SQLite format 3@ &p7&-& >>W--ctableandroid_metadataandroid_metadataCREATE TABLE android_metadata (locale TEXT)q?tablejomlejomleCREATE TABLE "jomle" ( "id" INTEGER, "text" TEXT, "tag" INTEGER, "like" ق و صفا دست شما را مى فشارد، كه شما مجذوب صميميّت او مى شويد، گويا دست او يك سيم انتقال انرژى است و بعد از مدّتى كه قلب شما پذيراى اين محبّت شد به خود مى آييد مى بينيد كه سرتاسر وجودتان پر از مهر و نشاط شده و ديگر از آن خستگى، خبرى نيست. من مى خواهم به شما بگويم كه اگر شما در زمان پيامبر و امامان معصوم(ع) بوديد و افتخار آن را داشتيد كه با آنان دست بدهيد چه بسا آنان نيز دست شما را سخت مى فشردند. من سه دليل براى اين سخن خود دارم: الف - همه شما جابر بن عبد الله انصارى را مى شناسيد، او يكى از اصحاب پيامبر بود كه عمر طولانى كرد و پيامبر به او وعده دادند كه آنقدر عمر مى كنى تا en_US عشق مىورزد. يادم نمى رود وقتى من ازدواج كرده بودم يكى از استادانم به من گفت: «مى خواهم در اوّل زندگيت يك مطلبى را به تو ياد بدهم». من با خوشحالى تمام، سراپاگوش شدم تا سخن استاد خويش را به خاطر بسپارم. او به من گفت: «سعى كن در زندگى خود همواره همسر خود را "امانتِ خدا" صدا كنى». آرى، همسر انسان امانت خداست و اين فرموده حضرت على(ع) مى باشد. آيا فكر كرده اى كه اگر همه مردان ما همسران خود را اين گونه خطاب مى كردند زنان جامعه ما، چه احساس افتخارى مى كردند! ما هنگامى كه همسر خود را اين گونه صدا بزنيم ناخودآگاه متوجّه وظيفه سنگين خود مى شويم كه مبادا در نگهدارى اين امانت،يد بگويى اگر من همسرم را با اين نام ها صدا بزنم، او تعجب خواهد كرد. ولى شما شك نكنيد، امتحان كنيد! يكى از اين نام ها را با صميميّت كامل به همسر خود بگوييد، در آغاز، ممكن است همسر شما تعجّب كند، امّا بعد از مدّتى به آن عادت مى كند و از شنيدن آن لذّت مى برد. و البتّه اين نكته در ذهن ما مردان كم اهميّت جلوه مى كند براى اين كه ما مردان از راه ديدن، ذوق زده مى شويم و نه با شنيدن، ولى خانم ها، (بر عكس ما مردان)، از راه شنيدن، ذوق زده مى شوند. بيا از امروز با خود عهد ببند و همسر خودت را با اين نام هاى زيبا صدا بزن و آن گاه ببين كه زندگى شما چقدر با صفاتر مى شود و چقدر همسرت به تنباشيد! ما عادت كرده ايم به هر كسى كه به كارى مشغول است، «خسته نباشيد» مى گوييم. اين كار پسنديده اى است كه ما احساسات خوب خود را نسبت به ديگران به زبان آوريم. ولى من به راننده و همكار و ديگران، «خسته نباشيد» نمى گويم! حتماً تعجّب مى كنى! من به جاى «خسته نباشيد» چنين مى گويم: «عبادتت قبول!» شايد بگويى كه چرا داخل تاكسى و اداره را با مسجد و محراب اشتباه گرفته اى؟ آرى، حق دارى كه چنين بگويى! از آن زمانى كه ما عبادت را فقط نماز و روزه دانستيم، از آن زمانى كه از دين واقعى دور شديم، از آن زمانى كه عرفان و معنويت را فقط در گوشه خلوت و انزوا جستجو كرديم، ديگر از كمال و سعا qq 4 !   )توضيحات كتاب همسر دوست داشتنى موضوع: خانواده. زندگى زناشويى. نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.ir مراجعه كنيد. توضيحاتو هيچ خطرى او را تهديد نمى كند. سرانجام ابومسلم تصميم مى گيرد نزد منصور برگردد. بعضى از ياران ابومسلم او را از اين كار نهى مى كنند، امّا ابومسلم به سخن آنان گوش نمى دهد و با سپاه خود كه هزار جنگجو هستند به سوى عراق حركت مى كند تا نزد خليفه برود. * * * مردم همه به كوچه ها آمده اند، مراسم استقبال از ابومسلم است، اين دستور منصور است كه مردم به استقبال او بروند. ابومسلم با يارانش وارد شهر مى شوند. بعد از مراسم استقبال، ابومسلم نزد منصور مى رود ودست او را مى بوسد، منصور دستور مى دهد خانه اى در اختيار او قرار دهند تا خستگى سفر از تن بگيرد، حمام برود و... سه روز مى گذردود را به سوى عراق مى فرستد تا شرايط را بررسى كند. وقتى فرستاده ابومسلم به عراق مى آيد، همه او را احترام مى كنند، منصور به او مى گويد: «اگر ابومسلم را به اينجا برگردانى حكومت خراسان را به تو خواهم داد». سپس به او سكّه هاى طلاى زيادى مى دهد. منصور با اين كار او را مى خرد، آرى! او به راحتى، فريب منصور را مى خورد، او نمى داند كه منصور دروغ مى گويد، زيرا منصور وعده حكومت خراسان را قبلا به ابوداوود (جانشين ابومسلم در خراسان) داده است! فرستاده ابومسلم با خوشحالى تمام به سوى ابومسلم برمى گردد، وقتى ابومسلم با او مشورت مى كند او به ابومسلم مى گويد كه بهتر است نزد منصور برود ن جانشين خود در خراسان قرار داد. اكنون منصور به ابوداوود اين نامه را مى فرستد: «اى ابوداوود! تا زمانى كه من زنده باشم، تو حاكم خراسان خواهى بود، از تو مى خواهم كه مانع شوى ابومسلم به خراسان بيايد». ابومسلم در منطقه حلوان (شهر سرپل ذهاب در غرب ايران) است كه نامه اى از خراسان به دست او مى رسد، جانشين ابومسلم براى او چنين نوشته است: «خدا ما را براى نافرمانى از خليفه نيافريده است. تو بدون اجازه خليفه حق ندارى به سوى ما بيايى». ابومسلم با خواندن اين نامه مى فهمد كه ابوداوود به او خيانت كرده است. او ديگر اميد خود را در بازگشت به خراسان از دست مى دهد. ابومسلم يكى از ياران ى براى منصور مى نويسد: «برادرت سفّاح به من دستور داد تا اگر به كسى بدگمان شدم، او را بكشم و هيچ عذرى را نپذيرم، من خون هاى زيادى را بر زمين ريختم تا توانستم اين حكومت را از آنِ شما كنم». منصور نامه ابومسلم را مى خواند، او مى داند كه ابومسلم براى اين حكومت تلاش زيادى نموده است، امّا سياست پدر و مادر ندارد، اكنون موقع آن است كه خودِ ابومسلم از صحنه سياست حذف شود. منصور به فكر آن است كه هر طور هست ابومسلم را برگرداند براى همين نامه اى به جانشين ابومسلم مى نويسد. جانشين ابومسلم كيست؟ وقتى ابومسلم از خراسان براى حجّ حركت كرد، يكى از ياران خود به نام ابوداوود را به عنو و در كوه هاى اطراف «رى» پنهان كرد. همچنين او تعدادى از ياران خود را در رى گماشت. ابومسلم مى خواهد به سوى خراسان بازگردد، همه چيز او در آنجاست. براى او حكومت مصر يا شام جذابيّتى ندارد، زيرا اين حكومت چيزى است كه منصور به او داده است و چند روز ديگر منصور مى تواند آن را از او بگيرد، ابومسلم خراسان را از خود مى داند، او با خود فكر مى كند چه كسى مى تواند خراسان را از او بگيرد؟ * * * ابومسلم به ديدار خليفه نمى آيد، بدون هماهنگى با خليفه به سوى خراسان حركت مى كند. خبر به منصور مى رسد، او با نوشتن نامه اى ابومسلم را به سوى خود مى خواند، امّا ابومسلم قبول نمى كند و نامه ا و دسترسى پيدا كند. هنوز ابومسلم در شام (سوريه) است، منصور اين نامه را براى ابومسلم مى نويسد: «اى ابو مسلم! من تو را فرماندار مصر و سوريه قرار دادم، مصر و سوريه براى تو بهتر از خراسان است، تو هر كس را كه دوست دارى به مصر بفرست و خودت در سوريه بمان». وقتى ابومسلم اين نامه را مى خواند مى گويد: چگونه شده است كه خليفه خراسان را از من دريغ مى دارد و مصر و شام را به من مى دهد؟ حتماً مى دانى كه چرا ابومسلم مى خواهد به خراسان بازگردد، او براى حكومت خراسان زحمت زيادى كشيده است. وقتى كه او مى خواست به سفر مكّه بيايد، سكه هاى طلاى زيادى همراه خود برداشت و آن سكه ها را به «رى» آوربت به شوهرم چه مى باشد؟». پيامبر در جواب آن زن فرمود: «خود را به بهترين عطرها خوشبو كنى، بهترين لباس هاى خود را بپوشى، بهترين زينتها را استفاده كنى، هر صبح و شب خود را بر او عرضه كنى». خواهرم! خوب مى دانى كه احكام دين اسلام براى سعادت ما مى باشد. لحظه اى فكر كن كه اگر همه زنان مسلمان همين دستور پيامبر را انجام مى دادند زندگى ها چقدر با صفا بود؟ آرى، خدا بر شوهر تو واجب كرده است تا كار و تلاش كند و نفقه شما را تأمين كند. خرج خورد و خوراكِ تو بر عهده مرد مى باشد و او بايد براى تأمين آن، هر روز به دنبال كار برود. آيا درست است كه تو در وظيفه خود نسبت به شوهرت كوتاهى كنى؟ دن باران مى شود و موج بلا را به سوى انسان مى كشاند. به همين دليل انسان بايد براى بخشش گناهانش فكرى بكند تا اثرات آن بيش از اين در زندگى او باقى نماند. البتّه گناهانى كه مربوط به حق الناس است بايد نسبت به پرداخت حق مردم اقدام نمود، امّا سؤال اين است گناهانى را كه مربوط به حق الله است چگونه از پرونده اعمال خود پاك كنيم؟ خواهرم! آيا اطلاع داريد پيامبر خدمت كردن به همسر را به عنوان يكى از مهم ترين عوامل بخشش گناهان معرفى كرده است؟ آن حضرت فرمود: «چون زنى به شوهر خود آب گوارايى بدهد خداوند شصت گناه اورامى بخشد». آرى، اگر چشم باطن مى داشتى مى ديدى كه چگونه گناهانت هنگام بده! آرى، من نمى گويم به خاطر شوهرت، من مى گويم چه طور شما در دل شب، وقتى همه خواب هستند بلند مى شوى وضو مى سازى و رو به قبله مى ايستى و نماز شب مى خوانى، آيا قصد قربت نمى كنى؟ يك ليوان شربت خوشمزه آماده كن و آن را پيش شوهرت ببر! نگو من كوچك مى شوم، تو دارى با خدا معامله مى كنى، چه كار به اين دارى كه شوهرت چه فكرى مى كند. اكنون به جاست كه به تو بگويم: «عبادتت قبول!». آرى، اين يك ليوان شربت كه به دست شوهرت دادى عبادت بود، آن هم چه عبادتى! به اميد آن روزى كه همه زنان جامعه ما محبّت به همسر را از بزرگ ترين عبادتها بدانند. خانم ها بخوانند: ليوان آبى كه عبادتى بزرگ است!_امام باقر(ع) را ببينى. جابر مى گويد: يك روز به ديدار پيامبر رفتم و به خدمت آن حضرت سلام عرض كردم و دست در دست پيامبر نهادم. موقعى كه دست من در دست آن حضرت بود پيامبر دست مرا فشار داد و چنين فرمود: «هرگاه مؤمن دست برادر خود بفشارد مثل اين است كه دست او را بوسيده است». ب - ابوعُبَيده يكى از شيعيان سرشناس شهر كوفه بود كه توفيق درك امام باقر و امام صادق(ع) را داشت و داراى جايگاه و منزلت بزرگى نزد آل محمد(ص) بود. ابوعُبَيده نكته جالبى را براى ما نقل مى كند، او مى گويد: يك بار كه با امام باقر(ع) رو برو شدم، آن حضرت به من فرمود: «ابو عبيده، دستت را جلو بياور». من هم دست راست خود  كه پيامبر نشسته است و حسين(ع) را روى زانوى خود نشانده است و دست به پيشانى او مى كشد و گريه مى كند. جبرئيل براى پيامبر ماجراى كربلا را گفته است، پيامبر براى غربت و مظلوميّت فرزندش اشك مى ريزد، امّا چه رازى در پيشانى حسين(ع) بود؟ چرا پيامبر دست به پيشانى او مى كشيد و گريه مى كرد؟ پيامبر از ميان ما مى رود، سال ها مى گذرد... نزديك سال 61 هجرى مى شود، كاروان حسين(ع) به سوى كربلا حركت مى كند، آن قدر پير شده ام كه نمى توانم همراه او بروم و در مدينه مى مانم. مدّتى مى گذرد، خبرهاى كربلا به من مى رسد، آن وقت مى فهمم كه چرا آن روز پيامبر دست به پيشانى حسين مى كشيد و گريه مى كرد. آر +4{    Y+ كنار كعبه چه خبر است؟ حالا ديگر آفتاب بالا آمده است، مردم مكّه متوجّه مى شوند كه در مسجدالحرام خبرهايى است. آنها از يكديگر سؤال مى كنند: اين كيست كه در كنار كعبه ايستاده است و گروهى گرد او را گرفته اند؟ در اين ميان صدايى در همه جا طنين انداز مى شود. گوش كن! اين صداى جبرئيل است: «اى مردم! اين مهدى آل محمّد است، از او پيروى كنيد». همه مردم دنيا اين صدا را مى شنوند. عجيب اين است كه هر كسى اين ندا را به زبان خودش 1فاى خاصّى دارد و امام در مسجد پيامبر، مشغول عبادت است. فرستاده امير مدينه، راهى مسجد پيامبر مى شود و پس از ورود به آن مكان مقدّس، بدون درنگ نزد امام حسين(ع) مى رود. امام در گوشه اى از مسجد همراه عدّه اى از دوستان خود، نشسته است. فرستاده امير رو به امام حسين(ع) مى كند و مى گويد: ـ اى حسين! امير مدينه شما را طلبيده است. ـ من به زودى پيش او مى آيم. امام خطاب به اطرافيان خود مى فرمايد: «فكر مى كنيد چه شده است كه امير در اين نيمه شب، مرا طلبيده است. آيا تا به حال سابقه داشته است كه او نيمه شب، كسى را نزد خود فرا بخواند؟». همه در تعجّب هستند كه چه پيش آمده است. امام مى فرمايد: من سربازانم را به فرمان تو در مى آورم». * * * منصور خيلى ترسيده است، او نمى داند چه كند، ابتدا فال بين خود را صدا مى زند و به او مى گويد براى او فالى ببيند و پيش گويى كند. فال بين نويد پيروزى منصور را مى دهد، منصور خوشحال مى شود. آيا مى توان به يك فال بسنده كرد؟ آيا با اين پيش گويى همه چيز حل مى شود؟ منصور با خود فكر مى كند. چگونه بايد با سيّدمحمّد مقابله كند؟ از كجا شروع كند؟ آيا نيروهاى خود را به مدينه بفرستد؟ او هر چه فكر مى كند به نتيجه اى نمى رسد. سرانجام تصميم مى گيرد با عموى خود (عبدالله عبّاسى) مشورت كند. آيا تو مى دانى عموى او كجاست؟ او در زندان است، اگر ي ''F 5   7 آقايان بخوانند: نود هزار فرشته از كجا آمده اند؟ چه خبر شده است؟ چرا عرش خدا به لرزه در آمده است؟ چرا اين همه فرشته از آسمان به زمين مى آيند. فكر مى كنم تعدا آنها نود هزار فرشته باشد. آن طرف را نگاه كن! فرشتگان به آن سمت مى روند. بيا ما هم آنجا برويم ببينيم چه خبر است؟ پيامبر مى خواهد بر جنازه اى نماز بخواند و اين فرشتگان براى خواندنِ نماز ميّت آمده اند. «سعد بن معاذ» از دنيا رفته است. حالا معلوم شد كه اين همه فرشته به احترام او آمده اند. چرا رسول خدا پابرهنه شده است؟ او مى خواهد با پاى برهنه در اين مراسم حضور~ z5{   %آقايان بخوانند: اين ليست را بگير و خريد كن! حتماً برايت پيش آمده است كه همسرت به تو گفته است كه گوشت در منزل تمام شده آمده ام تا به تو خبر دهم كه سيّدمحمّد در مدينه شورش كرده است و شهر در تصرّف اوست. ـ تو خود او را ديده اى؟ ـ آرى! من در مسجد بودم كه او براى مردم سخن مى گفت. ـ اگر راست گفته باشى، بدان كه تو او را كشته اى! منصور از او سؤال مى كند كه چه كسانى سيّدمحمّد را يارى كرده اند، او همه ياران سيّدمحمّد را براى منصور مى شمارد. منصور به فكر فرو مى رود. دستور مى دهد تا از او پذيرايى كنند. روز بعد، صبح زود فرستاده اى از مدينه مى آيد و خبر قيام مدينه را براى او مى آورد. منصور اكنون به خبر اطمينان مى كند، آن عرب بيابانگرد را صدا مى زند و به او نه هزار سكّه مى دهد و به او مى گويد: «به زودى MM 5Q   آقايان بخوانند: همسر عزيزم، دوستت دارم! وقتى يك گلدان زيبا را خريدارى مى كنى و به خانه مى آورى، آيا آن گلدان را به حال خود رها مى كنى؟ نه، بلكه هر روز از آن گلدان مواظبت مى كنى و مرتب آن را آب مى دهى. زيرا اگر به گلدان خود آب ندهى بعد از مدّتى پژمرده مى شود. پس چرا بهترين گلِ زندگى خود را فراموش كرده اى؟ همسرت را مى گويم. يادت هست با چه عشقى به خواستگارى او رفتى! آرى، بهترين لحظه ها براى تو لحظه اى بود كه او قدم به خانه تو گذاشت و شما زندگى مشترك را با هم شروع كرديد. چرا چند روزى است از اين گ5 ,,A5I   eآقايان بخوانند: آيا تا به حال در مسجد پيامبر اعتكاف كرده اى؟ چند سالى است كه مراسم اعتكاف در جامعه ما رواج پيدا كرده است و در روزهاى سيزدهم و چهاردهم و پانزدهم ماه رجب، گروه گروه مردم به مساجد رفته و معتكف مى شوند. براى اعتكاف بايد سه روز روزه بگيرى، و در مسجد بمانى و مشغول عبادت باشى. اگر بتوانى در مسجد پيامبر(ص) در مدينه باشى خيلى خوب است و ثواب بسيار زيادى دارد.  او دشمن خداست و با خدا سر جنگ دارد...اى مردم مدينه! من نزد شما آمده ام چون به يارى شما ايمان دارم...». مردم با او بيعت مى كنند و با او پيمان مى بندند كه تا پاى جان در راه اين قيام تلاش كنند. * * * نيمه شب است، اسب سوارى بيرون دروازه پايتخت ايستاده است و فرياد مى زند: «در را باز كنيد». نگهبان صدايش را مى شنوند، او به آنان مى گويد كه از مدينه آمده ام و بايد خليفه را ببينم، من براى او خبرى مهم دارم. به منصور خبر مى دهند كه عرب بيابان گردى از مدينه آمده است مى خواهد تو را ببيند. او را به حضور مى طلبد، بيابانگرد به منصور مى گويد: ـ من فاصله مدينه تا اينجا را در نه شبانه رو Y4?   !مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ آيا شما براى بهتر زندگى كردن، برنامه اى داريد؟ آيا مى دانيد چگونه مى توانيد محيط خانه خود را از عشق و صميميّت پر كنيد؟ آيا تا به حال، به اين نتيجه رسيده ايد كه همه ما نيازمند آموزش در  سيّدمحمّد به مدينه آمده است و قرار است امشب قيام خود را آغاز كند. فرماندار دستور مى دهد تا مأموران سريع به خانه امام صادق(ع) بروند و آن حضرت را دستگير كنند و به فرماندارى بياورند و بعد از آن همه سادات را هم دستگير كنند. سيدمحمّد با يارانش از اطراف مدينه به شهر مدينه مى آيند، صداى «الله اكبر» همه جا را فرا مى گيرد، سيّدمحمّد با ياران خود به سوى فرماندارى مى روند، آنجا را تصرّف مى كنند و فرماندار را دستگير مى كنند. بعد از آن سيّدمحمّد به مسجدپيامبر مى رود، همه مردم به مسجد مى آيند او براى مردم چنين سخن مى گويد: «همه شما مى دانيد از منصور ستمگر چه ظلم هايى سر زده است ا چيست؟ ـ من مى دانم كه فرستاده منصور هستى. منصور به تو دستور داده تا پول به سادات بدهى و از آنان مدرك بگيرى، اكنون هم آمده اى پول به من بدهى و مدرك بگيرى و براى منصور ببرى! فرستاده منصور از شرمسارى سر خود را پايين مى گيرد و به فكر فرو مى رود، همين سخن امام باعث مى شود تا بعد از مدّتى او شيعه شود و از پيروان امام گردد. * * * سال 137 فرا مى رسد، منصور همه نگرانى ها را پشت سر گذاشته است و مى داند كه ديگر كسى با خلافت او مخالفت نخواهد كرد، او اكنون به ابومسلم فكر مى كند. او مى خواهد قدرت و نفوذ او را كم كند. منصور مى ترسد كه اگر ابومسلم به خراسان برگردد، ديگر نتواند به ا مى بخشم. بايد نماينده اى به فدك بفرستى و آنجا را در اختيار بگيرى. ـ پدر جان! تا شما زنده هستيد من در فدك هيچ تصرّفى نمى كنم. ـ نه، بايد همه بفهمند، فدك از آنِ توست. مى ترسم كه اگر فدك را تصرّف نكنى بعد از مرگ من فدك را به تو ندهند. ـ چشم. چون شما مى گويى، اين كار را مى كنم. اكنون پيامبر از على(ع) مى خواهد تا وسايل نوشتن را آماده كند. پيامبر مى خواهد سندى براى فدكِ فاطمه(س) بر روى «اَديم» نوشته شود. حتماً مى گويى «اديم» چيست؟ وقتى پوست گوسفند دباغى شد آن را براى نوشتن آماده مى كنند. عرب ها به آن «اديم» مى گويند. پيامبر مى خواهد اين نوشته به راحتى پاره نشود و از بين نرود. ت كرده است كه خانه امام صادق(ع) را آتش بزند! * * * سال 145 فرا مى رسد و منصور تصميم به ساختن شهر بغداد مى گيرد تا پايتخت را به آنجا منتقل كند. او از چند معمار ايرانى دعوت مى كند تا نقشه شهر بغداد را بكشند. قرار مى شود قصر منصور در وسط شهر باشد و دور آن ديوارهاى بلند ساخته شود. منصور نقشه شهر را مى پسندد و او آجر اوّل را خودش كار مى گذارد و كار ساختن شهر آغاز مى گردد. كارگران زيادى از شهرهاى مختلف به بغداد آورده شدند تا هر چه زودتر شهر ساخته شود. منصور دستور داده است ابتدا كاخ سبز او ساخته شود تا خودش زودتر به اين شهر منتقل شود. * * * خبر به فرماندار مدينه مى رسد ك ظ اسلام بهتر است». سپس عُمَر فرياد زد: «اى مردم! برويد هيزم بياوريد». لحظه اى نگذشت كه هيزم زيادى در اطراف خانه جمع شد و خود عُمَر هيزم ها را آتش زد و فرياد زد: «اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد». آتش شعله كشيد، درِ خانه نيم سوخته شد، عُمَر مى دانست كه فاطمه(س) پشت در ايستاده است، او جلو آمد و لگد محكمى به در زد. صداى ناله اى بلند شد: «بابا! يا رسول الله! ببين با دخترت چه مى كنند». هنوز صداى آن ناله مظلومانه فاطمه(س) به گوش مى رسد، آن مردم چقدر زود اين سخن پيامبر را فراموش كردند: «فاطمه پاره تن من است». آرى! آنان در آن روز، خانه فاطمه(س) را آتش زدند كه امروز ستمكارى جرأ!اى دور را به ياد مى آورم... فقط هفت روز از رحلت پيامبر گذشته بود، كه گروهى به سوى خانه مولايم على(ع) حملهور شدند. رهبر آن گروه شخصى به نام عُمَر بود. عُمَر به سوى خانه على(ع) به راه افتاد، وقتى نزديك خانه على(ع) رسيد، فاطمه(س) آنان را ديد، او سريع درِ خانه را بست. عُمَر جلو آمد، درِ خانه را زد و گفت: «اى على! در را باز كن و از خانه خارج شو و با خليفه پيامبر بيعت كن، به خدا قسم، اگر اين كار را نكنى، خونِ تو را مى ريزيم و خانه ات را به آتش مى كشيم». فاطمه(س) به او گفت: «اى عُمَر! آيا مى خواهى اين خانه را آتش بزنى؟». عمر پاسخ داد: «به خدا قسم، اين كار را مى كنم، زيرا اين كار براى ح" يكى از آنان هم شعله آتش در دست دارد، لحظاتى بعد خانه امام در آتش مى سوزد. راهروىِ خانه امام پر از آتش شده است، امام از ميان آتش بيرون مى آيد، همه تعجّب مى كنند، امام رو به آنان مى كند و مى گويد: «من از نسل حضرت ابراهيم(ع) هستم». آرى! همان خدايى كه آتش را بر حضرت ابراهيم(ع) سرد نمود مى تواند كارى كند كه آتش امام را نسوزاند. آتش زبانه مى كشد، خانه امام در آتش مى سوزد، به راستى چرا اين خانه را مى سوزانند؟ مگر گناه امام چيست؟ اين خانه، خانه علم و آگاهى است، منصور مى خواهد با علم راستين مبارزه كند. من اينجا ايستاده ام، به آتش نگاه مى كنم، اينجا كوچه بنى هاشم است، من گذشته #نامه را به مدينه مى برد و به فرماندار مدينه تحويل مى دهد. فرماندار مدينه نامه را باز مى كند و آن را مى خواند، او با خواندن نامه بسيار تعجّب مى كند، او باور نمى كند كه منصور چنين دستورى داده باشد، امّا چاره اى نيست بايد دستور خليفه را اطاعت كرد! مى دانم دوست دارى بدانى در اين نامه چه نوشته شده است. اين متن نامه است: «وقتى نامه من به دست تو رسيد، خانه جعفربن محمّد را آتش بزن». فرماندار عدّه اى از مأموران خود را صدا مى زند و به آنان دستور مى دهد تا هر چه زودتر اين فرمان خليفه را انجام دهند. مأموران به سوى خانه امام صادق(ع) حركت مى كنند، عدّه اى از آنان هيزم همراه دارند،$ه گونه اى بكشم كه تا به حال كسى را اين گونه نكشته باشند». منصور دستور مى دهد او روى زمين بخوابانند و بر رويش ستونى بسازند، آن سيّد در زير آن ستون جان مى دهد. چند روز مى گذرد، منصور دستور قتل همه سادات حسنى كه در زندان هستند را مى دهد. مأموران به زندان مى روند همه آنان را مى كشند، پدرسيدمحمّد نيز شهيد مى شود. شعار اين حكومت «الرضا من آل محمّد» بود، آيا اين سادات حسنى، آل محمّد نيستند؟ اين حكومت به اسم «آل محمّد» روى كار آمد، امّا اكنون اين گونه سادات را به قتل مى رساند. * * * منصور نامه اى به فرماندار خود در مدينه مى فرستد، اين نامه كاملا محرمانه است، نامه رسان % او دستور مى دهد تا شخصى (كه نام او محمّد است و در مدينه زندگى مى كند) را دستگير كنند و او را به قتل برسانند و سر او را به خراسان بفرستند و در شهرها بچرخانند و بگويند: «اين سرِ سيّدمحمّد است، همان كسى كه شما مى گفتيد مهدى موعود است». عده اى هم همراه آن سر مى روند و قسم مى خورند كه اين سرِسيدمحمّد است، او كشته شده است. عدّه زيادى از مردم خراسان اين سخن را باور مى كنند و اميدشان نااميد مى شود. * * * منصور هيچ آرام و قرار ندارد، او مى خواهد هر طور كه شده سيدمحمّد را از مخفى گاهش بيرون بياورد، او دستور مى دهد تا يكى از آن سادات را بياورند، منصور به او مى گويد: «من تو را &شخيص داده نمى شود. در آن سياهچال هيچ امكاناتى براى آنان در نظر گرفته نشده است تا آنها بيمار شوند و از دنيا بروند. منصور دستور داده است كه هر كدام از آنان كه مردند، پيكر او را از آن سياهچال بيرون نياورند، منصور مى خواهد در آينده اين سياهچال را بر روى سر آنها خراب كند. * * * خبرهايى از خراسان به منصور مى رسد، او متوجّه مى شود كه بعضى از ياران سيّدمحمّد در خراسان تبليغات خود را شروع كرده اند و مردم را به قيام فرا مى خوانند. منصور مى داند كه اگر خراسان به سيّدمحمّد بپيوندد، خطرى بزرگ براى حكومت او خواهد بود. منصور با خود فكر مى كند كه چه كند؟ فكرى به ذهن او مى رسد'ن فرزندان پيامبر نيستند؟ گناه آنان چيست؟ مگر امام اميد به بازگشت آنان ندارد كه چنين اشك مى ريزد؟ هدف منصور اين است با اين كار سيّدمحمّد را به دام بياندازد، او فكر مى كند كه حالا ديگر سيّدمحمّد آشكار خواهد شد، زيرا به او خبر مى رسد كه پدر و همه فاميل او را از مدينه به ربذه برده اند، سيدمحمّد براى نجات آنان اقدام خواهد كرد. هنوز پدرسيدمحمد زنده است و در بند و زنجير است، امّا باز هم از سيدمحمّد خبرى نمى شود. كاروان سادات حسنى به ربذه مى رسد، منصور آنان را همراه خود به عراق مى برد و در زندان «هاشميّه» زندانى مى كند. زندان آنان سياهچال ترسناكى است در آنجا، روز از شب ( منصور به زودى زود همه اين سخنان را فراموش خواهد كرد. * * * منصور از مكّه حركت مى كند، او در بازگشت به عراق ديگر به مدينه نمى آيد، او به سوى عراق مى رود، در بين راه عراق، در «ربذه» توقف مى كند. ربذه تقريباً تا مدينه 200 كيلومتر فاصله دارد. منصور قبلاً از فرماندار مدينه خواسته است تا سادات حسنى را به ربذه بياورد. فرماندار همه سادات حسنى را مانند اسير با همان بند و زنجيرهاى آهنى سوار بر شتر مى كند و آنان را به سوى ربذه مى برد. امام صادق(ع) اين صحنه را مى بيند، اشك از چشمانش جارى مى شود، چگونه همه سادات حسنى را به بند كشيده اند و مانند كافران به اسيرى مى برند. مگر اين)ت كن تا تو را به راه راست هدايت كنند. ـ من به دنبال آنان فرستادم ولى آنان از من گريختند. ـ آنان ترسيدند كه تو از آنان بخواهى به راه و روش تو عمل كنند، تو درِ قصر خود را باز بگذار، نگهبانان مهربان براى خود انتخاب كن، ستمديدگان را يارى كن، ستمكاران را مجازات كن، اگر اين كارها را انجام بدهى، من قول مى دهم كه علماى راستين نزد تو بيايند و تو را يارى كنند تا عدالت را برقرار كنى. صداى اذان به گوش مى رسد، ديگر وقت نماز است، منصور بايد براى خواندن نماز برود، وقتى نماز تمام مى شود، باز مى خواهد آن پيرمرد را ببيند، امّا هر چه مى گردند، ديگر نمى توانند او را پيدا كنند. افسوس ك*ز ديگران تشخيص دهد. از آن روز به بعد شاه وقتى در ميان مردم مى رفت سوار بر فيل بلندى مى شد. ـ براى چه؟ ـ براى اين كه از بالاى آن فيل بتواند ببيند چه كسى لباس قرمز به تن كرده است تا او را به حضور بطلبد و سخن او را بشنود. اى خليفه! اين رفتار يك كافر است كه خدا را قبول ندارد، امّا تو مسلمان هستى و خود را خليفه پيامبر مى دانى و اين همه ظلم مى كنى. براى چه اين همه بر مردم سخت مى گيرى و سكّه هاى طلا جمع مى كنى؟ آيا مى خواهى با پول ها حكومت خود را قوى سازى، فراموش نكن كه بنى اُميّه پول هاى زيادترى داشتند و آن پول ها به درد آنان نخورد. ـ اكنون من چه بايد بكنم؟ ـ با علماى راستين مشو QQ 5}   Gآقايان بخوانند: چگونه همسرتان به شما امتياز مى دهد؟ ما مردان به گونه اى خلق شده ايم كه همواره مى خواهيم كارهاى بزرگ انجام دهيم و به وسيله آن امتياز زيادى بگيريم. و همين موضوع را در زندگى زناشويى خود مى آوريم و تلاش مى كنيم تا كار بزرگى را براى همسرمان انجام دهيم. خوب انجام كار بزرگ به زمان زيادى نياز دارد. آرى، تو ماه ها تلاش مى كنى و اضافه كارى مى روى تا پولى به دست آورى و همسرت را به يك سفر خوب و عالى ببرى! وقتى بعد از شش ماه تلاش، او را به مسافرت مى برى، پيش خود خيال مى كنى كه حتماً هم !5M   !آقايان بخوانند: با همسر خود مهربان باشيد! «همواره جبرئيل در مورد زنان 5   ;آقايان بخوانند: نياز همسرت به سخن گفتن را درك كن! وقتى با مشكلى روبرو مى شوى چه مى كنى؟ به فكر فرو مى روى و تلاش مى كنى تا راه حلّى بر ((-6A   Cآقايان بخوانند: وقتى كه همسرت احساس نااميدى مى كند وقتى كه تو به همسر خود عشق مىورزمى خواهد صداى تو را بشنود، خداوند عاشق شنيدن صداى تو است و براى همين تا به حال، حاجت تو را نداده است». آن مرد به فكر فرو مى رود و مى بيند كه اين مطلبى است كه تا به حال به ذهنش نرسيده است. عجب! اگر خدا تا به حال دعاى مرا مستجاب نكرده است براى اين بوده كه او مى خواسته صداى مرا بشنود، او عاشق شنيدن صداى دعاى من بوده است و من خبر نداشتم. در اين هنگام حضرت ابراهيم(ع) به او مى گويد: «رفيق، بگو بدانم آن چه حاجتى است كه سه سال تمام از خدا خواستى؟». آن مرد پاسخ مى دهد: «من در بيابانى مشغول عبادت بودم، نگاهم به چوپانى افتاد كه گلّه گوسفندى را براى چرا مى برد، من از او سؤال كردم ك/ه مى شوند، خانه كوچك اما باصفايى است، هر چه هست خانه مرد خداست! بعد از رفع خستگى، حضرت ابراهيم(ع) رو به آن مرد مى كند و مى گويد: «رفيق، بگو بدانم سخت ترين روزها براى انسان چه روزى است؟». آن مرد پاسخ مى دهد: «روز قيامت، سخت ترين روز براى انسان است». حضرت ابراهيم(ع) مى فرمايد: «بيا با هم دعا كنيم و از خدا بخواهيم كه ما را از شرّ آن روز حفظ كند». آن مرد مى گويد: «دعاى من كه مستجاب نمى شود، من مدت سه سال است كه براى يك حاجت خود دعا مى كنم اما خداوند هنوز آن دعايم را مستجاب نكرده است». حضرت ابراهيم(ع) به او مى گويد: «رفيق من، اگر خداوند دعاى تو را مستجاب نكرده براى اين است كه 0ى مى شود رودخانه بزرگى است كه نمى توان از آن عبور كرد و در آنجا وسيله اى براى عبور از آب رودخانه نيست». حضرت ابراهيم(ع) رو به آن مرد مى كند و مى پرسد: «خودت چگونه از آن رودخانه عبور مى كنى؟». آن مرد مى گويد: «من مى توانم از روى آن آب عبور كنم». حضرت ابراهيم(ع) مقدارى فكر مى كند و بعد به آن مرد مى گويد: «من هم همراه تو مى آيم، اميدوارم خداوند همان گونه كه تو را از روى آب عبور مى دهد مرا نيز از آن آب عبور دهد». آنها با هم حركت مى كنند و چون به آب مى رسند آن مرد، دست حضرت ابراهيم(ع) را مى گيرد و با هم از روى آب عبور مى كنند. بعد ازمقدارى راه رفتن، آنها به خانه مى رسند و وارد خا u5g   /آقايان بخوانند: كارى نكنى كه نمازت قبول نشود! نگاه كن! صحراى قيامت است و چه غوغايى برپاست! همه مردم سر از خاك برداشته و آماده اند تا به حساب كردار و رفتار آنها رسيدگى شود. در اين ميان چشم من به مجيد مى افتد. مجيد يكى از دوستان خوب من در دنيا بود و من خيلى به او علاقه داشتم. او خيلى خوشحال به نظر مى رسد. آيا موافقى پيش او برويم. ـ سلام، مجيد آقا! ـ سلام، دوست من! ـ مى بينم كه خيلى شاد و خوشحال هستى! ـ1تا نماز آن مرد تمام شود، بعد از تمام شدن نماز، به او سلام مى كند و جواب مى شنود. آن مرد نمى داند كه اين حضرت ابراهيم(ع) است كه در كنار او نشسته است. «منزل شما كجاست؟». اين سؤالى است كه حضرت ابراهيم(ع) از آن مرد مى نمايد. آن مرد كوه بلندى را نشان مى دهد و مى گويد: «آن كوه را مى بينى، كنار آن كوه، خانه من قرار دارد، من تنها زندگى مى كنم». حضرت ابراهيم(ع) مى گويد: «آيا مى شود من امشب مهمان شما باشم؟». آن مرد به فكر فرو مى رود، او خيلى خوشحال مى شود كه مهمان به خانه او بيايد اما مثل اين كه مشكلى وجود دارد. آن مرد رو به حضرت ابراهيم(ع) مى كند و مى گويد: «در راهى كه به خانه من منت MM75E   Uآقايان بخوانند: آيا مى خواهى ثواب حج و عمره به تو بدهند؟ وقتى به مكّه براى زيارت خانه خدا مى روى مهمان خدا مى شوى و چون با لباس احرام بر دور كعبه طواف N5   7آقايان بخوانند: من ديگر «خسته نباشيد» نمى گويم! صبح شده است و بايد هر چه زودتر به محل كار خود بروى. با خانواده خود خداحافظى مى كنى و سوار تاكسى مى شوى. به راننده سلام مى كنى و به او مى گويى: خسته نباشيد! و وقتى كه به اداره خود مى رسى با همكارانت رو برو مى شوى به آنان سلام كرده و دست مى دهى و باز مى گويى: خسته ل زندگى خود غافل شده اى؟ اگر مى بينى كه زندگيت ديگر آن صفا را ندارد براى اين است كه خودت از گل زندگيت غفلت كردى! آيا مى خواهى جبران گذشته را بكنى و دوباره زندگيت پر از عشق و محبّت شود؟ من يك دستور ساده برايت دارم. اگر به من قول بدهى كه اين دستور را عمل كنى به زودى دوباره قلب تو از عطر عشق و محبّت، مدهوش خواهد شد. البتّه از شما چه پنهان، كه اين دستور از من نيست! اين دستور از پيامبر مهربان ماست. پس گوش فرا ده! آن حضرت فرمود: «وقتى مرد به همسر خود بگويد «دوستت دارم»، اين سخن هيچ گاه از قلب همسرش بيرون نمى رود». همين الان كتاب را ببند و اين جمله پيامبر را به همسر خود بگ ولى متأسفانه اين جواب تو درست نيست. اگر بگويى كه توجّه من به نماز و عبادتم بيشتر شده است. من مى گويم كه اين جواب هم صحيح نيست. مى گويى كه بعد از آن كه از مشهد آمدم رسيدگى من به فقرا بيشتر شده است. ولى اين هم جواب صحيح نيست. آيا مى خواهى بدانى كه نشانه مستجاب شدن آن دعاى مهم چيست؟ اين سخن پيامبر(ص) است كه وقتى خداوند بخواهد به كسى خير دنيا و آخرت را بدهد به او توفيق خدمت به خانواده اش را مى دهد. وقتى كه از مشهد باز گشتى اگر در خانه به همسر خود بيشتر كمك كردى، معلوم است كه آن دعاى تو در حرم امام رضا(ع) مستجاب شده است. آقايان بخوانند: خدايا، خير دنيا و آخرت را به من بده!6رى كه در اين زيارت نامه از خدا چه خواستى. تو از آنانى نيستى كه طوطىوار، دعايى را مى خوانند و نمى فهمند كه چه گفتند! كاش همه ما وقتى دعاهاى عربى را مى خوانديم در معناى آن هم دقّت مى كرديم كه چه مى گوييم و از خدا چه مى خواهيم. به هر حال در آن زيارتنامه اين چنين گفتى: «بار خدايا، خير دنيا و آخرت به من كرم بفرما». اين خواسته تو بود كه در هنگام زيارت امام رضا(ع) از خداوند طلب كردى. سفر به پايان مى رسد و تو به شهر و ديار خود باز مى گردى! حالا كه اين كتاب را مى خوانى از تو سؤال مى كنم: آيا آن دعاى تو مستجاب شد؟ نشانه آن چيست؟ شايد بگويى كه توفيق اعمال نيك بيشترى پيدا كرده ام. سرت هديه خريدارى كنى. اين دستور پيامبر است: «وقتى يكى از شما به مسافرت رفت موقع بازگشت براى خانواده خود، هديه اى تهيه كند، حتى اگر آن هديه، قطعه سنگى باشد». آرى، وقتى از سفر بر مى گردى در حالى كه هديه اى براى همسرت در دست دارى، اين پيام را به همسر خود مى رسانى كه من در روزهاى دورى از تو، هميشه به فكر تو بودم، من هرگز تو را فراموش نكردم. و اين پيام است كه براى همسر تو بسيار با ارزش است و به او آرامش مى دهد. هميشه تلاش كن تا همسرت در زندگى احساس كند كه به ياد او هستى و او را دوست دارى و هديه دادن بهترين راه براى اين كار مى باشد. آقايان بخوانند: هديه دادن را فراموش نكن!ن ياران هستند. چه استوار ماندند و از بزرگ ترين امتحان زندگى خويش سر بلند بيرون آمدند. تاريخ همواره به آنان آفرين مى گويد. اكنون تو نگاهى به ياران خود مى كنى و مى گويى: «سرهاى خود را بالا بگيريد و جايگاه خود را در بهشت ببينيد». همه، به سوى آسمان نگاه مى كنند. پرده ها كنار مى رود و بهشت نمايان مى شود. خداى من! اين جا بهشت است! چقدر با صفاست! تو تك تك ياران خود را نام مى برى و جايگاه و خانه هاى بهشتى آنها را نشان آنها مى دهى. آرى! امشب بهشت، بى قرار ياران تو شده است. براى لحظاتى سراسر خيمه تو غرق شادى و سرور مى شود. همه به يكديگر تبريك مى گويند. سلام بر تو و همه پروانه ها A علىَّ من رحمتِك» و از خدا بخواهيم تا رحمت خودش را بر ما نازل گرداند. آيا تا به حال به اين نكته توجّه كرده اى كه اين رحمت الهى چه موقعى بيش از همه وقت بر ما نازل مى گردد؟ شب هاى قدر، سحرهاى ماه رمضان، موقع افطار، شب نيمه شعبان و... من مى خواهم نكته اى برايتان بگويم كه اگر به آن عمل كنيد مى توانيد هر موقع كه اراده كنيد رحمت خدا را به سوى خود جلب كنيد. البتّه نه يك رحمت خدا بلكه صد رحمت الهى به سوى خود جذب مى كنيد، اين صد رحمت در واقع آبشار رحمت الهى مى باشد. امام صادق(ع) فرمودند: «وقتى مؤمن به ديدار برادر مؤمن رود... و با او دست بدهد، خدا صد رحمت را ميان دو دست آن ها نازل مامام سرزنش نخواهند كرد. فرستاده منصور به مدينه مى آيد، او لباس مردم خراسان را به تن كرده است، او مقدارى از پول ها را به سادات مى دهد، آن ها پول را از او دريافت مى كنند و به او رسيد مى دهند. هدف اصلى در اين برنامه، اين است كه از امام صادق(ع) مدركى به دست آيد، فرستاده منصور به مسجد پيامبر مى رود و منتظر مى شود تا امام به مسجد بيايد، بعد از لحظاتى امام وارد مسجد مى شود و مشغول خواندن نماز مى شود. فرستاده منصور صبر مى كند، وقتى نماز امام تمام مى شود، جلو مى رود، سلام مى كند، امام جواب او را مى دهد و به او مى گويد: ـ اى مرد! از خدا بترس و خاندان پيامبر را فريب نده! ـ منظور ش+كنترل مى كنند، اگر كسى بخواهد با تو سخن بگويد، مانع مى شوند، تو فقط چيزهايى را مى شنوى كه سپاهيان دوست دارند تو آن رابشنوى. وقتى در ميان مردم مى آيى، سپاهيان مواظب هستند تا اگر كسى صدايش را بلند كرد، آنان او را بزنند تا مايه عبرت ديگران شود. كاش تو هم مانند پادشاه چين بودى؟ ـ مگر پادشاه چين چه مى كند؟ ـ من به كشور چين سفر كرده ام، من خودم ديدم كه يك روز پادشاه آنان گريه مى كرد. ـ چرا؟ ـ گوش پادشاه سنگين شده بود، او گريه مى كرد كه مبادا ديگر صداى ستمديده اى را كه نزد او آمده نشنود. او دستور داد تا هر كس سخن و اعتراضى دارد، لباس قرمز بپوشد تا شاه بتواند اين گونه او را ا>رت عطا كن و از آتش جهنم نجاتمان ده!». آرى اين يكى از زيباترين دعاهايى است كه بيشتر ما عادت داريم آن را در قنوت نماز بخوانيم. و نكته قابل توجّه اين است كه خواندن اين دعا در موارد زير هم سفارش شده است: الف - در طواف هنگامى كه از مقابل حجر الاسود عبور مى كنى و روبروى در خانه خدا مى رسى. ب - در طواف هنگامى كه از مقابل ركن يمانى مى گذرى و به حجر الاسود نزديك مى شوى. ج - هنگام سعى بين صفا و مروه. امّا با دقّت در زندگى پيامبر كه كامل ترين الگوى زندگى ما مسلمانان است به نكته جالبى برخورد مى كنيم، نكته اى بس شنيدنى! پيامبر هرگاه با يك نفر دست مى داد دست خود را از دست او جدا نمى كد مگر اين كه اين دعا را مى خواند: «رَبَّنا آتِنا في الدُنيا حَسَنَةً وَ في الاخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنا عَذابَ النّارِ». من خيلى فكر كردم كه راز اين كار پيامبر چيست؟ تا اين كه به سخنى از امام صادق(ع) برخورد كردم كه آن حضرت به بيان و تفسير اين دعا پرداخته است. امام صادق(ع) نيكى دنيا را وسعت روزى و خوش اخلاقى مى داند و نيكى آخرت را بهشت و رضايت خدا معرّفى مى كند. با توجّه به سخن امام صادق(ع) فهميدم آن حسنه و نيكى دنيايى كه در اين دعا از خدا مى خواهيم خوش اخلاقى است. پس ما در قنوت نماز از خدا مى خواهيم تا كارى كند كه در خانه و جامعه، افرادى خوش اخلاق باشيم. و اين چنين بود ك9يم شد؟ اما نه! قاسم حقّ دارد سؤال كند. آخر كشتن نوجوان كه رسم مردانگى نيست! قاسم فقط سيزده سال سن دارد، تو يكبار ديگر قامت زيباى قاسم را مى بينى. اندوه را با لبخند پيوند مى زنى و مى پرسى: ـ پسرم! مرگ در نگاه تو چگونه است؟ ـ مرگ و شهادت براى من از عسل هم شيرين تر است. همه از جواب قاسم، جانى دوباره مى گيرند و بر او آفرين مى گويند. آرى! قاسم اين شيوايى سخن را از پدرش، امام حسن(ع) به ارث برده است. اكنون تو در جواب مى گويى: «عمويت به فدايت باد! آرى! تو هم شهيد خواهى شد». با شنيدن اين سخن، شادى و نشاط تمام وجود قاسم را فرا مى گيرد. * * * اى حسين! به راستى كه ياران تو از بهترر گرفته ايد. بار ديگر بايد به اين مكتب افتخار كنيم كه براى جلب نهايت توجّه خداوند دو راه براى ما مطرح شده است، يكى حضور قلب در نماز و ديگرى دست دادن با مؤمن! به بيان ديگر اسلام نمى خواهد در جستجوى معنويّت و كمال در كنجِ عزلت بنشينيم بلكه ما را همان طور كه به سوى نماز راهنمايى مى كند به حضور در متن جامعه هم رهنمون مى كند. آرى براى اين كه كارى كنيد كه خدا به شما رو كند و از اين فيض بزرگ بهره مند گرديد، كافى است برخيزيد و به ديدار برادر مؤمن خود برويد و دست در دست او بنهيد تا در مركز دايره توجّه خدا قرار گيريد و رحمت الهى را به سوى خود جذب كنيد. خدايا! رويت را سوى من كنB كند». كاش چشم دل ما باز بود و مى ديديم كه وقتى دست در دست برادر مؤمن خود مى گذاريم، چگونه آبشارى از رحمت الهى در ميان ما جارى مى شود! اى كاش مى توانستيم ببينيم كه چه حجمِ عظيمى از اين رحمت به ميان دو ما نازل مى شود و اين سيلِ عظيم رحمت چقدر مى تواند باعث بركت در روح و جان ما گردد. عجله نكنيد! هنوز سخن امام صادق(ع) تمام نشده است، آن حضرت در ادامه سخن خود، خبر از تقسيم شدن اين صد رحمت مى دهد. شايد شما هم مثل من فكر مى كنيد كه اگر به هر كدام از دو نفر 50 درصد رحمت برسد، تقسيم عادلانه اى خواهد بود. امّا امام صادق(ع) تقسيم رحمت الهى را به گونه اى ديگر براى ما روايت مى دهد. اين آبشار رحمت به دو قسم مى شود: 99 درصد آن به سوى يك نفر مى رود و يك درصد باقيمانده به سوى نفر ديگر. آن نفرى كه 99 درصد رحمت را به سوى خود كشانده است، مگر چه ويژگى خاصّى داشته است كه توانسته است اين حجم عظيم رحمت را به سوى خود جذب كند؟ خيلى ساده است، او كسى است كه طرفِ مقابل خود را بيشتر دوست داشته است. آرى، هر دو نفرى كه با هم دست مى دهند همديگر را دوست دارند، امّا آن كسى كه (هر چند به اندازه به اندازه يك سر سوزن) محبّت بيشترى از برادر خود در قلب دارد در اين مسابقه پيروز مى شود و البتّه جايزه نود و نه درصدى، خيلى بزرگ تر از جايزه يك درصدى است! آرى كارهاى خدا مثل آدميزاد نيGت داد؟ امام باقر(ع) در حديثى مى فرمايد: «هر گاه دو مؤمن همديگر را ملاقات كنند و دست در دست يكديگر بنهند، خداوند با آن كسى كه محبّت بيشترى نسبت به دوست خود دارد، دست مى دهد». آرى خداوند متعال نگاه مى كند كه كدام يك از اين دو نفر به ديگرى محبّت بيشترى دارد؟ كدام يك با عشق و محبّت بيشترى با دوست خود برخورد مى كند؟ هر كدام از آن ها كه درجه اشتياق و محبّت آن ها بالاتر باشد، خدا با او دست مى دهد. آرى اگر جامعه ما اين سخن امام باقر(ع) را مورد توجّه دهد، چقدر جامعه پرنشاطى خواهيم داشت. همه براى اين كه به دست خدا، دست بدهند، سعى مى كردند در همه ديدارها اين چنين باشند و همديگرF. كار به جايى مى رسد كه ديگر هيچ كس جرأت نمى كند به مسلم نزديك شود. فرمانده نيروهاى ابن زياد درمانده مى شود. در اين هنگام فكرى به ذهن او مى رسد، او فرياد مى زند: «اى مردم! اگر سكّه طلا مى خواهيد، روى بام خانه خود برويد و مسلم را سنگ باران كنيد، نخل هاى خرما را آتش بزنيد و بر سر و صورت مسلم پرتاب كنيد». صحنه غريبى است! پذيرايى از مهمان با سنگ و آتش! همان كسانى كه تا ديروز براى بوسيدن دست مسلم با هم دعوا مى كردند، اكنون سنگ به دست گرفته و به مسلم سنگ مى زنند! اين كارِ كوفيان، دل مسلم را به درد مى آورد، زيرا فقط كافران به اين صورت سنگ باران مى شوند. اگر كسى مسلم را نمى شناDم تك و تنها به جنگ با يك سپاه آمده است و آن چنان شجاعتى از خود نشان مى دهد كه همه آنها از ترس فرار مى كنند. ابن اَشْعث، پيكى براى ابن زياد مى فرستد كه نيروى كمكى برايم بفرست من نمى توانم در مقابل مسلم مقاومت كنم. ابن زياد نيروى كمكى مى فرستد و براى او اين چنين پيغام مى دهد: «مادرت به عزايت بنشيند! چگونه است كه يك سپاه نمى تواند يك نفر را دستگير كند؟». ابن اشعث چون اين سخن ابن زياد را مى شنود مى گويد: «مثل اين كه ابن زياد نمى داند مرا به جنگ كسى فرستاده است كه شجاعت را از پيامبر به ارث برده است». مسلم با شجاعتى تمام به دفاع ادامه مى دهد و هيچ كس را توان مقابله با او نيستخت، خيال مى كرد كه اهل كوفه دارند كافرى را سنگ باران مى كنند. اينجاست كه مسلم فرياد مى زند: «اى مردم كوفه! براى چه سنگ بارانم مى كنيد؟ نكند خيال مى كنيد من كافر شده ام؟! بدانيد من مسلمانم و از اهل بيت پيامبر شما هستم، آيا اين گونه حقِّ پيامبر خود را ادا مى كنيد؟». امّا قلب اين مردم سياه شده است و اين سخنان در دل آنها اثر نمى كند. سنگى مى آيد و به پيشانى مسلم اصابت مى كند و صورت مسلم با خون پيشانى اش رنگين مى شود. مسلم خون پيشانى خود را پاك مى كند. نمى دانم، آيا او مى داند، همين كوفيان سنگ به پيشانى امام حسين(ع) خواهندزد؟! سنگ ديگرى به لب و دندان او اصابت مى كند و دندان را با تمام وجود دوست داشته باشند. البتّه روشن است كه خداوند دستى مانند دست ما ندارد بلكه مراد از دست خدا، همان رحمت و مهربانى خداست كه مى آيد و تمام وجود تو را در بر مى گيرد. برخيز به همگان دست محبّت بده، نه دستى كه از روى تعارف و اجبار باشد! بلكه دست دادنى از روى شناخت و براى جذب رحمت الهى. اگر مى خواهى رحمت و مهربانى خدا را به سمت خود جلب كنى از روى صدق و صفا با همه مهربان باش و به ديدار پدر و مادر و اقوام و دوستان برو و در حالى كه تلاش مى كنى در مسابقه محبّت برنده شوى دست در دست آنان قرار ده تا خدا دستِ محبّت خود را در دست تو قرار دهد. آيا دوست دارى با خدا دست بدهى؟Nون دين و معراج مؤمن مى باشد و هيچ عملى نزد خداوند به برترى نماز نمى رسد. و اگر نمازگزار در نماز حضور قلب داشته باشد خداوند با صورت خود به نمازگزار رو مى كند. امام صادق(ع) فرمودند: «هر مؤمنى كه با قلب خويش در نماز به خدا رو كند، خداوند نيز روى خود را به سوى او مى كند». البتّه واضح است كه مراد از «رو كردن خدا» اين است كه خداوند با نهايت توجّه به نماز گزار نظر مى كند به بيان ديگر چطور وقتى ما با شخصى ملاقات مى كنيم اگر بخواهيم نهايت توجّه خود را به او بفهمانيم با تمام صورت به او رو مى كنيم; همين طور هنگامى كه نمازگزار به نماز مى ايستد و با تمام حضور قلب در مقابل او به عباKدا رحمت خود را بر بندگانش نازل مى كند. گويا كه كوفه از اين رحمت و مهربانى خدا سهمى ندارد. همه به دنبال مسلم هستند تا جايزه بگيرند. بلال در حياط خانه نشسته است و در فكر است كه ناگهان اين صدا به گوشش مى رسد: «اگر در خانه اى مسلم را بيابيم آن خانه را خراب خواهيم نمود و اهل آن خانه را به قتل خواهيم رساند». آرى، مأموران ابن زياد در شهر مى چرخند و اين خبر را اعلام مى كنند. ترسى عجيب بر بلال سايه مى افكند. او با خود مى گويد: «مأموران، خانه هاى افراد زيادى را گشته اند و هر لحظه ممكن است، وارد خانه ما بشوند و آن موقع، ديگر سرنوشت من و مادرم چيزى جز مرگ نيست». از طرف ديگر آن جاي >>35M   Eآقايان بخوانند: خدايا، خير دنيا و آخرت را به من بده! يادت هست كه چگونه عشق زيارت امام رضا(ع) تو را به مشهد كشاند. و چون به مشهد رسيدى غسل زيارت نمودى و وضو ساخته و آرام آرام به سوى حرم حركت كردى. وارد صحن و سراى با صفاى امام رضا(ع) شدى و با نهايت ادب و تواضع پيش رفتى تا روبروى ضريح رسيدى و شروع به خواند زيارتنامه كردى: «السلام عليك يا ولى الله». شايد به خاطر د7Lزه بزرگ او را وسوسه مى كند. سرانجام او تصميم خود را مى گيرد و به سوى قصر حركت مى كند. او به مأموران مى گويد: «خبر مهمّى دارم كه بايد به ابن زياد بگويم، من مى دانم مسلم كجاست». ابن زياد تا از اين خبر مطّلع مى شود بسيار خوشحال شده و دستور مى دهد تا جايزه بلال را به او بدهند. ابن زياد به ابن اَشْعث (فرمانده گارد ويژه) دستور مى دهد با مأموران زيادى به سوى خانه طَوْعه حركت كنند. صداى شيهه اسب ها و هياهوى سربازان به گوش مى رسد. سربازان، خانه طَوْعه را از هر جهت محاصره مى كنند; آنها درِ خانه را شكسته و وارد خانه مى شوند. مسلم با شجاعتى تمام با آنها مى جنگد و آنان را از خانه بMرون مى كند. براى بار دوّم، سربازان به خانه حمله مى كنند و مسلم آنها را از خانه بيرون مى كند. آيا در اين جنگ نابرابر، مسلم ياورى هم دارد؟ اگر خوب نگاه كنى در گوشه خانه، طَوْعه را مى بينى كه دست به دعا برداشته است. او با نگاه خود و دعايى كه بر لب دارد، قوّت قلبى براى مسلم است. خانه طَوْعه به خاطر شرايط خاص، سنگر خوبى براى مسلم است، براى همين ابن اشعث تصميم مى گيرد، مسلم را به وسط كوچه بياورد تا بتواند از هر جهت او را مورد حمله قرار دهد. اينجاست كه او فرياد مى زند: «اى مسلم! از خانه بيرون بيا و گر نه، ما اين خانه را آتش مى زنيم». مسلم تصميم مى گيرد از خانه خارج شود تا مبادا به طَوْعه آسيبى برسد. اين تصميم مسلم، آن قدر سريع است كه فرصت خداحافظى با طَوْعه را از او مى گيرد. چرا كه اگر لحظه اى درنگ كند، آن نامردان خانه را به آتش مى كشند. تنها فرصتى كه براى مسلم مى ماند، يك نگاه است. اين نگاه چه نگاهى است؟ نگاه آخر، نگاه خداحافظى، نگاه تشكّر. وقتى طَوْعه مهمانش را غريب و بى ياور مى بيند، بى اختيار اشك مى ريزد و مى گويد: «خدايا! مهمانم تنهاست، خدايا! او را يارى نما، كاش مى توانستم مهمانم را يارى كنم!». هنگامى كه مسلم از درِ خانه خارج مى شود به مرگ، لبخند مى زند و مى گويد: «اين همان شهادتى است كه همواره آرزويش را داشتم». لبخندى به شهادت@دت او مى پردازد خداوند به اين نماز گزار نهايت توجّه را دارد و در سخنان امامان معصوم(ع) از اين توجّه پيدا كردن خداوند به بنده خود، تعبير به «رو كردن» شده است. حال مى خواهم نكته اى جالب براى شما نقل كنم: امام باقر(ع) فرمودند: «هنگامى كه دو مؤمن با هم ملاقات مى كنند و با هم دست مى دهند خداوند روى خود را به سوى كسى مى كند كه محبّتش به دوستش بيشتر است». به بيان ديگر وقتى كه با مؤمنى دست مى دهيد و قلب شما پر از محبّت آن مؤمن است در اين هنگام، خداوند به شما رو مى كند و اين به آن معنى است كه خداوند متعال در اين موقع كمال توجّه را به شما دارد و در آن لحظه در دريايى از محبّت خدا قر` در سوريه و عراق و مكّه و مدينه باقى نماند كه بخواهد مردم را دور خود جمع كند و قيام كند، البتّه عدّه اى از بنى اُميّه به اندلس فرار كرده اند و در آنجا مستقر شده اند. سفّاح بعد از سركوب بنى اُميّه، شورش هاى ديگر را سركوب كرد، او كشتار زيادى از خوارج به راه انداخت و آنان را به شدّت، سركوب كرد، ابومسلم هم كه با قدرت در خراسان همه شورش ها را با شمشير جواب داد و با خونريزى همه اوضاع را آرام نمود. اكنون ديگر وقت آن است كه سفّاح به فكر ولىّ عهد باشد، او بايد براى ادامه حكومت عبّاسى برنامه ريزى كند. به راستى بعد از سفّاح چه كسى خليفه خواهد بود؟ آيا مردم، خليفه بعد را انتخا f5E   آقايان بخوانند: هديه دادن را فراموش نكن! آيا مى دانى كه همسر شما انتظار دارد تمام عشقى را كه به او داريد به وسيله اى براى او ثابت كنيد؟ آرى، شما بايد عشق و محبّتى را كه در قلب خود نسبت به همسر خود داريد هر 5U   U آقايان بخوانند: با لبخند مى توانى بلا را از خود دور كنى؟ همه ما عادت كرده ايم كه براى رفع بلا، صدقه بدهيم. حتماً اين حديث را شنيده اى كه صدقه، مرگ ناگهانى را دور مى سازد. نزديك عيد كه مى شود تل[Oمت عبّاسى وارد مى شود، مردم همه نگاه مى كنند، اين همان عدالتى بود كه اين حكومت از آن دم مى زد! در سال 135 قيامى در خراسان و طالقان آغاز مى شود و همه مردم شورش مى كنند. ابومسلم به مقابله با اين قيام ها مى پردازد و عده زيادى را به قتل مى رساند و موفّق مى شود كه اوضاع را آرام كند. * * * سال 136 فرا مى رسد، اكنون ديگر حكومت عبّاسى توانسته است بر همه شورش ها و مخالفت ها پيروز شود، هر حكومتى در سال هاى اوّل استقرار خود، با مخالفت هايى روبرو مى شود. سفّاح با بى رحمى تمام همه اين شورش ها را خاموش كرده است، او ابتدا خاندان بنى اُميّه را به قتل رساند تا آنجا كه ديگر كسى از آناb آفريده است، اگر معصيت او را بكنم، مرا عذاب مى كند، روزى مى آيد كه من مى ميرم و مرا داخل قبر خواهند گذاشت. اين خداست كه مرا در قيامت زنده خواهد كرد و از من سؤال خواهد نمود. خدا آرامش را از آنان بگيرد كه آرامش مرا از من گرفتند». سخن امام ادامه پيدا مى كند: «بار خدايا! تو خود گواهى كه من از آنان بيزار هستم.آنان از مشركان بدتر هستند، آنان عظمت خدا را كوچك كردند، اگر من در مقابل سخن آنان سكوت كنم، خدا مرا عذاب مى كند. ابوالخَطّاب دروغگويى است كه سخنان دروغ به من نسبت مى دهد، من از خدا مى خواهم كه مرگ او را برساند». امام با اين سخنان مى خواهد رسالت مهم خود را انجام بدهد، امQميّه را مى رود، براى همين با شريك بن شيخ همراهى كردند. تعداد ياران شَريك بن شيخ به سى هزار نفر رسيد. ابومسلم سپاه خود را به سوى بخارا مى فرستد و آنان اين قيام شيعى را سركوب مى كنند و شَريك بن شيخ و گروه زيادى از ياران او را مى كشند. آن ها سر شَريك بن شيخ را براى ابومسلم مى برند، ابومسلم نيز سر او را براى سفّاح مى فرستد. * * * در سال 134 خوارج در جنوب درياى عُمان قيام مى كنند، سفّاح سپاه خود را به جنگ آنان مى فرستد. سپاه او جنايات زيادى انجام مى دهند و ده هزار نفر از خوارج را به قتل مى رسانند. سرهاى همه كشته ها براى سفّاح فرستاده مى شود، ده هزار سر بريده به پايتخت حكR دارد، اشك از صورت او جارى شده است، مصادف پشيمان مى شود كه چرا اين ماجرا را به امام گفته است، او به امام مى گويد: ـ آقاى من! در اين ماجرا شما مقصّر نيستيد، چرا اين گونه گريه مى كنيد؟ ـ عدّه اى از پيروان عيسى(ع) هم در حقّ او غُلوّ كردند، اگر عيسى(ع) در مقابل آن ها سكوت مى كرد خدا او را عذاب مى كرد. اكنون امام مى خواهد براى شيعيان خود در مورد ابوالخَطّاب سخن بگويد، گوش كن، اين خلاصه سخنان امام است: «خدا ابوالخَطّاب را لعنت كند، خدا هر كس پيرو اوست را لعنت كند، هر كس به آنان مهربانى كند، خدا او را لعنت كند. پيام مرا به ديگران برسانيد، من بنده اى از بندگان خدا هستم، او مرS دهد همه آنان را به قتل برسانند. از طرف ديگر از خراسان خبر مى رسد كه مردم بخارا دست به شورش زده اند، ابومسلم سپاه خود را به سوى بخارا مى برد تا با شَريك بن شيخ مقابله كند. حتماً مى خواهى بدانى كه شَريك بن شيخ كيست. او از شيعيان على(ع) مى باشد و زمانى در سپاه ابومسلم بود ولى وقتى ظلم و ستم هاى ابومسلم را ديد از او كناره گيرى كرد. اكنون او دست به قيام زده است، سخن او اين است: «ما با آل محمّد بيعت نكرده ايم كه خون ها بريزيم و ظلم و ستم كنيم». آرى! مردم انتظار داشتند حكومت بنى عبّاس به دنبال عدالت باشد و به ظلم و ستم پايان بدهد، امّا آنان ديدند كه اين حكومت هم همان راه بنى اUح خودش در عزاى خلاّل لباس عزا به تن كرده است!! هيچ كس باور نمى كند كه اين خود حكومت بود كه خلاّل را به قتل رساند، فقط بزرگان سپاه خراسان مى دانند كه اين كار به دستور ابومسلم بوده است. خبر كشته شدن خلاّل به مدينه مى رسد، سيّدمحمّد (به مهدى موعود مشهور شده است) از شنيدن اين خبر ناراحت مى شود، او و يارانش به اين دل بسته بودند كه با يارى خلاّل بتوانند به آرزوهاى خود برسند. * * * در سال 133 سفّاح تصميم مى گيرد باقيمانده بنى اُميّه را به قتل برساند، عدّه اى از بنى اُميّه به مكّه و مدينه پناه برده اند، آنان خيال كرده اند كه در آنجا جانشان در امان خواهد بود. سفّاح دستور مىVى به ابومسلم مى فرستد و از او مى خواهد تا خلاّل را به قتل برساند. ابومسلم گروهى را به عراق مى فرستد، آن ها نزد سفّاح مى آيند و آمادگى خود را براى مأموريّت اعلام مى كنند. يك شب سفّاح خلاّل را به مهمانى دعوت مى كند، مهمانى تا پاسى از شب طول مى كشد، بعد از مهمانى خلاّل به سوى خانه خود حركت مى كند، مأموران ابومسلم به او حمله مى كنند و او را به قتل مى رسانند. فرداى آن روز در همه جا اعلام مى شود كه خلاّل، وزير آل محمّد به دست خوارج شهيد شده است. تشييع جنازه باشكوهى برگزار مى شود، برادر خليفه بر پيكر او نماز مى خواند و با مراسم خاصّى بدن او را به خاك مى سپارند. نگاه كن! سفّاWرا به سزاى خيانتش برسانم، حتماً به ياد دارى كه نامه اى به فرزندان على(ع) نوشت و مى خواست خلافت را به آنان واگذار كند. ـ اى سفّاح! اين كار نبايد به دستور تو صورت بگيرد. ـ براى چه؟ ـ سپاه ما را مردان خراسان تشكيل مى دهند. خلاّل در ميان آنان نفوذ زيادى دارد، اگر تو خلاّل را بكشى، آنان شورش خواهند كرد. ـ پس من بايد چه كنم؟ ـ نامه اى به ابومسلم بفرست تا او خلاّل را به قتل برساند. سفّاح به فكر فرو مى رود، اين فكر را مى پسندد، وقتى خلاّل به فرمان ابومسلم به قتل برسد، هيچ مشكلى پيش نمى آيد، چون سپاه خراسان بيش از همه كس به ابومسلم دلبسته اند. سفّاح اين سخن را مى پسندد، نامه Tان مى كنم، آنان جوانانى هستند كه فريب سخنانِ ابوالخَطّاب را خورده اند، خدا اين ابوالخَطّاب را لعنت كند كه اين گونه جوانان را منحرف مى كند. اين همان غُلُوّ است كه اهل بيت(ع) ما را از آن نهى كرده اند، غُلُّو، يعنى زياده روى كردن در اعتقاد. اگر كسى نسبت خدايى به اهل بيت(ع) بدهد، در حقّ آنان غُلُوّ كرده است. * * * «مصادف» يكى از شيعيان است، او به سوى مدينه حركت مى كند، وقتى به مدينه مى رسد ماجرا را براى امام تعريف مى كند. امام در مقابل عظمت و بزرگى خدا سر به سجده مى گذارد و شروع به گريه مى كند و مى گويد: «من بنده ضعيف و ذليل خدا هستم». بعد از مدّتى امام سر از سجده بر مY داده است تا دين را بر شما آسان كنم. او بارهاى گران و زنجيرهاى سنگين را از دوش شما برداشته است. ديگر لازم نيست كه نماز بخوانيد و روزه بگيريد! نماز و روزه واقعى همان شناختن جعفربن محمّد است، اگر او را بشناسيد، ديگر هر كارى كه بخواهيد مى توانيد انجام دهيد. گناهانى مثل زنا و فحشا هم آزاد شده است، زيرا منظور از گناهان، دشمنان ولايت مى باشند، اگر شما از ابوبكر و عُمَر بيزارى بجوييد، كافى است و مى توانيد زنا و فحشا و دزدى و... انجام بدهيد. اكنون از شما مى خواهم تا همگى با هم فرياد بزنيد: لبيّك يا جعفر». همه يك صدا فرياد مى زنند: «لبيّك يا جعفر، لبيّك يا جعفر». من نگاهى به آنZه من مى شنوم؟ از دوستانم در مورد اين جوانان پرسوجو مى كنم. به من مى گويند كه اينان گروه «خَطّابى ها» هستند و پيرو ابوالخَطّاب هستند. ابوالخَطّاب يكى از كسانى است كه مدّتى به مدينه مى رفت و از امام صادق(ع) حديث مى شنيد. او به تازگى در كوفه آيين تازه اى را آورده است و در مسجد كوفه مشغول تبليغ دين خود مى باشد. خوب است من به مسجد بروم تا او را ببينم، دوست دارم ببينم حرف حساب او چيست. وقتى به مسجد مى رسم مى بينم كه عدّه زيادى در اينجا جمع شده اند و سخنان او را گوش مى كنند: «اى ياران من! بدانيد كه خداى ما همان جعفربن محمّد است و من از طرف او پيامبر شما هستم. خداى ما به من دستورXمسلم با اين ماجرا چطور كنار خواهد آمد، ابتدا نامه اى به ابومسلم مى نويسد و او را در جريان قرار مى دهد. سفّاح مى داند اگر ابومسلم با اين تصميم مخالفت كند، كشتن خلاّل به صلاح نيست. بعد از مدّتى، نامه اى از طرف ابومسلم براى سفّاح مى آيد كه در آن ابومسلم به كشتن خلاّل رضايت داده است. ابومسلم فراموش مى كند كه خلاّل چقدر براى اين قيام زحمت كشيده است، كاش ابومسلم كمى فكر مى كرد، او امروز از كشتن خلاّل حمايت كرد، از كجا معلوم كه فردا نوبت خود او نشود؟ * * * اكنون سفّاح آماده است طرح كشتن خلاّل را اجرا كند، او قبل از هر چيز با عموى خود مشورت مى كند: ـ من مى خواهم خلاّل \ خلاّل به «وزير آل محمّد» مشهور است، او براى برقرارى اين حكومت زحمت زيادى كشيده است. قبل از اين كه ابومسلم با بنى عبّاس آشنا شود، اين خلاّل بود كه امور خراسان را مديريت مى كرد. خبرِ نامه هايى كه خلاّل به مدينه فرستاد به سفّاح رسيده است، او از خلاّل در هراس است، هر لحظه ممكن است كه او اقدامى انجام بدهد كه به ضرر حكومت باشد. سپاه بزرگ اين حكومت همان نيروهاى خراسان مى باشند، خلاّل هم فرمانده اين نيروها مى باشد و در ميان آنان نفوذ زيادى دارد. اگر خلاّل دست به كودتا بزند، مى تواند حكومت را سرنگون كند. سفّاح مدّت هاست كه درباره كشتن خلاّل فكر مى كند، او نگران است كه اب[فه است، اين جوانان كنار اين قبر ايستاده اند، دست به سينه گرفته اند و اين گونه سلام مى كنند: سلام بر تو اى دختر پيامبر خدا! من به يكى از آنان رو مى كنم و مى گويم: ـ اينجا كوفه است، در كوفه مگر قبر دخترى از پيامبر وجود دارد؟ ـ مگر خبر ندارى كه رهبر ما، ابوالخَطّاب به پيامبرى مبعوث شده است. اينجا قبر دختر اوست. ـ ابوالخَطّاب پيامبر شده است! اين چه حرفى است كه تو مى زنى؟ ـ خدا به تمثال و چهره جعفربن محمّد بر ما نازل شده است، امروز او خداى ما مى باشد و ابوالخَطّاب را به پيامبرى فرستاده است. گويا منظور او از «جعفربن محمّد»، امام صادق(ع) مى باشد، اين چه سخن كفرآميزى است ك"ا جلو آوردم امام باقر(ع) دست مرا در دست گرفت و سخت فشار داد. اگر اجازه بدهيد عين سخن ابوعُبَيده را براى شما نقل مى كنم، او مى گويد: «من درد را در انگشتان خود احساس كردم». اگر قبول داريم كه امام باقر(ع) الگوى ما در همه زندگى است بايد دست دادن او هم براى ما سرمشق باشد چرا بعضى از ما اين قدر سرد و بى روح دست مى دهيم؟ چرا دوستان و رفقاى خود را از نعمت محبّت و صفا محروم مى سازيم؟ چرا بايد بعضى شيعيان امام باقر(ع) آن چنان بى تفاوت و سرد، دست بدهند كه انسان از اين كه با آنان دست داده است پشيمان شود؟ آرى همه ما بايد چون امام باقر(ع) هنگام دست دادن آن چنان پر از شور و احساس باشيa خواهند نمود؟ سفّاح، برادرى به نام «منصور» دارد و ده سال از او بزرگ تر است، سفّاح او را به عنوان ولىّ عهد انتخاب مى كند و از مردم مى خواهد با او بيعت كنند. اين نكته را ذكر كنم كه اين سه نفر با هم برادر بودند: الف. ابراهيم عبّاسى. او قبل از پيروزى بنى عبّاس، رهبرى قيام را به عهده داشت و سرانجام در زندان مروان كشته شد و حسرت حكومت را به گور برد. ب. سفّاح. ج.منصور اكنون سفّاح از منصور مى خواهد تا به خراسان برود تا ابومسلم و مردم خراسان با او به عنوان ولىّ عهد بيعت كنند. منصور به سوى خراسان مى رود و در آنجا مراسم بيعت برگزار مى گردد. * * * ايّام حّج نزديك است، ابومسmلم دوست دارد كه به سفر حجّ بيايد. او نامه اى به سفّاح مى نويسد و از او اجازه مى خواهد كه خراسان را ترك كند و براى سفر حجّ بيايد. سفّاح با اين پيشنهاد او موافقت مى كند، بعد از مدّتى ابومسلم حركت مى كند، ابتدا به عراق مى آيد تا با سفّاح ديدارى داشته باشد و بعد از آن به سفر حجّ برود. از زمانى كه ابومسلم قيام را آغاز كرده است تا به حال هنوز خراسان را رها نكرده است، اكنون اوضاع خراسان آرام شده است و صداى هر مخالفى خفه شده است. ابومسلم مى داند كه با رفتن او به حجّ، آب از آب تكان نمى خورد، خراسان در وحشت از نام ابومسلم و مأموران او مى باشد، ترس در دل همه مردم نشسته است، كسى جرcروز خطر بزرگى شيعه را تهديد مى كند، اگر اين جريان غُلوّ در ميان شيعيان ريشه بدواند، باعث نابودى اين مكتب از درون خواهد شد. من احتمال مى دهم كه اين خط فكرى غُلوّ به نفع حكومت هم هست، زيرا باعث اختلاف بين شيعيان مى شود و از طرف ديگر آبروى شيعه را نزد ديگر مسلمانان و حتّى غير مسلمانان مى برد. امام به وظيفه خود آشنا مى باشد و مى داند كه دشمن مى خواهد از كجا به شيعه ضربه بزند، براى همين اين گونه خطّ غُلوّ را لعن و نفرين مى كند و از شيعيان مى خواهد تا اين سخن را به گوش همه برسانند. من باور دارم كه وقتى حكومت بفهمد كه امام با تندى و شدت، ابوالخَطّاب را لعن كرده است و از او بdيزارى جسته است، فكر ديگرى بكند. به هر حال امام از ابوالخَطّاب بيزارى مى جويد و او را لعن مى كند و نامه هاى متعددى به كوفه و ديگر شهرهاى مى فرستد و آنان را از اين فتنه بزرگ آگاه مى كند. امام از ياران خود مى خواهد تا پيام او را به همه برسانند ابوالخَطّاب كافر شده است و از دين خدا بيرون رفته است. * * * خبر به فرماندار كوفه مى رسد كه ابوالخَطّاب فعاليّت خود را زيادتر كرده است و در مسجد كوفه با ياران خود جمع شده است و تصميم به شورش دارد. فرماندار سربازان خود را به سوى مسجد مى فرستد و آنان را غافلگير مى كند. ابوالخَطّاب مى بيند كه هيچ سلاحى همراه ندارند، او دستور مى دهeد تا يارانش مقاومت كنند، هفتاد نفر از طرفداران او كنار او مى مانند، ابوالخَطّاب به يارانش مى گويد: «چوب هايى كه در سقف مسجد است برداريد، اين چوب ها مانند نيزه در بدن دشمن شما اثر خواهد كرد و سلاح هاى آن ها در شما كارگر نخواهد بود». ياران ابوالخَطّاب با اين تصوّر به سوى دشمن حمله مى كنند، سى نفر از آن ها كشته مى شوند. باقيمانده آن ها نزد ابوالخَطّاب مى آيند و مى گويند: ـ تو به ما گفتى كه سلاح دشمن در ما اثر نمى كند، چگونه است كه همه ما كشته مى شويم و چوب هاى ما در آنان اثر نمى كند؟ ـ آرى! خدا براى شما پيروزى را اراده كرده بود، امّا بعداً تصميم خدا عوض شد، او شهادت را بfراى شما برگزيده است، شهادت، افتخار بزرگى است كه نصيب شما شده است. اين جاهلان بار ديگر فريب ابوالخَطّاب را مى خورند و به سوى دشمن حمله مى كنند و همه آنان كشته مى شود، يك نفر باقيمانده هم مجروح مى شود و بى هوش بر روى زمين مى افتد. اكنون سربازان به سوى ابوالخَطّاب مى روند و او را دستگير مى كنند و او را نزد فرماندار كوفه مى برند، فرماندار دستور مى دهد تا او را كنار فرات دار بزنند و بدنش را به آتش بكشند. آرى! ابوالخَطاب به نفرين امام صادق(ع) گرفتار مى شود، اين سزاى كسى است كه به اهل بيت(ع) دروغ ببندد. * * * به راستى معناى غُلوّ چيست؟ كاش من ضابطه و ملاكى مى داشتم و با gن مى توانستم غُلوّ را تشخيص بدهم، بعد از ماجراى ابوالخَطّاب وقتى من فضيلتى از اهل بيت(ع) را نقل مى كنم، عدّه اى به من مى گويند: مواظب باش غُلوّ نكنى! من شنيده ام كه ابوحَنيفه ديگر حديث غدير را نقل نمى كند! آيا مى دانيد چرا؟ او مى گويد: حديث غدير، غُلوّ است! آرى! متأسفانه بعضى ها اين طور شده اند كه وقتى مى خواهى از مقامى كه خدا به اهل بيت(ع) داده است، سخن به ميان آورى، خيال مى كنند كه مى خواهى غُلوّ كنى. امروز نزد امام صادق(ع) مى روم، دوست دارم او برايم در اين زمينه حرف بزند. اكنون امام رو به من مى كند و مى گويد: «ما را بنده خدا بدانيد، ما را مخلوق خدا بدانيد. براى ما خدايiى قرار بدهيد كه ما به سوى او باز مى گرديم، اگر اين نكات را مراعات كنيد، ديگر مى توانيد در خوبى و كمالِ ما هر چه خواستيد، بگوييد، بدانيد كه خدا به ما بيش از آن چيزى كه شما تصور كنيد، خوبى و كمال داده است». من به اين سخن امام فكر مى كنم، غُلوّ اين است كه كسى مانند ابوالخَطّاب پيدا شود و اهل بيت(ع) را خدا بداند، امّا اگر ما آن ها را بنده خدا و مخلوق خدا دانستيم، ديگر مى توانيم ساير سخن ها را در مورد مقام آن ها باور كنيم، البتّه به شرط آن كه آن سخن ها صحيح و با دليل و مدرك باشند. آرى! وقتى ما مى گوييم اهل بيت(ع) علم و دانش زيادى دارند، معناى آن اين است كه خدا اين علم را به آن ~~s5Y   9خانم ها بخوانند: چرا همه خوبى ها براى مردان است؟ نمى دانم اين سخن را شنيده اى كه چرا خداوند همه خوبى ها ثواب ها را براى مردان قرار داده است؟ من بارها اين سخن را شنيده ام. چه پاسخى مى توان به اين سخن داد؟ همسر پيامبر هم همين سؤال را از آن حضرت نموده است. يك روز، امّ سلمه (همسر پيامبر) به پيامبر عرضه داشت: «مردان در همه خوبtjا داده است، اگر مى گوييم همه فرشتگان خدمتگزار آن ها مى باشند. خلاصه آن كه هر خوبى و زيبايى كه در جهان هستى مى توانى تصوّر كنى، براى اهل بيت(ع) هست، ولى همه اين خوبى ها را خدا به آن ها داده است، آن ها هر چه دارند از خدا دارند، هر لحظه به لطف و عنايت خدا محتاج هستند. آرى! خدا مقامى بس بزرگ به آنان داده است هيچ كس نمى تواند به مقام آنان برسد. آنان بندگان برگزيده خدا هستند. * * * خبرى دردناك به ما مى رسد، اسماعيل، پسر امام صادق(ع) از دنيا رفته است، همه با شنيدن اين خبر به سوى خانه امام حركت مى كنيم تا به آن حضرت تسليت بگوييم. امام اسماعيل را بسيار دوست مى داشت، براى هميk عدّه اى خيال مى كردند كه امام هفتم، همين اسماعيل خواهد بود، اسماعيل، پسربزرگ امام بود. جمعيّت زيادى اينجا جمع شده است، آن ها منتظر امام هستند. امام سر به سجده گذارده است، سجده او طولانى مى شود، بعد از مدّتى امام سر از سجده برمى دارد و كنار پيكر اسماعيل مى آيد و ملافه از صورت او كنار مى زند و مى گويد: خوب نگاه كنيد، آيا او مرده است يا زنده؟ همه در جواب مى گويند: او مرده است. امام رو به آسمان مى كند و مى گويد: «خدايا! خودت شاهد باش». اكنون امام دستور مى دهد كه اسماعيل را غسل و كفن نمايند. ساعتى مى گذرد، مردم آماده اند تا بدن اسماعيل را به سوى قبرستان بقيع ببرند. امام بlار ديگر به كنار پيكر اسماعيل مى آيد، كفن او را باز مى كند و مى گويد: نگاه كنيد! آيا اسماعيل مرده است؟ همه تعجّب مى كنند و در جواب مى گويند: آرى. امام مى گويد: خدايا! تو شاهد باش! تشييع جنازه آغاز مى شود، مردم جنازه را به سوى قبرستان مى برند، امام صادق(ع) با پاى برهنه و بدون عبا به دنبال جنازه اسماعيل حركت مى كند. وقتى كه مى خواهند اسماعيل را داخل قبر بگذارند، امام مى گويد: اين بدن كيست كه شما مى خواهيد او را به خاك بسپاريد؟ همه مى گويند: اين بدن اسماعيل فرزند شماست. امام مى گويد: خدايا! تو شاهد باش! وقتى اسماعيل را به خاك مى سپارند، امام كنار قبر اسماعيل مى نشيند و رو به oياران خود مى كند و مى گويد: «فراموش نكنيد كه دنيا، منزل هميشگى ما نيست و ما دير يا زود بايد از اين دنيا برويم، مصيبت عزيران سخت است، امّا خوشا به حال كسى كه صبر پيشه كند». اكنون امام صادق(ع) مى گويد: «بدانيد كه بعضى ها به باطل مى گرايند و دچار ترديد مى شوند و تصميم مى گيرند نور خدا را خاموش كنند». كنار امام صادق(ع)، فرزندش موسى كاظم(ع) ايستاده است، امام صادق(ع) با دست به او اشاره مى كند و مى گويد: «اين پسرم موسى است، بدانيد او بر حق است و حق همراه اوست». امام صادق(ع) بارها براى شيعيان خود گفته است كه پسر سوم او يعنى موسى كاظم(ع)، امام بعد از اوست. (پسر اوّل امام صادق، اسمnأت قيام ندارد. اكنون ابومسلم با هزار نفر از سپاه خود به سوى عراق حركت مى كند. * * * اكنون ابومسلم مهمان سفّاح است، قرار است چند روز ديگر ابومسلم همراه با منصور به سوى مكّه حركت كنند. منصور به فكر كشتن ابومسلم افتاده است، گويا او خبر دارد كه ابومسلم نيز نامه اى به امام صادق(ع) نوشته است و مى خواسته خلافت را به او واگذار كند. منصور همه خبرهاى ابومسلم را دارد، جاسوس هاى او جريان نامه ابومسلم را به او داده اند. امشب منصور به ديدار سفّاح آمده است و با او چنين سخن مى گويد: ـ حضرت خليفه! شما بايد هر چه زودتر ابومسلم را به قتل برسانيد. ـ اين چه حرفى است كه تو مى زنى. آياt مى دانى او چقدر براى حكومت ما زحمت كشيده است. ـ او براى آينده حكومت ما خطر دارد، او به ما خيانت كرده است. ـ چگونه او را بايد كشت؟ ـ او را نزد خود بخوان و با او مشغول گفتگو شو. من در فرصت مناسب به او حمله مى كنم و او را مى كشم. ـ با ياران او چه كنيم؟ ـ وقتى خود او كشته شود، ياران او هم پراكنده خواهند شد. سفّاح ابتدا با اين طرح موافقت مى كند، امّا سرانجام پشيمان مى شود و از منصور مى خواهد كه دست نگه دارد، گويا سفّاح از شورش خراسانيان مى ترسد، اگر آنان شورش كنند، اين حكومت از دست رفته است. بعد از مدّتى، منصور و ابومسلم به سوى مكّه حركت مى كنند تا مراسم حجّ را به جا آورند.pعيل بود، پسر دوم او عبدالله است، پسر سوم او موسى كاظم(ع) است). همه ما مى دانيم كه موسى كاظم(ع)، امام هفتم ما شيعيان خواهد بود، او الان ده سال دارد. اسماعيل برادر بزرگ او بود كه بيش از سى سال در اين دنيا زندگى كرد و امروز از دنيا رفت. من اكنون مى فهمم كه چرا امام اين همه اصرار داشت كه مرگ اسماعيل را اثبات كند، گويا عدّه اى پيدا خواهند شد كه مرگ اسماعيل را باور نخواهند كرد. آرى! به زودى عدّه اى پيدا خواهند شد و اسماعيل را امام هفتم خود خواهند دانست. آنان به پيروان خود خواهند گفت كه اسماعيل از دنيا نرفته است، بلكه او غائب شده است! آنان گروه «اسماعيلى ها» يا فرقه «اسماعيqليّه» را تشكيل خواهند داد و امامت امام كاظم(ع) را انكار خواهند كرد. امام صادق(ع) از آينده خبر دارد و براى همين چندين بار از مردم اعتراف گرفت كه اسماعيل مرده است تا در آينده همه مردمى كه به دنبال حقيقت هستند، بتوانند حقّ را از باطل تشخيص بدهند. * * * منصور تصميم مى گيرد به سفر حجّ برود، سال 140 است. مسلمانان زيادى از سرتاسر جهان اسلام به مكّه مى آيند، منصور مى خواهد خودش به عنوان «سرپرست حجّ» در مكّه حضور داشته باشد. منصور ابتدا به مدينه مى رود، او مى خواهد مدّتى در آن شهر بماند، او به فرماندارى مدينه مى رود و در آنجا مستقر مى شود. بسيارى از مردم مدينه به ديدار منrصور مى روند، او منتظر است كه امام صادق(ع) هم به ديدار او برود، امّا هر چه صبر مى كند خبرى از آمدن امام نمى شود. منصور از امام هراس زيادى دارد، او مى داند قلب مردم به او متمايل شده است زيرا او همانند دريايى از علم است و مردم علم واقعى را نزد او مى يابند، همه خوبى ها و زيبايى ها در او جمع شده است. درست است منصور خود را به عنوان خليفه پيامبر معرّفى كرده است، امّا همه كسانى كه نزد او مى آيند، به طمع پول يا از روى ترس اين كار را مى كنند، منصور هرگز بر قلب ها حكومت نمى كند، ولى امام صادق(ع) در خانه خود نشسته است و بر قلب ها حكومت مى كند. خواب به چشم منصور نمى رود، او به يكى از اsطرافيان خود كه نامش «ربيع» است مى گويد: «هر چه زودتر به خانه امام صادق(ع) برو و او را پيش من بياور». ربيع با عجله به سوى خانه امام حركت مى كند، او دستور دارد كه بدون آن كه از امام اجازه بگيرد، وارد خانه او شود. ربيع وارد خانه امام مى شود، امام مشغول راز و نياز با خداى خويش است و صورتش را بر خاك نهاده است. ربيع لحظه اى صبر مى كند، امام به دعاى خود ادامه مى دهد. بعد از آن امام سر از سجده برمى دارد، مأمور سلام مى كند و امام جواب سلام او را مى دهد و مى گويد: «اى برادر! چه كار داشتى؟». ربيع تعجّب مى كند، او بدون اجازه وارد خانه امام شده است و خانواده امام را ترسانده است، ولى اام او را «برادر» صدا مى زند. ربيع رو به امام مى كند و مى گويد: «منصور از من خواسته است تا شما را به فرماندارى ببرم». اكنون امام رو به او مى كند و مى گويد: ـ از تو مى خواهم نزد منصور بروى و پيام مرا به او بگويى. ـ پيام شما چيست؟ ـ اين پيام مرا به منصور برسان: «تو با اين كار خود خانواده مرا ترساندى و آنان را وحشت زده كردى، اگر دست از سر ما بر ندارى، بعد از هر نماز تو را نفرين خواهم كرد و تو خود مى دانى كه خدا نفرين بنده مظلوم را رد نمى كند». ربيع نزد منصور مى رود و پيام امام صادق(ع) را به او مى گويد. منصور لحظه اى فكر مى كند، به ربيع مى گويد تا اين پيام را براى امام ببرد: «شم منصور امسال به عنوان «سرپرست حجّ» مى باشد. در مسير راه وقتى مردم مى فهمند كه ابومسلم مى آيد، صحرانشينان فرار مى كنند، زيرا از خونريزى ابومسلم سخن ها شنيده اند، آرى! نام ابومسلم لرزه بر دل ها مى اندازد. منصور و ابومسلم به مكّه مى رسد و براى انجام مراسم حجّ آماده مى شود. * * * ماه ذى الحجّه است، سفّاح در عراق در قصر خود در بستر بيمارى افتاده است، او به آبله گرفتار شده است، روز به روز حال او بدتر مى شود، ديگر اميدى به بهبودى او نيست. خليفه كه حدود سى و سه سال از عمر او بيشتر نگذشته است، اكنون مرگ را در مقابل خود مى بيند، او چهار سال بيشتر خلافت نكرده است، او با خسلام مى كند، امام به او مى گويد: ـ آفرين! خوب نقشه اى كشيدى! حالا بگو بدانم سؤال تو چيست؟ ـ آقاى من! همسر خود را در يك نوبت، سه طلاقه كردم، نمى دانم كه آيا همسرم به من محرم هست يا نه. همسرم تأكيد كرده است كه من بايد مسأله را از شما بپرسم. ـ اى جوان! برو مطمئن باش كه اين طلاق باطل بوده است، شما زن و شوهر قانونى و شرعى يكديگر هستيد. * * * منصور ديگر صلاح نمى بيند كه امام صادق(ع) در عراق بماند، او نگران است كه سپاهيان به آن حضرت علاقه پيدا كنند و براى حكومت او مشكل ايجاد شود، براى همين دستور مى دهد تا امام صادق(ع) را به مدينه بازگردانند. آيا لباست را به من قرض مى دهى؟u، حالا اين جوان همه خيارها را از او خريده است. جوان لباس پيرمرد را به تن مى كند، طبق خيارها را روى سر مى گذارد، اكنون او شبيه يك فروشنده دوره گرد شده است. ديگر كسى به او شك نمى كند، او به سوى خانه اى كه امام صادق(ع) در آن جاست حركت مى كند و فرياد مى زند: آى خيار! آى خيار، بدو حراجش كردم! او از كنار مأموران عبور مى كند، هيچ كس به او شك نمى كند، او وارد كوچه مى شود، وقتى نزديك خانه امام مى رسد، يك نفر از خانه بيرون مى آيد و مى گويد: «اى خيارفروش! اينجا بيا». گويا امام منتظر او بوده است و كسى را به دنبال او فرستاده است تا او را راهنمايى كند. اكنون او وارد خانه مى شود به امام v اين حكومت را سرنگون كند كه اجازه سؤال كردن از امام را از ما گرفته است! آى خيار! آى خيار! بدو! بدو! نصف قيمت بخر! بدو تا تمام نشده است! پيرمردى از روستا به اينجا آمده است. او طبقى از خيار بر سر نهاده و در كوچه ها مى چرخد و خيار مى فروشد. فكرى به ذهن جوان مى رسد، او نزد مرد روستايى مى رود و مى گويد: ـ آيا همه خيارها را يك جا مى فروشى؟ ـ آرى! جوان! ـ من به شرطى همه اين خيارها را مى خرم كه تو لباس خود و طبق خود را نيم ساعت به من قرض بدهى. ـ باشد. جوان پول همه خيارها را به آن پيرمرد مى دهد، پيرمرد خيلى خوشحال مى شود، او بايد تا شب در اين كوچه ها بچرخد تا بتواند آن ها را بفروشwا دوست دارم. ـ چه حرف ها مى زنى، مردم به من مى گويند كه من براى هميشه به تو نامحرم هستم، حالا تو مى گويى كه من به خانه تو بيايم! ـ مگر نشنيدى اين آقا چه گفت؟ ـ ببين من فقط به سخن امام صادق(ع) اطمينان دارم. بايد بروى از آن حضرت اين مسأله را سؤال كنى. مگر خبر ندارى كه امام به شهر ما آمده است. ـ مگر نمى دانى حكومت ديدار با امام را ممنوع كرده است، آيا مى خواهى مرا بگيرند و اعدام كنند؟ ـ اين ديگر مشكل خودت است. جوان به سوى محلّى كه امام در آنجا مى باشد، حركت مى كند، او چند كوچه آن طرف تر مى ايستد، مأموران هر رفت و آمدى را كنترل مى كنند. او نمى داند چه كند، او با خود مى گويد: خدxا او برگردى، بعد براى بار سوّم زنت را طلاق بدهى، اين طلاق سوم حساب مى شود و ديگر نمى توانى با زنت ازدواج كنى. ـ يعنى سه طلاق بايد در سه زمان مختلف واقع شود، هرگز نمى شود مرد در يك لحظه، زنش را سه طلاقه كند! ـ آرى. اى جوان! اگر تو به زنت گفته اى: «تو را سه طلاقه كردم»، اين طلاق باطل است و حتّى يك طلاق هم حساب نمى شود. ـ خدا به شما خير بدهد، آيا همراه من مى آيى تا با همسرم سخن بگويى؟ من همراه آن جوان به خانه پدرزن او مى رويم، در آنجا براى آن توضيح مى دهم كه اين طلاق باطل بوده است. جوان رو به همسر خود مى كند و مى گويد: ـ تو الان همسر من هستى، بلند شو برويم خانه. به خدا من تو رyزنم عصبانى شدم و گفتم «تو را سه طلاقه كردم». حالا نمى دانم چه كنم؟ ـ اى جوان! اهل سنّت مى گويند كه اگر كسى زنش را اين گونه طلاق بدهد، آن زن براى هميشه بر مرد حرام مى شود. ـ من چه كار به اهل سنّت دارم، من مى خواهم بدانم فقه شيعه چه مى گويد. ـ طبق مذهب شيعه، اين طلاق باطل است، زيرا براى طلاق بايد، صيغه خاصّى خوانده شود. مردى كه مى خواهد زن خود را طلاق بدهد، بايد بگويد: «زنم را طلاق دادم». ـ بگو بدانم طبق مذهب شيعه سه طلاق چگونه اتفاق مى افتد؟ ـ اى جوان! اگر تو زن خود را طلاق بدهى و بعد از مدّتى به زندگى زناشويى با او برگردى و دوباره زنت را طلاق بدهى، سپس به زندگى زناشويى zدختر من است و اين ازدواج حرام است. منصور سكوت مى كند، امام پاسخ محكمى به منصور داده است، آرى! اين خاندان، از نسل پيامبر هستند، براى همين مردم به آنان اين قدر علاقه دارند. * * * اينجا مسجد كوفه است، جوانى به سوى من مى آيد و مى گويد: ـ اگر من زن خود را سه طلاقه كنم، آيا مى توانم دوباره با او ازدواج كنم؟ ـ خير. اگر تو زنت را سه بار طلاق دادى، ديگر نمى توانى با او ازدواج كنى. فقط يك راه وجود دارد، بايد مرد ديگرى با زن قبلى تو ازدواج كند و سپس او را طلاق بدهد. وقتى شوهر دوم، زن قبلى را طلاق داد، حالا مى توانى دوباره با او ازدواج كنى. ـ عجب خاكى به سرم شد! من امروز از دست { اكنون منصور سر خود را پايين مى گيرد، او اين جلسه را ترتيب داده بود تا به خيال خود آبروى امام را بريزد، امّا اكنون همه به علم و دانش امام، آگاهى بيشترى پيدا كرده اند. * * * منصور به امام صادق(ع) رو مى كند و مى گويد: ـ چرا شما خود را پسران پيامبر مى دانيد در حالى كه فرزندان دختر پيامبر هستيد؟ ـ اى منصور! اگر اكنون پيامبر زنده مى شد و از دختر تو خواستگارى مى كرد، آيا تو به او جواب مثبت مى دادى؟ ـ بله. در اين صورت من به افتخار بزرگى رسيده ام. ـ امّا در فرض بالا نه پيامبر از دختر من خواستگارى مى كند و نه من دخترم را به عقد او در مى آورم. ـ براى چه؟ ـ زيرا پيامبر، جدِّ |ؤال دارد و دوست دارد جواب آن ها را بداند. ـ او مى تواند سؤال هاى خود را بپرسد. اكنون ابوحَنيفه سؤال اوّل خود را مى پرسد، امام شروع به پاسخ مى كند كه در اين مسأله نظر اهل كوفه اين است، اهل مدينه اين چنين مى گويند، نظر من اين است. همه تعجّب مى كنند، امام با دقّت تمام به سؤال ها جواب مى دهد و نظر علماى مختلف را بيان مى كند. ابوحَنيفه همه سؤالات خود را مى پرسد و جواب علمى آن ها را مى شنود. اكنون همه مى فهمند كه علم امام تا چه اندازه است، آن حضرت ابتدا نظر فقيهان ديگر را بيان مى كند و بعد از آن نظر خودش را مى گويد، علم و آگاهى امام به اقوال ديگر فقيهان باعث تعجّب همه مى شود. } فراموش كرده اى؟ آيا يك شاگرد با استاد خود اين گونه رفتار مى كند؟ ابوحَنيفه به فكر فرو مى رود، او به ياد گذشته مى افتد، او دو سال شاگرد امام بوده است. او مهربانى هاى امام را به ياد مى آورد. به راستى ابوحَنيفه چه خواهد كرد؟ آيا به سخن منصور گوش خواهد كرد؟ نمى دانم، بايد صبر كنيم. * * * نگاه كن، منصور در بالاى مجلس نشسته است، امام صادق(ع) به اينجا آمده است، گروهى از بزرگان هم مهمان منصور هستند. اكنون ابوحَنيفه وارد مى شود، به منصور سلام مى كند و نزد مهمانان مى رود. منصور رو به امام مى كند و مى گويد: ـ اين ابوحَنيفه است. ـ او را مى شناسم. ـ او به من گفته است كه چند س~زد مردم كم بشود. ـ من چه كار بايد بكنم؟ ـ چندين مسأله سخت و دشوار انتخاب كن و آنان را از جعفربن محمّد سؤال كن. مسأله هاى تو بايد به گونه اى باشد كه او نتواند جواب بدهد. * * * اينجا خانه ابوحَنيفه است، او مشغول مطالعه است، چند كتاب در اطراف او به چشم مى آيد، او گاهى دست از مطالعه برمى دارد و مطالبى را مى نويسد، اكنون من مى خواهم با او سخن بگويم: ـ آقاى ابوحَنيفه! چه مى كنى؟ ـ دارم چهل سؤال مهم را انتخاب مى كنم. ـ اين چهل سؤال را براى چه مى خواهى؟ ـ قرار است در حضور منصور، اين سؤال ها را از امام بپرسم. ـ اى ابوحَنيفه! مگر تو شاگرد امام صادق(ع) نبودى؟ آيا آن دو سال را به عراق جَلب مى كند، او به فرماندار مدينه نامه مى نويسد و از او مى خواهد تا امام را به عراق بفرستد. نمى دانم ابوحَنيفه را مى شناسى يا نه؟ ابوحَنيفه، همان كسى است كه حنفى ها او را امام خود مى دانند. ابوحَنيفه در كوفه زندگى مى كند، اين حكومت او را دانشمند بزرگى مى داند. اكنون منصور به دنبال ابوحَنيفه مى فرستد، وقتى ابوحَنيفه به كاخ منصور مى آيد، منصور به او مى گويد: ـ مى خواهم كه كارى مهمّى براى ما انجام بدهى. ـ اى خليفه! من در خدمت شما هستم. ـ من دستور داده ام كه جعفربن محمّد را به اين شهر بياورند، تو مى دانى كه مردم شيفته او شده اند. ما بايد كارى كنيم كه مقام او در ناهد تا براى آنان خانه اى بسازيم و در مقابل اين كار به ما پول خوبى مى دهد، نظر شما در اين مورد چيست؟ ـ من دوست ندارم براى اين حكومت كار بسيار كوچكى انجام بدهم هر چند پول بسيار زياد به من بدهند، زيرا هر كس به ستمگران كمك كند در روز قيامت خدا او را در سراپرده اى از آتش قرار مى دهد. اين سخن امام خيلى مطالب را روشن مى كند، من بايد تقيّه كنم و از ظاهر كردن عقيده خود پرهيز كنم تا بتوانم در اين جامعه زندگى كنم و براى مكتب شيعه فعاليّت كنم، امّا هرگز نبايد باعث تقويت حكومت ظلم بشوم! * * * منصور تصميم مى گيرد كه امام صادق(ع) را به عراق بياورد، اين بار دومى است كه او امام رايعه را حفظ كند. امام مى داند كه گروه هاى ديگر مثل زيدى ها استقلال خود را از دست خواهند داد، زيرا آنان فقط و فقط به قيام مى انديشند و كمتر به علم و دانش و انديشه توجّه مى كنند، براى همين است كه مكتب فكرى آنان، مانند مكتب اهل سنّت مى شود و آنان هوّيت فكرى خود را از دست خواهند داد، امّا شيعه هزاران سال به حيات فكرى خود ادامه خواهد داد و استقلال فكرى خود را حفظ خواهد كرد. دستور سوم: تأييد نكردن حكومت امام از شيعيان خود مى خواهد تا هرگز با اين حكومت همكارى نكنند و باعث تقويت آن نشوند. يكى از ياران امام از او اين سؤال را مى پرسد: ـ ما در فقر شديدى هستيم، حكومت از ما مى خ راهنمايى بخواهند و هرگز به علماى حكومتى مراجعه نكنند. او به شيعيان خود فرمود: «اگر ديديد فقيه و دانشمندى به سلطان رو آورد و با آنان همكار شد، به آنان بدگمان شويد و ديگر به آنان اطمينان نكنيد». امام از پيروان خود مى خواهد تا اگر با يكديگر اختلافى پيدا كردند، هرگز نزد قاضيان حكومت نروند، بلكه نزد علماى شيعه بروند تا طبق مذهب شيعه در مورد آنان قضاوت كنند. اين نكته مهم است كه امام مراجعه كردن به قاضيان اين حكومت را مراجعه به طاغوت معرّفى مى كند و شيعيان را از مراجعه به آنان نهى مى كند. امام در اين شرايط به هويت جامعه شيعه مى انديشد و مى خواهد اين گونه استقلال فكرى شد فكر مى كند آيا اين خلافت ارزش اين همه خونريزى را داشت؟ روز دوازدهم ذى الحجّه سفّاح از دنيا مى رود. * * * منصور در مكّه است، او مى داند كه سيّدمحمّد خطر بزرگى براى حكومت او خواهد بود، همان سيّدمحمّد كه مردم او را مهدى موعود مى دانند، گويا منصور خبر دارد كه سيّدمحمّد هرگز با او بيعت نخواهد كرد، زيرا سيّدمحمّد خود را شايسته خلافت مى داند. او به ياد دارد كه منصور با او بيعت كرده است. حتماً مى دانى از كدام روز سخن مى گويم، ده سال پيش وقتى بزرگان خاندان عبّاسان و سادات حسنى در منطقه «ابوا» جمع شدند و با سيّدمحمّد به عنوان رهبر و امام بيعت كردند. آن روز منصور هم ب ;*  ]8 5u   _خانم ها بخوانند: آيا مى خواا سيّدمحمّد بيعت كرد. امروز منصور به دنبال سيّدمحمّد است ولى جاسوسان او نمى توانند خبرى از سيّدمحمّد بيابند، هيچ كس نمى داند او كجاست. * * * منصور مراسم حج را انجام داده است، او ديگر آماده مى شود كه به عراق بازگردد، اكنون نامه اى به دست او مى رسد، او نامه را مى خواند، رنگ او زرد مى شود، ترس بزرگى بر دلش مى نشيند. ابومسلم به او نگاه مى كند و مى گويد: ـ اى منصور چه شده است؟ چرا ترسيده اى؟ ـ خليفه از دنيا رفت. ـ خدا او را رحمت كند. ما با تو به عنوان ولىّ عهد بيعت كرده ايم، تو خليفه ما هستى. از چه نگران هستى. ـ من از پايتخت حكومت دور هستم. عمويم در عراق است، مى ترسم او دست به شورش بزند و به من خيانت كند. من از شيعيان على(ع) هم مى ترسم! شايد آنان دست به شورش بزنند. ـ اى منصور! نگران نباش! من با تو هستم. همه سپاه خراسان گوش به فرمان من هستند. اينجاست كه قلب منصور آرام مى شود. * * * منصور همراه با ابومسلم به سوى عراق حركت مى كنند. وقتى آنان به كوفه مى رسند، مردم با منصور بيعت مى كنند. اگر همراهى و همكارى ابومسلم نبود، منصور هرگز به اين آسانى نمى توانست بر تخت خلافت تكيه بزند. بعد از مدّتى خبر مى رسد كه عموىِ منصور (عبدالله عبّاسى) در حرّان (تركيه) دست به شورش زده است و عده زيادى دور او جمع شده اند، اين همان چيزى است كه منصور از آن مى تسيد. اكنون منصور ابومسلم را روانه جنگ با عموى خود مى كند، ابومسلم با سپاه بنى عبّاس حركت مى كند. عموى منصور به سوى شام (سوريه) مى رود، ابومسلم او را تعقيب مى كند و سرانجام او را شكست مى دهد. ابومسلم در اين جنگ، عدّه زيادى را به قتل مى رساند. * * * امام صادق(ع) حكومت منصور را تأييد نكرده است، اين براى منصور خيلى گران تمام شده است. او مى خواهد به بهانه اى امام را دستگير كند، فكرى به ذهن او مى رسد. او يكى از مأموران خود را به حضور مى طلبد و سكّه هاى طلاى زيادى به او مى دهد و به او مى گويد: «به مدينه برو و اين پول را به جعفربن محمّد و ديگر سادات تحويل بده و به آنان بگو ك; من از خراسان آمده ام. اين پول را يكى از دوستان شما فرستاده است و به من گفته است كه وقتى پول را به شما دادم از شما مدرك و رسيد دريافت كنم، وقتى از جعفربن محمّد مدركى به دست آوردى، آن را سريع پيش من بياور». آرى! منصور مى خواهد با اين كار بهانه اى براى خود درست كند، او مى خواهد امام صادق(ع) را به جرم اين كه مردم خراسان براى او پول مى فرستند تا اسلحه خريدارى كند، دستگير و زندانى كند، وقتى يك مدرك و رسيد از امام صادق(ع) در دست منصور باشد، منصور مى تواند آن مدرك را نشان مردم بدهد و كار تبليغاتى خود را آغاز كند، منصور فكر مى كند كه اين گونه ديگر مردم او را به خاطر زندانى كردن ين به سوى مدينه در حركت هستند. امروز امام صادق(ع) به فكر بيان مكتب تشيّع است. بنى عبّاس به فكر حكومت هستند، آن ها نمى دانند كه اگر حكومت ماندنى بود، هرگز به آنان نمى رسيد، دنيا مى گذرد، حكومت ها هم مى آيند و مى روند، آنچه باقى مى ماند، مكتب و فكر و انديشه است. امام به فكر ساختن مكتب شيعه است، چيزى كه هزاران سال خواهد ماند و مايه سعادت و رستگارى همگان خواهد شد. امام جوانان شيعه را به كارى بزرگ فرا مى خواند... نزد من بياييد تا براى شما دين واقعى را بيان كنم، قرآن را تفسير كنم، فقه را براى شما بگويم، از توحيد براى شما بگويم... نزد من بياييد... آتش زير خاكستر را نمى بينى؟دينه بروند. اين فرصتى كه پيش آمده است، هرگز تكرار نخواهد شد. سال هاى طلايى براى شيعه فرا رسيده است. شيعيان با آزادى كامل نزد امام خود مى روند، سؤال مى كنند، پاسخ مى شنوند، كتاب مى نويسند و براى هزاران سال يادگار مى گذارد. فقط از شهر كوفه، هشتصد نفر، از امام صادق(ع) علم و دانش مى آموزند. يادت مى آيد وقتى براى بار اوّل خدمت امام رفتم، امام چقدر در مورد ارزش علم سخن به ميان آورد و گفت كه مقام دانشمندى كه ديگران از دانش او بهره ببرند از عبادت هفتاد هزار عابد بالاتر است و در روز قيامت خدا سياهى قلم را بر خون شهيد برترى مى دهد. اين سخنان را جوانان كوفه شنيده اند و براى هم اختيار داريد كه نزد ما بياييد يا نيائيد و سلام مرا به خانواده خود برسانيد و به آنان بگوييد كه آسوده خاطر باشند كه هيچ خطرى شما را تهديد نمى كند». * * * اين جوان را مى شناسى؟ او داوودجمّال است و امروز با زحمت زيادى موفّق شده است به خانه امام صادق(ع) بيايد، اكنون او از امام مى پرسد: ـ در هنگام وضو گرفتن، دست و صورت را چند بار مى توان شست؟ ـ شستن يك بار دست و صورت واجب است، اگر كسى دو بار دست و صورتش را بشويد، اشكالى ندارد، امّا اگر سه بار اين كار را بكند، وضويش باطل است. اكنون داوودجمّال مى داند كه هر كس مانند اهل سنّت وضو بگيرد، وضويش باطل است، آرى! اهل سنّت مى گفرزندان آنان باشد، جرم بود، آنان دين خدا را دستخوش تغييرات قرار دادند و تا توانستند در دين بدعت ايجاد كردند. درست است كه على(ع) به مدّت پنج سال به حكومت رسيد، امّا در اين پنج سال على(ع) گرفتار جنگ هايى با دشمنانش بود، بعد از على(ع) هم حكومت معاويه تا آنجا كه توانست سخن و نام على(ع) را از خاطره ها زدود. اكنون، بنى اُميّه سرگرم شورش ها و قيام ها مى باشد، آن خفقان ها و فشارها تمام شده است، بايد امروز را غنمت شمرد. معلوم نيست كه بعد از بنى اُميّه چه حكومتى روى كار آيد و آيا به شيعه اجازه نشر معارف خود را بدهد يا نه. شيعيان بايد براى بهره بردن از علم و دانش امام صادق(ع) به مند و از دستور آن حضرت اطاعت مى كنند. حتماً مى دانى امروز بيشتر شيعيان در كوفه زندگى مى كنند، در واقع امروز كوفه، مهد شيعيان است. سؤال مهمّى كه بايد جواب آن را پيدا كنيم اين است: برنامه امام صادق(ع) در اين شرايط چيست؟ به راستى آن حضرت به چه فكر مى كند؟ * * * شيعيان من! به سوى من بياييد! به مدينه سفر كنيد! بياييد تا شما را از اقيانوس دانش خويش بهره مند كنم! اين فرصتى است طلايى كه براى شيعيان پيش آمده است و هرگز تكرار نخواهد شد. آرى! بعد از وفات پيامبر، شيعه ظلم هاى زيادى ديده است، كسانى كه بر تخت حكومت نشستند، مانع رشد مكتب شيعه شدند، نقل حديثى كه در مقام على(ع) و اسى را به عنوان امام خود قبول دارند. در واقع كيسانى ها استقلال خود را از دست داده اند و پيرو بنى عبّاس شده اند. گروه پنجم: خوارج آن ها در گوشه و كنار جهان اسلام دست به شمشير مى برند. مدّتى پيش، آنان موفّق شدند كوفه را تصرّف كنند ولى سرانجام شكست خوردند و آن شهر را ترك گفتند. آنان اكنون بيشتر در سيستان ايران مستقر هستند. آيا مى دانى چرا خوارج تاكنون نتوانسته اند در كار خود موفق باشند؟ آنان از يك رهبر، اطاعت نمى كنند. هر گروهى براى خودش، رهبرى دارد، آنان بدون برنامه ريزى دقيقى دست به شمشير مى برند. گروه ششم: شيعيان (شيعه جعفرى) شيعيان همان پيروان امام صادق(ع) مى باّد محمّد كه از سادات حسنى است و مردم او را مهدى موعود مى دانند). اكنون زيدى ها او را به عنوان امام خود قبول دارند. گروه زيادى از زيدى ها در كوفه زندگى مى كنند. گروه چهارم: بنى عبّاس رهبر آنان ابراهيم عبّاسى است. قبلا برايت گفتم كه ابراهيم عبّاسى با سيّدمحمّد بيعت كرد، ولى در حال حاضر ابراهيم عبّاسى برنامه هاى خود را ادامه مى دهد. او ابومسلم را به خراسان فرستاده است و معتقد هستند بايد قيام را از آنجا شروع كرد. ابراهيم عبّاسى در همان منطقه حُميمَه (اردن) به سر مى برد. حتماً كيسانى ها را به ياد دارى. آنان پيروان محمّدحنفيه هستند و بعد از مرگ رهبر خود، اكنون ابراهيم عبگيرى كنى: گروه اوّل: بنى اُميّه آنان پيرو خليفه مى باشند، مروان بر تخت خلافت نشسته است. بعد از اين كه اختلافات ميان بزرگان بنى اُميّه روى داد، اين حكومت با مشكلات زيادى روبرو شده است. گروه دوم: سادات حسنى آنان كه از نسل امام حسن(ع) مى باشند، به فكر قيام هستند و با سيدمحمّد بيعت كرده اند، همان سيّدمحمّد كه از سادات حسنى است و عده اى او مهدى موعود مى دانند. گروه سوم: زيدى ها آن ها مى گويند هر كس از نسل فاطمه(س) باشد و قيام كند، امام است، اگر يادت باشد گفتم كه يحيى، پسر زيد در خراسان قيام كرد و قبل از شهادتش، سيّدمحمّد را به عنوان امام بعد از خود معرّفى نمود، (همان سيور، گرگان، رى، اصفهان را تصرّف كند و بعد از آن به سوى عراق حمله كند، او مى داند كه براى رسيدن به اين هدف نياز به زمان دارد، او براى دو سال برنامه ريزى كرده است. آرى! ابومسلم اميدوار است كه سپاه خراسان در سال 132 بتواند كوفه را فتح كند، با فتح كوفه ديگر راه زيادى براى سقوط دمشق نخواهد ماند. اكنون ابومسلم امير سرزمين خراسان است، او فرمانده اى براى سپاه خراسان انتخاب مى كند و دستور حمله را صادر مى كند، سپاه ابومسلم به سوى نيشابور حركت مى كند. * * * در اينجا مى خواهم در مورد گروه هاى مختلف برايت سخن بگويم، تو بايد از شش گروه مطّلع باشى تا بتوانى همراه من حوادث را پى رند و از او اطاعت كنند. ابومسلم نه پاسدارى دارد و نه دربانى. او بسيار ساده زندگى مى كند و همين باعث مى شود كه مردم به او علاقه بيشترى پيدا مى كنند. اكنون در شهر، يك سخنران براى مردم از فضائل آل محمّد(ص) مى گويد و ظلم ها و ستم هاى بنى اُميّه را بازگو مى كند. به راستى اين فرمانروايى كه از آل محمّد است، كيست؟ هنوز هيچ كس نمى داند، سياست اين است كه مردم هنوز خيلى چيزها را ندانند. اكنون ياران ابومسلم خود را آماده مى كنند تا به ديگر شهرهاى مهم خراسان حمله ببرند. هدف بعدى، شهر نيشابور است. * * * ابومسلم براى آينده برنامه ريزى دقيقى نموده است، او مى خواهد به ترتيب نيشابروان نگران شورش در شهرهاى ديگر است. فرماندار «مرو» در انتظار نيروى كمكى است، او هر چه صبر مى كند از نيروى كمكى خبرى نمى شود، او نامه اى به فرماندار عراق مى نويسد و از او كمك مى خواهد. فرماندار عراق هم به او مى نويسد كه من سپاهى ندارم. ابومسلم روز به روز ياران زيادترى پيدا مى كند و بعد از سامان دهى سپاه خود به «مرو» حمله مى كند و آنجا را تصرّف مى كند. با تصرّف مرو، ابومسلم و يارانش به موفقيّت خود ايمان بيشترى پيدا مى كنند. ابومسلم دستور مى دهند تا از مردم شهر بيعت بگيرند. مراسم بيعت برگزار مى شود، همه مردم عهد و پيمان مى بندند كه ولايت فرمانروايى از آل محمّد را بپذيبّاسى را دستگير كنند، او مأموريت داشت تا نامه اى را از طرف ابراهيم عبّاسى براى ابومسلم به خراسان ببرد. مأموران نامه را از او مى گيرند و با خواندن آن نامه مى فهمند كه فتنه خراسان زير سر ابراهيم عبّاسى است. وقتى مروان از ماجرا باخبر مى شود دستور مى دهد تا هر چه سريع تر ابراهيم عبّاسى را دستگير كنند و به دمشق بياورند و به زندان اندازند. مروان خيال مى كند كه با زندانى شدن ابراهيم عبّاسى ديگر كار تمام است، او نمى داند كه ابومسلم به تنهايى اين قيام را رهبرى خواهد كرد. مروان با خود فكر مى كند اكنون كه ابراهيم عبّاسى دستگير شده است، ديگر فرستادن نيرو به «مرو» لازم نيست. ا از دست حكومت بنى اُميّه آزاد گرداند. * * * به مروان خبر مى دهند كه فرستاده اى از طرف فرماندار «مرو» رسيده است. مروان او را به حضور مى طلبد، او نامه اى به مروان مى دهد. مروان آن نامه را مى خواند. در اين نامه فقط چند بيت شعر نوشته شده است. ترجمه آن اشعار اين است: «در اينجا آتشى زير خاكستر مى بينم و مى ترسم به زودى زبانه كشد، كاش مى دانستم بنى اُميّه بيدارند يا خواب!». اين نامه يك هشدار است. مروان مى فهمد كه شورشى در حال شكل گيرى است، مروان دستور مى دهد تا ماجرا را پيگيرى كنند و بفهمند كه شورش در كجا ريشه دارد؟ مأموران حكومتى موفّق مى شوند كه يكى از ياران ابراهيم عيند كه در هنگام وضو بايد حتماً سه بار دست و صورت را شست. در اين هنگام «بُندار» كه يكى از شيعيان است، نزد امام مى آيد، سلام مى كند و جواب مى شنود، اتفاقاً او هم همين سؤال را از امام مى پرسد، امام به او مى گويد: «در هنگام وضو گرفتن بايد سه بار دست و صورت را شست، هر كس كمتر از سه بار دست و صورتش را بشويد، وضويش باطل است». داوودجمّال بسيار تعجّب مى كند، چگونه شد كه امام جواب سؤال را عوض كرد؟ چرا در جواب بُندار به او دستور داد كه مانند اهل سنّت وضو بگيرد؟ امام متوجّه تعجّب داوودجمّال مى شود، از او مى خواهد كه آرام باشد، گذشت زمان همه چيز را ورشن خواهد كرد. بُندار به عراق باز مى گردد. خانه او در كنار باغ منصور است. هيچ كس نمى داند كه بُندار شيعه امام صادق(ع) است، زيرا او همواره تقيّه مى كند، اكنون او به دستور امام در هنگام وضو گرفتن سه بار صورت خود را مى شويد و سپس دستان خود را هم سه بار مى شويد. روزى از روزها منصور به باغ خود آمده بود، مخفيّانه بُندار را زير نظر داشت. منصور ديد كه بُندار مانند اهل سنّت وضو مى گيرد، وقتى وضوى او تمام شد، منصور به دنبال او فرستاد و به او گفت: «جاسوسان به من گفته بودند كه تو شيعه هستى، امّا من امروز از وضو گرفتن تو فهميدم كه تو شيعه نيستى، مرا حلال كن كه به تو بدگمان بودم». بعد منصور دستور مى دهد تا صدهزار سكّه نقره به بُندار بدهند. چند ماه مى گذرد، بُندار بار ديگر به مدينه مى آيد، اتفاقاً اين بار هم داوودجمّال نزد امام است. بُندار رو به امام مى كند و مى گويد: «فدايت شوم! شما جان مرا نجات داديد». امام لبخندى مى زند و به او مى گويد: «ماجراى خود را براى دوست خود بيان كن تا دلش آرام شود». بُندار ماجرا را براى داوودجمّال بيان مى كند، او مى فهمد كه چرا امام آن روز جواب سؤال بُندار را آن گونه داد، امام از آينده خبر داشت و مى خواست جان او را نجات دهد. اكنون امام به بُندار مى گويد: «از امروز به بعد، در هنگام وضو از سه بار شستن دست و صورت خوددارى كن». با چوب به جنگ دشمن برويد!<ن پيرمرد را نزد او بياورند. اكنون منصور با او سخن مى گويد: ـ اى پيرمرد! شنيدم كه از ظلم و ستم به خدا شكايت مى كردى، بگو بدانم تو از كدام ظلم و ستم سخن مى گويى؟ ـ اى خليفه! آيا من در امان هستم كه هر چه بخواهم بگويم؟ آيا مرا به خاطر سخنانم بازخواست نخواهى كرد؟ ـ تو در امان هستى. ـ اى خليفه! تو ميان خود و مردم پرده اى از آجر و سنگ كشيده اى و درهايى از آهن گذارده اى. نگهبانان را با سلاح گمارده اى و خود را در قصر زندانى كرده اى. مأموران تو به زور از مردم ماليات مى گيرند و به مردم ظلم مى كنند و تو خبر ندارى. سپاهيان با هم عهد كرده اند كه نگذارند خبرها به تو برسد، آنان نامه ها را ند. 12 - هنگام دست دادن ارتباط چشمى بر قرار كنيد و مستقيماً به چشم طرف مقابل خود نگاه كنيد و تبسم را فراموش نكنيد، سعى كنيد هنگام دست دادن مقدارى بدن خود را به سمت جلو متمايل كنيد. اگر شما به دنبال جذابيّت هستيد سعى كنيد هنگام دست دادن دست مخاطب خود را به گرمى بفشاريد و با صداى رسا سلام كنيد، همواره در دست دادن پيش قدم باشيد و آخرين نفرى باشيد كه دست خود را مى كشيد، شما مى توانيد در دل سنگ هم جا باز كنيد با دست دادنِ با محبّت مى توانيد آن ها را مجذوب خود كنيد. دوازده نكته در مورد چگونگى دست دادنكف دست شما زياد عرق مى كند حتماً در ملاقات هاى مهم، قبل از دست دادن آن را خشك كنيد چرا كه دست عرق كرده نشان دهنده دلهره و نوعى هيجان غير عادى است و هم چنين اگر با دست خيس عرق، دست بدهيد يك احساس تنفر را در مخاطب خود ايجاد مى كنيد. 10 - هنگام دست دادن سعى كنيد فشار خفيفى هم به استخوانهاى پشت دست طرف مقابل وارد كنيد. 11 - هنگام دست دادن نبايد با كسى كه مى خواهيم با او دست بدهيم فاصله زياد داشته باشيم و دست خود را خيلى دراز كنيم و كسانى كه موقع دست دادن دورتر مى ايستند و به جاى اين كه قدمى به سمت جلو بردارند در جاى خود مى ايستند و از دور دست مى دهند خودخواه و بى ادب جلوه مى كن 95S    U راز بىوفايى كوفيان شمشيرهاى برهنه به سوى آسمان مى روند، فريادها بلند است! ياران مسلم منتظرند كه مسلم دستور حمله را بدهد تا  LP4s    Qالگوى سبز دست دادن خدا در قرآن، پيامبر را به عنوان يك الگوى كامل براى مسلمانان معرّفى مى كند. اگر ما كردار و رفتار آن حضرت را سرمشق خود قرار دهيم پله هاى سعادت را طى مى كنيم و هماىِ خوشبختى را در آغوش مى كشيم. در اينجا چند نمونه از دست دادن پيامبر را نقل مى كنيم: 1 - قبلاً اشاره كرديم كه پيامبر انگشتان خود را موقع دست دادن باز مى كرد و در ميان انگشتان طرف مقابل قرار مى داد و د FI4S    eچه كنم دعايم مستجاب شود؟ حتماً تا به حال به اين موضوع فكر كرده اى كه براى اين كه دعاه_J4    Sدل را خانه تكانى كن! نزديك عيد نوروز كه مى شود به هر خانه اى كه سر بزنيد مى بينيد كه افرادى مشغول خانه تكانى هستند و تمام خانه را مثل آينه تميز و زيبا مى كنند. آرى، اين خانه اى كه در آن زندگى مى كنيم هر چند وقت يكبار نياز به تميز كردن دارد، آيا خانه دل ما نياز به خانه تكانى ندارد؟ در مسير زندگى ممكن است بارها خانه  ~~}K4C    cچه كنم كه خدا نگاهم كند؟ در جامعه افراد زيادى را مى بينيم كه سعى مى كنند توجّه مردم را به سوى خود جلب كنند زيرا يكى از نيازهاى روانى انسان اين است كه احساس كند مورد توجّه قرار گرفته است. شم`UL4g    oآبشارى از رحمت خدا را يافتم بسيار سفارش شده است كه بعد از نماز واجب اين دعا را بخوانيم «و انشُر: mm9"Q4    e زياد با يكديگر دست بدهيم نام من «ابوعُبيده»است، اهل كوفه ام و يكى از ياران امام باقر(ع) هستم. من توفيق آن را داشتم كه همسفر آن حضرت در سفر مكّه باشم و در طول اين سفر با آن حضرت در يك كجاوه بودم. هميشه من اوّل بر كجاوه سوار مى شدم و بعد از آن امام باقر(ع) سوار مى شد و چون آن حضرت در (R4a    O دست دادن با نامحرم يكى از مسائلى كه جامعه ما /S47    Sعواطف مثبت در اسلام در اين كتاب در مورد دست دادن و اثرات آن از ديدگاه اسلام 1I^5c    Y حسرتى بر دل دارم هنوز برخيز! برخيز! به كربلا برو، روز عاشورا در آنجا باش، حسين(ع) را زيارت كن، براى او عزادارى كن. برخيز، حركت كن، اينجا مانده اى كه چه بشود، تو هم خودت را به اق _5k    U بر سر پيمان خود هستم سلام اى آقاى من! سلام اى شهيد راه خدا! سلام اى كه همه هستى خود را در راه خدا فدا نمودى. من زيباترين سلام ها را تقديم تو مى كنم! سلام اى كه زيبايىِ خدا را به تصوير كشيده اى، كربلاى تو، عاشوراى تو، زيبسوگند ياد كند، آن مرد سوگند مى خورد، ناگهان او بر روى زمين مى افتد، همه به سويش مى روند، او را مرده مى يابند! ترس همه را فرا مى گيرد، منصور هم ترسيده است، اين مرد سالم بود و الان سخن مى گفت. منصور به فكر فرو مى رود. لحظاتى مى گذرد، منصور دستور مى دهد تا امام را با احترام به خانه اش بازگردانند. * * * منصور به سوى مكه مى رود تا اعمال حج را انجام دهد، شبى از شب ها، در هنگام طواف صدايى به گوشش مى رسد، پيرمردى اين گونه دعا مى كند: «بارخدايا! از اين همه ظلم و ستم به تو شكايت مى كنم». سپاهيان به سوى پيرمرد مى روند تا صداى او را خاموش كنند، منصور اشاره مى كند كه صبر كنند و آ >>o5s    k تنها حقيقت اين دنياى خاكى مهدى جان! دوست دارم هميشه سلام خويش را هديه ات كنم، در همه لحظه ها بر تو سلام مى كنم. سلام بر تو زمانى كه به امر خدا قيام مى كنى، سلام بر تو زمانى كه از ديده ها پنهان و در پسِ پرده غيبت هستى. سلام بر تو هنگامى كه قرآن مى خوانى و براى ديگران سخن مى گويى، سلام بر تو زمانى كه نماز مى خوانى و با خداى خويش سخن مى گويى و به ركوع مى روى و در مقابل خدا به سجده مى افتى. سلام بر تو هنگامى كه شعار توحيد بر زبان جارى مى كنى و خدا را به بزرگى ياد مى كنى، سلام بر تو زمانى كه حمد و ثناى خنيد به اين معنى كه هنگام دست دادن مواظب باشيد كه تمام دست مخاطب را در دست بگيريد، متأسّفانه بعضى افراد هنگام دست دادن عجله مى كنند و فقط انگشتان طرف مقابل خود را در دست مى گيرند اين نوع دست دادن پيام بى تفاوتى شما را به مخاطب مخابره مى كند، ضمن اين كه از ديد روانشناسان اين نوع دست دادن نشانه عدم اعتماد به نفس مى باشد. 8 - سعى كنيد كه هنگام دست دادن حتماً پرده ميان انگشتان شما با دست طرف مقابل تماس برقرار كند، اگر مى خواهيد دست دادن شما پر از عاطفه باشد، سعى كنيد پرده ميان انگشت شست و انگشت اشاره شما كاملاً با دست طرفِ مقابل تماس داشته باشد. 9 - توجّه داشته باشيد اگر امام صادق(ع) رو به او مى كند و مى گويد: ـ آيا حاضرى براى آنچه گفتى سوگند ياد كنى. ـ آرى؟ سوگند به خدايى كه بخشنده و مهربان است كه من راست گفته ام. ـ در سوگند خوردن شتاب نكن، آن گونه كه من مى گويم سوگند ياد كن. اكنون منصور به امام مى گويد: ـ مگر سوگند او چه ايرادى داشت؟ ـ اگر كسى در سوگند خدا را با صفت مهربانى ياد كند، خدا در عذاب او هرگز عجله نمى كند. اين مرد بايد آن گونه كه من مى گويم سوگند ياد كند. ـ او بايد چه بگويد؟ ـ اگر او راست مى گويد اين جمله را بگويد: «من از قدرت خدا بيزار باشم و به قدرت خود پناهنده گردم اگر دروغ گفته باشم». منصور از آن مرد مى خواهد كه اين گونه ينه به ديدن او آمده اند، ولى امام صادق(ع) از او دورى مى كند. يك روز مى گذرد، منصور دستور مى دهد تا امام صادق(ع) را نزد او بياورند. مأموران مى روند و امام را نزد منصور مى آورند. منصور به امام مى گويد: ـ اى دشمن خدا! مردم عراق تو را امام خود مى شمارند و براى تو پول مى فرستند، تو به دنبال فتنه هستى و مى خواهى دست به شورش بزنى، خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم! ـ من چنين قصدى ندارم. اين سخن دروغ است. ـ يكى از مردم مدينه به من چنين گزارشى داده است. ـ او را اينجا بياور تا ببينم سخن او چيست. منصور دستور مى دهد تا آن خبرچين را حاضر كنند. لحظاتى مى گذرد، اكنون آن مرد در حضور منصور است، صداى الله اكبر به آسمان مى رود، همه شعار مى دهند: الرضا من آل محمّد. فرمانروايى از آل محمّد، امام ماست. آيا كسى مى داند كه منظور از اين فرمانروا كيست؟ ابومسلم دستور مى دهد تا همه يارانش لباس سياه به تن كنند، لباس سياه، نشانه اين قيام است. ابومسلم معتقد است كه هيبت رنگ سياه از همه رنگ ها بيشتر است و ترس را در دل دشمن مى اندازد. ياران او مى توانند از اين لباس سياه بهره بردارى سياسى كنند. لباس سياه، لباس عزا است. ما در عزاى حسين(ع) و زيد، سياه به تن كرده ايم!! ما مى خواهيم انتقام خون آن ها را از بنى اُميّه بگيريم! ابومسلم آماده مى شود تا به شهر «مرو» حمله كند و آن شهر رم به سوى او مى آيند، آنان آتش زيادى روشن مى كنند. اين علامت قيام آن ها مى باشد. صبح كه فرا مى رسد، ابومسلم پرچم «سحاب» را بر نيزه اى كه 6 متر ارتفاع دارد، نصب مى كند و آيه 39 سوره حجّ از قرآن را مى خواند: «أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَـتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُـلِمُوا... به كسانى كه ظلم شده است، اجازه جهاد داده شده است». ابومسلم با ياران خود سخن مى گويد: «اى مردم! آيا مى دانيد چرا اين پرچم را "سحاب" نام نهاده ايم؟ سحاب به معنى ابر است. اين پرچم به مانند ابر به همه جا خواهد رفت و ما سرتاسر زمين را فتح خواهيم كرد، بدانيد كه قيام ما جاودان است و تا ظهور حضرت عيسى(ع) باقى خواهد ماند». از اين روش دست دادن استفاده نكنيد بلكه اين نوع دست دادن را براى دوستان صميمى خود بگذاريد. 6 - اگر هنگام دست دادن، كف دست شما، روى دست دوست خود قرار دهيد به نحوى كه پشت دست شما رو به بالا باشد، اين دست دادن نشانه اعتماد به نفس شما و هم چنين علاقه شما به كنترل رابطه از سوى شما را دارد، امّا اگر هنگام دست دادن پشت دست خود را زير دست دوست خود قرار دهيد به نحوى كه كف دست شما رو به زمين باشد با زبان بدن داريد دو مطلب را بيان مى كنيد اوّل اين كه مى گوييد شما در دوستى خود در كمال صداقت هستيد، دوم اين كه حقّ تصميم گيرى را به دوست خود داده ايد. 7 - از دست دادن نوك انگشتى استفاده ن e:5    Wغريب ترين نماز تاريخ امشب، شب عرفه است; آيا موافقى براى خواندن نماز مغرب به مسجد كوفه برويم؟ نماز را بايد اوّل وقت به پا داشت. ابن زياد جرأت نمى كند از قصر بيرون بيايد; زيرا او باور نمى كند كه از ياران مسلم فقط ده نفر باقى مانده است. مسلم در مسجد كوفه به نماز مى ايستد. آيا تو هم با من موافقى كه اين نماز، با نماز ظهر عاشوراى امام حسين(ع) خيلى فرق مى كند؟! اگر امام حسين(ع) در ظهر عاشورا، نماز خواند، ه دانستم اگر پيامبر موقع دست دادن دعاى «رَبَّنا آتِنا في الدُنيا حَسَنَةً...» مى خواند و از خدا طلب حسنه دنيا را مى كند، دست دادن با مردم را نمونه بارزى از خوش اخلاقى مى داند. پيامبر با بيان اين دعا، در عمل مى خواهد چنين بگويد: اى مسلمانان! آن حسنه و نيكى كه از خدا مى خواهيم، مى تواند در همين دست دادن با مردم جلوه پيدا كند. خلاصه آن كه اگر ما تا به حال ياد گرفته ايم تا در نماز دست خود را جلو صورت بگيريم و طلب حسنه از خدا بكنيم، اكنون بياييم دست در دست يكديگر بفشاريم و اين دعا را بخوانيم و طلب حسنه اى از خدا بكنيم كه همان خوش اخلاقىِ با مردم است. قنوت دل، آرزوى من است!ت، چون ما معمولاً در مسابقات به نفر اوّل و دوم و سوم جايزه مى دهيم و هميشه جايزه نفر اوّل، دو برابر يا سه برابر (يا حداكثر ده برابر) ارزش جايزه نفر دوم است. ولى وقتى خداوند مى خواهد جايزه بدهد به نفر اوّل، 99 برابر نفر دوم جايزه مى دهد! به راستى چرا خدا اين گونه عمل مى كند؟ براى اين كه مردم همه رغبت كنند و در اين مسابقه مهربانى شركت كنند، همه به فكر آن باشند كه محبّت بيشترى به يكديگر داشته باشند تا برنده شوند. خداوند مى خواهد تا جامعه اسلامى از سلامت روانى لازم برخوردار باشد و تمام زواياى جامعه مسلمان پر از نشاط و شادمانى و محبّت باشد. آبشارى از رحمت خدا را يافتماسته شده است تا قيام را آغاز كند و دست به شمشير ببرد. ابومسلم به ياران خود خبر مى دهد كه روز 25 شعبان، قيام آغاز خواهد شد. حتماً دوست دارى بدانى كه ابومسلم قيام را از كجا آغاز مى كند؟ او در خراسان است، امروز خراسان سرزمين بزرگى است، ازبكستان، تاجيكستان، تركمنستان و شمال شرق ايران در اين منطقه جاى دارد. به راستى ابومسلم از كجاى خراسان قيام را آغاز مى كند؟ اطراف شهر «مَرو» در تركمنستان. اينجا روستاى «سفيدنج» است، جايى كه ابومسلم آن را براى آغاز قيام انتخاب كرده است، روستايى آباد كه در اطراف آن شصت روستا قرار دارد. شب 25 شعبان فرا مى رسد، از آن 60 روستا ياران ابومسآنان خيال مى كنند كه بنى عبّاس نيز از خاندان پيامبر هستند. مردم خراسان نمى دانند كه بنى عباس از نسل عباس عموى پيامبر مى باشند. آنها نمى دانند كه خاندان پيامبر به كسانى گفته مى شود كه از نسل پيامبر و فرزندان فاطمه(س) هستند. اهل خراسان كه از اين ستم ها خسته شده اند، به دنبال هر ندايى كه بلند شود مى آيند و ديگر كار ندارند كه صاحب اين ندا، از بنى عباس باشد يا از فرزندان فاطمه(س). * * * سال 130 فرا مى رسد، نامه اى مهم به دست ابومسلم مى رسد. اين نامه از طرف ابراهيم عبّاسى است. ابراهيم عبّاسى همراه اين نامه پرچم بزرگى را نيز براى ابومسلم مى فرستد. در اين نامه از ابومسلم خ ~q5{   خانم ها بخوانند: آرايش كردنؚo5i   !خانم ها بخوانند: ثواب هزار شهيد مى خواهى؟ من ديگر خسته شده ام، نمى توانم با اين مرد زندگى كنم، مى خواهم طلاق بگيرم. اين سخنان خانمى بود كه براى مشاوره پيش من آمده بود و تصميم گرفت تواند اشتياق و محبّت شما را به قلب مخاطب مخابره كند. 3 - در اوّلين برخورد نبايد دست دادن شما به طرف مقابل زياد طولانى باشد و بيش از پنج ثانيه طول بكشد، چون در برخورد اوّل اگر دست مخاطب را زياد در دست نگه داشتيد او احساس مى كند كه در دام افتاده است. 4 - هرگز به حالت سستى دست ندهيد كه اين حالت فوراً پيام بى تفاوتى را به قلب طرف مخابره مى كند. 5 - اگر مى خواهيد پيام ارسالى شما به نحوى بيانگر اين باشد كه شما مشتاق هستيد تا ارتباط خود را با طرف مقابل محكم تر كنيد دو دسته دست بدهيد يعنى دست طرف مقابل را ميان دو كف دست خود قرار دهيد و البتّه بايد توجّه كنيد كه در برخورد اوّليه k5_   #خانم ها بخوانند: بهترين شفيع براى يك خانم آيا اين صدا را مى شنوى؟ من خانه تنهايى هستم، من خانه تاريكى هستم! اين صداى قبر من و تو است كه هر روز اين ندا را مى دهد! امام صادق(ع) فرمود كه قبر هرروز اين چنين سخن مى گويد. آيا براى تاريكى قبر فكرى كرده ايم؟ ما سفرى در پيش رو داريم كه دير يا زود فرا مى رسد و بايد براى خود زاد و توشه اى داشته باشيم. شما فكر مى كنيد بهترين چيز براى انسان در آن لحظه چه مى بى دست دادن در اينجا به بيان نكات مهمّى كه شما بايد در هنگام دست دادن از آن مطلّع باشيد مى پردازم: 1 - براى تفهيم پيام همدلى بايد دقّت كنيد كه دست طرف مقابل خود را به اندازه اى كه او دست شما را فشار مى دهد فشار دهيد و هر چه دست طرف مقابل را محكم تر بفشاريد به همان اندازه بيشتر مى توانيد بر او تسلّط پيدا كنيد و به اين وسيله مى توانيد عشق و محبّت قلب خود را به او ارسال كنيد، ضمناً از ديد روانشناسان اين حالت دست دادن، نشانه اعتماد به نفس عالى شما مى باشد. 2 - سعى كنيد مدّت زمان دست دادن شما از پنج ثانيه كمتر نباشد به خاطر اين كه اگر مدّت دست دادن شما كوتاه باشد دست شما نم? از شما زنده نخواهيد ماند». همه آنان خدا را شكر مى كنند و مى گويند: «خدا را ستايش مى كنيم كه به ما توفيق يارى تو را داده است». * * * صدايى توجّه تو را به خود جلب مى كند، سر بر مى گردانى، قاسم را مى بينى، او يادگار برادرت است، او نوجوان حسن(ع) است. تو سراپاگوش مى شوى و او اين چنين سخن مى گويد: «عمو جان! آيا فردا من نيز كشته خواهم شد؟» قاسم با اين سخن، اندوهى غريب بر چهره تو مى نشاند و همه جا را سكوت فرا مى گيرد. همه مى خواهند بدانند كه تو در جواب چه خواهى گفت. چشم ها گاه به تو نگاه مى كنند و گاه به قاسم! به راستى چرا اين سؤال را پرسيد؟ مگر تو نگفتى كه فردا همه كشته خواانم به فدايت! اى غريب كوفه كه پيامبر هم بر غربتت اشك ريخت. به فرموده پيامبر اشك بر تو نشانه ايمان است. خدا را شكر كه اشكم هنگام خواندن اين كتاب جارى شد و من نيز بر غربت تو اشك ها ريختم. اى غريب كوفه! به اين مردم بگو: به غريبى ام نگاه نكنيد! اينان فرشتگان هستند كه به استقبال من آمده اند. آنان منتظر من هستند. اكنون به مهمانى آسمان مى روم. آن هم رسول خداست كه دست هاى خود را باز كرده است تا مرا در آغوش گيرد! من از اينجا به بلنداى عرش خدا مى روم! جلّاد شمشير خود را بالا مى برد. خداى من! پيكر بى جان مسلم... اى مردم بىوفاى كوفه! پيكر مهمان خود را تحويل بگيريد! بر بلندى كوفه 5'   )خانم ها بخوانند: خدا همه گن <5   خانم ها بخوانند: بهترين راه آمرزش گناهان همه ما مى دانيم كه گناه و معصيت، روح انسان را آلوده مى كند و مانع بزرگى براى رشد و كمال او محسوب مى شود. گناه باعث سياهى قلب انسان مى گردد، به طورى كه ديگر او لذّت مناجات با خداوند را درك نمى كند و نمى تواند با او معاشقه نمايد و در درگاه او قطره اشكى بريزد. اين گناه است كه انسان را از نماز شب محروم مى دارد و هم چنين مانع بار]55   1خانم ها بخوانند: ليوان آبى كه عr f5M   +خانم ها بخوانند: اتاق تنهايى شوهرت را بشناس! وقتى براى تو مشكلى پيش مى آيد چه كار مى كنى؟ درست است، تلاش مى كنى تا يك نفر را بيابى كه با او درد دل كنى و از اين راه، مقدارى آرام بشوى. آرى، براى زنان، درد دل كردن يك نياز طبيعى براى رفع فشارهاى روحى مى باشد. براى همين است كه وقتى متوجّه مى شوى براى شوهرت مشكلى پيش آمده است نزد او مى روى تا با او سخن بگويى، چون فكر مى كنى او هم مثل تو نياز به هlj ها را از او دور مى نمايد؟ اكنون سؤال مهمّى از تو دارم: آيا مى دانى امام زمان چگونه مى فهمد كه دعاى او مستجاب شده است؟ او از كجا مى فهمد كه بايد قيام كند؟ آيا مى دانى كه در آن لحظاتى كه قرار است دوران غيبت تمام شود، چه حوادثى روى مى دهد؟ اگر دقّت كنى مى بينى كه امام به همراه خود يك پرچم آورده است. خداى من! آن پرچم خود به خود باز مى شود. آيا مى توانى نوشته روى پرچم را بخوانى؟ روى پرچم چنين نوشته شده است: «البَيعَةُ لله». يعنى هر كس با صاحب اين پرچم بيعت كند در واقع با خدا بيعت كرده است. صدايى به گوش مى رسد. اين صدا از كيست؟ امام كه مشغول دعا است، شخص ديگرى هم در اينجا به اسيرى مى آورند. آيا مسلم به ياد مولايش افتاده كه اكنون به سوى كوفه در حركت است؟ دوست من! سفر ما رو به پايان است. آيا موافقى در اينجا برايت حكايتى بگويم؟ روزى از روزها، پيامبر به عقيل (پدر مسلم) نگاهى كرد و فرمود: «روزى فرا مى رسد كه فرزند تو در راه عشق به حسين(ع) شهيد مى شود و اهل ايمان بر شهادتش اشك مى ريزند و فرشتگان بر او صلوات مى فرستند». آنگاه پيامبر شروع به گريه كردن نمود. گريه پيامبر آن قدر شديد بود كه اشكِ چشمهايش بر سينه اش مى ريخت! كسى آن روز نمى دانست كه چرا پيامبر اين گونه، گريه مى كند. رسول خدا در واقع از غريبىِ مسلم خبر داشت و بر غربت او اشك مى ريخت. جاشوراست و فردا روز ظهور امام زمان! امشب، پايان روزگار غيبت رقم مى خورد. شهر مكّه در تاريكى فرو رفته استّ امّا كنار كعبه نورانى است. امشب كسى به مسجدالحرام نيامده است. آن جوان را مى بينى كه كنار كعبه مشغول دعاست؟ نمى دانم او با خدا چه نجوايى دارد. آيا مى خواهى نزديك برويم و او را از نزديك ببينيم؟ او امام زمان است كه در اين خلوت شب با خداى خود راز و نياز مى كند. آيا مى دانى مُضطرّ واقعى اوست كه خدا دعاى او را مستجاب و امر ظهورش را اصلاح مى كند؟ خدا در قرآن مى گويد: «أمَّنْ يُجيبُ الْمُضْطَرَّ إذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ: چه كسى دعاى مُضطرّ را اجابت مى كند و سختاى همين به اسم «آل محمّد» برنامه هاى خود را آغاز مى كند، او به مردم قول مى دهد كه عدالت و برابرى را برقرار كند، به طورى كه عرب با غيرعرب هيچ تفاوتى نداشته باشند، مردم خراسان به ابومسلم علاقه پيدا مى كنند و او رانجات دهنده خود مى دانند. ابومسلم مردى كاردان، شجاع، با تدبير و بسيار سخت گير است، او براى آينده برنامه هاى زيادى دارد. ابومسلم مى داند كه براى پيروزى بايد بر خراسان تمركز كند، زيرا اين سرزمين دو ويژگى دارد: اوّل: خراسان از مركز حكومت دور است و اين دورى مسافت به او اجازه مى دهد تا فعاليّت خود را افزايش دهد. دوم: مردم اين منطقه به خاندان پيامبر علاقه دارند، ينه را فرا مى خواند و به پاى همه آنان بند و زنجير آهنى مى بندد و آنان را روانه زندان مى كند تا شايد آنان مكان سيّدمحمّد را به او بگويند، امّا باز هيچ كس سخنى به ميان نمى آورد. * * * منصور تصميم مى گيرد تا به حجّ بيايد، قبل از رفتن به مكه به مدينه مى آيد. وقتى منصور در مدينه است، يك نفر نزد او مى آيد و مى گويد: ـ اى منصور! جعفربن محمّد نماز خواندن پشت سر تو را جائز نمى داند، او تو را خليفه نمى داند. او مى خواهد بر حكومت تو شورش كند. ـ از كجا بدانم شما راست مى گوييد؟ ـ سه روز است كه تو در مدينه هستى، او به ديدار تو نيامده است. منصور به فكر فرو مى رود، آرى! بيشتر مردم م كوتاهى بكنيم. 2. در يكى از شب هاى مهتابى زمانى كه همسرتان اصلا احتمالش را نمى دهد تلويزيون را خاموش كنيد و به همسر خود بگوييد مى خواهم ساعتى در كنار تو و با تو باشم. آنگاه با هم برخيزيد و بيرون برويد و جاى خلوتى را پيدا كنيد و در زير نور مهتاب با همسر خود قدم بزنيد و خاطرات خوش زندگيتان را براى يكديگر تعريف كنيد. يك كار ديگر هم مى توانيد بكنيد وقتى كه باران مى بارد با هم در زير باران قدم بزنيد زيرا موقع باران، آسمان با زمين عشق بازى مى كند، البتّه مواظب باشيد سرما نخوريد!! 3. لمس كردن و نوازش كردن يكى از مهم ترين نيازهاى همسر شما است. براى همين فراموش مكن كه او را در را داماد مى كنند اين توصيه را به آنها مى كردند. خلاصه آن كه در مواقعى كه همسر تو افسرده و نگران است به حرفهاى او گوش فرا بده و از او حمايت كن و بدان كه اين رفتار او طبيعى است و اتفاق خاصّى نيفتاده است بلكه او دارد يك مرحله احساسات طبيعى خود را طى مى كند. مبادا مانع آن بشوى كه همسر شما به مرحله يأس برسد! زيرا اگر مانع بشوى تا همسرت احساسات منفىّ خود را بروز بدهد احساسات زيباى او هم نابود خواهد شد و تو به زودى شاهد آن خواهى بود كه ديگر از عشق و شور مستانه همسرت خبرى نيست. تعادل همسر تو در گرو اين است كه به طور مداوم از مرحله اوج عشق به مرحله يأس برود و دوباره به مرحله اونانت بدن مرا بسوزانند، هرگز از تو جدا نمى شوم و در راه تو جان خويش را فدا مى كنم. امّا چه كنم كه يك جان بيشتر ندارم». زُهير از انتهاى مجلس با صداى لرزان مى گويد: «به خدا دوست داشتم در راه تو كشته شوم و ديگر بار زنده شوم و بار ديگر كشته شوم و هزار بار بلاگردانِ وجود تو باشم». هر كدام به زبانى خاص، وفادارى خود را اعلام مى كنند، سخن همه آنها يكى است: «به خدا قسم ما تو را تنها نمى گذاريم و جان خويش را فداى تو مى كنيم». تو نگاهى به ياران با وفاى خود مى كنى و در حقّ همه آنها دعا مى كنى و مى گويى: «خداوند به شما جزاى خير دهد! بدانيد كه فردا همه شما به شهادت خواهيد رسيد و هيچ كدام؟ وقتى تو اين جا هستى، بهشت اين جاست، ما كجا برويم؟! فضاى خيمه پر از گريه است. اشك به هيچ كس امان نمى دهد و بوى عطر وفادارى همه را مدهوش كرده است. اكنون عبّاس برمى خيزد. صدايش مى لرزد و گويى خيلى گريه كرده است. او مى گويد: «خدا آن روز را نياورد كه ما زنده باشيم و تو در ميان ما نباشى». ديگر بار گريه به عبّاس فرصت نمى دهد. با گريه عبّاس، صداى گريه همه بلند مى شود. تو نيز، آرام آرام گريه مى كنى و در حقّ برادر خود دعا مى كند. سخنان عبّاس به دل همه آتش غيرت زد. مسلم بن عَوسجه نيز مى ايستد و با اعتقادى راسخ مى گويد: «به خدا قسم! اگر هفتاد بار زنده شوم و در راه تو كشته شوم و دشراى عرفات مشغول عبادت هستند. ولى مسلم بر بلنداى قصر كوفه دعا مى خواند! نگاه به لب هايش كن! هنوز او تشنه است. او نگاهى به شهر كوفه مى كند و اين چنين دعا مى كند: «بار خدايا!، تو ميان ما و اين مردمى كه پيمان خود را با ما شكستند، قضاوت كن!». دعاى او كوتاه و مختصر است. مسلم، بالاى بامِ بلا ايستاده است. نگاه كن! اشك در چشمان مسلم است. آيا مى دانى اين اشك، چه پيامى براى تاريخ دارد؟ نگاه مسلم به كجا خيره شده است؟ به راستى او چه مى بيند كه ديگران نمى توانند، ببينند؟ آيا او روزى را مى بيند كه سر مطهّر حسين(ع) را در اين شهر مى چرخانند؟ شايد او براى روزى گريه مى كند كه زينب(س) را Чراحتى خود را بيان مى كنيم. در موقع اضطراب تغييراتى در بدن پديد مى آيد: گردش خون در مغز زياد مى گردد، ضربان قلب افزايش مى يابد و باعث افزايش گردش خون در عضلات مى شود، خون از معده و روده ها و پوست تخليه مى شود و به همين علّت است كه موقع اضطراب شما مى بينيد كه دست و پاى شما به سردى مى گرايد. خوب است به اين نكته اشاره كنم كه اضطراب، علامت و نشانه هاى جسمانى و روانى بسيارى دارد كه به مهم ترين آن اشاره مى كنم: علامت هاى جسمانى: فقدان اشتها، سوء هاضمه، سوزش دهانه معده، يبوست يا اسهال، بى خوابى، احساس خستگى مدام، تمايل به عرق كردن بدون علّت خاص، انقباض عضلانى، سر درد، فشار* * قرآن همه مسلمانان را برابر مى داند، امّا بنى اُميّه به نژاد عرب امتيازات خاصّى دادند. آنان مردم را به دو دسته تقسيم مى كنند: عرب و غيرعرب. اين بعضى از قانون هاى معاويه است كه سال هاست در همه جا اجرا مى شود: 1 - كسى كه عرب نيست حق ندارد با زن عرب ازدواج كند. 2 - قاضى و فرماندار بايد حتماً عرب باشد. 3 - با وجود عرب، نبايد غير عرب، امام جماعت بشود. همچنين اگر جايى عرب باشد، غير عرب حق ندارد در صف اوّل نماز جماعت بايستد. ابومسلم مى داند كه مردم ايران زمين از اين بى عدالتى ها خسته شده اند، آنان به دنبال عدالت مى گردند. ابومسلم از علاقه مردم خراسان به آل محمّد آگاهى دارد، بņد تا اوضاع را سر و سامان دهد، امّا تلاش هاى او كمتر نتيجه مى دهد، ديگر از آن قدرت و جبروت حكومت بنى اُميّه خبرى نيست، وقتى بزرگان بنى اُميّه بر سر خلافت اختلاف دارند، ديگر چگونه مى توان به دوام اين حكومت اميد داشت؟ از خراسان هم خبرهايى به گوش مى رسد، زيرا آنان از بنى اُميّه ظلم ها و ستم هاى زيادى ديده اند. اى مردم! آيا مى دانيد چه كسى خليفه شده است؟ ستمكارى خودخواه كه فقط به فكر خود و خاندان خود است، خليفه مانند امپراتور روم و شاهان ايران زندگى مى كند. اين حكومت تعداد زيادى از فرزندان پيامبر را به شهادت رسانده است. ما بايد براى خونخواهى خون آنان قيام كنيم. * نيست، پس چه كسى است كه سخن مى گويد؟ گوش كن! آيا مى شنوى چه مى گويد؟ «اى ولىّ خدا، قيام كن!». من اين طرف و آن طرف را نگاه مى كنم تا شايد گوينده اين سخن را بيابم. عجب! اين همان پرچم است كه با قدرت خدا به سخن در آمده است. همسفرم! تعجّب نكن! مگر مقام امام زمان بالاتر از موسى(ع) نيست؟ مگر درخت به اذن خدا به سخن درنيامد و با موسى(ع) سخن نگفت؟ در اينجا هم به امر خدا، پرچم با امام زمان سخن مى گويد. شمشير امام را نگاه كن كه خود به خود از غلاف بيرون مى آيد و با آن حضرت سخن مى گويد: «اى ولىّ خدا قيام كن!». نگاه كن، مسجد الحرام چقدر نورانى شده است! چه شورى برپاشده است! فرشتگان دسته دس n74+    _7 انتقام از دشمنان مهتاب #Ƨمه اى به ياران خود مى فرستد و از آنان مى خواهد تا رهبرى ابومسلم را قبول كنند. در ابتدا آنان از اطاعت ابومسلم سرباز مى زنند، زيرا او را جوانى كم سن و سال مى يابند ولى سرانجام اطاعت و فرماندهى او را قبول مى كنند. * * * در سال 128 ابومسلم از خراسان به مكّه مى آيد تا بار ديگر با ابراهيم عبّاسى ديدار كند، در اين ديدار سخنان مهمّى رد و بدل مى شود و سپس ابومسلم به سوى خراسان حركت مى كند. ابومسلم افرادى را به شكل تاجر براى دعوت مردم به قيام به همه جاى خراسان مى فرستد و زمينه را براى قيام مسلحانه آماده مى كند. از طرف ديگر مروان در دمشق بر تخت خلافت نشسته است، او تلاش مى كɨومسلم خراسانى! ابومسلم در آينده نقش بزرگى در اين قيام خواهد داشت، در آينده او به عنوان «امير آل محمّد» شناخته خواهد شد. ابومسلم در اطراف كوفه به دنيا آمده است و در نوجوانى به خراسان رفته است. ياران ابراهيم عبّاسى به ابومسلم مى گويند: «اين مولاى توست». ابومسلم دست ابراهيم عبّاسى را مى بوسد و با او بيعت مى كند. ابومسلم بيش از يك سال نزد ابراهيم عبّاسى مى ماند، در اين مدّت ابراهيم عبّاسى، سياست و زيركى ابومسلم را مى پسندد، او سرانجام تصميم مى گيرد تا ابومسلم را به عنوان نمانيده جديد خود به خراسان بفرستد. اكنون ابومسلم به سوى خراسان حركت مى كند و ابراهيم عبّاسى نعملى سازد. در شرايط فعلى، رفت و آمد ياران او راحت تر شده است، در يكى از روزها عدّه اى از خراسان مى آيند و با او ديدار مى كنند. آنان دويست هزار سكّه طلا همراه خود آورده اند، اين پولى است كه مردم خراسان براى كمك به قيام براى ابراهيم عبّاسى فرستاده اند. چشم ابراهيم عبّاسى به اين دويست هزار سكّه طلا مى افتد، او خبر ندارد كه يارانش براى او كسى را آورده اند كه ارزش او از همه اين سكّه ها بيشتر است. آنان رمز موفقيّت اين قيام را پيدا كرده اند و به مكّه آورده اند. آن جا را نگاه كن! آن جوان هيجده ساله را مى بينى كه روبروى ابراهيم عبّاسى با كمال ادب نشسته است؟ او ابومسلم است، اͪه به مسجد الحرام مى آيند. در ميان آنها فرشتگانى كه در جنگ بدر به يارى پيامبر آمدند نيز حضور دارند. مسجد پر از صف هاى طولانى فرشتگان مى شود. در اين ميان دو فرشته بزرگ الهى را مى بينى، آنها جبرئيل و ميكائيل هستند. جبرئيل با كمال ادب خدمت امام مى رسد و سلام مى كند و مى گويد: «اى سرور و آقاى من! اكنون دعاى شما مستجاب شده است». اينجاست كه امام دستى بر صورت خود مى كشد و مى فرمايد: «خدا را حمد و ستايش مى كنم كه به وعده خود وفا كرد و ما را وارثِ زمين قرار داد». نگاه كن! چگونه امام با شنيدن سخن جبرئيل حمد و شكر خدا را مى كند. پس من و تو هم بايد شكرگزار خدا باشيم كه روزگار سياه غي5بت به سر آمد و سپيده ظهور دميد. به نظر تو اوّلين كار امام در هنگام ظهور چيست؟ جواب يك كلمه بيشتر نيست: نماز. آرى، امام در كنار كعبه مى ايستد و نماز مى خواند. شايد امام به شكرانه اينكه خدا به او اجازه ظهور داده است، نماز مى خواند. و شايد او مى خواهد با نماز از خدا طلب يارى كند; زيرا او راهى بسيار طولانى پيش روى خود دارد و نيازمند يارى خداست. وقتى نماز تمام مى شود او از جاى خود برمى خيزد و ياران خود را صدا زده و مى گويد: اى ياران من! اى كسانى كه خدا شما را براى ظهور من ذخيره كرده است به سويم بياييد. نگاه كن، ببين! ياران امام يكى بعد از ديگرى، خود را به مسجد الحرام مى رسان \;*4+    y* شمشيرى كه كوه را متلاشى مى كند نزديك اذان صبح است و همه ياران امام زمان، براى خواندن)4u    U) پرچمى كه سخن مى گويد شب uD4E    SDپيش به سوى عرش الهى پيام خون بالا، بى قرارى و به خود پيچيدن، افزايش حساسيت به سر و صدا... علامت هاى ذهنى: كاهش يا عدم تمركز، فراموش، ناتوانى از به دست آوردن اطّلاعات، ترديد در تصميم گيرى، از هم گسستگى افكار، توجّه بيش از اندازه به جزئيات... علامت هاى روانى: بد اخلاقى با مردم، احساس ناتوانى و بى علاقگى به زندگى، از دست دادن لذّت زندگى، احساس فراموشى، هراس از آينده و گوشه نشينى... به هر حال امروزه افراد زيادى را مشاهده مى كنيم كه شادابى و نشاط زندگى خويش را به علّت اثرات اضطراب از دست داده اند و در سال هاى اخير، قسمتى از بودجه بهداشتى كشورها براى رفع آسيب هاى مذكور هزينه مى شود. پژوهش هاى Kخير نشان مى دهد كه ارتباطى بين رفتارهاى ناشى از اضطراب و بروز سرطان و بيمارى هاى قلبى وجود دارد. از طرف ديگر محقّقان دريافته اند كه اختلال در سلامت روانى با اضطراب ارتباط مستقيم دارد و در صورت تداوم اضطراب، مشكلات روانى براى افراد جامعه پيش مى آيد. در تحقيقى كه بر روى بيماران بيمارستان هاى «واشنگتن» انجام شد، مشخّص شد كه علّت بيشتر مراجعه به اين مراكز درمانى، همان بيمارى هاى ناشى از اضطراب است. همين طور ساعات طولانى كار (كه لازمه بعضى از مشاغل است) باعث بروز اضطراب مى شود و مطالعات نشان مى دهد كه كار كردن شيفتى، يكى از شايع ترين علل اضطراب مى باشد. با توجّه به 66/(4    {(سيصد و سيزده نفر از راه مى رسند اگر دقّت كنى مى بينى كه تمام مردم مكّه در مورد مطلب مهمّى با هم سخن مى گويند. آيا مى خواهى تو هم از سخن آنها باخبر شوى؟ ديشب، سيصد و سيزده جوانمرد وارد شهر مكّه شده اند و تا صبح مشغول عبادت بوده اند. آنها در مسجد الحرام گرد هم آمده اند، وهمه نگاه ها را متوجّه خود كرده اند. مردم مكّه تعجّب كرده اند. آن ها نمى دانند اين جوانان از كجا آمده اند و چطور توانسته اند خود را به مكّه برسانند; زيرا شهر مكّه در محاصره سپاه سفيانى است. عجيب است كه لباس همه اين جوانان يك شكل است. همه، ه ssv-4#    w- لشكرى كه در دل زمين فرو مى رود امشب، شب چهاردهم «مُحرّم» است و آسمان شهر مكه مهتابى است. چهار شب از ظهور امام زمان مى گذرد و در شهر مكّه آرامش برقرار است، البته همچنان بيرون شهر سپاه سفي9m,4%    c, صداى شيطان به گوش مى رسد مدّتى است مردم دنيا صداى جبرئيل و نداى او را شنيده اند. دل هاى آنها به سوى امامِ خوبى ها متوجّه شده و همه دوست دارند امام را ببينند. درست است كه كوفه و مدينه الان در تصرّف سفيانى است; امّا اگر به يكى از اين دو شهر بروى، مى بى شنود، اگر عرب زبان است به زبان عربى مى شنود، اگر فارس زبان است به زبان فارسى. وقتى مردم اين ندا را شنيدند با يكديگر در مورد ظهور سخن مى گويند و مى فهمند كه وعده خدا فرا رسيده است. مردم مكّه با شنيدن اين ندا به سوى مسجد الحرام هجوم مى آورند تا ببينند چه خبر شده است. آنان مى بينند كه امام با يارانش جمع شده اند. اكنون امام مى خواهد با مردم سخن بگويد به نظر شما اوّلين سخن امام با مردم چيست؟ امام به كنار كعبه مى رود و به خانه خدا تكيه مى زند و چنين مى گويد: «اى مردم! من مهدى، فرزند پيامبر هستم. هر كس مى خواهد آدم و ابراهيم و موسى و عيسى(ع) و محمّد(ص) را ببيند، مرا ببيند! اىاز من سؤال كرده اند كه امام زمان چگونه مى خواهد با شمشير، دنيا را در اختيار بگيرد؟ امروز من جواب آنها را يافتم، اگر شمشير ياران امام، مى تواند كوه را متلاشى كند، پس شمشير خودِ امام چه كارهايى مى تواند بكند؟ آرى، در دست اين فرمانده و لشكر بى نظيرش، اسلحه پيشرفته اى است كه به شكل شمشير است; امّا هرگز يك شمشير ساده و از جنس آهن نيست، اين يك اسلحه بسيار پيشرفته است. در اين اسلحه چه خاصيّتى نهفته است؟ نمى دانم، فقط اين را مى دانم كه مى توان يك كوه را با آن متلاشى كرد. اين اسلحه را خدا ساخته است و به راستى كه دست خدا بالاى همه دست ها است! شمشيرى كه كوه را متلاشى مى كند من فقط گوش مى كنم، مى خواهم از جا برخيزم و فرياد بزنم كه تو دست مرا مى گيرى و مرا مى نشانى. اگر تو نبودى، مأموران مرا گرفته بودند و به زندان مى بردند. در اين شهر رسم است كه مولاى مظلوم ما را روز جمعه ها لعن كنند. على(ع) كه برادر پيامبر بود و جز رضاى خدا گامى برنداشت، اين گونه معرّفى مى شود. آرى! اين حكومت بغض على(ع) به سينه دارد و تلاش مى كند تا نور خدا را خاموش كند، امّا مگر نور خدا خاموش شدنى است؟ به راستى اين زُهْرى كيست كه امروز نام او را اين گونه بر سر منبرها مى برند؟ او چگونه جرأت پيدا كرده است چنين دروغ هايى را به پيامبر نسبت بدهد؟ دنيا چقدر فريب دهنده است. من اام آقاى زُهْرى را شنيده ايد، او دانشمند بزرگى است. او ساليان سال اسلام را زنده كرد. او در تورات خوانده است كه هر كس ريش خود را با رنگ سياه، رنگين كند، ملعون است. اى مردم! على كسى بود كه ريش خود را با رنگ سياه خضاب مى كرد، اى مردم! على ملعون است، لعنت خدا بر او باد. اى مردم! زُهْرى براى ما نقل كرد كه روزى عايشه همسر پيامبر نزد پيامبر بود. على و عبّاس، عموى پيامبر به ديدار پيامبر آمدند. پيامبر به عايشه رو كرد و گفت: «اى عايشه! اگر دوست دارى دو نفر از اهل جهنّم را ببينى به اين دو نفر نگاه كن». من چرا سكوت كرده ام، چرا چيزى نمى گويم، به مولاى مظلوم من اين گونه ناسزا مى گويند وب ها مى گذرد... آن نخلستان ها كه مى بينى، مدينه است. به مسجد پيامبر مى رويم، امروز جمعه است، امام صادق(ع) دوست دارد ما در نماز اين مردم شركت كنيم. ما بايد «تَقيّه» كنيم، تقيّه يعنى كارى كنيم كه كسى از عقيده ما باخبر نشود، امروز بيشتر مردم (در ظاهر) طرفدار اين حكومت هستند. وارد مسجد پيامبر مى شويم، مسجد خيلى شلوغ است، ابتدا به زيارت قبر پيامبر مى رويم و به آن حضرت سلام مى دهيم. زيارت ما كه تمام مى شود، اذان ظهر را مى گويند، صف هاى نماز تشكيل مى شود، اكنون امام جمعه بالاى منبر پيامبر مى رود و خطبه هاى نماز جمعه را مى خواند. امام جمعه چنين سخن مى گويد: «اى مردم! همه شما ن از همه زشتى ها و گناهان دور كرده است، خدا اوّل به امام مقام عصمت را داده است، بعداً از ما خواسته است از امام اطاعت كنيم، اگر امام معصوم نبود، خدا هرگز اطاعت او را بر ما واجب نمى كرد. * * * از اوّلين ديدار من با زُراره يك ماه گذشته است، اكنون من ديگر شيعه شده ام، شيعه شدن من از روى تحقيق بود، من مديون زُراره هستم، او بود كه باعث هدايت من شد. خدا به او جزاى خير بدهد! ايّام حجّ نزديك است، ما تصميم گرفته ايم به حجّ برويم و در مدينه با امام صادق(ع) ديدار كنيم، مى دانم كه تو هم مى خواهى همراه ما بيايى! كاروان حاجيان از كوفه حركت مى كند، راه زيادى در پيش داريم، روزها و شٱدم آنجا باور كرده اند كه اطاعت از خليفه، اطاعت از خداست. وقتى تو دم از اطاعت خدا مى زنى، آن ها خيال مى كنند كه مى خواهى اطاعت از خليفه را كمرنگ نشان دهى، براى همين است كه با تو مخالفت مى كنند. ـ به نظر شما چرا اطاعت از خليفه واجب نيست؟ ـ چگونه ممكن است خدا اطاعت كسى را كه مانند من و توست، واجب نموده باشد؟ خدا هرگز اطاعت انسانى را كه ممكن است خطا كند، واجب نمى كند. ـ شما هم كه مرا به اطاعت از امام صادق(ع) مى خوانى و مى گويى ولايت او بر همه واجب است، پس چه فرقى ميان سخن تو و سخن اين مردم است؟ ـ ما شيعيان به عصمت امام اعتقاد داريم. ـ عصمت يعنى چه؟ ـ يعنى اين كه خدا امام راّه طلا براى پيدا كردن سيّدمحمّد هزينه مى كند، امّا باز هم نمى تواند او را دستگير كند. منصور فرماندار ديگرى را به مدينه مى فرستد و از او مى خواهد هر طور شده است سيّدمحمّد را پيدا كند. فرماندار مدينه دستور مى دهد همه سادات را به حضور او فرا بخوانند. ابتدا دستور مى دهد تا سادات حسينى (كه از نسل امام حسين(ع) هستند) را به فرماندارى بياورند. مأموران اعلام مى كنند كه همه سادات حسينى به فرماندارى بيايند، در ميان آنان امام صادق(ع) نيز مى باشد، فرماندار با آنان سخن مى گويد، سپس دستور مى دهد كه آنان را آزاد كنند. بعد از آن همه سادات حسنى را نزد او مى آورند، فرماندار آهنگران م «جعفربن محمّد(ص)»، ششمين امام آن ها مى باشد و شيعيان او را «امام صادق(ع)» مى نامند. «صادق» به معنى «راستگو» مى باشد. بسيارى از علماىِ حديث (با اين كه شيعه نيستند)، راستگويى جعفربن محمّد(ص) در نقل حديث را قبول دارند، براى همين به او لقب «صادق» داده اند. آرى، امام صادق(ع)، احاديث زيادى از پيامبر نقل كرده است و دانشمندان به درستى اين سخنان اعتراف كرده اند. * * * من اكنون پيش زُراره هستم، او رو به من مى كند و مى گويد: ـ اگر به دمشق بروى و به مردم بگويى: «از خدا اطاعت كنيد»، آنان با تو مخالفت مى كنند و چه بسا به تو حمله كنند. ـ آخر براى چه؟ آيا اطاعت از خدا جرم است؟ ـ م܈د رها كرده است. آخر چگونه مى شود كه ابوبكر دلش به حال جامعه مى سوزد و براى جامعه رهبر معيّن كند، امّا پيامبر هيچ جانشينى انتخاب نمى كند؟ * * * چند روز مى گذرد، من خيلى فكر مى كنم، تصميم مى گيرم كه پيش زُراره بروم و از سخنان او بهره بگيرم. من سؤالات زيادى دارم كه بايد از او بپرسم، زُراره با روى باز به سؤال هاى من پاسخ مى دهد. او از تشيّع مى گويد، من متوجّه مى شوم كه شيعيان به «امامت» اعتقاد دارند و آن را «عهدى آسمانى» مى دانند، خداوند براى مردم، دوازده امام انتخاب كرده است كه بعد از پيامبر وظيفه رهبرى جامعه را به عهده دارند. على(ع) امام اوّل شيعيان است و هم اكنونمى كند. آن جوان به فكر فرو مى رود. من دوست دارم پاسخ را هم بشنوم، به راستى چه كسى مى تواند به اين سؤال پاسخ دهد؟ لحظاتى مى گذرد، زُراره به سخنان خود ادامه مى دهد: «ما شيعيان باور داريم كه پيامبر مردم را به حال خود رها نكرد، بلكه در روز غدير، على(ع) را به عنوان خليفه و جانشين خود انتخاب كرد». سخن زُراره به پايان مى رسد و به جوان اشاره مى كند كه برخيزد، ديگر نشستن او در اينجا به صلاح نيست، جوان برمى خيزد در حالى كه هنوز تشنه شنيدن است. اكنون با خود فكر مى كنم، گويا حق با زُراره است، اگر على(ع) را به عنوان جانشين پيامبر قبول نكنيم، بايد بگوييم كه پيامبر جامعه را به حال خޭواست كجاست؟ به چه فكر مى كنى؟ به مضلوميّت على(ع)! نگاه كن! آن دو نفر آمدند، بايد ببينيم آنها به يكديگر چه مى گويند، من يكى از آنان را مى شناسم، او زُراره است، ديگرى غريب است و از شهر ديگرى آمده است. گوش كن، زُراره به آن جوان مى گويد: ـ ابوبكر خليفه اوّل مسلمانان بود، او جامعه را بدون رهبر رها نكرد، او براى بعد از خود، جانشين معيّن نمود. ـ ابوبكر مى دانست اگر براى مردم رهبرى انتخاب نكند، جامعه دچار هرج و مرج خواهد شد. ـ امّا پيامبر هيچ كس را به عنوان جانشين خود انتخاب نكرد، آيا عقل پيامبر به اين نرسيد كه جامعه نياز به رهبر دارد؟ سخن زُراره به اينجا كه مى رسد، سكوت ߆ را دعوت كرد و به او گفت كه تاريخ زندگى پيامبر را بنويسد. آن نويسنده شروع به نوشتن كتاب خود كرد، بعد از مدّتى خالدقسرى از آن نويسنده خواست تا مطالبى را كه نوشته است براى او بخواند. آن نويسنده شروع به خواندن كتاب خود نمود، تو مى دانى كه تاريخ زندگى پيامبر با شجاعت ها و رشادت هاى على(ع) همراه است. آن نويسنده از شجاعت هاى على در جنگ بدر و احد و خيبر مطالبى را نوشته بود. هر بار كه خالدقسرى نام على(ع) را مى شنيد مى گفت: «نه! نبايد در اين كتاب، نام على بيايد، مگر نمى دانى على در قعر جهنّم است؟». فكر مى كنم ديگر فهميدى چرا هشام خالدقَسرى را فرماندار كوفه كرده است. * * * ن او را جانشين خدا بر روى زمين مى دانند، خليفه سايه خدا و امين خداست، ولايت و اطاعت او بر همه واجب است، حرمت خليفه از كعبه بالاتر است. * * * به من رو مى كنى و مى گويى: اين حرف ها را چه كسى به تو گفته است؟ فرماندار اين شهر وقتى براى ما سخنرانى مى كند، اين حرف ها را مى زند. خالدقَسرى را مى گويم، همان كه فعلاً فرماندار كوفه است. هشام سال هاست كه او را بر اين شهر مسلط كرده است. او بغض و كينه على(ع) را به دل دارد و به شدّت طرفدار بنى اُميّه است. او مى خواهد كارى كند كه مردم على(ع) را از ياد ببرند. آيا مى خواهى خاطره اى برايت بگويم؟ روزى از روزها خالدقَسرى يكى از نويسندگا». براى لحظه اى سكوت مى كنى، همه منتظر هستند تا تو به سخن ادامه دهى. بار ديگر صداى تو به گوش مى رسد: «ياران خوبم! يارانى به خوبى و وفادارى شما نمى شناسم. بدانيد كه ما فقط امشب را مهلت داريم و فردا روز جنگ است. به همه شما اجازه مى دهم تا از اين صحرا برويد. بيعت خود را از شما برداشتم، برويد، هيچ چيز مانع رفتن شما نيست. اينك شب است و تاريكى! اين پرده سياه شب را غنيمت بشماريد و از اين جا برويد و مرا تنها گذاريد». غوغايى به پامى شود. هيچ كس گمان نمى كرد كه تو بخواهى اين گونه سخن بگويى. همه، گريه مى كنند. تو آتشى در جان ها انداخته اى. * * * كجا برويم؟ چگونه كربلا را رها كنى گفتند، من سخنان آنان را شنيدم، دوست دارم باز هم به حرف هاى آنان گوش دهم. نگاه كن، مسجد چقدر خلوت است، بايد به آن گوشه برويم، ديروز همين جا من آن دو نفر را ديدم بايد صبر كنيم تا آن ها بيايند. نگاهى به تو مى كنم، تو به زيبايى اين مسجد خيره شده اى! به بركت اين حكومت است كه اين مسجد اين قدر آباد شده است! خدا حضرت خليفه را حفظ كند و سايه لطف او بر سر ما باشد! تو نگاهى به من مى كنى و مى گويى: كدام خليفه؟ تو از چه كسى سخن مى گويى؟ ببخشيد. حق با توست. يادم رفت بگويم كه من تو را به يك سفر تاريخى آورده ام، سال 114 هجرى قمرى. امروز هشام، دهمين خليفه از خاندان بنى اُميّه است. مسلمانم شورش مى كنند. حتماً خوارج را مى شناسى؟ خوارج همان كسانى بودند كه در جنگ صفين در سپاه على(ع) بودند وقتى معاويه به شكست خود يقين پيدا كرده بود، قرآن ها را بر سر نيزه كرد، خوارج فريب خوردند و على(ع) را مجبور به پايان جنگ كردند. رهبر خوارج (ضحّاك) كه در عراق است فرصت را مناسب مى بيند و با همراهى ياران خود قيام مى كند و كوفه را تصرّف مى كند. خلاصه آن كه امروز حكومت بنى اُميّه با مشكلات زيادى روبرو است. * * * آيا هنوز ابراهيم عبّاسى را به ياد دارى؟ بزرگ بنى عبّاس را مى گويم. او وقتى مى بيند ايّام حجّ نزديك است به مكّه مى رود تا هم حجّ به جا آورد و هم برنامه هاى خود را رى پيدا كرده است. مروان به بزرگان دمشق نامه مى نويسد و از آنان مى خواهد با وى همكارى كنند. مروان به سوى دمشق حركت مى كند، سپاهيان دمشق به جنگ او مى آيند، امّا در اين جنگ از سپاه مروان شكست مى خورند، مروان به دمشق نزديك و نزديك تر مى شود، خليفه از دمشق فرار مى كند. مروان وارد دمشق مى شود و مردم به عنوان خليفه جديد با او بيعت مى كنند. اكنون مروان بايد منتظر شورش هاى بزرگان بنى اُميّه باشد. آيا مروان خواهد توانست به شورش ها خاتمه دهد؟ جنگ و نزاع در ميان بنى اُميّه پايانى ندارد! * * * سال 127 فرا مى رسد، پسرعموى مروان در شهر حمص قيام مى كند، از طرف ديگر خوارج در عراق ه* * ماه ذى الحجّه فرا مى رسد، يزيد بيمار مى شود، پزشكان از معالجه او نااميد مى شوند، يزيد در بستر بيمارى افتاده است، او مرگ را در جلوى چشم خود مى بيند. يزيد حدود شش ماه بيشتر خلافت نكرده است، شايد او اكنون با خود مى انديشد كه آيا حكومت چند ماهه ارزش اين همه خون و خونريزى را داشت؟ روز بيستم ذى الحجّه فرا مى رسد، آخرين سخن او اين است: «افسوس!» و بعد از آن از دنيا مى رود. بعد از مرگ يزيد، برادرش (ابراهيم اموى) به خلافت مى رسد، امّا چه خلافتى! ديگر از آن خلافت هيچ شكوه و عظمتى باقى نمانده است. مروان فكرهايى در سر دارد، او كه در ارمنستان و آذربايجان حكومت مى كند، قدرت بيشتّب مى كنند و به هم مى گويند كه مگر آنها مشتاق انجام مناسك حج نيستند. چرا حج خانه خدا را رها كرده اند؟ خوب است جلو برويم و علّت را جويا شويم، امّا چون نزديك مى آيند امام حسين(ع) را مى بينند و راهى جز سكوت نمى گزينند. همه گيج مى شوند. ما شنيده بوديم كه او عاشق صحراى عرفات است و اوّلين حجّ گزار خانه خداست. پس چرا حج را رها كرده است؟ آنها نمى دانند كه او مى رود تا حج راستين خود را انجام دهد. نگاه كن! آنجا حاجيان همراه خود قربانى مى برند تا در منى قربانى كنند و اين جا امام حسين(ع) براى مناىِ كربلا، قربانى شش ماهه مى برد. او مى خواهد درخت اسلام را با خون خود آبيارى كند. بخش 5Æين است! مردم آمده اند، ببينند كه سرانجام مسلم چه مى شود. خوب، اين خودش يك نوع وفادارى است. آنها مى توانستند در خانه هاى خود بمانند و بيرون نيايند. امّا آنها بايد به كسى كه با او بيعت كرده اند، وفادار باشند. مسلم ديگر تنها نيست. نگاه كن! مردم گروه گروه به سوى قصر مى آيند. همه نگاه ها به سوى بالاى قصر خيره مى شود. مسلم را به پشت بام قصر برده اند. و يكى از سربازان ابن زياد با شمشير برهنه كنار او ايستاده است. همه به چهره خونين مسلم نگاه مى كنند. غروب اسوه مردانگى و شجاعت نزديك است! مسلم ذكرِ خدا را بر لب دارد. روز عرفه است و مردم بر بلنداى كوه رحمت (جبلُ الرّحمه)، در ص از ميان خود بنى اُميّه مى باشد. مروان يكى از بزرگان بنى اُميّه است و به نام "مروان حِمار" مشهور است. او سپاهى آماده مى كند و به سوى دمشق حركت مى كند، او مى خواهد دمشق را تصرّف كند و يزيد را از خلافت سرنگون سازد. يزيد مى داند كه نمى تواند با مروان وارد جنگ شود، او تصميم مى گيرد هرطور هست مروان را راضى كند، براى همين نامه اى به مروان مى نويسد و به او پيشنهاد حكومت ارمنستان و آذربايجان را مى دهد. مروان مى بيند كه اين لقمه چرب و نرمى است، پيشنهاد يزيد را قبول مى كند و از جنگ منصرف مى شود. يزيد هم به سخن خود عمل مى كند و حكومت ارمنستان و آذربايجان را به مروان مى دهد. * منصور ابومسلم را براى نهار دعوت كرده است، ابومسلم با يارانش به سوى قصر حركت مى كند. منصور چهار نفر از سپاهيان خود را به قصر آورده است و به آنان دستور داده است كه در پشت پرده هاى قصر مخفى شوند، او به آنان مى گويد كه هر وقت من دو دست خود را بر هم زدم، از مخفى گاه خود بيرون آييد و خون ابومسلم را بريزيد. * * * ابومسلم همراه با سپاه خود به طرف قصر مى آيد، سپاهيان او تا پشت درِ قصر، او را همراهى مى كنند، ابومسلم وارد قصر مى شود و نزد منصور مى رود. منصور با تندى به او مى گويد: ـ با آن پول و ثروت هايى كه در خراسان جمع شد، چه كردى؟ ـ آن پول ها را خرج سپاه كردم. ـ چرا ششصد ه. او وارث خديجه(س) است و بعد ازمرگ مادرازاو ارث مى برد. پس پيامبر مى تواند مهريه خديجه(س) را به فاطمه(س) بدهد. امروز آيه قرآن نازل شد. آيا موافقى يك بار ديگر اين آيه را بخوانيم؟ خدا به پيامبر دستور داد: (وَءَاتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ )، اى پيامبر، حقّ فاطمه را ادا كن! پيامبر بايد حقّ فاطمه(س) را بدهد. هرگز فراموش نكن! فدك حقّ فاطمه(س) است، چون او دختر خديجه(س) است و پيامبر براى هميشه وامدار خديجه(س) است. * * * ـ فاطمه جان! خداوند دستور داده تا فدك را به تو بدهم. من وامدار مادرت خديجه بودم. مهريه اش را نپرداخته ام. اكنون كه مادرت نيست تا فدك را به او دهم، پس فدك را به تدى به پيامبر بخشيده بود; امّا من فكر مى كنم او هميشه خود را وامدار خديجه(س) مى ديد و به اين پول به چشم قرض نگاه مى كرد و دوست داشت زمانى اين پول را به خديجه(س) بازگرداند. سال ها از اين ازدواج گذشت و در شرايط سختى كه بر مسلمانان مى گذشت، خديجه(س) تمام ثروت خود را در راه اسلام خرج كرد. تقدير چنين بود كه خديجه(س) پيامبر را تنها بگذارد و پيش خدا برود; امّا ياد خديجه(س) هرگز از خاطر پيامبر نرفت. خداوند بعد از فتح خيبر، فدك را به پيامبر داد. اكنون فرصت خوبى است تا بزرگوارى خديجه(س) را جبران كند. افسوس كه امروز خديجه(س) نيست; امّا دختر او كه هست. فاطمه(س) تنها يادگار خديجه(س) استود؟ چرا او اصرار داشت كه حتماً شب به خاك سپرده شود؟ چرا؟ فاطمه(س) مى دانست كه عدّه اى بعداً مى آيند و تاريخ را تحريف مى كنند، او مى دانست كه نويسندگانى مانند بيهَقى مى آيند و با قلم خويش، حقيقت را پنهان مى كنند. فاطمه(س) كارى كرد كه حقيقت هرگز مخفى نماند. هر مسلمان آزاده وقتى مى شنود كه قبر فاطمه(س) پنهان است و او شبانه دفن شد، از خود خواهد پرسيد: چرا قبر فاطمه(س) مخفى است، چرا ابوبكر و عُمَر نتوانستند بر پيكر او نماز بخوانند؟ چرا فاطمه(س) وصيّت كرد شب بدن او را دفن كنند. اين وصيّت، سندى محكم است بر اين كه فاطمه(س) هرگز از ابوبكر راضى نشد. من اين حرف را سه بار گفته ام ار نفر را به قتل رساندى؟ ـ اگر اين كار را نمى كردم، آيا حكومت شما سر و سامان مى گرفت. همه اين كارها براى استقرار اين حكومت لازم بود. ـ چرا بدون اجازه من به خراسان رفتى؟ ـ من ترسيدم كه تو از من ناراحت شده باشى، با خود گفتم به آنجا بروم و با نامه از تو عذرخواهى كنم. ـ كار تو به آنجا مى رسد كه تو از عمه من خواستگارى مى كنى؟ ـ اى منصور! از اين ها در گذر و بدان كه من فقط از خدا مى ترسم. ابومسلم باور نمى كند كه منصور بتواند او را به قتل برساند، زيرا هزار جنگنجوى خراسانى در بيرون قصر با شمشير ايستاده اند، اگر منصور او را بكشد آن هزار جنگجو قصر را محاصره مى كنند و منصور را مى Շ ديگر دريافت مى كنند. خداوند براى ياران امام، اين كلمات را آماده كرده است تا در موقعيت هاى مختلف از آن استفاده كنند. تعجّب در اين است كه چگونه ياران امام مى خواهند با اين شمشيرها با دشمنى بجنگند كه انواع سلاح هاى پيشرفته را در اختيار دارد؟ نزد يكى از آنها مى روم و اين سؤال را از او مى كنم. او شمشير خود را به من مى دهد و مى خواهد به آن نگاه كنم. شمشير را مى گيرم. هر كار مى كنم نمى توانم تشخيص بدهم كه از چه جنسى است. او مى گويد: آيا مى دانى با اين شمشير مى توان كوه را متلاشى كرد! آرى اين شمشير چنان قدرتى دارد كه اگر آن را بر كوه بزنى، كوه را متلاشى مى كند. و بارها افرادى جهت نيست كه آنان به چنين مقامى رسيده اند و يار امام شده اند. اين عهدى كه امام با ياران خود مى بندد; گوشه اى از آن عدالتى است كه همه منتظرش بوديم. آرى امام زمان از ياران خود بيعت مى گيرد كه بر اساس مفاهيم قرآن، عمل كنند. نگاه كن! از آسمان، شمشيرهايى نازل مى شود. براى هر كدام از سيصد وسيزده نفر يك شمشير مخصوص مى آيد. هر كسى شمشير خود را برمى دارد. هيچ كس اشتباه نمى كند و شمشير فرد ديگر را برنمى دارد; زيرا نام هر كس، بر روى شمشيرش نوشته شده است. عجيب است، بر روى هر شمشير هزار كلمه رازگونه نوشته شده است. از هر كلمه، هزار كلمه ديگر فهميده مى شود. آنها از هر كلمه، هزار كلم: «شما بايد از گناهان و زشتى ها دورى كنيد و همواره امر به معروف و نهى از منكر كنيد و هيچ گاه خون بى گناهى را به زمين نريزيد. از ثروت اندوزى و تجمّل گرايى خوددارى كنيد، غذاى شما، نان جو باشد و خاك بالشت شما». البته اگر ياران امام، اين شرايط را بپذيرند، امام هم قول مى دهند كه هرگز همنشينى غير از آنان انتخاب نكند. ياران اين شرايط را قبول كرده و با امام بيعت مى نمايند. همسفرم! در اين سخنان كمى فكر كن! درست است كه اين سيصد وسيزده نفر در آينده نزديك، فرمانروايان دنيا خواهند شد و هر كدام از آنان بر كشورى حكومت خواهند كرد; امّا عهد كرده اند كه تمام عمر بر روى خاك بخوابند! ب. آن ها از مُفضّل مى خواهند مقدارى صبر كند. آنان از خانه بيرون مى روند و بعد از لحظاتى برمى گردند در حالى كه با خود سكّه هاى طلاى زيادى آورده اند. آنان سكّه ها را تحويل مُفضّل مى دهند. اكنون مفضل رو به بقيّه مى كند و مى گويد: شما به من مى گوييد اين جوانان را از خود برانم، شما فكر مى كنيد كه خدا به نماز و روزه هاى شما محتاج است؟ همه، سرهاى خود را پايين مى گيرند، آن ها مى فهمند كه امام صادق(ع) اين گونه خواسته است آن ها را امتحان كند، چرا كه آنها حاضر نشدند از مال دنيا بگذرند، امّا اين جوانان چگونه از فرمان امام خود اطاعت كردند! انديشه سوم: چرا ديوار باغ را خراب مى كنى؟امامى به امام ديگر و اكنون به امام زمان رسيده است. امام در حالى كه دست راست خود را باز كرده است مى فرمايد: اين دست خداست. آيا مى دانى كه منظور امام از اين سخن چيست؟ امام اين آيه را مى خواند: «إنَّ الذينَ يُبايِعُونَكَ إنَّما يُبايِعُونَ اللهَ: هر آن كس كه با تو دست بيعت بدهد با خدا بيعت كرده است». آرى، دست امام، دست خداست. خوب نگاه كن آيا مى توانى اوّلين كسى را كه با امام دست مى دهد بشناسى؟ اين جبرئيل است كه خم مى شود و دست مبارك امام را مى بوسد و با او بيعت مى كند و بعد از آن همه فرشتگان با امام بيعت مى كنند. اكنون نوبت بيعت ياران است. امام رو به آنان مى كند و مى گويكتاب هاى ديگر برترى مى دهند. پس در اينجا هم بايد نظر استاد بُخارى را قبول كنيم، استاد بُخارى در سه جاى كتاب خود مى گويد كه فاطمه از ابوبكر راضى نشد! جالب است، استاد بيهَقى دويست سال بعد از استاد بُخارى كتاب خود را نوشته است، ما به سخن استاد بُخارى اعتماد بيشترى داريم، چون دويست سال به اصل ماجرا نزديك تر بوده است! * * * على(ع) پيكر فاطمه(س) را شب به خاك سپرد. اين وصيّت فاطمه(س) بود. به راستى چرا فاطمه(س) اين وصيّت را كرد؟ فاطمه(س) نمى خواست ابوبكر در تشييع جنازه او حاضر شود و بر پيكر او نماز بخواند. اگر واقعاً فاطمه(س) از ابوبكر راضى شده بود، ديگر چرا اين وصيّت را ن نماز آماده مى شوند. نماز برپا مى شود. نسيم مىوزد. وقت مناجات با خداى مهربان است. بعد از نماز، ياران مى خواهند با ايشان بيعت كنند و پيمان ببندند. امام كنار درِ كعبه مى ايستد و دست راست خود را باز مى كند. آيا آن نور سفيد را مى بينى كه در دست راست امام مى درخشد؟ اين نور بسيار زيبا و خيره كننده است، ولى با اين حال هيچ چشمى را آزار نمى دهد. دقّت كن! در دست ديگر امام چه مى بينى؟ گويا يك نامه در دست امام است. آرى، اين عهد و پيمانى است كه پيامبر براى امام زمان نوشته است. پيامبر اين پيمان را به حضرت على(ع) داده است. سپس اين پيمان نامه را امام حسن(ع) به ارث برده است و همين طور از  بشود! آيا مى دانى كه اين صندوق، نزد يهوديان، بسيار مقدّس است؟ آيا خبر دارى كه اين صندوق، بزرگ ترين نماد مذهبى يهوديان مى باشد. موسى(ع)، قبل از مرگ خود، تورات اصلى را (كه بر لوح هاى گِل نوشته شده بود) در ميان همين صندوق قرار داد و به جانشين خود «يوشع» سپرد. تا زمانى كه اين صندوق ميان يهوديان بود، آنان عزيز بودند; امّا از آن زمانى كه آن صندوق از ميان آنها رفت عزّت آنها هم رفت. آرى، آنان حرمت آن صندوق را نگاه نداشتند و خداوند آن صندوق را از آنها گرفت. خوب است سؤال ديگرى را مطرح كنم: آيا مى دانى وقتى يكى از پيامبران بنى اسرائيل از دنيا مى رفت چه كسى جانشين او مى شد؟ هر ه پيدا كرد». 2. او در جلد 4 صفحه 1549 مى گويد: «فاطمه از ابوبكر خشمگين شد و ديگر با ابوبكر سخن نگفت تا از دنيا رفت». 3. او در جلد 6 ص 2474 مى گويد: «فاطمه از ابوبكر خشمناك شد و تا پايان زندگى خود با ابوبكر سخن نگفت». نظر استاد بُخارى اين است كه فاطمه(س) از ابوبكر راضى نشد، امّا نظر استاد بيهَقى اين است كه فاطمه از ابوبكر راضى شد. اكنون بايد بدانيم كه كدام يك از اين دو نظر، معتبرتر است. اهل سنّت اعتقاد دارند كه صحيح بُخارى برادر قرآن است، آن ها مى گويند هيچ كتابى به اعتبار كتاب صحيح بُخارى نمى رسد. اين يك قانون مهم است: هميشه آنان سخنى كه در كتاب صحيح بُخارى آمده است را بر همه ند، بعد آن نامه را به همه مى دهد تا بخوانند. امام در اين نامه از مُفضّل خواسته است تا وسايلى را خريدارى كند و براى او به مدينه بفرستد. مُفضّل رو به همه مى كند و مى گويد: ـ بايد همه پول روى هم بگذاريم و دستور امام را انجام دهيم. ـ اين كار نياز به پول زيادى دارد، بايد مقدارى فكر كنيم. آرى! براى آنان سخت است كه دل از مال و ثروت دنيا بكنند. اينجاست كه مُفضّل يك نفر را مى فرستد تا به جوانان كبوترباز خبر بدهد كه به اينجا بيايند. بعد از لحظاتى همه آنان نزد مُفضّل مى آيند، مُفضّل نامه امام را به آنان مى دهد، وقتى آنان نامه را مى خوانند مى گويند: «چشم، ما مطيع فرمان امام هستيمهاى او را مى شكند. تشنگى بر او غلبه كرده است، چند ساعت است كه با اين نامردها مى جنگد، خون زيادى از بدنش رفته است، آفتاب گرم كوفه بر بدنش مى تابد. امّا دريغ از يك قطره آب! مسلم به آنان مى گويد: «اى مردم كوفه، من مهمان شمايم، آيا مهمان خود را تشنه مى گذاريد؟». جانم فداى لب هاى تشنه ات، اى مسلم! كسى جواب تو را نمى دهد، خسته اى; امّا هنوز محكم قدم بر مى دارى. دشمنان به تو دشنام مى دهند; امّا از نگاه تو مى هراسند. سنگ به تو پرتاب مى كنند; امّا از صداى تو بر خود مى لرزند... لشكر كوفه از دستگيرى مسلم نااميد شده اند. در اين ميان فرمانده لشكر رو به مسلم مى كند و مى گويد: ـ اى مسل! اگر دست از جنگ بردارى، در امان من هستى. ـ آيا من در امان خواهم بود؟ ـ آرى، من از طرف امير كوفه به تو امان مى دهم. اينجاست كه مسلم به فكر فرو مى رود و با خود مى گويد: درست است كه اين مردم بى دين هستند; امّا عرب كه هستند و در ميان عرب رسم بر آن است كه چون به شخصى امان مى دهند تا پاى جان بر سر حرف خود مى ايستند. مسلم شمشير خود را غلاف مى كند و جنگ را متوقّف مى كند. فرمانده اى كه به او امان داده است، همراه سربازانش جلو مى آيد. مسلم به آنان اطمينان كرده است; امّا وقتى آنها نزديك مى آيند در يك چشم به هم زدن شمشير مسلم را مى ربايند. مسلم تعجّب مى كند! چرا كه او خود، شمشيرش را غدّتى از ابوبكر ناراضى بود، امّا سرانجام از او راضى شد، بيهَقى در كتاب خود چنين آورده است: وقتى فاطمه بيمار شد، ابوبكر و عُمَر به ملاقات او رفتند و با او سخن گفتند و اينجا بود كه فاطمه از ابوبكر راضى شد». من وقتى اين سخن را مى شنوم، به تحقيق مى پردازم، متوجّه مى شوم كه استاد بيهَقى در كتاب خود اين مطلب را نقل كرده است. استاد بُخارى در كتاب «صحيح بُخارى»، سه بار مى گويد كه فاطمه(س) هرگز از ابوبكر راضى نشد. اكنون من سه جمله استاد بُخارى را براى تو ذكر مى كنم: 1. او در جلد 3 صفحه 1126 مى گويد: «فاطمه از ابوبكر ناراحت بود و با او قهر بود و اين ناراحتى تا زمانِ مرگ فاطمه، ادام .&4/    [&سيّدمحمّد شهيد مى شود امروز، روز بيست و پنجم «ذى الحجّه» است. ما تا زمان ظهور، پانزده روز فرصت داريم. همسفر خوبم! آيا موافقى كه با هم به اطراف كوه «ذى طُوى» برويم؟ حتماً در دعاى ندبه، اين جمله را بسيار خوانده اى: «أبِرَضْوى أم غيرها أم ذي طُوى». اكنون برخيز و با من به كوه «ذى طُوى» بيا. وقتى از كعبه به سوى مدينه حركت كنيم، حدود پنج كيلومتر كه برويم به آن كوه مى رسيم. نگاه كن! ده نفر از ياران امام، در بالاى اين كوه جمع شده اند. شا tt*%4    m%ماه مكّه به سوى كعبه مى آيد چرا اين كتاب را در دست گرفته اى و با چه انگيزه اى اين كتاب را مطالعه مى كنى؟ هيچ مى دانى من مى خواهم تو را به سفرى دور و}<$4    #$ مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ يار ما سفر كرده بود، من منتظر بودم، تو منتظر بودى، او هم منتظر! همه در انتظار آمدن بهار بودند و براى ديدن آن، لحظه شمارى مى كردند. و من قلم در دست گرفتم; يك سال، در ميان ده ها كتاب به دنبال گمشده خود دويدم. مى خواستم آمدن او را براى تو به 4 مخالف بود در مجلس خواستگارى مهريه خديجه(س) را بيش از هزار سكّه تعيين كرد. او مى دانست كه پيامبر از عهده اين مهريه سنگين بر نمى آيد. ابوطالب لبخندى زد و گفت: «قبول است». همه تعجّب كردند و با خود گفتند: «محمّد اين همه پول را از كجا خواهد آورد». پيامبر همه مهريه را پرداخت كرد. آيا شما مى دانيد چگونه؟ خود خديجه(س) اين پول را به پيامبر داده بود تا به عنوان مهريه پرداخت كند! وقتى ابوجهل اين را شنيد، گفت: «هميشه داماد براى عروس مهريه مى دهد، امروز عروس براى داماد مهريه داده است». پيامبر از همان زمان آرزو داشت تا روزى مهريه خديجه(س) را جبران كند. درست است كه خديجه(س) پول زيا ''F 5   ) خانم ها بخوانند: سكوت شوهرت را درست معنى كن! حتماً در زندگى شما پيش آمده است كه شوهر شما مدّتى در سكوت فرو رفته است. من زنان زيادى را ديده ام كه سكوت شوهر خود را اين گونه معنى كرده اند: «شوهر من با اين كار به من پيام مى دهد كه ديگر از من سير شده است». وقتى مردان مى فهمند كه همسرشان سكوت آنها را اين گونه معنى كرده نزديك است كه از تعجّب شاخ در بياورند! امّا علّت اين كه زنان  ||q!5Y   5!خانم ها بخوانند: وقتى شوهرت از تو فاصله مى گيرد بارها پيش آمده است ديده اى كه شوهرت، به يكباره، نسبت به تو بى خيال و بى احساس مى شود. آقاىِ شوهر از تو فاصله مى گيرد و ديگر توجّهى به F اف نموده و عينِ نامردى است كه شمشيرش را بگيرند. عرب وقتى به كسى امان دادند، هرگز سلاح او را نمى گيرند. اشك در چشم مسلم حلقه مى زند و آنچه را بايد بفهمد، مى فهمد. پس رو به كوفيان مى كند و مى گويد: «اين نشانه پيمان شكنى شما بود كه شمشير مرا ربوديد». يكى از سربازان هنگامى كه اشك چشم مسلم را مى بيند، زخم زبان مى زند و مى گويد: «كسى كه عشق رياست دارد، ديگر براى كشته شدن گريه نمى كند». مسلم در جواب مى گويد: «اشك من براى خودم نيست، براى آن كسى گريه مى كنم كه برايش نامه نوشته ام تا به كوفه بيايد و او اكنون با اهل و عيال خود به اينجا مى آيد». همسفر خوبم! به راستى چرا مسلم امان د و نسيم مىوزد. جبرئيل باز گشته است: ـ اى جبرئيل، چه خبر؟ ـ خداوند دستور داده است كه تو فدك را به فاطمه(س) بدهى، فدك از اين لحظه به بعد مالِ فاطمه(س) است. آرى، درست شنيدى خدا سرزمين فدك را به فاطمه(س) بخشيده است. اين فرمان خداست. چرا اشك در چشم پيامبر نشسته است؟ اين اشك شوق است؟ نه، اشك فراق است. هر وقت كه پيامبر به ياد يار سفر كرده اش، خديجه(س) مى افتد و غمى جانكاه، سراسر وجودش را فرا مى گيرد. پيامبر به ياد روزى مى افتد كه تصميم گرفت به خواستگارى خديجه(س) برود. دست پيامبر از مالِ دنيا خالى بود; امّا خديجه(س)، ثروتمندترين زن آن روزگار بود. عموى خديجه(س) كه با اين ازدواجدل خوشى او در اين دنيا هستند. پيامبر آن ها را مى بيند و لبخند مى زند. ناگهان، عطرى در فضا مى پيچد، نسيمى مىوزد. جبرئيل نازل مى شود و آيه 26 سوره «إسراء» را بر پيامبر مى خواند: «وَءَاتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ: اى پيامبر، حقِّ خويشان خودت را ادا كن!». آيه تازه اى نازل شده است.پيامبر به فكر فرو مى رود. خداوند فرمانى تازه داده است. به راستى منظور خدا از اين فرمان چيست؟ ـ اى جبرئيل برايم بگو كه حقّ چه كسى را بايد بدهم؟ ـ اى حبيب من، اجازه بده نزد خداوند بروم و جواب را بگيرم و برگردم. لحظاتى سكوت همه جا را فرا مى گيرد. پيامبر منتظر است. * * * دوباره بوى بهار در فضا مى پيى شود، به حسن و حسين(ع) سلام مى كند. اين ها عزيزان دل پيامبر هستند. فاطمه(س) هم به استقبال او مى آيد. اُمّ اَيمن كنار فاطمه(س) مى نشيند و با هم مشغول گفتگو مى شوند. صداى در خانه به گوش مى رسد. على(ع) در خانه را باز مى كند. نگاه كن! پيامبر براى ديدن عزيزانش آمده است. پيامبر حسن و حسين(ع) را در آغوش مى گيرد، آن ها را مى بوسد و مى بويد. پيامبر وارد اتاق مى شود، اُمّ اَيمن به احترام پيامبر از جا برمى خيزد. ديدار اُمّ اَيمن، پيامبر را به ياد مادرش آمنه مى اندازد.از اين رو از ديدن او بسيار خوشحال مى شود. چه منظره زيبايى! پيامبر كنار گل هاى خودش آرام گرفته است. اهل اين خانه تنها امى كه به شوهر خود خدمت مى كنى از وجودت فرو مى ريزد. در آن موقع كه با عشق، به همسر خود خدمت مى كنى، دقّت كن كه چگونه در وجودت نشاط و شادمانى موج مى زند و گويى كه روحت سبك شده است. اين نشاط و سبكى براى اين است كه روح تو از تيرگى گناهان پاك شده است، گويى آن زنجيرهايى كه از گناهان به پاى روح شما بسته شده بود باز شده و براى همين است كه روح تو مى تواند آزادانه پرواز كند. تصوّر كنيد يك نفر مثلاً يك هفته بدن خود را شستشو نداده حال كه بعد از يك هفته به حمام مى رود و بدن خود را تميز مى كند يك احساس سبكى و راحتى به او دست مى دهد، چون كه بدنش تميز شده و آلودگى ها از آن پاك شده است. هين طور وقتى شما براى همسر خود يك نوشيدنى مى برى و خدمت او را مى كنى، گناهان از صفحه روح شما زدوده مى شود، در نتيجه شما احساس سبكى و نشاط مى كنى. خلاصه كلام آن كه همانطور كه اسلام نماز و روزه، استغفار، دعا و گريه را براى پاك شدن گناهان معرفى مى كند خدمت كردن به شوهر را به عنوان يكى از بهترين راههاى بخشش گناه اعلام مى نمايد. پس براى اين كه به بخشش الهى برسى به شوهر خود توجّه بيشترى كن و تمام عشق و محبّتى را كه انتظارش را دارى، به همسر خود هديه كن تا طوفانى سهمگين بر برگ برگ گناهانت وزيدن كند و مشمول بخشش بى انتهاى خداوند شوى. خانم ها بخوانند: بهترين راه آمرزش گناهانوهر شما به جاى آن كه با ديگران درد دل كند دوست دارد در تنهايى، به مشكل خود فكر كند و خودش راه حلّى پيدا كند و وقتى به راه حلّ مفيدى رسيد و به آرامش خود دست يافت از آن حالت انزوا خارج مى شود. آرى، زنان با همصحبتى با ديگران به آرامش مى رسند، امّا مردان با فكر كردن و يافتن راه حلّ است كه به آرامش مى رسند. پس بگذار شوهرت در مسير يافتن راه حل گام بردارد و چون راه حل مشكل خود را يافت و به آرامش رسيد خودش سراغ تو خواهد آمد. او در موقعى كه در اتاق خلوت خودش است 95% حواسش به مشكلش مى باشد و براى همين نمى تواند در اين لحظه، نياز محبّت تو را پاسخ بدهد. تو بايد در اين موقع صبركنى و نمدم دارد، امّا اين كار تو نه تنها به شوهرت كمكى نمى كند بلكه موجب آزار او مى شود. حتماً تعجّب مى كنى! آرى، جاى تعجّب هم دارد و تو نمى دانى كه چقدر خانواده ها به خاطر ندانستن اين موضوع با مشكل روبرو شده اند. حالا من مى خواهم يك «راز مردانه» را ياد تو بدهم و فكر نمى كنم شوهرت تا به حال آن را به تو گفته باشد. وقتى يك مرد با مشكلى روبرو مى شود دوست دارد به گوشه تنهايى برود و در پشت ديوار سكوت پناه بگيرد. آرى، حتماً ديده اى كه شوهرت از محل كار به خانه آمده است و در دنياى خود فرو رفته است! درست اين همان لحظه اى است كه شوهر شما به «اتاق تنهايى» خود رفته است. تو بايد بدانى كه هل كوفه را قبول كرد؟ مگر او از بىوفايى آنها خبر نداشت؟ مى خواهم بگويم مسلم مى دانست كه آنها به قول خود وفا نخواهند كرد. امّا امان آنها را قبول كرد تا به آرزوى بزرگ خود برسد. آيا مسلم در اين ميان به دنبال چيز ديگرى است؟ آرى، او مى خواهد در دل فرمانده سپاه كوفه راهى باز كند تا با او هم كلام شود و از او خواسته اى طلب كند. مسلم اكنون يك آرزو دارد و براى رسيدن به اين آرزو، امان فرمانده دشمن را قبول مى كند. آيا مى توانى حدس بزنى آرزوى مسلم چيست؟ نگاه كن! فرمانده نيروها دارد مسلم را به سوى قصر مى برد. مسلم آرام آرام با او سخن مى گويد: ـ من مى دانم كه ابن زياد امان تو را قب در دست بگيرد، امّا اينان تازيانه در دست دارند. وقتى كه آنها تازيانه ها را بالا مى برند، جوانان بنى هاشم مى گويند: «خيال مى كنيد ما از تازيانه هاى شما مى ترسيم». عبّاس، على اكبر و بقيّه جوانان پيش مى آيند. غوغايى مى شود. نگاه كن! همه آنها وقتى برق غضب عبّاس را مى بينند، فرار مى كنند. كاروان به حركت خود ادامه مى دهد... مردم، گروه گروه به سوى مكّه مى آيند. فردا روز عرفه است. اينان آخرين گروه هايى هستند كه براى اعمال حج مى آيند. هر طرف را نگاه كنى مردمى را مى بينى كه لباس احرام بر تن كرده اند و ذكر «لبّيك» بر لب دارند، امّا آنها با ديدن اين كاروان كه از مكّه بيرون آمده تعامى كه رسول خدا به پيامبرى مبعوث شد، اُمّ اَيمن جزء اوّلين زنانى بود كه به او ايمان آورد. جالب است كه پيامبر در سخن خود اُمّ اَيمن را اهل بهشت معرّفى كرده است. نگاه من به درِ خانه اُمّ اَيمن دوخته شده است، اُمّ اَيمن از خانه خارج مى شود، به او سلام كرده و مى گويم: ـ شما اين وقت روز كجا مى رويد؟ ـ مى خواهم به خانه على(ع) و فاطمه(س) بروم. دلم براى ديدن حسن و حسين(ع) تنگ شده است. او را همراهى مى كنم. اُمّ اَيمن به سوى خانه على(ع) مى رود. خانه اى كوچك كه همه خوبى هاى بزرگ دنيا را در آن مى توانى ببينى. على(ع) در خانه را باز مى كند و به اُمّ اَيمن خوش آمد مى گويد. اُمّ اَيمن وارد  سخن گفتيم و بى مناسبت نيست كه در اينجا اشاره كوتاهى به راه هاى ديگرى كه اسلام براى ابراز محبّت پيشنهاد مى كند، داشته باشيم: البتّه اين بحث، فرصت مناسبى مى خواهد و ما در اينجا به بيان شش راه كه در آموزه هاى دينى ما به عنوان نشان دهنده عواطف مثبت معرّفى شده اند مى پردازيم: 1 - گشاده رويى و لبخند زدن اگر شما خواهان آن هستيد كه تأثيرى عميق بر اطرافيان خود بگذاريد سعى كنيد همواره لبخند به لب داشته باشيد چرا كه در اين صورت به طرف مقابل خود اين معنى را مى رسانيد كه دوستت دارم و از ديدار تو خوشحالم. بى جهت نيست كه امام صادق(ع)، لبخند زدن را در هنگام ديدار برادر دينى، به عندن بودند، هرگز با زنان نامحرم دست ندادند و ما مسلمانان هم كه پيرو آن حضرت هستيم بايد رفتار و كردار آن حضرت را سرمشق و الگوى خود قرار دهيم و از دست دادن با نامحرم پرهيز كنيم. با توجّه به اين كه در فرهنگ هاى غير اسلامى دست دادن با نامحرم مرسوم است و اگر در موقعيّتى قرار گرفتيم كه ممكن است دست ندادن با نامحرم، رنگ بى احترامى به خود بگيرد، بايد با كمال احترام و ادب به آنان بفهمانيم كه اين عمل «دست ندادن»، نشانه بى ادبى نيست، بلكه نشانه عمل كردن ما به دستورات دين اسلام است و ما حاضر نيستيم براى خوشحالى مخلوق، غضب و خشم خالق را براى خود فراهم سازيم. دست دادن با نامحرم وضو مى گرفت، حاضر كرده و آن را پر از آب نمودند و پيامبر ابتدا دست راست خود را در آن ظرف قرار دادند و سپس آن ظرف را نزد زنان برده و از آنان خواستند تا دست خود را در آن ظرف آب قرار دهند. درست است كه در دين اسلام براى دست دادن، اهميّت زيادى داده شده و براى آن، فضيلت زيادى گفته است، ولى همه اين فضيلت ها، مشروط به اين است كه ما، در چهارچوب قانونِ اسلام حركت كنيم و محدوده اى را كه دين براى ما معيّن كرده است، مراعات نماييم. اگر از آن محدوده عبور كنيم و با نامحرم دست بدهيم نه تنها به كمال معنوى نمى رسيم، بلكه ضرر و خسران هم خواهيم نمود. آرى، پيامبر كه خودشان الگوى زياد دست دا آن مبتلا است، بحث دست دادن با نامحرم مى باشد كه از نظر اسلام دست دادن مرد با زن نامحرم و همين طور دست دادن زن با مرد نامحرم، حرام بوده و شخص مسلمان بايد از آن دورى كند. پيامبر فرمودند: «كسى كه با زن نامحرمى دست دهد مستحقّ غضب و خشم الهى مى شود» هم چنين در احاديث متعدد آمده است كه پيامبر هرگز دست زن نامحرمى را لمس نكردند و حتّى براى بيعت كردن آن ها، حاضر نشدند با آنان دست بدهند. حرمت دست دادن با زن نامحرم از جريان بيعت كردن زنان با پيامبر نيز استفاده مى شود، پيامبر هنگام بيعت كردن زنان فرمودند: «من با زنان مصافحه نمى كنم» و دستور دادند تا ظرف آبى را كه آن حضرت با آتصد درهم قرض دارم، دلم مى خواهد اين لباس جنگى مرا بفروشى و قرض مرا بدهى، همچنين بعد از كشته شدنم، بدن مرا به خاك بسپارى و شخصى را هم به سوى امام حسين(ع) بفرستى كه او را از آمدن به كوفه منصرف كند». بعد از اين كه سخن مسلم تمام مى شود، آن شخص به نزد ابن زياد مى آيد و تمام وصيّت هاى مسلم را به او مى گويد. ابن زياد رو به او مى كند و مى گويد: «مسلم تو را محرم راز دانست و تو راز او را فاش ساختى، قرض مسلم را ادا كن! امّا با پيكر او هر چه بخواهم، مى كنم و امّا درباره حسين، اگر او به سوى ما نيايد ما هم كارى با او نداريم». ابن زياد دستور داد تا مسلم را بالاى قصر ببرند. مهمان تشنه لب. آرى، همواره شهادت، بزرگترين آرزوى مسلم بوده است. همسفر خوبم! مسلم مى توانست به وسيله سازش با ابن زياد، جان خود را نجات دهد. امّا ديدى كه چگونه در مقابل ابن زياد از امام حسين(ع) دفاع كرد و لحظه اى كوتاه نيامد. چرا مسلم اين طرف و آن طرف را نگاه مى كند؟ او به دنبال كسى مى گردد تا به او وصيّت هاى خود را بگويد. مسلم چه كسى را انتخاب مى كند؟ اينان كه گرد ابن زياد جمع شده اند، همه نامردان اين شهر هستند. در اين ميان نگاهش به آشنايى مى افتد، او را صدا مى زند و به گوشه اى مى رود و وصيّت هاى خود را به او مى گويد. فكر مى كنى وصيّت مسلم چيست؟ اين وصيت مسلم است: «من در شهر كوفه هد، شايستگى خلافت را دارد و اطاعت او بر شما واجب است. ـ هرگز، فقط خاندان پيامبر، شايستگى رهبرى مسلمانان را دارند. اينجاست كه ابن زياد عصبانى شده و شروع به ناسزا گفتن به امام حسين(ع) مى كند. مسلم در جواب مى گويد: «تو و پدرت به اين دشنام ها سزاوارتر مى باشيد». صورت ابن زياد از شدت عصبانيّت برافروخته مى شود و فرياد مى زند: «امروز تو را به شيوه اى مى كشم كه هيچ كس را تاكنون اين گونه به قتل نرسانده باشند». اكنون مسلم، خدا را شكر مى كند و به او مى گويد: «خوشحالم كه خدا شهادت را به دست بدترين انسانها كه تو باشى نصيب من گرداند، ما راضى به آن هستيم كه خدا بين ما و شما قضاوت كندوان حسنه و كار نيك معرّفى مى كند. و جالب است كه حضرت على(ع) لبخند زدن را موجب انس و محبّت بين دوستان مى داند. 2 - سلام كردن سلام نوعى اعلام محبّت، دوستى و اظهار مهر و آشتى است كه در ابتداى گفتگو صورت مى گيرد و معمولاً همراه با حالات عاطفى خوشايندى همراه مى باشد. از پيامبر سؤال شد كدام عمل باعث رفتن به بهشت مى شود. پيامبر در جواب فرمودند: «سلام كردن». حضرت على(ع) سلام كردن را موجب هفتاد حسنه و نيكى معرّفى مى كند. 3 - اعلام دوستى و محبّت اگر شما به دوست خود بگوييد: «دوستت دارم» و با كلام و سخن عواطف مثبت خود را نسبت به او بروز دهيد همين كار باعث مى شود كه احساس محبّت او نيز نسبت به شما برانگيخته شود. امام صادق(ع) مى فرمايند: «اگر كسى را دوست داشتيد، او را به اين دوستى آگاه سازيد كه همين كار، باعث مى شود دوستى ميان شما پايدارتر گردد». 4 - هديه دادن هديه، سمبل عاطفه و محبّت است و موجب افزايش محبّت افراد جامعه نسبت به يكديگر مى شود، حتماً براى شما پيش آمده است وقتى كه دوست شما به شما هديه اى مى دهد، چقدر محبّت شما به آن دوست زيادتر مى شود. پيامبر مى فرمايند: «به يكديگر هديه بدهيد زيرا هديه دادن باعث مى شود محبّت و دوستى افزايش پيدا كند». 5 - پرسيدن از نام شايد به اين نكته توجّه كرده باشيد كه ما انسان ها به نام خود علاقه ويژه اى داريم و به همين جهت است كه پرسيدن نام و نشان مخاطب و به زبان آوردن آن، احساس خوشايندى را در او ايجاد مى كند و موجب مى شود تا دوستى ها استحكام پيدا كند. پيامبر مى فرمايند: «هرگاه يكى از شما با ديگرى دوست شد، نام، نام پدر و قبيله او را بپرسد و از منزلش خبر بگيرد، زيرا اين كار از حقوق واجب دوستى است و باعث صفاى برادرى مى شود». 6 - احترام گذاشتن اوّلين قدم در راه جلب كردن محبّت ديگران، رعايت ادب واحترام به آنان مى باشد. امام كاظم(ع) مى فرمايند: «احترام ميان خود و برادرت را از بين مبر و از آن چيزى باقى بگذار، زيرا از ميان رفتن آن باعث از بين رفتن حيا مى شود». عواطف مثبت در اسلام ز در دل شب از اين شهر هجرت كرد. امام حسين(ع) هم در تاريكى شب به سوى كوفه پيش مى رود. هوا روشن مى شود. صداى اسب هايى از دور، سكوت صبح دم را مى شكند. چه خبر شده است؟ آيا سپاه يزيد مى آيد؟ آرى، امير جديد مكّه فهميده است كه امام حسين(ع) از مكّه مى رود. براى همين، گروهى را به سرپرستى برادرش به سوى امام مى فرستد تا هر طور شده است مانع از رفتن حسين(ع) بشوند. آنها، راه را بر كاروان امام مى بندند. يكى فرياد مى زند: «اى حسين! كجا مى روى؟ هر چه زودتر بايد به مكّه برگردى!». آنها آمده اند تا راه را بر حرم واقعى ببندند. به دست هاى آنها نگاه كن! كسى كه لباس احرام بر تن دارد نبايد وسيله نبردل آلوده شود حال سؤال اين است كه چگونه خانه دل را تميز كنيم؟ و با چه آبى آن را شستشو بدهيم تا دلمان مثل آينه پاك شود، در خانواده، در محيط كار و در اجتماع، قلب ما روشن و شاد باشد و همه را مجذوب خود كنيم. به راستى اگر خانه دل روشن و تميز نباشد و در آن كينه و نفرت باشد انسان روى سعادت را نمى بيند، اگر چه اين كه ميلياردها ثروت داشته باشد كه ثروت واقعى همان شادى دل و روشنايى روح است. پيامبر فرمود: «با يكديگر دست بدهيد تا كينه و نفرت از دل شما زدوده شود». امام صادق(ع) نيز فرمودند: «با يكديگر دست بدهيد كه دست دادن حقد و كينه را از بين مى برد». اگر از دوستان خود نفرتى به دل دارم يا از همكاران خود دلخور هستيم، بايد بدانيم كه درِ خوشبختى بر خود بسته و نمى گذاريم تا شادى و نشاط به جان و دلمان نازل شود. اكنون بايد برخيزيم و به ديار محبّت پا بگذاريم و دست دوستان را به مهربانى بفشاريم و محبّت خويش را نثار آنان كنيم تا خودمان به شادى و نشاط برسيم. اينجا است كه سؤال مهمّى مطرح مى شود و آن اين كه چگونه كينه ها و نفرت هايى كه از ديگران داريم را درمان كنيم؟ آيا صبر كنيم تا اين كينه ها خود به خود از بين برود؟ هر چه اين كينه ها را مدّت زيادترى در خانه دل نگه داريم خودمان را از خوشبختى محروم كرده ايم بايد برخيزيم و دلمان را خانه تكانى كنيم، نبايد صبر ك܁تن همديگر. 5 - داشتن چهره با نشاط و بشّاش. اگر همه ما در دست دادن مراعات اين نكته هاى زيبا را بكنيم چقدر زندگى ما رنگ معنويّت و صميميّت به خود مى گيرد، اگر هر وقت بخواهيم دست بدهيم صلوات بر پيامبر و آل او بفرستيم چقدر به رحمت الهى نزديك شده ايم و هم چنين اگر ما هنگام دست دادن حمد و ستايش خدا بكنيم به طور نا خودآگاه به ياد نعمت هايى كه خدا به ما داده است مى افتيم و ذهن خود را به دارايى ها و داشته هاى خود متمركز مى كنيم ديگر اين قدر به نداشته ها فكر نمى كنيم. به هر حال ما بايد متوجّه باشيم كه آداب سنّت دست دادن را مراعات كنيم تا بتوانيم صميميّت خود را به طرف مقابل منتقل ت او را از روى مهربانى مى فشرد. 2 - پيامبر گاهى اوقات با دو دست مبارك خود دست مى داد به اين معنى كه دست طرف مقابل را ميان دو كف دست خود قرار مى داد. 3 - پيامبر هميشه موقع دست دادن آنقدر دست خود را در دست طرف نگه مى داشت تا طرف مقابل دست خودش را از دست پيامبر جدا مى كرد. 4 ـ پيامبر همواره سلام كردن را بر دست دادن مقدّم مى كرد. موارد زير در مجموعه سخنان پيامبر و امامان معصوم(ع) در هنگام دست دادن مورد تأكيد و سفارش قرار گرفته است: 1 - خنده بر لب هنگام دست دادن. 2 - حمد و ستايش خداوند بر زبان جارى كردن و استغفار از گناه و معصيت. 3 - بر محمّد و آل محمّد صلوات فرستادن. 4 - در آغوش گر FfR4!    YR آرى، تو سعادتمند شدى! نمى دانم مرا S4    eS مولاى من! مرا تنها نگذار! نمى دانم نام «سيد حِمْيَرى» را شنيده اى يا نه؟ سيد حميرى شاعرى بلند مرتبه بود كه عشق و علاقه زيادى به حضرت على(ع) داشت و همواره فضائل آن حضرت را با شعر بيان مى كرد. او در زمان امام صادق(ع) زندگى مى كرد و اشعار پر محتوا و دلنشين او به زبان عربى نقش مهمى در ترويج مكتب اهل بيت(ع) داشت و امام صادق(ع) او را به «سيد شاعران» خطاب نمود. بQنيم تا اين نفرت و كينه ها كه در واقع سرطان روح است ريشه بدواند، بايد برخيزيم و ريشه اين نفرت ها را بخشكانيم، دست در دست دوستان خود نهاده و تمام محبّتى را كه انتظارش داريم به آنان هديه كنيم. آرى شما قلب خود را خانه تكانى مى كنيد و ايمان داريد كه پيامبر و امام صادق(ع) بزرگ ترين درمانگر روح و جان ما هستند و چون دست در دست برادر و همكار خود مى نهيد تمام قلب شما از كينه ها پاك مى گردد، گويا بارانى بر صحراى دلت مى بارد و همه اين پليدى را با خود مى شويد و دشتِ دلت پر از گل هاى زيباى عشق مى گردد، به راستى كه هوا بعد از يك باران، چقدر با صفا و دلنشين مى شود! دل را خانه تكانى كن!اى ما به اجابت برسد چه بايد بكنيم؟ در سخنان اهل بيت(ع) راه هاى متعددى براى مستجاب شدن دعا مطرح شده است كه به بعضى از آن ها اشاره مى كنيم. الف - يكى از آن مواردى كه براى استجابت دعا ذكر شده ختم قرآن است كه به فرموده امام حسين(ع) هر كس قرآن را ختم كند يك دعاى مستجاب دارد. ب - يكى از اعمال ديگرى كه براى روا شدن حاجت بسيار سفارش شده است نماز جعفر طيّار است. امام صادق(ع) در روايتى به يكى از ياران خود دستور مى دهد كه هر وقت حاجت مهمّى داشتى، اين نماز را با دعاى بعد از آن بخوان كه حاجتت برآورده مى شود. شايد پيش خود بگويى كه من فرصت خواندن نماز جعفر طيّار را ندارم تا چه رسد به ان كه براى يك حاجتم يك بار قرآن را ختم كنم. آيا مايل هستيد عملى را به شما معرّفى كنم كه اثر زيادى در استجابت دعاى شما داشته باشد و در عين حال كه زمان و مكان خاصّى لازم نداشته باشد و در عين حال وقت گير هم نباشد؟ بياييد به سخن رسول خدا گوش فرا بدهيم كه راه نزديكى به خدا و استجابت دعا را در محبّت كردن به مردم معرّفى مى كند. آرى اين افتخار دين ماست كه كمال معنوى و نزديكى به خدا را در نزديكى به مردم و محبّت به آنان بيان مى كند. رسول خدا فرمود: «هرگاه دو مسلمان با يكديگر روبرو شوند و به يكديگر دست بدهند بر خداوند لازم است كه دعاى هر دوى آن ها را مستجاب گرداند». و به راستى ك آن لحظه كه به ديدار برادر مؤمن خود مى رويد و دست در دست او قرار مى نهيد چقدر به خداى مهربان نزديك مى شويد! تا آنجا كه خداوند كلام شما را مى شنود و دعايتان را مستجاب مى كند. بياييد همان طور كه براى روا شدن حاجت خود نماز مى خوانيم و قرآن ختم مى كنيم كنار آن اعمال زيبا، اين بار به متن جامعه برويم و با برادرانمان ديدار كنيم و از روى عشق و صفا دست در دست آنان بگذاريم و دعا كنيم و يقين كنيم كه خداى متعال با خشنود كردن قلب يك مؤمن و احترام گذاشتن از برادر مسلمان بيش از هر ذِكر ديگرى خوشحال مى شود، زيرا كه از دلِ مؤمن تا خالقِ دل، راهى بس كوتاه است! چه كنم دعايم مستجاب شود؟ aaj4    /j تبسّم اول ياران پيامبر گرد آن حضرت نشسته بودند و از سخنان ايشان كمال استفاده را مى بردند. در اين ميان، لحظاتى پيامبر به فكر فرو رفته و بعد از آن تبسّمى كردند. يكى از ياران آن حضرت، اين سؤال را مطرح نمود: «اى رسول خدا، چه شده است كه شما اين گونه تبسّم كرديد؟». حضرت در پاسخ فرمود: «تعجب مى كنم از مؤمنى كه به بيمارى و بلا گرفتار شده است و ب Q بايد به تاريخ سفر كنم. به سال هفتم هجرى بروم. * * * اينجا خانه اُمّ اَيمن است. پيامبر معمولاً براى ديدن اُمّ اَيمن به اينجا مى آيد، وقتى پيامبر اُمّ اَيمن را مى بيند او را «مادر» خطاب مى كند واحوال پرسى مى كند و با او سخن مى گويد. راستى چرا پيامبر اُمّ اَيمن را «مادر» خطاب مى كند؟ پيامبر كه به دنيا آمد براى او دايه اى گرفتند. حليمه سعديّه دو سال از پيامبر نگهدارى كرد. سپس پيامبر نزد مادرش آمنه آمد. اُمّ اَيمن به آمنه كمك مى كرد. بعد از مدّتى كه آمنه از دنيا رفت، عبدالمطّلب، پيامبر را به خانه خود برد. اُمّ اَيمن هم به خانه او رفت و در حقِّ پيامبر مادرى مى كرد. هنگׅ كه طرف مقابل ما از اين محبّت ما بهره برد و بازتاب آن نيز به خودمان برگردد، زيرا اگر ما به ديگران محبّت بنماييم، خود نيز مورد محبّت قرار مى گيريم. ج - ابو حمزه ثُمالى را مى شناسيد همان كسى كه دعاى سحر ماه رمضان را از امام سجاد(ع) شنيده و براى ما نقل كرده است. ابو حمزه مى گويد: من همسفر امام باقر(ع) بودم و در يكى از روزهاى سفر وقتى آن حضرت با من روبرو شد با من دست داد و دستم را به شدّت فشار داد. بپاخيزيم و عهد كنيم كه ديگر بى احساس دست ندهيم، خدا مى داند همين دستور ساده مى تواند چه تحوّلى در جامعه ما ايجاد كند و ما را در مقابل سرطان بى تفاوتى، واكسينه كند و در پرتوى همين dd*4s    A اينجا كوفه است چرا اين كتاب را مى خوانى؟! هيچ مى دانى كه من مى خواهم تو را به سفرى دور و دراز ببرم؟ آيا دوست دارى همسفر من باشى؟ پس بيا به شهر كوفه در سال شصت هجرى قمرى برويم. امروز، روز پنجم ماه شَوّال است، درست پنج روز است كه ماه رمضان تمام شده است. حتماً خبر دارى كه مردم كوفه نامه هاى زيادى براى امام حسين(ع) نوشته اند و از او دعوت كرده اند تا به اينجا بيايد. امام، نماينده خود را به اين شهر مى فرستد; نام او مُسلم بن عَقيل است. او را مى شناسى؟ پسر برادر حضرت على(ع)، شوهرِ رق ر مسلمانان گرانفروشى كنيد؟ من نيازى به اين سود ندارم»، و فقط سرمايه خود را برمى دارم و همه آن سود را به مصادف برمى گرداند. * * * چند نفر از كوفه به خانه امام صادق(ع) آمده اند و چنين مى گويند: شما مُفضّل را نماينده خود در كوفه قرار داده ايد در حالى كه او با جوانانى رفتوآمد دارد كه كبوترباز هستند! امام به آنان نگاهى مى كند و بعد قلم و كاغذى را مى طلبد، نامه اى براى مُفضّل مى نويسد و آن نامه را به آن پيرمردها مى دهد تا آن را به مُفضّل تحويل دهند. وقتى آنان به كوفه مى رسند به خانه مُفضّل مى روند و نامه امام را به او تحويل مى دهند. مُفضّل نامه را باز مى كند و آن را مى خوا!دين در دارد، وقتى از درى كه به در بقيع مشهور است، خارج شوى، مى توانى قبرستان بقيع را در دوردست خود ببينى، محلّه بنى هاشم در فاصله بين درِ مسجد (كه به نام درِ بقيع است) تا قبرستان بقيع مى باشد. اينجا خانه امام حسن(ع)، خانه امام حسين(ع)، خانه زينب(س) و... قرار داشته است. اينجا خاطرات زيادى دارد. امروز هم اينجا نشسته ام تا نماز ظهر را بخوانم، نگاهى به آسمان مى كنم، قطرات باران بر صورتم مى بارد، گويا باران بهارى در راه است. صداى رعد و برق هم به گوش مى رسد. صداى اذان مى آيد. نماز كه تمام مى شود به فكر فرو مى روم، دوست دارم بدانم كجا نشسته ام. بايد از خاطرات اين مكان باخبر شوم، ن فضيلت على(ع) را از يادها ببرد، امّا او نمى دانست كه هرگز نمى توان حقيقت را پنهان نمود. * * * خوب نگاه كن من كجا نشسته ام! من در روضه پيامبر هستم، وقتى كه رو به قبله بنشينى و ضريح پيامبر سمت چپ تو باشد، بايد به دنبال «ستون حَرَس» بگردى، «حَرَس» به معناى «نگهبانى دادن» است، اينجا همان جايى است كه على(ع) مى ايستاد و براى پيامبر نگهبانى مى داد تا خطرى از سوى دشمنان، جانِ پيامبر را تهديد نكند. وقتى اين ستون را پيدا كردى، حدود چهار متر از اين ستون به عقب تر كه قرار بگيرى، اينجا همان جايى است كه در خانه على(ع) به سوى مسجد باز مى شده است. چرا در خانه هاى ما را بسته اى؟&ا شنيدن اين سخنان به فكر فرو مى روند، آن ها مى فهمند كه پيامبر هرگز بر اساس خواست خود سخنى نمى گويد، او فرستاده خداست و از هر خطا و لغزشى به دور است. * * * اين افتخار براى على(ع) باقى مى ماند و درى كه از خانه على(ع) به مسجد باز مى شد به حال خود ماند. سال هاى سال گذشت... مردم از آن در به خانه على(ع) مى رفتند و در آنجا نماز مى خواندند. سال شصت و پنج هجرى فرا مى رسد و عبدالملك بن مروان به حكومت مى رسد، او كه بغض على(ع) را به دل داشت، تصميم گرفت تا اين نشانه را از بين ببرد، براى همين به بهانه توسعه مسجد پيامبر اقدام به خراب كردن ديوار خانه على(ع) مى كند تا با اين كار بتواند اي' چنين كارى را نكرده ام. اين دستور خدا بود كه جبرئيل آن را برايم آورد، خدا فرمان داده تا در خانه هايتان را كه به سمت مسجد باز مى شد، مسدود كنيد و بدانيد باز خدا از من خواسته تا در خانه على به سوى مسجد باز باشد. على برادر من است و خدا اين امتياز را به او داده است». سخن پيامبر ادامه پيدا مى كند: «اى مردم! بدانيد كه خدا اين آيات را بر من نازل كرده است، گوش فرا دهيد، اين سخن خداست: وَالنَّجْمِ إِذَا هَوَى...سوگند به ستاره هنگامى كه غروب مى كند كه محمّد هرگز گمراه نشده است و راه را گم نكرده است، او هرگز از روى هوس سخن نمى گويد، آنچه او مى گويد، چيزى جز وحى آسمانى نيست. مردم (نديم، امّا در خانه داماد خود را باز گذاشت. ـ فكر مى كنم محمّد گمراه شده است!! ـ آرى، او شيفته على شده است، ميان على و بقيّه فرق مى گذارد. ـ نمى دانم على با ما چه فرقى دارد، على جوانى است كه تجربه زيادى هم ندارد، ولى محمّد او را خيلى دوست دارد. پيامبر در خانه خود است كه جبرئيل نزد او مى آيد و سخن منافقان را براى او مى گويد و سپس آيات اوّل سوره نجم را براى او مى خواند. * * * پيامبر صبر مى كند تا موقع نماز فرا رسد و مردم براى نماز به مسجد بيايند، بعد از خواندن نماز به بالاى منبر مى رود و چنين سخن مى گويد: «چرا بعضى از شما به على حسادت مىورزيد؟ بدانيد كه من به خواسته خو C4=    uچگونه بلا را از خود دور كنيم؟ در زندگى امروزه، مشاهده مى كنيم كه خيلى ها به بلا و گرفتارى مبتلا مى شوند; بلاهايى مثل تصادف، آتش سوزى و... زندگى ما را تهديد مى كند و آرامش را از ما مى گيرد. آيا مى خواهيد درهاى بلاها را به روى خود ببنديد؟ آيا مى خواهيد كارى كنيد كه ديگر اين بلاها به سوى شما نيايد؟ حضرت على(ع) فرمود: «قبل از آنكه بلا به سراغ شما بيايد، با دعا كردن درهاى بلا و گرفتارى را به روى خود ببنديد». چگونه بلا را از خود دور كنيم؟)ين كه درِ خانه على به سوى مسجد باز است، تعجّب كرده اى، امّا تو خبر ندارى كه مقام و جايگاه على(ع) نزد خدا بسيار بالاتر از اين مى باشد. اگر كسى على را دشمن بدارد، خدا او را به عذاب گرفتار خواهد كرد و اگر كسى على را دوست بدارد، اين محبّت باعث نجاتش خواهد شد. ـ من به آنچه خدا فرمان داده است راضى هستم. * * * منافقان گروهى از مسلمانان هستند كه در مدينه زندگى مى كنند، به ظاهر مسلمان شده اند، امّا به سخنان پيامبر ايمان واقعى ندارند، آنان كنار هم جمع شده اند و با يكديگر سخن مى گويند: ـ ديديد كه محمّد چه كرد، او دستور داد تا ما درِ خانه هاى خود را كه به سمت مسجد باز مى شد بب+رايم پيام آورده است و از من خواسته است تا اين فضيلت را براى على(ع) قرار بدهم. آيا مى دانى چرا خدا اين دستور را به من داده است؟ ـ نه. ـ حتماً به ياد دارى شبى كه من مى خواستم از مكّه به سوى مدينه هجرت كنم. آن شب كافران، خانه مرا محاصره كرده و تصميم گرفته بودند تا با طلوع آفتاب با شمشيرهاشان حمله كنند و مرا به قتل برسانند. آن شب، على(ع) در بستر من خوابيد و همه خطرها را به جان خريد، اگر اين فداكارى على(ع) نبود، من امروز اينجا نبودم! خدا مى خواهد جان فشانى على(ع) را اين گونه پاداش بدهد. ـ آرى. آن شب را به ياد دارم، على(ع) با اين كار خود خدمت بزرگى به اسلام نمود. ـ عموجان! تو از ا,ت. * * * چند روز مى گذرد، همه ياران پيامبر درهاى خانه ها را مسدود مى كنند، در ميان ياران پيامبر، فقط خانه على(ع) است كه درِ آن به سوى مسجد باز است. نگاه كن اين عبّاس، عموى پيامبر است كه با عدّه اى از خويشان خود نزد پيامبر نشسته است، او اشك در چشم دارد و با چشمانى گريان رو به پيامبر مى كند و مى گويد: ـ اى پيامبر! چرا ميان ما و على(ع) فرق مى گذارى؟ ـ منظور تو از اين سخن چيست؟ ـ من عموى تو هستم و به من دستور دادى تا درى را كه از خانه ام به سوى مسجد باز مى شود، ببندم، امّا در خانه على به سوى مسجد هنوز باز است. ـ عمو جان! من به دستور خداى خود عمل نموده ام. جبرئيل از طرف خدا I"5   !"خانم ها بخوانند: چند پيشنهاد براى خانم ها 1. سعى كنيد لطافتى را كه در بوى خوش نهفته است كشف كنيد. مجموعه اى از عطرهاى خوب تهيه كنيد و هر شب، يكى از آنها را استفاده كنيد و از شوهرتان بخواهيد تا به شما بگويد از كدام عطر بيشتر خوشش مى آيد. وقتى كه متوجّه شديد كه شوهر شما با چه عطرى بيشتر ذوق مى كند همواره آن عطر را استفاده كنيد. 2. وقتى قرار است مهمان بيايد خانه را به چه شكلى در مى آوX '4    K'خانه آباد كجاست؟ اينجا مكّه است، شب نهم «محرّم»، شب تاسوعا. جهان تشيّع عزادار امام حسين(ع) و برادر با وفايش عباس است. قرار است اجازه ظهور ازطرف خداوند داده شود; امّا اين كار با تشريفات خاصّى صورت مى گيرد. با اجازه ظهور ديگر حكومت سياهى ها غروب مى كند و هنگام طلوع روشنايى ا yy}+4k    ;بيعت با مسلم آيا مى دانى مسلم در خانه چه كسى است؟ خانه مُختار. آيا او را مى شناسى؟ مختار ثَقَفى كه نام او در تاريخ به عنوان قهرمانى بزرگ ثبت شده است. (همان مختار كه چند سال بعد از شهادf,4+    M نامه اى از جنس نور مسلم امروز مى خواهد پيام امام حسين(ع) را براى مردم كوفه بازگو كند. بلند شو! خوانند :3گمان مى كنم كه معاويه از دنيا رفته و امير مدينه مى خواهد قبل از آنكه اين خبر در مدينه پخش شود، از من بيعت بگيرد». آيا امام اين موقع شب، نزد امير مدينه خواهد رفت؟ نكند خطرى در كمين باشد؟ آيا معاويه از دنيا رفته است؟ آيا خلافت شوم يزيد آغاز شده است؟ يكى از اطرافيان امام از ايشان مى پرسد: «اگر امير مدينه شما را براى بيعت با يزيد خواسته باشد، آيا بيعت خواهى نمود؟» امام جواب مى دهد: «من هرگز با يزيد بيعت نمى كنم. مگر فراموش كرده اى كه در پيمان نامه صلحِ برادرم امام حسن(ع)، آمده بود كه معاويه نبايد جانشينى براى خود انتخاب كند. معاويه عهد كرد كه خلافت را بعد از مرگش به من - كه به سمت مسجد باز مى شود به مسجد آمده است، فاطمه(س) حسن و حسين(ع) را كنار خود مى نشاند. لحظاتى مى گذرد، پيامبر نگاهش به فاطمه مى افتد، به سوى او مى آيد و به فاطمه سلام مى كند و مى گويد: ـ دخترم! فاطمه جانم! چرا اينجا نشسته اى؟ ـ منتظر دستور شما هستم، شنيده ام كه شما از همه خواسته ايد تا در خانه هاى خود را كه به سوى مسجد باز مى شود، مسدود كنند. ـ فاطمه جان! خدا به من اجازه داده است كه در خانه ام به سوى مسجد باز باشد، در خانه شما هرگز مسدود نخواهد شد، زيرا شما از من هستيد. لبخند بر چهره فاطمه مى نشيند، خوشحال مى شود، اين افتخارى است كه خدا براى فاطمه و على(ع) قرار داده اس5واگذار كند. اكنون او به قول و پيمان خود وفا نكرده است. من هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد، چون كه يزيد مردى فاسق است و شراب مى خورد». مأمور امير مدينه، دوباره نزد امام مى آيد و مى گويد: ـ اى حسين! هر چه زودتر نزد امير بيا كه او منتظر توست. ـ من به زودى مى آيم. امام از جاى برمى خيزد. مى خواهد كه از مسجد خارج شود، يكى از اطرافيان مى پرسد: «اى پسررسول خدا، تصميم شما چيست؟» امام در جواب مى فرمايد: «اكنون جوانان بنى هاشم را فرا مى خوانم و همراه آنان نزد امير مى روم». امام به منزل خود مى رود. ظرفِ آبى را مى طلبد. وضو مى گيرد و شروع به خواندن نماز مى كند. او در قنوت نماز، دعا مى كن v4_    yvپيامبرى كه صورت به خاك مى نهاد خداوند در قرآن مجيد وقتى مى خواهد از حضرت ابراهيم(ع) تعريف كند، به دو ويژگى او اشاره مى كند: الف. بردبارى و حلم: حضرت ابراهيم(ع) هنگام روبرو شدن با مشكلات مختلف زندگى، صبر كرده و بردبارى خود را حفظ مى نمود. ب. خشوع و خضوع: آن حضرت همواره د R6...به راستى، با خداى خويش چه مى گويد؟ آرى، اكنون لحظه آغاز قيام حسينى است. به همين دليل، امام حركت خويش را با نماز شروع مى كند. او در اين نماز با خداى خويش راز و نياز مى كند و از او طلب يارى مى نمايد. ـ على اكبر! برو به جوانان بنى هاشم بگو شمشيرهاى خود را بردارند و به اين جا بيايند. ـ چشم بابا! بعد از لحظاتى، همه جوانان بنى هاشم در خانه امام جمع مى شوند. آن جوانمرد را كه مى بينى عبّاس، پسر اُمّ البنين است. آنها با خود مى گويند كه چه خطرى جان امام را تهديد كرده است؟ امام، به آنها خبر مى دهد كه بايد نزد امير مدينه برويم. همه افراد، همراه خود شمشير آورده اند، ولى امام به 7اى شمشير، عصايى در دست دارد. آيا اين عصا را مى شناسى؟ اين عصاى پيامبر است كه در دست امام است. امام به سوى قصر حركت مى كند، آيا تو هم همراه مولاى خويش مى آيى تا او را يارى كنى؟ *** كوچه هاى مدينه بسيار تاريك است. امام و جوانان بنى هاشم به سوى قصر حركت مى كنند. اكنون به قصر مدينه مى رسيم، امام رو به جوانان مى كند و مى فرمايد: «من وارد قصر مى شوم، شما در اين جا آماده باشيد. هرگاه من شما را به يارى خواندم به داخل قصر بياييد». امام وارد قصر مى شود. امير مدينه و مروان را مى بيند كه كنار هم نشسته اند. امير مدينه به امام مى گويد: «معاويه از دنيا رفت و يزيد جانشين او شد. ا8نون نامه مهمّى از او به من رسيده است». آن گاه نامه يزيد را براى امام مى خواند. امام به فكر فرو مى رود و پس از لحظاتى به امير مدينه مى گويد: «فكر نمى كنم بيعت مخفيانه من در دل شب، براى يزيد مفيد باشد. اگر قرار بر بيعت كردن باشد، من بايد در حضور مردم بيعت كنم تا همه مردم باخبر شوند». امير مدينه به فكر فرو مى رود و درمى يابد كه امام راست مى گويد، زيرا يزيد هرگز با بيعت نيمه شب و مخفيانه امام، راضى نخواهد شد. از سوى ديگر، امير مدينه كه هرگز نمى خواست دستش به خون امام آلوده شود، كلام امام را مى پسندد و مى گويد: «اى حسين! مى توانى بروى و فردا نزد ما بيايى تا در حضور مردم، با ي9زيد بيعت كنى». امام آماده مى شود تا از قصر خارج شود، ناگهان مروان فرياد مى زند: «اى امير! اگر حسين از اين جا برود ديگر به او دسترسى پيدا نخواهى كرد». آن گاه مروان نگاه تندى به امام حسين(ع) مى كند و مى گويد: «با خليفه مسلمانان، يزيد، بيعت كن»، امام نگاهى به او مى كند و مى فرمايد: «چه سخن بيهوده اى گفتى، بگو بدانم چه كسى يزيد را خليفه كرده است؟». مروان از جا برمى خيزد و شمشير خود را از غلاف بيرون مى كشد و به امير مدينه مى گويد: «اى امير، بهانه حسين را قبول نكن، همين الان از او بيعت بگير و اگر قبول نكرد، گردنش را بزن». مروان نگران است كه فرصت از دست برود، در حالى كه امير م:دينه دستور حمله را نمى دهد. اين جاست كه امام، ياران خود را فرامى خواند، و جوانان بنى هاشم در حالى كه شمشيرهاى خود را در دست دارند، وارد قصر مى شوند. مروان، خود را در محاصره جوانان بنى هاشم مى بيند و اين چنين مى شنود: «تو بودى كه مى خواستى مولاى ما را بكشى؟». ترس تمام وجود مروان را فرا مى گيرد. مروان اصلاً انتظار اين صحنه را نداشت. او در خيال خود نقشه قتل امام حسين(ع) را طرح كرده بود، امّا خبر نداشت كه با شمشيرهاى اين جوانان، روبرو خواهد شد. همه جوانان، منتظر دستور امام هستند تا جواب اين گستاخى مروان را بدهند؟ ولى امام سخن مروان را ناديده مى گيرد و همراه با جوانان، ا; قصر خارج مى شود. مروان نگاهى به امير مدينه مى كند و مى گويد: «تو به حرف من گوش نكردى. به خدا قسم، ديگر هيچ گاه به حسين دست پيدا نخواهى كرد». امير مدينه به مروانِ آشفته مى گويد: «دوست ندارم همه دنيا براى من باشد و من در ريختن خون حسين، شريك باشم». مروان ساكت مى شود و ديگر سخنى نمى گويد. *** صبح شده است و اكنون مردم از مرگ معاويه باخبر شده اند. امير مدينه همه را به مسجد فرا خوانده است و همه مردم، به سوى مسجد مى روند تا با يزيد بيعت كنند. از طرف ديگر، مروان در اطراف خانه امام پرسه مى زند. او در فكر آن است كه آيا امام همراه با مردم براى بيعت با يزيد به مسجد خواهد آمد< يا نه؟ امام حسين(ع)، از خانه خود بيرون مى آيد. مروان خوشحال مى شود و گمان مى كند كه امام مى خواهد همچون مردم ديگر، به مسجد برود. او امام را از دور زير نظر دارد، ولى امام به سوى مسجد نمى رود. مروان مى فهمد كه امام براى بررسى اوضاع شهر از خانه خارج شده و تصميم ندارد به مسجد برود. مروان با خود مى گويد كه خوب است نزد حسين بروم و با او سخن بگويم، شايد راضى شود به مسجد برود. ـ اى حسين! من آمده ام تا تو را نصيحت كنم. ـ نصيحت تو چيست؟ ـ بيا و با يزيد بيعت كن. اين كار براى دين و دنياى تو بهتر است. ـ (إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّـآ إِلَيْهِ رَاجِعُون); اگر يزيد بر امّت اسلام خلافت كند، =يگر بايد فاتحه اسلام را خواند. اى مروان! از من مى خواهى با يزيد بيعت كنم، در حالى كه مى دانى او مردى فاسق و ستمكار است. مروان سر خود را پايين مى اندازد و مى فهمد كه ديگر بايد فكر بيعت امام را از سر خود، بيرون كند. *** امير مدينه، در مسجد نشسته است و مردم مدينه با يزيد بيعت مى كنند، امّا هر چه منتظر مى ماند، خبرى از امام حسين(ع) نيست. برنامه بيعت تمام مى شود و امير مدينه به قصر بازمى گردد. مروان، نزد او مى آيد و به او گزارش مى دهد كه امام حسين(ع) حاضر به بيعت با يزيد نيست. اكنون پيك مخصوص يزيد، آماده بازگشت به شام است. امير مدينه نامه اى به يزيد مى نويسد كه حسين با او بيعت نخواهد كرد. چند روز پس از آن، نامه به دست يزيد مى رسد. او با خواندن آن بسيار عصبانى مى شود. چشمان يزيد از شدّت غضب، خون آلود است و دستور مى دهد تا اين نامه را بنويسند: «از يزيد، خليفه مسلمانان به امير مدينه: هنگامى كه اين نامه به دست تو رسيد، بار ديگر از مردم مدينه بيعت بگير، و بايد همراه جواب اين نامه، سرِ حسين را برايم بفرستى و بدان كه جايزه اى بسيار بزرگ در انتظار توست». گستاخى يزيد را ببين! او از امير مدينه مى خواهد كه جواب نامه اش فقط سر امام حسين(ع) باشد. به راستى، چه حوادثى در انتظار مدينه است؟ وقتى اين نامه به مدينه برسد، چه اتّفاقى خواهد افتاد؟ بخش 2K بار ديگر خانه خدا را ببينند؟ آيا بار ديگر، دور اين خانه طواف خواهند كرد؟ يك نفر رو به امام مى كند و مى گويد: «اى حسين! كبوترى از كبوتران حرم باش». همه خيال مى كنند كه اگر امام در مكّه بماند در امن و امان خواهد بود. همان طور كه كبوتران حرم در امن و امان هستند، ولى امام مى فرمايد: «دوست ندارم به خاطر من حرمت اين خانه شكسته شود». آرى، اين جا شهر خدا و حرم خداست و امام نمى خواهد حرمت خانه خدا شكسته شود. يزيد مى خواهد بعد از كشتن امام حسين(ع)، با تبليغات زياد در ذهن مردم جا بيندازد كه اين حسين بود كه حريم خانه خدا را براى اوّلين بار شكست. كافى است كه ابتدا درگيرى ساختگى بين>ين در خطر باشد. آخر تا به حال سابقه نداشته است كه حرمت خانه خدا شكسته شود. از زمان هاى قديم تاكنون، مردم به خانه خدا احترام گذاشته اند و حتّى در زمان جاهليّت نيز، هيچ كس جرأت نداشته است كسى را كنار خانه خدا به قتل برساند، امّا يزيد كه پايه هاى حكومت خود را متزلزل مى بيند تصميم گرفته است تا حرمت خانه خدا را بشكند و امام حسين(ع) را در اين حرم امن به قتل برساند. امام حسين(ع) طواف وداع انجام مى دهد. مستحب است هر كس كه از مكّه خارج مى شود، طواف وداع انجام دهد. آيا موافقى ما هم همراه آن حضرت طواف وداع انجام دهيم؟ اشك در چشمان ياران امام حسين(ع) حلقه زده است. آيا قسمت خواهد شدAزيد را عملى كند و شعله نهضت امام حسين(ع) را خاموش كند. امير جديد به مكّه مى رسد و وارد مسجدالحرام مى شود. تا پيش از اين، هميشه امام حسين(ع) كنار خانه خدا به نماز مى ايستاد و مردم پشت سر او نماز مى خواندند. موقع نماز كه مى شود امير جديد، در جايگاه مخصوص امام جماعت مى ايستد. امام حسين(ع) اين صحنه را مى بيند. ولى براى اينكه بهانه اى به دست دشمن ندهد، اقدامى نمى كند و پشت سر او نماز مى خواند. با ورود امير جديد و بررسى تغييرات اوضاع مكّه، امام تصميم جديدى مى گيرد. مردم از همه جاىِ جهان اسلام به مكّه آمده اند تا اعمال حج را به جا آورند. دو روز ديگر نيز، مردم به صحراى عرفات مى رBوند. ولى امام مى خواهد به كوفه برود. به راستى چرا امام اين تصميم را گرفته است؟ پيام امام حسين(ع)، به گوش ياران و شيفتگان آن حضرت مى رسد: «هر كس كه مى خواهد جان خويش را در راه ما فدا كند و خود را براى ديدار خداوند آماده مى بيند، با ما همسفر شود كه ما به زودى به سوى كوفه حركت خواهيم كرد». امام حسين(ع) مى خواهد طواف وداع را انجام دهد. طواف خداحافظى با خانه خدا! مردم همه در لباس احرام هستند و آرام آرام خود را براى رفتن به سرزمين عرفات آماده مى كنند، امّا ياران امام حسين(ع) بار سفر مى بندند. *** مردم مكّه همه در تعجّب اند كه چرا امام با اين عجله، مكّه را ترك مى كند؟ چر?ا او در اين شهر نمى ماند؟ در اين جا كه هيچ خطرى او را تهديد نمى كند. اين جا حرم امن الهى است. اگر امام تصميم به رفتن دارد چرا صبر نمى كند تا اعمال حج تمام شود. در آن صورت گروه زيادى از حاجيان همراه او خواهند رفت. در حال حاضر، براى مردم بسيار سخت است كه اعمال حج را رها كنند و همراه امام حسين(ع) بروند. هر مسلمانى در هر جاى دنيا، آرزو دارد روز عرفه در صحراى عرفات باشد. اين سؤال ها ذهن مردم را به خود مشغول كرده است. هيچ كس خبر ندارد كه يزيد چه نقشه شومى كشيده است. او مى خواهد امام حسين(ع) را در حال احرام و كنار خانه خدا به قتل برساند. هيچ كس باور نمى كند كه جان امام در اين سرزمD در اين تاريكى شب، به اين سو مى آيد؟ صورتش در دل شب مى درخشد. چقدر با وقار راه مى رود. شايد او مولايمان حسين(ع) باشد! آرى! درست حدس زدى. او كنار قبر جدّش، پيامبر مى آيد تا با او سخن بگويد. پس به نماز مى ايستد تا با معبود خود، راز و نياز كند، او اكنون به سجده رفته و اشك مى ريزد. مى خواهى صداى امام را بشنوى؟ گوش كن: «بار خدايا! تو مى دانى كه من براى اصلاح امّت جدّم قيام مى كنم. من براى زنده كردن امر به معروف و نهى از منكر، آماده ام تا جانم را فدا كنم. يزيد مى خواهد دين تو را نابود كند تا هيچ اثرى از آن باقى نماند. من مى خواهم از دين تو دفاع كنم». اين سخنان، بوى جدايى مى دهد. گويEى امام تصميم سفر دارد و اين آخرين نماز او در حرم پيامبر است. آرى! او آمده است تا با جدّ خويش، خداحافظى كند. جانم فداى تو اى آقايى كه در شهر خودت هم در امان نيستى! شمشيرها، در انتظار رسيدن نامه يزيد هستند تا تو را كنار قبر جدّت رسول خدا شهيد كنند. يزيد مى خواهد تو را در همين شهر به قتل برساند تا صداى عدالت و آزادگى تو، به گوش مردم نرسد. او مى داند كه حركت و قيام تو سبب بيدارى جهان اسلام خواهد شد، امّا تو خود را براى اين سفر آماده كرده اى، تا دين اسلام را از خطر نابودى نجات دهى و به تمام مردم درس آزادگى و مردانگى بدهى. سفر تو، سفر بيدارى تاريخ است. سفرِ زندگى شرافتمندانه Fاست. لحظاتى امام در سجده به خواب مى رود. رسول خدا را مى بيند كه آغوش خود را مى گشايد و حسينش را در آغوش مى گيرد. سپس، پيامبر ميان دو چشم او را مى بوسد و مى فرمايد: «اى حسين! خدا براى تو مقامى معيّن كرده است كه جز با شهادت به آن نمى رسى». امام از خواب بيدار مى شود، در حالى كه اشك شوق ديدار يار، بر چشمانش حلقه زده است. اكنون ديگر همه چيز معلوم شده است، سفر شهادت آغاز مى شود: «بسم الله الرحمن الرحيم». امام حسين(ع) مى خواهد از مسجد بيرون برود. خوب است همراه ايشان برويم. امام در جايى مى نشيند و دست روى خاك مى گذارد و مشغول سخن گفتن مى شود. آيا مى دانى اين جا كجاست؟ نمى دانم، تGاريكى شب مانع شده است. من فقط صداى امام را مى شنوم: مادر! درست حدس زدى. امام اكنون كنار قبر مادر است و با مادر مهربانش خداحافظى مى كند و سپس به سوى قبرستان بقيع مى رود تا با برادرش امام حسن(ع) نيز، وداع كند. *** مردم مدينه در خوابند، امّا در محلّه بنى هاشم خبرهايى است. امام حسين(ع) تا ساعتى ديگر، مدينه را ترك خواهد كرد. پس دوستان و ياران امام، پيش از روشن شدن آسمان، بايد بار سفر را ببندند. چرا صداى گريه مى آيد؟ عمّه هاى امام حسين(ع)، دور او جمع شده اند و آرام آرام گريه مى كنند. امام نزديك مى رود و مى فرمايد: «از شما مى خواهم كه لب به نوحه و زارى بازنكنيد». يكى از آHنها در جواب مى گويد: «اى حسين جان! چگونه گريه نكنيم در حالى كه تو تنها يادگار پيامبر هستى و از پيش ما مى روى». امام، آنها را به صبر و بردبارى دعوت مى كند. نگاه كن، آيا آن خانم را مى شناسى كه به سوى امام مى آيد؟ او به امام مى گويد: «فرزندم! با اين سفر مرا اندوهناك نكن». امام با نگاهى محبّت آميز مى فرمايد: «مادرم! من از سرانجام راهى كه انتخاب نموده ام آگاهى دارم، امّا هر طور كه هست بايد به اين سفر بروم». اين كيست كه امام حسين(ع) را فرزند خود خطاب مى كند و آن حضرت هم، او را مادر صدا مى زند؟ او اُمّ سَلَمه، همسر پيامبر است. همان خانم كه عمر خود را با عشق به اهل بيت(ع) سپرى كردI است. آيا مى دانى بعد از حضرت خديجه(س)، او بهترين همسر براى پيامبر بود؟ *** اكنون امام قلم و كاغذى برمى دارد و مشغول نوشتن مى شود. او وصيّت نامه خويش را مى نويسد، او مى داند كه دستگاه تبليغاتى يزيد، تلاش خواهند كرد كه تاريخ را منحرف كنند. امام مى خواهد در آغاز حركت، مطلبى بنويسد تا همه بشريّت در طول تاريخ، بدانند كه هدف امام حسين(ع) از اين قيام چه بوده است. ايشان مى نويسد: «من بر يگانگى خداى متعال شهادت مى دهم و بر نبوّت حضرت محمّد اعتقاد دارم و مى دانم كه روز قيامت حق است. آگاه باشيد! هدف من از اين قيام، فتنه و آشوب نيست، من مى خواهم امّت جدّم رسول خدا را اصلاحJ كنم، من مى روم تا امر به معروف و نهى از منكر بنمايم». آرى! تاريخ بايد بداند كه حسين(ع)، مسلمان است و از دين جدّ خود منحرف نشده است. امام برادرش، محمّدحنفيّه را نزد خود فرا مى خواند و اين وصيّت نامه را به او مى دهد و از او مى خواهد تا در مدينه بماند و برنامه هاى امام را در آنجا پيگيرى كند، همچنين خبرهاى آنجا را نيز، به او برساند. اكنون موقع حركت است، محمّدحنفيّه رو به برادر مى كند: ـ اى حسين! تو همچون روح و جان من هستى و اطاعت امر تو بر من واجب است، امّا من نگران جان تو هستم. پس از تو مى خواهم كه به سوى مكّه بروى كه آنجا حرم امن الهى است. ـ به خدا قسم! اگر هيچ پناهگاه امنى هم نداشته باشم، با يزيد بيعت نخواهم كرد. اشك در چشمان محمّدحنفيّه حلقه زده است. او گريه مى كند و امام هم با ديدن گريه او اشك مى ريزد. آيا اين دو برادر دوباره همديگر را خواهند ديد؟ همه جوانان بنى هاشم و ياران امام آماده حركت هستند. زمان به سرعت مى گذرد. امام بايد سفرش را در دل شب آغاز كند. كاروان، آرام آرام به راه مى افتد. نمى دانم چرا مدينه با خاندان پيامبر اين قدر نامهربان بود. تشييع پيكر مادرى پهلو شكسته در دل شب، اشك شبانه على(ع) كنار قبر همسر در دل شب، تيرباران پيكر امام حسن(ع). اكنون هم آغاز سفر حسين(ع) در دل شب! خداحافظ اى مدينه! خداحافظ اى كوچه بنى هاشم! بخش 3L مأموران حكومتى و ياران امام ايجاد كنند. به گونه اى كه تعدادى از مأموران كشته شوند و بعد از آن، امام به وسيله مأموران به قتل برسد و در ذهن مردم اين گونه جا بيفتد كه ابتدا ياران امام با هواداران يزيد درگير شده و در اين درگيرى آنها از خود دفاع كرده اند و در اين كشمكش امام حسين(ع) نيز، كشته شده است. اكنون يزيد مى خواهد كه هم حسين(ع) را به قتل برساند و هم او را به عنوان اوّلين كسى كه در مكّه خون كسى را ريخته است، معرّفى كند. *** او كيست كه چنين سراسيمه به سوى امام مى آيد؟ به گمانم يكى از پسر عموى هاى امام حسين(ع) است كه خبردار شده امام مى خواهد به سوى كوفه برود. او خدMت امام مى رسد و سلام كرده و مى گويد: «اى حسين! به من خبر رسيده كه تصميم دارى به سوى كوفه بروى، امّا من خيلى نگرانم. زيرا هنوز نماينده يزيد در آن شهر حكومت مى كند و يزيد پول هاى بيت المال را در اختيار دارد و مردم هم كه بنده پول هستند. من مى ترسم آنها مردم را با پول فريب بدهند و همان هايى كه به تو وعده يارى داده اند، به خاطر پول به جنگ با تو بيايند». وقتى سخن او تمام مى شود امام مى گويد: «خدا به تو جزاى خير دهد. مى دانم كه تو از روى دلسوزى سخن مى گويى، امّا من بايد به اين سفر بروم». هيچ كس خبر ندارد كه يزيد چه نقشه اى براى كشتن امام حسين(ع) كشيده است. براى همين، همه دلسوزان، Nمام را از ترك مكّه نهى مى كنند. ولى امام مى داند كه در مكّه هم در امان نيست. پس صلاح در اين است كه به سوى كوفه حركت كند. *** آيا محمّدبن حَنَفيّه را به ياد مى آورى؟ برادر امام حسين(ع) را مى گويم. همان كه به دستور امام (در موقع حركت از مدينه)، به عنوان نماينده امام در آن شهر ماند. اكنون او براى انجام مراسم حج و ديدن برادر به سوى مكّه مى آيد. او شب هشتم ذى الحجّه به مكّه مى رسد، امّا همين كه وارد شهر مى شود به او خبر مى دهند كه اگر مى خواهى برادرت حسين(ع) را ببينى، فرصت زيادى ندارى. زيرا ايشان فردا صبح زود، به سوى كوفه حركت مى كند. مگر او اعمال حج را انجام نمى دهد؟ م\حمّدبن حنفيّه با عجله خدمت برادر مى رسد. امام حسين(ع) را در آغوش مى گيرد. اشكش جارى مى شود و مى گويد: «اى برادر! چرا مى خواهى به سوى كوفه بروى؟ مگر فراموش كردى كه آنها با پدرمان چه كردند؟ مگر به ياد ندارى كه با برادرمان، حسن(ع)، چگونه برخورد كردند؟ من مى ترسم كه آنها بازهم بىوفايى كنند. اى برادر، در مكّه بمان كه اين جا حرم امن الهى است». امام مى فرمايد: «اى برادر! بدان كه يزيد، براى كشتن من در اين شهر، برنامه ريزى كرده است». محمّدبن حنفيّه، با شنيدن اين سخن به فكر فرو مى رود. آيا امام حسين(ع) كنار خانه خدا هم در امان نيست؟ او به امام مى گويد: «برادر، به سوى كشور يمن برو ك RR -4[    e امير كوفه سخنرانى مى كند حدود هفت ماه قبل، هنگامى كه معاويه زنده بود، از نارضايتى مردم كوفه خبردار شد و فهميد كه كوفه در آستانه يك انفجار بزرگ است. براى همين بود كه او نُعمان بن بَشير را به عنوان امير  داد تا سه مشك آب بردارند و به سوى خانه عثمان حركت كنند، آنها هر طور بود آب را به خانه عثمان رساندند. امام حسن(ع) همراه با قنبر هنوز بر در خانه عثمان ايستاده بود كه تيراندازى شروع شد و در اين هنگام امام حسن نيز مجروح(ع) شد. سرانجام شورشيان به خانه عثمان حمله كردند و او را به قتل رساندند. امّا همسفر من مى بينى كه امروز معاويه با تبليغات كارى كرده است كه مردم باور كرده اند امام حسن(ع) قاتل عثمان است. آرى، تبليغات مى تواند كارى كند كه مردم، شب را روز ببينند و همين طور روز را شب! ما بايد هميشه هوشيار باشيم تا فريب تبليغات شوم دشمنان اسلام را نخوريم. پيراهن خونين خليفه 6 - على جان ! از تو مى خواهم كه خودت مرا غسل دهى و كفن نمايى و در قبر بگذارى ، على جان ! وقتى بدن مرا دفن كردى، كنار قبرم بنشين و قرآن و دعا بخوان ، تو كه مى دانى من سخت مشتاق تو هستم و چقدر شيداى صداى دلنشين تو هستم! على جان ! به سر قبرم بيا، چرا كه دل من به تو انس دارد . 86 ـ گريه فاطمه(س) على(ع) نگاه مى كند، مى بيند فاطمه(س) اشك مى ريزد، على(ع) سوال مى كند: ــ فاطمه جان ! چرا گريه مى كنى ؟ ــ من براى غربت و مظلوميّت تو گريه مى كنم ، مى دانم كه بعد از من با سختى ها و بلاهاى زيادى روبرو خواهى شد . ــ فاطمه جان ! گريه نكن ، من در راه خدا بر همه آن سختى ها صبر خواهم نمود... شب آخر Qردا به اوج آسمان ها پرواز مى كنم» . 85 ـ وصيّت هاى فاطمه(س) اكنون فاطمه(س) وصيّت هاى خود را براى على(ع) بيان مى كند: 1 - على جان ! تو بايد در مرگ من صبر داشته باشى. 2 - على جان ! از تو مى خواهم كه بعد از من با فرزندانم ، مهربانى بيشترى داشته باشى. 3 - بعد از من با دختر خواهرم ، اَمامه ، ازدواج كن ، زيرا او با فرزندان من مهربان است . 4 - بدنم را شب غسل بده، شب به خاك بسپار ، تو را به خدا قسم مى دهم مبادا بگذارى آنهايى كه بر من ظلم كردند بر سر جنازه من حاضر شوند ، آنهايى كه مرا با تازيانه زدند ; محسن(ع) مرا كشتند نبايد بر پيكر من نماز بخوانند . 5 - على جان ! من مى خواهم قبرم مخفى باشد .Pه او دستور داد تا به خانه عثمان باز گردد. امام حسن(ع) به خانه عثمان بازگشت; امّا بار ديگر عثمان او را قسم داد كه خانه او را ترك كند. شب هنگام، نيروهايى كه از مصر آمده بودند از فرصت استفاده كردند و حلقه محاصره را تنگ تر كردند. محاصره آن قدر طول كشيد كه ديگر آبى در خانه عثمان پيدا نمى شد، عثمان و خانواده او در تشنگى بودند. امّا شورشى ها، اجازه نمى دادند كسى براى عثمان آب ببرد، آنها مى خواستند عثمان و خانواده اش از تشنگى بميرند. هيچ كس جرأت نداشت به خانه عثمان نزديك شود، شورشيان با شمشيرهاى برهنه خانه را در محاصره خود داشتند. اينجا بود كه حضرت على(ع) به بنى هاشم دستورS او آمده اند، بخواهد كه خانه او را ترك كنند. عثمان هم كه به مروان اطمينان داشت و خيال مى كرد خطر برطرف شده است از همه آنهايى كه براى دفاع از او آمده بودند در خواست كرد تا به خانه هاى خود بروند. او رو به همه كرد و چنين گفت: «من شما را قسم مى دهم تا خانه مرا ترك كنيد و به خانه هاى خود برويد». امام حسن(ع) رو به عثمان كرد و فرمود: «چرا مردم را از دفاع كردن از خود منع مى كنى؟». عثمان در جواب او گفت: «تو را قسم مى دهم كه به خانه خود بروى، كه من نمى خواهم در خانه ام خونريزى شود». آرى، آخرين فردى كه خانه عثمان را ترك كرد امام حسن(ع) بود. حضرت على(ع) چون متوجّه بازگشت امام حسن(ع) شد Tصره كردند و نگذاشتند كه او براى خواندن نماز جماعت به مسجد بيايد. حضرت على(ع) براى دفاع از عثمان، امام حسن و امام حسين(ع) را به خانه عثمان فرستاد و به آنها دستور داد كه نگذارند آسيبى به عثمان برسد. محاصره بيش از دو هفته طول كشيد و در تمام اين مدّت امام حسن و امام حسين(ع) و گروهى ديگر از اهل مدينه از عثمان دفاع مى كردند. جالب اين است كه خود معاويه چون مى دانست تاريخ مصرف عثمان براى او تمام شده است، طرّاح اصلى اين ماجرا بود. او مى خواست با از ميان برداشتن عثمان به اهداف خود برسد. مروان كه منشى و مشاور عثمان بود روز هجدهم ماه ذى الحجّه از او خواست تا از كسانى كه براى دفاستيم». آيا مى دانى چند نفر در كوفه با امام حسن(ع) بيعت مى كنند؟ بيش از چهل هزار نفر! اكنون بيعت با امام تمام شده است، و امام حسن(ع) زمام حكومت را به دست مى گيرد، و براى شهرهاى مختلف فرماندارانى را منصوب مى كند، عبد الله بن عباس را به سوى شهر بصره مى فرستد. امام حسن(ع)، دو ماه به بررسى اوضاع مى پردازد و سعى مى كند مسائل داخلى را سر و سامان بدهد. البتّه لازم است بدانى كه محدوده حكومت امام حسن(ع) فقط عراق نيست، بلكه تمام مناطق اسلامى (به غير از شام) زير نظر كوفه اداره مى شوند. آرى كوفه به منزله پايتختى براى حجاز (مكه و مدينه)، يمن، ايران و... به شمار مى رود. بيعت با خورشيدVمى ايستد رو به مردم مى كند و مى گويد: «اى مردم! اين آقا فرزند پيامبر شما و جانشين امام شماست، برخيزيد و با او بيعت كنيد»! با تمام شدن سخن عبد الله بن عبّاس همه مردم، آمادگى خود را براى بيعت كردن با امام حسن(ع)، اعلام مى كنند و در جواب عبد الله بن عبّاس مى گويند: «ما بسيار امام حسن(ع) را دوست داريم، به راستى كه او شايسته خلافت مى باشد». مردم دسته دسته به سوى امام مى روند و با او بيعت مى كنند. همسفر خوبم! امام حسن(ع) وقتى هجوم مردم را براى بيعت مى بيند از آنها قول مى گيرد كه همواره به سخنان و دستورات او گوش فرا دهند و مردم نيز با صداى بلند مى گويند: «ما همه گوش به فرمان تو هUبليغات كارى مى كند كه مردم شام باور مى كنند امام حسن(ع) قاتل عثمان است. خواننده عزيزم! آيا موافقى با هم مقدارى تاريخ را مرور كنيم، و از قضيّه قتل عثمان با خبر شويم و حوادث سال سى و پنج هجرىِ قمرى را بررسى كنيم؟ آن زمان عثمان به عنوان خليفه سوّم در مدينه حكومت مى كرد. او بنى اُميّه را همه كاره حكومت خود قرار داده بود و مردم براى اينكه بنى اُميّه، بيت المال را حيف و ميل مى كردند از عثمان ناراضى بودند. مردم مصر بيش از همه، مورد ظلم و ستم واقع شده بودند و سرانجام وقتى كاسه صبر آنها لبريز شد، در ماه شَوّال سال سى و پنج هجرى قمرى به سوى مدينه آمدند. آنها خانه عثمان را محمى گيرد كه دو جاسوس به عراق بفرستد يكى به شهر كوفه، و ديگرى به شهر بصره. اين دو جاسوس وظيفه دارند تا با خرج كردن سكّه هاى طلا، مردم اين دو شهر را نسبت به حكومت امام حسن(ع) بدبين كنند و در ميان مردم آشوب و فتنه ايجاد كنند. موقع حركت است و جاسوسان معاويه مى خواهند به سوى عراق حركت كنند. معاويه نزد آنها مى آيد و با آنها سخن مى گويد و به آنها وعده پول و مقام مى دهد و از آنها مى خواهد براى ترور امام حسن(ع) و ياران مهم او تلاش نمايند. همسفر خوبم! اكنون ديگر جان امام حسن(ع) در خطر است، بيا دعا كنيم تا خداوند، امام مهربان ما را از شرّ دشمنان حفظ نمايد. دو جاسوس با سكّه هاى طلاYس از تو مى خواهم كه از خدا بترسى و با من بيعت كنى و حكومت شام را به من بسپارى. بدان كه اگر اين پيشنهاد را قبول نكنى من همراه با سپاهى بزرگ به سوى تو خواهم آمد». نامه امام به دست معاويه مى رسد، اكنون، معاويه، مشاوران خود را جمع مى كند و از آنها مى خواهد كه به طرح نقشه اى براى مقابله با امام حسن(ع) بپردازند. طبق نقشه اين نامه براى امام حسن(ع) فرستاده مى شود: «اى حسن بن على! مگر فراموش كرده اى كه در صفين، ابوموسى اشعرى، پدر تو را از حكومت، كنار زد، حال چگونه شده است كه تو حقّ پدر خود را مى طلبى در حالى كه حقّ خلافت به من واگذار شده است». همچنين در اين جلسه مهم، معاويه تصميم Zرآن ها را بر سر نيزه كنند و با اين كار، مردم كوفه را فريب داد و مانع پيروزى سپاه حق شد. اكنون، امام حسن(ع) به حكومت رسيده است، او ريشه و اساس فساد را هدف قرار مى دهد. آرى، معاويه و حكومت او ريشه همه فسادهايى است كه در امّت اسلامى روى مى دهد. امام حسن(ع) به خوبى مى داند كه معاويه مى خواهد اسلام را از بين برده و همه زحمت هاى پيامبر را نابود نمايد. اكنون ماه ذى الحجّه است و امام حسن(ع) نامه اى به معاويه مى نويسد: «همانا پدرم على بن ابى طالب به ديدار خدا رفته و او مرا به عنوان جانشين خود معرفى كرده است. اى معاويه، به خوبى مى دانى كه امر رهبرى بر مسلمانان، حق ما اهل بيت است، پ]ه آنجا شيعيان زيادى هستند». امام نيز مى فرمايد: «من در مورد پيشنهاد تو فكر مى كنم». محمّدبن حنفيّه اكنون آرام مى گيرد و نزد خواهرش زينب(س) مى رود تا با او ديدارى تازه كند. امشب اوّلين شبى است كه لشكر يزيد در مكّه مستقر شده اند. بايد به هوش بود و بيدار! آيا موافقى امشب، من و تو كنار خانه امام نگهبانى بدهيم؟ جوانان بنى هاشم جمع شده اند. عبّاس را نگاه كن! او هر رفت و آمدى را بادقّت زير نظر دارد. مگر جان امام در خطر است؟ چرا بايد چنين باشد، مگر اين جا حرم امن خدا نيست؟ به راستى، چه شده كه حقيقت حرم، اين گونه جانش در خطر است؟ سى نفر از هواداران بنى اُميّه كه قرار است نقشه ق_تل امام را اجرا كنند، اكنون خود را به مكّه رسانيده اند. آنها به جايزه بزرگى كه يزيد به آنها وعده داده است فكر مى كنند، امّا نمى دانند كه نقشه آنها عملى نخواهد شد. امام حسين(ع) عاشق صحراى عرفات است. او هر سال در آن صحرا، دعاى عرفه مى خواند و با خداى خويش راز و نياز مى كند. هيچ كس باور نمى كند كه امام يك روز قبل از روز عرفه، مكّه را ترك كند؟ امروز امام به فكر صحراى ديگرى است. او مى خواهد حج ديگرى انجام دهد. او مى خواهد با خون وضو بگيرد تا اسلام زنده بماند. امت اسلامى گرفتار خواب شده است. همه اين مردمى كه در مكّه جمع شده اند بر شيطان سنگ مى زنند، امّا دست در دست شيطان بزرگ، از آن بى خبر مانده ام. سرانجام يك شب تصميم گرفتم تا به عمق تاريخ، سفر كنم و از رمز و راز صلح امام حسن(ع) با خبر شوم. و اين چنين بود كه سفر شش ماهه من آغاز شد و فهميدم كه من از چه حماسه بزرگى بى اطّلاع بوده ام. اين كتاب كه در دست شماست حاصل سفر من است. شما مى توانيد با خواندن اين كتاب از عظمت حماسه صلح امام حسن(ع) با خبر شويد و باور كنيد كه اگر اين حماسه نبود اكنون از اسلام هيچ خبرى نبود. اين كتاب را به قهرمان اين داستان اهدا مى كنم; به آن اميد كه روز قيامت شفاعتش، نصيب خوانندگان اين كتاب گردد. مهدى خدّاميان آرانى قم، آبان ماه 1387 مقدمه ` يزيد مى گذارند. آنها نمى دانند كه بيعت با يزيد، يعنى مرگ اسلام! يزيد تصميم گرفته است تا اسلام را از بين ببرد. او كه آشكارا شراب مى خورد و سگ بازى مى كند، خليفه مسلمانان شده و قرآن را به بازى گرفته است. اكنون امام، مصلحت ديده است كه براى بيدارى بشريّت بايد هجرت كند. هجرت به سوى بيدارى. هجرت به سوى آزادگى. *** همسفر من! برخيز! مگر صداى شترها را نمى شنوى؟ مگر خبر ندارى كه كاروان امام حسين(ع) آماده حركت است؟ اين كاروان به سوى كوفه مى رود. همه سوار شده اند. كجاوه ها را نگاه كن! زينب(س) هم عزم سفر دارد. همه اهل و عيال امام همراه او مى روند. امام رو به همه مى كند و مى فرمaايد: «ما به سوى شهادت مى رويم». آرى، امام آينده اين كاروان را بيان مى كند. مبادا كسى براى رياست و مال دنيا با آنها همراه شود. خواننده عزيزم! ما چه كار كنيم؟ آيا همراه اين كاروان برويم؟ گمانم دل تو نيز مثل من گرفتار اين كاروان شده است. يكى فرياد مى زند: «صبر كنيد! به كجا چنين شتابان؟». آيا اين صدا را مى شناسى؟ او محمّدبن حنفيّه است كه مى آيد. مهار شتر امام حسين(ع) را مى گيرد و چنين مى گويد: «برادر جان! ديشب با شما سخن گفتم كه به سوى كوفه نروى. گفتى كه روى سخنم فكر مى كنى. پس چه شد؟ چرا اين قدر عجله دارى؟» امام حسين(ع) مى فرمايد: «برادر! ديشب، پس از آن كه تو رفتى در خواب پياbبر را ديدم. او مرا در آغوش گرفت و به من فرمود كه اى حسين، از مكّه هجرت كن. خدا مى خواهد تو را آغشته به خون ببيند». اشك در چشم محمّدبن حنفيّه حلقه مى زند. (إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّـآ إِلَيْهِ رَاجِعُون). اين سفرى است كه بازگشتى ندارد. اين آخرين ديدار با برادر است. پس برادر را در آغوش مى گيرد و به ياد آغوشِ گرم پدر مى افتد. محمّدبن حنفيّه با دست اشاره اى به سوى كجاوه زينب(س)، مى كند و مى گويد: «برادر! اگر به سوى شهادت مى روى چرا اهل و عيال خود را همراه مى برى؟». امام در جواب مى فرمايد: «خدا مى خواهد آنها را در اسارت ببيند». چه مى شنوم؟ خواهرم زينب(س) بر كجاوه اسيرى، سوار شدهd است؟ آرى! اگر زينب(س) در اين سفر همراه امام حسين(ع) نباشد، پيام او به دنيا نمى رسد. من با شنيدن اين سخن خيلى به فكر فرو مى روم. شايد بگويى چرا خدا اراده كرده است كه اهل و عيال پيامبر اسير شوند؟ مگر خبر ندارى كه اگر امام حسين(ع)، آنها را در شهر مى گذاشت، نمى توانست به هدف خود برسد. يزيد دستور داده بود كه اگر نتوانستند مانع حركت امام حسين(ع) به كوفه شوند، نقشه دوم را اجرا كنند. آيا مى دانى نقشه دوم چيست؟ يزيد خيال نمى كرد كه حسين(ع) زن و بچّه اش را همراه خود ببرد، به همين دليل، نقشه كشيد تا موقع خروج امام از مكّه، زن و بچّه آن حضرت را اسير كند تا امام با شنيدن اين خبر، مجبا بازنمود و حسن(ع) را در آغوش گرفت. حسين(ع) هم آمد و دست خود را در گردن پيامبر انداخت، و روى سينه پيامبر قرار گرفت. وقتى كه فاطمه(س) هم در مقابل پيامبر نشست، پيامبر نگاهى به آسمان كرد و چنين فرمود: «بار خدايا! اينها، خاندان من هستند، از تو مى خواهم تا آنان را از هر بدى پاك گردانى». نگاه پيامبربه سوى آسمان بود، چه صحنه قشنگى!يك شمعو چهارپروانه! جبرئيل فرود آمد و "آيه تطهير" نازل شد. «انّما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهّركم تطهيراً: و خداوند مى خواهد شما خاندان را از هر پليدى پاك كند». اكنون، مردم بيش از پيش امام حسن(ع) را شناخته اند. من فرزند پيامبر هستمور شود به مكّه بازگردد تا ناموسش را از دست دشمنان نجات دهد و در اين بازگشت است كه نقشه دوم اجرا مى شود و امام به شهادت مى رسد. ولى امام حسين(ع)، يزيد را به خوبى مى شناسد. مى داند كه او نامرد است و اين طور نيست كه فقط با خود او كار داشته باشد. بنابراين، امام با اين كار خود، دسيسه يزيد را نقش بر آب مى كند. *** نگاه كن! كاروان حركت مى كند. ياران امام همه پا در ركاب آن حضرت هستند. اين كاروان چقدر با عجله مى رود. خطر در كمين است. قبل از اينكه هواداران يزيد بفهمند بايد از اين شهر دور شوند. اشك در چشمان امام حسين(ع) حلقه زده است. او هجرت پيامبر را به ياد آورده است. پيامبر نfگر مردم كوفه، امام مهربانى چون حضرت على(ع) ندارند. افسوس و صد افسوس كه مردم قدر امام خود را ندانستند و امروز اين چنين بر سر و سينه مى زنند. آرزوى حضرت على(ع) اين بود كه از دست اين مردم راحت شود و امروز به آرزوى خود رسيده است. مردم، براى تشييع پيكر امام خود جمع شده اند، لحظه به لحظه بر تعداد جمعيّت افزوده مى شود. اما ناگهان، درِ خانه باز مى شود و امام حسن(ع) بيرون مى آيد و رو به مردم مى كند و به آنها خبر مى دهد كه ديشب، نيمى از شب گذشته، بدن حضرت على(ع) دفن شد! همه، متحيّر مى شوند، چرا نيمه شب؟ ما مى خواستيم مراسم باشكوهى برگزار كنيم، ما مى خواستيم با امام خود وداع كنيم.g به راستى قبر آن حضرت كجاست؟ جايى در ميانِ نى زارهاى خارج شهر! ـ اى مردم، قبر پدرم حضرت على(ع)، مخفى خواهد بود، چرا كه اگر دشمنان او بدانند قبر او كجاست بدن او را از قبر بيرون خواهند آورد! اكنون صداى گريه مردم بلند مى شود، آنها در حسرت عميقى فرو مى روند. اكنون ساعت ده صبح است، و جمعيّت زيادى در كنار خانه حضرت على(ع) جمع شده اند، ديگر جاى سوزن انداختن نيست، عدّه اى از مردم نيز به مسجد كوفه رفته اند. اشك از چشم همه جارى است، شهر كوفه سراسر غم و عزاست. همه مى دانند كه حضرت على(ع)، فرزند خود، امام حسن(ع) را به عنوان امام بعد از خود معرفى نموده است، آنها مى خواهند با او بيhت كنند. همسفر خوبم! خوب نگاه كن، اين مردم خودشان براى بيعت كردن با امام حسن(ع) آمده اند، هيچ كس آنها را مجبور نكرده است! همه منتظر هستند تا امام حسن(ع) به مسجد بيايد; امّا هنوز آن حضرت داخل خانه است. نزديك اذان ظهر مى شود. ناگهان صداى صلوات بلند مى شود، شورى در جمعيّت مى افتد، آنجا را نگاه كن، امام حسن(ع) همراه با امام حسين(ع) و برادران ديگر خود از خانه بيرون مى آيند و به سوى مسجد مى روند. آرى، سرانجام انتظار به سر آمد، بيا ما هم خود را به مسجد برسانيم، بايد جايى را نزديك منبر پيدا كنيم تا سخنان امام حسن(ع) را به خوبى بشنويم. امام حسن(ع) وارد مسجد مى شود، همه مردم با صiاى صلوات و تكبير، احساسات خود را نشان مى دهند. امام به سوى محراب مى رود، آرى، اينجا همان محراب مسجد كوفه است، همان جايى كه پدرش به نماز مى ايستاد. آنجا را نگاه كن، منبرى كه مى بينى هنوز صداى حضرت على(ع) را به خاطر دارد، امام به بالاى آن مى رود، مسجد سراسر، سكوت است. او سخن خود را آغاز مى كند: «اى مردم! امروز در سوگ بزرگ مردى نشسته ايم كه ديگر همانند او نخواهد آمد. او كسى بود كه وقتى در ركاب پيامبر شمشير مى زد، جبرئيل از سمت راست و ميكائيل از سمت چپ، او را همراهى مى كردند. پدرم كسى بود كه جان خويش را فداى پيامبر مى نمود و در جنگ ها، پيامبر، پرچم اسلام را به دست او مى سپjد. او ديشب به ديدار خدا رفت در حالى كه از ثروت دنيا، چيزى براى خود ذخيره نكرده بود». گريه و اشك مردم، نمى گذارد امام حسن(ع) سخن خود را تمام كند. امام حسن(ع) داغدار پدر است، او بارها و بارها مظلوميّت پدر را به چشم خود ديده است. با بلند شدن صداى گريه امام حسن(ع)، مسجد سراسر ناله و فرياد مى شود، آرى، به راستى كه تاريخ ديگر همانند حضرت على(ع) را نخواهد ديد. دقايقى مى گذرد، و بار ديگر، سكوت به مسجد باز مى گردد و امام به سخن خود ادامه مى دهد: «هر كس مرا مى شناسد كه مى شناسد، و هر كس مرا نمى شناسد بداند من حسن، فرزند پيامبر هستم. من چراغ هدايتم، من آن كسى هستم كه خدا در قرآن، هرk گونه پليدى را از من دور ساخته است. من آن كسى هستم كه خدا محبت به مرا در قرآن، واجب ساخته است». خواننده خوبم! دلم مى خواهد قدرى در اين كلام امام حسن(ع) دقّت كنى. به راستى چرا امام، خودش را به عنوان فرزند پيامبر معرفى مى كند؟ چرا نمى گويد من حسن بن على هستم؟ نگاهى به اطراف خود كن، چه مى بينى؟ بزرگان شهر كوفه، ريش سفيدان، اكنون مى خواهند با امام حسن(ع) كه كم سن تر از آنهاست و حدود سى و هفت سال دارد، بيعت كنند. امام حسن(ع) بايد به معرفى خود بپردازد تا مردم بدانند با چه كسى بيعت مى كنند، در روى زمين غير از امام حسن و امام حسين(ع)، كسى ديگر نيست كه فرزند دختر پيامبر باشد. آcرى، در ميان اين جمعيّت، پيرمردانى هستند كه از ياران پيامبر بوده اند و به ياد دارند كه چقدر، آن حضرت به امام حسن(ع) علاقه داشت. نكته ديگر اين كه امام حسن(ع) به آيه تطهير اشاره مى كند، آيا مى خواهى حكايت اين آيه را برايت بگويم؟ يك روز كه پيامبر در خانه اُمّ سَلَمه (همسر پيامبر) بود، او را صدا زد و فرمود: «اُمّ سَلَمه! برو و از على و فاطمه و حسن و حسين بخواه تا به اينجا بيايند». وقتى آنها وارد خانه شدند پيامبر به احترام آنها از جاى برخاست و از آنها دعوت كرد تا كنار او بنشينند. اُمّ سَلَمه ديد كه پيامبر دست راست خود را بازكرد و على(ع) را در آغوش خود گرفت. آنگاه دست چپ خود ر عُمَر را رها كن ، ما از تصميم خود منصرف شديم ، ما هرگز اين كار را انجام نمى دهيم» . على(ع) ، عُمَر را رها مى كند و مردم متفرّق مى شوند . 110 ـ درد دل با فاطمه(س) شب كه فرا مى رسد، همه جا تاريك مى شود، على(ع) به ديدار فاطمه(س) ى رود و در خلوت شب با او سخن خواهد گفت . به راستى او با همسر سفر كرده اش چه خواهد گفت ؟ جا دارد او اين گونه با او سخن گويد: «فاطمه جانم ! سرانجام ديشب ، نيمه شب ، من از همه چيز باخبر شدم . وقتى در تاريكى شب ، پيكر تو را غسل مى دادم ، دستم به زخم بازوى تو رسيد . دلم مى سوزد . چرا هرگز از زخم بازويت به من چيزى نگفتى ؟». پايان روز تنهايىl . على(ع) برمى خيزد ، شمشيرِ ذو الفقار را در دست مى گيرد و از خانه بيرون مى آيد . نگاه كن ! او چقدر خشمگين است ، رگ هاى گردن او پر از خون شده است . عُمَر جلو مى آيد و مى گويد: «اى على ! اين چه كارى بود كه تو كردى ؟ ما پيكر فاطمه را از قبر بيرون مى آوريم تا خليفه بر آن نماز بخواند» . على(ع) دست مى برد و عُمَر را با يك ضربه بر زمين مى زند و روى سينه او مى نشيند و مى گويد: «تا امروز هر كارى كرديد من صبر كردم ، امّا به خدا قسم ، اگر دست به اين قبرها بزنيد با شمشير به جنگ شما مى آيم، به خدا ، زمين را از خون شما سيراب خواهم نمود» . ابوبكر به على(ع) مى گويد: «تو را به حقّ پيامبر قسم مى دهمm چرا صبر نكرديد تا ما بر پيكر دختر پيامبر نماز بخوانيم ؟ ــ خود فاطمه وصيّت كرده بود كه تو و خليفه بر او نماز نخوانيد . عُمَر عصبانى مى شود ، به سوى مقداد حمله مى كند و شروع به زدن او مى كند ، خون از سر و صورت مقداد مى ريزد . 108 ـ سخن مقداد اكنون موقع آن است كه مقداد با مردم سخن بگويد: «اى مردم ! دختر پيامبر از دنيا رفت در حالى كه بعد از دو ماه ، زخم پهلوى او خوب نشده بود ، آيا مى دانيد چرا ؟ براى اين كه شما با غلاف شمشير به پهلوى او زديد» . 109 ـ على(ع) به ميدان مى آيد على(ع) در خانه نشسته است كه به او خبر مى دهند عمرمى خواهد قبرها را بشكافد تا پيكر فاطمه(س) را پيدا نمايدnلأولى 105 ـ خبر در شهر مى پيچد خبرى در ميان مردم رد و بدل مى شود: «ديشب، على ، بدن فاطمه را به خاك سپرده است» . مردم به سوى قبرستان بقيع مى روند ، مى خواهند قبر فاطمه(س) را زيارت كنند، امّا با چهل قبر تازه روبرو مى شوند . هيچ كس نمى داند ، آيا به راستى فاطمه(س) در اين قبرستان دفن شده است ؟ 106 ـ خشم عُمَر عُمَر عصبانى مى شود ، او تصميم مى گيرد تا اين قبرها را بشكافد و پيكر فاطمه(س) را از قبر بيرون بياورد تا خليفه بر آن نماز بخواند . 107 ـ كتك زدن مقداد عُمَر به مقداد مى رسد، به سوى او مى رود و مى گويد: ــ چه موقع فاطمه را دفن كرديد ؟ ــ ديشب . ــ چرا اين كار را كرديد ؟ين فرصت به خوبى استفاده كند. از تمام دنياى اسلام به اين شهر آمده اند و هر حاجى مى تواند پس از بازگشت به وطن خود، يك مبلّغ خوب براى قيام امام باشد. در حال حاضر مكّه هم بدون امير است و زمينه براى هرگونه فعاليّت ياران امام فراهم است. در شام جاسوس ها خبر بيعت مردم كوفه با امام حسين(ع) را به يزيد داده اند. قلب كشور عراق در كوفه مى تپد و اگر امام بتواند آنجا را تصرّف كند به آسانى بر بخش عظيمى از دنياى اسلام تسلّط مى يابد. اگر امام حسين(ع) به كوفه برسد، گروه بى شمارى از شيعيان دور او جمع خواهند شد. بخش 4 معيّن كند تا آنها بتوانند به زندگى خود ادامه بدهند. اكنون امام پايين صلح نامه را امضا و مهر مى نمايد و اين گونه است كه امام، حماسه صلح را رقم مى زند. امروز، امام حكومت عراق را به معاويه واگذار كرد ( حكومتى كه بيش از پنج ماه و نيم طول نكشيد). البتّه بعضى از شيعيان نمى توانند باور كنند كه امام حسن(ع) با معاويه صلح كرده و براى همين بسيار ناراحت شده اند. امّا ما بايد تسليم دستور امام خود باشيم، وقتى او دستور جنگ مى دهد جنگ كنيم، وقتى دستور صلح مى دهد صلح كنيم. بذر صلحى را كه امام، امروز مى كارد نياز به زمان دارد تا جوانه بزند و درخت تنومندى شود و بار دهد. متن صلح نامه sُولى در اين كتاب بر اساس «فاطميّه اوّل» يا روايت «هفتاد و پنج روز» سخن گفته ام، روايت «هفتاد و پنج روز» مى گويد: «حضرت فاطمه(س) بعد از شهادت پيامبر 75 روز در اين جهان زندگى كرد». شيخ كلينى در كتاب «كافى» به اين مطلب تصريح مى كند و من به نظر او، اعتمادِ بيشترى نمودم، زيرا بر اين باور هستم «كافى» معتبرترين كتابِ شيعه مى باشد و نظرى كه در اين كتاب آمده است قوى تر مى باشد. بر اساس اين نظر، روز 13 جَمادى الاُولى روز شهادت حضرت فاطمه(س) مى باشد. لازم به ذكر است كه اقامه عزا براى حضرت فاطمه(س) در فاطميّه دوم، نيز كارى بسيار پسنديده مى باشد. 87 ـ ملاقات ممنوع گروهى از مردt مى خواهند به عيادت فاطمه(س) بيايند ، امّا فاطمه(س) گفته است كه به هيچ كس، اجازه ملاقات ندهند . او مى خواهد در اين روز آخر زندگى به حال خودش باشد . 88 ـ سَلمى در كنار فاطمه(س) سَلمى در كنار فاطمه(س) است . نمى دانم اين خانم را مى شناسى يا نه . او همسرِ ابى رافع است. اين خانم و شوهرش همواره به خاندانِ پيامبر عشق مىورزند . سَلمى در زمان پيامبر در خانه آن حضرت خدمت مى كرد ، و اكنون ، اين افتخار نصيب او شده كه پرستار حضرت فاطمه(س) باشد . على(ع) در كنار فاطمه(س) نشسته است ، گاهى فاطمه(س) از هوش مى رود و گاه به هوش مى آيد . فرزندان فاطمه(س) در كنار مادر نشسته اند و آخرين نگاه هاى خوuد را به او مى كنند . 89 ـ نزديك اذان ظهر نزديك اذان ظهر است ، على(ع) با فاطمه(س) خداحافظى مى كند و به سوى مسجد حركت مى كند . فاطمه(س) ، سَلمى را صدا مى زند و با كمك او برمى خيزد ، وضو گرفته و لباسى نو به تن نموده و خود را خوشبو مى كند . فاطمه(س) مى خواهد به ديدار خدا برود . او از سَلمى مى خواهد تا چادر نماز او را بياورد . سَلمى ، چادر نماز فاطمه(س) را مى آورد و به او مى دهد . هنوز تا اذان ظهر فرصت باقى است . او روى خود را به سوى قبله مى كند و چنين مى گويد: «سلام من بر جبرئيل ! سلام من بر رسول خدا ! بار خدايا من به سوى پيامبر تو مى آيم ، من به سوى رحمت تو مى آيم ». 90 ـ تنهايم بگذار!v فاطمه(س) رو به قبله مى خوابد و چادر خود را به سر مى كشد و به سَلمى مى گويد: «مرا تنها بگذار و بعد از لحظاتى مرا صدا بزن ، اگر جواب تو را ندادم بدان كه من نزد پدر خويش رفته ام» . فاطمه(س) دست خود را زير گونه خود مى گذارد و چادر خود را بر سر مى كشد . سَلمى از اتاق بيرون مى رود . صدايى به گوش فاطمه(س) مى رسد ، كسى او را صدا مى كند: «دخترم ! فاطمه جانم ! نزد من بيا كه منتظرت هستم...». 91 ـ صداى اذان صداى اذان ظهر به گوش مى رسد، سَلمى مى آيد و فاطمه(س) را صدا مى زند ، امّا جوابى نمى شنود : «اى دختر پيامبر !»، باز هم جوابى نمى آيد ، او نزديك مى آيد ، چادر را از روى صورت فاطمه(س) كنار مw زند . فاطمه(س) از دنيا رفته است . او صورت فاطمه(س) را مى بوسد و مى گويد: «سلام مرا به پيامبر برسان» . سَلمى شروع به گريه كردن مى كند . در اين هنگام ، حسن و حسين(ع) از راه مى رسند . آنها سراغ مادر را مى گيرند . سَلمى جوابى نمى دهد ، آنها به سوى مادر مى روند . آنها هر چه مادر را صدا مى زنند جوابى نمى شنوند . حسن(ع) كنار مادر مى آيد و مى گويد: «مادر ، با من سخن بگو قبل از اين كه جان بدهم» . او روى مادر را مى بوسد ، امّا مادر جوابى نمى دهد . حسين(ع) جلو مى آيد و مادر را مى بوسد و مى گويد: «مادر ! من پسرت حسين هستم با من سخن بگو» . سَلمى ، حسن و حسين(ع) را دلدارى مى دهد و از آنها مى خواهد تxا به مسجد بروند و به پدر خبر بدهند . 92 ـ خبر به على(ع) مى رسد حسن و حسين(ع) در حالى كه گريه مى كنند به سوى مسجد مى دوند . آنها نزد پدر مى آيند و خبر شهادت مادر را به پدر مى دهند . وقتى على(ع) اين خبر را مى شنود، بى قرار مى شود و از هوش مى رود . عدّه اى بر صورت على(ع) آب مى ريزند. على(ع) به هوش مى آيد و مى گويد: «اى دختر پيامبر ، بعد از تو چه كسى مايه آرامش من خواهد بود ؟» على(ع) همراه با فرزندان خود به سوى خانه حركت مى كند . مردم خبردار مى شوند ، غوغايى در شهر به پا مى شود . 93 ـ عايشه مى آيد عايشه مى آيد، او مى خواهد وارد خانه على(ع) شود ، امّا سَلمى ، مانع او مى شود : ــ تو نمى وانى وارد اين خانه شوى . ــ براى چه ؟ ــ فاطمه(س) وصيّت كرده است كه بعد از مرگ ، ما به هيچ كس اجازه ندهيم كنار پيكر او بيايد . 94 ـ مردم جمع مى شوند مردم به سوى خانه على(ع) مى آيند . على(ع) از خانه بيرون مى آيد ، حسن و حسين(ع) هم همراه او هستند ، آنها گريه مى كنند . مردم با ديدن گريه حسن و حسين(ع) به گريه مى افتند . 95 ـ ابوذر سخن مى گويد على(ع) سخنى به ابوذر مى گويد و از او مى خواهد تا براى همه بگويد . ابوذر رو به مردم مى كند و با صداى بلند مى گويد: «اى مردم ، تشييع جنازه فاطمه(س) به تأخير افتاده است ، خواهش مى كنم به خانه هاى خود برويد» . روز آخر {تند، هيچ كس باور نمى كند كه پسر عموى امام حسن(ع) نيز به آن حضرت خيانت كند. درست در مهم ترين نقطه تاريخ، جايى كه سپاه حق و باطل در مقابل هم موضع گرفته اند عُبيد الله بن عبّاس، بزرگترين ضربه را به سپاه حق زد. وقتى كه خورشيد بالا آمد و هوا روشن شد ياران امام حسن(ع) نگاهشان به گوشه اى از سپاه معاويه مى افتد. چه خبر شده است، چرا همه با انگشت يك طرف را نشان مى دهند؟ نگاه كن! عبيد الله بن عبّاس، فرمانده گم شده ما شمشير به دست، در سپاه معاويه ايستاده است! خدايا! چه شده است؟ نكند او حواسش پرت شده است و لشكر ما را با لشكر معاويه اشتباه گرفته است! خير، او خيلى هم، حواسش جمع است، y! موقع اذان صبح است، همه دارند براى خواندن نماز صبح آماده مى شوند. همه در صف هاى نماز مى نشينند، حتماً مى دانى كه فرمانده سپاه، امام جماعت سپاه هم مى باشد. ـ چرا فرمانده دير كرده است، چرا وقت دوازده هزار نفر، براى او اهميت ندارد؟ ـ كمى حوصله داشته باش، الان مى آيد. امّا هر چه صبر مى كنند خبرى نمى شود، قَيس (معاون فرمانده) به سوى خيمه فرمانده مى رود. اما فرمانده آنجا نيست،، خدايا! فرمانده كجا رفته است؟ هيچ اثرى از فرمانده نيست، نكند براى او حادثه اى روى داده باشد؟! به هر حال، قَيس به سوى نمازگزاران مى آيد و نماز به امامت او خوانده مى شود. اما همه به فكر فرمانده هساو به خوبى حساب يك ميليون درهم خود را دارد كه ايمان خود را به آن فروخته است. ناگهان صدايى سكوت صحرا را در هم مى شكند: «اى مردم عراق، نگاه كنيد! اين فرمانده شماست كه با معاويه بيعت كرده است، امام شما، حسن بن على نيز با معاويه صلح كرده است، پس چرا جان خود را به خطر مى اندازيد؟». با اين سخن، مردم باور مى كنند كه امام حسن(ع) صلح كرده است، آخر وقتى آنها فرمانده خود را ببينند كه در كنار معاويه ايستاده است ديگر چه بگويند؟ نگاه كن، ببين چگونه مردم، گروه گروه به سوى سپاه معاويه مى روند، اينان كسانى هستندكه غربت ومظلوميّت امام حسن(ع)را رقم مى زنند. فرمانده ما كجا رفته است؟ }اوست . او بعضى از روزها به قبرستان اُحُد مى رود و قبر حضرت حمزه، عموى پيامبر را زيارت مى كند و بعد از گريه كردن به خانه اش برمى گردد . به راستى اگر حمزه زنده بود هيچ كس جرأت نمى كرد كه چنين ظلم و ستم در حقّ فاطمه(س) روا دارد . 74 ـ ياد پدر مهربان فاطمه(س) هميشه دستمال بر سر خود بسته است . هر وقت كه او حسن و حسين(ع) را مى بيند اشكش جارى مى شود ، زيرا با ديدن آنها ، خاطراتى براى او زنده مى شود . فاطمه(س) چنين مى گويد: «حسن جانم ! حسين جانم ! آيا به ياد داريد چگونه پيامبر شما را در آغوش مى گرفت و مى بوسيد؟ او كه شما را خيلى دوست داشت كجا رفت ؟ چرا او به اينجا نمى آيد و شما را در ~غوش نمى گيرد ؟». 75 ـ اذان بلال يك روز، فاطمه(س) به ياد روزگار پدر و اذان بلال مى افتد . بلال با خود عهد كرده است كه بعد از وفات پيامبر ، ديگر اذان نگويد ، به بلال خبر مى دهند كه فاطمه(س) دوست دارد صداى اذان تو را بشنود . بلال به مسجد مى آيد و آماده است تا موقع اذان شود و براى شادى دل فاطمه(س) اذان بگويد : «الله أكبر ، الله أكبر »، اين صداى بلال است كه به گوش مى رسد . صداى ناله فاطمه(س) بلند مى شود .... وقتى كه بلال مى گويد: «أشهد أنّ محمّداً رسول الله ». فاطمه(س) ضجّه مى زند و بى هوش بر روى زمين مى افتد ، به بلال مى گويند: «ديگر اذان نگو كه فاطمه(س) ديگر طاقت ندارد» ، بلال اذا خود را قطع مى كند . 76 ـ ترس از گريه فاطمه(س) فاطمه(س) ديگر از اين مردم خسته شده است ، اين مردم به سخنان او گوش نكردند و دشمن او را يارى كردند ، آنها على(ع) را خانه نشين كردند ، فرزند او ، محسن(ع) را كشتند . فاطمه(س) ديگر از اين دنيا خسته است ، بيمارى او شدّت يافته است ، او شب و روز گريه مى كند . صداى گريه فاطمه(س) ، فرياد مظلوميّت است . او با گريه حق را يارى مى كند . اكنون ، فاطمه(س) به سوى قبر پدر مى رود . فاطمه(س) قبر پدر را در آغوش مى گيرد و مى گويد: «اى پدر ، بعد از رفتن تو مردم ما را تنها گذاشتند ، صبر من ديگر تمام شده است . بار خدايا ! مرگ مرا سريع برسان كه زندگى دنيا براى ن تيره و تار شده است». او در كنار قبر پدر بى هوش مى شود. زنان مدينه به سوى او مى دوند ، آب مى آورند و بر صورتش مى ريزند تا به هوش آيد . همه از خود اين سؤال را دارند : «چرا بايد يگانه دختر پيامبر اين گونه گريه كند ؟». اين گريه ، دل هر كس را به درد مى آورد . حكومت به اين نتيجه مى رسد كه هر طور هست بايد صداى گريه فاطمه(س) را خاموش كند. 77 ـ اعتراض همسايه ها چند نفر از همسايگان نزد على(ع) آمده اند و دارند با او سخن مى گويند . ــ فاطمه هم شب گريه مى كند هم روز ، ما از تو مى خواهيم سلام ما را به او برسانى و به او بگويى كه يا شب گريه كند و روز آرام باشد تا ما بتوانيم استراحت كنيم ، ا روز گريه كند و شب آرام باشد ، ما نياز به آرامش داريم . ــ باشد ، من به فاطمه مى گويم . على(ع) به خانه خود حركت مى كند، سخن آن همسايه ها را به فاطمه(س) ى گويد، فاطمه(س) در پاسخ مى گويد: «على جان ! من به زودى از بين اين مردم مى روم و به پيش خداى خود مى روم». 78 ـ گريه در بقيع فاطمه(س) را از گريه كردن منع كردند ، او ديگر نبايد به كنار قبر پيامبر بيايد و گريه كند . او اوّلِ صبح ، از خانه بيرون مى رود و به سوى قبرستان بقيع مى رود . حسن و حسين(ع) نيز همراه او هستند . او در گوشه اى از قبرستان مى نشيند و شروع به گريه مى كند . آنجا درخت كوچكى هست ، فاطمه(س) زير سايه درخت مى نشيند و به گيه خود ادامه مى دهد . چند نفر با تبر به سوى بقيع مى روند و آن درخت را قطع مى كنند . فردا صبح، فاطمه(س) با حسن و حسين(ع) به سوى بقيع مى آيد . آفتاب بالا آمده است ، امّا اينجا ديگر درختى نيست تا فاطمه(س) زير سايه اش بنشيند . 79 ـ بناىِ بيت الاحزان على(ع) براى ديدن فاطمه(س) آمده است . او مى بيند كه فاطمه(س) در آفتاب نشسته است ، على(ع) براى او بَيتُ الاَحزان (خانه غم ها) مى سازد. سايبانى كوچك براى گريه كردن فاطمه(س) . 80 ـ زنان مدينه به عيادت مى آيند خبرى در شهر مى پيچد: «بيمارى فاطمه(س) شديد شده است ، او ديگر نمى تواند از خانه بيرون بيايد» . عدّه اى از زنان مدينه به عيادت او مى يند . آنها در كنار فاطمه(س) مى نشينند و حال او را مى پرسند . فاطمه(س) رو به آنان مى كند و مى گويد: «بدانيد كه من از شوهرانِ شما ناراضى هستم ، زيرا آنها ما را تنها گذاشتند و به دنبال هوس هاى خود رفتند . عذاب بسيار سختى در انتظار آنها مى باشد ، واى بر كسانى كه دشمن ما را يارى كردند ». زنان مدينه با شنيدن سخنان فاطمه(س) به گريه مى افتند . 81 ـ عذر بدتر از گناه زنان مدينه نزد شوهران خود مى روند و به آنها مى گويند كه فاطمه(س) از دست شما ناراضى است . بزرگان اين شهر به سوى خانه فاطمه(س) مى آيند . آنها مى خواهند از فاطمه(س) عذر خواهى كنند . آنها به فاطمه(س) چنين مى گويند: «اى سرور زان! اگر على زودتر از بقيّه به سقيفه مى آمد ما با او بيعت مى كرديم ولى ما چه كنيم ؟ على به سقيفه نيامد و ما ناچار شديم با ابوبكر بيعت كنيم» . فاطمه(س) رو به آنها مى كند و مى گويد: «از پيش من برويد ، من نمى خواهم شما را ببينم» . همه ، سرهاى خود را پايين مى اندازند . 82 ـ عيادت ابوبكر و عُمَر از فاطمه(س) ابوبكر و عُمَر وارد خانه فاطمه(س) مى شوند ... فاطمه روى خود را برمى گرداند ، ابوبكر مى گويد: «اى دختر پيامبر !آيا مى شود ما را ببخشى ؟». فاطمه(س) همان طور كه روى خود را به ديوار كرده است به او مى گويد: «آيا تو حرمت ما را نگاه داشتى تا من تو را ببخشم ؟» سپس فاطمه(س) به آنان مى گوي: ــ آيا شما از پيامبر شنيديد كه فرمود: «فاطمه، پاره تن من است و من از او هستم ، هر كس او را آزار دهد مرا آزار داده است و هر كس مرا آزار دهد خدا را آزرده است؟» ــ آرى ، اى دختر پيامبر ! ما اين حديث را از پيامبر شنيديم . فاطمه(س) دست هاى ناتوان خود رابه سوى آسمان مى گيرد و روى خود را به سوى آسمان مى كند و از سوز دل چنين مى گويد: «بار خدايا ! تو شاهد باش ، اين دو نفر مرا آزار دادند و من از آنها راضى نيستم ». آنگاه رو به آنها مى كند و مى گويد: «به خدا قسم ! هرگز از شما راضى نمى شوم ، من منتظر هستم تا به ديدار پدرم بروم و شكايت شما را به او بكنم. من بعد از هر نماز، شما را نفرين مى كنم ». 83 ـ ترس ابوبكر از نفرين فاطمه(س) خليفه به سوى مسجد مى رود ، امّا هنوز دارد گريه مى كند، مردم نمى دانند چه كنند ، چگونه خليفه خود را آرام كنند، آنها نمى دانند كه اين يك سياست ابوبكر است و او واقعاً از كار خود پشيمان نيست، گويا ابوبگر با اين گريه مى خواهد كارى كند كه مردم، گريه فاطمه(س) را از ياد ببرند. سرانجام تصميم گرفته مى شود تا عدّه اى نزد خليفه بروند و به او چنين بگويند: «اى خليفه ، اگر تو از مقام خود، كناره گيرى كنى اسلام نابود خواهد شد ، امروز بقاى اسلام به خلافت توست ، هيچ كس نمى تواند جاى تو را بگيرد» . اين گونه است كه خليفه آرام مى شود . روزهاى اندوه q! اگر بار ديگر در متن صلح نامه، دقّت كنى مى بينى كه امام به چه نكات مهمّى اشاره كرده است. در مورد شرط پنجم لازم است توضيحى بدهم: امام حسن(ع) با نوشتن اين شرط در واقع به تاريخ پيام مهمّى مى دهد و آن پيام اين است كه او معاويه را شايسته خلافت نمى داند و براى همين هرگز او را اميرمؤمنان خطاب نمى كند. آرى امام حسن(ع) در اين شرايط با معاويه بيعت مى كند; امّا اين بيعت نوعى سكوت و كناره گيرى مصلحت آميز است. آيا مى دانى امام، بيت المال كوفه را براى چه مى خواهد؟ در جنگ صفّن، بيست و پنج هزار نفر از ياران حضرت على(ع) شهيد شدند، امام مى خواهد تا براى همسر و فرزندان اين شهيدان، مقرّراويه صلح مى كند به شرط اينكه: 1 - معاويه در حكومت خود به كتاب خدا و سنّت رسول خدا عمل نمايد. 2 - معاويه كسى را به عنوان ولىّ عهد خود انتخاب نكند و بعد از او، امر حكومت با حسن بن على است و در صورتى كه حسن بن على نباشد اين مقام به حسين بن على مى رسد. 3 - معاويه حق ندارد كه على بن ابى طالب را در نماز و يا در غير نماز لعن كند. 4 - معاويه بايد سالانه، يك ميليون درهم از بيت المال كوفه را به حسن بن على بدهد. 5 - حسن بن على، مى تواند معاويه را "امير مؤمنان" خطاب نكند. 6 - مسلمانان در هر جاى دنياى اسلام بايد در آسايش و آرامش باشند و شيعيان بايد از هر گونه تهديدى در امان باشند. همسفر خوبمه ربيع الأوّل است. عبد الله بن حارث در حضور آن حضرت نشسته است، او كاغذى را كه به مهر و امضاى معاويه رسيده است تحويل امام مى دهد. آرى، به راستى كه عبد الله بن حارث، مأموريّت خود را به خوبى انجام داده است. امام مدّت زيادى در مورد شرايط صلح فكر نموده و شرايط مهمّى را براى اين صلح در نظر گرفته است. اكنون، دستور مى دهد تا متن صلح نامه را بنويسند. حتماً مى خواهى از شرايطى كه امام حسن(ع) در اين كاغذ مهم مى نويسد باخبر شوى. من در اينجا شش شرطى را كه امام حسن(ع) در اين صلح نامه نوشتند براى شما نقل مى كنم: بسم الله الرحمن الرحيم قرارداد صلح حسن بن على با معاويه حسن بن على با مسوى امام مى دوند; امّا او خنجر را به پاى امام مى زند، زخمى عميق در رانِ او ايجاد مى شود. خون از بدن امام فوران مى كند و امام بيهوش، از اسب بر روى زمين مى افتد. ياران امام، جَرّاح را به قتل مى رسانند; خون از پاى امام جارى است، متأسفانه خونريزى امام بسيار شديد است، من خيلى نگران هستم، خدايا! جان امام در خطر است. ياران، زخم امام را محكم مى بندند، و بعد از مدّتى او به هوش مى آيد. اكنون، جوانان بنى هاشم، امام را بر روى تخته چوبى مى خوابانند و آن حضرت را به سوى شهر مدائن مى برند. در كمين خورشيد نشسته ام  امام چون اوضاع اردوگاه را اين گونه آشفته مى بيند تصميم مى گيرد تا به سوى مدائن حركت كند. اما بدخواهان از تصميم امام با خبر مى شوند و براى همين چند نفر از آنها زودتر اردوگاه را ترك مى كنند و در بين راه كمين مى كنند. امام به سوى مدائن مى رود، هيچ كس نمى داند كه چه خطرى جان امام را تهديد مى كند. در بين راه، جَرّاح كمين كرده است و منتظر است تا به امام حسن(ع) حمله كند. نگاه كن! او از مخفى گاه خود بيرون مى آيد! خداى من! در دست او خنجر برهنه اى است و با آن خنجر به سوى امام حمله مى كند. او فرياد مى زند: «اى حسن! تو مشرك شده اى، همانگونه كه پدرت مشرك شد». چند نفر از ياران امام به هد. اين طور كه معلوم است معاويه برنامه هاى بسيار دقيقى طرح ريزى كرده است. او از سپاه شام مى خواهد چند روزى صبر كنند، آرى، او اميدوار است كه اوضاع به نفع او تغيير كند. قَيس منتظر آمدن امام حسن(ع) است، زيرا در آخرين ديدار با امام حسن(ع) در ساباط قرار شد كه وقتى نيروهاى كمكى به امام ملحق شدند امام دستور حركت بدهد. به راستى چرا امام حسن(ع) اين قدر دير كرده است، قَيس مى داند كه او به زحمت فقط چند روز خواهد توانست در مقابل لشكر بزرگ شام مقابله كند. قَيس بسيار نگران است، او نمى داند كه در ساباط چه خبر است و علّت دير كردن لشكر امام حسن(ع) چيست؟ فقط با شمشير به ديدارت مى آيم گيرد و در جواب معاويه چنين مى نويسد: «اى معاويه، تو همان بت پرست هستى كه وقتى پيامبر، مكه را فتح كرد از روى ترس، مسلمان شدى، تو دين ندارى و دشمن خدا و رسول خدا هستى». وقتى معاويه، نامه قَيس را مى خواند عصبانى مى شود و دستور آغاز جنگ را مى دهد. لشكر معاويه با سپاه قَيس به جنگ مى پردازند و ياران قَيس جانانه شمشير مى زنند. جنگ سختى در مى گيرد، ياران قَيس عدّه اى از لشكريان معاويه را به خاك سياه مى نشانند و در اين ميان تعدادى از آنها به شهادت مى رسند. معاويه هراس دارد كه خون هاى زيادى در اينجا ريخته شود و احساسات مردم عراق تحريك شود، به همين دليل او دستور عقب نشينى مى ا نمى تواند با پول خريدارى كند چقدر ناراحت مى شود. آرى، اينان شيعيان واقعى امام حسن(ع) هستند كه تا پاى جان حاضر هستند در راه امام خويش فداكارى كنند. معاويه بسيار عصبانى است، براى همين نامه اى به قَيس مى نويسد: «اى قَيس تو يهودى هستى همانگونه كه پدرت يهودى بود، بدان كه مرگ در انتظار توست». عجب! در منطق معاويه هر كس كه بنده پول نيست، يهودى است؟ هر كس بر بيعت خود با امام حسن(ع) وفادار بماند، يهودى است؟! اين نامه، دليل واضحى است كه معاويه چقدر مقابل قَيس درمانده شده است كه به ناسزا متوسل شده است. همسفر خوبم! نگاه كن، قَيس، نامه معاويه را مى خواند، قلم و كاغذى در دست مجنگ حاضر هستم تو را ببينم. آفرين بر تو اى قَيس، تو نشان دادى كه مى توان بنده پول و مال دنيا نبود، تو مردانگى را بار ديگر به تصوير كشيدى. به راستى كه ما شيعيان چقدر تو را مى شناسيم؟! چقدر تو را الگوى خود قرار مى دهيم؟! به خدا هيچ مكتبى به اندازه مكتب شيعه، اين قدر الگوهاى زيبا ندارد! همسفرم! تاريخ در مورد مبلغ پولى كه معاويه به قَيس پيشنهاد كرده است سكوت مى كند; امّا معاويه اى كه براى عُبيد الله بن عبّاس يك ميليون درهم پول مى دهد براى قَيس حاضر است چند برابر آن را بدهد; امّا قَيس قبول نمى كند. آرى، خدا مى داند وقتى معاويه مى فهمد كه قَيس و چهارهزار سرباز جان بركف او ستيد يا اينكه مى خواهيد با معاويه كه ريشه همه گمراهى ها مى باشد بيعت كنيد؟». ياران او به وفادارى با او قسم خورده و بار ديگر با او بيعت مى كنند كه تا پاى جان در راه امام حسن(ع) شمشير بزنند. دو لشكر در روبروى هم قرار مى گيرند، معاويه وقتى مى بيند كه قَيس در تصميم خود مصمّم است نامه اى به او مى نويسد تا شايد او را هم مثل سه فرمانده قبلى بتواند فريب دهد. معاويه از قَيس مى خواهد تا همديگر را ملاقات كنند; امّا قَيس در جواب نامه او چنين مى نويسد: «اى معاويه، به خدا! قسم من تو را ملاقات نمى كنم مگر اينكه بين من و تو شمشير و نيزه باشد». آرى، منظور قَيس اين بود كه فقط من در ميدان W خواهى مى بخشى؟». خليفه همراه با دوستانش بدون خداحافظى از خانه بيرون مى روند . 37 ـ هجوم سوم: روز 3 ربيع الاول، جمعه عده اى از ياران واقعى على(ع) در خانه او جمع شده اند (تحصن)، سلمان ، مقداد ، عمّار ، ابوذر ، در اين ميان طلحه و زبير هم هستند. ابوبكر دستور حمله به خانه على(ع) را مى دهد . عُمَر از جاى خود برمى خيزد و همراه با گروه زيادى به سوى خانه على(ع)حركت مى كند . عُمَر با هواداران خود آمده است . درِ خانه به شدّت كوبيده مى شود . عمر مى گويد: «اى كسانى كه در اين خانه هستيد هر چه سريع تر بيرون بياييد ، اگر اين كار را نكنيد اين خانه را آتش مى زنم» . فاطمه(س) نزد كسانى كه در به عنوان خليفه انتخاب كردند و من هم اين مقام را قبول كردم، شنيده ام كه يك نفر مى خواهد ميان مسلمانان اختلاف بياندازد. اى عبّاس ! چقدر خوب است تو هم مانند بقيّه مردم با من بيعت كنى . اگر تو اين كار را بكنى من قول مى دهم كه بعد از خود ، تو را به عنوان جانشين معرّفى كنم ». عُمَر چنين مى گويد: «اى عبّاس ، ما نمى خواهيم در ميان مسلمانان اختلاف بيفتد ، ما نمى خواهيم كسى تو را به عنوان شخص تفرقه انگيز بشناسد ». عبّاس چنين سخن مى گويد: «اگر مردم تو را انتخاب كردند آيا ما بنى هاشم از اين مردم نبوديم ، آيا ما حق رأى دادن نداشتيم ؟ اى ابوبكر! مگر اين خلافت ارث پدر توست كه به هر كس مع) قرآن را نوشته است و به مسجد آورده است . او با صداى بلند با مردم سخن مى گويد: «اى مردم ، من در اين مدّت، مشغول نوشتن قرآن بودم ، نگاه كنيد ، اين قرآنى است كه من نوشته ام ، من به تفسير همه آيه هاى قرآن آگاه هستم چرا كه از پيامبر در مورد همه آنها سؤال كرده ام» . عُمَر از جا بلند مى شود و مى گويد: «ما نياز به قرآن تو نداريم» . وقتى كه عُمَر اين سخن را مى گويد على(ع) قرآنى را كه نوشته است به خانه خود مى برد . 36 ـ نقشه تطميع عباس: شبِ 3 ربيع الاول، شب جمعه شب فرا مى رسد (پنج شنبه شب) ابوبكر و عمر با گروهى به خانه عباس مى روند، ابوبكر چنين مى گويد: «بعد از مرگ پيامبر ، مردم مرا گو كه ابوبكر تو را مى طلبد ، همه مسلمانان با ابوبكر بيعت كرده اند و تو هم يكى از آنها هستى و بايد براى بيعت به مسجد بيايى» . قنفذ اين بار همراه با گروهى به سوى خانه على(ع) مى رود و مى گويد: ــ اى على ! ابوبكر تو را مى طلبد ، تو بايد براى بيعت با او به مسجد بيايى . ــ پيامبر به من وصيّت كرده است كه وقتى او را دفن نمودم از خانه خود خارج نشوم تا اين كه قرآن را به صورت كامل بنويسم . 35 ـ عرضه قرآن: روز 2 ربيع الاول، پنج شنبه مردم براى خواندن نماز در مسجد جمع شده اند . على(ع) وارد مسجد مى شود . همه تعجّب مى كنند ، او كه قسم خورده بود تا قرآن را ننويسد از خانه خود خارج نشود . على(ه قنفذ همراه با عدّه اى به سوى خانه على(ع) حركت مى كند و مى گويد: «اى على ! هر چه زودتر به مسجد بيا كه خليفه پيامبر تو را مى خواند ». على در جواب مى گويد: «آيا فراموش كرده ايد كه پيامبر مرا خليفه و جانشين خود قرار داده است ؟». قنفذ نمى داند چه جواب بگويد ، براى همين به سوى مسجد باز مى گردد . 34 ـ هجوم دوم: روز 1 ماه ربيع الاول، چهارشنبه ابوبكر مى بيند كه قُنفُذ تنها آمده است، او به فكر فرو مى رود، عمر مى گويد: «به خدا قسم ، اين فتنه فقط با كشتن على تمام مى شود . آيا به من اجازه مى دهى كه بروم و سرِ او را براى تو بياورم ؟» ابوبكر رو به قُنفُذ مى كند و مى گويد: «برو به على باضر نشدند . 31 ـ نقشه بيعت گرفتن از على(ع): روز 1 ماه ربيع الاول، چهارشنبه عُمَر به خليفه چنين مى گويد: «اى خليفه پيامبر ! تا زمانى كه على بيعت نكند بيعت بقيّه مردم به درد ما نمى خورد ، هر چه زودتر كسى را به دنبال على بفرست تا او را به اينجا بياورد و او با تو بيعت كند» . 32 ـ مأموريت قنفذ: روز 1 ماه ربيع الاول، چهارشنبه ابوبكر ، قُنفُذ را به حضور مى طلبد و به او مى گويد: «نزد على(ع) برو و به او بگو كه خليفه رسول خدا تو را مى طلبد» . او مردى بسيار خشن و سياه دل مى باشد و براى همين در اين روزها براى اهداف خليفه، خيلى مفيد است . 33 ـ هجوم اول: روز 1 ماه ربيع الاول، چهارشنبد و با آن حضرت نماز خواند . 29 ـ عُمَر و دعوت به بيعت: روز 1 ماه ربيع الاول، چهارشنبه عمر در كوچه هاى مدينه مى گردد و فرياد مى زند: «همه مسلمانان با ابوبكر بيعت كرده و او را به عنوان خليفه رسول خدا انتخاب نموده اند ، پس هر چه زودتر براى بيعت كردن با او به مسجد بياييد» . 30 ـ دفن پيكر پيامبر : روز 1 ماه ربيع الاول، چهارشنبه على(ع) بدن پيامبر را در خانه آن حضرت به خاك سپرده است و كنار قبر آن حضرت نشسته است . بنى هاشم هم اينجا هستند ، عبّاس ، عموى پيامبر در كنارى نشسته است . مقداد و سلمان و ابوذر و چند نفر ديگر هم اينجا هستند . آرى ، خيلى از مسلمانان در مراسم دفن پيامبر حكر مى كند و مى گويد: «اى خليفه خدا» . همه تعجّب مى كنند ، آيا ابوبكر اين قدر مقام پيدا كرده كه خليفه خدا شده است ؟! ابوبكر از بالاى منبر فرياد مى زند: «من خليفه خدا نيستم ، بلكه خليفه رسول خدا هستم و به اين راضى هستم كه مرا به اين نام بخوانيد» . آرى ، اين گونه است كه لقب خليفه رسول خدا براى ابوبكر ، عنوان رسمى شناخته مى شود . بعد از آن خليفه سخنان خود را ادامه مى دهد : «اى مردم ! هيچ كس شايستگى خلافت را همانند من ندارد ، آيا من اوّلين كسى نبودم كه نماز خواندم ، آيا من بهترين يار پيامبر نبودم ؟». مردم سكوت مى نند، آنان مى دانند كه على(ع) اوّلين كسى است كه به پيامبر ايمان آورشنبه هنوز عدّه اى از مردم شهر با خليفه بيعت نكرده اند ، چه كسى است كه بتواند در مقابل پول استقامت كند ؟ اين پول ها را بايد براى زنان اين شهر فرستاد . كيسه هاى پول به سوى خانه هاى مدينه برده مى شوند ، صداى يك زن در مدينه مى پيچد: «آيا مى خواهيد دين مرا با پول بخريد ؟ هرگز! هرگز نخواهيد توانست مرا از دينم جدا كنيد ، من اين پول هاى شما را قبول نمى كنم ». او از طايفه بنى عَدىّ است ، او براى پول و مال دنيا ، دست از آرمان خود برنمى دارد. 28 ـ منبر ابوبكر در مسجد: روز 1 ماه ربيع الاول، چهارشنبه ابوبكر بر روى منبر نشسته است ، ناگهان يك نفر از درِ مسجد وارد مى شود و رو به ابوبد را به راه انداخت . اكنون چه شده است كه او امروز دلش براى اسلام مى سوزد ؟ نه او دلش براى اسلام نمى سوزد ، او نقشه اى در سر دارد. او نزديك مى آيد و چنين مى گويد: «اى على ! دستت را بده تا با تو بيعت كنم» . على(ع) به ابوسفيان مى گويد: «اى ابوسفيان ! تو از اين سخنان خود قصدى جز مكر و حيله ندارى» . ابوسفيان اين سخن را كه مى شنود از آنجا دور مى شود . 24 ـ حركت خليفه به سوى مسجد و بيعت با اجبار: روز 29 ماه صفر، سه شنبه اهل سقيفه همه با ابوبكر بيعت كرده اند ، و موقع آن فرا رسيده است كه خليفه را به مركز شهر ببرند . خليفه همراه با كسانى كه در سقيفه هستند به مسجد شهر مى رود . در مسير به ر كس برخورد مى كنند او را مجبور مى كنند تا با ابوبكر بيعت كند . آرى ، مسلمانان بر خلافت ابوبكر ، متّحد شده اند و هر كس كه با اين اتّحاد و يگانگى ، مخالف باشد كشته خواهد شد . 25 ـ تطميع بنى اميّه: روز 29 ماه صفر، سه شنبه عُمَر نگاهى به مسجد مى كند ، مى بيند كه ابوسفيان با عدّه اى از بنى اُميّه در گوشه اى نشسته اند در ميان آنها عثمان هم به چشم مى خورد . يك نفر پيام مهمّى را براى ابوسفيان مى آورد: «به تو قول مى دهيم كه فرزندت ، معاويه را در حكومت خود شريك كنيم» . ابوسفيان لبخندى مى زند و مى گويد: «آرى ، ابوبكر چه خوب خليفه اى است كه صله رحم نمود و حقّ ما را ادا كرد» . اكنون ابوسفيان و بنى اُميّه براى بيعت با خليفه مى آيند . عثمان از جا بلند مى شود و نزد ابوبكر مى رود و با او بيعت مى كند ، با بيعت عثمان همه بنى اميّه با ابوبكر بيعت مى كنند . 26 ـ ورود هواداران خليفه: روز 1 ماه ربيع الاول، چهارشنبه جمعيّت زيادى وارد شهر مدينه مى شوند. همه آنها از قبيله «أسلم» مى باشند. مردم اين قبيله در اطراف مدينه زندگى مى كنند، آنان امروز به مدينه آمده اند تا ابوبكر را يارى كنند. آنها به سوى مسجد مى روند، وقتى عُمَر از آمدن آنان با خبر مى شود، خيلى خوشحال مى شود و يقين مى كند كه ديگر پيروزى از آن خليفه است. 27 ـ نقش رشوه و پول: روز 1 ماه ربيع الاول، چهاشوند و او شروع به سخن مى كند ، سخن او كوتاه و مختصر است: «اى مردم ، بياييد با كسى كه از همه ما پيرتر است بيعت كنيم ». به راستى منظور عُمَر كيست ؟ آيا سنّ زياد ، مى تواند ملاك انتخاب خليفه باشد ؟ آخر چرا بايد آنان به دنبال سنّت هاى غلط روزگار جاهليّت باشند ؟ 22 ـ بيعت عُمَر با ابوبكر ناگهان عُمَر از جا برمى خيزد و مى گويد: «اى ابوبكر ، من هرگز بر تو سبقت نمى گيرم ، تو بهترين ما هستى ، دستت را بده تا با تو بيعت كنم» . عُمَر دست ابوبكر را مى گيرد و مى گويد: «اى مردم ! با ابوبكر بيعت كنيد» . بعد از آن كسانى كه در سقيفه هستند، گروه گروه با ابوبكر بيعت مى كنند. روز دوشنبه، او نزد ابوبكر مى رود، دست او را مى گيرد و به او مى گويد: «فتنه اى بزرگ در سقيفه روشن شده است ، ما بايد خود را به آنجا برسانيم». 20 ـ سخنرانى ابوبكر ابوبكر رو به مردم مى كند و مى گويد: «اى مردم مدينه ! شما بوديد كه دين خدا را يارى كرديد ، ما هيچ كس را به اندازه شما دوست نداريم ، شما براداران ما هستيد . مگر نمى دانيد كه ما اوّلين كسانى بوديم كه به پيامبر ايمان آورديم . ما از نزديكان پيامبر هستيم . بياييد خلافت ما را قبول كنيد ، ما قول مى دهيم كه هيچ كارى را بدون مشورت شما انجام ندهيم ». مردم مدينه با سخنان ابوبكر به فكر فرو مى روند ! 21 ـ سخنرانى عُمَر همه مردم ساكت مى گيرند . سعد ، بزرگ قبيله خزرج چنين سخن مى گويد: «اى مردم مدينه ! شما بايد قدر خود را بدانيد ، شما بوديد كه پيامبر را يارى كرديد و اگر شما نبوديد ، اسلام به اين شكوه و عظمت نمى رسيد ، اكنون پيامبر به ديدار خدا شتافته است و بعد از او حكومت و خلافت، حقّ شما مى باشد ». مردم يك صدا فرياد مى زنند: «اى سعد ! چه زيبا و خوب سخن گفتى ، ما فقط به سخن تو عمل مى كنيم ، تو بايد خليفه مسلمانان باشى» . مردم، حسابى به شور افتاده اند ! نگاه كن ! چگونه دور سعد مى چرخند و فرياد مى زنند: «اى سعد ! تو مايه اميد ما هستى ، مرگ بر دشمن تو ! » . 19 ـ رفتن عُمَر و ابوبكر به سقيفه خبر سقيفه به عمر مى رسشند. منصور تصميم خود را گرفته است، ناگهان دستش را به هم مى زند، چهار نفر بيرون مى پرند و به سوى ابومسلم حمله مى برند و او را به قتل مى رسانند. * * * ياران ابومسلم منتظر آمدن ابومسلم هستند، منصور بزرگ آنان را صدا مى زند، او به داخل قصر مى رود، منصور به او صد هزار سكّه طلا مى دهد و بعد از آن جنازه ابومسلم را به او نشان مى دهد. او وقتى جنازه غرق به خون ابومسلم را مى بيند، سر به سجده مى برد و خدا را شكر مى كند و نماز شكر به جا مى آورد!! ياران ابومسلم چشم انتظار آمدن ابومسلم هستند، ابومسلم دير كرده است، آن ها شمشير در دست دارند و سوار بر اسب هاى خود هستند. اسب ها شيهه مى كشند. منصور دستور مى دهد تا هزار كيسه بياورند، و در آن سكّه هاى طلا قرار بدهند، هزار كيسه پر از سكّه طلا آماده مى شود، اكنون منصور دستور مى دهد تا سر ابومسلم را از تن جدا كنند، سر ابومسلم را همراه با آن هزار كيسه طلا پيش پاى آن ها بيندازند. آنان از اسب پياده مى شوند و به سوى كيسه ها هجوم مى برند... لحظاتى بعد، همه آنان رفته اند، از كيسه هاى طلا هيچ خبرى نيست، امّا سر ابومسلم آنجا افتاده است... دنيا چقدر بىوفاست، اينان همه فدائيان ابومسلم بودند، آنان فدايى سكّه ها شدند و حتّى سر ابومسلم را هم با خود نبردند. چرا لباس عزا به تن كردى؟ى كند. * * * اكنون سفّاح مى فهمد كه حضور امام در عراق به صلاح حكومت او نيست، او اجازه مى دهد تا امام به مدينه بازگردد، سفّاح امام را به عراق آورد تا بتواند او را زير نظر داشته باشد، ولى امام حضور در عراق را تبديل به فرصتى مناسب كرده است تا شيعيان از علم و دانش او بهره ببرند. امام در ظاهر كارى به كار حكومت سفّاح ندارد و كار خود را انجام مى دهد، او به فكر ساختن مكتب تشيّع است، هر روز شيعيان دور او جمع مى شوند و از انديشه امام استفاده مى كنند، اينجاست كه سفّاح دستور مى دهد تا امام به مدينه بازگردد. آرى! اگر خدا بخواهد، دشمن سبب خير مى شود. وقتى دروغ ها آشكار مى شود!م را به شدت تحت نظر داشته باشند. روز بيست و نهم ماه رمضان فرا مى رسد، سفّاح اين روز را عيد فطر اعلام مى كند، امام با اين كه مى داند آن روز عيد فطر نيست، امّا افطار مى كند. حتماً مى خواهى بدانى علّت اين كار امام چيست؟ سفّاح امام را به حضور مى طلبد تا ببيند آيا او روزه هست يا نه، سفّاح تصميم گرفته است اگر امام روزه باشد، امام را به قتل برساند! آرى، روزه گرفتن امروز، جُرم است، همه بايد از حكم خليفه اطاعت كنند، وقتى او گفته است كه امروز عيد فطر است، كسى حق ندارد خلاف آن عمل كند. امام براى حفظ جان خود تقيّه مى كند، امروز روزه خود را باز مى كند و بعداً روزه امروز را قضا مد: ـ من امام حسين(ع) را زياد ياد مى كنم، شما دوست داريد كه من در آن موقع چه بگويم؟ ـ وقتى به ياد امام حسين(ع) افتادى، سه بار بگو: « صَلَّى اللهُ عَلَيكَ يا أَبا عَبدِ اللهِ» بدان كه اين سلام تو به حسين(ع) مى رسد، ديگر فرقى نمى كند كه تو نزديك كربلا باشى يا از آنجا دور باشى. آرى، امام مى خواهد ياد حسين(ع) همواره در دل شيعيان زنده بماند، او به يكى از يارانش به نام صَفوان «زيارت عاشورا» را ياد مى دهند و اين زيارت يادگارى براى مكتب شيعه مى شود. * * * در اين مدّتى كه امام در عراق است، ماه رمضان فرا مى رسد، امام اين ماه را روزه مى گيرد، سفّاح دستور داده است تا مأموران ام اكنون به آرزوى خود رسيده اند. وقتى على(ع) به شهادت رسيد، امام حسن و امام حسين(ع)، قبر على(ع) را مخفى كردند، زيرا آنان مى ترسيدند كه خوارج به قبر آن حضرت جسارت كنند، بعد از آن هم بنى اُميّه روى كار آمدند و بغض و دشمنى با على(ع) رسم روزگار شد، اكنون كه بنى اُميّه نابود شده اند، فرصتى است براى اين كه قبر على(ع) براى شيعيان آشكار شود. امروز امام فضيلت زيارت على(ع) را براى شيعيان خود بيان مى كند: «هر كس جدّم على(ع) را زيارت كند، به هر قدمى در اين راه برمى دارد خدا ثواب يك حج و عمره به او مى دهد». * * * جمعى از ياران امام، دور آن حضرت نشسته اند، يكى رو به امام مى كند و مى گومشب شبى است مهتابى، چند اسب سوار منتظر امام هستند، آنان مى خواهند امشب به زيارت قبر على(ع) بروند، آيا تو هم همراه آنان مى روى؟ نگاه كن! امام از خانه بيرون مى آيد و سوار يكى از اسب ها مى شود. همه به سمت خارج شهر مى روند. از شهر خارج مى شوند و به سوى بيابان مى روند، ساعتى راه مى پيمايند تا به شنزارى مى رسند. در آن سو نيزارى است، امام از اسب پياده مى شود، ابتدا دو ركعت نماز مى خواند، بعد به آن سو مى رود، اشك امام جارى مى شود: «اينجا قبر اميرمؤمنان على(ع) است». همه دست به سينه مى گيرند و به اوّلين مظلوم دنيا سلام مى دهند، آنان ساليان سال آرزوى زيارت قبر على(ع) را داشته اند ت؟ گويا هدف چيز ديگرى است، سفّاح مى داند كه اگر بخواهد اين حكومت پابگيرد بايد بنى اُميّه را نابود كند، اگر بنى اُميّه به حال خود رها شوند، هر لحظه ممكن است كه شورش كنند و براى حكومت درد سر درست كنند. مردم شام سال هاى سال طرفدار بنى اُميّه بوده اند، به اين سادگى نمى توان علاقه مردم شام به بنى اُميّه را از بين برد. پس بايد بنى اُميّه را از ميان برداشت، سفّاح به اسم انتقام از دشمنان اهل بيت(ع) بنى اُميّه را به قتل مى رساند تا حكومت خود را تثبيت كند. من نگران اين هستم كه وقتى پايه هاى اين حكومت ثابت شد، همان كارهاى بنى اُميّه را انجام بدهد. وقتى كه نامه تو را مى سوزانما بنى اُميّه در هر كجا هستند دستگير كنند و دارايى آن ها را بگيرند و خونشان را بريزند. بعد از كشتار بنى اُميّه، سفّاح اين شعر را مى گويد: «اى بنى اُميّه! من گروه زيادى از شما را كشتم، ولى نمى دانم چگونه بر گذشتگان شما دست پيدا كنم». سفّاح دستور داد تا عدّه اى از بنى اُميّه را با گرز بزنند و سپس روى پيكر آنان سفره هاى چرمى مى اندازد و مشغول خوردن ناهار مى شود، هنوز صداى بعضى از آنان به گوش مى رسد، سفّاح به صداى ناله آنان مى خندد. همه آن ها در زير سفره سفّاح جان مى دهند. اين حكومت اين كارها را براى چه مى كند؟ هدف او چيست؟ آيا او واقعاً به فكر انتقام از دشمنان اهل بيت(ع) ا از بين رفته است و اين سفّاح است كه بر سرتاسر جهان اسلام حكومت مى كند، از مصر تا سوريه. از مكّه و مدينه تا خراسان. اكنون سفّاح دستور مى دهد تا قبرهاى بنى اُميّه را بشكافند و جسدهاى آن ها را به آتش بكشند. مأموران به دمشق مى روند و قبر معاويه را مى شكافند، چيزى در قبر او نمى يابند، سپس قبر يزيد (دومين خليفه اُموىّ و قاتل امام حسين) را مى شكافند، در قبر او فقط توده اى خاكستر پيدا مى كنند. قبر هشام را مى شكافند، همان خليفه اى كه دستور شهادت زيد را داده بود. جسد هشام را از خاك بيرون مى آورند و بر دار مى زنند و سپس به آتش مى كشد و خاكسترش را بر باد مى دهند. سفّاح دستور مى دهد $ى دهد تا كالايى را خريدارى كند و به مصر ببرد. مصادف با عدّه اى از تجار به سوى مصر حركت مى كند، آن ها وقتى نزديكى هاى مصر مى رسند، خبردار مى شود كه كالايى كه همراه دارند در مصر كمياب است. آنان هم قسم مى شوند كه كالاى خود را گران تر بفروشند. وقتى آنان به مصر مى رسند سود بسيار زيادى به دست مى آورند. اكنون مصادف به مدينه بازمى گردد و خدمت امام صادق(ع) مى رسد و اصل سرمايه همراه با سود اين تجارت را به امام تحويل مى دهد. امام متوجّه مى شود كه سود اين تجارت خيلى زياد شده است، ماجرا را از مصادف مى پرسد. مصادف ماجرا را تعريف مى كند، امام به او مى گويد: «شما قسم ياد كرديد كه در بازار ، در داخل مسجد به خاك بسپاريم ، امّا نظر على(ع) اين است كه پيامبر در همان مكانى كه جان داده است ، دفن شود . (لازم به ذكر است كه پيكر پيامبر روز اول ربيع الاول دفن شد). 17 ـ خلوت شدن شهر مدينه در شهر مدينه چه خبر است؟ چرا مسجد اين قدر خلوت است ؟ پس مردم كجا هستند ؟ آيا كسى از راز خلوتى مسجد خبر دارد ؟ 18 ـ سقيفه و مردم مدينه مدينه از دو طايفه بزرگ اَوْس و خَزْرَج تشكيل شده است ، اين دو طايفه قبل از اسلام ، همواره در حال جنگ بودند، امّا به بركت اسلام ، صلح و آرامش به ميان آنها برگشته است . اكنون ، بزرگان اين دو طايفه در كنار هم جمع شده اند تا براى آينده اين شهر تصميم را از آنِ خود كنند. 15 ـ غسل و كفن پيامبر صداى گريه فاطمه(س) ، دختر پيامبر به گوش مى رسد . پيامبر دنيا را وداع گفته است ، اكنون على(ع) دارد بدن مطهر آن حضرت را غسل مى دهد . پيامبر خودش وصيّت كرده است كه فقط على(ع) بدن او را غسل دهد ، فرشتگان آسمانى او را يارى مى كنند . 16 ـ نماز بر پيكر پيامبر مردم ده نفر ، ده نفر ، وارد خانه پيامبر مى شوند و بر آن پيكر پيامبر ، نماز مى خوانند . على(ع) تصميم دارد وقتى نماز مسلمانان تمام شود ، بدن پيامبر را در خانه خودش دفن كند . البتّه عدّه اى مى گويند كه پيامبر را در قبرستان بقيع دفن كنيم ، عدّه اى هم مى گويند كه بدن پيامبر را در كنار من G.4Y    c. لشكر ده هزار نفرى مى آيد مردم مكّه بعد از اينكه خبر نابودى سپاه سفيانى را مى شنوند خيلى مى ترسند و براى همين شهر آرام مى شود و ديگر كسى به فكر دشمنى با امام نيست. پايتخت حكومت جهانى امام، شهر كوفه است و من منتظر هستم تا همراه او به سوى كوفه حركت كنم. خيلى دوست دارم بدانم امام چه موقع به سوى كوفه حركت خواهد كرد، نزد يكى از ياران امام مى روم و از او مى پرسم: چرا امام به سوى كوفه حركت نمى كند؟ او در جواب مى گويد: امام منتظر است تا همه افراد ل N/4}    K نقشه غربت يك غريب اكنون يزيد به دنبال شخص مناسبى مى گردد تا او را به عنوان امير كوفه معرّفى كند. امّا در اين شرايط، فكرش به جايى نمى رسد. براى همين به سراغ سِرْجون مى رود. سِرجون فردى مسيحى است كه معاويه در شرايط سخت، با او مشورت مى كرد. بعد از مرگ معاويه، ديگر سِرجون به دربار حكومتى نيامده است; اكنون يزيد دستور داده است تا هر چه زودتر او را به قصر فرا خوانند تا با كمك او بتواند بر اوضاع كوفه مسلّط شود. سِرجون وارد قصر مى شود و يزيد را بسيار آ  مى دارد. نگاه كن! اين جوان تازه مو بر صورتش روييده است! اسم او «هشام بن حكم» است. امام متوجّه مى شود كه احترامى كه او از اين جوان گرفته است براى ديگران گران آمده است، براى همين امام رو به آنان مى كند و مى گويد «اين جوان با دست و زبان و قلب خود يار و ياور ماست». با اين سخن امام، همه مى فهمند كه ارزش هر كس به سن و سال او نيست، بلكه به علم و دانش اوست. هشام بن حكم از علم و دانش امام بهره ها برده است و همواره از حق اهل بيت(ع) دفاع مى كند. * * * امام صادق(ع) تصميم گرفته است براى تامين مخارج خود دست به تجارت بزند، او مقدارى پول به يكى از خدمتكاران خود كه نام او «مصادف» است ماز بنى اُميّه انتقام بگيرم، او دستور مى دهد تا هر كجا بنى اُميّه را ببينند به قتل برسانند. سپاه خليفه (خراسانيان) شهرها را يكى بعد از ديگرى فتح مى كند، عرصه بر مروان تنگ مى شود، او از شهرى به شهر ديگر فرار مى كند. دمشق هم فتح مى شود و مروان به فلسطين پناه مى برد. سپاه خراسان به دنبال او مى رود. او به مصر پناه مى برد و در آنجا كشته مى شود. سر مروان را براى سفّاح مى فرستند، سفّاح وقتى سر او را مى بيند، سر به سجده مى برد و نماز شكر به جا مى آورد و سپس مى گويد: «خدا را شكر هزار نفر از بنى اُميّه را كشتم تا انتقام حسين(ع) را گرفته باشم». با كشته شدن مروان ديگر حكومت بنى اُميّومت را به جاى ديگرى ببرد. او دستور ساخت شهر جديدى به نام «هاشميّه» را مى دهد. وقتى شهر ساخته مى شود سفّاح و بنى عبّاس به آنجا منتقل مى شوند، از هاشميه تا كوفه حدود 50 كيلومتر فاصله است. * * * مدتى مى گذرد، شاعرى نزد سفّاح مى آيد تا شعر خود را بخواند، مهمانان زيادى نزد سفّاح هستند، شاعر اجازه مى گيرد و شعر خود را مى خواند: «وَاذكُروا مَصرَعَ الحُسَينِ وَزَيد...كشته شدن حسين و زيد را از ياد نبريد! حمزه كه در جنگ اُحد شهيد شد را فراموش نكنيد، آن شهدا را به ياد آوريد كه در حال غربت به خاك سپرده شدند...». سفّاح به فكر فرو مى رود، او با خود مى گويد كه الان وقت آن است كه من ! عصر عاشورا كه فرا رسيد، ديگر هيچ يار وياورى براى حسين نمانده بود، همه ياران او به خاك و خون افتاده بودند. آرى! حسين(ع) تنهاى تنها شده بود. او رو به مردم كوفه كرد و با آنان سخن گفت: اى مردم! من مهمان شما هستم. شما مرا به سوى شهر خود دعوت كرديد. من پسر دختر پيامبر شما هستم. چرا مى خواهيد خون مرا بريزيد؟ دستور رسيد تا بدن حسين(ع) را آماج تيرها كنند، يكى از كوفيان، به همراه خود تير و كمان نداشت، او خم شد، از روى زمين، سنگ بزرگى را برداشت و پيشانى حسين(ع) را نشانه گرفت... سنگ آمد و آمد تا به پيشانى حسين(ع)اصابت كرد و خون از پيشانى حسين(ع) جارى شد... آسمانى ها برايت گريه كردندود خود را بر شما نازل كند و مقامى بس بزرگ به شما عنايت كند. من دير يا زود از اين دنيا مى روم، من رفتنى هستم، امّا اين دنيا مى ماند، شب ها و روزهايى مى آيند كه من نخواهم بود، من از خدا مى خواهم تا زمانى كه شب و روز باقى هستند، تا زمانى كه اين دنيا باقى است، درود و سلام خود را براى شما قرار بدهد. چه كنم؟ راه ديگرى نمى شناسم تا عشق و ارادت ابدى خود را به شما نشان بدهم. اى خداى مهربان! مى دانم مرگ به سراغ من خواهد آمد، و من در زير خاك آرام خواهم گرفت، اكنون از تو مى خواهم تا تو هميشه سلام و درود خود را نثار حسين كنى و اين سلام تو، پيام آور عشق من به حسين باشد. سلام بر تو و عل J/4]    e/ شيران بيشه ايمان مى آيند كم كم لشكر ده هزار نفرى كامل مى شود. آنها با يكديگر بسيار مهربان هستند گويى كه همه با هم برادرند. همسفرم! آيا اجازه مى دهى من در مورد ويژگى افراد اين لشكر سخن بگويم؟ آنان در مقابل دستور امام تسليم هستند و سخنان امام را با گوش جان مى پذيرند. افرادى شجاع و دليرى كه ذرّه اى ترس در دل ندارند. آرى، امام يارانى شجاع و با يقين كامل مى خواهد، افراد ترسو و سست عقيده چه كمكى به اين حركت عظيم مى توانند بكنند؟ لشكريان امام چ jjz5    سه سال است كه دعايم مستجاب نمى شود! حضرت ابراهيم(ع)، براى چراى گوسفندان خود به دشت و بيابان رفته بود كه صدايى به گوشش رسيد. نگاه كن، يك نفر در وسط اين دشت نماز مى خواند. خدايا او كيست كه چنين عاشقانه با خداى خويش راز و نياز مى كند؟ آيا موافقى همراه حضرت ابراهيم(ع) نزديك برويم و با اين بنده خدا سخن بگوييم؟ حضرت ابراهيم(ع) صبر مى كند 3ه است. او نياز به حمايتِ تو دارد، او نياز به محبّت بيشترى دارد تا اين مرحله را طى كند و حواست جمع باشد مبادا در اين مرحله محبّت خود را از او دريغ كنى. اگر در اين مرحله فقط يك گوش شنوا داشته باشى كافى است تا بتوانى به همسرت كمك كنى! چقدر جالب است كه حضرت على(ع) به يكى از فرزندانش به نام محمّدحَنَفيّه، وصيّت مى كند و به او مى گويد: «پسرم، در همه شرائط با همسر خود مدارا كن و به او خوبى كن تا زندگيت با صفا باشد». آرى، اگر زندگى راحت و با صفا مى خواهى بايد به سخن حضرت على(ع) گوش فرا دهى و همواره با همسر خود مهربان باشى و به او نيكى كنى! اى كاش، همه پدران ما وقتى كه پسران خود 2ز كنم تا بتوانم شما را در حال نماز ببينم. ـ نه. ـ اجازه بده به سوراخى به اندازه سر سوزن از خانه من به سوى مسجد باز باشد. ـ خدا اجازه چنين كارى را نداده است. * * * خانه على(ع) هم درى به سوى مسجد دارد، فاطمه و على(ع) در اين خانه زندگى مى كنند، آيا اين دستور پيامبر، شاملِ اين خانه هم خواهد شد؟ آيا على(ع) هم بايد در خانه خود را كه به داخل مسجد باز مى شود، مسدود كند؟ به هر حال على(ع) آماده است كه دستور پيامبر را انجام بدهد، گويا على(ع) امروز در مدينه نيست، چه كسى بيش از او مشتاق اطاعت از دستور پيامبر است؟ آنجا را نگاه كن! فاطمه(س) دست حسن و حسين(ع) را گرفته است و از همان در اكبر تو! سلام بر تو و خاندان تو كه بعد از شهادت تو، رنج اسارت كشيدند و پيام تو را جاودانه نمودند. سلام بر تو و بر ياران با وفاى تو! آنان كه جانشان را فداى تو نمودند، آنان كه به عهد و پيمانى كه با تو بستند وفادار ماندند و تو را تنها نگذاشتند. چه زيباست حكايت وفاى ياران تو... * * * شب عاشورا است و تو ياران خود را فرا مى خوانى. همه به سوى خيمه تو مى شتابند و روبروى تو مى نشينند. تو نگاهى به ياران خود مى كنى و مى گويى: «من خداى مهربان را ستايش مى كنم و در همه شادى ها و غم ها او را شكر مى گويم. خدايا! تو را شكر مى كنم كه به ما فهم و بصيرت بخشيدى و ما را از اهل ايمان قرار دادىيت است، همه با عيد غدير كه هيجدهم اين ماه است، آشنا هستند، امّا خيلى ها از مناسبت هاى ديگر اين ماه خبرى ندارند. تو مى خواستى همه را با مناسبت هاى اين ماه آشنا كنى. از من خواستى تا كتابى در اين زمينه بنويسم و اين گونه بود كه من قلم در دست گرفتم، مى خواستم دوستانم را با خاندان پيامبر بيشتر آشنا كنم. مى دانستم كه اين خاندان به هر كسى اجازه نمى دهند كه برايشان بنويسد، اين بود كه از خود آنان كمك خواستم و به خود آنان متوسّل شدم. اكنون خدا را شكر مى كنم كه به من توفيق داد و توانستم اين كتاب را بنويسم. مهدى خُدّاميان آرانى ارديبهشت 1391 مقدمه  سفره نشسته اند، على(ع) امروز مقدارى جو به خانه آورده است و فاطمه(س) آن را آسياب كرده و با آن نان پخته است. به سفره فاطمه(س) نگاه كن باز يك ظرف آب و پنج قرص نان! على(ع) بسم الله مى گويد و دست مى برد تا نان را بردارد كه ناگهان صدايى به گوش مى رسد: «سلام بر شما اى خاندان پيامبر! من يتيم هستم، پدرم در راه اسلام شهيد شده است. به من غذايى بدهيد». بار ديگر على(ع) به همه نگاه مى كند، همه لبخند رضايتى بر لب دارند، على(ع) نان ها را برمى دارد و به در خانه مى رود و به آن يتيم مى دهد. امشب نيز اهل اين خانه با آب خالى افطار مى كنند. * * * شب سوم است، همه سر سفره نشسته اند، على(ع) امروز  مى شود، از جوانان مى خواهد تا كمكش كنند، بعد از ساعتى در خانه خود را مسدود مى كند. خبر به همه مى رسد، همه بايد درهاى خانه هاى خود را مسدود كنند. وقتى عبّاس، عموى پيامبر در خانه خود را مسدود كرده است، بقيّه هم بايد اين دستور را انجام دهند. درها يكى بعد از ديگرى مسدود مى شود. نگاه كن، اين عمر بن خطّاب است كه نزد پيامبر مى آيد، رو به پيامبر مى كند و مى گويد: ـ اى پيامبر! من دوست دارم وقتى تو در محراب قرار مى گيرى، به تو نگاه كنم، به من اجازه بده دريچه اى كوچك از خانه من به سوى مسجد باز باشد. ـ اجازه چنين كارى را ندارم. ـ پس اجازه بده سوراخى به اندازه چشم خود به سوى مسجد ب سفره على(ع) نگاه مى كنم، يك ظرف آب و پنج قرص نان!! همه منتظرند تا على(ع) دست به سفره ببرد، على(ع) دست دراز مى كند تا نان را بردارد كه ناگهان صدايى به گوش مى رسد: «سلام بر شما اى خاندان پيامبر! من فقيرى مسلمان هستم، از غذاى خود به من بدهيد كه من گرسنه ام». على(ع) نگاهى به فاطمه(س) مى كند، از فاطمه اش اجازه مى گيرد، فاطمه(س) لبخند رضايت مى زند، حسن و حسين(ع) و فضّه هم با لبخندى رضايت خود را اعلام مى كنند، على(ع) نان ها را برمى دارد و به سوى در خانه مى رود و نان ها را به فقير مى دهد. اهل اين خانه با آب خالى افطار مى كنند، آنان امشب گرسنه مى مانند. * * * فردا شب بار ديگر همه سست پر به خانه مى رود، در دست او مقدارى جو است، فكر مى كنم با اين مقدار جو مى توان پنج قرص نان پخت. وقتى او به خانه مى رسد، فاطمه(س) به استقبال على(ع) مى آيد، وقتى على(ع) نگاهى به فاطمه(س) مى كند، همه خستگى او برطرف مى شود. ساعتى بعد فاطمه(س) كنار آسياب دستى مى نشيند و مشغول آسياب كردن مى شود تا با تهيّه آرد بتواند نان بپزد. * * * نزديك اذان مغرب است، على(ع) به مسجد رفته است، بلال، اذان مغرب را مى گويد، همه پشت سر پيامبر نماز مى خوانند. على(ع) بعد از نماز به خانه مى آيد، فاطمه(س) سفره افطار را پهن كرده است، همه اهل خانه (على، فاطمه، حسن، حسين، فضّه) گرد سفره مى نشينند. ب، على(ع) نذر كرد كه اگر خدا فرزندانش را شفا دهد، روزه بگيرد، شكر خدا حسن و حسين(ع) خوب شدند، او فردا مى خواهد روزه بگيرد، فاطمه هم فردا را روزه مى گيرد، در خانه على(ع)، خدمتكارى به نام «فضّه» زندگى مى كند، او هم تصميم گرفته است فردا روزه بگيرد. على(ع) با قدرت هر چه تمام تر از اين چاه آب مى كشد و درختان را آبيارى مى كند، صبح كه فرا برسد، صاحب نخلستان به اينجا خواهد آمد، او وقتى ببيند كه على(ع) همه نخلستان را از آب سيراب كرده است، مزد او را خواهد داد. على(ع) خوشحال است كه غروب فردا بر سر سفره آنان غذايى خواهد بود. * * * ساعتى است كه آفتاب طلوع كرده است، اكنون على(ع) با دجا از چاه آب مى كشد، درختان خرما را آبيارى مى كند. سطل آب را داخل چاه مى اندازد و آن را بالا مى كشد و آب را پاى نخل ها مى ريزد. او على(ع) است كه در دلِ شب اين گونه كار مى كند، سال ششم هجرى است، وضع اقتصادى مسلمانان خوب نيست، امسال باران كم آمده است و خشكسالى است، على(ع) هم كه از مال دنيا بهره زيادى ندارد، او به اينجا آمده است تا اين نخلستان را آبيارى كند و در مقابل مقدارى جو به عنوان مزد خود بگيرد. على(ع) امشب تا صبح اين نخلستان را آبيارى مى كند، او خدا را شكر مى كند كه خدا حسن و حسين(ع) را شفا داد و ديگر وقت آن است كه او به نذر خود وفا كند. چند روز پيش حسن و حسين(ع) بيمار شدنز هتل و ساختمان شده است، براى همين وقتى قدم در نخلستان مى گذارم، گويى به صدها سال قبل باز مى گردم و به جستجوى گمشده خويش مى پردازم. امشب هم به نخلستان آمده ام، در گوشه اى خلوت كرده ام، ماه در آسمان است، هوا صاف است، نسيم خنكى مىوزد، من كنار نخلى در تاريكى نشسته ام. حسّى عجيب به سراغم مى آيد، كامپيوترهمراه (لپ تاپ) را روشن مى كنم و شروع به نوشتن مى كنم، به راستى من كجا هستم؟ اينجا چه مى كنم؟ بايد به تاريخ سفر كنم، به سال ششم هجرى... * * * صدايى به گوشم مى رسد، يكى دارد آيات قرآن را مى خواند، اين صدا از كجاست؟ صداى آب هم مى آيد. از جا برمى خيزم، جلو مى روم، يكى در اينام صادق(ع) بود، چنين گفته است: «با امام صادق(ع) حجّ به جا آورديم، بعد از سفر حجّ، وقتى به مدينه باز مى گشتيم به منطقه اَبوا رسيديم... امام كاظم(ع) به دنيا آمد». با توجّه به اين مطلب، ولادت امام كاظم(ع) در دهه آخر ماه ذى الحجّه بوده است، زيرا در آن زمان با شتر، فاصله راه مكه تا مدينه ده روز طول مى كشيد و منطقه «ابوا» هم تقريباً، وسط راه مكّه و مدينه است. اگر امام صادق(ع) روز پانزدهم از مكّه خارج شده باشند، ظاهراً تولّد امام كاظم(ع) روز دهه آخر ماه ذى الحجّه واقع شده است، زيرا فاصله مكّه تا «ابوا» هم تقريباً پنج روز بوده است. پايان روز شمار مناسبت هاى ذى الحجّه مناسبت 18: روز 25 ذى الحجّه: نزول سوره «هل اتى» در شان اهل بيت(ع) مرحوم ابن شهر آشوب در كتاب خود در شرح نزول سوره «هل اتى» چنين نوشته است: «نزول اين سوره در بيست و پنجم ذى الحجّه بوده است». لازم به ذكر است كه «ابن عباس» نقل شده است كه اين سوره در سال ششم هجرى نازل شده است. مناسبت 19: دهه آخر ذى الحجّه: ولادت امام كاظم(ع) شيخ كلينى (در كتاب كافى) و مرحوم صفّار قمى (در كتاب بصائرالدرجات) و مرحوم احمد برقى (در كتاب محاسن) ولادت امام كاظم(ع) را بعد از بازگشت امام صادق(ع) از سفر حجّ ذكر مى كنند. نكته مهم اين است كه صفّار قمى (در كتاب محاسن) نقل كرده است: ابوبصير كه يكى از ياران ا ايمان آوردن او بايد قبل از سال هفتم هجرى باشد، زيرا در سال هفتم «بنى قريظه» بعد از جنگ خيبر از بين رفتند. ب. ماجراى مباهله پيامبر با مسيحيان نجران در سال نهم هجرى. شيخ طوسى در ذكر غسل هاى مستحبى چنين مى گويند: «از غسل هاى مستحبى، غسل روز مباهله مى باشد كه آن روز 24 ذى الحجّه است». ج. تأكيد پيامبر بر آيه تطهير. در تفسير فخر رازى به اين نكته اشاره شده است كه در جريان مباهله وقتى پيامبر، على، فاطمه، حسن و حسين(ع) را در كنار هم ديد، آيه تطهير را خواند. لازم به ذكر است كه آيه تطهير در سال پنجم هجرى نازل شده است و پيامبر در ماجراى مباهله در سال نهم بر اين آيه تاكيد مى كند. خفى شدند...». با توجّه به مطلب بالا حادثه كوه هرشا در شب بيست و دوم اتّفاق افتاده است. مناسبت 17 - 16 - 15: روز 24 ذى الحجّه: بخشش انگشتر و نزول آيه ولايت - ماجراى مباهله - تاكيد بر آيه تطهير در اين روز 3 مناسبت ذكر شده است: الف. اميرالمؤمنين(ع) و ماجراى بخشش انگشتر به فقير و نزول آيه ولايت. مرحوم مجلسى در چنين مى گويد: «در روز 24 ذى الحجّه اميرمومنان(ع) هنگامى كه در ركوع بودند، انگشتر خود را صدقه دادند...». اين ماجرا در سال هفتم هجرى روى داده است. لازم به ذكر است كه عبدالله بن سلام (كه در ماجراى نزول آيه ولايت، از اسلام آوردن او سخن به ميان آمده است) از «بنى قُريظه» است. قطعاÈن سه روز گذشت، پيامبر در مكان خود نشسته بود كه مردى نزد او آمد... و گفت: خدايا اگر محمّد راست مى گويد، از آسمان عذابى براى من بفرست...». همه مى دانيم روز غدير، هيجدهم ذى الحجّه بوده است، روز سوم بعد از آن، روز بيستم و يكم ذى الحجّه مى شود. مناسبت 14 : روز 22 ذى الحجّه: نقشه قتل پيامبر در «هَرشا» اين ماجرا در سال دهم هجرى روى داده است. پيامبر بعد از ماجراى غدير، سه روز در منطقه غدير ماندند و عصر روز بيستم و يكم به سمت مدينه حركت كردند. ماجراى كوه هَرشا در شب بيست و دوم اتّفاق افتاد. على بن ابراهيم قمى در تفسير خود مى گويد: «منافقان در كوه هَرشا كه بين جحفه و ابوا مى باشد، مıاى موسى(ع)». ج. زيارت «غديريّه»: امام هادى(ع) زيارتى را بيان كرده اند تا ما در روز غدير، با آن زيارت، حضرت على(ع) را (از راه دور يا نزديك) زيارت كنيم. جهت خواندن اين زيارت به كتاب «مفاتيح الجنان»، باب سوم، فصل چهارم مراجعه كنيد. د. سال 35 هجرى: كشته شدن عثمان خليفه سوم و بيعت مردم در مدينه با حضرت على(ع) به عنوان خليفه پيامبر. مرحوم مجلسى چنين نقل كرده اند: «در 18 ذى الحجّه سال 35 عثمان كشته شد... و در اين روز بود كه مردم با اميرمؤمنان(ع) بيعت كردند». مناسبت 13: روز 21 ذى الحجّه: عذاب براى دشمن غدير (سأل سائل بعذاب واقع) مرحوم مجلسى بعد از نقل ماجراى غدير چنين نقل كرده اند: «چ كه خوشحالى و ناراحتى همسر خود را به حساب خود مى گذاريم. اگر او را شاد و شاداب ببينيم به خود افتخار مى كنيم، امّا اگر او را ناراحت و نا اميد بيابيم ناراحت مى شويم و خيال مى كنيم كه او از ما ناراحت است. اشتباه ما اين است كه مى خواهيم همسر خود را هميشه شاداب ببينيم و براى همين اگر يك روز همسر ما غمناك بود كلافه مى شويم و از ناراحت بودن او انتقاد كرده و اوضاع را خراب تر مى كنيم. اكنون بايد بدانى كه احساسات زنان اوج و سقوط دارد، زنان بعد از يك مرحله عشق و زيبايى به مرحله يأس و نااميدى سقوط مى كنند و دوباره به مرحله عشق، اوج مى گيرند. اين كاملا طبيعى است: اوجِ عشق و بعد سقود : «خداوند مشتاق ديدار توست» . آخرين كلام پيامبر اين است: «على جان! سر مرا در آغوش بگير كه امرِ خدا آمد». آرى ، پيامبر در حالى كه سرش در آغوش على(ع) است روحش پر مى كشد و به سوى آسمان ها مى رود . آرى ، ديگر روزگارِ عزّت خاندان پيامبر تمام شد . صداى گريه فاطمه(س) بلند مى شود ... 13 ـ نقشه و نقش عمر وقتى مردم فهميدند كه پيامبر را دنيا رفته است، همگى جمع شدند، شرايط براى بيعت مجدّد با على(ع) فراهم بود، امّا ناگهان عمر فرياد برآورد: «به خدا قسم پيامبر نمرده است، او حتماً برمى گردد... اين منافقان هستند كه خيال مى كنند پيامبر از دنيا رفته است». مردم با شنيدن اين سخن دچار تحيّر امبر آمده اى امّا حال پيامبر خوب نيست» . فاطمه(س) در را مى بندد و به داخل اتاق مى رود . براى بار دوم و سوم صداى آن مرد عرب به گوش مى رسد ، پيامبر رو به دخترش مى كند و مى گويد : «دخترم ، آيا مى دانى او كيست ؟ او عزرائيل است ، او تا به حال براى ورود به هيچ خانه اى غير از اين خانه ، اجازه نگرفته است ». آنگاه پيامبر به صداى بلند مى گويد : «داخل شو» . 12 ـ شهادت پيامبر بيمارى پيامبر بر اثر سمى بود كه دشمنان به او داده بودند، براى همين بايد در اينجا از واژه «شهادت پيامبر» استفاده كنم. لحظه غروب روز دوشنبه فرا مى رسد ، ديگر روح پيامبر آماده پرواز است . جبرئيل به پيامبر خطاب مى كنج شادى، پرواز كند. اگر برنامه تو به گونه اى است كه همسرت در زندگيت احساسات منفى و يأس خود را مخفى مى كند به هوش باش كه تو او را به سوى بى احساسى و كشتن عشق، سوق مى دهى! آرى، اين كه زنى داشته باشى كه احساسات منفى نداشته باشد خوب است، امّا اگر به اين آرزو رسيدى، ديگر همسرت احساسات مثبت مثل عشق و شادابى، هم نخواهد داشت و آن وقت در حسرت يك برخورد عاشقانه و شور مستانه او باقى خواهى ماند. اگر مى خواهى كه به احساسات زيباى عشق و شادمانى همسر خود دست يابى بايد احساسات بى تفاوتى و يأس و اندوه او را هم قبول كنى! همسر تو وقتى در مرحله اوج عشق است به زيبايى ها مى انديشد و همه چيز نقش مى بندد ، نگاه كن ، او چقدر خوشحال شده است . به راستى پيامبر چه سخنى به دخترش گفت كه او اين قدر خوشحال شد ؟ از فاطمه(س) مى پرسند كه پيامبر به شما چه گفت ؟ او پاسخ مى دهد كه پيامبر به من چنين گفت : «دخترم ، تو اوّلين كسى هستى كه به من ملحق مى شوى» . 11 ـ اجازه ورود صدايى از بيرون خانه به گوش مى رسد : «السلامُ علَيكُم يا اهلَ بَيْتِ النُّبُوَةِ: سلام بر شما اى خاندان رسالت ، آيا اجازه هست داخل شوم ؟». فاطمه(س) برمى خيزد و به بيرون اتاق مى رود ، مرد عربى را مى بيند كه با نهايت احترام ، كنار درِ خانه ايستاده است . فاطمه(س) به او مى گويد : «خدا به تو خير دهد ، تو به ديدار پيى، او از عشق لبريز مى شود و درخشنده و زيبا مى شود و تو خيال مى كنى كه اين احساس زيباى او ادامه پيدا خواهد كرد. من اينجا از تو يك سؤال مى كنم: آيا آسمان همواره آفتابى و صاف است؟ نظام طبيعت اين گونه طراحى شده كه چند روز آفتاب است و چند روز هم هوا ابرى مى باشد. آيا درست است كه توقّع داشته باشى هميشه آب و هوا خوب باشد؟ اكنون بدان كه روحيه همسر تو هم هميشه يك طور نيست. اگر همسر تو در اوجِ گرماى عشق، ناگهان سرد و يخ مى شود، تعجّب نكن، همه زنان دنيا اين طور هستند! اين يك ويژگى زنان است كه تو بايد از آن مطّلع باشى تا بتوانى زندگى بهترى داشته باشى. آرى، ما مردان اين طورى هستيمو! يادم نمى رود كه در مجلسى، از آقايانى كه آنجا بودند خواستم كه اين دستور را انجام دهند. يك نفر از عقب جمعيت به من رو كرد و گفت: آقا، اين حرف ها چيست كه براى مردم مى گويى! تو بايد براى ما حديث بخوانى! وقتى به او گفتم كه اين سخن رسول خداست، با شرمندگى سرش را پايين انداخت. بارها پيش آمده است كه وقتى اين حديث را براى مردم مى خوانم مى بينم كه در غمى بزرگ فرو مى روند. غم اين كه چرا زودتر اين دستور پيامبر(ص) را نشنيده اند؟ آرى، ساليان زيادى از زندگى آن ها گذشته ولى اكنون با اين دستور آشنا مى شوند. اجازه مى دهى من از تو خواهشى بكنم! من از شما مى خواهم هر وقت تازه دامادى را ديدى، اين حديث را به او هديه كنى! اى كاش ما اسلام را فقط در نماز و روزه خلاصه نمى كرديم! آيا مى شود آن روزى بيايد كه همه ما جمله «همسرم! دوستت دارم» را هم به عنوان يك برنامه دينى خود بدانيم. آيامى دانيد كه هر زنى نياز دارد كه حداقل روزى سه بار اين جمله را بشنود؟ پس هيچ گاه اين جمله سحرآميز و جادويى را از همسرت دريغ مكن! دوستت دارم! دوستت دارم! دوستت دارم! و اين را باور كن كه هيچ گاه همسرت از شنيدن اين جمله خسته نمى شود. هر بار كه به همسرت از صميم دل مى گويى: «دوستت دارم»، قلب او را از عشق لبريز مى كنى و روحيه او را شاداب مى سازى. آقايان بخوانند: همسر عزيزم، دوستت دارم!Ň هود ذكر كرده است. با توجه به مطالب بالا، نتيجه مى گيريم كه آيه محبّت و آيه 12 سوره هود در يك روز نازل شده است و آن روز هفدهم ذى الحجّه بوده است كه پيامبر در سرزمين «قُديد» بوده اند. مناسبت 12 - 11 - 10 - 9: روز 18 ذى الحجّه: غدير خمّ، تأكيد بر حديث «منزلت»، زيارت غديريّه، آغاز خلافت ظاهرى اميرمؤمنان(ع) در اين روز 4 مناسبت روى داده است: الف. سال 10 هجرى: ماجراى غديرخُمّ و معرّفى حضرت على(ع) به عنوان جانشين پيامبر. ب. تأكيد بر حديث «مَنزلت»: پيامبر در روز عيد غدير به حديث منزلت اشاره نمودند و فرمودند: «على جانشين من است، او امام بعد از من است، على براى من، همچون هارون(ع) است ب روز 15 ذى الحجّه: ميلاد امام هادى(ع) شيخ كلينى و شيخ طوسى و شيخ مفيد در تولد امام هادى(ع) گفته اند: «آن حضرت در وسط ماه ذى الحجّه سال 212 به دنيا آمدند». مناسبت 8 : روز 17 ذى الحجّه: نزول آيه محبّت يا آيه «ودّ». «قُديد» نام مكانى است كه يك منزلگاه قبل «حجفه» است. پيامبر صبح 18 در «جحفه» بودند، پس روز هفدهم در «قديد» بوده اند، زيرا يك منزل قبل از «جحفه» مى باشد. از طرف ديگر شيخ كلينى و مرحوم عياشى درباره نزول آيه 12 سوره هود تصريح مى كند كه اين آيه در منزلگاه «قديد» نازل شده است. لازم به ذكر است كه مرحوم عياشى در تفسير خود، نزول آيه محبّت يا وُدّ دقيقاً قبل از نزول آيه 12 سورϮود به سوى غدير حركت كرد». با توجه به اين كه پيامبر نزديك غروب روز چهاردهم از مكّه به سمت مدينه (و سرزمين غدير) حركت كردند. پس نزول لقب اميرالمؤمنين(ع) در روز سيزدهم ذى الحجّه بوده است كه فرداى آن، روز چهاردهم ذى الحجّه است كه پيامبر به سوى مدينه (و سرزمين غدير) حركت كرده است. مناسبت 6: روز 14 ذى الحجّه: بخشش فدك به فاطمه(س) مرحوم مجلسى هنگام ذكر حوادث ماه ذى الحجّه مى گويد: «و در روز چهاردهم اين ماه ماجراى مالك شدن حضرت زهرا(س) روى داده است» و واضح و روشن است كه منظور از مالك شدن اين است كه حضرت زهرا(س) مالك سرزمين فدك شدند و پيامبر آن سرزمين را به ايشان دادند. مناسبت 7:ط در يأس و دوباره اوجِ عشق! زن بعد از يك مرحله اوج عشق و شادابى، به مرحله يأس و نااميدى مى رود تا يك خلأ درونى براى او ايجاد شود و آنگاه بتواند انرژى هاى خود را خنثى كند. بايد توجّه داشته باشى كه تمايل همسر تو براى رفتن به مرحله يأس هرگز نشانه اين نيست كه او از تو ناراحت است بلكه اين يك عملكرد طبيعى است تا او بتواند انرژى هاى خود را تخليه نمايد و بعد از آن رابطه بهترى را ايجاد كند. تو نبايد توقّع داشته باشى كه همسرت هميشه در نقطه اوج عشق باشد بلكه رفتن همسرت به نقطه يأس را كاملاً طبيعى بدان و در آن لحظات تلاش كن تا با او همدردى بنمايى و او بتواند اين مرحله را به سرعت Јز سيزدهم روزى بود كه پيامبر در مكّه بودند. در همان روز ماجراى تحويل علم و حكمت به على(ع) واقع شده است. درباره بالا به تحويل علم و حكمت اشاره شده است، ما تحويل ميراث پيامبران را از اين حديث استفاده نموديم: امام باقر(ع) فرمود: «خدا به پيامبر وحى كرد كه علم و اسم اعظم و ميراث و آثار دانش پيامبران را به على تحويل بده...». ب. نزول لقب «اميرالمؤمنين» براى حضرت على(ع). مرحوم شيخ صدوق روايت كرده اند كه جبرئيل به حضرت على(ع) به عنوان «اميرالمومنين» سلام نمودند. نكته مهم اين است كه در همين روايت (كه شيخ صدوق آن را نقل كرده اند) چنين آمده است: «وقتى فردا فرا رسيد، پيامبر با اصحاب پيامبر به مسجد خيف آمدند....». ايّام تشريق همان روزهاى يازدهم، دوازدهم و سيزدهم ذى الحجّه مى باشد كه حاجيان در سرزمين «منا» مى باشند، اين ماجرا در يكى از اين سه روز روى داده است كه ما در اين كتاب روز دوازدهم را انتخاب كرده ايم زيرا روزى است كه وسط ايّام تشريق واقع شده است. مناسب 4 - 5: روز 13 ذى الحجّه: تحويل ميراث پيامبران، نزول لقب «امير المؤمنين» در اين روز 2 مناسبت روى داده است: الف. تحويل ميراث پيامبران به اميرالمومنين(ع) مرحوم مجلسى چنين نقل كرده اند: «پيامبر وارد مكّه شد و يك روز در آنجا ماند». در واقع پيامبر روز چهاردهم از مكّه به قصد مدينه بيرون آمدند، پس رو سرگردانى سختى شدند! آرى، عمر به دنبال كسب فرصت براى پياده كردن نقشه هاى خود بود، در آن شرايط، ابوبكر در خارج از مدينه بود، عمر مى خواست زمان را به دست آورد و با اين نقشه به خواسته خود رسيد. وقتى ابوبكر از راه رسيد به عمر گفت كه پيامبر از دنيا رفته است و عمر سخن او را قبول كرد. 14 ـ جلسه بزرگان مهاجران عمر و ابوبكر جلسه اى تشكيل مى دهند، آنان بزرگان مهاجران را جمع مى كنند و تصميم مى گيرند تا حقّ على(ع) را غصب كنند، (آنها از مدت ها قبل به فكر حكومت بوده اند). خبر جلسه مهاجران به گوشِ انصار (مردم مدينه) مى رسند. انصار هم به فكر مى افتند تا از مهاجران عقب نيفتند و حكومت ӊت و امامت در ايّام غدير (از روز 9 تا روز 25 ذى الحجّه) واقع شده است. در اينجا اين مناسبت ها را با هم مرور مى كنيم و من به بيان شواهد و مستندات تاريخى اين مناسبت ها مى پردازم: مناسبت 1: روز 9 ذى الحجّه: ماجراى سدّ ابواب مرحوم مجلسى چنين گفته اند: «روز بستن درهاى مسجد و باز گذاشتن در خانه اميرالمؤمنين در روز عرفه بوده است». مناسبت 2: روز 10 ذى الحجّه: عيد قربان مناسبت 3: روز 12 ذى الحجّه: تأكيد به حديث «ثَقَلين» پيامبر در اين روز در مسجد «خيف» در سرزمين منا به حديث «ثقلين» تأكيد ويژه اى نمودند. مرحوم سيد بن طاووس نقل كرده اند: «وقتى آخر يكى از روزهاى ايّام تشريق فرا رسيد س چرا اين لحظه بايد دعايى اين گونه كرد كه خدايا، عشق به همسرم را در قلب من قرار ده. اين يك رمز است، يك سمبل است! لحظه ورود عروس به خانه تو، لحظه آغاز زندگى مشترك است! لحظه مهم و حساسى است، اينجا بايد از خدا كمك بگيرى! از او بخواهى كه او محبّت به همسرت را در قلبت بريزد و تا پايان عمر، او را دوست داشته باشى! راستى چرا امام باقر(ع) مى فرمايد كه از همراهان عروس بخواه تا به دعاى داماد «آمين» بگويند؟ شايد ندانى كه پدر و مادر عروس، چقدر زحمت كشيده اند، چه بى خوابى ها كشيده اند تا دخترى را تربيت كرده و اكنون در اختيار شما قرار مى دهند. امام باقر(ع) مى خواهد تا پدر و مادر عرويامبر دستور داده تا درهايى كه از طرف خانه ها به مسجد باز مى شود بسته شود، مردم بايد براى آمدن به مسجد ابتدا داخل كوچه شوند و بعد از عبور از كوچه به درِ اصلى مسجد برسند و از آنجا وارد شوند. * * * نگاه كن مَعاذ در جستجوى عبّاس، عموى پيامبر است. او را در بازار مدينه مى يابد، سلام مى كند و چنين مى گويد: ـ پيامبر مرا فرستاده است تا از تو بخواهم درِ خانه خود را كه به مسجد باز كرده اى، مسدود كنى. ـ چشم. من دستور پيامبر را انجام مى دهم. ـ خدا به شما جزاى خير بدهد. عبّاس به سوى خانه حركت مى كند، او مى خواهد اوّلين كسى باشد كه اين دستور پيامبر را انجام مى دهد. سريع دست به كارنى مى شود و فرمان مى دهد تا ابراهيم عبّاسى را به قتل برسانند، همچنين مروان عدّه اى را مأمور مى كند تا سفاح را دستگير كنند امّا آنان موفق به اين كار نمى شوند. سفّاح با عدّه اى از بزرگان خاندان خود، مخفيانه به سوى كوفه حركت مى كند تا نزد شخصى به نام «خَلاّل» برود. تو مى خواهى بدانى خَلاّل كيست؟ چرا سفّاح مى خواهد نزد او برود؟ خلاّل از بزرگان و ثروتمندان كوفه است و در كوفه چندين مغازه صرافى داشته است. قبل از اين كه ابومسلم، رهبرى قيام در خراسان را به عهده بگيرد، اين خلاّل بود كه قيام خراسان را رهبرى مى كرد. بعد از آمدن ابومسلم به خراسان، خلاّل كمك بزرگى به ابومسلم نمև خانه شوهر اين برنامه دعا را قرار داده است؟ به راستى چند بار در دعاهايت اين خواسته را از خداوند طلب كرده اى؟ در كدام آيين، مى توانى دعايى به اين زيبايى بيابى! «خدايا عشق به همسرم را به من روزى كن!». اگر همه مردان جامعه ما از صميم دل، اين دعا را مى كردند، زندگى ها چقدر زيبا و شيرين مى شد. من از صدها نفر سؤال كرده ام كه آيا تا به حال از خدا خواسته ايد كه شما را عاشق همسرتان قرار دهد؟ آنان از حرف من تعجّب كرده اند! آيا فكر كرده اى چرا اين دعا را همان لحظه اى كه عروس وارد خانه ات مى شود بايد بخوانى؟ در روزهاى اوّل زندگى كه مشكلى وجود ندارد و همه همسر خود را دوست دارند! وش كن: «خدايا، محبّت همسرم را به قلب من ارزانى كن! رضايت و خوشحالى او را به من كرم نما! پيوند ما را پيوندى شايسته قرار بده». اين دعايى است كه در آن لحظه بايد بكنى! شايد بگويى كه آخر چرا در آن موقع دعا كنم؟ آيا مى دانى كه در آن موقع درهاى آسمان باز مى شود؟ امام صادق(ع) فرمود: «درهاى آسمان در چهار موقع باز مى شود: هنگامى كه باران رحمت مى بارد، هنگامى كه فرزند به صورت پدر و مادر، نگاه مى كند، هنگامى كه در كعبه باز مى شود، هنگامى كه ازدواجى صورت مى گيرد». به هر حال، اين دعايى است كه تازه داماد بايد از خداوند درخواست كند. من خيلى فكر كردم كه چرا اسلام براى لحظه ورود عروس بد از آن مروان را به قتل برساند، گويا مروان حمار، آخرين خليفه اُموىّ خواهد بود! برايت گفتم كه ابومسلم از ابراهيم عبّاسى دستور مى گيرد، ابراهيم عبّاسى از بزرگان خاندان بنى عبّاس است، او آرزوى حكومت دارد و سال هاست براى رسيدن به اين آرزوى خود تلاش مى كند، فعلاً ابراهيم عبّاسى رهبر اين قيام است. وقتى مروان از فعاليّت هاى ابراهيم عبّاسى باخبر شد ابراهيم عبّاسى را به زندان انداخت. ابراهيم عبّاسى احتمال داد به دست مروان كشته شود، براى همين، برادرش، سفّاح را به عنوان جانشين خود معرّفى كرد. اكنون به مروان خبر مى رسد كه سپاه ابومسلم به سوى كوفه مى آيد. مروان بسيار عصباشت سر بگذارد. در آن لحظه اى كه همسرت در مرحله سقوط در يأس و نااميدى است به شدت نياز به هميارى تو دارد. تو نبايد از او انتقاد كنى! چون اين رفتار او به خاطر تو نيست، او دارد يك نياز طبيعى خود را ارضاء مى كند. در اينجا او احساس تنهايى و واماندگى مى كند و خيال مى كند كه بى پناه رها شده است براى همين وقتى شما به همسر خود توجّه مى كنى، او به سرعت از مرحله سقوط به مرحله اوج شادابى مى رسد و دوباره همان همسر شاداب تو مى شود. ازامروز به بعد، اگر ديدى كه روحيه همسرت خراب است و عصبى و افسرده است و نسبت به هر چيزى ابراز مخالفت مى كند، نگران نشو بلكه بدان كه او الان وارد مرحله يأس ش گوش مى كردند، آيا ما ديگر در خانواده ها اين همه مشكل مى داشتيم؟ آيا ديگر اين همه زنان افسرده در جامعه ما يافت مى شد؟ آرى، مردى كه ياد گرفته است هر روز مقدارى از وقت خود را صرف همسرش كند و سخن او را بشنود نه تنها به ثواب بزرگى دست يافته بلكه قلب همسر خويش را براى هميشه تسخير كرده است. آيا مى دانيد چگونه مى توانيد درب طلاق را بر روى زندگى خود ببنديد؟ با همين سخن گفتن با يكديگر! اگر همه مردان و زنان جامعه ما، روزى بيست دقيقه با هم سخن مى گفتند و به سخنان يكديگر به دقّت گوش مى كردند اختلافات آنها حلّ مى شد. آقايان بخوانند: آيا تا به حال در مسجد پيامبر اعتكاف كرده اى؟هرش ثواب اعتكاف داشته باشد! و افسوس و صد افسوس كه ما چقدر از دين واقعى فاصله گرفته ايم. همين سال گذشته، مرد جوانى را ديدم كه همسر بيمار خود را در خانه رها كرده بود و به عشق اعتكاف، به مسجد آمده بود. من به او گفتم كه وظيفه تو در حال حاضر، رسيدگى به همسر بيمارت است، امّا او كه به تازگى به «عرفان» رو كرده بود، مى گفت كه من بايد به خدا برسم و از غير او جدا شوم! آخر تا به كى جوانان ما بايد به خاطر عدم فهم دين به بيراهه بروند؟ اگر همه مردان جامعه ما به همين يك دستور پيامبر عمل مى كردند و هر روز، ساعتى در كنار همسر خود مى نشستند و سخن دل او را مى شنيدند و به احساسات و عواطف اوށكر كن! اگر بخواهى در مسجد پيامبر معتكف شوى بايد صبر كنى تا خدا توفيق سفر به مدينه را به تو بدهد. آيا مى خواهى كارى را ياد شما بدهم كه ثواب اعتكاف در مسجد پيامبر را داشته باشد؟ اين كار زحمت زيادى ندارد و هميشه مى توانى آن راانجام دهى! پيامبر اسلام فرمود: «نشستن مرد نزد همسر خويش، نزد خدا بهتر از اعتكاف در مسجد من است». به راستى كه دين و آيين ما چه دين كاملى است؟ در كدام مكتب مى توانى ارزش نشستن پيش همسر را اين قدر بالا بيابى! در كجا مى توانى چنين عزّتى را كه اسلام به شما داده است، بيابيد! در كجاى دنيا به زن اين همه احترام و ارزش داده شده است كه نشستن كنار او، براى شوود، او اكنون به كوفه باز گشته است تا مقدّمات تصرف كوفه را فراهم كند. خراسانيان به خلاّل اين لقب را داده اند: «وزير آل محمّد». آرى! ابومسلم، امير آل محمّد است و خلاّل، وزير آل محمّد! سفّاح با عدّه اى از خاندان عبّاسى به صورت ناشناس به كوفه مى آيند. آن ها وقتى وارد كوفه مى شوند به خانه خلاّل مى روند. خلاّل آنان را در خانه خود مخفى مى كند و نمى گذارد كسى از آمدن آنان باخبر شود. خلاّل منتظر رسيدن سپاه خراسان است. * * * اسب سوارى با عجله به سوى مدينه مى رود، او فرستاده خلاّل است و براى امام صادق(ع) نامه اى مى برد. هوا تاريك شده است، نامه رسان در خانه امام را مى زند، اجزه مى گيرد و وارد خانه مى شود، سلام مى كند و مى گويد: ـ اى پسر پيامبر! اين نامه خلاّل است كه آن را براى شما نوشته است. ـ چه شده است كه خلاّل به من نامه نوشته است؟ او كه پيرو ديگران است، مرا با او چه كار؟ ـ نامه او را بخوانيد. امام به يكى از ياران خود رو مى كند و از او مى خواهد تا چراغ را نزديك بياورد، گويا امام مى خواهد زير نور چراغ نامه را بخواند. نگاه كن، امام نامه را در آتش چراغ مى اندازد، نامه مى سوزد و خاكستر مى شود. نامه رسان با تعجّب به اين منظره نگاه مى كند، او رو به امام مى كند و مى گويد: ـ آيا جواب نامه را نمى دهيد؟ ـ جواب نامه اين بود كه با چشم خود ديدى. نامه رسان از جا برمى خيزد و با امام خداحافظى مى كند و مى رود. من با خود مى گويم كاش امام نامه را مى خواند! شايد خلاّل مى خواهد حكومت را به امام واگذار كند، آيا اين يك فرصت عالى براى شيعه نيست؟ به زودى گذشت زمان همه چيز را معلوم خواهد كرد. * * * من از جا برمى خيزم، دلم به حال آن نامه رسان سوخت، نكند دلش شكسته باشد، او در اين شهر غريب است، بايد بروم او را پيدا كنم. در كوچه هاى مدينه به دنبال نامه رسان مى گردم. تو به من مى گويى، آنجا را نگاه كن، خودش است، نامه رسان آنجاست. به آن سو مى رويم، او وارد خانه اى مى شود. آنجا خانه پدرِسيّدمحمّد است، سيّدمحمّد را كه به ياد دارى، هان كه مردم مى گويند او مهدى موعود است و چند سال قبل، بنى عبّاس و سادات حسنى با او بيعت كردند. اينجا خانه پدر اوست. اكنون نامه رسان نامه اى را به پدرسيدمحمّد مى دهد، نامه از طرف خلاّل است. در اين نامه چنين نوشته شده است: «من مردم را به دوستى و محبّت اهل بيت(ع) دعوت مى كنم، اگر شما موافق باشيد، با شما به عنون خليفه بيعت مى كنيم». پدرسيدمحمّد نامه را مى بوسد، او از خوشحالى در پوست خود نمى گنجد و چنين مى گويد: «من خودم پير شده ام، امّا پسرم، سيدمحمّد، مهدى اين امّت است». اكنون پدرِسيدمحمّد از جا برمى خيزد و سريع از خانه بيرون مى رود. * * * با اين عجله كجا مى روى؟ صبر _5    ] كدام راه مرا مى خواند؟ به من نگاه مى كنى، از شلوغى بازار خسته شده اى، چاره اى نيست، براى رفتن به مسجدِكوفه بايد از اين بازار عبور كنيم، من مى خواهم تو را به مسجد كوفه ببرم. مى گويى براى چه؟ براى شنيدن حرف هاى تازه! من به كوفه آمده ام تا حقيقت را پيدا كنم، ديروز دو نفر در مسجد با هم سخن من! ما هم با تو بياييم. پدرسيّدمحمّد به سوى خانه امام صادق(ع) مى رود، او مى خواهد ماجرا را به امام خبر بدهد. اكنون او به امام سلام مى كند و مى گويد: ـ نگاه كن! اين نامه را ياران من براى من نوشته اند، خراسانيان مرا به خلافت دعوت كرده اند، آنان مى خواهند مرا خليفه خود كنند. ـ از كى مردم خراسان ياران تو شده اند؟ آيا تو ابومسلم را نزد آنان فرستادى؟ آيا تو اصلا آنان را مى شناسى؟ آيا آنان تو را مى شناسند؟ آيا اصلا آنان تو را تا به حال ديده اند كه مى گويى ياران تو هستند. ـ به گونه اى حرف مى زنى كه گويى مى خواهى خودت خليفه باشى! ـ من از سردلسوزى با تو سخن مى گويم، من وظيفه خود مردان اين گونه هستيم كه بين يك سفر و هديه يك شاخه گل، خيلى فرق مى گذاريم. از نگاه ما اگر هديه شاخه گل، ده امتياز باشد، يك سفر در بهترين نقطه كشور و در بهترين هتل، هزار امتياز مى آورد چرا كه ما به هزينه ها، نگاه مى كنيم و امتياز بندى مى كنيم. اما زنان به شاخه گل و سفر، به يك صورت امتياز مى دهند!! حالا حساب كن كه تو شش ماه تلاش كردى و پول سفر را فراهم كردى و از محبّت هاى كوچك ديگر چشم پوشى كردى چون مى خواستى به يكباره هزار امتياز به دست آورى، امّا غافل بودى كه شما همان ده امتياز را به دست مى آورى. آرى، همسر تو نياز دارد تا هر روز به او محبّت هاى كوچك بكنى! باز تأكيد مى كر تو بسيار خوشحال خواهد شد چرا كه تو كار مهمّى انجام داده اى، امّا مى بينى كه همسر تو به اندازه اى كه فكر مى كردى خوشحال نشده است و حسابى گيج مى شوى! آخر تو شش ماه تمام جان كندى و كار كردى تا توانستى هزينه اين سفر را فراهم كنى. براى روشن شدن موضوع، خوب است در اينجا ويژگى زنان را بيان كنم: 1. زنان طورى خلق شده اند كه به هر كار محبّت آميز، امتيازى خاص مى دهند حال مى خواهد آن كار كوچك باشد يا بزرگ. 2. زنان به مجموع امتيازهايى كه شما آورده ايد نگاه مى كنند. شما شش ماه كار كردى و يك سفر عالى براى همسرت فراهم كردى و پيش خودت فكر مى كنى كه اين سفر داراى هزار امتياز است! آرى، مى دانم خير و صلاح تو را به تو بگويم. بدان كه مانند همين نامه را براى من نيز فرستاده اند. ـ من تصميم خود را گرفته ام. ـ اين كار را نكن! هنوز زمان حكومت ما فرا نرسيده است. پدرسيدمحمّد ناراحت مى شود و از جا برمى خيزد و مى رود، او خيال مى كند كه پسرش، مهدى موعود است و اوست كه حكومت بنى اُميّه را سرنگون خواهد كرد. خبرى به من مى رسد، فرستاده خلاّل نامه ديگرى را هم براى عموىِ امام برده است. خلاّل به سه نفر از فرزندان على(ع) نامه نوشته است و آنان را براى خلافت دعوت كرده است. به راستى چرا خلاّل اين كار را كرده است. هدف او چه بوده است؟ اگر او واقعاً امام صادق(ع) را به عنوان امام بول داشت و خود را شيعه او مى دانست، چرا دو نامه ديگر را فرستاده است؟ * * * مدّتى مى گذرد، فرستاده اى از طرف ابومسلم به مدينه مى آيد، او هم نامه اى براى امام صادق(ع) آورده است، در آن نامه ابومسلم به امام پيشنهاد خلافت مى دهد. امام به اين نامه هم جوابى نمى دهد و به فرستاده ابومسلم مى گويد: «اين نامه جوابى ندارد، از نزد ما بيرون برو». بعضى از شيعيان نزد امام مى روند و از او در مورد قيام راهنمايى مى خواهند، امام از آنان مى خواهد تا از همكارى با اين قيام خوددارى كنند. امام براى شيعيانى كه در كوفه هستند پيام مى فرستند و از آنان مى خواهد در اين شرايط در خانه هاى خود بمانند. * * * اين جوان، سَهل خراسانى است، از خراسان به مدينه آمده است، اكنون در خانه امام صادق(ع) است، گوش كن، او با امام سخن مى گويد: «آقاى من! چرا در خانه نشسته ايد؟ چرا قيام نمى كنيد؟ شما صدهزار شيعه داريد كه آماده اند در كنار شما شمشير بزنند». امام به او نگاهى مى كند، بعد از خدمت كار خود مى خواهد تا تنورى را كه در خانه است، روشن كند. خدمتكار هيزم ها را داخل تنور مى گذارد و آن را آتش مى زند، آتش زبانه مى كشد، سهل با خود فكر مى كند كه حالا چه وقت روشن كردن تنور بود، او در همين فكرهاست كه امام به او مى گويد: «اى سهل خراسانى! برو در اين تنور بنشين». سهل تعجّب مى كند، ا نگاهى به آتشى كه از تنور زبانه مى كشد، مى نمايد و رو به امام مى كند و مى گويد: آقاى من! آيا مى خواهى مرا با آتش عذاب كنى؟ مرا از اين كار معاف كن! امام لبخندى مى زند، در اين گير و دار، هارون مكّى از راه مى رسد، او يكى از ياران امام است، امام به او مى گويد: «اى هارون! برو درون اين تنور بنشين». هارون با عجله به سوى تنور مى رود و در دل آتش ها مى نشيند. اكنون امام با سهل مشغول گفتگو مى شود و از اوضاع خراسان مى پرسد، سهل جواب مى دهد، امّا همه توجّهش به تنور آتش است. لحظاتى مى گذرد، امام به سهل مى گويد: «برخيز و ببين كه هارون در تنور آتش چه مى كند؟». سهل كنار تنور مى آيد، مى بين كه هارون در ميان آتش نشسته است و آتش به او هيچ آسيبى نرسانده است، او انگشت تعجّب به دهان مى گيرد، امام او را صدا مى زند: ـ اى سهل خراسانى! بگو بدانم در خراسان چند نفر مانند هارون هست؟ ـ به خدا قسم يك نفر هم مانند او پيدا نمى شود. ـ آرى، يك نفر هم مثل هارون پيدا نمى شود. اكنون بدان من وقتى قيام مى كنم كه پنج نفر مثل هارون را داشته باشم! اى سهل! من به وظيفه خود آگاه تر هستم، مى دانم كه چه وقت بايد قيام كنم و چه وقت بايد در خانه بنشينم. آرى! اگر امام قيام كند، بايد نيروهايى داشته باشد كه مانند هارون گوش به فرمان او باشند، اگر امام قيام كند و حكومت تشكيل دهد، براى اداره جامعه بايد يارانى داشته باشد كه از او اطاعت كامل داشته باشند. امام مى داند كه كسانى مانند سهل خراسانى وقتى به قدرت برسند، چگونه عمل خواهند كرد، قدرت براى بيشتر انسان هاى معمولى، فسادآور است، درست است كه امروز سهل دم از اهل بيت(ع) مى زند، امّا اگر خودش به پست و مقامى برسد، همه چيز را فراموش مى كند، او ديگر به سخن امام گوش نخواهد داد و هر كارى كه دلش بخواهد انجام خواهد داد. اگر واقعاً سهل تسليم امر امام بود و اطاعت از امام را بر خود واجب مى دانست، چرا به داخل تنور نرفت؟ معلوم شد اين آدم وقتى به پست و مقام برسد، هرگز به فرمان امام گوش نخواهد كرد. امام مى داند كه افرادى م تو بايد بدانى كه همسرت با همين سخن گفتن و ذكر جزئيّات به آرامش مى رسد. بنابراين ديگر نسبت به پرحرفى همسرت حساسيّت به خرج نمى دهى چون مى دانى كه سخن گفتن همسرت، اثر شفابخشى براى او دارد. از امروز به بعد، بدون اينكه احساس مقصر بودن بكنى به سخنان همسر خود گوش فرا مى دهى و براى او شنونده خوبى مى شوى، آن وقت است كه تو بهترين شوهر دنيا مى شوى چرا كه آرامش را به همسر خود ارزانى داشته اى. آرى، از اين به بعد، ديگر به سخنان همسرت بى توجّهى نمى كنى، چون مى دانى كه مهم ترين نياز روحى همسرت، نياز به شنيده شدن سخنانش توسط شماست. آقايان بخوانند: نياز همسرت به سخن گفتن را درك كن!ثل سهل اگر در امر دنيا و قدرت طلبى، آبى پيدا كنند، شناگران ماهرى هستند، اين افراد فقط آب پيدا نمى كنند، براى همين تا آب نباشد، آدم هاى خوبى هستند. امام به دنبال پنج نفر مانند هارون مكّى است، اگر اين پنج نفر پيدا شوند، امام حتماً قيام خواهد كرد. * * * ابومسلم در نيشابور است و سپاه خراسان با پرچم هاى سياه به سوى كوفه مى آيد، فرمانده اين سياه فردى به نام «قَحطَبه» است و او موفّق مى شود سپاه را از رود فرات عبور دهد. جنگ سختى ميان سپاه اُموىّ و سپاه خراسان در مى گيرد، در اين جنگ، قَحطَبه زخمى مى شود، هراسى در دل بزرگان سپاه خراسان مى افتد، قَحطَبه به آنان مى گويد: نگران نباشيد! به سوى كوفه برويد، در كوفه، خلاّل در انتظار شما مى باشد. كار سپاه را به او بسپاريد. او وزير آل محمّد است». قَحطَبه به پسر خود مى گويد: «دست هاى مرا ببند و مرا در فرات بيانداز تا كسى از كشته شدن من باخبر نشوند». آرى، قَحطَبه با اين كار مى خواهد سربازان خراسان روحيّه خود را از دست ندهند. سرانجام سپاه خراسان با موفقيّت مى تواند كوفه را تصرّف كند، آن ها نزد خلاّل مى روند و او فرماندهى سپاه را به عهده مى گيرد، فتح شهر كوفه موفقيّت بسيار بزرگى است. * * * خلاّل به سپاه خراسان دستور مى دهد تا در منطقه اى به نام «حمام اعين» اردو بزند، او مى خواهد سپاه را آماده حمله به واسط كند و بعد از آن به سوى شام حمله كند. بزرگان سپاه شنيده اند كه رهبر اين قيام ابراهيم عبّاسى است، آن ها از كشته شدن ابراهيم عبّاسى خبرى ندارند. آن ها نمى دانند كه ابراهيم عبّاسى قبل از مرگ خود برادرش سفّاح را به عنوان جانشين خود انتخاب نموده است. سپاه خراسان به خلاّل مى گويند كه امام و رهبر ما كجاست؟ ما مى خواهيم با او بيعت كنيم. مگر قرار نيست كه ما به اطاعت خليفه اى كه از خاندان پيامبر است، درآييم و با او بيعت كنيم. چرا او نزد ما نمى آيد؟ خلاّل به آنان مى گويد، صبر كنيد، هنوز وقت آن نرسيده است كه امام شما ظاهر شود، شما بايد «واسط» را فتح كنيد! عجله نكنيد. * * * ابومسلم در نيشابور است، فعلا اين خلاّل است كه همه كاره قيام شده است، او منتظر آمدن نامه رسان از مدينه است. برايت گفتم كه ابراهيم عبّاسى قبل از مرگ، برادرش سفّاح را به عنوان جانشين خود معرّفى كرد. سفّاح قبل از رسيدن سپاه خراسان به كوفه آمد و خلاّل او را مخفى نمود. خلاّل فكرهايى در سر دارد، براى همين به سفّاح مى گويد كه فعلاً صلاح نيست آشكار شود. سفّاح هم كه به او اطمينان كامل دارد، از مخفى گاه خود بيرون نمى آيد. بزرگان سپاه خراسان در انتظار ابراهيم عبّاسى هستند، خلاّل كه فرمانده سپاه است در انتظار خبرى از مدينه است. * * * يكى از بزرگان سپاه از اردوگاه به داخل كوفه مى رود، وقتى او از يكى از كوچه ها عبور مى كند نوكر ابرهيم را مى بيند. اوّل تعجّب مى كند و خيال مى كند كه اشتباه كرده است، امّا وقتى دقّت مى كند، متوجّه مى شود كه درست ديده است، او نوكر ابراهيم عبّاسى است: ـ اينجا چه مى كنى؟ ـ ما مدّتى است كه به كوفه آمده ايم. ـ از رهبر ما، ابراهيم عبّاسى چه خبر؟ ـ مگر خبر ندارى كه مروان او را كشت. ـ خدا او را رحمت كند. ـ بگو بدانم اكنون رهبر و آقاى ما كيست؟ ـ سفّاح عبّاسى، او حدود چهل روز است كه در اين شهر است. قرار مى شود كه فردا چندى از بزرگان سپاه خراسان نزد سفّاح بروند. روز بعد فرا مى رسد و بزرگان سپاه نزد سى خواهم خدا ببيند كه من به دنبال روزى حلال هستم». من امروز مى فهمم كه معناى اين حديث چيست: «عبادت هفتاد جزء دارد، بهترين و بالاترين آن كسب روزى حلال است». امام در واقع مى خواهد به ما بياموزد كه عبادت، فقط نماز و روزه نيست، اگر من به دنبال روزى حلال باشم، بهترين عبادت را به جا آورده ام. * * * عده اى از بزرگان و ريش سفيدان خدمت امام صادق(ع) نشسته اند و امام براى آنان سخن مى گويد، در اين هنگام جوانى وارد مى شود، امام از او مى خواهد به بالاى مجلس بيايد. همه تعجّب مى كنند، آن ها با خود مى گويند چرا امام از اين جوان اين گونه احترام مى گيرد و او را بر همه ريش سفيدان مقدّفّاح مى روند، آنان دست و پاى سفّاح را مى بوسند و به عنوان خليفه با او بيعت مى كنند و به او مى گويند: «ما همه در اطاعت تو هستيم». اين گونه است كه اوّلين خليفه عبّاسى به تخت خلافت مى نشيند. * * * به راستى منظور خلاّل از اين همه تأخير چه بود؟ آيا او خبر دارد كه نقشه هاى او خراب شده است؟ آيا ياد دارى خلاّل كسى را با سه نامه به مدينه فرستاد و وقتى فرستاده او با پدرِ سيّدمحمّد ملاقات كرد، جواب مثبت گرفت، شايد خلاّل در انتظار رسيدن جواب نامه هاى خود بوده است و مى خواسته با سيّدمحمّد بيعت كند. آيا او اين كار را براى خدا انجام داد؟ هرگز! من احتمال مى دهم كه او ابومسلم را رقيب خود مى ديده است و مى خواسته اين گونه روى دست ابومسلم بزند. به هر حال نقشه هاى خلاّل ديگر بى فايده شده است، ديگر بزرگان سپاه با سفّاح بيعت كرده اند. * * * وقتى بزرگان سپاه از كوفه باز مى گردند، خلاّل آن ها را مى بيند، از آنان سؤال مى كند كه كجا بوديد. آنان مى گويند كه ما نزد امام و خليفه بوديم و با او بيعت كرديم. خلاّل مى فهمد كه همه نقشه هاى او خراب شد، سريع سوار بر اسب خود مى شود و به كوفه مى رود تا با خليفه بيعت كند. او مى خواهد كارى كند كه مبادا سفّاح به او شك كند. خلاّل نزد خليفه مى آيد و به عنوان خليفه با او بيعت مى كند. يكى از اطرافيان به خلاّل مى گويد: «به كورى چشم تو»! سفّاح به آن شخص نگاهى تندى مى كند و از او مى خواهد آرام باشد، بعد خلاّل مى خواهد كه به اردوگاه برگردد و سپاه را آماده حمله نمايد. * * * روز جمعه دوازدهم ربيع الاول فرا مى رسد، مردم همه از خانه هاى خود خارج مى شوند و صف مى بندند تا خليفه جديد را ببينند. آرى! سفّاح قرار است به سوى فرماندارى كوفه برود. سفّاح را با عظمت و شكوهى به فرماندارى مى برند، همه جا شور است و شادى. مردم خوشحال هستند كه بعد از سال ها از ظلم و ستم نجات پيدا كرده اند. نزديك اذان ظهر كه مى شود، مردم به مسجد كوفه مى آيند تا نماز جمعه برگزار شود. بعد از نماز، سفّاح بالاى منبر مى رود تا سخنرانى كند. قرار است بعد از سخنان او مردم با او بيعت كنند. آيا دوست دارى قسمتى از سخنان او را براى تو ذكر كنم: «اى مردم! پيامبر از شما مزد رسالت نمى خواست، بلكه از شما خواست تا خاندان او را دوست بداريد. خدا ما را بر مردم برترى داده است، خلافت حق ما بود كه ستمكاران آن را از ما گرفتند. امروز خدا آن حق را به ما بازگردانده است كه ما از خاندان پيامبر هستيم». بعد از آن عموىِ سفّاح از جا برمى خيزد و چنين مى گويد: «اى مردم! شب تاريك رفت و روز روشن آمد، بدانيد كه خاندان پيامبر شما با شما مهربان خواهند بود. مبادا خيال كنيد ما براى پول و ثروت دنيا قيام كرديم، ما براى نجات شما قيا كرديم، ما مى ديديم كه شما گرفتار ظلم و ستم بنى اُميّه هستيد، ما براى نجات شما قيام كرديم. ما به شيوه و روش پيامبر عمل خواهيم نمود. ما به زودى مروان را به سزاى عملش خواهيم رساند. اى مردم! از خليفه اطاعت كنيد، مبادا فريب دشمن را بخوريد، بدانيد كه حكومت ما تا زمان ظهور عيسى(ع) ادامه پيدا خواهد كرد». آرى، خدا حضرت عيسى(ع) را به آسمان ها برد و او را در آخرالزّمان بار ديگر به دنيا خواهد آورد، بنى عبّاس باور دارند كه حكومت آنها تا آخر الزّمان ادامه پيدا خواهد كرد. اكنون وقت آن است كه مردم با خليفه جديد بيعت كنند. چه شورى در مسجد برپا مى شود. سفّاح تصميم مى گيرد تا پايتخت حكّه بودم، به راستى من براى معرّفى امام صادق(ع) چه كرده ام. اين سؤالى بود كه آن شب از خود پرسيدم. آن شب تصميم گرفتم وقتى به وطن خود بازگشتم، كارِ تحقيق را آغاز كنم و در مورد زندگى امام صادق(ع) كتابى بنويسم. مى دانستم هر كسى توفيق ندارد براى اهل بيت(ع) قلم بزند، براى همين از خداى مهربان خواستم تا توفيق اين كار را به من عنايت كند. اكنون خدا را شكر مى كنم كه به آرزوى خود رسيده ام و اين كتاب مهمان دستِ مهربان شماست. كتابم را به امام صادق(ع) اهدا مى كنم، به آن اميد كه در روز قيامت، شفاعتش نصيب همه ما گردد. مهدى خُدّاميان آرانى خرداد 1391 مقدمه ين آقاى زُهْرى را مى شناسم، همين كه نامش را بالاى منبر بردند و او را به عنوان بزرگ ترين دانشمند جهان معرّفى كردند. آيا مى دانى او يكى از شاگردان امام سجاد(ع) بود؟ او در همين شهر مدينه زندگى مى كرد، او فقير بود و قرض زيادى داشت. حكومت فهميد كه او جوانى با استعداد است، از او دعوت به همكارى كرد و او به شام رفت و معلّم خصوصى پسران خليفه شد، آرى! هشامِ اُموىّ، او را خريد! روزى كه او مى خواست از مدينه برود امام سجاد(ع) با او سخن گفت، به او گفت كه مواظب دين خودت باش، حكومت مى خواهد تو را وسيله اى براى فريب مردم قرار بدهد، امّا افسوس كه زُهْرى سخنان امام را فراموش كرد و كم كم و به اينجا رسيد كه براى مولاى مظلوم ما چنين سخنان دروغى را نقل كند. امروز حكومت زُهْرى را به عنوان بزرگ ترين دانشمند اين حكومت معرّفى كرده است، سخنان زُهْرى در سرتاسر جهان اسلام پخش شده است، اگر امروز به فلسطين هم بروى، كتب او را مى بينى كه چقدر با استقبال روبرو شده است. اگر افرادى مانند زُهْرى به يارى اين حكومت نمى آمدند، هرگز آنان نمى توانستند اين گونه حق را ناحق جلوه دهند! * * * شب شده است و كوچه هاى مدينه تاريك است، از اين پيچ كه عبور كنيم به خانه امام صادق(ع) مى رسيم...نسيم مىوزد، بوى بهشت به مشامم مى رسد، در حضور امام مهربان خود هستم، اشك شوق مى ريزم و سلم مى كنم: سلام بر آقا و مولاى من! سلام بر نور خدا در روى زمين... * * * آقاى من! برايم سخن بگو! من عطش شنيدن دارم، مى خواهم كلام تو را بشنوم! به سوى تو آمده ام، گمگشته بودم، بى قرار بودم، به اينجا پناه آورده ام و آرام گرفته ام. شنيده ام شما همه دوستان خود را دوست دارى. برايم سخن بگو، جان مرا با كلام خود زنده كن! * * * مولاى من! تو مى دانى كه حكومت مى خواهد مردم در نادانى بمانند، فقط با جهل و نادانى است كه آنان مى توانند به اسم دين بر مردم حكومت كنند. خاندان بنى اُميّه براى خود قداست ساخته اند، مردم هشام را جانشين خدا و امين خدا در روى زمين مى دانند، مقام او را از كعبه بالاتر مى دانند، بلاى جهل و نادانى از هر چيزى بدتر است، حكومت بقاى خويش را در جهل اين مردم مى داند. اكنون تو برايم از علم و عقل و آگاهى سخن مى گويى، مى خواهى شيعه تو بيدار باشد، اهل فكر و معرفت باشد. تو مرا به تفكر فرا مى خوانى و مى گويى: «يك ساعت فكر كردن بهتر از يك سال عبادت است». برايم از لقمان سخن مى گويى و اين كه خدا به او حكمت ارزانى داشت، تو مى خواهى من بدانم كه لقمان چرا به اين مقام رسيد، رو به من مى كنى و مى گويى: «لقمان به خاطر مال و ثروت دنيا و زيبايى و قدرت جسمانى به مقام حكمت نرسيد، بلكه او به علّت تقوى و زياد فكر كردن به اين مقام رسيد». برايم مى گويى كه بيشترين عبادت ابوذر، تفكّر و پند گرفتن بود. دوست دارى من ابوذر را بيشتر بشناسم، روزگارى كه عثمان خليفه بود، مردم دچار غفلت شده بودند، آن روز ابوذر به عثمان اعتراض كرد. او مى دانست راهى را كه عثمان در پيش گرفته است، جامعه را تباه خواهد كرد. آن روز بسيارى دلشان به نماز و روزه هاى خود خوش بود و آفتِ تجمّل گرايى و بى عدالتى را نمى ديدند، امّا ابوذر فكر كرد و در مقابل موج فتنه ها و بى عدالتى ها قيام كرد تا آنجا كه عثمان، او را به بيابان «ربذه» تبعيد كرد. تو از من مى خواهى مانند ابوذر باشم و بيشتر عبادت من فكر كردن باشد، نه آنكه دل به نماز و روزه ام خوش دارم! * * * م تا چندى پيش، سنّى مذهب بوده ام، ابوبكر و عمر و عثمان براى من قداست داشته اند، سخنان و دستورات آنان در ذهن من نقش بسته بود. رهبر من همان ابوبكر بود كه حديث پيامبر را آتش زد. عايشه، دختر ابوبكر مى گويد يك شب پدرم تا صبح در حال فكر كردن بود، او پانصد حديث از پيامبر نوشته بود، صبح كه فرا رسيد به من گفت تا همه آن نوشته ها را براى او بياورم، آن روز او همه آن احاديث را در آتش سوزاند. من پيرو عمر بوده ام، همان كه دستور داد تا مردم هر چه حديث نوشته اند را نزد او بياورند و دستور داد همه آن نوشته ها را آتش بزنند، آرى! عمر همان خليفه اى است كه نوشتن حديث را حرام اعلام كرد و مردم ر از سؤال و پرسش نهى نمود. شنيده ام جوانى در اسكندريه قرآن را خوانده بود و براى او سؤال پيش آمده بود، او مى خواست قرآن را بفهمد، او از ديگران در مورد فهم قرآن سؤال مى كرد. خبر به عمر رسيد، دستور داد تا او را به مدينه بفرستند، وقتى آن جوان به مدينه رسيد، عمر با چوب آن قدر به سر او زد تا آنجا كه آن جوان فرياد برآورد: «اى امير! بس است ديگر! نزن! از اين فكر دست برداشتم». اينجا بود كه عمر او را رها كرد، آن جوان از جا برخاست در حالى كه خون از سر و صورت او مى چكيد. بعد از چند روز باز به عمر خبر رسيد كه او سؤال و پرسش مى كند، اين بار عمر دستور داد او را به زمين بخوابانند و عمر صد تازيانه به او زد، آن جوان به عمر گفت: «اى امير! اگر مى خواهى مرا بكشى، بكش ولى اين قدر مرا زجر و آزار مده». من اين كار آنان را درست مى پنداشتم، زيرا آنان را خليفه پيامبر مى دانستم، امّا اكنون از تو سخنان ديگرى مى شنوم: از فرشتگان برايم سخن مى گويى كه بال هاى خود را در زير پاى كسى قرار مى دهند كه در جستجوى دانش است. برايم مى گويى كه همه موجودات براى كسى كه در طلب علم باشد، دعا مى كنند و از خدا براى او طلب بخشش مى كنند. به من مى گويى: مقام دانشمندى كه ديگران از دانش او بهره ببرند از عبادت هفتاد هزار عابد بالاتر است. از روز قيامت سخن مى گويى كه آن روز خدا سياهى قلم را بر خون شهيد برترى خواهد داد. تو مرا به چه راهى مى خوانى؟ اگر اسلام اين است كه سياهى قلم را بهتر از خون شهيد مى داند و براى نوشته اين ارزش را قائل است، پس چرا ابوبكر و عمر اين نوشته ها را آتش زدند؟ چه رازى در اين ميان بوده است؟ تو مرا به نوشتن و سؤال كردن فرا مى خوانى و از آرزوى خود پرده برمى دارى و مى گويى كه دوست داشتم تا شيعيان خود را با تازيانه مى زدم تا مجبور شوند به دنبال فهم دين بروند. سال هاست بر سر مسلمانان تازيانه زده اند كه چرا مى خواهيد بفهميد، تو مى گويى كه دوست دارى به آنان تازيانه بزنى كه چرا به دنبال فهم دين نيستيد! تو آقاىِ مهربانى هستى، تو هرگز به آزار كسى  مان خبر نداريم! افسوس كه ما را سرگرم كردند تا نفهميم پيرو چه دينى و آيينى هستيم! تو را به خدا، انصاف بده آيا با عمل كردن به همين يك حديث، زندگى هاى ما شيرين تر نمى شود؟ آيا مشتاق هستى خاطره اى از زندگى حضرت على(ع) برايت نقل كنم. مگر همه ما حضرت على(ع) را الگوى خود قرار نداده ايم؟ ولى متأسفانه فقط به گوشه هايى از زندگى آن حضرت توجّه كرده ايم و هرگز به تمام زندگى آن حضرت دقّت نكرده ايم. يك روز رسول خدا(ص) تصميم گرفت كه به خانه حضرت زهرا(س) برود و از دختر خود ديدارى داشته باشد. وقتى پيامبر وارد خانه شد با چه منظره اى روبرو شد؟ او ديد كه حضرت على(ع) كنار حضرت زهرا(س) نشسته اضى نمى شوى، امّا با چه زبانى و چگونه به من بفهمانى كه بايد اهل فهم باشم وگرنه فريب حكومت را خواهم خورد و به ناحق و بيهوده به ديگران سوارى خواهم داد! به من مى گويى كه اگر در جستجوى دانش باشم در ملكوت آسمان ها مرا به بزرگى ياد مى كنند، آرى! اگر من بخواهم به دنبال علم واقعى باشم، حكومت مرا آزار و اذّيت مى كند، امّا مهم نيست، چرا كه فرشتگان مرا با عظمت ياد مى كنند. تو دوست دارى كه شيعيانت اهل نوشتن باشند، زيرا اين نوشته است كه باعث بيدارى مردم مى شود، اين قلم است كه كوبنده تر و برنده تر از هر سلاح و شمشيرى است. تو بارها گفته اى كه دانش را بنويسيد و در ميان دوستان خود پخش كنيد، روزگارى فرا خواهد رسيد كه مردم فقط با كتاب انس پيدا خواهند كرد، آرى! تو از آينده خبر دارى... * * * براى خواندن نماز ظهر به مسجد پيامبر مى رويم، نماز را به جماعت مى خوانيم، بعد از نماز فرصتى مى شود تا به قبرستان بقيع برويم و قبر امام حسن و امام سجاد و امام باقر(ع) را زيارت كنيم. امام باقر در سال 114 به دست هشام اُموىّ به شهادت رسيد، زُراره برايم خاطره هاى زيادى از امام باقر(ع) نقل مى كند. او سخنان ارزشمند فراوانى را از آن امام عزيز به خاطر سپرده است. اكنون زُراره رو به من مى كند و مى گويد كه بايد زودتر از مدينه برويم، زيرا به دستور هشام همه رفت و آمدها كنترل مى شود، ما بايد به سوى مكّه حركت كنيم. * * * آقاى من! كاش مى توانستم در اين شهر بمانم و بيش از اين از درياى علم تو بهره اى برگيرم، امّا چاره اى نيست، بايد از اين شهر بروم، حكومت اُموىّ نمى گذارد كه شيعيان در اين شهر بمانند. ما از اين شهر مى رويم، ولى عهد مى بنديم كه در اوّلين فرصت نزد تو باز گرديم. ما تنها نخواهيم آمد، با جوانان بيشمارى خواهيم آمد، همه ما شاگردان تو خواهيم شد و از علم تو بهره خواهيم برد. آن روز نزديك است، روزى كه مدينه پر از مشتاقان دانش تو بشود، اين وعده اى است كه تو به ما داده اى. ما صبر مى كنيم تا آن زمان مناسب فرا برسد... كدام راه مرا مى خواند؟ون امام صادق(ع) نسخه اى را دارد كه به خط امام باقر(ع) است. فكرى به ذهن متوكّل بَلخى مى رسد، او مى خواهد اين دو نسخه از صحيفه سجاديه را با هم مقايسه كند، آيا بين آن ها اختلافى هم هست، شايد در يكى از آن ها دعايى باشد كه در نسخه ديگر نباشد، براى همين متوكّل بَلخى رو به امام صادق(ع) مى كند و مى گويد: ـ آقاى من! آيا به من اجازه مى دهيد تا صحيفه اى را كه پيش شماست با صحيفه اى كه از يحيى پيش من است، مقايسه كنم؟ ـ اشكالى ندارد. متوكّل بَلخى خيلى خوشحال مى شود، دو نسخه را كنار هم مى گذارد و با دقّت آن ها را مى خواند. بعد از ساعتى متوجّه مى شود كه اين دو نسخه از صحيفه سجاديه هيچ اخت 14A    Mاين گونه دعا كنيم در اينt4    3دعاى عافيت 1 - آيا يك روز زيبا براى خودت مى خواهى؟ امام صادق(ع) فرمود: هر كس كه بعد از نماز صبح، صد بار اين دعا را بخواند در آن روز بلايى به او نمى رسد: ما شاءَ اللهُ كانَ، لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ إلo|4y    +دعاى شكر مانند حضرت نوح(رقى به تو چشمك مى زند! از تو مى خواهم تا خانه را جارو كنى! من از تو مى خواهم حساب كنى وقتى خانه را جارو مى كنى چند قدم بر مى دارى! حتماً مى گويى: آقاى نويسنده، ما جارو كردن را به خاطر اين كه دلت نشكند قبول كرديم، ديگر دست بردار، چه كسى حوصله دارد حساب كند كه براى جارو كردن اتاق چند قدم بر مى دارد؟ شما نمى دانى كه من مى خواهم بدانم خداوند به شما ثواب چند حج و عمره مى دهد؟ پيامبر(ص) فرمود: «هر كس كه به خانواده خود خدمت كند به عدد هر قدمى كه بر مى دارد، خداوند به او ثواب حج و عمره مى دهد». مى بينم كه با عشق طواف كعبه، خانه را جارو مى كنى! به راستى ما چه دين كاملى داريم و خود او چند سؤال مى كنم، قلم و كاغذ در دست من است، حرف هاى او را تند تند مى نويسم. او با دقّت به سؤال هاى من پاسخ مى دهد: چند سال قبل پيامبر از مكّه به اين شهر آمد. او دستور داد تا در وسط شهر مسجد ساخته شود. پس از اتمام كار، او در كنار مسجد اتاق هايى را بنا نمود. على(ع) هم در آنجا، اتاقى براى خود ساخت. بقيّه كسانى كه همراه پيامبر از مكّه به مدينه هجرت كرده بودند در اطراف مسجد براى خود خانه هايى ساختند. آنان براى خانه هاى خود دو در قرار دادند، درى كه به كوچه باز مى شد و درى كه به سوى مسجد باز مى شد. در واقع همه خانه هايى كه دور تا دور مسجد ساخته شده اند، دو در دارند، اكنون خدا به  حضور پيامبر مى نشيند. پيامبر رو به معاذ مى كند و مى فرمايد: ـ اى مَعاذ! امروز جبرئيل نازل شد و از طرف خدا دستور مهمّى براى من آورد. ـ چه دستورى؟ ـ خدا از من خواسته است تا از مردم بخواهم درهايى را كه به اين مسجد باز كرده اند، مسدود كنند. ـ يعنى همه بايد درهايى را كه از طرف خانه هايشان به مسجد باز مى شود، برداشته و جاى آن را ديوار بكشند؟ ـ بله. اين دستور خداست. ـ اكنون از تو مى خواهم تا نزد عمويم عبّاس بروى و سلام مرا به او برسانى و پيامم را به او بدهى. ـ چشم. * * * مَعاذ از مسجد بيرون مى رود، من هم همراه او مى روم. خودم را به او مى رسانم. همين طور كه راه مى رويم من ازو با هم دارند با آسياب دستى، گندم آسياب مى كنند. آن زمان كه نانوايى وجود نداشت و زنان مدينه با آسياب دستى گندم را آسياب مى كردند و نان مى پختند و اين كار مخصوص زنان خانه دار بود. حضرت على(ع) را نگاه كن كه چگونه در كارهاى خانه، همسر خود را كمك مى كند! من و تو هم اگر حضرت على(ع) را الگو قرار داده ايم بايستى در كارهاى خانه همسر خود را كمك كنيم تا مهر و صميميّت در خانه ما موج بزند. آرى، حضرت على(ع) اين چنين درس محبّت و صفا را به شيعيانش مى آموزد و درود خدا بر مردانى كه آيين همسردارى را از امام مهربان خويش فرا گرفتند. آقايان بخوانند: آيا مى خواهى ثواب حج و عمره به تو بدهند؟ ى كنى قلب خويش را صفا مى دهى و پاكِ پاك مى شوى. آيا مى دانى كه پيامبر(ص) ارزش يك سفر عمره رابالاتر از دنيا و هر آنچه در دنيا است مى داند و آن را مايه پاك شدن از همه گناهان معرفى مى كند. حتماً مى گويى: معلوم نيست چه موقعى خداوند توفيق آن دهد كه به مكّه سفر كنم. آيا دوست دارى تا من كارى را ياد شما بدهم كه ثواب حج و عمره داشته باشد؟ پيشنهاد من زياد سخت نيست و داخل خانه خودت مى توانى آن را انجام بدهى! لازم نيست جايى بروى، همين الان مى توانى به ثواب حج و عمره برسى! حتماً مايل شدى بدانى كه آن چه كارى است. برادرم! يك لحظه كتاب را كنار بگذار و نگاهى به اطراف خود بينداز! جارو بگران هم نشوى و بدانى كه اين حالت شوهرت كاملاً طبيعى است. به زودى او از اتاق خلوت خود بيرون مى آيد و دوباره همان شوهر مهربان تو مى شود به شرط اين كه او را مقدارى، راحت بگذارى. پس به من قول بده وقتى ديدى شوهرت، در فكر فرو رفته است، لحظاتى او را به حال خودش بگذارى و اين قدر نگران نشوى. از امروز ديگر از اين رفتار شوهر خود نگران نمى شوى چون آن را طبيعى مى دانى و خوب مى دانى كه اگر شوهرت در دنياى خود فرو رفته است به هيچ وجه از تو و زندگى تو ناراحت نيست بلكه دارد در اتاقِ تنهايى خود سير مى كند و به زودى به اتاقِ عشق باز خواهد گشت. خانم ها بخوانند: اتاق تنهايى شوهرت را بشناس!Dل خيلى عجيب است: هدف زنان از سخن گفتن، رسيدن به چيزهايى است كه مردان براى رسيدن به همان چيزها سكوت مى كنند. اينجاست كه مرد و زن بايد ويژگى هاى يكديگر را خوب بشناسند تا بتوانند زندگى سعادتمندى داشته باشند. در اينجا به دو هدف مشتركى اشاره مى كنم كه زن و مرد براى رسيدن به آنها، دو راه متفاوت طى مى كنند: الف. فكر كردن و پردازش نمودن اطلاعات هنگامى كه در زندگى و يا كار يك مرد مسأله اى پيش مى آيد كه بايد در مورد آن فكر شود، مرد سكوت مى كند و به فكر كردن و پردازش اطلاعات مى پردازد، ولى درست در همين شرايط، زن نياز دارد تا يك نفر را پيدا كند و با او سخن بگويد و به اين وسيله پيز مقدارى جو به خانه آورده است و فاطمه با آن نان پخته است. همه سر سفره نشسته اند كه صدايى به گوش مى رسد: «سلام بر شما اى خاندان پيامبر! من اسير هستم! گرسنه ام، از غذاى خود به من بدهيد». در خانه ديگر هيچ چيزى يافت نمى شود، اهل اين خانه از صبح تاكنون هيچ نخورده اند، اين كه به در خانه آمده است، اسيرى است كه بت پرست است، به راستى على(ع) چه خواهد كرد؟ اهل اين خانه هرگز كسى را نااميد از در خانه خود بازنمى گردانند، آن ها همگى كريمند. على(ع) نان ها را در دست مى گيرد آن را به اسير مى دهد و به داخل خانه برمى گردد. امشب نيز اهل اين خانه گرسنه مى مانند. * * * امشب على(ع) سر خود را پايين مى گيرد، كاش چيز ديگرى در اين خانه يافت مى شد، تنها چيزى كه در اين خانه پيدا مى شود، سفره خالى است. به خدا هيچ كس نمى تواند بزرگى اين خانه كوچك را به تصوير بكشد. فرشتگان مات و مبهوت اين صحنه اند، آن ها مى دانند كه هرگز ديگر شاهد چنين منظره اى نخواهند بود. اين اوج ايثار است. اوج مردانگى است. غذاى خود و خانواده ات را به بت پرست بدهى، زيرا او به تو پناه آورده است، اين اوج انسانيّت است! آرى، فرشتگان اكنون مى فهمند كه چرا خداوند از آنان خواست كه به آدم سجده كنند. آن ها امشب به سجده خود افتخار مى كنند! درست است كه در اين خانه غذايى يافت نمى شود; امّا فاطمه(س) با لبخندش راى على(ع) بهشتى ساخته است. بهشتى كه على(ع) آن را با بهشت خدا هم عوض نمى كند. فاطمه(س) بهشت على(ع) است. * * * صبح روز بيست و پنجم ذى الحجّه فرا مى رسد، صداى در خانه مى آيد، پيامبر به ديدار اهل اين خانه آمده است، فاطمه نماز مى خواند، پيامبر با يك نگاه همه چيز را مى فهمد، اثر گرسنگى را در آنان مى يابد. نگاهى به آسمان مى كند و دعا مى كند. جبرئيل نزد پيامبر مى آيد و به او مى گويد: اى محمّد! خدا در مقام خاندان تو، اين سوره (سوره هل أتى يا سوره انسان) را نازل كرده است: بِسْمِ الله الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ هَلْ أَتَى عَلَى الاِْنسَـنِ حِينٌ مِّنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُن شَيْـًا مَّذْكُورًا...إِنَّ الاَْبْرَارَ يَشْرَبُونَ مِن كَأْس كَانَ مِزَاجُهَا كَافُورًا...وَيُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْكِينًا وَيَتِيمًا وَأَسِيرًا.... آيا زمانى طولانى بر انسان نگذشت كه او هيچ چيزى نبود و از او هيچ ياد و نشانى به ميان نبود؟ ما انسان را آفريديم و او را بينا و شنوا قرار داديم و راه سعادت و گمراهى را به او نشان داديم. ما براى كسانى كه كفر ورزند غذابى دردناك آماده كرده ايم. در روز قيامت، مؤمنان از آب گوارا سيراب خواهند شد كه با عطر خوشى آميخته است، فقط آنان از آن چشمه مى نوشند، آنان كسانى هستند كه به نذر خود وفا مى كنند و از روز قيامت در هراس هستند و غذاى خود را به فقير و يتيم و اسير مى دهند در حالى كه خودشان به آن نيازمند هستند، آنان اين كار را به خاطر خدا انجام مى دهند و هرگز انتظار پاداش و سپاس از ديگران ندارند... و خدا هم به آنان بهشت خويش را ارزانى مى دارد... جبرئيل اين آيات را مى خواند و سپس سكوت مى كند. لبخندى بر چهره پيامبر مى نشيند و چنين مى گويد: «خدا به شما نعمتى داده است كه هرگز تمامى ندارد، بر شما مبارك باد اين مقامى كه خدا به شما داده است، خوشا به حال شما كه خدا از شما راضى است و شما را به عنوان بندگان برگزيده خود انتخاب نمود. خوشا به حال كسى كه با شما باشد زيرا خدا به شما مقام شفاعت را داد». اكنون موقع آن است كه دعاى پيامبر مستجاب شود، فرشتگان از آسمان كاسه غذايى را مى آورند، كاسه بزرگى كه به اندازه پنج نفر غذا در آن است. بوى غذاى بهشتى همه جا مى پيچد، گويا اين غذا آب گوشت است و گوشت زيادى در آن يافت مى شود، همه سر سفره مى نشينند و از آن غذا مى خورند و سير مى شوند. پيامبر، خدا را شكر مى كند كه همانگونه كه مريم(س) در دنيا از غذاى بهشتى ميل كرد، خاندان او هم از غذاى بهشت ميل مى كنند. * * * به راستى آن كاسه بهشتى كجاست؟ آن كاسه اكنون نزد امام زمان(ع) است، وقتى او ظهور كند، آن كاسه را آشكار مى كند و با آن غذا ميل خواهد كرد. اين خانه، خانه نااميدى نيست ا حتماً نماز بخواند و با خداى خويش راز و نياز كند. شنيده ام هر كجاى مسجد كه رنگ فرش آن سبز باشد، آنجا روضه پيامبر است. به روضه پيامبر مى رسم، اينجا خيلى شلوغ است، بايد صبر كنم تا جايى پيدا شود. نگاهم به گوشه سمت راست مى افتد، جاى خالى است، به آن سو مى روم و شروع به خواندن نماز مى كنم. بعد از نماز با خود فكر مى كنم، من كجا نشسته ام. به تاريخ سفر مى كنم، به سال هاى دور مى روم... به سال سوم هجرى. * * * يكى به اين سو مى آيد و مى گويد: اى معاذ! پيامبر با تو كار دارد. مَعاذ از جا برمى خيزد و به سوى محراب مى رود، من هم همراه او مى روم. او به پيامبر سلام مى كند، جواب مى شنود و در يل مى كند و مى گويد: اى اسماعيل! برخيز و آن صحيفه اى را كه به تو دادم برايم بياور. اسماعيل از جا برمى خيزد و صحيفه اى را مى آورد. امام صادق(ع) آن را مى گيرد و مى بوسد و بر چشمانش مى نهد و مى گويد: «اين خط پدرم، امام باقر(ع) و دعاهاى جدّم، امام سجاد(ع) است». متوكّل بَلخى مى داند كه «صحيفه سجاديه» مجموعه دعاهاى امام سجاد(ع) است، الان او متوجّه مى شود اين صحيفه را دو نفر نوشته اند، زيد و امام باقر(ع). در واقع اين دو برادر -امام باقر(ع) و زيد- هر دو دعاهاى امام سجاد(ع) را نوشته اند. آن نسخه اى كه متوكّل بَلخى در راه خراسان از يحيى پسر زيد گرفته است نسخه اى است كه زيد نوشته است، اكن، زهد اين نيست كه تو از ثروت دنيا چيزى نداشته باشى، زهد واقعى اين است كه به دنيا دل نبندى. مسلمان كسى است كه از راه حلال براى كسب ثروت اقدام مى كند و واجبات مال خويش را مثل زكات پرداخت مى كند. * * * هوا چقدر گرم است، آفتاب سوزان مدينه مى تابد، امام در باغ خود مشغول كار كردن است، او بيلى در دست دارد و باغ خود را آبيارى مى كند و عرق از سر و صورت او مى ريزد. يكى از ياران امام به ديدار او مى آيد، امام را در آن حالت مى بيند، او رو به امام مى كند و مى گويد: «با اين كه كسانى در اينجا هستند تا اين كار را انجام بدهند ولى من خودم در قسمت هايى از باغ خود كار مى كنم، براى اين كه را انفاق كنم، خودم نيازمند ديگران مى شوم. انسان در صورتى كه معاشش تأمين نباشد، مضطرب مى شود. سخن امام با آنان به درازا مى كشد، امام از آنان مى خواهد تا با فهم دقيق به قرآن بپردازند، اين طور نباشد كه يك آيه از قرآن را بگيرند و به آيات ديگر بى توجّه باشند. امام براى آنان جريان حضرت سليمان(ع) را مى گويد كه در قرآن آمده است، سليمان(ع) از خدا خواست تا به او پادشاهى بزرگى بدهد، خدا هم دعاى او را مستجاب نمود و پادشاهى با عظمتى به سليمان داد، اگر دنيا چيز بدى است، چرا سليمان(ع) آن را از خدا خواست و خدا هم دعاى او را مستجاب كرد؟ آرى! مال و ثروت دنيا بد نيست، دلبستگى به آن بد اسردند. آن مرد چندين بچّه كوچك داشت. وقتى پيامبر از ماجرا باخبر شد فرمود: «اگر من ماجرا را مى دانستم نمى گذاشتم او را در قبرستان مسلمانان دفن كنيد، او همه سرمايه خود را در راه خدا داد و بچّه هاى خود را در فقر رها كرد». ـ آيا ماجراى سلمان فارسى را شنيده ايد؟ ـ نه. ـ سلمان فارسى هر سال، وقت برداشت گندم كه فرا مى رسيد به اندازه اى كه يك سال گندم نياز داشت، خريدارى مى كرد. عدّه اى به او گفتند چرا اين گندم ها را به فقرا نمى بخشى؟ از كجا معلوم كه فردا زنده باشى؟ ـ جواب سلمان چه بود؟ ـ سلمان به آنان گفت: چرا شما به زنده بودن من فكر نمى كنيد؟ شايد من زنده بمانم، اگر اين گندم ها ردند، همه در شرايط سختى بودند، نه مسكن داشتند، نه غذايى. در آن وقت خدا در قرآن در سوره حشر آيه 9 از ايثار تعريف كرد تا مسلمانان در آن شرايط به يكديگر كمك بيشترى كنند. بعد از مدّتى، وضع مسلمانان خوب شد و آن موقع بود كه خدا از مسلمانان خواست تا در انفاق و كمك به ديگران ميانه رو باشند. ما الان بايد به اين دستور خدا عمل كنيم. اكنون امام سخن خود را با آن جماعت ادامه مى دهد: ـ آيا سخن پيامبر را در مورد شخصى كه همه دارايى خود را بخشيد،شنيده ايد؟ ـ نه. ـ در مدينه شخصى در حال احتضار بود، او همه دارايى خود را در راه خدا بخشيد، وقتى از دنيا رفت، مردم او را در قبرستان بقيع دفن ك با اين كه خود نيازمند هستند به ديگران كمك مى كنند. ـ بايد همه آيه هاى قرآن را با هم بررسى كرد. شما اين آيه قرآن را نخوانده ايد؟ آنجا كه خدا در سوره فرقان آيه 67 در معرّفى مؤمنان مى گويد: «آنان كسانى هستند وقتى انفاق مى كنند، اسراف نمى كنند». به راستى منظور خدا از اين آيه چيست؟ شما مى گوييد كه مسلمانان بايد همه دارايى خود را به ديگران ببخشند، اين همان زياده روى است كه خدا از آن نهى كرده است. امام به سخن خود با آنان ادامه مى دهد، من از سخنان امام اين مطلب را مى فهمم كه بايد آيات قرآن را با توجّه به زمان نازل شدن آن، مورد بررسى قرار بدهم. زمانى كه مسلمانان به مدينه هجرت يايند. همچنين امام دستور مى دهد مقدارى خرما براى افرادى كه كهنسال هستند ببرم. ـ آن ظرف هايى كه كنار باغ است چيست؟ ـ امام دستور داده كه هر روز مقدارى خرما بچينم و كنار باغ بگذارم تا رهگذران از آن استفاده كنند. * * * امروز عدّه اى از صوفى ها نزد امام صادق(ع) مى آيند. آنان اعتقاد دارند مال دنيا بد است و انسان بايد فقيرانه زندگى كند و هر چه ثروت و دارايى دارد بايد به ديگران ببخشد. آنان زهد را در ترك مال دنيا مى دانند. اكنون امام رو به آنان مى كند و مى گويد: ـ شما چه دليلى براى اين سخن خود داريد؟ ـ خداوند در قرآن در سوره حشر آيه 9 كسانى را مدح كرده است كه ايثار مى كنند وه شدم و به او آب دادم. من آن روز خيلى فكر كردم، كاش من مهربانى را از امام خود فرا بگيرم و با همه انسان ها مهربان باشم. * * * ـ چرا ديوار باغ را خراب مى كنى! با تو هستم! مگر نمى شنوى! ـ خود صاحب باغ دستور داده است. ـ الان فصل رسيدن خرما مى باشد، همه درِ باغ خود را مى بندند، چرا صاحب اين باغ، دستور داده است ديوار باغ را خراب كنند؟ ـ مگر تو نمى دانى اين باغ از امام صادق(ع) است؟ ـ عجب! علّت اين دستور امام چيست؟ ـ براى اين كه همسايگان از خرماى باغ بخورند. وقتى فصل چيدن خرما فرا مى رسد، امام دستور مى دهد تا قسمتى از ديوار باغ را خراب كنم تا مردم به راحتى بتوانند داخل باغ با نوشته است. من مى ترسم كه اين كتاب به دست بنى اُميّه بيفتد، من براى حفظ اين كتاب زحمت زيادى كشيده ام، اكنون آن را به تو مى سپارم تا آن را به دست سيّدمحمّد برسانى». به راستى منظور از سيّدمحمّد كيست؟ او جوانى از نسل امام حسن(ع) است و عدّه اى باور دارند كه او مهدى موعود است. امام صادق(ع) به ياد يحيى مى افتد، اشك از ديدگانش جارى مى شود و مى گويد: «خدا پسر عمويم يحيى را رحمت كند». اكنون متوكّل بَلخى صحيفه سجاديه را به امام مى دهد، امام آن را باز مى كند و مى خواند و سپس مى گويد: «به خدا قسم اين دست خط عمويم زيد است و اين دعاهاى جدّم، امام سجاد(ع) است». امام رو به فرزندش اسماع(ع) نمى خواهد كه آن ها بفهمند اين پول ها از طرف اوست. اينجاست كه من به فكر فرو مى روم، كاش من هم وقتى كار خوبى انجام مى دادم، آن را به همه خبر نمى دادم! * * * با امام صادق(ع) به سوى مكّه حركت مى كنيم تا حجّ خانه خدا انجام دهيم، در بين راه به مردى برخورد كرديم كه زير درختى نشسته بود. امام به ما رو كرد و گفت: «نزد آن مرد برويم، شايد او تشنه باشد و آبى نداشته باشد». ما به سوى آن مرد رفتيم، وقتى من به او نگاه كردم، از ظاهر او فهميدم كه مسيحى است، امام رو به او كرد و گفت: ـ آيا تشنه هستى؟ ـ آرى. امام به من گفت: «از اسب پياده شو و از آبى كه همراه داريم، او را سيراب كن». من پيا! ـ ببخشيد، شما اين همه پول را كجا مى بريد؟ ـ امام صادق(ع) به تازگى خرماى نخلستان خود را فروخته است و از من خواسته است تا من اين پول ها را ميان سادات تقسيم كنم. من همراه خدمتكار مى روم، او به در خانه يكى از سادات مى رود، در مى زند، مقدارى از آن سكّه ها را تحويل او مى دهد. صاحب خانه نگاهى به آن جوان مى كند و مى گويد: «اى جوان! خدا به تو خير بدهد كه به خاندان پيامبر نيكى مى كنى، ولى امام صادق(ع) با اين كه پول زيادى دارد به ما هيچ كمكى نمى كند». جوان با او خداحافظى مى كند و به سوى خانه بعدى مى رود، من به او مى گويم: ـ چرا به او نگفتى كه اين پول ها از امام صادق(ع) است؟ ـ امام صادق"ويى؟ من بارها با امام صادق سخن گفتم و حرف هايى بدتر از آنچه شنيدى بر زبان جارى كردم، امّا او هرگز از شنيدن سخنان من عصبانى نشد، او با بردبارى اجازه داد تا من سخن خود را بگويم، من هر چه اشكال و سؤال داشتم از او پرسيدم، او با دقّت به سخنانم گوش فرا داد، گويا كه سخن مرا پذيرفته است، وقتى سخن من تمام شد او با مهربانى خاصّى، به همه سؤال هاى من جواب داد. اگر تو شاگرد امام صادق هستى، مانند او باش! * * * صداى به هم خوردن سكّه هاى طلا مى آيد! آن جوان را نگاه كن، پارچه اى را همراه خود دارد كه پر از سكّه هاى طلا است. به راستى او اين همه پول را كجا مى برد؟ بيا از خودش سؤال كنيم:  ا محكم گرفته است، به راستى او در اين بسته چه چيزى را قرار داده است؟ او متوكّل بَلخى است و اكنون وارد خانه امام مى شود، سلام مى كند. او مى خواهد مطلب مهمّى را به امام بگويد، اجازه مى گيرد و چنين مى گويد: «آقاى من! من از عراق به سوى خراسان مى رفتم، در راه با يحيى پسر زيد آشنا شدم. او وقتى دانست كه من به شما خاندان پيامبر علاقه دارم، از من تقاضايى كرد. او به همراهان خود دستور داد تا صندوقچه اى را آوردند، از داخل آن صندوقچه، اين كتاب را بيرون آورد و آن را بوسيد و به چشم گذارد و گريه كرد. او به من گفت: «اين كتاب، صحيفه سجاديه است. اين دعاهاى امام سجّاد است كه پدرم، زيد آن ها # شده اند كه ماده گرا هستند و اصلا وجود خدا را انكار مى كنند، مردم به آنان زنديق مى گويند. امروز يكى از آن ها با مُفضَّل به بحث و گفتگو مى پردازد، مفضّل يكى از ياران امام صادق(ع) است. بحث و گفتگوى آنان به درازا مى كشد. آن زنديق سخنانى در انكار خدا به زبان مى آورد كه مُفضّل با شنيدن آن سخنان عصبانى مى شود با تندى مى گويد: ـ اى دشمن خدا! چگونه جرأت مى كنى اين سخنان را بر زبان جارى كنى! ـ اى مُفضّل! فكر نمى كنم تو از شاگردان امام صادق باشى. ـ اين چه حرفى است مى زنى؟ من سال ها از علم آن حضرت استفاده كرده ام. ـ اگر واقعاً تو شاگرد امام صادق هستى، پس چرا اين گونه با خشم سخن مى گ%ايد به آن ها علم داشته باشد و بتواند آن ها را به شكل ديگرى هم درآورد. بعد از مدّتى خبر به ما مى رسد كه وقتى اين سؤال ها را از او كردند، در پاسخ ماند و نتوانست جواب بدهد و همه طرفدارانش او را رها كردند. * * * وقتى كسى به من دشنامى مى دهد من عصبانى مى شوم، شايد جواب او را بدهم، كاش من هم مانند امام خود بودم، امروز يك نفر به امام ناسزا گفت. امام وقتى ناسزاى آن جاهل را شنيد، سكوت كرد، او وضو گرفت و به نماز ايستاد، بعد از نماز دست به دعا برداشت و اشك ريخت و از خداوند خواست تا گناه آن شخص را ببخشد. به راستى ما چقدر پيرو امام خود هستيم؟ * * * در اين روزگار عدّه اى پيد$يى به وليد مى رسد، نامه اى به فرماندار كوفه مى فرستد. در اين نامه از فرماندار كوفه خواسته شده تا پيكر زيد را (كه حدود چهار سال است به دار آويخته شده است) آتش بزند. آرى! وليد هنوز از زيد مى ترسد، با قيام يحيى وليد خشمناك شده است، با اين كه يحيى كشته شده است، امّا وليد مى خواهد از پيكر پدر او انتقام بگيرد! فرماندار كوفه به محله كناسه مى آيد، آتشى برپا مى كند، پيكر زيد را از دار به پايين مى آورد و آن را به آتش مى كشد، ساعتى بعد خاكستر پيكر زيد در رود فرات به سوى دريا مى رود. * * * اينجا مدينه است، پيرمردى به سوى خانه امام صادق(ع) مى رود، او در دست خود بسته اى دارد و آن )مده است، او سراغ خانه امام صادق(ع) را مى گيرد و مى خواهد با آن حضرت ديدار كند، گويا او خود ادّعا مى كند دانشمند است و در صدد مناظره با امام است. جوان به خانه امام مى آيد، سلام مى كند، جواب مى شنود. عدّه اى از شاگردان اينجا هستند. مسافر رو به امام مى كند و مى گويد: ـ شنيده ام شما به سؤالات مردم پاسخ مى دهيد، مى خواهم با شما بحث و مناظره كنم. ـ در چه زمينه اى سؤال دارى؟ ـ در زمينه چگونگى قرائت قرآن. امام رو به يكى از شاگردان خود كه حُمران نام دارد مى كند و مى گويد: «اى حُمران! جواب اين مرد با توست». مسافر به امام مى گويد: ـ من به اينجا آمده ام تا با شما گفتگو كنم، نه با شا*رد شما. ـ اگر توانستى اين شاگرد مرا شكست بدهى، مرا شكست داده اى. مسافر چاره اى نمى بيند، با حُمران وارد گفتگو مى شود، سخن آنان به درازا مى كشد و سرانجام در مقابل استدلال هاى حُمران درمى ماند. اكنون امام به آن مسافر رو مى كند و مى گويد: ـ حُمران را چگونه يافتى؟ ـ من هر چه از او پرسيدم، جواب شايسته اى داد، او بسيار زبردست است، اكنون مى خواهم از شما در مورد ادبيات عرب سؤال كنم. امام رو به ابان مى كند و به او مى گويد: «اى ابان! اكنون نوبت توست». مسافر با ابان شروع به سخن مى كند، ساعتى مى گذرد، مسافر در اين مناظره هم شكست مى خورد. او بار ديگر رو به امام مى كند و مى گويد: «+ى خواهم در فقه با شما گفتگو كنم». امام به زُراره مى گويد: «اى زُراره، نوبت تو فرا رسيده است، با اين مرد مناظره كن». زُراره نيز آن مسافر را در فقه شكست مى دهد. اين ماجرا ادامه پيدا مى كند، آن مسافر در اعتقادات، خداشناسى، امامت با شاگردان ديگر امام مناظره مى كند و شكست مى خورد. مسافر ديگر سكوت كرده است و چيزى نمى گويد، امام به شاگردان خود نگاهى مى كند و لبخندى از رضايت بر لب دارد. آرى! امام هر كدام از شاگردان خود را با توجّه به استعداد آنان در زمينه خاصّى تربيت نموده است، اين بهترين راه براى تربيت نيروهاى انسانى مى باشد. * * * امام صادق(ع) از هر فرصتى براى موعظه ,مودن شاگردان خود استفاده مى كند، امروز هم مى خواهد آنان را نصيحت كند، گوش كن، اين سخن امام است: «وقتى شما راستگو و درستكار باشيد و با مردم با نيكويى رفتار كنيد، مردم شما را دوست مى دارند و شما را به يكديگر نشان مى دهند و مى گويند: «او جعفرى است». من با شنيدن اين سخن خوشحال مى شوم. ولى اگر رفتار شما شايسته نباشد، ننگ و عار شما به من مى رسد و مردم مى گويند: نگاه كنيد، اين كسى است كه جعفر او را تربيت كرده است». آرى! برايت گفتم كه نام اصلى امام صادق(ع)، «جعفر» است، مردم وقتى ما را مى بينند، ما را «جعفرى» خطاب مى كنند. منظور آن ها اين است كه ما شيعه جعفر هستيم. ما بايد مواظب -رفتار و كردار خود باشيم، بايد باعث زينت امام خود باشيم، نه مايه شرمسارى آن حضرت. * * * آن جوان را نگاه كن، او اوّلين بار است كه به مدينه آمده است، او همراه با «ثُمالى» به اينجا آمده است تا با امام ديدار كند، جوان رو به امام مى كند و مى گويد: ـ آقاى من! من كارمند حكومت بنى اُميّه بودم و آنان به من حقوق زيادى داده اند و من الان ثروت زيادى دارم. ـ اگر هيچ كس به بنى اُميّه كمك نمى كرد، آيا آن ها مى توانستند حق ما را اين طور غصب كنند؟ ـ اكنون راهى براى نجات من وجود دارد؟ ـ اگر پيشنهادى به تو بدهم قبول مى كنى؟ ـ آرى. ـ پول هايى كه از اين حكومت گرفته اى در راه خدا صدقه ب.ه، اگر اين كار را بكنى من بهشت را براى تو ضمانت مى كنم. جوان به فكر فرو مى رود، كار سختى است، او بايد از همه ثروتى كه در اين سال ها به دست آورده است، چشم پوشى كند. لحظاتى مى گذرد، سرانجام رو به امام مى كند و مى گويد: «جانم به فداى شما! من اين كار را مى كنم». جوان همراه با ثمالى به كوفه باز مى گردند. وقتى جوان به كوفه مى رسد همه ثروت خود را صدقه مى دهد، او حتّى لباسى را كه به تن دارد به فقيران مى دهد. ثمالى از ماجرا باخبر مى شود، با شيعيان سخن مى گويد و مقدارى پول جمع مى كنند و چند لباس و مقدارى غذا مى خرد و براى آن جوان مى برد. چند ماه مى گذرد، آن جوان بيمار مى شود، ثمالى ه/ روز به عيادت او مى رود. بعد از مدّتى بيمارى آن جوان شديد مى شود، ثمالى كنار بستر آن جوان نشسته است، جوان بى هوش است، ناگهان او چشم خود را باز مى كند و با صدايى ضعيف مى گويد: «امام صادق(ع) به وعده خود وفا نمود»، او اين جمله را مى گويد و جان مى دهد. ثمالى به حال او غبطه مى خورد، امام در آن روز به او وعده بهشت داد، اكنون روح او به سوى بهشت پرواز كرد. چند ماه مى گذرد، ثمالى بار ديگر به مدينه مى آيد وقتى امام او را مى بيند به او مى گويد: «ما به وعده اى كه به دوست تو داده بوديم، وفا كرديم». * * * امروز يك نفر از كوفه به اينجا آمده است. او ماجرايى را تعريف مى كند. در كوفه شخصى& پيدا شده است كه مى گويد: «من هم مثل خدا، خالق هستم» و عدّه اى از مردم جاهل طرفدار او شده اند. او مقدارى خاك و آب را داخل شيشه اى مى ريزد و بعد از چند روز، حشراتى در شيشه آشكار مى شوند، آنگاه او رو به مردم مى كند و مى گويد: اين حشرات را من آفريدم، من سبب پيدايش آن ها هستم، پس من آفريدگار آن ها هستم. هيچ كس در كوفه نتوانسته است جواب او را بدهد. امام وقتى اين سخن را مى شنود مى گويد: به آن مرد بگوييد، اگر تو آفريننده آن حشرات هستى، بگو بدانيم تعداد آن حشرات و وزن آن ها چقدر است؟ تعداد نر و ماده آن ها را بگو! آنان را به شكل ديگرى دربياور، زيرا كسى كه خالق اين حشرات بوده است بpعدام مى شوند تا مردم تصوّر كنند كه حسين، به وسيله عدّه اى از اعراب كشته شده است و حكومت يزيد نيز، هيچ دخالتى در اين ماجرا نداشته و حتّى قاتلان حسين را نيز، اعدام كرده است. واقعاً كه اين طرح، يك طرح زيركانه و دقيق است، امّا آيا يزيد موفق به اجراى همه مراحل آن خواهد شد؟ با من همراه باشيد. *** روزهاى اوّل ماه ذى الحجّه است و مردم بسيارى براى انجام مراسم حج به مكّه آمده اند. نامه مسلم به مكّه مى رسد و امام آن را مى خواند. آيا امام به سوى كوفه خواهد رفت؟ روزهاى انجام حج نزديك است. امام مى خواهد اعمال حج را انجام دهد. حج يك اجتماع عظيم اسلامى است و امام مى تواند از 'ى كنند كه او همان «مهدى موعود» است كه به حكومت ظلم و ستم پايان مى دهد. از پيامبر حديثى نقل شده است كه آن حضرت فرمودند: «مهدى از فرزندان من است و او همنام من است»، آرى، خيلى ها باور كرده اند كه او همان مهدى است. سخن در مورد يحيى پسر زيد بود، اكنون دانستى كه يحيى، سيّدمحمّد را به عنوان جانشين خود انتخاب كرد. يحيى از پيروانش مى خواهد بعد از او از سيّدمحمّد اطاعت كنند، در واقع زيدى ها بعد از يحيى، سيّدمحمّد را امام خود خواهند دانست. يحيى با هفتاد نفر از يارانش قيام مى كند، ده هزار نيروى حكومتى به جنگ او مى روند و در اين جنگ يحيى و همه يارانش كشته مى شوند. وقتى خبر قيام ي3عزا نشد؟ آيا آن جوان را مى بينى، اسم او طاووس است. طاووس يمانى. او هم از شهر كوفه به مدينه آمده است. او جبرگرا مى باشد، يعنى اعتقاد دارد كه انسان در انجام كارهاى خود مجبور است و انسان اختيارى از خود ندارد. گوش كن! امام با او سخن مى گويد: ـ عقيده تو در مورد انسان چيست؟ ـ من مى گويم كه انسان مجبور است و اختيارى از خود ندارد. ـ طبق عقيده تو آيا انسان گنهكار در روز قيامت مى تواند به خدا بگويد «خدايا من مجبور بودم گناه كنم، من هيچ اختيارى از خود نداشتم». ـ آرى. او مى تواند چنين سخنى بگويد. ـ اگر اين طور است، پس چرا خدا گنهكاران را به جهنّم مى فرستد؟ چرا آنان را عذاب مى ك4ند؟ اينجا طاووس سكوت مى كند و به فكر فرو مى رود، او نمى داند چه بگويد، تا به حال كسى اين گونه با او سخن نگفته است. او با خود مى گويد من چند راه بيشتر ندارم: اول: اين كه بگويم عذاب جهنّم دروغ است و خدا هيچ كس را به جهنّم نخواهد برد. اين سخن كه با قرآن مخالف است. دوم: اين كه بگويم خدا با اين كه مى داند گنهكاران مجبور بوده اند، آنان را به جهنّم مى برد و اين ظلمى آشكار است و خدا هرگز به بندگانش ظلم نمى كند. سوم: اين كه دست از جبرگرايى بردارم و باور كنم كه خدا به انسان اختيار داده است. همه نگاه ها به طاووس است، او اكنون رو به امام مى كند و مى گويد: «من هرگز با حق و حقيقت دشمنى 5ندارم، من سخن تو را قبول مى كنم و از عقيده باطل خود توبه مى كنم». شكر خدا كه طاووس از جبرگرايى دست برداشت. آيا مى دانى جبرگرايى ميراث حكومت بنى اُميّه است؟ بنى اُميّه سال هاى سال است كه با ترويج اين اعتقاد توانسته اند بر مردم حكومت كنند. وقتى مردم باور كردند كه انسان هيچ اختيارى از خود ندارد، پس ديگر هرگز يزيد را به خاطر كشتن حسين(ع) سرزنش نخواهند كرد، زيرا طبق جبرگرايى، يزيد هيچ اختيارى از خود نداشته است، او مجبور بود اين كار را بكند، اين اراده خدا بوده است كه حسين(ع) كشته شود! بنى اُميّه اعتقاد به آزاد بودن انسان را بدعت در دين مى دانستند و طرفداران اين عقيده ر6ا به زندان انداخته يا به قتل مى رساندند. امروز همه ما باطل بودن جبرگرايى را متوجّه شديم. شيعه واقعى كسى است كه به «عدالت خدا» اعتقاد دارد، براى همين او هرگز جبرگرا نمى شود. انسان جبرگرا چنين باور دارد: «گنهكار مجبور به گناه بوده است و نمى توانسته گناه را ترك كند، امّا باز هم خدا او را به جهنّم مى اندازد». و معلوم است اين ظلمى آشكار است و خدا هرگز به بندگانش ظلم نمى كند. * * * من شنيده ام بايد به قضا و قدر ايمان داشته باشم. خداوند براى همه انسان ها، آينده اى را پيش بينى كرده است كه به آن «تقدير» مى گويند، تقدير همان سرنوشت هر انسان است كه به آن «قضا و قدر» هم گف8ه مى شود. پيامبر فرموده است: «هر كس به تقدير خدا ايمان نداشته باشد، خدا در روز قيامت به او نظر رحمت نمى كند». اكنون سؤالى در ذهن من نقش مى بندد، منظور از اين سرنوشت (قضا و قدر) چيست؟ اگر خدا به من اختيار داده است و من در انجام كارهاى خود اختيار دارم، پس ديگر سرنوشت (قضا و قدر) چه معنايى دارد؟ اگر خدا زندگى مرا قبلا برنامه ريزى كرده است، پس چگونه مى شود كه من در انجام كارهاى خود اختيار داشته باشم؟ من بايد اين سؤال را از امام صادق(ع) بپرسم. امام به من مى گويد: ـ آيا مى خواهى سرنوشت يا قضا و قدر را در يك جمله برايت بيان كنم؟ ـ آرى. مولاى من! ـ وقتى روز قيامت فرا برسد و خن، هنوز عطش داشت، عطش نوشتن! بايد از انديشه هاى امام صادق(ع) بيشتر سخن مى گفتم، مى دانستم سخنان گهربار امام بسيار زياد است، من كدام را بايد انتخاب مى كردم؟ سرانجام به ياد اين سخن افتادم: «آب دريا را اگر نتوان كشيد/ هم به قدر تشنگى بايد چشيد». توفيق رفيق راهم شد و من به كتب احاديث مراجعه كردم و باز هم نوشتم، خوشا به حال ياران امام صادق(ع)! كسانى وقتى به حضور امام مى رفتند، خود را در در بهشت احساس مى كردند. خدا آنان را رحمت كند، آنان سخنانى را كه از امام شنيدند براى آيندگان نقل كردند. من اكنون از زبانِ آنان مى نويسم. با من همراه باش... آشنايى با انديشه ها (پنج انديشه)9ا مردم را براى حسابرسى جمع كند، از قضا و قدر يا سرنوشتِ آن ها سؤال نمى كند، بلكه از اعمال آنان سؤال مى كند. بايد در اين جمله فكر كنم. منظور از اين سخن چيست؟ خدا هم در روز قيامت هنگام حسابرسى از انسان سؤال مى كند: چرا دروغ گفتى؟ چرا شراب خوردى؟ چرا دزدى كردى؟ اين سؤال ها سؤالات درستى است، زيرا اين سؤال ها درباره اعمال انسان است، خدا هرگز نمى گويد: چرا مريض شدى؟ چرا عمر تو كوتاه بود؟ چرا سفيدپوست شدى يا چرا سياه پوست شدى؟ زيرا اين ها چيزهايى است كه به سرنوشت (قضا و قدر) برمى گردد. اين سخن امام را بار ديگر گوش كن: «هر چه خدا از آن سؤال نمى كند، به قضا و قدر برمى گردد، هر: چه كه به كارهاى انسان برمى گردد، از قضا و قدر نيست». اين كه عمر من چقدر باشد، پنجاه سال زندگى كنم يا هفتاد سال، اين به قضا و قدر برمى گردد، امّا اين كه من در مدّت عمر خود چه كارهايى انجام داده ام، به خود «عمل و كردار» من مربوط مى شود و جزء قضا و قدر نيست. زندگى من دو محدوده جداگانه دارد: محدوده اول: محدوده عمل. در اين محدوده همه كردار و رفتار من جاى مى گيرد (نماز خواندن، كمك به ديگران، روزه گرفتن، دروغ گفتن، غيبت كردن و...). محدوده دوم: محدوده قضا و قدر. در اين محدوده سرنوشت من جاى مى گيرد (مدّت عمر من، بيمارى و سلامتى من، بلاها، سختى ها و...). اين دو محدوده هرگز با هم مخ;وط نمى شود. خدا فقط در روز قيامت در مورد محدوده اوّل از من سؤال مى كند زيرا من مسئول كردار و رفتار خود هستم. آرى! خدا هرگز عمل و كردار مرا برنامه ريزى و تقدير نمى كند، اين خود من هستم كه با اختيار خود، عمل و كردار خود را شكل مى دهم. خدا به حكمت خويش، روزى عدّه اى را كم و روزى عدّه اى را زياد قرار مى دهد، عدّه اى در بيمارى و سختى هستند و عدّه اى هم در سلامتى. عدّه اى در جوانى از دنيا مى روند و عدّه ديگر در پيرى. اين ها از قضا و قدر است، امّا اعمال من، ربطى به قضا و قدر ندارد، اعمال من به اختيار من ارتباط دارد. من در هر شرايطى كه باشم، اختيار دارم و مى توانم راه خوب يا راه بد< را انتخاب كنم. * * * اكنون امام براى ما ماجرايى از حضرت عيسى(ع) نقل مى كند: عيسى(ع) با عدّه اى از ياران خود از شهرى عبور مى كردند، در آن محله غوغايى برپا بود و همه شادى مى كردند. عيسى(ع) رو به ياران خود كرد و گفت: ـ چه خبر است؟ چرا اينان اين گونه شادى مى كنند؟ ـ مراسم عروسى است. امشب دختر يكى از اهل اين محله به خانه بخت مى رود. ـ آن ها امشب شادى مى كنند و فردا به عزا خواهند نشست! ـ براى چه؟ ـ امشب عروس از دنيا خواهد رفت. حضرت عيسى(ع) و يارانش از آنجا گذشتند. روز بعد بار ديگر گذر آن ها به آن محله افتاد، ياران عيسى هيچ نشانه اى از عزا نديدند. مردم هنوز مشغول شادى بودند. =يكى از ياران عيسى به او رو كرد و گفت: ـ اى عيسى! ديروز به ما گفتى كه شب هنگام، عروس خواهد مرد، امّا او هنوز زنده است؟ ـ هر چه خدا خواست، همان مى شود. با هم نزد اين خانواده برويم. در خانه به صدا در مى آيد، بعد از كسب اجازه، عيسى و يارانش وارد خانه مى شوند. عيسى به عروس مى گويد: ـ اى عروس! برايم بگو چه كار خيرى انجام دادى؟ ـ ديشب فقيرى به در خانه ما آمد. او گرسنه بود و براى گرفتن غذا آمده بود. همه مشغول كارهاى جشن عروسى بودند، من هم بايد به مهمانان رسيدگى مى كردم، او يك بار ديگر صدا زد، من از جا برخواستم و غذايى را به او دادم. ـ از جاى خود بلند شو! عروس از جاى خود برمى خيزد>، يك مار از زير لباس او بر زمين مى افتد. عيسى(ع) به عروس مى گويد: «خدا به خاطر آن كار خوب، اين بلا را از تو دفع كرد». اكنون من به فكر فرو مى روم، باز سؤال ها به ذهنم هجوم مى آورند، قرار بود كه آن عروس آن شب از دنيا برود، اين سرنوشت او بود، چطور شد كه سرنوشت (قضا و قدر) تغيير كرد؟ اينجاست كه امام از اعتقاد به «بَدا» برايم سخن مى گويد و اشاره مى كند كه اعتقاد به آن، عظمت و بزرگى خدا را نشان مى دهد. من بار اوّلى است كه اين كلمه را مى شنوم: «بَدا»! بَدا يعنى: تغيير در سرنوشت (تغيير در قضا و قدر). در ماجراى آن عروس، سرنوشت اوّل اين بود كه عروس از دنيا برود، امّا به خاطر اين كه ا? صدقه داد، خدا سرنوشت ديگرى براى او رقم زد. خلاصه آن كه خدا در مورد آن عروس دو سرنوشت رقم زده بود: سرنوشت اول: اگر آن عروس دل آن فقير را بشكند، عمرش كوتاه باشد. سرنوشت دوم: اگر به فقير كمك كند عمرش طولانى باشد. وقتى كه آن عروس به فقير كمك كرد، خدا سرنوشت دوم را براى او رقم زد و عمر او را طولانى نمود. در واقع حضرت عيسى(ع) از سرنوشت اوّل باخبر شده بود، اگر عروس به فقير كمك نمى كرد، حتماً عروس از دنيا مى رفت. مواظب باش! مبادا فكر كنى كه خدا نمى دانست كه آن عروس چه كارى انجام خواهد داد! خدا از اوّل هم مى دانست كه آن عروس به آن فقير كمك مى كند، هيچ چيز از علم خدا پوشيده ني@ت. آيا مى دانى فايده اعتقاد به بَدا چيست؟ وقتى من به بَدا اعتقاد داشته باشم، مى دانم كه مى توانم با كار خير در سرنوشت خود، تغييراتى بدهم. اين باعث مى شود كه من در مسير زندگى خود دقّت كنم. من مى توانم به اذن خدا سرنوشت خود را تغيير بدهم، سرنوشت (قضا و قدر) از روز نخست، قطعى و يكنواخت نيست و من اسير قضا و قدر نيستم، من مى توانم سرنوشتى را جايگزين سرنوشت ديگر كنم. يهوديان اعتقاد دارند كه وقتى خدا سرنوشتى را براى كسى معيّن كرد تا پايان عمر آن سرنوشت با او همراه است و هر چه او بخواهد و تلاش كند، آن سرنوشت تغيير نمى كند، گويا كه سرنوشت، خداىِ دوم انسان است و حتّى خود خدا Aهم نمى تواند بر روى آن اثر بگذارد و آن را تغيير بدهد!! امام مى خواهد به ما بگويد: سرنوشتى كه خدا براى ما مشخّص كرده است، بستگى به عمل ما دارد و ما مى توانيم (به اذن خدا) با اعمال خود آن را تغيير دهيم! خدا در آيه 12 سوره «رعد» در قرآن گفته است: «خدا سرنوشت هيچ گروهى را تغيير نمى دهد، مگر آن كه آنان در زندگى خود تغييرى بدهند». خدا مرا موجودى با اختيار آفريد، من در انجام كار خير يا بد آزاد هستم، اگر گناهى را انجام بدهم، در روز قيامت عذاب خواهم شد چرا كه اين كار را به اختيار خود انجام دادم، امّا نكته مهم اين است كه اثر گناه من فقط براى روز قيامت نيست، بلكه بعضى از گناهان من Bاعث مى شود كه عمر من كوتاه بشود همانطور كه كار خوب من مى تواند عمر مرا طولانى كند، ممكن است يك كار خوب، يك بيمارى بزرگ را از من دور گرداند. همه اين ها، نتيجه اعتقاد به «بدا» مى باشد كه امام آن را براى ما بيان كرد. * * * من در قرآن اين آيه را مى خوانم: «خدا از آنچه در زمين و آسمان است باخبر است، هر برگى كه از درختى مى افتد، خدا به آن آگاه است». مى دانم كه خدا به همه چيز علم دارد، او مى داند كه الان من مشغول چه كارى هستم، او مى داند كه در درياها، كوه ها و... چه مى گذرد، او به رفتار و كردار بندگان خود آگاهى كامل دارد. من اين ها را مى دانم، فقط يك مطلب براى من سؤال است: آيC خدا قبل از خلق كردن جهان هستى هم به اين چيزها علم داشت؟ شنيده ام كه بعضى ها مى گويند خدا قبل از خلقت جهان، فقط چيزهاى كلى را مى دانست و به جزئيات اين جهان آگاهى نداشت. من مى خواهم بدانم اين سخن درست است يا نه؟ اكنون نزد امام صادق(ع) مى روم و از او سؤال مى كنم: ـ آقاى من! سؤالى دارم و مى خواهم آن را از شما بپرسم. ـ سؤال خود را بپرس! ـ آيا آنچه الان در اين جهان وجود دارد، خدا از آن آگاهى داشت؟ ـ آرى. خدا قبل از اين كه آسمان ها و زمين را بيافريند، به همه چيز آگاهى داشت. خدا را شكر مى كنم كه جواب صحيح را از امام خود شنيدم، اكنون مى دانم كه علم خدا چگونه است، علم خدا حد و انEدازه اى ندارد، خدا الان به همه چيز علم دارد همانطور كه قبل از خلقت نيز به همه چيز علم و آگاهى داشت. آيا خدا قبل از خلقت جهان مى دانست در سال 61 هجرى يزيد حسين(ع) را به شهادت مى رساند؟ طبق سخن امام خدا قبل از خلقت آسمان ها و زمين به همه چيز علم و آگاهى داشته است. اكنون با خود مى گويم: «اگر خدا مى دانست كه يزيد، امام حسين(ع) را مى كشد، پس چرا خدا يزيد را به جهنّم مى برد؟ يزيد كه تقصيرى نداشته است؟». بايد براى جواب اين سؤال خود فكر كنم، به راستى چگونه مى توان علم خدا را با اختيار انسان جمع كرد؟ فرض كن كه ما با هم به مدرسه مى رويم. تو شاگرد درس خوانى هستى. تو با اختيار خودت در1ى شود: «بار خدايا! به كُميت آن قدر لطف كن تا او خشنود شود»، آرى، گويا كُميت در آخرين لحظات عمرش، خود را در آغوش مولايش على(ع) ديد و جان سپرد و به راستى هر كسى اين سعادت را ندارد كه در راه اهل بيت(ع) شهيد شود. * * * يحيى را مى شناسى؟ پسر زيد را مى گويم، او بعد از شهادت پدر از كوفه گريخت و مدّتى در كربلا بود. او اكنون در «سرخس» قيام مى كند. يحيى كه احتمال مى دهد كشته شود، سيّدمحمّد را به عنوان امام بعد از خود معرّفى مى كند. تو مى خواهى بدانى كه سيّدمحمّد كيست؟ من بارها از اين شخصيت سخن خواهم گفت، او از نسل امام حسن(ع) مى باشد و در مدينه زندگى مى كند. عده اى از مردم خيال مFست را خوب مى خوانى، امّا من تنبلى مى كنم و اصلاً درس نمى خوانم. هنوز فصل امتحانات نشده است، فقط يك ماه از سال درسى گذشته است، امّا معلّم همه چيز را مى داند، او مى داند كه تو آخر سال قبول خواهى شد، همچنين او مى داند كه من مردود خواهم شد. آخر سال مى شود، نتيجه يك سال معلوم مى شود، تو قبول شده اى و من مردود! آيا من مى توانم داد بزنم و يقه معلّم را بگيرم كه اى آقاى معلّم! تو مى دانستى كه من مردود مى شوم، اين علم و دانستن تو باعث شد كه من مردود شوم! معلّم مى دانست كه من مردود مى شوم، امّا اين علم او باعث مردود شدن من نشد، من به اختيار خودم، درس نخواندم! من مى توانستم درس بخونم، امّا نخواستم، خودم تنبلى را انتخاب كردم و الان هم نتيجه آن را مى بينم. آرى! خدا قبل از خلقت جهان مى دانست كه يزيد در سال 61 هجرى حسين(ع) را به شهادت مى رساند، امّا اين علم خدا باعث اين نشد كه يزيد اختيار خود را از دست بدهد. يزيد خودش دنيا و حكومت دنيا را انتخاب كرد و براى چند روز حكومت بيشتر حسين(ع) را به شهادت رساند، او اين كار را به اختيار خود انجام داد و براى همين در روز قيامت در آتش جهنّم خواهد سوخت و اين هرگز ظلم نيست. خدا عادل است و به هيچ كس ظلم نمى كند. انديشه دوم: چرا اين عروسى عزا نشد؟ود». فرشته اى در آسمان سوم مى گويد: «براى تو سيصد برابر آنچه براى برادر خود خواستى، خواهد بود». در هر كدام از آسمان چهارم و پنجم و ششم و هفتم، فرشته اى به او وعده مى دهد كه براى تو چهارصد، پانصد، ششصد و هفتصد برابر آنچه براى برادر خود خواستى، خواهد بود. سپس خدا مى گويد: «من آن ثروتمندى هستم كه هرگز فقير نمى شوم، اى بنده من! براى تو يك ميليون برابر آنچه براى برادر مؤمن خود درخواست كردى، قرار مى دهم». سخن امام به پايان مى رسد. وقتى من اين سخن را مى شنوم، تصميم مى گيرم كه من هم به جاى دعا كردن براى خود، براى دوستان خود دعا كنم. انديشه چهارم: چرا براى خودت دعا نمى كنى؟Gعا كردن بود، من نزديك او رفتم، ديدم كه او اصلا براى خود دعا نمى كند، نام دوستان خود را مى برد و براى آن ها رحمت و بخشش خدا را طلب مى كند. جلو رفتم و سلام كردم و گفتم: چرا فقط براى دوستان خود دعا نمودى و براى خود دعا نكردى؟ او به من رو كرد و گفت: روزى نزد امام بودم، آن حضرت به من فرمود: هر كس براى برادر مؤمن خود دعا كند فرشته اى در آسمان اوّل مى گويد: «تو براى برادر خويش دعا كردى، آگاه باش كه خدا صد برابر آنچه براى او خواسته اى به تو مى دهد». و هنگامى كه دعاى او به آسمان دوم مى رسد فرشته اى صدا مى زند و مى گويد: «براى تو دويست برابر آنچه براى برادر خود درخواست كردى، خواهد بHز باعث شده است كه شما از من ناراحت باشيد؟ ـ چرا درِ خانه خود را به روى شيعيان من بستى و ديگر آن ها را به خانه ات راه ندادى؟ ـ من از مشهور شدن هراس داشتم، مى ترسيدم كه گرفتار مأموران حكومتى شوم. ـ مگر نمى دانى هنگامى كه دو مؤمن با هم ديدار نموده و با يكديگر دست بدهند، خداوند 100 رحمت براى آنان نازل مى كند، 99 رحمت از آن 100 رحمت براى كسى است كه محبّت بيشترى به ديگرى دارد. امام آن قدر در عظمت و مقام مؤمن براى اسحاق سخن گفت كه او از كرده خود پشيمان شد و تصميم گرفت وقتى به كوفه بازگردد درِ خانه خود را به روى همه شيعيان باز بگذارد. * * * يكى از ياران امام را ديدم كه مشغول دIعُقْبه حلقه مى زند، او در اين فكر است كه چه موقع لحظه مرگ او فرا مى رسد تا چشمش به ديدار پيامبر و على(ع) روشن شود. * * * اسحاق از ثروتمندان كوفه است. شيعيان فقيرى كه در كوفه زندگى مى كردند گاهى به منزل او مى آمدند و او به آنان كمك مى كرد. كم كم مراجعه مردم به خانه او زياد شد، اسحاق ترسيد كه ميان مردم مشهور بشود، او شهرت را دوست نداشت، براى همين درِ خانه خود را بست و ديگر كسى را به خانه اش راه نداد. اكنون او به مدينه آمده است، او به خانه امام مى آيد، سلام مى كند، امام جواب او را با سردى مى دهد، اسحاق مى فهمد كه امام از او ناراحت است، براى همين مى گويد: ـ آقاى من، چه چيJ مى كند». اكنون امام سكوت مى كند. عُقْبه رو به امام مى كند و مى گويد: ـ آقاى من! برايم بگو كه شيعيان در لحظه جان دادن چه مى بينند كه خوشحال مى شوند؟ ـ شيعيان در آن لحظه هاى آخر، پيامبر و على(ع) را مى بينند. ـ آيا پيامبر و على(ع) با مؤمن سخنى هم مى گويند؟ ـ آرى! پيامبر به او مى فرمايد: «تو را بشارت باد كه من رسول خدا هستم، آگاه باش كه من براى تو بهتر از همه دنيا هستم». ـ آيا على(ع) هم با او سخن مى گويد؟ ـ آرى! على(ع) به او مى فرمايد: «اى دوست خدا، شاد باش و غم مخور كه من همان على هستم كه مرا دوست مى داشتى،من آمده ام تا تو را يارى كنم». سخن امام به اينجا كه مى رسد اشك شوق در چشم Kاز خواندن من بيشتر شد و اخلاق من نسبت به همسرم بهتر نشد، بلكه نسبت به او بى تفاوت شدم، بايد بدانم كه آن عرفانى كه دنبالش رفته ام سرابى بيش نبوده است! زمانى مى توانم دم از محبّت به خدا بزنم و يقين كنم كه در مسير صحيح عرفان پيش رفته ام كه محبّت من به همسرم بيشتر شود. اين مكتب شيعه است بين محبّت به خدا و محبّت به همسر اين گونه رابطه برقرار مى كند، افسوس كه ما چقدر از اين حقايق غافل بوديم! افسوس! * * * اسم او عُقْبه است، از كوفه به اينجا آمده است تا امام را ببيند، امام نگاهى به او مى كند و مى گويد: «شيعيان لحظه جان دادن با منظره اى روبرو مى شوند كه آن ها را بسيار خوشحالLا به آنان اين مقام بزرگ را داده است و آنان را بر ديگر بندگان خود برترى داده است. * * * آيا تو مى دانى مهمترين نشانه زياد شدن ايمان چيست؟ من از كجا بفهمم كه ايمانم كامل تر شده است؟ امروز مى خواهم نزد امام بروم و از او اين سؤال را بپرسم. امام در جواب به من مى گويد: «هر چه ايمان تو بيشتر شود، محبّتت به همسرت بيشتر مى شود». با شنيدن اين سخن به فكر فرو مى روم، اين سخن امام خيلى پيام دارد، اگر من به سوى خدا رفتم و نماز و عبادتم بيشتر شد، بايد ببينم آيا همسر خود را بيشتر از قبل دوست دارم يا نه؟ اگر جواب من مثبت بود پس خوشا به حالم! زيرا كه در معنويت رشدكرده ام، امّا اگر نمMظه در جلوى او قرار گرفته است. همه از كارى كه آصف بن برخيا كرد، تعجّب كردند، آخر او چگونه توانست اين كار را بنمايد. قرآن در سوره نمل از راز قدرت آصف بن برخيا پرده برمى دارد، قرآن مى گويد: «او قسمتى از علم كتاب را داشت»، علم كتاب همان علم غيبى است كه خدا به بعضى از بندگان خوب خود مى دهد. اكنون امام صادق(ع) به ما رو مى كند و مى گويد: «آصف بن برخيا فقط قسمتى از آن علم نزد او بود و قادر به انجام چنان كار بزرگى شد و همه را به تعجّب واداشت. خدا به او قسمتى از آن علم را عنايت كرده است، امّا خدا به ما همه آن علم را داده است. همه علم كتاب نزد ماست». آرى! اهل بيت(ع) كسانى هستند كه خدNكه خواست تا نزد او بيايد. سرانجام ملكه تصميم گرفت تا نزد سليمان(ع) برود. به سليمان(ع) خبر دادند كه ملكه در نزديكى فلسطين است. اينجا بود كه سليمان(ع) به اطرافيان خود رو كرد و گفت: چه كسى مى تواند تخت ملكه سبا را برايم حاضر كند؟ بين فلسطين (كه سليمان در آنجا حكومت مى كرد) و كشور سبا (كه در يمن واقع شده بود)، صدها كيلومتر فاصله است، اكنون سليمان(ع) مى خواهد كسى تخت ملكه سبا را براى او حاضر كند. آصف بن برخيا (كه جانشين سليمان بود) به سليمان(ع) گفت: من در كمتر از يك چشم بر هم زدن، آن تخت را براى تو حاضر مى كنم. و اين گونه بود كه سليمان(ع) نگاه كرد، ديد كه تخت ملكه در كمتر از يك لR سال 125 هجرى فرا مى رسد، خبر خوبى به ما مى رسد، هشام آن خليفه جنايتكار مرده است، حكومت استبدادى او نوزده سال به طول انجاميد، در اين مدّت، شيعيان سختى هاى زيادى را تحمّل كردند. وليد، ولىّ عهد اوست و براى تفريح به يكى از شهرها رفته است و اكنون در دمشق نيست. وقتى خبر مرگ هشام را به وليد مى دهند، بسيار خوشحال مى شود، زيرا او به آرزوى خود كه همان خلافت است، رسيده است. بزرگان حكومت، انگشتر خلافت را براى وليد مى برند و به او تحويل مى دهند و به عنوان خليفه بر او سلام مى كنند. وليد اكنون خليفه است، او دستور مى دهد تا اسباب ساز و آواز بياورند و خوانندگان براى او شعر بخواOاجراى سليمان(ع) و جانشين او اشاره مى كند، آيا تو هم دوست دارى اين ماجرا را بشنوى؟ روزى سليمان(ع) بر تخت خود نشسته بود، امّا از هدهد (پرنده اى كه آن را شانه به سر مى گويند) خبرى نبود، سليمان(ع) سراغ او را گرفت، بعد از مدّتى هدهد آمد و به او خبر داد كه در كشور «سبا» مردم همه خورشيد را پرستش مى كنند، ملكه آنجا نامش بلقيس است، او هم خورشيد را مى پرستد. هدهد به او خبر داد كه آن ملكه، تختى باشكوه دارد كه بر روى آن جلوس مى كند. اينجا بود كه سليمان(ع) تصميم گرفت تا زمينه هدايت ملكه و مردم آن كشور را فراهم سازد، ابتدا نامه اى به ملكه نوشت و او را به خداپرستى دعوت كرد، در نامه از مYند. من ترجمه شعر او را براى شما مى گويم: «امروز روز خوشى من است، روزى است كه بايد باده بنوشم، شكر خدا كه خبر مرگ هشام آمده است و انگشتر خلافت را براى من آوردند، پس بايد شراب ناب بنوشيم و روز را با دختركى كه دلبرى مى كند، به سر آوريم». وليد شراب را مى نوشد و همه اطرافيان او نيز... بعد از مدّتى، وليد تصميم مى گيرد تا به دمشق برود، زيرا پايتخت حكومت دمشق است. وقتى او به دمشق مى رسد، مردم با او بيعت مى كنند، مسلمانان او را خليفه خدا مى دانند، خليفه اى كه بيشتر وقت خود را به نوشيدن شراب، زن بارگى و به لهو و لعب مى گذراند... هيچ كس خليفه را از اين كارها نهى نمى كند، همه از استQ». اكنون من با كسى كه امامت ابوبكر و عمر را قبول دارد چنين سخن مى گويم: ـ مگر قرآن نمى گويد كه امامت، عهد خداست و هرگز به ظالمان نمى رسد؟ ـ آرى! اين سخن خداست. ـ شما چگونه مى گوييد اين دو نفر به مقام امامت رسيدند؟ ـ مسلمانان با آنان بيعت كردند و آنان امام شدند. ـ آيا قبول داريد كه اين سه نفر قبل از ظهور اسلام، بت پرست بودند؟ ـ آرى! آن ها مثل بقيّه مردم بودند. آن زمان همه بت پرست بودند. ـ هركس بت پرست باشد، ستمكار است و به خودش ظلم كرده است و نمى تواند به امامت برسد. اين مولاى من، على(ع) است كه هرگز بت نپرستيد و شايسته اين مقام است. * * * امروز امام در سخنان خود به مSقط كسى كه معصوم و بى گناه است، شايستگى اين مقام را دارد. اكنون من مى فهمم كه اگر كسى مدّتى از زندگى خود را مشغول بت پرستى باشد، به خود ظلم كرده است و او ستمگر است و هرگز شايستگى مقام امامت را ندارد. سال ها از آن زمان گذشت و محمّد(ص) به پيامبرى مبعوث شد، پيامبر به مسلمانان خبر داد كه پس از من، دوازده امام خواهند آمد، او على(ع) را به عنوان جانشين و اوّلين امام معرّفى كرد، على(ع) حتّى براى يك لحظه هم بت نپرستيد، او همواره يكتاپرست بود. اكنون مى دانم اگر با يكى از اهل سنّت روبرو شوم چه بگويم. حتماً اين سخن آنان را شنيده اى: «هر كس امامت ابوبكر و عُمَر را انكار كند، كافر اسT مقام پيامبرى است، مقام امامت آخرين سير تكاملى ابراهيم(ع) بود. امام انسان كاملى است كه اسوه همه ارزش ها است و هركس كه بخواهد به سعادت و رستگارى برسد بايد از او پيروى كند، امام مانند خورشيدى است كه با نور خود مايه هدايت همگان مى شود. وقتى خدا مقام امامت را به ابراهيم(ع) داد، ابراهيم(ع) خيلى خوشحال شد و از خدا خواست تا مقام امامت را به فرزندانش هم عنايت كند، اينجا بود كه خدا به ابراهيم(ع) گفت كه امامت، عهد و پيمان آسمانى است، اين عهد و پيمان هرگز به ستمكاران، نخواهد رسيد. آرى! خدا مى خواست به ابراهيم(ع) بفهماند كه هركس سابقه ظلم و ستم دارد، هرگز به امامت نخواهد رسيد. ف U%5k    i% وقتى دروغ ها آشكار مى شود! اينجا شهر موصل است. آن زن با گل خطمى سرش را مى شويد، من به تو مى گويم: ـ آخر چرا آن زن بالاى پشت بام رفته است و در آنجا دارد سر خود را مى شويد؟ ـ تو چه كار به او دارى، سرت را پايين بگير! او نامحرم است. سرم را پايين مى گيرم، ناگهان سر و صدايى بلند مى شود، يكى از سربازان سپاه خراسان است كه فرياد مى زند. سر و صورت او از گل خطمى خيس شده است. وقتى گل خطمى را در آب بخيسانى، حالت چسبندگى به خوXين خانه هستند مى آيد و از آنان مى خواهد تا خانه را ترك كنند . مقداد ، سلمان ، عمّار ، ابوذر و همه كسانى كه در اين خانه هستند بيرون مى روند . عُمَر مى خواهد وارد خانه شود ، او مى خواهد على(ع) را به مسجد ببرد ، امّا فاطمه(س) اكنون به يارى على(ع) مى آيد . اين فرياد بلند فاطمه(س) است كه در همه جا طنين انداخته است: «اى رسول خدا ، ببين كه بعد از تو با ما چه مى كنند» . صداى فاطمه(س) ، آن قدر مظلومانه است كه خيلى ها را به گريه مى اندازد ، خيلى از مردمى كه همراه عُمَر آمده بودند برمى گردند . اكنون ، فاطمه(س) از خانه بيرون مى آيد و به سوى ابوبكر مى رود . زنان بنى هاشم خبردار مى شوند و از ~انه هاى خود بيرون مى آيند و به دنبال فاطمه(س) حركت مى كنند . فاطمه(س) نزد ابوبكر مى رود و به او مى گويد: «اى ابوبكر ، به خدا قسم ، اگر على را به حال خود رها نكنى نفرين خواهم نمود» . ابوبكر ، براى عُمَر پيغام مى فرستد كه هر چه زودتر على(ع) را رها كند . همه مى فهمند تا زمانى كه على(ع) ، فاطمه(س) را دارد نمى شود كارى كرد . 38 ـ طلب يارى از مردم: شب 3، 4، 5 ربيع الاول شب فرا مى رسد ، هوا تاريك مى شود ، على(ع) همراه با فاطمه(س) ، حسن و حسين(ع) از خانه بيرون مى آيند . آنها درِ خانه يكى از انصار را مى زنند . صاحب خانه با خود مى گويد كه اين وقت شب كيست كه درِ خانه ما را مى زند ؟ او سراسيمه Zبداد خليفه مى ترسند. اين يك قانون است، هيچ كس حق ندارد مقام خلافت و ولايت را ناديده بگيرد و او را به تقوا و ترس از خدا دعوت كند، گويا پيش از اين در نماز جمعه، امامِ جمعه، خليفه را به تقوا سفارش مى كرد. وقتى پنجمين خليفه اُموىّ (عبدالملك) به خلافت رسيد، چنين گفت: «به خدا قسم اگر ديگر كسى مرا به تقوا فرا خواند، گردنش را مى زنم». از آن روز به بعد ديگر هيچ كس جرأت ندارد خليفه را از خدا بترساند. * * * وليد به شعر علاقه زيادى دارد، خود وليد هم گاهى شعر مى گويد، اين ترجمه يكى از اشعار اوست: «ما گاهى شرابِ ناب مى نوشيم و گاه آن را با آب مى آميزيم و مى نوشيم، گاهى آن را گرم م_ى نوشيم و گاهى نيم گرم». وليد اوّلين خليفه اى است كه به شاعران پول زيادى مى دهد، اگر كسى براى او شعرى بگويد به هر بيت شعر او، هزار سكّه نقره جايزه مى دهند. معمولاً شاعرانى كه نزد او مى آيند، اشعارشان حدود ده بيت مى شود، روزى يكى از شاعران كه اسم او «ابن مُنبّه» نزد خليفه آمد و در مدح او شعرى خواند، شعر او پنجاه بيت داشت، بايد به او پول زيادى داده مى شد، مأمور پرداخت پول با خود فكر كرد كه آيا اين همه پول را به ابن مُنَبِّه بدهد. وليد دستور داد پنجاه هزار سكّه به ابن مُنبّه بدهند. به راستى چرا وليد به هر مناسبت، شاعران را نزد خود مى خواند و به آنان اين قدر پول مى دهد؟ U. به راستى امتحان ابراهيم(ع) چه بود؟ او در مقابل بت پرستى قيام كرد، به بتكده شهر بابل رفت و همه بت ها را نابود كرد و حاضر شد در آتش انداخته شود، امّا دست از يكتاپرستى برندارد. خدا از او خواست تا زن و فرزندش را در سرزمين خشك و بى آب مكّه ساكن كند و او نيز چنين كرد. خدا از او خواست تا فرزندش اسماعيل را قربانى كند و او فرزندش را به قربانگاه برد و آماده شد تا او را براى خدا فدا كند. ابراهيم(ع) در انجام دستورات خدا، هيچ كوتاهى نكرد، خدا گوسفندى برايش فرستاد تا آن گوسفند را به جاى فرزندش قربانى كند. بعد از آن بود كه خدا مقام امامت را به ابراهيم عنايت كرد، مقام امامت والاتر اق در چشمان من مى نشيند... وارد مسجد مى شوم، مى خواهم به سمت ضريح پيامبر بروم، وقتى روبروى ضريح قرار مى گيرم سرجاى خود مى ايستم، دست به سينه مى گيرم تا سلام بدهم. يك نفر با لباس نظامى آنجا ايستاده است، مواظب است تا كسى به ضريح نزديك نشود. جوانى كه چفيه قرمز بر سر انداخته است درست روبروى من ايستاده است، اشاره مى كند كه حركت كنم، گويا توقّفِ زياد در اينجا ممنوع است. به سمت «روضه پيامبر» حركت مى كنم، «روضه» به معناى گلستان است، پيامبر فرموده است كه بين منبر و خانه ام، گلستان بهشت است. نماز خواندن در آن مكان ثواب زيادى دارد و هر مسلمانى كه به مدينه مى آيد دوست دارد در آن^ ديگرى را به اسم دين شنيده ايم، براى همين به ما اجازه مى دهد تا سؤالات خود را از او بپرسيم و او با روى باز به همه سؤالات پاسخ مى دهد. اكنون من از امام اجازه مى گيرم و مى گويم: آقاى من! عدّه اى مى گويند كه خدا مانند انسان ها، چهره و دست دارد، آنان براى اين سخن خود به آيه اى از قرآن استدلال مى كنند، آنجا كه خدا مى گويد: «اى ابليس! چرا بر آدم كه من او را با دست خود خلق كرده بودم، سجده نكردى؟». امام سر خود را به سوى آسمان مى گيرد و مى گويد: «بار خدايا! بخشش تو را مى طلبم». بعد رو به من مى كند و مى گويد: «هر كس اعتقاد داشته باشد كه خدا چهره و صورت دارد، كافر شده است، هر كس اعتقاد `داشته باشد كه خدا اعضا و دست و پا دارد، كافر است، خدا از آنچه اينان مى گويند، بالاتر و والاتر است». اين سخن امام خيلى روشن است، امّا اگر خدا دست ندارد، پس معناى اين آيه چه مى شود، آنجا كه خدا در قرآن مى گويد: «اى ابليس! چرا بر آدم كه من او را با دو دست خود خلق كرده بودم، سجده نكردى؟». اكنون امام در جواب مى گويد: «منظور از دست خدا در اين آيه، قدرت خداست. خدا به شيطان مى گويد كه چرا بر آدم كه من او را با قدرت خود آفريدم، سجده نكردى». اكنون همه ما متوجّه شديم كه معناى اين آيه چيست: (يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ): «دست خدا بالاى همه دست ها مى باشد»، يعنى قدرت خدا بالاتر cو مى خواهد اين گونه تمام ستمكارى ها و زشتى هاى خود را مخفى كند و توانايى خود را در شعر و شاعرى، به رخ آنان بكشد. به راستى چه چيزى بهتر از شعر شاعرانِ حكومتى، حقيقت را در پس پرده اى از دروغ و ريا مخفى مى كند؟ آيا همه شاعران نزد وليد احترام دارند؟ آيا وليد مى خواهد شعر عربى را تقويت كند؟ هرگز! وليد به شاعرانى كه با هنر خود به حكومت ظالمانه او يارى مى رسانند، جايزه مى دهد. وليد دشمن شاعرى است كه از ظلم و ستم فرياد برآورد و حقيقت را آشكار كند. نمى دانم تا به حال نام كُميت را شنيده اى؟ همان شاعرى كه در همين روزگار وليد به شهادت رسيد. حتماً دوست دارى كه از كُميت برايت سخaاز همه قدرت هاست! سؤال ديگرى به ذهنم مى رسد، به راستى منظور از چهره خدا چيست؟ امام در پاسخ مى گويد: «منظور از صورت خدا، پيامبران و اولياى او مى باشند». آرى! خدا دوستانِ خوب خود را به عنوان چهره خود «وجه الله» معرّفى كرده است. آرى! خدا دوستانِ خوب خود را به عنوان چهره خود «وجه الله» معرّفى كرده است. هر كس دين خدا و معرفت و شناخت او را مى خواهد، بايد نزد پيامبران و نمايندگان خدا برود، فقط آن ها هستند كه مى توانند معرفت و شناخت واقعى را براى مردم بيان كنند. بار ديگر به اين جواب امام فكر مى كنم، اكنون مى فهمم كه «وجه الله: چهره خدا»، لقبى است كه خدا به دوستان خوب خود دbده است. وقتى من به ديدار بزرگى مى روم، با كمال احترام روبروى چهره آن شخص مى ايستم و سلام مى كنم، هيچ وقت نمى روم به چهره او پشت كنم و سلام بنمايم. خدا حجّت خود را، چهره خود معرّفى كرده است، حجّت خدا همان پيامبر و دوازده امام پاك مى باشند، اگر كسى مى خواهد به سوى خدا برود بايد از راه آنان برود. * * * يكى از دوستانم به من گفته بود كه روزى پيامبر به مسلمانان گفت: «من خدا را به شكل جوانى زيبا ديدم، در صورت خدا هيچ مويى نبود، بر سر او تاج زيبايى بود و موهاى سرش از دو طرف گوش او آويزان بود. خدا كفشى از جنس طلا پا كرده بود و بر فرشى از طلا ايستاده بود». اين چيزى است كه مرeم به عنوان حديث پيامبر آن را قبول دارند. من با خود فكر مى كنم، آيا خدا را مى توان با چشم ديد؟ آيا خدا سر و پا و مو دارد؟ بايد اين مطلب را به امام صادق(ع) بگويم و از او جواب صحيح را بشنوم. وقتى امام سخن مرا مى شنود مى گويد: «پيامبر هرگز خدا را با چشم سر نديد، او با قلب خويش خدا را ديد، هر كس خيال كند كه خدا را مى توان با چشم سر ديد، كافر شده است، اگر خدا را مى شد با چشم ديد، ديگر او خدا نبود، بلكه يك آفريده بود، هر چه با چشم ديده شود، مخلوق است. هر چيزى كه با چشم ديده شود، يك روز از بين مى رود و تو مى دانى كه خدا هرگز از بين نمى رود. خدا صفات و ويژگى هاى مخلوقات را ندارد، اگر d بگويم، از ديدار او با امام صادق(ع)، از سرانجام او، از آرمان زيباى او... * * * كُميت اهل كوفه است، او به زبان عربى شعر مى گويد، امروزه همه استادان از شعر او به بزرگى ياد مى كنند. كُميت به خاندان پيامبر علاقه دارد، در زمانى كه محبّت به اين خاندان جرم است، او از عشق و محبّت به خاندان پيامبر دم مى زند. او از مظلوميّت على(ع) و از كربلا و شهادت حسين(ع) سخن مى گويد، با اشعار خود، اشك ها را بر ديده ها جارى مى سازد. وقتى او به سفر حجّ رفت و در سرزمين «مِنا» با امام صادق(ع) ديدار كرد، او به امام گفت: ـ آيا اجازه مى دهى تا شعر خود را بخوانم. ـ اين روزهاى بزرگ وقت خواندن شعر نيسgت و بايد مشغول عبادت بود. ـ شعر من در مورد شما خاندان پيامبر است. اينجا بود كه امام دستور داد تا نزديكان او جمع شوند. وقتى همه آمدند، امام به كُميت فرمود: «اكنون شعر خود را بخوان». كُميت شروع به خواندن كرد، شعر او در مظلوميّت حسين(ع) بود: «كانَ حُسَيناً وَالبَهاليلُ حَولَهُ... گويا حسين و ياران او را مى بينم كه دشمنان دور آنان حلقه زده اند تا آنان را به شهادت برسانند، من كسى را نديدم كه مانند حسين(ع) اين گونه غريب مانده باشد، هيچ كس مانند حسين(ع) سزاوار يارى نبود...». صداى گريه بلند شد، كُميت از غربت حسين(ع) گفت. كدام غربت؟ عصر عاشورا، وقتى كه حسين(ع) فرياد برآورد «آياfو يكى از اين صفات را مى داشت، مى شد او را با چشم ديد، امّا ديگر او نمى توانست هميشگى باشد، گذر زمان او را هم دگرگون مى كرد. خداى يگانه هيچ صفتى از صفات مخلوقات خود را ندارد، براى همين هرگز نمى توان او را حس كرد و يا او را ديد. در دنيا و آخرت هيچ كس نمى تواند خدا را با چشم سر ببيند. اكنون من متوجّه مى شوم آن سخنى كه به پيامبر نسبت داده اند، دروغ بوده است. آرى! ما بايد شنيده هاى خود را به امام عرضه كنيم، خيلى از شنيده هاى ما اساسى ندارد، ما بايد دين را از نو بشناسيم. امام صادق(ع) براى ما ملاكى براى شناخت حديث صحيح از حديث دروغ بيان مى كند و مى گويد: «هر حديثى كه شنيديد اگر hن را مطابق قرآن يافتيد، آن را قبول كنيد، امّا اگر آن را مخالف قرآن يافتيد، آن را رد كنيد». قرآن در سوره انعام، آيه 103 مى گويد: (لاَّتُدْرِكُهُ الاَْبْصَـرُ...): «چشم ها نمى توانند خدا را ببينند». هر سخنى كه با اين آيه مخالف باشد، ما بايد آن را رد كنيم. * * * امروز امام صادق(ع) به شاگردان خود رو مى كند و مى پرسد: ـ آيا مى توانى براى من جمله «الله اكبر» را معنا كنى؟ ـ خدا بزرگ تر از همه چيز است، هر چه در جهان مى بينم، همه، آفريده هاى خدا هستند، خدا بزرگ تر از همه آفريده ها مى باشد. ـ اگر اين چنين بگويى، تو خدا را محدود فرض كرده اى! اين سخن تو درست نيست. ـ پس منظور از p كسى هست مرا يارى كند؟». افسوس كه فرياد او را جوابى جز شمشيرها و تيرها نبود... امام صادق(ع) دست هاى خود را به سوى آسمان گرفت و چنين دعا كرد: «بار خدايا! از تو مى خواهم بخشش خود را بر كُميت ارزانى دارى و همه گناهانش را ببخشى، خدايا! به كُميت آن قدر لطف كن تا او خشنود شود». به راستى كُميت چگونه خشنود مى شود؟ آيا همه ثروت دنيا مى تواند كُميت را خوشحال سازد؟ هرگز، اگر كُميت به دنبال پول و ثروت بود كه حال و روزش اين نبود، كافى بود يك شعر براى حكومت بگويد. راز اين دعاى امام بعدها روشن خواهد شد. بعد از آن امام دستور داد تا هزار سكّه بياورند، امام آن سكّه ها را همراه با پيراهن i«الله اكبر» چيست؟ ـ خدا بزرگ تر از اين است كه به وصف بيايد. وقتى من اين سخن را مى شنوم، به فكر فرو مى روم، خدا بزرگ تر از اين است كه به وصف بيايد. اگر من بگويم: «خدا از همه هستى، بزرگ تر است»، شايد من بتوانم همه هستى را درك كنم، امّا آيا مى توانم خدا را هم ببينم؟ آيا مى توانم بزرگى او را احساس كنم؟ آيا مى توانم حقيقت خدا را در ذهن خود تصوّر كنم؟ وقتى من نمى توانم حقيقت خدا را حس كنم و ببينم، چگونه مى خواهم بگويم خدا از همه هستى بزرگ تر است؟ آيا مى توان حقيقت خدا را با چيزى مقايسه كرد؟ به راستى كه سخن امام چقدر دقيق است. خدا بالاتر و والاتر از اين است كه در فهم و درك مj بگنجد. هيچ كس نمى تواند حقيقت خدا و چگونگى او را درك كند. هر چه از خدا در ذهن خودم تصوّر كنم، بايد بدانم كه خدا غير از آن مى باشد، من فقط مى توانم با فكر كردن به آنچه خدا آفريده است، به عظمت او پى ببرم، امّا نمى توانم حقيقت او را بشناسم. آرى! هيچ كس نمى تواند خدا را وصف كند، چرا كه ذهن بشر فقط مى تواند چيزى را وصف كند كه آن را با حواس خود درك كرده باشد، خدا را هرگز نمى توان با حواس بشرى درك كرد. خدا بالاتر از اين است كه به وصف و درك درآيد. * * * وقتى در كوفه بودم، اين آيه را مى خواندم: (وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَـوَتِ وَالاَْرْضَ): «تخت خدا همه آسمان ها و زمين را فkا گرفته است»؟ مى خواستم بدانم معناى «تخت خدا» چيست. از بعضى ها سؤال كردم، آن ها به من گفتند: خدا تخت بزرگى دارد و بر روى آن نشسته است و فرمان مى دهد. آن ها به من گفته اند كه وقتى روز قيامت فرا مى رسد خدا بر تخت پادشاهى خود مى نشيند و مردم به او نگاه مى كنند و گروهى هم در پاى آن تخت به سجده مى افتند. حالا وقت آن است كه از امام صادق(ع) معناى اين آيه را بپرسم. امام در پاسخ چنين مى گويد: «منظور از تخت خدا، علم و دانش خداست، علم و دانش خدا همه زمين و آسمان ها را فرا گرفته است. هيچ چيز از علم خدا پوشيده نيست». آرى! وقتى پادشاهى بر روى تخت خود مى نشيند، در واقع او قدرت و احاطه خود را به حكومت خود نشان مى دهد. تخت پادشاه، نشانه قدرت او بر كشورش است. خدا هم با علم خودش به همه هستى احاطه دارد، هيچ چيز بر خدا پوشيده نيست. هر برگ درختى كه از درختان مى افتد خدا از آن آگاهى دارد. خدا تختى ندارد كه بر روى آن بنشيند و بر آفريده هاى خود فرمان بدهد، خدا بالاتر و والاتر از اين است كه بخواهد در مكانى قرار گيرد. خدا از همه صفاتى كه آفريده ها دارند، پاك و منزّه است. اكنون ديگر مى دانم كه چگونه بايد قرآن را به مطمئن ترين شيوه بفهمم، آرى! خدا اهل بيت(ع) را براى هدايت ما معيّن كرد و از همه ما خواست تا قرآن را از آنان بياموزيم. انديشه اول: خدا كه كفش طلايى ندارد[ر اين آيه را سؤال كنم، وقتى سؤال خود را مى پرسم چنين مى شنوم: «حكمت، اطاعت خدا و شناخت امام است». آرى! اگر من از خدا اطاعت كنم و امام خود را بشناسم، به خير فراوانى رسيده ام، پيروى از امام است كه مرا به سوى همه خوبى ها دعوت مى كند و عشق به همه زيبايى ها را در دل من مى آفريند. * * * امروز امام براى ما از حضرت ابراهيم(ع) سخن مى گويد، همان پيامبرى كه خدا به او مقام امامت را هم عنايت كرد، من اكنون آنچه را از سخن امام فهميده ام برايت مى گويم: خدا ابراهيم(ع) را در معرض امتحان هاى سخت قرار داد و او در همه امتحان ها موفّق و سربلند بيرون آمد. آنوقت بود كه خدا او را امام قرار دادlيدا مى كنند و از علم و دانش ما بهره مى برند، خدا در روز قيامت از ولايت ما سؤال خواهد كرد. ولايت ما، آن نعمت بزرگ خداست. * * * ما به هر كس كه «حكمت» داده ايم، خير فراوانى عطا كرده ايم. اين سخن خدا در آيه 269 سوره بقره مى باشد. به راستى اين حكمت چيست كه خدا آن را اين قدر ارزشمند مى داند؟ من شنيده ام كه اين حكمت، همان فلسفه يونان است، امّا من مى دانم كه ده ها سال بعد از وفات پيامبر، مسلمانان با فلسفه يونان آشنا شدند. پيامبر و مسلمانان صدر اسلام از فلسفه هيچ حرفى نزده اند، اگر حكمت همان فلسفه يونان است، پس همه آنان از حكمت بى بهره بوده اند. من بايد نزد امام بروم و تفسيmر جمع مى شود، امام به او مى گويد: ـ چرا گريه مى كنى؟ ـ آقاى من! به ياد آيه اى از قرآن افتادم. ـ كدام آيه؟ ـ سوره تكاثر آيه 8 آنجا كه خدا مى گويد: (لَتُسْـَلُنَّ يَوْمَئِذ عَنِ النَّعِيمِ)، «در روز قيامت از نعمتى كه به شما داديم، از شما سؤال خواهيم كرد»، مى ترسم كه روز قيامت خدا از اين غذايى كه خورديم سؤال كند، من آن روز چه جوابى خواهم داد؟ امام لبخند مى زند و مى گويد: ـ اى سدير! خدا بزرگوارتر از آن است كه به ما غذايى بدهد و روز قيامت در مورد آن از ما سؤال كند، خدا در روز قيامت از غذا سؤال نمى كند. ـ پس از چه نعمتى خدا سؤال خواهد كرد؟ ـ مردم به واسطه ما از گمراهى نجات nنى كه شما به آن ها كمك كرديد از شيعيان هستند؟ ـ اگر آنان شيعه بودند كه من آن ها را در همه دارايى و ثروت خود شريك مى كردم! عجب! اينان همه از اهل سنّت بودند و امام اين گونه در زير باران براى آنان غذا مى برد، پس چرا بعضى از ما خود را شيعه اين امام مى دانيم و با اهل سنّت رفتارهاى ناشايسته داريم؟ چرا؟ * * * «امروز ناهار همه شما مهمان من هستيد». اين سخن امام است، بعد از لحظاتى سفره انداخته مى شود، همه مشغول خوردن غذا مى شوند. بعد از غذا، امام رو به سدير مى كند و مى گويد: ـ اى سدير! غذا چگونه بود؟ ـ فداى شما شوم! اين غذا بسيار خوشمزه بود! بعد از لحظاتى، اشك در چشمان سدqخود به كُميت دادند. كُميت نگاهى به سكّه ها كرد و گفت: آقاى من! من شما را براى پول دوست نداشته ام، اگر من دنيا را مى خواستم، نزد اهل دنيا مى رفتم، من شما را براى خدا دوست دارم، من پيراهن شما را قبول مى كنم زيرا اين پيراهن براى من تبرّك است، امّا پول را قبول نمى كنم». امام لبخندى زد، سخن كُميت به دل امام نشست، آرى! شيعه واقعى كسى است كه اهل بيت(ع) را براى خدا دوست دارد. نمى دانم اين سخن امام را شنيده اى: «هر كس در مورد ما اهل بيت يك بيت شعر بگويد، خدا در بهشت خانه اى به او عنايت مى كند»؟ اكنون ديگر مى دانى كه منظور امام از اين سخن، كسانى مانند كُميت مى باشد كه جان خويش بر ف گرفته اند و براى دفاع از حقّ و حقيقت شعر مى سرايند. شعر كُميت مانند پُتك محكمى است كه بر مغز حكومت كوبيده مى شود و همچون نورى است كه دل ها را روشن مى سازد و كاخ استبداد را ويران مى كند. كُميت در مدح از خاندان پيامبر شعر مى گويد و ظلم ها و ستم هاى حكومت را بيان مى كند، براى همين است كه حكومت اُموىّ اين فرمان را صادر كرد: «كُميت را دستگير كنيد و دست و پايش را قطع كنيد و خانه اش را خراب كنيد و او را بر بالاى خرابه هاى خانه اش به دار آويزيد». وقتى كُميت اين فرمان را شنيد، چنين گفت: «در عشق به آل محمّد(ص) انگشت نما شده ام، اى كسانى كه به خاطر اين دوستى، مرا كافر مى خوانيد، oنم نزديك تر شود. سلام مى كنم، جواب مى شنوم، چقدر صداى او آشناست، خداى من! او امام است. ـ آقاى من! در اين وقت شب، زير اين باران كجا مى رويد؟ ـ براى فقيران غذا مى برم. ـ اجازه بدهيد شما را كمك كنم. ـ نه، من خودم مى خواهم اين كار را انجام بدهم. ـ پس اجازه بدهيد شما را همراهى كنم. همراه امام حركت مى كنم، امام كيسه اى كه پر از نان و خرماست بر دوش گرفته اند، مقدارى راه مى رويم، در اينجا سايبانى است كه فقراى مدينه شب ها اينجا مى خوابند، همه آن ها خواب هستند، امام كنار هر كدام از آنان نان و خرما مى گذارد. وقتى از زير آن سايه بان بيرون مى آييم، من مى گويم: ـ آقاى من! آيا اين كسrرا ناراحت نكنى». آرى! خدا امام را شاهد و ناظر بر كردار ما قرار داده است، امام به اذن خدا از آنچه در جهان هستى مى گذرد، باخبر است. خدا در قرآن مى فرمايد: (وَقُلِ اعْمَلُواْ فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُو وَالْمُؤْمِنُونَ...): «بگو هر آنچه مى خواهيد انجام دهيد، ولى بدانيد كه خدا و رسول خدا و مؤمنان، عمل شما را مى بينند». منظور از «مؤمنان» در آيه امامان مى باشند، آنان بر آنچه بندگان انجام مى دهند، آگاه هستند. * * * چه باران تندى مى آيد، بايد زود به خانه بروم. آنجا را نگاه كن، آن كيست كه در زير اين باران به اين سو مى آيد، شب است و هوا تاريك است، بايد صبر sقتى او به خانه مى رسد، مادرش را نگران مى يابد، مادر به او مى گويد: «چرا اين قدر دير كردى؟ دلم هزار جا رفت، گفتم نكند مأموران حكومتى تو را دستگير كرده باشند». اَسَدى با عصبانيت بر سر مادر فرياد مى زند و او را ناراحت كند. فردا صبح، اَسَدى به سوى خانه امام حركت مى كند، وقتى وارد خانه امام مى شود، سلام مى كند و جواب مى شنود. امام به او مى گويد: «چرا ديشب با مادر خود با صداى بلند سخن گفتى؟ چرا دل او را شكستى؟ آيا فراموش كردى كه او براى بزرگ كردن تو چقدر زحمت كشيده است؟». اسدى از امام خود خجالت مى كشد، امام به او مى گويد: «سعى كن كه ديگر با صداى بلند، با مادرت سخن نگويى و او tو مى گويد: «پسرعموى من از دشمنان اهل بيت(ع) است، خبر به من رسيد كه وضع زندگى او خراب شده است و زن و بچّه او در شرايط سختى هستند. من قبل از اين كه به حجّ بيايم، مقدارى پول براى او فرستادم». آرى! شيعه واقعى كسى است كه به فاميل و بستگان خود مهربان باشد اگر چه با او هم عقيده نباشند. * * * اَسَدى يكى از ياران امام است، او امشب به خانه امام مى آيد، سخن به درازا كشيد، او از بس مجذوب سخنان امام مى شود، گذشت زمان را فراموش مى كند، وقتى او به خود آمد، مى فهمد كه خيلى از شب گذشته است و حتماً مادرش نگران شده است. اَسَدى با امام خداحافظى مى كند و با سرعت خود را به خانه مى رساند. uكند، همان ستمگر و جاهلى است كه خدا از او سخن گفته است. * * * جمّال كوفى براى انجام اعمال حجّ به مكّه رفته است، او اكنون حاجى شده است و به مدينه آمده است تا با امام صادق(ع) ديدارى داشته باشد. اكنون امام رو به او مى كند و مى گويد: «من از رفتار شما باخبر هستم، فرشتگان پرونده اعمال و رفتار شما را هر پنج شنبه به من عرضه مى كنند. من پرونده تو را نگاه كردم، ديدم كه تو به پسرعمويت مهربانى و نيكى نمودى، من از اين كار تو خيلى خوشحال شدم». جمّال كوفى لبخندى مى زند، او از اين كه باعث خوشحالى امام خود شده است، خدا را شكر مى كند. اكنون من از او مى خواهم تا ماجرا را برايم بگويد، vبران هم تسليم اين ولايت بودند، امّا افسوس كه وقتى پيامبر از دنيا رفت، عدّه اى به رهبرى عُمربن خطاب در سقيفه دور هم جمع شدند تا براى خود خليفه انتخاب كنند. عُمر اوّلين كسى بود كه تسليم اين ولايت نشد و براى رسيدن به رياست چند روزه على(ع) را خانه نشين كرد، اى كاش فقط على(ع) را خانه نشين مى كرد و ديگر به خانه او حمله نمى كرد و خانه او را به آتش نمى كشيد، اى كاش فاطمه(س) را كه به دفاع از ولايت برخواسته بود، با تازيانه نمى زد، اى كاش... آرى! عُمر همان انسانى است كه ستمگر و جاهل بود. قرآن، زنده است و آيه هاى آن براى همه زمان ها مى باشد، امروز منصور كه با ولايت اهل بيت(ع) دشمنى مى wه است. او مى گويد: اگر واژه «حمل» با واژه «امانت» كنار هم بيايد، معناى آن خيانت در امانت است. حتماً مى دانى كه زبان عربى براى خود دنيايى دارد، وقتى يك كلمه با كلمه ديگرى در كنار هم قرار گيرد، معناى آن كاملاً عوض مى شود. خوب. حالا يك بار ديگر آيه را با هم تفسير مى كنيم: ما امانت خود كه ولايت اهل بيت(ع) بود را بر زمين و آسمان ها عرضه كرديم و زمين و آسمان ها هرگز در آن خيانت نكردند، ولى دشمن اهل بيت(ع) در اين امانت ما خيانت كرد او بسيار ستمگر و جاهل بود. آرى! ولايت على(ع) و فرزندان پاك او، راه و مسير رسيدن به خدا است، فرشتگان هم سر تسليم در مقابل اين ولايت فرود آوردند، پيامxْجِبَالِ فَأَبَيْنَ أَن يَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الاِْنسَـنُ إِنَّهُ كَانَ ظَـلُومًا جَهُولاً». به راستى مشكل در كجاست؟ نكند من معناى واژه هاى آيه را خوب نمى دانم! حَمَلَ الأمانَة. فكر مى كنم بايد در اين جمله تحقيق كنم. او امانت را حمل كرد. من واژه «حمل» را به معناى پذيرفتن معنا كرده ام، خيلى ها در ترجمه قرآن اين كار را كرده اند، امّا اين ترجمه با سخن امام صادق(ع)مطابقت ندارد. بايد تحقيق كنم. «حَمَلَ الأمانَةَ: خانَها». «امانت را حمل كرد، يعنى: در امانت خيانت كرد». پيدايش كردم. يكى از علمايى كه لغت شناس است در كتاب خود اين جمله را آوردy مى باشد». من در اين سخن امام فكر مى كنم، آيه را با اين سخن تفسير مى كنم: «ما ولايت را بر آسمان ها و زمين عرضه كرديم، آن ها از قبول آن سرباز زدند، امّا دشمن ما آن را پذيرفت و او بسيار ظالم و جاهل بود»، امّا اين تفسير باز هم مشكل دارد. اگر منظور از «انسان» كسانى هستند كه دشمن اهل بيت(ع) بوده اند و حق آنان را غصب كرده اند، پس چرا معناى آيه اين طورى شده است؟ چگونه مى شود دشمن اهل بيت(ع)، ولايت را پذيرفته باشد؟ فكر مى كنم در ترجمه آيه من دچار مشكل شده ام! خوب است متن عربى آيه را ذكر كنم و روى آن فكر نمايم: «إِنَّا عَرَضْنَا الاَْمَانَةَ عَلَى السَّمَـوَتِ وَالاَْرْضِ وَاz پس چرا خدا انسان را ستمگر و جاهل معرّفى مى كند؟ بايد خدا انسان را به خاطر اين كه اين عشق را پذيرفت، تشويق كند، نه اين كه او را ستمگر و جاهل بخواند. من مثل بقيّه مردم نيستم كه فقط قسمتى از آيه قرآن را بگيرم و به بقيّه آن توجّه نكنم، تو هم يك بار ديگر اين آيه را بخوان، خدا مى گويد كه من امانتى را به آسمان ها و زمين عرضه كردم، فقط انسان بود كه آن را پذيرفت و انسان ستمگر و جاهل بود. به راستى منظور خدا از اين سخن چيست؟ من بايد براى فهم اين آيه نزد امام صادق(ع) بروم. امام رو به من مى كند و مى گويد: «منظور از امانت در اين آيه، ولايت ما اهل بيت است و منظور از انسان هم دشمنان م{ا كند، كافى است كه حجّت خود را از ميان بردارد، آن وقت همه هستى در هم پيچيده خواهد شد. * * * من اين آيه 72 سوره احزاب را بارها خوانده ام: «ما امانت را بر زمين و آسمان ها عرضه كرديم و آنان از پذيرفتن آن سر باز زدند و از آن هراسيدند، ولى انسان آن را پذيرفت و انسان بسيار ستمگر و جاهل بود». از خيلى ها سؤال كردم كه اين امانت چه بود، آن ها به من گفتند: عشق به خدا همان امانتى بود كه زمين و آسمان ها آن را نپذيرفتند و انسان آن را پذيرفت، انسان فقط استعداد اين كمال را داشت كه عاشق خدا بشود. ولى يك سؤال در ذهن من نقش مى بندد: اگر اين امانتى كه قرآن از آن سخن مى گويد، عشق به خداست،|واهد به بندگان خود خير و رحمتى بدهد، ابتدا آن را به وجود شما نازل مى كند و بعد به واسطه شما آن خير به ديگران مى رسد. خدا خلقت آفرينش را با شما آغاز نمود، خدا همه خوبى ها، همه زيبايى ها، همه كمالات را با شما آغاز نمود. شما سبب خلقت اين جهان هستى هستيد، اگر شما نبوديد، خدا زمين و آسمان ها و فرشتگان و جهان هستى را خلق نمى كرد. به واسطه شما خدا رحمت خود را بر بندگانش نازل مى كند و بلاها را از آنان دور مى كند، شما ستون جهان هستى هستيد، اگر شما نباشيد، زمين و زمان در هم مى پيچد. آرى! اگر براى يك لحظه، «حجّت خدا» نباشد، جهان نابود خواهد شد، وقتى كه خدا بخواهد روز قيامت را برپيرون مى آيد ، على(ع) ، فاطمه(س) ، حسن و حسين(ع) را مى بيند ، فاطمه(س) با او سخن مى گويد: ــ آيا به ياد دارى كه تو در غدير خُمّ با على بيعت كردى ، آيا به ياد دارى كه پدرم او را به عنوان جانشين و خليفه خود معيّن كرد ؟ ــ آرى ، اى دختر رسول خدا . ــ پس چرا پيمان خود را شكستى ؟ ــ اگر على ، زودتر از ابوبكر خود را به سقيفه مى رساند ما با او بيعت مى كرديم . ــ آيا مى خواستى على، پيكر پيامبر را به حال خود رها كند و به سقيفه بيايد ؟ او به فكر فرو مى رود و از كارى كه كرده است اظهار پشيمانى مى كند . على(ع) به او مى گويد: «وعده من و تو ، فردا صبح ، كنار مسجد ، در حالى كه موهاى سر خود را تراشيده باشى» . او قبول مى كند و قول مى دهد كه فردا ، صبح زود آنجا حاضر باشد . اكنون ، على(ع) ، فاطمه(س) ، حسن و حسين(ع) به سوى خانه ديگرى مى روند . و همه اين سخن ها را با صاحب آن خانه، هم مى گويند و او هم قول مى دهد فردا ، صبح زود بيايد . و خانه بعدى .. .و باز هم خانه بعدى ... سيصد و شصت نفر به على(ع) قول مى دهند كه فردا براى يارى او بيايند، همه آنها عهد و پيمان مى بندند كه تا پاى جان به ميدان بيايند و از حقّ دفاع كنند. على(ع) به سلمان ، مقداد ، عمّار و ابوذر هم خبر مى دهد كه فردا صبح در محلّ وعده حاضر شوند . به غير از سلمان، مقداد، ابوذر، عمار، هيچ كس به محل وعده نمى آيد. هفته مصيبت 0 مرحله است: 1. ابتدا اميرى شجاع و نترس را به مكّه اعزام مى كنيم و از او مى خواهيم كه هرگز با حسين درگير نشود. 2. لشكرى بزرگ و مجهّز همراه او به مكّه اعزام مى كنيم. 3. سى نفر از هواداران بنى اُميّه را انتخاب نموده و آنها را به مكّه مى فرستيم. آنها بايد در زير لباس هاى خود شمشير داشته باشند. 4. در هنگام طواف خانه خدا، حسين مورد حمله قرار مى گيرد و از آن جهت كه همراه داشتن اسلحه در هنگام طواف بر همه حرام است، پس ياران حسين قدرت دفاع از او را نخواهند داشت. 5. بعد از كشته شدن حسين، براى جلوگيرى از شورش مردم، آن سى هوادار بنى اُميّه به وسيله نيروهاى امير مكّه دستگير شده و همگى ابفرستيم و با حسين به صورت آشكارا بجنگيم». يزيد سخت آشفته است. بر سر اطرافيان خود فرياد مى زند: «من اين همه پول به شما مى دهم تا در اين مواقع حسّاس، فكرى به حال من بكنيد. زود باشيد! نقشه اى براى خاموش كردن نهضت حسين بكشيد». همه به فكر فرو مى روند. برنامه هاى امام حسين(ع) آن قدر حساب شده و دقيق است كه راهى براى يزيد باقى نگذاشته است. يكى از اطرافيان مى گويد: «من راه حل را يافتم. من راه حل بسيار خوبى پيدا كردم». او طرح خود را مى گويد، همه با دقّت گوش مى دهند و در نهايت، اين طرح مورد تأييد همه قرار مى گيرد و يزيد هم بسيار خوشحال مى شود. طرحى بسيار دقيق و حساب شده كه داراى پنج $)5    g) خانه خورشيد را آتش بزنيد! سال 144 فرا مى رسد، منصور مدّت هاست كه به دنبال سيّدمحمّد است، به او خبر رسيده است كه يك بار سيّدمحمّد به مدينه آمده بود و مردم دور او را گرفته بودند و او را «مهدى» خطاب كرده اند. منصور از سيّدمحمّد بسيار مى ترسد، فرماندار مدينه هشتاد هزار سكفّق مى شود رى و قزوين و نيشابور را فتح كند. منصور سپاه خود را به جنگ او مى فرستد. سپاه منصور كشتار عجيبى از ياران سنباد به راه مى اندازد و شصت هزار نفر از آنان را مى كشد. اين گونه است كه اين شورش سركوب مى شود. منصور بر اوضاع مسلط مى شود. او اكنون براى حكومت خود برنامه ريزى مى كند. منصور انسان زيركى است و براى اين كه حكومتش باقى بماند، اين سياست ها را اجرا مى كند: اول: سياست فشار اقتصادى منصور مى خواهد به اين سخن عمل كند: «سگ خود را گرسنه نگاه دار تا براى يك لقمه غذا به دنبالت بيايد». با اين كه سكّه هاى طلاى زيادى در خزانه جمع شده است، امّا منصور هرگز اين سكّه ها را براى رفاه مردم هزينه نمى كند، او معتقد است بايد بر مردم سخت بگيرد تا ديگر كسى فرصت نداشته باشد بخواهد به مخالفت با حكومت فكر كند. وقتى شكم مردم سير باشد، به اين فكر مى افتند كه چرا در جامعه بى عدالتى است؟ چرا اين حكومت به وعده هاى خود عمل نكرد؟ اين حكومت به اسم «آل محمّد» روى كار آمد، پس «آل محمّد» كجا هستند؟ منصور مى داند كه مردم به آل محمّد علاقه دارند، او مى خواهد كارى كند كه مردم وقتى صبح از خواب بيدار مى شوند همه فكرشان اين باشند كه چگونه لقمه نانى به دست بياورند و شكم زن و بچّه خود را سير كنند. كسى كه به نان شب خود فكر مى كند ديگر فرصتى براى فكر كردن به چيزهاى دير ندارد. دوم: سياست خفقان منصور مى داند كه عده زيادى از شيعيان در مدينه جمع شده اند و از علم و دانش امام صادق(ع) بهره مى گيرند. او مى داند كه امام مانند خورشيد در جهان اسلام مى درخشد، هر كس سؤالى دارد به او مراجعه مى كند و جواب خود را مى يابد. منصور خود را خليفه پيامبر مى داند، امّا چرا مردم نزد او نمى آيند تا جواب سؤال هاى خود را بيابند؟ خليفه پيامبر بايد از علم و دانش پيامبر بهره اى داشته باشد، منصور كه اهل اين حرف ها نيست، او كجا و دانش خاندان پيامبر كجا؟ منصور نمى تواند اين تفاوت را ببيند، او بايد كارى كند كه ديگر مردم نتوانند از امام صادق(ع) سؤال بكنند، اگر ايDبدانيد كه اين سخن شما نزد من بى ارزش است». اكنون وليد به شاعران جايزه زيادى مى دهد، او دم از شعر مى زند، امّا مأموران حكومتِ او در جستجوى كُميت هستند و سرانجام او را مى يابند و با شمشير به او حمله مى كنند و او را مجروح مى كنند و كُميت مظلومانه در خون خود مى غلطد. پسر كُميت در آخرين لحظات عمر پدر بالاى سر پدر است، كُميت از هوش رفته است، بعد از مدّتى كُميت به هوش مى آيد و سه بار مى گويد: «خدايا! آل محمّد» و جان به جان آفرين تسليم مى كند. به راستى كُميت در آن لحظات چه ديد كه چنين گفت، هيچ كس نمى داند، او به آرزوى بزرگ خويش رسيد، اكنون زمانى است كه دعاى امام صادق(ع) مستجاب اشته باشد، به آنچه زندگى او را كفاف دهد قناعت مى كند و هر كس اهل قناعت باشد، بى نياز خواهد بود، انسان عاقل مى داند كه اگر به آنچه زندگى او را كفاف مى دهد قناعت نكند، هرگز روى بى نيازى را نخواهد ديد. عقل انسان كامل نمى شود مگر اين كه در او چند ويژگى باشد، از بدى ها به دور باشد، از او اميد كار خير برود، در راه خدا انفاق كند، از سحن گفتن زائد خوددارى كند، هرگز از طلب علم و دانش خسته نشود، فروتنى و تواضع داشته باشد، كار نيك ديگران را زياد ببيند و كار نيك خود را كوچك به حساب آورد، همه را بهتر از خود بداند و خود را از همه كمتر ببيند. پايان. آن لباس قيمتى را مى خواهم ن طور پيش برود، آبروى خليفه رفته است. او جاسوسانى را به مدينه مى فرستد، آنان در ميان مردم پخش مى شوند، اگر كسى با امام صادق(ع) رفتوآمد داشته باشد، اسم او را به فرماندار مدينه مى دهند و فرماندار او را اعدام مى كند. آرى! اكنون ديگر سؤال از امام صادق(ع) جرم بزرگى است و مجازات آن اعدام است! باورش سخت است، امّا تو اين حكومت را نمى شناسى، منصور به اين حكومت دل بسته است، براى حفظ آن هر كارى مى كند. يكى از نزديكان به او رو مى كند و مى گويد: اى منصور! چرا اين قدر با خشونت با مردم برخورد مى كنى، گويا كلمه عفو و بخشش به گوش تو نخورده است! منصور نگاهى به او مى كند و مى گويد: تا چندى ى من آن لباس قيمتى را براى امام كاظم(ع) فرستاده بودم، يك نفر از ماجرا باخبر شده بود و به گوش هارون رسانده بود، اگر امام كاظم(ع) آن لباس را برنمى گرداند حتماً هارون مرا به قتل مى رساند. * * * در اينجا به گوشه از سخنان آن حضرت اشاره مى كنم: خدا بارها و بارها در قرآن، اهل عقل و فهم را مژده و بشارت داده است. وقتى ديدى كه مردم سعى مى كنند با انجام اعمال نيكو به خدا نزديك شوند، تو تلاش كن با عقل خود به خدا نزديك شوى تا از همه آنان جلوتر باشى. هر كس مى خواهد به بى نيازى برسد و دينش از آسيب ها سالم بماند بايد از خدا بخواهد كه عقل او را كامل كند، زيرا كسى كه از نعمت عقل بهره ، چند لحظه بعد، فرستاده هارون نزد من آمد و از من خواست سريع نزد هارون بروم. وقتى نزد او رفتم ديدم كه او بسيار غضبناك است. به من رو كرد و گفت: ـ با آن لباس قيمتى كه به تو دادم چه كردى؟ ـ آن لباس در خانه من است. ـ هر چه زودتر آن را به اينجا بياور. ـ چشم. به يكى از خدمتكاران خود گفتم كه به خانه ام برود و لباس را به اينجا بياورد. لحظاتى گذشت و آن خدمتكار بازگشت. لباس را از او گرفتم و تحويل هارون عبّاسى دادم، اينجا بود كه خشم هارون فروكش كرد و گفت: «اى على بن يقطين! من هرگز سخن بدخواهان تو را قبول نخواهم كرد. بيا اين لباس پيش تو باشد». آن روز فهميدم كه ماجرا چه بوده است، وقت من يكى از شيعيان امام كاظم(ع) هستم. نام من، على بن يَقطين است، با اجازه امام به عنوان يكى از وزيران هارون عبّاسى مشغول خدمت هستم، امام از من خواسته است تا به صورت محرمانه به شيعيان كمك كنم و تا آنجا كه مى توانم گره از كار آنان باز كنم. يكى از روزها، هارون عبّاسى لباس بسيار قيمتى را به من هديه داد، من نيز آن لباس را براى امام كاظم(ع) فرستادم. بعد از مدّتى نامه اى از امام كاظم(ع) به دستم رسيد، اين نامه از مدينه به بغداد فرستاده شده بود. نامه را باز كردم. ديدم كه امام در آن نوشته است: «تو الان به اين لباس نياز دارى». من بسيار تعجّب كردم كه چرا امام هديه مرا پس فرستاده اسدك را بگو تا آن را تحويل دهم. ـ اگر مرزهاى واقعى آن را بگويم، هرگز آن را به من تحويل نخواهى داد. ـ تو مزر فدك را بايد بگويى. ـ از عدن تا سمرقند، از آفريقا تا درياى خزر است. ـ با اين ترتيب براى ما چيزى باقى نمى ماند. ـ اى مهدى عبّاسى! مى دانستم كه تو هرگز حق را نخواهى پذيرفت. آرى، امام كاظم(ع) آن روز پيام مهمّى را به مهدى عبّاسى منتقل كرد، مرز فدك، مجموع قلمرو حكومت اسلامى بود، ابوبكر فدك را از فاطمه(س) گرفت و غصب فدك در واقع جلوه اى از غصب حقّ حاكميّت اين خاندان بود، اگر قرار باشد آنان به حقّ خود برسند، بايد همه قلمروى جهان اسلام در اختيار آنان قرار داده شود. * * * در آيه، حسن و حسين(ع) مى باشند، خداوند آنان را پسران پيامبر معرّفى كرده است. * * * نام يكى از خلفاى عبّاسى، مهدى بود. مهدى عبّاسى مى دانست كه امام كاظم(ع) و شيعيان، او را زمامدارى ستمگر مى دانند و هرگز او را به عنوان خليفه پيامبر قبول ندارند. مهدى عبّاسى صلاح ديد كه فدك را كه در زمان حكومت ابوبكر غصب شده بود به امام كاظم(ع) برگرداند تا شايد از شدّت مخالفت امام و شيعيان با حكومت خود جلوگيرى كند. براى همين يك روز مهدى عبّاسى به امام كاظم(ع) گفت: ـ من آماده ام تا فدك را به شما برگردانم. ـ فقط در صورتى فدك را از تو مى پذيرم كه همه آن را به من بازگردانى. ـ حدّ و مرزهاى درش به ابراهيم مى رسد، يعنى مادر او مريم، با چند واسطه به حضرت ابراهيم مى رسد، پس معلوم مى شود قرآن، عيسى را كه فرزند دخترِ ابراهيم است، فرزند ابراهيم مى داند، البته مريم، با چندين واسطه، دختر ابراهيم مى شود. اكنون مى خواهم بپرسم، چطور مى شود كه عيسى، فرزند ابراهيم است، امّا ما فرزندان پيامبر نباشيم؟ ـ آيا براى تو دليل ديگرى هم بياورم؟ ـ آرى. ـ خدا در آيه 61 آل عمران در جريان مباهله مى فرمايد: (فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ...)، آن روز پيامبر فقط على و فاطمه و حسن و حسين(ع) را همراه خود براى مباهله با مسيحيان نجران برد، منظور از «پسران ما»يابد، شما در واقع پسران دختر پيامبر مى باشيد و نبايد خود را پسر پيامبر بدانيد. ـ اى هارون! آيا اين آيه از قرآن را خوانده اى؟ ـ كدام آيه؟ ـ سوره انعام، آيه 84، آنجا كه خدا مى فرمايد: (وَمِن ذُرِّيَّتِهِ دَاوُودَ وَسُلَيْمَانَ...)، خدا در اين آيه مى فرمايد داوود و سليمان از فرزندان ابراهيم هستند. ـ خوب. ـ در آيه بعد خدا چنين مى فرمايد: (وَزَكَرِيَّا وَيَحْيَى وَعِيسَى...). خدا زكريا و يحيى و عيسى از فرزندان ابراهيم هستند. ـ اى هارون! بگو بدانم، پدر عيسى كه بود؟ ـ چه حرف ها مى زنى. معلوم است، خداوند عيسى را از مريم و بدون پدر آفريد. ـ خوب. اگر عيسى پدر ندارد، پس از طرف ماسى به امام كاظم(ع) رو كرد و گفت: ـ چرا شما خاندان، خود را پسران پيامبر مى دانيد در حالى كه فرزندان دختر پيامبر هستيد؟ ـ اى هارون! اگر اكنون پيامبر زنده مى شد و از دختر تو خواستگارى مى كرد، آيا تو به او جواب مثبت مى دهى؟ ـ بله. در اين صورت من به افتخار بزرگى رسيده ام. ـ امّا در فرض بالا نه پيامبر از دختر من خواستگارى مى كند و نه من دخترم را به عقد او در مى آورم. ـ براى چه؟ ـ زيرا پيامبر جدّ دختر من است و اين ازدواج حرام است. ما خاندان از نسل پيامبر هستيم. ـ بعد از وفات پيامبر از او پسرى باقى نماند، شما همه فرزندان فاطمه، دختر پيامبر هستيد، نسل هر انسان از پسر ادامه مى قبل ما مثل همه مردم بوديم، اگر بخواهيم اين حكومت پا بگيرد بايد كارى كنيم كه هيبت ما در دل مردم جا بگيرد، اين كار هم فقط با فراموش كردن بخشش به دست مى آيد. آرى! منصور مى داند كه براى بقاى اين حكومت، بايد بذر ترس را در دل مردم بيفشاند. منصور آن قدر بر مردم سخت مى گيرد كه خيلى ها آرزوى بازگشت حكومت بنى اُميّه را مى كنند. آن شاعر چقدر زيبا مى گويد: «اى كاش ظلم و ستم بنى اُميّه همچنان ادامه پيدا مى كرد، اى كاش عدالت اين حكومت آتش مى گرفت و از بين مى رفت!». * * * شيعيان امام صادق(ع) مدينه را ترك مى كنند، آنان اشك در چشم دارند، بعضى از آنان فرصت خداحافظى با امام را هم پيدا خود را از او بپرسى. لحظاتى مى گذرد، اكنون آن نوجوان در مقابل من ايستاده است، من سؤال خود را مى پرسم. او رو به پدرش مى كند و مى گويد: «اى پدر! من براى خدايى نماز مى خوانم كه از همه كس به من نزديك تر است، خداى من از خود من هم به من نزديك است، خدا در قرآن مى گويد: (وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ)، ما از رگ گردن به شما نزديك تر هستيم». وقتى سخن او به اينجا مى رسد، امام صادق(ع) به سوى پسرش مى رود و به نشانه محبّت او را در آغوش مى گيرد و مى گويد: جانم به فدايت! من آن روز فهميدم كه موقع نماز هيچ فاصله اى بين خدا و بنده اش نيست. * * * يك روز هارون خليفه عبّاجوانى مى افتد كه در مسجد نماز مى خواند. چند نفر از جلوى او رد مى شوند، مانع رفت و آمد آنان نمى شود و به نماز خود ادامه مى دهد. من تعجّب مى كنم، اين نوجوان كيست كه از احكام نماز بى خبر است، مگر او نمى داند كه هنگام نماز نبايد اجازه بدهد كسى از جلويش رد بشود. به من مى گويند او پسر امام صادق(ع) است، بر تعجّب من افزوده مى شود، خوب است اين بار كه با امام صادق(ع) روبرو شدم ماجرا را به او بگويم. روز بعد نزد امام صادق(ع) مى روم و به او مى گويم: ـ من ديدم كه پسرت نماز مى خواند و مردم از مقابلش رفت و آمد مى كردند و او مانع آن ها نمى شد. ـ اكنون پسرم را صدا مى زنم اينجا بيايد و تو سؤان امام صادق(ع) به من نگاهى مى كند و مى فرمايد: «اى يعقوب! به سخن فرزندم گوش كن، نام دخترت را تغيير بده». من سرم را پايين مى گيرم، راستش را بخواهيد از امام خجالت مى كشم، چرا بايد چنين اسمى را بر روى دختر خود بگذارم، همان جا نام ديگرى براى دختر خود انتخاب نمودم. آن روز بود كه من فهميدم امام حتّى در كودكى از خيلى چيزها باخبر است، علم و دانش امام مانند انسان هاى عادى نيست، خداوند به آنان علم خويش را عطا كرده است و فرقى بين كودكى و بزرگى آنان نيست. * * * اسم من ابوحنيفه است، از رهبران اهل سنّت هستم و طرفداران زيادى دارم. امروز به مسجد مى روم تا نماز بخوانم، نگاهم به نت فرزندش، سه روز مهمانى مى گيرد و به مردم غذا مى دهد. * * * اسم من يعقوب است، امروز مى خواهم با امام صادق(ع) ديدارى داشته باشم. وارد خانه امام مى شوم، سلام مى كنم، جواب مى شنوم، سپس روبروى امام با كمال ادب مى نشينم. امام صادق(ع) با نوزاد خود سخن مى گويد، من صبر مى كنم، سپس امام رو به من مى كند و مى گويد: «اى يعقوب! اين فرزند من است، او امام بعد از من است. نزد او بيا و به او سلام كن». من جلو مى روم، سلام مى كنم، او لب به سخن مى گشايد و جواب سلام مرا مى دهد و مى فرمايد: «اين چه نامى بود كه بر روى دختر خود نهاده اى؟ خدا اين نام را دشمن مى دارد، برو نام دخترت را عوض كن!». اكنى به نام «ابواء» منزل كرده است. عدّه اى از ياران آن حضرت همراه او هستند، آنان در خيمه امام مهمان هستند. امام براى آنان صبحانه مى آورد، همه سر سفره مى نشينند تا همراه امام صبحانه ميل كنند، در اين هنگام زنى به در خيمه مى آيد و امام را صدا مى زند، آن زن به امام مى گويد: من از طرف همسر شما آمده ام، او شما را مى طلبد. امام از جا برمى خيزد و همراه آن زن مى رود. مدّتى مى گذرد، امام به خميه باز مى گردد، رو به ياران خود مى كند و مى گويد: «خدا به من پسرى عنايت كرد كه از همه مردم روىِ زمين بهتر است». امام صادق(ع) نام فرزند خود را موسى(ع) مى گذارد و وقتى به مدينه مى رسد به شكرانه ولاد مى شود، او خوشحال است كه توانسته است اوّلين شورش مردم را به خوبى آرام كند. سپاهيان او را حلقه كرده اند، او در ميان شمشيرها و نيزه از شهر ديدار مى كند، بعد از سه روز كشتار و خونريزى شهر آرام شده است. ناگهان صدايى به گوش مى رسد، اين صداى زنى است كه مى خواهد با فرماندار سخن بگويد، سپاهيان به سوى او مى دوند تا او را به قتل برسانند، فرماندار اشاره مى كند كه بگذاريد او سخن خود را بگويد، آن زن جلو مى آيد، فرماندار سوار بر اسب است، آن زن سرش را بالا مى گيرد و مى گويد: «آيا تو از خاندان پيامبر هستى؟ شرم نمى آيد كه زنان مسلمان در اين شهر...». * * * شب است و من هنوز در شهر موم شمشير مى گذرانند، يازده هزار نفر از مردم كشته مى شوند! شب فرا مى رسد، صداى گريه به گوش مى رسد، فرماندار مى گويد: اين چه صدايى است كه به گوش مى رسد؟ به او مى گويند: زنان و كودكان در داغ عزيزان خود گريه مى كنند. فرماندار دستور مى دهد كه فردا صبح زود همه آن ها را بكشيد. فردا صبح كه مى شود سپاهيان به خانه ها مى ريزند و زنان و كودكان را به قتل مى رسانند. در اين ميان جنايت هاى زيادى روى مى دهد كه قلم از بيان آن ها شرم دارد. فرماندار شهر تا سه روز دستور كشتار و جنايت در شهر را صادر كرده است. سه روز مى گذرد، روز چهارم فرماندار تصميم مى گيرد تا در شهر گردشى كند. او سوار بر اسب خ خود را از آن زن گرفته است. همسايه ها كه اين صحنه را مى بينند، شمشير به دست مى گيرند و به سوى آن خراسانى مى روند و او را مى كشند. شورشى برپا مى شود. خبر به فرماندار موصل مى رسد، يحيى برادر خليفه، فرماندار موصل است. او با خود فكر مى كند كه اگر اين شورش را خاموش نكند، هر روز در شهرى از شهرها مردم شورش خواهند كرد، بايد زهرچشمى از مردم گرفته شود كه ديگر كسى جرأت نكند سرباز اين حكومت را به قتل برساند. او دستور كشتار مردم را مى دهد، سپاهيان عبّاسى به شهر مى ريزند، مردم مقاومت مى كنند، نيروهاى بيشترى به يارى سپاهيان مى آيد، دستور كشتن مردم صادر شده است، سپاهيان همه را از د مى گيرد، گويا آن زن وقتى سرش را شسته است، گل خطمى اضافى را به خيابان پرت كرده است و به صورت اين خراسانى افتاده است. اين خراسانى چقدر عصبانى است. او شمشير خود را مى كشد و به سوى در خانه مى رود، با لگد محكم به در مى كوبد. خدايا! خودت رحم كن! او به داخل خانه مى رود، صاحب خانه جلو مى آيد، خراسانى او را با يك ضربه شمشير مى كشد، صداىِ شيون زن از پشت بام بلند مى شود، خراسانى به سوى پشت بام مى رود و آن زن را هم مى كشد، همه بچّه هاى آن خانه را هم به قتل مى رساند. اين خراسانى خيال كرده است آن زنِ عرب از روى عمد آن گل خطمى را به صورت او پرتاب كرده است، اكنون او خوشحال است كه انتقا "5u    k" چرا به پسرم حسادت مى ورزى؟ امروز خاندان پيامبر كه به «سادات» مشهور هستند، به دو دسته تقسيم مى شوند: اوّل: سادات حسنى كه از نسل امام حسن(ع) هستند و اكنون سيّدمحمّد مايه اميد آن ها شده است. همان سيّدمحمّد كه خيلى ها او را مهدى موعود مى خوانند و اكنون، امام زيدى ها مى باشد. دوم: سادات حسينى كه از نسل امام حسين(ع) مى باشند و بزرگ آنان، امام صادق(ع) مى باشد. در اينجا بايد از بنى عبّاس هم يادى بنمايم. بنى عبّاس از نسل عبّاس مى باشند، عبّاس، عموى پصل هستم، نمى دانم چه بگويم و چه بنويسم، هنوز يك سال از اين حكومت نگذشته است و اين همه جنايت!! آيا اين بود وعده هايى كه اين حكومت به مردم داده بود؟ مگر بنى عبّاس در هنگام بيعت مردم با سفّاح به مردم نگفتند كه ما با شما مهربان خواهيم بود و به شيوه و روش پيامبر با شما رفتار خواهيم كرد؟ آيا اين معناى اسلام بود؟ در همين فكرها هستم كه يكى از افراد سپاه خراسان نزد من مى آيد. من كمى مى ترسم. او به من رو مى كند و مى گويد: ـ آيا شجاعت ما را ديدى؟ آيا اقتدار ما را ديدى؟ ـ كدام شجاعت؟ ـ مگر نديدى كه ما سربازان خليفه چگونه از مردم نترسيديم و يازده هزار نفر را در يك روز به قتل رسانيم. ـ آخر چرا اين كار را كرديد؟ ـ مگر نمى دانى اين حكومت، حكومت آل محمّد است و بايد تا زمان ظهور عيسى(ع) باقى بماند. من به ياد سخنرانى مسجد كوفه مى افتم، وقتى كه عموى سفّاح اين سخن را گفت: «حكومت ما تا زمان ظهور عيسى(ع) پابرجا خواهد بود». اكنون فكرى به ذهنم مى رسد، به او مى گويم: ـ يازده هزار نفر عدد كمى نيست. شما چگونه اين كار را كرديد؟ ـ اين كه چيزى نيست، وقتى به گرگان حمله كرديم، سى هزار نفر را به قتل رسانديم. ـ شما كى به گرگان حمله كرديد؟ ـ در سال 130 هجرى. خبر به ما رسيد كه مردم گرگان بر ضد ابومسلم شورش كرده اند. ما به گرگان رفتيم، مردم آن شهر مقاومت كردند، ما هم دت به شمشير برديم و بيش از سى هزار نفر را كشتيم. باور اين سخن براى من سخت است، من خيال مى كردم مردم شهرهاى مختلف از روى علاقه پيرو بنى عبّاس شده اند، امّا امروز چيزهاى ديگرى مى شنوم. سى هزار نفر در يك شهر! به راستى جرم آنان چه بود؟ آيا همه آنان بى دين بوده اند؟ آخر شما كه شعار «الرضا من آل محمّد» سر مى داديد، چرا اين قدر خونريزى كرديد؟ شما حق داشتيد با مأموران حكومت بنى اُميّه جنگ كنيد، امّا كشتار مردم معمولى با چه مجوزى صورت گرفت؟ آن خراسانى وقتى تعجّب مرا مى بيند رو به من مى كند و مى گويد: ـ چرا اين قدر تعجّب كرده اى؟ مگر سخن ابومسلم را نشنيده اى؟ ـ كدام سخن؟ ـ !5_    q!هرگز به خاطر دنيا نيامده اP نكرده اند، آنان بايد به شهرهاى خود باز گردند. شهر مدينه خلوت مى شود، امام تنها مى شود، ديگر كسى حق ندارد با او رفت و آمد داشته باشد. منصور خيال مى كند كه اين طورى مى تواند نور خدا را خاموش كند، امام، نور خداست و هرگز خاموش نمى شود. اى منصور! درست است كه تو مدينه را به يك منطقه امنيّتى تبديل كرده اى، جاسوسان تو همه جا هستند كه مبادا كسى با امام صادق(ع) تماس بگيرد، امّا تو شكست خورده اى! مى دانى چرا؟ تو ده سال دير به فكر افتاده اى! تو ده سال دير كرده اى! اكنون سال 138 است، تو اگر مى خواستى موفّق بشوى بايد ده سال قبل به مدينه مى آمدى و اين سياست خود را اجرا مى كردى! آن وقى كه تو و همه بنى عبّاس به فكر جنگ با بنى اُميّه بوديد، امام صادق(ع) كار خود را آغاز كرد، حكومت بنى اُميّه ضعيف شده بود، اين يك فرصت عالى براى شيعه بود. آن روز جوانان شيعه به مدينه آمدند و ده سال از علم و دانش امام صادق(ع) بهره گرفتند. در آن روزها، شما به فكر حكومت بوديد، چند سال اوّل كه با بنى اُميّه مى جنگيديد، بعد از آن هم به فكر خاموش كردن شورش ها بوديد، ولى امام به فكر ساختن مكتب شيعه بود، او شاگردان زيادى تربيت كرد، فقط از شهر كوفه هشتصد نفر از او علم و دانش آموختند، چهار هزار نفر از او حديث نقل كردند. امام به شيعيان خود دستور داد تا حديث هاى او را بنويسند، امام به آنان خبر داده بود كه زمانى مى آيد كه شما به كتاب هاى خود مانوس خواهيد شد. بعضى از شاگردان امام به تنهايى بيش از بيست كتاب نوشته اند. آنان از مدينه مى روند، امّا با خود كتاب هاى خود را مى برند. شاگردان امام به شهر خود مى روند و در آنجا چراغى مى شوند و مردم را هدايت مى كنند. اى منصور! تو چگونه مى خواهى با آنان مقابله كنى؟ تو اصلا عمق كار امام صادق(ع) را متوجّه نمى شوى! تو نمى دانى امام چه كار بزرگى كرد. در اين ده سال، حيات فكرى شيعه را پى ريزى نمود، الان شيعه براى خود فقه دارد، جهان بينى دارد، حديث دارد، تفسير دارد و... اى منصور! درست است كه شيعه حكومت ندارد، امّا حكومت ها مى آيند و مى روند، به زودى تو هم خواهى رفت، امّا آنچه مى ماند، مكتب شيعه است، هزاران سال اين مكتب باقى خواهد ماند و همه از آن بهره خواهند برد. * * * خبر به من مى رسد كه منصور، مالك بن انس را به حضور طلبيده است، (همان كه امامِ مالكى ها است). منصور به مالك بن انس مى گويد كه تو بايد كتابى بنويسى و در آن حديث هاى پيامبر را ذكر كنى. مالك بن انس، اوّل قبول نمى كند، منصور به او رو مى كند و مى گويد: «اى مالك! تو بايد اين كتاب را بنويسى، زيرا امروز هيچ كس از تو داناتر نيست». وقتى منصور اين سخن را مى گويد، مالك بن انس قبول مى كند كه كتابى را به نام «موطّأ» بنويسد. منصور به او مى گويد: «من اين كتاب را به تمام شهرها خواهم فرستاد و از مردم خواهم خواست تا به گفته هاى تو در اين كتاب عمل كنند و كتاب ديگرى را نخوانند». اكنون مالك بن انس به مدينه باز مى گردد، منصور دستور مى دهد تا در شهر مدينه اعلام كند: «در اين شهر فقط مالك بن انس حق دارد در مورد مسائل اسلامى نظر بدهد. هيچ كس غير او نبايد فتوا بدهد». چرا اين حكومت اين گونه از مالك بن انس حمايت مى كند؟ آيا هدف منصور اين است كه به علم و دانش خدمت كند؟ آيا او دلش به حال حديث پيامبر مى سوزد؟ اگر اين طور است چرا او دستور داده است كه اگر كسى با امام صادق(ع) رفت و آمد داشته باشد، اعدام شود؟ چطور شده است كه بهره بردن از علم امام صادق(ع) جرم است و مجازاتش اعدام است، امّا بهره بردن از علم مالك بن انس آزاد است؟ چرا منصور مى خواهد كتاب او را به همه شهرها بفرستد؟ آرى! منصور مى داند كه مردم به علم و دانش نياز دارند، امروز جوانان بيدار شده اند، آنان در جستجوى معرفت و كمال هستند، منصور مى داند كه فقط با سياست خفقان راه به جايى نخواهد برد، درست است كه او درِ خانه امام صادق(ع) را بست، امّا بايد مردم را فريب داد، بايد براى آنان يك دانشمندى را درست كرد تا مردم نزد او بروند و از او سؤال كنند. آرى! منصور، مالك بن انس را تبديل به يك دانشمند حكومتى مى كند. دانشمندى كه وابسته به حكومت است، هيچ خطرى براى حكومت ندارد، هر چه جايگاه او بزرگ تر شود، در واقع حكومت بيشتر تأييد مى شود، منصور مى خواهد كارى كند كه در همه شهرها مردم مالك بن انس را به عنوان دانشمندى بزرگ بشناسند. او مى خواهد با اين كار، مردم كم كم امام صادق(ع) را فراموش كنند. اين هدف منصور است. البتّه منصور يك فكر ديگرى هم دارد، او در آينده تلاش خواهد كرد تا كتاب هايى از هند و يونان بياورد، كتاب هايى كه در زمينه فلسفه باشند، با ترجمه آن كتاب ها ذهن عدّه اى مشغول آن مباحث خواهد شد و از علم و دانش اهل بيت(ع) فاصله خواهند گرفت. اكنون من متوجّه سخن امام صادق(ع) مى شوم، آن روز كه امام فرمود: «اگر دانش واقعى مى خواهيد، فقط آن را نزد ما مى توانيد بيابيد». آرى! علم و دانش اهل بيت(ع) علمى است كه در آن اشتباه وجود ندارد، زيرا اين علم را خدا به آنان داده است، امام اين علم را با شاگردى نزد استادى فرا نگرفته است، بلكه اين علم، علمى آسمانى است، خدا او را امام قرار داده است و علم خود را به او عنايت كرده است، براى همين است كه سخنان امام باعث هدايت مى شود و قلب و جان آدمى را نورانى مى كند. * * * منصور دوست دارد كه امام صادق(ع) حكومت او را تأييد كند، اگر امام به ديدار منصور بيايد، منصور به موفقيّت بزرگى دست يافته است، او مى تواند تبليغات زيادى انجام دهد و به مردم بگويد ك_ه امام حكومت او را قبول دارد و از اين راه مردم را فريب بدهد. منصور تصميم مى گيرد تا نامه اى به امام بنويسد، او در نامه چنين مى نويسد: «چرا تو مانند بقيّه مردم به ديدار ما نمى آيى؟». نامه به دست امام مى رسد و در جواب چنين مى نويسد: «اى منصور! براى چه نزد تو بيايم؟ كسى كه نزد تو مى آيد، براى يكى از اين چهار گزينه است: ترس، بهره بردن، تبريك گفتن، تسليت گفتن. من كار خلافى انجام نداده ام كه از تو بترسم و به خاطر آن نزد تو بيايم. تو از دين و معنويت هم بهره اى ندارى تا من به خاطر آن بخواهم نزد تو بيايم. من حكومت تو را نعمتى از جانب خدا نمى دانم كه به خاطر آن بخواهم به تو تبريك بگو كند. اگر (خداى ناكرده) دشمنان به مرز و بوم كشور اسلامى حمله كنند و جنگى پيش بيايد آن وقت ما مى توانيم به جهاد برويم! و صد البتّه بسيار سخت است كه جان خويش بر كف بگيرى و از همه دنيا دل بكنى و به جنگ دشمنان بروى! خداوند، جهاد زنان را در همان محيط خانه و زندگيشان قرار داده است. و همان ثوابى را كه جهاد كنندگان دارند به زنانى مى دهد كه خوب شوهردارى كنند. راستى آيا فكر كرده اى كه چرا شوهردارى كردن زنان، با جهاد مردان مقايسه شده است؟ اگر ما مردان به جهاد مى رويم تا از كشور و ناموس اسلام دفاع كنيم، زنان مسلمان نيز با شوهردارى كردن از كانون خانواده دفاع مى كنند. حضرت على(ع)ى ثواب رزمندگان را داشته باشى؟ آيا مى دانيد ثواب آنان كه در راه خدا جهاد مى كنند چيست؟ آيا شنيده ايد كه ثواب يك روز جهاد در جبهه حق عليه باطل از چهل سال عبادت بيشتر است. در احاديثى ديگر آمده است كه درهاى آسمان براى جهاد كنندگان باز مى شود و در روز قيامت يكى از درهاى بهشت مخصوص آنهاست. شايد شنيده باشى كه خداوند جهاد را از زنان برداشته است. براى من خيلى جالب بود كه حضرت على(ع) در سخنى فرموده اند كه خداوند جهاد را بر مرد و زن واجب كرده است. ولى جهاد مرد با زن فرق مى كند! جهاد مرد اين است كه به جبهه برود و در راه اسلام با دشمنان بجنگد. و جهاد زن اين است كه خوب شوهردارىسكوت شوهر خود را اين گونه تفسير مى كنند چيست؟ وقتى در ويژگى زنان دقّت مى كنيم مى بينيم كه يك زن، زمانى سكوت مى كند كه طرف مقابل خود را قابل اعتماد نمى يابد و براى همين خيال مى كند اگر شوهر او سكوت كرده براى اين است كه به او اعتماد ندارد. اين فكر غلطى است چون سكوت زن و مرد با هم فرق دارد، آرى، زن سكوت مى كند چون به طرفِ مقابل خود اعتماد ندارد، امّا مرد سكوت مى كند چون مى خواهد فكر كند و راه حلى پيدا كند. جالب است بدانيد كه مرد با سكوت، فكر مى كند، امّا زن با سخن گفتن، فكر مى كند. خوب است مقدارى در اين باره توضيح بدهم: آيا مى دانيد هدف زنان از سخن گفتن چيست؟ جواب اين سؤjم قد و هم اندازه، مثل يك دسته نظامى، بسيار مرتّب هستند; هر كس آنها را ببيند، مبهوت آنان مى شود. آمدن اين جوانان به شهر مكّه، يك راز است كه كسى از آن خبر ندارد. هر كدام از جوانان در گوشه اى از دنيا بودند. چگونه شد كه آنها در يك لحظه خود را در مكّه يافتند؟ آنها به امر خدا با «طَىّ الارض» به مكّه آمده اند. شايد بپرسى كه «طَىّ الارض» يعنى چه. اگر بتوانى در يك لحظه، بدون استفاده از هيچ وسيله نقليّه اى، كيلومترها راه را پشت سر بگذارى و خود را به مكّه يا هر جاى ديگر برسانى، تو «طَىّ الارض» نموده اى. آرى، ياران امام معجزهوار و بسيار شگفت انگيز كنار كعبه جمع شده اند. آرى ظهو\اعت تأخير داشت، خيلى خسته ام. چاى سرد مى شود، ديگر وقت نوشيدن آن است! بلند مى شوم، چمدان خود را برمى دارم، بايد به اتاق شماره 908 بروم. اينجا طبقه نهم است. وارد اتاق مى شوم. سريع آماده غسل زيارت مى شوم، مى خواهم به زيارت پيامبر مهربانى ها بروم. از هتل بيرون مى آيم، ساعت يازده صبح است، به سوى حرم پيامبر مى شتابم، آن طور كه به من گفته اند وقتى به انتهاى اين خيابان برسم، ديگر مى توانم گنبد سبز پيامبر را ببينم، اين اوّلين بارى است كه من به مدينه آمده ام، نمى دانم چگونه خدا را شكر كنم. دست خود را به سينه مى گيرم و به پيامبر سلام مى دهم: السّلامُ عليكَ يا رَسوُل الله! اشك ش با كلام خود به اين نكته اشاره مى كند كه شوهردارى كردن اگر از روى عشق و صفا باشد يك نوع جهاد است، زيرا زنان با همين كار با فروپاشى خانواده، جنگ مى كنند. اى زنان مسلمان! شما با خوب شوهردارى كردن، از مهم ترين ركن جامعه اسلامى محافظت مى كنيد همان طور كه جهاد كنندگان از مرز خاكى كشور محافظت مى كنند. شما از حريم عشق و محبّت حمايت مى كنيد تا در سرتاسر جامعه، محبّت جوانه بزند، رشد كند و ثمر دهد. اينكه شوهر شما مرد مهربانى باشد و شما با او بسازيد كه هنر نيست زيرا در اين صورت، شما خوبى ديده ايد و در مقابل خوبى كرده ايد. ولى اگر شوهر شما مردى باشد كه گاه گاهى در حقوق شما كوتاى كند ولى شما ايثار كنيد و خوب شوهردارى كنيد هنر كرده ايد! اينجاست كه خدا براى شما ثواب جهاد را مى نويسد! آرى، در سخن حضرت على(ع) دقّت كن، جهاد زن اين است كه بر آزار شوهر و سختگيرى او در غيرتوزرى صبر كند! اين همان زنى است كه ثواب يك روز شوهردارى او از چهل سال عبادت بيشتر است، اين همان زنى است كه درهاى آسمان براى او باز مى شود. آرى، با وجودى كه اين زن مى تواند به دادگاه مراجعه كند و طلاق بگيرد، امّا با اين شوهر بداخلاق مى سازد و خدا هم اين مقام و ثواب بزرگ را به او مى دهد! خانم ها بخوانند: آيا مى خواهى ثواب رزمندگان را داشته باشى؟ى پرسيده ام. خيلى ها اين جواب را داده اند: اين كه چشمشان به همسرشان بخورد در حالى كه لباسى، نامرتب بر تن دارد و موهايى ژوليده مانند سيم ظرف شويى داشته باشد! چرا بعضى خانم ها وقتى قرار است به مهمانى بروند اين قدر به خود مى رسند، امّا براى شريك زندگى خود، به ظاهر خود رسيدگى نمى كنند. آيا مى دانيد كه اگر به خودتان رسيدگى نكنيد حق شوهر خود را ضايع كرده ايد؟ آيا مى دانيد كه يكى از حقوق شوهر كه بر عهده شماست خوشبو بودن است؟ اگر موافق باشى قصّه اى را برايت نقل كنم. يك روز، يكى از زنان مدينه، پيش رسول خدا آمد و از آن حضرت سؤال كرد: «اى رسول خدا! من مى خواهم بدانم وظيفه من ن مى دانيد يكى از بهترين راههايى كه مى توانيد علاقه شوهر خود را نسبت به خود بيشتر كنيد از راه همين چشم ها و نگاه هاى شوهرتان مى باشد؟ آيا مى دانيد كه بيشتر مردان با آنچه كه مى بينند بر سر ذوق مى آيند در حالى كه زنان با شنيدن، ذوقشان گل مى كند. آرى، راه نفوذ بر قلب شوهرتان همان چشم اوست! براى خودتان لباس هاى زيبا و جذاب و گيرا و چشم نواز بخريد و آن لباس ها را براى شوهرتان بپوشيد. از همسر خود بخواهيد همراه شما به خريد بيايد و لباسى را كه از ديدن آن لذّت مى برد براى شما خريدارى كند. آيا مى دانيد بدترين صحنه اى كه يك مرد در زندگى مى بيند چيست؟ من اين سؤال را از مردان زيادنى؟ جواب او منفى بود. من به آن خانم اين دستورهاى ساده را دادم: به موهاى خود رنگ زيبايى بزن، يك لباس زيبا و جذّاب تهيه كن، يك عطر خوش بو خريدارى كن و آن لحظه اى كه شوهرت به منزل مى آيد به استقبال او برو در حالى كه: گيسوان خود را شانه زده و مرتب كرده اى لباس زيبا و جذاب بر تن نموده اى خود را آرايش كرده و عطر خوبى زده اى شوهرت را در آغوش بگير! او گفت كه من خجالت مى كشم، من تا به حال اين كارها را نكرده ام! من در جواب او گفتم كه اگر زندگى خود را دوست دارى اين كار را بكن! خلاصه آن كه بعد از يك هفته همان خانم زنگ زد، امّا اين بار با شادمانى از من تشكّر مى كرد. خواهرم! آيان هر دردى است، با پول مى شود كارى كرد كه مردم زيد و قيام او را فراموش كنند! سپس هشام فرمان مى دهد كه عراق را از سادات (فرزندان على) خالى نمايند، او مى داند ماندن سادات در عراق بسيار خطرناك است، هشام دستور مى دهد تا آنان را مانند اسير به مدينه ببرند. هشام به فرماندار مدينه مى نويسد كه مواظب سادات باشد و نگذارد كه آنان از مدينه خارج شوند. سادات بايد هر هفته به فرماندارى مدينه بيايند و حضور خود را در مدينه اعلام نمايند، خروج سادات از مدينه به هر بهانه اى جُرم به شمار مى آيد. امام صادق(ع) هم كه از بزرگان سادات است، در شرايط سختى قرار گرفته است. وقتى تاريخ تكرار مى شودومت مقاومت كنند؟ آرى! امام مى خواست شيعه را حفظ كند، اگر همه ياران او در قيام زيد شركت مى كردند، همه آن ها كشته مى شدند و ديگر نام و يادى از تشيّع باقى نمى ماند. اگر حكومت مى فهميد كه امام ياران خود را به همكارى زيد فرمان داده است، امام صادق(ع) را شهيد مى كرد و بهانه خوبى هم براى كُشتن شيعيان پيدا مى كرد. آرى! امام به چيز ديگرى مى انديشد، او به آينده مى انديشد، او مى خواهد مكتبى بسازد كه تا هزاران سال زنده بماند. * * * هشام كه از قيام زيد بسيار خشمگين است، سرانجام تصميم مى گيرد تا براى مردم كوفه سكّه هاى طلا بفرستد، او مى داند كه چگونه بايد مردم را خريد. پول، در 22]#5u    o# آتش زير خاكستر را نمى بينى؟ يزيد، دوازدهمين خليفه در دمشق خلافت مى كند، برايت گفتم كه مردم او را به اسم "يزيدسوّم" مى شناسند. سال 126 هجرى است، در اين روزها حكومت با آشوب و شورش هاى زيادى روبرو شده است، اين شورش ها بيشترست: اوّل: زيد به خاطر خدا قيام كرد و در اين راه شهيد شد. دوم: زيد آن قدر بزرگوار بود كه در صورت موفقيّت، حكومت را به امام صادق(ع) واگذار مى كرد. سوم: امام مردم زمان خود را به خوبى مى شناخت و مى دانست كه زيد شكست خواهد خورد زيرا اين زمان براى قيام مناسب نبود. چهارم: كسانى كه زيد را به عنوان امام و حجّت خدا انتخاب كرده اند، در اشتباه هستند، امامت عهدى آسمانى است و خدا دوازده امام را براى هدايت جامعه انتخاب كرده است. پنجم: امام شيعيان خود را از خطر نابودى نجات داد، اگر آنان به يارى زيد مى رفتند، باز هم اين قيام شكست مى خورد، آنان چگونه مى توانستند در مقابل 20 هزار سرباز حاده مى شود. در آن نامه خبر شهادت زيد ذكر شده است. وقتى امام اين نامه را مى خواند اشك مى ريزد. اين خبر قلب امام را به درد مى آورد، تنهايى و مظلوميّت او هيچ گاه از يادها نخواهد رفت. امام رو به اطرافيان خود مى كند و مى گويد: «زيد مردى درستكار بود، او اگر پيروز مى شد به وعده خود وفا مى كرد». امام پول زيادى را براى يكى از شيعيان خود در كوفه مى فرستد تا در ميان خانواده كسانى كه در قيام زيد كشته شدند، تقسيم كند. به امام صادق(ع) خبر مى دهند يكى زيد را ناسزا مى گويد، امام ناراحت مى شود و در حقّ او نفرين مى كند. ما اكنون مى دانيم كه امام صادق(ع) در قيام زيد چه نكاتى را در نظر گرفته ا از بدن جدا كنند تا براى خليفه فرستاده شود وقتى سر به شام مى رسد، هشام دستور مى دهد تا سر زيد را در ملأ عام و كنار دروازه شهر آويزان كنند تا درس عبرتى براى همه باشد، بعد از مدّتى هشام، سرِ زيد را به مدينه و مصر هم مى فرستد تا در اين شهرها چرخانده شود. فرماندار كوفه، بدن زيد را در محله كناسه كوفه بر دار مى آويزد و چهارصد نفر را مأمور نگهبانى مى كند تا مبادا كسى بدن را دفن كند، هر شب صد نفر از جسد مواظبت مى كنند، فرماندار مى خواهد مدّت ها اين بدن بر دار باشد تا ديگر كسى جرأت قيام و شورش بر ضد اين حكومت را پيدا نكند. * * * نامه اى از كوفه به مدينه براى امام صادق(ع) فرستا روى آن جارى مى كنند تا كسى نتواند جسد او را پيدا كند. اكنون يحيى، پسر زيد با ده نفر از ياران پدر از تاريكى شب استفاده مى كند و از كوفه خارج مى شود. * * * صبح كه فرا مى رسد، فرماندار دستور مى دهد تا مأموران به جستجوى خانه به خانه شهر بپردازند، هر مجروحى را ديدند به قتل برسانند. او به دنبال زيد مى گردد و از سرنوشت او خبرى ندارد. او دستور قتل عام ياران زيد را مى دهد. سندى، غلام زيد است، هزار سكّه طلا او را وسوسه مى كند، براى همين او نزد فرماندار مى رود و ماجراى ديشب را به او مى گويد و محل دفن زيد را به او مى گويد. فرماندار دستور مى دهد تا پيكر او را بيرون آورند، سر راند و مى گويد: «چه كسى بود كه در مورد ابوبكر و عمر از من سؤال مى كرد، به او بگوييد كه اين ابوبكر و عمر بودند كه مرا به اين روز انداختند». اكنون براى زيد، پزشكى مى آورند، او نگاهى به تير مى كند، چاره اى نيست بايد تير را از پيشانى بيرون آورد، زيد نگاهى به فرزندش يحيى مى كند و مى گويد: «فرزندم! بعد از من راه مرا ادامه بده و با ستمكاران مبارزه كن». پزشك دست مى برد و تير را بيرون مى كشد، خونريزى زياد مى شود و بعد از لحظاتى زيد شهيد مى شود. ياران شهادت او را به پسرش يحيى تسليت مى گويند، آن ها نمى دانند با پيكرش چه كنند، سرانجام بدن را در بستر نهرى به خاك مى سپارند و دوباره آب ر خون مى كشد، او و يارانش فاصله زيادى با در مسجد ندارد. فرماندار مى داند كه هرگز نمى تواند در مقابل شجاعت زيد پيروز شود. اينجاست كه او دستور مى دهد تا زيد و يارنش را تيرباران كنند. باران تير از هر سو، از پشت بام ها گرفته تا نخلستان ها بر زيد و يارانش فرود مى آيد. تيرانداز ماهرى تيرى به كمان مى نهد و از دور پيشانى زيد را هدف مى گيرد، تير مى آيد و به پيشانى او اصابت مى كند. چند نفر از ياران زيد اطرافش را مى گيرند و او را به خانه اى مى برند، شب فرا مى رسد و جنگ متوقّف مى شود. * * * زيد از درد به خود مى پيچد، تير در استخوان پيشانى او فرو رفته است. او به اطراف خود نگاهى مى كرانش با تمام وجود مى جنگند، لحظه به لحظه ياران زيد كم و كمتر مى شود، در اين ميان يكى از سپاهيان حكومت به فاطمه(س) ناسزا مى گويد، اشك در چشمان زيد حلقه مى زند و اشك مى ريزد. هيچ كس جرأت ندارد به جنگ زيد بيايد، شجاعت او مثال زدنى است، او مانند جدش حسين(ع) مى رزمد، همه از مقابل شمشير او فرار مى كنند، زيد روز اوّل را مى تواند مقاومت كند، مردم هنوز در مسجد محاصره هستند، فرماندار دستور داده است تا كشته شدن زيد كسى حق ندارد از مسجد خارج شود. * * * امروز جمعه، دومين روزى است كه زيد قيام كرده است. زيد با رشادتى كه از خود نشان مى دهد تعداد زيادى از نيروهاى حكومتى را به خاك وين(ع) چقدر زيباست: «مردم بنده دنيايند، دين را تا آنجا مى خواهند كه زندگى خود را با آن سر و سامان بدهند، وقتى آزمايش پيش آيد، دينداران كم خواهند بود». امشب زيد مى تواند مأموران حكومتى را از خود دور كند، امّا به راستى فردا چه خواهد شد؟ آيا مردمى كه دم از يارى او مى زدند به كمك او خواهند آمد؟ * * * صبح فرا مى رسد، جنگ آغاز مى شود، زيد با ياران اندك خود چگونه در مقابل دوازده هزار سرباز حكومت پيروز خواهد شد؟ به زودى هشت هزار نفر ديگر هم از طرف هشام به كوفه خواهند رسيد. فرماندار براى كسى كه سرِ زيد را بياورد، هزار سكّه طلا جايزه قرار داده است. جنگ ادامه دارد، زيد و ياه يارى ما نمى آيند؟ ـ مأموران حكومتى، آنان را محاصره كرده اند. ـ اين هرگز بهانه اى براى شكستن پيمان نيست! زيد مى داند كه هنوز عدّه زيادى از مردم در خانه هاى خود پناه گرفته اند، او مى گويد: «آنانى كه در خانه ها هستند چرا به يارى ما نمى آيند». هيچ كس جواب اين سؤال را نمى دهد، زيد با ديدن اين صحنه همه چيز را مى فهمد، او به ياد حسين(ع) مى افتد و مى گويد: «اين مردم با من همان كارى را كردند كه با حسين(ع) كردند». زيد از مسجد دور مى شود، به در خانه هايى مى رسد كه مى داند صاحب آن خانه ها با او بيعت كرده اند. او آنان را به اسم صدا مى زند، امّا هيچ كس جوابى نمى دهد. اين جمله امام حه سوى مسجد حمله مى كنند، انتظار مى رود مردمى كه در مسجد هستند نيز شورش كنند و به بيرون مسجد بيايند. امشب زيد به كسانى كه با او بيعت كرده اند نياز دارد، آن ها پيمان بسته اند كه تا پاى جان او را يارى كنند، زيد هر چه صبر مى كند، خبرى نمى شود، مردم كوفه فقط اهل شعارند، آنان فرياد «الله اكبر» سر مى دهند، امّا وقتى مى بينند اگر به سوى در مسجد بروند، كشته مى شوند، از جاى خود تكان نمى خورند. او به ياران خود دستور مى دهد تا نزديك مسجد شوند و فرياد برآورند: «اى كسانى كه در مسجد مانده ايد، از ذلّت و خوارى به سوى عزّت بياييد!». زيد به ياران خود رو مى كند و مى گويد: ـ چرا اين مردم جد كوفه، جمعيّت زيادى در خود جاى مى دهد. مردم از ترس به سوى مسجد هجوم مى برند، وقتى مسجد كوفه از جمعيّت پر مى شود، مأموران درهاى مسجد را مى بندند تا كسى نتواند به يارى زيد برود. * * * امشب شب چهارشنبه است، هوا خيلى سرد است، هنوز مردم در مسجد هستند، مأموران اجازه نمى دهند كسى از مسجد خارج شود، وقتى زيد از اين موضوع باخبر مى شود با هيجده نفرى كه همراه او بودند از مخفى گاه خود خارج مى شود، او به سوى مسجد مى آيد، آتشى را در آن نزديكى روشن مى كند، صداى «الله اكبر» مردم از مسجد به گوش مى رسد، عدّه اى از خانه ها براى يارى او بيرون مى آيند، تعداد آنان 218 نفر مى شود. آنان روها به يكباره خارج شوند و خود را به كوفه برسانند و بعد از تصرّف كوفه به سوى دمشق حركت كنند. جاسوسى از ماجرا باخبر مى شود و اين نامه را براى فرماندار كوفه مى نويسد: «تو كجا هستى؟ زيد مردم را به بيعت فرا مى خواند و تو همچنان در خواب هستى؟». هنوز يك هفته تا زمان موعود مانده است، نيروهاى حكومتى همه راه ها را مى بندند. فرماندار دستور مى دهد تا كسانى را كه احتمال مى دهند با زيد همكارى داشته اند دستگير و روانه زندان شوند. گروهى از ياران زيد دستگير مى شوند. مأموران ندا مى دهند كه همه مردم بايد در مسجد جمع شوند، اگر كسى در كوچه ها ديده شود، اعدام خواهد شد. حتماً مى دانى كه مالب شهادت است، راه خود را انتخاب كرده است، كسى كه در راه مبارزه با ستم قيام كند، شهيد است و بهشت در انتظار اوست. * * * فرماندار كوفه مى خواهد هرطور شده مخفى گاه زيد را پيدا كند، او پول زيادى به مأمورى مى دهد تا پيش ياران زيد برود و به آنان بگويد كه من از خراسان آمده ام و براى زيد پول آورده ام. او مى خواهد با اين فريب كارى زيد را دستگير كند. با همه اين تلاش ها فرماندار نمى تواند زيد را پيدا كند. زيد به همه اعلام كرده است كه شب اوّل ماه «صفر»، شبى است كه قيام آغاز خواهد شد. قرار شده است تا يارانِ او از شهرهاى ديگر، آن شب خود را به كوفه برسانند. برنامه اين است كه همه ني… تا خبرى از مدينه به ما برسد. هر كس از مدينه مى آيد، نزد او مى رويم تا بدانيم نظر امام صادق(ع) چيست، زيد مى خواهد با ظلم و جور مبارزه كند، اگر زيد پيروز اين ميدان شود، مى توان اميد داشت كه او حكومت را به امام صادق(ع) واگذار كند، امّا همه سخن در اين است آيا او در اين شرايط موفّق خواهد شد؟ آيا همه چيز با سقوط اين حكومت حل مى شود؟ آينده چقدر روشن است؟ مردم چقدر براى حكومت خاندان پيامبر آمادگى دارند؟ آيا نيروهاى مؤمن و متعهّد تربيت شده اند؟ زيد فقط به فكر سرنگونى حكومت است، ولى امام صادق(ع) مى داند كه قبل از سرنگونى اين حكومت بايد به خيلى چيزها فكر كرد، البتّه زيد خود ط هستند). آنان مى گويند امام كسى است كه از نسل فاطمه(س) باشد و قيام كند، هر كس كه اين دو شرط را داشته باشد، امام است. زيدى ها قدرى عرصه را بر ما تنگ كرده اند، ما شيعه امام صادق(ع) هستيم و امامت را عهدى آسمانى مى دانيم، دوازده امامى كه خدا آن ها را براى ما انتخاب كرده است و پيامبر هم در مورد آنان سخن گفته است، امام، امام است، فرقى نمى كند كه در خانه نشسته باشد يا دست به شمشير برده باشد. ما به نام «شيعه جَعفرى» مشهور هستيم. حتماً مى دانى كه نامِ اصلى امام صادق(ع)، «جعفر» است، به همين دليل ما به «جعفرى» مشهور شده ايم. همه ما منتظر دستور امام صادق(ع) هستيم، هر لحظه منتظر هستيįه اند، جوانانى كه از ظلم و ستم بنى اُميّه به ستوه آمده اند، به صورت مخفيانه براى قيام تلاش مى كنند، در ميان آنان ياران امام صادق(ع) به چشم نمى آيد، گويا امام در اين شرايط قيام را صلاح نمى بيند، آرى! امام اين مردم را به خوبى مى شناسد، مى داند كه براى تشكيل يك حكومت اسلامى ابتدا بايد مسلمانان واقعى را تربيت كرد، مردمى كه دور زيد جمع شده اند، به چيزهاى ديگرى مى انديشند. بيشتر مردم زيدى شده اند، يعنى طرفدار زيد هستند و با او بيعت كرده اند، بعضى هم او را به عنوان «امام» خود پذيرفته اند. شايد آمار آنان به صد هزار نفر هم برسد، آنان «زيدى» هستند (كه به فرقه زيديّه هم مشهورŬدم حسين(ع). ـ مردم اين روزگار بهترند يا مردم روزگار حسين(ع)؟ ـ مردم آن روزگار. ـ خوب. آنان به حسين(ع) خيانت كردند. اكنون چگونه شده است كه تو به وفاى اين مردم دل خوش داشته اى؟ ـ اين مردم با من بيعت كرده اند، آنان عهد بسته اند كه هرگز پيمان نشكنند. آيا درست است كه آن ها را رها كنم و بروم؟ زيد در تصميم خود مصمّم است، او افرادى را به سوى خراسان مى فرستد تا براى قيام آماده شوند، سخن و هدف او روشن و واضح است، به مردم گفته است كه هدفش چيزى جز اسلام، عدالت و دفاع از مظلومان نيست، او مى خواهد مردم را از ظلم و ستم استبداد دينى نجات بدهد. * * * اكنون گروه زيادى با زيد بيعت كرترل شود تا نامه اى از طرف زيد يا ياران او به شهرهاى ديگر عراق ارسال نشود. خبرها حكايت از اين دارد كه مردم شهرهاى «بصره»، «مدائن» و «واسط» وفادارى خود را به زيد اعلام كرده اند. * * * آن پيرمرد كيست كه با زيد سخن مى گويد؟ او ابن كُهيل است، گوش كن، او از روى دلسوزى مى گويد: ـ اى زيد! تو از خاندان پيامبر هستى و حقّ بزرگى بر ما دارى. بگو بدانم چند نفر با تو بيعت كرده اند. ـ چهل هزار نفر. ـ بگو بدانم چند نفر با جدت حسين(ع) بيعت كردند؟ ـ هشتاد هزار نفر. ـ آيا مى دانى از آن هشتاد هزار نفر چند نفر به او وفادار ماندند؟ بگو بدانم مقام تو بالاتر است يا مقام جدت حسين(ع)؟ ـ مقام ش كرده است؟ اين ابوبكر و عمر بودند كه در «سَقيفه» جمع شدند و نقشه خود را عملى كردند و حق على(ع) را غصب كردند. شايد زيد مى خواهد ياران زيادترى را براى قيام خود جمع كند و براى همين، اين گونه نظر مى دهد، گويا او مى خواهد همه نيروها را بر ضد حكومت بسيج كند، او مى داند اگر آشكارا از عمر و ابوبكر بيزارى جويد، عدّه زيادى از ياران خود را از دست مى دهد. * * * جاسوسان حكومتى خبر آمدن زيد به كوفه را براى هشام مى برند. هشام نامه اى به فرماندار كوفه مى نويسد و از او مى خواهد تا براى مقابله با قيام زيد در آمادگى كامل باشد. فرماندار كوفه دستور مى دهد تا همه راه هاى خروجى كوفه كناو مى كند و مى گويد: «اى امير، اگر در اجراى دستور يزيد تأخير كنى، يزيد تو را از حكومت مدينه بركنار خواهد كرد». امير به مروان نگاهى مى كند و در حالى كه اشك در چشمانش حلقه زده است مى گويد: «واى بر تو اى مروان! مگر نمى دانى كه حسين يادگار پيامبر است. من و قتل حسين!؟ هرگز، كاش به دنيا نيامده بودم و اين چنين شبى را نمى ديدم». امير مدينه در فكر است و با خود مى گويد: «چقدر خوب مى شود اگر حسين با يزيد بيعت كند. خوب است حسين را دعوت كنم و نامه يزيد را براى او بخوانم. چه بسا او خود، بيعت با يزيد را قبول كند». سپس يكى از نزديكان خود را مى فرستد تا امام حسين(ع) را به قصر بياورد. بخش 1ȭق خاندان پيامبر را غصب كردند؟ ـ ابوبكر و عمر بر ما پيشى گرفتند ولى كافر نشدند، آن دو در ميان مردم به عدالت رفتار كردند و به قرآن و سخن پيامبر عمل كردند. ـ تو مى گويى ابوبكر و عمر بر شما خاندان ظلمى نكرده اند، پس اين حكومت هم بر شما ظلمى نكرده است. پس چرا مى خواهى قيام كنى؟ چرا ما را به شورش بر عليه حكومتى مى خوانى كه ظلمى نكرده است؟ بنى اُميّه در گرفتن حق شما به همان شيوه و روش ابوبكر و عمر عمل كرده اند. با شنيدن اين سخنان، همه به فكر فرو مى روند، به راستى چرا زيد در مورد ابوبكر و عمر چنين سخن گفت؟ آيا او ماجراى ستم ها و ظلم هايى كه بعد از وفات پيامبر روى داد را فرامو به امام صادق(ع) واگذار نمايد، بااين حال، ياران او اكنون او را امام خود مى دانند. ما بايد منتظر دستور امام خود باشيم، اگر آن حضرت به ما دستور يارى زيد را بدهد با تمام وجود او را يارى خواهيم نمود و جان خويش را فداى او خواهيم نمود. جلسه به طول انجاميد، ديگر موقع رفتن است، در اين هنگام يكى از جا برمى خيزد و مى گويد: ـ اى زيد! نظر تو در مورد ابوبكر و عمر چيست؟ ـ خدا آن دو را رحمت كند، من به جز خير و خوبى در مورد آنان چيزى نمى گويم. ـ اگر اين چنين است پس چرا مى خواهى قيام كنى؟ ـ چطور مگر؟ ـ تو مى گويى مى خواهى انتقام خون خاندان پيامبر را بگيرى، خوب. مگر آن دو نفر نبودند كه نج سال در خانه نشست و قيام نكرد، بگو بدانم در آن بيست و پنج سال آيا او امام بود يا نه؟». زيد سكوت مى كند و جوابى نمى دهد، پيرمرد به سخن خود ادامه مى دهد: «اى زيد! اگر بگويى زمانى كه على(ع) در خانه نشسته بود، امام بود، پس مى شود كه امام صادق(ع) هم امام باشد، اگر چه شمشير در دست نگرفته و قيام نكرده است، اگر هم على(ع) امام نبوده است، پس تو براى چه اينجا آمده اى؟». زيد در پاسخ چه بگويد، او سكوت مى كند، آرى! زيد دستور صريحى از امام صادق(ع) در مورد قيام خود ندارد، از طرفى شور و اشتياق مردم كوفه را ديده است و به موفقيّت خود ايمان دارد، گويا او تصميم دارد در صورت موفقيّت، حكومت رالافى با هم ندارند، حتّى يك حرف هم در آن ها كم و زياد نيست. اكنون متوكّل بَلخى به امام مى گويد: ـ اكنون مى خواهم صحيفه اى را كه همراه دارم براى سيّدمحمّد ببرم. ـ آرى! بايد امانتى را كه به تو سپرده اند به دست صاحبش برسانى. متوكّل بَلخى از جا برمى خيزد كه برود، امام به او مى گويد: صبر كن، بهتر است كه من به دنبال سيّدمحمّد و برادرش بفرستم تا به اينجا بيايند. بعد از لحظاتى سيّدمحمّد همراه با برادرش به خانه امام مى آيند. امام ماجرا را براى آنان مى گويد و صحيفه را به آن ها نشان مى دهد و به آنان چنين مى گويد: ـ اين امانتى است كه يحيى براى شما فرستاده است، امّا قبل از آن مى خواهم يك قولى از شما بگيرم. ـ هر چه بگويى قبول مى كنيم. ـ از شما مى خواهم هرگز اين صحيفه را از مدينه بيرون نبريد. ـ براى چه؟ ـ من از همان چيزى نگران هستم كه يحيى از آن نگران بود. آرى! يحيى نگران بود كه اگر كشته شود، اين صحيفه به دست دشمنان اهل بيت(ع) بيفتد، امام صادق(ع) هم همين نگرانى را دارد، براى همين از سيّدمحمّد و برادرش مى خواهد كه اين صحيفه را از مدينه بيرون نبرند. اين صحيفه بايد هزاران سال بماند تا شيعيان از آن استفاده كنند. * * * استبداد وليد بيداد مى كند، خون بى گناهان زيادى بر روى زمين ريخته مى شود. وليد حتّى به پسرعموىِ خود هم رحم نمى كند. وليد احساس مى كند كه پسرعمويش (سليمان) براى حكومت او خطر دارد، براى همين او را دستگير مى كند و دستور مى دهد تا صد تازيانه به او بزنند و سرش را بتراشند و او را به اردن ببرند و در گوشه زندان جاى دهند تا درس عبرتى براى همه باشد. * * * نگاه كن! امروز وليد قرآن را در دست مى گيرد، همه تعجّب مى كنند، خليفه اى كه بيشتر شراب مى خورد و شعر مى خواند، چطور شده است كه به قرآن رو كرده است. وليد نمى خواهد قرآن بخواند و از آن پند بگيرد، او مى خواهد با قرآن فال بگيرد! قرآن را باز مى كند، آيه 59 سوره هود، جلوى چشم او نمايان مى شود: «وَاسْتَفْتَحُوا وَخَابَ كُلُّ جَبَّار عَنِيد: بندگان خوب من از من طلب يارى نمودند و سرانجام هر گردن كش ستمكارى نابود شد». وليد با خواندن اين آيه عصبانى مى شود، قرآن را به گوشه اى پرتاب مى كند، دست به تير و كمان مى برد و قرآن را با تير مى زند، آن قدر تير به قرآن مى زند تا قرآن پاره پاره مى شود، وليد چنين شعر مى خواند: «تُهَدِّدُني بِجَبّار عَنيد...اى قرآن! مرا گردن كش ستمكار خواندى. آرى! من همان گردن كش ستمكارم. وقتى روز قيامت نزد خداى خود رفتى، به او بگو كه وليد مرا پاره پاره كرد». اطرافيان همه با تعجّب به خليفه نگاه مى كنند، به راستى كار خليفه به كجا رسيده است، چرا خليفه اين گونه شده است؟ اى كاش خليفه اين كار را در جاى خلوتى مى كرد، اكنون اين خبر در همه جا پخش مى شود. * * * من در فكر هستم، يكى در اين ميان به من مى گويد: ـ در چه خيالى هستى؟ به چه فكر مى كنى؟ ـ به زودى اين مردم شورش خواهند كرد. ـ تو اشتباه فكر مى كنى. شورشى در كار نخواهد بود. ـ آخر كدام مسلمان بى حرمتى به قرآن را مى تواند تحمّل كند؟ با اين كارى كه خليفه امروز انجام داد، حكومت خود را نابود كرد. ـ مگر تو از ماجراى فتواى چهل دانشمند دينى خبر ندارى؟ ـ كدام ماجرا را مى گويى؟ ـ وقتى نهمين خليفه به خلافت رسيد، چهل دانشمند نزد او رفتند و شهادت دادند كه هيچ حساب و كتابى براى خلفا نيست! هيچ عذابى براى خلفا نيست. ـ مگر مى شود؟ چطور چنين چيӲى ممكن است؟ ـ اين قدرت اين حكومت است، گفتم كه بنى اُميّه فكر همه جا را كرده است. ـ يعنى چهل دانشمند شهادت دادند كه خليفه هر كارى بكند، روز قيامت عذاب نمى شود؟ ـ آرى. خدا مى داند آن روز آن چهل دانشمند چقدر پول گرفته بودند تا اين سخن را بر زبان جارى كنند و امروز اين مطلب جزء عقايد اين مردم بيچاره شده است. ـ فكر مى كنم راز سكوت اين مردم را فهميدى، اگر خليفه هزاران گناه هم انجام دهد، هرگز اين مردم شورش نخواهند كرد. من به فكر فرو مى روم، آن چهل نفرى كه چنين فتوايى دادند، انسان هاى معمولى نبودند، آنان اهل علم و دانش بودند، مردم آنان را به عنوان دانشمندان دينى قبول داشتԆد، تا كسى فقيه نباشد كه نمى تواند فتوى بدهد. چه شد كه آنان اين سخن را گفتند؟ اين كار نتيجه عشق به دنيا بود، آنان خودشان هم مى دانستند كه سخنشان چيزى جز دروغ نيست، امّا چه مى توانستند بكنند؟ آنها پول و ثروت را از عمق جان خود، دوست مى داشتند و برقِ سكّه هاى طلا فريبشان داده بود. من اكنون معناى سخن امام صادق(ع) را مى فهمم كه فرمود: «هر وقت ديديد كه دانشمندى به دنيا علاقه داشت، هرگز دين خود را از او نگيريد»، كسى كه به اين سخن عمل كند، هرگز مانند اين مردم فريب نخواهد خورد. * * * وليد دو پسر دارد و آن ها را به عنوان ولىّ عهد خود معرّفى مى كند و عهدنامه براى خلافت آن دو Յى نويسد. در اين عهدنامه به نكات مهمّى اشاره مى شود، وليد از مردم مى خواهد كه همواره مطيع خليفه باشند، زيرا اطاعت از خليفه، اطاعت از خداست، كسى كه ولايت خليفه را بپذيرد، هدايت شده است و هركس با آن مخالفت كند، گمراه است و خداوند او را نابود مى كند. وليد از هدف خود هم سخن به ميان مى آورد، او مى خواهد مردم بدون سرپرست نباشند و در صورتى كه براى او حادثه اى رخ دهد شيطان نتواند دين اسلام را نابود كند. او ولىّ عهدىِ دو پسرش را نعمتى مى داند كه خدا بر مردم واجب كرده و اسلام را با آن كامل كرده است. * * * در شهر دمشق خبرى دهان به دهان مى شود، گويا وبا به اين شهر آمده است، مֱدم از ترس وبا از شهر بيرون مى روند، وليد هم با حرمسراى خود دمشق را ترك مى كند و به سوى اردن مى رود. يكى از پسرعموى هاى خليفه به فكر كودتا افتاده است، اسم او «يزيد» است. مردم او را به نام "يزيدسوّم" مى شناسند. يزيد مقدّمات كودتا را فراهم كرده است و عدّه اى از بزرگان را با خود همراه كرده است و در شب جمعه بعد از نماز عشا همراه با ياران خود به سوى قصر حركت مى كند. آنان به نگهبانان قصر مى گويند كه ما از طرف خليفه آمده ايم، رئيس نگهبانان هم شراب نوشيده و مست است، در را به روى آنان باز مى كند و آنان به داخل قصر حمله مى كنند و به سكّه ها و شمشيرها دست مى يابند. يزيد به موفقيّت خود يقين پيدا مى كند، چون مى داند مى تواند با سكّه هاى طلا همه سربازان را طرفدار خود كند. يزيد به زودى بر شهر مسلط مى شود و خود را خليفه مى خواند. وقتى اين خبر به وليد مى رسد به سوى دمشق حركت مى كند، به منطقه «بَخرا» مى رسد و آنجا منزل مى كند. يزيد گروهى را براى كشتن وليد روانه كرده است، آن ها در آنجا با وليد روبرو مى شوند. وليد ابتدا پنجاه هزار سكّه طلا براى فرمانده سپاه يزيد مى فرستد تا او را از جنگ منصرف كند، امّا فرمانده قبول نمى كند، گويا او مى داند كه اگر سر وليد را براى يزيد ببرد جايزه بسيار بيشترى خواهد گرفت. وليد زره به تن مى كند و سوار بر اسب مى شود و همراه با كسانى كه هنوز با او هستند آماده نبرد مى شود كه ناگهان فريادى از سوى سپاه يزيد بلند مى شود: «اى مردم! دشمن خدا را بكشيد». وقتى وليد اين سخن را مى شنود، سريع به داخل كاخ بازمى گردد و در را مى بندد. او آدم باهوشى است، مى فهمد كه ديگر كارش تمام است، او خيال مى كرد كه مردم هنوز او را خليفه خدا مى دانند و براى همين اميد به پيروزى داشت، امّا حالا دانست كه پسرعمويش اورا به عنوان «دشمن خدا» معرّفى كرده است و اين مردم آمده اند تا دشمن خدا را نابود كنند. وليد دستور مى دهد تا قرآنى را برايش بياورند، او قرآن را باز مى كند و شروع به خواندن آن مى كند، خيال مى كند شايد مردم به حرمت قرآɫمان را بگيريم». حتماً با شنيدن اين حرف، خيلى تعجّب مى كنى! آخر مگر حضرت على(ع)، فرزندش امام حسين(ع) و ديگر جوانان بنى هاشم را براى دفاع از جان عثمان به خانه او نفرستاد! اين اطرافيان عثمان بودند كه زمينه كشتن او را فراهم كردند. اكنون چگونه است كه مروان، گناه قتل عثمان را به گردن امام حسين(ع) مى اندازد؟ اميدوارم كه امير مدينه، زيرك تر از آن باشد كه تحت تأثير اين تبليغات دروغين قرار گيرد. او مى داند كه دست امام حسين(ع) به خون هيچ كس آلوده نشده است. مروان به خاطر كينه اى كه نسبت به اهل بيت(ع) دارد، سعى مى كند براى تحريك امير مدينه، از راه ديگرى وارد شود. به همين دليل رو به  مرگ معاويه در شهر پخش شود، مردم دور حسين جمع خواهند شد و دست تو ديگر به او نخواهد رسيد. سخن مروان تمام مى شود و امير مدينه سر خود را پايين مى اندازد و به فكر فرو مى رود كه چه كند؟ او به اين مى انديشد كه آيا مى توان حسين(ع) را براى بيعت با يزيد راضى كرد يا نه؟ مروان به او مى گويد: «حسين، بيعت با يزيد را قبول نمى كند. به خدا قسم، اگر من جاى تو بودم هر چه زودتر او را مى كشتم». مروان زود مى فهمد كه امير مدينه، مرد اين ميدان نيست، به همين دليل به او مى گويد: «از سخن من ناراحت نشو. مگر بنى هاشم، عثمان (خليفه سوم) را مظلومانه نكشتند، حالا ما مى خواهيم با كشتن حسين، انتقامِ خون ع حسن(ع) در جواب سفيان چه مى گويد. امام جواب سلام او را مى دهد و از او مى خواهد تا بنشيند و به سخنان او گوش بدهد. امام براى او سوره قدر را مى خواند. ( انّا انزلناه فى ليلة القدر، و ما ادريك ما ليلة القدر ) اى سفيان، بدان كه شب قدر بهتر ازهزار ماه حكومت بنى اميّه است. امام مى خواهد به او بفهماند كه نگاه به حكومت ظاهرى معاويه نكن، درست است كه او اكنون بر تمام كشورهاى اسلامى حكومت دارد; امّا حكومت واقعى از آنِ امام است. آرى شب قدر كه فرا مى رسد فرشتگان بر من نازل مى شوند و پرونده سرنوشت همه مخلوقات را به نزد من مى آورند، حكومت حقيقى در شب قدر است. كاش پيش از اين مرده بودى!يان را مى كشت». در اين ميان كه امام حسن(ع) با حُجْر سخن مى گويد يكى از ياران ايشان به نام سفيان وارد مى شود. نمى دانم آيا تا به حال نام او را شنيده اى؟ او يكى از بهترين ياران امام حسن(ع) مى باشد، او گل سرسبد همه شيعيان زمان خود است. سفيان تا نگاهش به امام مى خورد چنين مى گويد: «السّلامُ عَلَيكَ يامُذِلَّ المؤمنينَ: سلام بر تو اى كسى كه مؤمنان را ذليل و خوار نمودى». همسفر خوبم! آن روز كه امام حسن(ع) قصد جنگ داشت مردم گروه گروه به معاويه مى پيوستند و او را تنها مى گذاشتند، امروز هم كه او صلح كرده است بهترين يارانش با او اين گونه سخن مى گويند. حتماً مى خواهى بدانى كه امامކ از او دست بكشند، امّا مگر اين وليد خودش قرآن را با تير پاره پاره نكرده بود؟ سپاهيان از ديوار كاخ بالا مى آيند، آنان با گرز به سوى وليد مى روند و لگد محكمى بر صورتش مى زنند و با گرز بر سرش مى كوبند و سر از بدنش جدا مى كنند و سريع به سوى دمشق حركت مى كنند. * * * يزيد مشغول خوردن نهار است كه سر وليد را نزد او مى گذارند، او براى فريب مردم از سر سفره بلند مى شود و سجده شكر به جا مى آورد و نماز شكر مى خواند. يزيد دستور مى دهد تا سر وليد را بر سر نيزه كنند و در شهر بچرخانند. مردم دمشق در تعجب اند، وقتى سر كسى را در اين شهر مى چرخانند، به اين معناست كه آن شخص از دين خارج شده خود را بنويسد. معاويه لحظه اى با خود فكر مى كند، و سرانجام اين پيشنهاد را قبول مى كند. آرى، او اكنون به فكر حكومت و رياست طلبى است، او با خود فكر مى كند وقتى كه صلح نامه نوشته شود او فرمانرواى همه دنياى اسلام خواهد بود، اين همان چيزى بود كه او مدّتهاست آرزويش را داشته است. او كاغذى را بر مى دارد و آن را مهر و امضا مى كند و تحويل عبدالله بن حارث مى دهد. او از معاويه مى خواهد چند نفر از بزرگان اهل شام به عنوان شاهد صلح نامه حاضر باشند. معاويه از عبد الله بن عامر (يكى از فرماندهان خود) و چند نفر از بزرگان سپاه خود مى خواهد تا به مدائن بروند. حماسه اى بزرگ امّا ناشناختهߧست. آخر چگونه مى شود كسى خليفه خدا از دين خدا بيرون رود؟ مگر به ما نمى گفتند خليفه هيچ حساب و كتابى ندارد، پس چطور شد كه اين خليفه، گناهكار شد؟ چرا او دشمن خدا شد؟ آيا مى شود كسى خليفه مسلمانان باشد و عينِ حال، دشمن خدا هم باشد؟ يزيد امروز سرمست حكومت است، امّا نمى داند كه با اين كار خود چه ضربه اى به اين حكومت مى زند. او مانند كسى است كه بر روى شاخه درختى مى نشيند و شاخه را مى برد. بنى اُميّه با قداستى كه از خلافت ساخته بودند، توانستند سال ها بر اين مردم حكومت كنند. آنان به پشتوانه اين قداست، موفّق شدند همه شورش ها را سركوب كنند. ولى يزيد اين قداست را شكست، درست ات مردم با يزيد به عنوان خليفه بيعت كردند، امّا اين بيعت ديگر آن بيعت هاى قبلى نيست! امروز هر كدام از بزرگان بنى اُميّه به فكر تاج و تخت هستند، هركدام از آنان در فكر خود نقشه ها دارند، زيرا كه حرمت خلافت از بين رفته است، تا قبل از كشته شدن وليد، همه به بيعتى كه با خليفه داشتند، پايبند بودند و همين پايبندىِ آنان به حكومت، عامل قدرت خليفه بود. اكنون آن هيبت و شكوهِ بيعت و اطاعت از خليفه خدا از بين رفته است. مدّتى نمى گذرد كه آشوب ها برپا مى شود، شهرهاى مختلف شورش مى كنند، حمص، اردن، فلسطين... هرگز به خاطر دنيا نيامده ام  ابومسلم گفته است: «ما براى روى كار آمدن حكومت عبّاسى، ششصدهزار نفر را به قتل رسانده ايم». ـ آخر چگونه چنين چيزى ممكن است؟ ـ اين دستور رهبر اين قيام بود. ـ كدام دستور؟ من از آن خبر ندارم. ـ در سال 127 ابراهيم عبّاسى، رهبر ما بود، او ابومسلم را به عنوان نماينده خود به خراسان فرستاد و به او گفت: «با دشمنان ما ستيز كن، اگر به كسى شك كردى كه به ما وفادار نيست، او را به قتل برسان، هر كجا بچّه اى ديدى كه قد او پنجوجب مى باشد و طرفدار ما نيست، او را به قتل برسان...». * * * اكنون مى فهمم كه چرا امام صادق(ع) از ما خواست كه با اين قيام همراهى نكنيم، متوجّه مى شوم كه چرا امام جورد همه چيز را به هم بزند. عبد الله بن حارث به معاويه مى گويد: «امام حسن(ع) شرايط ديگرى هم دارد كه همه اين ها بايد مكتوب بشود». معاويه دستور مى دهد تا ورق سفيدى را بياورند. نگاه كن! ورق سفيد در دست معاويه است، او رو به پسر خواهر خود (عبد الله بن حارث)مى كند و مى گويد: ـ بگو تا بنويسم. ـ اى معاويه، شرايط صلح را بايد ما بنويسيم. ـ خوب، اين كاغذ را بگير و بنويس! ـ نه،بايد امام حسن(ع) اين شرايط را بنويسد. معاويه تعجّب مى كند، به راستى بايد چه كند؟ عبد الله بن حارث از معاويه مى خواهد تا پايين اين كاغذ سفيد را مهر و امضا كند و تحويل او بدهد تا به نزد امام حسن(ع) ببرد و او شرايط ب نامه خلاّل را نداد و آن را در آتش سوزاند. آن روزها ما فكر مى كرديم كه اگر امام دعوت او را قبول كند، فرصت مناسبى براى شيعه پيش مى آيد. آن روز خيلى چيزها را نمى دانستيم و از اين خون ريزى ها خبر نداشتيم و فريب شعار «الرضا من آل محمّد» را خورده بوديم، امّا گذشت زمان همه چيز را معلوم كرد. اگر امام دعوت او را قبول مى كرد، در واقع همه اين جنايت ها را تأييد كرده بود، آن وقت تاريخ چه قضاوتى مى كرد؟ براى قيام فقط شعار زيبا كافى نيست، بنى عبّاس نام «آل محمّد» را بهانه كردند و تا توانستند خون ريختند. آن ها مى گفتند كه هدفشان برپا كردن حكومت عدل است ولى در راه رسيدن به اين هدف، ظلم و ستم را جايز مى دانستند، امام اعتقاد داشت كه براى برقرارى حكومت عدل، بايد از هر ظلم و ستمى پرهيز كرد. نمى توان به اسم برقرارى حكومت عدل، ظلم و ستم روا داشت. * * * سفّاح مى داند كه امام صادق(ع) در ميان مردم نفوذ معنوى زيادى دارد، او مى ترسد كه مبادا امام دست به قيام بزند، براى همين مأموران خود را به مدينه مى فرستد تا امام را به عراق بياورند. آرى! جاسوسان به سفّاح خبر داده اند كه در آغاز قيام، خلاّل و ابومسلم به امام نامه نوشته اند، سفّاح از اين موضوع بسيار نگران است، زيرا مى ترسد كه اگر امام در مدينه بماند، باز هم عدّه ديگرى از بزرگان حكومت به او نامه بنويسند و بخواهند با او بيعت كنند. سفّاح مى خواهد با آوردن امام به عراق از خطرات احتمالى جلوگيرى كند. مأموران حكومتى به مدينه مى روند و امام را مجبور مى كنند تا همراه آنان به عراق بيايد. امام با مأموران به سوى عراق حركت مى كند. سفّاح مى داند كه در اين شرايط نمى تواند به امام سخت گيرى بيش از اندازه بنمايد، فعلاً حكومت او با مشكلات زيادى روبرو است، سفّاح به همين مقدار كه امام در عراق و در دسترس او باشد، راضى است، به اين وسيله او مى تواند همه رفت و آمدها را كنترل كند، هر رفت و آمدى كه براى حكومت ضرر داشته باشد، به او گزارش مى شود. شيعيان با شنيدن اين خبر بسيار خوشحال مى شوندمت آينده بهره اى داشته باشد. سيّدمحمّد كه باور كرده است مهدى موعود است، امروز خيلى خوشحال است كه بزرگان با او بيعت كرده اند، او لبخندى از رضايت بر لب دارد و خود را در لباسِ خلافت مى بيند، هر كس هم جاى او باشد، در پوست خود نمى گنجد، ابراهيم عبّاسى و ديگر بزرگان بنى عبّاس و سادات حسنى همه با او بيعت كرده اند. سيدمحمّد خبر ندارد كه ابراهيم عبّاسى چه نقشه هايى در سر دارد. امام صادق(ع) هر وقت به سيّدمحمّد نگاه مى كند، اشك از چشمانش جارى مى شود، امام مى داند كه او با اين كار نه تنها به حكومت و خلافت نمى رسد، بلكه به دست بنى عبّاس كشته خواهد شد! چرا به پسرم حسادت مى ورزى؟ آن نيز در كوفه تقديم خواهد شد. عبيد الله بن عبّاس تا به حال اين همه پول نديده است! ديگر فكر او به اين پول ها متوجّه شده است، او ديگر نمى تواند فكر كند كه آخر چطور ممكن است امام حسن(ع) با معاويه صلح كرده باشد و به او خبر نداده باشد. آرى، معاويه براى فريب دادن فرمانده كوفه، يك دروغ بزرگ گفت و او هم آن را باور كرد. او با خود فكر مى كند حالا امام حسن(ع) با معاويه صلح خواهد نمود پس چه خوب است كه در اين كار پيش قدم شده و يك ميليون درهم هم به دست بياورم. قرار بر اين مى شود كه نيمه شب، وقتى كه همه در خواب هستند فرمانده سپاه كوفه به اردوگاه معاويه برود. چرا هيچ كس جواب نمى دهد؟د. عبيد الله بن عبّاس دستور مى دهد تا همه، خيمه فرماندهى را ترك كنند. اكنون فرستاده معاويه به عُبيد الله بن عبّاس مى گويد: ـ آيا خبر دارى كه حسن بن على به معاويه نامه نوشته است؟ آيا مى دانى كه او مى خواهد صلح كند؟ ـ آخر چگونه چنين چيزى ممكن است؟ ـ معاويه مرا فرستاده تا به تو اين خبر را بدهم، و به تو بگويم كه بعد از صلح كردن حسن بن على، تو مجبور هستى با من بيعت كنى، پس چه بهتر است كه الان با من بيعت كنى، زيرا در اين صورت من يك ميليون درهم به تو پول مى دهم. ـ يك ميليون درهم! ـ آرى، نگاه كن، اين كيسه ها را كه مى بينى پانصدهزار درهم است كه همين حالا تقديم شما مى شود و بقيهرا گرفته است، آرى! ابراهيم عبّاسى به فكر ادامه راه پدر است، او همان برنامه هاى پدر را ادامه مى دهد و خواب هايى براى خليفه شدن ديده است! ابراهيم عبّاسى به خوبى مى داند كه اگر اكنون نام خودش را ببرد، هرگز موفّق نخواهد شد، پس بايد از نام «آل محمّد» استفاده كند و با برنامه به سوى هدف خويش پيش رود. ابراهيم عبّاسى انسان زيركى است، او امروز با سيّدمحمّد بيعت كرد، او به فكر آينده است، خودش براى دست گرفتن حكومت نقشه هايى دارد، امّا آينده مشخّص نيست، معلوم نيست كدام گروه پيروزِ اين ميدان خواهند بود، او امروز با سيّدمحمّد بيعت مى كند تا در صورت شكست برنامه هاى خودش، در حكومينه سازى مى كرد، او به ياران خود توصيه كرد تا به خراسان بروند و مردم را به «الرضا من آل محمّد» فرا خوانند و هرگز نام كسى رابه زبان نياورند! الرضا من آل محمّد! اين جمله يعنى چه؟ فرمانروايى از آل محمّد كه مردم خلافت او را بپذيرند. سؤال مهم اين است، چرا محمّدعبّاسى به ياران خود اين دستور را داد؟ چرا اسم رهبر قيام را مخفى كرد؟ او چه خيالى در سرداشت؟ محمّدعبّاسى در سال 125 هجرى از دنيا رفت، او قبل از مرگ خود، پسرش، ابراهيم عبّاسى را به عنوان جانشين خود معرّفى كرد. اين سرگذشت پدر ابراهيم عبّاسى بود. تو پدر او را به خوبى شناختى. اكنون كه پدر از دنيا رفته است، پسر جاى او |م ايمانم كامل تر شده است؟ براى همه ما لحظاتى پيش مى آيد كه احساس مى كنيم به خدا نزديك تر شده ايم و به معنويت گرايش بيشترى پيدا كرده ايم. مثلا در ماه رمضان و شب هاى قدر، دلهاى ما روشن مى شود و نور ايمان را در وجود خود احساس مى كنيم. به راستى اوّلين و مهمترين نشانه زياد شدن ايمان چيست؟ ما از كجا بفهميم كه ايمان ما كامل تر شده است؟ آيا موافقى همين سؤال را از امام صادق(ع) بنماييم؟ اين پاسخ آن حضرت است: «هر چه ايمان شما بيشتر شود محبّت شما به همسرت بيشتر مى شود». يعنى حواست باشد، اگر تو به سوى خدا ميل پيدا كردى و نماز و عبادتت بيشتر شد، بايد ببينى آيا همسر خود را بيشتر خود گرفت. رهبرِكيسانى ها تا لحظه مرگ نزد محمّدعبّاسى بود. در اين مدّت كيسانى ها نزد رهبر خود مى آمدند و نامه ها را از او مى گرفتند و به خراسان مى بردند. بعد از مدّتى رهبرِكيسانى ها بيمار شد، او به ياران خود گفت كه بعد از او محمّدعبّاسى جانشين او مى باشد و بايد به اطاعت او درآيند و او را امام خود بدانند. رهبرِكيسانى ها همه اسرار خود را براى محمّدعبّاسى بيان كرد و به او گفت كه بايد قيام را از خراسان شروع كند. در واقع او نتيجه چندين سال زحمت خود را به محمّدعبّاسى سپرد و جان داد. اين چنين شد كه محمّدعبّاسى امام كيسانى ها شد و مخفيانه با آنان در ارتباط بود و براى قيام زيام بر ضد حكومت اُمويّان در سر داشت و به صورت پنهانى مشغول جمع كردن نيرو بود، او ياران خود را به خراسان مى فرستاد تا براى قيام زمينه سازى كنند. در سال 99 حكومت بنى اُميّه از ماجرا باخبر شد، رهبرِكيسانى ها را به دمشق دعوت كرد و به ظاهر از او احترام زيادى گرفت. حكومت در راه بازگشت كسى را مأمور كرد تا به رهبرِكيسانى ها شير زهرآلودى بدهند و او را از پاى درآورند، امّا او از اين توطئه جان سالم به در برد. رهبرِكيسانى ها نزد محمّدعبّاسى رفت و مهمان او شد. اين ماجراى آمدن رهبرِكيسانى ها نزد محمّدعبّاسى بود. برايت گفتم كه با آمدن اين مهمان، زندگى محمّدعبّاسى، رنگ تازه اى بهشت پدر (يعنى محمّدعبّاسى) را برايت بگويم: محمّدعبّاسى يكى از بزرگان بنى عبّاس بود و در منطقه حُميمَه كه در اردن واقع است، زندگى مى كرد. او زندگى معمولى خودش را داشت، تا اين كه يك روز مهمانى برايش آمد و زندگى او رنگ سياسى به خود گرفت. اين مهمان، رهبرِكِيْسانى ها بود. كيسانى ها يا فرقه كيسانيّه، ديگر چه گروهى بودند؟ آنان محمّدحنفيّه را به عنوان امام چهارم خود قبول داشتند. محمدحنفيّه پسر على(ع) است و نام مادرش حنفيّه است. محمّدحنفيّه در سال 81 از دنيا رفت. كيسانى ها، پسرِ محمّدحنفيه را به عنوان امام پنجم و رهبر خود انتخاب نمودند. رهبرِكيسانى ها برنامه هايى براى قشه ها و برنامه هايى در سر دارد؟ ابراهيم عبّاسى در ميان خراسان طرفداران زيادى دارد و همين لحظه هم ياران او در حال گفتگو با مردم آن سرزمين هستند تا زمينه را براى قيام آماده كنند. به راستى چگونه شده است كه كار ابراهيم عبّاسى به خراسان رسيده است؟ چگونه اين ارتباط بين او و مردم خراسان ايجاد شده است؟ او كه تا به حال به خراسان نرفته است. من مى خواهم از ابراهيم عبّاسى برايت سخن بگويم، امّا تا پدر او را براى تو معرّفى نكنم، نمى توانم راز اين پسر را برايت آشكار كنم، تو بايد اين پدر و پسر را هم زمان به خوبى بشناسى، (ابراهيم عبّاسى، پسرِ محمّدعبّاسى است). اكنون مى خواهم سرگذ عهد آسمانى نيست؟ مگر خدا امام را براى هدايت و رهبرى ما انتخاب نكرده است؟ آرى! آنان امام صادق(ع) را به عنوان بزرگ سادات حسينى قبول دارند و بس! گويا آنان فقط امام را به اينجا دعوت كرده اند تا با سيدمحمّد بيعت كند. اين هدف آنان است! افسوس كه اين سادات حسنى و بنى عبّاس راه را گم كرده اند، امام زمان خود را رها كرده و به دنبال امامى رفته اند كه خودشان براى خود ساخته اند. * * * اكنون مى خواهم برايت در مورد ابراهيم عبّاسى سخن بگويم، او را ديدى كه چگونه با سيّدمحمّد بيعت كرد؟ تو بايد در مورد او بيشتر بدانى! آيا مى دانى كه عدّه اى او را امام خود مى دانند؟ آيا مى دانى او نقرسيد، كاش اين مردم امروز به سخن امام گوش فرا مى دادند، افسوس! به هر حال، من امروز فهميدم كه امام حتّى در ميان بستگان خود هم، تنهاست. من مظلوميّت امام را با چشم خود ديدم،امام از سر دلسوزى به پدر سيّدمحمّد خبر داد كه چنين كارى نكند، زيرا اين كار باعث كشته شدن سيّدمحمّد خواهد شد، امّا او تصوّر مى كرد كه امام از روى حسادت اين حرف را مى زند. آخر، امام كه برگزيده و حجّت خداست، چگونه مى تواند حسادت بورزد؟ صبر كن، فهميدم! من چقدر حواسم پرت است! اگر اين مردم امامت امام را قبول داشتند كه اصلاً اين حرف ها را نمى زدند و دور هم نمى نشستند تا براى خود امام تعيين كنند؟ مگر امامتد». مردمى كه در آنجا هستند، به هم نگاه مى كنند، آن ها بايد تصميم بزرگ خود را بگيرند. سرانجام خيلى از كسانى كه در اينجا هستند با سيّدمحمّد بيعت مى كنند و اين گونه است كه سيّدمحمّد به عنوان رهبر قيام انتخاب مى شود. در اينجا يكى از بزرگان بنى عبّاس به چشم من مى آيد كه بسيار انقلابى به نظر مى رسد، نام او ابراهيم عبّاسى است و با سيّدمحمّد بيعت مى كند، ولى امام صادق(ع) با سيّدمحمّد بيعت نمى كند. امام مى داند كه سيّدمحمّد مهدى موعود نيست. امام حقيقت را بيان مى كند، امّا كسى سخن او را نمى پذيرد. امام پيش بينى كرد كه با اين كار، سيّدمحمّد كشته خواهد شد و هرگز به حكومت نخواهد . پدرِسيّدمحمّد انتظار شنيدن چنين حرفى را ندارد، ناراحت مى شود و به امام مى گويد: «چنان سخن مى گويى كه گويى علم غيب دارى! تو مى گويى پسرم سيّدمحمّد مهدى موعود نيست، از كجا چنين مى گويى؟ گويا به پسرم حسودى مى كنى!». امام در جواب مى گويد: «به خدا قسم، سخن من از روى حسد نيست. من حقيقت را گفتم، تو با اين كار پسر خود را به كشتن مى دهى...». * * * در اين لحظه جوانى از ميان برمى خيزد و مى گويد: «اى مردم! چرا مى خواهيد خود را فريب دهيد؟ همه به سيّدمحمّد چشم دوخته اند و او امروز مايه اميد مردم ستمديده است. مردم فقط دعوت سيّدمحمّد را اجابت مى كنند، زيرا او را مهدى موعود مى داننود، دوازده هزار نفر از بهترين نيروهاى كوفه با او به سوى معاويه حركت مى كنند. آنها در مَسْكِن (شمال بغداد) با سپاه معاويه روبرو مى شوند و دو لشكر در مقابل هم صف آرايى مى كنند. معاويه به فكر اين است كه هر طور هست اين فرمانده را نيز مانند دو فرمانده قبلى با پول بخرد. البتّه او مى داند كه عُبيد الله بن عبّاس، پسر عموى امام حسن(ع) است و نمى توان فقط او را از راه پول جذب كرد. اينجاست كه معاويه از راه نيرنگ وارد مى شود و يكى از فرماندهان خود را به نزد عُبيد الله بن عبّاس مى فرستد. فرستاده معاويه به نزد عُبيد الله بن عبّاس مى آيد و از او مى خواهد تا با او به طور خصوصى، سخن بگوون سازد». آن طرف را نگاه كن! امام صادق(ع) وارد مى شود، پدر سيّدمحمّد از جا بر مى خيزد و امام را بالاى مجلس كنار خود مى نشاند. در اين هنگام پدرِسيّدمحمّد مى گويد: «شما مى دانيد كه پسر من، سيّدمحمّد، همان مهدى موعود است كه پيامبر وعده آمدن او را داده است، بياييد با او بيعت كنيم». امام رو به پدرِسيّدمحمّد مى كند و مى گويد: «اين كار را نكنيد، نه پسر تو مهدى موعود است و نه اين زمان، زمان ظهور مهدى. اگر تو مى خواهى براى امر به معروف و نهى از منكر قيام كنى، ما با خود تو بيعت مى كنيم، تو بزرگ ما هستى، امّا پسرت سيّدمحمّد هنوز جوان است. مردم از تو بيشتر اطاعت مى كنند تا از پسرتن حضرت چه جوابى خواهد داد؟ اين سخن آن حضرت است: «بهترين شما كسى است كه نسبت به خانواده خود، بهتر باشد». با اين حساب، كسى كه اهل نماز و طاعت است، ولى با خانواده خود خوش اخلاق نيست، برنده مسابقه ما نخواهد بود. آن نيكو كارى كه به خانواده هاى بى بضاعت، كمك مالى زيادى مى كند، ولى همسرش را در حسرت محبّت و عشق، باقى مى گذارد، بهترين مردم نيست. آيا مى دانيد هر كسى كه با خانواده خود نيكو رفتار كند خداوند بر عمر او مى افزايد. برادر خوب من! همسر شما امانت خداست در دست شما! اين دستور اسلامى است كه بايد امانت را محافظت كنى! امير المؤمنين(ع) فرمود: «زنان، امانت خدا در پيش شما ه̱ فرو مى برد، آرى! من بايد مطيع امام خود باشم، به راستى آيا زيد براى اين قيام خود از امام صادق(ع) اجازه گرفته است؟ اصلاً او به امامت آن حضرت ايمان دارد؟ زيد نگاهى به ما مى كند و مى گويد: «ما از خاندان پيامبر هستيم. كسى كه در خانه خود بنشيند و قيام نكند، امام نيست! كسى امام است كه شمشير بكشد و با ستمكاران جهاد كند». اين سخن زيد مرا به فكر فرو مى برد، آيا هر كس از خاندان پيامبر باشد و دست به شمشير ببرد، امام است؟ پيرمردى كه در ميان جمع نشسته است رو به زيد مى كند مى گويد: «اى زيد! على(ع) امام اوّل ما شيعيان است. وقتى پيامبر از دنيا رفت، مردم حق او را غصب كردند. على(ع) بيست و پشه اى مى نشينم. بزرگان زيادى در اينجا جمع شده اند، آن مرد را مى بينى كه در آنجا نشسته است، اسم او نُعمان است. او مغازه صرافى در بازار كوفه دارد. همه او را مى شناسند. اكنون زيد رو به نُعمان مى كند و مى گويد: ـ اى نعمان! گويا راه تو از راه من جداست، آيا نمى خواهى با من بيعت كنى؟ ـ تو چه تصميمى گرفته اى؟ ـ من مى خواهم قيام كنم و اين حكومت را سرنگون سازم. از تو مى خواهم مرا يارى كنى. ـ اى بزرگوار! من اين كار را نمى كنم. ـ آيا تو جان خود را دريغ مى دارى؟ ـ اى زيد! من بايد در اين زمان، از حجّت خدا پيروى كنم. اگر تو حجّت خدا نباشى، پس براى چه با تو بيعت كنم؟ جواب نُعمان مرا به فك خود بيعت كنند. نگاه كن! پدرِ سيّدمحمّد براى مردم سخن مى گويد، همه به سخنان او گوش فرا مى دهند، او به لزوم قيام مردم تأكيد مى كند و از همه مى خواهد تا آماده قيام شوند. هنوز امام صادق(ع) به اين جمع نيامده است، امّا يك نفر به دنبال او رفته است و امام تا لحظاتى ديگر به اين مجلس خواهد آمد. پيرمردى از ميان برمى خيزد و مى گويد: «همه مردم چشم به شما و تصميم شما دوخته اند، اين خواست خدا بوده است كه شما در اين جمع حضور داشته باشيد. يكى را از ميان خود به عنوان رهبر و امام خود انتخاب كنيد و با او بيعت كنيد، شما بايد بر بيعت و پيمان خود پايدار بمانيد تا خداوند اين حكومت ظلم را سرنگ است، كوفه دروازه ايران است! من در فكر هستم كه آيا نزد زيد بروم و با او بيعت كنم يا نه؟ زيد فرزند امام سجاد(ع) است، او عموىِ امام صادق(ع) است، مى خواهد انقلاب كند و اين حكومت فاسد را نابود كند، آيا بايد او را يارى كنم؟ فكرى به ذهنم مى رسد، تصميم مى گيرم به خانه زُراره بروم و با او مشورت كنم. آيا تو هم همراه من مى آيى؟ من سؤال خود را از زُراره مى پرسم، زُراره نگاهى به من مى كند و مى گويد امشب قرار است من با عدّه اى از دوستانم به ديدار زيد برويم و با او سخن بگوييم، تو هم مى توانى همراه ما بيايى! * * * در تاريكى شب به سوى خانه يكى از ياران زيد مى روم، سلام مى كنم و در گو من تصميم خود را گرفته ام. ـ صلاح مملكت خويش، خسروان دانند. اينجاست كه زيد همراه با پسرش به سوى كوفه بازمى گردد و پسرعموىِ زيد به سوى مدينه مى رود. با بازگشت زيد به كوفه، اين شهر آماده انقلاب مى شود، مردم اميد دارند كه به زودى حكومت استبدادى هشام به دست زيد سرنگون خواهد شد. * * * زيد حركت خود را آغاز مى كند، او به قبيله هاى مختلف نامه مى نويسد و آنان را به بيعت با خود فرا مى خواند. او زندگى مخفيانه اى را آغاز كرده است و هر چند وقت در خانه يكى از يارانش به سر مى برد تا حكومت نتواند او را پيدا كند. حتماً مى دانى كه اگر زيد بتواند بر كوفه مسلط شود، گام بزرگى برداشتهيامبر بود. بعضى از جوانان بنى عبّاس طرفدار سيّدمحمّد هستند و با او ارتباط دارند. آن ها خيال مى كنند كه سيّدمحمّد به زودى قيام خواهد كرد و بنى اُميّه را نابود خواهد كرد. حكومت مركزى ضعيف شده است، بزرگان بنى اُميّه در حال جنگ قدرت هستند، در ميان آنان اختلاف افتاده است، آشوب همه جا را فرا گرفته است، براى همين است كه بنى عبّاس و سادات حسنى به فكر قيام افتاده اند. آن ها براى آينده برنامه ريزى مى كنند. * * * اينجا منطقه «اَبوا»، روستايى در بين راه مدينه و مكّه است، امروز گروهى از مخالفان حكومت در اينجا جمع شده اند. بنى عبّاس، سادات حسنى. گويا آن ها مى خواهند با رهب اين گلّه گوسفند از كيست؟ او به من گفت: صاحب اين گوسفندان، حضرت ابراهيم(ع) است، همان كه دوستِ خداوند (خليلُ الله) است، من مدت سه سال است كه دعا مى كنم تا خدا مرا موفق به ديدار دوستِ خودش حضرت ابراهيم(ع) بنمايد، آرزوى من اين است كه "خليل الله" را ببينم». اينجا بود كه حضرت ابراهيم(ع) تبسمى كرد و به او فرمود: «خدا دعاى تو را مستجاب كرد! من ابراهيم هستم!». اشك در چشمان آن مرد حلقه زد، و از جاى خود برخواست و حضرت ابراهيم(ع) را در آغوش گرفت. او بسيار خوشحال بود كه سرانجام، خدا دعاى او را مستجاب كرد و توفيق ديدار حضرت ابراهيم(ع) را به او داد. )سه سال است كه دعايم مستجاب نمى شود! اين فرصتى است تا آنان با امام خود ديدار كنند، آنان تاكنون فقط درباره امام سخن ها شنيده اند، امّا شنيدن كى بود مانند ديدن! آنان نزد امام مى روند و از علم و دانش آن حضرت بهره مى برند و از اين فرصت كمال استفاده را مى كنند، هر وقتى كه تو نزد امام بروى، مى بينى عدّه اى اطراف او هستند و از او سؤال مى كنند و جواب مى شنوند. * * * سال هاست كه قبر على(ع) مخفى است، مردم مى دانند كه امام حسن و امام حسين(ع)، شبانه پيكر على(ع) را از كوفه خارج كردند و در اطراف كوفه دفن كردند، امّا هيچ كس از قبر على(ع) خبر ندارد. اكنون امام مى خواهد بعد از سال ها قبر على(ع) را براى شيعيان آشكار كند. زرگان كوفه اين سخن را مى شنود، او به زيد مى گويد: «اى زيد! پسرعموىِ تو حسود است و نمى تواند مقام تو را ببيند، او خيال مى كند كه خودش شايستگى براى رهبرى اين قيام را دارد». زيد به پسرعموى خود رو مى كند و مى گويد: ـ اى پسر عمو! اگر اين مردم على(ع) را تنها گذاشتند، براى اين بود كه مردم شام از معاويه حمايت مى كردند. هنگامى حسين(ع) با يزيد در افتاد كه بنى اُميّه در اوج قدرت بودند، امّا امروز شرايط به گونه اى است كه مى توان بنى اُميّه را شكست داد. ـ من مى ترسم اگر با اين مردم همراه شوى و به كوفه بازگردى، در موقع كارزار بر خلاف آنچه مى پندارى هيچ كس نزد آنان پست تر از تو نباشد. ـيدند. مردم كوفه قسم ياد مى كنند كه اين بار هرگز فريب نخواهند خورد و تا پاى جان در راه او خواهند ايستاد. زيد در لحظه مهم تاريخ ايستاده است، نگاهى به اين مردم مى كند، شور آنان را مى بيند، او تصميم مى گيرد به سوى كوفه باز گردد. پسرعموىِ زيد همراه اوست. او به زيد رو مى كند و مى گويد: «اى زيد! اينان مى خواهند تو را فريب بدهند، فراموش نكن كه اين مردم على(ع) را تنها گذاشتند و به سخنش گوش ندادند، با حسن(ع) بيعت كردند ولى هنگام جنگ با معاويه بر سر حسن(ع) هجوم آوردند و او را زخمى كردند و غربتش را رقم زدند. اينان حسين(ع) را به شهر خود دعوت كردند و سپس به روى او شمشير كشيدند». يكى از ب ى خواست دعا كند و از خدا حاجتى را بطلبد، به سجده مى رفت و در آن حال هفت بار مى گفت: يا أَرْحَمَ الرّاحِمينَ (اى مهربان ترين مهربانان). امام صادق(ع) فرمودند: هر مؤمنى كه اين عمل را انجام دهد خداوند به آن مؤمن خطاب مى كند: «من آن مهربان ترين مهربانان هستم، حاجت خود را بگو». 5. در سجده نماز اين دعا را بخوان امام باقر(ع) به يكى از ياران خود دستور دادند براى اين كه بركت زندگيت زياد شود در نماز واجب، هنگامى كه در سجده هستى اين دعا را بخوان: يا خَيْرَ الْمَسْئُولينَ وَيا خَيْرَ الْمُعْطينَ، اُرْزُقْني وَاُرْزُقْ عَيالي مِنْ فَضْلِكَ الْواسِعِ فَإنَّكَ ذوُ الْفَضْلِ اپيش از اين مرده بودى و ما هم، همه، مرده بوديم و چنين روزى را نمى ديديم، ببين كه چگونه ما شكست خورده ايم و اهل شام پيروز شدند». اين سخن بر امام بسيار گران مى آيد، آخر حُجْر يكى از بهترين شيعيان مى باشد، سخن او آن هم در حضور معاويه، دل امام را به درد مى آورد. نگاه كن، امام از جاى خود بر مى خيزد و از مسجد بيرون مى رود. آرى، سخن معاويه اين قدر امام را ناراحت نكرد كه سخن اين دوست! با خارج شدن امام از مسجد، مردم هم، كم كم به خانه هاى خود مى روند. اكنون، حُجْر درِ خانه خود نشسته است و در فكر است كه چرا آن سخن را به امام حسن(ع) گفته است، او با خود مى گويد: «آخر مگر او امام من نيس۪، مگر من نبايد تسليم او باشم، چرا من چنين سخنى را در حضور معاويه به امام خود گفتم، چرا او را دشمن شاد نمودم؟». او نمى داند چه كند، خيلى دلش مى خواهد كه به ديدار امام حسن(ع) برود امّا خجالت مى كشد. ناگهان در خانه به صدا در مى آيد، امام حسن(ع) كسى را فرستاده تا از حُجْر دعوت كند كه به خانه او بيايد. حُجْر خيلى خوشحال مى شود و با عجله به سوى خانه امام حسن(ع) مى رود. او وارد خانه امام مى شود تا نگاهش به آن حضرت مى خورد شروع به گريه كردن مى كند. امام نگاهى به او مى كند و مى گويد: «اى حُجْر، من با معاويه صلح كردم تا شيعيان باقى بمانند، اگر من اين كار را نمى كردم معاويه، همه شيع; امام از اين فرصت استفاده كند و به مردم اجازه قيام را بدهد و آن وقت، همين مردم، در همين مجلس، كار معاويه را تمام مى كردند. درست است كه معاويه فاسق است; امّا در مرام امام حسن(ع)، نامردى وجود ندارد. اگر امام دستور حمله به معاويه را مى داد تاريخ به گونه اى ديگر رقم مى خورد; امّا همه اينها به قيمت يك نامردى بود. در اين معامله مهم، امام حسن(ع) مردانگى را انتخاب كرد و همين، رمز بقاى نام اوست. براى همين است كه هر كس با مكتب شيعه آشنا مى شود شيفته اش مى شود. امام حسن(ع) را نگاه كن! چه استوار بر قلّه مردانگى ايستاده و به همه تاريخ، درس مروّت و جوانمردى مى دهد. در اوج مردانگى  مى خيزد و به نزد امام حسن(ع) مى آيد و مى گويد: ـ جانم به فدايت، چرا شما با معاويه بيعت كرديد و ما را امر به بيعت با او نموديد؟ در حالى كه شما نيروهاى زيادى داشتيد و مى توانستيد با او جنگ كنيد. ـ الان مى خواهى چه بگويى؟ ـ من مى گويم كه بيعت خود را با معاويه بشكنيد و همين الان دستور جنگ بدهيد براى اين كه معاويه، به شرايطى كه در صلح نامه آمده است عمل نخواهد نمود. ـ اى مُسيّب، آيا درست است كه ما به پيمان خود وفا نكنيم؟ ما با معاويه بيعت كرده ايم و هيچگاه پيمان خود را نمى شكنيم، اگر ما مى خواستيم از راه نيرنگ و فريب وارد شويم، هرگز دشمنان بر ما پيروز نمى شدند. آرى، كافى بو gS4    iS كاش ديگر روى شما را نبينم!  تا شما نماز بخوانيد و روزه بگيريد. جنگ من با شما براى اين بود كه مى خواستم امير شما گردم، اكنون خداوند مرا به آرزويم رساند. در صلح نامه اى كه من با حسن بن على امضا كردم، شرايطى ذكر شده است و من هم آنها را امضا و مهر كرده ام امّا بدانيد كه من همه آن شرايط را زير پا مى نهم و به هيچ يك از آنها عمل نخواهم نمود». ناگهان، مردم كوفه عصبانى مى شوند، از هر گوشه مسجد سر و صدا بلند مى شود، آشوبى بر پا مى شود. ترس بر دل معاويه مى نشيند، به راستى معاويه چه اشتباه بزرگى كرد كه چنين حرفى را زد، او اكنون پشيمان است و نمى داند چه كند. مُسيّب يكى از ياران امام حسن(ع) است، او از جاى خود بردا شوم من قسم خوردم كه با معاويه روبرو نشوم مگر اينكه بين من و او شمشير و نيزه باشد. امام حسن(ع) با خود فكر مى كند اگر همه ياران من مانند قَيس اين گونه باوفا بودند كار به اينجا كشيده نمى شد. به معاويه خبر مى دهند كه قَيس چنين قسمى خورده است، او خنده اى مى كند و مى گويد: «مگر قَيس قسم نخورده است كه مرا ملاقات نكند مگر اينكه بين من و او شمشير و نيزه ها باشد، اكنون، چند شمشير و نيزه در مقابل من قرار دهيد تا قسم قَيس درست باشد». اطرافيان معاويه نيزه و شمشيرهايى را مقابل معاويه مى گذارند و قَيس به نزد معاويه مى رود و با او بيعت مى كند. شمشيرها و نيزه ها را به مسجد بياوريد ن مى شود. معاويه در اين نامه از امام خواسته است امر حكومت را به او واگذار كند. اين چيز تازه اى نيست، ولى آنچه مهم است اين است كه معاويه در نامه خود اشاره به نامه هايى مى كند كه ياران امام حسن(ع) براى او نوشته اند. اكنون، معاويه، همان نامه ها را براى امام حسن(ع) فرستاده است. امام، اين نامه ها را باز مى كند، آرى، اين دست خط بزرگان كوفه است: «اى معاويه، هر چه سريع تر به سوى ما بيا، ما به تو قول مى دهيم كه وقتى لشكر تو به نزديكى ما رسيد ما حسن بن على را اسير كرده و تحويل تو دهيم». در نامه ديگرى نوشته شده است: «اى معاويه، به سوى كوفه بيا كه ما همه، گوش به فرمان تو هستيم، هر وق ت تو دستور بدهى ما حسن بن على را به قتل خواهيم رساند». خدايا! اين نامه ها را چه كسانى نوشته اند؟ اين نامه ها را همان افرادى نوشته اند كه الان در اردوگاه امام حسن(ع) هستند. خدايا اين چه غربت و مظلوميّتى است كه من مى بينم! اشك در چشم امام حسن(ع) حلقه مى زند، خدايا! همين مردم با من بيعت كردند، من به اميد يارى آنها از خانه و كاشانه ام بيرون آمده ام; امّا اكنون، اين گونه در حق من نامردى مى كنند. خدايا! من با اين مردم چه كنم، من مى خواهم دين تو را از انحراف نجات دهم و اين مردم قصد جان مرا دارند. همسفرم! اين طور كه معلوم است دختر معاويه عاشقان زيادى پيدا كرده است! آخر مگر دختر در كوفه پيدا نمى شود كه اين مردم اين گونه عاشق اين دختر شده اند. البتّه معلوم است كه دختر زياد است; امّا هيچ كدامشان، دختر معاويه نمى شوند، كسى كه دامادِ معاويه بشود به گنج بزرگى رسيده است. كيسه هاى طلاى سرخ، حكومت و رياست و دختر معاويه، همه اينها را مى توان با ريختن خون امام حسن(ع) بدست آورد. امان از دوستى و محبت دنيا! معاويه مردم زمانه خود را به خوبى مى شناخت، مى دانست كه آنها عاشق پول و رياست هستند. به راستى كه محبّت به دنيا، ريشه همه پليدى ها و پستى هاست! بار خدايا! ما به تو پناه مى بريم از اين كه دنيا را معشوق و محبوب خود قرار دهيم. همه ما، آماده كشتن تو هستيممى خواهد زبان و دست هاى اين سردار شجاع را قطع كند. گوش كن، اين معاويه است كه سخن مى گويد: «من قول مى دهم كه همه ياران امام حسن(ع) در امن و امان باشند مگر قَيس، من بايد او را مجازات كنم». عبد الله بن حارث از جا بلند مى شود و مى خواهد خيمه را ترك كند، براى اين كه امام حسن(ع) تاكيد زيادى كرده است كه ما به شرطى صلح مى كنيم كه معاويه شرايط ما را قبول كند. معاويه پشيمان مى شود و فرياد مى زند: «صبر كن، باشد قبول مى كنم، من به قَيس امان مى دهم». آرى، معاويه براى به دست آوردن اين لحظه، ميليون ها سكّه طلا خرج نموده و زحمت زيادى كشيده است، خوب نيست كه به خاطر يك كينه اى كه از قَيس دا ولين شرط امام حسن(ع) خبر داريد؟ شرط اول اين است كه همه شيعيان در امن و امان باشند. معاويه تا اين سخن را مى شنود مى گويد: «من قسم خورده ام كه اگر به قَيس دسترسى پيدا كنم زبان و دست او را قطع كنم». آرى، قَيس، همان فرمانده اى است كه فريب پول هاى معاويه را نخورد، همان كسى كه فقط با چهارهزار نفر، توانست مدّتها سپاه معاويه را زمين گير كند. همان قَيس كه وقتى معاويه او را يهودى خطاب كرد، او هم معاويه را بت پرست خطاب كرد. معاويه همواره در جنگ صفّن مى گفت كه مالك اَشتَر و قَيس دو بازوى قوىّ على هستند، مالك اشتر را كه با سمّ شهيد كرد و اكنون مى خواهد قَيس را هم شهيد كند. معاويه ران باقى مانده او قسم خورده اند تا پاى جان در راه امام حسن(ع) جانفشانى كنند. امّا اگر اينها كشته شوند ديگر نمى توان به آسانى، جايگزين آنها را پيدا كرد. بايد سال ها بگذرد تا افرادى همچون اينان تربيت شوند، تربيت افرادى كه از پول بگذرند بسيار سخت است. خبرى در سپاه كوفه به سرعت منتشر مى شود: «قَيس كشته شد». اين شايعه را هواداران معاويه در دهان مردم انداخته اند تا اگر كسى هم به فكر يارى كردن امام باشد روحيه خود را از دست بدهد. آرى، معاويه براى شكست امام حسن(ع)، از شيوه جنگ روانى استفاده مى كند و مى خواهد از اين راه روحيه سپاهيان امام را در هم بشكند. عشق يك ميليون درهم! ع شود، معاويه، همه اين شيعيان را به قتل خواهد رسانيد و خاندان بنى هاشم را قتل عام خواهد كرد. معاويه مى خواهد هيچ اثرى از خاندان پيامبر باقى نماند. در اين جنگ ممكن است معاويه هزاران نفر از ياران خود را از دست بدهد امّا براى او كارى ندارد كه ياران جديدى براى خود درست كند. هر كس كه پول را دوست داشته باشد مى تواند در لشكر معاويه قرار گيرد، او با پول بيت المال مى تواندهزاران نفر ديگر را به سوى خود جذب كند. اما براى اين كه يك نفر، پيرو مكتب شيعه باشد بايد پول را دوست نداشته باشد، دلش از محبت دنيا خالى باشد تا بتواند تا آخر عمر، شيعه باقى بماند. درست است كه الان قَيس و ياد، چه كسى بهتر از پسر عموى امام كه او هم فريب معاويه را خورده است. معاويه اين بار با سكّه هاى طلا به جنگ آمده است. امام با خود فكر مى كند اگر او به جنگ معاويه برود، در همان شب اول بسيارى از اين مردم به لشكر معاويه خواهند پيوست. چون معاويه همراه خود آن قدر پول آورده است كه بتواند تمام سپاه كوفه را بخرد. وقتى كه پسر عموى امام، به خاطر پول، امام را تنها بگذارد ديگر تكليف بقيه مردم روشن است. ممكن است گروهى از شيعيان واقعى باقى بمانند ولى امام مى داند كه تعداد آنها بيش از پنج هزار نفر نخواهد بود، خوب، پنج هزار نفر در مقابل شصت هزار نفر چه كار مى توانند بكنند. اگر جنگ شروش گرفته است. او حبيب بن حمّار است، من او را مى شناسم او يكى از ياران حضرت على(ع) بوده است چرا اكنون پرچم دار معاويه شده است؟ مثل اينكه معاويه او را با پول خريده است. همسفر خوبم! خيلى دلم مى خواهد براى تو خاطره اى را نقل كنم. يك روز حضرت على(ع) در مسجد كوفه، بالاى منبر بود و مردم به سخنان او گوش مى دادند. ناگهان، آن حضرت به يكى از درهاى مسجد (باب الفيل) اشاره كرد و فرمود: «روزى فرا مى رسد كه معاويه از اين در، وارد اين مسجد مى شود در حالى كه حبيب بن حمّار پرچم او را به دوش گرفته است». حبيب بن حمّار از پايين منبر گفت: «يا على! من از شيعيان و ياوران شما هستم، آخر چگونه ممكن ست كه پرچم دار معاويه بشوم». آرى، حبيب بن حمّار آن روز تعجّب مى كرد; امّا امروز كه معاويه به او پول زيادى داده است پرچم معاويه را بر دوش مى كشد. معاويه از همان درى كه حضرت على(ع) پيش بينى كرده است، وارد مسجد كوفه مى شود. نگاه كن، امام حسن(ع) به مسجد آمده است، معاويه از امام حسن(ع) مى خواهد تا برخيزد و از مردم بخواهد تا با او بيعت كنند. امام حسن(ع) از جاى بر مى خيزد و چنين مى گويد: «اى مردم! اگر شما در سرتاسر زمين بگرديد غير از من و برادرم كسى را پيدا نمى كنيد كه جدّ او پيامبر باشد. آگاه باشيد كه خلافت و رهبرى مسلمانان حقّ من بود و معاويه براى رسيدن به آن به جنگ من آمد و من  نامه ها به صورت مخفيانه در ميان مردم كوفه پخش شده است، آرى، امروز ديگر دختر معاويه، عاشقان زيادى دارد! همسفر خوبم! اينجا ساباط است، ما هنوز تا ميدان جنگ فاصله زيادى داريم ولى امام حسن(ع) در زير لباس خود، زره پوشيده است. آيا مى دانى چرا؟ چون بعضى از ياران، جريان نامه هاى معاويه را به امام حسن(ع) خبر داده اند و جان امام در خطر است. اكنون وقت نماز شده است، همه سپاه كوفه در صف هاى نماز ايستاده اند، بيا من و تو هم در صف اول نماز بايستيم. امام حسن(ع) از خيمه فرماندهى بيرون مى آيد و همه جمعيّت، پشت سر امام به خواندن نماز مشغول مى شوند. اين جا اردوگاه سپاه كوفه است، وقت نمز است و مناجات با خدا. همه، مشغول خواندن نماز هستند كه ناگهان... تيرى به امام اصابت مى كند، نمى دانم اين تير از كجا مى آيد، تير از طرف خودى هاست، دشمن كه كيلومترها با ما فاصله دارد. همه مات و مبهوت هستند، عجب! يك نفر از داخل سپاه خودى به سوى امام تيراندازى كرده است. اين اولين سوء قصد به جان امام است. من فداى مظلوميّت تو! كسانى كه براى ياريت آمده اند اكنون قصد جان تو را نموده اند. تاريخ، دو نماز را هيچ گاه از ياد نمى برد، يكى نماز امام حسين(ع) در كربلا و ديگر نماز امام حسن(ع) در ساباط. اگر امام حسين(ع) در روز عاشورا در ميان دشمنان به نماز ايستاد چند تن از يارانش مثل پروانه، سينه سپر كردند و تيرهايى كه از طرف دشمن مى آمد به جان خريدند. امروز امام حسن(ع) در ميان ياران خود نماز مى خواند، اينجا كه ميدان جنگ نيست، اردوگاه نيروهاى خودى است; ولى در نماز به سويش تيراندازى مى كنند. خدا را شكر كه امام زره به تن دارد و براى همين آسيبى به او نمى رسد. هر شب، عدّه اى از اردوگاه، خارج مى شوند و به سوى سپاه معاويه مى روند تا با او بيعت كنند. آرى، روز به روز تعداد سپاه كوفه كم تر شده و بر تعداد لشكريان معاويه افزوده مى شود. به راستى چند نفر به امام حسن(ع)، وفادار خواهند ماند و تا آخر كار، حاضر خواهند بود در راه او، جانفشانى كنند؟ تير بر قلب خورشيدآنها چنين سخن مى گويد: «به راستى، ما براى مقابله با حسين چه كنيم؟ آيا او را در مكّه به قتل برسانيم؟ در مكّه حتّى حيوانات هم، در امن و امان هستند. اگر ما حسين را در آن شهر به قتل برسانيم، همه دنياى اسلام شورش خواهند كرد. آن وقت ديگر آبرويى براى ما نخواهد ماند». همه در فكر هستند كه چه كنند. حمله به حسين در مكّه، براى حكومت يزيد بسيار خطرناك است و مى تواند پايه هاى حكومت او را به لرزه در آورد. مشكل يزيد اين است كه اكنون، مكّه در تصرّف امام حسين(ع) است. ايام حج هم نزديك است و همه حاجيان براى طواف خانه خدا به مكّه مى روند. مشاوران يزيد مى گويند: «ما نمى توانيم لشكرى به مكّه صلاح امّت را در صلح با او يافتم، اكنون بدانيد كه من با او بيعت كرده ام». آيا عَمْرو عاص را مى شناسى؟ همان كسى كه براى معاويه نقشه هاى زيركانه مى ريخت، همان كسى كه در جنگ صفّن دستور داد تا قرآن را بر سر نيزه ها بكنند. اكنون او بر مى خيزد و چنين مى گويد: «اى مردم عراق! ما و شما همه، مسلمان هستيم; امّا ميان ما اختلاف افتاد و شما در حقّ ما ظلم زيادى نموديد و امروز وقت آن رسيده است كه گذشته را جبران كنيد و با معاويه بيعت كنيد». مردم با معاويه بيعت مى كنند، ابتدا بزرگان قبيله ها و بعد ريش سفيدان پيش قدم مى شوند. آنجا را نگاه كن! قَيس كنار امام حسن(ع) ايستاده است، همان فرمانه شجاعى كه با چهارهزار نفر پيمان بسته بودند كه تا پاى جان در راه امام خود شمشير بزنند. اشك در چشمان او حلقه زده است، او باور نمى كرد كه چنين روزى را ببيند. آرى، اگر مردم كوفه بىوفايى نمى كردند، اگر فريب وعده هاى معاويه را نمى خوردند، هيچ وقت كار به اينجا نمى رسيد. او با خود فكر مى كند كه آيا من هم بايد با معاويه بيعت كنم؟ قَيس در حالى كه اشك در چشمش حلقه زده است رو به امام حسن(ع) مى كند و مى گويد: ـ اى پسر رسول خدا، آيا اجازه مى دهى كه با معاويه بيعت كنم. ـ آرى. ـ ولى من يك قسم مهم خورده ام. ـ چه قسمى؟ ـ آن روز كه معاويه براى من سكّه هاى طلا فرستاد، مى خواست من از شما يه برنامه ترور امام حسن(ع) را در دستور كار خود قرار داده است. البتّه جا دارد كه از من بپرسى اَشْعَث كيست؟ او يكى از بزرگان طايفه ربيعه است، او در ميان قبيله خود نفوذ زيادى دارد. معاويه مى داند كه او عاشق رياست و پول است، به راستى كه داماد معاويه شدن براى او بسيار مهم و جذاب است. فكر نكن كه معاويه فقط به اَشْعَث اين قول را داده است، او به بسيارى از بزرگان كوفه چنين نامه اى فرستاده است. اكنون عدّه زيادى به دنبال فرصت هستند تا امام حسن(ع) را ترور كنند. راستش را بخواهى من خيلى نگران هستم، آيا كسى هست كه به امام حسن(ع) خبر بدهد كه جان او در خطر است؟ عروس زيبا در كجاست؟دا مى زند و از او مى خواهد همراه عُبيدالله بن عبّاس برود و معاونت لشكر را به عهده بگيرد. حتماً مى خواهى اطلاعات بيشترى از قَيس بن سعد داشته باشى. قَيس يكى از ياران شجاع لشكر كوفه مى باشد، او افتخار داشته كه ده سال خدمتگزارى پيامبر را بنمايد و در جنگ هاى مهم در ركاب او شمشير بزند. وقتى كه همه مردم با ابوبكر (خليفه اوّل) بيعت كردند قَيس حاضر نشد با او بيعت كند. قَيس در جنگ نهروان، فرمانده قسمتى از لشكر حضرت على(ع) بود و امروز نيز آماده است تا در ركاب امام حسن(ع) جانفشانى كند. قَيس قامتى رشيد و اندامى قوى دارد و شجاعت او مثال زدنى است. عبيد الله بن عبّاس آماده حركت مى ش جلوگيرى كند. همسفر خوبم! به خاطر دارى كه دو فرمانده قبلى، بىوفايى نمودند و به سوى معاويه رفتند. امروز امام حسن(ع) مى خواهد پسر عموى خود را فرمانده سپاه عراق نمايد. آرى، چه كسى بهتر از عُبيد الله بن عبّاس! حتماً او را مى شناسى. عُبيدالله پسر عبّاس عموى پيامبر است، او همراه با برادرش عَبدالله بن عبّاس در لشكر امام حسن(ع) مى باشند. گوش كن! امام حسن(ع) با او سخن مى گويد: «من تو را با لشكرى دوازده هزار نفرى به سوى سپاه معاويه مى فرستم، تو همين امروز حركت كن و هر كجا كه به لشكر معاويه رسيدى از پيشروى آنها جلوگيرى كن تا من خود را به تو برسانم». اكنون امام قَيس بن سعد را ص آنها مى فرستد براى اين است كه اكنون حكومت خود را در خطر مى بيند; امّا وقتى كه خطر برطرف بشود ظلم و ستم هاى او هم شروع خواهد شد. به هر حال، تعدادى از مردم به سوى نُخَيْله (اردوگاه نظامى كوفه حركت مى كنند و امام لشكر خود را سامان دهى مى كند و به سوى معاويه به راه مى افتد. امام در مسير راه به ساباط (نزديك شهر مدائن) مى رسد و دستور مى دهد تا لشكر اردو بزنند. امام مى خواهد چند روزى اينجا بماند تا نيروهاى كمكى از شهرهاى ديگر عراق به او ملحق شوند. اكنون امام تصميم مى گيرد تا قسمتى از نيروهاى خود را زودتر به سوى معاويه اعزام كند تا از پيشروى بيشتر سپاه معاويه در داخل خاك عرا نفرى به سوى كوفه مى آيد، براى مقابله با لشكر معاويه، نياز به نيروهاى زيادى است. امام بار ديگر به شهر كوفه باز مى گردد و در مسجد به منبر مى رود و اين چنين مى گويد: «اى مردم، من مى توانم به خلوت تنهايى پناه ببرم و خدا را عبادت كنم ولى بدانيد اگر من حكومت را به معاويه واگذار كنم شما در حكومت او هرگز روز خوش نخواهيد ديد. من مى بينم روزى را كه فرزندان شما در آستانه خانه هاى فرزندان معاويه ايستاده باشند و از آنها آب و غذا بخواهند ولى كسى به آنها چيزى ندهد». آرى، مردم كوفه خيال مى كنند كه اين پول هاى معاويه ادامه پيدا خواهد كرد، آنها نمى دانند كه اين پول هايى كه معاويه براهستند ، امّا امشب در خانه على(ع) ، همه بيدار هستند ، على(ع) و سَلمى و فضه و يتيمان فاطمه(س) . على(ع) دارد بدن فاطمه(س) را غسل مى دهد ، بقيّه كمك مى كنند . فاطمه(س) وصيّت كرده است كه على(ع) او را با پيراهن غسل دهد . 97 ـ آخرين توشه از مادر على(ع) مى خواهد فاطمه(س) را در پارچه بهشتى كه پيامبر به او داده است، كفن نمايد . او دارد بندهاى كفن را مى بندد . ناگهان چشمش به فرزندانش مى افتد . آنها دوست دارند براى آخرين بار مادر خود را ببينند . على(ع) آنها را صدا مى زند و مى گويد: «عزيزانم ! بياييد و براى آخرين بار ، مادر خود را ببينيد» . يتيمان جلو مى آيند و با مادر سخن مى گويند: «مادر ، سل$م ما را به پيامبر برسان» . فاطمه(س) دست هاى خود را باز مى كند و فرزندانش را به سينه مى چسباند . صداى گريه فاطمه(س) با صداى گريه يتيمان در هم مى آميزد . صدايى از آسمان به گوش مى رسد: «اى على ! يتيمان را از مادر جدا كن ، فرشتگان از ديدن اين منظره به گريه افتاده اند». على(ع) جلو مى آيد و يتيمان را از مادر جدا مى كند . 98 ـ ابوذر با دوستانش مى آيد على(ع) ، رو به فرزندش، حسن(ع) مى كند و از او مى خواهد تا برود و به ابوذر خبر بدهد كه وقت تشييع جنازه فاطمه(س) فرا رسيده است . آرى ، على(ع) مى خواهد فاطمه(س) را شبانه دفن كند . حسن(ع) همراه با حسين(ع) به خانه ابوذر مى رود . ابوذر هم به خانه سى كوفه) حركت مى كنم تا جان خويش را فداى تو كنم». نگاه كن، او به سوى درِ مسجد مى رود و سوار بر اسب خود مى شود و به سوى نُخَيله مى رود. بىوفاترين پسر عموى دنيا يك نفر از جاى خود بلند مى شود و با صداى بلند با مردم كوفه اين چنين سخن مى گويد: «اى مردم كوفه، واى بر شما، آيا اين گونه امام خود را يارى مى كنيد؟ آيا از خدا نمى ترسيد؟». امام به سوى نُخَيله (اردوگاه كوفه) حركت مى كند، و مغيره بن نوفل را به عنوان جانشين خود در شهر قرار مى دهد و از او مى خواهد تا مردم را به جهاد تشويق كند. امام ده روز در نُخَيْله مى ماند; امّا جمعيّت زيادى به اردوگاه نمى آيند. معاويه با لشكر شصت هزاركن! آنان به زيد مى گويند: «اى پسر پيامبر! شهر ما را رها كرده و به كجا مى روى؟ در كوفه چهل هزار سرباز دارى تا با حكومت بجنگى و خليفه را سرنگون سازى». آنان اميد دارند كه خدا زيد را يارى خواهد كرد و او اين حكومت را سرنگون خواهد كرد. زيد به فكر فرو مى رود، آيا دعوت اين مردم را قبول كند؟ مردم همه قسم ياد مى كنند كه هرگز او را تنها نگذارند. زيد به آنان رو مى كند و مى گويد: «مى ترسم با من همان كارى را بكنيد كه با جدم حسين(ع) نموديد». آرى! اين مردم كوفه همان كسانى هستند كه به امام حسين(ع) هم همين حرف ها را زدند ولى وقتى امام حسين(ع) به سوى آنان آمد به جنگ او رفتند و به رويش شمشير كش- ساده امام حسن(ع) و قصر پادشاهى معاويه فرق است، در كوفه هر وقت بخواهى مى توانى امام حسن(ع) را ببينى، به خانه اش بروى و با او همنشين شوى; امّا در اينجا معاويه چه قصر زيبايى براى خود ساخته است. جُندب وارد قصر مى شود و نامه را به معاويه مى دهد. معاويه، نامه امام را مى خواند، اكنون او احساس خطر مى كند، آرى، اگر سخن امام حسن(ع) را قبول نكند بايد خود را براى جنگ آماده كند. معاويه در جواب نامه چنين مى نويسد: «من نامه تو را خواندم، و اگر سن و سال تو بيش از من بود و سابقه حكومت داشتى با تو بيعت مى كردم، امّا تو مى دانى كه من از تو بزرگتر هستم و سالها حكومت كرده ام و براى همين شايس!ه در پى آشوب و فتنه است. امام حسن(ع) دستور مى دهد تا اين دو نفر را به سزاى اعمالشان برسانند و آنها را اعدام كنند و از اين راه، جواب واضح و روشنى به معاويه مى دهد. سپس امام اين نامه را مى نويسد: «اى معاويه، جاسوسان خود را براى فتنه انگيزى و ترور مى فرستى، گويا تو آرزوى مرگ دارى و مى خواهى به دست من، كشته شوى. منتظر باش كه به خواست خدا، به زودى، مرگ تو فرا مى رسد». امام، نامه را به يكى از ياران خود به نام جُندب مى دهد و از او مى خواهد تا هر چه سريع تر نامه را براى معاويه ببرد. جُنْدب به سوى شام به پيش مى رود و خود را به قصر باشكوه معاويه مى رساند. به راستى كه چقدر ميان خانه'وحيه مبارزان، بسيار اثر دارد، همان طور كه حضرت على(ع) در جنگ با معاويه، لشكر خود را به صفين برد، (صفين در داخل كشور سوريه مى باشد). امام حسن(ع) هم مى خواهد موضع تهاجمى خود را حفظ كند براى همين براى آماده كردن لشكر خود برنامه ريزى مى كند و مى خواهد قبل از اين كه معاويه به عراق برسد او از عراق خارج شده و خود را به شام برساند. آرى،هزاران نفر با امام حسن(ع) بيعت كرده اند و قول داده اند كه امام خود را در هر شرايطى يارى كنند. امام، تلاش مى كند تا لشكر مجهّزى را به سوى شام بفرستد، امام به حُجْر دستور مى دهد تا براى تجهيز لشكر عراق اقدام نمايد. حُجْر تلاش زيادى مى كند; امّا مرد?مان ، مقداد ، عمّار ، عبّاس (عموى پيامبر) و حُذَيفه مى رود و به آنها خبر مى دهد . اين شش نفر در تاريكى شب به سوى خانه على(ع) مى آيند . آنها براى نماز خواندن بر پيكر فاطمه(س) مى آيند . 99 ـ نماز بر پيكر فاطمه(س) على(ع) جلو مى ايستد و اين شش مرد پشت سر او صف مى بندند ، يتيمان فاطمه(س) و سَلمى و فضه هم به صف ايستاده اند . فرشتگان ، فوج فوج به اين خانه مى آيند ، جبرئيل را ببين ، همه آمده اند تا بر پيكر فاطمه(س) نماز بخوانند . اكنون اين سيزده نفر مى خواهند بدن فاطمه(س) را تشييع كنند . 100 ـ آغاز تشيع جنازه(س) على(ع) دو ركعت نماز مى خواند، او دست هاى خود را رو به آسمان مى گيرد و دعا مى &كى از مشاوران مى گويد: «اى معاويه! سربازان سرخ خود را به كوفه بفرست، آنها مى توانند تو را نجات بدهند». به راستى سربازان سرخ چه كسانى هستند؟ سكّه هاى طلا! آنها مى خواهند سكّه هاى طلا را به سوى كوفه بفرستند و در ميان بزرگان مردم كوفه پخش كنند. مگر نمى دانى كه مردم در هر جاى اين دنيا باشند پول را دوست دارند، هر كس پول خرج كند و جيب آنها را پر كند طرفدار او مى شوند. همسفر خوبم! آيا مردمى كه با امام حسن(ع) بيعت كرده اند به خاطر پول، دست از يارى او برخواهند داشت؟ معاويه مى داند كه لشكر او توان نخواهد داشت با لشكر امام حسن(ع) مقابله كند. درست است كه معاويه در جنگ صفين توانست گروهى خشك مقدّس (خوارج) را فريب بدهد و قرآن بر سر نيزه ها كند و از اين راه مانع شكست خود شود; امّا امروز ديگر خوارج، تار و مار شده اند و در جنگ نهروان، تعداد زيادى از آنها نابود شده اند. از طرف ديگر، خوارج بعد از قتل و كشتارى كه در ميان مردم عراق، راه انداختند ديگر جايگاه مردمى خوبى ندارند و از طريق آنها ديگر نمى تواند حكومتش را حفظ كند. بنابراين معاويه به فكر اين است كه از راه پول، مردم عراق را از امام حسن(ع) جدا نمايد. سكّه هاى طلا به سوى كوفه فرستاده مى شوند، تماس هاى زيرزمينى و مخفيانه با بزرگان كوفه برقرار مى شود و نامه ها ردّ و بدل مى شود. سربازان سرخ مى آيند(م كوفه آمادگى لازم براى حركت به سوى شام را از خود نشان نمى دهند، آرى، آنها آن قدر معطّل مى كنند تا اين كه سرانجام معاويه لشكر خود را به سوى عراق حركت مى دهد. خبر مى رسد كه معاويه با لشكر شصت هزار نفرى از شام حركت كرده است و به سوى عراق مى آيد. امام اعلام جهاد مى كند و بيش از چهارهزار نفر از بهترين ياران آن حضرت، آمادگى خود را براى جهاد اعلام مى كنند. خواننده خوبم! اين چهارهزار نفرى كه در اولين مرحله، اعلام آمادگى كردند گل سرسبد كوفه هستند و براى همين به سرعت نداى امام خود را اجابت مى كنند. امام اولين سپاه خود را سامان دهى مى كند و فرماندهى آن را به عهده يكى از فرمانهان به نام كِنْدى مى سپارد و از او مى خواهد كه به سوى انبار حركت كنند و مانع پيشروى معاويه در خاك عراق بشوند. چهارهزار رزمنده به سوى مرزهاى شام حركت مى كنند. من خيلى خوشحال هستم كه سرانجام مردم كوفه سر عقل آمدند و به يارى امام خويش شتافتند. همسفر خوبم! آيا موافقى ما نيز همراه اين لشكر به سوى مرزهاى شام حركت كنيم؟ راه زيادى در پيش رو داريم پس بايد عجله كنيم و هر چه سريع تر خود را به منطقه انبار برسانيم و مانع ورود سپاه شام به عراق بشويم. روزها مى گذرد و ما به پيش مى رويم، خدا را شكر كه ما به موقع به منطقه انبار رسيديم، هنوز دشمن به اينجا نرسيده است. پيش به سوى شام را به امير مدينه مى رساند. امير مدينه مى گويد: «اى مروان! اين نامه از شام براى من فرستاده شده است، آن را بخوان». مروان نامه را مى گيرد و با دقّت آن را مى خواند و مى گويد: ـ خدا معاويه را رحمت كند، او بهترين خليفه براى اين مردم بود. ـ من تو را به اين جا نياورده ام كه براى معاويه فاتحه بخوانى، بگو بدانم اكنون بايد چه كنم؟ من بايد چه خاكى بر سرم بريزم؟! ـ اى امير! خبر مرگ معاويه را مخفى كن و همين حالا دستور بده تا حسين را به اين جا بياورند تا از او، براى يزيد بيعت بگيرى و اگر او از بيعت خوددارى كرد، سر او را از بدن جدا كن. تو بايد همين امشب اين كار را انجام بدهى، چون اگر خبر مظلوميّتى است كه من با چشم خود مى بينم. چرا هيچ كس، جواب امام حسن(ع) را نمى دهد؟ همه منتظر هستند تا بزرگان شهر سخن بگويند; امّا آنها سكوت اختيار كرده اند. همه مردم، به يكديگر نگاه مى كنند، به راستى چه شده است؟ چرا مسجد اين طور بوى غريبى گرفته است؟ صدايى، ناگهان سكوت را مى شكند: «اى مردم، خجالت نمى كشيد؟ فرزند پيامبرتان شما را به يارى فرا مى خواند و شما اين گونه سكوت مى كنيد؟ مگر شما با او بيعت نكرده ايد؟». آيا تو اين جوانمرد را مى شناسى؟ او عَدى بن حاتم است. او جمعيّت را مى شكافد و نزديك امام حسن(ع) مى آيد و مى گويد: «من سخن تو را شنيدم و به سوى نُخَيله (اردوگاه نظا* همراهى امام اعلام كنند. نمى دانم اين صحنه را چگونه برايت روايت كنم، فضاى مسجد كوفه پر از جمعيتى است كه سرهايشان را پايين انداخته اند و هيچ نمى گويند. چند ماه قبل، روز بيست و يكم ماه رمضان، همين ها با امام حسن(ع) بيعت كردند، آيا يادت هست كه چگونه فرياد مى زدند كه ما همه، سرباز تو هستيم؟ امّا چه شده است امروز كه روز عمل است و بايد شمشير به دست گرفت و به جنگ معاويه رفت، همه سكوت كرده اند. آرى، سكّه هاى طلاى معاويه در جيب هاى اين مردم سنگينى مى كند، ديگر چگونه به جنگ كسى بروند كه وام دار او هستند. امام حسن(ع) بالاى منبر نشسته است و هيچ كس جواب او را نمى دهد. خدايا! اين چه+گيرد براى همين به مردم خبر مى دهد تا در مسجد جمع شوند. بعد از اين كه همه مردم به مسجد آمدند امام به منبر مى رود و شروع به سخنرانى مى كند: «اى مردم! خداوند جهاد را بر بندگان خويش واجب نموده و از آنها خواسته است در راه او صبر نمايند، از شما مى خواهم كه به سوى اردوگاه نُخَيله حركت كنيد تا به جنگ معاويه برويم». حتماً مى گويى كه نُخَيله كجاست؟ اردوگاه بزرگى در خارج از شهر كوفه كه در همه جنگ ها، سپاه كوفه در آنجا مستقر مى شد و بعد از سامان دهى از آنجا به سوى دشمن حركت مى كرد. سكوت بر فضاى مسجد حكم فرما شده است، همه مردم منتظر هستند تا بزرگان و ريش سفيدان، آمادگى خود را براى.گى من بيش از تو مى باشد، اگر تو با من بيعت كنى من حكومت عراق را به تو مى دهم». خواننده خوبم! نگاه كن، معاويه همان حرفى را مى زند كه بعد از وفات پيامبر، مردم به حضرت على(ع) گفتند; آرى، حرف آنها هم اين بود كه اى على تو جوان هستى و ابوبكر سن و سالش از تو بيشتر است. به هر حال، جُنْدب نامه معاويه را مى گيرد و از قصر بيرون مى آيد. او تصميم مى گيرد تا چند روز در شام بماند و از وضعيّت اين شهر بيشتر آگاه شود. نگاه كن! نامه رسان هاى زيادى از قصر معاويه به سوى شهرهاى مختلف حركت مى كنند. چه خبر شده است؟ اين همه نامه رسان كجا مى روند؟ اينها خيلى عجله دارند، بر اسب هاى تندرو سوار هستند و به پيش مى تازند. جُندب پس از تحقيق از متن اين نامه ها باخبر مى شود: «خدا را شكر كه دشمن ما، على بن ابى طالب به قتل رسيد، وقتى نامه من به دست شما رسيد، لشكريان خود را آماده كنيد كه ما به زودى به سوى عراق حمله خواهيم كرد، اين را بدانيد پيروزى از آن ماست». جُندب با خود مى گويد: عجب! معاويه در فكر لشكر كشى به عراق است، هر چه سريع تر بايد خود را به كوفه برسانم و به امام خبر بدهم. او با عجله به سوى كوفه به پيش مى تازد. چند روز بعد، او به كوفه آمده و خدمت امام حسن(ع) مى رسد و از امام مى خواهد كه هر چه سريع تر مردم عراق را بسيج نموده و به سوى شام حمله كند. آيا آرزوى مرگ دارى؟, است، پانصدهزار درهم همراه با نامه اى محبت آميز! چه بگويم كه اين فرمانده نيز با ديدن اين همه پول، به معاويه ملحق مى شود. اين فرمانده كه امام حسن(ع) دوباره انتخاب كرده بود يكى از بهترين گزينه هايى بود كه امام حسن(ع) در اختيار داشت; امّا پول معاويه آن قدر زياد بود كه او را هم وسوسه كرد. اكنون، معاويه، سرمست از پيروزى خود در خريدن دو فرمانده امام، اين نامه را براى او مى نويسد: «اى پسر عمو! ديدى كه مردم كوفه چگونه به تو بىوفايى كردند، پس بيا و رشته فاميلى كه بين ما هست را پاره نكن و از جنگ كردن منصرف شو». امام حسن(ع) اين بار تصميم مى گيرد تا خودش فرماندهى سپاه را به عهده ب1 امّا هنوز به فكر يارى امام خود است فاطمه(س) به فكر آغاز يك نبرد اقتصادى است ، امّا او چگونه مى خواهد اين كار را انجام بدهد ؟ فاطمه(س) كسى است كه ساليانه هفتاد هزار دينار سرخ درآمد دارد. آيا مى دانى اين مقدار يعنى چقدر پول ؟ بيش از سيصد كيلو طلاى سرخ ! 56 ـ تصميم براى غصب فدك در گوشه اى از مدينه جلسه اى تشكيل شده است . در اين جلسه خليفه همراه با عُمَر و جمع ديگرى حضور دارند . عُمَر مشغول سخن گفتن با خليفه است: ــ اى خليفه ! تو مى دانى كه مردم بنده دنيا هستند و همه به پول علاقه دارند ، تو بايد فدك را از فاطمه بگيرى تا مردم به اين خاندان علاقمند نشوند . ــ امّا فدك از آن2 فاطمه است ، همه مردم اين را مى دانند ، سه سال است كه فدك در دست اوست . ــ من فكر همه چيز را كرده ام ، فقط كافى است نماينده و كارگزار فاطمه را از فدك بيرون كنى . ابوبكر سخن عُمَر را قبول مى كند ، عدّه اى را مأمور مى كند تا به فدك بروند و كارگزار فاطمه(س) را از آنجا بيرون كنند . 57 ـ اعتراض فاطمه(س) به غصب فدك خبر به فاطمه(س) مى رسد كه خليفه ، كارگزار او را از فدك بيرون كرده و آنجا را تصرّف كرده است . فاطمه(س) تصميم مى گيرد نزد خليفه برود و با او سخن بگويد: ــ اى ابوبكر ! تو كه ادّعا مى كنى خليفه پيامبر هستى، چرا فدك مرا غصب نموده اى و كارگزار مرا از فدك اخراج كرده اى ؟ ــ م3ر فدك ، مالِ توست ؟ ــ آيا تو نشنيده اى كه پيامبر فدك را به من بخشيد ؟ ــ اى دختر رسول خدا ، برو براى اين سخن خود شاهد بياور . فاطمه(س) قبول مى كند و مى رود تا شاهد بياورد . آن روز كه پيامبر ، فدك را به فاطمه(س) داد اُم اَيمَن و على(ع) شاهد بودند . 58 ـ اُمّ اَيمن شهادت مى دهد فاطمه(س) به خانه اُمّ اَيمَن مى رود و جريان را براى او تعريف مى كند . اُم اَيمَن برمى خيزد و همراه با فاطمه(س) به مسجد مى آيد ، على(ع) هم مى آيد . اُم اَيمَن رو به ابوبكر مى كند و مى گويد: ــ اى ابوبكر ، من از تو سؤالى دارم . ــ چه سؤالى ؟ ــ بگو بدانم آيا شنيده اى كه پيامبر فرمود: «اُم اَيمَن ، زنى از 4نان بهشت است» ؟ ــ آرى ، شنيده ام . ــ اگر قبول دارى كه من از اهل بهشتم ، اكنون ، شهادت مى دهم كه پيامبر فدك را به فاطمه(س) بخشيد . على(ع) هم شهادت مى دهد كه پيامبر فدك را به فاطمه(س) داده است . ابوبكر به فكر فرو مى رود ، او ديگر چاره اى ندارد جز اين كه فدك را به فاطمه(س) برگرداند . فاطمه(س) از ابوبكر مى خواهد تا سندى به او دهد كه همه بدانند فدك از آنِ اوست . ابوبكر كاغذى را مى طلبد و در آن مى نويسد كه فدك از آن فاطمه(س) است . 59 ـ عُمَر سند فدك را پاره مى كند عُمَر از ماجرا باخبر مى شود، به سرعت به ميان كوچه مى دود، او مى خواهد هر چه زودتر خود را به فاطمه(س) برساند. خداى من! 5او راه را بر فاطمه(س) مى بندد و مى گويد: «اين نوشته را به من بده» . فاطمه(س) نامه را نمى دهد ، عُمَر سيلى به صورت او مى زند و هر طور كه شده سند را مى گيرد و آن را پاره مى كند . اشك در چشمان فاطمه(س) حلقه مى زند، چرا هيچ كس به يارى دختر پيامبر نمى آيد؟ 60 ـ نامه على(ع) به ابوبكر اين نامه على(ع) به ابوبكر است: «به خدا قسم ، اگر اجازه داشتم با شما جنگ مى كردم و با شمشير خود همه شما را به سزاى كارهايتان مى رساندم ...من همان كسى هستم كه در جنگ ها به استقبال مرگ مى رفتم ، آيا يادتان هست چگونه به قلبِ دشمن، حمله مى كردم ؟ امّا من امروز در مقابل همه سختى ها صبر مى كنم». 61 ـ ترس شديد ا6وبكر ابوبكر دستور مى دهد تا مردم در مسجد جمع شوند ، او مى خواهد براى مردم سخنرانى كند . ابوبكر چنين مى گويد: «اى مردم ! من مى خواستم پولِ فدك را صرف تقويت سپاه اسلام بنمايم ، امّا على با اين نظر مخالفت كرده و مرا تهديد كرده است ، گويا او با اصل خلافت من مخالف است . من از همان روز اوّل ، از درگير شدن با على مى ترسيدم و از جنگ با او گريزان بودم ». 62 ـ عُمَر، خليفه را دلدارى مى دهد عُمَر برمى خيزد و چنين مى گويد: «خليفه ! چرا اين قدر ترسو و ضعيف هستى ؟ من چقدر زحمت كشيدم تا اين خلافت را براى تو آماده كردم ، امّا تو حاضر نيستى از آن بهره مند بشوى . من بودم كه نيروهاى شايسته7 و كاردان را گرد تو جمع كردم و دشمنانت را آرام كردم . اگر من با تو نبودم على ، استخوان هاى تو را در هم شكسته بود ... از تهديد على وحشت نكن». 63 ـ نقشه ترور على(ع) جلسه اى در خانه ابوبكر با حضور عده اى برگزار مى شود، در اين جلسه خالدبنوليد هم حضور دارد، آنها از خالد مى خواهند كه فردا صبح، هنگام نماز، على(ع) را به قتل برساند. 64 ـ خبر دادن به على(ع) اسماء بن عميس، همسر ابوبكر است ، امّا اين زن با شوهرش از زمين تا آسمان تفاوت دارد ، اين زن از دوست داران على(ع)است . اسماء كنيز خود را صدا مى زند و به او مى گويد: ــ همين الآن به خانه على(ع) برو ، و سلام مرا به او برسان و اين آيه8 قرآن را بخوان و برگرد . ــ كدام آيه ؟ ــ آيه 20 سوره قصص، آنجا كه خدا از زبان دوست حضرت موسى(ع)مى گويد: «اى موسى ، مردم مى خواهند تو را بكشند پس هر چه زودتر از اين شهر خارج شو» . كنيز به درِ خانه فاطمه(س) رسيده است ، او در مى زند ، على(ع) در را باز مى كند ، كنيز آيه قرآن را مى خواند . على(ع) در جواب مى گويد: «سلام مرا به اسماء برسان و بگو خداوند نگهبان على است» . كنيز خداحافظى مى كند و به خانه برمى گردد . 65 ـ نماز صبح و پشيمانى ابوبكر على(ع) مجبور است كه در نماز جماعت شركت كند، شركت كردن على(ع) در اين نماز جماعت، هرگز به معناى تاييد اين حكومت نيست، (گويا على(ع) بعداً نماز خو9د را بار ديگر مى خواند). آخرِ نماز است ، ابوبكر دارد تشهد مى خواند . الآن موقع آن است كه ابوبكر سلام نماز را بدهد. امّا چرا او سكوت كرده است؟ گويا او نمى داند چه كند. سلام نماز را بدهد يا نه ؟ اگر سلام بدهد خالد شمشير خواهد كشيد . ابوبكر قبل از سلام مى گويد: لاتَفْعَلَنَّ ما أَمَرْتُكَ: آنچه گفتم انجام نده . و سپس سلام مى دهد. اكنون على(ع) از جاى خود برمى خيزد ، و رو به خالد مى كند: ــ اى خالد ، خليفه به تو چه دستورى داده بود ؟ ــ به من گفته بود كه گردن تو را بزنم . در اين هنگام، على(ع) دست مى برد و با يك حركت ، خالد را بر زمين مى اندازد و گلوى او را مى گيرد . خالد فرياد مى ز:د و مردم را به كمك مى طلبد ، عباس عموى پيامبر جلو مى آيد و از على(ع) مى خواهد خالد را رها كند. 66 ـ خطبه فاطمه(س) وقتى فاطمه(س) متوجّه مى شود كه خليفه براى كشتن على(ع) نقشه ريخته است بسيار ناراحت مى شود . آنها حقّ على(ع) را گرفتند ، فدك را غصب كردند ، اكنون مى خواهند على(ع) را هم از فاطمه(س) بگيرند . ديگر نمى توان سكوت كرد ، وقت فرياد است . فاطمه(س) مى داند كه امروز تمام حقّ در قامت على(ع) جلوه كرده است و او براى يارى على(ع) مى آيد . فاطمه(س) در گوشه اى از مسجد مى نشيند ، در همان جا پرده اى مى زنند . سكوت بر فضاى مسجد، سايه افكنده است . فاطمه(س) سخن خود را آغاز مى كند: «من خداى ب;رگ را براى همه آن نعمت هايى كه به ما داده است شكر مى كنم ، من گواهى مى دهم كه پدرم ، محمّد فرستاده اوست ...». او سخن خويش را اين گونه ادامه مى دهد: «شما سخن پيامبر خود را در مورد على رها كرديد و به دنبال هوس هاى خود رفتيد ، شما به خاندان پيامبر خود خيانت كرديد ». سپس رو به انصار (مردم مدينه) مى كند و مى گويد: «اى كسانى كه دين پدرم را يارى كرديد ! چرا به دادخواهى من جواب نمى دهيد ؟...». 67 ـ پاسخ ابوبكر ابوبكر با صداى بلند به فاطمه(س) مى گويد: «...من خدا را شاهد مى گيرم كه از پيامبر شنيدم كه فرمود: «ما پيامبران ، هيچ ثروتى از خود به ارث نمى گذاريم ، ما فقط ، علم و حكمت به ارث م< گذاريم ،و هر چه از ما باقى بماند براى همه مردم است» . 68 ـ پاسخ فاطمه(س) به ابوبكر صداى فاطمه(س) در فضاى مسجد مى پيچد: «اى ابوبكر! قرآن مى گويد كه سليمان از داوود ارث برد، مگر داوود پيامبر نبود ، پس چگونه شد كه سليمان از او ارث برد ؟...». 69 ـ نجواى فاطمه(س) با قبر پدر اكنون ، فاطمه(س) رو به قبر پيامبر مى كند و چنين مى گويد: «تا زمانى كه تو زنده بودى همه مردم به من احترام مى گذاشتند و من پيش همه عزيز بودم، ولى اكنون كه تو از ميان ما رفته اى، در حقّ من ستم مى كنند و من هر لحظه در فراق تو اشك مى ريزم» . مسجد سراسر اشك و گريه مى شود ، سر و صداها بلند مى شود ، هياهويى بر پا مى= گردد . 70 ـ نگرانى ابوبكر از عذاب يك روز از خطبه فاطمه(س) مى گذرد، ابوبكر به عمر مى گويد: ــ ديدى كه فاطمه چگونه مرا از عذاب فرداى قيامت ترساند . ــ تو نماز بخوان ، دين خدا را به پا دار ، به مردم احسان و نيكى كن ، ديگر نگران نباش ، مگر قرآن نخوانده اى ؟ ــ چطور ؟ ــ قرآن در سوره هود در آيه 114 مى گويد: «كارهاى خوب ، گناهان را پاك مى كند» ، تو فاطمه را ناراحت كرده اى امّا اين يك گناه است وقتى تو كارهاى خوب زيادى انجام دهى مى توانى آن گناه را از بين ببرى . ــ اى عُمَر ، تو چقدر غصّه و غم هاى مرا بر طرف ساختى ، خدا تو را براى من نگه دارد . البته مشخص است كه ناراحتى ابوبكر، >سياست او بود، اگر او واقعاً پيشمان بود بايد حكومت را به على(ع) تحويل مى داد. 71 ـ توهين ابوبكر به خاندان عصمت! مسجد پر از جمعيّت شده است ، ابوبكر به بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد: «او روباهى است كه شاهدش دم اوست . او همانند امّ طِحال است ، همان زنى كه دوست داشت نزديكان او دامن آلوده باشند . ببينيد او چگونه فتنه انگيزى مى كند . نگاه كنيد او چگونه زنان را به يارى خود دعوت مى كند». منظور ابوبكر از اين سخن ها كيست ؟ يعنى او چه كسى را روباه مى داند ، چه كسى دم روباه است ؟ منظور ابوبكر اين است: «على(ع) براى برپا نمودن فتنه ، فاطمه(س) را جلو انداخته است و او را شاهد خود قرار اده است ». به راستى امّ طِحال چه كسى بوده است؟ او زن بدكاره اى بود كه در روزگار جاهليّت به فسق و فجور مشهور بود ، او زنان فاميل خود را به زنا تشويق مى كرد ، اكنون ابوبكر ، چه كسى را به آن زن تشبيه مى كند ؟ 72 ـ اعتراض اُمّ سَلَمه اُمّ سَلَمه (همسر پيامبر) فرياد برمى آورد: «اى ابوبكر ! آيا تو به فاطمه چنين طعنه مى زنى ؟ مگر نمى دانى فاطمه ، همچون جانِ پيامبر و پاره تن اوست؟...چرا فراموش كرده ايد كه شما در حضور پيامبر هستيد و او شما را مى بيند؟ واى بر شما ، به زودى سزاى كارهاى خود را خواهيد ديد ». ابوبكر دستور مى دهد تا حقوق يك سال ام سلمه را قطع كنند . روزهاى روشن گرى Vكند . به راستى او با خداى خود چه مى گويد ؟ پيكر فاطمه(س) را در تابوتى (كه به دستور خود او ساخته شده است) قرار مى دهند . تشييع جنازه آغاز مى شود . صدايى به گوش مى رسد : «او را به سوى من بياوريد» . اين صداى قبرى است كه قرار است فاطمه(س) در آنجا دفن شود . آنجا قبرى آماده است ، تابوت را همانجا به زمين مى گذارند . 101 ـ ظاهر شدن دو دست على(ع) مى خواهد پيكر فاطمه(س) را داخل قبر بنهد . دو دست ظاهر مى شود و بدن زهرا را تحويل مى گيرد . هيچ كس نمى داند اين دست هاى كيست . على(ع) با قبر فاطمه(س) سخن مى گويد: «اى قبر ! من امانت خودم را به تو مى سپارم ، اين دختر پيامبر است» . اكنون ، على(ع) ، همهرسان و اين پيام را به آنان بگو». من دقّت مى كنم تا بدانم پيام امام چيست. اكنون امام پيام خود را مى گويد: «اى شيعيان! بدانيد وقتى در مجالس خود ما را ياد مى كنيد، خداوند به شما افتخار و مباهات مى كند. از شما مى خواهم وقتى با هم هستيد از ما اهل بيت ياد كنيد، زيرا اين كار شما باعث مى شود تا ياد ما و دين ما زنده بماند. آيا مى دانيد بهترين مردم چه كسانى هستند؟ كسانى كه همواره ما را ياد كنند و ياد ما را در دل مردم زنده نگه دارند». من وقتى اين سخن را مى شنوم، متوجّه مى شوم كه زنده نگاه داشتن ياد اهل بيت چقدر ارزش دارد. پايان انديشه پنجم: وقتى خدا به من افتخار مى كند @از دين دست برداشتند و فقط هفتاد و دو نفر باقى ماندند. ـ بعد از آن چه شد؟ ـ خدا آن وقت به نوح(ع) دستور داد تا مشغول ساختن كشتى شود و بعد از مدّتى طوفان، همه كفّار را نابود كرد. غيبت مهدى(ع) هم آن قدر طول مى كشد تا كسانى كه اهل شكّ و ترديد هستند از صف مؤمنان و شيعيان ما جدا شوند. ـ آقاى من! شباهت مهدى(ع) به خضر(ع) چيست؟ ـ خدا مى دانست كه مهدى(ع) عمرى طولانى خواهد داشت و غيبت او طولانى خواهد شد. براى همين به خضر هم عمرى طولانى عنايت كرد تا شاهدى براى عمر طولانى قائم ما باشد. * * * يكى از دوستان ما مى خواهد به شهر خود بازگردد، امام صادق(ع) به او مى گويد: «سلام مرا به شيعيان A خوشحال شدند، آن ها سال ها صبر كردند تا آن هسته ها به درختان تنومندى تبديل شدند. ـ آيا آن وقت عذاب بر كفّار نازل شد؟ ـ وقتى همه منتظر وعده خدا بودند جبرئيل نازل شد و به نوح دستور داد تا هسته آن درخت ها را بگيرد و آن را در زمين بكارد، هر وقت كه اين هسته هاى جديد تبديل به درخت شدند عذاب كفّار نازل خواهد شد. وقتى نوح(ع) اين سخن را به ياران خود گفت عدّه زيادى از آنان از دين برگشتند و با خود گفتند اگر نوح بر حق بود، هرگز چنين نمى شد. ـ سرانجام چه شد؟ ـ خدا آن قدر ياران نوح(ع) را امتحان كرد تا عدّه كمى باقى ماندند، خدا هفت بار به نوح(ع) دستور داد تا هسته هاى جديد بكارد. خيلى ها Bاهد شد. در آن روزگار، گروهى خواهند گفت كه او اصلاً به دنيا نيامده است، گروه ديگر خواهند گفت كه او مرده است! ـ آقاى من! شباهت مهدى(ع) به نوح(ع) چگونه است؟ ـ مدّت زيادى نوح(ع) در ميان قوم خودش بود و آن ها را به سوى خدا دعوت مى كرد و آن ها قبول نمى كردند، تا آن زمان كه خدا تصميم گرفت عذاب را بر آنان نازل كند. در آن هنگام جبرئيل بر نوح(ع) نازل شد و هفت هسته درخت خرما به نوح(ع) داد. ـ آن هسته ها براى چه بودند؟ ـ جبرئيل به نوح(ع) گفت كه اين هسته ها را در زمين بكارد، وقتى كه اين هسته ها تبديل به درختان تنومندى شدند، عذاب كفّار فرا خواهد رسيد. نوح(ع) اين خبر را به ياران خود داد و همه)سه مى كرد و مى فرمود: «هر كس كه حسينِ مرا دوست داشته باشد خدا نيز، او را دوست مى دارد». هر كس امام حسين(ع) را مى بيند به ياد مى آورد كه پيامبر او را گلِ زندگى خود مى دانست. چرا يزيد مى خواهد گل پيامبر را پر پر كند؟ *** اميرِ مدينه هر چه فكر مى كند به نتيجه اى نمى رسد. سرانجام تصميم مى گيرد كه با مَروان مشورت كند. مروان كسى است كه از زمان حكومت عثمان، خليفه سوم، در دستگاه حكومتى حضور داشت و عثمان او را به عنوان مشاور مخصوص خود، انتخاب كرده بود. مروان در خانه خود نشسته است كه سربازان حكومتى به او خبر مى دهند كه بايد هر چه سريع تر به قصر برود. مروان حركت مى كند و خود rriU4C    ;U متن صلح نامه امروز بيست و پنجم ماnT5    qT حماسه اى بزرگ امّا ناشناخته امام در قصر كسرى نشسته است و مى خواهد براى زنده ماندن اسلام، تصميم مهمّى بگيرد. او مى خواهد جنگ با معاويه را متوقّف كند و با او صلح كند. خيلى ها از من سؤال كرده اند  oCّا نمى دانست كه موسى(ع) در كدام خانواده به دنيا خواهد آمد، براى همين دستور داد بيست هزار نوزاد از بنى اسرائيل را كشتند تا شايد بتواند موسى(ع) را نابود كند، امّا خداوند موسى(ع) را از شرّ فرعون نجات داد. دشمنان ما هم تلاش خواهند كرد تا مهدى(ع) را به قتل برسانند، امّا آنان هرگز موفّق نخواهند شد. ـ آقاى من! شباهت مهدى(ع) به عيسى(ع) چيست؟ ـ مسيحيان بر اين باور هستند كه عيسى(ع) به دار آويخته شده و كشته شده است، ولى قرآن مى گويد كه او زنده است و هرگز دشمنان نتوانستند او را به قتل برسانند. آرى! عيسى(ع) زنده است ولى الان از ديده ها پنهان مى باشد. همين طور مهدى(ع) از ديده ها پنهان خوF است. ـ در آن كتاب چه خوانديد كه چنين نگران شديد؟ ـ دوازدهمين امام شيعه، مهدى(ع) است. در آن كتاب خواندم كه او مدّتى طولانى از ديده ها پنهان خواهد شد. در آن روزگار شيعيان ما امتحان خواهند شد و گروهى از آن ها در امامت مهدى(ع) شك مى كنند و از دين خود دست مى كشند وقتى من اين حوادث را خواندم، غم و غصّه به دلم آمد و اشكم جارى شد. ـ آقاى من! آيا مى شود براى ما در مورد مهدى(ع) سخن بگوييد؟ ـ بدانيد كه مهدى(ع) به چهار پيامبر شباهت دارد. ـ آن پيامبران كدامند؟ ـ موسى و عيسى و نوح و خضر. ـ شباهت مهدى(ع) به موسى(ع) چگونه است؟ ـ فرعون مى دانست كه حكومت او به دست موسى(ع) نابود خواهد شد امGم كه باعث تعجّب ما مى شود: امام روى زمين نشسته است و مشغول گريه است، قطرات اشك از صورت امام فرو مى غلطد. امام چنين مى گويد: «آقاى من! غيبت و دورى تو خواب را از چشم من ربوده است، كاسه صبرم را لبريز كرده است. من در دورى تو، ديگر آرام و قرار ندارم. مولاى من! غيبت تو غم ها را به دل من آورده است...». سَدير از شنيدن اين سخنان نگران مى شود، چه مصيبتى بر امام وارد شده است؟ او رو به امام مى كند و مى پرسد: ـ آقاى من! چه شده است؟ چرا اين گونه گريه مى كنيد؟ ـ امروز صبح كتابى را مى خواندم كه از حضرت على(ع) به دست من رسيده است. در آن كتاب، حوادثى كه تا روز قيامت در دنيا روى خواهد داد، آمدهH اين مرد هم بايد از راه ايمان به سوى من بيايد، نه اين كه راه ديگرى را بپيمايد و از راه ايمان روى برگرداند. اين سخن خدا خيلى چيزها را براى ما روشن مى كند، خدا دوست دارد كه بندگانش از راه ايمان به سوى او بيايند. اگر من دوست دارم كه خدا صدايم را بشنود و حاجت مرا بدهد بايد ولايت اهل بيت(ع) را قبول داشته باشد، زيرا آنان راه ايمان هستند، اگر از اين راه به سوى خدا بروم، خدا صدايم را مى شنود و دعايم را اجابت مى كند. * * * امروز مى خواهيم به خانه امام برويم، سَدير كه از كوفه آمده است همراه ما مى آيد، وقتى وارد خانه امام مى شويم، سلام مى كنيم، جواب مى شنويم، منظره اى مى بينيIا دوست دارى براى تو آن حكايت را بگويم؟ موسى(ع) از مكانى عبور مى كرد، نگاهش به مردى افتاد كه دست هاى خود را به سوى آسمان بلند كرده بود و دعا مى كرد، موسى(ع) از آنجا رفت. بعد از مدّتى، باز موسى(ع) گذرش به آنجا افتاد، ديد كه آن مرد هنوز دعا مى كند و دست هايش رو به آسمان است و اشك در چشمان خود دارد، گويا هنوز حاجت او روا نشده است. در اين هنگام خدا به موسى(ع) چنين سخن گفت: اى موسى! او هرچقدر مرا بخواند و دعا كند، من دعايش را مستجاب نمى كنم، اگر او مى خواهد من صدايش را بشنوم و حاجتش را روا كنم بايد به دستور من عمل كند، من دستور داده ام تا بندگان من از راهى كه گفته ام مرا بخوانند.Jه و معصيت هم نيست. ـ اى ميسّر! آيا او ولايت ما اهل بيت(ع) را قبول دارد؟ ـ نه. ـ آيا مى دانى بهترين نقطه زمين براى عبادت كجاست؟ ـ نه. نمى دانم. ـ دو نقطه زمين، بهترين مكان ها هستند، اول: كنار كعبه، بين حجرالأسود و مقام ابراهيم. دوم: مسجد پيامبر در مدينه، بين منبر پيامبر و قبر پيامبر. ـ ممنونم كه اين را به من ياد داديد. ـ اى مُيّسِر! اگر كسى هزار سال در اين دو مكان، خدا راعبادت كند و بعداً در راه خدا مظلومانه كشته شود، اگر ولايت ما را قبول نداشته باشد، خدا در روز قيامت او را به عذاب خود گرفتار خواهد ساخت. وقتى اين سخن امام را مى شنوم به ياد حكايت حضرت موسى(ع) مى افتم، آيKودن! تبرّا، يعنى با دشمنان خدا دشمن بودن! مگر دين چيزى به غير از دوست داشتن و دشمن داشتن مى باشد، دين يعنى اين كه من دوستان خدا را دوست بدارم و با دشمنان خدا دشمن باشم. تبرّا، يعنى شيطان ستيزى و شيطان گريزى! تبرّا، يعنى بى رنگى تمام جاذبه ها و جلوه هاى شيطانى در زندگى من! تبرّا، براى هميشه، بريدن از همه پليدى ها و پيوستن به همه خوبى هاست! * * * اسم او مُيّسِر است، گوش كن او با امام سخن مى گويد: ـ آقاى من! همسايه اى دارم كه شب ها من با صداى قرآن خواندن او، براى نماز شب بيدار مى شوم. او گاهى قرآن مى خواند، گاهى گريه مى كند و خدا را مى خواند. او آدم خوبى است و اهل گناLان راستين شما باشم، بايد هم محبّت شما را داشته باشم و هم با دشمنان شما، دشمن باشم. دشمنان شما در حقّ شما ظلم زيادى نمودند، خانه مادرتان فاطمه(س) را آتش زدند، محسن او را كشتند، حال چگونه مى شود كه محبّت آنان در قلب من باشد. هرگز! من از همه كسانى كه در حقّ شما ظلم كردند، بيزار هستم. من براى زندگى در اين دنيا دو راه بيشتر ندارم، يا بايد به حزب خدا بپيوندم يا به حزب شيطان. وقتى من از دشمنان خاندان پيامبر بيزارى مى جويم، از شيطان و حزب او و دوستانش بيزار شده ام. من مى دانم كه دين، هم اصول دارد و هم فروع. «تولّا» و «تبرّا» از فروع دين است. تولّا، يعنى با دوستان خدا دوست بMفرشتگان دستور مى دهد تا نعمت هاى زيادترى به آن بنده بدهند. وقتى اين سخن امام را مى شنوم، تصميم مى گيرم تا هر وقت به ياد نعمتى از نعمت هاى خدا افتادم به سجده بروم و شكر او را بجا آورم. * * * اين سخن امام است كه مى خواهم در اينجا نقل كنم: «هر كس مى خواهد بداند كه آيا واقعاً ما را دوست دارد يا نه، به قلب خود مراجعه كند، اگر در قلب خود محبّت دشمنان ما را هم يافت، بداند كه از ما نيست و ما هم از او نيستم، دروغ مى گويد كسى كه ادّعا مى كند ما را دوست دارد و از دشمن ما بيزار نيست». وقتى در اين سخن فكر مى كنم، مى فهمم كه بايد از دشمنان اهل بيت(ع) بيزار باشم. اگر بخواهم جزء پيروN از ديگر دوستان نيز به ما مى پيوندند. در بين راه با امام مشغول صحبت مى شويم و سؤال هاى خود را از آن حضرت مى پرسيم و ايشان با روى باز به سؤال هاى ما پاسخ مى دهد، ناگهان امام رو به قبله مى ايستد و به سجده مى رود و مشغول دعا مى شود. من رو به امام مى كنم و مى گويم: ـ آقاى من! چرا شما در اينجا به سجده رفتيد؟ ـ ياد يكى از نعمت هايى افتادم كه خدا به من داده است، دوست داشتم در مقابل خداى خويش به سجده بروم و شكر آن را به جا آورم، نخواستم هنگامى كه اين نعمت خدا را ياد كردم با بى توجّهى از آن بگذرم، هر گاه خداوند نعمتى را به بنده خود بدهد و آن بنده، سجده شكر آن را بجا آورد خداوند به Oب گفت: چه عيبى؟ مرد گفت: نگاه كن، ببين چقدر علف هاى سبز در اين جا روييده است، كاش خداى ما درازگوشى مى داشت و ما آن درازگوش را در اين علفزار مى چرانديم تا اين علف ها هدر نرود! آن فرشته چيزى را كه شنيده بود باور نمى كرد، آخر اين فرد خدا را چگونه مى شناخت، خدايى كه مانند انسان است و نياز به يك مركب دارد! اينجا بود كه خدا به آن فرشته وحى كرد: «من مقام و پاداش هر كس را به مقدار عقل او مى دهم». * * * نگاه كن، امام از خانه خود خارج مى شود، به راستى در اين وقت روز، آن حضرت به كجا مى رود؟ آيا موافقيد همراه آن حضرت برويم؟ بعد از عرض سلام و ادب، با آن حضرت همراه مى شويم، چند نفPرد و همواره مشغول عبادت بود. يكى از فرشتگان كه فكر مى كرد كه اين فرد مقام بزرگى نزد خدا دارد، از خدا خواست تا مقام آن فرد را به او نشان بدهد. وقتى آن فرشته مقام آن فرد را ديد، تعجّب كرد. اينجا بود كه خدا به آن فرشته دستور داد تا به آن جزيره برود و مدّتى با آن فرد زندگى كند. آن فرشته به شكل انسان درآمد و نزد او رفت و به او گفت كه من مى خواهم مدّتى مهمان تو باشم و مثل تو خدا را عبادت كنم. مدّتى گذشت، يك روز آن فرشته نگاهى به اطراف خانه آن مرد انداخت و گفت: عجب جاى باصفايى دارى، واقعاً كه براى عبادت كردن بسيار خوب است. مرد گفت: آرى! ولى اين جا يك عيب بزرگ دارد. فرشته با تعجّQه كردن حاجت او، نزد خدا بالاتر از ده حجّ مى باشد. همه ما با شنيدن اين سخن به فكر فرو مى رويم، اكنون مى فهميم كه اسلام چقدر به كمك كردن به ديگران اهميّت داده است. * * * من عادت دارم كه اگر بخواهم از كسى تعريف كنم به ظاهر او نگاه مى كنم، براى اينكه ببينم چقدر ديندار است به طول ركوع و سجود او نگاه مى كنم، امّا تو به من ياد مى دهى تا به ميزان عقل و معرفت او توجّه كنم، زيرا خدا هرگز به زيادى عبادت بندگان نگاه نمى كند بلكه به عقل آن ها نظر مى كند. امروز امام برايم ماجرايى را تعريف مى كند تا من از آن درس بگيرم، ماجراى آن مردى كه سال ها پيش در جزيره اى سرسبز و خرم زندگى مى Rم و قدر آنان را بدانم زيرا از قلب پدر و مادر تا رضايت خدا، راهى نيست. * * * امروز يكى ياران امام از سفر حجّ آمده است، امام به او رو مى كند و مى گويد: ــ آيا مى دانى كه خداوند براى حاجى چه ثوابى قرار داده است؟ ـ نه. نمى دانم. ـ وقتى بنده اى به دور خانه خدا طواف كند و دو ركعت نماز طواف را بخواند و بين صفا و مروه سعى كند، خداوند براى او شش هزار ثواب مى نويسد و شش هزار گناه او را مى بخشد و مقام او را شش هزار مرتبه بالا مى برد. ـ آقاى من! اين ثواب بسيار زيادى است! ـ آيا مى خواهى كارى رابه تو ياد دهم كه ثواب آن از طواف هم بيشتر باشد؟ ـ آرى. ـ كمك نمودن به برادر مؤمن و برآورSه خدا همه گناهان شما را مى بخشد»، منظور از اين آيه، شيعيان ما مى باشند كه خداوند گناهان آن ها را مى بخشد. ـ آقاى من! من ديگر از مرگ هراسى به دل ندارم. * * * مدّتى بود در اين فكر بودم كه كدام يك از كارهاى خوب، زودتر از همه كارها، باعث خشنودى خدا مى شود؟ من خواستم بدانم كدام كار خوب مى تواند مرا در آغوش مهربانى خداوند قرار دهد. سرانجام تصميم گرفتم اين سؤال را از امام بپرسم، آن حضرت در جواب من فرمود: «هيچ عبادتى زودتر و سريع تر از احترام به پدر و مادر، نمى تواند خشنودى خداوند را در پى داشته باشد». وقتى اين سخن را شنيدم، تصميم گرفتم تا بيشتر به پدر و مادر خود نيكى كTرمرد را مى بينى كه آنجا نشسته است، او ابوبصير است، اكنون او رو به امام مى كند و مى گويد: ـ من ديگر پير شده ام و مرگ من نزديك است، نمى دانم كه آخرت من چگونه خواهد بود؟ ـ اى ابوبصير! چرا چنين سخن مى گويى؟ هر كسى براى خود رهبر و امامى انتخاب كرده است، آيا خوشحال نيستى كه از خاندان پيامبر پيروى كرده اى؟ خشنود باش و بدان كه خدا به شيعيان ما نظر مهربانى دارد. ـ آقاى من! برايم سخن بگو! ـ فرشتگان از خدا مى خواهند تا گناه شيعيان ما را ببخشد، فرشتگان براى شما استغفار مى كنند. ـ برايم سخن بگو! ـ خداوند در قرآن مى گويد: «اى كسانى كه بر خويش ستم كرده ايد از رحمت خدا نااميد نشويد W هستى خود را به خاك قبر مى سپارد . ندايى به گوش مى رسد: «اى على ! بدان كه من از تو به فاطمه مهربانتر خواهم بود» . على(ع) بدن فاطمه(س) را داخل قبر مى نهد و چنين مى گويد: «بِسمِ اللهِ وَ بِاللهِ وَ على مِلّةِ رَسُولِ اللهِ . فاطمه جان ! من تو را به خدا مى سپارم و راضى به رضاىِ او هستم ». 102 ـ درد دل با پيامبر على(ع) كنار قبر فاطمه(س) نشسته است ، او با پيامبر سخن مى گويد: «اى پيامبر ! امانتى را كه به من داده بودى به تو برگرداندم . به زودى دخترت به تو خواهد گفت كه بعد از تو ، اين امّت ، چقدر به ما ظلم و ستم نمودند . از فاطمه خود سؤال كن كه مردم با ما چه كردند ». 103 ـ عباس به يارى على(ع) مى آيد عبّاس (عموى پيامبر) جلو مى آيد ، دست على(ع) را مى گيرد و او را بلند مى كند . على(ع) آخرين سخن هاى خود را با فاطمه(س) مى گويد: «فاطمه جان ! من مى روم ، امّا دلم پيش توست . به خدا قسم ! اگر از دشمنان ، نگران نبودم كنار قبر تو مى ماندم و از اينجا نمى رفتم و همواره به گريه مى پرداختم» . اكنون على(ع) برمى خيزد و رو به آسمان مى كند و مى گويد: «بار خدايا ، من از دختر پيامبر تو راضى هستم ». على(ع) مقدارى آب روى قبر فاطمه(س) مى ريزد و از قبر فاطمه(س) جدا مى شود . 104 ـ چهل صورت قبر على(ع) با يارانش در قبرستان بقيع، چهل صورت قبر درست مى كنند تا قبر فاطمه(س) مخفى باشد. شب وداع فاطمه(س) دست هاى خود را به سوى آسمان گرفته است و مى خواهد نفرين كند، سلمان با فاطمه(س) سخن مى گويد: «بانوى من! پدر تو براى مردم، مايه رحمت و مهربانى بود...». فاطمه(س) به ياد مهربانى هاى پدر مى افتد و دست هاى خود را پايين مى آورد، لرزش ستون هاى مسجد تمام مى شود، همه جا آرام مى شود. 54 ـ رها كردن على(ع) خليفه با ترس و دلهره دستور مى دهد كه على(ع) را رها كنند، اكنون آنان شمشير از سر على(ع) برمى دارند و ريسمان را هم از گردنش باز مى كنند. على(ع) مى تواند به خانه خود برود . آرى، تا زمانى كه فاطمه(س) هست، نمى توان از على(ع) بيعت گرفت! روز هجوم اصلىXزند: «به خدا قسم، اگر على را رها نكنيد، گيسوان خود را پريشان مى كنم، پيراهنِ پيامبر را بر سر مى افكنم و شما را نفرين مى كنم...». 52 ـ فاطمه(س) آماده نفرين است لرزه بر ستون هاى مسجد مى افتد، گويا زلزله اى در راه است، همه نگران مى شوند، نكند فاطمه(س) نفرين كند!! خليفه و هواداران او مى فهمند كه اينجا ديگر فاطمه(س) صبر نخواهد كرد، فاطمه(س) آماده است تا نفرين كند، ترس تمام وجود آنان را فرا مى گيرد، چشم هاى آنان به ستون هاى مسجد خيره مانده است كه چگونه به لرزه در آمده اند! عذاب خدا نزديك است. 53 ـ سخن سلمان فارسى سلمان به سوى فاطمه(س) مى دود تا با او سخن بگويد، او مى بيند كه )]/&5%    c&چرا لباس عزا به تن كردى؟ ]+'5    y' آيا لباست را به من قرض مى دهى؟ خبر كشته شدن ابومسلم به خراسان مى رسد، شخصى به نام «سنباد» به خونخواهى ابومسلم دست به شورش مى زند و مو6(51    e( با چوب به جنگ دشمن برويد! سال 138 فرا مى رسد، اينجا كو^ KK(*5    k* نور خدا هرگز خاموش نمى شود اكنون از تو مى خواهم با من به بصره بيايى، در بصره برادر سيدمحمّد قيام كرده است، آيا نام او را مى دانى؟ او سيّدابراهيم است، او مدتى قبل قيام كرده است و بصره را در اختيار گرفته است. مردم بصره با او بيعت كرده اند. همچنين عدّه زيادى از مردم كوفه به او نامه نوشته اند. در دفترى كه نام ياران او ثبت شده است، نام صدهزار نفر آمده  d$5    q$ وقتى كه نامه تو را مى سوزانم ابومسلم از سال 130 تا 132 موفقيّت هاى خوبى را كسب كرده است و شهرهاى مرو، نيشابور، گرگان، رى، اصفهان، نهاوند، كرمانشاه را تصرّف كرده است. اكنون سال 132 است و ابومسلم خودش در خراسان مانده است و سپاه او از كرمانشاه به سوى كوفه پيش مى تازد. ابومسلم مى خواهد كوفه را فتح كند و بع _ ,63    ,انديشه اول: خدا كه كفش طلايى ندارد امام صادق(ع) مى داند كه ما چيزهاى]+4Y    + آشنايى با انديشه ها (پنج انديشه) تصميم گرفته بودم وقتى قلم به اينجا برسد، ديگر كتاب را تمام كنم، امّا چه بايد مى كردم، قلم م7Yه آل محمّد نشان داديد ؟» عُمر فرياد مى زند: «ما چه كار به سخن زنان داريم ؟»، او دستور مى دهد تا آنها را از مسجد بيرون كنند . 51 ـ فرياد فاطمه(س) در مسجد ابوبكر بار ديگر فرياد مى زند: «اى على ! برخيز و بيعت كن، زيرا اگر اين كار را نكنى ما گردن تو را مى زنيم» . به راستى چه خواهد شد ؟ آيا على(ع) بيعت خواهد كرد ؟ شمشير را بالاى سر على(ع) نگاه داشته اند، همه منتظر دستور خليفه اند . ناگهان فريادى بلند مى شود: «پسرعمويم، على را رها كنيد! به خدا قسم، اگر او را رها نكنيد، نفرين خواهم كرد». اين فاطمه(س) است كه (با بدن زخمى و پهلوى شكسته) به يارى على(ع) آمده است! او بار ديگر فرياد مى uيم. تو اين حكومت را مصيبت نمى دانى تا من بخواهم آن را به تو تسليت بگويم. پس من براى چه نزد تو بيايم؟ نه از تو مى ترسم، نه مى توانم از تو بهره اى ببرم، نه مى توانم به تو تبريك بگويم، نه تسليت!». وقتى منصور جواب امام صادق(ع) را مى خواند، در جواب مى نويسد: «براى نصيحت كردن نزد ما بياييد». وقتى اين نامه به دست امام مى رسد در جواب اين چنين مى نويسد: «كسى كه اهل دنيا باشد، تو را نصيحت نمى كند، كسى هم كه اهل آخرت باشد، نزد تو نمى آيد». اين گونه است كه منصور مى فهمد امام هيچ گاه به ديدار او نخواهد آمد. * * * در اين روزگار امام صادق(ع) به شيعيان خود سه دستور مهم مى دهد: دستور اa هم حتماً با افرادى روبرو شده ايد كه تلاش زيادى مى كنند تا توجّه يك رئيس و يا يك شخصيّت اجتماعى و يك مقام مسئول را به سمت خود جلب كنند و اين براى آنان يك هدف و آرمان به حساب مى آيد. مورد توجّه واقع شدن، نياز همه ما مى باشد و اگر اين نياز به صورت صحيحى، هدايت و ارضاء شود، اثر زيادى در رشد و كمال ما خواهد داشت. اكنون سؤال مى كنم: ما مى خواهيم توجّه چه كسى را به سوى خود جلب كنيم؟ توجّه رفيق، دوست، مقام سياسى...، خوب اين ها كه همه فناپذير هستند. آرى ما شايد بتوانيم مدتّى توجّه مردم را به سمت خود جلب كنيم، ولى به هر حال بعد از مدّتى، كس ديگرى جاى ما را مى گيرد و توجّه همه را bه سوى خود جلب مى كند. چه خوب است ما همه به سمت خداوند حركت كنيم تا او كه خالق همه هستى است به ما توجّه كند و گوشه چشمى به ما نمايد، خداوندى كه همه قدرت ها در دست اوست و «مقلّب القلوب» است. وقتى به سخنان اهل بيت(ع) مراجعه مى كنيم مى بينيم در چند موضع است كه خداوند به بنده خود نگاه مى كند و به بيان ديگر در چند مورد است كه انسان مى تواند توجّه خداوند را به خود جلب كند: الف - موقعى كه حاجى غروب روز عرفه از سرزمين عرفات به سمت سرزمين مشعر حركت مى كند. ب - موقعى كه انسان در ماه شعبان دو روز، روزه مستحبى بگيرد. و شايد با خودتان بگوييد مكّه كجا و من كجا، معلوم نيست كه خداوند كى ين توفيق را نصيب من مى كند تا به حج بروم و همين طور در مورد روزه ماه شعبان، بايد صبر كنم تا ماه شعبان برسد و آنگاه خداوند توفيق روزه به من بدهد. آيا مايل هستيد گوش جان بسپاريم به حديثى از امام باقر(ع) كه مى فرمايد: «وقتى دو برادر مؤمن با يكديگر ملاقات مى كنند و دست يكديگر را مى فشارند، خداوند پيوسته به آن دو نگاه مى كند». آرى اگر مى خواهيد خدا به شما نظر رحمت كند و نمى توانيد به مكّه برويد و حج به جا آوريد و اگر ماه شعبان نرسيده تا دو روز روزه بگيريد، اشكالى ندارد، برخيزيد و به ديدار برادر دينى خود برويد و با او دست بدهيد تا توجّه خدا را به سوى خود جلب كنى و خداوند به Iسته شده بود، باز گرديده اند و براى همين است كه روح ما مى تواند آزادانه پرواز كند. كسى كه يك هفته به حمّام نرفته باشد، وقتى بعد از يك هفته به حمّام مى رود و بدن خود را تميز مى شوييد، احساس سبكى و راحتى به او دست مى دهد زيرا بدن تميز شده است، همين طور وقتى ما دست در دست مؤمن مى نهيم، گناهان روح ما زدوده مى شود و روحمان آزاد مى گردد و در نتيجه، ما احساس سبكى و نشاط مى كنيم! و خلاصه كلام آن كه مكتب ما همان طور كه نماز و روزه و استغفار و دعا و گريه را براى پاك شدن گناهان معرّفى كرده است، دست دادن را هم به عنوان بهترين راه بخشش گناه بيان مى كند. و جالب آن كه امام باقر(ع) در حدeن زياد چگونه فرار را بر قرار ترجيح مى دهد، پلّه هاى منبر را دو تا يكى مى كند و در حالى كه ترس، تمام وجود او را فرا گرفته است به سوى قصر مى دود. او خود را به قصر مى رساند و دستور مى دهد تا درها را محكم ببندند و سربازان، بر پشت بام قصر سنگر بگيرند. آيا مى دانيد چرا نام مسلم اين چنين ترس را بر دل ابن زياد مى نشاند؟! مسلم، آن شير بيشه ايمان، براى نجات بزرگترين يار و ياور خود به ميدان آمده است. درست است كه مردم كوفه ديشب فريب شُرَيح قاضى را خوردند; امّا اكنون مسلم به خروش آمده است. او با هزاران سرباز به ميدان آمده است! ياران مسلم گروه گروه از خانه ها بيرون مى آيند و دور مسل حلقه مى زنند. قصر حكومتى كوفه محاصره مى شود. ياران مسلم با يك برنامه منظّم از چهار طرف به سوى قصر به پيش مى روند. تمام بازار و اطراف قصر كوفه آكنده از مردمى شده است كه شمشيرهاى برهنه به دست دارند. اكنون ابن زياد ديگر نااميد شده است. سربازان او در مقابل اين لشكر عظيم، ذرّه اى بيش نيستند. اكنون مسلم يقين دارد كه در اين جنگ پيروز خواهد شد و هانى را از زندان نجات خواهدداد. آرى، اين مسلم است كه با هانى، اين گونه نجوا مى كند: «اى يار باوفا، اى ميزبان مهربانم، قدرى ديگر صبر كن كه براى آزاديت به ميدان آمده ام». همسفر خوبم! بيا همه به كمك مسلم بشتابيم! قصر در حلقه محاصره ]] ;4c    _ زنى كه تنها مرد كوفه شد بيا امشب غريب كوفه را تنها نگذاريم! خدايا! چرا اين شهر بوى مرگ گرفته است؟ چرا يك نفر آشنا در اين كوچه ها پيدا نمى شود؟ مسلم از اين كوچه به آن كوچه مى رود تا مبادا گرفتار مأموران ابن زياد شود. خواننده خوبم! كاش ما در اين شهر خانه اى داشتيم و مسلم را مهمان خود مى كرديم! آيا مى دانى مسلم تشنه است؟ آيا ظرف آبى دارى به l YY<4    M شادمانى بزرگ مادر شب عرفه، عجب صفايى دارد! همه مشغول دعا و مناجات هستند. مسلم نيز در خانه طَوْعه به عبادت مشغول است; امّا بىوفايى كوفيان، دل او را سخت آزرده كرده است. او به اين فكر مى كند كه فردا چه خواهد شد، آيا خواهد توانست از كوفه جان سالم به در ببرد و خود را به امام حسين(ع) برساند و او را از سفر به كوفه باز دارد؟ آيا خواهد توانست يك نفر ين شهر به من دروغ گفتند. اشك در چشمان طَوْعه حلقه مى زند. آرى، او شنيده بود كه مسلم هجده هزار سرباز دارد، او هرگز احتمال نمى داد كه اين مردى كه تك و تنها سر به ديوار غريبى گذاشته است، مسلم باشد. براى همين از مسلم عذرخواهى مى كند و مى گويد: «اى مولاى من! مرا ببخش كه شما را نشناختم! بفرماييد، خيلى خوش آمديد، اينجا خانه خودتان است». و اين چنين است كه امشب طَوْعه افتخار همه زنان دنيا مى شود و نام خويش را براى هميشه جاودان مى كند. آرى، او به خوبى فهميد كه تمامِ حقيقت، امشب، در قامت مسلم جلوه نموده است و پناه دادن به او پناه دادن به همه حقيقت است. زنى كه تنها مرد كوفه شدود: «چقدر در اشتباهند كسانى كه خيال مى كنند حضرت على(ع)، دوست خود را در سختى ها تنها مى گذارد! خداوند به خاطر مولايم على(ع)، از گناهانم چشم پوشى كرد». همه شيعيان شاد شدند و دشمنان اهل بيت(ع)، شرمنده شدند و سرهاى خود را پايين انداختند. آرى، حضرت على(ع)، دوستان خود را تنها نمى گذارد، وفا از آن حضرت، درس وفا آموخته است، چگونه مى شود كه او دوستان خود را فراموش كند! بعد سيد زير لب چنين زمزمه كرد: أَشْهَد أَنْ لا إله إلاّ الله أَشْهَد أَنَّ مُحَمّداً رسولُ الله اَشْهَد أَنَّ عَليّاً أميرُ المُؤمِنينَ سپس سيد حميرى جان به جان آفرين تسليم كرد. مولاى من! مرا تنها نگذار!qر امام زمان وابسته به حضور اين سيصد و سيزده نفر است، اراده خدا بر اين بوده است كه آنها را در يك لحظه در مكّه جمع كند. هر كس اسم بزرگ يا همان اسم اعظم خدا را بداند، دعايش مستجاب مى شود. وقتى امام زمان خدا را به آن اسم قسم مى دهد، سيصد و سيزده يار او، در يك چشم به هم زدن، در مكّه حاضر مى شوند. اكنون تو از اين راز آگاه شده اى; امّا مردم مكّه، همچنان در تعجّب هستند. آنان در مسجد الحرام دور هم جمع شده اند و درباره اين مطلب با هم سخن مى گويند: به راستى اين جوانان چگونه وارد مكّه شده اند؟ آن طرف را نگاه كن! آن مرد را مى بينى كه به سمت بزرگان مكّه مى رود. او كيست و چرا چنين سراسيhرا به خانه برسان!». بى اختيار اشك بر چشمانت حلقه مى زند. به ياد همسر مهربانت مى افتى. آرى، رقيّه ـدختر على(ع)ـ منتظر توست. دست خود را مى گشايى تا دخترت را در آغوش بگيرى. دلت براى او خيلى تنگ شده است. آيا بار ديگر آنها را خواهى ديد؟ طَوْعه سخن خويش را تكرار مى كند: ـ پسرم! زود به خانه ات برو! ـ مادر! من در اين شهر خانه اى ندارم. ـ به خانه يكى از دوستان خود برو. ـ من در اين شهر غريبم و هيچ آشنايى ندارم. ـ يعنى هيچ كس را ندارى كه به خانه اش بروى؟ ـ آيا مى شود امشب مرا در خانه خود منزل دهى تا روزى، محبّت تو را جبران كنم؟ ـ پسرم! شما...؟ ـ من مسلم، نماينده امام حسينم كه مردم mاو بدهى؟ اى غريب كوفه! من نمى توانم غربت تو را روايت كنم. از كنار خانه هايى مى گذرى كه صاحبان آن خانه ها بارها دست تو را بوسيده اند; امّا اكنون درِ خانه هايشان را به روى تو بسته اند! كيست كه غربتِ امشب تو را ببيند و اشكش جارى نشود؟ نمى دانم چه مدّت است در اين كوچه ها سرگردانى؟ ولى مى دانم در انديشه ارباب و مولاى خود، امام حسين(ع) هستى. و سرانجام به كوچه اى مى رسى. گويا درِ خانه اى گشوده است. مادر پيرى به نام طَوْعه در آستانه درِ خانه اش ايستاده و منتظر آمدن پسرش است، او با خود مى گويد: «خدايا! شهر پر از آشوب و فتنه است، چرا پسرم دير كرده است؟». تشنگى بر تو غلبه كرده اkست. نزديك مى روى و بر آن مادر سلام مى كنى و چنين مى گويى: «مادر! من تشنه ام، مى شود برايم آب بياورى؟ اميدوارم خداوند تو را از تشنگى روز قيامت در امان دارد!». طَوْعه به داخل خانه مى رود و ظرف آبى برايت مى آورد. تو ظرف آب را مى نوشى و همانجا مى ايستى. خوب مى دانم كسى كه گرفتار غربت شده است به كوچك ترين محبّت، دل مى بندد. مادر تو در مدينه چشم به راه است. تو در چهره طَوْعه، مهر مادر را مى يابى و براى همين، كنار خانه او مى ايستى. طَوْعه به تو رو مى كند و مى گويد: «پسرم! اكنون كه آب آشاميده اى به خانه ات برو! مگر نمى دانى شهر پر از آشوب است؟ خانواده ات نگران تو هستند، زودتر خود ا شود مرگ در انتظار او خواهدبود. هر كس مرا از مكانى كه مسلم در آنجاست با خبر كند، من جايزه ويژه اى به او خواهم داد». و بعد از منبر پايين مى آيد و به قصر مى رود. مردم هم به خانه هاى خود بازمى گردند. وقتى ابن زياد به قصر مى رسد به فرمانده نيروهاى خود مى گويد: «اگر امشب مسلم را پيدا نكنى مادرت را به عزايت مى نشانم، واى به حالت اگر مسلم از اين شهر فرار كند!». نيروهاى ابن زياد در هر كوى و برزن در جستجوى مسلم هستند. آيا آنها مسلم را خواهند يافت؟ «ما به هر كس كه از مسلم خبرى بياورد جايزه بزرگى مى دهيم. مردم! بشتابيد! جايزه، جايزه!». به راستى مسلم كجاست؟ غريب ترين نماز تاريخn مانند روز، روشن مى كنند و مردم گروه گروه به مسجد مى آيند. عجيب است! امروز صبح همين مردم، براى يارى مسلم، اين مسجد را پرنمودند و امشب براى يارى ابن زياد! ابن زياد در حالى كه مأموران زيادى از او محافظت مى كنند، از قصر خارج مى شود و به سوى مسجد مى آيد. نماز خفتن (نماز عشا) به امامت ابن زياد، در حالى كه مأموران زيادى پشت سر او قرار گرفته اند، برپامى شود. نماز تمام مى شود و ابن زياد به منبر مى رود: «اى مردم! ديديد كه مسلم چه آشوبى در شهر شما به پا نمود و چگونه گروهى از مردم نادان را گرد خود جمع كرد! خدا را شكر كه همه آنان متفرّق شدند. اكنون بدانيد هر كس كه مسلم در خانه او پيدى بعد از من ولىّ و امام شماست». * * * اين خبر در شهر مى پيچد كه خدا آيه اى را درباره على(ع) نازل كرده است، آن هايى محبّت على(ع) در سينه دارند خوشحال مى شوند، به راستى چه آقا و مولايى بهتر از على(ع)! اكنون حسّان بن ثابت جلو مى آيد و در وصف على(ع) اين شعر را مى سرايد: «أَبَا حَسَن تَفدِيكَ نَفسِى وَ مُهجَتِى...اى على! اى جان من و همه مسلمانان فداى تو...تو آن كسى هستى كه در حال ركوع صدقه دادى و انگشتر خود را به فقير دادى و خدا هم ولايت و رهبرى تو را در قرآن نازل كرد». آفرين بر تو اى حسان! اين شعر تو هرگز از ياد و خاطره ها فراموش نخواهد شد. * * * در ميان مردم گروهى هستند كه و مضطرب، جمعيّت را مى شكافد؟ او مستقيم نزد فرماندار مكّه مى رود. سلام مى كند و مى گويد: «ديشب خواب عجيبى ديدم و براى همين خيلى ترسيده ام». فرماندار مكّه نگاهى به او كرده و مى گويد: «خوابت را برايم تعريف كن». و آن مرد چنين مى گويد: «خواب ديدم كه ابرى در آسمان ظاهر شد و آرام آرام به سمت زمين آمد تا اينكه به كعبه رسيد. در آن ابر، ملخ هايى ديدم كه بال هاى سبزى داشتند و مدّت زيادى دور كعبه طواف كردند و سپس به شرق و غرب عالم پرواز كردند». هر كس كه اين سخن را مى شنود به فكر فرو مى رود. آيا بينِ اين خواب و آن گروه سيصد وسيزده نفرى، ارتباطى وجود دارد؟ در شهر مكّه شخصى هست كه sبادتى بزرگ است! همسر تو از صبح زود به محل كار رفته است و چه زحماتى را كشيده تا بتواند زندگى بهترى براى خانواده خود فراهم كند. اكنون ديگر نزديك است كه به خانه برگردد. چه چيزى مى تواند خستگى او را بر طرف كند؟ آيا چيزى جز محبّتى كه از همسر خود مى بيند مى تواند اين خستگى را از دل و جان او بزدايد؟ شوهرت به خانه آمده است و تو مثل هميشه يك فنجان چاى يا يك ليوان نوشيدنى براى او مى آورى! شوهرت اين چاى يا نوشيدنى را در دست تو مى بيند كه با چه عشقى به او تقديم مى كنى. و شايد به من بگويى: «من هم خسته ام، در خانه كار زياد انجام داده ام، خوب چه اشكال دارد آقاىِ شوهر، خودش برود و چzاى بريزد و بخورد؟». من در جواب تو مى گويم: اشكالى ندارد، امّا من دوست ندارم تو يك ضرر بزرگ بكنى! و حتماً با خود مى گويى يك ليوان آب يا يك فنجان چاى دست شوهرندادن ديگر اين قدر بزرگ نمايى ندارد؟ آيا موافقى حديث رسول خدا را براى تو بخوانم؟ آن حضرت فرمود: «هر زنى كه به شوهر خود، آب گورا بدهد و او را سيراب سازد بداند كه اين كار او از يك سال عبادت بهتر است، يك سال عبادتى كه شب ها تا به صبح مشغول نماز باشد و روزها روزه بگيرد». خواهرم! حتماً تعجّب كردى كه چرا پيامبر يك ليوان آب دست شوهر دادن را بالاتر از يك سال نماز شب خواندن و يك سال روزه گرفتن مى داند! تعجّب نكن! نگاهى به w ها از زنان پيشى گرفتند پس براى زنان چه چيزى مانده است؟» شما فكر مى كنيد كه پيامبر در جواب او چه فرمود؟ آيا مى دانى كه خداوند در مقابل حاملگى زن چه ثوابى به او مى دهد؟ در آن نُه ماه، خداوند ثواب روزه دار براى او مى نويسد. و چون نوزاد به دنيا آيد هرگز نمى توان ثوابى را كه خدا به مادر مى دهد حساب نمود. آيا مى دانيد هر بار كه نوزاد شير مادر را مى خورد، خدا چقدر ثواب به مادر مى دهد؟ پيامبر فرمود: «براى هر بار شير مكيدن نوزاد، خداوند ثواب آزاد كردن يك بنده را مى دهد». به طور متوسط، هر نوزاد در روز، ده بار شير مى خورد و در هر بارى كه شير مى خورد بيش از صد مرتبه شير مى مكد، vول: تقيّه امام از شيعيان خود مى خواهد كه در اين روزگار تقيّه كنند، تقيّه يك تاكتيك براى حفظ مكتب شيعه است، تقيّه همان پنهان كردن عقيده است در جايى كه خطرى انسان را تهديد مى كند. آرى! مكتب شيعه موهبتى است آسمانى و گوهرى است ارزشمند كه بايد با همه وجود آن را حفظ كرد و آن را از خطر نابودى نجات داد. اكنون كه حكومت مى خواهد اين مكتب را نابود كند بايد آن را با تقيّه نجات داد و با اين كار ماندگارى آن را ضمانت كرد. اگر شيعيان بخواهند عقيده واقعى خود را آشكار كنند، حكومت آنان را از بين مى برد و ديگر اثرى از تشيّع باقى نمى ماند. اين سخن امام است: «براى حفظ دين خود تقيّه كنيد، دانيد هر كس تقيّه ندارد، دين ندارد». تقيّه را بايد خوب فهميد، تقيّه در اين روزگار يعنى يك تاكتيك حساب شده براى حفظ نيروها. هيچ انسان عاقلى اجازه نمى دهد كه در اين شرايط، گروهى كه در اقليّت است، خود را معرّفى كنند تا از سوى دشمن شناسايى شده و نابود شوند. امام به شيعيان دستور مى دهد تا در هر كجا هستند در نماز جماعت اهل سنّت شركت كنند، در تشييع جنازه آن ها حضور پيدا كنند، به عيادت بيماران آنان بروند و... امام مى خواهد شيعه در متن جامعه باشد و اين گونه به حيات خود ادامه بدهد. دستور دوم: استقلال فكرى امام از شيعيان مى خواهد تا اگر به مشكلى برخورد كردند، از علماى شيعها اين حساب اگر يك مادر، نوزاد خود يك سال شير دهد در اين مدّت، ثواب آزاد كردن بيش از 360000 بنده را كسب كرده است. در احاديث اهل بيت(ع) مى بينيم كه براى نشان دادن اهميّت ثواب كارهاى خير، آن كارهاى نيك با ثواب آزاد كردن يك بنده، مقايسه شده است. مثلاً هر كس در هنگام افطار به فقيرى يك وعده غذا بدهد ثواب آزاد كردن يك بنده دارد. ما مردان بايد در ماه رمضان، فقيرى را پيدا كنيم و از مالِ حلال خود به او يك وعده غذا بدهيم تا خدا ثواب آزاد كردن يك بنده به ما بدهد، امّا آن مادرى كه به نوزاد خود يك وعده شير مى دهد صد برابر ما ثواب دارد! خانم ها بخوانند: چرا همه خوبى ها براى مردان است؟ كه غريبه اى نيست چرا بعضى از زنان، آنچنان كه بايد به زينت خود نمى پردازند؟ اين دستور اسلامى است كه زن بايد خود را براى شوهرش آرايش نمايد و خود را خوشبو كند. مگر امام صادق(ع) نفرمود كه بهترين زنان زنى است كه براى شوهر خود خوشبوتر باشد. يادم نمى رود كه يك روز تلفن همراه من زنگ زد، وقتى من جواب دادم، صداى گريه خانمى را شنيدم. من تعجّب كردم و گفتم چه شده است؟ جواب شنيدم: «تو را به خدا به من كمك كنيد، زندگى من دارد از هم مى پاشد شوهر من به من علاقه ندارد و...». من به او گفتم: خونسردى خود را حفظ كن و به سؤالهاى من جواب بده! و از او سؤال كردم كه آيا خود را براى شوهرت، زينت مى pل، وارد مسجد شدم و از مردم درخواست كمك كردم، امّا هيچ كس به من كمك نكرد، من در مسجد دور مى زدم و طلب كمك مى كردم، در اين ميان، نگاهم به جوانى افتاد كه در ركوع بود، او با دست اشاره كرد تا من به سوى او بروم، من هم پيش او رفتم و او انگشتر خود را به من داد». همه مردم، الله اكبر مى گويند و به سوى آن جوان مى روند. آن جوان، هنوز در حال خواندن نماز است. پيامبر تا او را مى بيند اشك در چشمانش حلقه مى زند! به راستى اين كيست كه ديدنش اين گونه اشك شوق بر چشمان پيامبر جارى كرده است؟ او على(ع) است كه به حكم قرآن، از امروز بر همه مسلمانان، ولايت دارد. پيابر رو به مردم مى كند و مى گويد: «عجامعه فعلى ما بينداز، ببين آمار طلاق چقدر بالا رفته است! ببين همه هشدار مى دهند كه در جامعه بايد كانون خانواده ها را استحكام بخشيد! آرى، اين كلام رسول خدا را بايد زنانى بشنوند بدترين رفتار را با شوهر خود دارند! اگر زنانى كه مشتاق كمال معنوى هستند اين حديث را بشنوند حتماً سعى مى كنند كه بهتر شوهردارى بنمايند. خواهرم! ممكن است شوهر شما صبح با حالت قهر و غضب خانه را ترك كرده باشد و واقعاً هم حق با شما باشد، امّا شما براى اين كه ثواب يكسال روزه و نماز شب را داشته باشى، بزرگوارى كن و با يك ليوان شربت، از شوهر خود پذيرايى كن! تو اين كار را به خاطر خدا و به خاطر خودت، انعمال تو پاك شد». آرى، مادرى كه فرزند خود را يك سال و نيم يا بيشتر شير داده است، شايسته دريافت جايزه بزرگى است! و خداوند همان جايزه اى را كه به زائر كربلا مى دهد به اين مادر مى دهد. خواهرم! آيا باز هم مى گويى كه خدا بين مردان و زنان فرق گذاشته است؟ و تو مى دانى كه من نمى خواهم ثواب زيارت كربلا را كمرنگ كنم بلكه من مى خواهم ثواب شير دادن به فرزند را برايت بيان كنم. تو بايد در هنگامى كه به فرزند خويش شير مى دهى چنان احساس غرور و افتخار كنى كه همه حسرت آن احساس درونى تو را داشته باشند. خانم ها بخوانند: خدا همه گناهان تو را بخشيد!} از قبل دوست دارى يا نه؟ اگر جواب مثبت بود پس خوشا به حالت! زيرا كه در معنويت رشدكرده اى! اگر نماز خواندن تو بيشتر از قبل شد، امّا اخلاق تو نسبت به همسرت بهتر نشد، بلكه نسبت به او بى تفاوت شدى بايد بدانى كه آن عرفانى كه دنبالش رفته اى سرابى بيش نيست! من چقدر افرادى را ديده ام كه چون در وادى عرفان قدم برداشته اند به همسر خود كم مهرى ها نموده اند! آخر الگوى ما چه كسى مى باشد! اگر ما واقعاً شيعه امام صادق(ع) هستيم پس چرا رفتار ما با سخن آن حضرت، مطابقت ندارد؟ آرى، زمانى مى توانى دم از عشق به خدا بزنى و يقين كنى كه در مسير صحيح عرفان پيش رفته اى كه محبّت و عشقت به همسرت، بيشتر شود. بنازم اين مكتب شيعه را چگونه بين عشق به خدا و عشق به همسر رابطه برقرار مى كند! و افسوس كه ما چقدر از اين حقايق غافل مانده ايم! و شايد تعجّب كنى كه امام صادق(ع) در سخن ديگر مى فرمايد: «هر كس كه محبّت و عشقش به ما اهل بيت(ع) زيادتر شود، محبّتش به زنان بيشتر مى شود». مقدارى فكر كن، به راستى چه ارتباطى بين عشق به اهل بيت(ع) و عشق به همسر وجود دارد؟ آرى، اگر به سفر كربلا مى روى يا نجف را زيارت مى كنى و به بركت اين سفر، روح و جانت با محبّت اهل بيت(ع) صفا مى گيرد بايد عشق و محبّتت به همسرت بيشتر شود. آقايان بخوانند: از كجا بفهمم ايمانم كامل تر شده است؟ پيدا كند. معلوم مى شود سعد، آدم خيلى خوبى بوده كه پيامبر بدون عبا و با پاى برهنه در تشييع جنازه او شركت مى كند. اين سعد چه مقامى داشته كه عرش خدا در مرگ او به لرزه در آمده است؟ خوشا به حالت اى سعد! من تا به حال نشنيده ام كه رسول خدا اين طورى احترام جنازه اى را بگيرد. پيامبر گاه سمت راست جنازه را مى گيرد و گاه به سمت چپ جنازه مى رود. بيا علّت اين كار را از پيامبر سؤال كنيم. آن حضرت چنين جواب مى دهد: «دست من در دست جبرئيل است، هر كجا كه جبرئيل مى رود، من نيز همراه او مى روم!». پيكر سعد را نزديك قبر مى برند. پيامبر وارد قبر مى شود و جنازه سعد را داخل قبر مى گذارد و سنگ لحد { مگر زيارت كربلا مورد تأكيد واقع نشده است، پس چرا امام صادق(ع) اين گونه سخن مى گويد؟ علّت آن اين است كه در كربلا بايد همواره غمناك باشى و در آن سرزمين خنده نكنى و عطر نزنى و... به هر حال، چون زائر واقعى امام حسين(ع) مى خواهد ازكربلا برگردد فرشته اى او را ندا مى كند كه خدا گناهان تو را بخشيد و پرونده اعمال تو پاك شد. آيا مى دانى وقتى مادرى نوزاد خود را بزرگ كرده و آن نوزاد از شير گرفته شد فرشته اى مى آيد و خطاب به مادر مى كند و با او سخن مى گويد؟ خواهرم! آيا آن صدا را شنيده اى؟ آن فرشته چه مى گويد؟ پيامبر فرمود كه آن فرشته چنين مى گويد: «خدا گناهان تو را بخشيد و پرونده ارا مى چيند و قبر سعد را مى پوشاند. به راستى چه كسى تا به حال، سعادت داشته است كه پيامبر پيكر او را داخل قبر بگذارد؟ آن خانم را نگاه كن كه آرام آرام كنار قبر پسرش مى آيد. او مادر سعد است. همه كنار مى روند و او مى آيد و كنار قبر پسرش سعد مى نشيند. او با چشم خود ديده است كه پيامبر در تشييع جنازه پسرش سنگ تمام گذاشته است و براى همين بى اختيار مى گويد: «پسرم، بهشت گوارايت باد!». پيامبر به مادر سعد مى گويد: «مادر سعد! صبر كن». و آنگاه نگاهى به آسمان مى كند. چه خبر شده است؟ پيامبر دارد زمزمه اى مى كند. گوش كن: «خدايا! آيا مثل سعد بايد فشار قبر ببيند؟». بعد رو به مادر سعد مى كن و مى گويد: «الان، سعد فشار قبر دارد». به راستى، چه شده است؟ سعد و فشار قبر؟ چرا بايد سعد با آن مقام اين گونه فشار قبر ببيند؟ آيا موافقى اين سؤال را از پيامبر بپرسيم؟ جواب پيامبر اين است: «سعد با خانواده اش بد اخلاق بود و اين فشار قبر به خاطر آن بود». آرى، درست است كه سعد، مقام بزرگى نزد پيامبر داشت، امّا همه كارهاى خدا روى حساب و كتاب است! سعد همه خوبى ها را داشت ولى با همسر خود بداخلاق بود و براى همين بايد فشار قبر ببيند. ما بايد خيلى مواظب باشيم كه مبادا با بد اخلاقى در خانه به سرنوشتى دچار شويم كه سعد گرفتار شد. آقايان بخوانند: نود هزار فرشته از كجا آمده اند؟، برو مقدارى گوشت خريدارى كن! و تو كه خيلى خسته اى، نمى دانى چه كنى، مى خواهى مقدارى استراحت كنى، ولى همسر شما مى خواهد براى شام، غذا تهيه كند، سرانجام تصميم مى گيرى براى خريد بيرون بروى. آيا فكر مى كنى كه اين كار تو نزد خدا ثواب و پاداش هم دارد؟ آرى، تو مى روى براى خانه خريد كنى و بايد بدانى كه چه ثوابى براى تو نوشته مى شود؟ آيا موافقى ببينيم كه امام سجاد(ع) براى اين خريد چه امتيازى مى دهد؟ آن حضرت فرمود: «وقتى به بازار مى روم و براى خانواده خود، گوشت خريدارى مى كنم، اين كار را از آزاد كردن يك بنده، بهتر مى دانم». حتماً شنيده اى كه پيامبر چند روز قبل از ماه رمضان بگر به هر دليل، مجبور هستيد دير به خانه برويد با تلفن به او خبر دهيد. ـ هنگامى كه او كار زيادى دارد در شستن ظرفها به او كمك كنيد. ـ در وسط روز، از محل كار خود به او زنگ بزنيد و به او بگوييد كه دوستش داريد. ـ قبل از ورود به بستر، دوش بگيريد و خود را خوشبو كنيد. ـ هنگام رانندگى، به تذكرات او در رانندگى جامه عمل بپوشانيد. ـ گاه گاهى براى او يك يادداشت محبّت آميز بگذاريد. ـ هنگامى كه او با شما سخن مى گويد مستقيم به چشمهاى او نگاه كنيد و به او بفهمانيد كه سراپا گوش هستيد. ـ هنگام گفتگو دستهاى او را بگيريد و نوازش كنيد. ـ موقع خروج از منزل او را ببوسيد و با او خداحافظى كنيد. راى مردم سخنرانى كرد و براى مردم در مورد عظمت ماه رمضان سخن گفت. آرى، ماه رمضان بسيار عزيز است و اگر تو بتوانى در اين ماه مؤمنى را افطارى بدهى خدا به تو ثواب آزاد كردن يك بنده مى دهد. فكر مى كنم منظور مرا فهميدى! اگر بروى و براى خانواده خودت خريد كنى اين كار تو همانقدر ثواب دارد كه افطارى دادن در ماه رمضان! بنازم اين مكتب را كه چقدر زيبا تلاش مى كند كانون خانواده را مستحكم سازد. آرى، من مى دانم كه در صف نانوايى ايستادن براى تو خيلى سخت است! از امروز به بعد، هر وقت كه در صف نان ايستادى به ياد اين سخن امام سجاد(ع) باش و بدان كه در حال عبادت هستى! من مى دانم ديگر هر وقت همسرت به تو سفارش خريد چيزى را براى خانه بكند، تو با ميل و رغبت اين كار را انجام مى دهى چرا كه تو با اين كار به كمال معنوى بزرگى دست مى يابى! شايد در ميان خوانندگان اين كتاب، افرادى هستند كه مى گويند من كار به ثواب ندارم. بحث من هم در مورد ثواب آزاد كردن يك بنده نيست، بلكه سخن من اين است كه تو اگر مى خواهى به كمال معنوى برسى، يكى از راه هاى آن اين است كه براى خانواده خود خريد كنى! آيا مى دانى وقتى كه از خريد برمى گردى چه ارزشى پيش خدا دارى؟ وقتى با دستهاى خود گوشت و ميوه و... را به خانه مى برى، خداوند ثواب آن كسى را به تو مى دهد كه در راه خدا صدقه داده است. آرى، خريد كرد براى خانه در مكتب اسلام مساوى با صدقه دادن است! اگر صدقه رفع بلا مى كند، و مايه خوشحالى خداوند مى شود و مرگ ناگهانى را از انسان دور مى كند، خريد براى خانواده نيز همين اثرها را دارد. من اين سخن را از خود نمى گويم، پيامبر فرمود: «آنگاه كه مردى وارد بازار شود و براى خانواده خود چيزى بخرد و آنرا به خانه ببرد، ثواب او برابر با كسى است كه صدقه به نيازمندان مى دهد». آرى، در تعاليم اسلام تلاش شده است تا روابط بين زن و شوهر همواره با عشق و صميميّت همراه باشد و كانون خانواده در ميان جامعه مسلمانان از استحكام زيادى برخوردار باشد. آقايان بخوانند: اين ليست را بگير و خريد كن! بله چون من در دنيا كارهاى خوب زيادى انجام داده ام و آمادگى كامل براى چنين روزى را دارم. ـ آيا مى شود كارهاى خوب خود را برايم بگويى؟ ـ بله، من دو سفر حج واجب رفته ام، سه عمره انجام داده ام، پنج بار كربلا رفته ام، يك مدرسه و يك مسجد ساخته ام، صد يتيم را سرپرستى كرده ام، ده ها فقير را تحت حمايت خود در آورده ام... اينجا بود كه حسرت خوردم كه چرا من نتوانستم اين همه كار خوب انجام دهم! به راستى كه اگر انسان ثروت داشته باشد و آن را در راه خير مصرف كند سعادتى بزرگ داشته است. من ديگر يقين كردم كه مجيد اهل بهشت است براى همين روى او را بوسيدم و به او گفتم ما را فراموش نكنى، وقتى خواستى به بهشت بروى دست ما را هم بگير. خلاصه آن كه نوبت حسابرسى مجيد فرا مى رسد و فرشتگان نام او را مى خوانند. و مجيد براى حسابرسى جلو مى رود. ـ تو در دنيا چه كار كرده اى؟ ـ حج و عمره به جا آورده ام. ـ حج و عمره تو قبول نيست! ـ مدرسه ساخته ام. ـ قبول نيست. ـ يتيمان را سرپرستى كرده ام. ـ قبول نيست! مجيد هر كار خوبى كه انجام داده است را نام مى برد فرشتگان به او مى گويند كه آن عملش قبول نيست. مجيد را نگاه كن كه چطور گريه مى كند! من خيلى تعجّب مى كنم، آخر چه شده است چرا هيچ يك از اعمال اين رفيق من مقبول درگاه خدا واقع نشده است. من نزد مجيد مى روم تا شايد علّت را بفهمم مى بينم كه او نيز حسابى گيج شده است. مجيد تا نگاهش به من مى افتد با گريه مى گويد: نگاه كن، همه اعمال من باطل اعلام شد! بدبخت شدم! حالا چه كنم؟ من دلم براى مجيد خيلى مى سوزد. آيا موافقى با هم نزد فرشتگان محاسبه اعمال برويم و علّت را جويا شويم. من به آن فرشتگان مى گويم: «مى دانيم كه خدا به هيچ كس ظلم نمى كند و همه كارهاى او روى حساب و كتاب است، امّا ما مى خواهيم بفهميم كه چرا همه كارهاى خوب مجيد باطل اعلام شده است؟». اينجاست كه يكى از فرشتگان رو به من مى كند و مى گويد: «مجيد اعمال نيك زيادى انجام داده ولى چون همسر خود را اذيّت كرده است هيچ كدام از اعمال او قبول نمى شود». تازه يادم افتاد كه مجيد همه خوبى ها را داشت، امّا يك عيب داشت و آن اين كه همسرش را اذيّت و آزار مى كرد. آيا اذّيت و آزار همسر اين قدر گناه بزرگى است كه مى تواند همه اعمال خوب يك نفر را باطل كند؟ پيامبر فرمود: «هر زنى كه شوهر خود را اذّيت و آزار كند خداوند هيچ كدام از اعمال خوب او را قبول نمى كند و هر مردى كه زن خود را آزار دهد نيز اين چنين است». آن زنى كه بدون اجازه شوهر به مسجد مى رود، بايد بداند كه خدا نماز او را قبول نمى كند و همين طور آن مردى كه حقوق همسر خود را مراعات نمى كند بايد بداند كه خداوند اعمال خوب او را قبول نمى كند. آقايان بخوانند: كارى نكنى كه نمازت قبول نشود! 6   آقايان بخوانند: چند پيشنهاد براى آقايان 1. آيا مى دانيد كليد نفوذ به قلب زنان، گوش آنهاست؟ اگر مى خواهى كارى كنى كه همسرت تو را بيشتر دوست داشته باشد بايد بدانى كه با گفتن كلمات زيبا مى توانى او را بر سر ذوق آورى. به راستى شما همسر خود را چه صدا مى زنيد؟ آيا مى دانيد كه شما مى توانيد از همين كلمات براى ايجاد صميميّت بيشتر استفاده كنيد. گلم! عزيزم! قلبم! قشنگم! عسلم! نازنينم! و ده ها كلمه قشنگ ديگر... شعريف كنيد! وقتى او به ظاهر خود رسيدگى مى كند به او بگوييد: «تو پرشورترين زن دنيا هستى و من از تو خيلى راضى هستم!». وقتى غذاى شما را سر سفره مى آورد به او بگوييد: «اين غذايى خوشمزه و عالى است!». حال كه سخن به اينجا رسيد، آيا موافقى ما يك مسابقه برگزار كنيم تا به بهترين افراد جامعه جايزه اى بدهيم و از آنها تقدير كنيم؟ حتماً مى گويى اوّل بايد دراين مطلب به توافق برسيم كه چه افرادى، بهترين مردم هستند؟ به نظر شما بهترين مردم چه كسى است؟ كسى كه اهل نماز و روزه است؟ كسى كه فرد نيكوكارى است و به افراد بيچاره كمك مى كند؟ آيا موافقى ما اين سؤال را پيامبر بپرسيم؟ به نظر شما ست داشتنى و مهم است. اگر او احساس كند كه تو به او توجّه ندارى قلب او خواهد مرد! و آنگاه تو حسرت عشق او را خواهى خورد، و به راستى زندگى با زنى كه قلبش مرده است خيلى سخت است! تو خودت اين كار را كرده اى، تو خودت، دل او را با بى توجّهى نابود كرده اى. پس سخن جبرئيل را آويزه گوش خود كن و تلاش كن تا همواره، دلِ همسر خود را شاد كنى زيرا در اين صورت است كه خوشبختى را براى خودت مهيا مى سازى. شما بايد ياد بگيريد كه به همسرتان توجّه پيدا كنيد. مثلا از او بخواهيد لباس زيبايش را به تن كند و آنگاه به او بگوييد: «اين لباس چقدر به تو مى آيد و تو چقدر زيباتر شده اى!». از رنگ مو و گيسوى او با من سخن مى گفت و به من توصيه مى كرد به مردان بگويم كه مراعات حال آنها را بنمايند». اين سخن رسول خدا است. جبرئيل به پيامبر عرضه داشت: «اى محمّد! به أمّت خود بگو كه با زنان مهربان باشند! و دل هاى آنها را شاد كنند و به آنان خشم نگيرند». برادرم! به راستى چگونه مى توانيم دل همسر خود را شاد كنيم؟ آيا موافقى يكى از راههاى آن را برايت بگويم. آيا مى دانى كه توجّه نشان دادن به همسرت باعث مى شود او احساس زنده بودنِ واقعى كند؟ آيا مى دانى كه توجّه شما به همسرت يك پيام مهم را براى او مى رساند؟ آيا مى دانى آن پيام چيست؟ وقتى تو به همسر خود توجّه مى كنى او احساس مى كند كه خيلى دو ] 5-   9 آقايان بخوانند: خدايا، مهر همسرم در دلم قرار ده! يادت مى آيد وقتى مراسم عروسى گرفته بودى، با چه شور و شادى، همسر خويش را به منزل خود آوردى! همه فاميل جمع شده بودند و چه جشن باشكوهى برگزار كرده بودى! آن لحظه از بهترين لحظات زندگى شما بود و پيوند @ 5c   I آقايان بخوانند: از كجا بفهمT 5+   ) آقايان بخوانند: چگونه رسول خدا را شاد سازم؟ من يك روز از خدا سؤال كردم: اى خداى بزرگ! چه كار8ه تو براى همسرت چقدر باارزش است و خدا مى داند كه آنرا چند بار مى خواند. سعى كن كه حتماً هديه را با كادويى زيبا، بسته بندى كنى چرا كه خانم ها هديه اى را كه كادو شده باشد خيلى بيشتر دوست دارند. آيا مى خواهيد نزد همسرتان به عنوان يك مرد استثنايى و فوق العاده جلوه كنيد؟ يك هديه خوب مثل لباس زيبا را براى او بخريد و آن را در بسته اى كوچك بپيچيد و در جايى از آشپزخانه و يا كمد لباس همسر خود مخفى كنيد. البتّه يك يادداشت زيبا هم بر روى آن بگذاريد. وقتى كه همسرتان اين هديه را پيدا مى كند شما برايش شوهرى فوق العاده جلوه مى كنيد. دوستِ خوب من! يادت باشد اگر سفر رفتى حتماً براى ه روز به زبان آوريد. خريد هديه هاى كوچك و تقديم كردن آن، مى تواند همسر شما را بسيار خوشحال كند. وقتى به همسر خود هديه مى دهى او احساس با ارزش بودن مى كند و همين كار باعث مى شود كه ميان شما محبّت و صميميّت بيشترى به وجود آيد. رسول خدا فرمود: «به يكديگر هديه بدهيد كه موجب محبّت مى شود و كينه را از دل مى برد». تو با هديه دادن به همسرت مى توانى محبّت او رابه سوى خود جذب كنى و در آن موقع زندگى مشترك شما شيرين تر مى شود. همين امروز هديه اى براى او خريدارى كن و همراه با اين يادداشت تقديم همسرت كن: «تقديم به همسر مهربانم، تو بهترين انتخاب زندگيم هستى!». تو نمى دانى كه اين نوشت INTEGER, "send" TEXT, "day" INTEGER, "yek" INTEGER, "do" INTEGER, "se" INTEGER, "chahar" INTEGER, "panj" INTEGER, "shish" INTEGER, "haft" INTEGER, "hasht" INTEGER, "no" INTEGER, "da" INTEGER, "yazda" INTEGER, "davazda" INTEGER, "sizda" INTEGER, "chaharda" INTEGER, "panzda" INTEGER, "shanzda" INTEGER, "hefda" INTEGER, "hejda" INTEGER, "nozda" INTEGER, "bist" INTEGER, "bistyek" INTEGER, "bistdo" INTEGER, "bistse" INTEGER, "bistchahar" INTEGER, "bistpanj" INTEGER, "bistshish" INTEGER, "bisthaft" INTEGER, "bisthasht" INTEGER, "bistno" INTEGER, "si" INTEGER, "siyek" INTEGER, "sido" INTEGER, "sise" INTEGER, "sichahar" INTEGER, "sipanj" INTEGER, "sishish" INTEGER, "sihaft" INTEGER, "sihasht" INTEGER, "sino" INTEGER, "chehel" INTEGER, "chehelyek" INTEGER, "cheheldo" INTEGER, "chehelse" INTEGER, "title" TEXT )اى مشكل خود بيابى. آرى، ما مردان اين چنين خلق شده ايم كه تا چاره اى براى مشكل خود نيابيم به آرامش نمى رسيم براى همين نياز داريم كه در جاى خلوتى به فكر كردن مشغول شويم. آيا مى دانى وقتى همسر تو با مشكلى برخورد مى كند نياز دارد تا با تو سخن بگويد؟ اين يك «راز زنانه» است كه مى خواهم برايت بگويم پس به دقّت گوش كن. زمانى كه زنى با مشكلى رو برو مى شود غريزه اى به او مى گويد كه يك نفر را پيدا كن و با او درد دل كن. براى او بزرگى و كوچكى مشكل فرق نمى كند، او نياز دارد براى رفع نگرانى خود، در مورد مشكل خود، سخن بگويد. او به دنبال پيدا كردن راه حلّ مشكل نيست! تعجّب نكن، درست نوشآغوش بگيرى و دست خود را به دور شانه او حلقه بزنى. اگر به اين كار عادت كنى زندگى زناشويى موفقى در انتظار توست. 4. وقتى مى خواهيد از منزل خارج شويد سعى كنيد با احساسى صميمانه با همسر خود خداحافظى كنيد. شما تصوّر كنيد اين بار آخرى است كه او را مى بينيد، پس او را ببوسيد و از خانه خارج شويد. 5. زمانى كه به سفر مى رويد فراموش نكنيد كه براى همسر خود يك هديه بخريد. اين گونه به همسر خود مى گوييد كه حتى زمانى كه از او جدا بوده ايد او را فراموش نكرده ايد. اين پيام براى همسر شما مهم تر است از هديه اى كه روى دست هاى شماست. براى همين تصميم بگير هرگاه به مسافرت مى روى براى او هديه اى ر چند كوچك خريدارى كنى! 6. حتماً براى شما پيش آمده است كه به خانه آمده ايد و ديده ايد كه همسر شما به سردرد مبتلا شده است. شما چه كمكى به او مى توانيد بكنيد؟ به او پيشنهاد مى كنيد كه او را نزد پزشك ببريد ولى مى بينيد كه صداى گريه او بلند مى شود. تعجّب مى كنيد و حسابى گيج مى شويد. تجربه نشان داده است كه او در اين لحظات به پزشك نياز ندارد. او از شما مى خواهد تا مقدارى از وقت خود را صرف او بكنيد. كارهاى زندگى و تربيت و نگهدارى فرزندان او را خسته كرده و انرژى او تمام شده است، براى همين ديگر طاقت ندارد و اين خستگى به صورت سردرد بروز كرده است. اينجا بايد او را مورد محبّت و نوازش قرار دهيد! او بيمار شما مى باشد و خود شما شفاى او هستيد! 7. موفق شدن در زندگى مشترك به اندازه موفق شدن در شغل و كار، مهم مى باشد، فراموش نكنيد كه وقتى دوران مختلف زندگى ما به پايان برسد معمولاً افسوس مى خوريم كه چرا ما نسبت به هم، بيش از اين مهربان نبوده ايم. عشق و محبّت به همسرى كه مى خواهيد سال ها با او زندگى كنيد از كسب مدال طلا يا گرفتن ارتقاء رتبه در سازمانى كه در آن كار مى كنيد مهمتر است. 8. گاه گاهى به اين سفارش رسول خدا جامه عمل بپوشان! بر سر سفره كه نشسته اى يك لقمه خوشمزه بگير و به دهان همسرت بگذار! و بدان كه خداوند به خاطر اين كار تو پاداش بزرگى به تو مى لبخندى بر لب دارد و از آنان به گرمى پذيرايى مى كند. عبدالله بن سلام با تاريخ پيامبران به خوبى آشناست و مى داند خداوند براى پيامبران، وصى و جانشين قرار داده است، جانشين موسى(ع)، يوشع بود. عبدالله بن سلام رو به پيامبر مى كند و مى گويد: اى پيامبر خدا! براى ما جانشين خود را معرّفى كن! در اين هنگام جبرئيل بر پيامبر نازل مى شود و آيه اى را بر او نازل مى كند. پيامبر رو به آنان مى كند و مى گويد: «همين الان، جبرئيل نزد من آمد و اين آيه را بر من نازل كرد: «إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ الله وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ ءَامَنُواْ; الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكوةَ وه ام! ما مردان هنگام روبرو شدن با مشكلات به دنبال راه حلّ خوب مى گرديم، ولى زنان هنگام روبرو شدن با مشكل به دنبال يك همدم خوب هستند. خواهش مى كنم روى جمله قبل خيلى دقّت كن. اگر شما براى همسر خود يك شنونده خوب و يك همدم خوب باشيد، در راه رسيدن به آرامش، كمك بزرگى به او كرده ايد. برادرم! ممكن است با سخن گفتن همسرتان، مشكل او حلّ نشود ولى همين كه تو با او همدردى كردى و به سخنان او گوش كردى آرامشى زيبا به او هديه كرده اى. به خانه مى آيى و همسرت با تو سخن مى گويد و مشكلاتش را با تو در ميان مى گذارد، تو بايد بدانى كه او هرگز نمى خواهد تو را مقصّر بداند! او اكنون به شوهر خود 7-6S    -انديشه دوم: چرا اين عروسى 2X.67    !.انديشه سوم: چرا ديوار باغ را خراب مى كنى؟ امروز مسافرى از دمشق به مدينه آ( رسيده است و مى خواهد به آرامش برسد. خوب، او چگونه اين كار را مى كند؟ با سخن گفتن. براى همين شروع به حرف زدن مى كند. شما كه نمى دانى خيال مى كنى او مى خواهد تو را محكوم كند و براى همين حالتِ دفاع به خود مى گيرى و اوضاع را خراب مى كنى! بارها شده است وقتى همسرت مشكل خود را به تو مى گويد تو راه حلّى براى مشكل او مى گويى و خيال مى كنى او بايد با يافتن اين راه حلّ به آرامش برسد، ولى اين چنين نمى شود. آيا علّت را مى دانى؟ چون مرد با يافتن راه حلّ آرام مى شود، امّا زن با همدردى و سخن گفتن! تو بايد بدانى وقتى همسرت با تو سخن مى گويد به دنبال اين نيست كه تو براى او راه حلّى بيابى! څقدّس شما مانند پيوند دو ستاره بود. نمى دانم آن لحظه دعا هم كردى؟ آيا آداب عروس به خانه آوردن را انجام دادى؟ شايد آن موقع خبر نداشتى كه عروس آوردن هم آداب دارد؟ اكنون من مى خواهم اين آداب را برايت بگويم: از عروس خانم مى خواهى كه با وضو وارد خانه شما شود و خودت هم قبل از اينكه عروس پا به خانه بگذارد وضو مى سازى! و دو ركعت نماز مى خوانى! و شكر خدا را به جا مى آورى و بر محمّد و آل محمّد(ع) صلوات مى فرستى! آنگاه عروس وارد خانه تو مى شود. اكنون تو دست به دعا بر مى دارى و از همه مهمانان مى خواهى تا به دعاى تو «آمين» بگويند. حال تو بايد چه دعايى بكنى؟ اين دعا خيلى مهم است. گ و اسلام را انتخاب كرده اند، بسيار خوشحال مى شوم، نزد يكى از آنان مى روم و نام او را مى پرسم. او خود را «عبدالله بن سلام» معرّفى مى كند. او به من مى گويد از وقتى كه مسلمان شده است همه اقوام و فاميلش او را طرد كرده اند و با ذلّت و خوارى با او برخورد مى كنند. يكى از مسلمانان به عبدالله بن سلام مى گويد كه پيامبر به منزل خود رفته است و براى ديدن پيامبر بايد به خانه آن حضرت برويد. عبدالله بن سلام و دوستانش به سمت در مسجد مى روند تا خارج شوند، من نيز همراه آنان مى روم. * * * اينجا خانه پيامبر است. عبدالله بن سلام و دوستانش با كمال ادب و احترام نزد پيامبر نشسته اند، پيامبر هد. اين سخن رسول خداست كه فرمود: «وقتى كه لقمه اى به دهان همسر خود مى گذارى خداوند به تو پاداش مى دهد». 9. سعى كنيد هميشه مرتب باشيد و به سر و وضع خود برسيد. خوب است اين قصّه را از زبان يكى از ياران امام كاظم(ع) بشنويد: در كوچه هاى مدينه قدم مى زدم كه نگاهم به امام كاظم(ع) افتاد. جلو رفته و پس از عرض سلام، به آن حضرت گفتم: «چه شده كه موهاى سرو صورتتان را رنگ كرده ايد؟». امام(ع) فرمود: «اين كه مرد به خود برسد و خود را زينت كند باعث عفّت و پاكدامنى همسرش مى شود». آرى، همسر شما دوست دارد كه شما را با سر و وضع مرتبى مشاهده كند. 10. سعى كنيد كه هميشه خوشبو باشيد. قبل از اينكه كنر همسر خود برويد از عطرهاى خوشبو استفاده كنيد. آيا شنيده ايد پولى كه پيامبر براى خريد عطر مصرف مى كرد بيش از پولى بود كه براى غذا و خوراك خود قرار مى داد. مگر پيامبر، الگوى ما مسلمانان نيست؟ ولى ما مسلمانان چقدر از عطر استفاده مى كنيم؟ تازه اگر هم عطر بزنيم موقعى است كه مى خواهيم به مهمانى مهمّى برويم. چرا ما چيزهاى خوب را براى غريبه ها استفاده مى كنيم و شريك زندگى خود را از آن محروم مى كنيم؟ همين امروز با همسرت به خريد برويد و عطرى را كه او دوست دارد خريدارى كنيد و هرگاه خواستيد در كنار او باشيد آن عطر را استفاده كنيد. آقايان بخوانند: چند پيشنهاد براى آقايان خواب را خيلى خوب تعبير مى كند. از او مى خواهند تا اين خواب را تعبير كند. او قدرى فكر مى كند و سپس مى گويد: «لشكرى از لشكريان خدا وارد اين شهر شده است و شما هرگز نمى توانيد در مقابل آن مقاومت كنيد». همه مردم مكّه به فكر فرو مى روند. آرى، آن لشكر، همان جوان هايى هستند كه ديشب وارد مكّه شدند. طبيعى است كه مردم مكّه از دست اين جوانان عصبانى باشند; زيرا اينان مى خواهند اهل بيت(ع) و شيعيانشان را در همه دنيا عزيز كنند. شما فكر مى كنيد اوّلين تصميم مردم مكّه چه مى باشد؟ درست حدس زده ايد، آنها مى خواهند اين سيصد و سيزده نفر را دستگير كنند; امّا خدا ترسى بزرگ بر دل آن مردم مى انا اكنون وارد باغ بهشتى مى شويم. خوشحال مى شوى، مى توانى جايى براى خواندن نماز پيدا كنى. تو مشغول خواندن نماز مى شوى و من به فكر فرو مى روم، به راستى من كجا آمده ام، اينجايى كه نشسته ام، چه خاطره اى دارد؟ دوست دارم به تاريخ سفر كنم، به قبل از سال هفتم هجرى... * * * چند نفر وارد مسجد مى شوند، آنان در جستجوى پيامبر هستند، همه با تعجّب به آنان نگاه مى كنند، آخر اين يهوديان چرا به مسجد آمده اند؟ معلوم مى شود كه اين چند نفر از يهوديان «بنى قريظه» هستند كه به تازگى مسلمان شده اند، آنان مى خواهد با پيامبر ديدار داشته باشند. من وقتى مى فهمم كه آنان از دين يهود دست برداشتهخوانم. ـ بايد موقع ظهر به آنجا بروى، بعد از نماز ظهر آنجا كمى خلوت مى شود زيرا بيشتر مردم براى صرف ناهار به محلّ اقامت خود مى روند. قرار مى شود كه امروز ظهر به مسجد برويم، بعد از نماز جماعت، دقايقى صبر مى كنيم، سيل جمعيّت از مسجد خارج مى شود، حالا فرصت خوبى است كه به قسمت «روضه پيامبر» برويم، تو خوب مى دانى كه تا سال هفتم هجرى مسجد پيامبر فقط همان محدوده «روضه پيامبر» بوده است، بعداً مسجد توسعه داده شده است. برايت گفته ام كه در مسجد پيامبر، هر جا كه قالى آن به رنگ سبز است، آنجا همان «روضه پيامبر» است، پيامبر فرموده كه بين منبر و خانه من، باغى از باغ هاى بهشت است. ازد. من به حال اين مردم ساده لوح مى خندم، مردمى كه هنوز هم در فكر دشمنى با شيعه هستند. آنها نمى دانند كه ديگر روزگار غربت شيعه تمام شده است. يكى از بزرگان مكّه كه مى بيند همه در ترس و اضطراب هستند مى گويد: اين جوانانى كه من ديده ام، چهره هايى نورانى دارند و اهل عبادت هستند، آنها كه تا به حال كار خلافى انجام نداده اند، چرا از آنها مى ترسيد؟ مردم مكّه تا غروب آفتاب در مورد اين جوانان سخن مى گويند و آن چنان ترس و وحشتى در دل دارند كه نمى توانند هيچ كارى بكنند. شب فرا مى رسد و مردم به خانه هاى خود باز مى گردند و به خواب سنگينى فرو مى روند. سيصد و سيزده نفر از راه مى رسندiناصبى ها را چه بدهيم؟ نگاه كن، در صورت سياه سيد حميرى، نقطه روشن و سفيدى ظاهر مى شود و آرام آرام تمام صورت سيد را مى گيرد! صورت سيد روشن و نورانى مى شود! مردم! نگاه كنيد صورت سيد نورانى شد! مردم هجوم مى آورند، آرى صورت او مثل ماه مى درخشد! خنده بر لبهاى سيد نشسته است! سيد حميرى مى خندد! او مى خواهد حرف بزند! اين قدر سرو صدا نكنيد! مردم! آرام باشيد، سيد مى خواهد سخن بگويد! همه ساكت مى شوند تا آخرين سخن سيد را بشنوند! همه به گوش باشيد، قلم و دوات بياوريد آخرين كلام او را بنويسيد: «كَذِبَ الزاعِمُونَ أنَّ عليّاً/ لَنْ يُنْجي مُحبَّهُ مِنْ هَنات». ترجمه سخن او اين مى ش Z04i    y0 لباس ضدّ آتش و عصاى شگفت انJ ee14C    s1هزاران فرشته به كمك آمده اند نگاه كن! ياران امام زمان با چه نظمى زيبا ايستاده اند و منتظرند تا دستور حركت داده شود. آن جوان را مى بينى كه در جلو لشكر، پرچمى نورانى در دست دارد؟ آيا او را مى شناسى؟ او «شُعَيب بن صالح»، پرچمدار اين لشكر بزرگ است. آيا پرچمى را كه در دست اوست مى شناسى؟ اين همان پرچم پيامبر است. همان پرچمى كه جبرئيل در جنگ %%34m    i3 شعار لشكر امام زمان چيست؟ امام زمان برنامه لشكر خود را a,24    y2آنانى كه بار ديگر زنده شده اند همه منتظرند تا فرمان حركت صادر شود، لشكر به گروه هايى منظّم تقسيم شده است. در اين ميان متوجّه يك گروه هفت نفرى مى شوم. جلو مى روم و از يكى از آنها مى خواهم كه درباره خودش سخن بگويد. او خودش را «تلميخا» معرّفى مى كند. نمى دانم او را مى شناسى يا نه؟ «تلميخا»، نام يكى از اصحاب كهف است، اصحاب كهف همان هفت نفرى هستند كه در قرآن xy B06    #0انديشه پنجم: وقتى خدا به من افتخار مى كند آن پيUe/6S    /انديشه چهارم: چرا براى خودت دعا نمى كنى؟ امروز براى معراج پيامبر سخن مى گويى و اين كه پيامبر 120 بار به معراج رفت. خدا به پيامبر بيش از همه چيز ولايت على و يازده امام بعد از او را توصيه مى كرد، توصيه خدا به پيامبر در مورد ولايت آن ها بيش از توصيه به نماز و روزه و... بود. آرى! هر كس امام خود را نشناسد و مرگ او فرا برسد به مرگ جاهليّت مرده است. شما واسطه فيض خدا هستيد، وقتى خدا مى خ}p 44c    m4 بانوانى كه پرستارى مى كنند گروهى از بانوان، در كمال حيا و عفّت، لشكر امام زمان را همراهى مى كنند. سؤال مى كنى: اين لشكر براى جنگ مى رود، پس اين بانوان كجا مى روند؟ آيا شنيده اى هرگاه پيامبر به جنگ مى رفتند، جمعى از بانوان همراه آن حضرت بودند و به پرستارى مجروحان مى پرداختند؟ اكنون امام مى خواهد به شيوه پيامبر عمل كند و جمعى از بانوان را براى مداواى مجروحان همراه خود مى برد. امام صادق(ع) خبر داده اند كه د5هُمْ رَاكِعُونَ)، بدانيد كه فقط خدا و پيامبر و كسانى كه در ركوع نماز صدقه مى دهند، بر شما ولايت دارند». همه به فكر فرو مى روند، به راستى منظور خدا از كسى كه در ركوع صدقه مى دهد كيست؟ او كيست كه مانند خدا و رسول خدا بر همه ولايت دارد؟ من هيچ كس را نمى شناسم كه در ركوع، صدقه داده باشد. پيامبر رو به يارانش مى كند و مى گويد: «برخيزيد! برخيزيد! بايد به مسجد برويم و كسى را كه اين آيه درباره او نازل شده است، پيدا كنيم». همه به سوى مسجد مى روند، مسجد پر از جمعيّت است و عدّه اى مشغول نماز هستند. چگونه بفهميم چه كسى در ميان اين همه جمعيّت، صدقه داده است؟ خوب است كه ما به دنبال ll4    #مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ شب بود، مهتاب مى تابيد، من در مدينه بودم و پشت پنجره هاى بقيع ايستاده بودم. هواى دلم بارانى شد. به ياد آوردم كه ديگران مرا شاگرد امام صادق(ع) مى خوانند، حتماً مى دانى مردم به كسانى كه در حوزه علميّه درس مى خوانند «شاگرد امام صادق(ع)» مى گويند. بيست سال مى شد كه من در حوزه علمي "4)   ) توضيحات كتاب صبح ساحل موضوع: امام صادق(ع)، زندگى امام صادق(ع) نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.irمراجعه كنيد. توضيحات&5    w روز شمار مناسبت هاى ذى الحجّه مستندات و شواهد تاريخى بسيارى از مناسبت هاى ويژه ولا vvJ5U    i آن لباس قيمتى را مى خواهم امام كاظم(ع) در دهه آخر ذى الحجّه سال 128 هجرى در «اَبْوا» (بين مكّه و مدينه-) به دنيا آمدند، و بعد از شهادت پدر بزرگوراش در سال 148 رهبرى شيعيان را به عهده گرفتند و در سال 183 مظلومانه به شهادت رسيدند. آن حضرت همواره مورد ظلم و ستم حكومت عبّاسى بودند و مدّت زيادى در زندان هاى هارون، خليفه عبّاسى زندانى بودند. در اينجا به ذكر چند نكته از زندگى آن حضرت مى پردازيم: * * * امام صادق(ع) از سفر حج باز مى گردد، او در وسط راه مكّه به مدينه در منطقه ا مروز جمعى از بزرگان شهر تصميم مى گيرند تا دنبال زيد بروند و او را به شهر بازگردانند، آنان تصميم گرفته اند تا با كمك زيد قيام كنند و حكومت اُموىّ را سرنگون سازند، من با خود فكر مى كنم كه آيا آنان موفّق خواهند شد؟ آيا الان كه سال 120 هجرى است، زمان مناسبى براى قيام مى باشد؟ هشام با سياست خفقان توانسته است به حكومت خود ادامه بدهد، هشام سال هاست كه شيعيان را در تنگنا قرار داده است. بهر حال، امروز بزرگان شهر تصميم گرفته اند تا زيد را به شهر بازگردانند، آنان در جستجوى زيد هستند، سرانجام در «قادسيه» به زيد مى رسند و راه را بر او مى بندد و نمى گذارند به سوى مدينه برود. گوش y يك فقير بگرديم و از او سؤال كنيم، اين طورى بهتر مى توانيم گمشده خود را پيدا كنيم. يك مرد عرب مى خواهد از درِ مسجد بيرون برود، نگاه كن، چهره او زرد است، حتماً خيلى گرسنه است. نزد فقير مى رويم، اين فقير چقدر خوشحال است! مثل اين كه تمام دنيا را به او داده اند. پيامبر به او نگاهى مى كند و مى پرسد: «اى مرد عرب! از كجا مى آيى؟ چرا اين قدر خوشحالى؟». مرد عرب با دست، گوشه مسجد را نشان مى دهد و مى گويد: «از پيش آن جوان مى آيم، او به من اين انگشتر قيمتى را داد». صداى الله اكبرِ پيامبر در مسجد طنين مى اندازد. همه از اين فقير مى خواهند تا بيشتر توضيح دهد. مرد عرب مى گويد: «ساعتى قبامبر روبرو مى شوند سؤال مى كنند: «آيا دستور خدا اين است كه ما بايد با على بيعت كنيم يا اين خواسته خود توست؟». پيامبر در پاسخ مى گويد: «اين دستور خداست». بعد از شنيدن اين سخن، آن دو نيز خود را براى بيعت آماده مى كنند. يك صف طولانى در اينجا هست، مردم مى خواهند با مولا و آقاى خودشان بيعت كنند. دو نفر در اوّل صف ايستاده اند، تا من مى روم اسم آن ها را سؤال كنم، آن ها وارد خيمه ولايت مى شوند. صداى آن ها به گوشم مى رسد: «سلام بر تو اى امير مؤمنان». آن ها با على(ع) بيعت مى كنند و با صداى بلند مى گويند: «خوشا به حال تو اى على! به راستى كه تو، مولاى ما و مولاى همه مردم شدى». آيا آنيرد، امر امامت و ولايت به دست خداست، اگر خدا مى خواست براى على در امر امامت شريكى قرار مى داد. اين مردم نمى دانند كه ولايت و امامت، چيزى بالاتر از يك حكومت ظاهرى است، ولايت، مقام خدايى است كه فقط خدا آن را به هر كس كه بخواهد مى دهد. بزرگان قريش با نااميدى خيمه پيامبر را ترك مى كنند. مردم آماده شده اند تا مراسم بيعت را انجام دهند، سلمان، مقداد، ابوذر و عمّار را نگاه كن، آن ها در اوّل صف ايستاده اند. همه دوستان امامت، امروز خوشحال هستند، به راستى كه امروز روز عيد است. مردم خود را براى بيعت با على(ع) آماده مى كنند، در اين ميان، چشم من به دو نفر مى افتد. آن ها وقتى با پياند، آن ها هنوز رسم و رسوم دوران جاهليّت را فراموش نكرده اند، آن ها هرگز به امامت پسر عمويت، على، راضى نخواهند شد، براى همين ما از تو مى خواهيم تا شخص ديگرى را براى رهبرى انتخاب كنى». پيامبر رو به آن ها مى كند و مى گويد: «ولايت و رهبرى على به انتخاب من نبوده است كه اكنون بتوانم از اين تصميم برگردم، اين دستورى است كه خدا به من داده است». بزرگان قريش اين سخن را كه مى شنوند به فكر فرو مى روند. در اين هنگام، يكى از آن ها رو به پيامبر مى كند و مى گويد: «اى پيامبر! اگر مى ترسى مخالفت خدا را بكنى و على را بركناركنى، يكى از بزرگان قريش را در رهبرى با على شريك كن». پيامبر نمى پ و هوايى دارد! پيامبر وارد خيمه ولايت مى شود، كنار على(ع) مى ايستد، گويا پيامبر كار مهمّى با او دارد. در ميان عرب، رسم بر اين است كه وقتى مى خواهند رياست شخصى را بر قومى اعلام كنند بر سر او عمامه مى بندند. پيامبر هم عمامه مخصوص خود را به عنوان تاج افتخار بر سر على(ع)مى بندد، نام اين عمامه، سحاب است. سيماى مولا، زيباتر شده است. تاج ولايت كه بر سر اوست بر جلال او افزوده است. پيامبر از خيمه بيرون مى آيد، تا لحظاتى ديگر، مراسم بيعت با على(ع)شروع مى شود. در اين ميان، گروهى از بزرگان قريش به سوى پيامبر مى آيند و مى گويند: «اى رسول خدا! تو مى دانى كه اين مردم تازه مسلمان شده د. مسلم به سوى درِ مسجد حركت مى كند. امّا همين كه پاى خود را از مسجد بيرون مى گذارد، ديگر هيچ كس را همراه خود نمى بيند. چه مهمان نوازى عجيبى! چه ياران باوفايى! خدايا! هيچ كس همراه مسلم نيست; اين همان اوج غربتى است كه در تاريخ، نمونه ندارد. او بايد هر چه سريعتر از مسجد دور شود. هر لحظه ممكن است سربازان ابن زياد از راه برسند. امّا تو خود مى دانى مهمان غريب ما، ميزبانى ندارد. او در كوچه هاى تاريك كوفه سرگردان است. انگار يك سياهى آنجا به چشم مى خورد، مثل اين كه يكى از مردم كوفه است. ـ برادر، صبر كن! من به خانه ات نمى آيم. فقط به من بگو چگونه مى توانم از اين شهر بگريزم؟ از اران باوفايى مقابل امام ايستادند و با جان خويش از امام محافظت كردند. امّا امشب، غريب كوفه، غريبانه نماز مى خواند! هجده هزار سرباز كجا رفتند؟ مسلم در محراب نماز ايستاده است. ده نفر پشت سر او نماز مى خوانند; امّا چه نمازى؟ همه دارند در نماز با خودشان حرف مى زنند: «حتماً يك نفر مسلم را به خانه مى برد، خوب است من بعد از نماز زود به خانه بروم، نكند مسلم به خانه من بيايد؟! آن وقت ابن زياد، من و خانواده ام را مى كشد». امّا اين ده نفر همه اين فكر را مى كنند. ـ السّلام عليكم و رحمة الله و بركاته. مسلم از جاى برمى خيزد. امّا هيچ كدام از اين ده نفر مسلم را به خانه دعوت نمى كننان رو مى كند و مى گويد: «شما چه مردمى هستيد؟! ما را به شهر خود دعوت مى كنيد; امّا اين گونه تنهايمان مى گذاريد». مسلم ناچار مى شود عقب نشينى كند. به نظر شما آيا اين ده نفر با او باقى خواهند ماند؟ هانى در قصر است و مسلم در مسجد كوفه; ميان اين دو يار، جدايى افتاده است. مسلم در فكر است به راستى چه شد كه در طول چند ساعت، همه چيز عوض شد. سپاهى با هجده هزار سرباز كجا و ده نفر كجا! به راستى چرا اين مردم، مهمان خود را اين گونه تنها مى گذارند؟ مگر آنها براى يارى كردن مسلم، بيعت نكرده بودند؟ آرى، مسلم مهمانى است كه در ميان ميزبانان خود غريب و تنها مى ماند! راز بى وفايى كوفيان لى دلم مى خواهد به اين سخن امام صادق(ع) گوش فرا دهى كه فرمود: «وقتى كه يكى از شما، مؤمنى را خوشحال مى كند فكر نكند كه فقط او را خوشحال كرده است، به خدا قسم ما را هم خوشحال نموده است». اى كسى كه عشق امام زمان(ع) به دل دارى؟ آيا مى خواهى امام زمان(ع) را خوشحال كنى! بهترين راه خوشحالى امام زمان(ع)، اين است كه همسر مؤمن خود را خوشحال كنى! آيا مى دانى وقتى كه تو همسر مؤمن خويش را ناراحت مى كنى و او را غصه مى دهى، رسول خدا را ناراحت مى كنى! امام صادق(ع) فرمود: «كه هر كس مؤمنى را اندوهناك كند، در واقع رسول خدا را اندوهناك ساخته است». آقايان بخوانند: چگونه رسول خدا را شاد سازم؟شد؟ آن لحظه اى كه همه، ما را تنها مى گذارند. همه دوستان و آشنايان، بعد از اينكه ما را به خاك سپردند به منزل برمى گردند و ما مى مانيم و يك دنيا تنهايى و تاريكى! خواهرم! آيا مى خواهى سخن امام باقر(ع) را برايت ذكر كنم؟ آن حضرت در حديثى فرمود كه در شب اول قبر، هيچ چيز براى زن، بهتر از رضايت شوهرش نيست! آرى، بهترين شفيع زن در قبر، رضايت شوهرش مى باشد! امام باقر(ع) ادامه مى دهد: وقتى كه حضرت زهرا(س) از دنيا رفت، حضرت على(ع) او را به خاك سپرد. بعد از اينكه مراسم به خاك سپارى حضرت زهرا(س) تمام شد حضرت على(ع)، كنار قبر همسر خود ايستاد و رو به آسمان كرد و با خدا چنين سخن گفت: «بار ::i5!    [ مادر مهربان تو كجاست؟ وقتى به مدينه مى روم، گاهى اوقات نماز خود را جايى مى خوانم كه قبلاً محلّه بنى هاشم بوده است، كسانى كه قبل از سى سال پيش به مدينه آمده اند، اين محلّه را با چشم خود ديده اند، متأسّفانه امروزه اين محلّه خراب شده است و هيچ اثرى از آن نمانده است. وقتى به مدينه مى آيى با اين آدرسى كه مى دهم مى توانى محلّه بنى هاشم را پيدا كنى. مسجد پيامبر چن%كه خدا خيلى آن را دوست دارد. امام باقر(ع) فرمود: «هيچ عبادتى همانند اين نيست كه قلب مؤمنى را شاد نمايى». آيا فراموش كرده اى كه همسر تو از اهل ايمان است، پس بدان اگر او را خوشحال كنى رسول خدا را خوشحال كرده اى! مگر اين سخن رسول خدا را نشنيده اى كه فرمود: «هر كس يك مؤمن را خوشحال كند مرا خوشحال نموده است». برادرم! اكنون برخيز و با اين اعتقاد كه خوشحال نمودن همسر مؤمنت، باعث خوشحالى رسول خدا مى شود كارى انجام بده تا او شاد شود. كارى هر چند كوچك، امّا اين كار را با عشقى بزرگ انجام بده! دوست من! اگر همه زوج هاى جامعه ما اين گونه فكر مى كردند زندگى ها، چقدر زيباتر مى شد! خس، دعاى داماد خود را بشنوند كه چگونه از خدا مى خواهد كه همسر خود را دوست بدارد! نمى دانم در اين دنيا چيزى به اندازه شنيدن اين دعا، پدر و مادر يك دختر را خوشحال مى كند؟ قسمت بعدى دعا را هم دقّت كن! «خدايا! كارى كن كه همسرم همواره از من راضى باشد». و شايد الان غصه بخورى كه من اين آداب را نمى دانستم و موقع عروس آوردن، اين دعا را نكردم. ولى به قول معروف، ماهى را هر وقت ازآب بگيرى تازه است! همين الان برخيز، وضو بساز و دو ركعت نماز بخوان و از صميم دل اين دعا را بخوان، كه خداوند فرموده است: «بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را». آقايان بخوانند: خدايا، مهر همسرم در دلم قرار ده! را بيش از همه كارها دوست دارى؟ آخر من مى خواستم آن كار مهم را هر طور شده، انجام دهم. و در انتظار جواب ماندم. و بعد از مدّتى چشم انتظارى، جواب سؤال من آمد. شايد بگويى: خوب معلوم است جواب اين سؤال، نماز بود، چرا كه نماز ستون دين است و خدا نماز را بيش از همه چيز دوست دارد، ولى جواب من اين نبود. آيا شما مى دانيد من چگونه به جواب خود رسيدم. به سخنى از پيامبر برخورد كردم كه فرمود: «بهترين اعمال نزد خدا، خوشحال نمودن يك مسلمان است». و به راستى چه مسلمانى بيش از همسر ما شايسته خوشحال نمودن است؟ وقتى كه تو تصميم مى گيرى تا همسر خود را خوشحال سازى، بدان تو كارى انجام مى دهى خدايا! من از دختر پيامبر تو راضى هستم». حضرت على(ع) مى داند كه در آن لحظه هيچ چيز به اندازه رضايت شوهر، براى حضرت زهرا(س) مفيد نيست براى همين اين دعا را مى كند! خواهرم! به حقّ حضرت زهرا(س)، به گونه اى زندگى كن كه شوهر شما هم همين دعا را برايت بكند! چقدر خانم ها را ديده ام كه چون از قبر و قيامت مى ترسند، كارهاى مستحبى زيادى انجام مى دهند، در حالى كه حقوقِ واجبِ شوهر خود را مراعات نمى كنند! بعضى از آقايان به من مراجعه كرده اند و پيش من درد دل كرده اند كه زن من هر شب چهارشنبه، به جمكران مى رود، و من از اين كار او ناراضى هستم، امّا هر چه به او مى گويم كه من راضى نيستم، او گوش نمى كند. آخر كجا امام زمان(ع)، راضى است كه زن بدون اجازه شوهر به جمكران برود؟ آخر ما با اين دردهاى جامعه خود چه كنيم؟ با چه كسى سخن بگوييم؟ چرا بعضى از زنان جامعه بايد اين چنين از وظيفه خود بى اطلاع باشند! از آن زمانى كه عشقِ بدون معرفت، گريبان گير جامعه ما شد، از آن زمان كه ما به دنبال كسب معرفت نرفته، اهل عرفان شديم، اين بلاها بر سر ما آمد. خواهر من! اگر مى خواهى خدا به تو رحم كند، اگر مى خواهى براى سفر قبر و قيامت خود كارى كنى، اگر مى خواهى شب اول قبر شب راحتى تو باشد، اگر مى خواهى امام زمان(ع) از تو راضى باشد، كارى كن كه شوهرت از تو راضى باشد. امّا اى آقاى محتروند ثواب هزار شهيد به تو مى دهد؟ آيا اين مقدار ثواب، كم است؟ به راستى بقاى كانون خانواده اين قدر براى خداوند مهم است كه حاضر است ثواب هزار شهيد را به آن زنى بدهد كه تلاش مى كند تا يك خانواده از هم نپاشد. شما در كجاى دنيا مى توانيد چنين اهميّتى را كه اسلام به خانواده داده است، بيابيد! آرى، زنى كه در زندگى خود با بد اخلاقى شوهر خود مى سازد و نمى گذارد فرزندان او به «بچه هاى طلاق» تبديل شوند، فداكارى بزرگى مى كند و خداوند نيز در مقابل اين فداكارى، ثواب هزار شهيد به او مى دهد. با شنيدن اين سخنان، آن خانم به زندگى خود بازگشت. خانم ها بخوانند: ثواب هزار شهيد مى خواهى؟ كرده است. آرى، شهادت بيشتر نصيب مردانى مى شود كه براى دفاع از اسلام به جنگ رفته اند و به اين فيض بزرگ نائل شده اند. آيا زنان از ثواب شهادت بى بهره اند؟ همان دينى كه براى شهيد اين قدر ثواب بيان كرده است، براى زنان هم، راهى را قرار داده است تا به ثواب هزار شهيد برسند. اينجا ديگر آن خانم به سخنان من علاقمند شده بود و با دقّت گوش مى كرد. من ادامه دادم كه در حديث آمده است: «چند گروه از زنان در روز قيامت با حضرت زهرا محشور مى شوند و خداوند ثواب هزار شهيد به آنها مى دهد. يكى از آن زنان، زنى است كه بر بد اخلاقى شوهرش صبر كند». آيا مى دانى اگر بر اين بد اخلاقى شوهرت صبر كنى خده بود تا به زندگى زناشويى خود خاتمه ببخشد. من هر چه با او سخن گفتم كه در تصميم خود عجله نكن، او قبول نمى كرد. آخر به او گفتم كه شوهر شما چه مشكلى دارد كه مى خواهى از او جدا شوى؟ او چنين گفت: «شوهر من خيلى بداخلاق است، در خانه هميشه فرياد مى كند، در اين دو سال زندگى اصلاً با من خوش اخلاقى نكرده است». من رو به آن خانم كردم و گفتم كه آيا مى دانى كه شهيد چقدر مقام دارد؟ او با تعجّب به من گفت كه من از اخلاق بد شوهرم به تنگ آمده ام تو به من مى گويى كه شهيد چقدر ثواب دارد؟ من به او گفتم: كمى صبر داشته باش. شهيد كسى است كه به بالاترين فضيلت رسيده است و نزد خدا مقامى بس بزرگ پيدانگامى كه با شوهر خود خلوت مى كند، بايستى براى شوهر خود طنّازى و عشوه گرى كند و هر گونه پرده و حجاب ميان خود و شوهرش را بردارد. او بايد حالت خجالت را در هنگامى كه با شوهر است كنار بگذارد تا غريزه جنسى شوهر او به شكلى حلال و كامل و درست اشباع گردد در اين صورت است كه وقتى مرد به محل كار مى رود ديگر هيچ مجالى براى توجّه به زنان ديگر پيدا نمى كند. پيامبر بهترين زنان را زنى معرفى مى كند كه نسبت به شوهر خود حالتِ شهوت بيشترى داشته باشد. 7. از باغچه خانه خود مقدارى گل زيبا و خوش بو بچين. شايد هم اصلاً خانه شما باغچه اى ندارد، خوب اشكال ندارد مى توانى چند شاخه گل از گل فروشى خ **R14)   )1توضيحات كتاب حوادث فاطميه، سيرِ حوادث شهادت حضرت فاطمه (س) موضوع: حضرت زهرا(س)، شهادت حضرت زهرا (س) نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.irمراجعه كنيد. توضيحاتŅ، با شما هستم، مى دانم كه همسرت را خيلى دوست دارى! او در زندگى شما خيلى زحمت مى كشد و براى راحتى شما چه سختى ها را تحمّل مى كند! بيا الان، عهدى با خودت ببند! اگر تقدير اين گونه بود كه بعد از صد سال، همسر تو زودتر از تو جان به جان آفرين تسليم كرد، همان كارى كه حضرت على(ع) انجام داد، تو هم انجام بده. تو نبايد بعد از آن كه همسر مهربانت را دفن كردند زود به خانه برگردى! اگر مى خواهى به همسرت كمكى كرده باشى، اگر مى خواهى كه زحمات او را بى پاسخ نگذارى! بايد اين كارى را كه مى گويم بكنى! در اين لحظه حساس، همسر تو محتاج آن دعاى توست! شايد هم از او در زندگى مشترك مقدارى گِله داشت :24    !2مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ خدا به من توفيق بزرگى عنايت كرد، او چنين خواست كه اين بنده كوچك او براى كسى كه گل سرسبد هستى است، قلم بزند و از حضرت فاطمه(س) و مظلوميّت او بنويسد. مدّت ها در متون تاريخى به دنبال حقيقت بودم و سرانجام كتاب «فرياد مهتاب» را نوشتم، آى امّا ديگر وقت اين حرفها نيست! خودت را جاى او بگذار! تو بايد او را كمك و يارى كنى! او سخت ترين لحظه ها را سپرى مى كند! آرى، تو وضو مى گيرى و مى آيى كنار قبر همسر خود مى ايستى و دست هايت را به سوى آسمان بلند مى كنى و چنين مى گويى: خدايا! من از همسر خود راضى هستم! و چون خداوند اين سخن تو را مى شنود رحمت را بر همسر تو نازل مى كند. هيچ وقت نگو كه خدا مى داند كه من از او راضيم. مگر خدا نمى دانست كه حضرت على(ع) از حضرت زهرا(س) راضى است، امّا در گفتن اين جمله كنار قبر، رازى نهفته است كه حضرت على(ع)، همين جمله را كنار قبر همسرش مى گويد. خانم ها بخوانند: بهترين شفيع براى يك خانم هان تو را بخشيد! آيا تا به حال كربلا رفته اى؟ خوشا به حالت آن وقتى كه در «بين الحرمين» قدم بر مى داشتى و زمزمه مى كردى: حال اگر كربلا رفتى و آداب اين سفر را مراعات كردى خداوند ثواب زيادى به تو مى دهد. سخن گفتن در مورد آداب كربلا، نياز به فرصت ديگرى دارد ولى در اينجا به اين نكته اشاره مى كنم كه امام صادق(ع) خطاب به آنان كه كربلا مى روند، امّا آداب اين سفر را رعايت نمى كنند فرمود: «اگر به كربلا نرويد بهتر است». يكى از ياران امام صادق(ع)، چون اين سخن را از آن حضرت شنيد عرض كرد: «مولاى من! با اين سخن كمر مرا شكستى؟ چرا اين چنين سخن مى گويى؟». حتماً تو همين سؤال را مى كنىاز نسل او هستند، اقرار بگيرم». همه مردم به چهره پيامبر چشم دوخته اند، آن ها مى دانند كه پيامبر منتظر شنيدن جواب آن ها مى باشد، براى همين آن ها يك صدا جواب مى دهند: «ما سخن تو را شنيديم و به امامت و ولايت على و فرزندان او اقرار مى كنيم». اكنون پيامبر و على(ع) از منبر پايين مى آيند. پيامبر مى خواهد مراسم بيعت با على(ع) به صورت رسمى باشد براى همين دستور مى دهد تا زير سايه درختان، خيمه اى برپاكنند. آيا مى دانى اين خيمه براى چيست؟ اين خيمه سبز ولايت است! پيامبر از على(ع) مى خواهد تا در اين خيمه بنشيند و مردم براى بيعت نزد او بروند. على(ع) وارد خيمه مى شود، خيمه ولايت چه حايامبر جانشين اوست. اكنون كه پيامبر در سرزمين «غدير» از حديث «منزلت» ياد مى كند. بار ديگر به مردم مى گويد كه مقام و منزلت على(ع) نزد من، مانند مقام و منزلت هارون(ع) نزد موسى(ع) است. پيامبر مى خواهد همه بدانند كه مقام على(ع) در نزد او چگونه است. * * * پيامبر هنوز بالاى منبر است، او نگاهى به مردم مى كند و مى گويد: «اى مردم! اكنون وقت آن فرا رسيده كه به من تبريك بگوييد، زيرا خداوند ولايت و امامت را به عترت من داده است، از شما مى خواهم تا با على بيعت كنيد و به او با لقب اميرِمؤمنان سلام كنيد، خدا مرا مأمور كرده است تا از شما براى ولايت على و امامانى كه بعد از او مى آيند و  مدينه، هيچ كس مثل تو شايستگى اين كار را ندارد». سپس پيامبر رو به على(ع) كرد و گفت: «يا علىّ أنتَ منّي بِمَنزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسى... اى على! مقام و منزلت تو در پيش من، مانند مقام و منزلت هارون(ع) در نزد موسى(ع) است، همان طور كه هارون(ع)، جانشين (بدون واسطه) موسى(ع) بود، تو نيز بعد از من جانشين من هستى با اين تفاوت كه بعد از من ديگر پيامبرى نخواهد بود». اين حديثِ پيامبر به «حديث منزلت» مشهور شد، چون پيامبر از منزلت و جايگاه و مقام على(ع) سخن به ميان آورد. حتماً مى دانى كه هارون(ع)، برادرِ حضرت موسى(ع) و جانشين و وصىّ او بود. اين سخن پيامبر دليل روشنى است كه على(ع) بعد از پماند و در لشكر اسلام شركت نكند. آرى، پيامبر نگران كارشكنى منافقان بود و براى همين على(ع) را در مدينه باقى گذارد تا نقشه هاى منافقان نقش بر آب شود. وقتى پيامبر از مدينه بيرون رفت، منافقانى كه در مدينه مانده بودند، شايعه اى را بر سر زبان ها انداختند; آنها گفتند: «پيامبر دوست نداشت على(ع) همراه او باشد و براى همين على(ع) را همراه خود نبرد». اين سخن به گوش على(ع) رسيد، او از مدينه بيرون آمد تا خود را به پيامبر برساند، هنوز پيامبر از مدينه زياد دور نشده بود. وقتى على(ع) به پيامبر رسيد ماجرا را براى آن حضرت تعريف كرد. پيامبر به على(ع) گفت: «اى على! به مدينه بازگرد كه براى حفظʹمت خود را تمام نمودم و به اين راضى شدم كه اسلام، دين شما باشد». پيامبر اين آيه را براى مردم مى خواند، همه مردم مى فهمند كه اسلام با ولايتِ على(ع) كامل مى شود. اسلام بدون ولايت، دين ناقصى است كه هرگز نمى تواند انسان را به كمال برساند. * * * سخن پيامبر ادامه پيدا مى كند: «اى مردم! على جانشين من است، او امام بعد از من است، على براى من، همچون هارون(ع) است براى موسى(ع)». به راستى پيامبر در اين سخن مى خواهد به چه چيزى اشاره كند؟ بايد خاطره اى از سال نهم هجرى را در اينجا بازگو كنم. وقتى پيامبر همراه با لشكر اسلام از مدينه به سوى تبوك حركت كرد، از على(ع) خواست تا در مدينه بˇا و دانش ها مى باشد، او ولىّ خدا در روى زمين مى باشد. اى مردم، سخنان مرا به كسانى كه در شهر و ديار خود هستند، برسانيد. سخن پيامبر به پايان مى رسد. پيامبر مى خواهد اين سخنان او به گوش همه مردم برسد. آرى، اين همان خطبه غدير است كه تاريخ را مبهوتِ عظمت خود كرده است. خطبه غدير، فريادِ بلندِ ولايت است. بعد از لحظاتى...صداى الله اكبرِ پيامبر در غدير مى پيچد. خدايا چه خبر شده است؟ گويا جبرئيل آمده و آيه جديدى را آورده است: (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِى وَرَضِيتُ لَكُمُ الاِْسْلامَ دِينًا). «امروز دين را بر شما كامل كرده و نان مهمّ مسلم را مى دهد و در اين ميان مختار و ميثم تَمّار دستگير مى شوند. آن مادر را نگاه كن كه آمده است و دست پسر خود را مى گيرد و به او مى گويد: «همه به خانه هايشان رفتند، عزيزم، تو هم به خانه بيا!». از آن لشكر بزرگ فقط سيصد نفر باقى مانده است. ياران باوفاى مسلم دستگير شده و روانه زندان شده اند و بقيّه مردم هم بنده پول شدند و رفتند. امّا مسلم تلاش مى كند تا هر طور هست هانى را از دست ابن زياد نجات دهد; براى همين با همان سيصد نفر به سوى قصر حمله مى كند. امّا وقتى به نزديك قصر مى رسد، مى ايستد. نگاهى به پشت سر خود مى كند. فقط ده نفر مانده اند! مسلم بسيار تعجّب مى كند، به آ͊ايد در امان است». نيروهايى كه به خارج از شهر رفته بودند تا براى مسلم خبر بياورند، با خوشحالى بازمى گردند تا به مسلم اطّلاع دهند كه خبر آمدن سپاه يزيد دروغ است. امّا وقتى به نزد مسلم مى رسند، مى بينند كه ياران او متفرّق شده اند. مسلم هر چه تلاش مى كند كه به مردم بفهماند خبر آمدن سپاه يزيد دروغ است، موفّق نمى شود. آرى، ديگر بسيار مشكل است كه اين سپاه دوباره متّحد شود. و اين گونه است كه سپاه مسلم متفرّق مى شود. هنگامى كه يك قبيله، ميدان را ترك مى كند، ديگران با يكديگر مى گويند: «ما براى چه اينجا ايستاده ايم؟ همه دارند مى روند، ما هم برويم». ابن زياد دستور دستگيرى يااعتى ديگر سپاه شام از راه مى رسد و ابن زياد قسم خورده است همه كسانى را كه با مسلم هستند از دم شمشير بگذراند». عدّه اى حرف او را باور مى كنند و به سوى خانه هايشان برمى گردند. انگار همه مردم نگاهشان به اين جوانان قبيله هانى است. آنان با خود مى گويند: اكنون كه جوانان قبيله هانى، ميدان را ترك كردند و رفتند، پس چرا ما خودمان را گرفتار سپاه يزيد كنيم؟ ناگهان اين فكر به ذهن ابن زياد مى رسد: مردم نگران اين هستند كه من آنها را به جرم يارى مسلم مجازات كنم. براى همين پرچمى را به ابن اَشْعَث (فرمانده گارد ويژه) مى دهد تا در ميدان شهر نصب كرده و اعلام كند: «هر كس كه زير اين پرچم بω دهد اين است كه از بزرگان كوفه استفاده مى كند; چون مى داند كه در بين مردم نفوذ زيادى دارند و روحيّه هر قبيله و طايفه اى را مى شناسند. يكى از آنها ابن شَهاب است. او از قصر خارج مى شود و به نزد جوانان قبيله مُراد مى رود. (همان قبيله اى كه هانى رئيس آنهاست و شور و خروش آنها بيش از همه است). او در حالى كه به دروغ گريه مى كند، چنين مى گويد: «اى جوانان! به خدا قسم، من خير شما را مى خواهم، سپاه شام در نزديكى كوفه است، وقتى آنها برسند به شما و ناموس شما رحم نخواهندكرد، مگر شما غيرت نداريد؟ مگر ناموس پرست نيستيد؟ اگر مى خواهيد ناموس خود را نجات بدهيد به خانه هاى خود برگرديد، تا سم چگونه به سوى طلاها هجوم مى برند! ـ من قربان سكّه هاى طلا شوم!! و اين گونه است كه عدّه اى ايمان خود را به سكّه هاى طلا مى فروشند. ابن زياد گروهى را نيز به ميان مردم مى فرستد تا بين آنها اين شايعه را پخش كنند: «اى مردم! خبر رسيده است كه به زودى سپاه بزرگ يزيد به كوفه مى رسد. آنان به شما رحم نخواهندكرد و دودمان شما را نابود خواهندكرد». اينجاست كه افراد ترسو از سپاه مسلم جدا مى شوند. آرى، با اين جنگ روانى، اوّلين تفرقه در سپاه مسلم ايجاد مى شود. وقتى عدّه اى با شنيدن اين شايعه، ميدان را ترك نمايند، ديگران هم كم كم اين خبر را باور مى كنند. سوّمين كارى كه ابن زياد انجام مcپايان ملاقات مؤمن ادامه دارد، يعنى شما وقتى به ديدن برادر مؤمن خود مى رويد و با او دست مى دهيد تا هر زمان كه ملاقات شما طول بكشد، ريزش گناهان ادامه دارد، البتّه به شرط آن كه اين ملاقات خودش مجلس گناه و غيبت مردم نشود. بارها و بارها براى من پيش آمده است كه به ديدار دوست مؤمن خود رفته و با او دست داده ام و مقدارى با او سخن گفته ام، در موقع خداحافظى يك نشاطى در وجود خود احساس كرده ام گويى كه روح و جانم سبك شده است. اين حالت حتماً براى شما هم پيش آمده است و علّت اين نشاط و سبكى براى اين است كه روح ما از تيرگى گناهان پاك شده است، گويى كه آن زنجيرهايى كه از گناهان به پاى ما ҆ دست دادن با مؤمن را يكى از مهم ترين راه هاى بخشش گناهان معرّفى كرده اند؟ آيا در فصل پاييز كه برگ درختان زرد مى شود به يك باغ رفته اى تا ببينى كه وقتى كه نسيمى مىوزد، چگونه برگ درختان بر روى زمين مى ريزند؟ امام باقر(ع) مى فرمايند: «وقتى كه دو مؤمن با هم دست مى دهند، گناهان آنان مى ريزد همان طور كه از درختان برگ مى ريزد». آرى! اگر چشم باطن مى داشتيم مى ديديم كه چگونه گناهان ما هنگام دست دادن از وجودمان فرو مى ريزد. جالب است بدانى در احاديث ديگر ريزش گناهان را در هنگام دست دادن به ريزش برگ درختان هنگام وزش طوفانِ سهمگين در فصل سرما تشبيه نموده است. اين ريزش گناهان تا Ӵود به طورى كه ديگر او لذّت مناجات با خداوند را درك نمى كند و نمى تواند با او مناجات كند و در درگاه او قطره اشكى بريزد. اين گناه است كه انسان را از نماز شب محروم مى دارد و هم چنين مانع آمدن باران رحمت مى گردد و امواج بلا و بيمارى را به سوى انسان مى كشاند. براى همين انسان بايد براى بخششِ گناهان خود فكرى بكند تا اثرات گناهان بيش از اين در زندگى او باقى نماند. البتّه گناهانى كه مربوط به «حقّ الناس» است، بايد نسبت به پرداخت حقوق مردم اقدام نمود، امّا سؤال اين است گناهانى كه مربوط به «حقّ الله» است را چگونه پاك كنيم؟ آيا اطّلاع دارى كه امامان معصوم(ع) در سخنان متعدد همي مى ريزد». و به راستى اگر همه ما عادت كنيم كه اين گونه دست بدهيم، همواره موجى از صميميّت و نشاط، مهمانِ دل هاى ما مى گردد و گناهانمان فوج فوج بخشيده مى شود و چقدر به خدا نزديك مى شويم و انصافاً بايد گفت دست دادن گره اى، بهترين روش نزديكى دل ها به هم است. بياييد با خودتان عهد ببنديد از همين امروز همواره گره اى دست بدهيد چرا كه هنگامى كه اين گونه دست مى دهيد ده انگشت به هم گره مى خورد و يك شاهراهى درست مى شود كه از هر قسمت آن، هزاران عشق و صفا رد و بدل مى گردد، هم خودتان انرژى مى گيريد; و هم به ديگران انرژى مى دهيد، هم محبّت مى گيريد و هم محبّت مى بخشيد. دست دادن گره اى مايد. آرى، اگر مى خواهيد به دنياى صميميّت وارد شويد، اگر مى خواهيد تا در كم ترين زمان ممكن، پيام عشق و محبّت خود را به ديگران منتقل كنيد دست دادن گره اى را فراموش نكنيد. اين نوع دست دادن، چنگ زدن به محبّت الهى است، آرى، شما با تمام وجود، محبّتى كه به شما عرضه مى شود را چنگ مى زنيد و عمق احساس و محبتّى كه از قلب ديگران به شما ارزانى مى شود، درك مى كنيد. خوب است در اينجا يك حديثى برايتان نقل كنم. امام باقر(ع) مى فرمايد: «هر گاه مسلمانى برادر خود را ملاقات كند و با او دست دهد و انگشتان خود را در بين انگشتان او قرار دهد، گناهان آن ها مى ريزد، چنانچه كه برگ درخت در فصل سرماستورالعمل، به جايى برسيم كه همواره در تمام جامعه ما، گرماى محبّت احساس شود. آرى بياييد اين يخ بى تفاوتى و غربت را در گرمى دست هاى خود آب كنيم و اجازه دهيم تا در فضاى هر دست دادنمان جوانه هايى از محبّت برويد. البتّه در پايان تذكر اين نكته را ضرورى مى دانم كه فشار دادن دست ديگران نبايد از حد متعارف زيادتر باشد. مخصوصاً افرادى كه انگشتر به دست مى كنند بايد مواظب باشند كه مبادا باعث ناراحتى دوست خود بشوند. نكته مهم اين است كه ما در هنگام دست دادن با خونسردى و بى تفاوتى دست ندهيم و دست خود را مانند تكه گوشتى بى جان در دست ديگران قرار ندهيم! دست يكديگر بفشاريم به مهر!ֆه دست بدهيد و اگر در محيط كار هستيد دست همكار مهربان خود را اين طور در دست بگيريد و ببينيد كه چقدر احساس محبّت و صميميّت در ميان شما ايجاد مى شود. آرى، يار در خانه و ما گرد جهان مى گرديم! در ميان ما افرادى هستند كه به دنبال راهى براى ايجاد صميميّت هستند، امّا من هنوز دانشمندانى كه در اين زمينه تحقيقاتى انجام داده باشند را نديدم و اينجا است كه ما به عظمت مكتب اسلام پى مى بريم. شايد بتوان دست دادن گره اى را دست دادنِ پنج ستاره ناميد چرا كه پنج انگشت شما در دست مخاطب شما گره مى خورد و همچون ستارگانى در آسمان صميميّت نور افشانى مى كند و صفا و محبّت را در دل ها شكوفا مى ن؆ گره اى استفاده مى كرد. حتماً پيش خود مى گوييد: دست دادن گره اى ديگر چيست كه ما تا به حال نشنيده ايم؟ در زبان عربى هنگامى كه انگشتان يك دست در ميان انگشتان دست ديگر قرار بگيرد از واژه اى استفاده مى كنند كه من از آن به «دست دادن گره اى» تعبير مى كنم. امّا روش دست دادن گره اى به اين صورت است كه قبل از دست دادن، تمام انگشتان دست راست خود را باز كنيد و پس از آن كه طرف مقابل هم انگشتانش را از هم فاصله داد، انگشتان خود را ميان انگشتان طرف مقابل قرار دهيد و محكم دست خود را به دستِ دوست خود گره بزنيد. همين الان برخيزيد، اگر در خانه نشسته ايد با فرزند يا پدر و مادر خويش اين گور داريم، البتّه نه محبّتى كه در قالب كلمات و سخنان باشد، ما نياز به آغوش گرم آنان داريم! دانشمندان به اين نتيجه رسيده اند كه هر چه ميزان نوازش كودك و در آغوش گرفته شدن كودك توسط والدين بيشتر باشد آينده درخشان ترى در انتظار كودك است. حال سؤال اين است كه براى رفع اين عطش چه بايد كرد و آيا اساساً مى توان طورى برنامه ريزى كرد كه جامعه دچار اين تشنگى نشود و همواره گل هاى وجود ما از آب گواراى محبّت سيراب شود؟ من با مطالعه احاديث اهل بيت(ع) به نكته اى در مورد دست دادن آن ها با مردم برخورد كردم كه فكر مى كنم براى شما هم جالب باشد. پيامبر هر زمان مى خواست دست بدهد از دست دادطات زندگى مى كنيم و با اينترنت و ديگر وسايل ارتباطى، ايده دهكده جهانى شكل گرفته است، امّا اگر خوب دقّت كنيم، مى بينيم كه خيلى از انسان ها، با وجود اين همه پيشرفت، در يك تشنگى عميق مى سوزند! و اين تشنگى همان تشنگى عشق و صميميّت است، انسان نياز دارد كه مورد محبّت واقع شود و البتّه نه محبّتى كه روى صفحه تلفن همراه با دريافت پيام كوتاه ظاهر مى شود بلكه انسان تشنه محبّتى است كه با تمام وجود در قلب احساس شود و تمامى زواياى روح را روشن كند. آرى فقط در سايه اين محبّتى كه احساس مى شود انسان به آسودگى و امنيّت روحى مى رسد و براى همين است كه ما از كودكى نياز به محبّت پدر و مادنيم. حتماً براى شما پيش آمده است كه با يك نفر دست داده ايد و او دست خود را جلو آورده است و با شما دست داده است در حالى كه دسته كليد و يا خودكار در دستش بوده است! آرى نمى داند كه اين كار او يك معنى را به ذهن طرف مقابل او منتقل مى كند كه اى رفيق اين دسته كليد از تو برايم بيشتر ارزش دارد! پس مواظب باشيم اگر دست مى دهيم كاملاً محترمانه باشد، دست خود را از كليد، خودكار و... خالى كنيم تا پيام محبّت را به دوست خود بدهيم; نه اين كه پيام بى تفاوتى و بى احترامى را به ديگران مخابره كنيم. يادم نمى رود كه روزى يكى از دوستانم را در خيابان ديدم، او از خريد برمى گشت و در دست هاى او پاكت ن شما بوديم! ما خاندان پيامبر شما هستيم كه خداوند ما را از هر گونه پليدى پاك نموده است». گوش كن! امام فقط اين دو جمله را تكرار مى كند. صداى گريه مردم بلند مى شود، كسى تا به حال، مسجد كوفه را اين چنين نديده است. مردم منتظرند تا امام، سخن ديگرى بگويد; اما آن حضرت فقط همان دو جمله را تكرار مى كند. آرى امام اين گونه دارد حرف دل خود را با مردم كوفه مى گويد. آرى، شما با من بيعت كرديد ولى آن لحظه كه به يارى شما نياز داشتم مرا تنها گذاشتيد. ما از مدينه به شهر شما آمديم ولى شما چگونه از ما پذيرايى كرديد؟! از آن طرف، وقتى معاويه امضاى امام حسن(ع) را پاى صلح نامه مى بيند بسيار خو߃دام كوچه مى توانم به خارج شهر برسم؟ آيا راه فرارى هست؟ من مى خواهم خود را به مكّه برسانم و به امام خود خبر دهم كه به سوى اين شهر نيايد! امّا سياهى بدون اعتنا دور مى شود. ـ خدايا! اكنون چه كنم؟ كجا بروم؟ تو شاهد باش كه چگونه مردم كوفه مرا ذليل و خوار نمودند! اى عزيز دل! امروز صبح، وقتى با آن همه سرباز پا به همين كوچه گذاشتى، نمى دانم چه احساسى داشتى! تو فرمانده سپاه بزرگى بودى; امّا اكنون در شهر كوفه سرگردان شده اى. خوب است وارد آن كوچه بشوى شايد... امّا درِ همه خانه ها بسته است. اين قلم نمى تواند اوج غربت تو را در آن لحظه ترسيم كند. تو در اوج قله غربت ايستادى و افتخار آفريدى. جانم فداى غربت تو! تو تنها نيستى. هر كس اين كتاب را مى خواند دلش همراه توست. تو را به خدا قسم مى دهم، اشك چشمانت را پاك كن! اى غريب كوفه! تاريخ، نمى تواند اشكِ چشم تو را ببيند. آرى، اكنون مى فهمم چرا وقتى امام حسين(ع) مى خواست با تو خداحافظى كند، تو را در آغوش كشيد و گريه نمود. آيا او هم به غربت تو اشك مى ريخت؟ دل من طاقت ندارد. اين گونه، سر به ديوار غريبى نگذار! تو به غريبى خود گريه نمى كنى. آرى، دلت هواى امام حسين(ع) كرده است و به ياد غربت او اشك مى ريزى. اكنون در اين انديشه هستى كه چگونه به امام حسين(ع) خبر دهى كه كوفيان، پيمان خود را شكسته اند. تو مى دانى كه اكنون نامه ات به دست مولايت رسيده است و او همين روزها به سوى كوفه حركت مى كند. كاش مى شد از اين ديوارهاى بلند كوفه بالا رفت و به دشت و بيابان زد و تا مكّه به پيش تاخت و به امام حسين(ع) خبر داد كه كوفيان وفا ندارند! آنها نامرد هستند و پذيرايى شان با شمشير است! اكنون، مأموران ابن زياد به وى خبر مى دهند كه ياران مسلم متفرّق شده اند. امّا ابن زياد نگران است كه نكند اين يك تاكتيك نظامى باشد و در واقع نيروهاى مسلم در كمين باشند تا شبانه حمله كنند. عجيب است كه ابن زياد هم باور نمى كند كه كوفيان اين قدر بىوفا باشند! به او مى گويند: «به خدا قسم، مسلم ديگر هيچ يار و ياورى نداردo، امّا او باور نمى كند. ابن زياد مى گويد: «شايد ياران مسلم در مسجد مخفى شده اند، نكند آنها براى ما كمين كرده باشند؟». براى همين سربازان ابن زياد مشعل هاى زيادى را روشن مى كنند و تمام مسجد كوفه را جستجو مى كنند و كوچه ها و محلّه هاى كوفه را با دقّت مى گردند تا اطمينان پيدا كنند كه از ياران مسلم، كسى نمانده است. بعد از ساعتى، ابن زياد يقين پيدا مى كند كه همه، مسلم را تنها گذاشته اند. اكنون موقع آن است كه دستور جديد ابن زياد را بشنوى: «اى مردم كوفه! همه بايد براى خواندن نماز به مسجد كوفه بياييد. هر كس به مسجد نيايد خونش ريخته خواهدشد». مأموران با مشعل هاى زيادى مسجد را̧وند مى فرمايد: «فَـَامِنُوا بِاللهِ وَرَسُولِهِ وَالنُّورِ الَّذِى أَنزَلْنَا...به خدا و پيامبر و نورى كه نازل شده است، ايمان بياوريد». اكنون بدانيد آن نورى كه شما بايد به آن ايمان بياوريد، على و فرزندان او مى باشد. اى مردم! فضائل على بيش از آن است كه بتوانم براى شما بگويم، آن قدر بگويم كه هر كس از او اطاعت كند به رستگارى بزرگى رسيده است. من پيامبر خدا هستم و على جانشين من و فرزندان او، امامانِ شما هستند و آخرينِ آن ها، مهدى است. مهدى همان كسى است كه يارى كننده دين خدا مى باشد و پيامبران قبل از من به او بشارت داده اند، او از جانب خدا انتخاب شده است و وارث همه علم  على(ع) بعد از لحظاتى با يك «اديم» و قلم و دوات برمى گردد. پيامبر به او مى گويد: «مى خواهم فاطمه براى فدك سند مكتوب داشته باشد. بنويس كه پيامبر فدك را به فاطمه داد». على(ع) مشغول نوشتن مى شود. بعد از آن كه سند آماده مى شود بايد دو نفر به عنوان شاهد نامشان آورده شود. پپامبر به على(ع) مى گويد نام خودت را به عنوان شاهد اوّل بنويس. بعد رو به اُمّ اَيمن مى كند. اُمّ اَيمن را همه مى شناسند، همه مى دانند كه پيامبر او را اهلِ بهشت، معرّفى كرده است. اكنون پيامبر به على(ع) مى گويد: «نام اُمّ اَيمن را به عنوان شاهد بنويس». اين گونه است كه نام او در سند فدك نوشته مى شود. از ميان همه ف cct64%    q6 لشكر به سوى مكّه باز مى گردد ما هنوز ا54    _5 آن سنگ بزرگ را بياوريد! امام يكى از ياران نزديك خود را به عنوان فرماندار مكّه و جانشين خود معيّن مى نمايد و دستور حركت به سوى مدينه را صادر مى كند. لشكر به سمت مدينه به پيش مى رود. هوا خيلى گرم است و ك'n - وقتى رزمندان اسلام آماده حمله به قلب لشكر دشمن مى شوند و جان خود را در كف اخلاص گذاشته و مى روند تا تقديم اسلام كنند، اينجاست كه خدا به رزمندگان مباهات مى كند. ولى يك مورد ديگرى هم هست كه خداوند به انسان مباهات مى كند و زمان و مكان خاصّى ندارد و شما هر موقع كه اراده كنيد مى توانيد به اين مباهات الهى برسيد. اين مورد را امام باقر و امام صادق(ع) براى ما بيان مى كنند و آن موقعى است كه مؤمنى به زيارت برادر دينى خود مى رود و با يكديگر دست داده و همديگر را در آغوش مى گيرند، آنجاست كه خداوند به آنان نظر رحمت مى كند و به اين دو نفر افتخار مى كند و به فرشتگان مى فرمايد: «اى فرشنند. حال با هم مواردى كه خداوند بر انسان افتخار مى كند مورد بررسى قرار مى دهيم: الف - هنگامى كه بنده مؤمن نيمه شب از خواب برمى خيزد و از خواب شيرين مى گذرد و وضو مى گيرد و نماز شب مى خواند; آنجاست كه خداوند چون اين منظره را مى بيند به اين بنده اش در حضور فرشتگان افتخار مى كند و مى فرمايد: «اى فرشتگان بنده مرا ببينيد كه چگونه از لذّت خواب خود مى گذرد تا نماز بخواند آن هم نمازى كه بر او واجب نكرده ام». ب - هنگامى كه بنده مؤمن به حج مى رود و روز عرفه از سرزمين عرفات كوچ مى كند خداوند به او در حضور فرشتگان مباهات مى كند و مى فرمايد: «اى فرشتگانم، نگاه كنيد به اين بنده من». جاز مرزهاى كشور اسلامى محافظت مى كنند و مانع مى شوند تا دشمنان بر مال و ناموس مسلمانان تسلّط پيدا كنند، پس بايد در دست دادن مؤمنان با يكديگر نكته مهمّى نهفته باشد كه امام صادق(ع) ثواب آن را با ثواب جهاد كنندگان مقايسه مى كند. و با كمى دقّت متوجّه مى شويم كه دست دادن با مردم در واقع از پيشروى لشكر بى تفاوتى در جامعه جلوگيرى مى كند! آرى اگر افراد جامعه اى به بيمارى بى تفاوتى مبتلا شوند در آن جامعه ديگر نشاط و شادمانى به چشم نخواهد خورد. امام صادق(ع) با اين كلام خود به اين نكته اشاره مى كند كه همين دست دادن اگر از روى عشق و صفا باشد يك نوع مجاهده است، زيرا شما با همين دسحاديث ديگر آمده است كه درهاى آسمان براى جهاد كنندگان باز مى شود و در روز قيامت يكى از درهاى بهشت مخصوص آن ها مى باشد. خوب اين همه ثواب و مقام و عظمت براى جهاد كنندگان است، امّا شايد از خودتان سؤال كرده باشيد در زمانى كه جنگ و جهادى نيست آيا مى توان كارى كرد تا ثواب جهادكنندگان را داشته باشيم. براى پاسخ بايد گوش جان بسپاريم به سخن امام صادق(ع) كه فرمود: «ثواب دست دادن شما با يكديگر مثل ثواب جهاد كنندگان است». و به راستى بايد به اين مكتب بنازيم كه چگونه مردم را تشويق مى كند تا به يكديگر محبّت كنند و اين كار را با پاداش اهل جهاد برابر مى داند. روشن است كه جهاد كنندگان خالى به جنگ نا اميدى و بى تفاوتى رفته ايد. آرى، تو با اين دست دادن از مرزِ دوستى و صفا محافظت مى كنى، همان طور كه جهادكنندگان از مرزهاى كشور محافظت مى كنند. شما از حريم عشق و محبّت حمايت مى كنى تا در سرتاسر جامعه محبّت جوانه بزند، رشد كند و ثمر بدهد! اگر جهاد كنندگان مانع حمله دشمن به جان و مال و ناموس مردم مى شوند تو هم مانع حمله دشمن به نشاط جامعه (كه همان بى تفاوتى است) مى شويد و تلاش مى كنى تا روح و روان مردم سالم بماند و با دست هاى خود با بى تفاوتى مى جنگيد تا همه مردم، شاهد گرماى خورشيد محبّتت باشند كه در افق سبز دست شما طلوع مى كند. ثواب جهاد كنندگان را دارى!هاى مختلف بود، من كه مدّت زيادى بود او را نديده بودم، با يك دنيا صفا و محبّت نزديك او رفتم. البتّه من نمى خواستم مزاحم او شوم ولى خود او در حالى كه پاكت هاى ميوه را در دست داشت، دست خود را جلو آورد و من هم از روى ناچارى با مچ او دست دادم و ما مدّتى كنار پياده رو مشغول صحبت شديم; دوست من بعد از دو دقيقه حرف زدن، پاكت ها را زمين گذاشت و به سخنان خود ادامه داد. اينجا بود كه من به او گفتم: كاش اين پاكت ها را همان اوّل ديدارمان زمين مى گذاشتى و درست و حسابى با من دست مى دادى تا من گرماى دست هاى تو را حس مى كردم و ما از اين همه ثواب دست دادن محروم نمى گشتيم. الگوى سبز دست دادن تگان من، نگاه كنيد به اين دو بنده من كه به ديدار يكديگر رفته و چگونه يكديگر را دوست مى دارند و اين ديدار و محبّت به خاطر من است، پس بر من است كه آنان را در آتش جهنّم نسوزانم». من دقّت زيادى در سخنان و كلمات امامان معصوم(ع) نمودم مورد ديگرى را نيافتم كه خداوند هنگام مباهات كردن به بنده خود، وعده آزادى از آتش جهنم داده باشد. خلاصه آن كه وقتى به ديدار برادر مؤمن خود مى رويد و دست در دست او مى نهيد و اين كار را به خاطر خدا انجام مى دهيد، خداوند به اين كار تو افتخار مى كند. آرى هيچ چيز به اندازه خشنود كردن دل مؤمن، خدا را خوشحال نمى كند! آيا مى خواهى خدا به تو افتخار كند؟ما نگاه كند. هر چقدر دست برادر خود را بيشتر در دست نگه داريد بدان كه مدّت زمان بيشترى نظر رحمت خدا را به سوى خود جلب كرده ايد. بار ديگر به اين مكتب مى بالم كه چگونه نهال عشق و محبّت را در دل مردم مى كارد و سعى مى كند مردم را متوجّه اين نكته كند كه براى رسيدن به خدا بايد از متن جامعه عبور كنى نه اين كه گوشه عزلت اختيار كنى! واقعاً جاى بسى تأسّف است كه با داشتن چنين سخنان گهربارى در جامعه، شاهد افرادى هستيم كه ادّعاى ديندارى دارند، امّا برخوردشان با مردم در اوج بى تفاوتى است و خيال مى كنند هر چه با مردم سردتر باشند، تنور عرفانشان گرم تر است!! چه كنم كه خدا نگاهم كند؟ط اُمّ اَيمن لياقت داشت شاهد نزول آيه بخشش فدك باشد. نام او بايد كنار نام على(ع) تا هميشه در تاريخ به عنوان شاهد فدك بدرخشد. اين چه رازى است كه تا نام فدك زنده است نام اُمّ اَيمن زنده است؟ پيامبر او را مى شناسد و مى داند كه او در هر شرايطى از حقّ فاطمه(س)دفاع خواهد كرد. اين گونه است كه نام فدك و اُمّ اَيمن تا ابد به هم گره خوردند و هر دو با هم جاودانه شدند. * * * فدك! تو چه مى دانى كه فدك چيست! فدك، سرزمينى آباد و حاصلخيز است، اين سرزمين، چشمه هاى آب فراوان و نخلستان هاى زيادى دارد، فاصله آن تا مدينه حدود دويست و هفتاد كيلومتر است. ماجراى فدك اين چنين است: يهوديانِ قلعه خيبر دور هم جمع شدند و تصميم گرفتند تا به مدينه حمله كنند، امّا پيامبر از تصميم آن ها باخبر شد و با سپاه بزرگى به سوى خيبر حركت كرد. قلعه خيبر به محاصره نيروهاى اسلام در آمد. سپاه اسلام به سوى قلعه نزديك شد، امّا برق شمشير «مَرحَب»، پهلوان يهود، همه را فرارى داد. سپاه اسلام مجبور به عقب نشينى شد و سرانجام پيامبر تصميم گرفت تا على(ع) را به جنگ پهلوان يهود بفرستد. صداى على(ع) در فضاى ميدان طنين افكند: «من آن كسى هستم كه مادرم مرا حيدر نام نهاد». جنگ سختى ميان اين دو پهلوان در گرفت و سرانجام «مَرحَب» به قتل رسيد. على(ع) به قلعه حمله كرد و آن را فتح كرد. خيبر منطقه آ<ادى بود، نخل هاى خرما و زمين هاى سرسبزى داشت و پيامبر همه غنيمت هاى اين سرزمين را در ميان رزمندگان اسلام تقسيم كرد. در نزديكى هاى خيبر، گروهى ديگر از يهوديان، در فدك زندگى مى كردند. آن ها نيز با يهوديانِ خيبر همدست شده بودند، پيامبر منتظر بود تا سپاه اسلام استراحت كنند و از خستگى بيرون بيايند و با روحيّه بهترى به جنگ با يهوديان فدك بروند. در اين ميان پيرمردى كه فرستاده مردم فدك بود به سوى اردوگاه اسلام آمد و سراغ پيامبر را گرفت، يارانِ پيامبر، او را نزد آن حضرت بردند. او پيام مهمّى را براى پيامبر آورده بود. به پيامبر گفت: «اى محمّد، مردمِ فدك مرا فرستاده اند تا خواهد دختر به او بدهد، معاويه براى حكومت خود مى خواست اين كارها را بكند; امّا وقتى كه خود امام حسن(ع) مى خواهد صلح كند ديگر همه قول و قرارهاى قبلى به هم مى خورد. مردم پيش خود مى گويند: ما نبايد بگذاريم اين خبر به معاويه برسد كه امام حسن(ع) مى خواهد صلح كند. ما بايد همين الان كار حسن بن على را تمام كنيم، هر چه سريع تر، قبل از اينكه او نامه اى رسمى به معاويه بنويسد بايد او را به قتل برسانيم. اما چگونه؟ خوب كارى ندارد، شعار خوارج را به زبان مى آوريم. در اين ميان يكى از عقب جمعيّت فرياد مى زند: «به خدا قسم، اين مرد هم كافر شد». آرى، چه بهانه خوبى، حسن بن على كافر شده است، ه ام و مى خواهم امر حكومت را به معاويه واگذار كنم». در اين ميان، عدّه اى از سپاهيان امام حسن(ع) به فكر فرورفته اند، آرزوهاى زياد آنها بر باد رفته است. چون وقتى كه امام حسن(ع) خودش بخواهد با معاويه صلح كند ديگر معاويه حاضر نخواهد بود به كسى پول بدهد. عدّه زيادى از اين مردم، خواب هاى خوشى براى خود ديده بودند، آنها مى خواستند كه امام حسن(ع) را دستگير كنند و يا به قتل برسانند و در عوض پول زيادى از معاويه بگيرند. آنها خود را در كنار عروس شام مى ديدند، در قصر معاويه، در حجله عروسى دختر معاويه! امّا با اين تصميم امام، همه چيز به هم خورد، معاويه عاشق چشم و ابروى كسى نيست كه ست داريم، ما مى خواهيم زنده بمانيم.». آرى، اين فرياد، اوج مظلوميّت امام حسن(ع) را نشان مى دهد، مردمى كه به اردوگاه امام آمده اند اهل جهاد نيستند، اينها عاشق زندگى دنيا هستند و از مرگ با عزّت نيز مى ترسند. امام مى داند كه اين مردم علاقه اى به جنگ ندارند، براى همين ادامه مى دهد: «اى مردم، من نمى دانم با شما چگونه رفتار كنم، اين نامه قَيس است و به من خبر داده كه بزرگان شما همراه با فرمانده خود به سپاه معاويه پيوسته اند. اى مردم كوفه، شما با من بيعت كرديد و من به اميد يارى شما از كوفه خارج شدم، امّا اكنون اين گونه بىوفايى مى كنيد. بدانيد كه من ديگر از يارى كردن شما دل كندشحال مى شود و در سپاه شام، جشن و شادى بر پا مى شود. معاويه با عدّه اى از سپاهيان خود به سوى كوفه حركت مى كند تا در آنجا مردم كوفه با او بيعت كنند. آرى، او سالهاست كه آرزوى تصرّف كوفه را داشته است و اكنون به اين شهر مى رود... معاويه در نزديكى هاى شهر كوفه است، او دستور مى دهد تا سپاه شام در نُخَيْله (اردوگاه نظامى كوفه) اردو بزنند. نُخَيْله همان اردوگاه بزرگ كوفه است كه هميشه حضرت على(ع) وقتى مى خواست به جنگ برود در آنجا اردو مى زد. طبق برنامه قبلى، با رسيدن معاويه به نُخَيْله، امام حسن(ع) به آنجا مى رود و با او بيعت مى كند. آرى، تاريخ تكرار مى شود، يك زمان در مدينه، حضرت على(ع) بعد از وفات پيامبر مجبور شد با ابوبكر بيعت كند و امروز هم امام حسن(ع) با معاويه بيعت مى كند. بعد از بيعت امام حسن(ع)، به مردم كوفه هم خبر داده مى شود تا در روز جمعه براى خواندن نماز به نخيله (اردوگاه نظامى كوفه) بروند. روز جمعه فرا مى رسد و سپاهيان شام و مردم كوفه، همه، براى خواندن نماز جمعه مى آيند و امام حسن(ع) نيز در اين جمع، حاضر است. نماز به امامت معاويه برگزار مى شود، بعد از نماز، معاويه به امام حسن(ع) مى گويد: «اى حسن بن على! برخيز و به مردم اعلام كن كه از حكومت كناره گيرى كرده اى و رهبرى مسلمانان را به من واگذار نموده اى». امام از جاى بر مى خيزد رو به مردم مى كند و مى فرمايد: «اى مردم! معاويه گمان مى كند چون من او را شايسته خلافت مى دانستم با او صلح كرده ام، امّا بدانيد اين خيال باطلى است. به خدا سوگند! اگر شما مرا يارى مى كرديد و تنهايم نمى گذاشتيد هرگز با او صلح نمى نمودم چرا كه رهبرى امّت اسلامى، به فرموده پيامبر، از آنِ من است، امّا من براى صلاحِ مسلمانان، از حقّ خود، گذشتم». معاويه به خيال خودش مى خواست تا پيروزى خود را به رخ امام حسن(ع) بكشد; امّا سخنان امام، حقايق را روشن ساخت. آرى، امام حسن(ع) به مردم فهماند كه درست است امروز معاويه به حكومت رسيده است ولى او خليفه و رهبر مسلمانان نيست. اگر ياران وفا دارى داشتمو مى خواهد با معاويه صلح كند. اى مردم، مگر ما براى جنگ با معاويه از كوفه بيرون نيامده ايم، مگر ما نمى خواستيم معاويه را از بين ببريم؟ اكنون حسن بن على مى خواهد با او صلح كند، مردم! اين كفر است. هر كس كه با معاويه سازش كند، كافر است. آرى، همان كسانى كه به معاويه نامه نوشته بودند و مخفيانه با او بيعت كرده بودند اكنون اين گونه سخن مى گويند.هزاران نفر به سوى امام حمله مى برند تا او را به قتل برسانند. مردم كوفه عجب مردمى هستند، يك زمان حضرت على(ع) را مجبور كردند تا در صفين جنگ را متوقّف كند و بعد از آن به او گفتند كه به خاطر اين كه سخن ما را قبول كردى كافر شدى، اكنون هم، چو سخن صلح را از امام حسن(ع) مى شنوند، قصد جان او را نموده اند. اين نامردان، خيمه امام را غارت مى كنند و عباى آن حضرت را پاره كرده و مى ربايند. عدّه اى از ياران باوفاى امام به دور آن حضرت حلقه مى زنند، امام از آنها مى خواهد كه دست به شمشير نبرند، آرى، امام نمى خواهد در ميان مردم كوفه جنگ داخلى روى دهد. امام حسن(ع) در حالى كه عبايش را ربوده اند، در گوشه اى ايستاده است، و سپاهيانش، قصد جان او را دارند. شايد باور نكنى تعداد ياران باوفاى امام به بيست نفر هم نمى رسد! آرى، فقط بيست نفر! اين اوجِ مظلوميّت است، بيش از چهل هزار نفر با امام حسن(ع) بيعت كرده بودند كه جان خويش را فدايش كنند، اكنون از آن همه، فقط بيست نفر مانده اند. آرى، اگر قَيس و سربازانش اينجا بودند چه كسى جرأت مى كرد قصد جان امام را بكند. اما افسوس كه قَيس كيلومترها از ما فاصله دارد، او اكنون در مَسْكِن (شمال بغداد) مقابل سپاه معاويه ايستاده است. غم در چهره امام نشسته است، بنى هاشم گرد او را گرفته اند، به راستى امام در اين شرايط چه تصميمى خواهد گرفت. امام اسبى را مى طلبد و سوار بر آن مى شود و همراه با عدّه اى از ياران خود اردوگاه سپاه را ترك مى كند و به سوى شهر مدائن حركت مى كند. آرى، اين مردم ديگر لياقت ندارند كه رهبرى همچون امام حسن(ع) داشته باشند. ما زندگى را دوست داريم (ع) است و براى همين همراه امام حسن(ع) مى باشد. اكنون امام حسن(ع) او را مى طلبد. و از او مى خواهد تا همراه سه نفر ديگر اين نامه را براى معاويه ببرند و در مورد شرايط صلح با او سخن بگويند. آنها به سوى اردوگاه معاويه حركت مى كنند و وارد خيمه معاويه مى شوند. معاويه وقتى عبد الله بن حارث، پسر خواهر خود را مى بيند خيلى خوشحال مى شود. عبد الله بن حارث نامه امام را تحويل دايى خود (معاويه) مى دهد. معاويه نامه را مى خواند. نگاه كن! معاويه بسيار خوشحال مى شود، كسى تا به حال او را اين قدر خوشحال نديده است. عبد الله بن حارث با معاويه در مورد شرايط امام حسن(ع) سخن مى گويد. آيا شما از ا خواهى اين نامه را برايت بخوانم: «من مى خواستم تا حقّ را زنده كنم و باطل را از ميان بردارم و احكام قرآن و دستورات پيامبر را در جامعه جارى گردانم، امّا مردم با من هم عقيده و همراه نبودند، براى همين آماده ام تا اگر شرايط مرا قبول كنى با تو صلح كنم». امام نامه را مهر مى كند و چند تن از ياران خود را به حضور مى طلبد، يكى از آنها عبد الله بن حارث است. نمى دانم آيا او را مى شناسى؟ او پسرِ خواهرِ معاويه است و از ياران نزديك امام حسن(ع) مى باشد. او مى توانست به شام برود و در دستگاه حكومتى دايى خود (معاويه) به نان و نوايى برسد; امّا اين كار را نكرد. او تشخيص داده كه حق با امام حسنّل مى خواستم از ذكر نام او خوددارى كنم; امّا بعد با خود گفتم درست نيست، من بايد تمام حوادث را بدون كم و زياد براى شما كه دوستِ خوب من هستيد بگويم. آرى، اين شخصى كه براى رسيدن به رياست، پيشنهاد اسيرى امام حسن(ع) را به امير مدائن مى دهد كسى نيست جز مختار ثَقَفى! همان كسى كه بعد از حادثه عاشورا، قيام مى كند و انتقام خون شهداى كربلا را مى گيرد. حتماً تعجّب مى كنى، شايد هم باور نكنى، آخر چطور چنين چيزى ممكن است! راستش را بخواهى من هم، اول باور نمى كردم; امّا اين نشانه اوج مظلوميّت امام حسن(ع) است. آيا مى خواهى به ثروت و رياست برسى؟ست برسى؟ آن جوان كيست كه دارد با امير مدائن سخن مى گويد؟ نگران نباش! او آشناست، پسر برادر امير مدائن است. او نزد عموى خود مى رود و مى گويد: ـ اى عمو، آيا نمى خواهى به ثروت و رياست برسى؟ ـ منظور تو چيست؟ ـ اگر ما امام حسن(ع) را اسير كنيم و تحويل معاويه بدهيم، او حكومت عراق را به ما خواهد داد. ـ خدا تو را بكُشد، اين چه حرفى است كه تو مى زنى، مگر نمى دانى كه من نمك پرورده اين خاندان هستم، حضرت على(ع) مرا امير اين شهر كرد و به من بزرگى و آبرو داد، چگونه من فرزند او را تحويل معاويه بدهم. همسفر خوبم! حتماً دوست دارى من نام اين نامرد را براى شما بگويم، راستش را بخواهى من ا خدا قسم! معاويه براى من بهتر از اين مردم است، اينان خيال مى كنند كه شيعه من هستند; امّا براى كشتن من نقشه ها دارند، اگر من با معاويه صلح كنم بهتر است از اين كه به دست سپاهيان خود كشته شوم». زيدبنوهب مى گويد: «اى پسر رسول خدا، آيا ياران خود را به حال خود رها مى كنيد؟». امام در پاسخ مى گويد: «مى گويى چه كنم؟ از يادم نمى رود آن روزى كه نزد پدرم حضرت على(ع) نشسته بودم، او به من نگاهى كرد و فرمود: "اى حسن، روزى مى آيد كه من شهيد شده باشم و تو گرفتار بنى اميّه شوى، آن روز آنها پول زيادى را در ميان مردم تقسيم كنند و مردم را از دين خدا منحرف كنند"». چرا ياران خود را رها كرده اى؟تور مى دهد كه بهترين پزشك شهر را با خبر كنند. او امام را به خانه خود مى برد و امام در آنجا بسترى مى شود. نگاه كن، پزشك وارد اتاق مى شود و زخم امام را مورد بررسى قرار مى دهد، خدا را شكر كه خنجر مسموم نبوده است. او به امام مى گويد كه استراحت كند و براى زخم امام، دستور تهيه داروى مخصوصى را مى دهد. امام به ياد بىوفايى مردم كوفه مى افتد و چنين مى گويد: «من مى دانستم كه در شما مردم هيچ خيرى نيست، شما ديروز پدرم را كشتيد و امروز با من چنين كرديد». سپاه امام در هم ريخته شده است، عدّه زيادى به معاويه ملحق شده اند،عدّه كمى هم كه به امام وفا دار مانده اند با شنيدن خبر مجروح شدن امام، روحيه خود را از دست مى دهند. گزارش هايى كه از اطراف مى رسد نشان دهنده اين است كه عدّه زيادى از مردم به سپاه معاويه ملحق شده اند و عدّه اى هم در پى فرصت هستند تا امام را اسير نموده و تحويل معاويه بدهند. آرى، امروز مرز دوست و دشمن به هم ريخته است، اگر امام حسن(ع) صلح نكند به دست ياران خود ترور خواهد شد. نگاه كن زيدبنوهب به ديدار امام مى رود بيا همراه او برويم. زيدبنوهب حضور امام سلام مى كند و مى گويد: «اين چه حالى است كه من مى بينم، شما در بستر بيمارى قرار گرفته ايد و مردم متحير هستند كه چه كنند؟». امام نگاهى به او مى كند و مى فرمايد: «تو از كدام مردم سخن مى گويى؟ بهaو بدون درنگ به سوى قصر حكومتى مى رود تا با امير مدينه (وليدبن عُتبه) ديدار كند. نامه رسان به نگهبانان قصر مى گويد: ـ من همين الان، بايد امير مدينه را ببينم. ـ امير مدينه استراحت مى كند، بايد تا صبح صبر كنى. ـ من دستور دارم اين نامه را هر چه سريع تر به او برسانم. به او خبر دهيد پيكى از شام آمده است و كار مهمّى دارد. اميرِ مدينه با خبر مى شود، نامه را مى گيرد و آن را مى خواند. او مى فهمد كه معاويه از دنيا رفته و يزيد روى كار آمده است. امير مدينه گريه مى كند، امّا آيا او براى مرگ معاويه گريه مى كند؟ امير مدينه به خوبى مى داند كه امام حسين(ع) با يزيد بيعت نمى كند. گريه او برا رفت. او رهبرى مسلمانان را به من سپرده است. وقتى نامه به دست تو رسيد حسين را نزد خود حاضر كن و از او براى خلافت من بيعت بگير و اگر از بيعت خوددارى كرد او را به قتل برسان و سرش را براى من بفرست». يزيد دستور مى دهد قبل از اينكه خبر مرگ معاويه به مدينه برسد، نامه او به دست حاكم مدينه رسيده باشد. او اين چنين برنامه ريزى كرده است تا امام حسين(ع) را غافلگير كند. او مى داند كه اگر خبر فوت معاويه به مدينه برسد، ديگر نخواهد توانست به اين آسانى به امام حسين(ع) دسترسى پيدا كند. آيا اين نامه به موقع به مدينه خواهد رسيد؟ *** پاسى از شب گذشته است. نامه رسانى وارد مدينه مى شود زيد، بزرگ ترين خطر است. يزيد خوب مى داند كه امام حسين(ع) اهل سازش با او نيست. اگر امام حسين(ع) در زمان معاويه، دست به اقدامى نزد، به اين دليل بود كه به پيمان نامه صلح برادرش امام حسن(ع)، پايبند بود. در همان پيمان نامه آمده بود كه معاويه، نبايد كسى را به عنوان خليفه بعد از خود معرّفى كند، امّا معاويه چند ماه قبل از مرگ خود، با معرّفى جانشين، اين پيمان نامه را نقض كرد. يزيد مى داند كه امام حسين(ع) هرگز خلافت او را قبول نخواهد كرد، پس براى حل اين مشكل، دستور مى دهد تا اين نامه براى امير مدينه (وليدبن عُتبه) نوشته شود: «از يزيد به امير مدينه: آگاه باش كه پدرم معاويه، از دنكومت كرد. با پول مى توان كارهاى بزرگى انجام داد. حتّى مى توان مردم را دوست دار يك حكومت كرد. *** يزيد مطمئن مى شود كه مردم شام، او را يارى خواهند كرد. بدين ترتيب، فكرش از مردم اين شهر آسوده شده و فرصتى پيدا مى كند كه به فكر مخالفان خود باشد. به راستى آيا مى شود آنها را هم با پول خريد؟ او خوب مى داند كه مردم عادى را مى تواند با پول بخرد، امّا هرگز نمى تواند امام حسين(ع) را تسليم خود كند. معاويه هم خيلى تلاش كرد تا شايد بتواند امام حسين(ع) را با وليعهدىِ يزيد موافق نمايد، امّا نتوانست. تا زمانى كه معاويه زنده بود، امام حسين(ع) وليعهدىِ يزيد را قبول نكرد و اين براى اسه اى كه خير و بركتش براى اسلام بهتر از تمام دنياست. اما چگونه بگويم كه اين حماسه بزرگ همچون خود امام حسن(ع)، ناشناخته است. چند نفر را مى شناسى كه از اين حماسه سخن بگويند؟ بيا من و تو به قدر توانمان در معرفى هر چه بهتر و بيشتر اين حماسه، قدمى برداريم، من با قلمم، و تو... امروز امام حسن(ع) از حكومت و خلافت بر عراق و ايران و حجاز مى گذرد تا اسلام زنده بماند. او فرزند امير المؤمنين است، همان اميرالمؤمنين كه بعد از وفات پيامبر، مقابل چشمش همسرش را زدند و در خانه اش را آتش زدند; امّا براى حفظ اسلام صبر كرد. نگاه كن! امام حسن(ع) دارد به معاويه در مورد صلح، نامه مى نويسد. مه امام با پيشنهاد او موافقت كرده است. امام همراه با تعداد كمى از ياران خود به سوى قصر كسرى مى رود. بيا من و تو هم همراه آنها برويم. آرى، امام با اين كه از زندگى كردن در قصر راضى نيست; امّا به دليل بىوفايى سپاهيانش، مجبور است مدّتى در اين قصر بماند. آرى، اينجا قصر تنهايى امام است، امروز در مدائن فقط بيست نفر به امام وفادار مانده اند. اكنون، امام اين پيام را براى مردم مى فرستد: «اى مردم! به خدا قسم، معاويه به وعده هايى كه به شما در مقابل كشتن من داده است وفا نخواهد نمود». آرى، معاويه تلاش مى كند تا امام حسن(ع) به وسيله ياران خودش كشته شود. در قصر مدائن، تنها مانده امم سخن مى گويند: ـ مى بينيد كه چگونه جان امام در خطر است، ما بايد فكرى بكنيم. ـ مى گويى چه كنيم؟ ـ بايد با امام، سخن بگوييم و از ايشان بخواهيم به قصر كسرى (ايوان مدائن) بروند. ـ من فكر نمى كنم كه امام قبول كند، آخر امام حسن(ع) و قصر نشينى! ـ چاره اى نيست، جان امام در خطر است، هر لحظه ممكن است عدّه اى به امام حمله كنند. امير مدائن هم با اين پيشنهاد موافق است، براى اينكه امنيّت قصر، خيلى بهتر از اينجاست. سرانجام قرار مى شود تا اين موضوع با امام حسن(ع) مطرح شود، خود امير مدائن به نزد امام مى رود و با او سخن مى گويد. نگاه كن! امير مدائن با خوشحالى به سوى ما مى آيد، مثل اينك نابودى نجات داد صلح كردن با معاويه است. آرى، پيش از هر بهارى بايد زمستانى را تجربه كرد; تا سكوت حاكم نشود فرياد چه مفهومى دارد؟ امام، بزرگان سپاه را به نزد خود فرا مى خواند و به آنان مى گويد: «با شما چه بگويم و چه كنم؟ آيا از بىوفايى شما سخن گويم و يا ستم هايى كه نموده ايد را شرح دهم. يادتان هست كه چگونه پدر مرا تنها گذاشتيد و آن روزى كه به يارى شما محتاج بود گروه گروه به دشمن او پيوستيد؟ چقدر پدر مرا غصّه داديد تا آنجا كه آرزو كرد ديگر شما را نبيند و خداوند او را به جوار رحمت خود برد. آيا يادتان هست آن روزى كه به نزد من آمديد و اصرار داشتيد كه من رهبرى شما را قبول كنم؟ خبرهايى از گوشه و كنار مى رسد، آرى، اكنون اهل كوفه به صورت علنى به بدگويى از امام حسن(ع) مشغول هستند، كار به جايى رسيده است كه مردم هر جا كه مى نشينند سخن از كافر شدن امام حسن(ع) به ميان مى آورند. آيا با اين مردم، ديگر مى توان به جنگ معاويه رفت. كافى است كه امام حسن(ع) در جمع اين مردم حضور پيدا كند، آن وقت همين ها او را به شهادت خواهند رساند. امام حسن(ع) در مدائن نيز گرفتار كسانى شده است كه براى ريختن خون او لحظه شمارى مى كنند و حتى ريختن خون امام را حلال مى دانند. امام مدّت زيادى فكر مى كند و به اين نتيجه مى رسد كه امروز تنها راهى كه مى توان از آن طريق اسلام را از خطر آن روز، شما به من وعده يارى داديد و من سخن شما را قبول كردم و به شما اعتماد كردم و از خانه خود بيرون آمدم. خدا خودش مى داند كه قصد داشتم دين اسلام را نجات بدهم، امّا شما با من چه كرديد! اميدوارم كه ديگر روى شما را نبينم». همه سرها پايين افتاده است، چه ننگى براى آنها بدتر از اين كه فرزند پيامبر آنها آرزو مى كند كه ديگر آنها را نبيند. بعضى از كسانى كه اكنون نزد امام حسن(ع) نشسته اند همان كسانى هستند كه به معاويه نامه نوشته اند و آمادگى خود را براى قتل امام حسن(ع) اعلام كرده اند. كاش ديگر روى شما را نبينم! كه چرا امام حسن(ع) راه سرخ شهادت را انتخاب نكرد، مگر امام حسين(ع) در كربلا فقط با هفتاد و دو نفر در مقابل دشمن تا پاى جان، مقاومت نكرد پس چرا امام حسن(ع)، با معاويه صلح كرد. يزيد نامه اى به امير كوفه نوشته و در آن نامه، دستور قتل امام حسين(ع) را داده بود. آرى در كربلا، دشمنان با شمشير به جنگ آمدند; امّا در مدائن، معاويه با نيرنگ و سياست به ميدان آمده است. همسفر خوبم! امروز معاويه مى خواهد تا امام حسن(ع) به دست ياران خودش كشته شود و براى همين است كه وعده عروس شام، سكّه هاى طلا و وعده حكومت را به مردم داده است. او مى خواهد تا خود اهل كوفه، امام حسن و امام حسين(ع) را به قتل ب سانند و بعد از آن، او به مرحله دوم نقشه خود بپردازد او مى خواهد پيراهن خونين امام حسن(ع) را بهانه اى براى قتل خودِ شيعيان قرار دهد. معاويه مى خواهد به بهانه اين كه شيعيان، امام حسن و امام حسين(ع) را به قتل رسانده اند تمام شيعيان را نابود كند. آيا شما مى توانيد مرحله سوم نقشه معاويه را حدس بزنيد؟ معاويه كه مى خواهد بعد از نابودى شيعيان، اسلام را نابود كند; تنها مانع بر سر راه معاويه، مكتب شيعه است، وقتى همه شيعيان نابود شده باشند بقيه مردم هم كه او را به عنوان خليفه رسول خدا قبول دارند. آرى غير از شيعيان، ديگر همه مردم، اطاعت از امير را بر خود واجب مى دانند، اعتقاد آنها بر اين است كه اگر امير، اهل فسق و فجور هم باشد نبايد براى براندازى حكومتش اقدامى كرد. معاويه مى داند اگر امروز بتواند شيعيان را نابود كند ديگر هيچ كس با برنامه هاى او مخالفت نخواهد كرد و او به راحتى خواهد توانست اسلام و نام پيامبر را از بين ببرد. تا اينجا، نقشه به خوبى پيش رفته است، امام حسن(ع) در قصر مدائن، تنهاى تنها مانده و يارانش آماده كشتن او هستند. معاويه خيال مى كند به همين زودى ها خبر كشته شدن امام حسن(ع) به گوشش مى رسد. اما او خبر ندارد كه در قصر مدائن حماسه اى در حال شكل گيرى است; حماسه صلح امام حسن(ع)! حماسه اى كه اسلام را از خطر نابودى نجات مى دهد. حم كردند امّا حالا فريادِ «ما سرباز تو هستيم» همه مردم به گوش مى رسد. مردم در حالى كه سكّه هاى سرخ طلا را در دست دارند، وفادارى خود را به يزيد اعلام مى كنند. آرى! كيست كه به طلاى سرخ وفادار نباشد؟ يزيد ادامه مى دهد: «آگاه باشيد كه من به شما پول و ثروت زيادى خواهم داد». مردم با شنيدن وعده هاى يزيد، خوشحال مى شوند و صداى «الله اكبر» در تمام مسجد مى پيچد. يزيد با اين كار، نظر همه مردم را به خود جلب كرد و اكنون همه آنها، حكومت او را دوست دارند. مگر مردم شام جز پول و آرامش چيز ديگرى مى خواستند؟ يزيد، مردم شام را به خوبى مى شناخت; بايد جيبشان پر شود تا بتوان به راحتى بر آنها ح $V4    eV اگر ياران وفا دارى داشتم اقامت امام در مدائن، چهل روز طول كشيده است و امروز او تصميم مى گيرد تا به سوى كوفه حركت كند. او نامه اى براى قَيس و يارانش كه در مَسْكِن (شمال بغداد) اردو زده اند مى فرستد و از آنها مى خواهد تا به سوى كوفه باز گردند. امام به سوى كوفه حركت مى كند و به مسجد كوفه مى رود، مردم كوفه از او مى خواهند تا براى آنان سخن بگويد. مسجد پر از جمعيّت است، امام به منبر مى رود و چنين مى گويد: «اى مردم! ما امير شما و مهم RP4[    uP چرا ياران خود را رها كرده اى؟ ما در نزديكى شهر مدائن هستيم، چهره امام حسن(ع) از شدّت خونريزى، زرد شده است. همه نگران هستند، اگر آن نامرد، خنجرش را مسموم كرده باشد خطر بزرگى، جان امام را تهديد مى كند. وارد شهر مى شويم، امير شهر مدائن، سعدبن مسعود با خبر مى شود و به استقبال مامى آيد. آرى، حضرت على(ع)، سعدبن مسعود را به عنوان امير مدائن انتخاب نموده بود و امام حسن(ع) هم او را در همان مقام، باقى گذاشته است. امير مدائن تا امام را به اين حالت مى بيند د6 |wrmhc !&+05:?DINSX]bgql^v{Y T %*/4:F@NRL^XHdjpv|B<6O- `& ] / z]II."2P 4J  ,-.h !A#%&/'(*+-./0134679:!;$=%>\@&A*CD4E7FHHGG]JLKMLOMPOWP[QjTSkWlX[mY\_`bcdefgi jRkmorstuw4v{|}~    * ,  . 8 ? U Xԁ M L  ! H# K% G$ ' k( )0,#* . 0/ 2܁3S4N6M7 bO4    cO در كمين خورشيد نشسته ام  ??!N4    ]N ما زندگى را دوست داريم اكنون، موقع اذان است و همه سپاهيان امام براى نماز جمع شده اند. امام تصميم دارد تا از ميزان آمادگى سپاهيان خود براى جنگ با خبر شود، به راستى آيا اين مردم در مقابل معاويه جنگ خواهند نمود؟ امام رو به آنان مى كند و چنين مى گويد: «اى مردم، معاويه ما را به صلح و سازش فرا مى خواند، اگر شما آمادگى براى مرگ در راه خدا را داريد با شمشيرهاى خود به جنگ او برويم و اگر زندگى دنيا را انتخاب مى كنيد خواسته او را قبول كنم». سخن امام كه به اين جا مى رسد، عدّه اى فرياد مى زنند: «ما زندگى را دو QM4}    QM عشق يك ميليون درهم! امام، نامه ها را تحويل مى گيرد و آنها را در جايى مخفى مى كند. او مى داند كه اگر اين خبر در ميان سپاه پخش شود و آبروى بزرگان كوفه برود، در لشكر آشوب به پا خواهد شد. امام در فكر است كه با اين مردم چه كند. نامه رسان ديگرى از راه مى رسد و خدمت امام مى آيد. او از طرف قَيس آمده است، امام نامه را باز مى كند و آن را مى خواند. در نامه آمده است كه عُبيد الله بن عبّاس، پسر عموى امام، فريب معاويه را خورده و به خاطر يك ميليون درهم به لشكر معاويه پيوسته و با او بيعت كرده است. اين خبر، براى امام بسيار سخت تمام مى ش PPK4    KK تير بر قلب خورشيد امام حسن(ع) در ساباط (نزديكى مدائن) اردوگاه خود را برپانموده است و منتظر است تا ديگر نيروهاى كمكى از راه برسند. اگر يادت باشد برايت گفتم كه معاويه از ماه ها قبل براى عدّه اى از مردم كوفه نامه نوشته و به تك تك آنها وعده داده است كه اگر امام حسن(ع) را به قتل برسانند دختر خود را به عقد آنها در آورد و پول بسيار زيادى به آنها بدهد. اين ]J4q    uJ فقط با شمشير به ديدارت مى آيم از آن سپاه دوازده هزار نفرى فقط چهارهزار نفر باقى مانده است، هر كس كه اهل دنيا بود رفت و فقط كسانى ماندند كه بنده دنيا نيستند. اينان ياران واقعى امام حسن(ع) هستند و بر بيعت خود پايدار مانده اند. قَيس، فرماندهى سپاه را به عهده مى گيرد و سپاه خود را سامان دهى مى كند. گوش كن، اكنون قَيس دارد براى نيروهاى خود سخن مى گويد: «يارانم، تصميم شما چيست؟ آيا مرد جنگ ه BBwI43    gI فرمانده ما كجا رفته است؟ همسفرم، برخيzH5W    cH چرا هيچ كس جواب نمى دهد؟ بى وفايى فرمانده سپاه، دل مرا به درد آورده است، من تصميم گرفته ام تا هر چه سريع تر به كوفه برگردم و امام حسن(ع) را در جريان بىوفايى فرمانده سپاه قرار بدهم. آرى، معاويه اين بار با سكّه هاى سر?o &&FG4i    OG فدايى سكّه ها هستم لشكر معاويه در نزديكى هاى شهر حلب اردو زده اند، معاويه منتظر است تا ديگر نيروهاى كمكى از شهرهاى مختلف شام به او ملحق بشوند. او مى خواهد با لشكر شصت هزار نفرى به عراق حمله كند. خبر به معاويه مى رسد كه كِنْدى، فرمانده امام حسن(ع) در انبار سنگر گرفته است. معاويه از زيركى امام حسن(ع) ناراحت مى شود، آرى ديگر عبور از انبار كار بسيار سختى مى باشد. معاويه به فكر فرو رفته است، ناگهان فكرى به ذهن او مى رسد. آيا مى دانى او چه تصميمى گرفته است؟ او مى خواهد فرمانده امام حسن(ع) را با پول و مقام خريدارى ك< گفت : «من به دستور پيامبر به جهاد مى روم ، اگر يك وقت ديدى كه بيمارى پيامبر بدتر از اين شد به من خبر بده تا من بيايم و يك بار ديگر پيامبر را ببينم» . اكنون ، عايشه پيكى را به سوى اردوگاه اُسامه مى فرستد تا به پدرش خبر دهد كه هر چه زودتر به مدينه بازگردد چرا كه بيمارى پيامبر سخت شده است . هوا تاريك است و اسب سوارى از مدينه به سوى اردوگاه اُسامه به پيش مى رود . وقتى او به اردوگاه مى رسد سراغ خيمه ابوبكر را مى گيرد . (عمر هم كنار ابوبكر است)، او به ابوبكر مى گويد: «من از مدينه مى آيم ، عايشه مرا فرستاده تا به تو خبر بدهم كه ديگر اميدى به شفاى پيامبر نيست و او براى نماز مغرب ه مسجد نيامده است ، هر چه زودتر خود را به مدينه برسان!». عُمَر تا اين سخن را مى شنود از جا برمى خيزد و رو به ابوبكر مى كند و مى گويد : «برخيز ، ما بايد هر چه سريعتر خود را به مدينه برسانيم ». عُمَر و ابوبكر در اين نيمه شب به سوى مدينه حركت مى كنند . 3 ـ ديدار از قبرستان بقيع: روز 22 ماه صفر، سه شنبه پيامبر از خواب بيدار مى شوند ، او دستور مى دهد تا چند نفر از يارانش نزد او بيايند ، على(ع) و چند نفر ديگر حاضر مى شوند ، پيامبر به آنان مى گويد: «خدا از من خواسته است كه به ديدار اهل بقيع بروم» . پيامبر دست در دست على(ع) گذاشته و آرام آرام به سوى بقيع مى رود ، وقتى او به بقيع مى رسد چنين مى گويد: «آگاه باشيد فتنه ها همچون شب هاى تاريك به سوى شما مى آيند» . 4 ـ تخلّف از لشكر اسامه: روز 23 ماه صفر، چهارشنبه اين صداى اذان بلال است كه در شهر مدينه طنين انداخته است ، مردم ، كم كم به سوى مسجد مى شتابند تا نماز صبح را پشت سر پيامبر بخوانند . آمدن پيامبر به طول مى كشد ، به راستى آيا پيامبر براى خواندن نماز خواهد آمد ؟ امّا گويا تب پيامبر بسيار شديد شده است ، او نمى تواند به مسجد بيايد . ناگهان ابوبكر وارد مسجد مى شود ، او مى خواهد به سوى محراب برود و امامِ جماعت بشود، همه تعجّب مى كنند كه او در اينجا چه مى كند ؟ خبر به گوش پيامبر مى رسد، او مى گويد: «مرا بلند كنيد و به مسجد ببريد» . پيامبر دستمالى را به سر خود مى بندد و با كمك على(ع) و فضل بن عبّاس به سوى مسجد مى رود ، پيامبر از ابوبكر مى خواهد از محراب بيرون بيايد، پيامبر نمى تواند روى پاى خود بايستد ، براى همين مى نشيند و نماز را به صورت نشسته مى خواند . بعد از نماز ، پيامبر رو به ابوبكر مى كند و مى فرمايد : «مگر من به شما نگفته بودم كه به سپاه اُسامه بپيونديد ؟ چرا از دستور من سرپيچى كرديد و به مدينه بازگشتيد ؟» . ابوبكر در جواب مى گويد : «من به اردوگاه اُسامه رفته بودم امّا چون شنيدم حال شما بدتر شده است با خود گفتم بيايم و يك بار ديگر شما را ببينم» . پيامبر رو ه آنها مى كند و مى فرمايد : «هر چه سريعتر به سپاه اُسامه ملحق شويد و به سوى روم حركت كنيد ، بار خدايا ! هر كس را كه از سپاه اُسامه تخلّف كند ، لعنت كن» . 5 ـ ماجراى قلم و دوات: روز 24 ماه صفر، پنج شنبه حدود سى نفر از مسلمانان در خانه پيامبر جمع شده اند . آنها براى عيادت پيامبر آمده اند ، خيلى از آنها اشك حسرت مى ريزند و از اين كه قدر اين پيامبر مهربانى ها را ندانستند ، غصّه مى خورند . پيامبر رو به ياران خود مى كند و مى فرمايد : «براى من قلم و دوات بياوريد تا براى شما مطلبى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد» . يك نفر بلند مى شود تا قلم و كاغذى بياورد كه ناگهان صدايى همه را حيران مى كند : «بنشين ! اين مرد هذيان مى گويد ، قرآن ما را بس است» . سخن او ادامه پيدا مى كند : «بيمارى بر اين مرد غلبه كرده است ، مگر شما قرآن نداريد ؟ ديگر براى چه مى خواهيد پيامبر برايتان چيزى بنويسد ؟» . او عُمَر است كه چنين سخن مى گويد . 6 ـ تاكيد به ولايت: روز 25 ماه صفر، جمعه بيمارى پيامبر سخت شده است، تب او بسيار شديدتر شده است ، سمّ در بدن او اثر نموده و رنگ او زرد شده است . امّا او دلش مى خواهد تا آخرين سخنان خود را با مردم داشته باشد . او از اطرافيان خود مى خواهد تا هفت سطل آب از چاه بكشند . او دستور مى دهد تا اين آب ها را بر بدن او بريزند تا شايد از شدّت تب كم شود . پيمبر به بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد : «من به زودى به ديدار خداى خويش خواهم رفت ... من دو چيز گرانبها را براى شما به يادگار مى گذارم . قرآن و خاندان خود را در نزد شما به يادگار مى گذارم... مبادا بعد از من از دين خدا برگرديد و به هوا و هوس خود عمل كنيد ، على ، برادر من ، وارث من و جانشين من است. 7 ـ نشانه هاى امامت: روز 27 ماه صفر، يكشنبه بنى هاشم به ديدار پيامبر آمده اند ، پيامبر گاه بى هوش مى شود و گاه به هوش مى آيد . پيامبر چشم خود را باز مى كند، به عباس، عموى خود مى گويد: «عمو جان ، آيا حاضر هستى تا وصيّت هاى مرا انجام دهى و قرض هاى مرا ادا كنى ؟» . عبّاس نگاهى به پيامب ر مى كند و مى گويد : «من چگونه خواهم توانست از عهده اين كار مهم برآيم ؟» . پيامبر بار ديگر سخن خود را تكرار مى كند و عبّاس همان جواب را مى دهد . اكنون ، پيامبر رو به على(ع) مى كند و مى فرمايد : «اى على ، آيا حاضر هستى تا به وصيّت هاى من عمل كنى و قرض هاى مرا پرداخت كنى» . على(ع) جواب مى دهد : «بله ، پدر و مادرم به فداى شما باد ، من حاضر هستم تا به وصيّت هاى شما عمل كنم» . پيامبر از روى خوشحالى با صداى بلند مى گويد : «اى على ، تو در دنيا و آخرت برادر من هستى ، به راستى كه تو جانشين و وصىّ من مى باشى» . اكنون پيامبر بلال را مى طلبد و به او چنين مى گويد : «اى بلال ، برو و شمشير ذوالف!ار ، زِره ، عمامه و پرچم مرا بياور . بلال از اتاق بيرون مى رود و بعد از لحظاتى ... پيامبر رو به على(ع) مى كند و مى گويد : «اى على ، اين وسايل را از بلال تحويل بگير و به خانه خود ببر» . 8 ـ عهدنامه اى آسمانى: روز 27 ماه صفر، يكشنبه جبرئيل نازل مى شود ، او به پيامبر چنين مى گويد: «اى محمّد ! دستور بده تا همه از اتاق خارج شوند و فقط على(ع) بماند» . پيامبر از همه مى خواهد تا اتاق را ترك كنند . جبرئيل رو به پيامبر مى كند و مى گويد : «اى محمّد ! خدايت سلام مى رساند و مى گويد : "اين عهد نامه بايد به دست وصىّ و جانشين تو برسد"» . پيامبر رو به على(ع) مى كند و مى گويد : ــ اى على ، آيا از اي" عهد نامه كه خدا برايت فرستاده آگاه شدى ؟ آيا به من قول مى دهى كه به آن عمل كنى . ــ آرى ، پدر و مادرم به فداى شما باد ، من قول مى دهم به آن عمل كنم و خداوند هم مرا يارى خواهد نمود . ــ على جان! در اين عهدنامه آمده است كه تو بايد دوستان خدا را دوست بدارى و با دشمنان خدا دشمن باشى ، تو بايد بر سختى ها و بلاها صبر كنى ، على جان! بعد از من ، مردم جمع مى شوند حقّ تو را غصب مى كنند و به ناموس تو بى حرمتى مى كنند ، تو بايد در مقابل همه اينها صبر كنى ! ــ چشم اى رسول خدا ، من در مقابل همه اين سختى ها و بلاها صبر مى كنم . سپس على(ع) به سجده مى رود و در سجده با خداى خويش سخن مى گويد : «من قبول كردم و به آن راضى هستم» . 9 ـ پدر به فداى دختر: شبِ 28 ماه صفر، شب دوشنبه حضرت فاطمه(س) همراه با حسن و حسين8 وارد مى شوند ، تا نگاه فاطمه(س) به پدر مى افتد و او را در آن حالت مى بيند اشكش جارى مى شود . پيامبر فاطمه(س) را نزد خود مى خواند و او را در آغوش مى گيرد و پيشانى او را مى بوسد و به او مى گويد : «پدرت به فدايت باد» . فاطمه(س) طاقت نمى آورد و صداى گريه اش بلند مى شود . پيامبر او را در آغوش مى گيرد و مى گويد : «به خدا قسم ! خدا انتقام تو را از نامردان خواهد گرفت ، دخترم ! بدان كه خدا به غضب تو ، غضبناك خواهد شد ، واى بر كسانى كه در حقّ تو ستم روا دارند» . هفته اشك و فتنه$ل، يك شنبه هجومِ اصلى در روز «پنجم ربيع الأول» واقع شده است، اين روز، روز اندوه و مصيب دوستداران فاطمه(س) مى باشد. در اينجا شرح حوادث اين روز را بيان مى كنم: 39 ـ اجازه از خليفه عُمَر نزد ابوبكر مى رود و از او اجازه مى گيرد تا براى آوردن على(ع) اقدام كند . عُمَر همراه با گروهى از طرفداران به سوى خانه على(ع) به راه مى افتند، وقتى نزديك خانه على(ع) مى رسند، فاطمه(س) آنان را مى بيند، او سريع درِ خانه را مى بندد. عُمَر جلو مى آيد درِ خانه را مى زند و فرياد مى زند: «اى على ! در را باز كن و از خانه خارج شو و با خليفه پيامبر بيعت كن ، به خدا قسم ، اگر اين كار را نكنى، خونِ تو ر% مى ريزيم و خانه ات را به آتش مى كشيم» . اكنون همه منتظر هستند تا على(ع) جواب بدهد. 40 ـ فاطمه(س) به ميدان مى آيد اين صداى فاطمه(س) است كه به گوش مى رسد: «اى گمراهان ! از ما چه مى خواهيد ؟» عُمَر خيلى عصبانى مى شود فرياد مى زند: ــ به على بگو از خانه بيرون بيايد، و اگر اين كار را نكند من اين خانه را آتش مى زنم ! ــ اى عُمَر! آيا مى خواهى اين خانه را آتش بزنى ؟ ــ به خدا قسم ، اين كار را مى كنم ، زيرا اين كار، مهمتر از دين خداست. ــ چگونه شده كه تو جرأت اين كار را پيدا كرده اى ؟ آيا مى خواهى نسل پيامبر را از روى زمين بردارى ؟ ــ اى فاطمه ! ساكت شو ، محمّد مرده است ، ديگر از و&حى و آمدن فرشتگان خبرى نيست ! ــ بار خدايا ، از فراق پيامبر و ستم اين مردم به تو شكايت مى كنم . 41 ـ خشم عُمَر عدّه اى از همراهان عُمَر چون سخن فاطمه(س) را مى شنوند پشيمان مى شوند ، همه كسانى كه صداى فاطمه(س) را مى شنوند به گريه مى افتند . عُمَر فرياد مى زند: «برويد هيزم بياوريد»، عدّه اى دارند هيزم مى آورند . لحظه اى نمى گذرد تا اين كه هيزم زيادى در اطراف خانه جمع مى شود . عُمَر شعله آتشى را در دست گرفته و به اين سو مى آيد . او فرياد مى زند: «اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد» . 42 ـ آتش زدن درِ خانه عُمَر جلو مى آيد ، شعله آتش را به هيزم مى گذارد ، آتش شعله مى كشد . در' خانه نيم سوخته مى شود . عُمَر جلو مى آيد و لگد محكمى به در مى زند . فاطمه(س) بين در و ديوار قرار مى گيرد ، صداى ناله اش بلند مى شود . عُمَر در را فشار مى دهد ، صداى ناله فاطمه(س) بلندتر مى شود . ميخِ در كه از آتش داغ شده است در سينه فاطمه(س) فرو مى رود . فرياد فاطمه(س) در فضاى مدينه مى پيچد: «بابا ! يا رسول الله ! ببين با دخترت چه مى كنند ». 43 ـ ورود به خانه فاطمه(س) به كنار ديوار پناه مى برد . عُمَر و يارانش وارد خانه مى شوند ، خالدبنوليد شمشير را از غلاف بيرون مى كشد و مى خواهد فاطمه(س) را به قتل برساند . (او مى خواهد انتقام خون پدرِ كافر خود را بگيرد ). ناگهان على(ع) با شمشير( جلو مى آيد . درست است پيامبر على(ع) را مأمور كرده تا در بلاها صبر كند ، امّا اينجا ديگر جاى صبر نيست . خالد تا برقِ شمشير على(ع) را مى بيند شمشيرش را رها مى كند . على(ع) به سوى عُمَر مى رود، گريبان او را مى گيرد، عُمَر مى خواهد فرار كند، على(ع) او را محكم به زمين مى زند، مشتى به بينى و گردنِ او مى كوبد. هيچ كس جرأت ندارد براى نجات عُمَر جلو بيايد، همه ترسيده اند. 44 ـ ياد پيمان آسمانى على(ع) عُمَر را رها مى كند و مى گويد: «اى عُمَر! پيامبر از من پيمان گرفت كه در مثل چنين روزى، صبر كنم. اگر وصيّت پيامبر نبود، تو هرگز جرأت نمى كردى وارد اين خانه شوى». اگر على(ع) عُمَر را به )تل برساند، جنگ داخلى روى خواهد داد و بعد از آن، دشمنان به مدينه حمله خواهند كرد، على(ع) مى خواهد براى حفظ اسلام صبر كند. 45 ـ رسيمان بر گردن على(ع) هواداران خليفه به سراغ على(ع) مى روند . تعداد آنها زياد است ، آنها با شمشيرهاى برهنه آمده اند ، على(ع) تك و تنهاست . آنها مى خواهند على(ع) را از خانه بيرون ببرند . هر كارى مى كنند نمى توانند او را از جاى خود حركت بدهند . عُمَر دستور مى دهد تا ريسمانى بياورند، ريسمان را بر گردن على(ع)مى اندازند، عمر فرياد مى زند: «الله اكبر، الله اكبر»، همه جمعيّت با او هم صدا مى شوند، آنها مى خواهند على(ع) را به سوى مسجد ببرند تا با خليفه بي*عت كند. 46 ـ فاطمه(س) به ميدان مى آيد آنها مى خواهند على(ع) را از خانه بيرون ببرند ، فاطمه(س) از جا برمى خيزد ، و در چهارچوبه درِ خانه مى ايستد ، او راه را مى بندد تا نتوانند على(ع) را ببرند . عُمَر به قُنفُذ اشاره مى كند، قُنفُذ با غلافِ شمشير فاطمه(س) را مى زند ، خود عُمَر هم با تازيانه مى زند .. . 47 ـ شهادت محسن(ع) عُمَر لگد محكمى به فاطمه(س) مى زند ، اينجاست كه صداى فاطمه(س) بلند مى شود، او خدمتكار خود را صدا مى زند: «اى فِضّه مرا درياب ! به خدا محسن(ع) مرا كشتند» . 48 ـ اجبار به بيعت با خليفه ابوبكر به مسجد آمده است و منتظر است تا على(ع) را براى بيعت بياورند ، على(ع) ر+ وارد مسجد مى كنند، در اطراف ابوبكر عدّه اى با شمشير ايستاده اند ، عُمَر شمشير خود را بالاى سر على(ع) مى گيرد. ابوبكر به على(ع) مى گويد: «من خليفه پيامبر هستم، تو چاره اى ندارى ، بايد با من بيعت كنى» . على(ع) در پاسخ مى گويد: «تو مردم را به دليل خويشاوندى خود با پيامبر به بيعتِ خود فرا خوانده اى ، اكنون ، من هم به همان دليل تو را به بيعت با خود فرا مى خوانم ! تو خود مى دانى من به پيامبر از همه شما نزديك تر هستم» . 49 ـ تهديد به قتل على(ع) ابوبكر به فكر فرو مى رود و جوابى ندارد كه بگويد. عُمَر از جا بلند مى شود و رو به ابوبكر مى كند و فرياد مى زند: «چرا بالاى منبر نشسته اى و ^يچ نمى گويى ؟ آيا دستور مى دهى تا من گردن على(ع) را بزنم؟» . شمشيرها در دست هواداران خليفه مى چرخد. عُمَر رو به على(ع) مى كند و مى گويد: «تو هيچ چاره اى ندارى ، تو حتماً بايد با خليفه بيعت كنى» . على(ع) رو به او مى كند و مى گويد: «شيرِ خلافت را خوب بدوش كه نيمى از آن براى خودت است ، به خدا قسم ، حرصِ امروز تو ، براى رياست فرداى خودت است» . آنگاه رو به جمعيّت مى كند و مى گويد: «اگر ياورانى وفادار داشتم هرگز كار من به اينجا نمى كشيد» . 50 ـ اعتراض اُمّ سَلَمه و امّ اَيمَن امّ سَلَمه ، همسر پيامبر و امّ اَيمَن وارد مسجد مى شوند و به عُمَر مى گويند: «چقدر زود حسد خود را نسبت ب QW5=    W شمشيرها و نيزه ها را به مسجد بياوريد بعد از چند روز، معاويه به داخل شهر كوفه مى آيد تا در مسجد كوفه مراسم بيعت برگزار شود. قرار بر اين شده است كه همه مردم به مسجد بيايند و با او بيعت كنند. معاويه همراه با اطرافيان خود به سوى كوفه حركت مى كند. نگاه كن! آن مرد كيست كه جلوتر از معاويه راه مى رود و پرچم او را به د OOX4#    CX در اوج مردانگى اكنون همه مردم با معاويه بيعت كرده اند، او سرمست پيروزى ظاهرى خود مى باشد براى همين به بالاى منبر مى رود و با غرور خاصّى اين چنين مى گويد: «اى مردم كوفه! به خدا قسم من با شما به جنگ نپرداخت ll|Y4?    eY كاش پيش از اين مرده بودى! هنوز مسجد پر از هياهو و آشوب است، ترس، تمام وجود معاويه را فرا گرفته است. آيا حُجْربن عَدى را مى شناسى؟ او يكى از بهترين ياران حضرت على(ع) مى باشد. او از جاى خود بلند مى شود و به سوى امام حسن(ع) مى آيد. از ظاهر او معلوم است كه بسيار ناراحت است، او با امام سخن مى گويد. من نمى دانم سخن او را براى شما نقل كنم يا نه؟ اما بگذار تا آنچه را مى شنوم براى تو بگويم، آرى تو بايد با غربت و مظلوميّت امام حسن(ع) بيش از اين آشنا شوى. او به امام حسن(ع) مى گويد: «كاش،  [4Y    U[ به سوى مدينه مى رويم معاويه يكى از نيروهاى خود را به عنوان امير كوفه معيّن مى كند و خودش به سوى شام حركت مى كند. اكنون، امام حسن(ع) تصميم مى گيرد تا به مدينه بر گردد، همه مردم با خبر مى شو0AZ47    wZ هر كس مرا مى شناسد كه مى شناسد معاويه براى شهرهاى مختلف، حاكم معيّن مى كند و اكنون تصميم دارد تا به شام برگردد. او قبل از سفر خود دستور مى دهد تا همه مردم كوفه به مسجد بيايند. مسجد كوفه پر از جمعيّت است، اكنون او مى خواهد براى مردم4ند و براى خداحافظى با امام مى آيند. قافله خاندان بنى هاشم آماده حركت است، امام حسين(ع)، عبّاس، زينب، و... آماده سفر شده اند. ـ آرى، شما قدر خاندان پيامبر خود را ندانستيد و ما براى هميشه از اين شهر مى رويم. امام دستور حركت را مى دهد و كاروان به سوى مدينه حركت مى كند. صداى زنگ شترها با صداى گريه زنان و مردان كوفه در هم مى آميزد. همه با خود فكر مى كنند كه آيا ما بار ديگر امام حسن(ع) و امام حسين(ع) را در شهر خود خواهيم ديد؟ زنان با خود اين سؤال را دارند كه آيا مى شود يك بار ديگر زينب به شهر ما بيايد؟ كاروان از دروازه شهر كوفه بيرون مى رود و راه حجاز را در پيش مى گيرد. آرى، قه به پيامبرى مبعوث شد و فرشتگان آسمان بر او درود مى فرستند. من فرزند آن كسى هستم كه دعايش مستجاب بود و شبِ معراج به آسمان ها سفر كرد. من فرزند مكّه و منايم. من فرزند ركن و مقامم. من فرزند مَشعر و عرفاتم. من كسى هستم كه حقّم را غصب كردند. من سيّد جوانان اهل بهشتم». خواننده خوبم! اين مجلس، اولين ثمره صلح امام حسن(ع) است، ببين كه چگونه بزرگان شام به فكر فرو رفته اند. آرى، تبليغات معاويه، كارى با آنها كرده بود كه آنها امام حسن(ع) را به عنوان شخص كافر و گنهكار مى شناختند; امّا امروز واقعيت براى آنها آشكار شد، همه اينها به بركت حماسه صلح است. هر كس مرا مى شناسد كه مى شناسد1ان كه من حسن هستم و تو معاويه، پدر من علىّ است و پدر تو ابوسفيان! مادر من فاطمه دختر پيامبر است و مادر تو هند جگر خوار! جدّ من محمّد است و جدّ تو حَرْب! خدايا! تو آن كسى را لعنت كن كه حسب و نسبش از ديگرى پست تر است». ناگهان صداى «آمين» در فضاى مسجد مى پيچد. سكوت بار ديگر مجلس را فرا مى گيرد، معاويه سر خود را پايين انداخته است. سپاهيان شام كه اكنون، اينجا نشسته اند بسيار مشتاق هستند كه امام حسن(ع) به سخن خود ادامه بدهد. بار ديگر صداى امام در فضاى مسجد مى پيچد: «هر كس كه مرا مى شناسد كه مى شناسد و هر كس كه مرا نمى شناسد، بداند: من حسن، پسر رسول خدا هستم. من پسر آن كسى هستم 2ا را از هر گناه و معصيتى پاك نموده است. معاويه آشفته است، چه كند؟ بايد هر طورى هست سخن امام حسن(ع) را قطع كند، چه بگويد، او چه فضيلتى براى خود يا پدرش دارد كه بگويد؟ او چاره اى نمى بيند جز اينكه زبان به فحش و ناسزا باز كند، زبانم لال، او بالاى منبر به حضرت على(ع) جسارت مى كند، هر چه دلش مى خواهد و مى تواند ناسزا مى گويد. در اين ميان امام حسين(ع) از جا بر مى خيزد تا جواب معاويه را بدهد، امام حسن(ع) به او اشاره مى كند كه بنشيند. معاويه آنقدر با صداى بلند ناسزا مى گويد كه ديگر خسته مى شود، اكنون نوبت آن است كه امام حسن(ع) جواب بدهد: «اى كسى كه حضرت على(ع) را به بدى ياد كردى، برمان حماسه صلح به سوى حرم جدّش مى رود. او مى رود; امّا چه پيروزمندانه مى رود، چرا كه او با حماسه صلح خود، اسلام را زنده كرده است. او همه برنامه هايى را كه معاويه براى نابودى اسلام كشيده بود، نقش بر آب كرده است. هر مسلمانى در هر كجاى دنيا و در هر زمانى، مديون اين حماسه بزرگ است. همسفر خوبم! سفر ما به پايان رسيد; امّا از تو مى خواهم از جاى خود بر خيزى، و به شرق و غربِ دنياى اسلام بروى، و چون موقع اذان فرا برسد و از گلدسته هاى مساجد صداى الله اكبر را بشنوى به همه بگويى كه: اين صداى حماسه امام حسن(ع) است كه از گلدسته ها به گوش مى رسد. پايان به سوى مدينه مى رويم حماسه عاشورا بپردازم و در واقع، اين كتاب، نتيجه همان بررسى هاى انجام شده است كه به كمك خود امام حسين(ع) به آن رسيدم و توانستم آن را به رشته تحرير درآورم. اكنون آماده باشيد تا در اين كتاب، همراه كاروان امام حسين(ع)، از مدينه به سوى مكّه حركت كنيم و بعد از آن نيز، حوادث مسير مكّه تا كربلا و حماسه عاشورا را از نزديك ببينيم و همچنين با داستان قهرمانى حضرت زينب(س)، در سفر كوفه و شام، آشنا شويم. اين كتاب را به امام حسين(ع) هديه مى كنم; به اميد آنكه روز قيامت، شفيع من و همه خوانندگان اين كتاب باشد. مهدى خدّاميان آرانى قم، تير ماه 1388 مقدمه  ديدم كه ميان من و مردم عراق، رودى از خون جريان دارد. آگاه باشيد به زودى بين من و مردم عراق، جنگ بزرگى آغاز خواهد شد». عدّه اى فرياد مى زنند: «اى يزيد! ما همه، سرباز تو هستيم، ما با همان شمشيرهايى كه در صفيّن به جنگ مردم عراق رفتيم، در خدمت تو هستيم». يزيد با شنيدن اين سخنان با دست، به مأموران خود اشاره مى كند. كيسه هاى طلا را نگاه كن! آرى، آنها، همان «بيت المال» است كه براى وفادارى مردم شام، بين آنها تقسيم مى شود. صداى يزيد در فضاى مسجد مى پيچد: «به هر كسى كه در مسجد است، از اين طلاها بدهيد». تا چند لحظه قبل، فقط چند نفر، براى شمشير زدن در ركاب يزيد آمادگى خود را اعلا6ه شمشير برد؟ از طرف ديگر، اوضاع ناآرام عراق باعث نگرانى يزيد شده است. او مى داند وقتى خبر مرگ معاويه به عراق برسد، موج فتنه همه جا را فرا خواهد گرفت. اكنون سه روز است كه يزيد در قصر است. او در اين مدّت، در فكر آن بوده است كه چگونه مردم را فريب دهد. به همين دليل دستور مى دهد تا همه مردم، در مسجد بزرگ شهر جمع شوند. پس از ساعتى، مسجد پر از جمعيّت مى شود. همه مردم براى شنيدن اوّلين سخنرانى يزيد آمده اند. يزيد در حالى كه خود را بسيار غمناك نشان مى دهد، بربالاى منبر مى رود و چنين مى گويد: «اى مردم! من مى خواهم دين خدا را يارى كنم و مى دانم شما، مردم خوب و شريفى هستيد. من خواب 7ديد استقبال كنند. اكنون يزيد، جانشين پدر و خليفه مسلمانان است. يزيد وارد شهر مى شود. كنار قبر پدر خود مى رود و نماز مى خواند. يكى از اطرافيان يزيد جلو مى آيد و مى گويد: «اى يزيد، خدا به تو در اين مصيبت بزرگ صبر بدهد و به پدرت مقامى بزرگ ببخشد و تو را در راه خلافت يارى كند. اگر چه اين مصيبت، بسيار سخت است، امّا اكنون تو به آرزوى بزرگ خود رسيده اى!». يزيد به قصر مى رود. مأموران خبر آورده اند كه عدّه اى در سطح شهر، زمزمه مخالفت با خليفه را دارند و مردم را به نافرمانى از حكومت او تشويق مى كنند. يزيد به فكر فرو مى رود! به راستى، او براى مقابله با آنها چه مى كند؟ آيا بايد دست  L4O    oL همه ما، آماده كشتن تو هستيم اسب سوارى به سوى ما مى آيد و سراغ امام حسن(ع) را مى گيرد. مثل اينكه او نامه مهمّى را از طرف معاويه براى امام حسن(ع) آورده است. بيا من و تو هم به خيمه فرماندهى برويم. او اكنون در حضور امام نشسته است، عجيب است او به جاى يك نامه، ده ها نامه با خود همراه دارد. من تعجّب مى كنم، تا حالا چنين چيزى سابقه نداشته است. يكى از نامه ها به امضاى معاويه است، امام آن را باز مى كند و مشغول خواندن آ D4u    SD سربازان سرخ مى آيند نگاه كن! اكنون، معاويه مشاوران خود را جمع كرده و از آنها مى خواهد كه به طرح نقشه اى براى مقابله با امام حسن بپردازند(ع). آنها به اين نتيجه مى رسند كه بايد كارى كنند تا مردم كوفه از يارى كردن امام حسن(ع)، منصرف شوند. آرى، اگر امام حسن(ع) اكنون معاويه را تهديد به مرگ كرده است به خاطر اين است كه مردم را يار و ياور خود ديده است. آنها بايد بين امام حسن(ع) و مردم فاصله، ايجاد كنند. اما چگونه؟ ي%8 خودش سخن مى گويد: «كاش براى رسيدن به رياست دنيا، اين قدر تلاش نمى كردم! كاش همچون فقيران زندگى مى كردم و همواره لباسى كهنه بر تن داشتم!». حالا كه وقت مرگش فرا رسيده، گويا فراموش كرده كه براى رياست چند روزه دنيا، چقدر ظلم و ستم كرده است. اكنون موقع آن است كه به سزاى اعمال خود برسد. آرى، معاويه مى ميرد و خبر مرگ او به زودى در شهر شام، پخش مى شود، ولى يزيد هنوز از سفر نيامده است. *** يزيد با عجله به سوى شهر شام مى آيد. سه روز از مرگ معاويه گذشته است. او بايد هر چه سريع تر خود را به مركز خلافت برساند. نگاه كن! گروهى از بزرگان شهر شام، به خارج شهر رفته اند تا از خليفه =د. معاويه دستور مى دهد تا اين نامه براى كِنْدى نوشته شود: «من تو را دعوت مى كنم تا به من ملحق شوى كه در اين صورت تو را امير شهرى از شهرهاى شام مى كنم». معاويه نامه رسان خود را صدا مى زند تا اين نامه را همراه با كيسه هاى سكّه براى كِنْدى ببرد. خواننده عزيزم! آيا مى خواهى بدانى معاويه چقدر پول براى كِنْدى مى فرستد؟ پانصدهزار درهم! آرى، اين پول كمى نيست، واقعاً ايمان مى خواهد كه بتواند از اين همه پول بگذرد و وسوسه نشود. نامه رسان معاويه، خود را به انبار مى رساند و سراغ خيمه فرماندهى را مى گيرد. نيروها او را به خيمه كِنْدى راهنمايى مى كنند، او وارد خيمه مى شود. نامه ر>ا همراه با سكّه ها تحويل كِنْدى مى دهد. كِنْدى، فرمانده سپاه امام حسن(ع)، نامه را مى خواند، نگاهى به سكّه ها مى كند، برق سكّه ها چشم او را مى گيرد. پانصدهزار درهم و حكومت بر شهرى از شهرهاى شام! او سر خود را پايين مى اندازد و به فكر فرو مى رود. آخر من با امام حسن(ع) بيعت كرده ام، او به من اعتماد كرده است و چهارهزار نيرو در اختيار من قرار داده است تا از مرز كشور دفاع كنم. شيطان در وجود او رخنه مى كند و به او مى گويد: پانصدهزار درهم، پول كمى نيست! با اين پول مى توانى تا آخر عمر راحت زندگى كنى، خانه زيبا براى خود بخرى و خوش بگذرانى. اى كِنْدى! شانس به در خانه ات آمده است، بيا و از آن استفاده كن، تو ديگر خواب چنين پولى را هم نخواهى ديد. سرانجام، شيطان پيروز مى شود و كِنْدى تصميم مى گيرد كه به معاويه ملحق شود. در چادر فرماندهى، جلسه محرمانه اى برگزار مى شود، هيچ كس از موضوع اين جلسه خبر ندارد. كِنْدى، دويست نفر از نيروهاى خود را جمع مى كند و از آنها مى خواهد تا همراه او به معاويه ملحق شوند. نيمه شب است و همه نيروها در خواب هستند، كِنْدى همراه با دويست نفر از بزرگان لشكر كوفه به سوى حلب، محل استقرار معاويه حركت مى كنند. صبح كه مى شود سپاه كوفه متوجّه مى شوند كه دويست تن از فرماندهان سپاه و كندى به معاويه ملحق شده اند. فدايى سكّه ها هستم/خ به ميدان آمده است. امام حسن(ع) با شنيدن اين خبر بسيار ناراحت مى شود و رو به ياران خود مى كند و آنان را از عشق به دنيا بر حذر مى دارد. لشكر معاويه در نزديكى هاى مرز عراق اردو زده است و هر لحظه ممكن است كه به سوى عراق حمله كند; امام شخص ديگرى به نام مُرادى را به عنوان فرمانده به سوى انبار مى فرستد تا بار ديگر سپاه را سامان دهى كند. امام به او توصيه مى كند كه او ديگر فريب معاويه را نخورد و او قول مى دهد كه به امام و هدف او وفادار بماند. مرادى همراه با عدّه اى از نيروهاى تازه نفس به سوى انبار حركت مى كنند و در آنجا اردو مى زنند. اما معاويه براى اين فرمانده هم خواب خوشى ديد qqsC4A    QC پيراهن خونين خليفه معاويه براى اين كه بتواند سپاه بزرگى براى جنگ با امام حسن(ع) راه بياندازد نياز به بهانه اى دارد. آرى، اين يك قانون است كه اگر بخواهى با يك مكتب دينى مبارزه كنى بايد تو نيز مكتبى تأسيس كنى، و معاويه مى خواهد به اسم دين به جنگ دين واقعى برود. او يك برنامه ريزى دقيق انجام مى دهد و در همه جا تبليغ مى كند كه ما مى خواهيم قاتل عثمان را به سزاى عملش برسانيم. -اى مسلمانان! خليفه پيامبر مظلومانه و با لب تشنه شهيد شد، ما بايد انتقام خون مظلوم را بگيريم. آرى، X B4    SB آيا آرزوى مرگ دارى؟ جاسوس هاى معاويه به سوى عراق مى آيند، يكى به سوى بصره مى رود و ديگرى به سوى كوفه. اين دو جاسوس به فتنه و آشوب مى پردازند و امام حسن(ع) دستور دستگيرى آنها را مى دهد. بعد از دستگيرى اين دو جاسوس، برنامه هاى معاويه آشكار مى شود و امام حسن(ع) مى فهمد كه معاوي" XA4y    cA دو جاسوس با سكّه هاى طلا حتماً مى دانى كه معاويه از زمان عثمان (خليفه سوم) تاكنون، هنوز بر شام حكومت مى كند و او با حيله و نيرنگ توانسته حكومت خود را بر آنجا ثابت نمايد. اگر چه حضرت على(ع) به جنگ او رفت و در صفين جنگ سختى در گرفت; امّا درست در زمانى كه مالك اشتر تا پيروزى فاصله زيادى نداشت معاويه دستور داد تا ق[ @4    A@ بيعت با خورشيد حتماً نام عبّاس، عموى پيامبر را شنيده اى؟ او دو پسر دارد يكى به نام عبدالله و ديگرى به نام عُبيدالله. اين دو برادر امروز در كوفه هستند و هر دو از علاقمندان به امام حسن(ع) مى باشند. اما اگر با من تا آخر كتاب همراه باشى متوجّه مى شوى كه چگونه، راه اين دو برادر از هم جدا شده و يكى از آنها (عبيد الله) بزرگترين ضربه را به حكومت امام حسن(ع) مى زند. نگاه كن! عبد الله بن عبّاس، از جا بر مى خيزد و در كنار منبر W !?5    W? من فرزند پيامبر هستم چرا اين كتاب را در دست گرفته اى؟ آيا مى دانى كه من مى خواهم در اين كتاب تو را به سفرى در عمق تاريخ ببرم؟ آيا همسفر من مى شوى؟ ما بايد به سال چهل هجرى قمرى برويم، روز جمعه، بيست و يكم ماه رمضان. اينجا چه خبر است؟ چرا همه مردم در حال گريه و زارى هستند؟ دور تا دور خانه حضرت على(ع) پر از جمعيّت است. آرى، مردم شهر فهميده اند كه حضرت على(ع) به ديدار خدا شتافته است. گويا ضربه شمشير ابن مُلجَم، كار خود را كرده است، ديe yy{>4    #> مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ هميشه مى خواستم بدانم چرا امام حسن(ع) از جنگ با دشمن كناره گيرى كرد و با معاويه صلح نمود. راستش را بخواهيد من در مورد حماسه كربلا خيلى چيزها شنيده بودم و تعجّب مى كردم كه چرا امام حسن(ع) در مقابل دشمن استقامت نكرد! من مى دانستم كه حتماً كار او علّت واضحى داشته است كه من^ ss =4   )=توضيحات كتاب در قصر تنهايى موضوع: امام حسن(ع) و حماسه صلح نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.ir مراجعه كنيد. توضيحات jMjC;4    );شب وداع شب 14 جَمادى الأولى 96 ـ غسل و كفن فاطمه(س) هوا تاريك شده است و مردم مدينه در خواب :4;    ):روز آخر روز 13 جَمادى الاrB<4}    3<روز تنهايى روز 14 جَمادى o U941    %9شب آخر شب 13 جَمادى الاُولى 84 ـ خواب فاطمه(س) فاطمه(س) چشمان خود را باز مى كند ، على(ع) را در كنار خود مى بيند ، رو به او مى كند و مى گويد: ــ على جان ! من الآن ، خوابى ديدم . ــ در خواب چه ديده اى ، اى عزيز دلم ؟ ــ در خواب ، پدرم را ديدم ، او در قصر سفيدى نشسته بود ، وقتى با او روبرو شدم به من گفت: «دخترم! تو به زودى مهمان من خواهى بود» . اكنون فاطمه(س) رو به على(ع) مى كند و مى گويد: «پسر عمو ، نگاه كن ، جبرئيل به ديدن من آمده است ، الآن او به من سلام كرد و من جواب او را دادم ، او به من خبر داد كه امشب ، شب آخر زندگى من است و من فR H75s    G7روزهاى روشن گرى 6 ربيع الأول تا آخر ربيع الثانى 55 ـ بيمارى فاطمه(س) فاطمه(س) در بستر بيمارى قرار گرفته است ، اين همان چيزى بود كه دشمنان مى خواستند ، آنها مى خواستند فاطمه(س) را خانه نشين كنند تا ديگر براى دفاع از على(ع) از خانه بيرون نيايد . فاطمه(س) از يك طرف داغدار پدر است ، هنوز مصيبت او را فراموش نكرده است ، از طرف ديگر مظلوميّت على(ع) ، قلب او را به درد آورده است . اگر چه فاطمه(س) بيمار شده است 0;يزيد را مى گيرد، ولى يزيد به مسافرت رفته است. او با حسرت، به درِ قصر خود نگاه مى كند تا شايد تنها پسرش وارد شود. معاويه خطاب به اطرافيان مى گويد: «نامه اى به يزيد بنويسيد و از او بخواهيد كه هر چه زودتر نزد من بيايد». نامه را به يك پيك تندرو مى دهند تا آن را به يزيد برساند. آيا معاويه براى آخرين بار پسرش را خواهد ديد؟ حالِ معاويه لحظه به لحظه بدتر مى شود. طبيبان مخصوص دربار، به هيچ كس اجازه ملاقات نمى دهند. همه مأموران حكومتى در آماده باش كامل به سر مى برند و همه رفت و آمدها، كنترل مى شود. معاويه در بستر مرگ است. او فهميده است كه نفس هاى آخر را مى كشد. نگاه كن! معاويه باJفته اى خيلى خوشحالم. من و تو مى خواهيم ريشه هاى قيام امام حسين(ع) را بررسى كنيم. پس براى دسترسى به اطلاعات بيشتر، بايد به شام سفر كنيم. آيا شام را مى شناسى؟ شهرى كه مركز حكومت معاويه بوده است. سفر ما آغاز مى شود و ما به شهر شام (دمشق) مى رويم... امشب، شب نيمه رجب سال شصت هجرى است. خبرى در شام مى پيچد و خيلى ها را بيمناك مى كند. معاويه سخت بيمار شده و طبيبان از معالجه او نااميد شده اند. معاويه، كسى است كه به دستور خليفه دوم (عُمر بن خطّاب) امير شام شد و او توانست سال هاى زيادى با مكر و حيله، در آنجا حكومت كند، امّا او اكنون بايد خود را براى مرگ آماده كند. معاويه، سراغ پسرش tt\4   )\ توضيحات كتاب هفت شهر عشق موضوع: نگاهى نو به حماسه كربلا نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.ir مراجعه كنيد. توضيحاتWقسيم كنيم؟ *** اكنون مكّه، يك امير دارد آن هم امام حسين(ع) است. امام براى قيام عليه يزيد، به مكّه آمده است. افرادى كه براى انجام عمره به مكّه آمده اند، وقتى به شهر خود بازمى گردند اين خبر را به همشهريان خود مى رسانند. خبر در همه جاى جهان اسلام مى پيچد. عده زيادى از آزادانديشان خود را به مكّه مى رسانند. حلقه ياران روز به روز گسترده تر مى شود. مردم كوفه با شنيدن اين خبر خوشحال مى شوند. آنها كه زير ستم بنى اُميّه، كمر خم كرده بودند، اكنون به رهايى از اين همه ظلم و ستم مى انديشند. مردم كوفه، كينه اى سخت از حكومت بنى اُميّه به دل دارند. به همين دليل با شنيدن خبر قياM مى كنند. او با خودش فكر مى كند كه خوب است قبل از اينكه مردم، مرا از شهر بيرون كنند، خودم فرار كنم. او مى داند كه لحظه به لحظه، بر تعداد هواداران امام حسين(ع) افزوده مى شود. پس چه بهتر كه جان خود را نجات دهد. اگر مردم شورش كنند، اوّل سراغ نماينده يزيد مى آيند كه امير مكّه است. امير مكّه سرانجام تصميم مى گيرد شبانه از مكّه فرار كند. خبر در همه جا مى پيچد كه امير مكّه فرار كرده است. همه جا جشن و سرور است. همه خوشحال هستند و اين را يك موفقيّت بزرگ براى نهضت امام حسين(ع) مى دانند. مى خواهى من و تو هم در اين جشن شركت كنيم؟ آيا موافق هستى كمى شيرينى بگيريم و در ميان دوستان خود تNى فهمند كه جان امام حسين(ع) در خطر است. امام در شهر منزل مى كند و مردم دسته دسته به ديدن ايشان مى آيند. مردم مى دانند كه امام حسين(ع) براى اينكه با يزيد بيعت نكند به اين شهر آمده است. او آمده است تا نهضت سرخ خود را از مكّه آغاز كند. پيش از آمدن امام حسين(ع)، امير مكّه در مسجدالحرام، امام جماعت بود، امّا اكنون امام حسين(ع) تنها امام جماعت خانه خداست و سيل جمعيّت پشت سر ايشان به نماز مى ايستند. خبر مى رسد كه قلب همه مردم با امام حسين(ع) است و آنها هر صبح و شام خدمت آن حضرت مى رسند. ترس و وحشت تمام وجود امير مكّه را فرا مى گيرد. اگر آن حضرت فقط يك اشاره به مردم كند، آنها اطاعتO، ما به نزديكى هاى مكّه رسيده ايم. امام، همراه ياران خود وارد شهر مى شود و به مسجدالحرام رفته و اعمال عمره را انجام مى دهد. بيا من و تو هم اعمال عمره خود را انجام بدهيم. بيا كمى با خداى خود خلوت كنيم... خانه خدا چه صفايى دارد! خبر ورود امام حسين(ع) در همه شهر مى پيچد، همه مردم خوشحال مى شوند كه تنها يادگار پيامبر به مكّه آمده است. شهر دوباره بوى پيامبر را گرفته است و خوب است بدانى كه افراد زيادى از شهرهاى مختلف براى انجام عمره، به مكّه آمده اند و آنها هم با شنيدن اين خبر براى ديدن امام لحظه شمارى مى كنند. آرى، امام به حرم امن الهى پناه آورده است. كسانى كه زيرك هستند، P احترام دارد و ديگر نمى توان به اين سادگى، نقشه قتل امام را اجرا نمود. مكّه شهر امن خداست و تا به حال كسى جرأت نكرده است به حريم اين شهر جسارت كند، امّا آيا او در اين شهر در آرامش خواهد بود؟ *** آيا مى دانى ما چند روز است كه در راه هستيم؟ ما شب يكشنبه 28 رجب، از مدينه خارج شديم. امشب هم شب جمعه، شب سوم ماه شعبان است. ما راه مدينه تا مكّه را پنج روزه آمده ايم. چه توفيقى از اين بهتر كه اعمال عمره خود را در شب جمعه انجام دهيم. تا يادم نرفته بگويم كه امشب، شب ولادت امام حسين(ع) نيز، هست. خورشيد را نگاه كن كه پشت آن كوه ها غروب مى كند. پشت آن كوه ها شهر مكّه قرار دارد. آرQمان راه اصلى به سفر خود ادامه مى دهد. از طرف ديگر امير مدينه خبردار مى شود كه امام حسين(ع) از مدينه خارج شده است. او خدا را شكر مى كند كه او را از فتنه بزرگى نجات داده است. او ديگر سربازانش را براى برگرداندن امام نمى فرستد. جاسوسان به يزيد خبر مى دهند كه امير مدينه در كشتن حسين كوتاهى نموده و در واقع با سياست مسالمت آميز خود، زمينه خروج او را از مدينه فراهم نموده است. وقتى اين خبر به يزيد مى رسد بى درنگ دستور بركنارى امير مدينه را صادر مى كند، ولى كار از كار گذشته است و اكنون ديگر كشتن امام حسين(ع) كار ساده اى نيست. امام در نزديكى هاى مكّه است. اين شهر نزد همه مسلمانانRم بر تن كنيم و لبيك بگوييم. خواننده خوبم! فرصت زيادى ندارى، زود آماده شو، چرا كه اين كاروان به زودى حركت مى كند. نماز جماعت صبح برپا مى شود. همه نماز مى خوانند و بعد از آن آماده حركت مى شوند. بانويى از مسجد بيرون مى آيد. عبّاس، على اكبر و بقيّه جوانان، دور او حلقه مى زنند و با احترام او را به سوى كجاوه مى برند. او زينب(س) است، دختر على و فاطمه(ع). كاروانوارد جادّه اصلى مدينهـ مكّه مى شود و به سوى شهر خدا مى رود. بعضى از ياران امام، به حضرت پيشنهاد مى دهند كه از راه فرعى به سوى مكّه برويم تا اگر نيروهاى امير مدينه به دنبال ما بيايند نتوانند ما را پيدا كنند، ولى امام در هSر كس بخواهد به مكّه برود، بايد اعمال «عُمره» را به جا آورد. آرى، شرط زيارت خانه خدا اين است كه لباس هاى دنيوى را از تن بيرون آورى و لباس سفيد احرام بر تن كنى تا بتوانى به سوى خدا بروى. اين كار در بين راه مكّه و مدينه، در مسجد شجره انجام مى شود. كاروان شهادت در مسجد شجره توقّف كوتاهى مى كند و همه كاروانيان، لباس احرام بر تن مى كنند و «لَبَّيك اللهمّ لَبَّيك» مى گويند. عجب حال و هوايى است. از هر طرف صداى «لَبَيّك» به گوش مى رسد: «به سوى تو مى آيم اى خداى مهربان!». نگاه كن، همه جوانان دور امام حسين(ع) حلقه زده اند، من و تو اگر بخواهيم همراه اين كاروان برويم بايد لباس احرانان مى گويند شايد او راست بگويد! آيا بهتر نيست او را نزد پيامبر ببريم؟ به سوى خيمه پيامبر حركت مى كنيم، آن مرد يهودى هم همراه ماست. آيا در اين وقت شب پيامبر بيدار است؟ نزديك خيمه پيامبر كه مى رسيم متوجّه مى شويم او مشغول خواندن نماز شب است. بعد از لحظاتى ما اين مرد را نزد پيامبر مى بريم. وقتى نگاه آن يهودى به پيامبر مى افتد مى گويد: ـ اى محمّد! من از قلعه «نطاه» آمده ام. امشب مردم آنجا به قلعه ديگر رفته اند. ـ براى چه؟ ـ يهوديان قلعه «نطاه» را خالى كرده اند. شما مى توانيد فردا آنجا را تصرّف كنيد. ـ در آن قلعه چه چيزى هست؟ ـ در آنجا انبارهاى آذوقه زيادى هست. خرما و عU مى خواهد به مسلمانان آسيبى بزند. نكند براى جاسوسى آمده باشد؟ يكى فرياد مى زند: شمشيرت را بيانداز و دستت را بالا بگير تو محاصره شده اى! آن يهودى هم دستش را بالاى سرش مى گيرد. جلو مى رويم، او هيچ سلاحى همراه ندارد. خطرى ما را تهديد نمى كند. در اين هنگام عُمَر بن خَطّاب از راه مى رسد. گويا او هم سر و صداى ما را شنيده است. وقتى نگاه او به اين مرد يهودى مى افتد دستور مى دهد: «زود گردنش را بزنيد». يكى از نگهبانان شمشير خود را بالا مى برد تا او را به قتل برساند. مرد يهودى مى گويد: اين كار را نكنيد، من براى يارى شما آمده ام. خواهش مى كنم فقط مرا پيش محمّد ببريد. چند نفر از نگهبXم امام حسين(ع)، فرصت را غنيمت شمرده و تصميم مى گيرند تا امام را به شهر خود دعوت كنند. آنها صد و پنجاه نفر از بزرگان خود را همراه با نامه هاى بسيارى به سوى مكّه مى فرستند، تا امام حسين(ع) را به شهر خود دعوت كنند. آيا موافقى با هم به خانه امام حسين(ع) سرى بزنيم. اين جا چقدر شلوغ است. حتماً بزرگان كوفه خدمت امام هستند. آنجا را نگاه كن! چقدر نامه روى هم جمع شده است. موافقى آنها را با هم بشماريم؟ خسته نباشى، خواننده عزيزم! دوازده هزار نامه!! اينها، نامه هاى مردم كوفه است. در يكى از نامه ها نوشته شده است: «اى حسين! ما جان خود را در راه تو فدا مى كنيم. به سوى ما بيا، ما همه، سرباYز تو هستيم». در نامه ديگر آمده است: «اى حسين! باغ هاى ما سرسبز است. بشتاب كه همه ما در انتظار تو هستيم. در شهر ما لشكرى صد هزار نفرى خواهى يافت كه براى يارى تو سر از پا نمى شناسند. ديگر كسى در كوفه به نماز جمعه نمى رود. همه ما منتظر تو هستيم تا به تو اقتدا كنيم». آيا مى دانى در آخرين نامه اى كه به امام رسيده، چه نوشته شده است: «اى حسين! همه مردم اين شهر، چشم انتظار شما هستند. آنها امامى جز شما ندارند، پس بشتابيد». امام حسين(ع) هنوز جواب اين نامه ها را نداده است. او در حال بررسى اين مسأله است. اين صد و پنجاه نفر خيلى اصرار مى كنند كه امام دعوت آنها را بپذيرد. آنها به امام مىZ گويند: «مردم كوفه شيعيان شما هستند. آنها مى خواهند شما را يارى كنند تا با يزيد بجنگيد و خليفه مسلمانان شويد». امام در فكر است. نمى دانم به رفتن مى انديشد يا به ماندن؟ آيا در اين شرايط، باز بايد ترديد كرد؟ آيا مى توان به مردم كوفه اعتماد كرد؟ نگاه كن! امام از جا برمى خيزد. اى مولاى ما، به كجا مى روى؟ *** امام وضو مى گيرد و از خانه خارج مى شود. بيا ما هم همراه آن حضرت برويم؟ امام به سوى «مسجد الحرام» مى رود. همه ياران، همراه آن حضرت مى روند. نگاه كن! امام كنار درِ خانه خدا به نماز مى ايستد و بعد از نماز، دست هاى خود را به سوى آسمان مى برد و چنين مى گويد: «خدايا، آن [ه خير و صلاح مسلمانان است براى ما مقدّر فرما». سپس قلم و كاغذى مى طلبد و براى مردم كوفه نامه اى مى نويسد. اكنون امام مى گويد: «بگوييد پسر عمويم، مسلم بن عقيل بيايد». آيا مسلم بن عقيل را مى شناسى؟ او پسر عموى امام حسين(ع) است. مسلم، شخصى شجاع، قوّى و آگاه است و براى همين، امام حسين(ع) او را براى مأموريّتى مهم انتخاب كرده است. امام به بزرگان كوفه رو مى كند و به آنها مى فرمايد: «من تصميم گرفته ام مسلم را به عنوان نماينده خود به شهر شما بفرستم و از او خواسته ام تا اوضاع آنجا را براى من گزارش كند. وقتى گزارش مسلم به من برسد به سوى كوفه حركت خواهم كرد». بزرگان كوفه بسيار خو\شحال مى شوند و به همديگر تبريك مى گويند. آنها يقين دارند كه مسلم با استقبال باشكوه مردم روبرو خواهد شد و بهترين گزارش ها را براى امام حسين(ع) خواهد نوشت. همسفرم! آيا دوست دارى نامه اى را كه امام براى مردم كوفه نوشت برايت نقل كنم: «بسم اللَّه الرَّحمـن الرَّحيم; از حسين به مردم كوفه: من نامه هاى شما را خواندم و دانستم كه مشتاق آمدن من هستيد. براى همين، پسر عمويم مسلم را نزد شما مى فرستم تا اوضاع شهر شما را بررسى كند. هرگاه او به من خبر دهد، به سوى شما خواهم آمد». امام، مسلم را در آغوش مى گيرد. صداى گريه امام بلند مى شود. مسلم نيز اشك مى ريزد. راز اين گريه چيست؟ سفر عشق ب]اى مسلم آغاز شده است. امام نامه را به دست او مى دهد و دستانش را مى فشارد و مى فرمايد: «به كوفه رهسپار شو و ببين اوضاع مردم شهر چگونه است. اگر آن گونه بودند كه در نامه ها نوشته اند، به من خبر بده تا به سوى تو بيايم و در غير اين صورت، هر چه سريع تر به مكّه بازگرد». او نامه را مى گيرد و بر چشم مى گذارد و آخرين نگاه را به امام خويش مى نمايد و بعد از وداع با همسر و فرزندانش، به سوى كوفه حركت مى كند. مسلم براى امنيّت بيشتر، تنها و از راه هاى فرعى به سوى كوفه مى رود. چرا كه اگر او با گروهى از دوستان خود به اين سفر برود، ممكن است گرفتار مأموران يزيد شود. آن صد و پنجاه نفرى كه از ك^فه آمده بودند، در مكّه مى مانند تا هم اعمال حج را انجام دهند و هم به همراه امام حسين(ع) به كوفه بازگردند. آنها مى خواهند امام با احترام خاصّى به سوى كوفه برود. امروز، پانزدهم ماه رمضان است كه مسلم به سوى كوفه مى رود... او راه مكّه تا كوفه را مدّت بيست روز طى مى كند و روز پنجم شوّال به كوفه مى رسد. مردم كوفه به استقبال مسلم آمده و گروه گروه با او بيعت مى كنند. آيا مى دانيد چند نفر با مسلم بيعت كرده اند؟ هجده هزار نفر، چه شرايطى از اين بهتر! صبح روز دهم ذى القعده، مسلم قلم در دست مى گيرد. او در اين سى و پنج روز به بررسى اوضاع كوفه پرداخته است و شرايط را براى حضور امام مناب مى بيند. مسلم مى داند كه امام حسين(ع)، در مكّه منتظر رسيدن نامه اوست و بايد نتيجه بررسى اوضاع كوفه را به امام خبر بدهد. پس نتيجه بررسى هاى يك ماهه خود را گزارش مى دهد و اين نامه را براى امام مى نويسد: «هجده هزار نفر با من بيعت كرده اند. هنگامى كه نامه من به دست شما رسيد، هر چه زودتر به سوى كوفه بشتابيد». مسلم، اين نامه را به يكى از ياران خود مى دهد و از او مى خواهد كه هر چه سريع تر اين نامه مهمّ را به امام برساند. فرستاده مسلم با شتاب به سوى مكّه مى تازد تا نامه را به موقع به امام برساند. *** يزيد در قصر خود در شام نشسته و همه مشاوران را گرد خود جمع كرده است و به yه مى كنى؟ ـ آمده ام تا امام حسين(ع) را ببينم. ـ آفرين پسر خوب، با من بيا. كاروان مى ايستد. او خدمت امام مى رسد و سلام مى كند. امام نيز، با مهربانى جواب اورامى دهد. گويا اين پسر حرفى براى گفتن دارد، امّا خجالت مى كشد. خداى من! او چه حرفى با امام حسين(ع) دارد. او نزديك مى شود و مى گويد: «اى پسر پيامبر! چرا اين قدر تعداد همراهان و نيروهاى تو كم است؟». اين سؤال، دل همه ما را به درد مى آورد. اين كودك خبر دارد كه امام حسين(ع) عليه يزيد قيام كرده است. پس بايد نيروهاى زيادترى داشته باشد. همه منتظر هستيم تا ببينيم كه امام چگونه جواب او را خواهد داد. امام دستور مى دهد تا شترى كه بار _در حضور برادر نشسته است: ـ خواهرم، چه شده، چرا اين چنين نگرانى؟ ـ برادر، ديشب زير آسمان پر ستاره قدم مى زدم، كه ناگهان از ميان زمين و آسمان صدايى شنيدم كه مى گفت: «اى ديده ها! بر اين كاروان كه به سوى مرگ مى رود گريه كنيد». امام، خواهر را به آرامش دعوت مى كند و مى فرمايد: «خواهرم! هر آنچه خداوند براى ما تقدير نموده است، همان خواهد شد». آرى! اين كاروان به رضاى خدا راضى است. *** ما به راه خود به سوى كوفه ادامه مى دهيم و در بين راه از آبادى هاى مختلفى مى گذريم. نگاه كن! آن كودك را مى گويم. چرا اين چنين با تعجّب به ما نگاه مى كند؟ گويا گمشده اى دارد. ـ آقا پسر، اين جا Dى انجام كارِ دشوارى است كه يزيد از او خواسته است. آيا او اين مأموريّت را خواهد پذيرفت؟ امير مدينه خود را ملامت مى كند و با خود مى گويد: «ببين كه رياست دنيا با من چه مى كند. آخر مرا با كشتن حسين چه كار». او سخت مضطرب و نگران است و مى داند كه نامه رسان منتظر است تا نتيجه كار را براى يزيد ببرد. اگر از دستور يزيد سرپيچى كند، بايد منتظر روزهاى سختى باشد. «خدايا، چه كنم؟ كاش هرگز به فكر حكومت كردن نمى افتادم! آيا اين رياست ارزش آن را دارد كه من مأمور قتل حسين شوم. هنوز مردم مدينه فراموش نكرده اند كه پيامبر چقدر به حسين علاقه داشت. آنها به ياد دارند كه پيامبر، حسينش را غرق ب`ند. نام اين مكان «خُزَيْميّه» است. ما ده روز است كه در راه هستيم وامشب شب هجدهم ذى الحجّه است، خداى من! داشتم فراموش مى كردم كه امشب، شب عيد غدير است! همان طور كه مى دانى، رسم بر اين است كه همه مردم، روز عيد غدير به ديدن فرزندان حضرت زهرا(س) بروند. ما فردا صبح بايد اوّلين كسانى باشيم كه به ديدن امام حسين(ع) مى رويم. هوا روشن شده است و امروز عيد است. همسفر خوبم! برخيز! مگر قرار نبود اوّلين نفرى باشيم كه به خيمه امام مى رويم. با خوشحالى به سوى خيمه امام حركت مى كنيم. روز عيد و روز شادى است. آيا مى شنوى؟ گويا صداى گريه مى آيد! كيست كه اين چنين اشك مى ريزد؟ او زينب(س) است كه bه كنيد كه به خواست خدا به زودى نزد شما خواهم آمد». امام نامه را مهر كرده و به قيس تحويل مى دهد تا آن را به كوفه ببرد و خبرى بياورد. قيس نامه را بر چشم مى نهد و آماده حركت مى شود. امام او را در آغوش مى گيرد و اشك در چشمانش حلقه مى زند. او سوار بر اسب پيش مى تازد و كم كم از ديده ها محو مى شود. حسّ غريبى به من مى گويد كه ديگر قيس را نخواهيم ديد. *** ببين چه جاى سرسبز و خرّمى! درختان فراوان، سايه هاى خنك و نهر آب. اين جا خيلى باصفاست. خوب است قدرى استراحت كنيم. همه كاروانيان به تجديد قوا نياز دارند. امام دستور توقّف مى دهد و كاروان به مدّت يك شبانه روز در اين جا منزل مى كcيّت انتخاب خواهد شد؟ اكنون كه راه ها به وسيله دشمنان بسته شده است، فقط كسى مى تواند به اين مأموريّت برود كه به همه راه هاى اصلى و فرعى آشنا باشد. او بايد اهل كوفه باشد و آن منطقه ها را به خوبى بشناسد. چه كسى بهتر از قَيْس اَسَدى! او بارها بين كوفه و مكّه رفت و آمد كرده و پيام هاى مردم كوفه را به امام رسانيده است. نگاه كن! قيس دو زانو خدمت امام نشسته است. امام قلم و كاغذى را مى طلبد و شروع به نوشتن مى كند: «نامه مسلم به من رسيد و او به من گزارش داده است كه شما همراه و ياور من خواهيد بود. من روز سه شنبه گذشته از مكّه بيرون آمدم. اكنون فرستاده من، قيس، نزد شماست. خود را آمادdهر خارج شود. همه، نگران مى شوند. در كوفه چه خبر است؟ اهل كوفه براى ما نامه نوشته اند و ما را دعوت كرده اند. پس آن نيروها براى چه آمده اند و راه ها را بسته اند؟ حتماً مى خواهند از آمدن لشكر يزيد به كوفه جلوگيرى كنند و به استقبال ما بيايند تا ما را با عزّت و احترام به كوفه ببرند. راستى چرا كوفه در محاصره است؟ چرا همه چيز اين قدر عجيب به نظر مى آيد؟ كاش مى شد خبرى از كوفه گرفت. از آن وقتى كه مسلم براى امام نامه نوشت، ديگر كسى خبرى از كوفه نياورده است. امام تصميم مى گيرد كه يكى از ياران خود را به سوى كوفه بفرستد تا براى او خبرى بياورد. آيا شما مى دانيد چه كسى براى اين مأمورeقريباً يك سوم راه را آمده ايم. كمى آن طرف تر يك دو راهى است. يك راه به سوى بصره مى رود و راه ديگر به سوى كوفه. اين جا جاى خوبى است. آب و درختى هم هست تا كاروانيان نفسى تازه كنند. به راستى، در كوفه چه مى گذرد؟ آيا كسى از كوفه خبرى دارد؟ آن طرف را ببين! آنها گروهى از مردم هستند كه در بيابان ها زندگى مى كنند. خوب است برويم و از آنها خبرى بگيريم. ـ برادر سلام. ـ سلام. ـ ما از كاروان امام حسين(ع) هستيم. آيا شما از كوفه خبرى داريد؟ ـ نه، اين قدر مى دانيم كه تمام مرزهاى عراق بسته شده است. نيروهاى زيادى نزديك كوفه مستقر شده اند. به هيچ كس اجازه نمى دهند كه وارد كوفه شده و يا از آن fمرا بى اختيار به گريه مى اندازد. پيرمرد به امام سلام مى كند و مى گويد: «جانم به فدايت! اى فرزند فاطمه! در اين بيابان چه مى كنى؟». امام مى فرمايد: «يزيد مى خواست خونم را كنار خانه خدا بريزد. من براى اينكه حرمت خانه خدا از بين نرود به اين بيابان آمده ام. مى خواهم به كوفه بروم. اينها نامه هاى اهل كوفه است كه براى من نوشته اند و مرا دعوت كرده اند تا به شهر آنها بروم. آنها با نماينده من بيعت كرده اند». آيا آنها در بيعت خود ثابت قدم خواهند ماند؟ به راستى راز گريه امام چيست؟ *** غروب پانزدهم ذى الحجّه است. ما هفت روز است كه در راه هستيم. اين جا منزلگاه «حاجِز» است و ما g همراه ما خواهند بود؟ ولى مى دانم كه اينان عاشقان دنيا هستند نه دوستداران حقيقت! وقت امتحان همه چيز معلوم خواهد شد. امروز، دوشنبه چهاردهم ذى الحجّه است و ما شش روز است كه در سفر هستيم. آيا اين منزل را مى شناسى؟ اين جا را «ذات عِرْق» مى گويند. ما تقريباً صد كيلومتر از مكّه دور شده ايم. آيا موافقى قدرى استراحت كنيم؟ نگاه كن! پيرمردى به اين سو مى آيد. او سراغ خيمه امام را مى گيرد. مى خواهد خدمت امام برسد. بيا ما هم همراه او برويم. وارد خيمه مى شويم. آيا باورت مى شود؟ اكنون من و تو در خيمه مولايمان هستيم. نگاه كن! امام مشغول خواندن قرآن است و اشك مى ريزد. گريه امام حسين(ع) hر، جوانان خود را در آغوش مى گيرد و براى آخرين بار آنها را مى بويد و مى بوسد و با آنها خداحافظى مى كند. پدر براى مأموريّتى كه امام حسين(ع) به او داده است به سوى مكّه بازمى گردد. *** خوب نگاه كن! گويا تعداد افراد كاروان بيشتر شده است و ما بايد خوشحال باشيم، امّا اين گونه نيست. امام حسين(ع) به سوى كوفه مى رود و عدّه اى از مردم كه در بين راه، اين كاروان را مى بينند، پيش خود اين چنين مى گويند: «اكنون مردم كوفه حسين را به شهر خود دعوت كرده اند. خوب است ما هم همراه او برويم، اگر ما او را همراهى كنيم در آينده نزديك مى توانيم به پست و مقامى برسيم». نمى دانم اينان تا كجاى راiدو جوان را مى گويم، عَوْن و محمّد كه همراه پدر به اين جا آمده اند. اشك در چشمان آنها حلقه زده است. آنها مى خواهند با امام حسين(ع) همسفر شوند. پدر به آنها نگاهى مى كند و از چشمان آنها حرف دلشان را مى خواند. براى همين رو به آنها مى كند و مى گويد: «عزيزانم! مى دانم كه دل شما همراه اين كاروان است. شما مى توانيد همراه امام حسين(ع) به اين سفربرويد». لبخند بر لب هاى اين دو جوان مى نشيند و پدر ادامه مى دهد: ـ فرزندانم، مى دانم كه شما را ديگر نخواهم ديد. شما بايد قولى به من بدهيد. شما بايد در راه امام حسين(ع) تا پاى جان بايستيد. مبادا مولاى خود را تنها بگذاريد. ـ چشم بابا. و اكنون پدjح و صفا وارد شود. او مى خواهد امام را با اين نامه به مكّه بكشاند تا مأموران ويژه، بتوانند نقشه خود را اجرا كنند. اكنون امام، جواب نامه امير مكّه را مى نويسد: «نامه تو به دستم رسيد. اگر قصد داشتى كه به من نيكى كنى، خدا جزاى خير به تو دهد. تو، به من امان دادى، ولى بهترين امان ها، امان خداست». پاسخ امام كوتاه و كامل است. زيرا امام مى داند كه اين يك حيله و نيرنگ است و امانِ يزيد، سرابى بيش نيست. آرى، امام هرگز با يزيد سازش نمى كند. نامه امام به عبدالله بن جعفر داده مى شود تا آن را براى امير مكّه ببرد. لحظه وداع است و او با همسر خود، زينب خداحافظى مى كند. آنجا را نگاه كن! آن kود ادامه داديد، امير مكّه از من خواست تا نامه او را براى امام حسين(ع) بياورم». دوست من! نگران نباش، اين يك امان نامه است. امام نامه را مى خواند: «از امير مكّه به حسين: من از خدا مى خواهم تا شما را به راه راست هدايت كند. اكنون به من خبر رسيده است كه به سوى كوفه حركت نموده اى. من براى جان شما نگران هستم. به سوى مكّه باز گرديد كه من براى تو از يزيد امان نامه خواهم گرفت. تو در مكّه، در آسايش خواهى بود». عجب! چه اتفاقى افتاده كه امير مكّه اين قدر مهربان شده و نگران جان امام است. همه حيله ها و ترفندهاى اين روباه مكّار نقش بر آب شده است. او چاره اى ندارد جز اينكه از راه محبّت و صلlى نزديك شوند. آنها به نظر آشنا مى آيند. يكى از آنها عبدالله بن جعفر است، او پسر عموى امام حسين(ع) و شوهر حضرت زينب(س) است. او به همراه دو پسر خود عَوْن و محمّد آمده است. امير مكّه، يك نفر را به همراه آنها فرستاده است. آنها نزديك مى آيند و به امام حسين(ع) سلام مى كنند. من مى روم تا به آن بانو خبر بدهم كه همسرش به اين جا آمده است. زينب(س) تعجّب مى كند. قرار بود كه شوهر او به عنوان نماينده امام حسين(ع) در مكّه بماند پس چرا به اين جا آمده است. نگاه كن! عبدالله بن جعفر نامه اى در دست دارد. جريان چيست؟ من جلو مى روم و از عبدالله بن جعفر علّت را مى پرسم. او مى گويد: «وقتى شما به راه خmواند خود را به كاروان ما برساند يا نه؟ آيا او لياقت خواهد داشت تا در راه امام، جان فشانى كند؟ *** غروب روز دوازدهم ذى الحجّه است. ما چهار روز است كه در راه هستيم. اين چهار روز را شتابان آمده ايم. افراد كاروان خسته شده و نياز به استراحت دارند. اكنون به حد كافى از مكّه دور شده ايم. ديگر خطرى ما را تهديد نمى كند. خوب است در جاى مناسبى منزل كنيم. غروب آفتاب نزديك است. مردم، اين جا را به نام وادى عَقيق مى شناسند. امام دستور توقّف مى دهد و خيمه ها برپا مى شود. عدّه اى از جوانان، اطراف را بادقّت زير نظر دارند. آيا آن اسب سوارانى كه به سوى ما مى آيند را مى بينى؟ بگذار قدnى كند. خداى من! اين مولايم امام حسين(ع)است! ـ پدر و مادرم به فداى شما. با اين شتاب چرا و به كجا مى رويد؟ چرا حج خود را نيمه تمام گذاشتيد؟ ـ اگر شتاب نكنم مرا به قتل خواهند رساند. فرزدق به فكر فرو مى رود و همه چيز را از اين كلام مختصر مى فهمد. آيا او مادر خود را رها كند و همراه امام برود يا اينكه در خدمت مادر بماند؟ او نبايد مادر را تنها بگذارد، امّا دلش همراه مولايش است. سرانجام در حالى كه اشك در چشم دارد با امام خود خداحافظى مى كند، او اميد دارد كه بعد از تمام شدن اعمال حج، هر چه سريع تر به سوى امام بشتابد. با آخرين نگاه به كاروان، اشكش جارى مى شود، امّا نمى دانم او مى تo مادر با كمك فرزندش از كجاوه پياده مى شود و زير درختى استراحت مى كند. فرزدق مى رود تا مقدارى آب تهيّه كند. صداى زنگ كاروان مى آيد. فرزدق به جاده نگاهى مى كند، امّا كاروانى نمى بيند. حتماً آخرين كاروان حاجيان به سوى مكّه مى رود، ولى صداى كاروان، از سوى مكّه مى آيد. فرزدق تعجّب مى كند. امروز، هشتم ذى الحجّه است و فردا روز عرفات. پس چرا اين كاروان از مكّه بازمى گردد؟ فرزدق، لحظه اى ترديد مى كند. نكند امروز، روز هشتم نيست! ولى او اشتباه نكرده و امروز، هشتم ذى الحجّه است. پس چه شده، اينان چه كسانى هستند كه حج انجام نداده از مكّه برمى گردند؟ فرزدق پيش مى رود، و خوب نگاه مpنند. آنها مى خواهند تا يار و ياور امام زمان خود باشند. ـ پسرم، من ديگر خسته شده ام. در جاى مناسبى قدرى بمانيم و استراحت كنيم. ـ چشم، مادر! قدرى صبر كن. به زودى به منزلگاه صَفاح مى رسيم. آنجا كه برسيم استراحت مى كنيم. او فَرَزْدَق است كه همراه مادر خود از كوفه به سوى مكّه حركت كرده است. حتماً مى گويى فرزدق كيست؟ او يكى از شاعران بزرگ عرب است كه به خاندان پيامبرعلاقه زيادى دارد و شعرهاى بسيار زيبايى به زبان عربى در مدح اين خاندان سروده است. مادر او پير و ناتوان است، امّا عشق زيارت خانه خدا، اين سختى ها را براى او آسان مى كند. آنها تصميم مى گيرند كه در اين جا توقّف كنند.q همراه كاروان امام، به سوى كوفه به راه مى افتند. تاريخ همواره به معرفت اين سه نفر غبطه مى خورد. خوشا به حالشان كه در لحظه انتخاب بين حج و امام حسين(ع)، دوّمى را انتخاب كردند. آيا آنها را شناختى؟ يزيد بن ثُبَيْط و دو جوان او. آرى، از هزاران حاجى در آن سال هيچ نام و نشانى نمانده است، امّا نام اين حاجيان واقعى، براى هميشه باقى خواهد ماند. اين سه نفر اهل بصره هستند. آنها وقتى با خبر شدند كه امام در مكّه اقامت كرده است، بى قرار ديدن امام، دل به دريا زده و به سوى مكّه رهسپار شده اند، امّا آنها هم، مثل من و تو از حج و طواف خانه خدا دل مى كَنند و مى خواهند دور كعبه حقيقى طواف rى آييد؟ ـ ما از بصره آمده ايم و مى خواهيم به مكّه برويم. ـ سفر به خير. ـ آيا شما از امام حسين(ع) خبرى داريد. ما براى يارى او اين راه دور را آمده ايم. ـ خوش آمديد! اين كاروان امام حسين(ع) است كه به كوفه مى رود. تا نام امام حسين(ع) به گوش آنها مى رسد، غرق شادى و سرور مى شوند. نگاه كن! آنها سر به خاك مى نهند و سجده شكر به جا مى آورند كه سرانجام به محبوب خود رسيده اند. آنها براى عرض ادب و احترام، نزد امام مى روند. آنها در نزديكى مكّه، فكرِطواف و ديدن خانه خدا را از سر بيرون مى كنند. زيرا مى دانند كه كعبه حقيقى از مكّه بيرون آمده است. به همين جهت به زيبايى كعبه حقيقى دل مى بندند V كه از خزانه غيب، روزىِ تازه اى براى ما برساند. لبخند بر چهره پيامبر نمايان مى شود. او به مسلمانان وعده مى دهد كه به زودى خداوند روزى آنها را مى رساند. خورشيد غروب مى كند و هوا تاريك مى شود. هر شب گروهى تا صبح در اطراف اردوگاه نگهبانى مى دهند تا مبادا يهوديان شبيخون بزنند. امشب هم نوبت من و توست كه نگهبانى بدهيم. لشكريان در خيمه ها خوابيده اند. ما آتشى روشن كرده ايم تا قدرى گرم شويم. بگيريدش! نگذاريد فرار كند! اين صداى يكى از نگهبانان است. چه خبر شده است؟ يك سياهى آن طرف راه مى رود. همه شمشير مى كشند و به سوى او مى دوند. حتماً يكى از يهوديان است كه نقشه اى در سر دارد tو غذا در لشكر اسلام رو به اتمام است. در اين فصل زمستان چيزى جز علف براى خوردن پيدا نمى شود. بعضى از افراد به خاطر خوردن علف ها دچار بيمارى شده اند. هر روز صبح گلّه گوسفند از كنار ما عبور مى كند و ما با گرسنگى به آنها نگاه مى كنيم. ما براى جنگيدن، نياز به غذاى مقوّى داريم; امّا هيچ كس به آن گوسفندان، دست درازى نمى كند. * * * گروهى خدمت پيامبر مى رسند، و از او مى خواهند براى آذوقه و غذاى لشكر اسلام فكرى بكند. اگر اين طور پيش برود تا چند روز همه قدرت خود را از دست خواهيم داد. با ضعف و گرسنگى نمى توان به جنگ يهوديان رفت. پيامبر دست به دعا بر مى دارد و از خداوند مى خواهuه است يا نه؟ حتماً نگهبانانى كه بالاى قلعه ها هستند متوجّه جاى خالى آنها شده اند. بايد صبر كنيم ببينيم، براى جنگ به بيرون از قلعه خواهند آمد يا نه؟ ساعتى مى گذرد، هنوز هيچ خبرى نيست. جنگجويان يهود نمى خواهند از قلعه ها بيرون بيايند. آنجا را نگاه كن! درب قلعه باز مى شود و گلّه گوسفند همراه با همان چوپان سياه پوست بيرون مى آيد و درب قلعه بسته مى شود. گويا يهوديان يقين دارند كه پيامبر هرگز اين گوسفندها را غارت نخواهد كرد. گلّه گوسفند از كنار ما عبور مى كند و به سوى چراگاه مى رود. چند روز مى گذرد، يهوديان فعلاً خيال جنگ ندارند و درون قلعه هاى خود پناه گرفته اند. آذوقه vاشتند و به اينجا آمدند بايد پيش بينى مى كردند كه دشمن به طمع مال و ناموسشان به قبيله آنها حمله كند. اكنون با خيال راحت از مخفيگاه خود خارج مى شوم. خوب است اين خبر را براى لشكر اسلام ببرم. وقتى به اردوگاه مى رسم مى فهمم كه همه خوشحال هستند، آنها از فرار كردن قبيله غَطَفان با خبر هستند و خدا را شكر مى كنند. اين كار خدا بود كه آنها را از اين سرزمين فرارى داد. * * * هوا كاملاً روشن شده است. روز دوّمى است كه ما در سرزمين خيبر هستيم. پيامبر نيروهاى خود را آماده مى كند و همه مسلمانان در ستون هاى منظّم قرار مى گيرند. نمى دانم آيا خبر رفتن قبيله غَطَفان به يهوديان رسيدw غَطَفان! بيدار شويد! به قبيله ما حمله شده است، زنان و دختران ما را اسير كردند، اموال ما را به غارت بردند! بشتابيد خانواده خود را نجات دهيد!». چه خبر شده است؟ هنوز هوا تاريك است. چند ساعت ديگر تا صبح باقى است. جنگجويان غَطَفان سريع برمى خيزند و آماده حركت مى شوند. تا چشم به هم بزنى همه سوار اسب ها شده اند و به سوى قبيله خود حركت مى كنند. آيا لشكر اسلام به قبيله آنها حمله كرده است. خيلى بعيد است. پيامبر هيچ گاه شب به دشمن حمله نمى كند. پس چه خبر شده است؟ شايد يكى از قبيله هاى ديگر به آنها حمله كرده باشد. وقتى آنها زنان و كودكان و اموال خود را بدون هيچ نيروى دفاعى باقى گذzنامه هاى اهل كوفه بر آن بود را نزديك بياورند. سپس مى فرمايد: «پسرم! بار اين شتر، دوازده هزار نامه است كه مردم كوفه براى من نوشته اند تا مرا يارى كنند». كودك با شنيدن اين سخن، خوشحال شده و لبخند مى زند. سپس او براى امام دست تكان مى دهد و خداحافظى مى كند. كاروان همچنان به حركت خود ادامه مى دهد. *** غروب يكشنبه بيستم ذى الحجّه است. اكنون دوازده روز است كه در سفر هستيم. كاروان به منزلگاه «شُقُوق» مى رسد. بركه آب، صفاى خاصّى به اين منزلگاه داده است. نگاه كن! يك نفر از سوى كوفه مى آيد. امام مى خواهد او را ببيند تا از كوفه خبر بگيرد. ـ اهل كجا هستى؟ ـ اهل كوفه ام. ـ مرد{ آنجا را چگونه يافتى؟ ـ دل هاى مردم با شماست، امّا شمشيرهاى آنها با يزيد. ـ هر آنچه خداى بزرگ بخواهد، همان مى شود. ما به آنچه خداوند برايمان مقدّر نموده است، راضى هستيم. آرى، امام حسين(ع)، باخبر مى شود كه يزيد به ابن زياد نامه نوشته و از او خواسته است تا كوفه را آرام كند و اينك ابن زياد، آن جلاّد خون آشام به كوفه آمده است و مردم را به بيعت با يزيد خوانده است. ابن زياد براى اينكه خوش خدمتى خود را به يزيد ثابت كند، لشكر بزرگى را به مرزهاى عراق فرستاده است. آن لشكر راه ها را محاصره كرده اند و هر رفت و آمدى را كنترل مى كنند. آن مرد عرب، اين خبرها را مى دهد و از ما جدا مى شد. اين خبرها همه را نگران كرده است. به راستى، در كوفه چه خبر است؟ مسلم بن عقيل در چه حال است؟ آيا مردم پيمان خود را شكسته اند؟ معلوم نيست اين خبر درست باشد. آرى اگر اين خبر درست بود، حتماً مسلم بن عقيل نماينده امام، از كوفه بازمى گشت و به امام خبر مى داد. ما سخن امام را فراموش نكرده ايم كه وقتى مسلم مى خواست به كوفه برود، به او فرمود: «اگر مردم كوفه را يار و ياور ما نيافتى با عجله بازگرد». پس چرا از مسلم هيچ خبرى نيست؟ چرا از قَيْس هيچ خبرى نيامد؟ اكنون اين دو فرستاده امام، كجا هستند و چه مى كنند؟ بخش 6 صداى گريه همه بلند مى شود. امام، برادرانِ مسلم را به حضور طلبيده و به آنان مى فرمايد: ـ اكنون كه مسلم شهيد شده است، نظر شما چيست؟ ـ به خدا قسم ما از اين راه بازنمى گرديم. ما به سوى كوفه مى رويم تا انتقام خون برادرمان را بگيريم و يا اينكه به فيض شهادت برسيم. آرى! شهادت مظلومانه و غريبانه مسلم دل همه را به درد آورده است. ياران امام، مصمّم تر از قبل به ادامه راه مى انديشند. مگر مسلم چه گناهى كرده بود كه بايد او را چنين غريبانه و مظلومانه به شهادت برسانند. جانم به فدايت، اى مسلم! بعد از تو زندگى دنيا را چه سود. ما مى آييم تا راه تو بى رهرو نماند. *** عصر روز چهارشن| مى شناختيم. او از قبيله ما و مردى راستگوست. او به ما خبر داد كه مسلم بن عقيل... بغض در گلو، اشك در چشم... همه نفس ها در سينه حبس شده است! آنها چنين ادامه مى دهند: «مسلم بن عقيل در كوفه غريبانه كشته شده است. آن اسب سوار ديده است كه پيكر بى جان او را در كوچه هاى كوفه به زمين مى كشيدند». نگاه ها متوجّه امام است. همه مبهوت مى شوند. آيا اين خبر راست است؟ امام سر خود را پايين مى اندازد و سه بار مى گويد: «إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّـآ إِلَيْهِ رَاجِعُون. خدا مسلم و هانى را رحمت كند». قطرات اشك به آرامى بر گونه هاى امام سرازير مى شود. صداى گريه امام به گوش همه مى رسد. بغض همه مى تركد و} غم است. به يكى از آنها رو مى كنى و مى گويى: «چه شده است؟ آخر حرفى بزنيد». همه نگاه ها متوجّه مُنذر و عبدالله است. گويا آنها مى خواهند خصوصى با امام سخن بگويند و منتظرند تا دور امام خلوت شود. امام نگاهى به ياران خود مى كند و مى فرمايد: ـ من هيچ چيز را از ياران خود پنهان نمى كنم. هر خبرى داريد در حضور همه بگوييد. ـ آيا شما آن اسب سوارى را كه ديروز از كوفه مى آمد ديديد؟ ـ آرى. ـ آيا از او سؤالى پرسيديد؟ ـ ما مى خواستيم از او در مورد كوفه خبر بگيريم. ولى او مسير خود را تغيير داد و به سرعت از ما دور شد. ـ وقتى ما با او روبرو شديم از او در مورد كوفه سؤال كرديم. ما آن اسب سوار را~افران وجود دارد. با تاريك شدن هوا همه به خيمه هاى خود مى روند، مگر جوانانى كه مسئول نگهبانى هستند. آنجا را نگاه كن! دو اسب سوار به اين طرف مى آيند. به راستى، آنها كيستند كه چنين شتابان مى تازند؟ گويا از مكّه مى آيند. آنها فرسنگ ها راه را به عشق پيوستن به اين كاروان طى كرده اند. نام آنها عبدالله و مُنذر است. آنها وارد خيمه امام مى شوند. خدمت امام مى رسند و دست آن حضرت را مى بوسند. ببين! آنها چقدر خوشحال اند كه به آرزوى خود رسيده اند. خدايا! شكر. خداى من! اين دو آرام آرام اشك مى ريزند. من گمان مى كنم كه اينها از شدت خوشحالى گريه مى كنند، امّا نه، اين اشك شوق نيست. اين اشك شناختم. آن حضرت نيز كمى توقّف كرد تا من به او برسم. گمان مى كنم كه او مى خواست در مورد كوفه از من خبر بگيرد، امّا من راه خود را تغيير دادم. ـ چرا اين كار را كردى؟ ـ من چگونه به امام خبر مى دادم كه كوفيان، نماينده تو را شهيد كرده اند. آيا به او بگويم كه سر مسلم را براى يزيد فرستاده اند؟ من نمى خواستم اين خبر ناگوار را به امام بدهم. مرد عرب اين را مى گويد و از آنها جدا مى شود. او مى رود و در دل بيابان، ناپديد مى شود. *** اكنون غروب روز سه شنبه، بيست و دوم ذى الحجّه است و كاروان حسينى در منزلگاه «ثَعْلبيّه» منزل كرده است. اين جا بيابانى خشك است و فقط يك چاه آب براى مرايت بگويم كه مسلم در شب عرفه در كوچه هاى كوفه تنها و غريب ماند و روز عرفه نيز، همه مردم او را تنها گذاشتند. نه تنها او را تنها گذاشتند بلكه به يارى دشمن او نيز، رفتند و از بالاى بام ها به سر و صورتش سنگ زدند و آتش به طرف او پرتاب كردند. فرداى آن روز بعد از ساعتى جنگ نابرابر در كوچه ها، مسلم را دستگير كردند و او را بر بام قصر كوفه بردند و سرش را از بدن جدا كردند. مرد عرب آماده رفتن مى شود. او هم بر غربت مسلم اشك مى ريزد. ـ صبر كن! گفتى كه ديروز كاروان امام حسين(ع) را ديده اى; آيا تو اين خبر را به امام داده اى يا نه؟ ـ راستش را بخواهيد ديروز وقتى به آنها نزديك شدم، آن حضرت ريان بىوفايى كردند. از آن روزى كه ابن زياد به كوفه آمد ناگهان همه چيز عوض شد. ابن زياد وقتى كه فهميد مسلم در خانه هانى منزل دارد، با مكر و حيله، هانى را به قصر كشاند و او را زندانى كرد و هنگامى كه مسلم با نيروهاى خود براى آزادى هانى قيام كرد، ابن زياد با نقشه هاى خود موفق شد مردم را از مسلم جدا كند. ـ چگونه هجده هزار نفر بىوفايى كردند؟ ـ آنها شايعه كردند كه لشكر يزيد در نزديكى هاى كوفه است. با اين فريب مردم را دچار ترس و وحشت كردند و آنها را از مسلم جدا كردند. سپس با سكّه هاى طلا، طمع كاران را به سوى خود كشاندند. خدا مى داند چقدر سكّه هاى طلا بين مردم تقسيم شد. همين قدر ب ـ آرى، اگر زود حركت كنيد و با سرعت برويد، مى توانيد شب كنار او باشيد. ـ خدا خيرت دهد كه اين خبر خوش را به ما دادى. ـ امّا من خبرهاى بدى هم از كوفه دارم. ـ خبرهاى بد! ـ آرى! كوفه سراسر آشوب است. مردم پيمان خود را با مسلم شكستند و مسلم را به قتل رساندند. به خدا قسم، من با چشم خود ديدم كه پيكرِ بدون سر او را در كوچه هاى كوفه برزمين مى كشيدند در حالى كه سر او را براى يزيد فرستاده بودند. ـ (إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّـآ إِلَيْهِ رَاجِعُون). بگو بدانيم چه روزى مسلم شهيد شد؟ ـ دوازده روز قبل، روز عرفه. ـ مگر هجده هزار نفر با او بيعت نكرده بودند، پس آنها چه شدند و كجا رفتند؟ ـ كوف حسين(ع) را مى گيرند. آيا شما مى دانيد امام حسين از كدام ط(ع)رف رفته است؟ آنها در دل اين بيابان ها در جستجوى مولايشان امام حسين(ع) هستند. هوا طوفانى مى شود و گرد و غبار همه جا را فرا مى گيرد. در ميان گرد و غبار، اسب سوارى از دور پيدا مى شود. او از راه كوفه مى آيد. منذر به دوستش مى گويد: «خوب است از او در مورد امام حسين(ع) سؤال كنيم». آنها نزديك مى روند. او را مى شناسند. او همشهرى آنها و از قبيله خودشان است. ـ همشهرى! بگو بدانيم تو در راهى كه مى آمدى حسين(ع) را ديدى؟ ـ آرى! من ديروز كاروان او را ديدم. او اكنون با شما يك منزل فاصله دارد. ـ يعنى فاصله ما با حسين(ع) فقط يك منزل است زُهير درخواست همسرش را قبول مى كند و هر دو به كاروان كربلامى پيوندند. *** آيا به امام حسين(ع) خواهيم رسيد؟ اين سوالى است كه ذهن مُنْذر را مشغول كرده است. او اهل كوفه است و از بيعت مردم كوفه با مسلم بن عقيل خبر دارد و اينك براى حج، به مكّه آمده است. مُنْذر وقتى شنيد كه كاروان امام حسين(ع) مكّه را ترك كرده و او بى خبر مانده است، غمى بزرگ بر دلش نشست. آرزوى او اين بود كه در ركاب امام خويش باشد. به همين دليل، اعمال حج خود را سريع انجام داد و همراه دوست خود عبدالله بن سليمان راه كوفه را در پيش گرفت. اين دو، سوار بر اسب روز و شب مى تازند و به هر كس كه مى رسند، سراغ امامد: ـ تو برايم عزيز بودى و وفادار. ولى من به سفرى مى روم كه بازگشتى ندارد. عشقى مقدّس در وجودم كاشانه كرده است. براى همين مى خواهم تو را طلاق بدهم تا آزاد باشى و نزد خاندان خود بروى. تو ديگر مرا نخواهى ديد. من به سوى شهادت مى روم. ـ مى خواهى مرا طلاق بدهى؟ آن روز كه عشق حسين به سينه نداشتى اسير تو بودم. اكنون كه حسينى شده اى چرا اسير تو نباشم؟ چه زود همه چيز را فراموش كرده اى. اگر من نبودم، تو كى عاشق حسين مى شدى! حالا اين گونه پاداش مرا مى دهى؟ بگذار من هم با تو به اين سفر بيايم و كنيز زينب باشم. زُهير به فكر فرو مى رود. آرى! اگر اشك همسرش نبود او هرگز حسينى نمى شد. سرانجامهيچ كس نمى داند. اكنون ديگر زُهير، حسينى مى شود. نگاه كن! زُهير به سوى خيمه خود مى آيد. او منقلب است و اشك در چشم دارد. خدايا، در درون زُهير چه مى گذرد؟ به غلام خود مى گويد: «زود خيمه مرا برچين و وسايل سفرم را آماده كن. من مى خواهم همراه مولايم حسين بروم». زُهير با خود زمزمه عشق دارد. او ديگر بى قرار است. شوق دارد و اشك مى ريزد. همسر زُهير در گوشه اى ايستاده است و بى هيچ سخنى فقط شوهر را نظاره مى كند، امّا زُهير فقط در انديشه رفتن است. او ديگر هيچ كس را نمى بيند. همسر زُهير خوشحال است، امّا در درون خود غوغايى دارد. ناگهان نگاه زُهير به همسرش مى افتد. نزد او مى آيد و مى گو او مى بيند. از روزى كه همسرش به خانه او آمده، چيزى از او درخواست نكرده است. اين تنها خواسته همسر اوست. اكنون او در جواب همسرش مى گويد: «باشد، ديگر اين طور نگاهم نكن! دلم را به درد نياور! مى روم». زُهير از جا برمى خيزد. گل لبخند را بر صورت همسرش مى بيند و مى رود، امّا نمى داند چه خواهد شد. او فاصله بين خيمه ها را طى مى كند و ناگهان، امامِ مهربانى ها را مى بيند كه به استقبال او آمده و دست هاى خود را گشوده است...گرمى آغوش امام و يك دنيا آرامش! لحظه اى كوتاه، نگاه چشمانش به نگاه امام گره مى خورد. نمى دانم اين نگاه با قلب زُهير چه مى كند. به راستى، او چه ديد و چه شنيد و چه گفت؟  مى خواند». همسر زُهير نگران است. چرا شوهرش جواب نمى دهد. دست زُهير مى لرزد. قلبش به تندى مى تپد. او در دو راهى رفتن و نرفتن مانده است كه كدام را انتخاب كند. عرق سرد بر پيشانى او مى نشيند. اين همان لحظه اى است كه از آن مى ترسيد. اكنون همسر زُهير فرصت را غنيمت مى شمارد و با خواهش به او مى گويد: ««مرد، با تو هستم، چرا جواب نمى دهى؟ حسينِ فاطمه تو را مى خواند و تو سكوت كرده اى؟ برخيز! ديدن حسين كه ضرر ندارد. برخيز و مرد باش! مگر غربت او را نمى بينى». زُهير نمى داند كه چرا نمى تواند در مقابل سخنان همسرش چيزى بگويد. او به چشمان همسرش نگاه مى كند و اشكِ التماس را در قاب چشمان پاچه كارى از من بر مى آيد؟ شوهرم كه حرف مرا نمى پذيرد. خدايا! چه مى شود كه همسرم را عاشق حسين(ع) كنى! خدايا! اين كاروان سعادت از كنارمان مى گذرد. نگذار كه ما بى بهره بمانيم. ساعتى مى گذرد. امام حسين(ع) نگاهش به خيمه زُهير مى افتد: ـ آن خيمه كيست؟ ـ خيمه زُهير است. ـ چه كسى پيام مرا به او مى رساند؟ ـ آقا! من آماده ام تا به خيمه اش بروم. ـ خدا خيرت بدهد. برو و سلام مرا به او برسان و بگو كه فرزند پيامبر، تو را مى خواند. فرستاده امام حركت مى كند. زُهير همراه همسرش سر سفره غذا نشسته است. مى خواهد اوّلين لقمه غذا را به دهان بگذارد كه اين صدا را مى شنود: «سلام اى زُهير! حسين تو را فربه اين جا مى رسد. زُهير با ناراحتى وارد خيمه مى شود و به همسرش مى گويد: «نمى خواستم هرگز با حسين هم منزل شوم، امّا نشد. از خدا خواستم هرگز او را نبينم، امّا نشد». همسر زُهيْر از سخن شوهرش تعجّب مى كند و چيزى نمى گويد. ولى در دل خود به شوهرش مى گويد: «آخر تو چه مسلمانى هستى كه تنها يادگار پيامبرت را دوست ندارى؟»، امّا نبايد الان با شوهرش سخن بگويد. بايد صبر كند تا زمان مناسب فرا رسد. وقتى همسر زُهيْر زينب(س) را مى بيند، دلباخته او مى شود و از خدا مى خواهد كه همراه زينب(س) باشد. او مى بيند كه امام حسين(ع) ياران كمى دارد. او آرزو دارد كه شوهرش از ياران آن حضرت بشود. به راستى به، بيست و سوم ذى الحجّه است. ما به منزلگاه «زُباله» رسيده ايم. تقريباً بيش از نيمى از راه را آمده ايم. امام دستور توقّف در اين منزل را مى دهد و خيمه ها برپامى شود. همسفرم! آنجا را نگاه كن! اسب سوارى از سوى كوفه مى آيد و با خود نامه اى دارد. او خدمت امام مى رسد و مى گويد: «نام من اياس است. چهار روز قبل، ابن اشعث فرمانده نيروهاى ابن زياد اين نامه را به من داد تا براى شما بياورم». من با تعجّب از او مى پرسم چطور شده است كه فرمانده نيروهاى ابن زياد، براى امام حسين(ع) نامه نوشته است؟ نزديك او مى روم و در اين مورد از او سؤال مى كنم. او مى گويد: «وقتى كه مسلم به مرگ خود يقين پيدا كرد از ابن اشعث (فرمانده نيروهاى ابن زياد) خواست تا نامه اى را براى حسين بنويسد و او را از حوادث كوفه با خبر كند. ابن اشعث چون به مسلم قول داده بود به قول خود وفا كرد و مرا مأمور كرد تا اين نامه را براى حسين بياورم». امام نامه را بازمى كند و آن را مى خواند. ابن اشعث نوشته است كه مسلم در آخرين لحظه هاى زندگى خود، اين پيام را براى امام حسين(ع) داشته است: «من در دست دشمنان اسير شده ام و مى دانم كه ديگر شما را نمى بينم. اى مولاى من! اهل كوفه به من دروغ گفتند». اشك امام جارى مى شود. آرى! حقيقت دارد، مسلم يار باوفاى امام، مظلومانه شهيد شده است. امام در حالى كه اشك از ديدگانش جارى است، رو به آسمان مى كند و مى گويد: «خدايا! شيعيان مرا در جايگاهى رفيع مهمان نما و همه ما را در سايه رحمت خود قرار بده». *** خبر آمدن قاصد ابن اشعث، در ميان كاروان پخش مى شود. اگر يادت باشد برايت گفتم كه عدّه اى از مردم به هوس رياست و مال دنيا با ما همراه شده بودند. آنها از ديروز كه خبر شهادت مسلم را شنيده اند دو دل شده اند. آنها نمى دانند چه كنند؟ اگر تو هواى وصال يار دارى بايد تا پاى جان وفادار باشى. اين مردم، مدّتى با امام حسين(ع) همراه بوده اند. با آن حضرت بيعت كرده اند و به قول خودمان نان و نمك امام حسين(ع) را خورده اند، امّا مشكل اين است كه اينها از مرگ مى تر سخنرانى كند براى همين بالاى منبر مى رود و مى گويد: «اى مردم! همانا حسن بن على خود را شايسته رهبرى مسلمانان نمى دانست و براى همين امر رهبرى و خلافت را به من واگذار كرد زيرا مرا شايسته اين مقام مى دانست». آرى، معاويه مى داند كه صلح امام حسن(ع) يك نوع كناره گيرى محسوب مى شود و او مى خواهد هر طور شده يك تأييد از آن حضرت براى حكومت خود بگيرد. امّا او نمى داند كه امام حسن(ع)، هيچ گاه نخواهد گذاشت او به اين هدف خود برسد. تا سخن معاويه به اينجا مى رسد امام حسن(ع) از جاى خود بلند مى شود و چنين مى گويد: «اى مردم! شما مى دانيد كه من فرزند رسول خدا هستم، من از پيامبر هستم و پيامبر از من است. آيا آيه تطهير را فراموش كرده ايد؟ آن روزى كه پيامبر، من، پدر و مادر و برادرم را در زير عباى خود جمع كرد و رو به آسمان كرد و فرمود: "خدايا! اينان، خاندان من هستند از تو مى خواهم هر گونه پليدى را از ايشان دور گردانى" و اين گونه بود كه خدا اين آيه را را نازل كرد: «و خداوند مى خواهد شما خاندان را از هر پليدى پاك كند». سخن امام حسن(ع) ادامه پيدا مى كرد: «امروز، چه شده است كه معاويه خيال مى كند من او را شايسته خلافت دانسته و خود را سزاوار اين مقام نمى دانم؟ اى مردم، معاويه، دروغ مى گويد، خاندان پيامبر به حكم قرآن، شايستگى خلافت و رهبرى مسلمانان را دارند. امّا بعد از وف3ات پيامبر، مسلمانان همواره به خاندان پيامبرشان ظلم و ستم نموده اند. امّت اسلام با چشم خود ديدند كه پيامبر در روز غدير خم، پدر مرا به عنوان جانشين خود معين نمود امّا از پدر من روى گردانيدند و با ديگرى بيعت نمودند». معاويه از اين كه امام حسن(ع) اين گونه دارد حقايق را براى مردم بيان مى كند به وحشت مى افتد. آرى، امروز در پاى منبر، بزرگان شام نشسته اند، اهل شام تاكنون چنين سخنانى را نشنيده اند، ديگر صلاح نيست كه اهل شام حقايق را بشنوند. اهل شام خيال مى كنند كه حضرت على(ع) نماز هم نمى خوانده; امّا امروز مى شنوند كه حضرت على(ع) و امام حسن(ع) به حكم قرآن معصوم هستند و خدا آنه او مخالفت نكنيد و از قبول ولايت او، سرپيچى نكنيد. اى مردم! آيا مى دانيد على، اوّلين كسى بود كه به من ايمان آورد؟ آيا آن روز را به ياد مى آوريد كه فقط من و على، به خداى يگانه ايمان داشتيم و هيچ كس همراه ما نبود؟ اى مردم! على كسى است كه بارها و بارها در مقابل دشمنان، جان خويش را به خطر انداخته است، على، پيش من از همه، عزيزتر است، او يارى كننده دين خدا و هدايت كننده شماست. اى مردم! بدانيد كه عترت و خاندان هر پيامبرى از نسلِ خود او بوده است، امّا عترت و خاندان من از نسلِ على مى باشد. راه مستقيم را به شما نشان مى دهم، بدانيد كه على و فرزندان او، راه مستقيم هستند. مردم! خدسند. اينان عاشقان دنيا هستند و براى همين نمى توانند به سفر عشق بيايند. در اين راه بايد مانند مسلم همه چيز خود را فداى امام حسين(ع) كرد. ولى اين رفيقان نيمه راه، سوداى ديگرى دارند. آنها با خود مى گويند: «عجب كارى كرديم كه با اين كاروان همراه شديم». امام تصميم دارد كه براى ياران و همراهان خود مطالبى را بازگو كند. همه افراد جمع مى شوند و منتظر شنيدن سخنان امام هستند. امام چنين مى فرمايد: «اى همراهان من! بدانيد كه مردم كوفه ما را تنها گذاشته اند. هر كدام از شما كه مى خواهد برگردد، برگردد و هر كس كه طاقت زخم شمشيرها را دارد بماند». سخن امام خيلى كوتاه و واضح است و همه كارونيان پيام آن حضرت را فهميدند. اين كاروان راهى سفر خون و شهادت است! همسفر عزيز! نمى دانم از تو بخواهم طرف راست را نگاه كنى يا طرف چپ را. ببين! چگونه ما را تنها مى گذارند و به سوى دنيا و زندگانى خود مى روند. هر سو را مى نگرى گروهى را مى بينى كه مى رود. عاشقان دنيا بايد از اين كاروان جدا شوند. اينكه امروز فقط حسينى باشى مهم نيست. مهم اين است كه تا آخر حسينى باقى بمانى! اكنون از آن همه اسب سوار، فقط سى و سه نفر مانده اند. تعجّب نكن. فقط سى و سه نفر. شايد بگويى كه من شنيده ام كه امام حسين(ع) هفتاد و دو ياور داشت. آرى! درست است، ديگر ياران بعداً به امام حسين(ع) مى پيوندند. بخش 7 كه پنج روز قبل، شيعه شده و به كاروان عشق پيوسته است. چه شده كه او اين قدر عوض شده و اين گونه، گوى سبقت را از همه ربوده است و از عشق و وفادارى خود سخن مى گويد. اكنون نوبت بُرَير است، او از جا برمى خيزد. آيا او را مى شناسى؟ او معلّم قرآن كوفه است. محاسن سفيد و قامت رشيدش را نگاه كن! او چنين مى گويد: «اى فرزند پيامبر! خداوند بر ما منّت نهاده كه افتخار شمشير زدن در ركاب تو را نصيب ما كرده است. ما آماده ايم تا جانمان را فداى شما كنيم». اشك در چشمان اين پيرمرد حلقه زده است. آرى! او خوب مى داند كه در تاريخ، ديگراين صحنه تكرار نخواهد شد كه تمام حقيقت، اين گونه غريب بماند. بخش 8ن! بيا كه ما همه، سرباز تو هستيم». اكنون كه ابن زياد خون آشام، به كوفه آمده است و قصد دارد كه ياران امام حسين(ع) را قتل عام كند، كيست كه حسينى باقى بماند؟ اين جاست كه دين داران ناياب مى شوند. بعد از سخنان امام، اكنون نوبت ياران است تا سخن بگويند. اين زُهير است كه برمى خيزد با اين كه فقط پنج روز است كه حسينى شده، امّا اوّلين كسى است كه سخن مى گويد: «اى حسين! سخنان تو را به جان شنيديم. به خدا قسم اگر قرار باشد ميان زندگانى جاويد دنيا و كشته شدن در راه تو، يكى را انتخاب كنيم، همانا كشته شدن را انتخاب خواهيم كرد». چه كلام زيبا و دلنشينى! هيچ كس باور نمى كند اين همان كسى استه افتخار خود مى دانم و سازش با ستمگران را مايه خوارى و ذلّت». سخن امام، همه چيز را روشن مى كند. امام به سوى شهادت مى رود و هرگز با يزيد سازش نخواهد كرد. امام از يارى مردم كوفه نااميد شده است. آرى! مردم كوفه به دروغ ادّعاى مسلمانى كردند. آن روزى كه آنها به امام نامه نوشتند تا امام به كوفه بيايد هنوز ابن زياد در كار نبود. شهر آرام بود و هر كس براى اينكه خودش را آدم خوبى معرّفى كند به امام نامه مى نوشت. شايد چشم و هم چشمى هم شده بود. آن محلّه پانصد نامه نوشته اند پس ما بايد ششصد نامه بنويسيم. ما نبايد در مقابل آنها كم بياوريم. آرى، دوازده هزار نامه براى امام نوشتند: «اى حسا او حاضر به تسليم نشد. من نيز با لشكر او را تعقيب مى كنم». شمشيرها در غلاف ها قرار مى گيرد و آرامش بر همه جا حكم فرما مى شود. كودكان اشك چشم خود را پاك مى كنند. *** ما آماده حركت هستيم، امّا نه به سوى كوفه و نه به سوى مدينه. پس به كجا؟ خدا مى داند. ما قرار است راه بيابان را پيش گيريم تا ببينيم چه مى شود. امام قبل از حركت، با ياران خود سخن مى گويد: «همه مردم، بنده دنيا هستند و ادّعاى مسلمانى مى كنند، امّا زمانى كه امتحان پيش آيد دين داران اندك و ناياب مى شوند. ببينيد چگونه حق مرده است و باطل زنده شده است. امروز مؤمن بايد مشتاق شهادت باشد. بدانيد من امروز مرگ را ماي دوخته است و با خود مى گويد: «خدا كند امام اين پيشنهاد را بپذيرد». او باور نمى كند كه امام هرگز با يزيد بيعت نخواهد كرد. او خيال مى كند اكنون كه اهل كوفه پيمان خود را شكسته اند و امام بدون يار و ياور مانده است، با يزيد سازش خواهد كرد. اگر امام، سخن حُرّ را قبول نكند و نخواهد به سوى مدينه بازگردد، بايد با اين لشكر وارد جنگ شود، ولى امام نمى خواهد آغاز كننده جنگ باشد. امام براى جنگ نيامده است. اكنون كه حُرّ نيز، دست به شمشير نبرده و اين پيشنهاد را داده است، امام سخن او را مى پذيرد. حُرّ اين نامه را براى ابن زياد مى نويسد: «من در نزديكى هاى كوفه به كاروان حسين رسيدم، امّ آماده جنگ مى شوند و منتظرند كه دستور حمله صادر شود. نگاه كن! حُرّ، سر به زير انداخته و سكوت كرده است. او در فكر است كه چه كند. عرق بر پيشانى او نشسته است. او به امام رو مى كند و مى گويد: «اى حسين! هر مسلمانى اميد به شفاعت جدّ تو دارد. من مى دانم اگر با تو بجنگم، دنيا و آخرتم تباه است، امّا چه كنم مأمورم و معذور!». امام به سخنان او گوش فرا مى دهد. حُرّ، دوباره سكوت مى كند. ناگهان فكرى به ذهن او مى رسد و به امام پيشنهاد مى دهد: «شما راهى غير از راه كوفه و مدينه را در پيش بگير و برو تا من بهانه اى نزد ابن زياد داشته باشم و نامه اى به او بنويسم و كسب تكليف كنم». حُرّ به امام چشمست؟ امام دست به شمشير مى برد و در حالى كه با تندى به حرّ نگاه مى كند، فرياد برمى آورد: ـ مادرت به عزايت بنشيند. از ما چه مى خواهى؟ ـ اگر فرزند فاطمه نبودى، جوابت را مى دادم، امّا چه كنم كه مادر تو دختر پيامبر من است. من نمى توانم نام مادر تو را جز به خوبى ببرم. ـ از ما چه مى خواهى؟ ـ مى خواهم تو را نزد ابن زياد ببرم. ـ به خدا قسم، هرگز همراه تو نمى آيم. ـ به خدا قسم من هم شما را رها نمى كنم. ـ پس به ميدان مبارزه بيا! آيا حسين را از مرگ مى ترسانى؟ ياران امام، شمشيرهاى خود را از غلاف بيرون مى آورند. عبّاس، على اكبر، عَون، جعفر وهمه ياران امام به صف مى ايستند. لشكر حُرّ همرمى گرديم! گويا شهر كوفه، شهر نيرنگ شده است. آنها خودشان ما را دعوت كرده اند و اكنون مى خواهند ما را تحويل دشمن دهند. كاروان حركت مى كند. صداى زنگ شترها سكوت صحرا را مى شكند. همسفرم، نگاه كن! اين جا سه مسير متفاوت وجود دارد. راه سمت راست به سوى كوفه مى رود، راه سمت چپ به كربلا و راهى هم كه ما در آن هستيم، به مدينه مى رسد. ما به سوى مدينه برمى گرديم. چند قدمى برنداشته ايم كه صدايى مى شنويم: «راه را بر حسين ببنديد!». اين دستور حرّ است! هزار سرباز جنگى هجوم مى برند و راه بسته مى شود. هياهويى مى شود. ترس به جان بچّه ها مى افتد. سربازان با شمشيرها جلو آمده اند. خداى من چه خبر ا >e55?    55هفته مصيبت 29 صفر تا 5 ربيع الاول 23 ـ نقشه ابوسفيان: روز 29 ماه صفر، سه شنبه ابوسفيان به سوى على(ع) مى آيد و مى گويد: «اى على ! مردم در سقيفه با ابوبكر بيعت كرده اند ، همه ما آماده هستيم تا تو را در راه جنگ با آنها يارى كنيم ». ابوسفيان كسى است كه براى كشتن پيامبر ، جنگ بدر و اُح|65e    =6روز هجوم اصلى 5 ربيع الأ#'45E    34روز دوشنبه روز 28 ماه صفر 10 ـ وعده ديدار پيامبر ، دخترش را نزد خود فرا مى خواند و با او سخن مى گويد . نمى دانم چه مى شود كه ناگهان لبخند بر صورت فاطمه(س)  \\p35G    C3هفته اشك و فتنه 22 صفر تا 28 صفر 1 ـ شدت يافتن بيمارى پيامبر: روز 22 ماه صفر، سه شنبه صداى اذان مغرب به گوش مى رسد و مردم در مسجد منتظر آمدن پيامبر هستند تا نماز را با آن حضرت بخوانند . امّا هر چه صبر مى كنند از پيامبر خبرى نمى شود ، گويا حال پيامبر بدتر شده است . على(ع) به مسجد مى آيد و در محراب مى ايستد و مردم پشت سر او نماز مى خوانند . 2 ـ نقشه و نقش عايشه: روز 22 ماه صفر، سه شنبه ابوبكر و عمر در اردوگاه اُسامه مى باشد ، وقتى كه او مى خواست از مدينه برود نزد دختر خود ، عايشه رفت و به ارهاى خود را پايين گرفته اند. فرمانده غرق حيرت است. اين ديگر چه معمّايى است؟ حُرّ پس از كمى تأمل به امام حسين(ع) مى گويد: «من كه براى تو نامه ننوشته ام و در حال حاضر نيز، مأموريّت دارم تا تو را نزد ابن زياد ببرم». حُرّ راست مى گويد. او امام را به كوفه دعوت نكرده است. اين مردم نامرد كوفه بودند كه نامه نوشتند و از امام خواستند كه به كوفه بيايد. امام نگاه تندى به حُرّ مى كند و مى فرمايد: «مرگ از اين پيشنهاد بهتر است» و آن گاه به ياران خود مى فرمايد: «برخيزيد و سوار شويد! به مدينه برمى گرديم». *** زن ها و بچّه ها بر كجاوه ها سوار شده و همه آماده حركت مى شوند. ما داريم بسوى خود دعوت نكرده ايد؟ اگر شما مرا نمى خواهيد من از راهى كه آمده ام بازمى گردم». حُرّ پيش مى آيد و مى گويد: «اى حسين! من نامه اى به تو ننوشته ام و از اين نامه ها كه مى گويى خبرى ندارم». امام دستور مى دهد دو كيسه بزرگ پر از نامه را بياورند و آنها را در مقابل حُرّخالى كنند. خداى من، چقدر نامه! دوازده هزار نامه!! يعنى اين همه نامه را همشهريان من نوشته اند. پس كجايند صاحبان اين نامه ها؟ حُرّ جلوتر مى رود. تعدادى از نامه ها را مى خواند و با خود مى گويد: «واى! من اين نام ها را مى شناسم. اينها كه نام سربازان من است!». آن گاه سرش را بالا مى گيرد و نگاهى به سربازان خود مى كند. آنها ست كه شما مرا دعوت كرده بوديد. مگر شما نگفته ايد كه ما رهبر و پيشوايى نداريم. مگر مرا نخوانده ايد تا امام شما باشم. اگر امروز هم بر سخنان خود باقى هستيد من به شهرتان مى آيم و اگر اين را خوش نداريد و پيمان نمى شناسيد، من بازمى گردم». سكوت پر معنايى همه جا را فرا گرفته است. امام رو به حُرّ مى كند: ـ مى خواهى با ياران خود نماز بخوانى؟ ـ نه، ما با شما نماز مى خوانيم. لشكر حُرّ به دستور او پشت سر امام به نماز مى ايستند. آفتاب گرم و سوزان بيابان، همه را بى تاب كرده است. همه به سايه اسب هاى خود پناه مى برند. بار ديگر صداى امام در اين صحرا مى پيچد: «اى مردم كوفه! مگر شما مرا به شكى در دست گرفته است و به اين مردم آب مى دهد. اين دستور امام است: «يال داغ اسب ها را نيز خنك كنيد». به راستى، تو كيستى كه به دشمن خود نيز، اين قدر مهربانى مى كنى؟ اين لشكر براى جنگ با تو آمده اند، امّا تو از آنها پذيرايى مى كنى! اى حسين! اى درياى عشق و مهربانى! وقت نماز ظهر است. امام يكى از ياران خود به نام حَجّاج بن مَسْروق را فرا مى خواند و از او مى خواهد كه اذان بگويد. فضاى سرزمين ذو حُسَم پر از آرامش مى شود و همه به نداى اذان گوش مى دهند. سپاه حُرّ آماده نماز شده اند. امام را مى بينند كه به سوى آنها مى رود و چنين مى گويد: «اى مردم! اگر من به سوى شهر شما مى آيم براى اين فر جنگ جو نزديك مى شود. امام از آنها مى پرسد: ـ شما كيستيد؟ ـ ما سپاه كوفه هستيم. ـ فرمانده شما كيست؟ ـ حُرّ رياحى. ـ اى حُرّ! آيا به يارى ما آمده اى يا به جنگ ما؟ ـ به جنگ شما آمده ام. ـ لا حولَ و لا قوّةَ الا بالله. سپاه حُرّ تشنه هستند. گويا مدّت زيادى است كه در بيابان ها در جستجوى ما بوده اند. اينها نيروهاى گشتى ابن زياداند، من مى خواهم در دلم آنها را نفرين كنم. آنها آمده اند تا راه را بر ما ببندند. گوش كن! اين صداى امام حسين(ع) است: «به اين لشكر آب بدهيد، اسب هاى آنها را هم سيراب كنيد». ياران امام مَشك ها را مى آورند و همه آنها را سيراب مى كنند. خودامام حسين(ع) هم، مراف پناهگاهى هست تا به آنجا برويم و منزل كنيم؟ ـ پناهگاه براى چه؟ ـ به گمانم اين لشكر به جنگ ما آمده است. ما بايد به جايى برويم كه دشمن نتواند از پشت سر به ما حمله كند. ـ به سوى «ذوحُسَم» برويم. آنجا كوهى هست كه مى توانيم كنار آن منزل كنيم. در اين صورت، دشمن ديگر نمى تواند از پشت سر به ما حمله كند. اگر كمى به سمت چپ برويم به آنجا مى رسيم. كاروان به طرف ذو حُسَم تغيير مسير مى دهد و شتابان به پيش مى رود. نگاه كن! آن سياهى ها هم تغيير مسير مى دهند. آنها به دنبال ما مى آيند. *** خيمه ها در ذو حُسَم برپامى شود و همه ما آماده مقابله با دشمن هستيم. كمى بعد سپاهى با هزار مى آيد. كاروان آرام آرام به راه خود ادامه مى دهد. يك ساعت تا نماز ظهر باقى مانده است. الله اكبر! اين صداى يكى از ياران امام است كه سكوت را شكسته است. همه نگاه ها به سوى او خيره مى شود. امام از او مى پرسد: ـ چرا الله اكبر گفتى؟ ـ نخلستان! آنجا نخلستانى است. او با اشاره دست آن طرف را نشان مى دهد. راست مى گويد، يك سياهى به چشم مى آيد. آيا به نزديكى هاى كوفه رسيده ايم؟ يكى از ياران امام كه اهل كوفه است به امام مى گويد: ـ من بارها اين مسير را پيموده ام و اين جا را مثل كف دست مى شناسم. اين اطراف نخلستانى نيست. ـ پس اين سياهى چيست؟ ـ اين لشكر بزرگى از سربازان است. ـ آيا در اين اان خود آمده اند. آنها مى خواهند خون مهمان خود را بريزند. ديروز همه ادّعا داشتند كه فدايى امام حسين(ع) هستند و امروز براى جنگ با او مى آيند. *** امروز شنبه بيست و ششم ذى الحجّه است. ما ديشب را در اين منزلگاه كه «شَراف» نام دارد مانديم و اكنون قصد حركت داريم. بيش از سه منزل ديگر تا كوفه نمانده است. اين جا آب فراوان است و درختان سرسبزاند. امام دستور مى دهد تا يارانش مشك ها را پر كنند و آب زياد بردارند. اين همه آب را براى چه مى خواهيم؟ كاروان حركت مى كند. آفتاب بالا آمده است و خورشيد بى رحمانه مى تابد. آفتاب و بيابانى خشك و بى آب. هيچ جنبنده اى در اين بيابان به چشم نهان ابن زياد، با چهار هزار لشكر در قادسيّه مستقر شده است. حُرّ رياحى با هزار سرباز در بيابان هاى اطراف كوفه گشت مى زند. ما به حركت خود ادامه مى دهيم. جادّه به بلندى هايى مى رسد. از آنها نيز، بالا مى رويم. امام خطاب به ياران مى فرمايد: «سرانجام من شهادت خواهد بود». ياران علّت اين كلام امام را سؤال مى كنند. امام در جواب به آنها مى فرمايد: «من در خواب ديدم كه سگ هايى به من حمله مى كنند». آرى! نامردان زيادى در اطراف كوفه جمع شده اند و منتظر رسيدن تنها يادگار پيامبر هستند تا به او حمله كنند و جايزه هاى بزرگ ابن زياد را از آن خود كنند. امروز مردم كوفه با شمشير به استقبال مهادامه مى دهيم. مردى به سوى امام مى آيد، سلام مى كند و مى گويد: ـ اى حسين! به كجا مى روى؟ ـ به كوفه. ـ تو را به خدا سوگند مى دهم به كوفه مرو. زيرا كوفيان با نيزه ها و شمشيرها از تو استقبال خواهند كرد. ـ آنچه تو گفتى بر من پوشيده نيست. مردم كوفه چه مردمى هستند كه تا چند روز پيش به امام دوازده هزار نامه نوشتند، امّا اكنون به جنگ او مى آيند. ابن زياد امير كوفه شده و براى كسانى كه به جنگ با امام اقدام كنند جايزه زيادى قرار داده است. او نگهبانان زيادى در تمامى راه ها قرار داده تا هرگونه رفت و آمدى را به او گزارش كنند. پايگاه هاى نظامى در مسير كوفه ايجاد شده است. يكى از فرماند خواهد تو را ببيند. پيك امام نزد او مى رود و مى گويد: ـ سلام بر پهلوان كوفه! امام حسين(ع) تو را به حضور خود طلبيده است. ـ سلام بر شما! حسين از من چه مى خواهد؟ ـ مى خواهد كه او را يارى كنى. ـ سلام مرا به او برسان و بگو كه من از كوفه بيرون آمدم تا در ميان جمع دشمنانش نباشم. من با حسين دشمن نيستم و البته قصد همراهى او را نيز ندارم. من از فتنه كوفه خود را كنار كشيده ام. فرستاده امام برمى گردد و پيام او را مى رساند. امام با شنيدن پيام از جا برمى خيزد و به سوى خيمه او مى رود. پهلوان كوفه به استقبال امام مى آيد. او كودكانى را كه دور امام پروانهوار حركت مى كردند، مى بيند و دلش منقلد. اين خرابه اى كه مى بينى روزگارى قصرى باشكوه بوده است. به دستور امام در اين جا منزل مى كنيم. لشكر حُرّ هم مانند ما متوقّف مى شود. آنجا را نگاه كن! خيمه اى برافراشته شده و اسبى كنار خيمه ايستاده و نيزه اى بر زمين استوار است. آن خيمه از آن كيست؟ خبر مى آيد كه صاحب اين خيمه عُبَيْد الله جُعْفى است. او از شجاعان و پهلوانان عرب است، طورى كه تنها نام او لرزه بر اندام همه مى اندازد. پهلوان كوفه اين جا چه مى كند؟ او از كوفه بيرون آمده است تا مبادا ابن زياد از او بخواهد كه در لشكر او حضور پيدا كند. امام يكى از ياران خود را نزد پهلوان مى فرستد تا به او خبر دهد كه امام حسين(ع) مىمى داد، امّا اين خلاف پيمانى بود كه با دشمن بسته است. مرام امام حسين(ع)، وفادارى است حتّى با دشمن! هرگز عهد و پيمان را نشكن; زيرا رمز جاودانگى انسان در همين است كه در سخت ترين شرايط، حتّى با دشمنان خود نامردى نكند. *** امروز چهارشنبه اوّل ماه محرّم است و ما در دل بيابان ها پيش مى رويم. سربازان حُرّ خسته شده اند. آنها به يكديگر مى گويند: «تا كى بايد در اين بيابان ها سرگردان باشيم؟ چرا حرّ، كار را يكسره نمى كند؟ چرا ما را اين طور معطّل خود كرده است؟ ما با يك حمله مى توانيم حسين و ياران او را به قتل برسانيم». خرابه هايى به چشم مى خورد. اين جا قصر بنى مقاتِل نام دارند و دشمن هرگز نتوانسته است بر آنجا غلبه كند. آنجا پناهگاه خوبى است و شما را از شر دشمنان حفظ مى كند. من به شما قول مى دهم وقتى آنجا برسيم از قبيله ما، ده هزار نفر به يارى شما بيايند و تا پاى جان از شما دفاع كنند. امام قدرى فكر مى كند و آن گاه رو به طرماح مى كند و مى فرمايد: «خدا به تو و قبيله تو پاداش خير دهد، امّا من به آنجا نمى آيم، براى اينكه من با حُرّ رياحى پيمان بسته ام و نمى توانم پيمان خود را بشكنم». آرى! قرار بر اين شد كه ما به سوى مدينه برنگرديم و در مقابل، حُرّ از نبرد با ما خوددارى كند. اگر امام حسين(ع) به سوى قبيله طرماح مى رفت، جان خود و همراهان خود را نجات وز وقتى از كوفه بيرون آمدم، اردوگاه بزرگى را ديدم كه مردم با شمشيرها و نيزه ها در آنجا مستقر شده بودند. همه آنها آماده بودند تا با حسين(ع) بجنگند. ـ عجب! آنها به جنگِ مهمان خود مى روند. ـ باور كن من تا به حال، لشكرى به اين بزرگى نديده بودم. طِرِمّاح در اين فكر است كه امام حسين(ع) چگونه مى خواهد با اين ياران كم، با آن سپاه بزرگ بجنگد. ناگهان فكرى به ذهن طرماح مى رسد. با عجله نزد امام مى رود: ـ مولاى من، پيشنهادى دارم. ـ بگو، طرماح! ـ به زودى لشكر بزرگ كوفه به جنگ شما خواهد آمد. شما بايد در جايى سنگر بگيريد. در راه حجاز، كوهى وجود دارد كه قبيله ما در جنگ ها به آن پناه مى بمى دانم تا به حال برايت پيش آمده است كه در حال و هواى خودت باشى، امّا ناگهان به ياد خاطره غمناكى بيفتى و سكوت تمام وجود تو را بگيرد، به گونه اى كه هر كس در آن لحظه نگاهت كند غم و اندوه را در چهره تو بخواند. نگاه كن، طِرِمّاح به يكباره سكوت مى كند. همه تعجّب مى كنند. به راستى چرا طِرِمّاح ساكت شده و همين طور مات و مبهوت، بيابان را نگاه مى كند؟ اين بار تو جلو مى روى و او را صدا مى زنى، امّا او جواب تو را نمى دهد. بار ديگر صدايش مى كنى و به او مى گويى: ـ طِرِمّاح به چه فكر مى كنى؟ ـ ديروز كه از كوفه مى آمدم، صحنه اى را ديدم كه جانم را پر از غم كرد. ـ بگو بدانم چه ديدى؟ ـ ديدان باشيم. طِرِمّاح كه خستگى من و ديگر كاروانيان را مى بيند مى فهمد كه بايد از هنر شاعريش استفاده كند. او مى خواهد شعرى را كه ساعتى قبل سروده است بخواند. براى اين كار سوار بر شتر در جلو كاروان مى ايستد و با صداى بلند مى خواند: «يا ناقتي لا تجزعي من زجري/ وامضي بنا قبل طلوع الفجرِ...». نمى دانم چگونه زيبايى اين شعر را به زبان فارسى بيان كنم، امّا خوب است اين شعر فارسى را برايت بخوانم، شايد بتوانم پيام طِرِمّاح را بيان كنم: «تا خار غم عشقت، آويخته در دامن/ كوته نظرى باشد، رفتن به گلستان ها». «گر در طلبت ما را، رنجى برسد غم نيست/ چون عشق حَرَم باشد، سهل است بيابان ها». يارى كنيد كه او منتظر يارى شماست». بلافاصله پس از آن ابن زياد دستور داد تا او را فوراً به قتل برسانند. امام با شنيدن جريان شهادت قَيس اشك مى ريزد و مى فرمايد: «خدايا! قَيس را در بهشت مهمان كن». *** نماز ظهر را در زير سايه درختان مى خوانيم و حركت مى كنيم. حُرّ رياحى از ترس اينكه عدّه اى به كمك امام بيايند، ما را مجبور مى كند تا همين طور در دل بيابان ها به حركت ادامه بدهيم. لحظه به لحظه از كوفه دور مى شويم! كاروان ما به حركت ادامه مى دهد و سپاه حُرّ نيز همراه ما مى آيد. سكوت مرگ بارى بر اين صحرا حكم فرما شده است. راستش را بخواهى من كه خسته شده ام. آخر تا كى بايد سرگ شما دشمن شده اند. ـ آيا از قَيس هم خبرى داريد؟ ـ همان قَيس كه نامه شما را براى اهل كوفه آورد؟ ـ آرى، از او چه خبر؟ ـ او در مسير كوفه گرفتار مأموران ابن زياد شد. نقل شده كه نامه شما را در دهان قرار داده و بلعيده است تا مبادا نام ياران شما براى ابن زياد فاش شود. او را دستگير كردند و نزد ابن زياد بردند. ابن زياد به او گفته بود: «يا نام ها را برايم بگو يا اينكه در مسجد كوفه به منبر برو و حسين و پدرش على را ناسزا بگو». او پيشنهاد دوم را قبول مى كند. ما در مسجد بوديم كه او را آوردند و او با صداى بلند فرياد زد: «اى مردم كوفه! امام حسين(ع)، به سوى شما مى آيد، اكنون برخيزيد و او را  حُرّ مى فرمايد: «اجازه نمى دهم تا ياران مرا دستگير كنى. من از آنها دفاع مى كنم. مگر قرار بر اين نبود كه ميان من و تو جنگ نباشد. اين چهار نفر نيز از من هستند. پس هر چه سريع تر آنها را رها كن وگرنه آماده جنگ باش». حُرّ دستور مى دهد تا آنها را رها كنند. اشك شوق بر چشم آنها مى نشيند. خدمت امام سلام مى كنند و جواب مى شنوند. آنها خود را معرّفى مى كنند: ـ طِرِمّاح، نافع بن هلال، مُجَمَّع بن عبدالله، عَمْروبن خالد. امام خطاب به آنها مى فرمايد: ـ از كوفه برايم بگوييد! ـ به بزرگان كوفه پول هاى زيادى داده اند تا مردم را نسبت به يزيد علاقه مند سازند و اكنون آنها به خاطر مال دنيا بشحال است كه از سرگردانى رها مى شود. ـ شما از كجا آمده ايد و اين جا چه مى خواهيد؟ ـ ما از كوفه آمده ايم تا امام حسين(ع) را يارى كنيم. حُرّ تعجّب مى كند. مگر همه راه ها بسته نيست، مگر سربازان ابن زياد تمام مسيرها را كنترل نمى كنند. آنها چگونه توانسته اند حلقه محاصره را بشكنند و خود را به اين جا برسانند. اين صداى حُرّ است كه در فضا مى پيچد: «دستگيرشان كنيد». گروهى از سربازان حُرّ به سوى اين چهار سوار مى تازند. اندوهى بر دل اين مهمانان مى نشيند و نجواكنان مى گويند: «خدايا! ما اين همه راه را به اميد ديدن امام خويش آمده ايم، اميد ما را نااميد مكن». امام حسين(ع) پيش مى رود و ب *** امروز دوشنبه بيست و هشتم ذى الحجّه است. كاروان تا پاسى از عصر به حركت خود ادامه مى دهد. بيابان است و زوزه باد گرم. آن دورترها درختان خرمايى سر به فلك كشيده، نمايان مى شوند. حتماً آب هم هست. به حركت خود ادامه مى دهيم و به «عُذَيْب» مى رسيم. اين جا چه آب گوارايى دارد. آب شيرين و درختانى با صفا! خيمه ها برپا مى شود. لشكريان حُرّ نيز كنار ما منزل مى كنند. صداى شيهه اسب مى آيد. چهار اسب سوار به سوى ما مى آيند. امام حسين(ع) باخبر مى شود و از خيمه بيرون مى آيد. كمى آن طرف تر، حُرّ رياحى هم از خيمه اش بيرون مى آيد و گمان مى كند كه نامه اى از طرف ابن زياد آمده است و از اين خوا قول نداده بوديد كه در مقابل دشمن مرا تنها نگذاريد؟ اكنون چه شده كه خود، دشمن من شده ايد؟ من حسين، پسر پيامبر شما هستم». سكوت تمام لشكر را فرا گرفته و سرها در گريبان است. در اين ميان گروهى هستند كه نامه هايى را با دست خود نوشته اند و امام را به كوفه دعوت كرده اند، امّا هيچ كس جواب نمى دهد. سكوت است و هواى گرم بيابان! امام به سخن خود ادامه مى دهد: «اگر شما پيمان خود را با من مى شكنيد، كار تازه اى نكرده ايد، چرا كه پيمان خود را با پدر و برادرم نيز شكسته ايد». بازسكوت است و سكوت. امام رو به ياران خود مى كند و دستور حركت مى دهد. هيچ كس نمى داند اين كاروان به كجا مى رود. ب اين كاروان هستند. آخر اين سفر تا كجا ادامه خواهد داشت؟ سفرى به مقصدى نامعلوم! روز ديگرى پيش رو است. گويى آن قدر بايد برويم تا از ابن زياد خبرى برسد. حُرّ نگاهش به جاده است. چرا نامه رسان ابن زياد نيامد؟ همه چشم انتظارند و لحظه ها به سختى مى گذرد. امام كه هدفش هدايت انسان ها است، به سپاه كوفه رو مى كند و مى فرمايد: «اى مردم! پيامبر فرموده است: «اگر اميرى حرام خدا را حلال كند و پيمان خدا را بشكند و مردم سكوت كنند، خداوند آنها را به آتش دوزخ مبتلا مى كند» و امروز يزيد از راه بندگى خدا خارج شده است. مگر شما مرا دعوت نكرديد و نامه برايم ننوشتيد تا به شهر شما بيايم؟ مگر شم مى شود. گوش كن! اكنون امام با او سخن مى گويد: ـ تو مى دانى كه كوفيان براى من نامه نوشته اند و مرا دعوت كرده اند تا به كوفه بروم امّا اكنون پيمان شكسته اند. آيا نمى خواهى كارى كنى كه خدا تمام گناهان تو را ببخشد؟ ـ من گناهان زيادى انجام داده ام. چگونه ممكن است خدا گناهان مرا ببخشد؟ ـ با يارى كردن من. ـ به خدا مى دانم هر كس تو را يارى كند روز قيامت خوشبخت خواهد بود، امّا من يك نفر هستم و نمى توانم كارى براى تو بكنم. تمام كوفه به جنگ تو مى آيند. حال من با تو باشم يا نباشم، فرقى به حال شما نمى كند. تعداد دشمنان شما بسيار زياد است. من آماده مرگ نيستم و نمى توانم همراه شما بيايم. ولى اين اسب من از آن شما باشد. يك شمشير قيمتى نيز، دارم آن هم از آن شما... ـ من يارى خودت را خواستم نه اسب و شمشيرت را. اكنون كه ياريم نمى كنى از اين جا دور شو تا صداى مظلوميّت مرا نشنوى. چرا كه اگر صدايم را بشنوى و ياريم نكنى، جايگاهت دوزخ خواهد بود. چه شد كه اين پهلوان پيشنهاد يارى امام را قبول نكرد. او با خود فكر كرد كه اگر من به يارى امام حسين(ع) بشتابم فايده اى براى او ندارد. من ياريش بكنم يا نكنم، فرقى نمى كند و اهل كوفه او را شهيد مى كنند، ولى امام حسين(ع) از او خواست تا وظيفه گرا باشد. يعنى ببيند كه الان وظيفه او چيست؟ آيا نبايد به قدر توان از حق دفاع كرد؟ ببين كه وظيفه امروز تو چيست و آن را انجام بده، حال چه به نتيجه مطلوب برسى، چه نرسى. اين درس مهمّى است كه امام حسين(ع) به همه تاريخ داد. در مقابل گناه و فساد سكوت نكن! اگر در جامعه هزاران فساد و گناه است، بى خيال نشو و نگو من كارى نمى توانم بكنم. اگر مى توانى با يك زشتى و پليدى مقابله كنى اين كار را بكن. *** امام دستور مى دهد تا مشك ها را پر از آب كنيم و حركت كنيم. خيمه ها جمع مى شود و همه آماده حركت مى شوند. ساعتى مى گذرد. امام بر اسب خويش سوار است و لحظه اى خواب بر چشم او غلبه مى كند و چون چشم مى گشايد، اين آيه را مى خواند: (إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّـآ إِلَيْهِ رَاجِعُون). على اكبر جلو مى رود و مى گويد: ـ پدر جان! چه شده است؟ ـ عزيزم، لحظه اى خواب چشم مرا ربود. در خواب، سوارى را ديدم كه مى گفت: «اين كاروان منزل به منزل مى رود و مرگ هم به دنبال آنهاست». پسرم! اين خبر مرگ است كه به ما داده شده است. ـ پدر جان! مگر ما بر حق نيستيم؟ ـ آرى! سوگند به خدايى كه همه به سوى او مى روند ما بر حق هستيم. ـ اگر چنين است ما از مرگ نمى ترسيم، چرا كه راه ما حق است. چه خوب پاسخ دادى اى على اكبر! سخن تو آرامش را به قلب پدر هديه كرد. پدر تو را نگاه مى كند و در چشمانش رضايت و عشق موج مى زند. ـ پسرم، خداوند تو را خير دهد. كاروان حركت مى كند. منزلگاه بعدى ما كربلاست. بخش 9زياد را قبول نكردم. اينكه گفتم به من يك روز مهلت بده براى اين بود كه از اين كار شانه خالى كنم». دوست قديمى اش ابن يَسار نيز، مى گويد: «اى عمرسعد! خدا به تو خير دهد. كار درستى كردى كه سخن ابن زياد را قبول نكردى». همه كسانى كه در خانه عمرسعد هستند او را از جنگ با امام حسين(ع) برحذر مى دارند. كم كم مهمانان خانه او را ترك مى كنند و از اينكه عمرسعد سخن آنها را قبول كرده است، خوشحال هستند. شب فرا مى رسد. همه مردم شهر در خواب اند; امّا خواب به چشم عمرسعد نمى رود و در حياط خانه راه مى رود و با خود سخن مى گويد: «خدايا، با عشق حكومت رى چه كنم؟» و گاه خود را در جايگاه اميرى مى بيند كه  دوستان عمرسعد براى مشورت دعوت شده اند. آيا آن جوان را مى شناسى كه زودتر از همه به خانه عمرسعد آمده است؟ اسم او حَمزه است. او پسرِ خواهرِ عمرسعد است. عمرسعد جريان را براى دوستان خود تعريف مى كند و از آنها مى خواهد تا او را راهنمايى كنند. اوّلين كسى كه سخن مى گويد پسر خواهر اوست كه مى گويد: «تو را به خدا قسم مى دهم مبادا به جنگ با حسين بروى. با اين كار گناه بزرگى را مرتكب مى شوى. مبادا فريفته حكومت چند روزه دنيا بشوى. بترس از اينكه در روز قيامت به ديدار خدا بروى در حالى كه گناه كشتن حسين به گردن تو باشد». عمرسعد اين سخن را مى پسندد و مى گويد: «اى پسر خواهرم! من كه سخن ابن ى او نخواهد داشت، امّا از طرف ديگر، عشق به رياست دنيا او را وسوسه مى كند. به راستى، عمرسعد كدام يك از اين دو را انتخاب خواهد كرد؟ آيا در اين لحظه حسّاس تاريخ، عشق به رياست پيروز خواهد شد يا وجدان؟ او در حياط خانه اش قدم مى زند و با خود مى گويد: «خدايا، چه كنم؟ كدام راه را انتخاب كنم؟ اى حسين، آخر اين چه وقت آمدن به كوفه بود؟ چند روز ديگر صبر مى كردى تا من از كوفه مى رفتم، آن وقت مى آمدى، امّا چه كنم كه راه رياست و حكومت بر ايران از كربلا مى گذرد. اگر ايران را بخواهم بايد به كربلا بروم و با حسين بجنگم. اگر بهشت را بخواهم بايد از آرزوى حكومت ايران چشم بپوشم». نگاه كن! هميد انتخاب كند: جنگ با حسين و به دست آوردن حكومت رى، يا سرپيچى از نبرد با حسين و از دست دادن حكومت. البته خوب است بدانى كه منظور از حكومت رى، حكومت بر تمامى مناطق مركزى سرزمين ايران است. منطقه مركزى ايران، زير نظر حكومت كوفه است و امير كوفه براى اين منطقه، امير مشخّص مى كند و دل كندن از كشورى همچون ايران نيز، كار آسانى نيست! به همين جهت، عمرسعد به ابن زياد مى گويد: «يك روز به من فرصت بده تا فكر كنم». ابن زياد لبخند مى زند و با درخواست عمرسعد موافقت مى كند. *** عمرسعد با دلى پر از غوغا به خانه اش مى رود. از يك طرف مى داند كه جنگ با امام حسين(ع) چيزى جز آتش جهنّم بربن زياد او را به اين كار مأمور كند. ناگهان ابن زياد عمرسعد را مورد خطاب قرار مى دهد: ـ اى عمرسعد! تو بايد براى جنگ با حسين بروى! ـ قربانت شوم، خودت دستور دادى تا من به رى بروم. ـ آرى! امّا در حال حاضر جنگ با حسين براى ما مهم تر از رى است. وقتى كه كار حسين را تمام كردى مى توانى به رى بروى. ـ اى امير! كاش مرا از جنگ با حسين معاف مى كردى. ـ بسيار خوب، مى توانى به كربلا نروى. من شخص ديگرى را براى جنگ با حسين مى فرستم. ولى تو هم ديگر به فكر حكومت رى نباش! در درون عمرسعد آشوبى برپا مى شود. او خود را براى حكومت رى آماده كرده بود، امّا حالا همه چيز رو به نابودى است. او كدام راه را باى سپاه خود پيدا كند. به راستى، چه كسى انتخاب خواهد شد تا اين مأموريّت مهم را، به دلخواه آنها انجام دهد؟ همه فرماندهان كوفه نزد ابن زياد نشسته اند. او به آنها نگاه مى كند و فكر مى كند. هيچ كس جرأت ندارد چيزى بگويد. او سرانجام مى گويد: «حسين به كربلا آمده است. كداميك از شما حاضر است به جنگ با او برود؟». همه، سرهايشان را پايين مى اندازند. جنگ با حسين؟ هيچ كس جواب نمى دهد. ابن زياد بار ديگر مى گويد: «هر كس از شما به جنگ با حسين برود من حكومت هر شهرى را كه بخواهد به او مى دهم». باز هم جوابى نمى شنود. جنگيدن با تنها يادگار پيامبر، تصميم ساده اى نيست. قلب عمرسعد مى لرزد. نكند شد». پيك ابن زياد به امام مى گويد: «من مأموريّت دارم تا جواب شما را براى ابن زياد ببرم». امام مى فرمايد: «من جوابى ندارم جز اينكه ابن زياد بداند عذاب بزرگى در انتظار او خواهد بود». فرستاده ابن زياد سوار بر اسب، به سوى كوفه مى تازد. به راستى، چه سرنوشتى در انتظار است؟ وقتى ابن زياد اين پيام را بشنود چه خواهد كرد؟ *** فرستاده ابن زياد به سرعت خود را به قصر مى رساند و به ابن زياد گزارش مى دهد كه امام حسين(ع) اهل سازش و بيعت با يزيد نيست. ابن زياد بسيار عصبانى مى شود و به اين نتيجه مى رسد كه اكنون تنها راه باقى مانده، جنگيدن است. او به فكر آن است كه فرمانده جديدى بريد شود، با يزيد بيعت مى كند. پس نامه اى براى امام مى نويسد و به كربلا مى فرستد. نگاه كن! اسب سوارى از دور مى آيد. او فرستاده ابن زياد است و با شتاب نزد حُرّ مى رود و مى گويد: «اى حُرّ! اين نامه ابن زياد است كه براى حسين نوشته است». حُرّ نامه را مى گيرد و نزد امام مى آيد و به ايشان تحويل مى دهد. امام نامه را مى خواند: «از امير كوفه به حسين: به من خبر رسيده است كه در سرزمين كربلا فرود آمده اى. بدان كه يزيد دستور داده است كه اگر با او بيعت نكنى هر چه سريع تر تو را به خدايت ملحق سازم». امام بعد از خواندن نامه مى فرمايد: «آنها كه خشم خدا را براى خود خريدند، هرگز سعادتمند نخواهند  كه گروهى از خاندان پيامبر در اين جا منزل مى كنند و در اين جا به شهادت مى رسند». *** اين جا كربلاست و آفتاب گرم است و سوزان! به ابن زياد خبر داده اند كه امام حسين(ع) در صحراى كربلا منزل كرده است. همچنين شنيده است كه حُرّ، شايسته فرماندهى سپاه بزرگ كوفه نيست، چرا كه او با امام حسين(ع) مدارا كرده است. او باخبر شده كه حُرّ، دستور داده همه سپاه او پشت سر امام حسين(ع) نماز بخوانند و خودش هم در صف اوّل به نماز ايستاده است. اين فرمانده هرگز نمى تواند براى جنگ با امام حسين(ع) گزينه مناسبى باشد. از طرف ديگر، ابن زياد خيال مى كند اگر امام حسين(ع) از يارى كردن مردم كوفه ناامايد: «اين جا همان جايى است كه رسول خدا درباره آن به من خبر داده است. يارانم! اين جا منزل كنيد كه اين جا همان جايى است كه خون ما ريخته خواهد شد». آرى! اين جا منزلگاه ابدى و سرزمين موعود است. آن گاه امام خاطره اى را براى ياران خود تعريف مى كند. آيا تو هم مى خواهى اين خاطره را بشنوى؟ امام مى فرمايد: «ياران من! با پدر خويش براى جنگ با لشكر معاويه به سوى صفيّن مى رفتيم، تا اينكه گذرما به اين سرزمين افتاد. من ديدم كه اشك در چشمان پدرم نشست و از ياران خود پرسيد كه نام اين سرزمين چيست؟ وقتى نام كربلا را شنيد فرمود: اين جا همان جايى است كه خون آنها ريخته خواهد شد. زمانى فرا مى رسد همه مضطرب و نگران هستند كه سرانجام چه خواهد شد. بعد از مدّتى، حُرّ نزد امام مى آيد و مى گويد: ـ اى حسين! اين جا بايد توقّف كنى. ـ چرا؟ ـ چون اگر كمى جلوتر بروى به رود فرات مى رسى. من بايد تو را در جايى كه از آب فاصله داشته باشد فرود آورم. اين دستور ابن زياد است. نگاه كن! سپاه حُرّ راه را بر كاروان مى بندد. امام نگاهى به اطرافيان خود مى كند: ـ نام اين سرزمين چيست؟ ـ كربلا. نمى دانم چه مى شود؟ امام تا نام كربلا را مى شنود بى اختيار اشك مى ريزد و مى گويد: «مشتى از خاك اين صحرا را به من بدهيد». آيا مى دانيد امام خاك را براى چه مى خواهد؟ امام اين خاك را مى بويد و آن گاه مى فرمر آنجا منزل كند، امّا حُرّ قبول نمى كند و مى گويد: «من نمى توانم اجازه اين كار را بدهم. ابن زياد براى من جاسوس گذاشته است و بايد به گفته اوعمل كنم». امام به حُرّ مى گويد: «ما مى خواهيم كمى جلوتر برويم». حُرّ با خود فكر مى كند كه ابن زياد دستور داده كه من حسين(ع) را در صحراى خشك و بى آب فرود آورم. حال چه فرق مى كند حسين(ع) اين جا فرود آيد يا قدرى جلوتر. كاروان به راه مى افتد و لشكر حُرّ دنبال ما مى آيند. ما از كنار منزلگاه نينوا عبور مى كنيم. كاش مى شد در اين جا منزل مى كرديم. اين جا، آب فراوانى است و درختان خرما سر به فلك كشيده اند، امّا به اجبار بايد از اين نينوا گذشت و رفت.يى است صاف، مثل كف دست. صداى گريه بچّه ها به گوش مى رسد. ترس و وحشت، در دل كودكان نشسته است. به راستى، آيا اين رسم مهمان نوازى است؟ امام نگاهى به بچّه ها مى اندازد. نمى دانم چه مى شود كه دل دريايى امام، منقلب شده و اشك در چشمان او حلقه مى زند. آن حضرت به آسمان نگاهى مى كند و به خداى خود عرض مى نمايد: «بار خدايا! ما خاندان پيامبر تو هستيم كه از شهر جدّ خويش آواره گشته ايم و اسير ظلم و ستم بنى اميّه شده ايم. بار خدايا! ما را در مقابل دشمنانمان يارى فرما». امام به حُرّ مى فرمايد: «پس بگذار در سرزمين نينوا فرود آييم». گويا ما فاصله اى تا منزلگاه نينوا نداريم. امام دوست دارد دǨسته است، مى اندازد و مى گويد: «من پيمان خود را نمى شكنم». آنجا را نگاه كن! اسب سوارى، شتابان به اين سو مى آيد. او نزديك مى شود و مى گويد كه نامه اى از ابن زياد براى حُرّ آورده است. همه منتظرند. حالا ديگر از اين سرگردانى نجات پيدا مى كنند. حُرّ نامه را مى گشايد: «از ابن زياد به حُرّ، فرمانده سپاه كوفه: زمانى كه اين نامه به دست تو رسيد سخت گيرى بر حسين و يارانش را آغاز كن. حسين را در بيابانى خشك و بى آب گرفتار ساز، تا جايى كه هيچ پناهگاه و سنگرى نداشته باشد». او نامه را نزد امام مى آورد و آن را مى خواند و مى گويد: «بايد اين جا فرود آييد». اين جا بيابانى خشك و بى آب است و صحرادور تا دور او، سكّه هاى سرخ طلا برق مى زند. او در خيال خود مى بيند كه مردم ايران او را امير خطاب مى كنند و در مقابلش كمر خم مى كنند، امّا اگر به كربلا نرود بايد تا آخر عمر در خانه بنشيند. به راستى، من چگونه مخارج زندگى خود را تأمين كنم؟ آيا خدا راضى است كه زن و بچه من گرسنه باشند؟ آيا من نبايد به فكر آينده زن و بچّه خود باشم. آرى! شيطان صحنه فقر را اين گونه برايش مجسّم مى كند كه اگر تو به كربلا نروى بايد براى نان شبِ زن و بچه ات، منتظر صدقه مردم باشى. عمرسعد يك لحظه هم آرام و قرار ندارد. مدام از اين طرف حياط به آن طرف مى رود. بيا قدرى نزديك تر برويم و ببينيم با خود چه مى گويد: «أتركُ مُلْكَ الريّ والريّ رغبةٌ/ أمْ ارجعُ مذموماً بقَتلِ الحسينِ». او هم سرذوق آمده و براى خود شعر مى گويد. او مى گويد: «نمى دانم آيا حكومت رى را رها كنم يا به جنگ با حسين بروم؟ مى دانم كه در جنگ با حسين آتش جهنّم در انتظار من است، امّا چه كنم كه حكومت رى تمام عشق من است». عمرسعد تو مى توانى بعداً توبه كنى. مگر نمى دانى كه خدا توبه كنندگان را دوست دارد، آرى! اين سخنان شيطان است. گوش كن! اكنون عمرسعد با خود چنين مى گويد: «اگر جهنّم راست باشد، من دو سال ديگر توبه مى كنم و خداوند مهربان و بخشنده است و اگر هم جهنّم دروغ باشد من به آرزوى بزرگ خود رسيده ام». عمرسعد سرانجام به اين نتيجه مى رسد كه به كربلا برود، امّا با حسين جنگ نكند. او به خود مى گويد كه اگر تو به كربلا بروى بهتر از اين است كه افراد جنايت كار بروند. تو به كربلا مى روى ولى با حسين درگير نمى شوى. تو با او سخن مى گويى و در نهايت، او را با ابن زياد آشتى مى دهى. تو تلاش مى كنى تا جان حسين را نجات دهى. همراه سپاه مى روى ولى هرگز دستور حمله را نمى دهى. به اين ترتيب هم ناجى جان حسين مى شوى و هم به حكومت رى مى رسى! آرى! وقتى حسين ببيند كه ديگر در كوفه يار و ياورى ندارد، حتماً سازش مى كند. او به خاطر زن و بچه اش هم كه شده، صلح مى كند. مگر او برادر حسن نيست؟ چطور او با معاويه صلح كرد، ;س حسين هم با يزيد صلح خواهد كرد و خود و خانواده اش را به كشتن نخواهدداد. هوا كم كم روشن مى شود و عمرسعد كه با پيدا كردن اين راه حلّ، اندكى آرام شده است به خواب مى رود. *** آفتاب بالا آمده است و سربازان ابن زياد پشت درِ خانه عمرسعد آمده اند. صداى شيهه اسب ها، عمرسعد را از خواب بيدار مى كند. با دلهره در را باز مى كند: ـ چه خبر شده است؟ اين جا چه مى خواهيد؟ ـ ابن زياد تو را مى خواند. عمرسعد، از جا برمى خيزد و به سوى قصر حركت مى كند. وقتى وارد قصر مى شود به ابن زياد سلام مى كند و مى گويد: «اى امير، من آماده ام كه به سوى كربلا بروم و فرماندهى لشكر تو را به عهده بگيرم». ابن زياد خوشحال مى شود و دستور مى دهد تا حكم فرماندهى كلّ سپاه براى او نوشته شود. عمرسعد حكم را مى گيرد و با غرور تمام مى نشيند. ابن زياد با زيركى نگاهى به عمرسعد مى كند و مى فهمد كه او هنوز خود را براى كشتن حسين آماده نكرده است. براى همين، به او مى گويد: «اى عمرسعد، تو وظيفه دارى لشكر كوفه را به كربلا ببرى و حسين را به قتل برسانى». عمرسعد لحظه اى به فكر فرو مى رود. گويا بار ديگر ترديد به سراغش مى آيد. برود يا نرود؟ او با خود مى گويد: «اگر من موفق شوم و حسين را راضى كنم كه صلح كند، آن وقت آيا ابن زياد به اين كار راضى خواهد شد؟». ابن زياد فرياد مى زند: «اى عمرسعد! من تو را فرمانده كل سپاه كردم، پس آگاه باش اگر از جنگ با حسين خوددارى كنى گردن تو را مى زنم و خانه ات را خراب مى كنم». عمرسعد با شنيدن اين سخن، بر خود مى لرزد. تا ديروز آزاد بود كه يا به جنگ حسين برود و يا به گوشه خانه اش پناه ببرد، امّا امروز ابن زياد او را به مرگ تهديد مى كند. اكنون او بين دو راهى سخت ترى مانده است، يا مرگ يا جنگ با حسين. او با خود مى گويد: «كاش، همان ديروز از خير حكومت رى مى گذشتم». اكنون از مرگ سخن به ميان آمده است! چهره عمرسعد زرد شده است و با صدايى لرزان مى گويد: «اى امير! سرت سلامت، من به زودى به سوى كربلا حركت مى كنم». او ديگر چاره اى جز اين ندارد. او بايد براى جنگ، به كربلا برود. *** ـ آقاى نويسنده، نگاه كن! عمرسعد از قصر بيرون مى رود. بيا ما هم همراه عمرسعد برويم و ببينيم كه او مى خواهد چه كند. ـ صبر كن، من اين جا كارى دارم. ـ چه كارى؟ ـ من مى خواهم سؤالى از ابن زياد بپرسم. به راستى چرا او عمرسعد را براى فرماندهى انتخاب كرد. من جلو مى روم و سوال خود را از ابن زياد مى پرسم. ابن زياد نگاهى به من مى كند و مى گويد: «امروز به كسى نياز دارم كه با اسم خدا و دين، مردم را به جنگ با حسين تشويق كند. قدرى صبر كن! آن وقت خواهى ديد كه عمرسعد به جوانان خواهد گفت كه براى رسيدن به بهشت، حسين را بكشيد. فقط عمرسعد است كه مى تواند كشتن حسيц را مايه نجات اسلام معرّفى كند». صداى خنده ابن زياد در فضا مى پيچد. به راستى، ابن زياد چه حيله گر ماهرى است. مى دانم كه مى خواهى در مورد سوابق عمرسعد اطلاعات بيشترى داشته باشى؟ عمرسعد در كوفه، به دانشمندى وارسته مشهور بوده است. او اهل مدينه و خويشاوند خاندان قريش است، يعنى در ميان مردم، به عنوان يكى از خويشاوندان امام حسين(ع) معروف شده است. چرا كه امام حسين(ع) و عمرسعد هر دو از نسل عبدمناف (پدر بزرگ پيامبر) هستند. شايد برايت جالب باشد كه بدانى حكومت بنى اُميّه براى شهرت و محبوبيّت عمرسعد، تلاش زيادى كرد و با تبليغات زياد باعث شده تا عمرسعد در ميان مردم مقام و منزلتى شايسته پيدا كند. ابن زياد وقتى به كوفه آمد و مسلم را شهيد كرد به عمرسعد وعده حكومت رى را داد و حتّى حكم حكومتى هم براى او نوشت. زيرا مى دانست كه اين زاهد دروغين، عاشق رياست دنياست. عمرسعد به اين دليل ساليان سال در مسجد و محراب بود كه مى خواست بين مردم، شهرت و احترامى كسب كند. اكنون به او حكومت منطقه مركزى ايران پيشنهاد مى شود كه او در خواب هم، چنين چيزى را نمى ديد. عمرسعد، حسابى سرمست حكومت رى شده و آماده است تا به سوى قبله عشق خود حركت كند، امّا حكومت رى در واقع طعمه اى بود براى شكار عمرسعد! اگر عشق رى و حكومتش نبود، هرگز عمرسعد به جنگ امام حسين(ع) نمى رفت. بخش 10ت نكرده باشد؟ همه سرها پايين است. آنها با خود فكر مى كنند و نداى وجدان خود را مى شنوند: «حسين مهمان ما است. مهمان احترام دارد. چرا ما به جنگ مهمان خود آمده ايم؟» *** سكوتى پر معنا، بر لشكر عمرسعد حكم فرماست. تو مى توانى ترديد را در چهره آنها بخوانى. درست است كه عمرسعد توانسته بود با نيرنگ و فريب اين جماعت را با خود به كربلا بياورد، امّا اكنون وجدان اينها بيدار شده است. ناگهان صدايى از عقب لشكر توجّه همه را به خود جلب مى كند: «من نزد حسين مى روم و اگر بخواهى او را مى كشم». او كيست كه چنين با گستاخى سخن مى گويد؟ اسم او كثير است. نزديك مى آيد. عمرسعد با ديدن كثير،  نگاهى به عُرْوه مى كند و مى گويد: «اى عُرْوه، اكنون نزد حسين مى روى و از او سؤال مى كنى كه براى چه به اين سرزمين آمده است؟». عُرْوه نگاهى به عمرسعد مى كند و مى گويد: «اى عمرسعد، شخص ديگرى را براى اين مأموريّت انتخاب كن. زيرا من خودم براى حسين نامه نوشته ام. پس وقتى اين سؤال را از حسين بكنم، او خواهد گفت كه خود تو مرا به كوفه دعوت كردى». عمرسعد قدرى فكر مى كند و مى بيند كه عُرْوه راست مى گويد، امّا هر كدام از نيروهاى خود را كه صدا مى زند آنها هم همين را مى گويند. بايد كسى را پيدا كنيم كه به حسين نامه اى ننوشته باشد. آيا در اين لشكر، كسى پيدا خواهد شد كه امام حسين(ع) را دعو حسين(ع) نامه نوشته است. تازه مى فهمم كه تمام اينهايى كه صورت هاى خود را پوشانده اند، همان كسانى هستند كه امام حسين(ع) را به كوفه دعوت كرده اند و اكنون به جنگ مهمان خود آمده اند. آخر ساده لوحى و نادانى تا چه اندازه؟ يك بار بهشت را در اطاعت امام حسين(ع) مى بينند و يك بار در قتل آن حضرت. عمرسعد به اردوگاه حُرّ وارد مى شود و حكم ابن زياد را به او نشان مى دهد. حُرّ مى فهمد كه از اين لحظه به بعد، عمرسعد فرمانده است و خود او و سپاهش بايد به دستورهاى عمرسعد عمل كنند. در كربلا پنج هزار نيرو جمع شده اند و همه منتظر دستور عمرسعد هستند. عمرسعد دستور مى دهد تا عُرْوه نزد او بيايد. اوحكومت رى، فرمان حركت سپاه به سوى كربلا را صادر مى كند. *** روز جمعه سوم محرم است و لشكر عمرسعد به سوى كربلا حركت مى كند. گرد و غبار به هوا برخاسته است و شيهه اسب و قهقهه سربازان به گوش مى رسد. همه براى به دست آوردن بهشتى كه عمرسعد به آنها وعده داده است، به پيش مى تازند... اكنون ديگر سپاه كوفه به نزديكى هاى كربلا رسيده است. نگاه كن! عدّه زيادى چهره هاى خود را مى پوشانند، به طورى كه هرگز نمى توان آنها را شناخت. چهره يكى از آنها يك لحظه نمايان مى شود، امّا دوباره به سرعت صورتش را مى پوشاند. همسفر! او را شناختى يا نه؟ او عُرْوه نام دارد و يكى از كسانى است كه براى امامه نام ابن يَسار به سوى عمرسعد مى رود تا با او سخن بگويد، ولى عمرسعد روى خود را برمى گرداند. او ديگر حاضر نيست با دوست قديمى خود سخن بگويد. او اكنون فرمانده كلّ سپاه شده است و ديگر دوستان قديمى به درد او نمى خورند. خبر به ابن زياد مى رسد كه چهار هزار نفر آماده اند تا همراه عمرسعد به كربلا بروند. او باور نمى كند كه كلام عمرسعد تا اين اندازه در دل مردم كوفه اثر كرده باشد. براى همين، دستور مى دهد تا مقدار زيادى سكه طلا به عنوان جايزه حكومتى، به عمرسعد پرداخت شود. وقتى چشم عمرسعد به اين سكّه هاى سرخ مى افتد، ديگر هرگونه شك را از دل خود بيرون مى كند و به عشق سكّه هاى طلا و և كن! مردمى كه سخنان عمرسعد را شنيدند، باور كردند كه امام حسين(ع) از دين خارج شده است. آيا گناه آنهايى كه به خاطر سخن عمرسعد شمشير به دست گرفتند و در لشكر او حاضر شدند، به گردن اين دانشمند خودفروخته نيست؟ آيا مى دانى چند نفر در همين روز اوّل در لشكر عمرسعد جمع شدند؟ چهار هزار نفر! اين چهار هزار نفر همان كسانى هستند كه چند روز پيش براى امام حسين(ع) نامه نوشته بودند كه به كوفه بيايد. آنها اعتقاد داشتند كه فقط او شايسته مقام خلافت است، امّا امروز باور كرده اند كه آن حضرت از دين خدا خارج شده است. خبر فرماندهى عمرسعد به گوش دوستانش مى رسد. آنها تعجّب مى كنند. يكى از آنها بרت خواهند داد. پيامبر در سخنان خود به اين نكته اشاره كرده اند كه روزى فرزندم حسين، به صحراى كربلا مى رود و مردم براى كشتن او جمع مى شوند. پس هركس كه آن روز را درك كند، بايد به يارى حسينم برود. اگر ما خودمان را جاى آن جوانانى بگذاريم كه هميشه عمرسعد را به عنوان يك دين شناس وارسته مى شناختند، چه مى كرديم؟ آيا مى دانيد كه ما بايد از اين جريان، چه درسى بگيريم؟ آخر تا به كى مى خواهيم فقط براى امام حسين(ع) گريه كنيم، امّا از نهضت عاشورا درس نگيريم؟ ما بايد به هوش باشيم، همواره افرادى مانند عمرسعد هستند كه براى رسيدن به دنيا و رياست شيرين دنيا، دين را دست مايه مى كنند. نگاا حسين بيابد. اى مردم! به هوش باشيد! همه امّت اسلامى با يزيد، خليفه پيامبر بيعت كرده اند. حسين مى خواهد وحدت جامعه اسلامى را بر هم بزند. امروز جنگ با حسين از بزرگ ترين واجبات است. مردم! مگر پيامبر نفرموده است كه هر كس در امّت اسلامى تفرقه ايجاد كند با شمشير او را بكشيد؟ آرى! خود پيامبر فرموده است: «هر گاه امّت من بر حكومت فردى توافق كردند، همه بايد از آن فرد اطاعت كنند و هر كس كه مخالفت كرد بايد كشته شود». دروغ بستن به پيامبر كارى ندارد. اگر كسى عاشق دنيا و رياست باشد به راحتى دروغ مى گويد! حتماً شنيده اى كه پيامبر خبر داده است كه بعد از من، دروغ هاى زيادى را به من نس مى گذرد! مردم بشتابيد! اگر مى خواهيد خدا را از خود راضى كنيد. اگر مى خواهيد از اسلام دفاع كنيد برخيزيد و با حسين بجنگيد. حسين از دين اسلام منحرف شده است. او مى خواهد در جامعه اسلامى، آشوب به پا كند. او با خليفه پيامبر سر جنگ دارد. اين صداى عمرسعد است كه به گوش مى رسد. او در حالى كه بر اسب خود سوار است و گروه زيادى از سربازان همراه او هستند، مردم را تشويق مى كند تا به كربلا بروند. اى مردم، گوش كنيد! حسين از دين جدّ خود خارج شده و جنگ با او واجب است. هر كس مى خواهد كه بهشت را براى خود بخرد، به جنگ حسين بيايد. هر مسلمانى وظيفه دارد براى حفظ اسلام، شمشير به دست گيرد و به جنگ بx اندازه جانش دوست ندارد. اكنون سكوت بر فضاى خيمه حكم فرما مى شود. همه به فكر فرو مى روند. مثل اين كه من كنار خيمه سران قبيله غَطَفان هستم. خيلى دلم مى خواهد بدانم كه آنها چه تصميمى مى گيرند. يك نفر به اين سو مى آيد، من بايد در جايى مخفى شوم تا مرا نبيند. سريع از آن خيمه دور مى شوم. آنجا گودالى است، خوب است آنجا مخفى شوم. حيف شد كاش مى توانستم بفهمم آنها چه تصميمى خواهند گرفت، امّا فعلاً بايد از جاى خود تكان نخورم وگرنه كارم تمام است. آن قدر خسته ام كه چشمانم را خواب گرفته. خوب است ساعتى بخوابم و وقتى كه همه خواب رفتند فكرى بكنم. صدايى مرا از خواب بيدار مى كند: «اى قواست. ـ از كجا مى دانيد كه ما به اين پول خواهيم رسيد؟ تا امروز محمّد در همه جنگ ها پيروز شده است. ـ نگاه كنيد، يهوديان خودشان در قلعه هاى محكم هستند و زن و بچّه آنها در امنيّت هستند; امّا ما چه؟ زن و بچّه هاىِ ما در چادرهايى در بيابان هستند و هيچ پناهى ندارند. ـ راست مى گويد، اگر ما وارد جنگ با محمّد بشويم لشكر او اوّل به ما حمله خواهد كرد زيرا ما هيچ پناهى نداريم. ـ به راستى وقتى محمّد به ما حمله كند آيا يهوديان به يارى ما خواهند آمد؟ آيا پناهگاه خود را ترك خواهند كرد؟ ـ هرگز، آنها هيچ گاه به خاطر ما جانشان را به خطر نخواهند انداخت. مگر نمى دانى كه يهود هيچ چيز را به܊ى به گوشم مى رسد، گويا چند نفر دارند با هم سخن مى گويند: ـ چرا ما بايد به خاطر اين يهودى ها خود را درگير جنگ با محمّد كنيم؟ ـ راست مى گويد. ما عرب هستيم و محمّد نيز عرب است. قسم به بت بزرگى كه مى پرستيم محمّد براى ما بهتر از اين يهوديان مى باشد. ـ اين يهوديان سال ها پيش به سرزمين ما آمدند و اينجا را تصرّف كردند. آنها بايد به وطن خود، شام بروند. اين سرزمين مال پدران ماست. اينجا فقط مالِ ما عرب هاست. ـ آخر چرا ما بايد با محمّد و يارانش كه هموطنان ما هستند، جنگ كنيم؟ ـ مگر فراموش كرديد كه يهوديان به ما وعده داده اند كه خرماى يك سال خيبر را به ما بدهند. اين پول بسيار زيادى ا بيرون بيايند و به ما حمله كنند و در همان زمان، جنگجويان غَطَفان هم از پشت سر ما هجوم بياورند شرايط براى ما سخت خواهد شد. خدايا! خودت ما را كمك كن! اين دعايى است كه من با تمام وجود مى كنم. اميدوار هستم كه خداوند امروز، لشكر اسلام را يارى خواهد كرد. شب فرا مى رسد، و من تصميم مى گيرم به اردوگاه قبيله غَطَفان بروم ببينم آنجا چه خبر است، مى دانم اين كار خطرناكى است; امّا حس كنجكاوى آرامم نمى گذارد. آهسته و با احتياط به اردوگاه آنها نزديك مى شوم. آنجا چند نگهبان ايستاده اند. بايد از پشت آن خيمه بروم تا مرا نبينند. خدايا! تو خودت كمكم كن! خوب است پشت اين خيمه مخفى شوم. صداމ خبر از همه جا به اين سو مى آيد. ظاهراً چند روز قبل، گوسفندانش را براى چرا به كوه هاى اطراف برده است و امروز باز مى گردد. او از كنار اردوگاه عبور مى كند، هيچ كس به او كار ندارد، گوسفندان را به سوى قلعه برده، يهوديان درب قلعه را باز مى كنند و گلّه وارد مى شود. آنها خيلى تعجّب مى كنند و با خود مى گويند: محمّد مى توانست اين گلّه گوسفند را به غنميت بگيرد امّا چرا اين كار را نكرد؟ همه مى دانند در اين شرايط تهيّه غذا براى لشكرى بزرگ، كار مشكلى است. آنها مى فهمند كه محمّد براى غارت اموال آنها به اينجا نيامده است. * * * فردا روز بسيار مهمّى است، اگر لشكر خيبر از قلعه هخيلى خوشحال مى شود. او به امام حسين(ع) نامه ننوشته و از روز اوّل، از طرفداران يزيد بوده است. عمرسعد به او مى گويد: «اى كثير! پيش حسين برو و پيام مرا به او برسان». كثير، حركت مى كند و به سوى امام حسين(ع) مى آيد. ياران امام حسين(ع) كه تعدادشان به صد نفر هم نمى رسد، كاملاً آماده و مسلّح ايستاده اند. آنها گرداگرد امام حسين(ع) را گرفته اند و آماده اند تا جان خود را فداى امام كنند. كثير، نزديك خيمه ها مى شود و فرياد مى زند: «با حسين گفتوگويى دارم». ناگهان ابوثُمامه كه يكى از ياران باوفاى امام است او را مى شناسد و به دوستان خود مى گويد: «من او را مى شناسم، مواظب باشيد، او بدترين مرد روى زمين است». ابوثمامه جلو مى آيد و به او مى گويد: ـ اين جا چه مى خواهى؟ ـ من فرستاده عمرسعد هستم و مأموريّت دارم تا پيامى را به حسين برسانم. ـ اشكالى ندارد، تو مى توانى نزد امام بروى، امّا بايد شمشيرت را به من بدهى. ـ به خدا قسم هرگز اين كار را نمى كنم. ـ پس با هم خدمت امام مى رويم. ولى من دستم را روى شمشير تو مى گيرم. ـ هرگز، هرگز نمى گذارم چنين كارى بكنى. ـ پس پيام خود را به من بگو تا من به امام بگويم و برايت جواب بياورم. ـ نه، من خودم بايد پيام را برسانم. اين جاست كه ابوثمامه به ياران امام اشاره مى كند و آنها راه را بر كثيرمى بندند و او مجبور مى شود به سوى عمرسنياشامد، عبّاس آب نمى نوشد. نگاه كن! همه بچّه ها چشم انتظارند. آرى! عمو رفته تا آب بياورد. دستهاى كوچك آنها به حالت قنوت است و دعا بر لب هاى تشنه آنها نشسته است: «خدايا، تو عموى ما را يارى كن!». صداى شيهه اسب عمو مى آيد. الله اكبر! اين صدا، صداى عمو است. همه از خيمه ها بيرون مى دوند. دور عمو را مى گيرند و از دست مهربان او سيراب مى شوند. همه اين صحنه را مى بينند. امام حسين(ع) هم، به برادر نگاه مى كند كه چگونه كودكان گرد او را گرفته اند. همسفر! آيا مى دانى بعد از اينكه بچّه ها از دست عموى خود آب نوشيدند به يكديگر چه گفتند: «بياييد از امشب عموى خود را سقّا صدا بزنيم». بخش 13د بازگردد. تاريخ به زيركى ابوثمامه آفرين مى گويد. *** عمرسعد به اين فكر است كه چه كسى را نزد امام حسين(ع) بفرستد. اطرافيان به طرف حُزِيْمه اشاره مى كنند. حُزِيْمه، روبروى عمرسعد مى ايستد. عمرسعد به او مى گويد: «تو بايد نزد حسين بروى و پيام مرا به او برسانى». حُزِيْمه حركت مى كند و به سوى خيمه امام حسين(ع) مى آيد. نمى دانم چه مى شود كه امام به ياران خود دستور مى دهد تا مانع آمدن او به خيمه اش نشوند. او مى آيد و در مقابل امام حسين(ع) قرار مى گيرد. تا چشم حُزِيْمه به چشم امام مى افتد طوفانى در وجودش برپا مى شود. زانوهاى حُزِيْمه مى لرزد و اشك در چشمش حلقه مى زند. اكنون لحظه دلباختگى است. او گمشده خود را پيدا كرده است. او در مقابل امام، بر روى خاك مى افتد... اى حسين! تو با دل ها چه مى كنى. اين نگاه چه بود كه مرا اين گونه بى قرار تو كرد؟ امام خم مى شود و شانه هاى حُزِيْمه را مى فشارد. بازوى او را مى گيرد تا برخيزد. او اكنون در آغوش امام زمان خويش است. گريه به او امان نمى دهد. آيا مرا مى بخشى؟ من شرمسار هستم. من آمده بودم تا با شما بجنگم. امام لبخندى بر لب دارد و حُزِيْمه با همين لبخند همه چيز را مى فهمد. آرى! امام او را قبول كرده است. لشكر كوفه منتظر حُزِيْمه است، امّا او مى رود و در مقابل سپاه كوفه مى ايستد و با صداى بلند مى گويد: «كيست كه بهشت را رها كند و به جهنّم راضى شود؟ حسين(ع) بهشت گمشده من است». در لشكر كوفه غوغايى به پا مى شود. به عمرسعد خبر مى رسد كه حُزِيْمه حسينى شده و نبايد ديگر منتظر آمدن او باشد. خوشا به حال تو! اى حُزِيْمه كه با يك نگاه چنين سعادتمند شدى. تو كه لحظه اى قبل در صف دشمنان امام بودى، چگونه شد كه يك باره حسينى شدى؟ تو براى همه آن پنج هزار نفرى كه در مقابل امام حسين(ع) ايستاده اند، حجّت را تمام كردى و آنها نزد خدا هيچ بهانه اى نخواهند داشت. زيرا آنها هم مى توانستند راه حق را انتخاب كنند. *** عمرسعد از اينكه فرستاده او به امام ملحق شده، بسيار ناراحت است. در همه لشكر به دبال كسى مى گردند كه به امام حسين(ع) نامه ننوشته باشد و فرياد مى زنند: «آيا كسى هست كه به حسين نامه ننوشته باشد؟». همه سرها پايين است، امّا ناگهان صدايى در فضا مى پيچد: «من! من به حسين نامه ننوشته ام». آيا او را مى شناسى؟ او قُرَّه است. عمرسعد مى گويد: «هم اكنون نزد حسين(ع) برو و پيام مرا به او برسان». قُرَّه حركت مى كند و نزديك مى شود. امام حسين(ع) به ياران خود مى گويد: «آيا كسى او را مى شناسد؟» حَبيب بن مظاهر مى گويد: «آرى، من او را مى شناسم، من با او آشنا و دوست بودم. من از او جز خوبى نديده ام. تعجّب مى كنم كه چگونه در لشكر عمرسعد حاضر شده است». حبيب بن مظاهر جلو مى رود و س از دادن سلام با هم خدمت امام مى رسند. قُرّه خدمت امام سلام مى كند و مى گويد: «عمرسعد مرا فرستاده است تا از شما سؤال كنم كه براى چه به اين جا آمده ايد؟» امام در جواب مى گويد: «مردم كوفه به من نامه نوشتند و از من خواستند تا به اين جا بيايم». جواب امام بسيار كوتاه و منطقى است. قرّه با امام خداحافظى مى كند و مى خواهد كه به سوى لشكر عمرسعد بازگردد. حبيب بن مظاهر به او مى گويد: «دوست من! چه شد كه تو در گروه ستمكاران قرار گرفتى؟ بيا و امام حسين(ع) را يارى كن تا در گروه حق باشى». قُرّه به حبيب بن مظاهر نگاهى مى كند و مى گويد: «بگذار جواب حسين را براى عمرسعد ببرم، آن گاه به حرف اى تو فكر خواهم كرد. شايد به سوى شما باز گردم»، امّا او نمى داند كه وقتى پايش به ميان لشكر عمرسعد برسد، ديگر نخواهد توانست از دست تبليغات سپاه ستم، نجات پيدا كند. كاش او همين لحظه را غنيمت مى شمرد و سخن حبيب بن مظاهر را قبول مى كرد و كار تصميم گيرى را به بعد واگذار نمى كرد. اينكه به ما دستور داده اند در كار خير عجله كنيم براى همين است كه مبادا وسوسه هاى شيطان ما را از انجام آن غافل كند. *** ابن زياد مى داند كه امام حسين(ع) هرگز با يزيد بيعت نخواهد كرد. به همين دليل، در فكر جنگ است. البته خودش مى داند كه كشتن امام حسين(ع) كار آسانى نيست، براى همين مى خواهد تا آنجا كه مى تواند براى خود شريكِ جرم درست كند. او مى خواهد كشتن امام حسين(ع) را يك نوع حركت مردمى نشان بدهد. اكنون پنج هزار سرباز كوفى در كربلا حضور دارند و او به خوبى مى داند كه ياران امام به صد نفر هم نمى رسند، امّا او به فكر يك لشكر سى هزار نفرى است. او مى خواهد تاريخ را منحرف كند تا آيندگان گمان كنند كه اين مردم كوفه بودند كه حسين(ع) را كشتند، نه ابن زياد! در كوچه هاى كوفه اعلام مى شود همه مردم به مسجد بيايند كه ابن زياد مى خواهد سخنرانى كند. همه مردم، از ترس در مسجد حاضر مى شوند. چون آنها ابن زياد را مى شناسند. او كسى است كه اگر بفهمد يك نفر پاى منبر او نيامده است، او را ادام مى كند. ابن زياد سخن خويش را آغاز مى كند: «اى مردم! آيا مى دانيد كه يزيد چقدر در حقّ شما خوبى كرده است؟ او براى من پول بسيار زيادى فرستاده است تا در ميان شما مردمِ خوب، تقسيم كنم و در مقابل، شما به جنگ حسين برويد. بدانيد كه اگر يزيد را خوشحال كنيد، پول هاى زيادى در انتظار شما خواهد بود». آن گاه ابن زياد دستور مى دهد تا كيسه هاى پول را بين مردم تقسيم كنند. بزرگان كوفه دور هم جمع شده اند و به رقص و پايكوبى مشغول اند. مى بينى دنيا چه مى كند و برق سكّه ها چه تباهى ها مى آفريند. به ياد دارى كه روز سوّم محرّم، چهار هزار نفر فريب عمرسعد را خوردند و براى آنكه بهشت را خريداى كنند، به كربلا رفتند. امروز نيز، عدّه اى به عشق سكّه هاى طلا آماده مى شوند تا به كربلا بروند. آنها با خود مى گويند: «با آنكه هنوز هيچ كارى نكرده ايم، يزيد برايمان اين قدر سكّه طلا فرستاده است، پس اگر به جنگ حسين برويم او چه خواهد كرد. بايد به فكر اقتصاد اين شهر بود. تا كى بايد چهره فقر را در اين شهر ببينيم و تا كى بايد سكّه هاى طلا، نصيب اهل شام شود. اكنون كه سكّه هاى طلا به سوى اين شهر سرازير شده است، بايد از فرصت استفاده كنيم». مردم گروه گروه براى رفتن به كربلا و جنگ با امام آماده مى شوند. آهنگران كوفه، شب و روز كار مى كنند تا شمشير درست كنند. مردم نيز، در صف ايستاد اند تا شمشير بخرند. مردم با همان سكّه هايى كه از ابن زياد گرفته اند، شمشير و نيزه مى خرند. در اين هياهو، عدّه اى را مى بينم كه به فكر تهيه سلاح نيستند. با خودم مى گويم: عجب! مثل اينكه اينها انسان هاى خوبى هستند. خوب است نزديك تر بروم تا ببينم كه آنها با هم چه مى گويند: ـ جنگ با حسين گناه بزرگى است. او فرزند رسول خداست. ـ چه كسى گفته كه ما با حسين جنگ مى كنيم. ما هرگز با خود شمشير نمى بريم. ما فقط همراه اين لشكر مى رويم تا اسم ما هم در دفتر ابن زياد ثبت شود و سكّه هاى طلا بگيريم. ـ راست مى گويى. هزاران نفر به كربلا مى روند، ولى ما گوشه اى مى ايستيم و اصلاً دست به شمشير نمى بريم. اينها نمى دانند كه همين سياهىِ لشكر بودن، چه عذابى دارد. وقتى بچّه هاى امام حسين(ع) ببينند كه بيابان كربلا پر از لشكر دشمن شده است، ترس و وحشت وجود آنها را فرا مى گيرد. گمان مى كنم كه آنها در روز جنگ با امام حسين(ع) آرزو كنند كه اى كاش ما هم شمشيرى آورده بوديم تا در اين جنگ، كارى مى كرديم و جايزه بيشترى مى گرفتيم! آن وقت است كه اين مردم به جاى شمشير و سلاح، سنگ هاى بيابان را به سوى امام حسين(ع) پرتاب خواهند كرد. آرى! اين مردم خبر ندارند كه روز جنگ، حتّى بر سر سنگ هاى بيابان دعوا خواهد شد. زيرا سنگ بيابان در چشم آنها سكه طلا خواهد بود. بخش 11ه راستى كه در اين دنيا، هيچ چيزى بهتر از عاقبت به خيرى نيست. بياييد همواره دعا كنيم كه خدا عاقبت ما را ختم به خير كند. به هر حال، هر كس كه مى خواهد به يارى امام حسين(ع) بيايد، فقط امروز را فرصت دارد. از فردا حلقه محاصره بسيار تنگ تر، و راه رسيدن به كربلا بسيار پرخطر مى شود. *** من نگاه خود را به راه كوفه دوخته ام. آيا ديگر كسى به يارى ما خواهد آمد؟ اين در حالى است كه يك لشكر هزار نفرى به كربلا مى رسد. آنها براى كشتن امام حسين(ع) مى آيند. يك نفر هم براى يارى او نمى آيد. در سپاه كوفه هياهويى برپا شده است. همه نيروها شمشير برهنه به دست، منتظرند تا دستور حمله صادر شود. حركت كرده اند و حلقه محاصره دشمنان را شكسته و اكنون به كربلا رسيده اند. دوستان به استقبال آنها مى روند و به آنها خوش آمد مى گويند. پيوستن اين سه برادر، شورى تازه در سپاه حق آفريد. خبر آمدن اين جوانان به همه مى رسد. زنان و كودكان هم غرق در شادى مى شوند. خدا به شما خير دهد كه امام حسين(ع) را تنها نگذاشتيد. آنها نزد امام حسين(ع) مى آيند. سلام عرضه مى دارند و وفادارى خويش را اعلام مى كنند. اما در طرفى ديگر كسانى نيز، هستند كه روزى در ركاب حضرت على(ع) شمشير زدند و در صفيّن رشادت و افتخار آفريدند، امّا اكنون براى كشتن امام حسين(ع)، لباس رزم پوشيده و در سپاه كوفه جمع شده اند. ب II[94    O9 سفيانى توبه مى كند در اين مدتى كه امام در كوفه بودند هفتاد هزار نفر به لشكر او پيوسته اند. هدف اصلى امام برقرارى عدالت و امنيت است و براى همين امام تصميم مى گيرد تا به \284O    C8 پيش به سوى كوفه آيا تاكنون نام «سيّدحَسَنى» را شنيده اى؟ او از فرزندان امام حسن(ع) است كه در «خراسان» قيام مى كند و مردم را به يارى امام زمان دعوت مى كند. سيّدحسنى شنيده است كه كوفه در تصرّف سُفيانى است براى همين با لشكر خود به سمت كوفه حركت كرده تا سفيانى را شكست دهد و كوفه را آزاد كند. ا من وظيفه خود را انجام دادم، من سخن تو را براى اين مردم گفتم». و بعد از آن مى گويد: «اى جبرئيل! تو هم شاهد باش». در اين ميان، مردى از ميان جمعيّت سؤال مى كند: «اى رسول خدا! منظور شما از اين كه على، مولاى ماست، چيست؟». پيامبر با روى باز جواب او را مى دهد و مى گويد: «هر كس من پيامبر او هستم اين على امير اوست». على(ع) امير و آقاى همه مسلمانان است. با اين سخنِ پيامبر، ديگر براى هيچ كس شكّى نمانده است. پيامبر بار ديگر مردم را مورد خطاب قرار مى دهد: اى مردم! هر دانشى كه خدا به من داده بود به على آموختم، بدانيد فقط او مى تواند شما را به سوى رستگارى رهنمون كند، از شما مى خواهم ب كوفه فرار كند. *** امروز يكشنبه و پنجم محرّم است. لحظه به لحظه بر تعداد سربازان عمرسعد افزوده مى شود. هر گروه هزار نفرى كه به كربلا مى رسد، جشن و سرورى در لشكر عمرسعد برپامى شود، امّا آيا كسى به يارى حق و حقيقت خواهد آمد؟ راه ها بسته شده و اطراف كربلا نيز كاملا محاصره شده است. آنجا را نگاه كن! سه اسب سوار با شتاب به سوى ما مى آيند. آنها كه هستند؟ سه برادر كه در جنگ صفيّن و نهروان در ركاب حضرت على(ع) شمشير زده اند، اكنون مى آيند تا امام حسين(ع) را يارى كنند. شجاعت آنها در جنگ صفيّن زبانزد همه بوده است. كُرْدوس و دو برادرش! آنها شيران بيشه ايمان هستند كه از كوفه ل عبور كند. او براى يارى امام حسين(ع) به سوى كربلا مى رود و به اين پل مى رسد. او مى بيند كه پل در محاصره سربازان است، امّا با اين حال، يك تنه با شمشير به جنگ اين سربازان مى رود وسربازان ابن زياد چون شجاعت او را مى بينند، فرار مى كنند. آرى عامِر براى عقيده مقدّسى شمشير مى زد و براى همين، همه از او ترسيدند و راه را براى او بازكردند و او توانست از پل عبور كند. خبر عبور عامِر به ابن زياد مى رسد. او دستور مى دهد تا نيروهاى بيشترى براى مراقبت از پل فرستاده شوند و در مسير كربلا هم نگهبانان زيادترى قرار گيرند تا مبادا كسى براى يارى امام حسين(ع) به كربلا برود و يا كسى از سپاهيانبيله را در سپاه مخصوصى سازماندهى مى كند. *** به ابن زياد خبر مى دهند كه عدّه اى از دوستان امام حسين(ع)، براى يارى امام به سوى كربلا حركت كرده اند. او به يكى از فرماندهان خود به نام زَجْر، مأموريّت مى دهد تا همراه با پانصد سوار به سوى «پل صَراه» برود و در آنجا مستقر شود. زيرا هر كس كه بخواهد از كوفه به كربلا برود، بايد از روى اين پل عبور كند. اين پل در محاصره نيروها درمى آيد و از عبور كردن افرادى كه بخواهند به يارى امام حسين(ع) بروند، جلوگيرى مى شود. آيا كسى مى تواند براى يارى امام حسين(ع) از اين پل عبور كند؟ آرى، هر كس مثل عامِر شجاع و دلير باشد مى تواند از اين پو اگر قبول نكرد او را به قتل برساند. با اين اوصاف، ديگر مردم چاره اى ندارند جز اينكه گروه گروه به سپاه ابن زياد ملحق شوند. آنها كه از يارى امام حسين(ع) دست كشيدند، حالا بايد در مقابل آن حضرت هم بايستند. ابن زياد به اردوگاه نُخَيْله مى رود و در آنجا نيروها را ساماندهى مى كند. او هر روز يك يا دو لشكر چهار هزار نفرى به سوى كربلا مى فرستد. آخر مگر امام حسين(ع) چند ياور دارد؟ ابن زياد مى داند كه تعداد آنها كمتر از صد نفر است. گويا او مى خواهد در مقابل هر سرباز امام، سيصد نفر داشته باشد. او هفت فرمانده معيّن مى كند و با توجّه به شناختى كه از قبيله هاى كوفه دارد، نيروهاى هر قه اسم دين، فريب خورده و به كربلا رفته اند. گروه دوم نيز از افرادى تشكيل شده كه شيفته زرق و برق دنيايى هستند و با هدف رسيدن به دنيا، براى جنگ آماده شده اند و سومين گروه هم از ترس اعدام و كشته شدن به سپاه ملحق مى شوند. همسفرم! حالا ديگر زمان دلهره و نگرانى است. حتماً سخنرانى قبلى ابن زياد را به ياد دارى كه چقدر با مهربانى سخن مى گفت، امّا اين سخن را بشنو: «من به اردوگاه سپاه مى روم و هر مردى كه در كوفه بماند به قتل خواهد رسيد». آن گاه به يكى از فرماندهان خود مأموريّت داد تا بعد از رفتن او به نُخَيْله، در كوچه هاى كوفه بگردد و هر كس را كه يافت مجبور كند تا به اردوگاه برود  اصلى شهر گردن بزنند تا مايه عبرت ديگران شود و ديگر كسى به فكر فرار نباشد. همه كسانى كه نامشان در دفتر سپاه نوشته شده و اكنون در خانه هاى خود هستند، با وحشت از جا برخاسته و به سرعت به اردوگاه برمى گردند. *** ابن زياد لحظه به لحظه از فرماندهان خود، در مورد حضور نيروهاى مردمى در اردوگاه خبر مى گيرد. هدف ابن زياد تشكيل يك لشكر سى هزار نفرى است و تا اين هدف فاصله زيادى دارد. سياست او بسيار دقيق است. او مى داند كه مردم را فقط به سه روش مى توان به جنگ با حسين فرستاد: فريب، پول و زور. امروز سپاه كوفه از سه گروه تشكيل شده است: گروه اول، كسانى هستند كه با سخنان عمرسعد باست تا طلب خود را از يكى از مردم كوفه بگيرد و وقتى مى فهمد مردم به اردوگاه رفته اند، به ناچار براى گرفتن طلب خود به آنجا مى رود. مأمور ابن زياد با خود فكر مى كند كه او مى تواند وسيله خوبى براى ترساندن مردم باشد. پس اين بخت برگشته را دستگير مى كند و نزد ابن زياد مى برد. او هر چه التماس مى كند كه من بى گناهم و از شام آمده ام، كسى به حرف او گوش نمى دهد. ابن زياد فرياد مى زند: ـ چرا به كربلا نرفتى؟ چرا داشتى فرار مى كردى؟ ـ من هيچ نمى دانم. كربلا را نمى شناسم. من براى گرفتن طلب خود به اين جا آمده ام. او هر چه قسم مى خورد، ابن زياد دلش به رحم نمى آيد و دستور مى دهد او را در ميدا نفر به سوى كربلا حركت كنند. مردم گروه گروه به سوى نُخَيْله مى روند و نام خود را در دفتر مخصوصى كه براى اين كار آماده شده است، ثبت مى كنند و به سوى كربلا اعزام مى شوند. در اين ميان گروهى هستند كه پس از ثبت نام و پيمودن مسافتى، مخفيانه به كوفه بازمى گردند. اين خبر به گوش ابن زياد مى رسد. او بسيار خشمگين مى شود و يكى از فرماندهان خود را مأمور مى كند تا موضوع فرار نيروها را بررسى كند و به او اطّلاع دهد. هنگامى كه مأمور ابن زياد به سوى اردوگاه سپاه حركت مى كند، يك نفر را مى بيند كه از اردوگاه به سوى شهر مى آيد، امّا در اصل او اهل كوفه نيست. اين از همه جا بى خبر به كوفه آمده دايا! چه شده و مگر آنها چه بدى از امام حسين(ع) ديده اند كه براى كشتن او، اين همه بى تابى مى كنند. من ديگر طاقت ندارم اين صحنه ها را ببينم. آنجا را نگاه كن! آنجا را مى گويم، راه بصره، اسب سوارى با شتاب به سوى ما مى آيد. او كيست كه توانسته است حلقه محاصره را بشكند و خود را به ما برساند. او حَجّاج بن بَدْر است كه از بصره مى آيد. او نامه اى از خوبان بصره در دست دارد. او فرستاده مردم بصره است و آمده تا جواب نامه را براى آنها ببرد. حَجّاج بن بَدْر خدمت امام حسين(ع) مى رسد. اشك امانش نمى دهد. و به اين وسيله، اوج ارادتش را به امام نشان مى دهد. نامه را به امام مى دهد. امام آن را بازمى كند و مشغول خواندن نامه مى شود. اكنون حجّاج بن بدر رو به من مى كند و مى گويد: «وقتى امام حسين(ع) هنوز در مكّه بود براى شيعيان بصره نامه نوشت و از آنها طلب يارى كرد. هنگامى كه نامه امام به دست ما رسيد، در خانه يزيدبن مسعود جمع شديم و همه براى يارى امام خود، اعلام آمادگى كرديم. يزيدبن مسعود اين نامه را براى امام حسين(ع) نوشت و از من خواست تا آن را براى امام بياورم. چه شب ها و روزهايى را كه در جستجوى شما بودم. همه بيابان ها پر از نگهبان بود. من در تاريكى شب ها به سوى شما شتافتم و اكنون به شما رسيدم». همسفرم! حتماً شما هم مثل من مى خواهيد بدانيد كه در اين نامه چه نوشته شده اس. گوش كن: «اى امام حسين! پيام تو را دريافت كرديم و براى يارى كردن تو آماده ايم. باور داريم كه شما نماينده خدا در روى زمين هستيد و تنها يادگار پيامبر مى باشيد. بدان كه همه دوستان شما در بصره تا پاى جان آماده يارى شما هستند». امام بعد از خواندن نامه در حقّ يزيدبن مسعود دعا مى كند و از خداوند براى او طلب خير مى كند. من نگاهى به صورت پيك بصره مى كنم. در صورت او ترديد را مى خوانم. آيا شما مى توانى حدس بزنى در درون او چه مى گذرد؟ او بين رفتن و ماندن متحيّر است؟ هزاران نفر به جنگ امام حسين(ع) آمده اند. آرى! او فهميده است كه ديگر فرصتى نيست تا به بصره برود و دوستانش را خبر كند. تا او به بصره برسد، اين نامردان امام حسين(ع) را شهيد خواهند كرد. آرى! ديگر خيلى دير است. راه ها بسته شده و حلقه محاصره هر لحظه تنگ تر مى شود. او مى داند كه اگر دوستانش هم از بصره حركت كنند، ديگر نمى توانند خودشان را به امام برسانند. او تصميم خود را مى گيرد و مى ماند. نگاه كن! او به سجده شكر رفته و خدا را شكر مى كند كه در ميان همه دوستانش، تنها او توفيق يافته كه پروانه امام حسين(ع) باشد. او از صحراى كربلا رو به بصره مى كند و با آنها سخن مى گويد: «دوستانم! عذر مرا بپذيريد و در انتظارم نمانيد. ديگر كار از كار گذشته است. اكنون امام، غريب و بى ياور در ميان هزاران نامرد گرفتار شده است. من نمى توانم غربت امام خود را ببينم. من مى مانم و جان خود را فداى او مى كنم». همسفرم! راستش را بخواهيد پيش از اين با خود گفتم كه كاش او به بصره مى رفت و براى امام نيروى كمكى مى آورد، امّا حالا متوجه شدم كه تصميم او بهترين تصميم بوده است. زيرا عمرسعد دستور داده اگر او خواست به سوى بصره حركت كند، تيربارانش كنند. در حال حاضر بهترين كار، ماندن در كربلا است. البته شيعيان بصره وقتى از آمدن فرستاده خود نااميد شوند، مى فهمند كه حتماً حادثه اى پيش آمده است. بدين ترتيب، آنها لباس رزم مى پوشند و آماده حركت به سوى كربلا مى شوند. گرچه آنها زمانى به كربلا خواهند رسيد كه ديگر امام حسين(ع) شهيد شده است. *** غروب دوشنبه، ششم محّرم است و يك لشكر چهار هزار نفرى ديگر به نيروهاى عمرسعد افزوده مى شود. آمار سپاه او به بيست هزار نفر رسيده است. صداى قهقهه و شادى آنها دل حَبيب بن مظاهر را به درد مى آورد. آخر، اى نامردان، به چه مى خنديد؟ نماز مى خوانيد و در نماز بر پيامبر و خاندان او درود مى فرستيد، ولى براى جنگ با فرزندِدختراو، شمشير به دست گرفته ايد؟ نگاه كردن و غصّه خوردن، دردى را دوا نمى كند. بايد كارى كرد. ناگهان فكرى به ذهن حبيب مى رسد. او خودش از طايفه بنى اَسَد است و گروهى از اين طايفه در نزديكى كربلا منزل دارند. حبيب با آنها آشنا است و پيش از اين، گاهى با آنها رفت و آمد داشته است. در ديدارهاى قبلى، آنها به حبيب احترام زيادى مى گذاشتند و او را به عنوان شيخ و بزرگ قبيله خود مى شناختند. اكنون او مى خواهد پيش آنها برود و از آنها بخواهد تا به يارى امام حسين(ع) بيايند. حبيب به سوى خيمه امام حسين(ع) حركت مى كند و پيشنهاد خود را به امام مى گويد. امام با او موافقت مى كند و او بعد از تاريك شدن هوا به سوى طايفه بنى اَسَد مى رود. افراد بنى اَسَد باخبر مى شوند كه حبيب بن مظاهر مهمان آنها شده است. همه به استقبال او مى آيند، امّا تعجّب مى كنند كه چرا او در دل شب و تنها نزد آنها آمده است. حبيب صبر مى كند تا همه جمع شون و آن گاه سخن مى گويد: «من از صحراى كربلا مى آيم. براى شما بهترين ارمغان ها را آورده ام. امام حسين(ع) به كربلا آمده و عمرسعد با هزاران سرباز، او را محاصره كرده است. من شما را به يارى فرزند پيامبر دعوت مى كنم. نمى دانم سخنان اين پيرمرد با اين جوانان چه كرد كه خون غيرت را در رگ هاى آنها به جوش آورد. زنان، شوهران خود را به يارى امام حسين(ع) تشويق مى كنند. در قبيله بنى اَسَد شور و غوغايى برپاشده است. جوانى به نام بِشر جلو مى آيد و مى گويد: «من اوّلين كسى هستم كه جان خود را فداى امام حسين(ع) خواهم نمود». تمام مردان طايفه از پير و جوان كه تعدادشان نود نفر است، شمشيرهايشان را بمى دارند و با خانواده خود خداحافظى مى كنند. نود مرد جنگجو! اشك در چشم همسرانشان حلقه زده است. كاش ما هم مى توانستيم بياييم و زينب(س) را يارى كنيم. در دل شب، ناگهان سوارى ديده مى شود كه به سوى بيابان مى تازد. خداى من او كيست؟ واى، او جاسوس عمرسعد است كه از كربلا تا اين جا همراه حبيب آمده و اكنون مى رود تا خبر آمدن طايفه بنى اَسَد را به عمرسعد بدهد و با تأسف او به موقع خود را به عمرسعد مى رساند. عمرسعد به يكى از فرماندهان خود به نام اَزْرَق دستور مى دهد تا همراه چهارصد نفر به سوى قبيله بنى اسد حركت كند. حَبيب بى خبر از وجود يك جاسوس، خيلى خوشحال است كه نود سرباز به نيروهاى امام اضافه مى شود. وقتى بچّه هاى امام حسين(ع) اين نيروها را ببينند خيلى شاد مى شوند. او به شادى دل زينب(س) نيز مى انديشد. ديگر راهى تا كربلا نمانده است. ناگهان در اين تاريكى شب، راه بر آنها بسته مى شود. لشكر كوفه به جنگ بنى اسد مى آيد. صداى برخورد شمشيرها به گوش مى رسد. مقاومت ديگر فايده اى ندارد. نيروهاى كمكى هم در راه است. بنى اسد مى دانند كه اگر مقاومت كنند، همه آنها بدون آنكه بتوانند براى امام حسين(ع) كارى انجام دهند، در همين جا كشته خواهند شد. بنابراين، تصميم مى گيرند كه برگردند. آنها با چشمان گريان با حبيب خداحافظى مى كنند و به سوى منزل خود برمى گردند. آنها بيد همين امشب دست زن و بچه خود را بگيرند و به سوى بيابان بروند. چرا كه عمرسعد گروهى را به دنبال آنها خواهد فرستاد تا به جرم يارى امام حسين(ع) مجازات شوند. حبيب به سوى خيمه امام مى رود. او تنها رفته است و اكنون تنها برمى گردد. غم و غصّه را در چهره حبيب مى توان ديد، ولى امام با روى بازاز او استقبال مى كند و در جواب او خداوند را حمد و ستايش مى نمايد. امام به حبيب مى گويد كه بايد خدا را شكر كنى كه قبيله ات به وظيفه خود عمل كرده اند. آنها دعوت ما را اجابت كردند و هر آنچه از دستشان برمى آمد، انجام دادند و اين جاى شكر دارد. اكنون كه به وظيفه ات عمل كردى راضى باش و شكرگزار. بخش 12 رو كرد و چنين گفت: «من همه شما را سوگند مى دهم تا خانه مرا ترك كنيد و به خانه هاى خود برويد». امام حسن(ع) فرمود: «چرا مردم را از دفاع كردن از خود منع مى كنى؟» عثمان در جواب ايشان گفت: «تو را قسم مى دهم كه به خانه خود بروى. من نمى خواهم در خانه ام خونريزى شود». آخرين افرادى كه خانه عثمان را ترك كردند امام حسن و امام حسين(ع) بودند. حضرت على(ع) چون متوجّه بازگشت امام حسن(ع) شد، به او دستور داد تا به خانه عثمان باز گردد. امام حسن(ع) به خانه عثمان بازگشت، امّا بار ديگر عثمان او را قسم داد كه خانه او را ترك كند. شب هنگام، نيروهايى كه از مصر آمده بودند از فرصت استفاده كردند و حلقه ه آنها دستور داد كه نگذارند آسيبى به عثمان برسد. محاصره بيش از دو هفته طول كشيد و در تمام اين مدّت، امام حسن و امام حسين(ع) و گروه ديگرى از اهل مدينه از عثمان دفاع مى كردند. جالب اين است كه خود بنى اُميّه كه طراح اصلى اين ماجرا بودند، مى خواستند كه با از ميان برداشتن عثمان به اهداف جديد خود برسند. روز هجدهم ذى الحجّه مروان منشى و مشاور عثمان، به او گفت از كسانى كه براى دفاع او آمده اند بخواهد تا خانه او را ترك كنند. عثمان هم كه به مروان اطمينان داشت و خيال مى كرد خطر برطرف شده است، از همه آنهايى كه براى دفاع از آنها آمده بودند خواست تا به خانه هاى خود بروند. او به همه را مرور كنيم. بايد به بيست و شش سال قبل برگرديم تا حوادث سال سى و پنج هجرى قمرى را بررسى كنيم. عثمان به عنوان خليفه سوم در مدينه حكومت مى كرد. او بنى اُميّه را همه كاره حكومت خود قرار داده بود و مردم از اينكه بنى اُميّه، بيت المال را حيف و ميل مى كردند، از عثمان ناراضى بودند. به مردم مصر بيش از همه ظلم و ستم مى شد، امّا سرانجام صبر آنها لبريز شد و در ماه شَوّال سال سى و پنج هجرى به سوى مدينه آمدند. آنها خانه عثمان را محاصره كردند و اجازه ندادند كه او براى خواندن نماز جماعت به مسجد بيايد. حضرت على(ع) براى دفاع از عثمان، امام حسن و امام حسين(ع) را به خانه عثمان فرستاد و دند». مات و مبهوت به سوى فرات مى روم. آب موج مى زند. مأموران، ساحل فرات را محاصره كرده اند. عبدالله اَزْدى را مى بينم. او فرياد برمى آورد: «اى حسين! اين آب را ببين كه چه رنگ صاف و درخشنده اى دارد، به خدا قسم نمى گذاريم قطره اى از آن را بنوشى تا اينكه از تشنگى جان بدهى». حالا مى فهمم كه عمرسعد روى اين موضوع تشنگى تبليغات زيادى انجام داده است. خيلى علاقه مند مى شوم تا از قصه كشته شدن عثمان و تشنگى او با خبر شوم. آيا كسى هست كه در اين زمينه مرا راهنمايى كند؟ به راستى، چه ارتباطى بين تشنگى عثمان و تشنگى امام حسين(ع) وجود دارد؟ *** همسفرم! آيا موافقى با هم اندكى تاريه آب را بر روى عثمان، خليفه سوم بستند تا به شهادت رسيد؟ مگر زن و بچه عثمان تشنه نبودند؟ ما امروز مى خواهيم انتقام عثمان را بگيريم». از شنيدن اين سخن متحير شدم، زيرا تا به حال چنين مطلبى را نشنيده ام كه حضرت على(ع) و فرزندان او، آب را بر عثمان بسته باشند، امّا با كمال تعجّب مى بينم كه تمام سپاه كوفه اين سخن را مى گويند كه اين تشنگى در عوض همان تشنگى است كه به عثمان روا داشته اند. عمرسعد نامه ابن زياد را به من مى دهد تا بخوانم. در اين نامه چنين آمده است: «امروز، روزى است كه من مى خواهم انتقام لب هاى تشنه عثمان را بگيرم. آب را بر كسانى ببنديد كه عثمان را با لب تشنه شهيد كر رات مستقر شوند تا از دسترسى امام حسين(ع) و يارانش به آب ممانعت كنند. از امروز بايد خود را براى شنيدن صداى گريه كودكانى كه از تشنگى بى تابى مى كنند، آماده كنى. صحراى كربلا سراسر گرما و سوز و عطش است. آرى! اين عطش است كه در صحرا طلوع مى كند و جان كودكان را مى سوزاند. من و تو چه كارى مى توانيم براى تشنگى بچّه هاى امام حسين(ع) انجام بدهيم؟ من ديگر نمى توانم طاقت بياورم. رو به سوى لشكر كوفه مى كنم. مى روم تا با عمرسعد سخن بگويم، شايد دل او به رحم بيايد. اى عمرسعد! تو با امام حسين(ع) جنگ دارى، پس اين كودكان چه گناهى كرده اند؟ او مى خندد و مى گويد: «مگر همين حسين و پدرش نبودند ك محاصره را تنگ تر كردند. محاصره آن قدر طول كشيد كه ديگر آبى در خانه عثمان پيدا نمى شد. عثمان و خانواده او به شدت تشنه بودند، امّا شورشيان، اجازه نمى دادند كسى براى عثمان آب ببرد. آنها مى خواستند عثمان و خانواده اش از تشنگى بميرند. هيچ كس جرأت نداشت به خانه عثمان نزديك شود. شورشيان با شمشيرهاى برهنه خانه را در محاصره خود داشتند. اما حضرت على(ع) به بنى هاشم دستور داد تا سه مشك آب بردارند و به سوى خانه عثمان حركت كنند. آنها هرطور بود آب را به خانه عثمان رساندند. امام حسن(ع) و قنبر هنوز بر درِ خانه عثمان ايستاده بودند كه تيراندازى شروع شد. در اين گيرودار امام حسن(ع) نيز م روح شد، امّا سرانجام شورشيان به خانه عثمان حمله كردند و او را به قتل رساندند. پس از مدّتى بنى اُميّه با بهانه كردن پيراهن خون آلود عثمان، حضرت على(ع) را به عنوان قاتل او معرّفى كردند. دستگاه تبليغاتى بنى اُميّه تلاش مى كردند تا مردم باور كنند كه حضرت على(ع) براى رسيدن به حكومت و خلافت در قتل عثمان دخالت داشته است. امروز، روز هفتم محرّم است. ابن زياد نيز، تشنگى عثمان را بهانه كرده تا آب را بر امام حسين(ع) ببندد. عجب! تنها كسى كه به فكر تشنگى عثمان بود و براى او آب فرستاد حضرت على(ع) بود. امام حسين(ع) و امام حسن(ع) براى بردن آب به خانه عثمان تلاش مى كردند، امّا امروز و بد از گذشت بيست و شش سال اعتقاد مردم بر اين است كه اين بنى هاشم و امام حسين(ع) بودند كه آب را بر عثمان بستند؟! به راستى كه تاريخ را چقدر هدفمند تحريف مى كنند! همسفرم! آيا تو هم با من موافقى كه اين تحريف تاريخ بيشتر از تشنگى، دل امام حسين(ع) را به درد آورده است. *** خورشيد بىوقفه مى تابد. هوا بسيار گرم شده و صحراى كربلا، غرق تشنگى است. كودكان از سوز تشنگى بى تابى مى كنند و رخساره آنها، دل هر بيننده اى را مى سوزاند. ابن حُصين هَمْدانى، نزد امام مى آيد و مى گويد: «مولاى من! اجازه دهيد بروم و با عمرسعد سخن بگويم. شايد بتوانم او را راضى كنم تا آب را آزاد كند». امام با نظر او موافقت مى كند و او به سوى لشكر كوفه مى رود و به آنها مى گويد: «من مى خواهم با فرمانده شما سخن بگويم». او را به خيمه عمرسعد مى برند و او وارد خيمه مى شود، امّا سلام نمى كند. عمرسعد از اين رفتار او ناراحت مى شود و به او مى گويد: «چرا به من سلام نكردى، مگر مرا مسلمان نمى دانى؟». ابن حُصين هَمْدانى در جواب مى گويد: «اگر تو خودت را مسلمان مى دانى چرا آب فرات را بر خاندان پيامبر بسته اى؟ آيا درست است كه حيوانات اين صحرا از آب فرات بنوشند، امّا فرزندان پيامبر لب تشنه باشند؟ در كدام مذهب است كه آب را بر كودكان ببندند؟». عمرسعد سر خود را پايين مى اندازد و مى گويد: «مى دانم% كه تشنه گذاردن خاندان پيامبر، حرام است، امّا چه كنم ابن زياد به من اين دستور را داده است. باور كن كه من در شرايط سختى قرار گرفته ام و خودم هم نمى دانم چه كنم؟ آيا بايد حكومت رى را رها كنم. حكومتى كه در اشتياق آن مى سوزم. دلم اسير رى شده است. به خدا قسم نمى توانم از آن چشم بپوشم». اين جاست كه ابن حُصين هَمْدانى بازمى گردد، در حالى كه مى داند سخن گفتن با عمرسعد كار بيهوده اى است. او چنان عاشق حكومت رى شده كه براى رسيدن به آن حاضر است به هر كارى دست بزند. *** نيمه هاى شب هشتم محرّم است. هوا كاملا تاريك است، امّا بچّه ها از شدت تشنگى خواب ندارند. آيا راهى براى يافتن ول نخواهد كرد. ـ من فرمانده لشكر كوفه هستم، من به تو امان داده ام، اكنون خواهى ديد كه چگونه بر سخن خويش پايدار خواهم ماند و نخواهم گذاشت به تو آسيبى برسد. ـ اگر ابن زياد امان تو را قبول نكرد، آيا حاضر هستى كارى براى من انجام بدهى؟ ـ آرى، من قول مى دهم. ـ من از تو مى خواهم كه پيكى را به سوى حسين بفرستى و به او خبر دهى كه مردم كوفه پيمان خود را شكسته اند. فرمانده منقلب مى شود; آخر او شجاعت مسلم را به چشم خود ديده است و مى داند كه به خاطر امانى كه به او داده، شمشير در غلاف كرده است. نگاهى به مسلم مى كند و مى گويد: «به خدا قسم، اين كار را براى تو انجام خواهم داد». اينجاست ك EE 85    =8روزهاى اندوه 1 ربيع الثانى تا 12 جَمادى الأولى 73 ـ بيمارى فاطمه(س) شدت مى گيرد بعد از حوادثى كه پيش آمد و به آن اشاره شد، بيمارى فاطمه شدّت مى يابد ، اكنون ، ديگر او آرزوى ديدار پدر را دارد و شب و روز، گريه كار | لبخند بر لب هاى مسلم نقش مى بندد. اين همان چيزى است كه مسلم مى خواست; اگر او به جنگ ادامه مى داد، هرگز نمى توانست به اين خواسته خود برسد. او سخن فرمانده ابن زياد را قبول كرد تا او هم يك سخن او را قبول كند. آرى، مسلم نامه اى نوشته بود كه امام حسين(ع) به كوفه بيايد، ولى اكنون كه خود، اسير كوفيان شده است، در فكر آن است كه آخرين پيام خود را براى امام خود فرستد. (و جالب است بدانى كه ابن اشعث در فرصتى مناسب به اين وعده خود وفا كرد و كسى را فرستاد تا پيام مسلم را به امام حسين(ع) برساند و اين خبر در نزديك كربلا به آن حضرت رسيد). زير باران سنگ و آتش يت يافت و اطاعت خداوند را نمود». ابن زياد از اين كه مسلم اين گونه سلام مى كند عصبانى مى شود. او انتظار داشت كه مسلم به عنوان امير كوفه به او سلام دهد. آرى، مسلم فقط يك امير دارد او هم امام حسين(ع) است و بس. ابن زياد رو به مسلم مى كند و مى گويد: ـ اى مسلم! به كوفه آمدى و ميان مردم اختلاف انداختى و آشوب به پا كردى. ـ مردم اين شهر، ما را دعوت كردند تا دين خدا را زنده كنيم. ـ خيلى دلت مى خواست كه در كوفه حكومت كنى و امير كوفه شوى، امّا خدا نخواست و تو را شايسته اين مقام نديد. ـ اگر ما خاندان پيامبر شايسته خلافت نباشيم،پس چه كسى شايستگى آن را دارد؟ ـ مگر نمى دانى كه امروز يزي آن را بنوشد; امّا تمام ظرف از خون لبش رنگين مى شود. سه بار ظرف آب را عوض مى كنند; امّا هر بار خون تازه از لب و دندان مسلم جارى مى شود. اكنون، مسلم مى فهمد كه تقدير خدا بر اين است كه او تشنه باشد. آرى آن روز مسلم از اين راز خبر نداشت كه همه ياران امام حسين(ع) با لب تشنه شهيد خواهند شد. ابن اشعث به نزد ابن زياد مى رود و بعد از عرض ادب به او مى گويد: «من به مسلم امان داده ام». ابن زياد با غضب به او مى گويد: «من تو را فرستادم تا مسلم را دستگير كنى، نه اين كه به او امان بدهى». ابن اشعث به ناچار سكوت مى كند. مسلم را داخل قصر مى برند. مسلم اين گونه سلام مى كند: «سلام بر آن كس كه هدالحظه به لحظه حوادث را دنبال مى كند; خبر مى رسد كه ابن اشعث به مسلم امان داده است. مسلم را به سوى قصر مى آورند و او را لحظاتى كنار درِ قصر مى نشانند. نگاه مسلم كجاست؟! آن كوزه آب را مى بينى؟ نگاه كن! لب هاى مسلم از شدّت تشنگى خشكيده است. او تقاضاى يك جرعه آب مى كند; امّا يكى از نگهبانان مى گويد: «اى مسلم! تو ديگر آب نمى نوشى تا به جهنم بروى». بدن مسلم زخم هاى زيادى دارد; امّا اين زخمِ زبان ها بيش از همه دردآور است. سرانجام لب هاى تشنه مسلم، دل يكى را به رحم مى آورد. او به غلام خود دستور مى دهد تا ظرف آبى را از خانه براى مسلم بياورد. مسلم ظرف آب را به دست مى گيرد و مى خواهد كه دلش آرام نمى گيرد; گويا او هم از حالت مسلم فهميده است كه به زودى مهمان او خواهد رفت. آرى، او مى داند غريب ترين مرد تاريخ در خانه اش مهمان است. او مى خواهد بهترين پذيرايى را از او نموده باشد. رحمت خدا بر تو اى طَوْعه كه به تنهايى يك دنيا مردانگى آفريدى! و بلال، پسر طَوْعه، به فكر جايزه است. اين شيطان است كه به او مى گويد: «جايزه بزرگى در راه است كه با آن مى توانى چه كارها بكنى، تا كى بايد كارگرى كنى؟ تا كى بايد سختى بكشى؟ تو مى توانى با گرفتن اين جايزه به همه آرزوهاى خود برسى، ازدواج كنى، خانه اى براى خود خريدارى كنى و اسب زيبايى براى خود بخرى». شادمانى بزرگ مادره من قول بدهى به هيچ كس نگويى. ـ باشد، من قول مى دهم. ـ سعادتى بزرگ نصيب ما شده است، امشب مسلم نماينده امام حسين(ع) مهمان ماست. تا نام مسلم به گوش بلال مى خورد، جايزه بزرگ و سكّه هاى طلا به ذهنش خطور مى كند. جايزه اى كه ابن زياد براى پيدا نمودن مسلم قرار داده است، هر كسى را وسوسه مى كند. امشب، سه نفر در اين خانه هستند و هيچ كدام از آنها خواب به چشم ندارند: مسلم; او مى داند شب آخر عمر اوست; امشب شب عرفه است، همه حاجى ها آماده مى شوند تا مراسم حج خود را به جاى آورند و قربانى خود را در راه خدا قربان كنند و او فردا خود را در راه مولايش قربانى خواهد نمود. طَوْعه; مادر مهربانى، شكست ابن زياد قطعى بود. امّا او با مكر و حيله توانست حمله مسلم را مقدارى به تأخير اندازد. در مدّت زمانى كه نيروهاى مسلم بروند و براى او خبر بياورند، ابن زياد مى تواند جنگ روانى خود را شروع كند. او مردم كوفه را خوب مى شناسد و مى داند كه آنها مردمى ترسو و پول دوست هستند. كيست كه از پول خوشش نيايد؟ هر جاى تاريخ به يك معمّا رسيدى و نتوانستى به جواب برسى، بايد بگردى و ردّ پايى از پول را پيدا كنى; پول جواب معمّاهاى بزرگ تاريخ است. ابن زياد دستور مى دهد تا سكّه هاى سرخ طلا را در ميان مردم پخش كنند. برق سكّه هاى طلا، چشم هر بيننده اى را به سوى خود جلب مى كند. نگاه كن كه مردنان به قصر هجوم ببرند و ابن زياد را به سزاى اعمالش برسانند و شهر را به تصرّف خود درآورند. مسلم نيز آماده است، امّا ناگهان خبر مى رسد كه سپاه يزيد در نزديكى كوفه است. مسلم به عنوان فرمانده بايد تصميم بگيرد، اگر به قصر حمله كند و در حين درگيرى، سپاه يزيد از راه برسد و از پشت به آنها حمله كند، او چه بايد بكند؟ به هر حال، مسلم بايد با دقّت وارد ميدان شود. براى همين، عدّه اى را براى تحقيق به بيرون از شهر مى فرستد. آرى، درست حدس زده ايد; اصلاً خبرى از سپاه يزيد نيست. اين يك دروغ است. ابن زياد اين دروغ را در ميان مردم انداخته است. اگر مسلم همان لحظه اوّل به قصر حمله مى كردا پيدا كند تا پيامش را به امام حسين(ع) برساند؟ از آن طرف سربازان ابن زياد به هر خانه اى كه فكر مى كردند، مسلم آنجا باشد، سركشى كرده اند; امّا هيچ نتيجه اى نگرفته اند. در شهر، حكومت نظامى برقرار مى شود و هيچ كس حق ندارد رفتوآمدى داشته باشد. بلال، پسر طَوْعه به خانه مى آيد. او مى بيند كه رفتار مادر با شب هاى ديگر فرق مى كند. او رفتار مادر را زير نظر مى گيرد، چرا مادر ظرف آب و غذا را به آن اتاق مى برد؟ ـ مادر! چه شده اينگونه شادمانى؟ گويى در آسمان ها سير مى كنى! ـ پسرم، چقدر دير كردى؟ نگرانت بودم. ـ مادر! مثل اينكه ما امشب مهمان داريم. ـ فرزندم، اين يك راز است و تو بايد ب BD47    y آيا دوست دارى با خدا دست بدهى؟ آيا تا به حال به اين نكته توجّه كرده ايد كه انسان مى تواند با خداوند متعال دست بدهد؟ و به راستى اگر كسى بتواند دست در دست خدا بگذارد، به درياى بى انتهاى رحمت وصل شده است و چقدر بركت و فيض به تمام وجود او سرازير مى گردد. آيا مى خواهى بدانى كه چگونه مى توان با خدا دC OE5A    آيا مى خواهى خدا به تو افتخار كند؟ انسان جانشين خدا بر روى زمين است و براى همين نكته بود كه خداوند به فرشتگان دستور داد تا بر انسان سجده كنند. و فرشتگان به ساحت قدس الهى عرضه داشتند كه چرا اين بشر را آفريدى، اگر مقصود تو عبادت كردن اوست ما فرشتگان كه عبادت تو را مى كنيم. خداوند در جواب فرمود: «من چيزى را مى دانم كه شما نمى دانيد». جالب است بدانيم كه خداوند در مواردى به اين انسان مباهات و افتخار مى كند و از فرشتگان مى خواهد كه به اين انسان نگاه بينند، براى همين، بازوىِ على(ع) را با مهربانى مى گيرد و او را بلند مى كند. اكنون على(ع) يك سر و گردن از پيامبر بالاتر قرار گرفته است. پيامبر على(ع) را اين گونه بلند كرده است تا همه مردم، امام خود را به خوبى ببينند. صداى پيامبر به گوش مى رسد: «اى مردم! اين على است كه برادر و جانشين من است، او اميرمؤمنان است و به همه علوم من آگاه است». و بعد از آن پيامبر مى گويد: «اى مردم آيا شنيديد؟». همه صدا مى زنند: «آرى، اى رسول خدا!». پيامبر بار ديگر مى گويد: «آيا شنيديد؟». بار ديگر مردم جواب مى دهند: «آرى، اى رسول خدا!». اكنون پيامبر رو به آسمان مى كند و مى گويد: «خدايا! تو شاهد باش كم پيامبر همان سؤال را مى كند و مردم همين جواب را مى دهند. همه مسلمانان، اطاعت از خدا و پيامبر را بر خود واجب مى دانند، هيچ كس در ولايت خدا و پيامبر شك ندارد. پيامبر دست على(ع) را در دست مى گيرد، و تا آنجا كه مى تواند دست او را بالا مى آورد و با صداى بلند مى گويد: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلىٌّ مَوْلاهُ; هركس من مولاى او هستم اين على، مولاى اوست». سپس پيامبر چنين دعا مى كند: «خدايا! هر كس على را دوست دارد تو او را دوست بدار ويارى كن، و هر كس با على دشمنى كند با او دشمن باش و او را ذليل كن». پيامبر اين سخن خود را سه بار تكرار مى كند. پيامبر مى خواهد همه مردم، على(ع) را ب، پيامبر در عيد غدير هم به حديث «ثقلين» تاكيد ويژه اى مى نمايند. سخن پيامبر ادامه مى يابد: «اى مردم! در رفتار خود با عترت من، خدا را فراموش نكنيد، مبادا حقّ آن ها را از بين ببريد!». خوب گوش كن! پيامبر اين جمله را سه بار تكرار مى كند. * * * پيامبر و على(ع) بر بالاى منبر ايستاده اند و همه چشم ها به آن ها خيره شده است. صداى پيامبر بار ديگر سكوت را مى شكند: «اى مردم! چه كسى بر شما ولايت دارد؟» پيامبر، منتظر پاسخ مردم است، همه فرياد مى زنند: «خدا و پيامبر او». براى بار دوم پيامبر سؤال مى كند: «چه كسى بر شما ولايت دارد؟». مردم دوباره مى گويند: «خدا و پيامبر او». و بار سوم هادگار ارزشمند در ميان شما باقى مى گذارم. مى خواهم بدانم شما بعد از من با اين دو يادگار، چگونه رفتار خواهيد كرد». من يك سؤال به ذهنم مى رسد: چرا قبل از اين سخن، پيامبر على(ع) را كنار خود فرا خواند؟ شايد پيامبر مى خواست كه عترت خود را به مردم نشان دهد، او مى خواست به مردم بگويد كه على(ع)، محور عترت اوست! عترت پيامبر كسانى هستند كه در خانه على(ع) هستند، على و فاطمه و حسن و حسين(ع) عزيزان پيامبر مى باشند. عدّه اى در فكر هستند تا عايشه، دختر ابوبكر را كه همسر پيامبر است به عنوان عترت پيامبر معرّفى كنند!! آن ها قصد دارند تا با تبليغات وسيع، عايشه را كنار قرآن قرار دهند! آرى اكنون از شما مى پرسم من چگونه پيامبرى براى شما بودم؟ پيامبر وقتى به اينجا كه مى رسد، سكوت مى كند. اشك از چشمان همه ما جارى مى شود، آخر چگونه باور كنيم كه پيامبر به زودى از ميان ما خواهد رفت؟ پيامبر سكوت كرده و منتظر جواب است، مردم، همه با صداى بلند جواب مى دهند: «ما شهادت مى دهيم كه دلسوز ما بودى و پيامبر خوبى براى ما بودى، خداوند به تو بهترين پاداش ها را بدهد!». اكنون پيامبر على(ع) را صدا مى زند، و از او مى خواهد به بالاى منبر بيايد، على(ع) از منبر بالا مى رود و طرف راست پيامبر مى ايستد. پيامبر رو به جمعيّت مى كند و مى گويد: «اى مردم! من قرآن و عترت خود را به عنوان دو !ه همه چيز آگاهى دارد، آفريننده آسمان ها و زمين است. من به يگانگى او شهادت مى دهم و به بندگى او اعتراف مى كنم. اى مردم! خدا آيه اى را به من نازل كرده است، گوش كنيد، اين سخن خدا مى باشد: (يَـأَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ...) «اى پيامبر! آنچه را كه به تو نازل كرده ايم به مردم بگو و اگر اين كار را نكنى وظيفه خود را انجام نداده اى و خداوند تو را از فتنه ها حفظ مى كند». مردم! مى خواهم علّتِ نازل شدن اين آيه را براى شما بگويم: جبرئيل بر من نازل شده و از طرف خدا دستور مهمّى را به من داده است. اى مردم! من به زودى به ديدار خدا خواهم شتافت و از ميان شما خواهم رفت، "است، ظهر روز هجدهم ماه ذى الحجّه، سال دهم هجرى. * * * نماز ظهر غدير به پايان مى رسد، پيامبر از جاى خود برمى خيزد، از چند نفر مى خواهد كه سخنان او را با صداى بلند تكرار كنند تا همه، سخنان او را بشنوند. پيامبر بالاى منبر مى رود و رو به مردم مى ايستد، همه، منتظر شنيدن سخنان پيامبر هستند. او ابتدا از مردم سؤال مى كند:«اى مردم! آيا صداى مرا مى شنويد؟ من پيامبر شما هستم». وقتى مطمئن مى شود كه همه مردم به سخنانش گوش مى كنند، سخنان خود را آغاز مى كند. ابتدا خدا را به يگانگى ياد مى كند: بِسْمِ الله الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ ستايش خدايى كه يكتاست و شريكى ندارد، خدايى كه #، براى همين مى خواهند بهانه اى براى فرداى خود داشته باشند. چه بهانه اى بهتر از اين كه بگويند ما سخنان پيامبر را در روز غدير نشنيديم؟! پيامبر على(ع) را به حضور مى طلبد و به او مى گويد: «على جان! به سوى آنان برو و آنها را به اينجا بياور». على(ع) حركت مى كند و به سمت آن ها مى رود. بعد از لحظاتى... همه آن ها نزد پيامبر هستند. اكنون ديگر همه مسلمانان جمع شده اند و آماده خواندن نماز هستند. پيامبر سجّاده خويش را كنار منبر مى گستراند و آماده نماز مى شود. الله اكبر! اين صداى اذان است كه به گوش مى رسد. چه منظره زيبايى! يك بِركه آب، درختان با شكوه و شكوه نماز جماعت! اينجا غديرخُمّ (ب هست؟ نگاه كن عبّاس به سوى خيمه امام مى آيد. او ديگر تاب ديدن تشنگى كودكان را ندارد. سلام مى كند و با ادب روبروى امام مى نشيند و مى گويد: مولاى من! آيا به من اجازه مى دهى براى آوردن آب با اين نامردان بجنگم؟ امام به چهره برادر نگاهى مى كند. غيرت را در وجود او مى بيند. پاسخ امام مثبت است. عبّاس با خوشحالى از خيمه بيرون مى رود و گروهى از دوستان را جمع مى كند و دستور مى دهد تا بيست مشك آب بردارند. آن گاه در دل شب به سوى فرات پيش مى تازند. عبّاس، ابتدا نافع بن هلال را مى فرستد تا موقعيّت دشمن را ارزيابى كند. قرار مى شود هر زمان او فرياد زد آنها حمله كنند. نافع آرام آرام جلو znzdC4S    !مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ شما كنجكاو هستيد وگرنه اين كتاب را خريدار.B4!   )توضيحات كتاب معجزه دست دادن موضوع: ارتباط اجتماعى، مصافحه نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.irمراجعه كنيد. توضيحات `A4E    ' سخن آخر سلام بر تو اى بنده خوب خدا! سلام بر تو اى غريب كوچه ها! سلام بر تو كه مردانگى از تو درس آموخت. سلام بر تو كه تاريخ، به وفاى تو چشم دوخت. اكنون، كه تو را بهتر شناختيم; فهميديم كه به اوج غربت، لبخند زدى; در راه امام خود تا آخر ايستادى; پيام تو را مى شنويم. تا جان در تن داريم، امام زمان خود را يارى مى كنيم. تا نفس در سينه داريم، از زيبايى آمدنش دم مى زنيم. ما با خداى خويش پيمان مى بنديم تا نگذاريم پرچم سبز شيعه، غريب بماند. سخن آخر)ى رود. در تاريكى شب خود را به نزديكى فرات مى رساند، امّا ناگهان نگهبانان او را مى بينند و به فرمانده خود، عَمْروبن حَجّاج خبر مى دهند. او نزديك مى آيد و نافع را مى شناسد: ـ نافع تو هستى؟ سلام! اين جا چه مى كنى؟ ـ سلام پسر عمو! من براى بردن آب آمده ام. ـ خوب، مى توانى مقدارى آب بنوشى و سريع برگردى. او نگاهى به موج هاى آب مى اندازد. تشنگى در او بيداد مى كند. ولى در جواب مى گويد: ـ تا زمانى كه مولايم حسين(ع) از اين آب نياشاميده است، هرگز آب نخواهم خورد. چگونه من از اين آب بنوشم در حالى كه مولايم و فرزندان او تشنه هستند؟ مى خواهم آب براى خيمه ها ببرم. ـ امكان ندارد. تو نمى تانى آب را به خيمه هاى حسين ببرى. ما مأمور هستيم تا نگذاريم يك قطره آب هم به دست حسين برسد. اين جاست كه نافع فرياد مى زند: «الله اكبر!». اين عبّاس است كه مى آيد. نگاه كن كه چه مردانه مى آيد! شير بيشه ايمان، فرزند حيدر كرّار مى آيد. عبّاس و عدّه اى از يارانش، راه پانصد سرباز را مى بندند و گروه ديگر مشك ها را از آب پر مى كنند. صداى برخورد شمشيرها به گوش مى رسد. بعد از مدتى درگيرى و تاخت و تاز، عبّاس دلاور و همراهانش با بيست مشك پر از آب به سوى خيمه ها باز مى گردند. او همراه خود آب سرد و گوارا دارد و لب هايش از تشنگى خشكيده است، امّا تا آب را به خيمه ها نرساند و امام حسين(ع) آب $نند. * * * همه مسلمانان در صف هاى منظّم ايستاده اند و منتظرند تا با پيامبر نماز بخوانند. آن ها مى دانند كه پيامبر بعد از نماز مى خواهد برايشان سخنرانى مهمّى كند. در اين ميان به پيامبر خبر مى رسد كه عدّه اى از مردم از جمعيّت فاصله گرفته اند و در اين اجتماع بزرگ شركت نكرده اند. خدايا! مگر آن ها سخن پيامبر را نشنيده اند كه همه بايد براى نماز جمع شوند؟! آرى، فرستادگان پيامبر بارها و بارها در ميان جمعيّت اعلام كرده اند كه همه بايد در نماز شركت كنند. آن ها از بزرگان قريش هستند، چرا آن ها از مسلمانان جدا شده اند؟ فكر مى كنم كه آن ها فهميده اند پيامبر امروز چه هدفى دار O5G4;    [قنوت دل، آرزوى من است! وقتى كه كلمه «قنوت» به گوش ما مى خورد، فورى به ياد ركعت دوم نماز مى افتيم كه دست ها را رو به آسمان گرفته ايم و با خداى خود زمزمه مى كنيم و چنين مى گوييم: «رَبَّنا آتِنا في الدُنيا حَسَنَةً وَ في الاخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنا عَذابَ النّارِ: بار خدايا! به ما نيكى دنيا و آخ=F4    aخدايا! رويت را سوى من كن در مورد اهميّت نماز همين بس كه نماز سH p?4O    = مهمان تشنه لب ابن زياد در قصر نشسته است و z=4[    E لبخندى به شهادت صبح روز عرفه است، روزى كه خI>5u    S زير باران سنگ و آتش مسEx QQ@4    = بر بلندى كوفه همه مى گويند كه كوفيان بىوفايند. نه، اتّفاقاً آنان خيلى با وفا هستند! حتماً مى گويى كه چرا اين حرف را مى زنى، اين كوفيان بودند كه با مسلم بيعت كردند; ولى مسلم را تنها گذاشتند؟ خواننده عزيزم! يادت هست موقعى كه مسلم به كوفه آمد چه اجتماع بزرگى به وجود آمد و همه مردم براى ديدن مسلم جمع شدند؟ آن روز همه مردم براى ديدن طلوع مسلم در كوفه جمع شده بودند، امروز هم، همه براى ديدن غروب مسلم جمع شده اند! خورشيد جوانمردى بر بالاى قصر كوفه غروب مى كند! غروب غريبانه اى است، آسمان خوGى نمى كرديد، گمان مى كنم شما مايل هستيد اطّلاعات بيشترى در مورد دست دادن با يكديگر بدانيد. اين كنجكاوىِ شما را تحسين مى كنم و سعى مى كنم تا شما را نسبت به آثار و بركات روحى و روانى كه از دست دادن حاصل مى گردد آشناتر سازم. گر چه اين سنّت حسنه دست دادن در ميان ما كاملاً رواج دارد، امّا نگفته هاى زيادى در اين زمينه در مجموعه سخنان امامان معصوم(ع) وجود دارد كه در اين كتاب به بيان گوشه اى از آن پرداخته شده است. پيام مهم اين كتاب اين است كه اگر خواستار تقرّب به خداوند متعال و رشد معنوى هستيد به جاى گوشه نشينى و چله گرفتن، برويد و در متن جامعه حضور پيدا كنيد. از سوى ديگر رو yy{24    !2 مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ همه ما به آن يار آسمانى، علاقه زيادى داريم و عشق به او را در تمام وجود خود احساس مى كنيم. اعتقاد به آن امامِ مهربانى ها است كه اميد به فرداى زيبا را در قلب ما زنده نگاه مى دارد. چند وقتى است كه عدّه اى تلاش مى كنند تا اين عشق و علاقه را از جامعه ما بگيرند، براى همين، اقدام به چاپ كتاب «عجيب ترين دروغ تاريخ» نموده اند و در آن، ولادت حضرت مهدى(ع) را دروغ عجيب تاريخ خوانده اند. به ما ياد داده اند كه هميشه با انصا;Xآنان گفت: ـ شما اينجا آمده ايد چه كنيد؟ ـ ما آمده ايم تا از تو بخواهيم كه ما را ببخشى. ـ من سؤالى از شما مى كنم اگر راستش را بگوييد مى فهمم كه واقعاً براى عذر خواهى آمده ايد. ـ هر چه مى خواهى بپرس كه ما راستش را به تو خواهيم گفت. ـ آيا شما از پيامبر شنيديد كه فرمود: «فاطمه، پاره تن من است و من از او هستم، هر كس او را آزار دهد مرا آزار داده است و هر كس مرا آزار دهد خدا را آزرده است؟» ـ آرى!، اى دختر پيامبر! ما اين حديث را از پيامبر شنيديم. ـ شكر خدا كه شما به اين سخن اعتراف كرديد. آنگاه فاطمه چنين گفت: «بار خدايا! تو شاهد باش، اين دو نفر مرا آزار دادند و من از آن ها راضى ني0 مى خواهم نزد او بروم، به بغداد باز مى گردم... من از استاد دِينَوَرى مى خواهم تا برايم از ماجراى هجوم به خانه فاطمه(س) بيشتر بگويد. اكنون استاد دِينَوَرى حقايق بيشترى را برايم مى گويد: «فاطمه شنيد كه عُمَر مى خواهد خانه اش را آتش بزند چنين گفت: بابا! يا رسول الله! ببين كه بعد از تو، عُمَر و ابوبكر چه ظلم هايى در حق ما روا مى دارند!». به راستى فاطمه از چه ظلم و ستم هايى سخن مى گويد؟ مگر عُمَر و ابوبكر در آن روز چه كرده بودند؟ استاد دِينَوَرى در ادامه، ماجراى ديگرى را براى من تعريف مى كند: روزهاى آخر زندگى فاطمه بود، ابوبكر و عُمَر با هم به عيادت فاطمه رفتند، فاطمه به اى ورودى شهر را كنترل مى كنند. آماده شو! ما بايد به بيرون شهر برويم، همان جايى كه قرار است جوانى ماه رو وارد شهر شود. آنجا را نگاه كن! آيا آن جوان سى ساله را مى بينى كه به شكل و شمايل يك چوپان است؟ او در دست خود يك چوب دستى دارد و آرام آرام از ميان سپاه سفيانى عبور مى كند. خيلى عجيب است! سپاه سفيانى كه نمى گذارند هيچ كس وارد شهر شود، چرا مانع ورود اين جوان نمى شوند؟ نمى دانم او را شناختى يا نه؟ جان من فداى او! اين جوان، همان مولاى من و توست كه به امر خدا به شكل يك چوپان، وارد شهر مى شود. او از راه دورى آمده است. او از «يَمَن» به «مدينه» رفته و مدّتى در شهر پيامبر منزل 2 اين كشور را به دست گرفت، سپس به عراق حمله كرد و شهر كوفه را به تصرّف خود درآورد ودر اين شهر جنايات زيادى انجام داد و تعداد زيادى از شيعيان اين شهر را قتل عام كرد. سفيانى سپاهى را به مدينه فرستاد و توانست اين شهر را هم تصرّف كند. اكنون، سفيانى در انديشه تصرّف شهر مكّه است; زيرا شنيده است امام زمان در اين شهر ظهور مى كند. او دستور داده تا تعدادى از سربازانش به مكّه بروند و اين شهر را محاصره كنند. اكنون شهر مكّه در تصرّف سپاهيان سفيانى است. سؤالى ذهن مرا به خود مشغول كرده است: امام زمان و ياران او چگونه اين حلقه محاصره را خواهند شكست؟ سپاهيان سفيانى با دقّت همه راه هتصوير كشم; تصويرى كه از سخن امامان معصوم(ع) برگرفته باشد، تصويرى زيبا كه تو را شيفته آمدنش كند. و چنين بود كه با مراجعه به بيش از صد كتاب، اين متن را برايت آماده كردم. تو مى توانى دليل سخنان مرا، در حديث هايى بيابى كه در پى نوشت ها آورده ام. اكنون نوبت توست تا كتاب خودت را بخوانى و اشتياق تو به آمدن امام زمان(عج) بيشتر شود و بدانى كه «داستان ظهور»، چقدر دل ها را اميدوار مى كند. اين كتاب را به همه همياران مؤسسه انديشه سبز شيعه، اهدا مى كنم; زيرا به همّت آنان بود كه ما توانستيم به هدف خود برسيم. مهدى خدّاميان آرانى قم، تير ماه 86 مقدمه ند. همه آنها كنار درِ كعبه دور امام جمع مى شوند... اكنون امام به كعبه، خانه يكتاپرستى تكيه مى زند و اوّلين سخنان خود را براى يارانش مى گويد. او اين آيه قرآن را مى خواند: «بَقيَّةُ اللهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤمِنينَ». و سپس مى فرمايد: «من بَقيّةُ الله و حجت خدا هستم». مى دانم كه مى خواهى بدانى معناى «بَقيّة الله» چيست. حتماً ديده اى بعضى افراد، وسايل قيمتى تهيّه كرده، آن را در جايى مطمئن قرار مى دهند. آن وسايل، ذخيره هاى آنها هستند. خدا هم براى خود ذخيره اى دارد. او پيامبران زيادى براى هدايت بشر فرستاد. پيامبران همه تلاش خود را انجام دادند. ولى آنها موفق ##QE4-    !E مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ مى دانم كه دوست دارى «فدك» را بيشتر بشناسى، زيرا تو با اين نام آشنا هستى و مى خواهى از رازهاى آن با خبر شوى. قصّه فدك، قصّه ديروز نيست، قصّه تمام روزهاى شيعه است. فدك، پرچمى است كه خدا براى فاطمه(س) برافراشته است. اين كتاب مى خواهد براى تو از فدك بگويد، همان سرزمينِ ياسى كه براى هميشه زنده و جاويد است. قصّه فدك با*ند نشده است. ... سرانجام منبرى به ارتفاع يك انسان درست مى كنيم، يك پارچه زيبا بر روى آن مى كشيم تا اين منبر زيبا و دلنشين باشد، خوب است پارچه اى هم پشت منبر نصب كنيم تا مانع تابيدن آفتاب باشد. اذان ظهر نزديك است، پيامبر دستور مى دهد همه مردم در نماز شركت كنند. مردم از آب زلال بركه، وضو مى گيرند و صف هاى نماز را تشكيل مى دهند، آن هايى كه زودتر آمده اند در سايه درختان قرار مى گيرند، معلوم است كه اين جمعيّت 120 هزار نفرى در زير سايه اين درختان جاى نمى گيرند. كسانى كه ديرتر آمده اند در زير آفتاب قرار مى گيرند، زمين خيلى داغ است، آن ها مجبورند عباى خود را زير پاهايشان پهن ك7تان از بوته هاى خار خالى مى شود، امّا هنوز خارهاى زيادى، روى زمين است و ممكن است به پاى كسى برود. پيامبر دستور مى دهد تا زير اين درختان جارو شود، و مقدارى آب در آنجا پاشيده شود. گوش كن، اين سخن پيامبر است: «اكنون برويد و سنگ هاى بزرگ بيابان را جمع كنيد و در آنجا منبرى آماده كنيد». معلوم مى شود كه اين سخنرانى بسيار مهم است كه پيامبر دستور داده اينجا اين قدر تميز و مرتّب شود. سنگ ها از بيابان جمع مى شود و در زير يكى از درختان، روى هم قرار مى گيرد. پيامبر دستور مى دهد تا جهاز و رواندازهاى شتران را جمع كنيم و بر روى سنگ ها قرار دهيم زيرا هنوز ارتفاع منبر آن طور كه بايد بل8بوته هاى خار شده است و ما نمى توانيم زير سايه آن استراحت كنيم. شاخه هاى اين درختان هم بلند شده و بعضى از آن ها به زمين رسيده است. پيامبر هم به سوى اين درختان مى آيد، او نگاهى به اين درختان مى كند و به فكر فرو مى رود. آنگاه چهار نفر از ياران خود را صدا مى زند. سلمان، مقداد، ابوذر، عمّار. پيامبر از آن ها مى خواهد تا بوته هاى خار زير اين درختان را از زمين در آوردند و شاخه هاى اضافى را قطع كنند. آن ها فوراً مشغول مى شوند، ابتدا بوته هاى خار را از ريشه در مى آورند، خارها به دست آن ها فرو مى رود، امّا دردى احساس نمى كنند، زيرا با عشقى مقدّس كار مى كنند. بعد از لحظاتى، زير درخ9كيلومتر بشود. پيامبر دستور مى دهد تا چند سوار نزد او بروند، به آن ها دستور مى دهد تا به همه كسانى كه جلوتر رفته اند خبر بدهند كه برگردند. هم چنين پيامبر عدّه اى را مى فرستد تا به آن هايى هم كه عقب هستند خبر بدهند كه زودتر خود را به اينجا برسانند، همه بايد كنار اين غدير جمع شوند. * * * آفتاب بر سر و صورت من مى تابد، خوب است زير درختانِ كنار بركه بروم. چه درختان سرسبز و بلندى! اين ها درخت مُغيلان است، درختى بسيار بلند و خار دار كه كنار بركه هاى اين صحرا روييده است. اين درختان با شاخه ها و برگ هاى انبوه خود، سايبان خوبى براى مسافران هستند. فضاى سايه اين درختان پر از YYh5W    Shاين خانه، خانه توست امروز دهم ماه ربيع الأوّل است. ابوطالب همراه با گروهى از زنان و مردان بنى هاشم به سوى خانه خديجه مى روند. آيا محمّد(ص) را مى بينى؟ او لباس زيبايى بر تن كرده و عطر خوشبويى زده است. وقتى آنها به در خانه خديجه مى رسند، خدمتگزارانِ خديجه به آنها خوش آمد مى گويند. آ i5W    ei دست هاى مهربان تو كجاست؟ cن از طرف آن ها با شما پيمان صلح را امضاء كنم، آن ها حاضرند نيمى از سرزمين خود، فدك را به شما ببخشند تا شما از حمله به آن ها صرف نظر كنى». پيامبر لحظاتى فكر كرد و لبخندى بر لب هاى او نشست، او با اين پيشنهاد موافقت كرد. پيمان صلح نوشته شد، سپاهيان اسلام همه خوشحال شدند، ديگر از جنگ و لشكركشى خبرى نبود، آرى، سرزمين فدك بدون هيچ گونه جنگ و لشكركشى تسليم شد. در اين ميان جبرئيل فرود آمد و آيه ششم سوره «حشر» نازل شد: «وَمَآ أَفَآءَ الله عَلَى رَسُولِهِ...آن غنائمى كه در به دست آوردن آن، لشكركشى نكرده ايد، از آنِ پيامبراست. خدا فدك را به پيامبر بخشيد، فدك، مالِ پيامبر شد.  Qq5m    _q دلتنگ زن و بچه خود هستم ـ اسم تو چيست؟ كجا مى روى؟ ـ من ابن خَبّاب هستم و به سوى شهر خود مى روم. ـ ابن خَبّاب! اين چيست كه همراه خود دارى؟ ـ قرآن، كتاب خداست. ـ آيا تو على را رهبر خود مى دانى؟ ـ آرى! مسلمانان با او بيعت كرده اند و او رهبر همه ماست. ناc[r5    Gr عروس چشم آبى من! اين صداى مرادى است كه در كوچه هاى كوفه به گوش مى رسد: اى مردم! امام و u --4    Y سفر بى پايانم آرزوست تو سرمايه بزرگى دارى و بايد تا فرصت دارى 4S    [ مرا سوار قطار خودت كن! قطار به سوى مشهد در حركت بود و من روى صندلى خود نشسته بودم و مطالعه مى كردم. وقتى كتاب تمام شد از كوپه بيرون آمدم تا به ساير كوپه ها سر بزنم. مى خواستم با مردم گفتگو كنم و نكاتى را بياموزم. بعد از ظهر جالبى بود. با افراد زيادى گفتگو كردم، فضاى هر كوپه با ديگرى فرق داشت. مثلاً در يك كوپه بحث داغ سياسى بود و در كوپه ديگر، سخن از بازى فوتبال بود. در كوپه اى هم عدّه اى مشغول ديدن فيلم بودند [[}U59    kU در انتظار نشانى از محبوبم! فاصله سامرّا تا بغداد حدود 120 كيلومتر است و ما مى توانيم اين مسافت را با اسب، دو روزه طى كنيم. شب را در ميان راه اتراق كرده و صبح زود حركت مى كنيم. در مسيرِ راه بِشر به ما مى گويد: ـ فكر مى كنم اين كنيزى كه ما به دنبال او هستيم اهل روم باشد. ـ چطور مگر؟ ـ آخر امام هادى(ع) نامه اى را به من داد تا به آن كنيز بدهم اين نامه به خط رومى نوشته شده است. ـ عجب! تو نگاهى به من مى كنى. ديگر يقين دارى اين كنيزى كه ما در جستجوى او هستيم همان مليكا است. همان بانويى كه دخت3هم طوافى گرد كعبه بنماييم؟ به راستى چرا «مسجدالحرام» اين قدر خلوت است؟! شنيده بودم كه خانه خدا بسيار شلوغ است و هيچ وقت دور خانه خدا خلوت نمى شود. چرا امروز اينجا اين قدر خلوت است؟ آيا عشق و علاقه مردم به كعبه كم شده است؟ مكّه حرم امن خدا است; امّا امروز سپاهيان «سُفيانى» اين شهر را محاصره كرده اند و به همين علّت است كه شهر اين قدر خلوت است. همسفرم! آيا «سُفيانى» را مى شناسى؟ آيا مى خواهى كمى درباره او برايت سخن بگويم؟ «سفيانى» يكى از دشمنان امام زمان است و قيام او از علامت هاى ظهور معرّفى شده است. تقريباً پنج ماه قبل، او در سوريه دست به كودتاى نظامى زد و حكومت t#4m   +# توضيحات كتاب داستان ظهور موضوع: امام زمان (ع) نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.ir مراجعه كنيد. توضيحات5. وقتى شوهرتان از محل كار به خانه مى آيد بداخلاقى را كنار بگذاريد و سعى كنيد به روى او لبخند بزنيد. عادت كنيد كه به مدّت يك ساعت بعد از آمدن شوهرتان به خانه، هيچ حرف ناخوشايندى نزنيد. او نياز به استراحت فكر دارد، بگذاريد مقدارى ذهن او آرام بگيرد، بعد از يك ساعت اگر حرفى داريد با او در ميان بگذاريد. 6. آيا مى دانيد بهترين زنان چه كسى است؟ امام صادق(ع) مى فرمايد: «بهترين زنان زنى است كه چون با شوهرش خلوت كند لباس حيا را از تن بكند و چون از خانه بيرون رود، لباسى از حيا و عفّت بر تن كند». آرى، حيا و عفّت چيز خوبى است، امّا نه در مقابل شوهر خودت! اين دستور اسلام است كه زن قلال خود را به دست آورد. در صورتى كه شما شوهر خود را از نياز خود محروم كنيد در واقع فرصت انديشه كردن درباره عشق را از او گرفته ايد. شوهر شما وقتى در عشق ورزى به كمال رسيد بعد از مدّتى، ياد استقلال خود مى افتد و براى رسيدن به آن استقلال از شما فاصله مى گيرد. شما نبايد از چيزى بترسيد، مقدارى صبر كنيد وقتى نياز او به استقلال ارضاء شد، آن وقت مى بينى با دنيايى از عشق به سوى شما باز مى گردد. براى همين اگر گاهى شوهرتان خواست بدون شما و با دوستان خود به گردش برود به او اين اجازه را بده تا نياز او به عشق ورزيدن به تو زنده شود. !خانم ها بخوانند: وقتى شوهرت از تو فاصله مى گيرددازش اطلاعات نمايد. رسيدن به آرامش و بدست آوردن روحيه خوب. مرد وقتى با ناراحتى و نگرانى روبرو مى شود سكوت مى كند و مى خواهد از اين راه به آرامش برسد و از فشار نگرانى خود فرار كند، امّا زن، هنگامى كه با استرس روبرو مى شود شروع به سخن گفتن مى كند. خواهرم! اكنون هرگاه ديدى كه شوهر تو سكوت اختيار كرده است اين گونه به او كمك كن: الف. از حالت سكوت و خاموشى او انتقاد نكن. ب. كوشش نكن تا با سخنان خود او را در حلّ مشكلش، يارى نمايى. ج. انتظار نداشته باش كه در اين شرايط، او احساسات خود را براى شما بيان كند. د. خونسردى خود را حفظ كن. خانم ها بخوانند: سكوت شوهرت را درست معنى كن!Cن زن خيال مى كند اكنون كه شوهرش از او فاصله گرفته پس حتماً از او رنجيده شده است. نه، اين طور نيست، ممكن است اصلا شوهرتان از شما رنجيده نشده باشد، امّا نياز داشته باشد مدّتى از شما فاصله بگيرد. و حق دارى بگويى كه دنياى شما مردان دنياى عجيبى است! تو بايد اين مطالب را بدانى! تو مى خواهى يك عمر با شوهرت زندگى كنى پس چقدر ويژگى هاى او را مى شناسى؟ گاهى مرد بدون آن كه خودش هم دليل آن را بداند احساس مى كند كه بايد از همسرش فاصله بگيرد، امّا بعد از مدّتى دوباره به سوى همسرش بر مى گردد و با شدت بيشترى به او اظهار علاقه مى كند. شما بايد بدانيد كه او از شما فاصله مى گيرد تا استEتو نمى كند. هر چه فكر مى كنى كه چه اشتباهى مرتكب شده اى به نتيجه اى نمى رسى، ولى بعد از مدّتى مى بينى كه سر و كله همان آقاىِ شوهر مهربان پيدا شد. خواهرم! آيا مى دانى همه مردان دنيا اين طورى هستند؟ اين يك ويژگى مردانه است، خوب گوش كن! ما مردان، گاهى از چيزهاى مورد علاقه خود فاصله مى گيريم، امّا بعد از مدّتى با عشق بيشترى به سوى آنها باز مى گرديم. پس اگر شوهر تو هم مثل بقيّه مردان، گاهى از تو فاصله مى گيرد نگران نباش! چقدر خانم ها را ديده ام كه چون شوهرشان از آنها فاصله گرفته است نگران شده اند. آرى، يك زن فقط وقتى از شوهر خود فاصله مى گيرد كه از او رنجيده باشد براى هميانشناسان در مورد دست دادن تحقيقات زيادى انجام داده اند و من دوست دارم كه شما را از نتيجه اين تحقيقات آگاه سازم. آيا مى دانيد دست دادن با ديگران يكى از بهترين راه هاى درمان اضطراب و رسيدن به آرامش مى باشد؟ آيا مى دانيد دست شما يك فرستنده قوى است و همواره در حال ارسال پيام هاى مهمّى مى باشد؟ آيا شما از روشهاى مختلف دست دادن و اين كه هر كدام از اين روش ها چه پيام هايى را به طرف مقابل انتقال مى دهد، اطّلاع داريد؟ اميدوارم به فضل الهى اين كتاب براى شما مفيد واقع گردد و از آن بهره كافى را ببريد. مهدى خُدّاميان آرانى فروردين ماه 1386 مقدمه KH4W    kثواب جهاد كنندگان را دارى! آيا مى دانيد ثواب آنان كه در راه خدا جهاد مى كنند چيست؟ آيا شنيده ايد ثواب هر روزى كه انسان جهاد مى كند از 40 سال عبادت بيشتر است. در Jثى به بيان اين نكته مى پردازد: «هنگامى كه مؤمن دست برادر مؤمن خود را مى گيرد، گناهان آن دو شروع به ريختن مى كند تا آنجا كه وقتى آن دو از هم جدا مى شوند ديگر هيچ گناهى در پرونده اعمال آن ها نيست». پس براى اين كه به بخشش الهى دسترسى پيدا كنى به متن جامعه برو و با برادران مؤمن خويش دست بده تا طوفانى سهمگين، برگ هاى گناهانت را بريزد و تو بخشش خدا را به سوى خود جذب كنى. خوب است اين حديث را هم براى شما بگويم: «وقتى كسى در مقابل عظمت خداوند سجده كند گناهان او مانند برگ درخت مى ريزد». آرى اسلام چه دين جامعى است كه وقتى مى خواهد براى بخشش گناهان راهى معرّفى كند، دست دادن با مردم را همچون سجده معرّفى مى كند! و نكته آخر اين كه در حديثى از امام باقر(ع) آمده است كه وقتى مؤمن دست در دست دوست مؤمن خود مى نهد، خداوند خطاب به گناهان آنان مى كند مى گويد: «اى گناهان بريزيد!»، پس از آن گناهان شروع به ريزش مى كنند. من تا به حال مورد ديگر نديدم كه خداوند، گناهان را مورد خطاب قرار دهد و چنين امر كند كه از پرونده مؤمن پاك شوند و اين كه خود خداوند اقدام به چنين عملى مى كند نشانه اين است كه خداوند اين عمل دست دادن را خيلى دوست دارد كه وقتى مى بيند دو مؤمن با هم دست دادند خودش به گناهان آن دو امر مى كند تا از سطح وجود آنان پاك شوند. فوج فوج گناهانم بخشيده شدمطالب بالا، درمان اضطراب بسيار مهم مى باشد و دانشمندان براى درمان اضطراب روش هاى مختلفى را بيان كرده اند و ما در اين كتاب، راه و روش «دست دادن» را به عنوان يكى از راه هاى درمان اضطراب معرّفى مى كنيم. در اينجا به بيان سه روش ديگر درمان مى پردازيم: 1 - تنفس عميق: هنگام بروز اضطراب، يك آشفتگى در تنفس ما به وجود مى آيد و تنفس ما نامنظّم و كم عمق مى شود و به طور كلى ما هنگام اضطراب تمايل داريم تا نفس خود را نگه داريم. اين نگه داشتن نفس در هنگام اضطراب باعث مى شود تا اكسيژن كافى به مغز ما نرسد و در نتيجه دچار عوارضى مانند عدم تمركز، سرگيجه، بى قرارى و دلشوره مى شويم. براى XzXpO4G    Eدست دادن گره اى درست است كه ما در عصر ارتبا۪vN4-    kدست يكديگر بفشاريم به مهر! در حالى كه بسيار خسته هستيد، حال و حوصله هيچ كارى را نداريد، ناگاه يكى از دوستانتان به طرف شما مى آيد و سلام مى كند و دست در دست شما مى نهد. اين دوست آن چنان با عfM4    i فوج فوج گناهانم بخشيده شد همه ما مى دانيم كه گناه و معصيت، جسم و روح انسان را آلوده مى كند و مانع بزرگى براى رشد و كمال او محسوب مى شود، آرى اين گناه است كه باعث سياهى قلب انسان مى  174E    I دروغگوترين قاضى! خورشيدِ روز هفتم ذى الحجّه در حال غروب كردن است. در كوفه غوغايى به پا شده است. همه از هانى مى گويند، عدّه اى مى گويند كه هانى شهيد شده است. جوانان قبيله مُراد شمشيرهاى خود را در دست گرفته اند و در يك چشم به هم زدن، قصر ابن زياد را محاصره كرده اند. آنها مى خواهند انتقام خو 7 u65S    ] باوفاترين ميزبان دنيا امروز، هفتم ذى الحجّه است. گزارش هاى Q54    O جاسوسى به شكل عاشق ابن زياد سخت آشفته است. او به دنبال مسلم مى گردد; امّا هر چه تلاش مى كند، نمى تواند ردّ پايى از مسلم پيدا كند. سرانجام ابن زياد نقشه اى مى كشد و با اين نقشه موّفق مى شود، مسلم را بيابد. آيا شما از نقشه ابن زياد اطّلاع دا =سيد حميرى كه يك مدافع بزرگ مكتب شيعه است چرا اكنون صورتش سياه شده است؟ نگاه كن ببين كه ناصبى ها چقدر شاد هستند و فرياد مى زنند: «ديديد كه سيد حميرى رويش سياه شد؟ چرا مولايش او را كمك نمى كند؟ ما به سيد گفته بوديم دست از عقيده خود بر دارد اما گوش نكرد، اكنون سزاى كار خويش را مى بيند!». همه دوستان سيد ناراحت هستند، واقعاً چه شده است، چرا صورت سيد در اين لحظه هاى آخر، سياه شده است؟ شيعيان سرهاى خود را پايين انداخته اند و از ناصبى ها خجالت مى كشند. غم و غصه از دست دادن سيد حميرى از يك طرف، و از طرف ديگر، زخم زبان ناصبى ها، همه را كلافه كرده است. خدايا، چه كنيم؟ جواب اين O به خون سيد حميرى تشنه اند پس براى چه به عيادت او آمده اند؟ شايد اينها آمده اند تا مرگ سيد حميرى را جشن بگيرند براى اينكه سيد حميرى مثل خارى در چشمشان بود. سيد حميرى همواره فضائل حضرت على(ع) را براى مردم بازگو مى كرد، براى همين مرگ او، موجب شادى دشمنان شيعه مى شود. به هر حال، مرگ به سراغ همه مى آيد، اكنون سيد حميرى در بستر افتاده است و مردم صورت زيباى او را مى بوسند و با او سخن مى گويند اما او را ديگر توان سخن گفتن نيست. نگاه كن! در صورت سيد حميرى، نقطه سياهى پديدار مى شود و آرام آرام، اين سياهى به پيش مى رود تا اين كه همه صورت سيد سياه مى شود! اين خبر خوشايندى نيست! P هر حال اشعار او در مدح و فضيلت حضرت على(ع)، زبانزد همه بود. اكنون سيد حميرى بيمار است و همه از شفاى او نااميد شده اند. آيا موافقى با هم به عيادت اين شاعر نامدار شيعه برويم؟ وارد خانه او مى شويم، تمام آشنايان و همسايگان او به خانه او آمده اند. شيعيان خبردار شده اند كه آخرين لحظه هاى عمر آن شاعر بزرگ است براى همين همه به ديدن او آمده اند. از شما چه پنهان بعضى از ناصبى ها هم آمده اند ببينند كه سيد چگونه جان مى دهد. ناصبى ها را مى شناسى؟ همان هايى كه دشمنى حضرت على(ع) را به دل دارند! نمى دانم سر و كله اينها براى چه اينجا پيدا شده است؟ چه كسى به آنها خبر داده است؟ آنها ك ))Dk4    /k تبسّم دوم خيلى از ثروتمندان و بزرگان مدينه به خواستگارى حضرت زهرا(س) رفته بودند ولى پيامبر به همه آنها جواب منفى داده بود. پيامبر به مردم گفته بود كه ازدواج دخترم فاطمه را به خداى خويش واگذار كرده ام و منتظر تصميم او هستم. همه مردم مدينه در اين فكر بودند كه سرانجام چه كسى افتخار همسرى حضرت زهرا(س) را پيدا مى كند. هنوز حضرت على(ع) به خواستگارى حضرت زهرا(س) نرفته بود. م S F44s    E در اوج جوانمردى اگر به خانه هانى بروى، مى بينى كه خانه او دو قسمت دارد; قسمتى كه مخصوص رفت و آمد مهمانان است كه ما به آن، «قسمت بيرونى» مى گوييم. قسمت ديگر هم، مخصوص زندگى خصوصى هانى است كه ما به آن، «قسمت اندرونى» مى گوييم. هانى اتاقى را در قسمت اندرونى خانه خود به مسلم داده است تا هيچ كس متوجّه حضور مسلم در خانه نشود. وقتى مردم به خانه هانى مى آيند در قسمت بيرونى مى نشينند و از قسمت اندرونى خبر ندارند. نمى دانم نام شَريك را شنيده اى؟ شَريك، اU Ԩى نخواهدرسيد. هيچ كس نمى داند كه مَعقِل، آن جاسوس بدجنس در انتظار هانى است! هانى همراه با بزرگان كوفه وارد قصر مى شود. هانى به ابن زياد سلام مى كند; امّا او با عصبانيّت مى گويد: «اى هانى! مسلم بن عقيل را در خانه خود جاى مى دهى و براى او اسلحه و سرباز جمع آورى مى كنى؟». هانى مى خواهد انكار كند امّا ابن زياد فرياد مى زند: «مَعقِل! بيا بيرون!». ناگهان مَعقِل از پشت پرده بيرون مى آيد. تا نگاه هانى به مَعقِل مى افتد، همه چيز را مى فهمد. مَعقِل همان كسى است كه هر روز به خانه او رفتوآمد داشته و پول زيادى را براى خريد اسلحه به مسلم داده است. ابن زياد مى گويد: «اى هانى! آيا اينهل بصره مى باشد و در جنگ هاى مختلفى در ركاب حضرت على(ع) شمشير زده است. او اكنون به شهر كوفه آمده و در خانه هانى منزل نموده است و همواره هانى را به يارى كردن مسلم تشويق مى كند. ابن زياد براى آنكه در ميان مردم جا باز كند، سعى مى كند با مردم رفتوآمد داشته باشد و خود را چهره اى مردمى نشان دهد. مدّتى است كه شَريك به سختى بيمار شده و در بستر قرار گرفته است. بزرگان كوفه به ديدار او مى روند و اين خبر به ابن زياد مى رسد. ابن زياد تصميم مى گيرد به عيادت شَريك برود; براى همين يك نفر را مى فرستد تا به او خبر بدهد. در اين هنگام شَريك از هانى مى خواهد تا همه مردم را از خانه بيرون كند. ريب و تنها مى ماند. آن روز حسين، تشنه است و جگرش از تشنگى مى سوزد، او مردم را به يارى مى طلبد امّا مردم پاسخ او را با شمشيرها مى دهند. او مظلومانه شهيد مى شود و دشمنان، خيمه هاى زن و بچّه هايش را آتش مى زنند... و آدم(ع) اين سخنان را مى شنود، اشك او جارى مى شود... آنگاه خدا هم به احترام اشك بر حسين(ع)، توبه او را قبول مى كند. * * * ساليان سال بود كه ابراهيم(ع) در حسرت داشتن فرزند بود و سرانجام خدا به او پسرى زيبا به نام «اسماعيل» داد. وقتى اسماعيل جوانى رشيد شد، خدا به او فرمان مى دهد تا اسماعيل را در راه او قربانى كند. ابراهيم(ع) بايد ثابت كند كه حاضر هست در راه خدا از فرVنفر قسم بدهى، پس بگو: اى خدا تو را به حقّ محمّد و على و فاطمه و حسن و حسين مى خوانم». آن روز، آدم اين پنج نام را از جبرئيل شنيد، او فهميد كه اين پنج نفر نزد خدا مقامى بس بزرگ دارند، امّا وقتى آدم نام حسين(ع) را از جبرئيل شنيد، قلبش محزون شد. آدم نمى دانست چه رازى در نام حسين(ع) نهفته است. چرا با شنيدن نام او همه غم هاى دنيا به دلش آمد. رو به جبرئيل كرد و گفت: ـ اى جبرئيل! چرا با شنيدن نام حسين، حزن و اندوه به دل من آمد؟ ـ آى آدم! مصيبت حسين(ع)، بزرگ ترين مصيبت هاست. ـ آن چه مصيبتى است؟ ـ روزى فرا مى رسد كه حسين در كربلا گرفتار دشمنانش مى شود، همه ياران او كشته مى شوند و او ستم». اينجا بود كه ابوبكر شروع به گريه كرد، فاطمه به او چنين گفت: «بدان من بعد از هر نماز تو را نفرين مى كنم». سخنان استاد دِينَوَرى مرا به فكر فرو مى برد، به راستى چرا فاطمه(س) بعد از هر نماز ابوبكر را نفرين مى كرد؟ برادر سُنّى! تو كه مى گفتى بعد از وفات پيامبر، هيچ حادثه اى براى فاطمه(س) روى نداده است و او به مرگ طبيعى از دنيا رفته است، پس ماجراى اين نفرين چيست؟ چرا فاطمه(س) بعد از هر نماز ابوبكر را نفرين مى كرد؟ اين نفرين چه پيام هايى دارد؟ تو گفتى كه ابوبكر و عُمَر فقط فاطمه(س) را تهديد كرده اند، امّا معلوم مى شود كه ماجرا فقط تهديد نبوده است. اى خليفه نفرين شده ّه كه طرّاح اصلى اين ماجرا بودند، مى خواستند كه با از ميان برداشتن عثمان به اهداف جديد خود برسند. روز هجدهم ذى الحجّه مَروان، منشى و مشاور عثمان، به او گفت از كسانى كه براى دفاع او آمده اند بخواهد تا خانه او را ترك كنند. عثمان هم كه به مروان اطمينان داشت و خيال مى كرد خطر برطرف شده است، از همه آنهايى كه براى دفاع از آنها آمده بودند خواست تا به خانه هاى خود بروند. او به همه رو كرد و چنين گفت: «من همه شما را سوگند مى دهم تا خانه مرا ترك كنيد و به خانه هاى خود برويد». حسن(ع) فرمود: «چرا مردم را از دفاع كردن از خود منع مى كنى؟» عثمان در جواب ايشان گفت: «تو را قسم مى دهم كه بهYود قرار داده بود و مردم از اينكه بنى اُميّه، بيت المال را حيف و ميل مى كردند، از عثمان ناراضى بودند. به مردم مصر بيش از همه ظلم و ستم مى شد. امّا سرانجام صبر آنها لبريز شد و در ماه شَوّال سال سى و پنج هجرى به سوى مدينه آمدند. آنها خانه عثمان را محاصره كردند و اجازه ندادند كه او براى خواندن نماز جماعت به مسجد بيايد. على(ع) براى دفاع از عثمان، حسن و حسين(ع) را به خانه عثمان فرستاد و به آنها دستور داد كه نگذارند آسيبى به عثمان برسد. محاصره بيش از دو هفته طول كشيد و در تمام اين مدّت، حسن و حسين(ع) و گروه ديگرى از اهل مدينه از عثمان دفاع مى كردند. جالب اين است كه خود بنى اُميWيمان است، او با خداى خويش سخن مى گويد تا گناهش را ببخشد. سجده هاى او بسيار طولانى است. او ساعت ها سر از سجده برنمى دارد، گريه مى كند و اشك مى ريزد: اى خداى مهربان! من بنده تو هستم، همواره مهربانى تو بيش از خشم توست. تو را مى خوانم تا از گناهم درگذرى كه من به خودم ظلم كرده ام! صدايى به گوش آدم مى رسد: سلام اى آدم! آدم سر از سجده برمى دارد، او كيست به آدم سلام مى كند؟ آدم جبرئيل را مى بيند، جواب سلام او را مى دهد. اكنون جبرئيل به او چنين مى گويد: «خدا مرا به سوى تو فرستاده است، او گفته است تا به تو ياد بدهم چگونه دعا كنى تا توبه ات قبول شود، اى آدم! تو بايد خدا را به حقّ پنج Zند. * * * برادر سُنّى! تو گفتى چرا على(ع)، اعتراض نكرد، من به تو مى گويم: على(ع) اعتراض كرد. تو مولاى مرا بى غيرت مى خوانى؟ مولاى من كه اعتراض كرد و عُمَر را محكم بر زمين كوفت و مشت بر بينى و گردن او زد. بى غيرت آن كسى است كه با چشم خود به ناموسش جسارت مى كنند و اصلاً اعتراض نكرد، من در مورد عثمان سخن مى گويم. خليفه سوم! تو كه مقام عثمان را بالاتر از على(ع) مى دانى، پس بايد جواب سؤال هاى مرا بدهى. آيا خبر دارى كه ماجراى هجوم به خانه او چگونه بود؟ آيا از حوادث سال بيست و شش هجرى خبر دارى؟ عثمان به عنوان خليفه سوم در مدينه حكومت مى كرد. او بنى اُميّه را همه كاره حكومت د، رأى بدهد، هر كس مخالف باشد، بتواند رأى ندهد! مگر جرم على و فاطمه(ع) چه بود؟ آن ها نمى خواستند به ابوبكر رأى بدهند. چرا عُمَر آن ها را تهديد كرد كه اگر با ابوبكر بيعت نكنند، خانه آن ها را آتش بزند؟ برادر سُنّى! من از تو خيلى تشكّر مى كنم، زيرا تو باعث شدى تا به افسانه اى بزرگ پى برم! اين افسانه مى گويد كه ابوبكر با دموكراسى به خلافت رسيد، امّا امروز فهميدم كه او با زور و تهديد و خشونت به خلافت رسيد. اكنون مى فهمم چرا عدّه اى با نام و ياد فاطمه(س) مخالف هستند، فرياد اعتراض فاطمه، رسواگر دروغ بزرگ تاريخ است، من امروز خيلى چيزها را فهميدم. قرار نبود كه تو دروغ گو شوى!]د!! * * * اهل سنّت هميشه به ما شيعيان مى گفتند: مردم ابوبكر را به عنوان خليفه انتخاب كردند، مردم حق دارند رهبر خود را خودشان انتخاب كنند، اين همان دموكراسى است. بعد از وفات پيامبر، مسلمانان جمع شدند و با ابوبكر بيعت كردند. من بارها و بارها اين سخن را شنيده ام، امّا امروز شنيدم كه تو مى گويى عُمَر فاطمه(س) را تهديد كرد كه اگر اهل خانه فاطمه(س)، با ابوبكر بيعت نكنند، خانه در آتش خواهد سوخت. اكنون از تو سؤال مى كنم: اين چه دموكراسى بوده است كه رهبر با تهديد و زور و خشنونت انتخاب مى شود، نه با رأى مردم! دموكراسى يعنى اين كه همه حقّ انتخاب داشته باشند، هر كس موافق باش[! زمين و زمان براى تو اشك ريخته است، نمى دانم اين چه رازى است كه در نام تو نهفته است كه بى اختيار دل ها را مى شكند. شنيده ام كه وقتى پيامبران هم نام تو را شنيدند، اشك ريختند و بر مظلوميّت تو گريستند. پيامبران خدا هم براى غربت و مظلوميّت تو اشك ريخته اند، آرى! هر پيامبرى كه تو را ياد كرد، بر تو گريست. * * * اينجا كوه صفاست، همان كوهى كه كنار كعبه است. نگاه كن! آدم(ع) را مى بينى كه بر فراز اين كوه به سجده رفته است. او در حسرت بهشت است. خوشا به حال روزى كه او در بهشت مهمان خدا بود و از همه نعمت هاى آن استفاده مى كرد، امّا شيطان او را فريب داد و او از بهشت رانده شد. آدم پش_ونخواه توست! درست است كه دشمنانت تو را مظلومانه شهيد كردند، امّا خودِ خدا عهد كرده است كه انتقام خون تو را بگيرد. سلام بر تو كه در كربلا غريب ماندى و همه ياران تو شهيد شدند. اى تنها مانده در غربت و تنهايى! من هرگز غربت تو را فراموش نمى كنم. غم عزاى تو بسيار بزرگ است، مصيبت تو جگرسوز است و بسيار جانكاه! مسلمان واقعى كسى است كه غم تو به دل دارد. وقتى تو در كربلا مظلومانه به شهادت رسيدى، همه اهل آسمان ها عزادار تو گشتند، فرشتگان براى غربت تو گريستند، مصيبت تو دل آنها را هم به درد آورد. من هم امروز بر غربت تو اشك مى ريزم، داغ مصيبت تو دل مرا هم به درد آورده است. حسين جان^ر آتش ذوب مى كند». آرى! عذاب جهنّم، سزاى كسى است كه قصد بدى به مردم مدينه بنمايد و بخواهد مردم مدينه را آزار دهد. اين سخن پيامبر است و در يكى از بهترين كتاب هاى شما آمده است. تو نمى توانى اين حديث را انكار كنى. از تو مى پرسم: «قصد بد» چيست؟ اگر من آتش در دست بگيرم و به درِ خانه اى از خانه هاى مدينه بيايم و اهل آن خانه را تهديد به سوزاندن كنم، آيا اين همان قصد بد نيست؟ تو قبول كردى كه عُمَر آتش در دست گرفت و فاطمه را تهديد كرد، خوب، اين ديگر همان قصد بد به مردم مدينه است. آيا مى توان گفت كه سزاى قصد بد به مردم مدينه، آتش جهنّم باشد، امّا قصد بد به فاطمه(ع) بدون اشكال باش * * * كتاب استاد قُرطُبى را باز مى كنم و چنين مى خوانم: «گروهى از مخالفان، در خانه فاطمه جمع شده بودند. ابوبكر به عُمَر دستور داد تا به خانه فاطمه برود و آنان را براى بيعت بياورد. عُمَر شعله آتشى را در دست گرفت و سوى خانه فاطمه رفت. وقتى عُمَر به خانه فاطمه رسيد، فاطمه به او چنين گفت: اى عُمَر! آيا با اين آتش مى خواهى خانه مرا بسوزانى؟ عُمَر در پاسخ گفت: اگر شما با ابوبكر بيعت نكنيد، من اين كار را مى كنم». من تعجّب مى كنم، استاد قُرطُبى در اينجا به ماجراى تهديد عُمَر اشاره كرده است، پس چرا آن برادر سُنّى، همه اين ماجرا را افسانه مى خواند؟ خليفه چهارم مرا بشناسيدdين حكم قرآن بود و هيچ كس با آن مخالف نبود و همه با دل و جان، حكم خدا را پذيرفتند. اين هديه خداوند به پيامبر بود به پاس همه زحماتى كه در راه او متحمّل شده بود. پيامبر شخصى را در فدك به عنوان كارگزار خود قرار داد و به سوى مدينه بازگشت. امروز هم خدا فدك را به فاطمه(س) بخشيد و پيامبر مى خواهد همه مردم را از اين ماجرا باخبر كند. * * * الله اكبر! الله اكبر! اين صداى اذان بلال است كه به گوش مى رسد. همه براى رفتن به مسجد آماده مى شوند. پيامبر به مسجد مى آيد و در محراب مى ايستد. صف ها بسته شده و نماز آغاز مى شود. بعد از نماز پيامبر از جا برمى خيزد و از مردم مى خواهد تا متفرّق eنشوند. او امروز با مردم كار دارد. پيامبر رو به مردم مى كند و از آن ها مى خواهد تا همراه او به بيرون مسجد بيايند. پيامبر حركت مى كند و همه پشت سر او مى روند. مردم تعجّب كرده اند. پيامبر مى خواهد مردم را كجا ببرد؟ پيامبر مى آيد و كنار درِخانه فاطمه(س) مى ايستد. مردم همه هجوم مى آورند. كوچه پر از جمعيّت است. راه بند آمده است. اكنون پيامبر رو به مردم مى كند و با صداى بلند مى گويد: «اى مردم! بدانيد كه من فدك را به دخترم فاطمه(س) بخشيدم! فدك مالِ دخترم فاطمه(س) است». در ميان جمعيّت، فقيران مدينه هم هستند. آن هابسيار خوشحال مى شوند زيرا به زودى روزگار فقر و نداريشان براى هميش6ه پايان مى يابد. آن ها فاطمه(س) را خوب مى شناسند. فاطمه(س) كسى است كه وقتى در خانه فقط يك قرص نان داشت، آن را به فقيرى داد و خود و بچّه هايش گرسنه ماندند. آن ها خوب مى دانند كه فاطمه(س) فراموششان نخواهد كرد. اين آرزوى فاطمه(س) بود كه هرگز در مدينه فقيرى نباشد. مگر از فاطمه(س) غير از اين هم مى شود انتظار داشت؟ او دختر خديجه(س) است، همان بانويى كه تمام ثروت خود را در راه پيامبر خرج كرد و او را با تمام وجود يارى نمود. امروز ديگر هيچ كس به اندازه فاطمه(س) ثروتمند نيست. افسوس كه عدّه اى خيال مى كنند كه فاطمه(س) در همه مراحل زندگى خود فقير بود. آن ها مى گويند كه فاطمه(س) در همه زند«آرى، خدا به من اين دستور را داده است». ياران پيامبر به اين سخن پيامبر عمل مى كنند و نزد على(ع) مى روند و به او اين گونه سلام مى كنند: «سلام بر تو اى اميرمؤمنان». آرى، همه مى فهمند كه على(ع) آقاى آنان است. اين سلام، مقدّمه اى است براى برنامه اى مهم تر! «امير» در زبان عربى، به معناى رهبر است، «اميرمؤمنان» يعنى رهبر و پيشواى همه اهل ايمان! اين لقبى است كه خدا فقط به على(ع) داده است و هيچ كس (نه قبل از او و نه بعد از او) شايستگى اين لقب را ندارد. اكنون هر كس اين لقب را بشنود، مى فهمد كه على(ع) بعد از پيامبر، شايستگى خلافت و جانشينى پيامبر را دارد. سلام بر دو يادگار پيامبر b عثمان ياد مى كند و آنان را سه خليفه پيامبر معرّفى مى كند. من منتظر هستم تا او از امام على(ع) نيز ياد كند، اهل سنّت امام على(ع) را به عنوان خليفه چهارم قبول دارند. من چه مى شنوم؟ استاد قُرطُبى از معاويه به عنوان خليفه چهارم ياد مى كند، گويا او اصلاً به خلافت امام على(ع) اعتقادى ندارد!! لحظاتى مى گذرد، فرصت پيش مى آيد، من جلو مى روم تا از او سؤال خود را بنمايم: ـ جناب استاد! من در مورد حوادث بعد از وفات پيامبر تحقيق مى كنم، به نظر شما آيا عُمَر قصد آتش زدن خانه فاطمه را داشته است؟ ـ هفته قبل، نوشتن كتاب «العقد الفريد» را تمام كرده ام. شما برويد آن كتاب را مطالعه كنيد. ه اين ها برايم آسان است، امّا تو كه مى دانى هيچ چيز براى من سخت از غربت و مظلوميّت على(ع) نيست. تو خودت ديدى چگونه ريسمان به گردنش انداختند! جلوى چشم من اين كار را كردند، شمشير بالاى سرش گرفتند و مانند اسير او را به مسجد بردند. اين كارِ آن ها، دل مرا مى سوزاند، تو كه مى دانى اين گريه هاى من، اشك من براى غربت على(ع) است. خوشا به حال تو كه رفتى و نگاه غريبانه على(ع) را نديدى! بابا! تو به من بگو من چگونه به صورت على(ع) نگاه كنم. مى دانم كه او از من خجالت مى كشد و من از خجالت او، شرمنده مى شوم، اى كاش آنان مقابل چشم على مرا نمى زدند... پايان به دنبال دوستان خود هستىhكردند، ببين ميخ در به سينه ام نشاندند، ببين چقدر به من تازيانه زده اند! بابا! تو هر روز صبح در خانه من ايستادى و بر ما سلام مى دادى، امّا آنان همان خانه را آتش زدند. بابا! يادت هست صورت مرا مى بوسيدى! نگاه كن! جاى بوسه هاى تو، كبود شده است، اين جاى سيلى عُمَر است! بابا! تو از كبودى بدن و پهلوى شكسته ام خبر دارى! جاى تو خالى بود، ببينى كه چگونه مرا لگد زدند و محسن مرا كشتند! بابا! برخيز و ببين چگونه مزد و پاداش رسالت تو را دادند! من براى دفاع از على(ع) به ميدان آمدم، وقتى ديدم كه او تنهاست، به يارى اش رفتم. من همه اين سختى ها و مصيبت ها را تحمّل مى كنم و در راه امام خود، هg است و به نام «اندلس» مشهور است و مسلمانان بر آنجا حكومت مى كنند و نويسندگان و دانشمندان بزرگى در اين كشور زندگى مى كنند. اينجا شهر قرطبه است، شهرى زيبا. رودى بزرگ از اين شهر عبور مى كند. من به مسجد بزرگ شهر مى روم، تا به حال مسجدى به اين زيبايى نديده ام، آنجا را نگاه كن، استاد قُرطُبى آنجاست، عدّه اى در آنجا جمع شده اند و او مى خواهد شعر خودش را بخواند. من يادم رفت بگويم كه استاد قُرطُبى شاعر هم مى باشد، شعرهاى او زبانزد همه است. * * * گوش كن! استاد قُرطُبى شعر خودش را مى خواند، او در شعر خود از خلفاى اسلام ياد مى كند و آنان را مدح مى كند. استاد از ابوبكر و عُمَر lل بزرگ پيش مى آيد. حرف تو اين است: چگونه مى توان باور كرد كه گروهى به خانه فاطمه(س) حمله كنند و على(ع) هيچ كارى انجام ندهد؟ آخر مگر مى شود على با چشم خود ببيند به ناموسش حمله كنند و او سكوت كند! خوب است من اصل سخن تو را در اينجا نقل كنم، فكر مى كنم اين طورى بهتر باشد: حضرت على، شير خدا فاتح خيبر است، كسى است كه گفته مى شود در جنگ خيبر در قلعه را با يك دست بلند نموده و براى خودش سپر ساخت، چرا او سكوت نمود و حضرت على موّظف بود از همه مظلومان دفاع كند و مخصوصاً موّظف بود از ناموس خودش دفاع نمايد. ناموس (همسر)، خطِ قرمز هر شخصى به حساب مى آيد. بى عرضه ترين آدم ها، وقتى زن و بچهm خود را در خطر ببينند، از فدا نمودن خود دريغ نمى نمايند، چرا حضرت على از همسر خودش از دختر پيامبر دفاع ننمود؟ پست ترين و نامردترين آدم هاى كره زمين از همسر و فرزندان خود دفاع مى كنند و اگر نتوانند از جان خود دريغ نمى نمايند. اين را در اصطلاح ما، مظلوميّت نمى گويند، بلكه بى غيرتى و نامردى مى نامند!! اهل سنّت، حضرت على را اَسَد الله الغالب (شير پيروزمند خدا) لقب داده اند، چون حضرت على در هيچ كجا مغلوب كسى ديگر نشد...اهل سنّت، اسم على را «شاه مردان» گذاشته اند، در صورت پذيرفتن اين مطلب دروغ، حضرت على چه مردانگى داشت؟ من به اين سخنان تو فكر مى كنم. بايد جوابى به اين سخنnان بدهم. * * * برادر سُنّى! تو به گونه اى سخن گفتى كه من خيال كنم اگر ماجراى شهادت فاطمه(س) را قبول كنم، بايد قبول كنم كه مولايم على(ع)، بى غيرت بوده است! هدف تو اين است. تو مى دانى كه يك شيعه، هرگز قبول نمى كند مولايش بى غيرت باشد. اين را تو خوب مى دانى. تو مى خواهى كارى كنى كه من ناچار شوم بگويم ماجراى هجوم به خانه فاطمه دروغ است! تو مى گويى اگر من اين ماجرا را حقيقت بدانم، بايد قبول كنم كه مولاى من بى غيرت بوده است! اكنون من از تو سؤال مهمّى دارم: چه كسى گفته كه على(ع) اعتراض نكرد؟ مثل اين كه تو تاريخ را نخوانده اى؟ من نمى گويم تو مى خواهى تاريخ را پنهان كنى، آرى! tو مطالعات تاريخى زيادى ندارى! گويا چاره اى نيست، خود من بايد براى تو ماجرا را تعريف كنم: وقتى عُمَر و همراهان او وارد خانه على شدند، صداى فاطمه بلند شد: «بابا! يا رسول الله! ببين با دخترت چه مى كنند». اينجا بود كه على(ع) به سوى عُمَر رفت، گريبان او را گرفت، عُمَر مى خواست فرار كند، على(ع) او را محكم به زمين زد، مشتى به بينى و گردنِ او كوبيد. هيچ كس جرأت نداشت براى نجات عُمَر جلو بيايد، همه ترسيده بودند، عدّه اى فكر كردند كه على(ع)، عُمَر را خواهد كشت و خون او را خواهد ريخت. بعد از لحظاتى، على(ع) عُمَر را رها كرد و گفت: «اى عُمَر! پيامبر از من پيمان گرفت كه در مثل چنين رpسيس نمود و همه به سخنانش اعتماد دارند. جالب است بدانيد كه او در مورد زندگى ياران پيامبر كتاب ارزشمندى نوشته است. من مى خواهم با او ديدارى داشته باشم، او اكنون در حال درس دادن است، شاگردان زياد در كلاس درس او نشسته اند. گوش كن! او براى شاگردان خود سخن مى گويد: «بدانيد كه بعد از پيامبر، مقام ابوبكر و عُمَر از همه مسلمانان بالاتر است. روز قيامت همه امّت اسلام براى حسابرسى حاضر مى شوند، آن روز، اعمال نيك ابوبكر و عُمَر از ديگران بيشتر خواهد بود». من با شنيدن اين سخن تعجّب مى كنم، ابوبكر و عُمَر قبل از اسلام، ساليان سال، بت پرست بودند، امّا على(ع) حتّى براى لحظه اى هم qت نپرستيد، حال چگونه مى شود كه اعمال نيك عُمَر و ابوبكر از على(ع) بيشتر باشد؟ پيامبر در جنگ خندق فرمود: «اى مردم! بدانيد كه ضربتِ على(ع)، نزد خدا بالاتر از عبادت همه جنّ و انس است». به هر حال، علامه اندُلسى عقايد خودش را دارد، او از دانشمندان اهل سنّت است. صلاح نيست كه من در اينجا با او در اين موضوع وارد بحث بشوم. صبر مى كنم تا سخنان علامه تمام شود، در فرصت مناسب جلو مى روم، سلام مى كنم و سؤال خود را مى پرسم: ـ جناب علامه! من شنيده ام كه گروهى از مسلمانان بعد از وفات پيامبر با ابوبكر بيعت نكردند. ـ آرى! آن ها مى خواستند اتّحاد مسلمانان را برهم بزنند. ـ آيا درست است كه rعُمَر به خانه فاطمه(س) آمد و او را تهديد كرد؟ ـ آرى! من اين مطلب را در كتاب خود نوشته ام. شما كتاب «استيعاب» را بخوان. * * * در كتاب علامه اندُلسى چنين مى خوانم: «مردم با ابوبكر بيعت كردند، امّا على از بيعت كردن با ابوبكر خودارى كرد به خانه اش رفت. يك روز، عُمَر على را ديد و به او گفت: چرا از خانه بيرون نمى آيى و با ابوبكر بيعت نمى كنى؟ على گفت: من قسم خورده ام تا زمانى كه قرآن را به صورت كامل جمع آورى نكرده ام، جز براى نماز، از خانه ام خارج نشوم... مدّتى گذشت، به عُمَر خبر رسيد كه يكى از ياران على به خانه على مى رود. اينجا بود كه عُمَر نزد فاطمه آمد و گفت: اى دختر پيامبر! ما به تو و پدر تو احترام مى گذاريم. به من خبر رسيده است كه ياران على در خانه تو جمع مى شوند، به خدا قسم اگر آنان يك بار ديگر به اينجا بيايند، من چنين و چنان خواهم كرد». من با خود مى گويم كه عُمَر تصميم داشت چه كارى انجام بدهد؟ چرا علامه اندلسى، سخن عُمَر را آشكارا بيان نمى كند، چرا فقط كلمه «چنين و چنان» را آورده است؟ آيا علامه اندُلسى اين گونه مى خواهد مظلوميّت فاطمه(س) را رقم بزند؟ چرا او مثل بسيارى از نويسندگان اهل سنّت، تلاش مى كند همه حقيقت را نگويد؟ به هر حال، از سخن علامه اندُلسى مى توان فهميد كه عُمَر فاطمه(س) را تهديد كرده است. من چنين و چنان خواهم كردa رئيس مذهب حنبلى است، در كتاب خود اين حديث را ذكر كرده است. من در اينجا نام 5 دانشمند شما را ذكر مى كنم اين حديث را ذكر كرده اند: 1. استاد ابن حَنبَل (در كتاب مسند ابن حنبل ج 4 ص 55). 2. استاد هَيثَمى (در كتاب مجمع الزوائد ج 3 ص 306). 3. استاد ابن حَجَر (در كتاب فتح البارى ج 4 ص 81). 4. استاد طَبرانى (در كتاب المعجم الكبير ج 7 ص 143). 5. استاد سَيُوطى (در كتاب الجامع الصغير ج 2 ص 557). اكنون از تو مى خواهم تا كتاب «صحيح مسلم» را باز كنى! اين كتاب، يكى از معتبرترين كتاب هاى شما مى باشد. لطفاً صفحه 1007 آن را برايم بخوان! پيامبر فرمود: «هر كس قصد بدى نسبت به مردم مدينه داشته باشد، خداوند او را xزى، صبر كنم. اگر وصيّت پيامبر نبود، هرگز تو را رها نمى كردم». آرى! على(س) اعتراض كرد، آن چنان عُمَر را بر زمين كوفت كه ديگران خيال كردند ديگر كار عُمَر تمام است. به راستى چرا على(ع) آن روز عُمَر را رها كرد؟ چرا او صبر كرد؟ برادر سُنّى! آيا مى دانى اگر صبر على نبود، از اسلام هم چيزى نمى ماند. كشور روم كه در زمان پيامبر به جنگ پيامبر آمده بود، منتظر بود تا در مدينه جنگ داخلى روى دهد و آن وقت به مدينه حمله كند. اگر على شمشير مى كشيد و با مخالفان جنگ مى كرد، چه غوغايى برپا مى شد! باز هم مى گويم مولاىِ من اعتراض كرد، ولى اعتراض او با صبر همراه بود، پيامبر از او خواسته بود تا vتى كه بعد وفات پيامبر، همه چيز در صلح و صفا بوده است، براى فاطمه(س) هيچ حادثه اى روى نداده است و كسى به خانه او هجوم نبرده است. اكنون از تو مى پرسم چرا شش نفر از دانشمندان بزرگ شما به ماجراى هجوم به خانه فاطمه(س) اشاره كرده اند؟ من نام آن ها را بار ديگر ذكر مى كنم و سال وفات آن ها را مى گويم تا بدانى به بيش از هزار سال قبل باز مى گردد: 1. استاد ابن ابى شَيبه، وفات 239 هجرى. 2. استاد دِينَوَرى، وفات 276 هجرى. 3. علامه بَلاذُرى وفات 270 هجرى. 4. استاد طَبرى، وفات 310 هجرى. 5. استاد قُرطُبى (ابن عبدربّه)، وفات 328 هجرى. 6. علامه اندُلسى (ابن عبدالبُر)، وفات 463 هجرى. اين شش نفر كدامشان wز علماى شيعه هستند؟ تو مى دانى كه اين شش نفر از بزرگ ترين دانشمندان اهل سنّت هستند، پس چرا تو مى خواستى اين واقعيّت را پنهان كنى؟ چرا؟ اگر بگويى كه من اين كتاب ها را نخوانده ام، من به تو مى گويم: چگونه به خود جرأت دادى كه قبل از مطالعه و تحقيق، نظر بدهى؟ اگر تو اين كتاب ها را خوانده اى، پس چرا اين ماجرا را افسانه مى دانى؟ * * * برادر سُنّى! شايد در جواب من بگويى: عُمَر شعله آتش در دست گرفت، ولى او فقط مى خواست تهديد كند، حرف عُمَر اين بود: «اگر مخالفان از خانه فاطمه خارج نشوند، آن خانه را آتش خواهم زد»، اين فقط يك تهديد و ترساندن بود. ولى من از تو يك سؤالى دارم: آsيا اين تهديد، باعث ترس و اضطراب فاطمه شد يا نه؟ وقتى عُمَر تهديد كرد كه خانه فاطمه(س) را در آتش مى سوزاند، در آن خانه، على، فاطمه، حسن، حسين، زينب(ع) بودند. تو مى گويى عُمَر فقط تهديد كرد، او فقط ترساند. اكنون حديث پيامبر را گوش كن! پيامبر فرمود: «هر كس اهل مدينه را بترساند، لعنت خدا و فرشتگان و مردم بر او باد. خدا در روز قيامت هيچ عملى را از او قبول نمى كند». آرى! كسى كه اهل مدينه را بترساند، لعنت خدا بر اوست، فرشتگان او را لعنت مى كنند. اكنون بگو بدانم آيا على، فاطمه، حسن و حسين و زينب(ع)، اهل مدينه نبودند؟ اين حديث را دانشمندان اهل سنّت نقل كرده اند، احمدبن حنبل كهyدر اين حوادث صبر كند، آيا تو از وصيّت پيامبر خبر دارى؟ * * * على(ع) كنار پيامبر نشسته بود اشك در چشمان او حلقه زده بود. در آن هنگام، جبرئيل نازل شد و به پيامبر گفت: «اى محمّد! دستور بده تا همه از اتاق خارج شوند و فقط على(ع) بماند». پيامبر از همه خواست تا اتاق را ترك كنند. جبرئيل همراه خود نامه اى آورده بود. جبرئيل گفت: «اى محمّد! خدايت سلام مى رساند و مى گويد: اين عهدنامه بايد به دست وصىّ و جانشين تو برسد». پيامبر در جواب گفت: «اى جبرئيل، همه سلام ها به سوى خدا باز مى گردد، سخن خداى من، درست است، نامه را به من بده». جبرئيل نامه را به پيامبر داد و پيامبر آن را به على(ع)\ داد و از او خواست تا آن را به دقّت بخواند. بعد از لحظاتى... پيامبر رو به على(ع) كرد و گفت: ـ اى على، آيا از اين عهدنامه كه خدا برايت فرستاده آگاه شدى؟ آيا به من قول مى دهى كه به آن عمل كنى. ـ آرى!، من قول مى دهم به آن عمل كنم و خداوند هم مرا يارى خواهد نمود. ـ در اين عهد نامه آمده است كه تو بايد بر سختى ها و بلاها صبر كنى، على جان، بعد از من، مردم جمع مى شوند حقّ تو را غصب مى كنند و به ناموس تو بى حرمتى مى كنند، تو بايد در مقابل همه اين ها صبر كنى! ـ چشم، من در مقابل همه اين سختى ها و بلاها صبر مى كنم. آرى! آن روز على(ع) به پيامبر قول داد كه در مقابل همه اين سختى ها و بلاها صبر iاهى كه فرزندانت را به خانه ببرد. تو مى خواهى با پدر سخن بگويى، تو نمى خواهى على(ع) اشك چشم تو را ببيند. دلت سخت گرفته است، جاى تازيانه ها درد مى كند، پهلويت شكسته است، تو مى خواهى راز دل خويش را با پدر بگويى، صبر مى كنى تا على(ع)، فرزندانت را به خانه ببرد. تو با پدر تنها شده اى، آهى مى كشى و مى گويى: يا رسول الله! برخيز و حال دختر خود را تماشا كن! بابا! تا تو زنده بودى، فاطمه تو عزيز بود، پيش همه احترام داشت، يادت هست چقدر مرا دوست داشتى، هميشه و هر وقت كه من نزد تو مى آمدم، تمام قد جلو پاى من مى ايستادى، مرا مى بوسيدى و مى گفتى: فاطمه پاره تن من است. بابا! ببين با من چه گان شيعه و مورد اعتماد بوده اند. آن ها ستارگان آسمان مكتب تشيّع هستند و دانشمندان شيعه به سخنان آنان اعتماد دارند. تو ديگر مى توانى اين حديث را به عنوان يك حديث صحيح معرّفى كنى، حديثى كه امام كاظم(ع) مى فرمايد: «فاطمه(س)، صدّيقه و شهيده است». مى دانم دوست دارى بدانى كه معناى «صديقه» چيست؟ صديقه به خانمى مى گويند كه به خدا و پيامبر، ايمان زيادى داشته باشد و كردارش، گفتارش را تصديق كند. فاطمه هم صديقه است و هم شهيده! او مظلومانه به شهات رسيد، به راستى چرا بعد از وفات پيامبر اين همه ظلم در حق فاطمه روا داشتند؟ مگر جرم و گناه او چه بود؟ آيا دوست دارى حديث شناس شوى؟ { از بزرگ ترين استادان حديث در شهر قم بود. سخنان او همواره قابل اعتماد همه بود. او احاديث زيادى را نقل كرده است. * واسطه دوم استاد عَمَركى نيشابورى: او نيز يكى از استادان بزرگ حديث بود و سخنانش براى همه قابل اعتماد بود. * واسطه سوم على بن جعفر عُريضى: او برادر امام كاظم(ع) است، عريض، نام منطقه اى در اطراف شهر مدينه است، او مدّت زيادى در آن منطقه سكونت داشت، براى همين به نام «عريضى» مشهور شد. او سخنانى كه از برادرش، امام كاظم(ع) مى شنيد را در كتابى جمع آورى كرد. او مورد اعتماد علماى شيعه مى باشد. اكنون همه كسانى كه حديث بالا را نقل كرده اند به خوبى مى شناسى، آنان از بز@ دراز ببرم؟ همسفر خوب من! از تو مى خواهم تا همراه من به آينده بيايى! آينده اى كه ديدنش آرزوى همه است. من تو را به روزگارى مى برم كه قرار است امام زمان در آن ظهور كند; آرى، سخن من در مورد روزگار ظهور است. من مى خواهم حوادث آن روزگار را برايت بگويم. آيا آماده هستى؟ حتماً بارها شنيده اى كه وعده خدا بسيار نزديك است. پس برخيز و همراه من به مكّه بيا... امروز، بيستم «ذى الحجّه» است. من و تو الان در شهر مكّه، كنار كعبه هستيم. بيست روز ديگر تا ظهور باقى مانده است. امام زمان روز دهم «مُحرّم» كنار كعبه ظهور مى كند. نگاه كن! ببين كه كعبه چقدر زيبا، جلوه نمايى مى كند! آيا موافقى با دم مكّه خواهد رفت؟ اكنون امام يكى از پسر عموهاى خود را براى اين كار مهم انتخاب مى كند. نام او «سيّدمحمّد» است. امام به او دستور مى دهد كه به سوى مردم مكّه برود و پيامى را به آنها برساند. آيا مى خواهى اين پيام را بشنوى؟ گوش كن! پيام امام اين است: «من از خاندانى مهربان و از نسل پيامبر هستم و شما را به يارى دين خدا دعوت مى كنم. اى مردم مكّه، مرا يارى كنيد». تو خود مى دانى كه امام زمان، نيازى به كمك مردم مكّه ندارد; زيرا روزگار ظهور نزديك است، و به زودى وعده خدا فرا مى رسد و هزاران فرشته به يارى او مى آيند. پس چرا امام از مردم مكّه تقاضاى كمك مى كند؟ امام آنان را دعوت مى ~د بگويى: مگر امام سيصد و سيزده يار ندارد، پس چرا آنها فقط ده نفرند؟ اين ده نفر ياران مخصوص او هستند كه زودتر از همه خدمت امام رسيده اند; امّا آن سيصد و سيزده نفر، حدود چهارده روز ديگر به مكّه خواهند آمد. امام زمان بر فراز كوه ذي طُوى ايستاده است و منتظر است تا خدا به او اجازه ظهور بدهد. آيا مى دانى آن عبايى كه بر دوش امام زمان است، عباى پيامبر مى باشد؟ آن عمامه زرد رنگى را كه بر سر دارد، مى بينى؟ اين، همان عمامه رسول خداست. گوش كن! امام به ياران خود مى گويد: «مى خواهم يك نفر را به سوى مردم مكّه بفرستم». اين يك مأموريّت مهم است. چه كسى به عنوان نماينده امام به سوى مرند تا به راه راست هدايت شوند و در اين صورت، در اين شهر هيچ خونى ريخته نخواهد شد. آرى، او امام مهربانى هاست و براى همين با تمام صداقت، مردم مكّه را به يارى دعوت مى كند. نگاه كن! سيّدمحمّد آماده حركت شده و از خوشحالى در پوست خود نمى گنجد; زيرا مأموريّتى مهم به او داده شده است. او با مولاى خود و ديگر دوستانش خداحافظى مى كند و به سمت مسجد الحرام رهسپار مى شود. من كمى نگران هستم، مردم مكّه با اين جوان چگونه برخورد خواهند كرد؟ ساعتى مى گذرد، خبرى از سيّدمحمّد نمى شود، كم كم به نگرانى من افزوده مى شود، خدايا! چرا سيّدمحمّد اين قدر دير كرد؟ و لحظاتى بعد يك نفر در حالى كه ت فاطمه(س) از طرف بعضى از اهل سنّت مطرح شده بود، پاسخ دادم. اكنون مى خواهم خاطره اى را نقل كنم. روزى يكى از دانشجويان از من سؤال كرد: ـ ما شيعيان مى گوييم حضرت فاطمه(س) شهيد شده است، به راستى چه دليلى براى اين مطلب وجود دارد؟ ـ دانشمندان شيعه در كتاب هاى خود در مورد اين موضوع مطالب زيادى نوشته اند. ـ از كجا معلوم كه اين سخن آنان درست باشد؟ من شنيده ام كه خيلى از اين حرف ها در زمان حكومت صفويه درست شده است، قبل از حكومت صفويه، اصلاً چنين چيزى مطرح نبوده است. ـ من حديثى از امام كاظم(ع) شنيده ام كه او از حضرت فاطمه(س) به عنوان «شهيده» ياد مى كند. حتماً مى دانى شهيده به خاا متوقّف مى شود، ماشين هاى آتش نشانى به سوى هواپيما مى آيند، آتش را خاموش مى كنند. از هواپيما پياده مى شويم و به سالن انتظار مى رويم. حالا معلوم مى شود كه از چه خطر بزرگى جان سالم به در برده ايم، موقعى كه هواپيما مى خواسته از زمين بلند شود چرخ آن آتش گرفته است. اين حادثه فقط چند ثانيه ديرتر اتّفاق مى افتاد، هواپيما ديگر قابل كنترل نبود و معلوم نبود چه پيش مى آمد! گذرنامه خود را تحويل مأمور سعودى مى دهيم بار ديگر مهر ورود به عربستان به آن مى زنند. بعد سوار اتوبوس شده و به سوى هتل حركت مى كنيم. موقع شام در رستوران همه درباره فروشگاه هاى جدّه سخن مى گويند، گويا ما فرد عصر به سمت تهران پرواز خواهيم كرد، همه در حال برنامه ريزى براى فرداى خود هستند، عدّه اى مى خواهند به ساحل دريا بروند، عدّه اى هم هوس فروشگاه هاى جدّه كرده اند. به اتاق خود مى روم. روى تخت دراز مى كشم و به فكر فرو مى روم، فكرى به ذهنم مى رسد، بايد از اين فرصت پيش آمده استفاده كنم. من نقشه اى در سر دارم. صبح زود از هتل بيرون مى آيم، ماشينى دربست مى گيرم. به سوى منطقه «جحفه» ـشش كيلومترى غديرخُمّـ حركت مى كنم، جايى كه در ايّام حج، حاجيان در آنجا لباس احرام بر تن مى كنند و به سوى مكّه مى روند. از «جدّه» تا «جحفه» حدود 130 كيلومتر راه در پيش دارم. وقتى به جحفه مى رسم، مى بيمى مى گويند كه به شهادت رسيده باشد. آيا سخن امام كاظم(ع) را قبول ندارى؟ ـ اگر ثابت شود اين سخن از امام كاظم(ع) است، حرفى ندارم، امّا از كجا معلوم كه اين سخن واقعاً از امام كاظم(ع) است؟ * * * شيخ كلينى را چقدر مى شناسى؟ آيا مى دانى او بيست سال زحمت كشيد و كتاب «كافى» را تاليف كرد؟ آيا مى دانى بهترين كتاب شيعه، همين كتاب است؟ شيخ كلينى در كتاب كافى جلد اول، صفحه 458 حديثى را از امام كاظم(ع) نقل مى كند كه آن حضرت فرمود: «فاطمه(س)، صدّيقه شهيده است». شيخ كلينى سال 258 هجرى در روستاى «كلين» در اطرف شهررى به دنيا آمد و در جوانى به قم سفر نمود و سپس به بغداد مهاجرت نمود. همه شما سؤالى را بنمايم. ـ خيلى خوش آمديد. سؤال خود را بپرسيد. ـ شما استاد بزرگى هستيد و در زمينه علوم اسلامى زحمت زيادى كشيده ايد. نظر شما در مورد ازدواج اُمّ كُلثوم با عُمَر چه مى باشد؟ آيا اين مطلب درست است؟ ـ بله! اين افتخارى براى عُمَر است. خدا اين توفيق را نصيب عُمَر كرد كه دختر ابوبكر را به عقد خود درآورد. ـ دختر ابوبكر؟! من در مورد اُمّ كُلثوم، دختر على و فاطمه(ع) سؤال داشتم. ـ چه كسى گفته است كه ام كلثوم دختر على و فاطمه است؟ اين حرف ها چيست كه تو مى زنى؟ چرا بدون تحقيق حرف مى زنى؟ تو چه نويسنده هستى! ـ جناب علامه! مرا ببخشيد، منظورى نداشتم، من شنيده بودم كه اُمّين پاسخ مى دهد: «بدانيد كه پيامبر به ابوبكر و عُمَر وعده بهشت داده است و آنان بدون هيچ حساب و كتابى وارد بهشت مى شوند، زيرا ايمان و يقين آنان از همه بيشتر بود. فراموش نكنيد كه بهترين خلق خدا بعد از پيامبر، ابوبكر مى باشند». تعجّب نكن! علامه نَوَوى از اهل سنّت است و اعتقاد خود را بيان مى كند. راستى يادم رفت بگويم، «نَوى» نام روستايى در اطراف دمشق است، آن روستا، زادگاه علامه است، براى همين او را نَوَوى مى خوانند. * * * اكنون فرصت مناسبى است تا من سؤال خود را از علامه نَوَوى بنمايم. جلو مى روم، سلام مى كنم و مى گويم: ـ جناب علامه! من از ايران به اينجا آمده ام تا از انش اين چنين مى گويد: «خدا به شما خير بدهد، سعى كنيد جوانى خود را بيشتر صرف حديث كنيد، من در روزگار جوانى، مدّتى به علم پزشكى علاقمند شدم. كتاب قانون ابوعلى سينا را مطالعه مى كردم، امّا بعد از مدّتى، در درون خود احساس تاريكى كردم، من آن نشاط روحى خود را از دست داده بودم، براى همين به بازار رفتم و كتاب قانون را فروختم و دوباره مشغول مطالعه حديث شدم، اينجا بود كه قلبم روشن شد و شادى و نشاط خود را به دست آوردم». شاگردان علامه نَوَوى سؤالات خود را از او مى پرسند، او با حوصله به همه سؤالات پاسخ مى دهد. يكى از شاگردان از او سؤالى در مورد فضيلت ابوبكر و عُمَر مى كند، او چا شنيدن اين سؤال تو به فكر فرو مى روم و سپس تصميم مى گيرم كه بار ديگر به دمشق سفر كنم، بايد با يكى از دانشمندان اهل سنّت ديدار كنم. * * * اينجا شهر دمشق است و من در قرن هفتم هجرى هستم. من به دارالحديث اشرفيّه مى روم، مدرسه اى بزرگ كه علامه نَوَوى در آن ساكن است. نمى دانم نام علامه نَوَوى را شنيده اى؟ او را شيخ اسلام مى گويند، او سرآمد همه دانشمندان است و كتاب هاى زيادى نوشته است، او اهل زهد و عرفان است، مردم به او اعتقاد زيادى دارند. من بايد نزد او بروم، مى خواهم از او سؤال مهمّى بپرسم، علامه نَوَوى مشغول تدريس است. شاگردانش در اطراف او حلقه زده اند. او براى شاگردانشمندان شيعه به سخنان او اعتماد مى كنند. اين حديثى كه كلينى در كتاب خود آورده است، به سال ها قبل از حكومت صفويه برمى گردد، آغاز حكومت صفويه سال 907 هجرى قمرى است، شيخ كلينى 649 سال پيش از اين تاريخ، از دنيا رفته بود! * * * من اكنون دارم كتاب كافى را مى خوانم. نمى دانم چقدر از علم رجال اطّلاع دارى؟ براى تشخيصِ حديث راست از حديث دروغ، از علم رجال استفاده مى كنيم. كلمه «رجال» در اينجا به معناى «افراد» مى باشد، در اين علم به بررسى افرادى كه حديث نقل كرده اند، مى پردازيم. وقتى كه شيخ كلينى يك حديث را از امام كاظم(ع) نقل كنم، بين شيخ كلينى و آن حضرت، بيش از صد سال فاص|ه است. شيخ كلينى اين حديث را با اين سه واسطه از امام كاظم(ع) نقل مى كند: 1. استاد عطّار قمّى 2. استاد عَمَركى نيشابورى 3. على بن جعفر عُرَيضى با علم رجال مى توانيم بفهميم كه اين سه نفرى كه بين شيخ كلينى و امام كاظم(ع) واسطه هستند، چگونه انسان هايى بوده اند؟ آيا آن ها راستگو بودند يا دروغگو؟ اگر با استفاده از علم رجال به راستگو بودن همه كسانى را كه يك حديث را نقل كرده اند اطمينان پيدا كرديم، مى توانيم بگوييم كه اين حديث صحيح است. اكنون در مورد اين سه نفرى كه بين شيخ كلينى و امام كاظم(ع) واسطه حديث هستند، سخن مى گويم: * واسطه اوّل استاد عطّار قمّى: او در زمان خود، يك. مى بينم كه تو مى خواهى حرف با من بزنى، تو مى گويى واژه «وفات»، به اين معنى است كه يك نفر از اين دنيا برود، وقتى زندگى فردى به پايان مى رسد، مى گويند او وفات كرده است، فرقى نمى كند او به مرگ طبيعى مرده باشد، يا كشته و شهيد شده باشد. نويسندگانى كه گفتند: «وفات عُمَر» منظورشان، كشته شدن عُمَر بوده است، زيرا كلمه وفات، به معناى كشته شدن هم استفاده مى شود. آنانى كه گفته اند: «وفات جعفر»، منظورشان «شهادت جعفر» بوده است. من حرف تو را قبول مى كنم، امّا تو هم بايد قبول كنى كه اگر در تقويم ها نوشته شده بود «وفات فاطمه(س)»، منظور «شهادت فاطمه(س)» بود. آفرين بر اين قانون تو آن ها را مى ربودند. هيچ كس نبود از ناموس خدا دفاع كند، همه جا آتش، همه جا بى رحمى و نامردى! زنان غارت زده با پاى برهنه، گريه كنان به سوى قتلگاه حسين(ع) دويدند. مرد عربى به سوى دختر حسين(ع) آمد تا طلا و جواهر او را غارت كند، آن مرد عرب گريه مى كرد، دختر حسين(ع) رو به او كرد و گفت: ـ گريه هاى تو براى چيست؟ ـ من دارم طلاى دختر پيامبر را غارت مى كنم، آيا نبايد گريه كنم؟ مرد عرب ديگرى با تندى و بى رحمى گوشواره از گوش دخترى كشيد و خون از گوش او جارى شد... اين همان غيرت عربى است كه حاضر است براى يك گوشواره، اين گونه گوش ناموس خدا را پاره كند! مدال غيرت عربى را به چه كسى بدهم؟  عربى چه كرد! آن مردان عرب با حسين(ع) جنگ داشتند، خون او را به زمين ريختند، ديگر چه كار با زن و بچه او داشتند؟ بگذار اين قلم از عقده هاى خويش سخن بگويد، بگذار غيرت عربى را كه تو از آن دم مى زنى براى همه شرح دهد... * * * عصر عاشورا بود، صداى شيون، همه جا را فرا گرفته بود، شمر با لشكر خود نزديك خيمه ها رسيد بود. حسين(ع) بر خاك و خون افتاده بود، عدّه اى از سربازان، آتش به دست داشتند و به سوى خيمه ها مى آمدند،، آن ها مى خواستند خيمه ها را آتش بزنند. آتش شعله كشيد و زنان همه از خيمه ها بيرون دويدند، مردان عرب به دنبال زن ها و دختران بودند، چادر از سر آن ها مى كشيدند و مقنعفقط نگاه كنند! اين سخن توست، امّا چرا ماجراى سميّه، مادر عمّار را فراموش كرده اى؟ در كتاب هاى شما آمده است: ابوجهل، سميّه را شكنجه مى داد او را در آفتاب سوزان حجاز زير آفتاب گرم قرار مى داد، سرانجام هم آن قدر نيزه به او زد تا اين كه سميّه شهيد شد. بگو بدانم، آن غيرت عربى كه تو از آن دم مى زنى، كجا بود؟ مگر آنان كه شاهد اين ماجرا بودند، عرب نبودند و غيرت عربى نداشتند، چرا هيچ اعتراضى نكردند؟ چرا فقط نگاه كردند، چرا؟ آن غيرت عربى كه تو مى گويى كجا رفته بود؟ به چه فكر مى كنى، از تو مى خواهم با من به كربلا بيايى، در كربلا هم مردان عرب، خيلى غيرتمند بودند!! واقعاً كه غيرتم كه چقدر آنجا خلوت است! در اينجا مسجدى است، وارد مسجد مى شوم، دو ركعت نماز مى خوانم، سپس سوار ماشين مى شوم و به جستجوى منطقه غدير مى پردازم، ساعتى مى گذرد... اينجا بيابانى است و من در دل اين بيابان پيش مى روم، من كجا آمده ام، در جستجوى چه هستم؟ اينجا چه مى خواهم؟ من به تاريخ سفر مى كنم، به روز هفدهم ماه ذى الحجّّه سال دهم هجرى، به گذشته هاى دور مى روم... * * * در دوردست ها صداى كاروان به گوش مى رسد، از جا برمى خيزم، بايد خود را به آن كاروان برسانم... به پيش مى روم، مى روم تا آن كه به كاروان مى رسم، بيش از صد و بيست هزار نفر در دل اين بيابان به اين سو مى آيند. همه اين مردم از سفر حج مى آيند، آنان همراه پيامبر اعمال حج را انجام داده اند و اكنون مى خواهند به سوى خانه هاى خود باز گردند. شتر پيامبر در اين بيابان به پيش مى رود، عدّه اى سواره اند و گروهى هم با پاى پياده همراه او مى آيند، آسمان ابرى است، خورشيد در پس پرده ابرها پنهان شده است. وقتى آنان به اينجا مى رسند، منزل مى كنند. اينجا سرزمين «قُديد» است. نزديك اذان ظهر است، بلال اذان مى گويد، صف هاى نماز مرتب مى شود، همه نماز ظهر خود راهمراه پيامبر مى خوانند. بعد از نماز پيامبر با صداى بلند چنين دعا مى كند: «خدا محبّت على(ع) را در قلب اهل ايمان قرار بده...». آنگاه پيامبر على(ع) را به حضور مى طلبد، پيامبر به او مى گويد: ـ اى على! من از خدا خواسته ام تا تو را جانشين من قرار بدهد و خدا هم مرا به اين آرزويم رساند، اكنون دست خود را به سوى آسمان بگير و دعا كن تا من آمين بگويم. ـ اى پيامبر! من در دعاى خود چه بايد بگويم؟ ـ اى على! بگو: «خدايا! محبّت مرا در قلب اهل ايمان قرار بده». على(ع) دعا مى كند، پيامبر به دعاى او آمين مى گويد. لحظاتى مى گذرد، اكنون جبرئيل نازل مى شود و آيه 96 سوره مريم را بر پيامبر نازل مى كند: «إِنَّ الَّذِينَ ءَامَنُوا وَعَمِلُوا الصَّـلِحَـتِ سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمَـنُ وُدًّا: كسانى كه ايمان آوردند و اعمال نيكو انجام دادند، من مَر گفتند: اين زن را رها كن، ديگر او را مزن! عُمَر گفت: شما را با او چه كار؟ اين زن هيچ حرمتى ندارد». اى كسى كه مى گويى عُمَر، غيرت عربى داشت و هرگز زنان را نمى زد، اين مطالبى را كه نقل كردم از كتب اهل سنّت است، اين ها نمونه هايى است كه عُمَر زنان را زده است. من بار ديگر سؤال مى كنم: كجاست آن غيرت عربى كه تو از آن دم زدى؟ وقتى عُمَر حاضر است براى گريه كردن يك زن، او را اين گونه بزند، ديگر براى نجات حكومت چه خواهد كرد؟ * * * تو مى گويى اگر عرب ها ببينند كه يك مرد، زنى را كتك بزند، هرگز سكوت نمى كنند و اعتراض مى كنند. نمى شود باور كرد كه عُمَر فاطمه(س) را بزند و مردان عرب  عُمَر با خواهرِابوبكر روبرو شد، تازيانه خود را در دست گرفت و چند ضربه بر پيكر او زد. وقتى زن ها اين ماجرا را شنيدند همه متفرّق شدند». اكنون مى گويم كجاست آن غيرت عربى تا مانع شود عُمَر خواهرِابوبكر را با تازيانه بزند؟ * نكته پنجم علامه صنعانى در كتاب خود مى نويسد: «وقتى خالدبنوليد از دنيا رفت، زنان در خانه اى جمع شدند و مشغول گريه شدند. وقتى اين خبر به عُمَر رسيد، تازيانه به دست گرفت و به سوى آن خانه آمد. او دستور داد تا زنان از آن خانه بيرون بيايند. وقتى زنان از خانه بيرون مى آمدند، عُمَر با تازيانه به آنان مى زد، در اين هنگام روسرى يكى از زنان از سرش افتاد. به عُمخيلى پريشان است نزد امام مى آيد. او به امام خبر مى دهد كه سيّدمحمّد وارد مسجد الحرام شد و پيام شما را به مردم مكّه رساند; امّا مردم مكّه به او حمله كردند و او را كنار كعبه شهيد كردند. آخر به چه جرمى به قتل رسيد؟ مگر اين شهر، حرم امن الهى نيست؟ مگر حتّى حيوانات هم اينجا در امن و امان نيستند؟ مگر نماينده امام چه گفت كه مردم مكّه چنين خروشيدند و او را مظلومانه كشتند؟ او همان شهيدى است كه در احاديث ما به عنوان «نفس زَكيِّه» از او نام برده شده است. حتماً مى خواهى بدانى معناى آن چيست؟ نفس زَكيِّه يعنى: فردى بى گناه و پاك كه مظلومانه كشته مى شود. سيّدمحمّد شهيد مى شود پيامبر هنوز زنده است، او چنين جسورانه زنان را مى زند، واى به وقتى كه ديگر پيامبر از دنيا برود، آن وقت او چه غيرتى از خود نشان خواهد داد!؟ من بنازم اين غيرت عربى را! واقعاً كه بايد به اين غيرت، مدال افتخار داد. اين مطلب در كتب شيعه نيامده است كه تو بگويى دروغ شيعيان است! اين در كتاب احمدبن حنبل آمده است. * نكته چهارم استاد طَبرى در كتاب تاريخ خود چنين مى نويسد: «وقتى ابوبكر از دنيا رفت، عدّه اى از زنان مشغول گريه شدند، عُمَر از ماجرا باخبر شد و زنان را از گريه كردن منع كرد، امّا زنان گوش نكردند، عُمَر يك نفر را فرستاد تا خواهرِابوبكر را از آن خانه بيرون بياورد. وقتىرد كرد كه به پيامبر ايمان آورده بود، عُمَر او را به باد كتك گرفت». به راستى اين غيرت عربى كجا بود تا مانع شود عُمَر به يك زن مسلمان اين گونه كتك بزند؟ * نكته سوم احمدبن حنبل در جاى ديگر چنين مى نويسد: «پيامبر دخترى به نام زينب داشت. زينب از دنيا رفت. وقتى زنان از وفات زينب باخبر شدند، گريه كردند. عُمَر با تازيانه اى كه در دست داشت، شروع به زدن زنان كرد. پيامبر به عُمَر اعتراض كرد و به او گفت: اى عُمَر! آرام باش! تو به اين زن ها چه كار دارى؟ بگذار گريه كنند». اين همان غيرت عربى است كه تو از آن دم مى زنى؟ عُمَر در حضور پيامبر، با تازيانه زنان را مى زند! خيلى عجيب است! وقتىن ها را اينجا مى نويسم: * نكته اول استاد ذَهَبى كه از علماى اهل سنّت است در كتاب تاريخ خود مى نويسد: «عُمَر مسلمان نشده بود، او وقتى از اسلام آوردن خواهر و شوهرخواهرش باخبر شد، به خانه آن ها آمد و ابتدا شوهرخواهرش را به باد كتك گرفت. خواهرعُمَر براى دفاع از شوهرش جلو آمد، عُمَر چنان مشت محكمى به صورت خواهرش زد كه خون از صورت او جارى شد». اى كسى كه مى گويى عُمَر، غيرت عربى داشت و هرگز زنان را نمى زد، ببين او چگونه خواهر خودش را مى زند! آيا اين معناى غيرت عربى است؟ * نكته دوم احمدبن حنبل كه رئيس مذهب حنبلى است، مى نويسد: «عُمَر مسلمان نشده بود. او يك روز به كنيزى برخوى! دوستان تو سخن ديگرى هم گفته اند، آنان غيرت عربى را مانع هجوم به خانه فاطمه(س) معرّفى كرده اند. اين سخن آنان است: «در فرهنگ عرب، بيش از هر قومى نسبت به زنان غيرت نشان داده مى شود. عرب ها بر رعايت حال زنان، حساسيّت ويژه اى دارند، با توجّه به اين موضوع، چگونه مى توان باور كرد كه عُمَر، فاطمه را كتك زده باشد؟ چگونه مى شود كه مردم باغيرت عرب، هيچ كارى نكرده باشند؟». هر كس اين سخن را بخواند، خيال مى كند كه يك مرد عرب (چه مسلمان باشد چه كافر)، هرگز زنان را كتك نمى زند. اى كاش اين گونه بود و اين مطلب درست بود، امّا وقتى تاريخ را مى خوانيم، نكات عجيبى را مى بينيم، من بعضى از دند، چه مى گويى؟ آيا قبول مى كنى كه او به مرگ طبيعى از دنيا رفته است. تو در تقويم هاى سال هاى قبل خواندى كه در آن نوشته شده بود: «وفات فاطمه(س)»، و به خاطر همين، نتيجه گرفتى كه فاطمه(س) به مرگ طبيعى از دنيا رفته است و ماجراى هجوم به خانه او دروغ است. خوب، تو هر جا به كلمه «وفات» برخورد كردى، بايد قبول كنى كه منظور از آن مرگ طبيعى است. اكنون با هم كتاب هاى خود شما را مطالعه كنيم! * * * برادر سُنّى! سال هاست شنيده ام كه شما مى گوييد عثمان مظلوم است، عدّه اى به خانه او حمله كردند و او را كشتند! من اين حرف ها را بارها و بارها شنيده ام. امروز خدا را شكر مى كنم كه با قانون تل 1371، مجلس، پس از 1400 سال، ناگهان به راز مهمّى پى بردند و آن اين كه حضرت فاطمه فوت نكرده بلكه شهيد شده است. اين جا بود كه نمايندگان مجلس اعلام كردند از اين پس در تقويم ها به جاى وفات از كلمه شهادت استفاده كنند و اين روز را تعطيل اعلام نمودند». تو مى گويى قبل از اين، در تقويم ها نوشته شده بود: «وفات فاطمه(س)». و اين دليل مى شود براى اين كه فاطمه(س) به مرگ طبيعى از دنيا رفته است. حالا از تو سؤال مى كنم: آيا يك قانون است يا فقط در مورد فاطمه(س) صدق مى كند؟ نمى دانم منظورم را متوجّه شدى يا نه؟ حرف من اين است: اگر تو در كتابى ديدى كه در مورد مرگ يك نفر از كلمه «وفات» استفاده كر0ت. امشب انتظار به سر مى آيد و خداوند فرمان ظهور را صادر مى كند. اگر چه ما هم اكنون در مكّه و كنار خانه خدا هستيم; امّا بايد امشب سفرى به آسمان چهارم داشته باشيم. مگر در آسمان چهارم چه خبر است؟ صبر كن، برايت مى گويم. ما بايد به كنار «بيتُ المَعمُور» برويم. حتماً مى گويى: «بيتُ المَعمُور» ديگر كجاست؟ همان طور كه ما كعبه را به عنوان خانه خدا مى شناسيم و گرد آن طواف مى كنيم، خداوند بالاى اين كعبه، در آسمان چهارم، خانه اى ساخته تا فرشتگان گرد آن طواف كنند. «بيت المعمور» به معناى «خانه آباد» است و اجازه ظهور امام زمان كنار اين خانه صادر مى شود و همه دنيا آباد مى شود. آر  :4o    Q: جنگ سختى در پيش است سفيانى بسيار مغرور شده است; زيرا تعداد سپاه او دو برابر لشكر امام است. او خبر دارد كه آمار ياران امام به اين شرح است: ـ ده هزار سربازى كه از مكّه با امام به كوفه آمده اند. ـ دوازده هزار سربازى كه با سيّدحسنى از خراسان، آمده اند. ـ هفتاد هزار سربازى كه در كوفه به امام ملحق شده اند. در سپاه سفيانى، صد و هفتاد هزار سرباز وجود دارد و او بااميد پيروزى قطعى به سمت كوفه حركت مى كند. او نمى داند كان در عقيده و ايمان خود استوارند كه شيطان هرگز نمى تواند آنها را وسوسه كند. اينان شيران بيشه ايمان و ياوران راستين حق و حقيقت هستند. اگر شب ها به كنارشان بروى، مى بينى كه مشغول عبادت هستند و صداى گريه و مناجات آنها شنيده مى شود. و در روز چون شيران دلير به ميدان مى آيند و از هيچ چيز واهمه و ترس ندارند. براى شهادت دعا مى كنند، آرزويشان اين است كه در ركاب امام به فيض شهادت برسند. به راستى كه چه سعادتى بالاتر از اينكه انسان جان خويش را فداى مولاى خود كند! آيا در اين دنياى فانى، آرزويى زيباتر از اين سراغ دارى؟ خوشا به حال كسانى كه چنين آرزوى زيبايى دارند! و واقعاً كه زن آشنا شدم. قانون تو، قانون خوبى است! من مى خواهم به تو جايزه بدهم. آيا مى دانى اين نويسندگان در كتاب هاى خود، عبارت «وفات عثمان» را آورده اند؟ 1. علامه اُندُلسى (قرن پنجم در كتاب التمهيد ج 7 ص 62). 2. استاد سَمَرقَندى (قرن ششم در كتاب تحفة الفقهاء ج 1 ص 248). 3. علامه نَوَوى (قرن هفتم، در كتاب المجموع ج 1 ص 247). اكنون تو بايد طبق همان قانون خودت، قبول كنى كه عثمان هم به مرگ طبيعى از دنيا رفته است. * * * سال هاست كه شما مى گوييد عُمَر به دست يك ايرانى كشته شد، اى واى! عُمَر كشته شد! خليفه پيامبر كشته شد! واقعاً تو قانون خوبى اختراع كردى، گوش كن! اين نويسندگان در كتاب هاى خو عبارت «وفات عُمَر» را آورده اند: 1. علامه بَلاذُرى (قرن سوم در كتاب فتوح البلدان ج 1 ص 364). 2. استاد طَبرى (قرن چهارم در كتاب تاريخ طَبرى ج 3 ص 229). 3. استاد طَبرانى (قرن چهارم در كتاب المعجم الكبير ج 25 ص 86). 4. علامه نَوَوى (قرن هفتم در كتاب شرح مسلم ج 12 ص 205). 5. استاد ذَهَبى (قرن هفتم در كتاب سير اعلام النبلاء ج 5 ص 132). تو بايد قبول كنى كه عُمَر هم به مرگ طبيعى از دنيا رفته است! * * * برادر سُنّى! يك سؤال از تو دارم: جعفرطيّار -برادر على(ع)- چگونه از دنيا رفت؟ هيچ كس شك ندارد كه او در جنك موته به دست دشمنان اسلام شهيد شد، دشمنان ابتدا دو دست او را قطع كردند و سپس او را به شادت رساندند. اكنون مى خواهم نكته اى را براى تو بگويم: وقتى به اين كتب شما مراجعه مى كنم، مى بينم كه نوشته اند «وفات جعفر». بيا اين كتاب ها را با هم مطالعه كنيم: 1. استاد حاكم نيشابورى (در كتاب المستدرك ج 3 ص 41). 2. استاد ابن ابى شَيبه (در كتاب المصنف ج 3 ص 256). 3. استاد طَبرانى (كتاب المعجم الكبير ج 2 ص 108). 4. استاد ابن اثير (كتاب اسد الغابه ج 1 ص 289). 5. استاد ذَهَبى (كتاب سير اعلام النبلاء ج 1 ص 212). 6. استاد ابن حَجَر (كتاب الاصابة ج 1 ص 594). اين شش نفر كه نام بردم همه از دانشمندان اهل سنّت هستند، طبق قانون تو، همه آن ها بايد دروغگو باشند، زيرا «شهادت جعفر» را «وفات جعفر» نوشته ان كُلثوم دختر على(ع) است، شما حقيقت را براى من بگوييد. ـ من الان خيلى خسته هستم. شب، بعد از نماز مغرب نزد من بيا تا جواب تو را بدهم. ـ شب كجا بيايم؟ خانه شما كجاست؟ ـ من كه خانه ندارم، من اصلاً زن و بچه ندارم، هميشه در اين مدرسه هستم. * * * نماز مغرب را مى خوانم و به اتاق علامه نَوَوى مى روم، سلام مى كنم و جواب مى شنوم. دور تا دور علامه پر از كتاب است، اصلاً جاى نشستن نيست. علامه چند كتاب را برمى دارد تا من بتوانم بنشينم. علامه نَوَوى شروع به سخن مى كند، نكات تاريخى جالبى را براى من بيان مى كند. من امشب مطالب زيادى را متوجّه مى شوم. ساعتى مى گذرد، من ديگر مزاحم علام نمى شوم، از او خداحافظى مى كنم و بيرون مى آيم، واقعاً كه اين يك ساعت، براى من بسيار بابركت بود. بايد آنچه را كه امشب فهميدم، سريع ياداشت كنم، قلم و كاغذ برمى دارم و اين ده نكته را مى نويسم، تو براى فهميدن ماجراى اُمّ كُلثوم بايد به اين نكات توجّه كنى: 1. در زمان هاى قديم، وقتى زنى، شوهر خود را از دست مى داد، بايد با مرد ديگرى ازدواج مى كرد، زيرا آن زن، براى خرجى خود و فرزندانش، چاره اى نداشت. آن زمان ازدواج يك زن، بعد از مرگ شوهر، امرى عادى و متعارف بود. 2. جعفر، برادر على(ع) بود. جعفر يكى از فرماندهان بزرگ سپاه اسلام و او بسيار شجاع بود. پيامبر در سال هشتم هجرى، او ر خانه هانى خالى مى شود. شَريك به مسلم پيغام مى دهد كه كار مهمّى با او دارد. مسلم به كنار بستر شَريك مى آيد. هانى هم آنجاست. شَريك به مسلم رو كرده و مى گويد: «اكنون قربانى، خود به قربانگاه مى آيد، ابن زياد تعداد زيادى از شيعيان را به شهادت رسانده است، وقتى او به عيادت من آمد، او را غافلگير نموده و به قتل برسان! مطمئن باش با كشته شدن ابن زياد، ديگر، كسى با تو دشمنى نخواهدكرد». كشتن ابن زياد با دقّت برنامه ريزى شده و قرار است طبق برنامه عمل شود. آيا شما از رمز اين عمليّات خبر داريد؟ ـ برايم آب بياوريد! قرار شد هر وقت شَريك اين جمله را بر زبان آورد، حمله آغاز گردد. هنوز آنان مشغول سخن هستند كه ناگهان سربازان ابن زياد از راه مى رسند. سربازان در حياط خانه مى ايستند و ابن زياد همراه با مِهْران، غلام خود، وارد اتاق مى شود. مسلم در پشت پرده اى كه در اتاق بود، مخفى مى شود. ابن زياد كنار شَريك مى نشيند و حال او را مى پرسد. شَريك جواب او را مى دهد و سعى مى كند با سخنان خود ابن زياد و غلام او را سرگرم كند. اكنون زمان مناسبى است، تمام حواس ابن زياد به سخنان شَريك است. «برايم آب بياوريد». ابن زياد خيال مى كند كه شَريك تشنه است; امّا تو كه مى دانى منظور شَريك از درخواست آب چيست. امّا از آب خبرى نمى شود. براى بار دوّم مى گويد: «برايم آب بياوريد! به عنوان فرمانده جنگ موته انتخاب كرد. در آن جنگ، دشمنان دو دست جعفر را قطع كردند و او را به شهادت رساندند. وقتى پيامبر از اين ماجرا باخبر شد فرمود: «خدا در بهشت به جعفر دو بال عنايت مى كند»، از آن روز به بعد، مردم او را «جعفرطيّار» مى خوانند. 3. همسرِ جعفرطيّار، زنى با ايمان بود كه نامش «اسما» بود. بعد از گذشت چند ماه از شهادت جعفر طيّار، ابوبكر به خواستگارى اسما آمد و اسما با او ازدواج كرد. 4. بعد از مدّتى، خدا به ابوبكر و اسما، پسر و دخترى داد. ابوبكر اسم پسر خود را «محمّد» و اسم دخترش را «اُمّ كُلثوم» گذاشت. 5. ابوبكر در سال 11 هجرى خليفه مسلمانان شد، او مدّت 2 سالون ;;u5u   !خانم ها بخوانند: خانمى كه كارگزار خدا ب@5u   7خانم ها بخوانند: آيا مى خواهى خدا به تو نظر كند؟ يك روز به مناسبت روز زن، جلسه اى برگزار شده بود و از يك خانم دعوت شده بود تا سخنرانى كند و من هم به آن مجلس دعوت شده بودم. آن خانم پشت تريبون رفت و در مورد جايگاه زن سخن گفت و گفت كه زنان امروز جامعه ما در حال گذر از «كُلفت خانه» به سوى «زنان فرهيخته» هستند. منظور او اين بود كه وقتى خانمى در خانه كار مى كند و براى همسر خوnى كند تا در مقابل حمله احتمالى آنها مقاومت كند. بعد از ساعتى، لشكر غَطَفان از راه مى رسد، مى بيند كه منطقه خيبر توسط لشكر اسلام محاصره شده است. آنها نمى توانند به اين سادگى ها وارد قلعه ها شوند. آنها بايد ابتدا با لشكر اسلام وارد جنگ شوند. آنها قدرى با خود فكر مى كنند و مى گويند ما نبايد قبل از يهود جنگ را آغاز كنيم و در فاصله دور از قلعه ها اردو مى زنيم. يك ساعت به غروب خورشيد مانده است و لشكر به اردوگاه برمى گردد. ناگهان صداى گوسفندان زيادى به گوش مى رسد. تعجّب مى كنى. برمى خيزى و به آن سو نگاه مى كنى. خداى من! يك گلّه گوسفند! چوپانى سياه پوست همراه اين گلّه است. او برمان اضطراب توصيّه مى گردد كه شما در هنگام بروز اضطراب، به تكرار، عضلات شكم را كاملاً منقبض و فشرده كرده و بعد از مدّت كوتاهى دوباره عضلات شكم را شل و منبسط كنيد و به اين صورت نفس بكشيد. 2 - استراحت جسمانى: واكنش هاى اضطراب معمولاً در كمتر از يك ثانيه در سيستم عصبى ما بروز مى كند، امّا براى برقرارى تعادل در بدن، به زمان بسيار طولانى ترى نياز است به همين دليل شما مى توانيد با استراحت بدن اين فرايند بهبود را سرعت ببخشيد. اين شيوه درمان اضطراب توصيّه مى كند كه شما در صورت امكان براى مدّت كوتاهى محل كار خود را ترك و به يك پياده روى آرام بپردازيد يا اين كه در جايى دراز شيده چشمان خود را ببنديد و عضلات بدن خود را شل و منبسط كنيد. 3 - استراحت ذهنى: استراحت دادن بدن يك چيز است و استراحت دادن ذهن چيز ديگر، شما بايد هنگام استراحت جسمانى به ذهن خود نيز استراحت بدهيد. براى همين ذهن خود را متوجّه افكار مثبت و سازنده كنيد و يا اين كه از تصوير سازى ذهنى استفاده كنيد. براى مثال يكى از خاطرات زيبا و جالب زندگى خود را به ياد آورد و به جزئيات آن فكر كنيد و تمامى تصاوير زيباى آن خاطره در ذهن خود زنده كنيد. بعد از اين كه با سه روش رفع اضطراب آشنا شديد وقت آن است كه روش پيشنهادى خود را در زمينه درمان اضطراب بيان كنيم: همه مى دانيم كه شناخت بيمارى هֈد پيامبر در مسجد نشسته است و يارانش گرد او جمع شده اند. و مردى وارد مسجد مى شود و نزد پيامبر مى آيد، سلام مى كند و مى نشيند. در اين هنگام، اين سؤال مطرح مى شود كه بهترين زن دنيا كيست؟ در اينجا آن مرد رو به رسول خدا مى كند و مى گويد: «اى رسول خدا! من همسرى دارم كه هرگاه به خانه بر مى گردم او به استقبال من مى آيد. و چون مى خواهم از خانه بيرون بروم تا پشت در مرا بدرقه مى كند. و هر گاه مرا غمگين ببيند با من اين چنين سخن مى گويد: چرا غم به دل تو آمده است؟ اگر غصه روزى مى خورى بدان كه خدا روزى رسان ما مى باشد و اگر غم تو به خاطر قبر و قيامت توست، خدا كندكه اين غم تو زيادتر شود».يم، خليفه بود و در سال 13 هجرى از دنيا رفت، اُمّ كُلثوم در آن موقع، پنج ساله بود كه يتيم شد. 6. چند ماه از مرگ ابوبكر گذشت. آن وقت، فاطمه(س) از دنيا رفته بود، على(ع) به خواستگارى اسما رفت، اسما كه چندين كودك يتيم داشت، پيشنهاد على(ع) را پذيرفت و همسر على(ع) شد. 7. اسما به خانه على(ع) رفت و دو كودك خود (اُمّ كُلثوم و محمّد) را نيز خانه على(ع) برد. اُمّ كُلثوم، دخترى پنج ساله بود، از نعمت پدر محروم بود، على(ع) در حقّ او پدرى نمود. على به محمّد هم محبّت زيادى نمود. اين همان محمّدبن ابى بكر است كه نامش را در تاريخ شنيده اى. او يكى از ياران باوفاى على بود و سرانجام در راه على(ع) شهيد د. 8. بعد از ابوبكر، عُمَر به خلافت رسيد، خلافت عُمَر، ده سال طول كشيد. در همان سال هاى آخر خلافت عُمَر، اُمّ كُلثوم دخترى سيزده ساله شده بود. ديگر وقت ازدواج او بود. اينجا بود كه عُمَر تصميم گرفت با اُمّ كُلثوم ازدواج كند. گويا عُمَر احساس مسئوليّت مى كرد، او مى خواست خودش دختر يتيم ابوبكر را تحت سرپرستى بگيرد. 9. عُمَر اُمّ كُلثوم را از على(ع) خواستگارى كرد، چون، على(ع)، شوهرِمادرِ اُمّ كُلثوم بود. على(ع) با اين ازدواج موافقت كرد و اُمّ كُلثوم، همسر عُمَر شد. 10. وقتى عُمَر از دنيا رفت، اُمّ كُلثوم فقط چهارده سال داشت، او دوباره نزد مادرش به خانه على(ع) بازگشت.  * * * برادر سُنّى! آيا سخن علامه نَوَوى را شنيدى؟ او در يكى از كتاب هاى خود به اين موضوع اشاره مى كند. او در كتاب «تهذيب الاسماء و اللغات» چنين مى گويد: «اُمّ كُلثوم، دختر ابوبكر است... همين اُمّ كُلثوم است كه عُمَر با او ازدواج كرده است». من سخن علامه نَوَوى را براى تو ذكر كردم، تو ادّعا كردى كه اُمّ كُلثوم، دختر فاطمه و على(ع) است، امّا علامه نووى اين حرف تو را قبول ندارد، برايت گفتم او از دانشمندان اهل سنّت است. وقتى اُمّ كُلثوم دختر ابوبكر بوده است، چه اشكالى دارد كه على(ع) با ازدواج اُمّ كُلثوم با عُمَر موافقت كند؟ مادر اُمّ كُلثوم كه فاطمه(س) نيست، مادر او اسما است، پدر اُمّ كُلثوم، ابوبكر است چه اشكالى دارد كه اُمّ كُلثوم با رفيقِ پدرش ازدواج كند؟ شايد دوست داشته باشى كه سخن يكى از دانشمندان شيعه را هم در اين زمينه بشنوى. آيت الله نجفى مَرعَشى(ره) يكى از بزرگ ترين نسب شناسان شيعه است، او در كتاب خود چنين مى نويسد: «اسماء همسر جعفرطيّار بود، اسما پس از مرگ جعفرطيّار با ابوبكر ازدواج نمود و براى ابوبكر چند فرزند آورد، يكى از آن ها، اُمّ كُلثوم است. همان اُمّ كُلثوم كه عُمَر با او ازدواج نمود». اكنون واضح شد كه چون اُمّ كُلثوم در خانه على(ع) بوده و على(ع)، شوهرمادر او بوده است، گاه على(ع) او را دختر خويش خطاب مى كرده است، يرا اُمّ كُلثوم تقريباً پنج ساله بود كه با مادر و برادرش به خانه على(ع) آمد. به همين دليل، در گذر زمان، عدّه اى از مردم خيال كردند كه اُمّ كُلثوم، دختر فاطمه و على(ع) است. برادر سُنّى! تو گفتى چرا على(ع) دختر فاطمه(س) را به عقد عُمَر درآورد؟ من سخن علامه نَوَوى و آيت الله نجفى مرعشى را برايت ذكر كردم و تو فهميدى كه اُمّ كُلثوم، دختر على و فاطمه(ع) نبوده است، اُمّ كُلثوم دختر ابوبكر بوده است. تو در سؤال كردن خيلى مهارت دارى، كاش از خودت مى پرسيدى كه چرا عُمَر (كه بيش از 60 سال سن داشت) به خواستگارى اُمّ كُلثوم سيزده ساله رفت و با او ازدواج نمود؟ در جستجوى حقيقت آمده ام ا و پى بردن به علّت و درمان آن از دير باز ذهن آدمى را به خود مشغول داشته است. روشى كه امروزه بين ما براى درمان دردها و بيمارى ها متداول است مصرف داروهاى گياهى و شيميايى است كه به حق در بسيارى از موارد مؤثر نيز مى باشد. نكته اى كه نبايد مورد غفلت واقع شود اين است كه داروهاى خوراكى اغلب حساسيت زا بوده و مصرف دراز مدّت آن بر روى كليه ها و كبد و ساير اندام هاى داخلى اثر نامطلوبى مى گذارد. دكتر «بيرگيت باوئر» در كتاب خود به نام «با موفقيّت درمان كنيد» سعى مى كند (با الهام از طبّ سنّتى خاور دور به خصوص طبّ سوزنى كشور كره، به معرّفى اثرات شفا بخش فشار درمانى مى پردازد و اين كتاب به كوشش سازمان راديو و تلويزيون اتريش، انتشار يافته است. محور اصلى اين كتاب معرّفى نقاطى در مورد دست هاى ما است كه مى توانيم با وارد كردن فشار بر آن نقاط،به درمان بيمارى هاى خود كمك كنيم. هدف من از آوردن بخش هايى كوتاه از آن كتاب، اين است كه تا به دستورات امامان معصوم(ع) (در مورد فشار دادن دست يكديگر هنگام دست دادن) از زاويه ديگر نگاه كنيم و به اين نتيجه برسيم كه اگر دست دادن همراه با صفا و صميميّت باشد نه تنها باعث طراوات جسم مى شود بلكه مى تواند ما را به آرامش و درمان اضطراب روحى نزديك كند. با فشار دادن دست يكديگر و مخصوصاً اگر به صورت گره اى باشد، به نقاط حس }T5?    eدرمان اضطراب با دست دادن اضطراب اين كلمه شش حرفى در زندگى امروزى زياد از آن استفاده مى شود و ما هنگامى كه اين واژه را به كار مى بريم، مى خواهيم تا ناراحتى هاى خود را كه ناشى از كنش هاى ناهجار است بيان كنيم. وقتى كه ما مى گوييم: «من واقعاً احساس اضطراب مى كنم» در واقع احساس مبهم، ن WWq5)    c در جستجوى حقيقت آمده ام برادر سُنّى! تو در ادامه سخن خود به ازدواج اُمّ كُلثوم اشاره مى كنى. سؤال تو اين است: اگر عُمَر به خانه فاطمه(س) هجوم برده و او را به شهادت رسانده است، پس چرا على(ع) دخترش را به ازدواج عُمَر درآورد؟ كدام انسان عاقل، دختر خودش را به قاتلِ همسرش مى دهد؟ اين سخن توست: «چرا حضرت على، دخترش اُمّ كُلثوم كه دختر فاطمه بود را به عقد حضرت عُمَر در آوردند؟ آن دختر چطورى پذيرفت كه با قاتل مادرش در يك رختخواب بخوابد؟ حسن و حسين كجا بودند؟ چرا هيچ اعتراضى ننمودند؟». من ب M5e    _ مردمى كه رنگ عوض كردند برادر سُنّى! تو در ادامه سخن خود، از مردم مدينه ياد مى كنى و مى گويى: «مردم مدينه نسبت قومى و خويشاوندى با پيامبر داشتند مادر پيامبر از آنجا بود...پيامبر توانست هزاران نفر فدايى تربيت نمايد و آن ها حاضر بودند در راه خدا و دفاع از پيامبر و خانواده او، جان خود را فدا كنند...آن همه مسلمان مخلص و @4U    w كوچه و بازار را پر از آدم ك j4    a سكوت تو چقدر قيمت دارد؟  #5}    s چرا سنگ در دست خود گرفته ايد! برادر سُنّى! تو به سخن خود ادامه دادى و اشكال ديگرى را مطرح نمودى. تو مى گويى اگر واقعاً عُمَر و ابوبكر به خانه فاطمه هجوم برده باشند، پس چرا على(ع) با عُمَر و ابوبكر دوست بود و آن ها را يارى مى كرد؟ اگر ادّعاى شيعيان صحيح بود، على(ع) هرگز با خلفا همكارى نمى كرد. اين سخن توست: «در صورت صحّت اين مطلب، حضرت على با چه مجوّزى دست در دست خلفا گذاشته بود؟ چرا در همه موارد به آن ها كمك مى نمود؟ حضرت عُمَر، هيچ موردى را بدون مشورت با على فيصله نمى داد، حضرت عُمَر مى فرمود: لولا علىٌ لهلك عُمَر، يعنى اگر على نبود عُمَر هلاك مى شد. حضرت على چرا چنين مى كرد؟». برادر سُنّى! تو گفتى كه على(ع) در همه موارد به خلفا كمك مى كرد، از تو مى پرسم: در كجا چنين مطلبى آمده است؟ هيچ كس شجاعت و فداكارى هاى على(ع) را در جنگ هاى زمان پيامبر فراموش نمى كند. حتماً نقش تعيين كننده او را در جنگ هاى بدر، احد، خندق شنيده اى. وقتى ابوبكر و عُمَر به خلافت رسيدند، آن ها شروع به فتح كشور عراق، ايران و... نمودند، به راستى چرا على(ع) هيچ گاه در آن جنگ ها شركت نكرد؟ تو گفتى على در همه موارد خلفا را يارى كرد، آيا نبايد از خود سؤال كنى چرا على(ع) ميدان جنگ را رها كرد؟ تو گفتى كه عُمَر هيچ موردى را بدون مشورت على(ع) انجام نمى داد. من به تاريخ مراجعه كردم، عُمَر ده سال حكومت كرد، در اين مدّت فقط 85 مورد از على(ع) مشورت گرفته است. تو بايد بگويى، عُمَر در 85 مسأله با على(ع) مشورت كرد. ابوبكر هم در 12 مساله و عثمان هم در 8 مسأله با على(ع) مشورت كردند. ابوبكر، عُمَر و عثمان حدود 25 سال حكومت كردند، آن طور كه من حساب كردم آنها با گذشت 90 روز، فقط يك بار به على(ع) مراجعه مى كردند. تو خودت بگو اين كه على(ع) هر 3 ماه، جوابِ يك مسأله حكومت را بدهد، معنايش همكارى و دوستى او با اين حكومت خلفا است؟ * * * نگاه كن! همه مردم در آنجا جمع شده اند، چه خبر است! گويا مى خواهند زنى را سنگسار كنند! اين زن كار زشتى را انجام داده است، عفّت عمومى را لكّه دار كرده است، عُمَر دستور داده او را سنگسار كنند. خبر به على(ع) مى رسد، او نزد عُمَر مى آيد و به او مى گويد: ـ اى عُمَر! تو دستور داده اى كه اين زن را سنگسار كنند؟ ـ آرى! من اين دستور را دادم تا ديگر كسى جرأت نكند كار خلاف انجام بدهد. ـ اى عُمَر! اين زن، يك ديوانه است، عقل ندارد، مگر نمى دانى كه خداوند از ديوانه تكليف را برداشته است. او چون عقل ندارد به زشتى زنا آگاه نبوده است. تو نبايد او را سنگسار كنى. ـ لَولاَ عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَر! اى على اگر تو نبودى، من هلاك مى شدم. الان دستور مى دهم تا او را آزاد كنند. * * * يكى از سربازان عُمَر به جبهه جنگ مى رود، مدّت زيادى در جبهه مى ماند و بعد از آن به مدينه باز مى گردد. شش ماه كه از آمدن او مى گذرد، همسرش براى او، پسرى به دنيا مى آورد. آن مرد تعجّب مى كند، با خود مى گويد: آيا بچه از من است؟ من كه شش ماه است به مدينه آمده ام، نكند همسر من خطاكار باشد؟ نكند اين بچه حرام زاده باشد؟ او نزد عُمَر مى آيد و مى گويد: «جناب خليفه! من شش ماه است به مدينه آمده ام، امروز همسرم، فرزندى به دنيا آورده است. نظر شما چيست؟ آيا همسر من خطاكار است؟». عُمَر قدرى فكر مى كند و مى گويد: «آرى! همسر تو زناكار است، بايد او را سنگسار كرد». مأموران جلو مى آيند، آن زن را براى سنگسار كردن مى برند، آرى! بايد عفّت عمومى حفظ شود، بايد زناكار را به سزاى عملش رساند. آن زن هر چه گريه مى كند و سوگند ياد مى كند كه من پاكدامن هستم! عُمَر سخنش را قبول نمى كند. نگاه كن! آن زن را در داخل گودال قرار داده اند، مردم سنگ هاى زيادى را در دست گرفته اند، آماده اند تا عُمَر دستور بدهد و آن زن را سنگسار كنند. آنجا را نگاه كن! اين على(ع) است كه به اين سو مى دود، همه تعجّب مى كنند، چه شده است؟ على(ع) با عجله مى آيد و به كنار آن زن مى رود، آن زن دارد گريه مى كند، على(ع) به او كمك مى كند تا از آن گودال بيرون بيايد، همه با خود مى گويند چرا على(ع) اين كار را كرد؟ آن زن در پناه على(ع) آرام مى گيرد، اكنون على(ع) نزد عُمَر مى آيد و مى گويد: ـ اى عُمَر! به چه دليل، دستور دادى اين زن را سنگسار كنند؟ آيا چهار نفر شهادت داده بودند كه او زنا كرده است؟ ـ خير. كسى شهادت نداده بود. ـ پس چرا اين كار را كردى؟ ـ آخر شش ماه است كه شوهر او از سفر آمده است، او بعد شش ماه، بچه اى به دنيا آورده است. ـ مگر تو قرآن نخوانه اى. قرآن مى گويد «وقتى زن بچه اى را به دنيا مى آورد، مدّت حامله بودن و شير دادن به فرزندش، 30 ماه طول مى كشد»، سپس قرآن در آيه ديگر مى گويد: «مدّت شير دادن بچه، 24 ماه است». خوب، اگر تو 24 ماه را از 30 ماه كم كنى، به شش ماه مى رسى، يعنى كمترين مدّت حامله بودن يك زن، شش ماه است. اى عُمَر! مگر خبر ندارى كه حسين من هم، شش ماهه به دنيا آمد! ـ لَولاَ عَلِيٌّ لَهَلَكَ عُمَر! اى على اگر تو نبودى، من هلاك مى شدم. * * * برادر سُنّى! حالا برويم سر حرف حساب! بگو بدانم، اين كه على(ع) بيايد و بى گناهى را از كشته شدن نجات بدهد، معناى آن تأييد حكومت عُمَر است؟ چه كسى اين حرف تو را باور ى كند؟ آخر نجات يك زن بى گناه از مرگ حتمى، چه ربطى به تأييد حكومت دارد؟ كاش فرصت مى بود تا من موارد ديگرى را هم براى تو مى گفتم، ولى بهتر است سكوت كنم، زيرا هر چه من بيشتر در اين مورد بنويسم، بى سوادى خليفه دوم بيشتر آشكار مى شود. آرى! على(ع)، امام است، امام هم دلسوز جامعه است، درست است كه حق او را غصب كرده اند، امّا او با جامعه قهر نمى كند، تا آنجا كه بتواند از ظلم ها و كج روى ها جلوگيرى مى كند. على(ع) وظيفه دارد تا از تصميم هاى اشتباه خلفا جلوگيرى كند، اگر او اين كار را نكند، اساس اسلام در خطر مى افتد، نبايد اسلام فداى جهالت ديگران شود! چرا سنگ در دست خود گرفته ايد!zدنش باز مى كنند. آرى! تا زمانى كه تو هستى، آن ها هرگز نمى توانند از على(ع) بيعت بگيرند. اكنون على(ع) به سوى تو مى آيد و تو نگاهى به او مى كنى، دست هاى خود را به سوى آسمان مى گيرى و خدا را شكر مى كنى. لبخندى به روى على(ع) مى زنى، همه هستىِ تو، على(ع) است، تا تو زنده هستى، چه كسى مى تواند هستىِ تو را از تو بگيرد؟ * * * اكنون ديگر وقت آن است كه فرزندان خود را در آغوش بگيرى، نگاه كن، آن ها چه حالى دارند! آن ها را در آغوش بگير و با آنان سخن بگو: مادر به فداى شما! چرا اين قدر رنگ شما پريده است؟ چرا گريه كرده ايد؟ لحظاتى مى گذرد، ديگر مى خواهى با قبر پدر تنها باشى، از على(ع) مى خود كه تو به اينجا آمده باشى، بار ديگر صداى تو بلند مى شود: «به خدا قسم، اگر على را رها نكنيد، شما را نفرين مى كنم». لرزه بر ستون هاى مسجد مى افتد، زلزله اى سهمگين در راه است، گرد و غبار بلند مى شود، نفرين فاطمه اثر كرده است، همه نگران مى شوند، خليفه و هواداران او مى فهمند كه تو ديگر صبر نخواهى كرد، اگر آنان على(ع) را رها نكنند، با نفرين تو زمين و زمان در هم پيچيده خواهد شد! ترس تمام وجود آنان را فرا مى گيرد، چشم هاى آنان به ستون هاى مسجد خيره مى ماند كه چگونه به لرزه در آمده اند! آرى، عذاب در راه است! آن ها على را رها مى كنند، شمشير از سر او برمى دارند، ريسمان را هم از گرخود، تو را به عنوان جانشين معرّفى كنم». آن ها خيال مى كردند كه عبّاس پيشنهاد آنان را مى پذيرد، امّا عبّاس در جواب آنان چنين گفت: «تو مى گويى بعد از خودت، خلافت را به من مى دهى، مگر اين خلافت ارث پدر توست كه به هر كس مى خواهى مى بخشى؟ اگر حقّ مسلمانان است چرا به ديگران مى بخشى؟ اگر حقّ خودت است براى خودت نگه دار و اگر حقّ بنى هاشم است، ما تمام حقّ خود را مى خواهيم و تنها به قسمتى از آن راضى نمى شويم». سخنان دندان شكن عبّاس، ابوبكر را نااميد كرد و آن ها فهميدند كه عبّاس هرگز با آنان بيعت نخواهد كرد. كوچه و بازار را پر از آدم كنيد كه قبيله اسلم به مدينه آمد، به پيروزى يقين كردم». قبيله اسلم براى يارى ابوبكر از اطراف مدينه به شهر مدينه آمدند، اين قبيله داراى جمعيّت زيادى بود، به طورى كه افراد اين قبيله، كوچه ها و بازار مدينه را پر كردند. بنى هاشم ديگر نمى توانستند در مقابل قبيله اسلم و ديگر طرفداران حكومت، مقابله كنند. * * * ابوبكر تلاش زيادى نمود تا شايد بتواند رضايت عبّاس، عموى پيامبر را جذب كند، امّا او قبول نكرد. يك شب ابوبكر و عُمَر به خانه عبّاس رفتند، ابوبكر به عبّاس گفت: «اى عبّاس! چقدر خوب است تو هم مانند بقيّه مردم با من بيعت كنى، اگر تو اين كار را بكنى من قول مى دهم كه بعد از  مى گويم، آيا مى دانى كه او با ابوبكر بيعت نكرد. آيا اين يك اعتراض نيست! عدم بيعت عبّاس با ابوبكر به اين معناست كه بنى هاشم به خلافت ابوبكر اعتراض داشتند. تعداد بنى هاشم آن قدر زياد نبود كه بتوانند با حكومت در بيفتند، آنان نياز به يارى ديگران داشتند، امّا متأسّفانه كسى آن ها را يارى نكرد. زمانى كه على(ع) همراه با بنى هاشم مشغول مراسم دفن پيامبر بودند، عُمَر و ابوبكر به فكر جمع نمودن نيرو براى مقابله با تهديد احتمالى بنى هاشم بودند. آنان قبيله هاى بزرگى مثل قبيله اسلم را به سوى خود جذب نمودند. استاد طَبرى در كتاب تاريخ خود اين جمله را از عُمَر نقل مى كند: «وقتى ديدمنيد برادر سُنّى! اكنون تو سؤال را در مورد بنى هاشم مطرح مى كنى و مى گويى: «در صورتى كه اين مطلب دروغ را كه دشمنان اسلام درست كرده اند بپذيريم چه شد كه بنى هاشم يك باره لب فرو بستند و كوچكترين اعتراضى نكردند؟». بنى هاشم، تيره اى از قريش بودند، آنان در واقع، همه از اقوام نزديك پيامبر بودند، تو مى گويى اگر اين هجوم به خانه فاطمه(ع) حقيقت داشته باشد، چرا بنى هاشم در مقابل آن سكوت كردند؟ تو خيال مى كنى كه همه بنى هاشم با ابوبكر بيعت كرده اند و به خلافت او راضى بوده اند. آيا مى دانى كه ريش سفيد بنى هاشم هرگز با ابوبكر بيعت نكرد. آيا او را مى شناسى؟ عبّاس، عموى پيامبر را V]45    #] مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ هر سال با فرا رسيدن ماه محرّم، مادرم لباس سياه به تنم مى كرد و مرا به حسينيّه مى فرستاد تا براى امام حسين(ع)، عزادارى كنم. زمانى كه بزرگ شدم، هميشه به دنبال آن بودم كه كسى پيدا شود و همه حوادث كربلا را از اوّل تا آخر برايم تعريف كند، امّا از هر كسى كه پرسيدم فقط قسمتى از اين حادثه بزرگ را به خاطر داشت. سال ها گذشت تا سرانجام تصميم گرفتم با مطالعه و تحقيق و مراجعه به متون معتبر تاريخى، به بررس5 IaI`_5M    _ بخش 2 شب از نيمه گذشته و فرستاده امير مدينه در جستجوى امام حسين(ع) است. او وارد كوچه بنى هاشم مى شود و به خانه امام مى رسد. درِ خانه را مى زند و سراغ امام را مى گيرد. امام، داخل خانه نيست. به راستى، كجا مى توان او را پيدا كرد؟ مسجد پيامبر در شب هاى پايانى ماه رجب، R^51    ^ بخش 1 دوست من، سلام! از اينكه اين كتاب را در دست گرKȭبت آنها را در دل ها قرار مى دهم». همه مى فهمند كه در آيه خدا از على(ع) سخن مى گويد، هر كس على(ع) را دوست دارد مى فهمد كه اين كار خداست. خدا دعاى پيامبر خود را هرگز رد نمى كند، به همين خاطر است كه هر چه ايمان يك نفر زيادتر شود، على(ع) را بيشتر و بيشتر دوست دارد. عدّه اى از منافقان وقتى اين منظره را مى بينند، سخنانى بر زبان مى آورند كه پيامبر از شنيدن آن ناراحت مى شود. آنان مى گويند اين چه دعايى است كه محمّد مى كند، كاش او از خدا مى خواست گنجى بزرگ بر او نازل كند... اينجاست كه خدا آيه 12 سوره هود را نازل مى كند و اين گونه قلب پيامبر خود را آرام مى كند. آرى، گويا در اين آيه پياɅبر خود را دلدارى اين گونه مى دهد: «اى محمّد! قلب تو به خاطر سخنان اين مردم به درد آمده است، وظيفه تو اين است كه مردم را از عذاب بيم دهى، ديگر نگران اين نباش كه آنان سخن تو را مى پذيرند يا نه، من خودم به همه سخنان آنان گواه هستم و روزى مى آيد كه به حساب همه خواهم رسيد». صبح روز يكشنبه، هجدهم ذى الحجّه فرا مى رسد، صداى «الله اكبر» به گوش مى رسد. مردم همه در صف هاى منظم پشت سر رسول خدا به نماز مى ايستند. بعد از نماز، اين كاروان بزرگ، آماده حركت مى شود تا به راه خود در اين بيابان ادامه بدهد. آفتاب بالا مى آيد و صداى زنگ شترها سكوت صحرا را مى شكند، كاروان 120 هزار نفرى در دل ʨيابان پيش مى رود. انتظار در چهره پيامبر موج مى زند، به راستى كى وعده بزرگ خدا فرا خواهد رسيد؟ پيامبر منتظر امر مهمّى است. ساعتى مى گذرد، ما حدود شش كيلومتر از جُحفه دور شده ايم، آفتاب بر ما مى تابد و تشنگى بر من غلبه مى كند. خداى من! چه بِركه زيبايى! چه آب باصفايى! كنار بركه مى روم و از آب زلال آن سيراب مى شوم و شكر خدا را به جا مى آورم. اينجا غديرخُمّ است. «بِركه زلال»، امّا اينجا سرزمين حجاز است و همه عرب زبانند، پس بايد اين اسم را به عربى ترجمه كنم، «بركه زلال» را به عربى «غديرخُمّ» مى گويند. كاروان بايد به حركت خود ادامه دهد. كاش فرصتى بود تا كمى اينجا مى ماندم و صفا مى كردم! نمى توانم از آبىِ اين آب، چشم برگيرم! عدّه اى مشك ها را پر از آب مى كنند و به كاروان ملحق مى شوند. پيامبر در حالى كه بر شتر خود سوار است به بركه مى رسد. صدايى به گوش پيامبر مى رسد: «يَـأَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ...: اى پيامبر! آنچه بر تو نازل كرده ايم براى مردم بگو كه اگر اين كار را نكنى، وظيفه خود را انجام نداده اى و خداوند تو را از فتنه ها حفظ مى كند». وعده خدا فرا مى رسد، خدا مى خواهد كنار اين بركه، مردم را با ولايت آشنا سازد. همان گونه كه آب اين بركه، تشنگان كوير را جانى تازه مى بخشد، ولايت على(ع) هم تشنگان مسير كمال ر: جانى ديگر خواهد بخشيد. مردم از آيه مهمّى كه بر پيامبر نازل شده است خبر ندارند. صداى پيامبر سكوت صحرا را مى شكند: «شتر مرا بخوابانيد! به خدا قسم، تا دستور خداى خويش را انجام ندهم از اين سرزمين نمى روم». شتر پيامبر را به زمين مى خوابانند و پيامبر از شتر پياده مى شود. چهره پيامبر از خوشحالى مى درخشد، هيچ كس پيامبر را تا به حال اين قدر خوشحال نديده است. مردم، همه در تعجّبند، نمى دانند چرا پيامبر دستور توقّف داده است. بايد صبر كنيم تا همه مردم به اينجا برسند، اوّل كاروان چند كيلومتر جلوتر از ما مى باشد، خيلى ها هم هنوز از ما عقب ترند، فكر مى كنم كه طول اين كاروان چندين ختى دو جهان در گرو ولاى ما مى باشد، اگر مى خواهى به سعادت و رستگارى برسى، به سوى ما بيا. فقط در سايه محبّت و ولايت ما مى توانى براى هميشه رستگار شوى... * * * آنچه در اينجا آمد، فقط قسمتى از كتاب «نردبان آبى» بود، جهت آشنايى كامل با «زيارت جامعه» خوب است اين كتاب را مطالعه كنيد. لازم به ذكر است امام هادى(ع) در پانزدهم ذى الحجّه سال 212 در اطراف مدينه به دنيا آمدند، ايشان بعد از شهادت پدرشان در سال 220 هجرى به امامت رسيدند، مدّت امامت آن بزرگوار 33 سال و عمر شريفش 41 سال بود. ايشان در سال 254 در شهر سامرا به دست متوكّل عبّاسى به شهادت رسيدند. فرشتگان هم معلّم مى خواهند̳ختى هاى روز قيامت نجات پيدا كنى، به سوى ما بيا. هر كس از ما جدا شود، بداند كه سرانجام او تباهى است. ما مردم را به سوى خدا فرا مى خوانيم و به سوى او راهنمايى مى كنيم، ما به خدا ايمان داشته و تسليم امر او هستيم، آنچه را كه او براى ما بپسندد، ما به آن راضى هستيم، آرى! هر چه از دوست رسد نيكوست. همه فرامين خدا را عمل مى كنيم، گوش به فرمان او هستيم، ما مردم را فقط به سوى خدا مى بريم، هر گاه حكم و دستورى مى دهيم، اين حكم و دستور، از خود ما نيست، ما آن را از خداى خويش گرفته ايم، ما از خود هيچ نداريم، همه وجود ما، از آنِ خدا است. هر كس ولايت ما را داشته باشد، سعادتمند مى شود، خوشداشتند. ما وسيله امتحان و آزمايش مردم هستيم، افراد زيادى هستند كه ادّعا مى كنند اهل ايمان هستند و در مسير خدا قرار دارند، آن ها بايد آزمايش بشوند كه آيا در اين سخن خود راستگو هستند، اگر آن ها ولايت ما را قبول كردند، معلوم مى شود كه راستگو هستند، امّا اگر به هر دليل، از قبول ولايت ما سرباز زدند، روشن مى شود كه از دين واقعى به دور هستند. ما در روز قيامت، مقام شفاعت داريم، ما آن روز دوستان و شيعيان خود را شفاعت خواهيم نمود، خدا آن روز به ما اجازه شفاعت را مى دهد. * * * هر كس به سوى ما بيايد، نجات پيدا مى كند، شرط نجات، آمدن به سوى ماست، اگر مى خواهى از همه بلاها و ίر ما نابودى آن دشمنان خود را از خدا مى خواستيم، خدا آن ها را نابود مى كرد، امّا مى دانستيم كه خدا دوست دارد ما در راه او شهيد شويم، براى همين صبر كرديم و تسليم قضاى خدا شديم. * * * همه ما در اين دنيا به شهادت رسيديم، شهادت، سعادتى بود كه خدا نصيب ما نمود، هيچ كدام از ما به مرگ طبيعى از دنيا نمى رويم. ما جلوه مهربانى خدا هستيم، ما درياى مهربانى و عطوفت هستيم. ولايت ما همان امانت خداست، امانتى كه خدا از مردم خواسته است در حفظ و نگهدارى آن تلاش كنند، امّا مردم بعد از رحلت پيامبر، ولايت ما را فراموش كردند و براى خود خليفه تعيين نمودند، آن ها اين امانت خدايى را پاس نشكارا همه را به سوى خدا دعوت نموديم و دين خدا را براى مردم بيان كرديم، احكام دين را نشر داده و به گوش همه رسانديم، ما به سنّت پيامبر عمل نموده و راه و روش ديندارى پيامبر را نشان مردم داديم. ما با انجام آنچه خدا از ما مى خواست توانستيم به مقام رضاى خدا برسيم، خدا از ما راضى و خشنود است و ما هم از او راضى و خشنود هستيم. ما پذيراى قضاى الهى شديم، يعنى آنچه خداوند براى ما مقدّر نموده بود ما آن را قبول نموديم، ما تسليم برنامه اى شديم كه خدا براى ما در نظر گرفته بود. وقتى كه بلاها وسختى ها بر ما هجوم مى آورد، وقتى دشمنان با شمشيرها بر ما حمله مى كردند، ما صبر پيشه كرديم، ار چه داريم از خدا داريم، ما از خودمان هيچ نداريم. ما هيچ كوتاهى در اطاعت خدا نداشتيم و براى امّت اسلام هميشه خيرخواهى نموديم و با گفتار حكيمانه و نصيحت هاى سودمند و پسنديده مردم را به راه خدا دعوت نموديم. ما از جان براى حفظ دين خدا مايه گذاشتيم و خود را در راه خدا فدا نموديم، خدا از ما پيمان گرفته بود كه در مقابل سختى ها و بلاها صبر نماييم و ما به اين پيمان خدا وفادار باقى مانديم و بر همه سختى ها و بلاها صبر نموديم. * * * ما همه دستورات خدا را انجام داديم، نماز را به پا داشتيم، زكات را پرداخت كرديم، امر به معروف و نهى از منكر نموديم، در راه خدا جهاد نموديم، ما آч ببرند، امّا افسوس كه مردم به اين دستور خدا گوش فرا ندادند. * * * خدا ما را ستون هاى توحيد قرار داد، اگر كسى ولايت ما را نداشته باشد، توحيد او هم قبول نمى شود، آرى! خداشناسى به واسطه ولايت ما قوّت گرفته و عزّت يافته است، اگر كسى خداى يگانه را عبادت كند ولى با ما بيگانه باشد، بايد بداند كه خدا اين عبادت را از او قبول نمى كند، شرط قبولى همه اعمال، ولايت و محبّت ما اهل بيت(ع) است. خدا ما را شاهد و ناظر بر آفريده هاى خود قرار داد، ما به اذن خدا از آنچه در جهان هستى مى گذرد، باخبر هستيم، ما از اعمال و كردار مردم اطّلاع داريم و خدا اين علم و آگاهى را به ما داده است، ما هه دور هستيم، خدا به ما مقام عصمت را داده است، ما همه معصوم هستيم و هرگز فكر گناه هم به ذهن خود راه نمى دهيم. * * * خداوند ما را بزرگ شمرده است و ما را بر همه برترى داده است، ما مقرّب درگاه خود قرار داده است، ما به خدا نزديك تر از همه هستيم، ما حتى از فرشتگان به خدا نزديكتر هستيم. ما بندگان پرهيزگار خداييم، هرگز معصيت و نافرمانى او را نمى كنيم، ما اهل تقوى هستيم و يك لحظه هم از ياد او غفلت نمى كنيم. ما مفسّر آيات قرآن هستيم، خدا ما را به عنوان مفسران قرآن انتخاب نمود، ما از رمز و راز آيات قرآن آگاهى كامل داريم، خدا از بندگان خود خواست براى فهم قرآن از تفسير ما بهر ما برگزيدگان خدا هستيم، خدا ما را از ميان همه بندگان خود انتخاب نموده است و ما را به همه آن ها برترى داده است. ما «حزب الله» هستيم، ما حزب خدا مى باشيم و هر كس پيرو ما مى باشد از حزب خداست. علم و دانش خدا نزد ماست، قلب هاى ما جايگاه اسرار خدا مى باشد، ما حجت خدا بر بندگانش هستيم، تو در نماز بارها و بارها مى گويى: اهْدِنَا الصِّرَطَ الْمُسْتَقِيمَ بدان كه ما همان صراط مستقيم خدا هستيم، ما همان راه خدا هستيم. اگر مردم به سوى ما بيايند و سخنان ما را بشنوند، به هدايت رهنمون خواهند شد و سعادت دنيا و آخرت را از آنِ خود خواهند نمود. ما از همه لغزش ها و زشتى ها و پليدى ها بԧندازه ما دوست ندارد، زيرا معرفت و شناخت ما به خدا از همه بيشتر است و اين معرفت كامل است كه باعث مى شود ما خداى خويش را دوست بداريم و سرآمد محبّت خدا گرديم. آرى! آن كس كه شيرينى محبّت خدا را چشيده باشد، هرگز به سوى غير او نمى رود و كسى كه با خدا انس گرفت، ديگر غير خدا را نمى جويد. ما براى ديگران امر و نهى خدا را بيان مى كنيم، به آنان مى گوييم كه خدا چه چيزى را دوست دارد و از چه كارى به خشم مى آيد. ما بنده خدا هستيم و خدا ما را گرامى داشته است و ما جز سخن خداى خود چيزى نمى گوييم، هر چه او دستور بدهد، با تمام وجودمان آن را مى پذيريم و هرگز مخالفت فرمان او نمى كنيم. * * * سخن اين مرد به پايان مى رسد. همه متعجّب هستند كه خدا چه نعمتى به اين مرد داده است، نعمت همسرى به اين خوبى! همه نگاه ها متوجّه رسول خدا مى شود تا ببينند او در مورد اين زن چه مى گويد؟ گوش كن! پيامبر مى فرمايد: «همانا خدا در روى زمين كارگزارانى دارد و اين زن يكى از آنهاست و خداوند براى او نيمى از ثواب شهيدان را قرار مى دهد». آيا موافقى با هم كارهاى آن زن را مرور كنيم؟ الف. استقبال از شوهر و بدرقه كردن او ب. همدردى كردن در غم و غصه همسر. به راستى اگر همه زنان جامعه ما آن زن را الگوى خود قرار مى دادند، زندگى ها چقدر شيرين مى شد. خانم ها بخوانند: خانمى كه كارگزار خدا بودx لباس هاى زيبا را با لباس هاى هميشگى خود عوض كند) او را ببينم!! و او بعداً برايم گفت: «خانم من هر چه لباس كهنه و به درد نخور دارد مقابل من مى پوشد و از هيچ آرايشى استفاده نمى كند، من بايد خدا خدا كنم تا يك مجلس عروسى فرا برسد و همسر من لباس هاى زيباى خود را بپوشد و مقدارى به خودش برسد، آن وقت او را زيبا ببينم». به نظر شما چرا همسر او نبايد بهترين لباس ها را براى شوهرش به تن كند و خود را براى او زينت كند؟ امام باقر(ع) فرمود: «زن نبايد آرايش كردن براى شوهر را فراموش كند». اين كه زن نبايد خود را در مقابل نا محرم آرايش كند سخنى به حق است، امّا سخن من در اين است كه در محيط خانه براى شوهر مراسم ازدواج يكى از دوستان من بود و و من هم به آن مجلس دعوت شده بودم. در آن ميان، يكى ديگر از دوستان خود را ديدم كه با او كار مهمّى داشتم. بعد از مراسم، پيش او رفتم و خواستم در مورد مسأله اى با او سخن بگويم. ولى او گفت كه من بايد زود به خانه بروم و از من درخواست كرد كه سخن در مورد آن مسأله را براى فرصت ديگرى بگذارم. من گفتم: كجا با اين عجله؟ او گفت: مى خواهم بروم همسرم را ببينم! من تعجّب كردم مگر او همسرش را نديده است؟ او كه تعجّب مرا ديد گفت: امشب كه شب عروسى است خانم من به خودش رسيده و لباس زيبا به تن كرده و من بايد زود به منزل بروم (و قبل از آن كه همسرم آنجام دادند، به كتابداران كتابخانه يك دانشگاه توصيّه كردند تا هنگام تحويل و دريافت كتاب ها، بطور تصادفى دست دانشجويان را لمس كنند البتّه اين تماس بدنى، كمتر از نيم ثانيه طول مى كشيد. بعداً كه با آن دانشجويان صحبت شد و از آنان سؤال گرديد بعضى از آنان نسبت به خود و كتابخانه و كارمندان كتابخانه نگرش هاى مثبتى را گزارش دادند و آنان نه تنها كتابدارها را بلكه خود كتابخانه را هم بيشتر مى پسنديدند. لمس و تماس بدنى بخصوص دست دادن، موجب ايجاد حسّ برادرى و برابرى در ميان ما مى شود چرا كه ما موقعى كه با يكديگر دست مى دهيم مى خواهيم اين مطلب را بيان كنيم كه ما بر يكى بودن و با  نشان مى دهيم، اگر در راه ما باشيد، بدانيد كه خدا از شما راضى و خشنود خواهد بود، هيچ چيز مانند اين نيست كه خدا از انسان راضى باشد و اين ما هستيم كه مى دانيم كه خشنودى خدا در چيست، ما آمده ايم تا شما را يارى كنيم و اين راه را به شما نشان بدهيم. ما در راه اجراى فرمان خدا ثابت قدم هستيم و در انجام دستوراتى كه خدا به ما داده است لحظه اى ترديد نمى كنيم، او به ما دستور داده است كه در بلاها صبر كنيم، در همه حال براى حفظ دين او تلاش كنيم، ما همه تلاش مى كنيم تا دين خدا زنده بماند. ما به خداى خويش محبّت كامل داريم، قلب ما آكنده از محبّت خداست و در همه جهان هستى، هيچ كس خدا را به روز أمّ سلمه از پيامبر سؤال كرد كه آيا خدمت كردن زنان در خانه شوهرشان، ثوابى هم دارد؟ پيامبر در جواب او فرمود: «هر گاه زنى براى مرتب كردن خانه شوهرش، چيزى را از جايى به جاى ديگر ببرد، خداوند به او نظر مرحمت مى كند». خواهرم! همين الان نگاه كن ببين چه چيزى در خانه، نامرتب است، برخيز و آن را مرتب كن، و يقين بدان كه خدا به تو نظر مرحمت مى كند! خداوند عادل است و اگر زن در خانه شوهر به خدمت مشغول شود براى او چنين ثوابى را قرار مى دهد! آيا اين خدمت كردن، كلفتى است يا بهترين راه براى اين است كه رحمت خدا را به سوى خود جلب كنى؟ خانم ها بخوانند: آيا مى خواهى خدا به تو نظر كند؟در خانه را، كلفتى مى دانى! اگر مى دانستى كه خدمت زن در خانه چه مقام و منزلتى پيش خداوند دارد هرگز آن سخن را نمى گفتى! آيا مى دانيد كه اگر ما مردان، بخواهيم نظرِ مرحمت ِخدا را به سوى خود جلب كنيم بايد چه قدر زحمت بكشيم؟ بايد اول يك ميليون تومان به حساب سازمان حج و زيارت بريزيم و بعد از چند سال چشم انتظارى، وقتى نوبتمان شد به مكّه برويم و اعمال حج را به جا آوريم و وقتى كه از صحراى عرفات به سوى سرزمين مِنا حركت كنيم حالا خداى متعال به ما نظر مرحمتى مى كند، امّا خدا در چه موقعى نظر مرحمت خود را به زنان مى كند؟ جواب اين سؤال را از زبان أُمّ سَلَمه، همسر پيامبر بشنويد! يكد زحمت مى كشد يك نوع كلفتى مى كند! اين جايگاه زن امروز نيست! در آن جلسه زنان زيادى حضور داشتند و به اين سخنان گوش مى كردند. نمى دانم وقتى كه زنان خانه دار اين سخن را شنيدند چه احساسى به آنها دست داد؟ آيا آنها كلفت شوهرشان بودند؟ شما فكر كنيد آيا مى توان با اين سخنان، نظام خانواده را حفظ كرد؟ آيا شما اطلاع داريد كه آمار طلاق در جامعه ما روبه افزايش است؟ وقتى ما اين ديدگاه ها را براى زنان جامعه بيان مى كنيم، آيا مى توانيم انتظار آن را داشته باشيم كه كانون خانواده، گرم و صميمى باقى بماند! اكنون در اين كتاب مى خواهم جواب آن خانم سخنران را بدهم. اى كسى كه كار كردن زن rrNJ5i    ]گنج پربهايى كه من دارم من فداى شما بشوم! همه هستى من فداى شما باد، هر كس بخواهد به سوى خدا برود، بايد نزد شما بيايد و از شما درس توحيد بياموزد. شما آموزگار توحيد و خداشناسى هستيد، همه فرشتگان و همه انسان ها براى توحيد بايد از شما درس خداشناسى بياموزند. هر كس مى خواهد سوى خدا برود، بايد به شما توجّه كند، هر كس راه غير شما را برود، هرگز به مقصد نمى رسد. هر كس با خدا كار دارد و حاجت مهمّى دارد، بايد شما را نزد خدا واسطه قرار بدهد تا خدا سخن او را بشنود. شما بندگان خدا هست+ Q4    E گمشده ما كجاست؟ تورات را مطالعه كرده اى و در آن خوانده اى كه آخرين پيامبر خدا در حجاز ظهور پيدا خواهد كرد، نام او محمّد است. تو به سوى حجاز حركت مى كنى. وقتى به مدينه مى رسى مى فهمى كه محمّد از دنيا رفته است. خيلى ناراحت مى شوى، به ياد مى آورى كه در تورات از جانشين محمّد سخنانى آمده بود، تو در آنجا خوانده اى كه شوهرِ دختر او، جانشين او خواهد بود. اكنون از مردم مى پرسى كه جانشين پيامبر شما كيست؟ تو را به سوى ابوبكر مى برند. تو رو به خليفه مى كنى و مى پرسى: ـ شما با پيامبر خود چه نسبتى دارى؟ ـ من پدرِ زن او هستم. دخترم، n MAM]<4}    i مى خواهم به سوى شما بيايم چه كنم؟ خس%;4S    #مقدمه بِسْمِ ال;:4{   ) توضيحات كتاب نردبان آبى موضوع: امامان معصوم، اهل بيت(ع)، امام شناسى، شرح زيارت جامعه نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.irمراجعه كنيد. توضيحات ''A'4]    Q روى نيازم فقط تويى! خدايا! خودت مى دانى كه من غمى به دل دارم كه هيچ كس غير از خودت نمى تواند اين غم را از دل من بزدايد، براى همين از تو مى خواهم به من نظر رحمتى كنى و دل مرا به لطف خود شاد كنى. خدايا! من آرزويى دارم كه جز تو هيچ كس ديگر نمى تواند مرا به آن آرزو برساند، من حاجتى دارم كه فقط تو مى توانى آن را برآورده كنى. خدايا! اكنون كه به من اجازه دادى تا تو را صدا بزنم و با تو سخن بگويم، پس دعايم را مستجاب كن و مرا به آرزويم برسان! خدايا! از تو مى خواهم آن گونه نظر لطف و رحمت خود را شامل حالم كنى كه بعد از آن ديگر هرk www4a    Ywبازگشت نعمت ها با دعا آيا براى شما پيش آمده است كه خدا به شما نعمتى بدهد ولى بعد از مدتى آن نعمت از شما گرفته شود؟ البته هر نعمتى كه از انسان گرفته مى شود به علت گناهان او مى باشد چنانچه در حديثى از حضرت على(ع) به همين نكته اشاره شده است. اكنون سؤال من اين است: آيا راهى وجود دارد تا ما بتوانيم آن نعمت هايى را كه از ما گرفته شده است به سوى خود برگردانيم. حضرت على(ع) راه حلّى براى بازگشت نعمت ها معرفى مى كند و آن همان دعا و تضرّع به درگاه خدا مى باشد. بازگشت نعمت ها با دعا». ابن زياد مى گويد: چرا براى شَريك آب نمى آوريد؟! هانى دستور مى دهد تا براى شَريك آب بياورند. امّا شريك كه آب نمى خواهد! شريك براى سوّمين بار فرياد مى زند: «واى بر شما! مرا سيراب كنيد; اگر چه به قيمت جانم تمام شود!». اينجاست كه مِهْران، غلام ابن زياد متوجّه مى شود كه نقشه اى در كار است; براى همين دست ابن زياد را فشار مى دهد و به او مى فهماند كه بايد سريع خانه هانى را ترك كند. ابن زياد بلند مى شود و با عجله خانه هانى را ترك مى كند. شريك رو به مسلم مى كند و مى گويد: «چرا از اين فرصت خوب استفاده نكردى؟ چرا اين فاسق را نكشتى؟ مگر رضايت خدا در كشتن اين نامرد نبود؟». مسلم در &واب مى گويد: «موقعى كه من آماده بودم تا به ابن زياد حمله كنم به ياد حديثى از پيامبر افتادم كه فرموده اند: مؤمن هيچ گاه كسى را ترور نمى كند». خواننده عزيز! اين اوّلين سند ضد تروريسم است. درست است كه ابن زياد جنايتكار است; امّا مسلم او را ترور نمى كند. مسلم معتقد است كه با دشمن هم بايد جوانمردانه برخورد كرد! بايد دشمن را به ميدان جنگ دعوت كرد و در حالى كه او هم شمشير در دست دارد و مى تواند از خود دفاع كند به او حمله كرد. همه مى گويند: «با دوستان مروّت، با دشمنان مدارا». امّا راه و رسم مسلم غير از اين است: «با دوستان مروّت، با دشمنان مروّت!». آرى درست است كه ابن زياد، نا ت امام حسين(ع) قيام كرد و انتقام خون آن حضرت و يارانش را گرفت). آيا شما مى دانيد چرا مسلم خانه مختار را براى اقامت خود انتخاب نموده است؟! اين خبر به گوش همه مى رسد: مسلم به خانه مختار مى رود. اينجاست كه عدّه اى از بزرگان شهر متعجّب مى شوند كه چرا مسلم به خانه آنها نمى آيد؟! مگر شهر در اختيار نيروهاى يزيد نيست؟ مگر نُعمان بن بَشير به عنوان امير كوفه، از طرف يزيد در اين شهر حكومت نمى كند؟ سربازان امير كوفه در ابتدا مى خواستند مانع ورود مسلم به شهر بشوند; امّا وقتى اين استقبال پرشور مردم را ديدند، نتوانستند هيچ كارى بكنند. آيا ممكن است امير كوفه، دستور دستگيرى مسلم رT مهمانان خود به سوى قصر حركت مى كند. آرى، ابن زياد مى داند با زور نمى توان هانى را به قصر آورد; براى همين، از راه حيله و نيرنگ، عمل مى كند. هانى به نزديك قصر رسيده است; امّا او وارد قصر نمى شود. مثل اينكه هانى شك كرده است و با خود مى گويد: «نكند اين نقشه ابن زياد باشد و بخواهد مرا از اين راه به دام بيندازد؟». نگاه كن! هانى دارد بر مى گردد. خدا را شكر! امّا پسر برادر هانى راه را بر او مى بندد: ـ عمو جان! كجا مى روى؟ ـ من از ابن زياد بيمناكم. بگذار برگردم! ـ عمو جان، جاى هيچ نگرانى نيست; ما ساعتى قبل، نزد ابن زياد بوديم; ما براى صلح و صفا مى رويم; نگران نباش كه به تو هيچ آسيٯ مرگ و مير كودكان در پرورشگاه ها پژوهشى انجام دادند و به اين نتيجه رسيدند كه علّت اصلى مرگ نوزادان اين بوده است كه آنان به اندازه كافى لمس نمى شدند. تحقيق دوم: تحقيقات نشان مى دهد كه آرام لمس كردن، معمولاً نشانه صميميّت و علاقه مى باشد و معمولاً در طرف مقابل واكنش مثبت ايجاد مى كند و جالب اين است كه حتّى موقعى كه فرد، متوجّه لمس شدن نگردد، اين تماس مى تواند موجب ايجاد نگرش هاى مثبتى در وجود او شود. هم چنين لمس كردن مى تواند نشانه گرمى و توجّه باشد و باعث شود تا طرف مقابل، نگرش مثبت و بهترى نسبت به ما و محيط اطراف و زندگى پيدا كند. در پژوهشى كه «فيشر» و همكاران او ادر و مادر لمس شود و از اين طريق با پدر و مادر خويش ارتباط برقرار كند. آرى تماس جسمى اوّلين شكل ارتباط بشر است، اوّلين تماس ما با دنيا از طريق حسّ لامسه صورت مى گيرد، برخى از تجربه هاى لامسه اى روزهاى اوّل زندگى عبارت است از: تماس ما با مادر مهربانى كه به ما شير مى داد، ما را بغل مى كرد، ما را حمّام مى برد، در گهواره مى گذاشت، از ما مراقبت مى كرد و موقع گريه كردن ما را آرام مى ساخت. نكته جالب آن است كه همين تجربه هاى اوليّه كودك، نقش بسيار مهمّى در رشد رفتارى كودك دارد و بين لمس شدن و سلامتى روحى و جسمى او ارتباط تنگاتنگى وجود دارد. تحقيق اوّل: «آدلر» و «تاوان» در موردّتى به شهادت رسيد. آيا شنيده اى كه على(ع) به او علاقه زيادى داشت. چند سال بعد از شهادت عثمان بن مظعون، خدا به على(ع) پسرى داد، على(ع) نام او را عثمان نهاد و فرمود: «من نام اين فرزندم به ياد برادرم عثمان بن مظعون، عثمان مى نامم». اين سخن على(ع) را به خاطر بسپار و هرگز آن را فراموش نكن! على(ع) آن قدر به عثمان بن مظعون علاقه داشت كه او را برادر خود معرّفى مى كند. * * * آيا مى دانى كه 26 نفر از ياران پيامبر، نام آن ها عثمان بوده است؟ 21 نفر از اصحاب پيامبر، نامشان «عُمَر» بوده است و سه نفر از ياران پيامبر هم كنيه آن ها «ابوبكر» بوده است؟ انتخاب اسم فقط با هماهنگى حكومت ى همچون عاطفه، تسلّط، مراقبت و غيره را ارسال نمايد اين كه لمس كننده، دوست يا غريبه باشد، و مدّت تماس كوتاه يا طولانى، آهسته و يا سخت باشد، مى تواند در پيامى كه با اين تماس ارسال مى شود اثر بگذارد. اگر هنگامى كه تماس بدنى به صورت مقبول و پذيرفتنى صورت بگيرد معمولاً به واكنش مثبت منجر مى شود و مهم ترين خصوصيّت اين تماس بدنى، آرامشى است كه به واسطه اين تماس در فرد مقابل ايجاد مى شود. آرى بى جهت نيست كه اسلام به دست دادن (كه يك نوع تماس بدنى است) اين همه تأكيد داشته است چرا كه همين دست دادن باعث ايجاد آرامش در ميان افراد جامعه مى شود. راه هاى ارسال پيام هاى غير كلامى پسران على، عثمان است، چرا على اين نام را براى فرزند خود انتخاب نمود؟ برادر! تو فكر مى كنى كه در آن روزگار، فقط خليفه سوم، اسمش، عثمان بوده است؟ تو برادر سُنّى من هستى، دوست دارم كه تو بيشتر اهل مطالعه باشى. اسم خليفه سوم، عثمان بن عَفّان است. (يعنى عثمان پسر عَفّان). ما يك عثمان ديگرى هم داريم، اسم او عثمان بن مَظعُون است، (يعنى عثمان پسر مظعون). تو چقدر اين عثمان بن مظعون را مى شناسى؟ او يكى از ياران باوفاى پيامبر بود و براى اسلام زحمت زيادى كشيد، در ماجراى جنگ خندق، او يكى از سربازان سپاه اسلام بود، دشمنان اسلام در آن جنگ، تيرى به او زدند. او مجروح شد و بعد از  را ابوبكر گذاشت، عزيزم! اصلاً «ابوبكر» نام نيست، كنيه است، يعنى «پدربكر». آرى! ابوبكر، كنيه است، نام اصلى خليفه اول، «عتيق» بوده است، كنيه او «ابوبكر» بوده است! خدا به على(ع) پسرى داد، على(ع) اسم او را «عبدالله» گذاست، اين پسر بعدها براى خود، كنيه «ابوبكر» را انتخاب كرد. اى برادر! من دوست دارم قدرى بيشتر مطالعه كنى، ابوالفرج اصفهانى كه از دانشمندان اهل سنّت است، چنين مى نويسد: «عبد الله بن على در كربلا كشته شد». او نام اين شهيد كربلا را مى برد، آرى! كنيه او، ابوبكر بود، امّا اين كنيه را على(ع) انتخاب نكرد. * * * تو به سخن خويش ادامه مى دهى و مى گويى: نام يكى اند. من خبردار شده ام كه استاد بُخارى در شهر كوفه است. من دوست دارم او را ببينم، براى همين از فرصت استفاده مى كنم و به شهر كوفه مى روم. يادت نرود ما قرن سوم هجرى هستيم. استاد بُخارى به كوفه آمده است تا نزد علامه ابن ابى شَيبه شاگردى كند. * * * به من مى گويى كه علامه ابن ابى شَيبه كيست؟ گويا بار اوّلى است كه نام او را شنيده اى! علامه ابن ابى شَيبه از بزرگ ترين دانشمندان اين روزگار است، او درياى علم است، هر كس مى خواهد از علم و دانش بهره ببرد، نزد او مى آيد، بى جهت نيست كه استاد بُخارى اين روزها در كوفه است و در درس اين علامه حاضر مى شود. بيا با هم به مسجد كوفه برويم، لان درس علامه ابن ابى شَيبه شروع مى شود. وارد مسجد كوفه مى شويم، اين مسجد چه حال و هوايى دارد! در اينجا معنويت موج مى زند. ابتدا دو ركعت نماز مى خوانيم. آن طرف را نگاه كن!، چه جمعيّت زيادى در آنجا جمع شده است، آن ها شاگردان علامه ابن ابى شَيبه هستند. آيا مى توانى آن ها را بشمارى؟ تعداد آن ها بسيار زياد است. من شنيده ام در سفرى كه استاد به بغداد داشت، سى هزار نفر در درس او شركت مى كردند. گوش كن! استاد دارد سخن مى گويد: «عزيزان من! هرگاه خواستيد مطلبى را نقل كنيد، دقّت كنيد كه آن مطلب داراىِ سند و مدرك باشد. چند روز قبل، باخبر شدم كه يكى از بزرگان، حديثى را نقل كرده است. من نمى دانم او اين مطلب را از كجا نقل كرده است؟ من همه كتاب ها را مطالعه كردم، چنين حديثى نيافتم». اين سخن علامه ابن ابى شَيبه مرا به فكر فرو مى برد، استاد ابن ابى شَيبه كسى است كه نسبت به نقل مطلب بدون سند، واكنش نشان مى دهد، او آدم بى خيالى نيست، او از اين كه يك نفر مطلبى را بدون سند و مدرك نقل كرده است، ناراحت شده است. او چندين كتاب را بررسى كرده است. اكنون كه مدرك و سندى براى آن حديث نديده است، وظيفه خود دانسته كه در جمع شاگردان خود اين نكته را بيان كند. آرى! او با شجاعت تمام در مقابل كج روى ها مى ايستد، او دوست دارد وقتى ديگران مطلبى را نقل مى كنند، مدرك آن را هم بين كنند. درس علامه ابن ابى شَيبه تمام مى شود، الان فرصت خوبى است كه من نزد او بروم و سؤال خود را بپرسم: ـ استاد! من در مورد حوادث بعد از وفات پيامبر تحقيق مى كنم. من مى خواستم بدانم نظر شما در اين مورد چيست؟ ـ بعد از وفات پيامبر حوادث زيادى روى داده است. منظور شما كدام حادثه است؟ ـ حوادث خانه فاطمه(س). ـ مگر شما كتاب مرا نخوانده ايد؟ ـ كدام كتاب؟ ـ كتاب «المصنّف». برويد و اين كتاب را بخوانيد، پاسخ خود را خواهيد يافت. * * * كتاب را باز مى كنم و چنين مى خوانم: «مردم مدينه با ابوبكر بيعت كردند، يكى از ياران على به خانه او مى آمد و آن دو با هم گفتگو مى كردند. اين خبر ب پيام منفى براى مخاطب شما ارسال مى كند و اين كه شما به ارتباط داشتن با ديگران بى علاقه هستيد براى همين از اين لحظه به بعد سعى كنيد از تكرار اين حالت جلوگيرى كنيد. از طرف ديگر روانشناسان با بررسى رفتار افراد مختلف به اين نتيجه رسيدند كه وضعيّت بدنى آن ها به خوبى نشان مى دهد كه كدام يك از آن ها دچار افسردگى مى باشند و همين طور نشان دهنده اين است كه كدام يك از آن ها داراى نشاط و شادابى روحى هستند; براى مثال شخصى كه كمر خود را به حالت خميده نگه داشته و قوز كرده است، در واقع افسردگى شديد خود را اعلام مى دارد. 5 - تماس بدنى: تماس بدنى با توجّه به عوامل مختلف مى تواند پيام ها گوش عُمَر رسيد. عُمَر نزد فاطمه آمد و به او گفت: اى دختر پيامبر! پدر تو و تو نزد من حرمت داريد، امّا اين باعث نمى شود كه من خانه تو را آتش نزنم. وقتى على به خانه آمد، فاطمه به او گفت: امروز عُمَر نزد من آمد و سوگند ياد كرد كه اگر شما باز هم در اينجا جمع شويد، او ما و اين خانه را در آتش بسوزاند». به راستى چرا عُمَر چنين تهديدى نمود؟چرا او با فاطمه اين گونه سخن گفت؟ مگر فاطمه پاره تن پيامبر نبود، چرا عُمَر فاطمه(س) را به سوزاندن خانه و اهل خانه اش تهديد كرد؟ نمى دانم، آن برادر سُنّى كه همه مطالب را دروغ مى دانست، آيا او اين مطالب را نخوانده است؟ هرگز حرف بدون سند نزنيدY خانه خود بروى. من نمى خواهم در خانه ام خونريزى شود». آخرين افرادى كه خانه عثمان را ترك كردند حسن و حسين(ع) بودند. على(ع) چون متوجّه بازگشت حسن(ع) شد، به او دستور داد تا به خانه عثمان باز گردد. حسن(ع) به خانه عثمان بازگشت، امّا بار ديگر عثمان او را قسم داد كه خانه او را ترك كند. شب هنگام، نيروهايى كه از مصر آمده بودند از فرصت استفاده كردند و حلقه محاصره را تنگ تر كردند. محاصره آن قدر طول كشيد كه ديگر آبى در خانه عثمان پيدا نمى شد. عثمان و خانواده او به شدّت تشنه بودند، امّا شورشيان، اجازه نمى دادند كسى براى عثمان آب ببرد. آنها مى خواستند عثمان و خانواده اش از تشنگى بميرعجّب مى كنم، تعجّب من اين است كه تو اين قدر با فرهنگ عرب بيگانه هستى! برادر! ابوبكر، «نام» نيست، بلكه «كُنيِه» است! «نام» و «كنيه» با هم فرق دارند. «نام»، اسم اصلى شخص است كه موقع ولادت بر فرد مى گذارند، امّا «كنيه»، چيزى شبيه لقب است، كنيه را معمولا خود فرد انتخاب مى كند. يك مثال بزنم: نام پيامبر ما، محمّد(ص) است، پيامبر هنوز به پيامبرى مبعوث نشده بود كه خدا به او پسرى داد، پيامبر نام او را قاسم نهاد (البتّه اين پسر بعد از چند سال از دنيا رفت). پيامبر، بعد از تولد قاسم، براى خودش كنيه «ابوالقاسم» را انتخاب نمود، «ابوالقاسم» يعنى پدر قاسم! تو مى گويى كه على نام پسركسى كه مى گفتى چرا على، نام عُمَر را بر روى پسر خود گذاشته است! كجايى؟ آيا سخن استاد ذَهَبى را شنيدى؟ اين عُمَر بود كه اين نام را بر روى فرزند على(ع) گذاشت. تو چرا بدون اين كه تاريخ را بخوانى، سخن مى گويى؟ البتّه تو مى توانى كتاب علامه بَلاذُرى را هم بخوانى، او هم از اهل سنّت است. او در كتاب خود مى نويسند: «عُمَر، نام فرزند على را همنام خود قرار داد». * * * تو مى گويى: نام يكى از فرزندان على، ابوبكر است، چرا على اين نام را براى فرزند خود انتخاب نمود؟ اين پسر على در كربلا شهيد شد، اين نام در فهرست شهداى كربلا آمده است: «ابوبكربن على». وقتى اين سؤال تو را مى شنوم، ت از طرف ديگر بسيارى از مشكلاتى كه مردم در راه ايجاد يك ارتباط سالم دارند، به علّت عدم توجّه به حالتهاى بدن، در هنگام ارتباط برقرار كردن مى باشد. شما مى توانيد از راه ديدن، روش راه رفتن، حركت كردن و تغيير دادن وضعيّت بدن، به اضطراب، افسردگى ونگرانى و يا بر عكس تحرك، آرامش و خوشحالى طرف مقابل خود پى ببريد. براى مثال بلند گام برداشتن شخص معمولاً نشانه اعتماد به نفس و اميدوارى به وضعيّت خود مى باشد. اگر شما عادت داريد هنگامى كه به مهمانى مى رويد دست هاى خود را تا كرده و روى بازوى خود بگذاريد، ديگر نبايد تعجّب كنيد كه چرا مردم شما را تحويل نمى گيرند، چون اين حالت، يكام سخن مداوم زير و بم صداى خود را تغيير دهيد اين نشانه هيجان هاى مثبت مانند خوشحالى، فعاليّت و تعجّب مى باشد. به هر حال خشم،ترس، شادى، حسادت، عشق، غم، غرور، رضايت، همدردى و عصبانى بودن را مى توان با همين تن صدا به ديگران ارسال داشت. 4 - حالت بدن: حالت هاى مختلف بدن، حركات سر و دست شما، لرزش و يا آرامش بدن شما، پيام هاى زيادى را به مخاطب منتقل مى كند. روانشناسان معتقد هستند كه ما با حركات بدنى خود به ابراز حالت هاى عاطفى خود پرداخته و به نحوى به كنترل ديگران مى پردازيم. و جالب است بدانيد كه زبان بدن بيش از ديگر راه هاى ارسال پيام غير كلامى، مورد توجّه عموم مردم است ى توانيد نكات زيادى را در مورد احساسات ديگران به دست آوريد. روانشناسان نگاه معمولى و مداوم طرف مقابل به شما را نشانه دوستى و محبّت مى دانند ولى اگر مخاطب شما از تماس چشمى دورى كند اين چنين نتيجه گيرى مى شود كه او شما را دوست ندارد و يا اين كه فردى است خجالتى. 3 -تن صدا: زير و بمى صدا، بلندى، آهنگ و سرعت صداى ما، معانى زيادى را به ديگران منتقل مى كند كه ما در ارتباط خود با ديگران بايد به اين نشانه ها توجّه بنماييم. معمولاً سرعت كم صدا و هم چنين تغيير كم در زير و بمى صدا نشان دهنده هيجان هاى منفى مثل غم، خشم، ترس مى باشد و در مقابل اگر شما با سرعت زياد سخن بگوييد و در هنو امروزه هم علم روانشناسى اين مطلب را ثابت كرده است كه احساسات و عواطف ما در چهره ما منعكس مى شود. در چهره انسان در همان سال هاى اوّليّه زندگى، هيجان هاى مختلف به وضوح و روشنى جلوه مى شود كه مهم ترين آن ها خشم، غضب، ترس، شادى، غم، تعجّب و تنفّر مى باشد. 2 - تماس چشمى: آيا تاكنون با كسى كه عينك تيره به چشم دارد مشغول گفتگو شده ايد؟ اگر چنين بوده است مى دانيد كه اين حالت چقدر ناراحت كننده است، چون شما نمى توانيد چشمان طرف مقابل را ببينيد براى همين از واكنش هاى او بى خبر مى مانيد. بى جهت نيست كه شعراى قديمى، چشم را پنجره اى براى روح مى دانستند زيرا معمولاً از اين پنجره مو منظور شما را درك نمى كند و اين نشانه اين است كه پيام هاى كلامى، گاه در هاله اى از ابهام هستند، ولى پيام هاى غير كلامى مثل دست دادن كاملاً واضح و روشن هستند و هيچ گونه ابهامى ندارند. از طرف ديگر در ارزيابى هايى كه انجام گرديده، اين نكته روشن شده است كه اثر پيام هاى غير كلامى (مثل دست دادن، لبخند زدن و...) 3 تا 4 برابر اثر پيام هاى كلامى مى باشد. حال كه سخن ويژگى هاى كلّى پيام هاى غير كلامى را بيان كرديم، به اين موضوع مى پردازيم كه براى ارسال پيام هاى غير كلامى 5 راه اساسى وجود دارد: 1 - حالات چهره: سخنور رومى "سيسرون" بيش از دو هزار سال قبل گفته است: «چهره، تصوير روح است»  شما را به ريا و تظاهر متهّم كند. اگر شما در همان برخورد اوّل، از طريق دست خود محبّت خود را ارسال كنيد و با او صميمانه دست بدهيد به راحتى اين پيام توسط او دريافت مى شود و او عمق محبّت شما را از دست هاى گرم شما متوجّه مى شود. و جالب است بدانيد كه پيام هاى غير كلامى از نظر فرهنگى، همگانى هستند و در هر زمان و مكان به كار مى آيند وقتى شما با فردى روبرو شويد كه زبان او با زبان مادرى شما فرق دارد و شما قادر به ايجاد ارتباط كلامى نيستيد، مى توانيد با لبخند و دست دادن، صميميّت خود را به قلب او ارسال كنيد. حتماً براى شما پيش آمده است كه شما سخنى را به مخاطب خود مى گوييد، امّا ام هاى كلامى نياز به زمان بيشترى داريم تا منظور طرف مقابل را درك كنيم چون فهم و درك يك پيام كلامى نياز به فكر كردن دارد. خلاصه آن كه پيام هاى غير كلامى در مقايسه با پيام هاى كلامى، كمتر مورد توجّه قرار مى گيرند به اين معنى كه ما به سرعت مى توانيم به مقصود و معنى اين پيام ها پى ببريم. نكته ديگر آن كه گاه ابراز مستقيم هيجانات ما، مورد پسند ديگران قرار نمى گيرد براى مثال وقتى براى اوّلين بار با فردى ملاقات مى كنيد اگر در همان لحظه اوّل ديدار بخواهيد كه با كلام، محبّت خود را به او ابراز كنيد و به او بگوييد: «من شما را دوست دارم»، چه بسا اين كار موجب سوء تفاهم گردد و مخاط امبر من! اى محمّد! هر كس حسين را با اين زيارت (از راه دور يا نزديك) زيارت كند و دعاى بعد از آن را بخواند، زيارت او را قبول مى كنم. قسم ياد مى كنم كه حاجت او را روا كنم و او را به آرزويش برسانم. دل او را شاد مى كنم و در روز قيامت رحمت و مهربانى خود را بر او ارزانى مى دارم... اى فرشتگان من! شما شاهد باشيد كه چنين عهدى نموده ام. اين عهد را بر خود لازم كرده ام. * * * من جبرئيل هستم، فرشته اى كه پيام خدا را براى پيامبران مى آورم. امروز اين پيام را براى پيامبر تو آورده ام، وقتى كه پيام خدا را به او رساندم، چنين گفتم: اى آخرين پيامبر خدا! خدا مرا به سوى تو فرستاد تا به تو اين بش؟ او در جواب گفت كه بيمارى و فقر، زندگى را بر من مشكل كرده است. حضرت در جواب فرمودند: آيا مى خواهى دعايى به تو ياد بدهم كه بيمارى و فقر را از تو دور سازد و سلامتى و ثروت را به سوى تو جذب كند؟ آن مرد در حالى كه از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيد در جواب ايشان گفت: آرى، اى رسول خدا، آن دعا را به من ياد بدهيد. پيامبر فرمود: اين دعا را بخوان: تَوَكَّلْتُ عَلىَ الْحَيِّ الذّي لايَمُوتُ، وَالْحَمْدُ للهِ الّذي لَمْ يتَّخِذْ صاحِبَةً وَلا وَلَداً وَلَمْ يَكُنْ لَهُ شَريكٌ في الْمُلْكِ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ وَلِىٌّ مِنَ الذُلِّ وَكَبِّرْهُ تَكْبيراً. به خدايى توكّل مى كم كه همواره زنده است و نمى ميرد، ستايش مخصوص خدايى است كه شريك و فرزندى ندارد و براى او نگهدارى نيست كه نياز به او داشته باشد و او را بى نهايت بزرگ شمار. آن مرد اين دعا را حفظ نمود، با پيامبر خداحافظى كرد و از مسجد بيرون رفت. مدتى گذشت و ديگر بار آن مرد به مسجد پيامبر آمد، در حالى كه لبخندى دلنشين به لب داشت. او خدمت پيامبر آمد و عرضه داشت: اى رسول خدا، بيمارى و فقر از من برطرف شد و اين به بركت دعايى بود كه شما به من ياد داديد. 2. ديگر روى فقر و تنگ دستى را نديدم «ابو بصير» كه يكى از ياران امام صادق(ع) است مى گويد: فقر و تنگدستى، زندگى را بر من سخت كرده بود، براى همين تصميم گرفتم خدمت امام صادق(ع) بروم و از آن حضرت بخواهم تا دعايى به من ياد دهد كه روزى من زياد شود. امام صادق(ع) اين دعا را به من ياد داد تا بعد از نماز شب در سجده بخوانم: يا خَيْرَ مَدْعُوٍّ، وَيا خَيْرَ مَسْئُول، وَيا أَوْسَعَ مَنْ أَعْطى، وَخَيْرَ مُرْتَجى، اُرْزُقْني وَأَوْسِعْ عَلَيَّ مِنْ رِزْقِكَ، وَسَبِّبْ لي رِزْقاً مِنْ قِبَلِكَ، إنَّكَ عَلى كُلِّ شَىء قَديرٌ. اى بهترين كسى كه صدا زده مى شوى، اى بهترين كسى كه به درب خانه ات گدايى مى شود، اى كه عطايت از همه بيشتر است، اى بهترين كسى كه مايه اميد من هستى، روزيم زياد كن و از طرف خودت وسيله اى براى روزيم فرام ساز، كه تو بر هر كارى توانا هستى. ابو بصير مى گويد: از آن زمانى كه خواندن اين دعا را شروع كرده ام ديگر روى فقر و تنگدستى را نديده ام. 3. يا على، اين دعا را بخوان حضرت على(ع)، به پيامبر عرضه داشت كه اى رسول خدا، من قرض زيادى دارم. پيامبر به او فرمود: يا على، اين دعا را بخوان، كه اگر قرض تو بسيار زياد هم باشد خدا آن را ادا مى كند: ألّلهُّمَ أغْنِني بِحَلالِكَ عَنْ حَرامِكَ، وَبِفَضْلِكَ عَمَّنْ سِواكَ. خدايا، مرا با روزى حلال خودت از حرام بى نياز كن و با فضل و لطف خود از ديگران، بى نياز بگردان. مناسب ديدم در اينجا سخن شيخ بهايى كه يكى از علماى بزرگ شيعه مى باشد را ب)، بنده شكرگزار باش آيا «ابو حمزه ثمالى» را مى شناسى؟ او كسى است كه دعاى امام سجاد(ع) در سحرهاى ماه رمضان را براى ما نقل كرده است. يك روز ابو حمزه، هنگام خواندن قرآن به اين آيه رسيد كه خداوند در مورد حضرت نوح (ع) مى فرمايد: (إِنَّهُ كَانَ عَبْدًا شَكُورًا): او بنده شكرگزارى بود. او به فكر فرو رفت كه چرا خداوند حضرت نوح(ع) را به عنوان بنده شكرگزار معرفى مى كند؟ او همين سؤال را از امام باقر(ع) نمود و آن حضرت در پاسخ او فرمود: براى اين كه حضرت نوح(ع)، دعايى را هر روز، صبح و شام، سه بار مى خواند. ابو حمزه عرض كرد: آيا مى شود آن دعا را به ما ياد دهيد؟ امام سجاد(ع) فرمود: آن عا اين است: أَصْبَحْتُ، اُشْهِدُكَ ما أَصْبَحَتْ بي مِنْ نِعْمَة أَوْ عافيَة في دين أَوْدُنْيا فَإنَّها مِنْكَ، وَحْدَكَ لا شَريكَ لَكَ. صبح نمودم وشهادت مى دهم هر نعمتى كه دارم و بلاهايى كه در دين و دنيايم، از من دور مى شود به لطف توست، تو آن كسى هستى كه هيچ شريكى ندارى. ما بايد اين مثبت انديشى زيبا را از حضرت نوح(ع) فرا بگيريم و هر روز صبح كه از خواب بر مى خيزيم به نعمت هايى كه خدا به ما داده است فكر كنيم و شكر آنها را به جا آوريم كه همين شكرگزارى باعث مى شود نعمت هاى بيشترى را به سوى خود جذب كنيم. ,دعاى شكرراى شما نقل كنم: او چنين نقل مى كند: من داراى قرض بسيار زيادى شده بودم، بدهكارى من به 1500 مثقال طلا مى رسيد. بدهكاران به من فشار مى آوردند و من در تنگنا قرار گرفته بودم براى همين شروع به خواندن اين دعا كردم. هر روز بعد از نماز صبح اين دعا را تكرار مى كردم و گاهى بعد از نمازهاى ديگر هم اين دعا را مى خواندم. بعد از مدتى كوتاه از راهى كه اصلا باور نمى كردم خداوند همه قرض هاى مرا داد. افراد زيادى اين دستور پيامبر را انجام داده اند و به نتيجه رسيده اند و حتى يكى از علماء از اين دعا به عنوان يكى از معجزات حضرت ياد مى نمود. 4. من مهربان ترين مهربانان هستم امام باقر(ع) هرگاه ت. 7 - همه بلاها از تو دور مى شوند امام صادق(ع) فرمودند: هر كس صبح اين دعا را سه بار بخواند تا شب از هر بلايى به دور است و اگر شب سه بار بخواند تا صبح از هر بلايى در أمان است: بِسْمِ اللهِ الّذي لايَضُرُّ مَعَ إسْمِهِ شَىْءٌ في الأَرْضِ وَلا فى السَّماءِوَهُو السَّميعُ الْعَليمُ. «به نام خدايى كه با نام او هيچ چيز در آسمان و زمين نمى تواند زيان برساند و او شنونده و آگاه است». 8 - آيا مى خواهى خدا تو را محافظت كند امام صادق(ع) فرمودند: هر كس كه موقع خروج ازمنزل، ده بار سوره (قل هو الله احد) را بخواند پيوسته در حفظ و نگهدارى خداوند است تا به خانه اش برگردد. +دعاى عافيت 885}    ] خداى خود را معرّفى كن! برادر و خواهر خوبم! اكنون مى خواهم سخنانى را در مورد سوره «توحيد» برايت بيان كنم تا ارزش اين سوره بيشتر روشن گردد: 1 - در قسمتى از شهر مدينه، يهوديان زندگى مى كردند. يك روز آن ها نزد پيامبر آمدند و گفتند: اى محمّد! از تو مى خواهيم تا خداى خود را براى ما معرّفى كنى. پيامبر در جواب آن ها سكوت كرد، سه روز پيامبر جواب آن ها را نداد، او منتظر  pv4/    ]vدژ محكم خدا را مى طلبم! اينجا نيشابور است، شهر علم و دانش. علماى بزرگى در اين شهر زندگى مى كنند، همه آن ها اهل حديث هستند. امروز خبردار شده اند كه امام رضا(ع) به اين شهر مى آيد. همه آن ها به استقبال آن حضرت آمده اند، آن ها دوست دارند كه از ايشان حديثى بشنوند. مأمون دستور داده است تا امام رضا(ع) مدّت زيادى در نيشابور نماند، او مى داند كه اگر مردم فرصت پيدا كنند و با امام رضا(ع) آشنا شوند، خطرى بزرگ حكومت را تهديد خواهد نمود. خبر مى رسد كه امام رضا(ع) از شهر نيشابور ح uud4S    gdتو گنهكاران را بشارت بده! تو مى خواستى تا با داوود(ع) سخن بگويى، مى خواستى او پيام مهمّى را به مردم برساند، براى همين به داوود(ع) چنين گفتى: ـ اى داوود! از تو مى خواهم تا به بندگان گنهكار من بشارت بدهى و بندگان خوب مرا بيم دهى. ـ بارخدايا! چگونه گنهكاران را بشارت دهم و خوبان را بترسانم؟ ـ به گنهكاران بشارت بده، زيرا من توبه آن ها را قبول مى كنم و از گناهانشان مى گذرم و بندگان خوبم را بيم بده و بترسان، مبادا آن ها به كارهاى خوب خود مغرور بشوند. تو گنهكاران را بشارت بده! +K4    gK يكى درد و يكى درمان پسندد خدايا! خيلى وقت ها دلم مى خواست از تو سؤالى بكنم. مى خواستم بدانم چرا تو اين همه بين بندگانت فرق گذاشته اى؟ به عدّه اى پول زيادى داده اى و به عدّه اى ديگر، فقر را هديه داده اى. بعضى ها سالم و تنومند هستند و بعضى بيمار. ديروز از خيابان كه عبور مى كردم، كودكى ر ^^~<4Q    W< بهترين برگ درخت چنار اى شاگردان من! من هر چه فكر كردم نتوانستم اين مسأله علمى را حل كنم. آيا از جمع شما كسى مى تواند جوابى براى اين مسأله پيدا كند؟ اين صداى علامه مجلسى است كه به گوش مى رسد، او در اصفهان مجلس درس دارد و شاگردان زيادى در درس او شركت مى كنند. آرزوى علامه اين است كه يكى از شاگردانش بتواند اين مسأله را حل بنمايد، اگر اين اتّفاق بيفتد، معلوم مى شود سال ها تلاش او براى تربيت شاگردانش بى نتيجه نبوده است. او بايد تا فردا صبر كند تا شاگردانش به مطالعه و تحقيق بپردازند ش !!r04    }0 دوازده هزار ختم قرآن در يك14e    c1 صلوات براى تو مى فرستيم ـ بگو بدانم تو چه موقعى صلوات مى فرستى؟ ـ وقتى كه نام پيامبر را مى شنوم، احترام مى گيرم و صلوا>24Q    W2 فرياد در نيمه شب شهر ـ از قيافه شما معلوم است كه مسافر هستيد، گويا در شهر طوس آشنايى هم نداريد. درست است؟ ـ آرى! من به شهر شما آمده ام و به دنبال جايى مى  448]4%    w صداى يار را در آسمان شنيده ام مردم منتظر هستند تا پيامبر دستور حركت به سوى مكّه را بدهد، آنها نمى دانند كه پيامبر دلش مى خواهد در اين سفر على(ع) نيز همراه او باشد. به راستى آيا على(ع) خواهد توانست در اين سفر حضور داشته باشد؟ آيا فاطمه(س) بايد بدون على(ع) به سفر حج برود؟ مدّتى قبل جبرئيل بر پيامبر نازل شده است و پيام مهمّى را براى او آورده است. متن پيام چنين است: «تو همه واجبات دين را براى مردم بيان كرده اى، امّا هنوز دو واجب مهم، باقى مانده است، اكنون موقع آن است كه آنها را براى مردم بيان كنى، آن دو واج ==3l4-    e پيمانى سياه در خانه دوست آنجا را نگاه كن! آن چهار مرد را ببين، آنها آهسته با يكديگر چه مى گويند؟ ـ ديديد كه حدس من درست بود! محمّد مى خواهد على را به عنوان جانشين خود معرّفى كند. ـ آرى، به زودى همه مردم با على بيعت خواهند كرد. ـ بايد كارى بكنيم، ما هرگز اجازه نمى دهيم كه على بر ما حكومت كند! ـ ما بايد با هم، پيمانى مهم ببنديم. همه با اين نظر موافقت مى كنند، آنها با سرعت به سوى كعبه حركت مى كنند. آيا مى دانى آنها مى خواهند چه كنند؟ خوب است كه ما هم همراه آنها برويم. نگاه كن! درِ كعبه باز مى شود و آن aa41    ! مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ دورِ خانه خدا خلوت شده بود و من مى توانستم كنار درِ كعبه بايستم. آنجا جايى است كه تو روزى مى آيى، مى ايستى و فرياد بر مى آورى: «اى مردم دنيا! من مهدى هستم». لحظاتى آنجا ايستادم و به تو فكر كردم، دلم هواى تو را كرده بود، نمى دانستم چه بايد بكنم. بر دورى تو اشك مى ريختم. نمى دانم چه ش; n47    Q اين است ثواب منتظر آخر چگونه ممكن است يك نفر بيش از هزار سال عمر كند؟ اين امام زمانى كه شما به او اعتقاد داريد كى مى آيد؟ چرا تا به حال نيامده است؟ اين سؤالات براى شما بسيار آشناست، بارها و بارها آن را شنيده ايم، دشمنان مكتب تشيّع تلاش مى كنند با اين سؤالات، اعتقاد به مهدويّت را در ميان جوانان ما به چالش بكشند. به هر حال دشمنان هر روز با نقشه هاى جديد به ميدان مى آيند تا اين سرمايه بزرگ انتظار را از ما بربايند. مهم اين است كه ما بتوانيم تحت تأثير شبهه و دسi #4    a دعايى براى همه منتظران دوست خوب من! اكنون مى خواهم دعايى را براى شما بنويسم كه نائب دومِ امام زمان در عصر «غيبت صُغرى» آن را نقل كرده است: خدايا! مرا در راه اطاعت از امام خود موفّق بدار، همان امامى كه او را از ديده ها پنهان نموده اى. مى دانم كه امامِ من، منتظر فرمان توست تا به او دستور دهى و او ظهور كند. خدايا! تو خود بهتر مى دانى كه چه موقع بايد اجازه ظهور امام مرا بدهى، پس به من صبرى عنايت كن تا در امر ظهور، عجله U bK4    _ هفت سطل آب بر من بريزيد  __:41   ) توضيحات كتاب مهاجر بهشت موضوع: ماجراى روزهاى آخر زندگى پيامبر نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.irمراجعه كنيد. توضيحات_95A    ' سخن آخر سفر ما به پايان آمد، امّا من لازم مى بينم نكاتى را براى اطّلاع شما دوستان خوبم بنويسم: نكته اول د m*4    u تو بايد چند كفن پوسانده باشى! در كوفه زندگى مى كنى و تا به حال امام صادق(ع) را نديده اى، عشق ديدنِ او تو را بيقرار كرده است. در فكر آن هستى تا هر چه زودتر به مدينه سفر كنى و امام را ببينى. براى رفتن به اين سفر بايد كار كنى و مقدارى پول پس انداز كنى تا بتوانى به اين سفر دور و دراز بروى. خبر به تو مى رسد كه هفته بعد، كاروانى به سوى مدينه حركت مى كند، خيلى خوشحال مى شوى و تصميم مى گيرى كه با اين كاروان سفر كنى. راه طولانى در پيش دارى. روزها مى گذرد تا اين كه به مدينه مى دگى انسان با داشتن اين چنين آرمانى، چقدر لذت بخش مى شود. به هر حال، ياران امام همواره دور امام حلقه زده و در شرايط سخت، يار و ياور او هستند. كافى است امام به آنان دستورى بدهد، آن وقت مى بينى كه چگونه براى انجام آن دستور سر از پا نمى شناسند. خداوند نيروى جسمى بسيار زيادى به آنها داده است تا بتوانند به خوبى از امام دفاع كنند. وقتى كه آنها از زمينى عبور مى كنند آن زمين به سرزمين هاى ديگر فخر مى فروشد و از اينكه يكى از ياران امام زمان از روى او گذاشته است به خود مباهات مى كند. همه از ياران امام فرمانبردارى مى كنند حتّى پرندگان و حيوانات وحشى. شيران بيشه ايمان مى آيندn «بَدْر» براى پيامبر آورد. آيا مى دانى اين پرچم تا به حال، فقط دو بار مورد استفاده قرار گرفته است؟ اوّلين بار زمانى بود كه جبرئيل آن پرچم را براى پيامبر آورد و او هم در جنگ بدر آن را باز نمود و لشكر اسلام در آن جنگ به پيروزى بزرگى دست يافت. پيامبر بعد از جنگ بدر، آن پرچم را جمع كرد و ديگر در هيچ جنگى آن را باز نكرد و تحويل حضرت على(ع) داد. آن حضرت نيز فقط در جنگ جمل، آن پرچم را باز نمود و ديگر از آن استفاده نكرد. آيا مى دانى كه اين پرچم از جنس پارچه هاى دنيايى مثل پنبه و كتان و حرير نيست، بلكه از جنس گياهان بهشتى است. اين پرچم آن قدر نورانى است كه مى تواند شرق و غرب دنيا در كربلا شهيد شده است؟ وقتى استاد ذَهَبى متوجّه تعجّب من مى شود، چنين مى گويد: ـ آخر وقتى شما تاريخ را با دقّت نمى خوانيد، به اين مشكلات برخورد مى كنيد، من نمى دانم چرا اين قدر شما به تاريخ بى توجّه شده ايد؟ ـ حق با شماست، استاد! ـ گوش كن! در زمان خلافت عُمَر، خداوند به على فرزند پسرى داد، وقتى عُمَر از ماجرا باخبر شد، تصميم گرفت تا خودش نامى براى آن فرزند انتخاب كند، اينجا بود كه عُمَر نام خودش را بر روى آن پسر گذاشت. ـ عجب! يعنى خود عُمَر اين نام براى او انتخاب كرد؟ ـ بله! از استاد تشكّر مى كنم كه مرا از اين ماجرا مطّلع كرد، با او خداحافظى مى كنم. با تو هستم! اى رده است و با حمله سپاه سفيانى به مدينه، از آنجا خارج شده و اكنون به مكّه رسيده است. صورت نورانيش چون ماه شب چهارده مى درخشد. به گونه راستش نگاه كن! آن خال زيبا را مى بينى كه چون ستاره اى مى درخشد؟ اين جوان، فرزند پيامبر است و مى آيد تا دين جَدّش را زنده كند... امام زمان وارد شهر مى شود، ودر كنار كوه هاى اين شهر منزل مى كند. شهر مكّه، شهر خدا و كعبه، محور خداپرستى است و چون هدف امام، ريشه كن كردن كفر است، حركت خود را از مكّه شروع مى كند. هنوز تا زمان ظهور، فرصت باقى است. امام زودتر به مكّه آمده است تا براى انجام كارهاى مقدماتى رسيدگى كند. ماه مكّه به سوى كعبه مى آيدمى توانم بگويم تبديل به اژدهايى بزرگ مى شود؟ مى ترسم بگويى كه اين نويسنده چه حرف هاى عجيب و غريبى مى زند. واقعاً نمى دانم چه بگويم؟ هيچ چيز بهتر از اين نيست كه سخن امام باقر(ع) را برايت بگويم. تو كه ديگر سخن آن حضرت را قبول دارى كه فرمود: «چون قائم ما، عصاى خود را به زمين بزند، آن عصا، شكاف برمى دارد، شكافى به اندازه فاصله زمين تا آسمان! و آن عصا هر چه را كه مقابلش باشد، مى بلعد». به راستى كه خداوند چه حكمت هاى زيبايى دارد و با عصاى موسى(ع)، آخرين ولىّ خود را يارى مى كند. لباس ضدّ آتش و عصاى شگفت انگيز گويد! آرى، آنچه كه بشر به دست خود ساخته است توسط اين عصا بلعيده مى شود، تانك باشد يا هواپيما يا موشك، چه فرق مى كند، كافى است امام به عصا امر كند. قرآن در مورد عصاى موسى(ع) سخن گفته است. آن عصا يك بيابان سحر و جادو را بلعيد، اين نكته را قبول مى كنى چون قرآن اين را مى گويد. پس دور از ذهن نخواهد بود كه اين عصا بتواند هواپيما و موشك را هم ببلعد. هنر بشر آن روز سحر و جادو بود، هنر بشر امروز هر چه مى خواهد باشد. اين عصا به اذن خدا مى تواند مقابل آن بايستد. آيا مى دانى وقتى امام، اين عصا را بر زمين بزند، آن عصا تبديل به چه چيزى مى شود؟ من نمى دانم از چه لفظى استفاده كنم؟ آيا 44,4!    c من فقط به خاطر خدا نوشتم نوشتن يك كتاب زحمت زيادى دارد، چه شب هايى را بايد تا صبح بيدار باشى تا بتوانى كلمات را كنار هم بچينى و كتاب مفيدى براى مردم بنويسى. تو هم بعد از روزها تلاش، كتابى به نام منازل الاخرة را نوشتى. تو در كتاب خود تلاش كردى تا مردم سفر قيامت را به ياد آورند و براى آن آماده شوند. خدا را شكر كه كتاب تو چاپ شد و در دسترس مردم قرار گرفت. پدر كه خيلى به تو علاقه دارد، روزها به حرم حضرت معصومه(س) مى رود و بعد از نماز به سخنرانى ها گوش مى دهد. تو در اتاق مطالعه خود مشغول فيش بردارى براى كتاب ب Ua 4    a امتحان بزرگى در پيش است !4    U! راه نجات از فشار قبر پي5"4;    [" بهترين عبادت ها چيست؟ آيا موافقيد با هم يك مسابقه شكرگزارى برگزار كنيم؟ در #4]    a# مثل من بنده شكرگزار باش  s4E    M باغى بهتر از بهشت! درختانى سر به فلك كشيده و نهرهايى از عسل و شير و آب! هر چه اراده كنى براى تو آماده است. اين جا هيچ غم و اندوهى نيست و دل تو همواره شاد است. اين جا بهشت است كه وصف آن را شنيده اى. همه آرزو دارند كه بهشت جاودان، منزل و مأواى آنها باشد امّا من كسى را مى شناسم كه مكانى در اين دنيا را بيشتر از بهشت دوست دارد. آن شخص حضرت على(ع) مى باشد كه مسجد را بيش از بهشت دوست دارد! آن حضرت مى فرم II`5+    ` بخش 3 هم اينك، شب يكشنبه بيست و هشتم رجب سال شصت هجرى است و ما در مدينه هستيم. نامه رسان يزيد، با فرمان قتل امام در راه مدينه است. او بايد حدود هزار كيلومتر راه را طى كند تا به مدينه برسد. براى همين، چند روز ديگر در راه خواهد بود. امشب همه مردم مدينه در خوابند. امير مدينه هم، در خواب خوشى است. خواننده عزيز! مى دانم كه تو هم مثل من خيلى نگرانى. چند روز ديگر نامه به مدينه خواهد رسيد، آن وقت چه خواهد شد. آيا موافقى با هم به سوى حرم پيامبر برويم و براى امام خويش دعا كنيم؟ آنجا را نگاه كن! او كيست كC OOo5[     قلب خود را چگونه زنده نگاه داريم در قرآن و احاديث ائمّه اطهار(ع) در مورد اهميّت «قلب»، سخن هاى زيادى آمده است. البتّه منظور از «قلب» در زبان قرآن و روايات، قلبى كه در سينه ما خون را به تمام بدن مى فرستد، نيست. در قرن هفدهم ميلادى بود كه سيستم گردش خون كشف شد و تا قبل از آن، نقش مهمّ قلب در گردش خون، مخفى بود. براى همين است كه در زبان عربى، قلب به عنوان «جايگاه روح» مطرح شده است. براى روشن شدن مطلب، مثالى مى زنم: فرض كنيد شما امشب مى خواهيد دوستان خود را به خانه خود دعوت كنيد و مهمانى بز; //A[4]    Qاى آتش او را مسوزان در زمان هاى قديم در همسايگى خانه انسان مؤمنى، يك نفر كافر زندگى مى كرد. اين شخص مؤمن بارها و بارها با همسايه خود در مورد ايمان به خدا سخن مى گفت و تلاش مى كرد تا اسباب نجات او را فراهم سازد. امّا همسايه كافر به هيچ وجه زير بار اين حرف ها نمى رفت و حاضر نبود، بندگى خدا را قبول نمايد. نكته مهمّ اين بود كه همسايه كافر با اين كه خدا را قبول نداشت امّا نسبت به همسايه مؤمن خود نيكى مى كرد و تا آنجا كه مى توانست در امور زندگى به او كمك مى كرد. اين جريان گذشت تا اين كه همسايه كافر از دنيا رفت. در 55~-D4%    a شيطانى كه خيلى زيرك است من در مورد ريا و خودنمايى سخن زياد گفتم امّا فكر مى كنم كه بايد به يك نكته مهم اشاره كنم. شيطان دشمن واقعى ما مى باشد، او rE4!    o آن كه بااخلاص است، شجاع است سعى كن در زندگى، آرمانى بزرگ داشته باشى و در اين صورت است كه زندگى براى تو معناى زيبايى پيدا مى كند. كسى كه در زندگى، آرمان ندارد، فقط زنده است، ولى ^84y    o لباس گران قيمت بر تن خورشي _ `,5c     با يك نگاه تند، نمازت قبول نمى شود هنگامى كه به درگاه خدا به نماز مى ايستى، خداوند آن چنان باران رحمت و مهربانى خود را بر تو نازل مى كند كه اگر اين را مى دانستى هرگز نمى خواستى نمازت را به پايان ببرى. در مورد اهمّيت نماز، سخن بسيار گفته شده است و حتماً شنيده اى كه در روز قيامت اوّل عملى كه مورد بررسى قرار مى گيرد، نماز مى باشد. اگر نماز مورد قبول واقع شد، همه كارهاى نيك انسان مور ) ''A45    y از ترس روز قيامت در امان هستيم نام من اصبَغ بن نُباته است و يكى از ياران نزديك حضرت على(ع) مى باشم. يك روز قرآن مى خواندم به اين آيه رسيدم، آنجا كه خدا مى فرمايد: «وَهُم مِّن فَزَع يَوْمَئِذ ءَامِنُونَ: و آنها از ترس روز قيامت در امان هستند». با خود گفتم: آنها چه كسانى هستند كه خداوند در موردشان اين گونه سخن مى گويد. هر چه فكر كردم نتوانستم جوابى براى اين سؤال خودم بي [[! 4G   ) توضيحات كتاب آسمانى ترين عشق موضوع: فضيلت شيعه بودن، محبت حضرت على(ع) نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.ir مراجعه كنيد. توضيحات Gw5    w بخش 26 امروز، دوازدهم محرّم است و كاروان به سوى كوفه مى رود. عمرسعد اسيران را بر شترهاى بدون كجاوه سوار نموده است و آنها را همانند اسيرانِ كفّار حركت مى دهد. آفتاب گرم بر صورت هاى برهنه آنها مى خورد. كاروان اسيران همراه عمرسعد و عدّه اى از سپاهيان، به كوفه نزديك مى شوند. همان شهرى كه مردمش اين خاندان را به مهمانى دعوت كرده بودند. زينب بعد از بيست سال به اين شهر مى آيد. همان شهرى كه چند سال با پدر خود در آن زندگى كرده بود، امّا نسل جديد هي @ g5    g بخش 10 امروز پنجشنبه دوم محرّم است و آفتاب سوزان صحرا بر همه جا مى تابد. سربازان حُرّ خسته شده اند و اصرار مى كنند تا فرمانده آنها امام را دستگير كند و نزد ابن زياد ببرد. حُرّ با امام سخن مى گويد و از آن حضرت مى خواهد تا همراه او نزد ابن زياد برود، ولى امام قبول نمى كند. بعضى از سربازان حُرّ به او مى گويند: «دستور جنگ را بدهيد». ولى حُرّ آنها را به ياد پيمانى كه با امام حسين(ع) د اعتراض خود را براى هميشه تاريخ بيان كرد. على(ع) سكوت كرد، امّا سكوت او نشانه رضايت از خلافت ابوبكر و عُمَر نيست، راز سكوت او چيز ديگرى است، اين سخن زيباى او را بشنو: «به خدا قسم، اگر از تفرقه ميان مسلمانان و بازگشت دوباره كفر و نابودى اسلام نمى ترسيدم، با دشمنان خويش به گونه اى ديگر برخورد مى كردم!». على(ع) صبر مى كند تا اسلام عزيز باقى بماند، دين خدا حفظ شود و نام ياد پيامبر از يادها نرود! اكنون معلوم شد مولاى ما در دفاع از حق خود تلاش كرده است و هيچ گاه از حق خود چشم پوشى نكرده است، ما هم به او اقتدا مى كنيم و حقايق را بيان مى كنيم. نمى گذارم كفر و بت پرستى برگردد'ييد كه على حسادت مىورزد، اگر سكوت كنم خيال مى كنيد من از مرگ مى ترسم. من همان كسى هستم كه در جنگ ها به استقبال مرگ مى رفتم، آيا يادتان هست چگونه به قلبِ دشمن، حمله مى كردم؟ امّا من امروز در مقابل همه سختى ها صبر مى كنم. من وقتى اين نامه را براى اوّلين بار خواندم، با خود فكر كردم كه چرا على(ع) اين سخنان را در حضور ابوبكر نگفت. چرا اين سخنان را در نامه اى نوشت و براى ابوبكر فرستاد؟ او مى توانست به راحتى با ابوبكر ديدار كند، امّا او مى خواست تا اين نامه، سند مهمّى براى اعتراض او باشد. آرى! تأثير يك متن نوشته شده، خيلى بيشتر از گفتار است! على(ع) براى ابوبكر نامه نوشت و فرياوانمردى از راه رسيد و با اعتراض خود، پايه هاى حكومت ابوبكر را لرزاند! نمى دانم آيا تا به حال نام او را شنيده اى؟ من از ابن نُويره سخن مى گويم، او به مدينه آمد و فرياد برآورد «شما به اسلام خيانت كرديد و سخنان پيامبر را زير پا گذاشتيد». اين فريادِ اعتراضى بود كه تاريخ، هيچ گاه آن را فراموش نخواهد كرد. ابن نُويره به وطن خود بازگشت و ابوبكر خالدبنوليد را مامور كرد تا او را به قتل برساند. خالدبنوليد هم همراه با سپاهى به قبيله ابن نُويره هجوم برد و او را مظلومانه شهيد كرد. من ماجراى شهادت مظلومانه او را در كتابى به نام «فانوس اوّل» شرح داده ام. مردمى كه رنگ عوض كردند )رى تا تو را از بىوفايى آن ها باخبر كنم؟ براى چندين شب، على و فاطمه(ع) از خانه بيرون مى آمدند و به درِ خانه مردم مدينه مى رفتند و با آنان سخن مى گفتند. مردم مدينه به على(ع) قول مى دادند كه فردا صبح براى يارى او قيام كنند. آرى! هر شب سيصد و شصت نفر با على(ع) پيمان يارى مى بستند، امّا وقتى صبح فرا مى رسيد، فقط مقداد، سلمان، ابوذر و عمّار براى يارى على(ع)مى آمدند. آرى! مردم مدينه به عهد خود وفا نمى كردند، آنان مى ترسيدند كه خانه هايشان در آتش بسوزد، آن ها مى دانند كه هر كس بخواهد با خليفه در بيفتد جانش در خطر خواهد بود. آرى! هيچ كس جرأت نكرد با ابوبكر مخالفت كند، امّا روزى، ج*د كرد؟ اين سياست عُمَر، بسيار موفق بود، بعد از آتش زدن خانه فاطمه، ديگر در مدينه صداى اعتراضى بلند نشد! برادر سُنّى! سؤال تو اين بود كه چرا مردم مدينه يكپارچه سكوت كردند و كوچكترين اعتراضى نكردند، بدان كه سياست زر و زور و تزوير دست به دست هم داد و همه صداها را در گلو خفه كرد. عدّه اى براى سكوت خود پول گرفته بودند، عدّه اى هم باور كرده بودند كه فاطمه و على(ع)، فتنه گر هستند و حكومت اسلامى حق دارد با فتنه گران برخورد كند، گروهى هم كه با ديدن آتش بر درِ خانه فاطمه(س)، ترس تمام وجودشان را فرا گرفت. * * * اين ترس و وحشت، علّت بىوفايى مكرّر مردم مدينه بود، آيا دوست دا-مندان شده است. من چون به تفسير قرآن خيلى علاقه دارم، دوست دارم از گفته هاى استاد در تفسير قرآن بهره ببرم. بيا با هم به درس تفسير استاد برويم! * * * همه شاگردان دور استاد حلقه زده اند، يكى با صداى زيبا، قسمتى از آيه 30 سوره بقره را مى خواند: (... وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ...): وقتى كه فرشتگان به خدا گفتند: ما تو را تسبيح و حمد تو را به جا مى آوريم. اكنون استاد چنين سخن مى گويد: فرشتگان هم عبادت خدا را به جا مى آورده و نماز مى خوانند، البتّه نماز هر گروه از فرشتگان با نماز گروه ديگر فرق مى كند، مثلاً نماز فرشتگان آسمان اوّل، اين است كه به سجده بروند. اين مطلب در حدي.ى از پيامبر آمده است. امروز مى خواهم حديثى را براى شما بگويم كه آقاى سعيدبن جُبير آن را نقل كرده است، گوش كنيد: يك روز، عُمَر به مسجد مى رفت تا مثل همه مسلمانان در نماز جماعت شركت كند. همه مردم از خانه هاى خود بيرون آمده بودند تا به مسجد بروند و پشت سر پيامبر نماز بخوانند. عُمَر وقتى به مسجد مى رفت، نگاهش به مردى افتاد كه در گوشه اى نشسته بود. عُمَر به او گفت: موقع نماز است و هنوز اينجا نشسته اى؟ آن مرد در جواب گفت: كار خوب من براى تو چه فايده اى دارد؟ تو اگر كار خوبى داشته باشى، براى خودت خوب است! عُمَر ناراحت شد و او را كتك زد، بعد از آن، عُمَر به مسجد رفت و با پيامبر/ نماز خواند. وقتى نماز تمام شد، عُمَر نزد پيامبر آمد و ماجراى آن مرد را تعريف كرد. پيامبر به او سخنى گفت، عُمَر فكر كرد بايد تا آن منافق را به قتل برساند، براى همين با عجله از جابرخاست تا نزد آن منافق برود. پيامبر عُمَر را صدا زد و گفت: «اى عُمَر! بازگرد! همانا غضب و خشم تو، مايه عزّت اسلام است، خشنودى تو، همان حكم خداست! اى عُمَر! خدا نيازى به نماز انسان ها ندارد، در آسمان ها، فرشتگان همواره مشغول نماز هستند و خدا را عبادت مى كنند. عُمَر به پيامبر گفت: اى پيامبر! نماز فرشتگان چگونه است؟ پيامبر سكوت كرد و به او جوابى نداد، در اين هنگام جبرئيل نازل شد و به پيامبر چنين0 گفت: «اى پيامبر! به عُمَر سلام برسان و به او خبر بده كه نماز فرشتگان هر آسمان با آسمان ديگر تفاوت دارد، نماز فرشتگان آسمان اول، سجده مى باشد، نماز فرشتگان آسمان دوم، ركوع مى باشد...». وقتى سخن استاد به اينجا مى رسد، او بحث را تمام مى كند، گويا او خسته شده است. * * * من با شنيدن اين سخن به فكر فرو مى روم. چگونه مى شود كه خشم عُمَر مايه عزّت اسلام باشد؟ عُمَر كسى است كه با خشم، درِ خانه فاطمه(س) را آتش زد، آيا خشم او، عزّت اسلام بود؟ آخر اين چه حرفى است كه او مى زند؟ مى خواهم بلند شوم و به استاد بگويم عُمَر در حقّ فاطمه(س) ظلم نمود، آن وقت شما او را اين گونه معرّفى مى 1كنى؟ چرا هر حديث دروغى را نقل مى كنيد؟ امّا تو دست مرا مى گيرى و مى گويى: آقاى نويسنده! حواست كجاست؟ گويا فراموش كرده اى كه استاد طبرى، از اهل سنّت است، او اعتقادات خاص خودش را دارد، آيا كسى كه خشم عُمَر را مايه عزّت اسلام مى داند، شيعه است؟ با سخن تو به خود مى آيم. حق با توست. من بايد سكوت كنم و چيزى نگويم، امّا من بايد حرف خودم را بزنم، من كه كسى را غير از تو ندارم، به تو مى گويم، تو سرمايه زندگى من هستى، استاد طَبرى اين حديث را از آقاى سعيدبن جُبير نقل مى كند، من مى دانم كه سعيدبن جبُير در سال 46 هجرى به دنيا آمده است، يعنى او 35 سال بعد از وفات پيامبر، متولّد شده است،^ حال چگونه مى شود كه او اين سخن را از پيامبر شنيده باشد؟ معلوم است كه «سعيدبن جُبير» اين حديث را خودش ساخته است! لحظاتى مى گذرد، فرصت را مناسب مى بينم تا سؤال خود را از استاد طَبرى بپرسم، جلو مى روم، سلام مى كنم و مى گويم: ـ جناب استاد! من هموطن شما هستم، نزد شما آمده ام تا سؤالى از شما بپرسم. ـ خوش آمديد! شما مى توانيد سؤال خود را بپرسيد. ـ نظر شما در مورد حوادث بعد از وفات پيامبر چيست؟ آيا درست است كه عُمَر مى خواست خانه فاطمه(س) را آتش بزند؟ ـ من پاسخ شما را در كتاب خودم نوشته ام، شما با مطالعه آن به جواب خواهيد رسيد. * * * كتاب تاريخ طَبرى در دست من است. اين سخن فرزند خود را عُمَر مى گذارد، نشانه دوستى با عُمَر نبوده است. * * * در مورد استاد ذَهَبى برايت سخن گفتم، او از دانشمندان اهل سنّت است و در زمينه علوم مختلف بيش از صد كتاب نوشته است، اكنون من در حضور او هستم، مى خواهم از او سؤال بنمايم: ـ استاد ذَهَبى! آيا شما مى دانيد چرا على(ع) نام يكى فرزندان خود را عُمَر نهاد؟ ـ چه كسى مى گويد على نام فرزند خود را عُمَر نهاد؟ ـ يعنى نام هيچ كدام از فرزندان على، عُمَر نبوده است؟ ـ من كى اين حرف را زدم؟ راستش را بخواهيد من كمى گيج مى شوم، استاد مى گويد على(ع) نام فرزند خود را عُمَر نگذاشته است، و از طرف ديگر مى گويد عُمَربن عل2ز آن ها را براى تو بگويم: يزيدبن عبدالملك، يزيدبن صانع، يزيدكُناسى و... جالب است كه نام يكى از ياران امام باقر(ع)، شمر بوده است! تو كه مى دانى اين شمر بود كه سر از بدن حسين(ع) جدا نمود. آيا مى توان گفت كه اين نام گذارى ها به علّت محبوبيت يزيد و شمر در ميان شيعيان بوده است؟ كدام انسان عاقل اين را مى پذيرد. علّت اين نام گذارى ها چه بوده است؟ چرا نام تعدادى از ياران و نزديكان امام باقر و امام صادق(ع) يزيد بوده است؟ آرى! در آن روزگار نام يزيد، نام متعارفى بود و هرگز اين نام گذارى به علّت محبوبيت يزيد نبوده است، نام عُمَر هم نام متعارف در فرهنگ عرب بوده است و اگر على(ع) نام3 است! آيا هيچ انسان عاقلى احتمال مى دهد كه امام سجاد(ع) به خاطر علاقه اى كه به ابوجهل داشت، نام اصلى ابوجهل را براى فرزند خود انتخاب كرد؟ نام «عمرو» يكى از نام هاى متعارف آن زمان بود، براى همين امام سجاد(ع) اين نام را براى فرزند خود انتخاب نمود، همان گونه كه «عُمَر» نام متعارف آن روزگار بود. بگذار مطلب ديگرى براى تو بگويم: هر مسلمان آزاده اى از يزيد، قاتل حسين(ع) نفرت دارد، يزيد كه جنايات زيادى انجام داد و فرزند پيامبر را مظلومانه به شهادت رساند. وقتى تاريخ را مى خوانى مى بينى كه نام حدود 10 نفر از ياران امام سجاد و امام باقر(ع) يزيد بوده است! آيا مى خواهى نام بعضى 4َر قاتل فاطمه بود، آيا على نام فرزندش را عُمَر مى گذاشت؟». عزيز دل برادر! نكند تو خيال مى كنى كه اسم عُمَر فقط مخصوص خليفه دوم بوده است! عُمَر، از نام هاى متعارف آن روزگار بوده است. آيا خبر دارى كه 21 نفر از ياران پيامبر، نامشان «عُمَر» بوده است؟ * * * «ابوجهل» را مى شناسى؟ همان كسى كه براى نابودى اسلام تلاش زيادى نمود، همان كه سميّه و ياسر را شكنجه داد و آنان را شهيد كرد. همان كه بارها و بارها پيامبر را اذيّت و آزار نمود. حتماً مى دانى نام اصلى «ابوجهل»، «عَمرو» بود. اكنون وقتى من تاريخ را مى خوانم مى بينم كه امام سجاد(ع) نام يكى از فرزندان خود را «عمرو» نهاده7يش، محتاج نان شب خود بود! فاطمه(س) را بايد از نو شناخت. فاطمه(س) كسى است كه ساليانه هفتاد هزار دينار سرخ درآمد دارد. آيا مى دانى اين مقدار يعنى چقدر پول؟ بيش از سيصد كيلو طلاى سرخ! حالا حساب كن، هر مثقال طلا (پنج گرم) چقدر قيمت دارد، آن را ضرب در شصت هزار كن! اين فقط درآمد يك سال فدك است. اصلِ سرمايه او خيلى بيش از اين حرف هاست. * * * فصل برداشت خرما كه فرا مى رسد، فاطمه(س) كارگزارى را به فدك مى فرستد. فاطمه(س) به نماينده خود دستور مى دهد تا با مردم فدك با عدالت و انصاف برخورد كند، مبادا حقّ آن ها ضايع شود. مدّتى مى گذرد، خبر مى رسد كه نماينده فاطمه(س) با درآمد فدك 8ه مدينه مى آيد. هفتاد هزار سكّه طلا! فاطمه(س) با هفتاد هزار سكّه طلا چه خواهد كرد؟ نگاه كن! همه فقيران مدينه به درِ خانه فاطمه(س) آمده اند. پيامبر هم اينجاست. گويا فاطمه(س) مى خواهد اين سكّه ها به دست پيامبر ميان فقيران تقسيم شود. پيامبر رو به فقيران مى كند و مى گويد: «اين سكّه ها از آنِ فاطمه(س)است»، بعد آن سكّه ها را ميان همه تقسيم مى كند. نگاه كن! به دست هر فقيرى كه نگاه مى كنى سكّه هاى طلا را مى بينى! همه خوشحال هستند و براى فاطمه(س) دعا مى كنند. خدا فاطمه(س) را پاينده دارد. تا فاطمه(س) هست ديگر از فقر و گرسنگى خبرى نيست! فاطمه(س) به هر كدام از آن ها به اندازه خرجىِ يك ال داده است. آن ها تا يك سال بى نيازند! حتماً مى خواهى بدانى از آن هفتاد هزار سكّه طلا چقدر براى خود فاطمه(س) باقى مانده است؟ فاطمه(س) از آن همه پول براى خود به اندازه غذاى يك سال برداشته است. نه يك سكّه كمتر نه يك سكّه بيشتر! آيا باور مى كنى؟ سهمى كه فاطمه(س) براى خود برداشته كمتر از سهم هر كدام از فقيران مدينه است. فاطمه(س) به هر فقير مدينه علاوه بر هزينه تهيّه غذاى يك سال، هزينه لباس و ديگر وسايل زندگى را داده است; امّا براى خودش فقط به اندازه غذاى يك سال برداشته است. او جود و كرم را از مادرش به ارث برده است. آرى، فاطمه(س)، دخترِ خديجه(س) است. مادر مهربان تو كجاست؟ ))XF4    AF پيش به سوى شام امام حسن(ع) تصميم گرفته است تا لشكرى را آماده كند و به سوى شام حركت كند. او مى خواهد تا جنگ بين او و معاويه در داخل مرزهاى شام انجام گيرد، آرى، اين در ر#_E4    SE عروس زيبا در كجاست؟ معاويه نامه هايى را به صورت مخفيانه براى بزرگان كوفه مى فرستد و از آنها مى خواهد تا با او بيعت كنند. آيا مى خواهى يكى از اين نامه ها را برايت بخوانم؟ اى اَشْعَث! اگر حسن را به قتل برسانى دويست هزار درهم به تو مى دهم و تو را فرمانده سپاه شام مى كنم و دخترم را به عقد تو در مى آورم. آرى، معاM! من مى خواهم در اين جا صدقه جالبى به شما ياد بدهم! آيا مى دانيد كه لبخند شما به روى همسرتان، نزد خداوند به عنوان يك صدقه، حساب مى شود؟ تعجّب نكن! آرى، لبخند، يك نوع صدقه مى باشد! اين سخن از رسول خدا است كه لبخند، صدقه است. اكنون تصميم بگير كه به روى همه دوستان خود لبخند بزنى! آيا فكر كرده اى اگر جامعه ما به همين دستور ساده، عمل مى كردند ما چه جامعه شادابى داشتيم. افسوس كه ما بيشتر، جنبه هاى غم را بزرگ نمايى كرده ايم! ما عادت داريم صبح كه از خواب بر مى خيزيم و آماده مى شويم تا از خانه بيرون برويم، مقدارى پول داخل صندوقِ صدقه بريزيم، امّا فراموش مى كنيم كه به روى هم+اين طرح، به عهده عُمَر بود. وقتى عُمَر به هدف خود كه همان خلافت ابوبكر بود رسيد، به فكر فرو رفت. او مى دانست كه هزاران نفر در روز غدير خمّ با على(ع) بيعت كرده اند، او مى خواست كارى كند كه همه آن ها خلافت ابوبكر را قبول كنند براى همين تصميم گرفت تا سياست زور را اجرايى كند. او به خانه فاطمه هجوم برد و... با اين كار، ترس و وحشتى در دل مردم افتاد، مردم مدينه فهميدند كه اگر بخواهند با خليفه مخالفت كنند، خانه و اهل خانه آن ها در آتش خواهد سوخت! همه آنان با خود مى گفتند: اين حكومت به دختر پيامبر رحم نكرد، خليفه دختر پيامبر را به خاك و خون كشيد، اگر ما مخالفت كنيم، با ما چه خوا; نفر را به قتل برساند تا جامعه از آشوب رهايى يابد؟ على مى خواهد وحدت جامعه را به هم بزند، آيا بايد او را به حال خود رها كرد؟». دوست خوبم! وقتى سياست تزوير به خوبى جواب داد، آن وقت عُمَر به خانه فاطمه(س) هجوم برد. عُمَر هفت روز صبر كرد، فاصله روز وفات پيامبر و روز هجوم به خانه فاطمه(س)، هفت روز بود. * * * من اوّل فكر مى كردم كه عُمَر آدمى كم سياست بوده است. ولى بعداً فهميدم كه او سياستمدار بزرگى بوده است، شايد تعجّب كنى كه چرا من اين حرف را مى زنم! لطفاً به اين سخنان گوش كن: چه كسى پيشنهاد داد كه مردم با ابوبكر بيعت كنند؟ اين عُمَر بود كه همه اين كارها را كرد، مديريت <زوير و فريب است. گروهى از مردم فريب اين سياست را خوردند، آيا دوست دارى از اعتقاد و باور آنان سخن بگويم؟ گوش كن، اين باور آنان است: «على و فاطمه بايد از خليفه اطاعت كنند. ابوبكر، خليفه پيامبر است و اطاعت او بر همه واجب است، فاطمه، دختر پيامبر است، امّا بايد از خليفه پيامبر اطاعت كند، فاطمه نبايد نظم جامعه را به هم بزند و فتنه گرى كند. اگر ما از خليفه پيامبر اطاعت نكنيم، دشمن به ما حمله خواهد كرد، ما در حال تهديد هستيم، لشكر كشورِ رُوم تا مرزهاى ما پيش آمده اند، ما بايد همه متحّد باشيم، فاطمه هم بايد از خليفه اطاعت كند تا اسلام باقى بماند. چه اشكالى دارد كه خليفه يك=وبكر، مخالفت با خدا و قرآن است. عدّه اى با گرفتن پول هاى زياد شروع به ساختن حديث هاى دروغين كردند. آيا مى خواهى يكى از آن حديث ها را برايت نقل كنم: يكى براى مردم چنين سخن مى گويد: من از پيامبر اين سخن را شنيدم: «بعد از من پيشوايانى به قدرت مى رسند. شما بايد از آنان اطاعت كنيد، اگر چه شما را مورد ضرب و شتم قرار بدهند و اموال شما را غارت كنند، باز شما وظيفه داريد از آنان اطاعت كنيد». نگاه كن! چگونه به دستگاه خلافت خدمت مى كنند؟ آنها به مردم مى گويند كه در هر شرايطى بايد از رهبر اطاعت كنيد، حتّى اگر رهبر به شما ظلم بكند! چگونه به پيامبر نسبت دروغ مى دهند؟ اين همان سياست ت>زنى در مدينه فرياد برآورد: «آيا مى خواهيد دين مرا با پول بخريد؟ هرگز! هرگز نخواهيد توانست مرا از دينم جدا كنيد، من اين پول هاى شما را قبول نمى كنم». او زنى از طايفه بنى عَدىّ بود كه حاضر نبود دست از حمايت على(ع) بردارد، او شيفته پول نشد، امّا افسوس كه عدّه اى از مردان مدينه شيفته پول شدند و على(ع) را تنها گذاشتند. آنان فريب سياست زر را خوردند. تو مى گويى سياست تزوير چه بود؟ تزوير همان فريب دادن مردم به اسم دين است. وقتى با ابوبكر به عنوان خليفه بيعت شد، تبليغات زيادى براى فريب مردم آغاز گرديد، ابوبكر به عنوان مقام والاى خلافت مطرح شد و اين گونه تبليغ شد مخالفت با اب?دايى و مخصوصاً مردم مدينه كه با پيامبر رابطه خويشاوندى و قومى داشتند، چه شد همه يكپارچه سكوت نموده كوچكترين حرف و اعتراضى نكردند؟». نمى دانم تو از مثلث «زر و زور و تزوير» چيزى شنيده اى؟ اين مثلث شومى است كه همه پيامبران و شهيدان تاريخ در آن مدفون هستند. اگر تو به دنبال اين هستى كه چرا آن همه مردم مؤمن و وفادار، به يكباره عوض شدند، بايد تاريخ را بيشتر بخوانى، بايد تاريخ شناس باشى. حكومتى كه بعد از وفات پيامبر روى كار آمد با زر و زور و تزوير موفق شد مردم را آن گونه تغيير دهد. ابتدا از سياست زر (طلا) برايت بگويم: سخن يك شيرزن مدينه، ما را از ماجرايى آگاه مى كند، روزى (و گنهكار و خيانتكار مى داند، آيا باز هم مى توان گفت كه على(ع) از حقّ خود كوتاه آمد و گذشت نمود؟ * * * تو مى گويى على(ع) از حق خود گذشت، پس اين نامه چيست كه على(ع) براى ابوبكر نوشته است؟ از تو مى خواهم اين نامه را با دقّت بخوانى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ به خدا قسم، اگر اجازه داشتم با شما جنگ مى كردم و با شمشير خود همه شما را به سزاى كارهايتان مى رساندم. من همان كسى هستم كه با لشكرهاى زيادى جنگ كرده و آن ها را شكست داده ام. آن روزى كه من مرد ميدان بودم شما در گوشه خانه در آسايش بوديد. شما مى دانيد كه من نزد پيامبر چقدر عزيز بودم. اگر من سخنى بگويم مى گوڱ كس كه خواهان معرفت خداست بايد نزد ما بيايد و از ما درس معرفت بياموزد، برايت گفتم كه حتى فرشتگان هم درس معرفت و خداشناسى را از ما آموختند. اگر در جستجوى حكمت خدايى هستى، بدان كه حكمت خدايى نزد ماست، هر كس كه مى خواهد به حكمت خدايى برسد، بايد نزد ما بيايد و از دانش ما بهره ببرد، خدا ما را معدن حكمت خود قرار داده است. * * * ما حافظان رازهاى خدا هستيم، قلب هاى ما جايگاه اسرار خداست، در سرتاسر جهان هستى، جايگاهى براى اسرار خدا به جز قلب هاى ما يافت نمى شود، خداوند اسرار خود را در قلب هاى ما قرار داده است و ما حافظ و نگهدار آن اسرار هستيم. ما راه خشنودى خدا را به شماB كه راه را از بيراه به مردم نشان مى دهيم. ما صاحبان عقل و آگاهى كامل هستيم. در موقع سختى ها و بلاها، اين ما هستيم كه پناه مردم مى باشيم، ما هستيم كه مايه آرامش و آسايش همه بندگان خدا هستيم، فراموش نكن كه حتى فرشتگان هم به ما پناه مى آورند. روز قيامت كه سخت ترين روز براى همه مى باشد، هيچ پناهگاهى به غير از ما پيدا نمى كنى. هر كس مى خواهد از خداى خود شناختى پيدا كند، بايد به سوى ما رو كند و راه ما را بپيمايد. اگر در مسير معرفت خدا گام بردارى، امّا با ما بيگانه باشى، بدان كه آن مسير تو را به سمت كمال نخواهد برد، معرفت و شناخت حقيقى خدا را فقط و فقط مى توانى نزد ما بيابى. هCر راهى غير از راه ما بپيمايى، بدان كه خدا به تو نگاهى نخواهد نمود. بدان كه خدا ما را امين خود قرار داده است، ما امين خدا در آسمان ها و زمين هستيم، ما امين علم و دانش خدا هستيم، ما امين رازها و اسرارى هستيم كه هيچ كس غير ما آن را نمى داند. ما يادگار پيامبران خدا هستيم و خدا ما را از ميان همه بندگان خوب خودش، انتخاب نموده است و ما را بر همه برترى داده است. ما از نسل آخرين پيامبر خدا، محمّد(ص) هستيم. * * * ما همان رهبرانى هستيم كه شما را به سوى هدايت راهنمايى مى كنيم، ما نورهايى هستيم كه تاريكى ها را روشن مى كنيم و مردم را از گمراهى نجات مى دهيم. ما مانند علامتى هستيمAدانى، ولى هنوز يك بار كتاب «صحيح مسلم» را به صورت كامل نخوانده اى؟ كتاب صحيح مسلم، يكى از بهترين كتاب هاى شماست، دانشمندان اهل سنّت به مطالبى كه در اين كتاب آمده است، اعتماد زيادى دارند. از تو مى خواهم جلد سوم اين كتاب را باز كن و صفحه 1378 را بخوان! در آنجا ماجراى گفتگوى عُمَر با على(ع) و عبّاس (عموى پيامبر) ذكر شده است. گوش كن! عُمَر به على(ع) و عبّاس مى گويد: «شما ابوبكر را دروغ گو، گنهكار، فريب كار و خيانت كار دانستيد، اكنون نيز مرا دروغگو و گنهكار و فريب كار و خيانت كار مى دانيد». در اينجا عُمَر، خودش اعتراف مى كند كه على(ع) هر دو خليفه بعد پيامبر را دروغگو و خائن Dم، اگر او مى خواهد من صدايش را بشنوم و حاجتش را روا كنم بايد به دستور من عمل كند، من دستور داده ام تا بندگانم از راهى كه گفته ام مرا بخوانند. اين مرد هم بايد از راه تو و راه جانشين تو (هارون) به سوى من بيايد، نه اين كه راه ديگرى را بپيمايد و از راهى كه من معيّن كرده ام، روى برگرداند. اين سخن خدا بود كه خيلى چيزها را براى مردم روشن مى كند، خدا دوست دارد كه بندگانش از راه ايمان به سوى او بيايند. خلاصه آن كه اگر دوست دارى خدا صدايت را بشنود و حاجت تو را بدهد به سوى ما رو كن كه ما راه ايمان هستيم، اگر از اين راه به سوى خدا بروى، خدا صدايت را مى شنود و تو را قبول مى كند، امّا اFينى. اگر كسى براى رسيدن به خدا از راهى غير از راه ما برود، به هدف خويش نخواهد رسيد. آيا مى خواهى حكايت موسى(ع) را برايت نقل كنم تا بهتر بتوانى به مطلب پى ببرى؟ روزى از روزها، موسى(ع) از مكانى عبور مى كرد، نگاهش به مردى افتاد كه دست هاى خود را به سوى آسمان بلند كرده بود و دعا مى كرد، موسى از كنار او عبور كرد و بعد از مدّتى، باز حضرت موسى از آنجا عبور كرد، ديد كه آن مرد هنوز دعا مى كند و دست هايش رو به آسمان است و اشك در چشمان خود دارد، گويا هنوز حاجت او روا نشده است. در اين هنگام خدا به موسى(ع) چنين سخن گفت: اى موسى! او هرچقدر مرا بخواند و دعا كند، من دعايش را مستجاب نمى كنGود. * * * ما خزانه داران علم خدا هستيم، خدا ما را با دانشى كه به ما داده است، بزرگ و عزيز نمود، فقط ما هستيم كه به همه چيز در آسمان ها و زمين آگاهى داريم و از همه چيز باخبر هستيم. آن روز كه خدا از پيامبران بزرگ خود، عهد و پيمان مى گرفت ما را به عنوان خزانه داران علم خود به آن ها معرّفى نمود. ما درياى حلم و بردبارى هستيم، بر ديگران خشم نمى گيريم و هرگز بردبارى را فراموش نمى كنيم. ما ريشه و اساس همه خوبى ها هستيم، هر چه خوبى و زيبايى مى بينيد، از ما سرچشمه گرفته است، خوبىِ همه خوبان، از وجود ما مى باشد، ما اساس زيبايى ها و خوبى هايى هستيم كه تو در بندگان خوب خدا مى بHستقيم دريافت دارد، مگر اين كه لياقت و شايستگى خاصّى داشته باشد كه خدا اين شايستگى را فقط و فقط به ما داده است، ما واسطه فيض و رحمت خدا هستيم، پس ما اصل هر رحمتى هستيم كه بر بندگان خدا نازل مى شود. ما مهربانى در حقّ ديگران را به بالاترين حدّ خود رسانده ايم، ما شيعيان خود را بسيار دوست داريم، هيچ كس نمى تواند تصوّر كند كه ما چقدر نسبت به شيعيان و دوستان خود مهربان هستيم، فرداى قيامت كه فرا برسد، آن روز همه خواهند ديد كه مهربانى ما چگونه خواهد بود، وقتى كه همه مردم از يكديگر فرار كنند و هيچ كس پناهى نداشته باشد، ما پناه شيعيان خود خواهيم بود و آنان را شفاعت خواهيم نمIمت و مهربانى خود را آفريد، آن را به 100 قسمت تقسيم نمود، 99 قسمت آن را به ما داد، و يك قسمت باقى مانده را ميان همه آفريده هاى خود تقسيم نمود. آرى! خدا آن همه رحمت خويش را به ما داده است براى همين است كه ما معدن رحمت خدا هستيم. ما اساس و اصل مهربانى خدا هستيم، تو در هر كجاى دنيا كه مهربانى و عطوفت مى بينى بايد بدانى كه خدا و ما واسطه جارى شدن آن مهربانى هستيم. وقتى خدا مى خواهد بر بندگان خود مهربانى كند، خير و بركتى را بر آنان نازل نمايد، آن رحمت را ابتدا نزد ما نازل مى كند، زيرا كه خداوند ما را واسطه ميان خود و بندگان خود قرار داده است، هيچ كس نمى تواند رحمت خدا را به طور DDo5    u چرا يقه آن بى حيا را نمى گيرى! برادر سُنّى! تو در ابتداى سخن خويش، ماجراى هجوم به خانه فاطمه(س) را افسانه دانستى. من از كتاب هاى اهل سنّت، براى تو دليل آوردم و ده ها صفحه براى تو نوشتم، معلوم شد كه تعدادى از علماى اهل سنّت حرف تو را قبول ندارند. نمى دانم تو چرا مى خواستى حقيقت را پنهان كنى. به راستى تو چرا كتاب هاى دانشمندان اهل سنّت را نخواندى؟ چرا قبل از اين كه تحقيق كنى، حرف زدى؟ اكنون مى خواهم ادامه سخنان تو را نقل كنم. تو مى گويى اگر ماجراى هجوم به خانه فاطمه(س)، حقيقت داشته باشد، چند اشكاk ~4O    [ وقتى دخترم را مى بينم در شهر دمشق در جستجوى استاد ذَهَبى هستم، مى خواهم او را ببينم و از او سؤال خود را بپرسم، من در قرن هشتم هجرى هستم. بايد به مدرسه اشرفيّه بروم، استاد ذَهَبى را آنجا مى توان يافت. به مدرسه مى روم، پيرمردى بر روى صندلى كوچكى نشسته است، شاگردان زيادى دور او حلقه زده اند. هر كدام از آنان، اهل شهر و ديارى هستند. آن ها براىz }4}    o اى كاش آن دستور را نمى دادم! آيا مى دانى به دنبال چه هستم؟ مى خواهم بگويم كه ماجرا، فقط تهديد نبوده است! مى خواهم ثابت كنم كه بعد از وفات پيامبرTسر خود لبخند بزنيم! چرا ما صدقه را فقط در پول به صندوق انداختن، خلاصه كرده ايم. اى كاش صدا و سيماى ما، مقدارى هم در مورد صدقه لبخند، سخن مى گفت. چرا ما همه خوبى ها را براى غريبه ها به كار مى بريم! ما براى آن كودك بيچاره كه صدها كيلومتر از ما فاصله دارد هديه مى دهيم، ولى عزيزترين فرد زندگى خود را از يك لبخند هم محروم مى كنيم! آيا مى دانى وقتى كه وارد خانه مى شوى هيچ چيز براى همسر شما، دلنشين تر از اين نيست كه با چهره اى روبرو شود كه گل لبخند به لب دارد؟ چرا همسر خود را از اين نعمت محروم مى كنى؟ از امروز تصميم بگير هر وقت وارد خانه مى شوى لبخند بزنى و بدان كه اين كار تو |4I    o قرار نبود كه تو دروغ گو شوى! برادر سُنّى! من سخن تو را خواندم، سعى كردم زود در مورد آن قضاوت نكنم. به من ياد داده اند كه سخن هاى مختلف را بشنوم و بهترين آن را انتخاب كنم، من عهد كردم كه هرگز با تعصّب با سخن تو برخورد نكنم. راستش را بخواهى اوّل خيال مى كردم كه تو مى خواهى با دروغ گويى، مبارزه كنى، تا اينجا با تو موافق هستم و خوشحالم كه تو آرمانى چنين زيبا داشته باشى! آرى! هيچ چيز براى يك جامعه بدتر از دروغ نيست. تو گفuابا! يا رسول الله! ببين كه بعد از تو، عُمَر و ابوبكر چه ظلم هايى در حق ما روا مى دارند». * * * برادر سُنّى! تو مى گفتى ماجراى هجوم به خانه فاطمه(س) افسانه است، اگر واقعاً هيچ هجومى به خانه فاطمه(س) نشده است، پس چرا ابوبكر اين گونه اظهار پشيمانى مى كند؟ من باور دارم كه ابوبكر آن قدر كم عقل نيست كه براى يك افسانه، اين گونه تأسف بخورد!! اين سخن ابوبكر است: «اى كاش دستور حمله به خانه فاطمه را نمى دادم!»، او وقتى فهميد كه ديگر بايد به خانه قبر برود از خود سؤال كرد كه آيا حكومت چندروزه دنيا، ارزش آن را داشت كه آن گونه در حقّ فاطمه(س) ظلم كند. اى كاش آن دستور را نمى دادم!Oمى خود مى ديد به ابن عَوْف چنين گفت: اى كاش دستور حمله به خانه فاطمه را نمى دادم! اى كاش درِ خانه فاطمه را باز نمى كردم، اگر چه افرادى در آن خانه بودند كه با من سر جنگ داشتند». سخن استاد ابن عَساكِر به پايان مى رسد، من به فكر فرو مى روم، از اين مطلب استفاده مى شود كه ابوبكر دستور حمله و هجوم به خانه فاطمه(س) را داده است و عدّه اى به آن خانه هجوم برده اند و وارد خانه شده اند. به راستى در آن ماجراى هجوم، چه اتّفاقاتى افتاده است كه ابوبكر در لحظه مرگ، اين گونه پشيمان است؟ آيا ابوبكر در روزهاى آخر زندگى خود، به ياد سخن فاطمه افتاده است؟ آن لحظه اى كه فاطمه فرياد برآورد: «Pدن كتاب كرد و آن شيخ نيز هر جا نياز به توضيح بود، براى شاگردانش توضيح مى داد. * * * استاد ابن عَساكِر تاكنون چندين كتاب نوشته است. آيا مى دانى فقط يكى از كتاب هاى او «تاريخ دمشق» است كه 70 جلد است، هر جلد آن كتاب، حدود 400 صفحه شده است. گوش كن! اكنون استاد نكته تاريخى براى شاگردانش نقل مى كند، اينجا را بايد با دقّت گوش كنيم، فكر مى كنم براى ما مفيد باشد. استاد چنين مى گويد: «روزهاى آخر زندگى ابوبكر بود، ابن عَوْف كه دوست صميمى او بود به ديدارش آمد. ابوبكر نگاهى به ابن عَوْف كرد و به او گفت كه در اين لحظه هاى آخر، از انجام چند كار پشيمان هستم. ابوبكر كه مرگ را در چند قQسفر همراه من هستى، گويا اين موضوع براى تو چندان جذاب نيست. من از فرصت استفاده مى كنم و براى تو خاطره اى مى گويم: سال ها پيش، ابن عَساكِر نزد شيخ بزرگى رفت تا از او كسب علم كند. آن روز آن شيخ به دنبال گمشده اى بود، او كتاب ارزشمندى را گم كرده بود. ابن عَساكِر به آن شيخ گفت: ـ شما به دنبال چه هستيد؟ ـ مى خواستم امروز براى شما كتاب ارزشمندى را درس بدهم، امّا هر چه مى گردم آن را پيدا نمى كنم، گويا آن را گم كرده ام! ـ اسم آن كتاب چيست؟ ـ كتاب «بحث و نشور». ـ آيا مى خواهى همه آن كتاب را از حفظ براى شما بخوانم؟ ـ يعنى شما آن كتاب را حفظ هستيد؟ ـ آرى! ابن عَساكِر شروع به خوانRهانه است! او سلطان نورالدين زنكى است، سلطان سوريه و مصر و فلسطين! چقدر جالب است كه سلطان هم به كلاس درس استاد مى آيد، بى جهت نيست كه جوانان زيادى از هر شهر و ديار به اين مدرسه مى آيند تا از علم و دانش استاد استفاده كنند، وقتى جوانان مى بيند كه سلطان هم براى كسب علم مى آيد، علاقه بيشترى به دانش پيدا مى كنند. استاد امروز نزديك به هشتاد سال دارد، او در راه كسب دانش سختى هاى زيادى كشيده است، و امروز روز عزّت اوست، همه به سخن و گفتار او اعتماد زيادى دارند، اصلاً حرف او سند است. * * * استاد ابن عَساكِر در مورد مسأله اى فقهى سخن مى گويد، من نگاهى به تو مى كنم كه در اين U، گروهى به خانه فاطمه(س) هجوم برده اند. من به دنبال اين نكته هستم. براى همين مى خواهم به شهر دمشق بروم. دمشق پايتخت كشور سوريه است. بايد براى كشف حقيقت، راه خود را ادامه بدهم. من به قرن ششم هجرى آمده ام. وقتى وارد دمشق مى شوم، همه غم ها، مهمان دلم مى شود، اين شهر خاطره هاى زيادى از اسارت خاندان پيامبر دارد. مى خواهم با استاد ابن عَساكِر ديدار داشته باشم. بايد به مدرسه نُوريه برويم، مدرسه اى كه شهرت آن، تمام دنياى اسلام را گرفته است، البتّه، منظور من از اين مدرسه، چيزى شبيه به دانشگاه است! جوانان زيادى براى تحصيل به اينجا آمده اند. شنيده ام كه سلطان نور الدين زنكى اSن مدرسه را براى استاد ابن عَساكِر ساخته است تا او بتواند در اين مدرسه به تربيت شاگردان مشغول شود. اين مدرسه چقدر باصفاست! درختان زيبايى در حياط مدرسه به چشم مى آيند، حوض آبى هم، در وسط مدرسه است، گويا براى ديدار با استاد بايد به آن سو بروم، آنجا كه جمعيّت زيادى به چشم مى آيد! پيرمردى بر روى صندلى كوچكى نشسته است و شاگردان دور او حلقه زده اند، هر كس از او سؤالى مى كند و او جواب مى دهد. آن پيرمرد، استاد ابن عَساكِراست. * * * در ميان جمعيّت، نگاه من به شخصى خورد كه چندين مأمور، دور او را حلقه كرده اند، او لباس گران قيمتى به تن كرده است، خوب نگاه كن! لباس او، لباس شfبر در مكّه است، فردا كه فرا برسد، پيامبر به سوى مدينه حركت خواهد كرد. نگاه كن، على(ع) به سوى پيامبر مى آيد و با او سخن مى گويد: ـ اى رسول خدا! من صدايى را شنيدم، گويا كسى با من سخن مى گفت، امّا كسى را نديدم! ـ على جان! اين جبرئيل است كه به تو سلام كرده است. او آمده است تا وعده خدا را به انجام برساند. او تو را «اميرمؤمنان» خطاب نموده است. اكنون پيامبر به ياران خود دستور مى دهد تا نزد على(ع) بروند و به او اين گونه سلام كنند: «سلام بر تو اى اميرمؤمنان». در اين ميان عُمر و ابوبكر زبان به اعتراض مى گشايند و مى گويند: «آيا اين دستور از طرف خداست؟». پيامبر در جواب آنان مى گويد: Vيك عصاى معمولى نيست، بلكه هر دستورى را كه امام به آن بدهد، انجام مى دهد. آنچه كه بشر به دست خود ساخته است توسط اين عصا بلعيده مى شود. هنر بشرِ آن روز سحر و جادو بود، هنر بشر در روز ظهور هر چه مى خواهد باشد، آن عصا به اذن خدا مى تواند مقابل آن بايستد. آيا مى دانى وقتى امام زمان(ع) آن عصا را بر زمين بزند، آن عصا تبديل به چه چيزى مى شود؟ امام باقر(ع) فرمود: «وقتى قائم ما، عصاى خود را به زمين بزند، آن عصا هر چه را كه مقابلش باشد، مى بلعد». به راستى كه خداوند چه حكمت هاى زيبايى دارد كه اين چنين با عصاى موسى(ع)، آخرين ولىّ خود را يارى مى كند. روز سيزدهم ذى الحجّه است، هنوز پياW(ع) وقتى امام زمان(ع) ظهور كند در دست او عصاى موسى(ع) خواهد بود. با اين كه چوب اين عصا هزاران سال پيش، از درخت بريده شده است; امّا تر و تازه خواهد بود، مثل اين كه همين الان آن را، از درخت قطع كرده اند. در زمان موسى(ع)، بشر در سحر و جادو پيشرفت زيادى كرده بود و به اصطلاح، فن آورى بشرِ آن روز، سحر و جادو بود; امّا وقتى موسى(ع) عصاى خود را به زمين زد، ناگهان آن عصا به اژدهايى تبديل شد كه همه آن سحر و جادوها را در يك چشم به هم زدن بلعيد. در روز ظهور هم بشر هر چه پيشرفت كرده و هر فن آورى جديدى داشته باشد بايد بداند كه امام زمان با همين عصا به مقابله با دشمنان خواهد رفت. اين عصا، Zند. هيچ كس جرأت نداشت به خانه عثمان نزديك شود. شورشيان با شمشيرهاى برهنه خانه را در محاصره خود داشتند. على(ع) به بنى هاشم دستور داد تا سه مشك آب بردارند و به سوى خانه عثمان حركت كنند. آنها هرطور بود آب را به خانه عثمان رساندند. حسن(ع) و قنبر هنوز بر درِ خانه عثمان ايستاده بودند كه تيراندازى شروع شد. در اين گيرودار حسن(ع) نيز مجروح شد، وقتى حسن(ع) آب را به خانه عثمان رساند، به خانه خود بازگشت زيرا عثمان از او خواسته بود تا در آن خانه نماند. برادر سُنّى! اكنون مى خواهم براى تو لحظه هجوم به خانه عثمان را نقل كنم، بعد از مدتى، شورشيان به خانه عثمان هجوم بردند، گمان نكن كه ا_ين مطلب در كتاب هاى شيعيان آمده است، نه، من اين مطلب را از كتاب يكى از علماى اهل سنّت نقل مى كنم. حتماً نام استاد ابن كَثير را شنيده اى. او در كتاب خود اين مطلب را نقل كرده است: «عدّه اى از مسلمانان بر ضد عثمان شورش كرده بودند، يكى از آن ها به نام سودان، وارد خانه عثمان شد و به سوى عثمان رفت. در اين هنگام، همسر عثمان جلو آمد تا از شوهر خود دفاع كند. همسر عثمان، خود را روى عثمان انداخت تا شايد اين گونه شوهرش را نجات بدهد. سودان شمشير كشيد، شمشير آمد و انگشتان زن عثمان را قطع كرد». سخن استاد ابن كَثير ادامه دارد، او مى گويد كه سودان دست به بدن زنِ عثمان زد و جمله اى گفت كه:يزيون تبليغات زيادى انجام مى دهد و ما را تشويق مى كند تا در جشن نيكوكارى شركت كنيم و با دادن صدقه، به كمك خانواده هاى بى بضاعت بشتابيم. اين كار بسيار خوبى است و باعث خوشحالى دل هاى زيادى مى شود. اگر كسى به خاطر گناه و معصيت، مورد غضب خدا واقع شده باشد، مى تواند با صدقه دادن غضب خدا را خاموش كند. آرى، صدقه، هفتاد درِ بلا و گرفتارى را بر روى انسان مى بندد و مرگ ناگهانى را از انسان دور مى كند. آيا شنيده اى كه صدقه، روزى را زياد مى كند؟ رسول خدا فرمود: «زياد صدقه بدهيد كه روزى شما با صدقه دادن، زياد مى شود». آرى، صدقه باعث مى شود تا بركت زندگى شما زياد شود. برادر محترم $l$=@4    !@مقدمه بسم الله الرحمن الرحيم براى تو مى نويسم! به راستى كه نوشتن براى تو افتخار من است. اى كه عشق حضرت على(ع) به سينه ات دارى! و چون نام زيباي{?4)   )? توضيحات كتاب داستان معراج موضوع: پيامبر اسلام، معراج پيامبر نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.ir مراجعه كنيد. توضيحاتگرفتم و گفتم: «عشق فاطمه(س)، بهترين سرمايه من است. خدا هر چه را از من مى خواهد بگيرد، بگيرد، امّا اين عشق را هرگز از من نگيرد!». چند شب از رفتن تو گذشت، خبردار شدم كه عدّه اى در مورد شهادت فاطمه(س) سؤال هايى را مطرح كرده اند و اين گونه خواسته اند شهادت آن حضرت را انكار كنند. قلم را در دست گرفتم، مى خواستم از مظلوميّت فاطمه(س) دفاع كنم، بايد مطالعه و تحقيق مى كردم، بايد مى نوشتم، آرى! همان سرمايه اى كه خدا در قلبم قرار داده بود، راه را برايم آسان نمود و به راستى چه شكوهى دارد اين نوشتن براى فاطمه(س)! مهدى خُدّاميان آرانى دى ماه 1390 مقدمه استاد طَبرى است: «عُمَر اوّلين كسى بود كه با ابوبكر بيعت كرد، بعد از بيعت او، بيشتر مردم با ابوبكر بيعت كردند، امّا گروهى خلافت ابوبكر را قبول نداشتند، آن ها مى خواستند با على بيعت نمايند و براى همين در خانه على جمع شده بودند. عُمَر به سوى خانه على آمد و گفت: از اين خانه خارج شويد! به خدا قسم اگر اين كار را نكنيد، اين خانه را آتش مى زنم». من امروز متوجّه مى شوم كه استاد طَبرى هم اين ماجرا را قبول داشته است، عُمَر تهديد كرد خانه فاطمه(س) را آتش خواهد زد، چرا آن برادر سُنّى همه اين ماجرا را افسانه مى داند؟ آيا او كتاب تاريخ طَبرى را نخوانده است؟ اين خانه را ترك كنيد  من شرم مى كنم آن را در اينجا ذكر كنم. اكنون چند سؤال از تو دارم: به راستى چرا عثمان از ناموسش دفاع نكرد؟ چرا اصلاً از جاى خود تكان نخورد؟ چرا بلند نشد، يقه سودان را بگيرد و او را بر زمين بزند؟ چرا به آن بى حيا اعتراض نكرد؟ آيا اجازه مى دهى سخنان تو را اينجا تكرار كنم، فقط به جاى كلمه «على»، كلمه عثمان» مى گذارم، از تو مى خواهم تا جواب بدهى: «ناموس، خطِ قرمز هر شخصى به حساب مى آيد. بى عرضه ترين آدم ها، وقتى زن و بچه خود را در خطر ببينند، از فدا نمودن خود دريغ نمى نمايند، چرا عثمان از همسر خودش دفاع ننمود؟ اين را در اصطلاح ما، مظلوميّت نمى گويند، بلكه بى غيرتى و نامردتاد ذَهَبى را در مورد او بيان كردم. تو خودت بهتر از من استاد ذَهَبى را مى شناسى. هرگز استاد ذهبى، يك نفر شيعه را براى استادى خود انتخاب نمى كند! استاد ذَهَبى شيعيان را بى دين مى داند، چطور مى شود كه امام جُوينى شيعه باشد و ذَهَبى او را فخر اسلام بداند؟ از تو مى خواهم يك بار ديگر كلام استاد ذَهَبى در حقّ امام جُوينى را بخوانى؟ اين سخن استاد ذَهَبى است: «يكى از استادان من، يگانه دوران، فخر اسلام، استاد استادان، امام جُوينى مى باشد». برادر سُنّى! تو گفتى كه ماجراى هجوم به خانه فاطمه(س) افسانه است؟ اكنون بگو بدانم با سخن امام جُوينى چه مى كنى؟ وقتى دخترم را مى بينم `ادثى مى افتم كه بعد از من براى او پيش خواهد آمد، گويا با چشم خود مى بينم كه گروهى وارد خانه او مى شوند و حرمت او را مى شكنند! آنان حقّ فاطمه را غصب مى كنند، پهلوى او را مى شكنند، فرزندش محسن را سقط مى كنند. آن روز، فاطمه فرياد برمى آورد: يا محمّداه!، امّا كسى به داد او نمى رسد. بعد از مرگ من، فاطمه اوّلين كسى خواهد بود كه به من ملحق خواهد شد. فاطمه در حالى كه به شهادت رسيده است، نزد من خواهد آمد». در اين حديث، پيامبر از آينده اى خبر مى دهد كه دل هر انسان آزاده اى را به درد مى آورد. برادر سُنّى! با تو هستم، تو نمى توانى ادّعا كنى كه امام جُوينى، از علماى شيعه است، من سخن اسaيزى شنيده ايد؟ ـ شما نبايد اين حرف ها را زياد پى گيرى كنى، ما به ابوبكر و عُمَر اعتقاد داريم، آن ها خليفه پيامبر ما هستند. ما نبايد زياد در مورد اين مسائل موشكافى كنيم. ـ من دوست داشتم تا با حقيقت آشنا شوم، من مى خواهم بدانم در تاريخ چه گذشته است. ـ من يك حديث شناس هستم و بيشتر در مورد سخنان پيامبر تحقيق كرده ام. من سخنى از پيامبر را در كتاب خودم آورده ام، شايد آن حديث بتواند به تو كمك كند. برو كتاب «فرائد السمطين» را بخوان. * * * كتاب را باز مى كنم و به مطالعه آن مشغول مى شوم. حديثى از پيامبر مى خوانم، اين سخن پيامبر است: «هرگاه دخترم، فاطمه را مى بينم، به ياد حوbا صبر كنم. چند ساعت مى گذرد، ديگر نزديك اذان مغرب است، قرار مى شود بقيّه مطالب براى فردا بماند، كم كم دور امام جُوينى خلوت مى شود، من نزديك مى شوم، سلام مى كنم، او به زبان فارسى جواب مرا مى دهد و مى گويد: چطورى؟ هموطن! تازه مى فهمم كه امام جُوينى، ايرانى است، خيلى خوشحال مى شوم، نزديك تر مى شوم، با او روبوسى مى كنم: ـ شما اهل كدام منطقه ايران هستيد؟ ـ از اسم من پيداست. من از شهر جُوين هستم. شهرى نزديك سبزوار. ـ پس به اين دليل شما را جُوينى مى گويند. ـ بله! چه شد كه گذر تو به دمشق افتاده است؟ ـ من در جستجوى حقيقت به اينجا آمده ام. آيا شما در مورد هجوم به خانه فاطمه(س) چjست قربانى كنم؟ * * * اگر آن روز اسماعيل(ع) قربانى مى شد، از او هيچ نسلى باقى نمى ماند، پيامبر و حضرت على(ع) و همه امامان ما از نسل اسماعيل(ع) مى باشند، آرى، اگر او در آن روز قربانى مى شد، ديگر پيامبر و اهل بيت(ع) به دنيا نمى آمدند. عيد قربان عيد بزرگى است، روزى كه همه مسلمانان جشنى بزرگ مى گيرند و خدا را شكر مى كنند. * * * هنوز من در سرزمين «مِنا» هستم، بعد از قربانى كردن، سر خود را تراشيده ام و از لباس احرام بيرون آمده ام، شب يازدهم ذى الحجّه نيز در اين سرزمين ماندم، روز يازدهم به سه شيطان بزرگ سنگ زدم. اكنون ساعت 10 صبح روز دوازدهم است، مى خواهم به سوى شياطين d امّا كارد نمى برد، دوباره كارد را مى كشد، زير گلوى اسماعيل سرخ مى شود. ابراهيم(ع) كارد را محكم تر فشار مى دهد; امّا باز هم كارد نمى برد، او كارد را بر سنگى مى زند و سنگ مى شكند. صدايى در آسمان طنين مى اندازد كه اى ابراهيم تو از اين امتحان سربلند بيرون آمدى. جبرئيل مى آيد، گوسفندى به همراه دارد، آن را به ابراهيم(ع) مى دهد تا قربانى كند. و اين گونه است كه روز دهم ذى الحجّه، عيد قربان مى شود، روزى كه حاجيان به سرزمين «مِنا» مى آيند و گوسفند قربانى مى كنند. من بايد فكر كنم و بدانم كه اسماعيلِ من چيست؟ رياست، شهرت، ثروت، آبرو، عزّت و... آيا آماده ام تا همه اين ها را در راه دe مى گذارد. سال ها مى گذرد، اسماعيل بزرگ مى شود، اكنون موقع امتحان بزرگ ابراهيم(ع) است. گوش كن ابراهيم(ع) با پسرش چنين سخن مى گويد: «ما بايد به قربانگاه برويم». اسماعيل در جواب پدر مى گويد: «اى پدر! آنچه خدا به تو فرمان داده است انجام بده». آنان به قربانگاه مى رسند. پدر، پسر را روى زمين به سمت قبله مى خواباند، اكنون پسر چنين مى گويد: «روى مرا بپوشان و دست و پايم را ببند». او مى خواست تا مبادا پدر نگاهش به نگاه او بيفتد و در انجام امر خدا ذرّه اى ترديد نمايد. همه فرشتگان ايستاده اند و اين منظره را تماشا مى كنند، ابراهيم(ع) «بسم الله» مى گويد و كارد را بر گلوى پسر مى كشد;fكتاب دعاى خود را باز مى كنم و شروع به خواندن دعا مى كنم: بار خدايا! به نام تو و ياد تو مى خواهم گوسفندى را قربانى كنم، مى خواهم به آيين و سنّت پيامبر تو عمل كنم! بار خدايا! تو وعده كرده اى كه هر كس با اخلاص در اين سرزمين قربانى كند، گناهان او را مى بخشى، از تو مى خواهم تا شيرينى عفو خود را به من بچشانى. لحظه اى به فكر فرو مى روم، به ياد مى آورم چه رمز و رازى در اين عمل است، به ياد ابراهيم(ع) مى افتم... * * * ساليان سال است كه ابراهيم(ع) در حسرت داشتن فرزند است و بارها از خدا خواسته تا به او پسرى بدهد. سرانجام خدا دعاى او را مستجاب مى كند و ابراهيم نام پسر خود را اسماعيg آرزوهاى بزرگ انسان برآورده مى شود. خسته ام، صبح زود براى سنگ زدن به جَمَره يا همان شيطان بزرگ رفتم و هفت سنگ بر آن زدم. بايد در اين شلوغى راه خود را پيدا كنم، در جستجوى قربانگاه هستم، به من گفته اند كه بايد اين مسير را تا انتها بروم، در پاى آن كوه قربانگاه است. لباس احرام به تن دارم، وقتى گوسفند خود را قربانى كنم، بايد موى سر خود را بتراشم، آن وقت حاجى مى شوم. به گمانم آن ساختمان قربانگاه است، چه جمعيّتى آنجا جمع شده است، وارد قربانگاه مى شوم، چند نفر از دوستان آنجا منتظرم هستند، سلام مى كنم، با هم به سوى محلّ نگهدارى گوسفندان مى رويم. گوسفندان را انتخاب مى كنيم، cى از اهل سنّت است وگرنه هيچ وقت استاد ذَهَبى (كه شيعه را گمراه مى داند) به ديدار او نمى رفت و هرگز او را «فخر اسلام» نمى خواند. من در فكر هستم، تو با من سخن مى گويى: چرا ترسيده اى؟ برخيز! قرار بود كار تحقيق را به پايان برسانى، برخيز! با سخن تو، قوّت قلبى مى گيرم و حركت مى كنم، به دنبال جمعيّت به راه مى افتم. * * * استادان شهر دمشق در اينجا جمع شده اند، آن ها مى خواهند از امام جُوينى حديث بشنوند، مجلس سراسر سكوت است و امام جُوينى براى آنان سخن مى گويد. نگاهى به امام جُوينى مى كنم، نمى دانم چرا محبّت او به دل من مى آيد، كاش مى توانستم با او سخن بگويم، گويا بايد ساعت kبروم و آخرين سنگ هاى خود را بزنم. پس از آن مى توانم به شهر مكّه باز گردم، با انجام اين كار ديگر اعمال سرزمين «مِنا» تمام مى شود. تو نگاهى به من مى كنى و مى خواهى براى تو از راز اين كار بگويم، دوست دارى بدانى كه چرا بايد به اين سه شيطان سنگ زد. بايد بار ديگر از ابراهيم(ع) برايت سخن بگويم، خدا به ابراهيم(ع) دستور داد تا اسماعيل(ع) را به اين سرزمين بياورد و در راه او قربانى كند. وقتى ابراهيم(ع) همراه اسماعيل به اين سرزمين آمد، شيطان سر راهشان آمد و او را اين گونه وسوسه كرد: «تو چقدر بى رحمى! آيا مى خواهى با دست خود فرزندت را سر ببرى؟». جبرئيل به كمك ابراهيم(ع) آمد و دستور داl كه شيطان را با سنگ بزند. ابراهيم(ع) سنگى برداشت و به سوى شيطان پرتاب كرد. او با زبان دل اين گونه با شيطان سخن مى گفت: «تو مى خواهى مرا وسوسه كنى تا دستور خداى خويش را انجام ندهم! من، خود، فرزند و هر چه دارم را فداى خدا مى كنم». از آن روز است كه حاجى به همان جايى سنگ مى زند كه ابراهيم(ع) به شيطان سنگ زده است. شيطان در آن مكان به زمين فرو رفت و ابراهيم(ع) به راه خود ادامه داد، بار ديگر شيطان آمد و ابراهيم به او سنگ زد، بار سوم هم شيطان آمد و ابراهيم(ع) باز هم به او سنگ زد. اكنون همان مكانى كه شيطان به دل زمين فرو رفت، جايگاهى شده است براى سنگ زدن به شيطان! آرى، حاجى با اين كاm خود، به تمام وسوسه هاى شيطان، سنگ مى زند. * * * در سرزمين منا، مسجدى بزرگ وجود دارد كه به نام مسجد «خيف» مشهور است. شنيده ام كه در اين مسجد هزار پيامبر نماز خوانده اند، چقدر خوب است كه من هم در اين مسجد بروم. سمت راست جمرات، پاى آن كوه را نگاه كن! مسجد خيف آنجاست. به سوى مسجد مى روم، جمعيّت موج مى زند، هر چه به مسجد نزديك تر مى شوم، ازدحام جمعيّت بيشتر مى شود، به زحمت وارد مسجد مى شوم، به دنبال جايى مى گردم تا بتوانم دو ركعت نماز بخوانم، پس از مدّتى، يك جاى خالى پيدا مى كنم، به نماز مى ايستم، بعد از نماز سر به سجده مى گذارم و شكر خدا را به جا مى آورم. اكنون با خود فnكر مى كنم، دوست دارم بدانم من كجا نشسته ام. به تاريخ سفر مى كنم، به سال هاى دور مى روم... به سال دهم هجرى. در اين سال پيامبر به سفر حج آمده است، او روز دهم (روز عيد قربان) در اينجا قربانى كرده است، شب يازدهم و شب دوازدهم در اين سرزمين مانده است، اكنون كه روز دوازدهم ذى الحجّه است، او به محلِ مسجد «خيف» آمده است. كسى در ميان مردم اعلام مى كند: «اى مردم! همگى كنار مسجدخيف جمع شويد پيامبر مى خواهد براى ما سخن بگويد». جمعيّت زيادى جمع شده است، پيامبر مى گويد: «اى مردم! من به زودى به ديدار خداى خود خواهم رفت، بدانيد كه من دو چيز گرانبها در ميان شما به يادگار مى گذارم، آن دو چoيز گرانبها، قرآن و عترت مى باشند، خداوند خبر داده است كه قرآن و عترت من، هرگز از هم جدا نمى شوند تا در روز قيامت كنار حوض كوثر به من ملحق شوند». اين پيام مهمّى بود كه پيامبر در اين مكان مقدّس به گوشِ همه مردم رساند، امروز ديگر همه مى دانند كه عترت و خاندان پيامبر، خيلى عزيز و محترم هستند، قرآن و على و فاطمه و حسن و حسين(ع)، يادگارهاى پيامبر هستند. امروز همه مى فهمند كه خاندان پيامبر چه جايگاه ويژه اى دارند. آرى، از اين سخن استفاده مى شود كه خاندان پيامبر شايستگى رهبرى جامعه اسلامى را دارند، زيرا پيامبر در اين سخن خود، اهل بيت(ع) و قرآن را دو امانت بزرگ خود معرفى نموsد و همانگونه كه قرآن باعث هدايت انسان ها مى شود، پيروى از اهل بيت(ع) هم زمينه رستگارى و نجات را فراهم مى كند. همان طور كه هيچ باطلى در قرآن راه ندارد، هيچ باطلى هم در اهل بيت(ع) راه ندارد و اين همان معناى «عصمت» است، آرى، خاندان پيامبر از هرگونه خطايى به دور هستند. بعدازظهر فرا مى رسد، پيامبر به سوى شهر مكّه حركت مى كند، او همه اعمال حج را انجام داده است، مردم حجّ ابراهيمى را از او فرا گرفته اند، پيامبر خوشحال است كه توانسته است به وظيفه خود عمل كند، او آخرين دين خدا را براى مردم بيان كرد و فقط يك قسمت مهم اين دين باقى مانده است و آن ولايت على(ع) مى باشد، پيامبر منتظر K5o    Q روح و جان من كجاست؟ با  R5]    q اين خانه، خانه نااميدى نيست اين توفيقى است كه خدا به من داده كه تا به حال بيست سفر به مدينه رفته ام، همه اين سفرها با عنوان خدمتگزارى حاجيان بوده است و من نمى دانم چگونه شكر خدا را به جا آورم. هر سفر كه به مدينه مى روم، سعى مى كنم ساعتى را در يكى از نخلستان هاى آنجا سپرى كنم. قدم گذاشتن در نخلستان ها حسّ عجيبى دارد، شايد علّت آن، اين است كه نخلستان، مرا به گذشته هاى دور مى برد، شهر مدينه كه پر ا ,, 5    ] از على آموز اخلاص عمل! تو رو به من مى كنى و مى گويى: ـ هر وقت به مسجد پيامبر مى روم، آنجا خيلى شلوغ است، در اين چند روز نتوانستم در قسمت «روضه پيامبر» نماز \4{    i بر آفتاب سلامى دوباره كن! آيا مى دانى كه مستحب است كه حضرت على(ع) را در روز غدير زيارت كنى؟ آيا شنيده اى كه امام هادى(ع) زيارتى را بيان كرده اند تا در روز غدير، با آن زيارت، حضرت على(ع) را (از راه دور يا نزديك) زيارت كنيم؟ مناسب مى دانم كه در اينجا به ترجمه قسمت هايى از آن زيارت بپردازم، امام هادى(ع) در آن زيارت، به نtفرمان خداوند است، منظر فرمان بزرگ خدا درباره ولايت على(ع). پيامبر شب سيزدهم را در مكّه مى ماند، روز سيزدهم فرا مى رسد، در اين روز جبرئيل نزد پيامبر مى آيد و از او مى خواهد تا علم و ميراث پيامبران را كه نزد اوست به على(ع) تحويل دهد. پيامبر على(ع) را فرا مى خواند و اين امانت هاى آسمانى را به او تحويل مى دهد. اين امانت ها نشانه هاى پيامبران بزرگ است كه بايد نزد على(ع) باشد، على(ع) هم وظيفه دارد آن ها را در هنگام شهادت خود، به امام حسن(ع) تحويل دهد. اين امانت ها سرانجام به دست مهدى(ع) خواهد رسيد. * * * سخن از امانت هاى آسمانى به ميان آمد كه نشانه امامت و ولايت است. پيامبر uامانت هاى آسمانى را در روز سيزدهم ذى الحجّه سال دهم هجرى به على(ع) تحويل داد و اكنون همه آن ها نزد امام زمان(ع) است. در اينجا به دو مورد آنها اشاره مى كنم تا با ميراث پيامبران بيشتر آشنا شوى: * اول: پيراهن يوسف(ع). امام زمان(ع) در مكّه ظهور خواهد نمود، او پيراهن يوسف(ع) را به تن خواهد كرد، امّا چرا؟ زيرا پيراهن يوسف(ع)، يك لباسى معمولى نيست، بلكه لباسى ضدّ آتش است. پيراهن يوسف(ع) در اصل از ابراهيم(ع) بود. هنگامى كه نمرود مى خواست ابراهيم(ع) را به جرم خداپرستى در آتش اندازد، جبرئيل به زمين آمد تا بزرگ پرچمدار توحيد را يارى كند. او همراه خود لباسى از بهشت آورد. با اين لباسX ابراهيم(ع) در آتش نسوخت. پس از ابراهيم(ع)، اين لباس به فرزندان او به ارث رسيد تا اين كه لباس يوسف(ع) شد و عامل روشنى چشمان يعقوب! اين لباس نسل به نسل گشت تا پيامبر اسلام و بعد از او امامان معصوم(ع)، يكى بعد از ديگرى به ارث بردند. خداوند اين پيراهن را براى امام زمان نگه داشته است، آتش نمرود بزرگ ترين آتش آن روزگار بود، يك بيابان آتش كه شعله هاى آن به آسمان مى رسيد، نمرود با امكاناتى كه در اختيار داشت آتشى به آن بزرگى برپا كرد و ابراهيم(ع) را ميان آن آتش انداخت; امّا خدا، پيامبر خود را با آن پيراهن يارى كرد و در روز ظهور همان پيراهن در تن امام زمان خواهد بود. * عصاى موسىJ را ما به فرشتگان آموختيم. قبل از اين كه ما اين ذكر را به فرشتگان ياد بدهيم، آنان نمى دانستند چه بگويند و چگونه خدا را ياد كنند. وقتى ما اين ذكر را گفتيم همه فرشتگان شروع به تكرار اين ذكرها نمودند، آرى ما بوديم كه به آنان درس خداشناسى داديم. شب قدر هم كه فرا مى رسد، فرشتگان نزد ما مى آيند، آنچه قرار است در طول يك سال براى بندگان خدا تقدير شود، بايد به دست ما تأييد شود. * * * بدان كه ما معدن مهربانى خدا هستيم، اگر به دنبال رحمت و مهربانى خدا هستى، به درِ خانه ما بيا كه خداوند خانه ما را جايگاه رحمت خود قرار داده است. نمى دانم اين مطلب را شنيده اى يا نه، وقتى خدا رحvيامبر نزد ما مى باشد. فرشتگان نزد ما مى آيند و در خانه ما رفت و آمد دارند، فرشتگان خدمتگزاران ما هستند. گاهى فرشتگان براى كسب علم و دانش نزد ما مى آيند، نمى دانم شنيده اى كه فرشتگان اوّلين شاگردان ما بوده اند، آن ها از ما توحيد را فراگرفته اند. قبل از اين كه خدا اين دنيا را خلق كند، نور ما را خلق نمود، نور ما در عرش خدا بود، ما در عرش خدا بوديم و هنوز خدا هيچ فرشته اى را خلق نكرده بود. وقتى خدا فرشتگان را آفريد، ما به آنان توحيد را آموختيم، ما به آنان ياد داديم كه چگونه خدا را به بزرگى ياد كنند: سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر. اين چهار شعار توحيwا كردم و از اين وضع، نجات پيدا خواهم كرد، امّا افسوس كه مشكلى تازه سر راهم سبز شد. چه مشكل بزرگى!! من نمى دانم چگونه شما را بشناسم، بايد از كجا شروع كنم؟ به چه كسى رو كنم؟ از كه بپرسم؟ نگاهم مى كنيد و مى گوييد: از خود ما بپرس! لبخندتان به دلم مى نشيند، آرى! از خودتان بايد پرسيد. مى خواهم شما را بهتر و بهتر بشناسم، پس برايم سخن بگوييد. برايم از خودتان بگو! امشب از شما مى خواهم برايم حرف بزنيد، من سراپا گوش هستم. برايم از خودتان بگوييد، بگوييد كه شما كه هستيد! * * * ما مى خواهيم برايت از خودمان سخن بگوييم، آيا تو آماده اى؟ ما از خاندان پيامبر هستم، همه علم و دانش iويد: «يكى از بزرگان مى گفت: شيعيان مخالف قرآن و پيامبر هستند، آنان كافر هستند». من ديگر مى ترسم از استاد ذَهَبى سؤال خود را بپرسم، آرى! من عطاى او را به لقايش بخشيدم!! اگر من جلو بروم و سؤال خود را بنمايم، حتماً مى فهمد كه من شيعه هستم. اينجا بايد سكوت كنم. * * * صدايى به گوش مى رسد: «امام جُوينى وارد شهر دمشق شد». استاد ذهبى تا اين سخن را مى شنود چنين مى گويد: «من بايد به ديدار امام جُوينى بروم، او حديث شناسى بزرگ و مايه افتخار اسلام است». استاد ذَهَبى از جابرمى خيزد، گروهى از شاگردانش هم همراه او مى روند. من نمى دانم چه كنم، آيا همراه آنان بروم؟ حتماً امام جُويy بهره بردن از دانش استاد ذَهَبى به اينجا آمده اند. گوش كن! استاد ذَهَبى مشغول سخن است: «مبادا براى كسب علم نزد شيعيان برويد! شيعيان گمراه و خطاكار مى باشند و نبايد به سخنان آنان اعتماد كرد». گويا استاد ذَهَبى فقط حديث كسانى را قبول مى كند كه از اهل سنّت باشند، او شيعيان را گمراه مى داند. گوش كن! استاد ذَهَبى ادامه مى دهد: «حتماً شنيده ايد كه حدود صد سال پيش، مسجد پيامبر در مدينه دچار آتش سوزى شد. به نظر من، آن آتش سوزى علّتى داشته است. شيعيان به ديوارهاى آن مكان مقدّس دست زدند، بايد آن ديوارها پاك مى شد، براى همين بود كه آتش آمد تا آن ديوارها پاك شوند». سپس چنين مى گxر دعاى شما باشد كه من امشب تصميم گرفته ام به سوى شما بازگردم. بايد بنشينم فكر كنم كه چرا اين چنين شد؟ چرا بين من و شما فاصله افتاد؟ چرا از شما اين قدر دور شدم، چرا؟ فكر مى كنم اين بلا سر من آمد چون در وادى معرفت و شناخت گام برنداشتم، شما را نشناختم، دوستتان داشتم، امّا بدون آن كه شناخت خوبى از شما داشته باشم. بايد تلاش كنم كه شما را دوباره بشناسم. آرى! چشم ها را بايد شست! * * * بايد به سوى شما بيايم، امّا نه مثل آن روزها كه گذشت. بايد اين بار با شناختى بهتر به سوى شما بيايم. به راستى چگونه اين كار را بكنم؟ چگونه شما را بشناسم، دلم خوش بود كه امشب ديگر راه حل را پيد{ در واقع اين روز فرصت خوبى است براى ما تا با زيارت جامعه بيشتر آشنا شويم، من كتابى به نام «نردبان آبى» در شرح زيارت جامعه نوشتم و در آن كتاب با امام هادى(ع) چنين سخن گفته ام، شما هم اگر دوست داشتيد با من همكلام شويد و اين گونه با آن امام مهربان سخن بگوييد: * * * چه كنم؟ خسته ام، پريشانم. حس مى كنم كه از شما دور افتاده ام، حسّى در درونم به من مى گويد كه بايد به سوى شما بازگردم، آرى! بايد بازگردم. چرا خجالت بكشم؟ چرا؟ مى دانم كه شما بسى مهربان هستيد و دلسوز. مى دانم كه مرا دوست داريد، شما به همه دوستان خود نظر داريد، آن ها را مى بينيد و برايشان دعا مى كنيد. شايد اين اث|ابى درباره «زيارت جامعه» بنويسم. نمى دانم تو چقدر از «زيارت جامعه» باخبر هستى؟ آقاى موسى نَخَعى يكى از شيعيان بود كه همواره براى زيارت به حرم امامان مى رفت، او نمى دانست كه وقتى در حرمِ آن بزرگواران است، چه بخواند و چه بگويد. يك روز او مهمان امام هادى(ع) بود و از آن حضرت خواست تا به او ياد بدهد كه در حرم امامان چگونه سخن بگويد. و اين گونه بود كه امام هادى(ع) لب به سخن گشود و «زيارت جامعه» شكل گرفت. امام به او ياد داد كه وقتى به زيارت امامان معصوم مى رود، چه بگويد. در يك سخن، «زيارت جامعه»، درس بزرگ امام شناسى است. روز پانزدهم ماه ذى الحجّه روز ولادت امام هادى(ع) است و}ردم، پرسيدم: چه شده است؟ او به من گفت: وهابى ها حرم سامرا را خراب كردند! تلويزيون تصويرى از حرم سامرا را نشان مى داد، باور نمى كردم، گنبد حرم امام هادى و امام عسكرى(ع) خراب و ويران شده بود، اشك من هم جارى شد. آخر قرار بود ما فردا به سامرا برويم. من آن روز كربلا بودم، آن روز سوم اسفند سال 1386 بود. آخر چرا وهابى ها اين كار را كردند؟ چرا حرم سامرا را ويران كردند. پيش خودم با آنان سخن مى گفتم: شما خيال مى كنيد با اين كارها مى توانيد ما را از امامان خود جدا كنيد؟ حرم امامان ما در قلب هاى ماست. وقتى به وطن خود برگشتم، در فكر بودم كه درباره امام هادى(ع) بنويسم، تصميم گرفتم كه كه كينه على(ع) را به سينه دارند، اين خبر آن ها را بسيار ناراحت مى كند. براى همين جلسه اى تشكيل مى دهند و با يكديگر درباره اين موضوع گفتگو مى كنند. آيا مى خواهى سخن آن ها را بشنوى؟ گوش كن: «ما هرگز ولايت على را نمى پذيريم، آخر چگونه مى شود يك جوان بر ما كه پنجاه سال از او بزرگ تر هستيم حكومت كند؟ على خيلى جوان است، او براى رهبرى شايسته نيست». معلوم مى شود كه هنوز اين مردم به سنّت هاى جاهليّت ايمان دارند. عرب ها كه هميشه رهبران خود را با ريش هاى سفيد ديده اند نمى توانند رهبرىِ يك جوان را قبول كنند. درست است كه او همه خوبى ها و كمال ها را دارد، امّا براى اين مردم هيچ چيز منند يك مشت ريشِ سفيد نمى شود، براى آن ها ارزش ريشِ سفيد از همه فضايل برتر است!! البته بعضى از اين مردم، فكر مى كنند كه خليفه بايد خيلى جدّى باشد و هميشه اخمو باشد تا همه از او بترسند، امّا على(ع) هميشه لبخند به لب دارد و براى همين به درد خلافت نمى خورد. آنان در گوشه اى از مسجد، دور هم جمع مى شوند، يكى از آنان مى گويد: ـ به نظر شما چه بايد بكنيم؟ ـ اگر ما ولايت على(ع) را نپذيريم به قرآن كفر ورزيده ايم، اگر هم به اين آيه ايمان بياوريم، بايد اين ذلّت و خوارى را تحمّل كنيم و ولايت على(ع) را قبول كنيم. ـ ما مى دانيم كه محمد(ص) راست مى گويد و اين آيه از طرف خدا نازل شده است، م ولايت محمّد را پذيرفته ايم، امّا هرگز از على(ع) پيروى نمى كنيم. * * * بار ديگر جبرئيل بر پيامبر نازل مى شود و اين آيه را براى او مى خواند: «يَعْرِفُونَ نِعْمَتَ الله ثُمَّ يُنكِرُونَهَا وَأَكْثَرُهُمُ الْكَـفِرُونَ: آنان نعمت خدا را مى شناسند، امّا باز آن را انكار مى كنند و بيشترشان كافر هستند». آرى، ولايت على(ع) يكى از بزرگ ترين نعمت هايى است كه خداوند به اين مردم عنايت كرده است، افسوس كه اين مردم به فكر سنّت هاى روزگار جاهليّت هستند و اين گونه خود را از اين نعمت آسمانى بى بهره مى كنند. * * * عمربن خطّاب دوستان خود را دور خود جمع مى كند، آن ها نقشه اى در سر دارند، آن ها مى خواهند به مسجد بروند و در حال ركوع به فقرا صدقه بدهند تا خداوند آيه اى را هم درباره آن ها نازل كند! آن ها با خود فكر مى كنند كه اگر آيه اى درباره آن ها نازل شود چقدر خوب مى شود، آن وقت، آن ها هم بر مردم ولايت خواهند داشت. پول هاى خود را روى هم مى ريزند، اين يك سرمايه گذارى مشترك است، هركس بايد سهم خود را بدهد. با اين پول مى توان چهل انگشتر قيمتى خريد. خبر مى رسد كه در مسجد بازار صدقه دادن، خيلى داغ شده است! چند نفر كنار در مسجد ايستاده اند، يكى از آن ها هم در داخل مسجد مشغول نماز است، وقتى يك فقير وارد مسجد مى شود، دور او حلقه مى زنند و از او مى خواهند تا نزد عمربن خطّاب برود كه نماز مى خواند و يك انگشتر قيمتى بگيرد. فقير هم كه از ماجرا، بى خبر است خوشحال مى شود و به آن طرف مى رود. با نزديك شدن فقير، يكى به آن نمازگزار علامت مى دهد و او به ركوع مى رود و در ركوع به آن فقير انگشترى قيمتى داده مى شود! چهل فقير، صاحب انگشتر شدند، امّا آيه اى نازل نمى شود. انگشترهايى كه اين گروه از دست دادند، خيلى قيمتى تر از انگشتر على(ع) بودند، امّا انگشتر على(ع) چيزى داشت كه همه اين چهل انگشتر نداشت و آن اخلاص صاحبِ انگشتر بود! مهم اين است كه تو كارى را با اخلاص انجام دهى، اين اخلاص است كه به يك كار ارزش مى دهد. از على آموز اخلاص عمل! كى «يمن» - واقع شده است. در آنجا مسيحيان زندگى مى كنند. در اين نامه پيامبر آنان را به اسلام دعوت مى كند. وقتى نامه پيامبر به دست مسيحيان مى رسد، بزرگان آنان دور هم جمع مى شوند تا درباره اين نامه با هم مشورت كنند. سرانجام تصميم مى گيرند تا چهل نفر را به مدينه بفرستند تا آن ها با پيامبر ديدار كنند. مسيحيان در مدينه به مسجد پيامبر رفتند، هديه هايى را تقديم پيامبر نمودند، پيامبر به آنان سه روز فرصت داد تا به راحتى بتوانند درباره دين اسلام تحقيق كنند و با آيين اسلام آشنا شوند. آنان نشانه هاى آخرين پيامبر خدا را در كتاب انجيل خوانده بودند و اگر به نداى فطرت خود گوش مى داهله، يك حقيقت جاويد است، مباهله، سند محكم حقانيّت شيعه است! بى جهت نيست كه وقتى به كلمات امام على(ع) مراجعه مى كنيم مى بينيم آن حضرت در ده مورد براى دفاع از حق خود به واقعه مباهله اشاره كرده است، امام رضا(ع) نيز وقتى با مأمون عبّاسى سخن مى گفت، سه بار به واقعه مباهله اشاره كرده است. من بايد مباهله را بهتر و بيشتر بشناسم، بايد به تاريخ سفر كنم، به سال نهم هجرى بروم... * * * بيشتر قبيله هاى عرب مسلمان شده اند، شهر مكّه هم فتح شده است، اكنون پيامبر دستور مى دهد تا نامه اى به مسيحيان منطقه نجران نوشته شود. نجران، منطقه اى خوش آب و هواست كه در جنوب غربى مدينه - در نزدربى به اين كار، مباهله مى گويند. اينجا مسجد «مباهله» است، پيامبر در سال نهم هجرى در اينجا با مسيحيان قرار مباهله گذاشتند، مباهله بايد در بيرون از شهر واقع شود، زيرا قرار است بر كسى كه دروغ مى گويد، عذاب نازل شود، براى همين بايد مباهله در بيرون از شهر انجام گيرد تا به مردم آسيب نرسد، بعداً مسلمانان در اين مكان مسجدى ساختند تا يادآور جريان مباهله پيامبر با مسيحيان باشد. چرا اين وهّابى ها نام اين مسجد را تغيير داده اند؟ آيا آن ها مى خواهند كارى كنند كه اين واقعه از يادها برود؟ آنانى كه نام اين مسجد را تغيير دادند بايد بدانند كه مباهله در يك مسجد خلاصه نمى شود، مبند. معلوم شد كه اينجا بيابان بوده است، سؤال مهمّى در ذهنم نقش مى بندد، مگر پيامبر بارها نگفته اند كه براى دعا كردن به مسجد برويد، پس چرا خودش براى دعا كردن به مسجد نرفته است؟ مگر او نگفته بود كه بين منبر و خانه من، باغى از باغ هاى بهشت است، چرا او آنجا را رها كرد و براى دعا كردن به بيابان آمده است؟ بايد بيشتر تحقيق كنم، بايد سؤال كنم. * * * آيا مى دانى مباهله به چه معنا مى باشد؟ دو نفر كه بر سر موضوعى اختلاف دارند و به نتيجه اى نمى رسند، آن ها تصميم مى گيرند كه در حقّ يكديگر نفرين كنند و از خدا بخواهند هر يك از آنان كه دروغگوست، با عذاب خدا از بين برود، در زبان عقّت نگاه به تابلوى مسجد مى كنم، مى بينم روى آن نوشته است: «مسجد الاجابة». تعجّب مى كنم، آيا اين نوشته درست است يا آنچه من شنيده ام. بايد پرس و جو كنم. داخل مسجد مى شوم، جوانى را كه چفيه قرمز بر سر دارد مى بينم، جلو مى روم از او مى پرسم: ـ اسم اين مسجد چيست؟ ـ اينجا «مسجد الإجابة» است. ـ چرا اين مسجد را به اين نام مى خوانند؟ ـ در تاريخ آمده يك روز پيامبر سه حاجت مهم داشت و براى دعا كردن به اينجا آمد و دعاى او مستجاب شد. براى همين اين مسجد را به اين نام خوانده اند. ـ در زمان پيامبر اينجا مسجد بود؟ ـ خير. اينجا زمينى خارج از شهر بود، بعداً مسلمانان در اينجا مسجدى بنا كرددند مى توانستند حقّانيت پيامبر را تشخيص دهند. در اين مدّت آنان در مسجد پيامبر ناقوس زدند و به انجام مراسم خود پرداختند. بعد از سه روز پيامبر آنان را به حضور طلبيد تا سخن آنان را بشنود. اسقف كه بزرگ مسيحيان بود رو به پيامبر كرد و گفت: ـ اى محمّد! موسى(ع) پيامبر خدا بود، نام پدر او چه بود؟ ـ عمران. ـ پدرِ يوسف(ع) كه بود؟ ـ يعقوب(ع). ـ پدر تو كيست؟ ـ عبد الله. ـ پدر عيسى(ع) كيست؟ پيامبر در جواب سكوت كرد. اينجا بود كه جبرئيل نازل شد و آيه 59 سوره آل عمران را بر پيامبر نازل كرد. پيامبر رو به اسقف كرد و آيه قرآن را براى آنان خواند: «إِنَّ مَثَلَ عِيسَى عِندَ الله كَمَثَلِ ءَادَمَ خَلَقَهُ مِن تُرَاب...: عيسى(ع) مانند آدم(ع) است كه خدا او را از خاك آفريد». آرى، خدا عيسى(ع) را بدون آن كه پدر داشته باشد آفريد، امّا اين دليل نمى شود كه مسيحيان بگويند عيسى(ع)، خداست، زيرا آدم هم بدون پدر آفريده شده است، آدم و عيسى(ع) هر دو آفريده خداوند هستند. اسقف رو به پيامبر كرد و گفت: «تو مى گويى عيسى از خاك آفريده شده است. چنين چيزى هرگز در كتب آسمانى نيامده است». سپس با صداى بلند گفت: «عيسى همان خداست». پيامبر در جواب او سكوت كرد، او منتظر وحى خدا بود، بعد از لحظاتى جبرئيل نازل شد و آيه مباهله رابراى پيامبر آورد. پيامبر آن آيه را براى مسيحيان خواند: «...فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَكُمْ وَنِسَآءَنَا وَنِسَآءَكُمْ وَأَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَتَ الله عَلَى الْكَـذِبِينَ. به آنان بگو بياييد با يكديگر مباهله كنيم، ما پسران، زنان و نفْس هاى خود را مى آوريم، شما هم پسران، زنان و اَنْفس خود را بياوريد و آنگاه مباهله كنيم و بگوييم كه لعنت خدا بر كسى باشد كه دروغ مى گويد». اسقف وقتى اين آيه را شنيد گفت: ـ سخن تو از روى انصاف است. ما با تو مباهله مى كنيم تا هر كس كه دين او باطل است، عذاب بر او نازل شود. اى محمّد! وعده ما كى؟ ـ فردا، صبح زود. * * * شب مسيحيان دور ه جمع شده اند و درباره فردا با يكديگر سخن مى گويند، يكى از آنان رو به بقيّه مى كند و مى گويد: ـ اگر فردا محمّد با ياران و لشكريانش آمد، بدانيد كه او بر باطل است و پيامبر خدا نيست. ـ چطور مگر؟ ـ اگر او همه يارانش را با خود بياورد، در واقع اين گونه مى خواهد ما را بترساند و مانند پادشاهان عمل كند، ما در اين صورت با او مباهله خواهيم كرد. فقط در يك صورت ما نبايد با او مباهله كنيم. ـ در چه صورتى؟ ـ اگر محمّد با خاندان خودش براى مباهله بيايد. ـ براى چه؟ ـ كسى كه خانواده خود را براى مباهله مى آورد، به حقّانيت خود يقين دارد و او همان پيامبرى است كه در انجيل به آمدن او وعده داه شده است. ما بايد از نفرين او بترسيم. ـ آرى، اگر محمد(ص) پيامبر خدا باشد، نفرين او اثر مى كند و عذاب بر ما نازل خواهد شد. ـ درست است، ما داستان مباهله پيامبران را شنيده ايم، همه مى دانيم اگر پيامبرى براى مباهله دست به سوى آسمان گيرد، خدا دعاى او را مستجاب مى كند و دشمن او نابود خواهد شد. * * * نزديك طلوع آفتاب است، همه منتظر هستند ببينند پيامبر چه كسانى را همراه خود براى مباهله خواهد برد، خدا به پيامبر دستور داده پسران، زنان و نفْس هاى خود را براى مباهله با مسيحيان ببرد. همه نگاه مى كنند، پيامبر به سوى خانه على(ع) مى رود، وارد خانه مى شود، بعد از لحظاتى، پيامب از در خانه بيرون مى آيد در حالى كه دست حسن(ع) را در دست گرفته و حسين(ع) را در آغوش خود گرفته است، بعد از آن فاطمه و على(ع) مى آيند. پنج تن به سوى وعده گاه حركت مى كنند. مردم هم همراه آنان مى آيند، وقتى پيامبر به آنجا مى رسد با عباى سياه خود، سايبانى درست مى كند. اكنون پيامبر آنجا زير آن سايه بان مى نشيند، حسن(ع) را طرف راست خود، حسين(ع) را سمت چپ خود مى نشاند، از على(ع) مى خواهد جلو او بنشيند و فاطمه(س) هم پشت سر پدر مى نشيند. اكنون پيامبر آيه تطهير را مى خواند. آيا تو مى دانى آيه تطهير كدام است؟ اين آيه تطهير است: «إِنّمَا يُرِيدُ الله لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا: خداوند اراده كرده كه خاندان پيامبر را از هر پليدى پاك نمايد و آنان را پاكيزه گرداند». دوست خوبم! من بايد درباره اين آيه براى تو سخن بگويم، اندكى صبر كن تا ماجراى مباهله را تمام كنم، سپس درباره آيه تطهير برايت بيان خواهم كرد. سپس پيامبر رو به على، فاطمه، حسن و حسين(ع) مى كند و مى گويد: «عزيزانم! هر وقت من بر اين مسيحيان نفرين كردم، شما آمين بگوييد». پيامبر دو دست خود را بالاى سرش مى برد در حاليكه انگشتان دست خود را به يكديگر گره زده است. او آماده است تا مراسم مباهله را آغاز كند. مسيحيان همه به اينجا آمده اند، آن ها اين منظره  تو وقتى اين زيارت را بخوانى به خواسته خود مى رسى، من اين ضمانت را از طرف خود نمى گويم، بلكه از پدران خود شنيده ام و آنان نيز آن را ضمانت كرده اند، آنها اين زيارت را از پيامبر شنيده اند. پيامبر هم از طرف خدا اين ضمانت را نموده است. * * * من خداى تو هستم، خدايى كه جهان هستى را آفريده ام و به آن هيچ نيازى ندارم. در خدايى خود، يگانه هستم و در بزرگى بى همتايم. من يگانه و بى نيازم. مى دانى كه جبرئيل فرشته اى است كه پيام مرا براى پيامبران مى برد، يك روز جبرئيل را به نزد آخرين پيامبر خود فرستادم تا پيامم را به او برساند. گوش كن، اين پيام من است: اى فرستاده من! اى آخرين پيواطف مثبت و زيبا در هنگام برخورد با ديگران، موجب مى شود شما دوستان جديدى پيدا كنيد و روابط قبلى شما هم استحكام پيدا كند. آرى امروزه علم ثابت كرده است چه ارتباط مثبتى بين همين دست دادن و تقويت بدن وجود دارد و ما براى سلامت جسممان هم كه شده بايد به اين سنّت ديرين ادامه دهيم و آن را بيشتر ترويج كنيم. با همين دست دادن مى توانيد به رشد معنوى برسيد! مى توانيد كارى كنيد تا خدا نزد فرشتگان به شما افتخار كند و به شما نگاهى كند. و به يقين بدانيد كه با همين محبّتى كه از طريق دست دادن به مردم هديه مى كنيد، قدمى براى نشاط خود و ديگران برمى داريد. اين سنّت ديرين را فراموش نكنيم به يكديگر هديه كنيم تا شاهد شكوفايى صميميّت در جهان خود باشيم و تمام دنياى ما پر از بوى خوشِ صفا و دوستى و محبّت باشد. آيا مى دانيد كه همين دست دادن و لمس كردن دستِ ديگرى چه اثرى در بدن شما مى گذارد؟ دكتر «هلن كولتون» مى گويد: «هنگامى كه كسى ما را لمس مى كند ميزان هموگلوبين خون به اندازه چشمگيرى افزايش مى يابد». و همه مى دانيم كه هموگلوبين بخشى از خون است كه اكسيژن را به تمامى اندام هاى بدن از جمله قلب و مغز مى رساند و در صورتى كه اندازه هموگلوبين در خون ما رو به بالا رود، تمام اعضاى بدن ما تقويت مى شوند و هم چنين از بروز بيمارى ها جلوگيرى شود. به هرحال ظاهر نمودن عه هاى ما از يكديگر بيشتر مى شود، شهر نشينى مدرن، در حالى كه زرهى بر تن كرده و دستش را در دستكش آهنين مخفى كرده است، احساس مى كند كه به دام افتاده است و با احساسات نزديك ترين همراهانش بيگانه شده است». به تازگى در اين زمان ما، براى بعضى ها مد شده است كه به جاى ديدار دوستان و آشنايان و دست دادن با آنان به ارسال پيام كوتاه با تلفن همراه اكتفا مى كنند و خيال مى كند كه حقّ دوستى را هم به جا آورده اند. خدا نكند روزى بيايد كه رسم و رسوم قرن بيست و يكم، با ما آن چنان كند كه جاى ديدار پدر و مادر و دوستان و دست دادن با آنان، به فرستادن يك پيام كوتاه اكتفا كنيم. بياييد تا محبّت را مى نامند». برادر سُنّى! چه جوابى دارى بدهى؟ حتماً مى گويى: عثمان در آن لحظه تنها شده بود، هيچ يار و ياروى نداشت، عثمان بى غيرت نبود، مظلوم واقع شده بود! صبر عثمان، نشانه بى غيرتى او نبود. خوب من هم همان جواب را به تو مى دهم، وقتى به خانه مولايم على(ع) هجوم آوردند، مولايم اعتراض كرد، امّا ديد كه اگر دست به شمشير ببرد، هيچ يار و ياورى ندارد، براى همين صبر كرد، عُمَر و يارانش آمدند و دست و بازوى على را با طناب بستند، بعد از آن فاطمه(س) را با تازيانه ها زدند، مولاى من آن روز مظلوم واقع شده بود. * * * اكنون به ياد مطلبى افتادم، وقتى حضرت محمّد به پيامبرى مبعوث شد، ياا نگاه مى كنند، بزرگان آنها جلو مى آيند و مى گويند: ـ اى محمّد! اينان چه كسانى هستند كه همراه خود به براى مباهله آورده اى؟ ـ امروز بهترين بندگان خدا را به اينجا آورده ام، خدا هيچ كس را به اندازه اينان دوست ندارد. ـ اى محمّد! چرا ياران خود را نياوردى؟ چرا لشكر خود را نياوردى؟ چرا زن و يك مرد و دو بچّه را آورده اى؟ ـ خدا به من چنين دستور داده است. من با اين چهار نفر با شما مباهله مى كنم. اينان اهل و خاندان من هستند. اكنون همه مى فهمند كه اهل پيامبر چه كسانى هستند. رنگ از چهره مسيحيان مى پرد، يكى از آنان مى گويد: «به خدا قسم اگر امروز محمّد بر ما نفرين كند، همه ما نابود خواهيم شد». آنان نزد پيامبر مى آيند و روى زمين مى نشينند و چنين مى گويند: «اى محمد! ما از مباهله كردن پشيمان شده ايم، ما مى خواهيم با تو پيمان صلح ببنديم». پيامبر سخن آنان را قبول مى كند و تصميم بر آن مى شود كه پيمان نامه صلح نوشته مى شود، قرار مى شود آنان بر دين خود باقى بمانند ولى حكومت پيامبر خود را بپذيرند و ساليانه دو هزار حُلّه (كه نوعى پارچه بسيار قيمتى است) پرداخت كنند. * * * اكنون پيامبر به سوى مسجد مى رود، وارد مسجد مى شود، جبرئيل بر او نازل مى شود و به او چنين مى گويد: «اى محمّد! خدا به تو سلام مى رساند و مى گويد: موسى از من خواست تا بر قارون عذاب نازل كن و من اين كار را كردم، به عزّت و جلالم سوگند، اگر امروز با على، فاطمه، حسن و حسين بر مسيحيان نفرين مى كردى، عذاب سختى را بر آنان نازل مى كردم». پيامبر دستان خود را به سوى آسمان مى گيرد و سه مرتبه شكر خدا را به جا مى آورد و سپس به سجده مى رود. * * * روز مباهله، مانند آفتابى است كه در روز بيست و چهارم ذى الحجّه طلوع كرد و براى هميشه روشنى بخش حقّ و حقيقت است. درست است كه آن روز مباهله اى انجام نشد، امّا يك اعتقاد بلند به يادگار ماند كه صاحبان آن اهل بيت پيامبر بودند. بيا يك بار ديگر ترجمه آيه مباهله را با هم بخوانيم: «به آنان بگو بياييد با يكديگر مباهله كنيم، ما پسران، زنان و نفْس هاى خود را مى آوريم، شما هم پسران و زنان و نفْس هاى خود را بياوريد و آنگاه مباهله كنيم و بگوييم كه لعنت خدا بر كسى باشد كه دروغ مى گويد». خدا از پيامبر خواست تا سه گروه را همراه خود ببرد: اول: گروه پسران. دوم: گروه زنان. سوم: گروه اَنْفُس (نفْس ها) اين يك حقيقت قطعى است كه پيامبر آن روز فقط على، فاطمه، حسن و حسين(ع) را براى مباهله برد. در كتب اهل سنّت اين مطلب بارها و بارها ذكر شده است و آن ها نمى توانند اين حقيقت را انكار كنند. پيامبر بايد اين مباهله را انجام دهد، يعنى خدا از پيامبر مى خواهد تا با مسيحيان اين گونه سخن گويد و آنان را به مباهله دعوت كند، پيامبر به آنان مى گويد بياييد اين گونه مباهله كنيم، هر كدام از ما اين سه گروه را همراه خود بياوريم و مباهله كنيم. پس معلوم مى شود كه پيامبر جزء اين سه گروه نيست، زيرا خود پيامبر كسى است كه قرار است مباهله را انجام دهد، پيامبر بايد «پسران»، «زنان» و «نفوس» را همراه خود به مباهله ببرد، پس اين سه گروه غير از پيامبر مى باشند. اكنون بايد آيه را با اين 3 گروه تطبيق دهيم: * اول: گروه پسران: پيامبر، حسن و حسين(ع) را همراه خود برد. پس معلوم مى شود كه حسن و حسين(ع)، پسران پيامبر هستند. اين كه ما عادت داريم حسن و حسين(ع) را پسران پيامبر مى ناميم، دليل قرآنى دارد، آرى، تو وقتى ر زيارت عاشورا مى گويى: «السَّلاَمُ عَلَيكَ يَابنَ رَسُولِ اللهِ: سلام بر تو اى پسر رسول خدا» بايد بدانى كه سخن تو، يك مفهوم قرآنى است و قرآن آن را تأييد مى كند. * دوم: گروه زنان: پيامبر از گروه زنان، فقط فاطمه(س) را همراه خود برد و اين نشانه برترى مقام فاطمه(س) نسبت به همه زنان است. * سوم: گروه اَنْفُس (نفْس ها) اين قسمت كليدى ترين قسمت آيه است: أَنفُسَنَا وَأَنفُسَكُمْ براى بيان معنى اين قسمت بايد مقدّمه اى ذكر كنم: وقتى نگاه به آسمان مى كنى و مى گويى: «آن ماه است»، منظور تو مشخّص است، تو ماه آسمان را ديده اى و به آن اشاره مى كنى، امّا گاهى به زيبارويى اشاره مى كن و مى گويى: «او ماه است»، در اينجا تو از «مجاز» استفاده كرده اى، يعنى كلمه «ماه» را در معناى غير حقيقى آن به كار برده اى، تو مى خواستى زيبايى آن شخص را بيان كنى براى همين از واژه «ماه» استفاده كرده اى. خدا از پيامبر مى خواهد كه جان و روح خود را براى مباهله ببرد، اين يك مجازى است كه خدا استفاده كرده است. در زبان فارسى وقتى ما كسى را خيلى دوست داريم به او مى گوييم: «روح منى! جان منى». معلوم است كه كلمه «روح» در اينجا يك مجاز است. در واقع ما مى خواهيم بگوييم ما آن فرد را خيلى دوست داريم، او پيش ما خيلى عزيز است. خدا از پيامبر مى خواهد تا «نفْس خود» را براى مباهله ببرد. ار بخواهيم كلمه «نفْس» را به فارسى ترجمه كنيم، بايد واژه «روح و جان» را استفاده كنيم. به راستى پيامبر چه كسى را مانند روح و جان خودش مى دانست؟ پيامبر على(ع) را بسيار دوست مى داشت و او را همچون جان خود مى دانست. وقتى او را به سوى طائف فرستاد به مردم آنجا چنين نوشت: «من كسى را كه مانند نفْس و جان من است به سوى شما مى فرستم». آرى، آيه مباهله ثابت مى كند كه على(ع)، همچون روح و جان پيامبر است. * * * من هنوز در مدينه هستم، به ياد روزى مى افتم كه پيامبر از دنيا رفت و مردم با ابوبكر بيعت كردند، ابوبكر دستور داد تا على(ع) را براى بيعت به مسجد بياورند. آن روز على(ع) براى حفظ اسام بايد صبر مى كرد، حكومتى كه روى كار آمده بود، عطش رياست داشت و براى حفظ اين رياست ظلم هاى زيادى نمود. عدّه اى اطراف ابوبكر با شمشير ايستاده بودند، عُمَربن خطّاب شمشير خود را بالاى سر على(ع) گرفته بود. عُمَر رو به على(ع) كرد و گفت: «اى على! با ابوبكر بيعت كن كه اگر اين كار را نكنى گردنت را مى زنم، تو چاره اى ندارى، بايد با او بيعت كنى». على(ع) در جواب چنين گفت: «اى ابوبكر، من با تو بيعت نمى كنم، اين تو هستى كه بايد با من بيعت كنى. تو مردم را به دليل خويشاوندى خود با پيامبر به بيعتِ خود فرا خوانده اى، اكنون، من هم به همان دليل تو را به بيعت با خود فرا مى خوانم! تو خود مى دنى من به پيامبر از همه شما نزديك ترم». ابوبكر به فكر فرو رفت، او جوابى نداشت، اگر قرار است مقام خلافت به خويشاوندى با پيامبر باشد كه على(ع) از همه به پيامبر نزديك تر است، او پسر عموى پيامبر است و تنها كسى است كه پيامبر با او پيمان برادرى بسته است. اين صداى على(ع) است كه سكوت مسجد را شكسته است: «اى ابوبكر! تو را به خدا قسم مى دهم كه راست سخن بگويى، بگو بدانم روزى كه پيامبر براى مباهله مسيحيان مى رفت، چه كسى را همراه خود برد؟ آيا مرا و همسر و پسرانم را همراه خود برد يا تو و همسر و پسرانت را؟». ابوبكر چاره نداشت جز اين كه راست بگويد، او در جواب گفت: «اى على! آن روز پيامبر و و همسر و پسرانت را براى مباهله برد». همه مردم به فكر فرو رفتند، آن ها به ياد آوردند كه به حكم قرآن، على، همانند جان و روح پيامبر است. درست است كه ريسمان به دست هاى على(ع) بسته بودند و شمشير بالاى سر او نگه داشته بودند، امّا على(ع) اين گونه از حقّ خود دفاع كرد. او پيام بزرگ خود را به تاريخ داد، اين صداى على(ع) بود كه تاريخ هرگز آن را فراموش نخواهد كرد و براى هميشه حقّانيت شيعه را ثابت مى كند. در روز مباهله وقتى پيامبر على، فاطمه، حسن و حسين(ع) را در كنار هم ديد، آيه تطهير را خواند. اكنون نوبت آن است تا درباره آيه تطهير سخن بگويم. در جستجوى خانه فاطمه(س) هستم، آيا مى تانم نشانه اى از آن پيدا كنم؟ شنيده ام خانه فاطمه(س) داخل ضريح پيامبر است، چقدر خوب بود مى توانستم محدوده آن خانه را بشناسم. سؤال مى كنم، از گمشده خويش مى پرسم، به من مى گويند كه اگر از «درِ جبرئيل» وارد مسجد پيامبر شوم، مى توانم درِ ضريح پيامبر را ببينم. درى از جنس فولاد كه قفلى بر آن زده اند. حدود دو متر بعد از اين در، درِ خانه فاطمه است. از در جبرئيل وارد مسجد پيامبر مى شوم، نگاهم به ضريح مى افتد، جلو مى روم، كنار درِ ضريح مى نشينم و به فكر فرو مى روم، اينجا اكنون جزء مسجد شده است، امّا در زمان پيامبر اينجا قسمتى از كوچه بوده است. به راستى من كجا آمده ام؟ بايد به تاريخ سفر كنم، به سال پنجم هجرى... * * * در خانه باز مى شود، فاطمه(س) در حالى كه ظرف غذايى را در دست دارد از در خانه خارج مى شود و به سوى خانه پدر مى رود، (اين غذا از آب و آرد و روغن تهيّه شده است و با خرما شيرين شده است). فاطمه(س) در خانه پدر را مى زند، اُمّ سَلمه در را باز مى كند، او همسر پيامبر است. به فاطمه(س) خوش آمد مى گويد، اُمّ سَلمه به فاطمه(س) علاقه زيادى دارد. اكنون فاطمه(س) نزد پدر مى رود، او به پدر سلام مى كند، پدر جواب سلام او را به گرمى مى دهد و به احترام فاطمه(س) از جا برمى خيزد و او را مى بوسد، گويا همه دنيا را به اين پدر داده اند، فاطمه(س) به ديدار پدر آمده است!! فاطمه(س) مى گويد: ـ پدر جان! براى شما غذايى آماده كرده ام. ـ دخترم فاطمه! از تو ممنونم. چرا اين گونه براى من زحمت مى كشى. ـ من كارى نكردم پدر جان! ـ فاطمه جانم! پس على و حسن و حسين كجا هستند؟ ـ آن ها در خانه هستند. ـ برو و آن ها را همراه خود به اينجا بياور تا اين غذا با هم بخوريم. ـ چشم پدر جان! اكنون فاطمه اجازه مى گيرد و به خانه برمى گردد. * * * اى پيامبر! چگونه است كه تو فاطمه ات را مى بوسى؟ فاطمه من مرا به ياد سيب بهشت مى اندازد. شبى كه به آسمان ها سفر كردم، سفر معراج! هفت آسمان را پشت سر گذاشته بودم و در بهشت مهمان بودم. آن شب، بوى خوشى به مشامم رسيد. نگاهى به طراف خود كردم و پرسيدم: اين بوى خوش از چيست كه تمام بهشت را فرا گرفته و بر عطر بهشت، غلبه كرده است؟ مدهوش آن بو شده بودم. از جبرئيل سؤال كردم: اين عطر خوش چيست؟ جبرئيل گفت: اين بوى سيب است! سيصد هزار سال پيش، خدا سيبى را با دست خود آفريد. اى محمّد! سيصد هزار سال است كه اين سؤال براى ما بدون جواب مانده است كه خداوند اين سيب را براى چه آفريده است؟ همه مى خواستند به راز خلقت اين سيب پى ببرند. ناگهان دسته اى از فرشتگان نزد من آمدند. آنان همراه خود همان سيب را آورده بودند. آن ها به من گفتند: اى محمّد! خدايت سلام مى رساند و اين سيب را براى شما فرستاده است. آرى، من آن شب مهمان خدا بودم و خدا مى دانست از مهمان خود چگونه پذيرايى كند. آن شب فرشتگان به راز خلقت سيب پى نبردند، آنان بايد صبر مى كردند تا من آن سيب را بخورم و بعد از آن، فاطمه، پا به عرصه گيتى گذارد، آن وقت، رازِ خلقت اين سيب براى همه معلوم مى شود. آرى، فاطمه بوى بهشت مى دهد، من هر وقت مشتاق بهشت مى شوم، فاطمه ام را مى بوسم. * * * لحظاتى بعد، فاطمه(س) در حالى كه دست حسن و حسين(ع) را گرفته است وارد خانه پيامبر مى شود، على(ع) نيز پشت سر آن ها مى آيد، آن ها وارد خانه پيامبر مى شوند و به پيامبر سلام مى كنند و جواب مى شنوند، پيامبر با ديدن آن ها بسيار خوشحال مى شود، او حسن و حسين(ع) را در غوش مى گيرد و آنان را مى بوسد. فكر كنم امروز اُمّ سَلمه روزه باشد، او مشغول خواندن نماز است، پيامبر و على و فاطمه و حسن و حسين(ع) سر سفره مى نشينند و از آن غذا ميل مى كنند. بعد از آن، پيامبر اُمّ سَلمه را صدا مى زند و به او مى گويد: من مى خواهم لحظاتى با عزيزان خود تنها باشم، لطفاً كسى را به خانه راه نده! بعد از لحظاتى، همان طور كه پيامبر نشسته است، حسن(ع) را روى زانوى راست و حسين(ع) را روى زانوى چپ خود مى نشاند و هر دو را مى بوسد. او سپس از على(ع) مى خواهد تا در سمت چپ او بنشيند، پيامبر دست چپ خود را روى شانه على(ع) مى گذارد. سپس پيامبراز فاطمه(س) مى خواهد تا در سمت راست او بنشيند، فاطمه(س) مى آيد و كنار پيامبر مى نشيند، پيامبر دست راست خود را روى شانه فاطمه اش مى گذارد و فاطمه اش را مى بوسد. اكنون پيامبر عباى سياه رنگ خود را برمى دارد و آن را بر روى همه مى اندازد، سپس دست خود را رو به آسمان مى گيرد و مى گويد: «بار خدايا! على، جانشين من است، همسر او فاطمه دختر من است، حسن و حسين پسران من هستند، هر كس آنان را دوست بدارد، مرا دوست داشته است، هر كس با آنان دشمنى كند با من دشمنى نموده است. بار خدايا! هر پيامبرى خاندانى داشته است كه بعد از مرگ او يادگار او بوده اند، على و فاطمه و حسن و حسين:، خاندان من هستند، اينان يادگاران من مى باشند، اهل بيت من مى باشند، گوشت و خون آن ها از من است، از تو مى خواهم همه پليدى ها را از آنان دور كنى و آنان را پاك گردانى». دستان پيامبر به سوى آسمان است، او منتظر آن است كه خدا دعاى او را مستجاب گرداند، او دو بار ديگر دعاى خود را تكرار مى كند. لحظاتى مى گذرد، جبرئيل نازل مى شود و آيه 33 سوره احزاب را براى پيامبر مى خواند: «إِنّمَا يُرِيدُ الله لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا: خداوند اراده كرده كه خاندان پيامبر را از هر پليدى پاك نمايد و آنان را پاكيزه گرداند». لبخند بر چهره پيامبر مى نشيند، او اين آيه را سه بار با صداى بلند مى خواند. پامبر بسيار خوشحال است كه خدا دعاى او را مستجاب نمود. اُمّ سَلمه كه بر آستانه در ايستاده است نزديك مى آيد و به پيامبر مى گويد: ـ اى پيامبر! آيا من هم از «اهل بيت» هستم؟ ـ اى اُمّ سَلمه! تو همسر من هستى و سرانجامِ تو خير و خوبى است! اُمّ سَلمه آرزو داشت كه پيامبر او را از «اهل بيت» مى خواند، امّا مقام اهل بيت، مقامى بس والاست، به حكم قرآن اين خاندان معصوم هستند و از هر گناه و زشتى به دور هستند. * * * اكنون ديگر وقت آن است كه مردم مدينه با اين آيه آشنا شوند، آن ها بايد اهل بيت(ع) را بشناسد، پيامبر مى داند كه اين مردم حافظه ضعيفى دارند و ممكن است خيلى چيزها را فراموش كنند، براى همين او هر روز موقع اذان صبح به درِ خانه فاطمه مى آيد، در را مى زند و مى گويد: «السَّلاَمُ عَلَيكُم يَا أَهلَ بَيتِ النُّبُوَّةِ: سلام بر شما اى خاندان پيامبر! رحمت خدا بر شما! وقت نماز فرا رسيده است. إِنّمَا يُرِيدُ الله لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا». سپس بار ديگر در خانه را محكم تر مى زند و چنين مى گويد: «أَنَا سِلمٌ لِمَن سَالَمتُم وَ حَربٌ لِمَن حَارَبتُم. من با دوست شما دوست هستم، با دشمن شما دشمن هستم». سپس صداى اهل اين خانه به گوش مى رسد كه جواب سلام پيامبر را مى دهد. پيامبر هر روز اين كار را انجام مى دهد تا مردم بدانند كه اهل بيت(ع) چه كسانى هستند. پيامبر مى خواهد همه با حقيقت آشنا شوند و بدانند كه اين آيه درباره على و فاطمه و حسن و حسين(ع) نازل شده است و آنان به حكم قرآن معصوم هستند و از هر گناه و پليدى به دور هستند. * * * وقتى قرآن را مى خوانم مى بينم كه قبل و بعد از اين آيه درباره همسران پيامبر سخن به ميان آمده است، اين سؤال در ذهنم نقش مى بندد كه آيا مى شود منظور از «اهل بيت» زنان پيامبر باشند؟ وقتى قبل و بعد اين آيه درباره زنان پيامبر سخن به ميان آمده است، پس منظور از «اهل بيت» هم همان زنان پيامبر مى باشند! بايد براى اين سؤال جوابى پيدا كنم. با دقّت قرآن ر مى خوانم، به نكته اى مى رسم: در زبان فارسى وقتى گروه مردان يا زنان را خطاب قرار مى دهيم، از كلمه «شما» استفاده مى كنيم، امّا در زبان عربى براى خطاب بايد دقّت كنيم، اگر گروهى كه مى خواهيم آنان را خطاب قرار دهيم، گروه مردان باشند، بايد از ضمير «كُم» استفاده كنيم. اگر گروه خطاب، زنان باشند، از ضمير «كنَّ» استفاده مى كنيم. در قرآن بارها درباره زنان پيامبر سخن به ميان آمده است و در همه آن موارد از ضمير «كُنَّ» استفاده شده است، براى مثال در سوره احزاب آيه 33 مى خوانيم: «وَ قَرْنَ فى بيوتكُنَّ». در اين آيه خداوند مى گويد: «يطهّركُم»، اين به گروهى از مردان اشاره دارد، ز نظر دستور زبان عربى هرگز نمى شود كه منظور از «كُم» در اينجا گروه زنان باشند، اگر منظور خدا زنان پيامبر بود، حتماً مى فرمود: «يطهّركن». چگونه ممكن است قرآنى كه در اوج فصاحت و بلاغت است اين اشتباه دستورى را انجام داده باشد؟ پس منظور از «يُطهّركُم» در اين آيه گروهى از مردان مى باشد، اكنون بايد از اهل سنّت اين سؤال را بنماييم، آنها بايد جواب اين سؤال را بدهند. طبق نقل هاى متعدّد تاريخى منظور از اين «كُم»، على و حسن و حسين(ع) مى باشند، آرى، اكثريّت اين گروه مرد هستند و فاطمه(س) هم به عنوان يكى از افراد همراه اين گروه مردان مطرح است، امّا اگر اين آيه را درباره زنان پامبر باشد، نتيجه اين مى شود كه قرآن قواعد زبان عربى را مراعات نكرده است و در قرآن اشتباه وجود داشته باشد. نكته ديگر اين كه روش و سبك قرآن با كتاب هاى معمولى فرق مى كند، قرآن براى خود سبك خاصّى دارد كه ما بايد به آن توجّه كنيم، براى مثال همين سوره «احزاب» را با هم بررسى مى كنيم: الف. خدا در اين سوره در آيات 29 تا 33 همسران پيامبر را مورد خطاب قرار مى دهد و به پيامبر مى گويد كه به آنان چنين بگويد: «اى زنان پيامبر! اگر شما زندگى دنيا و زينت هاى آن را مى خواهيد، بياييد تا من مهريه شما را بدهم...». ب. بعد در آيات 34 تا 56 مؤمنان را خطاب قرار مى دهد و درباره مسائل مختلفى سخن به مين مى آورد. ج. در آيه 57 بار ديگر سخن از زنان پيامبر به ميان مى آيد، خدا به پيامبر مى گويد: «اى پيامبر! به همسران خود بگو....». به هر حال، قرآن براى خود سبك خاصّى در بيان موضوعات دارد كه ما بايد به آن توجّه نماييم، ضمن آن كه اُمّ سَلمه كه همسر پيامبر است و خود شاهد نزول اين آيه بوده است، هرگز اين سخن را نگفته است كه اين آيه درباره مقام و جايگاه من مى باشد، بلكه او در موارد مختلف اين ماجرا را نقل كرده است و بارها گفته است كه اين آيه در مقام على و حسن و حسين و فاطمه(ع) نازل شده است. روح و جان من كجاست؟ادت باشد در آغاز خلافت منصور، عموى منصوردر حرّان (تركيه) دست به شورش زد، منصور ابومسلم را به جنگ او فرستاد. ابومسلم توانست عموى منصور را شكست بدهد و از آن زمان تاكنون، عموىِ منصور در زندان است. اكنون منصور يك نفر را نزد عموى خود مى فرستد تا از راهنمايى او استفاده كند. عموى منصور در جواب مى گويد: «زندان فكر و راه حل را از من گرفته است». وقتى منصور اين سخن را مى شنود براى او پيام مى فرستد: «اى عمو! اگر سيّدمحمّد پيروز شود، به تو هم رحم نخواهد كرد، او من و تو را با هم خواهد كشت، من براى تو بهتر از سيّدمحمّد هستم». عموى منصور وقتى اين سخن را مى شنود به فكر فرو مى رود و تصميم مى گيرد به منصور كمك كند. براى همين اين پيام را براى او مى فرستد: «اى منصور! تو بايد در كوفه حكومت نظامى برقرار كنى، هر كس بخواهد در شهر رفت و آمد كند يا از شهر بيرون برود، گردن او را بزن! دستور بده كه از شام و رى براى تو نيروى كمكى بيايد، سكّه ها طلاى زيادى به پاى سربازان خود بريز، اگر تو پيروز شوى بار ديگر سكّه ها را مى توانى به دست آورى، امّا اگر سكّه ها را خرج نكنى و شكست بخورى، آن سكّه ها به چه كارى خواهد آمد؟». وقتى منصور اين سخن را مى شنود، دست به كار مى شود، نامه اى به رى و شام مى فرستد و نيروى كمكى مى طلبد، او دستور مى دهد تا در شهر كوفه حكومت نظامى برقرار شو و هر گونه رفتوآمد در شهر ممنوع شود. مى بينم كه تو در تعجّب هستى، در مدينه قيام شده است، در كوفه هيچ خبرى نيست، هنوز خبر قيام به مردم كوفه نرسيده است، آن وقت در اينجا حكومت نظامى مى شود؟ آرى! اگر عموى منصور اين سخن را نگفته بود، منصور نيروهاى خود را به سوى مدينه مى فرستاد، آن وقت بود كه قيام كوفه آغاز مى شد، مردم كوفه دست به شورش مى زدند، با شورش كوفه كه پايتخت است، كار منصور ديگر تمام بود. * * * منصور تا فرا رسيدن نيروها صبر مى كند، شهر كوفه در كنترل كامل است. از طرف ديگر سيّدمحمّد ياران خود را به سوى مكّه مى فرستد و آنان موفّق مى شوند مكّه را تصرّف كنند. منصو نامه اى براى سيّدمحمّد مى فرستد و به او مى گويد كه اگر دست از مقاومت بكشد، او را عفو خواهد كرد و در امان خواهد بود. سيدمحمّد در جواب به او مى نويسد: «آيا مى توانم در عفوّى كه به من عطا كرده اى، سؤالى بكنم، اين چه عفوّى است؟ آيا مانند عفوّى است كه به ابومسلم و ديگران داده اى؟». مدّتى مى گذرد، منصور سپاه خود را روانه مدينه مى كند و پسربرادر خود كه عيسى عبّاسى نام دارد فرمانده سپاه خود مى كند و از او مى خواهد به سوى مدينه حركت كند. عيسى با سپاهيان خود به سوى مدينه پيش مى رود، خبر به سيدمحمّد مى رسد، او ياران خود را آماده مقابله با سپاه عيسى عبّاسى مى كند. سپاه به مدينه مى رسد، عيسى عبّاسى دستور مى دهد تا چنين فرياد برآورند: «اى مردم مدينه! هر كس به مسجد برود، در امان است، هر كس به درون خانه اش برود در امان است، ما را با سيّدمحمّد تنها گذاريد». جنگ آغاز مى شود، سيّدمحمّد و جمعى از ياران او به سختى از خود دفاع مى كنند، مدّتى مى گذرد، مردم مدينه او را تنها مى گذارند، فقط سيصد نفر با او مى مانند، بقيّه همه عهد و پيمان خود را مى شكنند و به خانه هاى خود مى روند. سيّدمحمّد طومارى را كه اسم بيعت كنندگان در آن نوشته بود از بين مى برد، همچنين همه نامه هايى كه از اطراف به او نوشته شده بود را آتش مى زند تا به دست دشمن نيفتد. سيدمحمّد به شكست يقين پيدا مى كند، از اسب پياده مى شود و اسب خود را مى كشد، او تصميم فرار ندارد، جمعى از يارانش كنار او مى جنگند، سيّدمحمّد با شجاعت مى جنگد، ياران باوفايش يكى بعد از ديگرى كشته مى شوند. ناگهان مردى نزديك مى آيد، در فرصتى مناسب شمشيرى به صورت او مى زند و او به زانو در مى آيد، ديگرى نيزه اى به سينه اش مى زند و او را به شهادت مى رساند و سر او را براى عيسى عبّاسى مى برد. عيسى عبّاسى هم دستور مى دهد تا سريع سر سيّدمحمّد را براى منصور بفرستند. اكنون جنگ به پايان رسيده است، عيسى عبّاسى فرمان مى دهد تا سپاه او به جستجوى ياران سيّدمحمّد بپردازند، همان كسانى كه سيدمحمّد را تنها ذاشتند و به خانه هاى خود رفتند. همه آن ها را از خانه هايشان بيرون مى آورند و نزد عيسى عبّاسى مى آورند. او دستور مى دهد تا همه آنان را در دو رديف به دار بزنند، كاش آنان فريب نمى خوردند، عيسى عبّاسى قول داده بود كه هر كس به خانه خود برود در امان است، امّا اين يك دروغ بزرگ بود، افسوس كه آنان اين دروغ را باور كردند و سيّدمحمّد را تنها گذاشتند. اكنون عيسى عبّاسى گروهى را به مكّه مى فرستند تا آنجا را از دست ياران سيّدمحمّد آزاد كنند. وقتى سر سيدمحمّد به دست منصور مى رسد دستور مى دهد تا آن سر را در شهرهاى مختلف بچرخانند و سپس در كوفه آويزان كنند. خانه خورشيد را آتش بزنيد!ر و همسرش سميّه به او ايمان آوردند، ابوجهل ياسر و سميّه را شكنجه مى داد تا شايد دست از اسلام بردارند. پيامبر با چشم خود مى ديد كه سيمه و ياسر را شكنجه مى كنند. آن روز پيامبر به آنان گفت: «اى خاندان ياسر! صبر كنيد كه وعده گاه شما بهشت است». و سرانجام ابوجهل آن قدر با نيزه به سميّه زد تا او به شهادت رسيد. برادر سُنّى! مگر سميّه، ناموس مسلمانان نبود؟ وقتى پيامبر ديد كه ابوجهل با او اين گونه برخورد مى كند، پس چرا هيچ اعتراضى نكرد؟ مگر از پيامبر شجاع تر و غيرتمندتر وجود دارد؟ چرا او از سميّه دفاع نكرد؟ چرا شمشير خود را برنداشت و با ابوجهل جنگ نكرد؟ شايد بگويى كه در آن موقع، تعداد مسلمانان بسيار كم بود، اگر پيامبر دست به شمشير مى برد، خود او و همه مسلمانان كشته مى شدند، پيامبر بايد صبر مى كرد تا وعده و يارى خدا فرا برسد. عدم اعتراض پيامبر، هرگز به معناى بى غيرتى نبود، پيامبر چاره اى نداشت. اكنون من همين جواب تو را در مورد صبر على(ع) مى گويم. على(ع) هم بايد صبر مى كرد، او چاره اى جز صبر نداشت، پيامبر به او وصيّت كرده بود: «اى على! بعد از مرگ من حق تو را غصب مى كنند، اگر يارانى براى خود نيافتى، صبر كن و خون خود را حفظ كن». على(ع) آن روز ياران بسيار اندكى داشت و اگر دست به شمشير مى برد، همه آن ها كشته مى شدند. چرا يقه آن بى حيا را نمى گيرى!تور مى دهى تا من گردن على(ع) را بزنم؟». مادر! مادر مظلومم! برخيز! على در انتظار توست! برخيز! اگر على(ع) بيعت نكند، آن ها على را به شهادت خواهند رسانيد... * * * چشمان خود را باز مى كنى، سراغ على(ع) را مى گيرى، مى فهمى كه على(ع) را به مسجد برده اند. تو از جاى خود برمى خيزى و به سوى مسجد مى روى! پهلوى تو را شكسته اند تا ديگر نتوانى على(ع) را يارى كنى، امّا تو به يارى امام خود مى روى! به مسجد كه مى رسى، كنار قبر پيامبر مى روى و فرياد برمى آورى: «پسرعمويم، على را رها كنيد! به خدا قسم، اگر او را رها نكنيد، نفرين خواهم كرد». عُمَر و هواداران او تعجّب مى كنند، آن ها باور نمى كنن لگد محكمى به تو مى زند، صداى تو بلند مى شود، تو خدمتكار خود را صدا مى زنى: «اى فِضّه مرا درياب! به خدا محسن مرا كشتند». تو بى هوش مى شوى، آنان اكنون مى توانند على(ع) را به مسجد ببرد... اى مادر پهلو شكسته! برخيز! برخيز كه على(ع) را بردند! مولاى تو تنهاست، برخيز و او را يارى كن! چشمان خود را باز كن! اين صداى گريه فرزندان توست كه به گوش مى رسد، آيا صداى آنان را مى شنوى؟ فرشتگان از ديدن اشك چشمان حسن و حسين تو به گريه افتاده اند. پيكر تو كبود و پهلوى تو شكسته است، امّا بايد برخيزى! عُمَر دستور داده تا شمشير بالاى سر على(ع) بگيرند، عُمَر در مسجد فرياد مى زند: «اى ابوبكر! آيا دس كه به سويت بيايد، دستگيرى مى نمايى، تو پناه شيعيان و فريادرس درماندگان هستى. تو امام و پيشواى من هستى، تو آرزوى همه هستى، آرزوى همه خوبان! خوشا به حال من كه تو آرزوى من شده اى و من از همه آرزوهاى ديگر دل كنده ام، آرزوهاى ديگر، سراب هستند، تو تنها حقيقت اين دنياى خاكى هستى! بايد در هواى تو باشم، در جستجوى تو باشم، در خيال وصال تو باشم. وقتى آرزوى انسان بزرگ بشود، خود او هم بزرگ مى شود، بعضى ها را مى بينم كه در آرزوىِ ثروت و شهرت و... هستند، ارزش آنان به همان مقدار است، امّا كسى كه تو آرزوى او باشى، چقدر ارزش دارد؟ اين را فقط خدا مى داند. تنها حقيقت اين دنياى خاكى هم بودن، تأكيد داريم و چشم خود را بر تفاوت ها و ناهنجارى ها بسته ايم. تحقيق سوم: دست دادن دوستانه، نشانه دوستانه بودن رابطه مى باشد، "كلاينك" در تحقيق خود به اين نتيجه رسيد كه لمس كردن با دست و غيره، دو طرف را تشويق مى كند تا به اظهار علاقه و محبّت خود بپردازند و راه را براى يك رابطه خوب باز كنند. تحقيق چهارم: در پژوهش هايى «پيتسون» معلوم شد كه لمس كردن بدنِ طرف مقابل، او را تشويق مى كند تا در مورد خودش و مسائل مربوط به خودش سخن بگويد. تحقيق پنجم: تحقيق هاى «ويلس» نشان داد كه اگر پزشكان، مراجعان خود را لمس كنند، همين لمس كردن بيمار توسط پزشك، باعث مى شود تا بيمار به I4A    } نمى گذارم كفر و بت پرستى برگردد برادر سُنّى! تو مى گويى: اگر حق هم با على(ع) بود، چرا او از حقّ خود كوتاه آمد و سكوت كرد: «اگر به فرضِ محال، چنين چيزى بوده است، على گذشت نموده و هيچ سخنى در اين مورد نگفته است. اكنون بعضى از آدمهاىِ فضول، از طرف چه كسى وكيل دفاع شده اند؟». حرف تو اين است: على(ع) به خلافت ابوبكر و عُمَر رضايت داد و هيچ گاه به خلافت آن ها اعتراضى نكرد. برادر سُنّى! اين چه حرفى است كه تو مى زنى؟ كجا على(ع) از حق خود گذشت نمود؟ گويا تو كتاب هاى خودتان را هم نخوانده اى؟ من تعجّب مى كنم تو خود را از اهل سنّت مى E IcIz4E    [ آفرين بر اين قانون تو برادر سُنّى! تو گفته اى كه چرا تا قبل از سال 1371 شمسى، در تقويم ها، شهادت فاطمه(س) ذكر نشده بود: «ساj6w     مدال غيرت عربى را به چه كسى بدهم؟ برادر سُن 5e    [ چوب درخت عرعر را ببين! برادر سُنّى! تا اينجا به سؤالات تو پاسخ دادم، اكنون مى خواهم به سؤالاتى كه بعضى از دوستان تو در مورد شهادت فاطمه(س) @ xxhz4S    ) فصل اول خداى من! از تو مى خواهم با من مهربان باشى آن لحظه اى كه مرگ به سراغم آمده باشد و دوستان و عزيزانم بر من گريه كنند! آن لحظه اى كه مرا در تابوت بنهند و به سوى قبر ببرند، من خيلى به مهربانى تو محتاجم. چرا كه تو خود مى دانى آن لحظه ها، هنگام بى كسى من است. اميدم فقط به تو است كه دستم را بگيرى و غم از دلم بزدايى. اگر تو مرا بپذيرى، ديگر از دورى همه، غمى به دل نخواهم داشت. اى كسى كه سخن بندگان خود را مى شنوى و اميدشان را نااميد نمى كنى! خداى من! اگر عمر مرا هزار~ (G( 4Q    Y تابوتى براى دل مهتاب برادر سُنّى! دوستان تو قبول دارند كه فاطمه(س) وصيّت كرد كه شبانه به خاك سپرده شود، ولى آنان مى گويند ( 4    q من اين حرف را سه بار گفته ام برادر سُنّى! دوستان تو مى گويند كه فاطمه از ابوبكر و عُمَر ناراضى بود، امّا در آخرين روزهاى زندگى خود، از آن دو نفر راضى و خشنود شد. اين سخن آنان است: «بر فرض كه قبول كنيم فاطمه، براى م x 6     انتخاب اسم فقط با هماهنگى حكومت برادر سُنّى! دوستان تو مى گويند اگر ميان على(ع) و عُمَر اختلافى بوده است، چرا على، فرزند خود را عُمَر نام نهاد؟ اين سخن دوستان توست: «شما از على چه ساخته ايد؟ على كسى است كه فرزندانش را به نام قاتل همسرش نام گذارى مى كند؟ اگر واقعاً، عُ5 + 4    w امروز درِ خانه خود را مى بندم برادر سُنّى! دوستان تو سؤال ديگرى هم پرسيده اند، آن ها مى گويند در ماجراى هجوم به خانه على(ع)، چرا فاطمه(س) براى باز كردن درِ خانه رفت؟ اين سخن آنان است: «شما شيعيان مى گوييد آن روزى كه به خانه فاطمه هجوم بردند، على داخل خانه بود، چگونه مى توان باور كرد على در خانه باشد و فاطمه براى باز كردن درِ خانه برود و آن حوادث روى دهد؟ چرا خودِ على، براى باز كردن درِ خانه اقدام نكرد؟ مگر على غيرتمند نبود؟ چرا او 6 "F"W5s    e به دنبال دوستان خود هستى سلام اى فاطمه! سلام اى دختر پيامبر! سلام اى كه خدا بر تو سلام مى فرستد! تو از نورِ خدا خلق شده اى، فرشتگان، همه خادم تو هستند، خدا تو و دوستانت را از آتش رهايى بخشيده است. اين سخن پيامبر در مورد توست: « فاطمه از من است و من از فاطمه ام...فاطمه پاره تن من است». در مقابل تو تمام قد مى ايستاد، دست تو را مى بوسيد. او به تو چنين مى گفت: «پدر به فداى تو باد!». شنيده ام كه هرگاه او دلش براى بهشت ت 04k    u آيا دوست دارى حديث شناس شوى؟ تا اينجا به سؤالاتى كه در موضوع شها @@<4}   ) توضيحات كتاب الماس هستى موضوع: غدير، ايام غدير، مناسب هاى ماه ذى الحجّه، حضرت على(ع) نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.irمراجعه كنيد. توضيحاتƯستورات پزشك عمل كند و اين نكته به پزشكان كمك زيادى مى كند تا به اين وسيله باعث شوند بيمار به دستورات لازم براى سلامتى خود، بهتر عمل كند. تحقيق ششم: در مورد اين كه كجاى بدن لمس شود در فرهنگ هاى مختلف تفاوت هاى زيادى مشاهده مى شود و به بيان ديگر لمس كردن در اكثر فرهنگ ها داراى قانون مى باشد براى مثال در فرهنگ هايى كه به آيين «بودا» وابستگى دارند لمس كردن هر قسمت از سرِ فرد مقابل ممنوع است زيرا آنان سر را مكان روح مى دانند ولى به طور كلى در مورد لمس كردن دست بين همه فرهنگ ها اتّفاق نظر وجود دارد كه مى تواند به ابلاغ و انتقال صميمت كمك كند. در تحقيقى كه «جورارد» انجام د 4/    # مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ نگاهى به من كردى و گفتى: «براى جوانان بنويس! قلم در دست بگير و براى آنان از عشق آسمانى بگو! از على و فاطمه(ع) براى آنان سخن بگو». نمى دانم چه شد كه سخن تو به دلم نشست، فهميدم كه تو مى خواهى كارى بزرگ انجام بدهى و هدفى مقدّس دارى و مى خواهى همه با على و فاطمه(ع) بيشتر آشنا شوند. ماه ذى الحجّه، ماه امامت است، از روز 9 تا روز 25 اين ماه، مناسبت هاى امامت و ولااد از 300 نفر خواسته شد تا محدوده هاى بدن خود را كه قابل لمس توسط افراد مختلف مى دانند مشخّص كنند، نتيجه اين پژوهش نشان داد كه در مورد لمس كردن در ناحيه دست، يك توافق كلىّ بين افراد وجود دارد. در اينجا بايد به اين نكته هم اشاره كنم كه در جامعه افرادى هستند كه به ندرت توسط ديگران لمس مى شوند مثلاً سالمندانى كه هيچ خويشاوندى ندارند و از تماس هاى بدنى براى برآورده شدن نيازهاى هيجانى، محروم هستند، بر ماست كه در زندگى خود برنامه اى داشته باشيم تا به ديدن آن ها برويم و دست هاى آنان را در دست بگيريم و محبّت خود را به آنان نثار كنيم. آيا از نتيجه اين شش تحقيق اطلاع داريد؟انى، خدا به تو نظر رحمت مى كند و براى تو ثواب زيارت كربلا را مى نويسد. به اين نكته توجّه نما، فرق نمى كند در كربلا باشى و اين زيارت را بخوانى، يا اين كه در شهر خودت باشى و اين زيارت را بخوانى. تو در هر كجا باشى، مى توانى اين زيارت و دعاى بعد از آن را بخوانى و در گروه زائران حسين(ع) قرار بگيرى. من ضمانت مى كنم و قول مى دهم كه هر كس اين زيارت و دعاى بعد از آن را بخواند، خدا حاجت و خواسته او را برآورده كند و او را به آرزويش برساند، ضمانت مى كنم كه او نااميد از درگاه خدا بازنگردد. * * * زيارت عاشورا را قدر بدان و سعى كن همواره آن را بخوانى، من امام تو هستم و ضمانت كردم كه 3#5    g سلام بر دو يادگار پيامبر روز عيد قربان است، ديروز در صحراى «عرفات» بودم، ديشب هم در سرزمين «مشعر» ماندم، امروز صبح به اينجا رسيده ام. اينجا سرزمين «مِنا» است، جايى كهh5;    wچرا در خانه هاى ما را بسته اى؟ ليوان چاى را برمى دارم و روى مبلى مى نشينم، كاروان ما، تازه به هتل رسيده است و همه مى خواهند زودتر به اتاق هاى خود بروند. بايد صبر كنم تا آسانسورها خلوت شود. سرم كمى درد مى كند، پرواز ما ده سز اينجا برود نتيجه اى جز ذلّت برايمان ندارد». جلسه به طول مى انجامد، سران يهود نمى دانند كدام نظر را قبول كنند. در اين ميان يكى مى گويد: «خوب است ما صبر كنيم تا كسانى كه به ما وعده يارى داده اند به ما بپيوندند. وقتى چهار هزار جنگجو از قبيله غَطَفان به اينجا بيايند مى توانيم همزمان حمله كنيم». اين نظر مورد قبول واقع مى شود و فعلاً از بيرون آمدن نيروها از قلعه و مقابله با لشكر اسلام جلوگيرى مى شود. * * * اسب سوارى به سوى ما مى آيد، او نزد پيامبر مى رود. او خبر آورده كه جنگجويان قبيله غَطَفان به سوى خيبر مى آيند. آنها چهار هزار نفر هستند. لشكر اسلام آمادگى پيدا مɧست و ذخيره غذايى هم به اندازه يكسال داريم پس بايد در قلعه هاى خود سنگر بگيريم و با طول كشيدن محاصره، لشكر محمّد ناچار به ترك اينجا خواهد شد; زيرا او ذخيره غذايى زيادى ندارد و تداركات بين مدينه تا خيبر بسيار سخت است. او بيش از يك ماه نمى تواند در اينجا دوام بياورد». امّا گروه ديگر معتقد هستند كه ما بايد حالت تهاجمى به خود بگيريم. آنها مى گويند: «اگر لشكر در داخل قلعه مستقر شود با گذشت زمان سپاه ما روحيّه خود را از دست مى دهند. نيروهاى جنگى ما چندين برابر لشكر محمّد است و ما مى توانيم لشكر را در بيرون قلعه مستقر كنيم و به آنها حمله كنيم. اين كه صبر كنيم تا محمّد خودش انه را مى بيند و به ياد وعده الهى مى افتد و آن را به فالِ نيك مى گيرد و مى گويد: «يهوديان به زودى شكست خواهند خورد». * * * ساعتى مى گذرد، خبر به همه قلعه ها مى رسد. ترس بر دل همه يهوديان سايه مى افكند. آنها باور نمى كردند كه اين چنين در محاصره لشكر اسلام قرار بگيرند. بالاى برج ها، نگهبانان مستقر مى شوند و همه نيروها بسيج مى شوند. ستاد فرماندهى در قلعه قَموص تشكيل جلسه مى دهد. رهبران و فرماندهان يهود در اين جلسه شركت كرده اند. فرماندهان سپاه با هم اختلاف نظر دارند: عدّه اى اصرار مى كنند كه بايد حالت دفاعى به خود بگيريم. آنها چنين مى گويند: «قلعه هاى ما بسيار محكم ˈاهند براى آبيارى نخلستان هاى خود بروند. جنگجويان و فرماندهان قلعه قَموص كنار همسرانشان در خواب خوش هستند. چه كسى حال دارد صبحِ به اين زودى از خواب بيدار شود؟ كشاورزان از دور به ما نگاه مى كنند، لشكرى را مى بينند كه روبروى قلعه صف بسته اند. اوّل خوشحال مى شوند. خيال مى كنند كه ما همان مردم فدك هستيم كه به يارى آنها آمده ايم. تعجّب مى كنند كه چرا بى خبر آمده ايم! وقتى قدرى نزديك تر مى شوند، يكى از آنها فرياد مى زند: «به خدا قسم! اين لشكر محمّد است!». ناگهان همه، بيل ها و كلنگ هاى خود را رها مى كنند و فرار مى كنند، آنها خيلى مى ترسند و به سوى قلعه مى دوند. پيامبر اين صحاصه مى شود، به همين جهت مردم قلعه قَموص را به نام قلعه خيبر مى شناسند. اكنون همه منطقه در محاصره ما قرار مى گيرد، همه نيروها به صورت منظّم و مرتّب ايستاده اند. خود پيامبر هم در جلوى لشكر قرار دارد. درب يكى از قلعه ها باز مى شود، من فكر مى كنم كه الان جنگجويان يهود بيرون مى ريزند و به سوى ما حمله مى كنند. همه آماده مى شويم. شمشيرها در دست ما قرار دارد. تو به درب قلعه نگاه مى كنى و مى بينى عدّه اى با بيل و كلنگ از قلعه خارج مى شوند. خنده ات مى گيرد و مى گويى: اين ها مى خواهند با بيل و كلنگ به جنگ ما بيايند! مگر آنها شمشير ندارند؟ همسفرم! اينان كشاورزان معمولى هستند كه مى خͱ را مى گويم، آنها بر بالاى تپه ها ساخته شده اند. فراموش نكن كه خيبر نام همه اين سرزمين است. به هفت قلعه و نخلستان هاى بزرگى كه در اين اطراف هستند منطقه خيبر مى گويند; امّا هر قلعه براى خودش نامى دارد. آيا مى خواهى نام اين هفت قلعه را براى تو بگويم: ناعِم، قَموص، شقّ، نطاه، سلالِم، وَطيح، كتبيه. آيا آن قلعه را مى بينى كه از همه بزرگ تر و بسيار محكم است؟ آن قلعه قَموص است كه آوازه اش همه جا را فرا گرفته است. سران يهود و نيروهاى اصلى سپاه يهود در آنجا مستقر هستند. در بقيّه قلعه ها، مردم عادى يهود كه بيشتر كشاورز هستند زندگى مى كنند. همه قدرت و اقتدار يهود در اين قلعه خل΢سمان ها و زمين از آنِ توست. از تو مى خواهم كه خوبى هاى اين سرزمين را روزيم كنى و از سختى ها و بدى هاى اين سرزمين به تو پناه مى آورم». اردوگاه لشكر در همين نقطه برپا مى شود، همه مشغول برپا كردن خيمه هاى خود مى شوند. عدّه اى از سربازان به دستور پيامبر براى شناسايى منطقه مى روند. آنها مأموريّت دارند در همه نقاط حسّاس مستقر شوند و راه ها را به تصرّف خود درآورند. * * * بعد از خواندن نماز صبح، همه آماده مى شوند، بايد تا هوا تاريك است خودمان را به قلعه ها برسانيم... ما در نزديكى قلعه ها هستيم، يهوديان در خواب ناز هستند. هوا كم كم روشن مى شود. نگاه كن! قلعه هاى محكم خيبنان از همه جا به مكّه مى آيند، وقتى در آنجا مراسم سوگوارى برگزار شود، مردم در اين مراسم شركت مى كنند و اين باعث مى شود كه ياد امام صادق(ع) زنده بماند و حقايق بيان شود. با اين وصيت همه مى فهمند كه ديگر امام آماده پرواز به سوى آسمان ها شده است، روح او 65 سال است كه در زندانِ دنيا اسير بوده است، اكنون موقع پرواز است! عرقى بر پيشانى امام مى نشيند، اين حديث پيامبر است كه وقتى مرگ مؤمن نزديك مى شود، پيشانى او عرق مى كند و بعد از آن، او آرامش زيبايى را تجربه مى كند. لحظاتى بعد، امام نام خدا را بر زبان جارى مى كند و روح او به سوى آسمان پرواز مى كند. نور خدا هرگز خاموش نمى شود * * * امام كاظم(ع) كنار بستر پدر نشسته است و آرام آرام اشك مى ريزد، لحظاتى مى گذرد، امام صادق(ع) چشمان خود را باز مى كند و مى گويد: «به همه بستگانم بگوييد به اينجا بيايند». به همه خبر مى دهند كه سريع خود را به خانه امام برسانند، وقتى همه مى آيند، امام به آنان نگاهى مى كند و مى گويد: «شفاعت ما به كسى كه نماز را سبك بشمارد، نمى رسد». همه به فكر فرو مى روند، آرى! نماز، ستون دين است، امام دوست دارد كه همه كسانى كه پيرو او هستند، حق نماز را ادا كنند و آن را اوّل وقت بخوانند. اكنون امام وصيّت مى كند كه بعد از من، هفت سال در مراسم حجّ برايم سوگوارى كنيد. در ايّام حجّ، مسلمبرخيز! مولاى من! امشب، جمعه شب است، تو در بستر آرميده اى! برخيز و براى ما سخن بگو! شيعيان تو هنوز منتظر شنيدن سخنانت هستند. مگر تو براى ما همچون پدرى مهربان نبودى؟ هر وقت كه ما به سوى تو مى آمديم، براى ما سخن مى گفتى و دوست داشتى كه ما بيشتر بدانيم. برخيز! مولاى من! ما هنوز به سخن تو نياز داريم، چرا مى خواهى از سرِ ما سايه برگيرى و پرواز كنى! چشم باز كن و اشك ما را ببين كه چگونه براى تو بى قرار شده ايم. چرا برنمى خيزى؟ نكند به فكر رفتن هستى؟ برخيز و يك بار ديگر برايمان سخن بگو! پس چرا تو چشم بر هم نهاده اى! مگر تو غم ما را نداشتى؟ نكند مى خواهى تنهايمان بگذارى و بروى؟ a55    a بخش 4 حتماً مى دانى كه هT "b5Q    b بخش 5 روز دوشنبه هفتم ذى الحجّه است و ما دو روز ديگر تا روز عرفه فرصت داريم. همه حاجيان لباس احرام بر تن كرده اند و خود را براى رفتن به صحراى عرفات آماده مى كنند. آيا تو هم آماده اى لباس احرام بر تن كنى و به صحراى عرفات بروى؟ ناگهان خبر مهمّى به شهر مى رسد. گوش كن! يزيد براى مكّه، امير جديدى انتخاب كرده و اين امير همراه با لشكر بزرگى به نزديكى هاى مكّه رسيده است. او مى آيد تا نقشه شوم ي@c59    c بخش 6 ـ كيستيد و از كجا s 44od5k    d بخش 7 امروز، دوشنبه بيست و يكم ذى الحجّه است. ما در نزديكى هاى منزل «زَرُود» هستيم. جايى كه فقط ريگ است و شنزار. چند نفر زودتر از ما در اين جا منزل كرده اند. آن مرد را مى شناسى كه كنار خيمه اش ايستاده است؟ او زُهيْر نام دارد و طرفدار عثمان، خليفه سوم است و تاكنون با امام حسين(ع) ميانه خوبى نداشته است. صداى زنگ شترها به گوش زُهيْر مى رسد. آرى، كاروان امام حسين(ع) ٱدم براى تو بيعت گرفت و مردم با تو بيعت كردند، خدا لعنت كند كسانى را كه بعد از رحلت پيامبر، پيمان خود را شكستند و به عهد خود وفا نكردند. اى اميرمؤمنان! من شهادت مى دهم كه خدا در قرآن از ولايت تو سخن گفته است و خوبى ها و فضائل تو را ذكر نموده است. آرى، كسى كه در ولايت تو شك داشته باشد، به پيامبر ايمان نياورده است، آن كس كه پيروِ دشمنان توست، از دين واقعى دور شده است. در روز غدير، خدا دين خود را با ولايت تو كامل نمود. خدا در قرآن ما را به سوى راه خود دعوت كرده است، اكنون شهادت مى دهم كه تو همان «راه خدا» هستى كه ما بايد فقط آن را بپيماييم. تو «صراط مستقيم» هستى كه همواركات بسيار مهمّى اشاره مى كنند و اين گونه مى خواهند معرفت و شناخت ما را نسبت به حضرت على(ع) و روز غدير، زياد و زيادتر كنند. سعى كن در روز غدير، اين زيارت را حتماً بخوانى و اين گونه محبّت خود را به حضرت على(ع) نشان بدهى. * * * سلام بر تو اى امين خدا! سلام بر تو اى حجّت خدا! سلام بر تو اى آقاى اهلِ ايمان و اى اميرمؤمنان! من شهادت مى دهم كه تو جانشين پيامبر هستى و همه دانش پيامبر به تو به ارث رسيده است. تو اوّلين كسى بودى كه به پيامبر ايمان آوردى و خدا ولايت تو را بر مردم واجب نمود و از مردم خواست تا از تو پيروى كنند. در روز غدير، پيامبر تو را جانشين خود معرفى كرد و از مtيلى چيزها به معلوماتم اضافه شد. خدا خيرتان بدهد. موفق باشيد . 104 - واقعاً فرياد مهتاب عالى بود تا به حال، چشم هاى گنهكارم اين قدر اشك براى مظلوميّت اين خانواده نريخته بود. التماس دعا. 105 - تشكر فراوان از كتاب زيباى فرياد مهتاب اين كتاب كه از بهترين هديه ها بود كه به تازگى دريافت كردم. 106 - ان شاءالله فاطمه شفاعت شما در روز رستاخيز باشد، نوشته فرياد مهتاب شما بسيار قابل تحسين است. 107 - حضرت زهرا، رزق امروزم را مطالعه كتاب فرياد مهتاب قرار داد كه به دست شما مكتوب نمود. 108 - كتاب فرياد مهتاب را مطالعه كردم اطلاعات مفيدى راجع به حضرت فاطمه كسب كردم ممنونم. 109 - كتاب فريه از خدا مى خواهيم تا ما را به سوى آن هدايت كند. شهادت مى دهم كه خدا، دعاىِ پيامبر را در حقّ تو مستجاب كرد، آرى، پيامبر دعا مى كرد تا در فرصتى مناسب، امر ولايت تو را براى همه اعلام كند. وقتى روز غدير خُمّ فرا رسيد، خدا اين دعاى پيامبر را مستجاب كرد و پيامبر را از فتنه هاى دشمنان حفظ نمود و اين آيه را بر او نازل كرد: «يَـأَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَآ أُنزِلَ إِلَيْكَ مِن رَّبِّكَ... اى پيامبر! آنچه بر تو نازل كرده ايم براى مردم بازگو كن!». بعد از نازل شدن اين آيه، پيامبر در ميان مردم ايستاد و گفت: «مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلىٌّ مَوْلاهُ; هركس من مولاى او هستم اۊن على، مولاى اوست». سپس چنين دعا كرد: «خدايا! هر كس على را دوست دارد تو او را دوست بدار ويارى كن، و هر كس با على دشمنى كند با او دشمن باش و او را ذليل كن». من بار ديگر بر تو سلام مى كنم، اى اميرمؤمنان... اين گوشه اى بود از «زيارت غديريّه» كه امام هادى(ع) آن را براى ما بيان كرده اند. جهت خواندن اين زيارت به كتاب «مفاتيح الجنان»، باب سوم، فصل چهارم مراجعه كنيد، در آن كتاب، اين زيارت به اين عنوان ذكر شده است: «زيارت امير المومنين(ع) در روز غدير». * * * در سال 35 هجري، عثمان خليفه سوم در مدينه كشته شد و مردم با حضرت اميرمومنان على(ع) به عنوان خليفه پيامبر بيعت كردند. در واقع، روز غدير خمّ، روز آغاز خلافت ظاهرى آن حضرت هم مى باشد. در روز 18 ذى الحجّه سال 35 هجرى، عثمان خليفه سوم كشته شد و مردم با اميرمؤمنان(ع) بيعت كردند. آرى، روز هيجدهم ذى الحجّه سال دهم، روزى بود كه پيامبر على(ع) را به عنوان جانشين خود معرفى كرد، امّا مردم بعد از وفات پيامبر ابوبكر را به عنوان خليفه انتخاب نمودند، بعد از ابوبكر، عُمَر روى كار آمد و بعد از او، عثمان خليفه سوم شد. از حماسه غدير 24 سال گذشت و مردم در سال 35 هجرى، در روز 18 ذى الحجّه بعد از كشته شدن عثمان با حضرت على(ع) بيعت نمودند و زمام امور خود را به دست با كفايت آن حضرت سپردند. بر آفتاب سلامى دوباره كن! ү: «هفتاد سكّه طلا براى حسن افطس بفرستيد». خدمتكار تعجّب مى كند، او حسن افطس را مى شناسد، او كسى است كه مدّت ها قبل، امام صادق(ع) را تهديد كرد و قصد جان او را داشت، اكنون امام دستور داده است تا براى او هفتاد سكّه طلا ببرند. اكنون امام در اثر سمّى كه در بدن اوست، از هوش مى رود، نمى دانيم فرماندار مدينه كجا و چگونه امام را مسموم كرده است، گويا با انگور آغشته به سم، امام را مسموم كرده اند. حال امام سخت تر مى شود، ديگر كارى از دست پزشك هم برنمى آيد، گويا امام به زودى به سوى بهشت پرواز خواهد كرد. * * * بيست و پنجم ماه «شَوّال» است، (در واقع 25 شب از ماه رمضان گذشته است) ه كسى از آن باخبر نشود. * * * خبرى در ميان مردم مدينه رد و بدل مى شود، امام صادق(ع) در بستر بيمارى است، خيلى ها نمى دانند ماجرا چيست. يكى از شيعيان به ديدار امام مى رود، او مى بيند كه امام بسيار ضعيف و لاغر شده است. وقتى او اين حالت را مى بيند شروع به گريه مى كند، امام به او رو مى كند و مى گويد: ـ چرا گريه مى كنى؟ ـ چگونه گريه نكنم، وقتى شما را در اين حالت مى بينم. ـ گريه نكن، بدان آنچه براى مؤمن پيش مى آيد، براى او خير است. اكنون امام از هوش مى رود، اين حالت، نشانه آن است كه امام را مسموم كرده اند. ساعتى مى گذرد، امام به هوش مى آيد، رو به خدمتكار خود مى كند و مى گويه او را آرام كند و اگر خواهان تأييد باشد طورى با او دست مى دهم كه او را تأييد كرده باشم. من موقع خداحافظى هم با طرف مقابل خود دست مى دهم و با توجّه به اطّلاعات دريافتى مى دانم اين كار را چگونه انجام دهم، به نظر من اين دست دادن براى طرف مقابل، از اهميّت زيادى برخوردار مى باشد چرا كه او مى فهمد بعد از اين كه او عيب و ايرادهاى خود را پيش من مطرح كرده است، باز من مايلم با او وقت بيشترى را صرف كنم». آرى، در صورتى كه نياز مخاطب خود را خوب بشناسيد و بدانيد او در چه حالت روحى مى باشد مى توانيد با همين دست دادن، به او كمك بزرگى بنماييد. آيا دست دادن شما، نشان دهنده تفاهم است؟نان با خود مى گويند: اين آل محمّد چه كسانى هستند؟ امام صادق(ع) همان آل محمّد است. مردم مى دانند كه او حكومت منصور را حكومت طاغوت مى داند و هرگز اين حكومت را تأييد نكرده است. اين براى منصور بسيار سخت است، منصور شيفته قدرت و حكومت است، اگر امام صادق(ع) دستور قيام بدهد، چه خواهد شد؟ منصور از اين مى ترسد. او با خود فكر مى كند و سرانجام تصميم مى گيرد تا امام را به شهادت برساند. او نامه اى محرمانه به فرماندار خود در مدينه مى نويسد و از او مى خواهد تا امام صادق(ع) را مسموم كند. وقتى اين نامه به دست فرماندار مدينه مى رسد، به فكر فرو مى رود، او بايد به گونه اى امام را مسموم كند كى پردازند، آن نهالى كه امام صادق(ع) آن را كاشت، امروز به درخت تنومندى تبديل شده است كه هيچ طوفانى نمى تواند آن را سرنگون كند. منصور عاشق رياست و حكومت خود است، درست است كه او سيدمحمّد و سيّدابراهيم را از ميان برداشت، شايد اين يك موفقيّت براى او بود، او همه سادات حسنى را در سياهچال زندانى كرد، امّا امروز منصور به هوش مى آيد، مى بيند كه مردم همه توجّه و اميدشان به امام صادق(ع) است. اگر امروز مردم از آل محمّد سراغ بگيرند، ديگر كسى به غير از امام صادق(ع) باقى نمانده است كه مردم به او دل خوش داشته باشند. مردم در نماز خود بر آل محمّد درود و صلوات مى فرستند، طبيعى است كه آذير استفاده كنيد; و در روبرو شدن با دوستان و آشنايان بهترين نوع دست دادن، دست دادن مساوى است. به هر حال، شما با همين دست دادن مى توانيد كارهاى زيادى را انجام دهيد همان طور كه يكى از روانشناس معروف به نام دكتر «اريك برن» از دست دادن براى بيان همدردى، تأييد كردن و... استفاده مى كرد. او در كتاب خود مى گويد: «من با افراد به گونه اى دست مى دهم كه بفهمند ما يكديگر را درك مى كنيم، اگر روش دست دراز كردن طرف مقابل از مأيوس بودن او حكايت كند در اين صورت، من دست او را محكم مى فشارم تا بداند كه من نياز او را احساس مى كنم. اگر مخاطب من به تسّلى نياز داشته باشد با او طورى دست مى دهم زرگان كوفه به سوى خانه هانى مى روند. هانى نماز عصر خود را خوانده و كنار ايوان خانه اش نشسته است. درِخانه زده مى شود و بزرگان كوفه، وارد خانه مى شوند. ـ اى هانى، چرا از ابن زياد كناره مى گيرى؟ مگر نمى دانى كه او همواره سراغ تو را مى گيرد؟ ـ من مدّتى بيمار بودم و نمى توانستم به نزد ابن زياد بروم. ـ امّا او مى گويد كه تو، عمداً، از او كناره گيرى مى كنى; چرا بايد كارى كنى كه ابن زياد به تو بدبين شود؟ برخيز و همراه ما به نزد ابن زياد بيا و اين بى مهرى را بر طرف كن! هانى، هر بهانه اى مى آورد، آنها قبول نمى كنند. سرانجام هانى از جاى خود بلند مى شود، لباس خود را مى پوشد و همراه و براى همين است كه نمى تواند به اينجا بيايد». ابن زياد در جواب مى گويد: «اگر او مريض است، پس چطور است كه در ايوان خانه خود مى نشيند و با افراد زيادى ملاقات مى كند؟! برخيزيد و هانى را نزد من بياوريد!». بزرگان كوفه از اين سخن ابن زياد متعجّب مى شوند; آرى رفتوآمد ياران مسلم به خانه هانى كاملاً مخفيانه بوده و براى همين هيچ كس از اين امر خبر نداشت. آنها از نقشه ابن زياد خبر ندارند و خيال مى كنند كه او امروز عصبانى است و با خود مى گويند: «خوب است، برويم هانى را به نزد ابن زياد بياوريم تا اين بدبينى برطرف شود». هيچ كس از نقشه شومى كه ابن زياد كشيده است، خبر ندارد. نگاه كن! ب Ce5    e بخش 8 به راه خود به سوى كوفه ادامه مى دهيم. اكنون ديگر همراهان زيادى نداريم. خيلى ها ما را تنها گذاشتند و رفتند! خانواده امام حسين(ع) طاقت ديدن غريبى امام را ندارند. آن ياران بىوفا كجا رفتند؟ در بين راه، به آبى گوارا مى رسيم. مقدارى آب برمى داريم و به حركت خود  f51    f بخش 9 كاروان در بيابان هاى خشك و بى آب، به پيش مى رود. اين جا نه درختى هست و نه آبى! اكنون به سرزمين «بَيْضه» مى رسيم. كاروان در محاصره هزار جنگ جو است. مهمان نوازى مردم كوفه شروع شده است! خورشيد غروب مى كند و هوا تاريك مى شود. امام دستور مى دهد كه همين جا منزل كنيم. خيمه ها برپامى شود و سپاه حُرّ هم كه به دنبال ما مى آيند همين جا منزل مى كنند. آنها تا صبح نگهبانى مى دهند و مواو دل به دنيا نبسته اند به امام حسين(ع) دل مى بندند. من جلو مى روم و مى خواهم با وَهَب سخن بگويم. ـ اى وهب! در اين صحرا چه مى كنى؟ به كجا مى روى؟ ـ به سوى حسين(ع) فرزند پيامبر شما مى روم. ـ مگر نمى بينى كه صحرا پر از آشوب است. سربازان ابن زياد همه جا نگهبانى مى دهند. اگر شما را دستگير كنند كشته خواهيد شد. ـ اين راه عشق است. سود و زيان ندارد. ـ آخر شما مولاى ما، حسين(ع) را از كجا مى شناسيد. ـ اين حكايتى دارد كه بهتر است از مادرم بشنوى. من نزد مادرش مى روم و سلام مى كنم. او برايم چنين حكايت مى كند: ما در بيابان هاى اطراف كوفه زندگى مى كرديم. چند هفته گذشته چاه آبى كه كنار خيمه مه مى شود. مولاى من! آقاى من! من مى دانم گنهكارم، خطاكارم، من با گناهانم قلب شما را به درد مى آورم، امّا بدان با همه گناهانم، تو را دوست دارم، آقايى جز تو ندارم، فقط تو را دارم و بس! برايم دعا كن، دعا كن خدا گناهانم را ببخشد، دعايم كن كه شيطان ديگر نتواند فريبم بدهد. دعايم كن! دعايم كن! * * * من بارها و بارها به تو سلام مى كنم. آن قدر به تو سلام مى كنم تا به من نگاه كنى و لطف تو شامل حالم شود. سلام بر تو اى كه خدا وعده داده است تو را از همه بلاها حفظ كند تا روزگار ظهور تو فرا رسد و تو به امر او قيام كنى. سلام بر تو اى كه همچون پدر براى شيعيان خود دلسوزى مى كنى و از هر كجام مى دهند، آگاه هستى، اعمال و كردار شما هر روز به من عرضه مى شود. آرى! هر صبح و شام، پرونده اعمال من را به نزد تو مى آورند، تو به كردار من نگاه مى كنى، اگر در آن كارهاى زيبا ببينى، خوشحال مى شوى، برايم دعا مى كنى، امّا اگر من گناهى انجام داده باشم، تو ناراحت مى شوى، آخر چرا شيعه من اين گونه باشد؟ تو دست به دعا برمى دارى و براى من استغفار مى كنى، رو به آسمان مى كنى و مى گويى: خدايا! اين شيعه من است، شيطان او را فريب داده است، از تو مى خواهم از گناهش درگذرى! سلام بر تو آن لحظه اى كه براى شيعيانت طلب آمرزش و بخشش مى كنى! سلام بر تو در هر صبح و شام كه كردار شيعيان بر تو عرا بود خشك شد. گوسفندان ما داشتند از تشنگى مى مردند. فرزندم وهب همراه همسرش، براى پيدا كردن آب به بيابان رفته بودند، امّا آنها خيلى دير برگشتند و من نگران آنها بودم. آن روز، كاروانى در نزديكى خيمه ما منزل كرد و آقاى بزرگوارى نزد من آمد و گفت: «مادر اگر كارى دارى بگو تا برايت انجام دهم». متانت و بزرگوارى را در سيماى او ديدم. به ذهنم رسيد كه از او طلب آب كنم چرا كه بى آبى، زندگى ما را بسيار سخت كرده بود. در دل خود، آرزوى آبى گوارا كردم. ناگهان ديدم كه چشمه زلالى از زمين جوشيد. باور نمى كردم، پس چنين گفتم: ـ كيستى اى جوانمرد و در اين بيابان چه مى كنى؟ چه قدر شبيه حضرت مسيحلام بر «آلِ ياسين»! اين اوّلين سلام من است، اين گونه بر تو و خاندان تو سلام مى كنم. شما «آل ياسين» هستيد. خدا در قرآن، پيامبر را «ياسين» ناميده است، و شما هم خاندان او هستيد، «آل ياسين»، همان «آل محمّد» است. آرى! «ياسين» نامى از نام هاى پيامبر مى باشد. من در روز بارها و بارها بر شما درود مى فرستم، در تشهّد نماز مى گويم: «اللهمَّ صَلَّ على محمّد و آل محمّد، بارخدايا! بر محمّد و آل محمّد درود بفرست». مى دانم وقتى صلوات مى فرستم، خداوند رحمت خود را بر من نازل مى كند، صلوات نور است و باعث روشن شدن دل من مى شود و تاريكى ها را از دل مى زدايد. من در اينجا، به چهارده معصوم پاك سلام و درود مى فرستم. سلام من بر پيامبر، على، فاطمه، حسن، حسين و همه امامان معصوم(ع) كه از نسل حسين(ع) هستند. * * * مهدى جان! سلام بر تو كه مرا به سوى خدا فرا مى خوانى! تو دست مرا مى گيرى و به سوى خدا مى برى. فقط تو هستى كه مى توانى راه خدا را به من نشان بدهى، راهى كه درست است و هيچ گمراهى ندارد. تو هدايت گر همه آفريده هاى خدا هستى، فرشتگان هم اگر بخواهند به خدا نزديك شوند، بايد نزد تو بيايند. تو حجّت خدا بر همه هستى. علم و دانش تو فراتر از ديگران است، خدا به تو مقامى بس بزرگ داده است و براى همين است كه تو مى توانى همه را به سوى خدا ببرى. آرى! در جهان هستى، معلّمى رتر بوده اند؟ * * * خفقانِ حكومت منصور بيشتر مى شود، شيعيان به سختى مى توانند به مدينه بروند، اين روزها امام صادق(ع) غريب و تنها شده است. آن حضرت با ديدار شيعيانش كه از شهرهاى ديگر مى آمدند، خوشحال مى شد، امّا اكنون منصور ديدار با امام را ممنوع اعلام كرده است، منصور جاسوسانى را به مدينه فرستاده است، اگر آن ها متوجّه بشوند كسى به ديدار امام صادق(ع) رفته است، آن را به فرماندار مدينه گزارش مى كنند. منصور مى داند كه امام بر قلب ها حكومت مى كند، درست است او درِ خانه امام را بسته است، امّا علم امام در همه جا پخش شده است، شاگردان او در شهرهاى مختلف به نشر مكتب تشيّع م گواهى مى دهم كه جدّ من، محمّد(ص)، پيامبر خداست و... * * * سلام بر تو هنگامى كه صبح فرا مى رسد! سلام بر تو هنگامى كه شب آغاز مى گردد! شايد يكى سؤال كند چرا به تو سلام خود را اين گونه تقديم مى كنم. راز اين سلام چيست؟ تو به اذن خدا از آنچه در جهان هستى مى گذرد، باخبر هستى، تو شاهد و ناظر بر كردار من هستى. خدا در قرآن مى فرمايد: (وَقُلِ اعمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُم وَرَسُولُهُو وَالمُؤمِنُونَ...). بگو هر آنچه مى خواهيد انجام دهيد، ولى بدانيد كه خدا و رسول خدا و مؤمنان، عمل شما را مى بينند. امروز منظور از «مؤمنان» در اين آيه، تو هستى، تو بر آنچه بندگان خدا انزياده گويى پرهيز كنم. من مى دانم كه تو بنده خدا هستى و در مقابل او به خاك مى افتى. تو مخلوق خدا هستى، مبادا من در حقّ تو، گزافه بگويم! مبادا به چيزى باور داشته باشم كه با يكتاپرستى منافات دارد. * * * شنيده ام وقتى هم پا به عرصه گيتى نهادى، سر به سجده نهادى! آرى! وقتى تو به دنيا آمدى، بوى خوش بهشت، تمام فضا را فرا گرفت، پرندگانى سفيد همچون پروانه، بالاى سرِ تو پرواز مى كردند و تو سر به سجده نهاده بودى. بعد از لحظاتى، سر از سجده برداشتى و رو به آسمان نمودى و گفتى: اَشهَدُ اَن لا الهَ الاّ الله وَ اَشهَدُ اَنَّ جَدّي رَسُولُ الله... شهادت مى دهم كه خدايى جز الله نيست.ا پائين نبود بلكه دست شما حالت عمودى داشت و كف دست راست شما به سمت چپ باشد، در اين صورت اين معنى در ذهن مخاطب شما القا مى شود كه شما با هم سازگار خواهيد بود چون از موقعيّت مساوى با يكديگر ارتباط برقرار كرده ايد.. حال در هر شرايطى يكى از اين سه حالت، دست دادن مفيد و كارآمد مى باشد هنگامى كه پدر با پسر دست مى دهد و مى خواهد مطلب مهمّى را بگويد يا رئيس يك اداره با كارمند خود مى خواهد دست بدهد و انتظار دارد كه او به سخن او عمل كند بايد از روش دست دادن سلطه گر استفاده كند. امّا وقتى شما مى خواهيد در جايى استخدام شويد و براى مصاحبه شركت كرديد، مناسب است كه از دست دادن سلطه پى منتقل كند. البتّه همين دست ما مى تواند بى تفاوتى ما را نيز به مخاطب منتقل كند. اگر تو با فردى دست بدهى و صدها بار با زبان بگويى كه او را دوست دارى، ولى دست دادن تو بى رمق و خالى از احساس باشد، مغز طرف مقابل، پيام دست تو را قبول مى كند. زيرا هرگاه بين پيام زبان ما و پيام دست ما اختلاف باشد، مغز پيام دست را قبول مى كند، آرى، دست هرگز در انتقال پيام نمى تواند دروغ بگويد! و اين نكته مهمّى است كه بايد همواره يك هماهنگى كامل بين احساسى كه شما با دست دادن، به ديگران منتقل مى كنيد و بين تصويرى كه مى خواهيد در ذهن مخاطب ايجاد كنيد وجود داشته باشد. دست شما يك فرستنده قوى استاستى كه دست انسان يك وسيله بسيار پيچيده و نيرومند است و طبق بررسى هاى به عمل آمده در مدّت عمر ما، انگشتان دست ما به طور متوسط 25 ميليون مرتبه باز و بسته مى شود. دست انسان مى تواند طيف وسيعى از پيام هاى ارتباطى را منتقل كند و جالب است بدانيد «كانت» كه يكى از فيلسوفان مشهور جهان است دست انسان را قسمت قابل رؤيت مغز ناميده است و همين طور دكتر «برونوسكى» دست را لبه برنده مغز مى داند و به اين جهت است كه دست مى تواند بازتاب دقيقى از افكار و احساسات ما را به طور ناخودآگاه به ديگران منتقل كند. دست دادن شكل تكامل يافته اى از ارتباطات غير كلامى است كه طى ساليان سال به نمادى جهانى براى ارتباطِ بين انسان ها تبديل شده است. در زمان هاى دور، بالا نگه داشتن دو دست، دلالت بر همراه نداشتن سلاح بوده است كه بعدها به پيام رسان درود و سلام تبديل شده است. تمايل به دست دادن، نشانه اى از خوش آمد گويى و پذيرايى مى باشد و به بهترين نحو محبّت و صميميّت را به طرف مقابل منتقل مى كند. براى همين است كه در دستورات اسلام اين قدر به دست دادن تأكيد شده است، چون وقتى ما فردى را دوست داريم و به او علاقه داريم، اگر بخواهيم اين دوستى و محبّت را در قالب كلام منتقل كنيم، نياز به وقت زيادى داريم، امّا همين دستِ ما مى تواند در مدّت كمى، دريايى از احساس و محبّت را به ديگرهمچون تو پيدا نمى شود، هر كس بخواهد به كمال و رستگارى برسد، بايد شاگردى تو را بنمايد، همان گونه كه فرشتگان همه از تو درس آموخته اند. خدا نورِ تو را قبل از خلقت آسمان ها و زمين آفريد، آن وقتى كه هنوز خدا عرش خود را هم خلق نكرده بود. آرى! وقتى خدا اراده كرد كه جهان هستى را بيافريند، ابتدا نورى آفريد. آن نور، حقيقتِ شما بود. تو و پدران پاك تو، نورى واحد هستيد. شما بوديد و غير از شما هيچ آفريده ديگرى نبود، آن روز، شما حمد و ستايش خدا را مى گفتيد. چهارده هزار سال بعد از آن، خداوند عرش خود را آفريد، آن وقت نور شما را در عرش خود قرار داد. آرى! من سخن از خلقت نورِ شما مى گويم، خن در مورد خلقت جسم شما نيست، خدا نور شما را خلق كرد و هزاران سال بعد زمين را آفريد و سپس جسم شما را خلق كرد. سخن من پيرامون آفرينش نورِ شماست، نورى كه جسم نبود، آن نور، در واقع، روح شما بود، روح، از جنس خاك نيست، اين جسم است كه از خاك آفريده شده است. خداوند روح شما را هزاران سال قبل از خلقت عرش خود آفريد. نورِ شما ساليان سال، در عرش خدا و ملكوت خدا بود، نور شما در آنجا عبادت خدا را مى نمود، بعد از آن خدا بر بندگانش منّت نهاد و شما را به اين دنياى خاكى آورد. شما آمده ايد تا راه خدا را نشان ما بدهيد، آمده ايد تا اين دنياى تاريك را با نور خود روشن كنيد، آمده ايد تا دستگيى كنيد و همه را به سعادت و رستگارى برسانيد. * * * مهدى جان! سلام بر تو كه «بابُ الله» هستى! هر كس مى خواهد به سوى خدا برود، بايد به سوى تو رو كند، هر كس مى خواهد به هدايت برسد بايد با تو آشنا شود. فقط از راه تو مى توان به خدا رسيد. اگر كسى تو را نشناسد و با تو بيگانه باشد و در راهى كه تو به آن رهنمون هستى گام برندارد، هرگز به مقصد نخواهد رسيد و چيزى جز پشيمانى نصيب او نخواهد شد. هر كس محبّت تو را به دل داشته باشد، محبّت خدا را در دل دارد، هر كس بغض و كينه تو را داشته باشد، بغض خدا را دارد. هر كس به تو پناه بياورد، به خدا پناهنده شده است. آرى! خشنودى تو، خشنودى خداست، خشم تو، خشم خداست. * * * سلام بر تو كه دين خدا را زنده مى كنى، تو يارى كننده دين خدا هستى. تو پرچم «توحيد» را در سرتاسر دنيا به اهتزاز درمى آورى. تو نام خدا و ياد او را جهانى خواهى كرد، تو به جنگ همه سياهى ها و ظلم ها خواهى رفت و زيبايى ها را به تصوير خواهى كشيد. چه روز باشكوهى خواهد بود آن روز! روزى كه همه اهل آسمان ها و تمام مردم زمين در شادى و نشاط باشند و عدالت همه جا را فرا گيرد، ديگر از ظلم و ستم هيچ خبرى نباشد. آن روز فقر از ميان رفته باشد، مردم، ديگر فقيرى را نيابند تا به او صدقه بدهند. آن روز مردم به جاى عشق به دنيا، عاشق عبادت شوند و كمال خويش را در عبادت و ب دگى خدا جستجو كنند. در آن روزگار، فرشتگان همواره بر انسان ها سلام كنند و در مجالس آن ها شركت كنند. قلب مردم آن قدر پاك شود كه بتوانند فرشتگان را ببينند و خداوند دست رحمت خويش را بر سر مردمان كشد و عقل همه انسان ها كامل شود. روزى كه در هيچ جاى دنيا، شخص بيمارى ديده نشود و همه در سلامت كامل زندگى كنند و هيچ اختلافى در سرتاسر دنيا به چشم نيايد و مردم از هر قبيله و قومى كه باشند در صلح و صفا با هم زندگى كنند. * * * خدا به تو مقامى بس والا داده است، هر كس از تو روى برگرداند و با تو دشمنى كند، از دين خدا بيرون رفته است. خداوند در مورد ولايت تو سفارش بسيار زيادى نموده اس آل ياسين! * * * من آماده ام تا تو را با «زيارتِ آل ياسين» زيارت كنم. من مى خواهم چهل بار بر تو سلام كنم. چرا چهل سلام؟ من مى خواهم عشق و ولاىِ خود را به تو كه امامِ من هستى، نشان بدهم. درست است كه در روزگار «غيبت» گرفتار شده ام و تو از ديده ها پنهان هستى، امّا من تو را در مقابل خود مى بينم و به تو سلام مى كنم. من چهل بار به تو سلام مى كنم، مى خواهم بگويم كه همواره به ياد تو هستم، من از آنِ تو هستم و در گروه تو هستم. من با تو سخن مى گويم، من زائر تو هستم، گويى در روبروى تو ايستاده ام و به تو سلام مى كنم. سلام بر تو كه آقاى من و امام من هستى... خيلى وقت است منتظر تو هستم هى به سوى من بيايى، پس «بسم الله» را بر زبان جارى كن و «زيارت آل ياسين» را بخوان! تو اين گونه با من سخن بگو! اين گونه راز دل خود بيان كن! هر وقت كه دل در آغاز هر كارى نام خدا را به زبان جارى كن! تو بايد مهربانى خدا را ياد كنى، بايد بار ديگر به خودت يادآور شوى كه خدا در اوج زيبايى و مهربانى است. او بوده است كه تو را آفريده و نعمت هاى زيادى به تو داده است، او در حقّ تو مهربانى كرده است كه تو توانستى راه را از چاه تشخيص دهى و به اين سو بيايى. اكنون كه خدا را ياد نموده اى تو مى خواهى به سوى خدا بروى، تو مى خواهى به سوى من بيايى، پس سخن آغاز كن، اين گونه با من سخن بگو: سلامٌ على(ع) هستى! ـ من حسين ام، فرزند آخرين پيامبر خدا. به كربلا مى روم. وقتى فرزندت رسيد; سلام مرا به او برسان و بگو كه فرزند پيامبرِ آخرالزّمان، تو را به يارى طلبيده است. و بعد از لحظاتى كاروان به سوى اين سرزمين حركت كرد. ساعتى بعد پسر و عروسم آمدند. چشمه زلال آب چشم آنها را خيره كرده بود و گفت: ـ اين جا چه خبر بوده است مادر؟ ـ حسين فرزند آخرين پيامبر خدا اين جا بود و تو را به يارى فرا خواند و رفت. فرزندم در فكر فرو رفت. اين حسين(ع) كيست كه چون حضرت عيسى(ع) معجزه مى كند؟ بايد پيش او بروم. پسرم تصميم خود را گرفت تا به سوى حسين(ع) برود. او مى خواست به سوى همه خوبى ها پرواز كند. دل مم؟ من مهربانى تو را باور دارم. شايد اگر سراب ها را تجربه نمى كردم، قدر حقيقت را نمى دانستم. اكنون مى دانم سراب چيست، حقيقت چيست. اين تجربه ارزشمندى است كه به آسانى آن را به دست نياورده ام. من جوانى خويش را فروخته ام و اين تجربه را خريده ام. من به سوى تو مى آيم... من دل شكسته ام، من را ببخش اگر به ياد تو نبودم، من شرمنده ام، اشك مرا ببين... من فداى تو شوم! همه هستى من فداى تو باد، من خوب مى دانم هر كس بخواهد به سوى خدا برود، بايد به سوى تو آيد و به تو توجّه كند، هر كس راه غير تو را برود، هرگز به مقصد نمى رسد. اكنون مى خواهم به سوى خدا و به سوى تو آيم... * * * گفتى كه مى خوقط منتظر مى مانى تا من به سوى تو بيايم؟ نه، اين طور نيست، تو همانند پدرى مهربان مرا دوست دارى، اين باور من است. وقتى پدرى مى بيند كه فرزند به بيراهه مى رود، دست روى دست نمى گذارد، پدر وقتى مى بيند كه فرزندش به سوى گمراهى مى رود، برمى خيزد، فرزندش را كمك مى كند، دستش را مى گيرد و او را نجات مى دهد، آرى، تو هم دست مرا گرفتى و نجاتم دادى، زودتر از اين كه من سوى تو بيايم، تو به سوى من آمدى!! * * * جانم به فداى تو! مولاى من! باور نمى كردم كه اين قدر زود جواب مرا بدهى، ممنون تو هستم. صداى مهربان تو چه آرامشى به قلب من داد! من ديگر نگران نيستم، من تو را دارم، چرا نگران باانى كه عشق تو را با همه دنيا عوض نمى كنم. مى دانم كه اين دنيا، هيچ وفا ندارد، باور كرده ام كه دير يا زود بايد از اينجا بروم، دل بستن به اينجا كارى بيهوده است، آيا آدم عاقل به «سراب» دل مى بندد؟ تو خودت از حال من باخبر هستى. مى دانى كه من از دل بستن به اين «سراب ها» خسته شده ام! مولاى من! من راه را گم كرده ام، مى خواهم به سوى تو بيايم. مى خواهم با تو سخن بگويم. خدا تو را «مهدى» نام نهاده است و تو را امامِ من قرار داده است، تو همان كسى هستى كه اگر من به سوى تو نيايم و به راه ديگرى بروم، گمراه خواهم شد. * * * آيا تو دست روى دست مى گذارى و براى من هيچ كارى نمى كنى؟ آيا تو ده ام تا فرمانده باشم، من نماز خود را پشت سر شما مى خوانم». عيسى در صف اوّل، كنار ياران تو مى ايستد، وقتى مسيحيان اين منظره را مى بينند، گروه زيادى از آنان مسلمان مى شوند. و تو به نماز مى ايستى و چه شكوهى دارد اين نماز! سلام من به نماز تو! * * * چرا من بارها به نماز تو سلام مى كنم؟ چرا فرياد مى زنم: سلام بر لحظه اى كه تو سجده مى كنى؟ من مى خواهم بگويم كه تو بنده خدا هستى، او را عبادت مى كنى و در مقابل او سر به خاك مى نهى، خدا مقام تو را گرامى داشته است و تو جز سخن خدا چيزى نمى گويى، هر چه او به تو دستور بدهد، با تمام وجود آن را مى پذيرى. من مى خواهم اين گونه از غلّو و به زمين بازگشته است. مسيحيان كه از شادى در پوست خود نمى گنجند به طرف او مى روند و مى گويند كه ما همه ياران و انصار تو هستيم. همه منتظرند تا عيسى(ع) جوابى بدهد، عيسى(ع) مى گويد: «شما ياران من نيستيد». همه مسيحيان تعجّب مى كنند. عيسى(ع)، بدون توجّه به آنان، حركت مى كند. و تو در محراب «مسجد الأقصى» ايستاده اى و همه ياران، پشت سر تو صف بسته اند و منتظرند تا وقت نماز شود. عيسى(ع) به سوى تو مى آيد، او به تو نزديك مى شود و سلام مى كند و با تو دست مى دهد. تو به او رو مى كنى و مى گويى: «اى عيسى! جلو بايست و امامِ جماعت ما باش». عيسى(ع) مى گويد: «من به زمين آمده ام تا وزير تو باشم، نيامدا به جا مى آورى! هر صبح و شام بر تو سلام مى كنم. * * * من ياد آن روزى هستم كه تو به نماز مى ايستى و عيسى(ع) هم همراه تو نماز مى خواند. آن روز تو به سرزمين فلسطين مى روى، تو با ياران خود به آنجا سفر مى كنى و منتظر مى شوى تا روز جمعه فرا رسد. مسيحيان زيادى در اين شهر جمع شده اند و منتظرند تا اتّفاق مهمّى روى بدهد. روز جمعه فرا مى رسد، اجتماع باشكوهى مى شود، نگاه ها به او خيره مى ماند. ابرى سفيد ديده مى شود كه جوانى بر فراز آن ابر قرار گرفته است. دو فرشته كنار آن جوان ايستاده اند. آن ابر به سوى زمين مى آيد. در «بيت المقدس» غوغايى برپا مى شود، آن جوان، عيسى(ع) است. عيسى(ع) 1 مى كرد كه على(ع) شمشير به دست خواهد گرفت و به جنگ اين مردم خواهد رفت و جنگ داخلى در مدينه روى خواهد داد، امّا ابوسفيان نمى دانست كه على(ع)، اين گونه اميد او را نا اميد خواهد كرد. برادر سُنّى! تو مى گويى كه ابوسفيان آن روز مى خواست على(ع) را يارى كند و با على متحّد شود، تو خيال كرده اى كه بنى اميّه واقعاً مى خواستند با بنى هاشم، متحّد شوند، امّا اگر واقعاً هدف ابوسفيان كمك به على(ع) بود، پس چرا ساعتى بعد با ابوبكر بيعت كرد، البتّه وقتى به او وعده اى بزرگ دادند! وقتى ابوبكر را به مسجد پيامبر بردند تا به عنوان خليفه نماز بخواند، عُمَر نگاه كرد ديد كه ابوسفيان با عدّه اى ، با شعله آتشى به سوى خانه فاطمه حركت كرد. وقتى عُمَر نزديك خانه فاطمه رسيد، فاطمه به عُمَر چنين گفت: اى عُمَر! آيا مى خواهى درِ خانه مرا آتش بزنى؟ عُمَر در پاسخ گفت: آرى! اين كار، دين پدرت را محكم تر مى سازد». از اين سخن عُمَر بسيار تعجّب مى كنم، چگونه مى توان باور كرد كه سوزاندن خانه فاطمه، براى اسلام مفيد باشد؟ من نمى دانم اين چه اسلامى است؟ مگر پيامبر خشنودى فاطمه را خشنودى خدا معرّفى نكرده بود؟ مگر فاطمه پاره تن پيامبر نبود؟ آن برادر سُنّى ماجراى هجوم به خانه فاطمه(س) را افسانه مى دانست، آيا او سخن استاد بَلاذُرى را نخوانده بود؟ دين را با آتش حفظ مى كنم! ه آن گونه برخورد كرد؟ در اين فكرها هستم، ناگهان به ياد مى آورم كه علامه بَلاذُرى از اهل سنّت است و عقايد خاص خودش را دارد. * * * ـ جناب علامه! شما تاريخ شناس بزرگى هستيد، نظر شما در مورد حوادث بعد وفات پيامبر چيست؟ آيا درست است كه عُمَر با شعله آتش به سوى خانه فاطمه(س) رفت؟ ـ تو بايد كتاب مرا بخوانى. ـ كدام كتاب را؟ ـ كتاب «انساب الاشراف». در آن كتاب، تو پاسخ سؤال خود را مى يابى. كتاب را برمى دارم و مشغول مطالعه آن مى شوم، اين مطلب را در آن مى خوانم: «ابوبكر گروهى را نزد على فرستاد تا او را براى بيعت كردن بياورند، امّا على براى بيعت نيامد. عُمَر از ماجرا باخبر شدد و فرمود: «اى پيامبر! بين همه مردم، پيمان برادرى بستى، امّا مرا فراموش كردى». پيامبر رو به على(ع) كرد و فرمود: «اى على! تو در دنيا و آخرت برادر من هستى». على(ع) برادر پيامبر و نزديك ترين افراد به پيامبر بود. اكنون چگونه شده است كه علامه بَلاذُرى اين سخن را نقل مى كند؟ آيا واقعاً عُمَر اين گونه بود؟ اگر واقعاً عُمَر اين قدر به پيامبر احترام مى گذاشت و بدون اجازه پيامبر هيچ كارى نمى كرد، پس چرا به سخنان پيامبر گوش فرا نداد؟ چرا به خانه دختر پيامبر حمله كرد؟ پيامبر بارها گفته بود كه فاطمه(س)، پاره تن من است، خشنودى او، خشنودى من است، غضب او غضب من است، چرا عُمَر با فاطم بيشتر در حديث كار مى كنم. آيا مى خواهى حديثى را كه الان نوشتم برايت بخوانم؟ ـ بله. ـ عُمَر مى خواست به مكّه برود تا حج عمره به جاى آورد، او نزد پيامبر آمد و از او اجازه گرفت. پيامبر به او اجازه داد و او را برادر خطاب كرد. ـ عجب! ـ اين نكته بسيار مهمّى است كه پيامبر، عُمَر را برادر خود خطاب مى كند، و نكته مهمتر اين كه عمر بدون اجازه پيامبر هيچ كارى انجام نمى داد. اين يعنى ايمان كامل! با شنيدن اين سخن به فكر فرو مى روم، من شنيده ام روزى كه پيامبر بين مسلمانان، پيمان برادرى مى بست، ميان هر دو نفر از آنها عقد برادرى برقرار كرد. در آن روز، على(ع) با چشم گريان نزد پيامبر آم هستيد؟ ـ من مدّت زيادى، مترجم بوده ام. من متن هاى باارزشى را از فارسى به عربى ترجمه كرده ام و دانش ارزشمند ايرانيان را براى مردم بيان نموده ام. ـ من اين مطلب را نمى دانستم، مردم هم شما را بيشتر به عنوان يك تاريخ شناس مى شناسند، به راستى چطور شد كه شما به ترجمه آثار فارسى علاقه مند شديد؟ ـ يادش به خير زمانى كه مأمون، خليفه بود. چه روزگارى بود آن روز! وقتى او به خلافت رسيد دستور داد تا همه كتاب هاى علمى به زبان عربى ترجمه شود، گروهى به ترجمه آثار يونانى پرداختند، من هم زبان فارسى را ياد گرفتم و به ترجمه متن هاى فارسى پرداختم. ـ الان مشغول چه كارى هستيد؟ ـ در حال حاض قرن سوم هجرى است، اينجا شهر بغداد است، من در جستجوى خانه علامه بَلاذُرى مى باشم. او تاريخ نويس بزرگى است، او در حال نوشتن كتابى درباره تاريخ اسلام است كه تاكنون 40 جلد آن تمام شده است. او در موضوعات مختلف كتاب نوشته است و كتاب هاى او مورد اعتماد دانشمندان است و از آن استفاده مى كنند. سرانجام خانه علامه بَلاذُرى را مى يابم، در خانه را مى زنم، پسر او در را به رويم باز مى كند و مرا نزد علامه مى برد. وقتى با علامه روبرو مى شوم، سلام مى كنم و جواب مى شنوم. وقتى او مى فهمد من ايرانى هستم، به زبان فارسى با من سخن مى گويد، من تعجّب مى كنم و مى گويم: ـ جناب علامه!شما فارسى بلدند. * * * وقتى مردم با ابوبكر بيعت كردند، ابوسفيان نزد على(ع) آمد و چنين گفت: «اى على! دستت را بده تا با تو بيعت كنم». اين كار ابوسفيان خيلى عجيب بود، ابوسفيان كسى بود كه براى كشتن پيامبر، جنگ بدر و اُحد را به راه انداخت. على(ع) مى دانست كه ابوسفيان به دنبال بهانه اى است تا ميان مسلمانان اختلاف بياندازد. على(ع) به ابوسفيان گفت: «اى ابوسفيان! تو از اين سخنان خود قصدى جز مكر و حيله ندارى». ابوسفيان وقتى اين سخن را شنيد از آنجا دور شد. آرى! ابوسفيان پيش خود نقشه كشيده بود تا آن روز انتقام خود را از اسلام بگيرد، او كه شمشير زدن و شجاعت على(ع) در جنگ ها را ديده بود، خيال على(ع) را علامه دِينَوَرى و دانشمندان ديگر نقل كرده اند، ببين كه على(ع) چگونه با خداى خود سخن مى گويد: «بار خدايا! براى پيروزى بر قريش از تو يارى مى خواهم كه امروز آنان پيوند خويشاوندى خود با من را بريده اند و كار مرا دگرگون ساخته اند. خدايا! امروز قريش عليه من متحّد شده اند، من به اطراف خود نگاه مى كنم، هيچ كس جز خانواده ام همراه من نيست، هيچ يار و ياورى ندارم كه مرا يارى كند». اين سخن على(ع) است كه از دل تاريخ به گوش مى رسد، على(ع) از بىوفايى قريش سخن مى گويد! كاش قريش فقط بىوفا بود و فقط سكوت مى كرد، افسوس كه قبيله قريش عليه على متحّد شدند، آنان دشمن على(ع) را يارى كرو در جواب گفت: براى من فرقى نمى كند كه چه كسى در خانه است...وقتى فاطمه اين سخن عُمَر را شنيد با صداى بلند چنين گفت: بابا! يا رسول الله! ببين كه بعد از تو، عُمَر و ابوبكر چه ظلم هايى در حقّ ما روا مى دارند!». با خواندن اين قسمت از كتاب، به فكر فرو مى روم، استاد دِينَوَرى كه از بزرگ ترين علماى اهل سنّت است، اين مطلب را در كتاب خود ذكر كرده است. چرا فاطمه(س) اين گونه فرياد برمى آورد؟ مگر در آن روزها چه حوادثى در شهر مدينه روى داده است؟ آن برادر سُنّى، همه اين حوادث را دروغ مى دانست، اگر اين ماجرا افسانه است، پس چرا استاد دِينَوَرى آن را ذكر كرده است؟ دخترى در جستجوى پدر  براى نوشتن آن كتاب، زحمت زيادى كشيده ام. * * * من كتاب را برمى دارم و چنين مى خوانم: «عدّه اى از مردم مدينه در خانه على جمع شده بودند، آن ها كسانى بودند كه با ابوبكر بيعت نكرده بودند. ابوبكر، عُمَر را فرستاد تا آن ها را براى بيعت به مسجد بياورند. عُمَر به سوى خانه على رفت و از آنان خواست تا از آنجا خارج شوند و با ابوبكر بيعت كنند، امّا آنان قبول نكردند. اينجا بود كه عُمَر دستور داد تا هيزم بياورند، وقتى هيزم ها را آوردند او فرياد زد: به خدا قسم! اگر از اين خانه بيرون نياييد، خانه و اهل آن را آتش مى زنم. گروهى از مردم به عُمَر گفتند: اى عُمَر! فاطمه در اين خانه است،  مى فهميم كه اهل بهشت همه جوان خواهند بود و در ميان آنها هيچ پيرمردى به چشم نمى آيد، حالا چگونه شده است استاد در اينجا، عُمَر و ابوبكر را آقاىِ پيرمردان بهشت مى داند؟ در همين فكرها هستم كه صداى استاد مرا به خود مى آورد: ـ خوب! كار من تمام شد. ببخشيد كه معطّل شديد! بايد نوشتن اين مطلب را تمام مى كردم. ـ جناب استاد! من از راه دورى آمدم تا از شما در مورد حوادث بعد وفات پيامبر سؤال كنم، زيرا شنيده ام شما تاريخ شناس خوبى هستيد. ـ سؤال شما چيست؟ ـ آيا بعد از وفات پيامبر، كسى به خانه فاطمه(س) هجوم برد؟ ـ فكر مى كنم همان كتاب «امامت و سياست» را بخوانى، به پاسخ خود مى رسيد. من  تاد و او آخرين پيامبران است». در ادامه چنين مى خوانم: «فصل اول: فضائل ابوبكر و عُمَر». استاد در فصل اوّل به ذكر بيان فضائل آن دو مى پردازد. به خواندن كتاب ادامه مى دهم. چيزهاى جالبى در اينجا مى خوانم: «ابوبكر و عُمَر، آقاىِ پيرمردان بهشت هستند... خداوند از ابوبكر و عُمَر خشنود و راضى است». معلوم شد كه استاد خيلى به ابوبكر و عُمَر علاقه دارد، او عقيده دارد كه ابوبكر و عُمَر، جانشينان پيامبر هستند، ديگر هيچ شك ندارم كه او از اهل سنّت است. جالب اين است كه در كتب علماى اهل سنّت نقل شده است كه پيامبر فرمود: «همه اهل بهشت مثل افراد سىوسه سال خواهند بود»، از اين سخن پيامبر  گذشته است، امّا عشق او به نوشتن هرگز كم نشده است. من نگاهى به قفسه كتاب مى كنم، اين ها همه كتاب هايى است كه استاد تأليف كرده است، به راستى او چگونه توانسته است بيش از 60 كتاب بنويسد؟ اجازه مى گيرم و يكى از كتاب ها را برمى دارم تا مطالعه كنم. اسم كتاب است: «امامت و سياست». كتاب را باز مى كنم تا آن را مطالعه كنم، كتاب به زبان عربى است، من الان دارم صفحه اوّل كتاب را مى خوانم: «بسم الله الرحمن الرحيم. كتاب خود را با حمد و ستايش خدا آغاز مى كنم، شهادت مى دهم كه خدا يگانه است و هيچ شريكى ندارد. من بر حضرت محمّد درود مى فرستم و شهادت مى دهم كه خدا او را براى هدايت انسان ها فرسيچ كس را به اندازه تو دوست ندارم، من در اشتياق توام، در آرزوى تو هستم و هرگز چنين اشتياقى را براى ديگرى نداشته ام. تو در اعماق دل من جاى گرفته اى، تو همه جا عزيزِ جان من و اميد دل من هستى! * * * بار خدايا! من با امام زمان خود سخن گفتم و از عشق و محبّت خود به او پرده برداشتم، من آمادگى خود را براى يارى او اعلام نمودم، اكنون از تو مى خواهم تا مرا يارى كنى تا در اين راه ثابت قدم بمانم. تو كارى كن كه قلب من براى هميشه از آن امام زمانم باشد، تو كارى كن كه من از امام زمان خويش دست برندارم! تو كارى كن من در اين راه، ثابت بمانم. آمين. چه كسى حرف اوّل و آخر را مى زند؟ سلمان شدند، امّا آنان كينه على(ع) را از ياد نبردند. وقتى پيامبر از دنيا رفت، كينه هايى كه در دل ها بود، بار ديگر زنده شد، آن ها وقتى ديدند ابوبكر به خلافت رسيد، خوشحال شدند و بعضى از آنان حتّى عُمَر را در هجوم به خانه فاطمه(س) يارى كردند. خالدبنوليد از خاندان قريش بود، پدرِ او به دست على(ع) كشته شده بود. خالدبنوليد در روز هجوم به خانه فاطمه(س)، همراه عُمَر بود و او را يارى كرد. * * * برادر سُنّى! من از سخن تو تعجّب مى كنم، تو مى گويى اگر كسى مى خواست به خانه فاطمه(س) هجوم برد، قريش به ميدان مى آمد و مانع اين كار مى شد، گويا تو كتاب هاى خودتان را هم نخوانده اى. اين سخنيا مى دانى كه قبيله قريش، كينه على(ع) به دل داشتند؟ حتماً شنيده اى كه جنگ بدر و اُحد و احزاب را همين قريش به راه انداختند. در اين جنگ ها، اين شمشير على(ع) بود كه به يارى اسلام آمد. اگر شجاعت و فداكارى او نبود، كفّارِ قريش، اسلام را از بين برده بودند. آرى! در آن جنگ ها، على(ع) بدون هيچ واهمه اى، به جنگ كفّار قريش مى رفت و آنان را به خاك و خون مى انداخت. بسيارى از خانواده هاى قريش، يكى از افرادشان به دست على(ع) كشته شده بود! آيا قريش مى توانست كينه على(ع) را به دل نگيرد؟ آنان چگونه مى توانستند خون عزيزان خود را فراموش كنند؟ در سال هشتم هجرى مكّه فتح شد و كفّار قبيله قريش، م برادر سُنّى! تو مى گويى هيچ كس جرأت نداشت به خانه على(ع) حمله كند، زيرا اگر كسى مى خواست اين كار را بكند، قبيله قريش به يارى على(ع) مى آمدند و او را يارى مى كردند، اين سخن توست: «قريش بزرگ ترين و قوى ترين قبيله در عربستان به حساب مى آمد و در درون قريش، بنى هاشم قوى ترين قوم بشمار مى آمد، به طورى كه همه، برترى آن را پذيرفته بودند. عموزاده هاى اين تيره، بنى اميه بودند كه بعضى اوقات با بنى هاشم رقابت مى نمودند، امّا اگر پاى كسى ديگر به ميان مى آمد اين دو فوراً با هم يكى مى شدند». تو از قبيله قريش سخن گفتى، اكنون من از تو سؤال مى كنم آيا تو از كينه عرب جاهلى چيزى شنيده اى؟ آ h{4    c من چنين و چنان خواهم كرد به قرن پنجم هجرى مى آيم، در كشور اندلس هستم، مى خواهم به ديدار علامه اندُلسى هم بروم، همان كه به نام «ابن عبدالبُر» مشهور است. علامه اندلسى، دانشمند بزرگى است و لقب «شيخ الاسلام» را به او داده اند، او مكتب فكرى بزرگى را تأo 339z4;    c خليفه چهارم مرا بشناسيد اكنون مى خواهم به اروپا سفر كنم، من مى خواهم به كشور اسپانيا، شهر قُرطُبه بروم. شايد بگويى براى چه من هوسِ سفر به اسپانيا كرده ام، من مى خواهم به ديدار علامه قُرطُبى بروم. دانشمندى بزرگ كه سخنانش مورد اعتماد مى باشد. او بيشتر به نام «ابن عبدِرَبِّه قُرطُبى» مى شناسند. من به قرن چهارم هجرى آمده ام، در اين روزگار، اسپانيا، كشورى مسلماj >>&y4    aهرگز حرف بدون سند نزنيد آيا كتاب «صحيح بخارى» را مى شناسى؟ آيا مى دانى اين كتاب چقدر مهم است؟ صحيح بخارى، بهترين كتاب اهل سنّت مى باشد. آن ها به اين كتاب، اعتقاد زيادى دارند و آن را برادرِ قرآن مى خوانند. نويسنده اين كتاب، استاد بُخارى است، او در شهر «بخارا» به دنيا آمد، براى همين او را استاد بُخارى نام نهاده اند، او براى كسب علم و دانش، از شهر خود به عربستان و مصر و عراق سفر نمود. استاد بُخارى، به هر استادى اعتماد نمى كرد، همين ويژگى اوست كه باعث شده تا كتاب او، حرف اوّل را در ميان صدها كتاب بزاسِ دست هر دو نفر، فشار وارد مى شود و اثرات بسيار مطلوبى را در روح و جسم ما به جاى مى گذارد. اكنون قسمت هايى از كتاب «با موفقيّت درمان كنيد» را برايتان نقل مى كنم: «بهتر است به دستهاى خود نگاهى عميق بكنيد چرا كه در آن ها راز بزرگى نهفته است، دست هاى ما به مانند منطقه واكنشى مهمّى هستند كه تمامى بدن در آن ها انعكاس مى يابند. دست هاى ما، ناحيه بسيار حساسى است كه در واقع پايانه عصب هاى بسيارى است. اگر كف دستهايتان را به يكديگر بماليد در واقع كارى براى بهتر شدن توان تمركزتان انجام داده ايد». همچنين در آن كتاب آمده است: «براى اين كه همواره شاداب باشيد لازم است چند كار را  هم حسينى شده بود و مى خواستم همسفر او باشم. براى همين به او گفتم «پسرم! حق مادرى را ادا نكرده اى اگر مرا هم به كربلا نبرى». فرزندم به من نگاهى كرد و چيزى نگفت. آن گاه همسرش جلو آمد و به او گفت: «همسر عزيزم! مرا تنها مى گذارى و مى روى. من نيز مى خواهم با تو بيايم». وهب جواب داد: «اين راه خون است و كشته شدن. مگر خبر ندارى همه دارند براى كشتن حسين(ع) به كربلا مى روند، امّا همسر وهب اصرار كرد كه من هم مى خواهم همراه تو بيايم. و اين چنين بود كه ما هر سه با هم حركت كرديم تا حسين(ع) را ببينيم. اين حكايت آنان بود. من با شنيدن اين حكايت به اين خانواده آفرين مى گويم وتصميم مى گيرم تا x4Y    Wاين خانه را ترك كنيد قرن سوم هجرى است و من هنوز در شهر بغداد هستم، مى خواهم به ديدار استاد طَبرى بروم، همان كسى كه نويسنده كتاب «تاريخ طبرى» است. تو مى گويى استاد طَبرى در بغداد چه مى كند؟ او از شهر آمل است و بايد در آنجا در جستجويش باشى! من شنيده ام كه مدّتى است او به بغداد آمده است، آرى! امروزه بغداد، قطب علم و دانش است، دانشمندان بزرگ به اين شهر رو مى آورند. استاد طَبرى در علم حديث، تاريخ و تفسير، سرآمد دانش,راى جهان اسلام است و كتاب هاى زيادى نوشته است، كتاب هاى او مورد توجّه دانشمندان است، مردم مى گويند: «در خانه اى كه كتاب هاى استاد دِينَوَرى نباشد، در آن خانه، هيچ خيرى نيست». استاد دِينَوَرى، مدّت كوتاهى قاضى شهر «دينور» بود، دينور، شهرى در استان كرمانشاه است و به همين دليل، به «دِينَوَرى» مشهور شد، همه او را با اين نام مى شناسند. استاد بعد از مدّتى از دينور به بغداد بازگشت و بار ديگر به علم و دانش مشغول شد. * * * من روبروى استاد دِينَوَرى نشسته ام، او مشغول نوشتن است، بايد صبر كنم تا او مطلب خود را تمام كند و بعد سؤال خود را بپرسم. بيش از 60 سال از زندگى استاد 11Ct4    #مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ آن شب، سؤال مهمّى را از من پرسيدى، سؤالى كه مرا به فكر واداشت. تو رو به من كردى و گفتى: بهترين سرمايه اى كه خدا به تو داده است، چيست؟ من مى خواهم همان را از خدا طلب كنم. نمى دانم سكوت من چقدر طول كشيد، به من نگاه مى كردى، در فكر بودم. من بايد حقيقت را به تو مى گفتم، اين شرط رفاقت بود. جواب را يافتم، سرم را بالا ] &i&4v4?    U دخترى در جستجوى پدر اينجا شهر بغداد است، من به اين شهر آمده ام تا استاد دِينَوَرى را ملاقات كنم، من به تاريخ سفر كرده ام، به قرن سوم هجرى آمده ام... معلوم است مى خواهى بدانى استاد دِينَوَرى كيست؟ او استادى بزرگ و افتخارى Hw4W    e دين را با آتش حفظ مى كنم! su45    ] سلام بر سؤال هاى بزرگ! در جستجوى من هستى، از چhbاين وصيّت، نشانه نارضايتى فاطمه(س) نيست، بلكه اين كار علّت ديگرى داشته است: «وقتى مردم مدينه مى خواستند مرده اى را به خاك بسپارند، پيكر او را بر روى تخته چوبى مى گذاشتند و به سوى قبرستان مى بردند. فاطمه دوست نداشت هيچ مردى، اندام او را ببيند، براى همين وصيّت كرد كه تشييع جنازه او در شب باشد و على هم به وصيّت او عمل نمود». من از شنيدن اين مطلب خيلى تعجّب مى كنم. وقتى به بررسى و مطالعه مى پردازم، متوجّه مى شوم كه آن ها اصل اين مطلب را از كتاب هاى شيعيان گرفته اند، امّا افسوس كه آن ها مطلب را تحريف كرده اند! من در اينجا اصل مطلب را براى شما نقل مى كنم: روزهاى آخر زندگى 3 در دل تاريكى شب، آنها را همراهى مى كنم. گويا امام حسين(ع) مى داند كه سه مهمان عزيز دارد. پيش از اينكه آنها به كربلا برسند خودش از خيمه بيرون آمده است. زينب(س) هم به استقبال ميهمانان مى آيد. اكنون وهب در آغوش امام حسين(ع) است و مادر و همسرش در آغوش زينب(س). به خدا سوگند كه آرامش دو جهان را به دست آورده اى، اى وهب! خوشا به حال تو! و اين سه نفر به دست امام حسين(ع) مسلمان مى شوند. «أشهد أنْ لا اله الاّ الله و أشهد أنّ محمّداً رسول الله». خوشا به حال شما كه مسلمان شدنتان با حسينى شدنتان يكى بود. ايمان آوردن شما در اين شرايط حساس، نشانه روحيّه حق طلبى شماست. نگاه كن! آن پيرمرد %روزانه انجام دهيد...يكى از آن كارها اين است كه با كف يكى از دست ها پشت دست ديگر را بماليد. آيا از بى علاقگى در كار خود رنج مى بريد؟ آيا از خستگى رنج مى بريد؟ آيا خواب كافى نداريد؟ آيا ضعف قواى تمركز داريد؟ لطفا از روش بازرگانان چينى استفاده كنيد. بازرگانان چينى، از صدها سال قبل براى حفظ آرامش و رسيدن به تمركز فكر و پرهيز از اضطراب، راهى را مى شناختند، آنان گردوهايى را بين انگشتان دستشان به گردش در مى آوردند، اين فشار درمانى در ناحيه انگشتان دست نه تنها باعث مى شود كه خون در انگشتان به حركت در آيد بلكه خون در تمام بدن به حركت مى افتد و اثر آن در مغز سريع تر مى باشد. كف Cq5y    7ترجمه زيارت * اكنون زيار B!، اسلام بر پنج ستون بنا شده است: نماز، زكات، روزه، حج و ولايت تو، امّا خداوند اهميّتى را كه به ولايت تو داده است به هيچ كدام از نماز و روزه و حج و زكات نداده است! اگر كسى در اين دنيا عمر طولانى كند و ساليان سال، عبادت خدا را به جا آورد و نماز بخواند و روزه بگيرد و به اندازه كوه بزرگى، صدقه بدهد و هزار حجّ هم به جا آورد و سپس در كنار خانه خدا مظلومانه به قتل برسد، با اين همه اگر ولايت تو را قبول نداشته باشد، وارد بهشت نخواهد شد. آرى! ولايت تو نزد خدا از همه چيز مهم تر است. * * * سلام بر تو كه خليفه خدا هستى! تو جانشين خدا در آسمان ها و زمين مى باشى، اين لقبى است كه خد" به تو داده است. روزى هم كه تو ظهور كنى و حكومت عدل خويش برپا سازى، خدا فرشته اى را به روى زمين خواهد فرستاد. آن فرشته، پيشاپيش تو اين چنين ندا خواهد داد: «مهدى، خليفه خداست. از او اطاعت كنيد». تو حجّت خدا بر همه هستى. حجّت خدا بر همه آفريده هاى خدا، تو حجّت خدا در آسمان ها و زمين هستى. وقتى شخصى سخن مرا را قبول ندارد، من براى اثبات سخن خود، دليل مى آروم، در زبان عربى، به اين دليل من، «حجّت» مى گويند. روز قيامت كه بر پا شود، خدا به مردم چنين مى گويد: اى مردم! من مهدى را به عنوان رهبر شما انتخاب نمودم، چرا از او پيروى نكرديد؟ چرا بيراهه رفتيد؟ چرا به سخنان او گوش فرا ن#اديد؟ چرا ديگرى را امامِ خود قرار داديد و دين مرا تباه ساختيد؟ به همين جهت است كه تو را «حجّت خدا» مى گويند، يعنى تو دليل و برهان خدا هستى، خدا راه سعادت را براى مردم روشن نمود، به آنان دستور داد تا ولايت تو را قبول كنند و از تو پيروى كنند، هر كس از تو اطاعت كند، اهل بهشت خواهد بود و هر كس با تو دشمنى كرده باشد، خشم خدا را براى خود خريده است. * * * مهدى جان! تو جلوه اراده خدا هستى! اگر بخواهم بدانم خدا چه اراده كرده است، كافى است بدانم كه تو چه اراده كرده اى. اگر من بخواهم بفهمم كه خدا چه چيزى را دوست دارد، بايد ببينم كه تو چه را دوست دارى. اگر تو را خوشحال كنم، $دا را خوشحال نموده ام، اگر به سوى تو بيايم، به سوى خدا رفته ام. تو جلوه صفات خدا هستى. تو همواره اطاعت خدا را مى كنى و چيزى را انجام مى دهى كه خدا اراده نموده است، تو از خود اراده اى ندارى، هر چه خدا براى تو بخواهد تو همان را انجام مى دهى، تو تسليم فرمان خداى خود هستى. خداوند صفات زيادى دارد، او مهربان است، داراى علم زيادى است، قدرت دارد و...، همه اين صفات زيباى خدا را مى توانم در تو بيابم. صفات و خوبى هاى خدا، حد و اندازه ندارد، امّا من مى توانم آن مقدار از صفات خدا را (كه مى شود در اين دنيا جلوه كند)، در وجود تو بيابم! تو جلوه صفات خدا هستى، تو از خود هيچ ندارى، هر چه ارى، خدا به تو داده است. تو همچون آينه اى هستى كه من مى توانم صفات و زيبايى هاى خدا در آن بيابم. هيچ موجودى به اندازه تو اين همه زيبايى را در خود جاى نداده است! تو نور خدا در آسمان ها و زمين هستى، تو مايه هدايت اهل آسمان ها و زمين هستى، اگر هدايت تو نباشد، هيچ كس نمى تواند به سعادت و رستگارى برسد. تو قارى قرآن و مفسّر آن هستى، من تفسير آن را بايد از تو بشنوم! قرآن را اگر تو تفسير كنى، مايه هدايت مى شود، هيچ كس نمى تواند مانند تو پيام هاى قرآن را براى بشر بيان كند. خوشا روزى كه من صداى دلرباى تو را بشنوم كه برايم قرآن بخوانى و آن را تفسير كنى. فقط اين راه به خدا مى رسد دست هايتان را به هم بچسبانيد و انگشت ها را در هم قلاب كنيد... شما در اين حالت، در راه صحيح از ميان بردن اضطراب هستيد». اين نكته را من اضافه كنم كه با دست دادن گره اى كه مورد تأكيد امامان معصوم(ع) است، همين حالت قلاب شدن انگشتان صورت مى پذيرد و به بهترين صورت، اضطراب و نگرانى ما درمان مى شود و تمركز ما نيز بهتر و بهتر مى شود. پيش از اين گفتيم كه يكى از علائم اضطراب اين است كه فرد قادر به تمركز فكر نيست و براى همين نمى تواند از قواى فكرى خود به نحو احسن بهره بردارى كند، امّا با استفاده از اين روش مى توانيم با تمركز بهتر از مشكل خويش رهايى يابيم. اميدوارم با خواندن اين موز بيش از بيست دقيقه نگذشته است؟ يكى از دوستانم از امام صادق(ع) پرسيد كه حدّ دست دادن چقدر است؟ و امام صادق(ع) در جواب حد دست دادن را به اندازه دور يك درخت خرما معرّفى كرد. هم چنين در حديثى ديگر امام باقر(ع) مى فرمايد: «شايسته است مؤمنان چون از يكديگر به اندازه يك درخت فاصله گرفتند وقتى دوباره به يكديگر رسيدند با يكديگر دست بدهند». اين همه تأكيد براى اين است كه هر لحظه زندگى از آثار زيبا و شگفت دست دادن بهره ببريم و هميشه نهال محبّتى كه در وجودمان كاشته ايم از باران رحمت الهى سيراب كنيم تا شكوفه هاى عشق و محبّت شكوفا و رحمت خدا افزون گردد. زياد با يكديگر دست بدهيم&ويا شوم، پس خدمت آن حضرت چنين گفتم: «اى پسر رسول خدا! شما كارى مى كنيد كه هيچ كس آن را انجام نمى دهد؟» امام باقر(ع) فرمود: «مگر نمى دانى دست دادن چقدر ثواب دارد؟ هنگامى كه مؤمنان به هم مى رسند اگر با يكديگر دست دهند گناهان آنان مانند برگ درختان مى ريزد و خداوند به آنان نظر رحمت مى كند». و شايد تا به حال اين سؤال به ذهن شما خطور كرده باشد كه حدّ دست دادن چقدر است؟ به بيان ديگر اگر ما صبح كه از خواب بيدار شديم با پدر خود دست بدهيم و بعد براى خريد نان به نانوايى رفتيم و هنگامى كه به خانه باز مى گرديم آيا مستحب است كه دوباره با پدر دست بدهيم در حالى كه از دست دادن اوّل ما هن'جاوه قرار مى گرفت بر من سلام مى كرد و با من دست مى داد و احوال پرسى مى كرد به گونه اى كه هر كس ما را مى ديد، خيال مى كرد ما مدّت هاست همديگر را نديده ايم. و چون مقدارى راه را مى پيموديم و مى خواستيم توقّف كنيم اوّل امام باقر(ع) از كجاوه پياده مى شد و بعد از آن من پياده مى شدم و امام به طرف من مى آمد و سلام مى كرد و به من دست مى داد و حال مرا مى پرسيد گويى كه مدّت زيادى است همديگر را نديده ايم در حالى كه ما ساعت ها با هم در يك كجاوه بوديم. و اين برنامه امام باقر(ع) در طول سفر بود و من را بسيار متعجّب كرده بود. يك بار با خودم گفتم: خوب است از آن حضرت علّت زياد دست دادن ايشان را جkساليان سال بر اين مردم حكومت خواهند كرد، خاندان مروان، خاندان زياد كه هر دو از بنى اُميّه هستند، عاشورا را عيد خود قرار خواهند داد و هر سال در اين روز به جشن و پايكوبى خواهند پرداخت. آنان از اين كه يزيد خون تو را بر روى زمين ريخت، خوشحال خواهند بود و به آن افتخار خواهند نمود. بار خدايا! هر كس از كشتن حسين(ع) خوشحال مى شود و تو را به خاطر آن، شكر مى كند، از رحمت خود دور كن! و اين حكايت ادامه خواهد داشت. تا صبح قيامت، عاشوراى تو، مردم را به دو دسته و حزب تقسيم خواهد نمود: دسته اى كه در ماتم تو اشك مى ريزند و گريه مى كنند و عاشورا را روز غم و مصيبت خود مى دانند. دسته اى كه)ه حكومت چند روزه دنيا، بناى ظلم و ستم بر شما را نهادند و حقّ شما را غصب كردند. رهبرى جامعه حقّى بود كه خدا به شما داده بود ولى آنان، شما را كنار زده و مقام رهبرى را از آن خود كردند. * * * حسين جان! امروز عاشوراست و من مى خواهم به آينده بروم، فردا و فرداهاى ديگر. به زودى كسانى مى آيند كه عاشوراى تو را روز عيد خود قرار خواهند داد و در آن روز، روزه شكر خواهند گرفت. من از همه آن ها هم بيزار هستم! درست است كه آنان امروز در كربلا نبودند و در اين ظلم ها، سهمى نداشتند، امّا چون از كشتن تو خوشحال مى شوند، از آنان بيزارى مى جويم. آرى! حكومت بنى اُميّه ادامه پيدا مى كند، آنها *ى آدم(ع) و حوا در بهشت زندگى مى كردند، يك روز خداوند پرده از مقابل چشم آنها برداشت. آنها عرش خدا را ديدند، آنها آن روز نورهاى شما را ديدند كه در عرش خدا بود، نام هاى شما را آنجا يافتند، آنها از خدا سؤال كردند كه اينان كيستند كه اين گونه در نزد تو مقام دارند. خداوند در پاسخ اين سؤال به آنان چنين گفت: «آن نورهايى كه شما در عرش من مى بينيد، نور بهترين بندگان من مى باشد. بدانيد كه اگر آنها نبودند، من شما را خلق نمى كردم! آنان خزانه دار علم و دانش من هستند و اسرار من در نزد آنان است. هرگز آرزوى مقام آنها را نكنيد كه مقام آنها بس بزرگ و والاست». اما افسوس كه گروهى براى رسيدن +ن من! اى بندگان من! با همه شما هستم، بدانيد كه من محمّد و آل محمّد را برترى دادم، مقام آنها از همه و همه بالاتر و والاتر است». اين پيام خدا را همه شنيدند، همه فهميدند كه شما در نزد خدا جايگاه ويژه اى داريد و خدا هيچ كس را به اندازه شما دوست ندارد. اين جايگاهى است كه خدا فقط به شما عنايت كرده است و خداوند هيچ كس به غير از شما را اين گونه بزرگى و عظمت نداده است، خدا شما را به بزمِ مخصوص خود راه داده است، و كس ديگرى را به آنجا راه نيست، هيچ كس نبايد آرزوى رسيدن به جايگاه شما را بنمايد كه اين يك آرزوى دست نايافتنى است. خدا آن جايگاه را فقط براى شما در نظر گرفته است و بس! وقت, شما را لعنت مى كنم: همه آنان را شناختم: از شمر (قاتل تو) شروع مى كنم، به عُمَرسعد (فرمانده سپاه كوفه) مى رسم، سپس به يزيد و پدرش معاويه مى رسم، و بعد از نوبت خليفه اوّل و دوم و سوم است... مولاى من! باور دارم كه جايگاه شما از جايگاه همه پيامبران به غير از جايگاه محمّد(ص) بالاتر است، هيچ كس نمى تواند به مقام شما برسد. اين مقامى است كه خدا به شما عنايت كرده است و به همه بندگان خود هم خبر داده است كه شما چه جايگاهى نزد او داريد. آرى! خدا مقام شما را بر ديگران پنهان نكرد، بلكه زيبايى ها و خوبى هاى شما را به همه خبر داده است، اين پيام خدا براى همه بود: «اى فرشتگان من! اى پيامبرا- راحت على(ع) را به مسجد ببرند...فاطمه(س)اكنون بر روى زمين افتاده است، مردم اين شهر فقط نگاه مى كنند! واى بر شما اى مردم! مگر شما به چشم خود نديديد كه پيامبر هر گاه فاطمه(س) را مى ديد تمام قد در مقابلش مى ايستاد؟ چرا اين قدر زود فراموش كرديد كه فاطمه(س)، پاره تن پيامبر شماست؟ * * * حسين جان! من هنوز در كربلا هستم! روز عاشوراست، پيكر تو را در گودى قتلگاه مى بينم، فهميدم كه تو امروز شهيد نشدى، تو را در روز سقيفه شهيد كردند. من امروز از همه كسانى كه به شما ظلم كردند، بيزارى مى جويم. من از كسى كه بناى ظلم و ستم شما را گذاشت، بيزارم، من او را لعنت مى كنم. من همه ستمكاران ب.ت قيام مى كند. بايد كارى كرد، فاطمه(س) هنوز جان دارد، بايد او را نقش بر زمين كرد. عُمَر به قُنفُذ اشاره مى كند او با غلاف شمشير مى زند. خود عُمَر هم با تازيانه مى زند... بازوى فاطمه(س) از تازيانه ها كبود مى شود. اين بار به قصد كُشتن، فاطمه(س) را مى زنند، آرى!، تا زمانى كه فاطمه(س) زنده است نمى توان على(ع) را براى بيعت برد. بايد كارى كرد كه فاطمه(س) نتواند راه برود، بايد او را خانه نشين كرد. عُمَر لگد محكمى به فاطمه(س) مى زند، اينجاست كه صداى فاطمه(س) بلند مى شود: «اى فضّه مرا درياب، به خدا محسن(ع) مرا كشتند». و فاطمه(س) بى هوش بر روى زمين مى افتد. اكنون آنها مى توانند با خيا/توانند او را از جاى خود حركت بدهند. به راستى چه بايد بكنند؟ يكى مى گويد: ـ برويد ريسمان بياوريد. ـ ريسمان براى چه؟ ـ بايد ريسمان به گردن على بياندازيم و او را به مسجد ببريم! ـ فكر خوبى است. در اين ميان فاطمه(س) به همسرش نگاه مى كند، مى بيند همه گرد او حلقه زده اند و مى خواهند او را به مسجد ببرند. امروز على(ع) تك و تنها مانده است، هيچ يار و ياورى ندارد. آنها ريسمان سياهى را به گردن على(ع) انداخته اند و او را مى كشند. خدايا! اين چه صبرى است كه تو به على(ع) داده اى؟! چقدر مظلوميّت و غربت! مى خواهند على(ع) را از خانه بيرون ببرند! فاطمه(س) از جا برمى خيزد! آرى! تنها مدافع امام2ز بنى اميّه در گوشه اى نشسته اند. يك نفر اين پيام را براى ابوسفيان برد: «به تو قول مى دهيم كه فرزندت، معاويه را در حكومت خود شريك كنيم». ابوسفيان لبخند زد و گفت: «آرى!، ابوبكر چه خوب خليفه اى است كه صله رحم نمود و حقّ ما را ادا كرد». بعد از آن، ابوسفيان و بنى اُميّه با خليفه بيعت كردند. با بيعت ابوسفيان و بنى اميه ديگر خلافت ابوبكر محكم تر مى شود. فراموش نكن كه ماجراى هجوم به خانه فاطمه(ع)، يك هفته بعد از بيعت ابوسفيان با ابوبكر روى داد. عُمَر و ابوبكر مطمئن شدند قريش (و مخصوصاً بنى اميّه كه شاخه مهمّى از قريش بودند) از آنان حمايت مى كند. آن ها بعد از آن براى هجوم به خانه فاطمه(س) برنامه ريزى كردند. ابوسفيان به همه برنامه هاى ابوبكر راضى بود و هيچ اعتراضى نكرد، زيرا مى دانست در مقابل اين سكوت، پسرش معاويه در اين حكومت سهم خواهد داشت. آرى! عُمَر هم به قول خود وفا كرد و وقتى به خلافت رسيد، حكومت شام را دربست به معاويه بخشيد! بنى اميه در مقابل هجوم حكومت به خانه فاطمه (ع) سكوت كرد تا بتواند سهم بزرگى از اين حكومت را از آن خود نمايد. عُمَر به خانه فاطمه(س) هجوم برد، امّا قبل از آن، حقّ سكوت خوبى به قبيله قريش و خصوصاً بنى اميّه داد. اين راز عدم اعتراض قريش است. سكوت تو چقدر قيمت دارد؟ا مى گويم. آيا او را مى شناسى؟ او اَنس بن حارث، يكى از ياران پيامبر است. او نبرد قهرمانانه حمزه سيدالشّهدا را از نزديك ديده است و اينك با كوله بارى از خاطره هاى بزرگ به سوى امام حسين(ع) مى آيد. سن او بيش از هفتاد سال است، امّا او مى آيد تا اين بار در ركاب فرزند پيامبر شمشير بزند. نگاهش به امام مى افتد. اشك در چشمانش حلقه مى زند. اندوهى غريب وجودش را فرا مى گيرد. او خودش از پيامبر شنيده است: «حسين من در سرزمين عراق مى جنگد و به شهادت مى رسد. هر كس كه او را درك كند بايد ياريش كند». او ديده است كه پيامبر چقدر به حسين عشق مىورزيد و چقدر در مورد او به مردم توصيه مى كرد. اكنون خ، آن را محكم مى كردند. طبيعى بود كه وسط چوب ها، روزنه هايى وجود داشت، مردم براى اين كه ناموسشان از ديد نامحرم محفوظ باشد، براى درِ خانه خود، پرده هم تهيّه مى كردند و بعد از بستن در، آن پرده را مى انداختند. اى كسى كه مى گفتى آن زمان، خانه هاى مدينه، در نداشته است، با اين سخن عُمَر چه مى كنى؟ اگر خانه هاى مدينه در نداشته است، چرا عُمَر اين گونه فتوا داده است؟ تو ديگر نمى توانى بگويى كه منظور از درِ خانه، پرده خانه است، زيرا عُمَر در اين سخن خود، هم به درِ خانه اشاره مى كند و هم به پرده خانه. معلوم مى شود كه خانه هاى مدينه هم در داشته و هم پرده. چوب درخت عرعر را ببين!4از شوهرش بنمايد؟ در اينجا، عُمَر فتوايى دارد. او مى گويد: «هر وقت زن و شوهر در اتاق يا خانه قرار گرفتند و درِ اتاق را بستند و پرده را هم انداختند، آن وقت ديگر مهريه بر مرد واجب است و زن مى تواند آن را از مرد درخواست كند و مرد بايد آن را پرداخت كند». اكنون متن عربى فتوى عُمَر را براى شما ذكر مى كنم: «إِذَا أَغلَقَ بَاباً وَ أَرخَى سِتراً فَقَد وَجَبَ الصِّدَاق: وقتى كه مرد در را بست و پرده را انداخت، آن وقت مهريه واجب مى شود». در آن روزگار، درِ خانه ها از چوب بود، از طرف ديگر، چوب هاى يك تكه به ندرت يافت مى شد. مردم مدينه درِ خانه را با وصل كردن چند چوب مى ساختند و با مي5يد، فاطمه به عُمَر چنين گفت: اى عُمَر! آيا مى خواهى درِ خانه مرا آتش بزنى؟، عُمَر در پاسخ گفت: آرى! اين كار، دين پدرت را محكم تر مى سازد». در اين سخن دقّت كن! فاطمه به عُمَر مى گويد: «مى خواهى درِ خانه مرا آتش بزنى». روشن است كه خانه فاطمه(س)، در داشته است. * نكته هفتم اكنون مى خواهم فتواى عُمَر را در مورد مهريه زنان بيان كنم: وقتى پسرى به خواستگارى دخترى مى رود، بعد از آن كه پدر آن دختر به آن ازدواج رضايت داد، مهريه دختر مشخّص مى شود و سپس عقد ازدواج خوانده مى شود و آن پسر و دختر، به يكديگر محرم مى شوند. اكنون يك سؤال مطرح مى شود: چه موقع زن مى تواند تقاضاى مهريه خود را 6 با پيامبر در خانه آن حضرت ديدار داشته باشند، با نوك انگشت به درِ خانه پيامبر مى زدند و اين گونه پيامبر خبردار مى شد كه مهمان براى او آمده است. پس خانه پيامبر در داشته است كه مردم با انگشت به آن مى زدند. اگر خانه پيامبر به جاى در، پرده مى داشت كه با زدن ناخن به روى پرده، صدايى ايجاد نمى شد!! * نكته ششم در اين كتاب در مورد علامه بَلاذُرى سخن گفتم، او از اهل سنّت است و كتاب هاى زيادى نوشته است و كتاب هاى او مورد اعتماد علما و دانشمندان مى باشد. علامه بَلاذُرى در يكى از كتاب هاى خود چنين مى نويسد: «عُمَر با شعله آتشى به سوى خانه فاطمه حركت كرد. وقتى عُمَر به خانه فاطمه ر7ست تا او نتواند وارد خانه شود. چگونه تو مى گويى كه خانه هاى مدينه در نداشته است؟ * نكته چهارم استاد بُخارى مى نويسد: «درِ خانه عايشه، يك لنگه بيشتر نداشت و جنس آن، از چوب درختِ عرعر يا درختِ ساج بود». اينجا استاد بُخارى به شرح نوع جنس درِ خانه عايشه پرداخته است، عرعر، نوعى درخت است كه رشد سريعى دارد و ارتفاع آن ممكن است به 30 متر برسد و چوب آن محكم است. ساج، نيز درختى است كه چوب آن، تاحدودى روغنى است و براى همين، در مقابل پوسيدگى بسيار مقاوم است. چگونه عدّه اى مى گويند كه خانه هاى مدينه در نداشته است؟ * نكته پنجم استاد ذَهَبى نقل كرده است: وقتى مردم مدينه مى خواستند ايستاده بود...فاطمه(س) بين در و ديوار قرار گرفت، صداى ناله اش بلند شد... من در انتظار روزى هستم كه مهدى(ع) ظهور كند و به شهر مدينه بيايد، در آن روز او از دشمنان مادر مظلومش انتقام خواهد گرفت. اگر ديروز نامردهايى، درِ خانه فاطمه را آتش زدند، امروز به امر خدا، آنان زنده مى شوند تا محاكمه شوند و در آتشى بس بزرگ سوزانده شوند... تو خداى يگانه هستى، از تو مى خواهم كه دعايم را مستجاب كنى، من آرزوى بزرگى را از تو خواستم و مى دانم كه تو بر آن قادر و توانا هستى. تو را صدا مى زنم و مى گويم: اللّهمّ عجّل لوليّك الفرج آمين يا ربَّ العالمين. پايان ترجمه دعاى بعد از زيارت 9تقام است، روزى كه خدا انتقام مظلومان را خواهد گرفت. عمر مرا طولانى كن تا با چشم خود ببينم كه دشمنان آل محمّد به چه سرنوشتى دچار خواهند شد. من آن روزى را فراموش نمى كنم كه عُمَر، خليفه دوم به سوى خانه فاطمه آمد و فرياد زد: «برويد هيزم بياوريد». عدّه اى با هيزم به سوى او آمدند، آن روز او شعله آتشى در دست داشت و دستور داد: «اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد». هنوز چند روزى از رحلت پيامبر نگذشته بود. آيا آنان فراموش كردند كه پيامبر بارها فرموده بود: «فاطمه پاره تن من است». سپس او هيزم ها را آتش زد، درِ خانه نيم سوخته شد. عُمَر جلو آمد و لگد محكمى به در زد. و فاطمه(س) پشت د: دنيا برقرار كن! ياران مهدى(ع) را يارى كن، دشمنان او را نابود نما و به دست او همه ستمگران را به خاك ذلّت بنشان، همه كافران و گمراهان را به دست او به سزاى اعمالشان برسان! خدايا! مرا از ياران مهدى قرار بده، آنان كه شيعه او هستند و از او پيروى مى كنند و گوش به فرمان او هستند. خدايا! آل محمّد(ص) آرزوى بس بزرگ به دل دارند، آن ها چشم انتظار ظهور مهدى(ع) هستند، خدايا! ظهور مولايم را نزديك گردان، همان روزى كه آل محمّد به آرزوى خود مى رسند. خدايا! دشمنان آل محمّد(ص) از ظهور مهدى(ع) در هراس بوده و هستند، آنان ستم هاى زيادى به اين خاندان نموده اند، آن ها مى دانند كه روز ظهور، روز ان;رود بفرست، همان كه فرزندِ امامان پاك است. تو بر همه بندگانت دستور دادى تا از آن خاندان پيروى نمايند و حق آنان را مراعات كنند و آنان را از هر پليدى و زشتى پاك نمودى. تو مهدى(ع) را يارى كن و با يارى او، دين خودت را نصرت ببخش. دوستان مهدى(ع)، دوستان تو هستند، آنان در روزگار غيبت گرفتار شده اند، تو اگر مهدى(ع) را يارى كنى، در واقع همه دوستان خودت را يارى كرده اى، پس نصرت خودت را براى مهدى(ع) بفرست و او را يارى كن! ما را هم در گروه ياران مهدى(ع) قرار بده! وجود مهدى(ع) را از شر هر ستمگرى حفظ نما و هر بلايى را از او دور كن! تو خودت حافظ جان او باش! هر چه زودتر عدالت را به دست او در<ت را در زمين برقرار مى كند، او به امر تو قيام مى كند و مردم را به سوى تو فرا مى خواند، او آقاى اهل ايمان است. او كفر و بت پرستى را نابود خواهد نمود. او تاريكى ها را از بين مى برد و حق و حقيقت را روشن مى كند. همه سخنان او حكمت و صدق است. او جلوه كاملى از نور تو در روى زمين است، او فقط به فرمان تو عمل كند و از عظمت و بزرگى تو در خوف است. او همچون دوستى دلسوز براى همه است، او كشتى نجات است، او پرچم هدايت است، او روشنىِ چشم همه است، اوست كه دنياى تيره و تار را روشن مى كند. وقتى كه دنيا پر از ظلم شود، او قيام خواهد نمود و همه جا را پر از عدل و داد مى كند. خدايا! بر مهدى(ع) صلوات و د? مى خواهم بر محمّد، فرستاده خودت درود بفرستى، محمّد، پيامبر مهربانى ها و روشن كننده راه توست. از تو مى خواهم كه قلب مرا با نور ايمان روشن كنى، توفيق دهى تا جز خوبى ها انديشه نكنم. تو كارى كن كه هر وقت مى خواهم كارى انجام بدهم، ابتدا در مورد آن آگاهى كسب كنم، قدرتم بده تا بتوانم اعمال خوب انجام بدهم، توفيقم بده تا همواره راست بگويم و از دروغ دورى كنم. بار خدايا! تو بصيرت و آگاهى در دين را به من كرم نما تا مبادا در راه دين تو، فريب فتنه ها را بخورم. كارى كن تا چشم من از در هر چيز، آثار عظمت و بزرگى تو را ببيند و گوش من، حكمت و سخنان پندآموز بشنود. به قلب من نظر كن و آن ر=ا جايگاه محبّت محمّد و آل محمّد قرار بده، تو ظرف مرا از مهر و ولاى آنان چنان پر كن كه ديگر جايى براى محبّت غير آنان نماند، به آنجا برسم كه فرزند و همسر و دوست خود را به خاطر آنان دوست داشته باشم، آن فرزندى براى من عزير باشد كه ولاى آنان را داشته باشد، آن دوستى براى من گرامى باشد كه عشق آنان را به دل داشته باشد... خدايا! تو مرا به اين خواسته هايم برسان تا در لحظه جان دادن، در آغوش مهربانى تو باشم و به عهد و پيمان خود وفا كرده باشم. بار خدايا! بر مهدى(ع) درود و صلوات بفرست، او كه حجّت و خليفه تو در روى زمين است، همان كه همه مردم را به سوى تو مى خواند. مهدى همان كسى است عدالرم، من تسليم شما هستم و پيروى كامل از شما مى كنم، هر چه شما بگوييد قبول مى كنم. من آمادگى خود را براى يارى تو اعلام مى كنم، من آماده ام و منتظرم تا روزگار ظهور تو فرا برسد، روزى كه خدا دين خودش را به دست تو زنده خواهد نمود. در قلب من، فقط محبّت تو جاى دارد و بس! من هيچ كس را به اندازه تو دوست ندارم. بار خدايا! من با امام زمان خود سخن گفتم و از عشق و محبّت خود به او پرده برداشتم، من آمادگى خود را براى يارى او اعلام نمودم، اكنون از تو مى خواهم تا مرا يارى كنى تا در اين راه ثابت قدم بمانم. ترجمه زيارت0ش بلند مى شود. عُمَر در را فشار مى دهد، صداى ناله فاطمه(س) بلندتر مى شود. فريادى در فضاى مدينه مى پيچد: «بابا! يا رسول الله! ببين با دخترت چه مى كنند»! عدّه زيادى از هواداران خليفه وارد خانه مى شوند، و به سراغ على(ع)مى روند. جمعيّت آنها بسيار زياد است، آنها با شمشيرهاى برهنه آمده اند، على(ع) تك و تنهاست. آيا على(ع) با اين مردم جنگ خواهد كرد؟ نه، او به پيامبر قول داده است كه در بلاها صبر كند تا اسلام باقى بماند، اگر بين مسلمانان جنگ داخلى روى دهد ديگر از اسلام هيچ اثرى باقى نخواهد ماند. آنها مى خواهند آن حضرت را از خانه بيرون ببرند، امّا نمى توانند، هر كارى مى كنند نمى @و مى خواهم بر آنچه براى تو گفتم شهادت بدهى. من تو را دوست هستم! به ولايت و امامت تو اعتقاد دارم، به قلب من نگاه كنى، ببين كه قلب من شيداى توست، عشق تو، تنها سرمايه من است. من دوستان تو را دوست دارم، با دشمنان تو، دشمن هستم. شما محور حق و حقيقت هستيد. حق چيزى است كه شما آن را بپسنديد، باطل چيزى است كه شما از آن بيزار باشيد. به هر چه شما فرمان دهيد، آن چيز خوب و زيباست، از هر چه كه نهى كنيد، آن چيز زشت و پليد است. من به خداى يگانه ايمان دارم، خدايى كه شريك ندارد، من محمّد را پيامبرِ خدا مى دانم، به همه شما ايمان دارم. من به همه شما (از اوّلين نفر تا آخرين نفر شما) اعتقاد دA كه فرشتگان آرزو مى كنند به آن قدم نهند. عدّه اى جلو مى آيند و به عُمَر مى گويند: ـ در اين خانه فاطمه و حسن و حسين(ع) هستند. ـ باشد، هر كه مى خواهد باشد، من اين خانه را آتش مى زنم. هيچ كس جرأت نمى كند مانع كارهاى عُمَر شود. آخر او منصب قضاوت را به عهده دارد، او اكنون بالاترين قاضى حكومت اسلامى است، او فتوا داده كه براى حفظ اسلام، سوزاندن اين خانه واجب است. عُمَر مى آيد، شعله آتش را به هيزم مى گذارد، آتش شعله مى كشد. درِ خانه نيم سوخته مى شود. عُمَر جلو مى آيد و لگد محكمى به در مى زند. خداى من، فاطمه(س) پشت در ايستاده است... فاطمه(س) بين در و ديوار قرار مى گيرد، صداى ناله C آنها به يك سو مى روند. آنها به سوى خانه فاطمه(س) مى آيند. آيا عُمَر مى خواهد اين خانه را آتش بزند؟ آرى!، عُمَر فكر مى كند كه اهل اين خانه، مرتدّ و از دين خدا خارج شده اند، و براى همين بايد آنها را از بين برد، براى حفظ اسلام بايد دشمنان خليفه را نابود كرد. لحظه اى نمى گذرد تا اين كه هيزم زيادى در اطراف خانه جمع مى شود. عُمَر شعله آتشى را در دست دارد و به اين سو مى آيد. او فرياد مى زند: «اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد». هيچ كس باور نمى كند، آخر به چه جُرم و گناهى مى خواهند اهل اين خانه را آتش بزنند؟ اينجا خانه اى است كه جبرئيل بدون اجازه وارد نمى شود، اينجا خانه اى اسDه على بگو براى بيعت با خليفه بيايد. ـ آيا از خدا نمى ترسى كه به خانه من هجوم آوردى؟ ـ در را باز كن، اى فاطمه! باور كن اگر اين كار را نكنى من خانه تو را به آتش مى كشم. عُمَر مى بيند فايده اى ندارد، فاطمه(س) براى يارى على(ع) به ميدان آمده است. عدّه اى از هواداران خليفه، به خانه هاى خود مى روند، آنها ديگر طاقت ديدن اين صحنه ها را ندارند. امّا عُمَر بسيار ناراحت و عصبانى شده است، او خيال نمى كرد كه فاطمه(س) اين گونه از على(ع) دفاع كند. ناگهان عُمَر فرياد مى زند: «برويد هيزم بياوريد». عدّه اى هيزم مى آورند، اين ها چه مى خواهند بكنند؟ هر كس را نگاه مى كنى هيزم در دست دارد، همهEعلى بگو از خانه بيرون بيايد، و اگر اين كار را نكند من اين خانه را آتش مى زنم! ـ اى عُمَر! آيا مى خواهى اين خانه را آتش بزنى؟ ـ به خدا قسم، اين كار را مى كنم، زيرا اين كار براى حفظ اسلام بهتر است. عدّه اى از همراهان عُمَر چون سخن فاطمه(س) را مى شنوند پشيمان مى شوند، نگاه كن! اين ابوبكر است كه دارد گريه مى كند، همه كسانى كه صداى فاطمه(س) را مى شنوند به گريه مى افتند. آيا به راستى عُمَر مى خواهد اين خانه را آتش بزند؟ عُمَر به كسانى كه گريه مى كنند رو مى كند و مى گويد: «مگر شما زن هستيد كه گريه مى كنيد؟». آنگاه با خشم فرياد مى زند: ـ اى فاطمه! اين حرف هاى زنانه را رها كن، برو Fاه با عُمَر با جمعيّت زيادى به سوى خانه على(ع) حركت مى كنند، آنها مى خواهند هر طور هست او را براى بيعت به مسجد بياورند. جمعيّت زيادى در كوچه جمع مى شود و هياهويى به پا مى شود. خليفه با عدّه اى در كنارى مى ايستد. عُمَر جلو مى آيد در خانه را مى زند و فرياد مى زند: «اى على! در را باز كن و از خانه خارج شو و با خليفه پيامبر بيعت كن، به خدا قسم، اگر اين كار را نكنى تو را مى كشم و خانه ات را به آتش مى كشم». همه منتظر هستند تا على(ع) در را باز كند و بيرون بيايد، امّا اين صداى فاطمه(س) است كه به گوش مى رسد: «اى گمراهان! از ما چه مى خواهيد؟» عُمَر خيلى عصبانى مى شود فرياد مى زند: ـ به Gرده اند تا به اينجا بيايند؟ چرا حتّى يك نفر از بنى هاشم هم در اينجا نيست؟ آيا آنها جزء مسلمانان نيستند؟ آيا آنها حقّ رأى ندارند؟ * * * اين گونه عُمَر ابوبكر را به خلافت رساند، و كاش به اين اكتفا مى كرد، امّا او نقشه هايى در سر دارد. او مى خواهد كارى كند كه على(ع) هم با ابوبكر بيعت نمايد، اينجاست كه ظلم ها و ستم ها آغاز مى شود. چند روز مى گذرد، عُمَر ديگر صلاح نمى بيند على(ع) بدون بيعت با خليفه در اين شهر باشد، بايد هر طورى شده است او را مجبور به بيعت كرد. عُمَر نزد ابوبكر مى رود و از او اجازه مى گيرد تا براى آوردن على(ع) اقدام كند. ابوبكر به او اجازه مى دهد و خودش همHكنيم». همه نگاه ها به سوى عُمَر و ابوبكر خيره مى شود. عُمَر به سوى ابوبكر مى رود و مى گويد: «اى ابوبكر، تو بهترين ما هستى، دستت را بده تا با تو بيعت كنم». نگاه كن! عُمَر دست ابوبكر را مى گيرد و مى گويد: «اى مردم! با ابوبكر بيعت كنيد». و اين گونه است كه عُمَر با ابوبكر بيعت مى كند و بعد از آن، مردم هم با ابوبكر به عنوان خليفه بيعت مى كنند. من در تعجّب هستم، نمى دانم چرا اين مردم سخن پيامبر خود را فراموش كرده اند. نمى دانم. چه كسى مى گويد در سقيفه، براى خلافت رأى گيرى شد؟ اگر اين رأى گيرى است، پس چرا على(ع)، مقداد، سلمان، ابوذر، عمّار و جمعى ديگر از ياران پيامبر را خبر نكK السَّلامُ عَلَيكَ وَعَلَى الأَرواحِ الَّتي حَلَّت بِفِنائِكَ، عَلَيكُم مِنّي جَميعاً سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيلُ وَالنَّهارُ. يا أَبا عَبدِ اللهِ، لَقَد عَظُمَتِ الرَّزِيَّةُ وَجَلَّت وَعَظُمَتِ المُصيبَةُ بِكَ عَلَينا وَعَلى جَميعِ أَهلِ الإسلامِ، وَجَلَّت وَعَظُمَت مُصيبَتُكَ فِي السَّمواتِ عَلى جَميعِ أَهلِ السَّمواتِ. فَلَعَنَ اللهُ أُمَّةً أَسَّسَت أَساسَ الظُّلمِ وَالجَورِ عَلَيكُم أَهلَ البَيتِ، وَلَعَنَ اللهُ أُمَّةً دَفَعَتكُم عَن مَقامِكُم وَأَزالَتكُم عَن مَراتِبِكُمُ الَّتي رَتَّبَكُمُ اللهُ فيها، وَلَعَqَ اللهُ أُمَّةً قَتَلَتكُم، وَلَعَنَ اللهُ المُمَهِّدينَ لَهُم بِالتَّمكينِ مِن قِتالِكُم، بَرِئتُ إِلَى اللهِ وَاِلَيكُم مِنهُم وَمِن أَشياعِهِم وَأَتباعِهِم وَأَولِيائِهِم. يا أَبا عَبدِ اللهِ، إِنّي سِلمٌ لِمَن سالَمَكُم وَحَربٌ لِمَن حارَبَكُم إِلى يَومِ القِيامَةِ. وَلَعَنَ اللهُ آلَ زِياد وَآلَ مَروانَ، وَلَعَنَ اللهُ بَني أُمَيَّةَ قاطِبَةً، وَلَعَنَ اللهُ ابنَ مَرجانَةَ، وَلَعَنَ اللهُ عُمَرَبنَ سَعد، وَلَعَنَ اللهُ شِمراً، وَلَعَنَ اللهُ أُمَّةً أَسرَجَت وَأَلجَمَت وَتَنَقَّبَت لِقِتالِكَ. بِأَبي أَنتَ وَأُمّي، لَقَد عَظُمَ مُصاIپيامبر است. اى ابوبكر! مگر بارها پيامبر نفرمود: «على، برادر من در دنيا و آخرت است»؟ اى ابوبكر! به فرض كه اصلا روز غديرى هم در كار نباشد، با سخنان تو، خلافت به على(ع) مى رسد. لحظاتى مى گذرد، يكى از ميان جمعيّت از جا برمى خيزد، او عُمَر است، او مى خواهد براى مردم سخن بگويد. سخن او كوتاه و مختصر است: «اى مردم، بياييد با كسى كه از همه ما پيرتر است بيعت كنيم». به راستى منظور عُمَر كيست؟ آيا سنّ زياد، مى تواند ملاك انتخاب خليفه باشد؟ آخر چرا اين مردم به دنبال سنّت هاى غلط روزگار جاهليّت هستند؟ بعد از لحظاتى، عُمَر به سخن خود ادامه مى دهد و مى گويد: «بياييد با ابوبكر بيعت Bّم كشيده مى شود تا همه از روى آن عبور كنند. در روز قيامت، از «حقّ الناس» سؤال مى كنند، اين سؤال در «مِرصاد» خواهد بود. بهشت و جهنّم، حقيقت دارد، من اميد دارم كه عاقبت من ختم به خير شود، اهل بهشت باشم، من از جهنّم هراس دارم، من از عذاب جهنّم به خدا پناه مى برم. آقاى من! محورِ سعادت و رستگارى، همان ولايت توست. هر كس كه به بهشت وارد مى شود، به خاطر محبّت شماست، رضاى شما، رضاى خداست، اگر كسى بتواند شما را راضى و خشنود سازد، خدا را راضى ساخته است. هر كس با شما مخالفت كند، آتش در انتظار اوست. مولاى من! من اعتقادات خود را در حضور تو بيان كردم و اكنون تو را گواه مى گيرم، از تLبكر به فكر فرو مى روند، مثل اين كه سخنان ابوبكر همه را قانع كرده است، همه سكوت كرده اند، آرى!، كسى مى تواند خليفه بشود كه زودتر از همه ايمان آورده و از خاندان پيامبر باشد. به راستى منظور ابوبكر از اين سخنان چه كسى است؟ اى ابوبكر! تو براى پيروزى مهاجران بر انصار به دو دليل اشاره كردى: اوّل: زودتر ايمان آوردن مهاجران به پيامبر، دوّم: فاميل بودن مهاجران با پيامبر. اى ابوبكر! با اين دو دليلى كه آوردى على(ع) بيش از همه شما شايستگى خلافت را دارد. مگر تو قبول ندارى على اوّلين كسى است كه به پيامبر ايمان آورد؟ اگر شايستگى خلافت به فاميل بودن با پيامبر است على(ع) كه پسر عموى Nست؟ سقيفه، سايبانى است كه در غرب مدينه واقع شده است. مردم مدينه در آنجا جمع شده اند تا خليفه را تعيين كنند. من خودم را به آنجا مى رسانم، اينجا چقدر شلوغ است، جاى سوزن انداختن نيست. يكى دارد براى مردم سخن مى گويد. او ابوبكر است. سخنان او اين چنين است: «اى مردم مدينه! شما بوديد كه دين خدا را يارى كرديد، ما هيچ كس را به اندازه شما دوست نداريم، شما براداران ما هستيد. مگر نمى دانيد كه ما اوّلين كسانى بوديم كه به پيامبر ايمان آورديم. ما از نزديكان پيامبر هستيم. بياييد خلافت ما را قبول كنيد، ما قول مى دهيم كه هيچ كارى را بدون مشورت شما انجام ندهيم». مردم مدينه با سخنان ابOرا فراموش كردند؟ مگر پيامبر آن روز به آنان نگفت: «مَن كنتُ مَولاه فَهذا عليٌّ مولاه»: هر كه من مولا و رهبر او هستم; اين على مولا و رهبر اوست. ابوبكر در «سقيفه» انتخاب شد، پيامبر از دنيا رفته بود و هنوز پيكر او به خاك سپرده نشده بود كه مسلمانان در سقيفه جمع شدند تا براى خلافت تصميم بگيرند. من بايد به سال يازدهم هجرى بروم، من بايد به سقيفه بروم و ماجرا را پيگيرى كنم. به راستى در سقيفه چه اتّفاقى افتاد؟ چرا مردم، از حقّ و حقيقت فاصله گرفتند. من فكر مى كنم ريشه اصلى عاشورا در سقيفه است. حسين(ع)را در كربلا نكشتند، حسين(ع) را در سقيفه كشتند! * * * «سَقيفه بنى ساعده» كجPنبر نشاندند. مسجد سراسر سكوت بود، همه منتظر بودند تا ابوبكر سخن خويش را آغاز كند، او توان سخن گفتن نداشت، فقط چند جمله كوتاه گفت. او به مردم گفت كه عُمَر، خليفه بعد از من است، از او اطاعت كنيد. * * * اين ابوبكر بود كه عُمَر را به عنوان خيلفه دوم مسلمانان انتخاب نمود، پس او هم در اين ماجرا شريك است. اگر او مى گذاشت كه خلافت به اهل آن برسد، هرگز اين حوادث تلخ پيش نمى آمد. اما به راستى خود ابوبكر را چه كسى به عنوان خليفه انتخاب كرد؟ مگر پيامبر در روز غدير، على(ع) را به عنوان جانشين خود معرّفى نكرده بود؟ مگر مردم با على(ع) بيعت نكردند؟ چه شد كه آنان، عهد و پيمان خود Mگار رجعت شرايط عوض خواهد شد، اگر كسى قبل از رجعت كافر باشد، ايمان او در روزگار رجعت قبول نخواهد شد، زيرا در آن هنگام پرده ها كنار مى رود و آيات خدا آشكار مى شود، انسان ها تا قبل از فرا رسيدن روزگار رجعت، فرصت دارند كه حق و حقيقت را انتخاب نمايند. من باور دارم كه مرگ حق است، سؤال و جواب در قبر حق است، من به روز قيامت ايمان دارم، روزى كه همه زنده مى شوند و سر از قبر بردارند. آن روز، روز حسابرسى است. در روز قيامت، از «حقّ النّاس» سؤال مى كنند، حقّ النّاس، همان حقوق ديگران است، حقوقى مردمى كه با آنان زندگى مى كنم. من به «پل صراط» ايمان دارم، پلى كه در روز قيامت بر روى جهR دوازده نفر هستند كه نام آنان چنين است: امام على، امام حسن، امام حسين، امام سجاد، امام باقر، امام صادق، امام كاظم، امام رضا، امام جواد، امام هادى، امام حسن عسكرى، امام مهدى:. مولاى من! من تو را امام زمان خود مى دانم، و باور دارم كه تو حجّت خدا هستى. اى سروران من! شما اوّلين آفريده خدا هستيد، شما همه كاره جهان هستيد، در جهان، حرف اوّل و آخر را شما مى زنيد، خدا شما را محور قرار داده است، از اوّل هستى شما بوده ايد و تا آخر هم شما خواهيد بود. من به «رجعت» شما باور دارم، اعتقاد دارم كه شما قبل از قيامت، به دنيا باز مى گرديد و در اين دنيا حكومت مى كنيد. من مى دانم كه در روS آغاز مى گردد! سلام بر تو اى امام مهربان من! اى كه همچون پدر براى شيعيان خود دلسوزى مى كنى، تو امام و پيشواى من هستى، تو آرزوى همه خوبان هستى. من بارها و بارها به تو سلام مى كنم. آن قدر به تو سلام مى كنم تا به من نگاه كنى و لطف تو شامل حالم شود. مولاى من! آقاى من! من تو را گواه مى گيرم كه به خداى يگانه ايمان دارم، از همه بت ها بيزارم. من شهادت مى دهم كه محمّد، بنده خدا و فرستاده اوست. من شهادت مى دهم كه خدا، محمّد و على و فاطمه و فرزندان معصوم آنان را بيش از همه دوست دارد و به آنان مقامى بس بزرگ داده است. من به امامت دوازده امام اعتقاد دارم، نه كمتر نه بيشتر. امامان من فقطTى خدا هستم، بايد به سوى تو بيايم. مولاى من! سلام بر تو زمانى كه به امر خدا قيام مى كنى، سلام بر تو زمانى كه از ديده ها پنهان و در پسِ پرده غيبت هستى. سلام بر تو هنگامى كه قرآن مى خوانى و براى ديگران سخن مى گويى، سلام بر تو زمانى كه نماز مى خوانى و با خداى خويش سخن مى گويى و به ركوع مى روى و در مقابل خدا به سجده مى افتى. سلام بر تو هنگامى كه شعار توحيد بر زبان جارى مى كنى و خدا را به بزرگى ياد مى كنى. سلام بر تو زمانى كه حمد و ثناى خدا به جا مى آورى و براى شيعيانت طلب بخشش مى كنى. من هر صبح و شام بر تو سلام مى كنم. سلام بر تو هنگامى كه صبح فرا مى رسد! سلام بر تو هنگامى كه شب كتابخانه، به صورت «قفسه باز» است، به راحتى به همه كتاب ها دسترسى دارم، مطالب زيادى را به صورت فيش آماده كرده ام، به نتايج خوبى رسيده ام. اين ها همه فيش هاى تحقيقى من است، وقتى كار فيش بردارى تمام شود، آن وقت تازه، نوشتن شروع مى شود، آرى! آن وقت است كه زندگيم شروع مى شود، زندگى در نگاه من، فقط فرصتى است براى نوشتن! * * * از آن شب كه مهمان من بودى، يك ماه گذشته است، اكنون ديگر وقت آن شده كه نوشتن را آغاز كنم، بسم الله مى گويم، قلم در دست مى گيرم و چه شكوهى دارد تو اى قلم كه خدا هم به تو سوگند ياد كرده است. ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ... سلام بر سؤال هاى بزرگ! Vن فردا بايد به كتابخانه بروم، خدا كند كتاب هايى را كه نياز دارم بتوانم آنجا پيدا كنم! * * * اينجا كتابخانه «آيت الله نجفى» است. در خيابان ارم، شهر قم. من در حال مطالعه هستم، همه كتاب هايى را كه نياز دارم، در اينجا هست. گاهى مطالبى را كه برايم جالب است، در فيش هاى خود مى نويسم. راستى يادم باشد كه از تو تشكّر كنم، تو كار بزرگى كردى كه مرا با اين مطلب آشنا كردى! من بايد به تو بگويم كه اگر ديشب تا دير وقت مطالعه كردم و امروز هم به اينجا آمده ام، علّت خاصّى دارد، من مى خواهم از حقانيّت مادرم، فاطمه(س) دفاع كنم. روزها به كتابخانه مى آيم، خيلى خوشحال هستم كه قسمتى از ايWتاب هاى عربى مى خوانم، شايد بدانى كه كتاب هاى اصلى و معتبر در زمينه علوم اسلامى، به زبان عربى هستند. از جاى خود برمى خيزم، خوب است به داخل حياط بروم، قدرى قدم بزنم، واى! گويا مى خواهد باران بيايد، من عاشق باران هستم، بوى باران مرا مدهوش مى كند، باران بهارى در اين دل شب با دل من چه مى كند! زير باران قدم مى زنم، فكر مى كنم، مطالبى را كه خوانده ام در ذهن خود مرور مى كنم. فكرى به ذهنم مى رسد: من بايد جواب آن برادر سُنّى را از خودِ كتاب هاى اهل سنّت بدهم، بعد از آن به مطالعه كتاب هاى شيعه بپردازم. نگاهى به قفسه كتاب هايم مى كنم، بيشتر كتاب هاى من، كتاب هاى علماى شيعه است. Xبه خدا همه اين سؤال ها، جواب داده خواهد شد. تو خوشحال مى شوى و از جاى خود برمى خيزى و خداحافظى مى كنى و مى روى. * * * آقاى بسطامى! به سخنان تو فكر مى كنم، تو برادر من هستى، به من اجازه بده تو را به اين نام بخوانم: برادر سُنّى! تو شهادت حضرت فاطمه(س) را بزرگ ترين دروغ تاريخ مى دانى و مى گويى: «ما معتقديم اين مسأله، بزرگ ترين دروغ تاريخ است و هرگز چنين چيزى صحّت ندارد!». من بايد به دنبال جواب بروم، بايد حقيقت را كشف كنم، راهى طولانى در پيش رو دارم، بايد جواب تو را بدهم. * * * همه مردم شهر در خوابند و من بيدارم! نگاهى به ساعت مى كنم، ساعت سه نيمه شب است، من معمولاً Yروغ تاريخ است! ـ عجب! ـ آرى! از وقتى كه من نوشته او را خواندم، به خيلى چيزها شك كرده ام. امشب به اينجا آمدم تا شما به من كمك كنيد. من مى خواهم حقيقت را بفهمم. ـ اين سخنان را به من بده تا بخوانم! نوشته ها را به من مى دهى و مشغول مطالعه آن مى شوم. اين آقا چه حرف هاى عجيبى در اينجا نوشته است!! * * * وقتى همه سخنان او را مى خوانم، رو به تو مى كنم و مى گويم: ـ اين آقا در اينجا، سؤالات زيادى را مطرح كرده است كه بايد سرِ فرصت به آن جواب داد و اين وقت زيادى مى خواهد. ـ يعنى شما الان نمى توانيد جواب بدهيد؟ ـ شما چرا اين قدر عجله مى كنيد. مقدارى صبر و حوصله داشته باشيد. با توكّل Z مى خواهم تا سؤال خود را بپرسى، شايد بتوانم كمكى به تو بكنم. كيف خود را باز مى كنى و چند صفحه را از آن بيرون مى آورى و مى گويى: ـ هر چه هست در اين نوشته ها است! اين ها مرا بيچاره كردند! ـ مگر در اين كاغذها چه نوشته شده است؟ ـ اين سخنان آقاى بَسطامى است، آيا خبر داريد او چه گفته است؟ ـ نه. من او را نمى شناسم، دفعه اوّلى است كه اسم او را مى شنوم. ـ او يكى از علماى اهل سنّت جنوب ايران است. او در مورد شهادت حضرت فاطمه(س) مطالبى را گفته است. از وقتى كه من سخنان او را خوانده ام، دچار شكّ و ترديد شده ام. ـ مگر او چه حرف هايى زده است؟ ـ او گفته است كه شهادت حضرت فاطمه(س)، بزرگ ترين Q، ريشه و اساس همه اين ظلم ها مى باشد. دانستم كه اين عُمَر بود كه باعث شد تا بنىّ اُميّه حكومت و خلافت را بر دست بگيرند و اين گونه اسلام را از مسير خود منحرف كنند. اما به راستى خود عُمَر چگونه به خلافت رسيد؟ چه كسى او را به رهبرى جامعه اسلامى منصوب كرد؟ آيا مردم او را انتخاب نمودند؟ من بايد به سال 13 هجرى بروم، وقتى كه ابوبكر در بستر بيمارى بود، او ديگر اميدى به شفاى خود نداشت. او دستور داد تا مردم در مسجد جمع شوند. به ابوبكر خبر دادند كه همه مردم مدينه در مسجد پيامبر جمع شده اند، ابوبكر از اطرفيان خود خواست تا او را به مسجد ببرند، ابوبكر را به مسجد برده و او را بالاى م\ميّه سپرد، هم معاويه را در شام منصوب كرد و هم عثمان را به عنوان خليفه بعد از خود. آرى! عُمَر هم در همه ظلم ها و ستم هايى كه بر حسين(ع) شد، سهم دارد، اگر او معاويه را حاكم شام نمى كرد، اگر او مقدّمات خلافت عثمان را فراهم نمى كرد، هرگز حادثه كربلا شكل نمى گرفت. * * * اى حسين! در كربلا ايستاده ام، پيكر غرق به خون تو را مى بينم، من از دشمنان تو بيزارى مى جويم، من همه آنان را لعنت مى كنم! من از شمر و عُمَرسعد به ابن زياد (فرماندار كوفه) رسيدم. از ابن زياد به يزيد رسيدم و از يزيد به پدرش، معاويه رسيدم. از معاويه به عثمان رسيدم و از عثمان به عُمَر رسيدم. من فهميدم كه عُمَر]ست كه سعد هرگز به على(ع) رأى نمى دهد! شوراى خلافت شش نفره است. ممكن است على(ع) و عثمان، رأى مساوى بياورند. عُمَر دستور داد تا اگر 2 نفر رأى مساوى آوردند، كسى خليفه است كه ابن عوف به او رأى داده باشد. يعنى يك امتياز ويژه براى عثمان! آرى! ابن عوف، شوهرِ خواهرِ عثمان است. معلوم است كه او به عثمان راى مى دهد! بعد از مرگ عُمَر، همين اتّفاق هم افتاد، طلحه و زبير به على(ع) رأى دادند و ابن عوف و سعد هم به عثمان. خوب، طبق دستور عُمَر، خليفه كسى بود كه ابن عوف به او رأى داده بود. اكنون دانستم كه عُمَر، كسى بود كه پايه گذار حكومت عثمان بود، اين عُمَر بود كه خلافت و حكومت را به بنى اُ^خليفه بعدى انتصاب كرد، البتّه ظاهر كار به گونه اى است كه مردم خيال مى كنند شورا بوده است. آرى! اين شورا يك بازى سياسى براى فريب مردم بود. عُمَر مى دانست كه شايد طلحه و زبير به على(ع) رأى بدهند،، امّا مى دانست كه هرگز ابن عوف و سعد به على(ع) رأى نخواهند داد، زيرا ابن عوف، شوهرِخواهر عثمان است، معلوم است كه او به عثمان رأى مى دهد. امّا به راستى سعد به چه كسى رأى خواهد داد؟ اگر تاريخ را بخوانيم مى بينيم كه پدر و برادر او از دشمنان بزرگ اسلام بودند و همراه با سپاه مكّه به مدينه هجوم آورده و مى خواستند اسلام را نابود سازند، آن دو كافر با شمشير على(ع) كشته شده بودند. معلوم ا_ اُميّه بود. به راستى چگونه شد كه عثمان، به عنوان خليفه سوم معين شد؟ وقتى عُمَر در بستر بيمارى بود، وصيّت كرد تا بعد از او شوراى شش نفره، خليفه بعدى را معين كنند. او با زيركى تمام، به گونه اى اعضاى اين شورا را انتخاب كرد كه يقين داشت از اين شورا، فقط عثمان به عنوان خليفه معين خواهد شد. عُمَر اعضاى شورا را اين گونه انتخاب نمود: على(ع)، طلحه، زبير، عثمان، سعد، ابن عوف. قرار بود آنها در مدّت سه روز بعد از مرگ عُمَر، خليفه را از ميان خود انتخاب كنند و اگر بعد از سه روز، آنها خليفه را معين نكردند، گردن همه با شمشير زده شود. عُمَر در واقع، با زيركى تمام، عثمان را به عنوان `رى، معاويه با تبليغات زياد، مردم شام را فريب داد و آنان را به جنگ با على(ع) بسيج نمود و جنگ «صفّين» روى داد. در جنگ صفّين هم وقتى لشكر على(ع) نزديك پيروزى بود، معاويه دستور داد تا قرآن ها را بر سر نيزه ها كنند و با مكر و حيله از شكست خود جلوگيرى نمود. آرى! من در كربلا ايستاده ام و دارم تاريخ را مرور مى كنم، عثمان در همه ظلم هايى كه امروز شد، شريك است، اگر او به معاويه آن فرصت ها را نمى داد، معاويه هرگز به خلافت نمى رسيد، هرگز يزيد به خلافت نمى رسيد و هرگز كربلا شكل نمى گرفت. عثمان در همه اين ظلم ها شريك است. * * * سخن به اينجا رسيد كه عثمان، خليفه سوم مسلمانان از بنىcفاطمه(س) بود و ديگر اميدى به بهبود او نبود. فاطمه با خود فكر مى كرد، او مى دانست كه مردم مدينه، پيكر مردگان خود را بر روى تخته چوبى مى گذارند و به سوى قبرستان مى بردند، فاطمه(س) دوست نداشت كه بعد از مرگ، مردان نامحرم اندام او را ببينند. يك روز، فاطمه(س) با يكى از زنان چنين سخن گفت: آيا تو مى توانى كارى كنى كه بعد از مرگ من، پيكرم از ديد مردان نامحرم پوشيده بماند؟ آن زن با خود فكر كرد، او سال ها قبل به حبشه هجرت كرده بود و در آنجا ديده بود كه اهل حبشه مردگان خود را در تابوت قرار مى دهند. آن زن به فاطمه(س) اين نكته را گفت و به او گفت كه من براى تو تابوتى آماده مى كنم. فاطمه(سd) اين پيشنهاد را خيلى پسنديد و از آن زن خواست تا براى او تابوتى بسازد، آن روز فاطمه(س) در حق آن زن دعا كرد.اين تمام ماجرا بود. اى كسى كه مى گويى آن وصيّت فاطمه(س) براى اين بود كه مردان، پيكر او را نبينند، با تو هستم! تو اين مطلب را از كجا نقل مى كنى؟ دليل اين سخن تو چيست؟ من كه تمام ماجرا را براى تو گفتم، فاطمه(س) براى اين كه اندامش از ديد مردان پنهان بماند، دستور ساختن تابوت داد، تو چرا حقيقت را تحريف مى كنى؟ آرى! راز ساختن تابوت، همان مطلبى بود كه تو گفتى، امّا راز دفن شبانه چيز ديگرى بود. بيا با هم به چند نفر از دانشمندان اهل سنّت مراجعه كنيم و سخن آنها را بخوانيم تا eبه راز اين دفن شبانه پى ببريم: 1. دِينَوَرى مى نويسد: «فاطمه وصيّت كرد كه شبانه دفن شود، براى اين كه او مى خواست ابوبكر در دفن وى حاضر نشود». 2. صنعانى مى نويسد: «فاطمه شبانه به خاك سپرده شد، هدف على از اين كار اين بود كه ابوبكر بر پيكر فاطمه نماز نخواند، زيرا بين فاطمه و ابوبكر، اتّفاقاتى روى داده بود». 3. ابن ابى الحديد مى نويسد: «ناراحتى و غضب فاطمه از ابوبكر آن قدر زياد بود كه فاطمه وصيّت كرد ابوبكر بر پيكر او نماز نخواند». اين مطالبى را كه نقل كردم، همه از كتب اهل سنّت است. اكنون وقت آن است كه ماجراى وصيّت فاطمه(س) را از كتب شيعه ذكر كنم. * * * روزهاى آخر زندگg فاطمه(س) بود، على(ع) كنار بستر همسرش نشسته بود. فاطمه(س) با على اين چنين سخن مى گفت: ـ على جان! تو بايد در مرگ من صبر داشته باشى، يادت هست در روز آخر زندگى پدرم، او به من وعده داد كه من زودتر از همه به او ملحق خواهم شد، اكنون موقع وعده پيامبر است، على جان! اگر در زندگى از من كوتاهى ديدى ببخش و مرا حلال كن. ـ اى فاطمه! تو نهايت عشق و محبّت را به من ارزانى داشتى، تو با سختى هاى زندگى من ساختى، تو هيچ كوتاهى در حقّ من نكردى. ـ على جان! از تو مى خواهم كه بعد از من با فرزندانم، مهربانى بيشترى داشته باشى. ـ فاطمه جان! تو به زودى حالت خوب مى شود و شفا مى يابى. ـ نه، من به زودى نزدaسلام شوند. او از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيد. ابوسفيان آن روز رو به ديگران كرد و گفت: «گوى خلافت را فقط ميان خودتان رد و بدل كنيد، مواظب باشيد كه از اين پس، خلافت به دست غير شما نيفتد». عثمان، فرصت بيشتر و بهترى به معاويه داد تا در شام، پايه هاى حكومت خود را محكم كند، عثمان پول هاى زيادى به بنى اُميّه داد، حكومت شهرهاى مختلف را به آنان واگذار كرد. آرى! معاويه با كمك پول ها و فرصت هايى كه عثمان به او داد، توانست حكومت خود در شام را ثابت كند، وقتى عثمان كشته شد، حضرت على(ع) به خلافت رسيد. على(ع) فرمان داد تا معاويه از حكومت شام كناره گيرى كند، امّا معاويه قبول نكرد. آ پدر خود مى روم، على جان! من وصيّت ديگرى هم دارم. ـ چه وصيتّى؟ ـ بدنم را شب غسل بده، شب به خاك بسپار، تو را به خدا قسم مى دهم مبادا بگذارى آن هايى كه بر من ظلم كردند بر جنازه من حاضر شوند. ـ چشم، فاطمه جان! من قول مى دهم نگذارم آن ها بر پيكر تو نماز بخوانند. ـ على جان! من مى خواهم قبرم مخفى باشد. ـ چشم، فاطمه جان! ـ على جان! از تو مى خواهم كه خودت مرا غسل دهى و كفن نمايى و در قبر بگذارى، على جان! بعد از آن كه مرا دفن كردى، بالاى قبرم بنشين و برايم قرآن بخوان، تو كه مى دانى من سخت مشتاق تو هستم و چقدر شيداى صداى دلنشين تو هستم! على جان! به سر قبرم بيا! تابوتى براى دل مهتاب [ند نفر سراغ مى گيرى، كوچه به كوچه مى آيى تا به خانه ام مى رسى، دير وقت است، لحظه اى ترديد مى كنى كه درِ خانه را بزنى يا نه، سرانجام دستت را بر روى زنگ مى فشارى. به سوى تو مى آيم، درِ خانه به رويت باز مى كنم، بعد از سلام و احوال پرسى، خودت را معرّفى مى كنى، دانشجويى هستى كه در جستجوى جواب آمده اى. تو را به داخل خانه دعوت مى كنم، تو مى گويى: شرمنده ام كه اين وقت شب مزاحم شده ام، شايد شما مى خواستيد استراحت كنيد. نگاهى به تو مى كنم و اين چنين پاسخ مى دهم: كدام نويسنده را ديدى كه شب استراحت كند؟ شب، بهار نوشتن است! مى روم و براى تو چاى مى آورم و درست روبروى تو مى نشينم، از توfمت باز شد؟ عُمَر، خليفه دوّم، اوّلين كسى بود كه پاى بنى اُميّه را به حكومت باز كرد، او معاويه را به عنوان فرماندار شام انتخاب نمود و به او فرصت داد تا در شام زمينه حكومت خويش را فراهم نمايد. بعد از مرگ عُمَر، عثمان خليفه سوم شد، عثمان، از بنى اُميّه بود، او از نوادگان «اُميّه» بود. (عثمان بن عفّان بن ابى العاص بن اُميّه). با آغاز خلافت عثمان، حكومت بنى اُميّه آغاز شد، روزى كه عثمان به عنوان خليفه سوم انتخاب شد، عثمان همه فاميل خود (بنى اُميّه) را در جلسه اى جمع كرد، ابوسفيان آن روز بسيار خوشحال بود، او باور نمى كرد كه به اين زودى بنى اُميّه بتوانند همه كاره جهان اi از كشور روم! بنى اُميّه همواره با بنى هاشم دشمنى داشتند، تا اين كه پيامبر اسلام به پيامبرى مبعوث شد، آن روز، بزرگ «بنى اُميّه»، ابوسفيان بود كه تلاش زيادى كرد تا اسلام را نابود كند. * * * به راستى چگونه بنى اُميّه توانستند قدرت را به دست بگيرند؟ مسلمانان مى دانستند كه ابوسفيان، دشمن درجه يك اسلام بوده است، پس چگونه حاضر شدند كه پسر او، معاويه را به عنوان خليفه قبول كنند و قدرت را به دست او بدهند؟ آخر مسلمانان كه از رفتار و كردار «بنى اُميّه» خبرداشتند، چرا آنان حكومت و رهبرى آنان را قبول كردند؟ بايد تاريخ را بخوانم، اوّلين بار چگونه پاى بنى اُميّه به حكI از كشته شدن تو خوشحال هستند، و عاشورا را روز عيد خود مى دانند و شادى مى كنند. اين دو دسته هميشه خواهند بود، عاشوراى تو، يك، نقطه عطف است، عاشورا، واقعيت همه افراد را نشان مى دهد. حسين جان! من از سه گروه بيزارم: گروهى كه در كربلا نبودند امّا زمينه ساز مظلوميّت و غربت تو بودند. كسانى كه به كربلا آمدند و در ريختن خون تو و ياران تو سهم داشتند. افرادى كه بعد از عاشورا مى آيند، امّا عاشورا را جشن مى گيرند و از كشته شدن تو خوشحالى مى كنند. همه اين سه گروه، يك حزب و يك دسته هستند، فقط زمان آنها را از هم جداكرده است، امّا حقيقت آنها يك چيز است. آرى! صدها سال ديگر، هزاران سmى اُميّه هستند و در حقّ خاندان پيامبر ظلم كردند، دشمن هستم. پيامبر همواره و در هر محفل و مجلسى، بنى اُميّه را لعنت مى كرد. بنى اُميّه، خاندانى هستند كه همواره در طول تاريخ با خاندان پيامبر دشمنى داشتند. اُميّه كسى است كه سال ها قبل از ظهور اسلام زندگى مى كرد. فرزندان و نوادگان او، به «بنى اُميّه» مشهور شدند. جدّ پيامبر اسلام، «عبدمناف» است. عبدمناف از نسل حضرت ابراهيم(ع) بود. عبدمناف دو پسر به نام «هاشم» و «عبدشَمس» داشت. پيامبر از نسل، «هاشم» است، به همين خاطر نسلِ پيامبر را به «بنى هاشم» معروف شدند. «عبدشَمس» سفرى به شام (سوريه) نمود، او در آنجا بنده اى براى خوjد خريدارى كرد. نام آن بنده، اُميّه بود. عبدشمس، اُميّه را به مكّه آورد و او را به عنوان «فرزندخوانده» خود انتخاب كرد، از آن روز به بعد همه مردم، اُميّه را از خاندان قريش شناختند و خيال مى كردند كه او هم از نسل ابراهيم(ع) است، در حالى كه اصل او از روم بود! به هر حال، اُميّه ازدواج نمود و صاحب فرزندان زيادى شد، به فرزندان و نوادگان او، «بنى اُميّه» گفتند. مردم خيال مى كردند كه «بنى اُميّه» با «بنى هاشم»، فاميل هستند، آنها خيال مى كردند كه اين دو خاندان، پسرعموهاى هم هستند، در حالى كه اين چنين نبود، نسل «بنى هاشم» به حضرت ابراهيم(ع) مى رسيد و نسل «بنى اُميّه» به غلامى روزى كه خدا دين خودش را به دست تو زنده خواهد نمود. من امروز هم به يارى تو انديشه دارم، تلاش مى كنم تا نام و ياد تو را زنده نگه دارم. هر كسى براى زندگى كردن خويش دليلى مى خواهد، اين دليل زندگى من است: من زنده ام و زندگى مى كنم تا سرود مهر تو را سر بدهم و محبّت تو را بر دل هاى مردم، پيوند زنم. من سوگند ياد مى كنم تا نفس در سينه دارم، عاشقانه از زيبايى آمدنت دم بزنم و دوستان تو را يار راه شوم و سرود جان بخش برپايى دولتت را فرياد زنم. من در راه رضاى تو قدم برمى دارم، ياد تو را زنده نگه مى دارم! من اين گونه تو را يارى مى كنم. مولاى من! در قلب من، فقط محبّت تو جاى دارد و بس! من هn برويد، حق و حقيقت هم همان جاست. شما محور حق و حقيقت هستيد. حق چيزى است كه شما آن را بپسنديد، باطل چيزى است كه شما از آن بيزار باشيد. به هر چه شما فرمان دهيد، آن چيز خوب و زيباست، از هر چه كه نهى كنيد، آن چيز زشت و پليد است. من به خداى يگانه ايمان دارم، خدايى كه شريك ندارد، من محمّد را پيامبرِ خدا مى دانم، به همه شما ايمان دارم. من به همه شما (از اوّلين نفر تا آخرين نفر شما) اعتقاد دارم، من تسليم شما هستم و پيروى كامل از شما مى كنم، هر چه شما بگوييد قبول مى كنم. * * * مهدى جان! من آمادگى خود را براى يارى تو اعلام مى كنم، من آماده ام و منتظرم تا روزگار ظهور تو فرا برسد،o فكر و انديشه و احساس و كردار فقط پيرو تو هستم. خوب مى دانم كه اگر تو را دوست داشته باشم و از دشمنان تو بيزار نباشم، شيعه واقعى شما نيستم. اگر بخواهم جزء پيروان واقعى تو باشم، بايد با دشمنان تو دشمن باشم. آن كسى كه تو را دوست دارد و از دشمنان تو بيزار نيست، به دروغ ادّعاى محبّت تو مى كند، تو اين محبّت را از او نمى خرى! من با تو هستم، با غير تو كار ندارم، به تو ايمان دارم، تو را دوست دارم و ولايت تو را قبول كرده ام، من فقط گوش به فرمان تو هستم، تسليم تو هستم! پيروى كردن از غير تو، چيزى جز آتش جهنّم در پى ندارد. اى خاندان پيامبر! حق و حقيقت هميشه با شما بوده است، هر كجا شماsي بِكَ، فَاَسأَلُ اللهَ الَّذي أَكرَمَ مَقامَكَ وَأَكرَمَني بِكَ أَن يَرزُقَني طَلَبَ ثارِكَ مَعَ إِمام مَنصُور مِن أَهلِ بَيتِ مُحَمَّد صَلَّى اللهُ عَلَيهِ وَآلِهِ. أَللّـهُمَّ اجعَلني عِندَكَ وَجيهاً بِالحُسَينِ عَلَيهِ السَّلامُ فِى الدُّنيا وَالاْخِرَةِ. يا أَبا عَبدِاللهِ، اِنّي أَتَقَرَّبُ اِلى اللهِ وَإِلى رَسُولِهِ وَإِلى أميرِ المُؤمِنينَ وَإِلى فاطِمَةَ وَإِلَى الحَسَنِ وَإِلَيكَ، بِمُوالاتِكَ وَبِالبَراءَةِ مِمَّن قاتَلَكَ وَنَصَبَ لَكَ الحَربَ، وَبِالبَراءَةِ مِمَّن أَسَّسَ أَساسَ الظُّلمِ وَالجَورِ عَلَيكُم، وَأَبرَأُ اِلَpهش آتش دوزخ خواهد بود. آرى! كسانى كه با شما دشمنى مى كنند و با اين كه مى دانند حق با شماست، امّا آن را انكار مى كنند، آنان به آتش گرفتار خواهند شد، امّا حساب كسانى كه از شما هيچ نمى دانند و جاهل هستند و اصلاً حق به آن ها نرسيده است، جداست. * * * مولاى من! من اعتقادات خود را در حضور تو بيان كردم و اكنون تو را گواه مى گيرم، از تو مى خواهم بر آنچه براى تو گفتم شهادت بدهى. من تو را دوست دارم! به امامت تو اعتقاد دارم، به قلب من نگاه كنى، ببين كه قلب من شيداى توست، عشق تو، تنها سرمايه من است. من دوستان تو را دوست دارم، با دشمنان تو، دشمن هستم. من رنگ و بوى تو را دارم، من درt اللّهِ وَإِلى رَسُولِهِ مِمَّن أَسَسَّ أَساسَ ذلِكَ وَبَنى عَلَيهِ بُنيانَهُ، وَجَرى في ظُلمِهِ وَجَورِهِ عَلَيكُم وَعلى أَشياعِكُم، بَرِئتُ إِلَى اللهِ وَإِلَيكُم مِنهُم، وَأَتَقَرَّبُ إِلَى اللهِ ثُمَّ إِلَيكُم بِمُوالاتِكُم وَمُوالاةِ وَلِيِّكُم، وَبِالبَراءَةِ مِن أَعدائِكُم وَالنّاصِبينَ لَكُمُ الحَربَ، وَبِالبَراءَةِ مِن أَشياعِهِم وَأَتباعِهِم. إِنّي سِلمٌ لِمَن سالَمَكُم، وَحَربٌ لِمَن حارَبَكُم، وَوَلِيٌّ لِمَن والاكُم، وَعَدُوٌّ لِمَن عاداكُم. فَأَسأَلُ اللهَ الَّذي أَكرَمَني بِمَعرِفَتِكُم وَمَعرِفَةِ أَولِيائِكُم وَرَزَقَuنِي البَراءَةَ مِن أَعدائِكُم، أَن يَجعَلَني مَعَكُم فِى الدُّنيا وَالاخِرَةِ، وَأَنْ يُثَبِّتَ لي عِندَكُم قَدَمَ صِدق فِى الدُّنيا وَالاخِرَةِ، وَأَسْأَلُهُ أَنْ يُبَلِّغَنِي المَقامَ المَحمُودَ لَكُم عِندَ اللهِ، وَأَن يَرزُقَني طَلَبَ ثاري مَعَ إِمام هُدىً ظاهِر ناطِق بِالحَقِّ مِنكُم، وَأَسأَلُ اللهَ بِحَقِّكُم وَبِالشَّأنِ الَّذي لَكُم عِندَهُ أَن يُعطِيَني بِمُصابي بِكُم أَفضَلَ ما يُعطي مُصاباً بِمُصيبَتِهِ، مُصيبَةً ما أَعظَمَها وَأَعظَمَ رَزِيَّتَها فِى الإسلامِ وَفي جَميعِ السَّمواتِ وَالأَرضِ. أَللّـهُمَّ اجعَلني في مَقامي هذا vمِمَّن تَنالُهُ مِنكَ صَلَواتٌ وَرَحمَةٌ وَمَغفِرَةٌ. أَللّـهُمَّ اجعَل مَحيايَ مَحيا مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَمَماتي مَماتَ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد. أَللّـهُمَّ اِنَّ هذا يَومٌ تَبَرَّكَت بِهِ بَنُو أُمَيَّةَ، وَابنُ آكِلَةِ الأَكبادِ اللَّعينُ ابنُ اللَّعينِ عَلى لِسانِكَ وَلِسانِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللهُ عَلَيهِ وَآلِهِ، في كُلِّ مَوطِن وَمَوقِف وَقَفَ فيهِ نَبِيُّكَ صَلَّى اللهُ عَلَيهِ وَآلِهِ. أَللّـهُمَّ العَن أَبا سُفيانَ وَمُعاوِيَةَ وَيَزيدَبنَ مُعاوِيَةَ، عَلَيهِم مِنكَ اللَّعنَةُ أَبَدَ الابِدينَ، وَهذا يَوْمٌ فَرِحَتْ بِهِ آwُ زِياد وَآلُ مَرْوانَ بِقَتْلِهِمُ الحُسَيْنَ صَلَواتُ اللهِ عَلَيهِ، أَللّـهُمَّ فَضاعِف عَلَيهِمُ اللَّعنَ مِنكَ وَالعَذابَ الأَليمَ. أَللّـهُمَّ اِنّي أَتَقَرَّبُ اِلَيكَ في هذَااليَومِ وَفي مَوقِفي هذا وَأَيّامِ حَياتي بِالبَراءَةِ مِنهُم وَاللَّعنَةِ عَلَيهِم، وَبِالمُوالاتِ لِنَبِيِّكَ وَآلِ نَبِيِّكَ عَلَيهِ وَعَلَيهِمُ السَّلامُ. * اكنون صد بار چنين بگو: أَللّـهُمَّ العَن أَوَّلَ ظالِم ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَآخِرَ تابِع لَهُ عَلى ذلِكَ، أَللّـهُمَّ العَنِ العِصابَةَ الَّتي جاهَدَتِ الحُسَينَ وَشايَعَت وَبايَعَت xوَتابَعَت عَلى قَتلِهِ، أَللّهُمَّ العَنهُم جَميعاً. * سپس صد بار چنين بگو: السَّلامُ عَلَيكَ يا أَبا عَبدِ اللهِ، وَعَلَى الأَرواحِ الَّتي حَلَّت بِفِنائِكَ، عَلَيكَ مِنّي سَلامُ اللهِ أَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهدِ مِنّي لِزِيارَتِكُم، السَّلامُ عَلَى الحُسَينِ، وَعَلى عَلِىِّ بنِ الحُسَينِ، وَعَلى أَولادِ الحُسَينِ، وَعَلى أَصحابِ الحُسَينِ. * اكنون چنين ادامه بده: أَللّـهُمَّ خُصَّ أَنتَ أَوَّلَ ظالِم بِاللَّعنِ مِنّي، وَابدَأ بِهِ أَوَّلاً ثُمَّ الثانِيَ وَالثّالِثَ وَالرّابِعَ. أَللُّمَّ العَن يَزيدَ خامِساً، وَالعَن عُبَيدَ اللهِ بنَ زِياد، وَابنَ مَرجانَةَ وَعُمَرَبنَ سَعد وَشِمراً، وَآلَ أَبي سُفيانَ وَآلَ زِياد وَآلَ مَروانَ، إِلى يَومِ القِيامَةِ * سپس به سجده برو و بگو: أَللّـهُمَّ لَكَ الحَمدُ حَمدَ الشّاكِرينَ لَكَ عَلى مُصابِهِم، اَلحَمدُ للهِِ عَلى عَظيمِ رَزِيَّتي، أَللَّهُمَّ ارزُقني شَفاعَةَ الحُسَينِ يَومَ الوُرُودِ، وَثَبِّت لي قَدَمَ صِدق عِندَكَ مَعَ الحُسَينِ وَأَصحابِ الحُسَينِ الَّذينَ بَذَلُوا مُهَجَهُم دُونَ الحُسَينِ عَلَيهِ السَّلامُ. * اكنون دو ركعت زيارت بخوان. پايان متن زيارت عاشورا rو گناه خدا را بنمايم، جهنّم در انتظار من است. بهشت و جهنّم، حقيقت دارد، من اميد دارم كه عاقبت من ختم به خير شود، اهل بهشت باشم، من از جهنّم هراس دارم، من از عذاب جهنّم به خدا پناه مى برم! * * * مهدى جان! خوب مى دانم، اگر من بخواهم از عذاب خدا نجات پيدا كنم، بايد ولايت تو را قبول كنم، ولايت تو، محورِ سعادت است و رستگارى. هر كس به بهشت وارد مى شود، به خاطر محبّت شماست، رضاى شما، رضاى خداست، اگر كسى بتواند شما را راضى و خشنود سازد، خدا را راضى ساخته است. كسى كه بفهمد حق با شماست، بداند كه خدا ولايت شما را بر او واجب كرده است، امّا از قبول ولايت شما سرباز زند، جايگاyرفتار مى شوند، آنان در آتش سقوط مى كنند. در روز قيامت، از «حقّ النّاس» سؤال مى كنند، اين سؤال در «مِرصاد» خواهد بود، مِرصاد، قسمتى از پل صراط است، در آنجا از «حقّ النّاس» مى پرسند، هر كس كه به ديگرى ظلم كرده باشد و حقّ او را گرفته باشد، بايد آنجا جواب بدهد. اگر امروز حق كسى را پايمال كنم، اگر به آبروى كسى صدمه بزنم، اگر ظلمى به ديگرى بنمايم، بايد بدانم كه در روز قيامت بايد جواب بدهم. خدا از «حقّ النّاس» نمى گذرد، بايد من در آنجا صاحب حق را راضى كنم! آرى! من به بهشت و جهنّم ايمان دارم، مى دانم كه اگر درستكار باشم، سرانجام من بهشت خواهد بود و اگر راه خطا بروم و معصيت z كنند، مى بينند كه همه كارهاى خوب و بد آن ها با دقّت ثبت شده است. آن روز، روز حسابرسى است. گروهى كه اهل خوبى ها و زيبايى ها بوده اند، به سوى بهشت حركت مى كنند، كسانى هم كه در دنيا چيزى جز پليدى و سياهى براى خود اندوخته نكرده اند، در عذاب گرفتار مى شوند. * * * من به «پل صراط» ايمان دارم، روز قيامت، پلى بر روى جهنّم كشيده مى شود كه به آن «صراط» مى گويند، همه بايد از آن عبور كنند، اهل ايمان به راحتى و با سلامت از صراط عبور مى كنند و بعد از آن به مهمانى بزرگ خدا مى روند، آن ها به بهشت جاودان وارد مى شوند. ولى اهل كفر و معصيت نمى توانند از آن عبور كنند، آنان در آتش عذاب {نور، نور چهره زيباى پيامبر مى باشد، بوى خوشى به مشام مؤمن مى رسد، آرى!اين بوى خوش پيامبر است. اين پيامبر است كه دوستان خود را در سخت ترين لحظه ها تنها نمى گذارد. * * * مهدى جان! من باور دارم كه بعد از مرگ زنده خواهم شد، من به روز قيامت ايمان دارم، روزى كه همه زنده شوند و سر از قبر بردارند. من چه مى دانم كه روز قيامت چه روزى است؟ روزى كه ترس همه را فراگيرد، هر كسى به فكر خودش باشد، مادر از فرزند خود فرار كند، دوستان همه يكديگر را فراموش كنند، روزى كه تشنگى بيداد كند، آتش جهنّم زبانه كشد... همه براى حسابرسى فراخوانده شوند، آن روز همه به پرونده هاى كردار خود نگاه م| مرا به خاك سپردند به منزل خود باز مى گردند و من مى مانم و يك دنيا تنهايى و تاريكى! من به سؤال و جواب در قبر اعتقاد دارم. آن موقعى كه دو فرشته نزد من آيند، از من در مورد خدا و دين من سؤال كنند: خداى تو كيست؟ پيامبر تو كيست؟ امام تو كيست؟ در آن لحظه هاى تنهايى چه خواهم كرد؟ من شنيده ام كه اگر كسى اهل ايمان باشد، در آن لحظه ها هيچ غمى به دل ندارد. وقتى مؤمن را داخل قبر گذاشتند و قبر آن را با خاك پوشاندند، ناگهان قبر او شكافته مى شود. درى آشكار مى شود و مؤمن نگاهش به آن در خيره مى ماند. قبر تاريكِ تاريك است، امّا نورى از آن در به سوى قبر مى آيد و تمام قبر را روشن مى كند. اين شده است، آتش چگونه زبانه مى كشد، به ياد خواب رفيق خود هستى. به راستى اين زن چه كرده است كه امام حسين(ع)، در يك شب، سه بار به ديدن او رفته است؟ او كه نه به كربلا رفته است، نه مسجد و حسينه اى ساخته است، مجلس عزا هم براى امام حسين(ع) نداشته است. به راستى او چه كرده است. فكرى به ذهن تو مى رسد، خوب است خواب خود را براى آهنگر تعريف كنى، شايد خود او بتواند به تو كمك كند. رو به آهنگر مى كنى و ماجرا را تعريف مى كنى، آهنگر اشك مى ريزد و مى گويد: قربان لطف و كرم تو يا حسين! بعد براى تو يك جمله بيشتر نمى گويد: «همسر من، هر روز زيارت عاشورا مى خواند». در شهر يزد چند آهنگر وجود دارد؟} حق است و دير يا زود از اين دنيا سفر خواهم نمود، آرى! منزلگاهى است كه بايد از آن عبور كرد، خوشا به حال كسى كه به اين دنيا دل نبندد. من به ياد مرگ مى افتم، آن روز كه مرا در قبر بنهند و خاك بر روى من بريزند، آن روز تنهاى تنها خواهم شد! افسوس كه من اين صدا را نمى شنوم: «من خانه تنهايى هستم، من خانه تاريكى هستم». اين صداى قبر من است كه هر روز در فضا طنين مى اندازد و من آن را نمى شنوم! آيا من براى تاريكى قبر فكرى كرده ام؟ سفرى در پيش رو دارم كه دير يا زود فرا مى رسد، بايد براى خود زاد و توشه اى آماده كنم، آن لحظه اى كه همه، مرا تنها مى گذارند. همه دوستان و آشنايان، بعد از اين ك سخن گفته است. خدايى كه من او را مى پرستم به هر كارى تواناست، او وعده داده كه بار ديگر شما را به اين دنيا باز گرداند و شما در اين دنيا حكومت كنيد و خدا به وعده هاى خود عمل مى كند. من مى دانم كه در روزگار رجعت شرايط عوض خواهد شد، اگر كسى قبل از رجعت كافر باشد، ايمان او در روزگار رجعت قبول نخواهد شد، زيرا در آن هنگام پرده ها كنار مى رود و آيات خدا آشكار مى شود، انسان ها تا قبل از فرا رسيدن روزگار رجعت، فرصت دارند كه حق و حقيقت را انتخاب نمايند. * * * مهدى جان! من در اينجا مى خواهم باورهاى خود را بر زبان بياورم، آنچه را كه به آن اعتقاد دارم بيان كنم: من باور دارم كه مر~ن از شما بنمايم. ـ چه سؤالى؟ ـ آيا همسر شما مسجد يا حسينيّه اى ساخته است؟ ـ چه حرف ها مى زنى! ما به زحمت مى توانستيم خرج زندگى خود را تأمين كنيم. ـ ببينم، آيا همسر شما به كربلا رفته بود. ـ او آرزو داشت به كربلا برود، اما او به آرزوى خود نرسيد. من نتوانستم براى او اين كار را بنمايم. خود امام حسين مى داند كه من به زحمت خرج زندگى را از اين كار درمى آوردم. من نتوانستم اين آرزوى همسرم را برآورده كنم. ـ برادر! بگو بدانم آيا همسر شما، مجلس عزا براى امام حسين مى گرفت؟ ـ نه، گفتم ما آن قدر پول نداشتيم كه اين كارها را بتوانيم انجام بدهيم. * * * نگاهت به كوره آتش مغازه دوخت، يكى به ما مى گويد، گمشده شما در كوچه بعدى است، ما به سوى گمشده خود مى رويم. وارد مغازه اش مى شويم، سلام مى كنيم، به روى صندلى مى نشينيم. نگاه كن! او هم لباس سياه به تن كرده است. حتما عزادار است! ـ سلام! برادر! خسته نباشى. ـ ممنونم. خوش آمديد. ـ مى بينم لباس سياه به تن كرده ايد؟ ـ ديروز همسر من از دنيا رفت. ـ خدا او را رحمت كند. گويا درست آمده ايم، اينجا مغازه آهنگرى است كه ديروز همسرش از دنيا رفته است. حتما ديشب شب اول قبر همسرش بوده است. اما خوب است سؤال كنم. ـ ببخشيد، تشييع جنازه همسرتان كى است؟ ـ ما ديروز عصر، او را به خاك سپرديم. ـ مى توانم يك سؤال در مورد همسرتا جهنّم مى سوختم، تا اين كه ديشب فرا رسيد. ديشب اتّفاق مهمّى روى داد. ديشب مرده اى را در اين قبرستان دفن كردند، ديشب تا صبح، سه بار، امام حسين(ع) به ديدار او آمدند. خدا به بركت آن امام، عذاب را از ما برداشت، شفاعت امام حسين نصيب ما شد. ـ عجب! آن مرده كه بوده است كه امام حسين، در يك شب سه بار به ديدن او رفته است؟ ـ من به دنبال همين هستم. اين را مى خواهم بدانم. از صبح تا حالا به دنبال جواب اين سؤال هستم. ـ آيا نشانه اى از آن مرده ندارى؟ ـ رفيق من فقط اين را گفت: «همسرِ استاد اشرف». * * * با هم همه اين شهر را جستجو مى كنيم، هر طور كه شده بايد او را پيدا كنيم... ساعتى مى گذرو. ـ يك ماه پيش، يكى از نزديكان من از دنيا رفت. او انسان خطاكارى بود، من ديشب او را در خواب ديدم، او در باغى بزرگ بود، باغى زيبا. او در كمال آسايش و راحتى بود. من وقتى او را ديدم، خيلى تعجب كردم. به او گفتم: من تو را مى شناسم، جايگاه تو نبايد اينجا باشد، بگو بدانم چه شد؟ ـ يعنى آن رفيق تو، اهل معصيت و گناه بود؟ ـ آرى، متأسّفانه من هر چه او را نصيحت مى كردم، گوش نمى كرد، اما ديشب ديدم كه او در بهشت جاى دارد. براى همين از او سؤال كردم تا برايم از آن دنيا خبر بدهد كه چه شده است. ـ او در پاسخ چه گفت؟ ـ او گفت كه از لحظه اى كه مرا در قبر نهادند، در سخت ترين عذاب ها بودم و در آتشه تن كرده اى. نمى دانم چه بگويم، حتماً عزيزى را از دست داده اى. با تو سخن مى گويم: ـ برادر! لباس سياه به تن كرده اى؟ ـ آرى، يكى از نزديكان من از دنيا رفته است. ـ خدا رحمتش كند. آيا پولى از آن آهنگر طلب دارى، كه اين گونه در جستجوى او هستى يا امانتى در پيش او دارى؟ ـ نه. من از او پولى نمى خواهم، امانتى هم نزد او ندارم. بلكه مى خواهم از او يك سؤال بپرسم. ـ عجب! پس آن سؤال بايد خيلى مهم باشد كه تو از صبح تا حالا به دنبال جوابش در اين كوچه ها مى گردى؟ نكند نشانه گنجى را از او مى خواهى بپرسى؟ ـ اى برادر! آرى، من گنجى را مى خواهم از او بپرسم، اما گنج معنوى! ـ جريان چيست؟ برايم ببران) را برايم بيان مى كند، او از شهرى عبور كرد كه استخوان هاى مردگان زيادى در آنجا افتاده بود. آن، شهر ويران شده بود. او مدّتى به آن استخوان ها و جمجمه ها نگاه كرد و با خود گفت: در روز قيامت، خدا چگونه اين مردگان را زنده خواهد نمود؟ در اين هنگام، خدا به عزرائيل دستور داد تا جان او را بگيرد، مرگ عُزَير فرا رسيد. صد سال گذشت. خدا بعد از صد سال، دوباره او را زنده كرد، او به سوى شهر خود حركت كرد، وقتى به شهر خود رسيد ديد همه چيز تغيير كرده است، آرى!صد سال گذشته بود، همسر او از دنيا رفته بود و... آرى! رجعت، همان زنده شدن بعد از مرگ است و قرآن از رجعت و زنده شدن دوباره عُزَيرر شما نباشيد، زمين و زمان در هم مى پيچد. من به «رجعت» شما باور دارم، اعتقاد دارم كه شما قبل از قيامت، به دنيا باز مى گرديد و در اين دنيا حكومت مى كنيد. «رجعت»، همان زنده شدن دوباره شما مى باشد، آرى! خدا شما را (قبل از برپا شدن قيامت) زنده خواهد نمود تا بر اين دنيا حكومت كنيد، آرى! باور داشتن به رجعت، نشانه شيعه واقعى بودن است. من مى دانم كه قرآن هم از رجعت سخن گفته است. من بارها و بارها اين آيه قرآن را خوانده ام: «أَو كَالَّذِى مَرَّ عَلَى قَريَة وَهِىَ خَاوِيَةٌ عَلَى عُرُوشِهَا...فَأَمَاتَهُ اللَّهُ مِائَةَ عَام ثُمَّ بَعَثَهُ...». قرآن، داستان عُزَير (يكى از پيايم دريافت دارد، زيرا اين لياقت و شايستگى خاصّى مى خواهد كه خدا اين شايستگى را فقط و فقط به تو داده است. تو واسطه فيض و رحمت هستى، تو اصل هر رحمتى هستى كه بر بندگان خدا نازل مى شود. تو شيعيان خود را بسيار دوست دارى و آنان را كمك مى كنى، وقتى شيعيان در گرفتارى ها تو را صدا بزنند، به ياريشان مى روى، هم در اين دنيا و هم در روز قيامت تو آن ها را مدد مى كنى، وقتى قيامت برپا شود، آن روز همه مهربانى تو را خواهند ديد، وقتى كه همه مردم از يكديگر فرار كنند و هيچ كس پناهى نداشته باشد، تو پناه شيعيان خود خواهى بود. سلام بر تو اى كه تو وعده حتمى خدا هستى! در جستجوى ذخيره بزرگ خداقّ تو نموده است. هر كس بخواهد از علم بهره اى داشته باشد، بايد درس بخواند و زحمت بكشد تا مقدارى علم و دانش را كسب كند، امّا علم و دانش تو با همه فرق مى كند، خدا قلب تو را جايگاه علم خودش قرار داده است. * * * تو جلوه مهربانى خدا هستى، اگر بخواهم مهربانى خدا را به سوى خود جذب كنم، بايد به سوى تو بيايم، زيرا خدا تو را جايگاه رحمت خويش قرار داده است. وقتى خدا مى خواهد بر بندگان خود مهربانى كند، خير و بركتى را بر آنان نازل نمايد، آن رحمت را ابتدا نزد تو نازل مى كند، زيرا كه خداوند تو را واسطه ميان خود و بندگانش قرار داده است. آرى! هيچ كس نمى تواند رحمت خدا را به طور مستكسى مى تواند تخت ملكه سبا را برايم حاضر كند؟ بين سليمان كه در فلسطين حكومت مى كرد و بين كشور «سبا» (كه در يمن واقع شده بود)، صدها كيلومتر فاصله است، سيلمان مى خواست يك نفر تخت آن ملكه را براى او حاضر كند. آصِف كه يكى از بهترين ياران سليمان بود به سليمان گفت: من در كمتر از يك چشم بر هم زدن، آن تخت را براى تو حاضر مى كنم. سليمان نگاه كرد، ديد كه تخت ملكه در كمتر از يك لحظه در جلوى او قرار گرفته است. همه از كارى كه آصِف كرد، تعجّب كردند. آصِف فقط قسمتى از علم غيب را داشت و توانست كار به آن بزرگى را انجام دهد، امّا خدا به تو همه آن علم غيب را داده است. اين لطفى است كه خدا در زى و در عمل به آن ياريم كنى و مرا به آيين او بميرانى، مردنى كه آغاز زندگى دوباره باشد. زندگى من زندگى محمّد و آل محمّد باشد، مردن من به شيوه آنان باشد، خوب مى دانم هر كس به شيوه آنان بميرد به زندگى جاودانه دست يافته است. خدايا! آمده ام تا از حسين تو مدد بگيرم تا مرا همچون ياران او قرار بدهى، مانند كسانى كه لبخند رضايت بر لب هاى امام زمان خود نشاندند. خدايا! مرگ مرا به گونه اى قرار ده كه امام زمانم، مسلمانى مرا بپذيرد و چند قدمى همراه جنازه من، زمزمه «لا اله الا الله» سر دهد، باشد كه رحمت تو بر من نازل شود. آرزوى من اين است، مى خواهم همواره و هميشه در مسير محمّد و آل حمّد باشم. * * * بار خدايا! تو بر من منّت نهاده اى و مرا با حسين(ع) آشنا ساخته اى. تو بودى كه دل مرا شيداى حسين(ع) نمودى و بعض و كينه دشمنانش به قلب من عنايت كردى. تو بودى كه مرا حسينى كردى و از غير او جدا نمودى. اكنون من احساس مى كنم كه نزد تو گرامى تر شده ام، پس اكنون موقع آن است كه از تو حاجت خويش بخواهم. خدايا! من شنيده ام كه در روز غدير، هزاران نفر با على(ع) بيعت كردند، امّا بعد از رحلت پيامبر، آنها پيمان خود را فراموش كردند. من شنيده ام كه اهل كوفه، هيجده هزار نامه براى حسين(ع) نوشتند و او را به شهر خود دعوت كردند و به او گفتند ما آماده ايم تا جانِ خود را فداى ت كنيم، امّا وقتى حسين(ع) به سوى آنان آمد، با شمشير به جنگ او رفتند. خدايا! من اين ها را شنيده ام، و براى همين از عاقبت خويش مى ترسم! تو را به حقّ حسين(ع) قسم مى دهم كه مرا در راه او ثابت قدم نما! اين بزرگترين حاجت من است. تو كارى كن كه قلب من براى هميشه از آن امام زمانم باشد، تو كارى كن كه من از امام زمان خويش دست برندارم! تو كارى كن من در اين راه، ثابت بمانم. * * * بار خدايا! تو به حسين(ع) مقامى بس بزرگ عنايت كرده اى كه در فهم و درك بشر نمى آيد. عقل من مبهوت مقام او است، اكنون كه من در مصيبت حسين(ع) اشك مى ريزم، از تو مى خواهم تا رحمتت را بر من نازل كنى. آرى! من براى حسي تو اشك ريخته ام و اميدوارم كه تو با مهربانى به من نظر كنى و از گناهانم درگذرى و توبه مرا قبول كنى. بار خدايا! در روز قيامت شفاعت حسين(ع) را نصيب من بگردان، آن روزى كه من تنها و بى كس خواهم بود، مرا به خاطر حسين(ع) ببخش كه تو به او مقام شفاعت داده اى. بارخدايا! مرا در سايه مولايم حسين(ع) آبرو ببخش و عزّتى ماندگار در دنيا و آخرت به من كرم كن. * * * بار خدايا! از تو مى خواهم تا به من توفيق دهى تا در لشكر امام زمان حضور يابم و انتقام خون حسين(ع) را بگيرم. من آرزو دارم آن روز كه مهدى(ع) ظهور مى كند او را يارى نمايم، آن روز كه او با پرچمى بر خون نشسته در غم حسين(ع) مى آيد تا دد و داغ صدها ساله را التيام بخشد. روز ظهور مهدى(ع)، روز پايان همه سياهى ها و پليدى ها خواهد بود، و چه شكوهى خواهد داشت آن روز! روزى كه مهدى(ع) كنار كعبه خواهد بود تو فرشتگان زيادى را به مسجد الحرام خواهى فرستاد. آن روز مسجد الحرام پر از صف هاى طولانى فرشتگان مى شود. جبرئيل با كمال ادب خدمت امام مى رسد و سلام مى كند و مى گويد: «اى سرور و آقاى من! اكنون دعاى شما مستجاب شده است». مهدى(ع) رو به آسمان مى كند و با تو چنين سخن مى گويد: «بار خدايا! تو را حمد و ستايش مى كنم كه به وعده خود وفا كردى و ما را وارثِ زمين قرار دادى». بعد از آن، مهدى(ع) از جاى خود برمى خيزد و ياران خود را صزمين فرشتگان و جهان هستى را خلق نمى كرد. شما واسطه فيض خدا هستيد، وقتى خدا مى خواهد به بندگان خود خير و رحمتى بدهد، ابتدا آن را به وجود شما نازل مى كند و بعد به واسطه شما آن خير به ديگران مى رسد. شما همه كاره جهان هستيد، در جهان هستى، حرف اوّل و آخر را شما مى زنيد، خدا شما را محور قرار داده است، از اوّل هستى شما بوده ايد و تا آخر هم شما خواهيد بود. هر كس كه با خدا كار دارد بايد به درِ خانه شما بيايد، به اذن خدا، شما هميشه و همواره، همه كاره جهان هستى مى باشيد. به واسطه شما خدا رحمت خود را بر بندگانش نازل مى كند و بلاها را از آنان دور مى كند، شما ستون جهان هستى هستيد، ادا زده و مى گويد: «اى ياران من! اى كسانى كه خدا شما را براى ظهور من ذخيره كرده است به سويم بياييد». با قدرت تو، ياران مهدى(ع) يكى بعد از ديگرى، خود را به مسجد الحرام مى رسانند. همه آنها كنار درِ كعبه دور امام جمع مى شوند... اكنون امام به كعبه، خانه تو تكيّه مى زند و اين آيه قرآن را مى خواند: (بَقيَّةُ اللهِ خَيرٌ لَكُم إِن كُنتُم مُؤمِنينَ). و سپس مى گويد: «من بَقيّةُ الله و حجّت خدا هستم». آرى! مهدى(ع) ذخيره تو در روى زمين است. تو پيامبران زيادى را براى هدايت بشر فرستادى. همه آنان تلاش زيادى براى هدايت بشر انجام دادند، ولى آنها نتوانستند كه عدالت را در همه دنيا برقرار كنند. مهدى(ع) ذخيره توست تا امروز عدالت واقعى را در همه جهان برپا كند. مدّتى مى گذرد، وقت آن فرا مى رسد كه لشكر مهدى(ع) به سوى مدينه حركت كند، هر لشكر و سپاهى براى خود، يك شعارى را انتخاب مى كند. وقتى لشكر امام مى خواهد حركت كند همه يك صدا فرياد مى زنند: يا لَثاراتِ الحُسَينِ اى خونخواهان حسين(ع)! مهدى(ع) مى داند كه صدها سال است شيعه براى حسين(ع) اشك ريخته است. آرى! اين نام حسين(ع) است كه دل ها را منقلب مى كند... خدايا! من دوست دارم كه آن روز در ميان آن لشكر باشم و همراه با آنان فرياد برآورم: «يا لَثاراتِ الحُسَينِ». آيا مرا به اين آرزويم مى رسانى؟ شنيده ام كه تو گروهى از بندگان خوبت را كه از دنيا رفته اند، زنده مى كنى تا به آرزويشان برسند. آنها زنده مى شوند و مهدى(ع) را يارى مى كنند. اگر در تقدير تو چنين است كه من قبل از ظهور مهدى(ع) از دنيا مى روم، از تو مى خواهم مرا زنده كنى تا امام خويش را يارى كنم... * * * بار خدايا! اكنون من به سجده مى روم و تو را شكر و سپاس مى گويم، از اين كه دل مرا به مصيبت حسين(ع) اندوهناك كردى و اشك مرا در مظلوميّت او جارى ساختى. از تو مى خواهم تا در روز قيامت شفاعت حسين(ع) را نصيبم گردانى و مرا در راه حسين(ع) و راه ياران او ثابت قدم قرار دهى تا همواره و هميشه، ادامه دهنده راه آنان باشم. مرا به آرزويم برسان! پس از سال ها، آن هم در دل شب هشتم، اَنس بار ديگر مولايش حسين(ع) را مى بيند. تمام خاطره ها زنده مى شود. بوى مدينه در فضا مى پيچد. انس نزد امام مى رود و با او بيعت مى كند كه تا آخرين قطره خون خود در راه امام جهاد كند. آرى! چنين است كه مدينه به عاشورا متصل مى شود. اَنس كه در ركاب پيامبر شمشير زده، آمده است تا در كربلا هم شمشير بزند. اگر در ركاب پيامبر شهادت نصيبش نشد، اكنون در ركاب فرزندش مى تواند شهد شهادت بنوشد. *** آنجا را نگاه كن! دو اسب سوار با شتاب به سوى ما مى آيند. خدايا! آنها كيستند؟ نكند دشمن باشند و قصد حمله داشته باشند؟ ـ ما آمده ايم امام حسين(ع) را يارى كنويش را به قلب تو نازل كرد و اين گونه بود كه تو خزانه دار دانش خدا شدى. تو را برگزيد و علم غيب را به تو ياد داد. من شنيده ام كه هر كس اين علم غيب را بداند، مى تواند كارهاى بزرگى انجام دهد، شنيده ام كه سليمان(ع) باخبر شد در كشور «سبا» مردم خورشيد را پرستش مى كنند. سليمان متوجّه شد كه در آن كشور ملكه اى به نام «بلقيس» حكومت مى كند و او هم خورشيد را مى پرستد و او تختى باشكوه دارد كه بر روى آن جلوس مى كند. سليمان(ع) تصميم گرفت تا زمينه هدايت آن ملكه را فراهم سازد براى همين نامه اى به او نوشت و او را به خداپرستى دعوت كرد. در يكى از روزها، سليمان به اطرافيان خود رو كرد و گفت: چه *ى را دوست دارند دوست بدار». و خدا وعده شفاعت شيعيان على(ع) را به پيامبر مى دهد. اينجاست كه پيامبر به سجده مى رود، و خدا به او چنين مى گويد: «هر كس از على اطاعت كند مرا اطاعت كرده و هر كس نافرمانى على را بكند، از من نافرمانى كرده است. در روز قيامت اين على است كه مؤمنان را از آب گواراى كوثر سيراب مى سازد». * * * سلام اى فرزند فاطمه! سلام اى فرزند بانوى بى نظير، اى فرزند بانوى آب و آفتاب! سلام اى فرزند بانويى كه بر همه بانوان جهان، سرورى مى كند، همان كه پيامبر او را پاره تن خود ناميد و او را همچون جان خويش دوست مى داشت. و چه كسى مى تواند در مورد مقام فاطمه(س) سخن بگوي حجاب عزّت، حجاب قدرت، حجاب كبرياء، حجاب نور...، آخرين حجاب، حجاب جلال است. پيامبر از حجاب ها عبور مى كند و به ساحت قدس الهى مى رسد. لحظه وصال فرا مى رسد، و خدا با دوست خود خلوت مى كند و با او سخن مى گويد: «اى،محمّد! سلام مرا به على برسان». و اينك بين خدا و پيامبر سخنان ديگرى به ميان مى آيد: ـ اى محمّد، چه كسى از بندگان مرا بيشتر دوست دارى؟ ـ بار خدايا، تو خود بر قلب من آگاهى دارى. ـ آرى! من مى دانم، ولى اكنون مى خواهم كه از زبان تو بشنوم! ـ پسر عمويم على را بيش از همه دوست دارم. و اينجاست كه خداوند پيامبر را به دوست داشتن على(ع) امر مى كند و به او خطاب مى كند: «آنانى كه ع نمانده بود. «اميرمؤمنان» چه اسم زيبايى است! اسمى كه خدا به پدرِ تو داده است، شبى كه پيامبر به معراج رفته بود، در آن شب، خدا على(ع) را به اين نام ناميد. شرح ماجرا اين چنين است: پيامبر از بهشت عبور مى كند و به ملكوت أعلى مى رسد. آنگاه جبرئيل با پيامبر خداحافظى مى كند. پيامبر به او مى گويد: چرا همراه من نمى آيى؟ جبرئيل جواب مى دهد: اگر به اندازه سر سوزنى جلوتر بيايم، پرو بال من مى سوزد. و جبرئيل منتظر مى ماند و پيامبر به سفر خود ادامه مى دهد... پيامبر به هفتاد هزار حجاب (پرده هايى از نور) مى رسد كه از هر حجاب تا حجاب ديگر پانصد سال راه است! و پيامبر داخل اين حجاب ها مى شود.است يا فاصله فاطمه(س) به پيامبر؟ مريم(س) با چندين واسطه به ابراهيم(ع) مى رسد و خدا فرزند مريم(س) را فرزند ابراهيم(ع) معرّفى مى كند، امّا فاطمه(س)، دختر پيامبر است و بين او و پيامبر هيچ واسطه اى نيست، آيا باز هم مى گويى كه حسين(ع) فرزند پيامبر نيست؟ * * * سلام اى فرزند على، سلام اى فرزند امير مؤمنان! سلام اى فرزند آقاى آسمان و زيبايى ها! تو فرزند على(ع) هستى، همان كه جانشين پيامبر و خليفه او بود، همان كه رشادت ها و شجاعت هاى او باعث پيروزى اسلام شد، اگر على(ع) و شجاعت او نبود، دشمنان اين دين را از بين برده بودند. از همه مهم تر اگر صبر على(ع) نبود، از اسلام هم چيزى باقى ادامه اين سخن خدا چيست؟ ـ (و زكريا و يحيى و عيسى)، يعنى زكريا و يحيى و عيسى(ع) از فرزندان ابراهيم هستند. ـ آيا مى توانى بگويى پدر عيسى(ع) كه بود؟ ـ چه حرف ها مى زنى؟ معلوم است، خداوند عيسى(ع) را از مادرش مريم (و بدون پدر) آفريد. ـ خوب. اگر عيسى(ع) پدر ندارد، پس از طرف مادرش به ابراهيم(ع) مى رسد، يعنى مادر او (مريم) با چند واسطه به ابراهيم(ع) مى رسد، پس معلوم مى شود قرآن، عيسى(ع) را (كه فرزند دخترِ ابراهيم(ع) است)، فرزند ابراهيم(ع) مى داند. اكنون مى خواهم بپرسم، چطور مى شود كه عيسى(ع)، فرزند ابراهيم(ع) باشد، امّا حسين(ع)، فرزند پيامبر نباشد؟ آيا فاصله مريم(س) به ابراهيم بيشتر ين، پسر دختر پيامبر است، او نوه دخترى پيامبر است. كسى كه نوه دخترى پيامبر است، از نسل پيامبر نيست! ولى من تو را فرزند پيامبر مى دانم، تو از نسل پيامبر هستى، تو پسر پيامبر هستى. اين باور من است و قرآن هم آن را تأييد مى كند. سخن بدون دليل نمى گويم. اكنون مى خواهم از قرآن دليل بياورم. من مى خواهم با آن كسى كه تو را فرزند پيامبر نمى داند سخن بگويم: ـ آيا اين آيه قرآن را شنيده اى: (مِن ذُرِّيَّتِهِ دَاوُودَ وَسُلَيْمانَ). ـ آرى! اين آيه 84 سوره «اعراف» مى باشد. ـ تو مى توانى معناى آن را برايم بگويى؟ ـ خدا مى گويد كه داوود و سليمان(ع) از فرزندان ابراهيم(ع) هستند. ـ آيا مى دان. همين كه پيامبر تو را در آغوش مى گيرد، اشك از چشمانش جارى مى شود. خداى من! چه شده است؟ چرا پيامبر گريه مى كند؟ لحظاتى مى گذرد، قطرات اشك از چشمان پيامبر جارى مى شود، او رو به تو مى كند و مى گويد: اى ابا عبد الله! مصيبت تو خيلى سخت است!! هيچ كس نمى داند پيامبر از چه سخن مى گويد، بايد سال ها بگذرد تا كربلا پيش بيايد و راز اين سخن پيامبر آشكار شود. فقط هفت روز از زندگى تو گذشته بود كه پيامبر تو را به اين نام خواند. * * * سلام اى فرزند رسول خدا! تو از نسل پيامبر هستى، تو پسر رسول خدا هستى. شنيده ام كه گروهى گفته اند من نبايد تو را از نسل پيامبر بدانم، آن ها مى گويند: حسهد تا تو را به نزد او بياورند. پيامبر تو را در آغوش مى گيرد، روى تو را مى بوسد و تو را مى بويد و نامت را حسين مى گذارد. هفت روز مى گذرد، ديگر وقت آن است كه پيامبر براى تو «عَقيقه» نمايد. «عقيقه» رسمى است كه مستحب است براى هر نوزاد در روز هفتم تولد او انجام شود. اين رسم چنين است: گوسفندى خريدارى مى كنى و به نيّت سلامتى نوزاد خود، آن را ذبح مى كنى و با گوشت آن، غذايى آماده كنى تا مردم و فقيران از آن غذا استفاده كنند. پيامبر براى تو گوسفندى عقيقه مى كند و براى سلامتى تو صدقه مى دهد. اكنون ديگر وقت آن است كه پيامبر تو را در آغوش گيرد. تو حسين او هستى، او تو را خيلى دوست داره آنها وامدار تو هستند، تو مايه زنده ماندن دين خدا شدى. اى پدر بندگان خدا! به نزد تو آمده ام تا آيين بندگى بياموزم. شنيده ام كه اوّلين بار، پيامبر تو را به اين نام ناميد، روزى كه تو را در آغوش گرفت و براى تو گريه كرد. چقدر دوست دارم كه آن خاطره را بازگو كنم، بايد به تاريخ سفر كنم، به سال ها قبل، به مدينه بروم: اينجا مدينه است. به پيامبر خبر رسيده است كه تو به دنيا آمده اى. او خيلى خوشحال است و خدا را شكر مى كند. پيامبر دوست دارد تا هر چه زودتر تو را ببيند، براى همين به سوى خانه مادرت فاطمه(س) حركت مى كند. وقتى پيامبر به خانه مادرت مى رسد، وارد خانه مى شود، او دستور مى دمودم. آرى! امامت دوازده امام را پذيرفتم، عهد كردم كه در مقابل شما تسليم باشم و گوش به فرمان شما باشم. امروز هم به امامت مهدى(ع) باور دارم، گوش به فرمان او هستم، منتظر هستم تا او ظهور كند و همچون سربازى در خدمت او باشم. امروز به سوى تو مى آيم و به تو سلام مى كنم. مى خواهم به اين وسيله به تو بگويم كه من بر سر آن پيمان بزرگ هستم، آن را از ياد نبرده ام. * * * سلام اى پدرِ بندگان خدا! يا أَبا عَبدِ اللهِ اگر تو نبودى، اگر قيام تو نبود، ديگر از بندگى خدا هم خبرى نبود، اگر تو نبودى، دشمنان اسلام، اين دين را از بين برده بودند. تو پدر معنوى همه كسانى هستى كه مسلمان هستند. همدانى بر سر آن پيمان خود هستم. چه روزى بود آن روز! روزى كه خدا هم در قرآن از آن اين گونه ياد مى كند: (أَلَستُ بِرَبِّكُم قَالُوا بَلَى). خدا با همه ما سخن گفت. او از ما سؤال كرد: آيا من خداى شما نيستم؟ آن روز همه در جواب گفتند: آرى! شهادت مى دهيم كه تو خداى ما هستى. بعد از آن، خدا پيامبران خود را براى ما معرّفى كرد، بعد از آن، نوبت به معرّفى كسانى رسيد كه جانشينان پيامبران بودند. خدا آنان را براى ما معرّفى كرد، او به همه دستور داد تا از پيامبران و جانشينان آنها اطاعت كنند. و تو هم كه امام سوم و سومين جانشين آخرين پيامبر خدا بودى، آن روز تو را شناختم، به امامت تو اعتراف نترين تابلوى جهان هستى است، تو همه زيبايى ها را در كربلا به نمايش گذاشتى. تو چراغ هدايت همه مى باشى و من به سوى نور تو آمدم، گمگشته اى بودم و تو مرا فرا خواندى. صبح اميدم شدى و من به سويت آمدم. من به تو سلام مى كنم، به سوى تو آمده ام، ياد تو را هرگز فراموش نمى كنم، سال ها است كه دلم اسير عشق توست. سلام اى حسين! سال هاست كه تو را مى شناسم، من شيعه و پيرو تو هستم. * * * من بر سر آن پيمان بزرگ هستم. پيمانى كه خدا از من گرفته است را فراموش نمى كنم! كدام پيمان؟ روزى كه خدا روح همه انسان ها را آفريد، روزى كه از همه پيمان گرفت. آن روز را فراموش نمى كنم. به تو سلام مى كنم تا بَ عَلى جَماعَتِهِمْ وَأَنْ تَفْعَلَ بي (اينجا حاجت هاى خود را ذكر كند). اى ذخيره و سرمايه من، اى اميد من، اى كسى كه من به تو اعتماد مى كنم، اى كسى كه من به تو پناه مى آورم، اى يگانه، تو را مى خوانم به حق آن كسانى كه آنها را آفريدى و هيچ كس را مانند آنها مقام نداده اى، پس بر همه آنان درود بفرست... و تو مى دانى كه منظور از كسانى كه خداوند هيچ كس را مانند آنان قرار نداده است چهارده معصوم(ع) مى باشند كه مقام آنها از همه انبياء و اولياء بالاتر است. براى همين است كه وقتى خدا را به حق آنها قسم مى دهى خدا دعايت را مى شنود و تو را به آرزويت مى رساند كه او شنوا و بيناست. 2دعاى آرزوفتح و پيروزى است، همان پرچمى كه جبرئيل براى پيامبر در جنگ بَدر از آسمان آورد. آن پرچم تاكنون، فقط دو بار مورد استفاده قرار گرفته است، اوّلين بار زمانى بود كه جبرئيل آن پرچم را براى پيامبر آورد و او هم در جنگ بدر آن را باز نمود و لشكر اسلام در آن جنگ به پيروزى بزرگى دست يافت. پيامبر بعد از جنگ بدر، آن پرچم را جمع كرد و ديگر در هيچ جنگى آن را باز نكرد و تحويل حضرت على(ع) داد. آن حضرت نيز فقط در جنگ جَمَل، آن پرچم را باز نمود و ديگر از آن استفاده نكرد. خدا آن پرچم را براى تو ذخيره كرده است و تو صاحب آن پرچم هستى، و سرانجام روزى آن را به اهتزاز در مى آورى. * * * خدا علم ديگر لحظه عمل به آن وعده فرا رسيده است». سپس پيامبر، على، حسن و حسين(ع) در بالاى آن منبرها به سجده مى روند... آرى! پيامبر با خدا در مورد تو سخن مى گويد، تو همان وعده اى هستى كه خدا به بندگان خوبش داده است. و خدا در آن شب، دعاى پيامبر را مستجاب مى كند و تو در حالى كه پرچم عدالت در دست دارى به سوى كعبه مى شتابى و از كنار كعبه فرياد بر مى آورى: من مهدى هستم! * * * تو همچون مهتاب در تاريكى ها مى درخشى و راه را براى ما روشن مى كنى، نور تو هدايتگر همه است و هر كس مى خواهد به رستگارى رسد بايد از نور تو بهره ببرد. تو صاحب پرچمى هستى كه خدا آن را برافراشته مى سازد، پرچم تو پرچم مى شوند، آدم و نوح و عيسى و موسى و ابراهيم(ع) و... همه مى آيند. گروهى از مؤمنان هم در آنجا خواهند بود. همه نگاه ها به آن سو خيره مى ماند. فرشتگان چند منبر نورانى را به سوى «بيتُ المَعمُور» مى آورند. چهار منبر نورانى! پيامبر، على، حسن و حسين(ع) به سوى اين منبرها مى روند و بالاى آن ها مى نشينند. شورى در ميان اين فرشتگان و انبياء و مؤمنان برپا مى شود. لحظاتى بعد، درهاى آسمان گشوده مى شود، پيامبر دست هاى خود را براى دعا رو به آسمان مى گيرد، همه فرشتگان و پيامبران نيز با پيامبر هم نوا مى شوند. پيامبر چنين مى گويد: «خدايا! تو وعده دادى كه بندگان خوبت را فرمانرواى زمين گردانى. وعده خدايى هستى! وقتى خدا اراده كند كه تو ظهور كنى، همه پيامبران كنار بيتُ المَعمُور جمع خواهند شد، چه مراسم باشكوهى خواهد بود! شنيده ام كه بيت المعمور، كعبه فرشتگان است و در آسمان چهارم است، همواره هزاران فرشته گرد آن طواف مى كنند، «بيتُ المَعمُور» به معناى «خانه آباد» است. اجازه ظهور تو آنجا صادر مى شود و همه دنيا آباد مى شود، آرى! در روزگارى كه تو از ديده ها پنهان باشى، دنيا خراب و ويران است، امّا وقتى كه تو ظهور كنى، دنيا آباد مى شود، براى همين، آبادىِ دنيا از كنار خانه آباد (بيتُ المَعمُور) آغاز مى شود. آن شب باشكوه، همه پيامبران در كنار بيتُ المَعمُور جمع نون دعاى شما مستجاب شده است». و تو رو به آسمان مى كنى و با خداى خود چنين سخن مى گويى: «بار خدايا! تو را حمد و ستايش مى كنم كه به وعده خود وفا كردى و من را وارثِ زمين قرار دادى». و تو ياران خود را صدا مى زنى و مى گويى: «اى ياران من! اى كسانى كه خدا شما را براى ظهور من ذخيره كرده است به سويم بياييد». با قدرت خدا، ياران تو، خود را به مسجد الحرام مى رسانند. همه آن ها كنار درِ كعبه، دور تو جمع مى شوند و با تو بيعت مى كنند... * * * تو موعودى هستى كه خدا وعده آن را به اهل ايمان داده است. خدا وعده داده كه سرانجام در روى زمين، بندگان خوب او حكومت كنند و عدالت را برپا كنند. تو همان . * * * مهدى جان! من تو را امام زمان خود مى دانم و اعتقاد دارم كه تو حجّت خدا هستى. خدا راه سعادت را براى مردم روشن نمود، به آنان دستور داد تا ولايت تو را قبول كنند و از تو پيروى كنند، هر كس از تو اطاعت كند، اهل بهشت خواهد بود و هر كس با تو دشمنى كند، غضب خدا در انتظار او خواهد بود. * * * من بار ديگر بر محمّد و آل محمّد، صلوات و درود مى فرستم، و خطاب به شما چنين مى گويم: اى سروران من! شما اوّلين آفريده خدا هستيد، خدا آفرينش را با شما آغاز نمود، خدا همه خوبى ها، همه زيبايى ها، همه كمالات را با شما آغاز نمود. شما سبب خلقت جهان هستيد، اگر شما نبوديد، خدا و آسمان ها و اه نيست، هيچ كس نبايد آرزوى رسيدن به آن جايگاه را بنمايد كه اين يك آرزوى دست نايافتنى است. من به امامت دوازده امام اعتقاد دارم، نه كمتر نه بيشتر. امامان من فقط دوازده نفر هستند كه نام آنان چنين است: امام على، امام حسن، امام حسين، امام سجاد، امام باقر، امام صادق، امام كاظم، امام رضا، امام جواد، امام هادى، امام حسن عسكرى، امام مهدى(ع). اين دوازده نفر، رهبرانى هستند كه خدا آنان را به عنوان حجّت خود انتخاب نموده است. آنان از همه لغزش ها و زشتى ها و پليدى ها به دور هستند، خدا به آنان مقام عصمت را داده است، همه آن ها معصوم هستند و هرگز فكر گناه هم به ذهن خود راه نمى دهنداو نور خدا در آسمان ها و زمين است. من شهادت مى دهم كه خدا، محمّد و على و فاطمه و فرزندان معصوم آنان را بيش از همه دوست دارد. آرى! خدا مقامى بس بزرگ به آنان داده است، جايگاه آنان از جايگاه همه فرشتگان و مقرّبان بالاتر است. خدا مقام و جايگاه آنان را براى ديگران بيان كرده است و همه زيبايى ها و خوبى هاى آن ها را به همه خبر داده است، اين پيام خدا براى همه است: اى فرشتگان من! اى پيامبران من! اى بندگان من! با همه شما هستم، بدانيد كه من محمّد و آل محمّد را برترى دادم، مقام آن ها از همه و همه بالاتر و والاتر است. خدا آنان را به بزمِ مخصوص خود راه داده است، و كس ديگرى را به آنجا رنى! تو مى بينى كه دشمنان چه ستم ها مى كنند و خون دوستان تو را به زمين مى ريزند، قلب تو از آن همه بلاها سخت به درد مى آيد، امّا تو عهدى با خداى خويش دارى كه صبر كنى. تو راضى به رضاى خدا هستى. صبر تو، صبرى زيباست، صبر مى كنى تا آن زمانى كه خدا خودش به تو اجازه ظهور بدهد. آن وقت تو به ميدان مى آيى و همه ظلم و ستم ها را نابود مى كنى، و چه شكوهى خواهد داشت آن روز كه خدا به تو اجازه ظهور بدهد. روزى كه تو كنار كعبه خواهى بود، فرشتگان براى يارى تو خواهند آمد. آن روز مسجد الحرام پر از صف هاى طولانى فرشتگان مى شود. جبرئيل با كمال ادب نزد تو مى آيد و سلام مى كند و مى گويد: «آقاى من! اكضرت آدم(ع) اين دعا را آورد و وقتى كه او اين دعا را خواند توبه او قبول شد: اللّهُمَّ لا إلهَ إلاّ أنْتَ، سُبْحانَكَ وَبِحَمْدِكَ، عَمِلْتُ سُوءً وَظَلَمْتُ نَفْسي فَاغْفِرْ لي فَإنَّهُ لايَغْفِرُ الذُّنُوبَ إلاّ أَنْتَ، اللّهُمَّ إنّى عَمِلْتُ سُوءً وَظَلَمْتُ نَفْسي فَاغْفِرْ لي، إنَّكَ خَيْرُ الْغافِرِينَ. بار خدايا، خدايى جز تو نيست، تو از هر عيبى منزّه هستى و تو شايسته ستايش هستى، من گناه كردم و به خود ظلم كردم پس گناهم ببخشاى كه كسى جز تو گناهم را نبخشد، من گناه كردم و من به خودم ظلم كردم پس گناهم ببخشاى كه من بخشنده اى به خوبى تو نمى شناسم. .دعاى توبه د است و اين قبيله، چهار هزار سرباز دارد. از طرف ديگر يكى از برنامه هاى ابن زياد اين بود كه هر روز عدّه اى از بزرگان كوفه به نزد او مى رفتند. ابن زياد چندين بار، سراغ هانى را گرفته بود و هر بار، بزرگان كوفه به او مى گفتند كه هانى بيمار است و نمى تواند به ديدن شما بيايد. البتّه هانى خود را به بيمارى زده بود و به اين بهانه، از رفتن به نزد ابن زياد خوددارى مى كرد. امروز هم عدّه اى از بزرگان كوفه نزد ابن زياد هستند. اتّفاقاً در ميان اين جمع، پسر برادر هانى هم حضور دارد. ابن زياد رو به آنها كرده و مى گويد: «چرا هانى به ديدن ما نمى آيد؟». آنها در جواب مى گويند: «هانى مريض استم، تورا شناختم و به مقام تو اعتراف نمودم. آن روز، من پيامبرى محمّد و امامت دوازده امام را پذيرفتم، عهد كردم كه از آنان اطاعت كنم. آرى! خدا از من پيمان گرفت، همان گونه كه از تو پيمان گرفت و تو پيمان خدا را قبول نمودى. تو عهد كردى كه بر مشكلات غيبت صبر كنى، همه تنهايى ها و غربت ها را تحمّل كنى. آرى! تو عهد كرده اى كه از همه پيامبران و امامان، صبر بيشترى داشته باشى! قلب تو، آماج غم ها و غصّه ها باشد. خدا به تو خبر داد كه تو روزگارى دراز در پس پرده غيبت خواهى بود، در آن روزگار، شيعيان تو به سختى ها و بلاهاى زيادى گرفتار مى شوند، تو همه آن بلاها را با چشم مى بينى و بايد صبر كد، مقام و جايگاه تو در نزد خدا فزونى مى يابد و... اين زيارت، فقط براى روز عاشورا نيست، تو مى توانى هر روز و شب، اين زيارت را بخوانى! هر وقت كه فرصت داشتى مى توانى اين گونه حسين(ع) را زيارت كنى. فراموش نكن، اگر تو هر روز اين زيارت را بخوانى، به همه اين ثواب ها و زيبايى ها مى رسى. من از تو مى خواهم كه همواره اين زيارت را بخوانى. هر روز حسين(ع) را اين گونه زيارت نما! * * * وقتى تو زيارت عاشورا را خواندى، دو ركعت نماز بخوان و سپس دعا بخوان و با خداى خود راز و نياز كن. براى تو دعايى را مى گويم تا تو آن را بعد از زيارت عاشورا بخوانى. اگر تو زيارت عاشورا و دعاى بعد از آن را بخيم گفتى كه سوى كربلا بايستم و به حسين(ع) سلام كنم، كاش برايم مى گفتى چه بگويم و چگونه با حسين(ع) سخن آغاز كنم. خيلى دوست دارم تا شما برايم يك «زيارت» بگوييد، تا من آن را در روز عاشورا بخوانم. * * * رو به كربلا كن و «زيارت عاشورا» را بخوان. حتماً شنيده اى كه فرشتگان آسمان هم به زيارت حسين(ع) مى آيند، وقتى آنها به كربلا مى آيند، همين زيارت عاشورا را مى خوانند. وقتى تو حسين(ع) را اين گونه زيارت مى كنى، مانند كسى هستى كه در كربلا همراه امام حسين(ع) بودند و جان خود را فداى او نمودند. خدا براى تو ثواب بسيار زيادى مى نويسد و گناهان زيادى را هم از پرونده اعمال تو پاك مى كنو دومى و سومى را لعنت كن! خدايا! معاويه و يزيد و ابن زياد و عُمَرسعد و بنىّ اُميّه را تا روز قيامت لعنت كن. * سپس به سجده برو و بگو: بار خدايا! تو را شكر و سپاس مى گويم، تو بودى كه دل مرا به مصيبت حسين(ع) اندوهناك كردى و اشك مرا در مظلوميّت او جارى ساختى، من نمى دانم چگونه شكر تو را به جا آورم. از تو مى خواهم تا در روز قيامت شفاعت حسين(ع) را نصيبم گردانى و مرا در راه حسين(ع) و راه ياران او ثابت قدم قرار دهى تا همواره راه آنان را ادامه دهم، من آرزو دارم راه كسانى را بروم كه جان خويش را فداى حسين(ع) نمودند. موقع آن است كه دو ركعت نماز زيارت بخوانى. برخيز! ترجمه زيارت عاشورااكنون از تو مى خواهم همه آنها را لعنت كنى. خدايا! همه كسانى كه به جنگ حسين(ع) آمدند را لعنت كن! خدايا! همه آن ظالمان را لعنت كن! * سپس صد بار چنين بگو: اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا أَبا عَبدِ اللهِ! سلام بر همه ياران تو كه جان خويش را فداى تو نمودند. سلام من بر شما جاودانه باد، تا آن دم كه زنده ام. سلام من به تو تا روز قيامت! از خدا مى خواهم كه باز هم توفيق بدهد تا شما را زيارت كنم. سلام بر حسين! سلام بر على اكبر! سلام بر همه فرزندان حسين! سلام بر همه ياران حسين! * اكنون چنين ادامه بده: بار خدايا! من اوّلين كسى را كه در حقّ محمّد و آل محمّد ظلم نمود، لعن مى كنم. بار خدايا! اوّلى حالا حرف اصلى تو چيست؟ ـ اگر سه مقدّمه مرا قبول كردى. حالا من همه اين سه مقدّمه را كنار هم مى گذارم: فاطمه از ابوبكر غضبناك و خشمناك بود (مقدّمه سوّم)، هر كس فاطمه را غضبناك كند، پيامبر را غضبناك كرده است و او را اذيّت نموده است (مقدّمه دوم). هر كس پيامبر را اذّيت كند، خدا او را در دنيا و آخرت لعنت مى كند. (مقدّمه اوّل). من بيش از اين توضيح نمى دهم، تو خودت بنشين و فكر كن! ببين به چه نتيجه اى مى رسى. اگر ما بعضى از ياران پيامبر را لعن مى كنيم، دليلش واضح است. من از كتاب هاى خود شما براى شما دليل آوردم. آنانى كه فاطمه را آزردند، خدا آنها را لعنت كرده است! براى تو مى نويسم ى كه پيامبر فرمود: «دخترم، فاطمه پاره تن من است، هر كس او را بيازارد مرا آزرده است، هر كس او را غضبناك كند، مرا غضبناك كرده است». ـ بله. اين حديث در كتاب هاى معتبر ما نقل شده است، اين حديث حتّى در كتاب «صحيح بخارى» هم آمده است و تو مى دانى كه «صحيح بخارى»، بهترين كتاب ما مى باشد. ـ يعنى اين حديث صحيح است و اشكالى ندارد؟ ـ بله. حديث صحيح است. ـ امّا مقدّمه سوم، در كتاب «صحيح بخارى» اين حديث نقل شده است كه وقتى فاطمه از ابوبكر ارث خود را طلب نمود، ابوبكر از پرداخت آن به فاطمه خوددارى كرد. براى همين، فاطمه از ابوبكر خشمناك شد و ديگر فاطمه هرگز با ابوبكر سخن نگفت. ـ خوبگان خود بى خبر نيست. هر چه در جهان هستى هست آفريده اوست و فقط اوست كه آفريده نشده است. فقط اوست كه آغازى و پايانى ندارد. قبل از او هيچ آفريده اى نبود و بعد از او نيز هيچ آفريده اى نيست. خداى من هرگز از آفريده هاى خود دور نيست، تا من سؤال كنم كه او كجاست. فقط اوست كه گذر زمان، او را دگرگون نمى كند، او بزرگوارى و ستايش را از آن خود نمود و در بزرگى و عظمت بى همتاست. * * * من حضرت محمّد(ص) را پيامبر خدا مى دانم: اَشْهَدُ اَنّ محمّداً رَسُولُ الله. شهادت مى دهم كه محمّد(ص)، بنده خدا و فرستاده اوست. همه زيبايى ها و خوبى ها در وجود خود جاى داده است، او پيامبر مهربانى هاست، امله اى انجام ندهى، روز عاشورا بايد روز عزادارى تو باشد، آن روز كارهاى خود را تعطيل كن، به احترام عزاى امام، به عزادارى بپرداز. اگر تو حرمت عاشورا را نگاه داشتى، خدا براى تو ثواب زيادى مى نويسد. * * * آقاى من! خدا به شما جزاى خير دهد. شما قلب مرا شفا داديد، حسرت و غصّه اى بزرگ بر دلم نشسته بود، شما آن را برطرف كرديد و دل مرا شاد نموديد. مولاى من! به همه سخنان شما عمل مى كنم، اميدوارم كه خدا به من ثواب كسانى را بدهد كه به زيارت كربلا رفته اند. آرى! خدا بسيار مهربان است و به بندگان خود لطف دارد، اگر من به دستورات شما عمل كنم، حتماً از آن ثواب بهره مند خواهم بود. برزدى و ناسزا گفتى و با مشت به پهلوى من زدى... من آن شب سكوت كردم، امّا سكوت من، هزاران حرف داشت. آيا مى خواهى بدانى معناى سكوت آن شب من چه بود؟ به جانِ خودت، آن شب اصلاً زيارت عاشورا نمى خواندم، آن وقت ها، فقط در ماه محرّم، زيارت عاشورا مى خواندم و بس! من آن شب تصميم گرفتم با زيارت عاشورا بيشتر آشنا شوم، در مورد آن تحقيق كنم و آن را بيشتر بخوانم. اگر تو آن شب اين كار را نمى كردى، الان اين كتاب بر روى دست مهربانِ دوستان من نبود. اكنون خدا را شكر مى كنم، تو باعث شدى تا نگاهم به زيارت عاشورا تغيير كند. مهدى خُدّاميان آرانى دى ماه 1390 مقدمهه به مدينه آمده بودم و اين اوّلين شب جمعه اى بود كه من مهمان پيامبر بودم و در كنار حرم او نشسته بودم تا با خداى مهربان مناجات نمايم. تو كتاب دعاى مرا ورق زدى، كتاب «مفاتيح الجنان» را مى گويم، كتابى كوچك كه يكى از دوستانم به من هديه داده بود. ناگهان ديدم تو صفحاتى از كتاب را گرفتى و آن را پاره نمودى و رو به من كردى و گفتى: تو زيارت عاشورا مى خوانى؟! تو بايد همراه من بيايى! من چه بايد مى كردم، نگاهى به زيارت عاشورايى نمودم كه تو آن را پاره كرده و بر روى زمين ريخته بودى. مرا به مكانى كه به قول خودت، مركز «أمر به معروف» بود بردى و ساعتى مرا آنجا نگه داشتى، به من حرف هايى نان را لعنت مى كنند. ـ برادر! من مى خواهم مطلبى را براى شما بگويم، سخن من 3 مقدّمه دارد، آيا به همه سخن من گوش مى دهى؟ ـ بله. ـ مقدّمه اوّل من اين است: آيا اين آيه قرآن را شنيده اى كه خدا مى گويد: (إِنَّ الَّذِينَ يُؤذُونَ اللَّهَ وَرَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللَّهُ فِى الدُّنيَا وَالاَْخِرَةِ وَأَعَدَّ لَهُمْ عَذَابًا مُّهِينًا). ـ بله. قرآن سوره احزاب آيه 57 مى گويد: «هر كس پيامبر را آزار بدهد، خدا در دنيا و آخرت آنان را لعنت مى كند». ـ آيا قبول دارى اگر كسى پيامبر را خشمناك و غضبناك كند، او را آزار داده است. ـ آرى! ـ برادر! مقدّمه دوم من را بشنو! آيا اين حديث را شنيده و جواب سلام مرا داد. به او گفتم آيا دوست دارى قدرى با هم گفتگوى علمى داشته باشيم. او قبول كرد. به كنارى رفتيم و گفتگوى ما آغاز شد، من گفتم: ـ برادر! آيا قول مى دهى كه اين نشست ما، فقط يك گفتگوى علمى باشد. ـ بله. من از بحث علمى بسيار خوشحال مى شوم. ـ برادر! تو در هنگام طواف چه دعايى مى خواندى؟ ـ من اين دعا را مى خواندم: «خدايا! هر كس كه خلفاى پيامبر را لعنت كند، تو آنها را لعنت كن». ـ برادر! منظور شما از خلفاى پيامبر كيست؟ ـ منظور من، خليفه اوّل و دوّم و سوّم مى باشند كه بعضى ها آنان را لعنت مى كنند. ـ خوب، بگو بدانم چه كسانى آنها را لعنت مى كنند؟ ـ من شنيده ام كه شيعيان آ حال و هواى خودم بودم كه صدايى به گوشم رسيد. يكى در كنار من راه مى رفت و با صداى بلند چنين مى گفت: «خدايا! تو لعنت كن آنانى كه خلفاى پيامبر تو را لعنت مى كنند». من اوّل به او توجّه نكردم، امّا او اين سخن را بارها و بارها تكرار كرد، گويا او مى خواست كه من اين دعا را بشنوم! او خيال مى كرد كه من دارم در حال طواف، زيارت عاشورا مى خوانم، براى همين اين سخنان را بارها تكرار كرد. او نمى دانست كه من به عقيده برداران اهل سنّت در اين كشور احترام مى گذارم و هرگز در طواف، زيارت عاشورا را نمى خوانم. آرى! هر سخن جايى و هر نكته مكانى دارد! نگاهى به او كردم، لبخندى زدم و به او سلام كردم.  دست بردار! اگر بگويى لعن يكى از ياران پيامبر، مساوى با كفر است، معاويه هم كافر مى شود (چون او سال ها على(ع) را لعن كرده است)، پس تو بايد از اين عقيده خود دست بردارى. * * * آن شب را فراموش نمى كنم، شبى كه مهمان خانه دوست بودم و بر گرد آن خانه زيبا طواف مى كردم. شب از نيمه گذشته بود و من نگاهم به كعبه دوخته شده بود و آرام آرام در طواف با خداى خويش سخن مى گفتم. من قسمتى از دعاى «ابوحمزه ثُمالى» را زير لب زمزمه مى كردم: اى روشنى چشم من! اى كسى كه گناهان را مى بخشى و توبه بندگان را قبول مى كنى! كجاست آن مهربانى هاى زياد تو؟ بزرگى تو بيش از اين است كه بخواهى مرا عذاب كنى. دردمى كه به دستور او عمل كردند. كافر بودند، تو بايد از معاويه اى كه كافر است بيزار باشى!! پس چرا او را از اهل بهشت مى دانى؟ چرا براى او اين همه حديث هاى دروغ مى بافى! چرا؟ ـ عجب! من تا به حال به اين نكته فكر نكرده بودم! ـ برادر! تو اگر مى خواهى معاويه برايت مقدّس بماند، و او را خليفه بر حقّ بدانى، بايد دست از اين عقيده خودت بردارى و ديگر لعن ياران پيامبر را مساوى با كفر ندانى، زيرا اگر لعن ياران پيامبر، كفر باشد، معاويه هم كافر شده است. آيا تو حاضرى قبول كنى كه معاويه كافر بوده است؟ ـ نه، هرگز، معاويه، خليفه مسلمانان است. چگونه مى شود او كافر باشد. ـ پس از عقيده اوّل خودده ام كه تو على(ع) را دشنام نمى دهى؟ چرا از دشنام دادن على(ع) سرپيچى مى كنى؟»، در كتب ديگر شما آمده است كه آن روز معاويه، على(ع) را لعنت كرد. همچنين او دستور داد تا در روزهاى جمعه، در همه شهرها، على(ع) را لعن كنند. ـ خوب. حالا تو مى خواهى چه چيزى را ثابت كنى؟ ـ برادر! تو قبول دارى على(ع) از ياران پيامبر است، از آن طرف مى گويى كه هر كس يكى از ياران پيامبر را لعن كند، كافر است، در تاريخ آمده است كه معاويه، ساليان سال، على(ع) را لعنت مى كرد. نتيجه اين سه مطلب چه مى شود؟ ـ مى شود منظور خودت را واضح بگويى؟ ـ با آن سه مقدّمه اى كه گفتم، معلوم مى شود كه معاويه كافر بوده است. همه مرعاويه، خليفه مسلمانان و اميرمؤمنان است. پيامبر به او وعده بهشت داده است. ـ عجب! يعنى تو مى گويى كه معاويه اهل بهشت است؟ ـ بله. ـ برادر! تو نبايد اين حرف را بزنى. ـ براى چه؟ ـ گوش كن! مگر تو نگفتى كه هر كس يكى از صحابه پيامبر را لعن كند، كافر است و به جهنّم مى رود. ـ بله. من گفتم. امّا اين چه ربطى به اين حديث دارد. ـ برادر! نظر تو در مورد كتاب «صحيح مسلم» چيست؟ ـ اين كتاب يكى از بهترين و صحيح ترين كتاب هاى ماست. هيچ كس نمى تواند در درستى و اعتبار مطالب آن شك كند. ـ برادر! در همان كتاب چنين آمده است: يك روز معاويه با سعدبن ابىوقاص روبرو شد. معاويه به سعدبن ابىوقاص گفت: شنه به خاندان پيامبر، ظلم و ستم كردند از رحمت خود دور كرده و آنان را لعنت كند، خدا خودش در قرآن همه ستمكاران را لعن كرده است. ـ پس قبول دارى كه شما عدّه اى از ياران پيامبر را لعن مى كنيد. خوب، براى همين كار، همه شما كافر هستيد. ـ يعنى تو مى گويى هر كس يكى از ياران پيامبر را لعنت كند، كافر است؟ ـ بله. ـ برادر! يك سؤال از شما داشتم. نظر شما در مورد حضرت على(ع) چيست؟ آيا او از ياران پيامبر بود؟ ـ شما شيعيان خيال مى كنيد كه ما حضرت على(ع) را قبول نداريم. ما على را خليفه چهارم خود مى دانيم. چه كسى فداكارى و شجاعت او را مى تواند انكار كند. ـ برادر! نظر شما در مورد معاويه چيست؟ ـ  است. هيچ كس نمى تواند چگونگى او را بفهمد و آن را بيان كند، در عظمت و بزرگى او، همه انديشه ها حيران هستند. او نه مى زايد و از كسى هم زاده نشده است. او همسر و فرزند و شريكى ندارد. او زنده اى است كه هرگز نمى ميرد، توانايى است كه هرگز ناتوان نمى گردد، قدرتمندى است كه هرگز شكست نمى خورد، بردبارى است كه عجله نمى كند، او هرگز نابود نمى شود و پايان نمى پذيرد. خداى من هرگز نيازمند نمى شود، عزيزى است كه هرگز ذليل و خوار نمى شود، دانايى است كه هرگز نادان نمى گردد. او عادل است و هرگز ستم نمى كند، او به بندگان خود عطا و بخشش مى كند و هرگز بخل نمىورزد. او همه جا هست و لحظه اى از بند مولاى من! آقاى من! اكنون مى خواهم اعتقادات خود را برايت بيان كنم، من باورهاى خود را نزد تو امانت مى گذارم. اشهد ان لا اله الا الله. خدايى جز الله نيست. من تو را گواه مى گيرم كه به خداى يگانه ايمان دارم. من خداپرست هستم و از همه بت ها بيزارم. هر لحظه بتى مى خواهد دل مرا را از آنِ خود كند، دل من بايد حرم خدا باشد. من همه بت ها را از وجود خود بيرون مى كنم و فقط خداى يگانه را مى پرستم. وقتى مى گويم: «لا اله إلاّ الله»، در واقع همه بت ها را از دل خود بيرون مى كنم. من فقط خداى يگانه را مى پرستم. خدايى را ستايش مى كنم كه بى نياز است. او كه از چيز ديگرى وجود نيافته و وجودش از خودشال احترام با او برخورد نمودم و اين گونه بود كه گفتگوى ما آغاز شد: ـ شما شيعيان، يارانِ پيامبر (صحابه پيامبر) را لعنت مى كنيد و به آنان ناسزا مى گوييد. شما زيارت عاشورا مى خوانيد و در آنجا شما ياران پيامبر را لعنت مى كنيد. كسى كه به ياران پيامبر ناسزا بگويد كافر است! ـ ما به ياران پيامبر احترام مى گذاريم و فقط از گروه اندكى از آنان بيزارى مى جوييم. ما هرگز ناسزا و دشنام به كسى نمى گوييم. حتماً مى دانى لعن با دشنام فرق مى كند، خدا در قرآن از دشنام دادن نهى نموده است. ـ به هر حال، شما گروهى از ياران پيامبر را لعن مى كنيد. ـ ما در زيارت عاشورا از خدا مى خواهيم همه كسانى ك در مدينه مى ماند و مثل همه مردم با يزيد بيعت مى كرد». * * * سخنان «عبدالعزيز آل شيخ» به پايان رسيد، اكنون من بار ديگر اين جمله زيارت وارث را مى خوانم: «اى حسين! من از كسانى كه حكايت غربت تو را شنيدند، امّا به كار يزيد راضى بودند، بيزارم». در مسجد النبىّ كنار ضريح پيامبر نشسته بودم و مشغول خواندن قرآن بودم، خدا را شكرگزار بودم كه براى دهمين بار به من توفيق اين سفر را داده بود. ساعتى گذشت، ديگر مى خواستم از جاى خود بلند شوم كه يكى از برادران اهل سنّت به نزد من آمد، او دوست داشت تا با من سخن گويد، گويا او مى خواست مرا ارشاد نمايد تا دست از عقيده خود بردارم. من با كąان يكى از برنامه هاى اين شبكه بوده است. يكى از بينندگان با اين شبكه تماس مى گيرد و در مورد قيام امام حسين(ع) سؤال مى كند و او اين گونه پاسخ مى دهد: به عقيده من، بيعت مردم با يزيد، بيعتى شرعى و درست بوده است، يزيد، خليفه مسلمانان بود و قيام حسين، كار حرامى بوده است. در آن زمان بر همه مسلمانان واجب بود از يزيد اطاعت كنند و گوش به فرمان او باشند. اين باور ما مى باشد كه وقتى مردم با يك نفر بيعت كردند همه بايد از او اطاعت كنند. آرى! قيام حسين بر عليه يزيد، معصيت و گناه بوده است. حسين كار اشتباهى انجام داد كه بر عليه يزيد قيام كرد، بهتر بود كه او اين كار را نمى كرد، بهتر بود او X X0s4e   ) توضيحات كتاب روشنى مهتاب موضوع: حضرت زهرا(س)، شهادت حضرت زهرا(س)، شبهات وهابيت نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.irمراجعه كنيد. توضيحاتPr4i    cترجمه دعاى بعد از زيارت * بعد از خواندن زيارت «آل ياسين»، اين دعا را خوانده مى شود: بار خدايا! از ت> ;;[x`5/    kسلام بر تو و همه پروانه ها حسين جان! تا زمانى كه دنيا باقى است، سلام و درود خدا بر تو! من از خدا مى خواهم تا همواره رحمت و درaa5    mآسمانى ها برايت گريه كردند اى حسين! سلام بر تو كه خدا خ`Ή كنم چرا كسانى كه نماز مى خواندند و خود را پيرو پيامبر مى دانستند، خون تو را ريختند؟ آنها به پيامبر ايمان داشتند، امّا چرا تو را اين گونه به شهادت رساندند؟ من مى خواهم بدانم چه اتّفاقى افتاد. چه شد كه تاريخ اين گونه رقم خورد. چرا عدّه اى براى رضاى خدا به روى تو شمشير كشيدند. مصيبت تو اين است اى حسين! آنان كه در كربلا به جنگ تو آمدند، خيال مى كردند با كشتن تو بهشت بر آنان واجب مى شود. به راستى چرا اين چنين شد؟ اين باور از كجا شكل گرفت؟ چرا ظلم و ستم به شما كه خاندان پاك پيامبر بوديد يك ارزش شد؟ چرا؟ من دنبال پاسخ سؤال خود هستم. * * * من از دشمنان تو بيزار هستم، ا كه روز عاشورا، روز غم و اندوه تو باشد، وقتى به دوستان خود مى رسى، به آنها يادآورى كن كه روز عاشورا، روز غم و اندوه است، روز مصيبت است، يادت باشد كه به اهل خانه خود هم، اين نكته را يادآورى كنى. اگر تو اين كارها را انجام بدهى، ضمانت مى كنم كه خدا براى تو ثواب دو هزار حجّ بنويسد. * * * حتماً شنيده اى كه دشمنان ما، روز عاشورا را عيد مى گيرند، آنها رسمى دارند، آنها در روز عاشورا خريد مى كنند و خيال مى كنند كه اين كار باعث بركت زندگى آنها مى شود. آرى! آنها روز شهادت حسين(ع) را روز بركت ناميده اند. ولى تو در روز عاشورا، چيزى براى خانه خود خريدارى نكن، سعى كن در آن روز معɧز خانه خارج شوى و به زير آسمان بروى. اكنون رو به كربلا بايست و با دست به سوى حسين(ع) اشاره كن و سلام كن، سلامى كه با تمام توجّه تو همراه باشد، با همه وجودت به امام شهيد خود سلام كن. بعد از آن، دشمنان ما را لعنت و نفرين كن، از خدا بخواه تا كسانى كه حسين(ع) را با لب تشنه شهيد كردند به عذاب سخت خود گرفتار كند. نمى شود ما را دوست داشته باشى و هم با دشمن ما، دوست باشى. اگر با ما دوست هستى، بايد با دشمنان ما دشمن باشى. اين يك قانون است. سپس دو ركعت نماز بخوان و بعد از آن بر حسين(ع) اشك بريز، اشك بر مظلوميّت كسى كه براى دين خدا قيام كرد و همه هستى خود را در راه خدا فدا نمود. سعى كʈرا در كربلا باشد. آرى! من و كجا و اين سعادت كجا! * * * گفتى كه دلت مى سوزد، تو هم مى خواهى از زيارت حسين(ع) بهره ببرى. آيا مى خواهى به تو كارى ياد بدهم كه ثواب سفر كربلا داشته باشد؟ اگر تو اين كار را انجام بدهى، خدا به تو هم ثواب آن دو هزار حجّ را بدهد! چرا با تعجّب نگاهم مى كنى! چرا باور نمى كنى؟ من ضمانت مى كنم. من امام معصوم هستم، ضمانت مى كنم كه خدا آن ثواب را به تو بدهد. مگر تو باور ندارى كه من معصوم هستم و هرگز گزافه نمى گويم. روز عاشورا كه فرا رسيد، صبر كن تا ساعت حدود 10 صبح بشود، آنگاه اگر مى توانى از شهر خود خارج شو، به بيابان برو، اگر نمى توانى كافى است كه  دو هزار سفر حجّ برابرى كند؟ رازى در ميان است، بايد صبر كنى تا آن راز را برايت بگويم، فقط اين قدر بدان كه اگر خونِ حسين(ع) نبود، از اسلام و نماز و حجّ هم چيزى باقى نمانده بود، حتماً شنيده اى كه يزيد مى خواست اسلام را نابود كند، خون حسين(ع) بود كه اسلام را زنده كرد. * * * آقاى من! سخنى گفتى و دل مرا سوزاندى! مرا در حسرت بزرگى گذاشتى. مى پرسى: چرا؟ آخر هر كارى بكنم، نمى توانم روز عاشورا در كربلا باشم، به آسانى نمى توانم به كربلا بروم، راه من بسيار دور است، حالا چه كنم، نمى دانم. افسوس مى خورم، چه كنم؟ حيف شد، من سعادت نداشتم، خدا اين توفيق را به هر كسى نمى دهد كه عاش̊انوس مهربانى برسان، به سوى حسين(ع) برو، در كربلا مى توانى دوباره متولّد شوى، مى توانى زنده شوى، برخيز! به كربلا كه برسى، بوى بهشت را احساس مى كنى، دل تو بار ديگر زنده مى شود، آنجا بهشت خداست. مى دانم اين سفر، سختى هاى زيادى به همراه دارد، بايد از كار و زندگى جدا شوى، امّا بدان كه هيچ كارى بهتر از زنده كردن دل خودت نيست، دلى كه مرده است، هيچ وقت مزه خوشبختى را احساس نمى كند، تو بايد بار ديگر زنده شوى، برخيز! آيا مى دانى خدا براى تو ثواب دو هزار حجّ مى نويسد؟ درست شنيدى، سفر كربلا نزد خدا با دو هزار سفر حجّ برابر است. حقّ دارى تعجّب كنى، آخر چگونه مى شود سفر كربلا باز كسانى كه امروز هم با نام و ياد تو، دشمن هستند، بيزارم! من با دوستان تو، دوست هستم و با دشمن تو، دشمن هستم، من فرياد بر مى آورم: بار خدايا! همه آنانى كه باعث قتل مولاى من شدند را لعنت كن! تاريخ را مى خوانم، حوادث بعد وفات پيامبر را مرور مى كنم، چيزهاى زيادى را مى فهمم، آرى! پايه و اساس ظلم بر تو را كسانى گذاشتند كه بعد از پيامبر، خلافت را از آنِ خود كردند. من هرگز زبان به ناسزا باز نمى كنم، مى دانم كه قرآن از من خواسته است هرگز به دشمنان هم ناسزا نگويم، فقط دشمنان تو را لعن مى كنم و از خدا مى خواهم آنان را از رحمت خود دور كند. * * * به كربلا مى آيم، روز عاشوراست و در جستجوى تو آمدم. تو را در گودى قتلگاه مى يابم، خاك كربلا را از خون تو سرخ مى يابم، پيكر صدچاك يارانت را مى بينم كه همچون پروانه هاى عاشق، جان خويش را فداى تو نموده اند. اين صداى زينب است كه به گوش مى رسد: «اى رسول خدا!نگاه كن، ببين، اين حسين توست كه به خون خود آغشته است». مرثيه جانسوز زينب(س)، همه را به گريه واداشته است. خواهر تو به سوى پيكرت مى آيد. همه نگاه مى كنند كه زينب(س) مى خواهد چه كند؟ او دست مى برد و بدن چاك چاك تو را از روى زمين برمى دارد و سر به سوى آسمان مى كند: «بار خدايا! اين قربانى را از ما قبول كن». * * * من در اين ميان ايستاده ام، به فكر فرو رفته ام، ѵداى «الله اكبر» سپاه كوفه بلند است. آنان نام خدا را بر زبان جارى مى كنند، آرى! آنان خود را مسلمان مى دانند و اين گونه تو را به شهادت رساندند؟ اى حسين! من از اين مردم، بيزارم، لعنت خدا بر اين مردم باد، من از راه و روش آنان دورى مى كنم، از رفتار و كردار اينان بيزارم. خدا اين قوم را به عذاب سخت خود گرفتار سازد. آنانى كه به روى تو شمشير كشيدند، آنانى كه تير و نيزه پرتاب كردند، آنان كه به سوى تو سنگ زدند، آنان كه براى كشتن تو در اين صحرا جمع شدند، همه و همه را دشمن مى دارم، همه را نفرين مى كنم، از همه آنان بيزارم. اينان كه من مى بينم سى هزار سربازند كه در اين صحرا جمع شده اند، بايد ببينم چه كسى تو را شهيد كرد؟ بايد او را لعنت كنم. قدرى به زمان گذشته باز مى گردم، به ساعتى قبل...وقتى تو در گودال قتلگاه افتاده بودى و با خداى خويش سخن مى گفتى. * * * تو ساعتى است كه بر روى خاك گرم كربلا افتاده اى، هيچ كس جرأت نمى كند، تو را به شهادت برساند. بدن تو از زخم شمشير و تيرها، چاك چاك شده است و جگرت از تشنگى مى سوزد، تو باز هم حمد و ثناى خدا را بر زبان دارى! عُمَرسعد كنارى ايستاده است. هيچ كس حاضر نيست قاتل تو باشد. او فرياد مى زند: «عجله كنيد، كار را تمام كنيد». وعده جايزه اى بزرگ به سپاهيان داده مى شود، امّا بازهم كسى جرأت انجام دستور را ندارد. ج ذهن طرف مقابل هم اين معنى القا مى شود كه بايد مراقب خود باشد. 2 - دست دادن سلطه پذير: اين نوع دست دادن موقعى است كه شما دست خود را به سمت مخاطب مى بريد تا با او دست بدهيد، و دست شما به حالت افقى قرار بگيرد و كف دست شما به سمت بالا و آسمان باشد و بعد از اين كه دست مخاطب را در دست گرفتيد دست او بر روى دست شما قرار مى گيرد. دقّت داشته باشيد كه اين نوع دست دادن اين پيام را به مخاطب القا مى كند كه شما مايل به تفاهم هستيد و طرف مقابل به اين نكته مى رسد كه شما به حرف او گوش خواهيد داد. 3 - دست دادن مساوى: اگر هنگامى كه دست خود را به طرف مخاطب دراز مى كنيد كف دست شما به سمت بالا و يلب فوق، ما سه نوع دست دادن را براى شما معرّفى مى كنيم: 1 - دست دادن سلطه گر: اين نوع دست دادن موقعى است كه شما دست خود را به سمت مخاطب مى بريد تا با او دست بدهيد، و دست شما به حالت افقى قرار بگيرد و كف دست شما به سمت پائين و زمين و پشت دست شما رو به بالا باشد و وقتى كه به اين حالت دست در دست مخاطب مى گذاريد، دست شما روى دست مخاطب قرار مى گيرد (و دست طرف قابل شما زير دست شما واقع مى شود) بايد توجّه داشته باشيد كه اين نوع دست دادن پيام سلطه گرى شما به مخاطب القا مى كند. به عبارت ديگر با اين نوع دست دادن شما به طرف مقابل مى گويد كه شما مايليد تسلّط بر طرف مقابل داشته باشيد و درӃته توجّه كنيد كه در ذهن مخاطب شما با مشاهده دست شما، يكى از اين سه معنى مخابره مى شود و به بيان ديگر مخاطب ما ناخودآگاه در مورد شما به يكى از اين 3 صورت قضاوت مى كند: 1 - «اين فرد سعى مى كند بر من مسلّط باشد». 2 - «من مى توانم بر اين فرد مسلّط باشم، او طبق خواسته من عمل مى كند». 3 - «من اين شخص را دوست دارم، با هم تفاهم خواهيم داشت». حتماً تعجّب كرديد كه چطور مخاطب ما با ديدن دست ما به اين معانى پى مى برد. آرى روانشناسان معتقدند كه اين سه نگرش ناآگاهانه منتقل مى شود و اثر آن هم بسيار فورى است براى همين اينجا است كه توجّه به نحوه دست دادن اهميّت پيدا مى كند. با توجّه به مطايزه، زياد و زيادتر مى شود، تا اين كه سِنان به سوى حسين مى رود امّا او هم دستش مى لرزد و شمشير را رها كرده و فرار مى كند. شمر با عصبانيّت به دنبال سِنان مى دود: ـ چه شد كه پشيمان شدى؟ ـ وقتى حسين به من نگاه كرد، به ياد حيدر كرّار افتادم. براى همين، ترسيدم و فرار كردم. ـ تو در جنگ هم ترسويى. مثل اين كه بايد من كار حسين را تمام كنم. اكنون شمر به سوى تو مى آيد. واى بر من! چه مى بينم؟ اكنون شمر بالاى سر تو ايستاده است. شمر، نگاهى به تو مى كند و لب هاى تو را مى بيند كه از تشنگى خشكيده است. او به تو مى گويد: «اى حسين! مگر تو نبودى كه مى گفتى پدرت كنار حوض كوثر مى ايستد و دوستانش راشير و تير چاك چاك شده است، سرت شكسته و سينه ات شكافته شده است، زبانت از خشكى به كام چسبيده و جگرت از تشنگى مى سوزد. قلبت نيز، داغدار عزيزان است. با اين همه باز هم به خيمه ها نگاه مى كنى و همه نيرو و توان خود را بر شمشير مى آورى و آن را به كمك مى گيرى تا برخيزى، امّا همان لحظه ضربه اى از نيزه و شمشير، بار ديگر تو را به زمين مى زند. شمر به سوى تو مى آيد، او خنجرى در دست دارد... تو پيامبر را صدا مى زنى: «يا جــدّاه، يا مـُحـمَّداه!»... آسمان تيره و تار مى شود. طوفان سرخى همه جا را فرا مى گيرد و خورشيد، يكباره خاموش مى شود و تو به سوى آسمان ها اوج مى گيرى. اشك مهمان چشم من است ֑ه بلا ايستاده اى و شعار توحيد و خداپرستى سر مى دهى! زينب(س) در حالى كه بر سر و سينه مى زند به سوى تو مى دود، تو را در خاك و خون مى بيند در حالى كه دشمنان، دور تو را محاصره كرده اند. او فرياد مى زند: «واى برادرم!». زينب به عُمَرسعد رو مى كند و با لحنى غمناك مى گويد: «واى بر تو! برادرم را مى كشند و تو نگاه مى كنى». عُمَرسعد رويش را از زينب(س) برمى گرداند. زينب رو به سپاه كوفه مى كند: «آيا در ميان شما يك مسلمان نيست؟». هيچ كس جواب زينب(س) را نمى دهد... تو با صدايى آرام با خداى خويش سخن مى گويى: «صَبراً على قَضائِكَ يارَبِّ»; «در راه تو بر بلاها صبر مى كنم». اكنون بدن تو از زخم ش׊ن گونه سخن مى گويى. قطره اى از آن خون به زمين بر نمى گردد. آسمان سرخ مى شود. تاكنون هيچ كس آسمان را اين گونه نديده است. اين سرخى خون توست كه در آسمانِ غروب، مانده است. بار ديگر خون در دست خود مى گيرى و اين بار صورت خود را با آن رنگين مى كنى. تو مى خواهى اين گونه به ديدار پيامبر بروى. خونى كه از بدنت رفته است، باعث ضعف تو مى شود. دشمن فرصت را غنيمت مى شمارد و از هر طرف با شمشيرها مى آيند و هفتاد و دو ضربه شمشير بر بدن تو مى نشيند و تو از روى اسب با صورت به زير مى آيى. * * * صداى مناجات تو به گوش مى رسد: «در راه تو بر همه اين سختى ها صبر مى كنم». تو جلوه صبر خدايى! در اوج قل؉ بينم! سنگى به پيشانى تو اصابت مى كند و خون از پيشانى تو جارى مى شود. لحظه اى صبر مى كنى، امّا دشمن امان نمى دهد و اين بار تيرى زهر آلود بر قلب تو مى نشيند. نمى دانم چه كسى اين تير را مى زند. امّا اين تير براى امام حسين(ع) از همه تيرها سخت تر است. صداى تو در دشت كربلا مى پيچد: «خدايا! من به رضاىِ تو راضى هستم». تير به سختى در سينه ات فرو رفته است. چاره اى نيست بايد تير را بيرون بياورى. به زحمت، تير را بيرون مى آورى و خون مى جوشد. خون ها را جمع مى كنى و به سوى آسمان مى پاشى و مى گويى: «بار خدايا! همه اين بلاها در راه تو چيزى نيست». فرشتگان همه در تعجّب اند. تو كيستى كه با خدا ا«براى چه به خون من تشنه ايد؟ گناه من چيست؟» صدايى به گوش مى رسد كه دل تو را به درد مى آورد و اشكت را جارى مى كند: «ما تو را مى كشيم چون كينه پدرت را در سينه داريم». اشك در چشم تو حلقه مى زند. تو كه خود اين همه مظلوم هستى، اكنون براى مظلوميّت پدرت گريه مى كنى! * * * تو در ميدان ايستاده اى كه ناگهان، باران تير و سنگ و نيزه باريدن مى گيرد. تو گاهى نگاهى به خيمه ها مى كنى، گاه نگاهى به مردم كوفه، اين مردم، ميزبانان تو هستند، آنها تو را به شهر خود دعوت كرده اند و اكنون مهمان نوازى به اوج خود رسيده است!! سنگ باران، تير باران! آماج تيرها بر بدن تو مى نشيند، واى، خدايا! چه مها شده اى. تو سوار بر اسب خويش جلو مى آيى. مهار اسب را مى كشى و فرياد تو تا دوردست سپاه كوفه، طنين مى اندازد: «آيا كسى هست تا از ناموس رسول خدا دفاع كند؟ آيا كسى هست كه در اين غربت و تنهايى، مرا يارى كند؟» فرياد غريبانه را پاسخى نبود امّا... تو قرآنى را روى سر مى گذارى و رو به سپاه كوفه چنين مى گويى: «اى مردم! قرآن، بين من و شما قضاوت مى كند. آيا من فرزند دختر پيامبر شما نيستم؟ چه شده كه مى خواهيد خون مرا بريزيد؟» هيچ كس جوابى نمى دهد. سكوت است و سكوت! لشكر كوفه به سوى تو حمله مى برد. تو دفاع مى كنى و به قلب سپاه حمله مى برى. فرصتى مى يابى تا بار ديگر با اين مردم سخن بگويى: //934M    Q فرستاده نور كجاست؟ يك مسافر تنها در شهرى غريب، كجا مى تواند پناه گرفته باشد؟! همه به دنبال او مى گردند. اكنون وقت آن است كه تو را با بزرگ مردى آشنا كنم كه جوانمردى و وفا نيز از او درس مى گيرد. آيا هانى را مى شناسى؟ همان كسى كه در جنگ هاى زيادى در ركاب حضرت على(ع) شمشير زده است. همان كسى كه شيخ قبيله مُراد است، طايفه اى كه چندين هزار رزمنده دارد. البتّه هانى با قبيله هاى ديگر كوفه نيز هم پيمان است و هرگاه آنها را به يارى فرا بخواند، يك لشكر سى هزار نفرى آماده مى شود. اكنون مسلم با خود فكر مى كند و بهترين گ قتى هنوز صداى تو را مى شنوم كه مى گويى: چه كسى مرا يارى مى كند؟ حسين جان! گريه من دست خودم نيست. اختيار اشك با من نيست. تو در كربلا ايستادى و فرياد زدى: آيا كسى هست مرا يارى كند؟ در حسرت مانده ام كه آن روز نبودم تا ياريت كنم! بارها حكايت غربت تو را شنيده ام و اشك ريخته ام، امّا باز هم اشك، مهمانِ چشمان من است. باز هم درياىِ دل، طوفانى شد، باز هم خورشيد رنگ خون گرفت... * * * عصر عاشوراست تو غريبانه، تنها و تشنه در وسط ميدان ايستاده اى. از پشت پرده اشك به يارانِ شهيد خود نگاه مى كنى. همه پر كشيدند و رفتند. چه باوفا بودند و صميمى! غم بر دل تو نشسته است، تو اكنون تنهاى تن6ه براى رسيدن به بهشت، به جنگ تو بيايند. فقط عُمَرسعد مى توانست كشتن تو را مايه نجات اسلام معرّفى كند. عُمَرسعد در كوفه، به عنوان دانشمندى وارسته معروف است. او از خاندان قريش است و در ميان مردم، به عنوان فاميل پيامبر مطرح است. او از نسل عبدمناف (پدربزرگِ پيامبر) است، مردم به او عقيده زيادى دارند. اين عُمَرسعد بود كه خلافت يزيد را ميراث جاودانه پيامبر معرّفى كرد و حكم داد كه هر كس با مقام خلافت مخالفت كند، كشتن او واجب است. من از عُمَرسعد بيزارم و مى دانم كه در هر زمان، ممكن است افرادى مثل او پيدا شوند كه براى رسيدن به دنيا و رياست شيرين دنيا، دين را دست مايه كنند. ى: السلام عليك يا وارثَ آدم صَفوةَ الله... در زيارت وارث اين جمله آمده است: اى حسين! خدا لعنت كند كسانى كه در حقّ تو ظلم نموده و تو را به قتل رساندند، خدا لعنت كند كسانى كه حكايت غربت تو را شنيدند، امّا به كار يزيد راضى بودند. آرى! عدّه اى مى آيند كه كار يزيد را درست مى دانند و قيام حسين را اشتباه، من از خدا مى خواهم كه همه آنان را لعنت كند. شما مى توانيد فيلم سخنان يكى از رهبران وهابى را از اينترنت دانلود كنيد. آقاى «عبدالعزيز آل شيخ» در شبكه «المجد» سخنانى را بيان كرده است، او دانشمند بزرگ عربستان است. شبكه «المجد» هم از عربستان پخش مى شود. آقاى عبدالعزيز آل شيخ مهود باشيد، اين زبان شما بايد ذكر خدا بگويد، نه اين كه به گناه و كار حرام مشغول باشد». سخنان غزالى به پايان مى رسد، من سرم را پايين مى اندازم، در فكر هستم اين عرفانى كه غزالى ساخته است به كجا رسيده است. طلب رحمت براى يزيد! اين مردم مى گويند كه سخنان غزالى، نور خداست كه بر قلب او تابيده است!! من نمى دانم چه بگويم! امّا مى دانم كه اين نور خدا نيست!! من شيعه و پيرو امام صادق(ع) هستم، نه پيرو غزالى! من زيارت عاشورا مى خوانم و يزيد را لعنت مى كنم. * * * اكنون به ياد جمله اى از «زيارت وارث» مى افتم، حتماً تو اين زيارت را شنيده اى، زيارتى كه تو آن را خطاب به امام حسين مى خوان عَن عِبَادِهِ: خدا كسى است كه توبه بندگان خود را قبول مى كند. بدانيد كه لعن قاتل حسين جايز نيست و هر كس قاتل حسين را لعنت كند، فاسق است و معصيت خدا را نموده است. شما وظيفه داريد براى يزيد طلب رحمت كنيد، او مسلمانى بود كه گناهى انجام داد، طلب رحمت براى يزيد مستحب است. همه با هم بگوييد: اللهمَّ اغفِر لِلمُؤمنينَ وَ المُؤمِنات، وقتى شما اين جمله را مى گوييد در واقع براى يزيد طلب رحمت مى كنيد تا خداى مهربان گناه او را ببخشد. اى عزيزانم! بدانيد كه اگر كسى جريان كشته شدن حسين را براى مردم بگويد، كار حرامى انجام داده است. شما بايد از اين كار حرام دورى كنيد. شما مواظب زبان خ اين چه دانشمندى است كه معناى سخن خود را متوجّه نمى شود. در اين هنگام، سخن غزالى ادامه پيدا مى كند: «شاگردان عزيزم! كشتن حسين، باعث كفر يزيد نمى شود، يزيد يك معصيت انجام داده است، كشتن حسين، معصيت و گناه بزرگى است، امّا باعث نمى شود كه قاتل حسين، كافر بشود! چه بسا كه قاتل حسين، قبل از مرگ توبه كرده باشد! فراموش نكنيد، خدا توبه پذير است، شما از كجا مى دانيد كه قاتل حسين، توبه نكرده باشد؟ خدا توبه بندگان خود را مى پذيرد و اميد هيچ كس را نااميد نمى كند. مگر شما قرآن نخوانده ايد؟ خدا خودش در قرآن سوره توبه، آيه 104 مى گويد: أَلَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ هُوَ يَقْبَلُيان يكى از شاگردان از جاى خود بلند مى شود و مى گويد: جناب استاد! به نظر شما آيا ما مى توانيم يزيد را لعنت كنيم؟ غزالى رو به او مى كند و چنين سخن مى گويد: «عزيزانم! يزيد، مسلمان بوده است، هر كس مسلمانى را لعنت كند، خودش ملعون است! آرى! هر كس يزيد را لعنت كند، بايد او را لعنت كرد». من لحظه اى به فكر مى روم! باور نمى كنم. من شيعه هستم، زيارت عاشورا مى خوانم، اين زيارت عاشورا را امام صادق(ع) خوانده است. امام صادق(ع)، يزيد را لعنت كرده است. غزالى مى گويد هر كس يزيد را لعنت كند، ملعون است، معناى اين سخن اين مى شود كه امام صادق(ع)، ملعون است!! واى! اين چه حرفى است كه غزالى مى زند من در خانه يكى از دوستانم مهمان هستم، او يكى از شاگردان غزالى است. او مى خواهد مرا به ديدن غزالى ببرد. او مى گويد: حيف نيست تو به اين شهر آمده اى و به ديدار امام نروى! امامى كه آوازه عرفان او به تمام دنيا رسيده است! آخر تو چرا نمى خواهى بزرگترين استاد عرفان را زيارت كنى؟ من نمى دانم در پاسخ چه گويم. سرانجام حرف او را قبول مى كنم و با او به ديدار استادش مى روم. به مسجد شهر مى رويم، جايى كه غزالى براى شاگردانش درس مى گويد، وقتى وارد مسجد مى شويم، جمعيّت زيادى را مى بينم كه در پاى درس او نشسته اند، من همراه دوستم در گوشه اى مى نشينم. او براى شاگران خود سخن مى گويد، در اين  سيراب مى سازد؟ صبر كن، به زودى از دست او سيراب مى شوى». اكنون او مى خواهد امام را به شهادت برساند. واى بر من، چه مى بينم! او بر روى سينه خورشيد نشسته است: ـ كيستى كه بر سينه من نشسته اى؟ ـ من شمر هستم. ـ اى شمر! آيا مرا مى شناسى؟ ـ آرى! تو حسين پسر على هستى و جدّ تو رسول خدا و مادرت زهراست. ـ اگر مرا به اين خوبى مى شناسى پس چرا قصد كشتنم را دارى؟ ـ براى اين كه از يزيد جايزه بگيرم. اين عشق به دنياست كه روى سينه تو نشسته است! شمر به كشتن تو مصمّم است و خنجرى در دست دارد...صدايى به گوش مى رسد: «واى حسين كشته شد». * * * من شمر را لعنت مى كنم، زيرا او بود كه تو را به شهادت رساند، امّا بايد بدانم در عاشورا چه كسى فرمانده اين سپاه بود؟ چه كسى دستور حمله را داد؟ من بايد او را بشناسم، او همه كاره اين حادثه است. بايد به زمان عقب تر بروم، زمانى كه لشكر كوفه مى خواست حمله را آغاز كند: سواره نظام، پياده نظام، تيراندازها و نيزه دارها همه آماده و مرتّب ايستاده اند. عُمَرسعد با تشريفات خاصّى در جلوى سپاه قرار مى گيرد. او فرمانده بيش از سى هزار نيرو است. همه منتظر دستور او هستند. اين صداى عُمَرسعد است كه به گوش مى رسد: «اى لشكر خدا، پيش به سوى بهشت»! صداى او بار ديگر سكوت كربلا را مى شكند: «اى سربازان من! اگر در اين جنگ كشته شويد، شما شهيد هستيد و ب بهشت مى رويد. شما در راه خدا جهاد مى كنيد. حسين از دين خدا خارج شده و مى خواهد در امّت اسلامى اختلاف بيندازد. شما براى حفظ و بقاى اسلام شمشير مى زنيد». مظلوميّت حسين(ع) فقط در تشنگى و كشته شدنش نيست. يكى ديگر از مظلوميّت هاى او اين است كه دشمنان براى رسيدن به بهشت، با او جنگيدند. براى اين مصيبت نيز، بايد اشك ماتم ريخت كه حسين(ع) را به عنوان دشمن خدا معرّفى كردند! حسين جان! تبليغات عُمَرسعد كارى كرده كه مردم نادان و بىوفاى كوفه، باور كرده اند كه تو از دين خارج شده اى و كشتن تو واجب است. عُمَرسعد تصميم گرفته است تا اوّل، ياران تو را تير باران كند، همه تيراندازان آماده شده اند، امّا اوّلين تير را چه كسى مى زند؟ اين عُمَرسعد است كه روى زمين نشسته است و تير و كمانى در دست دارد. او آماده است تا اوّلين تير را پرتاب كند. او بار ديگر فرياد مى زند: «اى مردم! شاهد باشيد كه من خودم نخستين تير را به سوى حسين و يارانش پرتاب كردم». تير از كمان عُمَرسعد جدا مى شود و به طرف ياران تو پرتاب مى شود. جنگ آغاز مى شود. عُمَرسعد فرياد مى زند: «در كشتن حسين كه از دين بر گشته است، شك نكنيد». هزاران تير به سوى تو و يارانت مى آيد. ميدان جنگ با فرو ريختن تيرها سياه شده است! ياران تو، عاشقانه و صبورانه خود را سپر بلاى تو مى كنند، زمين رنگ خون به خود مى گيرد و عاقان بال و پر مى گشايند و تن هاى تير باران شده بر خاك مى افتند... * * * براى شناخت بيشتر عُمَرسعد بايد به زمان عقب تر بروم. بايد به هشت روز قبل بروم، روز دوم محرم، زمانى كه خبر رسيد تو در راه كوفه هستى. فرماندار كوفه، ابن زياد در قصر خود نشسته است و با خود فكر مى كند. او مى خواهد براى سپاه كوفه فرمانده اى انتخاب كند. در كنار او، سرداران او ايستاده اند، سرانجام ابن زياد رو به عُمَرسعد مى كند و مى گويد: ـ اى عُمَرسعد! تو بايد براى جنگ با حسين بروى! ـ قربانت شوم، خودت دستور دادى تا من به «رى» بروم. ـ آرى! امّا در حال حاضر جنگ با حسين براى ما مهم تر از رى است. وقتى كه كار حسين را تمام كردى مى توانى به رى بروى. ـ اى امير! كاش مرا از جنگ با حسين معاف مى كردى! ـ بسيار خوب، مى توانى به كربلا نروى. من شخص ديگرى را براى جنگ با حسين مى فرستم. ولى تو هم ديگر به فكر حكومت رى نباش! در درون عُمَرسعد آشوبى برپا مى شود. او خود را براى حكومت رى آماده كرده بود. امّا حالا همه چيز رو به نابودى است. او كدام راه را بايد انتخاب كند: جنگ با حسين و به دست آوردن حكومت رى، يا سرپيچى از نبرد با حسين و از دست دادن حكومت. حكومت رى، حكومت بر تمامى مناطق مركزى ايران است. منطقه مركزى ايران، زير نظر حكومت كوفه است و دل بريدن از آن، كار آسانى نيست. عُمَرسعد به ابن زياد مى گويد: «به من فرصت بده تا فكر كنم». ابن زياد لبخند مى زند و با درخواست عُمَرسعد موافقت مى كند. عُمَرسعد به خانه مى رود، شب را تا به صبح فكر مى كند و سرانجام حكومت رى را انتخاب مى كند و آماده مى شود تا سپاه كوفه را به سوى كربلا ببرد. * * * حسين جان! من عُمَرسعد را لعنت مى كنم، زيرا اگر سخنان او نبود، اگر فريب كارى او نبود، هرگز اين همه سپاه به جنگ تو نمى آمد. ابن زياد خوب مى دانست كه كسى بايد فرمانده سپاه كوفه باشد كه بتواند با اسم خدا و دين، مردم را به جنگ با تو تشويق كند. فقط عُمَرسعد مى توانست اين نقش را به خوبى بازى كند و جوانان كوفه را فريب بدهد و به آنان بگويد  اى. مى دانم تو مثل خيلى ها نيستى كه به معناى جملاتى كه مى خوانند توجّه ندارند. تو اگر دعا مى خوانى، اگر زيارت عاشورا مى خوانى، به معناى آن هم توجّه مى كنى. آرى! قسمت هاى مهمّ زيارت عاشورا در مورد لعن بر دشمنان خاندان پيامبر است. در اينجا لازم ديدم تا در اين موضوع بيشتر با شما سخن بگويم: من به قرن پنجم هجرى مى روم، به شهر طوس در خراسان... چند روزى است كه در اين شهر مهمان هستم. مردم اين شهر براى خود امامى دارند و او را «امام محمّد غَزالى» مى نامند. آنها مى گويند كه غزالى از طريق مناجات هاى خاصّى كه با خدا دارد توانسته نور خدا را در قلب خويش دريافت كند و حقيقت را دريابد. O دو نفر را مى شناسيد؟ بايد صبر كنيم تا آن ها از خيمه بيرون بيايند. ـ ببخشيد، آيا مى شود شما خودتان را معرّفى كنيد؟ ـ چطور شما ما را نمى شناسيد؟! من، عُمَر بن خطّاب هستم، اين هم ابوبكر است، ما اوّلين كسانى هستيم كه با على(ع) بيعت كرده ايم. خيلى ها دلشان مى خواست كه آن ها اوّلين نفر باشند، ولى ما، گوى سبقت را از همه ربوديم! امّا من فكر مى كنم اصلاً مهم نيست اوّلين نفرى باشى كه بيعت مى كنى! مهم اين است كه اوّلين نفرى نباشى كه بيعت خود را مى شكنى!! اگر بتوانى به پيمان خود وفادار بمانى، هنر كرده اى! * * * همه پيامبران وقتى مى خواستند جانشين خود را معرّفى كنند در روز ه !p5o    } چه كسى حرف اوّل و آخر را مى زند؟ م. ـ شما كيستيد؟ ـ منم نُعمان اَزْدى، آن هم برادرم است. ـ خوش آمديد. آنها به سوى خيمه امام مى روند تا با او بيعت كنند. آيا آنها را مى شناسى؟ آنها كسانى هستند كه در جنگ صفيّن در ركاب حضرت على(ع) شمشير زده اند. فرداى آن شب نزد نعمان و برادرش مى روم و مى گويم: ـ ديشب از كدام راه به اردوگاه امام آمديد؟ مگر همه راه ها بسته نيست؟ ـ راست مى گويى، همه راه ها بسته شده است، امّا ما با يك نقشه توانستيم خود را به اين جا برسانيم. ـ چه نقشه اى؟ ـ ما ابتدا خود را به اردوگاه ابن زياد رسانديم و همراه سپاهيان او به كربلا آمديم و سپس در دل شب خود را به اردوگاه حق رسانديم. *** لحظ به لحظه بر نيروهاى عمرسعد افزوده مى شود. صداى شادى و قهقهه سپاه كوفه به آسمان مى رسد. همه راه ها بسته شده است. ديگر كسى نمى تواند براى يارى امام حسين(ع) به سوى كربلا بيايد. مگر افراد انگشت شمارى كه بتوانند از حلقه محاصره عبور كنند. امام حسين(ع) بايد حجّت را بر همه تمام كند. به همين جهت، پيكى را براى عمرسعد مى فرستد و از او مى خواهد كه با هم گفتوگويى داشته باشند. عمرسعد به اميد آنكه شايد امام حسين(ع) با يزيد بيعت كند با اين پيشنهاد موافقت مى كند. قرار مى شود هنگامى كه هوا تاريك شد، اين ملاقات صورت گيرد. حتماً مى دانى كه عمرسعد از روز اوّل هم كه به كربلا آمد، جنگ را به بهانه هاى مختلفى عقب مى انداخت. او مى خواست نيروهاى زيادى جمع شود و با افزايش نيروها و سخت شدن شرايط، امام حسين(ع) را تحت فشار قرار دهد تا شايد او بيعت با يزيد را قبول كند. در اين صورت، علاوه بر اينكه خون امام حسين(ع) به گردن او نيست، به حكومت رى هم رسيده است. او مى داند كه كشتن امام حسين(ع) مساوى با آتش جهنّم است، و روايت هاى زيادى را در مقام و عظمت امام حسين(ع) خوانده است، امّا عشق حكومت رى او را به اين بيابان كشانده است. فرماندهان سپاه بارها از عمرسعد خواسته اند تا دستور حمله را صادر كند، امّا او به آنها گفته است: «ما بايد صبر كنيم تا نيروهاى كمكى و تازه نفس از راه برسند». به راستى آيا ممكن است كه عمرسعد پس از ملاقات امام، از تصميم خود برگردد و عشق حكومت رى را از سر خود بيرون كند؟ *** امشب، شب نهم محرّم (شب تاسوعا) است و شب از نيمه گذشته است. امام حسين(ع) با عبّاس و على اكبر و هجده تن ديگر از يارانش، به محلّ ملاقات مى روند. عمرسعد نيز، با پسرش حَفْص و عدّه اى از فرماندهان خود مى آيند. محلّ ملاقات، نقطه اى در ميان اردوگاه دو سپاه است. دو طرف مذاكره كننده، به هم نزديك مى شوند. امام حسين(ع) دستور مى دهد تا يارانش بمانند و همراه با عبّاس و على اكبرجلو مى رود. عمرسعد هم دستور مى دهد كه فرماندهان و نگهبانان بمانند و همراه با پسر و لامش پيش مى آيد. مذاكره در ظاهر كاملاً مخفيانه است. تو همين جا بمان، من جلو مى روم ببينم چه مى گويند و چه مى شنوند. امام مى فرمايد: «اى عمرسعد، مى خواهى با من بجنگى؟ تو كه مى دانى من فرزند رسول خدا هستم. از اين مردم جدا شو و به سوى من بيا تا رستگار شوى». جانم به فدايت اى حسين(ع)! با اينكه عمرسعد آب را بر روى كودكان تو بسته و صداى گريه و عطش آنها دشت كربلا را فرا گرفته است، باز هم او را به سوى خود دعوت مى كنى تا رستگار شود. دل تو آن قدر دريايى است كه براى دشمن خود نيز، جز خوبى نمى خواهى. دل تو به حال دشمن هم مى سوزد. كجاى دنيا مى توان مهربان تر از تو پيدا كرد. عمرسعد حيران مى شود و نمى داند چه جوابى بدهد. او هرگز انتظار شنيدن اين كلام را از امام حسين(ع) نداشت. امام نمى گويد كه آب را آزاد كن. امام از او مى خواهد كه خودش را آزاد كند. عمرسعد، بيا و تو هم از بندِ هواى نفس، آزاد شو. بيا و دنيا را رها كن. آشوبى در وجود عمرسعد برپامى شود. بين دو راهى عجيبى گرفتار مى شود. بين حسينى شدن و حكومت رى، امّا سرانجام عشق حكومت رى به او امان نمى دهد. امان از رياست دنيا! تاريخ پر از صحنه هايى است كه مردم ايمان خود را براى دو روز رياست دنيا فروخته اند. پس عمرسعد بايد براى خود بهانه بياورد. او ديگر راه خود را انتخاب كرده است. رو به امام مى كند و مى گويد: ـ مى ن كتاب، روايت گر حوادثى شد كه بر مادر مظلوم مدينه گذشته است. وقتى دوستان خوبم آن كتاب را خواندند، از من خواستند تا محتواىِ آن را به صورتى بنويسم كه سير تاريخى حوادث را به روشنى نشان بدهد، اين گونه بود كه اين كتاب نوشته شد و «حوادث فاطميّه» نام گرفت. من در اينجا خلاصه و كوتاه سخن گفتم، در پيوست هاى عربى، مستندات سخن خويش را آورده ام، اگر كسى خواهانِ شرح بيشتر حوادث باشد، مناسب است به كتاب «فرياد مهتاب» مراجعه كند. منتظرِ نظرات شما هستم، بر اين باورم كه نظرات شما باعث كمال بيشتر اين كتاب مى شود. مهدى خدّاميان آرانى قم، 1392 مقدمهرسم اگر به سوى تو بيايم خانه ام را ويران كنند. ـ من خودم خانه اى زيباتر و بهتر برايت مى سازم. ـ مى ترسم مزرعه و باغ مرا بگيرند. ـ من بهترين باغ مدينه را به تو مى دهم. آيا اسم مزرعه بُغَيْبِغه را شنيده اى؟ همان مزرعه اى كه معاويه مى خواست آن را به يك ميليون دينار طلا از من بخرد، امّا من آن را نفروختم، من آن باغ را به تو مى دهم. ديگر چه مى خواهى؟ ـ مى ترسم ابن زياد زن و بچه ام را به قتل برساند. ـ نترس، من سلامتى آنها را براى تو ضمانت مى كنم. تو براى خدا به سوى من بيا، خداوند آنها را حفاظت مى كند. عمرسعد سكوت مى كند و سخنى نمى گويد. او بهانه ديگرى ندارد. هر بهانه اى كه مى آورد امام به آن پاسخى زيبا و به دور از انتظار مى دهد. سكوت است و سكوت. او امام حسين(ع) را خوب مى شناسد. حسين(ع) هيچ گاه دروغ نمى گويد. خدا در قرآن سخن از پاكى و عصمت او به ميان آورده است، امّا عشق رياست و حكومت رى را چه كند؟ امام حسين(ع) مى خواست مزرعه بزرگ و باصفايى را كه درختان خرماى زيادى داشت به عمرسعد بدهد، امّا عمرسعد عاشق حكومت رى شده است و هيچ چيز ديگر را نمى بيند. سكوت عمرسعد طولانى مى شود، به اين معنا كه او دعوت امام حسين(ع) را قبول نكرده است. اكنون امام به او مى فرمايد: «اى عمرسعد، اجازه بده تا من راه مدينه را در پيش گيرم و به سوى حرم جدّم بازگردم». باز هم عمرسعد جواب نمى دهد. امام براى آخرين بار به عمرسعد مى فرمايد: «اى عمرسعد، بدان كه با ريختنِ خون من، هرگز به آرزوى خود كه حكومت رى است نخواهى رسيد». و بازهم سكوت...ديدار به پايان مى رسد و هر گروه به اردوگاه خود بازمى گردد. خداوند انسان را آزاد و مختار آفريده است. خداوند راه خوب و بد را به انسان نشان مى دهد و اين خود انسان است كه بايد انتخاب كند. امشب عمرسعد مى توانست حسينى شود و سعادت دنيا و آخرت را از آن خود كند. شايد با خود بگويى چگونه شد كه امام حسين(ع) به عمرسعد وعده داد كه اگر به اردوگاه حق بيايد براى او بهترين منزل را مى سازد و زن و بچّه هاى او نيز، سالم خواهند ماند. اين نك 4    Q اى خليفه نفرين شده آيا به خاطر دارى كه به ديدار استاد دِينَوَرى رفتيم، همان استادى كه افتخارى براى جهان اسلام است كتاب هاى او مورد توجّه دانشمندان است. آيا به ياد دارى كه مردم مى گفتند: «در خانه اى كه كتاب هاى استاد دِينَوَرى نباشد، در آن خانه، هيچ خيرى نيست». اكنون بار ديگ1 +l4    m خيلى وقت است منتظر تو هستم مردم اين شهر تو را فراموش كرده اند، تو را از يادها برده اند، من هم تو را فراموش كرده ام! اكنون در اين بيابان غربت گرفتار شده ام، هيچ كس نيست تا به فريادم برسد، من چه بايد بكنم؟ كجا بروم؟ تو كه مى دانى من هيچ پناهى ندارم، از مردم شهر فرارى شده ام، آخر در شهر، كسى به فكر تو نيست، من در جستجوى تو هستم. درست است از تو دور مانده ام، امّا هنوز در قلب من، عشق تو شعله مى كشد. تو خود مى دانى كه من دوستت دارم، مى زندش نيز بگذرد. ابراهيم(ع) با پسرش به سوى قربانگاه حركت مى كنند. اسماعيل به پدر مى گويد: ـ مگر ما به قربانگاه نمى رويم تا در راه خدا قربانى كنيم؟ ـ آرى! پسرم! ـ پس چرا قربانى با خود بر نداشتى؟ گوسفندى و يا شترى! اشك در چشمان پدر حلقه مى زند و مى گويد: «اى عزيز دلم! تو همان قربانى من هستى، خدا به من دستور داده است كه تو را در راه او قربانى كنم». اسماعيل در جواب پدر مى گويد: «اى پدر! آنچه خدا به تو فرمان داده است انجام بده». آنان به قربانگاه مى رسند. پدر، پسر را روى زمين به سمت قبله مى خواباند، اكنون پسر چنين مى گويد: «روى مرا بپوشان و دست و پايم را ببند». او مى خواست تا پر مبادا نگاهش به نگاه او برخورد كند و در انجام فرمان خدا، ذرّه اى ترديد نمايد. همه فرشتگان ايستاده اند و اين منظره را تماشا مى كنند، ابراهيم(ع) «بسم الله» مى گويد و كارد را بر گلوى پسر مى كشد; امّا كارد نمى برد، دوباره كارد را مى كشد، زير گلوى اسماعيل سرخ مى شود. ابراهيم(ع) كارد را محكم تر فشار مى دهد; امّا باز هم كارد نمى برد، او كارد را بر سنگى مى زند و سنگ مى شكند. صدايى در آسمان طنين مى اندازد كه اى ابراهيم! تو از امتحان موفّق بيرون آمدى. جبرئيل مى آيد و گوسفندى به همراه دارد و آن را به ابراهيم(ع) مى دهد تا قربانى كند. ابراهيم(ع) پسرش را بار ديگر در آغوش مى كشد و آن گسفند را قربانى مى كند و آماده بازگشت به سوى خانه مى شوند. در اين هنگام خدا با ابراهيم(ع) سخن مى گويد: ـ اى ابراهيم! از ميان بندگان من چه كسى را بيشتر از همه دوست دارى؟ ـ مى دانم كه تو محمّد، آخرين پيامبر خود را بيش از همه بندگانت دوست دارى، براى همين من هم او را بيش از همه دوست دارم. ـ ابراهيم! بگو بدانم آيا فرزند محمّد را بيشتر دوست دارى يا فرزند خودت را؟ ـ خدايا! من فرزند محمّد را بيشتر از فرزند خودم دوست مى دارم. ـ ابراهيم! بدان كه حسين، فرزند محمّد است، امّا روزى فرا مى رسد كه گروهى از مسلمانان جمع مى شوند و حسين را مظلومانه به شهادت مى رسانند. آنها سر از بدن حسين جدا مى كنند... اكنون، اشك از چشمان ابراهيم(ع) جارى مى شود، به راستى چگونه مى شود كه مسلمانان، پسر پيامبر خود را با لب تشنه شهيد مى كنند؟ * * * زكريا(ع) يكى از پيامبران بزرگ خداست. او در مورد نام «پنج تن» مطالبى را شنيده است. او مى داند كه خداى بزرگ، از ميان همه آفريده هاى خود، پنج نفر را بيش از همه دوست دارد. خدا نور آنها را قبل از خلقت آسمان ها و زمين آفريده است. زكريا(ع) امروز مى خواهد با نام اين پنج نور مقدّس آشنا شود. او با خداى خويش سخن مى گويد: «بار خدايا! نام آن بندگان عزيزت را به من ياد بده». خداى مهربان، دعاى زكريا را مستجاب مى كند، به جبرئيل مأموريّت مى دهد تا به زمين بيايد و نزد زكريا(ع) برود. اكنون جبرئيل با زكريا سخن مى گويد: «اى زكريا! خدايت به تو سلام مى رساند و مى گويد: تو از من خواستى تا نام بهترين بندگان خود را به تو ياد دهم. اين نام آنهاست: محمّد، على، فاطمه، حسن و حسين». زكريا شكر خدا را به جاى مى آورد. او خيلى خوشحال است كه به آرزوى خود رسيده است. زكريا زبان به ذكر اين پنج نام مى گشايد، چند روز مى گذرد، زكريا(ع) متوجّه نكته اى عجيب مى شود. هر وقت دلش مى گيرد، هر وقت غم و غصّه هاى دنيا به دلش مى آيد، وقتى نام محمّد و على و فاطمه و حسن(ع) را به زبان مى آورد، غم ها از دلش مى روند، دلش شاد مى شود، امّا هر وقت كه نام حسي(ع) را مى آورد، غم به دلش مى آيد و اشك در چشمانش حلقه مى زند! اين چه رازى است؟ اين حسين(ع) كيست كه نامش اين چنين اشك مرا جارى مى كند؟ چرا نام حسين، اين گونه دلم را غرق اندوه مى كند؟ زكريا هر چه فكر مى كند، به نتيجه اى نمى رسد، بايد از خودِ خدا بپرسد كه چه رازى در نام حسين(ع) است. سرانجام او رو به آسمان مى كند و به خدا چنين مى گويد: «خدايا! تو نام پنج تن را به من ياد دادى، وقتى نام محمّد و على و فاطمه و حسن را به زبان مى آوردم، همه غم هايم فراموشم مى شود، غصّه ها از دلم مى رود، امّا چه رازى است كه وقتى نام حسين را مى برم، اشك در ديدگانم حلقه مى زند؟». امروز خدا براى زكريا(ع) اَعقِل حكايت از برنامه ريزى بسيار دقيق مسلم براى تصرّف كوفه دارد. مسلم روز مشخّصى را براى قيام بر ضدّ ابن زياد معيّن نموده و همه ياران خود را آماده كرده است. ابن زياد ديگر نمى تواند وجود نماينده امام حسين(ع) را در اين شهر تحمّل كند; براى همين نقشه اى مى كشد. او به اين نتيجه رسيده است كه براى دستگيرى مسلم، اوّل بايد هانى را از ميان بردارد; زيرا هانى بزرگ ترين حمايت كننده مسلم است. آيا ابن زياد هانى را دستگير مى كند؟ ابن زياد نمى تواند سربازان خود را براى دستگيرى هانى بفرستد، چرا كه او شخصيّت كوچكى نيست كه به راحتى بتوان او را از سر راه برداشت. هانى، رئيس قبيله مُرا K|4_    e|فقط به سوى خانه تو مى آيم يكى از ياران امام صادق(ع) مى گويد: وضع اقتصادى من بسيار خراب بود و بدتر از همه اين كه شرمنده زن و بچه خود شده بودم زيرا چند مدتى بود كه نتوانسته بودم براى آنها غذا و پوشاك مناسبى تهيه كنم. ديگر هيچ رفيق و آشنايى نبود كه از او پول قرض نگرفته باشم به قول معروف، در زندگى من، كارد به استخوان رسيده بود. البته من با فرماندار مدينه، يك آشنايى قبلى داشتم و ب Wز آينده مى گويد، از كربلاى حسين(ع)! از عطش او! از شهادت ياران او! از اسارت زن و بچّه او! زكريا(ع) آن روز حكايت كربلا را مى شنود، اشك مى ريزد، او سه روز از مسجد بيرون نمى آيد، با هيچ كس ديدار نمى كند، سه روز براى حسين(ع) گريه مى كند... * * * نام من اُمّ سَلمه است، همسر پيامبر هستم، يك روز پيامبر به من گفت: «همسرم! از تو مى خواهم از اتاق بيرون بروى و هيچ كس را به اتاق راه ندهى». من فهميدم كه پيامبر مى خواهد تنها باشد، شايد فرشته وحى مى خواست بر او نازل شود، نمى دانم. هر چه بود پيامبر دوست داشت لحظاتى تنها باشد. من از اتاق بيرون رفتم و كنار در ايستادم. در اين هنگام ديدم حسين(ع) به اين سو مى آيد، او تقريباً شش سال دارد، حسين(ع) به سوى در اتاق مى رود. من در فكر بودم چه كنم، آيا مانع رفتن او بشوم؟ با خود گفتم كه پيامبر، نوه خود را خيلى دوست دارد و حتماً با ديدن نوه اش خوشحال مى شود. حسين(ع) نزد پيامبر مى رود. لحظاتى مى گذرد...يك وقت، صداى گريه پيامبر به گوشم مى رسد. خداى من! چه شده است؟ چرا پيامبر با صداى بلند گريه مى كند؟ من تا به حال، صداى گريه پيامبر را اين گونه نشنيده بودم. خدايا! چه كنم؟ آيا وارد اتاق بشوم؟ پيامبر به من گفت كسى وارد اتاق نشود. چه كنم؟ نگرانم. نكند اتّفاق بدى افتاده باشد؟ سرانجام نتوانستم طاقت بياورم. در را باز كردم، ديدمته بسيار مهمّى است. شايد فكر كنى كه عمرسعد يك نفر است و پيوستن او به لشكر امام، هيچ تأثيرى بر سرنوشت جنگ ندارد، امّا اگر به ياد داشته باشى برايت گفتم كه عمرسعد به عنوان يك شخصيّت مهم، در كوفه مطرح بود و مردم او را به عنوان يك دانشمند وارسته مى شناختند. من باور دارم اگر عمرسعد امشب حسينى مى شد، بيش از ده هزار نفر حسينى مى شدند و همه كسانى كه به خاطر سخنان عمرسعد به جنگ امام حسين(ع) آمده بودند به امام ملحق مى گشتند و سرنوشت جنگ عوض مى شد. و شايد در اين صورت ديگر جنگى رخ نمى داد. زيرا وقتى ابن زياد مى فهميد عمرسعد و سپاهش به امام حسين(ع) ملحق شده اند، خودش از كوفه فرار مى كرد، در نتيجه امام به راحتى مى توانست كوفه را تصرّف كند و پس از آن به شام حمله كرده و به حكومت يزيد خاتمه بدهد. همسفرم! به نظر من يكى از مهم ترين برنامه هاى امام حسين(ع) در كربلا، مذاكره ايشان با عمرسعد بوده است. امام حسين(ع) در هر لحظه از قيام خود همواره تلاش مى كرد كه از هر موقعيّتى براى هدايت مردم و دور كردن آنها از گمراهى استفاده كند، امّا افسوس كه عمرسعد وقتى در مهم ترين نقطه تاريخ ايستاده بود، بزرگ ترين ضربه را به حق و حقيقت زد، آن هم براى عشق به حكومت! *** عمرسعد به خيمه خود بازگشته است. در حالى كه خواب به چشم او نمى آيد. وجدانش با او سخن مى گويد: «تو مى خ lCk4    #مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ من فقط پانزده سال داشتم j4%   ) توضيحات كتاب راهى به دريا موضوع: امام زمان(ع)، زيارت آل ياسين نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.irمراجعه كنيد. توضيحات ##1i5A    Kمتن زيارت عاشورا اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا أَبا عَبدِ اللهِ، السَّلامُ عَلَيكَ يَابنَ رَسُولِ اللهِ، السَّلامُ عَلَيكَ يا خِيَرَةَ اللهِ وَابنَ خِيَرَتِهِ، السَّلامُ عَلَيكَ يَابنَ أَميرِ المُؤمِنينَ وَابنَ سَيِّدِ الوَصِيّينَ، السَّلامُ عَلَيكَ يَابنَ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِساءِ العالَمينَ، السَّلامُ عَلَيكَ يا ثارَ اللهِ وَابنَ ثارِهِ وَالوِترَ المَوتُورَ،J _h5    Q ترجمه زيارت عاشورا اَلسَّلامُ عَلَيكَ يا أَبا عَبدِ اللهِ سلام اى حسين! سلام بر تو اى فرزند پيامبر! سلام بر تو اى فرزند اميرمؤمنان! سلام بر تو اى فرزند فاطمه! سلام بر تو اى كه خدا خونخواه توست! سلام اى كه در كربلا غريب ماندى و همه ياران تو شهيد شدند. WW g4A    } در شهر يزد چند آهنگر وجود دارد؟ خسته هستى، در كوچه ها قدم مى زنى، به هر كسى كه مى رسى از او سؤال مى كنى: شما «استاد اشرف» را مى شناسى؟ از اين كوچه به آن كوچه مى روى، تصميم گرفته اى همه مغازه هاى آهنگرى شهر را سر زنى. من مى خواهم بدانم چرا اين گونه در جستجو هستى؟ شايد از او پولى مى خواهى؟ نزديك مى شوم، سلام مى كنم. حالا مى فهمم كه لباس سياه هم ب ssef5    Wمرا به آرزويم برسان! دوست خوبم! ديگر به آخر كتاب نزديك مى شويم، ما تا اينجا به امام خود سلام داده ايم و بر مصيبتش اشك ريخته ايم و بيزارى خود را از دشمنانش اعلام نموده ايم. اكنون ديگر وقت آن است دعا كنيم، پس با هم دست به دعا برمى داريم و چنين مى گوييم: بار خدايا! چه كنم! دلم بيقرار است، مى ترسم اين آخرين ديدار من با حسين تو باشد! از تو مى خواهم باز هم توفيقم دهى تا حسين تو را زيارت كنم، باز هم به ديدارش بيايم. بار خدايا! از تو مى خواهم تا مرا با شيوه زندگى حسين(ع) آشنا س ، تابستان بود و پدرم ما را به مشهد برده بود. من در حرم بودم و منتظر بودم تا اذان ظهر را بگويند و نماز را بخوانم. كنار من يكى رو به قبله ايستاده بود و دعايى را مى خواند. صداى او آن قدر دلنشين بود كه مرا مجذوب خود كرد. قطرات اشك از ديدگانش جارى بود، من هيچ وقت آن روز را فراموش نمى كنم. صبر كردم تا دعاى او تمام شد، از او سؤال كردم كه چه دعايى مى خواندى؟ من تا به حال اين دعا را نشنيده ام. او برايم گفت كه من «زيارت آل ياسين» مى خواندم، او برايم گفت كه خود آقا دستور داده اند تا شيعيانش با اين زيارت به او توجّه پيدا كنند، همه كسانى كه منتظر واقعى آقا هستند، هر روز اين زيارت را مى خوانند. آن روز فهميدم كه اگر دلتنگ آقاىِ خود شدم و دلم هواى او را كرد، مى توانم با او اين گونه سخن بگويم و «زيارت آل ياسين» را بخوانم. بيش از بيست سال از آن ماجرا گذشت و من تصميم گرفتم تا اين كتاب را براى تو بنويسم. دوست داشتم تا تو هم با اين زيارت آشنا شوى، مى خواستم تو هم با امام زمان اين گونه نجوا كنى. خدا را سپاس مى گويم كه اكنون اين كتاب در دست مهربان توست، اين كارى بود كه من انجام دادم، وقتى كتاب به پايان مى رسد، ديگر نوبت خود توست، اميدوارم كه تو هم ديگران را با اين گنج معنوى آشنا سازى. مهدى خدّاميان آرانى اسفند ماه 1390 مقدمه  مى فرستم تا اعلام كنم كه بر سر آن پيمان خود هستم. روزى كه خدا هم در قرآن از آن اين گونه ياد مى كند: «أَلَستُ بِرَبِّكُم قَالُوا بَلَى». خدا آن روز با همه سخن گفت، او به همه چنين گفت: آيا من خداى شما نيستم؟ همه در جواب گفتند: آرى! شهادت مى دهيم كه تو خداى ما هستى. بعد از آن، خدا پيامبران خود را معرّفى كرد و سپس نوبت به معرّفى كسانى رسيد كه جانشينان پيامبران بودند. خدا آنان را نيز معرّفى كرد، او به همه دستور داد تا از پيامبران و جانشينان آن ها اطاعت كنند. آن روز خدا از تو سخن گفت. اين سخن خدا بود: «من با مهدى، دين خود را يارى خواهم نمود». آن روز بود كه من با نور تو آشنا شاهى با پسر پيامبر بجنگى؟ تو آب را بر روى فرزندان زهرا(س) بسته اى؟». به راستى، عمرسعد چه كند؟ عشق حكومت رى، لحظه اى او را رها نمى كند. سرانجام فكرى به ذهن او مى رسد: «خوب است نامه اى براى ابن زياد بنويسم». او قلم و كاغذ به دست مى گيرد و چنين مى نويسد: «شكر خدا كه آتش فتنه خاموش شد. حسين به من پيشنهاد داده است تا به او اجازه دهم به سوى مدينه برگردد. خير و صلاح امّت اسلامى هم در قبول پيشنهاد اوست». عمرسعد، نامه را به پيكى مى دهد تا هر چه سريع تر آن را به كوفه برساند. *** امروز پنج شنبه، نهم محرّم و روز تاسوعا است. خورشيد بالا آمده است. ابن زياد در اردوگاه كوفه در خيمه فرماندهى نشسته است. امروز نيز، هزاران نفر به سوى كربلا اعزام خواهند شد. دستور او اين است كه همه مردم بايد براى جنگ بيايند و اگر مردى در كوفه بماند، گردنش زده خواهد شد. فرستاده عمرسعد نزد ابن زياد مى آيد. ـ هان، از كربلا چه خبر آورده اى؟ ـ قربانت شوم، هر خبرى كه مى خواهيد داخل اين نامه است. ابن زياد نامه را مى گيرد و آن را بازكرده و مى خواند. نامه بوى صلح و آرامش مى دهد. او به فرماندهان خود مى گويد: «اين نامه مرد دل سوزى است. پيشنهاد او را قبول مى كنم». او تصميم مى گيرد نامه اى به يزيد بنويسد و اطّلاع دهد كه امام حسين(ع) حاضر است به مدينه برگردد. ريختن خون امام حسين(ع) /ا تو آشنا ساخته است، و اكنون احساس مى كنم كه خدا مرا به خاطر تو بيشتر دوست دارد، از خدا مى خواهم تا به من توفيق دهد تا ظهور حضرت مهدى(ع) را درك كنم و همراه با او انتقام خون تو را بگيرم. بارخدايا! مرا در سايه مولايم حسين(ع) آبرو ببخش و عزّتى ماندگار در دنياو آخرت به من كرم كن. حسين جان! هيچ سعادتى بالاتر از اين نيست كه انسان ها به خداى مهربان، نزديك و نزديك تر شوند، من براى نزديك تر شدن به خدا، دو كار انجام مى دهم: اوّل: محبّت تو را در قلب خويش دارم. دوم: با دشمنان شما دشمن هستم. من از همه كسانى كه به جنگ تو آمدند بيزارم، من از كسانى كه ظلم به شما و ستم به شيعيان شما ربراى حكومت بنى اُميّه، بسيار گران تمام خواهد شد و موج نارضايتى مردم را در پى خواهد داشت. او در همين فكرهاست كه ناگهان صدايى به گوش او مى رسد: «اى ابن زياد، مبادا اين پيشنهاد را قبول كنى!». خدايا، اين كيست كه چنين گستاخانه نظر مى دهد؟ او شمر است كه فرياد بر آورده: «تو نبايد به حسين اجازه دهى به سوى مدينه برود. اگر او از محاصره نيروهاى تو خارج شود هرگز به او دست پيدا نخواهى كرد. بترس از روزى كه شيعيان او دورش را بگيرند و آشوبى بزرگ تر برپاكنند». ابن زياد به فكر فرو مى رود. شايد حق با شمر باشد. او با خود مى گويد: «اگر امروز، امير كوفه هستم به خاطر جنگ با حسين است. وقتى كه Aحسين، مسلم را به كوفه فرستاد، يزيد هم مرا امير كوفه كرد تا قيام حسين را خاموش كنم». آرى، ابن زياد مى داند كه اگر بخواهد همچنان در مقام رياست بماند، بايد مأموريّت مهمّ خود را به خوبى انجام دهد. نقشه كشتن امام حسين(ع) در مدينه، با شكست روبرو شده و طرح ترور امام در مكّه نيز، موفق نبوده است. پس حال بايد فرصت را غنيمت شمرد. اين جاست كه ابن زياد رو به شمر مى كند و مى گويد: ـ آفرين! من هم با تو موافقم. اكنون كه حسين در دام ما گرفتار شده است نبايد رهايش كنيم. ـ اى امير! آيا اجازه مى دهى تا مطلبى را به شما بگويم كه هيچ كس از آن خبرى ندارد؟ ـ چه مطلبى؟ ـ خبرى از صحراى كربلا. ـ اى ست. منصور بسيار نگران است، او هر لحظه مى ترسد كه سيّدابراهيم به شهر كوفه حمله كند، درست است كه در شهر كوفه حكومت نظامى است، امّا اگر مردم شورش كنند، اين نيروها نمى توانند كارى بكنند. ياران سيّدابراهيم زيادتر مى شوند، مردم به پيروزى او اميد زيادى دارند، منصور نامه اى به عيسى عبّاسى، فرمانده سپاه خود كه به مدينه رفته است، مى فرستد و از او مى خواهد هر چه سريع تر به سوى بصره حمله كند. سپاه عيسى عبّاسى به سوى بصره حركت مى كند. سيّدابراهيم تصميم مى گيرد به مقابله با او برود. عده اى به سيّدابراهيم مى گويند بهتر است از مقابله با سپاه عيسى عبّاسى خودارى كنيم و به جاى آن ه كوفه حمله كنيم و منصور را به قتل برسانيم، وقتى منصور كشته شود، كار تمام است و سپاه عيسى عبّاسى متفرق خواهند شد. سيّدابراهيم تصميم مى گيرد تا با ياران خود مشورت كند، يكى از ياران او چنين مى گويد: «اگر ما به كوفه حمله كنيم، مى ترسم كه منصور دستور كشتار زنان و كودكان را بدهد و مردم را كشتار كند». سيّدابراهيم به فكر فرو مى رود، آرى! منصور دين ندارد، اگر آنان به سوى كوفه حركت كنند، تا قبل از رسيدن آنان، منصور به كشتار بزرگى دست خواهد زد و مردم كوفه را قتل عام خواهد كرد. درست است كه آنان با حمله به كوفه مى توانند منصور را شكست بدهند، امّا فتح كوفه با چه هزينه اى؟ ابراهيم در نقطه عطف تاريخ ايستاده است. او كدام را انتخاب مى كند؟ مردم كوفه مسلمان هستند، غير نظامى هستند، زنان و كودكان چه گناهى كرده اند. آفرين بر تو اى ابراهيم! تو درست انتخاب كرده اى، حكومت اين قدر ارزش ندارد كه براى رسيدن به آن، آن همه خون ريخته شود. يارانت به تو مى گويند كه منصور جنايت مى كند و تو كه گناهى ندارى، امّا تو سخن آنان را قبول نمى كنى، اگر دشمن تو نامرد است، امّا تو كه جوانمرد هستى! * * * سيّدابراهيم اعلام مى كند كه براى مقابله با دشمن حركت مى كند، از آن صد هزار نفرى كه با او پيمان بسته اند، فقط ده هزار نفر براى يارى او مى آيند، آنان به سوى سپاه عيسى بّاسى حركت مى كنند، آنان در منطقه باخمرا (كه در اطراف كوفه است) با سپاه دشمن روبرو مى شوند. شب هنگام ياران او به او مى گويند اگر الان حمله كنيم، حتماً پيروز مى شويم، سيّدابراهيم مى گويد كه من هرگز به دشمن شبيخون نمى زنم. بايد مردانه با دشمن جنگيد. صبح فرا مى رسد، جنگ سختى در مى گيرد، در لحظه هايى كه او تا پيروزى فاصله زيادى نداشت، حمله اى از طرف دشمن صورت مى گيرد، ياران او فرار مى كنند و فقط چهارصد نفر با او باقى مى مانند. وقتى عيسى عبّاسى فرار ياران او را مى بيند، دل قوى مى دارد و با تمام قوا به سوى سيّدابراهيم هجوم مى برد. در اين ميان تيرى به گلوى سيّدابراهيم اصاب مى كند و او بر زمين مى افتد و شهيد مى شود و ساعتى بعد همه ياران باوفايش شهيد مى شوند. * * * منصور در قصر خود نشسته است و نگران است كه نتيجه چه خواهد شد، مردى به نام نوبخت كه فال بين و پيش گو است نزد او مى آيد و مى گويد: «اى خليفه! پيروزى از آن توست، دشمن تو نابود مى شود». منصور دستور مى دهد تا او را از قصر بيرون كنند. ساعتى مى گذرد، فرستاده عيسى عبّاسى نزد منصور مى آيد و خبر كشته شدن سيّدابراهيم را مى دهد، منصور خوشحال مى شود، دستور مى دهد تا آن فال بين را حاضر كنند و به او هزار جريب از بهترين زمين ها جايزه مى دهد، واقعاً كه فال بينى چه شغل پردرآمدى است! آيا اين كار اعث نخواهد شد مردم به جادو و فال بينى روى بياورند؟ * * * اين خبر در همه جا مى پيچد: سر سيّدابراهيم را براى منصور آورده اند، منصور امروز جشن گرفته است، همه مى توانند به ديدن او بيايند و جايزه بگيرند. مردم گروه گروه به سوى كاخ مى روند تا به منصور تبريك بگويند، سرِ سيّدابراهيم روبروى منصور است، مردم جلو مى آيند و به آن دشنام مى دهند. يك نفر جلو مى آيد، او مى خواهد جايزه بيشترى بگيرد، او آب دهان خود را بر آن سر بريده مى اندازد، ناگهان منصور از جا بلند مى شود و دستور مى دهد آن مرد را بگيرند و با چوب به سر و صورت او بزنند، آن قدر او را مى زنند كه بى هوش مى شود. منصور مى گويد پاى او را بگيرند و از قصر بيرون بياندازند. همه سكوت مى كنند، هيچ كس جرأت ندارد چيزى بگويد، چرا منصور اين طورى شد؟ مجلس جشن را چه كنيم؟ گويا براى يك لحظه غيرتِ عربى منصور به خروش آمده است، اين سيّد ابراهيم، پسرعموىِ اوست! منصور از نسل عبّاس، عموى پيامبر است، عبّاس و ابوطالب (پدرحضرتِ على) با هم برادر بودند. منصور به ياد گذشته ها افتاد، زمانى كه او جوان بود، حكومت بنى اُميّه روى كار بود، ياد على(ع) جرم بود، او نزد قبيله هاى عرب مى رفت و از على(ع) و خوبى ها او براى مردم مى گفت و مردم به او پول مى دادند. آن روزهايى كه او براى حسين(ع) اشك مى ريخت و مردم را به ياد مظلو:ميّت او مى انداخت. منصور اين حكومت را به نام «آل محمّد» به دست آورده است، رمز موفقيّت بنى عبّاس اين بود كه آنان دم از خاندان پيامبر زدند، اكنون چگونه ببيند كه يك نفر بيايد و آب دهان بر صورت سيّدابراهيم بياندازد؟ مجلس سكوت است و سكوت. هيچ كس چيزى نمى گويد، منصور به صورت سيّدابراهيم خيره شده است و هيچ نمى گويد. لحظاتى مى گذرد، يكى از فرماندهان سپاه جلو مى آيد و مى گويد: «اى خليفه! مصيبت پسرعمويت را به تو تسليت مى گويم، خدا در اين مصيبت به تو صبر بدهد و گناه پسرعمويت را ببخشد». منصور با شنيدن اين سخن خوشحال مى شود، گويا اين سخن به دل منصور نشسته است، اكنون همه جلو مىا براى كشتن شما فراهم نمودند. من از همه آنان و پيروان آنان بيزار هستم. حسين جان! من با هر كس كه با شما دوست باشد، دوست هستم و با هر كس كه دشمن شما باشد، دشمن هستم. ما تا روز قيامت بر اين عقيده خواهيم بود. خدا بنىّ اُميّه را لعنت كند، خدا كسانى را كه روز عاشورا را روز جشن و عيد خود قرار دادند لعنت كند. لعنت خدا بر ابن زياد. لعنت خدا بر عُمَرسعد و شمر. خدا لعنت كند كسانى كه سپاه تشكيل دادند و به جنگ تو آمدند. جانم به فداى تو اى حسين! من در مصيبت تو اشك مى ريزم و قلبم داغدار غم توست. اكنون خدايى را مى خوانم كه به تو مقامى بس بزرگ داده است. آن خدايى كه بر من منّت نهاده و مرا  اى تنها مانده در غربت و تنهايى! سلام بر تو و همه ياران باوفاى تو! سلام من بر تو جاودانه باد، تا آن دم كه زنده ام. سلام من به تو تا روز قيامت! مصيبت تو جگرسوز است و بسيار جانكاه، وقتى تو در كربلا مظلومانه به شهادت رسيدى، همه اهل آسمان ها عزادار تو گشتند، فرشتگان براى غربت تو گريستند، مصيبت تو دل آنها را هم به درد آورد. لعنت خدا بر كسانى باد كه بناى ظلم و ستم بر شما را نهادند و حقّ شما را غصب كردند، رهبرى جامعه حقّى بود كه خدا به شما داده بود ولى آنان، شما را كنار زده و مقام رهبرى را از آن خود كردند. لعنت خدا بر كسانى كه خون شما را ريختند، خدا لعنت كند كسانى كه شرايط رو پرچم هايى به رنگ سياه براى لشكر خود انتخاب مى كند و با دوازده هزار نفر به سمت كوفه به پيش مى تازد. وقتى اين خبر به سفيانى مى رسد از كوفه بيرون مى رود و اين شهر به تصرّف سيّدحسنى در مى آيد. فرار سفيانى از كوفه، يك تاكتيك نظامى است; زيرا هدف اصلى او جنگ با امام زمان است، براى همين او مى خواهد قواى خود را براى آن جنگ اصلى نگاه دارد. هنوز به كوفه نرسيده ايم كه خبر فتح كوفه به دست سيّدحسنى به ما مى رسد. حالا ديگر لشكر حق به راحتى مى تواند وارد اين شهر شود. خيلى دلم مى خواهد مسجد كوفه را ببينم. لحظه شمارى مى كنم تا هر چه زودتر وارد كوفه شويم; امّا لشكر متوقّف مى شود. به را تى چه خبر است؟ امام دستور داده اند كه لشكر، همين جا بيرون كوفه متوقف شود. آن طرف را نگاه كن! سيّدحسنى با ياران خود به سمت ما مى آيند. او خدمت امام مى رسد و عرض سلام و ادب مى كند. او به مولاى خود، اعتقاد محكمى دارد; امّا براى اينكه يقين ياران او زيادتر شود، خطاب به امام مى گويد: «اگر شما مهدى آل محمّد هستيد، نشانه هاى امامت را به ما نشان بدهيد». شايد بگويى نشانه هاى امامت ديگر چيست؟ منظور سيّدحسنى، عصاى موسى(ع) و انگشتر و عمامه پيامبر اسلام است. امام زمان تمام آنچه را سيّدحسنى تقاضا كرده است به او نشان مى دهد. سيّدحسنى فرياد مى زند: الله أكبر، الله أكبر. همه نگاه )ى كنند، او پيشانى امام را مى بوسد. و بعد چنين مى گويد: «اى فرزند رسول خدا! من مى خواهم با شما بيعت كنم». سيّدحسنى با امام بيعت كرده و پيمان يارى مى بندد. وقتى ياران او اين صحنه را مى بينند، آنها نيز با امام بيعت مى كنند. ديگر وقت آن رسيده است كه امام وارد شهر كوفه شود. ياران امام در مسجد كوفه مستقر شده و در جاى جاى اين مسجد خيمه به پامى كنند. امشب اوّلين شبى است كه لشكريان امام به مسجد كوفه آمده اند، آنها تا صبح مشغول راز و نياز با خداى مهربان مى شوند. آيا مى دانى خواندن نماز مستحبى در اين مسجد به اندازه ثواب يك عُمره (سفر زيارتى خانه خدا) است. چند روز مى گذرد... خبرد z;4S    O; حركت به سوى فلسطين بعد از كشته شدن سفيانى و نابود شدن لشكر او، امام تصميم مى گيرد تا لشكريانى را به سرتاسر جهان بفرستد. فرماندهى هر لشكر به يكى از سيصدوسيزده نفر واگذار و دستورات لازم به آنان داده مى شود. امام از آنان مى خواهد كه هر جا مسأله تازه اى براى آنها پيش آ مى خواهد تا از دشمنان مادر مظلومش انتقام بگيرد. اگر ديروز نامردهايى، درِ خانه فاطمه را آتش زدند، امروز به امر خدا، آنان زنده مى شوند تا محاكمه شوند و در آتشى بس بزرگ سوزانده شوند. و اينجاست كه دل هر شيعه اى شاد و مسرور مى شود. آرى، امروز دشمنانِ فاطمه(س) در آتش مى سوزند و به سزاىِ عمل ننگين خود مى رسند و همه دوستان خدا شاد مى شوند. امام بعد از اينكه برنامه هاى خود را در شهر مدينه انجام داد به سوى شهر كوفه حركت مى كند; زيرا خداوند چنين خواسته است كه پايتخت حكومت مهدوى، كوفه باشد. انتقام از دشمنان مهتاب"لشكر امام زمان به مدينه، شهر پيامبر نزديك مى شود. اگر چه تعداد زيادى از سپاه سفيانى، در سرزمين «بَيْدا» هلاك شدند; امّا هنوز گروهى از آنان شهر مدينه را در تصرّف دارند. آنان در شهر مدينه جنايت هاى زيادى كرده اند و مسجد و حرم پيامبر را ويران كرده اند. لشكر امام وارد مدينه مى شود و شهر به تصرّف امام در مى آيد. امام وارد مسجد و حرم پيامبر مى شود و دستور تعمير آنجا را مى دهد. آرى، اينجا، مدينه است، شهر حزن و اندوه! در مدينه بود كه گروهى جمع شدند و درب خانه وحى را آتش زدند، هنوز صداى گريه فاطمه(س) در شهر طنين انداز است، قدم به قدم اين شهر، شاهد مظلوميّت فاطمه(س) است. امام ~~!=43    == بهشت روى زمين اكنون مى خواهم از چگونگى زندگى در روزگار ظهور سخن بگويم، آيا موافق هستيد؟ شما عالم زيباى ظهور را اين گونه مى يابيد: همه|?<4k    A< بازگشت به كوفه خبر مى رسد كه كشورها يكى پس از ديگرى توسط ياران امام زمان فتح شده اند. و جالب آنكه بسيارى از كشورها بدون هيچ گونه مقاومتى تسليم شده اند و از جان و دل حكومت عدل مهدوى را پذيرفته اند و ياران امام فقط با سيزده شهر و گروه جنگ كرده اند. آرى در سرتاسر جهان، حكومت واحدى تشكيل شده است.  >4'    '> سخن آخر سلام بر تو اى جانِ جهان و اى گنج نهان! اكنون دانسته ايم ظهورت چه زيباست و آمدنت چه شكوهى دارد; بى صبرانه منتظريم تا بيايى و با دست مهربانى ما را نوازش كنى و جان هاى تشنه ما را با مهر و عطوفت سيراب نمايى. اى كه شكوه آمدن بهار از توست! اى كه زيبايى گل هاى بهار, >>#A43    AA آغاز سفر معراج از خيلى ها سؤال كرده ام كه درباره معراج پيامبر چه مى دانيد؟ و اين چنين جواب شنيده ام: «پيامبر از مكه به بيت المقدس رفت و از آنجا به آسمان ها سفر كرد و سپس به مكه بازگشت». اما در اين سفر، جريان هاى زيادى براى پيامبر پيش آمد كه بسيار شنيدنى و جالب است. حتماً شنيده اى كه امام صادق(ع)، اعتقاد داشتن به معراج پيامبر را از نشانه هاى شيعه مى داند. آر`( كم تشنگى بر همه غلبه مى كند. من كه خيلى تشنه هستم و در اين فكرم كه چگونه در اين بيابان خشك، آب پيدا كنم. آيا تو هم تشنه شده اى؟ امام تشنگى و گرسنگى يارانش را مى بيند، دستور مى دهد تا لشكر در وسط بيابان منزل كند. اينجا يك بيابان خشك است، نه آبى، نه گياهى! فقط عطش است و گرماى سوزان صحراى حجاز! آن طرف چه خبر است؟ چرا همه نگاه ها متوجّه آنجا شده است؟ امام دستور داده است سنگ بزرگى را پيش او بياورند. اين سنگ كجا بوده است؟ گويا از زمانى كه از مكّه حركت كرده ايم، اين سنگ همراه اين لشكر بوده است. اكنون، امام با عصايش به اين سنگ مى زند. ناگهان همه فرياد مى زنند: آب! آب! چه آب وارايى از اين سنگ جارى مى شود! خدايا اين سنگ و اين عصا چه حكايتى دارند؟ اصل ماجرا به زمان موسى(ع)، برمى گردد، آن زمانى كه قوم موسى در بيابانى بدون آب، گرفتار شده بودند و نزديك بود از تشنگى هلاك شوند، پس موسى(ع) عصاى خود را بر سنگى زد و دوازده چشمه آب از آن سنگ جارى شد. همه قوم بنى اسرائيل كه بيش از ششصد هزار نفر بودند از آن آب سيراب شدند. اكنون همان سنگ در مقابل امام زمان مى باشد. اين سنگ از موسى(ع) به امام به ارث رسيده است، آرى به راستى كه او وارث همه پيامبران مى باشد. آبى كه از اين سنگ مى جوشد هم تشنگى را برطرف مى كند و هم نياز انسان را به غذا! آن سنگ بزرگ را بياوريد!ار مى شويم كه امام همراه با گروهى از ياران خود به سمت بيابان هاى اطراف كوفه مى روند. پس ما نيز همراه آنان مى رويم تا ببينيم چه خبر است. بعد از مدّتى راه پيمايى، امام در وسط بيابان مى ايستد و به ياران خود دستور مى دهد تا در زمين گودالى بكَنند. بعد از مدتّى، همه متوجّه چيز عجيبى مى شوند. نگاه كن، دوازده هزار سلاح، آن هم در دل خاك! آرى، اين ها اسلحه هايى است كه خدا براى امام و ياران او آماده كرده است. امام به ياران خود دستور مى دهد تا اين اسلحه ها را به شهر كوفه ببرند و در ميان لشكريان تقسيم كنند. ياران همه اسلحه ها را برداشته و به سوى كوفه باز مى گردند. پيش به سوى كوفه d==mC5?    GCسفر در هفت آسمان پيامبر از مكه تا بيت المقدس را با «براق» آمده است اما اكنون كه مى خواهد به آسمان ها عروج كند خدا مَحْمل و كجاوه اى از نور را براى پيامبر مى فرستد تا آن حضرت بر آن سوار شود و سفر خود را ادامه دهد.QB4y    WB اينجا بيت المقدس است سفرى! سفر ادامه پيدا مى كند... بعد از مدتى جبرئيل مى گويد: «اى رسول خدا! آيا مى دانى اكنون كجا هستى؟ الان مقابل مسجد كوفه هستى». جبرئيل محل مسجد كوفه را نشان پيامبر مى دهد و مى گويد: «اينجا جائى است كه حضرت آدم و همه پيامبران، در آن نماز خوانده اند». و پيامبر نيز در اينجا نماز مى خواند. تو خوب مى دانى كه اينجا يك بيابان است. هنوز شهر كوفه بنا نشده است و اثرى هم از مسجد نيست! اما اينجا مكان مقدسى است كه بعدها در آن مسجد كوفه بنا خواهد شد. مسجدى كه اگر در آن نماز واجب خويش را بخوانى خدا ثواب حج واجب به تو مى دهد و اگر نماز مستحب بخوانى ثواب عمره خواهى داشت. آغاز سفر معراجى به خاطر توست! مولاى خوب ما، بيا! بيا، كه سخت مشتاق آمدنت شده ايم. سپاس خداى را كه براى شنيدن صدايت بيقرار شده ايم و چشم به راه آمدنت هستيم. سوگند ياد مى كنيم تا جان در تن داريم با صلابتى هر چه بيشتر، سرود مهر تو را سر مى دهيم. تا رمق در بدن داريم، محبّت تو را بر دل هاى مردمان، پيوند مى زنيم. تا نفس در سينه داريم، عاشقانه از زيبايى آمدنت دم مى زنيم و ياران استوارت را يار راه مى شويم و سرود جان بخش برپايى دولتت را فرياد مى زنيم. و با دستانى در هم فشرده و گام هايى همراه شده، در راه تو قدم برمى داريم. به اميد آمدنت اى كه فقط تو آقاى ما هستى و بس! پايان سخن آخرن شكافته شد و تمام سپاه را در خود فرو برد. فقط من و برادرم باقى مانديم و هيچ اثرى از آن سپاه بزرگ باقى نماند. من وبرادرم مات و مبهوت مانده بوديم. ناگهان فرشته اى را ديدم كه برادرم را صدا زد و گفت: اكنون به سوى سفيانى برو و به او خبر ده كه سپاهش در دل زمين فرو رفت. بعد از آن رو به من كرد و گفت: به مكّه برو و امام زمان را به نابودى دشمنانش بشارت ده و توبه كن». حالا ديگر خيلى چيزها براى من روشن شده است. آرى خداوند به وعده خود وفا نمود و دشمنان امام زمان را نابود كرد. آن مرد كه از كرده خود پشيمان است، وقتى مهربانى امام را مى بيند توبه مى كند و توبه اش قبول مى شود. آيا مى دانى -م، از شنيدن اين سخن تعجّب مى كنم. چگونه است كه اين مرد ادّعا مى كند فرشتگان را ديده است؟ امام كه به همه چيز آگاهى دارد، مى گويد: «حكايت خود و برادرت را تعريف كن». آن مرد رو به امام مى كند و چنين مى گويد:«من آمده ام تا بشارت دهم كه سپاه سفيانى نابود شد. من و برادرم از سربازان سفيانى بوديم و به دستور سفيانى براى تصرّف مكّه حركت كرديم. وقتى به سرزمين بَيْدا رسيديم، هوا تاريك شده بود، براى همين، در آن صحرا منزل كرديم. ناگهان فريادى بلند در آن بيابان پيچيد: اى صحراى بَيْدا! اين قوم ستمگر را در خود فرو ببر!». آن مرد سخن خود را چنين ادامه مى دهد: «سپش من با چشم خود ديدم كه زميf بنا نهادند، بيزار هستم. آرى! سرمايه من براى نزديك شدن به خدا اين دو امر مهم است: محبّت شما، برائت از دشمنان شما. حسين جان! من با دوستى تو و دشمنى با آن ستمكاران، به پيامبر و على(ع) و فاطمه و حسن و تو، نزديك تر مى شوم. من با دوستان و شيعيان شما دوست هستم، من از كسانى كه پيرو دشمنان شما هستند، بيزار هستم. آرى! من با دوست شما دوست و با دشمن شما دشمن هستم! اين خدا بود كه معرفت شما را به من كرم نمود و مرا با دوستانتان آشنا نمود و در قلب من، بغضِ دشمنان شما را قرار داد، اكنون از خدا مى خواهم تا در دنيا و آخرت مرا با شما قرار بدهد و كارى كند كه من در راه شما، ثابت قدم باشم. از1، در دوران غيبت، دنيا خراب و ويران است. وقتى كه ظهور امام فرا برسد دنيا آباد مى شود، براى همين، آبادىِ دنيا از كنار خانه آباد (بيتُ المَعمُور) آغاز مى شود. بايد امشب با من به آسمان چهارم بيايى. حتماً مى دانى كه قرآن از آسمان هاى هفت گانه سخن گفته است. ما اكنون مى خواهيم به طبقه چهارم آن برويم. خوب نگاه كن! چه مى بينى؟ تمام پيامبران اينجا جمع شده اند. اينجا مى توانى آدم و نوح و عيسى و موسى و ابراهيم(ع) را ببينى. گروهى از مؤمنان هم در اينجا هستند. همه منتظرند و نگاهشان به سويى خيره شده است. آن طرف را نگاه كن، چه مى بينى؟ فرشتگان دارند چند منبر نورانى را به سوى «بيتُ الم2َعمُور» مى آورند. خوب دقّت كن، آيا مى توانى تعداد آن منبرها را بشمارى؟ درست است، چهار منبر نورانى! رسول خدا و حضرت على و امام حسن و امام حسين(ع) را نگاه كن كه با چه شكوهى به سوى اين منبرها مى روند و بالاى آنها مى نشينند. چه شورى در ميان اين فرشتگان و انبياء و مؤمنان برپا شده است... در اين هنگام، همه درهاى آسمان باز مى شوند. پيامبر مى خواهد دعا كند و با خداى خويش نجوا كند. همه فرشتگان و پيامبران نيز آماده اند تا با پيامبر اسلام همنوا شوند. گوش فرا بده تا تو هم سخن پيامبر را بشنوى! پيامبر چنين عرضه مى دارد: «بار خدايا! تو وعده دادى كه بندگان خوبت را فرمانرواى زمين گردا3نى. لحظه عمل به آن وعده فرا رسيده است». همه فرشتگان و پيامبران نيز همين سخن را زمزمه مى كنند. نگاه كن! پيامبر و حضرت على و امام حسن و امام حسين(ع) در بالاى آن منبرها به سجده رفته اند. آنان در سجده چنين مى گويند: «بار خدايا! بر ستمكاران خشم گير; زيرا حريم تو شكسته شد. دوستانت كشته و بندگان خوبت ذليل شدند». همسفر خوبم! تو خوب مى دانى كه منظور آنها از اين سخنان چيست. وقتى كه خانه وحى به آتش كشيده شد و دُرّ يگانه عصمت، فاطمه(س) شهيد شد، همان روز، حريم خدا شكسته شد! آن روزى كه امام حسين(ع) با لب تشنه شهيد شد، ذلّت اهل ايمان شروع شد. و به راستى، پيامبر خوب مى داند چگونه از خداند اذن ظهور را بگيرد. جالب است بدانى قبل از اينكه پيامبر بالاى منبر برود، خداوند فرشته اى را به آسمان دنيا مى فرستد. من مدّت زيادى در اين فكر بودم تا علّت اين كار را بفهمم. آرى، پيامبر از اين منبر پايين نمى آيد تا اجازه ظهور امام زمان را بگيرد وخداوند براى شادى دل پيامبر، اين فرشته را قبلا به آسمان دنيا فرستاده است تا وقتى دعاى پيامبر تمام شد، اين فرشته هر چه سريع تر حكم ظهور را در دستان مبارك امام قرار دهد. پيامبر در اين سجده، چنان با خدا سخن گفت و از سوز دل خود پرده برداشت كه اكنون ديگر هر گونه تأخير در امر ظهور امام، مقبول درگاه خداوند نيست. خانه آباد كجاست؟ zE4i    9E ورود به بهشت اكنون پيامبر مى خواهد وارد بهشت شود. آن هشت در بزرگ را مى بينى! آنها درهاى بهشت هستند. نوشته هاى روى درهاى آن را مى بينى! سعى كن آنها را بخوانى! «عَليُّ بن أبي طالب أميرُ المُؤمنين». آيا مى دانى اين جمله را چه موقعى بر درهاى بهشت نوشته اند؟ هفتاد هزار سال قبل از خلقت حضرت آدم(ع). اكنون پيامبر وارد بهشت مى شود... صداى بلندى در سرتاسر بهشت مى پيچد! پيامبر از جبرئيل سؤال مى كند كه اين صداى كيس \ جمع اين بانوان، سميّه هم هست. همان كه مادر عمّار ياسر بود و اوّل زن شهيد اسلام. او شير زنى بود كه در زير شكنجه هاى «ابوجهل» به شهادت رسيد; ولى حاضر نشد از عقيده خود دست بردارد. اكنون خداوند مى خواهد پاداش ايستادگى او را بدهد، براى همين او را زنده كرده است تا شاهد عزّت اسلام باشد. يكى ديگر از آن بانوان «أمّ أَيْمَن» است. آيا او را مى شناسى؟ أمّ ايمن در جنگ اُحُد و حُنَين و خَيْبَر در لشكر اسلام همراه پيامبر بود و به پرستارى مجروحان مى پرداخت. اكنون او هم به امر خدا زنده شده است تا اين بار در لشكر فرزند پيامبر به مداواى مجروحان بپردازد. بانوانى كه پرستارى مى كنند مى ترسانيم، اين همان چيزى است كه دشمنان مكتب تشيّع مى خواهند. امام زمان ما، مظهر رحمت و مهربانى خداوند است. او مى آيد تا مردم دنيا، مهر و محبّت را در وجود او بيابند. به هر حال امام، تمام مردم مكّه را مى بخشد; فرماندارى جديد براى شهر مشخص و سپس به سوى مدينه حركت مى كند. هنوز چند منزل از مكّه دور نشده ايم كه خبر جديدى مى رسد: مردم مكّه بار ديگر انقلاب كرده و فرماندار جديد را هم كشته اند. امام اين بار تصميم مى گيرد تا شهر مكّه را از وجود آن ظالم ها پاك كند. او گروهى از ياران خود را به مكّه مى فرستد تا در اين شهر امنيت و آرامش را برقرار كنند. لشكر به سوى مكّه باز مى گردد qF4W    9F گذر از ملكوت پيامبر از بهشت عبور مى كند و به ملكوت أعلى مى رسد. او مى بيند كه فرشتگان در اينجا، دعائى را با هم زمزمه مى كنند: «بار خدايا! حاجت ما را برآورده كن!». براى من خيلى جالب است كه بدانم حاجت اين فرشتگان چيست؟ گوش كن! مى توانى دعاى آنها را بشنوى: «ب .مى كند و بعد از اينكه از مدينه خارج شد در سرزمين «بَيْدا» مستقر مى شود. مى دانيد «بَيْدا» كجا است؟ حدود پانزده كيلومتر در جاده «مدينه» به سوى «مكّه» كه پيش بروى به سرزمين «بَيْدا» مى رسى. پاسى از شب مى گذرد... آن مرد كيست كه سراسيمه به اين سمت مى آيد؟ نگاه كن! ظاهرش نشان مى دهد كه اهل مكّه نيست. او از راهى دور آمده است. آن مرد سراغ امام را مى گيرد، گويا كار مهمّى با آن حضرت دارد. ياران امام، آن مرد را خدمت امام مى آورند. آن مرد مى گويد: «اى سرورم! من مأموريّت دارم تا به شما مژده بزرگى بدهم، يكى از فرشتگان الهى به من فرمان داد تا پيش شما بيايم». من كه از ماجرا خبر ندار8انى مستقر شده و شهر را در محاصره دارند. سپاه سفيانى هراس دارد كه وارد شهر شود و با لشكر امام بجنگد. آنها منتظرند تا نيروى كمكى از مدينه برسد تا بتوانند به جنگ امام بروند. امشب، سيصد هزار نفر از سربازان سفيانى از مدينه به سوى مكّه حركت مى كنند. سفيانى به آنان دستور داده تا شهر مكّه را تصرّف و كعبه را خراب كنند و امام را به قتل برسانند. اين نقشه شوم سفيانى است. به راستى، امام زمان كه فقط سيصد و سيزده سرباز دارد، چگونه مى خواهد در مقابل لشكرى با بيش از سيصد هزار سرباز مقابله كند؟ من مى دانم كه خدا هرگز ولىّ خود را تنها نمى گذارد. سپاه سفيانى از مدينه به سمت مكّه حركت ; آيند و اين سخن را به منصور مى گويند. * * * به مردم مدينه خبر مى رسد كه منصور فرماندار جديدى را براى مدينه انتخاب كرده است. وقتى فرماندار جديد به مدينه مى آيد دستور مى دهد تا همه مردم در مسجد جمع شوند. وقتى همه مردم به مسجد مى آيند او به بالاى منبر مى رود و چنين سخن مى گويد: «اى مردم! بدانيد كه على در جامعه اسلامى اختلاف زيادى انداخت و به دنبال حكومت بود. اكنون نيز فرزندان او اين گونه اند، آنان هوس حكومت دارند و براى همين است كه كشته مى شوند...». همه مى فهمند كه منظور فرماندار سادات حسنى هستند كه مظلومانه به شهادت رسيده اند، سيّدمحمّد، سيّدابراهيم و... همه مردم سك<وت كرده اند، اين حكومت كارش به آنجا رسيد كه بر بالاى منبر اين سخنان را در مورد على(ع) بگويد، مردم به ياد دارند روزهايى را كه منصور به ميان قبيله هاى عرب مى رفت و از فضايل على(ع) براى آنان مى گفت و پول مى گرفت، آن روزها حكومت بنى اُميّه روى كار بود، منصور براى قيام تلاش مى كرد و همواره از مظلوميّت على(ع) سخن مى گفت، اكنون چه شده است كه فرماندار مدينه اين سخنان را در مورد على(ع) مى گويد؟ اكنون امام صادق(ع) از جاى برمى خيزد و رو به فرماندار مى كند و مى گويد: «بدان كه تو و آن كسى كه تو را به اين شهر فرستاده است به آنچه گفتى سزاوارتر هستيد». * * * اكنون ديگر قسمت مركزى شه= بغداد آماده است، قصر باشكوه منصور را سريع ساخته اند، منصور پول بسيار زيادى براى ساخت اين شهر هزينه كرده است. منصور همراه با سپاهيان خود به بغداد مى رود و در آنجا مستقر مى شود. وقتى منصور در قصر خود منزل مى كند، آرامش خاطر پيدا مى كند،او خيال مى كند اين ديوارهاى بلند مى توانند باعث نجات او بشوند، كسى نيست به منصور بگويد كه اين همه پول را براى چه هزينه كرده اى، اين ديوارها و اين همه مأمور هرگز نمى تواند مانع آمدن مرگ بشود. به راستى اگر منصور مرگ را باور داشت اين همه ظلم و ستم مى كرد؟ در خزانه منصور پول بسيار زيادى انباشته شده است، آيا مى دانى او چقدر از مردم ماليات> گرفته است؟ بيش از هشتصد ميليون سكّه. او مردم را در سختى قرار مى دهد تا مردم فكر شورش و قيام را از سر خود بيرون كنند. البته طبيعى است كه سپاهيان او در وضع خوبى هستند، او به آنان پول زيادى مى دهد تا همواره مدافع او باقى بمانند. * * * امام صادق(ع) با خانواده خود خداحافظى مى كند و همراه مأموران حكومتى به سوى بغداد حركت مى كند، اين دستور منصور است كه بايد امام را به عراق بياورند. مردم از آمدن امام باخبر مى شوند، اگر چه آنان نمى توانند به استقبال آن حضرت بيايند، امّا منصور مى داند كه صلاح نيست فعلا به امام سخت گيرى كند. او دستور مى دهد تا امام در خانه اى منزل كند. شب ?ز نيمه گذشته است. امشب منصور در «كاخ سبز» است، او ديگر تصميم خود را گرفته است. او دستور مى دهد تا مشاور او بيايد، مأموران به مشاور منصور خبر مى دهند كه هر چه زودتر خود را نزد منصور برساند. مشاور با عجله مى آيد، او مى بيند كه امشب منصور خيلى آشفته است. منصور به مشاور مى گويد: ـ من بيش از صد نفر از سادات را كشته ام، امّا هنوز رهبر آنان زنده است. ـ منظور شما كيست؟ ـ جعفربن محمّد! من امشب قسم خورده ام كه او را بكشم. اكنون از تو مى خواهم كه به خانه اى بروى كه جعفربن محمّد در آنجاست و او را در هر وضعى كه يافتى نزد من بياورى! ـ چشم. بعد از آن منصور جلاّد خود را صدا مى زند و به @و مى گويد: «به زودى جعفربن محمّد را به اينجا مى آورند، وقتى او به اينجا رسيد من با او سخن خواهم گفت، نگاه تو به من باشد، هر وقت كه من دو دست خود را به هم زدم، تو شمشير بكش و گردن او را بزن. حواست باشد، تو نبايد منتظر باشى كه من به تو سخنى بگويم، من فقط به تو اشاره خواهم كرد و تو بايد كار خود را انجام دهى». مشاور منصور به مأموران حكومتى چنين مى گويد: «هر چه سريع تر حركت كنيد و جعفربن محمد را به اينجا بياوريد! لازم نيست كه در خانه را به صدا درآوريد، از ديوار خانه بالا برويد، به صورت ناگهانى بر او وارد شويد، اين دستور خليفه است». مأموران حركت مى كنند، وقتى به خانه امام مى Cرسند، با نردبان از ديوار بالا مى روند و وارد خانه مى شوند. وقت سحر است و امام مشغول نماز است، مأموران لحظه اى صبر مى كنند تا نماز امام تمام مى شود، آنان به امام مى گويند: «به دستور خليفه بايد با ما بياييد». امام به آنان مى گويد: ـ اجازه بدهيد لباسم را عوض كنم. ـ نه. امكان ندارد. آنان دستور دارند كه امام را با پاى برهنه و بدون كفش حركت بدهند، امام همراه آنان حركت مى كند. اكنون امام نزديك قصر منصور است، يكى از مأموران كه مى داند كه منصور چه تصميمى گرفته است، او از قصر خارج مى شود و از دور مى بيند كه امام را به سوى قصر مى آورند. او نزد امام مى رود و مى گويد: «اى پسر پيامبر! شمر! خبرت را زود بگو. ـ من تعدادى جاسوس را به كربلا فرستاده ام. آنها به من خبر داده اند كه عمرسعد شب ها با حسين ارتباط دارد و آنها با يكديگر سخن مى گويند. ابن زياد از شنيدن اين خبر آشفته مى شود و مى فهمد كه چرا عمرسعد اين قدر معطّل كرده و دستور آغاز جنگ را نداده است. ابن زياد رو به شمر مى كند و مى گويد: «اى شمر! ما بايد هر چه سريع تر جنگ با حسين را آغاز كنيم. تو به كربلا برو و نامه مرا به عمرسعد برسان. اگر ديدى كه او از جنگ با حسين شانه خالى مى كند بى درنگ گردن او را بزن و خودت فرماندهى نيروها را به عهده بگير و جنگ را آغاز كن». ابن زياد دستور مى دهد نامه مأموريّت شمر نوشته اى عُمَر! پيامبر از من پيمان گرفت كه در مثل چنين روزى، صبر كنم. اگر وصيّت پيامبر نبود، هرگز تو را رها نمى كردم». * * * به همسرت نگاه مى كنى، مى بينى كه مى خواهند او را به مسجد ببرند، امروز امّا تو هيچ يار و ياورى ندارد! تو از جا برمى خيزى و در چهارچوبه درِ خانه مى ايستى، با دستان خود راه را مى بندى تا آن ها نتوانند على(ع) را به مسجد ببرند. عُمَر به قُنفُذ اشاره اى مى كند، با اشاره او، قنفد با غلاف شمشير به تو حمله مى كند، خود عُمَر هم با تازيانه مى زند. بازوى تو از تازيانه ها كبود مى شود... عُمَر مى داند تا زمانى كه تو هستى، نمى توان على(ع) را براى بيعت برد، براى همينDمنصور در مورد شما تصميمى دارد، من دوست ندارم شما را در آن حال ببينم. اگر وصيّتى داريد به من بگوييد». امام به او نگاهى مى كند و مى گويد: «نگران نباش»، آن گاه امام دعايى را آرام زير لب زمزمه مى كند و سپس وارد قصر مى شود. منصور روى تخت خود نشسته است، ديگر از آن عصبانيّت خبرى نيست. امام نزد منصور مى رود، منصور از جا بلند مى شود و امام را كنار خود مى نشاند و مى گويد: «ببخشيد كه شما را اين همه زحمت دادم». اكنون منصور رو به امام مى كند و مى گويد: ـ من قبلا از شما حديثى در مورد پيوند با خويشاوندان (صله رحم) شنيده بودم، آن حديث را برايم بازگو كنيد. ـ پيامبر فرموده است: «هر كس مى Eواهد مرگش به تاخير افتد و بيمارى از او دور شود، صله رحم كند و با خويشان خويش نيكى نمايد». ـ منظور من حديث ديگرى بود. ـ بسيار خوب. پيامبر فرمود كه مرگ يكى از بندگان خدا فرا رسيده بود و در حال جان دادن بود. آن شخص صله رحم مى نمود و به خويشاوندان خود نيكى مى كرد. براى همين خدا به فرشتگان خود وحى كرد كه به عمر او سى سال اضافه كنند و اين گونه او سى سال ديگر زنده ماند. اكنون منصور از امام مى خواهد جلو بيايد، سپس مقدارى عطر به امام مى زند و آن حضرت را خوشبو مى كند و سپس اجازه رخصت مى دهد و امام از قصر خارج مى شود. حتماً مى دانى كه منصور با امام صادق(ع) فاميل است، جدّ آنان، عبّاFس بود، عباس، عموى پيامبر بود. خاندان عبّاسى در واقع پسرعموهاىِ امام حساب مى شوند. منظور منصور از صله رحم اين بود كه به حساب خودش اكنون، به امام نيكى كرده است تا عمر او طولانى شود. مأمور منصور تعجّب مى كند، او نزد امام مى آيد و مى گويد: ـ اى پسر پيامبر! منصور تصميم داشت شما را به قتل برساند، او جلاّد را فرا خوانده بود. جلاّد آماده يك اشاره منصور بود. من ديدم كه شما وقتى خواستيد وارد اين قصر شويد، دعايى را خوانديد، آن دعا چه بود؟ ـ حالا وقت اين حرف ها نيست! مأمور صبر مى كند تا شب فرا مى رسد، او نزد امام مى رود و از او در مورد آن دعا سؤال مى كند، اكنون امام براى او مى گويQ: «در سال هفتم هجرى در جنگ خندق، دشمنان، شهر مدينه را محاصره كردند. شبى از شب ها پيامبر على(ع) را ديد كه مشغول نگهبانى است تا مبادا دشمن حمله ناگهانى كند. آن شب جبرئيل به پيامبر نازل شد و دعايى را براى او خواند، آن دعا هديه خداوند براى على(ع) بود. من امروز آن همان دعا را خواندم. اين دعا انسان از بلاها نجات مى دهد». مدتى از اين ماجرا مى گذرد، منصور اجازه مى دهد تا امام به مدينه بازگردد. امام به سوى مدينه حركت مى كند. * * * سال 147 فرا مى رسد، منصور به فكر آن است كه پسرش، مهدى عبّاسى را به عنوان ولىّ عهد معرّفى كند و از مردم براى او بيعت بگيرد، البتّه اسم اصلى پسر منصور AAG4    GG در ساحت قدس الهى پيامبر از حجاب ها عبور مى كند و به ساحت قدس الهى مى رسد. شما فكر مى كنيد اول كلامى كه خدا با حبيب خود مى گويد چه مى باشد؟ لحظه وصال فرا رسيده است و خدا با محبوب خويش خلوت كرده است! گوش كن! خداوند پيامبر را خطاب مى كند: «اى احمد!». آيا خداوند است كه پيامبر را صدا مى زند؟ اين صدا كه صداى على(ع) است!! اينجا حريم قدس الهى است و پيامبر هفت آسمان bH4)    IHپايان سفر آسمانى اكنون لحظه بازگشت است! پيامبر بايد هفتاد هزار حجاب را پشت سر بگذارد تا دوباره به جبرئيل برسد. اما پيامبر از هر حجاب كه مى گذرد صدايى را مى شنود: «اى محمد! على را ~~I4   )I توضيحات كتاب در آغوش خدا موضوع: مرگ، زيبايى هاى مرگ نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.ir مراجعه كنيد. توضيحاتKگيز اكنون همه سربازان و ياران امام در مكّه جمع شده اند. آنها آمده اند تا جان خود را فداى امام كنند. امام لباس رزم بر تن كرده و آماده حركت به سوى مدينه شده است. آيا مى دانى كه لباس رزم امام، همان پيراهن يوسف(ع) است؟ به راستى چرا امام اين لباس را به تن كرده است؟ آيا مى دانى لباس امام، لباسى معمولى نيست، بلكه لباسى ضدّ آتش است. تعجّب نكن، بگذار تاريخ آن را برايت بگويم. پيراهن يوسف(ع) در اصل از ابراهيم(ع) بود. هنگامى كه نمرود مى خواست ابراهيم(ع) را به جرم خداپرستى در آتش اندازد، جبرئيل به زمين آمد تا بزرگ پرچمدار توحيد را يارى كند. او همراه خود لباسى از بهشت آورد. به خcاطرِ همين لباس، ابراهيم(ع) در آتش نسوخت. پس از ابراهيم(ع)، اين لباس به فرزندان او به ارث رسيد تا اينكه لباس يوسف(ع) شد و باعث روشنى چشمان يعقوب! اين لباس نسل به نسل گشت تا پيامبر اسلام و بعد از او امامان معصوم(ع)، يكى بعد از ديگرى به ارث بردند. و اكنون روشن شد كه چرا خداوند اين پيراهن را براى امام زمان نگه داشته است؟ همسفرم! مگر آتش نمرود بزرگترين آتش آن روزگار نبود؟ يك بيابان آتش كه شعله هاى آن به آسمان مى رسيد! نمرود با امكاناتى كه در اختيار داشت آتشى به آن بزرگى ايجاد كرد و ابراهيم(ع) را در ميان آن آتش انداخت; امّا خدا، پيامبر خود را با آن پيراهن يارى كرد و امروز ه ZZK4    ]K چرا در سجده گريه كردى؟ اين صداى گريه كيست كه به گوش مى رسد؟ آن آقا كيست كه به سجده رفته است و چنين مى گريد؟ بيا نزديك برويم. عدّه اى دور او جمع شده اند. يكى از آنها مى گويد: «اى امير مؤمنان! گريه شما، قلب ما را آتش زد، شما را چه شده است؟». حتماً متوجه شده اى كه من تو را به مسجد كوفه برده ام تا برايت خاطره اى از حضرت على نقل(ع) كنم. آرى، صداى گريه حضرت على(ع) در سجده، آن قدر بلند است كه توجّه همه مردم را به سوى خود جلب كرده است. به راستى چه شده است كه حضرت على(ع) اين چنين اشكش جارى شده است WL4i    sL به ديدنت آمدم چون دوستت دارم آيا موافقى با هم به شهر كوفه، به خانه حضرت على(ع) برويم؟ نگاه كن، آن پيرمرد كيست كه آرام آرام به سوى اين خانه مى آيد. او در حالى كه از عصاى خود كمك مى گيرد به خانه امام نزديك مى شود. آيا او را شناختى؟ او «حارث هَمْدانى» است كه به ديدن امام خود مى رود. آيا موافقى همراه او باشيم؟ هنگامى كه حضرت على(ع)، نگاهش به حارث مى افتد كه با اين حالت بيمارى، به N^دمت او حارث مى گويد: «اى امير مؤمنان! محبّت شما مرا به اينجا كشانده است». امام مى فرمايد: «اى حارث، آيا مرا دوست دارى؟». حارث در جواب مى گويد: «آرى، به خدا قسم من شما را دوست دارم». من خيلى تعجّب مى كنم كه چرا حضرت على(ع)، اين سؤال را از حارث مى كند، معلوم است كه حارث هَمْدانى، عشق اهل بيت(ع) را به سينه دارد و گر نه با اين شدت بيمارى به خانه آن حضرت نمى آمد. اما اين سؤال امام، حكمتى دارد، خوب است كمى صبر كنيم. امام چون جواب حارث را مى شنود مى فرمايد: اكنون كه مرا دوست دارى، بدان كه مرا در چند جا خواهى يافت: ـ آن موقعى كه بخواهى جان بدهى و لحظه مرگ تو فرا رسد، مرا نزد خود ((AM4o    AM آخرين قطره اشك به من خبر دادند كه هر چه زودتر خود را به بالين حاج حسين برسانم زيرا او لحظه هاى آخر عمر خود را سپرى مى كند. حاج حسين يكى از دوستان خوب من بود، فردى مؤمن و معتقد كه همواره تلاش مى كرد به فقرا كمك نموده و مشكلى از جامعه خود برطرفة سازد. من هر چه سريعتر خود را به بيمارستانى كه حاج حسين در آن بسترى بود رساندم. همه فرزندان او در آنجا حاضر بودند و آرام آرام اشك axaO4Y    ]O خداحافظ اى غم و غصه ها به راستى هدف خداوند از آوردن ما به اين دنيا چه بوده است؟ چرا زندگى اين دنيا همواره با بلا و گرفتارى آميخته است؟ حتماً سخن حضرت على(ع) را شنيده اى كه فرمود: «دارٌ بِالْبَلاءِ مَحْفُوفَةٌ، اين دنيا، خانه اى است كه هميشه با بلا و مصيبت همراٚuN4S    EN به سوى ما بشتاب! حتماً تا به حال نام «ابو حمزه ثمالى» را شنيده ايد؟ او يكى از ياران امام سجاد و امام باقر(ع) بود. او كسى است كه دعاى امام سجاد(ع) در شبهاى ماه رمضان را براى ما نقل كردهR، محمّد است، امّا منصور به او لقب «مهدى» داده است و مردم او را بيشتر به عنوان «مهدى عبّاسى» مى شناسند. آرى! منصور مى خواهد از ايمان مردم به «مهدويّت» به نفع حكومت خود استفاده كند و آن را وسيله اى براى تقويت اين حكومت قرار دهد، او مى خواهد كارى كند كه مردم باور كنند كه پسر او «مهدى موعود» است. آيا منصور موفّق خواهد شد پسرش را به عنوان ولىّ عهد معرّفى كند؟ مشكل بزرگى سر راه منصور است. آن مشكل اين است كه خليفه قبلى (سفّاح) وقتى منصور را به عنوان خليفه بعد از خود انتخاب نمود، براى منصور، ولىّ عهدى هم قرار داد. آيا تو ولىّ عهد را مى شناسى؟ ولىّ عهد همان پسرِبرادر منصور اSست كه اسم او عيسى عبّاسى است، همان فرمانده اى كه با سپاه به مدينه رفت و سيّدمحمّد را به شهادت رساند و بعد از آن سيّدابراهيم را هم به شهادت رساند، اكنون منصور مى خواهد اين گونه پاداش اين همه خوش خدمتى او را بدهد، براى همين منصور به نقشه اى فكر مى كند، او چهل تن از نزديكان خود را نزد عيسى عبّاسى مى فرستد، آنان از عيسى عبّاسى مى خواهند كه از ولى عهدى كناره گيرى كند، عيسى عبّاسى اين سخن را قبول نمى كند. آنان نزد منصور مى آيند و شهادت مى دهند كه ما شنيديم كه عيسى عبّاسى از ولىّ عهدى كناره گيرى كرد و اكنون بايد ولىّ عهد جديد انتخاب شود، حكومت نمى تواند بدون ولىّ عهد باشدT اكنون منصور، پسر خود را (مهدى عبّاسى) را به عنوان ولىّ عهد خود انتخاب مى كند و همه با او بيعت مى كنند. اين خبر به گوش عيسى عبّاسى مى رسد، سراسيمه نزد منصور مى آيد و مى گويد: من هرگز از مقام خود كناره گيرى نكرده ام! منصور به او مى گويد: چهل نفر از بزرگان و ريش سفيدان شهادت داده اند كه تو از مقام خود كناره گيرى كرده اى، آيا مى شود آنان دروغ بگويند؟ و اين گونه است كه عيسى عبّاسى مى فهمد كه كار از كار گذشته است و ديگر بايد آرزوى خلافت را به گور ببرد. * * * اكنون منصور با پسرش، مهدى عبّاسى سخن مى گويد و راه و روش حكومت را به او ياد مى دهد، گوش كن: «تو جامعه را بايد اين گوUنه مديريت كنى: گروهى را در فقر و بيچارگى نگاه بدارى تا هميشه دست نياز آنها به سوى تو باشد، عدّه اى را بايد بترسانى تا از شهر خود فرار كنند و هميشه از جان خود در هراس باشند، بقيّه را هم بايد را در گوشه زندان قرار بدهى! پسرم! وقتى به حكومت رسيدى، نگذار كه مردم در رفاه و آسايش باشند، اين راهى است كه تو مى توانى سال ها بر آنان حكومت كنى». آرى! اين حكومت با شعار ظلم ستيزى روى كار آمد، بنى عبّاس به مردم گفتند كه ما مى خواهيم شما را از دست ظلم و ستم بنى اُميّه نجات بدهيم، امّا وقتى حكومت را به دست گرفتند، كارى كردند كه مردم آرزو مى كنند كاش بار ديگر بنى اُميّه روى كار بيايند. V * * * منصور در كاخ خود نشسته است، بزرگان سپاه مهمان او هستند، منصور رو به مهمانان خود مى كند و مى گويد: «من كسى را مانند حَجّاج نديدم كه به رهبر خود وفادار باشد. وقتى كه بنى اُميّه او را فرماندار كوفه نمودند، خدمات زيادى به آنان نمود و باعث بقاى حكومت بنى اُميّه شد». حتماً تو نام حَجّاج را شنيده اى، حَجّاج در سال 75 هجرى از طرف حكومت بنى اُميّه، فرماندار عراق شد. او بيش از صد هزار نفر از مردم عراق را به قتل رساند و همين تعداد را در زندان افكند و توانست عراق را براى حكومت بنى اُميّه حفظ كند. اكنون منصور از حجّاج ياد مى كند و از وفاى او به بنى اُميّه سخن مى گويد. در اين هنگام يكى از سپاهيان از جا برمى خيزد و مى گويد: «اى منصور! بگو بدانم حجّاج در كدام امر بر ما پيشى گرفته است؟ همه مى دانيم كه خدا پيامبر خود را بسيار دوست دارد، تو به ما دستور دادى تا فرزندان پيامبر خود را به قتل برسانيم و ما فرمان برديم و آنان را به خاك و خون كشيديم. بگو بدانم آيا ما باوفا هستيم يا حجّاج؟». منصور عصبانى مى شود و به او مى گويد: «سرجايت بنشين!». همه با شنيدن اين سخنان به فكر فرو مى روند، حجّاج جنايات زيادى انجام داد، امّا او مردم كوفه را به قتل رساند، امّا سپاهيان منصور ده ها تن از فرزندان پيامبر را به قتل رسانده اند، به راستى كدام به رهبر خود وفادا ,P4!    ePآمده ام تا تو را يارى كنم «عُقْبه» يكى از ياران امام صادق(ع) بود و به آن حضرت بسيار علاقه داشت. او يك روز همراه با دوست خود «مُعلّى» به خانه امام صادق(ع) رفت. امام صادق(ع) به عُقْبه رو كرد و فرمود: «اى عقبه، آگاه باش كه خداوند متعال، فقط اعمال شيعيان ما را قبول مى كند و اعمال دشمنان ما مورد قبوYرى؟ همين امشب همه آن كارها را انجام بده! خانه را مرتب كن و شام خوشمزه اى تهيه كن! زيباترين لباس خود را بپوش! اگر بتوانى چند شاخه گل روى ميز بگذار. شوهرت وارد خانه مى شود و سؤال مى كند كه آيا امشب مهمان داريم؟ و تو مى گويى: «بله، عزيزترين عزيزانم مهمان من است!». و با دست اشاره به شوهرت مى كنى! آرى، تو بهترين مهمانى هستى كه خدا به من داده است. 3. راه نفوذ بر قلب شوهر، چشم اوست، پس تلاش كن كه اورا از راه آنچه مى بيند مجذوب خود كنى! امروز به مغازه برو و چند شمع بزرگ و زيبا خريدارى كن! نور شمع يكى از راههاى آسان و مؤثر براى ايجاد محيط صميمى است. اگر به رستورانهاى درجه يك رZفته باشى مى بينى كه آنها با روشن كردن چند شمع و استفاده از نور آن، محيطى دوستانه و پر از لطافت به وجود مى آورند! ساعتى را مشخّص كن به عنوان ساعت عشق و مكان خاصّى از خانه را به عنوان اتاق عشق! شمع ها را آنجا روشن كن! و شوهرت را به آنجا دعوت كن! نور ملايم شمع بر آن فضا مى تابد و شوهر شما وارد آنجا مى شود. آيا مى دانى اگر مرد در چنين محيطى قرار بگيرد بى درنگ احساس آرامش مى كند! نور شمع باعث مى شود تا حالتى خوشحال كننده پيش بيايد! شوهر شما سؤال مى كند كه اين كارها براى چيست؟ و شما در جواب مى گويى: «نور قرمز شمع، نور عشق است، و از قلب من، همواره نور عشق بر وجود تو مى تابد». 4B. براى آن كه يك احساس خوب به شوهرتان بدهيد لازم نيست كارهاى زيادى انجام دهيد، آرى، گاه يك لبخند، يك بوسه كفايت مى كند، در اين جاست كه شوهر شما به زندگى خود مى بالد. شما بايد بدانيد به خاطر خوشبختى خودتان هم كه شده بايد همسر شاد و خوشحالى داشته باشيد براى همين تلاش كنيد تا اسباب شادمانى او را فراهم سازيد. در درون شوهر شما، كودك كم سن و سالى است كه نياز به مراقبت دارد، شما بايد آن كودك درون همسر خود را نوازش كنيد. شايد باور نكنيد وقتى شوهرشما خسته از محل كار برمى گردد و شما به استقبال او مى رويد و يك فنجان چاى تازه دم به او مى دهيد، چقدر شوهرتان احساس خوشبختى مى كند. ?Q4E    gQ با آن اضطراب بزرگ چه كنم؟ يكى از نيازهاى عاطفى انسان، نياز به دوست داشتن مى باشد به اين معنى كه انسان همواره سعى مى كند تا به محبوبى عشق بورزد و احساس زيباى عشق خويش را نسبت به او نشان بدهد. سلامت روانى انسان در گرو برآورده شدن اين نياز مى باشد و معمولاً انسان هايى كه نتوانسته اند براى خود محبوبى راستين بيابند دچار مشكلات روحى مى شوند چرا كه روحيه لطيف دوست داشتن از وجود آنان رخ بر مى بندد و با يك خلأ عاطفى روبرو مى شوند. انسانى كه گرفتار زندگى ماشينى شده است و همواره خود را اسير تكنولوژى مى بيند نياز بيشترى دارجنگ سفيانى برود. اين خبر به سفيانى مى رسد. سفيانى به فكر فرو مى رود. او به ياد سيصد هزار نفرى مى افتد كه در سرزمين «بَيْدا» به دل زمين فرو رفتند. او مى ترسد كه خودش هم به چنين سرنوشتى دچار شود. اكنون، سفيانى تصميم مى گيرد توبه كند و جان خويش را نجات دهد. به راستى آيا امام توبه او را مى پذيرد؟ نگاه كن! اين سفيانى است كه از لشكر خود جدا شده و تنهاىِ تنها به سوى امام مى آيد. چون او تنها آمده و سلاحى همراه خود ندارد، ياران به او اجازه مى دهند تا نزديك شود. سفيانى نزد امام مى رود و با او گفتگو مى كند. من بى صبرانه منتظر مى مانم ببينم نتيجه چه مى شود، آيا امام او را مى پذيرد. (J4[    #J مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ آيا شما هم از مرگ مى ترسيد؟ من نمى دانم پاسخ شما به اين سؤال چيست اما اين را مى دانم كه با خواندن اين كتاب، مى توانيد نگاهى زيبا به مرگ داشته باشيد. به راستى، چگونه است كه مرگ براى مؤمن، اين قدر دلنشين است؟ چون لحظه جان دادن، چهارده معصوم(ع) به ديدار مؤمن مى آيند و از او دلجويى مى كنند. تصوّرش را بكن، لحظه جان دادن، چشم خود را باز مى كنى و رسول خدا و حضرت على(ع) را ب خواهى يافت و با ديدنم شادمان خواهى شد. ـ مرا كنار حوض كوثر خواهى يافت كه چگونه دوستان خود را سيراب مى سازم، اى حارث، مرا آن روز خواهى ديد و شادمان خواهى شد. ـ روز قيامت مرا خواهى يافت در حالى كه «پرچم حمد» را به دست گرفته ام و همراه با رسول خدا، از روى پل صراط عبور كرده و به سوى بهشت مى رويم، و تو آن لحظه نيز شادمان خواهى شد. حارث همدانى با يك دنيا خوشحالى، خانه امام خويش را ترك كرد در حالى كه يقين داشت كه امام مهربان او، در لحظه جان دادن به سر بالين او خواهد آمد. حضرت على(ع) هم به وعده خود وفا كرد و لحظه جان دادن حارث، او را تنها نگذاشت. به ديدنت آمدم چون دوستت دارم قدر هم خوب باشد فقط در محدوده همين زندگى دنيايى است و نمى تواند آن اضطراب بزرگ لحظه جان دادن را برطرف سازد. به راستى اگر بخواهيم براى رفع اضطراب كارى بكنيم خوب است تلاش كنيم تا آن اضطراب بزرگ را درمان كنيم! اضطراب لحظه جان دادن! بنازم مكتب شيعه را كه براى درمان آن اضطراب بزرگ نسخه اى زيبا پيچيده است. از امروز بياييم در عشق و محبّت خود به اهل بيت(ع) راستين باشيم، و تلاش كنيم كه شيعه واقعى آنها باشيم و گرد معصيت و گناه نگرديم. و اگر به راستى، اهل بيت(ع) را دوست داشته باشيم ديگر در لحظه جان دادن، هراسى نخواهيم داشت چرا كه به بالين ما عزيزى مى آيد كه از همه روان شناسان y، پيامبر ما با جسم خود (و نه در خواب و خيال)، به آسمان ها سفر كرد. اگر ما بخواهيم همراه پيامبر در اين سفر باشيم بايد خودمان را به آن حضرت برسانيم. اين سفر بعد از نماز عشاء شروع شده و تا صبح به طول خواهد انجاميد. پس بيا خودمان را به شهر مكه برسانيم. كنار خانه خدا! داخل «حجر اسماعيل» را نگاه كن! مولا و آقاى خود را شناختى! او پيامبر توست كه امشب قرار است به مهمانى بزرگ خدا برود. نگاه كن! اين جبرئيل است كه از آسمان به سوى زمين مى آيد. او تنها نيامده است، دو فرشته ديگر هم همراه او هستند! آنها ميكائيل و اسرافيل هستند. جبرئيل آمده است تا پيامبر را به «معراج» ببرد. خداوند bعيّن نموده است، اوّلين هدف اين لشكر، رهايى شهر مدينه از دست طاغوت است. درست است كه سيصد هزار نفر از سپاه سفيانى در بيابان «بَيْدا» به زمين فرو رفتند; امّا هنوز گروهى از طرفداران سفيانى در مدينه باقى مانده اند و اين شهر را در تصرّف خود دارند. گوش كن! آيا اين صدا را مى شنوى؟ ـ هيچ كس همراه خود آب و غذا برندارد. اين دستور امام است كه به لشكر ابلاغ مى شود. اين تنها لشكر دنياست كه به «واحد تداركات» نياز ندارد! آخر مگر مى شود لشكرى با بيش از ده هزار سرباز در اين گرماى عربستان هيچ آب و غذايى همراه نداشته باشد. امام براى رفع تشنگى لشكر خود چه برنامه اى دارد؟ چه مى شد اگر dهر كسى مقدارى آب و غذا با خود برمى داشت؟ دوست خوب من! آيا موافقى همراه اين لشكر برويم؟ تو خود مى دانى كه ما هم بايد اين دستور را عمل كنيم و آب و غذا با خود برنداريم. ظاهراً موافقى كه به سفر خود ادامه بدهيم باشد; امّا به من قول بده اگر تشنه ات شد، از من آب نخواهى! لشكر بزرگ حق، آماده حركت است... هر لشكر و سپاهى براى خود، يك شعارى را انتخاب مى كند به نظر شما شعار اين لشكر چيست؟ گوش كن! همه لشكر يك صدا فرياد مى زنند: يا لَثاراتِ الحُسَيْنِ; اى خون خواهان حسين(ع)! امام مى داند كه صدها سال است شيعه براى امام حسين(ع) اشك ريخته است. آرى، اين نام حسين(ع) است كه دل ها را منقلب مى كgان پيراهن در تن امام زمان است. امام آماده حركت شده است، من دقّت مى كنم تا ببينم امام با چه اسلحه اى مى خواهد به جنگ دشمنان برود. امام به جاى اسلحه، يك چوب دستى دارد! با خود مى گويم كه چرا فرمانده اين لشكر، اين چوب را با خود برداشته است؟ آخر ما مى خواهيم به جنگ توپ و تانك و موشك برويم. هر چه فكر مى كنم جوابى براى خود نمى يابم; براى همين از يكى از ياران امام سؤال مى كنم كه چرا امام به جاى اسلحه اين چوب دستى را با خود برداشته است؟ او برايم مى گويد: اين چوبى كه در دست امام قرار دارد، همان عصاى موسى(ع) است. با اين كه چوب اين عصا هزاران سال پيش، از درخت بريده شده است; امّا هنند. من در اين ميان به فكر فرو مى روم كه اين لشكر چگونه شعار خود را خون خواهى امام حسين(ع) قرار مى دهد در حالى كه بيش از هزار سال است كه يزيد و سپاهيان او مرده اند؟ اين يك قانون الهى است كه اگر خون مظلومى در شرق دنيا ريخته شود و كسى در غرب زمين به اين كار راضى باشد، او هم شريك جرم محسوب مى شود. اگر چه يزيد و يزيديان مرده اند; امّا امروز گروه هاى بسيارى هستند كه به كار يزيد افتخار مى كنند! سفيانى و سپاهيان او، ادامه دهنده راه يزيد هستند، اگر يزيد، امام حسين(ع) را شهيد كرد، امروز سفيانى كه در شهر كوفه است، هر كس را كه نامش حسين است، شهيد مى كند. شعار لشكر امام زمان چيست؟6 كن، مبادا او گرسنه بماند». على(ع) در حالى كه فرقش با شمشير ابن ملجم شكافته شده بود، سفارش قاتل خويش را به فرزندش مى كرد! امام زمان فرزند همان على(ع) است. او تمام مردم مكّه را مى بخشد! به راستى، كدامين حكومت است كه چنين عطوفت و مهربانى داشته باشد؟ آيا تا به حال شنيده اى كه مردم شهرى قيام كنند و فرماندار را كه نماينده حكومت است به قتل برسانند; امّا آن حكومت همه مردم را ببخشد؟ آنانى كه مردم را از امام زمان و دوران ظهور مى ترسانند، ندانسته آب به آسياب دشمن مى ريزند. چرا ما ندانسته، چنين عمل مى كنيم؟ چرا به جاى آنكه شوق و اشتياق مردم را به ظهور زياد كنيم، آنان را بيشترh خدا مى خواهم كه شفاعت شما را در روز قيامت نصيبم سازد و توفيق دهد تا همراه با حضرت مهدى(ع) انتقام خون شما را بگيرم. حسين جان! قلب من در مصيب تو اندوهناك و غمناك است، از خدا مى خواهم تا رحمتش را بر من نازل كند و گناهانم را ببخشد. بار خدايا! از تو مى خواهم زندگى من، زندگى محمّد و آل محمّد باشد، مردن من به شيوه آنان باشد، من مى خواهم همواره در مسير محمّد و آل محمّد باشم. بار خدايا! خاندان «بنىّ اُميّه»، روز عاشورا را روز شادى و عيد براى خود قرار دادند، همان خاندانى كه پيامبر بارها و بارها آنان را لعنت كرد. بار خدايا! تو ابوسفيان و معاويه و يزيد را لعنت كن، لعنتى كه همز تر و تازه است، مثل اينكه همين الان آن را، از درخت قطع كرده اى. در زمان موسى(ع)، بشر در سحر و جادو پيشرفت زيادى كرده بود و به اصطلاح، فن آورى بشر آن روز، سحر و جادو بود; امّا وقتى موسى(ع) عصاى خود را به زمين زد، ناگهان آن عصا به اژدهايى تبديل شد كه همه آن سحر و جادوها را در يك چشم به هم زدن بلعيد. امروز هم بشر هر چه پيشرفت كرده و هر فناورى جديدى داشته باشد بايد بداند كه امام زمان با همين عصا به مقابله با دشمنان خواهد رفت. اين عصا، يك عصاى شگفت انگيز است كه هر دستورى را كه امام به آن بدهد، انجام مى دهد. تازه حالا فهميده ام كه اين چوب، يك عصاى سخن گو هم هست و با امام سخن ميشگى و جاودانه باشد. خدايا! «آل زياد» و «آل مروان» ساليان سال، در روز عاشورا به خاطر كشته شدن حسين(ع) جشن گرفتند و شادى كردند، پس لعنت و كيفر دردناك خود را بر آنان چند برابر نما! بار خدايا! امروز و در همه زندگى خود، با دو چيز به تو تقرب مى جويم: اوّل: بيزارى جستن از بنىّ اُميّه و پيروان آنها. دوم: با دوستى و محبّت پيامبر و خاندان پاك او. بار خدايا! درود خود را بر محمّد و آل محمّد بفرست. * اكنون صد بار چنين بگو: خدايا! لعنت كن اوّلين كسى را كه بناى ظلم بر محمّد و آل محمّد را نهاد. خدايا! وقتى اوّلين ظالم بر محمّد و آل محمّد ظلم نمود، عدّه زيادى هم راه او را ادامه دادند،  با كمال ادب به نزد تو آمده و چنين مى گويد: «آقاى من! وقت ظهور تو فرا رسيده است». و تو به كنار درِ كعبه رفته و به خانه توحيد تكيه خواهى زد و اين آيه را خواهى خواند: «بَقِيَّةُ اللَّهِ خَيرٌ لَّكُم إِن كُنتُم مُّؤمِنِينَ: اگر شما اهل ايمان هستيد بقيّةُ الله برايتان بهتر است». آن روز صداى تو در همه دنيا خواهد پيچيد: «من بقيّةُ الله و حجّت خدا هستم». * * * سلام بر تو كه پيمان بزرگ خدايى! همان پيمانى كه خدا بر آن تأكيد زيادى كرده است. من بر سر آن پيمان بزرگ هستم، پيمانى كه خدا از من گرفته است. آن روزى كه خدا روح مرا را آفريد، از من پيمان گرفت. من بر تو و بر پدران تو درو `5    ` ايمان خود را با يك لبخند محافظت كنيد ايمان به خداوند، مهمترين و بهترين سرمايه ما انسان ها مى باشد زيرا بوسيله ايمان است كه دلها به آرامش مى رسد و سعادت دنيا و آخرت ما تضمين مى شود. همه ما مى دانيم كه شيطان بزرگ ترين دشمن ما مى باشد و همواره تلاش مى كند تا به هر طريقى باعث سستى و كم رنگ شدن ايمان ما شود. آرى، شيطان مى داند تا زمانى كه نور ايمان در قلب ما روشن است ما دنباله رو تاريكى ها و زشتى ها نخواهيم بود. اكنون كه ما دشمنى اين چنين سرسخت داريم كه يك لحظه هم از ما غافل نمى شود بايد تلاش كنيم كه از ايمان  11Na4Y    qa هنگام مشكلات هم لبخند بزنيد لبخند پديده اى زيبا و دلنشين مى باشد كه در بيشتر موارد براى نشان دادن شادمانى و لذت به كار مى رود و ما بدون آنكه آموزش ببينيم از همان آغاز كودكى لبخند مى زنيم. در دوران كودكى، لبخند بيشترين وقت ما را به خود اختصاص مى دهد و در اين دوران است كه ما لبخندهاى طبيعى، واقعى، شيرين و معصومانه داريم ولى با سپرى شدن ايام كودكى و قدم گذاشتن به دوران نوجوانى، جوانى و سپس بزرگسالى، لبخندهاى ما به تدريج كمتر و كمتر مى شود. امرو b4Q    [b او همه جا همراه من بود ص " oc4!    kc كار خوبى كه بهايش بهشت است حضرت داوود(ع) يكى از پيامبران بزرگ مى باشد كه در قرآن مجيد هم به بعضى از حكايت هاى زندگى او اشاره شده است. حالا من مى خواهم يكى از حكايتهاى اين پيامبر را برايتان نقل كنم، آيا موافقيد؟ حضرت داوود(ع)، مشغول عبادت بود كه ناگهان صدايى به گوشش رسيد، اين صدا براى او بسيار آشنا بود. آرى، اين صداى وحى بود، خداوند داشت با او سخن مى گفت. آيا مى دانيد خداوند مى خواهد در مورد چه موضوعى با پيامبر خود سخن بگويد؟ اين سخن خدا بود: «اى داوود! مى خ  ..?d43    yd خدا چه كارى را خيلى دوست دارد؟ آيا تا به حال به اين نكته فكر كرده ايد كه خداوند متعال كدامين كار نيكو را بيش از همه كارها دوست دارد؟ شايد اطلاع داشته باشيد كه بهترين كتاب حديثى نزد ما شيعيان، كتاب «أصول كافى» مى باشد. مؤلف اين كتاب (شيخ كلينى) در قرن چهارم هجرى، به جمع آورى سخنان امامان معصوم(ع) پرداخته است و دقت نظر او در نقل احاديث به گونه اى بوده است كه همواره ا + ye4g    9e شاد كردن خدا هنگامى كه در جامعه حضور پيدا مى كنيد و به روى مردم لبخند مى زنيد، بدانيد كه با اين كار خود باعث شادى قلب پيامبر مى شويد. رسول خدا فرمود: «هر كس كه مؤمنى را شاد سازد مرا شاد ساخته است و هر كس مرا شاد سازد خدا را شاد ساخته است». آيا در محيط خانه وقتى با همسر خود روبرو مى شويم لبخند مى زنيم يا اينكه غم و غصه هاى خود را براى لحظه ديدار همسر خود مى گذاريم؟ آيا شايسته است كه جامعه شيعه اين قد - ^f4    Wf قلب شيطان پر از غم شد نمى دانم نام مرا شنيده ايد يا نه؟ نام من، «اسحاق بن عمار» است كه يكى از ياران امام صادق(ع) مى باشم. من در شهر كوفه زندگى مى كردم و مردم مرا به عنوان يكى از ثروتمندان شيعه مى شناختند و براى همين، افراد فقير (كه معمولاً شيعه بودند) به منزل من مى آمدند و من هم به آنها كمك مى كردم. كم كم مراجعه مردم به خانه من زياد و منزلم حسابى شلوغ شد. رفت و آمد مردم به خانه من، براى حكومت وقت، خوشايند نبود زيرا هر گونه فعاليت شيعيان تحت كنترل بود و از رف 2 g4s    ]g غمم از من، شاديم از تو! حدود يك ماه بود كه از خانواده خود دور بودم و حسابى دلم براى خانواده تنگ شده بود. درست بود كه من مهمان خانه خدا بودم و براى دومين بار به سفر حج آمده بودم اما به هر حال، ديگر دلتنگ خانواده خود شده بودم به خصوص كه دلم براى شيرين زبانى فرزند خردسالم، عليرضا، خيلى تنگ شده بود. روزهاى آخر سفر بود و ما كم كم براى بازگشت به وطن آماده مى شديم. قرار بود يكى از دوستان من به ديدنم بيايد و من در اتاق ( ph5k    !h با لبخند مى توانيد زندگى خود را بيمه كنيد امروزه زندگى ما با خطرات و بلاهاى زيادى روبرو است و براى همين بايد راهى پيدا كنيم تا خود را در مقابل بلاها بيمه سازيم. بيمه كردن ماشين و يا خانه، كار پسنديده و لازمى است ولى اين بيمه ها بعد از اين كه حادثه اى پيش آمد به كار ما مى آيد و مى تواند مقدارى از شدت سختى هاى پيش آمده بكاه EQi4    Oi تبسّم هاى رسول خدا پيام N >>Xl4/    /l تبسّم سوم خبرى در مدينه به سرعت مى پيچد كه حضرت على(ع)، مى خواهد نخلستان خود را بفروشد. فقراى مدينه كه در شرايط سخت اقتصادى بودند خبردار مى شوند و خود را به حضرت على(ع) مى رسانند. خريدار كه يكى از تجار مدينه است نخلستان را مى پسندد و آن را به مبلغ دوازده هزار درهم خريدارى مى كند. وقتى حضرت على(ع) پولها را دريافت : Do5    +o با لبخند مى توانيد دوست داشتنى تر جلوه كنيد به هر كجاى دنيا كه برويد، انسان ها براى نشان دادن خوشحالى خود از لبخند استفاده مى كنند و اين به آن معنى است كه لبخند يك زبان بين المللى است. لبخند مشخص ترين احساس انسان مى باشد; به طورى كه از فاصله چهل و پنج مترى، مى توانيد يك لبخند را تشخيص دهيد در حالى كه شما براى تشخيص احساس تعجب، خشم و ترس بايد به يك فرد بسيار نزديك شويد. ا n47    {n ارتباط لبخند با سيستم عصبى o H\Hiq6[    !q آيا از پيام هاى غير كلامى استفاده مى كنيد روان شناسان در تحقيقات خود به اين نتيجه رسيده اند كه در ارتباط ميان انسان *p4    mp لبخند همان اكسير جوانى است ما بايد توجّه داشته باشيم كه لبخندى كه برا ~2r4    {r به شاد بودن اهميّت بيشتر بدهيم آيا مى دانيد هيچ پيوند عميقى بين ما انسان ها به وجود نمى آيد مگر اينكه با لبخند و شادمانى همراه باشد؟ به راستى در جهانى هرگاه دعاى مهمى داشتى چهل نفر از دوستان و آشنايان خود را در مكانى جمع نما و از آنان تقاضا كن تا براى تو دعا كنند. و چون آنان در حق تو دعا كردند خداوند دعاى آنها را مستجاب مى كند و تو به حاجت خود مى رسى. اما اگر نتوانستى چهل نفر را جمع نمايى، يك راه ديگر هم دارى، چهار نفر از دوستان خود را دعوت كن و از آنها بخواه كه هر كدام ده بار براى حاجت تو دعا كنند. در اين صورت چهل بار براى حاجتت دعا شده است، آن هم از طرف ديگران. اين مطلب را كه براى شما نقل كردم دستور امام صادق(ع) مى باشد. حتماً ديده اى كه بعضى از مردم وقتى حاجت مهمى دارند يك سرى كارهاى عجيب و غريب مى كنند تا به حاجت خود برسند. يك نفر نيست به آنها بگويد كه اگر مى خواهيد به حاجت خود برسيد و دعاى شما مستجاب شود هر چيز بدون سند و مدركى را كه شنيديد بدون تحقيق انجام ندهيد، بياييد به سخنان امامان معصوم(ع) پناه ببريد و از آنها بخواهيد شما را راهنمايى كنند كه آنان راهنمايانى هستند كه شما را به سر منزل مقصود مى رسانند. اين كه كار سختى نيست، چهار نفر از دوستان خود را به خانه ات دعوت كن، و از آنها بخواه كه وضو بگيرند و دو ركعت نماز بخوانند و هر كدامشان ده بار براى تو دعا كنند، البته يادت نرود كه بعد از اين مراسم، به رسم ادب، يك پذيرايى خوب از آنان بنمايى! چهل نفر را دور خود جمع كن tوانى او را نجات دهى، اى مهربان ترين مهربانان!». 3 - آيا مى خواهى از هفتاد نوع بلا أيمن باشى؟ امام صادق(ع) فرمود: وقتى نماز مغرب و صبح را خواندى قبل از آنكه از جاى خود برخيزى، هفت بار اين ذكر را بگو كه در اين صورت از هفتاد نوع بلا در أمان خواهى بود: بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحْيمِ لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ الا بِاللهِ الْعَلىِّ الْعَظيمِ. به نام خداوند بخشنده و مهربان، همه قدرت هاى جهان به دست خداوند بزرگ است. در روايات ديگر به اين نكته اشاره شده است كه خواندن اين دعا به روشى كه ذكر كردم، باعث سعادت انسان مى شود. و اگر آن را صد بار بگويى از شر وسوسه هاى شيطان هم در و از او بخواهم كه درب خانه ما را باز كند. او شاه كليدى داشت كه تا آن را به قفل در خانه انداخت فوراً در باز شد. آرى اين شاه كليد به همه قفل ها مى خورد و همه آنها را باز مى كند. آيا شما شاه كليدى مى شناسيد كه بتواند همه درهاى معنوى را باز كند؟ اگر ما بتوانيم اين شاه كليد را پيدا كنيم مى توانيم با سرعت به سوى كمال و سعادت پيش برويم. امام صادق(ع) فرمود: «دعا، كليد همه درهاى رحمت است و فقط از راه دعا مى توان نزد خداوند جايگاهى پيدا كرد». آرى، دعا شاه كليد سعادت وخوشبختى است، اگر آن را در دست بگيرى مى توانى همه درهاى رحمت را به سوى خود باز كنى. شاه كليد سعادت را مى شناسيد؟ردار!». اما او كه از همه شنواتر است و هميشه منتظر تماس ما مى باشد پس مشكل در كجاست؟ نكند ما از راه و رسم دعا كردن، بى خبر مانده ايم؟ او وعده داده است دعاى بندگان خود را مستجاب مى كند به شرط آنكه آنان آداب دعا كردن را مراعات كنند. اين كتاب به تو كمك مى كند تا بتوانى بهتر و بهتر دعا كنى و زودتر به خواسته هايت برسى. همچنين تو را با بيش از پنجاه دعاى معتبر، مفيد و مختصر آشنا مى سازد. با خواندن اين كتاب، اهميّت بيشترى به دعا خواهى داد چرا كه دعا مى تواند ما را به سعادت و كمال هر چه بيشتر برساند. مهدى خدّاميان آرانى قم، اسفند ماه 1386 مقدمه  4    [حق الناس خيلى مهم است! مقدمات سفر به كربلا را آماده كرده و به مرز «مهران» در غرب كشور رفته بودم تا از آنجا وارد كشور عراق شوم. گذرنامه من دست مأمور نيروى انتظامى بود و شماره آن را وارد رايانه كرد و بعد به من گفت: «لطفاً، فيش خروجى!». تازه يادم آمد كه من بايد براى خروج از كشور، ب از احاديث، چنين مى خوانيم: «وقتى بنده اى دعا مى كند و خالق خويش را صدا مى زند، خداوند مى گويد: اين صدايى است كه دوست دارم بشنوم!». به راستى كه خدا هم براى خودش چه عالمى دارد! خدا دعاى مؤمن را با تأخير، اجابت مى كند چون صداى او را دوست دارد و به شنيدن آن، شوق و اشتياق دارد. اين صداى بنده اوست كه به آسمان ها مى رسد، خداوند مى خواهد فرشتگان، صداى دلنواز بنده اش را بشنوند. آرى، خدا چنين مى گويد: بگذاريد اين صدا ادامه پيدا كند كه من عاشق اين صدا هستم! بنده من دارد با من سخن مى گويد! من جواب او را نمى دهم چون مى خواهم اين صدا را زياد بشنوم. چون دوستت دارم، جوابت را نمى دهمبراى جذب شادى بگو امام كاظم(ع) فرمود: هر گاه شخصى غمناك شود، پس سر خود را به سوى آسمان بگيرد و سه بار بگويد: «بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ» كه خداوند غم و اندوه او را بر طرف مى سازد. 2. شادى به قلب تو مى آيد پيامبر رو به ياران خود نمود و فرمود: هر كس كه به غم و اندوه مبتلا شود و اين دعا را بخواند، خداوند غم او را برطرف مى نمايد: ألّلهُمَّ إنّي عَبْدُكَ وَابْنُ عَبْدِكَ وَابْنُ أَمَتِكَ، ناصيَتي بِيَدِكَ، ماض في حُكْمِكَ، عَدْلٌ في قَضائِكَ، أَسْأَلُكَ بِكُلِّ اسْم سَمَّيْتَ بِهِ نَفْسَكَ وَأَنْزَلْتَهُ في كِتابِكَ أوْ عَلَّمْتَهُ أَحَداً مِنْ خَلْقِكَ+م بود». خدايا از شرّ آتش جهنم به تو پناه مى بريم. سفر ادامه پيدا مى كند تا اينكه جبرئيل به براق دستور مى دهد كه توقف كند و جبرئيل با پيامبر سخن مى گويد: «پياده شو و نماز به جا بياور! اينجا سرزمين پاكى است كه بعداً به آن مهاجرت خواهى كرد. اينجا مدينه است». و پيامبر از براق پياده مى شود و نماز مى خواند. حتماً مى دانى كه پيامبر در شهر مكه زندگى مى كند و هنوز به «يثرب» هجرت نكرده است. اما اين سرزمين آنقدر مقام و منزلت دارد كه پيامبر، امشب اينجا نماز مى خواند. بى جهت نيست كه تو هم چون پا بر سرزمين مدينه مى گذارى دلت بى قرار مى شود! و واقعاً چه جاى دنيا را با مدينه عوض مى كنميد مى كنم؟». من كه اين حديث را شنيدم خيلى تحت تأثير آن واقع شدم و از او خواستم تا اين حديث را بار ديگر برايم تكرار كند. او هم قبول كرد و براى بار دوم اين حديث امام صادق(ع) را براى من نقل كرد و من با دقت تمام به حديث گوش فرا دادم. اين حديث آن قدر برايم شيرين بود كه براى بار سوم از او خواستم آن را برايم تكرار كند. من بعد از شنيدن اين سخن، با خود عهد كردم كه ديگر از مردم چيزى نخواهم و براى همين از رفتن به فرماندارى، صرف نظر كردم. مدتى نگذشت كه خداوند به وعده خود وفا كرد و از جايى كه باور نمى كردم پول زيادى به دستم رسيد و من از فقر نجات پيدا كردم. فقط به سوى خانه تو مى آيم خواهد شد زيرا به در خانه غير خدا مى روى، تو بايد به در خانه آن كسى بروى كه اميدت را نااميد نمى كند و كرمش بيش از همه است، آيا مى خواهى حديثى را كه از امام صادق(ع) شنيده ام برايت بگويم؟ ـ بله ـ يك روز كه خدمت آن حضرت بودم، ايشان فرمودند: خداوند به يكى از پيامبران خود اين چنين وحى كرد: «من اميد هر كس را كه به غير من اميد داشته باشد نااميد مى كنم. چگونه است كه بنده من در سختى ها به كسى ديگر اميد مى بندد؟ مگر در خانه من به روى كسى كه مرا بخواند بسته است؟ من آن خدايى هستم كه قبل از آنكه بندگانم مرا بخوانند به آنها كرم و مهربانى مى كنم، آيا اكنون كه مرا صدا مى زنند آنها را ناى و افسردگى بيشتر مردم به خاطر فرداى نامعلوم است، اما چرا ما شادى امروز را فداى آينده اى نامعلوم مى كنيم؟ زندگى كردنى كه در آن فقط به فرداى بهتر و بهتر بينديشيم، فريبى بيش نيست، كسى كه اين گونه زندگى مى كند، شادمانى امروز خود را از دست مى دهد. زندگى يك فرصت است و اگر مى خواهيد خوشبخت باشيد سعى كنيد از اين فرصت لذت ببريد نه اينكه در انتظار فردا بمانيد كه چون به فردا رسيديد خوشبختى را در آغوش بگيريد. زندگى مقصد نيست، زندگى يك سفر است و آنانى كه اين را مى دانند هر لحظه اين سفر را با لبخند خويش زيبا و زيباتر مى كنند. «پايان» به شاد بودن اهميّت بيشتر بدهيم مى دهيد. همه روان شناسان لبخند را به عنوان نماد آرامش و اعتماد به نفس مى شناسند. كسى كه در زندگى همواره لبخند به لب دارد به خاطر اين است كه او به گونه اى ديگر به دنيا نگاه مى كند، او دنيا را به چشم مثبت انديشى مى بيند و براى همين همواره شاد مى باشد. ما بايد تلاش كنيم كه همواره نيمه پر زندگى را ببينيم و چون در كنار پنجره زندگى مى ايستيم، زيبايى هايش را ببينيم و لذت ببريم. بايد در زندگى به نعمت هايى كه خدا به ما داده است تمركز كنيم نه اينكه همواره به نداشته ها فكر كنيم. اين گونه ما مى توانيم شكر واقعى نعمتهاى خدا را كنيم و معلوم است كه شكر نعمت، نعمتت افزون كند. نگرانما انسان ها همواره آماده ايم كه با بروز كوچكترين حادثه ناخوشايند به استقبال احساسات منفى مثل خشم، تنفر، كينه و افسردگى برويم و به زمين و زمان بد بگوييم. هنگامى كه چراغ راهنمايى، كمى ديرتر سبز مى شود، وقتى كه پشت ترافيك گير مى افتيم، زمانى كه هوا آن طور كه دلمان مى خواهد نيست; عصبانى و ناراحت مى شويم و در دام افكار و احساسات منفى گرفتار مى آييم. جالب اين است كه همه ما مى دانيم اين افكار و احساسات منفى، نمى توانند مشكلات ما را بر طرف سازند بلكه به مشكلات ما مى افزايند. هنگامى كه شما لبخند مى زنيد در واقع با اين كار رضايت خاطر، آرامش باطن و اعتماد به نفس خويش را نشانħز عهده مشكلات روزانه خود بر مى آييم. آرى، هيچ راهى مطمئن تر از لبخندى كه از صميم دل باشد براى دوستى ميان ما انسان ها وجود ندارد. حتماً ديده ايد كه چگونه يك لبخند توانسته است رابطه اى را كه تا لحظاتى پيش پر از تنش و اضطراب بوده است، به پيوندى گرم و صميمى تبديل كند. لبخندى كه بر لبهاى شما مى نشيند هم خودتان را غرق شادى مى كند و هم ديگران را از محبّت و صميميّت، سيراب مى سازد و به اين وسيله شما براى شادمانى جامعه خود، گامى بزرگ برداشته ايد. همين لبخند شما مى تواند يخ هاى بى تفاوتى را در جامعه آب كند و شور محبّت را در دلهاى همگان، زنده نمايد. نكته قابل توجّه ديگر اينكه jz4    kzهيچ دعايى بى جواب نمى ماند بارها شده است كه ما دعا مى كنيم و حاجت خود را از خداوند مى خواهيم اما دعاى ما مستجاب نشده و به آرزوى خود نمى رسيم. وقتى كه خواسته ما به صلاح ما باشد خداوند آن را برآورده مى كند ولى اگر خواسته ما به مصلحت ما نباشد خداون y4W    gyخدايى كه دعا را دوست دارد چرا خداوند رزق و روزى شما را معمولا از جايى مى رساند كه احتمال نمى دهيد كه از آنجا روزىِ شما &@x4]    Qxگدايى در خانه دوست آيا ت 7ين سلاح، اثر ديگرى هم دارد و آن اينكه رزق و روزىِ شما را هم زياد مى كند. به راستى اين سلاح چيست كه هم شرّ دشمن را كوتاه مى كند و هم باعث بركت زندگى ما مى شود؟ مردم مى خواستند بدانند كه اين سلاح چيست، براى همين از پيامبر درخواست كردند تا آن سلاح را معرفى كند. اينجا بود كه پيامبر فرمودند: «اگر شما هر صبح و شام دعا كنيد به آن سلاح دست يافته ايد كه دعا سلاح مؤمن است». آرى، بزرگ ترين دشمن ما، شيطان است و چون ما به درگاه خدا رو كنيم و با او مناجات كنيم، چنان رحمت خداوند بر ما نازل مى شود كه ديگر شيطان نمى تواند با وسوسه هاى خود ما را فريب دهد. يك سلاح قوى براى شما آورده ام bbs4=   )sتوضيحات كتاب با من تماس بگيريد! موضوع: دعا، آداب دعا، مناجات با خدا نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.irمراجعه كنيد. توضيحات كه انسان ها تلاش مى كنند روى منفى ها و كمبودها تمركز كنند، لبخند زدن نياز به شجاعت دارد. آيا شما مى دانيد كه لبخند نيرومندترين قدرت براى ايجاد خلاقيّت و معنويّت است؟ چرا ما اين گونه تربيت شده ايم كه معنويت را با غم و ناراحت بودن، همراه مى دانيم در حالى كه همين لبخند مى تواند درهاى آسمانى معنويّت را به روى ما بگشايد! اگر شما بخواهيد در زندگى شاد باشيد بايد ذهنتان را به سوى دارايى ها و نعمتهايى كه خدا به شما داده است متمركز كنيد. در اين صورت است كه دنيا در چشم شما زيبا جلوه مى كند چون ذهن خود را به سوى زيبايى ها و نعمتهايى كه خدا به شما داده است متمركز كرده ايد. در طول تاريخ، بزرگان بشريت، همواره بر ضرورت شادمانى تأكيد كرده اند براى مثال "سوفوكلس" 451 سال پيش از ميلاد، به شاگردانش گفت: «انسانى كه شادمانى از وجودش رخت بر بسته است، ديگر زندگى نمى كند، بلكه او را بايد مرده پنداشت». اكنون ديگر شما مى دانيد كه يكى از بهترين راهها براى شادمان نمودن خود و ديگران، لبخند زدن مى باشد. شادمانى بهترين وضعيت مطلوب ذهنى ما مى باشد و به اين دليل مى تواند ما را در كسب راه حل هاى خلّاقانه يارى بخشد. هنگامى كه احساس شادمانى و رضايت مندى مى كنيم و زمانى كه شاد هستيم، آغوشمان به روى زندگى گشوده است و آنگاه است كه همه چيز را زيبا مى بينيم و بهتر ا مى بيند آن را به حساب تعريف و تمجيد مى گذارد و معمولاً احساس خوبى نسبت به شما پيدا مى كند و براى همين است كه مخاطب شما هم در جواب لبخند شما، لبخند مى زند و در همين موقع است كه فرصت طلايى براى ايجاد ارتباط به وجود مى آيد. لبخند مى تواند مخاطب شما را در موقعيتى قرار دهد كه به صحبت كردن با شما علاقه نشان بدهد و به همين دليل شما شانس بيشترى براى رسيدن به هدف خود خواهيد داشت. گشاده رويى شما حكايت از آمادگى فكرى و ذهنى شما براى ايجاد رابطه دارد و براى همين مخاطب به سخنان شما گوش مى سپارد و زمينه آغاز يك همكارى خوب فراهم مى شود. آيا از پيام هاى غير كلامى استفاده مى كنيدˇ مهم ترين آنها: خشم، ترس، شادى، غم، تعجّب و تنفّر مى باشد. ما مى توانيم محبّت، عشق، صميميّت، تنفّر و خشم خود را با چهره خود به مخاطب خود ارسال كنيم و معلوم است كه اگر پيامهاى دوستانه براى مخاطبان خود ارسال كنيم پيامهاى دوستانه نيز دريافت خواهيم كرد. شما با لبخند مى توانيد بهترين پيامها را در كمترين زمان ممكن به مخاطب خود مخابره كنيد. لبخند، نشانه تمايل شما به سخن گفتن و ايجاد رابطه مى باشد و شما با لبخند، پيام عشق و زيبايى را به طرف مقابل خود ارسال مى كنيد. وقتى تبسّم مى كنيد نشان مى دهيد كه براى طرف مقابل، شخصيت مثبتى قائل شده ايد و مخاطب شما هم وقتى تبسّم شما FF_5]    _ آيا مى دانيد لبخند صدقه بزرگى است؟ همه ما مى دانيم كه گناه و معصيت، روح انسان را آلوده مى كند و مانع بزرگى براى رشد و كمال او محسوب مى شود. گناه باعث سياهى قلب انسان مى گردد، به طورى كه ديگر او لذت مناجات با خداوند را درك نمى كند و نمى تواند با خدا معاشقه نمايد و در درگاه او قطره اشك eo^4k    !^ مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ آيا شما هنگامى كه با ديگران روبرو مى شويد لبخند به لب داريد؟ آيا مى دانيد با لبخند مى توانيد در مسير كمال و معنويت گام بردا yيم. لبخند به راحتى به چهره ما مى نشيند اما اگر بخواهيم غم و اندوه را به چهره خود بنشانيم بايد عضلات چهره خود را منقبض كنيم و همين باعث مى شود كه ديگر به صورت جذاب به نظر نرسيم. افرادى كه زياد لبخند مى زنند در نظر ديگران، به صورت افرادى دوست داشتنى، مهربان و خونگرم جلوه مى كنند كه مى توان به راحتى با آنها رابطه برقرار كرد. اما افرادى كه به سختى لبخند مى زنند در نظر ديگران به صورت انسان هايى گوشه گير، درون گرا و سرد جلوه مى كنند. انسان ها به طور غريزى جذب افرادى مى شوند كه زياد لبخند مى زنند براى همين اگر مى خواهيد ديگران را به سوى خود جذب كنيد سعى كنيد همواره لبخندى آن فقرايى كه مى خواهى به آنها غذا بدهى برنج را راحت تر از گندم مورد استفاده قرار مى دهند. البته نكند برنج كوپنى و ارزان قيمت را براى اين كار استفاده كنى و بعد گله كنى كه چرا بيماريم خوب نشد، بايد بهترين برنجى را كه در بازار موجود است براى اين كار تهيه كنى. 3. دعايى براى شفاى هر بيمارى امام رضا(ع) فرمودند: براى شفا يافتن از هر بيمارى اين دعا را بخوانيد: يا مُنْزِلَ الشِّفاءِ، وَمُذْهِبَ الدّاءِ، صَلِّ عَلى مُحَمّد وَآلِهِ، وَأَنْزِلْ عَلى وَجَعي الشِّفاءَ. اى كسى كه شفاء مى دهى و درد را بر طرف مى كنى، بر محمد و آل محمد درود بفرست و بيمارى مرا شفا بده. 0دعاى شفاا بده. بعد از اين كه اين دعا را خواندى، در حالى كه اين گندم ها بر روى سينه تو پخش شده است، بنشين، آنگاه همه گندم هاى اطراف خود را جمع كن و دوباره اين دعا را بخوان. بعد آن گندم ها را به چهار قسمت هم وزن (هر قسمت 750 گرم) تقسيم كن و به هر قسمت نيز همان دعا را بخوان و هر قسمت از آن گندم ها را به يك فقير بده. داوود خندقىّ مى گويد من اين كار را انجام دادم و به سرعت از بيمارى خود شفا گرفتمو بعد از آن من اين دعا را به عده زيادى ياد دادم و همه آنها هم از اين كار نتيجه گرفتند. خواننده محترم! اگر برنج، بيشترين غذاى شما را تشكيل مى دهد، مى توانيد از برنج به جاى گندم استفاده كنيد، زيراΧفت مى كنند; اما همين كافى است. تحقيقات نشان مى دهد كودكانى كه با آمادگى بيشتر و به دفعات بيشتر لبخند مى زنند، شانس بيشترى براى رسيدن به آينده بهتر دارند، آينده اى كه در آن به صورت شخصى برون گرا و مؤثر براى جامعه خود شكوفا شوند. نكته ديگر اين كه وقتى ما مى بينيم كودكان به اين راحتى و به اين سرعت، لبخند مى زنند مى توانيم به اين نتيجه برسيم كه حالت طبيعى ما انسان ها، شادى مى باشد و غم و اندوه، يك حالت غير طبيعى است و به همين دليل است كه غم و اندوه، انسان را بيمار مى كند. آيا تا به حال به اين نكته فكر كرده ايد كه لبخند زدن، ساده ترين حالتى است كه مى توانيم به چهره خود بدهن دعا را هفتاد بار بگوًًً امام باقر(ع) به «ابو حمزه ثمالى» فرمود: اى ابا حمزه، هر گاه در شرايطى قرار گرفتى كه ترس و اضطراب، وجودت را فرا گرفت پس در جاى خلوت خانه خود رو به قبله بايست و دو ركعت نماز بخوان و هنگامى كه نماز تو تمام شد هفتاد بار اين دعا را بخوان: يا أبْصَرَ النّاظِرينَ، وَيا أَسْمَعَ السّامِعينَ، وَيا أَسْرَعَ الْحاسِبينَ، وَيا أَرْحَمَ الرّاحِمينَ. اى بيناترين بينايان، اى شنواترين شنوايان، اى سريعترين محاسبه گران، اى مهربان ترين مهربانان و در هر بار كه اين دعا را مى خوانى رفع مشكل خويش را از خداوند بخواه كه بزودى مشكل تو رفع مى شود. /دعاى آرامشمى خواهى دعايى را به تو ياد بدهم تا در شرايط سخت زندگى آن را بخوانى؟ آگاه باش كه ما هرگاه در شرايط سختى قرار مى گيريم اين دعا را مى خوانيم: يا كائِناً قَبْلَ كُلِّ شَىء، وَيا مُكَوِّنَ كُلِّ شَىْء، وَيا باقي بَعْدَ كُلِّ شَىْء، صَلِّ عَلى مُحمَّد وَآلِ مُحمَّد، وَاْفعَلْ بي (در اينجا رفع گرفتارى خود را از خدا مى خواهى). اى كسى كه قبل از همه چيز بوده اى، اى آفريننده همه چيز، اى كه بعد از فنا شدن همه چيز، باقى خواهى بود، بر محمد و آل محمد درود فرست... بسيار شايسته است كه شيعيان اهل بيت(ع) در هنگامى كه با مشكلات روبرو مى شوند اين دعا را بخوانند تا به آرامش برسند. 2. اي 4    ]حالت هاى دست هنگام دعا همه ما مى دانيم كه هنگام دعا، بهتر است دست هاى خود را به سوى آسمان بگيريم اما در سخنان اهل بيت(ع)، حالت هاى مختلفى براى دست هاى ما درهنگام دعا بيان شده است. اين مطالبى كه مى خواهم برايتان نقل كنم شايد تا به حال نشنيده باشيد ولى همه آنها از سخنان امامان هر حال، دنيا، جايگاه بلا و گرفتارى مؤمن است و خوشا به حال كسى كه اين مرحله زندگى خود را با سعادت پشت سر بگذارد و با خوشحالى تمام به سوى سفر آخرت برود. امام صادق(ع) مى فرمايد:«وقتى لحظه مرگ مؤمن فرا مى رسد ندايى به گوش او مى رسد كه از غم و غصه دنيا راحت شدى». آرى، موقعى كه مرگ فرا برسد پايان گرفتارى و بلاى مؤمن است، او ديگر پاك شده است و روح او صفا پيدا كرده است و مانند پرنده اى كه اسير قفس بوده است آزاد مى شود و دعوت خداوند را اجابت مى كند. مؤمن در لحظه مرگ از همه آلودگى هاى روحى پاك شده است و اكنون مى تواند در عالم ملكوت به كمال خود ادامه دهد. خداحافظ اى غم و غصه ها و گرم) گندم تهيه كن و در بستر خود به پشت بخواب و آن گندم ها را بر روى سينه خود پهن كن و اين دعا را بخوان: اللّهُمَّ إنّي أَسْأَلُكَ بِاسْمِكَ الذّي إذا سَأَلَكَ بِهِ الْمُضْطَرُّ كَشَفْتَ ما بِهِ مِنْ ضُرٍّ، وَمَكَّنْتَ لَهُ فِي الأَرْضِ، وَجَعَلْتَهُ خَليفَتَكَ عَلى خَلْقِكَ، أَنْ تُصَلِّيَ عَلى مُحمَّد وَآلِ مُحمّد، وَأَنْ تُعافيَني مِنْ عِلَّتي. بار خدايا، من تو را به حق آن اسمى مى خوانم كه چون مضطرّ حقيقى (امام زمان) تو را به آن اسم بخواند دعايش را مستجاب مى كنى و او را بر تمام زمين مسلّط مى كنى، بار خدايا بر محمد و آل محمد درود بفرست و مرا از اين بيمارى شففا بده (بيمارى خود را نام مى برى) كه اين بيمارى آزارم داده و مرا اندوهناك كرده است. يونس بن عمّار مى گويد من اين دعا را خواندم و به زودى از آن بيمارى شفا گرفتم. 2. گندم هايى كه مرا شفا دادند «داوود خندقىّ» مى گويد: من به بيمارى سختى مبتلا شده بودم و مدت زيادى در بستر بيمارى افتاده بودم. امام صادق(ع) از بيمارى من مطلع شد و نامه اى براى من نوشت. وقتى نامه آن حضرت به دستم رسيد آن را بوسيده و بر چشم نهادم و سپس آن را باز نمودم. امام صادق(ع) براى بيمارى من يك نسخه معنوى نوشته بود. آيا مى خواهى از اين نسخه با خبر شوى؟ آن حضرت(ع) در آن نامه، خطاب به من نوشته بود: مقدار (سه كيل أَوِ اسْتَأْثَرْتَ بِهِ في عِلْمِ الْغَيْبِ عِنْدَكَ، أَنْ تَجْعَلَ الْقُرآنَ رَبيعَ قَلْبي وَنُورَ صَدْري وَجَلاءَ حُزْني وَذَهابَ هَمّى. بار خدايا، من بنده تو، فرزند بنده تو و فرزند كنيز تو هستم، اختيارم به دست توست، تو هر چه فرمان دهى همان مى شود، تو را به همه اسم هايى كه براى خودت قرار دادى مى خوانم، آن اسم هايى كه در قرآن نازل كردى و يا به بندگان خوبت ياد دادى و يا در علم غيب خودت مخفى كرده اى، از تو مى خواهم كه قرآن را بهار دل من و نور سينه ام و باعث از بين رفتن غم و اندوهم قرار دهى. 3. پناه به نماز و دعا براى رفع غم امام صادق(ع) فرمود: چون دچار غم و اندوه شۇ است». جالب آنكه هر چه انسان به خدا نزديك تر شود بلاى بيشترى نصيب او مى شود. به نظر شما علّت گرفتار شدن مؤمن به بلا چيست؟ خداوند متعال، روح ما را در عالم قدس و ملكوت خود آفريد، ولى او مى دانست اين انسان ممكن است دچار غرور شود و هيچ چيز مانند اين غده سرطانىِ غرور نمى تواند مانع كمال انسان شود. براى همين بود كه خدا روح ما را به اين دنياى خاكى آورد، دنيايى كه با بلا و گرفتارى آميخته است. در اين دنيا، روح ما با اين بلاها و گرفتارى ها درمان مى شود و آن بيمارى غرور و خودبينى، آرام آرام از بين مى رود. يادت هست چند روز پيش به سردرد شديدى مبتلا شدى، يادت هست كه يك درد دندان، 5دى غسل نما (و وضو هم بگير) و دو ركعت نماز بخوان و بعد از نماز اين دعا را بخوان و بعد ازآن سوره «ناس» و «فلق» را همراه با «آية الكرسى» بخوان: يا فارِجَ الْهَمِّ، وَيا كاشِفَ الغَمِّ، يا رَحْمنَ الدُّنْيا وَالاخِرَةِ وَرَحيمَهُما، فَرِّجْ هَمّي وَاكْشِفْ غَمّى، يا اللهُ الْواحِدُ الأحَدُ الصَّمَدُ الذّي لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدُ، إِعْصِمْني وَطَهِّرْني وَاذْهَبْ بِبَليَّتي. اى كسى كه غم و اندوه را برطرف مى كنى، اى كسى كه در دنيا و آخرت بخشنده و مهربان هستى، غم و اندوهم را بر طرف نما، اى خداى يگانه و بى نياز كه فرزند ندارى و چگونه تو را كلافه كرد! همه اين گرفتارى ها مانند پادزهرى است كه روح تو را از بيمارى غرور نجات مى دهد. آرى، حال هر چه به خدا نزديك تر مى شوى، هر چه در اين درگاه مقام بيشترى پيدا مى كنى، مى بينى كه به بلاهاى بيشترى گرفتار مى شوى، همه اينها براى اين است كه تو مى خواهى مهمانِ درگاه خداوند شوى، براى همين بايد آلودگى ها از روح و جان تو زدوده شود. آيا مى دانى چگونه روح ما از آلودگى هاى گناه و معصيت پاك مى شود؟ همانطور كه جسم انسان با حمام رفتن پاك و تميز مى شود، روح انسان هم با قرار گرفتن در زير دوش بلا، پاك مى شود. پس از امروز به بعد، با چشمى ديگر به بلا و گرفتارى نگاه كن! ب است. ياد شبهاى ماه رمضان به خير! نمى دانم به معانى دعاهايى كه مى خوانى توجّه مى كنى؟ «بار خدايا! اميد ما را نا اميد نكن، ما معصيت تو كرديم ولى به عفو و بخشش تو اميدواريم، پس گناهان ما را ببخشاى». بعد از وفات امام سجاد(ع)، ابو حمزه براى ديدن امام باقر(ع) و بيعت با آن حضرت به سوى مدينه حركت مى كند. راه طولانى كوفه تا مدينه در پيش روى اوست و او اين همه راه را به عشق زيارت امام خويش، طى مى كند. سفر سخت و طاقت فرسايى است، بيابان هاى خشك را بايد پشت سر گذاشت. اين سفر مدتها طول مى كشد اما ابو حمزه، با عشقى بزرگ، قدم بر مى دارد و به سوى مدينه به پيش مى رود. ديگر به نزديكى هاى مدينه رسيده ايم، آن سياهى هايى كه مى بينى نخلستان هاى مدينه است. اينجا مدينه است، كعبه دلهاى عاشق اهل بيت(ع)! ابو حمزه به زيارت قبر رسول خدا مشرف مى شود و در مسجد پيامبر نماز مى خواند. ديگر وقت آن رسيده است كه او به خدمت امام باقر(ع) برسد، براى همين به سوى خانه امام حركت مى كند. ابو حمزه به خدمت امام شرفياب مى شود و با نهايت ادب و تواضع در حضور امام مى نشيند. نمى دانم چه مى شود كه ابو حمزه به ياد مرگ مى افتد، شايد او هم از مرگ هراسى به دل دارد. براى همين لب به سخن مى گشايد و عرضه مى دارد: «آقاىِ من! مرگ براى شيعيان شما چگونه خواهد بود؟» و امام در جواب او مى فرمايد: «آيا م ود. شمر به عنوان جانشين عمرسعد به سوى كربلا مى رود. مايلى نامه ابن زياد به عمرسعد را برايت بخوانم: «اى عمرسعد، من تو را به كربلا نفرستادم تا از حسين دفاع كنى و اين قدر وقت را تلف كنى. بدون درنگ از حسين بخواه تا با يزيد بيعت كند و اگر قبول نكرد جنگ را شروع كن و حسين را به قتل برسان. فراموش نكن كه تو بايد بدن حسين را بعد از كشته شدنش، زير سمّ اسب ها قرار بدهى زيرا او ستم كارى بيش نيست». شمر يكى از فرماندهان عالى مقام ابن زياد بود و انتظار داشت كه ابن زياد او را به عنوان فرمانده كلّ سپاه كوفه انتخاب كند. به همين دليل، از روز سوم محرّم كه عمرسعد به عنوان فرمانده كل سپاه معى خواهى تو را بشارتى بزرگ بدهم؟ بدان، هنگامى كه مرگ دوستان ما فرا برسد رسول خدا و أمير مؤمنان(ع) به بالين آنها حاضر مى شوند. رسول خدا در لحظه جان دادن شيعه ما، كنار او مى نشيند و به او مى فرمايد: آيا مرا مى شناسى؟ من رسول خدا هستم بدان كه آخرت براى تو بهتر از دنيا است. اكنون ديگر جاى هيچ ترس و نگرانى نيست و جز خوبى و خير در انتظار تو نيست! به سوى ما بشتاب». سخنان امام به پايان مى رسد. اشك در چشمان ابو حمزه حلقه زده بود، او در اين فكر بود كه مرگ براى شيعه واقعى، چقدر زيبا و دلنشين است، و به راستى كه اين بزرگترين خبر خوشى است كه ابو حمزه تاكنون شنيده است. به سوى ما بشتاب!ريد؟ آيا خبر داريد كه در دين اسلام، لبخند به عنوان صدقه معرفى شده است؟ صدقه اى كه مى تواند بلاها را از شما دور كند و رحمت الهى را به سوى شما جذب كند. آيا مى دانيد همين لبخند مى تواند تأثير بسيار مثبتى بر روحيّه و روان شما داشته باشد؟ آيا از ارتباط عضلات چهره خود با سيستم عصبى مغز آگاهى داريد؟ آيا از نقش لبخند در ترشّح هورمون هايى كه موجب شادابى و نشاط شما مى شوند خبر داريد؟ اين كتاب به شما كمك مى كند تا آگاهى و شناخت شما نسبت به فايده هاى لبخند بيشتر شود. لبخند بهترين اكسير جوانى است كه بشر در اختيار دارد و شما مى توانيد با لبخند جذاب تر و زنده تر و جوان تر به نظر بياييد. لبخند اثرات بسيار مثبتى بر نظام اجتماعى ما دارد و مى تواند فضاى جامعه ما را لذت بخش كند. اميدوارم با خواندن اين كتاب تصميم بگيريد كه همواره گل لبخند به لب داشته باشيد و اين هديه ارزشمند را به همه اطرافيان خود ارزانى داريد. به اميد آن روزى كه همه ما در هنگام ديدار همسر، فرزند، پدر، مادر و دوستان خود، با تبسّمى زيبا ظاهر شويم و به اين وسيله شاهد رشد عشق و صميميّت در ميان جامعه خود باشيم. اين كتاب را به همه أساتيد خود هديه مى كنم كه آنان بودند كه با زحمات خويش، باعث رشد و كمال من شدند. مهدى خدّاميان آرانى قم، دى ماه 1386 مقدمهام وارد خانه شد و در كنار بستر آن بيمار نشست و به او فرمود: «حال شما چگونه است؟». او در پاسخ عرضه داشت كه ديگر عمرم به سر آمده است و مرگ به زودى به سراغم مى آيد. امام رضا(ع) فرمود: «مرگ را چگونه مى دانى؟». او در پاسخ گفت كه مرگ را بسيار سخت و دردناك مى دانم. امام(ع) فرمود: «ايمان خود را به خدا و ولايت ما اهل بيت محكم كن، كه مرگ را آسوده خواهى يافت». اينجا بود كه آن مرد، زير لب، اعتقاد به يگانگى خدا و محبّت اهل بيت(ع) را زمزمه كرد. لحظاتى گذشت، ناگهان آن مرد رو به امام رضا(ع) كرد و گفت: «اينان فرشتگان الهى هستند كه برايم هديه هاى گرانبهاى بهشتى آورده اند، آنان در حضور شما ا درگاه خداوند واقع نمى شود. به خدا قسم، شيعه ما لحظه جان دادن، با منظره اى روبرو مى شود كه او را بسيار خوشحال مى كند و باعث روشنى چشم او مى شود». امام صادق(ع) چون سخنش به اينجا رسيد سكوت نمود. به راستى شيعه اهل بيت(ع) در لحظه جان دادن چه مى بيند و چه مى شنود؟ چرا امام صادق(ع) پرده از اين راز بر نمى دارد؟ همه آنهايى كه نزد امام هستند مانند تو مشتاق آنند تا بقيه كلام امام صادق(ع) را بشنوند. نمى دانم چرا امام به سكوت خود ادامه مى دهد. عُقْبه مى گويد: من خطاب به امام صادق(ع) عرضه داشتم: «آقاى من! لحظه جان دادن، شيعه شما چه چيزى مى بيند؟». ولى امام در جواب او فقط پاسخ مى دهد ك شيعه ما مى بيند آنچه را بايد ببيند. عُقْبه يازده بار سؤال خود را تكرار مى كند و هر بار هم فقط همين جواب كوتاه را از امام صادق(ع) مى شنود. به راستى چرا امام در اين يازده بار، جواب عُقْبه را به صورت كامل نمى دهد؟ آيا امام مى خواهد ببيند كه ميزان عشق و علاقه عُقْبه به فهميدن معارف دين تا چه اندازه است؟ به راستى كدام يك از ما اين چنين، مشتاق شنيدن حديث بوده ايم؟ لحظاتى مى گذرد، اين بار امام صادق(ع)، عُقْبه را صدا مى زند و به او مى فرمايد: «اى عقبه! تو آنقدر سؤال را تكرار كردى كه تا جواب خود را نشنوى آرام ندارى». عُقْبه پاسخ مى دهد: «آقاى من! آنچه از شما مى شنوم جزء دين من است و من حاضرم جان خود را در راه دين خود بدهم!». دوست من! ببين كه شيعيان واقعى چگونه بودند و چقدر به فهميدن، اهميّت مى دادند و آن را جزء دين خود مى دانستند! به راستى جامعه ما چقدر از دين واقعى فاصله گرفته است، در آن روزگارها، هر چه يك نفر به اهل بيت(ع) نزديك تر مى شد عشق و شوقش به شنيدن و فهميدن نيز بيشتر مى شد، اما چه شده است كه عده اى در جامعه ما خيال مى كنند هر چه به اهل بيت(ع) نزديكتر شوند بايد ديوانه تر شوند! به هر حال عُقْبه در حضور امام اشك ريخت و گريه كرد! اين گريه براى اين است كه او مى خواهد حديث و كلام امام صادق(ع) را به صورت كامل بشنود! خدايت رحمت كند اى عُقْبيستاده اند، آيا به آنها اجازه مى دهيد كه بنشينند». و امام رضا(ع) فرمود: «اى فرشتگان، مى توانيد بنشينيد». همه نگاه ها متوجّه اين مرد شده بود، خوشا به حال او كه در اين لحظه آخر چنين سعادتمند شده است كه امام رضا(ع) و فرشتگان الهى به بالين او آمده اند. لحظاتى گذشت، و اين مرد چشمان خود را روى هم گذاشت و در آرامش فرو رفت. ناگهان چشمان خود را باز كرد و رو به امام رضا(ع) كرد و گفت: «اين رسول خدا مى باشد كه همراه با حضرت على و امام حسن و امام حسين و بقيه امامان(ع)، بر بالين من آمده اند». اين آخرين سخن آن مرد بود و بعد از لحظاتى جان به جان آفرين تسليم كرد. مرگ آسوده در پرتو ايمانادند كه يكى از ياران شما، آخرين لحظه هاى عمر خود را سپرى مى كند. آن حضرت با شنيدن اين خبر از جا بلند شد و همراه با گروهى از ياران خود به سوى خانه او حركت كرد. پيامبر وارد خانه شدند و در كنار بستر او قرار گرفتند اما او در حالتى بود كه متوجّه حضور آن حضرت نشد زيرا لحظه هاى جان دادن را به سختى سپرى مى كرد. پيامبر با ديدن اين منظره، ناراحت شده و رو به عزرائيل كرد و فرمود: «اى عزرائيل، فرصتى به اين مرد بده تا با او سخن بگويم». و تو خود مى دانى كه پيامبر مى تواند عزرائيل را ببيند و با او سخن بگويد و سخن آن حضرت هم مورد قبول عزرائيل واقع مى شود چرا كه همه فرشتگان مأمورند تا به دستورات پيامبر گوش فرا دهند. بعد از اين كه سخن پيامبر با عزرائيل تمام شد همه ديدند كه كم كم حال آن مرد بهتر و بهتر شد تااينكه به شرايط عادى بازگشت. آن مرد چشم خود را باز كرد و ديد كه وجود مقدس پيامبر در كنار او نشسته است، پس خدمت آن حضرت سلام كرد. پيامبر در حالى كه لبخندى دلنشين به لب داشت به او فرمود: «چه خبر؟ در آن حالت چه مى ديدى؟». آن مرد گفت: «اى رسول خدا! صحنه عجيبى بود، در آن حال، تاريكى و سياهى را مى ديدم كه به سوى من مى آمد». آن مرد در زندگى خود گناهانى انجام داده بود كه در لحظه مرگ به شكل سياهى در مقابلش ظاهر شده و او را غرق ترس و وحشت كرده بودند. پيامبر كه جوب آن مرد را شنيد رو به او كرد و فرمود: «اين دعايى را كه من مى گويم بخوان: «الّلهُمّ اغْفِرْ لي الْكَثيرَ مِنْ مَعاصيكَ وَاقْبَلْ مِنّي الْيَسيرَ مِنْ طاعَتِكَ! بار خدايا! گناهان زياد مرا ببخشاى و اعمال نيك مرا كه بسيار كم است قبول نما». آن مرد اين دعا را زير لب زمزمه كرد و دوباره بى هوش شد. پيامبر لحظاتى صبر كرد تا اينكه آن مرد به هوش آمد، آن موقع از او سؤال كرد كه در آن حالت بى هوشى، چه منظره اى را ديدى؟ آن مرد گفت: «اى رسول خدا، ديدم كه نورسفيدى به سوى من مى آمد». اينجا بود كه پيامبر خيلى خوشحال شد و گل لبخند به صورت مباركش نشست و رو به بستگان آن مرد كرد و فرمود: «خر وارد عرش الهى مى شود. نگاه پيامبر به ستون هاى عرش مى افتد و بر روى آن نوشته هايى مى بيند: «لا إلهَ الاّ الله، مُحَمدٌ رَسُولُ الله عَليُّ بن أبي طالِب أميرُ المُؤمنين». آرى توحيد و نبوّت و امامت، بر ستون هاى عرش نوشته شده است. پيامبر نگاهش به گوشه اى ديگر از عرش مى افتد. حضرت على(ع) را مى بيند كه به نماز ايستاده است! پيامبر: سوال مى كند: «اى جبرئيل! آيا على(ع) زودتر از من به عرش رسيده است؟». و جبرئيل جواب مى دهد: «نه، اين حكايتى دارد! خداوند، در بالاى عرش خود، مدح و ثناى على(ع) مى كرد و بر او، درود مى فرستاد! و عرش خدا، اين مدح و ثنا و صلوات را مى شنيد. اينجا بود كه عرش*ِ وَبِحَمْدِهِ، أَسْتَغْفِرُ اللهَ وَأَسْأَلُهُ مِنْ فَضْلِهِ. خداوند ازهر عيبى منزّه است و ستايش مخصوص اوست، از او طلب آمرزش مى كنم و فضل او را طلب مى كنم. 9. دعاى غريق را فراموش نكنيد امام صادق(ع) با «عبد الله بن سنان» در مورد روزگار غيبت امام زمان(ع) سخن مى گفت. امام به او فرمود: در آن زمان، فتنه هاى شديدى پيش مى آيد و ازاين فتنه ها نجات پيدا نمى كند مگر كسى كه دعاى غريق را بخواند. عبد الله بن سنان سؤال كرد كه دعاى غريق چه دعايى است؟ امام فرمود: دعاى غريق، اين دعا مى باشد: يا اللهُ يا رَحْمنُ يا رَحيمُ يا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ، ثَبِّتْ قَلْبي عَلى دينِكَ. اى دنيا بهتر است! او مى آيد تا اضطراب ما را درمان كند، او قدرتى خدايى دارد، كلام او اثرى عجيب دارد! اصلاً ديدن او، درمان هر غم و اندوهى است و زيارتش شادمانى را به دل مى آورد. نمى دانم او را شناختى يا نه؟ كسى كه تو يك عمر دم از عشق و محبّت او زدى، اكنون كه مى خواهى جان بدهى تو را تنها نمى گذارد! اين لحظه، لحظه تنهايى توست و او خود مى داند كه تو چقدر به نگاه او محتاج هستى! براى همين به كمك تو مى آيد و با تو سخن مى گويد كه نترس من با تو هستم! و آن لحظه اى كه تو صداى او را بشنوى و جمالش را ببينى، ديگر غمى به دل ندارى، مرگ براى تو شيرين مى شود، چرا كه در لحظه جان دادن، محبوب خود را مى بينى، صدايش را مى شنوى، بوى خوش او را احساس مى كنى، مهربانى او را نگاه مى كنى! و اشك شوق مى ريزى، چون تو باور نمى كنى كه مولايت اين قدر مهربان باشد كه به سر بالين تو بيايد! و تو باور نمى كنى كه مولايت، مهمانت شده باشد. در حيرتى بس بزرگ باقى مى مانى! مانده اى چه كنى، چه بگويى! و مولاى تو كه اين صحنه را مى بيند خطاب به تو مى كند: «من همان على بن ابى طالبى هستم كه همواره دوستم مى داشتى». و اكنون شك تو به يقين مبدل گشته است، آرى، مولايت به ديدارت آمده است، و تو فقط اشك مى ريزى! به صورت مولاى خود خيره مى شوى و با قطرات اشك از او تشكّر مى كنى! با آن اضطراب بزرگ چه كنم؟اهم. بنابراين براى سفر به مدينه آماده شده و به سوى مدينه حركت كردم. بعد از زيارت قبر رسول خدا، به خانه امام صادق(ع) شرفياب شدم و بعد از سلام و عرض ادب، در خدمت حضرت نشستم. گويا خبر وفات زكريا به امام صادق(ع) رسيده بود، پس آن حضرت رو به من كرد و فرمود: «به من خبر بده كه هنگام جان دادن زكريا، از او چه شنيدى؟». من گفتم: «آقاى من! من در آخرين لحظات، بر بالين زكريا حاضر بودم او دست خود را باز كرد، گويى مى خواست با كسى دست بدهد و بعد چنين گفت: دست من سعادتمند شد يا على». امام صادق(ع) رو به من كرد و فرمود: «به خدا قسم، در آن لحظه زكريا، حضرت على(ع) را ديده است». حالا من فهميدم كه ر آنجا كسى كه نام او على باشد نبود. من در اين فكر فرو رفته بودم كه معناى اين كار زكريا چه بود. بعد از لحظاتى روح زكريا به سوى عالم باقى، شتافت و صداى گريه و ناله از منزل او بلند شد. وقتى مردم خبر وفات زكريا را شنيدند، جمع شدند و ما بدن او را غسل داده و كفن كرديم و بدن او را تشييع نموده و به خاك سپرديم. اما براى من اين سؤال مانند يك معماى بى جواب باقى ماند كه آن لحظه آخر عمر، زكريا با چه كسى حرف زد؟ منظور او از آن جمله چه بود؟ با خود گفتم خوب است به مدينه سفر كنم و به زيارت امام صادق(ع) شرفياب شوم و امام خود را ملاقات كنم و در ضمن از آن حضرت در مورد جريان زكريا، توضيح بخول او بدتر شده است و براى همين با عجله خود را به خانه او رساندم. هنگامى كه وارد خانه او شدم، ديدم كه فرزندان و دوستان، گرد او جمع شده اند و گريه مى كنند. من از ديدن اين صحنه بسيار ناراحت شدم چرا كه من يكى از بهترين دوستان خود را از دست مى دادم. جلو رفتم و در كنار بستر او نشستم، هر چه با او سخن گفتم او جوابى نداد، براى همين اشك در چشمان من حلقه زد. اما ناگهان ديدم كه زكريا دست راست خود را باز كرده و به سوى بالا آورد، مثل اينكه مى خواست با كسى دست بدهد. و بعد يك جمله گفت: «دست من سعادتمند شد يا على». من منظور او را نفهميدم، به راستى منظور او چه بود؟ او با چه كسى سخن گفت؟ دمى شناسى يا نه؟ من «سعيد بن يسار» هستم و در شهر كوفه زندگى مى كنم و از شيعيان اهل بيت(ع) بوده و بارها خدمت امام صادق(ع) رسيده ام و از آن حضرت احاديثى را نقل كرده ام و همه علماى شيعه، مرا شخص راستگو و مورد اعتمادى مى دانند. آيا مى خواهيد شما را با زكريا آشنا سازم؟ «زكريا بن سابور» يكى از دوستان بسيار صميمى من بوده و او هم انسانى مورد اعتماد مى باشد. من و او روزگاران زيادى را با هم سپرى كرديم و در راه نشر احاديث و سخنان امام صادق تلاشه(ع)اى زيادى نموديم. چند روزى است كه دوست من، زكريا در بستر بيمارى قرار گرفته است و من گاه گاهى به او سر مى زنم، اما امروز خبر دار شدم كه ح kt4c    !tمقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ وقتى در زندگى خود با مشكلى روبرو مى شوى به در خانه او مى روى و دست به دعا بر مى دارى و صدايش مى زنى. و منتظر مى شوى تا او جواب دعاى تو را بدهد. ولى بعضى وقت ها جوابى نمى شنوى، براى همين با خود فكر مى كنى كه نكند او دعاى مرا نشنيده باشد و آنگاه مى گويى: «خدايا گوشى را  ou4    uuيك سلاح قوى براى شما آورده ام پيامبر در مسجد نشسته بود و ياران و دوستانش گرد او حلقه زده بودند. در اين هنگام، آن حضرت نگاهى به ياران خود نموده و فرمود:«آيا مى خواهيد سلاحى را به شما معرفى كنم تا با استفاده آن از شرّدشمن خود نجات يابيد؟». همه در فكر فرو رفتند كه مگر خطرى، شهر مدينه را تهديد مى كند كه پيامبر سخن از سلاح به ميان مى آورد. اما پيامبر در ادامه كلام خود به اين نكته اشاره كرد كه  o{4K    A{ستون دين چيست؟ من بارها و بارها شنيده بودم كه نماز، ستون دين است، اما امروز به حديثى از پيامبر برخورد ك r '}4    s}شاه كليد سعادت را مى شناسيد؟ يكى از دوستان نزديكم از سفر مكه آمده بود و من همراه با خانواده براى ديدن او به خانه اش رفته بوديم. بعد از صرف شام به منزل بازگشتيم، اما هر چه به دنبال كليد خانه گشتم آنرا پيدا نكردم. بالأخره مجبور شدم سراغ كليد ساز بروم و با زحمت بسيار او را پيدا كنه! تو چه تصوير زيبايى از شيعه واقعى براى تاريخ ترسيم كردى! و شايد اگر امام صادق(ع) در همان لحظه اول، جواب عُقْبه را مى داد اين تصوير زيباى عشق به شنيدن حديث در تاريخ ثبت نمى شد. به هر حال امام صادق(ع) چون گريه عُقْبه را مى بيند رو به او مى كند و سخن خويش را ادامه مى دهد: «شيعه ما در لحظه جان دادن، دو نفر را مى بيند». عُقْبه رو به امام مى كند و اين سؤال را مطرح مى كند كه شيعه واقعى در لحظه جان دادن، چه كسانى را مى بيند؟ امام صادق(ع) در پاسخ او مى فرمايد: «شيعه ما، در لحظه آخر، رسول خدا و أمير مؤمنان(ع) را مى بيند». عُقْبه مى پرسد: «آيا پيامبر و حضرت على(ع) با مؤمن سخنى هم مى گويند؟». امام مى فرمايد: «آرى، پيامبر و حضرت على(ع)، نزد مؤمن حاضر مى شوند، رسول خدامى آيد و كنار مؤمن مى نشيند و حضرت على(ع) در پايين پاى مؤمن، مى نشيند». دوست من! آيا شما به عيادت بيمارى رفته ايد كه به او خيلى علاقه داشته باشيد، حتماً كنار او مى نشينيد و سعى مى كنيد صورت خود را به صورت او نزديك كنيد، براى همين خم مى شويد و در حالى كه به او نزديك شده ايد با او سخن مى گوييد. امام صادق(ع) در ادامه سخن خود چنين ادامه مى دهد: «آن وقت رسول خدا به بالين مؤمن مى آيد، آن حضرت صورت خود را نزديك صورت مؤمن برده و به او مى فرمايد: اى دوست خدا! تو را بشارت باد كه من رسول خدا هستم. آگا باش كه من براى تو بهتر از همه دنيا هستم». امام صادق(ع) سخن خود را اين گونه ادامه مى دهد: «بعد از آن رسول خدا از كنار مؤمن بر مى خيزد و حضرت على(ع) در كنار مؤمن مى نشيند و به او مى فرمايد: اى دوست خدا، شاد باش و غم مخور كه من همان على بن أبى طالب هستم كه همواره مرا دوست مى داشتى! من آمده ام تا تو را يارى كنم». جانم به فداى تو اى مولاى مهربان كه در آن لحظه حساس، دوستان خود را تنها نمى گذارى! سخن امام صادق(ع) تمام مى شود و اشك در چشم عُقْبه حلقه مى زند، او در اين فكر است كه چه موقع لحظه مرگ او فرا مى رسد تا جمال رسول خدا و حضرت على(ع) را نظاره گر باشد. آمده ام تا تو را يارى كنم P~4W    w~راهى براى رهايى از گرفتارى ها همه مى دانيم كه دل كودكان، پاك و با صفا مى باشد چرا كه آنها هنوز به گناه آلوده نشده اند و براى همين آنها به خداوند نزديك تر مى باشند. آيا مى خواهى كارى به شما ياد بدهم تا زودتر دعاهايت مستجاب شود؟ امام باقر(ع) هر گاه دچار غم و غصه اى مى شد اهلِ خانه خويش را گرد خود جمع مى كرد و آنگاه دعا مى نمود و از كودكان مى خواست تا «آمين» بگويند. نمى دانم در آم / مشتاق شد تا اين على(ع) را ببيند. آرى عرش، بى قرار على(ع) شده بود! خدا، فرشته اى را به شكل على(ع) خلق كرد تا عرش به او نظر كند وبه آرامش برسد. اين فرشته دائماً در حال عبادت است. تا روز قيامت، ثواب عبادت او براى شيعيان او نوشته مى شود». آنجا را نگاه كن! آن فرشته را مى گويم كه همواره در حال شمردن و حساب كردن است. جبرئيل او را مى شناسد براى همين به پيامبر مى گويد: او فرشته باران است و از اول دنيا تا به حال، حساب همه قطرهاى باران را دارد. پيامبر نزديك مى شود و به او مى گويد: «آيا تو تعداد قطره هاى باران هايى كه از اول خلقت تا كنون باريده است مى دانى؟». و آن فرشته جواب مى دهد: آرى، يا رسول الله، من حتى مى دانم كه چند قطره باران در دريا چكيده است و چند قطره در خشكى». پيامبر از حافظه و دقّت اين فرشته تعجب مى كند. و چون اين فرشته تعجب رسول خدا را مى بيند چنين مى گويد: «اى رسول خدا! چيزى هست كه من با اين حافظه و حساب گرى قوى، نمى توانم آن را محاسبه كنم! هر گاه گروهى از امت تو جمع شوند و اسم تو را ببرند و بر تو صلوات بفرستند من نمى توانم ثواب آن صلوات را حساب كنم». خوبِ من، تو هم اكنون بر پيامبر و خاندان پاكش، صلوات بفرست! الّلهُمّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد. پيش به سوى عرش الهى نظور زكريا چه بوده است! زكريا در لحظه مرگ، حضرت على(ع) را ديده بود چرا كه آن حضرت به شيعيان خود قول داده است كه در لحظه جان دادن به ديدن آنها بيايد! خوشا به حالت اى زكريا كه در لحظه جان دادن مولاى خود را ديدى و جان دادى! عجب، چرا من از اين نكته غافل بودم! زكريا، در لحظه جان دادن با حضرت على(ع) حرف مى زد! آرى، او دست خود را باز كرد چون مى خواست با حضرت على(ع) دست بدهد و چون دست او در دستان مهربان مولايش قرار گرفت گفت: «دست من سعادتمند شد!». او گرماى مهربانى و وفادارى مولاى خويش را با دست خود لمس كرد براى همين بود كه با آن جمله از سعادت خويش خبر داد. آرى، تو سعادتمند شدى!ا گناهان اين مرد را بخشيد». و بعد از لحظاتى آن مرد جان به جان آفرين تسليم كرد. امام صادق(ع) بعد از نقل اين جريان، فرمودند: «هرگاه به بالين كسى رفتيد كه در حال جان دادن است، اين دعا را براى او بخوانيد». آرى، دعا مى تواند دواى هر دردى باشد، و در آن لحظه هاى جان دادن بهترين راه براى كسب بخشش خداوند مى باشد. بياييد با خود عهد كنيم كه هرگاه ديديم كسى در حال جان دادن است به جاى گريه و زارى، اين دعا را براى او بخوانيم، مى خواهد آن شخص، دوست و آشناى ما باشد يا يك فرد غريبه، به اميد آنكه افرادى پيدا شوند كه در لحظه جان دادن ما، اين دعا را براى ما بخوانند. دعايى براى لحظه آخربهشت و جهنم مى باشد. اكنون، حكايت معراج پيامبر را به پايان مى بريم. بار خدايا! از اين كه محبّت حضرت على(ع) را در قلب ما قرار دادى از تو ممنونيم. از اين كه چون فضائل آن حضرت را مى شنويم، غرق شادى مى شويم، تو را سپاس مى گوييم. خودت در شب معراج به پيامبرت فرمودى كه دوستان على(ع) را دوست دارى! تو خود شاهدى كه ما محبت به مولايمان را با هيچ چيز عوض نمى كنيم. تو به ما سرمايه اى ارزانى داشته اى كه ارزش آن را از تمام دنيا بيشتر مى دانيم. كارى كن كه لحظه مرگ، چشم ما به جمال آن مولاى مهربان روشن شود و آن وقت است كه مرگ برايمان از عسل شيرين تر است! پايان پايان سفر آسمانىبر با حضرت على(ع) روبرو مى شود به او مى فرمايد: «على جان، آيا تو را بشارت بدهم؟ حضرت موسى و عيسى و همه انبياء الهى، در مورد تو سخن مى گفتند و توصيه تو را به من مى كردند». و اينجاست كه حضرت على(ع) اشك شوق مى ريزد و چنين مى گويد: «حمد خدائى را كه مرا فراموش نكرد». نگاه به دست پيامبر كن! دو «صحيفه» مى بينى! آرى، دو ليست كه پيامبر از آسمان آورده است. اينها سوغاتىِ شب معراج است كه خدا به پيامبر داده است. بر روى يكى از آنها نام اهل بهشت نوشته شده است و بر روى ديگرى نام اهل جهنم. پيامبر آنها را به حضرت على(ع) مى دهد... آرى، به راستى كه حضرت على(ع) قسيم النار و الجنة، تقسيم كننده پيامبر مى خواهد از جبرئيل، خداحافظى كند. آيا پيامبر از جبرئيل تشكر مى كند؟ پيامبر به او مى فرمايد: «آيا كارى دارى كه من آن را انجام دهم». خوب دقت كن، جبرئيل در اين سفر دور و دراز، همراه پيامبر بوده است و اكنون مى خواهد مزد خود را از پيامبر بگيرد. به نظر شما او چه مزدى از پيامبر مى گيرد؟ جبرئيل مى گويد: «حاجت من اين است كه سلام مرا به خديجه برسانى». عجب، سلام به حضرت خديجه(س) اين قدر ارزش دارد! خوبِ من، يادت باشد وقتى كه به مكه سفر كردى به قبرستان «ابو طالب» برو و به خديجه كبرى(س) سلام بنما (چرا كه قبر آن بانوى بزرگ اسلام آنجاست). جبرئيل به آسمان بر مى گردد. و چون پيافر خود ادامه مى دهد... اين كيست كه سخن مى گويد؟ اين سدرة المنتهى است كه به اذن خدا به سخن آمده است و به پيامبر چنين مى گويد: «تا به حال كسى از من عبور نكرده است». او به نهرى از نور مى رسد كه هيچ كس تا به حال از اين نهر عبور نكرده است! اكنون او به هفتاد هزار حجاب (پرده هاى از نور) مى رسد كه از هر حجاب تا حجاب ديگر پانصد سال راه است! و پيامبر داخل اين حجاب ها مى شود. حجاب عزت، حجاب قدرت، حجاب كبرياء، حجاب نور،.... آخرين حجاب، حجاب جلال است. بر روى هر حجاب، اين جملات نقش بسته است: «لا إِلهَ الاّ الله، مُحَمَّدٌ رَسُولُ الله، عليُّ بن أبي طالب أميرُ المؤمنين». گذر از ملكوت :~:4R4%    oR در قصر مدائن، تنها مانده ام ما در شهر مدائن هستيم، حتماً نام ايوان مدائن يا طاق كسرى را شنيده اى؟ گوش كن! دو نفر از ياران واقعى امام دارند با Q5U    Q آيا مى خواهى به ثروت و ريا رئيل خطاب به پيامبر نموده و عرضه مى دارد: «اى محمد! اين صداى خداوند است كه مى گويد: مهربانى من بر غضبم سبقت گرفته است». و اينجاست كه پيامبر عرضه مى دارد: «بار خدايا، عفو و بخشش تو را مى طلبم». اكنون ديگر موقع خداحافظى است! جبرئيل با پيامبر خداحافظى مى كند. جبرئيل از مكه تا اينجا همراه پيامبر آمده است ويك همسفر خوب براى پيامبر بوده است اما چرا رفيق نيمه راه مى شود؟ پيامبر به او مى فرمايد: «چرا همراه من نمى آيى؟». جبرئيل عرضه مى دارد: «اگر به اندازه سر سوزنى جلوتر بيايم، پرو بال من مى سوزد». و جبرئيل كنار سدرة المنتهى منتظر پيامبر مى ماند تا او برگردد. و پيامبر به س ى(ع) باد كه همه خوبى ها در او جمع شده است». آرى، اينجا هم سخن از فضائل مولايمان على(ع) مى باشد. آيا سخن فرشتگان را مى شنوى كه چنين دعا مى كنند: «بار خدايا! تو را به حق على(ع) قسم مى دهيم و ما با محبت على(ع)، به تو تقرب مى جوييم». و پيامبر به سوى«سِدْرَةُ الْمُنْتَهى» مى رود. آيا «سدره منتهى» را مى شناسى؟ درخت بزرگى كه در ملكوت اعلى است و هزاران فرشته در اطراف آن هستند. اما چرا اين درخت را به اين نام مى خوانند؟ چون اين درخت آخرين ايستگاه است! پيامبران و فرشتگان تا اينجا بيشتر نمى توانند جلو بيايند. به اين درخت كه برسى، هر كس كه باشى بايد متوقف شوى! اينجا آخر خط است. ج z49    iسرنوشت خود را تغيير بدهيد اعمال و كردار ما مى تواند در سرنوشت ما اثر مثبت يا منفى بگذارد، گناهانى كه انسان انجام مى دهد چه بسا موجب مى شود كه در سرنوشت او بلا و گرفتارى تقدير شود. آيا مى دانيد كه با دعا مى توانيد سرنوشت خود را دچار دگرگونى كنيد؟ امام صادق(ع) فرمودند: «دعا مى تواند قضاء و سرنوشت را تغيير دهد». براى همين هرگز نااميد نشويد بلكه در هر شرايطى كه هستيد به دعا پناه ببريد و به اين وسيله تغييرات مثبتى در آينده خود ايجاد كنيد. سرنوشت خود را تغيير بدهيد ار خدايا، راهى براى ما قرار ده تا ما هم على(ع) را ببينيم». آيا مى دانى در ملكوت، «لوح محفوظ» نگهدارى مى شود. در اين لوح، به دستور خداوند مطالب مهمى نوشته شده است. عده اى از فرشتگان، مسئول نگهدارى اين لوح هستند. آنان به پيامبر اين چنين مى گويند: «اى پيامبر، ما در اين لوح اين جمله را خوانده ايم: على از هر گونه خطايى، به دور است». آنجا را نگاه كن! چه جمعيت بزرگى از فرشتگان جمع شده اند. چه خبر است! گويا مجلسى در اينجا بر پا شده است. چه كسى سخنران است؟ يكى از فرشتگان، بر بالاى منبر نشسته و دارد سخن مى گويد. بيا برويم و ببينيم چه مى گويد. او مى گويد: «صلوات و درود خدا بر عگذارد، آن وقت، رازِ خلقت اين سيب برايت معلوم مى شود. حتماً شنيده اى پيامبر بارها و بارها حضرت زهرا(س) را مى بوسيد؟ و عايشه (همسر پيامبر) كه اين منظره را مى ديد زبان به اعتراض گشود. يك روز پيامبر به او فرمود: «فاطمه من از آن ميوه بهشتى خلق شده است، من هرگاه دلم براى بهشت تنگ مى شود فاطمه ام را مى بويم و مى بوسم». چرا كه فاطمه من بوى بهشت مى دهد! آيا اجازه مى دهى كلامى را به رسول خدا بگويم: اى رسول خدا! تو مى آمدى و زهرا را مى بوسيدى و از او بوى بهشت استشمام مى كردى ولى چه شد كه بعد از رفتنت، ميخِ درب خانه همان جايى را بوسه زد كه تو بارها و بارها مى بوسيدى؟! ورود به بهشتx0lfr`Zx~TNH &,28>DJPV\bhntz B"<6.(4:@FLRX^djpv|0-X],[*\$ b V+G,?g<:9f;-@'A&CEDHHLJLOPTS ǁW فX ځY [ \ ]ǁa_ e f g hikl nopqƁstwxyz{N|L~K    ‚ÂłȂ  rpq  !#"Z(V%)0.‚1Ă236I78H9G<F=E>D?C@BAAB@C:D9FGIJK9LMNOP RSEU,WV.Y/[L\ا بزن و به سجده برو! سجده اى بر روى خاك تا آنجا كه بازو و زانوى تو هم خاك آلود شود. بگذار كه خاك بر صورت و اعضاى بدن تو بنشيند و در آن حالت خدا را صدا بزن. اين كار رحمت خداوند را به سوى تو مى كشاند و تو در سجده فكر مى كنى كه يك روز، بالأخره مرگ فرا مى رسد و همين بدن تو ميان خاك قرار مى گيرد. اكنون تو در سجده هستى و بوى خاك به مشامت مى رسد و آخرين سفر خود را (كه سفر قبر است) به ياد مى آورى، براى همين است كه ديگر غم و غصه دنيا را فراموش مى كنى و مقدارى به فكر آخرت مى افتى و سعى مى كنى براى سفر خود زاد و توشه اى فراهم كنى كه سفر بسيار نزديك است. بيچارگى خود را نشان چه كسى بدهم؟ى من! چه مى شنوم؟ اى مادر مظلومم! خانه تو را مى خواهند آتش بزنند؟ * * * عُمَر امروز قاضى بزرگ حكومت است. او فتوا داده كه براى حفظ اسلام، سوزاندن اين خانه واجب است! چقدر اين مردم بىوفايند، آنان روز عيد غدير با على(ع) بيعت كردند، هنوز طنين صداى پيامبر در گوش اين مردم است: «هر كس من مولاى اويم، على مولاى اوست». به راستى چقدر زود اين مردم عهد و پيمان خود را شكستند و براى آتش زدن خانه تو هيزم آورده اند! فقط هفت روز از وفات پيامبر گذشته است، اين مردم اين قدر عوض شده اند! آن ها بارها و بارها ديدند كه پيامبر كنار در اين خانه مى ايستاد و به تو و فرزندانت سلام مى داد. هنوiو چنين گفت: «اين پسرم مهدى(ع) است كه سرانجام همه دنيا را پر از عدل و داد خواهد كرد، او امام بعد از من است». اشك در چشم احمد قمّى حلقه زد، گريه او از سر شوق بود، او نمى دانست چگونه شكر خدا كند كه توانسته تو را ببيند. در اين هنگام تو با احمد قمّى چنين سخن گفتى: «اَنا بَقِيّةُ الله: من ذخيره خدا هستم». آن روز تو بيش از سه سال نداشتى، خود را بَقيّةُ الله معرّفى كردى، فردا نيز خود را اين گونه معرّفى خواهى كرد. فرداى ظهور را مى گويم. فردايى كه همه جهان در انتظارش است. وقتى كه خدا به تو اجازه ظهور بدهد، به كنار كعبه مى آيى. آن روز فرشتگان دسته دسته براى يارى تو مى آيند. جبرئيّن شد، به دنبال ضربه زدن به عمرسعد بود و سرانجام هم موفق شد. اكنون او فرمان قتل عمرسعد را نيز در دست دارد و او منتظر است كه عمرسعد فقط اندكى در جنگ با امام حسين(ع) معطّل كند، آن وقت با يك ضربه شمشير گردن او را بزند و خودش فرماندهى سپاه را به عهده بگيرد. آرى! شمر هم به عشق به دست آوردن فرماندهى كلّ سپاه، ابن زياد را از اجراى نقشه صلح عمرسعد منصرف كرد. البته فكر جايزه هاى بزرگ يزيد هم در اين ميان بى تأثير نبود. شمر مى خواست به عنوان سردار بزرگ در پيروزى كربلا معروف شود و با اين عنوان نزد يزيد مقام پيدا كند. اكنون شمر با چهارهزار سرباز به سوى كربلا به پيش مى تازد. بخش 14ر عوض بچه اى داشته باشند كه آنها را «بابا» صدا بزند. من با زبان بى زبانى به پسرم مى گفتم: باز هم صدايم بزن كه لذت و صفاى زندگى من همين صدا زدن توست. من در آن لحظه كه جواب پسرم را نمى دادم، داشتم با او عشق بازى مى كردم. البته در نهايت كودك خود را در آغوش گرفتم و اورا غرق بوسه كردم. اما آن دوست من، چون هنوز بابا نشده بود، اين چيزها را درك نمى كرد، آرى بايد «بابا» بشوى تا بدانى كه چه صفايى دارد. خدايا به حقِ عزيزان خودت، به همه آنانى كه آرزو دارند فرزندى داشته باشند، فرزند صالح عنايت نما، آمين. خوبِ من! اگر خدا را صدا زدى و او جواب تو را كمى ديرتر داد ناراحت نباش! در يكى cc4o    oحاجت خود را به زبان بياوريد بعضى ها را ديده ام كه به خيال خود خيلى عارف شده اند و به مردم مى گويند: «ما هيچ گاه از خدا چيزى طلب نمى كنيم، خدا به خواسته ما آگاهى دارد، پس براى چه دعا كنيم». ولى امام صادق(ع) فرمودند: «خداوند به حاجت هاى بندگان خود آگاهى دارد و مى داند كه آنها چه حاجتى دارند، اما او دوست دارد كه بندگانش هنگام دعا، حاجت هاى خود را به زبان آورده و از او تقاضا كنند». در حديث ديگر آمده است: «هر گاه خواستى دعا كنى پس حاجت خود را به زبان بياور». حاجت خود را به زبان بياوريدد شرّ شيطان را از خود كم كنيد و ايمان خود را حفظ نماييد. به راستى اين لبخند كه عملى بسيار ساده به نظر مى آيد چه اثرات زيادى دارد: بلاها را از ما دور مى كند، مرگ بد را از ما برطرف مى سازد، موجب بخشش گناهان ما مى شود، عمر ما را زياد مى كند، حسابرسى روز قيامت را برما آسان مى كند و موجب حفظ ايمان ما از شرّ شيطان مى شود. بسيار شايسته است كه از امروز به بعد تلاش كنيم تا هميشه گل لبخند به لب داشته باشيم و عشق و محبّت را در جامعه خود منتشر كنيم; باشد كه همواره در فضاى جامعه ما، رايحه خوش صميميّت پيچيده باشد و همه را سرمست شادى و شعف نمايد. ايمان خود را با يك لبخند محافظت كنيد ود محافظت كنيم. اكنون سؤال مهم اين است كه چگونه مى توانيم ايمان خود را نگه داشته و آن را تقويت كنيم؟ آيا راه حلّى به ذهن شما مى رسد؟ من در ميان كتابهاى حديثى، مدت زيادى به دنبال جواب اين سؤال بودم، و سرانجام جواب را در كتاب «نهج البلاغه» يافتم آنجا كه حضرت على(ع) مى فرمايد: «ايمان خود را با صدقه، محافظت نماييد». وقتى شما صدقه اى مى دهيد روى شيطان را سياه مى كنيد و او را فرارى مى دهيد به گونه اى كه ديگر او نمى تواند در ايمان شما رخنه اى وارد كند. اگر سخن رسول خدا را به ياد بياوريد (كه لبخند را به عنوان صدقه معرفى نمودند)، به اين نتيجه مى رسيد كه با همين لبخند مى توانيv<flrx~& `2,>8ZDJPV\bnhTtzNH "(.4:@FLRX^djpv|B<x}w| H .. " ƒ Ƃ_`ӂaԂcՂdef&g i j Ik Ym so q r t 0v%w Ax oz { | } ~  Ƀ ރ  I _ u $   # ˃ ʃ ڃ ݃   ! ׃ # % & ' * + --", 0/ 61 A3 F5 Y6 [7!8 a: b; m< q> h? zA w@ }C F E I K L M N O P R S T U ƃW ӃY ԃZ[ ] ^ _ ` bc d efgh!j"k1m9noBpGqTsUtov[uqyv{z~ O4q    Yبند كفش من گم شده است! آيا شده است كه بند كفش شما گم شود؟ در آن موقع شما چه مى كنيد؟ خوب معلوم است، يك بند ديگر براى كفشتان تهيه مى كنيد. اما سؤال من اين است: Y f5u    بيچارگى خود را نشان چه كسى بدهم؟ بارها پيش آمده است كه در زندگى به شرايط سختى برخورد كرده اى به گونه اى كه اضطراب، تمام وجود تو را فرا گرفته است. ما براى رفع اضطراب و نگرانى چه بايد بكنيم؟ آيا مايل هستى دستور امام صادق(ع) را برايت نقل كنم؟ چقدر خوب است كه به اين دستور عمل كنى! آيا مى دانى در آن لحظات، هيچ چيز مانند تواضع و فروتنى در درگاه خداوند، كارگشا نيست؟ برخيز، از اين زندگى ماشينى جدا شو، به جايى برو كه فقط زمين باشد و خاك! آنگاه آستين خود را بال  V5G    براى استجابت دعا به قرآن پناه ببريم شما فكر مى كنيد اگر نامه اى از طرف معشوق به دست يك عاشق برسد، او چند بار آن نامه را مى خواند؟ عاشق نه يك بار بلكه صدها بار ن n5    وقتى دعا كنيد كه يقين كامل داريد موقع دعا كردن بايد حواست جمع باشد كه با يقين كامل دعا كنى! اگر خدا را صدا بزنى اما پيش خود بگويى: «معلوم نيست خدا جواب مرا بدهد يا نه»، بدان h5y    چون دوستت دارم، جوابت را نمى دهم a RMRt 43    aدعاى سر سفره مستجاب است يكى از ياران امام صادق(ع) كه حاجت مهمى داشت از آن حضرت براى استجابت دعا راه حلّى خواست. امام(ع) به او فرمود: «به منزل خود برو و مقدارى پول فراهم كن، واگر پ o4    yدعا در نماز واجب را فراموش نكن T4y    qچرا خدا به وعده اش وفا نكرد؟ مدت زيادى است كه يك سؤال، ذهن مرا مشغول به خود كرده است. بالأخره امروز تصميم گرفتم تا خدمت امام صادق(ع) بروم و سؤال خود را از آن حضرت بپرسم. آيا مى خواهى بدانى سؤال من چيست؟ من ر ѱسيده است كه نوزادى كه لبخند مى زند در واقع مى خواهد اطمينان پيدا كند كه از طرف مقابل خود، پاسخ مثبتى دريافت خواهد كرد. كودك دوست دارد هر وقت كه ممكن باشد لبخندى بزند و اين لبخند يك مكانيزم قوى براى ادامه زندگى او مى باشد و كمتر بزرگسالى است كه مغلوب لبخند زيباى يك كودك نشود. لبخند وسيله قدرتمندى است كه كودك به وسيله آن از دريافت عشق و محبّت مادر خود، اطمينان پيدا مى كند و به راستى كه كودكان هنگام لبخند زيباتر و جذاب تر به نظر مى رسند و همين به پدر و مادر كمك مى كند تا كودك خود را دوست داشته باشند. لبخند كودك، تنها پاداشى است كه پدر و مادر براى تحمّل آن همه سختى دري روزه مشخص شده است افرادى كه به سادگى لبخند مى زنند از سلامت روانى و جسمانى بيشترى برخوردار هستند. «تامكينز» روان شناسى كه در مورد چگونگى لبخند زدن تحقيقات زيادى انجام داده و معتقد است كه انسان ها زمانى لبخند مى زنند كه از احساسات منفى مثل درد، فشار و ترس رها شده باشند. به همين خاطر است كه لبخند تا اين اندازه مى تواند مايه آرامش ما شود.آن لحظه اى كه لبخند مى زنيد احساس هاى منفى مثل ترس و غم در وجود شما از بين مى رود. بد نيست مطلبى هم در مورد لبخند كودكان بشنويد: دكتر «برتون وايت» متخصص كودكان، در مورد لبخند نوزادان و كودكان مطالعاتى انجام داده است و به اين نتيجه گر غذاى كافى به مغز شما نرسد همه بدن شما دچار مشكل خواهد شد. اكنون علم ثابت كرده است كه قيافه اخمو داشتن موجب گرسنگى مغز مى شود و لبخند موجب سلامتى آن مى گردد و به همين دليل است كه اگر ما همواره گل لبخند به چهره داشته باشيم از بسيارى از بيمارى ها در أمان خواهيم بود. محققان به اين نتيجه رسيده اند كه اگر افراد لبخند بزنند احساس شادى بيشترى مى كنند و براى همين توصيه مى كنند كه بهتر است ما اوّل لبخند بزنيم و منتظر شادى باشيم نه اينكه منتظر بمانيم تا احساس شادى در ما بوجود آيد و بعد لبخند بزنيم. ارتباط لبخند با سيستم عصبى مغز ار كاهش شود و اين به معنى آن است كه مغز آنها به اندازه كافى تغذيه نشده و كاركرد مطلوبى نخواهد داشت». من فكر مى كنم ديگر براى شما واضح و روشن شد كه اگر در دستورات اسلامى لبخند به عنوان صدقه معرفى شده (و مى تواند روزى را زياد كند، و هفتاد نوع بلا را از ما دور كند)، به چه علتى مى باشد. آرى، وقتى شما همواره لبخند به لب داشته باشيد، جريان خون كافى به مغز شما مى رسد و اين باعث مى شود شما بتوانيد بهتر فكر كنيد و براى رونق كسب و كار خويش روشهاى تازه اى را به كار گيريد و به اين وسيله روزى شما زياد شود. اگر شما همواره لبخند به لب داشته باشيد مغز سالمى خواهيد داشت و معلوم است كه ا درمقابل اين دعايى كه نموده ايم ثواب بسيار بزرگى در آخرت به ما مى دهد. در حديث آمده است كه روز قيامت مؤمن آرزو مى كند كه اى كاش هيچ كدام از دعاهاى او مستجاب نمى شد. حتماً مى گويى آخر اين ديگر چه آرزويى است؟ در روز قيامت، خداوند براى هر دعاى مستجاب نشده، ثواب زيادى به مؤمن مى دهد كه وقتى او به آن همه ثواب نگاه مى كند، اين چنين آرزو مى كند. البته در موارد زيادى هم خداوند در مقابل آن دعايى كه مستجاب نشده، بلايى را از ما دور مى كند. يادت هست كه چگونه آن خطر تصادف از تو برطرف شد، اين به خاطر دعايى بود كه در درگاه خدا نمودى ولى مستجاب نشده بود. هيچ دعايى بى جواب نمى ماند ند و آرامش و آسودگى خاطر را براى خود فراهم مى كنند. آيا تا به حال فكر كرده ايد كه چرا هميشه لبخند زدن با شادى و نشاط همراه است؟ وينبوم (محقق فرانسوى)، در تحقيقات خود به اين سؤال جواب داده است. او مى گويد: «لبخند، باعث افزايش جريان خون در مغز مى شود و همين امر موجب سرخوشى و سلامتى ما مى شود و عملكردهاى خلاقانه مغز ما را فعال مى كند. در حالى كه افسرده حالى و چهره افسرده، باعث كاهش جريان خون به مغز مى گردد و در دراز مدت به سلامتى بدن ما آسيب مى رساند. بنابراين افرادى كه همواره با حالتى افسرده و غمگين در جامعه ظاهر مى شوند خودشان باعث آن مى شوند تا جريان خون به مغزشان، دچاهم عملى را به تو ياد بدهم كه اگر بندگان من آن را انجام دهند، آنها را وارد بهشت مى كنم». حتماً با خود مى گوييد: چه كارى تا اين اندازه باعث خوشحالى و رضايت خداوند مى شود؟ شايد آن كار، يكى از عبادت هايى است كه خداوند بر ما واجب كرده است؟ حضرت داوود(ع) رو به خداى متعال كرد و عرضه داشت: «بار خدايا، آن عمل نيكو چيست؟». و جوابى كه آمد اين بود: «آن عمل اين است كه باعث شادمانى مؤمنى بشوى و قلب او را شاد سازى». آرى، شاد كردن دل مؤمن، همان كارى است كه خداوند بهشت را در مقابل آن كار مى دهد. پس هنگامى كه با مؤمنى روبرو شديد با لبخند خود او را شاد كنيد. كار خوبى كه بهايش بهشت استد نمودار سازم و آن را با اطرافيان خود تقسيم كنم. وقتى از سفر برگشتم در مورد اين موضوع بيشتر مطالعه كردم و فهميدم كه خداوند متعال كسى را كه هنگام برخورد با برادران دينى خود اخم كند، دشمن مى دارد. آيا فكر كرده ايد كه چرا خداوند اين قدر از اين كه ما قيافه اخمو داشته باشيم بدش مى آيد؟ خداوند مى خواهد جامعه مسلمانان، جامعه اى با نشاط و شاداب باشد به طورى كه هر كسى را نگاه كنى لبخند به لب داشته باشد. اگر همه ما به اين دستور الهى عمل مى كرديم سطح روابط اجتماعى در جامعه ما در حدّ بسيار بالايى قرار مى گرفت و همواره محبّت و صميميت در جامعه موج مى زد. غمم از من، شاديم از تو!اه رسيدن به سوى هدف خويش را ادامه بدهيد. از نظر علمى لبخند، نه تنها نشانه نابخردى و كم هوشى نيست، بلكه اگر هوش را توانايى سازگارى با مسائل و مشكلات زندگى تعريف كنيم، لبخند نشانه اى از خردمندى انسان ها مى باشد و آنهايى كه بيشتر به مشكلات خود لبخند مى زنند خيلى باهوش تر از كسانى هستند كه هنگام برخورد با مشكلات، در دام نگرانى و افسردگى گرفتار مى آيند. لبخند موهبتى الهى است كه خداوند به ما عنايت كرده است تا آن را براى مقابله با سختيها و نابسامانى هاى زندگى به كار گيريم و همواره براى خود و خانواده و جامعه خود فردى مثبت انديش باقى بمانيم. هنگام مشكلات هم لبخند بزنيد ى رفع مشكل خويش چاره اى بينديشيم. البته لبخند زدن به مشكلات، به معنى فرار كردن از مشكلات نيست; بلكه به معناى برخورد صحيح و مناسب با آنها مى باشد بدون آنكه از آنها تأثير منفى بپذيريم. هنگامى كه مشكلى در راه رسيدن به هدف براى شما پيش مى آيد شما چه مى كنيد؟ آيا هدف خود را كنار مى گذاريد يا اينكه راه خود را ادامه مى دهيد؟ اگر شما به مشكل خود، لبخند بزنيد در واقع خودتان را بزرگ كرده ايد و مشكل را كوچك; اما اگر قيافه آدم هاى شكست خورده را به خود بگيريد مشكل را بزرگ كرده و خود را كوچك نموده ايد. با توكّل به خداى متعال، به مشكل پيش آمده لبخند بزنيد، آن را پشت سر بگذاريد و ر زه ماشينى شدن زندگى و كمرنگ شدن روابط انسانى باعث شده است تا ما شاهد لبخند كمترى در چهره انسان ها باشيم وبه جاى آن افسردگى، غمگينى، نااميدى و احساس بدبختى در چهره افراد موج بزند. اما تمام شواهد نشان مى دهد كه ما انسان ها مى توانيم زندگى شادى داشته باشيم تا آنجا كه هميشه در مسير زندگى خود، گل لبخند به لب داشته باشيم. همه ما مى دانيم كه نگران شدن در مورد مسائل زندگى، نه تنها به حل آنها كمك نمى كند بلكه آن مشكلات را براى ما پيچيده تر مى كند. ما با لبخند زدن به مشكلات، مى توانيم مانع آن شويم كه افكار و احساسات منفى، وجودمان را فرا گيرد و به اين وسيله بهتر مى توانيم برا #ادر از برادر، هر كسى به فكر خويش است! كاش من در اينجا يك دوست و آشنايى داشتم كه به من كمك مى كرد. آتش جهنّم زبانه مى كشد و همه از شرّ آن به خدا پناه مى برند. حسابرسى آغاز مى شود; عده اى به سوى بهشت حركت كرده اند و عده اى را هم به سوى جهنّم مى برند. نام مرا مى خوانند و بايد به پاى ميزان اعمال بروم، خدايا من چه خواهم كرد؟ حركت مى كنم و به هر آشنايى كه برخورد مى كنم مى بينم كه آن چنان گرفتار است كه به من توجّهى نمى كند. حالا من چه كنم؟ در هنگام حسابرسى چه جوابى بدهم؟ نگاهم به شعله هاى آتش جهنّم مى افتد و ترس تمام وجودم را فرا مى گيرد! اما ناگهان همان جوان زيبا كنار من مى !ايى را كه مى شنوى، صداى «صُور اسرافيل» است كه به گوش همه مى رسد و روح به جسم آنها بر مى گردد. من هم بايد از جاى خويش برخيزم، همه انسان ها زنده شده اند و از قبرهاى خود بيرون آمده اند. قيامت بر پا شده است، چه غوغايى است. نگاه كن، آيا او را مى شناسى؟ آن جوان زيبا را مى گويم كه همراه من از قبرم بيرون آمد و اكنون در مقابل من ايستاده است، نگاه كن صورتش مثل ماه مى درخشد. من كه او را نمى شناسم، شما چطور؟ ترس و وحشت، همه وجودم را فرا گرفته است، عجب روزى است امروز فرشتگانى كه هيچ گناهى ندارند سخت نگرانند، پس واى به حال من. چه غوغايى است، همه از هم فرار مى كنند مادر از فرزند، ب $ آيد و با مهربانى تمام به من مى گويد: «نترس، ناراحت نباش، من در همه جا با تو هستم». نمى دانم اين سخن او چه بود كه چنين در دل من اثر كرد و مرا آرام ساخت; آرى نفس او نفس خدايى بود كه اين چنين باعث آرامش قلب من شد. هر كجا كه ترس وجودم را فرا مى گيرد نگاهم به آن جوان مى افتد كه همراه من است، از من دلجويى مى كند و با سخن خويش مايه آرامش من مى شود. شكر خدا، حسابرسى من تمام مى شود و برگه ورود به بهشت را به دستم مى دهند. من به سوى بهشت حركت مى كنم; اما هنوز هم مى ترسم! براى اينكه بايد از پل صراط عبور كنم، نگاه مى كنم همان جوان زيبا را در جلوى خود مى بينم. هر كجا او برود من هم مى روم; %پا جاى پاى او مى گذارم و به سلامتى از پل صراط عبور مى كنم. اين بوى خوش از كجاست كه مرا اين چنين مدهوش خود مى كند؟ مثل اينكه بوى بهشت است؟ آرى درست حدس زده ام، بوى بهشت است كه به مشامم مى رسد. نگاه كن، آن درهايى را كه مى بينى درهاى بهشت است. اينجا ديگر خاطرم جمع مى شود و با خود مى گويم، خوب است از اين جوان سؤال كنم كه تو كيستى كه با مهربانى با من برخورد كردى؟ من رو به آن دوست جوان خود مى كنم و از او مى پرسم: «تو چه همراه خوبى بودى و همواره باعث شادى و سرور من شدى، آيا مى شود خودت را معرفى كنى تا من تو را بشناسم؟». آن جوان زيبا، رو به من مى كند و مى گويد: «يادت هست در دنيا، برادران مؤمن خود را شاد ساختى! من همان شادمانى اى هستم كه در دل آن مؤمنان، ايجاد كردى! خداوند مرا به اين صورت در آورد تا در سخت ترين شرايط (لحظه خروج از قبر تا ورود به بهشت)، باعث شادمانى تو شوم». خواننده محترم، داستانى كه براى شما نقل كردم برگرفته از حديث امام صادق(ع) مى باشد. بيا تا زنده هستيم و فرصت داريم هنگامى كه دوستان مؤمن خود را مى بينيم با روى خوش و لبخند با آنان برخورد كنيم و سعى كنيم تا شادمانى را به آنان هديه كنيم. باشد كه در روز قيامت همان جوان زيبا، شادى و آرامش را به ما ارزانى بدارد. او همه جا همراه من بود برسد؟ حتماً برايتان پيش آمده است كه قرض زيادى داشته ايد و به هر جا كه فكرتان مى رسيده سر زده ايد اما جواب نگرفته ايد ولى بعد از مدتى، خداوند از جايى كه اصلا باور نمى كرده ايد پولى برايتان رسانده است و شما قرض خود را داده ايد. امام صادق(ع) فرمودند: «خداوند روزى مؤمنان را در جايى قرار مى دهد كه آنها نمى دانند و اين به آن دليل است كه وقتى مؤمن نداند كه روزيش از كجا مى آيد، بيشتر دعا مى كند». آرى، خداوند دعا كردن شما را خيلى دوست دارد براى همين برنامه اى مى ريزد تا شما كمى نگران روزى خود باشيد و دست به دعا برداريد و با خالق خود راز و نياز كنيد. خدايى كه دعا را دوست دارد گه دارى». بعد او حديثى از حضرت على(ع) برايم خواند كه آن حضرت مى فرمايند: «مؤمن، شادى خود را در چهره خود نشان مى دهد و غم خود را در دل خود نگه مى دارد». گويا اين حديث زيبا را براى اولين بار مى شنيدم، براى همين پيرامون آن خيلى فكر كردم. آرى، هر كسى در زندگى خود ممكن است غم و اندوهى داشته باشد اما شخص مسلمان وظيفه دارد غم و اندوه خود را در دل خود قرار دهد و آن را در چهره خود نشان ندهد، زيرا اين كار باعث مى شود اطرافيان او هم ناراحت شوند. از آن روز تصميم گرفتم در همه جا و همه شرايط، غم و اندوه خود را براى خودم نگه دارم (و در دل خود پنهان كنم) و شادى و شادمانى خود را بر چهره خ 'هتل منتظر آمدن او بودم. در اين هنگام گوشى تلفن همراه من زنگ خورد و اين صداى پسرم عليرضا بود كه از دورى من بى تابى مى كرد و صداى گريه اش بلند شده بود. به هر حال با شنيدن صداى او دلتنگى من چند برابر شد. بعد از لحظاتى در اتاق زده شد، من از جايم بلند شدم و در را باز كردم، دوستم بود كه به ديدن من آمده بود. او را به داخل اتاق دعوت كردم و در كنار او نشستم، از شما چه پنهان كه دلتنگى من دست خودم نبود و چهره من در آن لحظه، بسيار اندوهناك شده بود. اينجا بود كه دوستم رو به من كرد و گفت: «درست است دلتنگ شده اى، اما نبايد اين غم خود را در چهره خود نشان دهى بلكه بايد غم خود را در دل خود د به لب داشت. ايمان واقعى آن است كه هر قدر نماز بيشترى بخوانى و اشك بيشترى در مقابل خدا بريزى به همان اندازه هم به شاد نمودن مردم همت بگمارى! اگر فقط به نماز اكتفا كنى نمى توانى به اوج برسى! آرى همان پيامبرى كه شبها تا به صبح نماز مى ايستاد چون در ميان مردم حضور پيدا مى كرد همواره تبسّم مى زد. افسوس كه ما را از فهم واقعى دين خود محروم ساختند! بياييد همانطور كه به نماز اهميت مى دهيم، به شاد نمودن دلهاى مردم مؤمن هم همّت گماريم. چون با آنان روبرو شديم لبخندى زيبا، هديه آنها كنيم و به اين وسيله بذر عشق و محبّت را در نهاد جامعه بيفشانيم. خدا چه كارى را خيلى دوست دارد؟ ) نمى دانستم كه شاد نمودن مؤمن، اين قدر نزد خدا ارزشمند مى باشد تا آنجا كه رسول خدا آن را به عنوان بهترين اعمال ذكر مى كند. به راستى كه نماز و شاد نمودن مؤمن، نزد خداوند بسيار دوست داشتنى جلوه مى كند. اين دو كار، دو بال براى كمال هستند، دروغ مى گويند كسانى كه ساعت ها به نماز شب مى ايستند اما دريغ از يك لبخند كه به روى همسر و فرزندان خود بزنند، همان كسانى كه با يك قيافه اخمو در ميان جامعه ظاهر مى شوند و كار را به آنجا مى رسانند كه بعضى از ساده لوحان خيال مى كنند هر كس بيشتر اخم كند و كمتر لبخند به لب بياورد ايمانش قوى تر است. الگوى ما پيامبر مى باشد، آن حضرت همواره لبخن * كتاب او به عنوان بهترين و معتبرترين كتاب حديثى شيعه نام مى برند. من براى پاسخ دادن به اين سؤال، همه اين كتاب را بررسى كردم و ديدم دو كار به عنوان بهترين كارها نزد خدا معرفى شده است: اوّل: امام صادق(ع) فرمودند: «محبوب ترين كارها نزد خداوند، نماز مى باشد». آرى، آن هنگام كه بنده به سوى پروردگار به نماز مى ايستد معراج او آغاز مى شود و لحظه به لحظه به خداى متعال نزديك و نزديك تر مى شود و براى همين است كه در اين حديث، بيان شده است كه خدا نماز را از همه كارها بيشتر دوست مى دارد. دوم: رسول خدا در سخنى فرمودند: «محبوب ترين اعمال نزد خدا، شاد نمودن مؤمن مى باشد». من تا به حا BBY 4    _دعا را با گريه همراه كن آيا مى دانى بهترين لحظه براى دعا كردن چه لحظه اى است؟ آن لحظه اى كه اشك از گوشه چشمت جارى مى شود لحظه بسيار ارزشمندى است كه بايد آن را غنيمت ˜A 4A    mدعاهاى بزرگ از خدا بخواهيم «ربيعه»، هفت سال بود كه توفيق داشت كه خدمت گزارى پيامبر را بنمايد. يك روز، پيامبر او را صدا زد و به او فرمود: «اى ربيعه، هفت سال است كه خدمت مرا مى كنى و هنوز از من تقاضايى نكرده اى، آيا آرزو و حاجتى ندارى؟». ربيعه، انسانى بسيار فهميده بود براى همين از پيامبر خواست كه _ 0ر در عطش عشق و محبّت بسوزد؟ آيا ما مايه افتخار امامان خويش هستيم؟ امام صادق(ع) فرمودند: «هرگاه يكى از شما مؤمنى را شاد نمايد، خيال نكند كه فقط آن مؤمن را شاد ساخته است، به خدا قسم ما را شادمان نموده، به خدا قسم رسول خدارا مسرور نموده است». از امروز به بعد بدانيد كه با لبخندى شيرين و يا كمك كردن به برادر مؤمن، مى توانيد مولاى خود حضرت على(ع) و ديگر ائمه اطهار(ع) را شاد سازيد. آن لحظه كه شادى به قلب همسر، فرزند و دوست با ايمانتان مى نشانيد بدانيد كه همان لحظه، اين شادى بر قلب نازنين رسول خدا و ائمه اطهار(ع) هم مى رسد. و شما خود مى دانيد كه هيچ چيز در اين دنيا به اندازه ش 6'6e4    cآيا خدا هم خجالت مى كشد؟ آيا مى دانيد خدا چه موقع حيا مى كند و خجالت مى كشد؟ شايد بار اوّلى است كه اين مطلب را مى شنوى! امام صادق(ع) فرمودند: «هر گاه بنده اى دست خود را به سوى خدا بلند بنمايد خداوند خجالت مى كشد كه دست او را خالى برگرداند». آ ݓI 4A    }چرا دستم را به سوى آسمان بگيرم؟ امام صادق(ع) در مورد خداشناسى با شخصى سخن مى گفت و به اين نكته تأكيد مى كرد كه خداوند بالاتر از زمان و مكان است، او خالق زمان و مكان است. اينجا بود كه آن مرد رو به امام صادق(ع) كرد و گفت: «اگر شما اع ,4    oقبل از دعا كردن، نماز بخوان امام صادق(ع) فرمود: «هر كس وضو بگيرد و دو ركعت نماز بخواند (و حق ركوع و سجده هاى آن نماز را به جا آورد; يعنى ركوع و سجده خود را مقدارى طول دهد) و چون نماز او تمام شد، حمد و ثناى خداوند را بنمايد و بر رسول خدا صلوات بفرستد و حاجت خود را بخواهد، نااميد نخواهد شد و خدا دعاى او را مستجاب خواهد نمود». قبل از دعا كردن، نماز بخوان 4c    ]روزه، ايستگاه مهم دعا گ 1اد نمودن دل آن عزيزان ارزش ندارد. اگر مى خواهيد امام زمان(ع) را شادمان سازيد، از همين امروز تصميم بگيريد با مردم با روى باز و لبخند روبرو شويد، چرا كه آن حضرت به همه شيعيان خود علاقه و محبّت دارد، چطور شما فرزند خودتان را دوست داريد؟ آيا شادابى فرزندتان شما را شاد نمى كند؟ اگر ببينيد كه همه مردم، احترام فرزند شما را مى گيرند و به روى او لبخند مى زنند آيا خوشحال نمى شويد؟ خوب، امام زمان(ع) هم پدر معنوى جامعه شيعه مى باشد و همه ما چون فرزندانى براى آن حضرت هستيم، آرى، هر پدرى فرزندان خود را دوست دارد؟ اكنون كه شما با شيعيان مولايتان با روى باز و شادمانى برخورد مى كيد و مى كوشيد به همه آنها لبخندى زيبا هديه كنيد، باعث مى شويد كه امام زمان(ع) خوشحال شود و به وجود شما افتخار كند. خواننده محترم، حال كه سخن به اينجا رسيد من از شما سؤالى دارم: آيا مى خواهيد به روى خدا لبخند بزنيد؟ حتماً از سخن من تعجب مى كنيد، آخر چگونه مى شود به روى خدا لبخند زد؟ پيامبر در حديثى فرمود: «آگاه باشيد هر كس برادر مؤمن خود را احترام كند، خدا را احترام نموده است». آرى، هنگامى كه با برادر خود روبرو مى شويد و به روى او لبخند مى زنيد و با اين كار از او احترام مى گيريد بدانيد كه در واقع به روى خدا لبخند زده ايد و احترام خالق خويش را گرفته ايد. شاد كردن خدا 3ت و آمد زياد به خانه شيعيان سرشناس، وحشت داشتند. براى همين بود كه من در خانه خود را بستم و ديگر كسى را به خانه ام راه نمى دادم. اين جريان گذشت تا موقع حج فرا رسيد و من براى انجام مراسم باشكوه حج، به سوى سرزمين حجاز حركت كردم. چون به مدينه رسيدم تصميم گرفتم به ديدار امام صادق(ع) شرفياب شوم. براى همين به سوى خانه آن حضرت حركت كرده و وارد خانه شدم و خدمت امام سلام عرضه داشتم. ولى امام صادق(ع) جواب سلام من را با سردى دادند، مثل اينكه از من ناراحت بودند. من از رفتار امام خويش متعجب شدم و به آن حضرت عرضه داشتم: «اى آقاى من، چه چيز باعث شده است كه شما از من ناراحت باشيد؟». ام 4ام صادق(ع) در پاسخ من فرمود: «چرا درب خانه خود را به روى شيعيان من بستى و ديگر آنها را به خانه ات راه ندادى؟». من عرضه داشتم: «فدايت شوم، من از مشهور شدن هراس داشتم، مى ترسيدم كه گرفتار مأموران حكومتى شوم». امام رو به من كردند و فرمودند: «مگر نمى دانى هنگامى كه دو مؤمن با هم برخورد مى كنند و با يكديگر دست مى دهند خداوند صد رحمت ميان انگشتان آنها نازل مى كند، نود و نه رحمت از آن صد رحمت را براى كسى مى دهد كه با علاقه بيشترى به برادر خود دست مى دهد». آن حضرت در سخن ديگرى به من فرمودند: «اى اسحاق، تا آنجا كه مى توانى به دوستان و شيعيان من نيكى بنما! هر گاه مؤمنى به برادر مؤ 6من خود نيكى كند و او را يارى نمايد قلب شيطان را مملوّ از غم و اندوه مى كند». به هر حال امام صادق(ع) آن قدر در عظمت و مقام مؤمن براى من سخن گفت كه من از كرده خود پشيمان شدم و تصميم گرفتم چون به كوفه بازگشتم درب خانه خود را به روى همه شيعيان باز بگذارم. خواننده محترم! شيطان دشمن سعادت و كمال ما مى باشد و براى همين تلاش مى كند تا هر طور كه بتواند مانع خوشبختى ما شود. بنابراين ما بايد تلاش كنيم تا به وسوسه هاى او گوش فرا نداده و با او به مبارزه بپردازيم، بياييد با همين لبخند زدنمان به روى مردم، غم و اندوه را به قلب شيطان وارد كنيم. وقتى كه شما در برخورد با مردم، لبخند مى زرزند كسى هم نبوده اى، تو همانندى ندارى، مرا محافظت نما و از گناهان پاكم كن و اين بلا را از من دور بگردان. 4. پسرم، اين ذكر را تكرار كن حتماً تا به حال به غم و اندوه گرفتار شده اى، آيا مى دانى در آن موقع چه دعايى را بايد بخوانى؟ آيا مايلى به دستور امام كاظم(ع) عمل كنى؟ آن حضرت براى رفع اندوه به فرزند خود اين چنين فرمودند: اى پسرم، اين ذكر را زياد تكرار كن: «يا رَؤُوفُ يا رَحيمُ». آرى، وقتى تو خدا را اين گونه صدا مى زنى: «اى خداى مهربان و بخشنده»، او هم جواب تو را مى دهد و غم و غصه را از دلت بيرون مى كند و شادى را در قلب تو مى نشاند. 1دعاى شادى يد، در واقع باعث مى شويد تا ديگران به زندگى دلگرم شوند و نگاه بهترى به دنيا داشته باشند. لبخند صميمى شما مى تواند چون نور خورشيد، يخ هاى بى تفاوتى را آب كند و باعث شود تا مهر و صميميت ميان مردم ديندار بيشتر شود. شيطان از اين ناراحت مى شود كه ببيند اهل دين بيش از همه به يكديگر عشق مىورزند و يكديگر را دوست دارند و همديگررا يارى مى كنند. لبخند، قدم اول براى ايجاد يك رابطه صميمى مى باشد. اگر همه مردم جامعه در همه ديدارهاى خود لبخند به لب داشته باشند، گامى بسيار بلند براى ايجاد صميميت در جامعه برداشته مى شود و شيطان هم از همين امر، ناراحت مى شود. قلب شيطان پر از غم شد به حال فكر كرده ايد كه خداوند چه عملى را بيشتر دوست دارد؟ امام باقر(ع) فرمودند: «خداوند هيچ چيز را به اندازه گدايى در خانه اش، دوست ندارد». آرى، اگر شما از مردم خواهشى بكنيد نزد آنها ذليل مى شويد، اما اگر كسى در خانه خدا گدايى كند نزد او عزيز و محترم مى شود. گدايى در خانه خدا، عزّت دنيا و آخرت است و خداوند بسيار دوست دارد كه بندگانش به در خانه او بيايند و او را صدا بزنند. خداوند بسيار بخشنده و مهربان است و بندگان خود را دوست مى دارد براى همين هنگامى كه بندگان او به در خانه او مى آيند آنها را مورد عنايت و رحمت خود قرار مى دهد. گدايى در خانه دوست ee5S    تعريف و تمجيد از خدا را فراموش نكن آيا خدا به تعريف و تمجيد ما نياز دارد؟ معلوم است كه نماز و روزه هاى ما به اندازه سر سوزنى براى pP4g    eچهل نفر را دور خود جمع كن  ;ل قرض دهد؟ بخشش حضرت على(ع) آنقدر زياد است كه آن هفت درهم را به آن مرد مى دهد. اكنون حضرت على(ع)، در بازار ايستاده است در حالى كه هيچ درهمى نزد او باقى نمانده است. آنجا را نگاه كن، يك نفر در حالى كه افسار شترى در دست دارد به اين سو مى آيد. آيا شما او را مى شناسيد؟ من كه تا به حال او را نديده ام، او سلام كرده و مى گويد: ـ يا على، آيا اين شتر را از من خريدارى مى كنى؟ ـ من پول براى خريدارى آن ندارم. ـ پول آن را هر وقت داشتى به من بده. ـ قيمت آن چند؟ ـ صد درهم. معامله انجام مى گيرد و حضرت، شتر را تحويل مى گيرد، و آن مرد عرب مى رود. صدايى به گوش مى رسد: «اى على، اين شتر را مى فر 9 مى كند، به افراد فقيرى كه دور او جمع شده بودند نگاه مى كند و قبل از اينكه آنها حرفى بزنند و تقاضايى بكنند به هر كدام از آنها مقدارى از آن درهم ها را مى دهد. اگر خوب نگاه كنى مى بينى كه حضرت على(ع)، تمام درهم ها را به فقرا داده و اكنون با دست خالى به خانه مى رود و چون وارد خانه مى شود مى بيند كه در خانه هم هيچ غذايى نيست! رسول خدا خبر دار مى شود كه حضرت على(ع) همه پول آن نخلستان را به فقراى مدينه انفاق كرده است براى همين او هفت درهم براى حضرت على(ع) مى فرستد. حضرت على(ع) براى خريد غذا به سوى بازار مدينه حركت مى كند. در بازار شخصى را مى بيند كه مى گويد: كيست كه به من مقدارى پ <شى؟» اين صداى كيست كه به گوش مى رسد؟ عرب ديگرى است كه به دنبال شتر مناسبى مى گردد تا با آن به سفر برود و ظاهراً اين شتر را پسنديده است. ـ آن را چند مى فروشى؟ ـ من آن را صد درهم خريدارى كرده ام. ـ من اين شتررا صد و هفتاد درهم از شما خريدارى مى كنم. معامله صورت مى گيرد و حضرت على(ع) پول را تحويل مى گيرد و شتر را تحويل مى دهد. اكنون حضرت على(ع) در بازار مدينه به دنبال آن مردى مى گردد كه لحظاتى قبل شتر را از او خريدارى كرده بود تا بدهكارى خود را به او بدهد، اما هر چه مى گردد او را پيدا نمى كند. خدايا آن مرد كجا رفته است! آنجا را نگاه كن! رسول خدا در گوشه اى ايستاده است و دار به حضرت على(ع) نگاه مى كند و لبخند مى زند. شايد تعجب كنى كه چرا پيامبر در اين موقعيت، لبخند مى زند. اين يكى از لبخندهاى زيباى پيامبر است كه در تاريخ ثبت شده است و حتماً حكمتى دارد. آيا شما راز لبخند پيامبر را مى دانيد؟ على(ع) نگاهش به پيامبر مى افتد كه به او تبسّم مى زند، على(ع) جلو مى آيد و عرض ادب و سلام مى كند. ـ اى على، تو به دنبال آن مردى مى گردى كه شتر را به تو فروخت؟ ـ آرى، پدر و مادرم به فداى شما باد. ـ اى على، آن كسى كه شتر را به تو فروخت جبرئيل بود و آن كس كه شتر را از تو خريد ميكائيل بود و آن شتر هم از شترهاى بهشتى بود و آن درهم ها نيز از طرف خدا بود. تبسّم سوم خداى مهربان و بخشنده، من از شرك نسبت به او دورى مى كنم و او را يگانه مى دانم. 3. با اين دعا نااميد نمى شوى يكى از ياران امام هادى(ع) خدمت ايشان آمد و به آن حضرت عرضه داشت كه دعايى مخصوص به من ياد بدهيد! امام اين دعا را به او ياد داده و فرمودند: من از خداى متعال خواسته ام تا هر كس كه او را با اين دعا بخواند، نااميدش نكند. يا عُدَّتي دُونَ الْعُدَدِ، وَيا رَجائي وَالْمُعْتَمَدُ، وَيا كَهْفي وَالسَّنَدُ، وَيا واحِدُ يا أَحَدُ، يا مَنْ هُو اللهُ أَحَدُ، أَسْأَلُكَ بِحَقِّ مَنْ خَلَقْتَهُ مِنْ خَلْقِكَ وَلَمْ تَجْعَلْ في خَلْقِكَ مِثْلَهُمْ أَحَداً، أَنْ تُصَلّي Bود و چون موقع صرف غذا فرا رسيد پيامبر سفره اى انداختند. پيامبر نام خدا بر زبان جارى كرده و مشغول خوردن غذا شدند. همين كه يك لقمه از آن غذا خوردند دست هاى خود را به سوى آسمان گرفته و اين چنين دعا كردند: «بار خدايا! هر كس را بيشتر از همه دوست مى دارى، نزد من حاضر فرما تا اين غذا را با من تناول كند». أنس بن مالك مى گويد: وقتى من دعاى پيامبر را شنيدم آرزو كردم كه يكى از فاميل هاى من مهمان پيامبر بشود تا ما هم يك فضيلتى براى فاميل خود داشته باشيم. بعد از لحظاتى صداى درب خانه را شنيدم. من به پشت درب خانه رفتم، ديدم حضرت على(ع) است كه به ديدار پيامبر آمده است، من به او گفتم كه (4    wخداى من در همين نزديكى ها است! به راستى كه خدا به همه ما بسيار نزديك است! براى همين بايد قبل از دعا كردن اين نكته را به خود يادآورى كنيم كه او در همين نزديكى ها است و براى همين لازم نيست هنگام دعا فرياد بزنيم. همه شنيده ايم كه خدا از رگ گردن به ما نزديك تر است، اين كنايه از آن است كه او خيلى به ما نزديك است و صداى ما را مى شنود. حضرت امير مؤمنان(ع) به ما دستور داده اند قبل از هر دعايى كه مى خواهيم بنماييم اين جملات را بگوي u ود، نام او، احمد قمّى بود، او به سامرا آمده بود تا بداند امام دوازدهم كيست. او مهمان امام عسكرى(ع) شده بود و نمى دانست چگونه سؤال خود را بپرسد. بعد از لحظاتى، امام عسكرى(ع) او را صدا زد و گفت: «از آغاز آفرينش دنيا تا به امروز، هيچ گاه دنيا از حجّت خدا خالى نبوده است و تا روز قيامت هم، دنيا بدون حجّت خدا نخواهد بود. نعمت هاى خدا كه بر شما نازل مى شود و هر بلايى كه از شما دفع مى شود به بركت وجود حجّت خداست». احمد قمّى رو به امام عسكرى(ع) كرد و گفت: «آقاى من! امام بعد شما كيست؟». امام عسكرى(ع) لبخندى زد و از جا برخاست و از اتاق خارج شد و بعد از مدّتى همراه با تو، وارد اتاق شد @يامبران زيادى براى هدايت بشر فرستاد. آن ها براى سعادت بشر زحمات زيادى كشيدند، عدّه زيادى از آنان در اين راه شهيد شدند. اكنون كه پيامبران، همه از اين دنيا رفته اند و مهمان خدا شده اند، فقط تو تنها يادگار آن ها هستى، آرى! تو بازمانده خدا و ذخيره او در روى زمين هستى. من ديده ام كه بعضى افراد، وسايل قيمتى تهيّه كرده و آن را در جايى مطمئن قرار مى دهند. آن وسايل، ذخيره هاى آن ها هستند. تو هم ذخيره هستى. تو «بقيّة الله» هستى! و اين نام چقدر زيباست! بى جهت نبود كه پدر تو را براى شيعيان به اين نام معرّفى نمود، آن روزى كه مردى از شهر قم به شهر «سامرا» آمده بود. او مهمان پدرت I رسول خدا كار مهمى دارد، براى همين حضرت على(ع) بازگشت و من هم در را بستم و خدمت پيامبر آمدم. رسول خدا لقمه اى ديگر از آن غذا را به دهان گرفت و بعد از آن دوباره همان دعا را نمود. ديگربار صداى درب خانه آمد، با خود گفتم كه خدا كند اين بار يكى از بستگان خودم پشت درب خانه باشد. رفتم درب خانه را باز كردم ديدم كه حضرت على(ع) است، او را به خانه پيامبر راه ندادم و به او گفتم كه پيامبر مشغول كار مهمى است، اين بار هم او بازگشت و من هم خدمت پيامبر آمدم. رسول خدا لقمه سوم از آن غذا به دهان مباركش نهاد و همان دعا را نمود. باز صداى درب خانه بلند شد، اين بار حضرت على(ع) با صداى بلند از پشده را عمل كنيم ديگر خانواده ما از بلاى بى تفاوتى و كمبود محبّت نجات پيدا مى كند. حتماً مى دانيد كه يكى از علت هاى اساسى انحراف دختران و پسران جامعه ما، اين است كه در محيط خانه به آنها محبّت نمى شود. چقدر جوانان را مى شناسم كه در حسرت يك لبخند دلنشين پدر و مادر خويش هستند! پدر دلسوز، مادر مهربان! با شما هستم، باور كنيد لبخند پر مهر شما كه از صميم قلب باشد جوان شما را تحت تأثير قرار مى دهد و او را به محيط خانه دلگرم مى كند. همه ما بايد تلاش كنيم تا در جامعه خويش، روحيه نشاط و شادمانى را رشد دهيم كه اين خود عبادتى بس بزرگ است. با لبخند مى توانيد زندگى خود را بيمه كنيد Cع مرگ ها را از ما دور كند. پيامبر اسلام در سخن ديگرى به اين نكته اشاره مى كند كه صدقه هفتاد نوع بلا را از انسان دور مى كند. پس از همين امروز تصميم بگيريد همانطور كه به بيچارگان و فقرا كمك مى كنيد، صدقه لبخند را هم در برنامه خود قرار دهيد. هميشه سعى كنيد با هر كسى كه روبرو مى شويد لبخند خود را به او هديه كنيد. بدانيد كه همين لبخند زدن مى تواند بلاهاى زيادى را از شما دور ساخته و رحمت و بخشش خداوند را ارزانى تان كند. بياييد تصميم بگيريم كه روز خود را با صدقه آغاز كنيم و هنگامى كه وارد جامعه شديم به هر كس كه برخورد مى كنيم از صميم دل لبخند بزنيم. خوب من! اگر همين دستور سا D. سخن من در اين است كه چگونه از پيش آمدن بلا جلوگيرى كنيم؟ در مجموعه سخنان اهل بيت(ع)، بهترين راه براى جلوگيرى از بلا، صدقه دادن مى باشد. امام صادق(ع) فرمودند: «روز خود را با صدقه آغاز كنيد و هر كس در اول روز، صدقه بدهد خداوند بلاهاى آن روز را از او دور مى كند». قبل از اين براى شما، سخنى از رسول خدا نقل كردم كه آن حضرت، لبخند را به عنوان يكى از صدقه هاى مهم ذكر نموده بود. امام باقر(ع) فرمودند: «كار نيك و صدقه، فقر را از بين مى برد و عمر را زياد مى كند و هفتاد نوع مرگ بد را از انسان دور مى كند». منظور از مرگ بد، مرگ هاى ناگهانى مثل تصادف مى باشد و صدقه دادن مى تواند اين نو =ى كه به من نعمت هاى فراوان دادى و مى توانى حاجت مرا بدهى، خواسته مرا هم مى دانى پس من تو را به حق محمد و آل محمد مى خوانم كه حاجت هاى مرا بدهى. 2. مى خواهى نامه امام جواد(ع) را بخوانى «محمد بن فُضَيل» مى گويد: من نامه اى به امام جواد(ع) نوشتم و از او خواستم كه دعايى براى من بنويسد تا در موقعى كه حاجت هاى مهم دارم آن دعا را بخوانم. امام جواد(ع) در جواب من نوشت: هر صبح و شام اين دعا را بخوان و بعد از آن حاجت خود را بخواه; كه خداوند حاجتت را برآورده مى كند. و آن دعا اين است: اللهُ، اللهُ،،اللهُ، رَبّي، الرَّحْمنُ الرَّحيمُ لا أُشْرِكُ بِهِ شَيْئاً. خداوند پروردگار من است @@,$4U    /دعاى آرزو 1. من ضمانت مى كنم كه خدا جوابت را بدهد امام باقر(ع) به يكى از ياران خود فرمود: اين دعا را بخوان چرا كه من ضمانت مى كنم كه چون اين دعا را خواندى خداى متعال حاجت تو را بدهد: ألّلهُمَّ أنْتَ وَلِيُّ نِعْمَتي وَأَنْتَ الْقادِرُ عَلي طَلِبَتي، قَدْ تَعْلَمُ حاجَتي، فَأسْأَلُكَ بِحَقِّ مُحَمّد وَآلِ مُحَمّد لَمّا قَضَيْتَها لي. بار خدايا، تو بود F p"4a    +دعاى شفا 1. در نماز شب اين دعا را بخوان «يونس بن عمّار» مى گويد: من به يك بيمارى مبتلا شده بودم پس خدمت امام صادق(ع) آمدم و از او خواستم دعايى را به من آموزش بدهند تا از آن بيمارى شفا پيدا كنم. آن حضرت به من فرمود: هنگامى كه دو سوم از شب گذشت، برخيز و وضو بگير و مشغول خواندن نماز شب شو. وقتى كه نماز چهارم را مى خوانى (قبل از نماز شفع و وتر)، در سجده دوم ركعت دوم، اين دعا را مى خوانى: يا عَليُّ يا عَظي (#4K    1دعاى شادى 1. بسم الله را  lت درب خانه، به پيامبر سلام كرد به گونه اى كه پيامبر صداى او را شنيد و او را شناخت. رسول خدا(ع) به من فرمود: «اى انس، برخيز و در خانه را باز كن». من رفتم و درب خانه را باز كردم و حضرت على(ع) وارد خانه شد. چون نگاه پيامبر به چهره حضرت على(ع) افتاد لبخندى زد! اين يكى از زيباترين لبخندهاى رسول خدا مى باشد كه در تاريخ نقل شده است و علماى شيعه و سنى بر اين فضيلت حضرت على(ع) اتفاق دارند، آرى، پيامبر با ديدن حضرت على(ع) بسيار خوشحال شده و براى همين گل لبخند به صورتش نشسته است. رسول خدا رو به حضرت على(ع) كرد و فرمود: «من دعا كردم تا خداوند كسى را مهمان من كند كه او را بيش از همگان دادرم به فداى شما باد، اى رسول خدا! من كودك بودم كه از پدر و مادر خويش جدا شده و نزد تو آمدم و تو برايم از پدر و مادر بهتر بودى، مرا تربيت نموده، بزرگ كردى و در حق من محبّت زيادى نمودى. اى رسول خدا، تو تنها سرمايه من در دنيا و آخرت هستى! اى رسول خدا، من دوست دارم كه براى خود همسرى داشته باشم كه مايه آرامش من باشد، من آمده ام تا دخترتان فاطمه را خواستگارى كنم». به چهره پيامبر نگاه كن كه چگونه غرق شادى و سرور شده است! اين زيباترين لبخندى است كه تاكنون بر اين چهره نورانى نقش بسته است. آرى، پيامبر با لبخندى زيبا، موافقت خويش را با اين ازدواج مبارك اعلام فرمود. تبسّم دوم %5w    1دعاى بركت 1. چرا اين قدر كم پيدا شده اى؟ چند روزى بود كه يكى از ياران پيامبر به اصطلاح، كم پيدا شده بود و زياد به مسجد نمى آمد. به آن مرد خبر دادند كه پيامبر سراغ شما را مى گيرد; براى همين او براى ديدار حضرت به مسجد آمد. پيامبر از او سؤال كرد كه چه شده است كمتر به مسجد مى آيى EEw4c    }دعايى كه يك ميليون برابر مى شود ايام حج بود و من احرام بسته بودم و به صحراى عرفات آمده بودم، تا چشم كار مى كرد مردمى را مى ديدم كه با ل ֈ 4i    Wنبايد گرد گناه بگردم اما v4Y    oبنده خدا، تا حالا كجا بودى؟ بعضى از مردم موقعى كه اوضاعشان خوب است و مشكل و گرفتارى خاصى ندارند به سراغ دعا نمى روند. آنها با خود مى گويند كه آخر براى چه دعا كنيم، دعا براى آدم هاى گرفتار است. ولى امام سجاد(ع) فرمودند: «قبل از اين كه بلا و گرفتارى به سراغ شما آيد، yyw5    با اين زبان گناه كرده ام، حالا چه كنم؟ خداى متعال به حضرت موسى(ع) وحى كرد كه با زبانى دعا كن كه با آن زبان گناه نكرده باشى! اما مشكل اين است كه ما، معصوم نيستيم و با اين زبان خود گناه كرده ايم، پس چگونه خدا را بخوانيم و دعا كنيم؟ آيا راه حلّى به ذهن شما مى رسد؟ آيا موافقيد كه قصه «ابراهيم بن شعيب» را براى شما نقل كنم: او يكى ر همواره لبخند به لب داشت و همه ياران آن حضرت هرگاه با آن حضرت روبرو مى شدند مجذوب تبسّم زيبايى مى شدند كه به چهره پيامبر نقش بسته بود. وقتى آن حضرت مى خواستند سخن و مطلبى را براى مردم بگويند لبخند مى زدند و هيچ گاه ديده نشد كه پيامبر لب به سخن بگشايند و لبخند به لب نداشته باشند. اين يك درس بسيار بزرگ براى همه ما مى باشد كه اگر مى خواهيم ديگران را راهنمايى كنيم بايد مانند رسول خدا كلام خود را با روى باز و لبخند همراه كنيم. در تاريخ، مواردى از تبسّم آن پيامبر به صورت ويژه، نقل شده است كه من در اينجا به بيان چهار تبّسم آن حضرت مى پردازم: تبسّم هاى رسول خدا Jبه ديدنم آمده است». حضرت على(ع) وارد خانه شد و حضور پيامبر سلام عرضه داشت و پيامبر جواب او را داد و او در مقابل پيامبر نشست. اما حضرت على(ع) در حضور پيامبر سر به زير انداخته بود، گويا او خجالت مى كشيد كه خواسته خود را بيان كند. أمّ سلمه مى گويد كه من مدتى به اين منظره نگاه مى كردم و مى ديدم كه حضرت على(ع) خجالت مى كشد حرف دل خود را بزند. رسول خدا نگاهى به صورت حضرت على(ع) كرده و فرمودند: «يا على! من فكر مى كنم كه تو براى انجام كارى نزد من آمده اى، پس حاجت خود را بگو كه هر چه بخواهى من قبول مى كنم». حتماً پيامبر از خواسته او خبر داشت. حضرت على(ع)شروع به سخن گفتن كرد: «پدر و ماشيم. براى مثال اگر ما همه تلاش خود را براى سلامتى نموديم اما باز هم به بيمارى گرفتار شديم، دو راه پيش روى خود داريم: اوّل اينكه غم و غصه به دل راه دهيم و با بى تابى كردن، زندگى را برخود و اطرافيان خود تلخ كنيم; راه دوم اينكه زاويه ديد خود را عوض كنيم و باور كنيم كه اين بيمارى ما از روى حكمت و مصلحتى است و به خير و صلاح ما مى باشد در اين هنگام است كه قلب خود را به سوى شادى باز كرده و لبخندى زيبا بر لبهاى خود مى نشانيم. آرى، ما بايد چشمهايمان را بشوييم و گونه ديگر به زندگى خود نگاه كنيم و با آن نگاه تازه است كه هر كس ما را ببيند گل لبخند در چهره ما خواهد يافت. تبسّم اول Pه خاطر گرفتار شدن به آن بلا بى تابى مى كند. اگر مؤمن مى دانست كه خداوند در مقابل اين گرفتارى و بلا، روز قيامت چقدر ثواب به او مى دهد، هر آينه مؤمن آرزو مى كرد كه تا آخر عمر به گرفتارى، مبتلا باشد». رسول خدا مى خواهد در اين كلام خود به ما ياد بدهد كه لازم نيست تا همه چيز ما جور باشد و در زندگى هيچ مشكلى نداشته باشيم و آن وقت بتوانيم شاد زندگى كنيم، نه، بلكه مى توانيم در اوج بيمارى و گرفتارى و مشكلات نيز شاد باشيم. مگر ما خداوند را عادل و حكيم نمى دانيم. اين بلاها و گرفتارى هايى كه براى ما پيش مى آيد همه از روى حكمت و مصلحتى است; البته به شرط اينكه خود ما باعث و مسبب آن ن درگاه خداوند، فروتنى و خشوع خود را به نمايش مى گذاشت. امام باقر(ع) فرمودند: «حضرت ابراهيم(ع) هرگاه در بيابان ها جاى خلوتى را پيدا مى كرد به نماز مى ايستاد و فروتنى خود را نسبت به خدا نشان مى داد و خدا اين رفتار او را خيلى دوست مى داشت». بنابراين اگر گذر شما به بيابان افتاد يادتان باشد همانند حضرت ابراهيم(ع)، در دل بيابان به نماز بايستيد و صورت خود را به خاك بگذاريد و به درگاه معبود خود تضرّع نماييد. آرى، آن لحظه اى كه شما صورت به خاك مى نهيد و خداى خويش را صدا مى زنيد به او خيلى نزديك شده و رحمت بى انتهايش تمام وجود شما را فرا مى گيرد. پيامبرى كه صورت به خاك مى نهاد Oردم كوچه و بازار مى گفتند كه چون دست حضرت على(ع) از مال دنيا كوتاه است، به اين امر اقدام نمى كند. آرى، ثروتمندان بزرگ از انصار و مهاجرين خواهان ازدواج با حضرت فاطمه(س) شده بودند و در اين ميان، وضع مالى حضرت على(ع) از همه آنها پايين تر بود. سرانجام يك روز حضرت على(ع) تصميم گرفت تا نزد پيامبر برود و از دختر ايشان خواستگارى كند. رسول خدا در منزل همسر خود أُمّ سَلَمه بود، حضرت على(ع) خود را به آنجا رساند و در زد. أمّ سلمه در حضور پيامبر بود، پيامبر به او فرمودند: «ام سلمه، برخيز و در خانه را باز كن، كسى پشت در است كه من او را بيش از همه مردم دوست دارم، محبوب خدا، برادرم على عبد الله بن هلال» مى گويد: من در وضعيت بسيار سختى زندگى مى كردم، يك روز تصميم گرفتم شرح حال خود را به امام صادق(ع) بدهم و از آن حضرت راه حلّى بگيرم. براى همين خدمت آن حضرت آمدم و عرضه داشتم كه اوضاع و احوال زندگى من خيلى خراب است، چه كار كنم؟ امام صادق(ع) به من رو كرد و فرمود: «در نماز واجب براى رفع مشكل خود دعا كن». خواننده محترم، به ياد داشته باش كه دعا در نماز واجب را فراموش نكنى و براى حاجت هاى خود دعا كنى. گاه مشكلاتى در زندگى ما پيش مى آيد كه هيچ چيز آن را چاره نمى كند مگر دعا در نماز واجب! پس همواره دعا در نماز واجب را غنيمت بشمار. دعا در نماز واجب را فراموش نكن 44!    sچه هنگامى دعا مستجاب مى شود؟ در سخنان اهل بيت(ع)، زمان هاى مختلفى به عنوان زمان استجابت دعا معرفى شده است. من در اينجا به ذكر آن مواردى مى پردازم كه براى شما بيشتر قابل استفاده مى باشد: 1. هنگام أذان (مخصوصاً اگر اذان را همراه با مؤذن تكرار كنى). 2. هنگام باريدن باران 3. هنگام وزيدن باد 4. حظه ممكن است يكى از آشنايان من از اينجا عبور كند و مرا ببيند كه نزد فرماندار مى روم. او كيست كه به سمت من مى آيد؟ نكند او مرا بشناسد؟ واى، او پسر عموى امام صادق(ع) است! او مرا مى شناسد و بارها مرا در خانه امام صادق(ع) ديده است. او اين وقت روز، اينجا چه مى كند؟ حالا چه كنم، اگر سؤال كند كه اينجا چه مى كنى چه جوابى بدهم؟ ولى هيچ چيز بهتر از راستگويى نيست! او جلو مى آيد و بعد از سلام، با من دست مى دهد. ـ كجا مى روى؟ ـ داشتم به نزد فرماندار مى رفتم. ـ براى چه مى خواهى آنجا بروى؟ ـ فقر و ندارى، تمام زندگى مرا گرفته است، براى تقاضاى كمك نزد او مى روم. ـ بدان كه اميد تو ناامي Vاى همين به ذهنم رسيد كه خوب است بروم و شرح حال خود را براى او بگويم و از او كمكى بگيرم. ولى او دست نشانده حكومت طاغوت (بنى أميّه) بود و دستش به خون شيعيان و فرزندان حضرت زهرا(س) آغشته بود. مدتى بود كه بر سر دو راهى گير كرده بودم و نمى دانستم چه بايد بكنم. آيا كار درستى بود كه من به نزد او بروم و از او تقاضاى كمك كنم؟ اما وقتى امروز نگاهم به چهره زرد و رنگ پريده كودكانم افتاد، تصميم خود را گرفتم و به سوى فرماندارى مدينه حركت كردم. خدا كند كسى مرا در حال رفتن به داخل فرماندارى نبيند! حالا ديگر ديوارهاى فرماندارى مدينه را مى بينم، خوب است زود وارد فرماندارى شوم چون هر ل X5Y    دعاى چه كسانى حتماً قبول مى شود؟ خداوند وعده داده است كه هر كس با شرايط كامل، او را بخواند دعايش را مستجاب مى كند. اما در اين ميان، دعاى چند نفر ويژگى خاصى دارد كه زودتر مورد توجّه خداوند قرار مى گيرد. من در اينجا به بعضى از آنها اشاره مى كنم: 1. دعاى پدر در حق فرزند; هنگامى كه پدرى براى فرزند خود دعا كند خداوند به فرشته هاى خود مى گويد: «اين دعا را به نزد من آوريد». 2. دعاى كسى ك jآيا شما براى داشتن يك بند كفش، دعا هم مى كنيد؟ شايد بگويى كه آقاى نويسنده! يك بند كفش ارزش ندارد كه ما به خاطر آن دعا كنيم و وقت خدا را بگيريم! اما پيامبر به ما دستور داده اند كه حتى بند كفش خود را هم از خدا بخواهيد. آرى، حاجت هاى خود را هر چند كوچك باشد از خداى بزرگ بخواهيد. آيا قصه حضرت موسى(ع) را مى دانى؟ آيا شنيده اى كه خدا به او وحى كرد: «اى موسى، هر آنچه را كه به آن نياز دارى از من بخواه حتى اگر آن چيز نمك غذاى تو باشد». آرى، ما بايد به هر بهانه اى كه پيش مى آيد با خداى خود تماس بگيريم و فقط اين گونه است كه در زندگى، به آرامشى بس بزرگ مى رسيم. بند كفش من گم شده است! ^ى! اى جبرئيل، اين قصر از كيست؟ جبرئيل مى گويد:«اين قصر از كسى است كه سخنش نيكو باشد و زياد روزه بگيرد و مردم را غذا دهد و شب هنگام كه مردم در خواب هستند نماز شب بخواند». و آنجا را نگاه كن! فرشتگان مشغول ساختن ساختمانى هستند! آيا به آنان "خسته نباشيد" نمى گويى؟ خسته نباشيد! آنان چه سخت مشغول كار خويش هستند... نگاه كن! چرا آنان ديگر كار نمى كنند؟ پيامبر جلو مى رود و سؤال مى كند شما چرا كار خود را رها ساختيد؟ آنان مى گويند: «اين خانه را براى مؤمنى مى سازيم و هرگاه آن مؤمن به ذكر خدا مشغول باشد، مصالح به ما مى رسد، امّا اگر از ياد خدا غافل شود، مصالحى به ما نمى رسد و ك Zخت در خانه بهشتى حضرت على(ع)است! زير اين درخت چهار نهر جارى است! نهرى از آب گوارا، نهرى از شير، نهرى از شراب بهشتى، نهرى ازعسل. پيامبر كنار اين درخت مى آيد. عجب صفايى دارد اين درخت طوبى! نگاه كن! درخت طوبى فهميده است كه پيامبر مهمان اوست! براى همين شاخه اى از آن، جلوى پيامبر مى رود!! و پيامبر دست مى برد و ميوه اى از ميوه هاى آن را مى چيند! مى توانى حدس بزنى كه چه ميوه اى را پيامبر انتخاب كرده است؟ پيامبر، خرماى تازه را چيده است. رطبى كه از عسل شيرين تر و از مشك خوشبوتر است. پيامبر به سير خود در بهشت ادامه مى دهد... آن قصر باشكوه كه از ياقوت سرخ ساخته شده است را مى بي [ت؟ و جبرئيل پاسخ مى دهد: «اين صداى درخت طُوبى است كه فرياد شوق سر داده است». و پيامبر به سوى اين درخت پيش مى رود. نگاه كن! چه درخت با عظمتى است. اگر پانصد سال زير سايه آن راه بروى، باز از سايه آن بيرون نمى روى! هر شاخه آن صد نوع ميوه دارد! هر ميوه اى كه بخواهى مى توانى از آن بچينى! هرگاه از شاخه آن ميوه بچينى، فورى جاى آن ميوه ديگرى سبز مى شود. در همه خانه هاى بهشتى شاخه اى از آن وجود دارد! و واقعاً كه اين درخت چه عظمتى دارد. به راستى اين درخت از كيست؟ پيامبر اين سؤال را از جبرئيل مى كند. جبرئيل مى گويد: «اين درخت، از برادرت على مى باشد». و جالب است بدانى كه اصل اين د  4    1دعاى توبه توبه حضرت آدم(ع) چگونه قبول شد؟ وقتى كه حضرت آدم(ع) از بهشت رانده شد گريه زيادى كرد تا اين كه خداوند تصميم گرفت توبه او را قبول كند. امام باقر(ع) فرمود: جبرئيل از طرف خدا براى حS4!    1دعاى نجات 1. دعاى حضرت يوسف(ع) در دل چاه برادران حضرت يوسف(ع)، او را در چاه انداخته، خود به سوى منزل باز گشتند. حضرت يوسف(ع) در ميان آن چاه، خداى خويش را خواند و از او خواست تا از اين بلا نجات پيدا كند. ناگهان جبرئيل را در كنار خود يافت. جبرئ sر ما تعطيل مى شود». آن قصرهاى بهشتى را نگاه كن كه بسيار زيبا است و از پنجره هاى آن مى توانى همه بهشت را ببينى. اين قصرها از كيست؟ جبرئيل مى گويد: «اين قصرهاى زيبا از آنانى است كه خشم خود را فرو خورند و مردم را عفو كنند». پيامبر همچنان در بهشت به سير خود ادامه مى دهد... به به! عجب بوى خوشى مى آيد! اين بوى خوش از چيست كه تمام بهشت را فرا گرفته و بر عطر بهشت، غلبه پيدا كرده است؟ پيامبر مدهوش اين بو شده است. براى همين از جبرئيل سؤال مى كند: «اين عطر خوش چيست؟». جبرئيل مى گويد: «اين بوى سيب است! سيصد هزار سال پيش، خداى متعال، سيبى با دست خود آفريد. اى محمد! سيصد هزار سال است ه او مهلت بدهد تا در مورد اين موضوع فكر كند. آرى، او مى دانست كه يك ساعت فكر بهتر از هفتاد سال عبادت است. ربيعه يك شب تمام به اين موضوع فكر كرد كه از پيامبر چه بخواهد. روز بعد فرا رسيد. نگاه كن، اين ربيعه است كه به سوى خانه پيامبر مى رود. ربيعه درب خانه را مى زند و بعد از كسب اجازه، وارد خانه شده، سلام مى كند و در گوشه اى مى نشيند. او منتظر مى ماند تا پيامبر با او سخن بگويد. انتظار به سر مى آيد و پيامبر در حالى كه لبخند زيبايى به لب دارد، رو به ربيعه مى كند و مى فرمايد: «اى ربيعه، آيا آرزوى خود را مشخص ساختى؟». ربيعه در جواب مى گويد: «آرى، اى رسول خدا، حاجت من اين است ك Y&4)    5دعاى آمرزش 1. بهترين دعا طلب مغفرت از خدا مى باشد رسول خدا فرمودند: «بهترين دعا، استغفار از گناهان مى باشد». استغفار يعنى انسان از خدا بخواهد كه گناه او را ببخشد. بنده اى كه زياد طلب آمرزش گناهان خود را بنمايد، وقتى كه پرونده اعمال يك روز يكى از دوستان جوانم (كه هنوز ازدواج نكرده بود) به خانه ما آمد، و ديد كه پسر كوچكم مرا صدا مى زند و مرا «بابا» خطاب مى كند اما من جواب او را نمى دهم. او به من اعتراض كرد كه چرا جواب اين بچه را نمى دهى، حيفت نمى آيد كه اين بچه به اين قشنگى تو را صدا مى زند و تو فقط به او نگاه مى كنى! آيا شما مى دانيد من چه پاسخى به مهمان خود دادم؟ من با شنيدن صداى فرزندم، عشق مى كردم، در تمام دنيا، او تنها كسى بود كه مرا «بابا» خطاب مى كرد، اين براى من خيلى لذت بخش بود. وقتى من اين صدا را مى شنيدم به فكر فرو مى رفتم كه خدا چقدر به من نعمت داده است، خيلى ها حاضرند همه دنيا را بدهند و cش مى كرد بيش از پولى بود كه صرف غذا مى كرد و اين نشان از اهميت خوشبو و معطر بودن دارد. كاش همه مسلمانان خوشبو بودن، پيامبر را الگوى خود قرار مى دادند و به اين وسيله ارتباطات بين فردى جامعه ما محكمتر و زيباتر مى شد چرا كه بوى خوشى كه شما استفاده مى كنيد بهترين هديه اى است كه به همكار و دوست و همسر خود مى دهيد و نشانه آن است كه به آنها احترام مى گذاريد. يكى ديگراز ويژگى هاى پيامبر اين بود كه صورت آن حضرت همواره نورانى بود به گونه اى كه در تاريكى شب، نورى از صورت آن حضرت جلوه نمايى مى كرد. آرى، من و تو كه در آن زمان نبوديم تا بوى خوش پيامبر را استشمام كنيم و صورت نورانى ا dو را مشاهده كنيم. اما من به شما آدرسى مى دهم كه در آنجا مى توانيم به آرزوى خود برسيم. آرى، دير يا زود مرگ به سراغ ما مى آيد و بدن ما را داخل قبر مى گذارند، در آنجا مى توانيم به خواسته خود برسيم. حتماً با خود مى گويى: آخر آنجا، داخل قبر ديگر چه مجالى هست كه من به آرزوى خود فكر كنم. اما صبر كن، مى خواهم مطلب زيبايى برايت بگويم: من مى دانم كه بارها و بارها به تاريكى قبر فكر كرده اى و از آن وحشت كرده اى، اما اكنون از امام صادق(ع) اين سخن را بشنو: «چون مؤمن را داخل قبر گذاشته و آن را با خاك پوشاندند، قبر مؤمن شكافته مى شود و درى آشكار مى شود و مؤمن به سوى آن در نگاه مى كند». آيا مى توانى حدس بزنى كه مؤمن چه مى بيند؟ قبر كه تاريكِ تاريك است، اما نورى از آن در به سوى قبر مى آيد و تمام قبر را روشن مى كند. اين نور، نور صورت زيباى رسول خدا مى باشد. و بوى خوشى به مشام مؤمن مى رسد، آرى اين بوى خوش آن حضرت است. جانم به فداى مهربانيت اى رسول خدا كه دوستان خود را در سخت ترين لحظه ها تنها نمى گذارى! اى آقا و مولاى ما! چه مى شود آن لحظه كه در قبر قرار گيريم و همه، ما را تنها گذارند، به ما هم نظر لطفى بنمايى! اكنون كه دانسته ايم به ديدن دوستان خوبت مى روى، ما هم چشم انتظاريم، گر چه شرمنده روى تو هستيم اما نگاه ما به كرم و لطف شماست. بوى خوش آن يار مهربان fى بريزد. اين گناه است كه انسان را از نماز شب محروم مى دارد و همچنين مانع باريدن باران مى شود و امواج بلا را به سوى انسان مى كشاند. به همين دليل انسان بايد براى بخشش گناهانش فكرى بكند تا اثرات آن بيش از اين در زندگى او باقى نماند. البته گناهانى كه مربوط به حق الناس است بايد نسبت به پرداخت حق مردم اقدام نمود; اما سؤال اين است گناهانى را كه مربوط به حق الله است چگونه از پرونده اعمال خود پاك كنيم؟ آيا اطلاع داريد امامان معصوم(ع) در سخنان متعددى، صدقه دادن را به عنوان يكى از مهم ترين عوامل بخشش گناهان معرفى كرده اند؟ در مورد صدقه دادن سخنان زيادى شنيده ايم. همه ما مى دا gنيم كه خداوند به ما دستور داده است تا صدقه بدهيم. خداوند در قرآن براى آنهايى كه صدقه مى دهند وعده بخشش و پاداشى بس بزرگ داده است. به هر حال يكى از چيزهايى كه باعث بخشش گناهان ما مى شود صدقه مى باشد. در سخنان اهل بيت(ع) اين آثار براى صدقه دادن ذكر شده است: الف. صدقه غضب خداوند را خاموش مى كند. ب. گناهان بزرگ را از پرونده اعمال انسان پاك مى نمايد. ج. مرگ بد و بلاها را از انسان دور مى كند. د. باعث طولانى شدن عمر انسان مى شود. آرى، هنگامى كه صدقه مى دهى روح خود را از آلودگى ها و سياهى هاى گناه پاك مى كنى و به اين وسيله به ساحت قدس الهى نزديك و نزديك تر مى شوى. معمولاً تا كلم صدقه را مى شنويم فوراً به ياد صندوق صدقات مى افتيم كه در منزل خيلى از ما موجود مى باشد و ما سعى مى كنيم پولى را به عنوان صدقه داخل آن بيندازيم. اما من در اينجا مى خواهم شما را با صدقه ديگرى آشنا كنم كه كمتر به آن توجه كرده ايد. اسلام همانطور كه كمك به فقرا را به عنوان صدقه مورد تأكيد قرار مى دهد لبخند را هم به عنوان نوع ديگرى از صدقه مطرح مى كند. رسول خدا فرمودند: «تبسّم و لبخند تو به روى برادر دينى، صدقه محسوب مى شود». بنازم اين مكتب را كه لبخند را به عنوان صدقه معرفى مى كند، صدقه اى كه باعث زياد شدن عمر تو مى شود و گناهان تو را مى بخشد. دين اسلام نمى پسندد هيچ فقيرىم مى كند آن دو فرشته اى كه مأمور ثبت اعمال او بودند به آسمان صعود مى كنند. آنان در حالى كه اشك مى ريزند و گريه مى كنند به درگاه خداوند عرضه مى دارند: بار خدايا! مرگ بنده خوب تو فرا رسيد، او اهل طاعت و بندگى تو بود، چقدر از او اعمال نيك و پسنديده ديديم. بار خدايا اكنون وظيفه ما بعد از مرگ او چيست؟ پس خدا به آنان مى گويد: به روى زمين بر گرديد و تا روز قيامت، در كنار قبر او منزل كنيد و همواره مشغول عبادت من باشيد و ثواب آن عبادت هاى خود را در پرونده اعمال او بنويسيد و چون روز قيامت بر پا شود او را به سوى بهشت رهنمون شويد و در بهشت به خدمت او درآييد». از بازنشستگى خبرى نيست! hتا در روز قيامت موقع حسابرسى اعمال، به پيشگاه خداوند عرضه شود. اين دو فرشته از لحظه اى كه ما به بلوغ مى رسيم مشغول انجام وظيفه خود مى شوند و تا آخرين لحظه هاى عمر ما، اعمال نيك و بد ما را ثبت مى كنند. تا به حال فكر كرده ايد كه وقتى يك نفر از دنيا مى رود، تكليف اين دو فرشته كه مخصوص ثبت اعمال بودند، چه مى شود؟ آيا خدا به آنها مأموريتى تازه مى دهد؟ يا اينكه آنها هم بازنشسته مى شوند!! اما آنها بايد بدانند كه از بازنشستگى خبرى نيست، خدا به آنها مأموريتى جديد مى دهد. من توجّه شما را به حديثى از امام صادق(ع) جلب مى كنم. آن حضرت فرمودند: «هنگامى كه مؤمن جان به جان آفرين تسلي qه به زيارت خانه خدا مى رود (در سفر حج يا عمره); براى همين يكى از دستورهاى اسلامى اين است كه اگر شما حاجت مهمى داريد موقعى كه حاجى ها به سفر مكه مى روند از آنها بخواهيد تا موقع زيارت خانه خدا براى شما دعا كنند كه دعاى آنها در حق ديگران مستجاب است. 3. دعاى شخص روزه دار موقعى كه افطار مى كند. 4. دعاى مؤمن در حق برادر مؤمن خود. 5. دعاى كودكان تا زمانى كه به گناه آلوده نشده اند. 6. دعاى مسافر; اگر به مسافرى كه دور از وطن است كمك نموديد، از او بخواهيد تا براى شما دعا كند كه دعاى او مستجاب است. 7. دعاى فقير; براى همين وقتى كه به فقيرى كمك مى كنيد از او بخواهيد كه براى شما دعا كند كه SS)(4W   ) توضيحات كتاب در اوج غربت موضوع: شهادت مسلم بن عقيل، اولين شهيد قيام كربلا نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.ir مراجعه كنيد. توضيحاتست دارد، اكنون خدا را شكر مى كنم كه تو نزد من آمدى. يا على، چه چيزى باعث شد كه دير آمدى؟». حضرت على(ع) عرضه داشت: «اى رسول خدا، هر بار كه من درب خانه را زدم انس مرا به خانه شما راه نداد». پيامبر رو به من كرد و فرمود: «اى انس، چرا حضرت على(ع) را به خانه راه ندادى؟». من در پاسخ گفتم كه دوست داشتم تا اين فضيلت براى يكى از افراد فاميل من باشد. آنگاه حضرت على(ع)، كنار پيامبر نشست و آن غذا را همراه پيامبر تناول نمود. خواننده محترم، اين چهار داستانى بود كه در آنها لبخند زيباى رسول خدا به تصوير كشيده شده بود. اكنون به بحث در مورد آثار و فايده هاى لبخند مى پردازيم. تبسّم چهارم يار بزرگى در سلامتى ما دارد و مانع مبتلا شدن ما به بيمارى هاى مختلف مى شود. امروزه اين نظريه كه بسيارى از بيمارى ها بر اثر احساساتى مثل ترس و نفرت، پيشرفت مى كند، مورد قبول پزشكان قرار گرفته است. هنگامى كه هورمون هاى ناشى از فشار روانى به طور دائم و به مقدار زياد در بدن ما توليد شود، سيستم دفاعى بدن ما نمى تواند وظيفه خود را به خوبى انجام دهد و زمينه مبتلا شدن به انواع بيمارى ها فراهم مى آيد. امروزه ثابت شده است كه افراد شاد، بسيار كمتر از افرادى كه دائماً نگران هستند، بيمار مى شوند و كسانى كه مى توانند در هر شرايطى لبخند به لب داشته باشند به خودشان كمك بزرگى مى ك mى صورت انسان كه براى لبخند زدن يا نشان دادن خشم به كار گرفته مى شوند، با سيستم عصبى كه در مغز وجود دارند، در ارتباط هستند. هنگامى كه پيام هاى عضله هاى صورت، توسط سيستم عصبى دريافت مى شوند اين سيستم عصبى به ترشّح هورمون هاى مختلفى مى پردازد; براى مثال لبخند زدن باعث ترشّح هورمون هاى مثبت در بدن مى شود. دانشمندان آمريكايى كه در زمينه لبخند تحقيق مى كردند به اين نتيجه رسيدند كه هنگام لبخند زدن، تغييراتى در سيستم هاى بدن به وجود مى آيد كه براى سلامتى ما بسيار مفيد مى باشند. آنها به اين نكته تأكيد كرده اند كه لبخند زدن (بيش از آنكه يك حالت اجتماعى دلپذير باشد)، نقش بس n مغز آيا مى دانيد كه حالات چهره شما، مى تواند نقش مهمى در احساسات و عواطف شما داشته باشد؟ شواهد علمى زيادى وجود دارد كه ثابت مى كند اگر شما در چهره خود حالت لبخند ايجاد كنيد بعد از مدتى، احساس شادى در روان شما ايجاد خواهد شد و به عكس، اگر در چهره خود حالت غم ايجاد كنيد ديرى نمى پايد كه احساس غم و ناراحتى وجود شما را فرا مى گيرد. «وينبوم» كه يكى از فيزيولوژيست هاى مشهور جهان است اعتقاد دارد كه هرگاه ما به چهره خود، حالتهاى مختلفى (از لبخند، غم، ترس و...) بدهيم در مغز ما هورمون هاى خاصى ترشّح مى شود و هر كدام از آن هورمون ها مى تواند اثر خاصى بر جسم ما بگذارد. عضله ه داوند فايده اى ندارد و اگر او ما را به خواندن نماز و گرفتن روزه مكلّف كرده به خاطر كمال خود ما مى باشد. امام صادق(ع) فرمودند: «قبل از دعا كردن، تعريف خدا را بكنيد و او را مدح نماييد». به راستى اگر خدا به تعريف ما نياز ندارد پس چرا امام صادق(ع) به ما چنين دستور مى دهد؟ آيا جوابى به ذهن شما مى رسد؟ اگر در جملاتى كه امام صادق(ع) براى ما بيان كرده اند دقّت كنيم مى توانيم به جواب اين سؤال برسيم، پس بگذار ابتدا كلام امام صادق(ع) را براى شما كامل كنم: «چون خواستيد دعا كنيد خداوند را اين گونه مدح كنيد: اى كه كرم تو از همه بيشتر است، اى كه از همه بهتر و بزرگوارترى، اى مهربان تريدعاى او در آن لحظه در حق شما، مستجاب مى شود. توجّه بفرماييد كه ممكن است دعاى مسافر يا فقير در مورد حاجت هاى خودش، مستجاب نشود و خود او هزار مشكل داشته باشد و هر كارى كند دعايش به اجابت نرسد اما وقتى كه در حق ديگرى دعا كند خدا اين دعاى او را مستجاب مى كند. حواست باشد كه يك وقت مثل بعضى ها نگويى: «اگر دعاى اين فقير مستجاب مى شد اوّل براى خودش دعا مى كرد تا از اين فقر نجات پيدا كند». خدا يك قانون دارد; دعاى فقير را در حق ديگران مستجاب مى كند، همين طور ممكن است دعاى يك پدر براى امور خودش مستجاب نشود اما دعاى او در حق فرزندش مستجاب مى شود. #دعاى چه كسانى حتماً قبول مى شود؟ردم كه در آن، دعا به عنوان ستون دين معرفى شده بود. آيا مايل هستيد آن حديث را براى شما نقل كنم؟ پيامبر فرمودند: «دعا، ستون دين و نور آسمان و زمين است». به راستى ستون دين، نماز است يا دعا؟ من فكر مى كنم اگر نماز به عنوان ستون دين معرفى شده است به خاطر آن است كه نماز هم از دعا تشكيل شده است. وقتى كه شما به نماز مى ايستيد، در واقع خدا را مى خوانيد و اين همان معنى دعاست. پس حقيقت نماز و دعا يك چيز است و آن سخن گفتن با خداى مهربان و راز و نياز كردن با اوست و در سايه همين راز و نياز است كه معنويت در قلب ما رشد مى كند و آرامشى جاودان، روح انسان را در بر مى گيرد. ستون دين چيست؟  كه اين سؤال براى ما بدون جواب مانده است كه خداوند اين سيب را براى چه آفريده است؟». و ناگهان دسته اى از فرشتگان نزد پيامبر مى آيند. آنان همراه خود همان سيب را آورده اند! پس خطاب به پيامبر مى گويند: «اى محمد! خدايت سلام مى رساند و اين سيب را براى شما فرستاده است». آرى، پيامبر ما، مهمان خدا شده است و خدا مى داند از مهمان خود چگونه پذيرايى كند. خداوند، سيصد هزار سال قبل، هديه پيامبر خود را آماده كرده است. هدف خدا از خلقت آن سيب خوشبو چه بود؟ به نظر شما آيا فرشتگان به جواب سؤال خود رسيدند؟ بايد صبر كنى تا پيامبر اين سيب را تناول كند و از آن حضرت زهرا(س)، پا به عرصه گيتى مان خواهى بود. 4 - يا على، اين دعا را هنگام بلا بخوان در روايت ديگرى آمده است كه پيامبر اين دعا را به حضرت على(ع) ياد داد تا در هنگام سختى و مشكلات سخت بخواند: لا إلهَ إلاّ اللهُ الحَليمُ الْكَبيرُ لا إلهَ إلاّ اللهُ العَلىّ الْعَظيمُ، سُبْحانَ اللهِ وَتَبارَكَ اللهُ ربُّ السَّماواتِ السَّبْعِ وَرَبُّ الْعَرْشِ الْعَظيمِ وَالْحَمْدُ ِللهِ رَبِّ الْعالَمينَ. «معبودى جز خداى بردبار و بزرگ نيست، خدايى جز خداى بلند مرتبه نيست، پاك و منزّه است خدايى كه پروردگار آسمان ها و عرش است و ستايش مخصوص اوست كه پروردگار همه عالميان است». 5 - اين دعا را هرگز فراموش مكن! ام: يا مَنْ هُوَ أَقْرَبُ إليَّ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ، يا مَنْ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ، يا مَنْ هُوَ بِالْمَنْظَرِ الأَعْلى، يا مَنْ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْءٌ. «اى كسى كه به من از رگ گردن نزديك ترى، اى كسى كه خواست تو بر خواست ديگران برترى دارد، اى كه مقام تو بالاتر از فهم و عقل من است، اى كسى كه مثل و همانندى ندارى». آرى، با گفتن اين جملات قبل از دعا كردن، به خود تلقين مى كنى كه خداى مهربان به ما از خود ما هم نزديك تر است. و با توجّه به اين نكته است كه مى توانى با اطمينان او را صدا بزنى; چرا كه او را در كنار خود يافته اى. !خداى من در همين نزديكى ها است!م باقر(ع) فرمودند: هنگامى كه بنده اى به درگاه خدا رو مى كند و دعايى مى كند، خداوند تصميم مى گيرد تا حاجت او را در آينده اى نزديك بر آورده كند و براى همين فرشته اى را مأمور مى كند تا مقدّمات حاجت آن شخص را فراهم كند. اما در اين ميان، آن شخص، گناه و معصيتى انجام مى دهد در آن هنگام خداوند به آن فرشته مى گويد: ديگر به دنبال حاجت آن شخص نباش، او نافرمانى مرا نمود و ديگر شايستگى ندارد تا دعاى او را مستجاب كنم. ما بايد حواسمان باشد وقتى دعا كرديم و از خداوند حاجت خويش را طلب كرديم ديگر گرد گناه نگرديم. (نبايد گرد گناه بگردمت تا اين فرشته از طرف او با مؤمن چنين بگويد: «اى بنده من! به سوى پروردگار خود باز گرد تا با بندگان خوب من كه همان چهارده معصوم(ع) هستند، همراه باشى و وارد بهشت من گردى». مؤمن چون اين صدا را مى شنود كه خداى متعال او را به سوى خود فرامى خواند و از او دعوت مى كند تا در بهشت او مسكن گزيند، مرگ را در كام خود شيرين مى يابد و عاشق مرگ مى شود. آرى، اينجاست كه درى به سوى بهشت، مقابل ديدگان مؤمن، ظاهر مى شود و او جايگاه و منزل خود را در بهشت مى بيند. امام صادق(ع) در آخر سخن خود مى فرمايد: «در آن هنگام هيچ چيز نزد مؤمن دوست داشتنى تر از جان دادن نيست». دعوت نامه اى از سوى خدا wمى آيد، در آغاز، مؤمن دچار هراس مى شود، امّا عزرائيل به سخن در مى آيد و خطاب به مؤمن مى گويد: نترس و هراس نداشته باش، زيرا كه من از پدر، نسبت به تو مهربان تر خواهم بود. اى مؤمن! چشم خود را باز كن! نگاه كن! اين رسول خدا است، آنها هم حضرت على و حضرت زهرا و امام حسن و امام حسين و بقيه امامان(ع) مى باشند كه به ديدن تو آمده اند». پس مؤمن چشم خود را باز مى كند و مى بيند كه چهارده معصوم(ع) در كنار اويند! آن گاه صدايى به گوش مؤمن مى رسد. خدايا، اين صداى كيست؟ اين صداى فرشته اى از فرشتگان الهى است كه مأمور مى باشد تا اين كلام خدا را به گوش مؤمن برساند. آرى، خداى متعال دستور داده اسبه لب داشته باشيد. حتماً اين سخن را شنيده اى كه مى گويند: «بخند تا دنيا به تو بخندد». آرى هنگامى كه شما با لبخندى زيبا در جامعه ظاهر مى شويد به تمام دنيا پيام عشق و محبّت ارسال مى داريد و براى همين مى توانيد افراد بانشاط و پرانرژى را به سوى خود جذب كنيد. هميشه به ياد داشته باشيد كه توانايى لبخند زدن، هديه اى است الهى كه فقط به ما انسان ها عنايت شده است و هيچ مخلوق ديگرى در روى زمين از آن بهره مند نيست. هدف خداوند از دادن اين نعمت به ما اين بوده است كه ما انسان ها به راحتى بتوانيم به يكديگر نزديك شده و با يكديگر دوست شويم. با لبخند مى توانيد دوست داشتنى تر جلوه كنيد ҧ ديگران بايد به اين نشانه ها توجّه كنيم. معمولاً سرعت كم و تغيير كم در زير و بم صدا نشان دهنده هيجان هاى منفى مثل غم، خشم و ترس مى باشد و در مقابل اگر شما با سرعت زياد سخن بگوييد و در هنگام سخن گفتن، دائماً زير و بم صداى خود را تغيير دهيد، اين نشانه هيجان هاى مثبت مانند خوشحالى، فعاليت و تعجّب است. 4. حالت بدن: حالت هاى مختلف بدن، حركات سر و دست، لرزش و يا آرامش بدن، پيام هاى زيادى را به مخاطب منتقل مى كند. روان شناسان معتقدند كه ما با حركات بدنى خود به ابراز حالت هاى عاطفى پرداخته و به نحوى به كنترل ديگران مى پردازيم. شما مى توانيد از راه ديدن، نحوه راه رفتن، حركت كنى است و در اين حالت تمام جسم شما تنظيم شده و ذهنتان شفاف تر مى شود. آيا شما سخنى در مورد اكسير جوانى شنيده ايد؟ اكنون بدانيد كه لبخند بهترين اكسير جوانى است كه بشر در اختيار دارد، چيزى كه براى همه ما قابل دسترس است. لبخند زدن باعث مى شود تا شما جذاب تر، زنده تر و جوان تر به نظر بياييد. به هر حال مى توان در مورد فايده هاى لبخند زياد سخن گفت، لبخند زدن مى تواند فشار روانى بر شما را كاهش دهد و در واقع موجب گردد تا شما احساس خوشبختى و شادى كنيد. اين نكته را هيچ گاه از ياد نبريد كه لبخند، واقعيتى شيرين است و زندگى را به كام شما دلنشين مى كند. لبخند همان اكسير جوانى است {پيام آور دوستى و محبّت مى باشد و باعث مى شود كه ما احساس بهترى نسبت به زندگى و جهان پيرامون خود داشته باشيم. افرادى كه همواره با چهره اى اخمو با دنيا برخورد مى كنند، معمولاً در درون خود احساس وحشت مى كنند و آنها در واقع، تنش هاى درونى و خجالت خود را در پشت چهره عبوس خود پنهان مى كنند. اما افرادى كه در جامعه با لبخند ظاهر مى شوند به اين وسيله نشان مى دهند كه شخصيتى مهربان و اجتماعى و خوش قلب دارند. شايد شما خيال كنيد كه با لبخند زدن، مردم شما را فردى غير جدى بدانند اما بايد بدانيد اين لبخند تغييراتى بسيار اساسى در جسم و روان شما به وجود مى آورد كه نمونه بارز آن شادما |ه مردم را در قلب خويش جاى داديد مى توانيد لبخندى دلنشين هم به لب داشته باشيد به گونه اى كه هر كس شما را ببيند مجذوب لبخندتان شود و به سوى شما كشيده شود و شما را در راه رسيدن به هدف و آرمان زيبايتان، يارى كند. در روانشناسى لبخند، به اين نكته تأكيد مى شود كه ما بايد از صميم قلب احساس كنيم كه نسبت به خود و ديگران وظيفه اى داريم و آن وظيفه همان لبخند زدن و شاد جلوه كردن است. لبخند مى تواند چرخ هاى زندگى اجتماعى ما را روغن كارى كند و جامعه ما را لذت بخش كند، شما تصور كنيد كه اگر در روابط اجتماعى ما لبخند وجود نداشته باشد چقدر روابط بين فردى ما با مشكل روبرو مى شود. لبخند، } مسخره كردن ديگرى باشد، نه تنها براى ما آرامش را به ارمغان نمى آورد بلكه باعث ناراحتى فرد ديگرى شده و به همين دليل بعد از مدتى انرژى منفى آن، گريبان گير خود ما مى شود و ما را دچار غم واندوه مى كند. همواره سعى كنيد هنگام لبخند از صميم قلب به طرف مقابل خود محبّت بورزيد و بدانيد فقط در اين صورت است كه مى توانيد در قلب او نفوذ كنيد. ما انسان ها به راحتى مى توانيم لبخندى را كه نشانه عشق و محبّت باشد از لبخندى كه از روى اجبار باشد تشخيص دهيم. شما بايد تلاش كنيد تا همه مردم را دوست داشته باشيد و باور كنيد كه اين يكى از بهترين راههاى جذب رحمت الهى مى باشد. اكنون كه عشق به هم خواهى با آنان سخن بگويى اما نمى توانى زيرا كه زبانت بند آمده است! اما تو نبايد نگران باشى چرا كه درست همان لحظه اى كه زبانت بند مى آيد وعده بزرگ خداوند فرا مى رسد. اين قانون خداوند است، درست آن موقعى كه زبان مؤمن بند مى آيد، يك مهمانى بزرگ آغاز مى شود. آنجا را نگاه كن! آن آقا كيست كه با عده اى به خانه تو آمده اند! آنها مهمانان تو هستند! آنها را شناختى يا نه؟ آن يكى رسول خدا مى باشد، آن ديگرى حضرت على(ع) است، آن ديگرى امام حسن(ع) و ديگرى امام حسين(ع)! همه امامان معصوم(ع) آمده اند! نگاه كن حضرت زهرا(س) هم آمده است. آيا نمى خواهى به آنها سلام كنى! يادت هست يك عمر زيارت جا معه خواندى و گفتى: «الّسَلامُ عَلَيْكُمْ يا أَهْلَ بَيْتِ النُّبُوّةِ» حالا هم همين جمله را بگو! رسول خدا مى آيد طرف راست تو مى نشيند و حضرت على(ع) در سمت چپ تو! بعد از آن مى بينى كه جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل هم آمده اند. شنيده ام كه تو از عزرائيل مى ترسى! خوب، قبل از اينكه عزرائيل بيايد چهارده معصوم(ع) مى آيند تا تو ديگر نترسى! آرى، قبل از آنكه عزرائيل بيايد آن عزيزانى كه يك عمر عاشقشان بودى، به كنار تو آمده اند! حضرت زهرا(س) هم زودتر از عزرائيل آمده است! مگر تو نبودى كه براى فرزندان او عزادارى مى كردى! مگر تو نبودى كه براى مظلوميت آنها اشك مى ريختى! ا نون نوبت آنهاست تا تو را يارى كنند و چه خوب يارى مى كنند! گوش كن! چهارده معصوم(ع) دارند با عزرائيل سخن مى گويند، همه آنها يك حرف و يك سخن را تكرار مى كنند: «اى عزرائيل! اين مؤمن را كه مى بينى ما را دوست دارد، با او مهربان باش!». و عزرائيل پاسخ مى دهد: «قسم به خدا، من با او همچون پدرى مهربان برخورد مى كنم و براى او از برادر، دلسوزتر خواهم بود». اكنون عزرائيل نزديك تو مى آيد و با تو سخن مى گويد: «اى بنده خدا! آيا برگه آزادى از آتش جهنم را با خود دارى؟». و تو جواب مى دهى: آرى، با محبّت و عشق به محمد و آل محمد(ع) و با ولايت حضرت على(ع)، برگه آزادى از جهنم را دارم. و اكنون رسول خ دا با تو سخن مى گويد: «نگران نباش، نترس، كه تو در أمان هستى!». اين سخن رسول خدا است كه قلب تو را آرام مى كند. و تو محو جمال دلرباى آن حضرت مى شوى! و اكنون به دستور رسول خدا پرده ها از جلوى چشم تو كنار مى رود و تو نگاه مى كنى خانه خودت را در بهشت مى بينى! و تو به سوى بالا نگاه مى كنى! دارى بهشت را مى بينى! نگاه كن، شاخه اى از درخت طُوبى به خانه تو هم آمده است! آيا مى توانى برايم بگويى كه اصل اين درخت طوبى در كجاى بهشت است؟ آرى، اصل اين درخت در خانه حضرت على(ع) است! (خواننده عزيز، نمى دانم تا به حال بالين شخصى بوده اى كه دارد جان مى دهد، اگر ديدى كه او چشم باز كرده و به سمت ب لا نگاه مى كند، بدان آن همان موقعى است كه او به چهره چهارده معصوم(ع) نگاه مى كند). رسول خدا به تو مى گويد: «اين خانه تو در بهشت است، اكنون، اختيار با خودت است اگر بخواهى مى توانى در دنيا بمانى! و البته اگر دنيا را انتخاب كنى خداوند به تو ثروت و دارايى زيادى خواهد داد». اما تو در جواب چه مى گويى؟ امام صادق(ع) فرمود: «مؤمن در آن لحظه به رسول خدا مى گويد: اى رسول خدا، من ديگر به دنيا كارى ندارم». آرى، چون چشم تو به جمال رسول خدا و اهل بيت او روشن شد و جايگاه بهشتى خود را ديدى، ديگر دنيا آنقدر در چشم تو كوچك مى شود كه حاضر نمى شوى براى يك لحظه هم در دنيا بمانى! (خواننده محتر ، وقتى در بالين كسى حاضر شدى كه در لحظه جان دادن است اگر ديدى كه ابروهاى خود را به سوى بالا حركت مى دهد، حواست باشد اين همان لحظه اى است كه او دارد در جواب رسول خدا مى گويد كه من دنيا را نمى خواهم! جواب منفى او به صورت حركت ابروها به سوى بالا جلوه مى كند). پس خودت اين مرگ زيبا را انتخاب مى كنى! اين يك قانون است كه خداوند جان مؤمن را به زور نمى گيرد، بلكه مؤمن با ميل و رغبت مرگ را انتخاب مى كند! اكنون عرق به پيشانى تو مى نشيند و اشك از گوشه چشم راستت جارى مى شود. اين اشك شوق است! شوق وصال آنهايى كه يك عمر به عشقشان زندگى كردى! شوق ديدار آن عزيزانى كه ديدار آنها همواره آ زوى تو بود! و روح تو از جسمت جدا مى شود و از همين جا زندگى عالم برزخ تو آغاز مى گردد. و تو مى بينى كه مردم، جمع شده اند و بدن تو را براى غسل دادن مى برند و بعد از غسل دادن، كفن بر بدنت مى پوشانند و براى تشييع جنازه تو آماده مى شوند. نگاه كن، ببين دوستان تو كه قبل از تو از دنيا رفته اند به استقبال تو آمده اند، آنها را به ياد مى آورى يا نه؟ روح مؤمنانى كه قبل از تو از دنيا رفته اند به استقبال تو مى آيند و به تو سلام نموده و تو را به نعمتهاى خدا بشارت مى دهند. و اين گونه زندگى جديد تو آغاز مى شود. اين يك تولّد دوباره براى توست! و به راستى كه با حضور امامان معصوم(ع) مرگ بسيار دلنشين است. آرى، زندگى فقط با محبّت و عشق به آنان دلنشين مى شود و مرگ و جان دادن هم با حضور آنان از عسل شيرين تر! بار خدايا! چه مى شود كه ما را به آخرين و بزرگترين آرزويمان برسانى! ما را هم از جمله آنانى قرار ده كه بزرگترين مهمانى عمرشان را در آخرين لحظه عمرشان برگزار مى كنند! آن لحظه اى كه چشم باز مى كنند و مى بينند كه ميزبان چهارده معصوم(ع) شده اند! و مولايشان حضرت على(ع) را در كنار خود مى بينند و اشكِ شوق در چشمشان حلقه مى زند و به صورت مهربان او خيره مى شوند و لبخند مى زنند و مى گويند: خوش آمدى! اى مولاى مهربان ما يا علي! پايان خانه بهشتى خود را نگاه كن! xموقعى؟ و در كجا؟ امام صادق(ع) در سخن خود اشاره به اين نكته مى كند كه در لحظه جان دادن، مؤمن عاشق مرگ مى شود. پس اگر ما الان مرگ را دوست نداشته باشيم، عيبى نيست، مهم، آن لحظه هاى آخر است كه عاشق مرگ شويم. آرى، مؤمن در آخرين لحظه هاى زندگى اين دنيا، مرگ برايش از هر چيزى شيرين تر مى شود و اين وعده خداوند است. ديگر وقت آن شده است كه براى شما سخن امام صادق(ع) را بيان كنم. «سدير» يكى از ياران امام صادق(ع) است، يك روز او از آن حضرت سؤال كرد: «آقاى من! آيا مؤمن، مرگ را بد مى شمارد؟ امام صادق(ع) فرمود: «نه، به خدا قسم، مؤمن مرگ را بسيار دوست دارد! وقتى عزرائيل براى گرفتن جان مؤمن خيلى طبيعى است كه ما مرگ را خوش نداشته باشيم، زيرا با فرا رسيدن مرگ، بايد از اين دنيا دل كنده و وارد دنيايى شويم كه هيچ شناختى از آن نداريم. اما من در اينجا مى خواهم پرده از حقيقتى بردارم و آن اين است كه بالاخره همه انسان هاى مؤمن، روزى، عاشق مرگ مى شوند. به راستى چند نفر را مى شناسيد كه مرگ را دوست داشته باشند؟ تا چه رسد به اين كه عاشق مرگ باشند! شايد خيال كنيم همه افرادى كه مرگ را دوست ندارند، مؤمن واقعى نيستند چون مؤمن واقعى مرگ را دوست دارد. اما من مى خواهم بگويم كه خيلى از همين مردم عادى، روزى عاشق مرگ مى شوند. آرى، نشانه مؤمن اين است كه عاشق مرگ باشد اما در چه zهره، تصوير روح است». امروزه علم روان شناسى اين مطلب را ثابت كرده است كه احساسات و عواطف ما در چهره ما منعكس مى شود. 2. تماس چشمى: شعراى قديمى چشم را پنجره اى براى روح مى دانستند; زيرا عموماً از اين پنجره مى توان نكات زيادى را درباره احساسات ديگران به دست آورد. روان شناسان، نگاه معمولى و مداومِ مخاطب به شما را نشانه دوستى و محبّت مى دانند; ولى اگر مخاطب شما از تماس چشمى دورى كند اين چنين نتيجه گيرى مى كنند كه او شما را دوست ندارد و يا اين كه فردى خجالتى است. 3. تُنِ صدا: زير و بم صدا، بلندى، آهنگ و سرعت صداى ما، معانى زيادى را به ديگران منتقل مى كند كه ما در ارتباط خود ب مى شويم و مورد قضاوت قرار مى گيريم و اگر اين علامت اوّليه، دوستانه نباشد داشتن يك صحبت خوب و خوشايند دشوار مى شود. شما مى توانيد با رعايت روشهايى كه در علم «زبان تن» مورد بحث قرار مى گيرد، كارى كنيد كه نخستين اشاره هاى بدن شما، به نفع شما (و نه بر ضرر شما) كار كنند. وقتى شما از زبان تن استفاده مى كنيد در اصل، پيامى به اين شرح را به مخاطب خود مخابره مى كنيد: «من شخصى دوست داشتنى هستم و اگر تو بخواهى حاضرم با تو ارتباط برقرار كنم». لازم به ذكر است كه پيام هاى غير كلامى به پنج شيوه به مخاطب ارسال مى شود: 1. حالات چهره: سخنور رومى "سيسرون" بيش از دو هزار سال قبل گفته است: «چ يى كه انجام شده اين نكته روشن شده است كه اثر پيام هاى غير كلامى (مثل دست دادن، لبخند زدن و...) سه تا چهار برابر اثر پيام هاى كلامى مى باشد. يكى از مهمترين مهارتهاى گفتگو با ديگران از ناحيه مهارت «زبان تن»، جلوه پيدا مى كند و تحقيقات نشان داده است كه «زبان تن» قبل از اينكه ما حرفى به زبان بياوريم احساسات و نگرش هاى ما را به ديگران مخابره مى كند. اغلب كسانى كه در گفتگو و ارتباط برقرار كردن با ديگران مشكل دارند، متوجّه نيستند كه حالت بدن آنها، دليل اصلى عدم موفقيت آنها در زمينه ارتباطات است. ما همواره با نخستين علامت ها و اشاره هايى كه به مخاطبان خود ارسال مى كنيم درك زمان بيشترى داريم تا منظور طرف مقابل را درك كنيم; چون فهم و درك يك پيام كلامى نياز به فكر كردن دارد. خلاصه آن كه پيام هاى غير كلامى در مقايسه با پيام هاى كلامى، كمتر مورد بازبينى آگاهانه قرار مى گيرند; به اين معنا كه ما به سرعت مى توانيم به مقصود و معناى اين پيام ها پى ببريم. جالب است بدانيد كه پيام هاى غير كلامى از نظر فرهنگى، همگانى هستند و در هر زمان و مكانى به كار مى آيند. وقتى شما با فردى روبرو مى شويد كه زبان او با زبان مادرى شما فرق دارد و قادر به ايجاد ارتباط كلامى نيستيد، مى توانيد با همين لبخند، صميميّت خود را به قلب او ارسال كنيد. از طرف ديگر در ارزيابى ها گامى كه موقع مرگ بنده مؤمن فرا مى رسد خداوند دو شاخه گل از بهشت براى مؤمن مى فرستد». يادم نمى رود يك روز اين حديث را در محفلى ذكر كردم، يكى از افرادى كه آنجا بود به من رو كرد و گفت: «آخر يك نفر نيست به خدا بگويد كه اى خدا، در مدت عمر مؤمن، يك شاخه گل برايش نفرستادى، حالا كه عزرائيل مى خواهد جانش را بگيرد براى او شاخه گل مى فرستى!». اما اگر اين دوست من صبر مى كرد براى او توضيح مى دادم كه همه كارهاى خداوند، حكمتى دارد. اينكه خدا صبر مى كند و در لحظه جان دادن براى مؤمن، شاخه گل مى فرستد براى اين است كه در آن شرايط هيچ چيز به اندازه اين شاخه گل براى او مفيد نيست. خداوند بر اى مؤمنى كه مى خواهد جان بدهد دو شاخه گل مى فرستد اما اين دو شاخه گل، گلهاى معمولى نيستند! هر كدام از اين شاخه گل ها اثر مخصوصى را دارد. مقدارى فكر كن، هر انسانى در اين دنيا وظيفه دارد براى گذران امور زندگى خود به تلاش و فعاليّت اقتصادى بپردازد. آرى، كار و تلاش در اسلام به عنوان عبادت معرفى شده است و شخص مؤمن هم در راستاى اين دستور اسلامى، به كسب درآمد مى پردازد. خوب اين بنده خدا، يك عمر زحمت كشيده است، خانه و ماشين و ديگر وسائل زندگى را فراهم نموده است و معلوم است كه به آن علاقمند است و شايد دل كندن از آن براى او سخت باشد. آيا مى دانى نام يكى از آن شاخه گلها، «مُسي ه» مى باشد؟ مُسيخه به معناى «بى خيال كننده» مى باشد، مؤمن چون اين شاخه گل را مى بويد قلبش از دلبستگى به مال دنيا بى خيال مى شود، با بوييدن اين شاخه گل، ديگر هيچ علاقه اى به مال دنيا در دل مؤمن باقى نمى ماند. اكنون ديگر مؤمن، هيچ علاقه اى به اموال و دارايى خود ندارد، اصلاً به آنها فكر نمى كند، تمام اموالش براى او بى ارزش مى شود. آيا مى دانى نام آن گل ديگر چيست؟ امام سجاد(ع) نام آن را «مُنسيه» معرفى مى كند. منسيه، يعنى «فراموشى آور»! آيا ديده اى افرادى دچار بيمارى فراموشى شده اند و ديگر هيچ چيز را به ياد نمى آورند. مؤمن با بوييدن اين شاخه گل دوم، به يك فراموشى مبتلا م چون كارهاى كوچك براى ما مردان كم ارزش است پس خيال مى كنيم كه اين كارها براى همسرمان هم كم ارزش خواهد بود براى همين همواره به فكر اين هستيم كه براى او كارى بزرگ انجام دهيم. همسر تو نيازمند اظهار محبّت هاى پى درپى و هداياى فراوان، امّا كوچك است! براى او مهم نيست كه هداياى تو بزرگ باشد يا كوچك، مهم اين است كه تو همواره به وسيله اى به او محبّت كنى! اين فكر را از سرت بيرون كن كه با انجام كارهاى بزرگ و شايسته ولى در فاصله زمانى طولانى، بتوانى نياز عاطفى همسر خود را بر آورده سازى! آنچه براى همسر تو مهم است استمرارِ موردِ توجّه بودن است اگر چه به صورت يك هديه كوچك در هر ها 70% پيام ها با زبان بدن (حالات و نشانه هاى غير كلامى) صورت مى گيرد و فقط 30% پيام ها با سخن گفتن منتقل مى شود. در مورد پيام هاى غير كلامى، سخن بسيار گفته شده است و محققان در زمينه مقايسه پيام هاى كلامى و غير كلامى، بررسى هايى انجام داده اند. اگر دقّت كنيد متوجّه مى شويد كه واكنش به پيام هاى غير كلامى بسيار سريع تر از واكنش به پيام هاى كلامى است. وقتى طرف مقابل شما به روى شما تبسّم مى زند يا به شما خيره مى شود، در تفسير و واكنش به اين علامت ها درنگ نمى كنيد; به بيان ديگر ما نيازى به فكر كردن براى درك اين پيام هاى غير كلامى نداريم. اما در زمينه پيام هاى كلامى، ما نياز به روز باشد. مردى كه ياد گرفته است براى شريك زندگى خود كارهاى كوچك انجام دهد همواره شادى و نشاط را در چهره همسر خود مى يابد و اينجاست كه اين مرد، احساس خوشبختى مى كند و اعتماد به نفس قوى پيدا مى نمايد. حضرت على(ع) در سخنى مى فرمايد كه زن، «ريحانه» است. در زبان عربى به گل خوشبو، «ريحانه» مى گويند. و تو مى دانى كه يك گل خوشبو را بايد هر روز آب بدهى و از آن مواظبت بكنى! آيا مى توانى بگويى كه من شش ماه به گل، آب نمى دهم در عوض صبر مى كنم و يكباره يك استخر آب به آن گل مى دهم؟ آن وقت ديگر گل تو خشك شده است، يك دريا آب هم نمى تواند آن را زنده كند. پس بيا و هر روز به همسر خود محبّت „ چه بودم؟ من به دنبال يك قطره اشك بودم، قطره اشكى كه از گوشه چشم حاج حسين جارى شود. و بالاخره آن قطره را يافتم، زيباترين قطره اشكى كه تا به حال ديده بودم. به نظر شما آيا اين اشكِ غم و غصه است؟ آيا حاج حسين ما ناراحت است كه اشك مى ريزد؟ شايد بگويى گريه او براى اين است كه ديگر فهميده است بايد از همه دوستان و آشنايان خود جدا شود و تنهاى تنها به سفر قبر و قيامت برود. اما اين طور نيست، اين اشك، اشكِ غم نيست! اين اشكِ شادى و سرور است، اين شادمانى است كه به صورت اين قطره اشك جلوه كرده است. و حتماً از سخن من سخت تعجب مى كنى! آخر در اين لحظه جان دادن، چه چيز دوست داشتنى پيش آ و عرش و ملكوت و هفتاد هزار حجاب را پشت سر گذاشته است. پس چرا صداى على(ع) مى آيد! پيامبر عرضه مى دارد: «بار خدايا! تو با من سخن مى گويى يا اين على است كه با من سخن مى گويد؟». خطاب مى رسد: «من خداى تو هستم، من مثل و مانندى ندارم. من تو را از نورِ خودم خلق كردم و على را از نور تو و اكنون كه به حضور من آمده اى به قلب تو نظر كردم و ديدم كه هيچ كس را به اندازه على، دوست ندارى، براى همين با صدايى همچون صداى على با تو سخن مى گويم تا قلب تو آرام گيرد». اما اكنون خدا مى خواهد اولين فرمان ملكوتى خود را به حبيب خود بدهد: «اى محمد! اكنون به زمين نگاه كن». چرا خدا چنين فرمانى مى دهد! پيام بر، از زمين به اينجا آمده است! مگر در زمين چه خبر است؟ و پيامبر نگاه مى كند! بين پيامبر و زمين، هزاران هزار پرده و حجاب است. همه اين پرده ها كنار مى رود! درهاى هفت آسمان باز مى شود. و پيامبر چه مى بيند؟ على(ع) را مى بيند كه نگاه خويش به سوى آسمان دارد! خدايا من چگونه بنويسم؟ چه بگويم؟ در اين كار چه رازى نهفته است؟ آيا حضرت على(ع)، دلش براى پيامبر تنگ شده است؟ آيا خدا مى خواهد پيامبر خويش را خوشحال كند؟ شايد خدا مى داند كه هيچ چيز مثل ديدار حضرت على(ع)، پيامبر را خوشحال نمى كند براى همين مى خواهد دل حبيب خود را اين گونه شاد كند. آيا موافقى سخن خود رسول خدا را برايت قل كنم: «على را ديدم كه سرش را به سوى من بالا گرفته است! پس با او سخن گفتم و او هم با من سخن گفت». نمى دانم ميان پيامبر و حضرت على(ع)، چه سخنانى رد و بدل شد. و چون سخن آن دو تمام مى شود، خداوند، پيامبر را خطاب قرار مى دهد: «اى محمد! من على را جانشين تو قرار دادم! همين الان اين مطلب را به على بگو زيرا كه او اكنون سخن تو را مى شنود». پس پيامبر اين تصميم خداوند را به حضرت على(ع) اعلام مى كند. و آنگاه خداوند به همه فرشتگان دستور مى دهد به حضرت على(ع) سلام كنند و به او تبريك بگويند. و اينك بين خدا و حبيبش سخنانى رد و بدل مى شود: ـ اى محمد، چه كسى از بندگان مرا بيشتر دوست دارى؟ ـ ار خدايا، تو خود بر قلب من آگاهى دارى. ـ آرى، من مى دانم، ولى اكنون مى خواهم كه از زبان تو بشنوم! ـ پسر عمويم على را بيش از همه دوست دارم. و اينجاست كه خداوند پيامبر را به دوست داشتن حضرت على(ع) امر مى كند و به او خطاب مى كند: «آنانى كه على را دوست دارند دوست بدار». و اكنون خداوند وعده شفاعت شيعيان حضرت على(ع) را به پيامبر مى دهد. اينجاست كه پيامبر به سجده مى رود! نمى دانم چقدر وقت در سجده شكر باقى مى ماند. و بار ديگر خطاب مى رسد: «اى محمد! من علىّ أعلى هستم، من بودم كه نام خويش را براى برادر تو برگزيده ام و او را على نام نهاده ام». «اگر بنده اى از بندگان من، به مقدار بس ار زياد، عبادت مرا بكند اما ولايت على را قبول نكند، او را به جهنم مى افكنم. هر كس او را اطاعت كند مرا اطاعت كرده و هر كس معصيت او كند معصيت مرا كرده است». «على صاحب پرچم حمد در روز قيامت است، على صاحب حوض كوثر است، اوست كه مؤمنان را از آب گواراى آن سيراب مى سازد، من با خود عهد كرده ام كه دشمنان على، از آن آب، نياشامند». و بار ديگر خطاب مى رسد: «اى محمد! تو بنده من هستى و من خداى تو! پس مرا عبادت كن و به من توكل نما! تو نور من در ميان بندگانم هستى! من كرامت خويش را براى أوصياى تو قرار دادم». پيامبر عرضه مى دارد: «أوصياى من، چه كسانى هستند؟». خطاب مى رسد: «نام آنان بر عرش ن وشته شده است». پس پيامبر به عرش نگاه مى كند و نام دوازده امام را مى يابد،اول آنها على(ع) و آخر آنها مهدى(ع). اكنون خطاب مى رسد: «اينان حجت هاى من بر مردم هستند! من دين خود را به وسيله آنان ظاهر مى كنم و زمين را به وسيله آخرين آنها پاك مى گردانم. و شرق و غرب زمين را به زير فرمان او در مى آورم». «اى محمد! تو همچون تنه درختى هستى كه على، ريشه آن و فاطمه، برگ است و حسن و حسين، ميوه هاى آن مى باشند». و اكنون خدا براى امت پيامبر، نماز واجب مى كند تا به وسيله آن به قرب خدا برسند. پس خطاب مى رسد: «من براى أمّت هاى پيامبران ديگر، پنجاه ركعت نماز، واجب كرده بودم. اما اكنون به أمّت تُׅ، يا رَحْمنُ يا رَحيمُ، يا سامِعَ الدَّعَواتِ يامُعْطِىَ الْخَيْراتِ، صَلِّ عَلى مُحمَّد وَآلِ مُحمَّد، وَاعْطِني مِنْ خَيْرِ الدُّنْيا وَالاخِرَةِ ما أَنْتَ أَهْلُهُ، وَاصْرِفْ عَنّي شَرَّ الدُّنْيا وَالاخِرَةِ ما أَنْتَ أَهْلُهُ، وَأَذْهِبْ عَنّي هذا الْوَجَعَ (و بيمارى خود را نام مى برى) فَإنَّهُ قَدْ غاظَني وَأَحْزَنَنى. اى عالى مرتبه، اى خداى بزرگ، اى بخشنده و مهربان، اى شنونده دعاها، اى عطا كننده همه خوبى ها، بر محمد و آل محمد درود بفرست و خير دنيا و آخرت را به اندازه كرم خود، به من عنايت كن، شرّ دنيا و آخرت را از من دور بگردان، و اين بيمارى مرا ش در بهشت نيز در كنار شما باشم». پيامبر با شنيدن اين سخن، خيلى خوشحال شده و مى فرمايد: «اى ربيعه، بگو بدانم اين آرزوى خوب را از چه كسى ياد گرفتى؟». ربيعه مى گويد: «من خودم فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه اگر من از شما مال و ثروت دنيا بخواهم سرانجام بايد آن را بگذارم و بروم، اگر از شما عمر طولانى بخواهم سرانجام مرگ به سراغ من مى آيد». آرى، ربيعه بهترين گزينه را انتخاب كرده بود اما آنچه خيلى جالب است اين كه او بهشتِ تنها را آرزو نكرده بود بلكه او هم بهشت مى خواست و هم همنشينى با يار را! آرى، ربيعه با فكر كردن به يك جمع بندى خوبى رسيده بود، در بهشت بودن، آن هم در كنار پيامبر، چه صفايى دارد! پيامبر با شنيدن سخن ربيعه سرش را پايين انداخت و به فكر فرو رفت. پيامبر چه كند، كسى كه هفت سال خدمت گزارى او را كرده است، يك خواسته از او دارد. ربيعه با خود مى گويد كه عجب خواسته بزرگى از پيامبر نمودم. آيا آن حضرت اين خواسته مرا قبول مى كند؟ پيامبر سر خود را بالا گرفته و رو به ربيعه مى كند و مى فرمايد: «اين كار را براى تو مى كنم، به شرط آنكه تو هم در مقابل عظمت خدا، زياد سجده كنى و هميشه پيرو على بن ابى طالب(ع) باشى». آرى، ما هم بايد تلاش كنيم در موقع دعا كردن همّت بالايى داشته باشيم و فقط به فكر حاجت هاى دنيايى نباشيم. دعاهاى بزرگ از خدا بخواهيم :)4}    # مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ آيا تا به حال با خود فكر كرده ايد كه چرا اهل كوفه، مسلم بن عقيل را تنها گذاشتند؟ سرانجام يك شب تصميم گرفتم تا قلم در دست بگيرم و در ميان ده ها كتاب به دنبال پاسخ اين سؤال بگردم. مى خواستم تاريخ را مورد كنكاش قرار دهم و از راز غريبى مسلم + مى ريختند زيرا ديگر هيچ اميدى به زنده ماندن او نداشتند. آنها آخرين توشه هاى خود را از زندگى پدر مهربان خويش بر مى چيدند، آنها باور نمى كردند به اين زودى پدر خويش را از دست بدهند. آرى، پدر و مادر نعمت هايى هستند كه تا زمانى كه در ميان ما مى باشند، قدر آنها را نمى دانيم اما وقتى كه آنها را از دست داديم، مى فهميم كه ارزشمندترين سرمايه زندگى خود را از دست داده ايم. به هر حال، حاج حسين، در حال جان دادن بود و همه گريه مى كردند. در اين ميان، حواس من به چيز ديگرى بود، من به چشم هاى حاج حسين نگاه مى كردم و دنبال چيزى مى گشتم. آيا شما مى توانيد حدس بزنيد كه من در اين ميان دنبالاى سر خود مى بينى! و صداى خداى خويش را مى شنوى كه تو را به بهشت جاودان دعوت مى كند تا در آغوش مهربانى او باشى! و چون اين صدا را مى شنوى كه خداى متعال او را به سوى خود فرامى خواند مرگ را در كام خود شيرين مى يابى. اين كتاب كه برگرفته از احاديث و سخنان اهل بيت(ع) مى باشد به تو كمك مى كند تا تصويرى روشن و واضح از چگونگى جان دادن داشته باشى و باور كنى كه با مرگ به آغوش مهر او مى روى. من اين كتاب را براى تو نوشتم و اكنون نوبت توست تا كتاب خودت را بخوانى و بدانى كه مرگ را هم مى توان به گونه اى زيبا ديد. مهدى خدّاميان آرانى قم، مهر ماه 1386 مقدمه ؟ گوش كن، خود آن حضرت جواب مى دهد: من در سجده مشغول راز و نياز با خداى متعال بودم و در آن حالت، خواب به چشم من آمد و در خواب، رسول خدا را ديدم كه به من فرمود: «يا على! من مشتاق ديدار تو شده ام! يا على، خيلى وقت است كه تو را نديده ام! خدا به وعده خود در مورد تو، وفا مى كند». من مى خواستم بدانم كه خدا در مورد من حقّ من، چه لطف و عنايتى نموده است. براى همين از رسول خدا سؤال كردم كه خدا چه وعده اى در مورد من داده بود. پيامبر فرمود: «خدا وعده كرده بود تا من و تو و همسرت زهرا و فرزندان تو را در بهترين مكان بهشت، كنار هم جمع نمايد». من از رسول خدا در مورد شيعيانم سؤال كردم كه آنهو تخفيف مى دهم». «براى آنان نمازهاى پنج گانه قرار مى دهم ولى اين نمازها، ثواب پنجاه ركعت نماز را دارد. و تمام زمين را براى أمّت تو، محل عبادت قرار مى دهم». و سخن هاى محرمانه ديگرى ميان خدا و پيامبر رد و بدل شد كه خداوند پيامبر خود را امر به مخفى نمودن آن نمود. و براى همين آن گفتگوها به رازى ميان خدا و رسولش تبديل شد و هيچ كس از آن خبر ندارد. همفسر خوبِ من، آيا مى خواهى بدانى خدا، چقدر مولاى تو را دوست دارد؟ خداوند خطاب به پيامبر خود كرد و فرمود: «سلام مرا به علىّ برسان». و آخرين سخن خدا اين بود: «اى ابا القاسم! خوش آمدى! خوشا به حال تو و پيروان تو!». در ساحت قدس الهى ستاده اند و همه به پيامبر تبريك مى گويند. تبريك به پيامبر به خاطر اينكه جانشين او معيّن شده است و خداوند او و على(ع) را مورد كرامت خود قرار داده است. و پيامبر آسمان ها را يكى بعد از ديگرى پشت سر مى گذارد و به سوى زمين مى آيد. به هر آسمانى كه مى رسد اهل آن آسمان مى گويند: «وقتى به زمين بازگشتى، سلام ما را به على و شيعيان او برسان». و تو كه اين كتاب را تا به اينجا خواندى، بدان اين كتاب، وسيله اى شد تا آن سلام اهل آسمان ها، امروز به تو برسد، چرا كه در اين كتاب، سخنان رسول خدا را شنيدى و خواندى. پيامبر ديگر به نزديكى هاى شهر مكه رسيده است. ديگر چيزى تا اذان صبح نمانده است. شته بود را براى جبرئيل مى گويد. جبرئيل از آخرين سخن خدا سؤال مى كند. و پيامبر فرمود كه آخرين سخن خدا اين بود: «اى اباالقاسم، خوش آمدى، خوشا به حال تو و پيروان تو». و جبرئيل عرضه داشت: «خدا تو را «ابا القاسم» خطاب كرد چرا كه تو روز قيامت، رحمت را بين بندگان تقسيم مى كنى». آرى! قاسم يعنى تقسيم كننده! ابا القاسم، كسى است كه روز قيامت، مهربانى خدا را ميان بندگان تقسيم مى كند! و جبرئيل افزود: «گوارايت باد اى دوست من! به خدا قسم آنچه خدا به شما عنايت كرد به هيچ كسى قبل از تو نداده است». و اكنون جبرئيل و پيامبر با هم به سوى «سدره منتهى »مى روند. آنجا چه خبر است؟ فرشتگان اي مى شود. البته نه اينكه مؤمن همه چيز را فراموش كند، نه، بلكه او هر چه رنگ و بوى دنيا را دارد فراموش مى كند. خانه من، ماشين من، شهرت من، رياست من، فرزند من، همسر من! مؤمن همه اينها را فراموش مى كند. اكنون او ديگر به ياد ندارد كه خانه و زندگى داشته است! حالا شيطان ديگر چه مى تواند بكند؟ حتماً شنيده اى كه شيطان در آن لحظه هاى آخر عمر، به سراغ انسان مى آيد و چون مى داند او به اموال و دارايى خود محبّت دارد تلاش مى كند تا انسان را به گمراهى بكشاند مثلاً به او مى گويد اگر دست از خداپرستى برندارى خانه تو را آتش مى زنم، ماشين تو را آتش مى زنم و... آن لحظه، لحظه بسيار حساسى است، چه بسا افرادى بوده اند كه در آن لحظه به دنبال وسوسه شيطان، عاقبت به خير نشده اند. اما خداوند در آن لحظه هاى حساس، با فرستادن دو شاخه گل، بنده مؤمن خود را يارى مى كند. مؤمن چون آن دو شاخه گل را مى بويد حافظه اش از مال دنيا و هر آنچه رنگ دنيايى دارد خالى مى شود، ديگر شيطان هيچ كارى نمى تواند بكند، اگر بخواهد به مؤمن بگويد كه اگر «شهادتين» بگويى خانه تو را آتش مى زنم، مؤمن اصلا يادش نمى آيد كه خانه اى داشته است! و به اين ترتيب تلاش شيطان بى نتيجه مى شود و مؤمن با راحتى و آسودگى تمام به سوى ديار باقى مى شتابد و مرگ در كام او شيرين جلوه مى كند. شاخه گلى كه فراموشى مى آورد در جامعه، گرسنه باشند و ما را تشويق مى كند تا به آنها رسيدگى كنيم و لباس و غذا براى آنها تهيه كنيم. اما چقدر افرادى هستند كه از نظر مالى، وضع بسيار خوبى دارند اما فقير عاطفى هستند! آنها نياز دارند تا يك نفر به آنها محبّت كند و با تبسّم و لبخند به آنها روحيه بدهد. اسلام مى خواهد در جامعه مسلمانان، هيچ نوع فقرى وجود نداشته باشد، نه كسى گرسنه باشد و نه كسى در عطش محبّت بسوزد. بارها شده است افرادى را ديده ام كه ده ها هزار تومان پول به يك فقير صدقه داده اند اما دريغ از يك لبخند كه به روى همسر خود بزنند، دريغ از تبسّمى كه به روى فرزندان خود بزنند تا چه رسد به اين كه با مردخواهد براى گرفتن جان مؤمن بيايد، جبرئيل نيز همراه او مى آيد. مؤمن نگاه مى كند مى بيند كه لحظه جان دادن او فرا رسيده است، اما قبل از هر چيز جبرئيل رو به عزرائيل مى كند و مى گويد: «اى عزرائيل! اين كسى كه مى خواهى جانش را بگيرى، رسول خدا و خاندان پاك او را دوست دارد، پس تو هم او را دوست داشته باش و با او مهربان باش». آرى، جبرئيل مى آيد تا به عزرائيل سفارش كند كه با مؤمن، مهربان باشد، و تو خود فكر كن كه اين سفارش جبرئيل چقدر مى تواند مايه آرامش مؤمن شود، در آن لحظه حساس، مؤمن چون صداى آرام و مهربان جبرئيل را مى شنود ترس او برطرف مى شود. آيا صداى مهربان جبرئيل را مى شنوى؟ يل به روى زمين مى آيد؟ خيلى ها خيال مى كنند كه جبرئيل فقط كار نزول وحى را انجام مى دهد و براى همين در جواب من مى گويند كه جبرئيل، ديگر به زمين نمى آيد چون پيامبر ما آخرين پيامبران بود و ديگر هيچ كتاب آسمانى، نازل نخواهد شد. البته درست است كه جبرئيل هرگز براى آوردن وحى به روى زمين نخواهد آمد اما او براى انجام كارهاى ديگر به زمين مى آيد. نمى دانم شنيده اى هنگامى كه مؤمنى مى خواهد جان بدهد جبرئيل هم به بالين او حاضر مى شود؟ حتماً سؤال مى كنى در لحظه جان دادن مؤمن، جبرئيل براى چه به بالين مؤمن مى آيد؟ جريان از اين قرار است: هنگامى كه عزرائيل (مأمور قبض روح انسان ها) مى ل نداشتى يكى از وسايل خانه ات را بفروش و با پول آن غذايى تهيه كن، و ده نفر از دوستان خود را به خانه ات دعوت كن، هنگامى كه آنان غذاى خود را خوردند از آنان بخواه تا براى تو دعا كنند». او مى گويد من اين كار را انجام دادم و چون پولى نداشتم با فروش بعضى از وسايل خانه، اين مهمانى را راه انداختم. وقتى دوستانم آن غذا را خوردند از آنان خواستم براى من دعا كنند. بعد از مدت كمى، دنيا و ثروت به من روى آورد، وضع مادى من بسيار خوب شد و حاجت من هم برآورده شد. آرى، غذا دادن در خانه، بركت زيادى را به سوى زندگيت جذب مى كند و باعث مى شود دعاهاى مهم تو مستجاب شود. دعاى سر سفره مستجاب است ن مهربانان، تو يگانه هستى و هرآنچه بخواهى انجام مى دهى، اى كسى كه هيچ كس، همانند تو نيست، اى شنونده و بينا!». آرى، ما اين كلمات را براى خودمان مى گوييم نه براى خدا! ما اين جملات زيبا را مى گوييم تا خودمان باورمان شود كه خداوند مهربان ترين مهربانان است و بدانيم كه ما به درب خانه چه كسى آمده ايم. در آن لحظه اى كه مشكلى براى ما پيش مى آيد چه بسا فراموش مى كنيم كه چه خداى مهربانى داريم. به ما گفته اند اين گونه خدا را بخوانيم تا يادمان بيايد كه به درب خانه كسى آمده ايم كه همه، ريزه خوار احسان اويند و همه كريم هاى دنيا، محتاج كرم او هستند. ما با گفتن اين جملات داريم به خودهى براى انسان شرايط سختى پيش مى آيد و همه راه ها بر او بسته مى شود. به نظر شما در اين شرايط سخت، انسان چه كارى بايد انجام بدهد؟ آيا راه حلّى به ذهن شما مى رسد؟ امام كاظم(ع) فرمود: «هنگامى كه به شما بلايى مى رسد روزه بگيريد چرا كه خداوند در قرآن فرموده است: از صبر و نماز كمك بگيريد. منظور خدا از صبر، روزه است و دعاى روزه دار هنگام افطاركردن، مستجاب است». از اين به بعد هرگاه حاجت مهمى داشتى روزه بگير و در لحظه افطار، دست هاى خود را به سوى آسمان بالا بگير و دعا كن كه خداوند دعايت را مستجاب مى كند. روزه، ايستگاه مهم دعا نماز بخواند و دعا كند خداوند دعايش را مستجاب مى كند»، پس وقتى نيمه شب فرا رسيد فرصت را غنيمت بشمار. 11. در آخرين ركعت نماز شب (نماز وتر). 12. شب جمعه، در حديث آمده است كه مؤمن دعا مى كند و خدا استجابت دعاى او را تا شب جمعه، به تأخير مى اندازد و چون شب جمعه فرا رسيد حاجت او را برآورده مى سازد. 13. روز جمعه قبل از طلوع خورشيد زيرا حضرت زهرا(س) در آن موقع دعا مى كرد. 14. شب ميلاد پيامبر 15. شبهاى قدر ماه رمضان 16. شب عرفه و روز آن 17. شب اول ماه رجب 18. شب نيمه شعبان 19. شب نيمه ماه رجب 20. شب و روز عيد فطر 21. شب و روز عيد قربان 22. روز عيد غدير 23. روز مبعث. "چه هنگامى دعا مستجاب مى شود؟ عد ازخواندن نمازهاى واجب 5. هنگامى كه ظهر شرعى فرا مى رسد (همان موقع أذان ظهر) كه در آن لحظه، رحمت خدا نازل مى شود و درهاى آسمان باز مى شود. 6. هنگام سحر كه در آن موقع دو فرشته ندا مى كنند: «آيا كسى هست توبه كند تا خدا توبه او را قبول كند؟ آيا كسى هست از گناهان خود استغفار كند تا خدا گناهان او را ببخشد؟ آيا كسى هست حاجتى داشته باشد تا خدا حاجت او را بدهد؟». 7. فاصله سحر تا طلوع خورشيد، لحظاتى است كه حاجت هاى مهم، در آن وقت برآورده مى شود. 8. وقتى كه اولين قطره خون شهيد بر روى زمين ريخته شود. 9. هنگام خواندن قرآن 10. نيمه شب; امام صادق(ع) فرمودند: «هر بنده مؤمنى كه در نيمه شب،مه معشوق را مى خواند و هرگز از خواندن آن نامه سير نمى شود. خوبِ من! اين حكايتِ عشق هاى مجازى است، به راستى، بهترين و باوفاترين معشوق ما خداى ماست. او مهربان ترين مهربانان است و بندگان خود را دوست دارد. خوب همين خدا براى ما نامه اى فرستاده است و آن قرآن است! اكنون كه مى خواهى با اوسخن بگويى و دعا بكنى اول اين نامه را بخوان! قرآن و دعا، دو بال براى پرواز هستند، تو براى پرواز در آسمان عشق حقيقى، نياز به اين دو بال دارى! حضرت على(ع) فرمود: «هر كس كه صد آيه قرآن بخواند و بعد از آن هفت بار«يا الله» بگويد، خدا دعاى او را مستجاب مى كند». براى استجابت دعا به قرآن پناه ببريم ود جذب كنى. وقتى به نعمت هايى كه خدا به تو داده است فكر مى كنى، ناخودآگاه نعمت ها را به سوى جذب مى كنى! ما به هر چه فكر مى كنيم آن را به سوى خود جذب مى كنيم، اين يك قانون است، قانون جذب! اگر موقع دعا كردن بنشينى و به تمام آنچه خدا به تو داده است فكر كنى، مى بينى كه خداوند چقدر در حق تو مهربانى نموده است. و اكنون كه به داشته هايت فكر مى كنى، مثبت انديش مى شوى، فضاى ذهن تو پر از انديشه هاى زيبا مى شود، عشق و محبّت تو به خدا زيادتر مى شود و او را بيشتر و بيشتر دوست مى دارى! و با اين عشق و محبت، خداى خود را مى خوانى و مى دانى كه جواب تو را مى دهد. چرا خدا به وعده اش وفا نكرد؟ وست داشته باش». همسفرِ خوب من، اكنون ديگر مى دانى كه چرا پيامبر ما، اين قدر به حضرت على(ع) عشق و علاقه مىورزيد، زيرا در شب معراج، خداوند هفتاد هزار بار به او توصيه كرده است كه محبّت على(ع) به دل داشته باش. عزيزم، مى دانم كه اشكِ شوق در چشمت حلقه زده است، همانطور كه وقتى من اين سطرها را برايت مى نوشتم اشكم جارى شد. وقتى كه انسان اين مطالب را مى خواند تازه مى فهمد كه عشق چه مولاى عزيزى را به دل دارد! جبرئيل در انتظار پيامبر است. و پيامبر از آخرين حجاب هم بيرون مى آيد. جبرئيل خطاب مى كند: «دوست من، خوش آمدى! بگو بدانم ميان شما و خدا چه گذشت؟». پس پيامبر مقدارى از آنچه گ به تو داده است را در ذهن خود مرور كن و از صميم دل شكر آنها را به جابياور. بعد از آن بر محمد و آل محمد درود و صلوات بفرست. آنگاه از گناهانى كه انجام داده اى توبه كن و از خدا بخواه كه گناهانت را ببخشد و بعد از آن، شروع به دعا كردن بنما». خواننده محترم، از شما مى خواهم مدتى در اين كلام امام صادق(ع) فكر كنى و ببينى كه چگونه آن حضرت، روش صحيحِ دعا را به ما آموزش مى دهد. آن حضرت از ما مى خواهد تا موقع دعا با يادآورى نعمت هايى كه خدا به ما داده است نسبت به لطف خدا، خوش بين باشيم. وقتى مى خواهى دعا كنى بايد احساس زيبايى نسبت به خداى خويش داشته باشى، تا بتوانى رحمت خدا را به سوى 504?    W شهادت مهمان شهر بصره امام حسين(ع) همان گونه كه مسلم را به شهر كوفه فرستاده است، نماينده اى هم به شهر بصره اعزام نموده، تا در اين شهر نيز مقدّمات نهضت را آماده كند. آيا شما فرستاده امام به شهر بصره را مى شناسيد؟ نام او سليمان است و نامه هايى را از طرف حضرت، براى بزرگان بصره آورده است. همه كسانى كه در بصره، نامه امام حسين(ع) را دريافت كرده اند، اين راز را مخفى نگه داشته اند; مگر يك نفر! آن يك نفر، بعد از خواندن نامه به نزد ابن زيا   f!4E    3دعاى آرامش 1. ما اين گونه به آرامش مى رسيم يك روز امام باقر(ع) به يكى از ياران خود رو كرد و فرمود: آيا اوند حاجت شما را مى دهد؟ پيامبر اسلام اين دعا را به عنوان دعاى نجات حضرت عيسى(ع) معرفى مى كند: اللّهُمَّ إنّي أَدْعُوكَ بِاسْمِكَ الْواحِدِ الْأَعَزِّ، وَأَدْعُوكَ اللّهُمَّ بِاسْمِكَ الصَّمَدِ، وَأَدْعُوكَ بِاسْمِكَ الْعَظيمِ الْوِتْرِ، وَأَدْعُوكَ اللّهُمَّ بَاسْمِكَ الْكَبيرِ الْمُتَعالِ الّذي ثَبَّتَ أَرْكانُكَ كُلُّها، أَنْ تَكْشِفَ عَنّي مَا أَصْبَحْتُ وَأَمْسَيْتُ فيه. بار خدايا، من تو را به اسم هايت مى خوانم: اى يگانه، اى توانا، اى كه هميشه بوده و هستى، اى بزرگ، اى كسى كه بلند مرتبه هستى، گرفتارى هاى مرا در صبح و شام، برطرف فرما. -دعاى نجات گونه بخوانند: اللّهُمَّ إنْ كانَتِ الذُّنُوبُ قَدْ أَخْلَقَتْ وَجْهي عِنْدَكَ، فَلَنْ تَرْفَعَ لى إلَيْكَ صَوْتاً، فَإنّي أَتَوَجَّهُ إلَيْكَ بِنَبيِّكَ نَبِىِّ الرَّحْمَةِ وَعَليٍّ وَفاطِمَةَ وَالْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ وَالْأَئِمَةِ.(ع) بار خدايا، اگر گناهان من ديگر آبرويى براى من نزد تو نگذاشته است و مانع شده است تا دعاى مرا مستجاب كنى، پس من به آبروى محمد و على و فاطمه و حسن و حسين(ع) تو را مى خوانم. 3. دعاى نجات حضرت عيسى(ع) آيا مى دانيد حضرت عيسى(ع) چه دعايى را خواند كه از دست دشمنان نجات پيدا كرد؟ آيا مى دانيد اگر اين دعا را با شرايط كامل، بخوانيد خد ه بود و ديگر تحمّل زندان بر او سخت شده بود. امام صادق(ع) فرمود كه چون مدت زندانى حضرت يوسف(ع) طولانى شد او سر به سجده گذاشت و اين دعا را نمود: ألّلهُمَّ إنْ كانَتِ الذُّنُوبُ قَدْ أَخْلَقَتْ وَجْهي عِنْدَكَ، فَلَنْ تَرْفَعَ لي إلَيْكَ صَوْتاً، فَإنّي أَتَوَجَّهُ إلَيْكَ بِوَجْهِ الشَّيْخِ يَعقُوب. بار خدايا، اگر گناهان من ديگر آبرويى براى من نزدتو نگذاشته و مانع شده است تا دعاى مرا مستجاب كنى، پس من به آبروى پدرم يعقوب تو را مى خوانم. و خداوند به بركت اين دعا، بعد از مدتى او را از زندان آزاد ساخت. امام صادق(ع) به شيعيان خود دستورداده تا دعاى حضرت يوسف(ع) را اين و مهربان هستى و آسمان ها و زمين را آفريدى، بار خدايا بر محمد و آل محمد(ع) درود بفرست، در كار من گشايشى ايجاد كن و روزى مرا برسان از جايى كه مى دانم و از جايى كه نمى دانم. آرى، حضرت يوسف(ع)، خدا را به حق محمد و آل محمد(ع) قسم مى دهد و از چاه نجات پيدا مى كند! اگر تو هم در چاه دورى از خدا قرار گرفتى اين دعا را بخوان تا نجات پيدا كنى! به راستى كه سخت ترين لحظه براى حضرت يوسف(ع)، آن لحظه اى بود كه در دل چاه قرار گرفته بود، تو هم در هنگام سختى و مشكلات، خدا را با اعتقادى راسخ صدا بزن كه او شنونده و بينا است. 2. دعاى حضرت يوسف(ع) در زندان مدت زيادى از زندانى بودن حضرت يوسف(ع) گذشت يل براى او از طرف خدا يك پيام آورده بود. آيا مى دانيد آن پيام چه بود؟ آرى آن پيام، يك دعا بود تا حضرت يوسف(ع) با آن دعا، خدا را بخواند و از آن چاه نجات پيدا كند. آن دعا اين است: ألّلهُمَّ إنّي أَسْأَلُكَ بِأنَّ لَكَ الْحَمْدَ، لا إلهَ إلاّ أَنْتَ الحَنّانُ المَنّانُ، بَديعُ السّماواتِ وَالأَرْضَ، يا ذَا الْجَلالِ وَالْإكْرامِ، أَنْ تُصَلِّيَ عَلى مُحمَّد وَآلِ مُحمَّد، وَأَنْ تَجْعَلَ مِنْ أَمْري فَرَجاً وَمَخْرَجاً، وَتَرْزُقَني مِنْ حَيْثُ أَحْتَسِبُ وَمِنْ حَيْثُ لا أَحْتَسِبُ. بار خدايا، من تو را مى خوانم، كه تو شايسته ستايش هستى، خدايى جز تو نيست، E%ET24    5 شب شوم كوفه اكنون ابن زياد توانسته است، با نيرنگ و حيله وارد شهر كوفه شود و در فرماندارى شهر منزل كند. شب از نيمه گذشته است; امّا صداى اسب ها به گوش مى رسد! اينها به كجا مى روند؟ به خانه مختار. براى چه؟ براى دستگيرى مسلم. ابن زياد دستور داده است تا سربازانش به خانه مختار حمله كنند و مسلم را دستگير نموده و نزد او آورند. من خيلى نگران هستم. خدايا! تو نگهدار مسلم باش! سرباز 714Q    I روباه مكّار كوفه مسأله مهمّى كه ابن زياد با آن روبروست، اين است كه چگونه وارد شهر ك aa84{    O قصر در حلقه محاصره امروز، سه شنبه هشتم ذى الحجّه است. گوش كن! سربازان، اين خبر را در كوچه و بازار اعلام مى كنند: «اى مردم! امير، شما را به مسجد كوفه فرا خوانده است و همه بايد در مسجد حاضر شويد». مردم به مسجد مى روند تا ببيند چه خبر شده است. ابن زياد وارد مسجد مى شود و به بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد: «اى مردم كوفه! از اختلاف دورى كنيد و خود را به كشتن ندهيد، بدانيد كه من به دشمنان خود، رحم نخواهم كرد». ناگهان از عقب جمعيّت فريادى بلند مى شود: «مسلم آمد، مسلم آمد.». نگاه كن! ابd  kV5i     آيا از نتيجه اين شش تحقيق اطلاع داريد؟ لمس كردن از مهم ترين علائم غير كلامى در سال هاى اوّليّه زندگى ما مى باشد، شايد توجّه كرده باشيد كه ارتباط بين نوزاد و مادر بيشتر از راه لمس كردن مى باشد و گريه هاى نوزاد گاه فقط به خاطر اين است كه او نياز دارد توسط 0U6    راه هاى ارسال پيام هاى غير كلامى روانشناسان در تحقيقاتى كه انجام داده اند به اين نتيجه رسيده اند كه در ارتباط ميان انسان ها، 70 درصد انتقال پيام ها با زبان بدن (حالات و اشاره هاى غير كلامى) صورت مى گيرد و فقط 30 درصد پيام ها با سخن گ ( فه شود. او نمى تواند شهر بصره را از نيروهاى دولتى خالى كند; زيرا در اين صورت مردم بصره شورش نموده و برادر او را خواهندكشت و انتقام خون نماينده امام حسين(ع) را خواهندگرفت. از طرفى نمى تواند صبر كند تا نيروى كمكى از شام برسد. او بايد خود را قبل از امام حسين(ع) به كوفه برساند. ابن زياد سخت در انديشه است كه چگونه وارد شهر كوفه شود؟! سرانجام تصميم خود را مى گيرد و فقط با دوازده نفر به سوى كوفه حركت مى كند. آرى، با دوازده نفر! او چگونه مى خواهد با دوازده نفر در مقابل هجده هزار سرباز جان بركف مسلم مقابله كند؟! امّا تو نمى دانى كه او چه مرد حيله گرى است! ابن زياد با شتاب هر ه تمام تر به سوى كوفه به پيش مى تازد تا اين كه به نزديك شهر كوفه مى رسد. او صبر مى كند تا شب فرا رسيده و هوا تاريك شود. آنگاه لباسى بر تن مى كند تا شبيه امام حسين(ع) شود. عمامه اى سياه رنگ و... او چهره خود را با پارچه اى مى پوشاند و فقط چشمان او ديده مى شود. او ظاهر خود را به شكلى درآورده كه همه با نگاه اوّل خيال كنند، او امام حسين(ع) است! وقتى او به دروازه شهر كوفه مى رسد يكى از اطرافيان او فرياد مى زند: «امام حسين آمده است». مردم كوفه ذوق زده شده و به سرعت دور او حلقه مى زنند. نگاه كن مردم چگونه دست او را مى بوسند! همه آنان عشق و محبّت خويش را نثار او مى كنند. يكى مى گويد: «اى فرزند رسول خدا، به شهر ما خوش آمدى». ديگرى مى گويد: «در شهر ما چهل هزار سرباز جنگى، گوش به فرمان تو هستند». نگاه كن! ابن زياد هيچ سخنى نمى گويد; زيرا مى ترسد مردم متوجّه حيله او شوند. او فقط به اين فكر مى كند كه هر چه سريعتر خود را به قصر حكومتى كوفه (دارالإمارة) برساند. قصر حكومتى كوفه مكانى است كه امير كوفه در آنجا منزل مى كند. به هر حال، لحظه به لحظه بر انبوه جمعيّت افزوده مى شود. آخر كسى نبود سؤال كند، اگر واقعاً امام حسين(ع) آمده، چرا مسلم به استقبال مولايش نيامده است؟ به هر حال، ابن زياد خود را به نزديكى قصر حكومتى مى رساند. از طرف ديگر سربازان حكومتى به نه دعايت مستجاب نمى شود. هنگامى دعاى تو مستجاب مى شود كه با توجّه كامل، خدا را صدا بزنى و يقين داشته باشى كه خداوند دعاى تو را مستجاب مى كند. آرى، خدا به قلب تو نگاه مى كند، اگر به خدا اعتماد داشته باشى و با يقين كامل، او را بخوانى جواب تو را مى دهد. اما اگر به لطف و كرم خداى خويش اعتماد نداشته باشى معلوم نيست چه زمانى به حاجت خود برسى. امام صادق(ع) فرمود: «هنگامى كه دعا مى كنى پس با قلب خويش به سوى خدا رو كن و به استجابت دعاى خويش يقين داشته باش». در حديث ديگر آمده است: «وقتى يقين داريد، دعا كنيد كه در آن لحظه دعاى شما مستجاب مى شود». وقتى دعا كنيد كه يقين كامل داريد در كجا خواهند بود؟ آن حضرت فرمودند: «شيعيان، با ما خواهند بود و خانه هاى آنها در بهشت در كنار خانه هاى ما خواهد بود». من از پيامبر سؤال كردم كه جان دادن شيعيان من چگونه خواهد بود؟ آن حضرت فرمودند: «كسى كه در هواى گرم تشنه شده باشد هيچ چيز براى او به دلنشينى آب سرد و گوارا نيست. مرگ در كام شيعيان تو دلنشين تر از نوشيدن آب گوارا در هنگام تشنگى مى باشد». سخن على(ع) به پايان رسيد. بار خدايا! ما را در زمره شيعيان واقعى حضرت على(ع) قرار ده تا مرگ در كام ما اين چنين دلنشين باشد. آرى، كسى كه پيرو واقعى آن امام همام باشد مرگ براى او لذت بخش خواهد بود. چرا در سجده گريه كردى؟ن تا همواره شاهد شادابى و نشاط او باشى. خلاصه آن كه همسر شما به همان اندازه كه از كارهاى بزرگ خوشحال مى شود از كارهاى كوچك نيز شاداب مى شود. ما مى توانيم بدون آن كه دست به كارهاى پرهزينه و بزرگ بزنيم با انجام كارهاى كوچك امتيازهاى مثبت از همسر خود بگيريم. (البتّه خانم هاى محترم هم بايد با قدردانى از اقدامات كوچك شوهرشان آنها را تشويق به ادامه آن بنمايند). امتحان كنيد و يقين داشته باشيد كه هرگز پشيمان نمى شود: ـ موقعى كه وارد خانه مى شويد قبل از هر كارى همسر خود را در بغل گرفته و او را ببوسيد. ـ در هر فرصتى به او يك شاخه گل هديه كنيد. ـ از نوع آرايش او تعريف كنيد. ـ ا ąده است كه انسان به خاطر آن شادمان شود تا آنجا كه اشك شوق بريزد؟ شما تا به حال هر چه در مورد مرگ شنيده ايد اين بوده است كه سخت ترين لحظه ها براى انسان، موقعى است كه انسان مى خواهد جان بدهد و از اين دنيا به سوى آخرت سفر كند و براى همين مى گويى: آقاى نويسنده، حتماً اشتباه كردى، آن گريه دوست تو، گريه غم و اندوه بوده است. حالا كه اين طور شد من حديثى را برايت نقل مى كنم: يكى از ياران امام صادق(ع)، از آن حضرت در مورد گريه مؤمن در موقع جان دادن، سؤال نمود. سؤال او اين بود: به راستى چرا مؤمن هنگام مرگ، اشك مى ريزد؟ امام صادق(ع) در جواب او فرمود: «آن لحظه اى كه مؤمن، نگاه مى كند و م جامعه با روى باز برخورد كنند. چرا بعضى از ما اين طور تربيت شده ايم كه چيزهاى زيبا و خوب را براى غريبه ها مى گذاريم! به آن كودكى كه در آن سوى كشور است كمك مالى مى كنيم اما فرزند خود را (كه بهترين سرمايه زندگى مان است) از يك لبخند محروم مى كنيم! نهال روح فرزند ما نياز به نور محبّت و لبخند ما دارد؟ آيا همسر ما نياز به عاطفه و محبّت و لبخند ما ندارد؟ لبخند نيز صدقه است و باعث بركت زندگى ما شده و بلا را از ما دور مى كند. اى كاش صدا و سيماى ما يك روز را به عنوان روز «جشن لبخند» معرفى مى كرد و براى مردم مى گفت كه خنده بهترين صدقه است و باعث مى شود تا بركت و رحمت خداوند، تمام ز مى بيند كه رسول خدا، به بالين او آمده است، اشك شوق مى ريزد». بعد امام صادق(ع) فرمود: «آرى، انسان هنگامى كه عزيز خود را (كه به او خيلى علاقه دارد) مى بيند، اشك شوق مى ريزد». خواننده محترم! دوست من، حاج حسين، يك عمر به رسول خدا و اهل بيت(ع) عشق مىورزيد و زندگى خود را وقف خدمت به اين خاندان كرده بود، اكنون كه همه از او دل بريده اند، اكنون كه ديگر هيچ كس، نمى تواند براى او كارى بكند، ناگهان چشم خود را باز مى كند و رسول خدا را در كنار خود مى بيند، پس حق دارد كه اشك شوق بريزد! جانم به فداى آن چهارده نور پاك كه دوستان خود را در سخت ترين لحظه ها فراموش نمى كنند. آخرين قطره اشكدگى شما را فرا گيرد و مورد عفو و رحمت خدا قرار گيريد! ما مى توانيم با كمك يكديگر آينده زيبايى براى جامعه خود رقم بزنيم، آينده اى كه هر كس وارد كشور پهناور ايران شود، از مردم مؤمن و مسلمان اين كشور تصوير زيباى لبخند، به ذهن داشته باشد. به اميد فردايى كه در خانه با لبخند زدن به روى همسر و فرزندان خود، مغفرت خدا را به سوى خود جذب كنيم و چون در محيط كار قرار گرفتيم به همه همكاران خود گل لبخند را هديه كنيم و چون با مردم روبرو شديم با تبسّمى دلنشين، آنها را تحويل بگيريم و آنگاه ببينيم كه چگونه به خداوند متعال نزديك و نزديك تر مى شويم. آيا مى دانيد لبخند صدقه بزرگى است؟ هر كس كه براى برادر مؤمن خود دعا كند خداوند فرشته اى را مأمور مى كند تا آن فرشته همان دعا را كه او براى برادر مؤمن خود نموده است، در حق او بنمايد». به خاطر اين سخن امام صادق(ع)، من براى دوستانم دعا مى كنم; من هر دعايى داشتم، آن دعا را براى ديگران خواستم تا آن فرشته، همان را براى من بخواهد و دعا كند زيرا من در استجابت دعاى خود شك دارم ولى مى دانم كه دعاى آن فرشته حتماً مستجاب مى شود. آرى، فرشتگان هيچ گناهى ندارند و هنگامى كه براى ما دعا كنند دعايشان مستجاب مى شود. و اين گونه مى توان با زبانى دعا كرد كه با آن زبان معصيت نشده است. %با اين زبان گناه كرده ام، حالا چه كنم؟  W4S    k دست شما يك فرستنده قوى است يكى از مهم ترين اعضاى بدن كه مى تواند پيام هاى زيادى را منتقل كند همين دست هاى ما مى باشد و به  از ياران امام صادق(ع) بود كه يك چشم او آسيب ديده بود و فقط با يك چشم مى توانست ببيند. يكى از دوستان او مى گويد: روز عرفه، او را ديدم در حالى كه آن قدر اشك ريخته بود كه چشم سالم او مثل يك كاسه خون شده بود. نزديك او رفتم و گفتم: «تو كه يك چشم بيشتر ندارى، چرا اين قدر گريه مى كنى، مى ترسم كه اين چشم خود را هم از دست بدهى، كاش كمتر گريه مى كردى!». او رو به من كرد و گفت: «به خدا قسم، من امروز براى خودم حتى يك دعا هم نكردم». من تعجب كردم و گفتم: «پس چرا اين همه وقت گريه مى كردى و اشك مى ريختى؟». او گفت: «من براى دوستان خود دعا مى كردم، چرا كه از امام صادق(ع) شنيدم كه آن حضرت فرمود: و به امام خويش مى كنم و چنين مى گويم: خداوند در قرآن فرموده است: «مرا بخوانيد تا اجابت كنم شما را»، اگر اين سخن راست است پس چرا من هر چه دعا مى كنم حاجتم برآورده نمى شود؟ امام صادق(ع) با مهربانى به من نگاهى مى كند و مى فرمايد: «خداوند متعال به وعده هايى كه در قرآن داده است عمل مى كند، آرى هر كس اطاعت و بندگى خدا را بنمايد و به روش صحيح، دعا كند خدا دعايش را مستجاب مى كند». آيا دعاى من به شيوه صحيح نبوده است؟ آيا موافقى از امام صادق(ع) سؤال كنيم كه روش صحيح دعا كردن چگونه است؟ امام در پاسخ مى فرمايد: «چون خواستى دعا كنى، در ابتدا، حمد و ثناى خدا را بنما و نعمت هايى كه خدمان تلقين مى كنيم و قلب خود را آماده پذيرش رحمت خداوند مى كنيم. پس از امروز به بعد هرگاه خواستى دعا كنى اين جملات را قبل از دعاى خود بگو كه من ترجمه آن را قبلا ذكركردم: يا أجْوَدَ مَنْ أعْطى، يا خَيْرَ مَنْ سُئِلَ، يا أَرْحَمَ مَنِ اسْتُرْحِمَ، يا واحِدُيا أَحَدُ، يا مَنْ لَمْ يَتَّخِذْ صاحِبَةً وَلا وَلَداً، يا مَنْ يَفْعَلُ ما يَشاءُ وَيَحْكُمُ ما يُريدُ وَيَقْضي ما أَحَبَّ، يا مَنْ يَحُولُ بَيْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ، يا مَنْ هُوَ بِالْمَنْظَرِ الأَعْلي، يا مَنْ لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَىْ،ٌ وَهُوَ الَّسميعُ الْبَصيرُ. تعريف و تمجيد از خدا را فراموش نكن ̨شمارى. آن لحظه است كه باران رحمت بر قلب تو نازل مى شود و نسيم خوش عفو او در بهار وجودت مىوزد. امام صادق(ع) فرمودند: «آن موقعى كه اشك از چشمت جارى شد و قلب تو شكست، بدان كه دعايت مستجاب مى شود». شايد بگويى كه من هر كارى مى كنم در هنگام دعا اشكم جارى نمى شود، چه كار كنم؟ آيا مى خواهى كارى را كه يكى از ياران امام صادق(ع) انجام مى داد ياد تو بدهم؟ «اسحاق بن عمار» هم مثل بعضى ها هنگام دعا كردن، اشكش جارى نمى شد تا اين كه به يك راه حلّ جالبى رسيد. بعضى از دوستان و اقوام او از دنيا رفته بودند، او به ياد آنها مى افتاد كه چگونه او را تنها گذاشتند و رفتند، چگونه دوستان او با هزاان آرزو زير خاك آرميده اند. او به فكر تاريكىِ قبر مى افتاد، به فكر اين كه دير يا زود مرگ به سراغ او هم مى آيد. اينجا بود كه دلش نرم شده و اشكش جارى مى شد و بعد از آن، قلب خودش را متوجّه خداى مهربان مى كرد و او را از صميم دل صدا مى زد و دعا مى كرد. اسحاق بن عمار مدتى بود كه از اين شيوه براى دعا كردن استفاده مى نمود و از نتيجه آن خيلى خوشحال بود. يك روز به فكرش رسيد كه خوب است اين روش خود را خدمت امام صادق(ع) مطرح كنم. آن حضرت به او فرمود: «اى اسحاق، به بستگان ودوستانت كه ازدنيا رفته اند فكر كن و چون دلت شكست، اشك بريز و خداى خويش را بخوان و دعا كن». دعا را با گريه همراه كن дما اين است كه حقّى از مردم پيش تو نباشد. حقّ الناس! حقّ الناس! خداوند از حقّ خودش مى گذرد، ولى از حقّ مردم نمى گذرد، چون مال مردم است، بايد صاحب حقّ را راضى كنيد. اين سخن خود خداست كه به حضرت عيسى(ع) فرمود: «اى عيسى، آن كسى كه حقّ مردم را ضايع كرده باشد، دعايش را مستجاب نمى كنم». امام صادق(ع) نيز فرمود: «اگر مى خواهيد دعاى شما مستجاب شود، سعى كنيد كه لقمه غذايى كه مى خوريد حلال باشد زيرا خدا دعاى كسى را كه در شكم او لقمه حرام باشد مستجاب نمى كند». خواننده محترم! اين يك قانون خداوند است و خدا هم با كسى تعارف ندارد! با يكى از دوستان خود براى مراسم شب هاى قدر به مسجد رفت يست هزار تومان به حسابى در بانك ملى پرداخت نموده و فيش آن را اينجا تحويل مى دادم. همه كارهاى من آماده بود، با چه زحمتى ويزاى كشور عراق را گرفته بودم و تا مرز مهران آمده بودم ولى چون اين فيش خروجى را تهيه نكرده بودم، نمى توانستم از كشور خارج شوم. آيا شما مى دانيد خدا هم قانونى شبيه اين قانون دارد؟ شما همه مقدمات دعا كردن را انجام مى دهيد: وضو مى گيريد، به مسجد مى رويد، دو ركعت نماز مى خوانيد، و...، آنگاه خواسته خود را از خدا مى خواهيد. دعاى شما مى خواهد به ساحت قدس الهى برود ولى برگه عبور ندارد! شايد سؤال كنيد كه اين برگه عبور دعاى من چه چيزى مى باشد؟ برگه عبور دعاى پناه منى، دو دست خود را مقابل صورت خويش، به سمت جلوى خودت (به سمت قبله) ببر و دعا كن. در اين حالت دست هاى خود را بالاتر از صورت خود نمى برى بلكه آنها را در امتداد صورت خود، به جلو مى برى و كف دست هاى خود را به حالت قنوت در مى آورى. البته بهتر است هنگامى اين كار را بكنى كه اشك چشمت جارى شده است. 3. التماس به خدا كردنخداوند به حضرت عيسى(ع) وحى كرد وقتى كه بندگان به من التماس مى كنند از آنها راضى مى شوم. اما براى التماس كردن، دو دست خود را به سمت آسمان بالا ببر و در حالى كه كف دست هاى تو به سوى آسمان است، انگشت اشاره دو دست خود را آرام آرام، حركت بده. $حالت هاى دست هنگام دعا بودم، در مسجد از مردم با خرما و شير كاكائو پذيرايى مى كردند، اما ديدم كه دوست من لب به آنها نمى زند. علت را سؤال كردم، او گفت: آيا مى دانى اين شير كاكائو و خرما را چه كسى به مسجد آورده است؟ گفتم:آرى، الان اعلام كردند و براى شادى روح اموات او تقاضاى فاتحه كردند. و دوست من سكوت كرد و ديگر هيچ نگفت. من مقدارى فكر كردم و متوجّه شدم كه صاحب اين نذر، از راه حرام، كاسبى مى كند. كاش مسؤولين مساجد ما، حدأقلّ در شبهاى قدر، نذرى هر كسى را قبول نمى كردند! معلوم است وقتى كه اين لقمه حرام از گلوى من پايين رفت ديگر هر قدر هم تلاش بكنم دعايم مستجاب نمى شود! حق الناس خيلى مهم است! ۪قاد داريد كه خدا بالاتر از زمان و مكان است پس چرا وقتى كه دعا مى كنيد دست هاى خود را به سوى آسمان مى گيريد؟». امام در جواب او فرمود: «معدن رحمت و رزق خداوند در عرش مى باشد و عرش هم در آسمان است، ما اگر دست خود را هنگام دعا به سوى آسمان مى گيريم براى اين است كه به دنبال رحمت او هستيم. خداوند در قرآن فرموده است كه رزق شما در آسمان است چنانچه رسول خدا به ما دستور داده است كه هنگام دعا دست خود را به سوى آسمان بگيريم». و اين گونه بودكه آن مرد به پاسخ خود رسيد. در اينجا خوب است خاطره اى را براى شما نقل كنم: در سفر حج، چون هتل ما ازمسجد الحرام فاصله زيادى داشت براى همين گاهى ب̱دن و تغيير دادن وضعيت بدن، به اضطراب، افسردگى، نگرانى و يا بر عكس به تحرّك، آرامش و خوشحالى طرف مقابل خود پى ببريد. 5. تماس بدنى: تماس بدنى با توجّه به عوامل مختلف ميزانًًًًً آشنايى،عاطفه، تسلط، مراقبت و غيره را ارسال نمايد. اين كه لمس كننده، دوست يا غريبه باشد و مدت تماس، كوتاه يا طولانى، آهسته ويا سخت باشد، مى تواند در پيام ارسالى اثر بگذارد. اكنون كه با شيوه هاى مختلف ارسال پيامهاى غير كلامى آشنا شديد توجّه شما را به پيامهايى كه با چهره مى توانيد ارسال كنيد، جلب مى كنم: در چهره انسان، در همان سال هاى اوّليه زندگى، هيجان هاى مختلف به وضوح و روشنى جلوه مى كند ك υعصوم(ع) گرفته شده است. شما مى توانيد با حالت هاى دست هاى خود: تضرّع، زارى كردن و التماس كردن به درگاه خداوند را به تصوير بكشيد. من در اينجا اين سه حالت را برايتان شرح مى دهم: 1. تضرّع به درگاه خداهنگامى كه دل از همه جا كنده، از همه كس نااميد شده اى و مى خواهى اين بيچارگى خود را به خداى خويش بگويى پس دو دست خود را به سمت آسمان بالا ببر و با خداى خويش سخن بگو. در اين حالت دست هاى خود را تا آنجا كه مى توانى به سمت بالاى سر خود بلند مى كنى و اين گونه با خداى خويش سخن مى گويى. 2. زارى كردن به درگاه خداو چون خواستى به درگاه خداوند زارى كنى و به او بگويى كه جز تو كسى را ندارم و تو شخص را مى شناسى؟». هانى كه مى فهمد ابن زياد از همه برنامه هاى او خبر دارد، سرِ خود را پايين انداخته و مى گويد: ـ من مسلم بن عقيل را به خانه خود دعوت نكردم; بلكه او بر من مهمان شده است. ـ تو از پيش من بيرون نمى روى مگر اين كه مسلم را به نزد من بياورى. ـ به خدا قسم، چنين كارى نخواهم كرد كه مهمان خود را به دست تو دهم. ـ بايد مسلم را به من تحويل دهى. ـ از مردانگى به دور است، مهمانى را كه به من پناه آورده است، تسليم تو كنم تا او را به قتل برسانى. در اين ميان يكى از دوستان هانى به ابن زياد مى گويد: «اجازه بده تا من با هانى سخن بگويم، شايد حرف مرا بپذيرد». پس او هانى را به گوشه ا ؊ان آماده مى شدند تا به سوى سرزمين مشعر حركت كنند اما هنوز هم او براى ديگران دعا مى كرد. خورشيد غروب كرد و مردم صحراى عرفات را ترك كردند اما او برنامه دعاى خود را تمام نكرده است. من ديگر طاقت نياوردم، جلو رفتم و سلام كردم و گفتم: «من امروز كار عجيبى از شما ديدم، شما امروز فقط براى دوستان خود دعا نمودى و براى خود دعا نكردى!». او رو به من كرد و گفت: از كار من تعجّب نكن زيرا من از امام صادق(ع) شنيدم كه فرمود: هر كس براى برادر مؤمن خود دعا كند فرشته اى در آسمان اول، او را صدا مى زند و مى گويد: اى بنده خدا، تو براى برادر خويش دعا كردى، آگاه باش كه خدا صد برابر آنچه براى او خو ըاس احرام، در اين صحرا جمع شده بودند. در اين ميان نگاه من به «معاوية بن وهب» افتاد. نمى دانم چه شد كه به سوى اين پيرمرد كشيده شدم و خود را كنار او رساندم. اوسخت مشغول دعا بود و متوجّه حضورمن نشد. اشك از چشمان اين مرد خدا جارى بود و با خداى خود راز و نياز مى كرد. با خود گفتم خوب است من هم دعاهاى او راتكرار كنم، او يكى از ياران امام صادق(ع) است و مدت زيادى خدمت آن حضرت بوده است و حتماً دعاهايى را از آن حضرت آموخته است. اما هر چه گوش سپردم ديدم او اصلا براى خود دعا نمى كند، نام دوستان خود را مى برد و براى آنها رحمت و بخشش خدا را طلب مى كند. خورشيد داشت غروب مى كرد و همه حاجه دعا پناه ببريد; زيرا در اين صورت، فرشتگان با صداى شما آشنا مى شوند و چون در هنگامه بلا، دعا كرديد آنها صداى شما را مى شناسند و به هم مى گويند: اين صداىِ يك آشنا است. امّا اگر موقع راحتى و خوشى دعا نكرديد پس وقتى كه به بلا گرفتار شديد و دعا كرديد، آن فرشتگان مى گويند: صداى تو را تا به حال نشنيده ايم، قبل از اين كجا بودى؟». خداوند به حضرت داوود(ع) وحى كرد: «اى داوود، مرا در ايام خوشى خود ياد كن تا من هم هنگام سختى و گرفتارى، تو را ياد كنم». امام صادق(ع) فرمود: «هر كس مى خواهد كه در موقع گرفتارى دعايش مستجاب شود در هنگام راحتى، زياد دعا كند». &بنده خدا، تا حالا كجا بودى؟ استه اى به تو مى دهد. و هنگامى كه دعاى او به آسمان دوم مى رسد فرشته اى صدا مى زند و مى گويد: براى تو دويست برابر آنچه براى برادر خود درخواست كردى، خواهد بود. فرشته اى در آسمان سوم مى گويد: براى تو سيصد برابر آنچه براى برادر خود خواستى، خواهد بود. در هر كدام از آسمان چهارم و پنجم و ششم و هفتم، فرشته اى به او وعده مى دهد كه براى تو چهارصد، پانصد، ششصد و هفتصد برابر آنچه براى برادر خود خواستى، خواهد بود. و اكنون خداى متعال با اين بنده خود سخن مى گويد: من آن ثروتمندى هستم كه هرگز فقير نمى شوم، اى بنده من، براى تو يك ميليون برابر آنچه براى برادر مؤمنت درخواست كردى، قرار م NX59    دوازده نكته در مورد چگونگ  Y5O     آيا دست دادن شما، نشان دهنده تفاهم است؟ دست دادن مى تواند به صورت ها و انواع متعددى انجام گيرد، ولى در ميان انواع دست دادن سه نوع از دست دادن است كه مى تواند بيان كننده روحيّه سلطه پذيرى و سلطه گرى و يا روحيّه تفاهم شما باشد. شايد برايتان جالب باشد موقعى كه شما دست خود را براى دست دادن به سمت مخاطب دراز مى كنيد از حالت دست شما و اين كه كف دست شما به سمت پايين است يا بالا، به ذهن مخاطب، پيام هاى مختلفى مخابره مى شود. به اين نراى خواندن نماز جماعت به مسجدى كه در نزديكى هتل بود مى رفتم. يك روز كه در مسجد بودم، تابلوى بزرگى توجّه مرا به خود جلب كرد. روى تابلو، معارف اسلامى (البته از نظر وهابى ها) نوشته شده بود، اين نوشته به صورت پرسش و پاسخ بود: ـ أيْنَ الله؟ ـ إنَّ اللهَ في عَرْشِهِ. ـ خداوند كجاست ـ خدا در عرش خود است! آرى، خدايى كه وهابى ها مى پرستند در عرش است اما خدايى كه ما به او اعتقاد داريم بالاتر از هر مكانى است، او خالق مكان است، چطور مى شود كه در محدوده مكان قرار گيرد! خوب معلوم است كسى كه از اهل بيت(ع) فاصله بگيرد خداشناسى او بهتر از اين نمى شود. چرا دستم را به سوى آسمان بگيرم؟ دهم». سپس معاوية بن وهب رو به من كرد و گفت: «حالا تو بگو بدانم كدام بهتر است، اين كه من براى خودم دعا كنم و يا اينكه براى برادران مؤمنم دعا كنم؟». خواننده محترم! آيا شما هم با نظر من موافقيد كه معاوية بن وهب، از صحراى عرفه خارج شد در حالى كه بيش از همه حاجى ها، رحمت خدا را نصيب خود كرده بود. خوشا به حال كسى كه در امور دينى و معنوى زرنگ و باهوش باشد! اين كه ما هنگام دعا كردن فقط به فكر اين دنياى خود باشيم و از آخرت خود غافل بمانيم، كار اشتباهى است. در لحظاتى كه دلت مى شكند و احساس مى كنى كه دعايت مستجاب مى شود براى آخرت خويش هم دعا كن. 'دعايى كه يك ميليون برابر مى شودى، وقتى كه تو دست گدايى خود را به سوى او (كه مهربان ترين مهربانان است) بلند كرده اى، آيا مى شود كه او تو را نااميد كند؟ خدا به ما دستور داده است كه اگر گدايى به درب خانه ما آمد ما او را نااميد نكنيم، پس چطور مى شود كه او گدايانِ خود را نااميد كند؟ براى همين است كه امام صادق(ع) به ما دستور داده اند كه چون دست هاى خود را به سوى آسمان گرفتيد و دعا نموديد پس آن دست ها را به سر و صورت خود بكشيد. آيا علت اين دستور را مى دانى؟ زيرا خداوند رحمت خود را بر دست هاى تو نازل مى كند، آرى، دست هاى تو پر از مهربانى او شده است، آيا نبايد مهربانى را به چشم كشيد؟ آيا خدا هم خجالت مى كشد؟ ى برده و چنين مى گويد: «اى برادر، چرا خود و قبيله ات را براى يك نفر به هلاكت مى اندازى، تو مسلم را به ابن زياد تحويل بده و بدان كه ابن زياد به او آزارى نخواهدرسانيد. سپردن مسلم به امير كوفه، هم به نفع توست و هم به نفع مسلم!». اينجاست كه هانى با صداى بلند فرياد مى زند: «اين چه حرف هايى است كه مى زنى؟ من هرگز مهمان خود را تحويل ابن زياد نمى دهم». جانم به فداى تو! اى هانى! جوانمردى و وفاى تو مايه افتخار تاريخ شيعه است. تو مى دانى كه مهمان، احترام دارد و آن قدر مرد هستى كه جان خويش را براى مهمان خود فدا مى كنى. آرى، بى جهت نبود كه مسلم به خانه تو آمد. دنيايى از وفا و مردانگى را در وجود تو ديد و مهمانت شد. مسلم تا تو را داشت هرگز غم به دلش نيامد. و به راستى كه تو به تنهايى، براى مسلم يك امّت بودى و ابن زياد، اين امّت را از مسلم گرفت! ابن زياد با شنيدن اين سخن عصبانى مى شود و با تندى فرياد مى زند: «يا مسلم را حاضر كن، يا الان گردنت را مى زنم!». هانى در جواب مى گويد: «در اين صورت شمشيرها روزگارت را سياه خواهند نمود و تو و اين قصر در آتش خواهيدسوخت». همسفر خوب من! آيا مى دانى منظور هانى از اين سخن چيست؟ برايت گفتم كه هانى رئيس قبيله اى است كه چهار هزار سرباز دارد و همه گوش به فرمان او هستند; اگر آنان بفهمند هانى شهيد شده است، شورش خواهند كرد. اين سخن، ابن زياد را به شدّت عصبانى مى كند; براى همين با عصايى كه در دست دارد آن چنان بر صورت هانى مى زند كه تمام صورت او غرق خون مى شود. هانى به سوى يكى از سربازان مى رود، شمشير او را مى گيرد و قصد حمله به ابن زياد را مى كند امّا بر سر او هجوم مى آورند و شمشير را از او مى گيرند. ابن زياد دستور مى دهد تا هانى را به زندان بيندازند. در اين ميان پسر برادر هانى به ابن زياد مى گويد: «اى ابن زياد! به ما گفتى كه او را نزد تو بياوريم; امّا اكنون قصد جان او نموده اى؟». ابن زياد دستور مى دهد تا او را هم زندانى كنند كه ديگر كسى جرأت مخالفت با او را نداشته باشد. باوفاترين ميزبان دنيا 'الب، آگاهى شما به اثرات روانى، فشار درمانى در ناحيه دست زيادتر شده باشد. آيا موافق هستيد مطالبى را در مورد درمان بعضى از بيمارى ها با «فشار درمانى در ناحيه دست» برايتان بگويم: دكتر «بيرگيت باوئر» در ادامه كتاب خود چنين مى نويسد: «دل دردهاى معمولى را از طريق ماساژ انگشت كوچك دست درمان كنيد. دردهاى ناحيه پشت را با ماساژ انگشت شست درمان كنيد.براى درمان قولنج معده اى، نقطه وسط كف دست را فشار دهيد. براى درمان قولنج كليوى، زير ناخن انگشت كوچك را فشار دهيد. براى درمان اختلال در گردش خون و پايين آمدن فشار خون سر انگشت وسطى (از طرف داخل) را فشار دهيد. براى درمان كم اشتهاي ^}S}:[4+    uفرياد پوست بدن: «من گرسنه ام» چقدر زيبا بود اگر ما عادت داشتيم هر موقع با كودكان و wZ4    { اين سنّت ديرين را فراموش نكنيم ما همه عادت كرده ايم كه هر گاه به هم برسيم با يكديگر دست بدهيم، امّا خبر نداريم كه خيلى ها حسرت اين سنّت ما را دارند. يكى از نويسندگان غربى مى گويد: «با كمال تأسّف و بدون آن كه متوجّه باشيم، كمتر يكديگر را لمس مى كنيم و فاص JJ2\4i   ) توضيحات كتاب سلام بر خورشيد موضوع: امام حسين(ع)، زيارت عاشورا، شرح زيارت عاشورا نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.irمراجعه كنيد. توضيحات ^]4G    ! مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ شب از نيمه گذشته بود، در گوشه اى با خداى خويش خلوت كرده بودم و دعاى كميل مى خواندم. در حال و هواى خودم بودم كه تو به سوى من آمدى. چپيه اى به سر خود انداخته بودى، دست بردى و كتاب دعاى مرا گرفتى. كتاب از دست من افتاد، تو آن را برداشتى و با عصبانيّت شروع به ورق زدن آن نمودى و من در تعجّب از كارِ تو نگاهت مى كردم. اوّلين بارى بود  Ib4g    Wاشك مهمان چشم من است حسين جان! اگر چه ساليان سال بعد از تو به اين دنيا آمدم، گر چه در كربلا نبودم تا تو را يارى كنم، امّا من هرگز خود را در بند زمان و مكان نمى بينم، كه هر روز عاشوراست و هر مكان، كربلاست! گويا صداى تو را مى شنوم كه مرا به يارى مى خوانى... تو غريب و تنها مانده اى. چگونه تمنّاى دل خود را پاسخ بدهم و aoHae5}    I براى تو مى نويسم دوست خوبم! تو خودت بارها زيارت عاشورا را خوانده اى و به جملات آن فكر كرد삹d55    y آتش به جان كسى كه اين بنا نهاد خدايا! من از «بنى اُميّه» بيزار هستم، من با ابوسفيان، معاويه و يزيد و همه كسانى كه از خاندان بlc5g    Kاز دشمن تو بيزارم در مصيبت تو اشك مى ريزم، مى دانم كه اشك بر تو همچون ستاره اى است در شب تاريك تا كسى راه را گم نكند، آن كس كه بر تو مى گريد، هرگز ذلّت را نخواهد پذيرفت. اكنون با خود فكر م لْعَظيمِ. اى بهترين كسى كه به در خانه ات گدايى مى شود، اى بهترين عطا كننده، ازفضل زياد خود به من و خانواده ام روزى بده، كه تو صاحب فضل بزرگ هستى. 6. آيا مى خواهى از فقر امان يابى؟ پيامبر فرمودند: هر كس هر روز صد بار اين ذكر را بگويد از فقر در امان شود، ثروت به او روى آورد و درهاى بهشت به سوى او گشوده گردد: لا إلهَ إلاّ اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبينُ. معبودى جز خدا نيست، همان خدايى كه حكمران حق و آشكارست. 7. از ترس بدهكاران از بغداد فرار كردم «حسين بن خالد» مى گويد: من در شهر بغداد زندگى مى كردم و داراى قرض بسيار زيادى شده بودم. طلبكاران براى گرفتن پول خود به م ن فشار مى آوردند. ايام حج شده بود و من مخفيانه به حج رفتم تا شايد بتوانم امام كاظم(ع) را ببينم و از آن حضرت راه حلّى براى مشكل زندگى خود بگيرم. ولى من موفق به ديدار آن حضرت نشدم. براى همين نامه اى براى ايشان نوشتم و اوضاع زندگى خود را براى امام توضيح دادم. بعد از مدتى نامه اى از آن حضرت به دستم رسيد كه در آن دعايى نوشته شده بود. امام كاظم(ع) دستور داده بودند كه اين دعا را بعد از هر نماز، سه بار بخوانم. من مدتى اين دعا را خواندم و به بركت اين دعا، همه قرض هاى من ادا شد و وضع زندگيم رو به راه شد. آن دعا چنين بود: اللّهُمَّ إنّي أسْأَلُكَ بِلا إلهَ إلاّ أَنْتَ، بِحَقِّ لا إلهَ الاّ أَنْتَ، أَنْ تَرْحَمَني بِلا الهَ إلاّ أَنْتَ، اللّهُمَّ إنّي أسْأَلُكَ بِلا إلهَ إلاّ أَنْتَ، بِحَقِّ لا إلهَ إلاّ أَنْتَ، أَنْ تَرْضِىَ عَنّي بِلا الهَ إلاّ أَنْتَ، اللّهُمَّ إنّي أسْأَلُكَ بِلا إلهَ إلاّ أَنْتَ بِحَقِّ لا إلهَ إلاّ أَنْتَ أَنْ تَغْفِرَ لي بِلا إلهَ إلاّ أَنْتَ. بار خدايا، اى كسى كه معبودى جز تو نيست تو را مى خوانم كه به حق يگانگيت به من رحم كنى، بار خدايا، اى كسى كه معبودى جز تو نيست تو را مى خوانم كه به حق يگانگيت از من راضى شوى، بار خدايا، اى كسى كه معبودى جز تو نيست تو را مى خوانم كه به حق يگانگيت گناهانم را ببخشى. 3دعاى بركت '6M    دعاهايى كه خوب است هر روز بخوانيد 1. آيا مى خواهى ثواب تو از همه مردم بيشتر باشد؟ رسول خدا فرمود: هر كس اين دعا را بعد از نماز صبح و مغرب ده بار بگويد، نزد خدا از همه مردم برتر خواهد بود و ثواب بيشترى را به سوى خود جذب خواهد نمود. لا الهَ الاّ اللهُ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ، لَهُ الْمُلْكُ وَلَهُ الْحَمْدُ، يُحْيي وَيُميتُ وَيُميتُ وَيُحْيي وَهُوَ حَىٌّ لايَمُوتُ، بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَهُوَ عَلى كُلِّ شَىء قَديرٌ. معبودى جز خداى يگانه نيست، ش }\ \fn5    eدر جستجوى ذخيره بزرگ خدا سلام اى ذخيره خدا در روى زمين! اين سخن خدا در قرآن است: (بَقِيَّةُ اللَّهِ خَيرٌ لَّكُم إِن كُنتُم مُّؤمِنِينَ) اگر شما اهل ايمان هستيد بقيّةُ الله برايتان بهتر است. آرى! خدا A:m59    eفقط اين راه به خدا مى رسد  IIF5I    mفرشتگان هم معلّم مى خواهند ساعت تقريباً هشت صبح بود، من از اتاق خود بيرون آمدم تا به سوى حرم بروم، وقتى به طبقه همكف هتل رسيدم، ديدم مسئول هتل مرا صدا مى زند، به سويش رفتم، ديدم چشمهايش پر از اشك است. تعجّب ~ WWx51    i در جستجوى الماس هستى هستم گذرنامه خود را تحويل مأمور فرودگاه «جدّه» مى دهم، مهر خروج از عربستان را به روى گذرنامه مى زند و نيم ساعت بعد وارد هواپيما مى شوم، كمربند ايمنى خود را مى بندم و دعاى سفر را مى خوانم. هواپيما حركت مى كند و به سمت باند پرواز مى رود، موتور هواپيما روشن مى شود و هواپيما سرعت مى گيرد، ديگر وقت آن است كه هواپيما از زمين بلند شود كه صداى هولناكى به گوش مى رسد، هواپيما از باند منحرف مى شود... همه ترسيده اند، از زير هواپيما آتشى بلند شده است، بعد از لحظاتى، هواپي يكى براى او نيست، دارايى جهان از آن اوست و ستايش مخصوص او است، زنده مى كند و مى ميراند، مى ميراند و زنده مى كند و او زنده اى است كه هرگز نمى ميرد، همه خيرها به دست او است و بر هركارى تواناست. و امام صادق(ع) فرمود: هركس اين دعا را قبل از طلوع خورشيد و قبل از غروب آن بگويد، آن دعا براى كفّاره گناهانش كافى خواهد بود. 2. دعا براى همه افراد مؤمن روز قيامت است و آتش جهنم شعله مى كشد و همه مردم در وحشت و اضطراب هستند. آنجا را نگاه كن، آن مرد را مى گويم كه مأموران عذاب، او را به سوى جهنم مى برند. فرياد ناله وگريه او بلند است! آيا كسى هست تا شفاعت اين مرد را بنمايد؟ گروه زياد از مؤمنان از زن و مرد، اين منظره را مى بينند و آنها تصميم مى گيرند تا شفاعت اين مرد را بنمايند. براى همين دست هاى خود را به آسمان بلند كرده و اين چنين دعا مى كنند: خدايا، اين همان كسى است كه در دنيا براى ما دعا مى كرد و از تو براى ما طلب رحمت و بخشش مى كرد. بار خدايا، اكنون شفاعت ما را در حق او بپذير! اكنون خدا هم به احترام مؤمنان، او را از آتش جهنم نجات مى دهد. آيا اين مرد را مى شناسيد؟ او كسى است كه در دنيا اين دعا را زياد مى خواند: الّلهُّمَ اغْفِرْ لِلْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ. بار خدايا، مردان و زنان مؤمن را ببخشاى! خواننده محترم، تو هم از امروز تصميم بگير ه اين حديث رسول خدا عمل كنى و اين دعا را زياد بخوانى. اين گونه همّت بالاى خود را نشان مى دهى و باعث خوشحالى همه افراد مؤمن درطول تاريخ مى شوى و آنان هم روز قيامت شفاعت تو را مى كنند. امام صادق(ع) فرمود: هر كس روزى بيست و پنج بار اين دعا را بخواند خداوند به اندازه همه مردان و زنان مؤمن (از اول خلقت دنيا تا روز قيامت)، در پرونده او عمل نيكو مى نويسد. 3. دعايى مهم براى هر صبح و شام يكى از ياران امام صادق(ع) خدمت آن حضرت عرضه داشت: دعايى را به من آموزش بدهيد تا هر صبح و شام آن را بگويم. امام صادق(ع) اين دعا را به او ياد داد تا هر صبح وشام بخواند: الْحَمْدُ للهِ الّذي يَفْعَ ُ ما يَشاءُ وَلايَفْعَلُ ما يَشاءُ غَيْرُهُ، الْحَمْدُ للهِ كَما يُحِّبُ اللهُ أَنْ يُحْمَدُ، الْحَمْدُ للهِ كَما هُوَ أَهْلُهُ، اللّهُمَّ أدْخِلْني في كُلِّ خَيْر أَدْخَلْتَ فيهِ مُحَمّداً وَآلَ مُحَمّد، وَأَخْرِجْني مِنْ كُلِّ سُوء أَخْرَجْتَ مِنْهُ مُحَمّداً وَآلَ مُحَمّدً، وَصَلَّى اللهُ عَلى مُحَمّد وَآلِ مُحَمّد. ستايش خدايى را كه هر آنچه بخواهد انجام مى دهد و هيچ كس ديگر اين قدرت را ندارد. ستايش مى كنم خداى خويش را همانطور كه او دوست دارد ستايش شود و چنانكه او شايسته حمد و ستايش است خدايا، هر خير و خوبى كه به محمد و آل محمد داده اى به من هم بده و ر بدى را كه از آنها دور كردى، از من هم دور بگردان و بر محمد و آل محمد(ع) درود بفرست. 4. آيا مى خواهى خدا روز قيامت تو را راضى باشند؟ هر كس كه هر صبح و شام اين دعا را بخواند بر خداوند متعال، لازم است كه او را در روز قيامت شاد سازد: رَضيتُ بِاللهِ رَبّاً، وَبِالْإسْلامِ ديناً، وَبِمُحَمَّد نَبيّاً، وَبِالْقُرآنِ بَلاغاً، وَبِعَليّ إماماً. از اين كه خداوند يگانه، پروردگار من; اسلام، دين من; حضرت محمد پيامبر من; قرآن، كتاب من و حضرت على(ع) امام من است، راضى و خشنود هستم. 5. دعايى كه همه پيامبران مى خواندند امام صادق(ع) فرمود: اين دعا از حضرت آدم(ع)، تا پيامبر اسلام، ا ز پيامبرى به پيامبر ديگر به ارث رسيده است و همه پيامبران آن را خوانده اند. پيامبر اسلام هم در آغاز هر روز اين دعا را مى خواند: اللّهُمَّ إنّي أَسْأَلُكَ ايماناً تُباشِرُ بِهِ قَلْبي وَيَقيناً، حَتّى أَعْلَمُ أنَّهُ لَنْ يُصيبَني إلاّ ما كَتَبْتَ لي وَرَضِّني بِما قَسَمْتَ لي. بار خدايا، از تو مى خواهم ايمانى به من بدهى كه قلبم را زنده كند، يقينى به من بدهى كه بدانم جز آنچه تو برايم تقدير كردى به من نمى رسد و مرا به آنچه برايم تقدير كردى راضى بنما. 6. فرشتگان به تو مژده مى دهند آيا مى خواهى لحظه جان دادن، فرشتگان به تو بشارت و مژده رستگارى بدهند؟ امام باقر(ع) د ر حديثى، به اين نكته اشاره مى كند كه هر كس با شرايط، اين دعا را همواره بخواند لحظه مرگ، فرشتگان به او بشارت مى دهند: يا أَسْمَعَ السّامِعينَ وَيا أَبْصَرَ النّاظِرينَ، وَيا أَسْرَعَ الْحاسِبينَ، وَيا أَرْحَمَ الرّاحِمينَ وَيا أَحْكَمَ الْحاكِمينَ. اى شنونده ترين شنونده ها، اى بيناترين بينايان، اى سريعترين محاسبه گران، اى مهربان ترين مهربانان و اى حاكمترين حكم كنندگان! 7. آيا خير زياد مى خواهيد امام صادق(ع) فرمود: هر كس اين دعا را بعد از نماز مغرب سه بار بگويد خير زياد به او عطا خواهد شد: الْحَمْدُ للهِ الذي يَفْعَلُ ما يَشاءُ وَلايَفْعَلُ ما يَشاءُ غَيْو به سوى آسمان ها مى رود بسيار درخشان و نورانى است. پيامبر روزى هفتاد بار «أَسْتَغْفِرُ الله» مى گفت و بعد از آن هم هفتاد بار «أَتُوبُ إلَيْهِ» را تكرار مى كرد. 2. بعد از نماز واجب، طلب آمرزش كنيد امام باقر(ع) فرمود: هر كس كه بعد از نماز واجب خود، قبل از اينكه از جاى خود برخيزد اين دعا را سه بار بخواند، خداوند گناهان او را مى بخشد: أَسْتَغْفِرُ اللهَ الّذي لا إلهَ إلاّ هُوَ الْحَىُّ الْقَيُّومُ، ذُو الْجَلالِ وَالْإكْرامِ وَأَتُوبُ إلَيْهِ. از خدا طلب آمرزش مى كنم، خدايى كه زنده و پايدار است، صفات زيبايى دارد و اهل كرم است و به سوى او باز مى گردم. 4دعاى آمرزش عمان خبر دادند كه امام حسين(ع) با جمعيّت بسيار زيادى به سوى قصر در حركت است. پشتِ بام قصر را نگاه كن! او كيست كه آنجا ايستاده است؟ درست حدس زدى; او نعمان، امير كوفه است. او آنجا آمده است تا ببيند چه خبر است. افراد زيادى، دور ابن زياد جمع شده اند، آنها خيال مى كنند كه بر گرد امام حسين(ع) حلقه زده اند. امّا افسوس و صد افسوس كه آنها نمى دانند كه آب به آسياب دشمن مى ريزند. اگر آنها دور ابن زياد جمع نمى شدند، ابن زياد هرگز نمى توانست به اين راحتى وارد كوفه شود. افسوس كه آنها اهل شور و شعار هستند; امّا اهل شعور نيستند! آنها خيال مى كنند كه گرد امام زمان خويش هستند; امّا در و د مى رود و به او خبر مى دهد كه نماينده امام حسين(ع) به بصره آمده و آن گاه نامه امام را به ابن زياد مى دهد. ابن زياد بسيار عصبانى مى شود و دستور مى دهد تا سليمان را دستگير كنند. در همين گير و دار، نامه يزيد به بصره مى رسد و تحويل ابن زياد داده مى شود. ابن زياد به محض خواندن نامه يزيد، آماده سفر به سوى كوفه مى شود. شب فرا رسيده و هوا تاريك شده است. نگاه كن! آنجا را مى گويم، سربازان، يك نفر را با چشم هاى بسته مى آورند، اكنون ابن زياد با بى رحمى تمام، دستور مى دهد تا سليمان، نماينده امام حسين(ع) را به قتل برسانند. و اينجاست كه مأموريّت ابن زياد، با ريختن خون عزيزى از عزيزان يزيد دستور مى دهد تا هر چه سريعتر اين نامه را براى ابن زياد بفرستند: «از يزيد به ابن زياد: خبرهايى از كوفه رسيده كه مسلم وارد آن شهر شده است و گروه زيادى با او بيعت كرده اند، وقتى نامه من به دست تو رسيد، سريع به سوى كوفه بشتاب و دستور دستگيرى مسلم را بده و در اين زمينه سختگيرى كن،تو بايد مسلم را به قتل برسانى. بدان اگر در دستور من كوتاهى كنى، هيچ بهانه اى را از تو قبول نخواهم كرد». هنوز صبح نشده است كه دروازه شهر دمشق بازمى شود و اسب سوارى با سرعت به سوى بصره به پيش مى تازد. او مأمور است تا نامه يزيد را هر چه سريعتر به بصره برده و به ابن زياد برساند. نقشه غربت يك غريب پر معنا به يزيد مى گويد: «نگاه كن! اين نامه پدرت، معاويه، است كه مى خواست ابن زياد را امير كوفه نمايد; امّا عمرش وفا نكرد، اگر مى خواهى كوفه را آرام و فتنه ها را خاموش كنى، بايد شهر كوفه را در اختيار ابن زياد قرار دهى; اين تنها راه نجات توست». يزيد پيشنهاد سِرجون را مى پذيرد و فرمان حكومت كوفه را براى ابن زياد مى نويسد. آيا خبر دارى كه ابن زياد در اين زمان، امير شهر بصره مى باشد و در آن شهر ترس و وحشت زيادى ايجاد كرده است؟! اكنون ابن زياد به حكومت كوفه نيز منصوب مى شود. دو شهر مهمّ عراق در اختيار ابن زياد قرار مى گيرد تا هر طور كه بتواند، قيام مردم عراق را خاموش كند. فته مى بيند. يزيد نامه اى را كه از كوفه رسيده است به وى مى دهد و او نامه را مى خواند. او رو به سِرجون مى كند و مى گويد: «بگو من چه كسى را امير كوفه كنم تا بتوانم آن شهر را نجات دهم». سِرجون به فكر فرو مى رود! تنها راه نجات كوفه اين است كه ابن زياد براى حكومت كوفه انتخاب شود. يزيد به سِرجون نگاه مى كند و مى گويد: «اى سِرجون! چه كسى را به كوفه بفرستم»؟ سِرجون پاسخ مى دهد: «اگر پدرت، معاويه، اكنون اينجا بود، آيا سخن او را قبول مى كردى؟». سِرجون نامه اى را به يزيد نشان مى دهد كه به مهر و امضاى معاويه مى باشد و در آن نامه، حكومت كوفه به ابن زياد سپرده شده است. سِرجون با نگاهرُهُ ستايش خدايى را كه فقط اوست كه هر آنچه اراده كند مى تواند انجام دهد و ديگران چنين قدرتى ندارند. 8. دعايى كه خير دنيا و آخرت را به من داد يكى از ياران امام كاظم(ع) به نام «هِلْقام» به آن حضرت گفت كه به من دعايى ياد بدهيد كه خير دنيا و آخرت در آن بوده و مختصر و كوتاه هم باشد. امام به او فرمود: بعد از نماز صبح تا هنگامى كه آفتاب طلوع مى كند اين دعا را تكرار كن. هلقام شروع به خواندن اين دعاى كوچك و پر معنى نمود; در حالى كه وضع اقتصاديش از همه فاميل و آشنايانش بدتر بود. مدتى نگذشت كه به بركت اين دعا، وضع زندگى او از همه بهتر شد. و آن دعا اين است: سُبْحانَ اللهِ الْعَظيمخدا، آغاز مى شود. مردم بصره كه اين صحنه را مى بينند، ترس، تمام وجودشان را فرا مى گيرد. دستور مى رسد تا همه مردم در مسجد بزرگ شهر جمع شوند. ابن زياد بعد از جمع شدن مردم به منبر رفته و چنين مى گويد: يزيد حكومت كوفه را نيز به من داده است و من فردا صبح به سوى كوفه حركت مى كنم، من برادرم را به جاى خود به حكومت بصره مى گمارم، مبادا با او مخالفت كنيد! به خدا قسم، من در كشتن مخالفان، هيچ ترديدى به خود راه نخواهم داد، من برادر را به جاى برادر خواهم كشت! آرى، آنها ابن زياد را مى شناسند; او جلّاد خون آشامى است كه مى رود تا با رعب و وحشت، كوفه را به دست گيرد. شهادت مهمان شهر بصره قع برگرد قاتل او بر سر و سينه مى زنند. گوش كن! همه مردم يك صدا فرياد مى زنند: «قصر را به روى پسر رسول خدا باز كنيد!». امير كوفه از بالاى پشت بام اين منظره را نگاه مى كند. واى! چه جمعيّتى! او به اين نتيجه مى رسد كه ديگر نمى توان با امام حسين(ع) به جنگ رفت، بايد با او مذاكره كرد. اينجاست كه نعمان با صداى بلند مى گويد: «اى پسر پيامبر! من با تو جنگ نمى كنم; امّا تا فردا صبح به من مهلت بده تا براى سرنوشت اين شهر تصميمى بگيرم». مردم خيال مى كنند تا تصرّف كوفه چند قدم بيشتر نمانده است. امّا امان از غفلت و ساده بودن و فريب خوردن! ابن زياد به شدت نگران است. او مى ترسد كه مسلم از را برسد و پرده از حيله او بردارد. او بايد هر چه سريعتر وارد قصر شود. براى همين، ابن زياد به نزديك درِ قصر رفته و نقاب از چهره برمى دارد و فرياد مى زند: «اى نعمان! در را باز كن، من ابن زياد هستم». نعمان كه ابن زياد را مى شناسد، دستور مى دهد با سرعت درِ قصر را باز كنند و ابن زياد با همراهانش وارد قصر مى شوند. مردم هنوز خيال مى كنند كه امام حسين(ع) وارد قصر شده است. آنها خوشحال هستند و در پوست خود نمى گنجند و مى گويند: «خدا را شكر كه امامو يارانش قصر را تصرّف كردند». در اين ميان يكى از افراد متوجّه مى شود، آن كسى كه وارد قصر شده، امام حسين(ع) نبوده است و براى همين فرياد مى زن: «اى مردم! به خدا قسم، ابن زياد بود كه وارد قصر شد». نگاه كن! مردم چگونه فرار مى كنند! براى چه؟ آنهايى كه به خيال خود براى استقبال امام آمده بودند تا نام ابن زياد را شنيدند، فرار را بر قرار ترجيح دادند. مگر چه شده است؟ چرا نام ابن زياد چنين ترس و وحشتى در دل مردم كوفه انداخته است؟! مگر مردم كوفه با اين نام آشنا هستند؟ آرى، پسر همان زياد آمده است كه مدّتى در زمان معاويه، امير كوفه بوده است. مردم از ياد نبرده اند كه چگونه زياد، جمعى از شيعيان حضرت على(ع) را مظلومانه به شهادت رسانيده است. براى همين است كه انبوه جمعيّت به يكباره، ميدان تهى مى كنند. روباه مكّار كوفه %اى منبر مى رود و نامه يزيد را براى آنها مى خواند. و سپس چنين مى گويد: «اى مردم! يزيد مرا به عنوان امير شما انتخاب نموده است. آگاه باشيد! من با دوستان يزيد از پدر و مادر مهربان تر هستم; امّا با دشمنان از شمشير نيز برّنده تر خواهم بود. بدانيد كه من حاضر را به جاى غايب و دوست را به جاى دوست مجازات خواهم نمود! اين پيام مرا به مسلم برسانيد: از غضب من بترس و پيش از آن كه گرفتار بشوى شهر كوفه را ترك كن!». ابن زياد به نيروهاى خود دستور مى دهد تا مخالفان به دقّت شناسايى شوند و از رئيس هر قبيله مى خواهد تا همه خبرها را به او اطّلاع دهند. هر روز عدّه اى از ياران مسلم دستگير شده و رولم به كوفه هيچ اقدامى نكند. تا اين لحظه تمام توجّه يزيد به شهر مكّه بود; چرا كه امام حسين(ع) در آنجا حضور داشت و با توجّه به نزديك شدن ايام حج، از حضور هزاران نفر در مكّه هراس داشت. امّا او هرگز فكر نمى كرد كه كار كوفه به آنجا برسد كه مردم آشكارا با مسلم بيعت كنند. آن هم بيعت هجده هزار نفر! يزيد از اين نكته هم باخبر شده است كه مسلم، نامه اى به امام حسين(ع) نوشته و از او خواسته است كه به سوى كوفه بيايد. چرا امير كوفه اين خبرها را براى او ارسال نكرده است؟! او بايد امير كوفه را بركنار كند. به نظر شما يزيد چه كسى را براى كوفه خواهدفرستاد؟ با من همراه باشيد. نجات شهر كوفه HH$.47    = نجات شهر كوفه يادت هست، وقتى نُعمان در مسجد كوفه سخنرانى مى كرد، چه كسى با او مخالفت نمود؟ بله، عبد الله حَضرَمى را مى گويم. او بود كه از سياست صلح آميز امير كوفه انتقاد كرد و سعى كرد تا نيروهاى حكومتى كوفه را درگير جنگ با مسلم نمايد. اكنون او مى داند كه اگر امام حسين(ع) به كوفه بيايد، كوفه بدون جنگ، تسليم او خواهد شد و از آن جهت كه كوفه، قلب جهان ا  لام است و به زودى آتش انقلاب از اين شهر به همه جا سرايت خواهدنمود، روزگار سختى در انتظار يزيد خواهدبود. براى همين، او دست به قلم مى برد و نامه اى به يزيد مى نويسد! عجيب است! تا قبل از اين نامه، يزيد از اوضاع كوفه بى خبر بوده است; زيرا امير كوفه به جهت سياست صلح آميز خود، او را از حوادث كوفه مطّلع نكرده است. نامه اى كه اين جاسوس براى يزيد مى نويسد، باعث حوادث زيادى مى شود. آرى، همين نامه اوضاع مناسبى را كه در كوفه ايجاد شده بود، در هم مى پيچد و طوفان عظيمى به پا مى كند. شب است و مردم شهر دمشق در خواب هستند كه نامه رسان به قصر يزيد مى رسد. او به نگهبانان قصر مى گويد: «من  نامه مهمّى دارم و بايد آن را به يزيد بدهم». يزيد از خواب، بيدار مى شود و نامه را بازمى كند و اين چنين مى خواند: «اى يزيد! مسلم به كوفه آمده است و مردم با او بيعت كرده اند. اگر كوفه را مى خواهى، فرد ديگرى را براى حكومت كوفه بفرست كه شجاع و نترس باشد; چرا كه نعمان، امير فعلى كوفه، با دشمنان تو مدارا مى كند». يزيد از خواب خوش خود بيدار شده و مضطرب مى شود. او مى داند، اگر فقط كمى دير بجنبد، كوفه سقوط مى كند. و در آن صورت، ديگر روزگار او سياه مى شود. اكنون يزيد آشفته است و خواب به چشمش نمى آيد. او باور نمى كرد كه امير كوفه تا اين اندازه اهل مدارا كردن باشد كه در مقابل ورود مسU خوشحال نموده ام. تو قارى قرآن هستى و من تفسير آن را بايد از تو بشنوم. دوست دارم هميشه سلام خويش را هديه ات كنم، در همه لحظه ها بر تو سلام مى كنم. سلام اى ذخيره خدا در روى زمين! سلام بر تو كه پيمان بزرگ خدايى! همان پيمانى كه خدا بر آن تأكيد زيادى كرده است. تو موعودى هستى كه خدا وعده آن را به اهل ايمان داده است و آن را ضمانت كرده است. تو راه سعادت را براى ما روشن مى كنى، نور تو هدايتگر همه است، تو صاحب پرچمى هستى كه خدا آن را برافراشته مى سازد. خدا علم خويش را به قلب تو نازل كرد و اين گونه بود كه تو خزانه دار علم خدا شدى. تو جلوه مهربانى خدا هستى، اگر من به دنبال مهربا فرزندان خود روبرو مى شويم با آنان دست بدهيم، مثلاً اوّل صبح كه اين گل هاى زيباى زندگى ما از خواب بيدار مى شدند، با آنان دست مى داديم و آنان را در آغوش مى گرفتيم. آيا مى دانيد كه اين كار چقدر در سلامت روانى كودك تأثير دارد؟ آيا از ميزان ارتباط موفقيّت جوانان و اين كه در كودكى چقدر مورد توجّه قرار گرفته اند، آگاهى داريد؟ دكتر «سيدنى سيمون» مى گويد: «گرسنگى شديدى در اعماق وجود ما نهفته است كه هيچ غذايى قادر نيست اين گرسنگى را رفع كند، اين گرسنگى همان نياز به نوازش و احساس است و به بيان ديگر گرسنگى پوست بدن». دكتر «گرى اسمايلى» مى گويد: «پوست بزرگ ترين عضو بدن است و ا ز درون، نياز دارد كه لمس شود». اين نياز به لمس شدن، نه فقط در كودكان، بلكه در وجود همه انسان ها تا پايان عمر وجود دارد و اگر اين نياز ارضا نشود، انسان نمى تواند شخصيّت سالمى داشته باشد. با خواندن اين مطالب مى فهميم كه چرا اسلام، چهارده قرن پيش، اين قدر به دست دادن تأكيد مى كند و ثواب آن را مانند جهاد در راه خدا مى داند و همواره مى كوشد تا مسلمانان تا جايى كه مى توانند با يكديگر دست بدهند. بياييد از هر بهانه اى استفاده كنيم تا دست پدر و مادر خويش را با مهربانى بفشاريم چرا كه ما به اندازه يك دنيا مديون همين دست هاى مهربان آنان هستيم. پس بياييد محبّت خويش را از دست هاى آنان دريغ نكنيم. اگر در روز بزرگداشت مادر، قيمتى ترين هديه ها را براى مادر خود خريدارى كنى و به ديدار او بروى، امّا دست او را نگيرى، بدان كه قلب مادر را در حسرت گذاشته اى! مادر مى خواهد تا عشق و محبّت تو را از دست هاى گرم تو احساس كند نه با هديه اى كه تو براى او خريده اى. به راستى آيا تا به حال، فرزندِ خويش را با فشردن دست او سيراب از عشق نموده اى؟ چرا ما سنّت دست دادن را براى غريبه ها گذاشته ايم و گل هاى زندگى خويش را از آن محروم كرده ايم. پس بياييم از اين به بعد با خود عهد كنيم: چون با پدر و مادر خويش روبرو شديم با آنان دست بدهيم تا آنان از دست دادن ما بفهمند كه چقدر ب اى ما عزيز هستند و ما چقدر از بودنشان خوشحاليم! وقتى با شريك زندگى و همسر مهربانمان روبرو مى شويم اجازه دهيم تمام آن محبّتى كه در دل نسبت به او داريم در دست هايمان جلوه كند و دست او را در دست گيريم. هنگامى كه به سوى فرزندانمان مى رويم، دست در دست آن ها بگذاريم تا حس كنند كه ما آن ها را حمايت مى كنيم و دوستشان داريم. بگذاريم اين دستِ بى زبان، هزاران هزار كلام را در سكوتى عميق در گوش دل آنها بخواند كه پسرم! دخترم! دوستت دارم! بياييد دست دادن گره اى را عادت زندگى خود كنيم تا صميميّت را به همه ارزانى داريم و دل همه را از تابش محبّت قلب خويش بهره مند سازيم. پس بياييد همهان وارد خانه مى شوند، ولى اثرى از مسلم پيدا نمى كنند. هيچ كس نمى داند مسلم كجاست؟ سربازان با عصبانيّت رو به مختار مى كنند و مى گويند: «مسلم كجاست؟». مختار مى گويد: «مسلم بعد از اين كه خبردار شد، ابن زياد به كوفه آمده است با من خداحافظى كرد و از منزل من بيرون رفت». سربازان به نزد ابن زياد برگشته و به او خبر مى دهند كه نتوانسته اند، مسلم را پيدا كنند. ابن زياد عصبانى مى شود و دستور مى دهد تا عدّه اى از ياران سرشناس مسلم را دستگير كنند و بعضى از آنها را به قتل برسانند. آرى، امشب گروهى از ياران مسلم به شهادت مى رسند. ابن زياد مى خواهد از مردم زهر چشم بگيرد. شب شوم كوفه ينه را انتخاب مى نمايد. خانه هانى. مسلم با مختار خداحافظى كرده است و به سوى خانه هانى در حال حركت است. بيا ما هم همراه او برويم. درِ خانه هانى به صدا در مى آيد. ـ خدايا! پاسى از نيمه شب گذشته است، كيست كه درِ خانه مرا مى زند؟! هانى برمى خيزد و در خانه را مى گشايد. نماينده امام حسين(ع) به مهمانى آمده است. اكنون، او مسلم را به داخل خانه دعوت مى كند. مسلم از هانى درخواست مى كند تا به او اجازه دهد چند روزى در خانه اش پناه بگيرد. هانى به فكر فرو مى رود. به راستى كه اين بزرگ ترين تصميم، در زندگى هانى است. او خوب مى داند كه با اين كار، جان خويش را به خطر مى اندازد. اكنون با ا ن كه بيش از نود سال عمر دارد; امّا هنوز عشق به شهادت در وجودش موج مى زند. او كه دم از عشق به امام حسين(ع) مى زند، آيا نبايد اين عشق خود را با عمل ثابت كند؟ اكنون امتحان الهى آغاز شده است. به راستى اگر من و تو جاى هانى بوديم چه مى كرديم؟ آيا از اين امتحان موفّق بيرون مى آمديم؟ هانى رو به مسلم مى كند و مى گويد: «من نمى توانم شخص بزرگوارى چون تو را قبول نكنم; بدان كه در خانه من در سلامت خواهى بود». مسلم در خانه هانى منزل مى كند. صبح فرا مى رسد و ابن زياد كه از يافتن مسلم نااميد شده است، دستور مى دهد تا همه مردم در مسجد اصلى شهر جمع شوند. مسجد پر از جمعيّت مى شود; ابن زياد با با هم همين كار كوچك دست دادن را با عشقى بس بزرگ انجام دهيم تا همواره بوى خوش صميميّت و عشق را در همه زندگيمان احساس كنيم. بياييد با دست دادن به اوج آسمان هابرويم و رحمت بى انتهاى خدا را به سمت خود جلب كنيم و با دست دادن كارى كنيم كه او به ما افتخار كند و فوج فوج گناهانمان را ببخشد. و به راستى همين دست دادن، همچون پله اى است كه ما را به ملكوت دل مى برد، زيرا كه اگر دلى را شادى و نشاط بخشيديم، كارى كرده ايم. بياييد با دست دادن به يكديگر درهاى عشق و محبّت را بگشاييم كه با اين كار، درهاى رحمت الهى را به سوى خود باز نموده ايم. پايان فرياد پوست بدن: «من گرسنه ام» وفه انتخاب كرد و همين نُعمان بود كه با سياست آرام خود توانست، اوضاع كوفه را تا اندازه زيادى به سوى آرامش ببرد. امّا بعد از مرگ معاويه و با روى كار آمدن يزيد، بار ديگر خشم مردم كوفه شعلهور شد براى همين، وقتى كه آنها از قيام امام حسين(ع) باخبر شدند، آن حضرت را به كوفه دعوت كردند تا به ظلم و ستم بنى اُميّه خاتمه دهند. اكنون با هجرت امام حسين(ع) به مكّه، تمام فكر يزيد متوجّه شهر مكّه است، او مى خواهد هر طور كه شده، امام حسين را از سر (ع)راه خود بردارد. نُعمان هنوز در شهر كوفه حكومت مى كند و طبق دستور قبلى، از هر گونه حركت خشونت آميزى خوددارى مى كند. درست در اين شرايط، مسارت بزرگ را بدهم و اين گونه قلب تو را شاد نمايم. من آمده ام تا اين بشارت را به تو و على و فاطمه و حسن و حسين برسانم. اين بشارت براى همه امامانى كه از نسل حسين هستند نيز مى باشد. * * * من امام ششم تو هستم، امام صادق. سخنان مرا شنيدى، هر وقت در زندگى برايت مشكلى پيش آمد، زيارت عاشورا و دعاى بعد از آن را بخوان. هر وقت با خداى خود كار داشتى و مى خواستى با او سخن بگويى، از اين راه با او ارتباط بر قرار كن. باور كن كه خدا هميشه به وعده خود عمل مى كند و هرگز اميد كسى را نااميد نمى كند، آرى!خدا سرچشمه همه خوبى ها و زيبايى ها است، او مهربان و بخشنده است. حسرتى بر دل دارم هنوز | 5A    a وقتى تاريخ تكرار مى شود خبرى به شهر كوفه مى رسد، «زِيْد» از كوفه به سوى مدينه مى رود، زيد پسرِامام سجاد(ع) است. او عموى امام صادق(ع) است. زيد در مدينه زندگى مى كرد، هشام او را به دمشق طلبيد و سپس براى پرسش و پاسخ در مورد ماجرايى، او را به كوفه فرستاد. هشام از فرماندار كوفه خواست كه اجازه ندهد زيد روز را در كوفه شب كند و بايد سريع از كوفه برود. فرماندار كوفه هم زيد را خيلى زود از كوفه خارج كرد.  eQQGi5    i بخش 12 ابن زياد دستور داد در منطقه «نُخَيْله»، اردوگاهى بزنند تا نيروهاى مردمى در آنجا سازماندهى شوند و سپس به سوى كربلا حركت كنند. برنامه او اين است كه دسته هاى هزار نفرى، هر كدام به فرماندهى يch5Q    h بخش 11 راه بهشت از كربلا Vj57    j بخش 13 روز سه شنبه، هفتم محرّم است و آفتاب داغ كربلا بيداد مى كند. اسب سوارى از راه كوفه مى آيد و نزد عمرسعد مى رود. او با خود نامه اى دارد. عمرسعد نامه را مى گيرد و آن را مى خواند: «اى عمرسعد! بين حسين و آب فرات جدايى بينداز و اجازه نده تا او از آب فرات قطره اى بنوشد. من مى خواهم حسين با لب تشنه جان بدهد». عمرسعد بى درنگ يكى از فرماندهان خود به نام عَمْرو بن حَجّاج را مأمور مى كند كه به همراه هفتصد نفر كنار  م به كوفه آمده و در خانه مختار (داماد امير كوفه) منزل نموده است. به هر حال، حكومت نُعمان، شرايط بسيار مناسبى را براى مسلم فراهم كرده است و ياران مسلم به راحتى مى توانند به فعاليّت خود بپردازند. رفت و آمد مردم براى ديدار مسلم بسيار زياد شده و خبر بيعت مردم با مسلم در تمام شهر پيچيده است. آخر اين چه حكومتى است كه مخالفانش با آرامش و راحتى براى ريشه كن كردن آن (به صورت علنى) تلاش مى كنند؟! امروز، نُعمان تصميم مهمّى مى گيرد. اين خبر در همه جاى شهر مى پيچد كه امير كوفه تمام مردم را به مسجد فرا خوانده است. من كمى نگران مى شوم، نكند از طرف يزيد دستورى رسيده باشد؟! آيا موا ّه، همان رقيه كه دختر حضرت على(ع) است. در واقع مسلم، دامادِ حضرت على (ع) است. پسرِ عموى امام حسين(ع)، مسلم شخصيّتى شجاع، قوى، آگاه و عالم است و براى همين امام حسين(ع) او را براى اين مأموريّت مهم انتخاب كرده است. او بيست و هشت سال سن دارد و امام حسين(ع) به وى علاقه زيادى دارد. مسلم روز بيستم رمضان، بعد از وداع با همسرش، خدمت امام حسين(ع) رسيده و نامه آن حضرت به مردم كوفه را تحويل گرفته و به سوى كوفه حركت كرده است. او براى رعايت نكات امنيّتى از راه هاى فرعى و تك و تنها به سوى كوفه مى رود; چرا كه اگر او با گروهى از دوستان و ياران خود به اين سفر بيايد، احتمال دارد گرفتار سرب زان يزيد بشود. فاصله مكّه تا كوفه هزار و چهارصد كيلومتر است. او اين مسير را بيست روزه طى مى كند. هر روز هفتاد كيلومتر. آيا مسلم به سلامت به كوفه خواهد رسيد؟ نكند گرفتار سربازان يزيد بشود! خبر مى رسد كه مسلم به نزديكى هاى شهر كوفه رسيده است. خدا را شكر! مردم كوفه را نگاه كن كه چگونه خود را براى مراسم استقبال آماده مى كنند. آنها خيلى خوشحال هستند كه امام حسين(ع) دعوت آنها را اجابت نموده و يكى از بهترين ياران خود را به اين شهر فرستاده است. چه غوغايى در دروازه شهر به پا شده است! پير و جوان، زن و مرد به استقبال سفير خورشيد آمده اند. صداى شادى و سرور همه جا را فرا گرفته ست و همه منتظر آمدن مسلم هستند. نگاه كن! همه چشم ها به آن سو دوخته شده است. آيا موافقى تا با هم به ميان جمعيّت برويم؟ عدّه اى اشك شوق مى ريزند; آنها باور نمى كنند كه نماينده امام حسين(ع) تا لحظاتى ديگر وارد اين شهر مى شود. انتظار به سر مى آيد و مسلم به دروازه شهر كوفه مى رسد. گروه زيادى از جوانان گرد او حلقه مى زنند و او را با احترام زيادى وارد شهر كوفه مى نمايند. مردم سر از پا نمى شناسند; همه براى ديدن مسلم هجوم مى آورند. اين سر و صدا براى چيست؟ خواننده عزيز، بيا برويم و ببينيم كه چه خبر شده است. عجب! بزرگان شهر با هم دعوا مى كنند! آخر براى شما زشت است; خداى نكرده سن سالى از شما گذشته است; براى چه صدايتان را براى هم بلند كرده ايد؟ ـ ما مى خواهيم ميزبان مسلم باشيم. ـ نه، مسلم بايد به محلّه ما بيايد. دعوا براى اين است كه مسلم به خانه چه كسى برود. امروز كه مردم براى مسلم اين گونه دعوا مى كنند، پس وقتى امام حسين(ع) به اين شهر بيايد، چه خواهندكرد؟ به هر حال، مردم كوفه امروز صحنه هاى زيبايى از عشق به مسلم را آفريدند. اينجا سراسر شور و اشتياق است. جوانان به مردم مى گويند: «مسلم از راه دورى آمده است، اجازه بدهيد، مسلم را به خانه ببريم تا استراحت كند». و مسلم با عدّه اى از جوانان به سوى يكى از محلّه هاى شهر حركت مى كند. اينجا كوفه استا بدهد؟ مسلم به كوفه آمده تا مقدّمات سفر امام حسين(ع) را فراهم كند; براى همين بايد با دقّت براى اين هدف خود برنامه ريزى كند. آيا خبر دارى كه مختار، داماد امير كوفه است؟! به نُعمان (امير كوفه) خبر رسيد كه مسلم به خانه دختر تو رفته است. آيا نُعمان با سربازانش به خانه دختر خود حمله خواهدكرد؟! مسلم با اين كار، دشمن خود را خلع سلاح نمود. اكنون مردم با خيال راحت و آزادانه به ديدار مسلم مى روند. امير كوفه هم نمى تواند مردم را از رفتن به خانه داماد خود منع كند. نگاه كن! مردم، گروه گروه براى ديدن مسلم به خانه مختار مى روند. من و تو، كى به ديدن مسلم خواهيم رفت؟ بيعت با مسلم قرار مى دهند. صدايى به گوش مى رسد، يك نفر به اين سو مى آيد، شعله آتشى در دست گرفته است، او مى آيد و فرياد مى زند: «اين خانه و اهل آن را در آتش بسوزانيد». او مى آيد و هيزم ها را آتش مى زند، آتش زبانه مى كشد. چرا او مى خواهد اهل اين خانه را بسوزاند؟ مگر اهل اين خانه چه كارى كرده اند كه سزايش سوختن است؟ صداى گريه بچه ها از اين خانه به گوش مى رسد، چرا همه فقط نگاه مى كنند؟ چرا هيچ كس اعتراضى نمى كند؟ در اين ميان يكى جلو مى آيد، به آن مردى كه هيزم ها را آتش زد مى گويد: ـ اى عُمَر! در اين خانه، فاطمه، حسن و حسين هستند. ـ باشد، هر كه مى خواهد باشد، من اين خانه را آتش مى زنم. خد تو براى همه آشكار شود، امروز روز توست! هر كس را كه مى خواهى شفاعت كن و با خود به سوى بهشت ببر! و تو دوستان خود را شفاعت مى كنى و آنان همراه با تو وارد بهشت مى شوند. فاطمه جان! تو كه مى دانى من تو را دوست دارم...اكنون مى خواهم قصّه مظلوميّت تو را از كتاب هاى شيعه بنويسم، من مى خواهم براى غربت تو اشك بريزم، اين اشك بر تو سرمايه زندگى من است... * * * من در جستجوى تو هستم، به شهر مدينه مى آيم، صداى هياهويى به گوشم مى رسد، چه خبر شده است؟ از مسجد پيامبر به كوچه مى روم، وارد كوچه مى شوم، به خانه اى مى رسم، مى بينم كه گروه زيادى در آنجا جمع شده اند، هيزم ها را كنار درِ آن خانه د. تو به آنان نگاه مى كنى و عدّه اى از دوستان خود را در ميان آنان مى يابى، با خداى خويش سخن مى گويى: خدايا! تو مرا فاطمه نام نهادى، و عهد كردى كه دوستانم را از آتش جهنّم آزاد گردانى! خدايا! تو هرگز عهد و پيمان خود را فراموش نمى كنى، از تو مى خواهم امروز شفاعت مرا در حقّ دوستانم قبول كنى. سخن تو به پايان مى رسد، صدايى به گوش مى رسد، اين خداست كه با تو سخن مى گويد: اى فاطمه! حقّ با توست. من تو را فاطمه نام نهادم و عهد كرده ام كه به خاطر تو دوستان تو را از آتش جهنّم آزاد گردانم. من بر سر عهد خود هستم! اى فاطمه! امروز همه دوستان تو را از آتش عذاب خود آزاد مى كنم تا مقام و جايگاه ه دلم براى بهشت تنگ مى شود فاطمه ام را مى بويم و مى بوسم. * * * خدا به تو مقامى بس بزرگ داد، هرگاه پيش پيامبر مى رفتى، او تمام قد در مقابل تو مى ايستاد. تو سرور همه زنان مى باشى، تو گل سرسبد گيتى هستى! عدّه اى تلاش مى كنند تا نام و ياد تو فراموش شود، امّا خدا در روز قيامت، مقام تو را بر همه معلوم خواهد كرد، روزى كه تو در صحراى محشر حاضر شوى، چه شكوه و عظمتى خواهى داشت! هزاران فرشته به استقبال تو مى آيند و تو به سوى بهشت حركت مى كنى. و در آن هنگام، نگاه تو به گوشه اى خيره مى ماند، فرشتگان عدّه اى را به سوى جهنّم مى برند، آن ها كسانى هستند كه در دنيا گناه انجام داده ا قى با هم به مسجد كوفه برويم؟ مسجد كوفه پر از جمعيّت مى شود; همه مى خواهند ببينند كه چه خبر شده است. امير كوفه (نُعمان) به بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد: «اى مردم! به سوى فتنه ها نرويد كه باعث ريخته شدن خون هاى زيادى خواهدشد! با كسانى كه با ما جنگ نكنند، كارى نداريم; امّا اگر آنان دست به شمشير ببرند، ما هم تا پاى جان با آنها به جنگ خواهيم پرداخت». گويا جاى نگرانى نيست; چرا كه سياست امير كوفه همان سياست حفظ آرامش است. گوش كن! يك نفر از ميان جمعيّت بلند شده است و با صداى بلند امير كوفه را خطاب قرار مى دهد و چنين مى گويد: «اى امير كوفه! اين فتنه اى كه كوفه را آشفته كرده ا !ت، جز با شمشير پايان نمى گيرد، اين سخن تو نشانگر ضعف توست». خدايا! اين كيست كه چنين گستاخانه سخن مى گويد؟! او عبد الله حَضرَمى است كه از طرفداران سرسخت يزيد است; او از اينكه دوستان مسلم در اين شهر به آزادى، رفتوآمد مى كنند، سخت غضبناك شده است. به راستى امير كوفه جواب او را چگونه خواهد داد؟ آيا سخن او را خواهد پذيرفت؟ آيا او دستور حمله به مسلم و دستگيرى او را خواهد داد؟ امير كوفه جواب مى دهد: «من اطاعت از خدا را بيشتر از معصيت خدا دوست دارم». چون سخن او به اينجا مى رسد، از منبر پايين مى آيد و به سوى قصر خود مى رود. خواننده محترم! دلم مى خواهد، روى اين سخن امير كوفه مام صادق(ع) به يكى از ياران خود فرمود: اين دعا را فراموش مكن و همواره در صبح و شام سه بار بخوان: الّلهُمَّ اجْعَلْني في دِرْعِكَ الْحَصينَةِ الّتي تَجْعَلُ فيها مَنْ تُريدُ. بار خدايا، مرا در قلعه استوار عافيت خود قرار ده كه تو هر كس را بخواهى در آن قرار مى دهى. 6 - آيا مى خواهى بلا از زندگيت دور شود؟ يك روز رسول خدا به امير مؤمنان(ع) فرمود: هر گاه ديدى كه بلا به سوى تو مى آيد اين دعا را بخوان كه خدا بلا را از تو دور مى كند: بِسْمَ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحيمِ وَلا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ الا بِاللهِ. به نام خداوند بخشنده و مهربان، همه قدرت هاى جهان به دست خداوند بزرگ اسب همسر خود هديه مى كنيد. اين گونه به كودكان خود مفهوم خدا و دعا را آموزش مى دهيد. اكنون دعاى شما تمام مى شود و كودكانت آمين مى گويند; شما آنها را در آغوش مى گيريد و روى آنها را مى بوسيد و اين گونه است كه مراسم دعاى خانوادگى براى كودك شما، شيرين جلوه مى كند و در خاطره او تصويرى زيبا از دعا باقى مى ماند. و اگر هم كمى سليقه داشته باشيد پس از دعا، قلب كودك خود را با دادن هديه اى شاد مى كنيد. شما با اين مراسم دعاى خانوادگى، تولد ديگرى براى كودك خود رقم مى زنيد، و عشق به دعا را در وجود او روشن مى كنيد و راه دوست داشتن خدا را به او نشان مى دهيد. راهى براى رهايى از گرفتارى ها "وب فكر كنى. اين يك سند تاريخى بسيار مهم است. آرى، فضاى عمومى كوفه به گونه اى آماده شده است كه امير كوفه هم مى داند كه اگر براى مقابله با مسلم و ياران او اقدامى انجام دهد، معصيت خدا را نموده است. اين يك برگ برنده در دست مسلم است. در واقع اين سخن امير كوفه نشان دهنده اين است كه مسلم و يارانش به يك حركت فرهنگى دست زده اند و تا حدود زيادى در اين كار موفّق بوده اند. مسلم در اين مدّت كوتاه توانسته است، فضاى كوفه را به گونه اى آماده كند كه حتّى امير كوفه هم مخالفت كردن در مقابل قيام امام حسين(ع) را گناه مى داند. خبر سخنرانى نُعمان به گوش مسلم مى رسد و او به اين نتيجه مى رسد #ه شرايط از هر جهت آماده است. از آن طرف، مردم گروه گروه به نزد مسلم مى روند و با او بيعت مى كنند. آيا مى دانيد تاكنون چند نفر با مسلم بيعت كرده اند؟ ديگر چه شرايطى بهتر از اين مى تواند باشد؟ هجده هزار نفر با او بيعت كرده اند. امروز، دهم ذى القعده سال شصت هجرى مى باشد و مسلم سى و پنج روز است كه در شهر كوفه است. اكنون ديگر لحظه موعود فرا رسيده است. مسلم قلم در دست مى گيرد. او مى داند كه امام حسين(ع) در مكّه، منتظر رسيدن نامه اوست. قرار بر اين شده است كه مسلم پس از بررسى اوضاع شهر كوفه، نامه اى براى امام خويش بفرستد و او را از شرايط اين شهر، باخبر كند. او در اين نامه خطاب به امام اين چنين مى نويسد: «هجده هزار نفر با من بيعت كرده اند. هنگامى كه نامه من به دست شما رسيد، هر چه زودتر به سوى كوفه بشتابيد!». مسلم اين نامه را به يكى از يارانش مى دهد تا هر چه سريعتر آن را به امام حسين(ع) برساند. چرا مسلم در نامه خود از امام مى خواهد كه با عجله به سوى كوفه بيايد؟ مسلم مى داند، اكنون بهترين شرايط براى قيام، فراهم شده است; بيعت هجده هزار نفر و سياست صلح آميز امير كوفه! اكنون بايد هر چه زودتر از اين شرايط بهره بردارى كرد. قبل از اينكه يزيد از خواب خويش بيدار شود، بايد كوفه را تصرّف كرد; زيرا قلب جهان اسلام در كوفه مى تپد. امير كوفه سخنرانى مى كند ه پايان رسيد، دسته اى از فرشتگان نزد پيامبر آمدند، آنان همراه خود همان سيب را آورده بودند. صدايى به گوش رسيد: «اى محمّد! خدا به تو سلام مى رساند و اين سيب را براى تو فرستاده است». آرى! خدا سيصد هزار سال قبل، هديه اى براى امشب آماده كرده بود. به راستى هدف خدا از آفرينش آن سيبِ خوشبو چه بود؟ پيامبر آن سيب را خورد و بعد از مدّتى، خدا تو را به او عنايت كرد، خلقت تو از آن سيب بهشتى بود! عايشه (همسر پيامبر) بارها ديد كه پدر تو را مى بوسد، او زبان اعتراض گشود و گفت: ـ اى پيامبر! فاطمه ديگر بزرگ شده است، چرا او را اين قدر مى بوسى؟ ـ فاطمه من از آن ميوه بهشتى خلق شده است، من هرگنه زندان مى شوند. ابن زياد بسيار عصبانى است. او هنوز نتوانسته است ردّ پايى از مسلم پيدا كند. مسلم در خانه هانى است و ياران او به صورت مخفيانه با او ارتباط دارند. مسلم در اين شرايط سخت، نهضت را به خوبى رهبرى مى كند و اميد دارد با حضور امام حسين(ع) بتواند بر اين شرايط سخت غلبه كند. دروازه هاى شهر كوفه به شدّت تحت كنترل است و گزارش هر گونه رفتوآمدى به ابن زياد مى رسد. ابن زياد مى داند كه مسلم از شهر كوفه خارج نشده است; امّا نمى داند در كجاى كوفه منزل دارد. آيا ابن زياد مسلم را پيدا خواهد كرد؟ همسفر خوبم! بيا دست به دعا برداريم و براى مسلم دعا كنيم. فرستاده نور كجاست؟مردى است كه خون عدّه زيادى از مردم بى گناه را بر زمين ريخته است; امّا در مرام مسلم، حمله به ابن زياد، در هنگامى كه به عيادت بيمار آمده است، عين نامردى است. درست است كه اگر مسلم به ابن زياد حمله مى كرد، قيام امام حسين(ع) پيروز مى شد و اين همه حوادث خونبار در كربلا پيش نمى آمد; امّا آن وقت، همه اينها به قيمت يك نامردى بود. در اين معامله مهم، مسلم مردانگى را انتخاب كرد و همين، رمز بقاى نام مسلم است. براى همين است كه هر كس مكتب شيعه را بشناسد، شيفته آن مى شود. مسلم را نگاه كن! چه استوار بر قلّه مردانگى ايستاده و به همه تاريخ، درس مروّت و جوانمردى مى دهد. در اوج جوانمردىى سرِ تمامى انگشتان و هم چنين كف دست را فشار دهيد. براى رفع يبوست وسط كف دست را ماساژ دهيد». و به راستى كه همين عملِ كوچك دست دادن، چه اثرات بزرگ و شگرفى دارد! هم باعث رشد و كمال معنوى مى گردد و هم ما را به اوجِ ملكوت مى رساند، جسم ما را شفا داده، روان ما را از نشاط و شادابى برخوردار مى نمايد و اضطراب ما را درمان مى كند. اينجا است كه ما متوجّه مى شويم چرا امامان معصوم(ع) اين همه تأكيد داشتند كه ما زياد به يكديگر دست بدهيم چون در اين صورت است كه نقاط مهمّى از دست ما مورد فشار واقع مى شود و در نتيجه احساس نشاط و شادى تمام وجود ما را در بر مى گيرد. درمان اضطراب با دست دادنتن منتقل مى شود و در ضمن پيامى كه از طريق زبانِ بدن ارسال مى شود از نظر دقّت و هم از نظر اعتبار بر پيام زبانى برترى دارد. در مورد پيام هاى غير كلامى سخن بسيار گفته شده است و محقّقان در زمينه مقايسه پيام هاى كلامى و پيام هاى غير كلامى، بررسى هايى انجام داده اند. اگر دقّت كنيد متوجّه مى شويد كه واكنش به پيام هاى غير كلامى بسيار سريع تر از واكنش به پيام هاى كلامى مى باشد وقتى طرف مقابل شما به روى شما لبخند مى زند يا به شما خيره مى شود در تفسير و واكنش به اين علائم درنگ نمى كنيد، و به بيان ديگر ما نيازى به فكر كردن براى درك اين پيام هاى غير كلامى نداريم، امّا در زمينه پياى آزادى بخش در آغاز، خاموش شده است. جوانان قبيله مُراد با شنيدن سخنان شُرَيح قاضى باور كردند كه اكنون هانى كنار ابن زياد در كمال آرامش نشسته، گويى كه ابن زياد او را به مهمانى دعوت كرده است و آن دو دارند در كنار هم قليان مى كشند و صفا مى كنند! درست در همان زمانى كه در زندان، خون از سر و صورت هانى مى ريخت، تبليغات كارى كرد كه مردم خيال كردند هانى در كمال عزّت و احترام نزد ابن زياد است. آرى، امروز شُرَيح قاضى، آتش خشم مردم را خاموش كرد; امّا با اين كار خويش آتشى برافروخت كه تا صبح قيامت خاموشى نخواهدداشت. مگر رياست چند روزه دنيا، چقدرخ ارزش دارد؟ دروغگوترين قاضى!4د؟ خدا به پيامبر فاطمه را عنايت كرد: (إِنَّـآ أَعطَينَاكَ الكَوثَرَ): ما به تو كوثر داده ايم. فاطمه(س)، همان كوثر پيامبر است. فاطمه همان بانوى مهربانى كه در روز قيامت، دوستان خود را نجات خواهد داد. من دوست داشتم بدانم نام فاطمه(س) را چه كسى براى دختر پيامبر انتخاب كرده است، مدّتى گذشت تا اين كه فهميدم اين نام را خدا براى فاطمه(س) انتخاب كرده است. به راستى چرا خدا، فاطمه(س) را به اين نام ناميد؟ معناى واژه «فاطمه» اين است: «جدا شده». فاطمه(س) را به اين نام خوانده اند زيرا او و فرزندان و دوستانش از آتش جهنّم، جدا شده اند. در روز قيامت، فرزندان و دوستان فاطمه(س)، از شفاع، پرده بردارم و در اوج غربت را برايتان به تصوير كشم. و چنين بود كه با مراجعه به شصت و يك كتاب تحقيقى، تاريخى، اين نوشتار را برايتان آماده كردم. شما مى توانيد دليل سخنان مرا در پى نوشت هايى كه برايتان ذكر كرده ام، بيابيد. اميدوارم اين كتاب براى شما مفيد باشد و پيام مرا به خوبى دريافت كنيد. آرى ما بايد تلاش كنيم تا همواره يار و ياور امام زمان خود باشيم و ياران آن حضرت را تنها نگذاريم. كتابم را به قهرمان اين داستان اهدا مى كنم; به آن اميد كه روز قيامت شفاعتش نصيب خوانندگان اين كتاب گردد. مهدى خدّاميان آرانى قم، شهريور ماه 1387 مقدمه ستجاب كند. و به راستى اگر همه ما در زندگى به همين دستور امام خويش عمل مى كرديم، همسرانِ ما چقدر احساسِ مهم بودن مى كردند و باافتخار به عشق راستين ما باعث استجابت سريع دعاى ما هم مى شدند. به نظر من يكى از صحنه هايى كه خدا خيلى آن را دوست دارد لحظه اى است كه شما در خانه خود رو به قبله نشسته ايد و همسر و فرزندانتان هم در كنارتان هستند. شما با هم دعا مى كنيد و خداوند سخن شما را مى شنود و اين مهربانى و صميميّت ميان اين خانواده را مى بيند، همسرتان را مى بيند كه از صميم دل به دعاى شما آمين مى گويد. شما با صداى بلند، خواسته خود را از خدا مى خواهيد، و اين چنين، اطمينان را به ق )انه هايشان بازمى گردند. ببين كه چگونه اين جوانان، هانى را در زندان تنها مى گذارند و مى روند! آخر چه شد كه اين جوانان، اين گونه خام شدند؟ آنان آمده بودند تا قصر را به آتش بكشند; پس چه شد كه بدون هيچ حركتى به خانه هايشان برگشتند. چيزى كه توانست اين مردم را متفرّق كند و جان ابن زياد را نجات بدهد، زبان شُرَيح قاضى بود. او با اين نيرنگ خود بزرگترين ظلم را به تاريخ نمود. اهل كوفه باور نمى كردند كه شُرَيح قاضى دروغ بگويد; او در زمان حضرت على(ع) قاضى شهر بوده است; او به ظاهر، مردى مؤمن و درستكار است. آرى هر كجاى تاريخ كه دانشمندى مقدّس به خدمت حكومت ظالمى درآمده است، حركت -ه كند. نمى دانم شُرَيح قاضى را مى شناسى يا نه؟ او در زمان حضرت على(ع) قضاوت كوفه را به عهده داشت و مردم كوفه به او اعتماد زيادى داشتند. اينجاست كه ابن زياد از اين اعتماد مردم سوء استفاده مى كند و شُرَيح قاضى را با پول بسيار زيادى كه به او مى دهد همراه و همگام خود مى كند. نگاه كن! بالاى پشت بام قصر را مى گويم. چه مى بينى؟! اين شُرَيح قاضى است كه آنجا ايستاده است. گوش كن! او دارد با مردم سخن مى گويد: «اى مردم، آرام باشيد! من اكنون نزد هانى بودم، حال او خوب است». دوست من! نمى دانم اين سخن چه بود كه اين قدر در مردم اثر كرد. همه آن جوانانى كه با شمشير خود آمده بودند، به سوى ,ن گفتن كودكان چه اثرى وجود دارد كه امام باقر(ع) (با اين كه اسم اعظم خدا را مى داند) براى رفع مشكل خويش از اين برنامه استفاده مى كند. اين گفته پيامبر اسلام است كه دعاى كودكان أمّت من، تا زمانى كه به گناه آلوده نشده اند مستجاب است. راستى داشت يادم مى رفت كه به اين نكته، اشاره كنم كه امام باقر(ع) وقتى كودكان خود را گرد خود جمع مى كرد همسر خود را نيز در اين مراسم دعا فرا مى خواند. درست است كه من الان مشكل دارم و در غم و غصه هستم و مى خواهم دعا كنم اما بايد همسرم هم كنار من باشد تا من بتوانم در آسمان معنويت، اوج بگيرم! بايد در كنار دعاى من، آمينِ همسر من هم باشد تا خدا آن را $نگ مى شد، تو را مى بوسيد. به راستى چه رازى در ميان بود؟ جواب اين سؤال را شب معراج مى توان يافت! شبى كه پدر تو، مهمان خدا بود... من مى خواهم از آن شب باشكوه سخن بگويم: * * * آن شب محمّد(ص) از آسمان ها عبور كرد و به بهشت رسيد، او در فردوس، مهمان لطف خدا بود. بوى خوشى به مشامش رسيد، بويى كه تمام بهشت را فرا گرفته بود. او رو به جبرئيل كرد و گفت: اين عطر خوش چيست؟ جبرئيل گفت: اين بوى سيب است، سيصد هزار سال پيش، خداى متعال، سيبى با دست خود آفريد. اى محمّد! سيصد هزار سال است كه اين سؤال ما بى جواب مانده است، ما دوست داريم بدانيم خدا اين سيب را براى چه آفريده است؟ سخن جبرئيل ب. برادر سُنّى! اين سخن دوستان تو خيلى عجيب است! آنان مى گويند مگر على(ع) غيرتمند نبود؟ چرا خودش درِ خانه را باز نكرد؟ چرا فاطمه(س) را براى باز كردن درِ خانه فرستاد؟ من واقعاً تعجّب مى كنم، آيا بهتر نيست آنان قدرى فكر كنند؟ به راستى چرا عده اى از مردم مدينه به خانه فاطمه(س) هجوم بردند و بدون اجازه وارد آن خانه شدند؟ آيا اين كار با غيرت سازگار بود؟ على(ع) آن روز سكوت كرد و در مقابل آن ظلم ها صبر كرد تا اسلام عزيز باقى بماند. آن روز فاطمه(س) براى دفاع از امام خود قيام كرد، او به يارى حق و حقيقت آمد، با مردم سخن گفت، حق را براى آنان روشن ساخت. امروز درِ خانه خود را مى بندم 1فاطمه هستم، همان فاطمه اى كه پاره تن پيامبر است. فقط هفت روز از وفات پدرم گذشته است، چرا با تنها يادگارش چنين مى كنيد؟ مگر از او يادگارى به غير از من مانده است؟ صداى فاطمه(س)، آن قدر مظلومانه بود كه خيلى ها را به گريه انداخت، خيلى از مردمى كه همراه عُمَر آمده بودند به خانه هاى خود بازگشتند. عُمَر آمده بود تا اگر على(ع) همراه او به مسجد نيايد، او را به قتل برساند، او به قصد كشتن على(ع) وارد خانه شد، فاطمه(س) چگونه مى توانست در مقابل اين همه ظلم آنان سكوت كند؟ در كتاب هاى ديگر آمده است كه عُمَر ابتدا در خانه را آتش زد، وقتى كه درِ خانه نيم سوخته شد، به در لگد محكمى زد و.. 2جم) چنين نوشته اند: «عُمَر به هواداران خود گفت: «برخيزيد تا نزد على برويم»، همه از جا برخاستند و به سوى خانه على(ع) حركت كردند. وقتى آن ها به خانه فاطمه(س) رسيدند، فاطمه(س) آن ها را ديد، براى همين درِ خانه را به روى آنان بست. در اين هنگام، عُمَر با لگد به در كوفت و درِ خانه را شكست، وقتى عُمَر در خانه را شكست، همه به سوى خانه هجوم آوردند...». وقتى فاطمه ديد كه آنان بى شرمى را به نهايت رسانده اند، فرياد برآورد: «بابا! يا رسول الله! ببين كه چه ظلم هايى در حق ما روا مى دارند!». چرا فاطمه اين چنين سخن گفت؟ فاطمه مى خواست به اين مردم يادآورى كند كه اى مردم! اينجا خانه من است، من 3از كرد. اين چه دروغى است كه آنان مى گويند! اين جنايت در روز اتّفاق افتاده است، آن ساعت، درِ خانه فاطمه(س) (مثل همه خانه هاى مدينه) باز بود. فاطمه(س) نزديك درِ خانه بود، وقتى او از هياهوى دشمنان آگاه شد، سريع در خانه را بست. فاطمه مى دانست اگر بخواهد برود به على خبر بدهد و او براى بستن در بيايد، در همين فاصله، دشمن به داخل خانه مى آيد، فاطمه(س) درِ خانه را بست تا آنان نتوانند وارد خانه شوند. وقتى يك زن، درِ خانه خود را محكم ببندد، آيا اين با غيرتمندى شوهر منافات دارد؟ بگذار تا ماجرا را از زبان دو دانشمند بزرگ شيعه بشنويم. شيخ عيّاشى (در قرن چهارم) و شيخ مفيد (در قرن پن 4ثه مى رويم، روزى كه عُمَر و ابوبكر با گروهى از هواداران خود به سوى خانه على(ع) حركت كردند. تعداد آنان زياد بود و طبيعى بود كه سر و صدايى هم راه انداخته بودند. در آن لحظه، فاطمه(س) نزديك درِ خانه بود، او متوجّه شد كه چه خبر است، آنان مى آمدند تا على(ع) را به زور براى بيعت به مسجد ببرند، اينجا بود كه فاطمه(س) سريع در خانه را بست. نكته مهم اين است كه فاطمه(س) درِ خانه را باز نكرد، بلكه درِ خانه را بست! وقتى او از آمدن مهاجمان باخبر شد، درِ خانه را محكم بست. برادر سُنّى! چرا دوستان مى خواهند تاريخ را منحرف كنند؟ فاطمه(س) درِ خانه را بست، آنان مى گويند كه فاطمه(س) درِ خانه را 5اطمه را براى باز كردن درِ خانه فرستاد؟». قبل از جواب به اين سؤال، بايد به نكته مهمّى اشاره كنم: امروزه در زندگى شهرى، معمولاً درِ خانه ها بسته است، وقتى مهمانى به در خانه ما مى آيد، زنگ مى زند و ما به روى او در را باز مى كنيم. اگر به روستايى رفته باشى، مى بينى كه در روستا، درِ خانه ها معمولاً در طول روز باز است، وقتى مهمان مى آيد، ابتدا آن مهمان از صاحب خانه اجازه مى گيرد و سپس وارد خانه مى شود. در آن روزگار، مردم مدينه هم در طول روز، در خانه هاى خود را باز نگه مى داشتند و شب ها آن را مى بستند. درِ خانه ها پرده اى هم داشت تا مانع ديد نامحرم باشد. اكنون با هم به روز حاد . هانى را بگيرند. صداى مردم به گوش هانى مى رسد، اكنون او اميدوار شده است كه يارانش، او را از زندان نجات خواهندداد. آيا هانى نجات پيدا خواهد كرد؟ ابن زياد خود را در محاصره جوانانى مى بيند كه سراسر شور و خروشند. او هرگز فكر نمى كرد كه با چنين وضعيّتى روبرو شود. هانى به او گفته بود كه اگر مرا بكشى، در آتش غضب يارانم خواهى سوخت. ابن زياد مى داند كه ديگر كارى از دست سربازانش بر نمى آيد. تعداد سربازان او بسيار كمتر از اين جوانانى است كه قصر را محاصره كرده اند. راه فرارى هم براى ابن زياد نمانده است. در اينجا شمشير، كارى نمى تواند بكند; امّا زبان شُرَيح قاضى مى تواند معجزسلم بن عقيل را به نزد شما مى فرستم تا اوضاع شهر شما را بررسى كند; هرگاه او به من خبر دهد به سوى شما خواهم آمد». نامه امام حسين(ع)، تمام مى شود. اشك چشم مردم را ببين! در اين هنگام يكى از جا بلند مى شود و چنين مى گويد: «من تا زنده ام در راه امام حسين(ع) شمشير مى زنم تا به فيض شهادت برسم». آيا او را مى شناسى؟ او ابن شَبيب است كه از وفادارى خود در اين راه، سخن مى گويد. نگاه كن! حَبيب بن مَظاهر را مى گويم، او هم رو به مسلم مى كند و مى گويد: «اى مسلم! من نيز جان خويش را فداى تو خواهم نمود». افراد ديگرى هم وفادارى خود را به مسلم اعلام كرده و با او بيعت مى كنند. نامه اى از جنس نور 8ند، سخن مى گويد. حتماً مى دانى كه مردم كوفه دوازده هزار نامه براى امام حسين(ع) نوشته اند. آيا مى خواهى يكى از نامه هاى مردم كوفه را براى شما بخوانم: «اى حسين! بشتاب كه همه ما در انتظار تو هستيم. در شهر ما، يك لشكر صد هزار نفرى خواهى يافت كه براى يارى كردن تو سر از پا نمى شناسند». اكنون، مسلم نامه اى را بيرون مى آورد و آن را مى بوسد و بر چشم مى گذارد و مى گويد: «اين نامه امام حسين(ع) است كه در جواب نامه هاى شما نوشته است». همه، منتظرند تا نامه امام خوانده شود: «از حسين به مردم كوفه: سلام بر شما، من نامه هاى شما را خواندم و دانستم كه مشتاق آمدن من هستيد. اكنون، پسر عمويم، 9 عزيز! بايد سريع به خانه مختار برويم و ببينيم چه خبر است. واى، اين كوچه كه پراز جمعيّت است! مثل اين كه عدّه اى زودتر از من و تو مطّلع شده اند و به اينجا آمده اند. جمعيّت در خانه مختار موج مى زند. آيا صداى مسلم به ما خواهدرسيد؟! من جمعيّت را مى شكافم و به جلو مى روم. ـ آقا چه مى كنى! مگر نمى بينى راه بسته است. ـ امّا من بايد جلو بروم; من مى خواهم سخنان مسلم را براى مردم آينده بازگو كنم. هر طورى كه هست وارد خانه مى شوم. نگاهم به صورت نورانى مسلم مى خورد كه مشغول سخن گفتن است و مردم با تمام وجودشان به سخنان او گوش مى دهند. او در مورد نامه هايى كه مردم كوفه به مولايش نوشته > من تو را به نزد مسلم خواهم برد». مَعقِل بسيار خوشحال مى شود و در حالى كه با نيرنگ، گريه مى كند، مى گويد: «خدا خيرت دهد! محبّت شما را هيچ وقت فراموش نخواهم كرد». مسلم بن عوسجه به مَعقِل مى گويد: «فردا به منزل من بيا تا تو را به نزد نماينده امام حسين(ع) ببرم». مسلم بن عوسجه با او خداحافظى مى كند و از مسجد خارج مى شود. سپيده دم طلوع مى كند. درِ خانه مسلم بن عوسجه به صدا در مى آيد. مَعقِل است كه با كيسه اى پر از سكّه طلا آمده است. مسلم بن عوسجه درِ خانه را بازمى كند و به مَعقِل خوش آمد مى گويد. ـ داخل منزل نمى آيى؟ ـ نه، من مى خواهم هر چه زودتر مسلم را ببينم. خدا مى داند ديش ;دى همراه دارم كه مى خواهم به ايشان بدهم"». خواننده محترم! هر جا كه دستِ زور نمى تواند كارى بكند، دستِ تزيور، كارساز است! مَعقِل به مسجد كوفه مى آيد و مشغول خواندن نماز مى شود. و سرانجام گمشده اش را پيدا مى كند. نگاه كن! او اكنون نزد مسلم بن عَوْسجه نشسته است. مَعقِل به او چنين مى گويد: «من اهل شام هستم و عشق امام حسين(ع) به سينه دارم; شنيده ام كه مسلم به اين شهر آمده است; براى همين به اينجا آمده ام تا با او بيعت كنم». اينجاست كه مسلم بن عوسجه (كه باطنى پاك دارد و از نيرنگ اين جاسوس، هيچ خبر ندارد) به او مى گويد: «اى برادر! اگر به من قول بدهى كه اين راز را به هيچ كس نگويى <ريد؟ آيا خبر داريد او جاسوسى را به شكل عاشق در مى آورد؟! او به يكى از مأموران خود به نام مَعقِل مأموريّت ويژه اى مى دهد. مَعقِل اهل شام است و اهل كوفه، او را نمى شناسند. امروز بايد مَعقِل، طبق نقشه ابن زياد به مسجد كوفه برود. حتماً مى پرسى براى چه كارى؟ ابن زياد به او پول بسيار زيادى مى دهد و به او مى گويد: «اكنون به مسجد كوفه مى روى و چند روز با هيچ كس حرف نمى زنى و فقط به نماز و عبادت مشغول مى شوى! در اين مدّت دقّت مى كنى كه چه كسى بيشتر از همه نماز مى خواند، پس نزد او مى روى و چنين مى گويى: "من اهل شام هستم و شنيده ام كه نماينده حسين بن على در اين شهر مى باشد; من پول زي ?ب خواب به چشم من نيامده است. عشقِ ديدار او مرا بى تاب كرده است. آنها به سوى خانه هانى حركت مى كنند و وارد خانه هانى مى شوند و مسلم بن عوسجه تمام جريان را براى هانى مى گويد. بعد از مدّتى مَعقِل را به نزد مسلم بن عقيل مى برند. او خم مى شود و دست نماينده امام حسين(ع) را مى بوسد، با او بيعت مى كند و در حالى كه گريه مى كند، مى گويد: «جانم به فداى شما، من اين پول ها را نذر شما كرده ام تا شمشير و اسلحه جنگى تهيّه كنيد و با ابن زياد كه دشمن امام حسين(ع) است، بجنگيد». مسلم بن عقيل پول ها را از او تحويل مى گيرد و آن را تحويل ابوثُمامَه مى دهد تا جهت تهيّه و خريد سلاح هزينه كند. و اين گونه است كه مَعقِل، محلّ مخفى شدن مسلم را شناسايى مى كند. هر روز صبح، مَعقِل، اوّلين كسى است كه وارد خانه هانى مى شود و هنگام شب، آخرين نفرى است كه از آنجا خارج مى شود! او در اين مدّت، تمام ياران مسلم را شناسايى مى نمايد. مَعقِل، هر نيمه شب، آن هنگام كه تمام شهر در تاريكى فرو مى رود، مخفيانه به نزد ابن زياد رفته و تمام اطّلاعات خود را به او مى دهد. ابن زياد به او دستور مى دهد كه مبادا لحظه اى از مسلم جدا شود; چرا كه اگر مسلم به خانه ديگرى برود، پيدا كردن او كار بسيار سختى خواهدبود. نگاه كن كه چگونه اين جاسوس، مأموريّت خود را با دقّت انجام مى دهد! جاسوسى به شكل عاشق A نموده اند، پاسخ بدهم. فكر مى كنم كار خوبى باشد تا به همه سؤالات دوستان تو در موضوع شهادت فاطمه(س) پاسخ بدهم. اين يكى از سؤالات مهمّ دوستان توست: «شيعيان مى گويند كه عُمَر درِ خانه فاطمه را آتش زد و فاطمه بين در و ديوار قرار گرفت، آيا آنان نمى دانند كه در آن زمان، خانه هاى مدينه اصلاً در نداشته است؟ مردم آن زمان، براى محفوظ بودن خانه هاى خود از ديد ديگران، تنها از پرده استفاده مى كردند. با توجّه به اين نكته، معلوم مى شود كه ماجراى سوزاندن درِ خانه فاطمه، دروغ است، چون اصلاً، خانه فاطمه، در نداشته است!!». من با شنيدن اين مطلب به فكر فرو مى روم، آيا به راستى، خانه هاى Cدينه در آن زمان، در نداشته است؟ من بايد به مطالعه و تحقيق بپردازم. * * * مدّتى در كتاب ها به جستجو مى پردازم، متوّجه مى شوم كه خانه هاى مدينه در داشته است، اكنون مى خواهم هفت نكته بنويسم: * نكته اوّل اهل سنّت كتاب هاى حديثى زيادى دارند، امّا آنان از ميان صدها كتاب حديثى، فقط به شش كتاب، اعتماد زيادى دارند و آنان را به عنوان «كتب صحيح شش گانه» مى شناسند، يكى از اين كتب، كتاب علامه سجستانى است. اكنون مى خواهم اين مطلب را از كتاب علامه سجستانى نقل كنم، گوش كن: «براى پيامبر مهمانان زيادى رسيد، آنان از پيامبر تقاضاى غذا نمودند. پيامبر به عُمَر گفت: اى عُمَر! اين ا ت «آل ياسين» با هم زمزمه مى كنيم: سلام بر آلِ ياسين كه همان آل محمّد هستند. سلام بر تو اى آقاى من كه مرا به سوى خدا فرا مى خوانى و مرا به سوى خدا مى برى. هر كس بخواهد به كمال و رستگارى برسد، بايد شاگردى تو را بنمايد، همان گونه كه فرشتگان همه از تو درس آموخته اند. سلام بر تو كه «بابُ الله» هستى! هر كس مى خواهد به سوى خدا برود، بايد به سوى تو رو كند. سلام بر تو كه دين خدا را زنده مى كنى. سلام بر تو كه خليفه خدا و حجّت خدا آسمان ها و زمين هستى. تو جلوه اراده خدا هستى! اگر بخواهم بدانم خدا چه اراده كرده است، كافى است بدانم كه تو چه اراده كرده اى. اگر من تو را خوشحال كنم، خدا را Dراد را ببر و به آنان غذا بده. عُمَر آن افراد را همراه خود گرفت و به سوى خانه خود حركت كرد. او وقتى به درِ خانه و اتاق خود رسيد، لحظه اى صبر كرد، پس كليد را از كمربند خود بيرون آورد و در را باز كرد». تو نمى توانى بگويى اتاقِ عُمَر، به جاى در، پرده داشته است، زيرا عُمَر درِ اتاق را با كليد باز كرد، اگر براى محفوظ بودن اين اتاق به جاى در، از پرده استفاده مى كرد، ديگر نياز به كليد نبود! آخر در كجاى دنيا، به پرده، قفل مى زنند؟ * نكته دوم استاد صَنعانى در كتاب خود ماجراى عروسى على و فاطمه(ع) را اين گونه شرح مى دهد: «وقتى كه على مى خواست همسرش را به خانه خودش ببرد، پيامبر فاطم Eه را در آغوش گرفت و گفت: بار خدايا! فاطمه از من است و من از فاطمه هستم. سپس على و فاطمه به خانه خود رفتند، پيامبر همراه آنان بود، بعد مدّتى، پيامبر از خانه آن ها بيرون آمد و در خانه را پشت سر خود بست». در اين سخن دقّت نما! در اينجا آمده است كه پيامبر درِ خانه را بست، اگر خانه على(ع) به جاى در، فقط با پرده اى از ديد نامحرم پوشيده مى شد، بايد چنين گفته مى شد: «پيامبر پرده را انداخت»، چرا اينجا گفته شده كه پيامبر درِ خانه آن ها را بست؟ معلوم مى شود كه خانه على(ع) در داشته است، همين در بود كه به آتش كشيده شد. * نكته سوم استاد بُخارى را كه مى شناسى؟ همان كه كتاب «صحيح بُخارى» ر8 نوشته است. بعد از قرآن، هيچ كتابى به اندازه اين كتاب، نزد اهل سنّت اعتبار ندارد. اكنون با هم قسمتى از اين كتاب را مى خوانيم «بين عُمَر و ابوبكر سخنانى رد و بدل شد، ابوبكر با سخنان خود عُمَر را عصبانى كرد. عُمَر كه بسيار ناراحت شده بود، از پيش ابوبكر برخاست و به سوى خانه خود رفت. لحظاتى بعد، ابوبكر از كار خود پشيمان شد، تصميم گرفت تا از عُمَر عذرخواهى كند، او به دنبال عُمَر رفت تا او را راضى كند، امّا عُمَر نپذيرفت، عُمَر وقتى به خانه خود رسيد، داخل خانه شد، و درِ خانه را به روى ابوبكر بست». معلوم مى شود كه خانه عُمَر، در داشته است و عُمَر آن را به روى ابوبكر بسته ا Zن باشيم و فرزند پيامبر در ناامنى باشد؟ دستانت بريده باد، اى شمر! تو مى خواهى ما برادر خود را رها كنيم، هرگز! پاسخ فرزند على(ع) آن قدر محكم و قاطع بود كه جاى هيچ حرفى نماند. شمر كه مى بيند نقشه اش با شكست روبرو شده خشمگين و خجل به سوى اردوگاه سپاه كوفه برمى گردد. عبّاس هم به سوى خيمه ها مى آيد. چه فكرى كرده بود آن شمر سيه دل؟ عبّاس و جدايى از حسين(ع)؟ عبّاس و بىوفايى و پيمان شكنى؟ هرگز! اكنون عبّاس نزديك خيمه هاست. نگاه كن! همه به استقبالش مى آيند. خيمه نشينان، بار ديگر جان مى گيرند و زنده مى شوند. گويى كلام عبّاس در پشتيبانى از حسين(ع)، نسيم خنكى در صحراى داغ كربلا بود. F عبّاس را خواهر زاده خود خطاب مى كند. بار ديگر صدا در صحرا مى پيچد: «من مى خواهم عبّاس را ببينم»، امّا عبّاس پشت خيمه ايستاده و جواب او را نمى دهد. او نمى خواهد بدون اجازه امام با شمر هم كلام شود. امام حسين(ع) او را صدا مى زند: «عبّاسم! درست است كه شمر آدم فاسقى است، امّا صدايت مى كند. برو ببين از تو چه مى خواهد؟». اگر امر امام نبود او هرگز جواب شمر را نمى داد. عبّاس سوار بر اسب، خود را به شمر مى رساند و مى گويد: ـ چه مى گويى و چه مى خواهى؟ ـ تو خواهر زاده من هستى. من برايت امان نامه آورده ام و آمده ام تا تو را از كشته شدن نجات دهم. ـ نفرين خدا بر تو و امان نامه ات. ما در ام G! اين شمر است كه سوار بر اسب و كمى دورتر، رو به خيمه ها ايستاده و فرياد مى زند: «خواهر زادگانم! كجاييد؟ عبّاس كجاست؟ عبدالله و عثمان، فرزندان اُمُّ البَنين كجا هستند؟» شمر نقشه اى در سر دارد. او ساعتى پيش، شاهد شجاعت عبّاس بود و ديد كه او چگونه سپاهى را متوقّف كرد. به همين دليل تصميم دارد اين مرد دلاور، عبّاس را از امام حسين(ع) جدا كند. او مى داند عبّاس به تنهايى نيمى از لشكر امام حسين(ع) است. همه دل ها به او خوش است و آرامش اين جمع به وجود اوست. حتماً مى دانى كه اُم ّالبَنين، مادر عبّاس و همسر حضرت على(ع) و از قبيله بنى كِلاب است. شمر نيز، از همان قبيله است و براى همين uk5u    k بخش 14 نيمه هاى شبِ است. صحراى كربلا در سكوت است و لشكر كوفه در خواب هستند. آنجا را نگاه كن! سه نفر به اين طرف مى آيند. خدايا، آنها چه كسانى هستند؟ او وَهَب است كه همراه همسر و مادر خود به سوى كربلا مى آيد. آيا مى دانى اين سه نفر، مسيحى هستند؟ زمانى كه يك صحرا مسلمان جمع شده اند تا امام حسين(ع) را بكشند، اين سه مسيحى به كجا مى روند؟ همسفرم! عشق، مسيحى و مسلمان نمى شناسد. اگر عاشق آزادگى باشى، نمى توانى عاشق امام حسين(ع) نباشى. آنها كه به خون امام حسين(ع) تشنه اند همه اسير دنيا هستند، پس آزاد نيستند. آنها كه آزاده اند  Hكى به اين نتيجه مى رسد كه اگر الان دستور حمله را بدهد، نيروهايش روحيّه لازم را نخواهند داشت. او دستور عقب نشينى مى دهد و سپاه كوفه به سوى اردوگاه بازمى گردد. عبّاس و همراهانش نيز، به سوى خيمه ها بازمى گردند. تنها امشب را فرصت داريم تا نماز بخوانيم و با خدا راز و نيازكنيم. *** غروب روز تاسوعا نزديك مى شود. امام در خيمه خود نشسته است. پس از آن همه هياهوى سپاه كوفه، اكنون با پذيرش پيشنهاد امام، سكوت در اين دشت حكم فرماست و همه به فردا مى انديشند. صدايى سكوت صحرا را مى شكند: «كجايند خواهر زادگانم؟». با شنيدن اين صدا، همه از خيمه ها بيرون مى دوند. آنجا را نگاه ك Jرسعد نگاهى به فرماندهان خود مى كند و نظر آنها را جويا مى شود. آنها هم سكوت مى كنند، در حالى كه همه در شك و ترديد هستند. از يك سو مى خواهند هر چه زودتر به وعده هاى طلايى ابن زياد دست يابند و از سويى ديگر امام حسين(ع) از آنها يك شب فرصت مى خواهد. اين جاست كه فرمانده نيروهاى محافظ فرات (عمروبن حجّاج) سكوت را مى شكند و مى گويد: «شما عجب مردمى هستيد! به خدا قسم، اگر كفّار از شما چنين درخواستى مى كردند، مى پذيرفتيد. اكنون كه پسر پيامبر چنين خواسته اى را از شما دارد، چرا قبول نمى كنيد؟» همه منتظر تصميم عمرسعد هستند. به راستى، او چه تصميمى خواهد گرفت؟ عمرسعد فكر مى كند و با زي Kا بازمى گويد. امام مى فرمايد: «عبّاسم! به سوى اين سپاه برو و از آنها بخواه تا يك شب به ما فرصت بدهند. ما مى خواهيم شبى ديگر با خداى خويش راز و نياز كنيم و نماز بخوانيم. خدا خودش مى داند كه من چقدر نماز و سخن گفتن با او را دوست دارم». عبّاس به سرعت بازمى گردد. همه نگاه ها به سوى اوست. به راستى، او چه پيامى آورده است؟ او در مقابل سپاه كوفه مى ايستد و مى گويد: «مولايم حسين از شما مى خواهد كه امشب را به ما فرصت دهيد». سكوت بر سپاه كوفه حاكم مى شود. پسر پيامبر يك شب از ما فرصت مى خواهد. عمرسعد سكوت را مى شكند و به شمر مى گويد: «نظر تو در اين باره چيست؟» امّا شمر نظرى نمى دهد. عم Lترسيد. چرا در گروه ستم كاران قرار گرفته ايد و براى كشتن بندگان خوبِ خدا جمع شده ايد». يك نفر از ميان جمعيّت مى گويد: ـ زُهير! تو كه طرفدار عثمان بودى. پس چه شد كه اكنون شيعه شده اى و از حسين طرفدارى مى كنى؟ ـ من به حسين نامه ننوشته بودم و او را دعوت نكرده و به او وعده يارى نيز، نداده بودم، امّا در راه مكّه، راه سعادت خويش را يافتم و شيعه حسين شدم. او فرزند پيامبر ماست. من آماده ام تا جان خود را فداى او كنم تا حقّ پيامبر را ادا كرده باشم. آرى، آنها آن قدر كوردل شده اند كه گويى اصلا سخنان حبيب و زهير را نشنيده اند. *** عبّاس خدمت امام حسين(ع) مى آيد و سخن سپاه كوفه M را چه شده است؟ از اين آشوب و هجوم چه مى خواهيد؟ ـ دستور از طرف ابن زياد آمده است كه يا با يزيد بيعت كنيد يا آماده جنگ باشيد. ـ صبر كنيد تا پيام شما را به امام حسين(ع) برسانم و جواب بياورم. عبّاس به سوى خيمه امام حسين(ع) برمى گردد. بيست سوار در مقابل هزاران نفر ايستاده اند. يكى از آنها حبيب بن مظاهر است. ديگرى زُهير و... اكنون بايد از فرصت استفاده كرد و اين قوم گمراه را نصيحت كرد. حَبيب بن مظاهر رو به سپاه كوفه مى كند و مى گويد: «روز قيامت چه پاسخى خواهيد داشت وقتى كه پيامبر از شما بپرسد چرا فرزندم را كشتيد؟» در ادامه زُهير به سخن مى آيد: «من خير شما را مى خواهم. از خدا ب Nوى برادرش عبّاس مى رود و مى فرمايد: «جانم فدايت!». درست شنيدى، امام حسين(ع) به عبّاس چنين مى گويد: «جانم فدايت، برو و ببين چه خبر شده است؟ اينان كه چنين با شتاب مى آيند چه مى خواهند؟». عبّاس بر اسب سوار مى شود و همراه بيست نفر از ياران امام به سوى سپاه كوفه حركت مى كند. چهره مصمّم و آرام عبّاس، آرامش عجيبى به خيمه نشينان مى دهد. آرى! تا عبّاس پاسدار خيمه هاست غم به دل راه ندارد. *** عباس، پسر على(ع)، شير بيشه ايمان مى غرّد و مى تازد. گويا حيدر كرّار است كه حمله ور مى شود. صداى عبّاس در صحراى كربلا مى پيچد. سى و سه هزار نفر، يك مرتبه، در جاى خود متوقّف مى شوند. ـ شم Oآرامى مى گويد: «برادر! آيا اين هياهو را مى شنوى؟ دشمنان به سوى ما مى آيند». امام سر خود را از روى زانوهايش بلند مى كند. خواهر را كنار خود مى بيند و مى گويد: «اكنون نزد پيامبر بودم. او به من فرمود: به زودى مهمان من خواهى بود». زينب(س) نگاهى به برادر دارد و نيم نگاهى به سپاهى كه به اين طرف مى آيند. او متوجّه مى شود كه بايد از برادر دل بكند. برادر عزم سفر دارد. اشكى كه در چشمان زينب(س) حلقه زده بود فرو مى ريزد. گريه او به گوش زن ها و بچّه ها مى رسد و موجى از گريه در خيمه ها به پا مى شود. امام به او مى فرمايد: «خواهرم، آرام باش!». سپاه كوفه به پيش مى آيد. امام از جابرمى خيزد و به س P *** امام حسين(ع) كنار خيمه نشسته است. بىوفايى كوفيان دل او را به درد آورده است. لحظاتى خواب به چشم آن حضرت مى آيد. در خواب مهمان جدّش پيامبر مى شود. پيامبر به ايشان مى فرمايد: «اى حسين! تو به زودى، مهمان ما خواهى بود». صداى هياهوى سپاه كوفه به گوش مى رسد! زينب(س) از خيمه بيرون مى آيد و نگاهى به صحراى كربلا مى كند. خداى من! حمله كوفيان آغاز شده است. آنها به سوى ما مى آيند. شمشيرها و نيزه ها در دست، همچون سيل خروشان در حركت اند. زينب(س) سراسيمه به سوى خيمه برادر مى آيد، امّا مى بيند كه برادرش، سر روى زانو نهاده و گويى خوابش برده است. نزديك مى آيد و كنار او مى نشيند و به Qن از دين خدا خارج شده و مى خواهد در امّت اسلامى اختلاف بيندازد. شما براى حفظ و بقاى اسلام شمشير مى زنيد». همسفرم! مظلوميّت امام حسين(ع) فقط در تشنگى و كشته شدنش نيست. يكى ديگر از مظلوميّت هاى او اين است كه دشمنان براى رسيدن به بهشت، با او جنگيدند. براى اين مصيبت نيز، بايد اشك ماتم ريخت كه امام حسين(ع) را به عنوان دشمن خدا معرّفى كردند. تبليغات عمرسعد كارى كرد كه مردم نادان و بىوفاى كوفه، باور كردند كه امام حسين(ع) از دين خارج شده و كشتن او واجب است. آنها با عنصر دين به جنگ امام حسين(ع) آمدند. به عبارت ديگر، آنها براى زنده كردن اسلامِ ساختگى، با اسلام واقعى جنگيدند. Rه به خدمت مى گيرد. سپاه كوفه سراسر جوش و خروش است. همه آماده اند تا به سوى امام حسين(ع) حمله كنند. سواره نظام، پياده نظام، تيراندازها و نيزه دارها همه آماده و مرتّب ايستاده اند. عمرسعد با تشريفات خاصّى در جلوى سپاه قرار مى گيرد. آنجا را نگاه كن! امروز او فرمانده بيش از سى و سه هزار نيرو است. همه منتظر دستور او هستند. آيا شما مى دانيد عمرسعد چگونه دستور حمله را مى دهد؟ اين صداى عمرسعد است كه مى شنوى: «اى لشكر خدا، پيش به سوى بهشت»! درست شنيديد! اين صداى اوست: «اگر در اين جنگ كشته شويد شما شهيد هستيد و به بهشت مى رويد. شما سربازانى هستيد كه در راه خدا مبارزه مى كنيد. حسي Sمى شود: «آمده اى تا فرمانده كل قوّا شوى، مگر من مرده ام؟! نه، اين خيال ها را از سرت بيرون كن. من خودم كار حسين را تمام مى كنم». شمر كه احساس مى كند بازى را باخته است، سرش را پايين مى اندازد. عمرسعد خيلى زيرك است و مى داند كه شمر تشنه قدرت و رياست است و اگر او را به حال خود رها كند، مايه دردسر خواهد شد. بدين ترتيب تصميم مى گيرد كه از راه رفاقت كارى كند تا هم از شرّ او راحت شود و هم از او استفاده كند. ـ اى شمر! من تو را فرمانده نيروهاى پياده مى كنم. هر چه سريع تر برو و نيروهايت را آماده كن. ـ چشم، قربان! بدين ترتيب، عمرسعد براى رسيدن به اهداف خود بزرگ ترين رقيب خود را اين گون T هاى طلا را در دست خود احساس مى كند و شايد هم به فكر حكومت منطقه مركزى ايران است. بعيد نيست كه اگر او عمرسعد را از ميان بردارد، ابن زياد او را امير رى كند، امّا شمر خبر ندارد كه عمرسعد از همه جريان با خبر شده است و نمى گذارد در اين عرصه رقابت، بازنده شود. شمر به كربلا مى رسد و مى بيند كه سپاه كوفه آماده حمله است. او نزد عمرسعد مى آيد. عمرسعد را مى بيند كه لباس رزم پوشيده و شمشير در دست گرفته است. به او مى گويد: «اى عمرسعد، نامه اى از طرف ابن زياد برايت آورده ام». عمرسعد نامه را مى گيرد و خود را به بى خبرى مى زند و خيلى عادى شروع به خواندن آن مى كند. صداى قهقهه عمرسعد بلند Uى ندارد و شمر به زودى از راه مى رسد. عمرسعد از فرات بيرون آمد. لباس خود را پوشيد و پس از ورود به خيمه فرماندهى، دستور داد تا شيپور جنگ زده شود. نگاه كن! همه سپاه كوفه به تكاپو افتادند. چه غوغايى برپا شده است! همه سربازان خوشحال اند كه سرانجام دستور حمله صادر شده است. زيرا آنها هفت روز است كه در اين بيابان معطل اند. عمرسعد زره بر تن كرده و شمشير در دست مى گيرد. *** شمر اين راه را به اين اميد طى مى كند كه گردن عمرسعد را بزند و خود فرمانده بيش از سى و سه هزار سرباز شود. شمر با خود فكر مى كند كه اگر او فرمانده سپاه كوفه بشود، يزيد جايزه بزرگى به او خواهد داد. شمر كيس Vـ آخر مگر من چه كرده ام؟ ـ خبر ملاقات تو با حسين به گوش ابن زياد رسيده و او خيلى خشمگين شده و به شمر دستور داده است تا به كربلا بيايد. تو بايد خيلى زود جنگ با حسين را آغاز كنى و اگر بخواهى لحظه اى ترديد كنى شمر از راه خواهد رسيد و گردن تو را خواهد زد. عمرسعد به فكر فرو مى رود. وقتى ابن زياد به او پيشنهاد كرد كه به كربلا برود، به او جايزه و پول فراوان داد و احترام زيادى براى او قائل بود. او به اين خيال به كربلا آمد تا كارى كند كه جنگ برپا نشود و توانسته بود از روز سوم محرّم تا به امروز شروع جنگ را عقب بياندازد، امّا اكنون اگر بخواهد به صلح بينديشد جانش در خطر است. او فرصت W حركت مى كند. او مى خواهد در آب فرات آب تنى كند. به به، چه آب خنك و با صفايى! صداى خنده و قهقهه بلند است. واى بر تو! آب را بر كودكان حسين بسته اى و خودت در آن لذت مى برى. در اين هنگام سوارى از راه مى رسد. گويى از راهى دور آمده است. ـ من بايد همين حالا عمرسعد را ببينم. ـ فرمانده آب تنى مى كند، بايد صبر كنى. ـ من از كوفه مى آيم و خبر مهمّى براى او دارم. به عمرسعد خبر مى دهند و او اجازه مى دهد تا آن مرد نزدش برود. عمرسعد او را شناخت زيرا پول زيادى به او داده است تا خبرهاى مهم اردوگاه ابن زياد را براى او بياورد. ـ اى عمرسعد! به هوش باش! شمر در راه است و مى خواهد گردن تو را بزند. ~m5    m بخش 16 زينب(س) در خيمه امام سجّاد(ع) نشسته است. او پرستار پسر برادر است. اين خواست خداوند بود كه نسل حضرت فاطمه(س) در زمين حفظ شود. بنابراين، به اراده خداوند، امام سجّاد(ع) اين روزها را در بستر بيمارى به سر برد. امام حسين(ع) كنار بستر فر rيّه، زن و كودك اند و امام باقر(ع) هم كه پنج سال دارد در ميان آنهاست. اسيران را از كوچه هاى كوفه عبور مى دهند. همان كوچه هايى كه وقتى زينب(س) مى خواست از آنها عبور كند، زنان كوفه همراه او مى شدند و زينب(س) را با احترام همراهى مى كردند. كوچه ها پر از جمعيّت شده و نامردان به تماشاى ناموس خدا ايستاده اند. زنان و دختران چادر و روسرى و مقنعه مناسب ندارند. عدّه اى نيز، بر بام خانه ها رفته اند و از آنجا تماشا مى كنند. نيروهاى ابن زياد به جشن و پايكوبى مشغول اند. آنها خوشحال اند كه پيروز شده اند و دشمن يزيد نابود شده است. تبليغات كارى كرده است كه مردم به اسيران اين كاروان به گونه ?چ خاطره اى از زينب ندارند و او را نخواهند شناخت. كاروان اسيران به كوفه مى رسد. همه مردم كوفه از زن و مرد، براى ديدن اسيران بيرون مى ريزند. هميشه گفته اند كه كوفيان وفا ندارند، امّا به نظر من اينها خيلى باوفا هستند. حتماً مى گويى چرا؟ نگاه كن! زن و مرد كوفه از خانه ها بيرون آمده اند تا مهمانان خود را ببينند. آرى! مردم كوفه روزى اين كاروان را به شهر خود دعوت كرده بودند. آيا انسان، حقّ ندارد مهمان خود را نگاه كند؟ آيا حقّ ندارد به استقبال مهمان خود بيايد؟ اى نامردان! چشمان خود را ببنديد! ناموس خدا كه ديدن ندارد! اين كاروان يك مرد بيشتر ندارد، آن هم امام سجّاد(ع) است. بق x5    x بخش 27 اسيران هيچ خبرى از بيرون زندان ندارند و هيچ ملاقات كننده اى هم به ديدن آنها نيامده است. كودكان، بهانه پدر مى گيرند و از اين زندان تنگ و تاريك خسته شده اند. شب ها و روزها مى گذرند و اسيران هنوز در زندان هستند. به ابن زياد خبر مى رسد كه مردم آرام آرام به جنايت خويش پى برده اند و كينه ابن زياد به دل آنها نشسته است. او مى داند سرانجام روزى وجدان مردم بيدار خواهد شد و براى L Cبايد اوّل مرا بكشى. آيا خون هاى زيادى كه از ما ريخته اى برايت بس نيست؟». صداى گريه و ناله از همه جاى قصر بلند مى شود. امام سجّاد(ع) به زينب(س) مى گويد: «عمه جان، اجازه بده تا جواب او را بدهم». آن گاه مى گويد: «آيا مرا از مرگ مى ترسانى؟ مگر نمى دانى كه شهادت براى ما افتخار است». نگاه كن! چگونه عمّه تنها يادگار برادر خود را در آغوش گرفته است. ابن زياد نگاهى به اطراف مى كند و درمى يابد كه كشتن زينب(س) و امام سجّاد(ع) ممكن است براى حكومت او بسيار گران تمام شود، زيرا مردم كوفه آتشى زير خاكستر دارند وممكن است آشوبى بر پا كنند. از طرف ديگر، ابن زياد گمان مى كند كه امام سجّاد(ع) چ Dد روز ديگر به خاطر اين بيمارى از دنيا خواهد رفت. براى همين، از كشتن امام منصرف مى شود. *** ابن زياد دستور مى دهد تا اسيران را كنار مسجد كوفه زندانى كنند و شب و روز عدّه اى نگهبانى دهند تا مبادا كسى براى آزاد سازى آنها اقدامى كند. سپس نامه اى براى يزيد مى فرستد تا به او خبر بدهد كه حسين كشته شده است و زنان و كودكانش اسير شده اند. او بايد چند روز منتظر باشد، تا دستور بعدى يزيد برسد. آيا يزيد به كشتن اسيران فرمان خواهد داد، يا آنكه آنها را به شام خواهد طلبيد. چند روزى است كه اسيران وارد كوفه شده اند و در زندان به سر مى برند. شهر تقريباً آرام است. احساسات مردم ديگر Eخاموش شده است و اكنون وقت آن است كه ابن زياد همه مردم كوفه را جمع كند و پيروزى خود را به رخ آنها بكشد. او دستور مى دهد تا همه مردم براى شنيدن سخنان مهم او در مسجد جمع شوند. مسجد پر از جمعيّت مى شود. كسانى كه براى رسيدن به پول به كربلا رفته بودند، خوشحال اند، چرا كه امروز ابن زياد جايزه ها و سكّه هاى طلا را تقسيم خواهد كرد. آرى! امروز، روز جشن و سرور و شادمانى است. امروز، روز پول است، همان سكّه هاى طلايى كه مردم را به كشتن حسين تشويق كرد. ابن زياد وارد مسجد مى شود و به منبر مى رود و آن گاه دستى به ريش خود مى كشد و سينه خود را صاف مى كند و چنين سخن مى گويد: «سپاس خدايى را كه Fقيقت را آشكار ساخت و يزيد را بر دشمنانش پيروز گرداند. ستايش خدايى را كه حسينِ دروغگو را نابود كرد». ناگهان فريادى در مسجد مى پيچد: «تو و پدرت دروغگو هستيد! آيا فرزند پيامبر را مى كشى و بر بالاى منبر مى نشينى و شكر خدا مى كنى؟». خدايا! اين كيست كه چنين جسورانه سخن مى گويد؟ چشم ها مبهوت و خيره به سوى صدا برمى گردد. پيرمردى نابينا كنار يكى از ستون هاى مسجد ايستاده است و بى پروا سخن مى گويد. آيا او را مى شناسى؟ او ابن عفيف است. سرباز حضرت على(ع)، همان كه در جنگ جَمَل در ركاب على(ع) شمشير مى زد، تا آنجا كه تير به چشم راستش خورد و در جنگ صفيّن هم چشم ديگرش را تقديم راه مولايش G كرد. او نابيناست و به همين دليل نتوانسته به كربلا برود و جانش را فداى امام حسين(ع) كند. او در اين ايّام پيرى، هر روز به مسجد كوفه مى آيد و مشغول عبادت مى شود. امروز هم او در اين مسجد مشغول نماز بود كه ناگهان با سيل جمعيّت روبرو شد و ديگر نتوانست از مسجد بيرون برود، امّا بى باكى اش به او اجازه نمى دهد كه بشنود كه به مولايش حسين(ع) اين گونه بى حرمتى مى شود. ابن زياد فرياد مى زند: ـ چه كسى بود كه سخن گفت، اين گستاخ بى پروا كه بود؟ ـ من بودم، اى دشمن خدا! فرزند رسول خدا را مى كشى و گمان دارى كه مسلمانى! آن گاه روى خود را به سوى مردم كوفه مى كند كه مسجد را پر كرده اند: «چرا انت Hقام حسين را از اين بى دين نمى گيريد؟». ابن زياد بر روى منبر مى ايستد. او چقدر عصبانى و غضبناك شده است. خون در رگ هاى گردن او مى جوشد و فرياد مى زند: «دستگيرش كنيد». بعد از سخنان ابن عفيف مردم بيدار شده اند. ابن عفيف مردم را به يارى خود فرا مى خواند. ناگهان، هفتصد نفر پير و جوان از جابرمى خيزند و دور ابن عفيف را مى گيرند، آرى! ابن عفيف شيخ قبيله اَزْد است، آنها جان خويش را فداى او خواهند نمود. مأموران ابن زياد نمى توانند جلو بيايند. هفتصد نفر، دور ابن عفيف حلقه زده اند و او را به سوى خانه اش مى برند. بدين ترتيب، مجلس شادمانى ابن زياد به هم مى خورد و آبروى او مى ريزد و او Iكست خورده و تحقير شده و البته بسيار خشمگين، به قصر برمى گردد. او فرماندهان خود را فرا مى خواند و به آنها مى گويد: «بايد هر طورى كه شده صداى ابن عفيف را خاموش كنيد، به سوى خانه اش هجوم ببريد و او را نزد من بياوريد». سواران به سوى خانه ابن عفيف حركت مى كنند. جوانان قبيله اَزْد دور خانه او با شمشير ايستاده اند. جنگ سختى در مى گيرد، خون است و شمشير و بدن هايى كه بر روى زمين مى افتد. ياران ابن عفيف قسم خورده اند تا زنده اند، نگذارند آسيبى به ابن عفيف برسد. سربازان ابن زياد بسيارى از ياران ابن عفيف را مى كشند تا به خانه او مى رسند. آن گاه درِ خانه را مى شكنند و وارد خانه اش م Jى شوند. دختر ابن عفيف آمدن سربازان را به پدر خبر مى دهد. ابن عفيف شمشير به دست مى گيرد: ـ دخترم، نترس، صبور باش و استوار! اكنون ابن عفيف به ياد روزگار جوانى خويش مى افتد كه در ركاب حضرت على(ع) شمشير مى زد. پس بار ديگر رَجَز مى خواند: «من آن كسى هستم كه در جنگ ها چه شجاعانى را به خاك و خون كشيده ام». پدر، نابيناست و دختر، پدر را هدايت مى كند: «پدر! دشمن از سمت راست آمد» و پدر شمشير به سمت راست مى زند. دختر مى گويد: «پدر مواظب باش! از سمت چپ آمدند» و پدر شمشير به سمت چپ مى زند. تاريخ گفتار اين دختر را هرگز از ياد نخواهد برد كه به پدر مى گويد: «پدر! كاش مرد بودم و مى توانستم با K اين نامردها بجنگم، اينها همان كسانى هستند كه امام حسين(ع) را شهيد كردند». دشمنان او را محاصره مى كنند و از هر طرف به سويش حمله مى برند. كم كم بازوان پيرمرد خسته مى شود و چند زخم عميق، پهلوان روشن دل را از پاى درمى آورد. او را اسير مى كنند و دست هايش را با زنجير مى بندند و به سوى قصر مى برند. ابن زياد به ابن عفيف كه او را با دست هاى بسته مى آورند، نگاه مى كند و مى گويد: ـ من با ريختن خون تو به خدا تقرّب مى جويم و مى خواهم خدا را از خود راضى كنم! ـ بدان كه با ريختن خون من، غضب خدا را بر خود مى خرى! ـ من خدا را شكر مى كنم كه تو را خوار نمود. ـ اى دشمن خدا! كدام خوارى؟ اگر من چشم داشتم هرگز نمى توانستى مرا دستگير كنى، امّا اكنون من خدا را شكر مى كنم چرا كه آرزوى مرا برآورده كرده است. ـ پيرمرد! كدام آرزو؟ ـ من در جوانى آرزوى شهادت داشتم و هميشه دعا مى كردم كه خدا شهادت را نصيبم كند، امّا از مستجاب شدن دعاى خويش نااميد شده بودم. اكنون چگونه خدا را شكر كنم كه مرا به آرزويم مى رساند. ابن زياد از جواب ابن عفيف بر خود مى لرزد و در مقابل بزرگى ابن عفيف احساس خوارى مى كند. ابن زياد فرياد مى زند: «زودتر گردنش را بزنيد» و جلاد شمشير خود را بالا مى گيرد و لحظاتى بعد، پيكر بى سر ابن عفيف در ميدان شهر به دار آويخته مى شود تا مايه عبرت ديگران باشد. بخش 26 M نجات از عذاب وجدان، قيام خواهند كرد. پس با خود مى گويد كه بايد براى آن روز چاره اى بينديشم. در اين ميان ناگهان چشمش به عمرسعد مى افتد كه براى گرفتن حكم حكومت رى به قصر آمده است. ناگهان فكرى به ذهن ابن زياد مى رسد: «خوب است كارى كنم تا مردم خيال كنند همه اين جنايت ها را عمرسعد انجام داده است». آرى! ابن زياد مى خواهد براى روزى كه آتش انتقام همه جا را فرا مى گيرد، مردم را دوباره فريب دهد و به آنها بگويد كه من عمرسعد را براى صلح فرستاده بودم، امّا او به خاطر اينكه نزد يزيد، عزيز شود و به حكومت و رياست برسد، امام حسين(ع) را كشته است. حتماً به ياد دارى موقعى كه عمرسعد در كرب Nلا بود، ابن زياد نامه اى براى او نوشت و در آن نامه به او دستور كشتن امام حسين(ع) را داد، اگر ابن زياد بتواند آن نامه را از عمرسعد بگيرد، كار درست مى شود. اكنون ابن زياد نگاهى به عمرسعد مى كند و مى گويد: «اى عمرسعد، آن نامه اى كه روز هفتم محرّم برايت نوشتم كجاست، آن را خيلى زود برايم بياور». البته عمرسعد هم به همان چيزى مى انديشد كه ابن زياد از آن نگران است. آرى! عمرسعد به اين نتيجه رسيده است كه اگر روزى مردم قيام كنند، من بايد نامه ابن زياد را نشان بدهم و ثابت كنم كه ابن زياد دستور قتل حسين را به من داده است. براى همين، عمرسعد با لبخندى دروغين به ابن زياد مى گويد: «آن ن Oامه را گم كرده ام. وقتى در كربلا بودم، در ميان آن همه جنگ و خونريزى، نامه شما گم شد». ابن زياد مى داند كه او دروغ مى گويد پس با صدايى بلند فرياد مى زند: «گفتم آن نامه را نزد من بياور!». عمرسعد ناراحت مى شود و مى فهمد كه اوضاع خراب است. براى همين از جا برمى خيزد و به ابن زياد مى گويد: «آن نامه را در جاى امنى گذاشته ام، تا اگر كسى در مورد قتل حسين به من اعتراضى كرد، آن نامه را به او نشان بدهم». نگاه كن! عمرسعد از قصر بيرون مى رود. او مى داند كه ديگر از حكومت رى خبرى نيست! به راستى، چه زود نفرين امام حسين(ع) در حق او مستجاب شد. *** نامه اى از طرف يزيد به كوفه مى رسد. او ف Pمان داده است تا ابن زياد اسيران را به سوى شام بفرستد. او مى خواهد در شام جشن بزرگى برپاكند و پيروزى خود را به رخ مردم شام بكشد. اسيران را از زندان بيرون مى آورند و بر شترها سوار مى كنند. نگاه كن بر دست و گردن امام سجّاد(ع) غُلّ و زنجير بسته اند. آيا مى دانى غُلّ چيست؟ غُلّ، حلقه آهنى است كه بر گردن مى بندند تا اسير نتواند فرار كند. دست هاى زنان را با طناب بسته اند. واى بر من! بار ديگر روسرى و چادر از سر آنها برداشته اند. يزيد دستور داده است آنها را مانند اسيرانِ كفّار به سوى شام ببرند. او مى خواهد قدرت خود را به همگان نشان بدهد و همه مردم را بترساند تا ديگر كسى جرأت نكند Q با حكومت بنى اُميّه مخالفت كند. يزيد مى خواهد همه مردم شهرهاى مسير كوفه تا شام ذلّت و خوارى اسيران را ببينند. آفتاب بر صورت هاى برهنه مى تابد و كودكان از ترس سربازان آرام آرام گريه مى كنند. يكى مى گويد: «عمّه جان ما را كجا مى برند؟» و ديگرى از ترس به خود مى پيچد. نگاه كن! مردم كوفه جمع شده اند. آن قدر جمعيّت آمده كه راه بندان شده است. همه آنها با ديدن غربت اسيران گريه سر داده اند. امام سجّاد(ع) بار ديگر به آنها نگاه مى كند و مى گويد: «اى مردم كوفه، شما بر ما گريه مى كنيد؟ آيا يادتان رفته است كه شما بوديد كه پدر و عزيزان ما را كشتيد». نيزه داران نيز، مى آيند. سرهاى همه ش Rهيدان بر بالاى نيزه است. شمر دستور حركت مى دهد. سربازان، مأمور نگهبانى از اسيران هستند تا كسى خيال آزاد كردن آنها را نداشته باشد. صداى زنگ شترها، سكوت شهر را مى شكند و سفرى طولانى آغاز مى شود. چه كسى گفته كه زينب(س) اسير است. او امير صبر و شجاعت است. او مى رود تا تخت پادشاهى يزيد را ويران كند. او مى رود تا مردم شام را هم بيدار كند. سرهاى عزيزان خدا بر روى نيزه ها مقابل چشم زنان است، امّا كسى نبايد صدا به گريه بلند كند. هرگاه صداى گريه بلند مى شود سربازان با نيزه و تازيانه صدا را خاموش مى كنند. بدن اسيران از تازيانه سياه شده است. كاروان به سوى شام به پيش مى رود. شمر و ه Sراهيان او به فكر جايزه اى بزرگ هستند. آنها با خود چنين مى گويند: «وقتى به شام برسيم يزيد به ما سكّه هاى طلاى زيادى خواهد داد. اى به قربان سكّه هاى طلاى يزيد! پس به سرعت برويد، عجله كنيد و به خستگى كودكان و زنان فكر نكنيد، فقط به فكر جايزه خود باشيد. كاروان در دل دشت و صحرا به پيش مى رود. روزها و شب ها مى گذرد. روزهاى سخت سفر، آفتاب سوزان، تشنگى، گرسنگى، گريه كودكان، بدن هاى كبود، بغض هاى نهفته در گلو و...، همراهان اين كاروان هستند. لباس همه اسيران كهنه و خاك آلود شده است. شمر مى خواهد كارى كند كه مردم شام به چشم خوارى و ذلت به اسيران نگاه كنند. امام سجّاد(ع) در طول اين س Tفر با هيچ يك از سربازان سخنى نمى گويد. او غيرت خدا است. ناموسش را اين گونه مى بيند، خواهر و همسر و عمه هايش بدون چادر و مقنعه هستند و مردم شهرهاى بين راه آنها را نگاه مى كنند و همه اينها، دل امام سجّاد(ع) را به درد آورده است. به هر شهرى كه مى رسند مردم شادمانى مى كنند. آنها را بى دين مى خوانند و شكر خدا مى كنند كه دشمنان يزيد نابود شدند. واى بر من! اى قلم، ديگر ننويس. چه كسى طاقت دارد اين همه مظلوميّت خاندان پيامبر را بخواند، ديگر ننويس! روزها و شب ها مى گذرد...، كاروان به نزديك شهر شام رسيده است. *** شمر و سربازان او بسيار خوشحال هستند و به يكديگر مى گويند: «آنجا Uا كه مى بينى شهر شام است. ما تا سكّه هاى طلا فاصله زيادى نداريم». صداى قهقهه و شادمانى آنها بلند است. اسيران مى فهمند كه ديگر به شام نزديك شده اند. به راستى، يزيد با آنها چه خواهد كرد؟ آيا دستور كشتن آنها را خواهد داد؟ آيا دختران را به عنوان كنيز به اهل شام هديه خواهد كرد؟! نگاه كن! اُمّ كُلْثوم، خواهر امام حسين(ع)، به يكى از سربازان مى گويد: «من با شمرسخنى دارم». به شمر خبر مى دهند كه يكى از زنان مى خواهد با تو سخن بگويد: ـ چه مى گويى اى دختر على! ـ من در طول اين سفر هيچ خواسته اى از تو نداشتم، امّا بيا و به خاطر خدا، تنها خواسته مرا قبول كن. ـ خواسته تو چيست؟ ـ اى شمر V! از تو مى خواهم كه ما را از دروازه اى وارد شهر كنى كه خلوت باشد. ما دوست نداريم نامحرمان، ما را در اين حالت ببينند. شمر خنده اى مى كند و به جاى خود برمى گردد. به نظر شما آيا شمر اين پيشنهاد را خواهد پذيرفت. شمر اين نامرد روزگار كه دين ندارد. او تصميم گرفته است تا اسيران از شلوغ ترين دروازه وارد شهر بشوند. پيكى را مى فرستد تا به مسئولان شهر خبر دهند كه ما از دروازه «ساعات» وارد مى شويم. *** در شهر شام چه خبر است؟ همه مردم كنار دروازه ساعات جمع شده اند. نگاه كن! شهر را آذين بسته اند. همه جا شربت است و شيرينى. زنان را نگاه كن، ساز مى زنند و آواز مى خوانند. مسافرانى Wه اهل شام نيستند در تعجّب اند، يكى از آنها از مردى سؤال مى كند: ـ چه خبر شده است كه شما اين قدر خوشحال ايد؟ مگر امروز روز عيد شماست؟ ـ مگر خبر ندارى كه عدّه اى بر خليفه مسلمانان، يزيد، شورش كرده اند و يزيد همه آنها را كشته است. امروز اسيران آنها را به شام مى آورند. ـ آنها را از كدام دروازه، وارد شهر مى كنند؟ ـ از دروازه ساعات. همه مردم به طرف دروازه حركت مى كنند. خداى من! چه جمعيّتى اين جا جمع شده است!كاروان اسيران آمدند. يك نفر در جلو كاروان فرياد مى زند: «اى اهل شام، اينان اسيران خانواده لعنت شده اند. اينان خانواده فسق و فجوراند». مردم كف مى زنند و شادى مى كنند. خد Xاى من! چه مى بينم؟ زنانى داغديده و رنج سفر كشيده بر روى شترها سوار هستند. جوانى كه غُلّ و زنجير بر گردن اوست، سرهايى كه بر روى نيزه ها است و كودكانى كه گريه مى كنند. كاروان اسيران، آرام آرام به سوى مركز شهر پيش مى رود. آن پيرمرد را مى شناسى؟ او سهل بن سعد، از ياران پيامبر اسلام است و اكنون از سوى بيت المقدس مى آيد. او امروز وارد شهر شده و خودش هم غريب است و دلش به حال اين غريبان مى سوزد. سهل بن سعد آنها را نمى شناسد و همين طور به سرهاى شهدا نگاه مى كند; امّا ناگهان مات و مبهوت مى شود. اين سر چقدر شبيه رسول خداست؟ خدايا، اين سر كيست كه اين قدر نزد من آشناست؟ سهل جلو مى ر Yود و رو به يكى از دختران مى كند: ـ دخترم! شما كه هستيد؟ ـ من سكينه ام دختر حسين كه فرزند دختر پيامبر است. ـ واى بر من، چه مى شنوم، شما... اشك در چشمان سهل حلقه مى زند. آيا به راستى آن سرى كه من بر بالاى نيزه مى بينم سرِ حسين(ع) است؟ ـ اى سكينه! من از ياران جدّت رسول خدا هستم. شايد بتوانم كمكى به شما بكنم، آيا خواسته اى از من داريد؟ ـ آرى! از شما مى خواهم به نيزه داران بگويى سرها را مقدارى جلوتر ببرند تا مردم نگاهشان به سرهاى شهدا باشد و اين قدر به ما نگاه نكنند. سهل چهارصد دينار برمى دارد و نزد مسئول نيزه داران مى رود و به او مى گويد: ـ آيا حاضرى چهارصد دينار بگيرى و در م Zقابل آن كارى برايم انجام بدهى؟ ـ خواسته ات چيست؟ ـ مى خواهم سرها را مقدارى جلوتر ببرى. او پول ها را مى گيرد و سرها را مقدارى جلوتر مى برد. اكنون يزيد دستور داده است تا اسيران را مدّت زيادى در مركز شهر نگه دارند تا مردم بيشتر نظاره گر آنها باشند. هيچ اسيرى نبايد گريه كند. اين دستور شمر است و سربازان مواظب اند صداى گريه كسى بلند نشود. در اين ميان صداى گريه اُمّ كُلْثوم بلند مى شود كه با صداى غمناك مى گويد: «ياجدّاه، يارسول الله!». يكى از سربازان مى دود و سيلى محكمى به صورت اُمّ كلثوم مى زند. آرى! آنها مى ترسند كه مردم بفهمند اين اسيران، فرزندان پيامبر اسلام هستند. م [دان بى غيرت شام مى آيند و دختران رسول خدا را تماشا مى كنند. آنها به هم مى گويند: «نگاه كنيد، ما تاكنون اسيرانى به اين زيبايى نديده بوديم». اين سخن دل امام سجّاد(ع) را به درد مى آورد. *** مردم به تماشاى گل هاى پيامبر آمده اند. آنها شيرينى و شربت پخش مى كنند و صداى ساز و دهل نيز، همه جا را گرفته است. نگاه كن! آن پيرمرد را مى گويم، او از بزرگان شام است و براى ديدن اسيران مى آيد. همه مردم راه را براى او بازمى كنند. پيرمرد جلو مى آيد و به امام سجاد(ع) مى گويد: «خدا را شكر كه مسلمانان از شرّ شما راحت شدند و يزيد بر شما پيروز شد». آن گاه هر چه ناسزا در خاطر دارد بر زبانش ج \رى مى كند، ولى امام سجّاد(ع) به او مى گويد: ـ اى پيرمرد! هر آنچه كه خواستى گفتى و عقده دلت را خالى كردى. آيا اجازه مى دهى تا با تو سخنى بگويم؟ ـ هر چه مى خواهى بگو! ـ آيا قرآن خوانده اى؟ پيرمرد تعجّب مى كند. اين چه اسيرى است كه قرآن را مى شناسد. مگر اينها كافر نيستند، پس چگونه از قرآن سؤال مى كند؟ ـ آرى! من حافظ قرآن هستم و همواره آن را مى خوانم. ـ آيا آيه 23 سوره "شورى" را خوانده اى، آنجا كه خدا مى فرمايد: (قُل لاَّ أَسْـَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِى الْقُرْبَى); «اى پيامبر! به مردم بگو كه من مزد رسالت از شما نمى خواهم، فقط به خاندان من مهربانى كنيد». ] پيرمرد خيلى تعجّب مى كند، آخر اين چه اسيرى است كه قرآن را هم حفظ است؟ ـ آرى! من اين آيه را خوانده ام و معنى آن را خوب مى دانم كه هر مسلمان بايد خاندان پيامبرش را دوست داشته باشد. ـ اى پيرمرد! آيا مى دانى ما همان خاندانى هستيم كه بايد ما را دوست داشته باشى! پيرمرد به يكباره منقلب مى شود و بدنش مى لرزد. اين چه سخنى است كه مى شنود؟ ـ آيا آيه 33 سوره "احزاب" را خوانده اى، آنجا كه قرآن مى فرمايد: «إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا خداوند مى خواهد كه گناه را از شما خاندان دور كرده و شما را از هر پليدى پاك س ^زد». ـ آرى! خوانده ام. ـ ما همان خاندان هستيم كه خدا ما را از گناه پاك نموده است. پيرمرد باور نمى كند كه فرزندان رسول خدا به اسارت آورده شده باشند. ـ شما را به خدا قسم مى دهم آيا شما خاندان پيامبر هستيد؟ ـ به خدا قسم ما فرزندان رسول خدا هستيم. پيرمرد ديگر تاب نمى آورد و عمامه خود را از سر برمى دارد و پرتاب مى كند و گريه سر مى دهد. عجب! يك عمر قرآن خواندم و نفهميدم چه مى خوانم! او دست هاى خود را به سوى آسمان مى گيرد و سه بار مى گويد: «اى خدا! من به سوى تو توبه مى كنم. خدايا! من از دشمنان اين خاندان، بيزارم». او اكنون فهميده است كه بنى اُميّه چگونه يك عمر او را فريب داده ا _د: يعنى يزيد، پسر پيامبر را كشته است و اكنون زن و بچّه او را اين گونه به اسارت آورده است. نگاه همه مردم به سوى اين پيرمرد است. او مى دود و پاى امام سجّاد(ع) را بر صورت خود مى گذارد و مى گويد: «آيا خدا توبه مرا مى پذيرد؟ من يك عمر قرآن خواندم، ولى قرآن را نفهميدم». آرى! بنى اُميّه مردم را از فهم قرآن دور نگه مى داشتند. چرا كه هر كس قرآن را خوب بفهمد شيعه اهل بيت(ع) مى شود. امام سجّاد(ع) به او نگاهى مى كند و مى فرمايد: «آرى، خدا توبه تو را قبول مى كند و تو با ما هستى». پيرمرد از صميم قلب، توبه مى كند. او از اينكه امام زمان خويش را شناخته، خوشحال است. او اكنون كنار امام سجّاد(ع) `، احساس خوشبختى مى كند. پير مرد فرياد مى زند: «اى مردم! من از يزيد بيزارم. او دشمن خداست كه خاندان پيامبر را كشته است. اى مردم! بيدار شويد!». مردم همه به اين منظره نگاه مى كنند. ناگهان همه وجدان ها بيدار شده و دروغ يزيد آشكار شود. خبر به يزيد مى رسد. دستور مى دهد فوراً گردن او را بزنند، تا ديگر كسى جرأت نكند به بنى اُميّه دشنام بدهد. پيرمرد هنوز با مردم سخن مى گويد و مى خواهد آنها را از خواب غفلت بيدار كند، امّا پس از لحظاتى، سربازان با شمشيرهايشان از راه مى رسند و سر پيرمرد را براى يزيد مى برند. مردم مات و مبهوت به اين صحنه نگاه مى كنند. اوّلين جرقه هاى بيدارى در مردم ام زده شده است. يزيد، ديگر، ماندن اسيران را در بيرون از قصر صلاح نمى بيند و دستور مى دهد تا اسيران را وارد قصر كنند. اين صداى قرآن از كجا مى آيد؟ يكى از قاريان شام قرآن مى خواند، او به آيه 9 سوره "كهف" مى رسد: «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَـبَ الْكَهْفِ وَالرَّقِيمِ كَانُواْ مِنْ ءَايَـتِنَا عَجَبًا; آيا گمان مى كنيد كه زنده شدن اصحاب كهف، چيز عجيبى است؟». ناگهان صدايى به گوش مى رسد، خداى من! اين صدا چقدر شبيه صداى مولايم حسين است! همه تعجّب كرده اند، آرى، اين سر امام حسين(ع) است كه به اذن خدا اين چنين سخن مى گويد: «ريختنِ خون من، از قصه اصحاب كهف عجيب تر است!». بخش 27 pزد. امروز از كشور روم، نماينده اى براى ديدن يزيد مى آيد. او پيام مهمى را براى يزيد آورده است. نماينده روم وارد قصر مى شود. يزيد از روى تخت خود برمى خيزد و نماينده كشور روم را به بالاى مجلس دعوت مى كند. او كنار يزيد مى نشيند و يزيد جام شرابى به او تعارف مى كند. نماينده روم مى بيند كه قصر يزيد، زينت شده است، صداى ساز و آواز مى آيد و رقاصان مى خوانند و مى نوازند. گويى مجلس عروسى است. چه خبر شده كه يزيد اين قدر خوشحال و شاد است؟ ناگهان چشم او به سر بريده اى مى افتد كه روبروى يزيد است: ـ اين سر كيست كه در مقابل توست؟ ـ تو چه كار به اين كارها دارى؟ ـ اى يزيد! وقتى به روم برگرد a كسى صورت تو را به خون، رنگين نمود؟ چه كسى مرا در خردسالى يتيم كرد؟». او با سر بابا سخن مى گويد و همه اهل خرابه، گريه مى كنند. قيامتى برپامى شود، اما ناگهان همه مى بينند كه صداى اين دختر قطع شد. گويى اين كودك به خواب رفته است. همه آرام مى شوند، تا اين دختر بتواند آرام بخوابد، امّا در واقع اين دختر به خواب نرفته بلكه روح او، اكنون نزد پدر پر كشيده است. بار ديگر در خرابه غوغايى بر پا مى شود. صداى گريه و ناله همه جا را فرامى گيرد. *** اسيران هنوز در خرابه شام هستند و يزيد سرمست از پيروزى، هر روز سرِ امام حسين(ع) را جلوى خود مى گذارد و به شراب خورى و عيش و نوش مى پردا bيك لحظه هم اين پيراهن را از خودجدا نمى كنم». اين جاست كه سكينه از خواب بيدار مى شود. *** شب ها و روزها مى گذرد... نيمه شب، دختر كوچك امام حسين(ع) از خواب بيدار مى شود، گمان مى كنم نام او رقيّه است. او با گريه مى گويد: «من الان پدر خود را در خواب ديدم، باباى من كجاست؟». همه زنان گريه مى كنند. در خرابه شام غوغايى مى شود. صداى ناله و گريه به گوش يزيد مى رسد. يزيد فرياد مى زند: ـ چه خبر شده است؟ ـ دختر كوچكِ حسين، سراغ پدر را مى گيرد. ـ سر پدرش را براى او ببريد تا آرام بگيرد. مأموران سر امام حسين(ع) را نزد دختر مى آورند. او نگاهى به سر بابا مى كند و با آن سخن مى گويد: «چه cز نور بر زمين فرود مى آيد. بانويى از آن پياده مى شود كه دست بر سر دارد و گريه مى كند. خدايا! آن بانو كيست كه به ديدن ما آمده است؟ ـ شما كيستى كه به ديدن اسيران آمده اى؟ ـ دخترم، مرا نمى شناسى؟ من مادر بزرگت، فاطمه زهرا هستم. سكينه تا اين را مى شنود، در آغوش او مى رود و در حالى كه گريه مى كند، مى گويد: «مادر! پدرم را كشتند و ما را به اسيرى بردند». سكينه شروع مى كند و ماجراهاى كربلا و كوفه و شام را شرح مى دهد. اشك از چشمان حضرت زهرا(س) جارى مى شود. او به سكينه مى گويد: «دخترم! آرام باش، كه قلب مرا سوزاندى! نگاه كن، دخترم! اين پيراهن خون آلود پدرت حسين(ع) است، من تا روز قيامت، dيد، اسيران را در خرابه اى برده است. در اين خرابه كه كنار قصر يزيد است، روزها آفتاب مى تابد و صورت ها را مى سوزاند و شب ها سياهى و تاريكى هجوم مى آورد و بچّه ها را مى ترساند. نه فرشى، نه رو اندازى، نه لباسى و نه چراغى... سربازان شب و روز در اطراف خرابه نگهبانى مى دهند. مردم شام براى ديدن اسيران مى آيند و به آنها زخم زبان مى زنند. هنوز بسيارى از مردم اين اسيران را نمى شناسند. خدايا! چه وقت حقيقت را خواهند فهميد؟ شب ها و روزها مى گذرد و كودكان همچنان بى قرارى مى كنند. خدايا، كى از اين خرابه بيرون خواهيم آمد؟ *** امشب، سكينه، دختر امام حسين(ع)، رؤيايى مى بيند: محملى eيادِ ما را از بين ببرى! بدان كه ياد ما هميشه زنده خواهد بود. يزيد همچون مارى زخمى به گوشه اى مى خزد. سخنان زينب(س) او را در مقابل ميهمانانش حقير كرده است. او ديگر نمى تواند سخن بگويد. آرى! بار ديگر زينب افتخار آفريد. او پاسدار حقيقت است و پيام رسان خون برادر. همه مهمانان يزيد از ديدن اين صحنه ها حيران شده اند. يزيد ديگر هيچ كارى نمى تواند بكند، او ديگر كشتن امام سجّاد(ع) را به صلاح خود نمى بيند و دستور مى دهد تا مهمانان بروند و غُل و زنجير از اسيران بازكنند و آنها را به زندان ببرند. *** كاش يزيد اسيران را به زندان مى برد. حتماً تعجّب مى كنى! آخر تو خبر ندارى كه يز fتو را عزيز و ما را خوار نموده است؟ تو آرزو مى كنى كه پدرانت مى بودند تا ببينند چگونه حسين را كشته اى. تو چگونه خون خاندان پيامبر را ريختى و حرمت ناموس او را نگه نداشتى و دختران او را به اسيرى آوردى؟ بدان كه روزگار مرا به سخن گفتن با تو وادار كرد وگرنه من تو را ناچيزتر از آن مى دانم كه با تو سخن بگويم. اى يزيد! هر كارى مى خواهى بكن، و هر كوششى كه دارى به كار بگير، امّا بدان كه هرگز نمى توانى ياد ما را از دل ها بيرون ببرى. تو هرگز به جلال و بزرگى ما نمى توانى برسى. شهيدانِ ما نمرده اند، بلكه آنها زنده اند و در نزد خداى خويش، روزى مى خورند. اى يزيد! خيال نكن كه مى توانى نام و g، خدا را شكر مى كنم كه او را ذليل و نابود كرد». امام جواب مى دهد: «اى يزيد، قبل از اينكه تو به دنيا بيايى، پدران من يا پيامبر بودند يا امير! مگر نشنيده اى كه جد من، على بن ابى طالب در جنگ بَدْر و اُحُد پرچمدار اسلام بود، امّا پدر و جد تو پرچمدار كفر بودند!». يزيد از سخن امام سجاد(ع) آشفته مى شود و فرياد مى زند: «گردنش را بزنيد». ناگهان صداى زينب در فضا مى پيچد: «از كسى كه مادربزرگش، جگرِ حمزه سيدالشهدا را جويده است، بيش از اين نمى توان انتظار داشت». مجلس، سراسر سكوت است و اين صداىِ على(ع) است كه از حلقوم زينب(س) مى خروشد: «آيا اكنون كه ما اسير تو هستيم خيال مى كنى كه خدا h جسارت به مقام خلافت، اعدام نمايند. يزيد از بيدارى مردم مى ترسد و تلاش مى كند تا هرگونه جرقه بيدارى را بلافاصله خاموش كند. او بر تخت خود تكيه داده است و جامِ شرابى به دست دارد. سر امام حسين(ع) مقابل اوست و اسيران همه در مقابل او ايستاده اند. امام سجّاد(ع) نگاهى به يزيد مى كند و مى فرمايد: «اى يزيد! اگر رسول خدا ما را در اين حالت ببيند با تو چه خواهد گفت؟». همه نگاه ها به اسيران خيره شده و همه دل ها از ديدن اين صحنه به درد آمده است. يزيد تعجّب مى كند و در جواب مى گويد: «پدر تو آرزوى حكومت داشت و حق مرا كه خليفه مسلمانان هستم، مراعات نكرد و به جنگ من آمد، امّا خدا او را كش i من آن دختر را براى كنيزى مى خواهم». فاطمه، دختر امام حسين(ع)، در حالى كه مى لرزد، عمّه اش، زينب را صدا مى زند و مى گويد: «عمّه جان! آيا يتيمى، مرا بس نيست كه امروز كنيزاين نامرد بشوم». زينب رو به آن مرد شامى مى كند و مى گويد: «واى بر تو، مگر نمى دانى اين دختر رسول خداست؟». مرد شامى با تعجّب به يزيد نگاه مى كند. آيا يزيد دختران پيامبر را به اسيرى آورده است؟ او فرياد مى زند: «اى يزيد، لعنت خدا بر تو! تو دختران پيامبر را به اسيرى آورده اى؟ به خدا قسم من خيال مى كردم كه اينها، اسيران كشور روم هستند». يزيد بسيار عصبانى مى شود. او دستور مى دهد تا اين مرد را هر چه سريع تر به جر jود كاروان اسيران را مى دهد. درِ قصر بازمى شود و امام سجّاد(ع) و ديگر اسيران در حالى كه با طناب به يكديگر بسته شده اند، وارد قصر مى شوند. دست همه اسيران به گردن هاى آنها بسته شده است. آنها را مقابل يزيد مى آورند. نگاه كن! هنوز غُلّ و زنجير بر گردن امام سجّاد(ع) است گويى از كوفه تا شام، غُلّ و زنجير از امام جدا نشده است. اسيران را در مقابل يزيد نگه مى دارند تا اهل مجلس آنها را ببينند. يكى از افراد مجلس، دختر امام حسين(ع) را مى بيند و از زيبايى او تعجّب مى كند. با خود مى گويد خوب است قبل از ديگران، اين دختر را براى كنيزى از يزيد بگيرم. او به يزيد رو مى كند و مى گويد: «اى يزيد، kفران را بگيرد؟ اكنون معلوم مى شود كه چرا امام حسين(ع) هرگز حاضر نشد با يزيد بيعت كند. آن روز كسى از كفر يزيد خبر نداشت، امّا امروز همه متوجه شده اند كه اكنون كسى خليفه مسلمانان است كه حتّى قرآن را هم قبول ندارد. به هر حال، يزيد سرمست پيروزى خود است. او مى خندد و فرياد شادى برمى آورد. ناگهان فريادى بلند مى شود: «اى يزيد! واى بر تو! چوب بر لب و دندان حسين مى زنى؟ من با چشم خود ديدم كه پيامبر اين لب و دندان را مى بوسيد». او ابو بَرْزَه است. همه او را مى شناسند او يكى از ياران پيامبر است. يزيد به غضب مى آيد و دستور مى دهد تا او را از قصر بيرون اندازند. *** يزيد اجازه و lدر بزرگان بنى اُميّه با شمشير حضرت على(ع)، به هلاكت رسيده بودند و از آن روز بنى اُميّه كينه بنى هاشم را به دل گرفتند. آنها همواره در پى فرصتى براى انتقام بودند و بدين گونه اين كينه و كينه توزى به فرزندان آنها نيز، به ارث رسيد، امّا مگر شمشير حضرت على(ع) چيزى غير از شمشير اسلام بود؟ مگر بنى اُميّه نيامده بودند تا پيامبر را بكشند؟ مگر ابوسُفيان در جنگ اُحُد قسم نخورده بود كه خون پيامبر را بريزد؟ حضرت على(ع) براى دفاع از اسلام، آن كافران را نابود كرد. مگر يزيد ادّعاى مسلمانى نمى كند، پس چگونه است كه هنوز پدران كافر خود را مى ستايد؟ چگونه است كه مى خواهد انتقام خون كا mدن شراب هستند و يزيد نيز، مشغول بازى شطرنج است. نوازندگان مى نوازند و رقّاصان مى رقصند. مجلس جشن است و يزيد با چوب بر لب و دندان امام حسين(ع) مى زند و خنده مستانه مى كند و شعر مى خواند: «لَعِبَت هاشم بالملك فلا/ خبرٌ جاءَ ولا وحيٌ نَزَل... بنى هاشم با حكومت بازى كردند، نه خبرى از آسمان آمده است و نه قرآنى، نازل شده است. كاش پدرانم كه در جنگ بَدْر كشته شدند، زنده بودند و امروز را مى ديدند. كاش آنها بودند و به من مى گفتند: «اى يزيد، دست مريزاد!». آرى! من سرانجام، انتقام خون پدران خود را گرفتم». همگان از سخن يزيد حيران مى شوند كه او چگونه كفر خود را آشكار نموده است. در جنگ ب $z5S    z بخش 29 به يزيد خبر مى رسد كه بعضى از مردم شام با ديدن كاروان اسيران و آگاهى به برخى از واقعيت ها، نظرشان در مورد او عوض شده و در پى آن هستند كه واقعيت را بفهمند. پس زمان آن رسيده 0y5k    y بخش 28 اين جا قصر يزيد است و او اكنون بر تخت خود نشسته و بزرگان شام را دعوت كرده است تا شاهد جشن پيروزى او باشند. سربازان، سر امام حسين(ع) را داخل قصر مى برند. يزيد دستور مى دهد سر را داخل طشتى از طلا بگذراند، و در مقابل او قرار دهند. همه در حال نوش n q، بايد هر آنچه در اين سفر ديده ام را براى پادشاه روم گزارش كنم. من بايد بدانم چه شده كه تو اين قدر خوشحالى؟ ـ اين، سرِ حسين، پسر فاطمه است. ـ فاطمه كيست؟ ـ دختر پيامبر اسلام. نماينده روم تعجّب مى كند و با عصبانيت از جاى خود برمى خيزد و مى گويد: «اى يزيد! واى بر تو، واى بر اين دين دارى تو». يزيد با تعجّب به او نگاه مى كند. فرستاده روم كه مسيحى است، پس او را چه مى شود؟ نماينده كشور روم به سخن خود ادامه مى دهد: «اى يزيد! بين من و حضرت داوود، ده ها واسطه وجود دارد، امّا مسيحيان خاك پاى مرا براى تبرك برمى دارند و مى گويند تو از نسل داوود پيامبر هستى. ولى تو فرزند دختر پيامب r خود را مى كشى و جشن مى گيرى؟ تو چگونه مسلمانى هستى؟! اى يزيد! پيامبر ما، حضرت عيسى(ع) هرگز ازدواج نكرد و فرزندى نيز نداشت و يادگارى از پيامبر ما باقى نمانده است، امّا وقتى حضرت عيسى(ع) مى خواست به مسافرت برود سوار بر درازگوشى مى شد، ما مسيحيان، نعل آن درازگوش را در يك كليسا نصب كرده ايم. مردم هر سال از راه دور و نزديك به آن كليسا مى روند و گرد آن طواف مى كنند و آن نعل را مى بوسند. ما مسيحيان اين گونه به پيامبر خود احترام مى گذاريم و تو فرزند دختر پيامبر خود را مى كشى؟». يزيد بسيار ناراحت مى شود و با خود فكر مى كند كه اگر اين نماينده به كشور روم بازگردد، آبروى يزيد را خاهد ريخت. پس فرياد مى زند: «اين مسيحى را به قتل برسانيد». نماينده كشور روم رو به يزيد مى كند و مى گويد: «اى يزيد، من ديشب پيامبر شما را در خواب ديدم كه مرا به بهشت مژده داد و من از اين خواب متحيّر بودم. اكنون تعبير خوابم روشن شد. به درستى كه من به سوى بهشت مى روم، «اشهد أنْ لا اله الا الله و أشهد أنّ محمّداً رسول الله». همسفرم! نگاه كن! او به سوى سر امام حسين(ع) مى رود. سر را برمى دارد و به سينه مى چسباند، مى بويد و مى بوسد و اشك مى ريزد. يزيد فرياد مى زند: «هر چه زودتر كارش را تمام كنيد». مأموران گردن او را مى زنند در حالى كه او هنوز سرِ امام حسين(ع) را در سينه دارد. بخش 28 ُميّه به آن افتخار كند و به عنوان يك سند زنده، گوياى پيروزى بنى اُميه بر بنى هاشم باشد. يزيد در جواب مى گويد: «اى پسر حسين! آن وسايل را به شما نمى دهم. در مقابل، حاضر هستم كه چند برابر آن پول و طلا به شما بدهم». امام در جواب او مى فرمايد: «ما پول تو را نمى خواهيم. ما وسايلمان را مى خواهيم; چرا كه در ميان آنها مقنعه و گردن بند مادرم حضرت زهرا بوده است». يزيد سرانجام براى اينكه امام سجّاد(ع) حاضر شود شام را ترك كند، دستور مى دهد تا آن وسايل را به او باز گردانند. *** شب است و همه مردم شهر در خواب هستند، امّا كنار قصر يزيد كاروانى آماده حركت است. يزيد دستور داده است ت sودتر اين خانواده را به كشور ديگرى انتقال داد. نبايد گذاشت مردم شام بيش از اين با اين خاندان آشنا شوند وگرنه حكومت بنى اُميه براى هميشه نابود خواهد شد. بايد هر چه زودتر سفر آغاز گردد. امام رو به يزيد مى كند و مى فرمايد: «اى يزيد، در كربلا وسايل ما را غارت كرده اند، دستور بده تا آنها را به ما برگردانند». آرى! عصر عاشورا خيمه ها را غارت كردند و سپاه كوفه هر چه داخل خيمه ها بود را براى خود برداشتند، امّا يزيد پس از جنگ به ابن زياد نامه نوشت و از او خواست تا همه وسايلى كه در خيمه ها بوده است را به شام بياورند. يزيد مى خواست اين وسايل را براى خود نگه دارد تا همواره نسل بنى ا tالمت آميزى داشت، امّا يزيد او را بر كنار و به جاى آن ابن زياد را به اميرى كوفه منصوب كرد. نُعمان بعد از بر كنارى از حكومت كوفه، به شام آمده است. يزيد رو به نُعمان مى گويد و مى گويد: «اى نعمان! هر چه سريع تر وسايل سفر را آماده كن. تو بايد با عدّه اى از سربازان، خاندان حسين را به مدينه برسانى. لباس، غذا، آب و آذوقه و هر چه را كه براى اين سفر نياز هست، تهيه كن». اين سربازان همراه تو مى آيند تا محافظ كاروان باشند. يزيد مى ترسد كه مردم، دور اين خاندان جمع شوند. اين سربازان بايد همراه كاروان باشند تا مردم شهرها در طول مسير نتوانند با اين خانواده سخنى بگويند. آرى! بايد هر چه ز uيگر به صلاح او نيست. هر چه آنها بيشتر بمانند، خطر بيشترى حكومت او را تهديد مى كند. اكنون بايد آنها را از شام دور كرد و به مدينه فرستاد. بنابراين، امام سجّاد(ع) را به حضور مى طلبد و به او مى گويد: «اى فرزند حسين! اگر مى خواهى مى توانى در شام، پيش من بمانى و اگر هم نمى خواهى مى توانى به مدينه بروى. دستور مى دهم تا مقدمات سفر را برايت آماده كنند». امام، بازگشت به مدينه را انتخاب مى كند. يزيد دستور مى دهد تا نُعمان (نعمان بن بَشير) به قصر بيايد. نُعمان پيش از ابن زياد، امير كوفه بود. او كسى بود كه وقتى مسلم به كوفه آمد، هيچ واكنش تندى نسبت به مسلم انجام نداد. آرى! او سياست م v زياد را لعنت مى كند! يزيد براى امام حسين(ع) مجلس عزا گرفته است و همه زنان بنى اُميّه در عزاى او بر سروسينه مى زنند. يزيد چقدر با خاندان پيامبر مهربان شده است! تا امام سجّاد(ع) نيايد، يزيد لب به غذا نمى زند. مردم، ببينيد يزيد چقدر به فرزند رسول خدا احترام مى گذارد. كه بدون او لب به غذا نمى زند. آيا مردم شام بار ديگر خام خواهند شد؟ آيا آنها دوباره فريب يزيد را خواهند خورد؟ به هر حال، اكنون زينب و ديگر زنان، اجازه دارند تا براى شهداى خود گريه كنند. در طول اين سفر هر گاه مى خواستند گريه كنند، سربازان به آنها تازيانه مى زدند. *** يزيد مى داند كه ماندن اسيران در شام wكند. او تصميم گرفته است تا براى امام حسين(ع) مجلس عزايى برپاكند و به همين مناسبت سه روز در قصر يزيد عزا اعلام مى شود. همه جا گريه است و عزادارى! عجيب است كه مجلس عزا در قصر يزيد برپامى شود و خود يزيد هم در اين عزا شركت مى كند. زنان بنى اُميه شيون مى كنند و بر سر و سينه مى زنند. در همه مجلس ها، ابن زياد لعنت مى شود. فرياد «واى حسين كشته شد»، در همه جاى قصر يزيد بلند است. يزيدى كه تا ديروز شادى مى كرد و مى رقصيد، امروز در گوشه اى نشسته و عزادار است. او به همه مى گويد كه خواست خدا اين بود كه حسين به فيض شهادت برسد، خدا ابن زياد را لعنت كند. مردم! نگاه كنيد، كه يزيد، هميشه ابن x را كشته و او هرگز به اين كار راضى نبوده است. هنوز نامه يزيد در دست ابن زياد است كه به او فرمان قتل امام حسين(ع) را داده است، امّا اهل شام از آن بى خبراند و يزيد مى تواند واقعيت را تحريف كند. يزيد همواره در ميان مردم اين سخن را مى گويد: «خدا ابن زياد را لعنت كند! من به بيعت مردم عراق بدون كشتن حسين راضى بودم. خدا حسين را رحمت كند، اين ابن زياد بود كه او را كشت. اگر حسين نزد من مى آمد، او را به قصر خود مى بردم و به او در حكومت خود مقامى بزرگ مى دادم». نگاه كن كه چگونه واقعيت را تحريف مى كنند! يزيد كه ديروز دستور قتل امام حسين(ع) را داده بود، اكنون خود را فدايى حسين معرّفى مى yرد. مردم شام مى بينند كه اسيران را به سوى قصر مى برند تا آنها را در بهترين اتاق هاى قصر منزل دهند. اين حيله اى است تا ديگر كسى نتواند با اسيران تماس داشته باشد. ناگهان صداى شيون و ناله از داخل قصر بلند مى شود؟ حالا ديگر چه خبر است؟ اين صداى هنده، زنِ يزيد، است. او وقتى به صورت هاى سوخته در آفتاب و لباس هاى پاره حضرت زينب(س) و دختران رسول خدا نگاه مى كند، فرياد و ناله اش بلند مى شود. نگاه كن! خود يزيد به همسرش هنده مى گويد كه براى امام حسين(ع) گريه كند و ناله سر بدهد! آيا شما از تصميم دوم يزيد با خبريد؟ او مى خواهد كارى كند كه مردم باورشان شود كه اين ابن زياد بوده كه حسين z بيدار شده اند. آنها وقتى به يكديگر مى رسند يزيد را لعنت مى كنند. آنها فهميده اند كه يزيد دين ندارد و بنى اُميه يك عمر آنها را فريب داده اند. اينك آنها مى دانند كه چرا امام حسين(ع) با يزيد بيعت نكرد. اگر او نيز، در مقابل يزيد سكوت مى كرد، ديگر اثرى از اسلام باقى نمى ماند. به يزيد خبر مى رسد كه شام در آستانه انفجارى بزرگ است. مردم، دسته دسته كنار خرابه شام مى روند و از امام سجّاد(ع) و ديگر اسيران عذرخواهى مى كنند. مأموران حفاظتى خرابه، نمى توانند هجوم مردم را كنترل كنند. يزيد تصميم مى گيرد اسيران را از مردم دور كند. او به بهانه نامناسب بودن فضاى خرابه آنها را به قصر مى ب { گاه اشك در چشمان امام سجّاد(ع) جمع مى شود. آرى! او به ياد مظلوميت پدر افتاده است: «اى مردم! در اين دنيا مردى را غير از من پيدا نمى كنيد كه رسول خدا جد او باشد، پس چرا يزيد پدرم حسين را شهيد كرد و ما را اسير نمود». يزيد كه مى بيند آبرويش رفته است برمى خيزد تا نماز را اقامه كند. امام به او رو مى كند و مى فرمايد: «اى يزيد! تو با اين جنايتى كه كردى، هنوز خود را مسلمان مى دانى! تو هنوز هم مى خواهى نماز بخوانى». يزيد نماز را شروع مى كند و عدّه اى كه هنوز قلبشان در گمراهى است، به نماز مى ايستند. ولى مردم زيادى نيز، بدون خواندن نماز از مسجد خارج مى شوند. *** مردم شام از خواب |نى امام شود دستور مى دهد كه مؤذّن اذان بگويد: ـ «الله أكبر، الله أكبر، أشهد انْ لا إله إلاّ الله». امام مى فرمايد: «تمام وجود من به يگانگى خدا گواهى مى دهد». ـ «أشهد أنّ محمّداً رسول الله». امام سجّاد(ع)، عمامه از سر خود برمى دارد و رو به مؤذن مى كند: «تو را به اين محمّدى كه نامش را برده اى قسمت مى دهم تا لحظه اى صبر كنى». سپس رو به يزيد مى كند و مى فرمايد: «اى يزيد! بگو بدانم اين پيامبر خدا كه نامش در اذان برده شد، جد توست يا جد من، اگر بگويى جد تو است كه دروغ گفته اى و كافر شده اى، امّا اگر بگويى كه جد من است، پس چرا فرزند او، حسين را كشتى و دختران او را اسير كردى؟». آن }تر پيامبر شمايم». يزيد صداىِ گريه مردم را مى شنود. آنها با دقّت به سخنان امام سجّاد(ع) گوش مى دهند. مردم شام، به دروغ هاى معاويه و يزيد پى برده اند. آنها يك عمر حضرت على(ع) را لعن كرده اند و باور كرده بودند كه على(ع) نماز نمى خواند، امّا امروز مى فهمند اوّلين كسى كه به اسلام ايمان آورده حضرت على(ع) بوده است. او كسى بود كه همواره در راه اسلام شمشير مى زد. صداى گريه و ناله مردم بلند است. يزيد كه از ترس به خود مى لرزد در فكر اين است كه چه خاكى بر سر بريزد. او نگران است كه نكند مردم شورش كنند و او را بكشند. هنوز تا موقع اذان وقت زيادى مانده است، امّا يزيد براى اينكه مانع سخنر ~كه در آسمان ها به معراج رفت و فرشتگان آسمان ها، پشت سر او نماز خواندند. من فرزند محمّد مصطفى هستم. من فرزند كسى هستم كه با دو شمشير در ركاب پيامبر جنگ مى كرد و دو بار با پيامبر بيعت كرد. من پسر كسى هستم كه در جنگ بَدْر و حُنين با دشمنان جنگيد و هرگز به خدا شرك نورزيد. من پسر كسى هستم كه چون پيامبر به رسالت مبعوث شد، او زودتر از همه به پيامبر ايمان آورد. او كه جوانمرد، بزرگوار و شكيبا بود و همواره در حال نماز بود. همان كه مانند شيرى شجاع در جنگ ها شمشير مى زد و اسلام مديون شجاعت اوست. آرى! او جدّم على بن ابى طالب است. من فرزند فاطمه هستم. فرزند بزرگْ بانوى اسلام. من، پسر د  مى شمارند. آنها اصرار و پافشارى مى كنند تا فرزند حسين(ع) به منبر برود. بدين ترتيب، جوّ مسجد به گونه اى مى شود كه يزيد به ناچار اجازه مى دهد امام سجّاد(ع) سخنرانى كند، امّا يزيد بسيار پشيمان است و با خود مى گويد: «عجب اشتباهى كردم كه اين مجلس را برپا كردم»، ولى پشيمانى ديگر سودى ندارد. مسجد سراسر سكوت است و امام آماده مى شود تا سخنرانى تاريخى خود را شروع كند: « بسم الله الرحمن الرحيم. من بهترين درود و سلام ها را به پيامبر خدا مى فرستم. هر كس مرا مى شناسد، كه مى شناسد، امّا هر كس كه مرا نمى شناسد بداند كه من فرزند مكّه و منايم. من فرزند زمزم و صفايم. من فرزند آن كسى هستم لاى منبر برود، چون او وقتى اين همه جمعيّت را ببيند يك كلمه نيز، نمى تواند بگويد». از هر گوشه مسجد صدا بلند مى شود: «اى يزيد! بگذار اين جوان به منبر برود. چرا مى ترسى؟ تو كه كار خطايى نكرده اى! مگر نمى گويى كه اينها از دين خارج شده اند و مگر نمى گويى كه اينها فاسق اند، پس بگذار او نيز سخن بگويد كه كيستند و از كجا آمده اند». آرى! بيشتر مردم شام از واقعيّت خبر ندارند و تبليغات يزيد كارى كرده است كه همه خيال مى كنند عدّه اى بى دين عليه اسلام و حكومت اسلامى شورش كرده اند و يزيد آنها را كشته است. در اين هنگام، كسانى كه تحت تأثير كاروان اسيران قرار گرفته بودند، فرصت را غنيمت من اجازه مى دهى بالاى اين چوب ها بروم و سخنانى بگويم كه خشنودى خدا در آن است». يزيد قبول نمى كند، امّا مردم اصرار مى كنند و مى گويند: «اجازه بدهيد او به منبر برود تا حرف او را بشنويم». آرى! اين طبيعت انسان است كه از حرف هاى تكرارى خسته مى شود. سال هاست كه مردم سخنرانى هاى تكرارى را شنيده اند، آنها مى خواهند حرف تازه اى بشنوند. يزيد به اطرافيان خود مى گويد: «اگر اين جوان، بالاى منبر برود، آبروى مرا خواهد ريخت» و همچنان با خواسته مردم موافق نيست. مردم اصرار مى كنند و عدّه اى مى گويند: «اين جوان كه رنج سفر و داغ پدر و برادر ديده است نمى تواند سخنرانى كند، پس اجازه بده ب او مى خواهد به حساب خود يك ضربه روحى به امام سجّاد(ع) بزند و عزّت و اقتدار خود را به آنها نشان بدهد. سخنران بالاى منبر مى رود و به مدح و ثناى معاويه و يزيد مى پردازد، اينكه معاويه همانى بود كه اسلام را از خطر نابودى نجات داد و...، همچنان ادامه مى دهد تا آنجا كه به ناسزا گفتن به حضرت على و امام حسين(ع) مى رسد. ناگهان فريادى در مسجد بلند مى شود: «واى بر تو، كه به خاطر خوشحالى يزيد، آتش جهنم را براى خود خريدى!». اين كيست كه چنين سخن مى گويد؟ همه نگاه ها به طرف صاحب صدا برمى گردد. همه مردم، زندانى يزيد، امام سجّاد(ع) را به هم نشان مى دهند. اوست كه سخن مى گويد: «اى يزيد! آيا به است كه يزيد براى فريب دادن و خام كردن آنها كارى بكند. فكرى به ذهن او مى رسد. او به يكى از سخنرانان شام پول خوبى مى دهد و از او مى خواهد كه يك متن سخنرانى بسيار عالى تهيه كند و در آن، تا آنجا كه مى تواند به خوبى هاى معاويه و يزيد بپردازد و حضرت على و امام حسين(ع) را لعن و نفرين كند و از او خواسته مى شود تا روز جمعه وقتى مردم براى نماز جمعه مى آيند، آنجا سخنرانى كند. در شهر اعلام مى كنند كه روز جمعه يزيد به مسجد مى آيد و همه مردم بايد بيايند. روز جمعه فرا مى رسد. در مسجد جاى سوزن انداختن نيست، همه مردم شام جمع شده اند. يزيد دستور مى دهد تا امام سجّاد(ع) را هم به مسجد بياورند. [}4?    #} مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ من مى خواهم براى تو از مادر مظلوم مدينه سخن بگويم، همسفر من باش! بيا به مدينه سفر كنيم و از حوادثى كه بعد از وفات پيامبر در آن شهر روى داد، باخبر شويم. به راستى چگونه شد كه مردم مدينه، عهد و پيمان خود را شكستند و مظلوميّت دختر پيامبر را رقم زدند؟ من مى خواهم تو را با حماسه اى كه حضرت فاطمه(س)، آن را آفريد، آشنا كنم. حماسه يارى حقوحقيقت! حماسه اى به بلندى تاريخ آزادى وشرافت! من مى خواهم مظلوميّ ا خاندان پيامبر در دل شب و مخفيانه از شام خارج شوند. او نگران است كه مردم شام بفهمند و براى خداحافظى با اين خانواده اجتماع كنند و بار ديگر امام سجّاد(ع) سخنرانى كند و دروغ هاى ديگرى از يزيد را فاش سازد. آن روزى كه مردم به اين كاروان فحش و ناسزا مى گفتند، يزيد در روز روشن آنها را وارد شهر كرد و مدت زيادى آنها را در مركز شهر معطّل نمود، امّا اكنون كه مردم شهر اين خاندان را شناخته اند، بايد در دل شب، سفرشان آغاز شود. اكنون يزيد نزد اُمّ كُلثوم، دختر على(ع)، مى رود و مى گويد: «اى امّ كُلْثوم! اين سكّه هاى طلا براى شماست. اينها را در مقابل سختى ها و مصيبت هايى كه به شما وارد شده است، از من قبول كن». صداى اُمّ كلثوم سكوت شب را مى شكند: «اى يزيد! تو چقدر بى حيا و بى شرمى! برادرم حسين را مى كشى و در مقابل آن سكّه طلا به ما مى دهى. ما هرگز اين پول را قبول نمى كنيم». يزيد شرمنده مى شود و سرش را پايين مى اندازد و دستور حركت مى دهد. كاروان، شهر شام را ترك مى كند، شهرى كه خاندان پيامبر در آنجا يك ماه و نيم سختى ها و رنج هايى را تحمّل كردند. *** كاروان به حركت خود ادامه مى دهد. مهتاب بيابان را روشن كرده است. هنوز از شام فاصله زيادى نگرفته ايم. نُعمان همراه كاروان مى آيد. يزيد به او توصيه كرده است كه با اهل كاروان مهربانى كند و هر كجا كه خواستند نها را منزل دهد. ـ اى نُعمان! آيا مى شود ما را به سوى عراق ببرى. ـ عراق براى چه؟ ما قرار بود به سوى مدينه برويم. ـ ما مى خواهيم به كربلا برويم. خدا به تو جزاى خير بدهد ما را به سوى كربلا ببر. نُعمان كمى فكر مى كند و سرانجام دستور مى دهد كاروان مسير خود را به سوى عراق تغيير دهد. شب ها و روزها مى گذرد و تا كربلا راهى نمانده است. اين جا سرزمين كربلاست! همان جايى كه عزيزانمان به خاك و خون غلتيدند. هنوز صداى غريبانه حسين به گوش مى رسد. كاروان سه روز در كربلامى ماند و همه براى امام حسين(ع) و عزيزانشان عزادارى مى كنند. سه روز مى گذرد و اكنون هنگام حركت به سوى مدينه است. بخش 29 ʱ داده است. همه كسانى كه در مسجد هستند به ياد سخنان پيامبر مى افتند، آرى، پيامبر بارها و بارها بالاى همين منبر (كه الان ابوبكر بر روى آن نشسته است) در مورد جانشينى على(ع) سخن گفته است. ترديد در دل همه كاشته مى شود، همه با خود مى گويند: «چرا ما به اين زودى سخنان پيامبر را فراموش كرديم؟» عُمَر نگاهى به جمعيّت مى كند، مى فهمد كه الان است كه سخن على(ع)، باعث بيدارى اين مردم شود. براى همين عُمَر رو به ابوبكر مى كند و فرياد مى زند: «به خدا قسم، اين فتنه فقط با كشتن على تمام مى شود. آيا به من اجازه مى دهى كه بروم و سرِ او را براى تو بياورم؟» ترس در وجود همه مى نشيند، آيا به راس اين روزها براى اهداف خليفه، خيلى مفيد است. *** قنفذ همراه با عدّه اى به سوى خانه على(ع) حركت مى كند. درِ خانه به صدا در مى آيد، على(ع) از خانه بيرون مى آيد: ـ از من چه مى خواهى؟ ـ اى على! هر چه زودتر به مسجد بيا كه خليفه پيامبر تو را مى خواند. ـ آيا فراموش كرده ايد كه پيامبر مرا خليفه و جانشين خود قرار داده است؟ قنفذ نمى داند چه جواب بگويد، براى همين به سوى مسجد باز مى گردد. ابوبكر وقتى مى بيند كه قُنفُذ تنها آمده است به او مى گويد: ـ پس على كجاست؟ چرا او را نياوردى؟ ـ وقتى به على گفتم كه خليفه پيامبر تو را مى طلبد در جواب گفت كه پيامبر مرا خليفه و جانشين خود قرا راه حلّى را انتخاب خواهد كرد؟ آرى، بايد به سراغ على(ع) رفت، تا زمانى كه او با ابوبكر بيعت نكرده است، نمى توان بقيّه مردم را مجبور به بيعت با ابوبكر كرد. براى همين عُمَر به سوى مسجد رفته و به خليفه چنين مى گويد: «اى خليفه پيامبر! تا زمانى كه على بيعت نكند بيعت بقيّه مردم به درد ما نمى خورد، هر چه زودتر كسى را به دنبال على بفرست تا او را به اينجا بياورد و او با تو بيعت كند». ابوبكر، قُنفُذ را به حضور مى طلبد و به او مى گويد: «نزد على(ع) برو و به او بگو كه خليفه رسول خدا تو را مى طلبد». نمى دانم نام قُنفُذ را شنيده اى يا نه؟ او مردى بسيار خشن و سياه دل مى باشد و براى همين در يعت كردن با او به مسجد بياييد». نمى دانم او را شناختى يا نه؟ او عُمَر است، از وقتى كه خبردار شده است عدّه اى از مردم هنوز با ابوبكربيعت نكرده اند، در كوچه هاى مدينه مى گردد و همه را به بيعت با ابوبكر فرا مى خواند. آرى، عدّه اى از مردم در خانه هاى خود مخفى شده اند، عُمَر مى خواهد هر طور شده است آنها را براى بيعت با ابوبكر به مسجد بكشاند. عدّه اى با شنيدن صداى عُمَر براى بيعت با خليفه از خانه هاى خود خارج مى شوند. ولى عدّه ديگرى به اين سادگى حاضر نيستند با ابوبكر بيعت كنند، آنها كسانى هستند كه مى خواهند به على(ع) وفادار بمانند. بايد فكر اساسى كرد. به نظر شما، عُمَر چه ا من اوّلين كسى نبودم كه نماز خواندم، آيا من بهترين يار پيامبر نبودم؟». همه كسانى كه در پاى منبر خليفه نشسته اند سخن او را تأييد مى كنند، آرى، همه كسانى كه اينجا هستند به ياد دارند على(ع) اوّلين كسى است كه به پيامبر ايمان آورد و با آن حضرت نماز خواند. مگر تا مدّت ها، فقط على(ع) و خديجه(س) همراه پيامبر نماز نمى خواندند؟ آن روزها كه هنوز ابوبكر مسلمان نشده بود، امّا اكنون كسى جرأت ندارد حقيقت را بگويد. *** آن كيست كه در كوچه هاى مدينه مى گردد و فرياد مى زند: «همه مسلمانان با ابوبكر بيعت كرده و او را به عنوان خليفه رسول خدا انتخاب نموده اند، پس هر چه زودتر براى ب شروع مى شود، بايد كارى كرد كه اين مردم باور كنند كه ابوبكر خليفه رسول خداست. ابوبكر بر روى منبر نشسته است، ناگهان يك نفر از درِ مسجد وارد مى شود و رو به ابوبكر مى كند و مى گويد: «اى خليفه خدا». همه تعجّب مى كنند، آيا ابوبكر اين قدر مقام پيدا كرده كه خليفه خدا شده است؟! ابوبكر از بالاى منبر فرياد مى زند: «من خليفه خدا نيستم، بلكه خليفه رسول خدا هستم و به اين راضى هستم كه مرا به اين نام بخوانيد». آرى، اين گونه است كه لقب خليفه رسول خدا براى ابوبكر، عنوان رسمى شناخته مى شود. بعد از آن خليفه سخنان خود را ادامه مى دهد: «اى مردم! هيچ كس شايستگى خلافت را همانند من ندارد، آي ، كنار درِ آن خانه را مى گويم. آن زن چه مى گويد، چرا صداى خود را بلند كرده است؟ آيا مى خواهيد دين مرا با پول بخريد؟ هرگز! هرگز نخواهيد توانست مرا از دينم جدا كنيد، من اين پول هاى شما را قبول نمى كنم. خدايا، اين شير زن كيست كه اين گونه سخن مى گويد؟ او از طايفه بنى عَدىّ است، او با گوش خود شنيده كه پيامبر، در روز غدير، على(ع) را به عنوان خليفه و جانشين خود معرّفى نموده است. اكنون، او چگونه براى پول و مال دنيا، دست از مولاى خود بردارد؟ آفرين بر تو اى شير زن مدينه! كاش مردان مدينه به اندازه تو غيرت داشتند و اين گونه على(ع) را تنها نمى گذاشتند. *** اكنون، كار تبليغاتان پيامبرشان روا داشتند؟ ما اين مصيبت ها را به پيشگاه خدا عرضه مى كنيم كه او روزى انتقام ما را خواهد گرفت». سخن امام به پايان مى رسد و پيام مهم او براى هميشه در تاريخ مى ماند. مردم مدينه به ياد دارند كه پيامبر چقدر نسبت به فرزندانش سفارش مى كرد. آنها فراموش نكرده اند كه پيامبر همواره از مردم مى خواست تا به فرزندان او عشق بورزند. به راستى، امّت اسلام بعد از رسول خدا با فرزندان او چگونه رفتار كردند؟ آخرين سخن امام نيز، اشاره به روزى دارد كه انتقام گيرنده خون امام حسين(ع) خواهد آمد. آرى! او روزى خواهد آمد. بياييد من و شما هم براى آمدنش دعا كنيم. پايان بخش 30 هيد كردند. خاندان او را به اسارت گرفته و سر او را به نيزه كردند و به شهرهاى مختلف بردند. كدام دل مى تواند بعد از شهادت او شادى كند. هفت آسمان در عزاى او گريستند. همه فرشتگان خداوند و همه ذرّات دنيا بر او گريه كردند. ما را به گونه اى به اسارت بردند كه گويى ما فرزندان قوم كافريم! شما به ياد داريد كه پيامبر چقدر سفارش ما را به امّت خود مى نمود و از آنها مى خواست كه به ما محبّت كنند. به خدا قسم، اگر پيامبر به جاى آن سفارش ها، از امّت خود مى خواست كه با فرزندان او بجنگند، امّت او بيش از اين نمى توانستند در حق ما ظلم كنند. اين چه مصيبت بزرگ و جان سوزى بود كه امّتى مسلمان بر خان تمى نجات دهد. آيا نبايد خدا را شكر كرد كه اسلام نجات پيدا كرده است؟ دينى كه پيامبر براى آن، بسيار خونِ دل خورده بود، بار ديگر زنده شد. خون حسين(ع)، تا روز قيامت درخت اسلام را آبيارى مى كند. يزيد به خاطر كينه اى كه از پيامبر و خاندان او به دل داشت، مى خواست اسلام را ريشه كن كند. او قصد داشت به عنوان خليفه مسلمانان، ضربه هاى هولناكى را به اسلام بزند و اين امام حسين(ع) بود كه با قيام خود اسلام را نجات داد. آرى! تا زمانى كه صداى اذان از گلدسته ها بلند است، امام حسين(ع) پيروز است. گوش كن! اكنون امام سجاد(ع) آخرين سخنان خود را بيان مى فرمايد: «اى مردم! پدرم، امام حسين(ع) را اى بزرگ و مصيبت هاى دردناك و بلاهاى سخت شكر و سپاس مى گويم». مردم مدينه متعجب اند. به راستى، اين كيست كه اين چنين سخن مى گويد؟ او با چشم خود شهادت پدر، برادران، عموها و... را ديده است. او به سفر اسارت رفته است و آب دهان انداختن اهل شام به سوى خواهرانش را ديده است، امّا چگونه است كه بازخدا را شكر مى كند؟ آرى! تاريخ مى داند كه امام خدا را شكر مى كند. زيرا اين كاروان پيش از بازگشت به مدينه توانسته است اسلام را در سرزمين شام زنده كند. آرى! اين كاروان ابتدا به كربلا رفت و خون هاى زيادى را در راه دين نثار كرد. سپس با وجود رنج ها و سختى ها رهسپار شام شد تا دين پيامبر را از مرگ وغايى برپا مى شود. بَشير مى خواهد به سوى امام سجّاد(ع) برگردد، امّا مى بيند همه راه ها بسته شده و ازدحام جمعيّت است. بنابراين از اسب پياده مى شود و پياده به سوى خيمه امام سجّاد(ع) مى رود. چه قيامتى برپا شده است! بَشير وارد خيمه امام سجّاد(ع) مى شود. امام را مى بيند در حالى كه اشك مى ريزد و دستمالى در دست دارد و اشك چشم خود را پاك مى كند. مردم به خدمت او مى رسند و به او تسليت مى گويند. صداى گريه و ناله از هر سو بلند است. امام مى خواهد براى مردم سخن بگويد. همه مردم ساكت مى شوند. پايان اين سفر رسيده است، پس بايد چكيده و خلاصه اين سفر براى تاريخ ثبت شود: «من خدا را به خاطر سختى كردند و ناله ها سر دادند، امّا آنها از سرنوشت اسيران هيچ خبرى ندارند. به راستى، آيا يزيد آنها را هم شهيد كرده است؟ همه نگران هستند و منتظر خبراند. ناگهان از دروازه شهر اسب سوارى وارد مى شود و فرياد مى زند: «ياأهلَ يَثْربَ لامقامَ لَكُم»; «اى مردم مدينه، ديگر در خانه هاى خود نمانيد». همه با هم مى گويند چه خبر است؟ مردم از زن و مرد، پير و جوان، در مسجد پيامبر جمع مى شوند، اى مرد! چه خبرى دارى؟ او به مردم مى گويد: «مردم مدينه! اين امام سجّاد(ع) است كه با عمه اش زينب و خواهرانش در بيرون شهر شما منزل كرده اند». همه مردم سراسيمه مى دوند. داغ حسين(ع) براى آنها تازه شده است. غ شهر برو و مردم را از آمدن ما با خبر كن. بَشير سوار بر اسب خود مى شود و به سوى مدينه به پيش مى تازد. امام سجّاد(ع) دستور مى دهد تا خيمه ها را برپا كنند و زنان و بچّه ها در خيمه ها استراحت كنند. حتماً به ياد دارى كه اين كاروان در دل شب از مدينه به سوى مكّه رهسپار شد. امام سجاد(ع) ديگر نمى خواهد ورود آنها به مدينه مخفيانه باشد. ايشان مى خواهد همه مردم باخبر بشوند و به استقبال اين كاروان بيايند. مردم مدينه از شهادت امام حسين(ع) باخبر شده اند. ابن زياد روز دوازدهم پيكى را به مدينه فرستاد تا خبر كشته شدن امام حسين(ع) را به امير مدينه بدهد. دوستان خاندان پيامبر در آن روز گريه ها {4C    { بخش 30 كاروان آرام آرام به سوى مدينه مى رود. شب ها و روزها سپرى مى شود. نزديك مدينه، امام سجّاد(ع) دستور توقّف مى دهد و سراغ بَشير را مى گيرد، وقتى بشير نزد امام مى آيد، امام به او مى فرمايد: ـ اى بشير! پدر تو شاعر بود، آيا تو هم از شعر بهره اى برده اى؟ ـ آرى! اى پسر رسول خدا! ـ پس به سوى نان با خبر مى شود، خيلى خوشحال مى شود و يقين مى كند كه ديگر پيروزى از آن خليفه است. هنوز عدّه اى از مردم شهر با خليفه بيعت نكرده اند، خوب است آنها را با پول راضى كنيم!چه كسى است كه بتواند در مقابل پول استقامت كند؟ اين پول ها را بايد براى زنان اين شهر فرستاد. بايد از راه زنان در دل ها نفوذ كرد، هر كس بتواند زنان را به سوى خود جذب كند جامعه را مى تواند از آنِ خود بنمايد. كيسه هاى پول به سوى خانه هاى مدينه برده مى شوند. ابوبكر در منبر خود به اين سخن ها اشاره مى كند كه در حكومت من غذاهاى خوب براى شما مهيا خواهد بود و روزهاى خوبى در انتظارتان است. آنجا را نگاه كن! بيرون مسجد ه ايد؟ بياييد با خليفه رسول خدا، ابوبكر بيعت كنيد». عثمان از جا بلند مى شود و نزد ابوبكر مى رود و با او بيعت مى كند، با بيعت عثمان همه بنى اميّه با ابوبكر بيعت مى كنند. اكنون، همه نگاه ها متوجّه بنى هاشم و خاندان پيامبر است، آيا آنها با ابوبكر بيعت خواهند كرد؟ *** در اين ميان، جمعيّت زيادى وارد شهر مدينه مى شوند، خدايا! اين همه جمعيّت از كجا آمده اند و در اين شهر چه مى خواهند؟ نگاه كن! همه آنها از قبيله أسلم مى باشند. مردم اين قبيله در اطراف مدينه زندگى مى كنند، آنان امروز به مدينه آمده اند تا ابوبكر را يارى كنند. آنها به سوى مسجد مى روند، وقتى عُمَر از آمدن ر گوشه اى نشسته اند در ميان آنها عثمان هم به چشم مى خورد. ابوسفيان با ديگران بر ضدّ خليفه سخن مى گويد. به راستى چگونه مى توان ابوسفيان را راضى كرد؟ راه حلّى به ذهن خليفه مى رسد. يك نفر پيام مهمّى را براى ابوسفيان مى آورد: «به تو قول مى دهيم كه فرزندت، معاويه را در حكومت خود شريك كنيم». ابوسفيان لبخندى مى زند و مى گويد: «آرى، ابوبكر چه خوب خليفه اى است كه صله رحم نمود و حقّ ما را ادا كرد». اكنون ابوسفيان و بنى اُميّه براى بيعت با خليفه مى آيند. آرى، اين گونه ابوسفيان حاضر مى شود كه با خليفه بيعت كند. عُمَر رو به بقيّه مى كند و مى گويد: «چرا هر كدام از شما در گوشه اى نشس وانى ببينى. او مى خواهد خبر مهمّى را به على(ع) بگويد. خبر او اين است: «مردم در سقيفه با ابوبكر بيعت كردند». مولايت را نگاه كن! او شروع به خواندن آيه دوم سوره «عنكبوت» مى كند: (أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُواْ أَن يَقُولُواْ ءَامَنَّا وَهُمْ لاَيُفْتَنُونَ)، آيا مردم خيال مى كنند وقتى گفتند ما ايمان آورديم، امتحان نمى شوند؟». آرى، اين مردم كسانى بودند كه ادّعاى ايمانِ آنها، همه دنيا را گرفته بود، امّا امروز كه امتحان پيش آمد چند نفر سر بلند بيرون آمدند؟ چند نفر توانستند از اين فتنه نجات پيدا كنند؟ آرى، امروز، روز امتحان بزرگ الهى بود و متأسّفانه خيلى ها در اي ن آزمون بزرگِ تاريخ، سرافكنده شدند. گوش كن! صدايى از بيرون خانه به گوش مى رسد: «اى على! مردم در سقيفه با ابوبكر بيعت كرده اند، همه ما آماده هستيم تا تو را در راه جنگ با آنها يارى كنيم». آيا موافقى بيرون برويم و ببينيم كيست كه اين گونه سخن مى گويد؟ خداى من! اين ابوسفيان است! همان كسى كه براى كشتن پيامبر، جنگ بدر و اُحد را به راه انداخت. اكنون چه شده است كه او امروز دلش براى اسلام مى سوزد؟ نه او دلش براى اسلام نمى سوزد، او نقشه اى در سر دارد. او نزديك مى آيد و چنين مى گويد: «اى على! دستت را بده تا با تو بيعت كنم». مولايت را نگاه كن، چگونه جواب ابوسفيان را مى دهد: «اى ابوسف يان! تو از اين سخنان خود قصدى جز مكر و حيله ندارى». ابوسفيان اين سخن را كه مى شنود از آنجا دور مى شود. آرى، ابوسفيان پيش خود نقشه كشيده بود تا امروز انتقام خود را از اسلام بگيرد. او اوّلين كسى است كه خبر سقيفه را براى على(ع) آورد، او كه شمشير زدن و شجاعت على(ع) در جنگ ها را ديده بود، خيال مى كرد اكنون نيز، على(ع) شمشير به دست خواهد گرفت و به جنگ اهل سقيفه خواهد رفت و جنگ داخلى در مدينه روى خواهد داد و آن وقت بهترين فرصت خواهد بود تا دشمنان اسلام به مدينه حمله كنند و ديگر هيچ اثرى از اسلام باقى نماند و او به آرزوى خود برسد. امّا ابوسفيان نمى دانست كه على(ع)، اين گونه اميد او را نا اميد خواهد كرد. آرى، آن حضرت براى اسلام زحمت هاى زيادى كشيده است، اكنون اجازه نخواهد داد تا ابوسفيان به خواسته خود برسد. اگر ديروز شمشير على(ع)، مايه نجات اسلام شد امروز صبر او، مايه بقاى اسلام است. *** اكنون، اهل سقيفه همه با ابوبكر بيعت كرده اند، و موقع آن فرا رسيده است كه خليفه را به مركز شهر ببرند. خليفه همراه با كسانى كه در سقيفه هستند به مسجد شهر مى رود. در مسير به هر كس برخورد مى كنند او را مجبور مى كنند تا با ابوبكر بيعت كند. آرى، مسلمانان بر خلافت ابوبكر، متّحد شده اند و هر كس كه با اين اتّحاد و يگانگى، مخالف باشد كشته خواهد شد. حتماً مى گويى به چه جرمى؟ به جرم بر هم زدن وحدت مسلمانان! امّا سؤال من اين است كه آيا همه مسلمانان با ابوبكر بيعت كرده اند؟ هنوز كه بنى هاشم و على(ع) با او پيمان نبسته اند؟ اين چه وحدتى است كه شما از آن سخن مى گوييد؟ نگاه كن! خليفه را با چه احترامى به مسجد مى برند! على(ع)، پيكر پيامبر را دفن كرده و به خانه خود رفته است. عدّه اى از مردم در مسجد پيامبر جمع شده اند، در اين ميان، عثمان همراه با بنى اُميّه در گوشه اى از مسجد نشسته اند. در اين هنگام ابوبكر را وارد مسجد مى كنند و او را بر بالاى منبر پيامبرمى نشانند. عُمَر نگاهى به مسجد مى كند، مى بيند كه ابوسفيان با عدّه اى از بنى اُميّه دمى گردد و سخن سعد را براى خليفه بازمى گويد. خليفه به فكر فرو مى رود كه اكنون چه بايد كرد. عُمَر رو به خليفه مى كند و مى گويد: «اى خليفه، سعد را به حال خود نگذار، او بايد با شما بيعت كند». در اين ميان يكى از اطرافيان به خليفه مى گويد: «سعد را به حال خود بگذاريد، او آدم لجبازى است، او هرگز با شما بيعت نخواهد كرد تا كشته شود و با ريختن خون او، تمام قبيله او در فكر انتقام خواهند افتاد و اين براى خلافت شما خوب نيست، او پيرمردى مريض است و يك پيرمرد مريض و تنها، هيچ كارى بر ضدّ شما نمى تواند انجام دهد». خليفه اين سخن را مى پسندد و ديگر كسى را به دنبال سعد نمى فرستد. قسمت دوم او چرا مى خواهد اتّحاد مسلمانان را به هم بزند؟ از اينجا ديگر، كم كم، سخن اهل سقيفه تغيير مى كند. آرى، حالا ديگر هر كس با خليفه مخالف باشد و با او بيعت نكند با اسلام مخالف است. حتماً تعجّب مى كنى. آرى، اكنون كه بيشتر مسلمانان با ابوبكر بيعت كرده اند، ديگر او، نماد اسلام شده است و مخالفت با او مخالفت با اسلام است! خليفه، عدّه اى را به خانه سعد مى فرستد تا از او بخواهند كه براى بيعت كردن به سقيفه بيايد. فرستاده خليفه به خانه سعد مى رود و پيامِ خليفه را به او مى رساند. سعد در جواب مى گويد: «تا جان در بدن دارم هرگز با شما بيعت نخواهم كرد». فرستاده خليفه به سوى سقيفه باز خانه پيامبر مى رود، شايد خيال كنى او مى خواهد به على(ع) خبر بدهد، امّا اين طور نيست، عمر قبلاً فكرهايى را در سر داشته است، او براى مقام خلافت نقشه هايى كشيده است!! خوب است ما هم داخل خانه شويم، نگاه كن، عُمَر دست ابوبكر را گرفته است و از او مى خواهد كه بلند شود. ابوبكر به او مى گويد: ـ مى خواهى چه كنى؟ چرا اين قدر عجله دارى؟ ـ بايد با هم به جايى برويم، ما زود برمى گرديم. ـ كجا برويم؟ ما تا پيامبر را دفن نكنيم نبايد جايى برويم. ـ فتنه اى بزرگ در سقيفه روشن شده است، ما بايد خود را به آنجا برسانيم. نگاه كن، عُمَر و ابوبكر همراه با عدّه اى به سوى سقيفه مى روند. قسمت اول ، من با تو كار مهمّى دارم. ـ خوب، حرف تو چيست؟ ـ اينجا كه نمى شود، بايد برويم بيرون. عُمَر از جاى خود بلند مى شود و همراه او به بيرون خانه مى رود: ـ حرفت را زود بزن! ببينم چه خبرى دارى. ـ اى عُمَر، چرا نشسته اى؟ مردم مدينه در سقيفه جمع شده اند و مى خواهند با سعد، بزرگ قبيله خزرج، بيعت كنند. ما بايد زود به آنجا برويم وگرنه همه نقشه هاى ما خراب خواهد شد. عُمَر لحظه اى با خود فكر مى كند، او به ياد مى آورد كه مدّتى قبل با مهاجران سخن گفته بود و نقشه خود را به آنان خبر داده بود، اكنون عُمَر باور نمى كند كه انصار اين قدر سريع براى خلافت، دست به كار شده باشند! عُمَر با عجله به ه كن! آن دو نفر را مى گويم كه سراسيمه به اين سو مى آيند. گويا آنها از سقيفه مى آيند. نمى دانم چرا آنها خيلى ناراحت هستند، آيا موافقى با آنها سخنى بگوييم؟ ـ صبر كنيد، آخر با اين عجله به كجا مى رويد؟ ـ ما هر چه سريع تر بايد نزد بزرگان خود برويم، ما هرگز اجازه نخواهيم داد خليفه از ميان مردم مدينه انتخاب شود. آنها اين را مى گويند و به سرعت به سوى خانه پيامبر مى روند. يكى از آنها وارد خانه مى شود و در كنار عُمَر (پسر خطّاب) مى نشيند، او دست عُمَر را مى گيرد و به او مى گويد: ـ هر چه زودتر بلند شو! ـ مگر نمى بينى من اينجا كار دارم؟ پيكر پيامبر هنوز دفن نشده است. ـ چاره اى نيست قبرستان بقيع دفن كنيم، عدّه اى هم مى گويند كه بدن پيامبر را در كنار منبر، در داخل مسجد به خاك بسپاريم. امّا نظر على(ع) اين است كه پيامبر در همان مكانى كه جان داده است، دفن شود. خانه پيامبر، خانه كوچكى است، مساحت آن، حدود نُه متر مربع است، براى همين، بايد صبر كرد تا مردم ده نفر ده نفر، وارد خانه شوند و نماز بخوانند و اين زمان زيادى مى گيرد. نگاه كن، عدّه اى كه نماز خوانده اند، به سوى سقيفه حركت مى كنند تا ببينند آنجا چه خبر است. آرى، تعداد كمى هم كه در اينجا بودند به سوى سقيفه مى روند، ديگر اينجا خيلى خلوت شده است، در مقابل، سقيفه خيلى شلوغ است. *** آنجا را نگ ز بخوانند؟ بيا، من و تو به سوى خانه پيامبر برويم. نگاه كن، على(ع)، بدن پيامبر را غسل داده و كفن نموده است و خودش، اوّلين كسى است كه بر پيكر پاك او، نماز خوانده است. پيامبر در آخرين لحظه هاى زندگى خود، از على(ع) خواست، تا زمانى كه بدن او را به خاك نسپرده است از پيكر او جدا نشود. نگاه كن، على(ع) از خانه پيامبر بيرون مى آيد و از مردم مى خواهد تا بيايند و بر پيكر پيامبر نماز بخوانند. مردم ده نفر، ده نفر، وارد خانه مى شوند و بر آن حضرت، نماز مى خوانند. على(ع) تصميم دارد وقتى نماز مسلمانان تمام شود، بدن پيامبر را در خانه خودش دفن كند. البتّه عدّه اى مى گويند كه پيامبر را در ت است، امّا آن ها امروز به فكر انتقام خون بزرگان خود هستند، آنها قسم خورده اند كه على را خانه نشين كنند، وقتى كه ما از تصميم مهاجران باخبر شديم، تصميم گرفتيم تا از آنها عقب نيفتيم و براى همين اين جلسه را تشكيل داديم، مگر خبر ندارى كه آنها زودتر از ما جلسه گرفته اند و در مورد خلافت به نتايجى رسيده اند؟ گويا در اين شهر خبرهاى زيادى است، به راستى چه كسانى قسم خورده اند كه حقّ على(ع) را غصب كنند؟ *** نمى دانم آيا بدن پيامبر دفن شده است؟ چرا مردم، اين قدر بىوفا شده اند؟ اين ها كه تا ديروز، احترام زيادى به پيامبر مى گذاشتند، چرا امروز نمى خواهند بر بدن پيامبر نما د را خليفه خود كنيد؟ ـ خبرهايى به ما رسيده است كه مهاجران مى خواهند شخص ديگرى را به عنوان خليفه معرّفى كنند. ما مى دانيم عُمَر (پسر خطّاب) فكرهايى را درسردارد. ـ آخر براى چه؟ ـ مگر تو نمى دانى بعضى از اين مهاجران كه اهل مكّه هستند، كينه على به دل دارند، مگر نمى دانى در جنگ بدر و اُحُد، على عدّه زيادى از مشركان مكّه را به قتل رساند؟ آنهايى كه به دست على كشته شدند; برادر، پدر و يا يكى از اقوامِ اين مهاجران بودند، براى همين، آنها كينه على را به دل دارند. ـ مگر نمى دانى كه على براى دفاع از اسلام دست به شمشير برد؟ اگر شمشير او نبود مشركان، همه مسلمانان را مى كشتند. ـ درس ويم: ـ مگر در غدير خُمّ، پيامبر، على(ع) را به عنوان جانشين خود معرّفى نكرد؟ پس چرا مى خواهيد در ميان مسلمانان اختلاف بياندازيد؟ ـ ما اختلاف را آغاز نكرده ايم، اين مهاجران بودند كه اختلاف را شروع كردند. ـ عجب حرف هايى مى زنى! اين جمعيّت را شما در اينجا جمع كرده ايد يا مهاجران؟ اين شما هستيد كه مى خواهيد خليفه پيامبر، همشهرى شما باشد، تو را به خدا! دست از اين حرف ها برداريد، قدرى به فكر اسلام باشيد، آيا گناه على(ع) اين است كه اهل مكّه است؟! آخر شما چه كسى را بهتر از او مى توانيد پيدا كنيد؟ ـ ما با خلافت على، هيچ حرفى نداريم. ـ پس براى چه اينجا جمع شده ايد و مى خواهيد س بر ايمان آوردند و همراه آن حضرت به مدينه هجرت كردند. آنها اوّلين كسانى هستند كه به پيامبر ايمان آوردند و خيلى از آنها از طايفه پيامبر (قريش) هستند. يكى جواب مى دهد: «ما به آنها خواهيم گفت: دو خليفه معيّن مى كنيم، يكى از شما، ديگرى از ما». سعد اين سخن را مى شنود رو به او مى كند و مى گويد: «اين سخن را نگوييد كه اين آغاز شكست شما خواهد بود، شما بايد بر حرف خود ثابت بمانيد، شما تأكيد كنيد كه خليفه بايد از ميان مردم مدينه باشد، آنها مجبور مى شوند قبول كنند». *** حتماً تو هم مثل من با ديدن اين صحنه ها خيلى تعجّب مى كنى. من نزديك يكى از اين مردم مى روم، و به او چنين مى گ ست؟ مگر همين مردم با على(ع) بيعت نكردند؟ چرا به اين زودى، همه چيز را فراموش كردند؟ از روز غدير خُمّ، حدود دو ماه گذشته است. آيا آنها سخن پيامبر را فراموش كرده اند كه در ميان هزاران نفر، فرياد زد: «مَن كنتُ مَولاه فَهذا عليٌّ مولاه: هر كه من مولا و رهبر او هستم; اين على مولا و رهبراوست». من در همين فكرها هستم كه صدايى به گوشم مى رسد، يكى از عقب جمعيّت مى گويد: «مهاجران، سخن ما را قبول نخواهند كرد، آنها با سعد بيعت نخواهند كرد، براى اين كه آنها زودتر از ما مسلمان شده اند و پيامبر از طايفه آنهاست». همه به فكر فرو مى روند، آرى، مهاجران كسانى هستند كه در شهر مكّه به پيامت مادرم فاطمه(س) را بيان كنم و تو را از ماجراى خانه اى باخبر كنم كه در آتش كينه سوخت! دوست من! بيا با هم دفترِ تاريخ را باز كنيم و در ده ها كتاب پژوهشى - تاريخى به جستجوى حقيقت بپردازيم تا بدانيم بر مادرِ مظلوم شيعه چه گذشته است. اين كتاب را به حضرت فاطمه(س) اهدا مى كنم، اميد دارم كه شفاعتش نصيب همه ما گردد. در چاپ چهاردهم به بازنگرى قسمت هايى از كتاب پرداختم و سپس متنِ پى نوشت ها را مقدارى خلاصه كردم تا حجم كتاب كمتر شود. بسيار خوشحال مى شوم كه از نظرات شما در مورد اين كتاب بهره ببرم، منتظر شما هستم. مهدى خدّاميان آرانى قم، 1388 مقدمه ب سخن گفتى، ما فقط به سخن تو عمل مى كنيم، تو بايد خليفه مسلمانان باشى». مردم، حسابى به شور افتاده اند! نگاه كن! چگونه دور سعد مى چرخند و فرياد مى زنند: «اى سعد! تو مايه اميد ما هستى، مرگ بر دشمن تو!». اين همان شعارى است كه آنها در روزگار جاهليّت مى خواندند، چه شده است كه اين مسلمانان، به ياد آن روزها افتاده اند؟ هنوز بدن پيامبر دفن نشده است، آيا بايد اين گونه به جاهليّت برگردند؟ گوش كن! گويا سخن از خلافت است، بحث خيلى جدّى است، اين مردم اينجا جمع شده اند تا جانشين پيامبر را معيّن كنند. مگر پيامبر در روز غدير خُمّ، على(ع) را به عنوان خليفه و جانشين خود معيّن نكرده ا يد قدر خود را بدانيد، شما بوديد كه پيامبر را يارى كرديد و اگر شما نبوديد، اسلام به اين شكوه و عظمت نمى رسيد. آرى، مردم شهر مكّه، نه تنها پيامبر را يارى نكردند، بلكه همواره باعث اذيّت و آزار او شدند، امّا خداوند به ما اين توفيق را داد كه يارى پيامبر را بنماييم و ما تا پاى جان او را يارى كرديم. اى مردم مدينه، با شمشيرهاى شما بود كه دين اسلام، قدرت پيدا كرد، آگاه باشيد كه پيامبر از دنيا رفت در حالى كه از شما راضى بود و شما نور چشم او بوديد. اكنون پيامبر به ديدار خدا شتافته است و بعد از او حكومت و خلافت، حقّ شما مى باشد». همه مردم يك صدا فرياد مى زنند: «اى سعد! چه زيبا و خ گ زردى به چهره دارد. يك جوان كنار او ايستاده است، پيرمرد يك جمله مى گويد و جوان سخن او را با صداى بلند تكرار مى كند تا همه بشنوند. آيا اين پيرمرد را مى شناسى؟ او سَعد است، رئيس قبيله خَزْرَج، آن جوان هم، قيس، پسر اوست كه در كنار او ايستاده است. حتماً مى دانى كه مدينه از دو طايفه بزرگ اَوْس و خَزْرَج تشكيل شده است، اين دو طايفه قبل از اسلام، همواره در حال جنگ بودند، امّا به بركت اسلام، صلح و آرامش به ميان آنها برگشته است. اكنون، بزرگان اين دو طايفه در كنار هم جمع شده اند تا براى آينده اين شهر تصميم بگيرند. سعد، بزرگ قبيله خزرج چنين سخن مى گويد: «اى مردم مدينه! شما ب مى برد، ما از شهر خارج مى شويم. آنجا را نگاه كن، آنجا سايبانى است كه به آن سقيفه مى گويند. چه جمعيّتى در آنجا جمع شده است! چه سر و صدايى بلند است! به راستى اينجا چه خبر است؟ جمعيّت زيادى در سقيفه جمع جمع شده است، من جمعيّت را مى شكافم و جلو مى روم: ـ آقا چه مى كنى، كجا مى خواهى بروى؟ مگر نمى بينى كه راه بسته است؟ ـ امّا من بايد جلو بروم، مى خواهم براى دوستانم كه كتابِ مرا مى خوانند گزارش بدهم و سخن بگويم، آنها حق دارند بفهمند امروز اينجا چه خبر است. هر طور كه هست وارد سقيفه مى شوم، تختى را مى بينم كه پيرمردى بر روى آن خوابيده است. جلو مى روم، گويا پيرمرد مريض است، رن نبر مى رفت و سخن مى گفت، هنوز طنينِ صداى مهربان او در گوش من است. خداى من! در اين شهر چه خبر است؟ چرا در اين لحظه، مسجد اين قدر خلوت است؟ پس مردم كجا هستند؟ آيا كسى از راز خلوتى مسجد خبر دارد؟ *** از مسجد بيرون مى آيم، درِ خانه چند نفر از دوستان خود را مى زنم، امّا كسى جواب نمى دهد. يك نفر دارد به سوى من مى آيد: ـ سلام، آيا مى دانى مردم كجا رفته اند؟ چرا شهر اين قدر خلوت است. ـ مگر خبر ندارى كه همه مردم به سقيفه رفته اند؟ ـ سقيفه ديگر كجاست؟ آنجا چه خبر است؟ ـ همراه من بيا، آنجا خبر مهمّى است. من همراه او حركت مى كنم، تو نيز همراه من بيا. او مرا به سوى غرب مدينه ، آيا ديوارهاى شهر مدينه را مى بينى؟ اكنون ما به مدينه رسيده ايم، بيا جلوتر برويم، به مركز شهر، مسجد پيامبر. آيا تو هم صداى گريه ها را مى شنوى؟ براى چه صداى گريه از خانه ها بلند است؟ چه خبر شده است؟ خداى من! پيامبر از دنيا رفته است. اينجا خانه پيامبر است، صداى گريه فاطمه(س)، دختر پيامبر به گوش مى رسد. آرى، پيامبر دنيا را وداع گفته است، اكنون على(ع) دارد بدن مطهر آن حضرت را غسل مى دهد. پيامبر خودش وصيّت كرده است كه فقط على(ع) بدن او را غسل دهد، فرشتگان آسمانى او را يارى مى كنند. من با خود مى گويم خوب است به داخل مسجد پيامبر بروم، مسجدى كه پيامبر در آنجا براى ما بالاى ار ديگر پيامبر را ببينم. اكنون، خورشيد روز سه شنبه، بيست و نهم ماه صَفَر طلوع مى كند و من آماده رفتن مى شوم. دستى به يالِ اسب سفيد و زيبايم مى كشم، پا در ركاب مى نهم، من مى خواهم به سوى مدينه بروم. آيا تو نيز همراه من مى آيى؟ تو بايد با عجله همراه من بيايى، از اينجا تا مدينه، دو ساعت راه داريم. عشق ديدن پيامبر مرا بى قرار كرده است، يادم مى آيد آخرين بارى كه پيامبر را ديدم، خبر از رفتن خود مى داد، او ديگر از ماندن در اين قفس تنگ دنيا خسته شده بود و دوست داشت كه به اوج آسمان ها پر بكشد و همنشين فرشتگان گردد. آيا من موفّق خواهم شد بار ديگر پيامبر را ببينم؟ آنجا را نگاه كن ee|43   )| توضيحات كتاب فرياد مهتاب موضوع: حضرت زهرا(س)، شهادت حضرت زهرا (س) نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.ir مراجعه كنيد. توضيحات tt?~5}    +~ قسمت اول نگاه من به آسمانِ پر ستاره دوخته شده است، نمى دانم فردا چه خواهد شد. با خود فكر مى كنم، كاش الان در مدينه بودم! خدايا! آيا خواهم توانست بار ديگر پيامبر را ببينم؟ امروز خبردار شدم كه بيمارى پيامبر، بسيار شديد شده است، ديگر اميدى به بهبودى او نيست. من خيلى نگران هستم. فردا صبح زود به سوى مدينه خواهم رفت، من مى خواهم تر است و ريش سفيد مهاجران مى باشد. او رو به مردم مى كند و چنين مى گويد: «اى مردم مدينه! شما بوديد كه دين خدا را يارى كرديد، ما هيچ كس را به اندازه شما دوست نداريم، شما براداران ما هستيد. مگر نمى دانيد كه ما اوّلين كسانى بوديم كه به پيامبر ايمان آورديم. ما از نزديكان پيامبر هستيم. بياييد خلافت ما را قبول كنيد، ما قول مى دهيم كه هيچ كارى را بدون مشورت شما انجام ندهيم». مردم مدينه با سخنان ابوبكر به فكر فرو مى روند! آرى، در آن سال هاى اوّل كه حضرت محمد(ص) به پيامبرى مبعوث شد، اين مهاجران بودند كه به پيامبر ايمان آوردند! گويا دليل هايى كه ابوبكر آورده است همه را قانع كرد }5w    - قسمت دوم شب تاريك و بيم موج در سقيفه چه شورى بر پا شده است، همه انصار به توافق رسيده اند كه با سعد بيعت كنند. آنها دور سعد مى چرخند و شعار مى دهند، ظاهراً هيچ كس با خلافت سعد مخالف نيست. سعد بسيار خوشحال است، او تا خلافت و حكومت بر سرزمين حجاز بيش از چند قدم، فاصله ندارد. در اين ميان ابوبكر و عُمَر و همراهان او از راه مى رسند، آنها از ديدن اين همه جمعيّت كه در آنجا جمع شده اند تعجّب مى كنند. نگاه كن! ابوبكر جلو مى رود، او سنّش از همه بي ه است، همه سكوت كرده اند، آرى، خليفه پيامبر كسى است كه زودتر از همه به پيامبر ايمان آورده و از خاندان پيامبر است. فقط او شايستگى خلافت دارد. به راستى منظور ابوبكر از اين سخنان چه كسى است؟ نگاه كن، همه مردم، سكوت كرده اند و حق را به ابوبكر داده اند. ابوبكر، چه ماهرانه سخن گفت و فتنه را خاموش كرد. آرى، بعد از سخنان ابوبكر، ديگر حناىِ سعد هيچ رنگى ندارد، نگاه كن كه چگونه او و طرفدارانش شكست خوردند. مردم مدينه مى دانند كه همه آنها، ده سال بعد از بعثت پيامبر به او ايمان آورده اند، امّا مهاجران، در اوّل بعثت پيامبر به اسلام ايمان آوردند. اى ابوبكر! چه دليل هاى خوبى آور دى و فتنه را خاموش كردى! امّا من از تو يك سؤال دارم، تو براى پيروزى مهاجران بر انصار به دو دليل اشاره كردى: اوّل: مهاجران به پيامبر زودتر ايمان آوردند. دوّم: مهاجران فاميل پيامبر هستند. با تو هستم، اى ابوبكر! به همين دليل هايى كه گفتى، فقط على(ع) شايستگى خلافت را دارد. مگر شما قبول نداريد اوّلين كسى كه به پيامبر ايمان آورد على(ع) بود؟ اگر شايستگى خلافت به فاميل بودن با پيامبر است على(ع) كه پسر عموى پيامبر است، به راستى كدام يك از شما مهاجران، پسر عموى پيامبر هستيد؟ مگر پيامبر با على(ع) پيمان برادرى نبست؟ اى ابوبكر! بارها پيامبر فرمود: «على، برادر من در دنيا و آخرت ا ست»؟ به خدا قسم، امروز مى فهمم كه چرا پيامبر اين جمله را اين همه براى شما تكرار مى كرد. او مى دانست كه تو يك روز اينجا مى ايستى و براى خلافت، به اين دو دليل اشاره مى كنى! اكنون كه ابوبكر فتنه را خاموش كرده است آيا مردم را به سوى على(ع) دعوت خواهد كرد؟ به فرض كه ما اصلا كار به روز غدير خُمّ نداشته باشيم، اكنون با سخنان ابوبكر، خلافت و حقانيّت على(ع) ثابت شده است. امّا وقتى من نگاه به چهره ابوبكر مى كنم، مى فهمم او برنامه ديگرى در سر دارد. شايد بگويى چه برنامه اى؟ با من همراه باش. *** آنجا را نگاه كن! يكى از بزرگان قبيله خزرج جلو مى آيد و با صداى بلند مى گويد: «به ا ين سخنان ابوبكر گوش نكنيد و فريب او را نخوريد. ما بوديم كه وقتى مردم مكّه، پيامبر را از آن شهر راندند به آن حضرت پناه داديم و ما با تمام وجود، او را يارى كرديم، براى همين، امروز، خلافت، حقّ ما مى باشد. اگر مهاجران سخن شما را قبول نكنند آنها را از اين شهر بيرون مى كنيم». آنگاه، نگاهى به ابوبكر، عُمَر و ديگر مهاجرانى مى كند كه در اينجا هستند و مى گويد: «به خدا قسم، هر كس با ما مخالفت كند با شمشيرهاى ما روبرو خواهدبود». بار ديگر، هياهو به پا مى شود، همه سخن اين گوينده را با فرياد خود تأييد مى كنند. نگاه كن! مهاجران، همه ترسيده اند. مردم مدينه (انصار) و مهاجران كه تا دير ز با هم برادر بودند، اكنون براى رياست دنيا در مقابل يكديگر قرار گرفته اند و تشنه خون همديگر شده اند. تعداد مهاجران اندك است، و ديگر اميدى براى آنها نيست، كار به جاى حسّاسى رسيده است، سخن از شمشير است و خونريزى! همه چيز آماده است براى اين كه مردم با سعد بيعت كنند، آرى، سعد، بزرگِ طايفه خزرج مى رود كه بر تختِ خلافت بنشيند. *** در اين ميان نگاه من به بَشير مى افتد، نمى دانم او را مى شناسى يا نه؟ او اهل مدينه است، امّا هميشه به سعد حسادت مىورزيده است. درست است كه سعد، رئيس قبيله اوست، ولى او نمى تواند ببيند كه سعد خليفه مسلمانان بشود. حسد در وجود او، آتشى روشن نموده است، اكنون او برمى خيزد و شروع به سخن مى كند: «اى مردم، درست است كه ما پيامبر را به شهر خود دعوت كرديم و او را تا پاى جان يارى كرديم، ولى همه شما مى دانيد كه ما براى خدا اين كار را انجام داديم، نه براى رسيدن به دنيا. آرى، هدف ما رضايت خدا بود، ما مى خواستيم دين خدا را يارى كنيم. امروز نزديكان پيامبر، بيش از ما شايستگىِ خلافت را دارند، من از شما مى خواهم تا حرف آنها را قبول كنيد». سخن بشير، بار ديگر همه را به فكر مى اندازد. آرى، خاندان پيامبر بيش از همه، شايستگى خلافت را دارند. اكنون بايد خلافت را به نزديكان پيامبر سپرد، امّا چه كسى از على(ع) به پيامبر نزديك تر؟ گر پيامبر او را برادر خود خطاب نمى كرد؟ مگر در روز غدير، پيامبر او را به عنوان جانشين خود معرّفى نكرد؟ كاش يك نفر اينجا بود و مردم را به ياد سخنان پيامبر مى انداخت. در اين ميان، يكى از انصار از جاى خود برمى خيزد و اين چنين مى گويد: «اى مردم مدينه، پيامبر از مهاجران بود و همه ما، انصار و ياوران او بوديم! امروز هم ما ياوران و انصارِ كسى خواهيم بود كه جانشين او باشد». همه با سخن او به فكر فرو مى روند، انصار بايد يار و ياورِ پيامبر و خليفه او باقى بمانند و خودشان نبايد خليفه بشوند. ابوبكر برمى خيزد و در حقّ گوينده اين سخن دعا مى كند و به او مى گويد: «خدا به تو جزاى خير ده د! تو چقدر زيبا سخن گفتى». در اين ميان عُمَر برمى خيزد، گويا او مى خواهد براى مردم سخن بگويد. همه مردم ساكت مى شوند و او شروع به سخن مى كند، سخن او كوتاه و مختصر است: «اى مردم، بياييد با كسى كه از همه ما پيرتر است بيعت كنيم». به راستى منظور عُمَر كيست؟ آيا سنّ زياد، مى تواند ملاك انتخاب خليفه باشد؟ آخر چرا بايد به دنبال سنّت هاى غلط روزگار جاهليّت باشيم؟ آيا درست است كه با رفتن پيامبر از ميان ما، بار ديگر به رسم و رسوم آن روزگاران توجّه كنيم؟ *** ناگهان ابوبكر رو به جمعيّت مى كند و مى گويد: «اى مردم! بياييد با عُمَر بيعت كنيد». مردم به يكديگر نگاه مى كنند، ه ه فرياد مى زنند: «نه، ما با او بيعت نمى كنيم». عُمَر رو به آنها مى كند و مى گويد: «به چه دليلى با من بيعت نمى كنيد؟» مردم مى گويند: «ما از خودخواهى تو مى ترسيم». عُمَر قدرى فكر مى كند و در جواب مى گويد: «پس بياييد با ابوبكر بيعت كنيم»، امّا ابوبكر بار ديگر پيشنهاد بيعت با عُمَر را مى دهد. همه نگاه ها به سوى آن دو خيره مى شود. ناگهان عُمَر از جا برمى خيزد و مى گويد: «اى ابوبكر، من هرگز بر تو سبقت نمى گيرم، تو بهترين ما هستى، دستت را بده تا با تو بيعت كنم». نگاه كن! عُمَر دست ابوبكر را مى گيرد و مى گويد: «اى مردم! با ابوبكر بيعت كنيد». حتماً بشير را به خاطر دارى، همان كه ل ­ظاتى قبل به تأييد سخنان ابوبكر براى مردم سخن گفت، او بلند مى شود و به سوى ابوبكر مى رود و با او بيعت مى كند. آرى، اوّلين كسى كه با خليفه بيعت مى كند بشير است، او براى اين كه به سعد حسادت مىورزد و مى ترسد سعد خليفه شود با ابوبكر بيعت مى كند. يكى از بزرگان مدينه، رو به بشير مى كند و مى گويد: «اى بشير، به خدا قسم، حسدى كه به سعد داشتى تو را وادار كرد تا با ابوبكر بيعت كنى، تو مى ترسيدى كه سعد خليفه شود». بعد از آن عُمَر با ابوبكر بيعت مى كند. خوب دقّت كن، همانگونه كه برايت گفتم مدينه از دو قبيله بزرگ (اوس و خزرج) تشكيل شده است و اين دو قبيله ساليان سال با هم جنگ و خونريزى د اشته اند. اكنون، بزرگان قبيله اوس با خود فكر مى كنند، اگر سعد(رئيس قبيله خزرج)، خليفه شود اين افتخارى براى قبيله خزرج خواهد بود. آن مرد را نگاه كن! رئيس قبيله اوس را مى گويم. او با صداى بلند فرياد مى زند: «به خدا قسم اگر با ابوبكر بيعت نكنيد قبيله خزرج براى هميشه بر شما حكومت خواهند كرد». حسدورزى بزرگان قبيله اوس، آنها را به بيعت با ابوبكرتشويق مى كند. بزرگان قبيله اوس را نگاه كن كه چگونه به سوى ابوبكر مى روند و با او بيعت مى كنند. وقتى كه بزرگان قبيله اوس بيعت كردند همه افرادِ آن قبيله هم برمى خيزند و با خليفه بيعت مى كنند. ببين، چگونه مردم براى بيعت با ابوبكر، سر از پا نمى شناسند، چگونه تعصّب و روحيه قبيله گرى، مردم را از راه راست، دور كرد. همه افراد قبيله اوس با ابوبكر بيعت مى كنند. به اين سادگى، اهلِ سقيفه با ابوبكر بيعت مى كنند. تا اين لحظه، هيچ كس سخن از رأى گيرى و شورا به ميان نياورده است، اينجا سخن از رأى گيرى نيست. اگر كسى بگويد اينجا، در سقيفه، رأى گيرى شده است، دروغ گفته است. براى اين كه در اينجا، على(ع)، مقداد، سلمان، ابوذر، عمّار و جمعى ديگر از ياران گرامى پيامبر حاضر نيستند، يك نفر از بنى هاشم هم در اينجا نيست، آيا آنها جزء مسلمانان نيستند؟ آيا آنها حقّ رأى نداشتند؟ امروز در اينجا مردم با ابوبكر بيعت كردند به ŧين دليل كه او از خاندان پيامبر است و اوّلين كسى است كه مسلمان شده است، امّا همه مى دانند على(ع) نزديك ترين مردم به پيامبر است و زودتر از ابوبكر اسلام آورده است. قبيله اوس با ابوبكر بيعت كردند زيرا امروز آن اختلاف و كينه اى كه ساليان سال، ميان اين دو قبيله وجود داشت، زنده شد. آيا مى دانى ميان اين دو قبيله، قبل از اسلام، جنگ سختى در گرفت و خون هاى زيادى به زمين ريخته شد؟ آنها آن روز را «روزبُعاث» نام نهادند، روزى كه جوانان زيادى بر خاك و خون غلطيدند. در آن روز قبيله خزرج، پيروز ميدان جنگ شده بود و امروز قبيله اوس مى خواهد انتقام خود را از سعد (بزرگ قبيله خزرج) بگيرد. آرى، اگر قبيله اوس با ابوبكر بيعت مى كنند براى اين است كه مى خواهند سعد (بزرگ قبيله خزرج) خليفه نشود! آنها خيال مى كنند اگر با ابوبكر بيعت نكنند حتماً سعد خليفه خواهد شد. چه كسانى اين آتش زير خاكستر (كينه بين اوس و خزرج) را امروز روشن كردند؟ آرى، عدّه اى مى دانستند كه اختلاف اين دو قبيله براى موفقيّت آنها لازم است و براى همين نقشه خود را به خوبى اجرا كردند. *** آيا به ياد دارى اوّلين كسى كه با ابوبكر بيعت كرد كه بود؟ بشير را مى گويم، او كه يكى از بزرگان قبيله خزرج است، به علّت حسدى كه نسبت به پسرعموى خود، سعد، دارد با ابوبكر بيعت كرد تا مبادا سعد، خليفه شود. اكنون، با بيعت كردن بشير، در قبيله خزرج اختلاف افتاده است، عدّه اى طرفدار كار بشير هستند و عدّه اى هم مخالف. نگاه كن! بشير مشغول سخن گفتن با افراد قبيله خود (قبيله خزرج) است، او به آنها اين چنين مى گويد: «اكنون كه همه دارند با ابوبكربيعت مى كنند، پس ما از آنها عقب نيفتيم». عدّه اى با او موافق مى شوند و مى روند و با ابوبكر بيعت مى كنند. سعد (رئيس قبيله خزرج) با مردم سخن مى گويد، امّا ديگر كسى به سخن او گوش نمى كند، او هر طور هست مى خواهد مانع شود تا قبيله او با ابوبكر بيعت كنند. امّا ديگر فايده اى ندارد، مردم از هر طرف هجوم مى آورند، و سعد، بزرگ طايفه خزرج در زير دست و پ ا قرار مى گيرد. عدّه اى از طرفداران سعد فرياد مى زنند: «آرام بگيريد، مواظب باشيد مبادا سعد در زير دست و پاى شما پايمال شود». در اين ميان عُمَر فرياد مى زند: «سعد را بكُشيد، او را زير دست و پا، پايمال كنيد». عُمَر به طرف سعد مى رود و به او مى گويد: «اى سعد، من دوست دارم آن چنان زير دست و پاىِ مردم، پايمال شوى كه همه اعضاى بدنت در هم كوبيده شود». قيس، پسرِ سعد، اين سخن را مى شنود جلو مى آيد و ريش عمررا در دست مى گيرد و مى گويد: «به خدا قسم اگر مويى از سر پدرم كم شود نخواهم گذاشت از اينجا سالم بيرون بروى». ابوبكر اين صحنه را مى بيند، با عجله به سوى عُمَر مى آيد و به او مى گو يد: «اى عُمَر، آرام باش، امروز، روزى است كه ما بايد با آرامش با مردم برخورد كنيم، خشونت، ما را از هدف خود دور مى كند». عُمَر با شنيدن اين سخن، آرام مى شود وتصميم مى گيرد تا صحنه را ترك كند و سعد را به حال خود بگذارد. اكنون سعد رو به عُمَر مى كند و مى گويد: «اگر من بيمار نبودم و قدرت داشتم با شما جنگ مى كردم». آنگاه او به فرزندان خود مى گويد: «مرا از اينجا ببريد». فرزندان سعد، پدر خود را از سقيفه بيرون مى برند. *** به خليفه خبر مى دهند كه سعد به منزل خود رفته است. بايد هر طور هست او را به سقيفه باز گرداند، او بايد بيعت كند، مگر مسلمانان، همه با ابوبكر بيعت نكردند، 5    - قسمت سوم آيا موافقى با هم سرى به خانه پيامبر بزنيم؟ نگاه كن! على(ع) بدن پيامبر را در خانه آن حضرت به خاك سپرده است و كنار قبر آن حضرت نشسته است. بنى هاشم هم اينجا هستند، عبّاس، عموى پيامبر در كنارى نشسته است. مقداد و سلمان و ابوذر و چند نفر ديگر هم اينجا هستند. آرى، خيلى از مسلمانان در مراسم دفن پيامبر حاضر نشدند. يك نفر سراسيمه به اين سو مى آيد. او از همه مى پرسد كه على(ع) كجاست؟ اگر على(ع) را مى خواهى برو كنار قبر پيامبر، او را آنجا مى ˪ى عُمَر اين كار را خواهد كرد؟ ابوبكر رو به عُمَر مى كند و از او مى خواهد كه بنشيند. امّا او نمى نشيند، ابوبكر او را قسم مى دهد كه آرام بگيرد وبنشيند. عُمَر مى نشيند و ابوبكر رو به قُنفُذ مى كند و مى گويد: «برو به على بگو كه ابوبكر تو را مى طلبد، همه مسلمانان با ابوبكر بيعت كرده اند و تو هم يكى از آنها هستى و بايد براى بيعت به مسجد بيايى». قنفذ اين بار همراه با ده نفر به سوى خانه على(ع) مى رود و مى گويد: ـ اى على! ابوبكر تو را مى طلبد، تو بايد براى بيعت با او به مسجدبيايى. ـ پيامبر به من وصيّت كرده است كه وقتى او را دفن نمودم از خانه خود خارج نشوم تا اين كه قرآن را به صورت كامل بنويسم. نگاه كن! على(ع) بعد از گفتن اين سخن وارد خانه مى شود و در را مى بندد. او براى حفظ اسلام، صبر مى كند و در خانه خود مى نشيند. پيامبر از دنيا رفته است و هنوز قرآن به صورت كامل، جمع آورى نشده است، درست است كه عدّه اى به فكر رياست و حكومت دنياى خود هستند، امّا على(ع) به فكر قرآن است. قنفذ به سوى مسجد باز مى گردد و سخن على(ع) را به ابوبكر مى گويد. خليفه، خيلى ناراحت است، براى اين كه ديگر نمى تواند على(ع) را به زور از خانه بيرون بياورد، همه فهميده اند كه على(ع) مشغول جمع آورى قرآن است و ديگر كسى نمى تواند مزاحم على(ع) شود، گويا چاره اى نيست، بايد صبر كرد تا على(ع)، كا ͱ نوشتنِ قرآن را تمام كند. *** امروز پنج شنبه، اوّل ماه ربيع الأوّل است، مردم براى خواندن نماز در مسجد جمع شده اند. على(ع) وارد مسجد مى شود. همه تعجّب مى كنند، او كه قسم خورده بود تا قرآن را ننويسد از خانه خود خارج نشود. خوب نگاه كن، آيا آن پارچه را مى بينى كه در دست هاى اوست؟ على(ع) قرآن را نوشته و در داخل اين پارچه گذاشته و به مسجد آورده است. او با صداى بلند با مردم سخن مى گويد: «اى مردم، من در اين مدّت، مشغول نوشتن قرآن بودم، نگاه كنيد، اين قرآنى است كه من نوشته ام، من به تفسير همه آيه هاى قرآن آگاه هستم چرا كه از پيامبر در مورد همه آنها سؤال كرده ام». اگر كسى خواهان فهم قرآن باشد بايد نزد على(ع) برود، زيرا او از همان ابتداىِ نزول قرآن همراه با پيامبر بود و هر گاه آيه اى نازل مى شد، تفسير آن را از پيامبر مى پرسيد. در اين هنگام عُمَر از جا بلند مى شود و مى گويد: «ما نياز به قرآن تو نداريم». وقتى كه عُمَر اين سخن را مى گويد على(ع) قرآنى را كه نوشته است به خانه خود مى برد. اين مردم چقدر زود سخن پيامبر را فراموش كردند، پيامبر فرمود: «من شهر علم هستم و على(ع) دروازه آن است و هر كس خواهان علم است آن را از على(ع) بياموزد». چرا اينان امروز با على(ع) اين گونه برخورد مى كنند؟ مگر آنان خواهند توانست قرآن را به درستى تفسير كنند؟ قسمت سوم ود رها كند و به سقيفه بيايد؟ او به فكر فرو مى رود و از كارى كه كرده است اظهار پشيمانى مى كند. على(ع) به او مى گويد: «وعده من و تو، فردا صبح، كنار مسجد، در حالى كه موهاى سر خود را تراشيده باشى». او قبول مى كند و قول مى دهد كه فردا، صبح زود آنجا حاضر باشد. اكنون، على(ع)، فاطمه(س)، حسن و حسين(ع) به سوى خانه ديگرى مى روند. و همه اين سخن ها را با صاحب آن خانه، هم مى گويند و او هم قول مى دهد فردا، صبح زود بيايد. و خانه بعدى...و باز هم خانه بعدى... سيصد و شصت نفر به على(ع) قول مى دهند كه فردا براى يارى او بيايند، همه آنها عهد و پيمان مى بندند كه تا پاى جان به ميدان بيايند و از حقّ دفاع Ά عزيزان خدا مى خواهند به كجا بروند؟ آيا موافقى همراه آنها برويم. نگاه كن! آنها درِ خانه يكى از انصار را مى زنند. صاحب خانه با خود مى گويد كه اين وقت شب كيست كه درِ خانه ما را مى زند؟ او سراسيمه بيرون مى آيد، على(ع)، فاطمه(س)، حسن و حسين(ع) را مى بيند، فاطمه(س) با او سخن مى گويد: ـ آيا به ياد دارى كه تو در غدير خُمّ با على بيعت كردى، آيا به ياد دارى كه پدرم او را به عنوان جانشين و خليفه خود معيّن كرد؟ ـ آرى، اى دختر رسول خدا. ـ پس چرا پيمان خود را شكستى؟ ـ اگر على، زودتر از ابوبكر خود را به سقيفه مى رساند ما با او بيعت مى كرديم. ـ آيا مى خواستى على، پيكر پيامبر را به حال خ ه(س) نزد ابوبكر مى رود و به او مى گويد: «اى ابوبكر، به خدا قسم، اگر على را به حال خود رها نكنى نفرين خواهم نمود». ابوبكر، براى عُمَر پيغام مى فرستد كه هر چه زودتر على(ع) را رها كند. همه مى فهمند تا زمانى كه على(ع)، فاطمه(س) را دارد نمى شود كارى كرد. *** اكنون، فاطمه(س) به سوى خانه مى آيد، ديگر در اين خانه كسى جز على(ع) نيست و همه ياران او به مسجد برده شده اند. ياران با وفاىِ على(ع) مجبور به بيعت شده اند، آنها را با زور به مسجد برده اند تا با ابوبكر بيعت كنند. شب فرا مى رسد، هوا تاريك مى شود، على(ع) همراه با فاطمه(س)، حسن و حسين(ع) از خانه بيرون مى آيند. آيا تو مى دانى اي ز ياوران خليفه ايستاده اند و همه ياران على(ع) را دستگير مى كنند. اكنون، عُمَر مى خواهد وارد خانه شود، او مى خواهد على(ع) را به مسجد ببرد، امّا فاطمه(س) اكنون به يارى على(ع) مى آيد. اين فرياد بلند فاطمه(س) است كه در همه جا طنين انداخته است: «اى رسول خدا، ببين كه بعد از تو با ما چه مى كنند». صداى فاطمه(س)، آن قدر مظلومانه است كه خيلى ها را به گريه مى اندازد، نگاه كن! خيلى از مردمى كه همراه عُمَر آمده بودند برمى گردند. اكنون، فاطمه(س) از خانه بيرون مى آيد و به سوى ابوبكر مى رود. زنان بنى هاشم خبردار مى شوند و از خانه هاى خود بيرون مى آيند و به دنبال فاطمه(س) حركت مى كنند. فاطم Ѳ هيچ كس باور نخواهد كرد كه زبير، روزى در راه على(ع)، اين گونه جانفشانى كرده است! *** هنوز جمعى از ياران على(ع) در داخل خانه هستند. عُمَر بار ديگر فرياد مى زند: «اگر از اين خانه بيرون نياييد اين خانه را آتش مى زنم». به راستى چه بايد كرد؟ اينان مى خواهند اين خانه را به آتش بكشند. اين خانه، خانه وحى است، محل نزول فرشتگان است. بايد هر طور كه شده حرمت اين خانه را نگه داشت. اكنون فاطمه(س) نزد كسانى كه در اين خانه هستند مى آيد و از آنان مى خواهد تا خانه را ترك كنند. مقداد، سلمان، عمّار، ابوذر و همه كسانى كه در اين خانه هستند بيرون مى روند. نگاه كن! بيرون از خانه گروهى ا ҆د، عُمَر فرار مى كند و زبير هم به دنبال او مى دود. در اين ميان، يك نفر سنگ بزرگى را برمى دارد و به سوى زبير پرتاب مى كند، سنگ به كمر زبير اصابت مى كند، درد در تمام اندام او مى پيچد و شمشير از دست او مى افتد. در اين ميان، يك نفر عباى خود را بر صورت زبير مى اندازد، دور زبير حلقه زده، او را دستگير مى كنند. شمشير زبير را بر سنگى سخت مى زنند و مى شكنند. من اينجا ايستاده ام و به زبير نگاه مى كنم! با خود فكر مى كنم: آيا زبير خواهد توانست تا آخرين لحظه، در راه على(ع) باقى بماند؟ تاريخ چه روزهايى را در پيش رو دارد! مى ترسم روزى فرا برسد كه زبير با شمشير را به جنگ على(ع) برود! آن رو هواداران خود آمده است. درِ خانه به شدّت كوبيده مى شود. اين صداى عُمَر است كه در فضا پيچيده است: «اى كسانى كه در اين خانه هستيد هر چه سريع تر بيرون بياييد، اگر اين كار را نكنيد اين خانه را آتش مى زنم». خداى من! چه مى شنوم؟ كدام خانه را مى خواهند آتش بزنند؟ خانه اى كه جبرئيل بدون اجازه وارد نمى شود؟! واى! با لگد به اين در مى كوبند و فرياد مى زنند. اكنون وقت آن است كه زبير از جاى خود بلند شود، او شمشير خود را برمى دارد و به بيرون خانه مى آيد. شمشير در دست زبير مى چرخد و فرياد مى زند: «چه كسى ما را صدا مى زند؟». همه سكوت مى كنند. نگاه زبير به عُمَر مى افتد، به سوى او حمله مى ك ينجا جمع شده اند، آيا آنها را مى شناسى؟ سلمان، مقداد، عمّار، ابوذر، در اين ميان طلحه و زبير را هم مى بينم. نگاه كن، آن پيرمرد هم، عبّاس، عموى پيامبر است. هيچ كدام از آنها با خليفه بيعت نكرده اند، آنها مى خواهند بر بيعتى كه با على(ع) نموده اند وفادار بمانند. اگر امروز، اكثريّت مردم از امام زمان خود، على(ع)، جدا شده اند، امّا اين جمع كوچك ثابت كرده اند كه مى توان پيرو اكثريّت نبود، مى توان راه صحيح را انتخاب كرد، مى توان طرفدار حق و حقيقت بود. *** على(ع) با گروهى از ياران خود داخل خانه نشسته اند كه ناگهان سر و صداى جمعيّت زيادى به گوش آنها مى رسد. آرى، عُمَر با Յع شده اند، ما بايد هر چه سريع تر جمع آنها را متفرّق كنيم. قرار مى شود كه با خليفه در اين مورد صحبت شود. آرى، وحدت اسلامى در خطر است، شايد طرفداران على(ع) بخواهند بر ضدّ حكومت اسلامى قيام كنند! ما بايد هر چه سريع تر آنها را دستگير كنيم. ابوبكر با نظر آنها موافق است، و دستور حمله به خانه على(ع) را مى دهد. عُمَر از جاى خود برمى خيزد و همراه با گروه زيادى به سوى خانه على(ع) حركت مى كند. در ميان اين جمعيّت، رئيس قبيله اوس هم به چشم مى خورد، وقتى رئيس قبيله اوس به ميدان آمده است يعنى همه اين طايفه به ميدان آمده اند. امّا در خانه على(ع) چه خبر است؟ عدّه اى از ياران آن حضرت در ا և كرده است. خليفه هيچ جوابى ندارد بگويد، آخر در مقابل اين سخنان چه مى تواند بگويد؟ براى همين خليفه همراه با دوستانش بدون خداحافظى از خانه بيرون مى روند. *** امروز روز جمعه، دوّم ماه ربيع الأوّل است، چهار روز است كه پيامبر از ميان ما رفته است. عدّه اى در مسجد جمع شده اند و هر كسى سخنى مى گويد: ـ چرا على(ع) به مسجد نمى آيد و پشت سر خليفه پيامبر نماز نمى خواند؟ ـ او هنوز با خليفه بيعت نكرده است، امروز هم روز جمعه است، اوّلين نماز جمعه به امامت ابوبكر برگزار مى شود، هر طور كه شده بايد على(ع) را به مسجد آورد. ـ مگر خبر نداريد كه عدّه اى از مخالفان ما در خانه على(ع) ج ׆ به خاطر خويشاوندى با پيامبر به اين مقام رسيدم»، در اين صورت به تو مى گويم كه ما از تو به پيامبر نزديك تر هستيم. امّا اين كه مى گويى بعد از خودت، خلافت را به من مى دهى مگر اين خلافت ارث پدر توست كه به هر كس مى خواهى مى بخشى؟ اگر حقّ مسلمانان است چرا به ديگران مى بخشى؟ اگر حقّ خودت است براى خودت نگه دار و اگر حقّ بنى هاشم است، ما تمام حقّ خود را مى خواهيم و تنها به قسمتى از آن راضى نمى شويم». سخنان دندان شكن عبّاس، همه را نااميد مى كند، آنها در مقابل اين سخنان، هيچ جوابى ندارند كه بگويند. خليفه آمده بود تا عبّاس را از على(ع) جدا كند، امّا اكنون، سخنان عبّاس، او را شرمند راستى عبّاس چه خواهد گفت؟ اگر عبّاس اين معامله را انجام بدهد براى على(ع) بسيار گران تمام خواهد شد، وقتى مردم بفهمند كه ريش سفيدِ بنى هاشم، دست از يارى على(ع) برداشته است چه قضاوت خواهند كرد؟ خدايا، تو خودت عبّاس را در اين انتخاب يارى كن! همه سخن هاى خود را گفته اند، اكنون منتظر جواب عبّاس هستند. اكنون، عبّاس سخن مى گويد: «اى ابوبكر، اگر مردم جمع شدند و تو را انتخاب نمودند پس چگونه مى گويى جانشين و خليفه پيامبر هستى؟ پيامبر كى وكجا تو را جانشين خودش قرار داد؟ اگر مردم تو را انتخاب كردند آيا ما بنى هاشم از اين مردم نبوديم، آيا ما حق رأى دادن نداشتيم؟ شايد بگويى: «م ٪ند تا ببينند عبّاس چه مى گويد؟ آيا او براى رسيدن به رياست و حكومت، دست از يارى حق بر خواهد داشت؟ اكنون عُمَر چنين مى گويد: «اى عبّاس، ما نمى خواهيم در ميان مسلمانان اختلاف بيفتد، ما نمى خواهيم كسى تو را به عنوان شخص تفرقه انگيزبشناسد». لحظه سرنوشت سازى است، آيا عبّاس سخن آنها را قبول خواهد كرد؟ در اين شب ها هواداران خليفه اصلا خواب نداشته اند، آنها به خانه خيلى از بزرگان شهر رفته اند و آنها را با وعده پول و حكومت خريده اند. آيا امشب هم آنها خواهند توانست اين معامله را انجام بدهند و ايمان و مردانگى عبّاس را بخرند و به او حكومت و رياست بدهند؟ همه سكوت كرده اند، به ڧ سفر كرد. بعد از مرگ پيامبر، مردم مرا به عنوان خليفه انتخاب كردند و من هم اين مقام را قبول كردم و اميدوارم كه بتوانم وظيفه سنگين خود را با توكّل به خدا به خوبى انجام دهم. شنيده ام كه يك نفر مى خواهد ميان مسلمانان اختلاف بياندازد و او تو را كه عموى پيامبر هستى به عنوان يار و ياور خود معرّفى مى كند. اى عبّاس! چقدر خوب است تو هم مانند بقيّه مردم با من بيعت كنى. اگر تو اين كار را بكنى من قول مى دهم كه بعد از خود، تو را به عنوان جانشين معرّفى كنم، زيرا تو عموى پيامبر هستى و مردم به تو توجّه زيادى دارند، اگر تو با ما بيعت كنى هم به نفع خودت و هم به نفع اسلام است». همه منتظر هس مى روندو درِ خانه عبّاس، عموى پيامبر را مى زنند. عبّاس در را باز مى كند و خليفه و همراهانش وارد مى شوند: ـ شما هم همراهيان خليفه هستيد؟ ـ نه، من نويسنده ام، اين هم دوست عزيز من است. خواننده كتابم است، ما آمده ايم ببينيم خليفه با شما چه كار دارد. ـ خوش آمديد. ما وارد خانه مى شويم و در گوشه اتاق مى نشينيم. نگاه كن، عبّاس در فكر است كه خليفه در اين وقت شب براى چه به خانه او آمده است. ابوبكر دستى به ريش هاى سفيدش مى كشد و سخن خود را آغاز مى كند و من هم قلم و كاغذ را برمى دارم و مى نويسم: «خداوند پيامبرش را براى هدايت ما فرستاد و او براى هدايت ما تلاش نمود تا آن كه به سوى خد و بر سر بيعتى كه در غدير نموده اند باقى هستند. اكنون بايد كارى كرد تا آنها هم با خليفه بيعت كنند. مهمّ ترين شخصيتى كه در اين ميان به چشم مى خورد عبّاس عموى پيامبر است، اگر آنها بتوانند او را به سوى خود جذب كنند، خيلى از مشكلاتشان، بر طرف خواهد شد. آرى، او ريش سفيدِ بنى هاشم است و اگر او حاضر شود با خليفه بيعت كند امتياز بسيار خوبى براى حكومت ابوبكر خواهد بود. ديگر هوا تاريك شده است، نگاه كن، خليفه همراه با عُمَر و چند نفر ديگر از خانه بيرون مى آيند. آيا موافقى ما هم همراه آنها برويم و ببينيم كه آنها در اين تاريكى شب به كجا مى روند؟ نگاه كن! آنها به سوى محله بنى هاشم =s5a    / قسمت پنجم عُمَر فرياد مى زند: «برويد هيزم بياوريد». آنجا را نگاه كن! عدّه اى دا 55a    3 قسمت چهارم هنوز تعدادى از ياران گرامى پيامبر مثل سلمان، مقداد، ابوذر و عمّار با خليفه بيعت نكرده اند، هم چنين عبّاس، عموى پيامبر هم براى بيعت نيامده است. اين ها به خانه على(ع) رفت و آمد مى كنند نند. على(ع) به سلمان، مقداد، عمّار و ابوذر هم خبر مى دهد كه فردا صبح در محلّ وعده حاضر شوند. *** امروز شنبه، سوّم ماه ربيع الأوّل است، من صبح زود از خواب بيدار مى شوم و به محلّ وعده مى روم. على(ع) زودتر از همه آمده است، او منتظر كسانى است كه قول داده اند او را يارى كنند. مقداد زودتر از همه آمده است. او در اين روزها، گلِ سرسبد ياران مولا شده است، عشق و ايمان او به راه على(ع) از همه بيشتر است. نگاه كن! او شمشير خود را در دست گرفته است و به مولايش على(ع) نگاه مى كند، او منتظر است تا ببيند مولايش چه فرمانى مى دهد. آفرين بر تو! تو كيستى و چرا ما تو را نمى شناسيم؟ چگونه شد ه گوى سبقت را از همه ربودى! كاش فرصت مى بود درباره مقام تو بيشتر مى نوشتم و دوستانم را با تو بيشتر آشنا مى كردم، در اين لحظه، تو يگانه دوران شدى و مايه افتخار على(ع)! تو تنها كسى هستى كه در قلب خود، ذرّه اى شك به راه على(ع) نكردى! تو مقداد هستى كه لحظه نابِ افتخار را آفريدى! بعد از مدّتى، سلمان، ابوذر و عمّار نيز از راه مى رسند، امّا هر چه صبر مى كنيم شخص ديگرى نمى آيد. آنانى كه ديشب به فاطمه(س) قول دادند كجا رفتند؟ گويا منتظر آنها بودن، هيچ فايده اى ندارد، آنها نمى خواهند به قول خود وفاكنند. امروز مى گذرد، شب فرا مى رسد. بايد حجّت را بر اين مردم، تمام كرد، امشب هم عل (ع)، همراه با فاطمه(س)، حسن و حسين(ع) به درِ خانه بزرگان اين شهر مى رود. اين مردم، بار ديگر قول مى دهند كه فردا صبح براى يارى حق قيام كنند، امّا باز هم به عهد خود وفا نمى كنند. آرى، اين مردم از مرگ مى ترسند، آنها مى دانند كه هر كس بخواهد با خليفه در بيفتد جانش در خطر خواهد بود. امروز مخالفت با خليفه يعنى مخالفت با اسلام!! هر كس مخالفتى كند مرگ در انتظار او خواهد بود. در سومين شب، على(ع)، فاطمه(س)، حسن و حسين(ع) به درِ خانه بزرگان انصار و مهاجران مى روند و باز آنها بى وفايى مى كنند. خبر به گوش خليفه مى رسد كه على(ع)، شب ها همراه با همسرش به درِخانه مردم مى رود و از آنها مى خو اهد تا براى يارى او قيام كنند. اين خبر، خليفه و هواداران او را بسيار ناراحت مى كند، آنها تصميم مى گيرند تا هر چه سريع تر اقدامى انجام بدهند. *** روز دوشنبه فرا مى رسد، امروز روز هفتم است كه پيامبر از دنيا رفته است. ديگر صلاح نيست كه على(ع) بدون بيعت با خليفه در اين شهر باشد، بايد هر طور شده است او را مجبور به بيعت كرد. عُمَر نزد ابوبكر مى رود و از او اجازه مى گيرد تا براى آوردن على(ع) اقدام كند. ابوبكر به او اجازه مى دهد و خودش نيز همراه با عُمَر با جمعيّت زيادى به سوى خانه على(ع) حركت مى كنند، آنها مى خواهند هر طور هست او را براى بيعت به مسجد بياورند. ابوبكر و عُ مَر همراه با گروهى از طرفداران به سوى خانه على(ع) به راه مى افتند، وقتى نزديك خانه على(ع) مى رسند، فاطمه(س) آنان را مى بيند، او سريع درِ خانه را مى بندد. عُمَر جلو مى آيد درِ خانه را مى زند و فرياد مى زند: «اى على! در را باز كن و از خانه خارج شو و با خليفه پيامبر بيعت كن، به خدا قسم، اگر اين كار را نكنى، خونِ تو را مى ريزيم و خانه ات را به آتش مى كشيم». همه نگاه مى كنند، خالد با شمشير ايستاده است، آنها مى خواهند امروز على(ع) را به مسجد ببرند. آيا مى دانى آنها به خالد، لقب «شمشير اسلام» داده اند. آرى، امروز اين شمشير اوست كه به خليفه خدمت مى كند! اين مردم مى دانند كه على(ع) مأ مور به صبر است، براى همين جرأت كرده اند كه اين گونه صداى خود را بلند كنند. اينجا خانه همان جوانمرد شجاعى است كه در همه جنگ ها، پهلوانان عرب از او هراس به دل داشته اند، او كسى است كه در جنگ خيبر به تنهايى قلعه خيبر را فتح نمود، امّا امروز براى حفظ اسلام، صبرمى كند. در روزهاى آخر زندگى پيامبر، على(ع) نزد پيامبر بود، پيامبر به على(ع) خبر داد كه بعد از مدّتى، حوادثى در اين شهر روى مى دهد، پيامبر از على(ع) بيعت گرفت كه اگر كسى براى يارى او نيامد، با دشمنان جنگ نكند و خون خود و اهل بيت و شيعيانش را حفظ كند. اكنون همه منتظر هستند تا على(ع) جواب بدهد، امّا اين صداى فاطمه(س) است كه به گوش مى رسد: «اى گمراهان! از ما چه مى خواهيد؟» عُمَر خيلى عصبانى مى شود فرياد مى زند: ـ به على بگو از خانه بيرون بيايد، و اگر اين كار را نكند من اين خانه را آتش مى زنم! ـ اى عُمَر! آيا مى خواهى اين خانه را آتش بزنى؟ ـ به خدا قسم، اين كار را مى كنم، زيرا اين كار براى حفظ اسلام بهتر است. ـ چگونه شده كه تو جرأت اين كار را پيدا كرده اى؟ آيا مى خواهى نسل پيامبر را از روى زمين بردارى؟ ـ اى فاطمه! ساكت شو، محمّد مرده است، ديگر از وحى و آمدن فرشتگان خبرى نيست، همه شما بايد براى بيعت بيرون بياييد، اكنون، اختيار با خودتان است، يكى از اين دو را انتخاب كنيد: بيعت با خليفه، يا آتش زدن همه شما. ـ بار خدايا، از فراق پيامبر و ستم اين مردم به تو شكايت مى كنم. عدّه اى از همراهان عُمَر چون سخن فاطمه(س) را مى شنوند پشيمان مى شوند، نگاه كن! اين ابوبكر است كه دارد گريه مى كند، همه كسانى كه صداى فاطمه(س) را مى شنوند به گريه مى افتند. آرى، آنها به ياد سفارش هاى پيامبر در مورد فاطمه(س) مى افتند، پيامبر در روزهاى آخر زندگانى خود به ياران خود فرمود: «با خاندان من مهربان باشيد، اى مردم، خانه دخترم، فاطمه(س)، خانه من است، هر كس حريم او را پاس ندارد، حريم خدا را پاس نداشته است». آيا به راستى عُمَر مى خواهد اين خانه را آتش بزند؟ عُمَر به كسانى كه گريه مى كنن رو مى كند و مى گويد: «مگر شما زن هستيد كه گريه مى كنيد؟». آنگاه با خشم فرياد مى زند: ـ اى فاطمه! اين حرف هاى زنانه را رها كن، برو به على بگو براى بيعت با خليفه بيايد. ـ آيا از خدا نمى ترسى كه به خانه من هجوم آوردى؟ ـ در را باز كن، اى فاطمه! باور كن اگر اين كار را نكنى من خانه تو را به آتش مى كشم. عُمَر مى بيند فايده اى ندارد، فاطمه(س) براى يارى على(ع) به ميدان آمده است. عدّه اى از هواداران خليفه، به خانه هاى خود مى روند، آنها ديگر طاقت ديدن اين صحنه ها را ندارند. امّا عُمَر بسيار ناراحت و عصبانى شده است، او خيال نمى كرد كه فاطمه(س) اين گونه از على(ع) دفاع كند. قسمت چهارم انى كه فاطمه(س) زنده است نمى توان على(ع) را براى بيعت برد. بايد كارى كرد كه فاطمه(س) نتواند راه برود، بايد او را خانه نشين كرد! عُمَر لگد محكمى به فاطمه(س) مى زند، اينجاست كه صداى فاطمه(س) بلند مى شود، او خدمتكار خود را صدا مى زند: «اى فِضّه مرا درياب! به خدا محسن(ع) مرا كشتند». فاطمه(س) بى هوش بر روى زمين مى افتد. هر كس در هر جاى دنيا گرفتار مى شود، على(ع) را صدا مى زند، اما من نمى دانم چرا فاطمه(س)، در اين لحظه، على(ع) را صدا نزد! فاطمه بى هوش شده است، ديگر مى توان على(ع) را به مسجد برد، على(ع) نگاهى به همسرش مى كند، اشك در چشمانش حلقه مى زند، او فِضّه را صدا مى زند و از او مى ك و تنها مانده است، هيچ يار و ياورى ندارد. خدايا! اين چه صبرى است كه تو به على(ع) داده اى؟! چقدر مظلوميّت وغربت!آنها مى خواهند على(ع) را از خانه بيرون ببرند، فاطمه(س) از جا برمى خيزد، تنها مدافع امامت قيام مى كند. او مى آيد و در چهارچوبه درِ خانه مى ايستد، او راه را مى بندد تا نتوانند على(ع) را ببرند. بايد كارى كرد، فاطمه(س) هنوز جان دارد، بايد او را نقش بر زمين كرد. عُمَر به قُنفُذ اشاره مى كند، قُنفُذ با غلافِ شمشير فاطمه(س) را مى زند، خود عُمَر هم با تازيانه مى زند... بازوى فاطمه(س) از تازيانه ها كبود مى شود. واى بر من! اين بار به قصد كُشتن، فاطمه(س) را مى زنند، آرى، تا زم . *** هواداران خليفه وارد خانه مى شوند، و به سراغ على(ع) مى روند. تعداد آنها زياد است، آنها با شمشيرهاى برهنه آمده اند، على(ع) تك و تنهاست. آنها مى خواهند على(ع) را از خانه بيرون ببرند. هر كارى مى كنند نمى توانند او را از جاى خود حركت بدهند. به راستى چه بايد بكنند؟ عُمَر دستور مى دهد تا ريسمانى بياورند، ريسمان را بر گردن على(ع) مى اندازند، عمر فرياد مى زند: «الله اكبر، الله اكبر»، همه جمعيّت با او هم صدا مى شوند، آنها مى خواهند على(ع) را به سوى مسجد ببرند تا با خليفه بيعت كند. در اين ميان فاطمه(س) به همسرش نگاه مى كند، مى بيند همه، گرد او حلقه زده اند، امروز على(ع) ت . هيچ كس جرأت ندارد براى نجات عُمَر جلو بيايد، همه ترسيده اند، بعضى ها فكر مى كنند كه على(ع) ديگر عُمَر را رها نخواهد كرد و خون او را خواهد ريخت، امّا على(ع) عُمَر را رها مى كند و مى گويد: «اى عُمَر! پيامبر از من پيمان گرفت كه در مثل چنين روزى، صبر كنم. اگر وصيّت پيامبر نبود، تو هرگز جرأت نمى كردى وارد اين خانه شوى». آرى، على(ع) به ياد وصيّت پيامبر افتاده است، گويا پيامبر از او خواسته كه فقط تا اين اندازه از حريم خانه اش دفاع كند، اگر على(ع) عُمَر را به قتل برساند، جنگ داخلى روى خواهد داد و بعد از آن، دشمنان به مدينه حمله خواهند كرد، على(ع) مى خواهد براى حفظ اسلام صبر كند ش را از غلاف بيرون مى كشد و مى خواهد فاطمه(س) را به قتل برساند. واى بر من! او مى خواهد فاطمه(س) را به قتل برساند، او چرا مى خواهد چنين كند؟ پدرِ خالد از كافرانى است كه در جنگ بدر به دست على(ع) كشته شده است، اكنون او مى خواهد انتقام خون پدرِ كافر خود را بگيرد. ناگهان على(ع) با شمشيرش جلو مى آيد. درست است پيامبر على(ع) را مأمور كرده تا در بلاها صبر كند، امّا اينجا ديگر جاى صبر نيست. خالد تا برقِ شمشير على(ع) را مى بيند شمشيرش را رها مى كند.سپس او به سوى عُمَر مى رود، گريبان او را مى گيرد، عُمَر مى خواهد فرار كند، على(ع) او را محكم به زمين مى زند، مشتى به بينى و گردنِ او مى كوبد ى من، فاطمه(س) پشت در ايستاده است... فاطمه(س) بين در و ديوار قرار مى گيرد، صداى ناله اش بلند مى شود. عُمَر در را فشار مى دهد، صداى ناله فاطمه(س) بلندتر مى شود. ميخِ در كه از آتش داغ شده است در سينه فاطمه(س) فرو مى رود. اى قلم، خاموش شو! كدام دل طاقت دارد؟ چه كسى تاب دارد كه تو شرح سيلى خوردن ناموس خدا را بدهى...؟ گوشواره از گوش فاطمه(س) جدا مى شود و او با صورت بر روى زمين مى افتد. فريادى در فضاى مدينه مى پيچد: «بابا! يا رسول الله! ببين با دخترت چه مى كنند». فاطمه(س) به كنار ديوار پناه مى برد. عُمَر و يارانش وارد خانه مى شوند، خالد همان كه او را «شمشير اسلام» لقب داده اند شمشي ليفه پيامبر خواهندبود. تا زمانى كه على(ع) بيعت نكرده است حكومت اسلامى در خطر است، بايد به هر قيمتى شده على(ع) را مجبور به بيعت كرد و اگر او حاضر به بيعت نشود بايد او را سوزاند. عدّه اى جلو مى آيند و به عُمَر مى گويند: ـ در اين خانه فاطمه، حسن و حسين هستند. ـ باشد، هر كه مى خواهد باشد، من اين خانه را آتش مى زنم. هيچ كس جرأت نمى كند مانع كارهاى عُمَر شود، آخر او قاضى بزرگ حكومت است، او فتوا داده كه براى حفظ اسلام، سوزاندن اين خانه واجب است. عُمَر مى آيد، شعله آتش را به هيزم مى گذارد، آتش شعله مى كشد. درِ خانه نيم سوخته مى شود. عُمَر جلو مى آيد و لگد محكمى به در مى زند. خد َ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا: خدا اراده كرده است كه خاندان پيامبر را از هر پليدى پاك نمايد». آرى، اهل اين خانه، به حكم قرآن، معصوم و از هر گناهى پاك هستند. پس چرا عُمَر مى خواهد اين خانه و اهل اين خانه را در آتش بسوزاند؟ عُمَر مى خواهد كار را يكسره كند، بايد كارى كرد كه ديگر هيچ كس جرأت مخالفت با خليفه را نداشته باشد، بايد اين خانه را آتش زد، اين خانه محلِ جمع شدن دشمنان خليفه است، اينجا را بايد آتش زد تا ديگر كسى نتواند در اينجا جمع شود. آرى، وقتى اين خانه را آتش بزنند ديگر هيچ كس جرأت مخالفت با حكومت اسلامى را نخواهد داشت، آن وقت ديگر همه مردم تسليم خ ى را در دست گرفته و به اين سو مى آيد. او فرياد مى زند: «اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد». هيچ كس باور نمى كند، آخر به چه جرم و گناهى مى خواهند اهل اين خانه را آتش بزنند؟ اينجا خانه اى است كه جبرئيل بدون اجازه وارد نمى شود، اينجا خانه اى است كه فرشتگان آرزو مى كنند به آن قدم نهند. اى مسلمانان، مگر فراموش كرده ايد؟ اين خانه، همان خانه اى است كه پيامبر چهل روز آمد و در كنار درِاين خانه ايستاد و به اهل اين خانه سلام داد و آيه تطهير را خواند. آيا آيه تطهير را مى شناسى؟ سوره «أحزاب»، آيه 33، آنجا كه قرآن مى گويد: «إِنّمَا يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْ رند هيزم مى آورند. خداى من چه خبر است؟ اين ها چه مى خواهند بكنند؟ هر كس را نگاه مى كنى هيزم در دست دارد، همه آنها به يك سو مى روند. آنها به سوى خانه فاطمه(س) مى آيند. اين دستور عُمَر است كه هيزم بياوريد، آنها دارند در اطراف خانه فاطمه(س)، هيزم جمع مى كنند. خداى من اين ها مى خواهند چه كنند؟ آيا عُمَر مى خواهد اين خانه را آتش بزند؟ عُمَر فكر مى كند كه اهل اين خانه، مرتدّ و از دين خدا خارج شده اند، و براى همين بايد آنها را از بين برد، براى حفظ اسلام بايد دشمنان خليفه را نابود كرد. لحظه اى نمى گذرد تا اين كه هيزم زيادى در اطراف خانه جمع مى شود. عُمَر را نگاه كن! او شعله آتش 5}    / قسمت هفتم خبر به فاطمه(س) مى رسد كه خليفه، كارگزار او را از فدك بيرون كرده و آنجا را تصرّف كرده است. فاطمه(س) تصميم مى گيرد نزد خليفه برود و با او سخن بگويد: ـ اى ابوبكر! تو كه ادّعا مى كنى خليفه پيامبر هستى، چرا فدك مرا غصب ن !(5O    + قسمت ششم عُمَر رو به على(ع) مى كن واهد كه فاطمه(س) را كمك كند، آرى! محسن(ع)، شهيد شده است. فرشتگان در تعجّب از صبر على(ع) هستند. اگر نمى ترسيدم مى گفتم كه خدا هم از صبر او در تعجّب است! آرى، اين همان عهدى است كه پيامبر در روزهاى آخر زندگى از على(ع) گرفت. آن لحظه اى كه پيامبر به او گفت: «على جان! بعد از من، مردم جمع مى شوند حقّ تو را غصب مى كنند و به ناموس تو بى حرمتى مى كنند، تو بايد در مقابل همه اين ها صبر كنى». و على(ع) هم در جواب پيامبر چنين گفت: «اى رسول خدا، من در همه اين سختى ها و بلاها صبر مى كنم». چرا على(ع) بايد همه اين ها را به چشم خود ببيند و صبر كند؟ امروز، اسلام به صبر على(ع) نياز دارد، فقط صبر اوس ت كه مى تواند دين خدا را حفظ كند. على(ع) خود و همسرش را فداى دين خدا مى كند، آرى، اين خاندان آماده اند تا همه هستى خود را در راه خدا فدا كنند. اين آغاز راه است، محسن(ع)، اوّلين شهيد اين راه است، كربلا هم در پيش است... فاطمه(س) اكنون بر روى زمين افتاده است، مردم اين شهر فقط نگاه مى كنند! واى بر شما اى مردم! شما به چشم خود ديديد كه پيامبر هر گاه فاطمه(س) را مى ديد تمام قد به احترامش مى ايستاد؟ چرا اين قدر زود همه چيز را فراموش كرديد، چرا؟ *** اكنون، خليفه در مسجد آماده است تا على(ع) را براى بيعت بياورند. آنان كه فاطمه(س) را نقش بر زمين كرده اند اكنون على(ع) را به مسجد م برند. قنفذ خيلى خوشحال است چرا كه خوش خدمتى خود را به عُمَر نشان داده است. فرماندارى شهر مكّه (مهمّ ترين شهر بعد از مدينه) در انتظار اوست. با جنايتى كه امروز انجام داد، حكومت مكّه از آنِ اوست. نگاه كن، چگونه مولا را به سوى مسجد مى برند. على(ع) را از كنار قبر پيامبر عبور مى دهند، او رو به قبر پيامبر مى كند و اشكش جارى مى شود. او با پيامبر سخن مى گويد: «اى رسول خدا، ببين با برادر تو چه مى كنند!». نگاه كن، همراه او، حسن و حسين(ع) هم هستند، آنها هم اشك مى ريزند. در اطراف ابوبكر عدّه اى با شمشير ايستاده اند، عُمَر شمشير خود را بالاى سر على(ع) گرفته است. عُمَر رو به على(ع) مى ك د و به او مى گويد: «اى على! با ابوبكر بيعت كن و اگر اين كار را نكنى گردنت را مى زنم». آنگاه على(ع) رو به عُمَر مى كند و مى گويد: «اگر مرا بكشيد بنده اى از بندگان خدا و برادر پيامبر را كشته ايد». ابوبكر رو به او مى كند و مى گويد: «تو بنده خدا هستى، امّا برادر پيامبرنيستى». على(ع) رو به او مى كند و مى گويد: «آيا آن روز كه پيامبر ميان مسلمانان، پيمان برادرى مى بست را فراموش كرده ايد؟ پيامبر در آن روز فقط با من پيمان برادرى بست». همه سكوت مى كنند، آرى، خاطره اى براى همه زنده مى شود. روزى كه پيامبر بين مسلمانان، پيمان برادرى مى بست، ميان هر دو نفر از آنها عقد برادرى برقرار كر . در آن روز، على(ع) با چشم گريان نزد پيامبر آمد و فرمود: «اى رسول خدا، بين همه مردم، پيمان برادرى بستى، امّا مرا فراموش كردى». پيامبر رو به على(ع) كرد و فرمود: «اى على! تو در دنيا و آخرت برادر من هستى». آرى، على(ع) برادر پيامبر و نزديك ترين افراد به رسول خداست. *** مسجد پر از جمعيّت است، اكنون على(ع) رو به مردم مى كند و مى گويد: «اى مردم! شما را قسم مى دهم آيا شما از پيامبر نشنيديد كه در غدير فرمود: «من كنت مولاه فهذا عليٌ مولاه: هر كه من مولاى اويم اين على، مولاى اوست»؟ آيا فراموش كرديد كه پيامبر هنگامى كه به جنگ تبوك مى رفت مرا جانشين خود در اين شهر قرار داد؟». هم ه كسانى كه اينجا نشسته اند، سخن على(ع) را تصديق مى كنند، امّا هيچ كس بلند نمى شود تا على(ع) را يارى كند. هر كس كه مى خواهد به يارى حق برخيزد نگاهش به شمشيرهايى مى افتد كه در دست هواداران خليفه است. در روز غدير خُمّ، همه با على(ع) بيعت كردند، امّا امروز او را تنها گذاشته اند، آرى، اين كه با على(ع) بيعت كنى مهمّ نيست، مهمّ اين است كه بتوانى به بيعت و پيمان خود وفادار بمانى. آرى، امروز فتنه اى آمده كه همه را ترسانده است، كيست كه جرأت يارى حق را داشته باشد؟ وقتى تنها دختر پيامبر را اين چنين به خاك و خون مى كشند ديگر چه كسى جرأت دارد از على(ع) حمايت كند؟ آرى، حمله به خانه دخ تر پيامبر با هدف كاملا مشخصى، انجام گرفت، بعد از اين حمله ديگر، ترس در دل همه مردم كاشته شد. وقتى كه اين حكومت با دختر پيامبر اين گونه رفتار كند پس با بقيّه مخالفان چه خواهد كرد؟ *** ابوبكر به على(ع) مى گويد: «تو چاره اى ندارى، بايد با من بيعت كنى». گوش كن، مولايت چقدر زيبا در جواب ابوبكر سخن مى گويد: «اى ابوبكر، من با تو بيعت نمى كنم، اين تو هستى كه بايد با من بيعت كنى. تو ديروز به دستور پيامبر با من بيعت كردى، چه شده است كه پيمان خود را فراموش كرده اى؟ من شنيده ام كه مردم را به دليل خويشاوندى خود با پيامبر به بيعتِ خود فرا خوانده اى، اكنون، من هم به همان دليل تو را به بيعت با خود فرا مى خوانم! تو خود مى دانى من به پيامبر از همه شما نزديك تر هستم». ابوبكر به فكر فرو مى رود و جوابى ندارد كه بگويد. يادت هست در سقيفه، ابوبكر از خويشاوندى خود با پيامبر سخن گفت، و با همين نكته توانست مردم را به بيعت خود فرا خواند. اگر قرار است مقام خلافت به خويشاوندى با پيامبر باشد كه على(ع) از همه به پيامبر نزديك تر است، او پسر عموى پيامبر است و تنها كسى است كه پيامبر با او پيمان برادرى بسته است. مولايت را نگاه كن، در حالى كه ريسمان به دست هاى او بسته اند و شمشير بالاى سر او نگه داشته اند با خليفه سخن مى گويد. درست است كه او در مقابل همه سختى ها و مصيبت ها صبر كرده است امّا اكنون او حق و حقيقت را با شعر بيان مى كند. او پيام بزرگ خود را به تاريخ مى دهد، اكنون اين على(ع) است كه با زبان شعر از حقّ خود دفاع مى كند. من يك آرزو دارم، نمى دانم آن را در اينجا بگويم يا نه، امّا براى تو كه دوست خوب من هستى مى گويم: كاش همه شيعيان دنيا، اين شعر را حفظ بودند. اين صداى على(ع) است كه از حلقوم تاريخ بيرون مى آيد و براى هميشه حق بودن شيعه را ثابت مى كند. گوش كن: «فَإنْ كُنْتَ بِالشُورى مَلِكْتَ اُمورَهُم/فَكيفَ بِهذا وَالمُشيرُون غُيِّبُ». «وإنْ كنتَ بالقُربى حَجَجْتَ خَصيمَهُم/فَغَيْرُكَ أَولى بِالنَّبيِّ وأَقْرَبُ». « ى ابوبكر! اگر تو با رأى گيرى به اين مقام رسيدى، چگونه شد كه بنى هاشم را براى رأى دادن خبر نكردى؟ اگر به دليل خويشاوندى با پيامبر به اين مقام رسيدى، كسانى غير از تو به پيامبر نزديك تر بودند». سخن على(ع) همه را به فكر فرو مى برد، به راستى كه مولا، چقدر منطقى سخن مى گويد. نگاه كن! جمعى از مردم مدينه كه در مسجد حاضر هستند چون اين سخن را مى شنوند رو به على(ع) مى كنند و مى گويند: «اگر ما اين سخن تو را در سقيفه شنيده بوديم فقط با تو بيعت مى كرديم». على(ع) رو به آنها مى كند و مى گويد: «آيا مى خواستيد من بدن پيامبر را بدون غسل و كفن رها كنم و بيايم براى خلافت نزاع كنم؟». آرى، اين ه مى خواهند نيامدن على(ع) به سقيفه را بهانه كار خود قرار بدهند امّا على(ع) در جواب آنها ادامه مى دهد: «بعد از روز غدير، براى هيچ كس بهانه اى باقى نمانده است». آرى، پيامبر در غدير خُمّ، همه مردم را جمع كرد و دستور داد كه همه با على(ع) بيعت كنند. اكنون، على(ع) با سخنان خود تمام مسجد را در اختيار خود گرفته است، آنها على(ع) را همچون اسير به مسجد آوردند، امّا خودشان در مقابل كلام او، اسيرشده اند. در مسجد هياهو مى شود، از هر طرف سر و صدا بلند مى شود، مردم به ياد روز غدير افتاده اند، آنها پشيمان هستند كه چرا به اين زودى سخنان پيامبر خود را فراموش كردند. عُمَر مى بيند الان است ه اوضاع خراب شود، از جا بلند مى شود و رو به ابوبكر مى كند و فرياد مى زند: «چرا بالاى منبر نشسته اى و هيچ نمى گويى؟ آيا دستور مى دهى تا من گردن على(ع) را بزنم؟». بار ديگر ترس در وجود همه مى نشيند، شمشيرها در دست هواداران خليفه مى چرخد! همه مردم آرام مى شوند، هر كس بخواهد اعتراض كند با شمشيرهاى برهنه روبرو خواهد بود. صداى گريه به گوش مى رسد. اين صداى گريه از كجاست؟ نگاه كن، حسن و حسين(ع) كه سخن عُمَر را شنيده اند گريه مى كنند. على(ع) نگاهى به فرزندان خود مى كند و به آنها مى گويد: «گريه نكنيد عزيزانم!». فرشتگان از ديدن اشك چشمان حسن و حسين(ع) به گريه افتاده اند. قسمت پنجم حاصلخيز است، اين سرزمين، چشمه هاى آب فراوان و نخلستان هاى زيادى دارد، فاصله آن تا مدينه حدود دويست و هفتاد كيلومتراست. مى دانم دوست دارى قصّه فدك را برايت بگويم. جريان به سال هفتم هجرى برمى گردد، يعنى حدود سه سال قبل. آن روز، يهوديانِ قلعه خيبر دور هم جمع شدند و تصميم گرفتند تا به مدينه حمله كنند، امّا پيامبر از تصميم آنها باخبر شد و با سپاه بزرگى به سوى خيبر حركت كرد. قلعه خيبر به محاصره نيروهاى اسلام در آمد. سپاه اسلام به سوى قلعه نزديك شد، امّا برق شمشير «مَرحَب»، پهلوان يهود، همه را فرارى داد. سپاه اسلام مجبور به عقب نشينى شد و سرانجام پيامبر تصميم گرفت تا ع كن، هر مثقال طلا (پنج گرم) چقدر قيمت دارد، آن را در شصت هزار ضرب كن! اين فقط درآمد يك سال اوست، اصلِ سرمايه او خيلى بيش از اين حرف هاست. دشمن خيال نكند فاطمه(س) بيمار است و ميدان را خالى كرده است، نه، او تازه به ميدان مبارزه آمده است. *** آقاى نويسنده، براى من گفتى كه فاطمه(س) ساليانه هفتاد هزار دينار درآمد دارد، امّا نگفتى چگونه و از كجا. خوب، اين سؤال شما بود، ولى سؤال من از شما كه دوست خوب من هستى: آيا نام فدك را شنيده اى؟ فدك! تو چه مى دانى كه فدك چيست. فدك، شمشير برّنده فاطمه(س) است. نام فدك است كه لرزه بر اندام حكومت سياهى ها مى اندازد. فدك، سرزمينى آباد و من اين كار را نكنم؟ وقتى آنها پول را در راه باطل خرج مى كنند، چرا من پول خود را در راه حقّ صرف نكنم؟فاطمه(س) به فكر آغاز يك نبرد اقتصادى است، امّا او چگونه مى خواهد اين كار را انجام بدهد؟ مگر او چقدر پول دارد؟ شايد تو هم خيال مى كنى فاطمه(س) فقير است. اگر من به تو بگويم كه كسى در مدينه بيش از او سرمايه ندارد، تعجّب مى كنى. افسوس كه ما فاطمه(س) را فقير معرّفى كرده ايم; كسى كه محتاج نان شب خود بود! ما بايد فاطمه(س) را از نو بشناسيم. فاطمه(س) كسى است كه ساليانه هفتاد هزار دينار سرخ درآمد دارد. آيا مى دانى اين مقدار يعنى چقدر پول؟ بيش از سيصد كيلو طلاى سرخ! حالا تو بنشين حسا ه(س) در بستر بيمارى قرار گرفته است، اين همان چيزى بود كه دشمنان مى خواستند، آنها مى خواستند فاطمه(س) را خانه نشين كنند تا ديگر براى دفاع از على(ع) از خانه بيرون نيايد. فاطمه(س) از يك طرف داغدار پدر است، هنوز مصيبت او را فراموش نكرده است، از طرف ديگر مظلوميّت على(ع)، قلب او را به درد آورده است. اگر چه فاطمه(س) بيمار شده است، امّا هنوز به فكر يارى امام خود است، او دختر خديجه(س) است، همان بانويى كه تمام ثروت خود را در راه پيامبر خرج كرد و او را يارى نمود. فاطمه(س) هم مى خواهد اكنون با ثروت خود على(ع) را يارى كند. اگر ابوبكر با پول توانست عدّه زيادى را به سوى خود جذب كند، چرا ون هاى مسجد تمام مى شود، همه جا آرام مى شود، خليفه دستور داده است كه على(ع) را رها كنند. اكنون شمشير از سر على(ع) برمى دارند و ريسمان را هم از گردنش باز مى كنند. على(ع) مى تواند به خانه خود برود. آرى، تا زمانى كه فاطمه(س) هست، نمى توان از على(ع) بيعت گرفت! اكنون على(ع) به سوى فاطمه(س) مى آيد... فاطمه(س) نگاهى به على(ع) مى كند، او خدا را شكر مى كند و لبخندى به روى على(ع) مى زند، همه هستىِ فاطمه(س)، على(ع) است، تا فاطمه(س) هست چه كسى مى تواند هستىِ فاطمه(س) را از او بگيرد. خدا مى داند كه فاطمه(س) چگونه و با چه حالى خود را به اينجا رسانده است تا حق و حقيقت را يارى كند... *** فاط فرين كند!! خليفه و هواداران او مى فهمند كه اينجا ديگر فاطمه(س) صبر نخواهد كرد، فاطمه(س) آماده است تا نفرين كند، ترس تمام وجود آنان را فرا مى گيرد، چشم هاى آنان به ستون هاى مسجد خيره مانده است كه چگونه به لرزه در آمده اند! عذاب خدا نزديك است!! سلمان به سوى فاطمه(س) مى دود تا با او سخن بگويد، او مى بيند كه فاطمه(س) دست هاى خود را به سوى آسمان گرفته است و مى خواهد نفرين كند، سلمان با فاطمه(س) سخن مى گويد: «بانوى من! پدر تو براى مردم، مايه رحمت و مهربانى بود، مبادا تو مايه عذاب براى اين مردم باشى!». فاطمه(س) به ياد مهربانى هاى پدر مى افتد و دست هاى خود را پايين مى آورد، لرزش س يم، على را رها كنيد! به خدا قسم، اگر او را رها نكنيد، نفرين خواهم كرد». عُمَر و هواداران او تعجّب مى كنند، آنان كه فاطمه(س) را نقش بر زمين كرده و محسن او را كشته بودند، به راستى فاطمه(س) چگونه توانست خود را به اينجا برساند و اين گونه على(ع) را يارى كند؟ اكنون فاطمه(س) كنار قبر پيامبر است، او آمده است تا از امامِ خود دفاع كند، صداى فاطمه(س) به گوش مى رسد: «به خدا قسم، اگر على را رها نكنيد، گيسوان خود را پريشان مى كنم، پيراهنِ پيامبر را بر سر مى افكنم و شما را نفرين مى كنم...». ناگهان لرزه بر ستون هاى مسجد مى افتد، گويا زلزله اى در راه است، همه نگران مى شوند، نكند فاطمه(س) ن  زبان مى آورد، آرى امروز، امّت اسلامى، على(ع) را تنها گذاشتند. على(ع) نگاهى به آسمان مى كند و چنين مى گويد: «بار خدايا! تو شاهد هستى كه پيامبرت به من دستور داد اگر بيست يار وفادار يافتم با اينان جنگ كنم». افسوس كه على(ع)، جز سلمان، مقداد، عمّار و ابوذر، يار وفادار ديگرى نيافت، او بايد صبر پيشه كند. به راستى چه خواهد شد؟ آيا على(ع) بيعت خواهد كرد؟ شمشير را بالاى سر على(ع) نگاه داشته اند، همه منتظر دستور خليفه اند.نفس ها در سينه حبس شده است، همه نگاه مى كنند. تاريخ، مظلوميّت على(ع) را به تماشا نشسته است. آيا او با ابوبكر بيعت خواهد كرد؟ ناگهان فريادى بلند مى شود: «پسرعمو ونِى وَكَادُواْ يَقْتُلُونَنِى). «مردم مرا تنها گذاشتند و مى خواستند مرا به قتل برسانند». آرى، تاريخ تكرار مى شود، موسى(ع)، برادرش هارون را به جاى خود در قوم بنى اسرائيل قرار داد و خود به كوه طور رفت. بعد از رفتن او، قوم بنى اسرائيل، گوساله پرست شدند و هارون هر چه به آنها نصيحت كرد سخنش را نپذيرفتند. آنها هارون را تنها گذاشتند و او را در مقابل دشمنش يارى نكردند. وقتى موسى از كوه طور بازگشت و ديد همه مردم دچار فتنه شده و كافر شده اند از هارون توضيح خواست. هارون به موسى گفت: «مردم مرا تنها گذاشتند و مى خواستند مرا به قتل برسانند». امروز هم على(ع) همان سخن هارون را ب يز خراب شود، براى همين فرياد مى زند: «ما چه كار به سخن زنان داريم؟» نگاه كن! عُمَر دستور مى دهد تا اُمّ سَلَمه را از مسجد بيرون كنند. مگر اُمّ سَلَمه همسر پيامبر نيست، مگر احترام او بر همه واجب نيست، مگر او امّ المؤمنين (مادر مؤمنان) نيست، پس چرا بايد با او اين گونه برخورد كرد؟ چرا بايد ناموس پيامبر را اين گونه از مسجد بيرون كرد؟ *** ابوبكر بار ديگر فرياد مى زند: «اى على! برخيز و بيعت كن، زيرا اگر اين كار را نكنى ما گردن تو را مى زنيم». هنوز ريسمان بر گردن على(ع) است، او نگاهى به قبر پيامبر مى كند و آيه 150 از سوره اعراف را مى خواند: (إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَف ش سفيد از همه خوبى ها بيشتر است. البتّه بعضى از اين مردم، فكر مى كنند كه خليفه بايد خيلى جدّى باشد و هميشه قيافه اخمو داشته باشد تا همه از او بترسند، امّا على(ع) هميشه لبخند به لب دارد و اهل شوخى است و براى همين به درد خلافت نمى خورد. *** آن خانم كيست كه وارد مسجد مى شود؟ او اينجا چه مى خواهد؟ آيا او را مى شناسى؟ او امّ سَلَمه، همسر پيامبر است. او به اينجا آمده است تا يارى حق را نمايد. او رو به عُمَر مى كند و مى گويد: «چقدر زود حسد خود را نسبت به آل محمّد نشان داديد؟» همه اهل مسجد به سخنان اُمّ سَلَمه گوش مى كنند، عُمَر مى ترسد كه اگر او به سخن خود ادامه بدهد همه تو امروز با او بيعت كن، وقتى كه پير شدى نوبت تو هم مى رسد، آن روز، هيچ كس با خلافت تو مخالفت نخواهد كرد. آرى، اشكال در اين است كه على(ع) جوان است، سنّ زيادى ندارد، ريش هاى صورتش سفيد نشده است. اين سخن، خيلى چيزها را براى تاريخ روشن مى كند، بعد از وفات پيامبر سنّت هاى جاهليّت زنده شده اند، عرب هاى آن زمان، هميشه رياست پيران را قبول مى كردند و براى آنها قابل تحمّل نبود كسى بر آنها حكومت كند كه سنّ او از آنها كمتر است. امروز مولاى تو حدود سى سال دارد، درست است كه او همه خوبى ها و كمال ها را دارد، امّا براى اين مردم هيچ چيز مانند يك مشت ريش سفيد نمى شود، براى آنها ارزش ري و مى گويد: «تو هيچ چاره اى ندارى، تو حتماً بايد خليفه بيعت كنى». على(ع) رو به او مى كند و مى گويد: «شيرِ خلافت را خوب بدوش كه نيمى از آن براى خودت است، به خدا قسم، حرصِ امروز تو، براى رياست فرداى خودت است». آنگاه رو به جمعيّت مى كند و مى گويد: «اگر ياورانى وفادار داشتم هرگز كار من به اينجا نمى كشيد». در اين هنگام يكى از ميان جمعيّت بلند مى شود و نزد على(ع) مى آيد و چنين مى گويد: «اى على! ما هرگز علم و مقام تو را انكار نمى كنيم، ما مى دانيم كه تو از همه ما به پيامبر نزديك تر بودى، امّا تو هنوز جوان هستى! نگاه كن، ابوبكر پيرمرد و ريش سفيد ماست و امروز شايستگى خلافت را دارد، لى(ع) را به جنگ پهلوان يهود بفرستد. صداى على(ع) در فضاى ميدان طنين افكند: «من آن كسى هستم كه مادرم مرا حيدر نام نهاد». و جنگ سختى ميان اين دو پهلوان در گرفت و سرانجام «مَرحَب» به قتل رسيد. على(ع) به قلعه حمله كرد و آن را فتح كرد. خيبر منطقه آبادى بود، نخل هاى خرما و زمين هاى سرسبزى داشت و پيامبر همه غنيمت هاى اين سرزمين را در ميان رزمندگان اسلام تقسيم كرد. در نزديكى هاى خيبر، گروهى ديگر از يهوديان، در فدك زندگى مى كردند. آنها نيز با يهوديانِ خيبر همدست شده بودند، پيامبر قصد داشت كه به فدك حمله كند، پيامبر منتظر بود تا سپاه اسلام از خستگى بيرون بيايند و با روحيّه بهتر ى به جنگ با يهوديان فدك بروند. در يكى از اين روزها، پيرمردى به سوى اردوگاه اسلام آمد و سراغ پيامبر را گرفت، يارانِ پيامبر، او را نزد آن حضرت بردند. او فرستاده مردم فدك بود و از طرف آنها پيام مهمّى را براى پيامبر آورده بود. او به پيامبر گفت: «اى محمّد، مردمِ فدك مرا فرستاده اند تا من از طرف آنها با شما پيمان صلح را امضا كنم، آنها حاضر هستند كه نيمى از سرزمين خود، فدك را به شما بدهند و شما از حمله به آنها صرف نظر كنى و در مقابل، آنها فرمانروايى شما را نيز قبول مى كنند». پيامبر لحظاتى فكر كرد و لبخندى بر لب هاى او نشست، او با اين پيشنهاد موافقت كرد. پيمان صلح نوشته شد، سپاهيان اسلام همه خوشحال شدند، ديگر از جنگ و لشكركشى خبرى نبود، آرى، سرزمين فدك بدون هيچ گونه جنگ و لشكركشى تسليم شد. در اين ميان جبرئيل فرود آمد و آيه ششم سوره «حشر» نازل شد: «وَمَآ أَفَآءَ اللَّه...: آن غنائمى كه در به دست آوردن آن، لشكركشى نكرده ايد، مالِ پيامبراست». خدا فدك را به پيامبر بخشيد، فدك، مالِ پيامبر شد. اين حكم قرآن بود و هيچ كس با آن مخالف نبود و همه با دل و جان، حكم خدا را قبول كردند. خدا دوست داشت به پيامبر خود كه در راه او اين همه تلاش كرده است هديه اى بدهد. پيامبر شخصى را در فدك به عنوان كارگزار خود قرار داد و به سوى مدينه بازگشت. پيامبر، دلش براى  دخترش، فاطمه(س) خيلى تنگ شده بود، براى همين اوّل به خانه فاطمه(س) رفت. وقتى پيامبر وارد خانه شد ديد كه اُم اَيمَن به ديدن فاطمه(س) آمده است. اُم اَيمَن، يكى از زنانى بود كه به خاندان پيامبر علاقه زيادى داشت، شوهر او يكى از فرماندهان بزرگ سپاه اسلام بود. فاطمه(س)، حسن و حسين(ع) در كنار پيامبر نشستند، پيامبر به عزيزان دل خود نگاه مى كرد و لبخند مى زد. آرى، دلخوشى پيامبر در اين دنيا، فقط اهل اين خانه بود. در اين هنگام، جبرئيل نازل شد و آيه 26 سوره «إسراء» را براى پيامبر خواند: «وَءَاتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ: اى پيامبر، حقّ خويشان خود را ادا كن». پيامبر به فكر فرو رفت، به راستى منظور خدا از اين فرمان چيست؟ ـ اى جبرئيل آيا مى شود برايم بگويى كه من حقّ و حقوق چه كسى را بايدبدهم؟ ـ اى حبيب من، اجازه بده من نزد خدا بروم و جواب را بگيرم و برگردم. لحظاتى گذشت، جبرئيل باز گشت: ـ اى جبرئيل، چه خبر؟ ـ خدا مى گويد كه تو بايد فدك را به فاطمه بدهى، فدك از اين لحظه به بعد مالِ اوست. پيامبر نگاهى به فاطمه(س) كرد و فرمود: ـ دخترم، فاطمه! خدا به من دستور داده است تا فدك را به تو بدهم، من فدك را به تو بخشيدم. آرى، در آغاز اسلام، خديجه (مادر فاطمه)، همه دارايى و ثروت خود را در راه پيشرفت اسلام داد و اكنون، خدا مى خواست تا ثروتى را كه خديجه(س) در راه اس لام خرج كرده است به دختر او، فاطمه(س) برگرداند. فدك از آنِ فاطمه(س) شد، پيامبر همه غنيمت هاى فدك را تحويل او داد. فاطمه(س) به فقراى مدينه خبر داد تا به خانه او بيايند و همه آن غنائم را بين آنها تقسيم كرد. همه فقيران خوشحال شدند، آرى، تا فاطمه(س) هست، ديگر هيچ فقيرى، غم و غصّه ندارد. اين قصّه فدك بود كه برايت گفتم. اكنون مى دانى كه فاطمه(س) ثروتى بس بزرگ دارد. درست است كه فاطمه(س) در بستر بيمارى است، امّا امروز مى خواهد با ثروت خود، حق را يارى نمايد. همين روزهاست كه كارگزار او از فدك بيايد و درآمد امسال فدك را به او تحويل بدهد. فاطمه(س) با اين پول مى تواند كارهاى زيادى بكد. در گوشه اى از مدينه جلسه اى تشكيل شده است. در اين جلسه خليفه همراه با عُمَر و جمع ديگرى حضور دارند. عُمَر مشغول سخن گفتن با خليفه است: ـ اى خليفه! تو مى دانى كه مردم بنده دنيا هستند و همه به پول علاقه دارند، تو بايد فدك را از فاطمه بگيرى تا مردم به اين خاندان علاقمند نشوند. ـ امّا فدك از آنِ فاطمه است، همه مردم اين را مى دانند، سه سال است كه فدك در دست اوست. ـ من فكر همه چيز را كرده ام، فقط كافى است نماينده و كارگزار فاطمه را از فدك بيرون كنى. ابوبكر سخن عُمَر را قبول مى كند، عدّه اى را مأمور مى كند تا به فدك بروند و كارگزار فاطمه(س) را از آنجا بيرون كنند. قسمت ششم "ّه كسى كه بر مقام خلافت نشسته است بايد شكر خدا را هم بكند. آيا بار ديگر از على ترسيده اى؟ ما مى توانيم على را با نيرنگ آرام كنيم. على كسى است كه پهلوانان عرب را كشت، امّا نترس، از تهديد او وحشت نكن كه من او را آرام مى كنم. سخنان عُمَر به پايان مى رسد. بار ديگر آرامش به قلب خليفه باز مى گردد و لبخند بر صورتش مى نشيند. عُمَر به خليفه قول داده كه هر طور هست على(ع) را آرام كند، امّا به راستى او چگونه مى خواهد اين كار را بكند؟ آيا او خواهد توانست به قول خود عمل كند، آيا او خواهد توانست خليفه را براى هميشه از اين غم نجات دهد؟ آرى! خليفه جهان اسلام نياز به آرامش دارد، بايد هر قت همه نقشه ها خراب خواهد شد. بايد به او قوّت قلب داد، بايد او را راهنمايى كرد. من بايد از جا برخيزم. اگر من يك ساعت كنار خليفه نباشم او همه چيز را خراب مى كند. اين عُمَر است كه با خود سخن مى گويد. و سرانجام برمى خيزد و چنين مى گويد: اى حضرت خليفه! چرا اين قدر ترسو و ضعيف هستى؟ من چقدر زحمت كشيدم تا اين خلافت را براى تو آماده كردم، امّا تو حاضر نيستى از آن بهره مند بشوى. من بودم كه نيروهاى شايسته و كاردان را گرد تو جمع كردم و دشمنانت را آرام كردم. اگر من با تو نبودم على، استخوان هاى تو را در هم شكسته بود. برو خدا را شكر كن اى جناب خليفه، كه من در كنار تو بودم و هستم، الب  خواند، على(ع) در اين نامه از شجاعت و برقِ شمشير خود سخن گفته است. *** خليفه دستور مى دهد تا مردم در مسجد جمع شوند، او مى خواهد براى مردم سخنرانى كند. به راستى چه خبر شده است؟ او بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد: «اى مردم! من مى خواستم پولِ فدك را صرف تقويت سپاه اسلام بنمايم، امّا على با اين نظر مخالفت كرده و مرا تهديد كرده است، گويا او با اصل خلافت من مخالف است. من از همان روز اوّل، از درگير شدن با على مى ترسيدم و از جنگ با او گريزان بودم». آرى، سخنان خليفه نشان مى دهد كه او خيلى ترسيده است، اگر دسته گلى به آب بدهد و خود را از خلافت بر كنار كند چه خواهيم كرد؟ آن و يد. شما مى دانيد كه من نزد پيامبر چقدر عزيز بودم. اگر من سخنى بگويم مى گوييد كه على حسادت مىورزد، اگر سكوت كنم خيال مى كنيد من از مرگ مى ترسم. من همان كسى هستم كه در جنگ ها به استقبال مرگ مى رفتم، آيا يادتان هست چگونه به قلبِ دشمن، حمله مى كردم؟ امّا من امروز در مقابل همه سختى ها صبر مى كنم. نامه على(ع) به پايان مى رسد. على(ع) اين نامه را براى ابوبكر مى فرستد. ابوبكر نامه را باز مى كند و آن رامى خواند. با خواندن اين نامه، ترس تمام وجود ابوبكر را فرا مى گيرد، او به ياد شجاعت على(ع) مى افتد. على(ع) كسى است كه پهلوانان عرب را به خاك و خون كشيده است. او يك بار ديگر نامه را مى ست و هر وقت بخواهى او را ببينى مى توانى، امّا تو مى دانى وقتى يك مطلب روى كاغذ مى آيد باعث تمركز بيشتر مى شود و بهتر در ذهن مخاطب نقش مى بندد. تأثير يك متن نوشته شده، خيلى بيشتر از گفتار است. على(ع) در حال نوشتن نامه مهمّ خود است. مى دانم كه خيلى دلت مى خواهد از متن اين نامه باخبر شوى. اين نامه على(ع) است: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ به خدا قسم، اگر اجازه داشتم با شما جنگ مى كردم و با شمشير خود همه شما را به سزاى كارهايتان مى رساندم. من همان كسى هستم كه با لشكرهاى زيادى جنگ كرده و آنها را شكست داده ام. آن روزى كه من مرد ميدان بودم شما در گوشه خانه در آسايش بو فهميده اند كه ابوبكر بر خلاف قرآن، سخن گفته است. عُمَر هم هيچ جوابى ندارد كه بگويد. مردمى كه در مسجد نشسته اند براى اوّلين بار از خليفه ناراحت مى شوند. چرا بايد خليفه بر خلاف قرآن سخن بگويد؟ بعضى ها فرياد مى زنند: «به خدا قسم، على، راست مى گويد». با سخنان شيوا و محكم على(ع)، ضربه بزرگى بر حكومت خليفه وارد شده است. ديگر وقت آن است كه على(ع) به خانه برگردد. *** آيا راهى هست كه خليفه را از اين همه ظلم و ستم باز داشت؟ نمى دانم. على(ع) در خانه خود نشسته است و دارد مى كند. ناگهان، فكرى به ذهن اومى رسد. خوب است نامه اى براى خليفه بنويسم. نامه براى چه؟ خليفه كه در مسجد ا بر است امّا اگر كار خلافى انجام دهد مجازاتش مى كنيم. ـ آيا مى دانى كه در اين صورت كافر شده اى؟ ـ براى چه؟ ـ زيرا خدا در قرآن به پاكى و عصمت فاطمه شهادت داده است و تو شهادت خدا را رها مى كنى و شهادت مردم را قبول مى كنى! تو قرآن را انكار مى كنى. ـ عجب! من اصلاً به اين مطلب فكر نكرده بودم. ـ اى ابوبكر، تو سخن فاطمه را در مورد فدك قبول نكردى، امّا سخنِ يك عرب بيابان گرد را قبول كردى، تو به سخن ابن حَدَثان اعتماد كردى. مگر خدا در قرآن به پاكى و راستگويى فاطمه شهادت نداده است؟ بگو بدانم آيا شهادت خدا بالاتر است يا شهادت آن عرب بيابان گرد؟ ابوبكر نمى داند چه بگويد. همه مردم  ـ بگو بدانم آيه تطهير را خوانده اى؟ ـ كدام آيه؟ ـ آيه 33 سوره أحزاب، آنجا كه قرآن مى گويد: «إِنّمَا يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا: خداوند اراده كرده است كه خاندان پيامبر را از هر پليدى پاك نمايد. ـ آرى، اين آيه را خوانده ام. ـ بگو بدانم اين آيه در مورد چه كسى نازل شده است؟ ـ در مورد تو و فاطمه، حسن و حسين. ـ اى ابوبكر، اكنون از تو سؤالى مى كنم، اگر چند نفر نزد تو بيايند و شهادت بدهند كه فاطمه، كار خلافى انجام داده است، تو چه مى كنى؟ ـ ما در اجراى قانون اسلام هيچ كوتاهى نمى كنيم، درست است فاطمه دختر پيام  كه فدك از بيت المال است، خوب، تو بايد از آنها بخواهى براى گفته خود شاهد بياورند، فاطمه نبايد شاهد بياورد، اين قانون اسلام است، پس چرا بر خلاف قانون اسلام حكم كردى؟ ابوبكر مى ماند چه جواب بدهد. اينجاست كه عُمَر به كمك خليفه مى آيد، آخر، او قاضى اين حكومت است! عُمَر مى گويد: «اى على! اين سخنان را رها كن، اگر فاطمه دو شاهد عادل آورد، سخن او را قبول مى كنيم و اگر دو شاهد نداشت ما فدك را به او نمى دهيم، يعنى اصلاً نمى توانيم اين كار را بكنيم، اسلام به ما اجازه نمى دهد زيرا فدك از بيت المال است». على(ع) بار ديگر رو به خليفه مى كند و مى گويد: ـ آيا قرآن را قبول دارى؟ ـ آرى. اهد معتبربياورد. ـ اى خليفه، من سؤالى از تو دارم. ـ سؤال خود بپرس! ـ اگر كسى خانه اى داشته باشد و آن خانه در تصرّف او باشد و من بيايم و بگويم كه خانه از من است، و از تو بخواهم ميان ما حكم كنى چه مى كنى؟ ـ از تو كه ادّعا مى كنى خانه مال توست شاهد مى طلبم، امّا از صاحب خانه شاهد نمى خواهم چون خانه در تصرّف اوست. ـ چرا اين حكم را مى كنى؟ ـ اين حكم رسول خداست، از كسى كه ملكى را در تصرّف دارد شاهد نبايد خواست، طرف مقابل بايد شاهد بياورد. ـ اكنون سؤال ديگرى از تو دارم. ـ بپرس. ـ سه سال است كه فدك در تصرّف فاطمه است، او در آنجا كارگزار داشته است، اكنون كه افرادى ادّعا مى كنند اهد هر چه زودتر خود را به فاطمه(س) برساند. خداى من! او راه را بر فاطمه(س) مى بندد و مى گويد: «اين نوشته را به من بده». فاطمه(س) نامه را نمى دهد، عُمَر سيلى به صورت او مى زند و هر طور كه شده سند را مى گيرد و آن را پاره مى كند. اشك در چشمان فاطمه(س) حلقه مى زند، چرا هيچ كس به يارى دختر پيامبر نمى آيد؟ *** على(ع) به دنبال فرصت مناسبى است تا با خليفه در مورد فدك سخن بگويد. او يك روز صبر كرده است، اكنون او به سوى مسجد مى رود. مسجد پر از جمعيّت است، على(ع) جلو مى آيد و چنين مى گويد: ـ اى ابوبكر، چرا فدك را از فاطمه گرفتى؟ ـ فدك براى همه مسلمانان است، فاطمه براى سخن خود بايد ش تر خودت (عايشه) نيز اين حديث را شنيده اند. آرى! فدك از پيامبر بود و اكنون كه او از دنيا رفته است فدك، صدقه است و مالِ همه مسلمانان است. ـ اى عُمَر، اُم اَيمَن و على شهادت داده اند كه پيامبر فدك را به فاطمه بخشيده است، من با شهادت اين دو نفر چه كنم؟ ـ جناب خليفه، شهادت على قبول نيست چون شوهر فاطمه است و به نفع خودش گواهى مى دهد، امّا اُم اَيمَن هم يك زن است و همه مى دانند كه شهادت يك زن به تنهايى قبول نيست، امّا مشكل اين است كه ابوبكر سندى را نوشته و به دست فاطمه(س) داده است. بايد هر چه زودتر اين سند را از فاطمه(س) گرفت! نگاه كن، عُمَر به سرعت به ميان كوچه مى دود، او مى خ رو به ابوبكر مى كند و مى پرسد: ـ اين كاغذ چيست كه به فاطمه داده اى؟ ـ فاطمه نزد من آمد و ادّعا كرد كه فدك از آن اوست، من به او گفتم كه شاهد بياورد، او رفت و اُمّ اَيمَن و على را به عنوان شاهد آورد و آنها شهادت دادند كه پيامبر فدك را به فاطمه داده است. ـ خوب، آن وقت تو چه كردى؟ ـ من هم سندى نوشتم و آن را به فاطمه دادم. ـ اى خليفه، مگر نمى دانى كه يك عرب بيابان گرد به نام ابن حَدَثان پيدا شده و شهادت داده كه اين سخن را از پيامبر شنيده است: «پيامبران از خود هيچ ارثى باقى نمى گذارند، و هر مالى كه از آنها بماند صدقه است». اين سخن و حديث پيامبر است. هم چنين دختر من (حَفصه)، و د ز زنان بهشت است»؟ ـ آرى، شنيده ام. ـ اگر قبول دارى كه من از اهل بهشتم، اكنون، شهادت مى دهم كه پيامبر فدك را به فاطمه(س) بخشيد. على(ع) هم شهادت مى دهد كه پيامبر فدك را به فاطمه(س) داده است. ابوبكر به فكر فرو مى رود، او ديگر چاره اى ندارد جز اين كه فدك را به فاطمه برگرد(س)اند. فاطمه(س) از ابوبكر مى خواهد تا سندى به او دهد كه همه بدانند فدك ازآنِ اوست. ابوبكر كاغذى را مى طلبد و در آن مى نويسد كه فدك از آن فاطمه است.(س) ابوبكر سند فدك را به فاطمه(س) مى دهد، در همين لحظه، عُمَر از راه مى رسد. او مى بيند كه ابوبكر كاغذى را به دست فاطمه(س) داده است. او از جريان خبر ندارد، براى همين موده اى و كارگزار مرا از فدك اخراج كرده اى؟ ـ مگر فدك، مالِ توست؟ ـ آيا تو نشنيده اى كه پيامبر فدك را به من بخشيد؟ ـ اى دختر رسول خدا، برو براى اين سخن خود شاهد بياور. فاطمه(س) قبول مى كند و مى رود تا شاهد بياورد. آن روز كه پيامبر، فدك را به فاطمه(س) داد اُم اَيمَن و على(ع) شاهد بودند. فاطمه(س) به خانه اُم اَيمَن مى رود و جريان را براى او تعريف مى كند. اُم اَيمَن برمى خيزد و همراه با فاطمه(س) به مسجد مى آيد، على(ع) هم مى آيد. اُم اَيمَن رو به ابوبكر مى كند و مى گويد: ـ اى ابوبكر، من از تو سؤالى دارم. ـ چه سؤالى؟ ـ بگو بدانم آيا شنيده اى كه پيامبر فرمود: «اُم اَيمَن، زنى ا # طور هست آرامش را به او هديه كرد تا بتواند به راحتى به امور حكومتى بپردازد. *** اينجا خانه خليفه است، او به سخنان عُمَر فكر مى كند، عُمَر به او قول داده است كه على(ع) را آرام كند. امّا چگونه؟ آيا او مى خواهد فدك را به فاطمه(س) باز گرداند؟ اين كار يعنى پايان خلافت ابوبكر. خليفه كسى را مى فرستد تا عُمَر نزد او بيايد. نگاه كن، عُمَر با عجله به خانه خليفه مى آيد. وقتى خليفه نگاهش به او مى افتد مى گويد: ـ به نظر تو اكنون بايد چه كنيم؟ ـ من مى گويم كار را يكسره كنيم و على(ع) را به قتل برسانيم. ـ آخر چگونه؟! كشتن على(ع) كار ساده اى نيست. ـ من يك نفر را سراغ دارم كه مى توا $د اين كار را بكند. ـ چه كسى؟ ـ خالد (پسر وليد). خليفه به فكر فرو مى رود، چاره اى نيست، بايد على(ع) را ترور كرد. او كسى را به دنبال خالد مى فرستد تا هر چه زودتر بيايد. خالد نزد خليفه مى آيد. نگاه كن! آن خانم كيست كه پشت در ايستاده است؟ گويا او هم سخنان اين سه نفر را شنيده است. آيا او را مى شناسى؟ او اسماء همسر ابوبكر است، امّا اين زن با شوهرش از زمين تا آسمان تفاوت دارد، اين زن از دوست داران على(ع) است. ـ اى اسماء! با تو هستم، چرا رنگ از چهره تو پريده است؟ ـ مگر نمى شنوى كه اين سه نفر چه مى گويند؟ من گوش تيز مى كنم تا صداى آنها را بشنوم. ـ اى خالد، ما مى خواهيم مأموريّت وي %ه اى به تو بدهيم. ـ آن مأموريّت چيست؟ ـ كشتن على. ـ من چگونه او را بكشم؟ ـ فردا، در هنگام نماز جماعت. ـ در نماز جماعت؟ ـ آرى، تو بايد در نماز، كنار على قرار بگيرى، وقتى كه من سلام نماز را گفتم تو فوراً شمشير مى كِشى و كار را تمام مى كنى. اكنون، اسماء نمى داند چه كند، خدايا! خودت به او كمك كن! او چگونه بايد اين خبر را به على(ع) برساند؟ تو چه پيشنهادى دارى؟ ناگهان، فكرى به ذهن اسماء مى رسد. او كنيز خود را صدا مى زند و به اومى گويد: ـ همين الان به خانه على(ع) برو، و سلام مرا به او برسان و اين آيه قرآن را بخوان و برگرد. ـ كدام آيه؟ ـ آيه 20 سوره قصص، آنجا كه خدا از زبان دوست حضرت موسى(ع) مى گويد: (إِنَّ المَلأَ يَأتَمِروُنَ بِكَ لِيَقتُلُوكَ فَاخرُج)، «اى موسى، مردم مى خواهند تو را بكشند پس هر چه زودتر از اين شهر خارج شو». كنيز حركت مى كند تا خود را به خانه على(ع) برساند. اين آيه در مورد حضرت موسى(ع) است، وقتى كه فرعون تصميم گرفت تا او را به قتل برساند يك نفر او را ديد و به او خبر داد تا هر چه سريع تر فرار كند. كنيز به درِ خانه فاطمه(س) رسيده است، او در مى زند، على(ع) در را باز مى كند، كنيز آيه قرآن را مى خواند. على(ع) در جواب مى گويد: «سلام مرا به اسماء برسان و بگو خداوند نگهبان على است». كنيز خداحافظى مى كند و به خانه برمى گردد. قسمت هفتم 6مه قبول دارند، امّا امروز ابوبكر حديثى را از پيامبر نقل كرد كه پيامبران از خود چيزى به عنوان ارث باقى نمى گذارند. با اين حديث، فدك بعد از پيامبر از بيت المال، حساب مى شود و فاطمه(س) هيچ حقّى در آن ندارد. مردم، باور كرده اند كه واقعاً پيامبر اين حديث را گفته است. امّا ناگهان صداى فاطمه(س) در فضاى مسجد مى پيچد: اى ابوبكر! تو مى گويى پيامبر فرموده كه هيچ كس از پيامبران، ارث نمى برد، آيا تو قرآن را قبول دارى؟ مگر نشنيده اى كه خدا در سوره «نمل»، آيه 16 مى گويد: (وَوَرِثَ سُلَيْمانُ دَاوُودَ): «سليمان از داوود ارث برد». مگر داوود پيامبر نبود، پس چگونه شد كه سليمان از او ار &ست حدس زديد، از راه ارث. اگر ما فرض كنيم كه اصلا پيامبر فدك را به فاطمه(س) نداده باشد، بعد از مرگ پيامبر، طبق قانون ارث فدك به فاطمه(س) مى رسد. هيچ كس نمى تواند اين مطلب را انكار كند كه خدا فدك را به پيامبر داده است، اين را همه قبول دارند. پس، فدك مال پيامبر بود، وقتى پيامبر از اين دنيا رفت، يك دختر و چند همسر داشت. طبق قانون اسلام، چيزى از اصل زمين فدك به همسران پيامبر نمى رسد، فقط قسمتى از درختانِ آن سرزمين، به آنها مى رسد. تمام زمين فدك به فاطمه(س) مى رسد، و البتّه درختان آن را بايد قيمت كرد، و يك هشتم قيمت آن را به همسران پيامبر داد. خوب، اين قانون ارث اسلام است كه 'را رسوا كند. آيا يادت هست برايت گفتم كه فدك را خداوند به پيامبر بخشيد و پيامبر هم آن را به فاطمه(س) داد؟ چند روز قبل، وقتى كه فاطمه(س) براى پس گرفتن فدك نزد ابوبكر آمده بود، ابوبكر به او گفت كه برو و شاهد بياور و وقتى فاطمه(س) شاهد آورد، شهادت على(ع) و اُم اَيمَن قبول نشد. اكنون، فاطمه(س) مى داند كه خليفه شهادت شاهدان او را قبول نخواهد كرد، براى همين او از راه ديگرى وارد مى شود. اكنون، فاطمه(س) از اين مطلب كه فدك در زمان پيامبر، مالِ او بوده است چشم پوشى مى كند. امّا فاطمه(س) اكنون مى خواهد از راه ديگرى ثابت كند فدك مال اوست. آيا شما مى توانيد حدس بزنيد؟ آفرين بر شما! د (لام مى خواهد، آنها خيال مى كنند كه خليفه مى خواهد با پول فدك، جبهه ها را تقويت كند. درست است كه فاطمه(س) دختر پيامبر است، امّا او هم بايد به حديث پيامبر پايبند باشد، اين سخن پيامبر است كه هر چه از مال و ثروت دنيا بعد از او باقى بماند براى همه مسلمانان است و از بيت المال حساب مى شود. آيا مى بينى كه براى رسيدن به دنيا و رياست چند روزه آن، چگونه دروغ مى گويند و حديثِ دروغ مى سازند؟ *** ابوبكر خوشحال است و لبخند به لب دارد. او خيال مى كند كه جواب محكمى به فاطمه(س) داده است. هيچ كس باور نمى كند كه فاطمه(س) ديگر بتواند جوابى به خليفه بدهد، امّا فاطمه(س) مى خواهد خليفه )ف خريد اسلحه براى سپاه اسلام بنمايم. من مى خواهم سپاه اسلام را با پول فدك تقويت كنم و همه مسلمانان با اين كار من موافق هستند. اى فاطمه! من همه دارايى خودم را در اختيار تو قرار مى دهم. من هرگز نمى خواهم مال و ثروت تو را به زور از تو بگيرم، امّا چه كنم؟ من نمى توانم بر خلاف سخن پدرت، پيامبر، عمل كنم. سخنان ابوبكر به پايان مى رسد. هواداران خليفه خيلى خوشحال هستند، آنها با خود چنين مى گويند: «ابوبكر چه خليفه خوبى است! او مى خواهد همه ثروت و دارايى خود را به دختر پيامبر بدهد، معلوم مى شود كه او بسيار مهربان و دلسوز است». آرى! مردم فكر مى كنند كه خليفه، فدك را براى تقويت ا *طمه(س) جوابى داد، بايد اثر سخنان فاطمه(س) را خنثى كرد و بار ديگر مردم را فريب داد. اكنون ابوبكر با صداى بلند به فاطمه(س) مى گويد: اى دختر پيامبر! تو سرور همه زنان و دختر بهترين پيامبران هستى! تو در گفتار خود راستگو و در عقل و معرفت، سرآمد همه هستى. هيچ كس نمى خواهد حقّ تو را بگيرد. من در مورد فدك، فقط به سخن پدرت عمل كرده ام. من خدا را شاهد مى گيرم كه از پيامبر شنيدم كه فرمود: «ما پيامبران، هيچ ثروتى از خود به ارث نمى گذاريم، ما فقط، علم و حكمت به ارث مى گذاريم،و هر چه از ما باقى بماند براى همه مردم است». اى فاطمه! اين سخن پدر توست و براى همين، من مى خواهم كه پول فدك را صر + دانستم كه ترس و ذلّت، تمام وجودِ شما را فرا گرفته است، امّا چه بايد مى كردم؟ سينه ام تنگ شده بود. من مى خواستم با شما اتمام حجّت كرده باشم، «وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَـلَمُواْ أَىَّ مُنقَلَب يَنقَلِبُونَ: به زودى كسانى كه ستم كردند خواهند دانست كه سرنوشت آنها چه مى باشد». سخنان فاطمه(س) به پايان مى رسد. همه مردم در فكر فرو رفته اند، آيا درست بود كه ما اين گونه مزد زحماتِ پيامبر را داديم؟ آنها به ياد سخنان پيامبر مى افتند كه فرمود: «فاطمه پاره تن من است»، امّا ما با پاره تن پيامبر چه كرديم. *** فاطمه(س) هنوز در مسجد نشسته است، بايد فكرى كرد، بايد به سخنان ف , دروغ مى گوييد؟ شما به دنبال فتنه ها رفتيد، شما دعوت شيطان را اجابت كرديد و گمراه شديد. شما سخن پيامبر خود را در مورد على رها كرديد و به دنبال هوس هاى خود رفتيد، شما به خاندان پيامبر خود خيانت كرديد. همه مردم سكوت كرده اند و به سخنان فاطمه(س) گوش فرا مى دهند. اكنون او رو به انصار (مردم مدينه) مى كند و مى گويد: اى كسانى كه دين پدرم را يارى كرديد! چرا به دادخواهى من جواب نمى دهيد؟ اين چه ضعف و ترسى است كه در شما مى بينم؟ چقدر زود شما تغيير كرديد. شما قدرت و نيرو داريد، من مى دانم براى شما بسيار آسان است كه از حقوق ما دفاع كنيد. امروز آنچه را لازم بود براى شما گفتم، من م -فرستاد؟ على مى رفت و هيچ گاه ميدان را ترك نمى كرد و تا دشمنان را نابود نمى كرد از ميدان باز نمى گشت، براى همين او عزيزترين شخص نزد پدرم بود، آرى، هنگامى كه جنگ سخت مى شد شما فرار مى كرديد. چه شد كه وقتى پيامبر از دنيا رفت كينه هاى خود را آشكار ساختيد و به دنبال شيطان دويديد؟ چه شد كه فريب شيطان را خورديد و راه خود را گم كرديد؟ چقدر زود، عهد و پيمان خود را كه در غدير بسته بوديد فراموش كرديد. هنوز پيكر پاك پيامبر روى زمين بود كه در سقيفه دور هم جمع شديد و كارى را كه نبايد مى كرديد انجام داديد. شما مى گوييد كه از ترس فتنه، عجله كرديم و براى خود، خليفه انتخاب نموديم، چر .واهيد رسيد. اين دستورات قرآن است كه براى سعادت شماست: توحيد، قلب شما را از شرك و بت پرستى پاك مى كند. نماز، نشانه فروتنى و تواضع ما نسبت به خدا است. روزه، سياهى ها را از دل هاى شما بر طرف مى كند. حج، باعث تقويت ايمان و خداپرستى شما مى شود. ولايت ما، از اختلاف در ميان امّت اسلامى جلوگيرى مى كند... اى مردم! شما مى دانيد كه من فاطمه هستم و پدرم محمّد است. شما، آب هاى آلوده و غذاهاى پست مى خورديد و زبون و خوار بوديد، پدر من بود كه شما را از آن وضع نجات داد و شما را عزيز نمود. آيا به ياد داريد هرگاه كه دشمنان اسلام به جنگ شما مى آمدند پدرم، على را براى مقابله با آنها مى /ه(س)، قيامتى بر پا كرده و موجى از اشك را در بين مردم مى افكند. اين آه، جلوه تمام مظلوميّت است. لحظاتى بعد، سكوت به مسجد باز مى گردد وفاطمه(س) سخن خود را آغازمى كند: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ من خداى بزرگ را براى همه آن نعمت هايى كه به ما داده است شكر مى كنم. من گواهى مى دهم كه پدرم، محمّد فرستاده اوست، خدا او را براى هدايت مردم فرستاد و او در اين راه، تلاش زيادى نمود تا آن زمان كه به جوار رحمت الهى رفت. اى مردم! پيامبر، قرآن را در ميان شما به يادگار گذاشت و شما مى دانيد كه در اين قرآن، همه دستورهاى آسمانى آمده است، اگر شما به قرآن عمل كنيد به سعادت 0 فريادى به بلندى تاريخ! فريادى كه حق وحقيقت را يارى كند. فاطمه(س) مى داند كه امروز تمام حقّ در قامت على(ع) جلوه كرده است و او براى يارى على(ع) مى آيد. او چادر خود را بر سر كرده و همراه با زنان بنى هاشم به سوى مسجد حركت مى كند. وقت نماز نزديك است، مسجد پر از جمعيّت است. همه مسلمانان، در فكر اين هستند كه فاطمه(س) براى چه كارى به مسجد آمده است. فاطمه(س) در گوشه اى از مسجد مى نشيند، در همان جا پرده اى مى زنند. سكوت بر فضاى مسجد، سايه افكنده است. فاطمه(س) آهى از عمق وجودش مى كشد، نمى دانم اين «آه» چه بود كه همه مردم را به گريه انداخت. براى لحظاتى همه مردم گريه مى كنند. آهِ فاط 1تو را به حقّ صاحب اين قبر، قسم مى دهم خالد را رها كن». على(ع) به ياد وصيّت هاى پيامبر مى افتد، گويا پيامبر را مى بيند كه به او مى گويد: «على جان! بعد از من بايد بر همه سختى ها و بلاها صبر كنى». اكنون، على(ع) دستش را از روى گلوى خالد برمى دارد، خالد برمى خيزد و فرار مى كند. نگاه كن! عبّاس جلو مى آيد و على(ع) را در آغوش گرفته، پيشانى او را مى بوسد. *** وقتى فاطمه(س) متوجّه مى شود كه خليفه براى كشتن على(ع) نقشه ريخته است بسيار ناراحت مى شود. آنها حقّ على(ع) را گرفتند، فدك را غصب كردند، اكنون مى خواهند على(ع) را هم از فاطمه(س) بگيرند. ديگر نمى توان سكوت كرد، وقت فرياد است، 2اين كار را بكنى؟ ـ اگر خليفه مرا از اين كار باز نمى داشت تو را مى كشتم. در اين هنگام، على(ع) دست مى برد و با يك حركت، خالد را بر زمين مى اندازد و گلوى او را مى گيرد. خالد فرياد مى زند و مردم را به كمك مى طلبد، هيچ كس جرأت ندارد نزديك شود، خالد دست و پا مى زند. ابوبكر چه كند؟ الان خالد كشته مى شود، ما به او نياز داريم، او شمشير اسلام ما مى باشد!! بايد هر طور هست او را نجات داد. عُمَر به طرف عبّاس، عموى پيامبر مى رود، و از او مى خواهد كه نزد على(ع) برود و شفاعت خالد را بكند. عبّاس جلو مى آيد، نگاهى به على(ع) مى كند و با دست اشاره به قبر پيامبر مى كند و مى گويد: «فرزندِ برادرم، 3مى دانند چه شده است، چرا ابوبكر سلام نماز را نمى دهد؟ رنگ ابوبكر زرد شده است. ناگهان، راه حلّى به ذهن او مى رسد. او قبل از سلام مى گويد: لاتَفْعَلَنَّ ما أَمَرْتُكَ: آنچه گفتم انجام نده. و سپس مى گويد: السَلامُ عَلَيْكُم وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ. همه مردم تعجّب مى كنند، اين ديگر چه نمازى بود؟ منظور خليفه از اين سخن چه بود؟ آرى، اين نمازِ جديد خليفه است، آرى، شما مى توانى قبل از سلام، هر چه دل تنگت خواست بگويى. اكنون على(ع) از جاى خود برمى خيزد، و رو به خالد مى كند: ـ اى خالد، خليفه به تو چه دستورى داده بود؟ ـ به من گفته بود كه گردن تو را بزنم. ـ و تو مى خواستى 4ستاده است، ما هيچ كارى نمى توانيم بكنيم. على(ع) مجبور است كه در نماز جماعت شركت كند، شركت كردن على(ع) در اين نماز جماعت، هرگز به معناى تاييد اين حكومت نيست. آخرِ نماز است، ابوبكر دارد تشهد مى خواند. الان موقع آن است كه ابوبكر سلام نماز رابدهد. امّا چرا او سكوت كرده است؟ گويا او نمى داند چه كند. سلام نماز را بدهد يا نه؟ اگر سلام بدهد خالد شمشير خواهد كشيد. ابوبكر مى داند كه على(ع) خيلى شجاع است، خالد نخواهد توانست اين نقشه را عملى كند. او با خود مى گويد: «حالا من چه كنم؟ عجب اشتباهى كردم كه به حرف عُمَر گوش دادم». چند دقيقه مى شود كه ابوبكر سكوت كرده است، مردم بيچاره 7ث برد؟ آيا سخن زكريا را در قرآن خوانده اى؟ آنجا كه خدا در سوره «مريم» در آيه5 از زبان او مى گويد: (فَهَبْ لِى مِن لَّدُنكَ وَلِيًّا يَرِثُنِى): «خدايا! به من فرزندى عنايت كن كه از من ارث ببرد». آيا يحيى، پيامبر خدا نيست؟ آيا مى شود يحيى از زكريا ارث ببرد، سليمان از داوود ارث ببرد، امّا من از پدرم ارث نبرم؟ چرا به پيامبر دروغ مى بندى؟ آيا مى خواهى به قانون روزگار جاهليّت حكم كنى؟ آيا مى دانى معنى سخنى كه گفتى چه بود؟ مگر پيامبر، خود پيرو قرآن نبود؟ چطور مى شود كه آن حضرت بر خلاف قرآن سخن بگويد؟ هر چه مى خواهى انجام بده، امّا بدان به زودى خداوند ميان من و تو داورى خو 8هد كرد. سخنان فاطمه(س) به پايان مى رسد. مردم با شنيدن سخن فاطمه(س) به فكر فرو مى روند، عجب! پيامبر بارها گفته بود كه بعد از من افرادى پيدا خواهند شد كه حديث دروغين به من نسبت خواهند داد. اوّلين نفر آن دروغگويان، همين جناب خليفه است! پيامبر به ما دستور داد تا هرگاه حديثى را شنيديم، آن را به قرآن عرضه كنيم، اگر آن حديث مخالف قرآن بود، هرگز آن را قبول نكنيم. اكنون معلوم شد كه خليفه، نسبتِ دروغ به پيامبر داده است، آبروى خليفه رفت! همه كسانى كه در مسجد هستند با سخنان فاطمه(س) از خواب غفلت بيدار شده اند. فاطمه(س) اكنون به هدف خود رسيده است، او مى خواست به بهانه فدك، حقيقت 9ين حكومت را براى مردم بازگو كند و در اين كار موفّق شد. او پيروز اين ميدان است، صداى او براى هميشه در گوش تاريخ، طنين انداز است. سخن او چراغ راه هر كسى است كه طالب حقيقت است. اين فرياد فاطمه(س)، مايه آزادى و آزادگى است! اكنون، فاطمه(س) رو به قبر پيامبر مى كند و چنين مى گويد: «اى پدر! بعد از تو حوادثى در اين شهر روى داد كه اگر تو مى بودى هيچ كدام از آنها پيش نمى آمد. تا زمانى كه تو زنده بودى همه مردم به من احترام مى گذاشتند و من پيش همه عزيز بودم، ولى اكنون كه تو از ميان ما رفته اى، در حقّ من ستم مى كنند و من هر لحظه در فراق تو اشك مى ريزم». مسجد سراسر اشك و گريه مى شود، سر و : صداها بلند مى شود، هياهويى برپامى گردد. فاطمه(س) مسجد را ترك مى كند، او كار روشن گرى را به خوبى انجام داده است. *** يك روز از ماجراى فرياد مهتاب مى گذرد، خليفه در خانه خود نشسته است، او خيلى نگران است. عُمَر به ديدن خليفه آمده است: ـ چقدر خوب بود كه تو مرا به حال خود مى گذاشتى! ـ چرا باور ندارى كه من دلسوز تو هستم؟ ـ ديدى كه فاطمه با سخنان خود چگونه آبروى ما را نزد مردم برد. ـ ناراحت نباش، چند روز ديگر، مردم، همه چيز را فراموش مى كنند. ـ امّا من نگران هستم، ديدى او چگونه مرا از عذاب فرداى قيامت ترساند. ـ جناب خليفه، تو نماز بخوان، دين خدا را به پا دار، به مرد احسان و نيكى كن، ديگر نگران نباش، مگر قرآن نخوانده اى؟ ـ چطور؟ ـ قرآن در سوره هود در آيه 114 مى گويد: (إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّـَاتِ): «كارهاى خوب، گناهان را پاك مى كند»، تو فاطمه را ناراحت كرده اى امّا اين يك گناه است وقتى تو كارهاى خوب زيادى انجام دهى مى توانى آن گناه را از بين ببرى. ـ اى عُمَر، تو چقدر غصّه و غم هاى مرا برطرف ساختى، خدا تو را براى من نگه دارد. ـ جناب خليفه! اكنون وقت آن است كه يك سخنرانىِ خوب براى اين مردم داشته باشى. ـ پيشنهاد خوبى است. خليفه دستور مى دهد تا همه مردم در مسجد جمع شوند، او مى خواهد براى مردم سخنرانى كند. قسمت هشتم Jين خود را بالا مى زند: ـ مى خواهى چه كار كنى، مولاى من؟ ـ مى خواهم براى فاطمه سايه بانى بسازم. بيا من و تو هم مولاى خود را كمك كنيم، بيا برويم ساقه درخت خرما بياوريم... خسته نباشى! اين گونه است كه بَيتُ الاَحزان (خانه غم ها) ساخته مى شود. سايبانى كوچك براى گريه كردن فاطمه(س). فاطمه جان! بيا در زير اين سايه بان بنشين. روزها و شب ها مى گذرد... *** خبرى در شهر مى پيچد: «بيمارى فاطمه(س) شديد شده است، او ديگر نمى تواند از خانه بيرون بيايد». عدّه اى از زنان مدينه به عيادت او مى آيند. آنها در كنار فاطمه(س) مى نشينند و حال او را مى پرسند. فاطمه(س) رو به آنان مى كند و مى گويد ;به بقيع رفته است، اين براى ما خطر دارد. ـ آرى، تا ديروز فاطمه در خانه خود گريه مى كرد، امّا امروز به بقيع رفته است، اگر مردم بفهمند چه خواهد شد؟ ـ به راستى چه بايد كنيم؟ ـ ما بايد درختى كه فاطمه زير سايه اش مى نشيند قطع كنيم تا آفتاب او را اذيّت كند و مجبور شود به خانه برگردد. چند نفر با تبر به سوى بقيع مى روند و آن درخت را قطع مى كنند. فردا صبح، فاطمه(س) با حسن و حسين(ع) به سوى بقيع مى آيد. آفتاب بالا آمده است، امّا اينجا ديگر درختى نيست تا فاطمه(س) زير سايه اش بنشيند. آنجا را نگاه كن! على(ع) براى ديدن فاطمه(س) آمده است. او مى بيند كه فاطمه(س) در آفتاب نشسته است. على(ع) آست <. صداى گريه او، مردم را آزار مى دهد. او اوّلِ صبح، از خانه بيرون مى رود. او با اين بيمارى كجا مى رود؟ نگاه كن! او به سوى قبرستان بقيع مى رود. حسن و حسين(ع) نيز همراه او هستند. او در گوشه اى از قبرستان مى نشيند و شروع به گريه مى كند. خورشيد، بالا مى آيد، آفتاب داغ مدينه بر فاطمه(س) مى تابد. فاطمه(س) از جاى خود بلند مى شود، او به دنبال سايه مى گردد. آنجا درخت كوچكى هست، فاطمه(س) زير سايه درخت مى نشيند و به گريه خود ادامه مى دهد. غروب آفتاب مى شود، على(ع) به دنبال فاطمه(س) مى آيد و او را به خانه مى برد. *** شب در گوشه اى از مدينه جلسه اى تشكيل مى شود. ـ فاطمه براى گريه كردن =يم، يا روز گريه كند و شب آرام باشد، ما نياز به آرامش داريم. ـ باشد، من به فاطمه مى گويم. على(ع) به سوى خانه خود حركت مى كند و در گوشه اى مى نشيند. او با خود فكر مى كند چگونه سخن همسايه ها را به فاطمه(س) بگويد. فاطمه(س) به او نگاه مى كند و مى فهمد كه او حرفى براى گفتن دارد، امّا خجالت مى كشد بگويد. ـ على جان! تو سخنى با من دارى؟ ـ فاطمه جان! همسايه ها به من گفته اند كه به تو بگويم يا روز گريه كنى يا شب. ـ على جان! من به زودى از بين اين مردم مى روم و به پيش خداى خود مى روم! آرى، اين گونه است كه فاطمه(س) را از گريه كردن منع مى كنند، او ديگر نبايد به كنار قبر پيامبر بيايد و گريه كند >يدن گريه فاطمه مى فهمند كه ظلم بزرگى به او شده است. اين گريه، دل هر كس را به درد مى آورد. بايد هر طور هست صداى گريه فاطمه را خاموش كنيم. اين گريه براى حكومت از هر چيزى خطرناك تراست. چگونه مى توان فاطمه را آرام كرد. بايد نقشه اى كشيد. *** چند نفر از همسايگان نزد على(ع) آمده اند و دارند با او سخن مى گويند. ـ يا على! ما براى فاطمه احترام قائل هستيم، امّا شما مى دانيد كه ما نياز به آرامش داريم. ـ منظور شما از اين سخن چيست؟ ـ فاطمه هم شب گريه مى كند هم روز، ما از تو مى خواهيم سلام ما را به او برسانى و به او بگويى كه يا شب گريه كند و روز آرام باشد تا ما بتوانيم استراحت كن ?د. آيا مى آيى من و تو هم همراه اوبرويم. فاطمه(س) قبر پدر را در آغوش مى گيرد و مى گويد: «اى پدر! بعد از رفتن تو مردم ما را تنها گذاشتند، صبر من ديگر تمام شده است. بار خدايا! مرگ مرا سريع برسان كه زندگى دنيا براى من تيره و تار شده است». او در كنار قبر پدر بى هوش مى شود. زنان مدينه به سوى او مى دوند، آب مى آورند و بر صورتش مى ريزند تا به هوش آيد. همه از خود اين سؤال را دارند: «چرا بايد يگانه دختر پيامبر اين گونه گريه كند؟». زنان مدينه با شوهران خود سخن مى گويند: «آخر چرا بايد حقّ فاطمه را غصب كنند؟ آخر چرا كسى فاطمه را يارى نمى كند؟» بچّه ها، بزرگ ترها، زنان و مردان، همه با شن @دتر مى شود، امان از موقعى كه بلال مى گويد: أشهد أنّ محمّداً رسول الله. فاطمه(س) ضجّه مى زند و بى هوش بر روى زمين مى افتد، مردم به بلال مى گويند: «ديگر اذان نگو كه فاطمه(س) ديگر طاقت ندارد»، بلال اذان خود را قطع مى كند. *** فاطمه(س) ديگر از اين مردم خسته شده است، اين مردم به سخنان او گوش نكردند و دشمن او را يارى كردند، آنها على(ع) را خانه نشين كردند، فرزند او، محسن(ع) را كشتند. فاطمه(س) ديگر از اين دنيا خسته است، بيمارى او شدّت يافته است، او شب و روز گريه مى كند. صداى گريه فاطمه(س)، فرياد مظلوميّت است. او با گريه حق را يارى مى كند. اكنون، فاطمه(س) به سوى قبر پدر مى رو Aد، فاطمه(س) به ياد روزگار پدر و اذان بلال مى افتد. يادش به خير! وقتى كه بلال، اذان مى گفت پدرم از جاى خود برمى خاست، وضو مى گرفت و به سوى مسجد مى رفت، كاش مى شد بلال يك بار ديگر اذان بگويد! من دوست دارم صداى او را بشنوم. بلال با خود عهد كرده است كه بعد از وفات پيامبر، ديگر اذان نگويد، به بلال خبر مى دهند كه فاطمه(س) دوست دارد صداى اذان تو را بشنود. نگاه كن، بلال به مسجد مى آيد و آماده است تا موقع اذان شود و براى شادى دل فاطمه(س) اذان بگويد. الله أكبر، الله أكبر. اين صداى بلال است كه به گوش مى رسد. صداى ناله فاطمه(س) بلند مى شود. أشهد أنْ لا إله إلاّ الله. گريه فاطمه(س) شدي Bموى پيامبر را زيارت مى كند و بعد از گريه كردن به خانه اش برمى گردد. به راستى اگر حمزه زنده بود هيچ كس جرأت نمى كرد كه چنين ظلم و ستم در حقّ فاطمه(س) روا دارد. اگر به خانه او بروى مى بينى كه هميشه دستمال بر سر خود بسته است. هر وقت كه او حسن و حسين(ع) را مى بيند اشكش جارى مى شود، زيرا با ديدن آنها، خاطراتى براى او زنده مى شود. حتماً مى گويى كدام خاطره؟ سخن فاطمه(س) را بشنو، متوجّه مى شوى: «حسن جانم! حسين جانم! آيا به ياد داريد چگونه پيامبر شما را در آغوش مى گرفت و مى بوسيد؟ او كه شما را خيلى دوست داشت كجا رفت؟ چرا او به اينجا نمى آيد و شما را در آغوش نمى گيرد؟». چند روز مى گذر Cد، حقوق يك سال او پرداخت نخواهد شد. آرى، اكنون مى توانى بفهمى چرا اين مردمى كه در مسجد هستند در مقابل سخن هاى خليفه هيچ نمى گويند. آنها دنيا را دوست دارند، سكّه هاى سرخ طلا را دوست دارند، آنها مى ترسند حقوق بيت المال آنها قطع شود، پول، جواب معمّاىِ سكوت اين مردم است. *** به فاطمه(س) خبر مى رسد كه خليفه بر روى منبر پيامبر، على(ع) را دشنام داده است. اين سخن، دل فاطمه(س) را به درد مى آورد و غم و غصّه در دل او مى نشيند. بيمارى او شدّت مى يابد، اكنون، ديگر او آرزوى ديدار پدر را دارد و شب و روز، گريه كار اوست. او بعضى از روزها به قبرستان اُحُد مى رود و قبر حضرت حمزه، ع Dغوش پيامبر بزرگ شد و پيامبر همواره دستش را زير سر او قرار مى داد. چرا فراموش كرده ايد كه شما در حضور پيامبر هستيد و او شما را مى بيند؟ واى بر شما، به زودى سزاى كارهاى خود را خواهيد ديد». آيا مى دانى او چه كسى است كه سخن مى گويد؟ او اُم سَلَمه، همسر گرامى پيامبر است، او نتوانست طاقت بياورد كه ابوبكر به فاطمه(س)، اين گونه بى احترامى كند. براى همين، با سخن خود، كمى از فضايل فاطمه(س) را براى مردم بيان مى كند. اكنون، ابوبكر دستور مى دهد تا حقوق يك سال او را قطع كنند. درست است كه اُم سَلَمه، همسر پيامبر است، ولى چون از فاطمه(س) حمايت كرده است بايد بعد از اين، در فقر زندگى كن Eن ابوبكر چيزى بدتر از اين باشد، نمى دانم... تو رو به من مى كنى و مى گويى: آقاى نويسنده! تو اشتباه مى كنى! شايد منظور ابوبكر از اين سخنان، على(ع) و فاطمه(س) نباشد، آخر او چگونه مى تواند بالاى منبر پيامبر به عزيزان پيامبر جسارت كند؟ خدا كند حق با تو باشد! گوش كن! اين صداى كيست كه مى آيد؟ اين صداى يك زن است كه فرياد بر آورده است: «اى ابوبكر! آيا تو به فاطمه چنين طعنه مى زنى؟ مگر نمى دانى فاطمه، همچون جانِ پيامبر و پاره تن اوست؟ فاطمه در دامنِ پرهيزكاران تربيت شده و در آغوش فرشتگان، بزرگ شده است. او بهترين زنان جهان است و همچون مريم(س)، مقامى بزرگ دارد. به خدا قسم! فاطمه در آ Fتى. ابوبكر مى خواهد بگويد كه على(ع) براى برپا نمودن فتنه، فاطمه(س) را جلو انداخته است و او را شاهد خود قرار داده است، نمى دانم قصّه امّ طِحال را برايت بگويم يا نه؟ امّ طِحال، نام زن بدكاره اى است كه در روزگار جاهليّت به فسق و فجور مشهور بود، او زنان فاميل خود را به زنا تشويق مى كرد. اكنون ابوبكر، مولاىِ تو را به آن زن تشبيه مى كند. مولاى من! مرا ببخش، من مى خواهم مظلوميّت تو را روايت كنم. من فكر مى كنم معناى سخن ابوبكر اين است: «على براى رسيدن به هدف خود از زنان كمك مى گيرد همان گونه كه امّ طِحال، براى رسيدن به مقصود خود از زنان قوم خويش كمك مى گرفت». شايد هم معناى سخ Gطِحال است، همان زنى كه دوست داشت نزديكان او دامن آلوده باشند. ببينيد او چگونه فتنه انگيزى مى كند. نگاه كنيد او چگونه زنان را به يارى خود دعوت مى كند». به راستى منظور ابوبكر از اين سخن ها كيست؟ يعنى او چه كسى را روباه مى داند، چه كسى دم روباه است؟ خداى من! نكند منظور او... اى قلم، بگذار آنچه را مى دانم بنويسم، اگر چه حقيقت تلخى است، امّا من قول داده ام همه آنچه را مى دانم براى دوستان خوبم بنويسم. اى مولاى من! آيا به من اجازه مى دهى در اين كتاب، اين جمله را بنويسم؟ تو كه از عشقى كه اين قلم به نام و مرام تو دارد آگاه هستى، من مى خواهم بنويسم تا همه بدانند تو چقدر مظلوم ه ^^E5    / قسمت هشتم ـ آقاى نويسنده، بلند شو، چقدر مى خوابى؟ صداىِ اذان صبح مى آيد. ـ من خيلى خسته ام، ديشب تا دير وقت، مشغول نوشتن بودم. ـ ما بايد به مسجد برويم، مگر يادت رفته است كه خالد مى خواهد مولايمان را به قتل برساند؟ ـ خداى من، اصلا يادم نبود. به سوى مسجد حركت مى كنيم، گويا دير كرده ايم، نماز شروع شده است، خالد در كنار على(ع) در صفّ اوّل ا 5 K: «بدانيد كه من از شوهرانِ شما ناراضى هستم، زيرا آنها ما را تنها گذاشتند و به دنبال هوس هاى خود رفتند. عذاب بسيار سختى در انتظار آنها مى باشد، واى بر كسانى كه دشمن ما را يارى كردند». زنان مدينه با شنيدن سخنان فاطمه(س) به گريه مى افتند. آنها نزد شوهران خود مى روند و به آنها مى گويند كه فاطمه(س) از دست شما ناراضى است. شما كه از پيامبر شنيده ايد كه فرمود: «فاطمه، پاره تن من است، هر كس او را اذيّت و آزار دهد مرا آزرده است»، شما بايد برويد و فاطمه را راضى و خوشنودسازيد. مردان مدينه چاره اى ندارند، بايد به سخنان زنان گوش دهند. نگاه كن! بزرگان اين شهر به سوى خانه فاطمه(س) مى آ Lيند. آنها مى خواهند از فاطمه(س) عذر خواهى كنند. درِ خانه به صدا در مى آيد، على(ع) در را باز مى كند. گروهى از مردم مدينه به عيادت فاطمه(س) آمده اند. آنها وقتى با فاطمه(س) روبرو مى شوند چنين مى گويند: «اى سرورزنان! اگر على زودتر از بقيّه به سقيفه مى آمد ما با او بيعت مى كرديم ولى ما چه كنيم؟ على به سقيفه نيامد و ما ناچار شديم با ابوبكر بيعت كنيم». آرى، آنها مى خواهند گناه همه كارهاى خود را به گردن على(ع) بياندازند، مقصّر خودِ على(ع) است كه به سقيفه نيامد. امّا همه مى دانند كه على(ع) در آن لحظه، مشغول غسل دادن بدن پيامبر بود، آيا درست بود كه على(ع) بدن پيامبر را رها كند و به سق Mفه برود؟ مگر اين مردم در غدير با على(ع) بيعت نكرده بودند، پس چه شد كه پيمان خود را شكستند؟ تاريخ به ياد دارد كه فاطمه(س) و على(ع) به درِ خانه مردم رفته، از آنها طلب يارى كردند ولى چرا كسى جواب آنها را نداد؟ اين مردم مى خواهند براى بى وفايىِ خود عذر بياورند، امّا خودشان هم مى دانند اين عذر بدتر از گناه است. فاطمه(س) رو به آنها مى كند و مى گويد: «از پيش من برويد، من نمى خواهم شما را ببينم، آيا بهانه ديگرى هم داريد كه بگوييد؟ شما مقصّر هستيد كه در حقّ ما كوتاهى كرديد». همه، سرهاى خود را پايين مى اندازند. *** اكنون، حالِ فاطمه(س) روز به روز بدتر مى شود. همه مى دانند Nكه همين روزهاست كه روح فاطمه(س) از قفس تنگ دنيا پربكشد و به اوج آسمان ها پروازكند. همه مردم مى دانند كه فاطمه(س) از خليفه ناراضى است و براى همين بايد فكرى كرد. به خليفه خبر مى دهند كه روزهاى پايانىِ زندگى فاطمه(س) فرا رسيده است. از ماجراى هجوم به خانه فاطمه(س) بيش از پنجاه روز گذشته است. خليفه تصميم مى گيرد تا به عيادت فاطمه(س) برود، شايد بتوان او را راضى كرد. درِ خانه زده مى شود. فضّه، خدمتكار فاطمه(س)، در را باز مى كند. ابوبكر و عُمَر را مى بيند: ـ ما آمده ايم تا از فاطمه عيادت كنيم. ـ صبر كنيد تا من به او خبر بدهم. فضّه به داخل خانه مى رود، خليفه بسيار خوشحال است، او ب O خود مى گويد الان مى روم و با سخنان خود فاطمه را راضى مى كنم. فضّه برمى گردد و مى گويد: «فاطمه اجازه نداد شما داخل شويد». آنها خيال مى كنند كه شايد امروز فاطمه(س) كار خاصى داشته است. براى همين مى روند و فردا باز مى گردند، امّا اين بار هم فاطمه(س) به آنها اجازه نمى دهد. آنها براى بار سوم مى آيند و نااميد مى شوند: ـ حالا چه كنيم؟ ـ بايد از على بخواهيم تا از فاطمه براى ما اجازه بگيرد. آيا على(ع) اين كار را خواهد كرد؟ نگاه كن، خليفه دارد با على(ع) سخن مى گويد. ـ اى على! تا كى مى خواهى با ما دشمنى كنى؟ ـ مگر چه شده است؟ ـ ما مى دانيم كه تو به فاطمه گفته اى كه ما را به خانه راه Pدهد، آيا ما حق نداريم به عيادت دختر پيامبر خود برويم، تو بايد فاطمه(س) را راضى كنى. ـ باشد، من با فاطمه سخن مى گويم. به راستى، آيا فاطمه(س) اجازه خواهد داد كه خليفه به عيادت او بيايد؟ نگاه كن! على(ع) كنار بستر فاطمه(س) نشسته است، او نگاهى به صورت پژمرده همسرش مى كند، از فاطمه(س) جز مشتى استخوان، چيزى نمانده است. فاطمه چشمان(س) خود را باز مى كند، على(ع) را در كنار خود مى بيند. او على(ع) را به خوبى مى شناسد، مى داند اين طور نگاه كردن على(ع) معناى خاصى دارد: ـ على جان! آيا چيزى مى خواهى به من بگويى؟ ـ ابوبكر و عُمَر به ديدار تو آمده اند، امّا تو به آنها اجازه نداده اى. ـ آرى، من هرگز به آنها اجازه نمى دهم كه به ديدن من بيايند، على جان! من هرگز با آن دو نفر سخن نمى گويم. ـ امّا من به آنها قول داده ام تا تو را راضى كنم كه آنها به اينجا بيايند. ـ على جان! من سؤالى از تو دارم. ـ چه سؤالى؟ ـ آيا تو مى خواهى آنها به اينجا بيايند؟ ـ من راضى به اين كار نيستم، امّا صلاح مى بينم كه آنان به اينجا بيايند. ـ على جان! اين خانه، خانه خودت است من هم كنيز تو هستم، من روى حرف تو حرفى نمى زنم، آنها مى توانند به ديدنم بيايند. ببين، چگونه فاطمه(س) براى شاد نمودن شوهرش، از حرف خود مى گذرد. به خدا قسم! دنيا عشقى زيباتر از عشق فاطمه(س) به على(ع) نديده است. قسمت نهم ` خواهد بگويد؟ ـ فاطمه جان! وقتى نزد پدر خود رفتى مبادا از من پيش او شكايت كنى. خدايا، منظور على(ع) از اين سخن چيست؟ آرى، او بغضى نهفته در گلو دارد، او اشك مى ريزد و نمى تواند سخن بگويد... على(ع) فقط گريه مى كند، سر فاطمه(س) بر سينه اوست، فاطمه(س)، امانت خدا در دست او بود، فاطمه(س)، تمام عشق على(ع) بود، امّا دشمنان با عشق على(ع) چه كردند؟ در مقابل چشم على(ع)، او را تازيانه زدند، سيلى به صورتش زدند، پهلويش را شكستند و او براى حفظ اسلام صبر كرد، پيامبر از او خواسته بود كه در همه اين بلاها صبر كند. او به پيامبر قول داده بود، بايد بر سر قول خود باقى مى ماند. على(ع) نگاهى به صورت Q و در قبر بگذارى، على جان! بعد از آن كه مرا دفن كردى، بالاى قبرم بنشين و قرآن و دعا بخوان، تو كه مى دانى من سخت مشتاق تو هستم و چقدر شيداى صداى دلنشين تو هستم! على جان! به سر قبرم بيا، چرا كه دل من به تو انس دارد. ـ فاطمه جان! من وصيّت هاى تو را انجام مى دهم، ولى من هم چند خواسته از تو دارم. ـ چه خواسته اى؟ ـ اگر من در حقّ تو كوتاهى كردم مرا حلال كنى و ببخشى، ديگر اين كه وقتى نزد پيامبر رفتى سلام مرا به او برسانى. اشك در چشمان على(ع) حلقه مى زند، بغض راه گلوى على(ع) را مى بندد، فاطمه(س) منتظر است تا على(ع) سخن خود را تمام كند. مى دانم كه تو هم منتظر هستى، به راستى على(ع) چه مى Rامه، ازدواج كن، زيرا او با فرزندان من مهربان است. ـ فاطمه جان! تو به زودى حالت خوب مى شود و شفا مى يابى. ـ نه، من به زودى نزد پدر خود مى روم، على جان! من وصيّت ديگرى هم دارم. ـ چه وصيتّى؟ ـ بدنم را شب غسل بده، شب به خاك بسپار، تو را به خدا قسم مى دهم مبادا بگذارى آنهايى كه بر من ظلم كردند بر سر جنازه من حاضر شوند، آنهايى كه مرا با تازيانه زدند; محسن(ع) مرا كشتند نبايد بر پيكر من نماز بخوانند. ـ چشم، فاطمه جان! من قول مى دهم نگذارم آنها بر پيكر تو نماز بخوانند. ـ على جان! من مى خواهم قبرم مخفى باشد. ـ چشم، فاطمه جان! ـ على جان! از تو مى خواهم كه خودت مرا غسل دهى و كفن نماي S(ع) سر فاطمه(س) را به سينه گرفته است و به شدّت گريه مى كند. قطرات اشك على(ع) بر صورت فاطمه(س) مى ريزد. فاطمه(س) اين چنين سخن مى گويد: ـ على جان! تو بايد در مرگ من صبر داشته باشى، يادت هست در روز آخر زندگى پدرم، او به من وعده داد كه من زودتر از همه به او ملحق خواهم شد، اكنون موقع وعده پيامبر است. على جان! اگر در زندگى از من كوتاهى ديدى ببخش و مرا حلال كن. ـ اى فاطمه! تو نهايت عشق و محبّت را به من ارزانى داشتى، تو با سختى هاى زندگى من ساختى، تو هيچ كوتاهى در حقّ من نكردى. ـ على جان! از تو مى خواهم كه بعد از من با فرزندانم، مهربانى بيشترى داشته باشى، بعد از من با دختر خواهرم، اَ Tن فاطمه(س) اين چنين مى گويد: «عليكُم السّلام». على(ع) به خود مى آيد، آيا كسى وارد اتاق شده است؟ تو هر چه نگاه مى كنى كسى را نمى بينى. پس فاطمه(س) به چه كسى سلام كرد؟ فاطمه(س) رو به على(ع) مى كند و مى گويد: «پسر عمو، نگاه كن، جبرئيل به ديدن من آمده است، الان او به من سلام كرد و من جواب او را دادم، او به من خبر داد كه امشب، شب آخر زندگى من است و من فردا به اوج آسمان ها پرواز مى كنم». آرى، سفر فاطمه(س) قطعى شده است، در آسمان ها غوغايى به پا شده است، همه خود را براى مراسم استقبال از فاطمه(س) آماده مى كنند. *** اكنون، فرصت خوبى است تا فاطمه(س) حرف هاى خود را با على(ع) بزند. عل Uه است. فاطمه(س) چشمان خود را باز مى كند، على(ع) را در كنار خود مى بيند، رو به او مى كند و مى گويد: ـ على جان! من الان، خوابى ديدم. ـ در خواب چه ديده اى، اى عزيز دلم؟ ـ در خواب، پدرم را ديدم، او در قصر سفيدى نشسته بود، وقتى با او روبرو شدم به من گفت: «دخترم، نزد من بيا كه من مشتاق تو هستم». ـ تو در جواب چه گفتى؟ ـ من به او گفتم: «به خدا قسم، من نيز مشتاق ديدار تو هستم». ـ و پيامبر چه گفت؟ ـ او به من چنين گفت: «تو به زودى مهمان من خواهى بود». اشك در چشمان على(ع) حلقه مى زند، او باور نمى كند كه امشب، آخرين شبِ زندگى فاطمه(س) باشد. نگاه على(ع) به صورت فاطمه(س) دوخته شده است. ناگها V از مقام خود، كناره گيرى كنى اسلام نابود خواهد شد، امروز بقاى اسلام به خلافت توست، هيچ كس نمى تواند جاى تو را بگيرد». و اين گونه است كه خليفه آرام مى شود. *** اكنون فاطمه(س) لحظه به لحظه بدتر مى شود، او گاهى از هوش مى رود و گاهى به هوش مى آيد. او ديگر براى پرواز به سوى آسمان ها آماده است، او مى خواهد به ديدار پدر مهربان خود برود، امشب شب سيزدهم ماه «جَمادى الاولى» است. در اين مدّت، فاطمه(س) چقدر بلا و سختى كشيده است. آيا امشب با من به عيادت فاطمه(س) مى آيى؟ خداى من! گويا امشب در اين خانه خبرهايى است! فاطمه(س) در بستر بيمارى است، نگاه على(ع) به چهره همسرش، خيره ش Wنند، نزد او مى آيند و چنين مى گويند: ـ چه شده است اى خليفه! چرا گريه مى كنى؟ ـ آيا درست است كه هر كدام از شما در كمال آرامش باشيد و مرا به حال خود رها كرده باشيد؟ من به اين بيعت شما نياز ندارم، من ديگر نمى خواهم خليفه شما باشم. مردم تعجّب مى كنند، مگر فاطمه(س) به خليفه چه گفته است كه او اين قدر عوض شده است؟ آرى، ابوبكر از نفرين فاطمه(س)، خيلى ترسيده است. اگر چه فاطمه(س) در بستر بيمارى است، امّا تا جان دارد از حق، دفاع مى كند. مردم نمى دانند چه كنند، چگونه خليفه خود را آرام كنند. سرانجام تصميم گرفته مى شود تا عدّه اى نزد خليفه بروند و به او چنين بگويند: «اى خليفه، اگر ت Xه دهم، آيا آنچه را از من خواستى انجام دادم؟ ـ آرى. ـ حالا من اگر از تو يك چيز بخواهم قبول مى كنى؟ ـ آرى، فاطمه جانم! ـ من از تو مى خواهم كه وقتى من از اين دنيا رفتم نگذارى اين دو نفر بر جنازه ام نماز بخوانند. آرى! فاطمه(س) به فكر اين است كه براى هميشه تاريخ، پيام مهمّى بگذارد. هر كس كه تاريخ را بخواند از خود سؤال خواهد كرد كه چرا ابوبكر بر پيكردخترِپيامبر نماز نخواند. *** خليفه به سوى مسجد مى رود، امّا هنوز دارد گريه مى كند. او با خود فكر مى كند آيا رياست چند روزه دنيا، ارزش آن را داشت كه من فاطمه(س) را از خودبرنجانم؟ مردم وقتى گريه خليفه را مى بينند، تعجّب مى Yرا نفرين مى كنم». بار ديگر صداى گريه ابوبكر بلند مى شود. عُمَر از جاى خود بلند مى شود، ابوبكر هم برمى خيزد و آنها خانه را ترك مى كنند. آيا به راستى ابوبكر از نفرين فاطمه(س) ترسيد؟ آن طور كه من مى دانم ابوبكر بسيار زيرك است، هدف او از اين سخنان، چيز ديگرى بود. اگر او واقعاً از كردار خود پشيمان شده بود، چرا اين قدر زود از سخن خود دست كشيد؟ معلوم مى شود كه او اين سخنان را از روى واقعيّت نگفت. *** على(ع)، كنار فاطمه(س) نشسته است، فاطمه(س) خوشحال است كه درس خوبى به خليفه داده است. فاطمه(س) نگاهى به على(ع) مى كند و مى گويد: ـ على جان! تو از من خواستى كه آنها را به خانه ر Zى نمى شوم، من منتظر هستم تا به ديدار پدرم بروم و شكايت شما را به او بكنم». اينجاست كه ابوبكر با صداى بلند گريه مى كند: «واى بر من، من از غضب تو به خدا پناه مى برم، امان از عذاب خدا، اى كاش، به دنيا نيامده بودم و چنين روزى را نمى ديدم!». عُمَر نگاهى به ابوبكر مى كند و مى گويد: «آرام باش، من تعجّب مى كنم كه چگونه مردم تو را به عنوان خليفه انتخاب كردند، چرا با خشم يك زن، بى قرار مى شوى؟ مگر چه شده است؟ تو يك زن را از خود رنجانده اى، دنيا كه تمام نشده است». ابوبكر با شنيدن سخن عُمَر، مقدارى آرام مى شود. فاطمه(س)، سخن عُمَر را مى شنود، براى همين مى گويد: «من بعد از هر نماز شما [اهى آمده ايد. ـ هر چه مى خواهى بپرس كه ما راستش را به تو خواهيم گفت. ـ آيا شما از پيامبر شنيديد كه فرمود: «فاطمه، پاره تن من است و من از او هستم، هر كس او را آزار دهد مرا آزار داده است و هر كس مرا آزار دهد خدا را آزرده است؟» ـ آرى، اى دختر پيامبر! ما اين حديث را از پيامبر شنيديم. ـ شكر خدا كه شما به اين سخن اعتراف كرديد. نگاه كن! فاطمه(س) دست هاى ناتوان خود رابه سوى آسمان مى گيرد و روى خود را به سوى آسمان مى كند و از سوز دل چنين مى گويد: «بار خدايا! تو شاهد باش، اين دو نفر مرا آزار دادند و من از آنها راضى نيستم». آنگاه رو به آنها مى كند و مى گويد: «به خدا قسم! هرگز از شما راض \روت، زن و بچّه و هستى خود دست كشيده ام!». به راستى آيا ابوبكر راست مى گويد؟ اگر اين خاندان اين قدر پيش او احترام دارند پس چرا دستور حمله به اين خانه و اهل اين خانه را داد؟ فاطمه(س) همان طور كه روى خود را به ديوار كرده است به او مى گويد: «آيا تو حرمت ما را نگاه داشتى تا من تو را ببخشم؟» ابوبكر سر خود را پايين مى اندازد، هيچ جوابى ندارد كه بگويد. اكنون موقع آن است كه فاطمه(س) از آنها سؤال خود را بكند: ـ شما اينجا آمده ايد چه كنيد؟ ـ ما آمده ايم به خطاى خود اعتراف كنيم و از تو بخواهيم كه ما را ببخشى. ـ من سؤالى از شما مى كنم اگر راستش را بگوييد مى فهمم كه واقعاً براى عذر خو ]ند. فاطمه(س) به آرامى، جواب سلام آنها را مى دهد ولى روى خود را برمى گرداند. عُمَر نگاهى به ابوبكر مى كند و از او مى خواهد تا سخن خود را آغاز كند. ابوبكر چنين مى گويد: ـ اى فاطمه! اى عزيز دل پيامبر، تو مى دانى كه من تو را بيش از دخترم،عايشه دوست دارم. امّا فاطمه(س) جوابى نمى دهد. آنها برمى خيزند، به راستى آنها كجا مى خواهند بروند؟ آنها جايى نمى خواهند بروند، مى روند آن طرف بنشينند تا روبروى فاطمه(س) باشند. فاطمه(س)، اين بار هم صورت خود را از آنها برمى گرداند، ابوبكر سخن خود را ادامه مى دهد: «اى دختر پيامبر!آيا مى شود ما را ببخشى؟ من براى به دست آوردن رضايت شما، از خانه، M5    + قسمت نهم مسجد پر از جمعيّت شده است، همه منتظر هستند تا ابوبكر به بالاى منبر برود و سخنرانى خود را آغاز كند. انتظار به سر مى آيد و خليفه به بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد: «اى مردم! چرا به هر سخنى گوش مى دهيد؟ اين آرزوها و زياده خواهى ها در زمان پيامبر كجا بود؟ هر كس قبلاً اين سخن ها را شنيده است برخيزد و سخن بگويد! خدا او را لعنت كند كه رسول خدا هم او را لعنت كرده است! او روباهى است كه شاهدش دم اوست. او همانند امّ H aفاطمه(س) مى كند، مى بيند كه فاطمه(س) گريه مى كند، به راستى چرا فاطمه(س) گريه مى كند؟ او كه به زودى به آرزويش كه رهايى از قفس دنيا بود مى رسد، پس چرا اشكش جارى شده است؟ على(ع) رو به او مى كند و مى گويد: ـ فاطمه جان! چرا گريه مى كنى؟ ـ من براى غربت و مظلوميّت تو گريه مى كنم، مى دانم كه بعد از من با سختى ها و بلاهاى زيادى روبرو خواهى شد. ـ فاطمه جان! گريه نكن، من در راه خدا بر همه آن سختى ها صبر خواهم نمود... *** على جان! از نگاه تو بوى غم مى آيد، گريه مكن كه گريه تو دل مرا مى سوزاند! على جان! من فاطمه تو هستم، مگر نمى گفتى هر گاه دلم مى گيرد، با نگاه به چهره فاطمه آرام مى bگيرم؟ پس چرا به من نگاه نمى كنى؟ چرا سر خود را به زير افكنده اى؟ نكند از سرخىِ چشم و كبودى صورت من غمگين شده اى؟ جانِ فاطمه، سرت را بالا بگير، جانِ من به فداى تو! فاطمه تو، فدايىِ توست: روُحى لَكَ الفِداء... على جان! من بار سفر بسته ام و به زودى از پيش تو مى روم، امّا بدان كه تو هميشه در قلب من هستى، پيوند من و تو، هرگز از هم گسسته نمى شود. على جان! با من سخن بگو، غم دل خود را برايم بازگو كن! مى دانم كه وقتى من رفتم، تو هيچ كسى را نخواهى داشت تا با او درددل كنى، تو به بيابان پناه خواهى برد و با چاه سخن خواهى گفت... على جان! وقتى اشك چشم يتيمان مرا ببينى، وقتى نگاه كنى و ببي cى حسن و حسين من، زانوىِ غم در بغل گرفته اند، چه خواهى كرد؟ *** امروز سيزدهم ماه جمادى الاُولى است، هفتاد و پنج روز از وفات پيامبر گذشته است. گروهى از مردم مى خواهند به عيادت فاطمه(س) بيايند، امّا فاطمه(س) گفته است كه به هيچ كس، اجازه ملاقات ندهند. او مى خواهد در اين روز آخر زندگى به حال خودش باشد. سَلمى در كنار فاطمه(س) است. نمى دانم اين خانم را مى شناسى يا نه. او همسرِابى رافع است. اين خانم و شوهرش همواره به خاندانِ پيامبر عشق مىورزند. سَلمى در زمان پيامبر در خانه آن حضرت خدمت مى كرد، و اكنون، اين افتخار نصيب او شده كه پرستار حضرت فاطمه(س) باشد. على(ع) هم در كنا d فاطمه(س) نشسته است، گاهى فاطمه(س) از هوش مى رود و گاه به هوش مى آيد. فرزندان فاطمه(س) در كنار مادر نشسته اند و آخرين نگاه هاى خود را به او مى كنند. نزديك اذان ظهر است، على(ع) با فاطمه(س) خداحافظى مى كند و به سوى مسجد حركت مى كند. فاطمه(س)، سَلمى را صدا مى زند و با كمك او برمى خيزد، وضو گرفته و لباسى نو به تن نموده و خود را خوشبو مى كند. فاطمه(س) مى خواهد به ديدار خدا برود. او از سَلمى مى خواهد تا چادر نماز او را بياورد. سَلمى، چادر نماز فاطمه(س) را مى آورد و به او مى دهد. هنوز تا اذان ظهر فرصت باقى است. او روى خود را به سوى قبله مى كند و چنين مى گويد: «سلام من بر جبرئيل! سلام م e بر رسول خدا! بار خدايا من به سوى پيامبر تو مى آيم، من به سوى رحمت تو مى آيم». فاطمه(س) رو به قبله مى خوابد و چادر خود را به سر مى كشد و به سَلمى مى گويد: «مرا تنها بگذار و بعد از لحظاتى مرا صدا بزن، اگر جواب تو را ندادم بدان كه من نزد پدر خويش رفته ام». فاطمه(س) دست خود را زير گونه خود مى گذارد و چادر خود را بر سر مى كشد. سَلمى از اتاق بيرون مى رود. صدايى به گوش فاطمه(س) مى رسد، كسى او را صدا مى كند: «دخترم! فاطمه جانم! نزد من بيا كه منتظرت هستم...». *** الله أكبر، الله أكبر. اين صداى اذان ظهر است كه مى آيد، خوب است بروم و فاطمه(س) را براى نماز بيدار كنم. سَلمى مى آيد و fفاطمه(س) را صدا مى زند، امّا جوابى نمى شنود. اى دختر پيامبر! باز هم جوابى نمى آيد. نزديك مى آيد، چادر را از روى صورت فاطمه(س) كنار مى زند. واى بر من! فاطمه(س) از دنيا رفته است. او صورت فاطمه(س) را مى بوسد و مى گويد: «سلام مرا به پيامبر برسان». سَلمى شروع به گريه كردن مى كند. در اين هنگام، حسن و حسين(ع) از راه مى رسند. آنها سراغ مادر را مى گيرند. سَلمى جوابى نمى دهد، آنها به سوى مادر مى روند. آنها هر چه مادر را صدا مى زنند جوابى نمى شنوند. حسن(ع) كنار مادر مى آيد و مى گويد: «مادر، با من سخن بگو قبل از اين كه جان بدهم». او روى مادر را مى بوسد، امّا مادر جوابى نمى دهد. حسين(ع) جلو مى آيد و مادر را مى بوسد و مى گويد: «مادر! من پسرت حسين هستم با من سخن بگو». سَلمى، حسن و حسين(ع) را دلدارى مى دهد و از آنها مى خواهد تا به مسجد بروند و به پدر خبر بدهند. آنها در حالى كه گريه مى كنند به سوى مسجد مى دوند. همه صداى گريه حسن و حسين(ع) را مى شنوند، خدايا چه خبر شده است؟ آنها نزد پدر مى آيند و خبر شهادت مادر را به پدر مى دهند. وقتى على(ع) اين خبر را مى شنود، بى قرار مى شود و از هوش مى رود. آرى، داغ فاطمه(س) بر على(ع) بسيار سخت است. عدّه اى بر صورت على(ع) آب مى ريزند. على(ع) به هوش مى آيد و مى گويد: «اى دختر پيامبر، بعد از تو چه كسى مايه آرامش من خواهد بود؟» قسمت دهم vست. نگاه كن! خليفه و عُمَر دارند به اين سو مى آيند. قبر فاطمه(س) معلوم نيست در كجاست؟ عُمَر عصبانى مى شود. او مى داند مخفى بودن قبر فاطمه(س)، براى تاريخ، يك علامت سؤال بزرگ است. هر كس كه تاريخ را بخواند با خود خواهد گفت: «چرا قبر فاطمه(س) مخفى است؟»، جواب اين سؤال، آبروى خلافت را مى برد. او مى خواهد هر طور شده است اين علامت سؤال را پاك كند. بايد خليفه بر پيكر فاطمه(س) نماز بخواند. عُمَر مى خواهد اين قبرها را بشكافد و پيكر فاطمه(س) را از قبر بيرون بياورد تا خليفه بر آن نماز بخواند. در اين ميان نگاه عُمَر به مقداد مى خورد به سوى او مى رود و مى گويد: ـ چه موقع فاطمه را دفن ك g». مردم به سوى قبرستان بقيع مى روند، مى خواهند قبر فاطمه(س) را زيارت كنند، امّا با چهل قبر تازه روبرو مى شوند. به راستى قبر فاطمه(س) كدام است؟ هيچ كس نمى داند، آيا به راستى فاطمه(س) در اين قبرستان دفن شده است؟ نكند فاطمه(س) در جاى ديگرى دفن شده باشد؟ مردم، همديگر را سرزنش مى كنند و مى گويند: «ديديد كه چگونه از ثوابِ تشييع جنازه فاطمه محروم شديم، ما حتى نمى دانيم كه قبراوكجاست». مردم زيادى در بقيع جمع مى شوند. آنها با خود فكر مى كنند كه چرا فاطمه(س) را مخفيانه به خاك سپردند؟ چرا قبر او نامعلوم است؟ اين كار پيام سياسى مهمّى براى همه دارد، اين كار، فريادِ بلند اعتراض ا hش مخفى باشد. ـ چگونه اين كار را انجام دهيم؟ ـ بيا دست به كار شويم. بايد چهل قبر حفر كنيم و آنها را پر از خاك كنيم. عجله كن ما وقت زيادى نداريم، ما بايد در جاى جاى بقيع، قبر بكنيم. چهل قبر آماده مى شود. بايد همه متفرق شويم، به خانه هاى خود برويم. صداى اذان صبح بلند مى شود: الله أكبر، الله أكبر. مردم مدينه از خواب بيدار مى شوند. *** خليفه در مسجد نشسته است، او منتظر است تا پيكر فاطمه(س) را به مسجد بياورند و او بر آن نماز بخواند. آرام آرام، مردم خود را براى مراسم تشييع جنازه آماده مى كنند. خبرى در ميان مردم رد و بدل مى شود: «ديشب، على، بدن فاطمه را به خاك سپرده اس iت على(ع) را مى گيرد و او را بلندمى كند. على(ع) آخرين سخن هاى خود را با فاطمه(س) مى گويد: «فاطمه جان! من مى روم، امّا دلم پيش توست. به خدا قسم! اگر از دشمنان، نگران نبودم كنار قبر تو مى ماندم و از اينجا نمى رفتم و همواره به گريه مى پرداختم». على(ع) برمى خيزد و رو به آسمان مى كند و مى گويد: «بار خدايا، من از دختر پيامبر تو راضى هستم». آنگاه مقدارى آب روى قبر فاطمه(س) مى ريزد و از قبر فاطمه(س) جدامى شود. ـ دوست من! گريه بس است! اين كتاب را به كنارى بگذار و برخيز! اكنون، موقع عمل است، بايد به وصيّت فاطمه(س) عمل كنيم. ـ مگر چيزى از همه وصيّت او مانده است؟ ـ آرى، او وصيّت كرده كه قب jان! اين امانت من است». چه روزى بود آن روز! روزى كه على(ع) عروس خود را به خانه اش مى آورد، آن روز پيامبر به على(ع) گفت كه فاطمه من، امانتِ من است، پاره تن من است. اكنون آن سخن پيامبر در گوش على(ع) طنين انداخته است. اشك در چشم على(ع) نشسته است، به راستى اگر پيامبر از على(ع) سؤال كند كه على جان! وقتى من اين امانت را به تو سپردم، پهلويش شكسته نبود، بازويش كبود نبود; على(ع) چه جوابى خواهد داد؟ *** همه ايستاده اند و به على(ع) نگاه مى كنند، على(ع) دارد اشك مى ريزد. يك نفر بيايد زير بازوهاى على(ع) را بگيرد و او را از كنار قبر فاطمه(س) بلند كند. عبّاس (عموى پيامبر) جلو مى آيد، دس kه(س) نشسته است، او آرام آرام، اشك مى ريزد. او چه كند؟ غمى بزرگ بر دل دارد، همه هستى او در خاك آرميده است. بغضى نهفته در گلوى على(ع) نشسته است، اشك بر گونه هايش جارى است. اكنون، ديگر او با چه كسى درد دل كند؟ گوش كن! على(ع) دارد با يك نفر حرف مى زند: «اى پيامبر! امانتى را كه به من داده بودى به تو برگرداندم. به زودى دخترت به تو خواهد گفت كه بعد از تو، اين امّت، چقدر به ما ظلم و ستم نمودند. از فاطمه خود سؤال كن كه مردم با ما چه كردند». آرى، على(ع)، امانت پيامبر را به او تحويل داده است. على(ع) به ياد آن روزى افتاده است كه پيامبر، دستِ فاطمه(س) را در دست او گذاشت و به او فرمود: «على lقبر مى سپارد. ندايى به گوش مى رسد: «اى على! بدان كه من از تو به فاطمه مهربانتر خواهم بود». على(ع) بدن فاطمه(س) را داخل قبر مى نهد و چنين مى گويد: «بِسمِ اللهِ وَبِاللهِ وَعلى مِلّةِ رَسُولِ اللهِ. به نام خدا و براى خدا و بر دين رسول خدا! فاطمه جان! من تو را به خدا مى سپارم و راضى به رضاىِ او هستم». همه فرشتگان در تعجّب از صبر على(ع) هستند. او در همه اين سختى و بلاها به رضاى خدا انديشه دارد. على(ع) براى هميشه از فاطمه(س) خداحافظى مى كند و با چشمانى گريان، خشتِ لحد را مى چيند و خاك بر روى قبر مى ريزد، فقط خدا مى داند كه امشب در دل على(ع) چه مى گذرد. *** على(ع) كنار قبر فاط mت) قرارمى دهند. اكنون، على(ع) دستور مى دهد تا دو شاخه درخت خرما را آتش بزنند و در جلو تابوت حركت بدهند. تشييع جنازه آغاز مى شود. صدايى به گوش مى رسد: «او را به سوى من بياوريد». خدايا! اين صدا از كجاست؟ اين صداى قبرى است كه قرار است فاطمه(س) در آنجا دفن شود. آنجا قبرى آماده است، تابوت را همانجا به زمين مى گذارند. على(ع) مى خواهد پيكر فاطمه(س) را داخل قبر بنهد. دو دست ظاهر مى شود و بدن زهرا را تحويل مى گيرد. هيچ كس نمى داند اين دست هاى كيست. على(ع) با قبر فاطمه(س) سخن مى گويد: «اى قبر! من امانت خودم را به تو مى سپارم، اين دختر پيامبر است». اكنون، على(ع)، همه هستى خود را به خاك n(ع) مى آيند. آنها براى نماز خواندن بر پيكر فاطمه(س) مى آيند. على(ع) جلو مى ايستد و اين شش مرد پشت سر او صف مى بندند، يتيمان فاطمه(س) و سَلمى و فضه هم به صف ايستاده اند. نگاه كن! فرشتگان، فوج فوج به اين خانه مى آيند، جبرئيل را ببين، همه آمده اند تا بر پيكر فاطمه(س) نماز بخوانند. اكنون اين سيزده نفر مى خواهند بدن فاطمه(س) را تشييع كنند. صبر كن! على(ع) مى خواهد دو ركعت نماز بخواند. مولايت به نماز ايستاده است. نماز على(ع) تمام مى شود، او دست هاى خود را رو به آسمان مى گيرد و دعا مى كند. به راستى او با خداى خود چه مى گويد؟ پيكر فاطمه(س) را در تابوتى (كه به دستور خود او ساخته شده اس oسمان غوغايى به پا مى شود. فرشتگان بى تاب مى شوند. صدايى از آسمان به گوش مى رسد: «اى على! يتيمان را از مادر جدا كن، فرشتگان از ديدن اين منظره به گريه افتاده اند». على(ع) جلو مى آيد و يتيمان را از مادر جدا مى كند. *** اكنون على(ع)، رو به فرزندش، حسن(ع) مى كند و از او مى خواهد تا برود و به ابوذر خبر بدهد كه وقت تشييع جنازه فاطمه(س) فرا رسيده است. آرى، على(ع) مى خواهد فاطمه(س) را شبانه دفن كند. حسن(ع) همراه با حسين(ع) به خانه ابوذر مى رود. ابوذر هم به خانه سلمان، مقداد، عمّار، عبّاس (عموى پيامبر) و حُذَيفه مى رود و به آنها خبر مى دهد. اين شش نفر در تاريكى شب به سوى خانه على pبر به او داده است، كفن نمايد. او دارد بندهاى كفن را مى بندد. ناگهان چشمش به فرزندانش مى افتد. آنها دوست دارند براى آخرين بار مادر خود را ببينند. على(ع) آنها را صدا مى زند و مى گويد: «عزيزانم! بياييد و براى آخرين بار، مادر خود را ببينيد». يتيمان جلو مى آيند و با مادر سخن مى گويند: «مادر، سلام ما را به پيامبربرسان». صداى گريه آنها سكوت شب را شكسته است. خداى من! چه مى شنوم؟ اين صداى ناله فاطمه(س) است كه به گوش من مى رسد. ناگهان، بندهاى كفن بازمى شود. فاطمه(س) دست هاى خود را باز مى كند و فرزندانش را به سينه مى چسباند. صداى گريه فاطمه(س) با صداى گريه يتيمان در هم مى آميزد. در q، تشييع جنازه فاطمه(س) به تأخير افتاده است، خواهش مى كنم به خانه هاى خود برويد». مردم با شنيدن سخن ابوذر متفرّق مى شوند. آنها خيال مى كنند چون غروب نزديك است، على(ع) مى خواهد فردا مراسم با شكوهى براى فاطمه(س) بگيرد و براى همين، تشييع پيكر فاطمه(س) را به تأخير انداخته است. *** هوا تاريك شده است و مردم مدينه در خواب هستند، امّا امشب در خانه على(ع)، همه بيدار هستند، على(ع) و سَلمى و فضه و يتيمان فاطمه(س). على(ع) دارد بدن فاطمه(س) را غسل مى دهد، بقيّه كمك مى كنند. فاطمه(س) وصيّت كرده است كه على(ع) او را با پيراهن غسل دهد. على(ع) مى خواهد فاطمه(س) را در پارچه بهشتى كه پيام rه(س) بيايد. عايشه خيلى ناراحت مى شود و برمى گردد. نگاه كن! مردم به سوى خانه على(ع) مى آيند. على(ع) از خانه بيرون مى آيد، حسن و حسين(ع) هم همراه او هستند، آنها گريه مى كنند. مردم با ديدن گريه حسن و حسين(ع) به گريه مى افتند. قيامتى بر پا مى شود! همه منتظر هستند تا على(ع)، پيكر فاطمه(س) را به مسجد ببرد تا آنها بر او نماز بخوانند و در تشييع جنازه او شركت كنند. بعضى ها مى گويند: «الان هوا تاريك مى شود، بايد هر چه زودتر مراسم تشييع جنازه را شروع كرد». در اين ميان، على(ع) سخنى به ابوذر مى گويد و از او مى خواهد تا براى همه بگويد. ابوذر رو به مردم مى كند و با صداى بلند مى گويد: «اى مردم sه با فرزندان خود به سوى خانه حركت مى كند. مردم خبردار مى شوند، غوغايى در شهر به پا مى شود. زنان مدينه همه با هم ناله و زارى مى كنند، گويى كه از صداى شيون آنها، شهر به لرزه در آمده است. آن زن كيست كه به اين سو مى آيد؟ آيا او را مى شناسى؟ او عايشه، همسر پيامبر است، او مى خواهد وارد خانه على(ع) شود، امّا سَلمى، مانع او مى شود: ـ تو نمى توانى وارد اين خانه شوى. ـ براى چه؟ ـ فاطمه(س) وصيّت كرده است كه بعد از مرگ، ما به هيچ كس اجازه ندهيم كنار پيكر او بيايد. آرى، عايشه همان كسى است كه حديث دروغ از پيامبر نقل كرد كه به فاطمه(س)، هيچ ارثى نمى رسد، اكنون او نبايد به كنار پيكر فاطم \\W5-    + قسمت دهم على(ع) به خليفه خبر مى دهد كه آنها مى توانند به خانه او بيايند. ابوبكر و عُمَر وارد خانه على(ع) مى شوند. سلام مى كنند و مى نشين ^35Y    7 قسمت يازدهم على(ع) همرا t wديد؟ ـ ديشب. ـ چرا اين كار را كرديد؟ چرا صبر نكرديد تا ما بر پيكر دختر پيامبر نماز بخوانيم؟ ـ خود فاطمه وصيّت كرده بود كه تو و خليفه بر او نماز نخوانيد. عُمَر عصبانى مى شود، به سوى مقداد حمله مى كند و شروع به زدن او مى كند، آن قدر مقداد را مى زند تا خسته مى شود. مقداد از جا بلند مى شود، خون از سر و صورت او مى ريزد. اكنون موقع آن است كه مقداد با مردم سخن بگويد: «اى مردم! دختر پيامبر از دنيا رفت در حالى كه بعد از دو ماه، زخم پهلوى او خوب نشده بود، آيا مى دانيد چرا؟ براى اين كه شما با غلاف شمشير به پهلوى او زديد». آرى، شما كه با فاطمه(س) اين گونه برخورد كرديد چگونه توقّع د xريد كه او اجازه دهد شما در تشييع جنازه او حاضر شويد؟ *** على(ع) در خانه نشسته است كه به او خبر مى دهند عمرمى خواهد قبرها را بشكافد تا پيكر فاطمه(س) را پيدا نمايد. على(ع) برمى خيزد. شمشيرِ ذوالفقار را در دست مى گيرد و از خانه بيرون مى آيد. نگاه كن! او چقدر خشمگين است، رگ هاى گردن او پر از خون شده است. عُمَر جلو مى آيد و مى گويد: «اى على! اين چه كارى بود كه تو كردى؟ ما پيكر فاطمه را از قبر بيرون مى آوريم تا خليفه بر آن نماز بخواند». على(ع) دست مى برد و عُمَر را با يك ضربه بر زمين مى زند و روى سينه او مى نشيند و مى گويد: «تا امروز هر كارى كرديد من صبر كردم، امّا به خدا ق yم، اگر دست به اين قبرها بزنيد با شمشير به جنگ شما مى آيم، به خدا، زمين را از خون شما سيراب خواهم نمود». همه على(ع) را مى شناسند، اگر على(ع) قسم بخورد به قسم خود عمل مى كند. چه كسى مى تواند در مقابل شمشير على(ع) ايستادگى كند؟ ابوبكر در فكر نجات عُمَر است، چه كند، چگونه على(ع) را آرام كند؟ جلو مى آيد و به على(ع) مى گويد: «تو را به حقّ پيامبر قسم مى دهم عُمَر را رها كن، ما از تصميم خود منصرف شديم، ما هرگز اين كار را انجام نمى دهيم». على(ع)، عُمَر را رها مى كند و مردم متفرّق مى شوند. آرى، على(ع) به فاطمه(ع) قول داده بود كه قبر او براى هميشه مخفى بماند. على(ع) خيلى دلش مى خواهد كنا zر قبر فاطمه(س) برود. فاطمه(س) از على(ع) خواسته است كه على(ع) بر سر قبر فاطمه(س) برود و قرآن بخواند. اشك در چشم على(ع) حلقه زده است، او دلش مى خواهد به كنار قبر فاطمه(س)برود. امّا بايد تا شب صبر كرد، وقتى كه هوا تاريك تاريك شود على(ع) به ديدار فاطمه(س) خواهد رفت و در خلوت شب با او سخن خواهد گفت. به راستى او با همسر سفر كرده اش چه خواهد گفت؟ جا دارد او اين گونه با او سخن گويد: فاطمه جانم! سرانجام ديشب، نيمه شب، من از همه چيز باخبر شدم. وقتى در تاريكى شب، پيكر تو را غسل مى دادم، دستم به زخم بازوى تو رسيد. دلم مى سوزد. چرا هرگز از زخم بازويت به من چيزى نگفتى؟  بانوى من! تو خود مى دانى كه هنگام نوشتن اين كتاب، چقدر بر مظلوميّت تو گريستم، اين قلم، نيازمند نگاه توست، عشق تو در دلم زبانه مى كشد... به راستى چه كسى جز تو شايستگى مقام شفاعت را دارد؟ آن روزى كه ندا دهنده اى در آسمان ندا مى دهد كه چشمان خويش را فرو گيريد تا فاطمه دختر محمّد9 گذر كند! چگونه باور كنم كه در آن روز، مرا و خوانندگان اين كتاب را فراموش مى كنى و ما را در غربت و تنهايى رها مى كنى؟ هرگز! هرگز! تو مادر مهربانى ها هستى! همه ما منتظر آن روز باشكوه هستيم! روزى كه تو دست ما را بگيرى و... پايان قسمت يازدهم | تو حتماً برايتان پيش آمده است كه شخصى به شما مراجعه كند و در حالى كه مشكلى دارد از شما بخواهد به او كمك كنيد. خوب بعضى وقت ها با يك تلفن مى توانى مشكل او را حل كنى! امّا من امروز متوجّه شدم كه بايد دعا كنيم و از خدا بخواهيم يك نفر به ما مراجعه كند تا مشكل او را حل كنيم و براى حل مشكل او مجبور باشيم چند قدم راه برويم! تو مى دانى كه من نمى خواهم در مورد فوايد راه رفتن سخن بگويم چون بحث ما در مورد ورزش نيست، اگر چه پياده روى بسيار مفيد و لازم است. به قول معروف بهترين دكتر براى سلامتى ما همين پياده روى است. امّا من مى خواهم از منظر معنويّت و كمال روحى با شما سخن بگويم. ا }يدوارم شما بعد از خواندن اين فصل سعى كنيد تا براى رفع مشكل مؤمنى قدم برداريد و راه برويد! چرا كه اين راه رفتن با راه رفتن هاى ديگر خيلى فرق مى كند. خيلى وقت ها شخص گرفتارى به ما مراجعه مى كند و ما مى توانيم با كمك گرفتن از ديگران مشكل او را حل كنيم. خوب تلفن را برمى داريم و با دوستان خود سخن مى گوييم! امّا من مى خواهم بگويم اين بار بلند شو و براى رفع مشكل مؤمنى، با دوستان خود قرار ملاقات بگذار و پيش آنها برو و حضورى با آنها سخن بگو كه در اين صورت اثر بسيار زيادترى دارد. خوب، حالا ديگر آماده شدى تا براى رفع مشكل مؤمنى راه بروى، پس بدان همين كه اوّلين قدم را برمى دارى، ~ خداوند دو فرشته از فرشتگان خويش را همراه تو مى كند! آنها مأموريّت دارند هر كجا كه بروى همراه تو بيايند! يكى از آنها سمت راست تو قرار مى گيرد و ديگرى در سمت چپ تو! آيا مى دانى آنها براى چه همراه تو هستند؟ خدا اين دو فرشته را همراه تو مى كند تا اوّلا براى گناهان تو استغفار كنند و از خداوند بخواهند تا گناهان تو را ببخشايد، ثانياً آن دو فرشته براى برآورده شدن حاجت خود تو دعا كنند! دوست من! اين مطلبى را كه برايت گفتم در سخن امام صادق(ع) به آن اشاره شده است. اگر به دنبال آن هستى كه خدا گناهانت را ببخشايد، فقط به فكر اين نباش كه تسبيح در دست بگيرى و هزار بار «استغفر الله» گويى! برخيز و به مردم كمك كن، براى رفع گرفتارى آنها تلاش كن، به مردم محبّت كن، تا به اين وسيله فرشتگانى كه دعايشان مستجاب است براى آمرزش گناهان تو دعا كنند! عزيزم، اگر حاجت مهمّى دارى و مدّت هاست كه هر چه دعا مى كنى به آرزوى خود نمى رسى اين دستور را عملى كن. بلند شو و براى رفع مشكل مؤمنى قدم بردار و باور كن در اين صورت فرشتگان براى تو دعا مى كنند تا به حاجتت برسى! نمى خواهد اين قدر اين در و آن در بزنى! به خدا قسم با خدمت كردن به افراد مؤمن، مى توانى به اوج آسمان ها برسى، مى توانى به حاجت خودت برسى، مى توانى از سياهى گناهان پاك شوى! آيا باز هم برايت بگويم؟ آيا خبر دا ى وقتى براى رفع مشكل مؤمنى قدم برمى دارى نگاه بيست و پنج هزار فرشته به تو است و در سايه مهربانى آنها راه مى روى؟ هر قدمى كه برمى دارى خداوند براى تو ثواب كار نيك، مى نويسد و گناهى از گناهان تو را مى بخشد! به راستى آيا تجربه كرده اى كه در سايه مهربانى بيست و پنج هزار فرشته بودن چه مزه اى دارد؟ كاش چشم دل ما باز بود و خودمان، اين همه عظمت را مى ديديم كه وقتى براى كمك به مردم قدم برمى داريم، در عالم بالا چه غوغايى مى شود! بيست و پنج هزار فرشته مأمور مى شوند تا بر سر تو سايه مهربانى بگسترانند! به راستى ما چقدر از عرفان واقعى فاصله گرفته ايم؟ جوانان ما براى رسيدن به معنو يت و كمال به چه راه هايى كشيده شده اند و سر از رياضت ها درآورده اند. يك نفر نيست به آنها بگويد اگر مى خواهيد به خدا برسيد بياييد به مردم خدمت كنيد و باور كنيد كه اين گونه به خدا بسيار نزديك تر خواهيد شد. دشمنان اسلام مى دانند كه معارف اصيل اسلام مى تواند دنيا و آخرت ما را آباد كند براى همين ما را به ويژه جوانان ما را به آن سمت سوق مى دهند كه تا سخن از خدا و عرفان مى شود همه به ياد چله نشينى و ذكر و ورد بيفتند و نه به ياد عشق و صميميّت و خدمت كردن به يكديگر; چرا كه اگر جامعه ما بر محور اين سه عنصر پايه گذارى شود سالم ترين جامعه خواهد بود و دشمنان ما از همين مى ترسند كه ما عاشق يكديگر باشيم و همديگر را دوست بداريم. البتّه دوست داشتنى كه از سر شعور و فهم و با رويكردى عرفانى باشد! دوستان خوبم! وقتى به احاديث اهل بيت(ع) مراجعه مى كنم، غصّه تمام وجودم را فرامى گيرد كه چرا ما اين قدر از شناخت برنامه هاى امامان خود دور افتاده ايم! امّا هنوز هم دير نيست و ما با كمك هم مى توانيم آينده اى زيبا براى جامعه خود بسازيم كه «سپيده بسيار نزديك است!». فردايى را با دستان خود مى سازيم كه در آن عشق به مردم مؤمن جزء بهترين عبادت ها و راه رسيدن به خدا، خوشحال كردن مردم باشد. چرا كه من و تو به راز خشنودى خدا پى برده ايم. بيست و پنج هزار فرشته براى تو مسفرم! رنگ آبى رود نيل را مى بينى! اينجا قاهره است، ما وارد شهر مى شويم. ما اين همه راه را آمده ايم تا با ابن خَلِّكان ديدار كنيم، دانشمند بزرگى كه كتابى مهم در تاريخ و حوادث آن نوشته است. شنيده ام كه او قاضى اين شهر است، ما بايد به دادگسترى برويم. اينجا دادگسترى است و من به مأموران مى گويم: ـ من مى خواهم با ابن خَلِّكان ديدار داشته باشم. ـ شما اهل كجا هستيد؟ ـ ما از ايران آمده ايم. ـ حتماً براى تجارت به اين شهر آمده ايد! ـ نه، ما براى كشف يك حقيقت آمده ايم. مأمور با تعجّب به ما نگاهى مى كند و به داخل مى رود تا هماهنگى لازم را انجام بدهد. بعد از لحظاتى ما را به نزد اسى پيدا كنيم كه شيعه باشد به شهرموصل نمى آمديم، در همان ايران خودمان به نزد علماى شيعه مى رفتيم. ما بايد رنج اين سفر را تحمل مى كرديم تا با ابن اثير كه از اهل سنت است آشنا مى شديم و از زبان او مى شنيديم كه حسن عسكرى، فرزند پسرى داشته است. اينجاست كه به ياد سخن عثمان خميس مى افتم، يادت هست او در كتاب خود، گفته بود: «همه فرقه ها...مى گويند كه بعد از حسن عسكرى، فرزندى باقى نمانده است». مگر ابن اثير از علماى بزرگ اهل سنت نيست؟ مگر همه اهل سنت به كلام و سخن ابن اثير به ديده احترام نگاه نمى كنند؟ پس چرا عثمان خميس، اين حقيقت ها را مخفى مى كند؟ من با خرافات مبارزه مى كنم از مسائل با هم اختلاف داريم، امّا همين كه او در كتاب خود از فرزندِ حسن عسكرى اسم مى برد براى من بسيار جالب است. من بار ديگر به فكر فرو مى روم، ابن اثير، تاريخ نويس بزرگى است كه مطالب كتاب خود را فقط از كتاب هاى معتبر مى نويسد. او كسى است كه با خرافات مبارزه مى كند و به خواننده كتاب خود قول داده است كه فقط مطالب صحيح و معتبر را در كتاب خود بياورد. اكنون مى بينم كه او در كتاب خود تصريح مى كند كه حسن عسكرى، فرزند پسرى به نام محمّد داشته است. من مى دانم كه او به امامت فرزند حسن عسكرى معتقد نيست ولى ما براى اين ويژگى او، اين همه راه را آمده ايم. اگر ما مى خواستيم تاريخ نوي مل في التاريخ ج 7 ص 274. ـ درست است كه من شيعه نيستم، ولى حسن عسكرى را به عنوان يكى از نوادگان پيامبر قبول دارم، او از نسل پيامبر است و چطور من ادعاى مسلمانى بكنم، امّا فرزندان پيامبر خود را دوست نداشته باشم! ـ استاد! آيا شما قبول داريد كه حسن عسكرى، فرزندى داشته است؟ ـ آرى، حسن عسكرى، فرزند پسرى داشته كه نام آن پسر، محمّد بوده است، اين همان كسى است كه شما شيعيان مى گوييد او امام زمان است. سخن به اينجا كه مى رسد من به فكر فرو مى روم، ما در حضور يكى از بزرگترين مورخان جهان اسلام هستيم، او بر اين اعتقاد است كه حسن عسكرى(ع)، فرزند پسرى داشته است. درست است كه ما در بعضى ن عبد الكريم بن عبد الواحد الشيباني الجزري، المحدّث اللغوي، صاحب التاريخ ومعرفة الصحابة والأنساب، وغير ذلك...: تذكرة الحفّاظ ج 4 ص 1399; ابن الأثير، القاضي الرئيس العلاّمة، البارع الأوحد، مجد الدين، أبو السعادات المبارك بن محمّد بن محمّد بن عبد الكريم بن عبد الواحد الشيباني...: سير أعلام النبلاء ج 22 ص 353، وراجع المختصر من تاريخ ابن الدبيثي ص 307، الأعلام ج 4 ص 331، معجم المولّفين ج 7 ص 228. . وفيها توفّي أبو محمّد العلوي العسكري، وهو أحد الأئمّة الاثني عشر على مذهب الإمامية، وهو والد محمّد الذي يعتقدونه المنتظر بسرداب سامراء، وكان مولده سنة اثنتين وثلاثين ومئتين: الك پرسم: ـ استاد! از اين سخن شما معلوم مى شود كه به امامت حسن عسكرى اعتقاد نداريد؟ ـ آرى، من سنى هستم و به امامت دوازده امام اعتقاد ندارم. ـ پس چرا نام او را در كتاب خود آورده ايد؟ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . على أنّي لم أنقل إلاّ من التواريخ المذكورة والكتب المشهورة ممّن يعلم بصدقهم فيما نقلوه وصحّة ما دوّنوه، ولم أكن كالخابط في ظلماء الليالي، ولا كمن يجمع الحصباء...: الكامل في التاريخ ج 1 ص 3. . ابن الأثير، الإمام العلاّمة الحافظ، فخر العلماء، عزّ الدين، أبو الحسن علي بن الأثير، أبي الكرم، محمّد بن محمّد يعيان او را به عنوان امام يازدهم قبول دارند. ـ آرى. ـ سؤال مهم من اين است، آيا حسن عسكرى، فرزند پسرى هم داشته اند؟ ـ چرا اين همه راه آمده اى؟ تو مگر سوادِ عربى نداشتى؟ اگر كتاب مرا مى خواندى به جواب مى رسيدى. استاد از جاى خود بلند مى شود و جلد هفتم كتاب «الكامل» را باز مى كند و براى من مى خواند: «در اين سال 260 هجرى، حسن عسكرى از دنيا رفت همان كسى كه شيعيان او را امام خود مى شمارند، لازم به ذكر است كه او پدر همان كسى كه نامش محمّد است و شيعيان معتقد هستند كه بايد در انتظار او بود». من كتاب را از دست او مى گيرم و بار ديگر آن را با دقت مى خوانم، بعد رو به استاد مى كنم و مى ى همين، موقع حج، به سوى سرزمين حجاز حركت كردم و اعمال حج را بجا آوردم و بعد از آن خدمت امام كاظم(ع) رفتم. بعد از عرض سلام، براى آن حضرت جريان آن شب و نحوه برخورد فرماندار را بيان كردم. وقتى داشتم كارهاى فرماندار را بيان مى كردم، ديدم كه صورت امام كاظم(ع) از خوشحالى مى درخشد. وقتى تمام جريان را تعريف كردم به آن حضرت عرضه داشتم: آقاى من! مى بينم كه شما هم از كار فرماندار بسيار خوشحال شده ايد. امام(ع) فرمود: به خدا قسم، فرماندار شهر رى مرا خوشحال كرد و پدرم حضرت على(ع) را نيز خوشحال نمود.او جدّم رسول خدا را خوشحال نمود. به خدا قسم، او خدا را خوشحال نمود. زير سايه عرش خداويم، عشقى كه تمام وجود ما را دربرگرفته است. كسانى كه خود عشق هم عاشق آنها است! آرى، من از عشق به پيامبر و امامان معصوم(ع) سخن مى گويم. در اين كتاب مى توانى با ارزش اين عشق آسمانى، بيشتر آشنا شوى و آنگاه در مسير رضايت آنها گام بردارى. من براى تو گوهرهاى زيبايى را انتخاب كرده ام كه اميدوارم برايت جالب و جذاب باشد. كتابم را به چهارده معصوم پاك اهدا مى كنم، به آن اميد كه روز قيامت شفاعتشان نصيب خوانندگان اين كتاب گردد. بسيار خوشحال مى شوم كه از نظرات شما در مورد اين كتاب بهره ببرم، منتظر شما هستم. مهدى خدّاميان آرانى قم، تير 1388 مقدمه D& 4W    ! مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ خدا عشقى بزرگ در قلب ما قرار داده است و به همين جهت ما بايد شكرگزار او باشيم. اگر آن عشق نبود، اين همه شور در زندگى ما هم نبود. من از عشقى آسمانى سخن مى گ $ 4    i تو همواره با ما خواهى بود! من مسافرى بودم كه از راه دورى براى ديدن w;c 5i     آنانى كه بر منبرهاى نور مى نشي x 49    c طاقت دورى يارم را ندارم! نمى دانم تا به حال عاشق شده اى يا نه؟ اگر عاشق شده باشى، مى دانى كه در آن حال نمى توانى دورى يار خويش را تحمّل كنى و تلاش مى كنى هر طور هست به وصال دلبر برسى و آ 854    { كسانى كه صورت هاى نورانى دارند پيامبر در جمع ياران خود نشسته بود و براى و دستور داد كه تمام مالياتى را كه براى من معيّن شده بود، ببخشد و بعد از آن هم خود فرماندار دست نوشته اى به من داد كه به عنوان مدرك همراه داشته باشم تا از پرداخت ماليات معاف باشم. بعد از اين با فرماندار خداحافظى كرده، به منزل خود آمدم. مدّتى در اين فكر بودم، چگونه اين همه لطف و مهربانى را كه فرماندار در حقّ من كرد، جبران كنم. به فكرم رسيد كه براى جبران ذرّه اى از اين همه محبّت، خوب است امسال به نيابت از فرماندار به سفر حج بروم و براى او يك حج بجا آورم و در ضمن به ديدن امام كاظم(ع) بروم و گزارش كار فرماندار را بدهم كه او در مقابل يك نامه دو سطرى شما چه كارها كه نكرد! بر ه من چقدر مال و ثروت دارم، همه پول نقد، املاك، لباسها و... را حساب كن! آن مأمور هم مثل من از اين دستور فرماندار بسيار تعجّب كرد، تمام اموال فرماندار محاسبه شد و فرماندار نصفِ همه دارايى خود را به من بخشيد و مقدارى هم زيادتر از سهم خود را به من داد! بعد به من گفت: برادرم! آيا تو را خوشحال كردم؟ من كه در اين وقت شب از تعجّب، نمى دانستم چه كنم، گفتم: بله، به خدا قسم مرا بسيار خوشحال نمودى. با پولى كه آن شب فرماندار به من داد، مى توانستم تمام ماليات خود را بدهم و پول زياد هم بياورم. در اين ميان فرماندار دستور داد، مأمور اخذ ماليات را احضار كنند، وقتى مأمور ماليات آمد به ه احترامى مرا به داخل خانه خود برد و در بهترين نقطه خانه خود نشاند و خودش دو زانو مقابل من نشست. آنگاه به من گفت: بگو بدانم حال امامم چگونه بود؟ آيا حال ايشان خوب بود؟ من او را از سلامتى امام كاظم(ع) خبر دادم، او بسيار خوشحال شد و خدا را شكر كرد. به او گفتم كه نامه اى از طرف امام كاظم(ع) براى او دارم و بعد نامه را نشانش دادم. او از جايش بلند شد و تمام قد ايستاد، با كمال احترام نامه را از من تحويل گرفت، بوسيد، آن را باز كرد و شروع به خواندن كرد. من منتظر بودم ببينم او در مقابل نامه امام چه خواهد كرد. ناگهان ديدم كه يكى از مأموران مخصوص خود را صدا زد و به او گفت: محاسبه كن بيش از پنج ميليون روز عبادت، ثواب داد، آرى، پنج ميليون روز! به عبارت ديگر: اگر يك شب كه در كنار پدر و مادر خود باشى بهتر از اين است كه 142 قرن عبادت كرده باشى! چند صباحى است كه جوانان ما به عرفان و معنويّت گرايش زيادى پيدا كرده اند، در اينجا مى خواهم فرياد بزنم، شايد جوانان اين مرز و بوم صدايم را بشنوند: براى رسيدن به معنويّت، براى رسيدن به خدا، براى رفتن به آغوش مهر خدا، هيچ راهى بهتر و نزديك تر از مهربانى به پدر و مادر نيست. جوانان عزيز! اگر سعادت دنيا و آخرت را مى خواهيد; اگر بركت زندگى را مى خواهيد; به پدر و مادر خود مهربانى كنيد! در يك شب، چهارده قرن عبادت كردم! ر را با تو خواهند داشت. تا پدر و مادرت زنده هستند، خودت را از اين ثواب ها محروم مكن! وقتى پيامبر مى فرمايد: «يك شب كنار پدر و مادر بودن از يك سال جهاد بالاتر است»، بايد من و تو بنشينيم و روى اين سخن ساعت ها فكر كنيم. مى شود از شما خواهشى كنم؟ اين سخن رسول خدا را روى يك كاغذ با خطّ زيبا بنويس و آن را قاب بگير و در خانه ات نصب كن. هر بار كه به اين تابلو نگاه كنى، وجودت ناخودآگاه اين پيام مهمّ را دريافت مى كند. راستى! داشت يادم مى رفت، اين نكته را اشاره كنم كه پيامبر يك روز جهاد در راه خدا را بالاتر از چهل سال عبادت مى داند. آن طور كه من حساب كردم يك شب كنار پدر و مادر بودن، را اشتباه مى رويم. اين حاجى ما كه گريه مى كند و مى خواهد پاى ركاب امام زمان(ع) جهاد كند، نمى داند كه اگر مادر خود را به خانه بياورد و با احترام از او نگهدارى كند، براى هر شبى كه مادر به او انس گرفته است، ثواب يك سال جهاد را براى او مى نويسند. مگر امام زمان(ع)، از ما چه مى خواهد؟ مگر دين او با دين جدّش رسول خدا فرق مى كند؟ عزيز دلم! اگر پدر و مادرت در خانه سالمندان هستند، همين الان برخيز و او را به خانه خود بياور. بگذار بچّه هايت، احترام به پدر و مادر را از خود تو ياد بگيرند. فراموش نكن تو هم پير مى شوى و هر طور كه امروز با پدر و مادرت رفتار نمايى، فرزندانت هم، همان رفتا ل كنند، امّا پدر و مادر خود را به آسايشگاه ها تحويل داده و آنها در تنهايى و بى كسى مرده اند. اين اسلامى است كه ما براى خودمان ساخته ايم! يادم نمى رود، آن حاجى را كه سالى يك بار به عمره وكربلا مى رود، سالى صد ميليون تومان پول در راه خير صرف مى كند، مدرسه مى سازد، به يتيم ها رسيدگى مى كند، هر روز جمعه دعاى ندبه مى خواند و اشك مى ريزد كه امام زمان(ع) كى مى آيى تا در ركاب تو جهاد كنم و برايت جان فشانى نمايم؟! امّا همين حاجى عزيز، مادر مهربان خود را به خانه سالمندان برده و اگر خيلى هنر كند، يك بار در ماه به او سر مى زند. بعضى وقت ها به اين نتيجه مى رسم كه در دين دارى، خيلى را به جهاد بروم، امّا پدر و مادرم پير شده اند و از رفتن من ناراحت مى شوند، زيرا آنها با من انس مى گيرند. پيامبر تا اين سخن جوان را مى شنود، مى فرمايد: اى جوان! كنار پدر و مادر خود بمان. به خدايى كه جانم در دست قدرت او است، اين كه يك شب كنار پدر و مادر خود بمانى و آنها با تو انس بگيرند از يك سال جهاد در راه خدا بالاتر است. دوست خوبم! آيا قبول دارى كه ما از دين واقعى، فاصله گرفته ايم؟ من جوان ها زيادى را مى شناسم كه به خيال خودشان حسرت شهادت دارند، امّا دريغ از يك مهربانى نسبت به پدر و مادرشان! چقدر از افراد را مى شناسم كه با خدا و اهل نماز و بندگى اند و مى خواهند خدا را خوشحا هاد بروم و در راه خدا با دشمنان جنگ نمايم. پيامبر مى فرمايد: به جهاد برو و بدان كه اگر شهادت نصيب تو شود، به سعادت بزرگى دست يافته اى و اگر بازگردى، خداوند تمام گناهانت را مى بخشد، همانند روزى كه از مادر متولّد شده اى. جوان چون سخن رسول خدا را شنيد، به فكر فرو رفت. او كه مشتاق جهاد و شهادت بود، مشتاق تر شد و بى قرار. امّا نمى دانم كه چرا اين جوان اين گونه ناآرام است؟ مثل اين كه بر سر دو راهى گير كرده است. آيا موافقى كنار او برويم و با او سخن بگوييم. شايد بتوانيم به او كمكى كنيم. ـ اى جوان! چرا اين قدر در فكر هستى؟ ـ من عاشق جهاد هستم و مى خواهم هر چه زودتر خود را به لشكر يان اسلام برسانم و در راه دين و مكتبم جان فشانى كنم. ـ خوب اين كه ناراحتى ندارد، يك يا على بگو و حركت كن! ـ آقاى نويسنده! من نمى توانم، اين قدر سريع تصميم بگيرم! براى اين كه پدر و مادرم پير شده اند و كسى را جز من ندارند، دلخوشى آنها در تمام دنيا، من هستم و دوست دارند، در كنارشان باشم، زيرا آنها با من انس دارند. ـ پس مشكلت اين است، پدر و مادرت تنها هستند و مى خواهند در كنار آنها بمانى. ـ آرى، آنها با رفتن من به جهاد ناراحت مى شوند، زيرا آنها كسى را جز من ندارند. ـ خوب است در اين مورد با پيامبر مشورت كنى. جوان بار ديگر به حضور پيامبر مى رود و مى گويد: اى رسول خدا! مى خواهمسيراب مى شويد». پيامبر فرمود: «اى على! آيا اين آيه قرآن را خوانده اى كه خداوند مى فرمايد: كسانى كه كافر شدند در آتش جهنّم قرار خواهند گرفت و آنان بدترين مردمان هستند». من گفتم: آرى، اى رسول خدا! پيامبر فرمود: «منظور خدا از بدترين مردمان كه در آتش خواهند سوخت، دشمنان تو مى باشند كه در روز قيامت با چهره هاى سياه در حالى كه تشنه هستند به آتش عذاب گرفتار خواهند شد». دوست من! بيا از خداوند بخواهيم كه ما را شيعه واقعى مولايمان قرار دهد، به راستى كه آنان در روز قيامت، هيچ اندوه و ترسى نخواهند داشت و آن روز براى آنها، روز سرور و شادمانى خواهد بود. به شوهرت على بگو بيايد! من نزديك بروم و از حضرت على(ع) سؤال كنم كه پيامبر به او چه فرمود؟ اى مولاى مهربان، من نويسنده اى هستم كه زيبايى هاى شما را براى شيعيانتان مى نويسم، آيا مى شود به من بگوييد كه پيامبر در اين لحظات حسّاس به شما چه فرمود كه اين قدر شاد شديد؟! پيامبر به من فرمود: «آيا اين آيه قرآن را خوانده اى كه خداوند مى فرمايد: كسانى كه به خدا ايمان آوردند و كارهاى نيك انجام داده اند، بهترين مردمان هستند». من گفتم: آرى، اى رسول خدا! پيامبر فرمود: «منظور خداوند از بهترين مردمان، تو و شيعيان تو مى باشد كه در روز قيامت در حالى كه صورت هاى شما از نور مى درخشد محشور مى شويد و از آب حوض كوثر كنار بستر پدر است. گويى تمام غم هاى دنيا، مهمان دل او هستند. حال پيامبر لحظه به لحظه بدتر مى شود و مسلمانان بايد خود را براى غروب آن خورشيد مهربانى، آماده نمايند. پيامبر گاه از هوش مى رود و گاه به هوش مى آيد. در اين لحظات تنها فاطمه(س) است كه آرام آرام كنار بستر پدر اشك مى ريزد. اين بار كه پيامبر به هوش آمد، دخترش را كنار بستر خود ديد، ولى فهميد كه برادرش على آنجا نيست. گويا پيامبر دلتنگ برادر خود شده است! براى همين صدا زد: دخترم! شوهرت على را خبر كن تا بيايد. حضرت فاطمه(س) فوراً از امام حسن(ع) خواست تا برود و پدر را خبر كند. امام حسن(ع) به سرعت به نزد پدر آمد و گفت: با با! رسول خدا، شما را مى طلبد. حضرت على(ع) با عجله خود را به كنار بستر پيامبر رساند. پيامبر فرمود: على جان! نزديك بيا! حضرت على(ع) نزديك پيامبر رفت. پيامبر فرمود: على جان سرت را پايين بياور مى خواهم سخنى با تو بگويم. حتماً سخن مهمّى است كه پيامبر مى خواهد به حضرت على(ع) بگويد. سخنانى بين رسول خدا و حضرت على(ع) ردّ و بدل مى شود. من خيلى دلم مى خواهد بدانم اين سخنان چيست و پيامبر در اين لحظات آخر چه مطلبى را به حضرت على(ع) مى گويد. مثل اين كه پيامبر مژده اى به حضرت على(ع) داد كه او اين قدر خوشحال شده است. سخن پيامبر تمام مى شود و لبخند بر چهره مولايت مى نشيند. آيا اجازه مى دهى و مى دهد. امام لحظه اى درنگ كرد و سپس فرمود: اى شيخ! اگر آرزويت برآورده نشد، ناراحت نباش كه تو در روز قيامت با ما خواهى بود. اين سخن امام، پيرمرد را آرام نمود. چه وعده اى از اين بهتر كه او در روز قيامت با اهل بيت(ع) باشد. آيا مى خواهى من و تو هم چنين آرزويى داشته باشيم؟! بيا ما هم مثل آن پيرمرد آرزو كنيم تا براى امام زمان خويش جان فشانى كنيم و در لشكر آن حضرت براى نابودى بى عدالتى ها مبارزه كنيم! بيا آرمان بلندى را براى خويش انتخاب كنيم! آنگاه چه ضررى به ما مى رسد، اگر ظهور آن حضرت را درك نكنيم؟ چرا كه ما در روز قيامت با امام خويش خواهيم بود. تو همواره با ما خواهى بود! بردارم، امّا اكنون پير شده ام و پاى من لب گور است، ديگر من چه كارى مى توانم براى شما انجام دهم؟ آيا آن قدر زنده خواهم بود كه عزّت شما را با چشم ببينم؟ امام با شنيدن سخنان پيرمرد اشك از چشمانش جارى شد. راستش را بخواهى، هر كس در آن محفل بود اشكش جارى شد. پيرمرد يك عمر آرزويى داشته است و اكنون ديگر از رسيدن به آرزوى خود نااميد شده است. آن هم چه آرزويى! آرزوى فداكارى كردن و شمشير زدن در ركاب امام زمان خويش. ولى اكنون ديگر توان راه رفتن ندارد. او چه مى توانست بكند، جز اينكه اشك بريزد و بر آرزوى از دست رفته خويش گريه كند. همه منتظر بوديم ببينيم كه امام صادق(ع) چه جوابى به ا رى آمده است. گويا روزهاى طولانى در سفر بوده تا به مدينه رسيده است. او خدمت امام عرض سلام كرد و امام با كمال مهربانى جواب سلامش را داد. امام او را به نزد خود فرا خواند. او به نزد امام رفته، دست امام را بوسيد و ناگهان شروع به گريه كرد. آن چنان با صداى بلند گريه مى كرد كه همه ما منقلب شديم! همه در فكر فرو رفتيم كه علّت اين گريه چيست؟ در اينجا امام رو به او كرد و فرمود: اى شيخ! چرا گريه مى كنى؟ اينجا بود كه پيرمرد پرده از راز درون خويش برداشت و گفت: سال هاى سال است كه اميد دارم حكومت شما برقرار گردد و روزگار آقايى و بزرگوارى شما را ببينم. آرزو داشتم كه بتوانم براى شما قدمى مام خويش به مدينه آمده بودم. حضور در اين شهر را براى خود سعادتى بزرگ مى دانستم، چرا كه مى توانستم از درياى گهربار امام صادق(ع) بهره كافى ببرم. در مدّت اقامت خود در شهر مدينه تلاش مى كردم در هر فرصت ممكن، در خانه آن حضرت حضور پيدا كنم و از رفتار و گفتار ايشان براى خود و دوستانم توشه اى بگيرم. براى همين بيشترين وقت من در خانه آن حضرت سپرى مى شد. يك روز كه در خانه امام صادق(ع) بودم ديدم كه پيرمردى كه به سختى مى توانست راه برود وارد خانه شد. او با كمك عصاى خويش، آرام آرام قدم برمى داشت، كمرش خميده شده بود و ضعف و ناتوانى بر او غلبه كرده بود. از ظاهرش معلوم بود كه از راه دو ll>d>47    qعبادتى كه ادامه پيدا مى كند! من همراه با عدّه اى از ياران امام صادق(ع)، خدمت آن حضرت بوديم. در اين ميان امام رو به من كرد و فرمود: شيعه ما چه زنده باشد و چه مرده، خدا را عبادت مى كند. من از شنيدن اين سخن خيلى تعجّب كردم، وقتى م 4i    g مگر شما على را مى شناسيد؟ پيامبر در سفر معراج خود، وقتى به بيت المقدّس مى رسد و قرار مى شود به سوى آسمان ها حركت كند، خداوند ب 4S    a چرا پيامبر گريه مى كند؟ روز قيامت فرا رسيده است نگاه با نگاهى قلب خويش را آرام كنى. حالا مى خواهم تو را از عشق خود باخبر كنم. من در شهر مدينه زندگى مى كنم و مشغول كسب و كار حلال هستم تا بتوانم لقمه نانى براى زن و بچّه ام تهيّه كنم. امّا از شما چه پنهان، من محبّت عجيبى به رسول خدا دارم و براى همين، گاهى از خود بى خود مى شوم و ديگر دستم به كار نمى رود. آن گاه كار و كسب خويش را رها مى كنم و به سوى مسجد پيامبر مى روم و خدمت آن حضرت مى رسم. چون نگاهم به آن حضرت مى خورد دلم آرام مى گيرد. من هيچ گاه از ديدن او سير نمى شوم. من بعد از مدّتى به محلّ كار خويش برمى گردم امّا باز دلم تنگ مى شود. دل من، هواى يار را مى كند. نمى دانم چه ك UUG55     ستارگانى كه در زمين منزل مى كنند! آيا تا به حال به تماشاى آسمان نشسته اى؟ آسمانى صاف و بدون دود را مى گويم. به راستى كه زندگى در شهرها چه چيزهايى را از ما گ z4O    Q آيا تو را شاد كردم؟ نام من ابوبصير است، من يكى از ياران نزديك امام صادق(ع) بودم و آن حضرت به من علاقه زيادى داشت. من .4#    e در سه لحظه شاد خواهى بود! يك روز پيامبر خطاب به حضرت على(ع) فرمودند: اى على! خوشا به حال كسى كه تو را دوست داشته باشد! دوستان تو در سه جا شادا م؟! برمى خيزم و به سوى مسجد مى شتابم... اكنون در مدينه زندگى مى كنم و فاصله من تا مسجد پيامبر زياد نيست، با اين حال، طاقت دورى پيامبر را ندارم، پس هنگامى كه روز قيامت شود، چه خواهم كرد؟! معلوم نيست كه من در كجا باشم؟ شايد جايگاه من به خاطر گناهانم در دوزخ باشد و شايد هم خدا به من رحم كند و گناهانم را ببخشد و در بهشت جايم دهد! امّا من كجا و رسول خدا كجا! يارم در بالاترين مقام و جايگاه بهشتى منزل خواهد نمود، اگر دلم براى او تنگ شود و بخواهم او را ببينم چه كنم؟ اين غصّه اى است كه مدّت ها است به دل دارم و امروز تصميم دارم آن را به پيامبر بگويم. به مسجد مى روم، مى بينم يارا آن حضرت گرداگرد ايشان حلقه زده اند. من نيز از فرصت استفاده كرده، درد دل خود را با پيامبر مطرح مى كنم: اى رسول خدا! روز قيامت هنگامى كه شما در بالاترين جايگاه قرار بگيريد، من چگونه دورى شما را تحمّل كنم؟ پيامبر با شنيدن سؤال من به فكر فرو مى رود و جوابم را نمى دهد. بعد از مدّتى، جبرئيل آيه اى از قرآن را براى پيامبر مى آورد: «هر كس اطاعت خدا و فرستاده او را بنمايد، در روز قيامت در كنار پيامبران و شهدا و مؤمنان و صالحان خواهد بود». اكنون، پيامبر مرا صدا مى زند و اين آيه را برايم مى خواند و به من بشارت مى دهد كه در روز قيامت در كنارش خواهم بود. طاقت دورى يارم را ندارم! ى به سمت چپ خود نمود و فرمودند: خداوند در طرف راست عرش و هم چنين در طرف چپ عرش، عدّه اى را بر منبرهايى از نور مى نشاند و صورت آنان مانند ماه مى درخشد. سخن پيامبر به اينجا كه رسيد، ابوبكر از جاى خود بلند شد و خطاب به پيامبر گفت: اى رسول خدا! آيا من جز آنها هستم؟ پيامبر در جواب او فرمود: بنشين! آن جايگاهى كه پيامبر در موردش سخن مى گويد، جايگاه بسيار بالايى است و هر كسى نمى تواند بر آن منبرهاى نور قرار بگيرد. بعد از آن عُمَر بن خطّاب از جاى برخاست و همان سؤال را تكرار كرد و پيامبر هم از او خواست كه در جاى خود بنشيند. به راستى چه افرادى در كنار عرش خدا بر منبرهاى نور قرار نند! من و جمعى ديگر از اهل مدينه در گوشه اى از مسجد نشسته، مشغول گفتگو بوديم. در گوشه ديگر حضرت على(ع) مشغول نماز و دعا بود و چنان سرگرم عبادت بود كه متوجّه حضور ما نبود. در اين ميان پيامبر وارد مسجد شد، ما از جاى خود برخاستيم و به ايشان عرض ادب نموديم. خيلى دوست داشتم كه پيامبر لحظاتى در كنار ما مى نشست امّا آن حضرت به گوشه ديگر مسجد رفت، همان جايى كه حضرت على(ع) مشغول عبادت بود. پيامبر در كنار حضرت على(ع) نشست. ما هم تصميم گرفتيم كه در كنار پيامبر باشيم براى همين از آن جا بلند شديم و خود را به ايشان رسانديم. در اين ميان پيامبر نگاهى به سمت راست خود نموده، سپس نگاى گيرند؟ به نظر شما، آيا راهى هست كه بتوانيم ما هم يكى از آنها باشيم؟ سكوت بر فضاى مسجد غلبه كرده است، هر كسى در اين فكر است كه چه كسانى در عرش خدا چنين جايگاهى دارند؟ در اين ميان ابن مسعود از جاى خود برخاست و خطاب به پيامبر فرمود: پدر و مادرم فداى شما باد، آيا مى شود ويژگى آن افراد را براى ما بگوييد تا آنها را بشناسيم؟ پيامبر دست خود را به كتف على(ع) زد و فرمود: كسانى كه در عرش خدا بر منبرهايى از نور قرار مى گيرند، على و شيعيان او هستند. دوست من! اگر من و تو شيعه واقعى مولاى خويش باشيم خداوند ما را بر آن منبرهاى نورانى جاى مى دهد. آنانى كه بر منبرهاى نور مى نشينند! آنها سخن مى گفت و همه از وجود پيامبر بهره مى گرفتند. نمى دانم چه شد كه سخن از روز قيامت به ميان آمد و پيامبر به اين مناسبت فرمود: وقتى روز قيامت بر پا شود، افرادى را مى بينى كه صورت هاى آنها مانند ماه شب چهارده مى درخشد و همه آرزو مى كنند، كاش جاى آنها بودند. پيامبر اين سخن خويش را سه بار تكرار كرد. همه مى خواستيم بدانيم كه اين افراد چه كسانى مى باشند. در اين هنگام شخصى سؤال كرد: آيا آنها همان شهيدانى مى باشند كه جان خود را در راه اسلام فدا كرده اند؟ پيامبر در جواب فرمود: آنها ثواب شهدا را دارند امّا اين طور نيست كه در جبهه جنگ شهيد شده باشند. آيا آنها پيامبرانند؟ آيا آنها جانشينان پيامبران هستند؟ جواب منفى است. پس به راستى آنها چه كسانى هستند؟ آيا آنها از فرشتگان هستند؟ آنها از فرزندان آدم هستند و بر روى همين زمين زندگى كرده اند. آنها كسانى هستند كه همه فرشتگان و شهدا آرزوى مقام ايشان را دارند. اى رسول خدا! آيا مى شود آنها را براى ما معرفى كنيد؟ در اين هنگام پيامبر نگاهى به اطراف خود مى كند. به راستى او به دنبال چه كسى مى گردد؟ او نگاهى به على(ع) كرده و با دست به او را نشان مى دهد و مى فرمايد: كسانى كه روز قيامت صورت هايشان چون ماه مى درخشد و همه آرزوى مقام آنها را دارند، على و شيعيان او هستند. كسانى كه صورت هاى نورانى دارند شده است؟! و خداوند در جواب آنها مى فرمايد: اين به خاطر محبّتى است كه به خاندان پيامبر من داشته است. و آن دو فرشته به كنار قبر آن بنده برمى گردند. آنها تا روز قيامت مشغول نماز و عبادت مى شوند و ثواب همه آنها براى آن مؤمن نوشته مى شود. البته ثواب يك ركعت نماز آن فرشتگان به اندازه ثواب هزار ركعت نماز انسان ها مى باشد. سخن امام به پايان مى رسد. من با خود فكر مى كنم كه وقتى شيعه اى جان بدهد، عبادتش بيش از موقعى است كه زنده است. وقتى شيعه از دنيا برود آن دو فرشته براى او نماز مى خوانند و هر ركعت نماز آنها با هزار ركعت نماز انسان برابرى مى كند! عبادتى كه ادامه پيدا مى كند! ند: بار خدايا! ما را مأمور ثبت اعمال بنده خود كرده بودى، اكنون عمر او به سر آمد و مأموريّت ما تمام شد. به ما اجازه بده تا در آسمان يا در زمين به عبادت تو بپردازيم! خداوند به آنان مى گويد: اى فرشتگان من! در آسمان من كسانى كه عبادت مرا مى كنند، زياد هستند و من به عبادت آنها نياز ندارم و در زمين هم افراد زيادى عبادت مرا مى كنند و من از همه اين عبادت ها بى نياز هستم. اكنون به شما مأموريّت تازه اى مى دهم. از شما مى خواهم كه به زمين برگرديد و به كنار قبر بنده من برويد و در آن جا نماز بخوانيد. اين دو فرشته خطاب به خداوند عرضه مى دارند: بار خدايا! چگونه اين بنده تو شايسته محبّت ت رگ به سراغ ما بيايد، ديگر چگونه مى توانيم خدا را عبادت نماييم؟! براى همين رو به امام كرده و گفتم: چگونه وقتى شيعه شما مرگش فرا رسيد، عبادت خدا را مى كند؟! مگر با مرگ، پرونده اعمال انسان بسته مى شود؟ پس چگونه است كه بعد از مرگِ شيعه، هنوز او در حال عبادت است. امام رو به من كرده و فرمودند: وقتى لحظه مرگِ شيعه ما فرا برسد و جان به جان آفرين تسليم كند، دو فرشته اى كه مأمور ثبت كردار و گفتار او بودند به سوى آسمان پرواز مى كنند. آنها مأموريّت خود را پايان يافته مى يابند و خيال مى كنند ديگر در روى زمين كارى ندارند. هنگامى كه آنها به آسمان مى رسند، خطاب به خداوند عرضه مى دار د: مگر شما على را مى شناسيد؟ آنان جواب مى دهند: چگونه او را نشناسيم و حال آنكه خداوند در مورد او از ما پيمان گرفته است و ما هر روز پنج بار به صورت شيعيان او نگاه مى كنيم. اكنون پيامبر به سوى آسمان سوّم حركت مى كند. چهل نور ديگر بر نور پيامبر اضافه مى شود. ملائكه چون عظمت اين نور را مى بينند، همگى به سجده مى روند و همان كلام فرشتگان آسمان اوّل و دوّم را تكرار مى كنند كه اين نور چقدر به نور خداى ما شبيه است! جبرئيل فرياد مى زند: أَشْهَدُ أَنْ لا إِلهَ إلاَّ الله. فرشتگان مى فهمند كه حضرت محمد(ص) به آسمان آنها آمده است. پس همه به او خوش آمد مى گويند: خوش آمدى اى محمّد! اى آخ اى او وسيله اى از نور آماده مى كند و ايشان بر آن سوار مى شود و به سوى آسمان حركت مى كند. هنگامى كه پيامبر به آسمان دوّم مى رسد و فرشتگان، آن نور را مى بينند، به سجده رفته و مى گويند: اين نور چقدر به نور خداى ما شبيه است. و جبرئيل فرياد مى زند: أَشْهَدُ أَنْ لا إِلهَ اِلاَّ الله. فرشتگان چون صداى جبرئيل رامى شنوند، او رامى شناسند و از او مى پرسند: چه كسى همراه تو است؟ جبرئيل به آنان خبر مى دهد كه پيامبر آخرالزّمان به آسمان آنها آمده است. پس فرشتگان به سوى پيامبر مى شتابند و عرض سلام و ادب مى كنند و از او مى خواهند تا سلام آنها را به حضرت على(ع) برساند. پيامبر سؤال مى كنرين پيامبر خدا! و جملگى براو سلام مى كنند و از او در مورد حضرت على(ع) سؤال مى كنند. پيامبر از آنان مى پرسد: مگر شما على رامى شناسيد؟ آنان در جواب مى گويند: چگونه على(ع) را نشناسيم در حالى كه ما وقتى دور بيت المعمور" طواف مى كنيم، نام او و فرزندان و شيعيان او را مى بينيم كه بر آن خانه نوشته شده است. حتماً مى دانى كه بيت المعمور، خانه خدا و كعبه فرشتگان است و در آسمان چهارم قرار دارد. اى شيعيان! اكنون جا دارد كه بر خود بباليد و افتخار كنيد كه به خاطر اين محبّتى به مولايتان داريد آن قدر مقام پيدا كرده ايد كه فرشتگان بر دورِ نام شما طواف مى كنند. مگر شما على را مى شناسيد؟ ى خواهد حسابرسى را شروع كند؟ گوش كن، صدايى مى آيد! اين صدا از عرش خدا مى آيد، يكى از فرشتگان از طرف خداوند با صداى بلند فرياد مى زند: پيامبر مهربانى ها; محمّد كجاست؟ اينجا است كه پيامبر ما جلو مى رود و خود را به حوض كوثر مى رساند. بعد از آن، اين صدا در همه صحراى محشر مى پيچد: اميرالمؤمنين، على مرتضى(ع) كجاست؟ تو با چشم خود مى بينى كه مولايت از جاى خود برخاسته، به سمت حوض كوثر مى رود و در كنار رسول خدا قرار مى گيرد. اكنون خداوند تصميم گرفته است بندگان خوبش را به دست پيامبر و حضرت على(ع) از آب كوثر سيراب كند. تشنگى بر همه غلبه كرده است، به خاطر همين همه به سمت حوض كوثر همه انسان ها سر از خاك برداشته اند. كوه ها متلاشى شده اند و آسمان شكافته شده است. چه غوغايى بر پا شده است! همه جا را ترس و اضطراب فرا گرفته است! همه مردم در صحراى قيامت جمع شده اند و تشنگى بر همه غلبه كرده است. گرماى شديد به گونه اى است كه نفس كشيدن بر همه سخت شده است. نمى دانم چقدر زمان گذشته است، آن قدر مى دانم كه اگر به سال هاى دنيا حساب كنى به اندازه پنجاه سال مى شود كه همه مردم در صحراى قيامت جمع شده اند و همه در وحشت به سر مى برند. هر كسى با خود فكر مى كند كه سرانجام من چه خواهد شد؟ آيا خواهم توانست به سلامت از پل صراط عبور كنم؟ مردم ديگر خسته شده اند، پس خدا كى م 4g    Uآيا تو را بشارت بدهم اسم من جابر بن عبدالله است و اهل مدينه ام! حتماً نام مرا شنيده اى. من يكى از ياران پيامبر هستم و بعد از حادثه عاشورا، در روز «اربعين» به كربلا آمدم و قبر امام حسين(ع) را زيارت كردم. يك روز پيامبر به من فرمود: «آن قدر عمر مى كنى كه امام باقر را مى ب جوم مى برند! امّا همه نمى توانند از اين آب بنوشند! اين آب گوارا مخصوص بندگان خوب خدا است و براى همين فرشتگانى مأمور هستند تا نگذارند گنهكاران به كنار اين آب بيايند. عدّه اى از شيعيان براى نوشيدن آب به سمت حوض كوثر مى آيند امّا فرشتگان آنها را بر مى گردانند! آنها شيعيانى هستند كه در دنيا به گناه آلوده شده و فريب شيطان را خورده بودند. پيامبر اين صحنه را نظاره مى كند، او شيعيان را مى شناسد و مى بيند كه چگونه در آتش تشنگى مى سوزند امّا نمى توانند خود را به كنار حوض كوثر برسانند. اشك در چشمان درياى مهربانى حلقه مى زند، پيامبر اشك مى ريزد و مى گويد: بار خدايا! شيعيان على را مى بينم كه نمى توانند به كنار حوض كوثر بيايند. آيا خداوند دوست دارد اشك چشمان بهترين دوست خود را ببيند؟ هرگز! خدا فرشته اى را مى فرستد تا پيام او را به پيامبر برساند. آن پيام چيست؟ پيام خدا اين است: «اى محمّد! من به خاطر تو اجازه مى دهم تا شيعيانِ على كه در دنيا مرتكب گناه شده اند از آب كوثر بنوشند». پيامبر خوشحال مى شود، چرا كه خداوند اجازه داده است. فرمان الهى صادر مى شود كه هركس شيعه على است مى تواند از آب كوثر بنوشد! شيعيان گروه گروه در حالى كه اشك شوق به چشم دارند به سوى حوض كوثر مى آيند و از دستان پيامبر و حضرت على(ع) سيراب مى شوند. چرا پيامبر گريه مى كند؟ ب خواهند بود: آن لحظه اى كه عزرائيل براى گرفتن جانشان بيايد، آنها مرا زيارت خواهند كرد، وقتى پيكرشان در قبر گذاشته شود و نكير و منكر براى سؤال و جواب بيايند، تو را خواهند يافت كه به كمك آنها آمده اى، وقتى در روز قيامت از هر گروهى بخواهند همراه امام خود باشند، شيعيان تو در كنار تو جمع خواهند شد، زيرا تو امام آنها هستى. اى على! برادرانت را بشارت ده كه خداوند از آنها راضى است. تو و شيعيانت از ترس روز قيامت در امان هستيد. روز قيامت تو در كنار حوض كوثر مى ايستى و هر كس را بخواهى سيراب مى كنى و دشمنان خويش را از آب دور مى سازى! اى على! شيعيان تو از آفتاب روز قيامت در امان خواهند بود، چرا كه خداوند براى آنها سايه اى قرار مى دهد. بهشت مشتاق تو و شيعيان تو مى باشد و فرشتگان براى آمرزش گناهان آنها همواره دعامى كنند. اى على! پرونده اعمال شيعيان تو هر روز جمعه به دست من مى رسد و به كردار نيك آنها دلشاد مى شوم و براى گناهان آنها طلب بخشش مى كنم. شيعيان خود را بشارت بده كه نام آنها در آسمان ها بيش از زمين برده مى شود. به شيعيان و دوستانت بگو از گناه و معصيت دورى كنند. سخن پيامبر به پايان رسيد. دوست من! اكنون كه ما اين سخن پيامبر را شنيديم بايد تصميم بگيريم با كردار خوب، باعث خوشحالى پيامبر بشويم و از گناه دورى كنيم. در سه لحظه شاد خواهى بود! تخاب كرده ايد كه خدا آنها را انتخاب نموده است. شاد باشيد كه خدا به شما نظر مهربانى دارد. در روز قيامت، هر كسى آن چه را كه شما از محبّت ما در سينه هايتان داريد، نداشته باشد هيچ كار خوب او قبول نمى شود. آيا تو را شاد نساختم؟ گفتم: فدايت شوم، باز هم برايم سخن بگو! فرمود: آيا در قرآن اين آيه را خوانده اى كه خداوند مى فرمايد: (فرشتگانى كه در عرش، ستايش خداوند را مى كنند و براى اهل ايمان استغفار مى نمايند)، به خدا قسم آن فرشتگان براى بخشش گناهان شيعيان ما دعا مى كنند و از خداوند مى خواهند تا گناه دوستان مرا ببخشد! آيا دلت شاد شد؟ گفتم: فدايت شوم، باز هم برايم سخن بگو! فرمود: آيا نمى دانى كه خداوند جوانان شما را احترام مى گيرد و از پيران شما حيا مى كند؟ گفتم: چگونه خدا از جوانان ما احترام مى گيرد و از پيران ما حيا مى كند؟ آن حضرت فرمود: جوانان شما را با بخشش گناهانشان احترام مى كند و از پيران شما حيا مى كند كه حسابرسى كند. گفتم: آيا اين لطف خدا شامل حال همه مسلمانان مى شود يا فقط براى شيعيان مى باشد؟ ايشان فرمود: به خدا قسم اين لطف خدا فقط مخصوصِ شيعيان ما مى باشد. مردم به گروه هاى مختلفى تقسيم شدند و هر كس براى خود رهبر و امامى انتخاب كرده است. آيا به اين شاد نيستيد كه شما از خاندان پيامبر خود پيروى كرده ايد. شما كسانى را به عنوان رهبر ا عمر خود را در راه دفاع از مكتب تشيّع صرف نمودم و وقتى به روزگار پيرى خود رسيدم، احساس كردم كه به زودى مرگ به سراغ من خواهد آمد. براى همين تصميم گرفتم به حضور امام مهربان خويش برسم و براى آخرين بار او را ببينم. بار سفر بستم و خود را به مدينه رساندم. چون حضور امام خود رسيدم و عرض سلام و ادب نمودم در گوشه اى نشستم. بعد از مدّتى خدمت امام عرض كردم: من عمر خود را كرده ام و ديگر مرگ من نزديك است امّا نمى دانم كه آخرت من چگونه خواهد بود؟ آيا اهل بهشت خواهم بود و با شما همنشين مى شوم يا اينكه به دوزخ خواهم رفت؟ امام نگاهى به من كرد و فرمود: چه شده است كه تو اين چنين سخن مى گويى خداوند در قرآن مى فرمايد: (اى كسانى كه بر خويش ستم كرده ايد از رحمت خدا نااميد نشويد كه خدا جميع گناهان شما را مى بخشد)، به خدا قسم، منظور خدا در اين آيه فقط شيعيان ما مى باشند كه خداوند گناهان آنها را مى بخشد! آيا دلت شاد نشد؟ گفتم: باز هم برايم سخن بگو! فرمود: هر آيه اى كه در قرآن در مورد بهشتيان نازل شده است در واقع در مورد ما و شيعيان ما مى باشد. آيا شاد نشدى؟ گفتم: آرى، ديگر آرام شدم و از مرگ هراسى به دل ندارم. اين چنين بود كه با يك دنيا اميد به سفرى زيبا و دلنشين از حضور امام خويش مرخص شدم و مى دانستم كه بعد از مرگ روزگار خوشى در انتظار من است. آيا تو را شاد كردم؟ فته است! زمين را كه نگاه مى كنى سياهى آسفالت را مى بينى و آسمان را كه نظر مى كنى سياهى دود! آن آسمان پر از ستاره كه دل ها را مى ربود كجا رفت؟ به هر حال اگر يك شب به مسافرت رفتى و در جادّه اى بيرون از شهر رانندگى كردى در جاى مناسبى توقّف كن و از ماشين پياده شو و آن همه عظمت را در دل آسمان ببين! چقدر اين آسمان قشنگ است و چقدر ستارگان نورافشانى مى كنند! اين جمله همان كلامى است كه يك شب بر زبان يكى از ياران امام صادق(ع) جارى شد. چه ستارگان درخشنده اى! آن شب، شبى صاف بود و هيچ ابرى در آسمان مدينه نبود! ياران گرد شمع وجود امام خويش حلقه زده بودند و يكى از بهترين شب هاى عمر خو يش را سپرى مى كردند. وصال امام، نعمت بزرگى بود كه آنها نمى توانستند شكر آن را به جا آورند. ستارگان زيبا، همگى اين محفل نور را نگاه مى كردند. اى پسر رسول خدا! اين ستارگان چقدر زيبا هستند! اين سخنِ يكى از ياران امام بود. اينجا بود كه آن حضرت رو به او نمود و فرمود: شما از زيبايى ستارگان لذّت مى بريد. آيا مى دانيد فرشتگانى كه در آسمان هستند از چه چيزى لذّت مى برند؟ منظور امام از اين فرشتگان، جبرئيل، ميكائيل، اسرافيل و عزرائيل مى باشد كه چهار فرشته بزرگ خداوند هستند و مقام آنها از همه فرشتگان بالاتراست. امام در ادامه سخن خود فرمود: «آنها وقتى به زمين نگاه مى كنند در زمين، نورهاى زيبايى مى بينند. آن نورها از نور اين ستارگانى كه شما مى بينيد زيباتر هستند. آيا مى دانيد نورهاى زمين (كه بهترين فرشتگان را مجذوب خود مى كند)، همان شيعيان ما هستند؟ شيعيان ما آن چنان نورافشانى مى كنند كه فرشتگان به يكديگر مى گويند: «چقدر نور شيعيان زيبا است، اين همان نور ايمان است كه خداوند در قلب دوستان و شيعيان ما قرار داده است تا در تاريكى هاى زمين نور افشانى كنند». آرى، هر چقدر زمين بيشتر در تاريكى بى ايمانى و كفر فرو رود، نور دوستان اهل بيت(ع) بيشتر جلوه نمايى مى كند و خداوند به بركت وجود ايشان مردم را هدايت مى كند. ستارگانى كه در زمين منزل مى كنند! ثواب مى خوانند نه براى فهميدن! قرآن كتابى است كه بايد آن را فهميد نه آنكه آن را فقط براى ثواب تلاوت كرد. آرى، بى جهت نيست كه گفته اند قرآن خواندنى كه همراه با فهم نباشد خيرى نيست. به هر حال مولايم از اين كه سؤال خوبى را از او پرسيده ام خيلى خوشحال شد و برايم شروع به سخن گفتن كرد. اى اصبغ! وقتى اين آيه نازل شد، من همين سؤال تو را از پيامبر نمودم: اى رسول خدا! چه افرادى روز قيامت از وحشت در امان هستند؟ پيامبر در جواب فرمود: اى على! اين سؤالى است كه من از جبرئيل كرده ام و پاسخ آن را از او شنيده ام. حتماً تو هم مانند من مى گويى كه عجب حكايتى شد، مثل اين كه اين سؤال خيلى مهم بم. با خود گفتم: خوب است نزد مولايم حضرت على(ع) بروم و از ايشان بخواهم تا اين مطلب را برايم توضيح دهند. به سوى مسجد كوفه حركت كردم، چرا كه مى دانستم مولايم زودتر از اذان در مسجد حاضر مى شود. خدمت ايشان رسيدم و سؤال خويش را مطرح كردم. آن حضرت نگاهى به من كرده، فرمودند: اى اصبغ! چه سؤال خوبى نمودى، به راستى كسى تا به حال تفسير اين آيه را از من نپرسيده است. من خيلى تعجّب كردم، چرا كه هزاران نفر در شهر كوفه قرآن را بارها و بارها خوانده اند ولى چطور شده است براى هيچ كدام، اين سؤال مطرح نشده است كه چه كسانى، روز قيامت از ترس در امان هستند؟! به ياد آوردم كه آنها قرآن را براى است كه پيامبر پاسخ آن را از جبرئيل خواسته است! به راستى جواب جبرئيل چه بوده است؟ تو مى دانى كه جبرئيل هيچ گاه از پيش خود سخن نمى گويد، او هر چه مى گويد از طرف خدا است! پيامبر فرمود كه جبرئيل به من اين چنين گفت: اى محمد! وقتى روز قيامت بر پا شود، خداوند شيعيان على را همراه با تو و خاندان تو محشور مى كند. آن هنگام است كه خداوند آنها را به خاطر محبّتى كه نسبت به تو و برادرت على دارند از ترس روز قيامت ايمن مى سازد. آنگاه پيامبر رو به من كرد و فرمود: اى على! به خدا قسم شيعيان تو در روز قيامت شاد و خرّم خواهند بود. اكنون ديگر من معناى اين آيه را مى دانم و فهميدم كه اگر شيعه واعى مولايم باشم روزى كه همه مردم در اضطراب باشند من غرق شادى خواهم بود، چرا كه من همراه با پيامبر مهربان و مولاى مهربانى چون حضرت على(ع) محشور خواهم شد. آيا كسى كه در كنار مولايش باشد اضطراب دارد؟ مگر هر جوانمردى، درس جوانمردى را از مولاى من نگرفته است؟ آيا مى دانى كه مردانگى و وفا هم شاگرد مولاى من است؟ آيا با وجود چنين مولايى، عيب نيست كه من بترسم؟! آن روز من در كنار مولايم هستم، براى چه نگران باشم، وقتى چشمم به چهره مولاى مهربانم بيفتد، آن چنان محو جمالش مى شوم كه هيچ غمى به دل من نخواهد ماند. آن روز، دلرباى او براى من كافى است. از ترس روز قيامت در امان هستيم ينى. پس سلام مرا به او برسان!». خداوند نيز آن قدر عمر به من داد كه اين مأموريّت را انجام دادم. در عمر طولانى خود خاطره هاى زيادى دارم كه براى شما خيلى جالب مى باشد. اكنون مى خواهم يكى از آن خاطره ها را برايت بگويم تا عشق و علاقه ات به مولا على(ع) زيادتر شود. هر وقت اين خاطره را به ياد مى آورم، خدا را شكر مى كنم كه اين گونه قلب مرا با عشق مولايم آشنا كرد. يك روز با جمعى از دوستان در كنار پيامبر نشسته بوديم و با آن حضرت مشغول گفتگو بوديم. من متوجّه شدم كه پيامبر درِ مسجد را نگاه مى كند و لبخند مى زند. با خود گفتم چرا پيامبر به آن طرف نگاه مى كند. چرا اين قدر پيامبر خوشحال ش   \4    K خاطره اى از طواف! تيرماه سال 1383 بود و من براى اوّلين بار به زيارت خانه خدا رفته بودم و سعى مى كردم از ơg4    _ به شوهرت على بگو بيايد! بيمارى پيامبر شدّت گرفته است و همه نگران حال او مى باشند. حضرت فاطمه(س) همواره د įه است؟ خوب نگاه كردم، ديدم اين حضرت على(ع) است كه دارد به طرف پيامبر مى آيد. حضرت على(ع) آمد و خدمت پيامبر، عرض سلام و ادب نمود و كنار پيامبر نشست. بعد از مدّتى پيامبر به سكوت فرو رفتند، گويا وحى بر او نازل مى شد. ناگهان پيامبر رو به حضرت على(ع) كرد و در حالى كه صورتشان از خوشحالى مانند گل مى درخشيد فرموند: على جان! آيا مى خواهى مژده اى به توبدهم؟ حضرت على(ع) عرض كرد: آرى. پيامبر فرمود: اكنون جبرئيل در كنار من ايستاده و پيام مهمّى را از طرف خدا برايم آورده است. با شنيدن اين جمله دوست داشتيم بدانيم كه خداوند در اين لحظه چه پيامى براى پيامبر فرستاده است. آن پيام آسمانى ين چنين بود: خدا به شيعيان على هفت امتاز مى دهد: 1. جان دادن آنها آسان خواهد بود. 2. در تنهايى و وحشت ها، انيس و همدمى خواهند داشت. 3. در تاريكى قبر و روز قيامت نورى با آنها خواهد بود. 4. از ترس روز قيامت در امان خواهند بود. 5. در هنگام حسابرسى نصيب زيادى از رحمت خدا خواهند داشت. 6. از پل صراط به سلامت عبور خواهند نمود. 7. قبل از همه مردم وارد بهشت خواهند شد. ما اوّلين افرادى بوديم كه اين پيام آسمانى را مى شنيديم و خيلى خوشحال بوديم. همه تصميم گرفتيم تا اين پيام را به همه مردم برسانيم تا آنها هم از اين ماجرا با خبر شده و به حضرت على7 علاقمند شوند. آيا تو را بشارت بدهم Ljاهم آن چه راكه به تو ضرر نزند، ببخشايى». از شما چه پنهان، اشك از چشمانم جارى شده بود و حال خوشى داشتم. در آن لحظه من با خداى خويش خلوت كرده بودم و اصلا كارى به شيعه و سنّى نداشتم، ناگهان متوجّه شدم كه يك نفر در كنارم مداوم مى گويد: «اَللّهُمَّ العَن هذَا الباكى، خدايا! اين گريه كننده را لعنت كن!». آن قدر اين جمله را در كنارم تكرار كرد كه حضور قلب مراگرفت. من يك لحظه با خود گفتم: منظور او كيست؟ خوب كه دقّت كردم، فهميدم كه منظور او، خود من هستم! خيلى تعجّب كردم، آخر مگر من چه كرده بودم كه بايد در كنار خانه خدا اين طور مورد لعن قرار گيرم. نگاهى به آن مرد انداختم و فهمي اين سفر معنوى كمال استفاده را بنمايم. راستش را بخواهيد در موقع ظهر كه هوا خيلى گرم بود براى طواف مى رفتم چون آن موقع به علّت آفتاب سوزان گرد خانه خدا مقدارى خلوت مى شد و من مى توانستم با حضور قلب بيشترى گرد آن خانه مقدّس طواف كنم. هنگام طواف حال خوشى داشتم، گويا در دنياى ديگرى بودم، تمام توجّه من به صاحب خانه و خانه زيبايش بود. قسمتى از دعاهاى امام سجّاد(ع) را زير لب زمزمه مى كردم: «بار خدايا! اگر مى دانستم كه عذاب كردن براى تو فايده اى دارد از تو مى خواستم تا به من صبرى عنايت كنى تا عذاب تو را تحمّل كنم! امّا مى دانم معصيت و گناهم به تو هيچ ضررى نرساند، پس از تو مى خ ȯم آنچه را كه بايد بفهمم. او يكى از برادران مسلمان بود كه داشت حقّ برادرى را ادا مى كرد. او هم چنان با غضب و خشم به من نگاه مى كرد، با خود گفتم: خوب است با او سخن بگويم و بپرسم مگر من چه كرده ام كه اين چنين رفتار مى كنى. به زودى فهميدم كه او فقط به خاطر شيعه بودنم مرا لعن مى كند و جالب اين كه به اين كار خود افتخار هم مى كرد. سخن ما به درازا كشيد و در پايان او گفت: شيعيان همه مستحقّ لعن و نفرين هستند و من با لعن كردن آنها به خداى متعال تقرّب مى جويم. آنگاه به سرعت از من دور شد. آن روز دل من خيلى شكست، مگر شيعه چه جرمى انجام داده كه بايد اين چنين در كنار خانه خدا مورد لعن واقع شود؟! مگر غير اين است كه ما محبّت و عشق مولايمان على(ع) به سينه داريم؟! آيا جرم ما اين است كه دنباله رو دوازده امام هستيم! از شما چه پنهان، حالم خيلى گرفته شد. رفتم و در گوشه اى از مسجدالحرام نشستم و به فكر فرو رفتم. مدّتى گذشت تا اين كه يك دفعه به ياد سخنى از امام صادق(ع) افتادم. اين سخن مثل آبى بود كه بر آتش ريخته شود و مرا نيز آرام كرد. برخاستم و بقيّه طواف خود را تمام كردم. جالب اين كه به دنبال آن مرد مى گشتم تا از او تشكّر كنم. حق داريد تعجّب كنيد! آيا شما مى خواهيد بدانيد كدام حديث در آن لحظه باعث شد تا من انرژى خود را بازيابم و اين چنين مرا متحوّل كرد؟ سخن امام صادق(ع) اين است: «در پرونده اعمال يكى از شيعيان ما، هيچ عمل خوب ثبت نشده است، ولى خداوند، پرونده او را پر از خير و خوبى مى كند. آيا علت آن را مى خواهيد بدانيد؟ وقتى او از كنار دشمنان ما عبور مى كند، دشمنان ما، او را - به خاطر محبّت ما - لعن كرده و دشنام مى دهند و خدا هم در آن لحظه رحمت خود را بر آن شيعه ما نازل مى كند». آيا من نبايد ممنون آن مردى باشم كه با اين كار خود باعث شد تا آن همه رحمت خدا به سوى من جذب شود؟! اگر او با من دشمنى كرد، به خاطر آن بود كه من شيعه بودم، او بغض مولايم را به سينه داشت و چون دستش فعلا به من مى رسيد، كينه خود را بر سرم خالى كرد. خاطره اى از طواف! ii4U    e من براى شيعه تو دعا كردم! يك روز پيامبر اسلام حضرت على(ع) را صدا زد و فرمود: اى على! خدا، روحِ امّت مرا تا روز قيامت به من نشان داد و من كوچك و بزرگ آنها را ديدم. آن لحظه اى كه روح امّت خويش را مشاهده مى كردم، شيعيان تو را شناختم و براى آنها دعا كردم و براى آنها طلب رحمت كردم». اينجا بود كه لبخند شادى بر صورت حضرت على(ع) نقش بست. او از اين كه پيامبر اين قدر با شيعه او مهربان است خيلى خوشحال شد. دوست من! تو بايد خدا را بسيار شكر كنى كه عشق و محبّت مولا على(ع) را در قلبت قرار داده اس <49    k سه قصر عجيب و غريب در بهشت! شما اسم دخترت را چه گذاشته اى؟ رومينا، مهسا، مهيا. مى خواستى اسم دخترت قديمى نباشد. امّا فكر نكردى كه براى دخترت اسمى آسمانى انتخاب كنى. نام «فاطمه» نامى آسمانى و الهى است. امامان ما همواره دستور داده اند تا نام آنها را بر روى كودكان خود بگذاريم. وقتى تاريخ را مطالعه مى كنى، مى بينى كه خود آنها نيز نام يكى از دخترانشان را فاطمه گذاشته اند. امروز مى خواهم شما را با شش فاطمه آشنا كنم. فاطمه دختر امام رضا(ع) Я آورده بود و ديگر قادر به سخن گفتن نبود. تو نمى دانى كه آن جوان چه لحظات سختى را پشت سر مى گذاشت. خوب است در اينجا با هم دعا كنيم كه در آن لحظه هاى سخت جان دادن، پيامبر نيز يار و ياور ما باشد. همه مى دانستند كه ديگر عمر اين جوان به سر آمده است. مردم يك نگاه به اين جوان مى كنند و يك نگاه به پيامبر و منتظرند ببينند كه پيامبر در اين لحظات براى نجات جوان چه خواهد كرد. پيامبر رو به او مى كند و چنين مى فرمايد: اى جوان! اقرار به يگانگى خداوند بنما، "لااِلهَ اِلاَّالله" را بر زبان جارى كن. امّا آن جوان هر چه تلاش مى كند، زبانش به ذكر «لا اِلهَ اِلاَّ الله» گشوده نمى شود. آرى، ا رسيدم كه از زمرد سبز بود كه مثل و مانند نداشت و درب آن با ياقوت بهشتى زينت شده بود، پرده اى بر در آن آويزان بود و بر روى آن نوشته شده بود: «شيعه على سعادتمند هستند». اينجا بود كه به جبرئيل رو كردم و سؤال كردم: «اين قصرهاى زيبا از آن چه كسى مى باشند؟». جبرئيل در پاسخ چنين گفت: «اى محمّد! اين قصرها براى على است. و در روز قيامت، همه مردم برهنه محشور مى شوند مگر شيعيان على». سخن پيامبر به پايان مى رسد. دوست من! اين كرامتى است كه خداوند به شيعيان على(ع) داده است. آرى، روز قيامت روزى است كه همه مردم در ذلّت خواهند بود مگر شيعيان واقعى حضرت على(ع)! سه قصر عجيب و غريب در بهشت! ͟ پيامبر براى دخترش شروع به سخن مى كند: شب معراج از هفت آسمان و عرش گذر كردم و به بهشت رسيدم! در بهشت قصرى با شكوه ديدم كه تمامش از دُرهاى سفيد ساخته شده بود. پرده اى جلو در اين قصر آويخته شده بود. جمله اى كه روى پرده نوشته بود توجّه مرا به سوى خود جلب كرد: «خوشا به حال شيعه على! چه كسى در مقام و منزلت مانند شيعه على است». من داخل اين قصر شدم و به قصر ديگر رسيدم كه از عقيق سرخ بود. درب اين قصر از سنگ هاى قيمتى سبز رنگ بود و بر درب آن پرده اى آويخته شده بود. چون آن پرده را كنار زدم ديدم بر روى آن در چنين نوشته شده است: «شيعه على را به پاك بودن تولّدش بشارت بدهيد». قصرى ديگ ، فاطمه دختر امام كاظم(ع)، فاطمه دختر امام صادق(ع)، فاطمه دختر امام باقر(ع)، فاطمه دختر امام سجاد(ع)، فاطمه دختر امام حسين(ع)! اين شش فاطمه، حديثى را نسل در نسل براى من و تو نقل كرده اند. اين حديث را فاطمه از فاطمه از فاطمه از فاطمه از فاطمه از فاطمه شنيده است. آخرين فاطمه، دختر امام حسين(ع) است كه اين حديث را از عمّه خود امّ كلثوم شنيده است. امّ كلثوم دختر فاطمه زهرا(س) اين حديث را از مادر بزرگوار خويش شنيده است. آرى، روزى حضرت فاطمه(س) در حضور پدرش، رسول خدا نشسته بود كه سخن از سفر آسمانى (معراج) به ميان مى آيد. به راستى پدر در شب معراج در آسمان ها چه ديديد و چه شنيديد نمى تواند سخن بگويد. همه به فكر فرو مى روند، مگر اين جوان چه كرده است كه به چنين سرنوشتى گرفتار شده است. او اكنون سزاى كدامين گناه خويش را مى بيند؟ آيا اين جوان راه نجاتى دارد؟ اينجا است كه پيامبر سراغ مادرِ اين جوان را مى گيرد. اتّفاقاً، مادرش كنار بستر او نشسته است. پيامبر رو به مادر مى كند و مى فرمايد: آيا شما از پسر خود ناراضى هستى؟ مادر آهى از دل مى كشد و مى گويد: آرى، من از او ناراضيم و مدّت شش سال است كه با او سخن نگفته ام. اكنون معلوم مى شود كه چرا اين جوان در لحظه جان دادن زبانش بند آمده است و اين همه سختى مى كشد. گناه بزرگ او اين است كه مادر را از خود ناراضى ن عشق حضرت على(ع) را در سينه دارم. دوست من! اكنون ادامه سخن رسول خدا خطاب به حضرت على(ع) را برايت نقل مى كنم: «اى على! وقتى روز قيامت فرا برسد، تو و شيعيانت از قبر بيرون مى آييد در حالى كه چهره هاى شما مانند ماه شب چهارده مى درخشد. غم و غصّه ها از دل شما برداشته شده و سختى ها از شما دور است. همه مردم همه در ترس و اضطراب هستند امّا شما در امن و امان هستيد». پيامبر مى داند كه روز قيامت، روزِ اضطراب بزرگى است، آتش جهنّم زبانه مى كشد و ستمكاران را مى ترساند. در آن روز هيچ نعمتى مانند امنيّت نيست و براى همين خداوند آن را به شيعيان على7 عنايت مى كند. من براى شيعه تو دعا كردم! ت. خدا را شاكر باش و از او بخواه كه همواره شيعه واقعى آن حضرت باشى. باور كن آن روز كه پيامبر روح تو را ديد تو را شناخت و دانست كه شيعه حضرت على(ع) خواهى بود، از اين رو براى تو دعا كرد! نمى دانم تاكنون اثر آن دعاى پيامبر مهربانى را در وجود خودت احساس كرده اى؟! نمى دانم تاكنون به مدينه رفته اى يا نه؟ به هر حال اميدوارم خدا به زودى اين سفر را نصيب كند. وقتى كه وارد حرم رسول خدا شدى و رو به روى ضريح قرار گرفتى چنين بگو: اى رسول خدا! آن روز كه من در گِل بودم، تو براى من دعاكردى و استغفار نمودى. اكنون كه تو را شناختم و به ديدارت آمدم بار ديگر برايم دعا كن و به من مهربانى كن كه اى كسانى نوشته ام كه مى خواهند با احترام به پدر و مادر به سوى خوشبختى دنيا و آخرت گام بردارند. من تلاش كرده ام كه با نگاهى نو به آموزه هاى دينى به شما كمك كنم تا بار ديگر عاشق پدر و مادرتان شويد! من اين كتاب را برايت نوشتم و اكنون نوبت شما است تا كتاب خودت را بخوانى و بدانى كه پدر و مادرت همان بهشت گمشده تو مى باشند. اين كتاب را به پدر و مادر عزيز خود تقديم مى كنم، زيرا آنها بهشتى هستند كه خدا به من ارزانى داشته است. بسيار خوشحال مى شوم كه از نظرات شما در مورد اين كتاب بهره ببرم، منتظر شما هستم. مهدى خدّاميان آرانى قم، آبان 1388 مقدمه كرده و جواب بشنوند. 12. رسول خدا در سخن خود وعده مى دهد كه جايگاه شيعيان، بهشت خواهد بود، به شرط آنكه شيعه اعمال و كردار امامان خويش را انجام دهد و آنها را الگو و سرمشق خود قرار دهد و از انجام كارهاى ناپسند جلوگيرى كند و همواره به محاسبه اعمال و كردار خود بپردازد. به هر حال، ما همواره بايد از گناه دورى كنيم، چرا كه بعضى از گناهان مى توانند عشق و محبّت به اهل بيت(ع) را در وجود ما كم رنگ كنند. براى همين شيعه بايد از آلوده شدن به گناه پرهيز كند و تلاش نمايد تا اعمال و كردار او به گونه اى باشد كه مورد رضايت امامان معصوم(ع) قرار گيرد. پايان نكته هاى دوازده گانهد كه آن را بدون كم و زياد انجام مى دهند. پس هر يك از فرشته ها كار خاصّى را انجام مى دهند امّا سؤالى كه از شما دارم اين است، كدام كار است كه همه فرشتگان آن را انجام مى دهند؟ آيا مايل هستى جواب را از زبان امام صادق(ع) بشنوى؟ آن حضرت فرمودند: «همه فرشتگان هر روز با محبّت به ما به خدا تقرّب مى جويند و براى دوستانمان دعا مى كنند و از خدا مى خواهند تا گناهان آنها را ببخشايد و از دشمنان ما بيزارى مى جويند!». آيا حالا ديگر باور كرده اى، اين عشقى كه در سينه دارى آسمانى ترين عشق است و به خاطر اين عشق هر روز فرشتگان زيادى براى تو دعا مى كنند؟! كارى كه همه فرشتگان انجام مى دهند! رت در مورد تعداد فرشتگان سؤال كرد. آن حضرت در جواب فرمود: «تعداد فرشتگان آسمان ها زيادتر از تعداد ريگ هاى زمين است! در هر جاى آسمان ها كه قدم بنهى، فرشته اى مشغول عبادت خداوند مى باشد». دوست من! فكر مى كنم كه خيلى به جا است اگر بگويم كه تعداد فرشتگان بى شمار است و فقط خداوند تعداد آنها را مى داند. امّا به راستى فرشتگان در آسمان ها و زمين چه مى كنند؟ در جواب بايد گفت هر كدام از آنها مأموريّت خاصّى دارند، براى مثال با هر انسانى دو فرشته هستند كه اعمال خوب و بد او را ثبت مى كنند. بعضى از آنها مأمور رساندن روزى بندگان خدا هستند و هر كدام از فرشتگان، مأموريّت ويژه اى دار ??5 4s    # مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ آيا شما پدر و مادر خود را دوست داريد؟ آيا مى خواهيد عشق و محبّت شما به آنها بيشتر و بيشتر شود؟ آيا مى دانيد چگونه مى توانيد از قلب پدر و مادر خويش به اوج آسمان ها پرواز كنيد؟ آيا مى دانيد اگر پدر و مادر را از خود راضى كنيد، خدا از شما خشنود مى شود؟ برادرم!، خواهرم! آيا مى خواهيد به درياى بى انتهاى رحمت الهى متّصل شويد؟ آيا مى خواهيد خدا به شما نظر رحمت بكند؟ بياييد به پدر و مادر خود نيكى كنيد، بياييد قدرى با آنان مهربان تر باشيد. اين كتاب را بر ه امامت تو راضى شدند! تو و شيعيانت كنار حوض كوثر خواهيد بود و از آن سيراب خواهيد شد و در آن روز در كمال آرامش خواهيد بود در حالى كه همه مردم در ترس و اضطراب خواهند بود! فرشتگان مشتاق تو و شيعيان تو هستند و براى شما دعا مى كنند و مشتاق ديدار شما هستند! پرونده اعمال شيعيان تو هر هفته به من عرضه مى شود و من به اعمال خوب آنها شاد مى شوم و چون در پرونده آنها گناهى ببينم براى آنها استغفار مى كنم. از تو مى خواهم، سلام مرا به شيعيانت برسانى، آنها كه مرا ديده اند و آنها كه مرا نمى بينند. به آنها بگو كه همه برادران من هستند و من مشتاق ديدار آنها هستم. به شيعيان خبر بده كه خداون سخنان پيامبر را بشنوند. اگر اجازه بدهى، من هم قلم و كاغذم رابردارم و اين سخنرانى پيامبر را براى آيندگان ثبت كنم. بسم الله الرحمن الرحيم حمد و ستايش مخصوص خداوند متعال است، خداوندى كه مثل و مانند ندارد. خوشا به حال كسى كه على را دوست بدارد و واى به حال كسى كه او را دشمن بدارد. اى على! من شهر علم هستم و تو دروازه آن، هر كس كه بخواهد وارد شهر علم شود بايد از دروازه آن وارد شود. اى على! دوستان تو در بهشت فردوس منزل خواهند نمود. هر كس تو را دوست بدارد مرا دوست داشته است و هر كس تو را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است. به شيعيان خود بشارت بده كه خداوند از آنها راضى است چون ب `5c     كارى كه همه فرشتگان انجام مى دهند! آيا از تعداد فرشتگان الهى خبر داريد؟ آيا مى دانيد تعداد آنها بى شمار است؟ نقل شده است كه هر قطره باران و برفى كه بر روى زمين مى بارد همراه آن فرشته اى است كه بايد آن را به جايى كه ببارد برساند. حالا اگر بتوانى قطرات باران را حساب كنى، خواهى توانست تعداد فرشتگانى كه فقط مأمور باران هستند بشمارى. تازه هيچ كس نمى داند كه در هفت آسمان و عرش خدا چقدر فرشته مشغول عبادت هستند. جالب است كه يكى از اصحاب امام صادق(ع) از آن حض د به آنها افتخار مى كند و هر روزجمعه به ايشان نظر رحمت خاصّى مى نمايد و به فرشتگان دستور مى دهد تا براى آنها استغفار كنند. از شيعيانت بخواه كه از گناه و معصيت دورى كنند و گرد نافرمانى خدا نگردند. در اينجا سخن پيامبر به پيايان مى رسد. به راستى كه اين سخنرانى رسول خدا يكى از خاطره انگيزترين سخنرانى هاى آن حضرت مى باشد و ما بايد خيلى خدا را شكر كنيم كه توفيق پيدا كرديم و اين سخنان زيبا را شنيديم. آرى، پيامبر براى مردم حجّت را تمام كرد و بسيارى از فضايل حضرت على(ع) را بيان كرد. ديگر هيچ كس نمى تواند بگويد كه من از فضايل حضرت على(ع) خبر نداشتم. به پاى منبر خورشيد برويم! ާدت هاى زيادى انجام دهد به يك باره آن قدر مقام پيدا كند كه بايد همه فرشتگان و حتّى خود او بر آدم سجده كنند. حسد بود كه او را وادار كرد از دستور خدا سر باز زند و براى هميشه مورد لعن و نفرين خداوند قرار گيرد. شما مى دانيد كه پيامبر همواره فضايل حضرت على(ع) را براى مردم بيان مى كردند و به آنها گوشزد مى كردند كه اگر خواهان سعادت و خوشبختى دنيا و آخرت هستيد دل در گرو مهر حضرت على(ع) بنديد و دنباله رو ايشان باشيد. ولى ما مى بينيم كه عدّه اى از مردم به اين توصيه پيامبر گوش فرا ندادند و حاضر نشدند در مسير صحيح حركت نمايند. آنها ولايت حضرت على(ع) را قبول نكردند و براى همين بود ك R4i    g به پاى منبر خورشيد برويم! آيا تا به حال پاى سخنرانى پيامبر بوده اى؟ آيا دوست دارى آن چه را رسول خدا در يكى از سخنرانى هاى خود بيان مى كند، بشنوى؟ پس بيا با هم به مدينه برويم، به مسجد پيامبر! جمعيّت، داخل مسجد موج مى زند و تعداد زيادى پاى منبر رسول خدا نشسته اند. من و تو هم بايد در ميان اين جمعيّت انبوه، جايى براى نشستن پيدا كنيم. سكوت همه جا را فرا گرفته است. همه آماده اند تا ߇ در ميان مسلمانان اختلاف ايجاد نمودند. آرى، آنها نمى توانستند ببينند، حضرت على(ع) كه همه خوبى ها را در خود جمع كرده است به مقام امامت بعد از رسول خدا هم مى رسد. تاريخ نشان مى دهد، در زمان رسول خدا، حسودانى بودند كه مولاى ما را با زخم زبان اذيّت و آزار مى كردند. آنها به حضرت على(ع) مى گفتند: اگر پيامبر در مورد تو اين قدر مهربانى مى كند براى اين است كه تو داماد او هستى! كاش ما هم داماد پيامبر بوديم. اين سخنان، دل مولاى ما را به درد مى آورد ولى صبر مى كرد. نمى دانم كه امروز حسودان چه سخنى به حضرت على(ع) گفتند كه صبر او تمام شد و براى همين به نزد پيامبر آمد و عرض كرد: اى رسول خدا! من از دست حسودان به شما شكايت مى كنم. پيامبر نگاهى به حضرت على(ع) كرد و فرمود: على جان! فرداى قيامت، اوّلين افرادى كه وارد بهشت مى شوند من و تو و فرزندان تو خواهيم بود و دوستان تو نيز همراه ما وارد بهشت خواهند شد. آرى، پيامبر در واقع مى خواست اين نكته را براى حضرت على(ع) بيان كند كه بگذار حسودان هر چه مى خواهند، بگويند. خداوند به تو و شيعيان تو اين لطف را كرده است كه بهشت را مخصوص شما آفريده است. اينجا بود كه دل حضرت على(ع) آرام شد، زيرا چشم حسودان، آن روز كور خواهد شد كه ببينند، دوستان و شيعيان او نيز با چه احترامى وارد بهشت مى شوند. شيعيان ما در كجا خواهند بود؟ در امان خواهند بود. 2. امام صادق(ع) در سخنى فرمودند: «شيعيان ما جزيى از وجود ما هستند و براى همين در شادى ما شاد و در غم ما غمناك مى شوند، هر كس بخواهد به ما نيكى كند به شيعيان ما نيكى كند، چرا كه نيكى كردن به شيعه ما به خود ما مى رسد». 3. هر كس محبّت حضرت على(ع) به دل داشته باشد، خداوند عبادت هاى او را قبول مى كند و دعاى او را مستجاب مى نمايد و هر كس دشمنى او به دل داشته باشد، روز قيامت محشور مى شود در حالى كه از رحمت خدا نااميد است. 4. در روز قيامت كه مردم برهنه محشور مى شوند شيعيان در حالى به صحراى قيامت مى آيند كه لباس هايى از نور بر تن دارند و چهره هايشان نورافشانى مى ك 4[    W نكته هاى دوازده گانه 1. روز قيامت كه همه جا آفتاب سوزان باشد شيعيان واقعى در سايه عرش خدا قرار خواهند داشت و از آفتاب سوزا 4y    s شيعيان ما در كجا خواهند بود؟ حسد ريشه بسيارى از گناهان بزرگ است، اگر بخواهيم از ديد تاريخ نگاه كنيم، مى بينيم كه شيطان هم به خاطر حسد به آدم سجده نكرد. او هزاران سال خدا را عبادت نمود و در آسمان ها چقدر نماز خوانده بود! او نمى توانست ببيند كه حضرت آدم(ع) خلق شود و بدون آن كه عب ند. 5. هنگامى كه شيعيان مى خواهند از روى پل صراط عبور كنند يكى از فرشتگان صدا مى زند: «اى آتش جهنّم! خاموش شو!» آنگاه به اذن خداوند، شعله آتش فروكش مى كند. امّا جهنم يك سخنى با شيعيان دارد. آيا مى دانيد به شيعيان چه مى گويد؟ «عجله كنيد كه نور شما شعله هاى مرا خاموش كرد! عجله كنيد!». 6. همه ما مى دانيم كه دوازده امام(ع) به شيعيان خود بسيار علاقه داشته، به آنها محبّت زيادى دارند امّا اين محبّت هر چه قدر زياد باشد به اندازه محبّت خداوند نيست. حضرت على(ع) به قنبر فرمودند: «علاقه و محبّت خدا به شيعيان ما بيش از علاقه اى است كه ما به شيعيانمان داريم». 7. شهادت آرزوى همه انسان هاى خوب است امّا اين نكته را بايد مورد توجّه قرار دهيم كه اگر كسى شيعه واقعى باشد و به وظايف خود عمل كند، آن لحظه كه مرگ او فرا برسد، خداوند براى او ثواب شهيد مى نويسد! 8. آنها كه محبّت امير مؤمنان(ع) را به دل داشته و در راه محبّت آن حضرت اهل صدق و راستى باشند، منزلشان در بهشت جاودان در كنار خانه حضرت على(ع) خواهد بود. به راستى، چه سعادتى از اين بالاتر كه انسان در بهشت همسايه حضرت على(ع) باشد! 9. هنگامى كه مردم در حسابرسى باشند و ترس، وحشت و تشنگى بر آنها غلبه كرده باشد، خداوند شيعيان را به مهمانى بزرگى دعوت مى كند و براى آنها سفره پذيرايى آماده مى سازد و آنان در ناز و ن عمت خواهند بود، حال آنكه مردم از گرسنگى و تشنگى بى تاب شده اند. 10. روز قيامت موقعى كه قرار مى شود، درِ بهشت باز شود و بندگان خوب خدا وارد بهشت شوند، خداوند پرچمى را به دست حضرت على(ع) مى دهد كه نام آن «لواء الحمد: پرچم ستايش» مى باشد، هر كس كه در گرد اين پرچم قرار گيرد، مى تواند به سلامت از پل صراط عبور كند. در آن روز شيعيان و دوستان حضرت على(ع)، همگى گرداگرد اين پرچم جمع مى شوند و به سلامت از پل صراط عبور مى كنند. 11. اگر شيعيان دچار غرور نمى شدند، فرشتگان هر روز به آنان سلام مى كردند و صداى آنها را مى شنيدند. آرى، شيعه آن قدر مقام دارد كه فرشتگان آرزو دارند به آنان سلا ss 4   ) توضيحات كتاب بهشت فراموش شده موضوع: احترام به پدر و مادر نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.ir مراجعه كنيد. توضيحات ، عشق مقدّسى را جاى مى دهى و آنها را دوست مى دارى. اين را باور كن كه پدر و مادر خيلى زود متوجّه مى شوند كه آيا در قلب خود براى آنها جايگاهى قرار داده اى يا نه! اگر خداى ناكرده به غرور مبتلا شوى و عشق به پدر و مادرت را كسر شأن خود بدانى و احترام گرفتن از آنها را باعث پايين آمدن كلاس خود بدانى، پدر و مادر به تو هيچ نمى گويند، ولى اين را از نگاه تو مى فهمند. امّا بدان كه ديگر بزرگ ترين و بهترين عبادت را از دست داده اى و زمانى اين را متوجّه مى شوى كه بعد از ساليانى دراز، بر سر قبر آنها مى نشينى و افسوس مى خورى كه اى كاش يك لحظه ديگر پدر و مادرم زنده بودند تا عشق خويش را نثار ده باشد. اين خدمت رسانى نمى تواند خشنودى خدا را به سوى ما جذب كند. ما بايد در قلب خويش جايگاهى براى پدر و مادرمان قرار دهيم و در قلب خود نسبت به آنها محبّت داشته باشيم. اين همان احترام به پدر و مادر است. اگر تو ميليون ها تومان پول به پدر و مادر خود بدهى، امّا در قلب خويش به آنها عشق نورزى، پدر و مادرت خيلى زود متوجّه مى شوند كه تو از سر تكليف و وظيفه و يا حسّ ترحّم به آنها كمك مى كنى. اين كار، دل پدر و مادرت را غمناك مى كند. تو بايد به پدر و مادر خويش عشق بورزى و به اين عشق افتخار كنى و با همين عشق به آنها خدمت كنى. شايد نتوانى از آنها حمايت مالى بنمايى، امّا در قلب خوي دها سال قبل به سؤال من و تو پاسخ داده است: هيچ عبادتى زودتر و سريع تر از احترام به پدر و مادر، نمى تواند خشنودى خداوند را در پى داشته باشد. دوست من! در اين سخنِ امام، دقّت كن. چرا آن حضرت احترام به پدر و مادر را به ما سفارش مى كند؟ چرا به جاى نيكى به پدر و مادر از احترام گرفتن به آنها ياد مى كند؟ تو خوب مى دانى كه احترام گرفتن يك مرحله بالاتر از نيكى كردن است. ممكن است يك نفر واقعاً به پدر و مادر پير خود نيكى كند و از همه جهت به آنها رسيدگى نمايد. براى آنها تمام امكانات رفاهى را فراهم نمايد، مثلا در ماه يك ميليون تومان به آنها بدهد، امّا در قلب خويش با آنها خداحافظى ك ت هست چقدر به بيچارگان كمك نمودى؟ در ماه رمضان و شبهاى قدر چقدر با خداى مهربان خويش نجوا و مناجات داشتى؟ به راستى در ميان اين همه كار خوب، كدام كار است كه گوى سبقت را از همه ربوده و مى تواند باران رحمت خدا را براى ما بفرستد؟ آرى، خداوند منتظر ما است، تا به بهانه اى به سوى او رو كنيم و او ما را در آغوش مهربانى خود جاى دهد، و خوشا به حال كسانى كه لذّت خوشحالى خدا را چشيدند و قلبشان آرام گرفت. آيا موافقيد تا لحظه اى خدمت امام صادق(ع) برويم و از آن حضرت سؤال كنيم كه: اى آقاى ما! كدام كار مى تواند ما را زودتر به خشنودى و رحمت خدا برساند؟ جالب اين است كه آن امام زيبايى ها، مطلب فكر كرده اى كه كدام يك از كارهاى خوب، زودتر از همه كارها، باعث خشنودى خدا مى شود؟ من يك روز تصميم گرفتم تا تمام كارهاى خوب خود را مورد بررسى قرار داده و ببينم كه خشنودى خدا را چگونه مى توانم زودتر به سوى خود جذب كنم. براى همين مدّت زيادى روى اين موضوع فكر كردم. در واقع من يك مسابقه برگزار كرده بودم و مى خواستم ببينم كدام يك از كارهاى خوب مى تواند مرا در آغوش مهربانى خداوند قرار دهد. خواننده محترم! آيا شما هم تا به حال روى اين مطلب فكر كرده ايد؟ مى دانم كه شما كارهاى خوب زيادى در زندگى انجام داده ايد. يادت هست، لباس احرام پوشيدى و گرد خانه خدا طواف كردى؟ ياد ffz!4A    _ با اين سرعت كجا مى روى؟ نمى دانم تا به حال به اي ان كنم، ولى افسوس كه ديگر خيلى دير است. پس تا پدر و مادر در كنار تو هستند، برخيز و بهترين عشق ها و محبّت ها را نثارشان كن تا خداى مهربان اين احترام تو را نسبت به پدر و مادر ببيند و آنگاه از تو خشنود گردد، چرا كه رضايت خداوند در گرو رضايت پدر و مادر است. چه مدالى بالاتر از اين كه خدا از تو راضى و خشنود باشد. بى جهت نيست كه پيامبر به يكى از ياران خود فرمودند: «به پدر و مادر خود نيكى كن كه پاداش تو بهشت خواهد بود». آرى، با نيكى به پدر و مادر و مهربانى با آنها مى توانى هم در اين دنيا در آرامش و خوشبختى زندگى كنى و هم در آخرت در بهشت جاودان منزل كنى. با اين سرعت كجا مى روى؟ G"4c    W مادر اين جوان كجاست؟ به رسول خدا خبر دادند كه يكى از جوانان مدينه آخرين لحظه هاى عمر خود را سپرى مى كند. پيامبر با شنيدن اين خبر همراه با تعدادى از ياران خود به سوى خانه آن جوان حركت كرد. پيامبر وارد خانه شد و در كنار بستر آن جوان نشست. آن جوان چشمانش را باز كرد و ديد كه پيامبر مهربانى ها، در كنار او نشسته است. اينجا بود كه آن جوان خوشحال شد و اشك در چشمانش نشست. او به پيامبر نگاه مى كرد و سخنى نمى گفت. سختى هاى لحظه جان دادن، زبان او را بن كرده است. او دل مادر خود را شكسته است و براى همين بايد اين گونه جان بدهد. پيامبر رو به مادر مى كند و مى فرمايد: من از تو مى خواهم تا او را ببخشى و از او راضى شوى. مادر چون سخن رسول خدا را مى شنود، رو به آن حضرت مى كند و مى گويد: من او را بخشيدم، خدا هم او را ببخشايد. با شنيدن اين سخن، شادى و سرور بر چهره پيامبر مى نشيند و آنگاه پيامبر از جوان مى خواهد تا ذكر لااِلهَ اِلاَّالله را بگويد. اين بار همه صداى جوان را مى شنوند كه ذكر لااِلهَ اِلاَّالله را با صداى بلند مى گويد. آرى، همان لحظه اى كه مادر از او راضى شد، سختى هاى جان دادن نيز از او برطرف شد. مادر اين جوان كجاست؟ :#4?    a چهار نگاهى كه عبادت است خوب است براى يافتن حقيقت به مكّه سفر كنيم، گويا كمى دير رسيديم، چرا كه پيامبر رحلت كرده اند. بهتر است، اكنون كه آن حضرت در ميان ما نيست و روح بلندش به ملكوت اعلى پيوسته است، به سراغ راستگوترين صحابى اش برويم. در ميان اين همه جمعيّت بايد ابوذر را پيدا كنيم، زيرا او ه سراپا گوش هستند تا از حضور پيامبر استفاده نمايند. در اين ميان نگاه من متوجّه ابن مسعود مى شود كه بى صبرانه منتظر است تا از پيامبر سؤالى بپرسد. آيا ابن مسعود را مى شناسى؟ او يكى از ياران گرامى رسول خدا است كه همراه با آن حضرت از شهر مكّه به مدينه هجرت كرده است. او اوّلين كسى است كه آيات قرآن را در شهر مكّه با صداى بلند به گوش همه مردم رساند. به هر حال من در وجود ابن مسعود، عطش فهم و دانستن را مى بينم. او به دنبال فرصت مناسبى است تا سؤال خود را از پيامبر بپرسد. سؤال او اين است: اى رسول خدا! مى خواهم بدانم، خداوند كدام يك از كارهاى بندگان خود را بيش از همه دوست دارد. پي امروز به اين فكر فرو رفتم كه خداى مهربان چه كارى را بيش از همه كارها دوست دارد. به راستى خدايى كه خود زيبا است، كدام يك از اعمال ما را زيباتر مى بيند و آن را بيشتر مى پسندد. خواننده عزيز، آيا شما حاضرى مرا كمك كنى؟ آخر من مى خواهم هر طور شده، آن كار زيبا را انجام دهم و از آن راه به خداى بزرگ نزديك شوم. چه خوب است با هم كتاب هاى حديث را ورق زده، مطالعه كنيم يا تحقيق نماييم تا به جواب خود برسيم. براى يافتن جواب بايد سفر كنيم به چهارده قرن قبل، به شهر مدينه، به مسجد پيامبر اسلام! نگاه كن، چگونه ياران پيامبر به گرد آن حضرت حلقه زده اند! يك شمع در ميان صدها پروانه! همى را مى بينم؟ آرى، على بن ابى طالب(ع) را مى بينم كه مشغول نماز است. جاى تو خالى است تا ببينى، چگونه ابوذر مبهوت جمال او شده است. نمى دانم چه مدّت گذشته، ولى ابوذر همين طور فقط به جمال على(ع) نگاه مى كند! از او مى پرسم: اى ابوذر! چرا نگاه خود را از صورت على(ع) برنمى دارى؟ او در پاسخ چنين مى گويد: من اين كار را مى كنم، چرا كه از رسول خدا شنيدم كه فرمود: «اگر به چهار چيز، نگاه كنى، نگاه تو عبادت حساب مى شود: نگاه به على، نگاه پدر و مادر از روى مهربانى، نگاه به قرآن و نگاه كردن به كعبه». حق با تو است، اكنون مى فهمم كه چرا اين قدر به على(ع) نگاه مى كردى. چهار نگاهى كه عبادت است راستگوترين فرد روزگار است. خداى من! كجا مى توانيم ابوذر را پيدا كنيم؟ آيا تو او را ديده اى؟ به هر حال بعد از چند روز پرس و جو، خبردار مى شويم، مطلوب ما اكنون در كنار كعبه مى باشد. با عجله خود را به مسجدالحرام مى رسانيم. در ميان آن همه جمعيّت، او را مى يابيم. بعد از سلام، روى او را مى بوسيم و در كنارش مى نشينيم. مى خواهيم با او مشغول گفتگو شويم. مدّت زيادى است كه ما در جستجوى او بوده ايم. اكنون كه به او رسيده ايم، مى بينيم، ابوذر به گوشه اى نگاه مى كند و چشم از آنجا برنمى دارد. خدايا! مگر آن جا چه خبر است؟ چرا ابوذر چشم از آن جا بر نمى دارد؟ خوب نگاه مى كنم، مى دانيد چه ك اب كنى كه مورد تأييد امامان معصوم(ع) باشد. كدام يك از كارهايى را كه براى رفع مشكل خود انجام داده اى، مورد تأييد آنها مى باشد؟ جوان به فكر فرو رفت، او سخن مرا به خوبى دريافت كرد. اگر مى خواهى دعا كنى، اگر مى خواهى به خواسته ات برسى، بايد خاطرت جمع باشد كه گردِ خرافات نمى گردى. حالا ديگر آماده بود تا او را راهنمايى كنم تا زودتر به آرزوى خود برسد. آيا مى دانيد به او چه پيشنهادى دادم؟ به او گفتم: آيا پدر شما زنده است؟ او گفت: بله، چطور؟ به او گفتم: چون به شهر خود بازگشتى به نزد پدرت برو، دست او را از روى ادب و احترام ببوس و از او بخواه برايت دعا كند، چرا كه امام صادق(ع) فر بريز هستم، حاجت مهمّى دارم و مى خواهم به آرزوى خود برسم. امّا هر كارى كردم، دعايم مستجاب نشد. هر دعايى كه به من معرّفى شد، خواندم. هر ذكر و دعايى كه فكرش را بكنى، خواندم ولى نتيجه نگرفتم. من ديگر درمانده شده ام، نمى دانم چه كنم؟ آيا راه حلّى به فكرتان مى رسد؟ من نگاهى به او كرده، گفتم: اشكال كار همين است كه تو هر چه را شنيدى، عمل كردى بدون اين كه تحقيق كنى، آيا آن چه را شنيده اى، درست است يا نه. او تعجّب كرد و گفت: آدم بيچاره اى مانند من به هر چه اميدوارش كند، دل مى بندد تا شايد مشكلش حل شود. گفتم: مگر نمى خواهى مشكل تو برطرف شود و به آرزوى خود برسى؟ پس بايد راهى را انت موده كه دعاى پدر در حقّ فرزند مستجاب است. جوان رو به من كرد و گفت: به همين سادگى!، من هم در جواب گفتم: به همين سادگى! بعد از بيست روز در منزل مشغول نوشتن كتاب هايم بودم كه تلفن زنگ زد. گوشى را برداشتم، صداى همان جوان را شنيدم كه به خاطر رسيدن به حاجتش از من تشكّر مى كرد. يار در خانه و ما گرد جهان مى گرديم! ما براى رسيدن به حاجت خود، چه كارها كه نمى كنيم! چه سفرها كه نمى رويم! چه چلّه نشينى ها كه نمى كنيم! چه پول ها كه خرج نمى كنيم! اى جوان عزيز! تا سايه پدر بر سرت هست، قدر اين نعمت را بدان و هرگاه به مشكلى برخورد كردى از او بخواه تا برايت دعا كند. ممكن است دعاى پدر در حقّ خ HH-$4    g چه كنم تا به آرزويم برسم؟ از حرم حضرت معصومه(س) بيرون مى آمدم كه جوانى به سويم آمد. بعد از سلام، گفت: مى خواستم، چند لحظه وقت شما را بگيرم. نگاهى به او كردم، ديدم از بس گريه كرده، چشمانش قرمز شده است. به او گفتم: در خدمت شما هستم. به گوشه اى از صحن رفتيم و او شروع به سخن گفتن كرد. او گفت: اهل &%4    m بهترين اعمال نزد خدا چيست دش مستجاب نشود، امّا دعاى او در حقّ فرزندش، مستجاب است. ممكن است بگويى پدر من زياد با خدا و اهل نماز نيست، چطور مى شود دعاى او مستجاب شود؟ دوست خوب من! اين قانونى است كه خدا خودش گذاشته است. خداوند، دعاى پدر در حقّ فرزندش را مستجاب مى كند. آيا مى دانى علّت اين قانون چيست؟ خداى مهربان خود مى داند كه وقتى تو نزد پدر مى روى و از او مى خواهى برايت دعاكند، چقدر قلب پدر شاد مى شود و به خود مى بالد و از سوز دل برايت دعا مى كند. خدا مى خواهد ما جوانان قدردان پدران خود باشيم، آنهارا فراموش نكنيم، همواره آنان را بزرگ بشماريم. اى جوان! خدا مى خواهد دست پدر را ببوسى و عشق و محبت را به او هديه كنى. خدا مى خواهد تا كانون خانواده شما گرم و صميمى باقى بماند. او مى خواهد جامعه مسلمانان در عطش محبّت نسوزد. براى همين اين قانون را در نظام خلقت قرار داده و به فرشتگان آسمان ها دستور داده است كه هرگاه پدرى براى فرزندش دعا كرد همه مانع ها و حجاب هاى استجابت اين دعا را بردارند. عزيزم! مى دانم در زندگى مشكلاتى دارى كه مدّت زيادى است به دنبال برطرف شدن آنها هستى. حتماً آرزوهاى بزرگى دارى كه «آرزو بر جوان عيب نيست و بزرگى هر كس به بزرگى آرزوى اوست». برخيز! همين حالا به خانه پدرت برو، دستش را ببوس و از او بخواه براى تو دعا كند. چه كنم تا به آرزويم برسم؟ امبر در جواب او مى فرمايد: خداوند، نماز اوّل وقت را بيش از همه اعمال دوست دارد. آرى، نماز ستون دين و معراج مؤمن است كه به وسيله آن مؤمن مى تواند پله هاى كمال را پشت سر بگذارد و به ملاقات خداوند برسد. ابن مسعود ادامه مى دهد: اى رسول خدا! بعد از نماز، خداوند كدام كار را بيش از همه كارها دوست مى دارد؟ پيامبر از اين كه مى بيند، ابن مسعود تا اين اندازه به دنبال كسب كمال است، خوشحال مى شود، رو به او مى كند و مى فرمايد: بعد از نماز، خداوند نيكى به پدر و مادر را بيش از هر كارى دوست مى دارد. ابن مسعود سؤال مى كند: بعد از آن، خدا چه كارى را بيش از همه كارها دوست مى دارد؟ پيامبر م فرمايد: جهاد در راه خدا. دوست خوبم! اگر خوب در اين سخن رسول خدا دقّت كنى، مى بينى كه نيكى به پدر و مادر از جهاد در راه خدا بالاتر شمرده شده است. مگر جهاد در راه خدا، ثواب بسيار زيادى ندارد؟ در روز قيامت يكى از درهاى بهشت مخصوص كسانى است كه در راه خدا جهاد كرده باشند. با اين حال، دين ما نيكى به پدر و مادر را از جهاد در راه خدا بالاتر مى داند. بسيار جاى تعجّب است كه ما با وجود پدر و مادر نتوانيم رحمت و بخشش خدا را به سوى خود جذب كنيم، چرا كه از راه نيكى به پدر و مادر مى توان باران مهربانى خدا را به سوى خود نازل كرد. بهترين اعمال نزد خدا چيست؟اترين مقام بهشتى قرار بگيرى، برخيز و از همين الان برنامه اى براى خود بريز و طبق آن برنامه احترام ويژه اى از پدر و مادر خود بگير. پدر و مادر، سرمايه اى هستند كه اگر از اين سرمايه خوب استفاده كنى، مى توانى پلّه هاى كمال را يكى پس از ديگرى طى كنى و خود را به آن جا برسانى كه در بهترين مرتبه بهشت در كنار دوستان عزيز خدا جاى بگيرى. من مى دانم كه اين كار را مى كنى و از صميم قلب دست پدر و مادر خود را مى بوسى و خداى بزرگ را هم شكر مى كنى، از اين كه او به تو چنين سعادتى داده است كه با خدمت كردن، مهربانى نمودن و عشق ورزيدن به پدر و مادر به او نزديك شوى. در آن آسمان ها چه خبرى است؟ ررسى قرار دهيم. حتماً نام ابوحمزه ثمالى را شنيده اى؟! ابوحمزه ثمالى يكى از ياران بسيار عزيز امام سجاد(ع) و امام باقر(ع) است. او همان كسى است كه دعاى امام سجاد(ع) در سحرهاى ماه رمضان را نقل كرده و براى همين آن دعا به نام «دعاى ابوحمزه ثمالى» مشهور شده است. اكنون مى خواهم، برايت بگويم كه همين آقاى ابوحمزه از امام باقر(ع) اين سخن را نقل مى كند كه خلاصه آن، چنين است: «هر كس با پدر و مادر خود مهربان باشد و به آنها نيكى كند و در رفع احتياجات آنها بكوشد، خداوند در روز قيامت او را در عليّين جاى دهد و جايگاه او را بالاى همه جايگاه ها قرار دهد». به راستى اگر مشتاق هستى تا در بال مى باشد و خانه رسول خدا و حضرت على(ع) در آن جا مى باشد. مگر عشق رسول خدا و فرزندان او را به دل ندارى؟ آيا مى خواهى خداوند منزلى در «عليّين» به تو بدهد؟ فكرش را بكن، در بالاترين مرتبه بهشت، جايى كه منزلگاه عزيزان خدا است، قرار بگيرى! آيا سعادتى بالاتر از اين مى توانى تصوّر كنى؟ دوست خوبم! منزل تو در «عليّين»، نشانه اين است كه بالاترين مقام ها را در دنياى معنويّت كسب كرده اى و توانسته اى در كنكور دنيا به بهترين رتبه دست پيدا كنى و براى همين خداوند بهترين ها را در آخرت به تو داده است. فكر مى كنم كه ديگر اشتياق آن را پيدا كرده اى تا با هم راه رسيدن به اين سعادت را مورد 666&4+    m در آن آسمان ها چه خبرى است؟ آيا موافقى با هم سفرى به بهشت داشته باشيم؟ بهشت جايگاه بندگان خوب خدا است و هر كس در آن مسكن گزيند از غم و غصّه رها شده است و جز شادى و كاميابى در انتظار او نيست. بهشت خانه زندگى و سلامتى است و هيچ ناراحتى در آن جا نيست. مؤمنان هر چه آرزو كنند برايشان آماده مى شود. آيا مى دانى كه بهشت طبقه هاى متعدّدى دارد و هر كس به ميزان مقامى كه دارد در قسمتى از بهشت منزل مى كند و زندگى زيباى خويش را ادامه مى دهد. آيا مى دانيد بالاترين طبقه بهشت كجاست؟ آرى، «عليّين» بالاترين جايگاه بهشت ت نيست، او يك نگاه تو به پدر و مادرت را از ميليون ها تومان كمك به فقرا بيشتر دوست دارد! اگر توفيق پيدا كنى به فقرا كمك كنى و پولى را در راه خير صرف كنى، به خاطر تربيت صحيح پدر و مادرت مى باشد. براى همين تلاش كن تا هميشه با ديده احترام به پدر و مادر نگاه كنى. نكند تو هم مثل آن آقايى باشى كه هر سال پول زيادى براى امور خير مصرف مى كرد، امّا پدر و مادر خود را به خانه سالمندان سپرده بود و چند ماه، يك بار به آنها سر مى زد. خدا نمى خواهد، ما پدر و مادر خود را فراموش كنيم، براى همين يك نگاه به صورت پدر و مادر را بيشتر از سفر حج خريدارى مى كند. يادم نمى رود در سوّمين سفر حج خود (س از خود سخن نمى گويد، او كه اشتباه نمى كند. همه گيج شده اند، براى همين همه يك صدا گفتند: اى رسول خدا! اگر فرزندى در روز صد بار به صورت پدر و مادر خود نگاه كند، آيا خدا به او ثواب صد حج مى دهد؟ تو مى دانى كه جواب پيامبر يك كلمه بود: بله. تعجّب ما به خاطر اين است كه نمى دانيم بزرگوارى و كرم خدا تا چه اندازه است. دوست خوبم! حج آن قدر ثواب دارد كه اگر ميليون ها تومان ثروت داشته باشى و همه را در راه خدا انفاق كنى به ثواب حاجى نمى رسى، امّا ارزش نگاه محبّت آميز به پدر و مادر نزد خداوند بالاتر از آن است كه همه ثروت خود را در راه خدا صرف كنى. عزيزم! هيچ كدام از كارهاى خدا بدون حكم ارد، خداوند ده گناه او را مى بخشد و ده ثواب نيكو به او مى دهد. چون طواف خانه خدا را انجام داد، خداوند همه گناهان او را مى بخشد. دوست من! اكنون ديگر از ثواب بسيار زياد حجّ خانه خدا آگاه شدى، آيا اكنون آماده هستى تا قصّه ديگرى از پيامبر برايت نقل كنم؟ يك روز پيامبر در جمع ياران خود نشسته بود و سخن از احترام به پدر و مادر به ميان آمد. آن حضرت چنين فرمودند: وقتى فرزندى به پدر و مادر خود نيكى كند و به آنها نگاه محبّت آميز بنمايد، خداوند براى هر نگاه او ثواب انجام يك حج مى نويسد. ياران پيامبر سخت متعجّب شدند. آخر چگونه چنين چيزى ممكن است؟ امّا اين سخن از رسول خدا است، او كه  پيامبر مى كنم ومى گويم: اى رسول خدا! من براى انجام حج به سوى مكّه حركت كردم، امّا نتوانستم به موقع به مكّه برسم. خيلى دلم مى خواهد كه ثواب حج را داشته باشم، با توجّه به اين كه ثروت زيادى دارم، ممكن است مرا راهنمايى فرماييد تا پول خود را در چه كار خيرى صرف كنم تا در عوض، خداوند ثواب حج را برايم بنويسد. پيامبر سر مباركش را پايين مى آورد و لحظه اى فكر مى كند. آنگاه رو به من مى كند و مى فرمايد: به آن كوه بلند نگاه كن! اگر به اندازه آن كوه، طلا داشته باشى و همه را در راه خدا صرف كنى به آن ثوابى كه حاجى كسب كرده است نمى رسى. وقتى حاجى از خانه اش حركت مى كند، به هر قدمى كه برمى د ل 1387) در كاروان ما آقايى بود كه در صحراى عرفات خيلى گريه مى كرد و اشك مى ريخت و خدا خدا مى كرد. من به حال و هواى او غبطه مى خوردم. اين جريان گذشت. اتّفاقاً در يكى از روزهاى آخر سفر، همسر آن آقا نزد من آمد و گفت كه شوهرش مدّت پنج سال است با پدر و مادر خود قهر است واصلا با آنها سخن نمى گويد. او از من درخواست كرد تا با شوهرش سخن بگويم و از او بخواهم تا موقع بازگشت به ايران با پدر و مادر خود آشتى كند. اين جا بود كه من از كار او خيلى تعجّب كردم، اين حاجى ما، دل پدر و مادر خود را خون كرده و پنج سال است با آنان سخن نمى گويد، اكنون به سفر حج آمده، در صحراى عرفات خدا را صدا مى زند، ر حالى كه پدر و مادرش از او ناراضى هستند. به آن حاجى گفتم: تو به سفر حج آمده اى، امّا مى دانى در اين مدّت پنج سال از چقدر ثواب و فضيلت محروم بوده اى و از همه مهّم تر اين كه خدا را از خود ناراضى داشته اى. اى جوانانى كه مى خواهيد به خدا نزديك شويد! اى كسانى كه آرزوى سفر حج و زيارت خانه خدا را داريد! بياييد كه يار در خانه است و ما گرد جهان مى گرديم! از همين امروز تصميم بگيريد، با عشق، محبّت و صميميّت به صورت پدر و مادر خود نگاه كنيد و بدانيد كه اين گونه مى توانيد، پلّه هاى كمال و معنويت را طى كنيد. عزيزانم! به خدا قسم! ما معناى عرفان و معنويت را نفهميديم. نگذاشتند بفهميم كه چگونه به خدا نزديك شويم. واقعاً اگر ما اين مطالب را مى دانستيم، چقدر كانون خانواده هاى ما گرم تر بود. آيا ديگر اين قدر پدران و مادرانِ جامعه ما در خانه سالمندان تنهايى مى كشيدند؟ من چقدر از افراد را ديده ام كه به مراسم مذهبى آمده، با گريه و ناله خدا را صدا زده اند، در حالى كه در همان لحظات، دل پدران و مادرانِ آنها از تنهايى سخت گرفته، اشك به چشم داشته اند. چقدر از جوان ها را مى شناسم كه به اسم عرفان، از كانون گرم خانواده خود جدا شده و دل پدر و مادرشان را شكسته اند و به خيال خود به خدا رسيده اند. نه، هرگز اين عرفان نيست! بلكه سراب است! ثواب سفر حج در هم آغوشى چشم تو &&6'4!    w ثواب سفر حج در هم آغوشى چشم تو از راه دورى براى انجام حجّ واجب حركت كرده و بيابان ها را پشت سرگذاشته بودم. طوفان هاى شن بر سر راهم ظاهر مى شدند و من هر بار ناچار بودم تا آرام شدن طوفان، صبر كنم. همين باعث شد كه نتوانم روز عرفه، خود را به مكّه برسانم، اين راه طولانى را طى كرده بودم ولى نتوانستم حجّ واجب را بجاى آورم. خيلى ناراحت بودم كه چنين سعادتى را از دست دادم. يكى از دوستانم به من پيشنهاد داد تا پيش پيامبر بروم و با او در اين مورد سخن بگويم. اكنون مى خواهم نزد پيامبر بروم، خوب است كه همراه من بيايى. من رو به   خواستم گاو را بفروشم چون هديه پدرم بود. با خود فكر كردم، چرا بايد آن را بفروشم؟ چرا مى خواهند آن را بكشند؟ آنها قيمت را بالا بردند، قيمت معمولى گاو دوميليون تومان بود، امّا آنها گفتند آن را ده ميليون تومان مى خريم. گفتم: من نمى فروشم. قيمت را تا صدميليون تومان بالا بردند، امّا باز هم گفتم كه من فروشنده نيستم. آنها نااميد نزد حضرت موسى(ع)، برگشتند و گفتند: اى موسى! آيا مى شود خداوند گاو ديگرى را معيّن كند. حضرت موسى(ع) فرمود: نه، فقط همان گاو! آنها دوباره برگشتند و گفتند: هر چه تو بگويى، آيا يك ميليارد تومان خوب است؟ من گفتم: من گاوم را نمى فروشم. من مى خواستم ديگر يك دست باشد، خلاصه ويژگى هاى آن گاو معلوم شد. مردم به دنبال آن گاو مى گرديدند تا آن را خريدارى كرده، پيش حضرت موسى(ع) بياورند. من خودم هم خبر نداشتم كه آن گاوى را كه خدا نشان كرده، همان گوساله اى است كه پدرم چند سال پيش به من داده و اكنون يك گاو شده است. مردم هم خبر ندارند، سِرّ اين كه خداوند روى اين گاو به خصوص تأكيد دارد، چيست؟! به هر حال بنى اسرائيل شروع به جستجو كردند و همه خانه ها را گشتند تا بالاخره گاو مرا پيدا كردند و گفتند اين همان گاوى است كه خداوند معيّن كرده است. عدّه زيادى از مردم به خانه من آمدند و خواستند گاو مرا بخرند. من از جريان خبر نداشتم و اصلا نميد. آرى، او نماينده خدا در روى زمين است و خداوند او را از اين موضوع باخبر كرده است. از خجالت سرم را پايين انداختم. امام به سخنان خود ادامه داد: مگر او نبود كه تو را در آغوش گرفت و از شيره جانش، تو را سيراب كرد؟ من كه نمى توانستم به صورت امام(ع) نگاه كنم با شرمندگى گفتم: آرى، او براى من زحمت هاى زيادى كشيده است. رنگ از صورتم پريده بود چون نزد امام شرمنده شده بودم. امام با مهربانى به من فرمود: سعى كن كه ديگر با صداى بلند، با مادرت سخن نگويى و او را ناراحت نكنى. از آن روز تصميم گرفتم تا همواره به مادر خود مهربانى كنم و بيشتر احترام او را بگيرم. چرا با مادر تند حرف زدى؟ مام صادق(ع) حركت كردم. در راه فكر مى كردم، كاش از مادر عذرخواهى مى نمودم، امّا با خود گفتم، حالا نزد امام صادق(ع) مى روم، چون دوستانم مى آيند، من از فيض سخنان امام محروم مى شوم، وقتى برگشتم، مى روم و مادر را از خودم راضى مى كنم. وارد خانه امام(ع) شدم و سلام كردم. امام جواب سلام مرا داد، سپس رو به من كرد و فرمود: اى ابراهيم! چرا ديشب با مادر خود با صداى بلند سخن گفتى؟ چرا دل او را شكستى؟ آيا فراموش كردى كه او براى بزرگ كردن تو چقدر زحمت كشيده است؟ من خيلى تعجّب كردم، جريان تندى من با مادرم را هيچ كس نمى دانست، امّا اكنون امام صادق(ع) در مورد رفتار بد من با مادرم سخن مى گ انه رساندم. وقتى به خانه رسيدم، مادر خيلى نگران بود. او به من گفت: فكر نمى كنى در اين شهر جز تو كسى را ندارم؟ چرا اين قدر دير كردى؟ دلم هزار جا رفت، گفتم نكند مأموران حكومتى تو را دستگير كرده باشند. نمى دانم چه شد كه از جا در رفتم و با عصبانيت بر سرش فرياد زدم و او را ناراحت كردم. بعد از لحظاتى كه خشمم فرو نشست، با خود فكر كردم، اين چه كارى بود كه انجام دادم؟! مادرم حق دارد، نگران شود، مأموران حكومت بنى عبّاس همه رفت و آمدها را به خانه امام صادق(ع) زير نظر دارند. آنها به شدّت از شيعيان مى هراسند. كارى بود كه شده و مادرم را ناراحت كرده بودم. پس از نماز صبح به سوى خانه ا ر گذاشته، به مدينه رسيديم. منزل مناسبى را در مدينه تهيّه نمودم. همراه مادرم به زيارت قبر رسول خدا و پس از آن به خانه امام صادق(ع) رفتم. نمى دانيد كه ديدار امام مهربانى ها، چقدر زيبا و دلنشين بود! خانه كوچك و ساده او در نظرم به اندازه تمام دنيا جلوه مى كرد. همه خوبى ها در اين خانه جمع شده بود. يكى از شب ها كه به خانه امام صادق(ع) رفته بودم، سخن به درازا كشيد. از بس مجذوب سخنان امام شدم، گذشت زمان را فراموش كردم. به خود كه آمدم، فهميدم زمان از ساعتى كه هر شب به خانه برمى گشتم، گذشته و الان مادرم نگران شده است. براى همين از حضور امام(ع) خداحافظى كرده، با سرعت خود را به ن ابراهيم است و اهل كوفه هستم. مدّتى بود كه عشق ديدار امام صادق(ع) را در سر داشتم و به دنبال فرصت مناسبى بودم تا به مدينه سفر كنم و ضمن زيارت قبر پيامبر، امام خويش را هم ملاقات نمايم. مقدمات سفر را فراهم مى كردم كه مادرم متوجّه شد، براى سفرى دور و دراز آماده مى شوم. ـ پسرم! مى خواهى به سفر بروى؟ ـ آرى. ـ به سلامتى، كجا؟ ـ مدينه. تا مادرم نام مدينه را شنيد، اشك در چشمانش حلقه زد. ساليان سال بود كه او هم آرزوى مدينه به دل داشت، زيارت قبر پيامبر همه دل ها را بهارى مى كند. اين جا بود كه تصميم گرفتم، هر طور شده مادرم را هم همراه خود به مدينه ببرم. سفر طولانى و سختى را پشت V])4    c چرا با مادر تند حرف زدى؟ نام X(4]     در يك شب، چهارده قرن عبادت كردم! در مسجد نشسته ايم كه جوانى وارد مى شود و سراغ پيامبر را مى گيرد و نزد ايشان مى رود. بعد از سلام، مى گويد: اى رسول خدا! من خيلى علاقه دارم كه به Cn*5!    e پوست گاوى كه پر از طلا شد جوانى هستم كه چند سالى است به خ  رائيل جلوگيرى شود. حضرت موسى(ع) با خدا سخن گفت. از جانب خداوند وحى آمد كه شما بايد گاوى را بكشيد تا قاتل معين شود. ريش سفيدها نگاهى به هم كردند و گفتند: اى موسى! ما را مسخره مى كنى؟ ما مى گوييم شهر در خطر جنگ طايفه اى است، تو به ما مى گويى يك گاو بكشيد. حضرت موسى(ع) فرمود: اين دستور خداوند است. هر لحظه خبر مى رسيد كه خون جوانان به جوش آمده و آنها شمشيرها را در دست گرفته اند و مى خواهند با يكديگر جنگ كنند. ريش سفيدهاى بنى اسرائيل گفتند: اى موسى! به خدا بگو تا ويژگى هاى اين گاو را معين كند. حضرت موسى(ع) از طرف خداوند ويژگى اين گاو را معين كرد كه اين گاو پير نباشد، رنگش زرد رى به قتل رسيده است. همان شخص قاتل عدّه اى از جوانانِ طايفه خود را جمع كرد و به اسم خونخواهى به سوى محلّه اى كه جنازه مقتول در آن جا پيدا شده بود حركت كرد و فرياد برآورد كه پسر عمويم توسط شما كشته شده است بايد قاتل را پيدا كنيد تا او را قصاص كنيم. خوب است بدانى، قوم بنى اسرائيل دوازده طايفه بودند و در ميان آنها گاه گاهى اختلافات طايفه اى پيش مى آمد. اوضاع خيلى خراب شد و نزديك بود كه جنگ داخلى ميان بنى اسرائيل در بگيرد. ريش سفيدان بنى اسرائيل جمع شدند و خدمت حضرت موسى(ع) رفتند و از او كمك خواستند تا از خداوند بخواهد قاتل را مشخص نمايد و از بروز جنگ طايفه اى ميان بنى ا عى كه پدر گوساله را به من داد، نگاهى به آسمان كرد و با خداى خويش سخنى گفت و دعايى نمود و همان دعا كار خودش را كرد و مرا به آن همه ثروت رساند. آيا مايل هستى ادامه داستان مرا بدانى؟ در قوم بنى اسرائيل دو پسر عمو با هم سر مسأله اى اختلاف داشتند و اين باعث كينه و دشمنى بين آنها شد. يك شب يكى از آنها به در خانه ديگرى آمد و در زد. وقتى صاحب خانه بيرون آمد به بهانه اى او را به جاى خلوت برد و او را به قتل رساند و جنازه اش را به محلّه اى كه گروه ديگرى از بنى اسرائيل زندگى مى كردند برد و به منزل بازگشت. صبح روز بعد، خبر در تمام شهر پيچيد كه يكى از جوانان بنى اسرائيل توسط طايفه ديگ زارتومان بيشتر نبود. از سخن پدرم تعجّب كردم ولى چيزى نگفتم و دل او را نشكستم، زيرا پدر نمى دانست كه به خاطر بيدار نكردن او از چه سودى چشم پوشى كرده ام. با خود فكر كردم كه شايد پدر خيال مى كند، من به خاطر صدهزار تومان پول او را از خواب بيدار نكردم. بعد از چند سال فهميدم كه پدرم مى دانست چه مى كند. او فهميده بود كه به خاطر او از سود ده ميليون تومانى گذشته ام. آن روز ديگر پدرم از دنيا رفته بود، روزى كه همين گوساله باعث شد تا من به صد ميليارد تومان پول برسم. حتماً تعجّب مى كنى، چطور يك گوساله صدهزار تومانى، باعث اين همه ثروت شد؟! آرى، دعاى پدر باعث اين معجزه شد، زيرا مو رت بفهمد، چنين پول زيادى نصيب تو شده، خوشحال مى شود كه او را بيدار كرده اى. امّا قبول نكردم، زيرا خواب و آسايش پدرم براى من از همه ثروت دنيا بالاتر و باارزش تر بود. به هر حال مشترى رفت و معامله به هم خورد. بعد از ساعتى، پدر از خواب بيدار شد. وقتى از ماجرا با خبر شد، مرا صدا زد و از من تشكّر كرد. سپس چنين گفت: پسرم! من از مال دنيا چيز زيادى ندارم، امّا گوساله اى را كه تازه به دنيا آمده، به تو مى بخشم. من هم از پدر تشكر كردم و رويش را بوسيدم. شايد شما تعجّب كنيد، پولى كه از آن معامله به دست مى آوردم، معادل ده ميليون تومان بود، امّا اين گوساله اى كه پدر به من داد، ارزشش صد صّى از اتاق قرار داشت. وارد اتاق شدم تا كليد را بردارم، ديدم پدرم درست جايى خوابيده كه كليد انبار را گذاشته ام. با خود فكر كردم، آيا پدر را از خواب بيدار كنم و كليد را بردارم يا اينكه از اين معامله پر سود صرف نظر كنم؟ مشترى عجله داشت، مى خواست بار را تحويل بگيرد. از اتاق بيرون آمدم، به او گفتم: بايد صبركنى تا پدرم از خواب بيدار شود. او مدّتى صبر كرد و من چند بار به داخل اتاق آمدم ولى پدر هنوز در خواب عميقى بود، زيرا شب قبل براى آبيارى به مزرعه رفته بود. به مشترى گفتم: جنس شما آماده است، امّا بايد صبر كنى تا پدرم بيدار شود. او گفت: اى جوان! تو چقدر كم عقل هستى! وقتى پد ريد و فروش مشغول شده ام. البتّه مغازه و سرمايه چندانى هم ندارم. جنسى را به صورت عمده خريدارى مى كنم و به صورت جزئى مى فروشم و از اين طريق زندگى خود را مى گذرانم. امروز وقتى در بازار عبور مى كردم به مشترى خوبى برخورد نمودم. او مقدار زيادى از كالاى مرا مى خواست. وقتى به او گفتم چند انبار از آن كالا را دارم، خيلى خوشحال شد. بر سر قيمت به توافق رسيديم و معامله قطعى شد. خيلى خوشحال بودم، زيرا اين معامله به اندازه كاسبى يك سال برايم سود داشت. قرار شد مشترى، كالا را همان لحظه تحويل بگيرد. انبار در خانه بود، به سوى خانه آمديم تا كالا رابه او تحويل دهم. كليد انبار در جاى خ +4W    e آيا عمر طولانى مى خواهى؟ زندگى ماشينى امروز با خطرات زيادى همراه شده است. هر روز، خبر از بين رفتن عدّه اى از هموطنان را در تصادف ها مى شنويم. اين يك نمونه از مرگ هاى ناگهانى است. آيا شما راهى مى شناسيد كه به وسيله آن بتوانيد مرگ هاى ناگهانى را از خود دور كنيد؟ آي  از آنها راحت شوم. پيش خودم گفتم يك چيزى بگويم تا آنها منصرف شوند و بروند، چون من از اصل ماجرا خبر نداشتم، براى همين گفتم: به شرطى مى فروشم كه پوست اين گاو را پر از طلا و جواهرات كنيد و به من برگردانيد. آنها نگاهى به هم كردند و رفتند، من هم راحت شدم. امّا آتش جنگ در ميان بنى اسرائيل شعله مى كشيد و هر لحظه ممكن بود نسل بنى اسرائيل در آن بسوزد. زنان بنى اسرائيل راضى شدند و به شوهران خود پيشنهاد دادند، هر زنى يك قطعه از طلا وجواهراتش را بدهد، بهتر از آن است كه يك جوانش در اين جنگ كشته شود. بالاخره تصميم گرفتند و به اندازه اى كه پوست گاو پر شود، طلا جمع كردند و به خانه من آ ردند. من خيلى تعجّب كردم و با خود گفتم كه آيا اين همه طلا و جواهرات را كه بيش از صد ميليارد تومان ارزش دارد، براى خريد گاو آورده اند؟ البتّه باور نمى كردم كه آنها براى گاو دو ميليون تومانى، اين همه طلا بدهند. در كمال ناباورى طلاها را گرفتم و گاو را تحويل دادم. قرار شد، پوست گاو را بعداً بياورند تا طلاها را در آن بريزم واگر كم بود دوباره بياورند، امّا تصميم گرفتم، همراه آنها بروم. با آن جمعيّت زياد گاو را نزد حضرت موسى(ع) برديم. حضرت موسى(ع) دستور داد گاو را كشتند و بعد از مدتى به اذن خدا آن جوان زنده شد. حضرت موسى(ع) از او سؤال كرد: چه كسى تو را به قتل رساند؟ او هم پسر  عموى خود را نشان داد و جريان آن شب را براى حضرت موسى(ع) تعريف كرد. به هر حال آتش فتنه فروكش كرد و مردم به خانه هاى خود بازگشتند. همه به من مى گفتند: چقدر خوش شانس هستى، صد ميليارد تومان ثروت به تو رسيد. وقتى به سوى خانه باز مى گشتم به ياد دعاى پدر افتادم. موقعى كه من به خاطر احترام او از آن معامله و سود ده ميليون تومانى دست شستم. اكنون به خاطر دعاى او به چنين ثروتى رسيدم. آرى، من خوش شانس و سعادتمند بودم، زيرا دعاى پدرم همراه من بود. اگر در زندگى خود به دنبال شانس هستيد، دعاى پدر را دريابيد و از او بخواهيد براى شما دعا كند. دوست خوبم! نمى دانم تا به حال چند بار قرآن را تم كرده اى، چند بار سوره بقره را خوانده اى؟ آيا مى دانى قسمت عمده اين داستان در سوره بقره آيات 67 تا 72 آمده است. نمى دانم تا كى قرآن را فقط براى ثواب خواهيم خواند و به معانى و پيام هاى آن توجّه نخواهيم كرد. خداوند متعال از بيان داستان گاو بنى اسرائيل در كتاب خود هدف و مقصودى دارد، امّا افسوس كه اكثر ما مسلمانان، قرآن را كتاب مقدّسى كرده ايم كه فقط بايد آن را ببوسيم و تلاوت كنيم، ولى براى فهميدن پيام هاى بزرگ آن كمتر وقت بگذاريم. به اميد روزى كه قرآن را نه كتاب تلاوت، بلكه كتاب درسى خويش بدانيم كه بايد آن را بفهميم و به دستورات آن عمل كنيم! پوست گاوى كه پر از طلا شد ا موافقيد سخن امام باقر(ع) را در اين زمينه براى شما نقل كنم؟ آن حضرت فرمودند: «نيكى به پدر و مادر و صدقه دادن (به صورت مخفيانه) فقر را از شما دور مى كند و عمر شما را طولانى نموده و هفتاد نوع مرگ بد (مرگ ناگهانى) را از شما دور مى گرداند». در سخنى ديگر از امام صادق(ع) چنين نقل شده است: «اگر دوست داريد خداوند عمر شما را طولانى نمايد، پدر و مادر را از خود خوشحال نگه داريد». به راستى، وقتى شما با رفتار پسنديده خود باعث مى شويد تا قلب پدر و مادرتان شاد شود، خداوند متعال هم به عمر شما مى افزايد. پيامبر يك روز به مسجد آمدند و به ياران خود فرمودند: ديشب خوابى ديدم و مى خواهم براى  شما تعريف كنم. همه سراپا گوش شدند تا پيامبر لب به سخن بگشايد. به هر حال، اين خواب در نزد حضرت مهمّ بوده است كه مى خواهد براى ياران خود بيان كند. پيامبر فرمودند: ديشب در عالم رؤيا ديدم كه مرگ يكى از يارانم فرارسيده و عزرائيل هم براى قبض روح او آمده است. همين كه عزرائيل مى خواست جان او را بگيرد، ديدم نيكى به پدر و مادر به شكل جوانى زيبا، ظاهر شد و نگذاشت. آرى، چون آن مرد به پدر و مادر خود مهربانى مى كرد و در حقّ آنها نيكى مى نمود، خداوند هم به خاطر همين ويژگى، عمر او را طولانى نمود و او را از مرگِ حتمى نجات داد. جالب تر اين كه همين نيكى به پدر و مادر، مى تواند باعث برطر شدنِ سختى هاى جان دادن، شود. امام صادق(ع) فرمودند: «اگر دوست داريد موقع مرگ، سختى هاى جان دادن از شما برداشته شود، به ديدار فاميل خود رفته، با پدر و مادر خود مهربان باشيد كه در اين صورت خدا سختى هاى لحظه مرگ را از شما دور مى كند و در زندگى خود هيچ گاه فقير نمى شويد». بياييد همه با هم پيمان ببنديم كه با پدر و مادر خود به بهترين صورت، رفتار كنيم تا خداوند نيز به عمر و زندگى و ثروت ما بركت عنايت كند. اين قانونِ نظام خلقت است كه هر كس با پدر و مادر خود مهربان باشد، خداوند عمرى طولانى و باعزّت به او مى دهد و فقر و بدبختى را از زندگى او دور مى كند. آيا عمر طولانى مى خواهى؟ بزرگى براى عشق است، از درى كه ريا بيايد، عشق مى رود. چقدر زيبا بود اگر همه كارهاى ما فقط به خاطر خدا بود! آيا تا به حال فكر كرده ايد زندگى در جامعه اى كه ريا و خودنمايى در آن وجود ندارد، چقدر دلنشين است؟! آيا شما هم با من موافق هستيد كه وقتى در زندگى همه چيز به خاطر خدا باشد چقدر لذّت بخش است؟! اين كتاب به شما كمك مى كند تا با ضررهاى ريا و خودنمايى بيشتر آشنا شويد و شما را با آثار و بركت هاى اخلاص بيشتر آشنا مى كند. بسيار خوشحال مى شوم كه از نظرات شما در مورد اين كتاب بهره ببرم، منتظر شما هستم. مهدى خُدّاميان آرانى قم، بهمن 1387 مقدمها مى شد، زيرا پدر از او راضى شده بود. اگر پدر و مادر شما از دنيا رفته اند، سعى كنيد به ياد آنها باشيد و برايشان كارهاى خير انجام دهيد تا همواره دعايشان همراه زندگيتان باشد. در اين صورت است كه سعادت و خوشبختى را تجربه خواهيد كرد. جالب است، بدانيد كه نيكى به پدر و مادر بعد از مرگ آنها از فضيلت و ارزش بيشترى نزد خداوند برخوردار است، زيرا بعد از مرگ، به نيكى كردن ما احتياج بيشترى دارند. دست آنها از اين دنيا كوتاه است و وقتى ما به يادشان، كار خيرى انجام مى دهيم، خيلى خوشحال مى شوند. آيا به فكر پدر و مادرت هستى؟ آن وقت است كه بركت از زندگى ما مى رود و مشكلات يكى پس از ديگرى به سراغمان مى آيند. امام باقر(ع) فرموده اند: «اگر فرزندى بعد از مرگ پدر و مادر خود به ياد آنها نباشد و براى آنها دعا نكند، در واقع عاقّ پدر و مادر شده است». سعيد ديگر به راز گمشده مشكلات خود پى برد و اشك در چشمانش حلقه زد. بعد از ساعتى هر دو با هم، كنار قبر پدر او رفتيم. او همان جا به نيّت پدرش، پول زيادى براى كار خيرى در نظر گرفت و با خود عهد كرد هر هفته بر سر قبر پدر بيايد. يك ماه گذشت و سعيد مهمان خانه من بود، امّا اين بار براى تشكّر آمده بود، زيرا همه مشكلاتش حل شده بود. به قول خودش، دست به هر چه مى زد، ط !رو رفت. من ادامه دادم: ما فكر مى كنيم، بايد احترام پدر و مادر را تا زنده هستند، بگيريم و سعى مى كنيم، آنها از ما راضى باشند، امّا نمى دانيم وقتى دستشان از دنيا كوتاه مى شود، چقدر به كمك ما نياز دارند، منتظر ما هستند تا به آنها سر بزنيم، به سر قبرشان برويم و برايشان كار خيرى بكنيم. وقتى ما اين كارها را انجام مى دهيم، خيلى خوشحال مى شوند و برايمان دعا مى كنند، خدا هم به خاطر خوشحالى آنها خير و بركت به زندگى ما عطا مى كند. امّا اگر آنها را فراموش كنيم و ديگر بر سر قبرشان نرويم و به يادشان نباشيم، آنها غمناك شده، از ما ناراضى مى شوند و در واقع ما عاقّ پدر و مادر مى شويم، "كر او هستى؟ آيا سر قبر او مى روى؟ او سرش را پايين انداخت و گفت: اين قدر گرفتارى دارم كه ديگر به اين كارها نمى رسم. گفتم: سعيد جان! گره كور زندگى تو اين است كه تو عاقّ پدرت شده اى؟ او تعجّب كرد و گفت: شما كه مى دانى، پدرم تا زنده بود، چقدر از او احترام مى گرفتم، او بارها مى گفت كه از دست تو راضى هستم. من رو به او كردم و گفتم: آرى، پدرت تا زنده بود از تو راضى بود، امّا وقتى كه از دنيا رفت، ديگر به او سر نزدى، برايش كار خيرى انجام ندادى، او را فراموش كردى، اكنون پدرت از تو ناراضى شده، دلش از دست تو شكسته و براى همين بركت از زندگيت رفته است. سعيد سرش را پايين انداخت و به فكر %؟ سعيد يكى از دوستان بسيار خوب من است. او يك روز به منزل من آمد و در مورد مشكلش سخن گفت. از گفته هايش چنين برداشت كردم كه مدّتى است، بركت از زندگى او رفته و وضع كاسبى اش به هم ريخته و حسابى هم مقروض است. قبل از اين، همه حسرت كاسبى او را مى خوردند و از اين كه كار او اين همه رونق دارد، انگشت به دهان مى گرفتند، امّا اكنون با سيلى صورت خود را سرخ نگه مى دارد. سعيد از من براى رفع مشكلش راهنمايى خواست. او انسانى مؤمن و ديندار بود و به همه، دستورات دينى عمل مى كرد، براى همين خيلى در اين زمينه فكر كردم كه مشكل از كجاست. از شما چه پنهان، حسابى گيج شده بودم، زيرا اين رفيق ما #همه كارهايش درست بود. اهل نماز و بندگى خدا بود و به فقرا و بيچارگان هم كمك مى كرد، مانده بودم كه گير كار او چيست؟! از او سؤال كردم كه اين مشكلات از چه زمانى برايت پيش آمد؟ او مقدارى فكر كرد و گفت: حدود دو سالى مى شود، وقتى كه پدرم از دنيا رفت. ناگهان جرقه اى در ذهنم زده شد، پيش خود گفتم كه سر نخ را پيدا كردم. به او گفتم: از زمانى كه پدرت از دنيا رفت، اين مشكلات شروع شد؟ او آهى كشيد و گفت: آرى، پدرم بركت زندگيم بود. خيلى احترام او را مى گرفتم و هر روز به او سر مى زدم. او خيلى در حقّ من دعا مى كرد، خدايش رحمت كند. گفتم: راستش را بگو، از وقتى كه بابايت از دنيا رفته، چقدر به فند. ناگهان حالش دگرگون شد، با صدايى ضعيف مرا صدا زد: پسرم! هر آنچه امروز برايم گفتى، بار ديگر بازگو! با چشمانى گريان، اعتقاد به خداپرستى و پيامبرى حضرت محمّد و ولايت اهل بيت(ع) را برايش گفتم و او هم با من تكرار كرد: اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ الله، اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسوُلُ الله. اَشْهَدُ اَنَّ عَليّاً وَلىُّ الله. و بعد از لحظاتى، صداى مادر قطع شد و جان به جان آفرين تسليم كرد. صبح كه شد، دوستان خود را باخبر كردم. او را طبق دستور اسلام غسل و كفن نموده، تشييع جنازه كرديم. بر بدن مادرم نماز خوانديم و او را دفن كرديم. چه شده است كه با من مهربان تر شده اى؟! &يامبران است. گفتم: مادر! او امام صادق و ششمين پيشواى شيعيان است و از فرزندان حضرت محمّد آخرين فرستاده خداوند مى باشد و من به تازگى به اين دين گرويده ام. مادر كه با دقّت به حرف هايم گوش مى داد، رو به من كرد و گفت: از دينِ تازه ات، بيشتر برايم بگو كه اين بهترين دين مى باشد. من هم به معرّفى اسلام پرداخته، شهادتين را به او ياد دادم و او نيز مسلمان شد. گفتگوى ما طولانى شد. ظهر بود و صداى مؤذن به گوش مى رسيد. وضو و نماز را به او ياد دادم و او نيز نماز ظهر و عصر را خواند. سپس ناهار را خورديم و او استراحت كرد. عصر كه شد، باز هم از دين اسلام برايش گفتم. او نماز مغرب و عشا را هم خوكه شايسته و بايسته است، عمل نكند، امّا اين نبايد باعث شود تا فرزندان، احترام آنها را نگيرند. حال اگر پدر و مادر مهربانى دارى كه در راه تربيت تو كوتاهى نكرده اند، بايد حواست را خيلى جمع كنى! مبادا با عصبانيت به آنها نگاه كنى، زيرا در اين صورت نمازت مورد قبول درگاه خداوند نمى شود. نه تنها نماز بلكه همه اعمال خوب تو مورد قبول خدا واقع نمى شود! آنها كه هزاران كار نيكو انجام مى دهند، امّا دل پدر و مادر خود را مى شكنند به بيراهه مى روند. آنها روز قيامت مى بينند كه هيچ كدام از كارهاى خيرشان مورد قبول نيست، آن وقت اشك پشيمانى مى ريزند. با يك نگاه تند، نمازت قبول نمى شود ( قبول واقع مى شود، امّا اگر نماز قبول نشود، اعمال خوب و نيكوىِ ديگر هم مورد قبول واقع نمى شود. دوست من! حتماً مى دانى كه براى اين كه نماز مورد قبول خداوند واقع شود، بايد احكام نماز را به دقّت مراعات كنيم. لباس ما نبايد از پول حرام خريدارى شده باشد; وضوى ما بايد درست باشد و... امّا من امروز مى خواهم شما را با يكى از شرايط قبولى نماز آشنا سازم كه فكر مى كنم كمتر شنيده باشى! امام صادق(ع) فرمودند: «اگر پدر و مادرى در حقّ فرزند خود ظلم بنمايند و آن فرزند به پدر و مادر خود با خشم و غضب نگاه كند، خداوند نمازهاى آن فرزند را قبول نمى كند». شايد پدر يا مادرى به وظيفه اش، آن طور ' كه مى توانستم، خدمتكارى برايش بگيرم، امّا اين كار را نكردم. خودم برايش غذا مى پختم و لباس هايش را مى شستم. به هر حال، هر كارى كه از دستم برمى آمد، براى مادر انجام مى دادم. مدّتى گذشت، يك روز مادرم مرا صدا زد و گفت: پسرم! چه خبر شده است؟! قبلا اين گونه احترام مرا نمى گرفتى، از وقتى كه از سفر برگشته اى، رفتارت با من خيلى بهتر شده است. نمى دانستم چه بگويم، سرانجام به او گفتم: در سفر خود با آقاى بزرگوارى آشنا شدم، او به من گفت كه به شما خدمت بيشترى نمايم. مادرم با شنيدن سخن من به فكر فرو رفت و گفت: آيا اين آقايى كه مى گويى پيامبر است؟ گفتم: نه، مادر گفت: پسرم! سخن او، سخن *ملاقات كنم. به بهانه تجارت، عازم سفر شدم و به خدمت امام صادق(ع) رسيدم. اوّلين بارى كه حضور امام زيبايى ها رسيدم، با روى باز از من پذيرايى كرد و برايم دعا نمود. در همان بار اوّل كه او را ديدم، توصيه كرد كه با مادر مسيحى خود مهربان باش. در ضمن خبر داد كه به زودى مادرت از دنيا مى رود و از من خواست كه خودت كار به خاك سپارى او را به عهده بگير. از اين سخن امام تعجّب كردم كه چرا ايشان تأكيد داشت، دفن كردن مادرت را خودت انجام بده. بعد از چند روز به كوفه بازگشتم. چون نصيحت امام صادق(ع)، همواره در گوشم طنين انداز بود، برنامه منظّمى ريختم تا بيشتر بتوانم كنار مادرم باشم. با اي +شنايى سبب شد تا من در مورد حقانيّت اسلام و شيعه تحقيق بيشترى كنم. كم كم به مكتب شيعه علاقمند شدم و دين اسلام را به عنوان دين خود قبول كرده و مسلمان شدم و از پيروان امام صادق(ع) گرديدم. من با مادر خود زندگى مى كردم و صلاح نديدم كه خبر مسلمان شدن خود را به او بگويم، زيرا تمام فاميل، برايم درد سر درست مى كردند. ارتباط من با شيعيان كوفه بسيار زياد شده بود و در جلساتشان شركت مى كردم و وظايف دينى خود را از آنها فرا گرفته، از چشمه سار معارف اهل بيت(ع) سيراب مى شدم. كم كم عشق ديدن امام صادق(ع) در وجودم شعلهور شد و به دنبال فرصتى بودم تا به سرزمين عربستان سفر كرده و امام خويش ر 66.-5u     چه شده است كه با من مهربان تر شده اى؟! من در خانواده اى مسيحى بزرگ شدم و براى همين جوانى مسيحى بودم. محلّ زندگى من شهر كوفه بود و در آنجا به كسب و كار مشغول بودم. در شهر خود با بعضى از ياران امام صادق(ع) آشنا شدم و همين آ , @.4g    E بهترين راه توبه هيچ چيز مانند گناه انسان را از رسيدن به كمال و سعادت دور نمى كند. متأسّفانه شيطان، همواره تلاش مى كند تا انسان را از مسير صحيح بندگىِ خدا خارج نمايد و او را به گردابِ گناه بيندازد. براى همين سعى كنيم تا با كمك گرفتن از خداوند، در دام وسوسه هاى شيطان نيفتيم و با سپرى كردنِ زندگى افت / 1ارآميز به ديدار معبود بشتابيم. اكنون اين سؤال مطرح است كه ما چگونه مى توانيم آثار شوم گناهان را از بين ببريم تا دوباره مورد لطف و عنايت خداوند قرار گيريم؟ همه مى دانيم كه خداوند، درِ توبه را به سوى بندگان خود باز گذاشته و وعده فرموده كه گناه توبه كنندگان را مى بخشد. خدا در قرآن از عشق و محبّت خود نسبت به توبه كنندگان سخن به ميان آورده است. شايد برايتان جالب باشد كه احترام به پدر و مادر و نيكى به آنها، اثر بسيار زيادى در بخشش گناهان دارد. خداوند به خاطر نيكى به پدر و مادر از گناه بندگان گذشته، آنها را مورد لطف خود قرار مى دهد. بسيار مناسب مى بينم كه در اين جا حكاي g/4    q آيا به فكر پدر و مادرت هست $ 2ى را براى شما نقل كنم. پيامبر نماز خود را تمام كرده بود كه جوانى وارد مسجد شد و سراغ ايشان را گرفت. همه مردم تعجّب كرده بودند، چطور شده كه اين جوان به مسجد آمده است؟! زيرا او به فسق و فجور مشهور شده بود. به هر حال مردم، پيامبر را نشان دادند و او خدمت حضرت آمد. در حالى كه اشك مى ريخت، سر خود را پايين انداخته، به پيامبر عرضه داشت: اى رسول خدا! جوانى هستم كه گناه و معصيت زيادى انجام داده ام، مى خواهم توبه كنم، آيا راهى هست كه خداوند توبه مرا قبول كند؟ پيامبر نگاهى به او كرد و فرمود: اى جوان! آيا پدر و مادرت زنده هستند؟ جوان در پاسخ گفت: فقط پدرم زنده است و مادرم از دنيا ر 3فته است. پيامبر فرمود: اى جوان! برو و تا مى توانى به پدرت خدمت كن! جوان خيلى خوشحال شد، از حضرت تشكّر كرد و از مسجد خارج شد. در اين هنگام پيامبر رو به ياران خود كرد و فرمود: كاش مادر اين جوان زنده بود! منظور پيامبر اين بود كه اگر اين جوان سعادت داشت كه خدمتگزارى مادرش را بكند، بسيار بهتر مى توانست، آثار گناهان خود را از بين ببرد و مشمول عفو و بخشش خداوند قرار گيرد. دوست خوبم! تا پدر و مادر تو زنده هستند از اين توفيق بزرگ استفاده كن و با نيكى كردن به آنها بخشش خداوند را به سوى خود جذب كن. به خدا قسم با كمك كردن و مهربانى نمودن به پدر و مادر مى توانى روح خود را از آلودگ 4 ها و سياهى ها پاك سازى! حتماً دقّت كرده اى كه وقتى خدمتى به پدر يا مادر خود مى كنى، در وجودت احساس سبكى و نشاط مى كنى! آيا در فصل پاييز كه برگ درختان زرد مى شود به باغ رفته اى؟ آيا ديده اى، وقتى باد مىوزد، چگونه برگ درختان بر روى زمين مى ريزند؟ آرى، اگر چشم باطن داشتيم، مى ديديم كه چگونه گناهان ما هنگام نيكى به پدر و مادر، فرو مى ريزند. آيا توجّه كرده اى، لحظه اى كه دست پدر يا مادرت را مى بوسى، چقدر نشاط روحى به تو دست مى دهد؟! اين نشاط و سبكى براى اين است كه روح ما از تيرگى گناهان پاك شده است. گويا، زنجيرهايى كه از انجام گناهان، روح ما را در بند كرده، باز مى شوند و او مى تواند آزادانه پرواز كند. تصوّر كنيد، شخصى يك هفته بدن خود را نشسته باشد. وقتى به حمام مى رود و بدن خود را تميز مى شويد، احساس سبكى و راحتى مى كند، چون بدنش از آلودگى پاك شده است. وقتى دست پدر و مادرت را مى گيرى و بر آن بوسه مى زنى و عشق و مهربانى خود را نثارشان مى كنى، گناهان از صفحه روحت زدوده مى شوند، در نتيجه احساس سبكى و نشاط مى كنى. خلاصه كلام آن كه مكتب ما همان طور كه نماز، روزه، استغفار، دعا و گريه را براى پاك شدن گناهان معرّفى مى كند، نيكى به پدر و مادر و احترام گرفتن از آنها را هم به عنوان يكى از بهترين راه هاى بخشش گناه اعلام مى نمايد. بهترين راه توبهم مى روم تا صورت آنها را ببوسم، تو هم كتاب را كنار بگذار و نزد پدر و مادرت برو و روى آنها را ببوس. اگر ديدى كه خجالت مى كشى، اشكال ندارد، من هم دفعه اوّل خجالت كشيدم، امّا راه حلّى براى تو دارم. برگرد و اين كتاب را در دست بگير و اين حديث حضرت على(ع) را براى پدر و مادرت بخوان: «بوسيدن صورت پدر و مادر عبادت است». آنگاه بگو، مى خواهم به اين فرمايش مولايم عمل كنم. باور كن، در اين لحظه كه صورت پدر و مادرت را مى بوسى، قلب مولاى خود را شاد مى كنى. مولاى تو از اين كار تو خيلى خوشحال مى شود. بيا و با يك بوسه، غبار مظلوميّت از چهره سخن مولاى خود بردار! عبادتى بزرگ را كشف كرده ام C14G    k عبادتى بزرگ را كشف كرده ام آيا تا به حال فكر كرده ايد كه هدف خداوند از خلقت انسان چه بوده ا @]04    g آيا خير زياد را مى خواهى؟ در مورد زيارت كربلاى امام حسين(ع) سخن بسيار گفته شده است و همواره امامان معصوم(ع) ما را تشويق و ترغيب به زيارت آن حضرت نموده اند. از سخن امام صادق(ع) چنين استفاده مى شود كه هر كس به كربلا برود خداوند «خير زياد» به او عنايت مى نمايد. آرى، وقتى پا به صحراى كربلا مى گذارى سراسر عشق و شعور مى ; 5ا هم تصميم بگيريم كه اين عبادت را در جامعه خود زنده كنيم; بياييد فهم خود را از دين اسلام تغيير دهيم. اگر از من دلگير نشوى، اين چنين بگويم، بياييد دوباره مسلمان شويم. به اميد آن روزى كه همه فرزندان، اوّل صبح، صورت پدر و مادر خود را ببوسند و اين گونه به خدا نزديك شوند. آن وقت خداوند چقدر رحمت و بركت خويش را بر ما نازل خواهد نمود. آن وقت چقدر عشق، صفا و صميميّت در خانواده هاى ما به چشم خواهد خورد. آن وقت همه دنيا حسرت عشقى را خواهند خورد كه در ميان ما وجود دارد. من و تو بايد با كمك هم آن فرداى زيبا را بسازيم. از همين الان شروع كنيم. من قلم را كنار مى گذارم و نزد پدر و مادعت نماز بخوانى، يا دست در جيب مبارك خود كنى و به نيّت آنها صدقه اى كناربگذارى! البتّه مى دانى، من نمى خواهم زيارت امام حسين(ع) را كم رنگ نشان دهمـ همه هستى من فداى ذرّه ذرّه خاك كربلاـ امّا در اين جا مى خواهم، احترام به پدر و مادر را از زاويه جديدى براى تو مطرح كنم. شايد يادت نباشد، امّا همين مادرت بود كه تو را در بغل مى گرفت و ماه محرّم به حسينيه مى برد و براى امام حسين(ع) گريه مى كرد و تو را شير مى داد. اين عشق به امام حسين(ع) با شير مادر در وجود تو عجين شده است. تو نبايد اين مادر را فراموش كنى! مبادا كربلا بروى و مادر مهربانت را از ياد ببرى. آيا خير زياد را مى خواهى؟ 8شان نماز و روزه واجب بجا آورد، بلكه بايد به نيّت آنها نماز مستحبّى خواند و روزه مستحبّى گرفت، امّا اگر پدر و مادرت از دنيا رفته اند، مى توانى به نيّت آنها نماز بخوانى و روزه هم بگيرى. عزيزم! وقتى به مكّه مى روى، حتماً سعى كن به نيّت آنها زيارت كنى، نماز بخوانى و طواف خانه خدا بجا آورى. اگر به مكان زيارتى رفتى به جاى آنها زيارت كن و به ياد آنها باش. حالا ديگر مى دانى كه هر لحظه مى توانى «خير زياد» را به سوى خود جذب كنى! آرى، براى جذب «خير زياد» دو راه دارى: الف. به سفر كربلا بروى و ضريح شش گوشه امام حسين(ع) را زيارت كنى. ب. همين الان وضو بگيرى و به نيّت پدر و مادرت دو رك 9آيا موافقيد، پاسخ خود را از امام صادق(ع) بشنويم؟ آن حضرت فرموده اند: «چرا شما براى پدر و مادر خود كار خير انجام نمى دهيد؟ چرا به نيّت آنها، نماز، روزه و حج انجام نمى دهيد؟ چرا به جاى آنها به فقرا كمك نمى كنيد؟ آگاه باشيد! هرگاه براى پدر و مادر خود كار خيرى انجام دهيد، خداوند، هم به پدر و مادر شما و هم به خود شما پاداش مى دهد و هم چنين خداوند "خيرزياد" به شما عنايت مى كند». دوست من! پدر و مادرت، چه زنده باشند و چه از دنيا رفته باشند، برايشان نماز بخوان و روزه بگير و منتظر باش تا خدا نيز به تو «خير زياد» كرم كند. البتّه تو مى دانى، اگر پدر و مادر زنده باشند، نمى توان براي :وى، زيرا آن جا سرزمينى است كه تمامى زيبايى ها در مقابل تمامى زشتى ها ايستادگى و جان فشانى نمود. كربلا، درس آزادگى و دلدادگى را به همه تاريخ ياد مى دهد و تو، چون كربلايى مى شوى، اين همه پيام هاى پر معنى را با وجودت درك مى كنى و تحوّلى بزرگ در تو ايجاد مى شود و به «خير زياد» مى رسى! دوستان من! به نظر شما اگر توفيق يارمان نبود و نتوانستيم به كربلا برويم، چگونه مى توانيم به «خير زياد» برسيم؟ شايد بعضى ها بتوانند هر سال به كربلا بروند و سالى يك بار به «خير زياد» برسند، امّا سخنم اين است، آيا مى توانيد مرا كمك كنيد تا من هر روز به «خير زياد» برسم؟ شما چه پيشنهادى داريد؟ 7ه ها دِق كنند و بميرند و فرزندان آنهاـ به خيال خودشانـ براى رسيدن به خدا، هزاران كيلومتر سفر كنند تا يك عمره بجا آورند و عبادتى كرده باشند! سفر عمره خيلى خوب است و هيچ كس در مستحب بودن اين سفر و تحوّلى كه مى تواند در انسان ايجاد كند شك ندارد، امّا منظور من اين است، فقط هنگامى دين اسلام مى تواند، باعث سعادت ما شود كه به همه برنامه هاى آن عمل كنيم. هرگز يادم نمى رود، در مكّه كه بودم، يكى از برادران به من گفت: به آرزوى خود رسيدم و چهارده سفر به مكّه آمدم. به او گفتم: بگو بدانم، چند بار روى پدر خود را بوسيده اى؟ در جواب گفت: تا به حال چنين كارى را انجام نداده ام. بياييد <يگران اين طور خواسته اند كه ما فقط عبادت را نماز، روزه وحج بدانيم؟ بارها شده، وقتى سخن حضرت على(ع) را براى شيعيانِ آن حضرت نقل كرده ام، بسيار تعجّب كرده و افسوس خورده اند كه چرا تا زمانى كه پدر و مادر آنها زنده بود، يك نفر پيدا نشد، اين سخن مولاى مهربان را برايشان بگويد. عزيز دل! اگر پدر و مادرت زنده هستند، تا مى توانى صورتشان را ببوس. خودت را عادت بده، همان طور كه روزى پنج بار نماز مى خوانى، روزى پنج بار هم صورت آنها را ببوسى! آن وقت ببين، چقدر به خدا نزديك مى شوى! چقدر معنويّت و عرفان در تو رشد مى كند! چرا بايد پدران و مادران در جامعه ما مسلمانان اين طور در آسايشگ = زيرا مولاى ما حضرت على(ع) فرمودند: «بوسه بر صورت پدر و مادر عبادت است». آرى، بوسيدن پدر و مادر در دين ما به عنوان عبادت معرّفى شده است! از آن زمان كه ما عبادت را در نماز و روزه خلاصه كرديم به اين جا رسيديم كه پدران و مادران ما در عطش مهربانى ما سوختند! خوب من! تو براى چه، روزى پنج بار نماز مى خوانى؟ مگر نمى خواهى به دستور دين اسلام عمل كنى. خوب، همان اسلامى كه نماز را به عنوان عبادت براى تو معرّفى كرده، بوسيدن پدر و مادر را هم به عنوان عبادت معرّفى كرده است. من چگونه فرياد بزنم كه مردم صدايم را بشنوند؟ چرا ما مسلمانان فقط به بعضى از دستورات اسلام عمل مى كنيم؟ آيا د > مى كند و اين را به يقين بدانيم كه جز در سايه عبادت و نيايش با خداوند سبحان، روح و روان انسان به آرامش نمى رسد. خواننده محترم! از شما سؤال مى كنم: وقتى كلمه «عبادت» را مى شنوى يا مى خوانى، چه چيزى به ذهن تو خطور مى كند؟ فكر مى كنم، جواب شما اين خواهد بود: نماز، روزه، حج و... امّا مى خواهم امروز و در اين جا شما را با عبادت ديگرى آشنا كنم كه شايد كمتر به آن توجّه كرده باشيد. اگر شما در كنار پدر و مادر خود زندگى مى كنيد به من قول بدهيد كه به اين دستور عمل كنيد! كتاب را زمين بگذار و كنار پدر و مادر خود برو و به پيشانى آنها بوسه بزن! باور كن كه تو عبادتى بس بزرگ انجام داده اى، ?ت؟ اگر به قرآن مراجعه كنيم، متوجّه مى شويم كه خداوند ما را براى عبادت و بندگى خويش خلق نموده است. البتّه اين عبادت و بندگى براى خداوند هيچ نفعى ندارد بلكه در سايه آن روح ما رشد كرده، آمادگى پيدا مى كند تا به مقام هاى بسيار والايى برسد. آرى، هر چقدر ما بتوانيم بيشتر به عبادت بپردازيم به خدا نزديك تر شده، مى توانيم به سوى سعادت ابدى خود پيش برويم. در صورتى كه در زندگى بشر نيايش و عبادت وجود نداشته باشد، روح انسان لطافت خود را از دست مى دهد و قلب انسان در غوغاى زندگىِ روزمره به تاريكى و سياهى مى گرايد. و به راستى كه با همين عبادت كردن خداوند است كه قلب انسان صفا پيد 34)   ) توضيحات كتاب فقط به خاطر تو موضوع: اخلاص در عمل، پرهيز از ريا نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.ir مراجعه كنيد. توضيحات>26     چرا بوى خوش بهشت را احساس ن E Gدر و مادر است. من نمى گويم كه پدر و مادران همه بى عيب و نقص هستند; من نمى گويم كه به خاطر خوبى پدر و مادر به آنها نيكى كن، نه! سخن من اين است كه پدر و مادر خود را به خاطر دستور خدا احترام كن، همين پدر و مادرى كه الان دارى را مى گويم با همه عيب ها و نقص ها! اين كه پدر و مادر تو بى عيب و نقص باشند و تو احترام آنها را بگيرى، هنر نيست. خداى متعال از اين خوشحال مى شود كه تو احترام پدر و مادر خود را مى گيرى اگر چه آنها بعضى مواقع خطاكار باشند. من نمى گويم كه اشتباه پدر و مادرت را قبول كن، نه، تو صاحب فكر و انديشه هستى، امّا به آن معنى نيست كه به آنها بى احترامى كنى و ديگر به آنه B مهربانى نمى كند؟ من و تو بايد در مقابل پدر و مادر خيلى با دقّت عمل كنيم، مبادا آنها را ناراحت كنيم، زيرا حضرت على(ع) مى فرمايد: «هر كس پدر و مادر خويش را ناراحت نمايد، عاقّ آنها شده است». براى همين هرگاه شيطان تو را فريب داد و حرفى زدى يا كارى كردى كه پدر و مادر از تو ناراحت شدند، سريع نزد آنها برگرد و عذرخواهى كن و تا خاطرت جمع نشده است كه آنها از صميم قلب و با تمام وجود تو را بخشيده اند، از آنها جدا نشو. مبادا به پدر و مادرت، نگاه تندى كنى كه اين خودش يك نوع عاق شدن است! به هر حال اگر راز و رمز سعادت و خوشبختى را مى خواهى در يك كلام خلاصه مى شود و آن نيكى و احترام به Cند كه با پدر و مادر خويش بدرفتارى كرده اند! آنها كه عاقّ پدر و مادر شده اند! حتماً شما مى دانيد، كسى كه پدر و مادرش از او ناراضى باشند به اصطلاح مى گويند، عاقّ پدر و مادر شده است. ما بايد حواسمان خيلى جمع باشد، مبادا عاقّ پدر و مادر شويم. زيرا عاقّ پدر و مادر شدن، گناهى است كه هر كس به آن مبتلا شود در همين دنيا سزاى آن را مى بيند، بركت از زندگى او مى رود، عمرش كوتاه مى شود و خير از زندگى خود نمى بيند. كسى كه عاقّ پدر و مادر شود، روى عزّت و سربلندى را نمى بيند و خود را بايد براى ذلّت و خوارى آماده كند. آيا مى دانى، خدا در روز قيامت به كسى كه عاقّ پدر و مادر باشد، اصلا نظ Dمى كنند؟ اين جا صحراى قيامت است و همه براى حسابرسى آماده شده اند. ناگهان بوى خوشى به مشام همه مى رسد. همه از هم مى پرسند، اين بوى خوش از كجا است كه ما را چنين مدهوش خود كرده است؟! من در اين ميان از فرشتگان مى پرسم كه اين بوى خوش از كجا است؟ و جواب مى شنوم: «خداوند بهشت را براى بندگان خوب خود آماده كرده است. امروز به دستور خداوند پرده از جلو بهشت برداشته شد و براى همين بوى خوش آن تمام صحراى قيامت را فرا گرفت». همه انسان ها از خوب و بد بوى بهشت را احساس مى كنند مگر يك گروه كه هرگز بوى بهشت را احساس نخواهند كرد. آيا شما مى دانيد، آن گروه چه كسانى هستند؟ آنها كسانى هست ,C;Ch54'    U به به! چه عمل زيبايى! خدايا! مى خواهم به آسمان ها سفر كنم. مى خواهم بدانم آنجا چه خبر است. هر كسى در اي Xe44U    ! مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ آيا تو هم با من موافقى كه جامعه ما دچار آفت ريا و خودنمايى شده است؟ من معتقدم، اگر در جامعه اى ريا و خودنمايى زياد بشود، لحظه به لحظه افراد آن از معنويّت و عشق دور مى شوند. آرى، ريا آف  H نيكى نكنى! اى جوان عزيز! احترام پدر و مادرت را بگير، اگر چه آنها مسلمان نباشند! احترام پدر و مادرت را بگير، اگر چه آنها خداپرست هم نباشند! اين دستور اسلام است. اگر پدر و مادر به تو گفتند، دست از خدا و دين بردار و به سوى گناه و معصيت برو، نبايد گوش به حرف آنها بدهى، امّا باز هم بايد احترام آنها را بگيرى! احترام به پدر و مادر شرايط ندارد، اگر خواهان سعادت هستى بايد احترام آنها را بگيرى و در حقّ آنها نيكى كنى. شخصى خدمت امام رضا(ع) آمد و عرضه داشت: «پدر و مادر من كافرند، وظيفه من نسبت به آنها چيست؟». امام رضا(ع) فرمودند: با آنها مدارا كن، زيرا پيامبر فرموده اند: «خداون Iد دين اسلام را دين مهربانى قرار داده است». جانم به فداى شما، اى امام رضا! كه دستور دادى تا شيعه تو با پدر و مادر كافر خود با مهربانى رفتار كند، امّا اى كاش مى بودى و مى ديدى كه جوانان امروز، به خاطر اندك اختلاف سليقه، چگونه با پدران و مادران خويش رفتار مى كنند! واى بر كسانى كه چون مقدارى مسلمانيشان گل كرد و اهل نماز و طاعت شدند، ديگر پدر و مادر خود را نامسلمان مى خوانند! يادم نمى رود، روزى كه پدر يكى از جوانان همشهريم به خانه من آمد، او در حالى كه اشك مى ريخت، با من درد دل مى كرد و مى گفت: پسرم تازگى اهل عرفان شده و به خدا رسيده است و شب ها تا صبح نماز مى خواند، امّا به J من مى گويد: تو كافر هستى! آخر چرا؟ به خاطر اين كه گاهى در بعضى مسائل با او اختلاف نظر دارم. يك نفر نيست به او بگويد، تو مسلمانى را از پدرت ياد گرفتى، او نماز را به تو ياد داد، او تو را به مسجد برد. به هر حال با خود عهد ببند كه از اين به بعد احترام پدر و مادرت را بگيرى و در حقّ آنها نيكى كنى. خيلى دوست دارم، با تمام وجودت، به اين سخن امام باقر(ع) گوش بدهى. آن حضرت فرمود: «خداوند نيكى به پدر و مادر را بر همه واجب كرده است، خواه آنها انسان هاى نيكوكارى باشند، خواه انسان هاى گنهكار». آرى، اين قانون خداوند است و هيچ كس نمى تواند بگويد چون پدر و مادرم آدم هاى بدى بودند، چون اه Kل گناه و معصيت بودند، با آنها بدرفتارى كردم! ما بايد در هر شرايطى به پدر و مادر خود نيكى كنيم، زيرا اين دستور خداوند است. دوست من! اگر خداى ناكرده، دل پدر و مادرت را شكسته اى، همين الان كتاب را زمين بگذار و به نزد آنها برو و رويشان را ببوس و عذرخواهى كن و با عمل خويش ثابت كن كه از گفته يا كرده خود پشيمان هستى و هر طور مى توانى، دل آنها را به دست بياور تا خدا را خشنود كنى. مگر نمى دانى كه اگر مى خواهى خدا را خوشحال كنى بايد پدر و مادر را خشنود سازى؟! تا زمانى كه پدر و مادرت از تو ناراضى هستند، خدا هم از تو ناراضى است، پس تلاش كن به قلب مهربان آنها راهى پيدا كنى تا راهى ب L سوى خدا پيدا كنى. به خدا قسم، اگر از اين راهى كه به تو گفتم بروى، مى بينى كه خيلى زود مى توان به خدا رسيد. شايد كسى پيدا شود كه عاقّ پدر و مادر بوده ولى الان ديگر پدر يا مادرش از دنيا رفته اند، او ديگر نمى تواند با پدر و مادر سخن بگويد و احترام آنها را بگيرد در اين صورت او بايد چه كند؟ خوشبختانه در سخن امام صادق(ع) راه حلّى براى اين مورد پيدا كرده ام. امام صادق(ع) فرمودند: «اگر كسى در زمانى كه پدر و مادرش زنده بوده اند، عاقّ آنها شده است، مى تواند براى آنها روزه بگيرد و نماز بخواند و به نيّت آنها كار خير انجام دهد و در صورتى كه به اين كار ادامه دهد، پدر و مادرش راضى شد M، او نيز از عاق بودن نجات پيدا مى كند». در اين جا چند نكته را كه در سخنان اهل بيت(ع) به آنها اشاره شده است براى شما ذكر مى كنم: هيچ گاه به آنها خيره خيره نگاه نكن، مگر اينكه اين نگاه از روى عشق و صميميت باشد. صدايت را از صداى آنها بالاتر نبر. سعى كن، هيچ گاه پدرت را با نام كوچكش صدا نزنى. هيچ گاه جلوتر از پدرت راه نرو. اگر وارد مجلسى شدى تا پدر ننشسته است تو زودتر ننشينى. هنگامى كه در حضور آنها هستى با خضوع و خشوع كامل باش. اگر به چيزى نياز داشتند، اجازه نده كه از تو خواهش كنند، تو زودتر از آن كه آنها بگويند، برايشان تهيّه كن. در مقابل رفتارشان به خصوص وقتى كه به سنّ پيى رسيدند صبر داشته باش و بدان كه از اين راه مى توانى رضايت خداوند را براى خود خريدارى كنى. اميدوارم اين كتاب توانسته باشد، عشق و علاقه تو را به پدر و مادرت زيادتر كرده باشد و با خواندن آن مانند من باور كرده باشى كه پدر و مادر بهشت گمشده ما هستند و قبل از اين كه آنها را از دست بدهيم قدرشان را بدانيم. آرى، اگر پدر و مادر از ميان ما بروند، هيچ چيز در دنيا نمى تواند، جاى خالى آنها را براى ما پر كند. پس بيا احترامشان را بيشتر بگيريم و همواره در راه خشنودى آنها گام برداريم و بدانيم كه از قلب پدر و مادر تا خدا راهى نيست. پايان چرا بوى خوش بهشت را احساس نمى كنند؟ كه من فهميدم جمعيّت بسيار زيادى، پشت سر من نماز مى خوانند; ناگهان من در پيش خودم احساس خوشحالى كردم از اين كه چقدر مردم زيادى پشت سر من نماز مى خوانند، كسى كه از زيادى جمعيّتى كه پشت سر او نماز مى خوانند، خوشحال شود لياقت امام جماعت بودن را ندارد. من هيچ جوابى نداشتم بدهم، به راستى كه او اسوه تقوا بود و به شدّت مواظب بود تا روح پاكش آلوده نشود. آرى، او همان لحظه اى كه فهميد ديگر امام جماعت شدنش به خاطر خدا نيست، به اين كار ادامه نداد، زيرا مى دانست كه اخلاص تنها رمز قبولى اعمال است و اگر در كارى اخلاص نباشد، خدا آن را قبول نمى كند. چه جمعيّتى با من نماز مى خوانند N مثل هر روز، نيم ساعت زودتر از اذان آمد و در محراب نشست و مشغول خواندن قرآن شد. اذان ظهر گفته شد و نماز ظهر مثل هر روز برگزار شد. بعد از نماز ظهر ايشان مرا صدا زدند. وقتى من نزديك رفتم، گفت: من امروز نمى توانم، نماز عصر را بخوانم. بعد از جاى خود بلند شد و به منزل رفت. من بعد از نماز به منزل او رفتم، او رو به من كرد و گفت: من ديگر براى خواندن نماز جماعت نمى آيم. من خيلى تعجّب كردم و علّت را از او سؤال كردم. او گفت: راستش را بخواهى امروز، در ركعت چهارم نماز كه بودم، يك نفر براى اين كه به نماز برسد با صداى بلند "ياالله" گفت، صداى او از فاصله بسيار دورى به گوشم رسيد، اينجا بو Oست. با توجّه به اين كه يكى دو روز بيشتر به ماه مبارك رمضان باقى نمانده، من همراه با عدّه اى از دوستان خود نزد ايشان رفتم. از او خواستيم تا در ماه رمضان به مسجد گوهرشاد (كه در صحن مطهر امام رضا(ع) مى باشد) بيايد و امام جماعت بشود. با اصرار ما اين پيشنهاد را قبول كرد. چند روز گذشت و ماه رمضان فرا رسيد و نماز جماعت به امامت ايشان برگزار شد. روز به روز نماز جماعت شلوغ و شلوغ تر مى شد، مردم خودشان به يكديگر خبر مى دادند و هر روز ما شاهد جمعيّت بيشترى بوديم. من در پيش خودم خيلى خوشحال بودم، چرا كه مردم به فيض نماز جماعت مى رسيدند. تا اين كه روز دهم ماه رمضان شد. حاج شيخ عبّا دانم، من براى اينكه به هدف خود برسم، سعى مى كنم تا نزد اين مردم عزيز شوم، من كار ندارم كه پيش تو عزيز هستم يا نه، تو كه كارى دستت نيست، من بايد اين مردم را دريابم تا آنها به خوبى من پى ببرند و مرا با بزرگى و احترام ياد كنند. آرى، شخص رياكار با اين كار خود نشان مى دهد كه خداشناسى او مشكل دارد، او خداى خود را نشناخته است، قدرت مردم را بيش از قدرت خدا مى داند. براى همين است كه خدا اين قدر از انسان رياكار ناراحت مى شود و رياكار را مورد لعن و نفرين خود قرار مى دهد. آرى، خدا عملى را كه به اندازه سر سوزنى در آن ريا و خودنمايى باشد، قبول نمى كند. مردم را بيش از خدا قبول داشت Qى و گريه هاى دروغين مى كند. آيا مى دانى او چه فكرى دارد؟ او در واقع مردم را بيش از خدا قبول دارد. او فكر مى كند اگر در ميان مردم محترم شود همه مشكلات او حل مى شود، او فكر مى كند كه قدرت مردم بيش از قدرت خدا است، اگر اين طور نبود او هرگز ريا نمى كرد. پس كسى كه ريا مى كند با اين كار خود نشان مى دهد كه خدا را ضعيف تر از مردم مى پندارد، او براى اينكه نزد مردم عزيز شود دست به اين كارها مى زند، او هرگز تلاش نمى كند كه خالصانه، به در خانه خدا برود و از او عزّت بخواهد. او با اين كار خود در واقع دارد خدا را تحقير مى كند، او به خدا مى گويد كه اى خدا، من اين مردم را قدرتمندتر از تو مّتى، تو اين كار خوب خودت را براى دوستان و آشنايان خود نقل مى كنى، در اينجا ديگر تو ريا كرده اى، نتوانستى آن كار خوب خودت را حفظ و نگه دارى كنى، براى همين آن كار خوب تو ديگر مورد قبول خدا واقع نمى شود. آرى، وقتى تو اين كار خود را در ميان مردم تعريف مى كنى، خدا هم به فرشتگانى كه مأمور پرونده اعمال و كردار تو هستند، دستور مى دهد تا در پرونده تو تجديد نظر بكنند و اينجاست آن كار كه مورد قبول واقع شده بود از پرونده تو حذف مى شود». اينجاست كه مى فهمم نبايد كار نيك خودم را براى مردم بيان كنم، زيرا در اين صورت در روز قيامت ثوابى براى آن كار به من نمى رسد. مهر «باطل شد» كجاست؟ Sخوب چيست؟من مى دانستم در اين سخن، حكمت بزرگى نهفته است و مى خواستم آن را كشف كنم تا براى همه تاريخ، براى تو كه امروز اين كتاب را مى خوانى به يادگار بگذارم. من بايد از خود امام باقر(ع)، توضيح اين سخن را بپرسم، آيا تو نيز با من موافقى؟ براى همين رو به امام(ع) كردم و گفتم: «منظور شما از حفظ عمل خوب چيست؟». امام(ع) لبخندى زدند و فرمودند: «شما مى خواهى به خاطر خدا به يك خانواده نيازمند كمك كنى، براى همين كاملا مخفيانه، بدون آنكه كسى متوجّه بشود به آن خانواده كمك ارزشمندى مى كنى. خداوند براى تو ثواب زيادى را مى نويسد، تو با اين كار، خدا را از خود راضى كرده اى. امّا بعد از مد(ع) به او چه جوابى مى دهد. امام نگاهى به عبّاد مى كند و مى فرمايد: «اى عبّاد! در زمان حضرت على(ع)، لباس همه مردم ساده بود ولى امروز مردم همه از لباس هاى زيبا استفاده مى كنند، من نمى خواهم همانند تو با پوشيدن لباس ساده، ريا كنم و مردم را به سوى خود جذب كنم». آرى! خداوند، زيبايى هاى زندگى را بر بندگان خود حرام نكرده است. وقتى كه خداوند به ما نعمتى داد، بايد از آن استفاده كنيم. زهد اين نيست كه دنيا را ترك كنيم و همواره فقيرانه زندگى كنيم، بلكه زهد اين است كه دل به دنيا نبنديم. لباس گران قيمت بر تن خورشيد Uصادق(ع) قرار مى گيرد با دست به لباس آن حضرت اشاره مى كند و مى گويد: «چرا تو اين لباس گران قيمت را به تن كرده اى؟ مگر تو فرزند على نيستى؟ مگر على لباس ساده به تن نمى كرد؟». در اينجا توجّه من به لباس امام صادق(ع) جلب مى شود. آن حضرت لباس زيبا و گران قيمتى را به تن كرده است. نگاهى هم به لباس عبّاد مى كنم، او لباسى بسيار ساده به تن نموده است. هر كس به عبّاد نگاه كند، زهد و ترك دنيا را در او مى بيند. عجب! عبّاد مى خواهد درس زهد و ترك دنيا را به امام صادق(ع) ياد بدهد. به راستى چرا امام صادق(ع) از زهد دور شده است؟ آيا او به دنيا علاقه پيدا كرده است؟ بايد منتظر بمانم و ببينم كه امامر بزرگى انجام داده است، من مى خواهم گزارش كار او را به پيش خدا ببرم، نمى دانى وقتى خدا پرونده اين فرد را ببيند، چقدر خوشحال مى شود. اكنون، آن فرشته، پرونده را به خدا مى دهد، خدا به آن نگاهى مى كند. من با خود فكر مى كنم كه الان خدا خيلى خوشحال خواهد شد و پاداش بزرگى براى صاحب اين كار در نظر خواهد گرفت. امّا ناگهان صدايى به گوشم مى خورد: «اين كار را به جهنّم بيندازيد، زيرا كه صاحب آن، اين كار را براى من انجام نداده است». آن فرشته به سوى جهنم حركت مى كند تا آن كار را در جهنّم بيندازد. من فهمديم خدا كارى كه براى غير او انجام گرفته باشد، قبول نمى كند. به به! چه عمل زيبايى! Wن دنيا آرزويى دارد و اين هم آرزوى من بود. خلاصه خيلى به خدا التماس كردم، مى خواستم به اوج آسمان ها بروم و از آن جا براى شما بنويسم. سرانجام، يك شب خدا دلش به حال من سوخت و مرا به آسمان ها برد. در آنجا فرشته زيبايى را ديدم كه بسيار خوشحال بود و براى كارى به پيش خدا مى رفت. خيلى دلم مى خواست بدانم او براى چه اين قدر خوشحال است. به نزد او رفتم، سلام كردم و از راز خوشحالى او پرسيدم. او به من رو كرد و چنين گفت: چرا خوشحال نباشم؟ چه كسى بهتر از من هست، من دارم هديه اى بزرگ را پيش خدا مى برم. گفتم: چه هديه اى؟ گفت: من مأمور نوشتن كارهاى خوب يكى از بندگان خدا هستم، امشب او يك كا }}s64?    S راهى براى كشف اخلاص گاهى براى تو پيش مى آيد كه با خود فكر مى كنى، آيا اين كارى كه من انجام مى دهم واقعاً براى خدا است؟ باز هم فكر مى كنى ولى نمى توانى جوابى درست به اين سؤال بدهى. Z \ اگر اين كارت به خاطر خدا نباشد، معلوم است ديگر انتظار هيچ ثوابى را از خدا نبايد داشته باشى. دست از كار خوبت برمى دارى. آرى، كارى كه به خاطر خدا نباشد همان بهتر كه انجامش ندهى. امّا، دوست من، صبر كن! شايد اين فكر را شيطان به ذهن تو انداخته باشد. مگر نمى دانى كه شيطان خيلى زرنگ است، او مى خواهد هر طورى كه شده، نگذارد كه تو كار خوبى انجام بدهى. براى همين وقتى مى بيند تو مشغول انجام يك كار خوب هستى مى خواهد هر طور شده تو را از ادامه آن باز دارد و به تو بگويد اين كار را كه انجام مى دهى به خاطر مردم است، پس آن را رها كن. حالا من مى خواهم به تو ياد بدهم چگونه متوجّه بشوى كه آ 74I    k مى خواهم همه اين را بدانند ]يا كارى را كه انجام مى دهى براى خدا است يا براى مردم! آيا در اين كار ريا مى كنى يا واقعاً به خاطر خدا آن را انجام مى دهى. دقّت كن! به قلب خودت مراجعه كن، اگر دوست دارى كه مردم از همه كارهاى تو تعريف كنند، بدان كه دچار آفت ريا شده اى. امّا اگر تعريف مردم از همه كارهايت براى تو مهمّ نيست و به وظيفه خود عمل مى كنى، چه مردم بفهمند، چه نفهمند، نشانه اين است كه عمل تو واقعاً به خاطر خدا است. امّا اگر منتظر باشى تا مردم از اين كار تو با خبر شوند و از تو تعريف و تمجيد كنند، بدان كه اين عمل را خدا از تو قبول نخواهد كرد، چرا كه تو در نيّت خود اخلاص نداشته اى. راهى براى كشف اخلاص ^ خيلى وقت ها مى شود كه تو يك كار خوبى را به خاطر خدا انجام مى دهى و تلاش مى كنى تا هيچ كس از آن با خبر نگردد. امّا بعد از مدّتى مى بينى كه اين كار خير تو بر سر زبان ها افتاده است و عدّه اى از مردم در مورد كار خوب تو سخن مى گويند. آن وقت تو تعجّب مى كنى، آخر چه كسى به اين مردم خبر داده است؟! همه تلاش من اين بود تا كسى از انجام اين كار با خبر نشود، پس چرا همه در مورد آن سخن مى گويند. آيا مى دانى چرا؟ دوست من! هنگامى كه تو داشتى آن كار خوب را انجام مى دادى يك نفر تو را مى ديد و از راز تو باخبر بود. او مى دانست كه تو اين كار را به خاطر او انجام مى دهى، او اين كار تو را زير نظر دشت! او با مهربانى به تو نگاه مى كرد و با تو سخن مى گفت. اما تو صداى او را نشنيدى! آرى، خداى خوب تو داشت تو را نگاه مى كرد و با تو چنين سخن مى گفت: بنده خوب من! تو اين كار را به خاطر من انجام مى دهى و سعى مى كنى تا كسى از آن باخبر نشود، امّا بدان كه من اين كار تو را در ميان همه مردم پخش خواهم كرد. من كارى خواهم كرد كه همه از اين كار تو باخبر شوند و همه از اين عمل تو سخن بگويند. تو اين كار زيبا را براى من به صورت مخفى انجام دادى، من هم كار خودم را مى كنم. من مى خواهم زيبايى كار تو را همگان بدانند. مى خواهم همه اين را بدانند `د من براى زيارت خانه خدا به مكّه آمده ام، مى دانم كه تو هم آرزوى اين سفر را به دل دارى! بيا با هم يك طوافى گرد كعبه بنماييم. آنجا را نگاه كن! آن پيرمرد را مى گويم، ببين چگونه نماز مى خواند و اشك مى ريزد. واقعاً چه مرد باخدايى است، خوشا به حالش، او لباسى بسيار ساده بر تن كرده است. آرى، او تمام زهد را در وجود خود خلاصه كرده است. آيا موافقى نزديك برويم و اسم او را بپرسيم. ـ سلام، مردِ خدا! ـ سلام. ـ قبول باشد، اسم شما چيست؟ ـ من عبّاد هستم. ـ خوشا به حال تو كه اين قدر اهل نماز و عبادت هستى! ـ خواهش مى كنم. خلاصه، از شما چه پنهان كه من حسابى مجذوب اين پيرمرد شده ام. در ا Vن ميان، نگاهم به درِ مسجد مى خورد، آقايى را مى بينم كه وارد مسجد الحرام شده و مشغول طواف مى شود. خداى من! اين آقا كيست كه اين گونه دل مرا ربود! من از جا بلند مى شوم و به سوى او مى روم، او در حال طواف با خداى خود مناجات مى كند. به يكى از اطرافيان خود مى گويم: آيا شما اين آقا را مى شناسيد؟ او مى گويد: چگونه است كه او را نمى شناسى؟ او امام صادق(ع) است. من تا اين سخن را مى شنوم خود را به نزد آن حضرت مى رسانم و سلام مى كنم و ايشان با مهربانى جواب سلام مرا مى دهد. همراه با آن حضرت مشغول طواف خانه خدا مى شوم. بعد از لحظاتى، عبّاد را مى بينم كه به سوى ما مى آيد. وقتى او روبروى امام BBA:4A    m نمى توانى خدا را فريب بدهى! در جامعه بعضى افراد را مى بينيم كه مى خواهند سر خدا e]94    W مهر «باطل شد» كجاست؟ هيچ وقت يادم نمى رود روزى را كه مهمان امام باقر(ع) بودم. خانه كوچك و ساده اى كه براى من از همه دنيا بزرگتر و زيباتر بود. اينجا خانه امام من بود. من خدمت امام دو زانو نشسته بودم و به چهره مبارك او نگاه مى كردم. در اين ميان امام رو به من كرد و فرمود: «آيا مى دانى كه حفظ و نگهدارى يك كار خوب سخت تر از انجام آن مى باشد؟». من قدرى فكر كردم، به راستى منظور از حفظ كار T SS;4    cمن از رياكار بيزار هستم! اينجا مدينه است و من در مسجد در كنار ديگر مسلمانان نشسته ام. راستش را بخواهيد من به عشق ديدن پيامبر از راه دورى به اين شهر آمده ام. نگاهم به در مسجد است، كى مى شود كه خورشيد مدينه از اين در طلوع كند؟ آن جا را نگاه كن! پيامبر دارد وارد مسجد مى شود، تپش قلب من تند و تندتر مى شود. از جا بر مى خيزم و به آن حضرت سلام مى كنم... خد gهند. جوانانى كه با عشق مقدّسى، سرمايه جوانى خود را به پاى اين شيّادان مى ريزند و بعد از گذشت مدّتى كه مى فهمند سر آنها كلاه رفته است از دين و معنويّت بيزار مى شوند. اگر امروز به جامعه خود نگاه كنيم، مى بينيم يكى از علّت هايى كه باعث شده است تا بعضى جوانان از دين فاصله بگيرند وجود همين افراد رياكار بوده است. امّا خداوند حق است، او بدون هيچ ملاحظه اى، رياكاران را نفرين مى كند، هر كس كه مى خواهد باشد. ساحت قدس خدا جاى هيچ فريب كارى نيست، او با هيچ كس شوخى ندارد، هر كس بخواهد با دين او بازى كند و جوانان را فريب بدهد در آتش غضب و قهر او خواهد سوخت. خدا با كسى شوخى نداردش ضرر خواهد نمود». همه كسانى كه اطراف پيامبر بودند با شنيدن اين سخن تعجّب كردند، آخر چگونه مى شود كه كسى بخواهد خدا را هم فريب بدهد؟ پيامبر كه متوجّه تعجّب ياران خود شد رو به آنها كرد و چنين فرمود: كسى كه كار خوب و نيكويى را انجام مى دهد، امّا او در نيّت خود اخلاص ندارد، او اين كار را با ريا انجام مى دهد، اين شخص مى خواهد خدا را فريب بدهد، امّا در واقع خودش را فريب داده است. كارى كه از روى ريا انجام شود نه تنها ثوابى ندارد بلكه عذاب هم دارد چرا كه اين كار يك نوع شرك است. بياييد از ريا دورى كنيم و كارهاى خود را فقط به خاطر خدا انجام بدهيم. نمى توانى خدا را فريب بدهى! d هم كلاه بگذارند. از اين سخن من تعجّب نكن، منظور من اين است كه بعضى ها مى خواهند با كارهاى خود خدا را هم فريب بدهند. امّا افسوس! آنها نمى دانند هيچ كس نمى تواند خدا را فريب بدهد. چرا كه او بر هر آنچه در قلب ما مى گذرد، آگاهى دارد. آيا مى دانى چرا من در مورد اين افراد سخن گفتم؟ علّت آن اين است كه يك روز يكى از ياران پيامبر از آن حضرت سؤال كرد: «اى رسول خدا! ما چگونه مى توانيم از سختى هاى روز قيامت نجات پيدا كنيم؟». پيامبر به او نگاهى كرد و فرمود: «تنها راه نجات اين است كه هرگز نخواهيد خدا را فريب بدهيد، زيرا هر كس بخواهد خدا را فريب بدهد از ايمان بهره اى نخواهد برد و خود گناهان بسيار انجام خواهند داد. در آن روزگار، مردم به بلاى بزرگى مبتلا خواهند شد». من به فكر فرو مى كنم، به راستى آن بلاى بزرگ چه خواهد بود؟ بعد از لحظاتى خود پيامبر جواب اين سؤال مرا مى دهند: «آن روز مردم دعا خواهند نمود، امّا خدا دعاى آنها را مستجاب نخواهد كرد». آرى، پيامبر تأكيد مى كند كه وقتى در جامعه ريا رواج پيدا كند هيچ دعايى مستجاب نخواهد شد. آن روزى كه دين وسيله اى براى رسيدن به دنيا و پول بشود ديگر خدا به گريه ها و اشك ها و دعاهاى ما توجّهى نخواهد كرد. چرا كه ما دين خدا را وسيله رسيدن به آرزوهاى مادّى و دنيايى خود قرار داده ايم. من از رياكار بيزار هستم! fايا، تو چقدر اين پيامبرت را متواضع آفريده اى. او در جمع ياران خود مى نشيند، هيچ ترتيب و آدابى نمى جويد. همه منتظر هستند، مسجد سراسر سكوت است، همه مى خواهند از سخنان او بهره بگيرند. پيامبر نگاهى به آنها مى كند و آهى مى كشد و چنين مى گويد: «ياران من! روزى خواهد آمد كه من در ميان شما نخواهم بود و در آن روز مردم عوض خواهند شد، آنها ظاهر خود را بسيار زيبا جلوه خواهند داد، امّا دل هاى آنها تاريك خواهد بود. آنها دين را براى دنيا خواهند خواست، در آن روز، دين ابزارى براى رسيدن به دنيا خواهد شد. دين دارى آنها چيزى جز ريا نخواهد بود. آنها از خدا هيچ ترسى نخواهند داشت و در خلوت، `?4w    uآيا مى دانى اينجا چه خبر اس s k كه او اهل بهشت است، براى همين آهسته درِ گوش او گفتم: پرويز جان! تو كه امروز كارت درست است، مستقيم به بهشت مى روى، من شنيده ام كه خداوند به اهل بهشت اجازه شفاعت مى دهد، نكند ما را فراموش كنى! در اين ميان، فرشتگان جلو مى آيند و پرويز را صدا مى زنند. خداى من! چرا اين فرشتگان با دوست من اين گونه سخن مى گويند: «اى كسى كه به خداى خود شرك ورزيده اى! اى كسى كه گناهكار هستى! اى كسى كه مى خواستى خداى خود را فريب بدهى! اى كسى كه امروز ضرر بزرگى كرده اى!». من تعجّب مى كنم، شايد فرشتگان دنبال شخص ديگرى باشند! امّا نه، آنها دست پرويز را مى گيرند و براى حسابرسى مى برند. اشك در چشمان پ iاز هم فرار مى كنند، مادر از فرزند، برادر از برادر و...، هر كسى به فكر خويش است. آتش جهنّم زبانه مى كشد و همه از شرّ آن به خدا پناه مى برند. حسابرسى آغاز مى شود; عدّه اى به سوى بهشت حركت كرده اند و عدّه اى را هم به سوى جهنّم مى برند. همه ما براى حسابرسى در صف ايستاده ايم. در اين ميان چشمم به پرويز مى خورد، او يكى از دوستان من است كه جلو من، در صف ايستاده است. من او را به خوبى مى شناسم، او در دنيا كارهاى خوب زيادى انجام داده بود، او چند مدرسه و يك مسجد ساخته بود. از شما چه پنهان، من هميشه آرزو مى كردم كاش جاى او بودم، آخر او كارهاى خوب زيادى انجام داده بود. من خاطرم جمع بودويز جمع شده است، من سر خود را پايين مى گيرم، خدايا! چه شده است؟! صدايى در فضا مى پيچد، فرشتگان دارند با پرويز سخن مى گويند: «هيچ كدام از كارهاى تو مورد قبول نيست! زيرا تو همه اين كارها را براى اين انجام دادى تا مردم ببينند و از تو تعريف كنند، تو خودت خوب مى دانى كه نيّت تو خدايى نبود، براى همين امروز هم برو مزد خود را از مردم بگير». امروز هيچ كس به اندازه پرويز پشيمان نيست، كاش او اين كارها را به خاطر خدا انجام داده بود و امروز خدا پاداشى بس بزرگ به او مى داد. امّا افسوس! نيّت او خالص نبود و همه كارهاى خود را براى رياكارى انجام داده بود. چه كس بيش از من ضرر كرده است؟ n انجام مى دهى و بعد از مدّتى مى بينى كه اين كار در چشم مردم بسيار بزرگ جلوه مى كند. يك مثال مى زنم تا منظورم را بهتر برسانم. نزديك زمستان است و هوا رو به سردى مى رود به شما خبر مى دهند كه خانواده اى فقير نياز به بخارى دارند و نمى توانند آن را تهيّه كنند. شما يك بخارى تهيّه مى كنيد و بدون اينكه كسى بفهمد براى آن خانواده مى فرستيد. امّا بعد از مدّتى مى بينيد كه اين خبر در محل مى پيچد و مردم به اين كار شما آفرين مى گويند. شما تعجّب مى كنى، چون اين كار به نظرتان كار كوچكى بود كه ارزش اين همه تعريف و تشويق را نداشت. آرى، درست است اين كارى كوچك بود، امّا چون با اخلاص همراه ش MM<4w    s چه كس بيش از من ضرر كرده است؟ صدايى را كه مى شنوى، صداى «صُورِ اسرافيل» است كه به گوش همه مى رسد و روح به جسم آنها برمى گردد. من هم بايد از جاى خويش برخيزم، همه انسان ها زنده شده اند و از قبرهاى خود بيرون آمده اند. قيامت بر پا شده است، چه غوغايى است. عجب روزى است، امروز فرشتگانى كه هيچ گناهى ندارند سخت نگرانند، پس واى به حال من. چه غوغايى است، همه j در درگاه خدا كار بزرگى، حساب شد. آيا مى خواهى با يكى از قانون هاى خدا آشنا شوى؟ وقتى تو كارى (هر چند كوچك) را به خاطر خدا انجام بدهى خدا آن را در نظر مردم بزرگ جلوه مى دهد. از طرف ديگر اگر كسى كار بزرگى را انجام بدهد ولى قصد او خودنمايى و ريا باشد خداوند آن كار را در نظر مردم كوچك جلوه مى دهد. آرى، قلب ها در دست خدا است و او است كه مى تواند كسى را عزيز و بزرگ كند، همان طور كه او مى تواند كسى را ذليل و خوار كند. ما بايد تلاش كنيم تا در همه كارهاى زندگى خود اخلاص داشته باشيم و بدانيم كه كارى كه همراه با اخلاص باشد كوچك نيست بلكه آن كار خيلى بزرگ است. كارى كوچك امّا بزرگ rاهد بود. حتماً مى گويى اين چه انسان خوبى است كه همه سهم خود را به شريكش واگذار مى كند. امّا آن كسى كه من در مورد او سخن مى گويم انسان نيست. او خداى من و تو است. آرى، خدا يك چنين اخلاقى دارد كه هر گاه او را با كسى شريك كنند همه سهم خود را به شريكش مى بخشد. دوست من! وقتى تو كار خوبى انجام مى دهى ولى در اين كار مردم و خدا (هر دو) را در نظر مى آورى، يعنى اين كار را هم براى خدا و هم براى مردم انجام مى دهى تا هم خدا به تو ثواب دهد و هم مردم از تو تعريف كنند، پس تو در اين كار خدا و مردم را شريك كرده اى. امّا خدا سهم خودش را به مردم مى بخشد! اين اخلاق خدا است، روز قيامت كه تو در برابر oد ميليون را به تو و برادرت مى بخشم». حالا سؤال من اين است تو در اين صورت چه مى كنى؟ خوب، معلوم است كه اين پول را به صورت مساوى بين خود و برادرت تقسيم مى كنى، پنجاه ميليون براى خودت، پنجاه ميليون براى برادرت. آرى، شما در اين پول با هم شريك هستيد، پس بايد به طور مساوى ميان شما تقسيم شود. امّا اگر برادر تو بگويد كه من اين پول را نمى خواهم، همه پول براى تو باشد، چقدر خوشحال مى شوى! اين چه شريك خوبى است كه از سهم خود مى گذرد. حيف كه همه اين حرف ها در دنياى خيال است، كجا مى توان چنين شريكى پيدا كرد؟ اگر شما به من بگويى كه آيا شما خودت چنين شريكى سراغ داريد، جواب من مثبت خو ;>4M    U من بهترين شريك هستم! فرض كن دوستى دارى كه به تو و برادرت علاقه زيادى دارد. روزى تو با برادرت به ديدن او مى روى و او رو به شما مى كند و مى گويد: «من اين pB=4]    S كارى كوچك امّا بزرگ حتماً برايت پيش آمده است كه يك كار خيلى كوچك را به خاطر خدا l+ او مى ايستى و توقع دارى به تو پاداش بدهد به تو مى گويد: «تو آن كار را براى من و براى مردم انجام دادى، تو مردم را در اين كار شريك من قرار دادى، من هم سهم خودم را به مردم بخشيدم، برو از آنها پاداش خود را بگير». آرى، خدا كارى را قبول مى كند كه فقط به خاطر او انجام شده باشد. او كارى را كه بوى ريا و خودنمايى داشته باشد قبول نمى كند. پس حواست باشد، نكند در كارهايى كه انجام مى دهى مردم را شريك كنى! تو بايد تلاش كنى تا همه كارهايت به خاطر خدا باشد، آنها را با اخلاص انجام بده و از ريا و خودنمايى دورى كن. فقط در اين صورت خداوند كارهاى تو را قبول خواهد نمود. من بهترين شريك هستم! t؟ ماه رمضان كه فرامى رسد، همه دلها مملو از عشق به خدا مى شود، چه روزها و شب هاى باصفايى! لحظه هاى ناب با خدا بودن، با خدا سخن گفتن. نمى دانم آيا تا به حال پيش آمده است كه يك بار بنشينى و پيرامون دعاهايى كه در ماه رمضان مى خوانيم، قدرى فكر كنى. نكند تو هم از كسانى باشى كه فقط به خواندن چند جمله عربى (بدون ترجمه و بدون فكر) اكتفا مى كنند. نه، من مى دانم كه تو اهل فكر و انديشه هستى و مى دانى در موقع دعا از خدا چه مى خواهى و با او چه مى گويى. راستش را بخواهى من وقتى مى بينم بعضى افراد دعا مى خوانند و با خدا حرف مى زنند. امّا نمى دانند كه با او چه مى گويند و از او چه مى خواه uد، خيلى ناراحت مى شوم و غصّه مى خورم. مى خواستم اين سؤال را از شما بپرسم: در ماه رمضان، مهمّ ترين حاجتى كه ما از خدا مى خواهيم چيست؟ چه حاجتى در دعاهاى مختلف تكرار شده است؟ درست گفتى، آزاد شدن از آتش جهنّم، آتشى كه جسم و جان گنهكاران را مى سوزاند. آرى، اهل جهنّم در آتش مى سوزند، امّا از دست عدّه اى همواره شكايت دارند. آنها با صداى بلند از دست رياكاران فرياد و ناله مى زنند. چرا؟، مگر رياكاران با آنها چه كرده اند؟ اهل جهنّم از شدّت آتشى كه رياكاران در آن عذاب مى شوند، به ستوه مى آيند. آرى، آتشى كه رياكاران در آن مى سوزند، آن قدر سوزنده است كه همه اهل جهنّم به شكوه م آيند. رياكارانى كه اهل نماز و روزه بوده اند، كارهاى خوب زيادى انجام داده اند، امّا قصد آنها فقط خودنمايى بوده است، آنها در سخت ترين جاى جهنّم عذاب مى شوند. آرى، سزاى كسى كه ريا كند چيزى جز آتش نيست. آيا مى دانى چرا عذاب رياكاران از همه بيشتر است؟ براى اين كه اينان به اسم دين، دنيا را مى خواستند، اين ها در دنيا با كارهاى خود آبروى دين خدا را برده اند. جامعه اى كه دينداران آن ريا كنند، در آتشِ نفرت از دين، خواهد سوخت. بار خدايا! خودت ما را از ريا و خودنمايى نجات بده! آيا مى دانى اينجا چه خبر است؟ xاخلاص است؟ من در اين جا مى خواهم سخن امام صادق(ع) را براى شما نقل كنم تا شما هم با عمل بااخلاص آشنا شوى. آن حضرت فرمودند: «عمل بااخلاص اين است كه وقتى آن را انجام دادى از هيچ كس انتظار تعريف كردن نداشته باشى، تو آن كار را فقط براى خدا انجام بدهى و از او هم انتظار تعريف داشته باشى». دوست خوب من! آرى، كسى بنده بااخلاص خدا است كه وقتى كار خوبى انجام مى دهد به اين نكته توجّه دارد كه قصد و نيّت او فقط رضاى خدا و تقرب به او باشد و براى همين هرگز حاضر نيست پاداش خدا را با تعريف مردم عوض كند. او دلش در گرو خداى خويش است، او از خداى خود انتظار پاداش دارد و براى همين براى او فر @4C    o من در انتظار تعريف تو نيستم آيا تا به حال فكر كرده اى كه چه افرادى در مقابل وسوسه هاى شيطان مى توانند مقاومت كنند؟ قرآن اين پيام مهمّ را مى دهد كه وسوسه هاى شيطان بر روى بندگان بااخلاص خدا اثرى ندارد. آرى، بندگان بااخلاص خدا كه همه كارهاى آنها فقط براى خدا است در پناه لطف خدا در امن و امان هستند و خداوند آنها را از شرّ شيطان حفظ مى كند. امّا عمل بااخلاص چيست و بنده بااخلاص خدا كيست؟ چه كسى در عمل ب v نمى كند، مردم قدر او را بدانند يا نه، تعريف او را بكنند يا نه، او وظيفه خود را انجام مى دهد و جز از خداى خود انتظار مزد ندارد. آرى، كسى كه روحيّه اش اين گونه است، ديگر شيطان در او نمى تواند نفوذ كند، هيچ چيز نمى تواند مانع فعاليّت او شود. اگر همه مردم او را دشنام دهند، اگر او را بترسانند و...، او باز هم به راه خود ادامه مى دهد، زيرا او به خاطر خداى خويش قدم در اين راه گذاشته است و خوب مى داند كه خداى مهربان او، شاهد همه تلاش هاى او هست. خوش به حال كسى كه در زندگى چند روزه دنيا، فقط به خاطر او تلاش مى كند و دل در گرو عشق محبوب واقعى خود دارد. من در انتظار تعريف تو نيستم {ا قبول مى كند و مزدى بس بزرگ به ما مى دهد. دوست من! در اينجا مى خواهم مژده اى به تو بدهم، اگر فقط چهل روز اين گونه زندگى كنى و همه كارهاى تو براى خدا باشد، يك اتّفاق مهم برايت روى مى دهد. حتماً مى پرسى چه اتّفاقى؟ من اين سخن را از خود نمى گويم، اين سخن از پيامبر است: «هر كس چهل روز، در همه كارهاى خود اخلاص داشته باشد خداوند چشمه هاى حكمت را در قلب او جارى مى كند». آرى، اخلاص مى تواند چشمه هاى گهربار حكمت را در وجود تو جارى كند، آن وقت ديگر تو مى توانى خود و ديگران را از اين حكمت هاى ناب بهره مند سازى، تو مى توانى مايه هدايت تشنگان شوى. آيا فكر كرده ايد كه چرا خداوند به FA5+     كسانى كه حكمت را مى خواهند بشتابند! ما بايد تلاش كنيم تا همه كارهاى ما بااخلاص باشد و البتّه اين كارى است كه در مرحله اوّل سخت به نظر مى رسد. امّا همه كارهاى بزرگ با قدم اوّل شروع مى شود، بيا شروع كنيم، من لحظه اى قلم را نگه مى دارم و سعى مى كنم تا نوشتنم فقط به خاطر او باشد، تو هم لحظه اى خواندن اين كتاب را متوقّف كن و بگو: اى خدا، فقط به خاطر تو مى خوانم! آرام، آرام ما مى توانيم در همه كارهايمان بااخلاص شويم. آن وقت است كه خدا كارهاى ما yاهل اخلاص، اين جايزه را مى دهد؟ خدا خودش مى داند كه هيچ چيز برتر و بهتر از حكمت نيست، حكمت همان گمشده اى است كه مايه سعادت انسان مى شود. البتّه تو خود مى دانى منظور رسول خدا از چشمه هاى حكمت، فلسفه يونان باستان نيست. حكمتى كه پيامبر از آن سخن مى گويد، نورى است الهى كه خدا بر قلب هر كس بخواهد نازل مى كند. اين حكمت، علمى است كه از طرف خدا مى آيد، امّا فلسفه از يونان مى آيد. كسى مى تواند كافر باشد و خدا را هم قبول نداشته باشد ولى ذهن او پر از آموخته هاى فلسفى باشد. ما در اين جا از حكمتى سخن مى گوييم كه نور دارد و مايه روشنى قلب مى شود. كسانى كه حكمت را مى خواهند بشتابند! ~، يكى از ياران پيامبر اسلام هستم. امروز صبح به خانه آن حضرت رفتم، خدمتش سلام كرده و نشستم. در اين ميان، پيامبر نگاهى به آسمان انداخت و دعايى كرد و بعد رو به من نمود و فرمود: «اى معاذ! فرشتگانى كه مأمور ثبت كردار انسان ها هستند، وقتى اعمال نيك بنده اى از بندگان را به نزد خدا مى برند، همه آنها خوشحال هستند زيرا مى بينند كه اين بنده چه اعمال خوب و زيبايى انجام داده، او همواره مشغول عبادت بوده و كارهاى نيك زيادى انجام داده است. فرشتگان آسمان ها وقتى زيبايى پرونده اعمال اين شخص را مى بينند بسيار خوشحال مى شوند و همه آنها جمع مى شوند تا اين پرونده را نزد خدا ببرند. اكنو 4H4C4C    q مردم را بيش از خدا قبول داشت من مدّت زيادى در فكر بودم كه چرا خداوند اين قدر از شخص رياكار ناراحت مى شود و او را مورد لعن و نفرين خود قرار مى دهد. آيا تو مى توانى به من كمك كنى؟ من ساعت ها روى اين موضوع فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم. يك نفر را در نظر بگير كه براى اين كه در ميان مردم به عنوان شخص درستكار و مؤمن جلوه كند به رياكارى و خودنمايى دست مى زند و هميشه در مقابل مردم سجاده آب مى كشد و نمازهاى طولا R B4    Y خدا با كسى شوخى ندارد آيا مرا مى شناسى؟ نام من مَعاذ بن جَبَل اس | ن فرشتگان در نزد خدا ايستاده اند، آنها به خدا مى گويند كه اين بنده تو كارهاى خوبى انجام داده است. امّا خداوند به آنها مى گويد: «اى فرشتگان من! شما مأمور نوشتن اعمال بنده من بوديد و همه كارهاى او را ثبت كرديد امّا من از قلب او آگاهى دارم، او اين كارها را به خاطر من انجام نداده است، قصد او از همه اين كارها، ريا و خودنمايى بوده است، براى همين لعنت من بر او باد». در اينجا همه فرشتگان كه اين سخن خدا را مى شنوند، چنين مى گويند: «اكنون كه قصد او ريا و خودنمايى بوده است پس لعنت ما هم بر او باد». كسى كه براى ريا دست به انجام كارى مى زند، مورد لعن و نفرين خدا قرار مى گيرد. خدا ب c هيچ كس شوخى ندارد. آرى، شايد كسى بتواند همه مردم را فريب بدهد و با انجام كارهاى رياكارانه، بتواند براى مدّتى در ميان مردم جا باز كند، امّا او بايد بداند مورد لعن و نفرين خدا واقع مى شود. شايد تعجّب كنى، چرا خدا اين قدر به رياكارى حساس است؟ چرا مجازات رياكار را با لعن مى دهد؟ تو نمى دانى وقتى جامعه اى دچار آفت ريا مى شود چه خطرى معنويّت را تهديد مى كند، در آن جامعه، دين و معنويّت ابزار دنياپرستى مى شود، كسانى كه رياكارند، دزدانِ راه معنويّت مى شوند. آنان براى رسيدن به رياست چند روزه دنيا و دستيابى به پست و مقام، با نام دين، دكّان باز مى كنند و جوانان را فريب مى د __ F4W    o شهيدى كه در آتش جهنّم افتاد آيا موافقى قصّه يك شهيد را براى تو بگويم، شهيدى كه به دستور خدا در آتش جهنّم انداخته مى شود. تعجّب نكن! اين قصّه، ساخته ذهن من نيست كه بخواهى اعتراض كنى! اين سخن پيامبر اسلام است! شايد نقل اين حديث براى عدّه اى خوشايند نباشد امّا وظيفه يك نويسنده اين است كه واقعيّت را بگويد! آرى، من مى خواهم قصّه شهيدى را بگويم كه خدا او را از سر در آتش جهنّم مى اندازد. روز قيامت فرا مى رسد، موقع حسابرسى است، نوبت به حسابرسى شهدا مى رسد. عدّه زيادى از شهدا كه به خا كارهاى جامعه بر روى زمين مى ماند. هنر اين است كه در متن جامعه باشى، حضور تو در جامعه پررنگ باشد، براى مردم كارهاى خوب انجام دهى، امّا نيّت تو در همه اين كارها، خدايى باشد، تو بايد تمرين كنى تا نيّت خود را خالص كنى. عزيز دلم! وقتى تو مى خواهى به يك خانواده فقير كمك كنى، اوّل شيطان تو را وسوسه مى كند كه چرا مى خواهى اين كار را بكنى؟ اين همه زحمت كشيده اى و پول به دست آورده اى كه به اين و آن بدهى! امّا تو تصميم گرفته اى، اين كار خوب را انجام بدهى، شيطان مى بيند كه از آن راه نتوانست تو را فريب بدهد از راه ديگر مى آيد، به تو مى گويد كه اين كارى كه تو انجام مى دهى ريا است، ا ه خلوت خانه خود بروى! اصلا بعضى از كارهاى خوب را فقط مى توان در ميان مردم انجام داد، مثلا مگر مى شود نماز جماعت را در خلوت خانه بخوانى! تو بايد به مسجد بروى و در صف نماز بايستى، امّا حواست باشد كه اين كار را فقط به خاطر خدا انجام دهى. نكند يك وقت شيطان فريبت بدهد و بگويى كه من در نماز جماعت حاضر نمى شوم، چرا كه نيّتم خالص نيست. اين فكر اشتباه است، تو بايد در جامعه حضور داشته باشى. تو بايد به خلق خدا خدمت كنى امّا نيّت تو فقط خدا باشد. اگر همه افرادى كه كار خير در جامعه انجام مى دهند، مدرسه و مسجد مى سازند، به فقرا رسيدگى مى كنند و...، با خود اين فكر را بكنند، بسيارى از امبر آمد و به آن حضرت فرمود: «اى رسول خدا! گاهى پيش مى آيد كه ما مشغول نماز مى شويم و شيطان نزد ما مى آيد و به ما مى گويد كه تو دارى ريا مى كنى، در اين گونه موارد ما چه بايد بكنيم؟». پيامبر در جواب فرمودند كه در آن هنگام اين دعا را بخوانيد: «أَعُوذُ بِكَ أَنْ أُشْرِكَ بِكَ شَيْئاً وَ أَنَا أَعْلَمُ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِمَا لاَ أَعْلَمُ. بار خدايا! به تو پناه مى برم از اين كه دانسته به تو شرك بورزم و از گناهان خود از تو طلب مغفرت مى كنم». دوست خوب من! هنگامى كه تو به خاطر خدا، كار خوبى انجام مى دهى، اگر مردم هم تو را بينند، نگران نباش! تو نبايد براى انجام كار خوب به گوش نتظر است هر طور شده مانع سعادت ما شود. براى همين او وقتى مى بيند كه ما كار خوبى را انجام مى دهيم بسيار ناراحت مى شود، براى همين نزد ما مى آيد و چنين مى گويد: «بهتر است اين كار را ترك كنى، زيرا تو دارى ريا و خودنمايى مى كنى». شايد باور نكنى كه شيطان از اين راه مى خواهد، مانع شود كه تو آن كار خوب را تمام كنى. آرى، شيطان خيلى زرنگ است، او از هر راهى مى آيد تا ما را از انجام كار خير باز دارد. در اين جا با هدف اينكه مبادا ما دچار ريا بشويم، مى خواهد ما را وسوسه كند. به نظر شما در اين گونه مواقع چه بايد كرد؟ آيا موافقى تا من حكايتى را براى تو نقل كنم؟ يك روز حضرت على(ع) نزد پن كار را انجام نده. اينجا است كه تو بايد بدانى اين شيطان است كه اكنون با اين سخن مى خواهد مانع شود تو يك كار خوب انجام بدهى. آرى، تو هرگز نبايد به خاطر ترس از ريا، انجام كار خوب را ترك كنى. تو كار خوب را كه نيّت كرده اى انجام بده، امّا قبل از آن لحظه اى با خود و خداى خود خلوت كن. به او بگو: خدايا! به من كمك كن تا نيّت خود را در اين كار خالص كنم و اين كار را فقط براى تو انجام دهم. من به تو قول مى دهم كه خداى مهربان، مهمان قلب تو مى شود، و همه فكرهاى دنيايى از تو دور مى شود. نور خدايى به قلب تو مى تابد و تو فقط به خاطر خدا آن كار زيبا را انجام مى دهى. شيطانى كه خيلى زيرك است ندگى نمى كند; امّا آن كس كه داراى آرمانى بزرگ است، از لحظه لحظه هاى زندگى خود، بهره مى برد و زندگى براى او زيبا مى شود. امّا فقط داشتن آرمان، كافى نيست، تو بايد شجاع باشى و براى رسيدن به هدف و آرمانت، تلاش كنى. به راستى چگونه مى توان شجاعت را به دست آورد، چگونه مى توان از هيچ كس و هيچ چيز نترسيد و به سوى هدف به پيش رفت؟ آيا مى خواهيد راه كسب شجاعت را به شما ياد بدهم؟ وقتى كه تو كارى را فقط به خاطر خدا انجام دهى، خداوند شجاعت را در قلب تو قرار مى دهد، به گونه اى كه از هيچ چيز و هيچ كس نمى ترسى، بلكه همه از تو مى ترسند. آرى، وقتى نيّت تو خدايى شد و براى رضاى خدا دست به آف \H4    a من مى خواهم خوشحال باشم در dG4    c اشك در چشم خورشيد مدينه ه oرينش آينده اى زيبا و روشن زدى، خدا به كمك تو مى آيد و براى همين شجاع مى شوى و ديگر از هيچ چيز نمى ترسى. تو اين كار را براى خدا انجام مى دهى، آرمان تو رنگ و بوى خدايى دارد، تو براى خدا تلاش مى كنى، پس خدا به يارى تو مى آيد، او به قلب تو نگاه مى كند، مى داند كه تو اهل خودنمايى نيستى، براى همين به قلب تو شجاعت را هديه مى كند و تو با سرعت هر چه تمام تر به سوى هدف خود مى روى. تو مى روى تا هدف را در آغوش بگيرى، همه تعجّب مى كنند كه تو اين نيرو و شجاعت را از كجا به دست آورده اى؟! آنها نمى دانند كه تمام نيروى تو از اخلاصى است كه در قلب تو منزل كرده است. آن كه بااخلاص است، شجاع است ``I4Y    c هشدار! از اين شخص بترسيد آيا مى دانى ريشه بسيارى از گرفتارى هاى جامعه ما چيست؟ آيا شما با من موافق هستيد كه نبودن اخلاص در ميان بعضى از روحانيون و مسئولان جامعه، آفت بزرگى براى جامعه ما مى باشد. تا كى افرادى براى رسيدن به رياست و پست و مقام بر سر و كله هم بزنند و فرصت هاى ناب سازندگى را نابود سازند؟ اگر كسانى كه لياقت پست و مقامشان را ندارند، كنار مى رفتند و آن را به اهل آن واگذار مى كردند، جامعه ما دچار اين همه نابسامانى نبود. اگر همه مسئولان به خاطر خدا كار مى كردند، اكنون شهيد راه نام و شهرت، چه خواهد كرد؟ خدا رو به فرشتگان مى كند و مى گويد: «او را به جهنم بياندازيد». اين گونه است كه او را در آتش جهنّم مى اندازند. باز تكرار مى كنم كه خدا با هيچ كس تعارف ندارد، خدا دشمن رياكاران است، او آتش جهنّم را براى رياكاران آماده كرده است. و البتّه تو خود مى دانى كه من هرگز نخواستم مقام شهداى واقعى را كمرنگ نمايم. همه ما آرزو داريم كه خدا روز قيامت شفاعت شهيدان را نصيبمان گرداند ولى من براى انجام وظيفه با قلم خود به شرح اين حديث پرداختم. ما پيرو آن مكتبى هستيم كه سياهى جوهر دانشمند را برتر از سرخى خون شهدا مى داند. شهيدى كه در آتش جهنّم افتاد ش را در اين راه فدا كردم. خدا به او مى گويد: اى دروغگو! آيا تو براى من به جبهه رفتى؟، آيا به خاطر من جنگ كردى؟، من كه از دل تو آگاه بودم، تو در هنگام جنگ و مبارزه، مى خواستى شجاعت خود را به رخ همرزمان خود بكشى، تو مى خواستى تا همه از تو با بزرگى ياد كنند، تو به خاطر اسم و رسم جنگ كردى. اين جا است كه اين شخص شرمنده مى شود، آبروى او پيش همه ريخته شده است، همه از او به نام شهيد ياد مى كردند، چقدر از او احترام كرده بودند، امّا امروز خدا او را دروغگو خطاب مى كند. هيچ كس جرأت ندارد با تصميم خدا مخالفت كند. اين شهيدِ راه نام و شهرت بوده است نه شهيد راه خدا! به راستى خدا، با اين ر خدا جهاد كرده اند به سوى بهشت مى روند. آنها مى توانند دوستان خود را شفاعت كنند، خدا امروز مقامى بس بزرگ به آنها مى دهد. شهدايى كه در ركاب پيامبر شمشير زده اند، افرادى مثل حمزه سيّدالشّهدا كه تا آخرين قطره خون خود براى يارى اسلام مبارزه كردند. در اين ميان اسم شخصى را مى خوانند تا براى حسابرسى بيايد. خداوند به او مى گويد: «تو در دنيا چه كردى؟ چه عمل و كار خيرى انجام داده اى؟». اين بنده خدا تعجّب مى كند! اسم او در ليست شهدا است امّا چرا خدا با او اين گونه سخن مى گويد؟! به هر حال او بايد جواب دهد، او با كمال افتخار مى گويد: بارخدايا! من در راه تو مبارزه نمودم و جان خو 9C9nK4    i استاد شما هستم و شاگرد او! من استاد مشهورى هستم و شاگردان زيادى دارم كه آنها از من احترام زيادى مى گيرند. من هر روز ساعت ده صبح در كلاس درس حاضر مى شوم و براى شاگردانم درس مى گويم. امروز ساعت هشت صبح از خانه خارج شدم تا به ديدن يكى از دوستان خود بروم. وقتى كه از منزل دوست خود خارج شدم ساعت نه و نيم بود، با خود فكر كردم كه خوب است مستقيم به محل درس خود (مسجد محل) بروم و منتظر شوم تا شاگردانم بيايند. )J4    c خدا بايد از تو تعريف كند حتماً در زندگى خود به افرادى برخورد كرده ا است؟». پيامبر با مهربانى به من رو مى كند و مى فرمايد: «من براى امّت خود گريه مى كنم، من براى آنها نگران هستم، من مى دانم كه امّت من هرگز بت پرست نخواهند شد، آنها ديگر گرد كفر و شرك نخواهند رفت ولى خطر بزرگى آن ها را تهديد مى كند». به راستى آن خطر بزرگ چيست كه اشك پيامبر براى آن جارى شده است؟! صبر كن تا پيامبر سخن خود را كامل كند: «امّت من دچار ريا و خودنمايى خواهند شد». آرى، ريا همان شرك كوچك است و خطرى است كه مسلمانان را تهديد مى كند. هر كس كه اهل ريا و خودنمايى باشد، خدا او را دوست ندارد، خدا از او بيزار است و او را در جهنّم عذاب خواهد كرد. اشك در چشم خورشيد مدينه راه من بيا، من دارم به مسجد پيامبر مى روم، پيامبر در مسجد است و گروهى از مسلمانان گرد او جمع شده اند. خدمت پيامبر سلام كرده، جواب مى شنوم و مى نشينم. نگاهم به صورت پيامبر است، او مشغول سخن گفتن است، از هر درى سخنى به ميان مى آيد و ايشان هر آنچه براى هدايت و كمال ما لازم است برايمان مى گويد. در اين ميان، پيامبر سخنان خود را قطع مى كنند. سكوت بر فضاى مسجد سايه مى اندازد. ناگهان قطرات اشك از چشم پيامبر جارى مى شود. چه شده است، چرا پيامبر گريه مى كند؟ آيا پيامبر به ياد خاطره دردناكى افتاده است؟ من رو به پيامبر مى كنم و مى گويم: «اى رسول خدا، چه چيز شما را به گريه انداخت گان خوب كتابم با من تماس گرفته است و او از كتاب، تعريف مى كند. شما جاى من باشيد آيا خوشحال نمى شويد؟ معلوم است، هر نويسنده اى وقتى مى بيند كه كتابش براى مردم مفيد واقع شده است، خوشحال مى شود. امّا بعضى ها فكر مى كنند اين خوشحال شدن با اخلاص سازگارى ندارد، يعنى اگر كسى كارى را براى خدا انجام داده است و نيّت او فقط خدا بوده است، نبايد اصلا از تعريف مردم خوشحال شود و اگر مردم از كارش تعريف كردند و او خوشحال شد، نشانه اين است كه او رياكار بوده است. به نظر شما آيا اين سخن درست است؟ شما چه كمكى مى توانيد به من بكنيد؟ آيا موافق هستيد خدمت امام باقر(ع) برويم و ببينيم نظر آ اين جا مى خواهم نكته اى دقيق را براى تو بيان كنم. آيا برايت پيش آمده كه كارى را فقط به خاطر خدا انجام دهى و بعد از آن مردم متوجّه شوند و از آن كار تعريف كنند و تو خوشحال شوى؟ خوب است يك مثال از خودم بزنم، الان ساعت 3 نيمه شب است و من در گوشه اتاق خود نشسته ام و دارم اين كتاب را مى نويسم. من سعى مى كنم اين قلم زدنم به خاطر خدا باشد و با هزار زحمت، نيّت خود را خالص مى كنم. اين كتاب تمام مى شود و براى چاپ آن اقدام مى كنم بعد از مدّتى كتاب به دست خوانندگان خوب آن مى رسد، و آنها اين كتاب را مى خوانند. بعد از مدّتى، گوشى همراه من زنگ مى خورد و من گوشى رابرمى دارم. يكى از خوانن حضرت در اين مورد چيست؟ آن حضرت در حديث خود به اين نكته اشاره مى كنند: «وقتى مى خواهى كارى را شروع كنى، سعى كن تا نيّت خالص باشد، تلاش كن آن كار را فقط به خاطر خدا انجام بدهى، نه براى اينكه مردم از تو تعريف كنند». وقتى نيّت تو براى خدا باشد، حال اگر مردم از كار تو باخبر شدند و از تو تعريف كردند و تو خوشحال شدى، نگران نباش، اين خوشحالى با اخلاص منافات ندارد. وقتى بفهمى مردم از كار خوب تو تعريف مى كنند كاملا طبيعى است كه خوشحال بشوى، اين خوشحالى هيچ ربطى با ريا ندارد، تو كه كارت را براى اين كه مردم از تو تعريف بكنند انجام نداده اى، تو با خداى خود معامله كرده اى. پس تا &L4{    } چه جمعيّتى با من نماز مى خوانند من در مشهد زندگى مى كنم، خبردار شدم كه حاج شيخ عبّاس قمى (نويسنده كتاب معروف مفاتيح الجنان) به مشهد آمده P زمانى كه نيّت تو درست و خدايى باشد، نبايد به خاطر خوشحالى كه از تعريف كردن مردم در قلبت ايجاد مى شود نگران باشى. وقتى كه مردم كار زيباى تو را مى بينند، وظيفه خود مى دانند كه از تو تعريف كنند تا تو به ادامه راه تشويق شوى. آرى، انسان نياز به تشويق دارد. امّا بايد حواست جمع باشد، وقتى مردم از تو تعريف كردند، مبادا دچار غرور بشوى. تو مى دانى كه اگر توفيق خداوندى نبود، هرگز نمى توانستى اين كار را انجام بدهى. براى همين در جواب تعريف ها و تشويق هاى مردم به اين نكته اشاره مى كنى كه من وسيله اى بيش نبودم، لطف خداوند بود كه مرا به اين كار موفّق كرد. من مى خواهم خوشحال باشم ر كجا بوديم؟ مگر پيامبر نفرمودند: «اگر كسى مسئوليّتى را در جامعه قبول كند، در حالى كه مى داند كسى بهتر و لايق تر از او هست، او به اسلام و مسلمين خيانت كرده است». اگر ما به اين سخن پيامبر عمل مى كرديم، بسيارى از مشكلات جامعه برطرف مى شد. چقدر بجا است كه اين سخن امام صادق(ع) را براى شما نقل كنم: «هر گاه ديديد كه دانشمندى دنيا را دوست دارد از او دورى كنيد، چرا كه وقتى كسى دنيا را دوست دارد، تمام فكر او هم دنيا مى شود». اين سخن امام صادق(ع)، خيلى صريح و روشن است، از دانشمندى كه عاشق دنيا است فاصله بگير! اگر نشانه هاى عشق به دنيا را در وجود دانشمندى ديدى وظيفه دارى از او د ورى كنى و اگر اين كار را نكردى، هر چه ديدى از چشم خودت ديده اى. اگر دچار فتنه شدى و ايمانت را از دست دادى، خودت مقصّر هستى، در روز قيامت به تو خواهند گفت: چرا هشدار امام صادق(ع) را گوش نكردى؟ آرى، دانشمندى كه عاشق دنيا و رياست آن شد راهزنى بيش نيست، بايد از او ترسيد! مگر عشق به دنيا، ريشه همه زشتى ها نمى باشد، براى همين وقتى دانشمندى خود شيفته و عاشق دنيا مى شود، همه زشتى ها را در خود جاى مى دهد. عشق به دنيا، خود مايه فساد است امّا وقتى اين عشق در قالب دين و معنويّت آميخته مى شود، مى تواند زشتى هايى بزرگ بيافريند. امان از موقعى كه دين و معنويّت، ابزارى براى رسيدن به اهداف دنيايى باشد! اگر نگاهى به تاريخ بكنيد، مى بينيد هميشه دانشمندانى كه شيفته دنيا و رياست آن بوده اند، چگونه مسير تاريخ را عوض نموده اند و باعث گمراهى مردم شده اند. آيا موافقى شما را با يكى از آنها آشنا كنم؟ نمى دانم شُرَيح قاضى را مى شناسى يا نه؟ او در زمان حضرت على(ع) قضاوت كوفه را به عهده داشت و مردم كوفه به او اعتماد زيادى داشتند. وقتى كه امام حسين(ع)، مسلم را به كوفه فرستاد و هجده هزار نفر با او بيعت كردند، ابن زياد به نزد شُرَيح قاضى رفت و با پول بسيار زيادى كه به او داد، او را همراه و همگام خود كرد. روزى كه مردم كوفه همراه با مسلم قيام كردند و جان ابن زياد در خطر بود، چيزى كه ابن زياد را نجات داد و توانست مردم را متفرّق كند، زبان شُرَيح قاضى بود. او با اين نيرنگ خود بزرگترين ظلم را به تاريخ نمود. اهل كوفه باور نمى كردند كه شُرَيح قاضى دروغ بگويد. او در زمان حضرت على(ع) قاضى شهر بوده است. او به ظاهر، مردى مؤمن و درستكار است. آرى، هر جاى تاريخ كه دانشمندى مقدّس نما به خدمت حكومت ظالمى در آمده است، حركت هاى آزادى بخش در آغاز، خاموش شده است. شُرَيح قاضى، آتش خشم مردم كوفه را خاموش كرد امّا با اين كار خويش آتشى برافروخت كه تا صبح قيامت خاموشى نخواهد داشت. مگر رياست چند روزه دنيا، چقدر ارزش داشت؟ هشدار! از اين شخص بترسيد ى كه كار و كاسبى آنها بركت زيادى دارد، آنها به هر كارى دست بزنند، خداوند به كار آنها بركت خاصّى مى دهد و سود زيادى نصيب آنها مى شود. گاهى هم افرادى را مى بينيم كه زحمت زيادى مى كشند، امّا كار آنها بركت ندارد و چيز زيادى گيرشان نمى آيد. همه اين ها اين اعتقاد را تقويت مى كند كه روزى دست خداوند است و او است كه هر طور بخواهد روزى بندگان خود را مى رساند. اگر او اراده كند كه روزىِ ما زياد شود به هر وسيله اى باشد بركتى به زندگى ما مى دهد كه خودمان تعجّب مى كنيم. امّا اگر او نخواهد روزى ما زياد باشد، ما هر چه تلاش كنيم راه به جايى نمى بريم. حالا من مى خواهم توجّه شما را به نكت ه ديگرى جلب كنم. در جامعه افرادى را مى بينيم كه همه كارهاى آنها به خاطر خدا است، آنها تا آن جا كه بتوانند كارهاى خوب خود را مخفى مى كنند، امّا بعد از مدّتى مى بينى كه همه مردم از آن افراد تعريف مى كنند، خوبى آنها تمام جامعه را فراگرفته است. از طرف ديگر افرادى را مى بينيم كه براى اسم و رسم خود تلاش مى كنند و پول زيادى خرج مى كنند امّا نتيجه اى نمى گيرند. به نظر شما، علّت اصلى اين جريان چيست؟ آيا موافقى با هم سخنى از حضرت عيسى(ع) بشنويم: يك روز حضرت عيسى(ع) به ياران خود رو كرد و فرمود: «هر گاه يكى از شما بخواهد، پولى در راه خدا بدهد تلاش كند كه هيچ كس از آن باخبر نگردد; آگه باشيد، همان طور كه روزى در دست خداوند است و آن را بين بندگان تقسيم مى كند، همين طور او است كه محبوب شدن را تقسيم مى كند». آرى، مگر ما اعتقاد نداريم كه آرامش قلب ها و محبّت در دل ها به دست خدا است، تو همه كارهايت را براى خدا انجام بده و نيّت خود را خالص كن، خداوند خودش مى داند، چگونه ياد و محبّت تو را در دل ها قرار بدهد. خداوند كارى مى كند كه مردم، بندگانِ بااخلاص را دوست داشته باشند و همه از آنها احترام بگيرند. خدا ياد و نام بندگانى را كه اهل ريا و خودنمايى نيستند در ميان جامعه رواج مى دهد، كارى مى كند كه همه مردم از آنها به بزرگى ياد كنند. خدا بايد از تو تعريف كند ديروز به مسجد مى روم و در جايى نزديك آن شيخ مى نشينم تا صداى او را به خوبى بشنوم. آرى، درست حدس زدم، او دانشمندى بزرگ است، او بسيار محقّقانه درس مى دهد، او اگر چه اسم و رسم مرا ندارد امّا واقعاً استاد است. اكنون من در دو راهى قرار گرفته ام، من مقام علمى اين شيخ را شناخته ام، راستش را بخواهيد دلم مى خواهد شاگردى او را بكنم و از او مطالب علمى را ياد بگيرم. از طرف ديگر من استاد صدها نفر هستم، آيا درست است اين شهرت و مقام را رها كنم؟ شيطان به من مى گويد: تو هر طور شده است بايد نگذارى اين شيخ در اينجا درس بدهد، اگر شاگردانت مقام علمى او را بفهمند، همه به طرف او خواهند رفت براى همين زودتر از هميشه وارد مسجد شدم و در گوشه اى نشستم. در اين ميان نگاهم به آن گوشه مسجد خورد، شخصى را ديدم كه سه نفر دور او را گرفته اند و او دارد براى آنها درس مى گويد. من در همان لحظه اوّل متوجّه شدم كه او بايد استاد بزرگى باشد امّا وقتى به او نگاه كردم، ديدم كه او لباسى بسيار ساده بر تن دارد و سه نفر بيشتر گرد او نيستند. ... ديگر فرصت نيست، شاگردان من كم كم به مسجد آمدند و من بايد درس را شروع كنم. براى همين برمى خيزم و روى منبر مى روم و درس را آغاز مى كنم. امّا من در فكر اين هستم كه آن شيخى كه در گوشه مسجد درس مى گفت، چه كسى بود؟ يك روز مى گذرد و من امروز زودتر از و ديگر كسى به تو احترام نخواهد گذاشت. امّا من فريب اين سخن شيطان را نمى خورم، من تصميم خود را گرفته ام. آيا تو از تصميم من خبر دارى؟ آيا مى دانى من مى خواهم چه كنم؟ من با خودم عهد كرده ام كه درس خواندن و درس گفتنم به خاطر خدا باشد، اكنون كه يك نفر بهتر از من مى تواند درس بگويد، چرا من مانع شوم؟ چرا دنبال رياست باشم؟ بايد صبر كنم تا همه شاگردانم بيايند. مسجد پر از جمعيّت مى شود و من مثل هر روز بالاى منبر قرار مى گيرم. همه شاگردانم كتاب ها و دفترهاى خود را باز مى كنند، همه آماده اند تا من درس را شروع كنم. لحظه بسيار مهمّى است، من در دو راهى بزرگ زندگى خود قرار گرفته ام. خدايا تو خودت كمك كن تا بر هواى نفس و شيطان پيروز شوم! تو ياريم كن تا بتوانم بر رياست طلبى پيروز شوم. من رو به همه مى كنم و مى گويم: شاگردانم! امروز مى خواهم مطلب تازه اى را به شما بگويم، خوب دقّت كنيد. همه شاگردان به سوى من خيره مانده اند، من چنين مى گويم: آن جا را نگاه كنيد، آن شيخ بزرگ را مى بينيد كه در آن گوشه مسجدنشسته است. همه نگاه ها به آن سو خيره مى شود. بعد ادامه مى دهم: آن شيخ، استاد واقعى شما است، من خودم هم دوست دارم كه شاگردى او را بكنم، همه ما بايد برويم و خدمت او زانوى ادب بزنيم و شاگردى او را بكنيم. من از روى منبر بلند مى شوم و همراه با جمعيّت به نزد آن شيخ بزرگ مى روم. و او با اصرار من بر روى منبر مى نشيند و شروع به درس گفتن مى كند. همه باور مى كنند كه او گمشده آنها بوده است. به راستى اين شيخ گمنام كيست؟ آيا مى خواهى او را براى شما معرفى كنم؟ او شيخ انصارى است كه تازه به نجف آمده است، او شيخ گمنامى بود كه با اين كار من كم كم استاد مشهورى شد و بعدها به عنوان بزرگترين رهبر جهان تشيّع مطرح شد. من هر وقت به ياد اين خاطره مى افتم به خودم مى بالم و خدا را شكر مى كنم كه در آن موقع مرا يارى نمود تا بر هواى نفس خود پيروز شدم. مى دانم كه مى خواهى من خودم را برايت معرّفى كنم، من سيّد حسين كوه كمره اى هستم. استاد شما هستم و شاگرد او! >>2S4     با عشق تو به دوستانت نيكى مى كنم آيا دوست دارى يك روز امام زمان(ع) خود را به خانه ات دعوت كنى و آن حضرت بر سر سفره تو بنشيند؟ آيا دوست دارى به امام زمان(ع) خود هديه اى بدهى و باعث خوشحالى آن حضرت شوى؟ اگر بشنوى كه امام زمان(ع) مشكلى دارد، آيا هر كارى كه از دستت برمى آيد براى امام مهربان خود انجام نمى دهى؟ آيا دلت براى نجف و حرم حضرت على(ع) تنگ نشده است؟ آيا آرزوى زيارت كربلاى امام حسين(ع) را به دل ندارى؟ آيا نمى خواهى به كاظمين و سامرا بروى و قلب خودت را در آنجا صفا دهى؟ كدام شيعه است كه چنين آرزوه ارت كرده اى! آيا مى خواهى ادامه سخن امام كاظم(ع) را بشنوى؟ آن حضرت فرمودند: «هر كس نمى تواند به ما نيكى و احسان كند; به شيعيان ما نيكى كند». مگر نمى خواهى به امام زمان(ع) خود خدمت كنى؟ مگر آرزو ندارى امام زمان(ع) را مهمانِ خانه خود كنى؟ برخيز و چند نفر از فقرا را به خانه خود دعوت كن و آنها را بر سر سفره خود مهمان كن! در جامعه ما چقدر افراد مؤمنى هستند كه زير بار قرض هستند، تو يكى از آنها را پيدا كن و قرض او را ادا كن! باور كن كه تو با اين كار قلب امام زمان(ع) خويش را خوشحال كرده اى، و آن گاه خدا هم از تو خوشنود مى شود و به تو افتخار مى كند. با عشق تو به دوستانت نيكى مى كنم يى را نداشته باشد؟ امّا دست ما كوتاه و خُرما بر نخيل! چه كنيم كه توفيق، يارمان نيست! ما كجا و حضور امام زمان(ع) در خانه ماكجا! آيا مى خواهى راهى يادت دهم كه بتوانى به اين آرزوها برسى! اين راه حلّى است كه امام كاظم(ع) بيان كرده اند: «هر كس نمى تواند به زيارت ما بيايد، پس به زيارت دوستان ما برود». امام زمان تو غايب است و نمى توانى او را ببينى، و او را زيارت كنى! كربلا و نجف نمى توانى بروى، امّا مى توانى همين الان به ديدن يكى از دوستان خوبت بروى كه عشق اهل بيت(ع) را به سينه دارد و باور كن اگر به ديدن او بروى مثل اين است كه به كربلا رفته اى! مثل اين است كه امام زمان خود را زيرم مى شوم و مستقيم به كنار ضريح مى روم و شروع به گريه مى كنم. آقا جان، كمكم كن! من به تو پناه آورده ام! من احساس خطر مى كنم، گويا حس مى كنم كه رياست را دوست دارم. تا صبح در حرم مى مانم و سرانجام حاجت خود را مى گيرم. صبح كه مردم به نزد من آمدند و مى خواستند تا مرا به عنوان رهبر خود انتخاب كنند، به آنها گفتم كه من لياقت مرجعيّت دينى را ندارم، به سراغ شخصى ديگرى برويد كه از من بهتر باشد. آرى، من به راحتى توانستم از اين موقعيّت پيش آمده بگذرم و در اين امتحان الهى پيروز و سربلند بيرون بيايم. اگر مى خواهى نام مرا بدانى، من سيّد محمد فشاركى هستم. خدايا، با عشق رياست چه كنم؟ خاب خواهند كرد. عجب، من از اين كه رهبر و مرجع تقليد اين مردم بشوم، خوشحال هستم! اين يك خطر است، من يك عمر درس خواندم و زحمت كشيدم تا خدا از من راضى باشد، من به خاطر خدا درس خواندم و مجتهد شدم. امّا اكنون مى بينم كه رياست را دوست دارم، من از اين كه فردا به عنوان رهبر جامعه معرّفى خواهم شد، خوشحال هستم، اين خود يك هشدار است. بايد فكرى بكنم، خدايا! من چه كنم؟ آيا من خواهم توانست از اين موقعيّت پيش آمده بگذرم؟ فهميدم، بايد به مولايم پناه ببرم. ـ در اين نيمه شب كجا مى روى؟ ـ من به حرم مطهّر حضرت على(ع) مى روم. مى روم تا از او كمك بگيرم، آيا تو هم همراه من مى آيى؟ من وارد ه عزادار مرد بزرگى شدند كه افتخار جهان اسلام بود، به راستى چقدر زود بود كه ما استادى به بزرگى او را از دست بدهيم. شب هنگام كه به خانه برگشتم، ناگاه در دل خود خوشحالى و شادمانى احساس كردم. يعنى چه؟ استاد بزرگوار من، ميزراى شيرازى از دنيا رفته است و من خوشحالم! من خيلى با خود فكر كردم، چه شده است، كجاى كار خراب شده است. ساعت ها با خود فكر كردم، سرانجام فهميدم كه اشكال كار كجا بوده است. آرى، ميرزاى شيرازى، رهبر بزرگ جهان تشيّع از دنيا رفته است و از طرف ديگر، مردم مرا بهترين و باسوادترين شاگرد او مى دانند و به زودى آنها به سوى من خواهند آمد و من را به عنوان رهبر خود ان gM4    o خدايا، با عشق رياست چه كنم؟ ميرزاى شيرازى را مى شناسى؟ همان كسى كه فتواى تحريم تنباكوىِ مشهور است. او استاد من بود، من هر چه دارم از او دارم، من مدّت ها در مجلس درس او زانو زدم و از او بهره هاى علمى زيادى بردم. چند روزى بيمارى استاد شديدتر شده بود، همه فهميده بودند كه او روزهاى آخر عمر خود را سپرى مى كند. همه نگران بودند، من نيز مانند بقيّه شاگردان براى شفاى او بسيار دعا كردم. روزى در خانه نشسته بودم كه خبر آوردند استاد از دنيا رفت. شهر نجف سراسر عزا شد. هم آنها خيال كردند كه من از نيروهاى مخفى حكومت هستم و براى همين در اين تاريكى شب به خانه فرماندار آمده ام و حتماً نامه محرمانه اى دارم كه بايد به فرماندار برسانم. يكى از سربازان گفت: همين جا صبر كن تا پيام تو را به فرماندار برسانم. من خدا، خدا مى كردم كه فرماندار متوجّه منظور من بشود و خودش بفهمد كه اين صابرى كه نامه او دست من است، امام كاظم(ع) است. ناگهان ديدم كه درِ خانه باز شد و فرماندار در حالى كه پايش برهنه است به سوى من آمد و مرا در آغوش گرفت و پيشانى مرا بوسيد! آنها وقتى ديدند كه فرماندار خودش با پاى برهنه به استقبالِ من آمده است، خيلى تعجّب كردند. فرماندار با چ ح بيا و فرماندار را ببين. امّا من بايد فرماندار را به صورت خصوصى مى ديدم ولى او هيچ شناختى از من نداشت. من نمى توانستم به سربازان بگويم كه از طرف امام كاظم(ع) نامه اى براى فرماندار دارم. ناگهان فكرى به ذهنم رسيد، يادم آمد كه شيعيان وقتى مى خواستند حديث و سخنى از امام كاظم(ع) مطرح كنند از ايشان با عنوان «صابِر» ياد مى كردند و با اين كار، دشمنان خيال مى كردند كه آنان در مورد فردى به نام صابر سخن مى گويند. من هم در اين جا به سربازان گفتم: به فرماندار بگوييد كه فرستاده صابر آمده است و نامه اى براى شما دارد. سربازان با شنيدنِ سخن من به يكديگر نگاه كردند و با هم سخن گفتند. ر اين كتاب به شرح سفر قبر و قيامت پرداختم و مى خواستم تا مردم را با سفر آخرت خود بيشتر آشنا كنم. خدا را شكر كه كتاب من چاپ شد و در دسترس مردم قرار گرفت. پدرم كه به من خيلى علاقه دارد، روزها براى اينكه نمازش را به جماعت بخواند به حرم حضرت معصومه(س) مى رود و بعد از نماز هم در مجلسى كه در حرم تشكيل مى شود، مى نشيند و از سخنرانى سخنرانان مذهبى استفاده مى كند. من در اتاق مطالعه خود مشغول فيش بردارى براى تهيّه كتاب بعدى خود هستم كه صداى درِ خانه به گوشم مى خورد. از جا برمى خيزم، مى روم و در خانه را باز مى كنم. فكر مى كنى چه كسى به ديدن من آمده است؟ كاش تو هم يك نويسنده بودى!ك كردى و مشكل او را برطرف كردى، خداوند با تو اين چنين سخن مى گويد: پاداش تو بر من واجب است، من پاداش تو را بهشت قرار مى دهم». عجب، كمك به يك مسلمان اين قدر پيش خدا ارزش دارد كه وقتى او مى بيند تو به برادر مسلمانت كمك كردى با تو سخن مى گويد. اى كاش ما گوش شنوا داشتيم و اين سخن يار را مى شنيديم. امّا اگر چه ما نتوانيم صداى خدا را بشنويم كه با ما سخن مى گويد امّا به فرموده امام صادق(ع) ايمان داريم و براى همين وقتى يكى از افراد جامعه براى كارى پيش ما آمد ما به او كمك مى كنيم و مى دانيم كه درست در همان لحظه خداوند با ما سخن مى گويد! آيا مى خواهى خدا با تو سخن بگويد؟ه من نوشته ام، من نويسنده آن كتاب هستم، امّا ديدم اين طورى ريا مى شود، درست نيست من از خودم تعريف كنم، من اين كتاب را براى خدا نوشته ام، نه اين كه نزد پدر خويش به آن افتخار كنم. من رو به پدر خود كردم و گفتم: پدر جان، اين كارها توفيق مى خواهد، دعا كن خدا به من هم توفيق انجام اين كارهاى خوب را بدهد. پدر هم در حقّ من دعا كرد، و همان دعاى او بود كه باعث شد خدا به من توفيق نوشتن كتاب هايى مثل مفاتيح الجنان» بدهد كه در هر خانه اى كه بروى آن را مى يابى. فكر مى كنم كه مرا شناختى، من شيخ عبّاس قمى، نويسنده كتاب مشهور مفاتيح الجنان هستم. پايان پدرم به ديدنم آمده است. ا پدر سخن خويش را آغاز كند، البتّه اين را بگويم كه پدر من سواد خواندن و نوشتن ندارد. پدر نگاهى به من مى كند و مى گويد: عباس! امروز در حرم حضرت معصومه(س) بودم، آقايى كه منبر رفته بود، كتابى را در دست گرفته بود و از آن خيلى تعريف مى كرد، فكر مى كنم اسم آن "منازل الاخرة" بود، او از روى آن كتاب براى ما حديث هم خواند، جايت خالى بود چه حديث هايى در آن كتاب نوشته شده بود. پسرم، كاش تو هم منبر مى رفتى و براى مردم حديث مى خواندى. تا كى مى خواهى گوشه اين خانه بنشينى؟ من سر خود را پايين انداختم، چند بار خواستم بگويم كه پدرجان! كتابى را كه منبرى براى مردم خوانده است، همان كتابى است ~N4?    i كاش تو هم يك نويسنده بودى! مى دانى كه نوشتن يك كتاب چقدر زحمت دارد، چه شب هايى را بايد تا صبح بيدار باشى تا بتوانى اين كلمات را كنار هم بچينى و كتابى براى مردم بنويسى كه براى آنها مفيد باشد. من هم بعد از روزها تلاش، كتابى به نام «منازل الاخرة» نوشتم، من 8O4=    _ پدرم به ديدنم آمده است. من خيلى خوشحال مى شوم، از شما چه پنهان، هر وقت پدر به خانه من مى آيد، نشانه اين است كه با من كار مهمّى دارد. سريع، كتاب هايى كه در اتاق پخش شده است، جمع و جور مى كنم و از پدر مى خواهم بنشيند. من مى روم يك سينى چاى مى آورم و در مقابل پدر، دو زانو مى نشينم. منتظر هستم ت ى، براى اينكه بتوانيم خدا را خوشنود سازيم راه هاى مختلفى وجود دارد امّا من مى خواهم به شما كمك كنم تا بهترين راه آن را بيابيد. من مى خواهم شما را با اين راز آشنا كنم. اميدوارم كه شما بعد از خواندن اين كتاب بتوانيد در زندگى خود تحوّل مثبتى ايجاد كنيد و گام هاى بلندى به سوى سعادت برداريد. اين كتاب را به مرحوم آيت الله عاملى آرانى تقديم مى كنم. شما مى توانيد دليل سخنان مرا در پيوست هايى كه برايتان ذكر كرده ام، بيابيد. بسيار خوشحال مى شوم كه از نظرات شما در مورد اين كتاب بهره ببرم، منتظر شما هستم. مهدى خُدّاميان آرانى قم، مهر 1387 مقدمه توقعى هستى! شايد حق با شما باشد اين نمازهايى كه من مى خوانم خيلى كار دارد تا مورد قبولِ درگاه خداوند قرار گيرد تا چه رسد كه به خاطر اين چند ركعت نماز، خدا با من حرف بزند. امّا تو مى دانى آرزو كه بر جوان عيب نيست! در اين دنيا هر كس آرزويى دارد ما هم يك بار هوس كرديم خدا با ما سخن بگويد. آيا شما به من كمك مى كنيد تا من به اين آرزوى خود برسم؟ البتّه خودم هم خوب مى دانم كه اين آرزوى بزرگى است امّا تو مى دانى بزرگى انسان ها به بزرگى آرزوى آنها است. بعضى ها آرزو دارند كه خانه خوب، ماشين خوب و... داشته باشند، خوب قيمت آنها هم به اندازه قيمت آن خانه و ماشين و... است. امّا اگر من بگويد؟ خداى مهربان برنامه مشخّصى براى زندگى ما قرار داده است و اگر ما به دستورات خداوند عمل كنيم به سعادت دنيا و آخرت مى رسيم. البتّه هر كار خوبى پاداش مخصوص خود را دارد براى مثال نماز ستون دين است و به عنوان معراج مؤمن معرّفى شده است. آرى، نماز رحمت خداوند را به سوى انسان نازل مى كند و حتماً شنيده اى كه بهترين كارها نزد خدا، نماز مى باشد. امّا از شما چه پنهان من تا به حال نديده و نشنيده ام كه چون بنده اى نماز بخواند خود خدا با او سخن بگويد و به او وعده بهشت بدهد. شايد بگويى آخر مگر مى شود كه خدا به خاطر خواندن چند ركعت نماز با بنده اش سخن بگويد؟ شما چه نويسنده پ hhP4-   ) توضيحات كتاب راز خشنودى خدا موضوع: كمك به ديگران، خدمت به مردم نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.ir مراجعه كنيد. توضيحات UQ45    ! مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ آيا شما مى خواهيد خداى مهربانِ خويش را خوشحال سازيد؟ آيا دوست داريد كه به راز خشنودى خداوند پى ببريد؟ به راستى بهترين راه براى اين كه ما بتوانيم خدا را خوشنود كنيم چيست؟ آر ER51     آيا مى خواهى خدا با تو سخن و تو آرزويمان، جذب مهربانى خدا باشد قيمت و ارزش ما به اندازه ارزش مهربانى خدا خواهد بود! فكر مى كنم كه شما هم با من هم عقيده شده ايد و مى خواهيد با هم كارى كنيم كه خدا با ما سخن بگويد و مهربانى خويش را به ما ارزانى نمايد؟ آيا برخيزيم و صدها ركعت نماز بخوانيم تا به اين خواسته خود برسيم؟ يا آنكه به مكّه سفر كنيم و حج بجا آوريم تا خداوند با ما سخن بگويد؟ دوست من! آيا موافقى خدمت امام صادق(ع) برويم و از آن حضرت راهنمايى بخواهيم؟ آرى، اعتقاد ما بر اين است كه سخن آن امام، مى تواند سعادت و رستگارى را براى ما به ارمغان آورد. آيا آماده اى سخن نور را بشنوى: «وقتى به مسلمانى كم gT4    [ اى حاجى به كجا مى روى؟ نمى دانم تا به حال به سفر مكّه رفته اى يا نه؟ اگر تا كنون به اين سفر سراسر معنوى نرفته اى، اميدوارم خداوند به زودى توفيقت دهد تا به زيارت خانه خدا بروى. به هر حال سفر به مكّه در زمانِ شما بسيار آسان شده است زيرا شما سوار بر هواپيما مى شويد و بعد از چند ساعت خود را به سرزمين حجاز مى رسانيد امّا در خاطر يك طواف، خداوند اين همه ثواب به بنده خود بدهد. براى همين رو به امام خود نموده و گفتم: اين ثواب بسيار زيادى است! امام وقتى اين سخن مرا شنيد به من فرمود: آيا مى خواهى كارى رابه تو ياد دهم كه ثواب آن از طواف هم بيشتر باشد؟ گفتم: بله. امام فرمود: كمك نمودن به برادر مؤمن و برآورده كردن حاجت او، نزد خدا بالاتر از ده حج مى باشد. اين جا بود كه به فكر فرو رفتم و پيش خود تصوّر كردم كه اگر من در شهر كوفه مشكلى از برادر مؤمن خود برطرف مى كردم، قرض قرض دارى را مى دادم يا اسباب ازدواج يك جوان را فراهم مى كردم خداوند ده برابر اين سفر حج، به من ثواب مى داد. اى حاجى به كجا مى روى؟ در اين ميان امام نگاهى به من كرد و از من علّت حضور در مدينه را پرسيد. من گفتم: فدايت شوم! براى سفر حج به مكّه آمدم و قبل از بازگشت به كوفه، به مدينه آمدم. امام دعا كردند كه خدا حجّ مرا قبول كند. بعد از آن امام فرمودند: آيا مى دانى كه خداوند براى حاجى چه ثوابى قرار داده است؟ در جواب گفتم: نمى دانم. امام فرمودند: وقتى بنده اى به گرد خانه خدا طواف كند و دو ركعت نماز طواف را بخواند و بين صفا و مروه سعى كند، خداوند براى او شش هزار ثواب مى نويسد و شش هزار گناه او را مى بخشد و مقام او را شش هزار مرتبه بالا مى برد. من از شنيدن سخن امام صادق(ع) خيلى تعجّب كردم، آخر چگونه مى شود به نه بروم و قبر رسول خدا را زيارت نموده و ديدارى با امام صادق(ع) داشته باشم زيرا من از شيعيان آن حضرت بودم و مدّت ها بود كه آرزو داشتم آن امام زيبايى ها را از نزديك ببينم. آرام آرام به شهر مدينه نزديك مى شدم، عطر حضور يار را احساس مى كردم و اشك از چشمانم جارى بود. بعد از زيارت حرم رسول خدا به سوى خانه امام خويش حركت نموده و وارد خانه شدم. چون رو به روى امام واقع شدم، سلام عرضه داشتم و در گوشه اى نشستم، احساس عجيبى داشتم در مقابل دريايى از مهربانى و بزرگى خود را ذرّه اى ناچيز يافتم. به صورت نورانى امام خويش چشم دوخته و منتظر بودم تا فرصتى پيش آيد تا با آن حضرت سخن بگويم. مانى كه من زندگى مى كردم سفر حج با سختى هاى بسيار زيادى همراه بود، بيابان هاى خشك و بى آب و علف عربستان و همچنين حمله راهزنان باعث مى شد كه عدّه اى از حاجيان در مسير راه جان به جان آفرين تسليم كنند. به هر حال من با توجّه به همه اين مشكلات، از شهر خودم، كوفه به عشق زيارت خانه خدا حركت كردم. در بيابان گر به شوق كعبه خواهى زد قدم سرزنش ها گر كند خار مغيلان غم مخور و به راستى كه خداوند چه جاذبه اى در خانه خود قرار داده است كه اين چنين دل ها را بى قرار كرده است. شكر خدا من به موقع، به مكّه رسيدم و توانستم اعمال حج را انجام دهم. بعد از پايان اعمال حج، تصميم گرفتم به شهر مدي ناسى كه گرسنه خوابيده باشد؟ آيا بيمارى را مى شناسى كه در گوشه بيمارستان براى مخارج عمل جراحى خود مانده باشد؟ اكنون برخيز و يكى از اين كارها را انجام بده و بدان كه با اين كار خود مرا مشتاق خود مى كنى! تو يك عمر مشتاق من بوده اى امّا امروز، منِ بهشت را مشتاق خود كن... خسته نباشى، دست مريزاد! اكنون، من در اشتياق تو هستم، مى خواهم به تو برسم امّا چگونه؟ من خواهان تو شده ام، دست خودم نيست، چه كنم تو در دنياى خاكى زندگى مى كنى و من در دنياى ديگرى هستم! امّا هرطور شده، مى خواهم تو را خوشحال كنم! براى همين تصميم مى گيرم تا از ميوه هاى خوشمزه بهشتى به تو بدهم! مى خواهم با هد و نياز مى كنند. من خيلى زيبا و باصفا هستم! تو هم بارها و بارها وصال مرا از خدا خواسته اى! حالا مى دانى من كيستم؟ آرى، من بهشت هستم كه همه در آرزوى وصالم هستند. خدا مرا آن قدر خوب آفريده است كه همه مشتاق من هستند امّا امروز مى خواهم با شما در مورد عشق خودم سخن بگويم. من بهشتى هستم كه تو عاشق من هستى امّا شايد برايت جالب باشد بدانى كه من عاشق چه كسى هستم. من عملى را به تو ياد مى دهم كه اگر آن را انجام دهى، مرا مشتاق خود كرده اى! همين الان از جاى خود بلند شو و دل يكى از بندگان خوب خدا را شاد كن! آيا نيازمندى را مى شناسى كه در مخارج زندگى خود درمانده باشد؟ آيا يتيمى را مى ش U4S    Y بهشت مشتاق تو شده است همه، آرزوى مرا دارند! همه مى خواهند به من برسند. آيا مرا مى شناسى؟ من سراسر شادى و سرورم، به من كه برسى ديگر غم و غصّه ندارى. به من كه برسى به امنيّت ابدى رسيده اى، بندگان خوب خدا براى رسيدن به وصال من شب ها بيدارى مى كشند و با خداى خويش راز يه اى تو را شاد سازم، چرا كه تو دل مؤمنى را شاد ساخته اى، امّا خداوند متعال با من سخن مى گويد: «اى بهشت، آرام باش! فقط پيامبران و جانشينان آنها مى توانند در دنيا از ميوه ها و غذاهاى تو بهره ببرند». اين يك قانون است! امّا براى اين كه دل من نشكند خداوند به من اجازه مى دهد تا در روز قيامت، هديه خود را به تو بدهم. آيا تا آن روز صبر مى كنى؟ نگاه كن! آن جوانان زيبا را مى بينى كه ظرف هاى ميوه در دست دارند و به سوى تو مى آيند. آنها را من فرستاده ام تا در اين صحراى قيامت كه همه گرسنه و تشنه اند از تو پذيرايى كنند! امّا تو حواست نيست، آتش جهنّم زبانه مى كشد و ترس تمام وجودت را فراگفته است! در اين ميان ديگر فرصتى براى خوردن ميوه و غذاى بهشتى ندارى! براى همين است كه دل من مى شكند! بار خدايا! اين بنده تو سخت مضطرب است! اين جا است كه فرشته اى از جانب خداوند فرياد مى زند: «هر آن كس كه غذا و ميوه هاى بهشتى خورده باشد از آتش جهنّم آزاد مى شود». وقتى تو اين صدا و اين وعده خداوند را مى شنوى از ميوه ها و غذاهايى كه برايت فرستاده ام، مى خورى و من هم در دل خود مى خندم و شاد مى گردم، چرا كه بالاخره توانستم به آرزوى خود برسم! آرى تو دل مؤمنى را در دنيا شاد كردى و من هم تو را شاد كردم، آن هم با پذيرايى كه موجب شد تو از آتش جهنّم آزاد گردى! بهشت مشتاق تو شده است فتند و هر طورى كه بود آن مبلغ را دريافت مى كردند. من با خود فكر مى كردم كه به زودى نوبت من خواهد شد و آن وقت بايد كل زندگى خود را براى ماليات بدهم. يك روز يكى از دوستانم به ديدن من آمد و وقتى نگرانى زياد مرا متوجّه شد، به من گفت: شنيده ام كه فرماندار جديد به امام كاظم(ع) علاقه زيادى دارد، به نزد او برو و به او بگو كه از شيعيان آن حضرت هستى، او براى تو تخفيفى در نظر خواهد گرفت. من از اين سخن دوست خود بسيار تعجّب كردم و گفتم: چگونه مى شود، يك شيعه در حكومت ظلم و ستم خدمت كند؟ دوستم در پاسخ گفت: اين دستور خود امام كاظم(ع) است كه بعضى از شيعيان در اين حكومت مشغول كار شوند و ا سنگينى براى من معلوم كرده بود كه اگر همه زندگى خود را مى فروختم، نمى توانستم آن را پرداخت كنم. در واقع هدف حكومت اين بود كه شيعيان همواره در فقر و بيچارگى باشند و به قول معروف، هميشه به فكر فراهم نمودن آب و غذاى خانواده خود باشند و فرصت پرداختن به بحث هاى سياسى و تشكيل حكومت را نداشته باشند. من در فكر بودم كه چه كنم، آيا خانه و كاشانه خود را بفروشم و اين پول زور را بدهم؟ در اين فرصت فرماندار شهر، عوض شد و از طرف حكومت بغداد، شخص ديگرى به عنوان فرماندار معرّفى شد. از آن جهت كه ميزان ماليات هر كس در دفترى مخصوص ثبت شده بود، مأموران اخذ ماليات به سراغ تك تك افراد مى ر ز اين طريق به خلق خدا خدمت كنند. من با شنيدن اين سخن، بسيار خوشحال شدم امّا باور نمى كردم، راستش را بخواهيد خيلى نگران بودم، مى ترسيدم كار از اين هم كه هست بدتر شود، چرا كه اگر اين مطلب دروغ از آب درآيد من در گرفتارى بيشترى خواهم افتاد، اگر فرماندار از دشمنان سرسخت شيعه باشد، حتماً ماليات مرا از اين هم بيشتر خواهد كرد. خدايا! چه كنم؟ به كجا پناه ببرم؟ يك روز در حالى كه بسيار ناراحت بودم به اين فكر افتادم كه بلند شوم و به شهر مدينه بروم و خدمت امام مهربان خويش برسم و از او كمك بطلبم. مگر من شيعه امام كاظم(ع) نيستم؟، خوب چرا مشكل خود را با آن حضرت در ميان نگذارم. تصمي ą خود را گرفتم و با اوّلين كاروانى كه به سرزمين حجاز مى رفت به مدينه رفتم زيرا امام در آن شهر سكونت داشت. وقتى به مدينه رسيدم، بعد از زيارت حرم رسول خدا به خانه امام كاظم(ع) رفتم و بعد از عرض سلام و ادب، اوضاع و احوال پريشان خود را به آن حضرت گفتم. آن حضرت مقدارى فكر كرد و بعد از آن قلم و كاغذى طلبيد و شروع به نوشتن كرد. وقتى نوشتن نامه تمام شد، امام(ع) مرا صدا زند و به من فرموند: اين نامه را براى فرماندار شهر رى ببر و سلام مرا هم به او برسان. اين جا بود كه فهميدم فرماندار جديد شهر رى، از شيعيان مى باشد. آيا مى خواهى نامه امام كاظم(ع) را براى شما نقل كنم؟ اين نامه بسيار ك وتاه و مختصر بود: «به نام خدا. آگاه باش، خداوند در عرش خود سايه رحمتى دارد كه فقط سه نفر را در آن جا مسكن مى دهد: كسى كه به برادر خود نيكى كند، غمى از دل برادر خود بزدايد و يا قلب برادر خود را خوشحال كند. بدان كه آورنده نامه، برادر دينى تو است. والسّلام». اين نامه امام كاظم(ع) بود و تو خود مى دانى كه به خاطر مسايل امنيتى نامه را بايد بسيار كوتاه مى نوشت و از ذكر نام خوددارى مى كرد. من نامه را گرفتم، آن را بوسيدم و با امام(ع) خداحافظى كردم و به سوى شهر و ديار خود حركت كردم. چون به شهر رى رسيدم به خانه خود رفتم و در فكر فرو رفتم كه چگونه اين نامه را به دست فرماندار برسانم، ا گر اطرافيان فرماندار مى فهميدند كه من نامه اى از امام كاظم(ع) براى فرماندار آورده ام، هم براى من و هم براى فرماندار درد سر درست مى شد، چون نيروهاى اطّلاعاتى خليفه عبّاسى همه جا بودند و همه امور را زير نظر داشتند. سرانجام به اين نتيجه رسيدم كه خودم به در خانه فرماندار بروم و نامه را به او تحويل بدهم. براى همين يك شب كه هوا حسابى تاريك شده بود به طرف خانه فرماندار حركت كردم، عدّه اى از سربازان از خانه او محافظت مى كردند، آنها تا مرا ديدند از من سؤال كردند كه اين جا چه مى كنى و چه مى خواهى؟ گفتم: مى خواهم فرماندار را ببينم. آنها با تندى به من نگاه كردند و گفتند: فردا ص ffsV5I    G زير سايه عرش خدا من در شهر رى زندگى مى كنم و از دوستداران اهل بيت(ع) هستم و همواره خدا را به خاطر نعمت شيعه بودن، شكر مى كنم. حكومت عبّاسيان به خاطر وحشتى كه از شيعيان داشتند، همواره تلاش مى كردند تا آنها را تحت فشارهاى مختلف قرار دهند. يكى از اين فشارها گرفتن ماليات هاى بسيار سنگين از شيعيان بود و هدف از اين كار اين بود كه هيچ گاه شيعيان نتوانند به استقلال اقتصادى برسند. به هر حال فرماندار شهر رى، ماليات بسيار =W41    u بيست و پنج هزار فرشته براى {\را زد. مرد گفت: تو كيستى؟، فرشته گفت: من شنيده ام كه تو در اين مكان مشغول عبادت خدا هستى، پس به نزد تو آمدم تا در كنار تو به عبادت خداوند مشغول باشم. آن شخص، فرشته را به خانه خود راه داد. يك روز سپرى شد و آن فرشته ديد كه اين بنده خدا همواره مشغول عبادت است. فردا صبح فرشته نگاهى به اطراف خانه آن مرد انداخت و گفت: عجب جاى باصفايى دارى، واقعاً كه براى عبادت كردن بسيار خوب است. مرد گفت: آرى، ولى اين جا يك عيب بزرگ دارد. فرشته با تعجّب گفت: چه عيبى؟ مرد گفت: نگاه كن، ببين چقدر علف هاى سبز در اين جا روييده است، من يك آرزويى دارم، كاش خداى ما يك گدرازگوشى مى داشت و ما آن درازگو ɵادق(ع) به سليمان ديلمى چنين فرمودند: تو كه از فلانى اين همه تعريف مى كنى، آيا مى دانى كه او چقدر اهل عقل و انديشه است؟ سليمان گفت: نمى دانم، من فقط عبادت ها و نمازهاى او را ديده ام. امام صادق(ع) فرمودند: همانا پاداش و بهره هر فرد از عبادت به اندازه عقل او است. بعد آن حضرت حكايت جالبى را براى سليمان نقل كردند كه من در اين جا آن را براى شما مى آورم. در ميان بنى اسرائيل شخصى بود كه در جزيره اى زندگى مى كرد و تمام عمر مشغول عبادت خداوند بود. جزيره اى كه او براى عبادت انتخاب كرده بود جزيره اى خوش آب و هوا و سرسبز و خرّم بود و درختان سر به فلك كشيده و نهرهاى آب زيادى داشت. يك روز يكى از فرشتگان، مجذوب عبادت هاى اين فرد شد و براى همين از خداوند خواست تا مقام اين بنده عبادت كننده را ببيند. البتّه اين فرشته خيال مى كرد كه اين شخص مقامى بس بزرگ نزد خداوند دارد. خداوند متعال، مقام آن عبادت كننده را نشان آن فرشته داد، آن فرشته بسيار متعجّب شد، چون ديد كه مقام او نزد خدا بسيار كمتر از آن چيزى است كه تصوّر مى كرد. چون خداوند متعال ديد كه اين فرشته از مقام كوچك اين شخص متعجّب شده است به فرشته وحى كرد كه مدّتى با اين فرد همراه و همدم شود تا به راز اين مسأله پى ببرد. فرشته به امر خدا به آن جزيره آمد و به صورت يك انسان به سوى خانه او رفت و درِخانه او خوب انجام دهد. اگر ديدى كه اشك چشم شما خشك شده است بدان كه چه بسا ممكن است قلب شما از بين برود پس بپاخيز و به چشم خود التماس كن تا قطره اشكى در آن حلقه زند. 12 - پيام عينك: نمى دانم شما عينك به چشم داريد يا نه، ولى به هر حال آيا مى دانى از اين عينك، چه درسى را بايد ياد بگيريم؟ آرى، موقعى كه چشم ضعيف مى شود، دكتر براى چشم عينك تجويز مى كند. حال بايد بينى بار عينك را به دوش بكشد تا همسايه او يعنى چشم در راحتى باشد. آرى، ما بايد درس همسايه دارى را از بينى ياد بگيريم. موقعى كه همسايه ما به ما محتاج شد و دست يارى به سوى ما دراز كرد، او را يارى كنيم. تفكّر و پندگيرى از همه چيز ʰخيره آب آنها تمام شده است و آنها از فرط تشنگى از آب دريا نوشيده اند امّا تشنگى آنها افزون شده و تشنگى بيشتر همان و نوشيدن آب درياى بيشتر همان تا آنجا كه جان داده اند. آرى دنياى فانى هم مانند آب دريا است كه هر چه انسان به سوى آن برود باز عطش او نسبت به جمع مال دنيا زيادتر مى شود. 11 - پيام رادياتور ماشين: آيا فكر كرده اى اگر رادياتور ماشين شما خراب باشد چه اتّفاقى پيش مى آيد؟ اين رادياتور است كه به سرد كردن موتور ماشين مى پردازد و در صورت خرابى آن، خطر از بين رفتن موتور ماشين وجود دارد. حال اين چشم شما هم رادياتور قلب شما است بايد مواظب باشى كه اين راياتور وظيفه خود ر ˆد! هر گاه بادبادكى را ديدى كه در بلنداى آبى آسمان جلوه نمايى مى كند بدان كه اين را مديون وجود باد مخالف است. حال پيام اين بادبادك اين است كه وجود دشمن براى كمال انسان، طبيعى است و هر چقدر انسان بزرگ و بزرگتر شود، دشمنان بيشترى خواهد داشت، پس انسان نبايد در زندگى از وجود دشمن گله مند باشد، چرا كه به قول انديشمندان، وجود دشمن نشانه بزرگى انسان مى باشد. 9 - پيام آب دريا: آب دريا بسيار شور است و انسان هر آنچه از آن بخورد تشنگى او نه تنها تمام نمى شود بلكه بر تشنگى او افزوده مى شود. چه بسيار افرادى بوده اند كه در گرداب طوفان گرفتار آمده و كشتى آنها به وسط اقيانوس رفته و كل مؤمن بسيار بزرگ است و با اين همه تو به او قول مى دهى كه كمكش كنى و براى همين شروع به فعّاليت و تلاش مى كنى، شايد لازم باشد به مسافرت بروى و خلاصه اينكه اين كار چند روز وقت تو را مى گيرد، خوب معلوم است خداوند عادل است و طبق عدل خود رفتار مى كند و براى يك كار ثواب ده حج قرار مى دهد و براى كار ديگر ثواب هزار حج! حالا تو كدام را انتخاب مى كنى، فكر مى كنم مى گردى و هر مؤمنى را كه مشكل بزرگ ترى دارد، پيدا مى كنى و كمر همّت را مى بندى و مشكل او را حل مى كنى! آفرين بر تو! به راستى تو شايسته آن هستى كه خداوند، هزار برابر حاجى تو را دوست داشته باشد! درهاى بهشت به رويم گشوده شد ͇ربانى نازل مى كند! يعنى تو در شهر خود بوده اى، امّا نزد خدا برتر از هزار حاجى بوده اى! تو يك حاجى هستى به توان هزار! حتماً از حرف من تعجّب كرده اى! امّا اين سخن از خود من نيست، اين كلام امام صادق(ع) است: «برآوردن حاجت مؤمن، بهتر از هزار حج قبول شده است». عزيز من! شايد سؤال كنى، چگونه است يك بار امام صادق(ع) برآورده كردن حاجت مؤمن را با ده حج برابر مى داند و يك بار با هزار حج؟! اگر مقدارى فكر كنى، مى توانى به جواب پرسش خود برسى! گاه مؤمنى به شما مراجعه مى كند و از شما تقاضاى كمك مى كند و شما با يك تلفن مشكل او را حل مى كنى، اين كار چند دقيقه بيشتر وقت نمى برد، امّا وقتى م Χ باعث مى شود تا درهاى مهربانى و رحمت خدا به سوى ما گشوده شود، پس حتماً هنگامى كه براى رفع مشكل فرد مؤمنى قدمى برمى داريم، مهربانى بيشترى از جانب خدا به سوى ما نازل مى شود. پس از اين كه نمى توانى به سفر زيارتى خانه خدا بروى غمگين مباش. برخيز و دلى را شاد كن. باور كن كه ده برابر كسانى كه گرد خانه دوست مى گردند، رحمت خدا را به سوى خود جذب كرده اى! خواننده محترم! بايد در اين جا با كمال شجاعت بگويم كه اگر دلى را شاد كنى و براى رفع گرفتارى مؤمنى قدم بردارى، خداوند نه تنها به اندازه ده حج بلكه به اندازه هزار حج قبول شده به تو پاداش مى دهد! خداوند به تو به اندازه هزار حاجى، م مهمّ خودت را به خدا بگويى، چرا كه درياى رحمت خدا به سوى تو باز شده است! البتّه مى دانم كه با خود چنين مى گويى: خوشا به حال آنها كه اين توفيق را دارند، امّا من كجا و زيارت خانه خدا كجا! دوست من! امام صادق(ع) در سخن خود برآورده كردن حاجت مؤمنى را بهتر از ده طواف معرّفى مى نمايند. وقتى در سخن امام(ع) دقّت كنيم به دو نكته برمى خوريم: الف. در هنگام طواف درهاى بهشت براى طواف كننده باز مى شود. ب. برآورده كردن حاجت مؤمن، ده برابر طواف ارزش دارد. فكر مى كنم شما هم به اين نتيجه رسيده ايد كه هنگام برآوردن حاجت مؤمن، خداوند ده بار درهاى بهشت را براى ما باز مى كند! اگر طواف خانه خد Ѕ به سوى ركن يمانى مى روى، حدود يك متر و نيم قبل از ركن يمانى، ملتزم قرار دارد. دعا در اين مكان مستجاب است و خداوند حاجت هاى بندگان خود را خيلى سريع مى دهد. اكنون كه با ملتزم آشنا شدى، بدان وقتى به عشق زيارت خانه خدا به مكّه مى روى و مشغول طواف مى شوى، خداوند در مقابل اين طواف به تو يك هديه مخصوص مى دهد. البتّه اين هديه را در كنار ملتزم مى گيرى. آيا مى دانى هديه خدا در آن جا چيست؟ آرى، وقتى هفت دور گرد كعبه طواف كنى و در دور آخر رو به روى ملتزم برسى خداوند دستور مى دهد تا در آن لحظه همه درهاى بهشت به سوى تو باز شوند! آن جا ديگر اگر ياد و حواست باشد، مى توانى حاجات بسيار Ѭايى است كه چون آدم(ع) در هنگام طواف خانه خدا به آنجا رسيد خداوند به او وحى كرد: «اى آدم هر كس از فرزندان تو در اين مكان به گناهان خود اعتراف كند و از من بخواهد كه گناهان او را ببخشم، من او را مى بخشم». پس يادت باشد هرگاه توفيق پيدا كردى كه به زيارت خانه خدا بروى در آن مكان مقدّس از گناهان خود استغفار نما. به هر حال يكى از بهترين مكان ها براى توبه و طلب بخشش از خداوند، ملتزم مى باشد. امّا آدرس دقيق آن را اگر بخواهى، وقتى طواف خانه خدا را از مقابل حجرالاسود آغاز مى كنى و كعبه را دور مى زنى از مقابل مقام ابراهيم مى گذرى و بعد از آن وقتى حجر اسماعيل را هم دور زدى، آرام آرا AY4G    g اعتكاف خود را فراموش نكن! چند سالى است كه مراسم اعتكاف در جامعه ما رواج پيدا كرده است و در روزهاى سيزدهم، چهاردهم و پانزدهم ماه رجب، مردم گروه گروه به مساجد رفت ۳dX4    o درهاى بهشت به رويم گشوده شد نمى دانم نام «مُلْتَزَم» را شنيده اى؟ ملتزم، نام قسمتى از كعبه است كه داراى فضيلت بسيار زيادى مى باشد. ملتزم همان قسمتى از كعبه است كه هنگام تولّد على(ع) شكافته شد و فاطمه بنت اسد (مادرِآن حضرت)، وارد كعبه شد. ملتزم همان ZZZ4y    O مونس تنهايى من آمد همه دوستان و آشنايان گرد من جمع شده اند و براى من گريه مى كنند! جنازه مرا براى غسل و كفن مى برند و بعد از آن مرا داخل تابوتى مى گذارند و تشييع جنازه شروع مى شود. يكى فرياد مى زند ب شكل برادر دينى خود قدم بردارد مثل اين است كه خدا را نُه، هزار سال عبادت كرده باشد، آن هم عبادتى كه شب ها تا به صبح در حال نماز و روزها روزه دار باشد. بعد امام(ع) با سرعت از مسجد پيامبر خارج شد تا مشكل آن بنده خدا را برطرف كند. من در مسجد ماندم و فكر كردم كه در اين اعتكاف سه روز، روزه مى گيرم و نماز مى خوانم امّا اگر يك حاجت برادر مؤمن را ادا مى كردم به اندازه هزار سال عبادت نزد خدا ثواب داشتم. بايك حساب سرانگشتى به اين نتيجه رسيدم كه اگر مشكلى از برادر مؤمن خود برطرف مى كردم به فرموده رسول خدا ثواب من 118 هزار برابر بيشتر از سه روز اعتكاف بود. اعتكاف خود را فراموش نكن! Ձته است مرا زندان نمايد، آيا مى شود شما بياييد با او سخن بگويد تا او به من چند روزى مهلت دهد تا بتوانم آن پول را فراهم نمايم. امام با شنيدن سخن آن مرد از جا برخاست و به سوى در مسجد حركت كرد. چون شخص معتكف جز براى انجام كارهاى ضرورى نبايد از مسجد خارج شود و اين كار هم كار چندان ضرورى نبود براى همين خيال كردم كه امام(ع) فراموش كرده است كه در حال اعتكاف است، پس به سوى ايشان رفتم و گفتم: اى پسر رسول خدا! آيا شما فراموش كرده ايد كه در حال اعتكاف هستيد؟ امام(ع) نگاهى به من كرد و فرمودند: نه فراموش نكرده ام، امّا من از پدرم شنيدم كه از جدّم رسول خدا روايت كرد كه هر كس براى رفع م لام و ادب نمودم و با كسب اجازه در جوار ايشان معتكف شدم. حال و هواى امام(ع) در موقع دعا و نماز براى من بسيار دلنشين بود و روح من همواره غرق در عظمتى بود كه در كنار ايشان حضور داشتم. امام(ع) همواره مشغول دعا و راز و نياز با خدا بودند و براى تك تك لحظه هاى خود برنامه داشتند. آن مرد كيست كه سراغ امام حسن(ع) را از همه مى گيرد؟ او چرا اين قدر نگران و مضطرب است؟ او به كنار امام(ع) آمد و گفت: اى پسر رسول خدا! چند ماه قبل پولى را از فردى قرض گرفتم و به او قول دادم كه سر موعد پول را به او برگردانم، امّا چند روز از موعد گذشته است و من نمى توانم قرضم را ادا كنم براى همين آن فرد تصميم گر ا نزديك شود! مگر ما ادّعا نداريم كه پيرو اهل بيت(ع) هستيم و آنان سرمشق و الگوى ما هستند؟ آيا موافقيد داستانى را از زندگى امام حسن(ع) براى شما نقل كنم: بسيارى از مردم مدينه خود را براى اعتكاف در مسجد پيامبر آماده مى كردند. البتّه عدّه اى هم از اطراف براى انجام مراسم اعتكاف خود را به مدينه رسانده بودند. در مسجد پيامبر بودم كه ديدم امام حسن(ع) به مسجد آمدند و در گوشه اى از مسجد اعتكاف خود را شروع كردند. من بسيار خوشحال شدم كه امسال مى توانم در اين مراسم در كنار امام حسن(ع) باشم و از فيض حضور آن امام همام استفاده كنم. براى همين خود را كنار امام رساندم و خدمت آن حضرت عرض س خبر است كه مى خواهى به خيال خود به خدا برسى! امّا چه كنم كه پزشك ما به تازگى به «عرفان» رو كرده بود، مى گفت كه من بايد به خدا برسم و از غير او جدا شوم! آخر تا به كى در جامعه ما بايد به خاطر فهم غلطِ دين به بيراهه كشيده شوند؟ خدا مى داند بيمارانى كه در اين مدّت سه روز به خاطر مرخصى اين پزشك، عمل جراحيشان عقب افتاده بود، چقدر درد و رنج كشيده بودند! من نمى گويم كه پزشكان جامعه ما، مرخصى نروند، هر انسانى نياز به استراحت دارد، سخن من اين است كه ما عرفان را بد فهميده ايم! كاش اين آقاى پزشك مى دانست با كمك به بيماران خود مى توانست چندين برابر اين اعتكاف در مسجد جمكران، به خد خدا بهتر از اين است كه دو ماه در مسجدالحرام اعتكاف بنمايى». به راستى كه دين ما چه دين كاملى است؟ در كدام مكتب مى توانى ارزش كمك كردن به مردم را اين قدر بالا بيابى! افسوس و صد افسوس كه ما چقدر از دين واقعى فاصله گرفته ايم. چند سال قبل، در مراسم اعتكاف چشمم به يكى از پزشكان افتاد كه از بيمارستان مرخصى گرفته بود و به عشق اعتكاف، به مسجد جمكران آمده بود. به او گفتم كه وظيفه تو در حال حاضر، رسيدگى به بيمارانى است كه چند ماه است در نوبت مى باشند تا با دستان باكفايت شما جراحى شوند، امّا يكباره بدون برنامه ريزى قبلى به اين جا آمده اى و همه جراحى هاى خود را لغو كرده اى، چه ڇ و معتكف مى شوند. براى اعتكاف بايد سه روز، روزه بگيرى، در مسجد بمانى و مشغول عبادت باشى. اگر بتوانى در مسجدالحرام و در كنار كعبه به اعتكاف مشغول شوى كه ثواب بسيار زيادى دارد. امّا فكر كن، اگر بخواهى در مسجدالحرام معتكف شوى، بايد صبر كنى تا خدا توفيق سفر به مكّه را به تو بدهد. امّا آيا مى خواهى كارى را به شما ياد دهم كه ثواب اعتكاف در مسجدالحرام را داشته باشد؟! البتّه اين نكته را بدان، كارى را كه مى گويم اگر انجام دهى، ثواب شصت روز اعتكاف در مسجدالحرام را خواهى داشت؟ پيامبر اسلام فرمودند: «هر گاه براى برآوردن حاجت مؤمن، گام برمى دارى، بدان كه اين گام برداشتن نزد ر حالى كه در بسيارى از موارد چنين تصوّرى باطل است و قضيه كاملا به عكس بوده است و در ابتداى امر مردم مخترعين را مسخره كرده اند. آرى، براى عموم مردم، ملاك كمال اين است كه هم رنگ جامعه بشويم! مبتكران بزرگ معمولا ساليان سال مورد خشم جامعه بوده اند و گاه به زندان رفته اند و تبعيد شده اند! مگر گاليله نبود كه به جرم اعلام نظريه اى كه او را به بلندترين جايگاه علمى تاريخ رساند كارش به دادگاه كشيد؟ 8 - پيام بادبادك: آيا تا به حال بچّه ها را ديده اى كه بادبادك درست كرده اند و مى خواهند آن را در آسمان به پرواز درآورند. فقط وقتى كه بادِ مخالف بوزرد بادبادك ها در آسمان اوج مى گير عزيز! تا زمانى كه در سكون و جمود باشى كسى با تو كارى ندارد امّا به محض اين كه حركت كنى، طبيعى است كه خواب گروهى را بر هم زده اى و آنها مى خواهند تو هم مثل آنها درجا بزنى، براى همين سنگت مى زنند. امّا تو اين را نشانه اين بدان كه الحمد لله چنان به سوى هدف خود حركت كرده اى كه همگان متوجّه شده اند كه بالاخره به مقصد عالى خود مى رسى لذا مى خواهند تو را متوقّف كنند. متأسّفانه ما تصوّر مى كنيم كه تمام مخترعين و دانشمندان هميشه مورد احترام جامعه خود بوده اند و خيال مى كنيم وقتى خبر يك اختراع آنها پخش شده است، مردم دسته دسته به سوى خانه آنها رفته اند تا به آنها تبريك بگويند. دى و وارد صحراى قيامت شوى همه جا همراه تو خواهم بود و تو را يارى خواهم كرد تا آنجا كه از پل صراط بگذرى و وارد بهشت شوى». اين جا بود كه من خدا را شكر كردم و با خيال راحت منتظر آمدن نكير و منكر شدم و ديگر هيچ ترسى نداشتم، چرا كه اين جوان زيبا، در كنار من مايه قوّت قلبم بود. دوست من! اين داستانى كه براى شما نقل كردم برگرفته از حديث امام صادق(ع) مى باشد. بيا تا زنده هستيم و فرصت داريم به كمك دوستان مؤمن خود بشتابيم; مشكل آنها را برطرف ساخته، سعى كنيم تا شادمانى را به آنان هديه كنيم، باشد كه در داخل قبر، همان جوان زيبا، شادى و آرامش را به ما ارزانى بدارد. مونس تنهايى من آمد ކد. نمى دانم در اين سلام چه بود كه چنين در دل من اثر كرد و مرا آرام نمود، آرى نفس او نفس خدايى بود كه اين چنين باعث آرامش قلب من شد. دوست من! آيا شما اين جوان را مى شناسيد؟ خوب است كه از خود او سوال كنم: تو كيستى كه با مهربانى با من برخورد كردى؟ آن جوان زيبا، رو به من مى كند و مى گويد: «يادت هست در دنيا، برادران مؤمن خود را شاد نمودى! من همان شادمانى اى هستم كه در دل آن مؤمنان، ايجاد كردى! من آمده ام تا در اين لحظه تنهايى و غربت مونس تو باشم. آمده ام تا در موقع سؤال و جواب نكير و منكر، تو را يارى كنم تا تو بتوانى به خوبى به سؤال هاى آنها جواب بدهى. آن موقعى كه سر از قبر بردار ارد قبر مى شود و جنازه مرا مى گيرد و داخل قبر مى گذارد! بعد از لحظاتى سنگ هاى لحد را روى من مى چينند! وقتى آخرين سنگ را مى گذارند، قبر من تاريك تاريك مى شود! خدايا من در اين تاريكى چه كنم؟ صداى ريختن خاك را بر روى قبرم مى شنوم. بعد از لحظاتى سر و صداها تمام مى شود و هر كسى به خانه خود مى رود، حتّى صميمى ترين دوستانم مرا در دل خاك، تنهاى تنها رها مى كنند و مى روند! در اين ميان در سمت راست قبرم درى از نور گشوده مى شود! يك جوان زيبارو، وارد قبرم مى شود و به من سلام مى كند. تا نگاهم به اين جوان مى خورد، غم و غصّه ها از دلم مى رود! او در حالى كه لبخند به لب دارد به من سلام مى ك ند بگو: «لا اله الا الله». همه با هم اين ذكر را مى گويند و آرام آرام مرا به سوى قبر مى برند. از شما چه پنهان ترس عجيبى تمام وجودم را فرا گرفته است! آخر چگونه دلشان مى آيد كه مرا داخل اين قبر تنگ و تاريك قرار دهند و بر روى من خاك بريزند! هر چه التماس مى كنم، كسى صداى مرا نمى شنود! در نزديكى هاى قبر، سه بار تابوت مرا به زمين مى گذارند و بعد بلند مى كنند و كنار قبر مى گذارند. اكنون صدايى به گوشم مى خورد و بر وحشتم افزوده مى شود، گويا فقط من اين صدا را مى شنوم و كسى ديگر اين صدا را نمى شنود! اين صدا صداى قبر من است كه فرياد مى زند: «من خانه تاريكى ام، من خانه وحشتم». يك نفر و خود به اين نكته، توجّه بيشترى داشته باشند. تلاش ما بر اين بوده است كه همگام با سخنان نورانى اهل بيت(ع) از مباحثى كه در مورد تفكّر در جهان امروز مطرح است نيز بهره مند شويم. اين كتاب مى خواهد شما را با قانون جذب آشنا سازد، قانونى كه براى اوّلين بار در كلام حضرت على(ع) به آن اشاره شده است. قانون جذب مى گويد: «به هر چه بينديشى آن را به سوى خود جذب مى كنى». شما مى توانيد با آگاهى از اين قانون، زندگى خود را متحوّل كنيد. بسيار خوشحال مى شوم كه از نظرات شما در مورد اين كتاب بهره ببرم، منتظر شما هستم. مهدى خُدّاميان آرانى قم، فرودين 1387 مقدمه ݇دف بشوند. اين جا شما بايد از قطار درس بگيرى! آرى، قطار تا در ايستگاه در كنار ديوارها و خانه ها ايستاده و به خواب خوش فرو رفته است، بچّه ها با او كار ندارند. امّا همين كه اين قطار بيچاره، شروع به حركت مى كند و فرياد حركت و رسيدن او به هدف به گوش بچه هاى بازيگوش مى رسد با مشتى از سنگ به طرف قطار حركت مى كنند و شروع مى كنند به سنگباران اين قطار! آيا قطار به خاطر اين سنگها مى ايستد، نه او به حركت خود ادامه مى دهد زيرا مى داند اوّلا هيچ آدم بزرگى به او سنگ نمى زند، اين ها يك مشت بچّه بى تربيت مى باشند، ثانياً خوب مى داند كه فقط به قطارِ ايستاده است كه سنگ نمى زنند. خواننده از همه لحظه ها نزديك مى شوى و آن موقع است كه خدا تو را خيلى دوست دارد و به تو افتخار مى كند. اگر اين ها نعمت نيست، پس نعمت چيست؟ مبادا وقتى كسى به تو مراجعه كرد و از تو كمكى طلبيد، اخم كنى كه خدا اين اخم تو را مى بيند، تو با اين كار كفران نعمت كرده اى، خدا يكى از بهترين و بزرگترين نعمت هاى خويش را براى تو فرستاد امّا تو آن را قبول نكردى و كفران نعمت كردى و براى همين مى بينى كه بركت زندگيت رفت! امّا اگر از اين نعمت استقبال كردى و با روى باز به ديگران كمك كردى در واقع شكر اين نعمت را بجا آوردى و اينجا است كه بركت و رحمت خدا به زندگيت نازل مى شود. نعمتهاى خدا را قدر بدان ك به شما مراجعه مى كند، چه احساسى داريد؟ آيا اين را براى خود درد سرى مى دانيد؟ آيا دوست داريد سخن امام حسين(ع) را در اين باره بشنويد؟ آن حضرت در اين باره مى فرمايد: «همانا مراجعه مردم به شما يكى از نعمت هايى است كه خداوند به شما داده است». به راستى چه نعمتى از اين بالاتر كه زمينه اى براى شما فراهم شود كه كمكى به مؤمنى بنماييد و در مقابل، خداوند براى شما ثواب هزار حج بنويسد و باعث رشد و كمال معنوى شما بشود و به خداوند متعال نزديك شويد. انصاف بده كه در اين دنيا چه چيزى به اندازه نزديكى به خدا مى تواند ارزش داشته باشد؟ وقتى حاجت مؤمنى را برآورده مى كنى خداوند متعال بي ادت كرده ايم كه همواره به نداشته هايمان انديشه كنيم؟ ما بايد سعى كنيم به آنچه خداوند به ما داده است فكر كنيم و شكر آن را بجا آوريم كه در اين صورت توفيق الهى يارمان مى شود و مشمول لطف و مهربانى خداوند قرار مى گيريم. البتّه اين كه شما به ياد نعمت هاى خدا بيفتيد يك اثر مهم ديگر هم دارد و آن اين كه محبّت به خداوند متعال در دل شما جوانه مى زند و با استمرار اين كارِ فكرى، اين جوانه تبديل به درختى پربار مى شود و هر لحظه ميوه معاشقه با خدا بر اين درخت به ثمر مى نشيند. اكنون مى خواهم شما را با يكى از نعمت هاى خوب خدا كه به ما عنايت كرده است، آشنا سازم: وقتى كسى براى درخواست كمورند. براى همين يك روز از مأموران جهنّم در مورد راز اين كار خداوند، سؤال كرد. در جواب اين گونه شنيد: «اين آسايشى كه در جهنّم، خداوند به تو داده است، به خاطر اين است كه در دنيا به همسايه مؤمن خود كمك مى كردى و به او نيكى مى نمودى». خداوند متعال آن قدر از خدمت نمودن به مؤمن خوشحال مى شود و آن قدر اين كار را دوست دارد كه حتّى اگر شخص كافرى به مؤمنى خدمت كند، پاداش او را مى دهد. بهشت مخصوص اهل ايمان است، براى همين خداوند آن كافر را در جهنّم جاى داد امّا او را از عذاب جهنّم نجات داد به خاطر اين كه دل مؤمنى را در اين دنيا شاد كرده و به او نيكى نموده بود. اى آتش او را مسوزان اين هنگام خداوند دستور داد تا در وسط جهنّم خانه اى از خشت بنا كنند به گونه اى كه اين خشت ها مانع ورود حرارت و آتش حهنم به اين خانه شود. مأموران جهنم مشغول ساختن اين خانه شدند امّا در تعجب بودند كه خدا اين خانه را براى چه مى خواهد. وقتى خانه آماده شد; خداوند دستور داد تا آن شخص كافر را داخل آن خانه جاى دهند. آن شخص كافر در جهنم بود امّا آتش جهنّم او را آزار نمى داد و هر روز هم مأموران جهنم براى او آب و غذا مى آوردند. آن شخص كافر با چشم خود مى ديد كه افراد ديگرى كه مثل او كافر بودند در جهنّم عذاب مى شوند امّا او در اين خانه مورد احترام قرار مى گيرد و براى او آب و غذا هم مى آ د به ما نعمت هاى بسيار زيادى داده است و ما وظيفه داريم كه در مقابل اين همه مهربانىِ خدا، شكر او را بجاى آوريم. امّا نكته اى كه بايد مورد توجّه قرار گيرد، اين است كه بعضى از انسان ها نعمت هاى خداوند را در ثروت و پول دنيا خلاصه مى كنند و با اين نوع نگاه، بسيارى از نعمت هايى كه خدا به آنها داده است را فراموش مى كنند و شكر آن را بجا نمى آورند. براى مثال همين نعمت سلامتى، چه نعمت گهربارى است ولى انسان تا بيمار نشده قدر آن را نمى داند و چه بسا شكر آن را هم نمى كند. اگر انسان همه دنيا را داشته باشد امّا بدن او در سلامت نباشد، نمى تواند از ثروت و دارايى خود بهره ببرد. چرا ما عروز ديگر تصميم بگير در اين شركت بيمه شادمانى سرمايه گذارى كنى. با اين كار مى توانى بلاهايى را از خود دور كنى كه اگر خداى ناكرده به سراغ تو بيايند، بايد همه دارايى و ثروت خود را خرج كنى! وقتى تو يك گوسفند را براى تأمين غذاى فقرا ذبح مى كنى و گوشت آن را بين فقرا تقسيم مى كنى در واقع دويست هزار تومان خرج نموده اى امّا با اين كار بيمه گر، تصادفى را از تو دور مى كند كه چه بسا هستى تو را از تو مى گيرد! پس هر چه مى توانى در اين شركت سرمايه گذارى كن چرا كه از شما چه پنهان، اين تنها شركتى است كه به دنبال منافع شخصى خود نيست، بلكه صدها برابر به شما سود مى دهد! شركت بيمه شادمانى دارد كه كارهاى اجرايى آن را انجام دهد. خوب است بدانيد كه مدير عامل اين شركت حضرت على(ع) مى باشد. آيا اكنون آماده هستيد تا قرارداد را امضا كنيد؟ بيمه گر: خدا بيمه گزار: انسان تعهدات بيمه گر: نجات از بلاها تعهّدات بيمه گزار: شاد كردن دل ها. اكنون موقع آن است كه سخن مدير عامل اين شركت را بشنويد: «اى كميل! از طرف من به مردم بگو تا به ديگران كمك كنند. اگر تو با كمك كردن، شادى را به دل بندگان مؤمن بنشانى، خداوند از اين شادى دل ها، سپرى براى تو خلق مى كند تا بلا را از تو دور كند». آرى، كمك كردن به مردم مؤمن باعث مى شود كه انواع بلاها از شما و خانواده شما دور شود! از ام اده ما مى آيد. براى همين بايد فكرى كنيم تا خود و خانواده خود را در مقابل خطرات و بيمارى ها بيمه كنيم. آيا شما بيمه اى را مى شناسيد كه شما را در مقابل حوادث مختلف بيمه كند! آيا بيمه ها مى توانند از وقوع حوادث جلوگيرى كنند؟ اگر موافق باشيد من بيمه اى را به شما معرّفى مى كنم كه مى تواند شما را در مقابل بروز حوادث مختلف بيمه كند. البتّه خوب است ابتدا بدانيم اين شركت بيمه را خداوند راه اندازى كرده و همه بندگان خود را به سرمايه گذارى در اين شركت دعوت نموده است. مى دانى نام اين بيمه چيست؟ «شركت بيمه شادمانى». البتّه شما مى دانيد كه هر شركت بيمه اى نياز به يك نفر مدير عامل +]4    w چه وقت به خدا نزديك تر مى شوى؟ آيا تا به حال فكر كرده اى كه چه موقع به خدا خيلى نزديك شده اى؟ اگر به سخنان اهل بيت(ع) مراجعه نماييم متوجّه \4    M شركت بيمه شادمانى زندگىِ امروز ما آميخته با انواع حوادث خطرناك مى باشد. هر روز خبر تصادف هايى را مى شنويم كه جان عدّه اى از هموطنان را مى گيرد. به هر حال رانندگى خطرات خاصّ خود را دارد و ما هم ناگزير از آن مى باشيم. از طرف ديگر بيمارى هاى عجيب و غريب هم به سراغ ما يا خانو مى داريم، خدا را بيابيم. آيا تا به حال دقّت كرده اى كه وقتى به برادر مؤمن خود كمكى مى كنى و قلب او را خوشحال مى نمايى، آن وقت چقدر در آسمان معنويّت اوج مى گيرى! آرى، آن وقت است كه تو در آغوش مهربانى خدا هستى و خودت خبر ندارى! در آن موقع دعايت مستجاب است، قدر خودت را بدان و به آرزوهاى بلند خويش انديشه كن. به خود خداوند قسم كه راه رسيدن به او بسيار آسان است. در راهِ هم آغوشى دل ها، گام بردار و تلاش كن كه براى جامعه خود فردى مثبت باشى و همّ و غمّ تو رفع گرفتارىِ مردمى باشد كه در كنار آنها زندگى مى كنى. بيا و خدا را ميان شادى دل ها جستجو كن! چه وقت به خدا نزديك تر مى شوى؟ ى شويم كه در دو موقع ما مى توانيم به خدا بسيار نزديك شويم: الف) موقعى كه به سجده مى رويم و در سجده با خداى خود راز و نياز مى كنيم و اشك از چشمان ما جارى باشد. ب) موقعى كه با كمك كردن به مردم و مهربانى نمودن با آنها، شادى را به قلب آنها هديه مى كنيم. به راستى كه ما چه دين كاملى داريم، و چقدر اين آيين منظم و دقيق است، هم به گريه و اشك اهميّت مى دهد و هم به شادى و شادمانى! متأسّفانه ما بيشتر به جنبه هاى اشك و گريه توجّه كرده ايم و همواره تلاش كرده ايم خدا را در ميان سجده و اشك بيابيم; امّا جور ديگر هم مى توان خدا را يافت! مى توانيم در ميان شادمانى و سرورى كه به ديگران ارزانى ]^4i    } براى روز قيامت خويش چه كرده اى؟ روز قيامت در پيش است، و چه روزى است آن روز! تشنگى بر همه غلبه پيدا مى كند، همه جا تاريك است و صداى ناله و ضجّه از هر طرف به گوش مى خورد. ن وقت تو هزار هم آدم خوبى باشى در ميان ميليون ها انسان خوب و ماه، جلوه اى ندارى! امّا در اين روزگاران، اگر پاك باشى و شيعه خوبى براى امام زمان(ع) خود باشى، هنر كرده اى! 7 - پيام قطار: وقتى ايده اى بسيار عالى در ذهن تو جرقّه مى زند و براى همين دست به يك كار بزرگ مى زنى، با هزاران اميد فعّاليت خود را براى هدف عالى خود آغاز مى كنى امّا در اين ميان با موجى از نقدهاى بى انصافانه اطرافيان رو به رو مى شوى. من مى دانم كه در اين لحظه چقدر دلت مى شكند و ناراحت مى شوى چرا كه تو به يك كار خداپسندانه اقدام كرده اى و هدف تو خير بوده امّا عدّه اى با قصد و غرض مى خواهند، مانع رسيدن تو به نگرانى برادر مؤمن خويش تلاش كنى و او را براى رفع مشكلش كمك نمايى، خداوند براى تو هفتاد و دو رحمت قرار مى دهد. يكى از اين مهربانى ها را در اين دنيا به تو مى دهد و زندگى تو با آن رونق مى گيرد. و هفتاد و يك رحمت را براى روز قيامت تو قرار مى دهد تا هرگاه دچار وحشت و اضطراب شدى با آن مهربانى هاى خدا آرام شوى». آرى، اگر مؤمنى را ديدى كه به خاطر گرفتارى نگران است و آرامش از او سلب شده است، فرصت را غنيمت شمار و براى رفع مشكل او تلاش كن و بدان كه خداوند به خاطر اين كار، در روز قيامت نگرانيت را برطرف خواهد نمود و آرامش را به تو ارزانى خواهد داشت. براى روز قيامت خويش چه كرده اى؟ آسمان شكاف برداشته و كوه ها متلاشى شده اند. آتش جهنّم زبانه مى كشد و همه در هراسند كه نتيجه كار آنها چه خواهد شد. حسابرسى شروع مى شود و نام هركس را كه مى خوانند به اعمال و كردارش رسيدگى مى كنند. پلِ صراط در پيش رو است و همه بايد از روى آن عبور كنند! پاى گروهى از مردم روى پلِ صراط مى لغزد و در آتش جهنّم مى افتند، آنها كسانى هستند كه در دنيا همواره گِرد گناه مى چرخيدند. آرى، امروز، روزِ اضطراب است; روز نگرانى است! خواننده محترم! براى اضطرابِ روز قيامت چه كار مى توانيم بكنيم؟ خيلى دوست دارم كه قسمتى از سخن امام صادق(ع) را برايت بگويم: «اگر در اين دنيا براى رفع اضطراب ~~Zd5    S يازده نكته براى شما در اين فصل به ذكر نكات مهم ديگرى در مورد كمك كردن به ديگران مى پردازم و اميدوارم كه براى شما مفيد واقع شود: 1. اگر فردى به شما مراجعه كرد و از شما كمك خواست و شما قدرت آن را نداشتيد كه او را كمك كنيد و واقعاً به هيچ وجه ممكن نبود قدمى براى او برداريد، پس در قلب خويش آرزو كنيد كه اى كاش مى توانستيد كارى براى او بكنيد. خداوند متعال اين خواسته قلبى شما را مى بيند كه دوست داشتيد براى برادر مؤمن خود كارى انجام دهيد و به خاطر همين آرزوى قلبى، در رودر پاسخ من فرمود: چرا در خانه خود را به روى شيعيان من بستى و آنها را به خانه ات راه ندادى؟ من عرضه داشتم: فدايت شوم، من از مشهور شدن، هراس داشتم و مى ترسيدم كه گرفتار مأموران حكومتى شوم. امام فرمودند: اى اسحاق، تا آنجا كه مى توانى به دوستان و شيعيان من نيكى نما! هرگاه مؤمنى به برادر مؤمن خود نيكى كند و او را يارى نمايد، با اين كار خود، قلب شيطان را پر از غم و اندوه مى كند. به هر حال امام صادق(ع) آن قدر در عظمت و مقام مؤمن براى من سخن گفت كه من از كرده خود پشيمان شدم. من تصميم گرفتم وقتى به كوفه بازگشتم در خانه خود را به روى همه شيعيان باز بگذارم. چرا در خانه ات را بستى! رفت و آمد زياد به خانه شيعيان سرشناس، وحشت داشتند. براى همين بود كه من در خانه خود را بستم و ديگر كسى را به خانه ام راه ندادم. اين جريان گذشت تا موقع حج فرارسيد و من براى انجام مراسم باشكوه حج، به سوى سرزمين حجاز حركت كردم. چون به مدينه رسيدم، تصميم گرفتم به ديدار امام صادق(ع) شرفياب شوم. براى همين به سوى خانه آن حضرت حركت كرده و وارد خانه شدم و خدمت امام(ع) سلام كردم. امام صادق(ع) سلام مرا با سردى جواب دادند، مثل اينكه از من ناراحت بودند. من از رفتار امام خويش متعجّب شدم و به آن حضرت عرضه داشتم: اى آقاى من، چه چيز باعث شده است كه شما از من ناراحت باشيد؟ امام صادق(ع) با امام زمان(ع) بايد دقّت كنيم كه وقتى به ديگران كمك مى كنيم، حتماً اين كار را با عشق و اشتياق انجام دهيم. اگر به ديگران كمك كنيم ولى شور و شوق لازم را نداشته باشيم به اين مقام دست نمى يابيم. اگر در حديث بالا دقّت كنيم، متوجّه مى شويم كه بر روى اشتياق در كمك كردن به ديگران تأكيد شده است. پس با يكديگر عهد ببنديم چون كار خيرى براى فردى انجام مى دهيم حتماً با چهره اى گشاده و رويى باز اين كار را انجام دهيم به گونه اى كه شور و اشتياق انجام آن كار از ظاهر ما معلوم باشد زيرا فقط در اين صورت است كه شايسته مقام برادرى با امام زمان(ع) را خواهيم داشت. برادران خوب مرا مى شناسى؟ كس در اين دنيا يك حاجت برادر مؤمن خود را برآورده كند خداوند در روز قيامت صدهزار حاجت او را برآورده مى كند. اين سخن امام(ع)، يك پيام بسيار مهم بود، به طورى كه من آن را براى همه دوستان خود نقل كردم. هرگاه خودم نيز كارى داشتم كه بايد توسط ديگران انجام مى شد به آنها مى گفتم: آيا دوست نداريد از برادران خوب امام صادق(ع) باشيد؟ دوست من! ما مى توانيم با كمك كردن به ديگران از برادران خوب امام زمان(ع) بشويم، چرا كه ما اعتقاد داريم اهل بيت(ع) همه يك نور هستند و كلام امام صادق(ع)، كلام امام زمان(ع) است. امّا ما بايد به اين نكته مهم توجّه كنيم و آن اين است كه براى رسيدن به مقام برادر o_4-    ] چرا در خانه ات را بستى! نمى دانم نام مرا شنيده ايد يا نه؟ نام من، «اسحاق بن عمّار» است و يكى از ياران امام صادق(ع) مى باشم. در شهر كوفه زندگى مى كردم و مردم مرا به عنوان يكى از ثروتمندان شيعه مى شناختند. براى همين، افراد فقير (كه معمولا شيعه بودند) به منزل من مى آمدند و من هم به آنها كمك مى كردم. كم كم مراجعات مردم به خانه من زياد شد و منزل من حسابى شلوغ گرديد. رفت و آمد مردم به خانه من، براى حكومت وقت، خوشايند نبود زيرا هر گونه فعّاليت شيعيان، تحت كنترل بود و ا ين دوست خود چه بگويم؟ راستش را بخواهيد در اين جور مواقع از خودش مدد مى طللبم تا كمكم كند كه بتوانم گره اى از بندگانش باز كنم. يك دفعه مطلبى به ذهنم خطور كرد و براى همين از وحيد سؤال كردم: آيا در اين مدّت شش ماه تلاش كرده اى مشكلِ انسان گرفتارى را حل نمايى؟ وحيد نگاهى به من كرد و گفت: چه حرفها مى زنى! اين شرايطى كه براى من پيش آمده است، خواب را از من گرفته است، بيچاره ام كرده است! در اين شش ماه ديگر اصلا فرصتى برايم نمانده است كه به زن و بچّه خودم فكر كنم، حالا تو به من مى گويى به فكر مشكل مردم باشم. من در جواب گفتم: كافى است، فهميدم كه چه كار بايد بكنيم. او خيلى خوشحال ر صحبت را اين گونه باز كرد: نمى دانم چرا خداوند اصلا گوش به حرف من نمى دهد؟! هر چه دعا مى كنم، هر چه با او تماس مى گيرم، اصلا جواب مرا نمى دهد! مدّت شش ماه است كه حاجتى دارم و مداوم از او مى خواهم كه حاجت مرا روا كند امّا گويى كه او با من قهر است! به هر درى زده ام و هر جا بگويى رفته ام، فايده اى نداشته است! اين حاجت من آن قدر مهم است كه فقط به دست خود او برآورده مى شود ولى حالا ديگر دارم نااميد مى شوم، يك فكرى به حال من بكنيد. من وحيد را مى شناختم و معلوم بود كه ديگر كارد به استخوانش رسيده كه اين طورى حرف مى زند. من سكوت كرده، به فكر فرو رفتم و پيش خودم گفتم: حالا من در جواب h`4    i برادران خوب مرا مى شناسى؟ اسم من مُفضّل است و از ياران نزديك امام صادق(ع) مى باشم. يك روز امام صادق(ع) مرا صدا زد و به من فرمود: اى مفضل! خوب به سخنانى كه مى گويم دقّت كن و آنها را براى برادران خوبم بازگو كن. من به امام(ع) رو كردم و گفتم: برادران خوب شما چه افرادى هستند؟ امام(ع) در پاسخ فرمود: كسانى كه اشتياق كمك كردن به مردم را دارند! براى من عجيب بود، امام(ع) از افرادى كه به ديگران كمك مى كنند، به عنوان برادران خوب خود ياد مى كند. امام(ع) بعد از آن فرمودند: هر شد و از من خواست تا راه حل را به او بگويم. و من در پاسخ او گفتم: ببين، تو شش ماه خودت به دنبال حلّ مشكلت بودى، بيا كارى كن كه از امروز خدا خودش به دنبال حلّ مشكل تو باشد. وحيد با تعجّب به حرف هاى من گوش مى كرد و من ادامه دادم: تو تصميم بگير از امروز به بعد اصلا به فكر مشكل خودت نباشى، بلكه يك نفر مؤمنى كه گرفتار مشكلى شده است را پيدا كن و جهت رفع مشكل او تلاش نما و سعى كن تا مشكل او را برطرف نمايى، باور كن كه خداوند وقتى مى بيند كه تو به فكر رفع مشكل مؤمنى هستى، خودش به فكر رفع مشكل تو مى افتد. اين كلام امام صادق(ع) است: «هر كس در راه برآوردن حاجت مؤمنى باشد، خداوند هم در راه برآوردن حاجت او خواهد بود». وحيد عزيز! تو آن قدر در فكر رفع مشكل خود فرو رفته اى كه از اطرافيان خود غافل شده اى، چه بسا نزديك ترين فاميل و همسايه تو مشكلى داشته اند و تو وظيفه داشتى به آنها كمك كنى ولى آنها را فراموش كرده اى و براى همين خدا هم حاجت تو را فراموش كرده است! خلاصه آنكه وحيد آن روز از خانه ما رفت ولى بعد از ده روز به خانه ما آمد ولى اين دفعه بسيار خوشحال بود و از رفع مشكل خويش خبر مى داد و مى گفت چگونه در زندگى او معجزه اى رخ داد و همه چيز حل و فصل شد و همه اين ها را به خاطر آن مى دانست كه براى رفع مشكل يكى از فاميل خود اقدام كرده بود. خدا به فكر حاجت تو است eab4    a نعمتهاى خدا را قدر بدان خداو a4y    [ خدا به فكر حاجت تو است وحيد از دوستان بسيار نزديك من بود. يك روز با من تماس گرفت و گفت: مى خواهم شما را ببينم و در مورد موضوعى با شما سخن بگويم. قرار شد كه عصر به منزل من بيايد تا هم ديدارى تازه كنيم هم با يكديگر گفتگو كنيم. وحيد سر ساعت مقرّر به منزل آمد و بعد از احوال پرسى oرديم بايد بدانيم كه خير و بركت را از زندگى خود برده ايم و به جاى آن خوارى و ذلّت را خريدارى كرده ايم. 10. يك روز امام صادق(ع) به عدّه اى از ياران خود فرمود: شما چقدر آسان مى توانيد به همه خيرها، دسترسى پيدا كنيد. يكى از ياران امام(ع) از آن حضرت سؤال كرد: قربانت شوم، چگونه مى توانيم به آسانى به همه خيرها برسيم؟ امام(ع) فرمودند: شما با شاد نمودن شيعيانِ ما مى توانيد باعث شادى ما شويد و در آن هنگام است كه شما به همه خوبى ها دست پيدا كرده ايد. 11. باور كنيم كه وقتى يك مؤمنى را خوشحال مى كنيم، پيامبر بيش از خوشحالى آن مؤمن، خوشحال مى شود. پايان يازده نكته براى شماگو من كار مهمّى انجام ندادم و به اين وسيله كار خود را كوچك بشمار و مطمئن باش اين طورى آن كار خوب تو در نظر مردم بسيار بزرگ جلوه خواهد كرد. همچنين سعى كن كارى را كه براى مردم انجام مى دهى به بهترين صورت انجام دهى و در انجام آن كار هم عجله كنى. دوست من! بيا تا با هم تصميم بگيريم اگر مى خواهيم براى فقرا لباس تهيّه كنيم ديگر لباس هاى ارزان قيمت براى آنها نخريم بلكه بهترين لباس ها را تهيّه كنيم و به آنها هديه بدهيم. آرى، ما بايد تلاش كنيم تا اگر كار خيرى مى خواهيم انجام بدهيم بهترين ها را براى اين كار در نظر بگيريم و در انجام آن كار هم عجله نماييم. آداب كمك كردن به مردمده بداريد و به صورت كامل انجام دهيد تا خدا آن را براى شما آشكار كند، در انجام آن عجله نماييد تا براى مردم دلنشين باشد». دوست من! وقتى كارى رابراى ديگران انجام مى دهى، نبايد آن را بزرگ جلوه دهى و دائم به رخ او بكشى چون با اين كار در واقع بر او منت مى گذارى و اجر و ثواب خود را از بين مى برى. اگر تو اين كار خير را به خاطر خودنمايى انجام ندادى، در واقع با خدا معامله كرده اى و براى همين نبايد منتظر باشى تا مردم از تو تشكّر كنند، اگر صبر كنى، خدا از تو تشكّر مى كند، آن هم به گونه اى كه باور نكنى و مات و مبهوت بمانى! هر گاه كسى خواست از تو به خاطر كارى كه كردى تشكّر كند، به او ا اين ها آداب نماز مى باشد. به هر حال اگر نماز را با آداب مخصوص آن انجام دهيم، باعث مى شود بهره بيشترى از نماز خود ببريم. اكنون كه موضوعِ سخن ما در مورد كمك كردن به ديگران مى باشد بسيار مناسب است در مورد آداب كمك كردن به ديگران مقدارى با يكديگر گفتگو كنيم. به نظر شما هنگام كمك كردن به ديگران چه نكاتى رابايد رعايت كنيم؟ من مى خواهم در اين مورد نظر حضرت على(ع) رابراى شما بيان كنم: آن حضرت فرمودند: «اگر مى خواهيد كمكى كه به ديگران مى كنيد، بدون عيب و نقص باشد بايد اين سه كار راانجام بدهيد: كار خود را كوچك بشماريد تا در نزد مردم بزرگ جلوه كند، آن را از ديگران مخفى و پوش --?c4Q    Y آداب كمك كردن به مردم همه ما نماز مى خوانيم ولى قبل از اينكه وارد نماز شويم، وضو مى گيريم و اگر بتوانيم عطر مى زنيم و سر و وضع خود را مرتب مى كنيم، چرا كه ما مى خواهيم با خدا سخن بگوييم. آرى، چطور وقتى مى خواهيم به ديدار شخص مهمّى برويم، بهترين لباس هاى خود را به تن كرده، بهترين عطرها را نيز استفاده مى كنيم، همين طور موقع نماز هم خوب است همين كارها را انجام دهيم زي آن بنده خدايى كه به ما مراجعه كرده بود حل نمى شود، حال سؤال اين است كه آيا خداوند آن ثواب هايى كه براى كمك كردن به ديگران در نظر گرفته است (مثل ثواب ده حج) را به ما مى دهد؟ امام صادق(ع) در سخن خود، وعده داده است كه خداوند تمام آن ثواب ها را به ما مى دهد، حتّى در صورتى كه مشكلِ فرد مراجعه كننده حل نشود، زيرا خداوند به سعى و تلاش پاداش مى دهد و به نتيجه تلاش ما كار ندارد، مهم اين است كه ما براى كمك به ديگران اقدامى كرده باشيم. 6. هرگاه مؤمنى به سراغ شما آمد و از شما تقاضاى كمك كرد، بدانيد كه در واقع رحمت خدا به سوى شما رو كرده است و اگر به آن مؤمن كمك كنيد، در واقع آن رحمت خگر هست كه مخصوص افرادى است كه در دنيا كار خير انجام داده اند. اين در را به «در نيكوكارى» نام نهاده اند! فقط كسانى مى توانند از اين در وارد بهشت شوند كه در دنيا جهت رفع گرفتارى مردم تلاش كرده باشند و همواره به فكر مردم بوده، با كمك كردن به آنها اسباب خوشحالى آنها را فراهم كرده باشند. براى همين امام صادق(ع) به شيعيان خود دستور مى دهد تا با يكديگر مهربان باشند و در كارهاى خير به يارى يكديگر بشتابند تا بتوانند از اين در وارد بهشت شوند. 5. گاه پيش مى آيد كه ما براى كمك به فردى اقدام مى كنيم و نهايت سعى و تلاش خود را انجام مى دهيم ولى همه اين تلاش ها بى نتيجه مى ماند و مشكل ر سايه مهربانى خدا قرار مى دهد. 3. چقدر خوب است سعى كنى در اين دو سه روز زندگى دنيا براى خود رسالتى قرار دهى و آن رسالت اين باشد كه همواره تلاش كنى تا شادى و سرور را تقديم دوستان خدا بنمايى. هر كجا كه دوستان خدا را يافتى با سخن خويش، با فكر خويش، با ثروت خويش باعث شادمانى آنها بشوى! در عوض روز قيامت كه مى شود خداوند متعال دستور مى دهد تا تو را اين گونه ندا دهند: «هر آرزويى كه دارى بگو تا خداوند برآورده كند، چرا كه تو در دنيا دل دوستان خدا را شاد مى نمودى». 4. بهشت هشت در دارد، يك در مخصوص پيامبران الهى مى باشد، يك در هم مخصوص شهدا و بندگان صالح خدا مى باشد. امّا يك در د قيامت رحمت خود را بر شما نازل مى كند. 2. دقّت نماييد كه منظور از كمك كردن به مردم فقط كمك هاى مادّى نيست، چه بسا افرادى در جامعه هستند كه نياز به كمك هاى روحى دارند. حتماً برايتان پيش آمده است كه كسى نزد شما بيايد و در شرايط روحى بدى باشد و شما با او به گفتگو پرداخته، با روى خوش از او استقبال كرده باشيد و گاهى با گفتن حكاياتى شيرين، لبخندى به لب هاى او نشانده باشيد. بدانيد بعضى مواقع با يك لبخند شيرين، بهترين كمك را به ديگران مى كنيد. باور كنيد كه همان كلامى كه بر زبان شما جارى مى شود و باعث شادمانى مؤمنى مى گردد، دريايى از رحمت خدا را به سوى شما جذب مى كند و شما را  ا را قبول كرده ايد و اگر خداى ناكرده تقاضاى آن مؤمن را (با توانايى انجام دادن آن) رد كرديد در واقع رحمت خداوند را از خود دور كرده ايد! 7. از رسول خدا سؤال شد كه بهترين اعمال نزد خدا چه مى باشد؟ پيامبر در جواب فرمود: «بهترين اعمال نزد خدا، تلاش براى شاد نمودنِ دل مردم مسلمان است». سپس از آن حضرت سؤال كردند كه چگونه دل مسلمانى را شاد كنيم؟ آن حضرت فرمودند: «اگر گرسنه است، او را سير نماييد; اگر غم و غصّه به دل دارد، غم و غصّه اش را برطرف كنيد; اگر قرض دارد، قرض او را ادا كنيد». چه زيبا پيامبر به نيازهاى جسمى و روحى هر فرد اشاره كرده اند پس باور كنيم كه رفع اين نيازها از د گران كه منجر به شادى دل آنها مى شود، بهترين كارى است كه خدا از ما مى خواهد. 8. معمولا تا كلمه صدقه را مى شنويم، فوراً به ياد صندوق صدقات مى افتيم كه در منزلِ خيلى از ما موجود مى باشد و ما سعى مى كنيم پولى را به عنوان صدقه داخل آن بيندازيم. امّا من در اينجا مى خواهم شما را با صدقه ديگرى آشنا كنم كه كمتر به آن توجّه كرده ايد. اسلام همان طور كه كمك به فقرا را به عنوان صدقه مورد تأكيد قرار مى دهد، لبخند را هم به عنوان نوع ديگرى از صدقه مطرح مى كند. رسول خدا فرمودند: «اگر به روى ديگران تبسّم بزنى، اين كار صدقه حساب مى شود». اين مكتب، بسى مايه سعادت و افتخار است; مكتبى كه لبند را به عنوان صدقه معرّفى مى كند، صدقه اى كه باعث زياد شدن عمر تو مى شود و گناهان تو را مى بخشد. خداوند به حضرت داوود(ع) وحى كرد: مى خواهم عملى را به تو ياد بدهم كه اگر بندگان من آن را انجام دهند، آنها را وارد بهشت مى كنم. حضرت داوود(ع) رو به خداى متعال كرد و عرضه داشت: بار خدايا! آن عمل نيكو چيست؟ جوابى كه آمد اين بود: آن عمل اين است كه باعث شادمانى مؤمنى بشوى و قلب او را شاد سازى. آرى، شاد كردن دل مؤمن، همان كارى است كه خداوند بهشت را در مقابل آن كار مى دهد. 9. ما بايد حواسمان بسيار جمع باشد اگر مؤمنى از ما تقاضاى كمك كرد و ما توان كمك كردن به او را داشتيم و او را يارى ن mme4#   ) توضيحات كتاب چرا بايد فكر كنيم موضوع: ارزش فكر، ارزش انديشه نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.ir مراجعه كنيد. توضيحات مكتب اسلام، فكر و انديشه هم به عنوان كفّاره گناهان مطرح گرديده است؟ امام صادق(ع) مى فرمايند: «انديشه، آيينه همه خوبى ها است و باعث كفّاره گناهان مى شود». به راستى در كدامين مكتب اين چنين به تفكّر ارزش و بها داده شده است كه آن را پاك كننده اثر گناهان معرّفى كند؟ هزار افسوس كه در جامعه ما كسانى كه ادّعاى عرفان دارند و چه بسا تسبيح هزار دانه دست مى گيرند و در شبانه روز هزاران بار ذكر «اَستَغفِرُالله» مى گويند امّا آن قدر با تفكّر و انديشه بيگانه هستند كه انسان تصوّر مى كند هر چه انسان از انديشه فاصله بگيرد حال و هواى معنوى او زيادتر است. بخشش گناهان در وادى تفكّر اس» است بايد نسبت به پرداخت حقّ مردم اقدام نمود. من در مورد «حقّ الله» سخن مى گويم و در اينجا مواردى را كه به عنوان كفّاره گناهان معرّفى شده است برايتان ذكر مى كنم. 1. گفتن ذكر «اَستَغفِرُ الله رَبِّى وَ اَتوُبُ اِلَيهِ». 2. خواندن نماز شب در حالى مردم همگى در خواب هستند. 3. يارى كردن مظلوم و زدودن غم و غصّه از دل برادر مؤمن. 4. خدمتگزارى كردن به همسر و خانواده. 5. مبتلا شدن به بيمارى ها و سختى ها. احتمالا شما با اين موارد آشنا بوده ايد و مى دانستيد كه اين امور موجب مى شوند تا انسان از تاريكى گناهان نجات پيدا كند و روح و جان او پاكى خود را به دست آورد. آيا مى دانيد كه دمايند: «هر كس در نعمت هاى خداوند انديشه كند، به توفيق دست پيدا مى كند». پس اگر مى خواهى به توفيق الهى، دست پيدا كنى در نعمت هايى كه خدا به تو داده است، انديشه كن و ببين كه خداى مهربان از همان لحظه اوّل زندگى، چقدر در حقّ شما مهربانى و لطف نموده است. ما هنوز به دنيا نيامده بوديم كه غذاىِ ما را در سينه مادر آماده كرد و عشق ما را در قلب پدر و مادرمان قرار داد به گونه اى كه آنها ما را بيشتر از جان شيرين خود دوست دارند و براى پرستارى ما چه زحماتى را متحمّل شده اند. به راستى، چه كسى بود كه اين چنين، مهر ما را در قلب پدر و مادر قرار داد؟ چگونه توفيق الهى را همراه خود سازيم؟ه رضايت تو مى شود، كرم نما». در مورد توفيق و اهميّت آن سخنان زيادى از امامان معصوم(ع) به ما رسيده است كه من در اينجا به بيان گوشه اى از آن مى پردازم: حضرت على(ع)، توفيق را به عنوان «مهربانى مخصوص خداوند» معرّفى مى كند. توفيق، بهترين و والاترين نعمت خداوند است و اساس سعادت بشر همين توفيق مى باشد. آيا شما مى توانيد به اين سؤال جواب بدهيد؟ ما چگونه مى توانيم توفيق الهى را به سوى خود جذب كنيم؟ آيا راهى به ذهن شما مى رسد كه به وسيله آن بتوانيم توفيق الهى را جذب كنيم؟ آيا مايل هستيد به دستورى كه حضرت على(ع) براى جذب توفيق الهى مطرح مى كنند، گوش جان بسپاريم؟ آن حضرت مى فر رشد كند و زياد شود. وقتى تصوير يك گناه مى خواهد در ذهن ما جاى بگيرد، مى توانيم با استفاده از قانون جابجايى، تصوير گناه را در ذهن خود با يك تصوير زيباى معاشقه با خداوند متعال جايگزين كنيم. براى همه ما پيش آمده است كه در يك لحظه، دلمان شكسته و خداوند را از صميم دل، صدا زده ايم و بعد از آن به آرامش دلنشينى، دست يافته ايم. ما بايد اين صحنه را در ذهن خود مجسم كنيم و به آن انديشه كنيم تا اين صحنه در ذهن ما رشد كند و ما به سوى آن جذب شويم و دوباره شاهد تكرار لحظات معاشقه با خداوند باشيم و به راستى كه لذّتى بالاتر از اين لحظه هاى ناب مناجات با خدا نيست! شجاعت بزرگ فكر كردن!براى شما مهم نبود. براى همين شما به تصادف فكر نمى كرديد و امّا اكنون كه ماشين نو خريدارى كرده ايد، همواره در هنگام رانندگى با خود مى گوييد: «نكند رنگ ماشين من صدمه اى ببيند؟ نكند با ديوار برخورد كنم و از كلاسِ ماشين من كم شود». پس ذهن شما به تصادف مى انديشد و شما غافل هستيد كه ذهن انسان به هر چه فكر كند، آن را جذب مى كند. ذهنى كه به تصادف مى انديشد، آن را به سوى خود جذب مى كند، براى همين وقتى كه شما سوار ماشين شيك خود شده ايد، صحنه تصادف براى شما پيش مى آيد. آرى، هنگامى كه روىِ موضوعى فكر مى كنيد بى اختيار به سوى آن كشيده مى شويد. به هر چه فكر كنيد، آن را جذب مى كنيد جايى يا به ماشين ديگرى برخورد كند. امّا وقتى كه يك ماشين نو و شيك خريدارى مى كنيد، مى بيند كه در همان روزهاى اوّل ماشين شما به جايى برخورد مى كند و حسابى آسيب مى بيند. علّت چيست؟ شما كه همان راننده قبلى هستيد و با همان مهارت، رانندگى مى كنيد، پس چطور شد كه شما با آن ماشين قبلى، تصادف نكرديد ولى اكنون كه يك ماشين نو و شيك خريدارى كردى، اين تصادف براى شما پيش آمد؟ جواب اين است كه وقتى شما با ماشين قبلى (كه يك ماشين رنگ و رو رفته بود) رانندگى مى كرديد; هرگز به تصادف فكر نمى كرديد، يعنى تصوّر نمى كرديد، اين كه ماشين شما به ديوار يا ماشين ديگرى برخورد كند و رنگ آن برود و ايه افتخار جامعه مى شوند و بر عكس، افرادى را مى بينيم كه گويى كار ديگرى به غير از شرارت نمى توانند بكنند. خواننده عزيز! در اينجا مى خواهم شما را با قانون مهمّى آشنا كنم; قانونى كه آشنايى با آن در زندگيم، تغييرات زيادى ايجاد نمود و اميدوارم همان گونه كه آگاهى با اين قانون كمك شايانى به من در راه كمال و موفقيّت نمود، براى شما هم مفيد واقع شود. قانون جذب مى گويد: به هر آنچه انديشه كنى و در مورد آن فكر كنى، آن را به سوى خود جذب مى كنى. فرض كن يك ماشين مدل پايين دارى كه سال هاى زيادى از عمر آن گذشته باشد، وقتى با اين ماشين رانندگى مى كنيد به ندرت پيش مى آيد كه اين ماشين به &&Nf4%    # مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ از اين كه تصميم گرفته ايد اين كتاب را مطالعه كنيد از شما تشكّر مى كنم و خوشحالم كه شما هم به تفكّر، اهميّت مى دهيد. كتابى كه در دست داريد به شما كمك مى كند تا با ارزش تفكّر در آموزه هاى دينى، بيشتر آشنا شويد. يكى از مهمّ ترين ويژگى مكتب آسمانى ما، تأكيد بر تفكّر و انديشه است و چه زيبا است كه پيروان اين مكتب در زندگ ه مى كند، همان ها را به سوى خود جذب مى كند. اين قانون ذهن است كه به هر چه توجّه پيدا كنى، آن چيز در زندگى تو رشد مى كند و زيادتر مى شود. به همين دليل، ما مى بينيم آنان كه لب به شكايت مى گشايند و از روزگار بدگويى مى كنند هيچ وقت در زندگى خود، روى شادى و نشاط را نمى بينند. پيامبر دستور داده است تا ما هرگز به روزگار، بد و ناسزا نگوييم. همه ما همچون مغناطيس هستيم. شما مى توانيد به جاى فكر كردن و سخن گفتن در مورد بدبختى، در ذهن خود، جايگاه زيبايى از اميد به آينده اى زيبا بسازيد كه همه موهبت هاى خداى مهربان را به سوى خود جذب كنيد. شايد شما از ميزان نفوذ انديشه اطّلاع زيادى Ug5I     به هر چه فكر كنيد، آن را جذب مى كنيد آيا تا به حال به اين نكته توجّه كرده ايد كه چرا گروهى از مردم، همواره در فقر و فلاكت زندگى مى كنند؟ آيا فكر كرده ايد چرا عدّه اى از مردم، هميشه در بيمارى به سر مى برند؟ و از آن مهمّ تر اينكه گروهى ديگر از انسان ها در زندگى خود صحنه هايى از كارهاى خوب و زيبا مى آفرينند و مدارى، خوب است در اينجا مثالى بزنم: فرض كنيد به شما پيشنهاد مى شود تا از روى تخته اى كه در كف حياط خانه قرار دارد راه برويد; اين كار، بسيار ساده است. امّا اگر همين تخته را در ارتفاع بلندى قرار داده باشند و به شما بگويند از روى آن راه برويد شما از انجام آن خوددارى مى كنيد. چون انديشه سقوط در ذهن شما چنان حكم فرمايى مى كند كه شما را از اين كار منع مى كند. اكنون كه با قانون جذب آشنا شديد خوب است بدانيد كه حضرت على(ع)، چهارده قرن قبل، به شيوه جذب ذهن انسان، اشاره نموده اند. آن حضرت فرمودند: «انديشه كار خير، تو را به سوى عمل به آن، جذب مى كند». و در سخن ديگر ايشان آمده است: هر آن كس كه به گناهان زياد فكر مى كند، گناهان او را به سوى خود مى كشانند». و در جاى ديگر گفته اند: «هر آن كس كه به لذّت ها و هوس ها فكر كند، هوس ها بر او غلبه مى كنند». البتّه حضرت على(ع) در اين كلام خود، فكر كردن به گناهان را نه تنها مايه جذبِ آنها مى داند بلكه به نكته مهم ديگرى نيز اشاره مى كند كه اگر فكر كردن به گناه زياد باشد، باعث مى شود كه انسان در گرداب گناه غوطهور شود و گناه بر او غلبه پيدا كند. اين نكته بسيار ارزشمندى است كه اگر ما مى خواهيم اهل تقوى و پاكدامنى باشيم بايد از مرحله ذهن شروع كنيم. ما اگر بخواهيم به گناه آلوده نشويم و به مقام بالاى معنويّت و كمال رسيم بايد تصميم بگيريم كه به گناه فكر نكنيم. آن كسى كه ذهنى پر از تصاوير گناه دارد و كاركرد ذهن او كاركردى منفى است بايد بداند كه سرانجام به آتش معصيت، گرفتار مى آيد و پاكى روح خود را از دست مى دهد. آرى، اوّلين اقدام شيطان براى فريب انسان، فكرِ گناه است، ما بايد اينجا محكم بايستيم و به گناه فكر نكنيم و بدانيم كه اين كار، بسيار ساده تر و راحت تر از مقابله با خود گناه است. راه كمال و سعادت اين است كه مواظب ذهن و فكر خود باشى و نگذارى اين ساحت مقدّس، به گناه آلوده شود. البتّه بايد براى ذهن خويش افكار مثبت و زيبا آماده كنى تا ذهن به آنها بينديشد و زيبايى ها در زندگى شما HHh4    U شجاعت بزرگ فكر كردن! از خود شجاعت نشان بده و به چيزهايى فكر كن كه نهايتِ آرزوى تو است. تو بايد فكر خود را تغيير دهى، وقتى كه فكرت عوض شد، دنياى تو هم عوض خواهد شد. به يقين بدان وقتى جرأت فكر كردن به انديشه هاى بزرگ را پيدا كنى به جاى شكست و مشكلات، با موفقيّت و كاميابى رو به رو خواهى شد. حتماً ديده اى كه بعضى از مردم فقط بلد هستند از زمين و زمان شكايت بكنند. ـ چرا اين همه بلا بايد سر من بيايد؟! ـ اُف بر اين دنيا! عجب اوضاع خرابى شده است! امّا غافل از اين كه وقتى ذهنى فقط به سختى ها و بلاها اندي# و در اين مدّت، مردم او را ديوانه و مجنون مى پنداشتند و همه پزشكان او را از خود مى راندند. آرى، خداوند از اوّل خلقت انسان، در بدن او، نعمت گردش خون و گلبول هاى سفيد و قرمز را قرار داده بود ولى انسان ها از آن غافل بودند. به راستى اكنون هم نعمت هاى زيادى در زندگى ما وجود دارد كه ما اصلا از آنها آگاهى نداريم! آرى، نعمت هاى خداوند بسيار زياد است و انسان قادر به شمردن آنها نيست. به هر حال اگر مى خواهيد توفيق الهى را به سوى خود جذب كنيد به نعمت هايى كه خدا به شما داده است فكر كنيد. دوست خوبم! به جاى اين كه به نداشته هايت فكر كنى به آنچه دارى فكر كن كه در اين صورت توفيق الهى بگيرد با آنها مبارزه كرده و در راه سلامت بدن شما تا سر جان فداكارى مى كنند، و به راستى اگر اين سربازان مدافع نبودند، سلامت بدن ما در مقابل هجوم ميكروب ها به خطر مى افتاد. من در اينجا مى خواهم به نكته اى اشاره كنم و آن اين است كه انسان ها تا قبل از قرن هفدهم كه ويليام هاروى، گردش خون را كشف كرد، هيچ كس از اين نعمت بزرگ خبرى نداست. آرى، انسان ها هزاران سال، از اين نعمت بزرگ، بى خبر بودند حتّى هنگامى كه ويليام هاروى در سال 1628 در كتاب خود به تشريح گردش خون در بدن انسان پرداخت با مخالفت شديد دانشمندان رو به رو شد. بيست و پنج سال طول كشيد تا جامعه علمى، نظريّه او را پذيرفتهاى قرمز به تمام سلول هاى بدن سركشى مى كنند و با جدّيت و نظم، وظيفه خود را انجام مى دهند; يعنى هم به سلول ها غذا مى رسانند و هم نقش يك سازمان نظافت را در بدن ايفا مى كنند. عجيب است كه روزانه 200 ميليارد از اين سربازان سرخ پوش در راه انجام وظيفه خود فدا مى شوند و براى اين كه در اين سازمان خدمت رسانى، خللى ايجاد نشود معادل همين مقدار، هر روز توليد مى شود. آيا مى دانيد كه در خون شما پنجاه ميليارد سرباز سفيدپوش نيز (گلبول هاى سفيد) وجود دارد كه در بدن شما نقش يك ارتش مجهّز را بازى مى كنند و به همه قسمتهاى بدن شما سر مى زنند و هرگاه نقطه اى از بدن شما مورد هجوم ميكروب ها قرار شوند و اكسيژن را به خون مى رسانند؟ اگر قيمت هر كدام از آنها را فقط ده تومان حساب كنيد (در حالى كه بشر با تمام پيشرفت هاى خود از ساختن يكى از آنها عاجز است)، در همين سينه شما، هفت ميليارد و نيم تومان، سرمايه وجود دارد. آيا اطلاع داريد كه در خون شما 30 هزار ميليارد سرباز سرخ پوش (گلبول هاى قرمز) وجود دارند كه نقش خدمتگزارانى صميمى را ايفا مى كنند و اكسيژن را كه مايه حيات سلول هاى بدن ما مى باشد از ريه به سلول ها مى رسانند و گاز كربنيك را كه يك ماده كشنده و سمّى است، از آنها گرفته و به ريه ها مى آورند تا به اين وسيله هواى تنفسى به خارج بدن دفع شود؟ در مدت 30 ثانيه اين گلبول بر اسلام از همه ما مى خواهد تا وقت خود را به اين چهار قسمت، تقسيم كنيم: 1. مناجات با خداوند 2. محاسبه كردن نفس خود 3. تفكّر درباره نعمت هاى خداوند 4. استفاده از لذّت هاى حلال. ما بايد همان گونه كه براى نماز خواندن و عبادت كردن وقت مى گذاريم، ساعتى هم با خود خلوت كنيم و در نعمت هايى كه خداوند به ما داده است، فكر كنيم و به اين وسيله، دريايى از رحمت و توفيق الهى را به سوى خود جذب نماييم. آيا موافقى بعضى از نعمت هايى كه خدا به ما داده است را مورد بررسى قرار بدهيم؟ آيا مى دانيد كه در ريه هاى شما، حدود هفتصد و پنجاه ميليون بادكنك كوچك وجود دارند كه همواره از هوا پر و خالى مى tt i53     چگونه توفيق الهى را همراه خود سازيم؟ يكى از امور مهمّى كه ما همواره بايد از خداوند در دعاهاى خود بخواهيم، توفيق انجام كارهاى خير مى باشد. در دعاهايى كه از ائمّه معصومين(ع) رسيده است، چنين مى خوانيم: «خدايا! به من توفيق اطاعت خود را عنايت كن و توفيق آن چه را كه مايj4    O وقتى براى فكر كردن پيام 33-k5     آيا بزرگترين عبادت را مى شناسيد؟ همه ما مى دانيم كه كمال انسان در عبادت و بندگى خدا مى باشد و اين مطلب، بسيار روشن است كه از عبادت هاى ما، هيچ نفع و سودى به خدا نمى رسد چون او بى نياز از همه چيز مى باشد و اين عبادت ها براى سعادت و رستگارى خود ما مى باشد. در صورتى كه در زندگى ما، نيايش و عبادت نباشد روح ما لطافت خود را از دست مى دهد. خداوند در قرآن مجيد هم به اين نكته اشاره مى كند كه هدف از آفرينش انسان، بندگى و عبادت او است. به راستى با عبادت است كه قلب انسان، صفا و روشنايى پيدا مى كند. امام صادق(ع) فرمود$ا به سوى خود جذب مى كنى. البتّه اين كه ما به ياد نعمت هاى خدا بيفتيم يك اثر مهم ديگر هم دارد و آن اين است كه محبّت به خداوند متعال در دل ما جوانه مى زند. پيامبر فرمودند: «خداوند به حضرت داوود(ع) وحى كرد: اى داوود! كارى كن كه مردم مرا دوست داشته باشند. داوود(ع) در جواب گفت: چگونه مردم را به سوى محبّت تو دعوت كنم؟ خطاب رسيد: نعمت هاى من را براى مردم يادآورى كن، زيرا هرگاه تو مردم را به ياد نعمت هاى من بيندازى، آنان به من محبّت خواهند ورزيد». آرى، چقدر زيبا است، انسان ساعتى با خود خلوت كند و بنشيند و به ياد نعمت هاى خدا باشد. وقتى براى فكر كردن%د: «خداوند در تورات چنين فرموده است: اى فرزند آدم! قلب خود را براى عبادت من، خالى نما تا من هم قلب تو را پر از ثروت و دارايى قرار دهم». آيا شما هم با من موافق هستيد كه ممكن است عبادت هاى ما به يك شعار بدون شعور تبديل شود و هيچ زمينه فهم و دركى در آن نباشد. آيا واقعاً دين از ما مى خواهد كه فقط براى انجام وظيفه شرعى خود، مثلا به حج برويم و مجموعه اعمالى پشت سر هم انجام دهيم، بدون آنكه از فلسفه آن آگاهى داشته باشيم. يادم نمى رود آن روزى را كه در مسجد «شجره»، لباس احرام به تن كرده بودم و منتظر بودم تا اذان مغرب گفته شود و به سمت مكّه حركت كنم. مسجد پر از جمعيّت بود و مردم، &روه گروه با لباس سفيد وارد مسجد مى شدند و ذكر «لَبَّيكَ اللّهُمَّ لَبَّيك» را بر زبان جارى مى كردند. در اين ميان چشمم به يكى از برادران ايرانى افتاد كه در گوشه اى از مسجد به ديوار تكيه داده بود و از روى تعجّب به مردم نگاه مى كرد. نمى دانم چطور شد كه به سوى او رفتم و با گفتگو كرده و علّت تعجّب او را جويا شدم. او گفت: من سفرهاى متعدّدى به حج و عمره آمده ام و همواره اين سؤال را از خود كرده ام كه حكمت اين لباس سفيد احرام چيست و چرا خداوند براى سفر حجّ و عمره اين مقدمات را واجب كرده است؟ و چون جواب اين سؤال را تا به حال نيافته ام، براى همين به ديد تعجّب به اين مردم سفيدپوش،' نگاه مى كنم. من در جواب او گفتم: آيا مى دانى كه اين سفر حجّ و عمره يك تئاتر مرگ است، در همه فرهنگ هاى بشرى، تئاتر وجود دارد در دين ما هم حجّ و عمره، يك تئاتر است; يك تئاتر مذهبى و دينى. او در حالى كه از سخن من شگفت زده شده بود از من توضيح خواست و من براى او گفتم كه حجّ و عمره يك نمايش مرگ است و هر آن چه بر مرده حرام است از عطر و لباس دوخته و... بر كسى كه لباس احرام مى پوشد و مُحْرِم مى شود نيز حرام است. در اين سفر انسان به اختيار خود مرگ را تجربه مى كند، خودش به اختيار خودش كفن مى پوشد (همين لباس سفيد احرام كنايه از كفن است كه دير يا زود بر تن ما مى پوشانند)، اين حجّ و عمره، ي(ك سفر به سوى معشوق حقيقى است براى همين در طول اين سفر بايد خودبينى را كنار بگذارى،تو ديگر نبايد نگاه به آينه كنى، نگاه به آينه بر مُحْرم، حرام است، چون اين كار نشانه خودبينى است. خلاصه آنكه با او سخن زيادى گفتم و آن پيرمرد در حالى كه اشك در چشمانش حلقه زده بود به سخنانم گوش مى كرد. او از اين كه سفرهاى متعدّدى را بدون شناخت به مكّه آمده بود، بسيار متأسف بود، ولى از اين كه اين سفر را با معرفت انجام مى داد بسيار خوشحال! اين سخن حضرت على(ع) است كه مى فرمايند: «در عبادتى كه بافهم همراه نباشد، هيچ خيرى نيست». ما شيعيان آن حضرت بايد تلاش كنيم تا سطح آگاهى، شناخت و فهم خويش) را نسبت به عبادت هايى كه انجام مى دهيم، بيشتر كنيم. آيا شما مى دانيد كه خود همين فكر كردن، يكى از بهترين عبادت هايى است كه به وسيله آن مى توان به خدا نزديك شد؟ چرا ما اين طور تربيت شده ايم كه تا سخن از عبادت به ميان مى آيد فورى به ياد نماز و روزه مى افتيم؟ چقدر زيبا بود اگر جامعه ما به آن سطح از آگاهى مى رسيد كه تا واژه عبادت به ميان مى آمد، همه به ياد انديشه و تفكّر مى افتادند. بياييد كودكان خود را به گونه اى تربيت مى كنيم كه بزرگترين عبادت ها را فهم و انديشه بدانند. اين هدف مقدّسى است كه باعث شد تا اين كتاب را بنويسم و اميدوارم با كمك هم، اين آينده زيبا را بسازيم. رى ما مى خواهيم به آن جا برسيم و البتّه اين سخن از من نيست بلكه اين آرمان مقدّس را از امام حسن عسكرى(ع) گرفته ام. اگر چه وهّابى ها حرم مطهّر آن حضرت را خراب كردند امّا هرگز نمى توانند، مانع ترويج انديشه هاى آن حضرت شوند. افكار ناب و گهربار آن حضرت، در وجود هر شيعه اى منزل دارد. امام حسن عسكرى(ع) مى فرمايند: «عبادت به زيادى نماز و روزه نيست، بلكه عبادت، زيادى تفكّر و انديشه در امر خداوند است». و اگر از امام صادق(ع) سؤال كنيد كه بالاترين عبادت ها چه مى باشد؟ آن حضرت در جواب مى فرمايند: «بالاترين عبادت ها تفكّر در قدرت خداوند مى باشد». آيا بزرگترين عبادت را مى شناسيد؟+ در سخنان اهل بيت(ع) انديشه و تفكّر، بالاتر از سال ها عبادت معرّفى شده است. حضرت على(ع) مى فرمايند: «انديشيدن به اندازه ساعتى كوتاه، بهتر از عبادت كردن طولانى مى باشد». اگر اجازه بدهيد، مجموعه احاديثى كه در زمينه مقايسه تفكّر با عبادت رسيده است را براى شما نقل كنم: الف. يك ساعت تفكّر بهتر از يك شب عبادت. ب. يك ساعت تفكّر بهتر از يك سال عبادت. ج. يك ساعت تفكّر بهتر از شصت سال عبادت. د. يك ساعت تفكّر بهتر از هفتاد سال عبادت. هـ. يك ساعت تفكّر بهتر از هشتاد سال عبادت. براى شما روشن است كه مقايسه يك ساعت تفكّر با پنج مورد فوق (يك شب عبادت، يك سال عبادت، شصت سال عبادت، ه,تاد سال عبادت، هشتاد سال عبادت) به اين نكته برمى گردد كه انسان به چه موضوعى تفكّر كند. گاه انسان در خلوت خود به اين انديشه مى پردازد كه مثلا فردا چه برنامه اى براى خود داشته باشد، اين يك انديشه مثبت است و موجب مى شود كه از تمام وقت فرداى خود، كمال استفاده را ببرد. امّا يك وقت انديشه مى كند كه برنامه يك سال آينده او چگونه باشد و به چه اهداف مادى و معنوى در مدّت يك سال برسد. گاه به فكر فرو مى رود كه از كجا آمده است و به كجا مى رود و آينده او در قيامت چگونه است و حكمت آمدن او به اين دنيا چيست؟ از كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟ خوب، معلوم است كه اين انديشه و تفكّر از هشتاد -ال عبادت بالاتر است چرا كه تحوّلى بزرگ در انسان ايجاد مى شود كه از اين انديشه به وجود مى آيد و شناختى كه از آن حاصل مى شود، باعث مى شود تا انسان در زندگى مسيرى را انتخاب كند كه او را به سوى كمال ببرد. البتّه ذكر عدد هفتاد سال به معناى اين نيست كه حتماً آن عدد منظور باشد بلكه عدد در زبان عربى «عدد كثرت» است. حتماً مى گويى «عدد كثرت» يعنى چه؟ آيا براى شما پيش آمده است كه فرزند شما، كنترل تلويزيون را در دست گرفته و پشت سر هم از اين شبكه به شبكه ديگر مى رود، شما تا مى رويد يك برنامه را پيگيرى كنيد، فرزند شما شبكه ديگر تلويزيون را مى زند. سرانجام حوصله شما سر مى رود و كنت.رل را از دست فرزند خود مى گيريد و مى گوييد: هزار بار گفتم دست به كنترل تلويزيون نزن! خوب، آيا شما واقعاً هزار بار چنين گفته ايد؟ خير، بلكه منظور شما اين است كه اين جمله را زياد گفته ايد پس عدد هزار در زبان فارسى «عدد كثرت» است. اگر ما بخواهيم ترجمه دقيقترى از اين احاديث ائمه اطهار(ع) داشته باشيم، بايد بگوييم كه يك ساعت تفكّر، بهتر از اين است كه سال هاى سال، عبادت كنى. افرادى كه براى ما الگو و سرمشق هستند و به كمال و سعادت رسيدند به واسطه اهميّت دادن به تفكّر بوده است كه داراى مقامى بس بزرگ شده اند. از مادرِ ابوذر در مورد عبادت پسرش، سؤال كردند، او بعد از مقدارى فكر/ كردن گفت: «بيشترين عبادت ابوذر اين بود كه در گوشه اى مى نشست و به فكر كردن مى پرداخت». همچنين امام صادق(ع) فرمودند: «بيشترين عبادت ابوذر، تفكّر و پند گرفتن بود». مردم در زمان خليفه سوّم (عثمان) به عبادت هايى مثل نماز و روزه هاى مستحبى رو كرده بودند و همه از آفتِ تجمّل گرايى و بى عدالتىِ جامعه غافل شده بودند امّا اين ابوذر بود كه در مقابل موج فتنه ها و بى عدالتى ها قيام كرد تا آنجا كه عثمان، او را به بيابان «ربذه» تبيعد كرد امّا هنوز آن حركت ابوذر كه از تفكّر و انديشه او منشأ گرفته بود همچون چراغى براى همه عدالت خواهان تاريخ نورافشانى مى كند. البتّه اين نكته را هم ب0اى شما نقل كنم، اهميّتى كه ابوذر به تفكّر و انديشه مى داد به دليل سخنى بود كه از پيامبر شنيده بود. آيا مى خواهيد آن سخن را شما هم بشنويد؟ پيامبر فرمود: «دو ركعت نماز كوتاه امّا با تفكّر، بهتر از اين است كه از اوّل شب تا به صبح نماز بخوانى، در حالى كه قلب تو در غفلت باشد». حتماً در مورد لقمان حكيم مطالبى شنيده ايد، آيا تا به حال به اين موضوع فكر كرده ايد كه او چگونه توانست به مقام حكمت برسد؟ اگر اين سؤال را از پيامبر بنماييم، اين چنين جواب خواهيم شنيد: «لقمان به مقام حكمت رسيد زيرا زياد فكر مى كرد». در سخن ديگرى امام صادق(ع) فرمودند: «به خدا قسم، لقمان به خاطر مال و ثروت دنيا و زيبايى و قدرت جسمانى به مقام حكمت نرسيد بلكه او به علّت تقوى و زياد فكر كردن به اين مقام رسيد». همه مى دانيم كه لقمان، بَرده بود و در تاريخ آمده است كه ارباب او بارها و بارها مى ديد كه لقمان در گوشه اى به تنهايى نشسته و به فكر فرو رفته است. روزى از روزها اربابِ لقمان به او گفت: اى لقمان! چرا همواره در گوشه اى خلوت مى نشينى، چرا به ميان مردم نمى روى و با آنها انس نمى گيرى؟ لقمان در جواب چنين گفت: تنهايى باعث مى شود كه انديشه انسان دقيق تر باشد و انديشه طولانى هم انسان را به سوى سعادت راهنمايى مى كند. هفتاد سال عبادت در يك ساعت iim4s    i بخشش گناهان در وادى تفكّر همان طور كه مى دانيد گناه، روح انسان را آلوده مى كند و مانع كمال او مى شود. گناه، قلب انسان را سياه مى كند، به طورى كه ديگر او لذّت مناجات با خداوند را درك نمى كند. اين گناه است كه انسان را از نماز شب محروم مى دارد و امواج بلا را به سوى انسان مى كشاند. به همين دليل، انسان بايد براى بخشش گناهانش فكرى بكند تا اثرات آن بيش از اين در زندگى او باقى نماند. البتّه گناهانى كه مربوط به «حقّ النّl4i    kهفتاد سال عبادت در يك ساعت * ند. آيا در اين محيط من مى توانم پاك و سالم بمانم؟ در اين مواقع من براى او مثالى مى زنم و مى گويم: عزيزم! آيا تا به حال به آسمان نگاه كرده اى و مدهوش زيبايى ستارگان شده اى؟ آيا فكر كرده اى، چرا ستارگان زيبا هستند؟ وقتى محيط اطراف ستارگان سياه و تاريك است اين ستارگان جلوه نمايى دارند، امّا در روز كه تمام آسمان روشن است اصلا ستارگان به چشم نمى آيند؟ عزيزم، اكنون كه امام زمان(ع) در پس پرده غيبت است و فتنه ها به ما روآورده اند، اگر تو پاك بمانى، زيبايى دل انگيزى دارى و دل امام زمان(ع) را بسيار شاد كرده اى؟ امّا موقعى كه امام زمان(ع) بيايد و همه دنيا، پر از نور و صفا شود آهمه تأكيدى كه به گرفتن چهار گوشه تابوت شده است براى اين باشد كه خوب اين معنى در ضمير تو حكّاكى شود كه آرى مرگ، حق است. پيامبر اسلام به ابوذر مى فرمايند: «هنگام تشييع جنازه، سخن مگو و در آن هنگام، كار تو انديشيدن و تفكّر باشد و بدان كه سرانجام مرگ، سراغ تو هم مى آيد». روشن است كه پيامبر امر مى كند تا هنگام تشييع جنازه آرام باشيم تا بتوانيم تمركز كنيم. زيرا كه سكوت، شرط اساسى تمركز است. در آن لحظه ها بايد به مرگ انديشه كنيم و از طرف ديگر مزاحم انديشيدن ديگران نشويم و با دقّت چشم به تابوتى كه به سوى قبر مى رود بدوزيم، شايد بيدار شويم! تشييع جنازه، ايستگاه بزرگ تفكّر3ويم و لباس احرام كه در حقيقت همان كفن است بر تن مى كنيم، همين طور در تشييع جنازه، ما سرانجامِ خود را به چشم مى بينيم. آرى، دير يا زود مرگ به سراغ ما مى آيد. آرى، تشييع جنازه، مهمّ ترين ايستگاه انديشه است، در اين لحظه است كه به خود مى آيى و از غوغاى زندگى روزانه و غم و غصّه هاى اين دنياى فانى گذر مى كنى، دقايقى از عطش بى پايان دنياطلبى، فاصله مى گيرى و باور مى كنى كه هر چه به دنبال دنيا بدوى و اگر گران ترين خانه شهر و شيك ترين ماشين را هم داشته باشى بايد همه را بگذارى و فقط با كفن سفيد وارد خانه قبر شوى. آرى، اين جا ايستگاه تفكّر است پس بايد خوب به فكر فرو روى. شايد اين 4اهانت پاك مى شوى، همانند روزى كه از مادر متولّد شدى». من چقدر از افراد را ديده ام كه حسرتِ سفر حج را به دل دارند تا به واسطه آن خداوند گناهان آنها را ببخشايد امّا آنها غافل هستند كه همين عمل ساده تشييع جنازه و زير تابوت مؤمن رفتن، همچون سفر حج، پاك كننده گناهان است. به نظر شما چه نكته مشتركى بين سفر حج و تشييع جنازه مؤمن وجود دارد كه موجب حالت تولّد دوباره انسان مى شوند؟ به نظر شما چرا اين دو عمل، داراى اثر واحدى هستند؟ من فكر مى كنم نكته مشترك حج و تشييع جنازه، اين است كه اين دو عمل ما را متوجّه سفر قبر و قيامت مى كنند. در سفر حج، ما براى سفر قبر و قيامت آماده مى ش5ن مؤمن خوشحال مى شود». آيا مى خواهى خداوند، تمام گناهان تو را ببخشايد و پرونده اعمال تو پاك شود مانند روزى كه از مادر متولّد شدى؟ آيا مى دانى كه ما بايد چه كارى انجام دهيم تا خداوند در حقّ ما چنين لطفى بنمايد؟ در ثواب سفر حج آمده است كه چون حاجى، طواف كعبه را انجام داد، خداوند گناهان او را مى بخشايد، همانند روزى كه از مادر متولّد شده است. امّا سفر حجّ، چه بسا در طول زندگى، بيش از يك بار، نصيب ما نشود. ما چقدر بايد چشم انتظارى بكشيم تا خدا اين سفر را قسمت ما كند. بيا با هم به سخن امام صادق(ع) گوش فرا بدهيم: «هرگاه در تشييع جنازه مؤمن، چهار طرف تابوت او را بگيرى، از گ6م ولى خودم هنوز باور نكرده ام كه يك روز مى ميرم، من هنوز مرگ خود را باور نكرده ام». وقتى من اين سخن را شنيدم به فكر فرو رفتم... وظيفه ما اين است كه براى سفر مرگ آماده شويم و با كارهاى نيك، مقدّمات اين سفر را فراهم سازيم. يكى از برنامه هايى كه باعث مى شود ما به ياد سفر آخرت بيفتيم اين است كه در مراسم تشييع جنازه ديگران شركت كنيم. شركت كردن در تشييع جنازه، ضمن آنكه موجب بيدارى ما از خواب غفلت مى شود، باعث بخشش گناهان ما هم مى شود. امام صادق(ع) مى فرمايند: «هنگامى كه مؤمن وارد قبر مى شود، خدا گناهان او و هر كسى كه در تشييع جناره او شركت كرده است را مى بخشد و به اين وسيله آ7ودم به قسمتى كه مرده ها را غسل مى دادند، رفتم. با فردى كه يك عمر كارش، غسل دادن مرده ها بود به گفتگو پرداختم. به او گفتم: آيا در طول زندگى خود چيز عجيبى مشاهده كرده اى؟ او در جواب گفت: «آرى، من مرده هاى زيادى را غسل داده و كفن كرده ام، كه بعضى از آنها ويژگى هاى خاصّى داشته اند، مرده هايى كه صدها نفر، براى آنها گريه مى كردند و مرده هايى كه هيچ گريه كننده اى نداشتند، مرده هايى كه اقوام آنها براى اموال و دارايى شان، بر سر جنازه آنها، به دعوا و كتك كارى مشغول شدند، امّا عجيب ترين نكته اى كه من در اين مدّت با آن برخورد كرده ام اين است كه من هر روز مرده هاى زيادى را غسل مى د gn5w     تشييع جنازه، ايستگاه بزرگ تفكّر ما بايد به فكر اين باشيم كه براى سفر قبر و قيامت خويش آماده شويم و براى اين سفر خود زاد و توشه اى فراهم سازيم. عجيب است، هيچ چيز مانند مرگ، اين قدر قطعى نيست امّا ما آن را به سختى باور داريم. يك روز كه به بهشت زهرا رفته 8<ردند»، (جعبه: مكانى كه ميوه را در آن قرار مى دهند) در حالى كه منظور شما ميوه هاى داخل جعبه ها بوده است. اكنون براى شما روشن شد كه در زبان عربى هم كلمه قلب به كار مى رفته است ولى مراد از آن عقلى بود كه در قلب قرار دارد چون در آن زمان، قلب را جايگاه عقل و روح مى دانستند. در احاديث هم به اين نكته اى كه بيان كرديم اشاره شده است. اكنون با توجّه به اين كه مراد از «قلب» در احاديث همان «روح» مى باشد به بيان بعضى از احاديثى كه در مورد قلب رسيده مى پردازيم: 1. اگر قلب آدمى طاهر و پاك باشد كلّ وجود انسان پاك و طاهر مى شود. 2. براى خداوند در روى زمين جايگاه هاى رحمتى است و آن جايگاه ه:گى ترتيب بدهيد. شما براى پذيرايى از مهمانان خود، پنج جعبه پرتقال خريدارى مى كنيد، شب فرا مى رسد و همه مهمانان به خانه شما مى آيند. جالب اين است كه مهمانان شما، اين پرتقال ها را مى پسندند و تمام آنها را مصرف مى كنند. فردا در محلّ كارِ خود به همكاران خود چنين مى گوييد: «عجب پرتقال هايى بود، تمام پنج جعبه را مهمانان خوردند». خوب، آيا مهمانان شما جعبه پرتقال ها را خوردند يا ميوه هاى داخل جعبه ها را؟ معلوم است، منظور شما ميوه هاى داخل جعبه ها مى باشد ولى شما در سخن خود از يك نوع مجاز استفاده كرده ايد، شما مكان ميوه ها را ذكر كرده ايد و گفتيد: «مهمانان همه جعبه ها را خو= همان قلب هاى آدميان مى باشند. 3. هيچ سلامتى بالاتر از سلامتى قلب نيست. 4. هرگاه خداوند بنده خود را دوست داشته باشد به او قلب سالم مرحمت مى كند. 5. بدترين كورى ها، كورى قلب است. امروزه در زندگى ماشينى هر لحظه، روح و قلب ما دچار غفلت مى شود. جلوه هاى زندگى دنيا چنان ما را شيفته خود مى كند كه صفا و لطافت روح خود را از دست مى دهيم. آرى، بشر در هيچ زمانى مثل زمان ما اسباب غفلت در دسترس نداشته است. افرادى به من مراجعه كرده اند و از اين نكته ناليده اند كه روح ما، لطافت و صفاى خود را از دست داده است و به دنبال درمانى براى اين بيمارى روح خود بوده اند. آيا مى خواهيد از راه درمان فلت قلب آگاه شويد؟ حضرت على(ع) مى فرمايند: «قلب خود را با تفكّر و انديشه بيدار كنيد». همچنين آن حضرت در سخن ديگرى تفكّر و انديشه را مايه حيات و زندگى قلب آدمى معرّفى مى كند. آرى، تنها راه بيدارى قلب و روح ما، همين تفكّر است، پس بياييد همگى با خود عهد كنيم كه ساعتى از شبانه روز را صرف انديشه كنيم. بياييد فكر كنيم كه ما براى چه به اين دنيا آمده ايم و به كجا مى خواهيم برويم و سرانجام ما چه خواهد شد. تا فرصت داريم براى قبر و قيامت خود، كارى بكنيم و بدانيم كه هرچه در دنيا است فانى است و از بين مى رود و فقط آنچه براى خدا است، باقى مى ماند. قلب خود را چگونه زنده نگاه داريمC به تو داده است را مى بينى، بايد خدا را شكر كنى كه به تو زيبايى ظاهر داده است. همچنين موقعى كه در مقابل آينه تفكّر، مى ايستى و اعمال خود را در آن مشاهده مى كنى اگر كارهاى زيبا و نيكو، درآن مشاهده كردى پس شكر خدا كن و از او بخواه كه به تو توفيق بيشتر بدهد تا بتوانى باز هم، اين كارهاى زيبا و خوب را انجام دهى. اگر خداى ناكرده در آينه تفكّر گناه و زشتى يافتى، توبه كن و از خدا بخواه كه گناهت را ببخشد و توفيق آن دهد كه با عملى نيك، اين اشتباه را جبران كنى كه او بسيار بخشنده و مهربان است. دانشمندانى كه در زمينه ضمير ناخودآگاه انسان مطالعه كرده اند به اين نتيجه رسيده اند كه ض>ر گناهى كرده است، توبه كند». حال كه محاسبه نفس آن قدر مهم است كه هر كس به آن اقدام نكند از شيعيان راستين نمى باشد، اين سؤال مطرح مى شود كه ابزار اين محاسبه نفس چيست؟ ما بايد اين آينه را بيابيم و هر روز در مقابل آن بايستيم و وجود خودمان را در آن نظاره گر باشيم تا عيب هاى ما براى ما روشن گردد. شما فكر مى كنيد آن آينه چيست؟ حضرت على(ع) مى فرمايند: «تفكّر و انديشه آينه اى صاف مى باشد كه خوبى ها و بدى هاى تو را نشان مى دهد». آرى، هنگامى كه در مقابل آينه مى ايستى و خود را مشاهده مى كنى و در خود عيبى مى بينى آن را اصلاح مى كنى، موى پريشان خود را شانه مى زنى و چون زيبايى كه خدا?ظاهرى مثل پريشانى موها، وظيفه ما باشد، آيا ما در قبال عيب هاى روحى خود مسئوليّتى نداريم؟ اين جا است كه ما بايد به دنبال آينه اى باشيم تا وجود خود را در آن ببينيم و عيب هاى خود را به طور واضح در آن مشاهده كنيم تا بتوانيم نسبت به برطرف كردن آنها اقدام كنيم؟ خواننده عزيز! آيا شما چنين آينه اى را سراغ داريد؟ مگر محاسبه نفس مورد سفارش زياد، قرار نگرفته است. امام كاظم(ع) مى فرمايند: «كسى كه هر روز به حسابرسى خود نپردازد، از شيعيان ما نيست. شيعه ما هر روز به حسابرسى خود مى پردازد، اگر كار خير و نيكو انجام داده است، خدا را شكر كند و از او توفيق انجام بيشتر آن را طلب كند و ا@ پيامبر اسلام هرگاه مى خواستند از منزل بيرون بروند به آينه نگاه مى كردند و موهاى خود را شانه مى زدند و اگر آينه در دسترس نبود ظرف آبى را مى طلبيدند و خود را در آن مشاهده مى كردند و خود را براى ياران و دوستان خود زيبا مى نمودند و مى فرموند: «خداوند دوست دارد وقتى بنده او به ديدار دوستان خود مى رود، خود را براى آنها زينت كند». آرى، وقتى در مقابل آينه مى ايستى، عيب هاى ظاهرى خود را مشاهده مى كنى و براى رفع آن اقدام مى كنى، امّا اين آينه هر چقدر هم كه خوب باشد فقط عيب هاى ظاهرى تو را نشان مى دهد و هرگز نمى تواند عيب هايى كه در روح تو وجود دارد، نشان بدهد. اگر بررسى عيب هاى p4;    s آيينه اى كه خود را در آن ديدم يكى از آداب اسلامى اين است كه انسان خود را در آينه ببيند و سر و وضع خود را مرتّب و منظّم نمايد. ADمير ناخودآگاه، هيچ گاه به خواب نمى رود. ما بايد از لحظات خواب خود براى برنامه ريزى ضمير ناخودآگاه خود استفاده كنيم. آنها توصيه مى كنند كه برنامه ريزى ضمير ناخودآگاه، در شب، موقعى كه انسان در بستر قرار گرفته است، انجام شود، زيرا ضمير ناخودآگاه انسان روى پيام هايى كه در آخرين لحظات بيدارى ارسال شده است تا صبح كار مى كند. يكى از نويسندگان مى گويد: «آخرين انديشه اى كه پيش از خواب به ذهن شما مى آيد، در هنگام خواب به ذهن نيمه هشيار شما، خوراك مى رساند». آيا مى دانيد حضرت على(ع) در سخن خويش به اين نكته اشاره دارند و مى فرمايند: «هنگامى كه به رختخواب خود رفتى فكر كن در روزى كه گذشت چه سرمايه اى براى قيامت خود اندوخته اى؟ و به ياد روز قيامت باش». اگر همه ما اين دستور حضرت را انجام مى داديم، صبح كه از خواب بيدار مى شديم، اولويّت زندگى خود را معنويّت قرار مى داديم و اين قدر در دام دنياپرستى گرفتار نمى شديم. اگر همين دستور ساده را انجام بدهيم ديگر اثرى از حرص و دنياطلبى در جامعه ما نخواهد بود. زيرا ضمير ناخودآگاه ما، از شب تا صبح روى اين پيام ارسالى، كار كرده و هميشه آن را تكرار مى كند. آرى، با اين گونه پيام توجّه به سفر قبر و قيامت در وجود ما نهادينه مى شود و همواره ما را به سوى تقوى و درستكارى سوق مى دهد. آيينه اى كه خود را در آن ديدمHن مكتب آسمانى افزوده شد. آرى، بى جهت نيست كه يكى از سخنوران نامى وهّابى ها در سخنرانى خود، بزرگان وهّابى را مورد خطاب قرار مى دهد و فرياد مى زند: «لَقَد تَشَيَّعَ شَبابُنَا: جوانان ما شيعه شدند، فكرى بكنيد». آيا تا به حال با خود فكر كرده ايد كه چرا اين مكتب توانسته است (با وجود اين همه تبليغاتى كه در سراسر دنيا بر ضدّ آن مى شود)، دل جوانان را به سوى خود جذب كند؟ آيا مى دانيد تعداد كتاب هايى كه وهّابى ها بر ضدّ شيعه چاپ كرده اند ده ها برابر كتاب هايى است كه بر عليه اسرائيل نوشته اند؟ آرى، يكى از جاذبه هاى مهمّ مكتب تشيّع، تفكّر انتظار امام زمان(ع) است كه مانند خونى Eاگر با تاريخ تشيّع آشنا باشى، مى دانى كه اين مكتب در طول زمان هاى مختلف همواره با انواع و اقسام فشارهاى سياسى و اجتماعى رو به رو بوده است. حتماً شنيده اى كه معاويه بعد از شهادت امام حسن(ع) دستور داد هر خانه اى را كه شيعه اى در آن زندگى مى كند، خراب كنند. همچنين در زمان حكومت بنى عباس، چه ظلم ها كه در حقّ شيعيان نشد و چه خون هايى كه مظلومانه به زمين نريخت. امّا اكنون كه ما به بررسى اين تاريخ سراسر ظلم و ستم مى پردازيم، مى بينيم كه اين مكتب نه تنها در برابر اين ستم ها و ظلم ها سر تسليم فرونياورد، بلكه بيش از پيش بر رشد و عظمت آن افزود و روز به روز بر تعداد علاقمندان به ا Xq4}    _ انتظار، انديشه اى زيبا FIر وجود اين مكتب جريان دارد و مايه بالندگى آن مى شود. آرى، اگر شيعيان همواره در زير فشار ظلم و ستم بودند امّا چون ذهن آنها مثبت انديش بود، تحمّل اين سختى ها برايشان آسان بود. آنها ظهور منجى را انتظار مى كشيدند كه جهان را پر از عدل و داد مى كند. آرى، انتظار ظهور امام زمان(ع)، انديشه اى بود كه ذهن شيعه به آن متوجّه بود و با اميد ديدن آن افق زيبا، به حركت خود ادامه داد. آرى، اگر در دنياى خودت، رؤياى آينده اى زيبا داشته باشى، مى توانى حركت كنى و به اوج برسى! تمام روانشناسان، لزوم داشتن برنامه اى مشخّص براى آينده (كه در آن به بيان تمام جزئيات اشاره شده باشد) را از رموز موJقيّت مى دانند، رمز موفقيّت تشيّع هم ترسيم آينده جهان به صورت كاملا روشن و ايده آل مى باشد. هيچ مكتبى مانند تشيّع، نتوانسته است آينده جهان را چنين زيبا، روشن و واضح بيان كند. آيا موافق هستى تا دور نمايى از عصر ظهور را برايت ذكر كنم؟ من شما را همراه خود به آن روزگار مى برم و شما عالم زيباى ظهور را اين گونه مى يابيد: همه اهل آسمان ها و تمام مردم زمين در شادى و نشاط هستند، چرا كه حكومت عدل برقرار شده است. فقر از ميان رفته است به طورى كه مردم، فقيرى را نمى يابند تا به او صدقه بدهند. همه مردم به جاى عشق به دنيا، عاشق عبادت شده اند و كمال خويش را در عبادت و بندگى خدا جستجوK مى كنند و گرد معصيت نمى گردند. در اين روزگار فرشتگان، همواره بر انسان ها سلام مى كنند و با آنها معاشرت دارند و در مجالس آنها شركت مى كنند. آرى، قلب مردم آن قدر پاك شده است كه مى توانند فرشتگان را ببينند. عقل مردم رشد كرده است زيرا خداوند دست رحمت خويش را بر سر مردمان مى كشد و عقل همه انسان ها كامل مى شود. علم و دانش رشد زيادى پيدا كرده است، به طورى كه دانش بشر، نُه برابر شده است. خداوند قواى بينايى و شنوايى مردم را زياد مى كند تا آنجا كه مردم بدون هيچ گونه وسيله اى، در هر كجاى عالم كه باشند مى توانند امام زمان(ع) را ببينند و كلام او را بشنوند. افرادى كه مايل هستند خدLمت امام زمان(ع) برسند، توسط فرشتگان به كوفه برده مى شوند و بعد از اينكه خدمت امام(ع) رسيدند، دوباره فرشتگان آنها را به وطنشان باز مى گردانند. مؤمن آن قدر مقام پيدا كرده است كه امام زمان(ع)، يك مؤمن را به عنوان نماينده خود در ميان صدهزار فرشته قرار مى دهد. در هيچ جا، شخصِ بيمارى ديده نمى شود و همه در سلامت كامل زندگى مى كنند. هيچ اختلافى در سراسر دنيا به چشم نمى خورد و مردم از هر قبيله و قومى كه باشند در كمال صلح و صفا با هم زندگى مى كنند. هيچ كس با ديگرى دشمنى ندارد و مردم به هم حسادت نمىورزند و همه با هم صميمى هستند. در اين زمان، ديگر دوستى ها راستين مى باشد و براى همين است كه امام زمان(ع) دستور مى دهند كه دوست از دوست خود ارث ببرد. تمام جهان پر از امنيّت شده به طورى كه حيوانات وحشى هم ديگر به انسان ها آزار نمى رسانند و حتى گرگ هم به گوسفند حمله نمى كند. باران رحمت الهى زياد مى بارد و سراسر دنيا، سرسبز و خرّم است. همه خوبى ها در اين زمان مى باشد و از ظلم و ستم خبرى نيست. اين همان ظهور زيبايى است كه همه انبياء و اولياى الهى منتظر آن بودند. وجود همين انديشه فرداى بهتر، باعث شده است هنوز هم كه هنوز است جذابيّت اين مكتب در جهان زياد و زيادتر شود. انتظار، انديشه اى زيباNه كردن و بر سر و سينه زدن مى خواهيم نه براى اين كه از آنها روش زندگى كردن و روش سخن گفتن با خدا را ياد بگيريم. ما ياد گرفته ايم: هيچ ترتيب و آدابى مجو/هر چه مى خواهد دل تنگت بگو. آرى، اين كلام مولوى است كه حكايت آن شبان را بيان مى كند كه با خدا معاشقه مى كرد و حضرت موسى(ع) آمد و مانع گفتار او شد. من تا به حال در اين قصّه تأمّل زيادى كرده ام و سند آن را نيافتم و از همين جا از همه عزيزانى كه از سند آن اطّلاعى دارند، تقاضا مى كنم مرا آگاه سازند. البتّه پر واضح است كه مراد من از سند اين قصّه، كتاب مثنوى معنوى مولوى نيست بلكه مراد من قرآن و حديث است. اهل بيت(ع) آمده اند تا راه Oنديشيدن را به ما ياد دهند تا بفهميم چگونه زندگى كنيم امّا ما چقدر به اين مهم توجّه داريم. سخن بسيار است و مجال كوتاه، به هر حال ما بايد طورى رفتار كنيم كه بتوانيم بگوييم شيعه ائمه اطهار(ع) هستيم. يكى از مسايلى كه امروزه در جامعه ما رواج زيادى پيدا كرده است بحث زياده روى در جنون و ديوانگى در محبّت به اهل بيت(ع) است. آرى، من منكر عشق به اهل بيت(ع) نيستم، و اين كه عشق به اهل بيت(ع) از زيباترين زيبايى هاى اين جهان هستى است شكّى ندارم امّا از اين كه به همين عشق بسنده كنيم (بدون عمل به دستورهاى آنها)، سخت اشكال دارم. اگر «دِعبِل»، آن شاعر بزرگ، مورد مهربانى امام رضا(ع) واقعP مى شد به خاطر اين بود كه در قالب شعر، بيان معارف اهل بيت(ع) مى كرد نه اين كه به بيان خطّ و خال و چشم و ابروى اهل بيت(ع) بپردازد! بياييد، اشعارى امثال اشعار دعبل را مطالعه كنيد و ببينيد از آنها چه مى فهميد، يك دنيا درس فداكارى و شور زندگى شرافتمندانه! امّا از بعضى شعرهاى شاعران امروز (كه ادّعاى عشق اهل بيت(ع) را دارند) چه ياد مى گيريم؟ آنها در وصف حضرت عباس(ع) چنين مى گويند: چشمهايش چقدر قشنگه!»، چرا ما اين گونه شده ايم؟ چون از فكر و انديشه فاصله گرفته ايم. افتخار بعضى جوانان ما اين است كه ديوانه اند. ديوانگى، سمبلِ نفىِ تعقّل است، ديوانگى يعنى ديگر به انديشه قيمت و ارزQشى نمى دهم. آرى، شايد مراد شاعر بيان احساسات خودش باشد و در واقع نخواسته است نفى فكر و انديشه بكند امّا سخن ما در اين است كه ترويج اين گونه اشعار و فروش سى دى آن در جامعه به صورت گسترده، به طورى كه در هر كوى و برزن كه بروى، صداى اين مى آيد كه ما ديوانه ايم، چه اثرى بر جامعه مى گذارد؟! جوانى كه در اين گونه مجالس رشد مى كند، ديگر چگونه مى تواند اهل انديشه باشد. بارها پيش آمده است كه با جوانانى روبرو شده ام كه در بحران فكرى عجيبى مى سوزند و خواسته ام با بيان احاديث اهل بيت(ع)، به آنها بيرون رفتن از اين بحران را نشان دهم امّا تا سخن از فكر كردن به ميان آمده با حال و هوايى عارفانه گفته اند: «ما ديوانه ايم و با اهل فكر كار نداريم». پس اين همه تشويق و ترغيبى كه ائمّه اطهار(ع) در مورد فكر داشته اند چه مى شود! من نمى خواهم عشق را نفى كنم بلكه مى گويم عشق يكى از احساسات زيباى بشرى است امّا سخن در اين است كه هر چيز در جاى خود زيبا است. حضرت على(ع) چقدر زيبا فرموند: «جاهل كسى است كه در امور خود يكى از دو حالت را دارد: يا زياده روى مى كند يا كوتاهى». آرى، زياده روى در عقل گرايى (نفىِ كلىّ عشق) آفتى است، امّا سخن در اين است كه جامعه ما به سوى نفىِ انديشه به پيش مى تازد و كسى هم نيست تا ميانه روى و اعتدال را به جامعه برگرداند. آيا جنون عشق، ارزش است؟Vماً فكر كرده اى اين گل چقدر زيبا است امّا وقتى نگاه مى كنى مى بينى كه اين گل زيبا، هر چه دارد از خاك و كودى دارد كه ريشه هايش در آن جاى گرفته است. آرى، اين گل توانسته است از خاك و كود اين چنين زيبايى را به تصوير بكشد. من و شما هم اگر در محيطى ناسالم باشيم بايد از همان محيط، همچون گل، فقط زيبايى را به تصوير بكشيم. حتماً مى دانى كه هر چه باغبان كود بيشترى به گل بدهد، عطر آن گل بيشتر مى شود! 2 - پيام غنچه: حتماً مى دانى كه غنچه گل ها معمولا در نيمه شب باز مى شوند و آن همه زيبايى كه در اين غنچه زندانى بوده است در نيمه شب، آزاد شده و مجال خودنمايى پيدا مى كند و به كمال خود كه هRه اطراف خود بنمايى چه مى بينى و از آنها چه پيامى را دريافت مى كنى و چه پندى مى گيرى؟ من مى خواهم براى شما اين بحث را مطرح كنم كه هر آنچه در اطراف ما وجود دارد به نوعى با ما سخن مى گويد و با زبان بى زبانى پيامى را به ما مى گويد. همان طور كه حضرت على(ع) مى فرمايند: «هر كس كه اهل فكر باشد در هر چيزى براى او عبرت و پيامى وجود دارد». حال من به ذكر مواردى مى پردازم كه مى توان از آنها پيام هاى جالبى گرفت: 1 - پيام گل: اگر روزى به پارك رفته باشى تا روح افسرده خود را در آغوش طبيعت آرام كنى حتماً نگاهت به گل هاى زيبا افتاده است امّا آيا فكر كرده اى كه اين گل چه پيامى براى شما دارد؟ ح ?Fs5K    k تفكّر و پندگيرى از همه چيز اگر نگاهى بS6r47    a آيا جنون عشق، ارزش است؟ مشغول طواف كعبه بودم و نگاهم به جوانى افتاد كه با خداى خويش اين گونه سخن مى گفت: «قربونت بشوم خدا!». خوب من در آن جا چه بايد مى كردم، غير از اين كه غصّه بخورم كه چرا ما اين گونه شده ايم؟ آخر چرا به آنچه بر زبانمان جارى مى شود، هيچ توجّهى نداريم، ما اهل بيت را فقط براى گريMo GG!t4    g چمنزارى براى درازگوش خدا حتماً شما با كسى آشنا شده ايد كه او بسيار اهل عبادت و ديندارى بوده است و به اين دليل به او علاقه پيدا كرده و دايم از او تعريف و تمجيد كرده ايد. مثل اين جريان براى «سليمان ديلمى» پيش آمد كه با كسى آشنا شده بود و او را اهل عبادت و ديندارى يافت و براى همين در حضور امام صادق(ع) از او تعريف كرد كه اى آقاى من! فلانى اهل نماز و روزه است و چه آدم ديندارى مى باشد. شما فكر مى كنيد برخورد امام صادق(ع) در مقابل اين تعريف ها چه بود؟ آيا او هم مثل ما شيفته آن شخص شد؟ عجيب است كه امام Wمان بروز و ظهور جمال خود است، مى رسد. آرى، اگر من و شما هم خواهان جمال معنوى هستيم بايد از فرصت نيمه شب استفاده كنيم و به نماز و دعا برخيزيم و بدانيم چون لبان خود را به ذكر محبوب واقعى باز كنيم دل خونين ما هم باز شده و مجالى پيدا مى كند تا بتواند جمال خود را در ساحت قدس الهى نشان دهد. بى جهت نيست كه در احاديث آمده است كه چون بنده مؤمن نيمه شب از خواب برمى خيزد و از شيرينى خواب ناز، مى گذرد و وضو ساخته و نماز شب مى خواند، خداوند متعال به اين بنده در حضور فرشتگان افتخار مى كند و مى فرمايد: «اى فرشتگان! بنده مرا ببينيد كه چگونه از لذّت خواب مى گذرد تا نماز بخواند، آن هم نمXازى كه من بر او واجب نكرده ام». 3 - پيام درخت: باغبان ها مى گويند كه هر چقدر، ميزان محصول درخت، كمتر باشد ميوه آن درخت نيكوتر است براى مثال اگر يك درخت انگور بيست كيلو انگور بدهد، انگور اين درخت شيرين تر از درخت انگورى است كه پنجاه كيلو انگور مى دهد. حال پيامى كه ما مى توانيم از اين درخت انگور كم بار بگيريم اين است كه ما انسان ها هم، هر چه گفتارمان كمتر باشد سخنان ما، مفيدتر خواهد بود. 4 - پيام داربست: حتماً درخت انگور را ديده اى كه باغبان براى آن، داربست درست مى كند و شاخه هاى درخت انگور را روى آن قرار مى دهد. پيام داربست اين است: «همان طور كه من از افتاده اى چون درخت Yنگور دست گيرى كردم، تو هم بازوى افتاده اى را بگير!». 5 - پيام رودخانه: آيا هنوز به جادّه هراز در شمال كشور رفته اى؟ جادّه اى كه در ميان كوه هاى سر به فلك كشيده به راه خود ادامه مى دهد و آيا موقعى كه رودخانه هراز طغيان كرده است به آبى كه به صورت سيل جارى شده است نگاه كرده اى؟ اين آب گل آلود است و به رنگ خاك است امّا همين آب گل آلود وقتى به دريا مى ريزد و به مقام وصل دريا مى رسد آن چنان زيبا و زلال مى شود كه دل هر بيننده اى را مجذوب زيبايى خود مى كند. حال چه شد كه اين آب اين قدر زلال شد؟ به خاطر اين كه چون به دريا وصل شد آرام و قرار گرفت و به آرامشى بس عظيم دست يافت. دل ما انسZان ها هم همين طور است، در زندگى سراسر ماشينى قرن بيستم همه ما جوش و خروش دائمى داريم و گاه خود را با ماشين مقايسه مى كنيم و مى خواهيم هر چه بيشتر بدويم. يكى از استادانم نقل مى كرد كه يك روز ما در تهران به مهمانى دعوت شديم و من براى اوّلين بار فرزند خردسال خود را به اين شهر مى بردم. اين مهمانى در شمال شهر تهران بود و به خاطر اين كه من ماشين شخصى نداشتم و ترافيك هم سنگين بود، فاصله جنوب تا شمال شهر تهران، حدود يك ساعت طول كشيد، به هر حال ما به مهمانى رسيديم و روز بعد به قم بازگشتيم. چند روز بعد فرزند خردسالم از من پرسيد: بابا، اسم آن شهرى كه همه مردم آن مى دويدند چه بود؟2 آرى، ما اين گونه شده ايم، همه وجودمان خروش و حركت و اضطراب شده است. همه مى دويم براى اهدافى كه داريم: خانه بهتر، ماشين بهتر، و... امّا آيا اينها به ما آرامش مى دهند؟ هرگز! زيرا خداوند خودش آدرس آرامش را اين گونه مى دهد: خيابان ياد من، كوچه عشق من، خانه طاعت من. آرى، هر موقع كه من و شما هم به ياد خدا باشيم، آرام مى شويم همچون آن سيل كه چون به دريا رسيد، آرام و زلال شد. بياييد به درياى عشق الهى وصل شويم تا آرامشى بس بزرگ را تجربه كنيم. 6 - پيام ستاره: خيلى مواقع پيش آمده كه جوانى نزد من آمده و از اين نكته شكايت كرده است كه ما چه كنيم، اوضاع اجتماع خراب است و فساد بيداد مى qqu4S    _ راه رسيدن به دعاى برزگ اگر قرار باشد فقط يك دعاى شما مستجاب شود، چه دعايى مى كنيد؟ بعضى ها توصيه كرده اند كه اين دعا، دعاى عاقبت به خيرى باشد كه از هر دعايى بالاتر و بهتر است. از دعاهاى مختلفى كه از ائمه اطهار(ع) رسيده است، استفاده مى شود كه بايد همواره براى عاقبت به خير شدن خود دعا كنيم. حال اين سؤال مطرح است كه ما چگونه مى تj خدا را در اين علفزار مى چرانديم به راستى كه اين علف ها هدر مى رود و كسى از آنها استفاده نمى كند، چقدر خوب است كه درازگوش خدا اين علف ها را بخورد و افتخارى هم نصيب من شود. آن فرشته باور نمى كرد كه عقل اين فرد تا اين اندازه كم باشد كه از ميان اين همه آرزو، آرزوى چرا دادن درازگوش خدا را داشته باشد. او خدا را مانند يك انسانى ضعيف فرض كرده بود كه نياز به يك مركب دارد. خداوند چون تعجّب آن فرشته را ديد به او چنين وحى كرد: «من مقام و پاداش هر كس را به مقدار عقل او مى دهم». آرى، خدا به زيادى عبادت بنده خود نگاه نمى كند بلكه به زيادى عقل او نظر مى كند. چمنزارى براى درازگوش خداغفار مى كنم، در حالى كه از كرده خويش پشيمان هستم. اى كسى كه نام تو بخشنده و مهربان است! توبه ام قبول كن و صدايم را بشنو و نااميدم مكن! اى كسى كه توبه كنندگان را دوست دارى! خداى من! اگر گناهانم ديگر آبرويى براى من نگذاشته اند; اگر خطاهايم نمى گذارند تا صدايم به تو برسد; پس تو را به حقّ آن كس كه او را بيش از همه كس دوست دارى، قسم مى دهم; تو را به حقّ فرستاده خودت محمّد مصطفى و اهل بيت(ع) او مى خوانم تا توبه ام را قبول كنى كه من مى دانم هيچ كس را به اندازه آنها دوست ندارى. پس به حقّ آن عزيزانت تو را قسم مى دهم تا گناهم را ببخشى و مرا قبول نمايى. پايان فصل هفتم]آخرت برسم. نور ايمان را در قلبم ثابت قرار ده. عاقبت امرِ مرا ختم به خير بفرما! خداى من! چقدر نعمت هاى فراوان به من ارزانى داشتى; چقدر بلاهاى جانكاه را از من دور نمودى; تو بودى كه در لحظات سخت به ياريم شتافتى و دعايم را مستجاب نمودى. اگر يارى تو نبود، من بيچاره شده بودم. چگونه شكر تو كنم كه هر گاه تو را خواندم تو را آماده شنيدنِ دعاى خويش يافتم! اى پناه من! اى اميد من! خداى من! هميشه با نعمت هاى فراوان تو همراه بوده ام. تو چقدر گناهان مرا با حلم خويش پوشاندى! و چقدر بلاها را از من دور ساختى! براى همين است كه از تو فقط انتظار بزرگى و آقايى دارم! من از گناهانم اس^اه تو آمده ام، در حالى كه خوار و ذليل و بيچاره ام. من به عفو تو پناه آورده ام و به رحمت تو دل بسته ام. مى دانم كه غير از تو كسى مرا از شرّ گناهانم امان نمى دهد. اى كسى كه از لغزش بندگانِ خويش مى گذرى! اى كسى كه صداى همه بندگان خويش را مى شنوى! اى كسى كه از حال زار من خبر دارى! مرا از در خانه خويش نااميد برمگردان! خداى من! از تو مى خواهم كه راز و نياز با خودت را در در نظرم زيبا جلوه دهى تا شب و روز با تو خلوت كنم و با تو سخن بگويم. كارى كن كه اطاعت و بندگيت برايم لذّت بخش باشد. قلب مرا از همه ناپاكى ها پاك ساز. رحمت بزرگ خويش را بر من نازل كن تا با آن بتوانم به خير دنيا و _ى! تو خود فرمودى كه مرا ياد كنيد تا شما را ياد كنم! اى كسى كه بندگان خود را غرق عطا و بخشش خويش نموده اى! پس تو را مى خوانم و از تو هيچ نمى خواهم جز اين كه مرا ياد كنى! چرا كه ياد تو از من بالاتر است. خداى من! مى دانم كه درِ رحمت تو بر روى همه باز است؟ به راستى كه چقدر زود به فرياد بيچارگان مى رسى و از آنان دستگيرى مى كنى. هميشه عادت تو بر اين بوده است كه بر گنهكاران نيكويى كنى و با مهربانى با آنان برخورد كنى. اينك منم كه به درگاه تو رو كرده ام و از تو انتظار مهربانى دارم پس صدايم را بشنو و دعايم را مستجاب كن و دست رد به سينه ام مزن! خداى من! نگاهم كن كه چگونه به درb بروم اگر تو مرا نبخشى؟ به كه دل ببندم اگر تو دلم را بشكنى؟ به كه اميدوار گردم اگر تو نااميدم كنى؟ از همه جا نااميد شده و به درگاه تو رو كرده ام. از تو مى خواهم تو ديگر نااميدم نكنى. توبه اى روزيم كن كه پس از آن شايسته دوستى تو گردم و در زمره بندگان خوب تو قرار گيرم. خداى من! از دانشى كه برايم فايده نداشته باشد و از دعايى كه مستجاب نشود به تو پناه مى برم! من از شرّ نفس خويش به تو پناه مى برم! بار خدايا! مرا لحظه اى و كمتر از لحظه اى به خود وامگذار. چرا كه اگر لطف تو يك لحظه از من فاصله گيرد ديگر روى سعادت را نخواهم ديد. اى كسى كه من همواره در سايه لطف تو بوده ام! بازc هم، لطف و مهربانى خويش را از من دريغ مدار كه من به مهربانى تو نيازمندم. خداى من! با تمام وجود به تو روى آورده ام و از مردمى كه نيازمند عطاى تو هستند روى گردانده ام، چرا كه هر كس از غير تو طلب كرد، نااميد شد. اكنون به سوى تو آمده ام و به عطاى تو دل بسته ام. چگونه مى شود كسى را كه فقط اميدش به تو است، نااميد كنى! اى كسى كه هنوز من تو را نمى شناختم و تو با من مهربانى ها نمودى! يادم نمى رود كه چه بسيار وقت ها من دعا نكرده بودم كه تو حاجتم را دادى! اكنون كه تو را مى خوانم، چگونه مى شود دعايم را بى پاسخ گذارى! خداى من! اين جايگاه كسى است كه شيطان او را فريب داده است و گنهdكار است. اكنون با دلى اميدوار و رويى شرمسار به سوى تو آمده ام و در مقابل عظمت تو ايستاده ام. چشم خود به زمين دوخته ام، چرا كه شرمسار توام. تو خدايى هستى كه بخشش گناهان در نظرت بزرگ نمى نمايد. پس ببخش گناه كسى را كه گناهش به تو ضرر نمى زند! كه تو بخشنده و مهربانى! خداى من! تو را مى خوانم، چرا كه خود مرا به دعا كردن فرا خواندى. تو خود در قرآن فرمودى كه توبه توبه كنندگان را مى پذيرى! مى دانم كه تو توبه كنندگان را دوست دارى و آنان را به سوى خود دعوت كردى، پس توبه ام را قبول كن و از گناهانم درگذر! مرا دوست داشته باش كه من محتاج مهربانى توام! اين توبه مرا به گونه اى قرار `ده كه ديگر بعد از آن توبه نكنم; توبه اى كه بعد از آن ديگر هرگز گردِ گناه نگردم! خداى من! اگر پشيمانى به درگاه تو، توبه حساب مى شود، من از همه پشيمان ترم; اگر استغفار باعث مى شود تا از گناهانم درگذرى من همواره استغفار مى كنم; اگر دلِ شكسته به درگاهت خريدار دارد، ببين كه اشك چگونه قلبم را شكسته است! تو مرا به توبه كردن، امر كردى و قول دادى كه توبه مرا قبول كنى; پس توبه مرا قبول كن و هرگز از رحمتت نااميدم مكن كه تو بخشنده و مهربانى! خداى من! تو بودى كه درى به سوى بخشش خود باز كردى و آن را درِ توبه نام نهادى و همگان رابه سوى آن دعوت كردى تا رحمت خويش بر آنان نازل كنتند جوابى بدهند. آن شب بود كه من با خود گفتم كه آيا وقت آن نرسيده است كه دعاهاى زيبايى كه از ائمه اطهار(ع) رسيده است براى مردم و خصوصاً جوانان عزيز، ترجمه كنيم؟ اين گونه بود كه اين كتاب نوشته شد تا قدمى كوتاه به سوى آن آرزو بزرگ باشد. اكنون تو با اين كتاب كه ترجمه ساده اى از دعاهاى مختلف است، مى توانى با خداى قلب خود سخن بگويى و لذّت ببرى. شما مى توانيد دليل سخنان مرا در پى نوشت هايى كه برايتان ذكر كرده ام، بيابيد. بسيار خوشحال مى شوم كه از نظرات شما در مورد اين كتاب بهره ببرم، منتظر شما هستم. مهدى خُدّاميان آرانى قم، آذر 1387 مقدمه eِ يادم نمى رود اوّلين بارى كه خدا توفيقم داده بود و من در شهر مدينه بودم. شب جمعه بود و در كنار قبرستان بقيع، دعاى كميل برگزار مى شد من همراه با ديگر هموطنان خود در آن مراسم شركت كرده بودم. مراسم باشكوهى بود. بعد از مراسم دعا، فكرى به ذهنم رسيد، دوست داشتم بدانم اين مراسم، چه دستاوردى براى هموطنان من داشته است. براى همين تقريباً از دويست نفر اين سؤال را پرسيدم: حاج آقا! حاج خانم! آيا مى توانى يك جمله از اين دعايى كه خوانده شد را براى من ترجمه كنى؟ به راستى ما در اين مدّت به خدا چه گفتيم و از او چه خواستيم؟ شايد تعجّب كنيد، بيشتر مردم به من نگاه مى كردند و نمى توانيل شود. باور كنيد كه قدمِ اوّل براى رسيدن به هدف، اين است كه هدف داشته باشيد. بدانيد كه آرزوهاى مبهم، نتايج مبهم به وجود مى آورند. راز موفقيّت شما در اين است كه براى خود هدفى روشن، مشخّص كنيد و آن را به طور دايم در ذهن خود مجسّم ساخته و به آن فكر كنيد. اين يك قانون است: اگر انسان هاى معمولى داراى هدفى مشخّص و معيّن باشند مى توانند در زندگى خود شاهكار بيافرينند. همه افراد موفّق تاريخ، كسانى بوده اند كه هدفى مشخّص و معيّن داشته اند و براى رسيدن به آن تلاش كرده اند. اگر زندگى عالى مى خواهيد، رؤياهاى عالى و بزرگ داشته باشيد. پايان هدف گرايى و سلامت انديشهgه يكى از آژانس هاى فروش بليط قطار يا هواپيما مراجعه مى كنيد و مسئول فروش بليط از شما مى پرسد: «كجا مى خواهيد برويد؟». آرى، تا شما به اين سؤال، جوابى ندهيد، بليطى براى شما صادر نمى شود! اكنون من از شما مى پرسم در سفر زندگى به كجا مى خواهيد برويد؟ تعجّب نكنيد، خيلى ها نمى دانند كه در اين سفر به كجا مى خواهند بروند! درست به خاطر همين است كه در زندگى هم به جايى نمى رسند چون مقصد و هدفى نداشته اند! خواننده محترم! مبادا «آروزهاى پراكنده و مبهم» را با «هدف» اشتباه بگيرى. شايد شما در زندگى آرزو داريد نه هدف! هدف بايد مشخّص، شفاف همراه با عمل و پشتكار باشد تا به واقعيّت تبhنيد در زندگى خود معجزه ايجاد خواهيد كرد. انسان بايد همواره به نهايت سفر زندگى خود چشم بدوزد و چنين بطلبد كه به آن آرمان خويش مى رسد. اگر انسان به هدف خود توجّه كند غم و غصّه هايش از بين مى روند و از روحيّه شاداب ترى برخوردار خواهد شد. هر چه از اهميّت هدف سخن بگويم، كم گفته ام، حال اين سؤال مطرح است كه ما چگونه مى توانيم به هدف خود برسيم. در حديث آمده است: «آن كس كه اهل فكر و انديشه باشد به نهايت هدف خود مى رسد». آيا تا به حال فكر كرده ايد كه چرا خيلى از انسان ها در سفر زندگى سرگردان هستند؟ ايّام نوروز فرا مى رسد و شما تصميم مى گيرد كه با خانواده خود به مسافرت برويد. بانيم عاقبت به خير شويم؟ در روايات آمده است: «هر كس كه انديشه او زياد باشد عاقبت به خير مى شود». يعنى يك ارتباط مستقيمى بين عاقبت به خيرى و زياد فكركردن وجود دارد. حُرّ رياحى، كسى بود كه در مسير كوفه، راه را بر امام حسين(ع) بست ولى در لحظات آخر به فكر فرو رفت و خود را بين بهشت و جهنّم ديد و چون اهل فكر بود، راه سعادت را انتخاب كرد. امّا شيطان با اين كه معلّم فرشتگان بود و براى آنان درس خداشناسى مى گفت امّا وقتى خدا به او دستور داد تا بر حضرت آدم(ع) سجده كند در مورد عاقبت سرپيچى از فرمان خدا فكر نكرد و براى همين از درگاه خدا براى هميشه رانده شد. راه رسيدن به دعاى برزگ ت بلكه شيشه يك كمد بوده است. آرى او با فكر اكسيژن، احساس راحتى و آرامش پيدا كرده بود. وقتى شما براى اوّلين بار براى ايجاد انديشه موفقيّت در ذهن خود تلاش مى كنيد با مقاومت افكار قبلى رو به رو مى شويد امّا شما به راه خود ادامه دهيد و با مدد از توفيق خداوند مهربان آن قدر موفقيّت و پيروزى را در ذهن خود مجسّم كنيد و چنان به لطف و عنايت خداوند اميد داشته باشيد گويى كه آن هدف عالى در چند قدمى شما است. به راستى كه كاميابى ابتدا در ذهن شما زاييده مى شود و به كمال مى رسد پس بايد اين انديشه را در ذهن خود چون نهالى كه نياز به مراقبت دارد، مورد توجّه قرار دهيد. قدرت عجيب ذهن من k يك خانواده روستايى شده بود. براى مهمان اتاقى را آماده كردند تا در آن جا استراحت نمايد. مهمان خيلى خسته بود و به خواب عميقى فرو رفت. نيمه شب ناگهان از خواب پريد و احساس خفگى عجيبى كرد. اتاق كاملا تاريك بود و براى همين به سوى پنجره رفت و هر كارى كرد نتوانست پنجره را باز كند. كمبود اكسيژن او را در شرايط بدى قرار داده بود. براى همين با مشت محكم به شيشه كوبيد و آن را شكست. هواى تازه وارد اتاق شد و او چند نفس عميق كشيد و احساس راحتى نمود و بعد به رختخواب بازگشت. آيا مى دانيد وقتى صبح شد مهمان با چه منظره اى روبرو شد؟ ديد كه آن شيشه اى راكه ديشب شكسته، شيشه پنجره نبوده اسlانشمندان علوم ذهنى، مى گويند انسان مى تواند آنچه را در تخيّل و ذهن خود تصوّر مى كند، بيافريند. تصاوير ذهنى شما، باعث مى شود تا اوضاع و شرايط زندگى شما دگرگون شود. اگر شما در زندگى خود شاهد شكست هستيد، براى اين است كه در ذهن خود همواره شكست را مجسّم ساخته ايد و به شكست انديشه كرده ايد. بايد بپاخيزيد و از اين لحظه به بعد با توكّل به خداوند متعال فقط به موفّقيّت و پيروزى فكر كنيد و البتّه خداوند هم شما را يارى مى كند. بياييد انديشه شكست را در ذهن خود نابود كنيد و ذهن خود را طورى برنامه ريزى كنيد كه فقط به زيبايى و كمال، انديشه داشته باشد. در يك شب زمستانى، شخصى مهمانmت، خوب است احساس يخ زدگى را براى ديگران بنويسم. او شروع مى كند، وضعيّت خود را در هر 15 دقيقه يكبار مى نويسد، در گزارش اوّل خود مى نويسد: اكنون پاهاى من بى حس شده اند، در 15 دقيقه بعد مى نويسد كه دست هاى من تماماً بى حس شده اند و همين طور ادامه مى دهد تا لحظه مرگ! بعد از سه روز كه قطار به مقصد مى رسد و در واگن را باز مى كنند با بدن مرده مأمور رو به رو مى شوند. امّا عجيب اين است كه آنها متوّجه مى شوند اصلا دستگاه سردكننده واگن، خراب بوده است و دماى واگن از 10 درجه بالاى صفر پايين تر نرفته است! آرى، اين مأمور با قدرت ذهن خود، خودش را به كشتن داد. ما در زمانى زندگى مى كنيم كه د iv45    I قدرت عجيب ذهن من يكى از قطارهاى باربرى، واگن مخصوص حمل گوشت داشت كه با آن گوشت هاى منجمد شده را منتقل مى كردند. در ايستگاهى، يكى از مأمورين قطار به طور اتّفاقى در داخل اين واگن گرفتار مى شود و هيچ كس متوجّه اين مطلب نمى شود و قطار حركت مى كند. مأمورى كه در واگن گير افتاده، هر چه داد و فرياد مى كند، كسى متوجّه حضور او در واگن نمى شود. اين مأمور قطار وقتى كه از نجات خود قطع اميد مى كند و مى فهمد اكنون است كه بدن او يخ بزند پيش خود مى گويد حالا كه مرگ من حتمى شده اسnrدف عالى و متعالى در زندگى خود نداشته باشد به ارزش وجودى خود پى نمى برد و اين هدف است كه مى تواند از ما يك انسان بزرگ بسازد. دانشمندان معتقدند كه ذهن آدمى مانند يك آسياب است كه اگر چيزى در زير اين آسياب نباشد، خودش را مى سايد و نابود مى شود. ذهن ما هم اگر به يك هدف، انديشه نداشته باشد رو به تباهى و نابودى مى رود. لذا شما بايد در همه مراحل زندگى، هدف هاى عالى داشته باشيد و هرگز بى هدف و بدون مقصد نباشيد. حتماً شما به يك دفتر فروش بليط قطار رفته ايد، قبل از اين كه به شما بليط بدهند، سؤال مى كنند كه مقصد شما كجا است؟ آيا ممكن است بدون معيّن كردن مقصد توسّط شما به شما بلي 8\8y4-    # مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمf~x4   ) توضيحات كتاب خداى قلب من موضوع: مناجات با خدا، دعا نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.ir مراجعه كنيد. توضيحات|w5=    e هدف گرايى و سلامت انديشه انسان موجودى است كه اگر يك psط بدهند؟ پس چرا در زندگى خود بدون هدف و مقصد به دنبال بليط موفقيّت هستيد؟ ابتدا بايد هدف خويش را معيّن كنيد. انسانى كه هدف دارد، از شرايط و محيط تأثير نمى گيرد و منتظر شرايط مطلوب نمى نشيند بلكه انسان هدفدار شرايط مطلوب را با اراده قوى خود و با توكّل به خداى مهربان مى سازد و به سوى آينده اى زيبا و روشن حركت مى كند. او صبر و پشتكار را رفيق راه خود قرار مى دهد و در فرهنگ زندگيش يأس و نااميدى جاى ندارد زيرا مشخّص بودن هدف در زندگى به انسان قدرت و شجاعت مى دهد. اگر ما بتوانيم اهداف خود را مكتوب كنيم، بسيار مفيد است، چرا كه نوشتن اهداف باعث وضوح و روشنى اين اهداف مى شود. t خلاصه كلام اين كه هدف، نيروى محرّكه انسان مى باشد كه در مسير زندگى، او را قادر مى سازد به خاطر آن، تلاش و كوشش كند. هدف واضح، باعث مى شود كه زندگى انسان معنى و مفهوم پيدا كند و مشكلات، دل پذير شود و هيچ هراسى از دشوارى ها به دل انسان راه نيابد. اگر شما همين حالا به مشخّص كردن هدف زندگى خود اقدام كنيد مسلماً از دقّت بيشترى برخوردار خواهيد شد و در استفاده از وقت و عمر خود حساس تر خواهيد شد و از اين لحظات عمر خود به گونه اى استفاده خواهيد كرد كه شما را به هدفتان نزديك كند. به عبارت ديگر اين هدف است كه در انسان روح تلاش را زنده نگه مى دارد و شما را به سوى حركت سوق مى دهد. u هدف نورى است كه آدمى را به سوى كمال هدايت مى كند و در يك كلام آن كه در زندگى هدف دارد، چه ندارد و آنكه هدف ندارد، چه دارد؟ يكى از نويسندگان مى گويد: «تاريخ از آن كسانى است كه هدف و آرزو دارند. هدف، مهمّ ترين سرمايه يك جوان است». من در زندگىِ جوانان امروز، دقّت زيادى كرده ام و به اين نكته رسيده ام كه جوانان ما از داشتن هدف عالى در زندگى غافل شده اند. اگر مى خواهيم فرزندان ما، به انسان هايى بزرگ تبديل شوند بايد به آنها آموزش بدهيم كه همواره در ذهن خود اهداف زيبايى را ترسيم كنند، چرا كه هر كس به اندازه هدف هاى خود، بزرگ است. اين هدف است كه همچون سكّان كشتى، زندگى شما رi در درياى خروشان زندگى هدايت مى كند و به ساحل خوشبختى مى رساند و اگر كشتى، بى سكّان باشد چه بسا در اثر امواج دريا از مسير خود خارج شود. اراده انسان زمانى مى تواند كوه هاى سر به فلك كشيده را فتح نمايد و موانع را پشت سر بگذارد كه هدف مشخّصى داشته باشد. آرى، جايى كه رؤيايى نباشد، تباهى مى آيد! اگر انسان در زندگى هدفى نداشته باشد كه او را به پيش براند به تباهى و نابودى كشيده مى شود. شما بايد تلاش كنيد تا به آن آرمان بزرگ خود آگاهى پيدا كنيد. باور كنيد كه در اين دنيا، كارى هست كه فقط شما مى توانيد آن را انجام دهيد. آن كار به دنبال شما مى گردد و اگر بتوانيد آن را شناسايى ك ]]{4    ' فصل دوم خداى من! آن لحظه اى را به ياد مى آورم كه بدنم را در قبر نهند; دوستانم بر سر خاكم گريه كنند و اشك بريزند; من سر بر تيره خاك نهاده باشم و در تنهايى خود بى كس و تنها باشم. تاريكى قبر آزارم دهد  G|4    ' فصل سوم خداى من! درِ خانه تو جايى است كه همه به آن رو كرده اند و با هزاران اميد و آرزو به سويت آمده اند. بندگانت به تو پناه آورده اند چرا كه جز تو پناهگاهى نيست. مگر ما خدايى به غير تو داريم كه به سوى او رو كنيم؟ مگر كسى هست كه مايه اميد ما باشد تا به او دل ببنديم؟ به عزتت قسم كه من در درگاه تو جز بيچارگى ندا uuk}4S    / فصل چهارم خداى من! دلم گرفته است و نمى دانم چه كنم؟ چقدر از گناهان خود توبه كنم و دوباره به گناه آلوده شوم؟ عمرم را در دورى از تو تباه نمودم و اكنون بار گناه بر دوشم سنگينى مى كند. بست دارم! پس مرا هم آن گونه قرار ده كه خود دوست دارى. تا همواره از بندگان خوب تو باشم. خداى من! چون به ياد گناهانم مى افتم، ديگر نمى توانم با تو سخن بگويم و تو را صدا بزنم! امّا همان لحظه است كه اميد به تو نجاتم مى دهد و مرا به گدايى درِ خانه ات راهنمايى مى كند! آرى، خوب مى دانم تو هستى كه پيك اميد را براى قلب من مى فرستى تا مبادا در نااميدى تباه شوم. اكنون كه مرا به لطف خويش اميدوار كرده اى، اميدم را نااميد مكن. چرا كه از همه كس نااميد شده ام و به تو دل بسته ام. اكنون كه تو اميد را به من ياد داده اى پس ترس و وحشت را از دلم بزداى و آرامش را بر من ارزانى دار. فصل اول yخشش و مهربانى هايت را برايت مى شمارم! اگر خطاهايم را به رخم بكشى، من هم آقايى و بزرگى تو را به رخت خواهم كشيد! باور كن كه هيچ گاه مهربانى هايى كه به من نمودى فراموش نمى كنم! شايد يك بار ديگر با مهربانى به من نگاه كنى. و آن گاه خوشا به حال من! خداى من! همه دنبال اين هستند كه عزيز و بزرگ شوند و من هر چه فكر مى كنم مى بينم كه عزّتى بالاتر از اين نيست كه بنده خدايى چون تو هستم. به راستى كه عزّت دنيا و آخرت در بندگى تو است. به خودت قسم، براى من همين بس كه خدايى چون تو بزرگوار و مهربان دارم. وقتى مى بينم خدايى، چون تو دارم به خود مى بالم و دلشادم. تو همان گونه هستى كه من دz دانستم كه عذاب كردن براى تو فايده اى دارد، از تو مى خواستم تا به من صبرى عنايت كنى تا عذاب تو را تحمّل كنم! امّا چه كنم كه مى دانم اگر همه مردم نافرمانى تو كنند به تو هيچ ضررى نمى رسانند. حال كه مى دانم معصيت و گناهم به تو هيچ ضررى نمى رساند; اكنون كه مى دانم حتّى كارهاى خوب من هم براى تو هيچ فايده اى ندارد; از تو مى خواهم كه گناهم را ببخشايى و مرا از عذاب خود نجات دهى. اى كسى كه قبل از من هم گنهكاران زيادى را بخشيده اى! اى مهربان ترين مهربانان! خداى من! فرداى قيامت كه مرا بار ديگر زنده كنى و براى حسابرسى صدايم بزنى به خودت قسم! اگر گناهانم را برايم بشمارى، من هم {ى خواستم با تو دشمنى كنم! اكنون از كرده خويش پشيمانم و به درگاه تو رو كرده ام. پس گناهم ببخشاى كه من محتاج بخشش توام! خداى من! ديشب خيلى دلم هواى تو را كرده بود و مى خواستم با تو سخن بگويم ودرد دل كنم امّا به ياد گناهان خويش افتادم، شرمنده رويت شدم و سكوت كردم. راستش از تو خجالت كشيدم. امّا وقتى به تپش هاى قلب خويش گوش فرادادم، دوباره متوجّه لطف تو شدم! اين قلب من به عشق تو مى تپيد! زيرا تو مرا عاشق زيبايى هايت نموده اى، و من ديگر نمى توانم دوستت نداشته باشم! آن خجالت گناه در پرتو عشق تو رنگ باخت و بار ديگر صدايت زدم. اى خداى قلب من، دوستت دارم! خداى من! اگر مى|ر كند. امّا خودت خوب مى دانى، من طاقت دورى تو را ندارم. من بدون تو نمى توانم زنده بمانم! من به عشق و مهربانى تو زنده هستم. پس بر من رحم كن و توبه ام را بپذير چرا كه مى دانم تو توبه كنندگان را بسيار دوست دارى! اكنون كه به درگاهت آمده ام، به بخشش بى انتهايت اميد بسته ام. اى بهترين بخشنده ها! خداى من! تو كه مى دانى من لحظه اى در ايمان به تو شك نكرده ام و هرگز گرد شرك و كفر نرفته ام! امّا گاه هواى نفس فريبم داد و به گناه آلوده شدم. تو كه از قلبم آگاه بوده و هستى، خوب مى دانى. آرى، گناه من يك هوس سياه بود ولى به معناى قهر كردن با تو نبود. تو خود مى دانى همان لحظه گناه هم نم}ن سال قرار دهى و من هم در تمام عمر به عبادت تو مشغول شوم، نمى توانم شكر يكى از نعمت هايى كه به من داده اى، بجاى آورم! به خودت قسم، من مى دانم كه نمى توانم آن همه نعمت هاى خوب تو را شكرگزارى كنم! به راستى كه بندگان خوب تو هم مثل من از شكر تو ناتوانند. امّا دلم به اين خوش است كه در مقابل اين همه نعمت هاى تو اعتراف كنم كه از شكر تو عاجز و ناتوانم! من اين احساس ناتوانى را به پيشگاهت هديه مى كنم. شايد كه قبول كنى! خداى من! تو خود مى دانى كه اگر من معصيت كردم، شرمنده تو هستم. چه كنم، شيطان وسوسه ام كرد و فريبم داد. چون شيطان خودش از تو دور شده بود، مى خواست مرا هم از تو دو تو نيستم امّا رحمت تو آن قدر بى انتها است كه مى تواند مرا هم در برگيرد! به درگاه تو آمده ام در حالى كه به رحمت تو اميدوارم. پس رويت را از من برمگردان! دست رد بر سينه ام مزن كه جز تو كسى را ندارم! خداى من! در اين فكر بودم كه اگر مرگ به سراغ من آيد چه كنم و چگونه با تو روبرو شوم؟ آيا به نماز و روزه ام بنازم؟ نه، همه كارهاى من پر از عيب و نقص است، پس چه كنم، چه چيز را به درگاه تو عرضه كنم؟ فهميدم، تنها يك چيز دارم كه بى عيب و نقص است و مى توانم آن را به درگاه تو بياورم، آن هم اعتراف به گناهانم است! تو خود مى دانى كه در اين احساس شرمندگى خويش، ريايى نكرده ام، اين پاك ترينو قلبم را با وحشت عجين سازد. در آن لحظه هاى بى كسى به فريادم برس! مرا به مهمانى خود قبول كن! كه اگر تو مرا قبول كنى از هر كسى به من مهربان تر خواهى بود; هم مونس و هم رفيق من خواهى بود و آن لحظه ها، شيرين تر از عسل خواهند شد. چرا كه به مهمانى تو آمده ام و كسى كه ميزبانى چون تو دارد غم ندارد. خداى من! وقتى تو را صدا مى زنم، صدايم را بشنو! وقتى با تو سخن مى گويم، رويت را از من برمگردان و مهربانانه نگاهم كن! من به درگاه تو پناه آورده ام. تو كه از حال من خبر دارى، حاجت مرا مى دانى و قلب مرا مى خوانى اگر تو جواب مرا ندهى چه كسى ياريم مى كند؟ من خود مى دانم كه شايسته مهربانى احساس من بوده است! براى همين آن را براى شب اوّل قبرم، ذخيره كرده ام كه به درگاه تو عرضه كنم. خداى من! چگونه از بخشش تو در روز قيامت نااميد شوم حال آنكه در اين دنيا جز خوبى از تو نديدم! تو گناهان مرا در اين دنيا پوشاندى، حال چه مى شود كه در روز قيامت گناهانم را بپوشانى! اگر مرا دوست نمى داشتى، مرا با خود آشنا نمى كردى. براى روز قيامت، به كارهاى خوبم دلخوش نيستم چرا كه اعمال خوبم بسيار كم است امّا دلخوشيَم، در اميدوارى به تو است، چرا كه خودت هم مى دانى، اميد من به تو بسيار زياد است. مى دانم كه تو هيچ گاه اين اميد را از من نخواهى گرفت! چرا كه خود مى دانى، اين تنها سرمايه من است! اميد به تو همه چيز من است. خداى من! تو كه مى دانى فقط عشق تو مى تواند مرا از گرداب گناه نجات دهد و از دام شيطان برهاند. پس عشق خودت را در قلبم بيشتر و بيشتر بگردان كه باور دارم عشق تو مايه نجات دنيا و آخرت من است. قلب مرا حرم خود قرار داده اى پس كمك كن تا غير تو در اين حرم جاى نگيرد. خدايا! به من دلى مملو از شوق به خودت بده تا بتوانم به تو نزديك و نزديك تر شوم. مرا از كسانى قرار ده كه لحظه به لحظه، عشق و محبّتشان به تو بيشتر و بيشتر مى شود. خداى من! آن روزى كه همه مرا فراموش كنند و هيچ اثرى از من نباشد با من مهربان باش! من كه از همه جا دل كنده و به درِ خانه تو رو آورده ام، اميدوارم كه درِخانه ات را به رويم بگشايى، چرا كه خود مى دانى دل شكستن هنر نمى باشد. اكنون كه دلم را با عشق به خود زنده كرده اى، چگونه به عذابت گرفتارم خواهى نمود؟ اگر چه به خاطر گناهانم از كاروان خوبان عقب مانده ام ولى به خوبى و مهربانى تو دل بسته ام كه مرا در زمره بندگان خوب خود قرار دهى! خداى من! آن روز كه سر از قبر بيرون آورم و خاك از سر و صورتم بريزد محتاج مهربانيت هستم. از آنچه چشمم مى بيند در هراس خواهم بود و اضطرابى بزرگ تمام وجودم را فرا خواهد گرفت! آن روز غصّه هاى من زياد است، مبادا تو با قهر كردن با من بر غصّه هايم بيفزايى! براى آن روز سرمايه بزرگى اندوخته ام كه همان اميد به مهربانىِ تو است! اى بى نياز! آيا تو تنها سرمايه مرا از من خواهى گرفت! خداى من! مگر خودت در كتاب خويش نفرمودى: اى بندگان من كه بر خود ستم كرده ايد، از رحمت من نااميد نشويد كه من تمام گناهان شما را مى بخشم. حال كه من اين سخن تو را شنيدم پس چگونه به بخشش تو اميد نداشته باشم. هر چه فكر مى كنم مى بينم كه تو همواره به من خوبى و احسان كردى و همين مرا نويد مى دهد كه به من نگاه محبّت دارى! و هر كس كه تو به او اين گونه نظر كنى ديگر چه كم دارد؟ از تو مى خواهم مثل هميشه با من مهربان باشى. مرا دوست داشته باشى و عشقت را در قلبم جاى دهى! خدى من! اگر گناهانِ من به اندازه آسمان ها و زمين هم بشود هرگز از بخشش تو نااميد نخواهم شد و همواره در انتظار مهربانيت خواهم ماند. تو بودى كه يادم دادى تا تو را بخوانم پس اكنون كه تو را مى خوانم مرا نااميد مكن! به عزّت و بزرگيت قسم كه تو را چنان دوست دارم كه لذّت اين دوستى را در عمق وجودم احساس مى كنم و هرگز باور نمى كنم كه تو دوستان خود را دوست نداشته باشى! در انتظار عفو تو مى مانم و هرگز از رحمت تو نااميد نمى شوم. كه هيچ انتظارى را از اين شيرين تر نمى يابم. پس مناجات با خودت را روزيم كن تا بتوانم با ياد تو به آرامش برسم; و قلبم را با لذّت عشق خود آبيارى كن. فصل دومم كه عرضه كنم، پس به بيچارگى ام رحم كن! به بزرگيت سوگند كه هرگز از درِ خانه تو نمى روم و آنقدر بر در اين خانه مى مانم تا مرا ببخشى و به من نگاه محبّت آميز كنى. من آن بخشش بزرگ تو را مى خواهم! من آن بزرگوارى بى مثل و مانند تو را جستجو مى كنم! خداى من! گاه با خود مى گويم چگونه تو را بخوانم و صدايت زنم حال آنكه نافرمانى تو را كرده ام! امّا به ياد مى آورم كه تو چقدر بخشنده و مهربانى، براى همين با دلى اميدوار تو را صدا مى زنم. گر چه گنهكارم امّا قلبى دارم كه با عشق تو آشنا است! گناهانم را به ياد مى آورم و از تو مى خواهم مرا ببخشى در حالى كه اشك در چشمانم نشسته است، شايد كه xxh~4Q    + فصل پنجم خداى من! وقتى نافرمانى تو كردم و به گناه آلوده شدم به عفو تو اميد داشتم، چرا كه پيش از آن عفو و رحمت تو را ديده بودم. چون من مهربانى تو را ديده بودم، جرأت كردم كه گناه كنم، اگر از زود عصبانى شدنت هراس مى داشتم، از گناه دورى مى كردم! بندگانت همه فقير و محتاج تو هستند ولى من از همه به تو محتاج تر هستم، چرا كه گناهانم قبولم كنى! من همان كسى هستم كه هرگز از تو نااميد نشوم! آن قدر صدايت مى زنم تا جواب مرا بدهى و مهربانى را بر من ارزانى دارى! خداى من! نمى دانم به كدام عمل خود، دل خوش باشم؟ در روز قيامت، آن وقت كه در حضورت قرار گيرم، چاره اى ندارم جز آنكه سر خود را پايين گيرم و فقط به رحمت تو اميدوار باشم! چرا كه تو خود به پيامبر فرمودى: «به بندگانم خبر ده كه من بخشنده و مهربانم». پس به همان رحمت تو، دل خوش دارم چرا كه خوب مى دانم رحمت تو بيش از غضب تو است و همين مرا بس است. آيا تو مرا به حال خود رها مى كنى، حال آنكه مى دانى جز تو ياورى ندارم! آيا روى خود را از من برمى گردانى، حال آنكه به روى مهربانت، دل خوش كرده ام؟ خداى من! من از تو حيا نكردم و نافرمانيت كردم، حريم تو را پاس نداشتم و تو را فراموش كردم! امّا چون بلايى به من رسيد به فكر فرو رفتم كه چگونه صدايت كنم، حال آن كه در حضور تو گناه كرده ام. امّا كسى جز تو نمى توانست، مشكل مرا حل كند و من خدايى جز تو نداشتم. پس صدايت زدم و تو جوابم را دادى و مشكلم را حل نمودى! تو بيچارگى مرا ديدى، به من رحم نمودى و مرا فراموش نكردى! اين خوبى تو را فراموش نمى كنم! اى خداى خوب من! خداى من! اگر تو بخشنده و مهربان نبودى من هم گناه نمى كردم! مگر تو نبودى كه گفتى: «هر كس صدايم زند جوابش مى دهم; هر كس به درِ خنه ام بيايد به او نظر مى كنم». اكنون به درِ خانه تو آمده ام و صدايت مى زنم! آيا به وعده خود وفا نمى كنى؟! تو با خوبى، شهره عالم شده اى و من هم با بدى! آه! من چقدر گناهِ تو كردم و تو چقدر در حقّ من خوبى كردى! اكنون كه شرمنده تو هستم، از تو مى خواهم كه مرا ببخشى و از گناهان پاكم كنى. خداى من! چون به ياد مى آورم كه تو مهربان و بخشنده هستى، غرق شادى مى شوم! امّا چون به ياد آن مى افتم كه عذاب تو براى گنهكاران شديد است، غمناك مى شوم. من ميان اين غم و شادى گرفتار شده ام. از تو مى خواهم مرا از اين غم برهانى، از عذاب خود نجات دهى، اين شادى را استمرار بخشى و از مهر خويش روزيم كن. اگر من شايسته مهربانى و عفو تو نيستم ولى خوب مى دانم كه رحمت تو آن قدر زياد است كه گوشه اى از آن شامل من هم شود. از تو مى خواهم تا رحمت بى انتهاى خود را شامل من هم بنمايى! و دل مرا با مهربانيت شاد سازى كه سخت به مهربانى تو نيازمندم. خداى من! تو عشق به خودت را در قلبم قرار دادى، مرا شيفته خود كردى و به من مهربانى هاى زيادى نمودى! امّا من به سوى ديدار تو نشتافتم، چرا كه خود را به گناه آلوده كردم! تو به من اين همه مهربانى كردى امّا من از تو فرار كردم! من خود به پرونده اعمالم نظرى كردم و گناهان زيادى در آن يافتم پس چگونه با اين همه گناه به ديدارت بشتابم! امّا اگر تو از من راضى شوى و رحمت خود را بر من نازل كنى، پس خوشا به حال من! تو همان خدايى هستى كه خود را بخشنده و مهربان نام نهادى! اكنون من خواهان همان مهربانىِ تو هستم! آيا مرا از آن محروم مى كنى؟ خداى من! تو همواره نعمت هاى خود را بر من نازل كردى و هر صبح و شام روزى مرا فرستادى! تو از بس مهربان بودى، نگذاشتى من سختى بلا را ببينم و همه بلاها را از من دور كردى! تو اسباب آرامش مرا در زندگى فراهم نمودى و من فراموشت نمودم! آن گاه تو هم كمى رهايم كردى وآن وقت بود كه بلا آمد! حالا فهميدم كه تو بودى كه بلا را از من دور مى كردى! پس به ياد تو و مهربانى هاى تو افتادم! تو را صدا زدم: اى فريدرس! به فريادم برس! خداى من! از زيادى گناهانم متحيّر شده ام و نمى دانم چه كنم! گناهانم ديگر براى من پيش تو آبرويى نگذاشته اند! با چه رويى با تو سخن بگويم؟ چگونه صدايت بزنم، حال آنكه چنين گناهكارم و چگونه صدايت نزنم در حالى كه تو بخشنده و مهربانى؟ چگونه غمگين نباشم چرا كه نافرمانى تو كردم و چگونه شاد نباشم چرا كه تو خداى منى و كريم و بزرگوارى! اگر تو به من رحم نكنى، چه كسى بر من رحم خواهد نمود؟ آيا مهربان ديگرى را مى شناسى تا من به درِ خانه او بروم؟ به خودت قسم، درِ خانه ديگرى را نمى شناسم تا به آنجا پناه ببرم. تو فقط پناه من هستى! تو فقط اميد من هستى! فصل سوميچاره اى هستم كه به تو پناه آورده ام و كسى را جز تو ندارم. من همچنان منتظر بخشش تو مى مانم و هرگز از رحمتت نااميد نمى شوم. من آن بنده گنهكارم كه شرمنده روى تو گشتم. نمى دانم آيا ديگر پيش تو آبرويى دارم يا نه. خداى من! يادم نرفته است كه تو توبه پدرم حضرت آدم(ع) را قبول كردى! و گناه او را بخشيدى و او را از دوستان خود قرار دادى! اى كسى كه گناه پدرم را بخشيدى، گناه فرزند او را هم ببخش! اكنون كه شيطان وسوسه ام مى كند و دشمن قسم خورده من است و تلاش مى كند مرا از تو دور كند، تو مرا يارى كن كه فقط با كمك تو مى توانم از شرّ دشمنم نجات پيدا كنم. تو كارى كن كه همواره بندگيت در كا }&5K    + فصل هفتم خداى من! به چه كسى پناه ببرم اگر تو پناهم ندهى؟ به دنبال عفو چه كسa[59    ' فصل ششم خداى من! وقتى كه تو را دارم، همه چيز دارم ولى بدون تو هيچ ندارم! ممنون توام كه با ياد خودت آرامش را به من عطا كردى! به راستى كه زندگى براى كسى كه مونسى چون تو نداشته باشد، چقدر سخت مى گذرد! تو هستى كه در مسير زندگى راهنماى من هستى، دستم مى گيرى و به سوى خود هدايتم مى كنى. به اعمال خود نگاه كردم و آن را بسيار ناچيم شيرين باشد و قلبم مملو از عشق تو باشد تا ديگر فريب شيطان را نخورم! خداى من! تو در قلبم ياد خود را الهام كردى، مرا به دعا كردن تشويق نمودى، دعوتم كردى تا صدايت بزنم و با تو سخن بگويم. به درِ خانه ات آمده ام در حالى كه جز زيبايى از تو انتظار ندارم! آرى، با هزاران اميد به درِ خانه ات آمده ام و با تو خلوت كرده ام. من با آرزويى بس بزرگ به سويت آمدم! معصيت تو كردم امّا اميد دارم كه مرا ببخشايى! پس نااميدم مكن كه جز تو اميدى ندارم. اى كسى كه هرگز اميدواران به خودش را نااميد نمى كند! خداى من! مگر عفو و بخشش از ويژگى هاى تو نيست! چگونه تو را صدا نزنم و به بخشش تو دل نبندم، حال آنكه از تو جز مهربانى نديدم. من همان بنده اى هستم كه دل از اميد به تو برنكندم با اين كه گناهكارم! خودت بگو، گناهانم زيادتر است يا عفو و بخشش تو؟ با آن بخشش هاى بزرگت، گناهان بزرگ مرا ببخش! تو همه را به سوى مهربانى خود دعوت كردى! من آمده ام تا آن مهربانى تو را جويا شوم. آيا مرا از آن محروم مى كنى؟ خداى من! گناهان من هرگز نمى توانند از خوبى تو كم كنند! از تو مى خواهم آن گونه با من برخورد كنى كه خود شايسته آن هستى زيرا مى دانم كه تو بخشنده و مهربانى. اكنون كه گناهانم زياد است به دو چيز فكر مى كنم: اوّل اينكه تو چقدر از عذاب كردن من بى نياز هستى! دوّم اينكه م چقدر به عفو و بخشش تو نيازمند هستم! به خودت قسم كه بخشش گناهان من بر تو بسيار آسان است، اى كسى كه گناهان بندگانت به تو ضررى نمى زند! خداى من! تو خود مرا به مهربان بودن دستور دادى، آيا مى شود، تو فراموش كنى با من مهربان باشى؟ اگر گرفتار طوفان نااميدى شوم، تمام وجودم نابود مى شود، امّا در سايه مهربانيت، زنده مى شوم! پس نسيم مهربانيت را براى روح من بفرست تا بهارى شوم و دوباره زنده لطف تو گردم. تو كه اشك چشم مرا مى بينى كه به درگاهت فرو مى ريزد! چگونه باور كنم كه اشك چشمم را ببينى و باز دلم را بشكنى و جوابم را ندهى؟ خداى من! اگر راه زندگى خويش را گم كردم و به بياهه رفتم، اكنون به تو پناه مى آورم كه تو پناه من هستى! اگر ديروز به سوى نافرمانى تو گام برداشتم، امروز با سخن گفتن با تو در راه خوشبختى گام برمى دارم! اگر توشه ام براى پيمودن مسيرى كه مرا به تو مى رساند، كم است امّا اميد به لطف تو دارم، چرا كه هر كس به سوى تو بيايد در آغوش لطف خويش قرارش مى دهى! پس بار ديگر به من مهربانى كن و مرا قبول كن! اى مونس لحظه هاى تنهايى ام! و اى پناه قلب خسته ام! خداى من! تو تمام لذّت هاى دنيا را اين گونه خلق كرده اى كه چون به آنها برسم از آنها دلزده مى شوم. امّا فقط يك لذّت را از اين قانون استثنا كرده اى و آن هم لذّت با تو بودن است! هر بار كه با تو مناجات مى كنم، تو را بيشتر مى خواهم، هيچ كس از با تو بودن سير نمى شود. چرا كه زيبايى تو بى انتها است; خوبى و مهربانيت اندازه ندارد! لذّت دائمى ياد خود را به كام اين بنده شرمنده و اميدوارت بچشان. خداى من! مگر تو نبودى كه مرا از نااميدى برحذر داشتى و فرمودى: «اى بندگان گهنكارم! از رحمت من نااميد نشويد كه خدا همه گناهان را مى بخشد». پس چگونه تصوّر كنم كه مرا نااميد كنى؟ چرا جواب مرا نمى دهى؟ نكند كه گناهانم مانع مى شوند تا صداى من به تو برسد؟ اگر گناه نمى گذارد كه دعايم مستجاب شود، خوب مى دانم كه هيچ چيز نمى تواند بين من و عفو تو فاصله بياندازد. فصل چهارمريم! چون بزرگواران بخواهند عطايى كنند به كرم خود نگاه مى كنند، نه به شايستگى ديگران! من شايستگى مهربانى تو را ندارم امّا به كرم تو چشم دوخته ام! گر چه با گناهانى كه انجام داده ام رويم سياه است امّا از تو مى خواهم كه هيچ گاه رويت را از من برنگردانى. چرا كه خود مى دانى كه بنده ات فقط به مهر تو دل بسته است! بنده تو به خودت اميد دارد و مى داند كه اگر به غير تو دل خوش دارد، نااميد خواهد شد. خداى من! اگر چه گاهى در بندگى تو كوتاهى مى كنم ولى نافرمانى تو را دشمن مى دارم. اگر قرار باشد كه تو فقط به بندگان خوبت نگاه كنى پس گنهكاران به كجا پناه ببرند و با كه سخن بگويند! مرا را كسى جز تو نمى بخشد! اكنون چه كنم؟ و به كجا بروم؟ كيست كه اين بنده شرمنده را قبول كند جز خود تو؟ تو خداى من هستى و من به مهربانى تو دل خوش كرده ام! خداى من! من كيستم كه تو بخواهى بر من غضب كنى; من كيستم كه تو مرا عذاب كنى; من در دستگاه با عظمت تو، ذرّه اى بيش نيستم ولى تو در اوج عظمت و جلالى! تو چگونه با آن همه بزرگى و عظمت مى خواهى يك ذرّه را عذاب كنى؟ تو به عبادت و بندگى من نياز ندارى امّا من به مهربانى تو سخت نيازمندم. اگر تو مرا تنها گذارى، كيست كه مرا يارى كند؟ اگر تو مايه آرامش من نشوى، چه كسى مى تواند اين قلب آشفته را آرام كند؟ خداى من! تو بزرگوارى و بس ز كسانى قرار ده كه صدايشان زدى و آنها نيز به سوى تو آمدند. بار خدايا! چگونه از درِ خانه تو با نااميدى برگردم، حال آن كه آرزو داشتم كه چون به سوى تو رو كنم با مهربانى مرا بپذيرى. خداى من! به اين فكر بودم كه من گداى درِ خانه تو نيستم! چرا كه گدايان چون از كسى جواب رد بشنوند، دل كنده و به جاى ديگر مى روند و اميد دارند كس ديگرى به آنها توجّه كند. امّا تو خود مى دانى من جاى ديگرى ندارم كه بروم. كجا بروم وقتى جز تو پناهى ندارم! اگر در جهنّم مرا جاى دهى در آن جا پرده از راز درون خود برمى دارم و به همه مى گويم كه تو را دوست دارم. خداى من! يك آرزو به دل دارم كه عمرى است آن ر از تو مى خواهم; هر روز و هر شب آن را از تو طلب مى كنم; مرا به آرزويى كه عمرم را به پاى آن گذاشته ام برسان كه آن آرزو همان رضايت و بخشش تو است. به من نعمت هاى زيادى داده اى كه من نمى توانم آنها را بشمارم. اكنون از تو مى خواهم تا لطف خود را بر من كامل كنى و بخشش خودت را به من كرم كنى تا نعمت تو بر من تمام و كمال باشد. خداى من! اگر مى بينى با اين همه گناه و معصيت، به عفو تو اميد دارم براى اين است كه بزرگوارى تو را به چشم خود ديده ام. وقتى با خودم خلوت مى كنم با خود مى گويم كه تو مرا مى بخشى و به خود مژده عفو تو را مى دهم، پس به بزرگواريت اميدم را نااميد مكن! من گداى درِ خانه توام و جاى ديگر نمى روم. خوب مى دانم كه تا به حال كسى را از درِ خانه خود نااميد نكرده اى! تو بودى كه مرا با خودت آشنا ساختى و اجازه ام دادى تا با تو سخن بگويم. اگر تو مرا با عفو و بخشش خود آشنا نمى كردى، من هم اميدوار نمى شدم، اكنون كه خود، اميدوارم كرده اى، آيا دلم را مى شكنى؟ خداى من! با اين همه مهربانى ها كه از تو سراغ دارم اگر از تو طلب عفو نكنم، خطا كرده ام، چرا كه تو بخشنده و مهربانى و گناهان بندگان خود را مى بخشى! تو از من بى نيازى و به من اين همه مهربانى مى كنى و من اين قدر به تو نيازمندم و نافرمانيت مى كنم! از تو مى خواهم، آرامش قلبم را در گرو ياد خودت قرار دى و مرا يارى كنى تا از گناه فاصله بگيرم. از تو مى خواهم، تمام وجودم را متوجّه خود بنمايى و در وجود من اشتياق به كارهاى زيبا را قرار دهى و همچون بندگان خوبت، همواره از من راضى و خشنود باشى! خداى من! هرگز بنده خدايى غير از تو نبوده ام، كه اكنون به درِ خانه او بروم! كدامين مولا به غير تو به من مهربانى كرده است كه اكنون از او بخواهم بار ديگر مهربانى كند؟ من جز تو مولا و آقايى ندارم! من خدايى جز تو نمى شناسم! اگر تو جواب مرا ندهى من چه كنم؟ كجا بروم؟ با هزاران اميد به درِ خانه تو رو كرده ام! مى دانم كه هرگز اميد كسى را كه جز تو كسى را ندارد، نااميد نمى كنى؟ فصل پنجم ديدم; به خودم نظر كردم، ديدم كه ضعيف تر از آنم كه بتوانم شكر يكى از هزاران نعمت تو را بجاى آورم. به ناچيزى اعمالم نگاه مكن، بزرگى مقام خود را ببين. خداى من! تاكنون كدامين اميدوار را نااميد كرده اى كه من نااميد شوم؟ كدامين گداى درِ خانه ات را بى جواب گذاشته اى كه من از تو دل بركنم؟ تو خود مرا به دعا كردن، دعوت كرده اى و وعده ام داده اى كه صدايم را بشنوى و دعايم را اجابت كنى! اگر مرا به خودم واگذارى هلاك مى شوم. و شيطان و هواى نفس بيچاره ام مى كنند. اگر مرا به درِ خانه غير خود بفرستى، باعث خوارى من شده اى، چرا كه فقط گدايىِ درِ خانه تو است كه عزّت مى آرود و افتخار!  خداى من! موقعى كه غصّه ندارم و ايّام به كامم است، تو را فراموش مى كنم و هرگاه كه برايم مشكل پيش آمد و همه نااميدم كردند به سوى تو مى آيم. امّا از تو مى خواهم كه كارى كنى هميشه و در همه حال با تو باشم. در روزهاى خوشى ام نيز همنشين ياد تو باشم. خودم خوب مى دانم كه شايسته نيستم، حتّى صدايم را بشنوى چه رسد كه جوابم را بدهى. امّا تو در قرآن فرمودى كه مرا بخوانيد و وعده فرمودى كه جواب مى دهى. اكنون تو را مى خوانم و صدايت مى زنم، پس تو هم به وعده ات وفا كن. خداى من! وقتى به خودم نظر مى كنم، شرمنده مى شوم چون نافرمانى تو كرده ام امّا چون به تو فكر مى كنم، شاد مى شوم، چرا ك FF&4    [ چگونه به آرزويم برسم؟ بزرگى انسان ها به بزرگى آرزوى آنها است. تو در زندگى چه آرزويى دارى؟ نكند دچار روزمرّگى شده اى و ديگر جز جلوى پاى خود را نمى بينى. نه، تو بايد به فردايى زيبا بينديشى و تلاش كنى كه به آن برسى. زيرا ما به آرزوهايمان نمى رسيم، بلكه آن را مى سازيم. به هر حال براى ساختنِ آرزو بايد زحمت كشيد، خون دل خورد و به خدا توكّل كرد. وقتى تو حركت خود را آغاز نمودى بايد از خدا هم يارى بگيرى و از او بخواهى كه تو را با كمك هاى غيبى كمك كند. اينجا است كه اهميّت دعا مشخص مى شود، دعا مى تواند ه از تو جز زيبايى و مهربانى نديده ام. ديدى كه من نافرمانيت مى كنم امّا باز هم به من مهربانى ها كردى و همواره روزى و نعمت خود را بر من ارزانى داشتى. من تو را فراموش كرده بودم امّا تو همچنان به من لطف داشتى. گناهم را پرده پوشى كردى و مردم را از بديم آگاه نكردى. به خودت قسم كه تو بهترين مولا هستى و من بدترين بنده! خداى من! اى كسى كه از همه به من مهربان ترى! اى كسى كه در تنهايى هايم به تو پناه مى آورم اگر قرار باشد كه تو فقط جواب بندگان خوبت را بدهى پس گنهكاران چه كنند؟ به درِ خانه چه كسى بروند؟ مگر آنها خدايى جز تو دارند؟ مگر تو خودت دستور ندادى كه ما به يكديگر مهربانى كنيم پس چه كسى در مهربانى كردن شايسته تر است؟ به من نگاه كن و رويت را از من برمگردان كه تو خود مى دانى كه من به مهربانى تو نيازمندم! خداى من! در فكر آن بودم كه چه چيزى را در درگاه تو واسطه و شفيع خود قرار دهم تا تو قبولم كنى. ناگهان به ياد آن افتادم كه عشق تو به سينه دارم پس همان را واسطه بين خود و تو قرار دادم. بزرگى تو بيش از اين است كه بخواهى مرا عذاب كنى. اى كسى كه گناهان را مى بخشى و توبه بندگان را قبول مى كنى! كجاست آن مهربانى هاى زياد تو؟ اى روشنى چشم من! مى دانم هر كس كه تو را دوست بدارد، دوستش مى دارى. خداى من! من آن كسى هستم كه گناهان بزرگى انجام داد; ن از تو حيا نكردم; شيطان فريبم داد و من نافرمانىِ تو را نمودم; اكنون سخت شرمنده تو هستم و تو آن كسى هستى كه همواره به من خوبى كردى و گناهم را بخشيدى. آرزوهاى مرا برآورده ساختى و دعايم را مستجاب كردى; نعمت هاى فراوان به من دادى و مرا پيش ديگران عزيز كردى و بلاها را از من دور ساختى و همواره ياورم بودى. خداى من! بر قلبم الهام شده است كه تو خيلى آقا و بزرگوارى! ديگر فهميده ام كه رحمت تو بسيار زياد است. براى همين هرگز از درِ خانه تو نمى روم! آن قدر درِ خانه تو را مى زنم; آن قدر صدايت مى كنم تا دلت به رحم آيد، چرا كه جاى ديگرى را نمى شناسم كه به آن جا پناه ببرم! فقط و فقط درِ اين خانه را مى شناسم. فهميده ام كه هيچ كس از درِ اين خانه نااميد برنگشته است. به مهربانى تو دل بسته ام و منتظر مى مانم تا نگاهم كنى! خداى من! با ياد تو، اين دل من زنده است و با سخن گفتن با تو مى توانم ترس و وحشت را از خود دور كنم. اى مولاى من! اى اميد من! و اى نهايت آرزوى من! مى دانم كه تو مهربان بودن را بر خود لازم كرده اى، پس به آن مهربانيت، تو را قسم مى دهم، گناهم را ببخش و توبه ام را بپذير. كارى كن كه هرگز تو را از ياد نبرم! قلب مرا خلوتگاه محبّت خود ساز و وجود مرا با ياد خود بار ديگر زنده كن. اى بهار دل من! خداى من! چقدر توبه كردم و دوباره گناه كردم! اكنون ا آن توبه هاى خود توبه مى كنم. اگر تو نگاهم نكنى، من كجا بروم؟ اگر تو رحمم نكنى، چه كسى را دارم كه به من رحم كند؟ اگر تو مرا نااميدم كنى به چه كسى دل خوش كنم؟ با آن كه گناهانم زياد است امّا فقط به عفو تو انديشه دارم. مى دانم، خواهان چيزى هستم كه لياقت آن را ندارم و اين را هم مى دانم كه تو اهل بخشش و مهربانى هستى! خداى من! آرزويى دارم كه فقط تو مى توانى آن را برآورده كنى. حاجتى دارم كه فقط تو مى توانى آن را به من بدهى! به عزتت قسم اگر مرا از درِ خانه ات برانى، جاى ديگرى نمى روم. چگونه باور كنم كه تو اميدم را نااميد مى كنى! من به تو اميد زيادى دارم! آرى، نافرمانى تو كردم و اكنون اميد دارم كه مرا ببخشى! چرا كه من تو را به بزرگوارى و آقايى مى شناسم. خداى من! از وقتى كه تو را شناختم، تو را به مهربانى و زيبايى شناختم. آرى، تو به بخشيدنِ من عادت كرده اى. پس بار ديگر بزرگوارى كن و گناهم را ببخش! تو چقدر با نعمت هايت با من مهربانى مى كنى با اين كه از من بى نيازى! و من چقدر نافرمانى تو را مى كنم، حال آن كه سخت به تو محتاجم! تا به حال كدامين اميدوار را نااميد كرده اى تا من نااميد شوم؟ كدام گدا از درِ خانه ات، دست خالى برگشته است كه من نفر دوّم باشم؟ تو وعده كرده اى كه دعاى دعاكننده را مستجاب كنى و باور دارم به وعده ات وفا مى كنى! فصل ششم __4?   ) توضيحات كتاب به باغ خدا برويم موضوع: مسجد، فضيلت مسجد، نماز جماعت نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.ir مراجعه كنيد. توضيحات_ا اين كتاب ها را نخوانده اى؟ آيا آقاى ابو داود سِجِستانى را مى شناسى؟ او كه از دانشمندان بزرگ اهل سنت است، او در ميان همه شما مورد اعتماد است. او همان كسى است كه كتاب مهم «سنن ابى داود» را نوشته و در آن،حديث هاى پيامبر را جمع كرده است. از تو مى خواهم كه جلد چهارم كتاب او را بردارى و در صفحه 104، حديث شماره 4284 را مطالعه كنى: چه مى بينى؟ آيا اين حديث پيامبر نيست؟ خودت حديث پيامبر را براى ما بخوان: اَلمَهديُّ مِن عِترتي، مِن وُلْدِ فاطمة. مهدى از خاندان من و او از فرزندان فاطمه استَ. امّا اين حديث كه فقط در همين يك كتاب نيامده است! اين فهرست را بردار و به همه آنها مز خودتان پرسيده ايد كه ممكن است اين شخصيت، غيرحقيقى باشد؟». به راستى، نويسنده چه هدفى دارد؟ به ما ياد داده اند كه سخنان ديگران را بشنويم و در مورد آن تحقيق كنيم و بعد قضاوت كنيم. ما نبايد بدون تحقيق، سخنى را رد يا قبول كنيم. براى همين، من به مطالعه كتاب ادامه دادم، اگر من از مطالعه اين حرف ها، ناراحت بشوم و كتاب را به كنارى بياندازم، مشكلى حل نمى شود. چند صفحه بعد، اين چنين مى خوانم: «علماى شيعه مى گويند: «اين حديث كه مهدى، فرزند رسول الله است، حديث مشهورى مى باشد»». بعد از آن به نقد كلام علماى شيعه مى پردازد و اين چنين مى نويسد: «امّا اين حديث، تنها توسط يك فرقه نقل شده است و بقيّه فرقه ها آن را قبول نكرده اند. ساير فرقه ها مى گويند كه اين حديث دروغ است و با اين عقيده مخالف هستند». آن نويسنده مى خواهد بگويد كه اين حديث فقط توسط شيعه نقل شده است و همه امّت اسلامى با اين حديث مخالف هستند. آيا به راستى اين چنين است؟ آيا فقط شيعيان، حضرت مهدى(ع) را از فرزندان پيامبر مى دانند و هيچ مذهب ديگرى، اين اعتقاد را ندارد؟ آيا مسلمانان ديگر، آن حضرت را از فرزندان پيامبر نمى دانند؟ من چند بار، اين سخن را مى خوانم، مى بينم كه منظور او دقيقاً همين معنا مى باشد. با خواندن اين سخن، خيلى تعجّب مى كنم، باور نمى كنم كه نويسنده اى اين گونه واقعيت را مخفى كند. خواننده محترم! آيا اجازه مى دهيد من چند كلام با اين نويسنده سخن بگويم: آقاى عثمان خميس! شما كتاب خود را «عجيب ترين دروغ تاريخ» نام نهادى و مى خواستى با دروغگويى مبارزه كنى! اين كه يك نويسنده بخواهد با دروغ مبارزه كند، چيز خوبى است، امّا سؤال من اين است كه چرا خودت دروغ مى گويى؟ دوستانتان، شما را به عنوان دانشمند بزرگ اهل سنت معرّفى كرده اند، پس چرا اين گونه دروغگو شده اى و آبروى برادارن اهل سنت را مى برى! آيا فراموش كرده اى كه شما، شش كتاب معتبر و مهم داريد كه به آنها، صِحاح سِتّه مى گوييد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . عجيب ترين دروغ تاريخ، ص 15. . همان ص 65، لازم به ذكر است كه در ادامه، اين چنين آمده است: «اگر منظور اين است كه اين حديث فقط در نزد شيعه دوازده امامى، متواتر است، اين تواترى است كه تمام امت اسلامى با آن مخالف است ». . عنوان «الصحاح الستّة » را در موارد زير ببينيد: وفيات الأعيان ج 4 ص 278، تقريب التهذيب ج 1 ص 5، كشف الظنون ج 1 ص 345، ج 2 ص 1019، كشف الحجب والأستار ص 141، إيضاح المكنون ج 1 ص 407، هداية العارفين منظور شما از اين عنوان، اين است كه شش كتاب از كتاب هاى شما، از همه كتاب ها، معتبرتر مى باشد. اكنون سؤال مى كنم چرا ش تو در حال نعمت همچون صبر تو در حال بلا ارزش دارد! مگر تو در اينكه خدا تو را دوست دارد شك دارى؟ او بهترين دوست تو است و اگر گاهى براى تو بلايى مى فرستد مى خواهد تو را از آلودگى ها پاك كند. وقتى تو بر اين بلا صبر مى كنى روحت بار ديگر نورانى مى شود و آماده آن مى شوى تا رحمت بى انتهاى خدا را به سوى خود جذب كنى! و آن هنگام كه ثروت و نعمت را بر تو نازل مى كند و تو شكر اين نعمت را مى نمايى و ممنون او مى شوى، با همين شكر كردن بيشتر به او نزديك مى شوى و او هم تو را بيشتر دوست مى دارد. اميدوارم تو از جمله آنانى باشى كه باور دارند، خدا آنان را دوست دارد! ثواب زيادى براى خود كسب كن! هزاران هزار جايزه معنوى در انتظار شما است. شايد فكر كنيد كه اگر ما بخواهيم به كمال و رشد معنوى برسيم حتماً بايد به بلا گرفتار شويم. معلوم است كه اين سخن درست نيست چرا كه مى توان به هيچ بلايى گرفتار نبود و پلّه هاى كمال را طى نمود. به اين سخن گوش فرا دهيد. امام صادق(ع) فرمودند: آن كسى كه در ناز و نعمت زندگى مى كند و شكرگزار خداوند هست نزد خداوند مانند كسى است كه به بلا مبتلا شده است و صبر مى كند. آرى، اگر در ناز ونعمت بودى و شكرگزار آن بودى، از مسير كمال معنوى خارج نشده اى! مهم اين است كه در هر شرايطى هستى به وظيفه ات عمل كنى و باور كنى هر آن چه از دوست رسد نيكو است! شك داشته باشد؟ آيا مى دانيد قلب مسجد براى حضور من و تو تنگ مى شود؟! بياييد با حضور در مسجد تلاش كنيم تا معنويّت را در زندگى خود پررنگ تر كنيم و به آرامش بيشتر برسيم. اين كتاب به شما كمك مى كند تا با آثار حضور در مسجد بيشتر آشنا شويد. شما مى توانيد دليل سخنان مرا در پيوست هايى كه برايتان ذكر كرده ام، بيابيد. وظيفه خود مى دانم از دوست عزيزم جناب آقاى ميثم نمكى كمال تقدير و تشكر را بنمايم كه در اين مسير مرا يارى نمودند. بسيار خوشحال مى شوم كه از نظرات شما در مورد اين كتاب بهره ببرم، منتظر شما هستم. مهدى خُدّاميان آرانى قم، مهر 1387 مقدمهام كاظم(ع) در سخن خود مى فرمايند: ايمان شما كامل نمى شود تا زمانى كه بلا را نعمت بدانيد! آرى، اين بلايى كه بر ما وارد مى شود باعث مى شود تا گناهانمان بخشوده شوند و قلب ما آمادگى پيدا كند تا به خداى مهربان نزديك شود. انسانى كه به بلا گرفتار شده است با سرعت زيادى مى تواند پله هاى كمال معنوى را طى نمايد و از مقرّبان درگاه خدا شود. امام باقر(ع) فرمودند: هر چه ميزان ايمان كسى زيادتر شود بلاى بيشترى به او مى رسد. خواننده محترم! اگر شما در زندگى خود به بلايى گرفتار شديد بايد از اين فرصت پيش آمده كمال استفاده را بنماييد و با صبر از اين امتحان موفّق بيرون بياييد كه در اين صورتند. 10. دقّت كنيم كه مسجد خانه خدا است و در آن جا يا بايد به دنبال علم و كسب آگاهى بود و يا به عبادت مشغول بود، براى همين حرف زدن در مسجد پيرامون امور بيهوده به شدّت نهى شده است. آرى، سخن بيهوده در مسجد گفتن، باعث از بين رفتن ثواب كارهاى خوبِ انسان مى شود. 11. توصيه شده است كه هرگاه انسان به مسجدى وارد شد در آن مسجد دو ركعت نماز به نيّت نماز تحيّت مسجد بخواند و همواره رو به قبله بنشيند. 12. براى ساختن مسجد، ثواب بسيار زيادى ذكر شده است و هر كس در اين دنيا مسجدى بنا كند، خداوند به اندازه هر وجب اين مسجد، در بهشت شهر بزرگى به او كرم خواهد نمود. پايان دوازده نكته كند، براى همين منظور در روايات از بلند كردنِ صدا در مسجد به شدّت نهى شده است. 7. مسجد سمبل رحمت خدا مى باشد و براى همين بايد از همراه داشتن سلاح در مسجد خوددارى شود. 8. خداوند در سخنى به حضرت عيسى(ع) فرمود: «اى عيسى! به مردم بگو با دل هايى پاك و با تواضع و فروتنى وارد خانه من شوند». آرى، ما بايد دقّت كنيم، هنگامى كه وارد مسجد مى شويم، قلب خويش را از كينه ها و دشمنى ها بزداييم، در مقابل خداى خويش تواضع نماييم و بيچارگى خود را مقابل او اعلام كنيم، باشد كه مشمول رحمت او قرار گيريم. 9. تا چهل خانه از هر طرف، همسايه مسجد محسوب مى شوند و بايد براى مسجد حقّ همسايگى را حفظ نماياب، آن جا است كه خداوند ايمان تو را شارژ مى كند. بدان با همين حضور در خانه خدا مى توانى ايمان خود را تقويت كنى. شيطان در كمين تو است و تو بايد آماده باشى. بايد شيطان را از خود نااميد كنى. تو با مسجد رفتن مى توانى هر آنچه براى خوشبختى معنوى لازم دارى به دست آورى. آيا ديگر تنهايى ها براى تو بس نيست؟ درمانِ روح تو همين حضور در مسجد است و صاحب خانه كه خيلى آقا و مهربان است، از همه نيازهاى تو آگاه است. او مى داند كه در اين لحظه به راهنمايى يك دوست نياز دارى. براى همين مى بينى از راهى كه باور نمى كنى يك دوست خوب روزيت شد و آنگاه زندگى تو متحوّل مى شود. طرح يك دوستى بزرگ!يد، به سوى مسجد بشتابيد تا صاحب خانه براى شما طرح يك دوستى بزرگ را بريزد. آرى، موفّقيّت در سايه دوستى با يار و همراهى مناسب حاصل مى شود. اگر خواهان عرفان هستى و مى كوشى تا به معرفت برسى به سوى مسجد رو كن. بيا و با خانه خدا دوست شو كه صاحب خانه از قلبِ تو، با معرفتى راستين پذيرايى مى كند. اگر مى خواهى رحمت خدا را به سوى خود جذب كنى; اگر دوست دارى مهربانى خدا را به صورت ويژه در زندگى خود بيابى، به سوى مسجد بشتاب تا زير باران مهربانى خدا قرار بگيرى. اگر فاصله گرفتن از گناه برايت سخت شده است; اگر شيطان وسوسه ات مى كند و تو در مقابل وسوسه هاى او احساس ضعف مى كنى به مسجد بش مى گفت، آرى يك روز هم سخن از مسجد به ميان آمد. يادم هست كه مولايم فرمود: «اى اصبغ! سعى كن نمازت را در مسجد بخوانى. كسى كه نماز خود را در مسجد بخواند، خداوند به او توفيق دوستى با يكى از بندگان خوب خود را مى دهد تا از دوستى با او بهره ببرد و يا به او شناخت و معرفتى مى دهد كه قبلا از آن بى بهره بوده است و يا توانايى دورى از گناه و معصيت را به او عطا مى كند». آرى، بى جهت نبود كه اصبغ با اين سن و سال زيادى كه داشت سعى مى كرد تا نماز خود را در مسجد بخواند. او مى دانست كه خداوند متعال براى مسجد رفتن اثر خاصّى قرار داده است. پس اى جوانانى كه به دنبال پيدا كردن دوست صميمى و خوب هست؟ نگاه كن، غبار غمى بر چهره اين پيرمرد مى نشيند و اشك از گوشه چشمان او جارى مى شود. خدايا! چه شد من كه حرف بدى نزدم، پس چرا اصبغ ناراحت شد. ـ آيا از سؤال من ناراحت شديد؟ ـ نه پسرم، با سخن تو به ياد خاطره اى افتادم و دلم بهارى شد. ـ چه خاطره اى؟ ـ ياد مولاى خود حضرت على(ع) افتادم، آن يار مهربانم كه مرا تنها گذاشت و رفت. و اين جا بود كه اين پيرمرد شروع به سخن كرد: يادش به خير، آن روزها كه مولايم بود، من به خانه آن حضرت مى رفتم; در كنار او مى نشستم و آن حضرت برايم سخن مى گفت. سخنان آن حضرت چنان شيرين و ارزشمند بود كه هيچ گاه از آن سير نمى شدم. هر روز آن حضرت مطالبى تازه برايما كردم، در پوست خود نمى گنجم. من يار باوفاى حضرت على(ع) را خواهم ديد. درِ خانه را مى زنم و صداى آن پيرمرد مهربان به گوشم مى خورد كه مى گويد: صبر كن، آمدم. با مهربانى مرا به خانه خويش دعوت مى كند و با نوشيدنى گوارايى از من پذيرايى مى كند. اين پيرمرد چه چهره نورانى و جذّابى دارد! خودم را معرّفى مى كنم: نويسنده اى هستم كه براى جوانان كتاب مى نويسم، امروز آمده ام با شما همراه باشم. او سرى تكان مى دهد و با مهربانى به من نگاه مى كند و مى گويد: خوب، مى خواهى با اين كتاب خود به جوانان چه بگويى؟ گفتم: مى خواهم عشق به مسجد را در دل جوانان زنده كنم. آيا مى توانى در اين راه كمكم كنى E4    ! مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ آيا مى دانيد وقتى در مسجد حضور پيدا مى كنيد، چقدر خير و بركت را به سوى خود جذب مى كنيد؟ آيا مى دانيد مسجد خانه دوست است و در آن جا مى توان به راحتى به دريايى از رحمت و مهربانى او رسيد؟ آيا مى دانيد كه بهشت مشتاق كسى است كه دل در گرو عشق مسجى اين سفر ثبت نام كرده اى و منتظرى كه نوبتت شود تا به سوى حرم دوست پرواز كنى! شايد هم هنوز نتوانسته اى حتّى ثبت نام اين سفر را انجام دهى. بيا دعا كنيم كه خدا اين سفر را نصيب همه آرزومندان بنمايد. خدايا! به زودى ديدار خانه خودت را قسمت همه آرزومندان بگردان. راستى، مى دانى خداوند براى حاجىِ خانه خود چه پاداشى را آماده نموده است؟ يك روز كه خدمت امام باقر(ع) بودم، شنيدم كه آن حضرت فرمودند: «وقتى كه حاجى به سوى خانه خدا به راه مى افتد، براى هر قدمى كه برمى دارد، خداوند ده حسنه و كار نيك در پرونده او مى نويسد و ده گناه او را مى بخشد و مقام او را ده درجه بالا مى برد». خوشا ب -4    U ثواب قدم به سوى مسجد حاجى! مى دانم دلت براى صحراى عرفات تنگ شده است. خدا مى داند كه انسان در سفر حج چه صفاى معنوى را تجربه مى كند! شايد برا74M    M طرح يك دوستى بزرگ! ـ آيا شما مى دانيد خانه اَصبغ كجاست؟ ـ كدام اصبغ! ـ همان كه يكى از ياران حضرت على(ع) مى باشد. ـ آرى، انتهاى همين كوچه، دست چپ، خانه دوّم. از اينكه بعد از ساعت ها جستجو در شهر كوفه، سرانجام خانه اصبغ را پيد حال حاجى ها! كاش من هم جزء دعوت شدگان به اين سفر بودم! خدايا! مگر من دل ندارم، چه مى شد كه من هم مى توانستم مهمان تو باشم و گردِ خانه ات طواف كنم. شما كه غريبه نيستى، راستش وقتى فهميدم كه خداوند براى حاجى اين همه ثواب قرار داده است از اين كه نمى توانستم به سفر حج بروم، خيلى ناراحت شدم. روز عرفه پارسال را مى گويم، خيلى دلم براى عرفات تنگ شده بود، دلم هواى خانه دوست را كرده بود. خدايا! من هم مى خواستم بيايم! خلاصه، خيلى با محبوبم حرف زدم و گلايه كردم، دست خودم نبود، كار دل بود. به او گفتم: «خودت يك جورى دلم را آرام كن». ساعتى گذشت و من مشغول تحقيق و نوشتن بودم; امّا حال گرفته بود، دائم به فكر اين بودم كه از چه ثواب بزرگى محروم مانده ام، خدا به حاجى به اندازه هر قدمى كه در اين سفر برمى دارد، ده حسنه مى دهد و ده گناه او را مى بخشد. امّا يك وقت با خود گفتم: من و خيلى ها كه توفيق تشرّف به حرم امنِ الهى را پيدا نكرده ايم، آيا مى توانيم به گونه اى ديگر اين ثواب بزرگ را به دست آوريم؟ خواننده عزيز! من به دنبال كارى مى گردم كه ثواب آن مانند ثواب سفر حج باشد. كارى كه چون آن را انجام دهم، خداوند به هر قدمى كه در راه آن برمى دارم، ده حسنه در نامه عمل من بنويسد، ده گناه مرا ببخشد و ده مقام به من بدهد. آيا شما مى توانيد به من كمك كنيد؟ به نظر شما اصلا چنين چيزى ممكن است؟ حاجى بعد از سالها چشم انتظارى به مكّه رفته است و سختى هاى سفر را تحمّل كرده است، گردِ خانه خدا طواف نموده، در صحراى عرفات در آفتاب گرم عربستان وقوف كرده، به منى رفته و قربانى كرده است. حالا من مى خواهم در شهر خودم، كنار زن و بچّه ام باشم و همان ثواب را به دست آورم. باز به سراغ كتاب ها رفتم و مطالعه خود را ادامه دادم. مطالعه من به طول انجاميد امّا چون گمشده اى داشتم و مى خواستم حتماً آن را بيابم اين مطالعه و پژوهش برايم لذّت بخش بود. سرانجام آن را يافتم! جواب، واضح و روشن بود. حتماً شما هم مى خواهيد از آن باخبر شويد. پيامبر فرموده است: «هر كس براى خواندنِ نماز به سوى مسجد حركت كند به هر قدمى كه برمى دارد خداوند ده حسنه و كار نيكو در پرونده اعمال او مى نويسد و ده گناه او را مى بخشد و مقام او را ده درجه بالا مى برد». آرى، همان ثوابى كه خدا براى حاجى قرار داده، همان را هم به كسى كه براى خواندنِ نماز به مسجد برود، عنايت مى كند. من خيلى خوشحال شدم و يقين كردم كه اين جوابى بود كه خدا براى من فرستاده بود. ديگر نزديك اذان ظهر بود، برخاستم، وضو گرفتم و با عشقى بيشتر و معرفتى بهتر به سوى مسجد شتافتم. فكر مى كنم، بدانى كه آن روز من در مسير رفتن به مسجد چه حالى داشتم. گويى كه در آسمان ها سير مى كردم! ثواب قدم به سوى مسجديروهاى مخفى اين جهان را به سوى تو بكشاند و تو را كمك كند تا به خواسته دل خود برسى. امّا خيلى وقت ها مى شود كه تو دعا مى كنى امّا اثر آن را نمى بينى. روبه آسمان مى كنى و مى گويى: خدايا! چقدر صدايت بزنم و تو جوابم را نمى دهى؟! شايد گاهى هم از دعا كردن خسته شوى و آن وقت ندانى كه چه بايد بكنى. دعا كردن آدابى دارد كه ما بايد آن را مراعات كنيم. چطور وقتى بخواهى نامه و درخواستى از رئيس اداره اى بنمايى از چند نفر در مورد پيش نويس تقاضاى خود سؤال مى كنى، موقعى كه مى خواهى دعا كنى، سعى كن راه و رسم آن را هم مراعات كنى. البتّه سخن در مورد آداب دعا كردن بسيار است ولى اگر به من اجازه   "y5     پيرمردانى كه به سوى مسجد مى آيند! من هم Œ 4g    W بيا خود را بيمه كنيم! شما مى دانيد كه خطرات زيادى، زندگى ما را فرا گرفته است، براى مثال همين خطرات رانندگى را در نظر بگ  4    O من سؤال مهمّى دارم پيامː4k    _ بيا به زيارت خدا برويم! oبدهى يكى از برنامه هاى امام صادق(ع) را براى شما بازگو كنم. آيا مى دانيد آن حضرت هر وقت مى خواست دعا كند چه برنامه اى را اجرا مى كرد؟ به طور خلاصه برايت بگويم كه طبق گفته امام(ع) براى دعا بايد اين چهار مرحله را طى كنى: الب. بايد صبر كنى تا موقع اذان ظهر فرا برسد. ب. در آن هنگام مقدارى صدقه به فقرا و بيچارگان بدهى. ج. مقدارى عطر به خود بزنى و خود را خوشبو كنى. د. به سوى مسجد بشتابى و در آنجا براى حاجت خود دعا كنى. به راستى چند بار اين آداب را هنگام دعا انجام داده ايم؟! مگر ما شيعه امام صادق(ع) نيستيم؟ پس چرا براى گرفتن حاجت خويش به مسجد پناه نمى بريم. چقدر جوانانى را ديده ام كه براى استجابت دعا، ذكر و وردهايى كه هيچ مدرك معتبرى ندارند را خوانده اند. چقدر به اين طرف و آن طرف دويده اند! امّا از مسجد محلّ خويش، غافل بوده اند. چقدر ماهرانه ما را از آن چه بايد باشيم دور ساخته اند. به اسم، شيعه امام صادق(ع) هستيم ولى اعمال و كردار ما با برنامه هاى آن حضرت فاصله زيادى دارد! مسجد خانه خدا است و تو وقتى در آن جا حضور پيدا مى كنى، مهمان صاحب خانه هستى. در كجاى اين دنيا مى توانى به اين راحتى اين قدر به خدا نزديك شوى؟ پس فرصت را غنيمت بشمار و به مسجد برو، با خداى خويش خلوت كن و از او بخواه تا كمكت كند كه به خواسته خود برسى. چگونه به آرزويم برسم؟ صَلَّيْتُ مِكْتُوبَكَ وَانْتَشَرْتُ في أَرْضِكَ كَما أَمَرْتَني، فَأَسأَلُكَ مِنْ فَضْلِكَ العَمَلَ بِطاعَتِكَ، واجتِنابَ مَعصيَّتِكَ، وَالكِفافَ مِن الّرِزْقِ بِرَحْمَتِكَ: بارخدايا! تو مرا دعوت كردى و من دعوت تو را لبيّك گفتم و نماز بجاى آوردم و اكنون به زندگى خويش برمى گردم، از تو اطاعت و بندگى را مى خواهم و توفيق دورى كردن از گناه را به من كرم كن و رزق و روزى به مقدار مورد نيازم به من كرم نما». 6. شخصى كه به مسجد مى آيد براى ارتباط با خدا نياز به تمركز دارد تا بتواند قدرى از هياهوى زمانه جدا شود و به درون خود نگاهى كند و با خداى مهربان خويش ارتباطى برقراعا كردن در خانه خودش قرار داده است. وقتى كه تو مهمان خدا مى شوى، به مسجد مى روى، با او خلوت مى كنى و با او سخن مى گويى، او هم تيرهاى بلا را از تو دور مى سازد. لباس هاى ضد گلوله را ديده اى؟ وقتى يك نفر آنها را به تن كند، گلوله ها به او برخورد مى كند امّا در او اثر نمى كند! تو با حضور خود در مسجد يك لباس ضد بلا به تن مى كنى! چقدر افراد را مى شناسم كه از صحنه مرگ جان سالم به در برده اند. شايد تو خودت هم يكى از آنها باشى. همه اين ها به خاطر اين است كه خداوند مى خواسته تا بلا را از تو دور كند. آرى، تو مى توانى با حضور در مسجد و دعاكردن، از بلاها بيمه شوى. بيا خود را بيمه كنيم!يريد كه هر روز جان چقدر از هموطنان عزيز ما را مى گيرد. رعايت نكات ايمنى و آموزش كافى در اين زمينه بسيار مهمّ است و بايد بيشتر مورد توجّه قرار گيرد. آيا شما راهى را مى شناسيد كه بتواند بلاها را از ما و زندگى ما دور سازد؟ آيا شركت بيمه اى را مى شناسيد كه بتواند از وقوع بلا جلوگيرى كند؟ من در اينجا مى خواهم كارى را به شما معرّفى كنم كه اگر آن را انجام دهيد، بسيارى از بلاها را از خود دور كرده ايد. كار بسيار ساده اى است و خرجى هم ندارد. امام صادق(ع) در يكى از سخنان خود به اين نكته اشاره مى كند كه دعا كردن در مسجد مى تواند بلاها را از شما دور سازد. خداوند چنين اثرى را براى دختى راه مى روند به خانه خدا مى روند. كودكانى را مى بيند كه در حال ياد گرفتن قرآن هستند. خدا به خاطر ديدن اين دو منظره، از عذاب كردن انسان ها، صرف نظر مى كند. آرى، در آن لحظه اوّل چيزى كه براى خدا جذّاب بود و توانست دل او را به رحم بياورد، همان پيرمرد يا پيرزنى بود كه آرام آرام به سوى مسجد مى رفت. همان پيرمردى كه با عصا به سوى مسجد مى رود، مى تواند طوفان غضب خدا را آرام كند و رحمت بى انتهاى الهى را به جريان اندازد. پس بيا قدردان حضور تمام پيرانى باشيم كه به مسجد مى آيند. از آنان احترام بگيريم كه در واقع از رحمت خدا احترام گرفته ايم. پيرمردانى كه به سوى مسجد مى آيند!ا تصميم مى گيرد كه عذاب خود را بر اهل زمين نازل كند. عذابى سخت و دردناك! فرشتگان عذاب آماده مى شوند تا سزاى اعمال زشت انسان ها را بدهند. آخر بى حيايى تا كجا؟ خدا هم آخرين نگاه هاى خود را به زمين مى كند.به يكباره از تصميم خود منصرف مى شود. دستور مى دهد: اى فرشتگان! من از عذاب اين مردم صرف نظر كردم. بار ديگر رحمت خدا بر غضب او پيشى مى گيرد، به راستى چه شد كه خدا از تصميم خود منصرف شد؟ اين سخنى است كه فرشتگان با يكديگر مى گويند. آنها اين گونه به راز اين كار پى مى برند: خدا در آن لحظات آخر به زمين نگاه كرد، ديد كه پيرمردانى به سوى مسجد در حال حركت هستند. آنها در حالى كه با ąثل خيلى ها هميشه فكر مى كردم كه ما بايد جوانان را تشويق كنيم كه به مسجد بيايند. آخر از اين پيرمردها چه كارى برمى آيد؟ آنها را هيچ كجا راه نمى دهند و براى همين به مسجد مى آيند، اين كه ارزش ندارد. امّا امروز فهميدم كه اين فكر اشتباه است. فهميدم كه حضور پيرمردان در مسجد چقدر براى جامعه اثر خوبى دارد. خداوند وقتى مى بيند كه پيرمردان به مسجد مى آيند خيلى خوشحال مى شود. حتماً مى گويى: اين سخن را از كجا آوردى؟ فكر مى كنم اگر در اين جا سخن رسول خدا را بيان كنم، برايت جالب باشد: گاه مى شود كه در روى زمين معصيت و گناه فراگير مى شود، به گونه اى كه ديگر صبر خدا لبريز مى شود و خد LL 4    _ چه كنم از گناه پاك شوم؟ همه ما مى دانيم كه گناه و معصيت، روح انسان را آلوده مى كند و مانع بزرگى براى رشد و كمال او محسوب مى شود. گناه باعث سياهى قلب انسان مى گردد، به طورى كه ديگر لذّت مناجات با خداوند را درك نمى كند، نمى تواند با او معاشقه نمايد و در درگاه او قطره اشكى بريزد. اين گناه است كه انسان را از نماز شب محروم مى دارد و هم چنين مانع نزول باران مى شود و امواج بلا را به سوى انسان مى كشاند. به همين دليل انسان بايد براى بخشش گناهانش فكرى بكند تا اثرات آن بيش از اين در زندگى او باقى نماند خانه ام زيارت كند». دوست من! هر وقت براى ما مهمان بيايد، از او پذيرايى مى كنيم، چرا كه مهمان احترام دارد. وقتى كه ما به مسجد مى رويم، مهمان خدا هستيم و بر صاحب خانه لازم است كه از مهمان خود پذيرايى كند. شما فكر مى كنيد كه آيا خدا از مهمان خود پذيرايى نمى كند؟ تو كه به مسجد مى روى، زائر خدا هستى. تو مى روى تا مهربانى او را در آغوش بگيرى; تو مى روى تا در سايه رحمت او آرام بگيرى; تو با اميد به لطفِ صاحب خانه، قدم به اين خانه مى گذارى. خدا به زائر خانه خويش با مهربانى مى نگرد و رحمتش را بر او نازل مى كند. بيا به زيارت خدا برويم!آيا مى دانى «حديث قُدسى» يعنى چه؟ سخن هايى كه خدا با بندگان خود دارد دو نوع است: الف. آنچه در قرآن به پيامبر اسلام نازل شده است. ب. آنچه كه بر پيامبر وحى شده امّا جزء قرآن نمى باشد. به اين سخنانى كه جزء قرآن نيست، حديث قدسى مى گويند. امروز مى خواهم شما را با يكى از اين حديث هاى قدسى آشنا سازم: «آگاه باشيد كه خانه هاى من در روى زمين مسجدها مى باشند. چگونه وقتى انسانها به آسمان نگاه مى كنند، ستارگان را مى بينند كه نورافشانى مى كنند، همين طور وقتى فرشتگانِ من به زمين نگاه مى كنند مساجد را مى بينند كه نورافشانى مى كنند. خوشا به حال بنده اى كه در خانه اش وضو بگيرد و مرا درهمه وارد مسجد شود و ديرتر از همه از مسجد خارج شود.» بيا سعى كنيم همواره قبل از اذان، وارد مسجد شويم و خود را براى خواندنِ نماز آماده سازيم. وقتى نماز برپا مى شود، كسانى كه با عجله به سوى مسجد مى آيند، نمى توانند آن تمركزى كه براى نماز لازم است، داشته باشند. امّا اگر ما زودتر از اذان و اقامه نماز به مسجد بيايم و در صف نماز بنشينيم و از غوغاى زندگى روزانه، لحظه اى فاصله بگيريم، بهتر و راحت تر مى توانيم از حضور خود در مسجد بهره بگيريم. همين طور سعى كنيم بعد از تمام شدن نماز جماعت مقدارى در مسجد بمانيم و به دعا بپردازيم و با صاحب خانه راز و نياز كنيم. در اين صورت است كهى خواهم يكى از پرسش هاى پيامبر را برايتان نقل كنم: ـ اى جبرئيل! آيا مى دانى، خداوند در روى زمين كجا را بيش از همه جا دوست دارد؟ جبرئيل در پاسخ گفت: «خدا در روى زمين هيچ كجا را به اندازه مسجد دوست ندارد.» آرى، خدا مسجد را به عنوان خانه خود معرّفى كرده است و براى همين وقتى تو در مسجد حضور پيدا مى كنى، مى توانى رحمت خداوند را به سوى خود جذب كنى. حال يك سؤال ديگر: ـ افراد زيادى به مسجد مى آيند، در ميان اين همه انسان، خدا كدام يك را بيش از همه دوست دارد؟ كدام يك از آنها در جذب دوستىِ خدا از همه موفّق تر بوده است؟ آيا مى خواهى جواب را از جبرئيل بشنويم؟ ـ آن كس كه زودتر از بر اسلام در خيلى از موارد از جبرئيل سؤال مى كرد و جبرئيل هم پاسخ پيامبر را مى داد. پيامبر با اين كه خودش عقل كل بود امّا باز هم از جبرئيل سؤال هاى زيادى را مى پرسيد و اين پيام را به ما مى دهد كه سؤال كردن نه تنها عيب نيست بلكه هر چقدر انسان بزرگ تر شود، سؤال هاى او هم بزرگتر و بيشتر مى شود. حتّى پيامبر در شب معراج با برادر خويش جبرئيل مشورت نمود و نظر او را پرسيد. به جا است كه ما پيامبر خويش را الگوى خود قرار دهيم چون در تصميم هاى مهمّ زندگى خويش با ديگران مشورت مى نمود. به هر حال ما بايد اين دو روش پيامبر (سؤال كردن و مشورت نمودن) را بيشتر مورد توجّه قرار دهيم. اكنون م خداوند ما را بيش از همه دوست خواهد داشت و ما اثرهاى اين دوستى خدا را در زندگى خود خواهيم ديد. آيا مى دانى خداوند در مورد بنده اى كه پس از نماز بلافاصله از جاى خود برمى خيزد چه مى گويد؟ پس خوب گوش كن. اين صدا، به گوش مى رسد; من به اين بنده خود كارى ندارم، چرا كه او هم به من كارى ندارد، حرف هايش را در نماز زد ولى بدون خواستن چيزى از من، بلند شد و به دنبال كار خود رفت. حال كه مى دانيم خداوند دعا كردن و نياز كردن با او را خيلى دوست دارد پس سعى كنيم تا بعد از نماز با او راز و نياز كنيم و رحمت خدا را به سوى خود جذب كنيم. من سؤال مهمّى دارم. البتّه گناهانى كه مربوط به حقّ النّاس است بايد نسبت به پرداخت حقّ مردم اقدام نمود، امّا گناهانى را كه مربوط به حقّ الله است، چگونه از پرونده اعمال خود پاك كنيم؟ آيا اطّلاع داريد، امامان معصوم(ع) در سخنان خود حضور در مسجد را به عنوان يكى از مهمّ ترين عوامل بخشش گناهان معرّفى كرده اند؟ آيا در فصل پاييز كه برگ درختان زرد مى شود به يك باغ رفته ايد تا ببينيد موقعى كه باد مىوزد، چگونه برگ درختان بر روى زمين مى ريزند؟ موقعى كه شما هم در مسجد حضور پيدا مى كنيد، اين گونه گناهان از وجود شما مى ريزد. امام صادق(ع) مى فرمايد: «سعى كنيد كه همواره به مسجد برويد زيرا كه مسجد، Ϯانه خدا در روى زمين است. هر كس وضو بگيرد و به مسجد برود، خداوند او را از گناهانش پاك مى سازد.» خواننده عزيز! حتماً موقعى كه به مسجد رفته اى، يك احساس سبكى و نشاط روحى را در وجود خود احساس كرده اى؟! اين احساس سبكى به خاطر قرار گرفتن در زير باران رحمت و بخشش خداوند است كه حضرت حق نصيب تو كرده است. وقتى كه اين گناهان تو به خاطر حرمت مسجد فرو مى ريزد، روح تو سبك مى شود و تو مى توانى پرواز كنى. مسجد خانه خدا است و خدا هم پاكيزگى را دوست دارد، وقتى تو جسم خود را پاكيزه مى كنى و وضو مى گيرى و به سوى مسجد مى روى، خدا هم به خاطر حرمت مسجد آلودگى هاى روح تو را پاك مى كند. آرى، اگ با چشم باطن نگاه كنى، همان لحظه اى كه مى خواهى به مسجد بروى، بارانى از رحمت خدا بر سر تو فرو مى بارد و روح تو را پاك مى سازد و تو را آماده آن مى كند كه بتوانى در مسجد حضور پيدا كنى. اين جا خانه دوست است، و او هم دوست دارد كه خانه اش پاك بماند، خانه اش زيبا باشد و در آن آلودگى نباشد. تو مهمان او هستى و او در همان لحظه ورود به خانه اش، از تو پذيرايى مى كند، روح تو را پاك مى كند تا لايق حضور در اين خانه شوى. بى جهت نبود كه بعضى ياران پيامبر هنگامى كه به گناه آلوده مى شدند به مسجد پناه مى بردند و آنقدر در آنجا مى ماندند تا خدا گناه آنها را مى بخشيد. چه كنم از گناه پاك شوم؟ز خدا بخواه كه تو را در رحمت خويش داخل نمايد. 3. هنگام ورود به مسجد اين دعا را بخوان: اللّهُمَّ اغفِر لِى وَ افتَح لِى اَبوابَ رَحمَتِكَـ بارخدايا! مرا ببخشاى و درهاى رحمتت را به روى من باز گردان. چون خواستى از مسجد بيرون روى اين دعا را بخوان: «اللّهُمَّ اغْفِرْ لي وَ افْتَحْ لي اَبوابَ فَضلِكَ. بارخدايا! مرا ببخشاى و درهاى فضل خود را به رويم بگشاى». 4. سعى كن هنگام ورود به مسجد با پاى راست داخل شوى و هنگام خروج با چاى چپ خارج شوى. 5. چون نماز خويش را در مسجد خواندى و از مسجد خارج شدى كنار در مسجد بايست و اين دعا را بخوان: «اللّهُمَّ دَعَوتَني فَأَجَبْتُ دَعوَتَكَ ومستحب خود را در مكان هاى مختلف بخوانند. آيا شما در خانه هم در مكان هاى مختلف نماز مى خوانيد؟ امّا مى دانيد كه بهتر است در خانه، مكان خاصّى را براى نماز خواندن اختصاص دهيم؟ آيا شما از راز اين دستور آگاهى داريد؟ در لحظات آخر عمر بسيار مى شود كه شخصى به سختى جان مى دهد، سفارش شده است كه فرد را در آن لحظات در مكانى قرار دهند كه همواره آنجا نماز مى خوانده است. در اين صورت است كه سختى جان دادن از او برداشته مى شود و روح او به خاطر اين مكان استثنايى به آسانى مى تواند، پرواز كند. براى همين ما بايد سعى كنيم در خانه يك مكان خاص براى نماز داشته باشيم. يك جاى مسجد نماز نخوان!هل بيت(ع) است. مگر پيامبر در مورد خاندان خويش به امّت اسلام توصيه زيادى نكرد امّا امّت مسلمان، بعد از وفات پيامبر به خاندان وحى، ظلم زيادى كردند. دوست من! قرآن، مسجد و اهل بيت(ع) از امّت اسلام شكايت خواهند نمود. از اين روايت معلوم مى شود كه قرآن، مسجد و اهل بيت(ع) سه ركن اساسى در مكتب اسلام هستند. ما بايد به اين سه ركن توجّه داشته باشيم و هرگز در مورد آنها كوتاهى نكنيم. نكند قرآن در زندگى ما كم رنگ شود كه در اين صورت روز قيامت از ما شكايت خواهد كرد. نكند كه مسجد را فراموش كنيم و گرفتار شكايت او در روز قيامت شويم. نكند با معارف اهل بيت(ع) بيگانه شويم. ما شكايت داريم!قتى به مسجد مى روى و جارو دست مى گيرى تا آن جا را براى بندگان خوب خدا تميز كنى، آن قدر نزد خدا مقام پيدا مى كنى و آن قدر عزيز مى شوى كه بهشت آرزوى وصال تو را مى كند! يادم نمى رود، ماه رمضان سال قبل به مسجدى رفته بودم ولى آن مسجد مرتّب و منظم نبود. عدّه اى از جوانان را جمع نمودم و براى آنان همين مطلب را بيان كردم و خدا مى داند كه چه شوقى در وجود آن جوانان شعله زد و چه عشقى به نظافت مسجد پيدا نمودند. فردا كه مردم به مسجد آمدند، ديدند كه مسجد مثل دسته گل شده است. اگر همه مردم ما به اين سخن امام كاظم(ع) عمل مى كردند مسجدهاى ما هميشه غرق پاكيزگى و تميزى بود. بهشت مشتاق كيست؟ رشد كرده اند كه توانسته اند، بهشت را مشتاق ديدارِ خود بنمايند. آيا تا به حال به اين فكر كرده ايد كه بهشت مشتاق شما شود؟ آيا به راستى ما مى توانيم، چنين كارى را بكنيم؟ اگر چه اشتياقى كه بهشت به سلمان و ابوذر دارد، هزاران برابر اشتياقِ آن به ما است ولى به هر حال اگر بهشت به مقدار كمى هم به ما اشتياق داشته باشد خيلى ارزش دارد. خوب، ديگر وقت آن است كه سخن امام كاظم(ع) را براى تو نقل كنم: «همانا بهشت مشتاق كسى مى شود كه مسجد را جارو بزند و در پاكيزگى آن بكوشد». عزيز دلم! مسجد خانه خدا است و آن قدر عزيز است و حرمت دارد كه اگر كسى در پاكيزگى آن بكوشد، بهشت به او عشق مىورزد. ++I 4_    _ يك جاى مسجد نماز نخوان! بعضى ها عادت دارند كه وقتى به مسجد مى روند در يك جاى مشخّصى به نماز مى ايستند، امّا امام صادق(ع) از ما مى خواهد، وقتى به مسجد مى رويم در مكان هاى مختلف به نماز بايستيم. آيا شما علّت اين دستور را مى دانيد؟ روز قيامت كه مى شود هر قسمتى از مسجد شهادت مى دهد كه تو در آنجا نماز خواندى و بندگى خدا را بجا آوردى. خوب، اگر مثلا تو در صد جاى مسجد نماز خوانده باشى روز قيامت صد جا شهادت مى دهد كه تو نماز خوانده اى. توصيه من به دوستانى كه به مكّه و مدينه مى روند، اين است كه سعى كنند، نمازهاى واجب و  $ 4+    I بهشت مشتاق كيست؟ همه مردم دنيا مشتاق بهشت هستند و آرزو دارند كه به وصال آن برسند امّا امروز من مى خواهم شما را با كسانى آشنا سازم كه بهشت مشتاق آنها مى باشد؟ به راستى بهشت با آن همه زيبايى و نعمت، عاشق چه كسانى است؟ آيا موافقى اين جريان را بشنوى: يك روز پيامبر رو به حضرت على(ع) كرد و فرمود: «اى على! بهشت مشتاق تو و عمّار و سلمان و ابوذر و مقداد است.» آرى، آنها پيروان راستين حضرت على(ع) مى باشند كه آن قدر در ايمان به خدامه موجودات سخن نمى گويد؟! مگرمسجد هم در دنياى خود، تسبيح خدا را نمى كند؟! همان طور مسجد هم در دنياى خود از ديدن اهلِ خود شاد مى شود و غرق سرور مى شود. آرى، مسجد خانه خدا است و در دنياى خود از حضور مردم دلشاد و از بى اعتنايى مردم ناراحت مى شود! آيا شما هم با من موافقيد كه وقتى مسجد در اين دنيا نتواند دورى دوستان خود را تحمّل كند، حتماً روز قيامت هم نخواهد توانست دورى دوستان خود را متحمّل شود. آرى، روز قيامت اين مسجد خواهد بود كه شفاعت دوستان خود را خواهد نمود. پس بكوشيم كه همواره به دنبال آن باشيم كه خانه خدا براى ما دعا كند و از ما شاد باشد. مسجدى كه دلش تنگ مى شود! t 43    a مسجدى كه دلش تنگ مى شود! وقتى رفيق بسيار عزيز تو به مسافرت مى رود، چقدر دلتنگ او مى شوى؟ هميشه به او مى انديشى و دعا مى كنى كه زودتر او را ببينى. وقتى او از سفر برمى گردد، آن قدر خوشحال مى شوى كه گويى همه دنيا را به تو داده اند و در پوست خود نمى گنجى. آيا ما فقط دلتنگ عزيزان خود مى شويم؟ نه! پيامبر در سخن خود به اين نكته اشاره مى كند كه چون يكى از افراد مسجدى مدّتى به مسجد نرود، مسجد دلتنگ او مى شود و چون به مسجد برگردد، مسجد شاداب مى شود! مگر قرآن از تسبيح گفتن هҧ تحريف كردند». اين صداى كيست؟ اين قرآن است كه به نزد خدا شكايت مى كند كه چگونه آيات مرا تحريف كردند. صداى ديگرى مى آيد: «خدايا! به من اعتنا نكردند». اين صدا از كيست؟ اين مسجد است كه شكايت مى كند. مسجدى كه در محلّى بوده و اهل محل به آن توجّهى نمى كردند و براى خواندنِ نماز در آن جا حاضر نمى شدند. خدايا! احترام مرا نگرفتند. من از مردمى كه اطراف من بودند، شكايت مى كنم. خداوند سخن آن مسجد را مى شنود كه چگونه از بى توجّهى مردم گله مند است. اى خدا! من خانه تو بودم و اين مردم حرمتِ خانه تو را نگاه نداشتند. صداى ديگرى هم به گوش مى رسد: «خدايا! خون ما را به ناحق ريختند». اين صداى ا«كسانى كه همواره به مسجد مى روند، فرشتگان همنشين آنها مى باشند، چون بيمار شوند به عيادت آنها مى روند و در هنگامى كه به دنبال انجام كارى هستند، آنها را يارى مى كنند». با حضور در مسجد مى توانيد با فرشتگان دوست شويد و يارى آنها را براى موفّقيّت خويش طلب كنيد. آنها شما را در سخت ترين شرايط زندگى يارى خواهند نمود، چرا كه شما اهل مسجد هستيد و آنان كمك كردن به شما را براى خود افتخارى بزرگ مى دانند. خوشا به حال اهل مسجد كه فرشتگان درگاه الهى همراه، هميار و همنشين آنهايند. بَه كه چه دوستان و خادمانى، خداوند متعال به اهل خانه خود عنايت مى كند. فرشتگانى كه ياريت مى كنند!رمايد: «اى ابوذر! زياد به مسجد رفتن باعث مى شود تا ايمان تو تقويت شود و از وسوسه هاى شيطان نجات پيدا كنى. اى ابوذر! خداوند به من فرمود: من بندگانى را كه به مسجد عشق مىورزند بيش از همه دوست دارم، كسانى كه در دل شب به عبادت مى پردازند». آرى، مسجد خانه خدا است و تو مى توانى با عشق وزريدن به اين خانه، نزد خدا عزيز شوى! خدا عشق تو به خانه اش را مى بيند و در مقابل اين عشق مقدّس، تو را بيش از همه دوست مى دارد و رحمت و مهربانى خود را به تو نازل مى كند. به راستى اگر اهل مسجد فقط و فقط، همين عشق الهى را به دست آورند و به سوى خود جذب كنند، ديگر هيچ چيز كم ندارند. دل در گرو عشق مسجد! YY4w    k فرشتگانى كه ياريت مى كنند! آيا مى خواهيد در زندگى، همواره يار و ياور داشته باشيد؟ آيا دوست داريد كه فرشتگان در مراحلِ مختلف زندگى به يارى شما بشتابند؟ به راستى چگونه مى توان با فرشتگان رفيق شد و از نيروهاى غيبى آنها كمك گرفت. من راهى را مى شناسم كه اگر به آن عمل كنيد، مى توانيد دوستى و همكارى فرشتگان را به سوى خود جذب كنيد. پيامبر فرمود: جد خانه دوست است و تو در آن هنگام كه در مسجد حضور پيدا مى كنى، مهمان او هستى و نزد او بسيار عزيز مى باشى. شايد بگويى، خوب معلوم است هر كس كه به مسجد برود و به عبادت خدا مشغول شود و نماز بخواند، خدا او را دوست دارد و به او محبّت مى كند امّا من در اينجا مى خواهم، نكته ديگرى را بگويم و آن اين كه خدا اين حضور در مسجد را دوست دارد، حتّى اگر كسى در مسجد نماز نخواند! آيا اين سخن پيامبر را شنيده اى؟ پيامبر به او چنين گفت: «اى ابوذر! وقتى در مسجد حضور دارى به اندازه هر نفسى كه مى كشى، خداوند مقام تو را در بهشت يك درجه بالا مى برد و فرشتگان بر تو درود مى فرستند. به هر نفس تو در مسج )4/    O دل در گرو عشق مسجد! من چه كنم، چگونه از دام شيطان نجات پيدا كنم؟ شيطان هر روز وسوسه ام مى كند، مى ترسم كه در گرداب گناه گرفتار شوم. آيا شما راهى را مى شناسيد كه به شما كمك كند تا بتوانيد ايمان خود را قوى كنيد و از وسوسه هاى شيطان نجات پيدا كنيد. آيا مى دانيد كه حضور در مسجد يكى از بهترين راه هاى نجات يافتن از وسوسه هاى شيطان است. پيامبر به ابوذر مى ېJ4i    W چه نفَس هاى با بركتى! مس، خداوند ده حسنه و عمل نيكو در نامه اعمال تو مى نويسد و ده گناه تو را مى بخشد». به راستى مسجد نزد خدا چقدر عزيز است كه براى هر نفس كشيدن تو اين همه ثواب قرار مى دهد. حضور تو در مسجد آن چنان مايه خوشحالى و سرور فرشتگان مى شود كه بر تو درود و صلوات مى فرستند. بى جهت نيست كه چون از مسجد بيرون مى آيى و به دنبال كار و كسب خويش مى روى، اين قدر بركت به سوى تو مى آيد، چون درود فرشتگان همراه تو است. به راستى آنان كه با مسجد و خانه خدا قهرند، خود را از چه فيض بزرگى محروم كرده اند و آنان كه با مسجد رفيق هستند، چه سعادت عظيمى را نصيب خود كرده اند. چه نفَس هاى با بركتى! 4fkfu4     فرشتگان براى تو استغفار مى كنند حتماً شنيده اى كه بهترين فرشتگان در عرش خدا ساكن هستند و در آن جا مشغول عباJ4}    C ما شكايت داريم! روز قيامت شده است و همه مردم براى حسابرسى جمع شده اند. هر كسى در فكر است كه آيا نجات خواهد يافت؟ در اين ميان صدايى به گوش مى رسد: «خدايا! مر٘H4i    S پناهگاه من كجا است؟ حتم. شما فكر مى كنيد اگر اين ويژگى ها در كسى وجود داشته باشد، فقط در روز قيامت در سايه رحمت خدا خواهد بود؟ نه، آن كس كه قلب پاكى دارد و از ديگران كينه به دل ندارد و به طاعت خدا دل خوش كرده است در همين دنيا هم در سايه رحمت خدا است. در اين عصرِ فولاد و ماشين كه انسان ها به دنبال آرامش هستند آن كس كه به مسجد پناه مى برد به آرامش واقعى رسيده است. پرندگان را ديده اى كه چگونه در لانه خويش در كمال آرامش هستند؟ روح من و تو هم فقط در سايه مسجد است كه آرام مى شود و گمشته خود را مى يابد. هيچ چيز نمى تواند روح جستجوگر آدمى را آرام كند مگر پناه بردن به آن چيزى كه خدا آن را مايه آرامش قراً شنيده اى كه آفتابِ روز قيامت بسيار جانسوز است و آنجا هيچ سايه اى وجود ندارد، مگر سايه رحمت خدا. خداوند گروهى از بندگانش را در سايه عرش خويش قرار مى دهد به گونه اى كه حتّى آن آفتاب سوزان، آنها را آزار نمى دهد. حضرت موسى(ع) كه در مورد آفتابِ روز قيامت، مطالبى را شنيده بود به خداوند عرضه داشت: «خدايا! روز قيامت چه كسانى را در سايه عرش خود جاى مى دهى؟». و خداوند در جواب حضرت موسى(ع) فرمود: «اى موسى!كسانى كه قلب هاى پاكى دارند و در دنيا به طاعت و بندگى من دل خوش هستند و به مسجدها پناه مى برند، همان طور كه پرندگان به لانه هايشان پناه مى برند و همواره از گناه دورى مى كنند»ار داده است. خوب است اشاره كنم به اين كه اگر ما به دنبال عرفان واقعى هستيم و مى خواهيم به خدا نزديك شويم بايد آن را در خانه او بيابيم. به راستى چه شده است كه عدّه اى روز و شب به دنبال خدا مى دوند و سر از عرفان هاى آن چنانى در مى آورند امّا با خانه دوست هيچ آشنايى ندارند! كسانى كه ادّعا مى كنند، عارف هستند و جوانان ما را به سوى خود جذب مى كنند، چرا با خانه دوست بيگانه اند. براى همين است كه اين عرفان نماها نمى توانند، مايه آرامش شوند، چرا كه خداوند آرامش را در خانه خويش نهاده است و اين پذيرايى را از كسانى مى كند كه در خانه او مهمانش شوند. پناهگاه من كجا است؟دت مى باشند. آيا مى خواهى راهى يادتان بدهم تا آن فرشتگان براى شما استفغار كنند؟ آيا بار گناه بر دوشت سنگينى مى كند؟ آيا احساس مى كنى كه گناهان باعث تيرگى وجود تو شده اند؟ تو هر چه زودتر بايد اين گناهان را از پرونده اعمالت بزدايى تا بتوانى با خداى خويش سخن بگويى. به راستى چگونه مى توان نظر مهربانى فرشتگان عرش را به سوى خود جذب كرد به طورى كه آنان براى ما دعا كنند و براى آمرزش گناهان ما از خداوند طلب رحمت كنند؟ بشتاب و اين دستور رسول خدا را انجام بده تا فرشتگان براى تو استغفار كنند و خداوند به بركت دعاى آنها گناهان تو را ببخشد. كسى كه در مسجد چراغى روشن نمايد تا آن l43    Q مهمان را احترام كن! يك ر زمان كه آن چراغ روشن باشد فرشتگان عرش براى او استغفار مى كنند. اكنون برخيز! اگر مسجد نياز به لامپ دارد آن را خريدارى كن. كار ديگرى هم مى توانى بكنى، در پول قبض برق مسجد شريك شو. تو خانه خدا را روشن مى كنى، خدا هم چراغ دلت را روشن مى كند. وقتى تو باعث روشنايى مسجد مى شوى، خدا هم كه مى بيند گناهان تمام قلب تو را تاريك كرده اند، به فرشتگان خود دستور مى دهد تا براى تو دعا كنند و با دعاى آنها است كه رحمت خدا به سوى تو نازل مى شود و آنگاه قلب تو روشن و نورانى مى شود و تو به آرامش مى رسى، چرا كه دعاى فرشتگان مى تواند، هر دل بيمار را شفا دهد. فرشتگان براى تو استغفار مى كننددل ببينى در مسجد است كه تو با مهربانى و رحمت خاصّ خدا پذيرايى مى شوى. تو در اين دنياى خاكى، دل از خاك مى كنى و تا افلاك پرواز مى كنى. مسجد براى هواپيماى قلب تو چون باند پروازى است كه از آن مى توانى تا آبى آسمان ها پرواز كنى. در بهشت كه ديگر تكليف و قانون نيست، آن جا به خوبى هاى تو مزد و پاداش مى دهند، در آن جا ديگر نتيجه امتحان خود را مى بينى، امّا چون به مسجد مى روى، تو يك انتخاب كرده اى، از ميان همه جاهاى باصفاى اين دنيا، مسجد را انتخاب كرده اى. همين انتخاب زيباى تو است كه باعث مى شود، محبوب فرشتگان بشوى و دريايى از رحمت خدا را به سوى خود جذب كنى. باغى بهتر از بهشت!ايد: «حضور من در مسجد براى من بهتر از بهشت است، چرا كه چون در بهشت قرار گيرم به آرزوى خود رسيده ام و خوشحال شده ام امّا هنگامى كه در مسجد هستم خدا از من خشنود است، معلوم است كه خشنودى خدا بهتر از خشنودى من است». آيا ما هم مى توانيم به آن جا برسيم كه نشستن و حضور در مسجد را بهتر از بهشت بدانيم. مگر مسجد خانه خدا نيست؟ امّا من تا به حال در هيچ مدرك معتبرى نيافتم كه بهشت را به عنوان خانه خدا معرّفى كرده باشند! آرى، مسجد خانه خدا است و بهشت خانه بندگان خدا. مسجد خانه يار است و بهشت خانه دوستان يار. بى جهت نيست كه مولاى ما مسجد را بيش از بهشت دوست مى دارد. چرا كه اگر با چشم انى و منتظر مى مانى تا نماز عشا شروع شود بايد بدانى كه اين لحظاتِ بين دو نماز بهترين لحظات عمر تو مى باشد. تو در اين لحظات، مهمان خدا هستى و خداوند با مهربانى و رحمت خويش از تو پذيرايى مى كند. مبادا خودت را از فيض اين مهمانى محروم كنى. مسجد و نماز جماعت مى توانند آن قدر مقام تو را بالا ببرند كه فرشتگان حسرت آن مقام تو را بخورند. تلاش كن تا همواره در اين مهمانى خدا شركت كنى و بر سر سفره رحمت او بنشينى و به اين وسيله پله هاى كمال و معنويّت را طى كرده، در زمره بندگان خاصّ او قرار گيرى. مهمان را احترام كن!وز پيامبر به دخترش حضرت فاطمه(س) رو كرد و فرمود: «اى فاطمه! هر كس به خدا و روز قيامت ايمان دارد، بايد مهمان را احترام نمايد». آرى، اين دستور اسلام است كه ما بايد احترام مهمان خود را بگيريم، چرا كه مهمان، براى صاحب خانه مايه رحمت و بركت است. از طرف ديگر امام صادق(ع) در سخنى مى فرمايد: «كسى كه در مسجد نماز بخواند و به انتظار نماز بعدى بنشيند، او مهمان خدا است و بر خداوند است كه به مهمان خود اكرام نمايد». آرى، خدايى كه خود دستور داده است تا ما از مهمان احترام بگيريم، آيا مى شود كه مهمانان خود را فراموش كند؟ وقتى براى خواندنِ نماز جماعت به مسجد مى روى و نماز مغرب را مى خع) را گفتم: «مسجد نزد خدا از همسايگان خود شكايت نمود كه آنها به من بى اعتنا هستند». و خداوند فرمود: «به عزّت و جلالم، من نماز آنها را قبول نمى كنم و هرگز رحمت خود را بر آنان نازل نخواهم نمود». آرى، مسجد عزيز است و حرمت دارد و خود خدا قسم خورده است كه هر كس به مسجد بى اعتنا باشد، او را از رحمت و مهربانى خود دور مى كند! مهربانىِ خدا با ناراحتىِ مسجد جمع نمى شود. كسى كه خانه اش در نزديكى مسجد باشد و بدون عذر در مسجد حاضر نشود، نمازش مورد قبول خدا واقع نمى شود. نمى شود به مسجد كه خانه خدا است، بى اعتنا باشيم و توقّع داشته باشيم كه مورد مهربانى صاحب خانه قرار گيريم. آرى، كسزندگى من باز نمى شود و من مدّت هاست كه در تنگنا قرار دارم، مثل اينكه خدا با من قهر كرده است. هر چه صدايش مى زنم، جواب مرا نمى دهد! آخر چه كنم؟». من خيلى متعجّب شدم، چه كمكى به او مى توانستم بكنم، او راه هاى زيادى را رفته بود و نتيجه نگرفته بود. پيش خودم گفتم: خدايا! كمك كن تا مشكل اين بنده تو را حل كنم. يك دفعه به ذهنم رسيد از او سؤال كنم كه خانه شما كجا است و در كدام محل زندگى مى كنى؟ وقتى او آدرس خانه اش را داد، فهميدم كه خانه او در نزديكى مسجدى قرار دارد. از او سؤال كردم: آيا به مسجدِ محل مى روى؟ معلوم شد كه او سالهاى سال است به مسجد نرفته است. من براى او سخن امام صادق( ll4=    o رحمت من شامل حال تو نمى شود! يك روز شخص محترمى به نزد من آمد و در مورد مشكلاتِ زندگى خود با من سخن گفت. ظاهراً در زندگى او مشكلات زيادى وجود داشت و او به هر درى زده بود، نتوانسته بود اين مشكلات را برطرف نمايد. او مى گفت: «هر دعايى كه فكر كنيد، خوانده ام; هر كار خيرى كه به ذهنم مى رسيده است، انجام داده ام امّا نمى دانم چرا اين گره از ى كه به مسجد بى اعتنا باشد از رحمت خدا دور است! به آن مرد گفتم: «تو روزى چند بار از كنار اين مسجد رد مى شوى، اين مسجد در نزديكى خانه تو است و تو به آن بى اعتنا هستى، براى همين است كه هر چه خدا را صدا مى زنى، جوابت را نمى دهد». او سرش را پايين انداخت و به فكر فرو رفت. حدود يك ماه از اين جريان گذشت كه دوباره آن مرد به خانه من آمد، در حالى كه بسيار شاداب بود و روى دستانش جعبه شيرينى قرار داشت. او آمده بود تا از رفع مشكل بزرگِ خويش سخن بگويد: «از آن روزى كه پيش شما بودم، عهد كرده ام كه روزى يك بار به مسجد بروم و چقدر زود خدا مشكل مرا برطرف نمود». رحمت من شامل حال تو نمى شود! 4    7 دوازده نكته 1. آيا مى دانيد چرا در اسلام اين همه تأكيد براى احترام گرفتن از مسجد شده است؟ همين سؤال را ابوبصير از امام صادق(ع) مى پرسد و اين چنين جواب مى شنود: «همانا مردم به احترام گرفتن از مسجد امر شده اند، چرا كه مسجد خانه خدا مى باشد». 2. چون به مسجد داخل شدى، بسم الله بگو و حمد و ستايش خدا را بنما، چرا كه توفيق پيدا كرده اى، در خانه او حضور پيدا كنى و مهمان او شوى و بر حضرت محمّد و آل او، درود و صلوات بفرست و اايد بكنيم؟ من نگاهى به حسين آقا كردم و گفتم: خيلى ساده است، يك بار با صداى بلند بگو: «الحمد لله». حسين آقا با تعجّب به من نگاه كرد، خيال مى كرد كه من با او شوخى مى كنم; امّا وقتى فهميد من خيلى جدّى دارم سخن مى گويم واقعاً گيج شد! او گفت: آخر چگونه ممكن است من با گفتن يك «الحمد لله» به نذر خود عمل كرده باشم و حقّ شكر خدا را انجام داده باشم. من بلند شدم، از قفسه كتاب ها، كتاب «اصول كافى» را بيرون آوردمو اين روايت را براى او خواندم: به امام صادق(ع) خبر دادند كه اسب او گم شده است، آن حضرت فرمود: اگر اسب من پيدا شود حقّ شكر خدا را ادا خواهم نمود. مدّتى گذشت تا اين كه يكى از يا هم خداحافظى كرديم. فردا عصر ساعت 5 بعد از ظهر بود كه من تازه به خانه رسيده بودم، ديدم درِ خانه ما، يك ماشين سمند نو پارك شده است. خدايا! چه كسى ماشينش را اينجا پارك كرده است! داخل خانه رفتم، بله حسين آقا با خانواده در اتاق پذيرايى ما نشسته بودند. معلوم شد كه پليس نيمه شب آقاى دزد را دستگير كرده و صبح به حسين آقا خبر مى دهند، او هم مى رود ماشين را تحويل مى گيرد و فوراً با خانواده به سوى شهر قم حركت مى كند تا هم به زيارت حضرت معصومه مشرّف شوند و هم نذر خودش را ادا كند. حسين آقا گفت: خوب، ما آمده ايم به نذر خودمان عمل كنيم، مى خواهيم حقّ شكر خدا را ادا كنيم، بفرماييد چه همواره به بيرون نگاه مى كنند، براى همين آنها نمى توانند زيبايى هاى زندگى خود را ببينند! سخن كتاب حاضر اين است: «همان طور كه كنار پنجره زندگى خود ايستاده ايد، صد و هشتاد درجه بچرخيد و اين بار به زندگى خود نگاه كنيد، دست از مقايسه و چشم و هم چشمى برداريد، آنگاه خواهيد ديد كه زندگى شما هم به اندازه خودش زيبا است». با خواندن اين كتاب مى توانيد كارى كنيد كه خدا هم از شما تشكّر كند، چرا كه شما با راز بزرگى آشنا شده ايد. بسيار خوشحال مى شوم كه از نظرات شما در مورد اين كتاب بهره ببرم، منتظر شما هستم. مهدى خُدّاميان آرانى قم، اسفند 88 مقدمه X4;    ! مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ آيا مى خواهيد ثروت شما در زندگى زياد و زيادتر شود؟ آيا دوست داريد آرامشى بس بزرگ را تجربه كنيد و زندگى براى شما دلنشين شود؟ آيا از هياهوى اين طرف و آن طرف دويدن و حرص زدن خسته شده ايد؟ اين كتاب به شما كمك مى كند تا با راز بزرگ شكرگزارى آشنا شويد و در صورتى كه آن را در زندگى به كار گيريد، زندگى خود را متحوّل خواهيد كرد. درد امروزِ جامعه ما اين است كه همه كنار پنجره زندگى خود ايستاده اند و من در شهر مقدّس قم زندگى مى كنم ولى دوستان زيادى در شهر اصفهان دارم كه با يكديگر در سفر حج و عمره آشنا شده ايم چون بارها به عنوان روحانى همراه كاروان هاى حج و عمره اصفهان به مكّه سفر كرده ام. ساعت 11 شب بود كه تلفن زنگ زد، حسين آقا پشت خط بود. تازه فهميدم كه حسين آقا بعد از يك عمر پس انداز كردن، هفته قبل، يك ماشين سمند خريدارى كرده كه درست بعد از يك هفته آقاى دزد آن را براى خود برده است! من با شنيدن اين خبر ناراحت شدم و به او گفتم: آيا به پليس خبر داده اى؟ او در جواب گفت: آرى، به او گفتم: حسين آقا! نذر كن اگر ماشينت پيدا شد حقّ شكر خدا را بجا آورى. او هم قبول كرد و بعد برحله دوّم زندگى او فرا رسد. او منتظر بود تا روزگار فقر و بيچارگى او از راه برسد، امّا هر چه صبر كرد از فقر و ندارى خبرى نشد. او به دنبال جواب اين معمّا بود، چگونه است كه روزگار فقر، شروع نمى شود. او اين چنين جواب شنيد: خداوند به تو نعمت داد و تو شكر آن بجا آوردى و خداوند در مقابل، فقر و ندارى را از تو دور كرد و تو تا آخر عمر در ناز و نعمت خواهى بود. آرى، اگر شكر نعمت هايى كه خدا به تو داده است، بجا آورى آن نعمت ها براى تو باقى مى ماند و تو مى توانى براى مدّت طولانى از آنها استفاده كنى، امّا كفران نعمت باعث مى شود تا نعمت ها از دست تو خارج شود. شكر نعمت، نعمتت افزون كند!ه در ناز و نعمت بودند. يك روز همسر آن مرد به او رو كرد و گفت: اكنون كه خدا به ما ثروت زيادى داده است آيا نمى خواهى شكر آن را بجا آوريم؟ مرد در پاسخ گفت: به نظر تو چگونه مى توانيم شكر اين نعمت ها را بجا آوريم؟ زن در پاسخ گفت: نگاه كن آن همسايه روبروى خانه مان در فقر و ندارى زندگى مى كند، بيا به او كمك كنيم، فلانى را مى شناسى او هم نيازمند است، بيا به او هم كمك كنيم. مرد فكر همسر خود را پسنديد و آنها هميشه تلاش مى كردند تا با كمك كردن به ديگران شكر نعمت هايى را كه خدا به آنها داده بود، بجا آورند. روزگار سپرى شد، تا اينكه مرحله اوّل عمر آن مرد تمام شد و هر لحظه منتظر بود تا فرشته اى از جانب خدا مأمور شده بود تا اين پيام را به اين مرد برساند. اگر شما جاى او بوديد چه مى كرديد؟ كدام را انتخاب مى كرديد؟ اجازه بدهيد من با همسرم مشورت كنم. آرى، اين مرد همسرى دانا داشت و مى دانست كه مى تواند در اين زمينه او را يارى كند. همسر او لحظاتى فكر كرد و گفت: عزيزم! بهتر است كه ابتدا ثروت را انتخاب كنى. مرد به آن مأمور الهى اعلام كرد كه مى خواهم در مرحله اوّل زندگيم ثروتمند زندگى كنم و بعد از آن به آغوش فقر بروم. به اذن خدا ثروت به سوى اين مرد رو كرد و مال و دارايى او به اندازه اى زياد شد كه هيچ كس باور نمى كرد. آنها زندگى خوش و خرّمى را آغاز كردند و هموار pp 4   ) توضيحات كتاب راز شكر گزارى موضوع: اثرات شكرگزارى در زندگى نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.irمراجعه كنيد. توضيحات {{q4#    k شكر نعمت، نعمتت افزون كند! عمر تو را به دو مرحله تقسيم كرده ايم: در يك مرحله در ناز و نعمت خواهى بود و در مرحله ديگر در فقر و تنگدستى! اكنون اختيار با خودت است، آيا مى خواهى ايّام جوانيت در فقر باشى و بعد از آن به ثروت برسى يا اينكه در اوّل زندگيت در ناز و نعمت باشى و بعداً به فقر مبتلا شوى! اين سخنانى بود كه آن مرد مى شنيد. ى آنها رو مى كند بايد بدانند كه اين نعمت ها از روى مهربانى خدا نيست بلكه نشانه غضب خداوند است. اين قانون خدا است، او گنهكارانى را كه ديگر اميدى به بازگشت آنها نيست به استدراج مبتلا مى كند و آرام آرام آنها را از رحمت خود دور مى كند و زمينه اى فراهم مى كند تا آنان خدا را فراموش كنند و پس از آن به يكباره در عذاب گرفتار آيند. از شما چه پنهان كه من وضع مالى خوبى داشتم و همواره در ناز و نعمت بودم و از طرف ديگر عدّه اى را مى ديدم كه افراد مؤمنى بودند ولى در فقر و ندارى زندگى مى كردند. آنها محتاج نان شب خود بودند و چه بسا شب ها گرسنه به خواب مى رفتند. امّا خداوند به من نعمت هاى xxp5     ترسى بزرگ وجودم را فرا گرفته است! داشتم قرآن مى خواندم كه به آيه 182 سوره اعراف رسيدم، آنجا كه خداوند سخن از «استدراج» به ميان مى آورد. آيا مى دانى «استدراج» چه معنايى دارد؟ اين كه انسان گناه كند و از خداى متعال غافل شود به گونه اى كه ديگر زمينه هدايت براى او نباشد پس خداوند هم با زياد كردن مال و ثروت، او را به دنيا مشغول مى كند و او آن چنان غرق دنيا مى شود كه ديگر توبه را فراموش مى كند. آرى، آنان كه همواره گرد گناه مى گردند ولى به جاى بلا و گرفتارى، نعمت و ثروت به سqZlrx~ &,28>DPV\bhntzJ "(4.:@FLRXd^fjpv|`Z2"Y Ƅ Մ ք ؄ ܄ބ%#&)'5)9+D,#.J/O0[1/2\3^46Eh6t8z9;<?@ڄBCD=rILMNPʄS߄T?UV$WFY*[O]m^_`bDŽdׄfg;ijlDnaoEpvudtvwxyzׄ|[>    Ʌօ!(1! D#Q%l&s'z) زيادى داده بود، خانه بزرگى داشتم و چند نفر در خانه من به خدمتگزارى مشغول بودند. من فردى بودم كه سعى مى كردم گرد گناه نروم امّا هميشه يك ترس بزرگ داشتم كه آرامش را از من گرفته بود. ترس من اين بود كه اين ثروتى كه خدا به من داده است، نشانه استدراج باشد. آيا خداوند مى خواهد با اين ثروت مرا از خود دور كند؟ مبادا گناهان من باعث شده است كه خداوند از هدايت من نااميد شده باشد، براى همين با فرو ريختن نعمت و ثروت، مى خواهد او را فراموش كنم و به يكباره مرا در عذاب خود بيفكند. آيا شما راه حلّى مى شناسيد تا افرادى مثل من از اين ترس رها شوند؟ اگر شما به آنها كمك كنيد تا زنده اند دعگوى شما خواهند بود،فكرى به خاطرم مى رسد. خوب است خدمت امام صادق(ع) بروم و از آن حضرت راهنمايى بخواهم. اى امام مهربان! من هر چه از خدا خواسته ام به من داده است. دست به هر كارى مى زنم موفّق مى شوم و ثروت زيادى نصيبم مى شود! امّا مردمان مؤمنى را مى بينم كه ايمانشان از من قوى تر است، امّا آنها در فقر زندگى مى كنند! من مى ترسم اين همه ثروتى كه خدا به من داده است به خاطر «استدراج» باشد، نكند خدا اين طورى مى خواهد مرا از ياد خود دور كند. امام صادق(ع) نگاهى به من كرد و فرمود: «اى سعدان! آيا تو شكر اين نعمت ها را بجا مى آورى؟ اگر بنده شكرگزارى باشى و حقّ شكر را ادا كنى ديگر اين نعمت ها به هيچ وجه «استدراج» نيست. تا زمانى كه شكر و ستايش خدا را فراموش نكرده اى، نترس! بدان كه اين نعمت ها همه رحمت خدا است و خداوند تو را دوست داشته و اين همه نعمت به تو ارزانى داشته است. از آن روزى بترس كه خدا به تو نعمتى بدهد و تو شكر آن را بجا نياورى. آن روز است كه «استدارج» شروع مى شود و تو بايد نگران باشى». دوست خوبم! از نعمتى كه خدا به تو بدهد و تو شكر آن را بجا نياورى بترس! همين الان كتاب را به زمين بگذار و سجاده ات را باز كن و به سجده برو. سجده شكر كن به خاطر آن همه نعمت هايى كه خدا به تو داد و تو فراموش كردى كه شكر آنها را بجا آورى! ترسى بزرگ وجودم را فرا گرفته است!ران امام، اسب را پيدا كرد و آورد. در اين لحظه امام رو به آسمان كرد و يك «الحمد لله» گفت. يكى از اطرافيان از امام سؤال كرد: شما فرموديد كه اگر اسب من پيدا شود حقّ شكر خدا را ادا خواهم نمود. امام در جواب گفت: آيا نشنيدى كه من «الحمد لله» گفتم؟ آرى، امام مى خواست اين پيام را به ديگران برساند كه اگر با شناخت كافى، شكر خدا را بكنيم همان يك بار الحمد لله هم كفايت مى كند. مهمّ آن است كه با توجّه و حضور قلب، اين ذكر را بگوييم و تمام وجودمان شكرگزار خدا باشد، نه اينكه با زبان، ذكر بگوييم امّا دلمان جاى ديگر باشد. ماشين سمندى كه دزديده شد!ق براى خدايى نماز بخوانيم كه به ما اين همه نعمت ارزانى داشته است! آيا مى دانيد اين گونه خدا را عبادت كردن، مايه آرامش مى شود؟ وقتى تو به خاطر تشكّر از خدا، نماز مى خوانى و به سجده مى روى به طور ناخودآگاه به نعمت هايى كه خدا به تو داده است توجّه پيدا مى كنى، به داشته هايت در زندگى فكر مى كنى، مثبت انديش مى شوى و ديگر هيچ گاه به نداشته ها و كاستى ها، فكر نخواهى كرد. با اين گونه عبادت كردن، زيبايى هاى زندگى خود را در خاطر و فكر خود درشت و درشت تر مى كنى و اينجاست كه متوجّه مى شوى كه خدا چقدر به تو نعمت داده است و تو از آنها غافل بوده اى! چرا اين قدر خودت را خسته مى كنى؟!خندى مى زند و مى فرمايد: درست است كه خدا به من وعده بهشت داده است، امّا آيا من بنده شكرگزارى نباشم! آيا نبايد در مقابل اين همه نعمتى كه خدا به من داده است تشكّر كنم؟ آرى، همسر پيامبر خيال مى كرد هر كس كه در دل شب اشك بريزد و با خدا خلوت كند از ترس جهنّم به خدا پناه مى برد. او نمى دانست كه به گونه ديگرى هم مى توان عبادت كرد و اشك ريخت! اشك چشم پيامبر اشك ترس نيست! او اشك مى ريزد و به سجده مى رود تا از خدا تشكّر كند! دوست من! تو هم امشب، همين نيمه شب وضو بگير و به نماز بايست! مگر پيامبر بزرگترين الگو براى همه ما نيست؟ بيا يكبار هم كه شده در دل شب نه از ترس خدا بلكه از روى عى يابد! آرى، صداى گريه پيامبر بود كه او را از خواب بيدار كرد. نور مهتاب از پنجره به اتاق تابيده و چهره پيامبر را روشن كرده است. چهره پيامبر چه دلرباتر شده است! همه فرشتگان نيز به تماشاى اين قطرات اشكى نشسته اند كه بر گونه پيامبر جارى است. نمى دانم خدا اين اشك ها را با چه قيمتى خريدارى مى كند؟! همسر پيامبر صبر مى كند تا نماز حضرت تمام شود، آنگاه مى گويد: اى رسول خدا! چرا اين قدر خودتان را خسته مى كنيد؟ براى چه اين قدر نماز مى خوانيد؟ خدا، تمام گناهان شما را بخشيده است. مگر خداوند به تو وعده بهشت نداده است؟ پس ديگر براى چه اين قدر اشك مى ريزى و عبادت مى كنى؟ پيامبر لب 35     چرا اين قدر خودت را خسته مى كنى؟! شب از نيمه گذشته است و همه مردم در خواب هستند. نور مهتاب آسمان مدينه را روشن كرده است، همه جا سكوت است و آرامش. همسر پيامبر در بستر خوابيده است كه صدايى به گوشش مى خورد. در اين نيمه شب، صدا از كجا مى آيد؟ او برمى خيزد و پيامبر را در بستر نمى بيند. پيامبر كجاست؟ او به جستجوى پيامبر مى رود و پيامبر را در حال نماز و مشغول عبادت 4k    g ماشين سمندى كه دزديده شد!  ==4s    w چرا اين چنين بر خاك افتاده اى! نمى دانم مرا مى شناسى يا نه؟ اسم من اسحاق بن عمّار است و اهل كوفه هستم، روزگار درازى بود كه آرزوى ديدن امام صادق(ع) را به دل داشتم. اكنون خدا به من توفيق داده است كه به شهر مدينه سفر كنم و ضمن زيارت حرم رسول خدا، از فيض حضور امام صادق(ع) نيز بهره ببرم. امروز تصميم گرفته ام كه به خانه آن حضرت بروم، آيا شما همراه من مى آييد؟ ديگر راه زيادى نمانده است، از اين پيچ كه بگذريم به خانه آن حضرت مى رسيم. نگاه كن! امام صادق(ع) دارند از خانه خارج مى شوند! در اين وقت روز، آن حضرت به   رت بنده خود را خاك آلود ببيند! نمى دانم اين حكايت را شنيده اى كه خداوند به حضرت موسى(ع) فرمود: اى موسى! آيا مى دانى كه چرا من تو را به پيامبرى انتخاب كردم و تو را براى هم صحبتىِ خود انتخاب نمودم؟ موسى در جواب گفت: نه. خداوند فرمود: اى موسى! ديدم كه تو در مقابل عظمت من به سجده مى روى و صورت خود را بر خاك مى نهى، پس تو را از همه مردم دنيا متواضع تر يافتم و براى همين تو را به پيامبرى انتخاب نمودم. در اين هنگام موسى(ع) بار ديگر به سجده رفت و صورت خود را بر خاك قرار داد. خطاب رسيد: اى موسى! سر خود را بالا بگير، و اين خاك ها كه بر صورت دارى را بر بدن خود بمال كه من اين خاك را شفاى  نعمتى را به بنده خود بدهد و آن بنده در سجده شكر آن را بجا آورد خداوند به فرشتگان دستور مى دهد تا نعمت هاى زيادترى به آن بنده بدهند. بيا از امروز من و تو هم هرگاه به ياد نعمتى افتاديم كه خدا به ما داده است به سجده برويم و شكر خدا را بجا آوريم. سعى كنيد هنگامى كه به سجده مى رويد با وضو باشيد چرا كه در اين صورت خداوند متعال براى شما ثواب ده كار نيكو مى نويسد و ده گناه بزرگ شما را مى بخشد. آرى، وقتى به ياد نعمتى از نعمت هاى خدا افتاديد به سجده برويد و با اين كار بخشش و مغفرت خدا را به سوى خود جذب كنيد. البته بسيار خوب است كه بر روى خاك سجده نماييد چرا كه خداوند دوست دارد صواتى امام صورت خود را بر روى خاك گذاشت و مشغول دعا شد. مدّت زيادى گذشته بود و امام هم چنان در سجده بود! امام سر از سجده برداشتند در حالى پيشانى و صورت آن حضرت خاك آلود شده بود و براى همين آن حضرت دستى به سر و صورت خود كشيدند. من رو به امام كردم و گفتم: چرا شما در اينجا به سجده رفتيد؟ امام با مهربانى به من نگاه كردند و فرمودند: اى اسحاق! وقتى داشتم با شما راه مى رفتم ناگهان به ياد يكى از نعمت هايى افتادم كه خدا به من داده بود. دوست داشتم در مقابل خداى خويش به سجده بروم و شكر آن را بجا آورم، نخواستم هنگامى كه اين نعمت خدا را ياد كردم با بى توجّهى از آن بگذرم، هر گاه خداوندكجا مى روند؟ آيا موافقيد همراه آن حضرت برويم؟ بعد از عرض سلام و ادب، با آن حضرت همراه مى شويم، چند نفر از ديگر دوستان نيز به ما ملحق مى شوند. در بين راه با امام مشغول صحبت مى شويم و سؤال هاى خود را از آن حضرت مى پرسيم و ايشان با روى باز به سؤال هاى ما پاسخ مى دهند. آرى، آن حضرت همواره از هر گونه سؤالى استقبال مى كردند و هرگز با تندى با سؤال كننده برخورد نمى كردند. دوست من! آن امام زيبايى ها هيچ گاه به سؤال ما لقب شبهه نمى دادند! خلاصه كلام آنكه ما همين طور داشتيم با امام خويش سخن مى گفتيم كه ناگهان ديديم امام رو به قبله ايستاد و به سجده رفت! همه تعجّب كرديم. بعد از لح رد جسم و جان تو قرار داده ام. دوست من! يك مُهر نماز را بردار و آن را خرد كن. اكنون تو خاك تميز دارى. اين خاك را داخل جانماز مخصوصى قرار بده، و سعى كن كه بر روى آن خاك سجده كنى و صورت خود را روى آن بگذارى. پيشنهاد مى كنم، مهرى را كه مى خواهيد خرد كنيد، مهرِكربلا نباشد زيرا تربت امام حسين(ع) احترام دارد و شما موقعى كه مى خواهيد صورت خود را بشوييد ممكن است ذرات خاك تربت، به زمين بريزد و به آن بى احترامى شود. بگذار فرشتگان آسمان صورت خاك آلوده تو را ببينند. اين تواضع و فروتنى تو نزد خدا بسيار ارزش دارد. به هرحال هرگاه به ياد نعمتى از نعمت هاى خدا افتادى به سجده برو و از خدا ى مهربان خويش، تشكّر كن. شايد بگويى كه من موقعى كه در محلّ كار هستم، چگونه به سجده بروم؟ شايد براى شما جالب باشد امام صادق(ع) دو راه حل در اينجا بيان كرده است. آيا مى خواهيد از اين راه حل باخبر شويد؟ الف. هنگامى كه در محلّ كار خود هستى و ناگهان به ياد نعمت هاى زيبايى كه خدا به تو داده است مى افتى پس دست خود را به سينه ات بگير و مقدارى به جلو خم شو! چگونه وقتى شخص محترمى را مى بينى با گذاشتن دست روى سينه، ادب مى كنى! اكنون كه نمى توانى به سجده بروى پس دست به سينه بگير و مقدارى به سمت جلو خم شو و اين گونه فروتنى و تواضع خود را در مقابل خداى خويش اعلام كن! ب. كف دست راست خود را بالا بياور و گونه سمت راست خود را به نيّت سجده به روى كف دست خود بگذار و حمد خدا بنما. اگر در حكايت بالا خوب دقّت كرده باشى، متوجّه شده اى كه امام صادق(ع) در ابتدا پيشانى خود را به زمين گذاشتند و بعد از آن صورت خود را روى زمين نهادند، شما اين دو كار را با هم انجام بدهيد; ابتدا به نيت سجده دست به سينه بگيريد، مقدارى به جلو خم شويد و بعد هم به نيت گذاشتن صورت خود به زمين، صورت خود را روى كف دست خود بگذاريد. مهم اين است كه در آن لحظه اى كه به ياد نعمت خدا مى افتى بى خيال نباشى و به هر وسيله اى كه مى توانى تواضع خود را نسبت به خدا نشان دهى! چرا اين چنين بر خاك افتاده اى!اضع و فروتنى شكر كنم». دوست من! اين داستان زيبا را امام صادق(ع) براى ما نقل كرده است تا ما هم از پادشاه حبشه درس بگيريم و با تواضع و فروتنى در مقابل مردم، شكرگزار نعمت هاى خدا باشيم. آرى، اگر روزى و روزگارى مقام تو بالا رفت و به پست و رياستى رسيدى بدان كه شكر اين نعمت اين است كه دچار غرور نشوى و در مقابل مردم متواضع باشى. اگر پست و مقام دارى و با زيردست خود با تكبّر و غرور برخورد كردى، بدان كه كفران نعمت كرده اى و خداوند چه زود اين پست را از تو مى گيرد. امّا اگر با همه با تواضع روبرو شدى و به درد دل مردم گوش فرا دادى بنده شكرگزار و خوب خدا هستى! فروتنى بهترين شكر استاش كنيم كه به ياد نعمت هايى كه خدا به ما داده باشيم و هميشه زيبايى ها را در زندگى خود ببينيم و در مورد آنها فكر كنيم. آيا مى دانى وقتى به نعمت هايى كه خدا به شما داده است فكر مى كنيد به طور ناخودآگاه نعمت هاى ديگر را به سوى خود جذب مى كنيد؟ ذهنى كه همواره به زيبايى ها مى انديشد زيبايى ها را به سوى خود جذب مى كند. بيا تلاش كنيم تا نعمت هاى خدا را در راه طاعت و بندگى خدا به كار بگيريم و به ديگران كمك كنيم و خطاب به خداى خود اين چنين بگوييم: «خداى من! من نمى توانم شكر نعمت هاى تو را بجا آورم. تو اين اعتراف به ناتوانى در شكر كردنت را از من پذيرا باش». بهترين عبادت ها چيست؟ اين مسابقه ما مى خواهيم از نفرات برترى كه به بهترين صورت شكر نعمت هاى خدا را بجا آورده باشند، تقدير كنيم. آيا شما موافق هستيد كه داورى اين مسابقه به عهده من باشد؟ البته طبيعى است هر داورى براى داورى كردن بايد معيارهايى داشته باشد، من قول مى دهم كه با استفاده از سخنان امام صادق(ع) معيارهاى داورى را مشخّص كنم و به داورى بپردازم. حالا كه با داورى من موافق هستيد، بهتر است كه من نفرات اوّل تا سوّم را انتخاب كنم. كار انتخاب تمام شد و الان دوست دارم كه اين سه نفر برتر را خدمت شما معرّفى كنم و از آنها دعوت كنم تا ويژگى هاى خود را براى شما بگويند. نفر اوّل: اسم من سعيد اس، من نيز هميشه به ياد نعمت هاى خدا بودم و سعى مى كردم كه نعمت هاى خدا را در راه معصيت و گناه مصرف نكنم ضمن آنكه تلاش مى كردم تا با استفاده از نعمت هايى كه خدا به من داده است به مردم كمك كنم. من مى دانم نمى توانم آن طور كه شايسته است شكر خدا را بجا آورم، چرا كه وقتى من شكر خدا را مى كنم در واقع همين شكر كردن هم نعمتى از طرف خداست زيرا اگر توفيق خدا نبود من نمى توانستم اين شكر را انجام دهم. پس اگر من شكر خدا را انجام مى دهم اين شكر نياز به شكر ديگرى دارد، و همين طور شكر دوّم نياز به شكر سوّمى دارد... پس هيچ گاه نمى توانم شكر نعمت هاى خدا را بجا آورم. نفر دوّم: اسم من نرجس است، من نيز همواره به ياد نعمت هايى كه خدا به من داده است هستم و تلاش مى كنم كه نعمت هاى خدا را در راه معصيت استفاده نكنم. اگر خداوند به من نعمت ارزانى داشت و به من ثروت و دارايى داد با آن زمينه گناه را براى خود و جامعه فراهم نكنم. خداوند به من نعمت زيبايى داده است و من تلاش مى كنم تا با رعايت حجاب، باعث خشنودى خدا شوم. نفر سوّم: اسم من حميد است، من همواره به ياد نعمت هايى كه خدا به من داده است مى باشم و سعى مى كنم شكرگزار خدا باشم. من هرگز به نداشته هايم فكر نمى كنم بلكه هميشه به اين مى انديشم كه خداوند چه نعمت هاى زيادى به من داده است. دوست من! بيا ما هم مانند نفر اول ترگزار كسى باشيد كه به شما نعمت ارزانى داشته است، چرا كه در اين صورت است كه خداوند نعمت خود را براى شما زياد خواهد نمود. خداوند در قرآن فرموده است كه اگر شكرگزار من باشيد نعمت هاى خود را براى شما زياد خواهم نمود». همه ما با دقّت به كلمات امام گوش فرا داديم و تصميم گرفتيم تا همواره به براداران دينى خود كمك كنيم، اگر خداوند به ما ثروت و مال دنيا داده است از اين ثروت براى رفع نياز مردم استفاده كنيم. آرى، بهترين شكرگزارى اين است كه به ديگران كمك كنيم و غمى را از دلى بزداييم. امتحان بزرگى در پيش است من و عدّه اى از دوستان خود در خانه امام صادق(ع) نشسته بوديم و از حضور آن حضرت بهره معنوى مى برديم. در اين ميان يكى از شيعيان وارد شد و خدمت امام صادق(ع) سلام كرد. امام با گرمى جواب او را دادند و او را كنار خود نشاندند. از ظاهر او معلوم بود كه از راه دورى آمده است. آرى، او سُدير است كه از كوفه مى آيد. بعد از لحظاتى امام به او رو كرد و فرمود: «اى سُدير! وقتى مال و ثروت كسى زياد شود بايد بداند كه خداوند او را در شرايط امتحان قرار مى دهد. شما مى توانيد با كمك كردن به برادران مومن خود از اين امتحان پيروز بيرون بياييد. با نعمت هايى كه خدا به شما مى دهد همراهى خوبى داشته باشيد! ش XX4g    m ثواب زيادى براى خود كسب كن! ما انسان ها بسيار فراموشكار هستيم و اگر همواره در ناز و نعمت باشيم چه بسا خدا را فراموش مى كنيم. براى همين گاه مى شود كه خداوند براى آنكه جلو غفلت ما را بگيرد ما را به بلايى مبتلا مى كند تا از خواب بيدار شويم و دوران غفلت ما طولانى نشود. به هر حال همه كارهاى خداوند از روى حكمت مى باشد و به خير و صلاح بنده او است. امد؟ پيامبر فرمودند: «اگر انسان، شكر نعمت هاى خدا را به جا نياورد و آنها را در راه درست مصرف نكند به فشار قبر مبتلا مى شود». اگر سعى كنيم در مقابل نعمت هايى كه خدا به ما داده است شكرگزار باشيم و تا آنجا كه مى توانيم به ديگران كمك كنيم از فشار قبر در امان خواهيم بود. وقتى كه خداوند به تو پول و ثروت داده است و در همسايگى تو خانواده فقيرى زندگى مى كند كه به نانِ شب محتاج است، بايد بدانى كه اگر به آن همسايه رسيدگى نكردى به فشار قبر مبتلا خواهى شد. شكرگزارىِ ثروتى كه خدا به تو داده است اين است كه به فكر مردم باشى و گره از زندگى آنها بگشايى، نه اين كه فقط و فقط به فكر خودت با مى نشيند! اشك پيامبر آرام آرام از گونه به سينه مى چكد! ناگهان حضرت دست هاى خود را به سوى آسمان مى گيرد، دعا مى كند و اشك مى ريزد! پيامبر با خداى خود راز و نياز مى كند. به راستى پيامبر از خدا چه مى خواهد؟ خود پيامبر جواب اين سوال ما را مى دهد: «من از خدا خواستم تا به خاطر من فشار قبر را از دخترم رقيّه بردارد». فشار قبر آن قدر وحشتناك است كه پيامبر اشك مى ريزد و از خدا مى خواهد كه دخترش را از فشار قبر نجات دهد. بى خود نبود كه امامان ما همواره از فشار قبر به خدا پناه مى بردند. آيا شما راه حلّى براى رهايى از فشار قبر مى شناسيد؟ آيا مى دانيد كه علّت اصلى فشار قبر چه مى باشمبر اسلام مى خواهد براى جنگ با كفّار به سوى كوه احد برود، اما دلش نگران دخترش رقيّه است، زيرا او بيمار شده است. به عيادت او آمد و با او سخن گفت، سپس با او خداحافظى كرد و به سوى ميدان جنگ حركت كرد، هيچ كس باور نمى كرد اين آخرين ديدار اين دختر و پدر باشد. پيامبر از جنگ كه برمى گردد رقيّه از دنيا رفته است. مردم براى تشييع جنازه دختر پيامبر جمع مى شوند و بدن رقيّه را به خاك مى سپارند. نگاه كن! اين حضرت فاطمه(س) است كه به كنار قبر خواهرش مى آيد و شروع به گريه كردن مى كند. پيامبر جلو مى آيد و اشك چشم فاطمه(س) را پاك مى نمايد. امّا ديگر غم امان نمى دهد، اشك بر چهره زيباى پيامب $$y%4)    u% احترام نان و بركت خدا را بگير صداى اذان ظهر از مسجد رسول خدا به گوش مى رسد، همه مسلمانان براى خواندن نماز به مسجد مى آيند. سلمان وضو مى گيرد و به سوى مسجد مى آيد، در بين راه با راستگوت%;$4A    a$ چرا از مردم تشكّر كنيم؟ صحراى قيامت است و چه غوغايى است! همه مردم سر از خاك برداشته و آماده اند تا به حساب كردار و رفتار آنها رسيدگى شود. در اين ميان چشم من به يكى از دوستانم مى افتد. او را براى حسابرسى مى برند، خدا او را خطاب قرار مى دهد و مى گويد: آيا از كسانى كه به تو خوبى كردند، تشكّر نمودى"ى! تازه اگر هم مى خواهى به فكر خودت باشى چرا فقط به فكر دنياى خودت هستى! بيا مقدارى هم به فكر قبر و قيامت خود باش! مطر مرگ حق نيست و تو دير يا زود بايد به سوى قبر بروى! قبر هر روز اين چنين فرياد مى زند: «من خانه تاريكى هستم، براى خودت چراغى بياور. من خانه تنهايى هستم، براى خودت مونسى بياور». اين صداى قبر من و تو است كه ما را خطاب قرار مى دهد امّا ما چقدر اين پيام را مى شنويم! بيا تا با شكرگزارى از نعمت هايى كه خدا به ما داده است رحمت و مهربانى خدا را به سوى خود جذب كنيم و سفر قبر و قيامت خود را در كمال آرامش طى كنيم. راه نجات از فشار قبر Y&4o    o& اى موسى، حقّ شكرم را ادا كن! همه مى دانيم كه يكى از اسم هاى حضرت موسى(ع)، «كليم الله» است. كليم الله به معناى كسى است كه با خدا سخن گفته است و خدا هم با او هم كلام شده است. آيا موافقيد يكى از سخنان خدا با حضرت موسى(ع) را بشنويد؟ خدا به او (شاه حبشه بود و مذهب رسمى آن كشور مسيحيّت بود. پادشاه حبشه از مسلمانان پذيرايى كرد و به آنان محبّت زيادى نمود و تا زمانى كه آنها در كشور او حضور داشتند از هيچ هميارى و همكارى با آنان دريغ ننمود. يك روز جعفر طيّار براى ديدن نجاشى به سوى قصر او حركت نمود. به نجاشى خبر دادند كه جعفر طيّار مى خواهد به حضور شما بيايد. نجاشى دستور داد تا جعفر را به خدمت او راهنمايى كنند. وقتى كه جعفر وارد قصر شد، صحنه اى را ديد كه بسيار تعجّب كرد. دفعات قبل كه جعفر خدمت نجاشى مى آمد او را بر روى تخت پادشاهى مى ديد در حالى كه لباس هاى شاهانه به تن داشت و تاج گران قيمتى بر سر او بود. اما امرو ز نجاشى را مى بيند كه لباس ساده اى به تن كرده و بر روى زمين نشسته است و آن تاج گران قيمت را بر سر ندارد. جعفر عرض سلام و ادب نمود و در گوشه اى متحيّر ايستاد. نجاشى چون تعجّب جعفر را ديد به او رو كرد و گفت: «در كتاب آسمانى ما آمده است كه هر گاه خدا نعمتى به بنده اى داد بايد شكر آن را بجا آورد و هيچ شكرگزارى همانند تواضع و فروتنى نيست. ديشب به من خبر رسيده است كه محّمد در جنگ بر مشركان پيروز شده است. پيروزى لشكر خداپرستان نعمتى بود كه باعث خوشحالى من شد و من بايد شكر اين نعمت را بجا مى آوردم، براى همين امروز من لباس شاهانه نپوشيده و بر روى زمين نشسته ام تا خداى خويش را با تبَحْتُ أُشْهِدُكَ ما أَصْبَحَتْ بي مِنْ نِعْمَة أَوْ عافيَة في دين أَوْ دُنْيا فَإنَّها مِنْكَ، وَحْدَكَ لا شَريكَ لَكَ. صبح نمودم و شهادت مى دهم هر نعمتى كه (در دين و دنيا) دارم و همه بلاهايى كه از من دور مى شود، از لطف و رحمت تو است، تو آن كسى هستى كه هيچ شريكى ندارى. ما بايد اين مثبت انديشى زيبا را از حضرت نوح(ع) فرا بگيريم و هر روز صبح كه از خواب برمى خيزيم به نعمت هايى كه خدا به ما داده است فكر كنيم و شكر آنها را بجا آوريم كه همين شكرگزارى باعث مى شود نعمت هاى بيشترى را به سوى خود جذب كنيم. مثل من بنده شكرگزار باش آيا «ابو حمزه ثُمالى» را مى شناسى؟ او كسى است كه دعاى امام سجاد(ع) در سحرهاى ماه مبارك رمضان را براى ما نقل كرده است. يك روز ابو حمزه، هنگام خواندن قرآن به اين آيه رسيد كه خداوند در مورد حضرت نوح(ع) مى فرمايد: (إِنَّهُ كَانَ عَبْداً شَكُوراً): «او بنده شكرگزارى بود». او به فكر فرو رفت كه چرا خداوند حضرت نوح(ع) را به عنوان بنده شكرگزار معرّفى مى كند؟ همين سؤال را از امام باقر(ع) نمود و آن حضرت در پاسخ او فرمود: براى اينكه حضرت نوح(ع)، دعايى را هر روز، صبح و شام، سه بار مى خواند. ابوحمزه عرض كرد: آيا مى شود آن دعا را به ما ياد دهيد؟ امام سجاد(ع) فرمود: آن دعا اين است: أَصْمت ها، محبّت به خداوند متعال در دل شما جوانه مى زند و با استمرار اين كار فكرى، اين جوانه تبديل به درختى پربار مى شود و هر لحظه ميوه معاشقه با خدا بر اين درخت به ثمر مى نشيند. رسول خدا فرمودند: «خداوند به حضرت داوود(ع) وحى كرد: اى داوود! كارى كن كه مردم مرا دوست داشته باشند. و داوود(ع) چنين عرضه داشت: چگونه مردم را به سوى محبّت تو دعوت كنم؟ خطاب رسيد: نعمت هاى من را براى مردم ياد آورى كن، زيرا هرگاه تو مردم را به ياد نعمت هاى من بيندازى، آنان به من محبّت خواهند ورزيد». آرى، چقدر زيبا است انسان ساعتى بنشيند، با خود خلوت كند و ياد نعمت هاى خدا كند. از نعمت هاى خدا سخن بگوكند و ما از او تشكّر مى كنيم در واقع داريم او را به انجام كارهاى نيك تشويق مى كنيم. خداوند مى خواهد همواره تشويق به كار خير در جامعه اسلامى موج بزند و همه يكديگر را با تشكّر نمودن به انجام كار خير تشويق بنمايند. براى همين است كه خداوند تشكّر از مردم را تشكّر از خودش قرار داده است. آرى، اگر ما تشكّر از مردم را فراموش كنيم خداوند تمام شكرگزارى ما را قبول نمى كند! همين الان كتاب را زمين بگذار و يك قلم و كاغذ بردار و ليست تمام افرادى كه در زندگى به تو كمكى كرده اند يادداشت كن! و برنامه اى بريز كه از همه آنها تشكّر كنى تا خداوند از تو راضى باشد. چرا از مردم تشكّر كنيم؟ اين همه خوبى كردند و از آنها تشكّر نكردى، دلت خوش بود كه به سجده مى روى و هزاران بار «شكراً لله» مى گويى. من هيچ كدام از شكركردن هاى تو را قبول نمى كنم براى اينكه تو به وظيفه ات عمل نكردى. چه كسى به تو گفت كه آن چنان، غرقِ شكر كردن من شوى كه ديگران را فراموش كنى؟ مگر كسانى كه به تو كمك كردند بندگان خوب من نبودند، هر كس از مردم تشكّر كند در واقع شكر مرا بجا آورده است. من هيچ وقت از تو نخواستم تا مردم را فراموش كنى، تو وظيفه داشتى در مقابل خوبى هاى ديگران از آنان تشكّر كنى». دوست من! خداوند مى خواهد ما در مقابل نيكى كردن ديگران بى تفاوت نباشيم. وقتى كه شخصى به ما نيكى مى !؟ او در جواب مى گويد: خدايا! مگر همه خوبى ها از آن تو نيست، من همواره شكر تو را مى كردم، و آن چنان ذهن من مشغولِ شكرگزارى تو بود كه اصلا به غير از تو انديشه نداشتم. من غير از تو كسى را نمى ديدم كه بخواهم از او تشكّر كنم. ظاهراً اين دوست ما، اهل عرفان شده بود. او خيال مى كرد كه خدا هم اين حرف ها را مى پسندد! او منتظر بود تا خداوند او را به خاطر اين كارش مورد تشويق قرار دهد و مثلاً به او بگويد: چه خوب كارى كردى كه به جز ما كسى را نديدى و فقط از ما تشكّر كردى! آيا مى دانيد خداوند در جواب او چه فرمود؟ اين جواب خدا بود: «چون از مردم تشكّر نكردى شكر مرا هم بجا نياوردى. مردم به تو .5Q    . براى تحوّل در زندگى خود اقدام كن! آيا شما مى خواهيد كه زندگى خود را متحوّل كنيد؟ شما فكر مى كنيد براى اين كار بايد از كجا شروع I!-4    O- پيش به سوى شادمانى يكى از نكات مهم در زندگى اين است كه شما از هر چه شكرگزارى كنيد آن را افزايش مى دهيد. كلامى كه نمايانگر شكرگزارى شما باشد نيروهاى ذهنى و جسمى ويژه اى را در شما آزاد مى كند و شما با استفاده از همين نيروها مى توانيد به اهداف خود برسيد. من در اينجا به شما قول مى دهمF&بوذر دست خود را به سوى نان ها مى برد، آنها را از روى سفره برمى دارد و نگاه كرده و براندازى مى كند. سلمان رو به ابوذر مى كند و مى گويد: براى چه به نان ها نگاه كردى؟ ابوذر مى گويد: مى خواستم ببينم آيا آنها خوب پخته شده اند يا نه؟ سلمان جواب مى دهد: اى ابوذر! آيا مى دانى در تهيّه شدن اين نان چقدر زحمت كشيده شده است؟ آيا مى دانى فرشتگان باران، رحمت خدا را نازل كردند و زمين دانه گندم را در خود پذيرا شد تا دانه گندم سبز شود. آيا مى دانى چقدر رحمت و بركت خدا در اين نان وجود دارد؟ آيا تو اين گونه شكر نعمت خدا را مى نمايى؟ ابوذر سر خود را پايين انداخته، به سخنان سلمان گوش مى دهد. $ين فرد تاريخ، ابوذر برخورد مى كند. اين دو به يكديگر علاقه زيادى دارند و وقتى يكديگر را مى بينند مثل اين است كه تمام دنيا را به آنها داده اند. سلمان رو به ابوذر مى كند و مى گويد: آيا امروز به خانه من مى آيى تا ناهار در خدمت شما باشم! ابوذر لبخندى مى زند. آنها نماز را همراه با رسول خدا مى خوانند و بعد از عرض سلام و ادب خدمت آن حضرت به سوى خانه سلمان حركت مى كنند. سلمان بسيار خوشحال است چرا كه امروز مهمان عزيزى دارد. او با ظرف آبى از مهمان خود پذيرايى مى كند و با هم مشغول گفتگو مى شوند. موقع صرف غذا مى شود و سلمان سفره را پهن مى كند. در ميان سفره دو قرص نان است و يك ظرف آب! اآرى، نان محترم است و ما بايد با احترام با آن برخورد كنيم. اين احترام ما به بركت خدا است كه نشان دهنده شكر ما مى باشد. ابوذر مى گويد: من از اين كارى كه انجام دادم عذرخواهى مى كنم و از خداوند هم مى خواهم اين كار مرا ببخشايد. دوست من! ديديد كه سلمان با ابوذر چگونه برخورد كرد. اگر الان سلمان سر سفره هاى ما حاضر شود چه مى گويد؟ ما چقدر از نان احترام مى گيريم. بى جهت نيست كه بركت زندگى ما كم شده است. شكر نعمت خدا به اين نيست كه به سجده برويم و صد بار «شكراً الله» بگوييم. شكر واقعى اين است كه بركت خدا را احترام كنيم و از اسراف كردن خوددارى كنيم. احترام نان و بركت خدا را بگيرانجام موسى(ع) خطاب به خدا عرضه داشت: بار خدايا! من چگونه حقّ شكر تو را بجا آورم حال آنكه مى دانم هر شكرى كه بجا آورم نعمت جديدى است كه بايد شكر آن را نيز بجا آورم. من از شكر كردن تو عاجز و ناتوانم. اينجا بود كه خداوند به موسى(ع) خطاب كرد: اى موسى! اكنون كه به ناتوانى خود در اداى شكر من اعتراف كردى حقّ شكر مرا بجا آوردى! آرى، هيچ كس نمى تواند حقّ شكر خدا را به جا آورد، امّا خداوند يك قانون دارد و آن اين است كه هر كس از صميم دل اعتراف كند كه اى خدا، من نمى توانم شكر نعمت هاى تو را بجا آورم، خداوند اين اعتراف را به جاى شكرگزارى واقعى قبول مى كند! اى موسى، حقّ شكرم را ادا كن!'رمود: «اى موسى! مرا شكر كن آن گونه اى كه شايسته من است». موسى مقدارى به فكر فرو رفت، آخر چگونه من مى توانم حقّ شكر خدا را ادا كنم. او به ياد نعمت هايى كه خدا به او داده بود افتاد، آن روز كه فرعون همه فرزندان پسر را قتل عام مى كرد; چگونه خدا جان او را نجات داده بود. آن روز كه مادرش او را در صندوقچه اى قرار داد و او را در رود نيل رها كرد، اين خدا بود كه او را به سلامت به ساحل نجات رهنمون ساخت. ذهن موسى(ع) به سرعت، مهربانى هاى خدا را جستجو مى كرد و به موسى(ع) نشان مى داد. خداوند هزاران هزار نعمت و رحمت به موسى(ع) داده است. چه نعمتى بالاتر از آن كه او اكنون هم سخن خدا شده است. س +'4#    _' از نعمت هاى خدا سخن بگو آيا مى دانيد در مورد هر چه فكر كنيد و سخن بگوييد آن را به سوى خود جذب مى كنيد؟ اگر همواره از بيمارى و فقر سخن بگوييد آن را بيشتر به سوى خود مى كشانيد! حتماً در زندگى خود با افرادى روبرو شده ايد كه همواره دم از يأس و نااميدى مى زنند و هر كجا مجال سخن بيابند منفى ها را بيان مى كنند، آنها نمى دانند با اين كارشان همان بدى ها را به سوى خود جذب مى كنند. اميدوارم شما از آن افرادى باشيد كه همواره در زندگى خود به زيبا,-ده ايم به اين اصل اشاره شده است. به راستى ما چقدر با پيام هاى قرآن آشنا هستيم؟ اين آيه را بخوان و در آن فكر كن: (وَ اَمّا بِنِعمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّث): «و از نعمت هايى كه خدا به تو داده است با مردم سخن بگو». جامعه ما چقدر نيازمند عمل نمودن به اين اصل است. اگر مردم ما عادت داشتند در مورد نعمت هايى كه خدا به آنها داده است، سخن بگويند آيا ديگر اين همه نااميدى و ناشكرى در جامعه ما موج مى زد؟ ما عادت كرده ايم از اوّل صبح كه از خواب بيدار مى شويم به فكر نداشته هاى خود باشيم و تا شب همين طور بدويم تا شايد به نداشته هاى خود برسيم. امّا نمى دانيم كه نداشته هاى ما نامحدود است و *ايد شما در ابتدا نتوانيد انديشه خود را مهار كنيد كه به خوبى ها بينديشد، امّا كلام و سخن خود را مى توانيد در اختيار بگيريد. همواره سعى كنيد كلام زيبا به زبان آوريد تا انديشه شما هم زيبا شود آن وقت مى بينى كه چگونه زيبايى ها يكى پس از ديگرى در زندگى شما طلوع مى كند. فكر مى كنم ديگر تو با ضرورت كلام مثبت آشنا شدى و دانستى كه اين كلام مثبت است كه باعث مى شود تا زيبايى ها در زندگى تو رشد كند و به ثمر بنشيند. اگر امروزه بشر به ضرورت كلام مثبت پى برده است، چهارده قرن قبل اسلام به ما دستور داده است كه در زندگى خود از اين اصل پيروى كنيم. در همين قرآنى كه ما ده ها بار آن را خوا+ى ها فكر كنيد و در مورد آن سخن بگوييد كه از همين راه مى توانيد زيبايى ها را در زندگى خود رشد دهيد. آرى، كلام تو عصاىِ معجزه گر تو مى باشد، تو مى توانى با حركت دادن اين عصا شادمانى و ثروت را به جاى اندوه و تنگدستى بنشانى! امروزه ثابت شده است كه واژه ها با تصاويرى كه به همراه خود در ذهن ما ايجاد مى كنند بر ضمير ناخودآگاه ما اثر مى گذارند. ما در دنياى خارج همان را درو مى كنيم كه در عالم انديشه خود كاشته ايم براى همين بايد تلاش كنيم تا در ذهن خود همواره زيبايى ها را قرار دهيم و درِ زبان خود را به بدى ها باز نكنيم. آرى، تكرار كلام زيبا بر ذهن نيمه هشيار آدمى اثر مى گذارد، .يچ وقت تمام نمى شود! و براى همين است كه جامعه به اصطلاح اسلامى ما در عطش دنياطلبى مى سوزد! ديگر قناعت در اين جامعه يك افسانه شده و براى همين است كه آرامش هم به افسانه اى بدل گشته است! اما هنوز هم دير نشده است! ما مى توانيم بر اين حركتى كه جز تشويش خاطر براى ما ندارد خاتمه ببخشيم. بياييد تصميم بگيريم به حرف قرآن گوش فرا دهيم! از اوّل صبح تا آخر شب فقط در مورد نعمت هايى كه خدا به ما داده است فكر كنيم و سخن بگوييم. اگر در خانه همسر مهربانى داريم كه به ما عشق مىورزد، اگر فرزندان سالمى داريم، اگر بدن سالمى داريم و... در مورد اينها فكر كنيم و سخن بگوييم. جالب اين است كه چو زبان خود را به ذكر نعمت هاى خدا باز كنى طبق قانون جذب، نعمت هاى ديگر را به سوى خود مى كشانى و براى همين مى بينى كه بركت زندگى تو زياد و زيادتر شد. آرى، اين يكى از راه هاى شكرگزارى است كه تو در مورد نعمت هايى كه خدا به تو داده است سخن بگويى! تازه اين طورى عشق و محبّت تو به خدا هم زياد و زيادتر مى شود، چرا كه وقتى كه نعمت هاى خدا را يادآورى مى كنى به طور ناخودآگاه به روح خود اين پيام را مى دهى كه خدا چقدر در حقّ من مهربانى كرده است و همين باعث مى شود كه تو خدا را از صميم قلب دوست داشته باشى! و به راستى در اين دنيا چه چيز قيمتى تر از دوستى با خدا است؟ آرى، با اين يادآورى نع به همه قسمتهاى بدن شما سر مى زنند و هرگاه نقطه اى از بدن شما مورد هجوم ميكروب ها قرار بگيرد اين سربازان به مقابله با ميكروب ها برمى خيزند و در راه سلامت بدن شما تا سر جان فداكارى مى كنند. به راستى اگر اين سربازان مدافع نبودند، سلامت بدن ما در مقابل هجوم ميكروب ها به خطر مى افتاد. تازه اينها ذرّه اى از نعمت هاى بى شمارى است كه خدا به ما داده است و ما كمتر به آنها فكر مى كنيم. پس بياييد زبان به شكر اين خالق حكيم بگشاييم و اگر فرصت گفتن صد باره اين ذكر را نداريم، مى توانيم با سه بار گفتن ذكر «شكراً لله» در سجده شكرگزارى خود را به نمايش بگذاريم. بهترين برنامه شكرگزارى/ه ريه ها مى آورند تا به اين وسيله هواى تنفسى به خارج بدن دفع شود؟ در مدت 30 ثانيه اين گلبول هاى قرمز به تمام سلول هاى بدن سركشى مى كنند و با جدّيت و نظم، وظيفه خود را انجام مى دهند; يعنى هم به سلول ها غذا مى رسانند و هم نقش يك سازمان نظافت را در بدن ايفا مى كنند. عجيب است كه روزانه 200 ميليارد از اين سربازان سرخ پوش در راه انجام وظيفه خود فدا مى شوند و براى اين كه در اين سازمان خدمت رسانى، خللى ايجاد نشود معادل همين مقدار، هر روز توليد مى شود. آيا مى دانيد كه در خون شما 50 ميليارد سرباز سفيدپوش (گلبول هاى سفيد) نيز وجود دارد كه در بدن شما نقش يك ارتش مجهّز را بازى مى كنند و0 آيا مى دانيد كه در ريه هاى شما، حدود 750 ميليون بادكنك كوچك وجود دارند كه همواره از هوا پر و خالى مى شوند و اكسيژن را به خون مى رسانند؟ اگر قيمت هر كدام از آنها را 10 تومان حساب كنيد (در حالى كه بشر با تمام پيشرفت هاى خود حتى از ساختن يكى از آنها عاجز است)، در همين سينه شما، 5/7 ميليارد تومان سرمايه وجود دارد. آيا اطلاع داريد كه در خون شما 30 هزار ميليارد سرباز سرخ پوش (گلبول هاى قرمز) وجود دارند كه نقش خدمتگزارانى صميمى را ايفا مى كنند و اكسيژن را كه مايه حيات سلول هاى بدن ما مى باشد از ريه به سلول ها مى رسانند و گاز كربنيك را كه يك ماده كشنده و سمّى است، از آنها گرفته و ب1ّت به خودش را در قلبت قرار داده است! آيا اينها جاى شكرگزارى ندارد! هنوز تو در سجده اى و مى خواهى همانند امام رضا(ع) صد بار از خدا تشكّر كنى، و آرام و شمرده مى گويى: «شكراً لله». خدايا من از تو ممنونم. و چون صد بار اين ذكر را گفتى و سر از سجده برداشتى ديگر زندگى خود را جور ديگرى مى بينى. تو ديگر مثبت بين و مثبت انديش شده اى. ديگر فقط به داشته هاى خود مى انديشى. ديگر زندگى خود را با زندگى ديگران مقايسه نمى كنى، تو چشم خود را به روى آن همه نعمتى كه خدا به تو داده است باز مى كنى! خواننده عزيز! از شما مى خواهم ساعتى با خود خلوت كنى و به نعمت هايى كه خدا به تو داده است فكر كنى.2صد بار «حمداً لله» را تكرار مى كرد. اگر ما بعد از هر نماز واجب به سجده برويم و از خداوند تشكّر كنيم مى توانيم مهربانى خدا را به سوى خود جذب كنيم. وقتى كه تو به سجده مى روى، در حالت تمركز قرار مى گيرى و ذهنت فقط به زيبايى ها مى انديشد! تو شكر خدا به زبان مى آورى و كامپيوتر ذهن تو به دنبال آن نعمت هايى مى گردد كه خدا به تو ارزانى داشته است. نعمت هايى كه خدا به تو داده است از مقابل ذهن تو عبور مى كنند و تو شكر همه آنها را بجا مى آورى! خدا به تو تن سالم داده، نيروى فكر به تو عنايت كرده است كه با آن مى توانى كارهاى بزرگى انجام دهى، به تو ايمان به خودش را ارزانى داشته است و مح3شكّر كنى. آيا شما با برنامه شكرگزارى امام رضا(ع) آشنا هستيد؟ آيا مى دانيد كه آن حضرت براى خود برنامه ويژه اى داشتند و هر روز آن را انجام مى دادند؟ اميدوارم همه ما بتوانيم مانند امام رضا(ع) اين برنامه را انجام دهيم و بهترين شكرگزار نعمت هاى خدا باشيم. شما اگر يك ماه به اين برنامه عمل كنى آرامشى بس بزرگ در وجود خود خواهى يافت ضمن آنكه زمينه زياد شدن نعمت هاى خدا را براى خود فراهم كرده اى. اما برنامه شكرگزارى امام رضا(ع) به اين صورت بود: بعد از نماز ظهر امام رضا(ع) به سجده شكر مى رفت و صد بار اين ذكر را تكرار مى كرد: «شكراً لله»! بعد از نماز عصر نيز امام به سجده مى رفت و +@+u)45    a) بهترين برنامه شكرگزارى هيچ چيز براى شكركردن نعمت هاى خدا همانند اين نيست كه در مقابل عظمت خدا به سجده بروى و از او ت4A(4S    [( فروتنى بهترين شكر است مشركان مكّه مسلمانان را اذّيت و آزار مى نمودند و آنها را با انواع شكنجه ها عذاب مى دادند. پيامبر دستور دادند تا عدّه اى از مسلمان به رهبرى جعفرطيّار -برادر حضرت على- به كشور حبشه مهاجرت كنند. نجاشى پاد: بنده ام عنايت كنم؟ فرشتگان گيج مى شوند، آنها هر چه خوبى مى دانستند ذكر كرده اند، ديگر هيچ چيز به ذهن آنها نمى رسد! هر چه خوبى بود كه آنها گفتند، ديگر چه چيز خوبى هست كه آنها نگفته باشند. براى همين در جواب مى گويند: خدايا ما نمى دانيم. خداوند چون اين را از فرشتگان مى شنود رو به آنها مى گويد: من مى خواهم چيزى به او بدهم كه بالاتر از همه اين چيزهايى است كه شماگفته ايد. به راستى خدا به بنده خود چه چيزى مى خواهد بدهد كه از همه بهشت و از همه خوبى ها بالاتر و بهتر است؟ همه فرشتگان منتظرند ببينند خداوند چه چيزى را به بنده خود مى دهد كه آن را نمى شناسند و از آن خبر ندارند. و خ6: اى فرشتگان! به بنده من نگاه كنيد كه نماز خود را خوانده و اكنون در سجده شكر است و به خاطر نعمت هايى كه به او داده ام از من تشكّر مى كند. اى فرشتگان، به نظر شما من چه چيزى به اين بنده خود بدهم؟ فرشتگان مقدارى فكر مى كنند و در پاسخ مى گويند: خدايا رحمت و مهربانى خود را بر او نازل كن! خداوند مى گويد: بعد از آن چه چيزى به او بدهم؟ فرشتگان مى گويند: بهشت خود را به او ارزانى دار و حاجت هاى او را برآورده كن! خداوند مى گويد: ديگر چه چيزى به او عنايت كنم؟ فرشتگان فكر مى كنند و هر چه از خوبى و كمال است مى گويند و به زبان مى آورند. پس از آن خداوند دوباره سؤال مى كند: ديگر چه چيزى به7د تشكّر مى كند. من كارى مى شناسم كه اگر شما آن را انجام دهيد خدا از شما تشكّر مى كند. همه جمعيّتى كه در مسجد بودند، با دقّت به سخنانم گوش مى دادند و منتظر بودند تا من سخن خود را كامل كنم. وقتى كه آمادگى كامل در مردم ايجاد شد اين سخن امام صادق(ع) را براى آنها خواندم: وقتى كه بنده اى نماز مى خواند اگر بعد از نماز به سجده شكر رود و در سجده از خداوند تشكّر كند، خداوند همه پرده ها و حجاب ها را بين آن بنده و فرشتگان آسمان برمى دارد. فرشتگان آسمان ها نگاه مى كنند و آن بنده را مى بينند كه در روى زمين در سجده است و از خداوند تشكّر مى كند. اينجا است كه خداوند با ملائكه سخن مى گوي  *5C    * خدايى كه از بنده اش تشكّر مى كند! آيا مى خواهيد خدا از شما تشكّر كند؟ همه جمعيّت با تعجّب به من نگاه كردند، مثل اين كه حرف تازه اى را شنيده بودند. يكى از وسط جمعيّت رو به من كرد و گفت: وظيفه ما است كه از خداوند به خاطر اين همه نعمتى كه به ما داده است تشكّر كنيم، خدا كه نبايد از ما تشكّر كند. من در جواب گفتم: من باور دارم كه خدا هم از بندگان خ8G+4M    m+ سجده شكر پيامبر مهربانى ه?داوند به فرشتگان مى فرمايد: اى فرشتگانم! من تشكّر خودم را به بنده خود مى دهم، من از بنده خود تشكّر مى كنم همانطور كه او از من تشكّر كرد. همه فرشتگان در تعجّب مى مانند. خدايى كه عظمت و جلال او قابل تصوّر نيست از بنده خود تشكّر مى كند. اين همان چيزى است كه عقل فرشته ها به آن نمى رسيد. آنها باور نمى كردند كه خداوند از بنده خود تشكّر كند. چون آنها هم خدا را آن طور كه بايد بشناسند نمى شناسند. آنان نمى دانستند كه خداى ما اين قدر بزرگوار و آقا باشد. پس يادت نرود، هر گاه نمازت تمام شد به سجده شكر برو و از خدا تشكّر كن تا خدا هم از تو تشكّر كند. خدايى كه از بنده اش تشكّر مى كند! باشيم و به همين دليل، به هوش نويسنده آن كتاب، آفرين مى گويم. زيرا او جوانان شيعه را به خوبى شناخت و دانست كه بايد چه چيزى را از آنها بگيرد تا همه چيز را از آنها گرفته باشد! و اين چنين بود كه من هم، قلم به دست گرفتم تا با خون قلم خود به دفاع از امام روشنى ها بپردازم. و اين چنين بود كه كتاب «حقيقت دوازدهم» نوشته شد و اكنون، مهمان روحيّه حقيقت جوى شماست و مى خواهد ولادت امام زمان(ع) را از كتاب هاى اهل سنت براى شما روايت كند. بسيار خوشحال مى شوم كه از نظرات شما در مورد اين كتاب بهره ببرم، منتظر شما هستم. مهدى خُدّاميان آرانى قم، 1388 مقدمهو مقدارى از كتاب هاى درسى همراه با چند كتاب ديگر را با خود آورده ام، مى خواستم شما اين كتاب ها را ببينيد. ـ اگر اين كتاب ها را برايم بفرستيد خيلى ممنون مى شوم. من آدرس منزل را به او مى دهم و با او خداحافظى مى كنم. يك هفته بعد، زنگ در خانه زده مى شود، به درِ خانه مى روم، مأمور اداره پست، يك بسته برايم آورده است، آن را تحويل گرفته، به داخل منزل برمى گردم. بسته را باز مى كنم، اينها كتاب هايى است كه دوستم برايم فرستاده است. چشمم به كتاب «عجيب ترين دروغ تاريخ» مى افتد، همان كتابى كه آن شب در مدينه ديده بودم. من چقدر زود به آرزوى خود رسيده ام! در حسرت يك كتاب نگذاريد مرا!<ه را انجام دادم به ايران برمى گردم. يك ماه بعد، غروب روز پنج شنبه است و من براى خواندن نماز مغرب به مسجد جمكران آمده ام. جمعيّت زيادى به عشق امام زمان(ع) در اين مسجد جمع شده اند. من نماز خود را مى خوانم و از مسجد بيرون مى آيم تا به خانه برگردم. گويا كسى مرا صدا مى زند: «حاج آقاى خداميان!». يكى از دوستان همشهريم را مى بينم، او معلّم است و همراه با شاگردانش به اينجا آمده است. مدّت زيادى است كه او را نديده ام، از ديدار او بسيار خوشحال مى شوم. او به من مى گويد: ـ امسال خدا توفيق داد كه من به مكّه سفر كنم. ـ خدا از شما قبول كند. ـ من در اين سفر به مدرسه هاى مدينه و مكّه سر زدم يستاده است و به من فرمود: خدا فاطمه را هم دوست دارد.با شنيدن اين سخن خوشحال شدم و به سجده رفتم تا شكر آن را بجا آورم. چون سر از سجده برداشتم جبرئيل گفت: خدا حسن را دوست دارد. به سجده شكر رفتم و چون سر از سجده برداشتم، جبرئيل گفت: خدا حسين را دوست دارد. به سجده رفتم و چون سر از سجده برداشتم جبرئيل به من گفت اى محمد! خدا دوستان خاندان تو را نيز دوست دارد. اينجا بود كه من براى بار پنجم به سجده رفتم تا شكر خدا را بجا آورم». دوست من! چه خوب است وقتى ما هم وقتى كه خبر خوبى را مى شنويم، مانند پيامبر به سجده برويم و شكر خدا را به جا آوريم. سجده شكر پيامبر مهربانى ها> حيفم آمد كه در اين كتاب قصّه يكى از سجده هاى پيامبر را براى شما خواننده خوب بيان نكنم. يكى از ياران پيامبر مى گويد: يك روز كه حضور پيامبر بودم، ديدم كه ايشان پنج سجده پشت سر هم انجام دادند. من در فكر فرو رفتم كه علّت اين سجده هاى پنجگانه چه بود. رو به آن حضرت كردم و گفتم: اى رسول خدا، آيا مى شود به من بگوييد كه علّت اين سجده هاى شما چه بود؟ پيامبر لبخندى زده و فرمودند: «الان جبرئيل بر من نازل شد و به من اين چنين گفت: اى محمّد! آگاه باش كه خدا على را دوست مى دارد. من با شنيدن اين سخن به سجده رفتم تا شكر خدا را كرده باشم. چون سر از سجده برداشتم، ديدم هنوز جبرئيل كنارم ا=خواهد كرد كه ما در مقابل سنى ها كم آورده ايم. شنيده ام كه وقتى سنى ها، كتابى را به جوانان ما مى دهند به آنها مى گويند كه اين كتاب را به روحانى خود ندهيد. دوست من! ديگر دير وقت شده است، فردا آخرين روزى است كه ما در مدينه هستم، ما بايد فردا عصر به سوى مكّه حركت كنيم. صبح زود به مسجد پيامبر مى آيم و نماز جماعت را خوانده و براى آخرين بار به داخل قبرستان بقيع مى روم. در آنجا به هر كدام از دوستان خود كه مرا مى شناسند مى رسم از آنها در مورد كتابى كه ديشب ديده بودم، سؤال مى كنم، امّا آنها در جواب مى گويند كه ما چنين كتابى را نديده ايم. بعد از اين كه به مكّه سفر كرده و اعمال عمراز خدا بيشتر مى شود و خدا را هم بيشتر دوست خواهى داشت. گاهى نعمت هاى زيادى در زندگى ما و در كنار ما هستند ولى باز ما احساس بدبختى مى كنيم، چون از وجود آنها خبر نداريم، بياييد اين نعمت ها را بار ديگر پيدا كنيم و آن موقع است كه شكرگزار واقعى خدا خواهيم بود. حضرت على(ع) مى فرمايند: «به كسانى كه نعمت هاى آن ها كمتر از توست بسيار نگاه كن، اين باعث مى شود تا همواره شكر خدا را به جا آورى». پس اگر مى خواهى همواره بنده شكرگزار خدا باشى از اين دستورالعمل مولاى خويش پيروى كن تا خداوند هم، به وعده خود وفا كند و نعمت هاى خود را بر تو زياد و زيادتر كند. در زندگى به چه كسى نگاه كنم!Aان تمركز كرده اى و براى همين اندوه را براى خود خريدارى مى كنى و ديگر نمى توانى شكرگزار خدا باشى. حسرت، افسردگى و حسادت نتيجه اين نوع نگاه است، وقتى كه تو به برترى هاى ديگران چشم دوخته اى، روح و روانت به دنبال آن كشيده مى شود و بعد از آن، نسبت به ديگران حسادت مىورزى و زندگى را بر خودت سخت مى كنى. امّا اگر در زندگى به آنانى نگاه كنى كه ثروت كمترى نسبت به شما دارند همواره در شادكامى خواهى بود. پيامبر اسلام به ابوذر دستور مى دهد تا در زندگى به كسانى نگاه كند كه ثروت و دارايى كمتر از او دارند. در اين صورت است كه نقاط مثبت زندگى خود را به وضوح مى توانى ببينى و شكرگزارى تو Bر زندگى روى شادمانى را نبينيم. وقتى كه به زندگى افرادى نگاه مى كنيم كه ثروت آنها بيش از ما است; ديگر نعمت هاى خود را فراموش مى كنيم و در حسرت زندگى ديگران عمر خود را تباه مى كنيم و آرامش و شادمانى را بر خود حرام مى كنيم. دوست من! شما زندگى خود را با چه افرادى مقايسه مى كنيد؟ آيا شما هم زندگى خود را با زندگى افرادى مقايسه مى كنيد كه ثروت و دارايى بيشترى دارند؟ وقتى شما به زندگى ديگران توجّه پيدا مى كنى و حسرت مى خورى در واقع كنار پنجره زندگى خود ايستاده اى امّا پشت به زندگى خود و رو به بيرون! آيا تو مى توانى آنچه را به آن پشت كرده اى ببينى؟ هرگز! تو روى داشته هاى ديگر 7,4+    o, در زندگى به چه كسى نگاه كنم! هر كدام از ما در زندگى داشته هايى داريم كه اگر به آنها توجّه پيدا كنيم زندگى براى ما دلنشين مى شود. حتماً تو هم با من هم عقيده هستى كه در زندگى، چيزهاى فراوانى وجود دارند كه مى توانيم به خاطر آنها زندگى بانشاطى داشته باشيم. فقط يك چيز هست كه باعث مى شود ما هرگز CGاوند مهربان اين همه در حقّ من لطف كرده است شادمانم». امروزه عدّه اى از پزشكان معتقدند با شكرگزارى مى توان به درمان همه بيمارى ها پرداخت و تصريح مى كنند كه شكرگزارى از پريشانى مى كاهد و بيمارى را درمان مى كند. شايد شنيدن اين جريان براى شما جالب باشد: جوانى مبتلا به بيمارى سل شده بود، و براى درمان خود به راه هاى مختلفى متوسّل شد، امّا جواب نگرفت. اين جوان از قدرت شفابخش شكرگزارى آگاه شد و فهميد كه آنچه باعث اين بيمارى او شده، همان انتقادها و بدبينى هاى او بوده است. براى همين او تصميم گرفت بر خلاف گذشته همه چيز و همه كس را تحسين كند و شكرگزار همه نعمت هاى خدا باشد. E كه اگر انديشه و گفتار شما سرشار از شكرگزارى باشد سلامت و شادابى زيادترى را تجربه خواهيد نمود. آرى، به هر چه در زندگى خود توجّه پيدا كنيد باعث افزايش آن مى شويد، اگر به سختى ها توجّه كنيد آنها را در زندگى خود بزرگ مى كنيد. هرگاه احساس كرديد كه داريد وسوسه مى شويد تا در مورد ناراحتى هاى خود سخن بگوييد، به ياد بياوريد كه خودتان داريد باعث رشد آن ناراحتى ها مى شويد! پس نگاهى به زندگى خود بكنيد و نعمت هايى كه خدا به شما داده است را به ياد آوريد و به شكرگزارى آنها مشغول شويد و با خود اين سخنان را تكرار كنيد: «من براى اين نعمت ها كه خدا به من داده است شكرگزارم. از اين كه خHين جوان بعد از مدّتى سلامتى خود را به طور كامل به دست آورد. دوست من! هيچ گاه قدرت شكرگزارى را كم نگيريد. تنها شاه كليد زندگى بانشاط همين شكرگزارى مى باشد. شكرگزارى پادزهر همه ناخوشى هاى دنيا است، سعى كنيد از صبح تا شام، در لحظه لحظه زندگيتان، شكر گزار و حق شناس باشيد. فقط در اين صورت است كه شادابى و آرامش از آن شما خواهد بود و همه، حسرت آن نشاط درونى شما را خواهند خورد. آن خوشبختى و آرامشى كه مردم به دنبال آن مى گردند در مال و ثروت دنيا نيست. آيا شما مى دانيد آن خوشبختى گمشده كجا است؟ من مى دانم آن خوشبختى را بايد كجا پيدا كنيم. خوشبختى واقعى در ذهن من و تو است، وقت به زندگى خود به گونه اى ديگر نگاه كنيم. بياييد خوبى ها و زيبايى هاى زندگى خود را ببينيم و شكرگزار خداى مهربانى باشيم كه اين زيبايى ها را به ما ارزانى داشته است. شايد براى شما جالب باشد كه در معناى كلمه «شكر» اين چنين گفته اند: شكر اين است كه انسان نعمتى كه خدا به او داده است در ذهن خود تصوّر كند و به ياد آورد. آرى، وقتى تو آن نعمت هايى را كه خدا به تو داده است در ذهن خود يادآورى مى كنى، شكر خدا را بجا آورده اى. البته بهتر است كه در شكر كردن به همين مرحله اكتفا نكنى بلكه با زبان هم شكر خدا بگويى و در عمل هم با كمك كردن به ديگران شكر خود را كامل كنى. پيش به سوى شادمانىKنيد؟ يك قلم و كاغذ بردار و تمام نعمت هايى را كه خدا به تو داده است ليست كن! من از تو مى خواهم قبل از نوشتن پنجاه نعمت، قلم را به زمين نگذارى. وقتى اين كار را انجام دادى به سجده برو و خدا را به خاطر اين همه نعمتى كه به تو داده است شكر كن. وقتى كه تو سر از سجده برمى دارى، شاهد يك تغيير در نحوه فكر كردن خود خواهى بود. آرى، قبل از اين تمرين، حواس تو بيشتر متوجّه آن چيزهايى بود كه نداشتى و بيشتر به مشكلات خود فكر مى كردى! امّا با انجام اين تمرين احساس ديگرى دارى، چرا كه تو ديگر به سوى مثبت بينى حركت كرده اى، پس همين حالا به خاطر اين نعمت هاى زيبايى كه خدا به تو داده است، خد vvv/5    / هر كه بيشتر شكر مى كند، زرنگ تر است! اگر شما بتوانيد از لحظه لحظه زندگى خود بهترين استفاده را بكنيد، شكرگزار خدا هستيد. آيا مى دانيد وقتى كه شكرگزارى برنامه هر روز شما شد، ديگر خود را در دنيا تنها و درمانده نخواهيد يافت بلكه در هر لحظه خود را با تمام هستى، در ارتباط خواهيد ديد. بايد باور كنيم كه لذّت بردن از زندگى اين است NLا را شكر كن. خوب من! باور كن هر چه را درباره اش فكر كنيم و به خاطر آن شكرگزارى كنيم همان را به سوى خود جذب مى كنيم. سعى كن صبح كه مى خواهى به سر كار خود بروى از صميم دل از خدا شكرگزارى كنى. تو بايد روز جديد خود را با احساس قدردانى از خدا آغاز كنى و از اين طريق، آن روز به خوبى را كنترل كنى. هيچ راهى قدرتمندتر از اين نيست كه روز خودت را اين گونه شروع كنى، چرا كه تو روز زيبايى را براى خود خلق مى كنى!بدون احساس سپاس و قدردانى از چيزهايى كه دارى نخواهى توانست چيزهاى جديدى را به زندگى خود جذب كنى. بزرگان تاريخ افرادى بودند كه با راز شكرگزارى آشنا بوده اند و با استفاده از همين راز توانستند موفّقيّت و خوشبختى را به آغوش كشند. تو هم تلاش كن تا از اين راز، كمال استفاده را بكنى و با شكرگزارى به سوى سعادت رهنمون شوى. وقتى كه تو شكرگزار نيستى و از نداشته هاى خود شكايت به زمين و زمان مى كنى در واقع احساسات منفى به سرتاسر دنيا مى فرستى! و اين احساسات منفى هم فقط مى توانند منفى ها را به سوى تو جذب كنند. امّا وقتى كه تو خدا را به خاطر همه نعمت هايى كه به تو داده است شكر مى كنى در واقع احساسات مثبت و زيبا را به تمام دنياى پيرامون خود مى فرستى و به همين خاطر است كه مى توانى زيبايى ها و خوبى ها را به سوى خودت جذب كنى. براى تحوّل در زندگى خود اقدام كن!Pبت به سوى نعمت هايى كه دارى، نعمت هاى بيشترى از تمام چيزهاى خوب را به سوى خود جذب مى كنى. كسى كه به طور مداوم براى سلامتى خود و نزديكانش شكرگزارى مى كند، سلامتى بيشترى در انتظارش خواهد بود، شكرگزارى براى مال و دانش و... باعث زياد شدن آنها خواهد شد. بدانيد كه ممكن نيست چيزى به زندگى شما افزوده شود، در حالى كه نسبت به آنچه داريد ناسپاس باشيد! آيا مى دانيد چرا؟ زيرا وقتى شما ناسپاسى مى كنيد احساساتى كه به دنياى اطراف خود مخابره مى كنيد تماماً منفى هستند. اين احساسات نمى توانند مقدار بيشترى از آنچه را كه مى خواهيد به سوى شما بياورند، بلكه مانع مى شوند تا خير و بركت بMه نعمت هايى را كه داريم قدردانى كنيم و نسبت به چيزهايى كه نداريم ناسپاس نباشيم. ما بايد ياد بگيريم كه براى رسيدن به آرزوهاى خود تلاش كنيم و با توكّل به خدا، رسيدن به آنها را نزديك ببينيم. شكرگزارى يك تمرين دائمى است كه در آن مى كوشيد تا با تمام دنيا ارتباط برقرار كنيد، زيبايى ها را ببينيد و از آنها لذّت ببريد. شكرگزارى، نمادى از ارتباط ذهن با معنويات مى باشد هر قدر كه ارتباط شما با ارزش هاى اخلاقى قوى تر باشد حسّ شكرگزارى نيز در شما قوى تر خواهد بود. خوب من! شكرگزارى، قدردانى و ابراز لذّت و رضايت از تمام چيزهايى است كه به ما ارزانى شده است. و تو با ارسال انرژى مث hh|04'    }0 آيا از فيلتر ذهن خود خبر داريد؟ مغز انسان با دقّت و نظم خاصى به كنترل تمام دستگاه هاى بدن مى پردازد و بزرگترين كامپيوترها در مقابل عظمت مغز انسان، چيزى نيستند. در روز ميليون ها اطلاعات وارد مغز ما مى شود و جالب است بدانيد كه مغز ما هر چه را كه تغيير نكند و تازگى نداشته باشد، فيلتر مى كند. آيا تا به حال دقّت كرده ايد كه خوبى هاى زندگى معمولا تغيير نمى كنند و آن تازگى لازم را ندارند، براى همين در ذهن ما فيلتر مى شوند. الان آيا دست و پاى سالمى را كه دارى حاضرى با تمام دنيا عوR سوى شما بيايد. شما با شكرگزارى و تكرار مداوم آن، خير و بركت را به سوى خود سرازير مى كنيد. شكرگزارى، چكيده ايمان و اعتقاد راستين بشر به صورت كاربردى است. اگر حسّ شكرگزارى در وجود شما نهادينه شود، شاهد خير و بركت زيادى در زندگى خود خواهيد بود. اگر شما به دنبال طول عمر و سلامتى بيشتر هستيد، با شكرگزارى مى توانيد به آنها برسيد. تحقيقات دانشمندان نشان مى دهد كه شكرگزارى مي تواند بر طول عمر آدمى اضافه كند، ضمن آنكه شكرگزارى باعث مى شود، فعاليّت دستگاه پاراسمپاتيك افزايش يافته و بسيارى از بيمارى هاى قلبى و صعب العلاج درمان شوند. هر كه بيشتر شكر مى كند، زرنگ تر است!Sبه دنيال چيز جديدى رفتى تا به تو احساس خوشبختى بدهد. دوست خوبم! بدان اگر همه دنيا را هم داشته باشى بعد از مدّتى براى تو عادى مى شود و آن وقت به دنبال چيز ديگرى مى گردى! بالاخره بايد يك روز به اين نكته برسى كه تا كى مى خواهى به دنبال نداشته ها بروى و چون به آن رسيدى از آن سير شوى و دوباره به دنبال يك نداشته ديگر و همين طور اين چرخه معيوب ادامه پيدا كند. بيا و همين امروز تصميم بگير كه با استفاده از قانون شكرگزاى به داشته هاى خود فكر كن! چرا شما شادمانى را به آينده موكول مى كنيد؟ شما مى توانيد همين الان شاد باشيد! با تمركز روى آن نعمت هايى كه خدا به شما داده است مى توانيQ كنى؟ گوش تو با دقّت مى شنود، چشم تو با دقّت مى بيند، قلب تو با دقّت كار مى كند! اينها سرمايه هاى بزرگ زندگى تو هستند، امّا چون تازگى ندارند قدر آنهارا نمى دانى! آرى، چون سلامتى براى ما تازگى ندارد كمتر متوجّه آن مى شويم! ذهن ما پيام هايى كه تازه نباشد را حذف مى كند، چرا كه ذهن براى كنترل سيستم بدن نياز ندارد كه مدام به پيام سلامتى قلب و چشم و گوش توجّه كند. يادت مى آيد وقتى تازه ماشين خريده بودى چقدر خوشحال بودى و احساس خوشبختى مى كردى، امّا بعد از يك ماه، ديگر ماشين آن تازگى خود را از دست داد و براى همين ديگر پيام «من ماشين دارم» توسّط ذهن تو فيلتر شد و تو دوباره T شادمانى را به قلب خود هديه كنيد. كمال گرايى بسيار خوب است امّا نه به قيمت اين كه بشر همواره احساس بدبختى كند! اگر به دنبال كمال در زندگى خود بودى امّا ديگر جايى براى شادمانى و لذّت بردن از آنچه الان دارى نگذاشتى، بدان كه هيچ گاه روى آرامش را نخواهى ديد. كمال گرا باش و براى ايجاد آينده زيباتر تلاش كن امّا نگاهى هم به الان داشته باش و از نعمت هايى كه دارى شادمان باش! شادمانى امروز را به عنوان سوغاتى براى فرداى زيباى خود ببر! ما راه زندگى را گم كرده ايم، ما زيستن در زمان حال را از ياد برده ايم براى همين شادمانى براى مردم ما افسانه شده است! همه دارند مى دوند تا به خوUبختى برسند امّا... امّا چقدر دير مى فهمند كه خوشبختى اين نيست كه ما به چيزهايى كه دوست داريم برسيم! خوشبختى اين است كه آنچه را الان داريم دوست بداريم! تنها با شكرگزارى است كه مى توان شرايط و داشته هاى كنونى را دوست داشت. بياييد از نعمت هايى كه خدا به ما داه است، قدردانى كنيم تا خداوند هم بركت بيشترى بر ما ارزانى دارد. خداوند خود وعده فرموده است كه اگر شكر نعمت هاى مرا بكنيد، من نعمت خود را براى شما زياد كنم. آيا تا به حال فكر كرده اى وقتى از صميم دل شكر خدا را مى كنى، همان لحظه خداوند يكى از بهترين نعمت هايش را براى شما مى فرستد؟ آيا آن نعمت را مى شناسيد؟ وقتى تو شكر خدا را مى كنى و سر به سجده مى گذارى و «شكراً لله» مى گويى قبل از آنكه سر از سجده بردارى خدا بهترين نعمت اين دنيا را به تو مى دهد. آن نعمت همان آرامشى است كه گمشده مردم اين روزگار است. در اين هياهوى ماشين و كامپيوتر كه همه دارند مى دوند تا آرامش را در پول زيادتر و خانه و ماشين بهتر پيدا كنند و سرانجام هم آن آرامش را پيدا نمى كنند، تو با استفاده از راز شكرگزارى مى توانى به آرامشى بس بزرگ برسى كه همه حسرت آن را دارند. تو خود مى دانى هيچ چيز به قيمت آرامش نمى رسد، چرا اگر دنيا براى تو باشد، باز هم دنبال آن آرامش مى گردى. پايان آيا از فيلتر ذهن خود خبر داريد؟]انى مى روم كه در نزديك من نشسته است و كتاب در دست او مى باشد، او يك برادر دانشجو است: ـ سلام، برادر! زيارت شما قبول باشد. ـ سلام، ممنونم، زيارت شما هم قبول باشد. ـ ديدم كتابى به شما داده شد، مگر شما مى توانيد كتاب هاى عربى را مطالعه كنيد؟ ـ نه. ـ پس كتاب عربى براى شما چه فائده اى دارد؟! ـ او به ما يك كتاب فارسى داد. ـ آيا مى شود آن كتاب را ببينم؟ او كتاب را به من مى دهد. اسم كتاب «عجيب ترين دروغ تاريخ» است كه آقاى «عثمان خميس» آن را نوشته و به زبان فارسى ترجمه شده است. به مقدمه كتاب، نگاهى مى كنم و متوجه مى شوم كه اين كتاب، تولّد امام زمان(ع) را دروغ مى داند. من ديگر صلV حرم بنشينيم، آنجايى كه روزگارى، كوچه بنى هاشم بوده است. ساعت، يك نيمه شب را نشان مى دهد. در گوشه و كنار، برادران و خواهران ايرانى نشسته اند و هر كسى براى خود خلوتى دارد. در اين ميان، يك جوان عرب در حالى كه چند كتاب در دست دارد نزديك مى شود. او در حالى كه لبخندى به لب دارد و به نزد جوانان ايرانى مى رود به آنها يك كتاب هديه مى دهد. براى من جالب است كه در اين وقت شب، يك نفر به فكر فرهنگِ مطالعه مى باشد. من و تو منتظر هستيم تا يك كتاب هم به ما بدهد. امّا او وقتى ما را مى بيند از كنار ما رد مى شود و به ما كتاب نمى دهد. حس كنجكاوى مرا از جاى خود بلند مى كند و به سوى اوّلين ايرWى قبرستان بقيع بروم. آيا تو هم همراه من مى آيى؟ آيا مى دانى قبرستان بقيع، كدام طرف است؟ نگاه كن! مدينه در اين وقتِ شب، غرق نور است، امّا تو بايد به دنبال يك جاى تاريك بگردى! حتماً سؤال مى كنى چرا به دنبال تاريكى باشم؟ آخر قبرستان بقيع، هيچ شمع و چراغى ندارد. الان، ايوانِ بالاى قبرستان بسته است، و ما بايد مقدارى راه برويم تا به پنجره هاى پشت بقيع برسيم. اينجا بقيع است، قبر مطهّر چهار امام در اينجاست! نگاه تو به تاريكى و غربت بقيع خيره مى ماند و اشكت جارى مى شود، غربت و مظلوميّت عزيزان خدا، دل تو را به درد آورده است... بيا به سوى حرم پيامبر باز گرديم، لحظاتى در صحX سلام مى كنم و آنها جواب مى دهند و رد مى شوند. از هتل بيرون مى روم، اينجا پر از مغازه است و من براى رسيدن به حرم، بايد از كنار اين مغازه ها عبور كنم. قدم هاى خود را آرام و آهسته برمى دارم و به سوى حرم نور مى روم. گنبد سبزِحرم پيامبر نمايان مى شود: السّلام عليك يا رسول الله! خدايا! چگونه شكر نعمت هاى تو را بنمايم كه به من توفيق دادى زائر مدينه باشم. آرام آرام مى آيم و به حرم پيامبر وارد مى شوم، به سوى ضريح مى روم، سلام مى دهم و راز دل خويش را مى گويم. بعد براى خواندن نماز زيارت به گوشه اى از مسجد مى روم... اكنون دلم هواى ديدار با چهار امام بقيع كرده است، من مى خواهم به سYدگى را تجربه مى كنى، زيرا كه تو در آغوش نور هستى. و صداى تو را مى شنوم كه به من مى گويى: اينجا چه مى كنى؟ برخيز و به سوى درياى نور برو! حق با تو است، من بايد از هتل بيرون بروم و خود را به حرم پيامبر برسانم. خوب است بروم غسل زيارت بكنم. سريع غسل مى كنم و ليوان چاى را مى نوشم و از اتاق خارج مى شوم. هيچ كس در راهرو هتل نيست، به سمت آسانسور مى روم. به طبقه همكف مى رسم و كليد اتاق را به پذيرش هتل تحويل مى دهم. به سوى در خروجى مى روم، مى بينم يك گروه بيست نفره از دوستانم وارد هتل مى شوند، دست هاى آنها از انواع و اقسام جنس هاى مختلف پر است. آنها از بازار مى آيند، به آنها كه مى رس EE714s   )1 توضيحات كتاب حقيقت دوازدهم موضوع: امام زمان (ع)، ولادت امام زمان (ع)، شبهات وهابيّت نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.irمراجعه كنيد. توضيحات e35    q3در حسرت يك كتاب نگذاريد مرا! از جاى خود بلند مى شوم به سوى پنجره اتاقم مى روم، نگاهم به گلدسته هاى حرم پيامبر خيره مى ماند. ساعت، يازده شب را نشان مى دهد. اينجا مدينه است، شهر پيامبر و من به مهمانى پدر مهربانى ها آمده ام. وقتى در مدينه هستى بهترين لحظه هاى زنZ@اح نمى بينم كه اين برادر را معطّل كنم، كتاب را مى بندم و به او تحويل مى دهم. خيلى دلم مى خواست من هم يك نسخه از اين كتاب را داشته باشم. شايد تو بگويى خوب از اين برادر تقاضا كن تا اين كتاب را به تو بدهد. امّا من هرگز اين كار را نمى كنم. حتماً مى گويى: چرا؟ آخر ببين اين دانشجو نمى داند كه من نويسنده هستم و مى خواهم اين كتاب را بخوانم و آن را جواب بدهم. او خيال خواهد كرد من مى خواهم اين كتاب را از او بگيرم تا او اين كتاب را مطالعه نكند. به ما ياد داده اند كه همواره سخن هاى ديگران را بشنويم و بهترين آنها را انتخاب كنيم. اگر من در اينجا، اين كتاب را از اين جوان بگيرم او خيال oo]45    _4 آشنايى با يك دروغ بزرگ اسم عثمان خميس را بر روى جلد كتاب مى بينم. او نويسنده اين كتاب و او از علماى وهابيّت است. كتاب را باز مى كنم و مشغول خواندن آن مى شوم، مى خواهم بدانم جريان عجيب ترين دروغ تاريخ چيست؟ در ابتداى كتاب اين چنين مى خوانم: «اى شيعيان! من مطمئن هستم كه شما چيزهاى بسيارى از علماى شيعه در مورد مهدى شنيده ايد. آيا `راجعه كن. حتماً اين حديث را مى يابى: 1.الجامع الصغير: السيوطي ج 7 ص 672. 2.كنز العُمّال: المتّقي الهندي، ج 14 ص 264. 3.فيض القدير: المناوي، ج 6 ص 360. 4.الدُرّ المنثور: السيوطي، ج 6 ص 58. 5.الكامل: عبدالله بن عَدِيّ، ج 3 ص 196. 6.ميزان الاعتدال: الذهبي، ج 2 ص 87. 7.ينابيع المودّة: القندوزي، ج 2 ص 103. 8.تحفة الأحوذي: المباركفوري ج 6 ص 403. خودت مى دانى كه اين ها همه كتاب هاى اهل سنت است. حالا مى خواهم سؤال ديگرى از تو بكنم: آيا آقاى ابن ماجِه را مى شناسى؟ او كه از دانشمندان بزرگ اهل سنت است، همه شما به صداقت و راستگويى او ايمان داريد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــaــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ج 1 ص 367، معجم المطبوعات العربية ج 1 ص 232، و ج 2 ص 1203، معجم المولّفين ج 1 ص 233، و ج 4 ص 155، و ج 7 ص 66، و ج 11 ص 160، الوافي بالوفيات ج 1 ص 29. . سليمان بن الأشعث بن إسحاق بن بشير بن شدّاد الأزدي السِّجِستاني، أبو داود، ثقة حافظ مصنّف السنن وغيرها: تقريب التهذيب ج 1 ص 382، وراجع الثقات لابن حبّان ج 8 ص 282، تاريخ بغداد ج 9 ص 56، تاريخ مدينة دمشق ج 32 ص 191، تهذيب الكمال ج 11 ص 356، تذكرة الحفّاظ ج 3 ص 591. او همان كسى است كه كتاب «سنن ابن ماجه» نوشته و در آن احاديث پيامبر را جمع آورى كرده است. اكنون از تو مى خواهم كه جلد دوم اين كتاب رbا بردارى و در صفحه 1368، حديث شماره 4086 را نگاه كنى. سخن پيامبر را با صداى بلند بخوان: «اَلمَهْديُّ مِن وُلْدِ فاطمة: مهدى از فرزندان فاطمه است». اين حديث فقط در همين كتاب نيامده است، من دوباره به تو يك فهرست مى دهم تا به همه آنها مراجعه كنى: 1.كشف الخفاء: العجلوني، ج 2 ص 288. 2.التاريخ الكبير: البخاري، ج 8 ص 406. 3.الكامل: عبدالله بن عَدِيّ، ج 3 ص 428. 4.إكمال الكمال: ابن ماكولا، ج 7 ص 360. 5.تهذيب الكمال: يوسف المزّي، ج 9 ص 437. 6.تذكرة الحفّاظ: الذهبي ج 2 ص 464. 7.سير أعلام النبلاء: الذهبي، ج 10 ص 663. 8.ميزان الاعتدال: الذهبي، ج 2 ص 249، وج 3 ص 160. 9.تاريخ الإسلام: الذهبي ج 17 ص 193. 10.البداية والنcهاية: ابن كثير ج 10 ص 162. 11.تاريخ ابن خلدون: ج 1 ص 314. 12.ينابيع المودّة: القندوزي، ج 2 ص 83. آيا حرف خودت را به ياد دارى؟ تو گفتى كه اين حديث را فقط علماى شيعه نقل كرده اند. تو گفتى كه تمام امّت اسلامى با اين حديث، مخالف مى باشند؟ پس چرا علماى بزرگ شما در 22 كتاب اين حديث را نقل كرده اند؟ آيا نويسندگان اين 22 كتاب از امت اسلامى نبوده اند؟ نكند مى خواهى بگويى كه فقط خودت مسلمان هستى و همه اين بزرگان از امت اسلامى نيستند!! تو اسم زيبا و جوان پسندى براى كتاب خود انتخاب كردى، فكر كردم كه آرمان بزرگى داشتى. من وقتى كتاب تو را در دست گرفتم، انتظار داشتم دروغ هاى تاريخ را برايم بdگويى، پس چرا خودت بزرگترين دروغگوى تاريخ شدى. چرا اين گونه دروغ مى گويى؟! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . قد كان ابن ماجة حافظاً ناقداً صادقاً واسع العلم... ثقة كبير، متّفق عليه، محتجّ به، له معرفة بالحديث وحفظ: سير أعلام النبلاء ج 13 ص 279، تقريب التهذيب ج 2 ص 148 وراجع تهذيب الكمال ج 25 ص 156. . به اين نكته اشاره كنم كه من اين مطالب را از چاپ اوّل كتاب «عجيب ترين دروغ تاريخ » كه در سال 1387 توسط انتشارات حقيقت چاپ شده است نقل مى كنم، چه بسا ممكن است در چاپ هاى بعدى اين مطالب تغيير كند. تو كر مى كنى كه مى توانى اين گونه، جوانان شيعه را فريب بدهى؟! چگونه مى خواهى كه ما به سخنان تو اعتماد كنيم؟ تو ادعا مى كنى كه در مورد كتاب هاى شيعه تحقيق كرده اى، امّا وقتى مى بينم اطلاع تو از كتاب هاى خودتان اين قدر ضعيف است چگونه به سخنانت، اعتماد كنم؟ آيا منظور تو از آفتاب حقيقتى كه از افق سر زده است اين بود؟ تو كتاب خود را به عنوان آفتاب حقيقت معرّفى كردى و اين چنين گفتى: «خواننده گرامى! اين آفتاب حقيقت است كه از افق، سرزده است تا حقيقتى را براى تو روشن كند». تو فكر مى كنى با دروغى به اين بزرگى، مى توانى حقيقت را براى جوانان روشن كنى؟ آشنايى با يك دروغ بزرگ iعسكرى(ع)، فرزندى نداشته است. او كتاب خود را در شمارگان هفتاد هزار به صورت رايگان در ميان جوانان ما توزيع مى كند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . همان ص 148. . همان ص 65. وقتى يك جوان، اين مطالب را مى خواند چه نتيجه اى مى گيرد؟ ممكن است كسى كه اين سخن را بخواند آن را باور كند و اين چنين نتيجه گيرى كند كه همه سخنانى كه در مورد امام زمان(ع) شنيده است دروغ بوده است. ما بايد كارى بكنيم! ما بايد از مولاى خود دفاع كنيم. به نظر شما ما بايد چه كنيم؟ ما اهل دليل هستيم، ما بايد بررسى كنيم و ببينيم آيا او در اين سخنان، حقيقت را eله است كه اساساً كتاب براى اين جمله نوشته شده است: «همه فرقه ها...مى گويند كه بعد از حسن عسكرى، فرزندى باقى نمانده است». آرى، او مى خواهد ولادت امام زمان(ع) را زير سؤال ببرد. آيا فقط شيعه به ولادت فرزندِامام عسكرى(ع) اعتقاد دارد؟ اين سخنى است كه بايد براى آن دليل بياورد. امّا افسوس كه وقتى كتاب را بررسى مى كنم مى بينم او دليلى براى سخن خود ندارد. آرى، او با اين سخن خود به مهمّ ترين اعتقاد شيعه حمله مى كند. و به راستى كه او چقدر حيله گر است، او مى خواهد چيزى را از جوانان ما بگيرد كه همه چيز آنهاست. او نمى آيد امامت امام زمان(ع) را زير سؤال ببرد، او مى گويد كه اصلا امام f با اين كه اعتمادم به سخنان آقاى عثمان خميس از بين رفته و دروغگويى او را به چشم ديده ام، امّا باز به مطالعه كتاب او ادامه مى دهم. راستش را بخواهيد من باور نمى كردم كه او بخواهد اين گونه بافرهنگ مهدويّت، مبارزه كند. اكنون كه دروغ او را فهميده ام از اين همه هياهوى او واهمه اى ندارم. وقتى كسى براى ضربه زدن به شيعه به اين دروغ هاى بزرگ پناه مى برد، معلوم مى شود او در مقابل حقيقت، كم آورده است. امّا من بايد كتاب او را بخوانم و به جوانان شيعه كمك كنم تا آنها بتوانند از اعتقاد خود دفاع كنند. اكنون، نويسنده يك حرف تازه اى مى زند. به نظر من مهمّ ترين قسمت اين كتاب، اين جم \m54    m5 آيا طلوع خورشيد، دروغ استgO65]    k6 من با خرافات مبارزه مى كنم من مى خواهم به شهر موصل بروم. حتماً مى پرسى كه چرا هوس سفر به آن شهر را كرده ام؟ من شنيده ام دانشمند بزرگى در آن شهر زندگى مى كند، او مى تواند به ما كمك بزرگى بنمايد تا بsjفته است؟ آيا به راستى تولّد امام زمان(ع)، دروغ عجيب تاريخ است؟ خدايا! خودت به من كمك كن! فكرى به ذهنم مى رسد، من بايد كتابى بنويسم و اين سخن را نقد كنم. امّا سؤال مهم اين است كه من چگونه كتاب خود را بنويسم؟ من اگر بيايم و ولادت امام زمان(ع) را از كتاب هاى شيعه ثابت كنم، او به من خواهد گفت كه من اين كتاب ها را قبول ندارم. اى مولاى مهربان! خودت مرا يارى كن! و بعد از لحظاتى به جواب خود مى رسم; من بايد از كتاب هايى كه خود سنى ها قبول دارند، جوابى پيدا كنم. آرى، بهترين راه اين است كه كتاب هاى اهل سنت را مورد بررسى و تحقيق قرار دهم. و اين گونه تحقيق من آغاز شد. دشمن، تولّد فرزندِ امام عسكرى(ع) را يك دروغ بزرگ شمرده است. اين كارى بود كه آقاى عثمان خميس در كتاب خود انجام داد. امّا كارى كه من مى خواهم انجام بدهم: «من مى خواهم با استفاده از كتاب هاى اهل سنت، ثابت كنم كه امام عسكرى(ع)، فرزندِ پسرى به نام محمّد داشته است». اين هدفى است كه من در پيش گرفته ام و مى خواهم به سال ها قبل برگردم و در تاريخ گذشته سفر كنم. من مى خواهم به چهار شهر در چهار كشور بروم. و از تو كه دوست خوب من هستى، مى خواهم تا مرا همراهى كنى، زيرا عشقِ به اين همراهى، بهترين سرمايه من است. آيا طلوع خورشيد، دروغ است؟uا در كتاب خود ذكر نمى كردند، يعنى آنها خيال مى كردند كه اين مسأله آن قدر مشهور است كه لازم نيست در كتاب آنها بيايد، در حالى كه يك نويسنده بايد صدها سال بعد از خود را هم در نظر داشته باشد و همه حوادث مهم را ذكر كند. ـ اين نكته بسيار دقيقى است كه شما به آن توجه پيدا كرده ايد. ـ امّا اشكال دوّم اينكه نويسندگان هر مطلبى را شنيده اند در كتاب خود آورده اند و در مورد آن فكر نكرده اند، خدا به ما عقل داده است تا در مورد آنچه مى شنويم فكر كنيم، ما نبايد خرافات و دروغ ها را در كتاب خود بنويسيم. همسفرم خوبم! من از شنيدن اين ديدگاه بسيار خوشحال مى شوم و اين روحيّه عقل گرايى را تحسk 3 ص 349. . قدم بغداد مراراً حاجّاً ورسولاً من صاحب الموصل وسمع بها... ثمّ رحل إلى الشام والقدس، وسمع هناك جماعة...: مقدّمة التحقيق للكامل في التاريخ ج 1 ص 10. ـ هدف شما از نوشتن كتاب «الكامل» چه بوده است؟ ـ من همه كتاب هايى را كه در زمينه حوادث تاريخى نوشته شده است مطالعه كردم و متوجّه شدم كه در اين كتاب ها دو اشكال اساسى وجود دارد و به همين دليل، تصميم گرفتم تا خودم يك دوره تاريخ بنويسم و اين اشكال ها را بر طرف كنم. ـ آيا مى شود در مورد اين اشكال ها توضيح بدهيد؟ ـ اشكال اوّل اينكه من متوجه شدم نويسندگان، وقتى به حادثه اى مى رسيدند كه در زمان خودشان مشهور بوده است آن رlعه در زمينه تاريخ پرداختم و به سفرهاى متعددى رفتم. ـ آيا مى شود به سفرهاى علمى خود اشاره كنيد؟ ـ بله، من چند بار به بغداد سفر كردم، همچنين به حلب، دمشق و فلسطين رفتم و خدمت دانشمندان بزرگ، شاگردى كردم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . ذهبي در ترجمه عبد الرزاق الرسعني ذكر مى كند: «ولى مشيخه دار الحديث بالموصل» وچون وفات نامبرده در سال 661 بوده است استفاده مى شود كه در آن زمان در موصل، دار الحديث وجود داشته است: تذكرة الحفّاظ ج 4 ص 1435. . فوجدته رجلاً مكملاً في الفضائل وكرم الأخلاق وكثرة التواضع...: وفيات الأعيان جmه سوى خانه استاد مى رويم و وارد اتاقش مى شويم. اتاق پر از كتاب هاى خطى و قديمى است، در گوشه اى از اتاق هم كتاب هايى است كه خود استاد نوشته است. يكى از اين كتاب ها، كتاب «الكامل» مى باشد كه در دوازده جلد است، استاد در اين كتاب، حوادث تاريخى را شرح مى دهد، استاد زحمت زيادى در نوشتن اين كتاب كشيده است. آيا شما مى دانيد چگونه مى توان يك نويسنده را خوشحال كرد؟ وقتى شما از يك نويسنده مى خواهيد تا در مورد كتابش براى شما سخن بگويد او را بسيار خوشحال مى كنيد. من رو به استاد مى كنم و مى پرسم: ـ چه شد كه شما كتاب تاريخى نوشتيد؟ ـ من از جوانى به تاريخ علاقه زيادى داشتم و به مطالnل است، ما سراغ ابن اثير را مى گيريم. مكانى را كه او مشغول درس است به ما نشان مى دهند و ما به آنجامى رويم. همسفر خوبم! بايد صبر كنيم تا درس او تمام شود. بعد از درس من پيش او مى روم و سلام كرده و خود را معرّفى مى كنم. او با نهايت تواضع جواب سلام مرا مى دهد و خيلى مرا احترام مى كند. وقتى مى فهمد ما از ايران آمده ايم خيلى تعجّب مى كند، آخر چگونه شده است كه ما اين همه راه را براى ديدن او آمده ايم. او از ما مى خواهد تا به خانه او برويم. و ما هم كه در اين شهر آشنايى نداريم قبول مى كنيم، البته براى ما مهم اين است كه از فرصت استفاده بيشترى كنيم و از اين استاد بهره بيشترى ببريم. بoـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . ابن الأثير: مولده في سنة خمس وخمسين، ونشأ بها...: سير أعلام النبلاء ج 23 ص 352. . الموصل: المدينة المشهورة العظيمة، إحدى قواعد بلاد الإسلام، قليلة النظير كبراً وعظماً... فهي باب العراق: معجم البلدان ج 5 ص 223. . وفي وسط مدينة الموصل قبر جرجيس النبي...: معجم البلدان ج 5 ص 223. لازم است توضيح دهم كه دار الحديث جايى شبيه دانشگاه است كه جوانان در آنجا به تحصيل علوم دينى مشغول هستند. معمولا در شهرهاى مهم، چنين مراكزى ساخته مى شود و استادان بزرگ در آنجا به تدريس مى پردازند. اينجا دار الحديث موpراستى درست گفته اند كه موصل، دروازه كشور عراق است. راستى، من شنيده ام كه قبر جرجيس(ع) در اين شهر است، همان پيامبرى كه دشمنان خدا، او را شهيد كرده و بدنش را در آتش سوزاندند. امّا خدا بار ديگر او را زنده خواهد كرد تا فرياد بلندِ خداپرستى خاموش نشود. آرى، ما بايد همواره از كسانى كه در راه خداپرستى فداكارى كردند با بزرگى و احترام ياد كنيم. من از مردم اين شهر مى پرسم كه قبر جرجيس(ع) كجاست؟ آنها ما را به وسط شهر راهنمايى مى كنند، آنجا قبر پيامبر خداست. ما به آن سو مى رويم و آن دوست خوب خدا را زيارت مى كنيم. اكنون ما بايد به دار الحديث برويم و با ابن اثير ملاقات كنيم. ـqكند. مى دانستم كه تو براى يافتن حقيقت، حاضر هستى هر سختى را تحمّل كنى. خوشبختانه ما نياز به گذرنامه و ويزا نداريم، زيرا من و تو، اكنون در قرن ششم هجرى هستيم و مى توانيم به راحتى به عراق برويم. ما سوار بر اسب خود مى شويم و به سوى عراق به پيش مى تازيم. روزها مى گذرد و من و تو در راه هستيم... نگاه كن! اين دروازه هاى شهر موصل است، وارد شهر مى شويم، خدا را شكر كه به سلامت رسيديم. دوست خوبم! مى دانى كه مردم اين شهر همه سنى هستند و تو بايد به مقدّسات آنها احترام بگذارى، مبادا چيزى بر زبان بياورى كه برادران اهل سنت ما ناراحت بشوند. ما وارد شهر مى شويم، چه شهر بزرگ و آبادى! به rتوانيم حقيقت را كشف كنيم. من تصميم گرفته ام كه به اين سفر دور بروم تا از او در مورد ولادت امام زمان(ع) سؤال كنم. شايد بگويى مگر در ايران خودمان، استاد و دانشمند قحطى بود كه مى خواهى به عراق بروى؟ امّا من برايت گفتم كه بايد دانشمندى پيدا كنيم كه شيعه نباشد، دانشمندى كه از اهل تسنن باشد و ولادت فرزند امام عسكرى(ع) را قبول داشته باشد. من مى خواهم به ديدار يك تاريخ دان بروم. آفرين برتو، مى بينم كه آماده حركت شده اى. نمى دانم نام پر آوازه اين مورّخ بزرگ را شنيده اى يا نه؟ اصلا مى دانى اين مرد كيست؟ او ابن اثير است كه در سال 555 هجرى قمرى، متولّد شده و در شهر موصل زندگى مى c85_    s8نابينايم و شهره اين روزگارم! همسفر خوبم! آماده باش! ما اكنون بايد به سوى شهر دN75e    a7 وقتى عاشق دختر مصرى شدم همسفر برخيز كه دشمن بيدار است! ما بايد سفرى طولانى برويم. ـ آقاى نويسنده! ديگر مى خواهى مرا به كجا ببرى؟ ـ ما بايد به قاهره برويم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . عجيب ترين دروغ تاريخ ص 65. سوار بر اسب خود مى شويم و به پيش مى تازيم، روزها وشب ها مى گذرد... ه vين مى كنم. به راستى چقدر خوب بود كه همه نويسندگان از چنين روحيّه اى برخوردار بودند. در اينجا، استاد رو به من مى كند و مى پرسد: ـ آيا مى خواهى يك نمونه از خرافاتى را كه در كتاب ها آمده است برايتان ذكر كنم؟ ـ آرى، خيلى خوشحال مى شوم. ـ در يكى از كتاب هاى تاريخى از قول پيامبر نقل شده است: «ماه و خورشيد بر روى دو گاو قرار گرفته اند و هر گاه كه ماه و خورشيد از روى اين گاوها سقوط كنند، خورشيدگرفتگى و يا ماه گرفتگى روى مى دهد»، اين مطلب با عقل منافات دارد و هرگز پيامبر چنين سخنى نگفته است، بلكه افرادى اين حديث را جعل كرده اند. ـ خود پيامبر هم فرموده اند كه عدّه اى به دروغ، wخنانى را به او نسبت خواهند داد. ـ به هر حال، من هرگاه مطلبى را در جايى خواندم و يا شنيدم، در مورد آن فكر كردم و اگر آن را موافق عقل يافتم، در كتاب خود آن را بيان نمودم. ـ خيلى خوشحال هستم كه با شما كه نويسنده اى عقل گرا هستيد آشنا شدم. ـ من در كار خود به منابع و كتاب هايى مراجعه كردم كه به راستگويى نويسندگان آن ايمان داشتم، براى همين، من از هر كتابى كه به دستم مى رسيد استفاده نكردم بلكه فقط به كتاب هاى معتبر، اكتفا كردم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . فقد ترك كلّهم العظيم والمشهور من الكائنات، وسوّد كثير منxم من الأوراق بصغائر الأُمور التي الإعراض عنها أولى...: الكامل في التاريخ ج 1 ص 2. . وذكر يأجوج ومأجوج ومنسك وثاريس إلى أشياء أُخر لا حاجة إلى ذكرها، فأعرضت عنها لمنافاتها العقول...: الكامل في التاريخ ج 1 ص 22. . روى أبو جعفرها هنا حديثاً طويلاً عن ابن عبّاس، عن النبي(ص) في خلق الشمس وسيرهما: فإنّهما على عجلتين، لكلّ عجلتين... وإنّهما يسقطان عن العجلتين فيغوصان في بحر بين السماء والأرض، فذلك كسوفهما: الكامل في التاريخ ج 1 ص 21. اكنون مى فهمم كه چرا دانشمندان جهان اسلام اين قدر براى ديدگاه هاى استاد، احترام قائل هستند، او تاريخ نويسى است كه با نگاهى نقّادانه به حوادث اريخى نگاه مى كند. اكنون، من رو به استاد مى كنم و مى گويم: ـ جناب استاد! شما مى دانيد كه ما از راه دورى آمده ايم و هدف ما در اين سفر اين بوده است تا به يك حقيقت پى ببريم، آيا مى توانم از شما سؤالى بكنم؟ ـ شما از ايران، اين همه راه را آمده ايد تا يك سؤال از من بپرسيد؟ مگر در كشور ايران كسى پيدا نمى شد كه جواب شما را بدهد؟ ـ شما در تاريخ تحقيق كرده ايد و عمر خود را در اين راه صرف كرده ايد و همه به ديدگاه شما احترام مى گذارند، ضمن اينكه شما از علماى بزرگ اهل سنت هستيد و جواب شما براى من مهم است. ـ بفرماييد، سؤالتان را بپرسيد؟ ـ آيا شما حسن عسكرى را مى شناسيد؟ همان كسى كه {ذاريد! آماده باش! اين بار مى خواهم تو را به مكّه ببرم. مى دانم كه خيلى خوشحال شدى، تو در اين سفر مى توانى خانه خدا را زيارت كنى و مهمانِ دوست باشى. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . عرف تراجم الناس وأزال الإبهام في تواريخههم والإلباس...: معجم المطبوعات العربية ج 1 ص 910; وقد طالعت على هذا التأليف من الكتب مصنّفات كثيرة...: تاريخ الإسلام للذهبي ج 1 ص 12. . مشهور اين است كه تولّد امام زمان در سال 255 بوده است. . أمّا ابنه محمّد بن الحسن الذي يدعوه الرافضة القائم الخلف الحجّة، فولد سنة ثمان وخمسين: تاريخ الإسلام ج 19 ص 113. ما با هم حر V95W    9 در شهر خدا شيعه اى باقى نگy|ت مى كنيم، روزها و شب ها سپرى مى شود... حتماً مى دانى كه ما براى ورود به شهر مكّه بايد لباس احرام بر تن كنيم و لبّيك بگوييم و اعمال عمره به جا آوريم. اينجا ميقات است، جايى كه بايد لباس سفيد بر تن كنيم و كبوتر حرم شويم. لبّيك اللهمّ لبّيك! ما به سوى شهر خدا، مكّه، حركت مى كنيم، اين كوه ها را نگاه كن، شهر مكّه در پشت همين كوه ها مى باشد. ما وارد شهر مى شويم و به مسجد الحرام مى رويم و دور كعبه طواف مى كنيم. اعمال عمره را انجام مى دهيم، اكنون مى توانيم لباس احرام را از بدن بيرون آورده و لباس معمولى به تن كنيم. امّا من از تو مى خواهم ساعتى ديگر صبر كنى و لباس احرام به تن دا}ته باشى. حتماً مى گويى چرا؟ اگر ما لباس هاى معمولى بپوشيم همه مى فهمند ايرانى هستيم و شيعه، آن وقت كار خراب مى شود. يعنى چه؟ مگر ما چه كرده ايم؟ ببين، در اين شهر دانشمندى زندگى مى كند كه نام او، ابن حجر هيثمى است و او عقيده دارد كه شيعيان مشرك هستند. شايد از اين حرف من تعجّب كنى! هميشه گفته اند كه شيعه و سنى با هم برادر هستند. مگر او نمى داند كه ما خدا و رسول خدا و قرآن را قبول داريم؟! مگر ما با او برادر نيستيم؟ آيا او اين گونه مى خواهد حقّ برادرى را به جا آورد؟! به هر حال، من گفته باشم كه اين آقاى ابن حجر، چه عقيده اى دارد، حال تو خود مى دانى. چند سال پيش، در شهر مكّ~ه شيعيان زياد شده بودند و وقتى ابن حجر براى حج به مكّه آمد نتوانست شاهد رواج مكتب شيعه در اين شهر باشد. براى همين، او در مكّه ماند و كتابى به نام «صَواعق مُحْرِقه» نوشت، هدف او در اين كتاب دفاع از خلافت ابوبكر و عمر بود. آيا مى دانى كه معناى «صَواعق مُحْرِقه» چيست؟ آيا در هنگام رعد و برق، صاعقه ها را ديده اى كه همه جا را آتش مى زنند؟ به آن صاعقه هاى آتشين در زبان عربى، «صَواعق مُحْرِقه» مى گويند. منظور ابن حجر اين است كه كتاب من، مانند صاعقه هاى آسمانى، مكتب شيعه را نابود مى كند. ابن حجر تا آنجا كه مى توانست در كتاب خود به مكتب شيعه حمله كرد و شيعيان را به عنوان كسانى كه در دين خدا بدعت آورده اند معرّفى كرد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . الصواعق المحرقة على أهل الرفض والزندقة للشيخ شهاب الدين أحمد بن الحجر الهيثمي، مفتي الحجاز، المتوفّي سنة 973 هـ، أوّله الحمد لله الذي اختصّ نبيّه محمّد... إنّي سُئلت قديماً في تأليف كتاب يبيّن حقيقة خلافة الصدّيق وإمارة ابن الخطّاب، فأجبت مشارعه إلى خدمة هذا الجناب، ثمّ سُئلت في إقرائه في رمضان سنة 950 هـ بالمسجد الحرام; لكثرة الشيعة والرافضة، فأجبت...: كشف الظنون ج 2 ص 1083. آيا شنيده اى كه پيامبر خبر داده كه بعد از من گروهى مى آيند و به من، حديث دوغ، نسبت مى دهند؟ آيا مى خواهى يكى از آن حديث هاى دروغى را كه آقاى ابن حجر در كتاب خود از پيامبر نقل كرده برايت بخوانم: «بعد از من گروهى مى آيند كه آنها را رافضى مى گويند، اگر آن گروه را ديديد آنها را بكشيد كه آنها مشرك هستند». همسفر خوبم! آيا مى دانى كه منظور از رافضى، شيعيان مى باشند؟ در زبان عربى، به كسى كه چيزى را قبول نكند، رافضى مى گويند. آنها مى گويند: «شيعيان، حق را كه خلافت ابوبكر است، قبول نكرده اند، پس آنها رافضى هستند». به هر حال، ابن حجر با نوشتن اين كتاب و ترويج افكار ضد شيعه، توانست به خواسته خود برسد و از رشد مكتب شيعه در شهر مكّه جلوگيرى كند. اكنون، من و تو بايد با همين لباس هاى احرام به نزد ابن حجر برويم. ـ آقاى نويسنده! دستت درد نكند، ما را مى خواهى پيش كسى ببرى كه كشتن ما را واجب مى داند! ـ تو كه اين قدر ترسو نبودى، به خدا توكل كن و همراه من بيا. من از مردم، سراغ خانه ابن حجر را مى گيرم و به سوى خانه او به راه مى افتيم. من نگاهى به تو مى كنم و مى گويم: ـ هنوز هم در فكر هستى كه همراهم بيايى يا نه؟ ـ حتماً مى آيم، من رفيق نيمه راه نيستم، شيعه هميشه در جستجوى حقيقت است، من با تو مى آيم! سرانجام ما با هم درِ خانه ابن حجر را مى زنيم. خدمتكار در را باز مى كند و ما به او مى گوييم كه مى خواهيم ابن حجر را ببينيم. بعد از م قائم و نماينده خدا مى دانند در سال 258 هجرى قمرى متولّد شد» قبلا گفته بودم كه استاد ذهبى، مطالب تاريخى را به صورت بسيار مختصر بيان مى كند، او در اينجا نيز به صورت مختصر، ولادت فرزندِامام عسكرى(ع) را بيان مى كند. مگر استاد ذهبى از علماى بزرگ اهل سنت نيست؟ آيا عثمان خميس، اين سخن را نديده است؟ پس چگونه است كه او را محقق بزرگ اهل سنت ناميده اند، اين طورى كه آبروى برادران اهل سنت مى رود؟ آيا همه تحقيق هاى او اين گونه است؟ نه!! آقاى عثمان خميس، محقق بزرگى است، مگر مى شود او اين مطلب را نخوانده باشد، فقط اشكال در اين است كه او دروغ مى گويد! نابينايم و شهره اين روزگارم!اينقدر مهم شده است؟ ـ عدّه اى مى گويند كه حسن عسكرى، اصلا فرزند پسرى نداشته است. در اين هنگام استاد، يكى از شاگردان خود را صدا مى زند و از او مى خواهد تا جلد نوزدهم كتاب «تاريخ اسلام» را بياورد. شاگرد او، اين كتاب را مى آورد، استاد به او مى گويد كه در اين كتاب، حوادث سال 258 را ذكر كرده ام، آنجا را بياور و آنرا بخوان. شاگرد، شروع به ورق زدن مى كند، بعد از مدّتى جستجو آن را پيدا مى كند. من به او مى گويم كه شماره صفحه را بگويد تا من يادداشت كنم. او مى گويد اين مطلب در صفحه 113 مى باشد و بعد شروع به خواندن مى كند. در اين صفحه چنين نوشته شده است: «محمّد پسر حسن كه شيعيان او راإن شاء الله، ونعوذ بالله من علم لا ينفع، ومن دعاء لا يُسمع، وتعبت عليه واستخرجته من عدّة تصانيف، يُعرف به الإنسان مهمّ ما مضى... من غير تطويل ولا استيعاب، ولكن أذكر المشهورين ومن يشبههم، وأترك المجهولين ومن يشبههم، وأشير إلى الوقائع الكبار، إذ لو استوعبت التراجم والوقائع لبلغ الكتاب مئة مجلّدة أو أكثر...: تاريخ الإسلام للذهبي ج 1 ص 12. ـ استاد! اكنون من مى خواهم از شما سؤالى بكنم، نظر شما در مورد فرزندِحسن عسكرى چيست؟ آيا او متولّد شده است يا نه؟ ـ آيا منظور شما همان كسى كه شيعيان او را به عنوان امام زمان خود مى شناسند؟ ـ آرى. ـ چطور شده است كه اين سؤال براى شما  را به صورت بسيار مفصّل بنويسم، امّا من فقط به ذكر مطالب مهم پرداختم، من تاريكى هاى تاريخ را روشن نمودم و همه كتاب هاى تاريخى را كه قبلا نوشته شده بود مطالعه كرده و هر جا ديدم كه تاريخ دچار انحراف شده است آن را اصلاح نمودم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . وطلب الحديث وله ثماني عشرة سنة، فسمع الكثير ورحل، وعني بهذا الشأن وتعب فيه...: ذيل طبقات الحفّاظ ص 348. . سمع من خلائق يزيدون على ألف ومئتين: معجم المطبوعات العربية ج 1 ص 909. . تصانيفه كبيرة كثيرة تقارب المئة: الأعلام ج 5 ص 326، وراجع معجم المولّفين ج 8 ص 289. . فهذا كتاب نافع  تاريخى، كتابى داريد و به همين دليل، شما به عنوان يكى از تاريخ نويسان بزرگ جهان، مطرح مى باشيد، آيامى شود در مورد اين موضوع توضيح بدهيد؟ ـ من كتابى نوشته ام كه مجموعه تاريخ ظهور اسلام تا حوادث امروز در آن آمده است. ـ هدف شما از نوشتن اين كتاب چه بوده است؟ ـ من وقتى كتاب هاى تاريخى را مى خواندم متوجّه شدم كه در آن كتاب ها، مطالبى ذكر شده است كه دانستن آن براى خواننده فايده اى ندارد، براى همين، تصميم گرفتم كتابى در تاريخ بنويسم كه فقط مطالب مفيد را داشته باشد. ـ نام كتاب تاريخى شما چيست؟ ـ نام كتاب من، «تاريخ اسلام» است كه در 52 جلد نوشته ام، من مى توانستم اين كتاب من عاشق علم بودم و در راه رسيدن به معشوق خودم همه سختى ها را به جان و دل مى خريدم و لذّت مى بردم. ـ شما چه زمانى به دمشق باز گشتيد؟ ـ وقتى احساس كردم كه از همه استادان روزگار خود بهره كافى برده ام به دمشق بازگشتم و شروع به تدريس كردم، كم كم آوازه و شهرت من در جهان اسلام پيچيد و از همه شهرها، شاگردان زيادى در درس من حاضر شدند و من در زمينه علوم مختلف بيش از صد كتاب نوشتم، من در علم رجال كتاب مهمى نوشتم و افراد راستگو را از افراد دروغگو جدا كردم و شما مى توانيد با اين كتاب به راحتى به بررسى صحيح بودن يا ضعيف بودن احاديث پى ببريد. ـ شنيده ام كه شما در زمينه تاريخ و حوادر أعلام النبلاء ج 1 ص 73. . الشيخ الإمام العلاّمة شيخ المحدّثين، قدوة الحفّاظ والقرّاء، محدّث الشام ومورّخه، ومفيده، شمس الدين أبو عبد الله محمّد بن أحمد بن عثمان بن قايماز الدمشقي الشافعي، المعروف بالذهبي، مصنّف الأصل، ولد سنة 673 هـ بدمشق...: ذيل تذكرة الحفّاظ ص 43. ـ شما به چه شهرهايى سفر كرديد؟ ـ من به شهرهاى حَلَب، قدس، قاهره و مكّه سفر كردم و در هر كجاى جهان اسلام، استاد بزرگى وجود داشت به نزد او رفتم و شاگردى او را كردم. ـ آيا شمار استادهاى خود را به ياد داريد؟ ـ آرى، من بيش از هزار و دويست استاد داشته ام. ـ واقعاً اشتياق شما براى علم ودانش مثال زدنى است! تا چه زمانى در مغازه پدر خود مانديد؟ ـ وقتى پدرم، عشق مرا به دانش ديد، به من اجازه داد تا نزد استادان بزرگ بروم و درس بخوانم، وقتى به هجده سالگى رسيدم تصميم به مسافرت به شهرهاى ديگر گرفتم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . حُكي عن شيخ الإسلام أبي الفضل بن حجر أنّه قال: شربت ماء زمزم لأصل إلى مرتبة الذهبي في الحفظ: ذيل طبقات الحفّاظ ص 348. . تصانيفه كبيرة كثيرة تقارب المئة، منها دول الإسلام: الأعلام ج 5 ص 326 ; أضرّ الذهبي في أُخريات سني حياته قبل موته بأربع سنين أو أكثر بماء نزل في عينيه، فكان يتأذّى...: مقدّمة التحقيق لسن را براى خوانندگان كتابم، معرّفى كنيد. ـ من ذهبى هستم و شافعى مذهب مى باشم، در سال 673 در شهر دمشق به دنيا آمدم و از همان كودكى عاشق علم و دانش بودم. ـ چگونه شد كه عاشق علم و دانش شديد؟ ـ شما ايرانى ها، يك ضرب المثل داريد كه مى گويد: «حلال زاده به دايى خودش شباهت دارد»، من يك دايى داشتم كه به علم خيلى علاقه داشت، او باعث شد من عاشق علم بشوم، من روزها در كنار پدر خود در مغازه طلاسازى كار مى كردم و شبها به تحصيل علم مى پرداختم. ـ يعنى پدر شما مغازه طلاسازى داشت؟ ـ بله، به همين جهت، ما به خاندان ذهبى مشهور شديم، شما مى دانيد كه در زبان عربى به طلا، ذَهَب مى گويند. ـ شما ى نمى كند؟ يكى از شاگردان استاد كه متوجّه تعجّب ما مى شود، رو به من مى كند و مى گويد كه چشمان استاد بر اثر زيادى مطالعه و نوشتن بيش از صد كتاب، نابينا شده است و او نمى تواند هيچ جا را ببيند! ما جلو مى رويم و سلام مى كنيم، استاد ذهبى به گرمى جواب ما را مى دهد و مى گويد: ـ شما كيستيد و از كجا آمده ايد؟ ـ من نويسنده هستم و با دوستم از ايران آمده ايم. ـ خيلى خوش آمديد. بعد استاد از ما مى خواهد تا به حجره او برويم. اينجا حجره استاد است، دور تا دور حجره پر از كتاب هايى است كه استاد در روزگار جوانى نوشته است. ـ جناب استاد! من براى جوانان كتابى مى نويسم، از شما مى خواهم خودتا دانشمندان بزرگ به مكّه مى رود، وقتى او آب زمزم را مى نوشد، اين دعا را مى كند: «خدايا! حافظه مرا همچون حافظه استاد ذهبى قرار بده». ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . ولمّا عاد الذهبي إلى دمشق عُيّن أُستاذاً للحديث في مسجد أُمّ صالح، ثمّ في المدرسة الأشرفية...: معجم المطبوعات العربية ج 1 ص 910. . وقام بدمشق يرحل إليه من سائر البلاد وتناويه السوالات من كلّ ناد: معجم المطبوعات العربية ج 1 ص 910. نگاه كن! درس استاد تمام شد و شاگردانش يكى بعد از ديگرى مى روند. خوب است ما نزديك برويم. ما درست در مقابل استاد هستيم، چرا او به ما توجّ كن، اين مدرسه چقدر شلوغ است! ما از افرادى كه در اين مدرسه هستند سراغ استاد ذَهَبى را مى گيريم، آنها ما را به سالنى راهنمايى مى كنند. پيرمردى بر روى صندلى كوچكى نشسته است و شاگردان زيادى دور او حلقه زده اند، هر كدام اين شاگردان از شهر و ديارى هستند، آنها براى بهره بردن از دانش استاد به اينجا آمده اند. هر كس از او سؤالى مى كند و او جواب مى دهد. ما بايد صبر كنيم تا دور او خلوت شود. نگاه كن! استاد ذَهَبى چه حافظه اى دارد! در اين مدّت اصلا به كتاب يا نوشته اى نگاه نمى كند. مگر نمى دانى كه همه آروز مى كنند كه اى كاش حافظه آنها مثل حافظه استادذَهَبى باشد! شنيده ام كه يكى اشق برويم، سفر طولانى است، امّا اين همه راه را براى يارى حقيقت مى رويم. روزها مى گذرد... آن درختان زيتون را مى بينى؟ ما در نزديكى هاى دمشق هستيم. وارد شهر مى شويم و ابتدا به كنار مسجد اموىّ مى رويم تا قبر دختر كوچك امام حسين(ع) را زيارت كنيم. آرى، اين شهر خاطره هاى زيادى از اسارت خاندان پيامبر دارد. زيارت شما قبول باشد! اكنون موقع آن است كه به سراغ هدف خود برويم. ما مى خواهيم در اين شهر با آقاى ذَهَبى ديدار كنيم. ما بايد به مدرسه اشرفيّه برويم، مدرسه اى كه شهرت آن، تمام دنيا را گرفته است، از اين مدرسه، بزرگان زيادى به اوج موفقيّت رسيده اند. وارد مدرسه مى شويم، نگاهدّتى، ما وارد خانه مى شويم و ما را به اتاق ابن حجر راهنمايى مى كند، وارد اتاق مى شويم و سلام مى كنيم و مى نشينيم. من رو به ابن حجر كرده و مى گويم: ـ ما شنيده ايم كه شما دانشمند بزرگى هستيد، براى همين، ما به ديدن شما آمديم. ـ شما خيلى محبت داريد. ـ ما شنيده ايم كه شما بر ضدّ عقايد شيعه، كتابى نوشته ايد و با اين كار خود توانسته ايد از رشد تفكر شيعى در اين شهر جلوگيرى كنيد. ـ آرى، اگر من نبودم امروز تمام مردم اين شهر فريب شيعيان را خورده بودند، من بودم كه با نوشتن كتاب خود كه در سال 950 هجرى قمرى تمام شد، خدمت بزرگى به بزرگان مذهب خود، ابوبكر و عمر كردم. ـ اميدوارم كه خداوند شما را با آن دو نفر محشور كند! ـ ما قابل نيستيم كه با آن بزرگواران محشور شويم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . سيأتي من بعدي قوم نبز يقال لهم الرافضة، فإن أدركتهم فاقتلوهم، فإنّهم مشركون: الصواعق المحرقة ص 3. ـ چه كسى از شما بهتر كه با آنان محشور شود، ما هنوز در لباس احرام هستيم، از صميمِ دل مى خواهيم كه خدا اين دعا را در حقّ شما مستجاب كند! ـ جناب ابن حجر! شيعيان اعتقاد دارند كه حسن عسكرى، فرزند پسرى به نام محمّد دارد، آيا شما در كتاب خود در اين مورد هم سخنى نوشته ايد. ـ آرى، من در كتاب خود به زندگى حسن عسكرى اشاره كرده ام و از فرزند او هم نام برده ام، امّا مبادا فريب شيعيان را بخوريد، شيعيان مى گويند كه او امام زمان است، اين يك دروغ است! ـ جناب ابن حجر! ما فعلا كار به اين حرف ها نداريم، ما فقط مى خواهيم بدانيم كه حسن عسكرى، فرزندى داشته است يا نه؟ ـ اگر اين طور است، صبر كنيد تا كتاب خود را به شما نشان بدهم. او از جاى خود بلند مى شود و جلد دوم كتاب «صواعِق مُحرِقه» را مى آورد و صفحه 481 آن را باز مى كند و براى ما مى خواند: «آن محمّدى كه شيعيان مى گويند حجت و نماينده خداست در شهر سامرا در سال 255 هجرى به دنيا آمد». من با احترام، كتاب را از او مى گيرم و خودم مطالعه مى كنم. آرى، ابن حج قبول ندارد كه محمّد، پسر حسن عسكرى(ع)، همان مهدى موعود باشد و به اين اعتقاد حمله مى كند، امّا به ولادت محمّد پسر حسن عسكرى(ع) تصريح مى كند. اكنون ديگر ما بايد با ابن حجر خداحافظى كنيم و براى طواف وداع به مسجد الحرام برويم. همسفر خوبم! ما شيعيان اعتقاد داريم كه اين محمّد كه فرزند امام عسكرى(ع) است، مهدى موعود است و براى اين مطلب دلايل بسيار زيادى داريم. اگر خدا كمك كند من در آينده، براى اثبات اين موضوع كتابى خواهم نوشت، امّا هدف من در كتاب اين است كه اثبات كنم كه امام عسكرى(ع)، فرزند پسرى داشته است و براى همين، اين سخن ابن حجر را آوردم. من در اين كتاب مى خواستم دروغ كسانى را ثابت كنم كه مى گويند امام عسكرى(ع)، فرزند پسرى نداشته است. من از همان اوّل اين سفر، هدف خود را براى تو بيان كردم و تو را به چهار شهر مهم جهان اسلام (موصل، مصر، دمشق، مكّه) بردم تا سخنان بزرگان اهل سنت را بشنوى كه به ولادت فرزند امام عسكرى(ع) اعتقاد داشتند. در انتظار باش تا در آينده نزديك به سفرى تحقيقى برويم و ثابت كنيم كه اين فرزند، همان مهدى موعود است. امّا فعلا براى تو مطلبى را از يك كتاب اهل سنت نقل مى كنم: «اسم مهدى، محمّد است و كنيه او ابو القاسم مى باشد، در آخر الزمان ظهور مى كند، اسم مادر او، نرجس است». ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . محمّد الحجّة هذا إنّما ولد بسرّ من رأى سنة خمس وخمسين ومئتين: الصواعق المحرقة ج 2 ص 481. . عن ابن خشّاب قال: حدّثني أبو القاسم الطاهر بن هارون بن موسى الكاظم، عن أبيه، عن جدّه، قال: قال سيّدي جعفر بن محمّد: الخلف الصالح من ولدي وهو المهدي، اسمه محمّد وكنيته أبو القاسم، يخرج في آخر الزمان، يقال لأُمّه نرجس...: ينابيع المودّة ج 3 ص 392. آرى، خود پيامبر وعده داده است كه مردى از خاندان او قيام خواهد كرد و در زمين عدالت برقرار خواهد نمود. همه چشم انتظار آمدن او هستيم. اكنون كه سفر ما رو به پايان است مى خواهم بار ديگر با نويسنده كتاب «عجيب تين دروغ تاريخ» سخن بگويم: آقاى عثمان خميس! ضمن احترام به شما و ايده زيباىِ شما در مبارزه با دروغگويى، چند سؤال از شما دارم: يادت هست كه تو در كتاب خود چه گفتى؟ اين سخن تو است: «همه فرقه ها... مى گويند كه بعد از حسن عسكرى، فرزندى باقى نمانده است». پس چرا چهار نفر از بزرگان اهل تسنن با تو هم عقيده نيستند؟ بيشتر آنها از تاريخ نويسان بزرگ جهان اسلام هستند و ولادت فرزندِحسن عسكرى را در كتاب هاى خود ذكر كرده اند. آيا مى توانى سخن آنها را انكار بكنى؟ در اين صورت، همه مطالبى را كه آنان در تاريخ خود نوشته اند، بايد انكار كنى. يادت هست كه در پايان كتاب خود چه نوشتى؟ اين سخ ديگر توست: «خواننده گرامى! اين آفتاب حقيقت است كه از افق سر زده است تا حقيقتى را براى تو روشن كند». آيا اين آفتاب حقيقت است كه مى خواستى ذهن جوانان ما را با آن روشن كنى؟ خودت بگو آيا اين مخفى كارى ها و دروغ هاى تو، آفتاب حقيقت است؟ تو در كتاب خود بزرگترين دروغ را مى گويى و اسناد مهم تاريخ را مخفى مى كنى. تو به عنوان نماينده اهل سنت سخن مى گويى، گويا كه همه دانشمندان بزرگ اهل سنت با تو هم عقيده هستند و با اين كار خود، آبروى برادران اهل سنت را مى برى. و من مى دانم كه هرگز همه اهل سنت، به راهى كه تو رفتى نمى روند، زيرا هيچ وجدان بيدارى نمى تواند از دروغ حمايت كند. تو د كتاب خود مى نويسى كه تمام امّت اسلامى، ولادت فرزندِحسن عسكرى را قبول ندارند. پس چرا دانشمندان بزرگ شما، ولادت آن بزرگوار را در كتاب هاى خود ذكر كرده اند. چگونه باور كنم كه تو مى خواستى حقيقت را مخفى كنى! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . ثمّ يخرج رجل من عترتي يملوها قسطاً وعدلاً كما مُلئت ظلماً وجوراً: مسند أحمد ج 3 ص 36، مسند أبي يعلى ج 2 ص 275، صحيح ابن حبّان ج 15 ص 236، موارد الظمآن ج 6 ص 130، سبل الهدى والرشاد ج 10 ص 172 وراجع المستدرك للحاكم ج 4 ص 464، مجمع الزوائد ج ص 313، المصنّف ج 11 ص 373، المعجم الأوسط ج 2 ص 15، المعجم الكبير ج 10 ص 134 الجامع الصغير ج 2 ص 402، ذكر أخبار إصفهان ج 2 ص 165، تاريخ ابن خلدون ج 1 ص 315. . ص 65. . ص 148. خداوند نمى گذارد نور خودش خاموش شود. باور كن كه ما براى هميشه به حقيقت دوازدهم، اعتقادى راسخ خواهيم داشت. و در پايان، سلامى به مولاى خود مى كنيم و اين چنين مى گوييم: سلام بر تو اى همنام گلهاى بهارى! سلام بر تو اى جان جهان و اى گنج نهان! اى كه شكوه آمدنت همچون بهار زيباست! اى كه فقط با ياد تو، زندگى ما معنا مى گيرد! و ما همچنان، چشم به راه آمدنت مى مانيم، تا جان خويش را فداى مقدمت كنيم... پايان در شهر خدا شيعه اى باقى نگذاريد!ل و انواع مواد خوراكى در آنجا يافت مى شود. همچنين در آن قلعه، سلاح هاى زيادى هم وجود دارد. ساكنان آنجا فرصت نداشتند كه آنها را با خود ببرند. همه با شنيدن اين خبر خوشحال مى شوند. مرد يهودى ادامه مى دهد: ـ فردا من همراه شما مى آيم و شما را به آن قلعه راهنمايى مى كنم. ـ به اميد خدا ما فردا به آنجا مى رويم. ـ من از شما خواسته اى دارم كه جانِ مرا در امان بدارى. ـ من به تو امان مى دهم. ـ دلم مى خواهد به همسرم نيز امان بدهى. او اكنون در يكى از قلعه هاست. ـ باشد، همسر تو هم در امان است. لبخندى بر لب هاى اين مرد مى نشيند. ظاهراً اين مرد دلش به اسلام مايل شده است. اين كار خداست كه دل ها را منقلب مى كند! پيش بينى مى كنم كه اين مرد روزهاى خوبى را كنار همسرش زير سايه ايمان به خدا و پيامبر سپرى خواهد كرد. او امشب خدمت بزرگى به اسلام كرد; امّا به راستى چرا عُمَر بن خطّاب مى خواست اين مرد را به قتل برساند؟ اگر او امشب كشته مى شد معلوم نبود وضعيّت ما فردا چگونه مى شد، گرسنگى همه ما را از پا در مى آورد. اكنون يك سؤال ذهن مرا مشغول كرده است: چرا يهوديان تصميم گرفته اند از قلعه «نطاه» بيرون بروند؟ هر چه فكر مى كنم به نتيجه اى نمى رسم، با خود مى گويم كه خوب است اين سؤال را از همان مرد يهودى بپرسم. نزد او مى روم و او برايم چنين مى گويد: «سران يهود به يارى جگجويان قبيله غَطَفان دل خوش بودند; امّا وقتى آنها فرار كردند به اين فكر افتادند كه نيروهاى قلعه قَموص را زيادتر كنند، براى همين دستور انتقال نيروها را دادند». به ياد آن مى افتم كه قلعه قَموص مهمّ ترين قلعه اين سرزمين است. در اين قلعه رهبران بزرگ و فرماندهان يهود مستقر هستند. آنها مى خواهند نيروى دفاعى زيادترى در اين قلعه باشد براى همين نيروهاى قلعه «نطاه» را به آنجا منتقل كرده اند. * * * خورشيد روز ششم طلوع مى كند و ما آماده مى شويم تا همراه پيامبر به سوى قلعه «نطاه» برويم. قلعه بزرگ، قَموص را دور مى زنيم و بعد از پيمودن مسافتى به قلعه «نطاه» مى رسيم. اكون به ديوار قلعه نزديك مى شويم. هيچ نگهبان و سربازى بر بالاى ديوار قلعه نيست و ما مى توانيم قسمت كوچكى از ديوار را خراب كنيم. خراب كردن قسمت كوچكى از ديوار ساعت ها وقت مى گيرد; امّا سرانجام موفّق مى شويم. چند نفر به داخل مى روند و درب قلعه را باز مى كنند. عدّه اى همراه با آن مردى كه اهل اين قلعه است وارد قلعه مى شوند و به سوى انبارهاى آذوقه مى روند. خداى من! چقدر خرما و عسل و گندم! هر چه بخواهى اينجا غذا پيدا مى شود! وقتى پيامبر نگاهش به اين نعمت هاى خدا مى افتد خدا را شكر مى كند كه چقدر زود دعاى اورا مستجاب كرد. همه آذوقه ها به اردوگاه منتقل مى شود، اكنون ديگر نياز لشكر اسلام به غذا براى ماه ها بر طرف شده است. يهوديان از اين موضوع با خبر مى شوند. اكنون آنها بسيار ناراحت هستند. آنها تا به حال خيال مى كردند اگر در قلعه هاى خود بمانند لشكر اسلام به خاطر گرسنگى مجبور خواهد شد آنجا را ترك كند; امّا اكنون مى فهمند كه اين سياست ديگر هيچ فايده اى ندارد. لشكر اسلام مى تواند ماه ها آنها را محاصره كند و در اين صورت سربازان يهود، روحيّه خود را از دست خواهند داد. سران يهود بايد فكر جديدى بكنند. آنها بايد از حالت دفاعى بيرون بيايند و حالت تهاجمى به خود بگيرند. من فكر مى كنم كه آنها فردا لشكر خود را به بيرون قلعه بياورند. ما براى غارت نيامديم!سلام از روى آب عبور مى كند. به راستى كه اين از معجزه موسى(ع) بالاتر است! اكنون مى فهمم چرا در اين مسير از جاسوسان يهود هيچ خبرى نيست. يهوديان مى دانند كه اين مسير فرعى در اين فصل سال دچار آب گرفتگى مى شود و هيچ كس نمى تواند از اينجا عبور كند. آنها همه نيروهاى اطّلاعاتى خود را در مسير اصلى مستقر كرده اند. اكنون همه مردم خيبر در كمال آرامش هستند زيرا هيچ خبرى از طرف جاسوسان نرسيده است، آنها خيال مى كنند كه هيچ خطرى خيبر را تهديد نمى كند. آنها نمى دانند كه خدا پيامبرش را يارى كرد و لشكر اسلام از اين مسير فرعى عبور كرد و به زودى به شهر آنها خواهد رسيد. راه تو را مى خواند!) وقتى مى خواست از رود نيل عبور كند عصايش را به رود نيل زد. رود نيل شكافته شد و بنى اسرائيل از آن شكاف عبور كردند. من منتظرم آب شكافته شود! امّا خبرى نمى شود. نمى دانم چه بگويم. آيا مقام پيامبرِ ما از موسى(ع) كمتر است؟ هرگز! مگر عصاى موسى(ع) در دست پيامبرِ ما نيست؟ مگر همه آنچه پيامبران داشته اند يكجا در وجود پيامبر اسلام جمع نشده است؟ پس چرا آب شكافته نمى شود؟ صداى پيامبر به گوشم مى خورد: «اى يارانم! نام خدا را بر زبان جارى كنيد و پشت سر من بياييد». پيامبر از روى آب عبور مى كند، يارانش هم پشت سر او مى روند، هيچ كس پايش خيس نمى شود. آب براى آنان چون سنگ سخت شده است. لشكر اى درست شده است. اكنون چه بايد بكنيم؟ دو طرف ما كوه ها سر به فلك كشيده اند. از كوه كه نمى توان بالا رفت. بايد برگرديم و از راه اصلى برويم; امّا از راه اصلى رفتن همان و باخبر شدن يهوديان خيبر همان!! پيامبر به لطف خدا اميدوار است. او مى داند كه خدا او را يارى خواهد كرد. اكنون موقعى است كه بايد دعا كرد. خدا وعده داده است كه دوستان خود را يارى مى كند. پيامبر رو به قبله مى ايستد و دست به دعا بر مى دارد: «بار خدايا! امروز نشانه اى از لطف و رحمت خود را براى ما بفرست همان گونه كه پيامبران را يارى كردى». آنگاه نزديك آب ها مى رود و عصاى خود را بر آب مى زند. تاريخ تكرار مى شود. موسى(ا را غافلگير كنيم. خداى من! چقدر آب در اينجا جمع شده است! راه بسته شده است، الان چگونه از اينجا عبور كنيم؟ تو نگاهى مى كنى و مى خندى و مى گويى: اين كه چيزى نيست، اين آب عمق زيادى ندارد، درست است كه پاهايمان خيس مى شود; امّا مى توانيم از آن عبور كنيم. يكى از همراهان ما با نيزه اى به اين طرف مى آيد. او آرام وارد آب مى شود، آب تا زانوى او مى رسد. جلوتر مى رود، آب تا سينه او مى رسد. او با نيزه به جلوى پاىِ خودش مى زند، نيزه به زمين نمى خورد، واى! آنجا درّه بزرگى است كه از آب پر شده است. از اوّل فصل زمستان تا به حال، هر چه باران در اطراف باريده است در اين درّه جمع شده و درياچه ى شده اند. من بعد از مطالعه آن كتاب، قلم در دست گرفتم تا از حريم زيارت دفاع كنم. و اين چنين بود كه كتاب «لذّت ديدار ماه» نوشته شد و اكنون، افتخار دارد كه مهمان شما باشد و مى خواهد برايتان، حقيقت زيارت امام رضا(ع) را روايت كند. شما در اين كتاب با حديثى آشنا مى شويد كه زيارت امام رضا(ع) را برتر از يك ميليون حج مى داند و من يك پيوست تحقيقى-عربى در پايان كتاب آورده ام كه اعتبار اين حديث را اثبات مى كند. بسيار خوشحال مى شوم كه از نظرات شما در مورد اين كتاب بهره ببرم، منتظر شما هستم. مهدى خُدّاميان آرانى قم، مرداد 88 مقدمه لَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ وقتى به مشهد سفر مى كنى و به حرم امام رضا(ع) مى روى، آرامشى را كه گمشده همه است در آغوش مى كشى. در حرم امام هشتم به تماشاى خلاصه خوبى ها مى نشينى و از چشمه آسمان سيراب مى شوى. در آنجا بوى بهشت به مشامت مى رسد و پروانه نور مى شوى و احساس مى كنى به خدا نزديك تر شده اى. نمى دانم خبر دارى كه عدّه اى به فكر آن هستند تا اين عشق به زيارات را از جوانان ما بگيرند؟! آنها اقدام به چاپ كتاب «زيارات قبور، بين حقيقت و خرافات» نموده و در آن، زيارت حرم امامان(ع) را خرافه خوانده اند و همه كسانى كه ما را به زيارت، دعوت و تشويق كرده اند، بى دين و مفسد معرّواهم در مقابل عظمت استادم سخنى بگويم، همه بزرگان به صَفّار قمى به ديده احترام نگاه مى كنند، او در سال هاى آخر قرن سوّم از دنيا رفت. ـ خيلى ممنونم كه مرا راهنمايى كرديد. همسفر خوبم! يادت باشد هدف ما اين بود كه در مورد چهار نفر تحقيق كنيم، تاكنون در مورد ابن وليد و صَفّار قمى اطلاعات خوبى به دست آورده ايم. اكنون بايد همّت كنيم و در مورد دو نفر باقيمانده (احمد اَشعَرى و احمدبَزَنطى) تحقيق كنيم. اگر اين دو نفر هم انسان هاى راستگويى باشند، مى توانيم بگوييم حديثى كه شيخ صدوق براى ما نقل كرده است صحيح و معتبر مى باشد. پس با من همراه باش! من به دنبال خانه شيخِ قم مى گردم من اين بوده است كه فقط احاديث صحيح براى آيندگان نقل شود. ـ جناب ابن وليد! آيا مى شود براى ما بگوييد كه شما اين حديث را از چه كسى شنيده ايد؟ ـ من اين حديث را از استادم، صَفّار قمى شنيدم. ـ آيا مى شود شما او را براى ما معرّفى كنيد؟ ـ صَفّار قمى يكى از بزرگترين شخصيّت هاى علمى اين شهر بود، به راستى كه او، مايه افتخار شهر قم بود. ـ يعنى صَفّار قمى از دانشمندان بزرگ شيعه بود؟ ـ آرى، او شاگردان زيادى را تربيت كرد و با تلاش هاى او بود كه اكنون، سخنان اهل بيت(ع) به دست ما رسيده است. ـ پس شما مى گوييد كه صَفّار قمى، انسانى راستگو و مورد اعتماد بوده است؟ ـ من چه كسى هستم كه بخنويسندگان ادّعا كرده كه همه احاديثى كه در فضيلت زيارت امام رضا(ع) نقل شده دروغ است! ـ اين ادّعا، اشتباه است، ما احاديث صحيح در اين زمينه داريم. ـ من در حال نوشتن كتابى براى نقد اين سخن هستم. ـ فكر بسيار خوبى است. ـ من نزد شيخ صدوق بودم و او به من گفت كه از شما حديثى شنيده است كه در آن، ثواب زيارت امام رضا(ع) بيان شده است. ـ آرى، من آن حديث را نقل كرده ام. ـ وقتى شخصيّتى مثل شما كه در علم رجال، صاحب نظر است، اين حديث را نقل كند نشانه اين است كه به اين حديث مى شود اعتماد كرد. ـ من عمر خود را در راه بررسى احاديث صرف كرده ام و همواره با نقل احاديث ضعيف مخالفت كرده ام، آرمانرى فكر مى كند و مى گويد كه نمى توان به آن اعتماد كرد زيرا اين حديث را فقط ابن اُورَمَه نقل كرده است و او مورد اعتماد نيست. من از اين كه ابن وليد با چنين دقّتى، حديث ها را مورد بررسى قرار مى دهد، متعجّب مى شوم. من نمى دانستم به خانه كسى آمده ام كه نظرات او در نقد حديث، مورد قبول همه بزرگان است. ما در حضور دانشمندى هستيم كه عمر خود را در راه بررسى حديث صرف كرده است. بى جهت نيست كه دانشمندان، اين گونه به حديثى كه او نقل كند، اعتماد مى كنند. من منتظر هستم تا در فرصت مناسبى با ابن وليد سخن بگويم. ساعتى مى گذرد. اكنون من رو به استاد مى كنم و مى گويم: ـ جناب ابن وليد، يكى از . ـ همراه من بيا تا تو را به خانه او ببرم. ما با هم در كوچه هاى شهر به راه مى افتيم و به سوى خانه ابن وليد مى رويم. وارد خانه مى شويم و به حضور ابن وليد مى رسيم، سلام كرده و مى نشينيم. گروهى از شاگردان، دور او را گرفته اند و هر كدام از او سؤال علمى مى كنند و او جواب مى دهد. يكى از شاگردان او، كتابى را در دست دارد و از ابن وليد در مورد اين كتاب سؤال مى كند. ابن وليد در جواب مى گويد كه نمى توان به اين كتاب اعتماد كرد. اين نكته براى من بسيار جالب است كه ابن وليد از شاگردان خود مى خواهد تا به هر كتابى اعتماد نكنند. يكى ديگر از شاگردان، حديثى را براى ابن وليد مى خواند، او مقدد شهر مى شويم و ابتدا به زيارت حضرت معصومه(س) مى رويم. آرى، اينجا بوى مدينه را مى دهد زيرا گلى از بوستان پيامبر در اينجاست. بعد از زيارت به جستجوى گمشده خود مى روم. آيا مى دانى گمشده من كيست؟ من به دنبال ابن وليد مى گردم، همان كسى كه شيخ صدوق از او حديث خود را شنيده است. من اين همه راه آمده ام تا ابن وليد را ببينم، ما به نيمه اوّل از قرن چهارم هجرى آمده ايم. پيرمردى را مى بينم كه در آن طرف ايستاده است، خوب است از او سراغ بگيرم. ـ خانه ابن وليد كجاست؟ ـ چگونه است كه خانه او را نمى شناسى؟ ابن وليد، شيخ قم و بزرگترين دانشمند اين شهر است. ـ من به تازگى، وارد اين شهر شده ا كند. به راستى آيا اين چهار نفر، انسان هاى راستگويى هستند يا نه؟ من بايد در مورد اين چهار نفر تحقيق كنم. من اطلاعات مختصرى در مورد اين چهار نفر دارم كه محل و دوران زندگى آنها را نشان مى دهد. اوّل: ابن وليد قمى: ساكن شهر قم، (قرن چهارم). دوّم: صَفّار قمى: ساكن شهر قم، (قرن سوّم). سوّم: احمد اَشعَرى: ساكن شهر قم، (قرن سوّم). چهارم: احمد بَزَنطى: ساكن شهر كوفه، (قرن سوّم). خواننده عزيزم! من هيچ كدام از اين چهار نفر را نمى شناسم، حالا بايد چه كنم؟ فكرى به ذهنم مى رسد، من بايد دوباره به سفر بروم، سفرى به شهر قم و شهر كوفه. آيا تو همراه من مى آيى؟ چراغ خانه من خاموش است!ن مى دهد و من مشغول مطالعه آن مى شوم. آيا مى دانى معناى «عيون اخبار الرضا(ع)» چيست؟ شيخ صدوق در اين كتاب، سخنان امام رضا(ع) را جمع آورى كرده است و به همين جهت، اين اسم را روى كتاب خود گذاشته است كه ترجمه آن، چنين است: «چشمه هاى سخنان امام رضا(ع)». آرى، هر كس مى خواهد از كلام و سخنان آن حضرت سيراب شود، اين كتاب را مطالعه كند. در اين كتاب، صفحه 278، جلد اوّل، حديث شماره دهم، اين چنين نوشته است: «ابن وليد از صَفّار قمى از احمد اَشعَرى از احمد بَزَنطى براى من نقل كرد كه زيارت امام رضا(ع) ثواب هزار حج دارد». همسفر خوبم! شيخ صدوق با چهار واسطه، اين حديث را از امام رضا(ع) نقل مويسنده، اشتباه است. اگر ما فقط يك حديث صحيح هم پيدا كنيم، ديگر دروغ بودن ادّعاى آن نويسنده معلوم مى شود. خدايا! خودت كمك كن تا من يك حديث صحيح پيدا كنم! در اين هنگام شيخ از جاى خود بلند مى شود و كتابى را بر مى دارد و به من مى گويد: ـ آقاى نويسنده! اين كتاب را مى شناسى؟ ـ نه. ـ اين كتاب «عيون اخبار الرضا(ع)» است كه من آن را نوشته ام، در اين كتاب حديثى را در فضيلت زيارت امام رضا(ع) آورده ام، همه كسانى كه اين حديث را نقل كرده اند انسان هاى راستگو و مورد اعتماد هستند، تو بايد اين حديث را براى جوانان نقل كنى. ـ از راهنمايى شما خيلى ممنونم. شيخ صدوق، جلد اوّل اين كتاب را به اد گرفته ام، خيلى خوشحال هستم. اكنون دوباره به ياد سخن نويسنده كتاب «زيارت قبور، بين حقيقت و خرافات» مى افتم، او در كتاب خود ادّعا كرده بود كه همه كسانى كه ثواب زيارت امام رضا(ع) را نقل كرده اند، دروغگو بوده اند. آيا او اين سخن را از روى تحقيق زده است؟ آيا او تمام حديث ها را بررسى كرده و به اين نتيجه رسيده است؟ آرى، ممكن است كه بعضى از حديث ها، دروغ باشد، امّا آيا واقعاً همه حديث هايى كه ثواب زيارت امام رضا(ع) را بيان مى كند، دروغ است؟ اكنون، اگر من بتوانم يك حديث در ثواب زيارت امام رضا(ع) پيدا كنم كه افراد راستگو آن را نقل كرده باشند، آن وقت معلوم مى شود كه سخن آن كن! وقتى من يك حديث از امام رضا(ع) براى تو نقل كنم، بين من و آن حضرت، حدود دويست سال فاصله است، خوب، من اين حديث را با چهار واسطه نقل مى كنم، اكنون، من با علم رجال مى توانم بفهمم كه اين چهار نفرى كه بين من و امام رضا(ع) واسطه هستند، چگونه انسان هايى بوده اند؟ آيا آنها راستگو بودند يا دروغگو؟ ـ يعنى زمانى مى توانيم در مورد يك حديث نظر بدهيم كه تمام افرادى كه حديث را نقل كرده اند مورد بررسى قرار بدهيم. ـ آرى، اگر با استفاده از علم رجال به راستگو بودن همه كسانى كه يك حديث را نقل كرده اند اطمينان پيدا كرديم، مى توانيم بگوييم كه اين حديث صحيح است. من از اينكه اين مطالب را ان با دقت به سخنان من گوش مى داد، معلوم بود در فكرِ چيزى است. بلندگوى سالن اعلام كرد كه ما بايد سوار قطار بشويم. ديگر وقت زيادى نداشتم، از جاى خود بلند شدم و مى خواستم با آن جوان خداحافظى كنم، زيرا او با قطارى كه 15 دقيقه بعد حركت مى كرد به مشهد مى رفت. در موقع خداحافظى، آن جوان سريع كيف خود را باز كرد و كتابى را بيرون آورد و گفت: «اين همان كتابى است كه در مورد آن سخن گفتم». او آن كتاب را به من داد، من هم از او تشكّر كردم و آدرس او را يادداشت كردم تا نظر خود را براى او ارسال كنم. با او خداحافظى كردم و همراه با خانواده خود به سوى قطار حركت كرديم. عشق ديدار تو به سر دارمويسنده آن آقاى «قلمداران» است. ـ كاش يك نسخه از اين كتاب را مى داشتم و مطالعه مى كردم! آن جوان از اين سخن من متعجّب شد، او خيال مى كرد كه من هم مثل ديگران، به نويسنده اين كتاب، اهانت خواهم كرد، ولى من معتقدم كه فكر را نمى شود با اهانت كردن، جواب داد، اگر هنر دارى، بنشين و انديشه اى را كه باطل مى دانى، نقد كن! در اين هنگام، آن جوان رو به من كرد و گفت: ـ نظر شما در مورد اين كتاب چيست؟ ـ من تا يك كتاب را نخوانده ام، نمى توانم در مورد آن نظر بدهم. ـ يعنى اگر اين كتاب به دست شما برسد آن را پاره نمى كنيد و به مطالعه آن مى پردازيد؟ ـ بله، من تمام آن را مطالعه خواهم كرد. اين جت حدس زده ام اين جوان، زيارت امام رضا(ع) را خرافه مى داند، خوب است قدرى با او سخن بگويم: ـ مگر نشنيده اى كه يكى از راه هاى نزديك شدن به خدا، زيارت دوستان خداست، مگر نمى دانى كه زيارت امام رضا(ع) ثواب بسيار زيادى دارد و ما با اين كار رحمت و مهربانى خدا را به سوى خود جذب مى كنيم. ـ حاج آقا! همه اين حرف هايى كه شما مى گوييد، دروغ است! ـ به چه دليل اين حرف را مى زنيد؟ آيا شما دانش كافى براى اثبات اين سخن خود داريد؟ ـ نه، امّا به تازگى، كتابى به دستم رسيده است كه همه اين حرف ها را دروغ معرّفى مى كند. ـ شما از كدام كتاب سخن مى گوييد؟ ـ كتاب «زيارت قبور، بين حقيقت و خرافات» كه ن بوديم. ايستگاه شلوغ بود و ما به دنبال جايى براى نشستن بوديم، در گوشه اى از سالن، چند صندلى خالى بود و ما به آنجا رفتيم. من در حال و هواى خودم بودم كه صدايى مرا متوجه خود كرد: ـ اجازه هست اينجا بنشينم؟ ـ خواهش مى كنم، بفرماييد. جوانى بود كه دنبال صندلى خالى مى گشت و آن را در كنار من پيدا كرده بود. نمى دانم چه شد كه با او مشغول گفتگو شدم: ـ شما عازم كجا هستيد؟ ـ مشهد. ـ حتماً براى زيارت آقا مى رويد؟ ـ نه، من اهل خرافه پرستى نيستم!! من با شنيدن اين سخن خيلى تعجّب كردم، به راستى منظور اين جوان چه بود؟ ـ ببخشيد، منظور شما از خرافه پرستى چيست؟ ـ زيارت قبور مرده ها. درسر تهرانـمشهد را تهيه كردم، بليط براى ساعت 8 فردا شب بود. ظهر به خانه برگشتم، نزديك خانه از گل فروشى، شاخه گلى خريدم و بليط ها را داخل يك پاكت زيبا گذاشتم و به خانه آمدم. شاخه گل را پشت سرم مخفى كردم و وارد خانه شدم و به همسرم سلام كردم و از او خواستم تا چشمش را ببندد. من شاخه گل و بليط را روى دست او گذاشتم. حتماً مى دانى كه هيچ چيز مانند گل، همسر تو را خوشحال نمى كند! بعد از مدّتى، پسرم، عليرضا (كه ده سال دارد)، از مدرسه آمد، وقتى او متوجه شد كه ما فردا به مشهد مى رويم، خيلى خوشحال شد. روز بعد از شهر قم حركت كرديم، و حدود يك ساعت قبل از حركتِ قطار در ايستگاه راه آهن تهرا 3:4k   ): توضيحات كتاب لذت ديدار ماه موضوع: زيارت امام رضا (ع)، سفر به مشهد، شبهات وهابيّت نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.irمراجعه كنيد. توضيحات>;4    #; مقدمه بِسْمِ ا F<4Y    _< عشق ديدار تو به سر دارم چند سالى بود كه به مشهد نرفته بودم، دلم براى حرم امام رضا(ع) خيلى تنگ شده بود. روزهاى پايانى ارديبهشت سال 1388 بود و من در خانه خود مشغول نوشتن بودم كه تلفن زنگ زد. يكى از دوستانم از كنار پنجره فولاد امام رضا(ع) با من تماس گرفته بود، كبوتر دلم پر كشيد و به مشهد رفت: السّلام عليك يا عليّ بن موسى الرّضا فرداى آن روز به آژانس مسافرتى رفتم تا براى مشهد، بليط قطار تهيّه كنم، آرى، ديگر دلم، هواى ديدار آقا را كرده بود. بليط مسي ssu>5    > دلم خوش است كه نامم كبوتر حرم است صبح فردا{=4/    s= سلام بر علامت سؤال هاى بزرگ! نگاهى به بليط كرFg?5    _? چراغ خانه من خاموش است! من هم اكنون به تاريخ سفر كرده ام و تو هم همسفر من مى شوى! صدايى به گوشم مى رسد، يك نفر با صداى بلند اعلام مى كند: «كاروان شيخ به شهر نزديك شده است». مردم از حرم امام رضا(ع) بيرون مى آيند، مغازه ها تعطيل مى شود، همه به سوى دروازه شهر مى روند. به  داشتند دنبال قطار مى دويدند، امّا درِ واگن ها بسته شده بود، آنها فقط چند دقيقه دير كرده بودند. من رو به عليرضا كردم و گفتم: «عزيزم! زندگى هم مثل اين قطار است، اگر كمى دير كنى، از قطار موفقيّت جا مى مانى». بعد از نوشيدن چاى، كتاب «زيارات قبور، بين حقيقت و خرافات» را در دست گرفتم و مشغول مطالعه شدم. نويسنده در اين كتاب چنين نوشته بود: «پس از آنكه مسلمانان با يهوديان و بودائيان تماس گرفتند و در مرز و بوم آنان، قبرهاى پادشاهان و قبر كورش و داريوش را ديدند، مسأله زيارت به ميان آمد. در زمان عباسيان، ساختمان مقبره ها بر گور مردگان آغاز شد و قافله زوّار از راست و چپ براى م، ما بايد به واگن شماره دوازده مى رفتيم. مأمور واگن، بليط ما را كنترل كرد و به ما گفت كه به كوپه شماره هفت برويد. سوار قطار شده و به كوپه خودمان رفتيم، چمدان ها را بالاى كوپه جا داده و نشستيم. روى ميز، فلاكس آب جوش و چهار فنجان بود، يك چايى داغ مى توانست خستگى ما را بر طرف كند. تا همسرم يك فنجان چاى براى من آماده كرد، صداى سوت قطار به گوش رسيد و قطار حركت كرد. من نگاهى به ساعتم انداختم، دقيقاً سر ساعت هشت بعد از ظهر بود، عليرضا كه كنار پنجره ايستاده بود و بيرون را نگاه مى كرد، مرا صدا زد و گفت: «بابا! نگاه كن! چند نفر از قطار جامانده اند». به بيرون نگاه كردم، چند نفزيارت قبورِ پاره اى از صالحان و اولياء سفر نمودند. هر روز گنبدى گلى و اخيراً گنبد طلايى از هر گوشه اى بر آسمان بلند شد. افرادى كه حديث براى مردم مى گفتند از شرق و غرب براى ساختن حديث سر برآوردند و كتاب هاى حديث را از وعده هاى گزاف و خلاف پر كردند تا جايى كه گاه زيارت يك قبر با چند حج و اخيراً با صد هزار حج برابر گرديد، مثلا در احاديث زيارت آورده اند كه حضرت رضا(ع) فرموده است: به شيعيان ما اين سخن را برسانيد كه ثواب زيارت من، نزد خدا برتر از هزار حج است...جعل و درست كردن اين احاديث به منظور ضعيف كردن بنيان شريعت و مسخره كردن قرآن بوده است. تمام اين ثواب ها كه براى تشويق ا طرف علماى شيعه در كتاب هاى حديث ذكر شده است از طرف دروغگويان و افراد بى دين و مُفسِد و دشمنان دنيا و آخرت مسلمانان، جعل و وضع شده است. اين سخنانى بود كه من در آن كتاب خواندم. كتاب را بستم و مقدارى فكر كردم و سپس اين سؤال ها را از خود مى پرسيدم: آيا به راستى، همه حديث هايى كه در مورد زيارت امام رضا(ع) به ما رسيده است دروغ است؟ آيا عدّه اى بى دين و مفسد براى اينكه دين خدا و قرآن را از بين ببرند در مورد زيارت امام رضا(ع) حديث ساخته اند؟ آيا همه كسانى كه ما را تشويق به زيارت امامان معصوم كرده اند دشمنان ما بوده اند؟ آخر چرا نويسنده اى كه خود را اهل فكر و انديشه مى داند، بايد اين چنين بنويسد؟ چرا كسانى كه مردم را به زيارت امام رضا(ع) تشويق كرده اند بى دين و مفسد معرّفى شده اند؟ آيا دعوت كردن مردم به سوى نور و معنويّت، گناه است؟ وقتى اين كتاب به دست يك جوان شيعه برسد و اين مطالب را بخواند چه نتيجه اى خواهد گرفت؟ با صداى فرزندم به خود آمدم: «بابا! چرا گريه مى كنى؟ مگر در اين كتاب چه نوشته شده است؟». اشك چشم خود را پاك كردم و پسرم را در آغوش گرفته و او را بوسيدم. من با خود فكر مى كردم كه دير يا زود اين كتاب به دست فرزند من هم خواهد رسيد، آرى، دشمن براى يغما بردن اعتقادات شيعه، با مهارت برنامه ريزى كرده است. سلام بر علامت سؤال هاى بزرگ! ه سوى حرم به پيش مى رفتم، كبوتران، گرد حرم پرواز مى كردند، خوشا به حال آنها كه هميشه زائر اين حرم هستند! نزديك درِ حرم ايستادم و اين دعا را خواندم: «خدايا! من در كنار خانه اى از خانه هاى پيامبر تو ايستاده ام و تو از من خواسته اى كه بدون اجازه وارد خانه پيامبرت نشوم، اكنون، آيا به من اجازه مى دهى تا وارد اين خانه شوم؟». به سوى ضريح رفتم، اشك، ديگر امانم نمى داد. مردم با چه عشقى به امامِ خود عرض ادب مى كردند، ايرانى و عرب، جوان و پير، همه، پروانه يك شمع شده بودند. نيم ساعتى گذشت و من حال خوشى داشتم. ناگهان به ياد كتابى كه در قطار خوانده بودم افتادم. رو به آقا كردم و گفى آن روز، قطار از شهر نيشابور عبور كرد و ما يك ساعت بعد به مشهد مى رسيديم. از پنجره قطار، منظره زيبايى به چشم مى خورد، همه دشت، سبز شده بود. خداى من! چقدر لاله! همه جا پر از گل هاى سرخ لاله بود. قطار از ميان اين دشت زيبا حركت مى كرد و به سوى مشهد به پيش مى رفت. ساعتى بعد، ما به شهر مشهد رسيديم و حرم با صفاى امام رضا(ع) روبروى چشمان ما نمايان شد، همه به آقا سلام داديم: السّلام عليك يا عليّ بن موسى الرّضا... قطار در ايستگاه توقف كرد، ما از قطار پياده شده و با تاكسى به هتل رفتيم. بعد از ساعتى استراحت تصميم گرفتم به حرم بروم. غسل زيارت كرده و از هتل بيرون آمدم و آرام آرام ب vvj@4    @من به دنبال خانه شيخِ قم مى گردم سوار بر اسب هاى خود به سوى شهر قم مى تازيم! ما بايد هر چه زودتر به آن شهر برسيم. آيا مى دانى كه شهر قم، همواره مركز علم و انديشه بوده است و بزرگان زيادى در اين شهر به نشر حديث پرداخته اند؟ روزها مى گذرد و ما در سفر هستيم... دروازه شهر قم به چشم مى خورد، اينجا قم، پايتخت فكرى شيعيان جهان است. وارم: «آقا جان! ببين، اينها چه چيزهايى نوشته اند! خودت كمكم كن تا بتوانم با قلم از زيارت شما دفاع كنم». خلاصه اين تنها خواسته من بود كه آن روز از امام رضا(ع) داشتم. بعد از دقايقى، اين فكر به ذهنم رسيد كه من از فرصت استفاده كنم و به كتابخانه حرم بروم و تحقيق خود را آغاز كنم. بعد از آن از حرم خارج شدم و به سوى كتابخانه رفتم. وارد كتابخانه كه شدم، احساس كردم گويى به يك گلستان وارد شده ام، صدها قفسه كتاب در جلو من خودنمايى مى كرد. من بايد به كتاب هاى عربى مراجعه مى كردم، زيرا بيشتر كتاب هايى كه در علوم اسلامى به عنوان منابع اوّليه، مطرح مى باشند به زبان عربى است. من مى خواسم بدانم آيا حديث هايى كه در مورد فضيلت زيارت امام رضا(ع) به ما رسيده است دروغ است؟ آيا اين حديث ها را افراد بى دين و مفسد درست كرده اند؟ آيا علماى شيعه كه مردم را به زيارت امام رضا(ع) تشويق كرده اند همه دروغگو بوده اند؟ من بايد در اين زمينه، تحقيق مى كردم و نتيجه تحقيق خود را به صورت كتابى منتشر مى نمودم. همچنان به دنبال گمشده خود مى گشتم، من به دنبال كتابى بودم كه تاريخ نوشتن آن به زمان هاى خيلى قبل برگردد، من به دنبال سرچشمه بودم. جستجوى من حدود نيم ساعت طول كشيد و من سرانجام به گمشده خود رسيدم: كتاب عيون اخبار الرضا(ع). نويسنده اين كتاب، شيخ صدوق است كه در سال 381 هجرى قمرى از دنيا رفته است، اين كتاب، قبل از هزار سال پيش نوشته شده است. من كتاب را برداشته و به سالن مطالعه رفتم، امّا تمام صندلى ها پر بود و اصلا جاى خالى نبود كه من بنشينم. من با ديدن اين منظره، خيلى خوشحال شدم، بيشتر اين جمعيّت، جوانانى بودند كه مشغول مطالعه بودند. به گوشه اى از كتابخانه رفتم و روى زمين نشستم، و كتاب را باز كردم، آرى، من براى رسيدن به حقيقت، سر از پا نمى شناختم. و اين چنين بود كه تحقيق من آغاز شد. من نمى دانستم كه با مطالعه اين كتاب، سفرى به تاريخ گذشته خواهم داشت! سفرى به گذشته هاى دور، سفرى به هزار سال قبل!! دلم خوش است كه نامم كبوتر حرم استمى شود و به سوى حرم امام رضا(ع) مى رود، مردم هم همراه او به حرم مى روند. شيخ صدوق بعد از زيارت به خانه يكى از مردم مشهد مى رود و در آنجا منزل مى كند. خوب است به نزد شيخ صدوق بروم و از او در مورد ثواب زيارت امام رضا(ع) سؤال كنم، او حتماً مى تواند به من كمك كند. آيا تو هم همراه من مى آيى؟ من به نزد شيخ صدوق مى روم و به حضورش رسيده و سلام مى كنم. شيخ صدوق به گرمى جواب سلام مرا مى دهد و از من مى خواهد كه بنشينم. اتاق پر از كتاب هاى خطى است، گويا شيخ صدوق در سفر هم به كار تحقيق و نوشتن مشغول است. شيخ صدوق نگاهى به من مى كند و مى گويد: ـ خيلى خوش آمديد. ـ جناب شيخ، من نويسنده هستم راستى چه خبر شده است؟ گويا شخصيّت بزرگى به مشهد مى آيد كه مردم اين چنين به استقبال مى روند. همه براى ديدن او لحظه شمارى مى كنند، به راستى اين شيخ كيست كه چنين در دل ها جاى گرفته است؟ ما به قرن چهارم هجرى آمده ايم. به يكى از مردم رو مى كنم و مى پرسم: قرار است چه كسى به اينجا بيايد؟ او جواب مى دهد: مگر خبر ندارى كه شيخ صدوق به شهر ما مى آيد؟ من تا قبل از اين، نام شيخ صدوق را فقط در كتاب ها خوانده بودم و فكر مى كردم او يك نويسنده معمولى است، امّا امروز مى فهمم كه او شخصيّت بزرگى است. بعد از لحظاتى، صداى زنگ شترها به گوش مى رسد، شورى در ميان مردم مى افتد. شيخ صدوق وارد شهر از شما مى خواهم تا خودتان را براى ما معرّفى كنيد. ـ نام من، ابن بابويه مى باشد و به شيخ صدوق مشهور شده ام، من در خانواده اى كه همه آنها اهل علم بوده اند، متولّد شده ام. ـ من در كتاب ها خوانده ام كه شما با دعاى امام زمان(ع) به دنيا آمده ايد، آيا اين مطلب درست است؟ ـ آرى، چندين سال از ازدواج پدرم گذشته بود، امّا خدا به او فرزندى نداده بود، به قول معروف «چراغ خانه او، خاموش بود»، براى همين، او نامه اى براى امام زمان(ع) نوشت و از آن حضرت خواست تا براى او دعا كند. ـ مگر مى شود به آن حضرت نامه نوشت؟ ـ اين جريان به زمان «غيبت صغرى» برمى گردد كه حسين بن روح، سوّمين نماينده آن حضرت بود و نامه هاى مردم را به ايشان مى رساند. ـ از طرف امام زمان(ع) چه جوابى آمد؟ ـ بعد از مدّتى، نامه اى به دست پدرم رسيد كه در آن نوشته شده بود: «به زودى خدا، دو پسر به تو عنايت خواهد كرد»، و بعد از مدّتى، من و برادرم به دنيا آمديم. ـ چه سعادتى بالاتر از اين كه شما به بركت دعاى امام زمان(ع) متولّد شده ايد؟ ـ در روزگار جوانى، سفرى به بغداد داشتم، علماى شيعه نزد من مى آمدند و از من حديث مى شنيدند، آنها از حافظه قوى من تعجّب كرده بودند و من به آنها مى گفتم كه همه اين ها به بركت امام زمان(ع) است. ـ يعنى با اين كه شما جوان تر از همه آنها بوديد، بزرگان شيعه به نزد شما مى آمدƆد و از شما حديث مى شنيدند؟ ـ اين نشانه تواضع و بزرگوارى آنها بود كه به من اين گونه، احترام مى گذاشتند. ـ به هر حال، اين مطلب نشان مى دهد كه علماى شيعه، شما را مورد اعتماد مى دانستند. ـ آنها به من محبّت زيادى داشتند. ـ آيا شما به شهرهاى ديگر هم سفر كرده ايد؟ ـ من به شهر قم، كوفه، مكّه، نيشابور، مرو، سرخس و سمرقند مسافرت كرده ام. ـ تعداد كتاب هايى را كه نوشته ايد، نام ببريد؟ ـ من بيش از دويست كتاب در دفاع از اعتقادات شيعه نوشته ام. همسفر خوبم! من در اينجا به ياد سخن نويسنده كتاب «زيارت قبور، بين حقيقت و خرافات» مى افتم، او گفته بود كه تمامى كسانى كه احاديث فضيلت زيǧرت را نقل كرده اند مفسد و بى دين بوده اند، آخر چگونه ممكن است شيخ صدوق، بى دين و مفسد باشد؟ فكر مى كنم شما هم موافق باشيد تا من اصل مطلب را با شيخ صدوق در ميان بگذارم و به او بگويم چرا به ديدار او آمده ايم. ـ جناب شيخ، نويسنده اى پيدا شده و در كتاب خود، زيارت قبر امامان(ع) را خرافه معرّفى كرده و چنين گفته است: «تمام ثواب هايى كه براى تشويق به زيارت ذكر شده است از طرف دروغگويان و افراد بى دين و مفسد، جعل و وضع شده است». ـ عجب نويسندگانى پيدا مى شوند!! ـ جناب شيخ، اين كتاب در اختيار جوانان قرار گرفته است، من مى خواهم اين كتاب را نقد كنم. ـ كار بسيار خوبى است، اين كار دفا از مكتب تشيّع است. ـ من در اين راه به راهنمايى شما نياز دارم. وقتى كه سخن من به اينجا مى رسد، شيخ به فكر فرو مى رود. بعد از لحظاتى در حالى كه شيخ لبخندى به لب دارد رو به من مى كند و مى گويد: ـ شما بايد با استفاده از علم رجال، حرف نويسنده آن كتاب را نقد كنيد، ما براى تشخيص اينكه كدام حديث، راست و كدام حديث دروغ است از اين دانش بهره مى بريم. ـ چرا اين علم را به اين نام مى خوانند؟ ـ كلمه «رجال» در اينجا به معناى «افراد» مى باشد، در اين علم به بررسى افرادى كه حديث نقل كرده اند، پرداخته مى شود. ـ امّا چگونه مى توان با اين علم به درست يا دروغ بودن يك حديث پى برد؟ ـ خوب دقّت مى مانى. لشكر اسلام حركت كرد. ـ واى! اصلاً يادم نبود. از جا بلند مى شوم، حق با توست. مردم آماده حركت هستند. هنوز آفتاب طلوع نكرده است. سريع نماز مى خوانم و مى آيم. كجايى همسفر خوبم؟ تو در صف اوّل لشكر ايستاده اى! آفرين بر تو! شمشيرى در دست گرفته اى. لشكر آماده حركت است. من مى خواهم آمارى از اين لشكر داشته باشم: دويست نفر سواره نظام و بقيّه كه هزار و چهارصد نفر هستند پياده نظام مى باشند. آنجا را نگاه كن، اين خانم ها اينجا چه مى كنند؟ خوب است بروم از خودشان سؤال كنم: ـ ببخشيد، خانم هاى محترم! آيا مى دانيد ما داريم به جنگ مى رويم؟ ـ بله. مى دانيم. ـ پس شما كجا مى آييد؟ ـ ما همراه اين لشكر مى آييم تا در هنگام جنگ از مجروحان پرستارى كرده و آنها را مداوا كنيم. خورشيد از افق طلوع مى كند و همه منتظر هستند تا پيامبر دستور حركت را بدهد. در انتظار رسيدن علمدار مى مانيم، هيچ لشكرى، بدون پرچم و علامت مخصوص خود حركت نمى كند. پيامبر پرچمى را در دست گرفته است. نسيم مىوزد و پرچم را تكان مى دهد، به راستى اين پرچم چقدر زيباست! خيلى ها آرزو دارند كه پيامبر اين پرچم را به دست آنها بدهد. پيامبر جلو مى آيد و نگاهى به ياران خود مى كند، او على(ع) را صدا مى زند و پرچم را به دست او مى دهد. فقط او شايستگى علمدارى دارد. اين پرچم حق طلبى و حق جويى است. مگر مى شود در دست ديگرى باشد؟ اين پرچم يك تاريخ است، يك خط سير است، گذشته را به آينده متصل مى كند. پرچمى كه سرانجامش به دست آخرين منجى خواهد بود، همان منجى كه از نسل على(ع) است! على(ع) جلوى لشكر مى رود، همه بايد پشت سر او حركت كنند، بانگ «الله اكبر» در فضا مى پيچد و لشكر، شهر مدينه را ترك مى كند. خيبر در شمال مدينه واقع شده است و ما بايد حدود 120 كيلومتر راه برويم. آرى، مردم فَدَك و قبيله غَطَفان با يهوديان خيبر هم پيمان شده اند. وقتى كه لشكر اسلام به سوى خيبر حركت كند، سپاه بزرگى از مردم خيبر، فدك و غَطَفان تشكيل خواهد شد. ما بايد قبل از تشكيل لشكر بزرگ به خيبر برسيم. براى همي از يك راه فرعى مى رويم تا به جاسوسان يهود برخورد نكنيم. بعد از طىّ مسافتى، پيامبر عَبّاد را به حضور مى طلبد. اكنون تو از من سؤال مى كنى: عَبّاد كيست؟ آنجا را نگاه كن! آن جوان كه به سوى پيامبر مى آيد، عَبّاد است. او يكى از شجاع ترين ياران پيامبر است و پيامبر به او علاقه زيادى دارد. او دوست دارد جانش را در راه اسلام فدا كند. فكر مى كنم كه پيامبر مى خواهد مأموريّت مهمّى را به او بدهد. پيامبر رو به عَبّاد مى كند و از او مى خواهد تا همراه دو نفر از دوستانش به سوى سرزمين خيبر حركت كنند و موقعيّت دشمن را شناسايى كنند واگر خبر تازه اى به دست آوردند سريع گزارش دهند. عَبّاد دكه شمشيرها بدون استفاده مانده اند و بايد آنها را صيقل زد تا آماده جنگ با دشمنان بشوند. پيامبر هنوز در مسجد است، او بايد فرمانده اى را براى دفاع از شهر مدينه انتخاب كند. نبايد شهر را از همه نيروها خالى كرد، ممكن است بت پرستان فرصت را غنيمت بشمارند و به شهر حمله كنند. پيامبر براى مدّتى كه در شهر نيست، «سِباع» را براى جانشينى خود انتخاب مى كند. نگاه كن! «سِباع» در حضور پيامبر است و با دقّت به دستور پيامبر گوش مى كند، او بايد از شهر مدينه با كم ترين نيرو محافظت كند. زنان و كودكان نياز به امنيت دارند، هيچ كس نبايد جرأت حمله و غارت شهر را داشته باشد. شهرى در آستانه خطر ى داشته باشيم. ما بايد هر چه زودتر به خيبر حمله ببريم و درس خوبى به آنها بدهيم. امّا آيا ما توان مقابله با سپاه مشترك خيبر، فدك و غَطَفان را داريم؟ اين سؤالى است كه ذهن همه را به خود مشغول كرده است. همه منتظر هستند تا پيامبر نظر خودش را اعلام كند. سكوت بر مجلس حكمفرما شده است. همه به پيامبر نگاه مى كنند. پيامبر سر خود را بالا مى گيرد و مى گويد: فردا صبح به سوى خيبر حركت خواهيم كرد. صداى «الله اكبر» در تمام مسجد مى پيچد. همه آمادگى خود را اعلام مى دارند: «ما تا پاى جان در راه اسلام فداكارى مى كنيم». مردم به سوى خانه ها مى روند تا شمشيرهاى خود را آماده كنند. چند وقتى است اند، من با آنها ملاقات كردم و از آنها حديث شنيدم و وقتى به شهر قم آمدم، اين احاديث را براى شاگردان خود بيان كردم و اين گونه بود كه حديث شيعه، رونقى دوباره گرفت. ـ جناب استاد، من شنيده ام كه شما حديثى در ثواب زيارت امام رضا(ع) نقل كرده ايد. ـ آرى، درست است من اين حديث را از احمد بَزَنطى شنيده ام. ـ من او را نمى شناسم؟ ـ احمد بَزَنطى يكى از كسانى است كه مورد اعتماد امام رضا و امام جواد(ع) بوده و اكنون در شهر كوفه زندگى مى كند. من با شنيدن اين سخن، تصميم مى گيرم تا به شهر كوفه سفر كنم و با احمدبَزَنطى ملاقات كنم، آيا تو همراه من مى آيى؟ چرا مرا از اين شهر بيرون مى كنيد؟دق(ع) بوده است، سال ها پيش، او به شهر قم مهاجرت نموده و در اينجا ساكن مى شود، مردم قم هميشه به خاندان ما، احترام زيادى مى گذاشته اند. ـ چرا شما را اَشعَرى مى گويند، آيا شما با اَشعَرى هاى اهل سنت، نسبتى داريد؟ ـ در ميان اهل سنّت، اَشعَريّه، يك مكتب اعتقادى-فكرى مى باشد كه ريشه آنها به ابوموسى اَشعَرى برمى گردد، ولى ما همه، شيعه هستيم و براى رواج مكتب شيعه و حديث اهل بيت(ع)، تلاش زيادى نموده ايم. ـ آيا مى شود خدماتى را كه شما به حديث شيعه كرده ايد نام ببريد؟ ـ من به شهر كوفه سفر كردم و از اساتيد بزرگ آن شهر، احاديث زيادى را شنيدم، خيلى از آنها از ياران امامان(ع) بوده φ ها، شخصيّتى چون احمد اَشعَرى در قم مى بود و اين گونه از مكتب شيعه دفاع مى كرد. همسفرم! اكنون كه مى بينم حديث ثواب زيارت امام رضا(ع) را شخصيّتى چون احمد اَشعَرى نقل كرده است، اطمينانم به درست بودن حديث، زيادتر مى شود. اين حديث را كسى نقل مى كند كه با نقلِ حديث ضعيف مبارزه مى كند! آيا درست است كه ما او را به عنوان كسى كه حديث، جعل مى كرده است معرّفى كنيم؟ اكنون، من به احمد اَشعَرى با ديده احترام نگاه مى كنم و با او مشغول گفتگو مى شوم: ـ جناب شيخ، از شما مى خواهم تا مقدارى در مورد خودتان سخن بگوييد؟ ـ من احمد اَشعَرى هستم، پدربزرگِ من، اهل شهر كوفه و از ياران امام صا آقاى سَهْل در اين شهر، حديث هاى ضعيف نقل مى كرده و احمد اَشعَرى به دنبال او فرستاده است و از او خواسته تا هر حديثى را كه در هر كتابى ديد براى مردم نقل نكند. آرى، حديث را بايد حديث شناس بخواند، نه اينكه هر كسى پيدا شود و بدون تحقيق، كتابى را در دست بگيرد و براى مردم حديث بخواند. امّا سهل به اين توصيه احمد اَشعَرى اعتنا نكرده است و به اين دليل، احمداَشعَرى دستور داده تا او را از شهر قم بيرون كنند. احمد اَشعَرى مى خواهد قم، همواره به عنوان شهر علم و آگاهى باقى بماند. تا زمانى كه او زنده است، اجازه نخواهد داد كه كسى بدون تحقيق براى مردم حديث بخواند. اى كاش، در همه زماѳؤالى در ذهن من نقش مى بندد: چرا احمد اَشعَرى به آقاى سَهْل كمكى نمى كند؟ من نزديك احمد اَشعَرى مى شوم و بعد از سلام مى گويم: ـ جناب احمد اَشعَرى! چرا شما به مردى كه او را از اين شهر بيرون مى كنند، كمك نمى كنيد؟ ـ آيا منظور شما همان آقاى سَهْل است؟ ـ آرى، چرا او را از شهر قم بيرون مى كنند و شما فقط نگاه مى كنيد؟ ـ آخر خود من دستور داده ام كه اين كار را بكنند. وقتى من اين سخن را مى شنوم، تعجّب مى كنم، آخر چگونه باور كنم كه يك شخصيت بزرگ شيعه، چنين كارى بكند؟ خوب است مقدارى تحقيق كنم و ببينم اصل ماجرا چيست؟ به ميان مردم مى روم و از چند نفر سؤال مى كنم. من متوجه مى شوم كهست كه بر ضدّ او شعار مى دهند. ما در قرن سوّم هجرى هستيم. آن طرف را نگاه كن! آقايى در ميان جمعى ايستاده و اين منظره را تماشا مى كند. فكر مى كنم اين آقا، بزرگ اين شهر باشد، خوب است به او بگويم كه مانع كار اين جوانان شود. من نزديك مى روم تا با او سخن بگويم، امّا خوب است ابتدا نام او را سؤال كنم. از يكى از افراد سؤال مى كنم: ـ ببخشيد، آن آقاى محترم كه در ميان جمعى از مردم ايستاده كيست؟ ـ چطور او را نمى شناسى؟ او رئيس شهر قم، احمد اَشعَرى است، او بزرگترين دانشمند اين شهر است. وقتى نام احمد اَشعَرى را مى شنوم، متوجه مى شوم كه او همان كسى است كه من مى خواستم با او ديدار كنم. ق 2. ابن وليد قمى 3. صَفّار قمى 4. احمد اَشعَرى 5. احمد بَزَنطى اين پنج نفر همه از بزرگان شيعه و مورد اعتماد بوده اند. آنها ستارگان آسمان تاريخ هستند كه همه عظمت و بزرگى آنها را قبول دارند. آرى، اكنون مى توانيم اين حديث را به عنوان يك حديث صحيح، معرّفى كنيم. اكنون، من رو به احمد بَزَنطى مى كنم و از او مى خواهم تا اصل حديث را براى ما نقل كند. ما اين همه راه آمده ايم و اين همه جستجو نموده ايم تا اين حديث را بشنويم. امّا احمد بَزَنطى به جاى اينكه حديث را براى ما نقل كند از ما مى خواهد تا آماده سفر بشويم! به راستى او مى خواهد ما را به كجا ببرد؟ شبى كه آسمان با من انس گرفتԅ رضا(ع) از ميان همه دوستانش، مرا انتخاب كرد تا با من انس بگيرد»، آرى، آن شب، امام مرا شايسته انس با خودش ديد. نگاه كن! اشك از چشمان احمد بَزَنطى جارى است، او هيچ گاه اين خاطره را فراموش نمى كند. به راستى، خوشا به حال او كه امام رضا(ع)، اين قدر به او علاقه داشت. پس چرا كتاب «زيارات قبور، حقيقت يا خرافات»، احمد بَزَنطى را بى دين مى خواند؟ آيا اين كسى كه امام رضا(ع) با او انس مى گيرد، مفسد و بى دين است؟!! او گل سرسبد شيعيان امام رضا(ع) است، او عزيز دل امام زمان خود است. همسفر خوبم! اكنون ديگر ما همه كسانى كه حديث فضيلت زيارت امام رضا(ع) را نقل كرده اند، مى شناسيم: 1. شيخ صدويسيد. ـ چند سال قبل تصميم گرفتم به سفر حج بروم، بعد از انجام حج، به مدينه رفتم تا با امام رضا(ع) ديدار كنم، وقتى به مدينه رسيدم همراه چند نفر از دوستان خود به خانه آن حضرت رفتيم و ايشان از ما به گرمى استقبال كرد و ما چند ساعتى در آنجا بوديم، پاسى از شب گذشت، دوستانم بلند شدند و با امام خداحافظى كردند، وقتى من خواستم با امام خداحافظى كنم، آن حضرت از من خواست تا بيشتر نزد او بمانم، آن شب، امام رضا(ع) با من سخنان زيادى گفت، شب به نيمه رسيده بود، امام از من خواست تا آن شب در آنجا بمانم، من كه اين همه لطف امام را ديدم، به سجده افتادم و گفتم: «بار خدايا، از تو ممنونم كه اماֆ هم دوست خوبم، خواننده كتابم است كه همراه من به اين شهر آمده است. ـ آيا با من كارى داشتيد؟ ـ آرى، ما اين همه راه را به عشق ديدن شما آمده ايم!! ـ چرا ديدن من اين قدر براى شما مهمّ شده است؟ ـ يك نويسنده، كتابى به نام «زيارت قبور، بين حقيقت و خرافات» نوشته و همه كسانى را كه حديث فضيلت زيارت را نقل كرده اند مفسد و بى دين، معرّفى كرده است. ـ عجب! من يكى از آن كسانى هستم كه اين حديث ها را نقل كرده ام، يعنى آن نويسنده مى گويد كه من آدم بى دين و فاسدى هستم؟ ـ بله، استاد. ـ حالا كه اين طور شد من بايد از خود دفاع كنم، شما كه نويسنده هستيد وظيفه داريد اين سخنان مرا براى جوانان بن׃وفه باغى از باغ هاى بهشت است؟ وارد مسجد مى شويم و در كنار محراب حضرت على(ع)، نماز مى خوانيم. به راستى كه اين مسجد چه خاطره هايى دارد! گويا هنوز صداى مظلوميّت حضرت على(ع) به گوش مى رسد. اشك در چشم ما حلقه زده است، مولاى ما چقدر غريب و مظلوم بود، كاش آن روز بوديم و او را يارى مى كرديم! امّا امروز هم مكتب او، مظلوم است، تو مى توانى مكتب او را يارى كنى. آنجا را نگاه كن! احمد بَزَنطى با عدّه اى از دوستان خود در آن گوشه نشسته اند. ما جلو مى رويم، سلام كرده و در جمع آنها مى نشينيم. بعد از لحظاتى، او رو به ما مى كند و مى گويد: ـ شما كه هستيد و اهل كجاييد؟ ـ من نويسنده هستم، اي؊ا مى دانيد اوّلين كتاب هاى حديث شيعه در اين شهر نوشته شده است؟ ما در قرن سوّم هستيم، ديگر راه زيادى تا اين شهر نداريم، دروازه هاى اين شهر به چشم مى آيد. خوب است ابتدا به نجف برويم و قبر مولاى خود حضرت على(ع) را زيارت كنيم. پس از آن به شهر كوفه وارد مى شويم، و از مردم سؤال مى كنيم كه احمد بَزَنطى را كجا مى توانيم پيدا كنيم؟ آنها از ما مى خواهند كه به مسجد كوفه برويم، زيرا احمد بَزَنطى در آنجاست. چقدر خوب شد! با يك تير دو نشان مى زنيم، هم گمشده خود را پيدا مى كنيم و هم چند ركعت نماز مى خوانيم! آيا مى دانى دو ركعت نماز در اين مسجد، ثواب يك حج را دارد؟ آيا مى دانى كه مسجد kB4    mBشبى كه آسمان با من انس گرفت ما به سوى شهر كوفه حركت مى كنيم، اين شهر را مى توان پايتخت فرهنگى شيعيان نام نهاد. آٴ+A5}    A چرا مرا از اين شهر بيرون مى كنيد؟ چه غوغايى شده است، سر و صدا از هر طرف به گوش مى رسد، خدايا چه خبر شده است؟ مردم همه شعار مى دهند: «آقاى سَهْل، اخراج بايد گردد». منظور آنها از اين آقاى سَهْل كيست؟ آنجا را نگاه كن! گويا مى خواهند يك نفر را از شهر بيرون كنند. فكر مى كنم اين همان آقاى سَهْل اى اين حديث، حديث صحيح و معتبرى است و تمام كسانى كه آن را نقل كرده اند افرادى مورد اعتماد بوده اند، چه نتيجه اى مى گيرى؟ من مى خواهم با نويسنده كتاب «زيارات قبور، بين حقيقت و خرافات»، قدرى سخن بگويم: تو اين حديث را در كتاب خود ذكر كرده و آن را حديث ضعيف شمردى؟ اين سخن توست كه گفتى: «تمام ثواب هايى كه براى تشويق به زيارت از طرف علماى شيعه در كتاب ها ذكر شده است از طرف دروغگويان و افراد بى دين و مفسد، جعل و وضع شده است». پس چطور شد كه افرادى كه اين حديث را نقل كرده اند، همه، انسان هاى بزرگ و شايسته اى بودند؟ آيا تو هنوز هم بر ادّعاى خود باقى هستى؟ آيا تو شيخ صدوق و ابن ت در ابتداى سخن خود قسم مى خورد؟ من فكر مى كنم كه امام جواد(ع) مى خواهد اين گونه، اهميّت سخن خود را براى ما بيان كند. گوش كن! اين سخن امام جواد(ع) است: «به خدا قسم! هر كس با معرفت و شناخت، قبر پدرم را زيارت كند، خدا به او ثواب يك ميليون حج مى دهد». آرى، درست شنيده اى، يك ميليون حج! به راستى كه خدا چقدر امام رضا(ع) را دوست دارد كه زيارت قبر او را، يك ميليون برابر حج، قبول مى كند. نگاه كن! احمد بَزَنطى دارد اشك مى ريزد، اين گريه شوق است! او به فكر يك تصميم مهمّ است، او مى خواهد از همين جا به خراسان سفر كند و زائر قبر امام رضا(ع) شود. آيا تو با او همسفر مى شوى؟ اكنون كه مى دان܈ش احمد بَزَنطى، آفرين مى گويم! سكوت بر همه جا طنين افكنده است، همه ما منتظر جواب امام جواد(ع) هستيم. آيا امام جواد(ع) اين نامه را تأييد خواهد كرد؟ گوش كن! امام جواد(ع) رو به احمد بَزَنطى مى كند و مى فرمايد: «زيارت قبر پدر بزرگوارم، ثواب هزار حج دارد». لبخند شادى بر صورت احمد بَزَنطى نقش مى بندد، او تصميم گرفته است تا اين پيام را به همه شيعيان برساند. امّا هنوز سخن امام جواد(ع) تمام نشده است، آن حضرت مى خواهد سخن خود را كامل كند. اين بار، امام جواد(ع) در ابتداى سخن خود، قسم مى خورد. همه ما اعتقاد به عصمت امام جواد(ع) داريم، معصوم كه هيچ گاه دروغ نمى گويد، پس چرا آن حضر݉ شك و ترديد نيست، بلكه او مى خواهد اين مطلب را از زبانِ خود امام جواد(ع) بشنود. احمد بَزَنطى به فكر آينده است، او مى داند گروهى پيدا خواهند شد و به اين نامه اشكال خواهند گرفت. آنها خواهند گفت: از كجا معلوم كه اين نامه، واقعاً نامه امام رضا(ع) بوده است؟ آنها اشكال خواهند گرفت كه چطور مى شود امام رضا(ع) در مورد فضيلت زيارتِ خود، سخن بگويد؟ آخر وقتى امام رضا(ع) زنده است و قبرى ندارد چگونه مى شود كه در مورد فضيلت زيارت خود سخن بگويد؟ امروز احمد بَزَنطى مى خواهد جواب همه آن اشكال ها را بدهد، او از كوفه به مدينه آمده است تا اين سخن را از امام جواد(ع) بشنود. من در اينجا به هكنيم و جواب مى شنويم. خدايا، چگونه شكر تو را نمايم كه توفيق دادى خدمت امام خويش برسم. اماما! مهربانا! همه هستى و وجودم به فداى شما باد! عشق به شما تنها سرمايه قلب من است. اكنون، احمد بَزَنطى از امام اجازه مى گيرد و سخن خويش را آغاز مى كند: «چند سال پيش، قبل از شهادت پدر بزرگوار شما، نامه اى از طرف آن حضرت به دستم رسيد، وقتى آن نامه را باز كردم، ديدم كه از من خواسته شده كه به شيعيان خبر بدهم كه زيارت امام رضا(ع)، ثواب هزار حج دارد، اكنون سؤال من اين است كه آيا واقعاً، زيارت قبر پدر بزرگوار شما، ثواب هزار حج دارد؟». همسفرم! حتماً مى دانى كه اين سؤال احمد بَزَنطى، از روبراى خواندن نماز زيارت به گوشه اى از مسجد مى رويم. مى دانم دلت هواى قبرستان بقيع را كرده است، بيا با هم به زيارت چهار امام بقيع برويم. بعد از زيارت، همراه احمد بَزَنطى وارد كوچه هاى مدينه مى شويم. به راستى احمد بَزَنطى مى خواهد ما را به كجا ببرد؟ از اين كوچه، به آن كوچه مى رويم، او درِ خانه اى مى ايستد و در مى زند. چرا اشك در چشمان احمد بَزَنطى، حلقه زده است! اينجا خانه ماه روى زمين است، ما در كنار خانه امام جواد(ع) هستيم. باور نمى كنم، ما مى خواهيم به ديدار امام نهم برويم. خداى من! چه سعادتى! وارد خانه مى شويم، خانه اى ساده و بى آلايش. به خدمت امام مى رسيم، سلام مى %%3C5    sC پيام مرا به شيعيانم برسانيد! احمد بَزَنطى مى خواهد ما را به مدينه ببرد. مى دانم آرزوى ديدن اين شهر را به دل دارى، مدينه شهر آرزوهاست... ديگر فاصله زيادى تا مدينه نداريم، بوى گل محمّدى مى آيد! اينجا مدينه است و ما به مهمانى پدر مهربانى ها آمده ايم. السلام عليك يا رسول الله! به سوى حرم پيامبر مى رويم، به كنار قبر پيامبر مى رويم، سلام داده و راز دل خويش را مى گوييم. بعد وليد را دروغگو مى شمارى؟ آيا احمد اَشعَرى كه با حديث ضعيف مبارزه مى كرده است و اين حديث را نقل كرده است، دروغگو بوده است؟ آيا احمد بَزَنطى كه امام رضا(ع) به او علاقه زيادى داشته است، دروغگو بوده است؟ آيا اين درست است كه بدون تحقيق، ادّعايى به اين بزرگى كنى و به علماى بزرگ شيعه اين چنين جسارت كنى! تو همه كسانى كه منادى زيارت قبور امامان معصوم(ع) بودند را بى دين و مفسد معرّفى كردى! آيا از خدا نترسيدى كه چنين سخن گفتى؟ من در اين كتاب، فقط يك حديث را مورد بررسى قرار دادم و دروغ بودن سخن تو را ثابت كردم. در اوّلين فرصت، احاديث ديگر را هم مورد بررسى و تحقيق قرار مى دهم تا جوانان بدانند كه احاديث صحيح زيادى در فضيلت زيارت همه امامان - به ويژه در فضيلت زيارت امام حسين و امام رضا(ع) - به ما رسيده است. و در پايان، سلامى به مولاى خود مى دهيم و اين چنين مى گوييم: تو آن چشمه آسمان هستى كه پرسش هاى تشنگى ما را، هم آبى و هم جوابى! دير وقتى است كه دل ما، همچون كبوتران حرمت، اسير گندم هاى محبّت توست. هر روز به شوق تكرار خاطره تو و آهو، آهوى دل ما رميده مى شود و دوان دوان، زير سايه مهر تو مى آيد و مأوا مى گيرد. اى كه زيارت حرم تو، صبح جاودان قلب ماست، و از بهشت، لذّت ديدارِ روى ماه تو، ما را كافى است. پايان پيام مرا به شيعيانم برسانيد!يايند؟ علماى خيبر مى دانند كه محمّد، پيامبر خداست. آنها نشانه هاى پيامبر اسلام را در تورات خوانده اند; امّا اگر بخواهند مسلمان بشوند رياست خود را از دست مى دهند. آنها يك عمر آقايى كرده اند، مردم، ساليان سال، دست آنها را بوسيده اند! آنها با بهانه هاى مختلف دسترنج مردم را غارت كرده و همچون پادشاهان زندگى كرده اند. چگونه پيرو كسى شوند كه زندگى ساده اى دارد و بر روى خاك مى نشيند؟ پيامبر اسلام فرش خانه اش حصير است و غذاى ساده مى خورد و لباسش همانند لباس فقيران است. اكنون آنها مى خواهند از رشد اسلام جلوگيرى كنند. آنها در سخنرانى هاى خود در خيبر، جنگ با پيامبر را به عنديان مى خواهند به جنگ با اسلام بيايند. سرزمين خيبر بسيار حاصلخيز است و خرماى آن بسيار مرغوب. اهل خيبر به قبيله غَطَفان وعده داده اند كه اگر در اين جنگ شركت كنند درآمد يك سال خرماى خيبر را به آنها بدهند. مگر خرماى خيبر چقدر است كه آنها حاضر هستند به خاطر آن، همه جنگجويان خود را به ميدان مبارزه آورند؟ اگر بخواهى خرماى خيبر را بار بزنيم نياز به چهل هزار شتر داريم. هر شتر به راحتى مى تواند دويست كيلو خرما حمل كند. پس حدود هشت هزار تُن خرما، پاداشى است كه يهوديان خيبر به قبيله غَطَفان وعده داده اند. آيا اين پول نمى تواند جنگجويان غَطَفان را وسوسه كند تا به جنگ اسلام ب او برايمان مى گويد: «سرزمين فدك در غرب سرزمين خيبر واقع شده است و سرزمينى بسيار حاصلخيز است. مردم آنجا نيز يهودى هستند و براى همين است كه آنها مى خواهند به يارى هم كيشان خود بروند». همه نگاه ها به درِ مسجد خيره مى شود، مردى با عجله به سوى پيامبر مى آيد، سلام مى كند و مى گويد: «اى رسول خدا! قبيله غَطَفان نيز با مردم خيبر هم پيمان شده اند و قرار شده است با چهار هزار جنگجو به يارى آنها بروند». من با خود مى گويم: حتماً اين قبيله هم يهودى هستند كه به يارى مردم خيبر مى روند; امّا وقتى با پيرمرد صحبت مى كنم متوجّه مى شوم كه قبيله غَطَفان، بت پرست هستند و به خاطر وعده هاى يهو قصّه خيبر گره خورده است. آماده باش تا با هم به مدينه سفر كنيم و همراه پيامبر به سوى سرزمين خيبر برويم. در آنجا معجزه بزرگ مولايمان على(ع) را مى بينيم كه چگونه قلعه خيبر را فتح مى كند. بعد به سوى سرزمين فدك مى رويم تا بوىِ گل ياس را با تمام وجودمان حس كنيم. سپس به مدينه برمى گرديم تا مهمان خانه فاطمه(س) بشويم و اين سخن خدا را بشنويم: «فدك از آنِ فاطمه است». ما دفترِ تاريخ را باز مى كنيم و در ميان 212 كتاب تحقيقىـعربى به جستجوى حقيقت مى پردازيم. با من همراه باش! زيرا تنها سرمايه من همراهى توست، رفيق! مهدى خُدّاميان آرانى قم، خرداد 88 مقدمهعات خوبى در مورد يهوديان به ما داد؟ ما بايد از او تشكّر كنيم. * * * گويا در مسجد خبرهايى است. عجله كن، بايد برويم ببينيم آنجا چه خبر است. يكى از مسلمانان دارد سخن مى گويد. او براى جمع آورى اطّلاعات به اطراف مدينه رفته بود و ساعتى پيش بازگشته است. او رو به پيامبر مى كند و مى گويد: «يهوديان خيبر مشغول جمع آورى نيرو هستند. آنها با مردم سرزمين فَدَك گفتگو كرده اند و از آنها قول يارى گرفته اند». دفعه اوّلى است كه نام اين سرزمين را مى شنوم. فدك ديگر كجاست؟ فكر مى كنم بايد سراغ همان پيرمرد برويم. نگاه كن، او هم به مسجد آمده است. كنار آن ستون نشسته است. پيش او مى رويم ّد ايمان نياوردند بلكه به او حسد هم ورزيده و با او دشمنى كردند. آنها در سال قبل به يارى بت پرستان مكّه رفتند و با سپاه بزرگى به مدينه حمله ور شدند; امّا هموطنِ شما، سلمان فارسى به پيامبر پيشنهاد كندن خندق را داد و ما دور شهر را خندق كنديم و خداوند ما را يارى كرد و ما در آن جنگ پيروز شديم. بعد از آن ديگر شرّ يهوديانى كه نزديك مدينه بودند از سرِ ما كوتاه شد. اكنون منطقه خيبر، مركز تجمع يهود شده است و آنها با اسلام دشمنى مى كنند و مى خواهند با لشكر بزرگ بيست هزار نفرى به مدينه حمله كنند. خدايا! تو خودت آنها را نابود كن! همسفرم! آيا تو هم با من موافقى كه اين پيرمرد اطّلد اوّلين كسانى باشند كه به آن پيامبر ايمان مى آورند. عدّه اى از آنها در همين مدينه كه آن روزها «يثرب» نام داشت ساكن شدند، گروهى هم در «خيبر» كه آب و هواى بهترى نسبت به اينجا دارد منزل كردند. آنها در آن سرزمين، هفت قلعه محكم ساختند تا از حمله هاى عرب هاى بيابانگرد در امان باشند و به همين جهت آن سرزمين خيبر نام گرفت. در آن زمان تمامى مردم اين سرزمين بت پرست بودند. آنها به بت پرستان مى گفتند: «به زودى پيامبرى در اين سرزمين ظهور مى كند و به بت پرستى پايان مى دهد». ساليان سال گذشت تا اين كه محمّد به پيامبرى رسيد و به اين شهر هجرت كرد; امّا متأسّفانه نه تنها يهوديان به محى ما توضيح بدهد. با هم به سوى درخت خرما مى رويم. به پيرمرد سلام مى كنيم و كنارش مى نشينيم. منتظر هستى تا من سؤال كنم: ـ پدر جان! آيا شما امروز ظهر در مسجد پيامبر بودى؟ ـ آرى. ـ پس تو هم خبر حمله اهل خيبر را شنيده اى؟ ـ آرى. خدا خودش شرّ آنها را از سر ما كوتاه كند. ـ آيا مى شود براى ما در مورد آنها سخن بگوييد. پيرمرد قبول مى كند و شروع مى كند كه از گذشته هاى دور سخن بگويد: خيلى سال ها قبل، يهوديان در شام زندگى مى كردند، آنها در كتاب آسمانى خود خوانده بودند كه آخرين پيامبر خدا در سرزمين حجاز ظهور خواهد كرد. براى همين آنها از شام به اين سرزمين مهاجرت كردند. آنها مى خواستنر بزرگى به جنگ ما بيايند». مثل اين كه خيلى ها از حمله يهود با خبر شده اند. بعضى از مردم با شنيدن اين خبر خيلى ترسيده اند. آخر مسلمانان چگونه خواهند توانست در مقابل يهود مقاومت كنند؟ * * * تو رو به من مى كنى و مى گويى: ـ اين يهوديان خيبر كيستند؟ سرزمين خيبر كجاست؟ ـ نمى دانم. ـ چرا آنها مى خواهند به مدينه حمله كنند؟ ـ نمى دانم. ـ تو ديگر چه نويسنده اى هستى! ـ من كه از همان اوّل به تو گفتم: چند روزى بيشتر نيست كه به اينجا آمده ام. نگاهى به اطراف مى كنى. زيرِ آن درخت خرما پيرمردى را مى بينى. از من مى خواهى تا پيش او برويم و از او بخواهيم تا در مورد سرزمين خيبر برار پيامبر به مسجد مى آيد. بلند شو! پيامبر وارد مسجد مى شود. نسيم مىوزد و بوى گل محمّدى همه جا را پر كرده است. تو به چهره پيامبر مى نگرى. آفتاب را به تماشا نشسته اى! پيامبر به همه سلام مى كند و در محراب قرار مى گيرد و نماز بر پا مى شود. همراه ديگران به پيامبر اقتدا مى كنيم، نمازى كه ما را به معراج مى برد. نماز كه تمام مى شود من منتظر مى مانم تا مسجد خلوت شود و خبر حمله يهود را به پيامبر بگويم; امّا مى بينم كه يك نفر از جا برمى خيزد و با صداى بلند مى گويد: «اى رسول خدا! يهوديان خيبر براى جنگ با ما آماده مى شوند، آنها با قبيله هاى مختلف در حال گفتگو هستند، آنها مى خواهند با لشتوانى در همان حال و هواىِ خودت بمانى، كتاب را ببندى و مرا تنها بگذارى. مثل اين كه نمى خواهى دل مرا بشكنى. قربان مرام تو رفيقِ خوب! راستش را بخواهى من خيلى دعا كردم تا همسفرى مثل تو پيدا كنم. حالا كه آمدى، آيا موافقى با هم به مسجد پيامبر برويم؟ ما بايد هر چه زودتر خبر حمله يهود را به پيامبر بدهيم. پيامبر بايد براى مقابله با اين حمله تصميمى بگيرند. به سوى مسجد مى رويم، از در اصلى مسجد وارد مى شويم و كنار ستونى مى نشينيم. تا اذان ظهر فرصت زيادى نمانده است. آيا آن جوان را مى بينى كه آنجا ايستاده است؟ او بلال است، مؤذّن پيامبر. الله اكبر! صداىِ اذان بلال است، حالا دي خبر را از كجا به دست آوردى؟ ـ من از سرزمين شام مى آيم. در بين راه از صحرانشينان اين خبر را شنيدم. اين گفتگوى من با يكى از مردم مدينه است. او از حمله يهوديان خيلى ترسيده است. شما كه غريبه نيستيد، خود من هم كمى ترس دارم. اين هم از شانسِ من بود كه هنوز نيامده خبر حمله را بشنوم! بعد از مدّت ها چشم انتظارى به مدينه آمدم. حالا كه خدا اين سفر را قسمتم كرد، نمى دانم آيا خواهم توانست دوباره به ايران عزيز برگردم يا نه؟ راستى، مرا ببخشيد، يادم رفت بگويم: الان در ماه محرم سال هفتم هجرى هستم. من از تو مى خواهم در اين كتاب همسفر من باشى. من به سفرى تاريخى آمده ام. اختيار با توست. مى hhD4-   )D توضيحات كتاب سرزمين ياس موضوع: حضرت زهرا(س)، بخشش فدك، جنگ خيبر نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.irمراجعه كنيد. توضيحات _v_6H5=    YH ما براى غارت نيامديم! ما فاصله زيادى تا خيبر نداريم. د v{I59    gI وقتى فرمانده فرار مى كند! LG5s    OG راه تو را مى خواند! ـ بلند شو! چقدر مى خوابى! با تو هستم! ـ چه مى گويى! چرا نمى گذارى بخوابم؟ ـ من رفتم. اگر كمى دير كنى از قافله جا F5    QF شهرى در آستانه خطر ـ راست مى گويى! آيا خودت اين حرف را شنيدى؟ ـ آرى، يهوديان خيبر در حال جمع كردن نيرو هستند و به زودى به اين شهر هجوم خواهند آورد. ـ تو اين͈ان بهترين راه تقرّب به خدا معرّفى مى كنند. آنها مى دانند اين آخرين فرصت براى آنها مى باشد و براى همين تمام تلاش خود را انجام مى دهند. جنگ بزرگى در راه است. خدا خودش به خير گرداند! * * * پيامبر در مسجد نشسته است. عدّه اى از يارانش گرد او حلقه زده اند. پيامبر با آنها در مورد حمله يهود مشورت مى كند. به راستى براى مقابله با تهديد يهوديان چه بايد كرد؟ هر كسى نظرى مى دهد، پيامبر به سخن همه گوش مى كند، او هميشه در اين گونه مسائل با ديگران مشورت مى كند. آيا بايد صبر كنيم تا سپاه دشمن به مدينه برسد و مانند جنگ خندق، از شهر دفاع كنيم؟ گروهى معتقدند كه ما بايد حالت تهاجم BKBL5w    QL چشم ها را بايد شست! اكنون كه قلعه قَموص فتح شده است پيامبر فعلاً تصميم حمله به قلعه هاى ديگر را ندارد. در واقع پيامبر مى خواهد به آنها فرصت بدهد تا آنها خودشان تسليم شوند. آرى، خبر شكست مهe$K5    ]K سردار فاتح خيبر مى آيد آنجا را نگاه كن! على(ع) به سوى درب قلعه مى رود، اين كار بسيار خطرناك است، نكند يهوديان از بالاى برج ها او را هدف قرار بدهند، گويا على(ع) به هيچ چيMLJ5_    cJ مادرم نام مرا حيدر نهاد! روز دهم فرا مى رسد، همه لشكريان اسلا2و نفر از دوستانش را كه اين سرزمين را مثل كفِ دست خود مى شناسند انتخاب مى كند و به سوى خيبر حركت مى كند. * * * ـ چرا اينجا ايستاده اى و مرا نگاه مى كنى؟ بايد دنبال عَبّاد برويم! ـ خيلى خوب، سوار اسبت شو و بيا. با هم در دل بيابان به پيش مى تازيم و خود را به عَبّاد مى رسانيم. ساعتى مى گذرد، نصف روز است كه در راه هستيم. هم تشنه ايم هم گرسنه! در آنجا چند درخت مى بينم. حتماً در آنجا آب هست. خدا كند عَبّاد دستور توقف بدهد. خدا را شكر! عَبّاد تصميم گرفته در اينجا استراحت كوتاهى بكند. نماز ظهر نزديك است. سريع وضو مى گيريم و پشت سر عَبّاد نماز مى خوانيم. بعد از نماز سفره مختصرى پهن مى شود. نان و خرما ناهار امروز ماست! نسيم مىوزد و آرامشِ صحرا تو را به فكر فرو برده است. ناگهان عَبّاد از جا برمى خيزد، سريع سوار اسب مى شود و شمشير از غلاف برمى كشد. ياران او هم به سرعت به دنبال او مى روند. چه خبر شده است؟ تو نگاهى به دور دست مى كنى. مى گويى: آنجا را نگاه كن! آن سوار را مى بينى كه دارد فرار مى كند؟ آرى، حق با توست. عَبّاد به دنبال آن سوار به پيش مى تازد. آيا موفّق خواهد شد به او برسد؟ شمشير در دست عَبّاد و يارانش مى چرخد، چرا عَبّاد مى خواهد آن سوار را دستگير كند؟ مگر او چه كرده است؟ سرانجام عَبّاد موفّق مى شود; او را دستگير كرده و به اين سو مى آورد. عَبّاد به او رو مى كند و مى گويد: ـ كيستى و در اين بيابان چه مى كنى؟ ـ من چوپان هستم كه گلّه شترى را براى چرا آورده ام. ـ پس گلّه شتر تو كجا هستند؟ ـ گلّه شتر را گم كرده ام. آن گلّه، همه هستى من بود، لحظه اى زير سايه درختى خوابم برد. ديگر آن ها را نديدم! شما شترهاى مرا نديديد؟ ـ آيا از سرزمين خيبر خبرى دارى؟ ـ آرى، چند روز پيش آنجا بودم. ـ در آنجا چه خبر بود؟ ــ همه در حال بسيج نيروهاى خود هستند. قرار است مردم فدك و قبيله غَطَفان هم به يارى آنها بيايند. همه با هم پيمان بسته اند تا آخرين نفس مبارزه كنند. هيچ كس نمى تواند آنها را شكست بدهد. ـ ديگر چه خبر؟ ـ يهوديان خيبر در قلعه هاى محكم خود پناه گرفته اند و آب و آذوقه به اندازه چندين سال ذخيره كرده اند. اگر كسى آنها را هم محاصره كند كار بى فايده اى كرده است. كوه ها را نگاه كن، هميشه بوده اند، هستند و خواهند بود. قلعه هاى خيبر چون كوه استوارند! مرد نگاهى به من مى كند، وقتى مى بيند كه من ترسيده ام خنده مرموزى مى كند. به راستى ما به جنگ كسانى مى رويم كه در آمادگى كامل هستند. تعداد نيروهاى آنها بيش از ده برابر ما مى باشد. دژهايى نفوذ ناپذيرى دارند.حتّى محاصره آنها هم هيچ فايده اى نخواهد داشت. امّا بر خلاف من، عَبّاد هيچ ترسى به دل ندارد، شايد او چيزى مى داند كه من نمى دانم. ناگهان عَبّاد شمشير خود را بالا مى آورد و فرياد مى زند: ـ اى نمك به حرام! جاسوسى يهوديان را مى كنى! چگونه يك عرب حاضر مى شود جاسوس يهوديان باشد؟ خيال مى كنى مى توانى مرا فريب بدهى! راستش را مى گويى يا اين كه... ـ باشد، راستش را مى گويم! امانم بده! ـ تو در امان هستى; زود حرف بزن. ـ آرى، من جاسوس يهوديان خيبر هستم. من داشتم به خيبر مى رفتم تا خبر آمدن لشكر اسلام را به آنها بدهم. من مأمور بودم تا تعداد نيروها و وضعيّت لشكر اسلام را براى يهود ببرم. آنها در مقابل اين كار به من پول بسيار زيادى داده بودند. اكنون همه چيز روشن شد، من به هوش عَبّاد آفرين مى گويم. به او رو مى كنم و مى گويم: ـ شما از كجا فهميديد كه اين مرد جاسوس يهود است؟ ـ اين مرد مى گفت چوپان است و شترهاى خود را گم كرده است. ـ درسته. ـ آقاى نويسنده! لباس هاى چوپان بايد بوى شتر بدهد نه بوى عطر! نگاهى به لباس هاى گران قيمت اين مرد بكن! آيا اين لباس يك چوپان است. ـ راست مى گويى! ـ وقتى اين مرد عرب از قدرت نظامى يهود سخن گفت من ديگر يقين كردم كه او جاسوس يهود است و مى خواهد مطالبى به ما بگويد و به خيال خودش ما را بترساند. هيچ وقت يك عرب حاضر نمى شود از يهوديان دفاع كند. اكنون كه اين مرد عرب خودش اعتراف كرده است. به راستى سزاى يك جاسوس چيست؟ امّا او اصلاً نمى ترسد زيرا مى داند اگر مسلمانى ب كسى امان بدهد هرگز امان خود را نمى شكند. عَبّاد رو به ما مى كند از ما مى خواهد تا سريع حركت كنيم. بايد اين مرد را نزد پيامبر ببريم. * * * خورشيد دارد غروب مى كند، لشكر اسلام بايد همين اطراف باشد. آنجا را نگاه كن، آن سياهى را مى بينى. گويا لشكر اسلام در آنجا اتراق كرده است. عَبّاد اوّلين كسى است كه به سوى پيامبر مى رود. همه نگاه مى كنند، اين مرد عرب كيست كه همراه او مى آيد؟ آنها نمى دانند كه او جاسوس يهود است. عَبّاد به پيامبر سلام مى كند و مى گويد: «اين مرد عرب را در حالى كه به سوى خيبر مى رفت، دستگير كرديم. او جاسوس يهوديان است و مى خواست خبرِ حركت ما را براى يوديان ببرد». همين كه سخن عَبّاد به اينجا مى رسد، يك نفر از جا بلند مى شود فرياد مى زند: «بايد همين الان اين جاسوس را اعدام كنيم! كسى كه جاسوسى براى يهود مى كند سزايش فقط مرگ است». او كيست كه چنين فرياد مى زند؟ مگر ما در حضور پيامبر مهربانى ها نيستيم؟ چرا او قبل از اين كه پيامبر سخنى بگويد اين چنين فرياد مى زند؟ آن مرد رو به عَبّاد مى كند و مى گويد: «معطّل چه هستى؟ چرا او را به قتل نمى رسانى؟». عَبّاد در جواب مى گويد: «اى عُمَر! او مى خواسته كه خبرى را براى يهود ببرد; امّا هنوز كه اين كار را نكرده است. من به او امان داده ام و هرگز او را نمى كشم». اكنون ديگر آن مرد غضبنا را شناختم، او عُمَر بن خَطّاب است و اعتراض دارد كه چرا عَبّاد به يك كافر بت پرست امان داده است. آخر وجود يك بت پرست در لشكر اسلام چه معنايى مى تواند داشته باشد؟ او بايد مسلمان شود و گرنه كشته خواهد شد; زيرا ما الان در حالت جنگ هستيم. شرايط فعلى ما كاملاً استثنائى است. همه منتظر هستند تا پيامبر نظر خود را بدهد. پيامبر رو به عَبّاد مى كند و مى گويد: «اين مرد را تحت مراقبت خود بگير و مواظبش باش». من تعجّب مى كنم. پيامبر حتّى در اين شرايط جنگى، اين بت پرست را مجبور به مسلمان شدن نمى كند. او آزاد است. مى تواند مسلمان باشد، مى تواند بت پرست! آن مرد مى خواست خبر آمدن لشكر اسام را براى يهود ببرد; اكنون كه عَبّاد به او امان داده است، پس جانش در امان است; البته بايد خود عَبّاد مواظبش باشد تا خطايى از او سر نزند. معمولاً وقتى فرماندهان لشكرها، جاسوسى را دستگير مى كنند، او را به قتل مى رسانند; امّا پيامبر دستور قتل اين جاسوسِ بت پرست را نمى دهد و اصلاً او را مجبور به مسلمان شدن هم نمى كند! آيا فكر نمى كنى ما بايد پيامبر را دوباره بشناسيم؟ پيامبر مى خواهد با اين كار خود به همه تاريخ پيام بدهد كه اين لشكر براى مسلمان كردن يهوديان نمى رود! اين لشكر مى رود تا يهود را به جاى خود بنشاند. يهوديان بارها براى نابودى اسلام توطئه كرده اند. فقط پيامبر مى خواهد كارى كند كه آنها از دشمنى خود دست بكشند. اكنون پيامبر به گروه ديگرى دستور مى دهند تا به سوى خيبر بروند و مواظب باشند تا جاسوسان، خبر آمدن ما را به خيبر نبرند. خورشيد در حال غروب است، براى خواندن نماز توقف كوتاهى خواهيم داشت و بعد از نماز به حركت ادامه خواهيم داد. فرصت كم است و ما بايد هر چه زودتر خود را به خيبر برسانيم. سكوت سرتاسر بيابان را فرا گرفته است و همه جا تاريك است و خستگى بر همه غلبه كرده است. اين لشكر از صبح تا به حال راه رفته است. هيچ كس ديگر ناى راه رفتن ندارد. ناگهان صداى زيبايى به گوش مى رسد، يك نفر شعرِ حماسى مى خواند. اين شعر آن قدر زيباست كه همه را به شور و شوق مى آورد. گوش كن: «وَاللهِ لَوْلا أَنْتَ ما اهْتَدَيْنْا...خدايا! اگر لطف تو نبود ما هرگز به نور ايمان هدايت نمى شديم. اگر تو نبودى ما حق را نمى شناختيم و نماز نمى خوانديم. بار خدايا! پايدارى در راه خودت را به ما كرامت كن و ما را در اين راه، ثابت قدم بگردان». او شعر حماسى خود را مى خواند. شورى در همه لشكر مى افتد. ديگر از خستگى هيچ خبرى نيست. آرى، اين هنر است كه مى تواند اين چنين در روح و جان انسان اثر كند. همه مى خواهند بدانند اين هنرمند كيست كه چنين وقت شناس بود و با هنرش جانى تازه به همه داد. در زير نور ماه، چهره خندان پيامبر هويداست. پيامبر دوست دارد اين شاعر را بشناسد. نام او «عامِر» است، پسر سنان. پيامبر در حقّ او دعا مى كند و مى گويد: «خدايا! رحمت خود را بر او نازل كن». كسانى كه اين دعاى پيامبر را مى شنوند مى فهمند كه عامر به زودى شهيد خواهد شد، زيرا همه مى دانند اگر پيامبر براى كسى، اين گونه دعا كند شهادت نصيبش مى شود! صورت عامر از شادى مى درخشد، همه به او تبريك مى گويند، من در تعجّب از اين رسم غريب هستم. پادشاهان به شاعران خود پول و سكّه مى دهند و پيامبر مهربانى به شاعر خود وعده شهادت مى دهد! خوشا به حال تو اى عامر كه وعده شهادت را از پيامبر گرفتى. چه چيزى بهتر از اين كه جانت را در راه دوست قربانى كنى!  * * * امشب تو در خيمه خودت در خواب هستى، زيرا امروز خيلى خسته شده اى. ولى من نمى دانم چرا خوابم نمى برد. از خيمه بيرون مى آيم. نگاهى به آسمان مى كنم. هيچ ستاره اى در آسمان نمى بينم. هوا ابرى است. صداى رعد و برق هم به گوشم مى رسد. شايد در آن دور دست ها هم باران مى بارد. الله اكبر! الله اكبر! صداى اذان بلال است كه همه را به نماز فرا مى خواند. همه در صف هاى منظّم به نماز مى ايستند. بعد از نماز سريع خيمه ها جمع مى شود، همه آماده حركت مى شوند. ما بايد از آن مسير كوهستانى برويم تا از چشم دشمن پنهان بمانيم. مسير حركت ما سخت تر مى شود. بايد از سنگلاخ ها عبور كنيم تا بتوانيم آننكته اى است كه همه را بيقرار كرده است! من كنار خيمه اى ايستاده ام. اينجا چند نفر دارند خيلى با شور و هيجان حرف مى زنند. خوب است بروم ببينم چه خبر است. با صداى بلند سلام مى كنم و اجازه مى خواهم تا وارد خيمه بشوم. آنها مرا به داخل خيمه دعوت مى كنند. من در گوشه اى مى نشينم. بحث خيلى داغ است: ـ من فكر مى كنم فردا پيامبر پرچم را به دست من بدهد، زيرا من در شمشير زدن مهارت زيادى دارم. ـ نه، فردا پرچم به دست من خواهد بود، زيرا من هم خوب شمشير مى زنم و هم تيرانداز خوبى هستم. ـ فردا مى بينيد كه من سوار بر اسب سفيد خود شده ام و قلعه خيبر را فتح كرده ام. من به سخنان اين جمع گوش مى كنم رار نمى كند او با اين سخن خود كنايه به كسانى مى زند كه فرمانده فرارى هستند. * * * شب فرا مى رسد، همه در خيمه هاى خود هستند، عدّه اى نگهبانى مى دهند. امشب همه جا سخن از فرداست. همه مى دانند فردا روز بزرگى است. روزى فراموش نشدنى! به راستى پيامبر پرچم را به دست چه كسى خواهد داد؟ همه آرزو دارند اين افتخار نصيب آنها گردد. سخن پيامبر همه را شيفته مقام محبّت كرده است. اصلاً فرماندهى فردا، مسأله اى فرعى شده است. مهمّ اين است كه هر كس فردا پرچم به دست او باشد به اوجِ قلّه محبّت الهى رسيده است! همه آرزو دارند كه به افتخار شكوه محبّت برسند و نامشان در تاريخ ثبت شود. اين ، چهار ويژگى بيان كرد: 1. محبّت خدا و پيامبر به او. 2. محبّت او به خدا و پيامبر. 3. شجاع بودن. 4. عدم فرار از مقابل دشمن. من فعلاً كارى با سه ويژگى اوّل ندارم. فقط به ويژگى آخر توجّه دارم. طبق اين شرط، فرمانده فردا كسى است كه هرگز از مقابل دشمن فرار نكرده است. مگر امروز با چشم خود نديدى كه همه لشكر اسلام فرار كردند؟ امروز هيچ كس در مقابل لشكر يهود باقى نماند. خيلى عجيب است. عُمر كه اوّلين كسى است كه فرار كرده است آرزو مى كند كه فردا پيامبر پرچم را به دست او بدهد. به نظر شما آيا چنين چيزى ممكن است؟ بى جهت نيست كه پيامبر بر اين نكته تأكيد مى كند كه فرمانده فردا كسى است كه ندهى را به دست خواهد گرفت؟ فرمانده فردا كيست كه اين چنين به شكوه محبّت رسيده است؟ او كيست كه خدا و پيامبر او را دوست دارند و او هم خدا و پيامبر را دوست دارد؟ چه كسى در آزمون محبّت به بالاترين درجه رسيده است؟ هر كسى آرزو مى كند كه فردا پرچم به دست او باشد. سخن پيامبر نشان مى دهد فرمانده فردا هر كه باشد مردى آسمانى است; زيرا من هر چه فكر مى كنم در ميان اين لشكر فرارى كسى را پيدا نمى كنم كه همه شرايطى كه پيامبر فرمود را داشته باشد. شايد قرار است فردا فرشته اى از آسمان بيايد و پيامبر پرچم را به او بدهد. از سخن من تعجّب نكن، در سخن پيامبر دقّت كن! پيامبر براى فرمانده فردامبر به آنها نگاهى مى كند، او مى داند كه آنها پشيمان هستند. اكنون مى خواهد به يارانش بشارت پيروزى بدهد. او همه حس و شور خود را در اين جمله خلاصه مى كند: «فردا پرچم را به دست كسى خواهم داد كه خدا و مرا دوست دارد و من و خدا هم او را دوست داريم. او به سوى دشمن حمله مى كند و هرگز فرار نمى كند. او فردا اين قلعه را فتح خواهد نمود». ناگهان شورى بر پا مى شود. همه مسلمانان از جا برمى خيزند، فرياد آنها در فضا مى پيچد: «الله اكبر». آنها مى دانند كه اين سخن پيامبر نويد پيروزى است. هر گاه پيامبر از آينده خبر داده است، آنها آن را به چشم خود ديده اند. امّا به راستى چه كسى فردا پرچم فرمن مى كنى و مى گويى چرا پيامبر كسانى مثل ابوبكر و عُمَر را براى فرماندهى انتخاب نمود؟ و من فكر مى كنم كه پيامبر مى دانست كه اين ها خيلى ادّعا دارند. پيامبر مى خواست به آنها فرصت بدهد تا شايستگى و لياقت خود را نشان بدهند. مگر قبول ندارى همه كارهاى پيامبر از روى حكمت است؟ پيامبر در اين سه روز به كسانى كه ادّعا داشتند، فرصت داد تا بعداً كسى نگويد ما هم مى توانستيم كارهاى بزرگى بكنيم اگر پيامبر به ما فرصت مى داد. در اين مدّت خيلى چيزها براى هميشه در تاريخ معلوم شد. * * * همه سرهاى خود را از خجالت پايين انداخته اند. آخر آنها با چه رويى به چهره پيامبر نگاه كنند؟ پيم و تصميم داشتيم كه با آنها مقابله كنيم; امّا اول كسى كه فرار كرد فرمانده ترسوى ما بود. در همه جنگ ها مهمّ ترين عامل پيروزى،روحيّه لشكريان است. اگر سرباز اسلحه نداشته باشد امّا روحيّه داشته باشد به دشمن حمله مى كند، اسلحه او را مى گيرد و با همان اسلحه او را مى كشد. اين يك قانون است; امّا وقتى فرمانده، اوّل كسى باشد كه فرار مى كند، آيا براى سرباز روحيّه اى مى ماند؟ همه از شرمندگى سرهاى خود را پايين مى گيرند. پيامبر ناراحت مى شود و مى گويد: آيا شما بايد اين گونه از مقابل دشمن فرار كنيد؟ پيامبر اين جمله را سه بار تكرار مى كند. نگاه كن! پيامبر چقدر ناراحت است. تو رو به ميمان نداشتيم؟ مگر ما بارها آرزوى شهادت نكرده بوديم؟ آرى، وقت امتحان معلوم مى شود كه چه كسى واقعاً عاشق شهادت است. هنر اين نيست كه رو به قبله بنشينى و دست به دعا بگيرى و بگويى خدايا شهادت را نصيبم كن! موقعى كه دشمن در مقابل تو شمشير كشيده است و مى خواهد خونت را بريزد، اگر فرار نكنى هنر كرده اى! لشكرِ شكست خورده به اردوگاه آمده است. عُمَر جلو مى آيد و مى خواهد پيش دستى كند. او به پيامبر مى گويد كه اين سربازان همه ترسو هستند و وقتى يهوديان حمله كردند همه آنها فرار كردند. در اين هنگام عدّه اى از مسلمانان به پيامبر مى گويند: اى رسول خدا! ما در مقابل يهودى ها ايستاده بود داده باشد. مسلمانان هر چه نگاه مى كنند، فرمانده خود را نمى بيند. پس خيلى از آنها هم فرار مى كنند. سپاه يهود فاصله زيادى تا خيمه پيامبر ندارد، در اين ميان يكى از مسلمانان غيور به نام «حُباب» فرياد برمى آورد: كجا فرار مى كنيد؟ نگاه كن! او چگونه يك تنه به مقابله با سپاه يهود مى رود! اكنون صداى خود پيامبر به گوش همه مى رسد كه ياران خود را به دفاع فرا مى خواند. مسلمانان بار ديگر جمع مى شوند و حمله يهود را دفع مى كنند. اكنون آرامش به اردوگاه بازگشته است; امّا همه شرمنده پيامبر هستند. آنها با خود مى گويند به راستى چرا در مقابل دشمن ايستادگى نكرديم؟ مگر ما به وعده هاى خدا  ، مَرحَب آن طرف ايستاده است. هر كس به او نگاه كند ترس بر دلش مى نشيند. ناگهان مَرحَب نعره مى زند و شمشير در دست خود مى چرخاند و دستور حمله را صادر مى كند. خيلى عجيب است، اوّل كسى كه فرار مى كند جناب فرمانده است! او به جاى اين كه در ميدان بايستد و مبارزه كند زودتر از همه فرار مى كند. آيا اين هنر فرماندهى است؟ وقتى فرمانده اين طور باشد تكليف بقيّه معلوم است. سپاه يهود به دنبال مسلمانان فرارى مى آيند، آنها مى خواهند امروز كار را يكسره كنند. خداى من! آنها خيمه پيامبر را شناسايى كرده اند و به سوى آن خيمه مى آيند. فرمانده فرارى خود را در گوشه اى مخفى مى كند تا جانش را نجات  ز نهم، بار ديگر لشكر آماده رزم مى شود، پيامبر امروز پرچم را به دست عُمَر بن خطّاب مى دهد تا او هم هنر خويش را نشان بدهد. حتماً مى دانى كه او هم از مهاجران است. لشكر از اردوگاه حركت مى كند و به سوى قلعه قَموص مى رود. لشكر يهود كه از پيروزى ديروز سرمست هستند در صف هاى منظّم ايستاده و در انتظار هستند. لشكر اسلام با فرمانده جديد مى آيند و روبروى سپاه يهود قرار مى گيرند. معلوم است كه مسلمانان ترسيده اند; امّا در اين گونه مواقع، همه نگاه ها به فرمانده است. اگر او ثابت و استوار باشد همه روحيّه مى گيرند. امان از وقتى كه خود فرمانده هم ترسو باشد! عُمَر نگاهى به لشكر يهود مى كن پاه كه نامش مَرْحَب است، دستور حمله مى دهد، شمشيرها بالا مى روند و در دست ها مى چرخند. دقايقى مى گذرد، مقاومت فايده ندارد. بايد فرار كرد، الان است كه همه ما كشته بشويم! ترس عجيبى بر دل ها مى نشيند. در يك چشم به هم زدن، همه لشكر اسلام فرار مى كند، ديگر هيچ كس در مقابل دشمن نمى ايستد. مَرْحَب با خود فكر مى كند به راستى آن عظمت لشكر اسلام كجاست؟ نگاه كن، او چگونه مى خندد و فرمانده فرارى و مسلمانان فرارى را مسخره مى كند! ابوبكر همراه با مسلمانان به اردوگاه بر مى گردند. آنها فرمانده خود را سرزنش مى كنند كه چرا شجاعت بيشترى از خود نشان نداد. * * * با طلوع خورشيدِ رو شهادت بود رسيده است. * * * روز هشتم فرا مى رسد و همه به اين فكر مى كنند كه امروز پيامبر پرچم را به چه كسى خواهد دارد؟ «مهاجران» با خود مى گويند: ديروز پيامبر فرمانده لشكر را از «انصار» انتخاب كرد و ما شكست خورديم. اگر فرمانده از ما انتخاب شود حتماً پيروز مى شويم. پيامبر پرچم را به دست ابوبكر مى دهد و از او مى خواهد تا به سوى يهود حمله كند. ابوبكر يكى از مهاجران است و امروز فرصت پيدا كرده است تا هنرش را نشان بدهد. ابوبكر پرچم را به دست مى گيرد و حركت مى كند. لشكر يهود از قلعه بيرون آمده و در انتظار لشكر اسلام است. آنها از پيروزى ديروز خود سرمست هستند. فرمانده جروحان زياد است. يادت هست وقتى از مدينه حركت كرديم گروهى از زنان مدينه همراه ما بودند. اكنون آنها مداواى مجروحان را آغاز مى كنند. اكنون پيكر چوپان سياه را به سوى اردوگاه مى برند. به پيامبر خبر مى رسد، پيامبر نگاهى به او مى كند و مى گويد: «او چه مسلمان خوبى بود! مى بينم كه فرشتگان، خاك از چهره او پاك مى كنند». خوشا به حال او! او هرگز نمازى نخواند، هرگز در مقابل خدا سجده اى نكرد; امّا چنين سعادتمند شد. آيا به ياد دارى كه در ميان راه شاعرى براى ما شعر خواند؟ آن شب كه همه خسته بوديم و با شعر خود جانى تازه در ما دميد. پيامبر آن شب براى او دعا كرد. نگاه كن، او هم به آرزويش كشده است. روح او به سوى بهشت پر كشيده است. درگيرى ساعتى طول مى كشد، ايستادگى هيچ فايده اى ندارد، لشكر اسلام از روى ناچارى، عقب نشينى مى كند و به اردوگاه خود باز مى گردد. يهوديان خيلى خوشحال هستند كه توانستند در روز اوّل جنگ مسلمانان را شكست بدهند. فرياد شادى يهوديان در فضا مى پيچد، آنها خودشان هم باور نمى كردند به اين راحتى لشكر اسلام را شكست بدهند. يهوديان خيال مى كنند كه مسلمانان نيروى ذخيره زيادى در اردوگاه دارند براى همين از دنبال كردن مسلمانانِ فرارى خوددارى مى كنند و به سوى قلعه خود مى روند. سعد بن عُبادِه با لشكر شكست خورده به اردوگاه بر مى گردند. تعداد مز مى شود، صداى شمشيرها به گوش مى رسد، گروهى تصميم مى گيرند تا به سوى قلعه پيش روند; امّا باران تير مى بارد، بيش از پنجاه نفر با تيرها مجروح مى شوند. هرگز نمى توان به اين قلعه نفوذ كرد، ديوارهاى آن، بسيار بلند و محكم است. آخر چگونه ما مى توانيم سنگ هاى به اين محكمى را خراب كنيم؟ در اين ميان، يكى از يهوديان نگاهش به چوپان سياه مى افتد. از اين كه او مسلمان شده بسيار ناراحت مى شود. تيرى را به سوى او پرتاب مى كند. تير مى آيد و به او اصابت مى كند. تير به جاى حسّاسى خورده است، خونريزى او شديد است. زمين با خون او سرخ شده است، مسلمانان مى دوند تا او را نجات بدهند; امّا ديگر دير  قَموص حركت مى كند; امّا از آن طرف، يهوديان هم آماده جنگ شده اند. نگاه كن! درب قلعه باز مى شود و سپاه يهود از قلعه بيرون مى آيد و درب قلعه بسته مى شود. همه سپاه يهود در مقابل لشكر اسلام صف آرائى مى كنند. تيراندازهاى زيادى در بالاى قلعه موضع مى گيرند. در يك طرف سعد بن عُبادِه همراه با يارانش به صف ايستاده اند در طرف ديگر «مَرحَب» با سربازانش. مَرحَب، فرمانده سپاه يهود است. او پهلوان خيبر است. نامش لرزه بر اندام همه مى اندازد. هدف مسلمانان اين است هر طور شده خود را به قلعه برسانند و راهى براى نفوذ در آن پيدا كنند. اگر اين قلعه فتح شود ديگر كار يهوديان تمام است. حمله آغاى ديگران فرصتى ايجاد كند تا آنها بتوانند استعداد خود را نشان بدهند. در اين تصميم، رمز و رازى است كه بعداً كشف خواهد شد. پيامبر پرچم فرماندهى را در دست دارد و به لشكريان خود نگاه مى كند. نگاهش به سعد بن عُبادِه مى افتد. او را صدا مى زند و پرچم را به دستش مى دهد. حتماً شنيده اى كه مسلمانان به دو دسته تقسيم مى شوند: مهاجران و انصار. كسانى كه اهل مكّه هستند و به مدينه هجرت كرده اند، «مهاجران» ناميده مى شوند. مردم مدينه هم كه پيامبر را يارى كردند «انصار» خوانده مى شوند. سعد بن عُبادِه كه امروز فرمانده سپاه شده است از انصار است. لشكر به فرماندهى سعد بن عُبادِه به سوى قلعه سوى قلعه مى رود. هنوز تا قلعه فاصله اى باقى مانده است كه او مى ايستد و جلوتر نمى رود. اكنون او خم مى شود و سنگريزه از روى زمين جمع مى كند. بعد با سنگريزه ها گلّه را به سوى دربِ قلعه هدايت مى كند. او در اين كار خيلى مهارت دارد، معلوم است سال ها چوپانى كرده است. درب قلعه باز مى شود و گوسفندان وارد قلعه مى شوند و بعد از آن سريع درب قلعه بسته مى شود. چوپان جوان بسيار خوشحال است، او امانت خود را تحويل داده است و مى تواند نزد پيامبر باز گردد. اكنون لشكر اسلام آماده است تا به ميدان بيايد. پيامبر تصميم گرفته است تا يكى از يارانش را به عنوان فرمانده انتخاب كند. او مى خواهد تا برال او كه اين چنين راه سعادت را مى يابد. اكنون او رو به پيامبر مى كند و مى گويد: «اين گوسفندان در دست من امانت هستند با آنها چه كنم؟». پيامبر نگاهى به او مى كند و مى گويد: «اى جوان! اين گلّه، امانتى است كه در دست تو است. برو امانت خود را تحويل بده و بعداً به اينجا بيا». او سخن پيامبر را قبول مى كند و گلّه گوسفندان را به سوى قلعه حركت مى دهد. من خيلى نگران هستم، چون نگهبانان از بالاى قلعه ديدند كه اين جوان پيش پيامبر رفت. نكند وقتى او نزديك قلعه بشود خطرى او را تهديد بكند! براى اين جوان تازه مسلمان چه كارى مى توانيم بكنيم؟ بيا از صميم دل براى او دعا كنيم. جوان با گلّه بتمكار است; امّا اين مدّت با اين كه يارانش گرسنه بودند هيچ كس به گوسفندان دست درازى نكرد. آيا چنين شخصى مى تواند ستمكار باشد؟ من خودم ديدم كه يك سياه پوست مثل من اذان گوى اوست. او بين سياه و سفيد فرقى نمى گذارد. خبر آمدن اين چوپان به پيامبر مى رسد. دستور مى دهد تا او را به خيمه اش ببرند. چوپان وارد خيمه پيامبر مى شود، سلام مى كند و مى نشيند. پيامبر با محبّت و فروتنى به او جواب مى دهد. چهره نورانى پيامبر او را مجذوب خود كرده است. او سؤال مى كند و جواب مى شنود. آرامشى وصف ناشدنى را تجربه مى كند. اشك در چشمانش حلقه مى زند. لحظه اى فكر مى كند و سرانجام مسلمان مى شود. خوشا به  صبح روز هفتم فرا مى رسد. مى توان به راحتى پيش بينى كرد كه امروز روز سرنوشت سازى است. امروز اوّلين روزى است كه لشكر اسلام با لشكر يهود رو در رو مى شود. نگاه كن! چوپان يهودى با گلّه گوسفند به اين سو مى آيد. او اينجا چه مى خواهد؟ من به سوى او مى روم و به او مى گويم: ـ اينجا اردوگاه لشكر اسلام است، براى چه اينجا آمده اى؟ ـ مى خواهم محمّد را ببينم، همان كه شما او را پيامبر خدا مى دانيد. ـ با او چه كار دارى؟ ـ مى خواهم سخن او را بشنوم و ببينم حرف او چيست؟ ـ چطور شد اين تصميم را گرفتى؟ ـ من يهودى هستم و سال هاست كه چوپانى مى كنم. بزرگان يهود به من گفته بودند كه محمّد شخصى ggqM51    [M پيش به سوى سرزمين ياس صبح زود است و همه آماده حركت به سوى مدينه هستند. ما ديگر بايد با سرزمين خيبر خداحافظى كنيم. نگاه تو به خيبر خيره مى ماند، جايى كه معجزه دست خدايى على(ع) را با چشم ديدى! تاريخ هيچ گاه اين معجزه را فراموش نخواهد كرد. نام خيبر با نام على(ع) گره خورده است. ديگر هيچ كس خيبر را بدون على(ع) نخواهد شناخت. لشكر اسلام به سوى مدينه به پيش مى رود. آفتاب بالا آمده است. صداى زنگ شترها سكوت دشت را مى شكند. ساعتى مى گذرد. اكنون ما به يك دو راهى مى رسيم. يك راه به طرف جنوبvو خيلى تعجّب مى كنم. آنها همين طور صحبت مى كنند و من هيچ نمى گويم. در اين ميان يكى از آنها رو به من مى كند و مى گويد: ـ به نظر تو پيامبر پرچم را به كدام يك از ما مى دهد؟ ـ هيچ كس از شما لياقت آن مقام را ندارد. ـ چرا؟ ـ مگر شما سخن پيامبر را نشنيديد؟ پيامبر گفت: «پرچم را به كسى مى دهم كه تا به حال از ميدان جنگ فرار نكرده باشد». من امروز شما را ديدم كه زودتر از همه فرار كرديد. آنها با شنيدن اين سخنِ من به فكر فرو مى روند. سخن حق، تلخ است. بعد يكى از آنها رو به من مى كند و مى گويد: ـ فقط ما كه فرار نكرديم، همه كسانى كه در لشكر اسلام بودند فرار كردند. ـ من معتقد هستم كه هيچ كس لياقت علمدارى فردا را ندارد. ـ پس پيامبر پرچم را به چه كسى خواهد داد؟ ـ اتفاقاً من هم به دنبال جواب اين سؤال هستم. سكوت بر فضاى خيمه سايه مى افكند، همه به فكر فرو مى روند. به راستى چه كسى است هرگز از ميدان جنگ فرار نمى كند؟ ناگهان يكى سكوت را مى شكند و مى گويد: ـ فهميدم! فهميدم! فقط على است كه هرگز از ميدان جنگ فرار نمى كند. ـ راست مى گويد. على تاكنون پشت به دشمن نكرده است. ـ نكند فردا پيامبر پرچم را به دست او بدهد! آخر چگونه ممكن است كسى كه سن و سالش از ما خيلى كمتر است، فرمانده ما بشود؟ ـ نگران نباش! مگر خبر ندارى كه على چند روزى است بيمار است و در خيمه بسترى است. ـ ا چه بيمارى دارد؟ ـ چشم او به شدّت درد گرفته است و سردرد عجيبى هم دارد. ـ خدا را شكر، خيالم راحت شد. خدا كند او فردا هم بيمار باشد! ـ خاطرت جمع باشد. او در هواى زمستانىِ اينجا، سرما خورده و چشمانش درد مى كند. او نمى تواند هيچ كجا را ببيند. ـ به خاطر اين خبر خوبى كه به من دادى يك مژدگانى بزرگ به تو خواهم داد. ـ على بايد يك هفته اى استراحت كند تا خوب بشود. من كه اين سخنان را مى شنوم ناگهان به خود مى آيم، اگر على(ع) سالم بود و در لشكر حاضر مى شد هرگز مسلمانان شكست نمى خوردند. على(ع) در جنگ هاى مختلف فداكارى زيادى كرده و از خود شجاعت نشان داده است. در جنگ اُحُد وقتى كه گروهى از مسلمانان فرار كردند او كنار پيامبر ايستاد و شمشير زد تا آنجا كه هفتاد زخم بر پيكرش نشست، ولى هرگز پيامبر را تنها نگذاشت. همسفر خوبم! مى دانم دوست دارى به عيادت على(ع) برويم؟ به سوى خيمه على(ع) مى رويم. كنار خيمه مى ايستيم. سلام مى كنيم. سلمان فارسى بيرون مى آيد. او وقتى به ما نگاه مى كند مى فهمد كه ما هموطن او هستيم. خيلى خوشحال مى شود، ما را در آغوش مى گيرد و مى فهمد ما هم مثل او عشق على(ع) را در سينه داريم و مى خواهيم او را ببينيم; امّا او در جواب مى گويد: «الان وقت مناسبى نيست. على بعد از مدّتى به خواب رفته است، او بيمار است و بايد استراحت كند». ما سخن او را قبول مى كيم. من به سلمان رو مى كنم و مى گويم: ـ به نظر من على(ع) تنها گزينه براى فرماندهى فردا است. ـ آرى، همين طور است. ـ قبل از اين در خيمه اى بودم، آنها مى گفتند كه على(ع) به اين زودى ها خوب نمى شود و نمى تواند فرماندهى لشكر را به عهده بگيرد. ـ اين سخن را من هم شنيده ام و آن را به على(ع) گفتم. وقتى او اين حرف ها را شنيد دست هاى خود را رو به آسمان گرفت و گفت: «بار خدايا! اگر تو بخواهى چيزى را به كسى بدهى هيچ كس نمى تواند مانع آن شود». ـ خدا كند، على(ع) هر چه زودتر خوب شود. اكنون ديگر وقت آن است كه به خيمه خود برويم، مقدارى استراحت كنيم. فردا روز بزرگى است. وقتى فرمانده فرار مى كند!3ستند. نمى دانند چه كنند. نگهبانان بالاى قلعه كه اين صحنه را مى بينند فرياد مى زنند: «مَرحَب كشته شد»، به اين صورت است كه خيلى سريع، خبر در سرتاسر قلعه پخش مى شود. على(ع) در وسط ميدان ايستاده است، بايد جنگجوى ديگرى به جنگ او برود. حارِث، برادر مَرحَب جلو مى آيد، او نيز از پهلوانان يهود است. او همه خشم خود را در شمشيرش خلاصه مى كند; امّا بعد از دقايقى پيكر بى جانش بر زمين مى افتد. ياسر و عامر كه از ديگر قهرمانان يهود هستند به ميدان مى آيند ولى چقدر زود به ضربت ذوالفقار از پا در مى آيند. با كشته شدن چهار سردار بزرگ يهود شرايط جنگ تغيير مى كند، ديگر هيچ كس حاضر نيست به جن چه شد. ضربه على(ع) كلاه خود مَرحَب را مى شكافد و ذوالفقار بر فرق مَرحَب مى نشيند. سر او شكافته مى شود. مَرحَب بر روى زمين مى افتد و هرگز بلند نمى شود. * * * لا فَتى اِلاّ عَلىّ; لا سَيْفَ اِلاّ ذُو الْفِقارِ هيچ جوان مردى چون على نيست. هيچ شمشيرى چون ذوالفقار نيست. اين صداى فرشتگان است كه امروز در همه آسمان ها به گوش مى رسد. فرشتگان امروز به ياد خاطره جنگ اُحد افتاده اند زيرا آن روز هم همين ندا را سر دادند. يهوديان باور نمى كنند كه فرمانده و پهلوان بزرگ آنها كشته شده باشد. همه خيره به پيكر بى جان مَرحَب نگاه مى كنند كه در وسط ميدان افتاده است. همه مات و مبهوت هر فقط در دنيا همين جوان نامش حيدر است؟ اين گونه است كه مَرحَب قدم به پيش مى گذارد. على(ع) به او نگاه مى كند، على(ع) هيچ گاه آغازگر جنگ نبوده است صبر مى كند تا مَرحَب اوّلين ضربه را فرود آورد. مَرحَب شمشير خود را بالا مى آورد و نعره اى مى زند. فرياد او وحشت در دل همه مى نشاند. على(ع) ضربه او را با سپر خويش مى گيرد. مَرحَب از على(ع) بلندتر است، ناگهان على(ع) از جا برمى خيزد، او سبكبال است، زيرا زِره اى به تن ندارد. مَرحَب غرق زِره و آهن است. ذوالفقار على(ع) بر كلاه خود مَرحَب فرود مى آيد. صداى ضربت ذوالفقار در فضا مى پيچد.اين ضربه آن قدر سريع و برق آسا است كه مَرحَب نمى فهم بزرگى خواهد شد. يك روز زنى كه كارش پيش گويى آينده بود به او گفت: «اى مَرحَب! به جنگ هر كس كه مى خواهى برو و هرگز نترس كه تو پيروز خواهى شد; امّا يادت باشد به جنگ كسى كه نام او حيدر است نرو، زيرا مرگ تو به دست او خواهد بود». اين خاطره در ذهن مَرحَب نقش مى بندد، يك لحظه ترس از مرگ بر وجودش سايه مى افكند. قدمى به عقب بر مى دارد تا فرار كند; امّا هواى نفس با او سخن مى گويد: كجا مى روى مرحب! تو فرمانده يك سپاه هستى و از يك جوان مى ترسى؟ نگاه كن، اين جوان نه زِرهى دارد نه كلاه خودى! او اصلاً مرد جنگ نيست! تو مى توانى با يك ضربه كارش را تمام كنى! مى دانم تو از نام حيدر ترسيده اى؟ مگ!چد: «اَنَا الَّذي سَمَّتْني أُمّي حَيْدَرَة...من آن كسى هستم كه مادرم، نام مرا «حَيدَر» نهاد. من شير بيشه شجاعتم. من با شمشيرم مرگ شما را رقم مى زنم». عجيب است على(ع) نامى را كه مادرش بر او نهاده بود بر زبان مى آورد: «حيدر»، آرى، در روزگار نوجوانى، هرگاه مادر، شجاعت على(ع) را مى ديد او را «حيدر» صدا مى زد. در زبان عربى به شيرى كه از هيچ چيز نمى ترسد «حيدر» مى گويند. وقتى مَرحَب اين نام را مى شنود خاطره اى برايش زنده مى شود. خاطره اى از روزگارى دور و دراز! در روزگار نوجوانى كه مشغول فرا گرفتن شمشير زدن بود، همه از او تعريف مى كردند و به او نويد مى دادند كه به زودى قهرمان"امه اى بر سر دارد و پيراهنى بر تن! سكوت بر فضاى ميدان سايه انداخته است. همه نگاه مى كنند. نتيجه چه خواهد شد؟ * * * در همه جنگ ها رسم بر اين است كه وقتى جنگجويان وارد ميدان مى شوند با خواندن رَجَز خود را معرّفى مى كنند. رَجَز نوعى شعر حماسى است. اكنون مَرحَب به معرّفى خود مى پردازد: «قَدْ عَلِمَتْ خَيْبَرُ اَنّي مَرْحَب...اهل خيبر مى دانند كه نام من «مَرحَب» است. من جنگجوى شجاع و پهلوانى بزرگ هستم. تاكنون هر كس كه به جنگ من آمده است خونش را به زمين ريخته ام». اكنون نوبت على(ع) است كه رجز بخواند و خودش را معرّفى كند، گوش كن اين صداى على(ع) است كه در فضاى ميدان مى پي#دا ايليا را نابود خواهد كرد. اكنون بزرگان يهود مى خواهند مَرحَب را به جنگ على(ع) بفرستند. مَرحَب فرمانده اى شجاع و پهلوان پهلوانان است و همه باور دارند كه او با يك ضربت، على(ع) را به قتل مى رساند. همه نگاه ها به مَرحَب دوخته شده است. او شمشيرش را در دست مى فشارد و به سوى ميدان رزم مى تازد و چون اژدهايى خشمگين مى ايستد. لشكر اسلام كه از راه رسيده اند پشت سر على(ع) و در مقابل سپاه يهود صف مى بندند. رسم بر اين است كه ابتدا جنگ تن به تن آغاز شود. على(ع) ذوالفقار خود را در دست مى فشارد و جلو مى رود. مَرحَب همه پيكر خود را با زِره پوشانده است و كلاه خودى بر سر دارد; امّا على(ع) عم$به خدا قسم! ما شكست خورديم و نابود شديم». همه به او نگاه مى كنند، او يكى از علماى يهود است. همه او را مى شناسند. او چرا چنين سخن مى گويد؟ منظور او از اين حرف چيست؟ او بار ديگر مى گويد: «من در كتاب ها خوانده ام سرزمين خيبر از هر خطرى محفوظ است تا آن زمان كه ايليا به آنجا بيايد. او خيبر را فتح خواهد نمود». اين سخن باعث مى شود تا ترس بر دل سپاهيان بنشيند. بايد با تبليغات بر اين ترس غلبه كرد. بايد كارى كرد كه همه سپاهيان يهود خيال كنند كه سربازان موسى(ع) هستند و دستِ موسى(ع) بر سر آنهاست. مگر خدا رود نيل را براى يهوديان نشكافت؟ مگر خدا دشمن ما، فرعون را نابود نكرد؟ امروز هم خ%تماً فرمانده لشكر است، زيرا پرچم سياه بر دوش دارد. آنها نمى دانند كه شير بيشه ايمان با عقاب مى آيد! او مى خواهد يك تنه به جنگ بيست هزار نفر بيايد. همه تعجّب كرده اند كه پس از شكست هاى روزهاى قبل، چگونه شده است كه اين جوان اين گونه پرشور پيش مى تازد؟ همه نگاه مى كنند، آن ها مى خواهند بدانند اين جوان كيست؟ او مى آيد و پرچم را در وسط ميدان به زمين مى كوبد. صداى او سكوت اين سرزمين را مى شكند: «اى قوم يهود! من على(ع) هستم، نامم به زبان عِبرى «ايليا» است. من از شما مى خواهم تا از جنگ با اسلام دست برداريد». ناگهان صداى پيرمردى از ميان لشكر يهود بلند مى شود، او فرياد مى زند: «&ر مى كند. او فقط مى خواهد قلعه خيبر را فتح كند. * * * سپاه يهود مقابل قلعه اصلى خيبر صف كشيده است. همان قلعه اى كه ستادِ فرماندهى يهود است. بعد از سه روز شكست پى در پى مسلمانان، يهوديان تصميم گرفته اند تا امروز كار را يكسره كنند. آنها خيال مى كنند كه لشكر اسلام امروز هم فرار خواهند كرد. آنها مى خواهند بعد از فرار مسلمانان به اردوگاه آنها هجوم ببرند. آنها براى پيروزىِ نهايى خود را آماده كرده اند. سپاهيان يهود منتظر آمدن لشكر اسلام هستند; امّا آنها منظره اى را مى بينند كه برايشان خيلى عجيب است! مردى به سوى آنها مى آيد و مسافت زيادى از لشكر جلوتر افتاده است، او ح' دعوت كند و اگر قبول نكردند به روى آنها شمشير بكشد. پيامبر باور دارد كه على(ع) امروز پيروز اين ميدان خواهد بود، براى همين به او مى گويد: «اى على! وقتى ديدى كه يهوديان از قلعه بيرون مى آيند و به نخلستان ها پناه مى برند، جانشان را در امان بدار». اكنون شيرِ خدا آماده است تا به سوى ميدان برود. نگاه كن! پرچمِ عقاب در دست چپ دارد و ذوالفقار را در دست راست! او چه با شتاب مى رود! لشكر اسلام به دنبال او مى آيند. آنها فرياد مى زنند: «اى على! كمى آهسته تر»; امّا على(ع) پيش مى رود، گويى اصلاً لشكرى همراه او نيست. اگر همه لشكر اسلام هم فرار كنند، براى او مهمّ نيست. او فقط به وظيفه اش ف(د. «ايليا» همان نام تو، به زبان عِبْرى است. اكنون پيامبر روى على(ع) را مى بوسد و او را روانه ميدان مى كند. على به سوى ميدان مى رود، چند قدم دور مى شود و مى ايستد. پيامبر در همه جنگ ها، ابتدا دشمن را به صلح دعوت مى كرد. على(ع) مى خواهد بپرسد كه يهوديان خيبر را به صلح و اسلام دعوت بكند يا نه؟ زيرا آنها بر ضدّ اسلام فتنه هاى زيادى كرده اند. وقتى على(ع) سؤال خود را مى پرسد، پيامبر جواب مى دهد: «اى على! آنها را به حقيقت اسلام دعوت كن و بدان اگر خدا يك نفر را به دست تو هدايت كند براى تو از تمامى گنج هاى دنيا بهتر است». على(ع) پاسخ خويش را گرفته است، بايد ابتدا يهوديان را به اسلام)ال گذشته و آينده است. نگاه كن! پيامبر عمامه خود را به دور سر على(ع) مى پيچد، اين عمامه كلاه خود على(ع) است. اكنون پرچم را به على(ع) مى دهد و مى گويد: ـ على جان! به سوى دشمن برو و بدان كه چهار فرشته همراه تو هستند. ـ آنها چه فرشتگانى هستند؟ ـ جبرئيل در طرف راست; ميكائيل در سمت چپ; عزرائيل روبروى تو و اسرافيل در پشت سر تو خواهند بود. نصر و يارىِ خدا در بالاى سر توست و دعاى من هم بدرقه راهت است. ـ على جان! وقتى با دشمن روبرو شدى، اسم خود را به نام زبان عِبرى به آنها بگو. ـ براى چه؟ ـ در كتاب هاى آنها كه به زبان عبرى است ذكر شده است كه روزگارى، «ايليا» مى آيد و خيبر را فتح مى ك*ن آمد تا بزرگ پرچمدار توحيد را يارى كند. جبرئيل براى ابراهيم(ع)، لباسى بهشتى آورد كه ابراهيم را از هر بلايى حفظ مى كرد و به دليل پوشيدن همين پيراهن بود كه ابراهيم(ع) در آتشِ نمرود نسوخت. اين پيراهن از پيامبرى به پيامبر بعدى به ارث رسيد و در زمانى، پيراهنِ يوسف(ع) شد. اكنون پيامبر آن را به على(ع) مى دهد تا به ميدان جنگ برود. آيا مى دانى اين پيراهن نزد او و فرزندانش باقى خواهد ماند؟ وقتى آخرالزمان فرا برسد، مهدى(ع) ظهور خواهد كرد تا در جهان، عدالت را برقرار كند. مهدى(ع) در موقع ظهورش، همين پيراهن را به تن خواهد داشت. اكنون مى دانى اين پيراهنى كه به تن على(ع) است حلقه اتص+ابل پيامبر مى ايستد. لبخند شادمانى بر صورت پيامبر نقش مى بندد. اكنون پيامبر، على(ع) دارد، ديگر چه غم دارد. راست گفته اند هر كس على(ع) دارد غم ندارد. * * * وقتى يك نفر مى خواهد به جنگ برود زِره به تن كرده و كلاه خود بر سر مى گذارد; امّا پيامبر پيراهن خود را براى على(ع) آورده است تا به جاى زِره آن را بر تن كند. امّا آيا مى دانى چرا پيامبر به جاى زِره، پيراهن براى على(ع) آورده است؟ اين يك پيراهن معمولى نيست، يك تاريخ است كه حكايتى شنيدنى دارد: اين پيراهن در اصل از حضرت ابراهيم(ع) است، هنگامى كه نمرود مى خواست ابراهيم(ع) را به جرم خداپرستى در آتش اندازد، جبرئيل به زمي,است. پيامبر دعا مى كند تا ديگر هرگز سرما و گرما على(ع) را آزار ندهد. بايد بدانى كه على تا آخر عمر ديگر دچار چشم درد نخواهد شد. ناگهان على(ع) چشم خود را باز مى كند، بالاى سر خود را نگاه مى كند چهره زيباى پيامبر را مى بيند. على(ع) لبخندى مى زند تا دل پيامبر شاد شود. وقتى پيامبر لبخند او را مى بيند همه غم هايش برطرف مى شود. نگاه كن! على(ع) از جا برمى خيزد، او شفا گرفته است. هيچ دردى احساس نمى كند. اكنون على(ع) همان على(ع) هميشگى است كه نامش لرزه بر اندام دشمن مى اندازد! على(ع) همچون تندرى به خيمه مى رود و وقتى برمى گردد اين برقِ ذوالفقار است كه آسمان را روشن مى كند. او اكنون مق- ـ چشمم به شدت درد گرفته است و سردرد آزارم مى دهد. پيامبر روى زمين مى نشيند و مى گويد: «على جان! بنشين و سرت را روى زانوى من بگذار». على(ع) روى زمين مى نشيند، سر خود را آرام روى زانوى پيامبر مى گذارد. اكنون پيامبر سر على(ع) را به سينه مى گيرد; گويى خورشيد در سينه آسمان آرام گرفته است. همه نگاه مى كنند، پيامبر دستمال را از چشم على(ع) باز مى كند، و دست خود را به چشم او مى كشد و دعا مى خواند. دستِ مسيحاى پيامبر بر روىِ چشم حقيقت بين على(ع) است. پيامبر با خداى خويش سخن مى گويد: «خدايا! على را از گرما و سرما محفوظ بدار». اكنون مى توان فهميد كه درد چشم على(ع) از سرماى زمستان اين. پرچم را به دست يكى از آنها بدهد امّا پيامبر صدا مى زند: «على را براى من بياوريد». سلمان و ابوذر به سوى خيمه على(ع) مى روند تا على(ع) را به آنجا بياورند، لحظاتى مى گذرد. آنجا را نگاه كن، سلمان دست على(ع) را گرفته است او را به اين سو مى آورد. مثل اين كه على(ع) هيچ كجا را نمى بيند. هنوز دستمال بر چشم او بسته شده است. بعضى ها با ديدن اين منظره خوشحال مى شوند. آرى، على(ع) امروز هم نمى تواند به ميدان برود. پيامبر چاره اى ندارد بايد پرچمِ عقاب را به يكى از ما بدهد. اكنون على(ع) كنار پيامبر ايستاده است. او سلام مى كند، پيامبر جواب مى دهد. پيامبر به او مى گويد: ـ على جان! چه شده است/ او چگونه مى خواهد با اين حال به جنگ برود؟ براى همين جمعيّت زيادى فرياد مى زنند: «على بيمار است، على بيمار است». صداى «على بيمار است» قطع نمى شود، گويى از تمام لشكر اين فرياد بلند است! آنها اين گونه به پيامبر مى گويند كه به على(ع) فكر نكن! به ما فكر كن! ما همه آماده هستيم تا پرچم را به دست بگيريم! اين افتخار شكوه محبّت را نصيب ما كن! ولى پيامبر مى داند كه فقط على(ع) به اوج قلّه محبّت الهى رسيده است. آرى، پيامبر كه از همه اين بى مهرى ها خبر دارد. او فرياد «على بيمار است» را نمى شنود، او صداى قلب خودش را مى شنود. طنين قلبى كه مداوم مى گويد: «على، على». همه منتظرند تا پيامب0 شده است. پيامبر به ياران خود نگاهى مى كند. همه دوست دارند در صف اوّل لشكر باشند تا شايد پيامبر او را براى فرماندهى انتخاب كند. پيامبر رازِ مخفى دل آنها را مى داند، بلند شدن ها و گردن كشيدن هاى آنها را مى بيند و مى فهمد; امّا دل پيامبر جاى ديگرى است. به محبوب خدا و محبوب خودش فكر مى كند. او در جستجوى على(ع) است. پيامبر با اين كه مى داند على(ع) در خيمه است و در بستر بيمارى; با صداى بلند مى گويد: «على كجاست؟». همه تعجّب مى كنند پيامبر با على(ع) چه كار دارد؟ نكند كه مى خواهد پرچم را به او بدهد. نه، على(ع) كه نمى تواند شمشيرش را از جا بردارد، او حتى نمى تواند جلوى پايش را ببيند.1 در صف هاى منظّم ايستاده اند. هر كسى به فكر پرچمى است كه در دست پيامبر است. چند نفر را مى بينم كه با هم آهسته سخن مى گويند، آنها همان كسانى هستند كه ديشب در خيمه آنها بودم. درباره بيمارى على(ع) با هم سخن مى گويند و يقين كرده اند كه امروز هم على(ع) در بستر بيمارى است. ـ عقاب را نگاه كن! ـ كجا من كه نمى بينم. ـ چرا به آسمان نگاه مى كنى؟ ـ دست پيامبر را ببين، عقاب آنجاست! نام آن پرچم سياه رنگ، «عقاب» است كه پرچم اصلى لشكر اسلام است. پرچم «عقاب»، نشانه پايدارى و استقامت است. اكنون پيامبر، عقاب را در دست گرفته است. نسيم مىوزد و پرچم تكان مى خورد. همه نگاه ها به آن پرچم دوخته4گ على(ع) برود. يهوديان دچار ترس و اضطراب شده اند. آنها به گفته آن پيرمرد ايمان مى آورند كه ساعتى پيش فرياد زد: «به خدا قسم! ما شكست خورديم و نابود شديم». آرى، اين همان ايليا است كه آمده تا نابودى يهود را رقم بزند. عدّه زيادى از سربازان به سوى قلعه عقب نشينى مى كنند. در اين ميان علماى يهود فرياد مى زنند: اى ترسوها كجا مى رويد؟ مگر شما قسم نخورده ايد كه از آرمانِ يهود دفاع مى كنيد؟ اكنون حمله دسته جمعى آغاز مى شود، لشكر اسلام به ميدان مى آيد، جنگ سختى در مى گيرد، باقيمانده سپاه يهود با لشكر اسلام به جنگ مى پردازند. شمشيرها به هم مى خورد، نيزه ها فرود مى آيند. مسلمانان 5كه شجاعت فرمانده جوان خود را ديده اند، هجوم مى برند، آنها مى خواهند هر طور شده است خود را به قلعه برسانند. در اين ميان عدّه اى از آنان شهيد مى شوند. كارزار سختى است، مسلمانان با تمام وجود شمشير مى زنند، على(ع) همچون صاعقه به جان شيران يهود مى افتد و آنان را به خاك مى افكند. سپاه يهود مى فهمد كه ديگر مقاومت فايده اى ندارد، همه شجاعان آنها كشته شده اند. علماى يهود اوّلين كسانى هستند كه فرار مى كنند. درب قلعه باز مى شود، سپاه يهود وارد قلعه مى شود، اكنون ديگر هيچ كس بيرون قلعه نيست. سربازان يهود داخل اين قلعه محكم پناه گرفته اند، از بالاى برج ها سنگر گرفته اند و نيزه و سنگ و تير به سوى مسلمانان پرتاب مى كنند. در اين شرايط فتح قلعه كار بسيار سختى است. هر كس كه به قلعه نزديك شود، آماج تيرها و نيزه ها قرار مى گيرد. اگر مى شد درب قلعه را گشود كار خيلى خوبى بود; امّا اين درب از جنس سنگ است، دربِ چوبى نيست كه بتوان آن را شكست يا با آتش سوزاند. هرگز نمى توان به داخل اين قلعه نفوذ كرد! اكنون يهوديان نفس راحتى مى كشند، آنها به محكم بودن قلعه خود اطيمنان دارند. اين قلعه را با صرف پول بسيار زيادى ساخته اند و سال هاى سال در پناه آن سالم مانده اند. براى همين است كه كسى تا به حال نتوانسته است ساكنان اين قلعه را شكست بدهد. مادرم نام مرا حيدر نهاد!f; مگر على(ع) نفرمود: «قرائت قرآن كه با تدبّر و تفكّر همراه نباشد هيچ خيرى در آن نيست». ولى مى گويند: «ماهى را هر وقت از آب بگيرى تازه است». بايد با خود عهد ببندم كه به فهم قرآن بيشتر توجّه كنم. در همين فكرها هستم كه صداى پيرمرد به گوشم مى رسد: ـ قرآن مى گويد: (وَمَآ أَفَآءَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَآ أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْل وَلاَرِكَاب )، «آن غنائمى كه در به دست آوردن آن لشكر كشى نكرده ايد از آنِ پيامبر است». ـ اين آيه در كدام سوره است؟ ـ سوره حشر، آيه ششم. ـ آيا مى شود قدرى برايم توضيح بدهيد؟ ـ سرزمين هايى كه به تصرف مسلمانان درآيد دو قسم هست6مى خوانى؟ ـ بابا! بگو نمى خواهم جواب تو را بدهم. چرا اين طورى حرف مى زنى! ـ پسر جان! چرا ناراحت مى شوى! منظور من اين است كه اگر قرآن بخوانى در آن جواب سؤال خودت را مى يابى. ـ يعنى قرآن سرنوشت سرزمين فدك را بيان كرده است. ـ آرى. ـ مى شود بگويى كدام سوره و كدام آيه؟ ـ پسر جان! كاش يك بار قرآن را مطالعه كرده بودى!! كاش يكبار به فهم قرآن توجّه مى كردى. آخر من از دست شما نويسندگان چه كنم؟ مسلمان هستيد و اين قدر بيگانه با قرآن شده ايد؟ قرآن مى خوانيد و آن را نمى فهميد! من سرم را پايين مى اندازم. راستش را بخواهيد از او خجالت مى كشم. كاش به جاى خواندن قرآن به فهم آن توجّه مى داشتم7سط خود پيامبر انجام شود تا هيچ اختلافى پيش نيايد. لشكر اسلام قصد مدينه را دارد. چرا هيچ كس در مورد فدك حرفى نمى زند؟ گويا اصلاً قرار نيست سرزمين فدك تقسيم شود. خوب است از آن پيرمردى كه آنجا ايستاده است سؤال بكنم. نزد او مى روم، سلام كرده و مى گويم: ـ چرا پيامبر به فدك نمى رود تا آنجا را بين مسلمانان تقسيم كند؟ ـ چطور شده اين سؤال را مى كنى؟ نكند بوى پول به مشامت رسيده است و مى خواهى سهم بيشترى از غنيمت ها ببرى؟ ـ نه، من دارم كتابى مى نويسم. مى خواهم براى دوستانم بنويسم كه غنيمت فدك چه خواهد شد؟ ـ گفتى كه دارى كتاب مى نويسى! ببينم، تو چه جور نويسنده اى هستى كه قرآن ن8بر دارند. يعنى محتواى پيمان نامه آنها مثل پيمان نامه مردم خيبر است. البته يك تفاوتى در اينجا هست كه مردم خيبر، بهترين سرداران خود را از دست دادند، ولى مردم فدك، هيچ هزينه اى نكرده اند! به هر حال، مردم خيبر و فدك مى توانند آزادانه بر دين يهود باقى بمانند. * * * من فكر مى كردم كه پيامبر به سرزمين فدك خواهند رفت تا غنائم آنجا را بين مسلمانان تقسيم كند; امّا خبر به من مى رسد كه پيامبر همراه با مسلمانان قصد دارند به سوى مدينه حركت كنند. مگر نيمى از نخلستان هاى آباد فدك براى مسلمانان نيست؟ چرا به آنجا نمى رود تا اين غنيمت را بين مسلمانان تقسيم كند؟ اين كار بايد ت9مبر به اينجا آمده اند». همسفرم! آن پيرمرد را مى بينى كه همراه مَحيصه مى آيد، آيا او را مى شناسى؟ او رهبر مردم فدك است. اسمش «يوشع» است. مَحيصه با همراهانش وارد خيمه پيامبر مى شوند. سلام كرده و مى نشينند. مَحيصه به پيامبر مى گويد كه آنها حاضر هستند نيمى از سرزمين فدك را واگذار كنند. آنها مى خواهند پيامبر همانگونه كه با مردم خيبر برخورد كرد با آنها برخورد كند و اجازه بدهد بر دين و آيين خود باقى بمانند. پيامبر پيشنهاد آنها را قبول مى كند و پيمان نامه صلح ميان پيامبر و سران فدك نوشته مى شود. اكنون سران فدك خيلى خوشحال هستند زيرا آنها همان امتيازاتى را دارند كه مردم خ:لان مى توانم به راحتى آنها را ببينم. اين كه همان آقاى «مَحيصه» است كه پيامبر او را به فَدَك فرستاده بود. فكر مى كنم كسانى كه همراه او هستند بزرگان فدك باشند. من جلو مى روم، سلام مى كنم و از مَحيصه مى خواهم تا برايم توضيحاتى بدهد. او در جواب من مى گويد: «وقتى من به فدك رفتم به آنها خبر دادم كه مهمّ ترين قلعه خيبر فتح شده است. آنها حرف مرا باور نكردند; امّا بعد از چند روز خبر سقوط خيبر به آنها رسيد و آنها خيلى ترسيدند و فهميدند كه ديگر مقاومت فايده اى ندارد. آنها مى دانستند كه اگر نخواهند تسليم شوند لشكر اسلام به سرزمين آنها خواهد آمد اكنون آنها همراه من براى صلح با پي;شخص باشد. همه از تقسيم غنائم خوشحال هستند زيرا پيامبر عدالت را به صورت كامل مراعات كرده است. آيا موافقى نكته جالبى را برايت بگويم؟ پيامبر به عُمَر بن خطّاب همان اندازه سهم مى دهد كه به على(ع) داده است. پيامبر هيچ فرقى بين سردارِ فرارى و سردارِ فاتح خيبر نمى گذارد. اكنون ماجراى سرزمين خيبر تمام شده است. نمى دانم آيا به مدينه باز مى گرديم يا اين كه بايد به سوى فَدَك برويم؟ فدك آخرين سنگر يهود است و وقتى آنها هم تسليم شوند ديگر سرزمين حجاز از فتنه يهود آسوده خواهد شد. * * * چند اسب سوار به سوى ما مى آيند. آنها كيستند و در اينجا چه مى خواهند؟ نزديك تر مى شوند، نشينى و 10 بار ذكر را تكرار مى كنى. اكنون بلند مى شوى و ركعت دوّم را مانند ركعت اوّل مى خوانى، فقط يادت باشد بعد از حمد سوره «عاديات» را بخوانى. همچنين قبل از ركوع مى توانى قنوت بخوانى. بعد وقتى بعد از سجده دوّم 10 بار اين ذكر را گفتى، تشهد و سلام را مى گويى. اكنون بايد برخيزى و يك نماز ديگر بخوانى، نماز دوّم را مانند نماز اوّل مى خوانى با اين تفاوت كه بعد از حمد، در ركعت اوّل سوره «نصر» و در ركعت دوّم سوره (قل هو الله احد ) را مى خوانى. البته مى توانى به جاى سوره هاى «زلزال»، «عاديات» و «نصر»، در همه ركعت ها همان سوره (قل هو الله احد ) را بخوانى. سردار فاتح خيبر مى آيد=اندن اين نماز را اين گونه به جعفر ياد مى دهد: وضو مى گيرى و رو به قبله مى ايستى و «الله اكبر» مى گويى، بعد از خواندن حمد، سوره «زلزال» مى خوانى. سپس 15 بار ذكر «سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر» را مى گويى. بعد به ركوع مى روى و به جاى ذكر ركوع، 10 بار همان ذكر را تكرار مى كنى. سر از ركوع بر مى دارى و در همان حالت كه ايستاده اى 10 بار اين ذكر را مى گويى. آنگاه به سجده مى روى. در سجده به جاى ذكر سجده، 10 بار آن ذكر را تكرار مى كنى. سر از سجده بر مى دارى و همان طور كه نشسته اى 10 بار آن ذكر را مى گويى. سپس به سجده رفته 10 بار آن ذكر را مى گويى. بعد از سجده دوّم نيز مى>ن را مى شنوند خيال مى كنند كه پيامبر مى خواهد هديه اى مثل طلا به جعفر بدهد. به راستى هديه مخصوص پيامبر چيست؟ پيامبر مى گويد: اى جعفر! من به تو نمازى ياد مى دهم تا براى تو از همه دنيا بهتر باشد. جعفر بسيار خوشحال مى شود، او مى خواهد هر چه زودتر اين هديه گرانبها را از پيامبر دريافت كند. پيامبر ادامه مى دهد: اى جعفر! اين نماز باعث بخشش همه گناهان تو مى شود هر چند گناهانت بسيار زياد باشد. بعد پيامبر نمازى را به او ياد مى دهد كه به نام «نماز جعفر طيّار» مشهور مى شود و براى روا شدن حاجت هاى مهمّ سفارش شده است. همه مى خواهند بدانند اين نماز چگونه خوانده مى شود. پيامبر روش خو? را از جعفر مى گيرد. همه نگاهشان به اين پارچه گران قيمت است. در بافتن اين پارچه از طلا استفاده شده است. در اين هنگام پيامبر رو به همه مى كند و مى گويد: «اين پارچه قيمتى را به كسى مى دهم كه خدا و مرا دوست دارد و خدا و من هم او را دوست داريم». همه نگاه ها به سوى على(ع) مى رود. مردم ديگر مى دانند كه منظور پيامبر از اين سخن على(ع) است. اكنون على(ع) جلو مى رود و پيامبر اين هديه ارزشمند را به او مى دهد. * * * پيامبر از آمدن جعفر خيلى خوشحال است، براى همين رو به جعفر مى كند و مى گويد: اى جعفر آيا مى خواهى به تو هديه ارزشمند بدهم؟ جعفر در جواب مى گويد: آرى. همه كسانى كه اين سخ@وسد. نگاه كن! اشك شوق در چشمان پيامبر حلقه مى زند و رو به جعفر مى كند و مى گويد: اى جعفر! نمى دانم امروز خدا را به كدامين نعمت شكر كنم; به بازگشت تو از حبشه يا به فتح خيبر به دست برادرت على؟ جعفر لبخندى مى زند، اكنون برادرش على(ع)، او را در آغوش مى گيرد، تمام وجود آنها از عشق به يكديگر لبريز شده است. نگاه كن! جعفر به سوى اسب خود مى رود، و بعد از لحظه اى برمى گردد. بسته اى روى دست گرفته و به اين سو مى آيد. او چنين مى گويد: «اى رسول خدا! وقتى مى خواستم از حبشه بيايم، نجاشى، پادشاه حبشه اين پارچه زرباف را به من داد تا به شما تقديم كنم». پيامبر در حقّ نجاشى دعا مى كند. و هديه اوAى شكفد و بسيار خوشحال مى شود و خدا را شكر مى كند. تو رو به من مى كنى و مى گويى: اين جعفر كيست كه پيامبر اين قدر از آمدن او خوشحال شد؟ من در جواب مى گويم: جعفر فرزند ابوطالب است، او برادر على(ع) است. پانزده سال قبل وقتى كه مسلمانان در مكه بودند بت پرستان آنها را اذيت مى كردند، پيامبر گروهى از مسلمانان را به سرپرستى جعفر به كشور حبشه فرستاد. اكنون بعد از اين همه سال، جعفر بازگشته است. جعفر وقتى به مدينه رسيده است با گروهى از همراهان خود براى يارى پيامبر به خيبر مى آيد. بعد از لحظاتى، جعفر از راه مى رسد، پيامبر به استقبال او رفته و او را در آغوش مى گيرد و پيشانى او را مى بB خدا قسم وقتى كسى براى على(ع) قدمى بر مى دارد، شعرى مى گويد، قلمى مى زند، اگر همه دنيا را به پايش بريزى كم است. او نبايد خودش را ارزان بفروشد كه خيلى ضرر مى كند! آيا همه دنيا لياقت دارد پاداش كسى باشد كه براى على(ع) قدم برمى دارد؟ هرگز! پاداش او، فقط خود على(ع) است. * * * گويى اسب سوارى از آن دوردست ها با سرعت به سوى ما مى آيد. او پرچمى نيز در دست دارد. آيا صدايش را مى شنوى؟ بشارت! بشارت! گويا او خبر خوبى را آورده است. او از اسب پياده مى شود و نزد پيامبر آمده و بعد از سلام مى گويد: «اى رسول خدا! جعفر به سوى شما مى آيد». وقتى پيامبر نام جعفر را مى شنود صورتش همچون گل مC لبخند مى زنى و هيچ نمى گويى. تو مى خواهى خودم به پاسخ اين سؤال برسم. من فكر مى كنم. پيامبر با اين كار مى خواست پيامى به تاريخ بدهد. من بايد آن را كشف كنم. و باز هم فكر مى كنم و سرانجام آن را مى يابم: در ميان اين مردم شاعران ديگرى بودند; امّا چرا فقط تو براى على(ع) شعر گفتى؟ چرا بقيه آنها شعرى نسرودند؟ آرى، هر كسى توفيق ندارد براى على(ع) شعر بگويد. بايد براى اين كار انتخاب بشوى. تو قبل از اين كه شعر خود را براى پيامبر بخوانى پاداش خود را گرفتى. وقتى ديگران در فكر خال و ابروىِ يار خود هستند، تو مى آيى و براى على(ع) شعر مى گويى! اين به اين معناست كه تو را انتخاب كرده اند. بهDاهد شد. همه اين مردم كه عرب زبان هستند آن را حفظ خواهند كرد و به بچّه هاى خود خواهند آموخت. اى حَسّان! تو خودت را با اين شعر جاودانه كردى. كاش من مى توانستم اوجِ زيبايى شعر تو را به زبان فارسى بيان كنم; امّا هرگز نمى شود همه زيبايى يك شعر را در ترجمه آن بيان كرد. رسم است كه وقتى شاعرى براى بزرگى شعر مى گويد به او پاداشى مى دهند; امّا امروز پيامبر به تو پاداش نمى دهد. تو با دست خالى آمدى و با دست خالى هم بر مى گردى! به دنبالت مى آيم. مى خواهم تو را در آغوش بگيرم و ببوسم. تو يادِ مولاى مرا براى هميشه زنده نگه داشتى. از تو سؤال مى كنم چرا پيامبر به تو پاداشى نداد؟ و تو به مE را بشنوند: «وَكانَ عَليٌّ أرمَدَ الْعَينِ يَبْتَغي/ دَوَاءً فَلَمّا لَمْ يُحِسَّ مُداوِياً...على(ع) به دردچشم مبتلا شده بود و به دنبال درمانى براى خود بود ولى كسى نبود او را مداوا كند. پيامبر على(ع) را طلبيد و چشم او را شفا داد، آرى، اين بيمارى چه خوش بيمارى بود و اين درمان چه خوب درمانى!! در آن روز پيامبر چنين گفت: «من پرچم را به دست آن مرد شجاعى مى دهم كه مرا دوست دارد، خدا را دوست دارد و خدا هم او را دوست دارد و قلعه خيبر را فتح مى كند». آن روز پيامبر فقط على(ع) را به عنوان وزير و برادرش انتخاب نمود». پيامبر به تو آفرين مى گويد، شعر تو خيلى زيباست و هيچ گاه فراموش نخF مى كنى و مى گويى: خدايا! مرا يارى كن! من مى خواهم شعرى در وصف على(ع) بگويم. قدم مى زنى و فكر مى كنى. كلمه ها در ذهن تو مى گذرند. لحظه اى كه على(ع) درب قلعه را بر سر دست گرفت در ذهن تو مرور مى شود. تو مى خواهى براى سردار بزرگ امروز شعرى بگويى. تو حَسّان هستى، شاعر بزرگ عرب! سرانجام آن حسّ زيبا را در وجود خودت احساس مى كنى، به ياد بيمارى على(ع) مى افتى. دوست دارى زبان حال او را چنين بگويى: «گر طبيبانه بيايى به سر بالينم/به دو عالم ندهم لذّت بيمارى را». به سوى پيامبر مى روى. سلام مى كنى. اكنون اجازه مى خواهى تا شعرت را بخوانى! پيامبر خوشحال مى شود، همه سكوت كرده اند تا شعر تG خودم نبود. ـ على جان! خدا هم امروز از تو خشنود است. تو امروز همه فرشتگان را خوشحال كردى. در اين هنگام يكى از ياران پيامبر جلو مى آيد و به پيامبر خبر مى دهد كه على(ع) چگونه درب قلعه خيبر را از جا كند و آن را پرتاب كرد. پيامبر در جواب مى گويد: «به خدا قسم امروز چهل فرشته از بهترين فرشتگان خدا، على(ع) را يارى كردند». پيامبر با اين سخن خويش از راز موفّقيت على(ع) پرده بر مى دارد و بر بازوى سردار بزرگ خود بوسه مى زند. * * * من تو را خوب مى شناسم، تو چون هنرمند متعهدى هستى، مى دانى كه وظيفه سنگينى به عهده دارى. تو بايد با زيبايى هنر، حقيقت خيبر را جاودانه كنى. رو به آسماHاست كه اين قدر خوشحال هستى؟ ـ من على را خيلى دوست دارم. او اكنون به اين سو مى آيد، براى همين خيلى خوشحالم. سردار بزرگ خيبر مى آيد، پيامبر به استقبالش مى شتابد و او را در آغوش مى گيرد و مى گويد: «على جان! تو امروز مرا خوشحال كردى». وقتى على(ع) اين سخن را مى شنود، اشك در چشمانش حلقه مى زند، خداى من! على(ع) دارد گريه مى كند! اين چه معمايى است؟ كاش مى شد جلو بروم و از راز گريه او سؤال كنم! پيامبر با دست خود اشك از چشمان على(ع) پاك مى كند و به او مى گويد: ـ على جان! چرا گريه مى كنى؟ ـ اى رسول خدا! اين گريه شوق است، وقتى فهميدم كه تو از من خشنود هستى، اشك شادى بر ديدگانم نشست. دسI قلعه است. به راحتى مى توان پيش بينى كرد كه به زودى قلعه هاى ديگر هم تسليم خواهند شد. در واقع با فتح قلعه قَموص، پايان حكومت يهود بر خيبر رقم خورده است. * * * اسب سوارى به سوى اردوگاه مى رود و فرياد مى زند: «على قلعه را فتح كرد». اين خبر به گوش پيامبر مى رسد، او خدا را شكر مى كند، شجاعت و رشادت على(ع) قلب پيامبر را غرق شادى مى كند و به استقبال على(ع) مى رود. اكنون فرمانده پيروز خيبر نزد پيامبر مى آيد. پيش از رسيدن على(ع)، نسيمى مىوزد، بوى عطرى به مشام مى رسد، جبرئيل به مهمانى پيامبر مى آيد. پيامبر به چهره جبرئيل خيره مى شود، او را خندان مى يابد: ـ اى جبرئيل! چه شده Jن به نخلستان ها پناه مى برند، جانشان را در امان بدار! اكنون على(ع) فرياد بر مى آورد و به لشكريان اسلام دستور مى دهد دست از جنگ بكشند، هيچ كس حق ندارد به روى يهوديان شمشير بكشد. و اين گونه است كه جنگ تمام مى شود و ديگر يك نفر هم كشته نمى شود، قلعه مهمّ خيبر سقوط كرده و ستاد فرماندهى يهود تصرّف شده است. خبر فتح قلعه خيبر به قلعه هاى ديگر مى رسد. اين خبر زلزله اى در آنجا به پا مى كند. آنها كه همه اميدشان به قلعه قَموص بود روحيّه خود را از دست مى دهند. آنها مى دانند كه ديگر مقاومت فايده اى ندارد. نه قلعه هاى آنها استحكام قَموص را دارد و نه نيروهاى آنها به اندازه نيروهاى آنKعه را به گوشه اى پرتاب مى كند، صدايى مهيب در همه جا مى پيچد، گرد و غبارى عجيب به هوا مى رود. همه يهوديان اين منظره را مى بينند. آنها مات و مبهوت مى شوند و مى فهمند كه ديگر مقاومت هيچ فايده اى ندارد. پناه گرفتن در قلعه بى درب چه فايده اى دارد؟ در يك چشم به هم زدن، تمامى شمشيرها فرو مى افتد، سپرها رها مى شود و كمان ها به گوشه اى پرت مى شود. همه دست هاى خود را بر سر مى نهند و تسليم مى شوند. اين تنها راه نجات از مرگ است. گروهى با سرعت از قلعه به بيرون فرار مى كنند و به نخلستان ها پناه مى برند. اين همان صحنه اى است كه پيامبر پيش بينى كرده و به على(ع) گفته بود كه وقتى ديدى يهوديL جز درب قلعه توجّه ندارد، او مى خواهد خود را به آن برساند. خدايا! خودت او را كمك كن! على(ع) كنار درب قلعه رسيده است، بر روى آن، سوراخ كوچكى به اندازه دست انسان وجود دارد كه از آن براى ديدن بيرون قلعه استفاده مى شود. على(ع) دست در اين حلقه مى كند. الله اكبر! الله اكبر! اين فرياد على(ع) است كه در همه جا مى پيچد. ناگهان و در يك لحظه، على(ع) درب قلعه را از جا مى كند، گويى كه زلزله اى بر اركان قلعه فرو مى افتد! همه نگاه مى كنند درب قلعه بر روى دست خدايى على(ع) است. اين معجزه خدايى است، اين كار كار خدايى است، كار بشر نيست، گويا دست خدا در آستين على(ع) جلوه كرده است! على(ع) درب ق<سلام داده است به جهنّم برود؟ اما سخن پيامبر حق بود. پيامبر مى خواست به يارانش درس مهمّى بدهد: هر كس كه در ميدان جنگ كشته شد شهيد نيست! وقتى پيامبر تعجّب يارانش را ديد به آنها رو كرد و گفت: «او به خاطر يك عبا كه از غنائم برداشته بود به جهنّم رفت»! وقتى من اين ماجرا را مى شنوم مى فهمم كه چقدر بايد در حفظ اموال بيت المال دقّت كنم. آرى، همه غنائم از بيت المال است و قبل از اين كه تقسيم بشود نبايد كسى از آن چيزى براى خود بردارد. اكنون پيامبر با دقّت همه غنائم را تقسيم مى كند. نصف سرزمين خيبر هم كه از آنِ مسلمانان است تقسيم مى شود تا موقعى كه خرماهاى خيبر برداشت شد سهم هر كس Nموش نكنيد». وقتى مردم اين سخن را مى شنوند سريع هر چه غنيمت براى خود جمع كرده بودند مى آوردند و تحويل مى دهند. من خيلى تعجّب مى كنم. با خود مى گويم اين ماجراى عبادزد چيست كه اين چنين مردم را تحت تأثير قرار داده است. از چند نفر سؤال مى كنم. جواب مى شنوم: يكى از ياران پيامبر چند روز قبل در ميدان جنگ كشته شد. لشكر اسلام پيكر او را به اردوگاه آورد. همه به حال اين شهيد غبطه مى خوردند و به او مى گفتند روز قيامت ما را شفاعت كن! پيامبر از ماجرا با خبر شد و رو به يارانش كرد و گفت: «او هرگز شهيد نيست! او اكنون در آتش جهنّم است». همه تعجّب كردند، چگونه مى شود كسى كه جانش را در راه اOيمان نامه صلح نوشته مى شود. پيامبر در اين پيمان نامه تأكيد مى كند كه هر وقت مسلمانان بخواهند مى توانند يهوديان را از خيبر بيرون كنند. اين به اين جهت است كه هرگز يهوديان به فكر جنگ با مسلمانان نيفتند. اكنون نيمى از سرزمين خيبر مالِ مسلمانان است. پيامبر مى خواهد آن را بين ياران خود تقسيم كند. همه مى دانند كه پيامبر عدالت را مراعات مى كند. پيامبر از لشكريان اسلام مى خواهد تا هر كس غنيمتى در ميدان جنگ به دست آورده است، بياورد تا به طور مساوى بين همه تقسيم شود. گويا بعضى ها غنيمت هايى را براى خود برداشته اند. يكى از ياران پيامبر رو به همه مى كند و مى گويد: «عبادزد را فراP تاريخ شهادت بدهد او هيچ كس را مجبور به پذيرفتن اسلام نمى كند! اگر او به اين سرزمين آمده است براى اين است كه يهوديان هر روز او را آزار مى دادند و دشمنانش را تقويت مى كردند و از هر گوشه و كنار به او و پيروانش حمله مى بردند. پيامبر با لشكر خود به اينجا آمد تا يهوديان از فتنه ها و دشمنى ها دست بردارند. اكنون كه يهوديان شكست خورده اند بايد در حقّشان بزرگوارى كرد، اين مرام پيامبر است. به خدا قسم بايد پيامبر خود را دوباره بشناسيم. چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد! افسوس و صد افسوس كه پيامبرمان را جورى شناختيم كه ديگران برايمان به تصوير كشيدند! افسوس كه... * * * Qمبر قبول مى كند. بعد مى گويند: «اى محمّد! وقتى قلعه قَموص فتح شد كتاب آسمانى ما، تورات به دست ياران تو افتاد، از تو مى خواهيم تا آن را به ما باز گردانى». پيامبر به يارانش دستور مى دهد تا آن تورات را بياورند و به آنها تحويل بدهند. اينجاست كه من به فكر فرو مى روم. در جنگ خندق اين يهوديان همراه با مشركان به مدينه حمله كردند. به راستى اگر آنها در آن جنگ پيروز مى شدند آيا صفحه اى از قرآن را باقى مى گذاشتند؟ آيا بر ما رحم مى كردند؟ يهوديان خيبر يك خواسته ديگر هم دارند: «اى محمّد! اجازه بده بر دين و آيين خود باشيم». پيامبر اين سخن آنها را هم قبول مى كند. آرى، پيامبر مى خواهدR و آنها در اين سرزمين بمانند. من خيلى تعجّب مى كنم. تا قبل از اين كِنْدَه مى گفت كه ما از اين سرزمين مى رويم و از همه اموال خود فقط يك لباس همراه خود برمى داريم; امّا چه شد كه اكنون مى خواهند در خانه و كاشانه خود بمانند و حتّى نيمى از نخلستان هاى خيبر مال خود آنها باشد! آنها مى دانند كه با كريمان كار دشوار نيست. آنها محمّد را به خوبى مى شناسند. وصف او را در تورات خوانده اند. او مظهر مهربانى خداوند است. پيامبر پيشنهاد آنان را قبول مى كند. اكنون خواسته ديگرى دارند: «اى محمّد! نصف نخلستان ها مال شماست; اجازه بده آنها هم در دست ما باشد. ما آخر هر سال، سهم شما را مى دهيم». پيSد برداريم و برويم، آيا بر ما ترحّم مى كنى و ما را امان مى دهى؟». پيامبر نگاهى به او مى كند و در جواب به او مى گويد: «آرى، همه شما در امان هستيد». چهره كِنْدَه از شادى مى شكفد، او مى داند وقتى محمّد سخنى بگويد هرگز از سخن خود بر نمى گردد، اگر آسمان ها هم فرو ريزند او سخنش را پس نمى گيرد. كِنْدَه ادامه مى دهد: «اى محمّد! اجازه بده تا سران يهود را بياورم تا همگى با تو سخن بگويند و پيمان نامه صلح بنويسيم». پيامبر قبول مى كند. كِنْدَه به قلعه باز مى گردد و بعد از مدّتى با تعدادى از سران يهود باز مى گردد. آنها به پيامبر پيشنهاد مى دهند كه نيمى از سرزمين خيبر مال يهوديان باشدTادگى مى توانيم اين قلعه را فتح كنيم و سران يهود را به مجازات برسانيم، پس نبايد به سران فتنه امان داده شود; امّا پيامبر رو به فرستاده يهود مى كند و مى گويد: «او در امان است». مرد با خوشحالى به سوى قلعه باز مى گردد. لحظاتى مى گذرد، «كِنْدَه» از قلعه خارج مى شود و به اين سو مى آيد. كِنْدَه مى داند كه پيامبر به او امان داده است، او اكنون به فكر اين است كه جان رفقاى خود را نجات دهد. او نزد پيامبر مى آيد و مى گويد: «ما را ببخش و ما را امان بده. همه ما تسليم مى شويم و از اين سرزمين مى رويم. همه اموال و نخلستان هاى ما از آنِ شما باشد، فقط اجازه بده كه هر كدام از ما يك لباس همراه خوUه پناهگاه سران يهود شده است. لشكر اسلام خود را به قلعه سلالِم نزديك مى كند، همه آماده هستند تا به دستور پيامبر حمله را آغاز كنند. در اين ميان يكى از بالاى قلعه فرياد بر مى آورد: «اى محمّد! اجازه بده يك نماينده بفرستيم تا با تو سخن بگويد». پيامبر قبول مى كند. درب قلعه باز مى شود، سوارى از قلعه بيرون مى زند و نزد پيامبر مى آيد و چنين مى گويد: «اگر به كِنْدَه امان بدهى، او تسليم مى شود». حتماً مى پرسى «كِنْدَه» كيست؟ او همان كسى كه براى مبارزه با اسلام اقدامات زيادى انجام داد. همان كسى كه در جنگ خندق، بت پرستان مكه را به جنگ با پيامبر تشويق كرد. عدّه اى مى گويند ما به سVز آن آگاه هستم. من مى خواهم شما را نزديك آن كانال ببرم تا آن را خراب كنيد. وقتى آب قلعه قطع بشود آنها تسليم خواهند شد. ـ اى مرد يهودى! ما منتظر مى مانيم تا خداوند ما را يارى نمايد و هرگز آب قلعه را قطع نمى كنيم. مرد يهودى به فكر فرو مى رود، پيامبر حاضر نيست آب بر روى دشمن يهودى خود ببندد. اين درسى است كه پيامبر به همه مسلمانان تاريخ مى دهد كه هرگز آب بر روى دشمنِ كافر خود هم نبندند. به نظر شما آيا مسلمانان بعد از پيامبر به اين نكته توجّه خواهند داشت؟ هيچ گاه نبايد آب را بر روى دشمن بست!! * * * خبر به من مى رسد كه لشكر اسلام آماده حمله به قلعه سلالِم است. قلعه اى W ديگر مى رفتند. اكنون همه آنها در آخرين قلعه جمع شده اند; ولى آنها به زودى مى فهمند كه پناه گرفتن در آن قلعه نيز هيچ فايده ندارد. به زودى دست خيبرگشاىِ على(ع)، آنجا را هم فتح خواهد كرد. * * * آن مرد كيست كه به اين سو مى آيد؟ يكى از يهوديانى است كه از قلعه سلالم بيرون آمده است. او مى خواهد پيامبر را ببيند. ـ اى محمّد! اگر راه فتح قلعه را به تو بگويم به من امان مى دهى؟ ـ آرى، تو در امان هستى. ـ همراه من بياييد تا به شما بگوييم چه بايد بكنيد. ـ پيشنهاد تو چيست؟ ـ تنها چشمه آب اين قلعه از پاى آن كوه به قلعه مى رود. از چشمه تا داخل قلعه كانالى زير زمينى وجود دارد كه من اXهمه رهبران در آخرين قلعه جمع شده اند؟ چرا وقتى قلعه هاى قبلى فتح شد، هيچ كدام از رهبران يهود در آن نبودند؟ ـ راست مى گويى! يادت هست وقتى على(ع) قلعه خيبر فتح كرد ما هيچ كدام از سران يهود را آنجا پيدا نكرديم. به راستى چرا؟ اكنون بايد برويم و به دنبال جواب بگرديم. بعد از سؤال كردن از چند نفر به اين جواب مى رسيم: قلعه هفت گانه خيبر سال ها پيش ساخته شده اند و همه آن ها با تونل هاى مخفى زير زمينى با يكديگر ارتباط دارند. اين تونل ها براى روز مبادا ساخته شده اند و فقط رهبران يهود از آن اطّلاع دارند. هر قلعه اى كه در آستانه فتح قرار مى گرفت سران يهود از آن تونل هاى مخفى به قلعهY كنده شد و بر روى زمين افتاد چهل نفر نتوانست آن را از جا بلند كند. بنازم دست خيبر گشاى مولايم على(ع) را كه با يك دست اين درب را از جا كند. آرى دست او دست خداست! * * * اكنون از هفت قلعه خيبر، چهار قلعه در تصرّف يهوديان است، پيامبر نمى خواهد با آنها وارد جنگ شود، آنها سرانجام چاره اى جز تسليم شدن ندارند. چند روز مى گذرد، سه قلعه ديگر هم تسليم مى شوند. در واقع از هفت قلعه خيبر، فقط يك قلعه باقى مانده است. آيا مى دانى نام آخرين قلعه چيست؟ آن قلعه را «سلالِم» مى خوانند; گويا همه رهبران و بزرگان يهود در همان قلعه هستند. مى بينم كه تو نگاهى به من مى كنى و مى گويى: ـ چرا Z آن، به اندازه اى بزرگ است كه يك لشكر با همه تشكيلاتش، به راحتى از درگاه آن عبور مى كند. اين درب را از صخره اى محكم تراشيده بودند تا مقاوم و محكم باشد و من فكر مى كنم كه وزنِ اين درب، چند هزار كيلو باشد! آرى، على(ع) اين درب را با دست خدايى خود از جا كند. امّا سؤال آخر: اگر چهل نفر نتوانستند آن درب را بلند كنند پس چگونه يهوديان آن درب را باز و بسته مى كردند؟ يهوديان اين درب را با چند لولاى بزرگ بر ديوارهاى بلند قلعه نصب كرده بودند. در واقع سنگينىِ آن، روىِ لولاهاى بزرگ بود. آرى، وقتى درب به ديوار قلعه متصل بود با كمك چند نفر باز و بسته مى شد; من مى گويم وقتى آن درب از جا[ را از آسمان بفرستد تا على(ع) را يارى كنند!! يك پهلوان مى تواند درى را كه اندازاش دو متر در يك متر است جابجا كند; امّا درب قلعه خيبر آن قدر سنگين و بزرگ بوده است كه بايد چهل فرشته براى يارى على(ع) بيايند! امّا يك سؤال: چرا چهل فرشته به يارى على(ع) آمدند؟ مگر على(ع) جلوه اى از قدرت خدا نيست؟ مگر او نمى توانست اين درب را به تنهايى بلند كند؟ من فكر مى كنم كه پيامبر مى دانست عدّه اى تلاش مى كنند تا حقيقت را مخفى كنند. پيامبر اين گونه با آن ها مقابله كرد. هر كسى كه اين سخن پيامبر را بشنود مى فهمد كه كار على(ع)، شبيه به معجزه بوده است. قَموص، بزرگ ترين قلعه سرزمين خيبر است و در\ستيد. ما با چهل نفر رفتيم تا آن درب را بلند كنيم نتوانستيم، آن وقت شما با هفت نفر مى خواستيد اين كار را بكنيد. ـ راست مى گويى؟! ـ اگر باور نمى كنى چهل نفر را جمع كنيد و برويد ببينيد مى توانيد كارى از پيش ببريد. اينجاست كه عظمت كارى كه على(ع) كرد برايم بيشتر معنا پيدا مى كند و به ياد سخن پيامبر مى افتم. وقتى او شنيد على(ع) درب قلعه را از جا كنده است فرمود: «به خدا قسم! چهل فرشته على(ع) را يارى كردند». حالا مى فهمم چرا پيامبر در اين سخن خود سوگند به نام خدا خورد. او مى خواست براى همه تاريخ پيامى را بفرستد. اگر درب قلعه خيبر، درِ كوچكى بود، ديگر چه نيازى بوده كه خدا چهل فرشته]ردن درب را بنويس. من قبول مى كنم و همراه آنها مى روم. و چنين مى نويسم: «اينجا سرزمين خيبر است. ما كنار درب قلعه خيبر هستيم كه ديروز على(ع) آن را از جا كند. يك گروه هفت نفره مى خواهند اين درب را از زمين بلند كنند; امّا هر چه تلاش مى كنند موفّق نمى شوند». اكنون ما به سوى اردوگاه باز مى گرديم. در ميان راه به يكى از ياران پيامبر به نام جابر بن عبد الله انصارى برخورد مى كنيم، او رو به ما مى كند و مى پرسد: ـ از دور ديدم كه با رفقا كنار درب قلعه بوديد؟ ـ آرى، مى خواستيم آن را بلند كنيم; امّا نتوانستيم. ـ شما با اين هفت نفر مى خواستيد اين كار را بكنيد؟ ـ آرى. ـ شما خيلى خوش خيال ه^رم. بايد چند نفر از مسلمانان را جمع مى كنيم و برويم درب قلعه خيبر را از زمين بلند كنيم». ابورافع با شش نفر از دوستان خود به سوى قلعه خيبر مى روند. او به من مى گويد: ـ تو قلم و كاغذ خود را بردار و همراه ما بيا. بايد حواست باشد كه اندازه درب قلعه را ننويسى. ـ چرا؟ ـ زيرا اگر اين كار را بكنى نوشته تو را از بين خواهند برد! ـ چه كسى اين كار را خواهد كرد؟ ـ كسانى كه ديشب آنها را ديده اى. وقتى بفهمند تو مى خواهى دروغ آنها را آشكار كنى برايت درد سر درست خواهند كرد. ـ پس من چه بنويسم؟ ـ تو اصلاً كارى به متر و اندازه درب قلعه نداشته باش. تو بى خيال يك گوشه اى بنشين و ماجراى بلند _تعجّب مى كنم، آخر چرا اين ها مى خواهند حقيقت را مخفى كنند؟ آيا آنها در نقشه خود موفّق خواهند شد؟ * * * ـ چقدر مى خوابى! ساعت هشت صبح است و تو هنوز خواب هستى! ـ راست مى گويى، همسفر! با شنيدن صداى تو از جا بلند مى شوم. به بيرون خيمه مى آيم. نگاهى مى كنى و مى فهمى كه من حالم گرفته است. غمى پنهان را در وجودم مى خوانى. با هم قدم مى زنيم. ناگهان نگاهم به «ابورافع» مى خورد. او يكى از علاقمندان على(ع) است. با خود مى گويم خوب است پيش او بروم و ماجراى ديشب را به او بگويم. نزد او مى روم و با او سخن مى گويم. او به فكر فرو مى رود. بعد از لحظاتى خنده اى مى كند و مى گويد: من فكر خوبى د`، على با كمال شجاعت به طرف درب قلعه رفت و آن را از جا كند و به جاى سپر استفاده كرد. ـ آن وقت به طور ناخودآگاه همه باور مى كنند كه درب خيبر به اندازه يك سپر بوده است! ـ حالا يك كم از سپر بزرگ تر باشد اشكال ندارد. ـ واقعاً كه تو هوش زيادى دارى. يادم باشد حتماً برايت اسپند دود كنم!! ـ البته اين كارها خرج دارد. آيا حاضر هستى پول خرج كنى؟ بايد از جيب خودت مايه بگذارى. ـ اين را از من به يادگار داشته باش! بهترين راه براى تحريف حقيقت اين است كه به گفتن قسمتى از آن اكتفا كنى. هرگز با حقيقت مخالفت نكن، بلكه قسمتى از آن را بگو! باور كن به هدف خودت مى رسى. من از شنيدن اين سخنان بسيار aيسند. آن وقت آنها سراغ همين راوىِ خيبر مى آيند كه ما او را درست كرديم. او فتح خيبر را آن طورى مى گويد كه من مى گويم. ـ مگر تو فتح خيبر را چگونه مى گويى؟ ـ همه عظمت امروز در اين بود كه على درب قلعه خيبر را از جا كند. ما بايد اين كار را كوچك جلوه بدهيم. من دوست دارم كه آيندگان باور كنند كه اندازه درب قلعه خيبر، 2 متر طول و 1 متر عرض داشته و پهناى آن هم فقط 10 سانتيمتر بوده است! ـ اين ممكن نيست! اين اندازه اى كه تو مى گويى اندازه درِ يك اتاق است، نه در بزرگ ترين قلعه خيبر! ـ ما بايد قصّه خيبر را طورى بگوييم كه همه باور كنند! مثلاً مى گوييم كه در هنگام جنگ، سپرِ على از دستش افتادbايد تلاش كنيم تا تاريخ طورى نوشته شود كه ما مى خواهيم! ـ يعنى چه؟ مگر مى شود حقيقت را مخفى كرد؟ ـ ما بايد به فكر آينده باشيم. ما بايد تلاش كنيم تا آيندگان از حقيقت ماجراى امروز با خبر نشوند. ـ آخر چگونه مى شود اين كار را كرد؟ ـ براى هر كارى راهى وجود دارد. ما بايد به يك نفر پول بدهيم و از او بخواهيم تا هميشه از فتح خيبر سخن بگويد. او بايد هر جا مى نشيند بگويد: مردم! كاش شما مى بوديد در روز خيبر مى ديديد كه على چگونه در خيبر را از جا كند. او بايد به عنوان راوىِ خيبر شناخته شود. ـ فايده اين كار چيست؟ ـ به زودى عدّه اى نويسنده پيدا مى شوند كه مى خواهند در مورد خيبر كتاب بنوcت. همه از پيروزى امروز خوشحال هستند. شب فرا مى رسد و تو به خيمه خود مى روى تا استراحت كنى. من هم مشغول نوشتن خاطرات امروز مى شوم. ساعتى مى گذرد. دوباره بى خوابى به سراغم مى آيد. نمى دانم چه كنم؟ خوب است برخيزم و در بيرون خيمه قدرى قدم بزنم. از آن طرف صدايى به گوشم مى خورد. گويا دو نفر با هم سخن مى گويند: ـ ديدى على امروز چه كرد؟ همه با چشم خود ديدند كه چگونه درب قلعه را از جا كند. اكنون هيچ آبرويى براى ما نمانده است. ما فرمانده شكست خورده هستيم و على سردار فاتح خيبر! ـ چرا اين موضوع براى شما اين قدر بزرگ شده؟ من نقشه اى دارم. ما مى توانيم اين كار على را كوچك جلوه بدهيم. بdمّ ترين قلعه يهود به همه سرزمين حجاز خواهد رفت و به زودى همه كسانى كه به فكر دشمنى با اسلام بودند تغيير موضع خواهند داد. اكنون پيامبر يكى از ياران خود را كه «مَحيصه» نام دارد، مى طلبد و از او مى خواهد تا به سوى سرزمين فَدَك حركت كند و با آنها گفتگو كند. اگر آنها حاضر بشوند تسليم بشوند چه بهتر وگرنه لشكر اسلام بعد از فتح همه قلعه ها به آنجا خواهد رفت. مردم فدك همه يهودى هستند و قبل از اين با يهوديان خيبر هم پيمان شده بودند. آنها وقتى بفهمند قلعه قَموص سقوط كرده است، خواستار صلح خواهند شد. مَحيصه سوار بر اسب مى شود و به سوى فدك به پيش مى تازد. لشكر اسلام در اردوگاه اسد: قسم اوّل مانند سرزمين خيبر كه براى تصرف آن لشكر اسلام از مدينه به اينجا آمد و به جنگ با دشمنان پرداخت. اين سرزمين ها مالِ همه مسمانان است و بايد بين آنها تقسيم شود; امّا قسم دوم مانند سرزمين فدك كه اصلاً لشكر اسلام به آنجا نرفته است و جنگى صورت نگرفته است. اين سرزمين ها از آنِ پيامبر است. اين حكمى است كه خدا در اين آيه بيان كرده است. ـ خيلى ممنون پدر جان! اكنون ديگر فهميده ام كه چرا هيچ كس در مورد تقسيم فدك حرفى نمى زند. همه مسلمانان از اين حكم خدا با خبر هستند و مى دانند كه خدا در مقابل سختى هاى زيادى كه پيامبر كشيده است، فدك را به او داده است. چشم ها را بايد شست! چه ديدى؟ ـ ديدم كه فاطمه(س) خواب است و آسياب خودش مى چرخد، گهواره حسين خود به خود تكان مى خورد و تسبيح فاطمه(س) خود به خود مى چرخد. ـ اُمّ اَيمن! فاطمه من در اين روزهاى تابستان روزه مى گيرد، در اين هواى گرم تشنگى بر او غلبه مى كند. او به خواب رفته است; امّا خداى او كه بيدار است. خدا سه فرشته را براى يارى فاطمه فرستاد. يكى از آنها آسياب را مى چرخاند، ديگرى گهواره حسين را تكان مى دهد، سوّمى با تسبيح فاطمه ذكر مى گويد و خدا ثواب اين ذكر را براى فاطمه قرار مى دهد. ـ آيا مى شود نام آن فرشته ها را براى من بگويى؟ ـ آن فرشته اى كه آسياب را مى چرخاند جبرئيل بود، و ميكائيل گهواره gب كردن گندم كار مشكلى بود و ساعتى وقت مى گرفت. گويا آن روز فاطمه(س) خسته شده بود كه كنار آسياب خوابش برده بود. من با چشم خود ديدم كه آسياب خودش دارد مى چرخد. خيلى تعجّب كردم. نگاهى به گهواره كردم، ديدم كه حسين در گهواره است ولى اين گهواره خودش تكان مى خورد. چيز عجيب تر اين كه تسبيح فاطمه(س) را ديدم كه گويى يك نفر آن را مى چرخاند. من با تعجّب به اين منظره نگاه مى كردم. دلم نيامد فاطمه(س) را از خواب بيدار كنم. از خانه بيرون آمدم. با خود گفتم نزد پيامبر بروم و ماجرا را به او بگويم. به خانه پيامبر رفتم. سلام كردم و گفتم: ـ امروز در خانه فاطمه(س) چيز عجيبى ديدم. ـ مگر در آنجا hدى كه پاره تن من در دست تو بود. ديدى خواب تو چگونه تعبير شد. من در خواب ديده بودم كه پاره اى از پيكر پيامبر بر روى دستم است. نگاهى به دستم كردم، حسين(ع) بر روى دست من مى خنديد. من حسين(ع) را روى دست پيامبر نهادم. اشك شوق پيامبر جارى شد. حسين(ع) را مى بوسيد و مى بوييد. نمى دانم چرا لب هاى او را بوسه مى زد؟ * سوّمين خاطره اُمّ اَيمن را با هم مى شنويم: وقتى كه حسين كوچك بود من براى كمك به فاطمه(س) به خانه او مى رفتم. يك روز كه به آنجا رفتم، ديدم كه فاطمه(س) كنار آسياب دستى خوابش برده است. آن روزها ما خودمان بايد گندم را با آسياب كوچك خانگى آسياب مى كرديم و نان مى پختيم. كار آسيiاره تن من است و تو پاره تن مرا در بغل مى گيرى. از آن روز به بعد من منتظر بودم تا حسين(ع) به دنيا بيايد. مدّتى گذشت و خبر تولّد حسين(ع) به من رسيد. به خانه فاطمه(س) رفتم. حسين(ع) را در آغوش گرفتم. او را بوسيدم. او چقدر شبيه پيامبر بود. هنوز پيامبر حسين(ع) را نديده بود. از فاطمه(س) تقاضا كردم تا حسين را براى پيامبر ببرم. او قبول كرد. حسين در آغوش من بود و من به سوى خانه پيامبر رفتم. وارد خانه شدم. پيامبر تا نگاهش به من افتاد فهميد كه من حسين(ع) را براى او آورده ام. از جا برخواست، چهره اش از شادى مى درخشيد. جلو آمد. در حالى كه لبخندى بر لب داشت گفت: اُمّ اَيمن! يادت هست خواب ديده بوjسى را به دنبال من فرستاد. من نزد پيامبر رفتم. او به من گفت: ـ اُمّ اَيمن! چه شده است؟ خوابت را تعريف كن، ببينم چه چيزى تو را نگران كرده است. ـ نه، من نمى توانم آنچه را در خواب ديده ام به زبان بياورم. خدايا! از همه بلاها به تو پناه مى برم! ـ هر خوابى تعبير خودش را دارد. تو خوابت را بگو تا آن را تعبير كنم. ـ ديشب خواب ديدم كه پاره اى از بدن شما در دست من بود. خاك بر سرم! چه بلايى مى خواهد براى شما پيش بيايد؟ ـ اين كه خواب خوبى است! مبارك است!! ـ آيا درست شنيده بودم؟ يعنى هيچ بلايى نمى خواهد براى شما پيش بيايد؟ ـ اُمّ اَيمن! به زودى فاطمه پسرى به نام حسين به دنيا مى آورد. حسين k گوارا، نهرى از شير، نهرى از شراب بهشتى، نهرى ازعسل». ديگر چه بگويم؟ هر وقت به بهشت بروى مى توانى عظمت درخت طوبى را ببينى. آن وقت مى توانى بفهمى كه خدا در شب عروسى فاطمه(س) چه چيزى به فاطمه(س) داده است. * اُمّ اَيمن دوّمين خاطره خود را چنين بيان مى كند: چند سال قبل، يك شب خواب پريشانى ديدم، از خواب بيدار شدم شروع به گريه كردم. مى ترسيدم بلايى براى پيامبر پيش بيايد. تا صبح كارِ من گريه بود. همسايه ها كه صداى گريه مرا شنيده بودند به خانه ام آمدند. آنها از من سؤال كردند چه شده است؟ من جرأت نمى كردم خواب خود را تعريف كنم و همانطور گريه مى كردم. خبر به گوش پيامبر رسيد و كlود بر روى زمين ريختم. اين سكّه ها مال دنيا بود و تمام شدنى! خدا چيزى به فاطمه(س) داد كه هيچ وقت تمام نمى شود و جاويد و ابدى است. شايد بخواهى بيشتر از درخت طوبى بدانى پس گوش كن: درخت طوبى، درخت بزرگى است. اگر پانصد سال زير سايه آن راه بروى، باز از سايه آن بيرون نمى روى. هر شاخه آن صد نوع ميوه دارد، هر ميوه اى كه بخواهى مى توانى از آن بچينى و اگر از شاخه آن ميوه بچينى، فورى جاى آن ميوه ديگرى سبز مى شود. در همه خانه هاى بهشتى شاخه اى از آن وجود دارد. روزىِ همه اهل بهشت از اين درخت است. پيامبران هم همه مهمانِ كرم فاطمه(س) هستند. در زير اين درخت، چهار نهر جارى است: نهرى از آبmودم مى سوخت. من خودم از بعضى ها شنيده بودم كه مى گفتند: «فاطمه(س) كه خواستگارهاى خوب و پولدار داشت پس چرا همسر على(ع) شد؟ على(ع) كه از مال دنيا چيزى ندارد». كاش آن شب على(ع) پولى قرض مى كرد نُقل و سكّه بر سر عروس خود مى ريخت! پيامبر رو به من كرد و گفت: گريه نكن! به خدا قسم! در شب عروسى فاطمه(س)، جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل با هزاران فرشته به زمين آمدند. آن شب خدا دستور داد تا درخت «طُوبى» بر سر فاطمه(س) جواهرات بهشتى بريزد و فرشته ها، اين جواهر بهشتى را برمى داشتند. اُمّ اَيمن! خدا آن شب درخت طوبى را به فاطمه(س) هديه داد». با شنيدن اين سخن من آرام شدم. سكّه هايى را كه در دستم ب از ديدن فدك، زود به سوى مدينه باز گرديم. تو رو به من مى كنى و مى گويى: لحظه اى ديگر صبر كن! و باز در دل نخلستان ها مى روى. نمى دانم تو را چه شده است؟ چرا نمى توانى از فدك دل بكنى؟ چرا دلت اسير اين سرزمين شد؟ چرا؟ ناگهان نسيم مىوزد و تو بوى گل ياس را احساس مى كنى. مدهوش مى شوى. آخرين نگاه تو به سرزمين فدك با بوى گل ياس آميخته شده است. فدك هميشه تو را به ياد گل ياس مى اندازد. در گوشه قلبت مى نويسى: «فدك، سرزمين گل ياس است». رو به من مى كنى و مى گويى: اين بوى ياس از كجاست؟ من نمى دانم، تو نمى دانى، هيچ كس نمى داند. گذشت زمان اين راز را آشكار خواهد كرد. پيش به سوى سرزمين ياس oت پرستان است. مسلمانان آنجا خانه و زندگى خود را رها مى كنند و با دست خالى به سوى مدينه مى آيند. تا چه زمانى پيامبر بايد شاهد فقر و ندارى ياران خود باشد؟ خدا به او ثروتى داده است تا بتواند به مسلمانان فقير كمك كند تا خانه اى براى خود تهيه كنند و زندگى دست و پا كنند. تو در نخلستان ها قدم مى زنى. اينجا را خيلى دوست دارى. طبيعت زيباى اينجا چشم تو را نوازش مى دهد. اينجا سرزمينى نيمه كوهستانى است و هواى بهترى نسبت به مدينه دارد. چشمه هاى جارى آب، صداى پرندگان، پرواز پرنده ها براى تو روح بخش است. مى دانم دوست دارى چند روزى اينجا بمانى و صفا كنى; امّا قرار ما اين بود كه بعدp. خوب است از يكى از اهالى اينجا سؤال كنيم. آنجا گروهى از كشاورزان مشغول آبيارى هستند. نزديك مى رويم و سؤال مى كنيم. آنها جواب مى دهند نخلستان هاى فدك حدود ده هكتار مى باشد (هر هكتار، ده هزار متر مربع است). جلوتر كه مى رويم به قلعه بزرگى مى رسيم. اين همان قلعه اى است كه مردم فدك در آن زندگى مى كنند. فكر مى كنم كه خداوند هديه اى ارزشمند به پيامبر خود داده است و فدك درآمد بسيار زيادى داشته باشد. البته پيامبر درآمد فدك را ميان فقيران مدينه تقسيم خواهد كرد. در حال حاضر اسلام در حال گسترش است. عدّه زيادى از مسلمانان كه در مكّه زندگى مى كنند در شرايط سختى هستند. مكه در تصرف q رشته كوه است. خورشيد در افق فرو مى رود، هوا تاريك مى شود. بايد شب را در همين جا اتراق كنيم. صبح زود به سوى فدك مى رويم. اكنون مى توانى نخلستان هاى فدك را ببينى. خداى من! چه نخلستان هاى بزرگى! تا چشم كار مى كند درخت هاى سر به فلك كشيده خرما! من از تعجّب نزديك است شاخ در بياورم!! آيا اينجا همان جايى است كه مى گفتند يك باغ است؟ كجاى فدك به باغ مى خورد؟ كيلومترها نخلستان در اينجاست! فدك يك باغ نيست يك سرزمين حاصلخيز است! ساعتى در اين نخلستان ها راه مى رويم. چشمه هاى آب در اينجا جارى است. انواعِ درختان ميوه به چشم مى آيند. خيلى دلم مى خواهد بدانم مساحت اين سرزمين چقدر اسrرها هستم و در حقّ تو دعا مى كنم. اگر تو نبودى من هيچ وقت به فكرم نمى رسيد كه به فدك بروم و آنجا را از نزديك ببينم. از قديم گفته اند شنيدن كى بود مانند ديدن! آفتاب به وسط آسمان رسيده است. وقت نماز فرا رسيده است. فكر مى كنم كنار آن درخت، چشمه اى باشد، خوب است نمازمان را آنجا بخوانيم. بعد از نماز، نان و خرمايى را كه همراه خودت دارى، مى آورى و اين ناهار ما مى شود. من مى خواهم كمى استراحت كنم; تو مى گويى: «راه تو را مى خواند». تا چشم به هم مى زنم سوار اسب سفيدت شده اى. من هم بلند مى شوم و سريع به سفر خود ادامه مى دهيم. غروب نزديك است و مقدارى از راه باقى مانده است. فدك، پشت هماs برويم. در واقع سفر ما به فدك و بازگشت به مدينه چهار روز طول خواهد كشيد; امّا فاصله خيبر تا مدينه 120 كيلومتر است و چون عدّه اى با پاى پياده هستند و به صورت قافله حركت مى كنند سه يا چهار روز در راه خواهند بود. فكر مى كنم ما مى توانيم بعد از بازگشت از فدك در نزديكى هاى مدينه به آنها ملحق شويم. و اين گونه است كه سفر دو نفرى ما آغاز مى شود و ما به سوى سرزمين فدك به پيش مى رويم. * * * به راستى فدك چگونه جايى است؟ آيا آنجا باغ دورافتاده اى است؟ بعضى ها هم مى گويند آنجا باغ حاصلخيزى است و براى همين خدا آن را به پيامبر داده است. اگر فدك باغ است، وسعت آن چقدر است؟ در همين فt به فدك مى رويم. ـ جانِ من راست مى گويى! ـ بله كه راست مى گويم. شايد باور نكنى; امّا بدان كه در همه دنياى به اين بزرگى، بزرگ ترين سرمايه ام تو هستى. يك خواننده و همسفر خوب! لحظه اى با خود فكر مى كنم. مى خواهم جورى برنامه ريزى كنم كه ما به فدك برويم، آنجا را ببينيم و سريع برگرديم طورى كه قبل از ورود پيامبر به مدينه به لشكر اسلام ملحق شويم. اين نياز به برنامه ريزى دقيقى دارد: از خيبر تا فدك حدود 70 كيلومتر راه است كه ما با اسب هاى خود مى توانيم در يك روز به آنجا برسيم. يك روز هم مى خواهيم آنجا بمانيم. فاصله فدك تا مدينه حدود 140 كيلومتر است كه ما مى توانيم اين فاصله را دو روزu مى رود و به مدينه مى رسد. راه ديگر به سمت غرب و تو را به فَدَك مى رساند. لشكر اسلام به راه مدينه مى رود، مقصد ما شهر پيامبر است; امّا چشم تو به راه فدك خيره مانده است و در فكر فرو رفته اى. صدايت مى زنم: ـ همسفر! كجايى! اينجا نيستى! ـ آرى، دلم در سرزمين فدك است. كاش مى شد به فدك مى رفتم و از نزديك آنجا را مى ديدم. ـ مگر در فدك چه خبر است كه مى خواهى آنجا بروى؟ ـ نمى دانم; امّا حسّ غريبى به من مى گويد كه من بايد فدك را از نزديك ببينم. گمان مى كنم يك رازى در آينده اين فدك است كه مرا بى قرار كرده است. فدك گمشده من است. نمى دانم چه كنم؟ ـ خوب زودتر اين را به خود من مى گفتى. ما با همn مراسم بر سر عروس نقل و سكّه زيادى ريختند. من هم مقدارى از آنها را برداشتم. مى خواستم به خانه خود بروم; امّا با خود گفتم بروم و پيامبر را ببينم. پيامبر نگاهى به دست من كرد و گفت: اُمّ اَيمن! همراه خود چه دارى؟ نمى دانم چه شد كه با اين سؤال پيامبر بغضم تركيد و اشكم جارى شد. پيامبر خيلى تعجّب كرد. من همانطور كه گريه مى كردم سكّه ها را نشان پيامبر دادم و گفتم: اى رسول خدا! اين ها سكّه هايى است كه بر سر عروس همسايه ما ريختند; امّا در عروسى فاطمه(س) هيچ كس براى او اين كار را نكرد. مگر فاطمه(س) از دختران ديگر چه كم داشت؟ در آن لحظه اشك من جارى شد، زيرا دلم از حرف هايى كه شنيده wد و فرمود: «من با دوستانِ شما دوست هستم و با دشمنان شما دشمن مى باشم». همه تعجّب كردند كه چرا پيامبر اين جمله را در كنار درِ خانه على مى گويد. چه رمز و رازى در اين مكان است؟ نمى دانم. خدا و پيامبرش بهتر مى دانند. به هر حال، پيامبر، گل ياسش را به على سپرد و به خانه خود رفت. از شما چه پنهان آن شب من خيلى ناراحت بودم. آخر مراسم عروسى فاطمه(س) خيلى ساده برگزار شده بود. هيچ كس بر سر فاطمه(س) نُقل و سكّه نريخت! آخر آن زمان رسم بود وقتى عروس پا به خانه شوهر مى گذاشت بر سر عروس، نُقل و سكّه مى ريختند! آن شب گذشت. فرداى آن شب، خانه يكى از همسايه ها عروسى بود. من هم به آنجا رفتم. در آx مى كنيم. در خانه را مى زنيم. امروز خود اُمّ اَيمن در خانه را براى ما باز مى كند. معلوم مى شود او منتظر ما بوده است. وارد اتاق شده و مى نشينيم. من قلم و كاغذ خود را آماده مى كنم و منتظر مى مانم. * اُمّ اَيمن اوّلين خاطره خود را چنين بيان مى كند: شب عروسى فاطمه(س) بود. همه مهمان خانه پيامبر بوديم. مى خواستيم بعد از شام، فاطمه(س) را به خانه على(ع) ببريم. يادم نمى رود آن شب پيامبر دست على(ع) و فاطمه(س) را گرفت و روى سينه خود گذاشت. سپس هر دو را بوسيد و دست فاطمه(س) را در دست على(ع) گذاشت. پيامبر همراه ما بود. وقتى فاطمه(س) وارد خانه على(ع) شد، پيامبر لحظه اى كنار خانه على(ع) ايستاyك هاى چشمش را پاك مى كند و مى گويد: ـ ببخشيد، دست خودم نبود. من خاطرات زيادى از فاطمه(س) دارم و هر وقت به ياد آنها مى افتم بى اختيار اشكم جارى مى شود. ـ آيا براى ما از آن خاطرات حرفى مى زنى؟ من مى خواهم آنها را در كتابم بنويسم تا همه از اين خاطرات باخبر بشوند. اُمّ اَيمن به فكر فرو مى رود. بعد از مدّتى رو به ما كرده و مى گويد: باشد. من بعضى از آن خاطرات را براى شما مى گويم. ما خيلى خوشحال مى شويم; امّا صداى اذان مى آيد. بايد براى نماز به مسجد برويم. قرار مى شود كه فردا يك ساعت قبل از اذان ظهر اينجا باشيم. * * * نزديك ساعت يازده صبح است. ما به سوى خانه اُمّ اَيمن حركتzنيازمند كسانى هستند كه از آنها الگو بگيرند. ـ حالا كه اين طور شد برايت مى گويم. آن لطفى كه خدا در آن بيابان به من نمود، يك راز بيشتر ندارد. ـ اين راز چيست؟ ـ راز خدمتگزارى فاطمه(س). من خدمتگزار فاطمه(س) بودم و هستم. خداوند اگر آن روز به من نظر لطفى كرد فقط به خاطر اين بوده است. ـ يعنى خدمت به فاطمه(س) اين قدر ارزش دارد؟ ـ آرى، پسرم! خدمت به فاطمه(س) سعادتى است كه نصيب هر كس نمى شود. هر كس به فاطمه(س) و آرمان و مكتبِ او خدمت كند پيش خدا عزيز مى شود. ناگهان اشك در چشمانش حلقه مى زند و ديگر نمى تواند سخن بگويد. من و تو تعجّب مى كنيم. چرا حال اُمّ اَيمن منقلب شد؟ اُمّ اَيمن ا{و احوال پرسى، تو با اشاره به من مى فهمانى كه من بايد سؤال كنم. آخر تو خجالت مى كشى. من صدايم را صاف مى كنم و مى گويم: ـ ببخشيد، ما حكايتى را در مورد شما شنيده ايم و مى خواهيم در مورد آن سؤالى از شما بكنيم. ـ چه حكايتى؟ ـ اين كه شما در بيابان گرفتار شديد و هيچ آبى همراه شما نبود و خدا از آسمان براى شما آب فرستاد. ـ آن نظر لطف خدا بود. خدا به بندگان خودش هميشه نظر مهربانى دارد. ـ ما مى خواهيم بدانيم شما در زندگى چه كارى انجام داده ايد كه خدا اين لطف را در حقّ شما كرد. ـ براى چه مى خواهى اين را بدانيد؟ ـ آخر من مى خواهم اين كرامت بزرگ را براى ديگران بگويم. جوانان ما به شدت | چه كرده كه خدا به او اين گونه نظر كرده است. از من مى خواهى تا فردا با هم به خانه اُمّ اَيمن برويم. من قبول مى كنم. تو منتظر هستى تا فردا فرا برسد، گويا اين موضوع براى تو بسيار جالب است. آخر چگونه يك زن مى تواند آن قدر مقام پيدا كند كه از آسمان براى او آب بهشتى نازل شود؟ * * * ما كنار خانه اُمّ اَيمن ايستاده ايم. در مى زنيم. پسر او اسامه در را باز مى كند. ـ ما مى خواهيم با اُمّ اَيمن سخن بگوييم. ـ چند لحظه صبر كنيد تا به مادر خبر بدهم. بعد از لحظاتى ما وارد خانه مى شويم و به آن اتاقِ روبرويى مى رويم و منتظر مى مانيم. اكنون اُمّ اَيمن وارد اتاق مى شود. بعد از سلام } در منطقه اى به نام «مُنصَرَف» گرفتار شد. آبى كه همراه او بود تمام شد. هوا گرم بود و تشنگى او را آزار مى داد. او نگاهى به آسمان دوخت و دعايى كرد. ناگهان چشم او به سطل آبى افتاد كه بالاى سر او از طنابى سفيد آويزان شد. او از آن نوشيد و از مرگ حتمى نجات پيدا كرد. از آن روز به بعد ديگر اُمّ اَيمن هيچ گاه تشنه اش نمى شود. روزهاى تابستانى را روزه مى گيرد، روزهايى كه همه از تشنگى در عذاب هستند; اُمّ اَيمن تشنگى را احساس نمى كند. آرى، او زنى بهشتى است كه در اين دنيا از آب بهشت نوشيده است. وقتى تو اين حكايت را مى شنوى دوست دارى بيشتر با اُمّ اَيمن آشنا شوى. تو مى خواهى بدانى كه ا~ حقِّ پيامبر مادرى مى كرد. وقتى رسول خدا به پيامبرى مبعوث شد، اُمّ اَيمن از اوّلين زنانى بود كه به او ايمان آورد. اكنون اُمّ اَيمن پسرى به نام «اُسامه» دارد و پيامبر به او خيلى علاقه دارد. اين اسامه جوان بسيار لايقى است، به زودى آوازه سپاه اسامه در همه جا خواهد پيچيد. نكته جالب اين است كه پيامبر در سخن خود اُمّ اَيمن را اهل بهشت معرّفى كرده است. حكايت مهاجرت اُمّ اَيمن بسيار شنيدنى است. آيا موافق هستى آن را برايت بگويم: اين حكايت از سال ها پيش است. وقتى كه پيامبر دستور داد تا مسلمانان به سوى مدينه هجرت كنند، اُمّ اَيمن به سوى مدينه حركت كرد. او از بيابان هاى مكّبا او سخن مى گويد. بعد از لحظاتى پيامبر از جا بلند مى شود و با اُمّ اَيمن خداحافظى مى كند و از خانه بيرون مى رود. ما پيامبر را تا نزديك مسجد همراهى مى كنيم و سپس به خانه دوستمان مى رويم. وقتى به آنجا رسيديم مى پرسى: آيا مى دانى چرا پيامبر اُمّ اَيمن را «مادر» خطاب كرد؟ من در جواب مى گويم: وقتى پيامبر به دنيا آمد، براى او دايه اى گرفتند. حليمه سعديّه دو سال از پيامبر نگهدارى كرد. بعد پيامبر نزد مادرش آمنه آمد. اُمّ اَيمن به آمنه نيز كمك مى كرد. بعد از مدّتى آمنه از دنيا رفت و بعد از آن، عبدالمطلب پيامبر را خانه خود برد. اُمّ اَيمن هم به خانه او رفت. در واقع، اُمّ اَيمن دز مردم به خانه هاى خود مى روند. فقط چند نفر كنار پيامبر باقى مانده اند. پيامبر مى خواهد امروز به خانه اُمّ اَيمن برود و او را ببيند. پيامبر گاه گاهى به خانه او سر مى زند. آيا موافقى ما هم همراه پيامبر برويم؟ تو با من موافقى. خيلى دلت مى خواهد بدانى اُمّ اَيمن كيست. پيامبر از مسجد بيرون رفت. ما نيز بايد برويم. همراه پيامبر كوچه هاى مدينه را پشت سر مى گذاريم. الان ما كنار خانه اُمّ اَيمن هستيم. پيامبر درِ خانه را مى زند. پسر اُمّ اَيمن مى آيد و در را باز مى كند. پيامبر وارد خانه مى شود. وقتى پيامبر اُمّ اَيمن را مى بيند او را «مادر» خطاب مى كند و حال او را مى پرسد و مدّتى  به آسمان مى كند و مى گويد: «بار خدايا! من از تو ممنون هستم. تو همان مقامى را كه به مريم(س) دادى به دخترم نيز عطا كردى». امروز پيامبر خيلى خوشحال است. او به فاطمه اش افتخار مى كند. فاطمه(س) پاره تن اوست. * * * ـ آقاى نويسنده! نمى شود مقدار بيشترى در اينجا بمانيم. ـ براى چه؟ ـ دلم اسير اين خانه شده است. دوست دارم مدّتى ديگر بمانم و بيشتر با على(ع) و فاطمه(س) آشنا شوم. ـ اتّفاقاً من هم در همين فكر بودم. اين گونه مى شود كه برنامه بازگشت به شهر خود را عقب مى اندازيم. صداى اذان بلال به گوش مى رسد. بلند مى شويم و به مسجد مى رويم و پشت سر رسول خدا نماز مى خوانيم. بعد از نما مى خواند: «هُوَ مِنْ عِندِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَرْزُقُ مَن يَشَآءُ بِغَيْرِ حِسَاب، اين غذا از طرف خداوند است، او به هر كس كه بخواهد روزى بى اندازه مى دهد». آرى، تاريخ تكرار شده است. صدها سال پيش، زكريا(ع) نزد مريم(س) آمد، كنار محراب او ظرف غذايى ديد. زكريا(ع) از مريم(س) پرسيد: اين غذا از كجاست؟ و مريم(س) پاسخ داد: «اين غذا از طرف خداوند است، خداوند به هر كس كه بخواهد روزى بى اندازه مى دهد». و امروز فاطمه(س) همان سخن را تكرار مى كند. اين غذايى بود كه فرشتگان از بهشت براى فاطمه(س) آورده اند. اشك در چشم پيامبر حلقه مى زند، اين اشك شوق است. اشك شادى است. اكنون پيامبر روه(س) بار ديگر، مثل هميشه به روى تو لبخند مى زند. تو هم لبخند مى زنى! به به! چه غذاى خوشمزه اى! مهمانان منتظر هستند. ظرف غذا را برمى دارى و نزد پيامبر باز مى گردى. سفره را پهن مى كنى، همه مشغول خوردن غذا مى شوند. عجب غذاى خوشمزه اى! چقدر هم پرگوشت است! هر چه مهمانان از اين غذا مى خوردند از ظرف غذا چيزى كم نمى شود. همه تعجّب مى كنند. ديگ غذا به حال اوّل خودش است. چه رمز و رازى در اين غذا است؟ بعد از صرف غذا، پيامبر از جا بلند مى شود و نزد فاطمه(س) مى رود و سؤال مى كند: «دخترم! بگو بدانم اين غذا از كجا بود». فاطمه(س) چه بگويد؟ بايد جواب سؤال پدر را بدهد. او آيه 37 سوره آل عمران ره مى برى. تو در همه راه در فكر هستى. تو تصميم داشتى تا پولى تهيه كنى. گندم و گوشت بخرى و به خانه بيايى; امّا باز با دست خالى به سوى خانه برگشته اى! تنها هم كه نيامدى، با خودت مهمان هم آورده اى! تا چشم به هم مى زنى به خانه رسيده اى. در مى زنى. حسن(ع) در را باز مى كند. وارد خانه مى شوى و بعد مهمانان وارد مى شوند و آنها را به اتاق راهنمايى مى كنى. شايد نمى دانى چگونه نزد فاطمه ات بروى. برايت سخت است كه دوباره با دست خالى با فاطمه(س) روبرو شوى; امّا تو فاطمه(س) را مى شناسى. نزد فاطمه(س) مى روى. كنار فاطمه(س) ظرف غذايى را مى بينى. غذايى آماده كه بوى خوش آن همه فضا را گرفته است. فاطمد، جلو مى روى سلام مى كنى، جواب مى شنوى. حُذَيفه، عمّار، سلمان، ابوذر و مقداد كه از علاقمندان تو هستند و اكنون همراه پيامبر هستند. اكنون، پيامبر رو به تو مى كند و مى گويد: «على(ع) جان! شنيديم كه ديروز معامله خوبى كردى و پارچه زرباف را هزار سكّه طلا فروخته اى. آيا نمى خواهى ما را به خانه خود دعوت كنى و به ما غذايى بدهى». تو به فكر فرو مى روى. در خانه تو هيچ غذايى پيدا نمى شود. فكر مى كنى كه به پيامبر چه بگويى. تو لبخند مى زنى و مى گويى: «اى رسول خدا! قدم به چشم من بنهيد، شما صاحب خانه هستيد». تو همه را به مهمانى دعوت مى كنى و پيامبر و پنج يار با وفاى او را براى ناهار به خان على(ع) غصّه بخورد. اينجا بهشتِ على(ع) است! درست است كه در اين خانه غذايى يافت نمى شود; امّا فاطمه(س) با لبخندش براى على(ع) بهشتى ساخته است. بهشتى كه على(ع) آن را با بهشت خدا هم عوض نمى كند. فاطمه(س) بهشت على(ع) است. * * * فردا فرا مى رسد. تو از خانه بيرون مى روى. بايد براى امروز فكرى بكنى. ديگر نمى شود با دست خالى به خانه بروى. بايد هر طور هست پولى تهيه كنى و غذايى به خانه ببرى. با خود فكر مى كنى; خوب است به نخلستان هاى مدينه بروى و آنجا كار كنى و مزدى بگيرى. مى خواهى به نخلستان بروى كه در ميانه راه، پيامبر را مى بينى. او با چند نفر به سوى تو مى آيند. صورتت مثل گل مى شكفدم سجده كنند. امشب آنها به سجده خود بر اين آدم افتخار مى كنند. همسفرم! امشب قلم در دست من نيست. نمى دانم چه بگويم؟ چه بنويسم؟ امشب هر بار كه فاطمه(س) به چهره على(ع) لبخند مى زند، اشك من جارى مى شود. من نمى توانم ديگر بنويسم. خدايا! اين فاطمه(س) كيست؟ تو فقط او را مى شناسى و بس! خدايا! امشب به من فهماندى كه چرا فاطمه خودت را اين قدر دوست دارى! امشب فهميدم كه چرا تو با شادى او شاد مى شوى و با غضب او غضبناك! آرى، على(ع) هديه اى از پدر فاطمه(س) گرفته و امروز آن را فروخته است و با دست خالى به خانه آمده است. بچّه هاى فاطمه(س) گرسنه اند; امّا فاطمه(س) به گونه اى رفتار مى كند كه مباديست دست هاى خالى على(ع) است. به خدا هيچ كس نمى تواند بزرگى اين خانه كوچك را به تصوير بكشد. همسفر و همراز من! چگونه برايت بگويم كه آن شب همه در اين خانه، گرسنه خوابيدند؟ باور كردن آن سخت است. مى دانم. شايد بعضى ها بگويند كه نويسنده افسانه مى گويد!! امّا اين حقيقت دارد: على(ع) همه هزار مثقال طلا را به فقيران بخشيد. از همه خانه ها بوى غذا مى آيد; امّا امشب على(ع) و فاطمه(س) گرسنه هستند. فرشتگان مات و مبهوت اين صحنه اند. مى دانند كه هرگز ديگر شاهد چنين منظره اى نخواهند بود. اين اوج ايثار است. اوج مردانگى است. اوج انسانيّت است. آنها اكنون مى فهمند كه چرا خدا به آنها گفت به ها مى كند، فقيران مدينه را مى بيند كه به مغازه ها هجوم برده اند، يكى بعد از ماه ها گوشت مى خرد، ديگرى ميوه مى خرد. * * * على(ع) به سوى خانه مى رود. درِ خانه را مى زند، او منتظر است تا فاطمه(س) در را باز كند. من با خود مى گويم: چگونه على(ع) مى تواند با دست خالى به خانه برود؟ درِ خانه باز مى شود، على(ع) نگاهش به فاطمه(س) مى افتد، شايد او مى خواهد سرش را پايين بگيرد امّا فاطمه(س) به رويش لبخند مى زند. به خدا قسم! اين لبخند فاطمه(س) براى على(ع) از همه دنيا ارزشمندتر است. حسن(ع) مى دود، حسين(ع) مى آيد، على(ع) آنها را بغل مى كند، مى بوسد و مى بويد. تنها چيزى كه در اين خانه پيدا ، عدّه اى كه هنوز طلا نگرفته اند، هجوم مى برند، مى ترسند كه به آنها چيزى نرسد. على(ع) رو به آنها مى كند و از آنها مى خواهد آرام باشند، آن قدر طلا هست كه به همه آنها برسد. على(ع) مشت مشت طلاها را به فقيران مى دهد. خداى من! اين چه صحنه اى است كه من مى بينم! على(ع) از جا بلند مى شود، حتّى يك ذرّه از آن طلاها هم باقى نمانده است. او همه هزار مثقال طلا را در راه خدا انفاق كرده است. نگاه كن! على(ع) با دست خالى به سوى خانه مى رود. پس چه شد آن هديه اى كه من خيال مى كردم براى فاطمه(س) خواهد خريد؟ ديگر هيچ كس همراه على(ع) نيست. همه فقيران رفته اند و على(ع) تنهاى تنهاست. او نگاهى به مغازه هزار مثقال طلا از آن پارچه به دست مى آيد. اكنون على(ع) اين هزار مثقال طلا را دست مى گيرد! اكنون على(ع) مى تواند با اين مقدار طلا، كارهاى زيادى بكند. من فكر مى كنم على(ع) مقدارى از اين پول ها را به فقيران بدهد و بقيّه را براى خود نگه دارد. او مى تواند براى همسر خود، لباس نو بخرد. فاطمه(س) شريك زندگى اوست. اين پارچه زرباف را پدر فاطمه(س) به او هديه داده است. شايد هم يك جواهرى براى فاطمه(س) بخرد. على(ع) كنار بازار بر روى زمين مى نشيند. همه فقيران دور او حلقه مى زنند. على(ع) دست مى برد و از اين طلاها به فقيران مى دهد. هر كس يك مشت طلا! هر كس كه طلا مى گيرد فرياد مى زند، شادى مى كن نمى توانستيم در جنگ شركت كنيم. نگاه كن، بعضى از ما پير و شكسته هستيم، عدّه اى هم بيمار. ـ خيلى غصّه ام شد. يعنى شما هيچ سهمى از خيبر نداريد؟ ـ درست است كه ما سهمى از نخلستان هاى خيبر نداريم; امّا هرگز غصّه نمى خوريم. ـ چرا؟ ـ چون ما على(ع) داريم! صبر كن تا ببينى على(ع) امروز چگونه همه ما را ثروتمند مى كند. ناگهان سر و صدا بلند مى شود: «على آمد». همه مى دوند. ما هم به آن سو مى رويم. نگاه كن! على(ع) پارچه زرباف را روى دست دارد. طلاهاى آن در زير نور خورشيد مى درخشد. على(ع) جواهر سازى را صدا مى زند و از او مى خواهد تا طلاهاى اين پارچه زرباف را از آن خارج كند. بعد از مدّتى حدود ى(ع) مثل همه مردم براى خريد به بازار مى آيد. ـ امّا بازار آمدنِ امروز او با روزهاى ديگر فرق مى كند. او مى خواهد پارچه زرباف خود را بفروشد. ـ مگر على(ع) پارچه زرباف دارد؟ ـ مى گويند پارچه را پيامبر در روز خيبر به على(ع) هديه داده است. ـ همان پارچه گران قيمت كه پادشاه حبشه براى پيامبر فرستاده بود. ـ آرى. امروز على(ع) مى خواهد آن را بفروشد و پول آن را ميان ما تقسيم كند. ـ راست مى گويى! على(ع) آن هديه ارزشمند را مى خواهد بفروشد!! ـ مگر نمى دانى او چقدر مهربان است. او هرگز نمى تواند گرسنگى ما را ببيند. ـ ببينم. مگر شما در خيبر نبوديد و از غنائم خيبر به شما سهمى نرسيد؟ ـ نه، مينه برويم. * * * ـ نگاه كن، همسفر! اينجا بازار مدينه است، چه چيزى مى خواهى بخرى؟ ـ خوب است در خريد، عجله نكنيم. بيا اوّل در بازار چرخى بزنيم، جنس هاى مختلف را ببينيم بعداً تصميم مى گيريم. آنجا را نگاه كن! گروهى زيادى از مردم وارد بازار مى شوند. سر و صدايى بلند است. چه خبر شده است؟ آنها فقيران مدينه هستند، اينجا چه مى خواهند؟ آيا براى خريد آمده اند؟ نه، آنها در گوشه اى جمع شده و روى زمين مى نشينند. گويا منتظر كسى هستند. جلو مى روى و به يكى از آنها مى گويى: ـ چه خبر شده است كه همگى به اين جا آمده ايد؟ ـ مگر تو خبر ندارى كه على(ع) امروز به بازار مى آيد؟ ـ خوب، عدر مسجد مى نشينيم و بعد به سوى خانه دوستمان مى رويم. مى بينم كه در فكر هستى. مى فهمم كه دلت براى خانواده ات تنگ شده است. راستش را بخواهى من هم دلم هواى وطن كرده است. رو به تو مى كنم و مى گويم: ـ همسفر! آيا نمى خواهى براى خانواده خود سوغاتى بخرى؟ ـ مگر تصميم گرفته اى كه برگرديم؟ ـ به هر حال، ما بايد سوغاتى ها را بخريم و كم كم براى رفتن آماده بشويم. ـ حالا نمى شود بدون سوغاتى به شهر خود برگرديم. ـ نه، پيامبر دستور داده وقتى از سفر بر مى گرديد حتماً براى خانواده خود يك هديه اى ببريد اگر چه آن هديه، قطعه سنگى باشد. با هم قرار مى گذاريم تا فردا براى خريد سوغات به بازار مز در خانه فاطمه(س) است. اين خانه، بهشت پيامبر است. ساعتى مى گذرد، اكنون پيامبر به خانه خود مى رود. ما هم كه خيلى خسته ايم. بيا به خانه دوستم كه در اين شهر است برويم. درِ خانه دوستم را مى زنم. او از ديدن ما خوشحال مى شود و ما را به داخل خانه دعوت مى كند. از شدت خستگى خوابمان مى برد. بعد از چند ساعت او ما را صدا مى زند. مثل اين كه خيلى خوابيده ايم، صداى اذان مى آيد. سريع براى نماز آماده مى شويم، وضو مى گيريم و به مسجد مى رويم. من با خود فكر مى كنم كاش مى شد هميشه در اين شهر مى مانديم و از حضور پيامبر استفاده مى كرديم. انسان هر چه در اين شهر بماند سير نمى شود. بعد از نماز قدرى ود. هدف خدا از خلقت آن سيب خوشبو چه بود؟ امّا فرشتگان به راز خلقت سيب پى نبردند. بايد صبر كنند تا پيامبر آن سيب را بخورد و بعد از آن، فاطمه، پا به عرصه گيتى گذارد، آن وقت، رازِ خلقت اين سيب براى همه معلوم مى شود. فاطمه(س) به دنيا آمد و پيامبر همواره او را مى بوسيد. ديگر فاطمه(س) بزرگ شده بود و مادر حسن و حسين(ع) بود; امّا او باز هم فاطمه(س) را مى بوسيد. عايشه كه اين منظره را مى ديد زبان به اعتراض گشود. او به عايشه گفت: «فاطمه من از آن ميوه بهشتى خلق شده است، هرگاه دلم براى بهشت تنگ مى شود فاطمه ام را مى بويم و مى بوسم». آرى، فاطمه او بوى بهشت مى دهد. * * * پيامبر هنون از جبرئيل سؤال كرد: اين عطر خوش چيست؟ جبرئيل گفت: اين بوى سيب است! سيصد هزار سال پيش، خداى متعال، سيبى با دست خود آفريد. اى محمّد! سيصد هزار سال است كه اين سؤال براى ما بدون جواب مانده است كه خداوند اين سيب را براى چه آفريده است؟ همه مى خواستند به راز خلقت اين سيب پى ببرند. و ناگهان دسته اى از فرشتگان نزد او آمدند. آنان همراه خود همان سيب را آورده بودند. سپس آنها گفتند: اى محمّد! خدايت سلام مى رساند و اين سيب را براى شما فرستاده است. آرى، او آن شب مهمان خدا بود و خدا مى دانست از مهمان خود چگونه پذيرايى كند. خداوند، سيصد هزار سال قبل، هديه پيامبر خود را آماده كرده بى اندازد. و باز در ذهن تو سؤالى نقش مى بندد و مى پرسى: قصّه سيب بهشت چيست؟ من خسته ام و كيلومترها راه آمده ام; امّا وقتى مى بينم كه تو شوق دانستن دارى بر سر ذوق مى آيم. از قديم گفته اند: «مُستمِع، صاحب سخن را بر سر ذوق آورد». بيا اينجا بنشين، مى خواهم برايت قصّه يك سفر آسمانى را بگويم. شبى كه پيامبر به آسمان ها سفر كرد، سفر معراج! او هفت آسمان را پشت سر گذاشته بود و اكنون در بهشت بود... * * * به به! عجب بوى خوشى مى آمد! او نگاهى به اطراف خود كرد و پرسيد: اين بوى خوش از چيست كه تمام بهشت را فرا گرفته و بر عطر بهشت، غلبه پيدا كرده است؟ او مدهوش اين بو شده بود. براى همر مى آيد هيچ وقت، اوّل به خانه خودش نمى رود. مى خواستم اين صحنه را با چشمان خود ببينم. براى همين اين قدر عجله داشتم كه زود به مدينه برسم. ـ جواب سؤال مرا بده، پيامبر كجا مى رود؟ ـ نگاه كن، آنجا خانه فاطمه(س) است. او به خانه فاطمه(س) مى رود. پيامبر درِ خانه را مى زند. حسن و حسين(ع) مى آيند، پيامبر گل هاى خود را در بغل مى گيرد، آنها را مى بوسد و مى بويد. بعد وارد خانه مى شود. فاطمه اش را در آغوش مى گيرد و رويش را مى بوسد. دير وقتى است كه پيامبر بوى بهشت را استشمام نكرده است. او دلش هواى بوى بهشت كرده است. براى همين پيامبر فاطمه اش را مى بوسد. فاطمه(س) پيامبر را به ياد سيب بهشت م از پيامبر به بيرون شهر آمده اند. همه خوشحال هستند كه لشكر اسلام با پيروزى كامل به مدينه باز گشته است. وارد شهر مى شويم، دود اسفند همه جا را فرا گرفته است. همه جا جشن و سرور است. ياران پيامبر به سوى خانه هاى خود مى روند، همسران و بچّه هاى آنها چشم انتظار هستند. حتماً پيامبر هم به خانه خود مى رود. همسرش، عايشه انتظار او را مى كشد. معلوم است وقتى مردى از سفر مى آيد اوّل به خانه خودش مى رود. امّا نه، پيامبر از كنار در خانه خودش عبور مى كند، مثل اين كه او نمى خواهد به خانه خودش برود! تو رو به من مى كنى و مى گويى: ـ پيامبر به كجا مى رود؟ ـ من شنيده بودم كه پيامبر وقتى از سفسين را تكان مى داد و آن فرشته كه ذكر خدا مى گفت اسرافيل بود. من آن روز فهميدم كه فقط من نيستم كه افتخار خدمت گذارى فاطمه(س) را دارم، بلكه فرشتگان بزرگ نيز خدمت فاطمه(س) مى كنند. همسفر خوبم! ما سه خاطره زيبا از اُمّ اَيمن شنيديم صداى اذان ظهر به گوش مى رسد. بايد به مسجد برويم. ديگر خداحافظى مى كنيم و براى نماز به سوى مسجد حركت مى كنيم. تو در كوچه هاى مدينه همراه من مى آيى. امروز فهميده اى كه فرشتگان هم خدمت فاطمه(س) مى كنند. با خود فكر مى كنى. من هم فكر مى كنم. گمان مى كنم حرف دل ما يكى است: بيا به آرمانِ فاطمه خدمت كنيم! من با قلمم، امّا تو چگونه؟ مشتاق بوى بهشت شده ام!د. درست است كه خديجه(س) آن پول زياد را به پيامبر بخشيده بود; امّا من فكر مى كنم او هميشه خود را وام دار خديجه(س) مى ديد و به اين پول به چشم قرض نگاه مى كرد. او دوست داشت يك زمانى اين پول را به خديجه(س) برگرداند. سال ها از اين ازدواج گذشت و در شرايط سختى كه بر مسلمانان مى گذشت، خديجه(س) تمام ثروت خود را در راه اسلام خرج كرد. تقدير چنين بود كه خديجه(س) پيامبر را تنها بگذارد و پيش خدا برود; امّا ياد خديجه(س) هرگز از خاطر پيامبر نرفت. خدا بعد از فتح خيبر، فدك را به پيامبر داده است. او اكنون مى تواند بزرگوارى خديجه(س) را جبران كند. امّا افسوس كه امروز خديجه(س) نيست; امّا دختر او پيامبر، ابوطالب(ع) سؤال كرد: مهريه خديجه چقدر است؟ عموى خديجه(س) يك چيزى گفت تا آنها نااميد بشوند: چهار صد هزار مثقال طلا! ابوطالب لبخندى زد و گفت: «قبول است». همه تعجّب كردند و با خود گفتند: «پيامبر اين همه پول را از كجا خواهد آورد». پيامبر همه اين مهريه را پرداخت كرد. آيا شما مى دانيد چگونه؟ خود خديجه(س) اين پول را به پيامبر داده بود تا به عنوان مهريه پرداخت كند! وقتى ابوجهل اين را شنيد، گفت: «هميشه داماد براى عروس مهريه مى دهد، امروز عروس براى داماد مهريه داده است». پيامبر بسيار ناراحت شد، او آرزو داشت تا روزى ثروتى به دستش بيايد و جبران مهريه خديجه(س) را بنماي نه، اين اشك فراق است. هر وقت كه پيامبر به ياد يار سفر كرده اش، خديجه(س) مى افتد غمى مبهم وجودش را فرا مى گيرد. پيامبر به ياد خديجه(س) است. ياد روزى كه به خواستگارى خديجه(س) رفت. دست پيامبر از مالِ دنيا خالى بود; امّا خديجه(س)، زن ثروتمند آن روزگار بود، هيچ كس به اندازه او ثروت نداشت. قرار شد پيامبر به خواستگارى خديجه(س) برود; امّا هر مردى بايد براى همسرش مهريه اى قرار بدهد. او از مالِ دنيا چيزى نداشت تا آن را مهريه خديجه(س) قرار بدهد. عموى خديجه(س) با اين ازدواج مخالف بود، او در مجلس خواستگارى حاضر شد و گفت: مهريه خديجه بسيار زياد است و بايد به صورت نقدى پرداخت شود. عموى ود. پيامبر منتظر است. * * * دوباره بوى بهار در فضا مى پيچد و نسيم مىوزد. جبرئيل باز گشته است: ـ اى جبرئيل، از سوى خدا چه پيامى آورده اى؟ ـ خدا دستور داده است كه تو فدك را به فاطمه(س) بدهى، فدك از اين لحظه به بعد مالِ فاطمه(س) است. آرى، درست شنيدى خدا سرزمين فدك را به فاطمه(س) بخشيده است. اين فرمان خداست. من و تو بسيار خوشحال هستيم كه قبل از اين ماجرا، سفرى به فدك داشته و آنجا را از نزديك ديده ايم. فدك براى من و تو فقط يك اسم نيست، يك خاطره زيباست. سرزمينى حاصلخيز با نخلستان هاى بزرگ، چشمه هاى جارى آب! نمى دانم چرا اشك در چشم پيامبر نشسته است؟ آيا اين اشك شوق است؟ ام گرفته است. اهل اين خانه تنها دل خوشى او در اين دنيا هستند. پيامبر آنها را مى بيند و لبخند مى زند. ناگهان، عطرى در فضا مى پيچد، نسيمى مىوزد. جبرئيل نازل مى شود و آيه 26 سوره «إسراء» را بر پيامبر مى خواند: (وَءَاتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ: اى پيامبر، حقِّ خويشان خودت را ادا كن». رسول خدا به فكر فرو مى رود. آيه تازه اى نازل شده است. خداوند به پيامبر خود پيامى تازه داده است. به راستى منظور خدا از اين فرمان چيست؟ ـ اى جبرئيل آيا مى شود برايم بگويى كه من حقّ چه كسى را بايد بدهم؟ ـ اى حبيب من، اجازه بده من نزد خدا بروم و جواب را بگيرم و برگردم. لحظاتى سكوت بر همه جا حاكم مى ، به حسن و حسين(ع) سلام مى كند. اين ها عزيزان دل پيامبر هستند. فاطمه(س) هم به استقبال او مى آيد. اكنون اُمّ اَيمن كنار فاطمه(س) نشسته است. آنها با هم مشغول گفتگو مى شوند. صداى در خانه به گوش مى رسد. على(ع) برمى خيزد تا در خانه را باز كند. نگاه كن! پيامبر براى ديدن عزيزانش آمده است. پيامبر وارد خانه مى شود، حسن و حسين(ع) را در آغوش مى گيرد، آنها را مى بوسد و مى بويد. پيامبر وارد اتاق مى شود، اُمّ اَيمن از جا بلند مى شود و احترام مى گزارد. پيامبر از ديدن او خيلى خوشحال مى شود. ديدار اُمّ اَيمن، پيامبر را به ياد مادرش آمنه مى اندازد. چه منظره زيبايى! پيامبر كنار گل هاى خودش آانه پيامبر برويم و با آن حضرت خداحافظى كنيم. اينجا خانه پيامبر است. در مى زنيم; امّا گويا پيامبر در خانه نيست. بايد مقدارى صبر كنيم تا پيامبر بيايد. نگاه كن! اُمّ اَيمن به اين سو مى آيد، من به او سلام كرده و مى گويم: ـ شما اين وقت روز كجا مى رويد؟ ـ مى خواهم به خانه على(ع) و فاطمه(س) بروم. دلم براى ديدن حسن و حسين(ع) تنگ شده است. ما هم او را همراهى مى كنيم. اُمّ اَيمن آرام آرام به سوى خانه على(ع) مى رود. خانه اى كوچك كه همه خوبى هاى بزرگ دنيا را در آن مى توانى ببينى. او درِ خانه را مى زند. على(ع) در خانه را باز مى كند وبه اُمّ اَيمن خوش آمد مى گويد. اُمّ اَيمن وارد خانه مى شود GN5]    [N مشتاق بوى بهشت شده ام! ما به سوى مدينه حركت مى كنيم، خيلى دلم مى خواهد همراه با پيامبر وارد شهر بشويم. تو از من مى پرسى كه اين همه عجله براى چه؟ حالا چه اشكالى دارد ما يك روز بعد از پيامبر به شهر برسيم. امّا من چيزى را مى دانم كه بعداً به تو خواهم گفت، فعلاً فرصت نيست. فقط دنبال من بيا! خسته شده ايم; امّا باز پيش مى تازيم... ديگر راه زيادى تا مدينه نمانده است. نگاه كن! آنجا را مى گويم. لشكر اسلام را مى بينم. خدا را شكر كه به موقع رسيديم. گروهى براى استقبال ~%~#P4I   +Pتوضيحات كتاب آخرين عروس، موضوع: زندگى حضرت نرجس (س)، تولد امام زمان(ع) نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.irمراجعه كنيد. توضيحات O5o    OO درود بر دختر آسمان ما بايد آماده بازگشت به شهر خود باشيم. بيا تا براى خداحافظى به خكه هست. فاطمه(س) تنها يادگار خديجه(س) است. او وارث خديجه(س) است. بعد از مرگ مادر، دختر از مادر ارث مى برد. پس پيامبر آن پولى را كه مى خواست به خديجه(س) بدهد مى تواند به فاطمه(س) بدهد. امروز آيه قرآن نازل شد. آيا موافقى يك بار ديگر اين آيه را بخوانيم؟ خدا به پيامبر دستور داد: (وَءَاتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ )، اى پيامبر، حق فاطمه را ادا كن! پيامبر بايد حقّ فاطمه(س) را بدهد. اين نكته بسيار مهمّى است كه كسى به آن توجّه نمى كند! هرگز فراموش نكن! فدك حقّ فاطمه(س) است، چون او دختر خديجه(س) است و پيامبر براى هميشه وام دار خديجه(س) است. * * * ـ فاطمه جان! خدا فدك را به من داد و اكنون آن را به تو مى دهم. ـ براى چه اين كار را مى كنى؟ ـ من به مادرت خديجه وامدار بودم. پول مهريه او را نپرداخته ام. اكنون كه مادرت نيست تا فدك را به او بدهم، پس فدك را به تو مى دهم. تو بايد براى فدك نماينده اى بفرستى و آنجا را در اختيار بگيرى. ـ پدر جان! تا شما زنده هستيد من در فدك هيچ تصرّفى نمى كنم. ـ نه، تو بايد در فدك تصرّف كنى. بايد همه بفهمند، فدك از آنِ توست. من مى ترسم كه اگر تو فدك را تصرف نكنى بعد از مرگ من فدك را به تو ندهند. ـ چشم. چون شما مى گوييد، اين كار را مى كنم. اكنون پيامبر على(ع) را صدا مى زند و از او مى خواهد تا وسايل نوشتن را آماده كند. پيامبر مى خواهد سدى براى فدكِ فاطمه(س) بر روى «اَديم» نوشته شود. حتماً مى گويى «اديم» چيست؟ وقتى پوست گوسفند دباغى شد آن را براى نوشتن آماده مى كنند. عرب ها به آن «اديم» مى گويند. ظاهراً پيامبر مى خواهد اين نوشته به راحتى از بين نرود، كسى نتواند به راحتى آن را پاره كند! على(ع) از جاى خود بلند مى شود و بعد از لحظاتى با يك «اديم» و قلم و دوات برمى گردد. پيامبر به او مى گويد: «مى خواهم فاطمه براى فدك سند مكتوب داشته باشد. بنويس كه پيامبر فدك را به فاطمه داد». على(ع) مشغول نوشتن مى شود. بعد از آنكه سند آماده مى شود بايد دو نفر به عنوان شاهد نامشان آورده شود. پپامبر به على(ع) مى گويد نام خودت را به عنوان شاهد اوّل بنويس. بعد رو به اُمّ اَيمن مى كند. اُمّ اَيمن را همه مى شناسند، همه مى دانند كه پيامبر او را اهلِ بهشت، معرّفى كرده است. اكنون پيامبر به على(ع) مى گويد: «نام اُمّ اَيمن را به عنوان شاهد بنويس». اين گونه است كه نام او در سند فدك نوشته مى شود. چرا از ميان همه فقط اُمّ اَيمن لياقت داشت شاهد نزول آيه بخشش فدك باشد؟ چرا نام او بايد كنار نام على(ع) تا هميشه در تاريخ به عنوان شاهد فدك بدرخشد. اين چه رازى است كه تا نام فدك زنده است نام اُمّ اَيمن زنده است؟ پيامبر او را مى شناسد و مى داند كه او در هر شرايطى از حقّ فاطمه(س) دفاع خواهد كرد. به راستى كه نام فدك و اُمّ اَيمن تا ابد به هم گره خوردند و هر دو با هم جاودانه شدند. * * * الله اكبر! الله اكبر! اين صداى اذان بلال است كه به گوش مى رسد. همه براى رفتن به مسجد آماده مى شوند. پيامبر به مسجد مى آيد و در محراب مى ايستد. صف ها بسته شده و نماز آغاز مى شود. بعد از نماز پيامبر از جاى خود بلند مى شود و از مردم مى خواهد تا متفرّق نشوند. او امروز با مردم كار دارد. همه با خود مى گويند پيامبر چه كار مهمّى با ما دارد كه از ما خواسته است جايى نرويم. پيامبر رو به مردم مى كند و از آنها مى خواهد تا همراه او به بيرون مسجد بيايند. پيامبر حركت مى كند و مردم پشت سر او مى روند. مردم تعجّب كرده اند. پيامبر مى خواهد مردم را كجا ببرد؟ پيامبر مى آيد و كنار درِخانه فاطمه(س) مى ايستد. مردم همه هجوم مى آورند. كوچه پر از جمعيّت است. راه بند آمده است. اكنون پيامبر رو به مردم مى كند و با صداى بلند مى گويد: «اى مردم! بدانيد كه من فدك را به دخترم فاطمه(س) بخشيدم! فدك مالِ دخترم فاطمه(س) است». در ميان جمعيّت، فقيران مدينه هم هستند، آنها خيلى خوشحال مى شوند و شادى مى كنند. و تو به آنها نگاه مى كنى و از شادى آنها در تعجّب هستى! فقيران مدينه خوشحال هستند زيرا به زودى روزگار فقر و ندارى آنها براى هميشه تمام مى شود. آنها فاطمه(س) را خوب مى شناسند. هر كدام از آنها خاطره اى از فاطمه(س) دارند. فاطمه(س) كسى است كه وقتى در خانه فقط يك قرص نان داشت، آن را به فقيرى داد و خود و بچّه هايش گرسنه ماندند. آنها مى دانند كه فاطمه(س) كه اكنون صاحب فدك شده است آنها را فراموش نخواهد كرد. اين آرزوى فاطمه(س) بود كه هرگز در مدينه فقيرى نباشد. فاطمه(س) به اين آرزوى خود مى رسد. مگر از فاطمه(س) غير از اين هم مى شود انتظار داشت؟ او دختر خديجه(س) است، همان بانويى كه تمام ثروت خود را در راه پيامبر خرج كرد و او را با تمام وجود يارى نمود. همسفر خوبم! امروز ديگر هيچ كس به اندازه فاطمه(س) ثروتمند نيست. افسوس كه عدّه اى خيال مى كنند كه فاطمه(س) در همه مراحل زندگى خود فقير بود. آنها مى گويند كه فاطمه(س) در همه زندگى، محتاج نان شب خود بود! فاطمه(س) را بايد از نو شناخت. فاطمه(س) كسى است كه ساليانه هفتاد هزار دينار سرخ درآمد دارد. آيا مى دانى اين مقدار يعنى چقدر پول؟ بيش از سيصد كيلو طلاى سرخ! حالا حساب كن، هر مثقال طلا (پنج گرم) چقدر قيمت دارد، آن را ضرب در شصت هزار كن! اين فقط درآمد يك سال فدك است. اصلِ سرمايه او خيلى بيش از اين حرف هاست. تو كه فدك را با چشم خود ديده اى! مى دانى كه فدك يك باغ كوچك نيست. فدك يك سرزمين حاصلخيز است، صد كيلومتر فقط مساحت نخلستان هاى فدك است. نيمى از فدك مالِ فاطمه(س) است. همه فقيران مدينه خوشحال هستند امّا ايد قدرى صبر كنند تا خرماى فدك به دست بيايد و مردم فدك آنها را بفروشند و سهم فاطمه(س) را به مدينه بياورند، آن روز، براى فقيران روز باشكوهى خواهد بود. * * * فصل برداشت خرما نزديك است. فاطمه(س) نماينده و كارگزارى را به فدك فرستاده است. او در آنجا به امور نخلستان ها رسيدگى مى كند و بر فروش خرماى فدك نظارت دارد. فاطمه(س) به نماينده خود دستور داده است تا با مردم فدك با عدالت و انصاف برخورد كند، مبادا از حقّ آن ها چيزى ضايع شود. مدّتى مى گذرد، خبر مى رسد كه نماينده فاطمه(س) با پول درآمد فدك به مدينه مى آيد. هفتاد هزار سكّه طلا! فاطمه(س) با هفتاد هزار سكّه طلا چه خواهد كرد؟ نگاه كن! همه فقيران مدينه به درِ خانه فاطمه(س) آمده اند. پيامبر هم اينجاست. گويا فاطمه(س) مى خواهد اين سكّه ها به دست پيامبر ميان فقيران تقسيم شود. پيامبر رو به فقيران مى كند و مى گويد: «اين سكّه ها از آنِ فاطمه(س) است»، بعد آن سكّه ها را ميان همه تقسيم مى كند. نگاه كن! هر كس مى آيد و سهم خود را مى گيرد و مى رود. به دست هر فقيرى كه نگاه مى كنى سكّه هاى طلا را مى بينى! همه خوشحال هستند و براى فاطمه(س) دعا مى كنند. خدا فاطمه(س) را پاينده دارد. تا فاطمه(س) هست ديگر از فقر و گرسنگى خبرى نيست! فاطمه(س) به هر كدام از آنها به اندازه خرجىِ يك سال داده است. آنها تا يكسال نياز به هيچ پولى ندارند! مى دانم مى خواهى بدانى از آن هفتاد هزار سكّه طلا چقدر براى خود فاطمه(س) باقى مانده است؟ همسفرم! فاطمه(س) از آن همه پول براى خود به اندازه غذاى يك سال برداشته است. نه يك سكّه كمتر نه يك سكّه بيشتر! آيا باور مى كنى؟ سهمى كه فاطمه(س) براى خود برداشته كمتر از سهم هر كدام از فقيران مدينه است. فاطمه(س) به هر فقير مدينه علاوه بر پول تهيه غذاى يك سال، پول تهيه لباس و ديگر وسايل زندگى را داده است; امّا براى خودش فقط به اندازه غذاى يك سال برداشته است. او جود و كرم را از مادرش به ارث برده است. آرى، فاطمه(س)، دخترِ خديجه(س) است. پايان درود بر دختر آسمانV را درباره فدك با خواندن كتاب فرياد مهتاب گرفتم. 2 - استاد خوبم آقاى خداميان، كتاب فرياد مهتابتون را همين الان تمام كردم، اميدوارم خود مادر پهلوشكسته به زيبايى اجرتون را تقديمتون كنن. من كتاب هاى زيادى خواندم اما به زيبايى و شيوايى اين كتاب به صراحت اعتراف مى كنم، فكر مى كنم واقعاً اين كتاب را از اعماق وجودتان نوشتيد. 3 - جناب آقاى خداميان كتاب ارزشمند فرياد مهتاب شما را در اولين شامگاه ماه صفر خواندم و به پهناى صورت اشك ريختم، ممنون كه باعث جارى شدن اين اشك ها شديد، اجرتان با امام زمان (عج)و التماس دعا. 4 - من امشب كتاب فرياد مهتاب شما را خواندم، آنقدر گريه كردملهَ وَمَنْ اَبْغَضَكُمْ فَقَدْ اَبْغَضَ اللهَ. اَللّـهُمَّ اِنّى لَوْ وَجَدْتُ شُفَعاءَ اَقْرَبَ اِلَيْكَ مِنْ مُحَمِّد وَاَهْلِ بَيْتِهِ الاَْخْيارِ الاَْئِمَّةِ الاَْبْرارِ لَجَعَلْتُهُمْ شُفَعائى فَبِحَقِّهِمُ الَّذى اَوْجَبْتَ لَهُمْ عَلَيْكَ اَسْئَلُكَ اَنْ تُدْخِلَنى فى جُمْلَةِ الْعارِفينَ بِهِمْ وَبِحَقِّهِمْ وَفى زُمْرَةِ الْمَرْحُومينَ بِشَفاعَتِهِمْ اِنَّكَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ وَصَلَّى اللهُ عَلى مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ وَسَلَّمَ تَسْليماً كَثيراً وَحَسْبُنَا اللهُ وَنِعْـمَ الْوَكيلُ. پايان متن زيارت جامعه ندانم! اين خواب را براى شما تعريف كردم تا بدانيد كه اين آخرين ماه رمضانى است كه من كنار شما هستم، من به زودى از ميان شما خواهم رفت! اكنون صداى گريه همه بلند مى شود، آنها چگونه باور كنند كه به زودى به داغ پدر مبتلا خواهند شد؟ پدر از آنها مى خواهد كه گريه نكنند و آرام باشند، او هنوز حرف هايى براى گفتن دارد، او مى خواهد براى آنها سخن بگويد، بار ديگر همه ساكت مى شوند و پدر براى آنها سخن مى گويد... همه مى فهمند كه ديگر پدر مى خواهد از اين زندان دنيا پر بكشد و برود، به راستى اين دنيا با پدر چه كرد؟ روح بلند او چگونه تاب آورد؟ مردم با او چه ها كردند؟ كه عشق آسان نمود اوّل!ى آيد، بلند مى شويم، نماز مى خوانيم. من كه خيلى خسته ام دوباره مى خوابم; امّا تو منتظر مى مانى تا دروازه شهر باز شود. بعد از لحظاتى، دروازه شهر باز مى شود، پيرمردى از شهر بيرون مى آيد. او را مى شناسى. به سويش مى روى، سلام مى كنى. حال او را مى پرسى. ـ آقاى نويسنده، چقدر مى خوابى؟ بلند شو! ـ بگذار اوّل صبح، كمى بخوابم! ـ ببين چه كسى به اينجا آمده است؟ ـ خوب، معلوم است يكى از برادرانِ اهل سنت است كه مى خواهد اوّل صبح به كارش برسد. پيرمرد مى گويد: «از كى تا به حال ما سُنى شده ايم؟». اين صدا، صداى آشنايى است. چشمانم را باز مى كنم. اين پيرمرد همان «بِشر انصارى» است كه قبلاً چند روزى مهمان او بوديم. يادم مى آيد دفعه اوّلى كه ما به سامرّا آمديم، هيچ آشنايى نداشتيم، او ما را به خانه اش دعوت كرد. بلند مى شوم، بِشر را در آغوش مى گيرم و از او عذرخواهى مى كنم، با تعجّب مى پرسد: ـ شما اينجا چه مى كنيد؟ چرا در اينجا خوابيده ايد؟ چرا به خانه من نيامديد؟ ـ ما نيمه شب به اينجا رسيديم. دروازه شهر بسته بود. چاره اى نداشتيم بايد تا صبح در اينجا مى مانديم. ـ من خيلى دوست داشتم شما را به خانه مى بردم، امّا... ـ خيلى ممنون. من تعجّب مى كنم بِشر كه خيلى مهمان نواز بود، چرا مى خواهد ما را اينجا رها كند و برود؟ ما هم گرسنه هستيم و هم خسته. در اين شهر آشناى ديرى نداريم. چه كنيم؟ حتماً براى او كار مهمّى پيش آمده است كه اين قدر عجله دارد، خوب است از خودش سؤال كنم: ـ مثل اينكه شما مى خواهيد به مسافرت برويد؟ ـ آرى. من به بغداد مى روم. ـ براى چه؟ ـ امام هادى(ع) به من مأموريّتى داده است كه بايد آن را انجام بدهم. ـ آن مأموريّت چيست؟ ـ من ديشب خواب بودم كه صداى درِ خانه به گوشم رسيد. وقتى در را باز كردم ديدم فرستاده اى از طرف امام هادى(ع) است. او به من گفت كه همين الان امام مى خواهد تو را ببيند. ـ امام با تو چه كارى داشت؟ ـ سريع به سوى خانه امام حركت كردم. شكر خدا كه كسى در آن تاريكى مرا نديد. وقتى نزد امام رفتم سلام كرده و نشستم. امم به من گفت: «شما هميشه مورد اطمينان ما بوده ايد. امشب مى خواهم به تو مأموريّتى بدهم تا همواره مايه افتخار تو باشد». ـ بعد از آن چه شد؟ ـ امام نامه اى را با كيسه اى به من داد و گفت در اين كيسه 220 سكّه طلاست و به من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانه هاى كنيزى را به من داد و من بايد آن كنيز را خريدارى كنم. با شنيدن اين سخن مقدارى به فكر فرو مى روم. امام و خريدن كنيز! آخر من چگونه براى جوانان بنويسم كه امام مى خواهد كنيزى براى خود بخرد. در اين كار چه افتخارى وجود دارد؟ چرا امام به بِشر گفت كه اين مأموريّت براى تو افتخارى هميشگى خواهد داشت؟ در همين فكرها هستم كه صداى ِشر مرا به خود مى آورد: ـ به چه فكر مى كنى؟ مگر نمى دانى امام هادى(ع) مى خواهد براى پسرش همسر مناسبى انتخاب كند؟ ـ يعنى امام حسن عسكرى(ع) تا به حال ازدواج نكرده است؟ ـ نه، مگر هر دخترى لياقت دارد همسر آن حضرت بشود؟ ـ يعنى اين كنيزى كه شما براى خريدنش مى رويد قرار است همسر امام عسكرى(ع) بشود؟ ـ آرى، درست است او امروز كنيز است; امّا در واقع ملكه هستى خواهد شد. من ديگر جواب سؤال خود را يافته ام. به راستى كه اين مأموريّت، مايه افتخار است. اكنون نگاهى به تو مى كنم. تو ديگر خسته نيستى. مى دانم مى خواهى تا همراه بِشر بروى. ما به سوى بغداد مى رويم... در جستجوى ملكه ملك وجودبر على(ع) در حوادث بعد از وفات پيامبر، مايه تعجّب فرشتگان شد. آن روز على(ع) براى حفظ اسلام صبر كرد و آرزوى مرگ نكرد، امّا من نمى دانم اين مردم كوفه با على(ع) چه كرده اند كه ديگر صبر او تمام شده است!! حتماً شنيده اى كه مردم كوفه بىوفا هستند، اگر در سخنان على(ع) دقّت كنى خيلى چيزها را مى فهمى و اوج غربت يك رهبر را درك مى كنى. امروز ديگر على(ع) تنها شده و دلش هواى ديار ديگرى را كرده است. * * * شب است و تاريكى همه جا را فرا گرفته است، همه مردم به خواب رفته اند و على(ع) بيدار است، دلش هواى آسمان ها را كرده است. اكنون او از خانه بيرون آمده و به سوى خارج از شهر مى رود. تو نگران  ها جلوگيرى كنم. من مى خواستم سنّت پيامبر تو را زنده كنم. خدايا! من از دست اين مردم خسته شده ام، آنان نيز از دست من خسته اند، مرا از دست آنان راحت كن! * * * افسوس كه اين فريادها را جوابى نيست، اين مردم دل به زندگى دنيا بسته اند و نمى توانند از آن جدا شوند، ياران واقعى على(ع) پر كشيدند و رفتند و او را تنها گذاشتند. عمّار كجا رفت؟ مالك اشتر كجا رفت؟ هر چه خوب در كوفه بود جانش را فداى آرمان مولايش نمود، اكنون على(ع) مانده است و يك مشت آدم ترسو كه فقط عشق به دنيا، در سينه دارند. على(ع) ديگر از دست اين مردم خسته شده است، خيلى عجيب است، هيچ كس صبرى مانند صبر على(ع) ندارد. صا فرا مى خواند و آنها او را اطاعت مى كنند، امّا من شما را به طاعت خدا دعوت مى كنم و شما سرپيچى مى كنيد؟ به خدا دوست داشتم كه معاويه ده نفر از شما را بگيرد و يك نفر از سربازان خود را به من بدهد. همه مردم از ظلم و ستم حاكمان خود شكايت مى كنند ولى من از ظلم مردم خود شكايت دارم. اى مردم! شما گوش داريد، ولى گويا نمى شنويد، من چقدر با شما سخن بگويم و شما فرمان نبريد. ديروز رهبر و امير شما بودم و امروز گويى شما رهبر من هستيد و من فرمانبردار شمايم. خدايا! تو خوب مى دانى كه من رهبرىِ اين مردم را قبول نكردم تا به دنيا و نعمت هاى آن برسم، من مى خواستم تا دين تو را زنده كنم و از بدع شهادت رسيدند. * * * على(ع) بارها با اين مردم سخن مى گويد تا شايد اين خفتگان بيدار شوند. گوش كن اين فرياد مظلوميّت اوست كه به گوش مى رسد: من شما را به جهاد فرا مى خوانم و شما خود را به بيمارى مى زنيد و به گوشه خانه خود پناه مى بريد. كاش هرگز شما را نمى ديدم و شما را نمى شناختم. شما دل مرا خون كرديد و غم و غصّه هاى زيادى به من داديد. درد شما چيست؟ من چگونه بايد شما را درمان كنم؟ چرا اين قدر در دفاع از حقِّ خود سست هستيد كه دشمن به سرزمين شما طمع مى كند؟ خوشا به حال آنانى كه به ديدار خدا رفتند و زنده نماندند تا بار اين غصّه را بر دوش كشند. معاويه مردم خويش را به معصيت خكنند و به سوى زنان مسلمان مى روند و گوشواره و جواهرات آنها را غارت مى كنند. هيچ كس نيست كه مانع آنها شود. آنها آزادانه در شهر هر كارى كه بخواهند انجام مى دهند و بدون اين كه آسيبى به آنها برسد برمى گردند. خبر به على(ع) مى رسد، قلب او داغدار مى شود، دشمن آن قدر جرأت پيدا كرده است كه به شهرى كه در سايه حكومت اوست، حمله و جنايت مى كند. على(ع) به مردم عراق هشدار داده بود كه خطر معاويه را جدّى بگيرند و براى جهاد آماده شوند، امّا گويى گوش شنوايى براى آنها نبود. خوشا به حال آن روز كه آن بيست هزار يار وفادار زنده بودند. همه آنها در جنگ صفّين، جانشان را فداى آرمان امام كردند و بهى شوى، اين وقت شب، مولاى من تنهاىِ تنها كجا مى رود؟ نكند خطرى او را تهديد كند! بيا امشب همراه او برويم. على(ع) از شهر بيرون مى رود، آنجا سياهى بزرگى به چشم مى خورد، فكر مى كنم تپه اى خاكى است. على(ع) به بالاى آن مى رود و دست هايش را رو به آسمان مى كند. گوش مى كنى، اين صداى مناجات على(ع) است: بار خدايا! پيامبر تو به من سفارش هاى زيادى در مورد اين امت نمود و من مى خواستم سخنان او را عملى كنم و دين تو را از انحراف ها نجات بدهم، امّا اين مردم مرا خسته نمودند، آنها ديگر مرا نمى خواهند و من هم آنها را نمى خواهم. خدايا! پيامبر به من قول داده است كه هر وقت من از تو مرگ خودم را بخواهم، تو اين دعاى مرا مستجاب مى كنى. اين سخنى است كه پيامبرت به من گفته است. خدايا! من ديگر مشتاق پرواز شده ام، مى خواهم به سوى تو بيايم... * * * مولاى من! تو مشتاق ديدار خدا گشته اى و مى خواهى بروى و بشريّت را تنها بگذارى تا براى هميشه سرگردان عدالت بماند! افسوس كه تو در زمانى ظهور كردى كه زمان تو نيست، اين مردم لياقت و شايستگى رهبرى تو را ندارند، تابستان آنها را فرا خواندى گفتند: هوا گرم است، بگذار كمى سرد شود، زمستان آنها را فرا خواندى گفتند: هوا سرد است، بگذار كمى گرم شود. اگر تو بروى چه كسى در كالبد بى جان بشر، روح عدالت خواهد دميد؟ به راستى چه شد كه تو امروز آزوى مرگ مى كنى؟ براى من باورش سخت است. مگر اين مردم با تو چه كرده اند كه از خدا مرگ خود را طلب مى كنى؟ به خدا قسم اين قلم ناتوان است كه شرح اين ماجرا را بدهد. تو كه مردِ بزرگ تاريخ هستى، چرا اين چنين آرزوى مرگ مى كنى؟ اين چه حكايتى است؟ نمى دانم. من چگونه مى توانم شرايط سياسى و اجتماعى كوفه را درك كنم و در مورد آن بنويسم؟ تاريخ، خيلى از دردهاى تو را آشكار نكرده است. ولى اين كلام تو، همه چيز را به من نشان مى دهد، كوفه و مردم آن، آنقدر عرصه را بر تو تنگ كرده اند كه تو از عمق وجودت، آرزوى رفتن را مى كنى و به همه تاريخ پيام خود را منتقل مى كنى، مگر كوفه با اين كوه صبر چه كرد كه سرانجام او آرزوى مرگ كرد؟ * * * ماه رمضان فرا مى رسد، مردم براى انجام عبادت به مسجد كوفه مى آيند، آنها از دين، فقط نمازش را مى شناسند، امّا مگر جهاد در راه خدا و دفاع از دين خدا وظيفه هر مسلمان نيست؟ موقع نماز هزاران نفر در مسجد جمع مى شوند، امّا وقتى على(ع) آنها را به جهاد فرا مى خواند فقط گروهى اندك، پاسخ مى گويند. همه مشغول عبادت هستند، يكى نماز مى خواند، يكى قرآن مى خواند، ديگرى دعا مى كند، ناگهان صداى گريه اى از محراب به گوش مى رسد، خداى من! اين على(ع) است كه در سجده گريه مى كند! چند نفر از ياران واقعى او جلو مى روند و مى گويند: مولاى ما! چه شده است؟ گريه جنسوز تو قلب ما را آتش زد. چه شده است؟ ما تا به حال نديده ايم كه تو اين گونه اشك بريزى؟ على(ع) رو به آنها مى كند و برايشان سخن مى گويد: «در سجده بودم و با خداى خود راز و نياز مى كردم كه خوابم برد. در خواب پيامبر را ديدم، پيامبر رو به من كرد و گفت: على(ع) جان! خيلى وقت است كه تو را نديده ام، من مشتاق ديدار تو هستم...». به راستى چه رازى در اين سخن بوده كه اشك على(ع) را جارى كرده است؟ گويا دعاى على(ع) مى خواهد مستجاب شود، اين گريه، اشك شوق على(ع) بود. هيچ كس اين را نفهميد، على(ع) فهميد به زودى در بهشت مهمان پيامبر خواهد بود و از اين دنيا و غصه هاى آن راحت خواهد شد. * * * همسفر خبم! بيا امشب به خانه مولاى خود برويم. امشب حسن و حسين و زينب و اُم كُلثوم(ع) مهمان پدر هستند، او فرزندان خود را به خانه خود دعوت كرده است. پدر سكوت كرده است. زينب(س) به چهره پدر خيره مانده است، او فهميده است كه پدر مى خواهد سخن مهمّى را به آنها بگويد. لحظاتى مى گذرد، پدر سخن مى گويد: فرزندانم! خوابى ديده ام و مى خواهم آن را براى شما تعريف كنم: من پيامبر را در خواب ديدم، او دستى به صورت من كشيد، گويى كه گرد و غبار از رويم پاك مى كرد و به من فرمود: «على جان! به زودى تو نزد من خواهى آمد و چهره تو از خون سرت رنگين خواهد شد. على جانم! به خدا قسم، من خيلى مشتاق ديدار تو هستم». فرا هر قدم به محبوب خود نزديك و نزديك تر مى شود. * * * همسفرم! آنجا را نگاه كن، سپاه مسلمانان به اين سو مى آيند، جنگ سختى در مى گيرد. در اين هياهو من ديگر مليكا را نمى بينم! نمى دانم چه سرنوشتى در انتظار اوست. اسب ها شيهه مى كشند، صداى شمشيرها به گوش مى رسد، تيرها از هر سو مى آيند، عدّه اى بر روى خاك مى افتند و در خون خود مى غلتند. هيچ كارى از دست ما برنمى آيد، اگر اينجا بمانيم خيال مى كنند كه ما هم از سربازان روم هستيم. بيا تا اسير نشده ايم با هم فرار كنيم! ما بايد به سوى سامرّا برويم، گويا اين عشق ملكوتى، فرجام زيبايى دارد. چند روز مى گذرد... درد عشق را درمانى نيست!يكا داخل خيمه اى مى شود و سريع لباسى را كه همراه دارد به تن مى كند. ديگر هيچ كس نمى تواند او را شناسايى كند. او شبيه كنيزان شده است. او از خيمه بيرون مى آيد، يكى از كنيزان صدايش مى زند كه در آشپزى به او كمك كند. هوا ديگر تاريك شده است. چند سربازى كه همراه مليكا بودند خيال مى كنند كه مليكا امشب مى خواهد در اينجا بماند. صبح سپاه حركت مى كند، آن سربازها هر چه منتظر مى شوند از مليكا خبرى نمى شود، نمى دانند چه كنند. به هر كس مى گويند كه دختر قيصر روم كجا رفت، همه به آنها مى خندند و مى گويند: «شما ديوانه شده ايد؟ دختر قيصر در اين بيابان چه مى كند؟». سپاه به پيش مى رود و مليكا نا كنى. ـ باشد. مى نويسم. مقدارى صبر داشته باش. اكنون رو به حكيمه مى كنم و مى گويم: «آيا مى شود براى جوانان خاطره زيبايى تعريف كنيد تا آن را بنويسم». او به فكر فرو مى رود، دقايقى مى گذرد. حكيمه رو به من مى كند و مى گويد: «فكر مى كنم بهتر است خاطره آخرين عروس را براى شما بگويم». مى دانم تو هم دوست دارى اين خاطره را بشنوى. خاطره آخرين عروس! همسفرم! من و تو آماده ايم تا اين خاطره را بشنويم. گويا حكيمه از ما مى خواهد به سفرى برويم. سفرى دور و دراز! بايد به اروپا برويم، به سرزمين «روم»، قصر امپراتورى. ما در آنجا با دخترى به نام «مليكا» آشنا مى شويم... سلام بر آفتاب نكنيد! ّا خليفه عبّاسى برادرم را مجبور كرد به اين شهر بيايد. من هم به اينجا آمدم. مگر شما نمى دانيد او در اين شهر غريب است؟ دلخوشى او به من است. متوجّه تو مى شوم; چرا از جاى خود بلند شدى و دست به سينه گرفته اى! بايد در حضور دختر و خواهرِ امام به احترام ايستاد! حق با توست، يادت هست وقتى قم مى رفتيم، زيارت حضرت معصومه(س) چنين سلام مى گفتيم: «سلام بر تو اى دختر امام، اى خواهر امام، اى عمّه امام». حكيمه هم مانند حضرت معصومه(س) است: او دخترامام جواد(ع)، خواهر امام هادى(ع) و عمّه امام عسكرى(ع) است. * * * ـ بايد فرصت را غنيمت بشمارى، بايد بنويسى! تو بايد جوانان را با حكيمه بيشتر آشتم خيلى با معرفت هستى! * * * روى تخت در حياط خانه نشسته ايم. زير درخت خرما! مادر رفته است براى ما نوشيدنى بياورد. رو به من مى كنى و مى خواهى كه در مورد اين مادر سؤال كنم. مادر براى ما نوشيدنى آورده است: «بفرماييد. قابل شما را ندارد». بعد از مدتّى، من رو به مادر مى كنم و مى گويم: ـ ببخشيد! آيا شما از فرزندان حضرت زهرا(س) هستيد؟ ـ آرى، من دختر امام جواد(ع) هستم. ـ واى! شما خواهر امام هادى(ع) هستيد؟ باورم نمى شود، درست شنيدم؟ ـ بله، پسرم! درست شنيدى. ـ نام شما چيست؟ ـ حكيمه. ـ چرا شما از مدينه به اين شهر آمديد؟ ـ من همراه برادرم امام هادى(ع) در مدينه زندگى مى كردم; اممى گويى تو برو همان قلمت را نگه دار!! معلوم مى شود كه هنوز از من دلخور هستى. قدرى راه مى رويم. مادر مى گويد كه خانه من اين جاست. تو وسايلش را زمين مى گذارى. اكنون او نگاهى به تو مى كند و مى گويد: پسرم! اجر تو با مادرم، زهرا! با شنيدن نام حضرت زهرا(س) اشك در چشمانت حلقه مى زند. مادر به تو خيره مى شود مى فهمد كه تو آشنايى! غريبه نيستى! او اصرار مى كند كه بايد به خانه اش بروى. هر چه مى گويى: «من بايد بروم»، قبول نمى كند. او مى خواهد تا با يك نوشيدنى، گلويى تازه كنى. سرانجام قبول مى كنى و مى خواهى وارد خانه بشوى; امّا به سوى من مى آيى. تو مى خواهى مرا نيز همراه خود ببرى. مى دانس مشام مى رسد. كاش مى شد فقط يك دقيقه به خانه امام مى رفتيم. كاش مى شد بر درِ خانه محبوب بوسه اى مى زديم و مى رفتيم. آرام آرام از كنار خانه امام عبور مى كنيم و سپس از كنار مأموران مى گذريم. از خمِ كوچه كه عبور مى كنيم نفس راحتى مى كشيم. آنجا را نگاه كن! آن مادر را مى گويم كه كنار كوچه ايستاده است، گويا خسته شده است. مقدارى بار همراه خود دارد. تو جلو مى روى مى خواهى به اين مادرِ پير كمك كنى. سلام مى كنى و از او مى خواهى تا اجازه بدهد وسايلش را به خانه اش ببرى. او قبول مى كند و خيلى خوشحال مى شود. من جلو مى آيم و از تو مى خواهم مقدارى از آن وسائل را به من بدهى قبول نمى كنى و ň عادت كرده ام. از همه دنياى به اين بزرگى، دلخوشى من فقط تو بودى! تو هم كه مى خواهى تنهايم بگذارى! سرانجام مى روى و دل مرا همراه خود مى كشانى. من تصميم دارم تا دروازه شهر همراهت بيايم. نگاهت مى كنم. تو به جاى اين كه به سوى دروازه بروى به سوى محلّه عسكر مى روى. فكر مى كنم مى خواهى درِ خانه امام را براى آخرين بار ببينى. من هم همراه تو مى آيم. چند مأمور آنجا ايستاده اند. تو مى ايستى و لبخند مى زنى. بايد دوباره به بهانه رفتن به خانه قاضى از اين كوچه عبور كنيم. دوباره در كنار هم هستيم. از كوچه عبور مى كنيم. عطر بال فرشته ها را مى توان حس كرد، بوى باران، بوى آسمان، بوى بهشت بهيت، مشكلى براى امام پيش بيايد. * * * خورشيد طلوع مى كند، شهر سامرّا زير نور آفتاب مى درخشد، مى دانم كه اين شهر زيبا ديگر براى تو جلوه اى ندارد، دلت گرفته است. طورى نگاهم مى كنى گويى كه پشيمان هستى همسفرم شده اى: ـ تو ديگر چه نويسنده اى هستى؟ ـ مگر چه شده است؟ ـ مرا به اين شهر آوردى كه بيشتر دلم را بسوزانى و فقط مظلوميّت امامم را به من نشان بدهى! من ديگر در شهرى كه سلام به آفتاب جرم است نمى مانم. ـ حق با توست. من نمى دانستم كه در اين شهر، اين قدر خفقان است. تو وسايل خودت را جمع مى كنى و مى خواهى مرا تنها بگذارى و بروى. تمام غم هاى دنيا به سراغم مى آيد، من تازه به تو بنويسم تا جوانان با ايشان و ولادت فرزندش بيشتر آشنا شوند. فكر مى كنم يك ساعت بيشتر نگذشته بود كه من آزاد و رها، دست بر پنجره هاى بقيع گرفته بودم و اشكِ شوق مى ريختم... امروز خدا را شكر مى كنم كه توفيقم داد تا به نذر خود عمل كنم و كتابم را بنويسم. اين كتاب را آخرين عروس نام نهادم، زيرا همه مى دانند كه حضرت نرجس(س) تا قبل از آغاز روزگار غيبت، آخرين عروسِ حضرت زهرا(س) بوده است. نمى دانم از آقا چگونه تشكّر كنم كه لطف و عنايت كرد و حالا كتاب، مهمانِ دستِ مهربان شماست. براى ظهور آقا بيشتر دعا كنيد. مهدى خُدّاميان آرانى قم، خرداد 1389 مقدمه ران تندى مى باريد. نمى دانم چه شد كه ناگهان بغضم تركيد. چند ساعتى بود كه بازداشت شده بودم. شايد بخواهى بدانى ماجرا چه بود. بهار سال 87 بود و من در شهر مدينه، مهمان پيامبرِ مهربانى ها بودم. در حرم پيامبر با چند جوان عرب در مورد آقا سخن گفته بودم; غافل از اين كه سخن گفتن در مورد آقا در اين شهر جرم است. وهّابى ها به من گفتند كه تو را به دادگاه مى بريم و بايد محاكمه شوى. حدّاقل سه ماه در زندان خواهى بود. حالا بايد منتظر دادگاه مى ماندم. نمى دانم چه شد كه ياد مادرِ آقا افتادم. اشك در چشمانم حلقه زد و گفتم: «بانو! خودت كمكم كن!». آن شب نذر كردم اگر نجات پيدا كنم، كتابى براى بان 9R5E    WR سلام بر آفتاب نكنيد! اين بار مى خواهى مرا كجا ببرى؟ ܒEQ4    #Q مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ صداى رعد و برق به گوشم مى رسيد، بلند شدم از پشت ميله ها به بيرون نگاه كردم. همه جا تاريك بود و باrS5O    _S درد عشق را درمانى نيست! ـ مادر! Ljد، حدس من درست بود. او از شيعيان امام عسكرى(ع) است. نام او بِشر انصارى است. به هر حال ما مى توانيم چند روزى در اين شهر بمانيم. تو رو به او مى كنى و مى گويى: ـ چگونه مى شود به خانه امام برويم؟ من مى خواهم آن حضرت را ببينم. ـ اين كار بسيار خطرناكى است، پسرم! ـ من همه خطرات آن را به جان مى خرم. ـ عزيزم! با رفتن ما به خانه امام عسكرى(ع) براى آن حضرت دردسر درست مى شود. چند مدّت پيش عدّه اى از شيعيان به خانه امام رفتند، وقتى خبر به خليفه رسيد امام را براى مدّتى زندانى كرد. آيا حاضر هستى براى امام مشكلى پيش بيايد؟ و تو به فكر فرو مى روى. تو هرگز حاضر نيستى كه به خاطر رسيدن به آرزون هستيم كه مى گوييم بايد امامِ جماعت، عادل باشد. بيا جلو برويم تا خليفه را ببينم. نگاه كن! اين خليفه كه خيلى جوان است. نماز جماعت برپا مى شود، من و تو، پشت سر خليفه نماز مى خوانيم. اين نماز براى اين است كه جانمان در امان باشد و كسى به ما شك نكند. به سجده مى روم، از خدا مى خواهم يك آشنا در اين شهر پيدا كنيم تا بتوانيم چند روزى در اين شهر بمانيم. به طرف درِ مسجد حركت مى كنيم. همين كه از مسجد بيرون مى رويم، پيرمردى به سوى ما مى آيد. به دلم افتاده كه او از شيعيان است. او فهميده است كه ما در اين شهر غريب هستيم. از ما دعوت مى كند و ما را به خانه مى برد. خيلى زود همه چيز روشن مى ش̆ماينده خدا بر روى زمين است. آنها خيال مى كنند همه اسلام در اين خليفه جلوه كرده است. هر كس با خليفه مخالف باشد با اسلام مخالف است! امروز اين حكومت، ادامه حكومت پيامبر است و همه بايد آن را تأييد كنند! آنها فراموش كرده اند كه اين حكومت، بسيارى از فرزندان پيامبر را شهيد كرده است. امروز خليفه، فرزند پيامبر را در خانه اش زندانى كرده و آزادى را از او گرفته است. كسى حق ندارد به اين چيزها فكر كند. فكر كردن در اين روزگار جرم است. تعجّب مى كنى كه چگونه هزاران نفر پشت سر يك ستمگر نماز مى خوانند؟ مگر نمى دانى سال هاست كه اين مردم، پشت هر كس و ناكسى نماز مى خوانند؟ فقط ما شيعياͯ چه كنند; امّا الان شيعيان كم كم براى روزگار غيبت آماده مى شوند. تو اكنون تا درِ خانه امام آمدى، ولى نتوانستى او را ببينى، تو مى توانى در روزگار غيبت هم دوام بياورى! * * * بيا به مسجد شهر برويم تا در آنجا نماز بخوانيم. مسجد كجاست؟ اين كه ديگر سؤال نمى خواهد. مسجد در كنار برج متوكّل واقع شده است. آن برج آن قدر بلند است كه به راحتى مى توانى آن را ببينى. چه مسجد بزرگى! چقدر با صفا! چند نهر آب از ميان آن عبور مى كند. اين مسجد چقدر شلوغ است. مردم در صف هاى مرتّب نشسته اند و منتظر آمدن خليفه مى باشند. با آمدن خليفه همه از جا بلند مى شوند. آنها اعتقاد دارند كه اين خليفه، ِ خانه قاضى شهر مى رويم. ـ چرا رفيقت گريه كرده است؟ ـ بعضى از نامردها، همه سرمايه ما را گرفته اند. وقتى اين را مى گويم، آنها اجازه مى دهند كه برويم. بيا تا به درِ خانه قاضى برويم كه حرف من دروغ نباشد. خانه قاضى آنجاست. تو به من نگاه مى كنى و مى گويى: چقدر قشنگ جواب دادى! اين نامردها، همه سرمايه ما را گرفته اند. ناراحت نباش، ما بايد براى روزگارى كه امام زمان(ع) از ديده ها پنهان مى شود آمادگى پيدا كنيم. من شنيده ام امام دوازدهم ما، غيبتى طولانى خواهد داشت. اگر همه شيعيان مى توانستند به راحتى امام خود را ببينند و با او ارتباط داشته باشند در دوران غيبت فرزندش نمى دانستنى نكنى! نگويى كه مى خواهم امام را ببينم. گفته باشم اين كار خطرناك است! قدرى راه مى رويم. نسيم مىوزد، بوى بهشت به مشام مى رسد، آنجا خانه آفتاب است. با بى قرارى و وجدى كه دارى سلام مى كنى: سلام بر آقا و مولاى من! سلام بر نور خدا در زمين! تو مى خواهى به سوى بهشت بروى، من دست تو را مى گيرم! كجا مى روى؟ تو به خود مى آيى و سپس مى گويى: دستِ خودم نبود! بعد از يك عمر آرزو، به اينجا رسيده ام، امامِ من در چند قدمى من است و من نمى توانم او را ببينم! * * * آنجا چند مأمور ايستاده اند. آنها به ما نگاه مى كنند. زود اشك چشمانت را پاك كن! بايد فكرى بكنيم. ـ شما كجا مى رويد! ـ ما به درخبر نداشت. واى! اگر مأمور اطلاعاتىِ عبّاسيان اين صحنه را ببيند چه خواهد شد؟ خون همه كسانى كه اسمشان در اين نامه ها آمده است ريخته خواهد شد. داوود سريع از اسب پياده شد و همه نامه ها را جمع كرد و با عجله از آنجا دور شد. در اين نامه ها، جواب سؤال هاى شيعيان نوشته شده بود; ولى امام عسكرى(ع) براى ارسال آنها با مشكلات فراوانى روبرو بوده است. فكر مى كنم با شنيدن اين داستان با گوشه اى از شرايط سختى كه بر امام مى گذرد آشنا شده اى. * * * اكنون، ما آرام آرام در محلّه عسكر قدم برمى داريم، من مى خواهم درِ خانه امام را به تو نشان بدهم. از تو مى خواهم وقتى به آنجا رسيديم بى تابو به او چوب بزرگى داد و گفت: «اين چوب را بگير و به بغداد برو و به نماينده من در آنجا تحويل بده». داوود خيلى تعجّب كرد، آخر بغداد شهر بزرگى است و هيزم هاى زيادى در آن شهر وجود دارد، چه حكمتى است كه امام از او مى خواهد اين همه راه برود و اين چوب را به بغداد ببرد. به هر حال سوار بر اسب خود شد و به سوى بغداد حركت كرد. در ميانه راه به كاروانى برخورد كرد، او خيلى عجله داشت. شترى جلوىِ راه او را بسته بود، با آن چوب محكم به شتر زد تا شتر كنار برود و راه باز شود ولى چوب شكست. شكسته شدن چوب همان و ريختن نامه ها همان! گويا امام در داخل اين چوب نامه هايى را مخفى كرده بود و داوود از آن ҇ تا به حال كسى به آن توجّه نكرده است! هر چند امام حسين(ع) در روز عاشورا غريب و مظلوم بود; امّا يارانى وفادار داشت كه تا آخرين لحظه بر گرد وجودش همچون پروانه مى چرخيدند. امّا جانم فداى غربت امامى كه در اين شهر تنهاى تنهاست، هيچ يار و ياور و آشنايى ندارد، دوستان او هم غريب و مظلومند! آيا دوست دارى قصّه چوب شكسته شده را برايت بگويم تا با مظلوميّت امام خود بيشتر آشنا شوى؟ در اين روزگار هر خانه نياز به هيزم هاى زيادى دارد تا با آن غذا بپزند و در فصل سرما خانه را با آن گرم كنند. شخصى به نام «داوود بن اسود» براى خانه امام عسكرى(ع) هيزم تهيّه مى كرد. يك روز امام او را صدا زد Ӄردن به امام جرم است! حتماً شنيده اى وقتى كسى را به جايى تبعيد مى كنند او بايد در وقت هاى معينى به نزد مأموران دولتى رفته و حضور خودش در آن شهر را اعلام كند. امام در روزهاى دوشنبه و پنج شنبه بايد به نزد خليفه برود. وقتى كه امام از خانه خارج مى شود تا خود را به قصر برساند عدّه اى از شيعيان از فرصت استفاده مى كنند و در راه مى ايستند تا امام را ببينند. امام به آنها پيغام داده است كه هرگز به او سلام نكنند زيرا اين كار براى آنها بسيار خطرناك است و سزايى جز كشته شدن ندارد. مى دانم كه باور كردن آن سخت است، چرا بايد سلام كردن به فرزند پيامبر جرم باشد؟ اين همان مظلوميّتى است كمحلّه هاى بالاشهر سامرّا است. حتماً مى دانى «عسكر» در زبان عربى به معناى «لشكر» است، در اين محلّه فقط فرماندهان لشكر عبّاسيان زندگى مى كنند. تعجّب كرده اى كه چرا تو را به اينجا آورده ام! مگر نمى دانى كه امام در همين محل زندگى مى كند. آيا تا به حال فكر كرده اى چرا امام يازدهم به «عسكرى» مشهور شده است؟ علّت اين نامگذارى اين است كه امام در همين محلّه زندگى مى كند. عبّاسيان، امام و خانواده اش را مجبور كرده اند در اينجا باشند تا بتوانند همه رفت و آمدها را به خانه او زير نظر بگيرند. نمى دانم آيا شنيده اى امام از مردم خواسته است كه به او سلام نكنند؟ آرى، در اين شهر سلام Ն شهر كردند. ما ديگر به جواب هاى خود رسيده ايم. از پيرمرد تشكّر مى كنيم و به راه خود ادامه مى دهيم. * * * ـ آقاى نويسنده! چقدر مرا در اين شهر راه مى برى؟ ـ حوصله كن، عزيزم! ـ من مى خواهم به خانه امام هادى(ع) بروم، ساعتى است كه مرا در اين شهر مى چرخانى. ـ اينجا يك شهر نظامى است، ما به راحتى نمى توانيم به خانه امام برويم. خطر دارد، مى فهمى! خطر كشته شدن! تو از شنيدن اين سخن من تعجّب مى كنى. عبّاسيان هر گونه رفت و آمد به خانه امام را بازرسى مى كنند، آنها امام هادى و امام حسن عسكرى(ع) را در شرايط بسيار سختى قرار داده اند. اكنون ما به محلّه «عَسكَر» مى رسيم. اينجا يكى از ن آنها شهر سامرّا را ساختند و نيروى نظامى خود را ـكه همان ترك ها بودند- به سامرّا منتقل كردند و سپس خودِ عبّاسيان هم به اينجا آمدند. ـ يعنى الان سامرّا پايتخت جهان اسلام شده است؟ ـ مگر نمى دانى در حال حاضر خليفه مسلمانان -مُعتَزّ عبّاسى- در اين شهر است؟ ـ پس اين كاخ هاى باشكوه براى خليفه است؟ ـ آرى. او در اين شهر كاخ هاى زيادى ساخته است. اصلاً مى دانى چرا اين شهر را «سامرّا» ناميده اند؟ ـ نه. ـ اصل اسم اين شهر «سُرَّ مَنْ رأى» بوده است. يعنى «شاد شد هر كس اينجا را ديد»، مردم براى راحتى تلفّظ، آن را خلاصه كردند و به آن «سامرّا» گفتند. عبّاسيان پول زيادى صرف ساختن اي׆داريم. ـ مأمون در حكومت خود به ايرانى ها خيلى بها مى داد; امّا آنها به اهل بيت(ع) علاقه زيادى نشان مى دادند و همين باعث مشكلات زيادى در نهادهاى حكومتى مى شد; براى همين بعد از مأمون، عبّاسيان تصميم گرفتند از ترك هاى كشور تركيه ـكه بيشتر آنها سُنى مذهب بودند- استفاده كنند. آنها سربازان تُرك را استخدام كردند و به بغداد آوردند. ـ اگر اين تُرك ها به بغداد آورده شدند پس چرا حالا در سامّرا هستند؟ ـ شهر بغداد گنجايش اين همه جمعيّت را نداشت. در ضمن ترك ها در اين شهر به مال و ناموس مردم رحم نمى كردند. عبّاسيان ديدند كه اگر اين وضع ادامه پيدا كند مردم شورش خواهند كرد. براى هميتقل كرد و امام هادى(ع) را از مدينه به اين شهر آورد. الان امام هادى(ع) همراه با تنها فرزندش، حسن عسكرى(ع) در اين شهر زندگى مى كنند. البته فكر نكنى كه امام هادى(ع) اين شهر را براى زندگى انتخاب كرده است، بلكه حكومت عبّاسيان او را مجبور به اين كار ساخته است. * * * وقتى به مردم نگاه مى كنى مى بينى كه بيشتر آنها تُرك هستند. تعجّب مى كنى، اينجا كشورى عربى است، پس اين همه تُرك اينجا چه مى كنند؟ خوب است از آن پيرمرد كه آنجا ايستاده است اين سؤال را بپرسيم: ـ پدر جان! چرا در اين شهر اين همه تُرك زندگى مى كنند؟ ـ مگر نمى دانى اصلاً اين شهر براى آنها ساخته شده است؟ ـ نه، ما خبر  مى كنند. آنها در ابتدا به اسم انتقام گرفتن از قاتلان امام حسين(ع) قيام كردند و حكومت اُمويان را سرنگون ساختند; امّا وقتى شيرينى حكومت را چشيدند، بزرگ ترين ستم ها را به امامان نمودند. حتماً شنيده اى كه «هارون»، خليفه عبّاسى، امام كاظم(ع) را سال ها در بغداد زندانى كرد و سرانجام آن حضرت را شهيد كرد. وقتى «مأمون» به خلافت رسيد پايتخت خود را به خراسان انتقال داد و امام رضا(ع) را مجبور كرد تا ولايت عهدى را قبول كند و آن حضرت را مظلومانه به شهادت رسانيد. امام جواد(ع) هم به دست يكى ديگر از خلفاى عباسى به شهادت رسيد. وقتى حكومت به دست «متوكّل» رسيد پايتخت خود را به سامرّا منداريم. اكنون به دروازه شهر رسيده ايم، بهتر است وارد شهر بشويم. سامرّا چه شهر آبادى است! خيابان ها، بازارها و ساختمان هاى زيبا! هر جا را نگاه مى كنى، قصرهاى باشكوه مى بينى! آيا مى خواهى نام بعضى از قصرها را برايت بگويم: قصر عروس، قصر صبح، قصر بستان. خدا مى داند كه حكومت عبّاسى چقدر پول براى ساختن اين قصرها مصرف كرده است. فقط در ساختن قصر عروس، سى ميليون درهم خرج شد، يعنى چيزى معادل 150 ميليارد تومان. در داخل شهر قدم مى زنيم، تو از زيبايى اين شهر تعجّب كرده اى! اينجا عروس شهرهاى دنياست و مى دانم دوست دارى از تاريخ اين شهر باخبر شوى. الان عبّاسيان بر جهان اسلام حكومتۭق با توست، بايد بدانى مقصد ما در اين سفر كجاست. آماده باش، مى خواهم تو را به شهر «سامرّا» در شمال كشور عراق ببرم. ما به قرن سوّم هجرى مى رويم. سفرى به عمق تاريخ! چرا سامرّا؟ چرا قرن سوّم؟ مى دانى كه در طول سفر جواب همه سؤال هاى خود را مى گيرى; براى همين تصميم خود را بگير و همراه من بيا! همسفر خوبم! ما وقت زيادى نداريم، بايد سريع حركت كنيم. سوار بر اسب خود مى شويم و به سوى عراق پيش مى تازيم. مدّتى مى گذرد، دشت ها و بيابان ها را پشت سر مى گذاريم. فكر مى كنم ما ديگر به نزديكى سامرّا رسيده باشيم. آن برجِ متوكّل است كه به چشم مى آيد، اين علامتِ آن است كه راه زيادى تا مقصد نِ دل او خبر ندارد. درست است كه او در قصر زندگى مى كند; امّا اين قصر براى او زندان است. اين زندگىِ پر زرق و برق برايش هيچ جلوه اى ندارد. همه روىِ زرد مليكا را مى بينند و نمى دانند در درون او چه شورى برپاست. مادر خيال مى كند كه او گرفتار عشق ديگرى شده است. امّا مليكا گرفتار شك شده است. او از كودكى به خدا و مسيح اعتقاد داشت و به كليسا مى رفت و مانند همه مردم به سخنان كشيش هاى مسيحى گوش مى داد. كشيش ها كه همان روحانيّون مسيحى بودند مردم را به تَرك دنيا دعوت كرده و از آنها مى خواستند تا به فكر آخرت خود باشند و از جمع كردن مالِ دنيا دورى كنند. آن روزها چهره كشيش ها براى مليكاݨه من چند روزى فرصت بده! ـ براى چه؟ ـ مى خواهم در مورد همسر آينده ام فكر كنم و تصميم بگيرم. ـ اين كار فكر كردن نمى خواهد. آخر چه كسى بهتر از پسر عمويت براى تو پيدا مى شود؟ مادر نزديك مى آيد و روى مليكا را مى بوسد. او آرزو دارد دخترش هر چه زودتر ازدواج كند. اگر اين ازدواج صورت بگيرد به زودى مليكا، ملكه كشور روم خواهد شد. همه دختران روم آرزو دارند كه جاى مليكا باشند; امّا چرا مليكا روى خوشى به اين ازدواج نشان نمى دهد؟ آيا او دلباخته مرد ديگرى شده است؟ آيا او عشقِ ديگرى در دل دارد؟ مادرِ مليكا از اتاق بيرون مى رود. مليكا از جا برمى خيزد و به سمت پنجره مى رود. هيچ كس از را _T4    aT در جستجوى ملكه ملك وجود ما الان پشت دروازه سامرّا هستيم، متأسفانه دروازه شهر بسته است، مثل اينكه بايد تا صبح اينجا بمانيم. نظر تو چيست؟ جوابى نمى دهى. وقتى نگاهت مى كنم مى بينم كه خوابت برده است. من هم سرم را زمين مى گذارم و مى خوابم. صداى اذان  چهره اى آسمانى بود، كشيش ها كسانى بودند كه مى توانستند گناهان مردم را ببخشند. مليكا مى ديد آنها چنان از آتش جهنّم و عذاب خدا سخن مى گويند كه همه دچار ترس مى شوند. مردم براى اعتراف به نزد آنها مى رفتند تا خدا گناه آنها را ببخشد. او كه بزرگ تر شد چيزهايى را ديد كه به دينِ آنها شك كرد. او مى ديد كشيش ها كه از تَرك دنيا سخن مى گويند، وقتى به اين قصر مى آيند چگونه براى گرفتن سكّه هاى طلا، هجوم مى آورند! مليكا چيزهاى زيادى را در اين قصر ديده بود. صداى قهقهه مستانه كشيش ها را شنيده بود. او بارها ديده بود كه چگونه كشيش ها با شكم هاى برآمده، ظرف هاى طلايىِ غذا را پيش كشيده و مشغول خوردن مى شدند! او به دينى كه اينان رهبرانش بودند شك كرده بود، درست است كه او دخترى از خانواده قيصر روم بود; امّا نمى توانست ببيند كه دينِ خدا، بازيچه گروهى بشود كه خود را بزرگانِ دين مى دانند و نان حكومت روم را مى خورند! او از اين كشيش ها، مأيوس شده است امّا هرگز از خدا جدا نشده است. او از اين جماعت بدش مى آيد ولى خدا را دوست دارد و به عيسى(ع) و مريم(س) عشق مىورزد. هر چه او به دينى كه كشيش ها از آن دم مى زدند بيشتر شك مى كرد، راز و نيازش با خدا بيشتر مى شد. مليكا از خدا مى خواهد او را نجات بدهد. او از همه چيز و همه كس خسته شده است ولى از خدا و دوستان خدا دل نكنده است. او منتظر است تا لطف خدا به سوى او بيايد. او مى داند كه اگر با پسر عمويش ازدواج كند تا آخر عمر بايد به وضع موجود، راضى باشد. اگر روحانيّون بفهمند كه ملكه آينده روم به قداست آنها شك دارد چيزى جز مرگ در انتظار او نخواهد بود. آنها آن قدر قدرت دارند كه حتّى ملكه آينده روم را مى توانند به قتل برسانند. آنها هرگز شمشير به دست نمى گيرند تا ملكه را به قتل برسانند، بلكه اسلحه اى بسيار قدرتمندتر از شمشير دارند. كافى است آنها به مردم بگويند كه ملكه مرتّد شده و به دين خدا پشت كرده است، آن وقت مى بينى چگونه مردمى كه تا ديروز ساكت و آرام بودند، آشوب به پا كرده و به قصر حمله مى كنند تا براى خشنودى و رضايت خدا، ملكه را بكشند. فكر مى كنم ديگر فهميدى كه چرا مليكا نمى خواهد با پسر عمويش ازدواج كند. او از جنس اين مردم نيست. خدا به او چيزى داده كه به خيلى ها نداده است. خدا به مليكا، قدرت فكر كردن داده است. گويا تنها عيب او اين است كه فكر مى كند!! امروز كسى نبايد خودش فكر كند. روحانيّونى كه نانِ حكومت مى خورند به جاى همه فكر مى كنند. وظيفه مردم فقط اطاعت بدون چون و چرا از آنهاست. آنها مى گويند كه رضايت خدا و مسيح فقط در اين اطاعت است. در اين روزگار هر كس كه مى فهمد بايد سكوت كند وگرنه سزايش مرگ است. آخر چگونه ممكن است خدا كليد بهشت را به كسانى بدهد كه دم ا خدا مى زنند و از سفره حكومت قيصر نان مى خورند؟ * * * چند روز مى گذرد و مليكا خبردار مى شود كه بايد خود را براى مراسم عروسى آماده كند. پدربزرگ او، قيصر دستور داده است تا اين عروسى هر چه زودتر برگزار شود. حتماً مى دانى در روم به پادشاهى كه كشور را اداره مى كند «قيصر» مى گويند. مليكا، نوه قيصر روم است. او دستور داده است تا سران و بزرگان از سراسر كشور در پايتخت جمع بشوند. پيش بينى مى شود كه تعداد آنها به چهار هزار نفر برسد. سيصد نفر از روحانيّون كليسا هم دعوت شده اند تا در اين مراسم حضور داشته باشند. قصر بزرگ و زيبايى براى اين مراسم در نظر گرفته شده است. قيصر مى خوهد براى ملكه آينده روم جشن بزرگى بگيرد، جشنى كه نشانه اقتدار و عظمت خاندانش باشد. مليكا هيچ چاره اى ندارد، بايد به اين عروسى رضايت بدهد. اكنون، تمام قصر غرق نور است، عدّه اى مى رقصند و گروهى هم مى نوازند. همه مهمانان آمده اند و قيصر بر روى تخت خود نشسته است. درِ قصر باز مى شود، داماد در حالى كه گروهى او را همراهى مى كنند وارد مى شود. او به سوى قيصر مى آيد، خم مى شود و دست قيصر را مى بوسد و به سوى تخت دامادى مى رود تا بر روى آن بنشيند. همه كف مى زنند و سوت مى كشند، داماد افتخار مى كند كه امشب زيباترين دختر روم، همسر او مى شود. او مى خواهد بر روى تخت بنشيند كه ناگهان هه چيز مى لرزد! زلزله اى سهمگين، همه را به وحشت مى اندازد. آن قدر سريع كه فرصت فرار يا ماندن را به هيچ كس نمى دهد. همه چيز در يك لحظه اتفاق مى افتد، گرد و غبار همه جا را فرا مى گيرد. پايه هاى تخت داماد شكسته و داماد بى هوش بر روى زمين افتاده است! هيچ كس حرفى نمى زند، همه مات و مبهوت به هم نگاه مى كنند، آيا عذابى نازل شده است؟ عروسى به هم مى خورد، قيصر بسيار ناراحت مى شود، چه راز و رمزى در كار است؟ هيچ كس نمى داند. * * * شب از نيمه گذشته و سكوت همه جا را فرا گرفته است. نورِ مهتاب از پنجره بر اتاق مليكا مى تابد. اكنون مليكا خواب مى بيند: عيسى(ع) به اين قصر آمده است. همه ياران او نيز آمده اند. آيا شمعون را مى شناسى؟ او وصىّ و جانشين حضرت عيسى(ع) است و مليكا هم از نسل اوست. شَمعُون، پدربزرگِ مادرى مليكا است. هر جا را نگاه مى كنى فرشتگان ايستاده اند. در وسط قصر منبرى از نور گذاشته اند. گويا همه، منتظر آمدن كسى هستند. ملكيا در شگفتى مى ماند، به راستى چه كسى قرار است به اينجا بيايد كه عيسى(ع) در انتظارش، سراپا ايستاده است؟ ناگهان در قصر باز مى شود. مردانى نورانى وارد مى شوند. بوى گل محمّدى به مشام مى رسد. بانويى جوان و نورانى هم همراه آنها آمده است. عيسى(ع) به استقبال آنها مى رود، سلام مى كند و خوش آمد مى گويد: «سلام و درود خدا بر تو اى آرين پيامبر! اى محمّد!». عيسى(ع) محمّد(ص) را در آغوش مى گيرد و از او مى خواهد به قسمت پذيرايى قصر بروند. همه مى نشينند. چهره عيسى(ع) همچون گل شكفته شده و سكوت بر فضاى قصر سايه افكنده است. مليكا فقط نگاه مى كند. به راستى در اينجا چه خبر است؟ بعد از لحظاتى، محمّد(ص) رو به عيسى(ع) مى كند و مى گويد: «اى عيسى! جانشين تو، شمعون دخترى به نام مليكا دارد، من آمده ام او را براى يكى از فرزندانم خواستگارى كنم». محمّد(ص) با دست اشاره به جوانى مى كند كه در كنارش نشسته است. مليكا نگاه مى كند جوانى را مى بيند كه صورتش چون ماه مى درخشد. اين جوان، امام يازدهم شيعيان و نام او «حسن» است. محمّ(ص) منتظر جواب است. در اين هنگام عيسى(ع) رو به شمعون، پدربزرگ مليكا مى كند و مى گويد: «اى شمعون! سعادت و خوشبختى به سوى تو آمده است. آيا دخترت مليكا را به عقد ازدواج فرزند محمّد در مى آورى؟». اشك شوق در چشمان شمعون حلقه مى زند و بعد نگاهى به دخترش مليكا مى كند و مى گويد: «آرى، با كمال افتخار قبول مى كنم». محمّد(ص) از جا برمى خيزد و بر بالاى منبرى از نور قرار مى گيرد و خطبه عقد را مى خواند: «بسم الله الرّحمن الرّحيم; امشب مليكا، دختر شمعون را به ازدواج يازدهمين امام بعد از خود، حسن در آوردم. شاهدان اين ازدواج، عيسى و شمعون و حواريّون و على و فاطمه و همه خاندان من هستند». وقتى سخن محمّد(ص) تمام مى شود همه به يكديگر تبريك مى گويند و همه جا غرق نور مى شود. * * * مليكا از خواب بيدار مى شود. نور مهتاب به داخل اتاق تابيده است. او از روى تخت بلند مى شود به كنار پنجره مى آيد: خدايا اين چه خوابى بود من ديدم! او مى فهمد كه عشقى آسمانى در قلب او منزل كرده است. او احساس مى كند كه حسن(ع) را دوست دارد. يا مريم مقدّس! من چه كنم! آيا اين خواب را براى مادرم بگويم؟ آيا مى توانم پدربزرگ را از اين راز با خبر كنم؟ نه، او نبايد اين كار را بكند. مليكا نمى تواند به آنها بگويد كه عاشق فرزند محمّد(ص) شده است؟ آخر چگونه ممكن است كه نوه قيصر روم بخواهد با فرزند پيامبر مسلمانان ازدواج كند؟ مدّت هاست كه ميان مسلمانان و مسيحيان جنگ است. كافى است آنها بفهمند كه مليكا به اسلام علاقه پيدا كرده است، آن وقت او را مجازات سختى خواهند كرد! هيچ كس نبايد از اين خواب با خبر بشود. اين عشق آسمانى بايد در قلب مليكا مثل يك راز بماند. * * * چند روزى گذشته است و عشق ديدار جگر گوشه پيامبر در همه وجود مليكا ريشه دوانده است. رنگ او زرد شده و خواب و خوراك او نيز كم شده است. همه خيال مى كنند كه او بيمار شده است. قيصر بهترين پزشكان را براى درمان مليكا مى آورد; امّا هيچ فايده اى ندارد. آنها درد او را نمى فهمند تا برايش درمانى داشته باشند. مليكا روز به روز لاغرتر مى شود. چشمانش به گودى نشسته است. هيچ كس نمى داند چه شده است. مادر براى او گريه مى كند و غصّه مى خورد كه چگونه عروسى دخترش با زلزله اى به هم خورد. بعد از آن بيمارىِ ناشناخته اى به سراغ مليكا آمده است. امروز قيصر، پدربزرگ مليكا به عيادت او آمده است: دخترم! مليكا عزيزم! صداى مرا مى شنوى! مليكا چشمان خود را باز مى كند. نگاهش به چهره مهربان پدربزرگش مى خورد كه در كنارش نشسته است. اشكِ چشم او بر صورت مليكا مى چكد: ـ دخترم! نمى دانم اين چه بلايى بود كه بر سر ما آمد؟ من آرزو داشتم كه تو ملكه روم شوى; امّا ديدى كه چه شد. ـ گريه نكن پدربزرگ. ـ چگونه گريه نكنم ر حالى كه تو را اين گونه مى بينم؟ ـ چيزى نيست. من راضى به رضاى خدا هستم. ـ دخترم! آيا خواسته اى از من ندارى؟ ـ پدربزرگ! مسلمانان زيادى در زندان هاى تو شكنجه مى شوند. آنها اسير تو هستند. كاش همه آنها را آزاد مى ساختى و در حقّ آنها مهربانى مى كردى، شايد مسيح و مريم مقدّس مرا شفا بدهند! قيصر اين سخن را مى شنود و به مليكا قول مى دهد كه هر چه زودتر اسيران مسلمان را آزاد كند. بعد از مدّتى به مليكا خبر مى رسد كه گروهى از اسيران آزاد شده اند. او براى اين كه پدربزرگ خود را خوشحال كند، قدرى غذا مى خورد. پدربزرگ خشنود مى شود و دستور مى دهد تا همه مسلمانانى كه در جنگ ها اسير شده اد آزاد شوند. اكنون مليكا دست به دعا برمى دارد و مى گويد: «اى مريم مقدّس! من كارى كردم تا اسيران آزاد شوند، من دل آنها را شاد كردم. از تو مى خواهم كه دل مرا هم شاد كنى». مليكا منتظر است شايد بار ديگر در خواب محبوبش را ببيند. شايد يار آسمانى اش، حسن(ع) به ديدارش بيايد. * * * مليكا اعتقاد دارد كه مسيح، پسر خداست، براى همين او خدا را به حقّ پسرش مى خواند تا شايد خدا به او نگاهى كند و مشكلش را حل كند. امشب دل مليكا خيلى گرفته است. هجران محبوب براى او سخت شده است. نيمه شب فرا مى رسد. همه اهل قصر خواب هستند. او از جاى بر مى خيزد و كنار پنجره مى رود. نگاه به ستاره ها مى كند. ب محبوبش، حسن(ع) سخن مى گويد: «تو كيستى كه چنين مرا شيفته خود كردى و رفتى! تو كجا هستى، چرا سراغم نمى آيى! آيا درست است كه مرا فراموش كنى». بعد به ياد مريم مقدّس(س) مى افتد، اشك در چشمانش حلقه مى زند، از صميم دل او را به يارى مى خواند. مليكا به سوى تخت خود مى رود. هنوز صورتش خيس اشك است. او نمى داند گره كار در كجاست؟ آن قدر گريه مى كند تا به خواب مى رود. او خواب مى بيند: تمام قصر نورانى شده است. نگاه مى كند هزاران فرشته به ديدارش آمده اند. گويا قرار است براى او مهمانان عزيزى بيايند. او از جاى خود بلند مى شود و با احترام مى ايستد. ناگهان دو بانو از آسمان مى آيند. بوى گلِ ياس به مشام مليكا مى رسد. مليكا نمى داند راز اين بوى ياس چيست؟ مليكا يكى از آنها را مى شناسد، او مريم مقدّس(س) است، سلام مى كند و جواب مى شنود; امّا ديگرى را نمى شناسد. مليكا نگاه مى كند، خداى من! او چقدر مهربان است. چهره اش بسيار آشناست. مريم(س) رو به او مى كند و مى گويد: «دخترم! آيا اين بانو را مى شناسى؟ او فاطمه(س) دختر محمّد(ص)است. مادر همان كسى كه تو را به عقد او درآورده اند». مليكا تا اين سخن را مى شنود از خود بى خود مى شود. بر روى زمين مى نشيند و دامن فاطمه(س) را مى گيرد و شروع به گريه مى كند. بايد شكايت پسر را به پيش مادر برد. مادر! چرا حسن به ديدارم نمى آيد؟ او چرا مر فراموش كرده است؟ چرا مرا تنها گذاشته است؟ اگر قرار بود كه مرا فراموش كند چرا مرا اين چنين شيفته خود كرد؟ مگر من چه گناهى كرده ام كه بايد اين چنين درد هجران بكشم؟ مليكا همين طور گريه مى كند و اشك مى ريزد. فاطمه(س) در كنار او نشسته است و با مهربانى به سخنانش گوش مى دهد. فاطمه(س) اشك چشمان مليكا را پاك مى كند و مى گويد: ـ آرام باش دخترم! آرام باش! ـ چگونه آرام باشم. دردِ عشق را درمانى نيست، مادر! ـ دخترم! آيا مى دانى چرا فرزندم حسن به ديدارت نمى آيد؟ ـ نه. ـ تو بر دين مسحيّت هستى. اين دين تحريف شده است، اين دين عيسى را پسر خدا مى داند. اين سخن كفر است. خدا هيچ پسرى ندارد. خود عيسى(ع) هم از اين سخن بيزار است. اگر دوست دارى كه خدا و عيسى(ع) از تو راضى باشند بايد مسلمان بشوى. آن وقت فرزندم حسن به ديدار تو خواهد آمد. ـ باشد. من چگونه بايد مسلمان بشوم. ـ با تمام وجودت بگو: «اَشْهَدُ اَنْ لا الهَ الاّ الله، وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله»، يعنى شهادت مى دهم كه خدايى جز الله نيست و محمّد بنده او و فرستاده اوست. مليكا اين كلمات را تكرار مى كند. ناگهان آرامشى بس بزرگ را در وجود خويش احساس مى كند. آرى، حالا مليكا مسلمان شده و پيرو آخرين دين آسمانى گشته است. اكنون فاطمه(س) او را در آغوش مى گيرد، مليكا احساس مى كند گويى در آغوش بهشت است. فاطمه(س) در حالى كه لبخند مى زند رو به او مى كند و مى گويد: «منتظر فرزندم باش. من به او مى گويم كه به ديدارت بيايد». مليكا از شدّت شوق از خواب بيدار مى شود. اشك در چشمانش حلقه مى زند. كجا رفتند آن عزيزان خدا؟! * * * مليكا از جا برمى خيزد و به سوى پنجره مى رود، نگاهى به آسمان مى كند. چشمانش به ستاره روشنى خيره مى ماند. او با خود سخن مى گويد: بار خدايا! مرا براى چه برگزيده اى؟ بين اين همه مسيحى كه در اين سوى جهان بى خبر و غافل زندگى مى كنند مرا انتخاب كردى تا به دست بانويم فاطمه(س) مسلمان بشوم. اين چه سعادت بزرگى است! او بى اختيار به سجده مى رود تا خدا را شكر كند. او نتظر است تا شب فرا برسد و محبوبش به ديدارش بيايد. نسيم مىوزد و بوى بهشت مى آيد. حسن(ع) به ديدار مليكا آمده است. ـ آقاى من! دل مرا اسير محبّت خود كردى و رفتى! ـ اگر من به ديدارت نيامدم براى اين بود كه تو هنوز مسلمان نشده بودى، بدان كه هر شب مهمان تو خواهم بود. از آن شب به بعد هر شب، حسن(ع) به ديدار مليكا مى آيد. مليكا در خواب او را مى بيند و با او سخن مى گويد. كم كم مليكا مى فهمد كه حسن(ع)، امام است، او با مقام امام آشنا مى شود و مى فهمد كه خدا همه هستى را در دستِ امام قرار داده است. حالِ مليكا روز به روز بهتر مى شود، خبر به قيصر مى رسد. او خيلى خوشحال مى شود. مليكا ديگر با اشها غذا مى خورد و بعد از مدّتى سلامتى كامل خود را به دست مى آورد. او هر شب محبوب خود را مى بيند، اگر چه اين يك رؤياست; امّا شيرينى آن، كمتر از واقعيّت نيست. او تمام روز منتظر است تا شب فرا برسد و به ديدار آفتاب نائل شود. روزها مى گذرد و او در انتظار وصال است. * * * امشب فكرى به ذهن مليكا مى رسد، او بايد حرف دلش را به حسن(ع) بگويد. او تا كى مى خواهد در هجران بسوزد؟ بايد از محبوبش بخواهد كه او را پيش خود ببرد. رؤياى امشب فرا مى رسد، حسن(ع) به ديدار او مى آيد. مليكا سر به زير مى اندازد و آرام مى گويد: ـ آقاى من! از همه دنيا ديدار شما مرا بس است; امّا مى خواهم بدانم كى در كنار شما خواهم بود؟ ـ به زودى پدربزرگ تو، سپاهى را براى مبارزه با لشكر اسلام مى فرستد. گروهى از كنيزان همراه اين سپاه مى روند. تو بايد لباس يكى از اين كنيزان را بپوشى و خودت را به شكل آنها در آورى. ـ سرانجام اين جنگ چه مى شود؟ ـ در اين جنگ، مسلمانان پيروز مى شوند و همه سربازان و كنيزان رومى اسير مى شوند. مسلمانان، كنيزان رومى را براى فروش به بغداد مى برند. وقتى تو به بغداد برسى من كسى را به دنبال تو خواهم فرستاد. تو در آنجا منتظر پيك من باش! مليكا از شوق بيدار مى شود. اكنون او بايد پاى در راه بنهد و به سوى محبوب خود برود. به راستى او چگونه مى تواند از اين قصر بيرون برود؟ مليكا فكر مى كند، به ياد يكى از كنيزان قصر مى افتد كه سال هاست او را مى شناسد. مليكا مى تواند به او اعتماد كند و از او كمك بخواهد. مليكا با كنيز قصر صحبت كرده است و قرار شده كه او براى مليكا لباس كنيزها را تهيّه كند. همه چيز با دقّت برنامه ريزى شده است. خبر مى رسد كه سپاه روم به سوى سرزمين هاى مسلمانان مى رود، همه براى بدرقه سپاه در ميدان اصلى شهر جمع شده اند. قيصر پرچم سپاه را به دست يكى از بهترين فرماندهان خود مى دهد و براى پيروزى او دعا مى كند. سپاه حركت مى كند امّا مليكا هنوز اينجاست. تو رو به مليكا مى كنى و مى گويى: ـ مگر قرار نبود كه همراه آنها بروى؟ ـ صبر داته باش. من فردا از شهر خارج خواهم شد. امروز نمى شود، همه شك مى كنند. فردا فرا مى رسد. مليكا هوسِ طبيعت كرده است و مى خواهد به دشت و صحرا برود. او با همان كنيز مورد اطمينان از قصر خارج مى شود. چند سواره نظام آماده حركت هستند. آنها حركت مى كنند، مليكا راه ميان برى را انتخاب مى كند تا بتواند زودتر به سپاه برسد. آنها با سرعت مى روند. نزديك غروب مى شود، سپاه روم در آنجا اتراق كرده است. مليكا مى خواهد سپاه روم را ببيند و سربازان را تشويق كند. او ابتدا به خيمه كنيزان سپاه مى رود. آنها مشغول آشپزى هستند. حواسشان نيست. باور نمى كنند كه دختر قيصر روم به اين بيابان آمده باشد. مل+ ـ من ديگر نرجس را نمى بينم، نمى دانم نرجس چه شد؟ ـ لحظه اى صبر كن، او را دوباره مى بينى. حكيمه با سخن امام آرام مى شود و به سوى نرجس باز مى گردد. وقتى وارد اتاق مى شود منظره اى را مى بيند، بى اختيار مى گويد: «خداى من! چگونه آنچه را مى بينم باور كنم؟». او نوزادى مى بيند كه در هاله اى از نور است و رو به قبله به سجده رفته است! اين همان كسى است كه همه هستى در انتظارش بود. به راستى چرا او به سجده رفته است؟ او در همين لحظه اوّل، بندگى و خشوع خود را در مقابل خداى بزرگ نشان مى دهد. بوى خوش بهشت تمام فضا را گرفته است. پرندگانى سفيد همچون پروانه بالاى سرِ مهدى(ع) پرواز مى كنند. مين نازل مى شوند. اين فرشتگان، ساليان سال در شب قدر بر مهدى(ع)، نازل خواهند شد. امشب بايد سوره قدر را خواند; زيرا امشب شب تولّد صاحبِ شب قدر است. * * * حكيمه در كنار نرجس نشسته است و مشغول خواندن سوره قدر است كه ناگهان نورى تمام فضاى اتاق را فرا مى گيرد. حكيمه ديگر نمى تواند نرجس را ببيند. پرده اى از نور ميان او و نرجس واقع شده است. ستونى از نور به سوى آسمان رفته است و تمام آسمان را روشن كرده است. حكيمه مات و مبهوت شده است. او تا به حال چنين صحنه اى را نديده است. او مضطرب مى شود و از اتاق بيرون مى دود و نزد امام عسكرى(ع) مى رود: ـ پسر برادرم! ـ چه شده است؟ عمّه جان! ْفِ شَهْر. تَنَزَّلُ الْمَلـائكَةُ وَالرُّوحُ فِيهَا بِإِذْنِ رَبِّهِم مِّن كُلِّ أَمْر. سَلامٌ هِىَ حَتَّى مَطْـلَعِ الْفَجْرِ. به نام خداوند بخشنده و مهربان. و ما قرآن را در شب قدر نازل كرديم. و تو چه مى دانى كه شب قدر چيست؟ شب قدر بهتر از هزار ماه است. در آن شب فرشتگان به اذن خدا براى تقدير همه كارها، فرود مى آيند. آن شب تا به صبح سرشار از بركت و رحمت است. اكنون من به فكر فرو مى روم. دوست دارم بدانم چرا امام عسكرى(ع) به حكيمه دستور خواندن سوره قدر را مى دهد. به راستى چه ارتباطى بين سوره قدر و مهدى(ع) وجود دارد؟ در اين سوره مى خوانيم كه فرشتگان شب قدر از آسمان به مه سر خود را پايين مى اندازد، او قدرى خجالت مى كشد. تا اذان صبح خيلى وقت مانده است. * * * حكيمه نماز مى خواند تا زمان سريع بگذرد، وقتى كسى منتظر باشد زمان چقدر دير مى گذرد. نسيم مىوزد، بوى بهار مى آيد، صداى پرواز كبوتران سفيد به گوش مى رسد. بوى گل نرجس در فضا مى پيچد. امام عسكرى(ع) صدا مى زند: «عمّه جان! براى نرجس سوره قدر را بخوان». حكيمه از جاى برمى خيزد و به نزد نرجس مى رود و شروع به خواندن مى كند: بِّسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ. إِنَّـآ أَنزَلْنَاهُ فِى لَيْلَةِ الْقَدْرِ. وَمَآ أَدْراكَ مَا لَيْلَةُ الْقَدْرِ. لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِّنْ أَديك تر مى شود; امّا هنوز هيچ خبرى نيست كه نيست! به راستى تا سحر چقدر مانده است؟ حكيمه با خود فكر مى كند كه خوب است نماز شب بخوانم. سجاده اش را پهن مى كند و مشغول خواندن نماز مى شود و با خداى خويش راز و نياز مى كند. ساعتى مى گذرد، بار ديگر به نزد نرجس مى آيد، نگاهى به او مى كند و به فكر فرو مى رود. او با خود مى گويد: امام عسكرى به من گفت همين امشب مهدى به دنيا مى آيد. صبح شد و خبرى نشد! ناگهان صدايى به گوش حكيمه مى رسد. صدا بسيار آشناست. اين صداى امام عسكرى(ع) است: عمّه جان! هنوز شب به پايان نيامده است. آرى، امام به همه احوال ما آگاهى دارد و حتّى افكار ما را نيز مى داند. حكيه ارمغان مى آورد و ظلم و ستم را نابود مى كند. خدا تو را براى مادرى آخرين حجّت خودش انتخاب نموده و اين تاج افتخار را بر سر تو نهاده است. تو امشب فرزندى را به دنيا مى آورى كه آقاىِ همه هستى است. * * * ساعتى ديگر تا سحر نمانده است. گويا تمام هستى در انتظار است. شب هم منتظر آفتابِ امشب است. آسمان مهتابى است و نسيم مىوزد، همه شهر آرام است; امّا در اين خانه، حكيمه آرامش ندارد، او در انتظار است. گاهى از اتاق بيرون مى آيد و به ستاره ها نگاه مى كند، گاهى به نزد نرجس مى آيد و به فكر فرو مى رود. حكيمه به نرجس نگاه مى كند. نرجس در مقابل خدا به نماز ايستاده است. حكيمه به نرجس نز مى كند و مى گويد: فداى شما بشوم، چرا اين كار را مى كنى؟ شما دختر امام جواد(ع)، خواهر امام هادى(ع) و عمّه امام عسكرى(ع) هستى. من بايد دست شما را ببوسم. احترام شما بر من لازم است، شما بانوىِ من هستيد. حكيمه لبخندى مى زند. چگونه به او جواب بدهد. نرجس عزيزم! من فدايت شوم! همه دنيا فداى تو! ديگر گذشت زمانى كه تو بوسه بر دستم مى زدى و مرا شرمنده لطف خود مى كردى. حالا ديگر من بايد بر دستت بوسه بزنم و احترام تو را بيشتر بگيرم; زيرا تو امشب بانوىِ همه زنان دنيا مى شوى! تو مادر پسرى مى شوى كه همه پيامبران آرزوى بوسه بر خاك قدم هايش را دارند. فرزند توست كه براى اهل ايمان آسايش را ب هستند. زنانى كه فقط با نگاه كردن به چهره يك زن مى توانند تشخيص بدهند او حامله است يا نه. آنها مى توانند حتّى هفت ماه قبل از تولّد يك نوزاد، حامله بودن مادر او را بفهمند. خليفه نقشه هايى در سر دارد و مى خواهد اگر نرجس حامله شد هر چه زودتر او را همراه با فرزندش به قتل برساند. او مى خواهد نقش فرعون را بازى كند. مگر فرعون هفتاد هزار نوزاد پسر را به قتل نرساند؟ اين حكومت براى باقى ماندنش حاضر است هر كارى بكند. البته خليفه فكر مى كند تا هفت ماه ديگر، هيچ فرزندى در خانه امام عسكرى(ع) به دنيا نخواهد آمد. اين گزارشى است كه زنان قابله به او داده اند. سر سفره افطار دعا مى كنى!ّد موسى(ع)، هيچ اثرى از حاملگى در يوكابد نبود، در نرجس هم هيچ اثرى نيست. حكومت عبّاسى مى داند كه فرزند امام عسكرى(ع)، همان مهدى(ع) است و قرار است او به همه حكومت هاى باطل پايان بدهد. او دستور داده است تا هر طور شده از تولّد مهدى(ع) جلوگيرى شود و به همين منظور، زنان زيادى را به عنوان جاسوس استخدام كرده است. آيا مى دانى وظيفه اين زنان چيست؟ آنها بايد هر روز به خانه امام عسكرى(ع) بروند و همسر آن حضرت را زير نظر داشته باشند. وظيفه آنها اين است كه اگر اثرى از حامله بودن در نرجس ديدند سريع گزارش بدهند. البته خوب است بدانى كه اين جاسوسان، زنان معمولى نيستند، آنها زنان قابلها آنها از همه جا نااميد شدند، فكر مى كردند كه موسى(ع) هم كشته شده است. ولى وعده خدا هيچ وقت تخلّف ندارد. خدا براى تولّد موسى(ع) برنامه ويژه اى داشت. شايد شنيده باشى كه نام مادرِ موسى(ع)، «يوكابد» بود. يوكابد تا آن شبى كه موسى(ع) را به دنيا آورد خودش هم از حامله بودنش خبر نداشت!! تعجّب نكن! آن خدايى كه عيسى(ع) را بدون پدر آفريد، مى تواند كارى كند كه يوكابد هم متوجّه حامله بودن خودش نشود، خدا بر هر كارى تواناست! سرانجام موسى(ع) به دنيا آمد و فقط سه نفر از تولّد او با خبر شدند: پدر، مادر و خواهرش. * * * امشب كه شب نيمه شعبان است تاريخ تكرار مى شود، همان طور كه تا شب تولروز چهارشنبه تشكيل شد، بزرگان مصر در اين جلسه حضور پيدا كردند. همه در مورد اين موضوع نظر دادند. سرانجام اين بخشنامه در دو بند صادر شد: الف. همه نوزادان پسر كه قبلاً به دنيا آمده اند به قتل برسند. ب. شكم هاى زنان حامله پاره شده و نوزاد آنها اگر پسر باشد، كشته شود. مأموران حكومتى به خانه هاى بنى اسرائيل ريختند و با بى رحمى زياد دستور فرعون را اجرا نمودند. چه خون هايى كه بر روى زمين ريخته شد! باور كردن آن سخت است كه در آن هنگام، هفتاد هزار نوزاد پسر كشته شدند. خداوند به بنى اسرائيل وعده داده بود كه به زودى موسى(ع) ظهور مى كند و آنها را از ظلم و ستم فرعون نجات مى دهد; اممى كردند به قصر بيايند. فرعون خواب خود را براى آنها تعريف كرد. تعبير خواب براى همه روشن بود; امّا كسى جرأت نداشت آن را بگويد. همه به هم نگاه مى كردند. سرانجام يكى از آنها نزديك فرعون رفت. فرعون با تندى به او نگاه كرد فرياد زد: ـ تعبير خواب من چيست؟ ـ قبله عالم! خواب شما از آينده اى پريشان خبر مى دهد، آيا شما ناراحت نمى شويد آن را بگويم؟ ـ زود بگو بدانم از خواب من چه مى فهمى؟ ـ به زودى در قوم بنى اسرائيل (كه در مصر زندگى مى كنند) پسرى به دنيا مى آيد كه تاج و تخت شما را نابود مى كند. سكوت همه جا را فرا گرفت. عرق سردى بر پيشانى فرعون نشست. او به فكر چاره بود. جلسه مهمّى در يلى چيزها را مى شود فهميد. قصّه نرجس، همان قصّه «يوكابد» است. از من مى پرسى «يوكابد» كيست؟ او مادرى است كه هزاران سال پيش موسى(ع) را به دنيا آورد. آيا دوست دارى تا راز تولّد موسى(ع) را برايت بگويم؟ * * * شب چهارشنبه بود، فرعون در قصر خويش خوابيده بود. نسيم خنكى از رود نيل مىوزيد. آسمان، ابرى و تيره شد، گويا رعد و برقى در راه بود. فرعون در خواب ديد كه آتشى از سوى سرزمين فلسطين به مصر آمد. اين آتش وارد قصر شد و همه جا را سوزاند و ويران كرد. صداى رعد و برق در همه جا پيچيد، فرعون از خواب پريد. او خيلى ترسيده بود. وقتى صبح شد فرعون دستور داد تا همه كسانى كه تعبيرِ خواب گفته است. حكيمه مى آيد و نگاهى به نرجس مى كند. مى خواهد سخن بگويد كه ناگهان مات و مبهوت مى ماند! مادرى كه قرار است امشب فرزندى را به دنيا بياورد بايد نشانه اى از حاملگى داشته باشد، امّا در نرجس هيچ نشانه اى از حاملگى نيست!! يعنى چه؟ او به نزد امام عسكرى(ع) برگشته و مى گويد: ـ سرورم به من خبر دادى كه امشب خدا به تو پسرى عنايت مى كند، امّا در نرجس كه هيچ اثرى از حاملگى نيست. ـ امشب فرزندم به دنيا مى آيد. ـ آخر چگونه چنين چيزى ممكن است؟ ـ عمّه جان! ولادت پسرم مهدى(ع) مانند ولادت موسى(ع) خواهد بود! اين جواب امام عسكرى(ع) براى حكيمه، همه چيز را بيان كرد، از اين سخن امام، خسرورم! اجازه مى دهى زحمت را كم كنم و به خانه ام بروم؟ ـ عمّه جان! دلم مى خواهد امشب پيش ما بمانى. امشب شبى است كه تو سال هاست در انتظار آن هستى. ـ منظور شما چيست؟ ـ امشب، وقت سحر، فرزندم مهدى(ع) به دنيا مى آيد. آيا تو نمى خواهى او را ببينى؟ اشكِ شوق از چشمان حكيمه جارى مى شود. او چگونه باور كند كه امشب به بزرگ ترين آرزوى خود مى رسد. حكيمه بى اختيار به سجده مى رود و مى گويد: «خدايا! چگونه تو را شكر كنم كه امشب آخرين حجّت تو را مى بينم». اكنون حكيمه برمى خيزد و به سوى بانو نرجس مى رود تا به او تبريك بگويد. شايد هم مى خواهد به او گلايه كند كه چرا قبلاً در اين مورد چيزى به او ويم. اينجاخانه امام است، باور مى كنى تا لحظه اى ديگر مهمان آفتاب خواهى بود؟ * * * بوى بهشت، بوى گل ياس، بوى باران... اشك و راز و نياز! چه شبى است امشب! در حضور امام مهربانى ها هستيم. سلام مى كنيم. جواب مى شنويم... امشب حكيمه در كنار امام عسكرى(ع) افطار مى كند. او هنگام افطار همان دعاى هميشگى اش را مى كند: «خدايا! اين اهل خانه را با تولّد فرزندى خوشحال كن». همه آرزوى حكيمه اين است كه مهدى(ع) را ببيند، اين آرزو كى برآورده خواهد شد؟ ساعتى مى گذرد، حكيمه ديگر مى خواهد به خانه خود برگردد. او به نزد بانو نرجس مى رود و با او خداحافظى مى كند و به نزد امام مى آيد و مى گويد: ـ ه كار خودشان بپردازند. شما اصلاً به آنها كارى نداشته باشيد. اكنون تو خيلى خوشحال هستى. به اين بهانه مى توانى امام خود را ببينى. با هم حركت مى كنيم. از خانه بيرون مى آييم. كيسه ها قدرى سنگين است; امّا تو سنگينى آن را حس نمى كنى. چند مأمور جلوى راه ما را مى گيرند. كيسه ها را زمين مى گذاريم. آنها با دقّت كيسه ها را بازرسى مى كنند. وقتى مطمئن مى شوند كه نامه اى داخل آن نيست به ما اجازه مى دهند كه عبور كنيم. من تعجّب مى كنم، چگونه اين مأموران به ما اجازه عبور دادند، فكر مى كنم اين كار بانو حكيمه است. حتماً دعايى خوانده است كه مأموران بيش از اين مانع ما نشدند. چند قدم جلو مى  دارد. شيعيان هم كه نمى توانند به خانه آن حضرت بروند. حكيمه براى رفتن آماده مى شود. كاش مى شد ما هم همراه او به خانه امام مى رفتيم! خداوند دشمنان را لعنت كند كه ما را از اين فيض بزرگ محروم كرده اند. حكيمه، اشكِ حسرت را در چشمان ما مى بيند، دلش مى سوزد. فكرى به ذهنش مى رسد. بعد از مدّتى حكيمه ما را صدا مى زند. نگاه ما به دو كيسه بزرگ مى افتد: ـ مادر! اين ها را كجا مى خواهى ببرى؟ ـ اين دو كيسه را مى خواهم به خانه امام عسكرى(ع) ببرم، شما بايد اين ها را بياوريد. ـ چشم. ـ مأموران در بين راه، جلوى شما را مى گيرند و داخل كيسه ها را مى بينند، شما با كمال خونسردى بايستيد تا آنها ب م عسكرى(ع) را ببينم يا نه؟». بعد آهى مى كشد و مى گويد: «من هر وقت به خانه آن حضرت مى روم از خدا مى خواهم به او پسرى عنايت كند». در اين هنگام، صداىِ در خانه به گوش مى رسد. چه كسى در مى زند؟ حكيمه از جاى خود بلند مى شود و به سمت در مى رود. بعد از لحظاتى برمى گردد. حكيمه لبخند مى زند و خوشحال است. من از علّت خوشحالى او مى پرسم. پاسخ مى دهد: «امام عسكرى(ع) از من دعوت كرده است تا امشب افطار به خانه او بروم». امشب شب جمعه است، شب نيمه شعبان كه با شب يازدهم مرداد ماه مصادف شده است. شايد امشب امام عسكرى(ع) دلتنگ عمّه اش، حكيمه شده است. آخر امام در اين شهر غريب است. هيچ آشناى ديگرى ن خورد كرديم؟ ـ فكر مى كنم ساعت چهار عصر بود. ـ خوب است امروز عصر به همان كوچه برويم و به بهانه كمك كردن به او به خانه اش برويم. ـ چه فكر خوبى! آن وقت مى توانيم از او در مورد امام عسكرى(ع) و بانو نرجس سؤال كنيم. ما منتظر هستيم تا عصر فرا برسد. * * * خدا را شكر مى كنيم كه دوباره در خانه حكيمه هستيم. روى تخت وسط حياط نشسته ايم و مهمان خواهر آفتاب شده ايم. امروز حكيمه هم روزه است. همه دوستانِ خوب خدا در ماه شعبان روزه مى گيرند; امّا من و تو مسافر هستيم، و مسافر نمى تواند روزه بگيرد. حكيمه براى ما سخن مى گويد: «سن زيادى از من گذشته است، نمى دانم زنده خواهم بود تا فرزند ام بماند. رفتن به خانه او جرم است، نامه نوشتن به او جرم است. هر چيزى ممكن است با عوض شدن خليفه ها عوض شود; امّا اين سياست هرگز تغيير نخواهد كرد. * * * امروز روز چهاردهم شعبان است و ما مدّتى است كه در اين شهر هستيم. آرامش دوباره به شهر باز گشته است و مردم به زندگى عادى خود مشغولند. مى دانم خيلى دلت مى خواهد امام را ببينى. امّا نمى دانى چه كنى؟ با خود مى گويى حالا كه نمى شود به خانه امام برويم چقدر خوب است كه ما به خانه حكيمه (عمّه امام عسكرى) برويم و از او در مورد امام سؤال كنيم. رو به من مى كنى و مى گويى: ـ يادت هست سال قبل كه به اينجا آمديم، چه ساعتى در كوچه با حكيمه بون آن خبر ندارد. نرجس نامه را مى خواند و اشك مى ريزد. چه شورى در دل بانو به پا شده است؟ خدا مى داند. اكنون او پيامى از دوست ديده است، آن هم نه در خواب، بلكه در بيدارى! نحّاس رو به بانو مى كند و مى گويد: تو را به اين پيرمرد بفروشم؟ نرجس رضايت مى دهد، پيرمرد سكّه هاى طلا را به نحّاس مى دهد. نرجس برمى خيزد و همراه بِشر حركت مى كند. او نامه امام را بارها بر چشم مى كشد و گريه مى كند. گويى كه عاشقى پس از سال ها، نشانى از محبوب خود يافته است. نرجس آرام و قرار ندارد، عطر بهشت را از آن نامه استشمام مى كند. ما بايد هر چه زودتر به سوى سامرّا حركت كنيم... در انتظار نشانى از محبوبم!ند، به زودى «نرجس» مايه افتخار هستى خواهد شد! ما هم ديگر نبايد بانو را به نام اصلى اش صدا بزنيم; زيرا با اين كار خود باعث مى شويم تا همه به رازِ او پى ببرند. ما از اين لحظه به بعد او را به نام جديدش مى خوانيم: نرجس! چه نام زيبايى! * * * بِشر به سوى نحّاس مى رود: من اين خانم را خريدارم. صداى كنيز به گوش مى رسد: وقت و مال خويش را تلف نكن. بِشر نامه اى را كه امام هادى(ع) به او داده بود در دست دارد، با احترام جلو مى رود و نامه را به بانو مى دهد و مى گويد: بانوى من! اين نامه براى شماست. نرجس نامه را مى گيرد و شروع به خواندن مى كند. نامه به زبان رومى نوشته شده است. هيچ كس از مضد، نمى داند چه بگويد، در همه عمرش كنيزى اين گونه نديده است. اكنون بِشر از جاى خود بلند مى شود. او الان يقين كرده است كه گمشده خود را يافته است. خودش است. او مليكا را يافته است! مليكا همان نرجس است!! تعجّب نكن! او براى اين كه شناسايى نشود نام خود را تغيير داده است. اگر مسلمانان مى فهميدند كه او دخترِ قيصر روم است هرگز نمى گذاشتند به محبوب خود برسد. من فكر مى كنم كه در آن ديدارهاىِ شبانه، امام از او خواسته است تا نام نرجس را براى خود انتخاب كند. وقتى او اسير شد و مسلمانان از نام او سؤال كردند و او در جواب همين نام جديد را گفت. آرى، تاريخ ديگر اين نام را هرگز فراموش نمى كى. ـ نكند تو عرب هستى؟ ـ نه، من رومى هستم. ولى زبان عربى را ياد گرفته ام. مرد تاجر جلو مى آيد و به نحّاس مى گويد: حالا كه اين كنيز عربى حرف مى زند، حاضر هستم پول بيشترى برايش بدهم. بار ديگر صداى كنيز به گوش مى رسد: يك بار به تو گفتم من به كنيزى تو در نمى آيم. نحّاس رو به كنيز مى كند و مى گويد: ـ يعنى چه؟ آخر من بايد تو را بفروشم و پول آن را تحويل دهم. اين طور كه نمى شود. ـ چرا عجله مى كنى؟ من منتظر كسى هستم كه او خواهد آمد. ـ چه كسى خواهد آمد؟ نكند منتظر هستى كه جناب خليفه براى خريدن تو بيايد؟ ـ به زودى كسى براى خريدن من مى آيد كه از خليفه هم بالاتر است. نحّاس تعجّب مى كنه اين سو مى آيد، مثل اينكه يكى از تاجران بغداد است كه هوس خريدن كنيز كرده است. مرد تاجر رو به نحّاس مى كند و مى گويد: ـ من آن كنيز را مى خواهم بخرم! ـ براى خريدن آن چقدر پول مى دهى؟ ـ سيصد سكّه طلا! ـ باشد، قبول است، سكّه هاى طلايت را بده تا بشمارم. ـ بيا اين هم سه كيسه طلا! در هر كيسه، صد سكّه طلاست. صدايى به گوش مى رسد: آهاى مردِ عرب! اگر سليمانِ زمان هم باشى به كنيزى تو در نمى آيم. پول خود را بيهوده خرج نكن! به سراغ كنيز ديگر برو. نحّاس تعجّب مى كند، اين كنيز رومى به عربى هم سخن مى گويد. او جلو مى آيد و به كنيز مى گويد: ـ درست شنيدم، تو به زبان عربى سخن مى گويى؟ ـ آرى نشانند. چند نفر مأمور فروش آنها هستند. ما چگونه مى توانيم در ميان اين همه كنيز، مليكا را پيدا كنيم؟ بِشر رو به من مى كند و مى گويد: اين قدر عجله نكن! همه چيز درست مى شود. بِشر به سوى يكى از مأموران مى رود. از او سؤال مى كند: ـ آيا شما آقاى نَحّاس را مى شناسى؟ ـ آرى، آنجا را نگاه كن! آن مرد قد بلند كه آنجا ايستاده است، نَحّاس است. ما به سوى او مى رويم. او مسئول فروش گروهى از كنيزان است. بِشر از ما مى خواهد تا گوشه اى زير سايه بنشينيم. ساعتى مى گذرد، كنيزان يكى پس از ديگرى فروخته مى شوند. فقط چند كنيز ديگر مانده اند. يكى از آنها صورتش را با پارچه اى پوشانده است. يك نفر ى كنيزان از رود دجله به بغداد مى رسد. عجله نكن! دجله رود پر آبى است كه از مركز شهر مى گذرد، از شمال بغداد وارد مى شود و از جنوب اين شهر خارج مى شود. كشتى هاى كوچك در آن رفت و آمد دارند. اكنون مليكا در راه بغداد است. خوشا به حال او! همه زنان دنيا بايد به او حسرت بخورند. درست است كه الان اسير است; امّا به زودى همه فرشتگان اسير نگاه او خواهند شد. بايد صبر كنيم تا روز جمعه فرا رسد. * * * چند روز مى گذرد، همراه با بِشر به كنار رود دجله مى رويم. چند كشتى از راه مى رسند، كنيزهاى رومى را از كشتى پياده مى كنند. آنها در آخرين جنگ روم اسير شده اند. كنيزان را در كنار رود دجله م قيصر روم است و... ما بايد قبل از غروب آفتاب به بغداد برسيم و گرنه دروازه هاى شهر بسته خواهد شد. پس به سرعت پيش مى تازيم. موقع غروب آفتاب مى رسيم. چه شهر بزرگى! بغداد پايتخت فرهنگى جهان اسلام است. در اين شهر، شيعيان زيادى زندگى مى كنند. بِشر دوستان زيادى در اين شهر دارد. به خانه يكى از آنها مى رويم. صبح زود از خواب بيدار مى شوم. بِشر هنوز خواب است: ـ چقدر مى خوابى، بلند شو! مگر يادت رفته است كه بايد مأموريّت خود را انجام بدهى؟ ـ هنوز وقتش نشده است. امروز سه شنبه است; ما بايد تا روز جمعه صبر كنيم. ـ چرا روز جمعه؟ ـ امام هادى(ع) همه جزئيّات را به من گفته است. روز جمعه كشبه صورت مخفى صورت مى گيرد و فقط چهار نفر در اين مراسم شركت دارند: امام هادى و امام عسكرى(ع) و نرجس و حكيمه. شايد تعجّب كنى؟ تو تا به حال مراسم عروسى اين طورى نديده اى؟ عبّاسيان شنيده اند سرانجام كسى مى آيد كه همه حكومت هاى ظلم و ستم را نابود مى كند. آنها به خيال خود مى خواهند كارى كنند كه آن حضرت هيچ نسلى نداشته باشد. امروز امام هادى(ع) مى خواهد ازدواج پسرش مخفى باشد تا دشمنان حسّاس نشوند. همسفرم! ماندن ما در اين شهر ديگر به صلاح نيست. بايد به وطن خود برويم، مى ترسم مأموران حكومتى به ما شك كنند. من به تو قول مى دهم كه باز هم به اينجا بياييم. بشارت آسمانى براى قلب منسِ آن حضرت را ببيند. امام هادى(ع) به او گفته بود بايد صبر كنى تا نرجس بيايد، فقط اوست كه شايستگى دارد مادر مهدى(ع) بشود. حكيمه خيلى خوشحال است. به چهره نرجس نگاه مى كند، يك آسمان نجابت و پاكى را در اين چهره مى بيند. به راستى تو چه كردى كه شايسته اين مقام شدى، نرجس! امام هادى(ع) از حكيمه مى خواهد تا نرجس را به خانه خود ببرد و به او احكام اسلام را ياد بدهد. مدّتى مى گذرد، وقت آن است تا مراسم ازدواج برگزار شود; ازدواج امام حسن عسكرى(ع) و نرجس! من با خود فكر مى كنم كه حتماً براى اين ازدواج، جشن باشكوهى برگزار خواهد شد; امّا متوجّه مى شوم كه هيچ جشنى در كار نيست. اين ازدواج  * * * امام هادى(ع) در انتظار آمدن خواهرش حكيمه است. حتماً او را به ياد دارى، همان بانويى كه مدّتى قبل به خانه اش رفتيم. حكيمه دارد به اين سو مى آيد. امام هادى(ع) به استقبال خواهر مى رود. اكنون امام هادى(ع) با دست اشاره به نرجس مى كند و به خواهر مى گويد: «اين همان بانويى است كه در مورد آن با تو سخن گفته بودم». حكيمه لبخندى مى زند و به نزد نرجس مى رود و او را در آغوش مى گيرد. حكيمه از شوق، اشكش جارى مى شود. او خدا را شكر مى كند كه آخرين عروس اين خاندان را مى بيند. حكيمه بارها و بارها از برادرش خواسته بود تا مقدّمات ازدواج امام عسكرى(ع) را فراهم كند، حكيمه آرزو داشت تا عرداوند به تو فرزندى مى دهد كه آقاىِ همه دنيا خواهد شد و عدالت را در اين كره خاكى برقرار خواهد كرد. نرجس مى فهمد كه او مادرِ مهدى(ع) خواهد شد، همان كسى كه همه پيامبران به آمدنش مژده داده اند. به راستى چه مژده اى از اين بهتر! گوش كن! نرجس سؤالى مى كند: ـ آقاى من! پدرِ اين فرزند كيست؟ ـ آيا آن شب را به ياد دارى؟ شبى كه عيسى(ع) و جدّم، پيامبر مهمان تو بودند. آن شب، پيامبر تو را براى چه كسى خواستگارى كرد؟ ـ فرزندت حسن(ع) را مى گويى! ـ آرى، تو به زودى همسر او خواهى شد. اينجاست كه چهره نرجس از خوشحالى همچون گل مى شكفد. خدا سرور مردان جهان را براى همسرى با او انتخاب نموده است. انه امام مى ايستيم. تو باور نمى كنى لحظاتى ديگر به ديدار امام خواهى رسيد. اشكت جارى مى شود. صدايى به گوش مى رسد: خوش آمديد! بِشر وارد خانه مى شود، زانوهاى نرجس مى لرزد، بوى گل محمّدى به مشامش مى رسد. اينجا بهشت نرجس است. اشك در چشمان او حلقه زده است. امام هادى(ع) به استقبال او مى آيد. نرجس سلام مى كند و جواب مى شنود. امام هادى(ع) به روى او لبخند مى زند و مى گويد: آيا مى خواهى به تو بشارتى بدهم كه چشمانت روشن شود؟ امام مى داند كه نرجس در اين سفر با سختى هاى زيادى روبرو شده و رنج اسارت كشيده است، اكنون بايد دل او را با مژده اى شاد كرد. اى نرجس! خشنود باش و خوشحال! به زودى خ V4S    eV بشارت آسمانى براى قلب من به شهر سامرّا مى رسيم، نزديك غروب است. وارد شهر مى شويم. حتماً يادت هست كه رفتن به خانه امام هادى(ع)جرم است! ما بايد به خانه بِشر رفته و در فرصت مناسبى خود را به خانه امام برسانيم. امشب هوا خيلى تاريك است و ما مى توانيم از تاريكى شب استفاده كنيم. نيمه شب كه شد، آماده حركت مى شويم. بِشر از ما مى خواهد كه خيلى مواظب باشيم و بدون هيچ سر و صدايى حركت كنيم. وارد محلّه عسكر مى شويم و نزديك خ% شمشيرهاى خود به قصر هجوم مى آورند، وزير را دستگير مى كنند. وقتى ابن وصيف به هوش مى آيد به فكر انتقام از خليفه مى افتد. او به سپاهيان دستور مى دهد تا خليفه را از روى تخت پايين بكشند. سپاهيان هجوم مى برند و با چوب و چماق خليفه را مى زنند و سپس پيراهن او را گرفته و به سوى حياط قصر مى كشانند و او را در آفتاب سوزان نگه مى دارند. خون از سر و روى او مى ريزد. ابن وصيف كه الان همه كاره قصر خلافت است، دستور مى دهد تا مُعتَزّ را در اتاقى تاريك زندانى كنند و او را شكنجه دهند و هرگز به او آب و غذا ندهند تا بميرد. خليفه مسلمانان به چه وضعى افتاده است! او فرياد مى زند: «به من قطره آبى ه اند دست به شورش زده اند. بيشتر آنها تُرك هستند، اگر يادت باشد برايت گفتم كه عبّاسيان، ايرانى ها را از حكومت خود بيرون كردند و به جاى آنها افرادى را از تركيه آورده اند. «ابن وصيف» يكى از بزرگان تُرك ها است كه اكنون به نزد خليفه مى رود تا بتواند با صلح و صلاح اوضاع را آرام كند. او به خليفه خبر مى دهد كه وزير او به وى خيانت مى كند و پول هاى خزانه را مى دزدد و حقوق سپاهيان را نمى دهد; امّا خليفه باور نمى كند. در اين ميان وزير از جا برمى خيزد و به سوى ابن وصيف مى رود و به او فحش مى دهد و او را كتك مى زند. ابن وصيف بى هوش روى زمين مى افتد. خبر به گوش سپاهيان مى رسد، ناگهان ب و امام هادى(ع) را نيز شهيد كرده است، امروز برايش روز سختى خواهد بود. ماجرا از اين قرار است: مدّتى است كه وزيرِ مُعتَزّ با مادرِ مُعتَزّ همدست شده و پول هاى حكومت را براى خود برداشته اند. آنها خزانه دولت را خالى كرده اند. مادر خليفه كه به جواهرات بسيار علاقه دارد با پول حقوق سپاهيان براى خود جواهرات زيادى خريده است. ياقوت، لؤلؤ و زبرجدهاى زيادى را مى توان در قصر مادر خليفه پيدا كرد. ارزش جواهرات او بيش از يك ميليون دينار مى شود (اگر قيمت يك مثقال طلا را بدانم، كافى است آن را ضرب در يك ميليون كنم تا بدانم ارزش اين جواهرات چقدر مى شود). سپاهيان كه ماه ها است حقوق نگرفى نظامى اين حكومت هستند و خودشان بايد با شورشيان مقابله كنند، چه شده است كه خودشان هم شورش كرده اند؟ آنها به سوى قصر مُعتَزّ مى روند، شمشير در دست هايشان مى رقصد و فرياد مى زنند: «يا پول يا مرگ». منظور آنها چيست؟ مى خواهم جلو بروم و از آنها سؤال كنم كه ماجرا چيست. تو دستم را مى گيرى و مرا به گوشه اى مى برى و مى گويى: كجا مى روى؟ مى خواهى خودت را به كشتن بدهى؟ بِشر را نشانم مى دهى و از من مى خواهى از او سؤال كنم كه علّت اين شورش چيست. بشر براى ما مى گويد كه چوب خدا صدا ندارد، خداوند مى خواهد مُعتَزّ را به سزاى اعمالش برساند. او كه افراد زيادى را مظلومانه به قتل رسانيد مخالفان خود را دستگير مى كند سنگى بزرگ بر پاى آنها مى بندد و آنها را در رود دجله مى اندازد تا غرق شوند. شما نبايد بدون برنامه ريزى به خانه امام برويد. شما تازه به سامرّا آمده ايد و جاسوسان شما را زير نظر دارند، بايد چند روزى صبر كنيد. چند روز مى گذرد... * * * خورشيد روز دوشنبه 27 رجب سال 255 طلوع مى كند، امروز سالروز بعثت پيامبر است. از خيابان سر و صداى زيادى به گوش مى رسد. خيلى زود مى فهمم كه اين سر و صدا براى شادى نيست، بلكه در شهر آشوب شده است! خوب است از خانه بيرون برويم و از ماجرا با خبر بشويم. همه سپاهيان بيرون ريخته اند، آنها شورش كرده اند. اين ها همان نيروه . در مورد امام عسكرى(ع) سؤال مى كنيم. او براى ما مى گويد كه مُعتَزّ عبّاسى، آن حضرت را در شرايط بسيار سختى قرار داده است. هيچ كس حق ندارد به صورت علنى به خانه آن حضرت برود. فقط بعضى از افراد به صورت بسيار مخفيانه با آن حضرت ارتباط دارند. سؤال ديگر ما اين است: آيا خدا به امام عسكرى(ع) فرزندى داده است؟ بِشر در جواب مى گويد: هنوز نه; ولى وعده خداوند هيچ گاه تخلّف ندارد. ما مى خواهيم به خانه امام برويم امّا بِشر ما را از اين كار نهى مى كند، مُعتَزّ، خيلفه خونريز عبّاسى به هيچ كس رحم نمى كند. او به برادر خود هم رحم نكرد و او را به قتل رسانيد. يكى از كارهاى او اين است كه وقتى!ان به خانه امام برويم. پس به خانه همان پيرمرد كه نامش بِشر بود مى رويم. درِ خانه را مى زنيم. بشر در را باز مى كند، ما را در آغوش مى گيرد و به داخل خانه دعوتمان مى كند. او براى ما نوشيدنى مى آورد، ظاهراً خودش روزه است، ماه رجب سال 255 هجرى است و روزه گرفتن در اين ماه ثواب زيادى دارد. از او سراغ امام هادى(ع) را مى گيريم و حال آن حضرت را مى پرسيم؟ اشك در چشمان بِشر حلقه مى زند. او دارد گريه مى كند. چه شده است؟ بِشر براى ما مى گويد كه سرانجام مُعتَزّ، خليفه عبّاسى، امام هادى(ع) را مظلومانه شهيد كرده است. اشك از چشمان ما جارى مى شود. خدا هر چه زودتر دشمنان اهل بيت(ع) را نابود كن"ى كنى كتاب است. من با عجله كتاب ها را در گوشه اى جمع مى كنم. پسرم برايت نوشيدنى مى آورد. اكنون تو گلويى تازه مى كنى و مى گويى: ـ خوب، كى حركت مى كنيم؟ ـ مگر قرار است جايى برويم؟ ـ تو به من وعده داده اى كه دوباره مرا به سامرّا ببرى؟ ـ يادم آمد. من سر قول خودم هستم. معلوم مى شود كه در تمام اين مدّت به سامرّا فكر مى كردى و در آرزوى ديدار امام بودى. به اميد خدا، فردا صبح زود حركت خواهيم كرد. * * * صبح زود حركت مى كنيم. بيابان ها، دشت ها و كوه ها را پشت سر مى گذاريم. روزها و شب ها مى گذرد، ما در نزديكى سامرّا هستيم. وارد شهر مى شويم. تو خودت خوب مى دانى كه ما نمى توانيم ال 88SW5k    eW سر سفره افطار دعا مى كنى! من در خانه خود مشغول مطالعه هستم. به تو و خاطرات سفرمان فكر مى كنم. از آخرين ديدار ما يك سال گذشته است. صداى درِ خانه به گوشم مى رسد. بلند مى شوم در را باز مى كنم. از ديدنت خيلى خوشحال مى شوم. باور نمى كردم كه اين قدر با معرفت باشى كه باز هم به من سر بزنى. تو را به داخل خانه دعوت مى كنم. ببخشيد كه اتاق من كمى نامرتّب است، هر طرف را نگاه م#&دهيد»، امّا هيچ كس جواب او را نمى دهد، او سه روز و سه شب تشنه و گرسنه در اينجا خواهد بود. او كه براى حكومت چند روزه خود، امام هادى(ع) را شهيد كرد و شيعيان را به قتل رسانيد، هرگز باور نمى كرد كه سرانجامش، مرگى اين چنينى باشد. راست مى گويند كه چوب خدا صدا ندارد! * * * ابن وصيف در فكر فرو رفته است، او مى خواهد خليفه جديد را انتخاب كند. بايد كسى به عنوان خليفه انتخاب شود كه ديگر به سپاهيان بى احترامى نكند. او مى داند كه پايه هاى حكومت سست شده است و مردم از ظلم ها و ستم ها خسته شده اند و جامعه مانند آتش زيرِ خاكستر است. اكنون بايد از فردى كاملاً مذهبى استفاده كرد تا بتو'ان اين فتنه ها را خاموش كرد. بايد با ابزار دين مردم را آرام كرد. فكرى به ذهن او مى رسد، مُعتَزّ پسر عمويى دارد كه ظاهراً خيلى انسان باخدايى است. او روزها روزه مى گيرد و شب ها نماز مى خواند. او بهترين گزينه براى خلافت است. اكنون او را به قصر مى آورند. بايد براى او لقب خوبى انتخاب كرد تا مناسب او باشد. لقب «مُهتَدى» براى او انتخاب مى شود. خيلى عجيب است اين لقب چقدر به نام مهدى(ع) شبيه است! من فكر مى كنم آنها شنيده اند كه به زودى «مهدى(ع)» خواهد آمد، براى همين از نام «مُهتَدى» استفاده مى كنند. سرانجام مُهتَدى به عنوان خليفه انتخاب مى شود و همه با او بيعت مى كنند و او را ب( تخت خلافت مى نشانند. مُهتَدى دستور مى دهد تا موسيقى در تمام شهر سامرّا ممنوع بشود، زنانى كه ترانه مى خوانند از اين شهر اخراج شوند. مردم اين شهر خيلى خوشحال هستند; آنها مى بينند بعد از سال ها، يك حكومت كاملاً اسلامى روى كار آمده است كه مى خواهد احكام خدا را اجرا كند. مردم او را به عنوان «العَدلُ الرَّضى» مى شناسند. يعنى خليفه اى كه همه وجودش عدالت است و خدا از او خيلى راضى است، مردم براى او همواره دعا مى كنند. آنها براى خليفه دعا مى كنند و دوام حكومت او را از خدا مى خواهند. واقعاً بايد به هوش اين ها آفرين گفت! اين ها دست شيطان را از پشت بسته اند! ببين چگونه فتنه اى )زرگ را آرام كردند، چگونه از ابزار دين استفاده كردند، مردم چقدر خوشحال هستند، خليفه هاى قبلى فقط كارشان آدم كشى بود و همه فكرشان شهوت رانى بود و زنان ترانه خوان را دور خود جمع مى كردند; امّا مُهتَدى در اين هواى گرم تابستان، روزه مستحبى مى گيرد و شب ها صداى گريه اش تا به آسمان ها مى رود! اين چنين است كه دوباره شهر سامرّا آرامش خود را به دست مى آورد. * * * من با خودم فكر مى كنم شايد اين خليفه جديد، آدم خوبى باشد، او كه اهل نماز و طاعت است; شايد ديگر به امام عسكرى(ع) سخت گيرى نكند. شايد او به تبعيد امام پايان بدهد و اجازه دهد كه به شهر خودش، مدينه برود. شايد او به فشا هايى كه ساليان سال شيعيان را به ستوه آورده، پايان بدهد. ولى تعجّب مى كنم وقتى مى بينم كه خليفه جديد نه تنها امام را آزاد نمى كند بلكه فشارها را زيادتر مى كند. او دستور مى دهد تا بر تعداد مأمورانى كه خانه امام را زير نظر داشتند افزوده شود. گويا همه اين روزه ها و نمازهاى خليفه، بازى است، بازىِ خواب كردن مردم!! اين بهترين راه براى عوام فريبى است. درست است خليفه عوض شد و خيلى از سياست ها هم تغيير كرد; امّا سياست اصلى آنها، هرگز تغيير نمى كند. آيا مى دانى آن سياست چيست؟ نبايد مردم با امامِ عسكرى(ع) آشنا شوند. نبايد جوانان با او ارتباط برقرار كنند. بايد او در گمنامى كام y,y>[5A    e[ تابلوى زيباى مرا ببينيد! الله اكبر! الله اكبر! اين صداى اذانUoZ5/    YZ بوسه بر قدم هاى آفتاب اكنون مهدى(ع)، سر خود را به سوى آسمان مى گيرد و چنين دعا مى كند: «بار خدايا! وعده اى را كه به من دادى محقّق نما و زمين را به دست من پر از عدل و داد نما. بار خدايا! به دست من گشايشى براى دوستانم قرار بده». آرى، مهدى در اين لحظات براى ظهورش دعا مى كند، او مى داند كه دوستانش سختى هاى زيادى خواهند كشيد. او براى دوستانش هم دعا مى كند. حكيمه جلو مى رود تN حكيمه منتظر مى ماند تا مهدى(ع) سر از سجده بردارد. اكنون مهدى(ع) پيشانى از روى زمين برمى دارد و مى نشيند. به به! چه چهره زيبايى! حكيمه نگاه مى كند و مبهوت زيبايى او مى شود. به اين چهره آسمانى خيره مى شود. در گونه راست مهدى(ع) خالِ سياهى مى بيند كه زيبايى او را دو چندان كرده است. حكيمه مى خواهد قدم پيش گذارد و او را در آغوش بگيرد; امّا مى بيند كه مهدى(ع) نگاهى به سوى آسمان مى كند و چنين مى گويد: اَشْهَدُ اَنْ لا الهَ الاّ الله وَ اَشْهَدُ اَنَّ جَدّى رَسُولُ الله... شهادت مى دهم كه خدايى جز الله نيست. گواهى مى دهم كه جدّ من، محمّد پيامبر خداست و... صداى بال كبوتران سفيدلُوبَنا بَعْدَ اِذْ هَدَيْتَنا وَهَبْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً اِنَّكَ اَنْتَ الْوَهّابُ سُبْحانَ رَبِّنا اِنْ كانَ وَعْدُ رَبِّنا لَمَفْعُولاً. يا وَلِىَّ اللهِ اِنَّ بَيـْنى وَبيْـنَ اللهِ عَـزَّ وَ جَـلَّ ذُنُـوباً لا يَاْتى عَلَيْها اِلاّ رِضاكُمْ فَبِحَقِّ مَنِ ائْتَمَنَكُمْ عَلى سِرِّهِ وَاسْتَرْعاكُمْ اَمْرَ خَلْقِهِ وَقَرَنَ طـاعَتَكُمْ بِطـاعَتِهِ لَمَّا اسْتَوْهَبْتُمْ ذُنُوبى وَكُنْتُمْ شُفَعائى فَاِنّى لَكُمْ مُطيعٌ مَنْ اَطـاعَكُمْ فَقَدْ اَطـاعَ اللهَ وَمَنْ عَصاكُمْ فَقَدْ عَصَى اللهَ وَمَنْ اَحَبَّكُمْ فَقَدْ اَحَبَّ ا,ُوالاتِكُمْ عَلَّمَنَا اللهُ مَعالِمَ دِينِنا وَاَصْلَحَ ماكانَ فَسَدَ مِنْ دُنْيانا وَبِمُوالاتِكُمْ تَمَّتِ الْكَلِمَةُ وَعَظُمَتِ النِّعْمَةُ وَائْتَلَفَتِ الْفُرْقَةُ وَبِمُوالاتِكُمْ تُقْبَلُ الطّاعَةُ الْمُفْتَرَضَةُ وَلَكُمُ الْمَوَدَّةُ الْواجِبَةُ وَالدَّرَجاتُ الرَّفيعَةُ وَالْمَقامُ الْمَحْمُودُ وَالْمَكانُ الْمَعْلُومُ عِنْدَ اللهِ عَزَّوَجَلَّ وَالْجاهُ الْعَظيمُ وَالشَّاْنُ الْكَبيرُ وَالشَّفاعَةُ الْمَقْبُولَةُ. رَبَّنا آمَنّا بِما اَنْزَلْتَ وَاتَّبَعْنَا الرَّسُولَ فَاكْتُبْنا مَعَ الشّاهِدينَ رَبَّنا لا تُزِغْ ق- الْخَيْرُ وَعادَتُكُمُ الاِْحْسانُ وَسَجِيَّتُكُمُ الْكَرَمُ وَشَاْنُكُمُ الْحَقُّ وَالصِّدْقُ وَالرِّفْقُ وَقَوْلُكُمْ حُكْمٌ وَحَتْمٌ وَرَاْيُكُمْ عِلْمٌ وَحِلْمٌ وَحَزْمٌ. اِنْ ذُكِرَ الْخَيْرُ كُنْتُمْ اَوَّلَهُ وَاَصْلَهُ وَفَرْعَهُ وَمَعْدِنَهُ وَمَاْويهُ وَمُنْتَهاهُ بِاَبى اَنْتُمْ وَاُمّى وَنَفْسى كَيْفَ اَصِفُ حُسْنَ ثَنائِكُمْ وَاُحْصى جَميلَ بَلائِكُمْ وَبِكُمْ اَخْرَجَنَا اللهُ مِنَ الذُّلِّ وَفَرَّجَ عَنّا غَمَراتِ الْكُرُوبِ وَاَنْقَذَنا مِنْ شَفا جُرُفِ الْهَلَكاتِ وَمِنَ النّارِ. بِاَبى اَنْتُمْ وَاُمّى وَنَفْسى بِمروعاص با شمشير شما سه نفر كشته شوند. * * * اكنون شما سه نفر به كنار كعبه مى رويد تا در آنجا پيمان ببنديد، پيمان محكمى كه در هيچ شرايطى از آن برنگرديد. تو اكنون با خداى خود پيمان بسته اى تا على(ع) را به قتل برسانى. تو باور كرده اى كه با اين كار خود، بزرگ ترين خدمت را به اسلام مى كنى. تو خبر ندارى كه با اين كار خود چگونه مسير تاريخ را عوض خواهى كرد. افسوس كه ديگر عشق قُطام چشمان تو را كور كرده است و ديگر نمى توانى عدالت على(ع) را ببينى. تو فراموش كرده اى كه على(ع) كيست... و تو به زودى به سوى كوفه حركت خواهى كرد، ديگر بيش از اين طاقت دورى قُطام را ندارى. عروس چشم آبى من! /موران كشتن معاويه و عمروعاص هم مشخص مى شوند. به راستى چه موقع بايد اين سه كار مهمّ صورت بگيرد؟ تو كه خيلى براى اين كار عجله دارى زيرا مى خواهى به قُطام برسى، امّا دو رفيق تو عقيده ديگرى دارند. حساب كه مى كنى، مى بينى كه بايد چندين ماه ديگر هم صبر كنى، واى! اين كه خيلى طولانى مى شود، آيا طاقت خواهى آورد؟ لحظه اى به خود شك مى كنى، امّا آنها با تو سخن مى گويند و تأكيد مى كنند كه اين كار بزرگ، بايد حتماً در شب قدر انجام شود. شبِ نوزدهم ماه رمضان! شبى كه درهاى آسمان باز است و رحمت خدا نازل مى شود. سرانجام قرار مى گذاريد كه سحرگاه نوزدهم رمضان امسال، على(ع) و معاويه و عمنها گفتند: ـ مگر تو نبودى كه در اين صحرا فرياد مى زدى: «آيا كسى هست مرا يارى كند». اكنون ما به يارى تو آمده ايم. ـ من ديدار خدا را انتخاب كرده ام. مى خواهم تا با خون خود، درخت اسلام را آبيارى كنم. آن روز اسلام به خون حسين(ع) نياز داشت. اگر او شهيد نمى شد يزيد اسلام را نابود مى كرد و هيچ اثرى از آن باقى نمى گذاشت. اين خون حسين(ع) بود كه جانى تازه به اسلام بخشيد. بعد از شهادت حسين(ع)، اين چهار هزار فرشته در كربلا ماندند، آنها منتظرند تا مهدى(ع) به دنيا بيايد تا به ديدارش بيايند. آنها سربازان مهدى(ع) هستند و آماده اند تا در هنگام ظهورش او را يارى كنند. بوسه بر قدم هاى آفتاب1ود را پايين گرفتند. آرى! ديگر هيچ خداپرستى در ميان آنها نبود، آنها همه عاشقان دنيا بودند و به سكّه هاى طلاى يزيد فكر مى كردند. فرياد غريبانه را پاسخى نبود امّا... صداى غربت حسين(ع)، شورى در آسمان انداخت. فرشتگان تاب شنيدن نداشتند. حسين(ع) بى يار و ياور مانده بود. در يك چشم به هم زدن، چهار هزار فرشته به كربلا آمدند. آنها به حسين(ع) گفتند: «اى حسين! تو ديگر تنها نيستى! ما آمده ايم تا تو را يارى كنيم، ما تمام دشمنان تو را به خاك و خون مى نشانيم». همه آنها، منتظر اجازه امام حسين(ع) بودند تا به دشمنان هجوم ببرند. امّا امام به آنها اجازه مبارزه نداد. همه فرشتگان تعجّب كردند. آ2ه اين فرشتگان از كربلا به اينجا آمده اند؟ شايد فكر كنى كه اين فرشتگان براى زيارت امام حسين(ع) به كربلا آمده بودند و وقتى خبر تولّد مهدى(ع) را شنيدند به اينجا آمدند؟ آيا موافقى براى رسيدن به جوابِ بهتر به گذشته سفر كنيم. به 194 سال قبل... * * * طوفان سرخ مىوزيد، دشت پر از خون بود، لاله ها بر زمين افتاده بودند. امام حسين(ع) غريبانه، تنها و تشنه در وسط ميدان ايستاده بود. او از پشت پرده اشكش به يارانِ شهيد خود نگاه مى كرد. همه پر كشيدند و رفتند. چه باوفا بودند و صميمى! طنينِ صداى امام در دشت پيچيد: «آيا يار و ياورى هست تا مرا يارى كند؟». هيچ جوابى نيامد. كوفيان، سرِ خ3 آزادگى واقعى بشر است. * * * هنوز پرندگانى سبز رنگ بالاى سر مهدى(ع) در حال پروازند. به راستى اين ها از كجا آمده اند؟ چقدر زيبايند! حكيمه همين سؤال را مى خواهد از امام عسكرى(ع) بپرسد: ـ سرورم! اين پرندگان از كجا آمده اند؟ ـ عمّه جان! اين ها پرنده نيستند، اين ها فرشتگان هستند. ـ اينجا چه مى كنند؟ ـ خبر به آنها رسيده است مهدى(ع) به دنيا آمده است. آنها آمده اند تا فرمانده خود را بينند. زمانى كه مهدى(ع) ظهور كند اين فرشتگان به يارى او خواهند آمد و در واقع سربازان او خواهند بود. گويا اين فرشتگان از كربلا به سامرّا آمده اند. معمولاً فرشتگان در آسمان ها هستند، چه شده است 4دى(ع) مى زد و اين براى ما سؤال شد. اكنون مى توانيم به سؤال خود جواب بدهيم: از همان لحظه اى كه خدا نور مهدى(ع) را در عرش خود آفريد آن نور ايستاده بود، او «قائم» بود. واژه «قائم» به معناى «ايستاده» است. اصلاً وجود مهدى(ع) براى قيام و ايستادن است. هستى او براى برخاستن و قيام است. بى جهت نبود كه چون امام صادق(ع) نام مهدى(ع) را شنيد از جا برخاست و دست بر سر گذاشت. چه زيباست كه تو هم وقتى نام او را مى شنوى از جاى خود بلند شوى و به نشانه احترام دست بر سر بگيرى. آرى، امشب امام عسكرى(ع) بر پاى مهدى(ع) بوسه مى زند، اين پاى مبارك، نمادِ حاكميّت خداست، نمادِ پايان ظلم است. نماد آزادى 5مبر به عرش نگاه كرد و در آنجا نورهايى را ديد كه بسيار درخشان بودند. اين ها نور دوازده امام(ع) بودند. در كنار نور آنها نور فاطمه(س) قرار داشت. خدا در عرش خود سيزده نور قرار داده بود، نورِ على و فاطمه، حسن و حسين(ع) و بقيه امامان تا مهدى(ع) را قرار داده بود. پيامبر نگاه كرد و در ميان همه اين نورها، يكى را ديد كه ايستاده است و نور او از همه درخشنده تر است. به راستى اين نور كه بود؟ خداوند به پيامبر خود گفت: «اين همان مهدى است، او قائم است، همان كه انتقام خون دوستان مرا مى گيرد و ظهورش دل هاى مؤمنان را شفا مى بخشد. او دين مرا زنده مى كند». * * * امام عسكرى(ع) بوسه بر پاى مه6 پاىِ فرزندش را ببوسد. وقتى امام عسكرى(ع) بر پاى مهدى بوسه مى زند در واقع، تمام هستى بر قدم هاى مهدى(ع) بوسه مى زند. به راستى در اين كار چه رمز و رازى نهفته است؟ من بايد براى تو گوشه اى از قصّه معراج را بگويم: * * * پيامبر به معراج رفته بود. او هفت آسمان را پشت سر گذاشته و به ملكوت رسيده بود. او از حجاب ها عبور كرده و به ساحت قدس الهى رسيده بود و خدا با او سخن گفت: «اى محمد! تو بنده من هستى و من خداى تو! تو نورِ من در ميان بندگانم هستى! من كرامت خويش را براى اَوصياى تو قرار دادم». پيامبر در جواب گفت: «اَوصياى من، چه كسانى هستند؟». خطاب رسيد: «به عرش من نگاه كن!». پس پي7ى بوسد. پدر گاه دست به چشمان زيباى فرزند خود مى كشد و گاه با او سخن مى گويد، گويا در اين لحظه، تمام شادى هاى دنيا در دل اين پدر موج مى زند. پدر دستِ كوچك مهدى(ع) را در دست گرفته و آن را مى بوسد. اين همان دستى است كه انتقام ظلم هايى را كه بر حضرت زهرا(س) و فرزندان او شده است، خواهد گرفت. بايد اين دست را بوسه زد. اين دست، دست خداست. اين همان دست است كه همه زمين را پر از عدل و داد خواهد كرد در حالى كه پر از ظلم و ستم شده باشد. همسفرم! آيا آنچه را من مى بينم تو هم مى بينى؟ پدر قدم هاى مهدى(ع) را غرق بوسه مى كند! اين كار چه حكمتى دارد؟ من تا به حال كمتر ديده يا شنيده ام كه پدرى8 دخترت چه مى كنند». اوّلى همه اين صحنه ها را مى ديد و هيچ اعتراضى نمى كرد، چرا كه او خودش دستور اين كارها را داده بود. در آن روزِ آتش و خون، اوّلى و دوّمى با كمك هم، اين صحنه هاى دردناك را آفريده بودند. چه لزومى دارد كه من نام آنها را ببرم. تو خودت آن دو نفر را خوب مى شناسى. اكنون من سؤال مهمّ دارم: آيا آن دو نفر كه خانه فاطمه(س) را آتش زدند و او را مظلومانه شهيد كردند، نبايد سزاى كار خود را ببينند؟ اگر مهدى(ع) در آغوش پدر از مظلوميّت اين خاندان سخن مى گويد، براى اين است كه قلبش داغدار مادرش فاطمه(س) است. * * * مهدى(ع) هنوز در آغوش پدر است. پدر، گلِ نرجس را مى بويد و 9نه را آتش بزنند؟ چند نفر جلو آمدند و گفتند: ـ در اين خانه فاطمه و حسن و حسين هستند. ـ باشد، هر كه مى خواهد باشد، من اين خانه را آتش مى زنم. هيچ كس جرأت نداشت مانع كارهاى دوّمى شود. سرانجام او نزديك شد و شعله آتش را به هيزم ها گذاشت، آتش شعله كشيد. درِ خانه نيم سوخته شد. او جلو آمد و لگد محكمى به در زد. فاطمه(س) پشت در ايستاده بود... صداى ناله فاطمه(س) بلند شد. دوّمى درِ خانه را محكم فشار داد، صداى ناله فاطمه(س) بلندتر شد. ميخِ در كه از آتش، داغ شده بود در سينه فاطمه(س) فرو رفت. بعد از مدّتى فاطمه(س) بر روى زمين افتاد. فريادى در فضاى مدينه پيچيد: «بابا! يا رسول الله! ببين با:ست». پس چرا آنها مى خواستند درِ خانه فاطمه(س) را آتش بزنند؟ امّا بار ديگر صداى دوّمى در فضاى مدينه پيچيد: ـ اى فاطمه! اين حرف هاى زنانه را رها كن، برو به على بگو براى بيعت با خليفه بيايد. ـ آيا از خدا نمى ترسى كه به خانه من هجوم مى آورى؟ ـ در را باز كن، اى فاطمه! باور كن اگر اين كار را نكنى من خانه تو را به آتش مى كشم. فاطمه(س) به يارى على(ع) آمده بود، آنها چه بايد مى كردند؟ بعد از لحظاتى، دوّمى در حالى كه شعله آتشى را در دست داشت به سوى خانه فاطمه(س) آمد. او فرياد مى زد: «اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد». هيچ كس باور نمى كرد، آخر به چه جرم و گناهى مى خواستند اهلِ اين خ; خانه را آتش مى زنم! ـ آيا مى خواهى اين خانه را آتش بزنى؟ ـ به خدا قسم، اين كار را مى كنم، زيرا اين كار براى حفظ اسلام بهتر است. ـ چگونه شده كه تو جرأت اين كار را پيدا كرده اى؟ آيا مى خواهى نسل پيامبر را از روى زمين بردارى؟ ـ اى فاطمه! ساكت شو، محمّد مرده است، ديگر از وحى و آمدن فرشتگان خبرى نيست، همه شما بايد براى بيعت بيرون بياييد، حال اختيار با خودتان است، يكى از اين دو را انتخاب كنيد: بيعت با خليفه، يا آتش زدن همه شما. هيچ كس باور نمى كرد كه اينان مى خواهند خانه فاطمه(س) را به آتش بكشند. آنها اين سخن را از پيامبر شنيده بودند: «هر كس فاطمه را آزار دهد مرا آزار داده ا<ادى روى داد، كسانى كه به عنوان جانشين پيامبر روى كار آمده بودند، ظلم و ستم را آغاز كردند... * * * پيامبر تازه از دنيا رفته بود و دو نفر تصميم گرفته بودند از على(ع) بيعت بگيرند. دو مرد به سوى خانه وحى مى آمدند; اوّلى، رئيس بود و دوّمى، معاون! آنها به مردم گفته بودند تا هيزم زيادى جمع كنند. مردم هم به حرف هاى آنها گوش كردند و مقدار زيادى هيزم كنار خانه فاطمه(س) جمع نمودند. به راستى آنها مى خواستند با آن هيزم ها چه كنند؟ دوّمى درِ خانه فاطمه(س) را محكم زد، فاطمه به پشت در آمد: ـ كيستيد و چه مى خواهيد؟ ـ فاطمه! به على بگو از خانه بيرون بيايد، و اگر اين كار را نكند من اي=م آنها را به جاى خدا پرستش مى كردند. اين دو بت، نمادِ جهل مردم روزگار هستند. لاّت و عُزّى، حقيقت كسانى است كه بى جهت قداست پيدا مى كنند و بتِ مردم مى شوند و در سايه اين قداست دروغين به ظلم و ستم مى پردازند. آنها در مقابل حق مى ايستند و تلاش مى كنند تا حق را از بين ببرند. به راستى چرا بايد لاّت و عُزّى در آتش بسوزند؟ چرا خدا در شب معراج اشاره مى كند كه مهدى(ع) اين دو بت را آتش خواهد زد؟ چرا؟ شايد اين كنايه از مطلب ديگرى باشد! آيا مى خواهى با كسانى كه نمادِ لاّت و عُزّى هستند آشنا شوى؟ بيا بار ديگر به تاريخ نگاهى داشته باشيم! در شهر مدينه بعد از وفات پيامبر، حوادث زي>قتى پيامبر رفت، ظلم ها و ستم ها آغاز شد. مسلمانان چقدر زود روز غدير را فراموش كردند و حكومت سياهى ها فرا رسيد و چه كارها كه نكردند! خدا به پيامبرِ خود خبر داده بود كه بعد از او با فاطمه(س) چه مى كنند. دل پيامبر پر از غم شده بود. شبى كه پيامبر به معراج رفت، چشمانش به نورِ مهدى(ع) افتاد كه در عرش خدا بود. در آن هنگام خدا به پيامبر گفت: «مهدى كسى است كه با انتقام از دشمنان، دل هاى دوستان تو را شفا خواهد داد. او "لاّت" و "عُزّى" را از خاك بيرون خواهد آورد و آنها را به آتش خواهد كشيد». مى دانم مى خواهى بدانى كه "لاّت" و "عُزّى" چه هستند؟ آنها دو بُت بزرگ زمان جاهليّت بودند كه مرآن مراجعه كنى». قرآن اشاره به سخن گفتن عيسى(ع) در گهواره مى كند; امّا ممكن است يك نفر اشكال بگيرد كه عيسى(ع) پيامبر بود و در گهواره سخن گفت، امّا مهدى(ع) كه پيامبر نيست. چگونه بايد جواب او را بدهيم؟ دانشمندان و نويسندگان اهل سنّت در كتاب هاى خود نوشته اند: «مهدى از فرزندان فاطمه است و وقتى ظهور كند عيسى از آسمان نازل مى شود و پشت سر او نماز مى خواند». پس وقتى عيسى(ع) مى آيد پشت سر مهدى(ع) نماز مى خواند، معلوم مى شود كه مقام مهدى(ع)، بالاتر از عيسى(ع) است. اگر عيسى(ع) به اذن خدا توانست در گهواره سخن بگويد مهدى(ع) هم به اذن خدا مى تواند اين كار را بكند. پيش به سوى فهم قرآن!@مرا به پيامبرى مبعوث كرده است». ـ برادر! آيا يادت هست كه مى گفتى سخن گفتن يك نوزاد خرافات است؟ آيا هنوز هم سر حرف خودت هستى؟ تو الان گفتى كه قرآن از سخن گفتن عيسى(ع) در گهواره خبر داده است، آيا اين همان خرافه اى بود كه مى گفتى؟ * * * كاش همه شيعيان مثل تو، اين گونه نسبت به قرآن شناخت داشتند. كاش جامعه ما در كنار خواندن قرآن به فهم قرآن نيز توجّه مى كرد. كاش اين قدر آموزه هاى قرآنى در ميان ما غريب نبود! ياد يكى از استادان خود افتادم. خدا رحمتش كند، من خيلى مديون راهنمايى هاى او هستم. او بارها به من مى گفت: «بهترين راه براى دفاع از حقّانيّت اهل بيت(ع)، اين است كه به قAنِّى عَبْدُ اللَّهِ اتَانِىَ الْكِتابَ وَجَعَلَنِى نَبِياً). ـ خوب حالا مى توانى اين دو آيه را برايم ترجمه كنى؟ ـ آرى. خدا در اينجا قصّه مريم(س) را مى گويد. وقتى او عيسى(ع) را به دنيا آورد، مردم به او تهمت ناروا زدند، زيرا مريم شوهر نكرده، مادر شده بود! خداوند به مريم(س) وحى كرد كه از مردم بخواهد تا با عيسى(ع) سخن بگويند. ـ خوب. مردم چه كردند؟ ـ آنها گفتند ما چگونه با كودكى كه در گهواره است سخن بگوييم؟ آنها باور نمى كردند كه عيسى(ع) بتواند سخن بگويد. ـ بعد از آن چه شد؟ ـ وقتى مردم در كنار گهواره عيسى(ع) آمدند، او با زبانى شيوا گفت: «من بنده اى از بندگان خدا هستم كه خدا Bد شما قرآن همراه خود داريد؟ ـ من حافظ كلّ قرآن هستم. من مسلمانى هستم كه كتاب خدا و سنّت پيامبر را قبول دارم. من هر سه روز يك بار قرآن را ختم مى كنم. ـ خدا از تو قبول كند. آيا براى فهميدن قرآن هم همين اندازه تلاش مى كنى؟ ـ مى دانستم مى خواهى از بحث فرار كنى. فهم قرآن چه ارتباطى به بحث ما دارد؟ ـ نه، اتفاقاً اين خيلى به بحث ما مربوط است. شما گفتى قرآن را حفظ هستى. آيا مى توانى آيه 29 سوره مريم را بخوانى؟ ـ آرى. گفتم كه من حافظ قرآنم. گوش كن: (فَأَشَارَتْ إِلَيْهِ قَالُوا كَيْفَ نُكَلِّمُ مَن كَانَ فِى الْمَهْدِ صَبِيًّا). ـ آفرين! آيه بعدى آن را هم برايم بخوان. ـ (قَالَ إC لبخندى مى زنى و مى گويى: ـ مثلاً من نويسنده ام و تو همان جوان! حالا تو از من سؤال كن. ـ باشد. هر چه تو بگويى! ـ شما شيعه ها چه حرف هاى عجيب و غريبى مى زنيد، شما مى گوييد كه مهدى(ع) وقتى به دنيا آمد سخن گفت. ـ نه، تو بايد در نقش يك پرسشگر بدبين سؤال كنى! ـ شما شيعه ها چقدر خرافه پرست هستيد! هر چيزى كه علماىِ شما بگويند قبول مى كنيد. آخر يك نوزادى كه تازه به دنيا آمده است چگونه مى تواند حرف بزند؟ ـ برادر عزيز! شما مى گويى يك نوزاد نمى تواند سخن بگويد؟ ـ بله. اين ها همه دروغ است كه به خوردِ شما مى دهند. ـ يعنى سخن گفتن يك نوزاد دروغ است؟ ـ خوب، معلوم است كه دروغ است. ـ ببخشDجرا با خبر بشوى. امّا مى بينى كه من به گوشه اى خيره شده ام. صدايم مى زنى و مى گويى: ـ كجايى؟ چرا ديگر نمى نويسى؟ ـ دارم فكر مى كنم. ـ حالا چه موقع فكر كردن است؟ حالا بگو به چه فكر مى كنى؟ ـ به جوانى فكر مى كنم كه حرف هاى بعضى از روشنفكران را خوانده است. او وقتى اين كتاب را بخواند و ببيند كه من نوشته ام: «مهدى(ع) در همان لحظه اوّل تولّد سخن گفت»، تعجّب خواهد كرد. او همه جا خواهد گفت: «اين نويسنده خرافه مى نويسد». ـ بايد براى او جوابى پيدا كنى. ـ بيا با هم فكر كنيم. بعد از مدّتى تو مى گويى: «من جواب را يافتم». من خيلى خوشحال مى شوم. از تو مى خواهم كه جواب را برايم بگويى. تو <<Y4    SY پيش به سوى فهم قرآن! تو به من نگاه مى كنى. دوست دارى از ادامه ماEhX5    [X صداى بال كبوتران سفيد وقتى امام عسكرى(ع) ماجراى تولّد موسى(ع) را براى حكيمه مى گويد حكيمه متوجّه مى شود كه ماجرا چيست. دشمنان نبايد از تولّد نوزاد آسمانىِ امشب باخبر بشوند; براى همين خدا كارى كرده است كه هيچ كس نتواند حامله بودن نرجس را حدس بزند. حكيمه مى خواهد نزد نرجس برود. او با خود فكر مى كند كه نرجس مقامى آسمانى پيدا كرده است. حكيمه بوسه اى بر دست نرجس مى زند و مى گويد: «بانوى من!». نرجس تعجّ?د. مهدى(ع) اين آيه را مى خواند تا با مادر خويش سخن بگويد. همان مادر مظلومى كه در مدينه به خانه اش حمله كردند و آنجا را به آتش كينه سوزاندند! فاطمه(س) اوّلين كسى بود كه مورد ظلم و ستم واقع شد و حقّش را غصب كردند. مهدى(ع) مى خواهد با مادرش سخن بگويد: اى مادر پهلو شكسته ام! ديگر غمگين مباش كه من آمده ام! من آمده ام تا براى اين مظلوميّت، پايانى باشم. اين وعده خداست. * * * چرا مهدى(ع) در آغوش پدر اين آيه را مى خواند؟ چرا ياد از مظلوميّت اين خاندان مى كند؟ كيست كه مظلوميّت اين خاندان را نداند؟ تو كه خبر دارى و خوب مى دانى تا پيامبر زنده بود اين خاندان عزيز بودند; امّا G مى شويد». پيامبر از همه ظلم هايى كه در آينده نسبت به عزيزانش مى شد خبر داشت. او مى خواست تفسير اين آيه قرآن را بازگو كند. آرى، اهل اين خانه مورد ظلم و ستم واقع خواهند شد، امّا خداوند آنها را به عنوان امام انتخاب خواهد كرد. سرانجام اين خاندان پاك به حكومت جهانى خواهند رسيد و جهان را از عدالت راستين پرخواهند نمود، حكومتى پايدار كه شرق و غرب دنيا را فرا مى گيرد. اين وعده بزرگ خداست و خدا هميشه به وعده هاى خود عمل مى كند. اكنون مهدى(ع) در آغوش پدر اين آيه را مى خواند تا همه بدانند او وعده خدا را محقّق خواهد كرد. و اگر كسى اهل دقّت باشد مى تواند امروز خيلى چيزها را بفهH در اين آيه وجود دارد؟ من با شنيدن اين آيه به ياد خاطره اى افتادم. آيا دوست دارى آن خاطره را برايت بگويم؟ * * * حتماً شنيده اى پيامبر هر وقت دلش براى بهشت تنگ مى شد به ديدار فاطمه(س) مى آمد. پيامبر به خانه فاطمه(س) آمده بود، همه كنار پيامبر نشسته بودند. فاطمه و على و حسن و حسين(ع). پيامبر از ديدن آنها بسيار خشنود بود و با آنان سخن مى گفت. در اين ميان نگاه پيامبر به گوشه اى خيره ماند و اشك پيامبر جارى شد. همه تعجّب كرده بودند. به راستى چرا پيامبر گريه مى كرد؟ بعد از لحظاتى، پيامبر رو به آنها كرد و گفت: «أنْتُم المُستَضعَفُونَ بَعدى: شما بعد از من مورد ظلم و ستم واقIاسته است تا سخنى بگويد. به راستى او چه خواهد گفت؟ او بايد چيزى بگويد كه دل پدر شاد شود. اين پدر سال ها است كه گرفتار ظلم و ستم عبّاسيان است. صداى زيباىِ مهدى(ع) سكوت فضا را مى شكند: بسم الله الرّحمن الرّحيم گويا او مى خواهد قرآن بخواند! گوش كن، او آيه پنجم سوره «قصص» را مى خواند: «وَنُرِيدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِى الاَْرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَرِثِينَ: و ما اراده كرده ايم تا بر كسانى كه مورد ظلم واقع شدند، منّت بنهيم و آنها را پيشواى مردم گردانيم و آنها را وارث زمين كنيم». چرا مهدى(ع) اين آيه را مى خواند؟ چه رازىJ». اين امام عسكرى(ع) است كه در بيرون اتاق ايستاده است و مى خواهد فرزندش را ببيند. معلوم است پدرى كه سال ها در انتظار فرزند بوده است اكنون چه شور و نشاطى دارد. حكيمه مهدى(ع) را به نزد پدر مى برد، همين كه چشم پسر به پدر مى افتد سلام مى كند. پدر لبخندى مى زند و جواب او را با مهربانى مى دهد. حكيمه مهدى(ع) را بر روى دست پدر قرار مى دهد. امام فرزندش را در آغوش مى گيرد و بر صورتش بوسه زده و به گوشش اذان مى گويد. امام دستى بر سر فرزند خويش مى كشد و مى گويد: به اذن خدا، سخن بگو فرزندم! همه هستى منتظر شنيدن سخن مهدى(ع) است. مهدى(ع) به صورت پدر نگاه مى كند و لبخند مى زند. پدر از او خوK مى رسد كه تا به حال آن را احساس نكرده است. شايد اين بوى گل ياس است! خوشا به حال حكيمه! حكيمه اوّلين كسى است كه چهره دلرباى مهدى(ع) را مى بيند. حكيمه قطراتى از آب را بر چهره مهدى(ع) مى يابد، گويا موهاى اين نوزاد خيس است. حكيمه تعجّب مى كند. ولى به زودى راز قطرات آب بر چهره زيباى اين كودك را مى يابد. نمى دانم آيا نام «رضوان» را شنيده اى؟ او فرشته اى است كه مأمور اصلى بهشت است. لحظاتى پيش، «رضوان» به دستور خدا، مهدى(ع) را در آب «كوثر» غسل داده است. و تو مى دانى كه كوثر نهرى است كه در بهشت خدا جارى است. صدايى به گوش حكيمه مى رسد: «عمّه جان! پسرم را برايم بياور تا او را ببينمLداخت، اين آيه را با صداى بلند مى خواند. اكنون همان آيه به بازوى مهدى(ع) نوشته شده است، زيرا او كسى است كه همه بت هاى جهان را نابود خواهد كرد. بت هايى كه بشر با دست خود ساخته يا با ذهن خود آفريده است و آنها را پرستش مى كند. امروز بايد اين آيه بر بازوى مهدى(ع) نوشته باشد تا همه بدانند كه اين دست و بازو با همه دست ها فرق مى كند. اين دست، همان دستى است كه پايان همه سياهى ها را رقم خواهد زد. * * * مهدى(ع) در هاله اى از نور است. حكيمه جلو مى آيد او را در پارچه اى مى پيچد و در آغوش مى گيرد. مهدى(ع) به چهره عمّه مهربانش لبخند مى زند، حكيمه مى خواهد او را ببوسد، بوى خوشى به مشامشMا مهدى(ع) را در آغوش بگيرد. به بازوىِ راست مهدى(ع) نگاه مى كند، مى بيند كه با خطّى از نور آيه 81 سوره «اسرا» بر آن نوشته شده است: «جَآءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِـلُ: حق آمد و باطل نابود شد. به راستى كه باطل، نابودشدنى است». حكيمه در فكر فرو مى رود به راستى چه رمز و رازى در اين آيه است كه بر بازوى مهدى(ع) نوشته شده است؟ آيا مى دانى سرگذشت اين آيه چيست؟ بت پرستان در كنار كعبه صدها بت قرار داده بودند و آن بت ها را به جاى خداى يگانه مى پرستيدند. وقتى پيامبر در سال هشتم هجرى شهر مكّه را فتح نمود به سوى كعبه آمد و همه آن بت ها را سرنگون ساخت. وقتى پيامبر بت ها را بر زمين مى ا CC%\5    i\ديدارِ آخرين فرزند آسمان امروز يكشنبه، هفدهم ماه شعبان است. سه روز است كه اين نوزاد آسمانى به دنيا آمده است. فرشتگان گاه گاهى او را از آسمان به نزد مادر مى آورند و بعد از مدّتى او را به آسمان باز مى گردانند. امام عسكرى(ع) در خانه خود نشسته است و به موضوع مهمّى فكر مى كند; از طرفى بايد ولادت lB]5[    S] من ذخيره خدايى هستم همV كنى. مى بينى همان دوست جديد توست. او را به داخل دعوت مى كنى و به او مى گويى: «خوش آمدى». امّا يك وقت است يك دوستى دارى كه سال هاست او را مى شناسى. او عزيزترين رفيق توست. او در زندگى بارها در مشكلات به تو كمك مادى و معنوى كرده است. تو خيلى مديون او هستى و مدّتى است او را نديده اى و دلت برايش تنگ شده است. فرض كن كه او الان درِ خانه را مى زند، برمى خيزى و به سوى درِ خانه مى روى. باور نمى كنى. ذوق مى كنى. او را در بغل مى گيرى. اشك شوق مى ريزى و با تمام وجودت مى گويى: «خوش آمدى». تو به هر دو نفر خوش آمد گفتى; امّا اگر تو عرب زبان بودى، براى اين دو موقعيّت هرگز از يك جمله استفاده نمPستاده است، فرشتگان منتظرند، همه هستى، منتظر است. مهدى(ع) در پيشگاه خدا ايستاده است. كه ناگهان، از غيب صدايى مى رسد: «مَرحَباً بِكَ عَبْدى...». * * * خدا با مهدى(ع) با زبان عربى سخن گفت. مى دانم دوست دارى بدانى معناى اين جمله چه مى شود. همسفرم! ترجمه اين جمله اين است: «خوش آمدى بنده من!». مى بينم كه نگاهم مى كنى؟ تو به اين ترجمه ساده قانع نمى شوى و انتظار دارى تا اين جمله را براى تو بيشتر توضيح بدهم. عزيزم! براى توضيح اين عبارت بايد مثالى بزنم: فرض كن چند روزى است كه با يك نفر آشنا شده اى. يك روز در خانه نشسته اى و صداى زنگ خانه را مى شنوى. بلند مى شوى و در را باز مQا را نهاده ام. من مى خواهم با يك گل، بهار بياورم، آن هم بهارى كه خزانى ندارد. فرشتگانم! همه بر او سلام كنيد كه او بهارِ هستى است. * * * رسم است وقتى نوزادى به دنيا مى آيد او را روى دست فاميل و دوستان قرار مى دهند و هر كسى هديه اى به عنوان چشم روشنى مى دهد. معلوم است هر كس كه اين نوزاد را بيشتر دوست داشته باشد هديه و چشم روشنىِ بهترى مى دهد. هيچ كس مهدى(ع) را به اندازه خدا دوست ندارد. خدا از اوّل هستى، منتظر آمدن اين گل بود. به همه پيامبرانش مژده آمدن او را داده بود. اكنون، مهدى(ع)، مهمان خدا شده است. به راستى خدا به او چه هديه و چشم روشنى خواهد داد؟ جبرئيل متحيّر ايR نماز صبح مى شود. اين چنين است كه سفر آسمانى مهدى(ع) آغاز مى شود... * * * نگاه كنيد! اين زيباترين تابلويى است كه من كشيده ام. از هر پيامبر در او علامتى است. از هر نقشى در او نشانى است و از هر گلستان در او گلى! من با دست خودم او را آفريده ام. اى جبرئيل بشتاب! اى روح القدس برخيز! برويد، زود هم برويد، مهدى مرا برايم بياوريد. «قائم» را به نزد من آوريد. همان كه صاحب الأمر، صاحب العصر، صاحب الزّمان است. او پسر پيامبر من و فرزند على و فاطمه است... گل نرجس چقدر تماشايى است! فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ. من باغبانى هستم كه در وجود اين گل، زيبايى همه گل Sا سفر كرد. او به ملكوت خدا رفت و در آنجا خدا با او سخن گفت. به راستى چرا خدا پيامبر را به معراج برد؟ خدا مى توانست با پيامبرش در روى زمين سخن بگويد. خداوند مى خواست تا همه اهل آسمان ها، مقام پيامبر را با چشم خود ببينند. خدا پيامبر خود را به يك مهمانى مخصوص دعوت كرده بود. روز نيمه شعبان آغاز شده است و خدا يك مهمان عزيز دارد. خدا آخرين حجّت خودش را مى خواهد به همه فرشتگان و اهل آسمان ها نشان بدهد. در اين لحظه، بهترين و بزرگ ترين فرشتگان آمده اند تا مهدى(ع) را از هفت آسمان عبور دهند و او را به عرش خدا ببرند. امام عسكرى(ع) فرزندش را به جبرئيل و روح القدس مى دهد و خودش مشغوT صبح است كه به گوش مى رسد، وقت نماز است. دو فرشته از طرف خدا به زمين مى آيند. اين دو از بزرگ ترين فرشتگان آسمان ها هستند. گويا يكى از آنان جبرئيل است و ديگرى روح القدس! جبرئيل را كه مى شناسى؟ همان فرشته اى كه امين وحى است و آيات قرآن را بر پيامبر نازل كرد. روح القدس هم فرشته اى است كه در شب قدر نازل مى شود. آيا مى دانى آنها براى چه آمده اند؟ آنها آمده اند تا مهدى(ع) را به آسمان ها ببرند. او را به عرش ببرند، هم اكنون خدا مى خواهد مهدى(ع) را ببيند. شايد بگويى كه خدا در همه جا هست، پس چرا فرشتگان مى خواهند مهدى(ع) را به عرش ببرند؟ شنيده اى كه پيامبر هم در شب معراج به آسمان Wى كردى! در زبان عربى به آن كسى كه تازه با او آشنا شده ايم، مى گوييم: «اَهلاً و سَهلاً»; امّا به دوست عزيزى كه براى ديدارش اشك شوق مى ريزيم، مى گوييم: «مَرحَباً بِكَ». جمله اوّل براى كسى است كه تازه با او آشنا شده اى. تو مى خواهى به او بگويى: « غريبى نكن! تو مهمان ما هستى». امّا جمله دوّم فقط براى كسى است كه با تمام وجود به او عشق مىورزيم و او را دوست داريم. در واقع ما مى خواهيم به او بگوييم: «عزيزم! اين خانه، خانه خودت است، همه زندگىِ من از آنِ توست. تو به خانه خودت آمده اى». ميزبان وقتى به مهمان خود اين كلمه را مى گويد، مى خواهد به او اعلام كند كه تو در خانه من راحت باش، Xويى كه همه چيز از آن خودت است، اينجا خانه خودت است. همسفرم! خدا در صبح روز نيمه شعبان مهدى(ع) را به عرش برده و به او گفته است: «مَرحَباً بكَ». در واقع خدا با اين سخن مى خواسته چنين بگويد: مهدىِ من! تو به عرش من آمدى. تو مهمان من هستى. بدان كه همه هستى، از آنِ توست! و عرش من خانه توست. آسمان ها و زمين، عرش و فرش، همه از براى توست. مهدى من! در اينجا غريبى نكنى! قدم بگذار كه خانه، خانه توست. ما بايد به اين نكته توجّه كنيم كه چرا خداوند به مهدى(ع) نگفت: «اَهلاً و سَهلاً». اين جمله را به غريبى مى گويند كه تازه با او آشنا شده اند، امّا مهدى(ع) كه غريبه نيست! خدا به مهدى مى Yويد: «مَرحَباً بِكَ»، تا فرشتگان خيال نكنند مهدى(ع) غريبه است، نه، نور مهدى(ع) هزاران سال پيش در عرش خدا بوده است. هنوز هيچ فرشته اى خلق نشده بود كه اين نور اينجا بود. خدا همه محبّتى را كه به مهدى(ع) دارد با اين جمله نشان مى دهد، خدا مهدى را دوست دارد و چه بسيار هم او را دوست دارد! اكنون همه فرشتگان منتظرند تا ادامه سخن خدا را بشنوند. تا اين لحظه خدا فقط به مهدى(ع) خوش آمد گفته است. * * * بِكَ اُعطى اين دوّمين جمله اى است كه از ملكوت اعلى به گوش مى رسد. فرض كن يك نفر را خيلى دوست دارى، وقتى او را مى بينى به او مى گويى: «به خاطر تو زنده ام». امّا يك وقت است كه تو عاشZ او شده اى، در اينجا يك واژه «فقط» را در اوّل جمله ات مى آورى و مى گويى: «فقط به خاطر تو زنده ام». اضافه كردن واژه «فقط»، معناى جمله را تغيير مى دهد. آيا مى دانى براى مفهوم واژه «فقط» در زبان عربى از چه واژه اى استفاده مى شود؟ عرب ها كار را خيلى راحت كرده اند، آنها به جاى اين كه واژه مخصوصى براى مفهوم «فقط» درست كنند، با پيش انداختن قسمتى از جمله، اين كار را مى كنند. اُعطى بِكَ: به واسطه تو عطا مى كنم. بِكَ اُعطى: فقط به واسطه تو عطا مى كنم. در اين جمله، واژه «بِكَ» بر واژه «اعطى» مقدّم شده است. * * * خدا به مهدى(ع) مى گويد: بِكَ اُعطى فقط تو محور عطا و بخشش من مى [باشى! همه هستى و جهان را به طفيل وجود تو خلق كرده ام. تويى گل سرسبد عالم هستى! من به هر كس، هر چه بدهم به خاطر تو مى دهم. گوش كن! سخن خدا ادامه دارد: بِكَ اَغْفِرُ به واسطه تو گناهان بندگانم را مى بخشم. هر كس كه بخواهد توبه كند و به سوى من بازگردد به واسطه تو، مهربانى خود را به او نازل مى كنم. تو تنها راه ارتباطى بندگانم با من مى باشى. هر كس كه محتاج رحمت من است بايد سراغ تو بيايد. همسفرم! اين جمله هايى است كه خدا با مهدى(ع) مى گويد. خدا به مهدى(ع) حكومت بر تمام جهان را مى دهد و تمامى رحمت هاى خود را به او عطا مى كند. از اين لحظه به بعد هر خيرى و بركتى به كسى برسد از راه م\دى(ع) مى رسد. اگر جبرئيل كه بزرگ ترين فرشته خداست حاجتى داشته باشد بايد بداند كه خدا حاجت او را به واسطه مهدى(ع) مى دهد. روزى همه بندگان به واسطه مهدى(ع) مى رسد. يادم باشد كه اگر حاجت مهمّى دارم بايد دست توسّل به مهدى(ع) بزنم، زيرا او بعد از خدا و به اذن خدا، همه كاره اين عالم است. اگر يك وقت شيطان مرا فريب داد و گناهى كردم، بايد خدا را به حقّ مهدى(ع) قسم بدهم كه گناهم را ببخشد، زيرا همه عفو و بخشش خدا به دست اوست. هنوز خدا با مهمان عزيزش سخن مى گويد. لحظاتى مى گذرد... اكنون وقت خداحافظى فرا رسيده است. مهمانى بزرگ خدا تمام شده است. گوش كن! خدا با جبرئيل و روح القدس سخن مى ]گويد: «اى فرشتگان من! مهدى را به نزد پدرش بازگردانيد و به او بگوييد كه نگران فرزندش نباشد، من حافظ و نگهبان مهدى هستم تا روزى كه قيام كند و حق را به پا دارد و باطل را نابود كند». من با خود فكر مى كنم: چه رمز و رازى در اين سخن نهفته است؟ چرا خدا اين پيام را براى امام عسكرى(ع) مى فرستد؟ مگر خطرى جانِ مهدى(ع) را تهديد مى كند؟ آيا دشمن نقشه اى دارد؟ نمى دانم. بايد صبر كنيم. اين راز را به زودى كشف مى كنيم. * * * امام عسكرى(ع) در كنار سجاده خود نشسته است. او نماز خود را تمام كرده و به آسمان نگاه مى كند. نگاه كن! او دست خود را بلند مى كند و مهدى(ع) را از فرشتگان مى گيرد. مهدى(^) در آغوش گرم پدر است. پدر او را مى بوسد و مى بويد، مهدى بوىِ آسمان ها را گرفته است. اكنون حكيمه وارد مى شود، لبخندى بر لب دارد، او خيلى خوشحال است. حال نرجس خوب است و مى تواند به فرزندش شير بدهد. امام عسكرى(ع) مهدى(ع) را به حكيمه مى دهد تا او را به نزد مادر ببرد. حكيمه مهدى(ع) را مى گيرد و به سوى نرجس مى رود: نرجس تو ديگر ملكه تمام هستى شده اى! همه جهان به تو افتخار مى كند كه تو عزيزترين مادر در نزد خدا هستى! گل خودت را بگير و او را با شيره جانت سيراب كن! نرجس نوزادش را براى اوّلين بار در آغوش مى گيرد. شيرين ترين لحظه براى يك مادر وقتى است كه براى اوّلين بار فرزندش را در_ آغوش مى گيرد و مى خواهد به او شير بدهد. هيچ قلمى نمى تواند خوشحالى يك مادر را در آن لحظه روايت كند. نرجس فرزندش را مى بوسد و مى بويد، او را در آغوشش مى فشارد و به او شير مى دهد. * * * هوا ديگر روشن شده است و هنوز مهدى(ع) در آغوش مادر است و مادر او را نوازش مى كند. در اين لحظه ها هر مادرى دوست دارد ساعت ها با فرزندش خلوت كند و هزاران بار فرزندش را ببوسد و ببويد. ببين كه نرجس چگونه با مهدى(ع) سخن مى گويد! او زلال ترين عشقِ مادرى را نثار فرزندش مى كند. ناگهان صداى درِ خانه به گوش مى رسد. رنگ از چهره حكيمه مى پرد، گويا او ترسيده است. چه خبر است؟ صداى در بار ديگر به گوش مى `رسد. خداى من! هر روز در همين وقت ها، اوّلين جاسوس زن مى آمد تا از خانه امام گزارشى براى خليفه ببرد. حكيمه چه كند؟ در خانه را باز كند يا نه؟ اگر اين جاسوس بيايد و مهدى(ع) را ببيند چه خواهد شد؟ خليفه جايزه اى بسيار زياد به كسى مى دهد كه خبرهاى مخفى اين خانه را به او برساند. اگر خليفه خبر دار بشود كه مهدى(ع)به دنيا آمده است حتماً او را شهيد مى كند. آخر آنها چقدر بى رحم هستند، چرا مى خواهند نوزادى را كه تازه به دنيا آمده است به قتل برسانند؟ اضطراب تمام وجود مرا فرا مى گيرد، قلم از دستم مى افتد. حكيمه از سوز دل دعا مى كند: خدايا خودت كمك كن! او اشك در چشم دارد، با خود فكر aى كند كه مهدى(ع) را در كجا پنهان كنم؟ * * * در يك چشم به هم زدن، پرندگانى زيبا حاضر مى شوند; نه آنها پرندگانى معمولى نيستند; آنها فرشتگانى از عرش خدا هستند. امام عسكرى(ع) فرزندش را از نرجس مى گيرد و با يكى از آن فرشتگان سخن مى گويد. فكر مى كنم كه او با جبرئيل سخن مى گويد: «مهدى را به آسمان ها ببر و از او محافظت نما». آن فرشته نزديك مى آيد، مهدى(ع) را از دست پدر مى گيرد و مى خواهد به سوى آسمان پر بكشد. امام نگاهى به چهره فرزندش مى كند، اشك در چشمانش حلقه مى زند و مى گويد: «مهدى! من تو را به آن كسى مى سپارم كه مادرِ موسى، فرزندش را به او سپرد». جبرئيل و ديگر فرشتگان به سوbى آسمان پر مى كشند و مهدى را با خود مى برند. خداى من! نرجس دارد گريه مى كند! او تازه مى خواست نوزادش را در بغل بگيرد، امّا نشد. امام عسكرى(ع) متوجّه گريه نرجس مى شود، رو به او مى كند و مى گويد: «گريه نكن! به زودى فرزندت در آغوش تو خواهد بود و او فقط از سينه تو شير خواهد خورد». نگاه نرجس به امام خيره مى ماند. امام براى او آيه چهاردهم سوره قصص را مى خواند: «فَرَدَدْنَاهُ إِلَى أُمِّهِ كَىْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَلاَتَحْزَنَ: موسى را به مادرِ او باز گردانديم تا قلب او آرام گيرد». چرا امام اين آيه را براى نرجس خواند؟ اين آيه چه حكايتى دارد؟ بايد به تاريخ نگاهى بياندازيم... c * * * داستان يوكابد، مادرِ موسى(ع) را كه يادت هست؟ روزى او در گوشه اتاق خود نشسته بود. او خيلى نگران جانِ فرزندش بود. مأموران فرعون در جستجوى نوزادان پسر بودند. آنها هزاران نوزاد پسر را سر بريده بودند. يوكابد به موسى(ع) نگاه مى كرد و اشك مى ريخت. او رو به آسمان كرد و گفت: خدايا چه كنم؟ لحظه اى بعد، صدايى به گوش او رسيد: «اى مادر موسى! فرزند خود را در اين صندوق بگذار و آن را به آب بيانداز». اين صدا از سوى آسمان بود كه به گوش يوكابد رسيده بود. او نگاهى به اطراف خود انداخت. صندوقى را ديد. فرشتگان اين صندوق را از آسمان آورده بودند. يوكابد فرزندش را در آن صندوق نهاد و بdه سوى رود نيل حركت كرد و صندوق را در آب انداخت. امواجِ سهمگينِ آب، صندوق را با خود بردند. اين امواج به سوى دريا مى رفتند. مادر با حسرت به صندوق نگاه كرد، او با خود فكر كرد كه سرانجام موسى چه خواهد شد؟ نكند او در دريا غرق شود؟ مادر بى تاب شده بود و مهرِ مادرى در وجودش شعله مى كشيد و اشكش جارى شد. بار ديگر صدايى به گوشش رسيد: «ما موسى را به تو باز مى گردانيم و دل تو را شاد مى كنيم». مادر با شنيدن اين سخن آرام شد و به خانه خود رفت. امّا امواج دريا موسى(ع) را به كجا برد؟ فصل بهار بود و ملكه مصر، هوس دريا كرده بود. او همراه با فرعون به كنار ساحل آمده بود تا هوايى تازه كند. سايeبانى براى ملكه در كنار ساحل درست كرده بودند. كنيزان زيادى در صف ايستاده بودند. ملكه در كنار فرعون نشسته بود و به دريا خيره شده بود. نسيم بهارى مىوزيد. صداىِ موسيقى آب به گوش مى رسيد. صندوقى در دريا شناور بود! همه نگاه ها به آن سو رفت. امواج دريا آرام آرام، صندوق را به طرف ساحل آورد. كنيزان به سوى صندوق رفته و آن را باز كردند، نوزاد زيبايى را در صندوق يافتند و او را براى ملكه آوردند. سال ها از زندگى زناشويى ملكه با فرعون مى گذشت امّا آنها بچّه اى نداشتند. وقتى ملكه نگاهش به موسى افتاد، خداوند مهرِ موسى(ع) را در دل او قرار داد. ملكه بى اختيار موسى(ع) را در بغل گرفت و اوf را بوسيد و گفت: چه بچّه نازى! سپس ملكه رو به فرعون كرد و گفت: اى فرعون! اين بچّه را به عنوان فرزند خود قبول كن! ببين چه بچّه خوشگلى است! فرعون مى ترسيد اين همان كسى باشد كه قرار است تاج و تخت او را نابود كند، او مى خواست اين بچّه را هم به قتل برساند. ملكه اصرار زيادى كرد و به او گفت: آخر تو بعد از گذشت اين همه سال، نبايد فرزند پسرى داشته باشى كه بعد از تو اين تاج و تخت را به ارث ببرد؟ با اصرار ملكه، فرعون در تصميم خود دچار ترديد شد. نگاهى به موسى كرد، خداوند در قلب او تصرّفى كرد و فرعون احساس كرد اين بچّه را دوست دارد. آرى، فقط خداست كه همه دل ها به دست اوست! همه نگاه كرgند و ديدند كه فرعون، موسى(ع) را در بغل گرفته است و او را مى بوسد و مى گويد: پسرم! همان لحظه اى كه موسى(ع) در بغل فرعون بود، نوزادان زيادى در مصر كشته مى شدند. قدرت و عظمت خدا را ببين كه چگونه موسى(ع) را در آغوش فرعون حفظ مى كند تا به وعده خود عمل كند. همه كنيزان به پايكوبى و رقص مشغول هستند، خداىِ دريا به فرعون پسرى عنايت كرده است!! در اين هنگام، ناگهان صداى گريه موسى(ع) بلند شد، ملكه فهميد كه اين بچّه گرسنه است و بايد به او شير داد. او سريع افرادى را به سطح شهر فرستاد تا همه زنان شيرده را در قصر جمع كنند. ملكه با موسى به قصر رفت. زنان زيادى آمده بودند امّا موسى(ع) از آنها hشير نمى خورد و فقط گريه مى كرد. فرعون غصّه مى خورد و از گرسنگى فرزندش خيلى ناراحت بود! به راستى چقدر كارهاى خدا عجيب ولى با حكمت و زيباست! فرعون كه هفتاد هزار نوزاد را كشته است تا موسى(ع) به دنيا نيايد، براى گرسنگى موسى غصّه مى خورد و ناراحت است. موسى(ع) خواهرى داشت كه از اين موضوع باخبر شد. او به مادر خود خبر داد و از او خواست تا او هم براى شير دادنِ فرزند نزد فرعون برود. وقتى موسى(ع) در آغوش مهربان مادر خود قرار گرفت، شروع به شير خوردن كرد. ملكه وقتى اين صحنه را ديد به سوى فرعون رفت و با شوقى زياد فرياد زد: اى فرعون! بچّه ما شير مى خورد! شادى تمام وجود فرعون را فرا گرiفت. ملكه نگاه كرد ديد كه موسى(ع) با چه آرامشى در آغوش اين مادر خوابيده است. او رو به مادر موسى(ع) كرد و گفت: آيا حاضر هستى كه بچه ما را به خانه خود ببرى و او را براى ما بزرگ كنى؟ البته تو بايد هر روز او را اينجا بياورى تا ما بچّه خودمان را ببينيم؟ مادر موسى(ع) لبخندى زند و تقاضاى ملكه را پذيرفت. ملكه دستور داد تا هديه هاى بسيار ارزشمند به او دادند و او را همراه با نوزادش با احترام روانه خانه خودش كردند. هنوز ظهر نشده بود كه مادر در خانه خودش نشسته بود و موسى(ع) را در آغوش گرفته بود. او با خود فكر مى كرد كه چگونه خدا به وعده خود وفا كرد. و قرآن چقدر زيبا در اين آيه از آرامش jمادر موسى(ع) سخن مى گويد: «فَرَدَدْنَاهُ إِلَى أُمِّهِ كَىْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَلاَتَحْزَنَ: موسى را به مادرِ او باز گردانديم تا قلب او آرام گيرد». نرجس وقتى اين آيه را مى شنود، اشك چشم خود را پاك مى كند و قلبش آرام مى شود. درِ خانه با شدّت بيشترى كوبيده مى شود، گويا آن جاسوس زن رفته و مأموران را خبر كرده است، گويا آنها شك كرده اند. در را باز كنيد! حكيمه با سرعت مى رود در را باز مى كند، مأموران همراه با جاسوس زن وارد خانه مى شوند. آنها همه جاى خانه را مى گردند، به همه اتاق ها سر مى زنند، امّا هيچ چيز تازه اى نمى بينند. همه چيز در شرايط عادى است، براى همين آنها نااميدانه از خانه بيرون مى روند. همسفرم! من به راز سخنِ خدا پى مى برم. آيا يادت هست وقتى مهدى(ع) در عرش بود و مهمانى خدا تمام شد، خدا به فرشتگان گفت: «به پدرِ مهدى بگوييد كه نگران نباشد، من حافظ و نگهبان مهدى هستم». خدا مى دانست كه به زودى مأموران به اين خانه خواهند آمد و اينجا را بازرسى خواهند كرد. امام عسكرى(ع) نگران جانِ پسرش است، اگر فرعونِ زمان خبردار شود كه مهدى(ع) به دنيا آمده است، حتماً او را شهيد مى كند. هيچ كس نمى تواند مهدى(ع) را به شهادت برساند، زيرا خدا حافظ و نگهبان اوست. خدا كارى خواهد كرد كه خبر ولادت مهدى(ع) از دشمنان پنهان بماند. تابلوى زيباى مرا ببينيد!nود. كافى است يكى از جاسوسان خليفه از اين موضوع باخبر بشود و به خليفه گزارش بدهد، آن وقت خليفه براى به دست آوردن مهدى(ع)، ممكن است به كارى دست بزند: دستگيرى امام عسكرى(ع)، زندانى و شكنجه كردن او، كشتن نرجس و... خدا بايد كمك كند تا امام عسكرى(ع) بتواند اين مأموريّت را به خوبى انجام دهد. * * * شب هيجدهم شعبان است، هوا مهتابى است، زير نور ماه همه جا به خوبى نمايان است. من با خود فكر مى كنم: چند مأمور در كوچه اى كه خانه امام در آنجا قرار دارد ايستاده اند. آنها همه چيز را زير نظر دارند. كم كم ابرهاى سياه آسمان را مى پوشانند، ديگر مهتاب پيدا نيست، همه جا در تاريكى فرو مى kهدى(ع) از حكومت عبّاسى مخفى بماند و از طرف ديگر بايد شيعيان از اين موضوع با خبر بشوند. شيعيان بايد حجّت خدا را بشناسند، مهدى(ع) امام دوازدهم آنها است. بايد مهدى(ع) را به آنها معرّفى كرد تا در آينده آنها دچار فتنه ها نشوند. امام عسكرى(ع) مى داند كه در آينده عدّه اى پيدا خواهند شد و اين گونه با شيعيان سخن خواهند گفت: «امام يازدهم از دنيا رفت و هيچ فرزندى از او باقى نماند». بايد فتنه آنها را خنثى كرد. اين وظيفه بسيار سنگينى است كه خدا بر عهده امام عسكرى(ع) گذاشته است، وظيفه اى كه بسيار مهمّ و اساسى است. تو خود مى دانى كه معرّفى مهدى(ع) به شيعيان بايد با دقّت زيادى انجام cc^47   )^ توضيحات كتاب بانوى چشمه موضوع: زندگى خديجه (س)، همسر پيامبر اسلام نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.irمراجعه كنيد. توضيحاتoود. صداى رعد و برق به گوش مى رسد، باران تندى مى بارد. سر تا پاى مأموران خيس شده است، يكى از آنها مى گويد: ـ زير اين باران، هيچ كس از خانه بيرون نمى آيد، خوب است ما برويم و در جايى پناه بگيريم. ـ فكر خوبى است. آنها خود را با عجله به مركز فرماندهى مى رسانند، مى بينند كه همه، از فرمانده گرفته تا مأمور، مست شده اند و اكنون در خواب هستند، گويا اينجا بزم شراب برپا بوده است. آنها وقتى اين صحنه را مى بيند نفس راحتى مى كشند، هيچ كس تا صبح به هوش نمى آيد، آنها با خود مى گويند: مى توانيم اين چند ساعت را راحت بخوابيم. موقعى كه اذان صبح را بگويند به محل نگهبانى خود خواهيم رفت. p * * * در تاريكى شب، گروهى به سوى خانه امام عسكرى(ع) مى روند. در اين كوچه هيچ نگهبانى نيست. آنها مى توانند به راحتى به خانه امام بروند. گويا امام قبلاً از همه آنها دعوت كرده است تا امشب براى مسأله مهمّى به خانه او بيايند. همه در حضور امام نشسته اند. امام مى خواهد با آن ها سخن بگويد، فرصت زيادى نيست، بايد سريع به سراغ اصلِ موضوع رفت. امام به آنها خبر مى دهد كه خدا به وعده اش عمل كرده و امام دوازدهم شيعه به دنيا آمده است. همه خوشحال مى شوند، بعضى ها به سجده مى روند و خدا را شكر مى كنند. امام از جا برمى خيزد و از اتاق بيرون مى رود، بعد از مدتّى، او در حالى كه مهدى(ع) را روq دست گرفته است، وارد اتاق مى شود. همه از جاى خود بلند مى شوند و احترام مى كنند. اشك در چشم آنها حلقه مى زند. چهره مهدى(ع) مانند ماه مى درخشد، خالى كه در گونه راستش است مثل ستاره مى درخشد. امام عسكرى(ع) به آنان رو مى كند و مى گويد: «اين فرزند من است و امامِ شما بعد از من است. او همان قائم است كه قيام خواهد كرد و همه دنيا را پر از عدالت خواهد نمود». سخن امام عسكرى(ع) كوتاه است، او پيام مهمّ خود را به شيعيان منتقل كرد. اكنون آنها مى دانند كه امام زمانشان كيست. هر كدام از آنها بايد سفيرانى باشند كه در زمان مناسب اين پيام را به ديگران برسانند. آرى، اين پيام بايد به همه برسد، rه همه تاريخ! خط امامت ادامه پيدا كرده است. دنيا هرگز بدون امام باقى نمى ماند. اگر لحظه اى امام معصوم نباشد دنيا در هم پيچيده مى شود. * * * مستحب است پدر براى فرزندش كه تازه به دنيا آمده است «عَقيقِه» بكند. مى پرسى عقيقه يعنى چه؟ وقتى خدا به تو بچّه اى مى دهد گوسفندى تهيّه مى كنى و آن را ذبح مى كنى و با گوشتش غذايى تهيّه مى كنى و آن غذا را به مردم مى دهى. اين كار باعث مى شود تا بلاها از فرزند تو دور شود. به اين كار عقيقه مى گويند. امام عسكرى(ع) مى خواهد تا براى فرزندش، عقيقه كند، قلم و كاغذ در دست مى گيرد و نامه اى به بعضى از ياران نزديك خود در شهرهاى مختلف مى نويسد وs از آنها مى خواهد تا گوسفندانى را خريدارى نموده و براى مهدى(ع) عقيقه كنند. گويا سيصد گوسفند خريدارى مى شود و همه آنها به نيّت سلامتى مهدى(ع) ذبح مى شوند. خيلى از شيعيان از اين غذا مى خورند و فقط چند نفرى از راز ولادت مهدى(ع) باخبر مى شوند. تولّد حضرت مهدى(ع) بايد مخفى بماند، مبادا دشمنان خبردار بشوند. * * * امروز جمعه، بيست و يكم ماه شعبان است. هفت روز است كه مهدى(ع) به دنيا آمده است. حكيمه دلش براى ديدن مهدى(ع) تنگ شده است. او به سوى خانه امام عسكرى(ع) مى آيد تا گل نرجس را ببيند. حكيمه وارد خانه مى شود و خدمت امام عسكرى(ع) مى رود. سلام مى كند و جواب مى شنود. امام به او مى گويد: فرزندم مهدى را برايم بياور. حكيمه به نزد نرجس مى رود، سلام مى كند و مى بيند كه مهدى در آغوش مادر آرام گرفته است. اكنون مهدى را براى امام عسكرى(ع) مى آورد. پدر فرزندش را در آغوش مى گيرد، او را مى بوسد و با او سخن مى گويد: پسرم! عزيزم! برايم از كتاب هاى آسمانى بخوان! و مهدى شروع به خواندن مى كند. اوّل «صُحُف ابراهيم(ع)» را به زبان سريانى مى خواند. سپس كتاب هاى آسمانى نوح، ادريس و صالح(ع) را مى خواند. تورات موسى(ع) و انجيل عيسى(ع) و قرآن محمّد(ص) را هم مى خواند. پدر با تمام وجودش به صداى فرزندش گوش مى دهد. مهدى(ع) بهترين قارى قرآن است! ديدارِ آخرين فرزند آسمان ست كه سرانجام همه دنيا را پر از عدل و داد خواهد كرد». اشك در چشم شيخ حلقه مى زند. او نمى داند چگونه خدا را شكر كند كه توفيق ديدار مهدى(ع) را نصيب او كرده است. مشتاقانِ بى شمارى آرزو دارند تا گل نرجس را ببينند و از اين ميان امروز او انتخاب شده است. شيخ به فكر فرو مى رود. او مى فهمد كه چرا توفيق اين ديدار را پيدا كرده است. شيعيان قم از تولّد مهدى(ع) خبر ندارند. اگر براى امام عسكرى(ع) اتفاقى پيش بيايد، چه كسى بايد براى مردم، امام بعدى را معرّفى كند؟ امروز او انتخاب شده است تا مهدى را ببيند و اين خبر را به قم ببرد و مردم را به حقيقت راهنمايى كند. مردم قم بايد امام دوازدهم خtكه از آغاز آفرينش دنيا تا به امروز، هيچ گاه دنيا از حجّت خدا خالى نبوده است و تا روز قيامت هم، دنيا بدون حجّت خدا نخواهد بود. رحمت هاى الهى كه بر شما نازل مى شود و هر بلايى كه از شما دفع مى شود به بركت حجّت خداست». اكنون شيخ رو به امام عسكرى(ع) مى كند و مى گويد: «آقاى من! امام بعد شما كيست؟». امام عسكرى(ع) لبخندى مى زند و سپس از جا برمى خيزد و از اتاق خارج مى شود. بعد از لحظاتى، امام عسكرى(ع) در حالى كه كودك سه ساله اى را همراه خود دارد وارد اتاق مى شود. شيخ به چهره اين كودك نگاه مى كند كه چگونه مانند ماه مى درخشد. امام عسكرى(ع) رو به شيخ مى كند و مى گويد: «اين پسرم مهدى(ع) اuفت، فاطمه(س) هم قبل از على(ع)! * * * در فرصت مناسبى همراه شيخ به خانه امام عسكرى(ع) مى رويم، اين سعادت بزرگى است كه مى توانيم با امام ديدارى تازه كنيم. اين ديدار روح تازه اى به ما مى دهد. امام محبّت زيادى به شيخ مى كند و با او سخن مى گويد و به سؤال هاى او پاسخ مى دهد. بعد از لحظاتى شيخ سكوت مى كند. هر كس جاىِ او باشد دوست دارد كه مهدى(ع) را ببيند، اين آرزوى اوست; امّا نمى داند كه آيا اين آرزو را به زبان بياورد يا نه؟ آيا من لياقت دارم مهدى(ع) را ببينم؟ آيا خدا اين توفيق را به من مى دهد؟ شيخ در همين فكرهاست كه ناگهان امام عسكرى(ع) او را صدا مى زند: «اى احمد بن اسحاق! بدان vه آنها در سلامت كامل هستند، اكنون مهدى(ع) حدود سه سال دارد. خوب است در مورد بانو نرجس هم سؤالى از او بكنم. نمى دانم چه مى شود تا نام بانو را به زبان مى آورم اشك در چشم بِشر حلقه مى زند. من نگاهى به او مى كنم و از او مى خواهم توضيح بدهد. بِشر برايم مى گويد كه نرجس آرزو مى كرد مرگ او زودتر از مرگ امام عسكرى(ع) باشد و اكنون بانو به آرزوى خود رسيده است. او در بهشت مهمان حضرت فاطمه(س) است. نرجس از خدا خواسته بود كه مرگش زودتر از محبوبش فرا برسد. امّا به راستى در اين خواسته او چه رازى نهفته بود؟ شايد نرجس مى خواسته است به دو بانوى بزرگ اقتدا كند، خديجه(س) قبل از پيامبر از دنيا wنون در نزديكى شهر سامرّا هستيم. وقتى وارد شهر مى شويم به سوى خانه همان پيرمردى مى رويم كه نامش بِشر بود. آيا او را به ياد دارى؟ همان پيرمردى كه به دستور امام به بغداد رفت و بانو نرجس را به سامرّا آورد. درِ خانه بِشر را مى زنيم. او با ديدن ما خيلى خوشحال مى شود و ما را به داخل خانه مى برد. از اوضاع شهر سامرّا سؤال مى كنيم. او براى ما مى گويد كه سپاهيان مُهتَدى -همان خليفه زاهدنما- را كشتند و با خليفه اى جديد به نام مُعتَمد بيعت كردند. اين خليفه جديد بيشتر به فكر خوش گذرانى و عيّاشى است. من رو به بشر مى كنم و در مورد امام عسكرى(ع) و فرزندش مهدى(ع) سؤال مى كنم. خدا را شكر xار حركت مى كنيم. وقتى به كوچه شيخ مى رسيم، مى بينيم كه شيخ از خانه بيرون مى آيد. گويا او بارِ سفر بسته است. نزديك مى شويم، سلام كرده و مى گويم: ـ ما داشتيم به خانه شما مى آمديم. ـ ببخشيد من الان مى خواهم به مسافرت بروم. ـ به سلامتى كجا مى رويد؟ ـ به اميد خدا مى خواهم به سامرّا بروم. تا نام سامرّا را مى شنوى، همه خاطرات آنجا برايت زنده مى شود، ديدار گل نرجس، بوى بهشت، زيارت آفتاب! رو به من مى كنى. من با نگاهت همه چيز را مى فهمم. تو مى خواهى كه همراه شيخ به سامرّا برويم. اين چنين مى شود كه به سوى سامرّا حركت مى كنيم. * * * ما همراه با شيخ احمد بن اسحاق سفر كرده ايم و اyآقاى نويسنده، حال شما چطور است؟ ـ خوبم. شما كجا، اينجا كجا؟ ـ دلم هواى زيارت حضرت معصومه(س) را كرده بود. معلوم مى شود كه از شهر خودت به قم آمدى تا دختر خورشيد را زيارت كنى، آفرين بر تو! صبر مى كنم تا زيارت تو تمام شود و با هم به خانه برويم. وقتى از حرم بيرون مى آييم تو رو به من مى كنى و مى گويى: ـ آيا مى شود با هم به خانه شيخ برويم؟ ـ كدام شيخ؟ ـ همان شيخى كه امام عسكرى(ع) براى او نامه نوشته بود. ـ شيح احمد بن اسحاق را مى گويى. باشد. امّا حالا تو خسته سفر هستى. فردا به آنجا مى رويم. ـ يك حسىّ به من مى گويد همين الان بايد به آنجا برويم. ـ باشد. همين الان مى رويم. به سوى بازz آنها بايد منتظر ظهور مهدى(ع) باشند و براى ظهورش دعا كرده و با رفتار و كردار خود، زمينه آمدن آن حضرت را فراهم كنند. ديگر وقت آن است كه زحمت را كم كنيم، از شيخ تشكّر كرده و خداحافظى مى كنيم. تو به سوى خانه من مى آيى. امشب من ميزبان تو هستم. صبح زود آماده رفتن مى شوى. مى خواهى به شهر خودت بروى. من دوست دارم بيشتر بمانى; امّا تو مى خواهى به شهر خود بروى. خانواده ات منتظرت هستند. در آغوشت مى گيرم و به خدا مى سپارمت. خداحافظ، عزيز دل! روزها و شب هاى زيادى مى گذرد... * * * خوب نگاه مى كنم، واقعاً خودت هستى؟ درست ديده ام، خودت هستى. به سويت مى آيم: ـ سلام، همسفر! ـ سلام، { ـ آرى، خود پيامبر در سخنان خود به اين نكته اشاره كرده است كه فرزندم مهدى(ع)، از ديده ها پنهان خواهد شد و در آن زمان بسيارى از مردم دچار گمراهى خواهند شد. ـ ما در آن زمان چه خواهيم كرد؟ ـ آيا ديده اى كه در روزهاى ابرى، چگونه خورشيد به جهان روشنايى مى رساند؟ اگر چه خورشيد از ديده ها پنهان است; امّا به همه فايده مى رساند. در آن روزگار، مهدى(ع) را نخواهيد ديد امّا از نور آن حضرت بهره خواهيد برد. ـ خدا خودش كمك كند تا فريب فتنه هاى آن روزگار را نخوريم. تو با شنيدن اين سخنان شيخ به فكر فرو مى روى. معلوم نيست روزگار غيبت مهدى(ع) چقدر طول بكشد. شيعيان در آن زمان چه خواهند كرد|رى، هيچ گاه خبر ولادت او جرم محسوب نمى شد. امّا اگر تو امروز خبر ولادت مهدى(ع) را بدهى، هم جانِ خود و هم جانِ امام خود را به خطر انداخته اى. به راستى كه مهدى(ع) خيلى مظلوم است! حكومت عبّاسى سال هاست امام عسكرى(ع) را در سامرّا زندانى كرده است او زنان جاسوس استخدام كرده است تا اگر نرجس حامله بشود به او خبر بدهند. اين حكومت مى خواهد هر طور شده است مهدى(ع) را به قتل برساند! * * * اكنون شيخ به من رو مى كند و مى گويد: ـ براى جوانان از روزگارى كه مهدى(ع) از ديده ها پنهان شود، بنويس. آنها بايد براى آن روزگار سخت آمادگى پيدا كنند. ـ مگر قرار است مهدى(ع) از ديده ها پنهان شود}طور كه خدا قلب مرا شاد نموده است». با شنيدن اين نامه خيلى به فكر فرو مى روم. چرا امام عسكرى(ع) دستور داده اند كه خبر ولادت مهدى(ع) در شهر قم هم منتشر نشود؟ اينجا كه قم و مركز تشيع است. بيشتر مردم از علاقه مندان به اهل بيت(ع) هستند. چرا بايد اين خبر از آنها هم پنهان بماند؟ درست است كه همه مردم اين شهر شيعه هستند، امّا كشور ايران زير نظر حكومت عبّاسيان اداره مى شود. آنها در همه شهرها، جاسوسان زيادى دارند كه تمام خبرها را به خليفه گزارش مى دهند. حتماً شنيده اى كه روزگارى گريه بر حسين(ع) جرم بود و حكمش اعدام! ولى روزى كه حسين(ع) در مدينه به دنيا آمد، همه مدينه غرق شادى شد. ~راى شما مى خوانم تا آن را براى جوانان آينده بنويسى. روزگارى فرا مى رسد كه دشمنان مكتب شيعه به فكر غارت اعتقادات جوانان خواهند افتاد. آن روز بايد قلم نويسندگان شيعه از اين مكتب دفاع كند. شيخ از جاى خود بلند مى شود و از اتاق بيرون مى رود. * * * وقتى شيخ برمى گردد، نامه امام در دست اوست. او نامه را بر چشم مى كشد و آن را باز مى كند و شروع به خواندن آن مى كند: «به نام خدا. خداوند به وعده خود وفا نمود و فرزند من به دنيا آمد. تو اين مطلب را نزد خودت نگه دار و به مردم قم نگو. من اين خبر را فقط به دوستان خصوصى خود گفتم و دوست داشتم كه تو هم از آن با خبر شوى تا قلبت شاد شود همان بزرگ ترين دانشمند جهان تشيع است؟». درِ اتاق باز مى شود و شيخ وارد مى شود، ما از جا برمى خيزيم. سلام مى كنيم و جواب مى شنويم. من سينه ام را صاف مى كنم و مى گويم: ـ شما نماينده امام عسكرى(ع) هستيد. مى خواستيم بدانيم در آن نامه اى كه صبح به دست شما رسيد چه نوشته شده بود. شما چرا آن نامه را براى مردم نخوانديد؟ ـ آن نامه اى خصوصى بود و نبايد مردم از آن باخبر مى شدند. ـ آيا مى شود شما براى ما آن نامه را بخوانيد؟ ـ گفتم آن نامه خصوصى بود. ـ من دارم كتابى براى جوانان مى نويسم، جوانان شيعه حق دارند بدانند در اين نامه چه چيزى نوشته شده است. ـ گفتى كه نويسنده اى! باشد. من نامه را  مى آيد، به خاطر همين است كه تو اين قدر پيش من عزيز هستى! به سوى خانه شيخ مى رويم. خانه او پشت بازار است. ما وارد بازار مى شويم. مغازه هاى زيادى است. با خود فكر مى كنى در هنگام بازگشت براى خانواده خود سوغاتى بخرى. وارد كوچه باريكى مى شويم، در كنار خانه شيخ مى ايستيم. درِخانه را مى زنيم، كسى در را براى ما باز مى كند. وارد خانه شده و درون اتاق مى نشينيم. تو نگاهت به گوشه اى خيره مى ماند. صدايت مى زنم، متوجّه نمى شوى. نمى دانم به چه فكر مى كنى. دوباره صدايت مى زنم، تو نگاهم مى كنى و مى گويى: «سادگى اين خانه مرا به فكر فرو برد. خانه اى كوچك و ساده! چگونه باور كنم كه اينجا خانه خ عادت داشت كه نامه هاى امام عسكرى(ع) را براى مردم قم مى خواند. شيخ نامه را باز مى كند و آن را مى خواند، اشك شوق در چشمانش حلقه مى زند. همه منتظر هستند بدانند در نامه چه چيزى نوشته شده است; امّا شيخ نامه را در جيب خود مى گذارد و به سوى خانه خود حركت مى كند. همه تعجّب مى كنند; چرا او نامه را براى آنها نمى خواند؟ چرا؟ * * * ـ كجا مى روى، آقاى نويسنده؟ ـ به خانه مى رويم. ما از سفرى طولانى آمده ايم و نياز به استراحت داريم. ـ بعدها آن قدر فرصت داريم كه استراحت كنيم. بيا برويم ببينيم ماجراى آن نامه چه بوده است؟ ـ باشد. برويم. راستش را بخواهى، من از اين اخلاق تو خيلى خوشميسته است تو نيز وقتى به قم سفر مى كنى در اين مسجد نمازى بخوانى. اينجا مسجد امام عسكرى(ع) است. * * * به سوى شيخ احمد بن اسحاق مى رويم تا فرستاده امام عسكرى(ع)، نامه را تحويل بدهد. او همان پيرمردى است كه آنجا در كنار جوانان كار مى كند. نزد او مى رويم. سلام مى كنيم و جواب مى شنويم. نامه رسان به او خبر مى دهد كه نامه اى از سامرّا آورده است. چهره شيخ مانند گل مى شكفد. او به سوى رودخانه مى رود تا دست گِل آلود را بشويد، فصل بهار است و در رودخانه آب زلالى جارى شده است. اكنون شيخ نامه را تحويل مى گيرد و بر روى چشم مى گذارد. همه مى خواهند بدانند در اين نامه چه نوشته شده است. شخواهم. او مى گويد: ـ مگر خبر ندارى كه اين مسجد به دستور امام ساخته مى شود؟ ـ نه، من مسافرت بودم و تازه از راه رسيده ام. ـ چند ماه قبل نامه اى از سامرّا به شيخ احمدبن اسحاق رسيد. در آن نامه امام عسكرى(ع) از شيخ خواسته شده بود تا مسجد بزرگى در اين مكان ساخته شود. ـ چرا اين مسجد در خارج از شهر ساخته مى شود؟ ـ اين دستور امام است. اين مسجد براى هميشه تاريخ شيعه است. روزگارى خواهد آمد كه شهر قم بسيار بزرگ مى شود و اين مسجد در مركز شهر خواهد بود. به زودى ساختمان مسجد تمام مى شود و تو مى توانى در آن نماز بخوانى. شيعيان در طول تاريخ به اين مسجد خواهند آمد و نماز خواهند خواند. شد از زيارت به سوى خانه شيخ مى رويم، در را مى زنيم امّا متوجّه مى شويم كه شيخ در خانه نيست. از آشنايان سؤال مى كنيم كه شيخ را كجا مى توانيم پيدا كنيم، جواب مى دهند بايد به خارج از شهر برويم. كنار رودخانه. در آنجا مسجدى مى سازند. او در آنجاست. * * * تو از من مى پرسى: چرا مسجد را در خارج از شهر مى سازند؟ من نمى دانم چه جوابى به تو بدهم، صبر كن تا از يكى بپرسم. به سمت خارج شهر حركت مى كنيم تا به كنار رودخانه برسيم. نگاه كن، گويا همه مردم شهر در اينجا جمع شده اند. همه مشغول كار هستند و در ساختن اين مسجد كمك مى كنند. يكى از دوستانم را مى بينم. صدايش مى زنم و از او توضيح مى شيد، شما نامه را مى خواهيد به چه كسى بدهيد؟ ـ امام عسكرى(ع) اين نامه را به من داده تا به «احمد بن اسحاق قمّى» بدهم. آيا تو او را مى شناسى؟ ـ همه او را مى شناسند او از علماى بزرگ اين شهر است و همه به او احترام مى گذارند. اهل قم او را «شيخ» صدا مى زنند. ـ من مى خواهم به خانه او بروم. خيلى خوشحال مى شوم كه مى توانم به او كمكى بكنم; شايد به اين وسيله بتوانم از متن نامه باخبر شوم. ابتدا براى زيارت به حرم حضرت معصومه(س) مى رويم. آن بانويى كه خورشيد اين شهر است. ساعتى در حرم مى مانيم، نماز زيارت مى خوانيم، اينجا بوى مدينه مى دهد، تو بوىِ گل ياس را مى توانى در اينجا احساس كنى. بعبرم. ـ چه جالب. ما هم داريم به ايران مى رويم. ـ پس ما مى توانيم همسفران خوبى براى هم باشيم. حركت مى كنيم....وقتى وارد خاكِ ايران مى شويم او به من خبر مى دهد كه اين نامه براى يكى از شيعيان شهر قم است. من خوشحال مى شوم زيرا من هم به شهر قم مى روم. * * * ما دشت ها، كوه ها و صحراها را پشت سر مى گذاريم. روزها و شب ها مى گذرد. حالا ديگر در نزديكى شهر قم هستيم. قم پايتخت فرهنگى جهان تشيّع است. امروز شيعيان در سامرّا و بغداد و كوفه در شرايط سختى هستند; قم پايگاهى براى مكتب تشيّع شده است. شيعيان در اين شهر از آزادىِ خوبى برخوردار هستند. من رو به نامه رسان مى كنم و مى پرسم: ـ ببخفرم! ديگر موقع بازگشت است، خودت مى دانى كه ما نبايد در اين شهر زياد بمانيم. آماده سفر مى شويم. ما نمى توانيم به خانه امام عسكرى(ع) برويم. از همين جا دست روى سينه مى گذاريم و خداحافظى مى كنيم. از شهر بيرون مى آييم. سوارى را مى بينيم كه آشنا به نظر مى آيد. آيا تو او را مى شناسى؟ سلام مى كنم و مى گويم: ـ آيا ما قبلاً همديگر را جايى نديده ايم؟ ـ فكر مى كنم در خانه امام عسكرى(ع) همديگر را ملاقات كرديم. آن شبى كه امام عسكرى(ع)، خبر ولادت فرزندش را به شيعيانش داد. ـ يادم آمد. شما از ياران امام عسكرى(ع) هستيد. اكنون كجا مى رويد؟ ـ امام نامه اى را به من داده است تا آن را به ايران بد را بشناسند. چه كسى بهتر از او مى تواند اين مأموريّت را انجام بدهد؟ همه مردم قم به راستگويى او ايمان دارند. * * * شيخ به فكر فرو رفته است، او به مأموريّت مهمّ خود فكر مى كند. بعد از مدتّى، امام عسكرى(ع) رو به او مى كند و مى گويد: «به خدا قسم! زمانى فرا مى رسد كه فرزندم از ديده ها پنهان مى شود و روزگار غيبت فرا مى رسد. در آن روزگار فتنه هاى زيادى روى مى دهد و بسيارى از مردم، دين و ايمان خود را از دست مى دهند. كسانى از آن فتنه ها نجات پيدا خواهند كرد كه در اعتقاد به امامت فرزندم ثابت قدم بمانند و براى ظهور او دعا كنند». شيخ كه با دقّت به اين سخنان گوش كرده است به فكر فو مى رود. به زودى روزگار غيبت آغاز خواهد شد، روزگارى كه ديگر نمى توان امام را ديد، براى شيعيان روزگار سختى خواهد بود، فتنه ها از هر طرف هجوم خواهد آورد. شيخ سخن امام عسكرى(ع) را به دقّت بررسى مى كند. راه نجات از آن فتنه ها مشخص شده است. هر كس بخواهد در آن روزگار، اهل نجات باشد، بايد به دو ويژگى توجّه كند: الف. ثابت بودن بر اعتقاد به مهدى(ع) ب. دعا كردن براى ظهور مهدى(ع) شيخ با خود مى گويد كه وقتى به قم بروم اين سخن ارزشمند را براى مردم نقل خواهم كرد تا آنها به وظيفه خود آشنا شوند، او در همين فكر است كه صدايى توجّه او را به خود جلب مى كند: «اَنا بَقِيّةُ الله: من ذخيره خدا هستم». اين صدا از كيست؟ درست حدس زدى، اين امام توست كه خود را معرّفى مى كند. * * * چرا مهدى(ع) خود را اين گونه معرّفى مى كند؟ حتماً ديده اى بعضى افراد، وسايل قيمتى تهيّه كرده و آن را در جايى مطمئن قرار مى دهند. آن وسايل، ذخيره هاى آنها هستند. خدا هم براى خود ذخيره اى دارد. او پيامبران زيادى براى هدايت بشر فرستاد. پيامبران همه تلاش خود را انجام دادند امّا آنها نتوانستند يك حكومت الهى را به صورت هميشگى تشكيل بدهند، زيرا زمينه آن فراهم نشده بود. خدا مهدى(ع) را براى روزگارى ذخيره كرده است كه زمينه ظهور فراهم شود و در آن روز، مهدى(ع)، حكومت عدل الهى را در همه جهان برپا خواهد نمود. آرى، مهدى(ع)، بَقيّةُ الله است، او ذخيره خداست. او يادگار همه پيامبران است. همسفرم! امروز كه مهدى(ع) در آغوش پدر است و بيش از سه سال ندارد، خودش را بَقيّةُ الله معرّفى مى كند، فردا نيز خود را اين گونه معرّفى خواهد كرد. فرداى ظهور را مى گويم. فردايى كه در انتظارش هستى. وقتى كه خدا به مهدى(ع) اجازه ظهور بدهد او به كنار كعبه مى آيد. آن روز فرشتگان دسته دسته براى يارى او خواهند آمد. جبرئيل با كمال ادب به نزد او خواهد رفت و چنين خواهد گفت: «آقاى من! وقت ظهور تو فرا رسيده است». مهدى(ع) به كنار درِ كعبه رفته و به خانه توحيد تكيه خواهد زد و اين آيه را خواهند خواند: «بَقِيَّةُ اللَّهِ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ: اگر شما اهل ايمان هستيد بقيّةُ الله برايتان بهتر است». آن روز صداى مهدى(ع) در همه دنيا خواهد پيچيد: «من بقيةُ الله و حجّت خدا هستم». همسفرم! قرآن، چقدر زيبا، مهدى(ع) را معرّفى مى كند: بَقِيَّةُ اللَّه. از اين به بعد هر وقت اين آيه قرآن را مى خوانى به ياد مهدى(ع) مى افتى. به راستى چرا خدا مهدى(ع) را براى ما اين گونه معرّفى مى كند؟ خدا مى گويد كه اين آقا براى ما بهتر از همه است. چرا؟ و تو بايد ساعت ها بلكه روزها به سخن خدا فكر كنى... پايان من ذخيره خدايى هستم0اه و هدفم يارى نمايد. تو چقدر عوض شده اى ابن ملجم! تو مى خواهى براى رضايت خدا، على(ع) را به قتل برسانى! آخر اين چه عقيده اى است كه تو دارى؟ * * * دست تقدير چنين رقم مى زند كه در مكّه با چند تن از خوارج برخورد كنى. با آنها هم كلام مى شوى و آنها براى تو سخن مى گويند: ما بايد جهان اسلام را از اين حاكمان فاسد نجات بدهيم. يكى از ما بايد به كوفه برود و على را بكشد، ديگرى بايد به شام برود و معاويه را به قتل برساند و نفر سوّم هم به سوى مصر سفر كند و مردم را از شر عمروعاص نجات بدهد. تو به آنها مى گويى كه كشتن على با من! آنها از اين شجاعت تو تعجّب مى كنند و به تو آفرين مى گويند. ماه در اينجا بمانى تا بتوانى ارث پدر را تقسيم كنى، بايد زمينى كه به تو رسيده است را بفروشى تا بتوانى سه هزار سكّه طلا را براى قُطام آماده كنى. تو خيلى پريشان هستى، ديگر نمى توانى صبر كنى، تو از بهشت خود دور افتاده اى. حق دارى! ماه ها است كه دختر رؤياهاى خود را نديده اى. دوستانت هر چه اصرار مى كنند كه اينجا بمان تو قبول نمى كنى، عشق قُطام تو را ديوانه كرده است، ديگر نمى توانى صبر كنى. آماده مى شوى كه به سوى كوفه بازگردى، سه هزار سكّه طلا را برمى دارى و حركت مى كنى. در ميانه راهِ كوفه به مكّه مى رسى، با خود مى گويى خوب است طواف خانه خدا را به جا آورم و از او بخواهم مرا در ى؟ چرا اين گروه گمراه مى خواهند تو را از يادها ببرند؟ قصّه غصّه تو، قلب شيعه را مى سوزاند. كاش تو را بيشتر مى شناختم! بايد قلم در دست بگيرم و بنويسم. بايد براى دوستانت از حماسه اى بگويم كه تو آن را آفريده اى. اى خديجه! اى چشمه همه خوبى ها! اى مادر همه اهل ايمان! تويى اُمّ المؤمنين! قبر تو در دل همه ماست. مى دانم يك روز فرا مى رسد كه شيعه براى مادرِ خوب خود، حرمى باصفا مى سازد. آن روز چقدر نزديك است! اميدوارم كه نوشتار مرا قبول كنى و در روز قيامت، من و خوانندگان اين كتاب را از شفاعتت بهره مند سازى. مهدى خُدّاميان آرانى تير ماه 1389 مقدمه يّه و خديجه رد و بدل مى شود، صَفيّه مى فهمد كه خديجه حاضر است با محمّد(ص) ازدواج كند. صَفيّه خيلى خوشحال مى شود و تصميم مى گيرد تا هر چه سريعتر اين خبر را براى ابوطالب ببرد. صَفيّه آخرين سخن خود را به خديجه چنين مى گويد: «ما امشب به خواستگارى تو مى آييم». خديجه كسى را مى فرستد كه به عمويش خبر بدهد تا در مراسم امشب شركت كند. بعد از مرگ پدر خديجه، اين عموى خديجه است كه همه كاره اوست. صَفيّه هم به خانه ابوطالب مى رود و با او سخن مى گويد. وقتى ابوطالب ماجرا را مى شنود خيلى خوشحال مى شود و تصميم مى گيرد تا در اوّلين فرصت به خواستگارى خديجه بروند. وقتى خورشيد شيفته تو شدـ من فقط با خديجه ازدواج مى كنم. شما برو از طرف من با او سخن بگو، شايد قبول كند. ـ باشد، همين الان به خانه او مى روم. * * * من با خود فكر مى كنم چرا محمّد(ص) در مورد علاقه خديجه به او چيزى نگفت؟ شايد او مى خواهد كسى نفهمد كه خديجه شيفته او شده است. اگر مردم بفهمند خديجه براى محمّد(ص) چه پيامى داده است، نجابت خديجه را زير سؤال خواهند برد. محمّد(ص) به گونه اى با عمّه اش سخن گفت كه او از ماجراى پيام خديجه باخبر نشود. اكنون صَفيّه به سوى خانه خديجه حركت مى كند تا با او سخن بگويد. به خديجه خبر مى دهند كه صَفيّه آمده است، او با عجله به استقبال صَفيّه مى رود. سخنانى ميان صَمويش ابوطالب بگويد. درست است كه آمنه، مادر او سال ها پيش از دنيا رفته است; امّا صَفيّه كه هست. صَفيّه، عمّه مهربان اوست. نگاه كن! محمّد(ص) به سوى خانه صَفيّه مى رود. او مى خواهد با عمّه اش سخن بگويد. عمّه با روى باز از او استقبال مى كند: ـ خيلى خوش آمدى! ـ عمّه جان! من مى خواستم مطلبى را به شما بگويم. ـ بفرما! ـ من همسر آينده خود را انتخاب كرده ام. ـ مبارك است! بگو بدانم چه كسى دل تو را ربوده است تا همين امشب به خواستگارى او برويم. ـ خديجه. ـ قربانت بشوم. نمى خواهم دل تو را بشكنم; امّا فكر نمى كنم خديجه همسر تو بشود. او همسر شاه يمن نشد. كاش يك نفر ديگرى را انتخاب مى كردى! ى خواهد داشت. ـ من همه اين سختى ها را به جان خريدارم! من مى خواهم تو را يارى كنم. ـ با حرف مردم چه خواهى كرد؟ ـ من از حرف آنها هيچ باكى ندارم. ـ آنها به تو خواهند گفت: چرا با كسى كه روزى كارگر تو بود ازدواج كردى؟ ـ به آنها مى گويم: من با آقا و مولاى خود ازدواج كرده ام. ـ اگر همسر من بشوى همه دوستان خود را از دست مى دهى. ـ من آماده ام تا همه هستى خود را به پاى تو بريزم! ـ باشد، من به زودى به خواستگارى تو خواهم آمد. ـ پسر عمو! منتظرت مى مانم. * * * محمّد(ص) از خانه خديجه بيرون مى آيد. او خيلى خوشحال است كه خدا دعايش را مستجاب كرده است. او اكنون مى خواهد اين ماجرا را به زد خود را از خديجه بگيرد. مَيسِره به خديجه خبر مى دهد كه محمّد(ص) آمده است. او وارد اتاق خديجه مى شود. خديجه پشت پرده نشسته است. محمّد(ص) سلام مى كند و جواب سلام مى شنود... * * * ـ آمدى، چقدر منتظرت بودم! دلم گواهى مى داد كه مى آيى. ببين گفته ام خانه را برايت آب و جارو كرده اند. ـ پيامى براى من فرستاده بودى، گفتم بيايم از زبان خودت بشنوم، ماجرا چيست؟ ـ پسر عمو! من شيفته خوبى هاى تو شده ام. تو پسر عموى من هستى و هم بهترين مرد اين روزگار! ـ آيا مى دانى زندگى با من سختى هاى زيادى دارد؟ زندگى من يك سفر پر از بلاست. من به زودى راهى را آغاز خواهم كرد كه دشمنى همه مردم را در پ مى دانى، ثروتمند واقعى كسى است كه دنيا براى او ارزشى نداشته باشد. تو نمى خواهى كه ديگر در فكر دنيا و آب و خاك باشى. تو فهميده اى كه ارزش عمر تو از همه اين ها بالاتر است. تو مى خواهى عمر خود را صرف چيزى كنى كه بى نهايت است! تو خوب مى دانى مردى كه به دنيا دل نبندد، خيلى قيمت دارد. ارزش او از همه دنيا بالاتر است! تو شيفته كسى شده اى كه شيفته دنيا نيست. * * * صبح روز بعد فرا مى رسد و محمّد(ص) به سوى خانه خديجه مى رود. او مى خواهد با خديجه سخن بگويد. محمّد(ص) مى خواهد همه ماجرا را از زبان خود خديجه بشنود. مردم وقتى مى بينند او به خانه خديجه مى رود خيال مى كنند او مى خواهد م خوبى او را مى شناسد. خيلى ها آرزو دارند جاى او باشند، زيباترين و ثروتمندترين بانوى عرب شيفته او شده است. به راستى محمّد(ص) شيفته كدام خوبى خديجه مى شود؟ آيا او به زيبايى خديجه دل مى ببندد يا به ثروت خديجه؟ هرگز!! او مى خواهد سراغ خودِ خديجه برود، نه سراغ ثروت بى اندازه او و نه سراغ زيبايى او! * * * اى خديجه! براى چه شيفته محمّد(ص) شدى؟ تو كه مى دانى او فقير است، پس چرا او را انتخاب كردى؟ فهميدم. در نگاه تو، دنيا هيچ ارزشى ندارد، هر چه پايان پذير باشد دل تو را نمى ربايد! تو به دنبال صداقت و انسانيّت هستى. تو مى خواهى با مردى ازدواج كنى كه از دنيا آزاد است. تو خوبى كند: آيا محمّد(ص) به خواستگارى خديجه خواهد رفت؟ حتماً محمّد(ص) مى داند كه خديجه خواستگاران زيادى دارد. خديجه زيباترين و ثروتمندترين زن عرب است، به همين دليل، شاه يمن به خواستگارى او آمده است. ثروتمندان مكّه نيز به خواستگارى او آمده اند; امّا خديجه همه آنها را نااميد كرده است. * * * بايد امشب محمد(ص) تصميم خود را بگيرد، آيا او به خواستگارى خديجه خواهد رفت؟ او به خوبى مى داند كه مردم مكّه فقط به يك بانو، «طاهره» مى گويند، آن هم خديجه است. طاهره يعنى پاكدامن! هيچ كس به پاكدامنى و نجابت خديجه نمى رسد، او از نسل ابراهيم(ع) است. خديجه دختر عموى اوست و محمّد(ص) بهگو بدانم خودت كسى را هم در نظر دارى؟ ـ من اين كار را به عمويم ابوطالب و عمّه ام صَفيّه سپردم. ـ من براى تو يك همسر خوب سراغ دارم. ـ خوب، برو به عمو و عمّه ام بگو، اگر آنها پسند كردند به خواستگاريش مى رويم. عمّار به صورت پاك و نورانى محمّد(ص) نگاه مى كند لبخند شادمانى مى زند و مى گويد: ـ اين كسى را كه من مى گويم آنها حتماً مى پسندند، مهم اين است كه تو بخواهى با او ازدواج كنى. ـ چه كسى را مى خواهى معرّفى كنى؟ ـ خديجه. * * * عمّار خيلى خوشحال است كه توانست وظيفه خود را انجام بدهد. او با محمّد(ص) خداحافظى مى كند و به خانه خود مى رود. او وقتى به خانه مى رسد از خود سؤال يام خديجه را اين گونه برسانم. ـ من خود نيز در نوشتن اين كتاب، بارها ماندم چه بنويسم و آرزو كردم كاش اين كتاب را يك نويسنده زن مى نوشت، ما مردها هر كارى هم بكنيم نمى توانيم احساسات نجيبانه يك زن را بيان كنيم! ـ پس مى گويى چه كنم؟ چه بگويم؟ ـ توكّل به خدا داشته باش، خودش كمكت مى كند. * * * ساعتى از شب گذشته است. درِ خانه به صدا در مى آيد، محمّد(ص) برمى خيزد و درِ خانه را باز مى كند و عمّار را مى بيند. او را به داخل خانه دعوت مى كند. محمّد(ص) برايش نوشيدنىِ خنك مى آورد. عمّار مى گويد: ـ شنيدم كه عمويت، ابوطالب مى خواهد برايت زن بگيرد. ـ آرى، من ديگر بايد ازدواج كنم. ـ هند كسى به دختران خدا جسارت كند. امروز اين بت ها قداست زيادى دارند. هر كس كه به آنها بى احترامى كند و آنها را قبول نداشته باشد شكنجه سختى مى شود. در اين ميان، عدّه اى هستند كه به بت ها هيچ اعتقادى ندارند، آنها از نسل ابراهيم(ع) هستند و به دين او باقى مانده اند. افسوس كه تعداد آنها بسيار كم است و نمى توانند در مقابل بت پرستان كارى بكنند. آرى، پايان شب سيه، سپيد است. خداوند به زودى آخرين پيامبر خود را خواهد فرستاد تا همه بت ها را نابود كند و مردم را به سوى يكتاپرستى دعوت كند. به زودى نداىِ توحيد به گوش همه خواهد رسيد: خداوند يكتاست و هيچ شريكى ندارد. سه دختر زيباى خداد، بت كوچكى دارد. در اين روزگار هيچ خانه اى پيدا نمى شود كه در آن بت نباشد! هر روز صبح زود وقتى مردم از خواب بيدار مى شوند كنار بت خود مى روند و در مقابلش تعظيم مى كنند. هر كس كه قصد دارد به جايى سفر كند، بعد از آن كه با زن و بچّه خود خداحافظى كرد به سراغ بت خود مى رود و دستى بر آن بت مى كشد و خود را با آن متبرّك مى كند. او فكر مى كند كه با اين كار، بلاها از او دور مى شود. امروز بت پرستى دين و آيين اين مردم است. آنها بت ها را شريك خدا مى دانند. آنها دين خود را از پدران و مادران خود فرا گرفته اند و هرگز در آن شك نمى كنند. آنها به شدّت از اعتقادات خود دفاع مى كنند و اجازه نمى د بت ديگر «لات» است كه در شهر طائف قرار دارد. او الهه آفتاب است. سنگى چهارگوش و بزرگ كه مردم برايش قربانى مى كنند و به او تقرّب مى جويند. اين دختر خدا بازارش خيلى داغ است و عدّه زيادى با لباس احرام به زيارتش مى روند، هيچ كس نمى تواند با لباس معمولى به زيارت او برود. و امّا دختر سوّم خدا، نامش «مَنات» است و معبد او در كنار درياى سرخ بين مكّه و يثرب واقع شده است. «مَنات»، بزرگترين دختر خداست و براى همين مردم براى زيارت او گروه گروه مى روند و براى او قربانى زيادى مى كنند. * * * اين حكايت سه دختر خدا بود. در اين سرزمين، بت هاى زياد ديگرى نيز وجود دارند. هر كس در خانه خواند، سجده مى كنند و از آنها حاجت مى خواهند! * * * عُزّى، عزيزترين بت اين سرزمين است! او الهه آفرينش است و همه هستى به دست او خلق شده است. اين مردم به داشتن عُزّى، افتخار مى كنند، زيرا او در سرزمين آنها منزل كرده است و چه چيزى از اين بهتر! همه زمين و آسمان را كه مى بينى به دست اين بت خلق شده است. آيا مى دانى كه خانه عُزّى كجاست؟ بين راه مكّه و عراق معبدى بزرگ براى اين بت ساخته اند. در آنجا قربانگاه بزرگى وجود دارد كه شتران زيادى در آن قربانى مى شوند. اگر يك روز به معبد عُزّى بروى مى بينى كه عدّه زيادى دور يك سنگ صاف و سياه طواف مى كنند. اين سنگ، همان عُزّى است. نام مى شنيدم و نمى دانستم معناى آن چيست. در آن دعا نام «لات»، «عُزّى» و «مَنات» آمده بود. ـ حتماً تو اين دعا را شنيده اى: «واللاّتِ والعُزّى، وَمَناةِ الثّالِثَة الأُخرى، فَإِنَّهُنَّ الغَرانيقُ العُلى، وَإِنَّ شَفاعَتَهُنَّ لَتُرتَجى». ـ معناى اين دعا چيست؟ ـ قسم به «لات»، «عُزّى» و «مَنات» كه آنها سه دخترِ زيباى خدا هستند و ما به شفاعت آنها اميد داريم. حتماً دوست دارى كه از اين دخترانِ خدا برايت بيشتر بگويم. اين مردم در همه گرفتارى هاى خود آنها را صدا زده و از آنها كمك مى گيرند. نگاه كن! جهالت و نادانى با اين مردم چه كرده است كه در مقابل سنگ هايى كه خود تراشيده ه مردم براى بت ها مى آورند، ميان رهبران تقسيم مى شود. اينجا بود كه فكرى به ذهن رهبر مكّه رسيد: ساختن يك بت در مكّه و فريب دادن مردم! وقتى او از سفر بازگشت، فكر بت پرستى را در مكّه رواج داد. در فاصله كوتاهى بت هاى زيادى ساخته شد و مردم به پرستش آنها مشغول شدند. اعتقاد مردم به سه بت بيش از بقيّه بود و آنها را دخترانِ خدا مى دانستند و در برابر آنها سجده مى كردند و از آنان حاجت مى خواستند. نام دخترانِ خدا چنين بود: «لات»، «مَنات» و «عُزّى». * * * ـ حالا مى فهمم كه منظور آنها از آن دعا چه بود؟ ـ كدام دعا را مى گويى؟ ـ وقتى ما طواف مى كرديم، دعايى را كه مردم مى خواندند،بتلا شد. طبيب ماهرى در مكّه بود به او دستور داد تا به شام (سوريه) سفر كند و بدن خود را با آب چشمه اى كه در آنجاست، بشويد. رهبر مكّه به شام رفت. آن چشمه را پيدا كرده و چند ماه را در آنجا ماند و هر روز در آبِ آن چشمه، بدنش را شستشو مى داد. مردم شام، بت هايى را براى خود درست كرده بودند و آنها را مى پرستيدند. او به يكى از اين بتكده ها رفت و با ديدن آن مردم بت پرست فهميد كه رهبران آنها از راه بت پرستىِ اين مردم به چه ثروت زيادى رسيده اند. هر روز ده ها گوسفند قربانى مى شوند و بعد از پايان مراسم، همه آنها كباب شده و سفره اى رنگين پهن مى شود. او فهميد كه تمامى هديه هاى ارزشمندى كارد كعبه مى شويم. خداى من! اينجا خانه خداست يا بتكده؟ هر چه نگاه مى كنى بت مى بينى! ده ها بت در درون خانه خدا چه مى كنند؟ گروهى به سوى آن بت بزرگ مى روند. در مقابلش به سجده مى افتند و گريه مى كنند و از آن حاجت مى خواهند. در اين ميان، من شروع به شمارش بت هاى كوچك و بزرگ مى كنم كه در داخل كعبه و اطراف كعبه است. اينجا خانه توحيد است ; امّا سيصد و شصت بت در اينجا جلوه نمايى مى كنند. تو مات و مبهوت به آنها نگاه مى كنى و از من مى پرسى: چرا اين مردم بت پرست شده اند؟ بايد تاريخ را با هم بخوانيم: * * * سال ها پيش، مردى به نام «ابن لُحَىّ»، رهبر شهر مكّه بود. او به بيمارى سختى ماز دلِ زمين مى جوشيد. خدا با آب زمزم از مهمانش پذيرايى كرده بود. * * * كنار چاه زمزم، چند نفر با هم سخن مى گويند: ـ خوشا به حال ما كه امروز به مكّه آمديم. ـ براى چه؟ ـ مگر خبر ندارى؟ قرار است درِ كعبه را باز كنند. ـ چقدر خوب. ما هم خوشحال مى شويم. خيلى دلمان مى خواست كه بتوانيم داخل كعبه را ببينيم. ساعتى مى گذرد، چند پيرمرد به سوى كعبه مى آيند. همه مردم كنار مى روند، فكر مى كنم آنها بزرگان مكّه هستند. كليد درِ كعبه به دست يكى از آنهاست. اكنون درِ كعبه باز مى شود، مردم در صف مى ايستند تا يكى بعد از ديگرى وارد كعبه شوند. بايد قدرى صبر كنيم تا نوبت ما بشود. اكنون ما و، صداى بندگانش را مى شنود. * * * بعد از طواف، به سوى چاه زمزم مى رويم تا قدرى آب بنوشيم. چه آب گوارايى! همان آبى كه خدا براى هاجر و اسماعيل(ع) از دل زمين جارى كرد. وقتى ابراهيم(ع) به سوى فلسطين رفت، هاجر ماند و يك نوزاد. در اينجا نه آبى بود و نه درختى. اسماعيل(ع) تشنه شد و هاجر به جستجوى آب رفت. او در دل اين كوه ها مى دويد تا شايد آبى پيدا كند. او به هر جا كه مى دويد جز كوه و سنگ چيزى نمى ديد. خدا هيچ گاه مهمان خود را فراموش نمى كند. ناگهان از زير پاى اسماعيل(ع)، چشمه اى جارى شد. هنوز هاجر مى دويد. او خسته شد و نااميد به سوى اسماعيل(ع) بازگشت. نگاهش به آب زلالى افتاد كه  * * * بلند شو! اكنون ديگر ما مى توانيم به سوى كعبه برويم. وقتى كنار كعبه مى رسيم تو مات و مبهوت مى ايستى و نگاه مى كنى! در اطراف كعبه بت هاى زيادى مى بينى، عدّه اى در مقابل اين بت ها به سجده افتاده اند; گريه مى كنند و از او حاجت مى خواهند. همه كسانى كه طواف كعبه مى كنند، كف مى زنند و سوت مى كشند. اينجا خانه خداست، مجلس عروسى نيست. چرا كف مى زنند؟ عبادت اين مردم، همين سوت زدن و كف زدن ها است، به راستى اين چه دينى است كه اين مردم دارند؟ ما بايد به طواف خود ادامه بدهيم و با خداى خود راز و نياز كنيم. درست است كه در ميان اين همه سوت و كف، صدا به صدا نمى رسد; امّا خدا در همه حاليدند. يكى از قانون هايى كه آنها وضع كردند اين بود: هر كس كه براى طواف كعبه مى آيد بايد حتماً لباس مردم شهر مكّه را به تن كند و اگر كسى اين لباس را نمى توانست تهيّه كند، بايد لباس هاى خود را از بدن بيرون بياورد و عريان طواف كند! مردمى كه براى طواف كعبه مى آمدند، خيال مى كردند اين كار، يك دستور آسمانى است و با انجام آن، خداى كعبه را از خود راضى مى كنند! رهبران مكّه به آنها گفته اند شما با اين لباس هاى خود كه گناه انجام داده ايد نمى توانيد كعبه را طواف كنيد، يا بايد لباس ما را تهيّه كنيد يا آنكه با بدن عريان طواف كنيد. امان از روزى كه دين وسيله اى براى فريب مردم شود! ز كه گذشت، گروهى از عرب ها، گذرشان به اينجا افتاد. آنها وقتى آب زمزم را ديدند در اينجا منزل كردند. كم كم مردم زيادى در اينجا جمع شدند و شهر مكّه ساخته شد. بيشتر مردمِ اين شهر به دين ابراهيم(ع) ايمان آوردند. سال ها گذشت، آرام آرام شهرت كعبه به اطراف رسيد، مردم از هر گوشه و كنار براى طواف آن مى آمدند، زيرا حج از اعمالى بود كه در دين ابراهيم(ع) به آن تأكيد شده بود. شهر تا مدّتى در اختيار فرزندان اسماعيل(ع) بود; امّا بعد از مدّتى، گروهى از عرب ها شهر مكّه را در اختيار خود گرفتند. آنها خود را خادمان كعبه خواندند و رسوم زيارت كعبه را تحريف كردند و از اين راه به ثروت زيادى ر بله، من كه گفتم، ما به سرزمين سياهى ها و خرافات آمده ايم. هنوز با ناباورى به من نگاه مى كنى. آخر چگونه ممكن است كه يك زن با آن وضعيّت براى طواف بيايد. تعجّب نكن! اين يك قانون است. خوب است سايه اى پيدا كنيم و بنشينيم تا من ماجرا را برايت تعريف كنم. * * * سال ها پيش در اين سرزمين هيچ نشانى از آبادى نبود. درّه اى خشك كه هيچ كس آن را نمى شناخت. خدا به ابراهيم(ع) فرمان داد تا فرزندش اسماعيل(ع) را همراه با مادرش به اينجا بياورد و كعبه را كه ويران شده بود، دوباره بسازد. كار ساخت كعبه كه تمام شد، حضرت ابراهيم(ع) به فلسطين بازگشت و هاجر و اسماعيل(ع) را كنار كعبه گذاشت. چند را به حضرت آدم(ع) دستور داد تا اين خانه را بنا كند. وقتى كار ساخت كعبه تمام شد، خدا به او وحى كرد كه من گناه تو را بخشيدم و رحمت خود را بر تو نازل كردم. اين خانه، شعبه اى از رحمت و مهربانى خداست، شايد شنيده اى كه خداوند توبه حضرت آدم(ع) را كنار همين خانه قبول كرد. * * * ـ با تو هستم، صبر كن! ـ براى چه؟ ما فاصله زيادى تا كعبه نداريم. من مى خواهم به زيارت بروم و طواف كنم. ـ الان وقت مناسبى براى اين كار نيست. بايد صبر كنيم. ـ يعنى چه، مگر طواف هم وقت مناسبى مى خواهد؟ ـ اگر حالا كنار كعبه برويم با زنى روبرو مى شويم كه لخت و عريان طواف مى كند. ـ آخر مگر چنين چيزى مى شود؟ رها راه آمده ايم تا خانه خدا را زيارت كنيم. همان خانه اى كه خداوند ابراهيم(ع) را فرستاد تا آن را آباد كند. ما مى خواهيم وارد اين شهر بشويم; امّا چرا مردم از ما چنين خواسته اى دارند؟ ما به روزگار خرافات آمده ايم، به روزگار جاهليّت! هنوز پانزده سال تا ظهور اسلام باقى مانده است. اين هم يكى از خرافاتى است كه اين مردم به آن اعتقاد دارند: اگر هنگام ورود به شهر، صداى الاغ از خود در آورى از «وبا» در امان خواهى بود! اكنون وارد شهر مى شويم و به سوى كعبه مى رويم، تو خيلى مشتاق ديدن خانه خدا هستى. مى دانم مى خواهى بر جاى دستِ ابراهيم(ع) بوسه بزنى. اين خانه، خانه يكتاپرستى است، خد __4G    #_ مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ روزهاى جمعه دعاىِ ندبه مى خوانيم و فرزند تو را صدا مى زنيم: اى فرزند خديجه كبرى! امروز هم روزِ جمعه است و من مهمان تو هستم و در كنار قبرِ خراب تو ايستاده ام و به تو فكر مى كنم. اين چه رازى است كه خدايت به تو مباهات مى كند؟ جبرئيل از آسمان ها به زمين مى آيد تا سلام خدا را به تو برساند. تو چه كرده اى كه اين چنين عزيزِ خدا شده ا استخوان خرگوش را مى خرند؟ اين گردنبندها حكايتى دارند. اين مردم اعتقاد دارند كه غول ها به انسان حمله كرده و هر روز، يك نفر را به عنوان قربانى به قتل مى رسانند. آيا تو از غول ها نمى ترسى؟ غول ها خيلى خطرناك هستند. تو بايد استخوان خرگوش به گردن خود آويزان كنى تا از شرِّ غول ها در امان بمانى. براى اينكه از سحر و جادو در امان بمانى بايد گردنبندى از استخوان خرگوش داشته باشى! فكر مى كنم كه در اين سرزمين، قيمت استخوان خرگوش از قيمت جواهرات بيشتر باشد! * * * بوى غذا مى آيد! به به! خوب است به آن مغازه بروم و مقدارى غذا بخرم. چند قدم كه مى روم يادم مى آيد كه اين مردم موقع   ,`57    K`سه دختر زيباى خدا ـ با تو هستم! صبر كن! بايد اينجا بايستى و هفت بار صداى الاغ از خود در بياورى! ـ چرا بايد اين كار را بكنم. مگر من ديوانه ام؟ ـ عجب حرفى مى زنى! اين يك رسم مهمّ است، نگاه كن همه دارند اين كار را مى كنند. ـ خوب، همه كارِ بى خودى مى كنند. ـ اگر تو اين كار را نكنى بيمارى «وبا» مى گيرى. با تعجّب به من نگاه مى كنى. به راستى تو را كجا آورده ام؟ من خودم هم تعجّب كرده ام. ما كيلومشتن گوسفند يا شتر، نام بت ها را به زبان مى آورند; براى همين ما نمى توانيم غذاى آنها را بخوريم. بايد صبر كنيم تا غذاى حلالى پيدا كنيم. از كوچه ها عبور مى كنيم. نگاه تو به پرچم هايى مى افتد كه بالاى چند خانه نصب شده است. ـ آقاى نويسنده! اين پرچم ها نشانه چيست؟ ـ تو چه كار به اين كارها دارى. ـ چرا جواب سؤال مرا نمى دهى؟ ـ بيا به دنبال غذاى حلال بگرديم. ـ اصلاً خودم مى روم و سؤال مى كنم، من همسفر تو شدم تا چيزهايى را بياموزم. ـ خيلى خوب! اين پرچم ها نشانه آن است كه در آن خانه ها، زنان بدكاره هستند و از مهمانان خود پذيرايى مى كنند. هر مردى كه دلش بخواهد مى تواند پيش آنها برد. آنجا را نگاه كن! آن خانه «حَمامه» است. زنى زيبا كه مشتريان زيادى را به سوى خود جذب كرده است. او مادربزرگ معاويه است، همان كسى كه نامش را بارها شنيده اى. خيلى تعجّب مى كنى! اينجا حرم خدا و شهر ابراهيم(ع) است، چرا بايد در اين شهر چنين كارهايى را بكنند؟ آيا كسى نيست تا مانع اين عمل آنها بشود؟ بيا برويم به رهبران اين شهر خبر بدهيم. كجا مى روى رفيق! تو مى خواهى بروى به آنان چه بگويى؟ مگر نمى دانى اين زنان با اجازه رهبران شهر، اين خانه هاى فساد را راه انداخته اند؟ قسمت عمده اى از درآمد اين خانه ها به جيب همين رهبران مى رود. مردم، ديگر اين كارها را گناه نمى دانند، امروز همه ارزش ها نابود شده است و مردان غيرت ندارند. * * * من تو را به چه شهرى آورده ام! مى خواستم شهر خدا را نشانت بدهم; امّا همه سياهى ها را نشانت دادم. چيزهاى ديگرى هم هست كه خجالت مى كشم بگويم. آرى، ما به عصر جاهليّت آمده ايم. فساد همه جا را فرا گرفته است. بسيارى از زنان و مردان گرفتار شهوت رانى شده اند. همه پليدى ها و سياهى را مى توان در اينجا ديد. آن خانه را ببين كه در بالاى آن، خيمه اى آبى رنگ نصب شده است. عدّه اى در زير آن خيمه نشسته اند. به راستى آنجا چه خبر است؟ از چند نفر سؤال مى كنم، آنها به ما مى گويند: آنجا خانه «طاهره» است. آيا مى دانى «طاهره» به چه معنا است؟  در زبان عربى به زنى كه پاكدامن باشد، طاهره مى گويند. آنجا خانه كسى است كه در دلِ سياهى ها، همچون ستاره اى مى درخشد. آرى، آنجا خانه بانوى پاكدامن اين شهر است. نامش «خديجه» است و خدا به او ثروت زيادى داده است. او بسيار سخاوتمند و مهمان نواز است. ما به سوى خانه خديجه حركت مى كنيم. * * * ـ سلام بر آقاى نويسنده و همسفر خوبش! ـ سلام بر شما، برادر! ـ خوش آمديد، من مَيْسِره، خادم بانو هستم. خوش آمديد. ـ خيلى ممنون. همراه با مَيْسِره وارد خانه مى شويم، خوب است به قسمت پشت بام برويم، آنجا خيلى باصفاست. زير خيمه آبى مى نشينيم. نسيم مىوزد. هوا خنك مى شود. مَيْسِره براى ما نوشيدنى مى آورد. گلويى تازه مى كنيم. بعد از لحظاتى سفره غذا پهن مى شود. بوى غذا به مشام مى رسد. اوّلين كسى كه سر سفره مى نشيند، من هستم. چه غذاهاى خوشمزه اى! ـ چرا جلو نمى آيى؟ غذا از دهن مى افتد. ـ نه، من غذا نمى خورم. ـ مگر گرسنه نيستى؟ ـ چرا، ولى تو به من گفتى كه مردم اين شهر وقتى گوسفندى مى كشند، نام بت ها را بر زبان جارى مى كنند. من چگونه غذاى آنها را بخورم؟ ـ فراموش كردم برايت بگويم كه خديجه مثل بقيّه مردم نيست. او فقط به خداى يكتا ايمان دارد. او از نسل ابراهيم(ع) است. وقتى اين سخن را مى شنوى، برمى خيزى و سر سفره مى نشينى... * * * بعد از ناهار من كمى استراحت مى كم تا خستگى ام برطرف شود. تو به اطراف نگاه مى كنى. فرش هاى ابريشمى كه در اينجا پهن است، بسيار گران قيمت هستند. همه وسايل اينجا خيلى باارزش هستند. اكنون مرا صدا مى زنى: ـ خديجه اين همه ثروت را از كجا آورده است؟ ـ من الان خسته ام و مى خواهم بخوابم. بعداً برايت مى گويم. ساعتى مى گذرد، مَيْسِره براى ما ظرفى از ميوه مى آورد. اين ميوه ها از شام به اينجا آورده شده است: خرما، پرتقال، سيب! من پرتقالى برمى دارم و پوست مى گيرم و مى خواهم به سؤال تو جواب بدهم: چند سال قبل، پدرِ ثروتمند خديجه از دنيا رفت و ثروت زيادى براى خديجه به ارث گذاشت. خديجه با آن ثروت به تجارت پرداخت. حتما مى دانى مكّه يك شهر تجارى است و بر سر راه يمن - شام قرار گرفته است. كاروان هاى تجارى به يمن رفته و عطر، صمغ، نقره و طلا را به شام مى برند. وقتى اين كاروان ها به شام مى رسند ابريشم، اسلحه، روغن و گندم خريدارى كرده و به يمن مى آورند. خديجه تعدادى از افراد لايق را استخدام كرد تا با پول او تجارت كنند. ثروت خديجه روز به روز زياد و زيادتر مى شود، او بيش در اين سفرها بيش از هزار سكّه طلا سود كرده است. البته خديجه مقدارى از ثروت خود را در راه خير مصرف مى كند و براى همين خدا به او بركت زيادى مى دهد. اين قانون است: هر كس سخاوت داشته باشد، بركت به سويش مى آيد. به سوى خانه پاكدامن . مژده آمدن آخرين پيامبر قلب او را شاد كرد. از همان روز خديجه منتظر شد! منتظرى كه سر از پا نمى شناخت. به زودى آخرين و كامل ترين دين خدا در اين سرزمين ظهور خواهد كرد، جبرئيل نازل خواهد شد و سخن خدا را براى بشر خواهد آورد. از همان روز خديجه به انتظار نور نشسته است. او دعا مى كند كه هر چه زودتر اين وعده خدا فرا برسد. * * * خديجه شنيده است كه وقتى آخرين پيامبر خدا ظهور كند با مشكلات زيادى روبرو خواهد شد و بت پرستان او را اذيّت و آزار خواهند كرد. مردمى كه ساليان سال، بت ها را پرستيده اند، چگونه باور كنند كه اين بت ها چيزى جز سنگ نيستند؟ نسل در نسل براى آنها از قداست اه جا جشن و سرور بود. عدّه اى شيرينى و شربت مى دادند. همه آنها لباس هاى نو پوشيده بودند. خديجه كنار كعبه آمده بود و به مردم نگاه مى كرد. او از بت هايى كه مردم مى پرستيدند بيزار بود و به دنبال روشنايى مى گشت. در آن روز مسافرى از شام به مكّه آمده بود و در گوشه اى نشسته و به فكر فرو رفته بود. خديجه متوجّه شد آن مسافر، يكى از پيروان حضرت عيسى(ع) است كه به اينجا آمده است. خديجه نزد او رفت. چند نفر ديگر هم دور آن مسافر جمع شده بودند. مسافر رو به آنها كرد و گفت: به زودى آخرين پيامبر خدا در اين شهر ظهور خواهد كرد و به بت پرستى پايان خواهد داد. خديجه از شنيدن اين مطلب خيلى خوشحال شوييم. من براى هاله توضيح مى دهم كه دارم براى جوانان، كتابى در مورد خديجه مى نويسم. دوست دارم بدانم چرا خديجه به همه خواستگاران خود جواب رد مى دهد. او نگاهى به ما مى كند و به فكر فرو مى رود. بعد از مدّتى از ما مى خواهد كه به خانه او برويم تا براى ما سخن بگويد. قدرى راه مى رويم. وقتى به درِ خانه او مى رسيم همسر او به استقبال ما مى آيد. حتماً مى دانى كه عرب ها خيلى مهمان نواز هستند. وارد خانه مى شويم، دو دختر را مى بينيم كه در حياط خانه مشغول بازى هستند. وارد اتاق مى شويم، من قلم به دست مى گيرم و هاله سخن مى گويد: * * * روز عيد بود و مردم مكّه كنار كعبه جمع شده بودند. هه زنده بود. آن وقت خديجه مى توانست با او درد دل كند. مادرِ خديجه، زنى بود مؤمن، از نسل ابراهيم(ع). تا زمانى كه او زنده بود خديجه هيچ غمى نداشت. خديجه اين پاكى قلب را از مادر به ارث برده است. اكنون خديجه براى زيارت قبر مادر مى رود. او ساعتى كنار قبر مادر مى نشيند. بعد كنار قبر پدر مى رود. هوا رو به تاريكى است، خديجه از جا برمى خيزد تا به خانه برگردد. * * * آن خانم كيست كه به سوى خانه خديجه مى آيد؟ او خواهر خديجه است و نامش «هاله» است. او به ديدار خواهرش مى رود. من مدّتى صبر مى كنم. ساعتى مى گذرد، اكنون هاله از خانه خديجه بيرون مى آيد. ما به سويش مى رويم تا با او سخن بگ شاه يمن انتخاب كرده است. اكنون شاه يمن مى خواهد ازدواج كند. مردم يمن همه عرب هستند، او مى خواهد يك زن عرب بگيرد و او را ملكه آنجا كند تا مردم به حكومت او رضايت بيشترى نشان بدهند. آرى، اگر ملكه، عرب باشد آنها ديگر حكومت را حكومتى عربى مى دانند. شاه يمن به دنبال زيباترين زن عرب است، ملكه بايد زيبا باشد. * * * وقتى زنان مكّه از موضوع با خبر مى شوند خديجه را سرزنش مى كنند و مى گويند: چرا خواستگار به اين خوبى را رد كردى؟ مگر تو نمى خواهى شوهر كنى؟ خديجه هيچ جوابى به آنها نمى دهد. او سكوت مى كند ولى قدرى ناراحت مى شود. تا كى او بايد اين حرف ها را بشنود؟ كاش مادرش، فاطمه اند و خديجه به هيچ كدام آنها روى خوش نشان نداده است; زيرا همه آنها به طمع مال و ثروت به خواستگارى او آمده اند. ولى ماجراى خواستگارى شاه يمن با خواستگاران قبلى فرق مى كند، او به طمع ثروت خديجه به خواستگارى نيامده است، همه ثروت يمن در دست اوست، او هرگز نيازى به ثروت خديجه ندارد. پس راز اين خواستگارى چيست؟ ما بايد فكر كنيم و اين راز را كشف كنيم... فهميدم. شاه يمن به دنبال زيبايى و جمال خديجه است! او شنيده است كه خديجه، زيباترين بانوى عرب است و براى همين شيفته او شده است! جالب است بدانى كه يمن زير نظر حكومت ايران اداره مى شود. پادشاه ساسانى يكى از ايرانيان را به عنواى ممنون كه اجازه داديد ما با شما ملاقات كنيم. ـ خواهش مى كنم. ـ من از طرف شاه يمن به اينجا آمده ام. شاه شيفته خوبى ها و كمالات شما شده است و مرا به اينجا فرستاده تا از شما براى او خواستگارى كنم. ـ من فعلاً تصميم ازدواج ندارم. ـ آيا شما دوست نداريد ملكه يمن بشويد؟ ـ ببخشيد. من بايد بروم. خديجه از جاى خود برمى خيزد و اتاق را ترك مى كند. ما هم از خانه بيرون مى رويم. * * * چرا خديجه اين پيشنهاد را قبول نكرد؟ خيلى ها آرزو دارند ملكه يمن بشوند. يمن، بهشت روى زمين است! آنجا ديگر از اين هواى گرم و خشك خبرى نيست. شنيده ام كه ابوسفيان، ابوجهل و خيلى ها به خواستگارى خديجه آميى: ـ مگر در كشور يمن، زن قحطى است؟ چرا شاه آن كشور به خواستگارى بانويى بيايد كه چهل سال از عمر او مى گذرد؟! ـ چه كسى به تو گفته است كه خديجه چهل سال دارد؟ ـ همه اين را مى گويند. ـ امّا اين را بدان كه خديجه فقط بيست و پنج سال دارد. ـ حرف جديدى مى زنى؟ ـ اگر خديجه چهل سال داشت هرگز پادشاه يمن به خواستگارى او نمى آمد. اكنون مَيسِره نزد پيرمرد مى آيد و از او مى خواهد تا همراهش برود. ما هم همراه آنها مى رويم. وارد اتاق خديجه مى شويم. وسط اتاق پرده اى زده اند، در گوشه اى مى نشينيم. خديجه وارد مى شود و پشت پرده مى نشيند. اكنون پيرمرد صدايش را صاف مى كند و مى گويد: ـ بانو! خيل صدايى به گوش مى رسد، چه خبر شده است؟ گويا براى خديجه مهمان آمده است. آنها فرستاده شاه يمن هستند. مَيسِره با احترام زيادى از آنها پذيرايى مى كند. من فكر مى كنم آنها براى كار مهمّى به اينجا آمده اند. پيرمردى كه همراه آنان است به مَيسِره مى گويد: من مى خواهم بانو را ببينم. مَيسِره از او مى خواهد كه دقايقى صبر كند تا او به بانو خبر بدهد. در اين مدّت من با آن پيرمرد سخن مى گويم. مى فهمم كه آنها براى خواستگارى خديجه آمده اند. آرى، خديجه خواستگاران زيادى دارد، بزرگان عرب از قبيله هاى مختلف خواهان او هستند. امروز هم كه شاه يمن به جمع آنها اضافه شد! تو رو به من مى كنى و مى گ eea5]    Uaبه سوى خانه پاكدامن مى دانم كه خيلى گرسنه اى. ديگر وقت ناهار است. خوب است با هم برويم و غذايى تهيّه كنيم. به سوى بازار مكّه حركت مى كنيم. بشتابيد! حراجىِ گردنبند! گردنبند استخوان خرگوش! اين صداى يكى از فروشندگان است. جلو مى رويم. عدّه زيادى در حال خريدن اين گردنبندها هستند. آن مادر را نگاه كن، گردنبندى از استخوان خرگوش براى فرزند خود خريده است! تو خيلى تعجّب مى كنى. مگر طلا و جواهر در اين سرزمين نيست كه اين مردb5    Qb راز دل با كه بگويم؟ سر ن بت ها سخن گفته اند. طبيعى است كه در مقابل حرف جديد موضع بگيرند و دشمنى كنند. خديجه همه اين ها را مى داند و به فكر يارى آخرين پيامبر خداست. او خوب مى داند كه تبليغ دين آسمانى نياز به پول و ثروت دارد، براى همين او به تجارت رو آورده است و با هدفى مقدّس به فعاليّت اقتصادى مشغول است. او مى خواهد با ثروت خويش، آخرين پيامبر را يارى كند. اين هدف مقدّس است كه به او هم انگيزه مى دهد و هم بركت! * * * مردانى كه بوى پول به مشامشان رسيده است به خواستگارى خديجه مى آيند; امّا خديجه همه آنها را خوب مى شناسد و همه را نااميد مى كند. آخر چگونه با كسى ازدواج كند كه عشق بت و پول در دل دارد؟ درست است كه ابوسفيان يكى از ثروتمندان بزرگ اين شهر است; امّا خديجه هيچ علاقه اى به او ندارد. خديجه چگونه مى تواند با كسى كه مردم را به بت پرستى تشويق مى كند ازدواج كند؟ پادشاه يمن هم نه به طمع ثروت خديجه، بلكه به دليل زيبايى ظاهرى آن بانو به خواستگارى آمده است; امّا او نيز آتش پرست است و چندان فرقى با ابوسفيان ندارد. خديجه به خداى يكتا ايمان دارد و از همه بت ها بيزار است. او به آرمان بلند خود فكر مى كند. او مى خواهد وقتى آخرين پيامبر ظهور كند بتواند بدون هيچ مزاحمى، حق را يارى كند; همان پيامبرى كه از نسل ابراهيم(ع) است. راز دل با كه بگويم؟ امشب، آسمان شام مهتابى است. نسيم خنكى مىوزد. بوى برگ درختان زيتون به مشام مى رسد. هنوز آفتاب نزده است كه تاجران شام مى آيند تا كالاهاى ما را خريدارى كنند. جمعيّت زيادى جمع مى شود، هر كس براى كالاها قيمتى مى گذارد. كالايى كه ما آورده ايم، عطر و صمغ و نقره و طلاست. بايد همه اين ها را بفروشيم و ابريشم و اسلحه و روغن و گندم خريدارى كنيم و به مكّه ببريم. من كه سررشته زيادى از كار تجارت ندارم، بايد منتظر بمانم تا كار خريد و فروش كالاها تمام شود. * * * چند روز مى گذرد، ما آماده بازگشت مى شويم. كالاهاى خريدارى شده را بر روى شترها بار مى زنيم و كاروان به سوى مكّه حركت مى يا تو مى دانى مَيسِره كجاست؟ او زير آن درخت زيتون نشسته است. نزد او مى رويم و با او سخن مى گوييم. او از جاى خود برمى خيزد و به همان صومعه مى رود تا با آن مرد يهودى سخن بگويد. مدّتى مى گذرد. مَيسِره به سوى ما مى آيد. او بسيار خوشحال است كه حقيقتى بزرگ را فهميده است. * * * اكنون ديگر موقع حركت است، بايد هر چه سريع تر به شهر شام برويم. فكر مى كنم ما نزديك غروب آفتاب، آنجا باشيم... نگاه كن! آنجا دروازه شهر شام است. بعد از مدّتى ما به محل اتراق كاروان ها مى رويم و بارها را از شترها پايين مى گذاريم. عدّه اى براى خريدن كالاها آمده اند; امّا آنها بايد بروند و صبح زود بيايند.ذارد. محمّد(ص) به سوى كعبه مى رود و گرد آن طواف مى كند و با خداى خويش سخن مى گويد و آماده حركت مى شود. او بايد سريع خودش را به محل كاروان برساند. * * * هنوز خورشيد طلوع نكرده است. مَيسِره منتظر محمّد(ص) است. او همه شتران را آماده كرده است. محمّد(ص) نزد او مى آيد. بايد همه كالاها را بار شترها كرد و حركت نمود. كارگران مشغول بار زدن شترها هستند، تعدادشان بسيار زياد است. محمّد(ص) بر كار آنها نظارت مى كند تا بارها به دقّت بسته شوند. ساعتى مى گذرد، آفتاب بالا آمده است. ديگر وقت حركت است. صداى زنگ شترها به گوش مى رسد. كاروان به سوى شام حركت مى كند. مى خواهم برايت زن بگيرم!دمتكار خود مَيسِره سخن مى گويد: ـ اى ميسره! محمّد را مى شناسى؟ ـ آرى، كيست كه خوبى و امانت دارى او را نشنيده باشد. ـ قرار است كه او در اين سفر همراه شما باشد. حتماً مى دانى كه او از نسل ابراهيم(ع) است و احترامش لازم است. از تو مى خواهم تو در اين سفر همراه او باشى و او را يارى كنى. ـ چشم، بانوى من! چند روز مى گذرد، ديگر وقت سفر به شام است. اكنون محمّد(ص) بيست و پنج سال دارد و مى خواهد براى مدّتى از عموى خود جدا بشود. او براى خداحافظى به خانه عمويش، ابوطالب مى رود. ابوطالب او را در آغوش مى گيرد و برايش دعاى سفر مى خواند و از خدا مى خواهد تا او به سلامتى، اين سفر را پشت سر بگĪ. محمّد(ص) هر چه زودتر بايد براى سفر آماده شود. به راستى آيا محمّد(ص) مى تواند به خوبى تجارت كند؟ او كه تا به حال تجربه تجارت ندارد و فقط در كوه ها و بيابان ها چوپانى كرده است. ابوطالب از خدا مى خواهد كه او در اين سفر موفّق شود، در اين صورت شايد در سفرهاى بعدى هم خديجه از او كمك بخواهد. عبدالله، پدر محمّد(ص) سال ها پيش، قبل از تولّد او از دنيا رفت. آمنه، مادر او هم خيلى سال است فوت كرده است. همه دلخوشى محمّد(ص)، عمويش ابوطالب است. ابوطالب خيلى خوشحال است. وقتى محمّد(ص) از سفر برگردد مى تواند براى او به خواستگارى برود و دخترى نجيب و خوب براى او بگيرد. * * * خديجه با خŧ از تو خواهشى بكنم. ـ بفرماييد. هر كارى داشته باشيد من انجام مى دهم. ـ محمّد، پسر برادرم را حتماً مى شناسى. ـ آرى، او را مى شناسم. در امانت دارى زبانزد همه است. ـ تقاضاى من اين است كه به او در كاروان تجارى خود كارى بدهيد. من مى خواهم او را داماد كنم. شايد بتوانم با مزدى كه به او مى دهيد زندگى اش را سر و سامان بدهم. ـ باشد، به او بگوييد خود را براى سفر شام آماده كند. من به ديگران يك شتر به عنوان مزد مى دهم; امّا به محمّد(ص) دو شتر خواهم داد. ـ خيلى ممنونم. خدا به شما بركت بدهد. * * * اكنون ابوطالب نزد محمّد مى رود تا به او خبر بدهد كه خديجه با پيشنهاد او موافقت كرده اس cc4    cc مى خواهم برايت زن بگيرم! پيرمردى نورانى همراه با چند نفر به سوى خانه خديجه مى روند. بيا ما هم آنجا برويم ببينيم چه خبر است. آن پيرمرد ابوطالب است، فرزند عبدالمطلّب. او رئيس طايفه بنى هاشم است. آنها براى ديدار با خديجه وارد خانه او مى شوند. خديجه با آمدن آنها خوشحال مى شود. اكنون ابوطالب چنين مى گويد: ـ من آمده ام ت d5U    kd درختى كه به يكباره سبز شد!ن جوان به زير همان درخت خشكيده رفت كه استادم نشانم داده بود. به اذن خدا آن درخت سبز شد و در يك لحظه، برگ هاى تازه داد. باور كردن آن سخت بود. اينجا بود كه من بى اختيار شدم و به سوى آن جوان دويدم تا صورتش را ببوسم. ناگهان صدايى بلند شد: «بشتابيد! بشتابيد»، همه به سوى من هجوم آوردند و من فرار كردم. * * * به زودى محمّد(ص) دعوت خود را آشكار خواهد كرد و جبرئيل بر او نازل خواهد شد. او همان كسى است كه پيامبران الهى، مژده آمدنش را داده اند. ما از اوّل اين سفر با او همسفر بوديم و او را نمى شناختيم. بايد نزد مَيسِره برويم و ماجرا را به او بگوييم. حتماً او خيلى خوشحال خواهد شد. Ȋابم. جوانى را در كاروان شما ديدم كه شبيه گمشده من بود. با خود گفتم خوب است او را امتحان كنم. اوّلين نشانه پيامبر اين است كه او هرگز بت پرست نباشد. رو به او كردم و گفتم: اى جوان عرب! تو را به لات و عُزّى قسم مى دهم. او در جواب من گفت: واى بر تو، اى مرد يهودى! نام خدا را رها مى كنى و نام بت ها را به زبان مى آورى! سريع برگشتم و كتاب تورات را در دست گرفتم و آمدم، گاهى نگاه به تورات مى كردم و گاهى نگاه به آن جوان. همه نشانه هاى آن درست بود. اكنون بايد صبر مى كردم تا ببينم معجزه سبز شدن درخت روى مى دهد يا نه. شما بارهاى شتران را باز كرديد و سپس به زير سايه درختان سبز رفتيد; امّا آɳتادم حلقه زد، بعد دست مرا گرفت و كنار درخت خشك شده اى برد و گفت: به زودى آخرين پيامبر خدا از اينجا عبور خواهد نمود و زير اين درخت خواهد نشست. اين درخت سال هاست كه خشكيده است، وقتى آخرين پيامبر زير آن بنشيند اين درخت، سبز خواهد شد و برگ هاى تازه خواهد داد. اين معجزه اى خواهد بود تا تو بتوانى او را بشناسى. يادت باشد كه سلام مرا به او برسانى. اكنون سال هاست كه من منتظر آمدن پيامبر موعود هستم. هر وقت كاروانى از مكّه به اينجا مى آيد به جستجوى او هستم. من امروز از بالاى بلندى، چشم به راه دوخته بودم. شما را ديدم كه به اين سو مى آييد. حسّى به من مى گفت كه امروز گمشده خود را مى  دنيا نمى فروشم. ماجرا چيست؟ او بايد براى من بيشتر سخن بگويد. نزديك تر مى شوم و از او مى خواهم برايم سخن بگويد. * * * سال ها پيش استادى داشتم كه براى من تورات مى خواند. نسخه اى از تورات اصلى به دست او رسيده بود. او برايم مى گفت كه علماى يهود تورات را تحريف كرده اند. يك روز او مرا صدا زد و به من خبر داد كه مرگش نزديك است. سپس صفحه اى از تورات را به من نشان داد و گفت: اين صفحه را بخوان. من شروع به خواندن آن كردم. در آن صفحه، نشانه هاى آخرين پيامبر خدا نوشته شده بود. آن نشانه ها آن قدر واضح بود كه وقتى من آن صفحه را خواندم خيال كردم پيامبر موعود را مى بينم. اشك در چشمان احيح و سالم است: ـ چه شده كه همه را به يارى فرا خواندى؟ ـ مگر نديدى كه آن مرد يهودى چگونه به محمّد(ص) خيره شده بود؟ مگر نمى دانى كه يهوديان، دشمن او هستند؟ * * * من برمى خيزم و نزديك صومعه مى روم. مى بينم كه آن يهودى در بالاى پشت بام صومعه ايستاده است و به آن طرف نگاه مى كند. او به محمّد(ص) خيره شده است كه زير درختى نشسته است. او را صدا مى زنم و به او مى گويم: ـ چرا قصد جان محمّد را كردى؟ ـ چه كسى اين حرف را زده است؟ ـ مگر نيامده بودى تا به او آزارى برسانى؟ ـ هرگز! من آمده بودم تا او را ببينم! من مثل بقيه يهوديان نيستم. من هيچ گاه حق را كتمان نمى كنم. من هرگز دينم را به̅دّت ها، غذاى گرمى بخوريم. من فكر مى كنم كه ناهار، كباب باشد! آنها گوسفندى را در ميانه راه خريده اند و قرار است گوشت آن را كباب كنند. خوب است من هم در تهيّه ناهار كمكى بكنم. گوشت تازه گوسفند را آماده كرده و روى آتش مى گذارم. صدايى به گوش مى رسد: بشتابيد! بشتابيد! اين يكى از همراهان ما است كه كمك مى طلبد. با شنيدن اين صدا همه از جا برمى خيزند، شمشيرهاى خود را برمى دارند و با سرعت مى روند. چه خبر شده است؟ آيا خطرى كاروان را تهديد كرده است؟ آيا دزدان به ما حمله كرده اند؟ در اين ميان نگاهم به مردى مى افتد كه به سوى صومعه مى دود. هيچ خبرى از دزدان نيست، همه بارهاى كاروان صد. * * * كاروان به پيش مى رود، روزها و شب ها مى گذرند، كوه ها و بيابان ها پشت سر گذاشته مى شوند... ما فاصله زيادى تا شهر شام نداريم. اين ها، درختان زيتون هستند كه در اين اطراف روييده اند. نزديك ظهر است و خوب است همين جا، كنار آن صومعه اتراق كنيم. صومعه به جايى مى گويند كه يهوديان براى عبادت در آنجا جمع مى شوند. بعضى از مردم اين سرزمين پيرو دين موسى(ع) باقى مانده اند. آفتاب مى تابد، بايد زير سايه درختان برويم. شتران رها مى شوند تا علف هاى خودرويى را كه در اينجا روييده است بخورند. مَيسِره آن طرف ايستاده است و مواظب كالاها است. عدّه اى هم آتشى روشن مى كنند تا بعد از δام حركت كنيم. آنجا را نگاه كن! چند نفر به سوى ما مى آيند. آنها كيستند؟ نزديك تر مى آيند. آنها همراهان مُصْعَب هستند كه ديشب در آن درّه اتراق كردند. پس شترهاى آنها كجايند؟ آنها نزد محمّد(ص) مى آيند و به او خبر مى دهند كه ديشب سيل آمد. و مُصْعَب و ديگران كه نمى توانستند از كالاها دل بكنند، گرفتار شده وغرق شدند. همه شترها در تاريكى شب رميدند. همان باران تند كه بر دل اين كوه ها باريد، سيل بزرگى شد و در آن درّه به راه افتاد. از آن كاروان فقط همين چند نفر مانده اند كه نه شترى دارند و نه بارى! محمّد(ص) از مَيسِره مى خواهد تا به آنها قدرى غذا بدهد كه بتوانند به مكّه باز گردنها پايين مى گذاريم و چند خيمه كوچك برپا مى كنيم. شام مختصرى مى خوريم. تو كه خيلى خسته هستى زود به خواب مى روى. من به آسمان نگاه مى كنم. نور مهتاب، همه جا را روشن كرده است. نسيم مىوزد، هوا خنك مى شود. كم كم خواب به چشمانم مى آيد. قطرات بارانى كه بر ما مى بارد از خواب بيدارمان مى كند. چه باران تندى! هوا طوفانى شده است. همه جا تاريك است، مهتاب ديگر پيدا نيست. ابرهاى سياه به اينجا رسيده اند. باران تندى مى بارد! آب از اين كوه ها جارى مى شود و به سمت درّه مى رود. چقدر خوب شد كه ما به بالاى اين تپّه آمديم! * * * صبح فرا مى رسد، ديگر از ابرها خبرى نيست. اكنون مى توانيم به سوى Ѓه همراه ما مى آيد در همين درّه اتراق مى كند. نام رئيس آن كاروان، مُصْعَب است. مَيسِره از سر دلسوزى نزد مُصْعَب مى رود: ـ امشب در اينجا اتراق نكنيد. اگر باران ببارد خطر سيل شما را تهديد مى كند. ـ چه كسى گفته كه در اين فصل تابستان در اينجا باران مى بارد؟ ـ محمّد. ـ برو به او بگو كه اگر ما از باران مى ترسيديم هرگز تاجر نمى شديم! مَيسِره ناراحت مى شود و برمى گردد. كاروان به حركت خود ادامه مى دهد. ما با سختى از آن درّه عبور مى كنيم. هوا كم كم تاريك مى شود، در آن طرف تپّه اى به چشم مى آيد. وقتى بالاى آن تپّه مى رسيم محمّد(ص) اينجا را براى اتراق مناسب مى بيند. بارها را از شتر اوّل بايد از كوه ها عبور كنيم و بعد از آن به بيابان هاى خشك مى رسيم. چند روزى مى گذرد، ما آرام آرام به سوى شام حركت مى كنيم. در يكى از روزها مسافت زيادى را طى مى كنيم. همه خسته شده ايم، غروب نزديك است، ديگر بايد در همين اطراف اتراق كنيم. ما داخل درّه اى عميق هستيم. مَيسِره مى خواهد دستور توقّف بدهد; امّا محمّد(ص) به او مى گويد: ـ نگاه به آسمان كن، چه مى بينى؟ ـ خورشيدِ در حال غروب! ـ نه، طرف مشرق را مى گويم. خوب نگاه كن! ـ ابرهاى سياه را مى بينم. ـ اين نشانه باران است. ما نبايد در اينجا اتراق كنيم. به دستور محمّد(ص) كاروان به حركت خود ادامه مى دهد; امّا كاروان ديگرى كند. راهى بس طولانى در پيش داريم. بيابان ها و كوه ها را پشت سر مى گذاريم، شب ها و روزها مى گذرند... ما اكنون نزديك مكّه هستيم. اينجا بازار «تهامه» است، جايى كه مى توانيم كالاهايى را كه از شام آورده ايم بفروشيم. تاجرانى در اينجا هستند كه كالاى ما را مى خرند و به سوى يمن مى برند. مدّتى در اينجا مى مانيم. كالاها به قيمت خوبى به فروش مى روند. وقتى كار فروش كالاها تمام شود به مكّه خواهيم رفت. مَيسِره خيلى خوشحال به نظر مى رسد، كاروان امسال، چندين برابرِ سال هاى قبل سود داشته است. اين سودِ زياد فقط به بركت حضور محمّد(ص) است! درختى كه به يكباره سبز شد! ديد؟ ـ من فكر مى كنم همه اين ها به بركت پيامبر موعود بود. ـ پيامبر موعود! تو او را از كجا مى شناسى؟ اينجاست كه مَيسِره به خود مى آيد. يادش مى آيد كه خديجه از ماجراى آن مرد يهودى خبر ندارد. خديجه منتظر است تا مَيسِره پاسخ بدهد. مَيسِره بايد همه ماجرا را شرح بدهد. به راستى مَيسِره در اين سفر چه ديده و چه شنيده است؟ * * * ـ بانوى من! وقتى ما نزديكى شام رسيديم كنار صومعه اى اتراق كرديم. در آنجا معجزه اى روى داد؟ ـ چه معجزه اى؟ ـ وقتى در آنجا اتراق كرديم، محمّد به زير درخت خشكيده اى رفت. ناگهان آن درخت سبز شد. ـ يعنى آن درخت برگ هاى تازه درآورد؟ ـ آرى، آنجا بود كه مردԧشد؟ * * * مَيسِره به سوى خانه خديجه مى رود تا به او گزارش سفر را بدهد. او وارد خانه مى شود و به سوى اتاق بانو مى رود. او در گوشه اى مى نشيند و منتظر آمدن بانو مى شود. بعد از لحظاتى بانو وارد مى شود، مَيسِره از جا برمى خيزد: ـ بانوى من، سلام! ـ سلام بر مَيسِره! ـ خبر خوبى براى شما دارم. مى دانم شما از شنيدن آن خيلى خوشحال مى شويد. ـ خوش خبر باشى! ـ در اين سفر ما به اندازه چهل سفر سود كرديم، اين سكّه هاى طلا سود اين سفر است. ـ خدا را شكر. مگر شما در اين سفر چه خريديد و چه فروختيد كه اين قدر سود كرديد؟ ـ ما همان كالاى هميشگى را خريد و فروش كرديم. ـ پس چرا اين همه سود كرկه است. آن پيرمرد كه به اين سو مى آيد، ابوطالب است. او به استقبال برادرزاده اش، محمّد(ص) آمده است. اكنون محمّد(ص) در آغوش عموى مهربانش است. اشك شوق در چشمان هر دو حلقه مى زند. ابوطالب خدا را شكر مى كند كه محمّد(ص) صحيح و سالم از سفر برگشته است. آنها به سوى خانه حركت مى كنند. محمّد(ص) ماجراى سفر را براى عمويش مى گويد. ابوطالب لبخندى مى زند. ابوطالب با خود فكر مى كند كه ديگر مى تواند زندگى محمّد(ص) را سر و سامان بدهد. وقتى او به خانه مى رسد از همسرش، فاطمه بنت اَسَد مى خواهد كه در جستجوى همسر مناسبى براى محمّد(ص) باشد. به راستى چه كسى لياقت خواهد داشت كه همسر آخرين پيامبر ب I1If5    Af فقط به خاطر تو چند روز مى گذرد و خديجه در قلب خود احساس خوبى نسبت به محمّد(ص) پيدا مى كند. او نمى تواند اين احساس خود را به زبان بياورد. قلب او جايگاه عشق مقدّسى شده است. خديجه شنيده است كه ابوطالب در جستجوى همسرى نجيب براى محمّد(ص) اس3e4+    ge براى بانو خبرى خوش آوردم! وارد شهر مكّه مى شويم، گويا خبر ورود ما به مردم رسيى يهودى به سوى محمّد آمد و خيره به او نگاه كرد و به ما خبر داد كه محمّد، همان پيامبر موعود است. ـ اكنون محمّد كجاست؟ او چرا براى گرفتن مزدش اينجا نيامد؟ ـ او به خانه عمويش رفت. شايد فردا به اينجا بيايد. * * * بايد به مَيسِره مژدگانى بدهم! او بهترين خبر را براى من آورده است. خديجه دستور مى دهد تا دويست درهم و دو شتر به مَيسِره به عنوان مژدگانى بدهند. مَيسِره تشكر مى كند و از بانو اجازه مى گيرد و اتاق را ترك مى كند. او به ياد سال ها پيش مى افتد، روزى كه مسافرى از شام به مكّه آمده بود تا زادگاه آخرين پيامبر خدا را ببيند. هنوز طنين صداى آن مسافر در گوش خديجه است: «بزودى آخرين پيامبر خدا در اين شهر ظهور خواهد كرد و به آيين بت پرستى پايان خواهد داد». خديجه از همان روز منتظر آخرين پيامبر بود; امّا نمى دانست كه گمشده اش، پسرعمويش، محمّد(ص) است. حتماً تعجّب مى كنى؟ شايد تا به حال اين مطلب را نشنيده اى. محمّد(ص) و خديجه دختر عمو و پسر عمو هستند. هر دوى آنها از نسل «قُصَىّ» مى باشند. نمى دانم نام «قُصَىّ» را شنيده اى؟ او از نسل ابراهيم(ع) بود و چندين پسر داشت. يكى از پسرهاى او «عَبْدمَناف» بود كه محمّد(ص) از نسل اوست، پسر ديگر او «عَبْدالعزى» بود كه خديجه از نسل او مى باشد. اكنون خديجه به پسرعمويش مى انديشد. براى بانو خبرى خوش آوردم! از دست بدهد. به راستى او چه بايد بكند؟ اگر زنان مكّه بفهمند كه خديجه عاشق محمّد(ص) شده است چه خواهند كرد؟ هاله در حياط خانه قدم مى زند و به ستارگان آسمان نگاه مى كند كه در تاريكى شب مى درخشند. ناگهان فكرى به ذهن او مى رسد: بايد با محمّد سخن بگويم! آرى، بايد اين راز را با محمّد در ميان گذاشت. اين بهترين راه است. * * * ـ خديجه! سريع آماده شو! ـ هاله! مگر قرار است جايى برويم؟ ـ آرى، مى خواهيم براى طواف كعبه برويم. ـ چشم. الان آماده مى شوم. بعد از دقايقى، خديجه همراه هاله به سوى كعبه حركت مى كنند. آن كوه را مى بينى! آنجا را كوه صفا مى گويند. آنجا را نگاه كن! آنجا دو نفڇاله به خوبى حرف خديجه را فهميد و او را درك كرد. خديجه خود را منتظر سخنان تندى كرده بود. مثلاً خواهرش به او بگويد: مگر ديوانه اى كه عاشق يك چوپان شده اى؟ ولى نام محمّد(ص) چيست كه اين گونه خواهر خديجه را آرام كرد؟ آرى، اين نام آسمانى، آرام بخش همه دل ها است، ياد محمّد(ص)، ياد خداست. * * * امشب خواب به چشمان هاله نمى رود. او به خديجه فكر مى كند و دلش مى خواهد به خواهرش كمك كند. او مى داند كه اگر اين ازدواج سر نگيرد، خديجه ديگر ازدواج نخواهد كرد. هاله شنيده است كه ابوطالب به دنبال همسر مناسبى براى محمّد(ص) است. شايد به همين زودى محمّد(ص) ازدواج كند. هاله نبايد فرصت راۆ به قبر خواهم رفت. من مى خواهم عزّتى بى پايان را براى خود بخرم و به سعادت ابدى برسم كه همان رضايت خداست. من خديجه ام. از نسل ابراهيم(ع)! خواهرم! در نگاه من ثروتمند بودن ارزش نيست. اين را خوب بدان! ارزش هاى من چيزهايى است كه بوى آسمان مى دهد! * * * اكنون هاله به فكر فرو مى رود. او ديگر به خديجه حق مى دهد. هاله بايد براى خديجه مادرى كند. اگر مادر آنها زنده بود در اين شرايط براى خديجه چه مى كرد؟ هاله بايد همان كار را بكند. او خواهر بزرگ تر است. ديگر وقت خداحافظى است. هاله از جا برمى خيزد تا به خانه خود برود. خديجه خدا را شكر مى كند كه توانست حرف دلش را به خواهرش بگويد. ، چهره رنگ پريده خديجه نشانه عشق او به محمّد(ص) است. لحظاتى مى گذرد، اكنون هاله رو به خديجه مى كند و مى گويد: خواهر! محمّد جوان بسيار خوبى است; امّا آيا مى دانى كه دستش از مال دنيا خالى است؟ خديجه چگونه جواب خواهر را بدهد؟ * * * چرا همه مردم نگاهشان به ثروت و مالِ دنياست و اگر مردى فقير باشد، كسى همسر او نمى شود؟ اين ها از سنّت هاى جاهلى است كه مردم همه ارزش ها را در پول خلاصه مى كنند. مردم اين روزگار فقط به دنيا فكر مى كنند و شيفته آن شده اند; من اين را نمى خواهم. من مى خواهم شيفته آسمان باشم! اگر ملكه يمن بشوم به زودى اين عزّت به پايان خواهد رسيد و من فقط با يك كف؟ ـ راست مى گويى! پس چرا به من خبر ندادى؟ پيامبر موعود كيست؟ ـ محمّد. ـ تو از كجا اين را فهميدى؟ ـ اين مطلب را مَيسِره به من گفت. وقتى آنها به شام رفتند، يكى از علماى يهود، محمّد را مى بيند و به مَيسِره مى گويد او همان پيامبر موعود است. هر دو خواهر سكوت مى كنند و ديگر حرفى نمى زنند. آنها فقط به هم نگاه مى كنند. هاله نمى داند چه بگويد. راستش را بخواهى او به خواهر خود غبطه مى خورد. او باور نمى كند كه خديجه اين قدر آسمانى فكر كند. اگر اين ازدواج صورت بگيرد نام و ياد خديجه، جاودانه خواهد شد. خديجه مى خواهد همسر پيامبر خدا بشود. هاله راز گريه هاى شبانه خديجه را مى فهمد. آرىت علاقه پيدا كرده اى؟ نكند شاه يمن را انتخاب كردى؟ ـ نه، من به كسى علاقه پيدا كرده ام كه تا به حال به خواستگارى من نيامده است! ـ مى دانى كه ما خانواده نجيبى هستيم و هرگز اين رسم ها را نداشتيم! خديجه سرش را پايين مى اندازد و سكوت مى كند. او نمى داند به خواهر چه جوابى بدهد. چاره اى نيست بايد واقعيّت را بگويد پس چنين مى گويد: ـ خواهرم! آن روز عيد را به خاطر دارى كه مسافرى از شام به شهر ما آمده بود. ـ همان مسافر كه براى ديدن زادگاه آخرين پيامبر به مكّه آمده بود؟ ـ آرى. ـ هرگز يادم نمى رود كه او چقدر مشتاق ديدن آخرين پيامبر بود. ـ خواهر! من فهميده ام كه آن پيامبر موعود كيست آيا محمّد(ص) او را قبول خواهد كرد يا نه؟ خديجه با خود مى گويد: نكند من لياقت همسرىِ محمّد(ص) را نداشته باشم. خدايا! من چه كنم؟ عشقى مقدّس را در قلبم ريختى و پريشانم كردى! فقط تو مى توانى آرامم كنى! اى آرامش دلِ بندگانت! * * * ـ مى خواستم مطلبى را به تو بگويم. ـ من آماده شنيدن آن هستم. ـ خواهر! چگونه من حرفم را بزنم؟ ـ من خواهر تو هستم، راحت باش، حرفت را بزن. ـ من به يك نفر علاقه پيدا كرده ام. ـ مبارك است! پس سرانجام تصميم گرفتى ازدواج كنى. خديجه لبخندى مى زند. هاله خيلى خوشحال مى شود و مى پرسد: ـ خوب بگو بدانم كدام مرد توانست دل تو را بربايد؟ تو به كدام خواستگارانيجه مى تواند راز خود را به خواهرش، هاله بگويد؟ نه، بايد صبر كرد، هنوز وقت آن نشده است. مى ترسم هاله هم به خديجه اعتراض كند و چنين بگويد: رسم است كه مرد به خواستگارى زن برود، حالا تو مى خواهى به خواستگارى محمّد(ص) بروى! اگر تو كسى بودى كه خواستگار نداشتى، تعجّب نمى كردم. * * * شب فرا مى رسد و خديجه در اتاق خود تنها نشسته است. نورِ كم رنگ ماه از پنجره مى تابد. خديجه در فكر است. چشمانش پر از اشك است. او نمى داند چه كند. خدا را صدا مى زند و از او يارى مى طلبد. خديجه حرفى ندارد كه همه سنت ها را بشكند و خودش به محمّد(ص) پيشنهاد ازدواج بدهد; امّا مشكل اين است كه او نمى داند بوسه مى زند و سپس پرده كعبه را مى گيرد و با خداى خويش سخن مى گويد. اشك او جارى مى شود... خديجه با چشمانى كه ديگر قرمز شده است به خانه مى رود. وقتى به خانه مى رسد، مستقيم به اتاق خود مى رود و در را مى بندد. خدمتكاران او تعجّب مى كنند. چه شده است؟ چرا خديجه اين قدر ناراحت است؟ يكى از خدمتكاران به خانه هاله، خواهر خديجه مى رود و از او مى خواهد تا به ديدن خديجه بيايد. هاله با سرعت خود را به خانه خديجه مى رساند و وارد اتاق مى شود. او كنار خديجه مى آيد. حال او را دگرگون مى يابد. او نگاهى به خديجه مى كند و مى گويد: ـ خواهر! چه شده است؟ چرا رنگ صورتت پريده است؟ ـ چيزى نيست. آيا خ آنها جواب مثبت بدهد. او مى تواند زندگى راحتى داشته باشد. همه اين ها درست است; امّا دل خديجه به دنبال چيز ديگرى است. * * * خدايا! راز خود را با كه بگويم؟ آيا كسى حرف مرا خواهد فهميد؟ آيا كسى مرا باور خواهد كرد؟ من فقط به خاطر تو مى خواهم با محمّد(ص) ازدواج كنم، پس خودت كمكم كن! خودت ياريم كن! تو بر هر كارى توانا هستى. تو مى توانى مرا به او برسانى. تو مى توانى دل او را به من متمايل كنى. خدايا! من اكنون به كمك تو نياز دارم. من هيچ كسى را غير از تو ندارم... آفتاب سوزانِ مكّه بيداد مى كند. اكنون اطراف كعبه خلوت است و خديجه مى تواند براى طواف برود. او بر جاى دست ابراهيم(ع)ه مردم به خديجه خواهند گفت. خديجه با خود فكر مى كند... * * * شب ها كه همه مردم به خواب مى روند، خديجه بيدار است. او كه سال ها در انتظار پيامبر موعود بوده است، اكنون گمشده خود را يافته است. خديجه مى داند كه وقتى محمّد(ص) رسالت خود را آشكار كند، اين مردم بت پرست او را اذيّت و آزار خواهند كرد. زندگى با محمّد(ص) پر از دغدغه هاى بزرگ است، اين زندگى سراسر، مبارزه با بت ها و طاغوت هاى زمان است. هر كس جاى خديجه باشد به زندگى راحت خود فكر مى كند. مگر او چه چيزى كم دارد؟ ثروت فراوانى دارد و بهترين خانه اين شهر از آنِ اوست. او اين همه خواستگارِ ثروتمند دارد. كافى است به يكى از. خديجه با خود فكر مى كند كه چقدر خوب بود محمّد(ص) به خواستگارى او مى آمد. آيا او مى تواند اين عشق را به كسى بگويد؟ نه، اگر مردم اين مطلب را بفهمند، چه خواهند گفت؟ خديجه! تو ديوانه شده اى؟ آخر تو كه خواستگارانى چون شاه يمن دارى، چرا مى خواهى همسر محمّد(ص) بشوى؟ آيا فراموش كرده اى كه او تا ديروز كارگر تو بوده است؟ مگر او از مال دنيا چه دارد؟ همه سرمايه او تا چندى قبل، يك چوب دستى بود كه با آن چوپانى مى كرد. او فقط دو شتر دارد كه آنها را خود تو به عنوان مزد به او داده اى. آخر چه شد كه تو ملكه يمن بودن را رها كردى و حالا مى خواهى با يك چوپان ازدواج كنى. اين ها سخنانى است ر را مى بينى كه بالاى كوه صفا نشسته اند. چهره يكى از آنها آشنا به نظر مى رسد. او محمّد(ص)است كه با دوستش عمّار در بالاى كوه نشسته اند. نشستن روى كوه صفا ثواب زيادى دارد، كوه صفا همان جايى است كه وقتى آدم(ع) از بهشت رانده شد در بالاى آن قرار گرفت. آدم(ع) آن قدر بالاى اين كوه گريه كرد تا خدا گناه او را بخشيد. كوه صفا مكان بسيار مقدّسى است. * * * هاله از خديجه مى خواهد تا لحظه اى در گوشه اى صبر كند. هاله خودش به سوى كوه صفا مى رود. او به عمّار اشاره مى كند تا از كوه پايين بيايد. نگاه خديجه به بالاى كوه صفا مى افتد، محمّد(ص) را مى بيند كه در آنجا نشسته است. گويى همه هستيش در نجاست. قلبش تند تند مى زند. او سريع نگاه خود را از محمّد(ص) مى گيرد، نجابتش مانع مى شود تا به محمّد(ص) خيره بماند. عمّار از كوه پايين مى آيد. هاله به او چنين مى گويد: ـ عمّار! من مى خواستم مطلب مهمّى را به تو بگويم. ـ چه مطلبى؟ ـ شنيده ام كه ابوطالب به دنبال همسرى خوب و نجيب براى محمّد است. ـ آرى، من خودم پيشنهاد چند مورد را به آنها داده ام. ـ خوب، نتيجه چه شده است؟ ـ تو كه مى دانى مردم امروز فقط به پول و ثروت دنيا فكر مى كنند. ـ اى عمّار! من همسرى براى محمّد سراغ دارم كه اين گونه فكر نمى كند. ـ هاله! حتماً مى دانى كه هر كسى شايستگى ازدواج با محمّد را ندارد. محمّد به دنبل همسرى مى گردد كه نجيب باشد. ـ من قول مى دهم كه بهترين گزينه را براى محمّد پيدا كرده باشم. ـ نامش چيست؟ ـ خديجه! ـ خواهرت را مى گويى؟ ـ آرى. * * * عَمّار نمى داند چه بگويد، او خيلى تعجّب كرده است، چگونه زيباترين و ثروتمندترين بانوى عرب حاضر شده است با محمّد(ص) ازدواج كند؟ اين با عقل جور در نمى آيد. هاله بار ديگر عمّار را صدا مى زند و مى گويد: از تو مى خواهم تا با محمّد(ص) درباره اين موضوع سخن بگويى. عمّار باز هم سكوت مى كند. او هر چه فكر مى كند به نتيجه اى نمى رسد. چه شده است كه خديجه، شاه يمن را جواب كرده و حالا مى خواهد همسر محمّد(ص) بشود؟ اى عمّار! زياد فكر نكن! هيچ كس نمى تواند پاسخ اين سؤال را بدهد! خدا هم امروز به خديجه افتخار كرد. اى عمّار! خديجه مى خواهد در اوجِ سياهى ها همچون خورشيدى بدرخشد. در روزگارى كه همه ارزش ها فراموش شده اند خديجه، چه انتخاب زيبايى كرد. هنر اين است كه در اوج سياهى ها بدرخشى، وقتى كه همه مردم خوب هستند، خوب بودن هنر نيست!! * * * هاله با عمّار خداحافظى مى كند و براى طواف مى رود، او در جستجوى خواهرش است و خواهرش را كنار كعبه مى يابد در حالى كه پرده كعبه را گرفته است و آرام آرام گريه مى كند و با خداى خود سخن مى گويد: خدايا!... فقط به خاطر تو! من از ميان همه، محمّد(ص) را انتخاب كردم; و همه آداب و رسوم را كنار گذاشتم و براى او پيام فرستادم. من آماده ام تا همه وجود و همه ثروتم را به پاى او بريزم; من كنيز او مى شوم و هستىِ خود را فدايش مى كنم. من همه اين كارها را فقط به خاطر تو انجام مى دهم. و تو چه مى دانى كه خدا چه جوابى به خديجه مى دهد، بگذار اين قلم چنين بنويسد: اى خديجه! اى فرشته زيباى من! تو از همه چيز خود به خاطر من گذشتى، تو كنيز دوست من شدى! تو به خاطر من، همه وجود و ثروت خود را به پاى محمّد(ص) مى ريزى. من هم به خاطر تو، گل زيباى خود را به تو مى دهم. من فقط به خاطر تو، به تو فاطمه مى دهم. تو چه مى دانى فاطمه كيست. فاطمه، گل سرسبد هستى من است. فقط به خاطر تو ه است كه تو در جنگ نهروان شركت كرده اى و شمشير زده اى و تو بودى كه خبر پيروزى على(ع) را به كوفه رساندى، تو مايه افتخار يمن شده اى. جوانان، تو را بر دوش مى گيرند، شادى مى كنند. هر چه نگاه مى كنى پدر را در ميان جمعيّت نمى بينى. به تو خبر مى دهند كه در اين مدّت كه در سفر بوده اى، پدر از دنيا رفته است. وقتى اين خبر را مى شنوى گريه مى كنى، امّا در دلت خوشحالى مى كنى، چرا كه تو يك قدم به قُطام نزديك شده اى. تو به فكر ارث پدر هستى. اكنون مى توانى به راحتى مهريّه قُطام را آماده كنى. رو به آسمان مى كنى و خدا را شكر مى كنى! عشق قُطام تو را چقدر عوض كرده است! * * * مجبور مى شوى چند مد و بدانند كه تو هم از آنها هستى. من باور نمى كنم كه تو اين همه عوض شده باشى. تو وقتى از يمن آمدى نماينده آن مردم بودى، مردم تو را براى چه به اينجا فرستادند؟ اكنون كوفه را ترك مى كنى در حالى كه به چيزى جز كشتن على(ع) فكر نمى كنى! بيچاره آن مردمى كه به استقبال تو خواهند آمد و روى تو را خواهند بوسيد. تو با عشق على(ع) به اين شهر آمدى و اكنون با كينه و بغض على(ع) مى روى! چه بد معامله اى كردى! * * * مدّت زيادى در راه هستى تا به يمن برسى، شب ها و روزها مى گذرند و تو هنوز در راه هستى. وقتى به يمن مى رسى مردم به استقبال تو مى آيند، جلوى پاى تو گوسفند مى كشند، اين خبر به آنها رسيعلوم است هر كس خاطرخواه شود ديگر روى آرامش را نمى بيند، «كه عشق آسان نمود اوّل ولى افتاد مشكل ها». صبح زود به سوى خانه قُطام مى روى و با او سخن مى گويى. خداى من! تو به او قول مى دهى كه هر سه شرط را انجام بدهى! چگونه باور كنم؟ مرد! تو ديوانه شده اى؟ چه مى خواهى بكنى؟ به قُطام مى گويى كه بايد شرط اوّل را فراهم كنم، سه هزار سكّه سرخ طلا! بايد به وطن خود، يمن بازگردم تا بتوانم اين پول را براى تو فراهم كنم، من به زودى به كوفه باز خواهم گشت با شمشير خود! قُطام از تو مى خواهد تا قبل از سفر با بعضى از بزرگان خوارج كه در شهر مخفيانه باقى مانده اند، ملاقات كنى تا آنها تو را بشناس، پيشانى تو را مى بوسد، نمى دانم اين بوسه با تو چه مى كند. لحظاتى مى گذرد، تو ديگر نمى توانى اينجا بمانى، خودت گفتى كه بايد يك شب فكر كنم، قُطام تو را به سمت در خانه راهنمايى مى كند. افسار اسب خود را مى گيرى و مى خواهى بروى. قُطام تا آستانه در براى بدرقه كردن تو مى آيد. او به تو مى گويد كه در انتظارت مى ماند. تو آخرين نگاه خود را به قُطام مى كنى و در سياهى شب فرو مى روى. صبر كن! با تو هستم! آيا فكر كرده اى كه چقدر عوض شده اى؟ تو انسان ديگرى شده اى. كاش وارد اين خانه نمى شدى. عصر كه به اين خانه رسيدى كه بودى و اكنون كه هستى! * * * خواب به چشمت نمى آيد، آرام و قرار ندارى، مان معجره عشق است!! من ديگر قدرت عشق را كم نمى شمارم. رو به قُطام مى كنى و مى گويى: عزيزم! من در دين خود شك كرده ام، نمى دانم چه كنم و چه بگويم. امشب را به من فرصت بده تا خوب فكر كنم. فردا نزد تو خواهم آمد و نظر خود را به تو خواهم گفت. قُطام رو به او مى كند و مى گويد: عزير دلم! اگر تو على را بكشى من از آنِ تو خواهم بود و به لذّت عشق خواهى رسيد، و اگر هم در اين راه كشته شوى به پاداش خدا مى رسى و بهشت در انتظار تو خواهد بود، فرشتگان خدا تو را در آغوش خواهند گرفت، چون تو براى زنده نگه داشتن دين خدا، اين كار را مى كنى، خدا ثوابى بس بزرگ به تو خواهد داد! * * * قُطام خوشحال مى شوده او فرصت داد تا خانه اى تهيّه كند و همسر خود را با مراسمى به خانه خود ببرد. محمّد(ص) براى خداحافظى نزد خديجه مى رود و مى گويد: ـ همسرم! با من كارى ندارى؟ من دارم مى روم. ـ آقاى من! كجا مى روى؟ ـ به خانه عمويم، ابوطالب. ـ مگر نمى دانى كه خانه من، خانه توست و من كنيز تو هستم؟ محمّد(ص) نگاهى به خديجه مى كند و چشمان اشك آلودش را مى بيند. او مى فهمد خديجه از روى تعارف سخن نمى گويد. آرى، خديجه همه هستى خود را به پاى همسرش ريخته است. او ديگر اين خانه را خانه خودش نمى داند. و اين چنين است كه محمّد(ص) كنار خديجه مى ماند و زندگى پر خير و بركت آنها آغاز مى شود. اين خانه، خانه توستوز پرنده خوشبختى بالاى سر تو پرواز مى كند. تو با خوب ترين مرد روزگار ازدواج كرده اى. همه مى دانند كه هيچ كس در خوبى و كمال به محمّد نمى رسد». اين شعر براى هميشه در تاريخ خواهد ماند و رازِ انتخاب خديجه را براى همه بيان خواهد كرد. * * * پاسى از شب گذشته است. مهمانان شام خورده اند و همه به خانه هاى خود رفته اند. اكنون ديگر وقت خداحافظى است. ابوطالب از جا برمى خيزد تا به خانه خود برود، محمّد(ص) نيز مى خواهد همراه او برود. رسم است كه بايد داماد خانه اى تهيّه كند و بعد از آن عروس را به خانه خود ببرد; امّا محمّد(ص) كه خانه اى ندارد، او از كودكى در خانه عمويش بوده است. بايد و نو تهيّه مى كند. وقتى او اين لباس را به تن مى كند زيباتر به نظر مى آيد. همه مهمانان آمده اند. آنها با انواع ميوه ها پذيرايى مى شوند. در ميان اين جمعيّت، ابن غَنْم را مى بينم. او يكى از شاعران معروف است. او همانطور كه مشغول خوردن ميوه و شيرينى است با خود مى گويد: خوشا به حال تو اى خديجه كه همسر بهترين مرد روزگار شده اى! بعد از لحظه اى او حس زيبايى را در خود مى يابد و مى خواهد شعرى بسرايد. او از ابوطالب اجازه مى گيرد و سپس از جا برمى خيزد و چنين مى گويد:«هَنيئاً مَريئاً يا خَديجَةُ قَدْ جَرَتْ/لَكِ الطَّيْرُ في ما كانَ مِنْكَ بِأَسْعَدِ... اى خديجه! خوشا به حال تو كه امد. وقتى ابوسفيان با ابوجهل سخن مى گويد، او هم تعجّب مى كند. آخر محمّد(ص) اين همه پول را از كجا آورده است؟ ابوجهل به ابوسفيان مى گويد: حوصله كن! من به زودى از ماجرا با خبر مى شوم. سرانجام ابوجهل مى فهمد پول مهريّه را خود خديجه داده است. او نزد ابوطالب مى آيد و مى گويد: ما تا به حال نديده بوديم كه عروس براى داماد مهريّه پرداخت كند. ابوطالب از اين سخن ابوجهل ناراحت مى شود و مى گويد: اگر شما هم به درستكارى محمّد بوديد، هيچ مهريّه اى از شما نمى گرفتند. * * * مردم دسته دسته به خانه خديجه مى آيند، تا ساعتى ديگر جشن بزرگى برپا خواهد شد. ابوطالب هم براى محمّد(ص) لباسى زيبا ب رد بدهد و با محمّد ازدواج كند؟ محمّد كه تا ديروز كارگر او بود. او چرا اين كار را كرد؟ ابوسفيان يكى را مى فرستد تا از خانه خديجه خبر بياورد. او مى خواهد بداند كه چه كسى واسطه اين ازدواج بوده و مهريّه خديجه چقدر بوده است. ساعتى بعد به او خبر مى دهند كه مهريّه خديجه بيش از هزار سكّه طلا بوده است و محمّد(ص) همه آن را نقداً پرداخت كرده است. به راستى او اين همه پول را از كجا آورده است؟ او هر چه فكر مى كند به نتيجه اى نمى رسد. نكند ابوطالب گنجى پيدا كرده و آن را به محمّد(ص) داده است؟ * * * ابوسفيان با خود فكر مى كند خوب است نزد ابوجهل بروم، حتماً او از اين ماجرا خبر دارده اند و مى خواهند بدانند كه صدا از كجا مى آيد. جلو مى آيند تا به خانه خديجه مى رسند. آنها با خود مى گويند كه سرانجام خديجه شوهر كرد. شوهر او كيست؟ آيا با ابوسفيان ازدواج كرد يا با شاه يمن؟ نه، او با محمّد ازدواج كرده است! همه، انگشت تعجّب به دهان مى گيرند، آخر چگونه چنين چيزى ممكن است! نكند اين خبر دروغ باشد؟ نه، مگر صداى دايره ها را نمى شنوى؟ * * * خبر به گوش ابوسفيان مى رسد. او يكى از خواستگاران خديجه بود و اكنون از شنيدن اين خبر ناراحت شده است. آتش كينه و حسادت در دل او مى نشيند. او فقط به دشمنى مى انديشد. او با خود مى گويد: آخر چگونه ممكن است خديجه به من جودتر بر دايره عروسى بزنند. بعد از لحظاتى، عدّه اى دايره را در دست گرفته و شروع به زدن آن مى كنند. آيا دوست دارى بدانى چرا خديجه اين دستور را داد؟ در اين روزگار، دفتر ثبت ازدواج كه وجود ندارد. هرگاه عقدى در خانه اى صورت مى گيرد، اهل آن خانه دايره مى زنند. دايره، طبل كوچكى است كه با انگشتان به روى آن مى زنند و به آن «دَف» هم مى گويند. آنها با اين كار به همه اعلام مى كنند كه در اين خانه ازدواجى صورت گرفته است. اى مردم! بدانيد از اين لحظه به بعد، محمّد(ص) و خديجه، زن و شوهر هستند! در فرهنگ اين مردم، ازدواج اين گونه اعلامِ عمومى مى شود. نگاه كن! زنان مكّه از خانه ها بيرون آ غذاى زيادى تهيّه كند. بايد همه مردم مكّه به اين جشن دعوت بشوند. * * * اكنون ديگر وقت آن است تا محمّد(ص) نزد خديجه برود، خديجه و صَفيّه و ديگر زنان در پشت پرده نشسته اند. محمّد(ص) از جا برمى خيزد و نزد خديجه مى رود. صَفيّه و ديگر زنان از آنجا مى روند تا اين عروس و داماد تنها باشند. قلب خديجه به تندى مى تپد، چگونه باور كند، همان كسى كه سال ها در انتظارش بود، اكنون همسر اوست و كنارش نشسته است. اشك شوق در چشمان خديجه حلقه مى زند. او نمى داند چه بگويد، صدايش مى لرزد و مى گويد: آقاى من! مرا به كنيزى خودت قبول كن! * * * خديجه از مَيسِره مى خواهد تا خدمتگزاران هر چه زو ريزد، بلكه مى خواهد همه هستى خود را فداى اين مرد آسمانى كند. خديجه چيزى را مى داند كه خيلى ها نمى دانند. عموى خديجه مى فهمد كه عشق خديجه به محمّد(ص) خيلى بيش از اين چيزهاست كه او فكر مى كرد. اكنون ابوطالب رو به عموى خديجه مى كند و از او سؤال مى كند كه آيا به ازدواج محمّد و خديجه راضى است؟ عموى خديجه به نشانه رضايت سرى تكان مى دهد. صداى هلهله و شادى فضا را پر مى كند. لبخند بر چهره همه مى نشيند. خطبه عقد خوانده مى شود و محمّد(ص) و خديجه(س)، زن و شوهر مى شوند. اكنون خديجه مَيسِره را صدا مى زند از او مى خواهد تا مقدّمات جشن بزرگى را فراهم كند و چندين شتر را بكشد و با گوشت آن،ر نگيرد. لحظاتى بين شكّ و ترديد مى گذرد... * * * ناگهان صدايى از پشت پرده به گوش مى رسد: اى ابوطالب! قبول كن! من اين مهريّه را مى دهم! اين خديجه است كه سكوت مجلس را شكسته است. او در واقع مى خواهد با عموى خود سخن بگويد: اى عمو! اگر مى خواهى مهريّه من زياد باشد و به همه بگويى كه مهريّه دختربرادرم از همه دخترهاى عرب زيادتر بود، اشكالى ندارد; امّا من همه اين مهريّه را از مالِ خودم مى دهم. آرى، خديجه اين مهريّه سنگين را از ثروت خودش مى دهد، تا به حال چه كسى چنين كرده است؟ هيچ چيز نمى تواند مانع تصميم آسمانى خديجه شود. او نه تنها بيش از هزار سكّه طلا را به پاى محمّد(ص) مىشده و خديجه هم شيفته اوست. همه مى دانيم كه خديجه به سخاوت و پاكدامنى مشهور است. ما به خواستگارى خديجه آمده ايم». همه منتظر هستند تا عموى خديجه نظر خود را بدهد. ابوطالب به او رو مى كند و مى گويد: ـ نظر شما چيست؟ ـ شما مى دانيد خديجه، سالار زنان عرب است و براى همين مهريّه او خيلى سنگين است. ـ مهريّه خديجه چقدر است؟ ـ ما بيش از هزار سكه طلا مى خواهيم! سكوتى در مجلس حكم فرما مى شود. چه كسى مى تواند اين همه سكّه طلا فراهم كند، اگر همه دارايى ابوطالب و فاميل او را روى هم بگذارى به صد سكّه طلا نمى رسد. هيچ كس حرف نمى زند، شايد عموى خديجه عمداً اين مبلغ را گفته است تا عروسى نها نيز خوشحالند. همه واردِ خانه مى شوند، و داخل اتاق پذيرايى مى نشينند، خديجه دستور مى دهد تا با انواع ميوه ها از مهمانان پذيرايى كنند. آن طرف مجلس عموى خديجه با چند نفر نشسته اند. اكنون ابوطالب شروع به سخن مى كند. روى سخن او با عموى خديجه است. گوش كن! او چقدر زيبا سخن مى گويد: «ستايش خدايى كه ما را از نسل ابراهيم(ع)قرار داد. اين برادرزاده ام محمّد است كه خوب مى دانيد در پاكى و درستكارى، هيچ كس به پاى او نمى رسد. درست است كه دست او از مال دنيا كوتاه است; امّا مال دنيا به هيچ كس وفا نمى كند. محمّد جوانى است كه دين دارد و اين بهره اى بس بزرگ است! امروز محمّد مشتاقِ خديجه CC g5c    ag وقتى خورشيد شيفته تو شد تنگ غروب عمّار در خانه نشسته است و با خود فكر مى كند. آيا موافقى نزد او برويم و قدرى با او سخن بگوييم؟ ـ به چه فكر مى كنى؟ عمّار! ـ آرى، من بايد پيام خديجه را به محمّد برسانم; امّا نمى دانم چگونه؟ ـ همين امشب نزد محمّد برو و ماجرا را بگو. ـ تو كه نويسنده هستى، نمى شود يك متنى را براى من بنويسى؟ ـ براى چه؟ ـ تا من آن را بخوانم و پّا امشب او ديگر نمى تواند اينجا بماند. آن صداى آسمانى محمّد(ص) را دگرگون كرده است، او مى خواهد نزد خديجه برود، فقط خديجه است كه مى تواند در اين لحظه به او كمك كند. محمّد(ص) از كوه پايين مى آيد، گويا همه هستى به او سلام مى كنند: «سلام بر تو اى رسول خدا». بار ديگر آن نور آسمانى را مى بيند كه با او سخن مى گويد: «اى محمّد! تو پيامبر خدايى و من جبرئيل هستم!». * * * محمّد(ص) آرام آرام، دردمند و خسته به سوى خانه مى رود، سرش درد گرفته و دهانش خشك شده است. گويا بزرگ ترين امانت هستى را بر دوش خود مى يابد. او برگزيده آسمان است و بايد مردم را به سوى نور ببرد، مردمى را كه در تاريكىنم؟ ـ نام خداى خود را بخوان! ـ نام او را چگونه بخوانم؟ ـ ( اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِى خَلَقَ...); بخوان به نام آن خدايى كه همه هستى را آفريد، انسان را آفريد، بخوان كه خداى تو از همه بهتر است. و اكنون محمّد(ص) مى خواند... * * * آن نور به سوى آسمان مى رود و بار ديگر سكوت و تاريكى همه جا را فرا مى گيرد. محمّد(ص) در وجودِ خود، گرمايى مى يابد، گويى كه آتشى در درونش افروخته باشند. او سر به سجده مى برد و با خداى خويش سخن مى گويد. اكنون او از جاى برمى خيزد، عباى خود را بر دوش مى اندازد و به راه مى افتد. او كجا مى خواهد برود؟ او هر سال تا پايان ماه رجب در اين غار مى ماند; امال مى شوم. ـ پس اجازه بده خودِ من، آب و غذا برايت بياورم. محمّد(ص) لبخندى مى زند، قلب خديجه شاد مى شود، گويى كه بهشت را به خديجه داده اند. * * * شب بيست و هفتم ماه رجب است، محمّد(ص) در غار حِرا مشغول عبادت است و با خداى خود راز و نياز مى كند. محمّد(ص) از شكاف غار به بيرون نگاه مى كند، امشب از ماه خبرى نيست. همه جا غرق تاريكى است. نسيمى مىوزد، هوا قدرى خنك مى شود. فقط سكوت است و سكوت! ناگهان در آسمان نورى آشكار مى شود، گويى اتّفاق بزرگى در راه است... آن نور نزديك و نزديك تر مى شود، از ميان آن نور، مردى كه از جنس نور است، ظاهر مى شود و مى گويد: ـ اى محمّد بخوان! ـ چه بخوا محمّد(ص) سخن مى گويند. امسال هم مثل سال هاى قبل، خديجه براى محمّد(ص) آب و غذا مى برد، از مكّه تا غار حِرا حدود ده كيلومتر است. خديجه به عشق ديدن همسرش اين راه را طى مى كند. تازه وقتى او به پاى كوه مى رسد بايد تا قلّه كوه بالا برود. على هم همراه خديجه مى آيد، او هم مى خواهد محمّد(ص) را ببيند. كوزه آب در دست على(ع) است و غذا در دست خديجه. * * * ـ اين همه راه را براى چه آمدى؟ ـ آقاى من! چرا چنين مى گويى؟ ـ در اين آفتاب سوزان اذيّت مى شوى. كاش كسى را پيدا مى كردى كه اين آب و غذا را اينجا بياورد. ـ آيا مى خواهى مرا از ديدارت محروم كنى؟ ـ تو كه مى دانى من از ديدار تو چقدر خوشح تربيت على(ع) بهتر از محمّد(ص)نيست. اين گونه است كه على(ع) به خانه محمّد(ص) مى آيد. روزها و شب ها او همراه محمّد(ص) است. خديجه كه فرزندش، قاسم را از دست داده است، اكنون براى على(ع) مادرى مى كند. آيا مادرى مهربان تر از خديجه سراغ دارى؟ * * * محمّد(ص) در آستانه چهل سالگى است و او با فرارسيدن ماه رجب، مثل هر سال به غار حِرا مى رود. او در كتاب طبيعت، چيزهايى را مى خواند كه هيچ كس به آن توجّه ندارد: ستارگان كه همچون چراغ هايى بر آسمان شب مى درخشند، سپيده صبح از دل شب طلوع مى كند، مهتاب كه همه جا را با نور خود روشن مى كند و... اين ها نشانه هايى از خدا است كه با زبان بى زبانى باآرى، كعبه سال ها از اين كه بت خانه شده بود به خدا شكايت داشت، اكنون خدا على(ع) را در اين خانه مهمان كرده است. او همان كسى است كه بر دوش آخرين پيامبر خدا، همه بت ها را خواهد شكست! ساعتى مى گذرد، محمّد(ص) به خانه ابوطالب آمده است او على(ع) را در آغوش مى گيرد... * * * چند سال مى گذرد. على(ع) به شش سالگى مى رسد. در مكّه قحطى مى شود. ابوطالب كه فرزندان زيادى دارد در شرايط سختى قرار مى گيرد. پيامبر تصميم مى گيرد كه على(ع) را به خانه خود بياورد تا اين گونه به عموى خود، ابوطالب كمكى كرده باشد. ابوطالب با اين پيشنهاد محمّد(ص) موافقت مى كند، او مى داند كه در تمام دنيا، هيچ كس براىعبه شده و دوباره ديوار بسته شده است. با شنيدن اين خبر همه مردم مكّه به سوى كعبه مى آيند، هر كارى مى كنند نمى توانند در كعبه را باز كنند. همه در تعجّب هستند. چاره اى نيست بايد صبر كرد. سه روز مى گذرد، بار ديگر ديوار كعبه شكافته مى شود و فاطمه بنت اسد بيرون مى آيد. مردم نگاه به دست او مى كنند، نوزادى را مى بينند كه ماه در مقابل رخ زيبايش شرمسار است. همه هجوم مى آورند تا اين نوزاد را ببينند. در اين ميان ابوطالب مى آيد و فرزندش را در آغوش مى گيرد. فاطمه به ابوطالب مى گويد: گفته اند كه نام او را «على» بگذاريم. ابوطالب به روى همسرش لبخندى مى زند و فرزندش را «على» نام مى نهد. اده بود و اكنون آن را پس گرفته است. چند روز از مرگ قاسم مى گذرد، محمّد(ص) وارد خانه مى شود، مى بيند كه خديجه گريه مى كند. محمّد(ص) كنار او مى رود و مى پرسد: ـ همسرم! چرا گريه مى كنى؟ ـ به ياد فرزندمان قاسم افتادم، اكنون شير از سينه ام جارى شده است. كاش او زنده بود... ـ اى خديجه! تو در روز قيامت قاسم را خواهى ديد كه به سراغ تو خواهد آمد و دست تو را خواهد گرفت و به بهشت خواهد برد. با اين سخن، خديجه آرام مى شود. * * * از زندگى مشترك محمّد(ص) و خديجه چند سال گذشته است. به خديجه خبر مى رسد اتفاق عجيبى افتاده است، ديوار كعبه شكافته شده است و همسر ابوطالب، فاطمه بنت اسد وارد كه دور باشد. خديجه هر روز از خانه حركت مى كند و به پاىِ اين كوه مى آيد و از آن بالا مى رود تا آب و غذا به محمّد(ص) برساند. خديجه مى تواند كسى را براى اين كار بفرستد; امّا اين كار را نمى كند، او مى خواهد به اين بهانه همسرش را ببيند. * * * وقتى كه ماه رجب تمام مى شود محمّد(ص) به شهر باز مى گردد و به زندگى معمولى خود مشغول مى شود. خدا پسرى به محمّد(ص) و خديجه مى دهد. آنها نام او را قاسم مى گذارند. آنها كودكِ خود را صميمانه دوست مى دارند. بعد از مدّتى، قاسم بيمار مى شود و از دنيا مى رود. مرگ قاسم براى آنها بسيار سخت است، ولى آنها در اين مصيبت صبر مى كنند. خدا امانتى به آنها د همه مردم در جهل و نادانى به سر مى برند و به پرستش بت ها مشغول هستند. عدّه اى هم از جهل آنان سوء استفاده كرده و ثروت آنها را به يغما مى برند. افسوس! شهر مكّه كه بايد پرچم دار توحيد باشد، خانه بت ها شده است. محمّد(ص) به فكر نابودى همه بت ها است. او در آرزوى روزى است كه فرياد بلندِ توحيد در مكّه طنين انداز شود. او در ماه رجب به غار حِرا مى رود و در آنجا به عبادت خدا مشغول مى شود. غار حِرا در بالاى كوه بلندى است كه در بيرون از شهر قرار دارد و اگر بخواهى به اين غار برسى، يك ساعت وقت نياز دارى تا از كوه بالا بروى. پيامبر غار را انتخاب كرده است تا از همه سياهى هاى اين روزگار ب j5k    cj از دختران خدا دفاع كنيد! پيامبر همراه با خديجه(س) و على(ع) به طواف كعبه مى آيند و با بى اعتنايى از مقابل بت ها عبور مى كنند. در روزگارى كه همه مردم در مقابل بت ها سجده مى كنند، اين سه نفر با خشم به بت ها نگاه مى كنند و فقط خداى يگانه را م و پليدى ها غرق شده و به عبادت سنگ ها رو آورده اند. راه زيادى تا خانه مانده است، كاش اين راه مقدارى كوتاه تر بود! كاش خديجه كنارش بود و او را يارى مى كرد! * * * تو از خواب مى پرى. نمى دانى چه شده است. خيلى نگران هستى. به دلت افتاده است كه همسرت، محمّد(ص) تو را به يارى مى خواند. نكند براى او اتّفاقى افتاده باشد؟ او تنهاى تنها در آن بالاى كوه چه مى كند؟ برمى خيزى و دست هايت را به سوى آسمان مى گيرى و مى گويى: اى خداىِ ابراهيم! خديجه تو را مى خواند، همسرم را يارى كن! ساعتى مى گذرد و تو هنوز دعا مى كنى. ناگهان صداى در خانه به گوش مى رسد. در اين وقت شب چه كسى در خانه تو را  ى كوبد؟ اين صداى كوبيدن در برايت آشناست. فقط محمّد(ص) در را اين گونه مى كوبد. لبخندى مى زنى و به سوى در مى روى و آن را باز مى كنى. محمّد(ص) را مى بينى كه به تو سلام مى كند، جوابش را مى دهى. چرا محمّد(ص) اين چنين بى رمق است؟ چرا بدنش گرمِ گرم است؟ دست او را مى گيرى و به سوى اتاق مى برى. او در بستر خود قرار مى گيرد. تو كنارش مى نشينى و دستى بر پيشانيش مى كشى. محمّد(ص) هم به تو نگاه مى كند. او در كنار تو آرام مى گيرد. تو امشب تنها پناه محمّد(ص) هستى! تو هميشه آرامش را به محمّد(ص) هديه مى كنى. او در كنار تو به خواب مى رود، در بالاى سر او مى نشينى، به چهره زرد او نگاه مى كنى. نمى دا نى چه شده است. افسوس كه محمّد(ص) توان سخن گفتن نداشت وگرنه براى تو مى گفت كه چه شده است. فردا او همه چيز را براى تو مى گويد. تو محرم راز محمّد(ص) هستى! دلت گواهى مى دهد كه اتفاق خوبى افتاده است. * * * مرا بپوشان! چشمانت را باز مى كنى. مى بينى كه صبح شده است و آفتاب بالا آمده است. تو همان طور كه كنار محمّد(ص) نشسته بودى، به خواب رفته اى. اين محمّد(ص) است كه تو را صدا مى زند: مرا بپوشان! گويا تب و لرز به سراغ او آمده است، برمى خيزى و محمّد(ص) را با عبايى پشمين مى پوشانى. محمّد(ص) هنوز مى لرزد، دست او را در دست مى گيرى. بعد از لحظاتى بار ديگر خواب به چشمان محمّد(ص) مى آيد. صدا ى در به گوش مى رسد، از جا برمى خيزى. و در را باز مى كنى و على(ع) را مى بينى. او به تو مى گويد: ـ آمده ام تا آب و غذا را به غار حِرا ببريم. ـ امروز لازم نيست به آنجا برويم. ـ براى چه؟ ـ محمّد اينجاست. او ديشب به خانه برگشته است. وقتى على(ع) اين را مى شنود، خيلى خوشحال مى شود. او وارد اتاق مى شود، و مى بيند كه محمّد(ص) در خواب است. * * * برخيز! اى كه عبا به خود پيچيده اى! برخيز! برخيز و مردم را آگاه كن! خداى خود را به بزرگى ياد كن! اين صداى جبرئيل است كه به گوش محمّد(ص) مى رسد. ناگهان از جابرمى خيزد، ديگر از آن تب و لرز هيچ خبرى نيست. خداوند در وجود او ظرفيت زيادى قرار داده ات، او ديگر آماده است تا وظيفه خود را انجام داده و مردم را از خواب غفلت بيدار كند. محمّد(ص) نگاهى به اطراف مى كند، خديجه(س) و على(ع) را كنار خود مى بيند، به آنها سلام مى كند و مى گويد: جبرئيل بر من نازل شد و قرآن را براى من خواند. اكنون من پيامبر خدا هستم. بگوييد: لاإله إلاّ الله، محمّد رسول الله! على(ع) و خديجه بار ديگر ايمان خود را به نبوّت محمّد(ص) آشكار مى كنند. آرى، على(ع) اوّلين مرد مسلمان و خديجه(س) اوّلين زن مسلمان است. خديجه رو به محمّد(ص) مى كند و مى گويد: من از خيلى وقت پيش اين را مى دانستم و هميشه منتظر چنين روزى بودم. دست هاى مهربان تو كجاست؟ را به يارى خوانده است. اكنون پيامبر سخن مى گويد: اى مردم! اگر من به شما بگويم كه دشمن پشت اين كوه كمين كرده و مى خواهد به شما حمله كند، آيا سخن مرا باور مى كنيد؟ همه جواب مى دهند: آرى، ما هرگز از تو دروغ نشنيده ايم. پيامبر ادامه مى دهد: من مانند ديده بانى هستم كه دشمن را از دور مى بيند و به سوى قوم خود مى رود. اى مردم! خطرى شما را تهديد مى كند. من مى خواهم شما را نجات بدهم، دست از بت پرستى برداريد و به خداى يكتا ايمان بياوريد... * * * صداى درِ خانه را مى شنوى. پيامبر به خانه بازگشته است. خوشحال مى شوى، برمى خيزى و در را باز مى كنى. پيامبر مى گويد: سلام اى خديجه! جواب سلا د... * * * برخيزيد...! برخيزيد...! برخيزيد...! همه به هم نگاه مى كنند، چه خبر شده است؟ آيا دشمن به مكّه حمله كرده است؟ اين رسمى است كه از سال ها پيش به جا مانده است; وقتى كسى خطرِ دشمن را احساس مى كند، اين گونه فرياد مى كند تا همه مردم باخبر شوند. صدا از طرف كوه صفا مى آيد، همه به آن طرف مى روند. به راستى چه كسى در اين صبح زود مردم را به بيدارى و هوشيارى مى خواند؟ نگاه كن! اين پيامبر است كه بر بالاى كوه صفا ايستاده است و همه را مى خواند: برخيزيد! پير و جوان در پاى كوه صفا جمع شده و منتظر پيامبر هستند. آنان هرگز از پيامبر دروغ نشنيده اند. حتماً حادثه اى پيش آمده كه او آنهاواهيد از عذاب خدا نجات پيدا كنيد؟ پس دست از بت پرستى برداريد و به پيامبرى من ايمان بياوريد». سكوت همه جا را فرا گرفته است. همه به هم نگاه مى كنند. پيامبر سخن خود را ادامه مى دهد: آيا در ميان شما كسى هست مرا در اين راه يارى كند، هر كس كه اين كار را بكند برادر و جانشين من خواهد بود؟ هيچ كس جواب نمى دهد. اكنون على(ع) از جا برمى خيزد و مى گويد: ـ اى پيامبر! من شما را يارى مى كنم. ـ بنشين على جان! پيامبر سه بار سخن خود را تكرار مى كند و فقط على(ع) است كه هر سه بار جواب مى دهد. اكنون پيامبر رو به همه مى كند و مى گويد: بدانيد كه اين جوان، برادر و وصىّ و جانشين من است. از او اطاعت كنيبيش از پانزده سال ندارد، ولى همچون جوان رشيدى به نظر مى آيد. پيامبر رو به على(ع) مى كند و از او مى خواهد تا غذا را بياورد. سپس سفره پهن مى شود و همه غذا مى خورند. چه غذاى خوشمزه و با بركتى!! * * * بعد از صرف غذا، پيامبر از جاى خود برمى خيزد و سخن خود را آغاز مى كند: «به نام خدايى كه يكتاست و هيچ شريكى ندارد. اى خويشان من! بدانيد كه فقط خير و خوبى را براى شما مى خواهم. من پيامبر خدا هستم و براى سعادت شما و همه مردم برانگيخته شده ام. جبرئيل بر من نازل شد و از جانب خدا با من سخن گفت. بدانيد كه پس از مرگ، بار ديگر زنده مى شويد ; بهشت و يا جهنّم در انتظار شما خواهد بود. آيا مى خا ناهار تهيّه كنيم. امروز پيامبر مهمانان زيادى دارد. ـ مهمانان او كيستند؟ ـ پيامبر اقوام و خويشان خود را دعوت كرده است و ما براى آنها ناهار تهيّه مى كنيم. ساعتى مى گذرد، ديگر وقت ظهر است، ولى از مهمانان هيچ خبرى نيست. من رو به خديجه مى كنم و مى گويم: ـ پس چرا از پيامبر و مهمانان خبرى نيست؟ ـ مهمانى كه اينجا نيست. ما فقط غذا را در اينجا مى پزيم. ـ پس مهمانى كجاست؟ ـ بايد به خانه ابوطالب بروى. با عجله حركت مى كنيم تا به مراسم برسيم. خانه ابوطالب آنجاست. اتاق پذيرايى پر از جمعيّت است، همه مهمانان آمده اند. پيامبر نزديكِ در نشسته است، على(ع) هم كنار او. على(ع) با اين كه  ببيند به اسلام دعوت مى كند. افرادى كه زمينه هدايت دارند وقتى سخن خدا و قرآن را مى شنوند مسلمان مى شوند. حدود چهل نفر مسلمان مى شوند كه در ميان آنها ابوذر، ياسر، سُميّه، عمّار و عبدالله بن مسعود و... به چشم مى آيند. اكنون، بعد از گذشت سه سال، ديگر وقت آن فرا رسيده است تا پيامبر به صورت رسمى و آشكارا، مردم را به اسلام دعوت كند. جبرئيل بر پيامبر نازل مى شود و اين آيه را براى او مى خواند: (وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الاَْقْرَبِينَ); خاندان خويش را از عذاب خدا بترسان. * * * اينجا خانه خديجه است و چند نفر مشغول پختن غذا هستند: ـ شما چه كار مى كنيد؟ ـ بانو دستور داده است  پرستند. گوش كن! دو تن از بزرگان مكّه دارند با هم سخن مى گويند: ـ آيا آنها را مى شناسيد؟ ـ محمّد و على و خديجه هستند. ـ آنها كنار كعبه چه مى كنند؟ ـ محمّد خود را پيامبر خدا مى داند و دين تازه اى را آورده است و آنها دارند نماز مى خوانند. به راستى كه اين سه نفر چه كار زيبايى انجام مى دهند، نماز خود را كنار كعبه مى خوانند. مردم نماز آنها را مى بينند و براى آنها سؤال ايجاد مى شود. آنها در مقابل چه كسى سجده مى كنند؟ هر چه نگاه مى كنى در مقابل آنها هيچ بتى نيست. آنها در مقابل خدايى سجده كرده اند كه با چشم ديده نمى شود. * * * پيامبر در ميان مردم مى گردد و هر كس را كه مناس YCY!l5{    ql حماسه اى كه تو آن را آفريدى! ـ تا دختران خدا بر ما غضب نكرده اند جلوى اين ديوانه را بگيريد! 6k5C    ik خداحافظ اى سياست پنبه اى! ايّام حج فرا مى رسد و مردمِ زيادى از گوشه و كنار به مكّه مى آيند. حج، سنّتى است كه از زمان ابراهيم(ع) تا امروز باقى مانده است. سال هاست كه اين عبادت آسمانى تحريف شده است; ولى پيامبر مى كوشد تا از اين فرصت استفاده كند و براى مردم قرآن بخواند و آنها را به سوى خداى يكتا دعوت كند. رهبران مكّه وقتى مى بينند كه روز به روز بر تعداد مس#مش را با مهربانى مى دهى... خداى من! چرا پيشانى پيامبر خون آلود است؟ چه شده است؟ پيامبر وارد خانه مى شود و تو زخم پيشانى او را مى بندى. پيامبر به تو نگاه مى كند و لبخند مى زند و كنار تو آرام مى گيرد. درست است او در بيرون خانه دشمنان زيادى دارد; امّا بهترين همسر دنيا كنار اوست. تو به فكر فرو مى روى، چرا مردم با پيامبرى كه براى آنها دل مى سوزاند اين گونه برخورد مى كنند؟ مردم مى دانند كه پيامبر مى خواهد آنها را از دين پدران و مادرانشان جدا كند. آنها ساليان سال به اين بت ها با قداست نگاه كرده اند. اين قانون است: هر كس بخواهد قداست بت ها را زير سؤال ببرد، سزايش سنگ است! ربران مكّه به آنها گفته اند: مواظب باشيد كسى به بت ها توهين نكند كه در آن صورت عذاب بر شما نازل خواهد شد!! همه آقايى و ثروت رهبران در بت پرستىِ اين مردم است، اگر كسى مردم را بيدار كند، آقايى آنها ديگر تمام خواهد شد! و تو فكر مى كنى كه چه كسى به پيامبر سنگ زده است. جواب معلوم است. جوانانى اين سنگ ها را زده اند كه مى خواستند رضايت دختران خداى خود را به دست آورند. رهبران براى جوانان سخن گفتند: اى جوانان! چرا ساكت نشسته ايد! چرا از دين خود دفاع نمى كنيد؟ مگر شما غيرت دينى نداريد؟ بعد از آن بود كه سنگ ها به سوى پيامبر پرتاب شدند. * * * خبر به ابوطالب مى رسد كه گروهى پيابر را اذيّت و آزار كرده اند، او از شنيدن اين خبر بسيار ناراحت مى شود. اكنون ابوطالب براى رهبران مكّه پيامى مى فرستد و به آنها مى فهماند كه حواسشان را جمع كنند. درگير شدن با محمّد(ص)يعنى درگير شدن با ابوطالب! به همه خبر مى رسد كه ابوطالب قسم خورده است كه از پيامبر حمايت كند. آنها مى فهمند كه اگر فقط يك بار ديگر سنگى به سوى پيامبر پرتاب شود سرانجامِ شومى در انتظار آنها خواهد بود. امروز ابوطالب بزرگ خاندان بنى هاشم است، اگر او دستور دفاع از محمّد(ص) را بدهد همه جوانان غيور بنى هاشم به ميدان مى آيند. وقتى او شمشير به دست بگيرد براى بت پرستان روز سختى خواهد بود. اكنون پامبر مى تواند مردم را به اسلام دعوت كند. او از هر فرصتى استفاده مى كند تا رسالت خود را به مردم برساند. بيا دعا كنيم خدا عمر ابوطالب را زياد كند! او تنها كسى است كه از پيامبر حمايت مى كند. * * * خداوند به پيامبر پسرى مى دهد. پيامبر نام او را عبدالله مى گذارد و به او علاقه زيادى دارد. عبدالله پس از شش ماه بيمار مى شود و بعد از چند روز از دنيا مى رود. مرگ او براى پيامبر خيلى سخت است، ولى او صبر پيشه مى كند. خبر مرگ عبدالله باعث خوشحالى دشمنان پيامبر مى شود، آنها با خود مى گويند: محمّد پسر ندارد و بعد از مرگ او، نام و يادش فراموش خواهد شد! پيامبر وقتى اين سخنان را مى شنود هيچ نمى گويد. تا به حال همه پسران پيامبر از دنيا رفته اند. «عاص» كه يكى از بت پرستان است پيامبر را مى بيند و به او مى گويد: خوشحالم كه تو «اَبْتَر» هستى! اَبْتَر به كسى مى گويند كه هيچ فرزند پسرى ندارد تا نام و ياد او را زنده نگاه دارد. و خداوند سوره كوثر را بر پيامبر نازل مى كند: «إِنَّـآ أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ... اى محمّد! ما به تو كوثر عطا مى كنيم...بدان كه دشمن تو اَبْتَر است». اين كوثر چيست كه خدا آن را به پيامبر مى دهد؟ بايد صبر كنيم تا زمان سفر آسمانى پيامبر فرا برسد... * * * جبرئيل همراه با دو فرشته ديگر از آسمان آمده اند. آنها مى خواهند پيامبر را به اوج آسمان ها ببرند. امشب شبى است كه پيامبر مهمان عرش خدا مى شود، امشب شب معراج پيامبر است. سفر آغاز مى شود. پيامبر سوار بر اسبى بهشتى مى شود و به سوى بيت المقدس مى رود. همه پيامبران خدا در آنجا جمع شده اند، آنها مى خواهند پيامبر را ببينند و سخنش را بشنوند. ساعتى بعد، پيامبر به آسمان ها مى رود، فرشتگان به استقبال او آمده و به او خوش آمد مى گويند. مدّتى مى گذرد، اكنون پيامبر وارد بهشت مى شود، بهشتى كه خدا براى بندگان خوبش آماده كرده است... به به! عجب بوى خوشى مى آيد! اين بوى خوش از چيست كه تمام بهشت را فرا گرفته و بر عطر بهشت، غلبه پيدا كرده است؟ پيامبر مدهوش اين بو است. او از جبرئيل سؤال مى كند: ـ اين عطر خوش از چيست؟ ـ اين بوى سيب است. سيصد هزار سال پيش، خدا سيبى با دست خود آفريد. از آن زمان تاكنون اين سؤال براى ما بدون جواب مانده كه خدا اين سيب را براى چه آفريده است؟ لحظاتى بعد، دسته اى از فرشتگان نزد پيامبر مى آيند. آنان همراه خود همان سيب را آورده اند. آنها رو به پيامبر مى كنند و مى گويند: اى محمّد! خداوند اين سيب را براى شما فرستاده است. آرى، پيامبر مهمان خدا است و خدا خودش مى داند از مهمان خود چگونه پذيرايى كند. او سيصد هزار سال پيش، هديه پيامبر خود را آماده كرده است! به راستى هدف خدا از خلقت آن سيب خوشبو چيست؟ بايد صبر كنى تا پيامبر اين سيب را تناول كند و از آن سيب، فاطمه(س) خلق شود، آن وقت، رازِ خلقت اين سيب را مى فهمى. و چه مى دانى فاطمه(س) كيست. او محورِ رضايت خداست. فاطمه(س) بوىِ بهشت مى دهد; بوى سيب سرخِ بهشتى! * * * ـ خديجه! من امشب به معراج رفتم و مهمان خدا بودم. ـ خدا از مهمانش چگونه پذيرايى كرد؟ ـ او به زودى به ما دخترى خواهد داد كه نامش فاطمه خواهد بود. نسل من از او خواهد بود. نسلى كه بسيار بابركت است. ـ خدا را شكر. ـ خديجه! در همه اين سفر، جبرئيل همراه من بود. او در پايان اين سفر از من خواسته اى داشت. ـ خواسته او چه بود؟ ـ از من خواست تا سلام او را به تو برسانم. * * * مدّتى مى گذرد، ديگر وقت آن است كه فاطمه(س) به دنيا بيايد. خديجه نياز به كمك دارد. او كسى را به سراغ زنان قابله مى فرستد تا به كمك او بيايند; امّا به يارى او نمى آيند. آنها براى خديجه چنين پيام مى فرستند: خديجه! چرا با محمّد ازدواج كردى؟ چرا از او حمايت كردى؟ چرا به دين او ايمان آوردى؟ ما به كسى كه بت هاى ما را قبول ندارد كمك نمى كنيم! خدايا! خديجه چه كند؟ شب فرا مى رسد و تاريكى همه جا را فرا مى گيرد. خديجه تنهاىِ تنها، در اتاقش است. او ماجراى زنان مكّه را به پيامبر نمى گويد. او نمى خواهد پيامبر غصّه بخورد. اكنون خديجه دست به دعا برمى دارد: بار خدايا! فقط از تو كمك و يارى مى خواه! * * * صدايى به گوش خديجه مى رسد: سلام بر بانو! خديجه تعجّب مى كند، در اين تاريكى شب چه كسانى به ديدار او آمده اند؟ او خوب نگاه مى كند، چهار زن را مى بيند كه در مقابل او ايستاده اند. آنها چقدر نورانى هستند. آنها از كجا آمده اند؟ آيا اهل مكّه هستند؟ يكى از آنها رو به خديجه مى كند و مى گويد: ـ ديگر غصّه نخور! خدا ما را براى يارى تو فرستاده است. ـ شما كيستيد؟ ـ ساره، همسر ابراهيم(ع); آسيه، همسر فرعون; مريم، مادر عيسى(ع) و كُلثوم، خواهر موسى(ع). ـ شما همان چهار زن بهشتى هستيد؟ ـ آرى. ما امشب مهمان تو و در كنار تو هستيم. * * * ساعتى مى گذرد، نورى همه آسمان را روشن  مى كند، بوى بهشت، فضا را پر مى كند. فاطمه(س) به دنيا آمده است. ساره فاطمه(س) را روى دست مى گيرد و خديجه را صدا مى زند: بانوى من! اين فاطمه است، آيا نمى خواهى او را ببينى؟ خديجه چشمان خود را باز مى كند، فاطمه(س) را مى بيند كه به روى او لبخند مى زند. فاطمه(س) در آغوش مادر است. مادر او را مى بويد و مى بوسد. چهار زن بهشتى با خديجه خداحافظى مى كنند و به آسمان مى روند. پيامبر وارد اتاق مى شود، به ياد شب معراج مى افتد، خاطره آن شب برايش زنده مى شود: شب معراج و مهمانى خدا. ماجراى سيب سرخ خدا! اكنون، پيامبر فاطمه اش را در آغوش مى گيرد، فاطمه(س) بوىِ بهشت مى دهد. صدايى به گوش مى رسد: ( إِنَّـآ أَعْطَيْنَـكَ الْكَوْثَرَ ). ما به تو كوثر داديم. فاطمه(س) همان كوثر ماست. ما امشب كوثر خود را به تو داديم. * * * آيا به خاطر دارى من و تو كجا ايستاده ايم؟ مردم اين روزگار، دختران خود را زنده به گور مى كنند و اين كار را غيرت و مردانگى مى دانند! هر روز دختران زيادى طعمه جهالت مردان عرب مى شوند و هيچ كس به صداى ناله آنها رحم نمى كند. اين مردم، دختران خود را مايه ننگ خود مى دانند و با زنده به گور كردن آنها احساس غرور مى كنند. حالا ببين كه پيامبر فاطمه اش را چگونه مى بوسد و مى بويد. او مى گويد: هر وقت مشتاق بهشت مى شوم، تو را مى بوسم! از دختران خدا دفاع كنيد!$؟ محمّد به مقدّسات ما توهين مى كند. ـ بايد هر چه زودتر فتنه اى را كه محمّد و ياران او روشن كرده اند، خاموش كرد. اگر آنها را به حال خود بگذاريم، مردم به قداستِ بت ها شك خواهند كرد. ـ بايد جوانان را از محمّد دور نگه داريم. مواظب باشيد كه جوانان دور او را نگيرند. ـ كاش مى شد محمّد را اعدام مى كرديم، آن وقت، همه حساب كار خودشان را مى كردند. ـ تا زمانى كه ابوطالب زنده است كشتن محمّد امكان ندارد! جلسه به طول مى انجامد. سرانجام اين تصميم گرفته مى شود: اكنون كه قتل محمّد براى ما ممكن نيست، ياران او را شكنجه كرده و آنها را به قتل برسانيد. اين گونه است كه شكنجه و قتل ياران پيام!ا او را به عنوان فرزندخوانده خود قبول مى كنى؟ ـ شما براى چه اين كار را مى كنيد؟ ـ ما از تو مى خواهيم تا محمّد را به ما بدهى و ما او را به جرم اهانت به مقدّسات به قتل برسانيم. ـ واى بر شما! اين چه پيشنهادى است؟ ـ ما زيباترين جوان عرب را به تو مى دهيم تا فرزند تو باشد. ـ شما فرزندِ خود را به من مى دهيد تا من او را در ناز و نعمت بزرگ كنم و از من مى خواهيد كه جگرگوشه خود را به شما بدهم تا او را به قتل برسانيد! بدانيد كه من، هرگز چنين كارى نمى كنم. * * * رهبران شهر در جلسه مهمّى دور هم جمع شده اند. قرار است آنها در مورد مقابله با دين اسلام تصميم بگيرند: ـ تا كى بايد صبر كرد"مانان افزوده مى شود، تصميم مى گيرند تا مانع رشد اسلام بشوند. مشكل اساسى آنها اين است كه ابوطالب از پيامبر حمايت مى كند. اگر مى شد كارى كرد كه او دست از اين حمايت بردارد مقابله با پيامبر كار بسيار آسانى بود. اكنون رهبران مكّه دور هم جمع مى شوند و تصميم مى گيرند با هم به ديدار ابوطالب بروند. * * * ـ اى ابوطالب! حتماً خبر دارى كه برادرزاده تو، دين ما را خرافه مى خواند و پدران ما را گمراه و نادان مى داند. ـ حالا شما از من چه مى خواهيد؟ ـ آيا عُماره را مى شناسى؟ ـ آرى، همان كه پسر وليد است. ـ او زيباترين جوان عرب است. ما مى خواهيم او را از پدرش بگيريم و به تو بدهيم. آ%ر قانونى مى شود. نگاه كن! رهبران مكّه دستى به ريشِ سفيد خود مى كشند. آنها خيال مى كنند به زودى كار اسلام تمام است! * * * آيا بلال را مى شناسى؟ همان جوان سياه پوست كه وقتى زيبايى اسلام را ديد مسلمان شد. او به پيامبر علاقه زيادى دارد. آفتاب بر ريگ ها تابيده است و آن را داغِ داغ كرده است. پيراهن بلال را از بدنش بيرون مى كنند و او را روى ريگ هاى داغ قرار داده و سنگِ داغ و بزرگى را روى سينه اش مى گذارند. ـ اى بلال! بگو كه لات و عُزّى، دختران خدا هستند. بگو كه آنها را دوست دارى. ـ اَحَد! اَحَد! خدا يكى است، او شريكى ندارد. من فقط به خداى يگانه ايمان دارم. ـ آن قدر تو را مى& سوزانيم تا از عقيده ات دست بردارى. تو بايد به آنچه ما مى گوييم اعتقاد داشته باشى. تو فقط يك جمله بگو كه اين بت ها، شريك خدا هستند. آن وقت تو را رها مى كنيم. ـ اَحَد! اَحَد! خدا يكى است، او شريكى ندارد. بلال زير همه شكنجه ها طاقت مى آورد، بايد او را شكنجه روحى داد. بايد او را ذليل و خوار نمود. ريسمانى را بر گردن بلال بيندازيد و او را در شهر بگردانيد! اين سزاى كسى است كه ديگر، دختران خدا را دوست ندارد! * * * نگاه كن! ياسر و سميّه را از خانه بيرون آورده اند، همه مردم جمع شده اند، يكى سنگ مى زند و ديگرى ناسزا مى گويد. ابوجهل فرياد مى زند: اين سزاى كسانى است كه پيرو محمّد' شده اند! جرم اين زن و شوهر اين است كه بت ها را قبول ندارند. در اين شهر همه بايد مثل ما فكر كنند. هيچ كس حق ندارد به گونه ديگرى فكر كند. آفتاب سوزان مكّه مى تابد، ياسر و سميّه را در آفتاب مى خوابانند و سنگ ها را بر روى سينه آنها قرار مى دهند. لب هاى آنها از تشنگى خشك شده است. كسى به آنها آب نمى دهد. ابوجهل فرياد مى زند: ـ بگوييد كه بت ها را قبول داريد. ـ لاإله إلاّ الله; خدايى جز الله نيست. ـ مگر با شما نيستم؟ دست از عقيده خود برداريد. ـ لاإله إلاّ الله. ـ به محمّد ناسزا بگوييد وگرنه كشته مى شويد! ـ محمّد رسول الله. فرشتگان همه در تعجّب از استقامت اين دو نفرند. همه نگاه (ى كنند، سميّه لبخند مى زند، ما خون مى دهيم; امّا دست از اعتقاد خود برنمى داريم. ابوجهل عصبانى مى شود، شمشير خود را برمى دارد و آن را به سمت قلب آسمانى سميّه نشانه مى گيرد. خون فوّاره مى زند، اين خون اوّلين شهيد اسلام است كه زمين را سرخ مى كند. بعد از مدّتى، ياسر هم به سوى بهشت پر مى كشد. * * * خبر شهادت ياسر و سميّه به پيامبر مى رسد، اشك در چشمان او حلقه مى زند. به راستى جرم آنان چه بود كه اين چنين مظلومانه در خون خود غلطيدند؟ امروز كه يكتاپرستى و حق پرستى در اين سرزمين جرم است، بايد هجرت كرد و از اينجا رفت. وقتى سياهى ها، شهر تو را تسخير كرده اند، هجرت كن، از عل)اقه هاى خود دست بكش و به سوى نور و دانايى هجرت كن. زمين خدا خيلى بزرگ است، سفر به جايى كن كه بتوانى حرفت را بزنى و با اعتقاد و باور خودت زندگى كنى. اين پيامبر است كه به ياران خود دستور هجرت به حبشه را مى دهد. او از جعفر ـبرادر على(ع)ـ مى خواهد تا همراه مسلمانان باشد و رهبرى آنها را به عهده بگيرد. * * * ـ ايّام حج نزديك است و اين بهترين فرصت براى محمّد است و بزرگ ترين تهديد براى ما! ما بايد فكرى بكنيم. ـ محمّد براى مردم قرآن مى خواند. نمى دانم چرا همه با شنيدن قرآن شيفته آن مى شوند. ـ راست مى گويى. خود ما هم در تاريكى شب، نزديك خانه محمّد مى رويم و قرآن مى شنويم. ـ مگر* قرار نبود اين راز را هرگز بر زبان نياورى؟ اگر مردم بفهمند كه ما شب ها قرآن گوش مى كنيم، ديگر آبرويى براى ما نمى ماند. ـ ببخشيد. حالا بايد چه كنيم؟ ـ اگر ما كارى كنيم كه مردم سخن محمّد را نشنوند، مشكلى نخواهيم داشت. بهترين سياست اين است كه مردم را در بى خبرى بگذاريم. ـ آرى، مردم فقط بايد آن چيزى را بشنوند كه ما مى خواهيم. ـ بايد پنبه هاى زيادى خريدارى كنيم. ـ پنبه براى چه؟ ـ ما پنبه هاى تميز و درجه يك خريدارى مى كنيم و كنار كعبه مى ايستيم و وقتى مردم مى خواهند طواف بكنند به آنها اين پنبه ها را مى دهيم تا در گوش هاى خودشان بگذارند. آن وقت ديگر آنها صداى محمّد را نمى +شنوند. آنها خيال مى كنند كه با اين كار مى توانند حقيقت را مخفى نمايند. آيا مى توان حقيقت را مخفى نمود؟ * * * نگاه كن! چند نفر كنار كعبه ايستاده اند و پنبه هاى سفيدى در دست دارند و مى گويند: اى مردم! به هوش باشيد! در شهر ما، ديوانه اى پيدا شده است كه خيال مى كند فرشتگان بر او نازل مى شوند! حواس خودتان را جمع كنيد! شما نبايد به سخنان او گوش كنيد! اين پنبه ها را بگيريد و در گوش خود قرار دهيد. آگاه باشيد، سخن او شما را سِحر مى كند، مواظب جوانان خود باشيد، مبادا سخنان اين ياوه گو را بشنوند! اگر به سخنان محمّد گوش كنيد به دين پدران خود كافر خواهيد شد و دخترانِ خدا بر ش,ا غضب خواهند كرد. بترسيد از روزى كه گرفتار خشم دخترانِ خدا بشويد! * * * تو جوان هستى و براى طواف كعبه آمده اى. مثل بقيّه مردم قدرى پنبه مى گيرى و در گوش خود مى گذارى و مشغول طواف مى شوى. سپس به خانه يكى از دوستانت مى روى. شب فرا مى رسد، تو با خود مى گويى: «چرا به حرف رهبران مكّه گوش كردم و پنبه در گوش خود قرار دادم؟ چرا سخن محمّد را نشنيدم؟ چرا بايد هر چه را كه بزرگان مى گويند، قبول كنم؟». تو مى فهمى كه فريب خورده اى. آنها تو را فريب داده اند! معلوم مى شود آنها بر حق نيستند كه در خانه خدا به تو پنبه مى دهند تا در گوش خود بگذارى! آنها با اين كار خود آزادى تو را به يغم- برده اند! اكنون تصميم مى گيرى تا مخفيانه نزد محمّد(ص) بروى و سخن او را بشنوى و سپس سخن او را با عقل خود بسنجى. آفرين بر تو! هرگز قبل از شنيدن سخن ديگران در مورد آن قضاوت نكن! * * * صبح زود به سوى خانه خديجه مى روى. شنيده اى كه محمّد(ص) آنجاست. درِ خانه را مى زنى و وارد خانه مى شوى. نمى دانى چه مى شود كه در اين خانه آرامش عجيبى را تجربه مى كنى. در و ديوارِ اين خانه با تو سخن مى گويد. اينجا خانه خديجه است، محمّد(ص) هم در اين خانه آرامشى زيبا دارد. محمّد(ص) با تو سخن مى گويد و اين سؤال مهم را از تو مى پرسد: چرا بت هايى را كه با دست خود ساخته ايد مى پرستيد؟ تو گذر زمان را نى فهمى، مجذوب سخنان محمّد(ص) شده اى و سرانجام مسلمان مى شوى. وقت خداحافظى فرا مى رسد و تو رو به پيامبر مى كنى و مى گويى: من در قبيله خود نفوذ زيادى دارم. من دين اسلام را در آنجا تبليغ خواهم كرد! و تو مى روى تا هشتاد مسلمان تربيت كنى! خبر مسلمان شدن تو به گوش رهبران مكّه مى رسد، آنها پى مى برند كه سياست پنبه هم ديگر فايده ندارد! اين سياست، نتيجه عكس داشت. تو خودت را مى شناسى، اگر آنها به تو پنبه نمى دادند، هرگز به اين موضوع اين قدر حساس نمى شدى! اصلاً همين پنبه باعث شد كه تو مسلمان شوى! اگر من جاى تو بودم اين پنبه را براى هميشه نگه مى داشتم! خداحافظ اى سياست پنبه اى! 7ه شِعْب ابوطالب نرود. نگهبانان به صورت منظّم عوض مى شوند، هر كدام از آنها هشت ساعت در روز نگهبانى مى دهد. هوا ابرى است و همه جا تاريك! دو نگهبان با شمشير در آنجا ايستاده اند. صدايى به گوش مى رسد. يك سياهى به اين سو مى آيد: ـ كيستى؟ ـ غريبه نيستم. من يكى از جوانان اين شهر هستم. ـ اينجا چه مى خواهى؟ ـ من يك سؤالى از شما دارم. ـ چه سؤالى؟ ـ شما ماهى چقدر حقوق مى گيريد؟ ـ بزرگان قريش به ما در يك ماه يك سكّه طلا مى دهند. ـ شما امشب مى توانيد صد سكّه طلا كاسبى كنيد. حقوق هشت سال نگهبانى را همين امشب بگيريد. ـ چگونه؟ ـ فقط يك لحظه چشمان خود را ببنديد. مى فهميد چه مى گويم. .اى. چه كسى مى داند كه تو از سال ها پيش به فكر امروز بودى. هنوز هيچ خبرى از اسلام نبود كه تو در انتظار ظهور آخرين پيامبر بودى. در آن روز به تجارت پرداختى و ثروت زيادى جمع كردى، سكّه هاى طلاى تو از همه بيشتر شد. آن روز براى امروز سرمايه مى اندوختى! امروز همه سكّه هاى طلاى خود را به ميدان آورده اى! رهبران مكّه مسلمانان را در محاصره اقتصادى قرار داده اند تا بتوانند به پيامبر دسترسى پيدا كنند; امّا آنها تو را فراموش كرده بودند. تو فرمانده اين جنگ اقتصادى هستى و پيروز اين ميدان! تو خديجه اى! * * * بت پرستان چند نگهبان را استخدام كرده اند تا مواظب باشند هيچ بار شترى /هيچ تاجرى نمى تواند با آنان خريد و فروش كند. به زودى مسلمانان براى نجات از مرگ خود و بچّه هايشان، پيامبر را تحويل خواهند داد و آن وقت آنها پيامبر را اعدام خواهند كرد. آرى، بعد از اين ديگر هيچ كس جرأت نخواهد كرد بت پرستى را خرافه بخواند! چند روز مى گذرد و هيچ خبرى از مسلمانان نمى شود، آنها در شِعْب ابوطالب به زندگى خود ادامه مى دهند. رهبران مكّه خيلى تعجّب كرده اند. نمى دانند چه شده است. آنها از خود سؤال مى كنند: چرا نقشه آنها با شكست روبرو شده است؟ * * * بت پرستان تو را خوب نشناخته اند، اى خديجه! آنها نمى دانند كه امروز تو با تمام هستى خود به ميدانِ مبارزه آمده 0 مى دهد، نگهبانان شِعْب با شمشيرهاى برهنه هر رفت و آمدى را كنترل مى كنند تا مبادا خطرى پيامبر را تهديد كند. ابوطالب همه امور را در شِعْب مديريّت مى كند، او همه سختى ها را براى دفاع از پيامبر به جان خريده است. بت پرستان منتظر هستند تا ذخيره غذايى مسلمانان تمام شود. آنها با خود مى گويند: به زودى گرسنگى به سراغ مسلمانان مى آيد و آنها براى نجات از مرگ، محمّد را تحويل ما خواهند داد. وقتى صداى گرسنگى بچّه هاى كوچك بلند شود، آن وقت روز مرگ محمّد فرا خواهد رسيد. مدّتى بايد صبر كرد... * * * رهبران مكّه خيال مى كنند كه همين روزها ذخيره غذايى ياران پيامبر تمام مى شود زيرا 1يامبر در شِعْب باشد، سه طرف او را كوه فرا گرفته و بت پرستان فقط مى توانند از روبرو حمله كنند. شِعْب در واقع يك سنگر طبيعى است كه دشمن نمى تواند از چپ و راست و پشتِ سر حمله كند. * * * مسلمانان به شِعْب منتقل شده اند. هواى شِعْب در تابستان خيلى گرم است! گرما بيداد مى كند; امّا براى دفاع از پيامبر بايد همه سختى ها را تحمّل كرد. نگاه كن! خديجه هم كه تا امروز در خانه مجلّل خود زندگى مى كرد به شِعْب آمده است، به راستى كه او چه همسر فداكارى است! اكنون پيامبر و ياران او در شِعْب هستند. همه به صورت منظّم كنار ورودى شِعْب نگهبانى مى دهند. هر كس ساعتى از شبانه روز را نگهبانى2. درست است كه دشمنان با تمام نيرو به ميدان آمده اند; امّا ابوطالب نيز به مقابله آنها آمده است. آيا آن كوه بلند را در شرق كعبه مى بينى؟ كنار آن كوه، شِعْب ابوطالب است. شِعْب به شكافِ بين دو كوه گفته مى شود. ابوطالب دستور داه تا ياران پيامبر به آنجا منتقل شوند. حتماً مى خواهى بدانى چرا ابوطالب چنين تصميمى گرفته است؟ بت پرستان تصميم دارند تا محمّد(ص) را به قتل برسانند، تعداد نيروهاى آنها خيلى زياد است ولى تعداد مسلمانان بسيار كم! ممكن است بت پرستان از چهار سمت به خانه پيامبر هجوم بياورند و در اين صورت مسلمانان نمى توانند به خوبى از محمّد(ص) دفاع كنند. ولى وقتى كه پ3نها مى خواهند در اوّلين فرصت زمين را به خون او رنگين كنند. * * * پيامبر در خانه ابوطالب است، عدّه اى از مسلمانان هم اينجا هستند. ابوطالب به فكر دفاع از پيامبر است. او به خوبى مى داند كه الان اسلام سخت ترين مرحله را پيش رو دارد. وقتى همه بزرگان مكّه با هم، پيمان بسته اند، ديگر به اين سادگى ها نمى توان اين پيمان را شكست. عرب سرش را مى دهد ولى زير قول خودش نمى زند!! ابوطالب مى داند كه اين بار بزرگان مكّه با تمام توان به جنگ با پيامبر آمده اند و آنها مى خواهند هر طور شده پيامبر را به قتل برسانند. امروز ابوطالب به عهد و پيمانى كه با پدرش عبدالمطلب بسته است، عمل مى كند4ارد. يكى از ميان جمعيّت مى گويد: ما بايد هم پيمان شويم كه هر كس به محمّد دسترسى پيدا كرد، او را به قتل برساند. همه با اين نظر هم موافقت مى كنند. قلم و كاغذى مى آورند و مصوّبات جلسه امروز را مى نويسند. سپس همه، آن را مهر كرده و آن را در كعبه قرار مى دهند. آرى، از اين لحظه به بعد، قتل پيامبر جنبه قانونى پيدا مى كند و همه براى اجراى اين قانون با يكديگر هم پيمان شده اند. اكنون گروهى مأمور مى شوند تا كنار دروازه شهر مكّه مستقر شوند و به همه تاجران خبر دهند كه خريد و فروش با مسلمانان جرم است. ديگر هيچ تاجرى حق ندارد با مسلمانان تجارت كند. اكنون همه به فكر قتل پيامبر هستند، 5ـ تا چه وقت مى خواهيد دست روى دست بگذاريد و به محمّد فرصت بدهيد؟ ـ همه شكنجه ها و كشتارها نتيجه عكس داد و باعث شد تا گروهى از جوانان به محمّد بپيوندند. ـ بايد هر چه سريع تر محمّد را به قتل برسانيم. اين تنها راه ماست. ـ تا زمانى كه ابوطالب هست نمى توانيم محمّد را به قتل برسانيم. بايد فكر ديگرى بكنيم. اين سخنان بزرگان مكّه است كه دور هم جمع شده اند و به فكر چاره هستند. ساعتى مى گذرد. آنها به اين نتيجه مى رسند: بايد خاندان بنى هاشم را زير فشار گرسنگى قرار بدهيم تا خودِ آنها، محمّد را تحويل بدهند; به همين دليل، از امروز هرگونه خريد و فروش با آنها جرم بوده و مجازات سنگين 8 يعنى ما يك لحظه چيزى نبينيم. ـ آرى، فقط يك لحظه. سياهى نزديك تر مى شود و در تاريكى شب روى دست هر كدام از آنها يك كيسه كوچك مى گذارد و مى گويد: ـ در هر كدام از اين كيسه ها صد سكّه طلا است. ـ فقط هر كارى مى خواهى بكنى، سريع باش! در تاريكى شب، آن سياهى به سرعت دور مى شود و بعد از لحظاتى، شترى با بار گندم و خرما نزديك مى شود. آن دو نگهبان چشم هاى خود را مى بندند و شتر عبور مى كند... * * * ـ آن جوان را مى بينى، تا ديروز آه نداشت كه با ناله سودا كند، حالا چه زندگى خوبى براى خود درست كرده است! ـ شنيده ام گران ترين اسب عربى را هم براى خود خريده است و قرار است به خواستگارى به9رين دختر مكّه برود. ـ نمى دانم او اين همه پول را از كجا به دست آورده است، نكند او گنجى پيدا كرده است؟ اين روزها اين سخنان در شهر مكّه زياد شنيده مى شود. مردم مى بينند كه گروهى به صورت ناگهانى به پول زيادى رسيده اند. هيچ كس نمى داند كه آنها اين پول را از كجا آورده اند. حتماً به ياد دارى كه رهبران مكّه، خريد و فروش با مسلمانان را ممنوع كرده اند و ديگر هيچ تاجرى حق ندارد با مسلمانان معامله اى بكند. اين گروه نزد تاجران مى روند و گندم و خرما و غيره را از آنها خريدارى مى كنند. آنها بار خرما و گندم مى خرند و به صورت قاچاق به خديجه مى فروشند. آنها بازار سياه درست كرده اند و :ر بار آذوغه را به صد برابر قيمت آن، به خديجه مى فروشند! چه كاسبى از اين بهتر مى توان پيدا كرد؟ البته اين كار بسيار خطرناكى است. قاچاق گندم و خرما به شِعْب مجازات سختى دارد; امّا وسوسه پول، آنها را رها نمى كند. ره صد ساله را مى توان در يك شب رفت! آرى، اين همان جنگ اقتصادى است كه خديجه فرمانده آن است، او با همه ثروت خود به ميدان مبارزه آمده است. خديجه مى داند كه جوانان مكّه همه بت پرستند و دشمن اسلام; امّا وقتى بوى پول به مشامشان برسد خيلى از مسائل را فراموش مى كنند. تا ثروت خديجه هست هيچ كس گرسنگى نخواهد كشيد و گريه هيچ كودكى بلند نخواهد شد. آرى، تاريخ فراموش نخواهد ;كرد كه اگر ثروت خديجه نبود از اسلام هيچ خبرى نبود. اسلام كه بهترين دين خداست، مديون خديجه است. * * * نگاه كنيد! خديجه مرا ببينيد! ببينيد كه او چگونه دين مرا يارى مى كند! من خداى زمين و آسمان ها هستم و به خديجه مباهات مى كنم. اى جبرئيل! برخيز و شتاب كن! نزد محمّد برو و به او بگو كه من خديجه را دوست دارم. سلام مرا به خديجه برسان. من خديجه را مى شناختم و براى همين بود كه او را مادر همه خوبى ها نمودم. خديجه، مادر فاطمه است، فاطمه گل سرسبد هستى من است... * * * سه سال است كه مسلمانان در محاصره هستند. رهبران مكّه باور نمى كردند كه اين نقشه هم بى نتيجه بماند. اكنون ه<مه آنها منتظر هستند تا ثروت خديجه تمام شود. آنها با خود مى گويند كه ثروت خديجه هر قدر زياد هم باشد، سرانجام تمام مى شود; آن وقت است كه در شِعْب ابوطالب گرسنگى بيداد خواهد كرد و مسلمانان مجبور خواهند شد محمّد را تسليم كنند. خديجه همه ثروت خود را در راه اسلام خرج كرد. ديگر از ثروت او چيز زيادى باقى نمانده است. امشب، اين آخرين بار شترى است كه وارد شِعْب مى شود، ديگر براى خديجه هيچ پولى نمانده است. مدّتى مى گذرد...صداى گريه كودكان گرسنه به آسمان مى رود، وضعيّت شِعْب بحرانى مى شود. خدايا! خودت كمك كن! خديجه به يكى از اقوام خود پيام مى فرستد و از او مى خواهد تا مقدارى خر=ا و گندم براى مسلمانان بفرستد و او با زحمت زياد اين كار را مى كند. غذا جيره بندى مى شود، بيشتر به كودكان رسيدگى مى شود. * * * خديجه گرسنگى را تحمّل مى كند و سهم خود را به ديگران مى دهد. فاطمه كه اكنون چند سال دارد ايثار و فداكارى را از مادر مى آموزد. او مى بيند كه مادر غذاى خود را به ديگران مى دهد و خود گرسنه مى ماند. من خيلى نگران حال خديجه هستم. او روز به روز ضعيف تر مى شود، نكند او بيمار بشود، آخر يك بدن چقدر طاقت دارد گرسنگى را تحمّل كند؟ ولى خديجه نمى تواند ببيند كه بچّه ها و كودكان در گرسنگى باشند، او غذاى خود را به آنها مى دهد و نمى گذارد هيچ كس از اين ماجرا با خبر شود. روزهاى سختى است. رهبران مكّه خيلى خوشحال هستند، آنها پيش بينى مى كنند كه به زودى كار مسلمانان تمام است و آنها مجبور خواهند شد محمّد را تحويل دهند. اگر آنها اين كار را نكنند همه آنها از گرسنگى خواهند مرد. به راستى سرنوشت مسلمانان چه خواهد شد؟ وعده خدا نزديك است. درست است كه مسلمانان سختى هاى زيادى كشيدند ولى آنها دست از يارى حق برنداشتند. آنها ثابت كردند كه اسلام را براى نان و پول نمى خواهند. آنها براى اسلام از نان و پول گذشتند و گرسنگى كشيدند. خدا خودش وعده داده است كه اهل ايمان را يارى كند. به زودى وعده خدا فرا مى رسد... حماسه اى كه تو آن را آفريدى! F، خاكروبه بر سر او مى ريزند. آرى، روزگار غربت پيامبر شروع شده است! پيامبر همه اين ها را براى خدا تحمّل مى كند، آرى، براى بيدارى مردم بايد سختى زيادى كشيد. * * * وقتى پيامبر به خانه مى آيد ديگر آن نشاط و شادابى را در چهره همسر خود نمى بيند. رنگ چهره خديجه زرد شده است; گويا او بيمار است. خديجه در روزهاى پايانى شِعْب، سختى هاى زيادى را تحمّل كرده است. آيا موافقى با هم به عيادت خديجه برويم؟ ـ خداى من! باور نمى كنم! آيا اينجا خانه خديجه است، نكند ما اشتباه آمده ايم؟ ـ نه، اينجا خانه خديجه است. ـ من كه در اينجا چيزى ديگر نمى بينم. پس كجاست آن فرش هاى ابريشمى و ظرف هاى > مى كشد، با صدايى ضعيف رو به فرزندان خود مى كند و به آنان مى گويد: «از شما مى خواهم همواره پشتيبان محمّد باشيد. بدانيد هر كس از او پيروى كند سعادتمند مى شود». بعد از لحظاتى روح ابوطالب به سوى آسمان پرمى كشد و در بهشت مهمان خدا مى گردد. آيا مسلمانى به وفادارى او خواهد آمد؟ هرگز! * * * مرگ ابوطالب براى پيامبر بسيار دردناك است، اسلام بزرگ ترين حامى خود را از دست داده است. رهبران مكّه از مرگ ابوطالب بسيار خوشحال هستند. آنها ديگر هيچ مانعى براى اذيّت و آزار پيامبر نمى بينند! خداى من! چه مى بينم! آنها به پيامبر سنگ مى زنند، وقتى كه پيامبر از كنار ديوارى عبور مى كن? فروش كنند. روزها و شبها مى گذرند... خبرى در شهر مكّه مى پيچد، همه مسلمانان ناراحت مى شوند: ابوطالب به سختى بيمار شده است. پيامبر به عيادت عمويش ابوطالب مى آيد و او را در حال سختى مى بيند و برايش دعا مى كند. چند روز مى گذرد. به پيامبر خبر مى رسد كه بيمارى ابوطالب شدّت يافته است، گويا ديگر اميدى به بهبودى او نيست. پيامبر با عجله خود را كنار بستر عمو مى رساند. همه فرزندان ابوطالب در كنار او جمع شده اند. اشك در چشمانِ على(ع)حلقه زده است، فاطمه بنت اسد، همسر ابوطالب هم آنجاست. پيامبر كنار بستر ابوطالب مى نشيند و دست عموى خود را در دست مى گيرد. ابوطالب ديگر نفس هاى آخر ر@ست. يكى آن را پايين مى آورد. وقتى پارچه آن را باز مى كنند، مى بينند كه موريانه آن را خورده است. آرى، مدّت هاست كه نوشته آنها نابود شده است، نوشته اى كه سه سال تمام ظلم ها را قانونى جلوه مى داد! همه سكوت مى كنند و با تعجّب به يكديگر نگاه مى كنند. به راستى محمّد از كجا خبر داشت؟ ماجرا چيست؟ چرا بايد به اين ظلم و ستم ادامه داد؟ اين ها سؤالاتى است كه بعضى ها از خود مى پرسند. * * * بعد از مدّتى، اكنون مسلمانان از شِعْب ابوطالب خارج مى شوند و محاصره اقتصادى تمام مى شود. آن تهديد بزرگ، پايان يافته است. مسلمانان به زندگى خود باز مى گردند و مى توانند مثل بقيّه مردم خريد Aچه حرف هايى مى زنى؟ تا به حال چنين چيزى سابقه نداشته است؟ صدها سال است كه پيمان نامه هاى مهم را در كعبه مى گذارند. ـ به داخل كعبه برويد و آن پيمان نامه را بياوريد. اگر سخن محمّد دروغ باشد، من او را به شما تحويل مى دهم. ـ پيشنهاد خوبى است. ـ امّا اگر سخن او درست باشد شما بايد به اين محاصره پايان بدهيد. ـ باشد، قبول است. رهبران مكّه خيلى خوشحال هستند، آنها فكر مى كنند كه به زودى پيامبر در اختيار آن ها خواهد بود و اصلاً احتمال نمى دهند كه سخن ابوطالب درست باشد. نگاه كن! همه به سوى كعبه مى روند، درِ كعبه باز مى شود. پيمان نامه در داخل پارچه اى قرار گرفته و از سقف آويزان اBيل نزد پيامبر مى آيد و مژده اى از طرف خدا به پيامبر مى دهد. پيامبر نزد عمويش ابوطالب مى رود و از او مى خواهد كه پيامى را به بت پرستان برساند. ابوطالب نزد آنها مى رود. آنها خيال مى كنند كه او از گرسنگى و شرايط سخت محاصره به تنگ آمده است براى همين به او مى گويند: ـ خيلى خوش آمدى! ما منتظرت بوديم و مى دانستيم كه سرانجام از حمايت محمّد دست برمى دارى. ـ اين چه خيال باطلى است؟ من هرگز از حمايت محمّد دست نمى كشم. ـ پس براى چه نزد ما آمدى؟ ـ شما پيمان نامه اى را كه نوشته و همه مهر كرده ايد كجا گذاشته ايد؟ ـ داخل كعبه. ـ محمّد به من گفت كه موريانه آن پيمان نامه را خورده است. ـ n4A   )nتوضيحات كتاب سكوت آفتاب موضوع: شهادت حضرت على(ع)، مظلوميت حضرت على(ع) نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.irمراجعه كنيد. توضيحاتm5a    Om آخرين لبخند آسمان جبرC WW\p5!    Ap خوشا به حال من! مى بينم كه تو هم سر خود را بالا گرفته اى و با خودت فكر مى كنى. وقتى خبردار شدى كه قرار است ده نفر به عنوان نماينده اين مردم انتخاب شوند، تو هم به مسجد آمدى. چقدر مسجد شلوغ شده است! جاى سوزن انداختن نيست. همه، سرهاى خود را بالا گرفته اند تا شايد آنها انتخاب بشوند. اينجا «يمن» است، سرزمينى كه مردمش با عشق به على(ع) آشنا هستند، زي`Gنقره اى و... يعنى اين خانه، خانه ثروتمندترين بانوى حجاز است! ـ خديجه همه هستى خود را به پاى درخت اسلام ريخت و به زودى اسلام درخت تنومندى خواهد شد. خديجه باغبان اسلام است. مدّتى مى گذرد و بيمارى خديجه شديدتر مى شود، امروز فقط چهل و پنج روز از وفات ابوطالب گذشته است وروز دهم ماه رمضان است. همه مسلمانان ناراحت هستند، آنها نگران حالِ مادر خود هستند، زيرا خديجه «اُمّ المؤمنين» است. اُمّ المؤمنين يعنى: مادر همه مؤمنان! پس تو هم مى توانى خديجه را مادر صدا بزنى. او مادر مهربان من و توست... * * * آقاى من! اكنون كه هر نفسم بوى رفتن مى دهد از تو چند سؤال دارم: آيا براى تو هHمسر خوبى بودم؟ آيا توانستم همان كسى باشم كه به تو وعده داده بودم؟ تمام ثروتم را به پايت ريختم، تمام عمر كنيز تو بودم، نگاه كن! از آن همه ثروت جز اين پوستين چيزى برايم نمانده است. آقاى من! آيا همانى بودم كه دوست داشتى؟ آن روز خواهرم را فرستادم تا تو را از عشق من آگاه كند، شيفته تو شده بودم. من تو را انتخاب كردم. همه زنان مكّه مرا سرزنش كردند. آنها مى خواستند عشق تو را رها كنم، من در جواب به آنان فهماندم كه تو را با همه دنيا عوض نمى كنم. كنيز تو شدم تا تو را يارى كنم. به من بگو: آيا توانسته ام همه هستى ام را فداى تو كنم؟ اكنون كه نفس هاى آخر را مى كشم به لبخندى از تو خرسIندم. من نزد خداى تو مى روم و در بهشت منتظرت مى مانم. مولاى من! آيا مى خواهى بدانى در اين آخرين لحظه ها به چه مى انديشم و براى چه اشك مى ريزم؟ وقتى من بروم، چه كسى خاك ها را از چهره تو خواهد گرفت؟ تو در ميان اين مردم تنها مانده اى! من براى تنهايى تو اشك مى ريزم. * * * اى مادر مهربانم! غصّه نخور! من كه هستم! با همين دست هاى كوچكم، زخم پيشانى بابا را مرهم مى نهم. من خودم به جاى تو، خاك ها از چهره پدر مى گيرم. من باباى خوبم را مى بوسم و مى بويم. مادر! من به تو قول مى دهم نگذارم بابا تنهايى را احساس كند. مگر نمى دانى وقتى بابا مرا در آغوش مى گيرد بوى بهشت را حس مى كند؟ دJيگر گريه نكن! من طاقت ندارم اشك تو را ببينم. من فاطمه ام! دختر كوچك تو! * * * همسر عزيزم! اى كه در تنهايى ها پناهم بودى! اى كه با همه هستى خود ياريم كردى. هرگز يادم نمى رود. تو بودى كه مرا انتخاب نمودى و هميشه آرامش را به من هديه كردى. نام تو را همواره بر لب خواهم داشت و هيچ وقت فراموشت نخواهم كرد. تو بهترين هديه اى بودى كه خدايم به من داد. تو در بهشت هم همسر من خواهى بود اى خديجه. تو از من خواستى تا اشك نريزم و گريه نكنم، باشد، لبخند مى زنم. از تو مى خواهم تو هم لبخند بزنى. مگر نمى دانى لبخند تو براى من، زيباتر از همه زيبايى ها است. * * * تو براى آخرين بار نگاه به چهره پيامبر مى كنى. دست فاطمه(س) را در دست مى گيرى و براى آخرين بار دست او را مى فشارى. فاطمه(س)، دختر توست و اكنون در آغاز راه است! او راه تو را ادامه خواهد داد و تا آخر عمر از حق و حقيقت دفاع خواهد كرد. تو آماده پرواز هستى; مى روى تا مهمان خدا بشوى. تو به آغوش مهر خدا مى روى. روح تو به سوى بهشت پر مى كشد. و اشك در چشمان پيامبر حلقه مى زند. او فاطمه اش را در بغل مى گيرد و سخت مى فشارد. اكنون ديگر فاطمه(س)، «اُمّ اَبيها» است. آيا كسى خواهد فهميد كه «اُمّ اَبيها» به چه معنا است و چه رازى در آن نهفته است؟ پايان آخرين لبخند آسمان يّه خود را كشتن يك كافر قرار دادم تا خدا از من راضى باشد! آيا من از تو چيز بدى خواستم كه تو اين گونه با من برخورد كردى؟ * * * تو حرف هاى تازه اى مى شنوى، چشمانت به قُطام خيره مانده است، نمى فهمى كه اين حرف ها چگونه در عمق جانت ريشه مى كند. عشق و زيبايى اين دختر، تمام هوش و حواس تو را ربوده است. قُطام منتظر پاسخ توست، مى خواهد بداند كه به او چه خواهى گفت، اگر چه از چشمان تو همه چيز را فهميده است. او اين بار موفّق شد كه عقيده ات را از تو بگيرد. وقتى عقيده كسى را گرفتند، او از درون خالى مى شود. عشق چه كارها كه نمى كند! آرى، باورش سخت است كه تو با اين سرعت تغيير كنى. اين هKعلى، اميرمؤمنان است، مگر خبر ندارى كه در «حَكَميّت»، او از اين مقام بركنار شد؟ تو چرا هنوز بر اين عقيده هستى؟ پدر و برادران من براى زنده نگه داشتن حكم خدا قيام كردند و به جنگ با على رفتند. همه كسانى كه حكميّت را پذيرفتند، كافر شدند. پدر و برادران من بعد از اين كه فهميدند كافر شده اند، توبه كردند، توبه واقعى! آنها از على خواستند تا او هم از كفر خود، توبه كند، امّا على اين كار را نكرد. عزيز دلم! اكنون على، كافر است و تو از كشتن يك كافر مى ترسى؟ به خدا قسم اگر اين كار را بكنى، بهشت را از آن خود كرده اى. آيا باز هم برايت سخن بگويم؟ تو چقدر زود قضاوت كردى؟ من با افتخار مهLم، آرامش را به ابن ملجم باز مى گرداند و بار ديگر عشق در وجود ابن ملجم شعله مى كشد. * * * عزيزم! چگونه دلت مى آيد خود را از اين زيبايى كه من دارم محروم كنى؟ نگاه كن! خدا اين همه زيبايى را براى تو خلق كرده است. چرا به بخت خود پشت پا مى زنى و دل مرا مى شكنى؟ آيا تو مؤمن تر از كسانى هستى كه در جنگ نهروان كشته شدند؟ مگر نديدى كه در پيشانى آنها، اثر سجده بود؟ چرا على آنها را به قتل رساند؟ على شايستگى مقام خلافت را ندارد. قدرى فكر كن! از زمانى كه او خليفه شده است، امّت اسلامى روى خوش نديده است. چرا على هميشه با مسلمانان مى جنگد؟ آيا ريختن خون مسلمانان جايز است؟ تو مى گويى ه عيادت مرادى مى رود و حال او را جويا مى شود. مرادى شرمنده اين همه لطف و محبّت امام است. او نمى داند چه بگويد، زبان او ديگر قادر به تشكّر از امام نيست. بعد از مدّتى، مرادى بهبودى كامل پيدا مى كند، امّا اكنون او در كوفه تنهاست، هيچ رفيق و آشنايى ندارد. امام بارها او را به خانه خودش دعوت مى كند، به راستى چه سعادتى از اين بالاتر كه او مهمان خصوصى امام مى شود! او به خانه اى رفت و آمد مى كند كه همه حسرت حضور در آنجا را دارند. اينجا خانه آسمان است. خوشا به حالت كه بيمار شدى، اى مرادى! اين بيمارى براى تو چقدر بركت داشت! تو مهمان خصوصى امام خود شدى. آفرين بر تو! خوشا به حال من!N از آنها مى خواهد كه آنها معطّل او نمانند و به يمن بروند. آنها با يكديگر سخن مى گويند، قرار مى شود كه بيمارى مرادى را به على(ع) خبر بدهند. * * * وقتى على(ع) ماجرا را متوجّه مى شود خودش به عيادت او مى رود و در كنار بستر او مى نشيند و با او سخن مى گويد. مرادى چشم باز مى كند امام را در كنار خود مى بيند، باور نمى كند. امام رو به دوستان مرادى مى كند و از آنها مى خواهد كه نگران حالِ مرادى نباشند و به يمن بازگردند. آنها سخن امام را اطاعت مى كنند و بعد از خداحافظى مى روند. امام شخصى را مأمور مى كند كه به كارهاى مرادى رسيدگى كند و طبيبى را نزدش آورد. * * * امام هر صبح و شب بO برويم. ـ آه! نمى توانم. ـ مرادى جان! با تو هستم، ما قرار است امروز به سوى يمن برويم، اين آخرين نمازى است كه مى توانيم پشت سر امام خود بخوانيم. ـ برادر! ببين من مريض شده ام، بدنم داغ است. ـ خدا شفا بدهد! تو تب كرده اى، بايد استراحت كنى. يكى از دوستان مى رود و ظرف آبى مى آورد و دستمالى را خيس مى كند و روى پيشانى مرادى مى گذارد. خداى من! تب او خيلى شديد است. بقيّه به مسجد مى روند و بعد از نماز برمى گردند. هنوز تب مرادى فروكش نكرده است. آنها نمى دانند چه كنند. آنها براى بازگشت به يمن برنامه ريزى كرده اند، نمى توانند تا خوب شدن مرادى در اينجا بمانند. مرادى رو به آنها مى كند P كنيد چگونه آرام و قرار ندارد! گوش كن! مرادى هنوز حال و هوايى دارد: دل هر كسى با يارى خوش است، دل من هم، يارِ على است. بهشت من، على است، سرشتِ من على است... * * * امام به مرادى نگاه مى كند و لبخند مى زند. چه رازى در اين لبخند نهفته است؟ خدا مى داند...نمايندگان يمن تصميم مى گيرند تا سه روز در كوفه بمانند و سپس به سوى يمن حركت كنند. در اين مدّت، آنها بيشتر وقت خود را در مسجد كوفه سپرى مى كنند و از سخنان امام خود استفاده مى كنند، آنها شب ها براى استراحت از مسجد كوفه خارج مى شوند و به خانه يكى از اهالى كوفه مى روند. * * * ـ برخيز! صداى اذان مى آيد. بايد براى نماز به مسجدQ كنم. من سربازى شجاع براى شما هستم و با شمشير خود، دشمنان را به خاك و خون خواهم كشيد. در قلب من، چيزى جز عشق شما نيست، اى مولاى من! من با دوست شما دوست هستم و با دشمن شما دشمن! به خدا قسم! هيچ كس را به اندازه شما دوست ندارم... * * * همه به سخنان پر شور و احساس مرادى گوش مى كنند، به به! واقعاً چه جوانمردى! خدا پدر و مادرت را بيامرزد كه اين گونه تو را تربيت كردند. آفرين بر مردم يمن! آنها چه انتخاب خوبى نمودند! همه كوفه را بگردى، كسى مانند مرادى را پيدا نمى كنى. ما تا به حال كسى با اين شور و شوق نديده ايم! اين مرد چه بصيرتى دارد!! خوشا به حالش! او ديوانه عشق على(ع) است، نگاهRرود تا سرجايش بنشيند، امام او را صدا مى زند تا بار ديگر بيعت كند. مرادى براى بار دوّم بيعت مى كند. باز امام از او مى خواهد تا براى بار سوّم بيعت كند و به بيعت و پيمانِ خود وفادار بماند. مرادى براى بار سوّم با امام بيعت مى كند. فكرى به ذهن مرادى مى رسد، چرا امام فقط از من خواست تا سه بار بيعت كنم؟ مگر امام به وفادارى من شك دارد؟ من كه از همه اين مردم، بيشتر به امام خود عشق مىورزم. قلب من آكنده از عشق به امامِ خوبى هاست. * * * آقاى من! مولاى من! چه شد كه سه بار مرا به بيعت با خود فرا خواندى؟ به خدا قسم من آمده ام و آماده ام تا جانم را در راه شما فدا كنم و با دشمنان شما جن با هم به سفرى تاريخى برويم و از چگونگى شهادت مولاى خود، باخبر شويم. در اين كتاب، مطالبى را كه علامه مجلسى(ره) كه نقل كرده اند، بيان كرده ام. من فقط روايت گر نظرِ آن بزرگوار هستم و سعى نموده ام با رعايتِ امانت، فقط كلام ايشان را نقل كنم. (علامه مجلسى يكى دانشمندان بزرگ شيعه مى باشند كه در سال 1111 هجرى قمرى از دنيا رفته اند). اين كتاب را به مولاى مهربانم هديه مى كنم، همان كه روز قيامت، صاحب حوض كوثر است، به آن اميد كه در روز قيامت، من و همه خوانندگان خوبِ اين كتاب را از آن آب گوارا، سيراب كند. مهدى خُدّاميان آرانى ارديبهشت ماه 1390 مقدمه Tن برايم سخت بود، چگونه مردى مثل او آرزوى مرگ مى كند؟ براى همين بود كه تصميم گرفتم به مطالعه و تحقيق بپردازم، مى خواستم بدانم چرا اين كوه صبر، اين گونه بى قرار شده است. من حوادث تاريخى زيادى را خواندم و به روزهاى پايانى عمر مولاى خود رسيدم. با شروع ماه رمضان سال چهل هجرى، على(ع) به آرزوى بزرگ خويش نزديك شد. شب بيست و يكم آن ماه، او به سعادت و رستگارى رسيد، روح بلندش به اوج آسمان ها پرواز كرد و فرياد او براى هميشه خاموش شد، سكوت او به معناى آغاز گم شدن عدالت بود. بعد از مطالعه و تحقيق، تصميم گرفتم تا قلم در دست بگيرم و براى تو از شهادت على(ع) بنويسم، اكنون آماده باش تS مى كنم. فهميدم. حتماً شنيدى كه مرادى در سخن خود يادى از حضرت زهرا(س) كرد. شايد على(ع) به ياد مظلوميّت همسر شهيدش افتاده است و براى همين اين آيه را مى خواند. البتّه اين يك احتمال است. چه كسى از راز دلِ على(ع) خبر دارد؟ * * * اكنون موقع آن است كه اين ده نفر به نمايندگى از مردم يمن با على(ع) بيعت كنند. اوّل ريش سفيدها برمى خيزند و با امام خود تجديد پيمان مى كنند. آخرين نفر، مرادى است كه با امام بيعت مى كند، او دست در دست امام مى نهد و در حالى كه اشك شوق در چشم او نشسته است با امام بيعت مى كند. او به ياد همه دوستان جوان خود مى افتد كه به او سخن ها گفته بودند. اكنون مرادى مى V با ديدار شما به سعادت بزرگى نائل شديم. ما همه گوش به فرمان شما هستيم. از شما به يك اشاره، از ما به سر دويدن! ما شجاعت را از پدران خود به ارث برده ايم و هرگز از دشمن هراسى نداريم. * * * سخن مرادى تمام مى شود. سكوت بر فضاى مسجد سايه مى افكند. اكنون على(ع) نگاهى به مرادى مى كند، از او سؤال مى كند: ـ نام تو چيست؟ اى جوان! ـ من مرادى هستم. من شما را دوست دارم و آمده ام تا جانم را فداى شما نمايم. امام لحظه اى به او خيره مى شود، دست بر روى دست مى زند و مى گويد: «إنّا لله و إنّا إليه راجِعُون». به راستى چه شد؟ چرا امام اين آيه را بر زبان جارى كرد؟ چه شده است؟ نمى دانم. قدرى فكWشد. فقط او، «ابوتُراب» است; او، «پدرِ خاك» است; كسى كه روى خاك مى نشيند. * * * مرادى از جا برمى خيزد و قدرى جلو مى آيد و چنين مى گويد: سلام بر شما! اى امام عادل! سلام بر شما كه همچون مهتاب در دل تاريكى ها مى درخشيد و خدا شما را بر همه بندگانش برترى داده است! شما همسر زهراى اطهر هستيد و هيچ كس همچون شما نيست. من شهادت مى دهم كه شما «امير مؤمنان» هستيد و بعد از پيامبر فقط شما جانشين او بوديد. به راستى كه همه علم و دانش پيامبر نزد شماست. خدا لعنت كند كسانى را كه حقِّ شما را غصب كردند. شكر خدا كه امروز شما رهبر مسلمانان هستيد و مهربانى شما بر سر همه ما سايه افكنده است. مXشايد تو باور نكنى كه اين مرد، على(ع) باشد، مردى كه لباسش وصله دار است، مثل بقيّه مردم بر روى زمين نشسته است! على(ع)، حاكم كشور عراق و عربستان و يمن و مصر و ايران است، چرا او هيچ تاج و تختى ندارد؟ چرا روى زمين نشسته است؟ چرا مثل بقيّه مردم است؟ چرا هيچ محافظى ندارد؟ چرا؟ و هزاران چراى ديگر. همسفرم! تو خيلى چيزها را باور نمى كنى. حق هم دارى; زيرا تو تا به حال خيلى ها را ديده اى كه ادّعا مى كنند مثل على(ع) هستند ولى چه مى دانى كه على(ع) كيست؟! نه تو، بلكه بشريّت نيز نمى داند على(ع) كيست! اين فقط على(ع) است كه در اوج قدرت بر روى خاك مى نشيند، نان جو مى خورد و لباس وصله دار مى پوYنى در كنار رود پرآب فُرات استراحت كنى. چه صفايى دارد اين رود پرآب! ديگر راه زيادى تا شهر آسمانى تو نمانده است. آن نخلستان هاى باشكوه را ببين، آنجا كوفه است! * * * وارد شهر كوفه مى شويم. شايد تو هم با من موافق باشى كه اوّل برويم مقدارى استراحت كنيم و بعداً به ديدار امام برويم، ولى مرادى كه از آغاز سفر براى ديدار امام لحظه شمارى مى كرده به سوى مسجد كوفه مى رود. نزديك اذان ظهر است، حتماً امام در مسجد است. ده نماينده يمن وارد مسجد كوفه مى شوند و به سوى محراب مى روند. آنها امام خود را مى بينند كه روى زمين نشسته و مردم در كنارش هستند. آنها سلام مى كنند و جواب مى شنوند... Zكاروان حركت مى كند: خدا نگهدار شما! سفرتان بى خطر! مرادى براى همه دست تكان مى دهد، او مى رود تا پيام رسان اين همه عشق و پاكى باشد. او مى رود و با خود، هزاران دل مى برد، دل هايى كه از عشق به على(ع) آكنده است. من و تو هم همراه اين كاروان مى رويم. راهى طولانى در پيش داريم. روزها و شب ها مى گذرد... ما بايد بيش از صدها كيلومتر راه را طى كنيم تا به كوفه برسيم. صحراهاى خشك و بى آب و علف عربستان را پشت سر مى گذاريم و به سوى عراق به پيش مى رويم. عشقِ ديدار امام، خستگى را از جسم و جانمان مى گيرد; اين سفر سفر عشق است، خستگى نمى شناسد... از آن همه بيابان هاىِ خشك، عبور كردى، اكنون مى توا[ به فرمان او هستيد و حاضريد جان خود را در راه او فدا كنيد. * * * دود اسفند همه جا را فرا گرفته است. همه براى بدرقه نمايندگان خود آمده اند. وقتِ حركت نزديك است. جوانان همه دور مرادى جمع شده اند. هر كس سخنى مى گويد: مرادى جان! تو را به جان مادرت قسم مى دهم وقتى امام را ديدى سلام مرا به او برسانى. رفيق! يادت نرود; ما را فراموش نكنى! مسجد كوفه را مى گويم. وقتى به آنجا رسيدى، براى من هم دو ركعت نماز بخوان. خودت مى دانى كه دو ركعت نماز در آنجا ثواب حج را دارد. برادر مرادى! از قول من به امام بگو كه همه جوانان يمن گوش به فرمان تو هستند. * * * صداى زنگ اشتران به گوش مى رسد، \ده اند، آنها خوشحال هستند كه اين افتخار بزرگ نصيب فاميل آنها شده است. مهمانى بزرگى است. امشب همه، براى شام، در اينجا هستند. آن طرف را نگاه كن! دختران فاميل سر راه مرادى ايستاده اند، اكنون ديگر همه آرزو دارند كه مرادى به خواستگارى آنها بيايد. مرادى ديگر يك جوان معمولى نيست. او به شهرت رسيده است و نماينده مردم يمن است. اين مقام بزرگى است. پدر رو به پسر مى كند و مى گويد: ـ پسرم! من به تو افتخار مى كنم. ـ ممنونم پدر! ـ وقتى به كوفه رسيدى سلام همه ما را به امام برسان و وفادارىِ همه ما را به او خبر بده. ـ به روى چشم! حتماً اين كار را مى كنم به امام مى گويم كه همه شما سراپا گوش]خود خواهند رفت! نگاه كن! آن جوان را مى گويم! نام او را مى خوانند: «آقاى مُرادى»! او باور نمى كند كه انتخاب شده باشد، آيا درست شنيده است؟ آرى! درست است. نام او را خواندند. آخر چگونه شده است كه در ميان هزاران نفر او انتخاب شده است؟ تعجّب نكن! مرادى، مردى مؤمن و بسيار باصفاست. همه او را مى شناسند. بى دليل كه او را انتخاب نكرده اند. نمى شود كه فقط ريش سفيدها را انتخاب كنند! جوانان يمن به سوى آقاى مرادى مى روند. او را روى دوش مى گيرند و از مسجد بيرون مى برند. آنها خيلى خوشحال هستند. براى او اسفند در آتش مى ريزند و شيرينى پخش مى كنند. * * * همه فاميل در خانه پدر مرادى جمع ش^من به تو قول مى دهم كه هر طور باشد تو را به كوفه ببرم. تو وقتى اين كتاب را در دست گرفتى، ديگر انتخاب شدى و به كوفه خواهى رفت. كمى صبر كن! كار انتخاب اين ده نفر تمام شود، هر موقع آنها به سوى كوفه حركت كنند ما هم با آنها خواهيم رفت. * * * اى مردم! ما بايد افرادى را انتخاب كنيم كه شجاع و دلاور و مؤمن باشند. مبادا كسانى را انتخاب كنيد كه شايستگى اين امر مهمّ را نداشته باشند. اين ده نفر بايد مايه آبروى ما در طول تاريخ بشوند. ساعتى مى گذرد، انتخابات به پايان مى رسد و ده نفر انتخاب مى شوند. خوشا به حال كسانى كه انتخاب شدند! آنها چقدر سعادتمند هستند كه به زودى به ديدار امام _را همه آنها به دست او مسلمان شده اند. چند روز قبل نامه رسانى از شهر كوفه به اينجا آمد و نامه على(ع) را آورد. در آن نامه، على(ع) از مردم يمن خواسته بود تا ده نفر را به عنوان نماينده خود به كوفه بفرستند تا وفادارى خود را نسبت به حكومت او نشان داده، با او تجديد پيمان كنند. حالا ديگر مى دانى كه چرا همه در مسجد جمع شده اند. امروز قرار است كه آن ده نفر انتخاب شوند. ولى من به تو گفته باشم كه تو انتخاب نخواهى شد. خاطرت جمع باشد، آخر نماينده بايد از خود اين مردم باشد، من و تو كه از يمن نيستيم! نااميد نشو همسفر خوبم! مى دانم كه خيلى دوست دارى به كوفه سفر كنى و امام خويش را ببينى. ``o4)    #o مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ آن روز را فراموش نمى كنم كه اين سخن مولايم على(ع) را خواندم كه او با خداى خويش سخن مى گفت: «خدايا! مرا از دست اين مردم راحت كن!». باور اين سUeاز من سؤال مى كنى خوارج چه كسانى هستند؟چه مى گويند؟ چرا اين چنين جنايت مى كنند؟ داستان آنها خيلى طولانى است. بايد برايت از جنگ صفّين بگويم. در آن روزها على(ع) و معاويه روبروى هم ايستاده بودند. معاويه، دشمن بزرگ اسلام بود و على(ع) مى خواست هر چه سريع تر سرزمين شام را از وجود ستمكارانى مثل او پاك كند. در روزهاى آخر، مالك اَشتر، فرمانده سپاه على(ع) تا نزديكى خيمه معاويه رفت، امّا معاويه بعد از مشورت با عمروعاص، دستور داد تا قرآن ها را بر سر نيزه كنند. آن وقت بود كه گروهى از مردم عراق فريب خوردند و على(ع) را مجبور به صلح كردند، (آنان همان كسانى بودند كه بعداً، خوارج نام گbگهان فريادى برمى آيد: «اين كافر را بكشيد». شمشيرها بالا مى رود، ابن خَبّاب با تعجّب به آنها نگاه مى كند، او نگران همسر خود است، همسرش حامله است. او فرياد مى زند: ـ به چه جُرمى مى خواهيد مرا بكشيد؟ ـ به حكم همين قرآنى كه همراه خود دارى! ـ آخر گناه من چيست؟ ـ ابن خَبّاب! بايد بگويى على كافر شده است تا تو را ببخشيم. ـ هرگز چنين چيزى را نمى گويم. شمشيرها به خون آغشته مى شوند، ابن خَبّاب و همسرش به خاك و خون مى افتند. * * * اين خبر دردناك به كوفه مى رسد: «خَوارج» راه ها را مى بندند و به مردم حمله مى كنند و آنها را مى كشند. آنها مى خواهند كلّ كشور عراق را ناامن كنند. تو Js5c    [s كه عشق آسان نمود اوّل! اسب سواران به سوى شهر انبار مى تازند، شهرى كه در كنار مرز شام قرار دارد، آنها وارد شهر مى شوند و مردم هيچ پناهى ندارند. سربازان معاويه به خانه ها حمله مى Kt5]    ct مى ترسم شمشير من خطا رود ابن مfرفتند). قرار شد تا يك نفر از عراق و يك نفر از شام با هم بنشينند و در مورد سرنوشت رهبرى جامعه اسلامى، تصميم بگيرند. اين مردم اصرار كردند كه حتماً بايد ابوموسى اشعرى نماينده مردم عراق باشد. على(ع) به اين كار راضى نبود، زيرا ابوموسى، آدم ساده لوحى بود، ولى خوارج از حرف خود كوتاه نيامدند. على(ع) براى آن كه از جنگ داخلى جلوگيرى كند، سخن آنها را قبول كرد و سرانجام ابوموسى اشعرى انتخاب شد. قرار شد كه «حَكَميّت» بين مردم عراق و شام صورت گيرد، يعنى ابوموسى اشعرى و عَمروعاص با هم بنشينند و در مورد سرنوشت جهان اسلام تصميم بگيرند، عمروعاص نماينده مردم شام در اين حَكَميّت بودg و سرانجام ابوموسى فريب عمروعاص را خورد و معاويه به عنوان خليفه مسلمانان انتخاب شد. وقتى خوارج فهميدند كه فريب خورده اند، بسيار ناراحت شدند و گفتند كه ما كافر شده ايم نبايد حَكَميّت را قبول مى كرديم. آنها نزد على(ع) آمدند و گفتند: تو هم كافر شده اى و بايد توبه كنى و پيمان خود را با معاويه بشكنى و به جنگ او بروى. على(ع) در جواب آنها فرمود كه ما با آنها تا يكسال پيمان صلح بسته ايم، من به اين پيمان خود وفادار مى مانم. و اين گونه بود كه آنها از سپاه على(ع) جدا شدند و به نام خوارج مشهور شدند. مدّتى است كه آنان در شهرها شورش مى كنند و خون بى گناهان را مى ريزند. گروه زيادى از آhنها در سرزمينى به نام «نَهروان» جمع شده اند. * * * وقتى خبر شهادت مظلومانه ابن خَبّاب به على(ع) مى رسد يكى از ياران خود را به نهروان مى فرستد تا با آنها سخن بگويد، ولى خوارج فرستاده على(ع) را هم به شهادت مى رسانند. على(ع) مدّتى به آنها فرصت مى دهد تا شايد از كارهاى خود پشيمان بشوند، امّا گويا آنها بنده شيطان شده اند و هرگز حاضر نيستند دست از كشتار مردم بى گناه بردارند. عدّه اى از مردم كوفه نزد على(ع) مى آيند و مى گويند: خوارج در كشور فساد مى كنند و خون مردم را مى ريزند، چرا بايد آنها را به حال خود رها كنيم؟ و اين گونه است كه على(ع) دستور مى دهد تا مردم براى جنگ با خوiارج بسيج شوند تا هر چه زودتر به سوى نهروان حركت كنند. * * * آن مرد را نگاه كن! مرادى را مى گويم. او درحالى كه شمشير به دست دارد با پاى پياده به لشكر كوفه پيوسته است. او هم مى خواهد در اين جنگ، امام خود را يارى كند. او خيلى خوشحال است، اگر چه اسب ندارد، امّا آمده است تا از حق و حقيقت دفاع نمايد. لشكر حركت مى كند و به سوى نهروان به پيش مى رود. على(ع) اميدوار است كه بتواند با اين مردم سخن بگويد تا آنها از فتنه جويى دست بردارند، امروز دشمن اصلى معاويه است كه بايد به جنگ با او رفت. وقتى سپاه به چند كيلومترى نهروان مى رسد، اردو مى زند، على(ع) چند نفر را نزد آنان مى فرستد تا jبا خوارج سخن بگويد، امّا آنها فقط به فكر جنگ هستند. آنها به خيال خام خود با اين كار خود به اسلام خدمت مى كنند. اگر به چهره هاى آنها نگاه كنى، اثر سجده را در پيشانى آنها مى بينى! چه كسى باور مى كرد كه روزى آنها در مقابل جانشين پيامبر دست به شورش بزنند؟! زمانى هركدام از آنها، سربازى دلاور براى على(ع) بودند، زمانه با آنها چه كرد كه اكنون فقط به فكر كشتن على(ع) هستند؟ * * * على(ع) سپاه را حركت مى دهد تا نزد خوارج مى رسد، با آنان سخن مى گويد و از آنها مى خواهد توبه كنند و دست از كشتار مردم بردارند، امّا آنها اصلاً از حرف خود كوتاه نمى آيند. لشكر كوفه در انتظار است، على(k) دستور داده است كه آنان، هرگز آغازگر جنگ نباشند. ناگهان سپاه خوارج هجوم مى آورند. در حمله اوّل خود موفّق مى شوند گروه زيادى از سپاه كوفه را به فرار، وادار كنند. آنها مغرور از اين پيروزى به پيش مى تازند و تعدادى از لشكر كوفه را به شهادت مى رسانند. در اين هنگام است كه على(ع) دست به شمشير مى برد، معلوم است وقتى ذوالفقار به ميدان بيايد، نتيجه جز پيروزى نخواهد بود. نگاه كن! اين مرادى است كه همراه على(ع) به قلب سپاه دشمن حمله مى كند! سپاه خوارج از هم پاشيده مى شود، گروهى فرار مى كنند و عدّه اى كه استقامت مى كنند به سزاى اعمال خود مى رسند و جنگ پايان مى پذيرد. على(ع) دستور مlى دهد تا به همه مجروحان سپاه خوارج رسيدگى شود و آنها را به افراد قبيله خودشان تحويل دهند. * * * مرادى نزد امام مى آيد و چنين مى گويد: ـ مولاى من! آيا اجازه مى دهى تا من زودتر به كوفه بروم؟ ـ براى چه مى خواهى زودتر بروى؟ ـ مى خواهم خبر پيروزى شما را، من به مردم كوفه برسانم. ـ باشد. تو زودتر به كوفه برو. على(ع) دستور مى دهد تا سهم غنائم مرادى را تحويل او بدهند. اكنون مرادى صاحب اسبى زيبا است. او بعد از خداحافظى با امام، سوار بر اسب خود مى شود و به سوى كوفه به پيش مى تازد. حسّى غريب به من مى گويد كه كاش او به كوفه نمى رفت، امّا اين چه حرفى است كه من مى زنم؟ او مى خواهد امش در تاريخ ثبت شود و اوّلين كسى باشد كه خبر پيروزى امام را به كوفه مى رساند. * * * على(ع) به فكر دشمن اصلى است، معاويه كه تهديد بزرگى براى اسلام به شمار مى آيد، امّا لشكر كوفه به فكر آسايش است، على(ع) با آنان سخن مى گويد تا خود را براى جهاد ديگرى آماده كنند. آرزوى على(ع) اين است كه با لشكر بزرگى به شام برود و معاويه را از حكومت سرنگون كند، امّا افسوس كه ياران على(ع) دلشان براى زن و بچه هايشان تنگ شده است و مى خواهند به كوفه برگردند، آنها به امام مى گويند كه به كوفه بازگرديم و بعد از رفع خستگى، با انرژى و روحيّه بهترى به جنگ معاويه برويم. دلتنگ زن و بچه خود هستمwضاى خانه را فرا گرفته است، قُطام به كنيزش دستور داده است تا بهترين غذاها را براى تو آماده كند. ـ حتماً گرسنه هستى، اجازه بده تا برايت كمى غذا بياورم. ـ خواهش مى كنم. بعد از لحظاتى كنيز وارد مى شود و سفره را پهن مى كند و تو تا به حال غذايى به اين خوشمزگى نخورده اى. نمى دانى خدا را چگونه شكر كنى. قُطام مى داند كه تو را به خوبى اسير چشمانش كرده است، تو ديگر نمى توانى فرار كنى، قلب تو گرفتار عشق قُطام شده است. امّا من هنوز اميد به تو دارم! وقتى قُطام دوست داشتنى تو، فتنه خود را آغاز كند تو آزاد و رها خواهى شد. تو كسى نيستى كه به پيشنهاد او گوش كنى! تو همان كسى هستى كه عاشm سركش او بى خبرى! نگاه و گفتارش افسونگر توست! برخيز! هنوز دير نشده است. هنوز مى توانى خودت را نجات بدهى! برخيز! تو انسان هستى و خدا تو را آزاد آفريده است، تو اختيار دارى، كافى است تصميم بگيرى كه بروى. بعدها نگويى كه من مجبور بودم! تو خودت هم خوب مى دانى كه همه چيز در اختيار خودت است، هم مى توانى بروى و هم مى توانى بمانى. منتظرم ببينم كه تو چه راهى را انتخاب خواهى كرد. افسوس كه تو گوش نمى كنى. با خود مى گويى: كجا بروم؟ همه جهان من اينجاست. * * * هوا ديگر تاريك شده است و تو هنوز اينجا هستى. يادت هست كى به اين خانه آمدى؟ چند ساعت است كه اينجا هستى؟ به به! بوى كباب همه فn كردى كه چه بودى و كه بودى و چرا به كوفه آمدى. تو خودت را هم فراموش مى كنى. تو انسان ديگرى مى شوى، تولّدى دوباره مى يابى، گويى فرزند لحظه شيرينى هستى كه دختر رؤياهاى خود را ديدى. تو در چشمان آبى قُطام، سرنوشت خود را مى بينى و مزه شيرين زندگى را مى چشى. گذر زمان را متوجّه نمى شوى، خيلى وقت است كه محو تماشاى او هستى و خيال مى كنى لحظه اى گذشته است. تو به لحظه جاودانگى رسيده اى! در نگاه خمار قُطام چه مى بينى؟ دنيايى كه سراسرش شكوفه و گل و ياسمن است! او را لطيف تر از شبنم، شاداب تر از سپيده دم و خرّم تر از بهار مى يابى، تو فقط زيبايى افسونگر قُطام را مى بينى و از فتنه هاىoد امّا سيراب نمى شود، او هر چه نگاه مى كند، تشنه تر مى شود. خدايا! اين چه فرشته اى است كه خلق نموده اى! دختر كوفى خوب مى داند كه هر چه ناز و كرشمه كند، اين جوان خريدار است، ناز و كرشمه ها شروع مى شود... ـ خوش آمدى دلاور! ـ دوست دارم كه نام شما را بدانم. ـ نام من قُطام است. ـ اسم شما هم مثل خودتان بى نهايت زيباست. ـ و نام شما؟ ـ من مرادى هستم. ابن مُلجَم مرادى. در واقع، اسم كوچك من «ابن مُلجَم» است. دوست دارم كه تو مرا به همين نام بخوانى: «ابن ملجم». * * * عصاى سحرآميزِ عشق در دست قُطام است و با قلب تو هر كارى بخواهد مى كند. اينك تو همه چيز را از ياد مى برى. چه زود فراموpد. او اصلاً سخن مرا نمى شنود، من به او مى گويم: نرو! دلت اسير مى شود، گرفتار مى شوى، امّا او ديگر هيچ صدايى را نمى شنود، او فقط صداى عشق را مى شنود، از صداى عشق تو نديدم خوشتر! * * * مرادى همراه با كنيز وارد خانه مى شود. كنيز او را به اتاق پذيرايى مى برد و مى گويد: «منتظر باشيد تا بانو تشريف بياورند». مرادى كه خسته راه است به پشتى تكيه مى دهد و با خود فكر مى كند. بوى عطرى به مشامش مى رسد، در باز مى شود، دختر رؤياهاى او در حالى كه حجاب ندارد از در وارد مى شود، مرادى مات و مبهوت به او مى نگرد، او با گيسوانى سياه و چشمان آبى... ظرف آبى در دست اين ساقى است، مرادى آب مى نوqاه باشد، گناه قشنگى است... * * * دختر زيباى كوفه مى فهمد كه دل اين سوار دلاور اسير او شده است، او كنيز خود را صدا مى زند و از او مى خواهد تا برود و آن جوان را به خانه دعوت كند و خودش هم از بام خانه پايين مى آيد. مرادى آهى از دل بر مى كشد و افسوس مى خورد كه ديگر نمى تواند دختر رؤياهايش را ببيند. او نمى داند چه كند. همين طور سوار بر اسب ميان كوچه مانده است. صدايى به گوشش مى رسد: «اى جوان! بانوىِ من تو را مى طلبد». مرادى باور نمى كند كه آن دختر زيبا او را به مهمانى دعوت كرده باشد. او مثل برق از اسب پايين مى پرد و به سوى در خانه مى رود، او اكنون به بهشت رويايى خود قدم مى گذاrفكر مى كنى؟ ـ پيامبر فرمود: «وقتى يك مرد با زنى خلوت مى كند، شيطان براى وسوسه كردن او به آنجا مى آيد»، آيا تو اين حديث را نشنيده اى؟ مى ترسم گرفتار فتنه شيطان شوى! ـ چه حرف هايى مى زنى؟ اينها براى كسانى است كه هنوز در اوّل راه هستند، نه براى من كه ايمانم خيلى قوّى است! نگاه كن! پيشانى مرا ببين! ببين كه جاىِ سجده در پيشانى من نقش بسته است!! آخر چگونه شيطان مى خواهد مرا فريب بدهد؟ نگاه مرادى به دختر زيباى كوفه خيره مى ماند، او نمى داند كه با خود چه مى كند، من مى ترسم دلش اسير و عاشق او شود. و تو به من مى گويى كه مگر عاشقى جُرم است؟ آن كه آدم است و عاشق نيست كيست؟ اگر عشق گsر اسب است وارد كوچه اى مى شود، امّا اى كاش او هرگز وارد اين كوچه نمى شد! او نمى داند كه اين كوچه، مسير تاريخ را عوض خواهد كرد. * * * خداى من! چه دختر زيبايى! آيا خواب مى بينم؟ اين فرشته است كه بر بالاى بام آمده است يا دختركى كوفى است؟ ـ با تو هستم! چشم خود فرو بند و برو. ـ چشم من بى اختيار به اين دختر افتاد. ـ خوب. بار اوّل كه نگاهت افتاد، گناهى نكردى، ديگر بار چرا نگاهت را ادامه مى دهى؟ نگاه عمدى به نامحرم حرام است. ـ من خودم همه اين حرف ها را مى دانم. نگاه به نامحرم، گناه صغيره و كوچك است، خدا آن را مى بخشد. مهمّ اين است كه دل انسان پاك باشد، تو چرا اين قدر قديمى tولاى ما در اين جنگ پيروز شد و خوارج به سزاى كردار زشت خود رسيدند. شادى كنيد و جشن بگيريد! مردم كوفه از خانه هاى خود بيرون مى آيند، مرادى را مى بينند كه سوار بر اسب در كوچه ها مى چرخد. ساعتى مى گذرد، ديگر صداى مرادى گرفته است، او تمام اين مدّت، فرياد زده و اكنون تشنه شده است، كاش كسى ظرف آبى به او مى داد! او با خود فكر مى كند كه خوب است براى استراحت به خانه يكى از دوستان خود برود. ولى بعد از مدّتى زود پشيمان مى شود. او بايد اين خبر را به گوش همه مردم كوفه برساند، بايد همه اين خبر پيروزى را بشنوند و خوشحال شوند. او مى خواهد همه شيعيان را شاد كند. مرادى همان طور كه سوار Xu5k    ou از همه غم و غصّه ها راحت شدم شب نوزدهم سال چهلم هجرى فرا مى رسد، صداى اذان به گوش مى رسد، مردم براى خواندن نماز به مسجد كوفه مى آيند. آنجا را نگاه كن! ابن ملجم هم در صف دوّم ايستاده است. خداى من! نكند او مى خواهد نقشه خود را عملى كند؟ اگر او بخواهد از جاى خود حركت x على(ع) است... * * * شب شده است و مهتاب همه جا را روشن كرده است و تو با قُطام در حياط، زير نور مهتاب نشسته اى، تو هيچ نگاهى به آسمان ندارى چرا كه مهتاب تو روبروى تو نشسته است. صداى شيهه اسب تو به گوش مى رسد، قُطام اين را بهانه مى كند و مى پرسد: ـ ابن ملجم! تو از كجا مى آمدى؟ ـ عزيز دلم! من از سرزمين نهروان مى آمدم. من خبر پيروزى را براى مردم آورده ام. ـ پيروزى چه كسى؟ ـ پيروزى مولايمان على. قُطام تا نام على(ع) را مى شنود، چهره در هم مى كشد و تو تعجّب مى كنى. نمى دانى در قلب قُطام چه مى گذرد. قُطام از تو مى پرسد: ـ سرنوشت خوارج چه شد؟ ـ تعداد زيادى از آنها مجروح و گروهى yم كشته شدند، مردم از شرّ آنها راحت شدند. ـ بگو بدانم آيا از سرنوشت ابن اَخضَر و پسران او خبرى دارى؟ ـ آنها هم كشته شدند. * * * ناگهان صداى ناله و شيون قطام بلند مى شود، به صورت خود چنگ مى زند، از جا بلند مى شود و گريبان چاك مى كند و به سوى اتاق خود مى رود. صداى قُطام به گوش مى رسد: اى پدر جان! چرا مرا تنها گذاشتى و رفتى؟ اى برادرانم! شما كه بىوفا نبوديد. نگفتيد بعد از شما خواهرتان چه كند؟ خدايا! مرگ مرا برسان! من ديگر اين زندگى را نمى خواهم. به خدا قسم انتقام خون شما را خواهم گرفت... اكنون تو مى فهمى كه دلت اسير عشق چه كسى شده است. قُطام، دختر اَخضَرتَيمى است، همان zكه يكى از بزرگان خوارج بود و دشمن على(ع). اين دختر هم از پدر بغض على(ع) را به ارث برده است. خوب گوش كن! او سخن از انتقام به ميان مى آورد. برخيز! ديگر صبر نكن! حالا كه فهميدى او كيست، ديگر نبايد اينجا بمانى. درست است كه عاشق شدى، امّا تا حالا نمى دانستى معشوقه ات كيست، حالا كه او را شناختى! برخيز و برو. * * * لحظاتى مى گذرد، قُطام به تو فكر مى كند، نكند تو بروى و او را تنها بگذارى. فكرى شوم به ذهن او مى رسد. او سريع از جا برمى خيزد و به حياط مى آيد، خدا را شكر مى كند كه تو هنوز آنجا هستى. دلم به حال تو مى سوزد، تو نمى دانى كه در ذهن اين دختر زيبا چه نقشه اى مى گذرد. تو رو به {و مى كنى و مى گويى: ـ غم آخرتان باشد. خدا به شما صبر بدهد. ـ ممنونم. ابن ملجم! ديدى كه چگونه تنها و بى كس شدم؟ دخترى هستم كه پدر و همه برادرانش به دستِ ظلم على كشته شده اند و او ديگر هيچ كسى را ندارد. به راستى چه كسى از من حمايت مى كند؟ خدايا! خودت على را به سزاى عملش برسان! ـ گريه نكن! عزيزم! اگر پدر و برادرانت رفتند من كه هستم. خنده اى بر لبان قُطام مى نشيند و تو هم لبخند مى زنى. دلت خوش است كه دل مصيبت ديده اى را شاد كرده اى و لبخند بر لب هاى او نشانده اى، امّا فراموش كرده اى كه چه بودى و چه شدى. تا ديروز كسى جرأت نداشت در مقابل تو، به على(ع) توهين كند، امّا اكنون مى شنوى |كه قُطام به مولايت توهين مى كند ولى تو هيچ نمى گويى. تو فقط محو تماشاى معشوقه خود هستى. فهميدم! تو عوض شده اى، عشق على(ع) را فروخته اى و عشق قُطام را خريده اى. * * * عشوه هاى قُطام بيشتر و بيشتر مى شود، دخترى كه داغ عزيزانش را ديده است، چرا اين گونه دلربايى مى كند؟! تو نمى دانى كه قُطام چه در سر دارد، تو مدهوش او شده اى و اصلاً فكرت كار نمى كند. تو به راحتى مى توانى اندام او را ببينى... آتش شهوت در وجودت شعله مى كشد، چه مى كنى؟! نگاه حيوانى تو به اندام قُطام بيشتر و بيشتر مى شود. نگاه تو ديگر از حريم خود گذشته است... ديگر نمى توانى تاب بياورى، مشتاقانه از جا بلند مى شو}ى و چنين مى گويى: آيا با من ازدواج مى كنى؟ من تو را خوشبخت مى كنم. هر چه بخواهى برايت فراهم مى كنم. لحظه اى مى گذرد، قُطام به چشمان تو خيره مى شود، وقتى آتش شهوت را در چشمان تو مى خواند تو را كنار مى زند و مى گويد: ـ من خواستگاران زيادى دارم. پسران قبيله ام در آرزوى ازدواج با من هستند، امّا من هميشه آرزو داشتم كه با جوانمردى شجاع و دلاور مثل تو ازدواج كنم. ـ به خدا قسم! من همسر خوبى براى تو خواهم بود، آيا با من ازدواج مى كنى؟ ـ ازدواج با من سه شرط دارد، آيا مى توانى به اين سه شرط عمل كنى؟ ـ تو از من جان بخواه. هر چه باشد قبول مى كنم، قولِ شرف مى دهم. ـ مهريّه من بايد سه ه~ار سكّه طلا باشد، همه آن سكه ها را بايد قبل از عروسى پرداخت كنى. ـ باشد، عزيزم! قبول مى كنم. ـ بايد در خانه من خدمتكاران خدمت كنند و من كدبانوى خانه باشم. ـ باشد، قبول است. ـ شرط سوّم خود را كه از همه مهمّ تر است، بعداً مى گويم. * * * قُطام به سوى اتاق خود مى رود و تو را تنها مى گذارد، تو سعى مى كنى حدس بزنى كه شرط سوّم چيست. در حال و هواى خودت هستى كه صدايى به گوشت مى رسد: ابن ملجم جان! بيا اينجا! نگاه مى كنى، قُطام را مى بينى كه زيباترين لباس خود را به تن كرده است و در آستانه در اتاق ايستاده است. باد گيسوانش را نوازش مى دهد، به سويش مى روى، بوىِ عطر او تو را مدهوش ى كند... بار ديگر آتشِ شهوت در وجودت زبانه مى كشد. نمى دانى چه كنى! عقل از سرت مى پرد، هيچ نمى فهمى... قُطام مى گويد: ـ و امّا شرط سوّم. ـ بگو عزيز دلم! هر چه مى خواهى بگو. به خدا قسم هر چه باشد آن را انجام مى دهم، فقط زود بگو و راحتم كن، عزيزم! ـ تو بايد انتقام مرا از على بگيرى. بايد او را به قتل برسانى تا بتوانى به من برسى. ـ از اين حرفى كه زدى به خدا پناه مى برم. اى قُطام! آيا از من مى خواهى كه على را به قتل برسانم؟ چگونه چنين چيزى ممكن است؟ نه! نه! هرگز! آفرين بر تو! خوب جواب او را دادى. مى بينم كه هنوز هم مى خواهى با او سخن بگويى: چه كسى مى تواند على(ع) را به قتل برساند؟ مگر نمى دانى كه او شجاع ترين مرد عرب است؟ از من مى خواهى كه على(ع) را بكشم؟ هرگز! او به من محبّت زيادى نمود و مرا بر ديگران برترى داد. اى قُطام! هر كس ديگر را كه بگويى مى كشم، امّا هرگز از من نخواه كه حتّى فكر كشتن اميرمؤمنان را بكنم! آفرين بر تو! خوب جواب دادى، فقط كافى است كه زود از اينجا بيرون بروى. حرام است كه با نامحرمى در يك اتاق خلوت كنى، تا بار ديگر شيطان به سراغت نيامده است و شهوت تو را اسير نكرده است برو، اگر بمانى پشيمان مى شوى. افسوس كه گوش به حرف شيطان مى دهى، او به تو مى گويد: لازم نيست اينجا را ترك كنى، اينجا بمان! تو بايد بمانى و با قُطام سخن بگويى. تو بايد او Mرا هدايت كنى، تو بايد كارى كنى كه او دست از اين عقيده باطل خود بردارد، تو مى توانى او را عوض كنى، اگر تو بروى چه كسى او را هدايت خواهد كرد؟ * * * قُطام خيلى زيرك است، او مى فهمد كه ابن ملجم، على(ع) را به عنوان اميرمؤمنان قبول دارد، بايد زمينه سازى بكند و قداست على(ع) را از ذهن ابن ملجم پاك كند. او صبر مى كند تا غضب ابن ملجم فروكش كند، بار ديگر نزد او مى رود و با مهربانى با او سخن مى گويد: حالا من يك حرفى زدم! تو چرا ناراحت شدى؟ چگونه دلت مى آيد دل مرا كه دخترى تنها هستم بشكنى؟ با من حرف بزن. دلم را نشكن! تو تنها اميد من هستى. من در اين دنيا كسى را جز تو ندارم. سخنان قُط v5    Iv به اسير كن مدارا! على(ع) وارد مسجد مى شود، قنديل هاى مسجد كم نور شده اند، كسانى كه براى اعتكاف در مسجد هستند در خوابند. على(ع) به سوى محراب مى رود و مشغول خواندن نماز مى شود و بعد از نماز با خداى خويش راز و نياز مى كند. هيچ كس نمى داند كه على(ع) چگونه سراسر شوق رفتن شده است. ساعتى مى گذرد، اكنون ديگر وقت اذان است، على(ع) به بالاى مسجد كوفه مى رود تا اذان بگويد: «الله اكبر! الله اكبA. اين بار هم فقط على(ع) از جا برمى خيزد. پيامبر رو به او مى كند و مى گويد: ـ يا على! هيچ مى دانى كه اين ابن عبدُوُدّ است؟ ـ من هم علىّ، پسرِ ابوطالب هستم! پيامبر وقتى اين سخن تو را مى شنود، اشك در چشمانش حلقه مى زند، تو چقدر زيبا جواب دادى. * * * چرا پيامبر در اين لحظه حسّاس، قدرتمندى ابن عبدُوُدّ را به رخ على(ع) كشيد؟ چرا؟ او مى خواست تا همه بدانند كه على(ع) مى داند به جنگ چه كسى مى رود، مبادا ديگران خيال كنند كه على(ع)، اگر ابن عبدُوُدّ را مى شناخت هرگز به جنگ او نمى رفت. على(ع)، دشمن را به خوبى مى شناخت، شجاعت و زور بازوى او را مى دانست، على(ع) با آگاهى كامل داوطلبيگر نمى توانيد به شهادت فكر كنيد، برق شمشير ابن عبدُوُدّ، عقل و هوش شما را ربوده است! * * * براى بار ديگر صداى ابن عبدُوُدّ در فضا طنين انداز مى شود: آيا كسى هست به نبرد با من بيايد؟ همه سرها به زير مى افتد، هيچ كس جوابى نمى دهد. على(ع) از جا بلند مى شود و از پيامبر اجازه مى خواهد. پيامبر به او مى گويد: «نه، اى على! بنشين». چرا پيامبر به على(ع) اجازه نمى دهد تا به ميدان برود؟ اى تاريخ! هرگز فراموش نكن كه امروز هيچ كس ديگر، جرأت نكرد تا از جا برخيزد. همه سكوت كرده اند. براى بار سوم فرياد ابن عبدُوُدّ به گوش مى رسد: «از بس كه فرياد زدم صدايم گرفت، كيست كه با من بجنگد؟»مسلمانان تعجّب مى كنند، چرا پيامبر به على(ع) اجازه ميدان نداد. اين چه رازى است؟ پيامبر مى خواهد اين فرصت را به ديگران هم بدهد. نكند فردا عدّه اى بگويند كه على(ع) زود جواب ابن عبدُوُدّ را داد، ما هم مى خواستيم به جنگ او برويم، امّا على(ع) نگذاشت. كسانى كه تا ديروز ادّعا مى كردند عاشق شهادت هستند، چرا اين گونه سكوت كرده اند؟ كجايند مردان پر ادّعا؟ چرا از جا برنمى خيزند؟ شما كه مى گفتيد مشتاق ديدار خدا هستيم و براى شهادت لحظه شمارى مى كنيم، چرا سكوت كرده ايد؟ چرا سرهاى خود را به زير انداخته ايد؟ ترس از اين دلاور قهّار شما را زمين گير كرده است، دست خودتان نيست، شما ده اين گونه مسلمانان را به مسخره بگيرد. تو بايد دل پيامبر را شاد كنى. مثل هميشه كه غم ها را از دل پيامبر مى زدايى. برخيز! نمى بينى كه پيامبر منتظر است. برخيز! امروز روز توست. فقط روز تو! بدان اگر تا شب هم صبر كنى هيچ كس ديگر به ميدان ابن عبدُوُدّ نخواهد رفت. آيا نمى بينى كه همه چقدر ترسيده اند، رنگشان زرد شده است. برخيز! با صداى بلند بگو: «اى رسول خدا! اجازه مى دهيد من به نبرد با ابن عبدُوُدّ بروم». * * * همه نگاه مى كنند، اين چه كسى است كه مى خواهد به جنگ برود؟ آنها على(ع) را مى بينند كه چون شير، محكم واستوار ايستاده است و منتظر اجازه پيامبر است. نه على جان! بنشين! واند: وَ لَقَد بَحَحتُ مِن النِّداءِ بِجَمعِكُم هَل مِن مُبارِز «اى مسلمانان! از بس كه فرياد زدم صدايم گرفت، من از شما خواستم تا يكى به جنگ من بيايد امّا هيچ كس جوابى نداد». مسلمانان همه سر به زير انداخته اند، هيچ كس جوابى نمى دهد، خيلى ها به فكر فرار هستند. به راستى چه خواهد شد. * * * تو لحظه اى صبر مى كنى شايد كس ديگرى بخواهد به اين نبرد برود. خيلى ها از تو سن و سال بيشترى دارند و ادعاى ايمانشان همه دنيا را فرا گرفته است. تو احترام آنها را مى گيرى. امّا هر چه صبر مى كنى، كسى جوابى نمى دهد، سرانجام تصميم مى گيرى كه برخيزى. بايد جواب اين دلاور را بدهى، نمى شود اين مدّت، سپاهش فقط به تيراندازى از دور اكتفا كرده است، بسيار ناراحت است. مقدار آذوقه آنها زياد نيست و علوفه كمى براى شترها و اسب ها همراه دارند. بايد هر چه زودتر حمله اصلى را آغاز كرد، امّا چگونه؟ همه در حال فكر كردن هستند كه ناگهان صدايى سكوت مجلس را مى شكند: «من فردا از خندق عبور مى كنم و كار جنگ را تمام مى كنم، من به تنهايى سرنوشت جنگ را تغيير مى دهم». او كسيت كه اين گونه با غرور سخن مى گويد. خداى من! او ابن عبدُوُدّ است، شهسوار بزرگ عرب! نمى دانم او را مى شناسى يا نه؟ شجاع ترين سرباز عرب! ابوسفيان رو به او مى كند و مى گويد: ـ واقعاً تو مى خواهى از خندق عبور كنى؟  آرى! ـ چگونه و با چه؟ ـ فردا صبح با اسب خود از خندق مى پرم. ـ آخر اسب چگونه مى تواند از آن خندق عبور كند؟ ـ در اين چند روز كه سپاه شما مشغول تاخت و تازهاى بچه گانه بوديد من مشغول كار خودم بودم. همه پنج كيلومترِ خندق را بررسى كردم. جايى را پيدا كردم كه عرض كمى دارد. ـ كجا؟ ـ وسط خندق، نقطه اى كه آن را «مداد» مى گويند. به دختران زيباى خدا سوگند مى خورم كه فردا از آنجا با اسب خود به سوى دشمن مى پرم و سپس به سوى خيمه محمّد مى تازم و يارانش را به خاك و خون مى كشانم. * * * صداى آفرين و تشويق بر فضا سايه مى افكند، همه ابن عبدُوُدّ را مى شناسند. او هرگز دروغ و ياوه نگفته و از سرِ نادانى سخن نمى راند. حرف او، سند است. او تا به حال هر چه را گفته، عمل كرده است. يكى از فرماندهان رو به ابن عبدُوُدّ مى كند و مى گويد: ـ آيا فكر همه جاى آن را كرده اى؟ عبور از اين خندق كار ساده اى نيست. ـ من اسبم را مى شناسم. اسب من در ميان عرب، بى نظير است. او مى تواند از روى خندق بپرد. ـ آمد و نتوانست، آن وقت چه؟ وقتى تو در داخل خندق بيفتى، باران تير و سنگ بر سر تو خواهد باريد. مردى به دلاورى تو شايسته چنين مرگى نيست. ـ چه حرف ها مى زنى؟ صبر كن خواهى ديد كه من چگونه از خندق عبور مى كنم و پيروزى را برايتان به ارمغان مى آورم. * * * اين خبر موجى از شادى را در سپاه احزاب به وجود مى آورد، همه باور دارند كه فردا اتّفاق بزرگى خواهد افتاد و حتماً چندين پهلوان ديگر همراه ابن عبدُوُدّ از خندق عبور خواهند كرد. آرى! اساسى ترين عمل، همان اقدام نفر اوّل است، كافى است يك نفر جرأت كند و از خندق عبور كند، آن وقت ترس بقيّه نيز مى ريزد. نگاه كن! سه نفر دارند به سوى ابن عبدُوُدّ مى آيند: ـ راست مى گويند؟ تو مى خواهى فردا از خندق عبور كنى؟ ـ آرى! ـ اين چگونه ممكن است؟ اگر اسب نپريد چه؟ ـ اسب خواهد پريد، چون من خواسته ام. من اسبم را مى شناسم. ـ آيا اسب ما هم مى تواند از خندق عبور كند؟ ـ اگر سواركار، تصميم جدّى داشته باشد و اعتماد به نفس، اسب او مى تواند از اين خندق عبور كند. لحظاتى سكوت برقرار مى شود. اين سه نفر دارند فكر مى كند. بعد از لحظاتى، آنها چنين مى گويند: «اى ابن عبدُوُدّ اگر تو بپرى ما نيز به دنبال تو خواهيم پريد». * * * ساعتى از شب گذشته است، امشب مهتاب بالا آمده است. خواب به چشم من نمى آيد. نمى دانم فردا چه خواهد شد. خدا خودش رحم كند. تو نگاهى به من مى كنى و مى گويى: ـ چرا اين قدر نگران هستى؟ گيرم كه ابن عبدُوُدّ با دوستانش از خندق عبور كردند، آنها چهارنفر بيشتر نيستند، اين كه اين قدر نگرانى ندارد. ـ اين چه حرفى است كه تو مى زنى؟ اگر ابن عبدُوُدّ از خندق عبور كند، در واقع هزار نفر از خندق عبور كرده است. ـ يعنى چه؟ چطور چنين چيزى ممكن است. ـ ابن عبدُوُدّ شجاع ترين جنگجوى عرب است. او را با هزار نفر برابر مى دانند. ـ نه، اين طورى ها هم كه تو مى گويى نيست. ـ مگر حكايت سرزمين «يَليَل» را نشنيده اى؟ ـ نه، حكايت آن را چيست؟ ـ يَليَل، منطقه اى ميان مكّه و مدينه است. سال ها پيش، وقتى كاروان تجارى قريش از آنجا عبور مى كرد، قبيله «بنى بَكْر» به اين كاروان حمله كردند. آن روز ابن عبدُوُدّ همراه كاروان بود. او شمشير از نيام كشيد و به همه كاروانيان دستور داد تا كنار بروند و او به تنهايى در مقابل همه غارتگران ايستاد. از آن روز او را جنگجوى «يَليَل» مى نامند. * * * صبح فرا مى رسد، صداى شيپور جنگ به گوش مى رسد، طبل ها نواخته مى شوند، شورى در سپاه احزاب افتاده است. ابن عبدُوُدّ زره بر تن مى كند، كلاه خود بر سر مى گذارد و سوار بر اسب مى شود، دوستان او هم همراه او هستند. او آرام آرام حركت مى كند، سپاه را يك بار دور مى زند تا اسبش خوب گرم شود. بعد از آن اسب را به حالت تاختن درمى آورد. همه مسلمانان نگاهشان به اسب سواران است. به راستى آنها چه نقشه اى در سر دارند. معلوم نيست كه چه مى خواهند بكنند. ابن عبدُوُدّ به قسمتى از خندق مى رود كه روبروى كوه سَلع است، امّا به سرعت از آنجا دور مى شود، هيچ كس نمى تواند پيش بينى كند كه او مى خواهد چه كند.  ابن عبدُوُدّ از خندق دور مى شود و در دور دست مى ايستد، به نقطه اى خيره مى شود. هدف را مشخص مى كند و ناگهان او دهانه اسب را مى كشد و ضربه اى محكم به اسبش مى زند، اسب مثل باد پيش مى تازد و چهارنعل پيش مى آيد و به نقطه «مداد» نزديك مى شود. اكنون فرياد ابن عبدُوُدّ در فضا مى پيچد: بپر! خداى من! اسب مانند مرغى از بالاى خندق به پرواز درمى آيد و از خندق عبور مى كند. بعد از او دوستانش هم از خندق عبور مى كنند. على(ع) به همراه اسب سواران با سرعت به سوى منطقه «مداد» هجوم مى برد، او عدّه اى از بهترين تيراندازان را در آنجا مستقر مى كند تا راه عبور دشمن بسته شود. بعد از آن، على(ع) خود را به مركز فرماندهى مى رساند، او اسب را تحويل يكى از يارانش مى دهد تا به منطقه «مداد» بازگردد. * * * ابن عبدُوُدّ همراه با چهار سوار به سوى كوه سَلع مى تازند، آنجا كه اردوگاه مسلمانان است. وقتى به آنجا مى رسند لگام اسب ها را مى كشند و منتظر مى مانند. ابن عبدُوُدّ پيش مى تازد و درست روبروى اردوگاه مى ايستد. نفس همه در سينه حبس شده است. خيلى ها با تعجّب نگاه مى كنند، آخر چگونه ابن عبدُوُدّ توانست از خندق عبور كند؟ ديگر صداى طبل ها و شيپورها به گوش نمى رسد، كفّار همه خوشحال هستند امّا مسلمانان در سكوت كامل هستند. مردى كه يك تنه با هزار سوار برابر است در مقابلشان ايساده است و شمشير خود را در فضا مى چرخاند. اين ابن عبدُوُدّ عجب اعجوبه اى است، راست مى گويند كه او اسطوره عرب است. همه مبهوت اويند، هيچ كس از جاى خود تكان نمى خورد. به راستى اين دلاور قهّار چه خواهد كرد؟ آيا يك تنه به لشكر اسلام حمله خواهد كرد؟ او گفته است كه براى پيروزى آمده است! * * * صداى ابن عبدُوُدّ سكوت را مى شكند: هَلْ مِنْ مُبارِز! آيا كسى هست كه به نبرد با من بيايد؟ طنين صداى او تا دور دست ها مى رود، آيا جوانمردى هست كه با من پيكار كند؟ اين رسم عرب است كه ابتدا جنگ تن به تن مى كنند. ابن عبدُوُدّ مى خواهد ابتدا همه سرداران اسلام را به خاك و خون بكشاند و بعد از آن يك تنه به لشكر اسلام حمله ور بشود. آن وقت است كه همه لشكر اسلام فرار خواهند كرد و از خندق دور خواهند شد و آن وقت فرصت مناسبى است تا سپاه احزاب، از جهاز شترها، پلى بر روى خندق بزنند و از آن عبور كنند و شهر را تصرّف كنند. ابن عبدُوُدّ فرياد مى زند و حريف مى طلبد و شمشيرش را بالاى سرش مى چرخاند. اى مسلمانان! مگر شما نمى گوييد كه وقتى كشته مى شويد به بهشت مى رويد؟ چرا هيچ كس نمى آيد تا او را به بهشت بفرستم؟ اين رسم عرب است كه بايد هر جنگجو رجز بخواند. رجز همان شعر حماسى است. تا جنگجو رجز نخوانده است، نبرد تن به تن آغاز نمى شود. اكنون او با صداى بلند اين گونه رجز مى خ عمل نمى كند؟ * * * صبر داشته باش رفيق! براى خدا كارى نداشت كه همان شب اوّل، پيامبر خود را يارى كند، خدا مى خواهد تا بندگان خود را امتحان كند. ديدى چقدر خوب، مؤمنان از منافقان جدا شدند! آنهايى كه پيامبر را رها كردند و رفتند چه كسانى بودند؟ كسانى كه مدّت ها در مسجد، پشت سر پيامبر در صف اوّل نماز مى ايستادند. هيچ كس باور نمى كرد كه آنها منافق باشند. فقط خدا مى دانست كه نور ايمان در قلب هاى آنها نيست، هيچ كس، اين را نمى دانست. اين روزها، روزهاى سختى است، امّا به بركت همين روزها است كه حقيقت، واضح شده و منافقان از مؤمنان جدا مى شوند. چرا پيمان نامه را پاره مى كنى؟ ره خون خود از پيامبر و آرمان هاى او دفاع خواهند كرد. به راستى كه مؤمن چقدر عجيب است، هر چه شرايط بر مؤمن سخت تر شود ايمان او بيشتر مى شود. * * * مدّتى مى گذرد، يهوديان هيچ تحرّكى نداشته اند. سپاه احزاب هم به همان تيراندازى اكتفا كرده اند، هنوز حمله نهايى خود را شروع نكرده اند. هيچ كس نمى داند كه حمله اساسى آنها كى و چه موقع خواهد بود، آيا در روز حمله خواهند كرد يا در دل شب؟ بايد هر لحظه مراقب بود. شرايط بسيار سختى است. اميد همه به خداوند است. او وعده داده است كه از دين خود محافظت كند و مؤمنان را يارى نمايد. به راستى وعده خدا كى فرا خواهد رسيد؟ پس چرا خدا به وعده خو! كاش امشب به مسجد نمى رفتيد و در خانه نماز مى خوانديد! پدر به او نگاهى مى كند، لبخندى مى زند و به او مى فهماند كه بايد برود. اكنون على(ع) وارد حياط خانه مى شود و مى خواهد به سمت درِ خانه برود كه فريادِ مرغابى هايى كه در خانه اُم كُلثوم هستند، بلند مى شود. چرا اين مرغابى ها، اين وقت شب، اين قدر سر و صدا مى كنند؟ چه شده است؟ امام لحظه اى مى ايستد، نگاهى به مرغابى ها مى كند و مى گويد: «مصيبتى در پيش است كه اين مرغابى ها اين گونه نوحه مى كنند». اين سخن على(ع) چه پيامى دارد؟ آيا مصيبت بزرگى در پيش است كه حتى پرندگان هم در آن نوحه خواهند خواند؟ از همه غم و غصّه ها راحت شدملبيدى... خدا كند دعاى تو مستجاب نشود، اگر تو بروى همه يتيمان كوفه تنها و غريب خواهند شد. اگر تو بروى... * * * نيمه شب فرا رسيده و اُم كُلثوم هنوز بيدار است. اكنون پدر او را صدا مى زند: ـ دخترم! من مى خواهم كمى بخوابم، ساعتى ديگر مرا از خواب بيدار كن! ـ به چشم! پدر جان! ساعتى مى گذرد، اُم كُلثوم براى بيدار كردن پدر مى آيد، على(ع) از خواب بيدار مى شود، از ظرف آبى كه دخترش آورده است، وضو مى گيرد، عبا بر دوش مى اندازد و عمّامه خود بر سر مى گيرد تا به مسجد كوفه برود. اُم كُلثوم، حسّ غريبى را تجربه مى كند، نمى داند چرا اين قدر دلشوره دارد، رو به پدر مى كند و مى گويد: پدر جااو ابن ملجم است. ـ به خدا قسم او قاتل من است. پيامبر اين خبر را به من داده است. ـ آقاى من! اگر اين طور است اجازه بده تا او را به قتل برسانيم. ـ چه مى گويى ميثم؟ چگونه از من مى خواهى كسى را كه هنوز گناهى انجام نداده است به قتل برسانم؟! من مات و مبهوت به مولاى خود نگاه مى كنم و به فكر فرو مى روم. به خدا تاريخ هم مبهوت اين كار على(ع) است. هيچ كس را قبل از انجام جُرم، نمى توان به قتل رساند! حكومت ها، هزاران نفر را مى كشند به جُرم اين كه شايد آنها قصد داشته باشند حاكم را به قتل برسانند، امّا على(ع) مى گويد من هيچ كس را قبل از انجام جُرم، مجازات نمى كنم. مى ترسم شمشير من خطا رود دهيم. ـ عجب نقشه خوبى! باشد! من هم تو را كمك مى كنم. * * * اكنون ابن ملجم به بازار كوفه مى رود تا خريد كند. در بازار با على(ع) كه همراه با ميثم تمّار است، برخورد مى كند، راهش را عوض مى كند و به سوى ديگرى مى رود. على(ع) كسى را به دنبال او مى فرستد. ابن ملجم مى آيد. على(ع) از او سؤال مى كند: ـ در اينجا چه مى كنى؟ ـ آمده ام تا در بازار كوفه گشتى بزنم. ـ آيا بهتر نبود به مسجد مى رفتى؟ بازارى كه در آن ياد خدا نباشد جاى خوبى نيست. على(ع) مقدارى با او سخن مى گويد... * * * ابن ملجم خداحافظى مى كند و مى رود، على(ع) رو به ميثم مى كند و مى گويد: ـ اى ميثم! اين مرد را مى شناسى؟ ـ آرى! راى نقشه اش كمك بگيرد. گوش كن ابن ملجم دارد با او سخن مى گويد: ـ شبيب! آيا مى خواهى افتخار دنيا و آخرت را از آنِ خود كنى؟ ـ اين افتخار چيست؟ ـ يارى كردن من براى كشتن على. من مى خواهم على را به قتل برسانم. ـ اين چه سخنى است كه تو مى گويى؟ چگونه جرأت كرده اى كه چنين فكرى بكنى؟ كشتن على كار ساده اى نيست. او بزرگ ترين پهلوانان عرب را شكست داده است. ـ گوش كن! من كه نمى خواهم به جنگ على برويم. من مى خواهم هنگام نماز على را بكشيم. ـ در نماز؟ چگونه؟ ـ وقتى كه على به سجده مى رود با شمشير به او حمله مى كنيم و او را مى كشيم و با اين كار انتقام خون خوارج را مى گيريم و جان خود را شفا مى، دست من لرزيد و... ـ غصّه نخور من فكر آنجا را هم كرده ام. بايد شمشير خود را زهرآلود كنى. اگر اين كار را بكنى كافى است فقط زخمى به على بزنى. آن موقع، زهر او را خواهد كشت. شمشيرت را به من بده تا بدهم آن را زهرآلود كنند. ـ خدا به تو خير بدهد، عزيزم! ـ البتّه اين كار براى تو كمى خرج دارد، هزار سكّه طلا بايد به من بدهى تا بتوانم بهترين زهر را خريدارى كنم. * * * فردا شمشير ابن ملجم آماده مى شود، همه چيز مرتّب است، بايد صبر كرد تا شب موعود فرا رسد. ابن ملجم نزد يكى از بزرگان خوارج مى رود، كسى كه كينه بزرگى از على(ع) به دل دارد. نام او شبيب است. ابن ملجم مى خواهد از او براى اجتازگى با معاويه همدست شده است، او به قُطام قول مى دهد كه ابن ملجم را در اجراى نقشه اش يارى كند. * * * فقط چند شب ديگر تا شب نوزدهم باقى مانده است، امروز ابن ملجم به مغازه آهنگرى رفته است و شمشير خود را صيقل داده و آن را تيز كرده است. اكنون او شمشير خود را به قُطام نشان مى دهد و مى گويد: ـ عزيزم! به اميد خدا با همين شمشير على را خواهم كشت. ـ ابن ملجم! اين شمشير هنوز آماده نشده است؟ ـ چرا چنين مى گويى؟ ـ من مى ترسم وقتى تو با على روبرو شوى، هيبت او تو را بگيرد و نتوانى ضربه كارى به او بزنى. تا به حال كسى نتوانسته است على را از پاى در آورد. ـ حق با توست. اگر آن لحظه حسّالجم شعلهور باشد، قُطام از ابن ملجم مى خواهد تا هرشب به خانه او بيايد و فقط او را ببيند، نقشه قُطام اين است كه بعد از كشتن على(ع)، مراسم عروسى و زفاف برگزار شود. قُطام خيلى خوشحال است، او براى رسيدن شب نوزدهم لحظه شمارى مى كند، در اين مدّت او مى خواهد چند نفر را پيدا كند تا ابن ملجم را در اين مأموريّت مهمّ يارى كنند. او براى اشعث بن قيس پيغام مى فرستد. اشعث يكى از بزرگان كوفه و پدر زنِ حسن(ع) است. در جنگ صفّين يكى از فرماندهان سپاه على(ع) بود، وقتى كه معاويه در جنگ صفين آب را بر روى لشكر على(ع)بست، على(ع) اشعث را با سپاهى فرستاد و او توانست آب را آزاد كند. متأسّفانه او به جودش آتش شهوت شعله مى كشد... * * * ـ بيا! اين سه هزار سكّه سرخ كه از من خواسته بودى. اين سكّه هاى اضافه را هم آورده ام تا با آن خدمتكار برايت بخرم. ـ نه! نزديك نيا. تو بايد شرط سوّم را هم انجام بدهى. ـ به خدا قسم اين كار را مى كنم. اگر بخواهى حسن و حسين را هم مى كشم. تو فقط به من نه نگو! ـ نه! نمى شود، بايد اوّل على را بكشى، بعداً من از آنِ تو هستم. ـ من كنار كعبه قسم خورده ام كه در شب نوزدهم على را بكشم. ـ خوب! پس تا آن موقع صبر كن! قُطام خيلى زيرك است، مى داند اگر ابن ملجم به كام خود برسد، شايد انگيزه او براى قتل على(ع) كم شود، براى همين تلاش مى كند تا همواره آتش شهوت ابن آرزوها مى يابد. او حرف هاى عاشقانه را آغاز مى كند... سپس تمام ماجراى سفر خود را براى قُطام تعريف مى كند. او به قُطام خبر مى دهد كه در مكّه با دو نفر ديگر از خوارج آشنا شده و قرار شده است در شب نوزدهم همين ماه، على(ع) و معاويه و عمروعاص كشته شوند. اكنون ديگر وقت شام است، قُطام بهترين غذاها را براى ابن ملجم مى آورد و او شام مفصّلى مى خورد. بعد از شام، كنيز قُطام براى ابن ملجم لباس هاى نو مى آورد و او را براى به حمّام رفتن راهنمايى مى كند. ساعتى بعد ابن ملجم در اتاق نشسته است و منتظر قُطام است، در باز مى شود، قُطام با لباسى بدن نما وارد مى شود، عقل از سر ابن ملجم مى پرد، در و بار به كوفه آمد اين گونه به على(ع) سلام داد: «سلام بر شما! اى امام عادل! سلام بر شما! اى كه همچون مهتاب در دل تاريكى ها مى درخشيد...». چه شده است كه او حالا حاضر نيست يك سلام خشك و خالى بكند؟ على(ع) وقتى اين منظره را مى بيند سر خود را پايين مى گيرد و مى گويد: «اِنّا لله و اِنّا اِليهِ راجِعُون». * * * شب كه فرا مى رسد، ابن ملجم به سوى خانه عشق خود حركت مى كند، درِ خانه را مى زند: ـ كيستى و چه مى خواهى؟ ـ منم، ابن ملجم! قُطام در را مى گشايد و او را در آغوش مى گيرد و بعد او را به داخل خانه دعوت مى كند. ابن ملجم به چهره عروس رؤياهاى خود نگاه مى كند، و بار ديگر خود را در بهشت لجم به سوى كوفه پيش مى تازد، او راه زيادى تا كوفه ندارد، او مى آيد تا به كام خود برسد، او سكّه هاى طلاى زيادى همراه خود آورده است تا مهريّه قُطام را بدهد و به عهد خود وفا كند. نزديك ظهر او به كوفه مى رسد، او مى داند كه الان وقت مناسبى براى رفتن به خانه قُطام نيست. او بايد تا شب صبر كند. او با خود مى گويد كه خوب است به مسجد كوفه بروم و كمى استراحت كنم. او به سوى مسجد مى آيد و وارد مسجد مى شود. اتّفاقاً على(ع) با چند نفر از ياران خود كنار در مسجد نشسته است. ابن ملجم سلام نمى كند، راه خود را مى گيرد و به سوى بالاى مسجد مى رود. همه تعجّب مى كنند، اين همان كسى است كه وقتى اوّليناختند و تو را به سوى مسجد بردند تا با ابوبكر بيعت كنى؟ هفتاد روز بعد از آن روز تو به داغ فاطمه(س) مبتلا شدى، ديگر كسى نبود تا در پناه او آرام بگيرى، براى همين به بيابان پناه بردى و با چاه درد دل كردى... مولاى من! چه سال هاى سختى بر تو گذشت، بيست و پنج سال صبر كردى تا اينكه مردم به دورت جمع شدند و با تو بيعت كردند، تو آن روز به كوفه آمدى تا در اينجا بتوانى راحت تر به امور مسلمانان رسيدگى كنى. خيلى از آنان بر پيمان و عهد خود با تو وفادار نماندند، به جنگ تو آمدند و خون به دلت كردند. مردم كوفه، لياقت داشتنِ رهبرى مانند تو را نداشتند، آنها كارى كردند كه تو مرگ خود را از خدا طيد آنها را سوزاند. آقاى من! چه روزهاى سختى بر تو گذشته است، ياد آن روزها، تمام وجود تو را پر از غم مى كند. تو به ياد آن لحظه اى مى افتى كه فاطمه(س) پشت در ايستاده بود، تو آن روز هيچ يار و ياورى نداشتى. فقط فاطمه(س) با تو بود، عمر مى دانست كه فاطمه(س) پشت در است، صبر كرد تا در، نيم سوخته شد، سپس لگد محكمى به در كوبيد. فاطمه تو بين در و ديوار قرار گرفت، آخر چرا؟ مگر پيامبر نفرموده بود كه فاطمه(س) پاره تن من است؟ آن روز تو صداى ناله فاطمه(س) را شنيدى. چگونه مى توانى آن را فراموش كنى؟ آن نامردها براى چند روز حكومت دنيا چه كردند! به ياد مى آورى وقتى كه ريسمان سياهى به گردنت اندنيا رفت و روزهاى سياه شروع شد، فقط هفت روز از وفات پيامبر بيشتر نگذشته بود كه تو صداى عُمر (خليفه دوّم) را شنيدى. او از داخل كوچه فرياد مى زد: «اى على! در را باز كن و از خانه خارج شو و با ابوبكر بيعت كن، به خدا قسم، اگر اين كار را نكنى تو را مى كشم و خانه ات را به آتش مى كشم». و تو بايد صبر مى كردى، اين دستور رسول خدا بود، يكى فرياد زد: «برويد هيزم بياوريد تا اين خانه را آتش بزنم». فرياد عُمر بار ديگر بلند شد: «اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد». آتش زبانه مى كشيد، دشمن به جوانانى كه در كوچه بودند گفته بود كه اهل اين خانه مرتدّ و از دين خدا خارج شده اند و براى حفظ اسلام باخانه پيامبر هجوم برند، آن شب فداكارى تو باعث شد پيامبر بتواند به سلامت از مكّه برود. به ياد روزهاى مدينه مى افتى، روزى كه داماد پيامبر شدى و همسر فاطمه(س). فاطمه(س) مايه آرامش تو بود و بهترين هديه خدا براى تو. در همه جنگ ها تو يار و ياور پيامبر بودى و اگر شجاعت و مردانگى تو نبود از پيروزى هم خبرى نبود. در روز غدير هم پيامبر تو را بر روى دست گرفت و ولايت تو را به مردم معرّفى كرد. روزها چقدر سريع گذشتند تا اين كه پيامبر در بستر بيمارى قرار گرفت. او تو را طلبيد و به تو خبر داد كه بعد از او مردم با تو چه خواهند كرد. او از تو خواست تا بر همه سختى ها و بلاها صبر كنى. پيامبر از  خواهم رفت. صداى گريه اُم كُلثوم بلند مى شود، او چگونه باور كند كه به همين زودى پدر، از پيش او خواهد رفت؟ ـ گريه نكن، دخترم! اين وعده اى است كه پيامبر به من داده است، من نزد او مى روم. ـ داغ شما براى ما بسيار سخت خواهد بود. * * * مولاى من! امشب، نگاهت به آسمان خيره مانده است و خاطرات سال هاى دور برايت زنده مى شود... وقتى كه نوجوانى بيش نبودى به خانه پيامبر مى رفتى، پيامبر چقدر تو را دوست مى داشت، تو اوّل كسى بودى كه به او ايمان آوردى. شبى در بستر پيامبر خوابيدى تا او بتواند به سوى مدينه هجرت كند، آن شب چه شب خطرناكى بود! چهل جنگجو آماده بودند كه صبح طلوع كند تا به ود بيرون مى رود و به آسمان نگاه مى كند و مى گويد: «به خدا قسم امشب همان شبى است كه به من وعده داده شده است». او سوره «يس» را مى خواند، ذكر «لا حَوْلَ و لا قُوَّةَ إلاّ بِالله» را زياد مى گويد. دست به آسمان مى گيرد و مى گويد: «بار خدايا! ديدار خودت را برايم مبارك گردان». اُم كُلثوم اين سخن پدر را مى شنود و نگران مى شود، به ياد سخنان چند روز قبل پدر مى افتد، آن شب كه پدر براى آنان خواب خود را تعريف كرد. خوابى كه حكايت از پرواز پدر به اوج آسمان ها مى كرد. ـ پدر جان! چه شده است؟ چرا اين گونه بى تاب هستيد و منتظر؟ ـ دختر عزيزم! به زودى سفر آخرت من آغاز خواهد شد و من به ديدار خدانه شش هزار سكّه طلا، فقط مخارج آشپزخانه او خواهد بود و با اين حال، به دروغ، خود را شيعه تو خواهد ناميد! آرى! تو هرگز نمى خواهى دل دختر خودت را بشكنى، تو مى خواهى دروغگوهايى را رسوا كنى كه عدالت شعار آنها خواهد بود! تو پيام خود را براى همه تاريخ مى گويى. به خدا قسم هيچ گاه اين سخن تو با اُم كُلثوم فراموش نخواهد شد. تو غذايى به غير از نان جو نمى خورى مبادا كه كسى در حكومت تو گرسنه باشد و تو خبر نداشته باشى. بشريّت ديگر هرگز مثل تو را نخواهد ديد! * * * امشب خواب به چشم على(ع) نمى آيد، او گاهى نماز مى خواند و گاهى دعا مى كند و با خداى خويش راز و نياز مى كند. گاه از اتاق خ خزانه حكومت او مى آيد، امّا او اين گونه زندگى مى كند، هرگز بر سر سفره اى كه هم شير و هم نمك باشد نمى نشيند. اگر على(ع) اين است، اگر عدالت اين است، پس بقيّه چه مى گويند؟ * * * مولاى من! بعد از مدّت ها كه مهمان دختر خود شدى، چه اشكالى داشت كه شير بر سر سفره تو مى بود؟ كافى بود از آن نخورى، امّا كاش با او اين گونه سخن نمى گفتى. من مى ترسم كه دل اُم كُلثوم شكسته باشد. در كجاى دنيا، نمك را جزو خورشت حساب مى كنند؟ مولاى من! كسانى بعد از تو مى آيند كه ادّعاى عدالت دارند و بر سر سفره آنان، ده ها نوع غذاى چرب و نرم چيده شده است. روزى كه مأمون عباسى، خليفه مسلمانان گردد، روز از اين خورشت ها را بردارى! * * * همسفرم! با تو هستم! كجايى؟ به چه نگاه مى كنى؟ فهميدم به سفره خيره شده اى. سفره اى كه على(ع) كنار آن نشسته است. تو يك قرص نان، يك ظرف شير و مقدارى نمك مى بينى. پس آن دو نوع خورشت كجاست؟ منظور على(ع) از دو نوع خورشت، شير و نمك است. اكنون اُم كُلثوم يا بايد شير را بردارد يا نمك را. او به خوبى مى داند كه نمك را نمى تواند بردارد، او شير را از سر سفره برمى دارد و اكنون على(ع) مشغول افطار مى شود. و تو هنوز هم مات و مبهوت هستى! خداى من! اين على(ع) كيست؟ تو فقط خودت او را مى شناسى و بس! او حاكم عراق و حجاز و يمن و مصر و ايران است، هزاران سكّه طلا بهشب على(ع)، مهمان يكى از فرزندانش است، امشب هم نوبت اُم كُلثوم است. او براى پدر سفره افطارى انداخته است. اُم كُلثوم پشت درِ خانه ايستاده است، او منتظر آمدن پدر است. بعد از لحظاتى پدر مى آيد. خيلى خوش آمدى پدر! اُم كُلثوم با خود مى گويد چقدر خوب است كه پدر زود افطار كند، او روزه بوده است. خدا كند سفره مرا بپسندد. على(ع) نگاهى به سفره مى كند، سرش را تكان مى دهد و با چشمان اشك آلود به دخترش مى گويد: ـ دخترم! باور نمى كردم كه مرا چنين ناراحت كنى! ـ پدر جان! مگر چه شده است؟ ـ تا به حال كى ديده اى كه من بر سر سفره اى بنشينم كه در آن دو نوع خورشت باشد؟ من افطار نمى كنم تا تو يكى، مرد مى خواهد كه بتواند از جان خود بگذرد، مشكل اين است كه كوفه پر از نامرد شده است!! * * * امشب، شبِ چهارشنبه، شب نوزدهم ماه رمضان است و شب قدر. شبى كه درهاى آسمان به روى همه باز است و خدا گناه گنهكاران را مى بخشد. يادم رفت بگويم كه امشب، شب هفتم بهمن ماه است، شب هاى طولانى زمستان، بهترين فرصت براى عبادت است. در اين ايّام، عدّه اى از مردم در مسجد اعتكاف كرده اند. در ميان آنان، ابن ملجم و دوست او; شبيب به چشم مى خورند، آنها اعتكاف را بهانه كرده اند تا بتوانند سه روز به راحتى در مسجد بمانند و به دنبال فرصت مناسب باشند. اكنون على(ع) به سوى خانه اُم كُلثوم مى رود، هر كند، مگر ياران على(ع) مى گذارند او دست به شمشير ببرد؟ درست است كه على(ع) غريب است، امّا هنوز در كوفه گروهى هستند كه به ولايت او وفادار هستند. تا زمانى كه افرادى مثل ميثم هستند، ابن ملجم نمى تواند كارى بكند. خود ابن ملجم هم مى داند كه هرگز در هنگام نماز جماعت نمى تواند نقشه خود را عملى كند. على(ع) در محراب مى ايستد و نماز مغرب را مى خواند، مسجد پر از جمعيّت است، اين مردم نماز على(ع) را قبول دارند، امّا مشكل اين است كه جهاد در راه على(ع) را قبول ندارند، آرى! هزاران نفر براى نماز مى آيند چون نماز خواندن هيچ ترس و اضطرابى ندارد، اين جهاد و جنگ است كه براى آن بايد از جان بگذر nw6y    w آيا سؤالى داريد كه بخواهيد بپرسيد؟ آيا آنها را كه در كنار بستر على(ع) نشسته اند، مى شناسى؟ فكر مى كنم آنها طبيبان كوفه هستند و براى معالجه على(ع) آمده اند. آيا آنها خواهند توانست كارى بكنند؟ بايد صبر كنيم. هركدام از طبيبان كه زخم على(ع) را مى بيند به فكر فرو مى رود، آم دستگير شده و الان او را به اينجا مى آورند». هيچ كس باور نمى كند كه ابن ملجم قاتل على(ع) باشد، او همان كسى است كه بارها و بارها مى گفت من عاشق على(ع) هستم، آخر چگونه ممكن است او چنين كارى كرده باشد؟ گروهى از مردم ابن ملجم را به اين سو مى آورند، همه تعجّب مى كنند، آخر هيچ كس باور نمى كند ابن ملجم چنين كارى كرده باشد، پيشانى او از سجده هاى زياد پينه بسته است، او روزى عاشق على(ع) بود، چطور شد كه او اين كار را انجام داد؟ حسن(ع) وقتى ابن ملجم را مى بيند به او مى گويد: ـ تو اين كار را كردى؟ آيا اين گونه، پاداش محبّت هاى پدرم را دادى؟ آيا به ياد دارى كه او چقدر به تو محبّت نمودست، نگاه كن! اين جدّ تو پيامبر است، آن هم مادربزرگ تو، خديجه(س) است، ديگرى هم، مادرت فاطمه(س) است! آنها منتظر من هستند، چشم تو روشن باشد و گريه نكن! حسن جانم! امروز تو بر من گريه مى كنى در حالى كه بعد از من تو را مسموم خواهند كرد و بعد از آن برادرت حسين نيز با شمشير شهيد خواهد شد. * * * حسن(ع) قدرى آرام مى گيرد و رو به پدر مى كند و مى گويد: ـ پدر جان! چه كسى تو را به اين روز انداخت؟ ـ ابن ملجم مرادى. بدان كه او نمى تواند فرار كند، به زودى او را به اينجا خواهند آورد. بار ديگر على(ع) بى هوش مى شود. حسن(ع) آرام آرام اشك مى ريزد، لحظاتى مى گذرد، هياهويى به پا مى شود: «ابن ملجد و بس! * * * خون زيادى از بدن على(ع) رفته است، او ديگر رمقى ندارد، همان طور كه سرش بر سينه حسن(ع) است بى هوش مى شود. لحظاتى مى گذرد، حسن(ع) ديگر طاقت نمى آورد، تا وقتى پدر به هوش بود، او نمى توانست به راحتى گريه كند، اكنون صداى گريه حسن(ع) بلند مى شود، شانه هاى او به شدّت تكان مى خورند، او صورت پدر را مى بوسد و اشك مى ريزد، با گريه او، حسين(ع) هم گريه مى كند، عبّاس هم گريه مى كند، همه مردم گريه مى كنند، غوغايى به پا مى شود. قطرات اشك حسن(ع) روى صورت على(ع) مى افتد، على(ع) به هوش مى آيد و چشم خود را باز مى كند و مى گويد: عزيزم! چرا گريه مى كنى؟ هيچ جاى نگرانى براى پدر تو نتابند... پدر! بر ما سخت است تو را در اين حالت ببينيم!! على(ع) رو به حسن(ع) مى كند و از او مى خواهد تا در محراب بايستد و نماز صبح را به جماعت بخواند، بايد نماز را به پا داشت. على(ع) هم در كنار جمعيّت نماز را نشسته مى خواند، خون از سر او مى آيد، او با دست خون ها را از چهره پاك مى كند. نماز كه تمام مى شود، حسن(ع) نزد پدر مى آيد و سر او را به سينه مى گيرد. هنوز خون از زخم پدر جارى مى شود، حسن7 پارچه زخم پدر را به آرامى محكم مى كند، رنگ چهره على(ع) زرد شده است، او گاهى چشم خود را باز مى كند و حمد و ستايش خدا را بر زبان جارى مى كند: الحمد لله! چه رازى در اين «الحمد لله» توست؟ خدا مى دامشير ابن عبدُوُدّ سپر على(ع) را شكافت و به كلاه خود او رسيد و فرق على(ع) را هم شكافت، امّا اين ضربه، ضربه كارى نبود، على(ع) سريع با ضربه اى ابن عبدُوُدّ را از پاى درآورد و سپس نزد پيامبر رفت، پيامبر زخم على(ع) را نگاه كرد و بر آن دستى كشيد. با اعجاز دست پيامبر، زخم على(ع) بهبود پيدا كرد. بعد از آن پيامبر رو به على(ع) كرد و گفت: «من كجا خواهم بود آن روزى كه صورت تو با خون سرت رنگين شود؟». آن روز هيچ كس نمى دانست پيامبر از چه سخن مى گويد و از كدام ضربه شمشير خبر مى دهد. * * * خبر در كوفه مى پيچد، همه به اين سو مى دوند، حسن و حسين(ع) سراسيمه به مسجد مى آيند، آنها نزد پدر مى ش تو را نخواهد شناخت. كسى كه پيرو توست، هرگز نااميد نخواهد شد. * * * «به خداى كعبه سعادتمند شدم». همه به سوى محراب مى دوند. واى على(ع) را كشتند! هوا طوفانى مى شود، ضجّه در آسمان ها مى افتد، صداى جبرئيل در زمين و آسمان طنين مى اندازد: «ستون هدايت ويران شد، علىِّ مرتضى كشته شد...». على(ع) عمّامه خود را محكم به زخم سر خود مى بندد و سپس چنين مى گويد: «اين همان وعده اى است كه سال ها قبل، پيامبر به من داده بود». كدام وعده؟ كجا؟ روز جنگ خندق در سال پنجم هجرى، وقتى كه ابن عبدُوُدّ با اسب خود به آن سوى خندق آمد و مبارز طلبيد و هيچ كس جز على(ع) جرأت نكرد به مقابلش برود. آن روز ت، امّا تو براى شيعيانت پيام مى دهى كه سرانجامِ عدالت خواهى، رستگارى است. تو با بدبينى مبارزه مى كنى، نمى خواهى كه شيعه تو، بدبين و نااميد باشد، تو مى خواهى به آنان بگويى در اوج قلّه بلا هم، زيبا ببينند و رستگارى را در آغوش كشند. درست است كه تو با مردم كوفه سخن مى گفتى و از آنان گله مى كردى، امّا همه آنها به خاطر آن بود كه مردم بپاخيزند و با تو به جهاد بيايند و اگر روزگار مهلت بيشترى داده بود، تو پيروز ميدان جنگ با معاويه بودى. تو با آن سخنان دردناك، مى خواستى مردم كوفه را از خواب غفلت بيدار كنى، سخنان تو هرگز از سر نااميدى نبود! افسوس كه ما تو را نشناختيم، تاريخ هرق على(ع) فرود مى آيد. افسوس كه حُجْرِبن عَدىّ فقط چند لحظه دير رسيده است! شمشير شبيب هم به سقف محراب مى خورد، يكى از ياران على(ع) به سوى شبيب مى رود و با او گلاويز مى شود و او را بر زمين مى زند، ابن ملجم ديگر فرصت را مناسب نمى بيند كه ضربه دوّم را بزند، او به سرعت فرار مى كند. خون فوران مى كند، محراب مسجد كوفه سرخ مى شود و على(ع) فرياد برمى آورد: «فُزتُ وَرَبِّ الكَعبَة: به خداى كعبه قسم كه من رستگار شدم». * * * به خداى كعبه سوگند كه شك رستگار شدى، از دنيا آسوده شدى و به شهادت كه آرزويت بود رسيدى. قلم من درمانده است كه شرح سخن تو را گويد، خون تو محراب را رنگين كرده اى چرا او اين قدر دير كرده است؟ يك سياهى به اين سو مى آيد، او اَشعَث است، او مى رود و در كنار نزديك ترين ستون به محراب مى ايستد، هيچ كس به او شك نمى كند. او پدر زنِ حسن(ع) است. صداى اشعث بلند مى شود: «عجله كن! عجله كن! فرصت را از دست مده». حُجْرِ بن عَدىّ اين سخن را مى شنود، آشفته مى شود، حدس مى زند كه خطرى در كمين مولايش باشد، او به پيش مى دود تا سينه خود را سپر مولايش نمايد. ابن ملجم و شبيب نيز به سوى محراب مى دوند، على(ع) در سجده اوّل نافله صبح است، ابن ملجم شمشير زهرآلود خود را بالا مى آورد و فرياد مى زند: «لا حُكمَ إلاّ لله»، اين همان شعار خوارج است. شمشير ابن ملجم به ف...». صداى على(ع) در تمام كوفه مى پيچد، همه اين صدا را مى شناسند، اين صدا مايه آرامش اهل ايمان است. مردم كم كم آماده مى شوند تا براى نماز به مسجد بيايند. تا آمدن مردم به مسجد بايد ده دقيقه اى صبر كرد، على(ع) از محل اذان (مَأذنه)، پايين مى آيد و به سوى محراب مى رود تا نافله نماز صبح را بخواند. تو مى دانى به نماز دو ركعتى كه قبل از نماز صبح خوانده مى شود، نافله صبح مى گويند. نگاه كن! هنوز مسجد خلوت است و تاريك. * * * در نور ضعيف قنديل ها، دو نفر مواظب همه چيز هستند، ابن ملجم و شبيب منتظر آمدن اشعث هستند، قرار شده است كه آنها صبر كنند تا اشعث خودش را به آنها برساند، به راس؟ ـ من مى خواهم حرفى خصوصى به شما بگويم. آيا مى شود بغل گوش شما حرفم را بزنم؟ نمى خواهم ديگران آن را بشنوند. ـ من مى دانم كه هيچ سخنى براى گفتن ندارى. ـ مطلب مهمى است كه بايد به شما بگويم. ـ تو مى خواهى با دندانت گوش مرا گاز بگيرى و آن را از جا بكَنى. ـ به خدا قسم! من همين كار را مى خواستم بكنم، تو از كجا فهميدى؟ * * * حسن(ع) به آرامى پدر را صدا مى زند: «پدر جان! ابن ملجم را دستگير كردند»، امّا على(ع) جوابى نمى دهد، او بار ديگر بى هوش شده است. اكنون كسى كه ابن ملجم را دستگير كرده است، سخن خود را آغاز مى كند، او ماجراىِ دستگيرى ابن ملجم را اين چنين شرح مى دهد: من در خانه خود خوابيده بودم. همسرم براى نماز شب بيدار بود، او صدايى را شنيد كه از آسمان مى آمد: «ستون هدايت ويران شد، علىِّ مرتضى كشته شد». او مرا از خواب بيدار كرد و گفت: آيا تو هم اين صدا را شنيدى؟ مى خواستم جواب او را بدهم كه صدايى ديگر به گوشمان رسيد: «اميرمؤمنان را كشتند». من نگران شدم، سريع شمشير خود را برداشتم و از خانه بيرون دويدم، همين كه داخل كوچه آمدم، ديدم مردى در وسط كوچه بسيار آشفته و مضطرب ايستاده، نزديك شدم، به او گفتم: «كجا مى روى؟»، او گفت: «به خانه ام مى روم». در اين هنگام بادى وزيد و شمشير خونين او از زير لباسش آشكار شد، به او گفتم: «نكند تو قاتل اميرمؤمنان باشى و حالا مى خواهى فرار كنى؟»، او مى خواست بگويد: «نه»، امّا آن قدر مضطرب بود كه گفت: «آرى»، من به رويش شمشير كشيدم، او هم با شمشير از خود دفاع كرد، من فرياد زدم، همسايه ها به كمك من آمدند و ما او را دستگير كرديم و به اينجا آورديم. * * * حسن(ع) خدا را شكر مى كند كه ابن ملجم دستگير شده است. او بار ديگر پدر را صدا مى زند، على(ع) چشمان خود را باز مى كند، نگاهش به ابن ملجم مى افتد با صدايى ضعيف به او مى گويد: آيا من براى تو رهبرِ بدى بودم كه تو اين گونه پاسخ مرا دادى؟ بعد رو به حسن(ع) مى كند و مى گويد: ـ حسن جان! ابن ملجم اسير توست، با اسير خود مهربان باش و در حقِّ او نيكويى كن! ـ پدر جان! اين مرد شما را به اين روز انداخته است، آن وقت شما از من مى خواهيد كه با او مهربان باشم؟ ـ پسرم! ما از خاندانى هستيم كه بدى را جز با خوبى پاسخ نمى دهيم. تو را به حقّى كه بر گردن تو دارم، قسم مى دهم مبادا بگذارى او گرسنه بماند، مبادا زنجير به دست و پاى او ببنديد. * * * ابن ملجم رو به على(ع) مى كند و مى گويد: اى على! بدان كه من اين شمشير را هزار سكّه طلا خريدم و هزار سكّه طلا هم دادم تا آن را زهرآلود كردند، من بارها و بارها از خدا خواستم كه با اين شمشير، بدترين انسانِ روى زمين، كشته شود! بى حيايى تا كجا؟ اى ابن ملجم! عشق قُطام با تو چه كرد؟ تو چقدر عوض شى! امروز على(ع) را بدترين مردم روزگار مى خوانى؟ آيا يادت هست در همين مسجد ايستادى و در مدح على(ع) سخن گفتى؟ روزى كه از يمن آمده بودى چگونه سخن مى گفتى؟ آيا به ياد دارى؟ از جاى خود بلند شدى و رو به على(ع) كردى و گفتى: «سلام بر شما! امام عادل! سلام بر شما كه همچون مهتاب در دل تاريكى ها مى درخشيد و خدا شما را بر همه بندگانش برترى داده است...». اكنون تو على(ع) را بدترين خلق خدا مى دانى؟ واى بر تو! * * * على(ع) نگاهى به ابن ملجم مى كند و تبسّمى مى كند و مى گويد: «به زودى خدا دعاى تو را مستجاب مى كند». من تعجّب مى كنم. معناى اين سخن على(ع) چيست؟ ابن ملجم دعا كرده است كه با اين مشير بدترين خلق خدا كشته شود و اكنون على(ع) مى گويد اين دعا مستجاب مى شود! چگونه چنين چيزى ممكن است؟ اكنون على(ع) رو به حسن(ع) مى كند و مى گويد: «فرزندم! اگر من زنده ماندم او را خواهم بخشيد، اگر از دنيا رفتم ديگر اختيار با خودت است، مى توانى او را عفو كنى و مى توانى او را قصاص كنى. اگر خواستى او را قصاص كنى او را با شمشير خودش قصاص كن، فرزندم! بايد دقّت كنى كه بيش از يك ضربه شمشير به او زده نشود، مبادا غير از ابن ملجم كسى كشته شود». اكنون رو به فرزندانت مى كنى و از آنها مى خواهى كه تو را به خانه ات ببرند. همه كمك مى كنند و تو را به خانه مى برند. تو در خانه خودت اتاقى دارى كه آنجا مخصوص نماز و عبادت توست. تو به آنها مى گويى كه تو را به آنجا ببرند. * * * على(ع) را به محل عبادتش آورده اند، جمعى از ياران باوفاى على(ع) هم اينجا هستند. فرزندان گرد او را گرفته اند، حسين(ع) گريه زيادى نموده است، او در حالى كه اشك مى ريزد چنين مى گويد: ـ پدر جان! بر من سخت است كه تو را اين چنين ببينم. ـ اى حسين! نزديك من بيا. حسين(ع) نزديك مى شود، على(ع) دست خود را بالا مى آورد، اشك چشمان حسين(ع) را پاك مى كند و بعد دست خود را روى قلب حسين(ع) مى گذارد و سخنى مى گويد كه مايه آرامش او مى شود. اكنون نامحرم ها از خانه بيرون مى روند، بعد از لحظه اى صداى شيون به گوش مى رسد، زينب و اُم كُلثوم براى ديدن پدر آمده اند، قيامتى برپا مى شود، دختران على(ع) چگونه مى توانند پدر را در اين حالت ببينند؟ * * * ابن ملجم را به خانه على(ع) مى آورند او را در اتاقى زندانى مى كنند، اُم كُلثوم او را مى بيند و به او مى گويد: ـ چرا اميرمؤمنان را كشتى؟ ـ من اميرمؤمنان را نكشتم، من پدر تو را كشتم! ـ پدر من به زودى خوب خواهد شد، امّا تو با اين كار خودت، خشم خدا را براى خود خريدى. ـ تو بايد خود را براى گريه آماده كنى. پدر تو ديگر خوب نمى شود، من هزار سكّه طلا دادم تا شمشيرم را زهرآلود كنند، آن شمشير با آن زهرى كه دارد مى تواند همه مردم را بكشد. به اسير كن مدارا!ħى او در اثر اين زهر سرخ شده اند. او وقتى كه به هوش مى آيد همان طور كه در بستر است، نماز مى خواند و ذكر خدا مى گويد. صبح كه فرا مى رسد، حُجْرِبن عَدىّ با جمعى ديگر از ياران باوفاى امام به عيادت او مى آيند. آنها سلام مى كنند و جواب مى شنوند. على(ع) نگاهى به آنها مى كند و با صداى ضعيف مى گويد: «از من سؤال كنيد، قبل از آن كه مرا از دست بدهيد». همه با شنيدن اين سخن به گريه مى افتند، آنها هيچ سؤالى از تو نمى كنند، چرا كه با چشم خود مى بينند كه تو، توان سخن گفتن ندارى، امّا تو پيام خود را به گوش همه شيعيانت مى رسانى: در همه جا و هر شرايطى به دنبال كسب آگاهى باشيد. شيعه كسى است كه س براى هميشه مات و مبهوت اين سخن تو خواهد ماند. تو كيستى اى مولاى من؟! افسوس كه ما تو را به شمشير مى شناسيم، تو را خداىِ شمشير معرّفى كرده ايم! افسوس و هزار افسوس! تو درياى مهربانى و عطوفت هستى، اگر دست به شمشير مى بردى، براى اين بود كه بى عدالتى ها و ظلم ها و سياهى ها را نابود كنى. دروغ مى گويند كسانى كه ادّعا مى كنند مثل تو هستند، دروغ مى گويند، چه كسى مى تواند اين گونه با قاتل خويش مهربان باشد؟ * * * شب بيستم ماه رمضان فرا مى رسد، حال على(ع) لحظه به لحظه بدتر مى شود، همه نگران او هستند. كم كم اثر زهرى كه بر روى شمشير ابن ملجم بوده در بدن او نمايان مى شود، هر دو پد او نشسته اند، اشك از چشمان آنها جارى است، اكنون على(ع) به هوش مى آيد، براى او ظرف شيرى مى آورند، امّا او از خوردن همه آن صرف نظر مى كند. حسن(ع) رو به پدر مى كند: ـ پدر جان! شير براى شما خوب است. آن را ميل كنيد. ـ پسرم! من چگونه شير بخورم در حالى كه ابن ملجم شير نخورده است؟ او اسير ماست، بايد هر چه ما مى خوريم به او هم بدهيم تا ميل كند، نكند او تشنه باشد، نكند او گرسنه باشد!! اكنون حسن(ع) دستور مى دهد تا براى ابن ملجم شير ببرند. او در اتاقى در داخل همين خانه است، او ظرف شير را مى گيرد و مى نوشد. خدايا! تو خود مى دانى كه قلم من از شرح عظمت اين كار على(ع)، ناتوان است. آرى! تاريخ على(ع) مى گذارد، لحظه اى صبر مى كند. بعد آن را بيرون مى آورد و به آن نگاه مى كند، همه منتظر هستند ببينند او چه خواهد گفت. خداى من! چرا او دارد گريه مى كند؟ چه شده است؟ او سفيدى مغز على(ع) را مى بيند كه به آن ريه چسبيده است. او رو به على(ع) مى كند و مى گويد: مولاى من! شمشير ابن ملجم به مغز تو رسيده است، ديگر اميدى به شفايت نيست. با شنيدن اين سخن همه شروع به گريه مى كنند، طبيب با على(ع) خداحافظى مى كند و از جاى خود برمى خيزد كه برود. يكى از او سؤال مى كند: چه غذايى براى مولاى ما خوب است؟ طبيب در جواب مى گويد: به او شير تازه بدهيد. * * * ساعتى است على(ع) از هوش رفته است، همه گر†ها مى گويند كه معالجه اين زخم كار ما نيست، بايد استاد ما بيايد. ـ استاد شما كيست؟ ـ آقاى سَلُولى! بايد او را خبر كنيد. چند نفر مى خواهند به دنبال آقاى سَلُولى بروند كه خودش از راه مى رسد، سلام مى كند و در كنار بستر على(ع) مى نشيند. به آرامى زخم سر او را باز مى كند و نگاهى مى كند. همه منتظر هستند تا او چيزى بگويد و دارويى تجويز كند. او لحظه اى سكوت مى كند، بار ديگر با دقّت به زخم نگاه مى كند و سپس مى گويد: «براى من ريه گوسفندى بياوريد». بعد از مدّتى ريه گوسفند را براى او مى آورند، او رگى از آن ريه را جدا مى كند و با دهان خود در آن مى دمد و سپس به آرامى آن را در ميان شكاف سرؤال مى كند و مى پرسد، شيعه از سؤال نمى ترسد. تو دوست دارى كه شيعيانت اهل سؤال و پرسش باشند. در اين هنگام، امام رو به حُجْرِبن عَدىّ مى كند و مى گويد: ـ اى حُجْرِبن عَدىّ! روزگارى فرا مى رسد كه از تو مى خواهند از من بيزارى بجويى. در آن روز تو چه خواهى كرد؟ ـ مولاى من! اگر مرا با شمشير قطعه قطعه كنند يا در آتش بسوزانند، هرگز دست از دوستى تو برنمى دارم. ـ خدا به تو جزاى خير بدهد. گويا ضعف و تشنگى بر على(ع) غلبه مى كند، او رو به حسن(ع) مى كند و از او مى خواهد تا ظرف شيرى براى او بياورد. على(ع) آن شير را مى آشامد و مى گويد: اين آخرين رزقِ من از اين دنيا بود. بعد رو به حسن(ع) مى كنƯ: حسن جانم! آيا شير براى ابن ملجم برده اى؟ * * * عصر امروز خبرى در شهر كوفه مى پيچد كه خيلى ها را نگران مى كند، ديگر هيچ اميدى به بهبودى على(ع) نيست. گروه زيادى از مردم براى عيادت على(ع) پشت در خانه او جمع شده اند. لحظاتى مى گذرد. حسن(ع) از خانه بيرون مى آيد. رو به مردم مى كند و مى گويد: به خانه هاى خود برويد كه حال پدرم براى ملاقات مناسب نيست. صداى گريه همه بلند مى شود و آنها به خانه هاى خود باز مى گردند. ساعتى مى گذرد، هنوز آن پيرمرد بر خانه على(ع) نشسته است، نام او اَصبَغ بن نُباته است. او آرام آرام اشك مى ريزد و گريه مى كند. ـ اَصبَغ! چرا به خانه خود نمى روى؟ ـ كجا بروم؟ همه هستى من در اينجاست. من كجا بروم؟ مى خواهم يك بار ديگر امام خود را ببينم. * * * بعد از مدّتى، حسن(ع) از خانه بيرون مى آيد و مى بيند كه اَصبَغ هنوز آنجاست و دارد گريه مى كند. حسن(ع) از اَصبَغ مى خواهد كه وارد خانه بشود. اَصبَغ نزد بستر على(ع) مى رود، نگاه مى كند، دستمال زردى به سر مولا بسته اند، امّا زردى چهره او از زردى دستمال بيشتر شده است، خدايا! اين چه حالى است كه من مى بينم؟ ديگر گريه به اَصبَغ امان نمى دهد... على(ع) چشم باز مى كند، يار قديمى اش، اَصبَغ را مى بيند، به او مى گويد: ـ اَصبَغ! گريه نكن، به خدا قسم من به زودى به بهشت مى روم. براى چه ناراحت هستى؟ ـ مولاى من! مى دانم كه شما به مهمانى خدا مى رويد، امّا بعد از شما ما چه كنيم؟ ـ آرام باش اَصبَغ! ـ فدايت شوم! آيا مى شود براى من حديثى از پيامبر نقل كنى؟ من مى ترسم اين آخرين بارى باشد كه شما را مى بينم. * * * اى اَصبَغ! با تو هستم، مگر نمى بينى حال امام چگونه است؟ چرا از او چنين خواسته اى را دارى؟ اگر من جاى تو بودم فقط به صورت او نگاه مى كردم يا فقط گريه مى كردم. حالا چه وقتِ شنيدن حديث است؟ تو بايد عشق و احساس خود را نسبت به امام نشان بدهى. امّا اَصبَغ مثل من فكر نمى كند، او مى داند شيعه واقعى كيست. او در مكتب على(ع) بزرگ شده است، او به خوبى مى داند كه على(ع) همواره ɯوست دارد شيعه او به دنبال كسب دانش و معرفت باشد. نمى دانم چه شد كه شيعه از اين آرمان بزرگ فاصله گرفت؟ افسوس كه بعضى ها شيعه بودن را يك شعار و احساس مى دانند و بس! نمى دانم چرا ما اين قدر از شيعيان واقعى، فاصله گرفته ايم؟ چرا فقط به احساس و شعار اهمّيّت مى دهيم و كمتر به شعور و آگاهى فكر مى كنيم؟ چرا ما اين چنين شده ايم؟ چرا؟ * * * على(ع) لبخندى مى زند و با صدايى ضعيف چنين مى گويد: روز نهم ماه «صَفَر»، سال يازدهم هجرى بود و پيامبر، بلال را به دنبال من فرستاد. من به خانه پيامبر رفتم، پيامبر در بستر بيمارى بود، سلام كردم و جواب شنيدم. پيامبر رو به من كرد و گفت: على(ع) ʬان! به مسجد برو و مردم را جمع كن. وقتى همه آمدند، بر بالاى منبر من برو و به آنان بگو: «پيامبر مرا نزد شما فرستاده است تا اين پيام را براى شما بگويم: هر كس پدرِ خود را به پدرى قبول نداشته باشد و اطاعت مولاى خود نكند و اجر كسى كه براى او زحمت كشيده است را ندهد; لعنت خدا و فرشتگان بر او باد». من به مسجد رفتم و سخن پيامبر را براى مردم بيان كردم، وقتى خواستم از منبر پايين بيايم يكى از جاى برخاست و گفت: آيا اين پيام تفسير و شرحى هم دارد؟ من گفتم نزد رسول خدا مى روم و از او سؤال مى كنم. از منبر پايين آمدم و به خانه پيامبر رفتم و ماجرا را گفتم. پيامبر به من فرمود كه بار ديگر به بالاى منبر برو و براى مردم چنين بگو كه تو پدر اين امّت هستى، تو مولاى اين مردم هستى، تو كسى هستى كه براى اين مردم زحمت زيادى كشيده اى. سخن على(ع) به پايان مى رسد، اكنون ديگر اَصبَغ مى داند كه پيامبر در روزهاى آخر زندگى خود، على(ع) را به عنوان پدر و مولاى امت اسلامى معرّفى كرده است. به راستى على(ع) براى اسلام و مسلمانان چقدر زحمت كشيد، اگر فداكارى هاى او در جنگ بدر و احد و خندق و خيبر نبود آيا مسلمانان روى آرامش را مى ديدند؟ اگر على(ع) نبود، كفّار همه مسلمانان را قتل عام مى كردند، امّا افسوس كه اين امّت، قدر زحمات على(ع) را ندانستند... آيا سؤالى داريد كه بخواهيد بپرسيد؟د تا نيامدن سپاه دشمن، خندق را آماده كنيم. اين روزها دشمن به فكر اين است كه هر چقدر مى تواند نيرو جمع آورى كند. او به خيال خود با سپاه بزرگى مى آيد تا ريشه اسلام را بكند. عدّه اى كلنگ مى زنند، عدّه اى هم خاك ها را جابجا مى كنند، مسلمانان چه شورى دارند. نگاه كن! پيامبر در كنار على(ع) مشغول كار است. پيامبر كلنگ مى زند، على(ع) خاك ها را به بيرون خندق مى برد. پيامبر با نشاطى وصف نشدنى، كلنگ مى زند، عرق بر پيشانيش نشسته است. او نمى خواهد با مردم فرقى داشته باشد، او مثل بقيّه است، لباسش خاكى شده است، لبخند مى زند، او هرگز به فكر رياست بر مردم نيست، تاريخ تا به حال رهبرى اين گوِلُونَ). او اين آيه قرآن را مى خوانَد: «آرى! براى اين بهشت جاودان، بايد عمل كنندگان تلاش و كوشش نمايند». اكنون رو به قبله مى كند و چشم خود را مى بندد و مى گويد: «أشهَدُ أنْ لا الهَ إلاّالله. أشهَدُ أنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ»، و روح بلند او به آسمان پر مى كشد، على(ع) براى هميشه ساكت مى شود، سكوت على(ع)، آغازِ گم شدن عدالت است، عدالتى كه بشريّت هميشه به دنبالش خواهد بود. اكنون ندايى به گوش مى رسد. گويا فرشته اى است كه خبر مى دهد: «اى مسلمانان! پيامبر سال ها پيش از ميان شما رفت، اكنون نيز، پدرِ خود را از دست داديد...». پايان سلام بر فرشتگان خوب خدا!ى خواهم كه در همه آن سختى ها صبر داشته باشيد. * * * حسين جان! روزى مى آيد كه تو مظلومانه به دست اين مردم شهيد خواهى شد... سخن على(ع) به اينجا كه مى رسد، بار ديگر از هوش مى رود. لحظاتى مى گذرد، او چشم باز مى كند و مى گويد: اينها رسول خدا و عموى من حمزه و برادرم، جعفر هستند كه مرا به سوى خود مى خوانند. آنها مى گويند: «اى على! زود به سوى ما بيا كه ما مشتاق تو هستيم». صداى گريه همه بلند مى شود، على(ع) نگاهى به همه فرزندان خود مى كند: حسن، حسين، زينب، اُم كُلثوم، عبّاس... خداحافظ! من رفتم! خداحافظ! سلام! سلام! سلام بر شما! اى فرشتگان خوب خدا! (لِمِثْلِ هذا فَلْيَعْمَلِ الْعاͱويد. آنها از شهر كوفه خارج خواهند شد و به سمت بيابان خواهند رفت، هر جا كه نسيم ملايمى وزيد، بدانيد كه شما وارد «طور سينا» شده ايد، همان جايى كه خدا با پيامبرش موسى(ع) سخن گفت. بعد از آن صخره اى كه نورانى است خواهيد ديد، فرشتگان تابوت مرا كنار آن صخره به زمين خواهند نهاد. آنوقت شما زمين را بكنيد، ناگهان قبرى آماده خواهيد يافت. آن قبرى است كه نوح(ع) براى من آماده كرده است. سپس بر بدن من نماز بگزاريد و بدن مرا به خاك بسپاريد و قبر مرا مخفى كنيد. هيچ كس نبايد از محلّ قبر من آگاه شود. فرزندم! وقتى من از دنيا بروم، از دست اين مردم سختى هاى زيادى به شما خواهد رسيد، از شما مΪا هنگام مرگ آنها را به تو تحويل بدهم، تو هم بايد در آخرين لحظه زندگيت آنها را به برادرت حسين بدهى». بعد رو به حسين(ع) مى كند و مى گويد: «حسين جانم! پيامبر دستور داده است كه قبل از شهادتت، كتاب و شمشير را به امام بعد از خود بدهى». * * * حسن جان! وقتى من از دنيا رفتم، مرا غسل بده و با كفنى كه پيامبر به من داده است، مرا كفن نما كه آن كفن را جبرئيل از بهشت براى ما آورده است. حسن جان! بدن مرا شب تشييع كن! وقتى مرا در تابوت نهاديد، به كنارى برويد، بايد فرشتگان بيايند و جلو تابوت مرا بگيرند. هر وقت ديديد كه جلو تابوت من بلند شد، شما هم عقب تابوت را بگيريد و همراه فرشتگان بω كند: عزيزانم! شما را به خدا مى سپارم. حسنم! حسينم! شما از من هستيد و من از شما هستم. من به زودى از ميان شما مى روم و به ديدار پيامبر مى شتابم. * * * على(ع) از همه مى خواهد تا بعد از او از حسن(ع) اطاعت كنند، حسن(ع)، امام دوّم است و بر همه ولايت دارد. او دستور مى دهد تا كتاب و شمشير ذوالفقار را نزد او بياورند، اينها نشانه هاى امامت هستند. آن كتابى است كه فقط بايد به دست امام باشد، در آن كتاب، سخنان پيامبر است كه به دست على(ع) نوشته شده است. اكنون على(ع) از حسن(ع) مى خواهد تا كتاب و شمشير را تحويل بگيرد. بعد چنين مى گويد: «حسن جان! پيامبر اين دو چيز را به من سپرد و از من خواست Ѕى شود، زهر در بدن او اثر كرده است، چقدر روزهاى آخر عمر على(ع) شبيه روزهاى آخر عمر پيامبر است. آرى! آن روزها پيامبر كه به وسيله يك زن يهودى مسموم شده بود در بستر بيمارى افتاده بود. گاه پيامبر ساعت ها بى هوش مى شد، بعد چشم خود را باز مى كرد و على و فاطمه(ع) را در كنار خود مى ديد. اكنون، ساعتى مى گذرد، عرقى بر پيشانى على(ع) مى نشيند، على(ع) به هوش مى آيد و با دست عرق پيشانى خود را پاك مى كند و مى گويد: حسن جان! از جدّت پيامبر شنيدم كه فرمود: وقتى مرگ مؤمن نزديك مى شود پيشانى او عرق مى كند و بعد از آن، او آرامش زيبايى را تجربه مى كند. اكنون على(ع) مى خواهد با فرزندان خود خداحافظ كنيد. يتيمان را از ياد نبريد، مبادا از رسيدگى به آنها غفلت كنيد. قرآن را فراموش نكنيد، مبادا غير مسلمانان در عمل به آن بر شما سبقت بگيرند. حقوق همسايگان خود را ضايع نكنيد. حجّ خانه خدا را به جا آوريد. نماز را فراموش نكنيد كه نماز ستون دين شماست. زكات را از ياد نبريد كه زكات غضب خدا را خاموش مى كند. روزه ماه رمضان را فراموش نكنيد كه روزه، شما را از آتش جهنّم نجات مى دهد. فقيران و نيازمندان را از ياد نبريد، در راه خدا جهاد كنيد...مبادا به همسران خود ظلم كنيد... نماز! نماز! نماز را به پا داريد. امر به معروف و نهى از منكر را فراموش نكنيد... * * * بار ديگر على(ع) بى هوش ҅ گريه مى كنند. سؤالى در ذهن من مى آيد: على(ع) مى تواند وصيّت خود را بگويد، همه گوش مى كنند، چرا او مى خواهد وصيّت او نوشته بشود؟ فهميدم، او مى خواهد اين وصيّت باقى بماند، او نمى خواهد فقط براى فرزندان امروز خود وصيّت بكند، او مى خواهد به شيعيان خود در طول تاريخ وصيّت بكند. بايد تاريخ بداند على(ع) در اين لحظات از شيعيانش چه انتظارى دارد. * * * بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـانِ الرَّحِيمِ اين وصيّت من به حسن(ع) و همه فرزندانم و همه آيندگان است: من شما را به تقوا و دورى از گناه توصيه مى كنم. از شما مى خواهم كه همواره با هم متّحد باشيد و به اقوام و فاميل خود مهربانىيعه خود قهر نمى كنى. تو ديگر نمى توانى جواب بدهى، براى همين است چنين خاموش شده اى. مى دانم كه توانِ سخن گفتن ندارى، امّا صدايم را كه مى شنوى، فقط ما را ببخش! * * * شب از نيمه گذشته است، حسن، حسين، زينب، اُم كُلثُوم(ع) و... همه گرد بستر على(ع) نشسته اند و اشك مى ريزند، چندين ساعت است كه پدر بى هوش است. آيا بار ديگر او سخن خواهد گفت؟ ناگهان على(ع) چشم خود را باز مى كند، عزيزانش را كنار خود مى بيند، به آرامى مى گويد: ـ حسن جانم! قلم و كاغذى بياور! ـ قلم و كاغذ براى چه؟ ـ مى خواهم وصيّت كنم و تو بنويسى. ـ به چشم! پدر جان! همه مى فهمند كه ديگر پدر آماده پرواز است، آرام آرابا رفتن تو، ديگر عدالت، افسانه خواهد شد. اى تنها اسطوره عدالت، برخيز! برخيز و يك بار فرياد كن! يادت هست كه دوست داشتى ما بيدار شويم و ما خواب بوديم؟ نگاه كن! ما اكنون بيدارِ تو شده ايم، پس چرا تو چشم بر هم نهاده اى و چنين آسوده خوابيده اى؟ مگر تو غم ما را نداشتى؟ نكند مى خواهى تنهايمان بگذارى و بروى؟ كودكان يتيم را ببين كه برايت كاسه هاى شير آورده اند، اميد آنان را نااميد نكن! دلشان را نشكن! دل شكستن هنر نمى باشد... بگو كه چشم از تاريكى هاى اين دنيا فرو بسته اى و به وسعت بى انتها مى انديشى. مولاىِ خوب ما! چرا جوابم را نمى دهى؟ نكند با من قهر كرده اى؟ نه، تو هرگز با ش) هستى، مى دانم; امّا زود است كه از سرِ ما سايه برگيرى و پرواز كنى. زود است كه بشريّت را براى هميشه در حسرت عدالت باقى گذارى. تو شيفته خانه دوست شده اى ولى هنوز بشر در ابتداى راه معرفت، سرگردان است. مى دانم كه به فكر رهايى از دنياى نامردمى ها هستى، امّا رفتن تو براى دنيا، يتيمى را به ارمغان مى آورد. امشب تو در بستر آرميده اى و همه زراندوزان هم آسوده اند، آنها مى توانند به راحتى سكّه بر روى سكّه بگذارند، چرا كه ديگر تو توان ندارى بر سر آنان فرياد عدالت بزنى! چشم باز كن و اشك بشريّت را ببين كه چگونه براى تو بى قرار شده است! چرا برنمى خيزى؟ نكند به فكر رفتن هستى؟ به خدا kk|4}    S| به كجا چنين شتابان؟ خورشيد دارد طلوع مى كند، حَىّ نزد ابوسفيان مى آيد تا با او خداحافظى كند. آنها يكديگر را گرم در آغوش مى گيرند. ابو+{5!    _{بهتر از خداپرستى چيست؟ ـ چه مى گويى؟ چرا نمى گذارى بخوابم؟ ـ آقاى نويسنده! بلند شو! چقدر مى خوابى بلند شو! دير شد. ـ بابا! من خسته ام، آيا نمى شود مقدارى ديگر بخوابيم؟ چرا اين قدر عجله مى كنى؟ ـ مگر خودت نگفتى كه بايد همراه يهوديان برويم و ببينيم چه نقشه اى در سر دارند؟ چقدر زود حرف خودت را فراموش مى كنىنه نديده است كه اين قدر مثل مردم باشد، براى همين است كه مردم اين قدر او را دوست دارند. وقتى مردم با چشم خود مى بينند كه خود پيامبر بيش از همه كار مى كند و عرق مى ريزد، آنها هم با شور بيشترى كار مى كنند. * * * صداى دلنوازى به گوش مى رسد، خداى من! اين كيست؟ اللّهمّ لولا أنتَ ما اهتَدَينا وَ لا تَصَدَّقنا وَ لا صَلَّينا... اين صداى پيامبر است، كاش مى توانستم زيبايى اين سخن را برايت بازگو كنم، تو خود مى دانى كه هيچ گاه نمى توان اوج زيبايى يك سخن را با ترجمه بيان كرد: «بار خدايا! اگر رحمت تو نبود ما هرگز هدايت نمى شديم، اگر مهربانى تو نبود ما به يكتايى تو ايمان نداشتيم و نماز نمى خوانديم. بار خدايا! آرامشى بر قلب هاى ما نازل كن و آن روزى كه با دشمن روبرو شويم، ما را در راه خودت ثابت قدم بدار!». همه مسلمانان به اين دعاى پيامبر، آمين مى گويند، اگر روزه هستند و تشنه و گرسنه، امّا شنيدن اين صداى زيبا، خستگى را از تن همه بيرون مى كند و شور ديگرى همه جا را فرا مى گيرد. * * * ساعتى مى گذرد، نزديك اذان ظهر هستيم. ديگر كم كم بايد براى خواندن نماز آماده شويم. آنجا چه خبر است؟ گويا يكى از مسلمانان از شدّت گرسنگى از هوش رفته است. ماجرا چيست؟ بيا ما هم جلو برويم. اين پيرمرد از صبح تا به الان با زبانِ روزه مشغول كار كردن بوده است. گرسنگى او را خيلى اذّيت كرده است. پسر او رو به من مى كند و مى گويد: «ديشب پدرم كه به خانه آمد بسيار خسته بود، مادرم تا رفت افطارى را آماده كند او به خواب رفت. او ديشب نه افطارى خورد نه سحرى! در واقع او دو روز است كه هيچ نخورده است، من صبح به او گفتم كه امروز در منزل استراحت كند، امّا او قبول نكرد. او به من گفت: هرطور شده است مى آيم و مثل بقيّه مردم كار مى كنم». و اينجاست كه تو هم مثل من به اين ايمان و پشتكار پيرمرد حسرت مى خورى! ـ الله اكبر الله اكبر! اين صداى بلال است كه به گوش مى رسد، نماز ظهر در همين جا برپا خواهد شد، كنار خندق. بعد از نماز همه سر كار خود مى روند. * * * آنجا ܱا نگاه كن! سلمان را مى گويم كه چگونه كار مى كند، با اين كه سن و سالى از او گذشته است ولى به اندازه چندين نفر كار مى كند. همه از قدرت بدنى او حيرت زده اند، او چنان كلنگ مى زند و دل سنگ و خاك را مى شكافد كه جوانان از او عقب مى مانند. او بدون هيچ استراحتى، معجزه آسا كار مى كند و جلو مى رود كه چشم ها را خيره مى كند. در همين مدّت كم، به اندازه پنج نفر جلو رفته است. باور كردنى نيست. چگونه ممكن است پيرمردى با اين سن و سال بتواند اين گونه كار كند؟ انصار و مهاجران با خود مى گويند: فردا بايد از سلمان بخواهيم كه به گروه ما بيايد. آنها غصّه مى خورند كه چرا از همان روز اوّل، سلمان را به گروه خود دعوت نكردند. اگر سلمان به گروه آنها ملحق شود خيلى خوب است. * * * اين سر و صدا چيست كه به گوش مى رسد؟ اين ها مهاجران هستند كه دست سلمان را گرفته اند و مى خواهند او را به گروه خود ببرند. آنها مى گويند: سلمان از ماست. او از مردم مدينه نيست. او هم مثل ما هجرت كرده است. از آن طرف صداى انصار بلند مى شود: خير، سلمان از ماست. او كه اهل مكّه نيست. مهاجران كسانى هستند كه از مكّه آمده اند، سلمان از ايران آمده و در مدينه ساكن شده است، او از انصار است. مثل اين كه قضيه دارد جدّى مى شود. اختلاف اين دو گروه بالا گرفته است. انصار و مهاجران دستان سلمان را گرفته اند و او را به ޳وى خود مى كشند. خبر به پيامبر مى رسد، پيامبر به ميان جمع آنها مى آيد. به سوى سلمان مى رود و دست او را مى گيرد و با صداى بلند مى گويد: «سَلمانُ مِنّا أهلَ البَيْتِ: سلمان از خاندان ماست». همسفر! شنيدى يا نه؟ همه با شنيدن اين سخن به فكر فرو مى روند. پيامبر به آنها فهماند كه سلمان بالاتر از آن است كه در گروه انصار يا مهاجران بگنجد. سلمان وصل به خاندان عصمت و وحى است، او خانه زاد عشق است. * * * تو از كشورى دور به غربت آمدى، به عشق حقيقت آمدى. تا ديروز برده اى بى كس و تنها بودى، بى خانه و كاشانه بودى، از همه جا و همه كس وامانده بودى. امّا چگونه شد كه امروز اين قدر عزيز شدى و به خاندان پيامبر وصل شدى؟ تو اكنون دريا شدى و بى همتا! تو همسايه ديوار به ديوار خانه على و فاطمه و حسن و حسين(ع) شدى! بر تو مبارك باد اى سلمان! امروز پيامبر تاج شرف وعزتى را بر سر تو گذارد كه هرگز نمونه نداشته است. تو مايه مباهات ايرانيان شدى و آنان براى هميشه به تو افتخار خواهند كرد. ديگر كسى تو را سلمان فارسى نبايد بخواند، تو سلمان محمّدى هستى. * * * پنج روز از آغاز كندن خندق گذشته است. ماه رمضان هم تمام شده است و امروز روز عيد فطر است و مسلمانان هم چنان مشغول كار هستند. تقريباً يك متر خندق را گود كرده ايم، هنوز بايد خيلى زمين را بكنيم، خندق حداقل بايد چها متر گود بشود. نگاهى به دست هاى تو مى كنم، از بس كلنگ زده اى، دست هايت پينه بسته است، امّا دلت چقدر روشن شده است. تو مى دانى كه اين روزهاى تاريخ هرگز تكرار نخواهد شد. هر وقت خسته مى شوى، نگاهى به آن سو مى كنى، پيامبر و على(ع) را مى بينى، دلت خوش است كه ديدار يار نصيبت شده است. زنبيل را پر از خاك مى كنى، حالا نوبت من است كه آن را بردارم و از خندق بيرون ببرم. زنبيل ما هم ديگر دارد پاره مى شود، يادت باشد كه بعداً آن را تعمير كنيم تا پاره نشود. وقتى دارم به سمت خندق برمى گردم، صدايى آشنا به گوشم مى رسد. چندين نفر در وسط خندق جمع شده اند. سلمان هم در ميان آنهاست. آنها دارند با م سخن مى گويند: ـ عجب سنگ سختى؟ كلنگ من هم شكست. ـ فكر نمى كنم بتوانيم اين سنگ بزرگ را بشكنيم. ـ خوب است با كمك ديگران اين سنگ را جابجا كنيم. ـ چه حرف هاى عجيبى مى زنى! سنگى به اين بزرگى را چگونه مى خواهى جابجا كنيم؟ ـ پس خوب است مسير خندق را كمى به راست منحرف كنيم. ـ قبل از اين كار بايد با پيامبر مشورت كنيم. قرار بر اين مى شود كه سلمان نزد پيامبر برود و ماجرا را به ايشان خبر بدهد. نمى دانم پيامبر چه دستورى خواهد داد، به هر حال، اين يك سنگ نيست، صخره اى است بزرگ كه از دل خاك بيرون زده است! * * * بعد از لحظاتى، پيامبر به اين سو مى آيد، ديگران هم جمع مى شوند. همه من كنند تا براى آنها حالت سنگر داشته باشد. قرار شده است كه تيراندازها پشت اين خاكريزها موضع بگيرند و آماده تيراندازى باشند. ساعتى مى گذرد، آسمان سرخ مى شود، خورشيد در حال غروب است. وقت افطار نزديك است. خوشا به حال اين مسلمانان كه روزه بودند و اكنون با چه خوشحالى روزه خود را افطار خواهند كرد. آنها مى دانند كه چند روز ديگر تا پايان ماه رمضان نمانده است، مى دانند كه دلشان دوباره براى ماه رمضان، اين ماه زيباى خدا تنگ خواهد شد. همه به سوى شهر باز مى گردند، نماز را در مسجد مى خوانند و به خانه هاى خود مى روند. آفرين بر اين طرح ايرانى! به پيامبرى رسيده است و تو با او دشمنى مى كنى و به فكر جنگ با او هستى؟ مى خواهى برايت بگويم كه چرا پدران تو از فلسطين به اين سرزمين آمدند؟ افسوس و صد افسوس كه تو فرزند خوبى براى آنها نبودى. ساليان سال، يهود، پرچمدار يكتاپرستى بود و به خاطر ايمان به خداى يگانه سختى هاى زيادى را تحمّل كرد، امّا چه شد كه تو امروز به بت پرستان پناه مى برى و دين آنها را تأييد مى كنى؟ واى بر تو! تو كه از نسل هارون هستى، هارون برادر موسى(ع)، تو كه اين گونه باشى حساب بقيه پاك است. چه كسى باور مى كند كه تو مى خواهى به جنگ با محمّد بروى؟ چرا تو اين قدر عوض شده اى؟ چرا؟ بهتر از خداپرستى چيست؟ سخن گفت. به راستى چه نكات زيبايى در آن حادثه تاريخى نهفته است! او از من خواست تا در اين زمينه، كتابى بنويسم. آن روز فقط على(ع) بود كه با شجاعت خود اسلام را نجات داد، روزى كه همه كفر در مقابل همه ايمان ايستاده بود و اگر مولا به ميدان نمى رفت، براى هميشه نداى توحيد خاموش مى شد. وقتى به خانه بازگشتم به 128 كتاب عربى مراجعه كردم و با دقّت به مطالعه و تحقيق پرداختم و اكنون خدا را شكر مى كنم كه اين كتاب در دست توست. اميدوارم كه اين كتاب بتواند به همه ما كمك كند تا بتوانيم مولاى خود را بهتر بشناسيم. مهدى خُدّاميان آرانى اريبهشت ماه 1390 مقدمه Jx5[    cx سلام بر فرشتگان خوب خدا! برخيز! مولاى من! امشب، شبِ جمعه است، شب بيست و يكم رمضان و شب قدر. مسجد كوفه و محراب آن منتظر توست، نخلستان ها ديشب صداى غربت تو را نشنيده اند، چاه هم، منتظر شنيدن بغض هاى نشكفته توست. برخيز! يتيمان كوفه گرسنه اند، آنها چشم انتظار تو هستند، مگر تو پدر آنها نبودى؟ مگر تو با آنان بازى نمى كردى و آنان را روى شانه خود نمى نشاندى؟ برخيز! مى دانم كه دلتنگ ديدار فاطمه(س به چه فكر مى كنى؟ مى خواهى چه جواب تاريخ را بدهى اى حَىّ؟ چقدر زود گذشته خود را فراموش كرده اى! پدران تو كه در شام زندگى مى كردند، در تورات خوانده بودند كه آخرين پيامبر خدا در سرزمين حجاز ظهور خواهد كرد. آنها از شام به اين سرزمين آمدند تا اوّلين كسانى باشند كه به آن پيامبر ايمان مى آورند. با تو هستم آقاى حَىّ! گوش مى كنى؟ من به ياد دارم روزگارى را كه به بت پرستان مى گفتى: «به زودى پيامبرى در اين سرزمين ظهور مى كند و به بت پرستى پايان مى دهد». مگر آرزوى تو اين نبود كه اين مردم دست از بت پرستى بردارند؟ چه شد كه امروز بت پرستى را بهتر از يكتاپرستى مى دانى؟ اكنون محمّد  * * * اى ابوسفيان! بدان كه دين تو بهتر از دين محمّد است، تو رستگار هستى. حق با توست. دينى كه محمّد آورده است باطل است. لبخند رضايت بخشى بر چهره ابوسفيان نقش مى بندد. او رو به دوستان خود مى كند و مى گويد: ديديد كه حق با ماست. اين دانشمندان بزرگ نيز سخن ما را قبول دارند. خدايا! من چه مى شنوم؟ مگر در تورات نيامده است كه فقط خداى يگانه را بپرستيد. از بت پرستى دورى كنيد. چه شد كه حَىّ، آيين بت پرستى را تأييد كرد؟ همين فردا مى بينى كه ابوسفيان همين سخن حَىّ را براى همه مردم بيان مى كند و اعتقاد به بت پرستى محكم تر مى شود، مردم روز به روز در تاريكى و سياهى فرو مى روند. * * * وسفيان رو به آقاى حَىّ مى كند و مى گويد: ـ شما اهل كتابِ آسمانى هستيد و ما شما را به عنوان يك دانشمند آسمانى، قبول داريم. ـ خواهش مى كنم. شما بزرگوار هستيد. ـ اگر از شما سؤالى بكنم، جواب درست را به من مى دهيد؟ ـ بله! ما وظيفه داريم كه جز حقيقت چيزى نگوييم. ـ شما مى دانيد كه محمّد دين تازه اى را آورده است و دم از خداى يگانه مى زند، ما ساليان سال است كه بت پرست هستيم، دختران زيباى خدا را عبادت مى كنيم. به نظر شما آيا دين ما بهتر است يا دين محمّد؟ براى لحظه اى سكوت همه جا را فرا مى گيرد. آقاى حَىّ سر خود را پايين مى اندازد. او فكر مى كند. به راستى چه پاسخى خواهد داد... و اسلام را ريشه كن مى كنيم. آنها ساليان سال است كه در اين آرزو هستند. يكى از بزرگان مكّه آرام با دوستانش سخن مى گويد: دوستان من! آيا شما به همكارى يهود ايمان داريد؟ من باور نمى كنم كه آنها واقعاً تصميم جنگ با محمّد را داشته باشند. آخر يهوديان، بت پرست نيستند، يعنى اهل كتابِ آسمانى هستند، محمّد هم مخالف بت پرستى است، هر چه نكنى هدف آنها با محمّد يكى است: «مخالفت با بت پرستى»! به راستى چه شده است آنان كه سال ها ما را مشرك مى دانستند و بت هاى ما را مسخره مى كردند حالا مى خواهند با ما متّحد شوند؟ بايد از ابوسفيان بخواهيم تا از آنها در اين مورد سؤال كند. * * * اكنون اهمه با هم حركت مى كنند. ابوسفيان يكى را مى فرستد تا به همه بزرگان شهر خبر بدهد كه براى ناهار به خانه او بيايند و با مهمانان آشنا شوند. او به دوستان خود خبر مى دهد كه يهوديان براى چه كارى به اينجا آمده اند. عجب سفره اى! به به! بفرماييد! بفرماييد! همه مشغول خوردن مى شوند، گوشت شتر چقدر خوشمزه است! حيف كه من و تو بايد فقط نگاه كنيم، اين بت پرستان، موقعى كه شتر يا گوسفندى را مى كشند، نام خدا را بر زبان نمى آورند، ما نمى توانيم از غذاى آنها بخوريم، بايد تا بعد از ناهار صبر كنيم. * * * بزرگان مكّه با خود مى گويند: به زودى سپاه بزرگى تشكيل مى دهيم و به مدينه هجوم مى بريم  برويم! ـ جانا! سخن از زبان ما مى گويى! ـ اى ابوسفيان! چرا دست روى دست گذاشته ايد و به محمّد اين همه فرصت مى دهيد؟ از جنگ احد دو سال گذشته است. در اين دو سال، محمّد ياران زيادترى پيدا كرده است. اگر بيش از اين صبر كنيد، ديگر نخواهيد توانست او را نابود كنيد. ـ خوب، مى گويى چه كنيم؟ ـ بايد همه قبيله هاى عرب را براى جنگ با محمّد شوراند. من حاضر هستم با همه آنها صحبت كنم و همه بزرگان عرب را براى جنگ آماده كنم. ما بايد با سپاهى بزرگ به مدينه حمله كنيم و كار محمّد را تمام كنيم! * * * ابوسفيان مهمانان خود را به خانه دعوت كرد تا از آنها پذيرايى كند. ديگر وقت ناهار نزديك است.  جستجوى آنها باشيم. ـ آرى! بايد بفهميم كه آنها چه نقشه اى در سر دارند. به جستجوى حَىّ مى پردازيم، سرانجام متوجّه مى شويم كه آنها در كنار كوه صفا با ابوسفيان در حال گفتگو هستند. بايد سريع به آنجا برويم. آيا ابوسفيان را مى شناسى؟ او بزرگ و رئيس شهر مكّه است، همه مردم از دستورات او اطاعت مى كنند. نزديكتر مى رويم تا ببينيم آنها با يكديگر چه مى گويند. * * * ابوسفيان رو به آنها مى كند و مى گويد: ـ خيلى خوش آمديد. شما به شهر خودتان آمده ايد. ـ ممنونم. شما مى دانيد كه ما كينه محمّد را به دل داريم و تا او را از ميان برنداريم آرام نداريم. ما آماده ايم تا با كمك شما به جنگ اا! تعجّب نكن! اين مردم مى گويند خدا سه دختر دارد: عُزّى، لات و مَنات! عُزّى الهه آفرينش است و همه هستى به دست او خلق شده است. اين مردم به داشتن عُزّى، افتخار مى كنند، زيرا او در سرزمين آنها منزل كرده است و چه چيزى از اين بهتر! لات، الهه آفتاب است. سنگى چهارگوش و بزرگ كه مردم برايش قربانى مى كنند و به او تقرّب مى جويند. و امّا دختر سوم خدا، نامش «مَنات» است، او بزرگ ترين دختر خداست و مردم براى او قربانى زيادى مى كنند. * * * ـ همسفر! از فكر اين بت ها بيا بيرون! حواست به يهوديان باشد، يادت هست كه اسم بزرگ آنها چه بود؟ ـ فكر مى كنم آقاى «حَىّ» بود. ـ درست گفتى، بايد درنابود كنند. اين بزرگ ترين آرزوى آنهاست. ما در سال پنجم هجرى هستيم... * * * نزديك شهر مكّه مى رسيم، مى دانم كه مشتاق هستى تا كعبه، خانه خدا را زيارت كنى و بر جاى دستِ ابراهيم(ع) بوسه بزنى! وارد شهر مى شويم، به سوى خانه دوست مى رويم، طواف مى كنيم... تو رو به من مى كنى و مى گويى: چرا در اطراف كعبه، اين همه بت قرار داده اند؟ چرا عدّه اى در مقابل اين بت ها به سجده افتاده اند; گريه مى كنند و از آنها حاجت مى خواهند؟ اين مردم همه بت پرست هستند، آنها كعبه را بتكده كرده اند و سيصد و شصت بت داخل كعبه قرار داده اند. به راستى اين چه دينى است كه اين مردم دارند؟ دينِ دختران زيباى خند كه ما به دنبال آنها مى رويم. آن طور كه آنها مى تازند فكر مى كنم فردا به شهر مكّه برسند، البته اگر حدس من درست باشد كه مقصد آنها مكّه است. خيلى خسته شده اى. مى دانم دارى با خود فكر مى كنى، آيا واقعاً لازم بود ما اين همه راه به دنبال يهوديان بياييم؟ شايد آنها به قصد زيارت خانه خدا به مكّه مى روند. امّا نه، تا به حال هيچ يهودى براى زيارت كعبه به مكّه نيامده است. يهوديان براى كعبه احترامى قائل نيستند. آنها براى فتنه اى بزرگ به مكّه مى روند. چه فتنه اى؟ فتنه تحريك كفّار و بت پرستان براى جنگ با پيامبر! اينان مى روند تا سپاهى را آماده كرده و به مدينه حمله كنند و اسلام را ؟ برخيز! اين سخن تو را كه مى شنوم، همه چيز يادم مى آيد، زود از جا بلند مى شوم. من از تو معذرت مى خواهم دستِ خودم نبود، خيلى خسته بودم. سفر در اين بيابان هاى خشك و بى آب و علف، توان مرا ربوده بود. تو به من لبخند مى زنى و به سوى اسب خود مى روى. واقعاً تو چه همسفر خوبى هستى! اسب سفيد مرا هم زين كرده اى. دستت درد نكند، بى خود نيست كه من تو را اين قدر دوست دارم! گرد و غبارى در افق ديده مى شود، ما مى توانيم خيلى زود خود را به آن گروه يهودى برسانيم. فكر مى كنم آنها به سوى مكّه مى روند. سفر ما ادامه پيدا مى كند... * * * يهوديان به سرپرستى آقاى حَىّ به پيش مى تازند، آنها خبر ندار yyy4   )y توضيحات كتاب آرزوى سوم موضوع: جنگ خندق، شجاعت على(ع) نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.irمراجعه كنيد. توضيحات 88اه كن! يكى از يهوديان به زنان مسلمان نزديك مى شود. خداى من! آيا كسى هست كه مانع او بشود؟ چه كسى او را از آنجا دور خواهد كرد؟ صدايى به گوش مى رسد: ـ اى مرد! برخيز! نگاه كن! آن مرد يهودى به اين سو مى آيد. تو بايد با او مقابله كنى. شايد او آمده بفهمد زنان مسلمان در كجا منزل گرفته اند تا بقيه يهوديان را به اينجا بياورد. ـ نه. من مى ترسم. ـ اى حسّان! برخيز! غيرت تو كجاست؟ بايد از ناموس مسلمانان دفاع كنى! مى ترسم يهوديان بخواهند به ما و زنان حمله كنند، شايد اين يك نقشه باشد. وقتى مسلمانان بفهمند كه يهوديان به زنان حمله كرده اند خندق را رها خواهند كرد. ـ آخر چگونه من با اين يهود?ى در بيفتم؟ ـ مثل اين كه بايد خودم دست به كار شوم. * * * صَفيّه، عمّه پيامبر هر چه با حَسّان سخن مى گويد، فايده اى ندارد، سرانجام او از جا برمى خيزد و چوبى را دست مى گيرد و به سوى آن مرد يهودى مى رود. اى دشمن بى غيرت! آيا مى خواهى به ناموس مسلمانان تعرض كنى؟ آمده اى تا به دوستان يهودى خود خبر بدهى كه زنان مسلمان، بى پناه هستند. كور خوانده اى! من كه هستم! صفيه ام. عمّه پيامبر هستم و از شرف و ناموس مسلمانان دفاع مى كنم! بعد از لحظاتى آن مرد يهودى بر خاك مى افتد. همه تعجّب مى كنند كه چگونه صَفيّه توانست او را از پاى درآورد. آفرين بر اين شجاعت تو اى شير زن بيشه ايمان! ا@ صَفيّه! * * * مدينه روزهاى سختى را پشت سر مى گذارد، نمى دانم اين شرايط تا به كى ادامه پيدا خواهد كرد، عدّه اى از مسلمانان دچار وحشت شده اند و روحيّه خود را باخته اند. آنها مى خواهند به خانه هاى خود بازگردند. به راستى چرا آنها مى خواهند جبهه جنگ را رها كنند و به خانه هاى خود بازگردند؟ اگر جبهه دفاعى خندق خلوت شود، هر لحظه ممكن است كه سپاه احزاب، از فرصت استفاده كند و از خندق عبور كند. بايد هميشه در سرتاسر اين خندقِ پنج كيلومترى، نيروهاى زيادى باشند و مانع عبور دشمن بشوند. گويا آنها نگران زن و بچه هاى خود هستند و مى خواهند در كنار آنها باشند، آنها مى گويند كه هر لحظه ممكن است يهوديان به خانه هاى آنها حمله كنند. نگاه كن! آنها به سوى خانه هاى خود باز مى گردند، آنها با ديگران هم سخن مى گويند: «اى مردم! به خانه هاى خود بازگرديد كه خطر در كمين شماست. يهوديان مى خواهند به خانه هاى ما حمله كنند». آيا مؤمنان، سخن آنها را باور خواهند كرد؟ هرگز! آنها كه ميدان جنگ را رها مى كنند و به خانه هاى خود مى روند، منافقانى هستند كه نور ايمان به قلب شان وارد نشده است. آنها به ظاهر مسلمان هستند ولى دلشان با شيطان و كفّار است. آنها مى روند و با اين كار خود كفّار را از خود راضى مى كنند، امّا مؤمنان واقعى، كنار پيامبر باقى مى مانند. آنها تا آخرين قطB شده است كه به جنگ شجاع ترين سردار عرب برود. پيامبر زره خود را به تن او مى پوشاند. بعد از آن عمامه از سر خود برمى دارد و آن را بر سر على(ع) مى پيچد و شمشير ذوالفقار را به دست على(ع) مى دهد. على(ع) مى خواهد به جنگ كسى برود كه تا به حال همه حريفان خود را در ميدان كشته است. پيامبر على(ع) را در آغوش مى گيرد و سپس مى گويد: «على(ع) جان! اكنون برو و بجنگ». على(ع) با پاى پياده به سوى ابن عبدُوُدّ مى رود، پيامبر نگاهى به سوى آسمان مى كند و چنين مى گويد: «بار خدايا! من على(ع) را به تو مى سپارم». * * * فقط خدا مى داند كه تو چقدر على(ع) را دوست مى دارى. هيچ كس نمى فهمد كه در دل تو چه مى گذردC، همه اميد تو به سوى ميدان مى رود. تو براى على(ع) دعا مى كنى، مى دانى كه دخترت فاطمه(س) چشم انتظار اوست، كودكانش، حسن و حسين(ع) در انتظار پدر هستند. خدايا! چه خواهد شد؟ ابن عبدُوُدّ دلاور قهارى است، آيا على(ع) در مقابل او پيروز خواهد شد؟ جنگ است و شمشير و خون! خدايا! خودت او را يارى كن! اكنون رو به جمعيّت مى كنى و فرياد برمى آورى: «اى مردم! بدانيد كه امروز همه ايمان با همه كفر در مقابل هم قرار گرفته اند». و تو چقدر زيبا على(ع) را به عنوان «همه ايمان» معرّفى كردى. تو مى خواستى تاريخ، امروز را فراموش نكند. * * * به سوى ميدان مى روى و سينه ات را سپر كرده اى و با غرور مى رDى كه بايد در مقابل دشمن اين گونه بود. بايد شكوه كوه را با رفتنت به تماشا بگذارى. مى روى و در مقابل ابن عبدُوُدّ مى ايستى. و ابن عبدُوُدّ به تو نگاهى مى كند، به جوانى تو مى خندد، او تعجّب مى كند كه چرا تو آمده اى. او سوار بر اسب جولان مى دهد، مى خواهد چيزى بگويد، امّا نوبت توست، تو بايد رجز بخوانى. فرياد برمى آورى و چنين رجز مى خوانى: لا تَعجَلَنَّ فَقَد أتاكَ مُجيبُ صَوتِكَ غَيرُ عاجِز «چقدر عجله كردى و شتاب نمودى و مبارز طلبيدى، بدان من همان كسى هستم كه آمده ام تا با تو نبرد كنم». افسوس كه نمى توان عمق شهامت و زيبايى اين شعر را بيان كنم. تو مى گويى من چه كنم؟ هر Eار بكنم باز هم ترجمه من، نمى تواند همه زيبايى كلام تو را بيان كند. * * * اكنون ابن عبدُوُدّ رو به تو مى كند و مى پرسد: ـ تو كيستى؟ خودت را معرّفى كن! ـ من على(ع) هستم. پسر عموى پيامبر و داماد اويم. ـ تو فرزند ابوطالب هستى؟ ـ آرى! ـ على! مى خواهى با من نبرد كنى؟ ـ مگر تو مبارز طلب نكردى؟ خوب من هم آمدم. ـ من با پدر تو، ابوطالب دوست بودم. او مردى بزرگ و كريم بود. من نمى خواهم تو را بكشم. اى على! اين چه پسر عمويى است كه تو دارى؟ او خود را پيامبر خدا مى داند، آنگاه دلش آمد كه تو را به جنگ من فرستاد؟ ـ مگر چه اشكالى دارد؟ ـ على! تو جوان هستى و سن و سالى ندارى. آيا پسر عمويت Fنترسيد كه من با نيزه ام به تو بزنم و در ميان آسمان و زمين، آويزانت كنم؟ ـ پسر عمويم پيامبر مى داند كه اگر تو مرا بكشى من به بهشت مى روم و مهمان خدا مى شوم. امّا اگر من تو را بكشم آتش دوزخ در انتظارت است. ـ على! چه تقسيم ناعادلانه اى كردى؟ بهشت و دوزخ براى خودت باشد. ـ اين سخنان را رها كن، اى ابن عبدُوُدّ! به پيكار بينديش! * * * ابن عبدُوُدّ در تعجّب است، چگونه است كه همه عرب از او مى ترسند امّا اين جوان از او هيچ هراسى ندارد. با پاى پياده به پيكار آمده است و محكم و استوار، بدون هيچ ترسى سخن مى گويد، رجز مى خواند. او تا به حال به جنگ سرداران زيادى رفته است و ترس را در Gچشمان همه آنها ديده است. امّا در چشمان على(ع) جز شجاعت چيزى نيست. اسب شيهه مى كشد، ابن عبدُوُدّ در ميدان دورى مى زند و شمشيرش را در فضا مى چرخاند. هزاران چشم دارند اين دو نفر را نگاه مى كنند، سپاه احزاب و ياران پيامبر. همه نفس ها در سينه حبس شده است. همه جا سكوت است و سكوت! بار ديگر صداى على(ع) به گوشش مى رسد: ـ شنيده ام كه روزى سوگند خوردى كه هر كس در ميدان جنگ با تو روبرو شود و سه چيز از تو بخواهد، تو يكى از آن را قبول مى كنى. آيا اين سخن درست است؟ ـ آرى! من اين قسم را خورده ام. اكنون خواسته هاى خودت را بگو! ـ خواسته اوّل من اين است كه دست از عبادت بت ها بردارى و به يگانگىH خدا ايمان بياورى. لا اله الا الله بر زبان جارى كنى و به دين حق درآيى. ـ هرگز! هرگز چنين چيزى از من مخواه. خواسته دوم خود را بگو! ـ اى ابن عبدُوُدّ از جنگ با پيامبر چشم پوشى كن و برگرد، شايد نتوانى كه سپاه احزاب را از جنگ منصرف كنى، امّا خودت كه مى توانى از جنگ صرف نظر كنى. جنگ با پيامبر را به ديگران واگذار. ـ آيا مى دانى چه مى گويى؟ اى جوان! جنگ با شما را رها كنم و بگذارم و بروم. مى خواهى زنان عرب بر من بخندند و شاعران در ترسيدن من شعر بگويند. نگاه كن! تمامى اين سپاه اميدشان به من است. آيا اميد آنها را نااميد كنم. هرگز. ـ پس مى خواهى حتماً جنگ كنى؟ ـ آرى! آرزو و خواسته سوم Iتو چيست؟ ـ تو سواره اى و من پياده. پياده شو تا در برابر هم، پياده و مردانه بجنگيم. * * * لحظه اى به خود مى آيى. حق با على(ع) است، تو سوار بر اسب هستى و او پياده. اين رسم عرب است كه بايد دو جنگجو يا هر دو سواره باشند يا هر دو پياده. بايد مردانه در مقابل دشمن جنگيد. تعجّب مى كنى كه چرا زودتر از اسب پايين نيامده اى. آن قدر غرور تو را گرفته بود كه همه چيز را فراموش كردى. با خود مى گويى: چرا بايد صبر مى كردم تا حريفم به من چنين بگويد؟ از دست خودت ناراحت هستى. نمى دانى چه كنى. از اسبت پياده مى شوى. شمشيرت را در هوا مى چرخانى و با قدرتى تمام، به دست و پاى اسبت مى زنى. ضربه اى مJكم كه در يك چشم به هم زدن، چهار دست و پاى حيوان را قطع مى كند و اسب غرقه به خون روى زمين مى افتد. چرا چنين كارى كردى؟ چگونه دلت آمد با اسب قوى و زيباى خود چنين كنى؟ مگر همين اسب نبود كه تو را از خندق عبور داد. تو با اين كار چه مى خواهى بگويى؟ شايد اسب را كشتى تا به همه بفهمانى كه هرگز نمى خواهى بازگردى! اسب را كشتى تا به على(ع) بفهمانى كه مى خواهى كشتار را آغاز كنى. اوّل على(ع) را بكشى و بعد به سوى لشكر اسلام حمله كنى، تو مى خواهى به همه بفهمانى كه هرگز راه بازگشتى نيست و تو آمده اى براى كشتارى بزرگ! * * * اكنون جنگ تن به تن آغاز مى شود، هر دو دلاور روبروى هم ايستاده اKند، ديگر حرفى براى گفتن نمانده است. اكنون موقع پيكار است. خداى من! اين ابن عبدُوُدّ چه قد بلندى دارد، او چند سر و گردن از على(ع) بلندتر است، على(ع) چگونه مى خواهد با او مقابله كند! پيامبر رو به قبله ايستاده است و دست هاى خود را رو به آسمان گرفته و با خداى خويش نجوا مى كند: خدايا! على(ع) برادر من است! تو او را به سلامت به من بازگردان! سكوت در همه جا حكمفرماست. همه منتظر هستند ببينند نتيجه چه خواهد شد. ابن عبدُوُدّ منتظر است تا على(ع) ضربه اى بزند، مقدارى صبر مى كند، امّا على(ع) حمله نمى كند. على(ع) در هاله اى از آرامش ايستاده است. چرا او حمله نمى كند. تو در دل خود به على(ع) مىL خندى. با خود مى گويى كه اين على(ع) مرا نمى شناسد و نمى داند كه ضربه من، ضربه تك است، تاكنون نشده است به كسى ضربه اى بزنم و او را به خاك و خون ننشانم. اى ابن عبدُوُدّ بدان كه على(ع) هرگز در زدن ضربه اوّل سبقت نمى گيرد، اگر ساعتى هم صبر كنى على(ع) اوّلين ضربه را نمى زند. او دلش درياست. او قلبى مهربان دارد، نگاه نكن كه اكنون شمشير به دست گرفته است، تو خود حريف طلب كردى و او آمد. او به تو گفت كه از جنگ، صرف نظر كن، تو قبول نكردى. اكنون تو بايد ضربه اوّل را بزنى. * * * مقدارى صبر مى كند، مى فهمد كه على(ع)، هرگز ضربه اوّل را نخواهد زد. او تصميم خود را مى گيرد. ابن عبدُوُدّ شمشيMرش را دور سرش مى چرخاند و همچون كوهى از جا برانگيخته مى شود و با تمام نيرو به سوى على(ع) يورش مى آورد. او شمشير خود را به گونه اى ميزان كرده است كه در همان ضربه اوّل، حريف را دو نيمه كند. على(ع) با نهايت هوشيارى مراقب حركات دست و پاى ابن عبدُوُدّ است. سپر آهنين و محكمش را پيش مى آورد و سر و گردنش را در پناه آن مى گيرد. ضربه ابن عبدُوُدّ پايين مى آيد و به سپر على(ع) اصابت مى كند، على(ع) دستش را بالا مى برد تا شدّت ضربه را با بازوى چپش مهار كند. خداى من! شمشير سپر را مى شكافد، على(ع) روى دو زانو خم مى شود، شمشير به كلاه خود مى رسد، آن را هم مى شكافد و به فرق على(ع) مى رسد. خون سرNزير مى شود. * * * يكى از منافقان فرياد مى زند: «به خدا قسم على كشته شد». همه با شنيدن اين سخن ناراحت مى شوند، امّا منافقان خوشحال هستند. آنها ساليان سال است كه آرزوى كشته شدن على(ع) را دارند. ابن عبدُوُدّ هم فكر مى كند كه كار على(ع) تمام است و در خيال خام پيروزى است. او خبر ندارد كه على(ع) از چه روشى استفاده كرده است. وقتى شمشير ابن عبدُوُدّ مى خواست فرود آيد على(ع) با تمام توان به سمت بالا پريده است، و ضربه شمشير حريف را با زره خود گرفته است. او با اين كار، فرصتى به شمشير حريف نداده است تا در فضا گردش كند و شدّت بيشترى بگيرد. ناگهان و در يك چشم بر هم زدن، همان طور كه Oبر روى زانو نشسته است، تمام توان خود را بر بازوى راستش جمع مى كند و ضربه اى محكم بر بالاى دو زانوى حريف مى زند، ذوالفقار، زره حريف را مى درد و هر دو پاى او را قطع مى كند و او بر روى زمين مى افتد. ناگهان نعره ابن عبدُوُدّ در تمام فضا طنين انداز مى شود. اين صداى على(ع) است كه به گوش مى رسد: «الله اكبر»! آرى! به كورى چشم همه منافقان، على(ع) پيروز اين ميدان است. ندايى آسمانى به گوش مى رسد: «ابن عبدُوُدّ كشته شد». اكنون مسلمانان با خوشحالى تمام فرياد مى زنند: «الله اكبر!». * * * سپاه احزاب در حيرت است، چگونه باور كند كه ديگر ابن عبدُوُدّ وجود ندارد تا صدايش لرزه بر اندامP دشمن بياندازد. مرد اسطوره اى عرب بر خاك و خون افتاده است. آخر على(ع) چگونه توانست در اين ميدان پيروز شود؟ چه شد؟ همه مى دانند كه از امروز ديگر على(ع)، مرد اسطوره اى عرب است. او پسر ابوطالب است! تا على(ع) در كنار پيامبر است، نمى توان كارى كرد. هيچ سردارى جرأت نخواهد كرد با على(ع) روبرو شود. اين براى ما شكست بزرگى است. * * * على(ع) شمشير خود را به دست مى گيرد و به سوى آن چهار سوارى مى رود كه همراه ابن عبدُوُدّ از خندق عبور كرده بودند، آنها وقتى مى بينند على(ع) به سوى آنها مى آيد فرار مى كنند، آنها حتى جرأت نمى كنند به نبرد با او بيايند. سه نفر از آنها از روى خندق عبور مQ كنند، امّا اسب يكى از آنها، نمى تواند از خندق عبور كند و درون آن مى افتد. بعضى از مسلمانان شروع به انداختن سنگ مى كنند، على(ع) جلو مى رود وارد خندق مى شود و مردانه با او پيكار مى كند و روح اين كافر نيز به جهنّم واصل مى شود. * * * على(ع) از كنار پيكر بى جان ابن عبدُوُدّ عبور مى كند و مى خواهد به سوى پيامبر بيايد. يك نفر به سوى جنازه ابن عبدُوُدّ مى آيد. او كسى نيست جز عُمَر بن خطّاب. او نگاه مى كند، زره بسيار قيمتى بر تن ابن عبدُوُدّ مى بيند، او تعجّب مى كند كه چرا على(ع) زره ابن عبدُوُدّ را برنمى دارد. طبق رسم عرب، اين زره قيمتى براى على(ع) است. او رو به على(ع) مى كند و Rمى گويد: چرا زره او را برنمى دارى؟ على(ع) با بى تفاوتى عبور مى كند و به سوى پيامبر مى رود. اى عُمَر! تو فكر مى كنى على(ع) ارزشى براى اين زره قميتى قائل است؟ هرگز! اگر همه اين زره از طلا هم مى بود على(ع) نگاهى به آن نمى انداخت. على(ع) به اين نبرد نيامده است كه غنميت براى خود بردارد. او فقط براى حفظ اسلام شمشير زد و نبرد كرد. مى بينم كه هنوز نگاهت به زره ابن عبدُوُدّ است... * * * تو به استقبال على(ع) مى روى، علىِّ تو زخمى شده است، تو زخم او را نگاه مى كنى و بر آن دستى مى كشى. به اعجاز دست تو، زخم او بهبود پيدا مى كند. حالا خاك از سر و صورت او پاك مى كنى و او را در آغوش مى گيرى. Sخدا بار ديگر جانِ تو را به تو بازگرداند. اكنون در چشمان على(ع) نگاه مى كنى و مى گويى: من كجا خواهم بود آن روزى كه صورت تو، با خون سرت رنگين شود؟ هيچ كس نمى داند تو از چه سخن مى گويى؟ از كدام ضربه شمشير خبر مى دهى؟ تو فرداىِ دورى را مى بينى، مسجد كوفه و نماز و ضربه ابن ملجم! روزى كه على(ع) در سجده با خداى خويش خلوت مى كند و ابن ملجم ضربه اى بر سر او مى زند، درست همان جايى كه شمشير ابن عبدُوُدّ نشسته است. نگاهى به آسمان مى كنى و شكر خدا را به جا مى آورى. تا زمانى كه على(ع) در كنار توست دشمن تو خوار و ذليل است. اكنون تو رو به على(ع) مى كنى ومى گويى: على جان! مى خواهى تو را مژده اTى بدهم؟ همه اين سخن را مى شنوند. آنها با خود مى گويند كه پيامبر چه مژده اى مى خواهد به على(ع) بدهد؟ شايد پيامبر مى خواهد به او مدالى بدهد و از او تقدير كند، على(ع) شايسته بهترين تقديرهاست. نسيم خنكى مىوزد، بوى باران مى آيد، پيامبر دستان خود را بر بازوان قدرتمند على(ع) نهاده است و به صورتش خيره شده است و لبخند مى زند. * * * «اى مردم! اى ياران من بدانيد كه ضربتِ على(ع)، نزد خدا بالاتر از عبادت جن وانس است». همسفر خوبم! تو هم مثل بقيّه اين سخن را مى شنوى. به فكر فرو مى روى، آخر چگونه ممكن است كه يك ضربت شمشير بهتر از عبادت جن و انس باشد. هزاران پيامبر در روى اين زمين نمUاز خوانده و عبادت خدا را انجام داده اند. آدم، موسى، عيسى، ابراهيم(ع) و... آيا ضربت على(ع) از عبادت همه آنها بالاتر است؟ در طول تاريخ چقدر اهل ايمان، در راه خدا مجاهدت نموده اند و به شهادت رسيده اند، آنها خون خود را در راه خدا داده اند، زكريّا(ع)، مظلومانه شهيد شد و... آيا يك ضربت على(ع) بالاتر همه آن رشادت ها و شهادت ها است؟ تا روز قيامت خدا مى داند چقدر مسلمانانى بيايند و عبادت خدا را انجام بدهند، آخر چگونه ممكن است ضربت على(ع) بهتر از همه آنها باشد؟ اين سخن پيامبر است، به حكم قرآن او سخن ياوه نمى گويد، مبالغه نمى كند، سخن او عين حقيقت است. * * * آيا مى دانى راز تعVّب تو چيست؟ ما عادت كرده ايم كه به كميّت فكر كنيم، هميشه براى ما مقدار كار مهم جلوه مى كند، امّا پيامبر مى خواهد به ما درس بزرگى بدهد، به جاى كميّت به كيفيّت فكر كنيد. سعى كنيد كيفيت كار شما خوب باشد. ملاك برترى اعمال، به كيفيّت است نه كميّت. امروز على(ع) يك ضربه زد، آرى! يك ضربه بيشتر نبود، امّا اين ضربه چه ضربه اى بود؟ بايد روى اين فكر كنى؟ روزى كه همه كفر در مقابل همه ايمان ايستاده بود. اگر على(ع) به ميدان نمى رفت، براى هميشه نداى توحيد كه راه پيامبران است، خاموش مى شد. اگر امروز على(ع) نبود، همه زحمات پيامبران، بى نتيجه مى ماند و پيام توحيد به آيندگان نمى رسيد. اگWر شجاعت او نبود پيامبر كشته مى شد و همه مسلمانان قتل عام مى شدند. و اگر على(ع) نبود اسلامى باقى نمى ماند، ديگر كسى خداى يگانه را پرستش نمى كرد، بت پرستى و تاريكى همه دنيا را فرا مى گرفت، ديگر روشنايى باقى نمى ماند. على(ع) يك ضربت بيشتر نزد، امّا با همين ضربت، تاريخ گذشته را زنده كرد و آينده را آبيارى كرد. هر كس كه فردا نمازى بخواند و عبادتى انجام بدهد، مديون على(ع) خواهد بود. * * * اكنون پيامبر دست هاى خود را رو به آسمان مى گيرد و با خداى خويش سخن مى گويد: بار خدايا! از تو مى خواهم كه امروز به على(ع)، فضيلتى عنايت كنى كه تا به حال آن فضيلت را به ديگرى نداده اى و در آXنده هم به كسى نخواهى داد! نگاهش به آسمان دوخته شده است، او منتظر است، به راستى خدا چه هديه اى، چه مژده اى و چه فضيلتى براى على(ع) خواهد فرستاد؟ جبرئيل نازل مى شود و در دست او ميوه اى از ميوه هاى بهشتى است. آن ميوه، ميوه تُرنج (بالنگ) است. بوى خوش آن تمام فضا را فرا مى گيرد. جبرئيل رو به پيامبر مى كند و مى گويد: خدايت سلام مى رساند و مى گويد: اين ميوه را به على بده! پيامبر آن ميوه را مى گيرد و على(ع) را صدا مى زند: على جان! خدا از بهشت برايت هديه فرستاده است. پيامبر ميوه را در دست على(ع) مى نهد، ترنج شكافته مى شود. در وسط آن با خط سبزى، اين نوشته ديده مى شود: «اين هديه از خدا براى على است». * * * هيچ كس، راز اين هديه را نمى داند؟ چرا خدا براى على(ع) چنين هديه اى فرستاده است؟ اين چه فضيلتى است كه هيچ كس تا به حال آن را نداشته است ونخواهد داشت؟ همسفرم! فكر مى كنم اگر حدود ده ماه ديگر صبر كنى و سال ششم هجرى فرا برسد شايد بتوانيم اين راز را كشف كنيم. يك سال ديگر خدا به على(ع)، دخترى به نام زينب(س) بدهد، شايد زينب(س) از اين ميوه بهشتى باشد... هيچ پدرى تا به حال دخترى همچون زينب(س) نداشته و نخواهد داشت. شايد از اين ميوه بهشتى، خدا به على(ع)، زينب(س) بدهد. و تو چه مى دانى زينب(س) كيست. و تاريخ چه مى داند زينب(س) كيست... من سرنوشت جنگ را تغيير مى دهم! 5C    w من سرنوشت جنگ را تغيير مى دهم! امشب در خيمه ابوسفيان جلسه مهمّى تشكيل شده است. يهوديان پيغام داده اند كه بايد اوّل سپاه احزاب حمله خود را آغاز كند، سپس آنها نيز وارد جنگ خواهند شد. ابوسفيان از اين كه در ,5    k من حقّ رفاقت را ادا مى كنمZ\ ترس از شمشير على(ع)، در جان سپاه احزاب رخنه كرده است، ديگر هيچ كس حاضر نيست از خندق عبور كند، وقتى شجاع ترين سردار اين سپاه، اين گونه كشته شد، چگونه ديگران حاضر مى شوند به استقبال مرگ بروند؟ ابوسفيان نمى داند چه كند، تمام روحيه سپاهيان خراب است، او مى داند با اين وضعيّت هرگز نمى تواند در جنگ به پيروزى برسد. بايد فكرى كرد. او دستور مى دهد تا همه فرماندهان در خيمه او جمع بشوند تا براى ادامه جنگ با هم مشورت كنند. همه دور هم جمع مى شوند، حَىّ يهودى در گوشه اى نشسته است و بسيار غمناك است، ابوسفيان به او رو مى كند و مى گويد: ـ حَىّ! چرا اين قدر غصّه مى خورى؟ ـ بهترين A6!     اى لشكر طوفان! آماده باش آماده باش! آنجا را نگاه كن! دامنه كوه سَلع را مى گويم. پيامبر را مى بينى كه دست هاى خود را رو به آسمان گرفته است و دعا مى خواند. سه روز است كه پيامبر، در فاصله بين نماز ظهر و عصر دست به سوى آسمان مى گيرد، امروز هم روز چهارشنبه است، گويا اين ساعت از روز چهارشنبه، وقت اجابت دعاست، امر] شجاع ترين سردار ما كشته شده است، آيا نبايد غصّه بخورم. ديگر هيچ كس حاضر نيست به آن طرف خندق برود. ـ حَىّ! كارى است كه شده. اكنون به جاى غصّه خوردن بايد كارى بكنيم. تو بايد از بنى قُرَيظه بخواهى تا از قلعه خود بيرون بيايند و جنگ با محمّد را آغاز كنند. اين تنها شانش ماست. ـ قرار بود كه وقتى شما از خندق عبور كرديد آنها وارد جنگ بشوند. ـ تو با آنها سخن بگو و آنها را راضى كن تا از پشت سر به مسلمانان حمله كنند، در اين صورت، سپاه اسلام براى دفاع از زن و بچّه ها به سوى مركز شهر خواهد رفت و آن وقت ما مى توانيم از خندق عبور كنيم. ـ چشم! من كسى را نزد آنها مى فرستم تا با آنها سخن بگ^ويد. اميدوارم كه آنها اين پيشنهاد را قبول كنند. * * * بايد برخيزى و به سوى پيامبر بروى. بايد براى يارى حق و حقيقت بروى. تو بايد كارى بكنى. نمى توانى دست روى دست بگذارى. برخيز و از خانه ات بيرون برو! آفرين بر تو! آفرين! مى بينم كه حركت كرده اى، عصاى خود را در دست گرفته اى و در اين تاريكى شب به سوى خندق مى روى. شنيده اى كه پيامبر كنار كوه سَلع است. مى روى تا او را ببينى و او را يارى كنى. درست است كه يك عمر بت پرست بودى و در مقابل بت ها سجده مى كردى، امّا چند روزى است كه نور ايمان به قلب تو تابيده است. تو مسلمان شده اى و مى روى تا اسلام را يارى كنى! نگو كه من پير شده ام، نگ_و كه نمى توانم شمشير بزنم. تو با عقل و هوش و سياست خود اسلام را يارى خواهى كرد. آفرين بر تو! تندتر قدم زن! برو اى نُعَيم كه پيامبر منتظر توست. برو! * * * هيچ كس نمى داند كه نُعَيم چه نقشه اى در سر دارد و چگونه مى خواهد پيامبر را يارى كند. او خودش هم باور نمى كند چه شده است كه اين گونه، عاشق حقيقت شده است. هيچ كس نمى داند كه چگونه او به يكباره اين گونه عوض شده است. فقط خدا مى داند، زيرا او بود كه قلب نُعَيم را زير و رو كرد و به يكباره او را سرباز اسلام نمود. اكنون نُعَيم نزد پيامبر مى آيد و به او خبر مى دهد كه من مسلمان شده ام، پيامبر خيلى خوشحال مى شود و در حقِّ او دعا م` كند. نُعَيم با پيامبر سخن مى گويد و برنامه پيشنهادى خود را به او مى گويد. پيامبر لحظه اى فكر مى كند و به او اجازه مى دهد تا آن برنامه را اجرا كند. بعد از مدّتى، نُعَيم از پيامبر خداحافظى كرده و قبل از اين كه دشمنان، او را در اينجا ببينند، مى رود. او مى رود تا مأموريّت خود را انجام بدهد. خدا پشت و پناه او باشد! * * * ـ در را باز كنيد! با شما هستم. ـ كيستى و در اين وقت شب چه مى خواهى؟ ـ من نُعَيم هستم. ـ به به! خيلى خوش آمديد. بفرماييد. نُعَيم وارد قلعه مى شود و نزد كَعب، رئيس يهوديان مى رود. كَعب هم به استقبال او آمده است. سال هاى سال است كه نُعَيم با آنها دوست است. هيa كس خبر ندارد كه نُعَيم مسلمان شده است، همه خيال مى كنند كه هنوز هم او بت پرست است. كَعب دستور مى دهد تا غذاى چرب و نرمى براى او مى آورند، بعد از شام، نُعَيم رو به كَعب مى كند و مى گويد: ـ جناب كَعب! پس چه موقع با محمّد وارد جنگ مى شويد؟ ما كه هر چه صبر كرديم خبرى نشد؟ ـ ما منتظر پيغام سپاه احزاب هستيم. قرار است كه هر وقت آنها بگويند، ما جنگ را آغاز كنيم و ضربه نهايى را به محمّد بزنيم. ـ اميدوارم كه شما در اين جنگ پيروز شويد، امّا كاش جانب احتياط را رعايت مى كرديد. ـ مثلاً چه مى كرديم؟ ـ كَعب! ببين، خودت مى دانى جنگ، جنگ است و احتمال شكست و پيروزى وجود دارد. حتماً شنيدbه اى كه على، ابن عبدُوُدّ را به قتل رسانده است. احتمال آن هست كه سپاه احزاب در اين جنگ شكست بخورد، آنوقت، همه فرار خواهند كرد. ـ خوب هر سپاهى كه شكست مى خورد بايد فرار كند. ـ كَعب! آنها نبايد فرار كنند؟ ـ براى چه؟ ـ آنها بايد به يارى شما بيايند چون شما هيچ راهى براى فرار نداريد، خانه و كاشانه شما اينجاست. سپاه احزاب نبايد شما را در شرايط خطر تنها بگذارد، آنها حتماً بايد به يارى شما بيايند. معلوم است كه وقتى سپاه احزاب فرار كند، محمّد به سراغ شما خواهد آمد. ـ به نظر شما، ما چه بايد بكنيم؟ ـ كعب! شما بايد تعدادى از بزرگان سپاه احزاب را به عنوان گرو نزد خود نگه داريد تcا اطمينان پيدا كنيد كه سپاه احزاب شما را تنها نخواهد گذاشت. ـ عجب فكر خوبى! تو واقعاً يك نابغه هستى. ما اصلاً چنين چيزى به ذهنمان نرسيده بود. * * * صبح زود نُعَيم از قلعه بيرون مى آيد و به سوى سپاه احزاب مى رود. وقتى ابوسفيان او را مى بيند خيلى خوشحال مى شود. او رو به ابوسفيان مى كند و مى گويد: ـ جناب فرمانده! خبرى مهمّى براى شما آورده ام. ـ چه خبرى؟ ـ شنيده ام كه يهوديان بنى قُرَيظه از اين كه پيمان خود را با محمّد شكسته اند بسيار ناراحت هستند. آنها با محمّد ملاقات كرده اند و از او خواسته اند تا آنها را ببخشد و اجازه دهد كه در مدينه به زندگى خود ادامه بدهند. محمّd به آنها گفته است بايد براى او كارى انجام بدهند؟ ـ چه كارى؟ ـ قرار شده است كه آنها به بهانه اى، چندين نفر از بزرگان شما را به قلعه خود دعوت كنند و آنها را تحويل محمّد بدهند تا محمّد گردنشان را بزند. اى ابوسفيان! نصيحت مرا بپذيريد، مبادا كسى از شما به قلعه آنها برود. ـ خيلى ممنون كه اين خبر را براى من آوردى. ـ تو را به بت هايى كه مى پرستيم قسم مى دهم مبادا به آنها بگويى كه من اين خبر را براى تو آورده ام. آخر من با آنها رفاقت دارم، خوب نيست رفاقت ما به هم بخورد. ـ چشم! اين يك راز بين من و تو خواهد ماند. * * * شب كه فرا مى رسد، ابوسفيان يك نفر را به سوى قلعه بنى قُرَيظهe مى فرستد تا از آنها بخواهد فردا جنگ را آغاز كنند. وقتى فرستاده ابوسفيان نزد آنها مى رود آنها به او مى گويند: فقط وقتى ما جنگ را آغاز مى كنيم كه چندين نفر از بزرگان سپاه احزاب نزد ما گرو بمانند. ما مى ترسيم اگر در جنگ شكست بخوريم، شما فرار كنيد و ما را تنها بگذاريد. فرستاده ابوسفيان، هر چه سريع تر نزد او باز مى گردد و سخن آنها را بيان مى كند. ابوسفيان مى گويد: ديدى كه نُعَيم راست مى گفت. يهوديان مى خواهند بزرگان ما را اسير كرده و تحويل محمّد بدهند. ما هرگز كسى را نزد يهوديان نخواهيم فرستاد! * * * ابوسفيان بار ديگر، پيغامى براى يهوديان مى فرستد كه ما هرگز كسى را به عنوان گرو نزد شما نخواهيم فرستاد. يهوديان وقتى اين سخن را مى شنوند، بسيار ناراحت مى شوند. آنها يقين مى كنند كه گفته نُعَيم درست بوده است. سپاه احزاب در صورت شكست، فرار خواهد كرد و هيچ كس آنها را يارى نخواهد كرد. اكنون، يهوديان بسيار ناراحت مى شوند و از همكارى با ابوسفيان منصرف مى شوند و به ابوسفيان خبر مى دهند كه ما ديگر شما را يارى نمى كنيم. و اين گونه است كه اتّحاد يهوديان و كفّار به هم مى خورد. اكنون ديگر ابوسفيان نمى تواند روى كمك يهوديان حساب كند. او بايد به فكر عبور از خندق باشد. آيا كسى هست كه بتواند از اين خندق عبور كند؟ من حقّ رفاقت را ادا مى كنم l براى همين دستور دادم تا او را به قتل برسانند. من هرگز باور نمى كردم كه او مسلمان است. آخر چگونه ممكن است من يك مسلمان را به قتل برسانم؟ ـ يعنى تو آن وقتى كه دستور قتل ابن نُويره را دادى به اين باور بودى كه او مرتّد و بى دين است؟ ـ آرى. متأسّفانه تشخيص من اشتباه بود. ـ خيلى خوب. اين يك قتل غير عمد است، همه مى دانند كه در قتل غيرعمد، هيچ وقت قاتل قصاص نمى شود، بلكه ديه و خون بها به اقوام مقتول پرداخت مى شود. من از بيت المال خون بهاى ابن نُويره را مى پردازم. * * * در اين هنگام عُمَر رو به خليفه مى كند و مى گويد: ـ جناب خليفه! خالد به ناموس ابن نُويره هم تجاوز كرده اسfسلام كرديم. ما مى خواستيم تا بى دينى و ارتداد را ريشه كن كنيم و تا حدودى هم در اين كار موفّق بوديم. ما كه براى دنيا و خوش گذرانى به جنگ نرفتيم. اگر ما مى خواستيم خوش گذرانى كنيم خوب در مدينه مى مانديم. ـ خدا به شما جزاى خير بدهد. هيچ كس در اخلاص شما شكى ندارد. شما خدمات زيادى براى اسلام و مسلمين انجام داده ايد و خدا هم به شما پاداش بزرگى خواهد داد. خوب، بگو بدانم جريان كشتن ابن نُويره چيست؟ او چگونه كشته شد؟ ـ من خيال مى كردم كه او مرتّد و بى دين شده است و به همين خاطر او را به قتل رساندم. امّا گويا من در تشخيص خود اشتباه كردم. به خدا قسم من خيال مى كردم او بى دين شده استg اعتراض سرتاسر مدينه را فرا مى گرفت. * * * اكنون عُمَر به مقابل خليفه رسيده است. او فرياد مى زند: جناب خليفه! دستور بدهيد تا خالد را سنگسار كنيم. او مسلمانى را كشته و به ناموس او تجاوز كرده است. او زنا كار است و بايد حكم قرآن در مورد او اجرا شود. ابوبكر نگاهى به عُمَر مى كند و از او مى خواهد تا قدرى آرام باشد تا او بتواند در اين زمينه حكمى بكند. بار ديگر سكوت بر مسجد حكمفرما مى شود. ابوبكر از خالد مى خواهد تا ماجرا را شرح بدهد. خالد با ترس شروع به سخن مى كند: ـ حضرت خليفه! ما به دستور شما به سوى قبيله ها حركت كرديم و همه كسانى كه از اسلام برگشته بودند را دوباره مطيع hوز كرده است. در مورد او چه حكم مى كنى؟ * * * مسجد سراسر سكوت است. ديگر هيچ كس اعتراضى نمى كند. اصلاً آنها به چه چيزى اعتراض كنند؟ آنها مى خواستند بگويند كه چرا خالد مسلمانى را كشته است، خوب اين حرف را عُمَر مى زند. عُمَر مى خواهد او را سنگسار كند. ديگر براى چه فرياد اعتراض كسى بلند بشود؟ به راستى كه بايد بزرگ ترين مدالِ مديريّت بحران را به عُمَر داد. او چقدر خوب توانست اعتراض مردم را سامان دهى كند، به گونه اى كه ديگر هيچ كس انگيزه اى براى مخالفت با حكومت را ندارد. آفرين بر اين هوش و زيركى! عُمَر امروز انگيزه اعتراض را از مردم گرفت، اگر اين سياست او نبود، موجى ازi خالد نموده است، ديگر چه كار براى خالد مى توان كرد. همه مردم نگاه مى كنند. آنها كم كم مى فهمند كه خالد چه كار زشتى انجام داده است. همه آنها به عُمَر آفرين مى گويند و با خود مى گويند: واقعاً چه قاضى خوبى داريم! ما بايد به خود بباليم كه در اين حكومت زندگى مى كنيم. گناهى از فرمانده سپاه، سر زده است و عُمَر مى خواهد او را سنگسار كند. نگاه كن! عُمَر يقه لباس خالد را مى گيرد و او را روى زمين مى كشد و فرياد مى زند: اى دشمن خدا! به خدا قسم اگر روزى خليفه بشوم گردن تو را مى زنم! عُمَر، خالد را نزد خليفه مى برد و مى گويد: اى خليفه! اين خالد است كه ابن نُويره را كشته و به ناموس او تجاjه اى بر سر دارد وارد مسجد مى شود. او سه تير بر عمامه خود وصل كرده است. مردم به احترام خالد از جا برمى خيزند، خالد مى خواهد به سمت بالاى مسجد برود تا خليفه را ببيند كه ناگهان فريادى به گوشش مى رسد: «اى خالد! با تو هستم!». خالد برمى گردد عُمَر را مى بيند كه با خشم به سوى او مى آيد. عُمَر دست مى برد و تيرهايى كه به عمامه خالد وصل شده است را بيرون مى كشد و آنها را با عصبانيّت مى شكند ومى گويد: «اى خالد! مسلمانى را كشتى و به ناموس او تجاوز كردى! به خدا قسم من تو را سنگسار مى كنم». ترس تمام وجود خالد را فرا مى گيرد. او هيچ نمى گويد. عُمَر، قاضى اين حكومت است، او حكم به سنگسار كرد، بايد سنگسار شود. ـ اى عُمَر! خالد اجتهاد كرده است و به اين نتيجه رسيده است كه ابن نُويره مرتّد و بى دين شده است، براى همين بعد از مرگ ابن نُويره، با همسرش ازدواج كرده است. البته اجتهاد خالد، اشتباه وخطا بوده است ولى به هر حال، اين خطاى او، قابل بخشش است. ـ جناب خليفه! پس حداقل او را از مقام فرماندهى سپاه اسلام بركنار كنيد. ـ اى عُمَر! مگر نشنيده اى كه پيامبر فرمود: «خالد شمشير خداست»، من چگونه او را از اين مقام بركنار كنم در حالى كه خداى متعال با اين شمشير، كفّار و مشركان را نابود مى كند. ـ حق با شماست. خالد، شمشير خداست. پايان. من تو را سنگسار مى كنمoا جوابى كه مى شنوى همان جواب ابوبكر است: «خدا در بالاى هفت آسمان است». بايد به جستجوى بيشتر بپردازى، بايد بگردى و ببينى كه چه كسى از همه مسلمانان داناتر است. تو سرانجام نزد على(ع) مى روى. تو از او سؤال مى كنى: ـ اى على! نسبت تو با پيامبر چه بود؟ ـ من شوهرِ فاطمه هستم. فاطمه، دختر پيامبر است. من اوّلين كسى هستم كه به او ايمان آوردم. تو خيلى خوشحال مى شوى، اين همان كسى است كه تو به دنبال او بودى و در تورات وصف او را خوانده بودى. اكنون تو مى توانى سؤال خود را بپرسى: ـ اى على! براى من بگو كه خداى تو كجاست؟ ـ آيا مى خواهى جريانى را كه در زمان موسى(ع) روى داده است برايت بيان كmعايشه، همسر پيامبر بود. ـ آيا تو نسبت ديگرى با پيامبر دارى؟ ـ خير. وقتى اين سخن را مى شنوى تعجّب مى كنى، آخر چگونه ممكن است آنچه در تورات نوشته شده، اشتباه باشد، بايد صبر كنى تا اين معمّا را حل كنى. اكنون رو به جناب خليفه مى كنى و مى پرسى: ـ براى من بگو كه خداى تو كجاست؟ ـ خداى من در بالاى هفت آسمان است. ـ آيا پاسخ ديگرى هم دارى؟ ـ نه. جواب همين است كه گفتم. ـ آيا كسى را مى شناسى كه از تو داناتر باشد تا نزد او بروم و سؤال خود را بپرسم؟ ـ بله. تو نزد عُمَر بن خطّاب برو! او جواب سؤال تو را خواهد داد. تو از مسجد بيرون مى روى تا نزد عُمَر بروى و از او سؤال خود را بپرسى، امنم؟ ـ آرى! ـ در زمان حضرت موسى(ع)، چهار فرشته در مكانى به هم رسيدند: يكى از آن ها از مشرق، ديگرى از مغرب، فرشته اى از زمين، فرشته اى از آسمان. فرشته اى كه از مشرق آمده بود، به فرشته اى كه از مغرب آمده بود گفت: «من از پيش خدا مى آيم، تو از كجا مى آيى؟» او در جواب گفت: «از پيش خدا مى آيم». او از فرشته اى كه از زمين آمده بود همين سؤال را كرد و او هم گفت: «از پيش خدا مى آيم»، فرشته اى هم كه از آسمان آمده بود، همين جواب را گفت. اكنون تو متوجّه مى شوى كه همه آن فرشته ها از پيش خدا آمده بودند، آرى! خدا بالاتر و والاتر از مكان است، همه مكان ها براى خدا يكسان هستند. %گمشده ما كجاست؟.سْلَكُ اِلَى الرِّضْوانِ وَعَلى مَنْ جَحَدَ وِلايَتَكُمْ غَضَبُ الرَّحْمنِ بِاَبى اَنْتُمْ وَاُمّى وَنَفسى وَاَهْلى وَمالى ذِكْرُكُمْ فِى الذّاكِرينَ وَاَسْماؤُكُمْ فِى الاَْسْماءِ وَاَجْسادُكُمْ فِى الاَْجْسادِ وَاَرْواحُكُمْ فِى اْلأَرْواحِ وَاَنْفُسُكُمْ فِى النُّفُوسِ وَآثارُكُمْ فِى الاْثارِ وَقُبُورُكُمْ فِى الْقُبُورِ فَما اَحْلى اَسْمائَكُمْ وَاَكْرَمَ اَنْفُسَكُمْ وَاَعْظَمَ شَاْنَكُمْ وَاَجَلَّ خَطَرَكُمْ وَاَوْفى عَهْدَكُمْ وَاَصْدَقَ وَعْدَكُمْ. كَلامُكُمْ نُورٌ وَاَمْرُكُمْ رُشْدٌ وَوَصِيَّتُكُمُ التَّقْوى وَفِعْلُكُمُ. آرى! اگر آيات قرآن نبود، اگر خود خدا در مورد خود سخن نگفته بود، اگر او پيامبران را نفرستاده بود، چه كسى مى توانست خدا را بشناسد؟ تنها راهى كه ما براى شناخت خدا داريم، همان قرآن است، قرآنى كه خدا براى هدايت ما فرستاده است. قرآن، كتاب خداشناسى است. آيات زيادى از قرآن در مورد خدا و صفات اوست. از همان اوّل قرآن را كه باز مى كنى، سوره حمد را مى خوانى: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ: به نام خدايى كه بخشنده و مهربان است. خدا خودش را اين گونه معرّفى مى كند. الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ ستايش خدايى را كه پروردگار همه هستى است...». $آيا خدا درون ماست؟ ديگر پيامبر تو را ببينم! * * * صبح زود ابن نُويره آماده رفتن مى شود، او مى خواهد به مدينه برود تا با جانشين پيامبر بيعت كند. هنوز نواىِ سخن پيامبر در گوش اوست كه على(ع) جانشين و وصىّ من است. درست است كه جهان اسلام از نعمت وجود پيامبر محروم شد امّا خداى متعال، شخصيّتى همچون على(ع) را براى امامت اين امّت انتخاب نموده است تا جامعه همواره از نعمت هدايت برخودار باشد. ابن نُويره بايد هر چه زودتر خود را به مدينه برساند و با امام خود ديدارى تازه كند و اطاعت خود و قبيله اش را از على(ع) اعلام نمايد. چند روز مى گذرد و او به راه خود ادامه مى دهد... بزرگ اين قبيله فقط تو هستى!rر شده است، گويا ديگر اميدى به بهبودى او نيست. اين روزها پيامبر خبر از نزديك بودنِ سفر آخرت خود مى دهد. راه زيادى تا مدينه مانده است. هوا دارد تاريك مى شود، بايد شب را در جايى اتراق كند، آن طرف تعدادى خيمه مى بيند، اين جا منزلگاه يكى از قبيله هاى عرب است. صداى اذان به گوشش مى رسد. به طرف آن ها مى رود. براى نماز آماده مى شود ونماز را با آنان مى خواند. بعد از نماز يكى از ميان جمعيّت بلند مى شود و مى گويد: «اى مسلمانان! پيامبر از دنيا رفت». همه از شنيدن اين خبر غمناك مى شوند، صداى گريه ابن نُويره بلند مى شود، اين چه مصيبت بزرگى است كه بر ما وارد شد. خدايا! من مى خواستم يك بار s مدّتى مى گذرد... * * * خبرى به ابن نُويره مى رسد: پيامبر در بستر بيمارى است، اهل مدينه همه نگران حال پيامبر هستند. ابن نُويره با شنيدن اين خبر بسيار نگران مى شود، او تصميم مى گيرد تا به مدينه سفر كند. او بايد راه زيادى را برود تا به مدينه برسد، پس بايد عجله كند. سفر ابن نُويره آغاز مى شود، او به عشق ديدار پيامبر در اين بيابان ها به پيش مى تازد. بار خدايا! از تو مى خواهم كه پيامبر را شفا دهى، پيامبرِ تو مايه رحمت است، مبادا رحمت خود را از ما دريغ بدارى! در مسير راه به هر كسى كه برخورد مى كند در مورد پيامبر سؤال مى كند، خبرها حكايت از اين دارد كه بيمارى پيامبر سخت تtُويره اين موفقيّت را توفيق خدا مى داند و همواره شكرگزار خداوند است كه به او اين نعمت را داد تا بتواند در زندگى خود قدمى براى هدايت مردم بردارد. اكنون كه پيامبر ابن نُويره را به عنوان نماينده خود انتخاب كرده است، همه گوش به فرمان او هستند. در قبيله افرادى هستند كه سن و سالى بيشتر از او دارند و ريش سفيد هستند، امّا همه آنها به احترام پيامبر، رياست ابن نُويره را قبول كرده اند. او براى مردم در مورد زكات سخن مى گويد و از مردم مى خواهد تا قسمتى از ثروت خود را در راه خدا بدهند. بعد از جمع آورى زكات، ابن نُويره آن را براى پيامبر مى فرستد تا پيامبر آن را ميان فقرا تقسيم كند.wرى مى آورد و او آن را مى نوشد. ابن نُويره بايد قدرى استراحت كند، راهِ طولانى، توان او را ربوده است. اُمّ تميم بايد قدرى صبر كند تا خود ابن نُويره براى او از خاطرات اين سفر سخن بگويد. * * * همسر عزيزم! آيا دوست دارى سعادت دنيا و آخرت را از آن خود كنى؟ بايد از بت ها بيزارى بجويى و به خداى يگانه ايمان آورى و هرگز براى او شريكى قائل نشوى. خدايى كه همه نعمت ها را براى ما آفريد و لحظه اى ما را از لطف خود محروم نكرد... اُمّ تميم به سخنان ابن نُويره گوش مى دهد و در حالى كه با مهربانى تمام، به چشمان همسرش نگاه مى كند، مى گويد: ـ اى ابن نُويره! بدان كه من به آنچه تو ايمان آورuه اى ايمان مى آورم. ـ پس چنين بگو: «اَشْهَدُ اَنْ لا اِلـهَ اِلاَّ اللهُ....اَشْهَدُ اَنَّ مُحمَّداً رَسُولُ الله». ابن نُويره خيلى خوشحال است كه همسرش در اين راهِ سخت همراه اوست. آرى، هرگز يك مرد نمى تواند بدون همراهى همسرش به موفقيّت برسد. اكنون ابن نُويره مى تواند روى كمك همسرش حساب باز كند و مأموريّت خود را آغاز كند. مأموريّتِ بيدارى مردم! ابن نُويره از هر فرصتى براى هدايت مردم استفاده مى كند، او ابتدا با نزديكان خود سخن مى گويد، همه آنها به سخنان ابن نُويره ايمان مى آورند، بعد از مدّت كوتاهى همه قبيله مسلمان مى شوند و از آيين بت پرستى دست برمى دارند. ابن اى مأموريّتى بزرگ آماده كرده است. وقت خداحافظى فرا مى رسد، آخرين نگاه هاى ابن نُويره به پيامبر خيره مى ماند. او نمى داند كه چه رمز و رازى در اين وداع نهفته است. ابن نُويره نمى داند چگونه از مدينه دل بكند، او حسّ غريبى دارد، حسى كه نمى توان بازگو كرد. او دوست دارد كه براى هميشه در مدينه بماند و كنار پيامبر باشد. امّا صدايى در وجودش او را به رفتن مى خواند: اى ابن نُويره! تو بايد بروى تا پيام اسلام را به مردم برسانى. بايد بروى و همه بت ها را بشكنى و مردم قبيله ات را با خدا آشتى بدهى! تو نماينده روشنايى هستى و بايد به سوى تاريكى ها بروى... به سوى روشنايى، سفر خواهم كردxشته باشد، من او را به جهنّم خواهم افكند». على(ع) در روز قيامت، صاحب حوض كوثر است و او اهل ايمان را از آن آب گوارا، سيراب مى سازد. * * * ابن نُويره ديگر آماده بازگشت شده و او براى خداحافظى خدمت پيامبر مى رسد. وقتى پيامبر متوجّه مى شود كه ابن نُويره مى خواهد به قبيله خود بازگردد از او مى خواهد تا مردم را با اسلام آشنا كند. پيامبر او را به عنوان نماينده خود معيّن مى كند. ابن نُويره خيلى خوشحال است كه پيامبر او را لايق و شايسته اين مقام ديده است و او را به عنوان نماينده خود مشخص كرده است. اكنون ديگر همه فكر او اين است تا پيام توحيد را به قبيله خود برساند. او خود را بyا مى شنود: شبى كه پيامبر به معراج و سفر آسمانى خود رفت، صداى فرشتگان را شنيد كه چنين مى گويند: «صلوات و درود خدا بر على(ع) باد كه همه خوبى ها از آنِ اوست». فرشتگان آن شب چنين دعا مى كردند: «بار خدايا! تو را به حقِّ على(ع) قسم مى دهيم و ما با محبّت على(ع)، به تو تقرّب مى جوييم». و خدا با پيامبر چنين سخن گفت: «اى محمّد، چه كسى از بندگان مرا بيشتر دوست دارى؟»، و پيامبر در پاسخ گفت: «آن كس كه تو او را دوست مى دارى». پس خطاب آمد: «من على را دوست دارم و دوستان او را هم دوست مى دارم». و بار ديگر خطاب رسيد: «اگر كسى در تمام زندگى خود به عبادت من مشغول باشد، امّا ولايت على را قبول نداz شما را نارحت كرده است. * * * مدّتى است كه ابن نُويره در مدينه است، او مى خواهد تا هر چه بيشتر با اسلام و آموزه هاى زيباى آن آشنا شود. هدف ابن نُويره اين است كه بتواند همه اهل قبيله خود را با اسلام آشنا سازد، براى همين بيشتر وقت ها در مسجد است و با تمام وجود به سخنان پيامبر گوش فرا مى دهد. ابن نُويره به على(ع) علاقه زيادى پيدا كرده است وعشق مقّدسى در وجودش شعله مى كشد. براى او هيچ چيز مانند ديدار على(ع) لذّت بخش نيست. او ساعت ها با افرادى مثل سلمان، مقداد و ابوذر مى نشيند و از آنها مى خواهد تا براى او در مورد فضائل على(ع) سخن بگويند. * * * ابن نُويره اين سخنان رد، ما هرگز نمى توانيم در مقابل او مقاومت كنيم». پيروزى بزرگى در انتظار است. مدينه براى هميشه از وجود يهوديان پيمان شكن پاك خواهد شد و حَىّ هم به سزاى اعمالش خواهد رسيد و روحش به جهنّم واصل خواهد شد. ديگر هيچ دشمنى، فكر حمله به مدينه را نخواهد كرد. آنگاه پيامبر مى تواند به فكر شكستن بت ها باشد. چقدر نزديك است روزى كه خانه زيباىِ خدا، از همه بت ها پاك شود و مردم فقط خداى يگانه را پرستش كنند، روزى كه پيامبر همراه با على(ع) وارد كعبه شوند و على(ع) بر دوش پيامبر قرار گيرد و همه بت ها را واژگون كند. آن روز خيلى نزديك است... پايان اى لشكر طوفان! آماده باش آماده باش!|طوفان مىوزد و در دل تاريكى شب، سپاه احزاب به سوى مكّه بازمى گردد، سپاهى كه با ده هزار جنگجو براى نابودى اسلام آمد و پانزده روز در كنار خندق ماند، امّا چيزى جز شكست به دست نياورد. ابوسفيان با گروهى نيز در پشت سر آنها مى آيد. به راستى خداوند چگونه پيامبر خود را يارى كرد، خبر فرار اين سپاه در سرتاسر حجاز خواهد پيچيد، ديگر كسى جرأت نخواهد كرد به فكر حمله به مدينه باشد. فردا كه فرا برسد پيامبر لشكر خود را به سوى يهوديان بنى قُرَيظه حركت خواهد كرد. او پرچم لشكر را به دست على(ع) خواهد داد و يهوديان فرياد خواهند زد: «على به سوى ما مى آيد. همان كه ابن عبدُوُدّ را به قتل رسان}پاهيان نزد او مى رود و مى گويد: ـ اى ابوسفيان! همه موافق هستيم كه برگرديم، امّا نه با اين همه شتاب! ـ مگر چه شده است؟ ـ تو فرمانده اين سپاه هستى، اگر زودتر از همه بروى مردم خيال خواهند كرد فرار كرده اى. آن وقت وضع سپاه بسيار آشفته خواهد شد. ـ خوب! مى گويى چه كنم؟ ـ دستور بده تا سپاهيان، همه آماده حركت شوند. دستور كوچ شبانه بده! تو نبايد اين مردم را به حال خود رها كنى. * * * ابوسفيان از شتر پياده مى شود و دستور مى دهد تا سپاه آماده رفتن شود. همه سريع آماده مى شوند. آرى! طوفان ديگر چيزى را باقى نگذاشته است تا آنها بخواهند جمع كنند. سپاه احزاب به سوى مكّه حركت مى كند. ~ودتر اين سرزمين بلا را ترك كنيم. آيا اينجا بمانيم تا اين طوفانِ وحشتناك و تندبادِ كُشنده ما را از بين ببرد؟ نه! ما به سوى مكّه باز مى گرديم. * * * هيچ خبرى از حَىّ يهودى نيست، او نزد يهوديان بنى قُرَيظه رفته است. او مى داند كه ديگر سپاه احزاب شكست خورده است. آنجا را نگاه كن! او كيست به سوى شتر خود مى رود تا سوار آن شود و فرار كند. او ابوسفيان است. او رو به همه مى كند و مى گويد: «من به سوى مكّه مى روم، شما هم پشت سر من به راه بيفتيد». هيچ كس باور نمى كند كه ابوسفيان زودتر از همه مى خواهد از اين سرزمين فرار كند. پس آن وعده هاى خامى كه به مردم داده بود چه مى شود. يكى از س ها را به سر و صورت آنها مى زند، هر كس به دنبال پناهگاهى مى گردد، آيا مى توان در مقابل لشكر خدا كارى كرد؟ اين طوفان لشكر خداست كه به جان كفّار افتاده است. * * * گوش كن! ابوسفيان با جمعى از دوستان خود گفتگو مى كند: ـ چقدر اوضاع آشفته شده است! ما ديگر نمى توانيم اينجا بمانيم. ـ ما نمى توانيم در چنين جنگى پيروز شويم. ما نمى توانيم آسمان را در هم بشكنيم. ـ يهوديان هم كه به ما خيانت كردند. پس براى چه اينجا بمانيم؟ ـ اسب ها و شترهاى ما دارند از گرسنگى مى ميرند. ما هر كارى كه مى توانستيم انجام بدهيم، انجام داديم، امّا افسوس كه كارى نتوانستيم از پيش ببريم. ـ بايد هر چه زود، سرمايى كه مغز استخوان را مى سوزاند. همه به دامنه كوه سَلع پناه برده اند، بيا ما هم آنجا برويم. نگاه كن! دندان هاى همه از سرما بر هم مى خورد. هيچ كس نمى داند كه امشب خدا مى خواهد با سرما و طوفان، بهترين پيامبر خود را يارى كند. * * * از اين جا اردوگاه دشمن به خوبى پيدا است. نگاه كن! طوفان با آنها چه مى كند. خيمه ها را از جا مى كند، اسب ها شيهه مى كشند و شترها نعره سر مى دهند، زمين و زمان مى خواهد در هم بريزد. گويا قيامت بر پا شده است. همه جا را تاريكى فرا گرفته است، طوفان همه آتش ها را خاموش كرده است، همه سپاهيان وحشت زده اند، بلاى آسمانى نازل شده است! طوفان سنگريزهز دعاى پيامبر بيشتر طول مى كشد. همسفر! تو هم اگر حاجت مهم داشتى در اين وقت و ساعت با خداى خود راز و نياز كن! پيامبر با خداى خود راز و نياز مى كند و از او مى خواهد تا او را در مقابل دشمن يارى كند. خدايا! تو را مى خوانم و از تو مى خواهم كه سپاه احزاب را در هم شكنى و ما را از شرّ آنها نجات بدهى. بار خدايا! رحمت خود را براى ما بفرست... * * * خورشيد غروب مى كند و پيامبر نماز مغرب را مى خواند. تاريكى شب همه جا را فرا مى گيرد. صداى پيامبر به گوش مى رسد: «اى فريادرس بيچارگان! تو حال ما را گواه هستى...». جبرئيل بر پيامبر نازل مى شود: «خداوند دعاى تو را مستجاب كرد...». پيامبر خوشحال مى شود دست هاى خود را به سوى آسمان مى گيرد و مى گويد: «بار خدايا! من شكر تو را به جا مى آورم كه بر من و يارانم مهربانى كردى». لحظاتى مى گذرد. همه منتظر هستند تا ببينند خدا چگونه پيامبر خود را يارى خواهد كرد؟ * * * ـ آقاى نويسنده! من خيلى سردم است! چه كنم؟ آيا لباس گرم همراه ندارى؟ ـ رفيق! من خودم هم از سرما مى لرزم. لباس گرم كجا پيدا مى شود. ـ چرا به من نگفته بودى كه زمستان اينجا هم هوا سرد مى شود؟ ـ هيچ كس تا به حال در اين سرزمين، هواى به اين سردى نديده است. همه مردم تعجّب كرده اند. نمى بينى همه چگونه بر خود مى لرزند. طوفان لحظه به لحظه تندتر شده و سوز سرما بيشتر مى xx4   ) توضيحات كتاب يك سبد آسمان موضوع: نگاهى به 40 آيه قرآن نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.irمراجعه كنيد. توضيحات شوى. يكى مى فهمد كه مهمان هستى. ظرف آب و مقدارى خرما به تو مى دهد. با خوردن خرماى تازه جان تازه مى گيرى. اكنون مى خواهى به ديدار پيامبر بروى. خوب است آبى هم به صورت بزنى، اين طورى خيلى بهتر است. سؤال مى كنى: پيامبر كجاست؟ مى گويند كه بايد به مسجد بروى، پيامبر آنجاست. به سوى مسجد حركت مى كنى، وارد مسجد مى شوى. انتظار دارى كه پيامبر مانند كسانى كه رئيس مى شوند جايگاه خاصى داشته باشد و لباس مخصوص پوشيده باشد. تمام مسجد را نگاه مى كنى. جايگاهى مخصوص نمى بينى. خدايا! پس پيامبر تو كجاست؟ در گوشه اى از مسجد عدّه اى از مسلمانان نشسته اند، به طرف آنها مى روى، شايد گمشده تو آنا باشد. سلام مى كنى، آنها جواب سلام تو را مى دهند. كنار آنها مى نشينى. اينجا همه چيز ساده است. فرش مسجد، حصيرى است كه از برگ درخت خرما بافته شده است. به چهره همه نگاه مى كنى، نمى توانى تشخيص بدهى پيامبر كدام است. همه به صورت دايره نشسته اند. مجلس آنها بالا و پايين ندارد. از روى لباس هم نمى توانى تشخيص بدهى زيرا همه، لباس هايى ساده به تن دارند. سرانجام سؤال مى كنى: كدام يك از شما پيامبر هستيد؟ همه نگاه ها به سوى تو مى آيند. آنها فهميده اند كه تو تا به حال پيامبر را نديده اى. چشم ها به سوى يك نفر مى رود. آقايى را مى بينى كه مثل بقيّه بر روى زمين نشسته است. اكنون مى توانى پيامبر را ببينى. باور نمى كنى پيامبر اين قدر خودمانى باشد. سخنان او را مى شنوى و بهره مى برى. ساعتى مى گذرد، پيامبر مى خواهد به خانه برود، تو را به خانه خود دعوت مى كند، خوشحال مى شوى. همراه پيامبر مى روى، مى خواهى خانه آن حضرت را هم ببينى. وارد خانه مى شوى. خانه اى را در كمال سادگى مى بينى. باورت نمى شود. مات و مبهوتِ زندگى پيامبر شده اى. اين خانه فرش ندارد، فقط يك زيرانداز كوچك هست كه به اندازه نشستن يك نفر است! پيامبر اين زيرانداز را براى تو مى اندازد و از تو مى خواهد روى آن بنشينى. اوّل نمى خواهى قبول كنى; امّا چاره اى ندارى. روى زيرانداز مى نشينى، پيامبر هم روبروى تو روى زمين مى نشيند. به فكر فرو مى روى، اين پيامبر چقدر تواضع مى كند. قرآن به پيامبر دستور مى دهد: (وَاخْفِضْ جَنَاحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ). در مقابل مؤمنان مهربان باش و تواضع كن. تدبّرى در آيه: مفهوم «فروتنى» در قرآن با دو واژه بيان شده است: «خضوع» و «خَفْض». و ميان اين دو واژه تفاوت دقيقى وجود دارد: آيا به ياد دارى وقتى به مدرسه مى رفتى معلّم كه سر كلاس مى آمد مبصر كلاس مى گفت: «بر پا!». همه بچه ها از جاى خود بلند مى شدند. در زبان عربى وقتى شاگردى در مقابل استاد خود فروتنى كند «خضوع» مى گويند. من استادى داشتم كه در مقابل شاگردان خود تواضع مى كرد و جلو پاى آنها مى ايستاد. او اين گونه شاگردان خود را به تحصيل علم تشويق مى كرد. در زبان عربى، وقتى استادى در مقابل شاگرد تواضع مى كند از واژه «خفض» استفاده مى كنند. فكر مى كنم معناى اين دو واژه روشن شد، وقتى كوچكتر در مقابل بزرگتر فروتنى مى كند و احترام مى گيرد «خضوع» مى گويند; امّا وقتى بزرگتر در مقابل كوچكتر فروتنى مى كند «خفض» مى گويند. اكنون دقّت كن كه خدا در اين آيه از پيامبر مى خواهد تا در مقابل مؤمنان «خفض» داشته باشد. درست است مقام پيامبر از همه بالاتر است امّا او بايد فروتنى كند. نكته ديگر اين كه در واژه «خفض»، مهربانى و عطوفت هم مورد توجّه قرار مى گيرد. يعنى هر فروتنى را نمى توانى «خفض» بدانى، تنها فروتنى كه با مهربانى و عشق همراه باشد «خفض» است. قرآن مى خواهد به همه كسانى كه مى خواهند ديگران را تربيت كنند ياد بدهد كه بايد هم فروتن باشند و هم مهربان. اگر مى خواهى فرزندت را خوب تربيت كنى بايد در مقابل او فروتنى كنى. نگو كه من پدر هستم و بزرگتر از او. اگر بخواهى از روى غرور با فرزند خود سخن بگويى او حرف تو را قبول نخواهد كرد. اگر معلّم هستى بايد از قرآن ياد بگيرى، فروتن باشى و مهربان. نمى شود كه من خودم را بگيرم و بخواهم آقايى و بزرگى خودم را به جوانِ امروز ثابت كنم و توقّع داشته باشم او به دين خدا جذب شود. مجلسى كه بالا وپايين ندارد{ى ما دعا كنى و از خدا بخواهى تا گناهان ما را ببخشايد. ـ واى بر شما! شما پيامبر را رها مى كنيد و به من مى گوييد برايتان دعا كنم!! چه كسى در نزد خدا عزيزتر از پيامبر اوست. برويد و از او اين تقاضا را بكنيد. اينجاست كه ابوبكر و عُمَر از سخن ابن نُويره ناراحت مى شوند، آنها با خود مى گويند: اين مرد عجب آدم عجيبى است، ما از او خواستيم برايمان دعا كند، امّا او اين گونه پاسخ ما را مى دهد. اكنون آنها به سوى مسجد حركت مى كنند و در حالى كه عصبانى هستند نزد پيامبر مى روند و جريان را بازگو مى كنند. پيامبر به آنها لبخندى مى زند و مى گويد: ابن نُويره سخنِ حقّى را گفته است، اگر چه اين سخن ـ سلام بر جناب ابن نُويره! ـ سلام بر شما. ـ خوشا به حال تو! ما براى تو بشارت بزرگى آورده ايم. ـ چه بشارتى؟ ـ وقتى از مسجد بيرون آمدى، پيامبر بشارت داد كه تو اهل بهشت هستى. ـ پيامبر براى من شرايط ايمان را گفت و من به همه آنها ايمان آوردم، هر كس اهل ايمان باشد اهل بهشت هم خواهد بود. مگر شما اهل ايمان نيستيد؟ ـ اين چه حرفى است كه تو مى زنى؟ آيا مى دانى كه ما چه كسى هستيم؟ من ابوبكر، پدر عايشه هستم، عايشه، همسر پيامبر است. اين هم رفيق من، عُمَر است. چطور جرأت مى كنى در ايمان ما شك بكنى؟ ـ من منظور بدى نداشتم. حالا بگوييد بدانم خواسته شما چيست؟ ـ ما پيش تو آمده ايم تا برگ مى رسند. آنها هيچ گاه نااميد نمى شوند و از آماده نبودن مقدّمات كار، دلسرد نمى گردند. آنها صبر نمى كنند تا شرايط مناسبى برايشان فراهم شود. آنها با توكّل به خدا، شرايط مناسب را براى خود فراهم مى سازند. آنها نياز به تشويق ديگران ندارند و هيچ وقت سرزنش مردم آنها را از هدفى كه دارند باز نمى دارد. توكّل باعث مى شود تا وقتى با خدا هستى از هيچ چيز و هيچ كس نترسى و با آرامش به سوى هدف خويش پيش بروى. آنانى كه از بزرگى هدف مى ترسند بايد بدانند با توكّل مى توان به همه هدف هاى بزرگ رسيد. توكّل راز موفّقيت مردان بزرگ است كه تاريخ را از آنِ خود ساختند. فقط به سوى خانه تو مى آيم ديگر از مردم چيزى نخواهى و براى همين از رفتن به فرماندارى، خوددارى مى كنى. مدّتى نمى گذرد كه خداوند به وعده خود وفا مى كند و از جايى كه باور نمى كردى پول زيادى به دستت مى رساند و تو از فقر نجات پيدا مى كنى، و اين نتيجه توكّل به خداست. قرآن مى گويد: (وَاتَّقُوا اللَّهَ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ). از خدا پروا كنيد و مؤمنان فقط بر خدا توكّل مى كنند. تدبّرى در آيه: در سخنان و احاديث اهل بيت(ع) به آثار توكّل به خدا اشاره زيادى شده است و از مهمّترين نشانه هاى ايمان شمرده شده است. كسانى كه در كارهاى خود به خدا توكّل داشته باشند به موفّقيت هاى بزداشتم و بوسيدم، گويا دفعه اوّلى بود كه مى خواستم آن را مطالعه و در مورد آن فكر كنم. آشنايى من با قرآن بيشتر و بيشتر شد و از شيرينى پيام هاى آن لذّت بردم. هميشه با خود فكر مى كردم اى كاش جوانان ما با پيام هاى قرآن، انس بيشترى داشتند تا اين كه تصميم گرفتم در اين زمينه، كتابى بنويسم. هدف من اين بود كه دوستان خود را با مفاهيم قرآن بيشتر آشنا سازم. اكنون اين كتاب را تقديم شما مى كنم. اين آغاز راهى است كه در پيش دارم و مى دانم شما مرا در اين مسير يارى خواهيد كرد; مسيرى كه به باغِ آشنايى با قرآن مى رسد. مهدى خُدّاميان آرانى قم، تير 1388 مقدمه ؟ مگر درِ خانه من به روى كسى كه مرا بخواند بسته است؟ من آن خدايى هستم كه قبل از آنكه بندگانم مرا بخوانند به آنها كرم و مهربانى مى كنم، آيا اكنون كه مرا صدا مى زنند آنها را نااميد مى كنم؟»; اكنون اختيار با خودت است، مى خواهى به فرماندار طاغوت پناه ببر و يا اينكه به خدا توكّل كن. تو در فكر فرو مى روى. اين سخن تو را به فكر فرو مى برد. دوست دارى بار ديگر اين سخن را بشنوى. از دوستت مى خواهى تا يك بار ديگر اين سخن را برايت تكرار كند. او هم قبول مى كند و براى بار دوم اين حديث را براى تو نقل مى كند و تو با دقّت تمام به حديث گوش فرا مى دهى. بعد از شنيدن اين سخن، با خود عهد مى كنى كهسلام، با تو دست مى دهد. ـ كجا مى روى؟ ـ داشتم نزد فرماندار مى رفتم. ـ براى چه؟ ـ فقر و ندارى، تمام زندگى مرا گرفته است، براى تقاضاى كمك نزد او مى روم. ـ بدان كه اميد تو نااميد خواهد شد زيرا به در خانه غير خدا مى روى، تو بايد به درِ خانه كسى بروى كه اميدت را نااميد نمى كند و كرمش بيش از همه است، آيا مى خواهى حديثى را كه از امام صادق(ع) شنيده ام برايت بگويم؟ ـ بله. ـ يك روز كه خدمت آن حضرت بودم، ايشان فرمودند: «خداوند به يكى از پيامبران خود اين چنين وحى كرد: من اميد هر كس را كه به غير من اميد داشته باشد نااميد مى كنم. چگونه است كه بنده من در سختى ها به كس ديگرى اميد مى بندر كرده اى و نمى دانى چه بايد كنى. وقتى امروز نگاهت به چهره زرد و رنگ پريده كودكانت مى افتد، تصميم خود را مى گيرى و به سوى فرماندارى مدينه حركت مى كنى. ديوارهاى فرماندارى مدينه را مى بينى، خوب است زود وارد فرماندارى شوى، چون هر لحظه ممكن است يكى از دوستانت از اينجا عبور كند و تو را ببيند. او كيست كه به اين سمت مى آيد؟ نكند او تو را بشناسد؟ واى، او پسر عموى امام صادق(ع) است! او بارها تو را در خانه آن حضرت ديده است. او اين وقت روز، اينجا چه مى كند؟ حالا چه بايد بكنى؟ اگر بپرسد كه اينجا چه مى كنى چه جوابى خواهى داد؟ ولى هيچ چيز بهتر از راستگويى نيست! او جلو مى آيد و بعد از ه در زبان عربى وجود دارد: وقتى كه منظور ما فقط پنهان شدن چيزى باشد از واژه «غروب» استفاده مى كنيم; امّا هرگاه سخن از پنهان شدن چيزى باشد و بخواهيم به عدم ثبات آن اشاره كنيم از واژه «أفول» استفاده مى كنيم. به بيان ديگر اگر بگوييم «ستاره غروب كرد»، يعنى ستاره ناپديد شد; امّا اگر بگوييم «ستاره أفول كرد»، يعنى ستاره اى ناپديد شد كه معلوم بود روشنايى آن هميشگى نيست. قرآن در ماجراى حضرت ابراهيم(ع) از واژه «أفول» استفاده مى كند و در واقع مى خواهد اين پيام را به ما رساند كه ناپديد شدن ستاره چيزى بوده كه از اوّل مورد توجّه ابراهيم(ع) بوده است. راه بى پايان تو را مى خواندبايد گرفتار چيزى شوى كه پايان دارد. و حكايت آن مردمان، حكايت امروز من وتوست. افسوس كه ما عاشق چيزهايى شده ايم كه پايان دارند. خوشا به حال آنانى كه بى پايان شدند! قرآن در مورد ابراهيم(ع) مى گويد: (فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ الَّيْلُ رَأى كَوْكَبًا قَالَ هَـذَا رَبِّى فَلَمَّآ أَفَلَ قَالَ لاَ أُحِبُّ الاَْفِلِينَ). و چون شب فرا رسيد او ستاره اى را ديد وگفت: «اين خداى من است»، امّا وقتى آن ستاره غروب كرد گفت: «من چيزى كه غروب مى كند را دوست ندارم». تدبّرى در آيه: در زبان عربى براى «ناپديد شدن» معمولاً دو واژه استفاده مى شود: «غروب» و «أفول». تفاوت دقيقى بين اين دو واش بود كه من به كنارش رفتم، اشك در چشمانش حلقه زده بود. او گريه مى كرد و همه اطرافيان او نگران بودند، آنها نمى دانستند راز اين گريه او چيست. من خيلى زود فهميدم كه گريه او، گريه عاشق دلسوخته است، عاشقى كه تا ساعتى ديگر براى هميشه از معشوق خود جدا مى شد. من آن روز درس بزرگى گرفتم، انسان بايد معشوقى را انتخاب كند كه پايان ندارد. آيا قصه حضرت ابراهيم(ع) را شنيده اى؟ وقتى به سرزمين كفر رفت، مردمانى را ديد كه ستاره اى را مى پرستيدند، صبر كرد تا آن ستاره غروب كرد، رو به آنان نمود و چنين گفت: «من چيزى را كه غروب مى كند دوست ندارم». او مى خواست به ما بگويد: اى انسان نامتناهى! عضى ها عاشق شهرت مى شوند و براى رسيدن به آن تلاش زيادى مى كنند، بعضى ها به دنبال رياست هستند و در طلب آن بيقرارند. پس شور و عشق، هميشه در وجود ما هست، همه ما عاشق آفريده شده ايم، فقط معشوق ها مختلف اند. وقت آن رسيده است كه در مورد معشوق هاى خود فكر كنيم. وقتى معشوق ما عوض شود، ما نيز دچار تغيير بزرگى مى شويم. هر چه معشوق تو بزرگتر شود، تو بزرگتر مى گردى. اگر معشوق تو پايان داشته باشد، تو هم پايان خواهى داشت. خوشا به حال كسى كه معشوقى دارد بى پايان! چنين كسى هرگز تمام نمى شود. رفيقى داشتم كه خيلى ثروتمند بود و عمر خود را در راه كسب ثروت صرف كرده بود، لحظه هاى پايانى عمنى زيبايى هاى زندگى را درك كنى. مگر بيشتر وقت ها، سراسر عشق و شور نيستى؟ مگر براى رسيدن به ثروت تلاش نمى كنى؟ آيا ديده اى عدّه اى را كه چقدر براى جمع كردن مال دنيا تلاش مى كنند؟ آنها شب و روز كار مى كنند. من در مورد كسى صحبت مى كنم كه ضروريّات زندگى، مانند خانه، ماشين و ديگر امكانات را دارد، امّا باز هم مى دود. او هيچ گاه از جمع كردن ثروت دنيا سير نمى شود، چرا كه گفته اند: «مال دنيا مثل آب درياست هر چه بيشتر بنوشى بيشتر تشنه مى شوى». كسى كه ديوانه وار به دنبال دنياست، عاشق دنيا شده است، چه كند؟ عاشق نمى تواند به دنبال معشوق نباشد. اين يك قانون است. حتماً ديده اى كه ب .4e    # مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ هرگز آن شب از يادم نمى رود. شبى كه مهمان استاد خود بودم. او رو به من كرد و گفت: «تو بايد قرآن را مثل كتاب درسى بدانى و آن را مطالعه كنى. تا كى مى خواهى فقط قرآن تلاوت كنى؟ وقت آن رسيده است كه به فهم قرآن رو بياورى». اين سخن مرا به فكر فرو برد، بيست بهار از عمرم مى گذشت و من بارها قرآن را ختم كرده بودم; امّا براى يك بار آن را مطالعه نكرده بودم. وقتى به خانه آمدم قرآن را ب و در جاى ديگر، گروهى مباحث دينى داشتند. تقريباً به حدود ده كوپه سر زدم. به آخرين كوپه كه رسيدم ديدم آنها همه در خواب خوش هستند! نگاه به ساعتم كردم فهميدم كه حدود سه ساعت است در ميان مسافران پرسه زده ام و اكنون ديگر بايد به كوپه خود بازگردم. وقتى به كوپه خود آمدم، كنار پنجره نشستم و به فكر فرو رفتم. هر كدام از مسافران كارى مى كردند; امّا در عين حال، آنها همه به سوى هدف خود در حركت بودند. مقصد ما مشهد بود و هر لحظه به مقصد خود نزديك تر مى شديم، مهم اين نبود كه چه مى كرديم، مهم اين بود; همه ما در قطارى بوديم كه به مشهد مى رفت. در آن لحظه بود كه فهميدم چرا خدا از ما خواسته :43    m راه بى پايان تو را مى خواند آيا تا به حال احساس كرده اى كه عاشق نيستى؟ خيلى سخت است كه احساس عشق را از دست بدهى. ديگر زندگى براى تو بى معنا مى شود و نمى توتا در هر نماز بگوييم: «ما را به راه راست هدايت كن». در نماز از خدا توفيق عبادت نمى خواهيم، بلكه از او مى خواهيم ما را در مسيرى درست هدايت فرمايد. ساده تر بگويم: ما از خدا مى خواهيم ما را سوار قطار خودش كند كه اگر در اين قطار باشيم خواب ما، تفريح ما، غذا خوردن ما، استراحت ما، زيبا است. امّا واى از آن روزى كه ما سوار قطارى شويم و آن قطار به سوى خدا نرود! اگر در آن قطار، تمام شبانه روز هم مشغول عبادت باشيم فايده اى ندارد. حتماً ديده اى افرادى كه يك مشت ريش دارند و هميشه تسبيح به دست هستند; امّا وقتى به آنها نزديك مى شوى مى بينى كه بعضى از آنها براى ريا و رياست دنيا اين كار را مى كنند. آنها سوار قطار مكر و خودپرستى شده اند و اين قطار هيچ گاه آنها را به مقصد بهشت نمى رساند. شيطان هيچ كارى به نماز و عبادت آنها ندارد، چرا كه آنها در قطار شيطان هستند، هر كارى بكنند سرانجام آنها، رضايت خدا نخواهد بود. در ايستگاه دنيا قطارهاى بسيارى شبيه به هم وجود دارد، هر كدام فرياد مى زنند: ما شما را به شهر سعادت مى بريم! و چه بسا ما ندانيم كدام راست مى گويند و كدام دروغ! بعضى از اين قطارها آن قدر زيبا و دل فريب است كه دل هر كسى را مى ربايد، شعارهاى تبليغاتى بعضى از آنها چنين است: «پيش به سوى سعادت!» امّا وقتى سوار مى شوى و مقدارى راه مى روى، تازه مى فهمى كه اين قطار به شهر سعادت نمى رود و فريب خورده اى! پس چه كسى مى تواند تو را در انتخاب قطار واقعى يارى كند؟ همان كسى كه از تو خواسته تا هر روز در نماز بگويى: «مرا به راه راست هدايت كن». اگر ما سوار قطار خدا شويم حتماً به سعادت و خوشبختى خواهيم رسيد. آن روز من فهميدم كه اين دعا چقدر مهم است، افسوس با آن كه يك عمر نماز خوانده ام; امّا نفهميدم كه با خداى خود چه گفته ام! قرآن دعاى بندگان را چنين بيان مى كند: (اهْدِنَا الصِّرَطَ الْمُسْتَقِيمَ). بار خدايا، ما را به راه راست هدايت نما. تدبّرى در آيه: در زبان عربى، واژه هاى «طريق» و «صراط»، به معناى «راه» است. وقتى ما بخوهيم از راهى سخن بگوييم كه اصلى و وسيع است، از واژه «صراط» استفاده مى كنيم; امّا وقتى بخواهيم به مسيرى اشاره كنيم كه پيمودن آن با سختى همراه است از واژه «طريق» استفاده مى كنيم. پس واژه «صراط» به وسيع بودن راه و راحت بودن سفر در آن اشاره دارد. اگر در بزرگراه به سوى مشهد در حركت باشى، مى توانى بگويى من در صراط مشهد هستم. ولى اگر در جاده اى كم عرض به سوى مشهد در حركت باشى و سختى بكشى، بايد بگويى من در طريق مشهد هستم. قرآن در اين آيه به ما مى آموزد كه از خدا بخواهيم ما را به صراط درست هدايت كند. راهى كه وسيع و واضح است و در آن هيچ ابهام و مشكلى نيست. مرا سوار قطار خودت كن!ا اين سرمايه تجارت خوبى را انجام دهى. تو بايد بهترين بازار و بهترين خريدار را بشناسى و از تجارتى كه با ضرر همراه است دورى كنى. تو بايد توشه اى براى سفر ابدى خويش تهيّه كنى زيرا كه راه بسيار طولانى است! دقيقه ها كه سرمايه زندگى تو هستند، كم و كمتر مى شوند، در واقع، عمر تو دارد لحظه به لحظه كم مى شود. چرا براى خودت فكرى نمى كنى؟ تا كى مى خواهى در فكر دنيا و آب و خاك باشى؟ ارزش عمر تو از همه اين ها بالاتر است تو بايد عمر خود را صرف چيزى كنى كه بى نهايت باشد. آيا سخن مولايت را شنيدى كه گفت: آه از توشه كم و راه دور و طولانى! اگر هدف على(ع)، بهشت بود پس چرا اين چنين سخن مى گوي ^^ 4S    e فقط به سوى خانه تو مى آيم شرمنده زن و بچه خود شده اى. چند روز است كه نتوانسته اى براى آنها غذا و پوشاك مناسبى تهيّه كنى. از هر كسى كه مى شناختى، پول قرض گرفته اى و ديگر نمى دانى چه كنى. يادت مى آيد كه با فرماندار مدينه آشنا هستى و براى همين با خود مى گويى خوب است بروم و شرح حال خود را براى او بگويم، شايد او بتواند كمكى كند. امّا فرماندار كه دست نشانده حكومت طاغوت (بنى أميّه) است و دستش به خون شيعيان و فرزندان حضرت زهرا(س)آلوده است، آيا درست است از او تقاضاى كمك كنى؟ بر سر دو راهى گي؟ او توشه بهشت را داشت. او مى خواست به ما ياد بدهد كه بهشت مقصد ما نيست، بهشت يك منزل است، راه ما بى پايان است و براى همين هر چه توشه برداريم، باز هم كم خواهد بود. هر چيز در مقابل اين سفر بى پايان، كم بها و بى ارزش است. تو بايد متوجّه اين راه طولانى بشوى كه پيش روى توست، تو بايد از آن استعداد بزرگى كه خدا به تو داده است، باخبر شوى. تو بايد كارى كنى كه همه لحظات عمر تو مفيد باشد، خوابيدن، خوردن، رفتن و آمدنت، همه بايد حركت و عبادت باشد. پاى تو همواره بايد پاىِ رفتن باشد. اگر فرياد على(ع) را شنيدى ديگر فرصت ندارى بازى كنى، فقط كسانى به بازىِ دنيا مشغول مى شوند كه هدفى آسانى ندارند. يادت هست وقتى بچه بودى به بازى مى رفتى، چگونه براى عروسكى يا توپى گريه مى كردى. وقتى بزرگتر شدى ديگر به عروسك و توپ وابستگى نداشتى. زيرا هدفِ والاترى را پيدا كرده بودى و به دنبال آن بودى. وقتى هدف تو تغيير كرد ديگر توپ و عروسك براى تو جاذبه نداشت. خوب نگاه كن، بعضى ها با اين كه بزرگ شده اند به توپ بزرگترى مشغول شده اند، اگر چه اين توپ به بزرگى كره زمين باشد! گروه ديگر اسير اين توپ بزرگ نشده اند زيرا مى دانند كه اين توپى بيش نيست و هدف آنان نمى باشد. تو كار بزرگى دارى، بايد زاد و توشه براى خودت فراهم كنى، تو سفرى به طول ابديّت در پيش دارى. سرگرمى و بازى براى كسى است كه كارى ندارد، هدفى و انگيزه اى ندارد، تو كه به ضيافتى بزرگ و ابدى دعوت شده اى، بايد به فكر آنجا باشى. راه را نگاه كن، نگاهى هم به خود بيانداز، برخيز، بايد شب و روز تلاش كنى. قرآن مى گويد: (تَزَوَّدُواْ فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَى). براى خود زاد و توشه تهيّه كنيد و بدانيد كه بهترين توشه، تقوا است. تدبّرى در آيه: بهترين زاد و توشه براى روز قيامت چيست؟ نماز، روزه، حج، كار خير، كمك كردن به ديگران، ساختن مسجد و مدرسه. جالب است قرآن در اين آيه فقط تقوا را بهترين توشه مى داند. به راستى چه رمز و رازى در تقوا است كه قرآن روى آن تأكيد مى كند. من مدّتى ه دنبال جواب اين سؤال بودم. سرانجام به اين نتيجه رسيدم كه تقوا، گوهرى ارزشمند است. كسى كه ماشينش با سرعت زياد راه نمى رود، اگر در جاده به خاطر سرعت جريمه نشود هنرى نمى كند. هنر اين است كه بهترين ماشين را داشته باشى و بتوانى با سرعت بالايى رانندگى كنى، ولى اين كار را نكنى! افسوس كه ما تقوا را هم بد فهميديم! يادم نمى رود جوانى را مى شناختم كه مؤمن و با استعداد بود. او دانشجوى حقوق بود. مى خواستند او را بورسيه كنند تا در آينده قاضى بشود; امّا او قبول نكرد. پدرش وقتى اين موضوع را فهميد خيلى افتخار مى كرد كه ببين چه پسرى تربيت كردم كه از مقام قضاوت گذشت! اكنون در كارخانه اى مشغول به كار است، ليسانس حقوق دارد و در جايگاه اصلى خود نمى باشد. آيا اين تقوا است؟ هنر اين بود كه او قاضى مى شد و استعداد خود را در قضاوت به كار مى گرفت ولى هرگز رشوه نمى گرفت! تو بايد در جامعه باشى و كارى انجام دهى، بايد مواظب باشى كه گناه و خطا نكنى. اين است هنر تقوا كه بهترين توشه است. پيرمردى كه ديگر سن و سالى از او گذشته اگر تمام شبانه روز در كنج مسجد نماز بخواند و از اين راه، براى خودش توشه اى تهيّه كند; قرآن توشه او را بهترين توشه نمى داند; امّا جوانى كه در اوج شهوت است، اگر گناه نكرد، بهترين توشه را براى سراى ديگر خود تهيه نموده است. سفر بى پايانم آرزوست UU 4c    o هر كه در اين بزم مقرب تر است به كارگاه آجرپزى رفته بودم تا يكى از دوستانم را ببينم. در آنجا بود كه با توليد آجر بيشتر آشنا شدم. من هميشه خيال مى كردم كه براى تهيّه آجر، ماده اى مثل چسب به خاك اضافه مى كنند تا آجر محكم شود. در آنجا ديدم كه كارگران خاك را فقط با آب مخلوط مى كنند تا گل درست شود. بعد آن گل را قالب مى گيرند و به شكل آجر درمى آورند و سپه كار مى بردم. وقتى در خانه هستم و احساس محبّت ويژه اى به فرزندم ندارم از واژه «ابني» استفاده مى كنم; زيرا واژه «بُنّىَّ»، بار عاطفى زيادترى نسبت به «ابني» دارد. جالب است بدانيد وقتى من به هر دليلى از فرزندم عصبانى هستم او را با اسم صدا مى زنم و نمى گويم «پسرم». يعنى وقتى من فرزندم را با اسم صدا مى زنم هيچ بار عاطفى ندارد. قرآن مى گويد كه ابراهيم(ع) پسر خود را با نام صدا نزد، او را «پسرم» خطاب كرد; امّا با دنيايى پر از عشق و محبّت! قرآن تمام محبّت پدر به فرزند را در آن لحظه اى كه مى خواهد او را به قربانى ببرد با يك واژه «بُنّىَّ» نشان مى دهد. بت هاى درون را بايد شكست. امّا چرا قرآن در اين آيه واژه «بُنّىَّ» را به كار برده است؟ اين خاطره به جواب اين سؤال كمك مى كند: به سفر حج رفته بودم و يك ماه بود كه از خانواده ام دور بودم. وقتى به ياد شيرين زبانى پسرم مى افتادم دلم هوايش را مى كرد. آن روزها تلفن همراه در عربستان جواب نمى داد. بايد منتظر مى شدم تا شب فرا برسد و سر ساعت معيّن، خانواده به هتل زنگ بزنند تا من بتوانم با آنها صحبت كنم. وقتى تلفن زنگ مى زد صداى پسرم به گوشم مى رسيد. او با شيرين زبانى مى گفت: «بابا»، من تمام شوق و عشق خود را در يك كلمه خلاصه مى كردم و مى گفتم: «پسرم». اگر من عربْ زبان بودم در اين حالت، واژه «بُنّىَّ» را به است، سختى و مشكلات فشار آورده است و غوغايى در درونت بر پا شده است. اينجا ديگر با تمام وجود خدا را صدا مى زنى و از او مى خواهى تو را نجات بدهد. به اين حالت تو، «تضرّع» مى گويند. پس «دعا»، خواندن خداوند در همه حالت ها است; امّا «تضرّع» وقتى است كه تو خدا را با تمام وجودت صدا مى زنى زيرا بلا و سختى به سويت هجوم آورده است و تو هيچ پناهگاهى جز خداى خودت ندارى. قرآن مى گويد كه خدا بندگان خود را به بلا گرفتار مى كند تا آنها تضرّع كنند و وقتى آن حالت تضرّع براى انسان پيش مى آيد، او ارزش پيدا مى كند، زيرا او از دنيا دل بريده و رو به خدا آورده است. هر كه در اين بزم مقرب تر استى شود، ارزش ما كم و كم تر مى شود، اين بلاست كه دل هاى ما را آسمانى مى كند. قرآن مى گويد: (فَأَخَذْنَاهُم بِالْبَأْسَآءِ وَالضَّرَّآءِ لَعَلَّهُمْ يَتَضَرَّعُونَ). آنان را به رنج و بلا وسختى گرفتار كرديم تا به درگاه ما تضرّع و زارى كنند. تدبّرى در آيه: آيا مى دانى چه تفاوتى ميان واژه «دعا» و «تضرّع» وجود دارد؟ «دعا» همان سخن گفتن با خدا و خواندن او مى باشد. گاه حاجتى دارى و از خدا مى خواهى تا تو را به آرزويت برساند و براى همين دعا مى كنى، گاه از روى عادت دعا مى خوانى و هيچ توجّه قلبى ندارى، امّا موقعى كه شرايط بر تو سخت شده باشد، احساس مى كنى كه دنيا برايت كوچك شن روز من به فكر فرو رفتم و به ياد بلاها و سختى هايى كه در زندگى پيش مى آيد افتادم. به راستى، اين مشكلات هستند كه انسان را مى سازند و محكم مى كنند. آيا شنيده اى كه خدا هر كس را بيشتر دوست دارد بلاى بيشترى براى او مى فرستد؟ بلا و سختى ها همان آتشى است كه باعث مى شود ما قيمت پيدا كنيم، ارزش پيدا كنيم و ساخته بشويم. روح انسان فقط در كوره بلا است كه مى تواند از ضعف ها و كاستى هاى خود آگاه شود و به اصلاح آنها بپردازد. پس بلا چيز بدى نيست، بلا باعث مى شود تا از دنيا دل بكنيم و بيشتر به ياد خدا باشيم و به درگاه او رو آورده و تضرّع كنيم. اگر بلا نباشد دل ما براى هميشه اسير دنيا  آن را در آفتاب قرار مى دهند تا خشك شود. اين آجرها بسيار سست بودند و حتّى اگر باران بر روى آنها مى باريد شكل خود را از دست مى دادند و دوباره به همان خاك تبديل مى شدند. دوستم براى من توضيح داد كه همين آتشِ داغ باعث مى شود تا اين آجرها محكم و بادوام شوند، در واقع ارزشى كه آجر دارد به خاطر همين آتش است. آن روز متوجّه شدم هر آجرى كه به شعله آتش نزديك تر باشد محكم تر مى شود و هر آجرى كه از آتش دور باشد سست است. يكى از كارگرها آجرى را به من نشان داد و گفت: اگر بتوانى اين آجر را با كلنگ بشكنى به تو جايزه مى دهم! اين آجر از بتن و سيمان، محكم تر است زيرا بسيار نزديك آتش بوده است. نداخت و به تاريخ نشان داد كه مى توان در اوج قلّه بلا ايستاد و فرياد توحيد برآورد و همه هستى خود، حتّى كودك شيرخواره خود را هم فدا كرد. من و تو كه دم از امام حسين(ع) مى زنيم كجا ايستاده ايم؟ در عزاى او بر سينه مى زنيم در حالى كه در اين سينه ده ها بت داريم. اى برادر برخيز! راه تو را مى خواند، راه خليل الله! قرآن از زبان حضرت ابراهيم(ع) مى گويد: (يَابُنَىَّ إِنِّى أَرَى فِى الْمَنَامِ أَنِّى أَذْبَحُكَ). پسرم! در خواب ديده ام كه بايد تو را قربانى كنم. تدبّرى در آيه: در زبان عربى وقتى پدر مى خواهد پسر را صدا بزند، يكى از اين دو واژه را استفاده مى كند: «ابني» و «بُنّىَّقربانى كنند. و اكنون از تو مى پرسم: اسماعيل تو چيست؟ رياست، شهرت، ثروت، آبرو، عزّت و... آيا آماده اى تا همه اين ها را در راه دوست قربانى كنى؟ آيا مطمئن هستى كه پول، بت تو نشده است؟ آيا مطمئن هستى پيشواى تو، بت تو نشده است؟ خيال نكن كه روزگارِ بت پرستى به سر آمده است، هرگز! بلكه اكنون بت ها زياد و زيادتر شده اند، كارِ شكستن آنها هم سخت تر شده است. ابراهيم(ع) همه بت هاى بيرون را شكست و بت شكن تاريخ شد آنگاه خدا او را آزمود كه آيا بتى در درون دارد يا نه؟ واين آزمون براى همه ماست. مگر همه ما دنباله رو حضرت ابراهيم(ع) نيستيم. امام حسين(ع) هم در روز عاشورا نمايش بزرگى به راه د و اين منظره را تماشا مى كنند، ابراهيم(ع) «بسم الله» مى گويد و كارد را بر گلوى پسر مى كشد; امّا كارد نمى برد، دوباره كارد را مى كشد، زير گلوى اسماعيل سرخ مى شود. ابراهيم(ع) كارد را محكم تر فشار مى دهد; امّا باز هم كارد نمى برد، او كارد را بر سنگى مى زند و سنگ مى شكند. صدايى در آسمان طنين مى اندازد كه اى ابراهيم تو از امتحان موفّق بيرون آمدى. جبرئيل مى آيد و گوسفندى به همراه دارد و آن را به ابراهيم(ع) مى دهد تا قربانى كند. و از آن به بعد، اين حكايت، هميشه براى دوستان خدا هست كه بايد هوشيار باشند، مبادا اسماعيلِ خود را بت كنند. آنها بايد آماده باشند تا اسماعيل هاىِ خود را رى، پسرم. ـ پس چرا قربانى با خود برنداشتى، گوسفندى و يا شترى! اشك در چشمان پدر حلقه زد و گفت: «اى عزيز دلم! تو همان قربانى من هستى، خدا به من دستور داده است كه تو را در راه او قربانى كنم». به راستى تاريخ نمى تواند عظمت اين صحنه را به تصوير بكشد، اسماعيل در جواب پدر مى گويد: «اى پدر! آنچه خدا به تو فرمان داده است انجام بده». آنان به قربانگاه مى رسند. پدر، پسر را روى زمين به سمت قبله مى خواباند، اكنون پسر چنين مى گويد: «روى مرا بپوشان و دست و پايم را ببند». او مى خواست تا پدر مبادا نگاهش به نگاه او برخورد كند و در انجام امر خدا ذرّه اى ترديد نمايد. همه فرشتگان ايستاده انست بگيرى و پسرت را رو به قبله بخوابانى و خونش را بر زمين بريزى. آيا آماده هستى اين كار را بكنى؟ من مى خواهم تو را از وابستگى ها نجات دهم. قلب تو بايد فقط جاى من باشد. تو كه خود بت هاى بزرگ را شكستى بايد بت درون خودت را هم بشكنى. من مى خواهم بدانم آيا حاضر هستى در راه من فرزندت را قربانى كنى. اگر اين كار را انجام دادى، ثابت خواهى نمود كه پسرت، بت تو نشده است. نگاه كن! ابراهيم(ع) با پسرش چنين سخن مى گويد: بايد به قربانگاه برويم. واسماعيل آماده است، آنها با مادر خداحافظى مى كنند و مى روند. اسماعيل به پدر مى گويد: ـ مگر ما به قربانگاه نمى رويم تا در راه خدا قربانى كنيم؟ ـ c4    i چرا خودت را ارزان فروختى؟ دازه خود بنشانى اين آغاز بت پرستى توست. اين مُريدبازى ها كه مى بينى، فقط براى اين است كه ما هنوز وابسته غير خدا هستيم. روح تو نياز به غذا دارد و ما دوست داريم يكى را پيدا كنيم و هميشه پيرو او باشيم و اين گونه نيازهاى روحى خود را برطرف كنيم; امّا اين روش خطر بزرگى دارد و آن اينكه ما از هدف اصلى دور مى مانيم، توجّه به واسطه، آن قدر زياد مى شود كه اصل را فراموش مى كنيم! رزق و روزىِ معنوى تو در دست خداست و همه محتاج او هستند. تو بايد توجّه ات به خدا باشد و از او كمال و معرفت بخواهى، او خودش روزى تو را مى دهد. اين قانونِ خداست كه روزى اهل ايمان را از جايى مى رساند كه آنها گمم و هم افسرده! نمى دانم چه كنم؟ به كجا پناه ببرم؟ فكر مى كنم خدا مرا دوست ندارد كه من بدون استاد مانده ام. وقتى سخنان جوان به اينجا رسيد سكوت كرد وآهى كشيد. اكنون نوبت من بود تا سخن بگويم: عزيز دلم! خدا تو را خيلى دوست داشت و براى همين ضعف هاى استادت را به تو خبر داد. تو بايد خدا را شكر كنى كه تو را به حال خود رها نكرده است. خدا مى خواست تا تو براى خودت بت درست نكنى و وابسته هيچ كس نشوى. او مى خواست در دام غير او نيفتى. خدا مى داند كه تو ضعيف هستى و چون به يك جا توجّه پيدا كنى و فقط از يك نفر حرف بشنوى به او دل مى بندى و در حجاب مى مانى. همين كه كسى را به جايگاهى بالاتر از ام رسيده بود و مردم در مورد مقام او سخن ها مى گفتند. به حضور او رفتم و مدّتى با او بودم و از راهنمايى هاى او استفاده مى كردم. يك روز كه در خانه او مهمان بودم، تلفن زنگ زد و او گوشى را برداشت، نمى دانم طرف چه مى خواست و كه بود; امّا ديدم كه استاد عصبانى شد و حرف هايى گفت كه نبايد مى گفت. من هم مات و مبهوت به او نگاه مى كردم. باور نمى كردم كسى كه اين قدر مردم در مورد خوبى او سخن گفته بودند، اين حرف ها را بزند. از آن روز ديگر او از چشم من افتاد و من ديگر به ديدنش نرفتم. و شبيه اين ماجرا چند بار برايم تكرار شد و هر استادى را كه من به او نزديك شدم به خطايش آگاه شدم، اكنون هم خسته ، او برايم گفت: ساليان سال است كه در طلب معرفت هستم و چون شنيده بودم كه اگر كسى استاد خودش را پيدا كند نيمى از راه را رفته است. در جستجوى استاد از اين شهر به آن شهر دويدم. وقتى مى شنيدم كه فردى از يار نشانى دارد، نزد او مى رفتم تا شايد به مقصود برسم! زمانى كه به استادى مى رسيدم، ابتدا سراسر شور و عشق بودم; ولى بعد از مدّتى از او دلزده مى شدم. وقتى دليلش را پرسيدم، او چنين گفت: وقتى به كسى خيلى نزديك مى شدم، ضعف هاى او برايم آشكار مى شد و من ديگر نمى توانستم او را به استادى قبول داشته باشم و براى همين از او جدا مى شدم. آخرين استادم كسى بود كه آوازه اش از مدّت ها قبل به گو s 4/    c بت هاى درون را بايد شكست ساليان سال بود در حسرت داشتن فرزند بودى و بارها از من خواستى تا به تو پسرى زيبا بدهم. من هم سرانجام دعايت را مستجاب كردم و نام او را اسماعيل گذاشتى. مى دانم كه تو هم مانند همه پدرها، خيلى به پسرت علاقه دارى و او را بيشتر از جانت دوست مى دارى! امّا نبايد اين پسر بت تو شود، آماده باش كه مى خواهم تو را امتحان كنم. تو بايد پسرت را در راه من قربانى كنى. آرى، درست شنيدى! بايد كارد در دانش را ندارند. راز اين قانونِ خدا را بفهم. خدا مى خواهد كه تو استاد مشخص و معيّنى نداشته باشى، از هر گلستانى، سبدى بچينى و استفاده بكنى و مريد كسى نشوى. اگر سعادت يارت بود و به امامى رسيدى كه به حكم قرآن از هر گناه پاك است، خوشا به حالت!! امّا امروز كه امام زمانِ تو در پس پرده غيبت است، حواست را جمع كن و بدان كه بدون روزى نمى مانى، خدا روزى تو را از جايى مى رساند كه باور ندارى، او مى خواهد تو در دام نيفتى. تو با هر بزرگى كه مى نشينى از كلام او استفاده مى كنى، بهره ها مى برى و به كمال مى رسى; امّا او را بت خود نكن! او را حجاب خود نگردان، تو آزادى و فقط بنده خدا هستى. قرآن مى گويد: (وَمَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لاَيَحْتَسِبُ). هر كس كه با تقوا باشد خدا او را نجات داده و روزىِ او را از جائى مى دهد كه گمان نمى كند. تدبّرى در آيه: در زبان عربى براى مفهوم «گمان نداشتن» از دو واژه استفاده مى كنند: «لايظن» و «لايحتسب». اكنون مى خواهيم بدانيم كه چرا قرآن واژه دوم را انتخاب نموده است. فرض كن كه شما دچار مشكل مادى شده اى و نياز به پول دارى. با خود فكر مى كنى كه خوب است به بانك بروم و حساب قرض الحسنه باز كنم و 50 هزار تومان به حساب بگذارم، شايد برنده بشوم و جايزه 10 ميليون تومانى ببرم. مدّتى مى گذرد و يك روز از بانك به تو تلفن مى زنند و به تو تبريك مى گويند، كه تو برنده 20 ميليون تومان شده اى. تو خيلى ذوق زده مى شوى زيرا گمان نمى كردى كه برنده اين جايزه ويژه شوى. در زبان عربى براى اين جريان از واژه «لايظن» استفاده مى كنند. امّا براى درك واژه «لايحتسب» به اين خاطره دقّت كن: يكى از دوستانم در كارهاى فرهنگى فعّاليّت مى كند. سال گذشته او براى برگزارى مراسم عيد غدير برنامه هاى مختلفى انجام داد. برگزارى مسابقه كتاب خوانى، اعطاى جايزه، چاپ پوستر تنها گوشه اى از فعاليت هاى او بود. ايّام عيد غدير سپرى شد، او حساب كرد كه 120 ميليون تومان قرض دارد. چندين چك او برگشت خورده بودن و نزديك بود به زندان بيفتد. او برايم تعريف كرد: «ديگر از همه جا نااميد شده بودم، چند نفر قول داده بودند به من پول برسانند; امّا به قولشان عمل نكرده بودند. با خود گفتم خوب است به مشهد بروم. بليط هواپيما گرفتم و به فرودگاه رفتم. وقتى روى صندلى هواپيما نشستم، نگاه كردم ديدم كنارم آقاى محترمى نشسته، با او مشغول گفتگو شدم. او به من گفت: چرا اين قدر توى خودت هستى؟ من نمى دانم چه شد كه ماجرا را گفتم. اشك در چشمانش حلقه زده بود. نگاه به بيرون پنجره هواپيما كردم. وقت غروب بود. چند دقيقه گذشت، يك وقت ديدم اين آقا دارد صدايم مى زند و مى گويد: اين چك را بگير، مالِ شماست. نگاه كردم باور نمى كردم، چك براى فردا بود و مبلغ آن 120 ميليون تومان بود. باور نمى كردم! بعداً معلوم شد كه يكى از اقوام او در مسابقه كتاب خوانى ما شركت كرده و يك سكه طلا برنده شده است و او از اين راه از برنامه هاى ما باخبر بوده است». و اين گونه است كه خدا كسانى را كه براى جشن عيد غدير تلاش مى كنند، يارى مى نمايد. وقتى يك عربْ زبان اين خاطره را مى خواند براى نقل آن از واژه «لايحتسب» استفاده مى كند. انتخاب واژه «لايحتسب» در اين آيه به اين معنى است كه اگر ما در راه تقوا قدم برداريم، خدا روزى مادى و معنوى ما را از جايى مى رساند كه هرگز باور نمى كرديم! روزىِ من از ناكجاآباد مى آيد ʅى كشند. وقتى نگاه مى كنى كه رفيقت ماشينى زيباتر از ماشين تو خريده است، تو هم هوس مى كنى مثل آن ماشين را بخرى و آرامش خودت را مى فروشى. گاه همه توان خود را در راه دنيا صرف مى كنى، دنيايى كه به زودى تمام مى شود و بايد براى هميشه با آن خداحافظى كنى. اگر به پول و رياست و قدرت پناه ببرى، فايده اى ندارد زيرا هيچ كدام از اين ها وفا ندارند. تو با تمام قدرت و علم و شهرت و ثروت باز هم تنها هستى و غريب! شايد هم درد غربت نداشته باشى! اگر ديدى كه دردِ اسارت خود را درك نمى كنى، بدان كه هنوز بزرگ نشده اى و دنيا پناه تو است. اگر روح تو به دنيا پناهنده شود به زودى بى پناه مى شوى. آن لحظه قتى با خود خلوتى مى كنى و به ياد مرگ مى افتى، مى فهمى كه نمى توانى مرگ را لحظه اى هم به تأخير بياندازى. هراسى بزرگ در دلت مى نشيند. گاه به بن بست مى رسى و همه دنيا هم نمى تواند آرامت كند، روح تو مضطرب است و تو به دنبال پناهى براى خود مى گردى. شيطان تو را تنها نمى گذارد، هميشه به دنبال فرصت است تا تو را فريب بدهد. او دشمنى است كه مى خواهد ايمانت را به يغما ببرد. تو در مقابل همه اين ها دچار ضعف مى شوى و دنبال پناهگاه مى گردى. تو نياز به جايى دارى كه در سايه آن آرام بگيرى. مصيبت موقعى آغاز مى شود كه آنچه را با دست خود ساخته اى مشغولت كند، آرزوها هجوم مى آورند و تو را به آشوب W 5c    uروزىِ من از ناكجاآباد مى آيد جوانى بود كه خسته و غمگين به نظر مى رسيد، گويى همه راه ها بر او بسته شده بود. از شهر تبريز به قم آمده بود، در راه طلب و معرفت قدم برداشته و اكنون به بن بست رسيده بود. خيلى خسته بود و محتاج محبّت. براى همين به خانه دعوتش كردم تا با هم سخن بگوييم. در اتاق پذيرايى نشسته بوديم وبعد از پذيرايى مختص7 4=    ] به دنبال پناهگاهى باش! ى خواست امام را عصبانى كند. او سراغ امام باقر(ع) را گرفت و نزد امام آمد. جمعى از دوستان امام آنجا بودند. مرد مسيحى با صداى بلند مى گويد: أنتَ بَقَرٌ. انتَ به معناى «تو»، و بَقَر به معناى «گاو» مى باشد. اين مرد مسيحى با اين جمله به امام جسارت كرد، همه ياران امام ناراحت شدند. امام همه اطرافيان خود را به سكوت دعوت كرد و در جواب گفت: «نه، من باقر هستم». واژه «باقر» به معناى شكافنده مى باشد، امام پنجم را به اين اسم مى خواندند زيرا هيچ كس دانشمندتر از ايشان نبود. مرد مسيحى بار ديگر رو به امام كرد و گفت: «تو فرزند زنى هستى...». بار خدايا! تو از عشقى كه اين قلم به خاندان پيامب¹به از خانه خود حركت كردى، مى خواستى حاجى شوى، عشق خانه دوست در سر داشتى. نمى توانستى صبر كنى. بايد مى آمدى. تو آمدى و كعبه را زيارت كرده و طواف انجام دادى و اكنون ديگر رمق ندارى! بايد فكرى بكنى، از برادران مسلمانت كمك بخواهى. نگاهى به مردمى مى كنى كه كنار كعبه جمع شده اند، رو به آنها مى كنى و مى گويى: «كيست به من كمكى بكند؟ من محتاج هستم و گرسنه». و در انتظار مى مانى، اميد دارى كه جوابى بشنوى; امّا جوابى نمى شنوى، بار ديگر سخن خود را تكرار مى كنى و فقط سكوت مى شنوى. آنها سرگرم خود هستند، شكم هاى آنها سير است و دردِ تو را احساس نمى كنند، چرا آنها بايد به تو كمك كنند؟ آنها زحمت كشيده اند و با كار كردن پولى به دست آورده اند، آن پول براى خود آنهاست، چرا بايد آن را به تو بدهند؟ هر كسى بايد به فكر خودش باشد، هر كسى بايد كار كند. و تو نگاهى به آسمان مى كنى كه اى خدا! من بنده درمانده تو هستم، مهمان تو هستم و اكنون گرسنه ام. خودت هم نمى دانى كه چرا نگاهت به گوشه اى مى خورد، چند نفر هم آنجا هستند كه شايد آنها كمكت كنند. آنها صداى تو را نشنيدند، برو آنجا و حاجت خود را بگو شايد كسى باشد به تو كمكى كند. و تو به آن سو مى روى. صدا مى زنى آيا كسى هست مرا يارى كند؟ جوانى صداى تو را مى شنود، او نماز مى خواند و در ركوع است; امّا مى داند كه هرگز نبايد دل نĊازمندى را شكست. انگشتر قيمتى خود را از دست بيرون مى آورد و به تو اشاره مى كند كه بيا. تو نزديك مى روى، انگشتر را مى گيرى، باور نمى كنى، اين انگشتر خيلى ارزشمند است! اين جوان كيست كه چنين سخاوتمند است؟ تو مى خواهى دعا كنى، چه بگويى؟ براى او چه بخواهى؟ وخدا او را خوب مى شناسد، او مايه افتخار زمين است، او على(ع) است. و جبرئيل به زمين مى آيد و نزد پيامبر مى رود و آيه جديدى را براى او مى خواند. قرآن مى گويد: (إِنَّمَاوَلِيُّكُمُ اللَّهُوَرَسُولُهُوَالَّذِينَءَامَنُواْالَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَوَيُؤْتُونَ الزَّكوةَوَهُمْ رَاكِعُونَ). بدانيد كه فقط خدا و پيامبر و كسانى كه در ركوع نماز صدقه مى دهند، بر شما ولايت دارند. تدبّرى در آيه: به راستى من چقدر امام خود را مى شناسم؟ از عشق او دم مى زنم و در سوگ او اشك مى ريزم; امّا او را نمى شناسم! شايد دشمنانش خواسته اند من او را نشناسم. گريه من، هيچ ضررى براى دشمن ندارد، آنچه براى آنها هراس مى آورد شناختِ من از مولايم است. على(ع) كسى نيست كه دنيا در او اثر گذارد زيرا او خودش را بالاتر از دنيا مى بيند. او دنيا را سه طلاقه كرده است. خدا مى دانست كه رياست و حكومت براى على(ع) هيچ ارزشى ندارد و در اين آيه قرآن، عدم دلبستگى على(ع) به دنيا را نشان مى دهد. على(ع) انگشتر قيمتى خود را كه پربهاتىِ خود را بگذارند و با دست خالى بروند. آنها ديگر سرمايه اى ندارند، وقت و عمر ارزشمند خود را صرف دنيا كردند و اكنون ديگر هيچ وقتى براى انجام كارهاى خوب ندارند. آنها هيچ توشه اى كسب نكرده اند. آنها خسران كرده اند. اين زبان قرآن است كه چقدر دقيق، واژه ها را انتخاب مى كند. من وقتى به بعضى از ترجمه هاى قرآن مراجعه كردم ديدم اين آيه را اين گونه ترجمه كرده اند: «آنان كسانى هستند كه ضرر كرده اند». وقتى ما قرآن را اين طورى ترجمه مى كنيم نمى توانيم زيبايى هاى قرآن را براى ديگران بازگو كنيم! چرا خودت را ارزان فروختى؟Ŵور فرار كرده است! معلوم شد كه پرويز و حميد هر دو ضرر كرده اند، هر دو 50 ميليون; امّا اين كجا و آن كجا! پرويز ضرر كرده است; امّا اصل سرمايه آن باقى است و يك ريال هم از آن كم نشده است. ولى حميد خسران كرده زيرا نه تنها سود نكرده است، بلكه اصل سرمايه او هم از دستش رفته است. وقتى كسى تمام سرمايه خود را از دست بدهد به او مى گويند خسران كرده است. براى همين در اين آيه از واژه خسران استفاده شده است. قرآن مى گويد كسانى كه به دنيا مشغول شدند سرمايه خود را هم از دست دادند، آنها خيال مى كنند كه وقتى پول و ثروت براى خود جمع مى كنند سود مى كنند. به زودى مرگ سراغشان مى آيد و بايد همه دنيرين شىء زندگيش بود به فقيرى گمنام مى دهد. آرى، او كسى است كه دنيا در او اثر ندارد و براى همين شايسته اين مقام آسمانى است. و خدا على(ع) را خوب مى شناخت كه او را رهبر جامعه ساخت چرا كه او از گردونه دنيا خارج شده بود، دنيا در دست او هيچ سنگينى نداشت و در دل او هيچ جلوه اى نداشت. تاريخ فراموش نمى كند وقتى او فرياد بر آورد كه حكومت، نزد من بى ارزش تر از آب بينى يك بز است! على(ع) حاضر نيست همه دنيا را بگيرد و به يك مورچه ظلم كند، پس اگر شمشير در دست گرفت تا به جنگ معاويه برود براى حكومت و رياست دنيا نبود. جنگ او هم براى دفاع از حقّ و حقيقت بود. كه نگين پادشاهى دهد از كرم گدا راانان را ديد كه به قرآن عمل نمى كنند، متحيّر شده بود و نمى دانست چه كند. بارها تصميم گرفته بود مسلمان شود; امّا كردار مسلمانان او را از اين كار منصرف كرده بود. خبرى در شهر شام پيچيد كه امام باقر(ع) به اين شهر مى آيد. يكى از دوستانش به او گفت: اگر اسلام واقعى را مى خواهى ببينى بايد با فرزند پيامبر اسلام آشنا شوى. زود به ديدارش برو. او كه در جستجوى حقيقت بود اين حرف را قبول كرد. با خود فكرى كرد و نقشه اى كشيد. او مى خواست امام را امتحان كند. آيا واقعاً او مسلمان واقعى است. آيا او به دستورات قرآن عمل مى كند؟ او در قرآن خوانده بود كه مسلمان بايد خشم خود را كنترل كند. اكنون او 5)     كه نگين پادشاهى دهد از كرم گدا را تو گرسنه هستى، چند روز است چيزى نخورده اى، در اين شهر هيچ آشنايى ندارى. به عشق زيارت ك˧ى كه مرگ فرا برسد، ديگر هيچ پناهى ندارى. پس بيا تا زنده هستى آزاد شو! از اين دنيا جدا شو، آن وقت مى فهمى كه غربت يعنى چه؟ آن وقت كه دنيا با همه بزرگيش برايت كوچك شد، ارزش پيدا مى كنى. زمانى كه تو از همه دنيا بزرگتر شده اى ديگر چگونه مى توانى به دنيا پناه ببرى! تو بايد پناهگاهى بسيار بزرگ پيدا كنى. بايد به آغوش خداى مهربان پناه ببرى. تا زمانى كه اوج بى پناهى خودت را درك نكنى لذّت پناه خدا را نمى چشى. وقتى به او پناه ببرى تو را پناه مى دهد و چه لذّتى دارد در آغوش خدا بودن. قرآن مى گويد: (وَإِمَّا يَنزَغَنَّكَ مِنَ الشَّيْطَـنِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ إِنَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ). هرگاه از شيطان وسوسه اى به تو رسد به خدا پناه ببر كه او شنونده ودانا است. تدبّرى در آيه: در زبان عربى براى مفهوم «پناه بگير!» از دو واژه استفاده مى شود: «استعذ» و «التجأ». ميان اين دو واژه تفاوتى وجود دارد: فرض كن كه تو براى گردش به كوهستان رفته اى تا كنار طبيعت آرام بگيرى. ناگهان هوا ابرى مى شود. تو كنار رودخانه بى خبر نشسته اى. صداى رعد و برق آسمان به گوش مى رسد. نمى دانى بعد از لحظاتى چه خواهد شد. كشاورزى به سوى تو مى آيد و فرياد مى زند: «سيل!». تو مى فهمى كه چه خطرى تو را تهديد مى كند، بايد زود از جا برخيزى و همه وسايل خودت را رها كنى و به بالاى كوه بͱوى. در واقع اين كشاورز بود كه تو را متوجّه خطر كرد. در اين هنگام، صداى ديگرى به گوشت مى رسد، چوپانى كه به فكر نجات توست، فرياد مى زند: «كوه!» چوپان تو را به پناهگاه متوجّه مى كند و تو مى فهمى كه خطرى در پيش است. مفهوم سخن كشاورز و چوپان يكى است، خطرى مى آيد و تو بايد به جايى امن پناه ببرى; امّا كشاورز به خطر سيل توجّه كرد و چوپان به پناه گرفتن تأكيد كرد. اگر اين كشاورز و چوپان عرب زبان بودند هر كدام براى سخن خود واژه اى را انتخاب مى كردند. كشاورزى كه كلمه «سيل» را گفت، مى توانست بگويد: «استَعِذ بجبل». چوپان هم مى گفت: «التَجأإلى جبل». توجّه كن كه ترجمه هر دو جمله يكى ست: «به كوه پناه ببر»; امّا در زبان عربى اين دو جمله دو معناى متفاوت دارند. حتّى تو مى توانى شخصيت دو نفر را شناسايى كنى. فكر مى كنم تفاوت دو واژه «التجأ» و «استعذ» براى تو روشن شد. يكى به خطر توجّه مى كند و ديگرى به پناه گرفتن. قرآن در اين آيه وقتى كه در مورد شيطان است از واژه «استعذ» استفاده مى كند. يعنى بايد متوجّه باشى شيطان خطر بزرگى است، تو بايد به خدا پناه ببرى. وقتى كه تو خطر شيطان را احساس كردى آن وقت با تمام وجود به خدا پناه مى برى. خدا مى خواهد بگويد شيطان دشمن توست، مواظب باش، مبادا فريب او را بخورى، به من پناه بياور. به دنبال پناهگاهى باش!رر كردى، زيرا اگر اين پول را سرمايه گذارى كرده بودى، چند برابر مى شد. اگر حوصله سرمايه گذارى نداشتى كافى بود اين پول را به بانك ببرى، بعد از پنج سال، دوبرابر آن پول را به تو مى دادند. با اين سخن پرويز مى فهمد كه 50 ميليون تومان ضرر كرده و خيلى ناراحت مى شود. بعد به خانه حميد مى روم. مى بينم كه او خيلى ناراحت است، با او سخن مى گويم و مى پرسم كه چه شده است، مگر كشتى هايت غرق شده است؟ او مى گويد: يك عمر زحمت كشيدم و 50 ميليون تومان پس انداز كردم، يكى از دوستان به من گفت كه اين پول را بده با آن كاسبى كنم و من 50 درصد به تو سود مى دهم; امّا همه اين ها دروغ بود. الان او به خارج از ك΅. افسوس كه سرمايه خود را صرف چيزى كردم كه به زودى پايان مى پذيرد و من مى مانم و دو دست خالى كه در كفن گذاشته اند و سرازير قبرم نموده اند! چه شد كه سرمايه عمر را دادم و طلا و آجر و سنگ خريدم؟ قرآن در وصف ستمكاران مى گويد: (أُوْلَئِكَ الَّذِينَ خَسِرُواْ أَنفُسَهُمْ). آنان كسانى هستند كه به خود خسران زده اند. تدبّرى در آيه: ما معمولاً خسران را به معناى ضرر مى گيريم; امّا در زبان عربى اين دو واژه با هم تفاوت دقيقى دارند: فرض كن من به ديدن پرويز مى روم. او به من مى گويد: چند سالى است 50 ميليون تومان پول در گاوصندوق خود براى روز مبادا گذاشته ام. من به او مى گويم: خيلى ضاز خودم باشد، وقتى دنيا را آرزو مى كنم، ضرر مى كنم چرا كه من از همه دنيا بهتر و والاتر هستم. وقتى اسير دنيا مى شوم بر خودم ظلم كرده ام. خودم را باخته ام و خسران كرده ام. آنان كه فرياد بى ارزشى دنيا را سر داده اند راز عظمت انسان را فهميده اند. آنها جايگاهى را ديده اند كه تو آن را نديده اى و وصف آن را هم نشنيده اى! خسارت من از ارزان فروختن خودم مايه مى گيرد، من خود را اسير زندان دنيا كرده ام و در اين زندان به دنبال آرامش مى گردم. اكنون اگر به همه ثروت ها و شهرت ها و قدرت ها هم برسم، خودم را ارزان فروخته ام، زيرا مى توانستم با اين سرمايه عمرم، سعادت هميشگى را براى خود بخرгنگ داريم. با خود فكركردم چرا وسوسه نمى شوم تا من هم اين سنگ ها را جمع كنم؟ من مى دانستم كه اين سنگ ها هيچ ارزشى ندارند، من به آن سنگ ها هيچ وابستگى نداشتم. پس چرا وقتى مى بينم عدّه اى دارند پول و ثروت بيشترى را جمع مى كنند وسوسه مى شوم تا من هم از قافله عقب نمانم؟ معلوم مى شود كه اگر دلم مى خواهد ثروت و قدرت و شهرت بيشترى داشته باشم براى اين است كه به آنها وابستگى دارم. در واقع من اسير چيزى شده ام كه به زودى بى ارزش مى شود. اگر آخرت را فراموش كنم و فقط به دنيا فكر كنم حق دارم باور كنم كه هر كس ثروت بيشترى دارد برنده تر است. آن روز فهميدم كه بايد آرزوى من بزرگتر و بهتر  سيزده فروردين بود و روز طبيعت. مردم به دل طبيعت مى رفتند. جمعى از اقوام من هم آماده شده بودند تا به كوهستان بروند و آن روز را مهمان كوه باشند. من بايد يكى از كتاب هايم را تمام مى كردم و تصميم نداشتم همراه آنها بروم; امّا سرانجام با اصرار فرزندم تصميمم عوض شد و ما به طبيعت رفتيم. وقتى آنجا رسيديم، نسيم بهارى مىوزيد و جان و تن را نوازش مى كرد. هوا آفتابى بود و من رفتم قدرى قدم بزنم. آن طرف تر متوجّه سر و صداى كودكان شدم. نزديك رفتم تا ببينم چه خبر است. آنها مشغول جمع كردن سنگ هايى بودند كه هيچ ارزشى نداشت. چند تا از آنها با افتخار و غرور فرياد مى زدند: ما بيشتر از شما ׄ اين نبودى كه خودت را مطرح كنى يا خودت را بزرگ نشان بدهى. تو قرآن را خوب فهميده بودى. و خدا هم تو را عزيز كرد و تو را با كتاب «مفاتيح الجنان» كه با زحمت زياد نوشتى، مشهور ساخت. و امروز در همه خانه ها، كتاب تو كنار قرآن است. قرآن مى گويد: (تِلْكَ الدَّارُ الاَْخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لاَيُرِيدُونَ عُلُوًّا فِى الاَْرْضِ وَلاَ فَسَادًا). ما سراىِ آخرت را براى كسانى قرار مى دهيم كه در دنيا خواستار برترى و فساد نيستند. تدبّرى در آيه: در زبان عربى براى اين مفهوم «برترى و بزرگى» دو واژه وجود دارد: «رفع» و «علو» و در اين آيه از واژه دوم استفاده شده است. فرض كن كه ӊى سخنرانى مى كردى و براى مردم حديث مى خواندى! تا كى مى خواهى گوشه اين خانه بنشينى؟ و تو سر خود را پايين مى گيرى، مى خواهى بگويى كه پدرجان! كتابى كه صفحه اى از آن را برايت خوانده اند، كتابِ پسرت است. من نويسنده آن كتاب هستم; امّا ديدى اين طورى ريا مى شود، درست نيست از خودت تعريف كنى، تو اين كتاب را براى خدا نوشته اى، نه اين كه نزد پدر خويش به آن افتخار كنى. سرانجام رو به پدر مى كنى و مى گويى: پدر جان، اين كارها توفيق مى خواهد، دعا كن خدا به من هم توفيق انجام اين كارهاى خوب را بدهد. پدر هم در حقّ تو دعا مى كند. تو كسى هستى كه كارت را فقط به خاطر خدا انجام دادى. تو به دنباԹدى خود هستى كه درِ خانه به صدا در مى آيد. از جا برمى خيزى، مى روى و در خانه را باز مى كنى. فكر مى كنى چه كسى به ديدنت آمده است؟ پدر آمده است. خيلى خوشحال مى شوى، كتاب هايى كه در اتاق پخش شده است را جمع و جور مى كنى و از پدر مى خواهى بنشيند. مى روى يك سينى چاى مى آورى و در مقابل پدر، دو زانو مى نشينى. منتظر هستى تا پدر سخن خويش را آغاز كند، پدر نگاهى به تو مى كند و مى گويد: عباس! امروز در حرم حضرت معصومه(س) بودم، سخنران كتابى را در دست گرفته بود و از آن خيلى تعريف مى كرد، فكر مى كنم اسم آن منازل الاخرة بود. آن سخنران از روى اين كتاب براى ما حديث هم خواند. پسرم، كاش تو هم در جا KK=4I    ]صداى گريه نوزاد من است شب از نيمه گذشته و همه مردم در خواب ناز هستند; امّا تو بيدار شده اى. به سوى حوض مى روى تا وضو بگيرى. عكس ماه در آب حوض افتاده است، همه جا 4C    oپدر! من از اين شهر بايد بروم تو نوجوانى هستى كه در شهر بروجرد زندگى مى كنى و به تحصيل علوم دينى مشغول هستى. پدر تو از بزرگان اي5در خارج از شهر باغى دارى و گاه گاهى براى تفريح به آنجا مى روى. در اين باغ درختان زيادى است. يك روز يك نهال كوچك سرو مى خرى و آن را در باغ مى كارى و به آن رسيدگى مى كنى تا درخت بزرگى مى شود. سالها بعد، يكى از دوستانت به باغ مى آيد و بزرگى اين درخت سرو، چشم او را مى گيرد و مى گويد عجب درخت بزرگى! تو مى دانى كه اين سرو بلند روزى نهال كوچكى بود و با زحمت هاى تو اين قدر بزرگ شده است. اگر مهمان تو عرب زبان بود وقتى كه بزرگى آن درخت را ديد از واژه «علوّ» استفاده مى كرد و مى گفت: «شجرة عالية»; امّا اگر او به روزگار كوچكى اين درخت هم توجّه مى كرد از واژه «رفع» استفاده مى كرد و مى گف٪: «شجره رفيعه». جالب است بدانى كه وقتى پادشاهى دچار تكبّر و بزرگ بينى مى گردد، در زبان عربى براى گزارش اين حالت او از واژه «علوّ» استفاده مى شود. قرآن مى گويد كه فرعون دچار «علوّ» شد يعنى در او حالت غرور و تكبّر و بزرگ بينى ايجاد شد. پس معناى هر دو واژه، برترى و بزرگى است; امّا در «علوّ»، مفهوم تكبّر و خودبينى وجود دارد و در واژه «رفع»، توجّه به گذشته همراه با نوعى تواضع و فروتنى وجود دارد. قرآن مى گويد كه ما نبايد به دنبال «علوّ» باشيم; امّا مى توانيم به دنبال «رفع» باشيم. ما نبايد انسان هاى كوچكى باشيم، بايد در زندگى فردى و اجتماعى خود تلاش كنيم تا به اوج قلّه وفّقيت برسيم; همه كلام در اين است كه ما نبايد دچار غرور بشويم و خدا را فراموش كنيم. وقتى تو «علوّ» پيدا كنى ديگر يادت نيست كه تا ديروز چه بودى. فراموش مى كنى كه لطف خدا همراه تو بود و براى همين موفّق شدى و اكنون پيش همه عزيز هستى! اگر تو به دنبال «رَفْع» باشى، تلاش مى كنى تا بزرگ شوى و رشد كنى; امّا در همه حال به ياد روزگار فقر و ندارى خود باشى و سعى كنى به ديگران كمك نمايى. تو هرگز خدا را فراموش نمى كنى چون مى دانى كه اين خدا بود كه تو را از ذلّت به عزّت رسانيد. اكنون روشن شد كه چرا خداوند در اين آيه از ما مى خواهد تا به دنبال «عُلْوّ» نباشيم. من فقط به خاطر خدا نوشتمقد مى ايستد، او به تو خيلى علاقمند است، از اين كه جوانى در سن و سال تو در اين شهر اين قدر رشد علمى داشته است، خوشحال مى شود. همه تعجّب مى كنند چطور شده كه فرماندارِ مغرور اين قدر به تو احترام مى گذارد. مهمانى تمام مى شود و فرماندار با همراهان خانه را ترك مى كند. با رفتن مهمان ها، غوغايى در درون تو بر پا مى شود، سراسر وجودت اضطراب است، نمى دانى كه چرا روحت آرام ندارد. در حياط قدم مى زنى و فكر مى كنى. سرانجام مى فهمى كه چه شده است، آرى، تو به فرماندار علاقه پيدا كرده اى! روزگار ظلم و ستم است و اين فرماندار، دست نشانده طاغوت مى باشد، او در اين شهر ظلم و ستم زيادى نموده اسن شهر است. امروز قرار است فرماندار به خانه شما بيايد و همه مى خواهند فرماندار را ببينند. فرماندار وارد خانه مى شود و پدر به استقبال او رفته و او را به اتاق پذيرايى راهنمايى مى كند; امّا تو از اتاق خود بيرون نمى آيى. بايد درس بخوانى، جامعه به علم و دانش تو نياز دارد. تو هنوز جوان هستى بايد تا مى توانى بهره بگيرى و براى فرداى شيعيان، سرمايه اى باشى. ساعتى مى گذرد، فرماندار مى خواهد برود; امّا او قبل از رفتن، سراغ تو را از پدر مى گيرد. او مى خواهد تو را ببيند. پدر به دنبال تو مى فرستد و تو هم از جا بلند مى شوى و نزد پدر مى روى. فرماندار وقتى تو را مى بيند به احترام تو تمام ت. با خود فكر مى كنى و راه حلّى مى جويى. نزد پدر مى روى، سلام مى كنى و مى نشينى. پدر به تو نگاه مى كند، مى فهمد كه براى كارى آمده اى: ـ پسرم! آيا حرفى مى خواهى بزنى؟ ـ آرى، مى خواهم اجازه بدهى كه از اين شهر بروم، اينجا ديگر جاى ماندن من نيست. ـ براى چه؟ ـ راستش را بخواهيد از وقتى كه فرماندار به من محبّت نموده است احساس كرده ام كه او را دوست دارم. من بايد از كسى كه ظلم و ستم مى كند بيزار باشم. ديگر اين شهر جاى من نيست. پدر به تو نگاه مى كند، در تو آينده اى درخشان مى بيند، مى فهمد كه تو ادامه دهنده راه كسانى هستى كه استقلال حوزه هاى علميّه شيعه، آرمان آنها بود. او به تو آفޱين مى گويد و مقدّمات هجرت تو را فراهم مى كند. تو رنج سفر را تحمّل مى كنى تا آزاد باشى و آزادمرد! تو نمى توانى درس بخوانى تا پيرو حكومت بشوى و به پول و رياست برسى و ظلم را توجيه كنى! واين چنين است كه تو علامه بحرالعلوم مى شوى و مايه افتخار تشيّع! نام تو سرمشق همه علماى آزاد انديش شيعه مى شود. آنهايى كه به هيچ حكومتى وابسته نشدند. اين تفاوت علماى شيعه با علماى سُنّى بود. علماى سُنّى وامدار حكومت زمان خود بودند، از آنها حقوق مى گرفتند و ظلم آنها را توجيه مى كردند; امّا علماى راستين شيعه در مقابل حكومت ها مى ايستادند. خونشان بر زمين مى ريخت; امّا هرگز دست از آرمان استقلال خواهى خود برنمى داشتند. قرآن مى گويد: (وَلاَتَرْكَنُواْ إِلَى الَّذِينَ ظَـلَمُواْ فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ). به كسانى كه ظلم مى كنند تمايل پيدا نكنيد كه آتش دوزخ به شما خواهد رسيد. تدبّرى در آيه: معولاً در زبان عربى براى مفهوم «ميل پيدا كردن» از دو واژه استفاده مى شود: «ميل» و «ركون». ميان اين دو واژه تفاوت دقيقى وجود دارد: فرض كن كه در زمان حكومتى زندگى مى كنى كه ظلم و ستم زيادى صورت مى گيرد و تبليغات زيادى مى شود تا مردم فريب بخورند و از حقيقت دور بمانند. ممكن است تحت تأثير تبليغات، فريب بخورى و به آن ظالمان علاقمند شوى; امّا اين ميل پيدا كردن همراه با اعتاد نيست. بعد از مدّتى كه حقيقت براى تو روشن شد دوباره از ظالمان بيزار مى شوى. در زبان عربى به اين نوع علاقه، «ميل» مى گويند. امّا يك وقت است تو به حكومت ظلم و ستم علاقمند مى شوى و حاضر نيستى از يارى آنها دست بردارى. تو به اين حكومت اطمينان پيدا مى كنى و خودت را با حكومت گره مى زنى و خودت جزئى از آن مى شوى. تو اين كار را به اختيار خودت و از روى عمد انجام داده اى. در زبان عربى به اين نوع علاقه، «ركون» مى گويند. قرآن به ما هشدار مى دهد مواظب باشيم و به ظالمان علاقه مند نشويم و يار و ياور ستمكاران نشويم كه در اين صورت عذاب در انتظار ما مى باشد. پدر! من از اين شهر بايد بروم @@54;    [ من شيفته رفتار تو شدم مسيحى بود و به دنبال حقيقت. قرآن را مطالعه كرده بود و زيبايى هايى را در آن ديده بود. دلش متمايل به اسلام شده بود; امّا وقتى مسلمȸ4O    i دلم به دنبال نخ تسبيح است! سكوت است، نسيم مىوزد. وضو مى گيرى و به اتاق خود برمى گردى. رو به قبله، كنار سجاده ات مى نشينى. ابتدا مقدارى قرآن مى خوانى، قرآن دل را زنده مى كند. سخن خدا را با تمام وجودت مى شنوى. اكنون ديگر تو مى خواهى با خدايت سخن بگويى. مشغول خواندن نماز شب مى شوى. چه رمز و رازى در اين نجواى شبانه نهفته است كه هر شب خواب را از تو مى ربايد. به راستى كه دوستان خدا در دل شب چه صفايى مى كنند و در خلوت كردن با خدا چه چيزهايى را مى بينند كه اين گونه بيقرار او هستند! مدّتى مى گذرد، نماز تو به پايان رسيده است، سر به سجده گذاشته اى و اشك مى ريزى. خودت هم نمى دانى چه مى شود كه ناگهان احساسى به k4'    [ درد را مثل عسل مى بينم  vA4A    mمجلسى كه بالا وپايين ندارد از راه دورى آمده اى تا پيامبر را ببينى، تشنه و خسته هستى. ديگر راهى تا مدينه نمانده، آن نخل ها را مى بينى، آنجا مدينه است. وارد شهر م~45    s وقتى از پست و مقام فرارى شv5    } وقتى آفتاب به خانه اش راهم نداد از بغداد تا مدينه را به شوق ديدار يار آمده اى. بيابان ها را پشت سر گذاشته اى و سختى سفر را بهو دست مى دهد، سبكبال مى شوى، گويى كه در آسمان هستى. سر از سجده برمى دارى، دست هايت را به سوى آسمان مى گيرى، حسى با تو سخن مى گويد كه امشب شب تكرار نشدنى است، هر چه از خدا بخواهى امشب به تو مى دهد. نمى دانى چه شده است; امّا هر چه هست لطف دوست است، امشب او مى خواهد به تو پاداشى بدهد. به فكر فرو مى روى، آرزوهاى زيادى دارى. نمى دانى كدام را انتخاب كنى. ناگهان صداى گريه اى به گوشت مى خورد. تو اين صدا را مى شناسى. پسرت در گهواره است كه گريه مى كند. نامش محمّدباقر است. با صداى گريه او، فكرى به ذهنت مى رسد، تو ديگر مى دانى چه دعايى بكنى، پس رو به آسمان مى كنى و مى گويى: «بار خداي! به فرزندم توفيق خدمت كردن به دين را كرم كن!» اكنون دستت را به صورتت مى كشى و از جا برمى خيزى تا فرزندت را در آغوش بگيرى. تو نمى دانى كه امشب چه كردى و اين دعاى تو چه خواهد كرد. به بركت اين دعا، فرزند تو دانشمندى فرزانه مى گردد، خدمتى به مكتب تشيع مى كند كه مثل و مانند ندارد. كتاب هاى زيادى مى نويسد، بهترين كتاب او بحار الأنوار نام دارد كه مجموعه اى بى نظير از سخنان اهل بيت(ع) است. فرزند تو به مكتب شيعه جان تازه اى مى دهد. فرزندت، علامه مجلسى مى شود و تا دنيا باقى است نامش بر آسمان مكتب شيعه مى درخشد. قرآن دعاى مؤمنان را چنين بيان مى كند: (رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَجِنَا وَذُرِّيَّـاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُن). خدايا! همسران و فرزندانى به ما موهبت كن كه مايه روشنى چشم ما باشند. تدبّرى در آيه: در زبان عربى براى مفهوم «عطا كردن» از دو واژه استفاده مى شود: «عطا» و «هبه». ريشه واژه «هَب» كه در اين آيه آمده است، واژه «هبه» است. ميان دو واژه «عطا» و «هبه» تفاوت وجود دارد، ما مى خواهيم بدانيم چرا در آيه واژه هبه آمده است: پسرم عليرضا هوس داشتن كامپيوتر به سرش زده بود. من به او گفتم بايد كلاس كامپيوتر بروى و مقدارى كار كردن با آن را ياد بگيرى تا من يك كامپيوتر خوب برايت بخرم. او قبول كرد و چند ماه به كلاس رفت. روز تولّد او نزديك بود  من يك كامپيوتر كيفى خريدم. همه دوستان در خانه ما جمع بودند و جشن تولّد پسرم بود. وقتى همه هديه هاى خودشان را به عليرضا دادند من هم كادوى خود را به او دادم. اگر در جلسه ما يك عرب زبان وجود داشت براى اين كار من از واژه «عطا» استفاده مى كرد و واژه «هبه» را به كار نمى برد. ما هنگامى واژه «عطا» را به كار مى بريم كه ظرفيت طرف مقابل را نگاه كرده باشيم كه آيا مى تواند از آن هديه ما استفاده بكند يا نه؟ من وقتى به پسرم كاميپوتر هديه دادم كه او زمينه استفاده از آن را در خود ايجاد كرده بود. يادم نمى رود در آن جشن تولّد، پسر كوچكترم محمّدحسين كه سه سال داشت شروع به گريه كرد. او ه كامپيوتر مى خواست. اگر من براى او هم كامپيوتر مى خريدم، اين كار من با واژه «هبه» مناسبت داشت. زيرا او زمينه استفاده از كامپيوتر را نداشت. قرآن در اين آيه از واژه «هبه» استفاده مى كند، قرآن مى خواهد به ما بگويد هنگامى كه دعا براى فرزندت مى كنى به خودت نگاه نكن! اگر خودت نتوانسته اى، دعاهاى بزرگ براى فرزندت بكن. نگو من كارگر ساده يا كارمند هستم. نگو در خانواده ما زمينه اين چيزها نيست. پسر من نمى تواند افتخار بيافريند. نگاهت بلند باشد. تو از خدا بخواه به تو فرزندى بدهد كه افتخار اسلام و جهان باشد. اين راز استفاده قرآن از كلمه «هبه» مى باشد. صداى گريه نوزاد من استر دارد آگاه هستى. من چگونه اين جمله را بيان كنم؟ امّا بايد بگويم تا همه بفهمند كه امام باقر(ع) چقدر بزرگوار بوده است. مرد مسيحى در واقع به امام مى گويد: تو حرام زاده هستى. (من از اين سخن به خدا پناه مى برم). امام به او نگاهى كرد و گفت: «اى مرد مسيحى! اگر تو راست مى گويى، خدا مادرم را ببخشد و اگر دروغ مى گويى خدا تو را ببخشد». اين جواب، مرد مسيحى را به فكر فرو برد. او قرآن را در وجود امام يافت. زيبايى اين رفتار او را مجذوب كرد. بعد از لحظاتى او با صداى بلند گفت: أشهدُ انْ لا اله الا الله و اين چنين بود كه آن مرد مسلمان شد. قرآن در شرح حال مؤمنان مى گويد: (وَالْكَـظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ). كسانى كه خشم خود را فرو برده و از خطاى مردم چشم پوشى مى كنند. تدبّرى در آيه: در زبان عربى براى مفهوم «خشم» دو واژه وجود دارد: «غضب» و «غيظ»، و ميان اين دو واژه تفاوت دقيقى وجود دارد: فرض كن كه در صف نانوايى ايستاده اى تا نوبت تو برسد و نان بخرى. يك نفر از راه مى رسد و بدون اينكه به صف توجّه كند جلو مى رود تا نان بگيرد. تو رو به او مى كنى و مى گويى: چرا صف را مراعات نمى كنى؟ او در جواب شما بى ادبى مى كند و مى گويد: دلم مى خواست توى صف نايستم، شما چه كاره هستيد؟ شما از اين حرف او عصبانى مى شويد; امّا خشم خود را كنترل مى كنيد. در زبان عربى به اين خشم، غضب مى گويند. امّا يك وقت آن شخص به شما دشنام زشتى مى دهد، آيا آن سخنى را كه آن مسيحى به امام باقر(ع) گفت به ياد دارى؟ اينجا هم تو عصبانى مى شوى; امّا خيلى بيشتر! صورتت برافروخته مى شود. رگ گردنت پرخون مى شود. در زبان عربى به اين خشم شديد، غيظ مى گويند. قرآن به ما مى گويد آيا مى خواهيد خودتان را آزمايش كنيد؟ ببينيد آيا مى توانيد خشم شديد (غيظ) خود را فرو بريد؟ كنترل خشم معمولى (غضب) كار مهمّى نيست. مهم اين است كه هنر مردان خدا را داشته باشى و در هنگام غيظ بتوانى خودت را كنترل كنى. آن وقت است كه معلوم مى شود انسان خودساخته اى هستى. من شيفته رفتار تو شدم ى گردد تا برود و تسبيح را بياورد. تو او را صدا مى زنى و مى گويى: رفيق! يادت هست خودت را اهل زهد مى خواندى و مرا اهل دنيا مى دانستى. من چندين مغازه پر از فرش را رها كردم و آمدم، امّا تو از همه دنيا يك تسبيح داشتى و نتوانستى از آن دل بكنى! حالا راستش را بگو كدام يك اهل دنيا هستيم؟ قرآن مى گويد: (لِّكَيْلاَ تَأْسَوْاْ عَلَى مَا فَاتَكُمْ وَلاَتَفْرَحُواْ بِمَآ ءَاتَاكُمْ). بر آنچه از دست شما رفته اندوهگين نشويد و به آنچه به شما داده شده شادمان نباشيد. تدبّرى در آيه: معمولاً براى مفهوم «خوشحال شدن» در زبان عربى دو واژه استفاده مى شود:«طَرَب» و «فَرَح». ميان اين دو واژال و منال را براى چه مى خواهى. اگر در مدرسه مى ماندى و درس مى خواندى الان يك دانشمند بزرگ بودى. تو هيچ نمى گويى. به او چاى تعارف مى كنى. در حالى كه تسبيحى در دست دارد به نصيحت كردن ادامه مى دهد. ناگهان صدايى در بازار مى پيچد: اى مردم! كفّار به كشور حمله كرده اند. بعضى شهرها را گرفته اند، علما حكم جهاد داده اند، بر همه واجب است به جهاد بروند. تو با رفيقت سريع از جا بلند مى شويد و به سوى خارج از شهر مى رويد، جايى كه قرار است مردم به جنگ با كفّار بروند. وقتى شما به بيرون بازار مى رسيد، رفيقت مى گويد: من تسبيح خودم را در مغازه شما جا گذاشته ام. بايد بروم و آن را بياورم. او برته اى با او خداحافظى مى كنى و از مدرسه بيرون مى روى. بيست سال مى گذرد. تو در بازار چند مغازه دارى. بزرگترين تاجر فرش شهر شده اى. همه اهل بازار تو را مى شناسند. مغازه هايت پر از فرش هاى نفيس است. نگاه مى كنى، او را مى شناسى، همان رفيقى كه بيست سال قبل در مدرسه با هم بوديد. او آمده است تو را ببيند. از جا بلند مى شوى او را در آغوش مى گيرى، اكنون از ديدن او خيلى خوشحال هستى. دستور مى دهى براى مهمانت چاى بياورند. او نگاهى به مغازه ها و فرش ها مى كند و مى فهمد كه كار تجارت تو خوب گرفته است. او بازشروع مى كند به نصيحت كردن: رفيق! مواظب باش، چرا در دام دنيا افتاده اى؟ آخر اين همه م تو ديگر از اين زندگى خسته شده اى. تا به كى مى خواهى در اين مدرسه بمانى و درس بخوانى و شب ها با گرسنگى در سرما بخوابى؟ امشب خواب به چشمت نمى آيد. مى خواهى تصميم خود را بگيرى. شب از نيمه گذشته است. بلند مى شوى و در حياط مدرسه قدم مى زنى. مهتاب را نگاه مى كنى. فردا چه خواهى كرد؟ صبح مى شود، وسايل خود را جمع مى كنى كه براى هميشه از اينجا بروى. دوست تو به دنبال تو مى آيد. مى پرسد: كجا مى روى؟ به او رو مى كنى و مى گويى: من ديگر طاقت ندارم. مى روم به كسب و كار مشغول شوم. او ناراحت مى شود، تو را نصيحت مى كند: چرا مى خواهى اهل دنيا شوى؟ دنيا چه ارزشى دارد؟ امّا تو تصميم خود را گرفه تفاوت دقيقى وجود دارد: در يكى از كشورهاى خارج بودم، يك روز ديدم جوانان زيادى به خيابان ها ريخته بودند و سر و صدا مى كردند. آنها وسط خيابان جمع شده و راه را بسته بوده و شادى مى كردند. پرسيدم چه خبر است؟ گفتند: تيم فوتبال كشورشان بر رقيب خود پيروز شده است و براى همين آنها شادمانى مى كنند. آنها به خاطر اين پيروزى از حالت عادى خارج شده بودند، به اين شادمانى در زبان عربى، «طرب» مى گويند. وقتى در هواى گرم تابستان برق برود، گرماى هوا تو را اذيّت مى كند. وقتى برق مى آيد تو خوشحال مى شوى زيرا از گرما نجات پيدا كردى; امّا اين خوشحالى آن قدر زياد نيست كه تو سوت بزنى و فرياد بكشى، در زبان عربى به اين نوع خوشحالى، «فرح» مى گويند. به بيان ديگر، وقتى خوشحالى در قلب من باشد، «فرح» است; امّا وقتى به صورت فرياد و رقص جلوه مى كند «طرب» مى شود. قرآن از ما مى خواهد وقتى دنيا رو به ما مى كند دچار خوشحالى قلبى (فرح) هم نشويم; رقص و پايكوبى (طرب) كه جاى خود دارد! ممكن است وقتى دنيا به من رو مى كند آن قدر خوشحال نشوم كه بلند شوم برقصم; امّا حتماً در قلبم خوشحال مى شوم. قرآن از من مى خواهد نسبت به دنيا آن خوشحالى قلبى را هم نداشته باشم. اگر من به اين حالت رسيدم كه بود و نبود دنيا براى من فرقى نداشت، آن وقت به زهد واقعى رسيده ام. زهد واقعى اين است كه خودت را بسيار بالاتر از دنيا بدانى. دختربچه ها را ديده اى كه وقتى به آنها عروسكى بدهى خوشحال مى شوند و اگر عروسكشان را بگيرى گريه مى كنند. وقتى اين دختر بزرگ شد و دكتر و مهندس شد، اگر هزار عروسك هم به او بدهى خوشحال نمى شود! زهد، تركِ دنيا نيست، فقير زيستن نيست، تو بايد از اين دنيا استفاده كنى، بايد تلاش كنى، دنياى خود را آباد كنى، كسب حلال داشته باشى، فقير نباشى. چه كسى خوبى هاى دنيا را بر تو حرام كرده است؟ به نظر قرآن، زهد، نوعِ نگاه به دنيا است. تو دنيا را چگونه نگاه مى كنى، آيا دنيا راه توست يا مقصد تو؟ دلم به دنبال نخ تسبيح است! و اصلاً نفهميدند! خون از دست آنها مى رفت و آنها به يوسف نگاه مى كردند و مى گفتند: اين فرشته اى است كه روى زمين آمده است! شوخى نيست، آنها انگشتان دست خود را با چاقو مى بريدند; امّا هيچ دردى را احساس نكردند. آرى، انسان به گونه اى آفريده شده است كه وقتى به زيبايى خيره شود، درد و غم را درك نمى كند. ما از مرگ مى ترسيم و از سختى هاى جان دادن واهمه داريم همان گونه كه از بريدن انگشتان خود درد مى كشيم; امّا براى زنان مصر بهترين لحظه، وقتى بود كه يوسف را ديدند اگر چه دست خود را بريدند. فكر مى كنم ديگر فهميدى چرا اهل ايمان از مرگ هيچ هراسى ندارند. موقع جان دادن مؤمن كه فرا مى رسيا شنيده اى كسى با كارد دست خودش را زخمى كند؟ حتماً مى گويى: آدم عاقل چنين كارى نمى كند زيرا بريدن دست درد زيادى دارد. در قصّه يوسف(ع) آمده است كه وقتى زليخا به عشق يوسف گرفتار شد زنان مصر زبان به بدگويى او پرداختند. زليخا براى اينكه به آنها جواب بدهد همه آنها را به قصر خود دعوت كرد و دستور داد تا جلو هر كدام از آنها يك كارد و ظرف ميوه قرار بدهند تا آنها از خود پذيرايى كنند. زليخا خوب دقّت كرد، وقتى همه مشغول پوست كندن ميوه ها شدند از يوسف خواست تا به آنجا بيايد. وقتى زنان نگاهشان به يوسف افتاد مات و مبهوت شدند و به جاى اينكه ميوه را پوست بگيرند دست خودشان را بريدند پرده ها از جلو چشم او كنار مى رود و او جايگاه خود را در بهشت مى بيند. پيامبر به ديدن او مى آيد و او مهربانى خدا را با چشم مى بيند و لذّت مى برد. اينجاست كه او ديگر هيچ درد و غمى را احساس نمى كند. لحظه وصال يار فرا مى رسد و چه شيرين است لحظه وصال! قرآن در قصّه يوسف(ع) و زنان مصر مى گويد: (فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ) وقتى آنها يوسف را ديدند او را بسيار زيبا يافته و دست هاى خود را بريدند. تدبّرى در آيه: در زبان عربى براى مفهوم «بريدن» مى توان از دو واژه استفاده كرد: «قطَع» كه بدون علامت تشديد است و «قطَّع» كه همراه با علامت تشديد است. البته تفاوتى ميان اين دو واژه وجود دارد: يك وقت است كه شما مشغول پوست كندن ميوه اى مى شويد و حواستان پرت مى شود و كارد در دست شما زخم كوچكى ايجاد مى كند. در اين حالت در زبان عربى از واژه «قطَع» استفاده مى شود. امّا اگر كسى جاى جاىِ دستش پاره شده و خون از آن جارى مى شود. در اين حالت، واژه «قطَّع» به كار مى رود. قرآن مى گويد وقتى زنان مصر، نگاه به يوسف كردند چنان محو زيبايى او شدند كه انگشتان خود را پاره پاره كردند. اين قدرت عشق است كه اگر در دلى افتاد ديگر هيچ دردى را احساس نمى كند. حتماً شنيده اى كه امام حسين(ع) در شب عاشورا ياران خود را در خيمه اى جمع كرد و از آنها خواست تا او را تنها بگذارند و بروند. آن شب كه سى هزار دشمن منتظر ريختن خون آنها بودند، مسلم بن عوسجه فرياد برآورد: «به خدا قسم، اگر هفتاد بار زنده شوم و در راه تو كشته شوم و دشمنانت بدن مرا بسوزانند، هرگز از تو جدا نمى شوم». بعد از اين سخن زُهير از جا برخاست و گفت: «به خدا دوست داشتم در راه تو كشته شوم و ديگر بار زنده شوم و بار ديگر كشته شوم و هزار بار بلاگردانِ وجود تو باشم». آنها هرگز از مرگ نمى ترسيدند زيرا عاشق شده بودند و اين عشق بود كه همه شمشيرها و نيزه ها را براى آنها دلنشين مى كرد. درد را مثل عسل مى بينمت كشور مصر را به من داد و قرار شد تا من فردا به سوى مصر حركت كنم. نيمه شب كه فرا رسيد من از بغداد فرار كردم. شبانه راه زيادى آمدم تا مبادا گرفتار مأموران حكومتى بشوم. هر طورى بود خودم را به بصره رساندم. در اين شهر به كارگرى مشغول شدم و امروز هم روز آخر عمر من است. اشك در چشمان من حلقه مى زند، از آزادمردى اين جوان تعجّب كردم. كاش من او را زودتر مى شناختم. در اين هنگام او دست مى برد و يك انگشتر قيمتى را از دست خود بيرون آورده و مى گويد: ـ رفيق! من يك وصيّتى دارم آيا قول مى دهى به آن عمل كنى؟ ـ آرى، حتماً انجامش مى دهم. ـ آن شب كه از بغداد فرار كردم، فراموش كردم اين انگشتر خليفه جهان اسلام هستم. باور نمى كنم! يعنى تو همان فرزند گمشده خليفه عباسى هستى!! من شنيده بودم كه پسر خليفه از بغداد فرار كرده است. دوست داشتم از زبان خودش سرگذشتش را بشنوم. از او مى خواهم تا برايم شرح دهد. او ناىِ سخن گفتن ندارد، با صدايى ضعيف برايم چنين مى گويد: آرى، من پسر هارون، خليفه عباسى هستم; امّا وقتى فهميدم كه اين حكومت، حكومتِ طاغوت است تصميم گرفتم شريك ظلم و ستم نباشم. بعد از مدّتى فهميدم كه حق با شيعيان است و من بايد پيرو راه على(ع) باشم، براى همين شيعه شدم. پدرم مى خواست مرا با حكومت بفريبد تا از عقيده خود دست بردارم. او بزرگان حكومت را جمع كرد و حكوم. فردا من با خود مى گويم چقدر خوب بود با اين جوان بيشتر آشنا مى شدم به دنبالش مى روم; امّا او را نمى يابم. سراغش را مى گيرم. مى گويند: او فقط روزهاى شنبه كار مى كند و بقيّه هفته را مشغول عبادت است. من تا هفته بعد صبر مى كنم، شنبه فرا مى رسد سراغش مى روم; امّا او را نمى يابم. پرسوجو مى كنم، مى گويند: بيمار شده است. سراغ خانه اش را مى گيرم. به ديدارش مى روم، تنهاىِ تنها در گوشه اتاق خوابيده است. سلام مى كنم، چشم باز مى كند، جواب مى دهد و مرا به جامى آورد. او تعجّب مى كند در اين روزگار غربت من به ديدارش رفته ام. از او مى خواهم خود را معرّفى كند، او مى گويد: اسم من قاسم است، پسر م اينجا شهر بصره است و ديروز باران زيادى آمد و ديوار خانه من خراب شد. من مى خواهم آن را تعمير كنم. مى روم تا كارگرى را پيدا كنم كه بتواند اين كار را انجام دهد. نگاهم به جوانى مى افتد كه در گوشه اى نشسته است. او وسايل كار را كنارش گذاشته است. به پيش او مى روم و از او مى خواهم كه به خانه ام بيايد و ديوار خانه ام را تعمير كند. او همراه من مى آيد و شروع به كار كردن مى كند، او زحمت زيادى مى كشد و عرق مى ريزد. او سيمايى نورانى دارد و معلوم است جوان مؤمنى است. غروب مى شود و كار ديوار تمام مى شود، من مى خواهم به او مزد زيادترى بدهم، او قبول نمى كند. با من خداحافظى مى كند و مى رو FF5c    k به دنبال راهى براى بازگشت در حكومت بنى اميّه پست و مقامى دارى و همه احترام تو را مى گيرند، پول و ثروت زيادى براى خود جمع كرده اى و خانه اى بزرگ در بهترين جاى شهر كوفه براى خود خريده اى. دوست تازه اى انتخاب مى ا به پدرم بدهم، از تو مى خواهم به بغداد بروى، روزهاى دوشنبه، مردم مى توانند به ديدن او بروند، تو نزدش برو و به او بگو: پسرت قاسم اين انگشتر را فرستاده است تا مالِ خودت باشد و روز قيامت خودت جواب آن را بدهى! ـ چشم. ـ از تو مى خواهم تا ابزارِ كار مرا بفروشى و برايم كفنى خريدارى كنى. نگاهم به چهره قاسم بود و دعا مى كردم كه شفا بگيرد. ناگهان ديدم او مى خواهد از جاى خود بلند شود; امّا نمى تواند. مرا صدا زد و گفت: زير بغل مرا بگير و مرا بلند كن!، مگر نمى بينى آقا و مولايم، على(ع) به ديدنم آمده است. من او را از جا بلند كردم، سلامى به آقا داد و جان به جان آفرين تسليم كرد. قرآن مى ويد: (وَمَن يُطِعِ اللَّهَ وَرَسُولَهُ فَقَدْ فَازَ فَوْزًا عَظِيًما). هر كس كه از خدا و رسول او اطاعت كند به فوز بزرگى رسيده است. تدبّرى در آيه: معمولاً براى مفهوم «سعادتمند و پيروز شدن» در زبان عربى دو واژه استفاده مى شود: «فلح» و «فوز». ميان اين دو واژه تفاوت دقيقى وجود دارد: فرض كن كه من مبلغى را در بانك پس انداز مى كنم به اميد آنكه يك ماشين پژو برنده بشوم. مدّتى مى گذرد، يك روز از بانك به من زنگ مى زنند كه تو خيلى خوش شانس هستى و ماشين را برنده شدى! من خيلى عجله دارم تا ماشين را تحويل بگيرم; امّا بانك مى گويد بايد يك ماه صبر كنى تا در يك مراسم ويژه اى اين ماشين ا به تو بدهيم. در زبان عربى براى آن لحظه اى كه اين خبر به من رسيد واژه «أفلح» به كار مى برند كه از ريشه «فلح» است; امّا من هنوز جايزه خود را دريافت نكرده ام، قرار است كه به من يك ماشين بدهند. وقتى كه من ماشين را تحويل گرفتم و سوار آن شدم، مى توانم واژه «فاز» به كار ببرم كه از ريشه «فوز» مى باشد. قرآن در اين آيه مى گويد آنهايى كه راه خدا را انتخاب نمودند و از همه گناهان چشم پوشيدند به «فوز» رسيدند. اگر خدا مى خواست پاداش تو را فقط در روز قيامت بدهد از واژه «فلح» استفاده مى كرد. امّا خدا مى گويد: اگر از من اطاعت كنى به «فوز» مى رسى، يعنى خيال نكن كه اگر به سوى من رو كنى و اهل ايمان شوى بايد صبر كنى تا روز قيامت شود و من به تو بهشت بدهم. نه، تو در همان لحظه اى كه اطاعت من را مى كنى پاداش خود را مى گيرى. نگاه كن، آنهايى كه مرا نافرمانى مى كنند، هرگز روى آرامش را نمى بينند. آرى، كسى كه خدا را پيدا كرده و دنيا را خوب شناخته است، مى داند كه دنيا هيچ وفايى ندارد، براى همين در حقّ هيچ كس ظلم نمى كند. او همين الان در بهشت زندگى مى كند. او هيچ وقت احساس تنهايى نمى كند زيرا خدا را دارد، آيا اين پاداش خوبى نيست؟ اهل معرفت، يك لحظه عشقورزى با خدا را با هزاران بهشت عوض نمى كنند. وقتى از پست و مقام فرارى شدم  . بعد از تماشاى فيلم، من از او خواستم تا اگر ممكن است سى دى فيلم را به من بدهد تا براى خانواده ببرم. شب بعد چند نفر از اقوام مهمان ما بودند، گفتم مى خواهيد فيلم «زير نور ماه» را ببينيد؟ ما مشغول تماشاى فيلم شديم. آنها از حوادث فيلم خبر نداشتند و مى خواستند از سرانجام قصّه باخبر شوند; امّا من از تمام ماجراى فيلم باخبر بودم. در زبان عربى براى فيلم ديدن دوستانم، واژه «نظر» استفاده مى شود زيرا آنها فيلم را مى ديدند تا بدانند قصّه فيلم چيست; امّا من ماجراى فيلم را مى دانستم. براى همين براى نگاه كردن من در زبان عربى، فقط واژه «رأى» مناسب است. واژه «نظر» براى كسى به كار م وقتى تو را مى بيند لبخندى مى زند و تو را به خانه خود دعوت مى كند و تو دوباره كنار امام خود، آرامش را تجربه مى كنى، خوشا به حالت! من به تو غبطه مى خورم، كاش يك بار هم من اين آرامش را تجربه مى كردم! قرآن مى گويد: (فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ). آگاه باشيد كه خدا و پيامبر و مؤمنان، اعمال شما را مى بينند. تدبّرى در آيه: معمولاً در زبان عربى براى مفهوم «نگاه كرد» از دو واژه استفاده مى شود: «نَظَر» و «رأى»، ميان اين دو واژه تفاوت دقيقى وجود دارد: من خيلى دوست داشتم فيلم «زير نور ماه» را ببينم. يك شب در خانه يكى از دوستانم اين فيلم را ديدو را بخشيدم; امّا به اين اكتفا نمى كنى. صورت خود را بر روى زمين مى گذارى و به ابراهيم مى گويى: پايت را روى صورتم بگذار! او تعجّب مى كند، كنارت مى نشيند و مى گويد: اين كارها يعنى چه؟ و آن گاه مجبور مى شوى ماجرا را براى او بگويى كه چگونه امام كاظم(ع) به خاطر دلِ شكسته او، تو را قبول نكرده است. از او مى خواهى تا اين كار را بكند. وقتى زياد اصرار مى كنى، او قبول مى كند. اكنون از او تشكّر مى كنى و بعد از خداحافظى سوار بر شتر مى شوى و بار ديگر به مدينه باز مى گردى. خود را در قبرستان بقيع مى بينى، از شتر پياده مى شوى و به سوى خانه امام مى روى. آغوش مهربان امام در انتظار توست. امامامشب وقتى هوا تاريك شد به سوى قبرستان بقيع برو، در آنجا شترى مى بينى سوار بر آن شتر شو و به بغداد برو و برگرد». تو خيلى خوشحال مى شوى، منتظر هستى شب فرا برسد. هوا تاريك شده است و تو در قبرستان بقيع هستى. نگاه مى كنى، شترى را مى بينى. سوار بر آن مى شوى، لحظه اى مى گذرد. خود را در شهر بغداد مى بينى. تعجّب نمى كنى زيرا به اذن خدا معجزه اى شده است. درنگ نمى كنى، به سوى خانه ابراهيم مى روى. در مى زنى. او از خانه بيرون مى آيد، تا نگاهش به تو مى افتد تعجّب مى كند، تو سلام مى كنى و از او مى خواهى تا تو را حلال كند. او نگاهى به تو مى كند، مى داند كه منظورت چيست. براى همين مى گويد من  تو شنيده بودى كه اعمال و كردار تو به پيامبر و امام زمانت عرضه مى شود. اكنون خيلى ناراحت هستى. چه بايد بكنى؟ فكرى به ذهنت مى رسد، مى گويى: آقا جان! من اشتباه كردم. قول مى دهم كه وقتى به بغداد برگردم به ديدار ابراهيم بروم و او را راضى كنم. اگر اكنون به بغداد برگردم به مراسم حج نمى رسم. بار ديگر صدايى تو را مى خواند: مگر نمى دانى تا زمانى كه يكى از شيعيان ما از دست تو ناراحت باشد، خدا حج تو را قبول نمى كند. دلت مى شكند. كنار ديوار مى نشينى. چه بايد بكنى؟ رو به آسمان مى كنى و با خداى خودت سخن مى گويى و اشك مى ريزى. خدايا من نفهميدم. اشتباه كردم، خودت مرا ببخش! امام مى گويد: « مى گويد: «آيا به ياد دارى وقتى در بغداد بودى ابراهيم به در خانه تو آمد، همان ابراهيم كه ساربان شتر بود. او مشكل بزرگى داشت و نمى توانست تا صبح صبر كند. به هزار اميد به درِخانه تو آمده بود; امّا تو جوابش را ندادى و دل او را شكستى. مگر نمى دانى اگر دل شيعه ما را بشكنى دل ما را شكسته اى؟» و تو در فكر فرو مى روى. به ياد مى آورى كه در آن شب بارانى چه كردى. پاسى از شب گذشته بود كه صداى درِخانه به گوشت رسيد. خدمتكار به تو گفت كه ابراهيم آمده است و با تو كار دارد; امّا تو ناراحت شدى كه چرا مردم نمى گذارند شب هم آرامش داشته باشى! تو او را نپذيرفتى و دل او را شكستى و ديگر او را نديدى.رِ خانه خود مى راند؟ اشك در چشمان تو حلقه مى زند. با خود مى گويى من چه كرده ام؟ چه خطايى از من سرزده است كه آقايم مرا نمى پذيرد؟ هر چه فكر مى كنى به نتيجه اى نمى رسى. به ذهن خود فشار مى آورى; امّا فايده اى ندارد. هر چه منتظر مى شوى در خانه باز نمى شود و تو برمى گردى! آن شب خيلى فكر مى كنى; امّا به نتيجه اى نمى رسى. يادت نمى آيد كه چه كرده اى كه از درِ خانه امام خود رانده شدى. فردا به مسجد مى روى، دلت مى خواهد هر چه زودتر امام را ببينى. ناگهان امام وارد مسجد مى شود، از جا بلند مى شوى و خدمت آن حضرت مى روى و مى گويى: آقا جان! گناه من چه بود كه شما مرا از خود رانديد؟ امام در جوا جان خريده اى تا به وصال برسى. تو مى خواهى ابتدا به ديدار امام خود بروى و بعد از آن، به سفر حج بروى. درست است كه شب شده است; امّا تو نمى توانى تا صبح صبر كنى. تو مى خواهى هر چه زودتر كنار خورشيد باشى. به كوچه بنى هاشم مى روى و كنار خانه امام كاظم(ع) مى ايستى. سراسر شوق هستى. با خود فكر مى كنى وقتى خدمت امام خود برسى چه بگويى كه هزار سخن نگفته دارى. خودت را آماده مى كنى، نفس عميقى مى كشى و درِ خانه را مى زنى. صدايى به گوشت مى خورد: اى على بن يقطين! ما تو را نمى پذيريم. برو! چرا اينجا آمده اى؟ تو تعجّب مى كنى، چرا امام با تو اين گونه سخن مى گويد، چرا امامِ مهربانى ها تو را از 9924=    Sسفرى با دو مأموريّت شب از نيمه گذشته است و همه جا تاريك است، نسيم مىوزد و تو به نماز ايستاده اى. صدايى از آسمان به گوش تو مى رسد: «اى پيامبرما! فردا از خانه ات بيرون مى روى و راهىِ بيابان مى شوى، چند چيز مى بينى، يكى از آنها را بايد مخفى كنى و از ديگرى بايد فرار كنى». منتظر هستى تا آفتاب طلوع 8a4    c چرا دست خودت را مى بوسى؟ امام>ى رود كه نگاه مى كند تا علم پيدا كند; امّا براى كسى كه علم به مطلبى دارد; امّا باز هم نگاه مى كند واژه «رأى» استفاده مى شود و در اين آيه هم واژه «رأى» آمده است. خلاصه آنكه اهل ايمان (كه در اينجا، امام زمان عَجَّلَ اللهُ فَرَجَهُ منظور است)، همه كارهاى ما را مى بينند. يعنى من نبايد خيال كنم اگر آن حضرت به اعمال من نگاه مى كند براى اين است كه از آنها باخبر بشود. نه، همان لحظه اى كه من كار خوب يا بد مى كنم، او باخبر مى شود. خداوند به او علمى داده است كه همواره از كردار شيعيان خود باخبر مى شود، همانگونه كه پيامبر از اعمال امّت خود خبر دارد. وقتى آفتاب به خانه اش راهم نداد تو جمع شده اند، لحظه به لحظه حال تو بدتر مى شود. سراغ آن دوستت را مى گيرى كه تو را شيعه نموده بود. از او تشكّر مى كنى كه تو را به اين راه راهنمايى كرده است. دست او را مى گيرى و مى گويى: ـ يادت هست امام صادق(ع) بهشت را براى من ضمانت كرد؟ ـ آرى، آن حضرت فرمود اگر تو به دستور او عمل كنى بهشت را برايت ضمانت مى كنم. ـ بدان كه آن حضرت اكنون به وعده خود وفا كرد. من بهشت وجايگاه خود را ديدم. من به سوى بهشت مى روم. تو اين را مى گويى و ذكر خدا به زبان مى آورى و جان به جان آفرين تسليم مى كنى. چند ماه مى گذرد، دوست تو دوباره به مدينه سفر مى كند، وقتى به خانه امام مى رود امام به او مى گو نيا وفا ندارد، چه خوب است كه خودت از آنها بگذرى و بهشت را براى خود خريدارى كنى. اكنون جواب مى دهى: «آقا جان! من اين كار را انجام مى دهم». بعد با امام خداحافظى مى كنى و از خانه امام بيرون مى روى. بعد از حج، به كوفه باز مى گردى و از كار خود استعفا مى دهى و همه اموال را به صاحبانش برمى گردانى و اگر صاحبانش را پيدا نكردى، از طرف آنها صدقه مى دهى. تو حتّى لباس هاى خودت را صدقه مى دهى، زيرا همه اين ها را با پول حرام خريده بودى. دوستانت خبردار مى شوند و براى تو لباس و غذا مى فرستند. واقعاً توبه كرده اى و اكنون وقت مهمانى توست! به همه خبر مى رسد كه تو بيمار شده اى، دوستانت بر گر . تو باز هم فكر مى كنى. گويا مى خواهى توبه كنى; امّا آيا راهى براى توبه وجود دارد؟ خوب از امام خود سؤال كن! سرت را بالا مى آورى و با صدايى لرزان سؤال مى كنى: «آيا خدا توبه مرا قبول مى كند؟» امام جواب مى دهد: «آرى، از كار خود كناره گيرى كن! تمام آنچه را كه از اين دولت گرفته اى به صاحبان آن برگردان. اگر نمى دانى اين پول ها از چه كسى بوده است آن را صدقه بده، اگر اين كار را بكنى من بهشت را براى تو ضمانت مى كنم». به فكر فرو مى روى، گذشتن از پست و مقام وپول خيلى سخت است، آيا شجاعت دارى از همه اين ها بگذرى؟ هيچ نمى گويى و فكر مى كنى كه اين پست وثروت به زودى از تو جدا مى شود، مال د پس به سوى خانه امام صادق(ع) مى روى. خدمت امام سلام كرده و زانوى ادب مى زنى. آرامشى را اينجا مى يابى كه هيچگاه تجربه نكرده اى. تو به تماشاى آسمان آمده اى! نوبت توست تا سخن خويش را بگويى، اجازه مى خواهى و مى گويى: «آقاى من! چند سالى است كه در حكومت بنى اُميّه پست و مقامى دارم و آنها حقوق زيادى به من داده اند و براى همين من پول و ثروت زيادى به دست آورده ام». امام مى فرمايد: «اگر كسى حكومت بنى اميّه را يارى نمى كرد آنها هرگز قدرت پيدا نمى كردند به ما ستم كنند». اين جواب امام تو را به فكر وا مى دارد، آرى، همه كسانى كه كارمند اين حكومت هستند در واقع به ظلم و ستم يارى مى رسانندكنى، او تو را با مكتب شيعه آشنا مى كند و روز به روز علاقه ات به اين مكتب بيشتر مى شود و سرانجام تو هم شيعه مى شوى. اكنون مى فهمى كه حكومت بنى اميّه، ظلم زيادى در حقِّ خاندان پيامبر نموده است و آنها امام حسين(ع) را مظلومانه شهيد كرده اند. تو نمى دانى چه كنى؟ آيا به كار خود در اين حكومت ادامه بدهى؟ يا اين كه از پست و مقام خود دست بكشى. سرانجام تصميم مى گيرى تا به مدينه سفر كنى و به ديدار امام صادق(ع) بروى، امام زمان خود را ببينى و از او راه چاره بپرسى! صبر مى كنى تا ايام حج فرا برسد و با دوستت به سوى سرزمين حجاز حركت مى كنى. وقتى به مدينه مى رسى به زيارت حرم پيامبر رفته و د: «ما به دوستِ جوان تو وعده بهشت داده بوديم. به خدا قسم ما به وعده خود وفا كرديم». آرى، تو واقعاً توبه كرده بودى و خدا هم اين توبه ات را پذيرفت و تو را در بهشت مهمان پيامبر نمود. قرآن مى گويد: (يَـا أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ تُوبُواْ إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَّصُوحًا). اى كسانى كه ايمان آورده ايد از گناهان خود توبه راستين وخالص كنيد. تدبّرى در آيه: براى اين مفهوم «بازگشت» در زبان عربى دو واژه وجود دارد: «رجوع» و «توبه». ميان اين دو واژه تفاوتى دقيق وجود دارد: فرض كن كه پسر شما براى تحصيل در دانشگاه به كشور ديگرى رفته است. شما دلت براى او تنگ شده است. چند سال مى گذرد و پسر شما مدرك دكتراى خود را مى گيرد. شما از او مى خواهيد به وطن برگردد و به كشور خود خدمت كند. پسر شما هم قبول مى كند و به كشور باز مى گردد. امّا ممكن است يك نفر مال باخته باشد و براى اين كه از دست طلب كارها نجات پيدا كند از كشور فرار مى كند. پدرش از او هيچ خبرى ندارد. بعد از مدّتى به پسر تلفن مى زند و مى گويد: «پسرم! بلند شو بيا ايران! من خانه و ماشين خودم را مى فروشم و قرض تو را مى دهم». آن پسرِفرارى هم حرف پدر را قبول مى كند به وطن باز مى گردد. حالا خوب دقّت كن، ما در زبان فارسى براى اين دو جريان كلمه «بازگشت» را به كار مى بريم. بازگشت پسرى كه دكتر شده است و بازگت پسرى كه فرارى بوده است. امّا در زبان عربى به بازگشت آن دكتر، «رجوع» مى گويند و به بازگشت آن پسر فرارى، «توبه» مى گويند. پس در «توبه»، بازگشت از گناه همراه با پشيمانى وجود دارد; امّا در «رجوع» مى توان بازگشت افتخارآميز را ملاحظه كرد. خدا در قرآن بندگان خوب خود را صدا مى زند و از آنها مى خواهد به سوى او رجوع كنند.خدا به امام حسين(ع)مى گويد: اى بنده من! به سوى من رجوع كن. امّا خدا به بندگان فرارى و خطاكار خود مى گويد كه توبه كنند. در آيه بالا خدا آنها را صدا مى زند و به آنها مى گويد: از گناهان خود پشيمان شويد و توبه كنيد و به سوى من بازگرديد. به دنبال راهى براى بازگشت ا اگر اين جوان بداند سرانجام اين كار جز مرگ نيست هرگز فريب نمى خورد. شيطان گام به گام جلو مى آيد، ابتدا از او مى خواهد كه فقط براى امتحان اين مواد را مصرف كند. اگر او قبول نكرد، شيطان نااميد مى شود; امّا اگر قبول كرد گام هاى بعدى شروع مى شود. آيا قصّه آن شتردزد را شنيده اى؟ روز اوّل با دزديدن يك تخم مرغ شروع كرد و كم كم كارش به آنجا رسيد كه براى دزيدن يك شتر، صاحب آن را كشت. ما بايد مواظب باشيم هرگز دنبال شيطان گام برنداريم. نگوييم اين يك گام كوچك است. زيرا همه كسانى كه فريب خوردند با گام هاى كوچك دنبال شيطان رفتند و به بدبختى و هلاكت رسيدند. وقتى هفت طناب من پاره شدوٌّ مُّبِينٌ). از گام هاى شيطان پيروى نكنيد و فريب او را نخوريد كه او دشمن آشكار شماست. تدبّرى در آيه: اگر در اين آيه خوب دقّت كنى مى بينى كه خدا از ما مى خواهد به دنبال شيطان راه نيفتيم و فريب او را نخوريم. جالب است كه خدا به ما نمى گويد: «در راه شيطان نباشيد»، بلكه مى گويد: «دنبال گام هاى شيطان نباشيد». در اين تعبير نكته دقيقى وجود دارد: كسانى كه معتاد به مواد مخدر خطرناك مى شوند راهى جز مرگ در انتظارشان نيست. چطور مى شود يك جوان فريب مى خورد و رو به اين مواد مخدّر مى آورد و زندگى خود را تباه مى كند؟ هرگز شيطان در آغاز، پايان اين راه را به اين جوان نشان نمى دهد زيال كنم. دقايقى مى گذرد تا اينكه شيخ سرش را بالا مى گيرد و مى گويد: ديشب همسرم بيمار شده بود مى خواستم او را دكتر ببرم; امّا پول نداشتم. نمى دانستم چه كنم. يادم آمد كه مقدارى پول امانت نزد من است. با خودم گفتم مقدارى از اين پول را به عنوان قرض بردارم و همسرم را دكتر ببرم، به طرف پول رفتم كه آن را بردارم، ناگهان با خود گفتم: آيا صاحب پول راضى است؟ اگر همين امشب مرگ من فرا برسد چه كسى اين قرض مرا ادا خواهد كرد؟ براى همين دست به پول نزدم. تا هفت بار اين ماجرا تكرار شد و سرانجام به آن پول دست نزدم. قرآن مى گويد: (وَلاَتَتَّبِعُواْ خُطُوَتِ الشَّيْطَـنِ إِنَّهُ لَكُمْ عَد هر كسى طناب دست نمى گيرم. اين طناب ها براى مردان بزرگ است. من خيلى شرمنده مى شوم و عرق خجالت بر پيشانيم مى نشيند. الله اكبر! صداى مؤذن است كه براى نماز صبح اذان مى گويد. از جاى خود بلند مى شوم: خدايا اين چه خوابى بود من ديدم. با خود گفتم بايد صبح زود به خانه شيخ انصارى بروم و ماجراى خواب خود را بگويم. آفتاب كه بالا مى آيد به طرف خانه شيخ مى روم. وقتى با او روبرو شدم سلام مى كنم و خواب خود را برايش نقل مى كنم. شيخ لبخندى مى زند و مى گويد: خدا را شكر كه من نجات پيدا كردم. بعد شيخ سرش را پايين مى اندازد و به فكر فرو مى رود. خيلى دوست داشتم ماجرا را بدانم; امّا خجالت مى كشم سؤوردم، به خاطر شكستى كه خوردم ناراحتم نه به خاطر اين طناب ها! از او مى خواهم تا ماجرا را شرح بدهد. او در جواب مى گويد: آيا شيخ انصارى را مى شناسى. رهبر شيعيان جهان. من مدّت زيادى بود منتظر فرصتى بودم تا او را فريب دهم. امشب به آرزوى خود رسيدم. نزد او رفتم و با اين طناب ها او را به سوى خود كشيدم; امّا هر بار كه طناب ها را كشيدم او آنها را پاره كرد و خود را نجات داد. من به شيطان مى گويم: آيا مى شود طناب مرا هم نشانم بدهى؟ دوست دارم بدانم كه تو مرا چگونه به سوى خود مى كشانى؟ شيطان خنده اى مى كند و مى گويد: بدبخت! تو نياز به طناب ندارى، از من به يك اشاره از تو به سر دويدن! من براىد و گمراه شوند. تعجّب مى كنم به او مى گويم: مگر تو مى خواهى مردم را گمراه كنى؟ او خنده اى مى كند و مى گويد: چطور مرا نمى شناسى؟ من شيطان هستم. با خود مى گويم عجب! امشب ما چه كسى را ملاقات كرده ايم! امّا اشكالى ندارد، خوب است از او چند سؤال بپرسم. جناب شيطان! بگو بدانم چرا اين قدر ناراحت هستى؟ او از ميان طناب ها، هفت طناب محكم را نشان من مى دهد و مى گويد: نگاه كن! بهترين طناب هاى من امشب پاره شد. من نگاه مى كنم، راست مى گويد طناب ها از وسط پاره شده است. رو به او مى كنم و مى گويم: خوب، اين كه اين قدر ناراحتى ندارد، طناب ها را دوباره تهيّه كن. ناگهان او مى گويد: من امشب شكست يى و براى او دردسر درست كنى. يادم نمى رود جوانى پيش من آمده بود و مى گفت فلانى را مى شناسى. او آدم منحرفى است. بايد او را به مردم معرّفى كنيم و آبروى او را ببريم. من به او گفتم: از كجا به اين نتيجه رسيده اى؟ او گفت: من به خانه او رفته بودم، او حرف هايى مى زد... من به او گفتم: او اين حرف ها را در جاى عمومى گفت؟ در جواب گفت: نه، او به صورت خصوصى براى من حرف مى زد. گفتم: اگر سخن او را در جايى نقل كنى، در امانت خيانت كرده اى و عذاب خدا براى تو خواهد بود. اگر او اين حرف ها را در جاى عمومى مى زد، تو مى توانى آبروى او را ببرى; امّا الان بايد امانت دارى كنى. باغ انگور در دستم امانت استكنيم; امّا اگر قبول امانت كرديم، نبايد در امانت خيانت كنيم. شواهدى در تاريخ است كه نقش «شِمر» در حادثه عاشورا بسيار كليدى بوده است. او كسى بود كه برنامه جنگ را حتمى نمود. در روز عاشورا هيچ كس جرأت نكرد امام حسين(ع) را شهيد كند; امّا شمر با سنگدلى تمام اين كار را كرد. امام صادق(ع) فرمود: «شيعيان من! اگر قاتل امام حسين(ع) چيزى را نزد شما به امانت بگذارد در امانت او خيانت نكنيد». بعضى ها خيال مى كنند كه امانت فقط پول يا چيز قيمتى است كه كسى آن را پيش ديگرى امانت مى نهد. گاه دوستت به تو اعتماد مى كند و سخنى را به صورت محرمانه به تو مى گويد. تو حق ندارى سخن او را به ديگران بگوى خواهند كار خيرى را براى ديگرى انجام بدهند اوّل نگاه مى كنند كه آيا طرف مقابل، آدم خوبى هست يا نه. در سه مورد، اگر چه طرف مقابل ما فاسق و گنه كار باشد، ما بايد وظيفه خود را انجام بدهيم: الف. اگر كسى پدر و مادر او اهل معصيت هستند، او حق ندارد به آنها بى احترامى كند. اسلام از ما خواسته است به پدر و مادر خود نيكى كنيم، اگر چه فاسق باشند. ب. وقتى به كسى قول مى دهيم و پيمان مى بنديم بايد به پيمان خود عمل كنيم، حق نداريم بگوييم چون طرف مقابل، آدم خوبى نيست پس به قول خود عمل نكنيم. ج. وقتى كسى امانتى را پيش ما مى گذارد، شايد او، آدم خوبى نباشد! ما مى توانيم امانت او را قبول ى كه مى خواهى به او دختر بدهى، او مى گويد: آقا! من كجا، دختر شما كجا؟ من كارگرى ساده هستم، از مالِ دنيا چيزى ندارم و شما ثروتمندترين مرد اين شهر هستيد. و تو در جواب مى گويى: مگر زمان پيامبر، مردم به كسى دختر نمى دادند كه دين داشته باشد؟ اگر ملاك ازدواج، دين است چه كسى بهتر از تو؟ من مى دانم كه از دخترم به خوبى نگهدارى خواهى كرد زيرا تو بهترين امانت دارى هستى كه تا به حال ديده ام. قرآن مى گويد: (إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَن تُؤَدُّواْ الاَْماناتِ إِلَى أَهْلِهَا). خداوند به شما فرمان مى دهد كه امانت ها را به صاحبانش برگردانيد. تدبّرى در آيه: بعضى از مردم وقتى امروز به دنبال ثروت هستند و مى خواهند داماد آنها پول زيادى داشته باشد; امّا در زمان پيامبر، مردم به دنبال دين بودند، به كسى دختر مى دادند كه ديندار باشد. اكنون اختيار با خودت است. يا دين را انتخاب كن يا ثروت را. سخن مبارك تو را به فكر وا مى دارد. به ياد مى آورى كه فقط در سايه ايمان يك جوان است كه دخترت مى تواند به آرامش برسد. فكرى مثل برق به ذهنت مى آيد، اگر ملاك پيامبر براى ازدواج، دين و ايمان است چه كسى بهتر از مبارك؟ و تو همچنان فكر مى كنى. سرانجام تصميم خود را مى گيرى تا دخترت را به مبارك بدهى. اگر چه او كارگرِ ساده اى است; امّا ديندار خوبى است. وقتى به مبارك مى گوي است و كدام ترش! تو تعجّب مى كنى، به او مى گويى: تو در باغ انگور هستى و انگور نخورده اى؟ مبارك مى گويد: شما به من گفتيد كه به اين درختان رسيدگى كن، آنها را آبيارى كن، به من نگفتيد كه انگور بخورم! من لب به اين انگورها نزده ام زيرا اين باغ امانت در دست من است، من چگونه مى توانستم در امانت خيانت كنم! تو در فكر فرو مى روى. باور نمى كنى كه در اين روزگار، جوانى به پاكى او پيدا شود. به دلت مى افتد كه در مورد خواستگاران دخترت با او مشورت كنى. رو به او مى كنى و مى گويى: اگر تو دخترى داشته باشى كه خواستگاران زياد داشته باشد تو دخترت را به چه كسى مى دهى؟ مبارك در جواب مى گويد: مردم  مى زنى: مبارك! برايم خوشه انگورى بياور! مبارك خيلى زود با دست پر برمى گردد، خوشه انگور بزرگى را در نهر آب مى شويد و روى تخت مى گذارد. تو دست مى برى و خوشه انگور را برمى دارى و چند دانه مى خورى; امّا انگور ترش است، هنوز نارس است. به مبارك مى گويى: خوشه اى ديگر بياور، اين كه خيلى ترش بود. مبارك مى رود و خوشه ديگرى مى آورد; امّا اين هم ترش است. تعجّب مى كنى، چرا مبارك انگورهاى ترش مى آورد. رو به او مى كنى و مى گويى: چرا انگور شيرين نمى آورى؟ مگر نمى دانى كدام انگور شيرين است؟ مبارك به تو نگاه مى كند و مى گويد: آقا! من تا به حال از انگور اين باغ نخورده ام. نمى دانم كدام شيرينرى كه از زيبايى و كمال چيزى كم ندارد. جوانان زيادى به خواستگارى او مى آيند. يك شب اين ثروتمند با پسرش مهمان توست، شب ديگر فلان مسئول با پسرش; امّا تو نمى دانى كدام جوان را به عنوان همسر دخترت انتخاب كنى؟ دو ماه قبل باغى در خارج شهر خريده اى، امروز هوس مى كنى به باغ بروى. سوار بر اسب خود مى شوى و به خارج شهر مى روى. وارد باغ مى شوى. جوانى به نام «مبارك» باغبان اينجاست، وقتى اين باغ را خريدى، اين جوان را براى باغبانى استخدام كردى. مبارك با ديدن تو خيلى خوشحال مى شود. موسيقى جارى آب گوش تو را نوازش مى كند، كنار جوى، تختى است، روى آن مى نشينى. هوس خوردن انگور مى كنى، صدا %%F5G    o باغ انگور در دستم امانت است اينجا شهر «مَرو» است و تو تاجر بزرگ اين شهر هستى. شنيده ام دخترى د M4c    c وقتى هفت طناب من پاره شد خداى من او كيست كه چنين خشمگين مى رود؟ طناب هاى زيادى در دست دارد، بعضى از اين طناب ها نازك و بعضى از آنها بسيار محكم است. او با اين طناب ها چه كار مى كند؟ خوب است نزديك بروم شايد او را بشناسم. چه قيافه اخمويى دارد، خيلى بداخلاق و عصبانى است. از او مى پرسم با اين طناب ها چه مى كنى؟ جواب مى دهد كه با اين طناب ها مردم را به سوى خود مى كشم شايد به سوى من بياي) كرد، وقتى پاكت هاى آجيل را ديد به سوى من آمد و دست كوچكش را جلو آورد و گفت: بابا! آجيل به من بده! من نگاهى به دست هاى گل آلود او نمودم. گفتم: نه، اين طورى نمى شود، اوّل بايد دست هايت را تميز كنى. او را بغل كردم و دستش را شستم و بعد به او آجيل دادم. در زبان عربى براى اين كار من از واژه «أفرغ» استفاده مى شود. زيرا من ابتدا دست كودك خود را شسته و از آلودگى ها پاك كردم و بعد به او آجيل دادم. اگر من در دست هاى آلوده او آجيل مى ريختم، مى توانستى از واژه «أعطى» استفاده كنى. فكر مى كنم تفاوت دو واژه «أعطى» و «افرغ» روشن شد. اگر تمام قرآن راجستجو كنى حتّى يك مورد هم پيدا نمى كنى كه "ش كسانى است كه در بلا صبر كنند. قرآن دعاى اهل ايمان را چنين بيان مى كند: (رَبَّنَآ أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا). بار خدايا! صبر بر ما كرم كن و گام هاى ما را استوار نما. تدبّرى در آيه: اگر در زبان عربى بخواهى دعا كنى كه خدا چيزى را به تو بدهد مى توانى از دو واژه استفاده كنى: «أعطى» و «أفرغ»، و ميان اين دو واژه تفاوت دقيقى وجود دارد: نزديك عيد نوروز بود و همسرم به من گفت: عيد شد و تو هنوز آجيل و شيرينى نخريده اى. رفتم و هر چه سفارش داده بود خريدم. وقتى وارد خانه شدم پاكت آجيل و شيرينى در دستم بود. پسر كوچكم در حياط خانه، كنار باغچه، گِل بازى مى#خود را فراموش كرده ام و اسير زرق و برق دنيا شده ام. بايد خدا بزم مرا بسوزاند و خانه ام را خراب كند و بت آرزويم را بشكند، شايد من برخيزم! او با دست هاى مهربانش، آرزوهاى مرا خراب كرد تا آباد شوم، او بت هاى مرا شكست تا من بزرگ گردم. من اسير دنيا شده بودم، پول، رياست، قدرت و شهرت دنيا، آرزوى من شده بود. اين عشق به خاك و خاكى ها، بيمارى من بود. بايد مرا درمان مى كرد. و اين گونه بود كه خدا برايم بلا فرستاد. و من بايد در اين درمان، صبر داشته باشم. او وعده داده است كه اگر صبر كنم به من پاداش بزرگى مى دهد. اكنون مى فهمم كه هيچ پاداشى براى من، بهتر از دل بريدن از دنيا نيست. اين پاد$ مرا به خود مشغول كرده بود. كسى كه دلباخته دنياست و از صبح تا شب دنبال دنيا مى دود و لحظه اى آرام ندارد چگونه بايد درمان كرد؟ به زودى مرگ سراغ من مى آيد و من از اين دنيايى كه براى خود ساخته ام جدا مى شوم و در دل تاريكى قبر جا مى گيرم. من بايد زودتر از اين ها بيدار مى شدم! ولى متأسفانه بيدار نشدم. هر چه خدا براى من پيامك فرستاد آن را نخواندم و سرگرم دنياى خود بودم. من راه را فراموش كرده بودم. سرانجام خدا كاخ آرزوهايم را خراب كرد و ناله من بلند شد كه خدا كجاست؟ من در فكر ساختن اين دنيا بودم و خدا در فكر ساختنِ من! اگر من به اينجا آمده بودم براى اين بود كه ساخته شوم; امّا %اكسنِ بلا، بارها با خداى خود قهر كرده ام. من هم هنگام بلا صبر خود را از دست داده بودم. آن روزى كه خدا بلا، بيمارى، سردرد يا آن ضرر مالى را براى من فرستاد، من ناراحت شدم و صبر خود را از دست دادم و گفتم: اين ديگر چه خدايى است؟ پس مهربانى خدا كجاست؟ يادم آمد وقتى كودكم را به دست پرستار سپردم تا به او واكسن بزند او به من نگاه مى كرد و با گريه مى گفت: اى باباى بى رحم! من هم موقع بلا به خداى خود اعتراض مى كنم، در حالى كه او به خاطر اين كه مرا دوست داشت به بلا مبتلايم كرده بود. من خيال مى كردم به اين دنيا آمده ام تا خانه اى بسازم و ماشينى بخرم، سرگرم اين چنين كارهايى شوم و دني& مشغول مطالعه بودم كه همسرم نزدم آمد و گفت وقت واكسن زدن پسرمان، عليرضا است. عليرضا كه سه سال داشت در گوشه اى مشغول بازى بود. من نمى توانستم به او بگويم كه او را مى خواهيم كجا ببريم، زيرا او از واكسن زدن خيلى مى ترسيد. وقتى پرستار مى خواست به او واكسن بزند من محكم او را نگه داشتم. او آن روز خيلى گريه كرد. وقتى به خانه آمديم، او با من قهر كرد، هر وقت من به سمت او مى رفتم او از من فرار مى كرد و مى گفت: «چرا تو مرا به دكتر بردى؟» او نمى توانست بفهمد كه اين واكسن براى او مفيد بوده است و مانع مى شود به بيمارى ها مبتلا شود. در آن روز به اين فكر فرو رفتم كه خود من هم به خاطر ss~5#     چرا زن و بچه خودت را رها كرده اى؟ ـ اين چه سر و وضعى است كه به خود گرفته اى آقاى زُهَرى! چرا ترك دنيا كرده اى و به غار پناه برده اى؟ ـ چرا به ديدن من آمدى؟ ـ من چقدر دنبال تو گشتم. مى خواستم تو را ببينم، خانواده تو نگران هستند، آخر براى چه غارنشين شده اى. ـ با من حرف نزن، هيچ فايده اى ندارد. ـ روزگارى تو در حكومت بنى اميّه، پست و مقامى داشتى. ببين به چه روزى افتاده اى. خوب بگو ببينم چه شده است؟ ـ دست از دلم ب0I4S    k بابا چرا مرا به دكتر بردى؟'خدا در مورد صبر از واژه «أعطى» استفاده كرده باشد. قرآن به ما ياد مى دهد كه وقتى از خدا صبر مى خواهيم از واژه افرِغ استفاده كنيم. دلى كه پر از محبّت دنيا است اگر صبر هم به آن بدهند فايده اى برايش ندارد. ابتدا بايد دل از سياهى ها پاك شود، آن وقت صبر به اين دل ارزانى شود. مگر محبّت دنيا ريشه همه بدى ها نيست؟ وقتى من عاشق دنيا هستم نمى توانم هنگام بلا صبر داشته باشم. اگر خدا عشق به دنيا را از دل من بيرون آورد و به جاى آن صبر به من عنايت كند، آن وقت هر بلايى براى من زيبا مى شود. آن وقت است كه با تمام وجود فرياد مى زنم: پسندم آنچه را جانان پسندد! بابا چرا مرا به دكتر بردى؟3ند روز به ايّام عيد مانده بود، همسرم مشغول خانه تكانى بود. من هم مشغول نوشتن كتابم بودم. تلفن زنگ زد، گوشى را برداشتم يكى از دوستانم بود كه خبر مى داد فردا با خانواده مهمان ما خواهند بود. خيلى خوشحال شدم، نزد همسرم رفتم و به او خبر دادم كه فردا مهمان داريم، او خيلى خوشحال شد. با خود گفتم چون همسرم كار زيادى انجام داده است فردا براى ناهار از رستوران غذا تهيّه كنيم. وقتى موضوع را به همسرم گفتم او مخالفت كرد. من اصرار به اين موضوع داشتم ولى او قبول نمى كرد. سرانجام او به من رو كرد و گفت: وقتى مهمان مى آيد بايد من غذا آماده كنم، قرآن اين را مى گويد. من با تعجّب به او نگام ابريشمى است كه در پيله خود گرفتار شده است. او هيچ راهى به بيرون ندارد، در تاريكى و تنهايى نمى داند چه كند. او ديگر از نجات خود نااميد مى شود!! وقتى انسان در حقِ خود اسراف مى كند در پيله دنيا گرفتار مى شود و به بن بست مى رسد. او وقتى به هوش مى آيد همه راه ها را بسته مى يابد. اينجاست كه نااميدى به سراغ او مى آيد. خدا مى خواهد بگويد: اى انسانى كه گرفتار تاريكى ها و ظلمت ها شده اى نااميد نشو. رحمت من آن قدر وسيع است كه مى تواند به تو هم برسد و تو را نجات بدهد. اگر رحمت من به تو برسد تو مى توانى پروانه اى زيبا شوى و به اوج آسمان ها پرواز كنى. چرا زن و بچه خودت را رها كرده اى؟ +اسراف» به معناى زياده روى در مصرف مى باشد. اصل واژه«اسراف» از كلمه «سُرفَه» مى باشد. حتماً مى گويى معناى اين كلمه چيست؟ آيا تا به حال كرمِ ابريشم را ديده اى كه مشغول خوردن برگ درخت است؟ او بعد از مدّتى براى خود پيله اى مى سازد. در زبان عربى به اين كرم ابريشم، «سُرفَه» مى گويند. با توجّه به مطالبى كه گفته شد مى توان نتيجه گرفت: وقتى كسى دچار گناه و «اثم» مى شود از خير و سعادت دور مى ماند; امّا ممكن است به فكر چاره بيفتد و توبه كند و دوباره به حركت در مسير خود ادامه بدهد. او هنوز راه سعادت را مى تواند ببيند و اميد هست كه توبه كند. ولى كسى كه دچار «اسراف» مى شود همچون كر, را خواندم خيلى فكر كردم كه چرا خداوند مى گويد: «اى كسانى كه به خودتان اسراف و زياده روى كرده ايد نااميد نشويد»، در حالى كه مى توانست بگويد: «اى كسانى كه گناه كرده ايد نااميد نشويد»؟ به عبارت ديگر چرا خدا در اين آيه، واژه «اسراف» را به جاى واژه «اثم» به كار مى برد؟ وقتى در اين زمينه تحقيق كردم به نكته دقيقى رسيدم: واژه «اثم» به معناى گناه مى باشد و در اصل به معناى عقب افتادن از هدف مى باشد، در زبان عربى به شترى كه از قافله عقب افتاده است «آثِمه» مى گويند. پس كسى كه گناه مى كند در واقع از راه خير و سعادت عقب افتاده است و به همين علت به گناه، «اثم» مى گويند. امّا واژه -امام به او رو مى كند و مى گويد: زُهَرى! چرا از رحمت خدا نااميد شده اى؟ اين نااميدى تو از گناهى كه انجام داده اى، بدتر است. تو كه نمى خواستى كسى را بكشى. به رحمت خدا اميد داشته باش و به شهر برگرد و با خانواده آن كسى كه كشته شده تماس بگير و خون بها به آنها بده و آنها را راضى كن. بارى از روى دوش زُهَرى برداشته مى شود، رو به امام مى كند و مى گويد: شما مرا نجات داديد. قرآن مى گويد: (يَا عِبَادِىَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لاَتَقْنطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ). اى كسانى كه بر خود زياده روى روا داشته ايد از رحمت خدا نااميد نشويد. تدبّرى در آيه: وقتى من اين آيه.سوى شهر مكّه حركت مى كنى. شنيده اى كه امام براى سفر حج آمده است. نزد آن حضرت مى روى. او به تو نگاهى مى كند نگرانى را در وجودت حس مى كند، تو اشك مى ريزى و مى گويى: آقا! رفيق مرا درياب! امام قدرى فكر مى كند و سپس قول مى دهد كه نزد دوست تو بيايد. تا غارى كه دوستت در آنجاست راه زيادى است. هوا گرم است و خورشيد بر شما مى تابد. نگاهى به امام مى كنى، قدرى شرمنده مى شوى. امام لبخند مى زند و از كوه بالا مى آيد. غار آنجاست، كنار آن سنگ بزرگ. تو زودتر مى روى تا دوستت را صدا بزنى: زُهَرى، آقا آمده است! زُهَرى باور نمى كند كه فرزند پيامبر اينجا آمده باشد. سلام كرده و شروع به گريه مى كند. /دار، من گناه بزرگى انجام داده ام و مى دانم كه خدا مرا نمى بخشد. من از رحمت خدا نااميد شدم، واى بر من! ـ آخر مگر چه شده است؟ چه گناهى كرده اى؟ ـ من مسئول امنيّت شهر بودم، چند ماه قبل، مجرمى را آوردند تا او را مجازات كنم; امّا نمى دانم چه شد كه من زياده روى كردم و آن شخص طاقت نياورد و از دنيا رفت. آيا مى فهمى؟ من يك انسان را كشته ام. آخر چرا من اين كار را كردم؟ واى بر من! ديگر خدا هيچ وقت مرا نمى بخشد. اين سخنانى است كه تو از دوست خودت مى شنوى. نمى دانى چه بگويى. فكرى به ذهنت مى رسد، خوب است نزد امام سجاد(ع) بروى و ماجرا را براى او بگويى. فقط او مى تواند دوست تو را آرام كند. به PP9Q 4e    iپسرم! دلم برايت تنگ مى شود خبر به تو مى رسد كه پيامبر مى خواهد براى جهاد با كفار حركت كند و ريC/!4!    i شكر نعمت، نعمتت افزون كند كنار همسرت نشسته اى و مى خواهى با او سخن بگويى. خدا به تو همسرى دانا و فهميده داده است و براى همين در كارهاى مهم با او مشورت مى كنى. خوشا به حالت! همسر عزيزم! ديشب صدايى از غيب شنيدم كه مى گفت:H +"4#    _ من به دنبال نتيجه هستم! دوستانم دور هم جمع شده بودند تا در مورد مسائل فرهنگى مشورتى داشته باشند. من هم در آن جلسه شركت كرده بودم. همه قبول داشتند كه بايد براى جوانان فكرى كرد و كارى انجام داد. آنها در پايان به اين نتيجه رسيدند كه بودجه اى فراهم كنند و چند كامپيوتر بخرند و با آماده كردن كتاب هL9ه كردم، هر چه فكر كردم چنين آيه اى يادم نيامد. گفتم كدام آيه؟ او قرآن را برداشت و قصه ابراهيم(ع) را برايم گفت، آنجا كه خدا مى گويد: «وقتى مهمانان او آمدند ابراهيم(ع) نزد همسرش رفت و براى آنان غذا آورد». آيا ابراهيم(ع) براى تهيّه غذاى مهمانان به رستوران رفت كه تو مى خواهى اين كار را بكنى؟ به راستى چرا همسر ابراهيم، خودش غذا براى مهمانان پخت؟ و چرا قرآن اين نكته را بيان مى كند؟ آن روز من خيلى درباره اين موضوع فكر كردم و سرانجام به اين نكته رسيدم كه كارِ زن در خانه، افتخار است و براى همين قرآن به آشپزى همسر ابراهيم(ع) اشاره مى كند. اگر زنان جامعه ما مى دانستند كه خدمت زد. در احاديث آمده است كه در روز قيامت شخصى را براى حسابرسى مى آورند. او در دنيا كارهاى زيادى انجام داده است و خيال مى كند به خاطر آن كارها به بهشت خواهد رفت. امّا وقتى پرونده اش را به دستش مى دهند. او نگاهى به آن مى كند تعجّب مى كند و مى گويد: اشتباه شده است! اين پرونده مال من نيست، كارهاى خوب من در اينجا نوشته نشده است. فرشتگان به او مى گويند: اين پرونده خودت است. تو كارهاى خوب زيادى در دنيا انجام دادى; امّا يك عيب بزرگ داشتى و آن اين بود كه غيبت مردم را مى كردى. خدا به ما دستور داد تا كارهاى خوب تو را در پرونده كسانى بنويسم كه غيبت آنها را مى كردى. سفرى با دو مأموريّت4يبت برادر دينى خود را بكند مثل اين است كه گوشت مرده او را خورده است. به مردم بگو كه از غيبت كردن دورى كنند و به دنبال آشكار كردن عيب هاى يكديگر نباشند. هر كس به دنبال عيب ديگرى باشد و بخواهد آن را براى مردم آشكار كند بايد بداند كه خدا هم عيب او را براى مردم آشكار خواهد ساخت. قرآن مى گويد: (َلاَيَغْتَب بَّعْضُكُم بَعْضًا أَيُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَن يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتًا). غيبت يكديگر را نكنيد، آيا دوست داريد گوشت برادر مرده خود را بخوريد؟ تدبّرى در آيه: غيبت كردن باعث مى شود تا انسان اعمال خوب خود را از دست بدهد و در روز قيامت با پرونده خالى خود روبرو شو5و به راه خود ادامه مى دهى. شب فرا مى رسد و سفر تو تمام شده است; امّا هنوز در فكر هستى كه خدا مى خواست امروز چه چيزى به تو بياموزد. در انتظار پيام او هستى. بايد فرشته وحى بيايد و با تو سخن بگويد. انتظار به سر مى آيد و تو جواب را مى شنوى: آن طلايى كه تو مى خواستى آن را مخفى كنى; امّا نتوانستى; كارهاى خوب و پسنديده بود. به مردم بگو كه اگر آنها كار خوبى براى خدا انجام دهند خدا آن را آشكار و نمايان مى كند. مهم اين است كه تو كارى را با اخلاص انجام دهى و ريا نكنى، آن وقت مى بينى كه خدا آن را چگونه آشكار مى كند. امّا آن گوشت فاسدى كه به تو گفتيم از آن دورى كن، غيبت كردن بود. اگر كسى 6، پرنده در همان جايى كه بودى، فرود مى آيد. نگاه مى كنى، طلا دوباره در آفتاب مى درخشد. برمى گردى، مى بينى كه ظرف طلا از خاك بيرون افتاده است. تعجّب مى كنى، هيچ كس اينجا نيست، چه كسى ظرف را از خاك بيرون آورده است؟ دوباره دست به كار مى شوى، ظرف طلا را در خاك مخفى مى كنى. امّا وقتى چند قدم مى روى دوباره ظرف طلا نمايان مى شود. و تو راز آن را نمى دانى و تعجّب مى كنى و تو بايد سفر خود را ادامه دهى. راه را مى گيرى و مى روى، ساعتى مى گذرد، به تكه گوشتى برخورد مى كنى كه در زير آفتاب فاسد شده و بوى بدى مى دهد. به ياد مى آورى كه بايد از آن فرار كنى. براى همين با سرعت از آنجا دور مى شوى 7ند و تو سفر خويش را آغاز كنى و مى دانى كه خدا مى خواهد تا تو در اين سفر حكمتى بياموزى. خورشيد طلوع مى كند و تو از خانه بيرون مى آيى و به سوى بيابان مى روى. در راهى كه مى روى چشمت به چيزى مى خورد كه زير نور خورشيد مى درخشد. نزديك مى روى، ظرفى مى بينى كه گويا از طلا است. اين ظرف خيلى قيمتى است. شايد از پادشاهى بوده است كه در روزگارى از اين بيابان عبور مى كرده است. تو بايد مأموريّت خود را انجام بدهى. بايد اين طلا را مخفى كنى; امّا هيچ وسيله اى ندارى. چه كنى؟ با هر زحمتى هست ظرف طلا را در خاك مخفى مى كنى، آماده حركت مى شوى. راه مى افتى و مى روى. نگاهت به دنبال پرنده اى مى افت:ن در خانه چه مقام و منزلتى پيش خداوند دارد به اين كار افتخار مى كردند. اگر مردى بخواهد نظرِ مرحمتِ خدا را به سوى خود جلب كند بايد چه كند؟ او بايد يك ميليون تومان به حساب سازمان حج و زيارت واريز كند و بعد از چند سال چشم انتظارى، وقتى نوبتش شد به مكّه برود و اعمال حج را به جا آورد و وقتى كه از صحراى عرفات به سوى سرزمين مِنى حركت كند، حالا خداى متعال به او نظر مرحمتى مى كند. امّا خدا در چه موقعى نظر مرحمت خود را به زنان مى كند؟ جواب اين سؤال را از پيامبر بشنويد: «هر گاه زنى براى مرتب كردن خانه شوهرش، چيزى را از جايى به جاى ديگر ببرد، خداوند به او نظر رحمت مى كند». خداوند? عادل است و اگر زن در خانه شوهر به خدمت مشغول شود براى او چنين ثوابى را قرار مى دهد. همسر ابراهيم(ع) مى دانست كه با خدمت كردن در خانه شوهر مى تواند رحمت خدا را به سوى خود جلب كند براى همين براى مهمانان شوهرش غذا مى پخت. راست گفته اند كه همواره كنار مردان بزرگ همسرانى فداكار وجود داشته اند. قرآن در جريان مهمانان ابراهيم(ع) مى گويد: (فَرَاغَ إِلَى أَهْلِهِ فَجَآءَ بِعِجْل سَمِين). او پنهانى به سوى همسرش رفت و گوساله اى (بريان شده) را براى آنها آورد. تدبّرى در آيه: در زبان عربى براى مفهوم «رفتن» دو واژه استفاده مى شود: «ذَهَب» و «رَاغَ»، و ميان اين دو واژه تفاوت دقيقى كه در قرآن نيامده است; امّا توسط پيامبر نقل شده است «حديث قدسى» مى گويند. يعنى سخنى كه از طرف خداى متعال به ما رسيده است. يكى از اين احاديث قدسى را در اينجا براى شما نقل مى كنم: «بنده! بدان كه من فرشتگان زيادى دارم و آنها را مأمور كرده ام تا اعمال خوب بندگان را ثبت كنند تا در روز قيامت به آنها پاداش بدهم. در ميان همه كارهاى خوب، فقط يك كار است كه خودم آن را مى گيرم و ثبت مى كنم و آن هم صدقه است». معلوم مى شود كه خدا صدقه دادن را خيلى دوست دارد و در اين كار بركت زيادى قرار مى دهد و هر كس بيشتر صدقه بدهد رحمت و بركت بيشترى را به سوى خود جذب مى كند. چرا دست خودت را مى بوسى؟;ر برسد به دست خدا مى رسد، من دست خودم را بوسيدم چرا كه دستم به دست خدا رسيده است. تو به فكر فرو مى روى، آخر چگونه است كه صدقه به دست خدا مى رسد. اكنون امام براى تو قرآن مى خواند و تو به اين آيه فكر مى كنى. آرى اين خداست كه صدقه را مى گيرد. قرآن مى گويد: (أَلَمْ يَعْلَمُواْ أَنَّ اللَّهَ هُوَ يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبَادِهِ وَيأْخُذُ الصَّدَقَـتِ). آيا مى دانيد كه خدا توبه بندگان خود را قبول مى كند و صدقات را مى گيرد؟ تدبّرى در آيه: خدا براى بندگان خود سخنانى دارد، يك قسم از اين سخنان در قرآن آمده است; امّا قسم ديگر آن را به پيامبر خود گفته است. به سخنان خداوند< امام همان دستى كه با آن پول به فقير داده است را مى بوسد. تو خيلى تعجّب مى كنى، تا به حال نديده اى كه كسى دست خودش را ببوسد. مى دانى كه امام هيچ كارى را بدون دليل انجام نمى دهد. خيلى دلت مى خواهد كه از امام در اين مورد سؤال كنى; امّا نمى دانى كه حالا فرصت مناسبى هست يا نه. به ياد سخن دوستت مى افتى، او به تو گفته بود كه هر وقت سؤالى داشتى از امام بپرس و آن حضرت با روى باز به تو جواب خواهد داد. براى همين رو به امام مى كنى و مى پرسى: آقا! چرا شما دست خودتان را بوسيديد؟ امام نگاهى به تو مى كند و لبخند مى زند و در جواب مى گويد: من به فقير كمك كردم. اين صدقه قبل از اين كه به دست فقي= سجاد(ع) مى خواهد به مسجد برود، تو هم كه مهمان او هستى براى رفتن به مسجد آماده مى شوى. وضو مى سازى و منتظر مى مانى تا با امام به مسجد بروى. تو پشت سر امام حركت مى كنى، جمع ديگرى هم همراه شما مى آيند. امام آرام قدم برمى دارد، از پيچ كوچه گذر مى كنيد. اكنون ديگر مسجد پيامبر پيدا است. پيرمردى به سوى امام مى آيد، او فقير است و محتاج نان شب. نزديك مى شود و از امام كمكى مى طلبد. امام دست مى برد و چند سكّه به آن پيرمرد مى دهد. پيرمرد خيلى خوشحال مى گردد، او با اين پول مى تواند ماه ها براى خود غذا تهيّه كند. پيرمرد خيلى خوشحال است. در حقّ امام دعا مى كند. و تو نگاه مى كنى مى بينى كهX است: فرض كن دوستانت به خانه تو آمده اند، تو براى آنها چاى مى آورى و با ميوه از آنها پذيرايى مى كنى. بعد از مدتى، رو به آنها مى كنى و مى گويى: آيا شام خورده ايد؟ آنها تعارف مى كنند، ولى تو از اتاق پذيرايى بيرون مى روى و نزد همسرت مى روى و از او مى خواهى تا شام را آماده كند. امّا يك وقت است كه از مهمانان خود سؤال نمى كنى كه شام خورده اند يا نه. مى دانى آنها شام نخورده اند. براى همين به گونه اى اتاق پذيرايى را ترك مى كنى كه آنها متوجّه نشوند. نمى گذارى بفهمند كه تو براى آماده كردن مقدّماتِ شام از پيش آنها رفتى. وقتى مهمانان ابراهيم(ع) به خانه اش آمدند او به گونه اى نزد همسربادت» را مى شنويم به ياد نماز، روزه، حج و... مى افتيم; امّا در سخن حضرت على(ع)، بوسيدن صورت پدر و مادر، عبادت معرّفى شده است. افسوس كه ما از اسلام واقعى فاصله گرفته ايم، به اسم، مسلمان هستيم ولى از اسلام دور شده ايم و فقط به بعضى از دستورات اسلام عمل مى كنيم؟ چرا بايد پدران و مادران در جامعه ما اين طور در آسايشگاه ها دِق كنند و بميرند و فرزندان آنها ـبه خيال خودشانـ براى رسيدن به خدا، هزاران كيلومتر سفر كنند تا يك عمره به جاآورند و عبادتى كرده باشند!! تصميم بگير كه از امروز اين عبادت را هم انجام دهى و اين گونه به خدا نزديك و نزديك تر بشوى. پسرم! دلم برايت تنگ مى شود@ كه جانم در دست قدرت او است، اين كه يك شب كنار پدر و مادر خود بمانى و آنها با تو انس بگيرند از يك سال جهاد در راه خدا بالاتر است». اكنون تو مى فهمى كه دين واقعى چيست. تو ديگر حسرت جهاد كردن ندارى. تو تا آخرين لحظه كنار پدر و مادر خود مى مانى و به آنها خدمت مى كنى. قرآن مى گويد: (وَصَّيْنَا الاِْنسَـنَ بِوَلِدَيْهِ حُسْنًا). به انسان سفارش كرديم تا به پدر و مادر خود نيكى كند. تدبّرى در آيه: قرآن هدف از خلقت انسان را عبادت كردن و بندگى مى داند. ما هر چقدر بتوانيم بيشتر به عبادت بپردازيم به خدا نزديك تر مى شويم و مى توانيم رحمت خدا را به سوى خود جذب كنيم. وقتى واژه «Aشتاق تر شدى و بيقرار! امّا نمى دانم كه چرا اين قدر مضطرب هستى؟ به چه فكر مى كنى؟ مثل اين كه بر سر دو راهى گير كرده اى. چه شده است؟ فهميدم چه شده است، گويا پدر و مادر تو پير هستند و تو نگران آنها هستى. آنها كسى را جز تو ندارند. دلخوشى آنها در تمام دنيا فقط تو هستى. آنها دوست دارند كنارشان باشى. خوب است در اين مورد با پيامبر مشورت كنى. رو به پيامبر مى كنى و مى گويى: «اى رسول خدا! مى خواهم به جهاد بروم; امّا پدر و مادرم پير شده اند و از رفتن من ناراحت مى شوند، زيرا آنها با من انس مى گيرند». پيامبر تا اين سخن تو را مى شنود، مى فرمايد: «اى جوان! كنار پدر و مادر خود بمان. به خدايىBه بت پرستى را از بين ببرد و نداى توحيد را در خانه خدا طنين انداز نمايد. تو هم دوست دارى كه در اين سفر همراه پيامبر باشى. خودت را به مسجد مى رسانى و نزد پيامبر مى روى. سلام مى كنى و مى گويى: «من خيلى علاقه دارم كه به جهاد بروم و در راه خدا با دشمنان بجنگم». پيامبر خيلى خوشحال مى شود كه جوانى مانند تو مى خواهد به جهاد برود. او رو به تو مى كند و مى گويد: «اگر در جهاد در راه خدا شهادت نصيب تو شود، به سعادت بزرگى دست يافته اى و اگر بازگردى، خداوند تمام گناهانت را مى بخشد، همانند روزى كه از مادر متولّد شده اى». سخن پيامبر تو را به فكر فرو مى برد، تو كه مشتاق جهاد و شهادت بودى م g#4#    W من اسير سرخى طلا شدم نام و آوازه حضرت عيسى(ع) را شنيده است و خيلى دوست دارد او را ببيند. براى همين از شهر خود حركت مى كند و در جستجوى پيامبر خدا مى گردد. روزها وشب ها مى گذرد و از شهرى به شهر ديگر مى رود. سرانجام گمشده خود را پيدا مى كند و همسفر او مى شود. روزى از روزها كه نزديكى شهرى مى رسند، حضرت عيسى(ع) به او پولى مى دهد و از او مى خواهد تا به شهر برود و نانى تهيّه كند. آن مرد به شهر مى رود و سه عدد Pلاش كنيم به نعمت هايى كه خدا به ما داده است فكر كنيم، بيشتر شكر مى كنيم. بدون احساس سپاس و قدردانى از چيزهايى كه داريم، نمى توانيم چيزهاى جديدى را به زندگى خود جذب كنيم. افراد موفّق كسانى بوده اند كه شكرگزار واقعى بوده اند و اين گونه توانستند به موفقيّت برسند. وقتى ما شكر نعمت هاى خدا را نمى كنيم و از نداشته هاى خود شكايت مى كنيم در واقع احساسات منفى به بيرون از وجود خود مى فرستيم و اين احساسات منفى هم فقط مى توانند منفى ها را به سوى ما جذب كنند. ما با شكر كردن از نعمت هاى خدا، در واقع احساسات مثبت و زيبا را به جهان پيرامون خود مى فرستيم. شكر نعمت، نعمتت افزون كندE نعمت هايى را كه خدا به تو داده است را به جامى آورى. سال ها مى گذرد و مرحله اوّل زندگى تو تمام مى شود و تو منتظر هستى تا روزگار فقر و بيچارگى تو از راه برسد; امّا هر چه صبر مى كنى از فقر و ندارى خبرى نمى شود. تو به دنبال جواب اين معمّا هستى، چگونه است كه روزگار فقر، شروع نمى شود؟ سرانجام يك شب اين چنين جواب مى شنوى: «خدا به تو نعمت داد و تو شكر آن را به جا آوردى و خدا هم در مقابل، فقر را از تو دور كرد و تو تا آخر عمر در ناز و نعمت خواهى بود». قرآن مى گويد: (لَإِنْ شَكَرْتُمْ لاََزِيدَنَّكُمْ) اگر شكرگزارى كنيد نعمت هايم را براى شما زياد مى كنم. تدبّرى در آيه: اگر ما تF كنم و بعد از آن به آغوش فقر بروم». بعد ازمدتى، ثروت و پول به سوى تو رو مى كند و آن قدر ثروتمند مى شوى كه هيچ كس باور نمى كند. تو زندگى خوش و خرّمى را آغاز مى كنى و همواره در ناز و نعمت هستى. يك روز همسرت به تو رو مى كند و مى گويد: «همسر عزيزم! اكنون كه خدا به ما ثروت زيادى داده است، آيا نمى خواهى شكر آن را به جاآوريم؟» و تو در پاسخ مى گويى: «چگونه مى توانيم شكر اين نعمت ها را به جاآوريم؟» او مى گويد: «نگاه كن، آن همسايه ما فقير است، بيا به او كمك كنيم، فلانى را مى شناسى او هم نيازمند است، به او هم پولى بدهيم». تو هم قبول مى كنى و اين گونه است كه تو با كمك كردن به ديگران شكرG «عمر تو را به دو مرحله تقسيم كرده ايم! در يك مرحله در ناز و نعمت خواهى بود و در مرحله ديگر در فقر و تنگدستى. اكنون اختيار با خودت است، آيا مى خواهى در روزگار جوانى در فقر باشى و بعد از آن به ثروت برسى يا اينكه مى خواهى در اوّل زندگيت در ناز و نعمت باشى و بعداً به فقر مبتلا شوى». همسرت كه با دقّت به سخن تو گوش كرده است به فكر فرو مى رود. تو منتظر هستى كه او نظر خود را بگويد. سرانجام او سرش را بالا مى گيرد و مى گويد: «عزيزم! بهتر است كه ابتدا ثروت را انتخاب كنى». تو هم سخن او را قبول مى كنى و رو به آسمان مى كنى و مى گويى: «خدايا! من مى خواهم در مرحله اوّل زندگيم ثروتمند زندگىMنمى شود؟ از خدا وسيله اى مثل پول مى خواهى تا به هدفت كه آسايش است برسى; امّا خدا مى داند كه اين وسيله، تو را به آن هدفى كه مى خواهى نمى رساند. خدا مى خواهد نتيجه كه همان آسايش است را به تو بدهد، براى همين،وسيله اى به تو مى دهد كه به آن فكر نمى كنى و اين كار خدا از روى حكمت است. با اين نگاه كه ابراهيم(ع) به تو آموخت ديگر وقتى كه هيچ وسيله اى ندارى نااميد نمى شوى و وقتى كه بهترين وسيله را هم دارى مغرور نمى شوى، زيرا فهميده اى كه خيلى ها با كمترين وسيله به نتيجه رسيدند و خيلى ها با داشتن همه وسيله ها به نتيجه نرسيده اند. از امروز تصميم بگير تا همچون ابراهيم(ع) از خدا نتيجه Iا وسيله نخواست; چرا كه وسيله هميشه انسان را به نتيجه نمى رساند. او از خدا براى عزيزانش نتيجه را خواست. او دست به دعا برداشت و گفت: «خدايا! به عزيزان من، ثمره ها را روزى كن!» اين پيام ابراهيم(ع) براى همه ماست كه توجّه خود را به نتيجه معطوف كنيم. تو نمى توانى بر وسيله ها تكيه كنى، زيرا وسيله ها گاه بى اثر مى شوند و يا خودشان مانع تو مى شوند. چرا اين قدر دنبال ثروت هستى؟ با پول مى خواهى به چه چيزى برسى؟ به عزّت و سربلندى؟ يا به سعادت و خوشبختى؟ چقدر افراد بودند كه ثروت هنگفتى جمع كردند و روى سعادت را نديدند. تو از خدا سعادت را بخواه. آيا مى دانى چرا بعضى دعاهاى تو مستجاب Jِب گردى» را انجام مى داد تا سامان دهى يك طرح بزرگ را! به راستى چرا اين چنين شده بود؟ آرى، ما عادت كرده ايم كه به وسيله بيش از نتيجه فكر مى كنيم و گاه تماموقت خود را صرف تهيّه وسيله ها مى كنيم و در آنها مى مانيم. من در اينجا مى خواهم به سخن حضرت ابراهيم(ع) توجّه كنم، به راستى وقتى كه او همسر و فرزند خود را به كنار خانه خدا آورد چه دعايى كرد؟ آن روز كنار كعبه، نه چشمه اى بود و نه خانه اى; نه درختى و نه شهرى! درّه اى خشك و بدون آب! ابراهيم(ع) بايد به فلسطين باز مى گشت، اگر من و شما جاى او بوديم از خدا چه مى خواستيم!؟ خدايا! به آنها آب و پول و خانه و... بده. امّا ابراهيم(ع) از خKاى مورد نياز، كار فرهنگى آغاز شود. مدّتى گذشت و من سراغ آنها رفتم. ساختمان دو طبقه، با اتاق هاى متعدد، كتابخانه اى مجهّز و كامپيوترهايى كه همه كنار هم صف كشيده بودند. من هم خيلى خوشحال شدم و اميدوار بودم آنها كارهاى بزرگى انجام دهند. چند سال گذشت و من بار ديگر به سراغ آنها رفتم، تعداد كامپيوترها اضافه شده بود; امّا كيفيّت كارى كه انجام گرفته بود خيلى كم بود. آنان تمام اشتياق به كار فرهنگى را در تهيّه ابزار كار خلاصه كرده بودند و اكنون مديريّت اين همه نيرو و امكانات، يك كار جديد براى آنها فراهم كرده بود. كامپيوترهايى كه آنها با چه زحمتى خريده بودند، بيشتر كارِ «وNرا بخواهى كه اگر او اين دعاى تو را مستجاب كند خودش بهترين وسيله ها را سر راهت قرار مى دهد همانگونه كه براى هاجر و اسماعيل اين كار را كرد. قرآن از زبان ابراهيم(ع) مى گويد: (وَارْزُقْهُم مِّنَ الَّثمَراتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ). به خانواده من ثمره ها را روزى كن، باشد كه تو را شكر كنند. تدبّرى در آيه: واژه «رزق» كه در اين آيه استفاده شده است معادل واژه «روزى» در زبان فارسى است. ما در زبان فارسى مثلاً مى گوييم: «خدا به حميد ماشينى روزى كرد». گاهى هم از واژه «بذل» استفاده مى كنيم. مثلاً مى گوييم: «خدا به حميد يك ماشين داد». امّا در زبان عربى بين دو واژه «رزق» و «بذOل» تفاوت دقيقى وجود دارد: وقتى مى گويى: «خدا به حميد ماشين رزق و روزى كرد»، يعنى خداوند شرايط و ويژگى هاى حميد را نگاه كرد و دانست كه ماشين داشتن به خير و صلاح اوست پس به او يك ماشين روزى كرد. اين ماشينى كه خدا روزى او كرده برايش خير و بركت دارد. امّا وقتى مى گويى خدا به او يك ماشين داد (بذل نمود) در واقع مى گويى كه شايد اين ماشين به خير و صلاح حميد نباشد، ممكن است فردا با اين ماشين تصادف كند و از دنيا برود. پس در «رزق»، ويژگى هاى طرف، مورد توجّه قرار مى گيرد و مطابق با مصلحتش به او روزى داده مى شود، امّا در «بذل» اين نكته مورد توجّه قرار نمى گيرد. اگر دوست تو ماشينى را خريدارى كرد و بعد از يك ماه تصادف كرد و مجروح شد نبايد بگويى: «او با ماشينى كه روزيش شده بود تصادف كرد». بلكه مى توانى بگويى: «او با ماشينى كه به او عطا شده بود تصادف كرد». اين تفاوت دقيق واژه هاى قرآنى است. براى همين ابراهيم(ع) از خدا مى خواهد كه به خانواده او ثمره ها را روزى كند. او نمى گويد خدايا به خانواده من ثمره ها بده و بذل كن! چه بسا ثمره اى كه براى من مفيد نباشد و فقط برايم ضرر داشته باشد. توضيح دادم كه مراد از ثمره ها، همان نتيجه ها مى باشد، كه نتيجه درخت، ميوه است كه نياز بدن توست. و گاه تو نياز به آرامشى دارى كه نتيجه ياد خدا مى باشد. من به دنبال نتيجه هستم!Rنان تازه تهيّه مى كند و مى آيد. وقتى نزد عيسى(ع) برمى گردد مى بيند كه عيسى(ع)مشغول نماز است و او خيلى گرسنه است. براى همين يكى از نان ها را مى خورد. نماز عيسى(ع) تمام مى شود و سفره پهن مى شود، عيسى(ع) به او مى گويد: چند عدد نان خريدى؟ او خجالت مى كشد بگويد يكى از نان ها را خورده است. به دروغ مى گويد كه من دو عدد نان خريدم. آنها بعد از خوردن ناهار حركت مى كنند و به سفر ادامه مى دهند. از كنار روستايى عبور مى كنند، روستايى كه خراب و ويران شده است. همين طور كه او راه مى رود نگاهش به چيزى مى افتد كه زير نور آفتاب مى درخشد، خداى من! اين گنجى است كه نمايان شده است. اين درخشندگى از قط   Q%4m    a زود چراغ ها را خاموش كن! الله اكبر! الله اكبر! اين صداى اذان بلال است، همه مردم مدينه به سوى مسجد مى آيند. مسجد پر از جمعيّت مى شود و همه پشت سر پيامبر نماز مغرب را مى خوانند. بعد از نماز مردم به سوى خانه هاى خود برمى گردند. در اين ميان پيرمردى به سوى پيامبر مى آيد، سلام مى كند و مى گويد: «اى رسول خدا! دو روز است ك_>$4M    [ براى مهمان غذا مى پزم چ*Sه هاى طلا است. رو به عيسى(ع) مى كند و مى گويد: نگاه كن! آنجا طلا است، با هم به كنار طلاها مى روند، سه خشت طلا! عيسى(ع) مى گويد: يكى از اين طلاها مال من، ديگرى مال تو. او مى گويد: پس سومى مال چه كسى؟ عيسى(ع) مى گويد: فكر مى كنم سومى را به كسى بدهيم كه نان سوم را خورده است. او به ياد مى آورد كه سه نان خريده بود و نانِ سوم را خودش خورده بود. براى همين مى گويد: من نان سوم را خورده ام. همين چند ساعت قبل به دروغ گفت كه فقط دو نان خريده است; امّا اكنون كه نگاهش به طلاها افتاده است همه چيز را فراموش مى كند. عيسى(ع) نگاهى به او مى كند و مى گويد: همه طلاها مال خودت باشد. و بعد از آن او به Tراه خود ادامه مى دهد; امّا آن مرد نمى تواند از اين طلاها دل بكند. ديگر يادش مى رود كه چقدر دنبال عيسى(ع) دويده تا او را پيدا كرده است. اكنون به طلا رسيده است، ديگر پيامبر خدا كيلويى چند!؟ او طلاها را در بغل گرفته است و به آينده فكر مى كند، چه آينده زيبايى! با اين طلاها مى تواند با دختر زيبايى ازدواج كند، خانه اى بزرگ كنار دريا بخرد و زندگى خوبى داشته باشد. در اين هنگام صداى شيهه اسب به گوشش مى خورد، چه خبر است؟ نمى داند، بايد طلاها را زير لباسش مخفى كند. سه اسب سوار از آنجا عبور مى كنند. نزديك او مى آيند، از ظاهر او مى فهمند كه چيز ارزشمندى را زير لباسش مخفى كرده است. يUى مى گويد: «اى مرد! چه با خود دارى». او مى خواهد انكار كند، به فكر فرار است، چند قدم مى دود، يكى از طلاها مى افتد و زير نور خورشيد برق مى زند. فريادى سكوت را مى شكند: «طلا! اين مرد با خود طلا دارد». آن سه نفر به سوى او مى دوند و جانش را مى گيرند و خونش را بر زمين مى ريزند و طلاها را با خود برمى دارند. اين سه نفر خسته اند و گرسنه. قرار مى شود كه يكى از آنها به شهر برود و غذايى تهيّه كند. يكى مى گويد من مى روم. او سوار اسب مى شود و با عجله به سوى آبادى مى رود; امّا نقشه شومى در سر دارد. وقتى به شهر مى رسد، سمّى خريدارى مى كند و بعد از آن غذاى خوشمزه اى خريدارى نموده و آن را با زهVر آغشته مى كند و با عجله برمى گردد. امّا آن دو نفرى كه كنار طلاها هستند با خود مى گويند وقتى رفيق ما آمد او را به قتل برسانيم تا سهم بيشترى نصيب ما شود. اسب سوار مى آيد، بوى غذاى داغ و خوشمزه در فضا مى پيچد، از اسب پياده مى شود، غذا را به آنها تعارف مى كند. ناگهان شمشيرى بالا مى رود و خونش به زمين ريخته مى شود. گرسنگى امان نمى دهد، ابتدا بايد غذا خورد بعداً طلاها را تقسيم كرد. ظرف غذا باز مى شود و آن دو شروع به خوردن غذا مى كنند. بعد از لحظاتى بدن بى جانشان بر زمين مى افتد. اين جا سه خشت طلا بر روى زمين است و چهار قربانى كه جان خود را در راه اين طلاها از دست داده اند. حرص W طمع آنها را به اين روز انداخته است. قرآن مى گويد: (إِنَّ الاِْنسانَ خُلِقَ هَلُوعًا). به راستى كه انسان بسيار حريص خلق شده است. تدبّرى در آيه: در زبان عربى براى كسى كه به دنيا حرص مىورزد دو واژه به كار مى رود: «حريص» و «هلوع». واژه «هلوع» را «حرص شديد» ترجمه مى شود; امّا تفاوتى بين اين دو واژه وجود دارد: آيا تا به حال كسى را ديده اى كه تشنه باشد و از آب شور دريا بخورد؟ او هر چه از آب دريا بخورد تشنه تر مى شود. يك وقت به آب خوردن او توجّه مى كنى كه چگونه آب دريا را مى خورد در اينجا مى توانى بگويى او به آب دريا «حريص» است. امّا يك وقت به سوز تشنگى او نگاه مى كنى، تو مى دانى در درون اين شخص، احساس تشنگى موج مى زند، اينجا مى توانى بگويى او به آب دريا «هلوع» است. يعنى علت اين همه آب خوردن او تشنگى اوست. پس ريشه حرص به آب دريا، آن حالت عطش درونى اوست. قرآن در اين آيه واژه «هلوع» را استفاده مى كند و اشاره به همان حالت روحى و روانى انسان است كه هر چه مال دنيا جمع مى كند سير نمى شود. آن عطش عشق به دنيا در قلب انسان است و او بايد اين حالت روحى و روانى را درمان كند. او بايد همواره به ياد مرگ باشد و فراموش نكند كه به زودى مرگ به سراغ او مى آيد. در اين صورت است كه عطش دنياخواهى او فروكش مى كند و ديگر به دنيا حريص نخواهد شد. من اسير سرخى طلا شدم رفت كه آنها نفهميدند ابراهيم(ع) مى خواهد براى آنها شام بياورد. مهمانان نشسته بودند كه يك وقت ديدند ابراهيم براى آنها شام مفصلى آورد. چون رفتن ابراهيم(ع) نزد همسرش با غافل كردن مهمانان همراه بود (تا آنها به ماجراى تهيّه شدن شام پى نبرند)، قرآن از واژه «رَاغَ» استفاده مى كند. امّا اگر ابراهيم(ع) به گونه اى نزد همسرش مى رفت كه مهمانان مى فهميدند او مى خواهد شام تهيّه كند قرآن واژه «ذَهَب» را به كار مى برد. انتخاب واژه هاى قرآن براى ما درس هاى زيادى دارد. وقتى مهمان به خانه ات آمد بايد به گونه اى رفتار كنى كه مهمان مجبور به تعارف نشود. !براى مهمان غذا مى پزم فقط با گذر زمان مى توان آن را دريافت. * * * دو پيرمرد در گوشه اى از مسجد با هم اين چنين سخن مى گويند: ـ بلند شو! زود باش رفيق! ـ كجا مى خواهى برويم؟ ـ بايد به دنبال ابن نُويره برويم، مگر نشنيدى كه پيامبر در مورد او چه گفت؟ ـ بله، شنيدم، حالا مى خواهى چه كنيم؟ ـ برويم و به او التماس دعا بگوييم، معلوم مى شود او آدمِ خوبى است. آنها از جاى خود بلند مى شوند و با سرعت به سوى درِ مسجد مى روند. بيرون مسجد را برانداز مى كنند، ابن نُويره را مى بينند. آنها فرياد مى زنند: «صبر كن! ابن نُويره! صبر كن!». ابن نُويره به پشت سرش نگاه مى كند، دو پيرمرد را مى بيند كه به سوى او مى دوند. دارد و اين پول تنها راه تأمين كردن خرجى اين ماه او است. او خودش در خانه دخترى دارد كه بايد براى او جهيزيّه تهيّه كند و همچنين بايد اجاره خانه را بدهد. او تمام حقوق خود را در راه خير مى دهد. نياز دوست شما بيش از آن كسى بود كه پول براى او جمع مى كردند. به اين نياز او در زبان عربى، «خصاصه» مى گويند. قرآن در جريان كمك كردن على(ع)، واژه «خصاصه» را به جاى واژه «حاجه» به كار مى برد. يعنى آن شب على(ع) در خانه، كودكان كوچكى داشت و نياز او به آن غذا بيشتر از نياز آن فقير بود; امّا على(ع) آن غذا را به فقير داد. براى همين است كه خدا اين قدر على(ع) را دوست دارد! "زود چراغ ها را خاموش كن!Zواژه هست: فرض كنيد امروز حقوق خود را گرفته ايد و براى نماز جماعت به مسجد مى رويد. در آنجا خبردار مى شويد يكى از افراد محل دخترى دارد و او را شوهر داده است; امّا به دليل فقر نمى تواند براى او جهيزيّه تهيّه كند. شما هيچ پس اندازى نداريد و به پول حقوق خود نياز داريد; امّا مى توانيد از كسى ديگر قرض كنيد براى همين همه حقوق خود را براى تهيّه جهيزيّه آن دختر مى دهى. شما با اين كه خودتان به اين پول نياز داشتيد آن را در راه خدا داديد. به اين نياز شما در زبان عربى، «حاجه» مى گويند. آن شب در مسجد يكى از دوستانت را مى بينى، تو او را مى شناسى، او هم امروز حقوق گرفته است. او قرض زياد[شتى به فقير بخشيدى. تو با خدا معامله كردى. تو مى خواستى به تاريخ، درس ايثار بدهى. تو و همسرت و فرزندانت گرسنه مى خوابيد ولى حاضر نيستيد گرسنگى يك فقير را ببينيد. صبح كه فرا مى رسد نزد پيامبر مى روى. سلام مى كنى و مى نشينى. لحظه اى مى گذرد جبرئيل نازل مى شود و آيه اى از قرآن را نازل مى كند. قرآن درباره اين جريان مى گويد: (وَيُؤْثِرُونَ عَلَى أَنفُسِهِمْ وَلَوْ كَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ). آنها نيازمندان را بر خود مقدّم مى دارند هر چند خود بسيار نيازمند باشند. تدبّرى در آيه: براى مفهوم نياز داشتن در زبان عربى دو واژه به كار مى رود: «حاجه» و «خصاصه»، و تفاوتى ميان اين دو \همراه تو به سوى خانه حركت مى كند. تو به خانه مى آيى، نزد همسرت، فاطمه(س) مى روى و مى گويى: «اى دختر پيامبر! مهمان داريم». فاطمه(س) به تو نگاهى مى كند و مى گويد: «على جان! امشب غذا داريم و مهمان را بر خود مقدّم مى داريم». او مى رود و غذا را مى آورد و روى دست تو مى گذارد. اين غذا به اندازه اى است كه يك نفر را سير مى كند، تو آن را نزد پيرمرد مى برى و به او مى دهى. پيرمرد تشكّر مى كند و با تو خداحافظى مى كند و مى رود. تو نزد فاطمه(س) مى آيى و به او مى گويى: «فاطمه جان! چراغ ها راخاموش كن و بچه ها را خواب كن». امشب حسن وحسين(ع) و زينب(س) با گرسنگى مى خوابند، تو غذايى را كه به آن نياز دا] برود، براى همين رو به ياران خود مى كند و مى گويد: «چه كسى مى تواند امشب غذايى به اين پيرمرد بدهد». مدينه روزگار سختى را پشت سر مى گذارد، پيامبر وعده داده است به زودى مسلمانان از اين شرايط سخت بيرون خواهند آمد. تو به فكر فرو مى روى، بعد از مدّت ها، امشب همسرت براى بچّه ها غذايى درست كرده است. بچّه هايت دلشان خوش است كه امشب غذايى خواهند خورد. تو در فكر هستى، چه كنى؟ آيا اين غذا را به اين فقير بدهى؟ خيلى زود تصميم مى گيرى، مى خواهى غذاى امشب را به اين فقير بدهى. رو به پيامبر مى كنى و مى گويى: «امشب پيرمرد مهمان من است». پيامبر لبخندى مى زند و پيرمرد هم خوشحال مى شود و ^ غذايى نخورده ام، گرسنه و بينوايم، آيا غذايى هست كه مرا سير كند؟» پيامبر بلال را مى طلبد، بلال سريع خود را نزد پيامبر مى رساند. پيامبر به او مى گويد: «به خانه من برو، ببين كه آيا در خانه من غذايى براى شام تهيّه شده است؟» بلال مى رود، پيرمرد خوشحال است كه الان بلال با دست پر بازمى گردد. بعد از لحظاتى بلال با دست خالى مى آيد. تو نگاهى به دست خالى او مى كنى، مى فهمى كه در خانه پيامبر چيزى نبوده است. بلال روبه پيامبر مى كند ومى گويد: «اى رسول خدا، همسرتان سلام رساند و گفت كه در خانه جز آب چيزى پيدا نمى شود». پيرمرد هنوز ايستاده است، پيامبر نمى خواهد آن پيرمرد با دست خاليدى، در واقع او را «عفو» كردى. درخواست پسرت از تو كه شيشه خانه همسايه را درست كنى، «استغفار» بود. وقتى تو آن شيشه را درست كردى در حقّ پسر خود «غفران» كردى. خدا به ما فرمان داد تا نافرمانى او را نكنيم; افسوس كه ما فريب شيطان را خورديم و گناه كرديم و شيشه وجود خودمان را شكستيم! خدا پيامبرش را با قرآن براى ما فرستاد و اكنون از ما مى خواهد تا به سوى او بازگرديم و از كردار خود پشيمان شويم و «توبه» كنيم. وقتى ما توبه مى كنيم خدا ما را «عفو» مى كند. بعد ما «استغفار» نموده و از او مى خواهيم تا آثار گناه ما را از بين ببرد و خدا در حقّ ما «غفران» مى كند. #به دنبال هيزم بگرديد!`اره يكى از دوستانش را مى گيرى. با او صحبت مى كنى و از او مى خواهى كه برود پسرت را پيدا كند و با او حرف بزند. اگر پسرت به خانه برگردد و از كار خودش پشيمان باشد تو او را مى بخشى. بعد از ساعتى پسرت مى آيد، شرمنده است، عذرخواهى مى كند. تو او را مى بخشى. امّا با شيشه شكسته چه بايد كرد؟ پسرت از تو مى خواهد تا اثر اشتباه او را برطرف كنى. او مى خواهد شرمنده همسايه نباشد. اكنون به يكى از دوستانت زنگ مى زنى تا بيايد پنجره خانه همسايه را شيشه كند، بعد از ساعتى همه چيز درست مى شود و همسايه هم خوشحال مى شود. بازگشت پسر تو به خانه و پشيمانى او، «توبه» بود. وقتى تو او را قبول كردى و بخa خيلى به توپ بازى علاقه دارد. او اصرار مى كند كه براى او يك توپ بخريد و شما اين كار را مى كنيد ولى به او مى گوييد نبايد داخل كوچه بازى كند زيرا همسايه ها اذيّت مى شوند. در داخل خانه نشسته اى كه ناگهان صداى شكستن شيشه به گوش مى رسد. بعد از لحظاتى همسرت به تو خبر مى دهد پسرت با توپ شيشه خانه همسايه را شكسته است. تو از جا بلند مى شوى و داخل كوچه مى روى مى بينى كه شيشه خانه همسايه شكسته است. خدا خيلى رحم كرده كه به كسى آسيب نرسيده است; امّا هر چه مى گردى از پسرت خبرى نيست، او ترسيده و فرار كرده است! وارد خانه مى شوى; امّا دلت پيش پسرت است. نگران او هستى. تلفن را بر مى دارى و شbيچ گناهى ندارند; امّا وقتى به پرونده آنان رسيدگى شود مى فهمند كه گناهان زيادى دارند». همه به فكر فرو مى روند و مى فهمند كه بايد از همه گناهان خود توبه كنند و استغفار نمايند. آرى، اگر ما با دقّت به كردار و رفتار خود نگاه كنيم، مى فهميم كه گناهان زيادى داريم كه بايد از آنها استغفار كنيم. قرآن مى گويد: (أَفَلاَيَتُوبُونَ إِلَى اللَّهِ وَيَسْتَغْفِرُونَهُ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِيمٌ). چرا به سوى خدا توبه نمى كنيد و از او آمرزش نمى خواهيد كه او بخشنده مهربان است. تدبّرى در آيه: در اينجا به بررسى سه مفهوم: توبه، استغفار و مغفرت مى پردازيم: فرض كن: شما پسرى داريد كه اوcاوريم». پيامبر به آنها مى گويد: «شما برويد و هر كس تلاش خود را بكند». همه حركت مى كنند، مى دانند اگر بخواهند ناهار بخورند بايد هيزم جمع كنند. خود پيامبر هم با آنها به دل بيابان مى رود، ساعتى مى گذرد، هر كس با مقدارى هيزم مى آيد. آرام آرام مقدار هيزم ها زياد مى شود، تو نگاهى مى كنى، تلّى بزرگ از هيزم جمع شده است. اكنون ديگر مى توان غذاى خوبى تهيّه كرد. اكنون پيامبر رو به ياران خود مى كند و مى گويد: «شما نگاهى به اين بيابان كرديد و گفتيد اينجا هيزمى نيست، ولى وقتى به جستجوى هيزم رفتيد تلّى از هيزم جمع كرديد. آگاه باشيد كه مَثَل گناهان هم اين گونه است. مردم خيال مى كند هdق مى كرديم. امّا آنجا بيابان خشكى است، نه آبى هست نه درختى. قدرى كه راه مى روى كاروان مى ايستد، مثل اين كه قرار است منزل كنيد، زيرا در اين اطراف هيچ آبادى وجود ندارد. اكنون بايد غذايى تهيّه كرد. همه گرسنه هستند. خوشبختانه آب به مقدار كافى در مشك ها هست و مى توان غذايى آماده كرد. قرار مى شود چند نفر، شترى را بكشند و گوشت آن را براى غذا آماده كنند. امّا مشكل اصلى اين است كه اينجا هيزمى نيست. پيامبر رو به ياران خود مى كند و مى گويد: «برويد هيزم جمع كنيد». همه نگاه به هم مى كنند و مى گويند: «اى رسول خدا! اينجا بيابان خشكى است كه اصلاً گياهى در آن نمى رويد، ما هيزم از كجا بي هفته به او پول نمى دهيد تا ديگر اين كار اشتباه را تكرار نكند. در واقع پسر شما بعضى از روزها در سختى مى افتد و هيچ پولى ندارد. در زبان عربى براى اين كار شما از واژه «بسط و ضيَّق» استفاده مى كنند. با دقّت در مطالب بالا، متوجّه مى شويم كه چرا خداوند در اين آيه از واژه «بسط» استفاده كرده است. خدا مى خواهد به ما بفهماند كه برنامه تربيتى او براى انسان ها مانند برنامه دوم است. خدا گاهى روزى بندگانش را خيلى زياد مى كند; امّا وقتى مى بيند كه بنده اش دارد به فساد مى افتد اين روزى را كم مى كند و او را به فقر گرفتار مى كند تا او بيدار شود و توبه كند. $ساربانى كه از ما پذيرايى كردfى ده ساله دارى كه به مدرسه مى رود. هر روز به او هزار تومان پول مى دهى. بعضى از روزها كه از او خوشحال هستى، پول بيشترى به او مى دهى. اگر از دست او ناراحت هم باشى باز هم همان هزار تومان را به او مى دهى و در هيچ شرايط پول روزانه او را قطع نمى كنى. در واقع پسر شما هيچ گاه بى پول نمى شود و در سختى نمى افتد و مزه بى پولى را نمى چشد. در زبان عربى براى اين كار شما از واژه «زاد و نقص» استفاده مى كنند. امّا يك وقت است كه شما اندازه ثابتى براى پولِ توجيبى پسرتان قرار نمى دهيد. يك روز كه از دست او خوشحاليد و او كار خوبى كرده است به او ده هزار تومان مى دهيد و اگر يك روز كار اشتباهى كرد يg كه كفايت زندگى آنها را بنمايد». اكنون تو مى فهمى كه ثروت ومال دنيا هدف نيست، بلكه آن وسيله اى است براى اين كه بتوانى زندگى كنى و به كار اصلى خود كه بندگى خدا است برسى. اگر ثروت تو زياد شد و از ياد خدا غافل شدى اين ثروت براى تو ضرر دارد زيرا تو را از هدفت دور مى كند. قرآن مى گويد: (وَلَوْ بَسَطَ اللَّهُ الرِّزْقَ لِعِبَادِهِ لَبَغَوْاْ فِى الاَْرْضِ). اگر خدا روزى بندگان را وسعت بخشد آنان در زمين سر به عصيان مى گذارند. تدبّرى در آيه: در زبان عربى براى زياد شدن روزى مى توان از دو واژه استفاده كرد: «زاد» و «بَسَط»، ميان اين دو واژه تفاوت دقيقى وجود دارد: فرض كن پسhسمان مى گيرد و دعا مى كند: «بار خدايا! به اين جوان به اندازه كفايت زندگيش، روزى عنايت كن». وقتى تو اين دعا را مى شنوى تعجّب مى كنى، رو به پيامبر مى كنى و مى گويى: «شما براى پيرمرد كه به ما شير نداد دعا كردى تا خدا مال و ثروت او را زياد كند; امّا براى اين جوان كه از ما پذيرايى كرد دعا كردى خدا به او روزى كفاف بدهد، چرا از خدا نخواستى تا خدا به او مال و ثروت زياد بدهد؟» پيامبر لبخندى مى زند و مى گويد: «ثروت كمى كه زندگى او را كفايت كند بهتر از ثروت زيادى است كه او را مشغول كند». آنگاه پيامبر دست به آسمان بلند مى كند و مى گويد: «بار خدايا! به خاندان من هم آن قدر روزى عنايت كنi جلو مى رود و از او تقاضاى شير شتر مى كند. اين جوان مى فهمد كه همه تشنه و گرسنه اند، به سرعت به سوى خيمه مى رود، ظرفى را برمى دارد و به سوى شترى مى رود و شير مى دوشد و آن را مى آورد. پيامبر آن را مى نوشد. جوان دوباره مى رود و ظرف را پر از شير مى كند و مى آورد و به تو و بقيّه مى دهد. جوان مى داند كه مهمانان او عجله دارند و بايد سريع بروند. آنها نمى توانند زياد توقّف كنند، براى همين مى رود و بعد از لحظاتى با گوسفندى برمى گردد و آن گوسفند را به پيامبر مى دهد و مى گويد: «اين گوسفند را ذبح كنيد و ناهار خود را با آن تهيّه كنيد». پيامبر از او تشكّر مى كند و بعد دست هاى خود را به سوى آjدى شتر و پيرمردى هم در آنجاست. ظاهراً حدس تو درست است، حتماً چيزى براى خوردن پيدا مى شود. پيامبر جلو مى رود و سلام مى كند و مى گويد: «آيا مى شود مقدارى از شير شتران را به ما بدهى؟» پيرمرد در جواب مى گويد: «شير شتران، غذاى ماست، ما نمى توانيم غذاى خود را به شما بدهيم». پيامبر رو به آسمان مى كند و مى گويد: «خدايا، مال و فرزندان اين مرد را زياد كن!» تو با خود مى گويى چاره اى نيست، اگر تا شب هم اينجا بايستى از شير شتر خبرى نيست! پيامبر حركت مى كند و در دل بيابان به پيش مى رود، لحظاتى بعد، خيمه ديگرى نمايان مى شود و شترانى كه مشغول چرا هستند. جوانى آنجا ايستاده است، پيامبر ++5&4=    Y به دنبال هيزم بگرديد! از مدينه به سوى مكّه مى روى، شوق ديدار خانه دوست به سر دارى، لباس سفيد احرام بر تن كرده اى و ذكر «لبيّك» بر لب دارى. خوشا به حال تو كه در اين سفر همراه پيامبر هستى. چند روز است در راه هستى، بايد چند روز ديگر هم راه بروى تا به شهر مكّه برسى. امروز هم از اوّل صبح تا الان راه رفته اى و خسته شده اى. با خود مى گويى چقدر خوب بود كه در همين نزديكى ها اتراet زيادى كه فريب خورده بودند به امامت امام رضا(ع) معتقد مى شوند و شيعه از خطر بزرگى نجات پيدا مى كند. قرآن مى گويد: (تَكْتُمُواْ الْحَقَّ وَأَنتُمْ تَعْلَمُونَ). حقيقت را در حالى كه مى دانيد، كتمان نكنيد. تدبّرى در آيه: در زبان عربى براى مفهوم پنهان كردن دو واژه به كار مى رود: «اخفاء» و «كتمان». و تفاوت دقيقى بين اين دو واژه وجود دارد: فرض كن كه شما يك قطعه طلاى بسيار قيمتى داريد و براى اين كه دست ديگران نيفتد آن را در جايى مخفى مى كنيد. در زبان عربى به اين كار شما «اخفاء» مى گويند. نكته مهم اين است كه براى پنهان كردن طلا نمى توان از واژه «كتمان» استفاده كرد; زيرmهم به رياست مى رسى هم به پول». تو لحظه اى فكر مى كنى. آيا تو به خاطر پول، مظلوميّت امام رضا(ع) را رقم خواهى زد؟ آيا پول باعث خواهد شد تو ايمان و عقيده خود را بفروشى؟ در اين هنگام با صداى بلند مى گويى: «هرگز! شما نمى توانيد مرا بخريد، اگر همه دنيا را به من بدهيد تا من حقيقت را كتمان كنم اين كار را نخواهم كرد». بعد از اين سخنِ تو فرستاده حيّان با نااميدى از خانه بيرون مى رود و به سوى كوفه مى تازد. اكنون تو با عزمى راسخ تر به دفاع از حقيقت مى پردازى. مردم را بيدار مى كنى و آنها را از فتنه بزرگ نجات مى دهى. با تلاش هاى شبانه روزى تو فتنه رنگ مى بازد و مردم بيدار مى شوند و گروn را به حضور خود مى طلبى. او مى گويد كه حرف خصوصى دارد و بايد در خلوت به شما بگويد. دستور مى دهى تا اتاق خلوت شود. او رو به تو مى كند و مى گويد: «من از طرف آقاى حيّان آمده ام. او مرا به اينجا فرستاده است تا با تو صحبت كنم. بدان كه عدّه زيادى از مردم به ما پيوسته اند. تو هم به ما ملحق شو و دست از مبارزه بر ضدّ ما بردار». در اين هنگام او دست مى برد و كيسه هايى كه پر از سكّه هاى طلا است در مقابل تو مى گذارد. تو نگاهى به اين سكّه ها مى كنى، پول زيادى است، آيا اين پول تو را وسوسه خواهد نمود؟ فرستاده حيّان خنده اى مى كند و مى گويد: «پول هاى بيشترى هم در راه است. اگر تو به ما ملحق شوى، oسه مى كند. او نمى تواند از اين همه پول دل بكند. او اگر بگويد كه امام رضا(ع) جانشين امام كاظم(ع) است بايد همه اين پول ها را به مدينه ببرد و تحويل امام هشتم بدهد. بنابراين نقشه اى مى كشد و در ميان مردم شايعه مى كند كه امام هفتم زنده است و از دنيا نرفته است. به راستى كه وسوسه شيطان و پول با انسان چه مى كند! وقتى اين گزارش به تو مى رسد تصميم مى گيرى تا اين فتنه را براى مردم افشا كنى و نگذارى آنها فريب بخورند و از راه راست منحرف شوند و تو از هر فرصتى استفاده مى كنى تا حقيقت را بيان كنى. چند روز مى گذرد، به تو خبر مى دهند يك نفر از كوفه به بغداد آمده است و مى خواهد تو را ببيند. اوpت كه در مورد اين موضوع تحقيق كنى. يكى از دوستانت را به كوفه مى فرستى تا سر و گوشى آب بدهد و ببيند ماجرا چيست. دوست تو به كوفه مى رود و تحقيق مى كند و گزارش مى دهد كه ريشه اين فتنه به آقاى حيّان مى رسد. ماجرا از اين قرار است كه مدّت ها قبل امام كاظم(ع)، اين آقاى حيّان را به عنوان وكيل و نماينده خود در شهر كوفه معيّن مى كند تا شيعيان نذورات و خمس خود را به او تحويل بدهند. وقتى كه امام كاظم(ع) توسط هارون خليفه عباسى دستگير مى شود و در زندان مى ماند، حيّان نمى تواند پول ها را به دست امام برساند براى همين پول زيادى پيش او جمع مى شود. با شهادت امام كاظم(ع)، اين پول ها، او را وسوqد خبر به تو مى رسد كه امام كاظم(ع) شهيد شده است و تو مانند بقيّه شيعيان بغداد عزادار امام خود مى شوى و ماتم مى گيرى. فقدان امام هفتم دل تو را به درد آورده است; امّا از او يادگارى همچون امام رضا(ع) باقى مانده است. مدّتى مى گذرد خبر به تو مى رسد كه عدّه اى از شيعيان كوفه، امامت امام رضا(ع) را قبول نكرده اند. آنها به اين اعتقاد هستند كه امام كاظم(ع) از دنيا نرفته است و او به زودى قيام خواهد كرد و حكومت عدل را تشكيل خواهد داد. تو تعجّب مى كنى كه چگونه گروهى از مردم به اين اعتقاد رسيده اند، امام هفتم در زندان هارون مظلومانه شهيد شد و پيكر آن حضرت در بغداد تشييع شد. وظيفه تو C'4?    s ساربانى كه از ما پذيرايى كرد اينجا بيابان خشكى است، هيچ درخت و سبزه اى ديده نمى شود، گاه از كنار بوته خارى عبور مى كنى. گرسنگى و تشنگى بيداد مى كند; امّا باز خوشحالى كه همراه پيامبر هستى! مى دانى كه اين افتخار نصيب هر كسى نمى شود. در اين سفر بهره هاى معنوى زيادى برده اى اگر چه اكنون گرسنگى آزارت مى دهد. سياهى پيدا مى شود، چند خيمه است. خيلى خوشحال مى شوى. جلوتر مى روى. تعداkا واژه «كتمان» در جايى به كار مى رود كه شما چيزى را در قلب خود مخفى كرده باشيد. فرض كن كه يك شب از خيابان عبور مى كنى و با چشم خود مى بينى كه يك نفر ماشينى را دزديد. فردا مى بينى يك نفر بى گناه را به عنوان دزد گرفته اند. تو بايد بروى جريان را بگويى و حقيقت را مشخص كنى; امّا شما اين كار را نمى كنى. تو يك چيزى را در قلب خود مخفى و پنهان مى كنى. اين كار شما در زبان عربى «كتمان» است. خداوند از ما مى خواهد حق را كتمان نكنيم. ما هر گاه احساس كرديم حق در خطر است بايد همه آنچه را مى دانيم براى مردم بيان كنيم و نگذاريم حق مخفى بماند. %طلاهاى سرخ دل مرا نمى ربايد{آءَ الْبَشِيرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِيرًا). وقتى مژده رسان آمد و پيراهن يوسف را بر چهره يعقوب انداخت، چشم او بينا شد. وقتى يعقوب چشمش با پيراهن يوسف شفا گرفت، مى داند كه خدا شفا را در اين پيراهن قرار داده است. اين همان تبّركى است كه من به آن اعتقاد دارم. اگر من در اين نيمه شب اينجا ايستاده ام، براى اين است كه اينجا قبر عزيزان پيامبر است و خود خدا به من دستور داده است كه خاندان پيامبر خويش را دوست بدارم. تدبّرى در آيه: بينا شدن چشم يعقوب(ع) به وسيله پيراهن يوسف(ع)، معجزه اى است كه خداوند در اين آيه به آن تصريح كرده است. جالب است بدانى كه اين پيراuا كه وقتى برادران يوسف به مصر مى آيند و برادر خود را مى شناسند يوسف به آنها مى گويد: «پيراهن مرا نزد پدرم ببريد تا او به چشمان خود بمالد كه به اذن خدا بينا خواهد شد». من به آن جوان گفتم: آيا قبول دارى كه وقتى يعقوب آن پيراهن را به چشم خود گذاشت بينا شد؟ او گفت: آرى، قرآن به اين نكته اشاره مى كند. من گفتم: چرا يوسف پيراهن خود را فرستاد؟ حتماً در اين پيراهن اثرى بوده است. قرآن شهادت مى دهد كه پيراهن يوسف به اذن خدا شفا مى دهد. چطور وقتى يعقوب پيراهنى را به صورت مى كشد و شفا مى گيرد شرك نيست; امّا اگر من صورت بر قبر فرزند پيامبر بنهم شرك است! قرآن مى گويد: (فَلَمَّآ أَن جv من در گفتگو با يك جوان وهابى بود و من دوست داشتم از نزديك با تفكّرات آنها آشنا شوم. او مى گفت كه ايستادن زياد كنار قبر حرام است، تو بايد يك سلام بدهى و بروى. تبرّك به اين قبرها و توسّل حرام است. من براى او توضيح دادم كه اگر من به اين قبرها احترام مى گذارم به اين دليل است كه پيامبر به ما دستور داده است تا فرزندان او را دوست داشته باشيم. من اين گونه عشق و علاقه خود را به فرزندان پيامبر نشان مى دهم و ما آنها را بندگان خدا مى دانيم. آن جوان به من مى گفت كه چرا صورت خود را بر اين سنگ ها گذاشته اى؟ اين شرك است. اين همان بت پرستى است. ناگهان من به ياد آيه اى از قرآن افتادم. آنwك تاريك بود. درب بقيع را بسته يافتم، سؤال كردم، گفتند شب ها بقيع بسته است. صورتم را به پنجره هاى بقيع گذاشتم و اشكم جارى شد. در حال و هواى خودم بودم و آرام آرام زمزمه مى كردم: سلام بر شما اى فرزندان رسول خدا! من رو به شما نموده ام و شما را در درگاه خدا وسيله قرار داده ام و دست توسّل به عنايت شما زده ام. صدايى توجّه مرا به خود جلب كرد: «أنتَ مُشرِك!». جوان عربى بود كه چپيه قرمزى به سر داشت و با تندى با من سخن مى گفت، خلاصه كلام اين بود كه چون من در اين نيمه شب اينجا ايستاده ام، مشرك و بت پرست هستم. من مرده پرستم! من سعى كردم با مهربانى با او برخورد كنم، هر چه بود اين تجربهxرم پيامبر حركت كردم. گنبد سبز پيامبر كه در قاب چشمانم افتاد، سلام دادم: السَّلامُ عَلَيكَ يا رَسُولَ الله! وارد مسجد شدم نماز خواندم و زيارت كردم. بعد از ساعتى از حرم بيرون آمدم، مى خواستم به سوى قبرستان بقيع بروم. يك عمر آرزوى ديدن قبر امام حسن وامام سجاد و امام باقر وامام صادق(ع) را داشتم، خدا را شكر مى كردم كه امشب زائر اين عزيزان خدا خواهم بود. يكى از ايرانيان را ديدم، سؤال كردم: «برادر! قبرستان بقيع كدام طرف است؟» او به من گفت: «آن طرف را نگاه كن، آنجا كه تاريك تاريك است و هيچ چراغى ندارد قبرستان بقيع است». راه افتادم، مدينه سراسر غرق نور بود; امّا بقيع تاري  o)4    k پيراهن پسرم مرا شفا مى دهد دفعه اوّلى بود كه به مدينه آمده بودم، وقتى به هتل رسيدم سريع، غسل زيارت كردم و به سوى y'(4    o طلاهاى سرخ دل مرا نمى ربايrن، يك لباس معمولى نبوده است و در اصل از ابراهيم(ع) بوده است. هنگامى كه نمرود مى خواست ابراهيم(ع) را به جرم خداپرستى در آتش اندازد، جبرئيل به زمين آمد تا بزرگ پرچمدار توحيد را يارى كند. او براى ابراهيم(ع)، اين پيراهن را از بهشت آورد. اين لباس، يك لباس ضد آتش بود و به خاطر همين پيراهن بود كه ابراهيم در آتش نسوخت. پس از ابراهيم(ع)، اين پيراهن به فرزندان او به ارث رسيد تا اينكه به يوسف(ع) رسيد. جالب است كه اين پيراهن نسل به نسل گشت تا به پيامبر اسلام، به ارث رسيد و بعد از او، به ائمه اطهار(ع) يكى بعد از ديگرى رسيد و هم اكنون در نزد امام زمان است. &پيراهن پسرم مرا شفا مى دهدYمان را به خوبى فرا گرفتم. او به سوى درِ مسجد مى رود تا از مسجد بيرون برود. وقتى ابن نُويره مقدارى دور مى شود پيامبر چنين مى گويد: چه كسى دوست دارد يكى از اهل بهشت را ببيند؟ بدانيد كه ابن نُويره، اهل بهشت است. خيلى ها تعجّب مى كنند، هنوز چند لحظه اى از مسلمان شدن ابن نُويره نگذشته است، چگونه است كه پيامبر، وعده رستگارى او را مى دهد. بعضى از اين مردم بيش از ده سال است كه نماز مى خوانند و مسلمان هستند و هميشه همراه پيامبر بوده اند، امّا هرگز به آنان وعده بهشت داده نشده است. پيامبر در چهره ابن نُويره چه ديدند و چه خواندند كه در حقِّ او اين چنين سخن گفتند؟ اين رازى است كه |تان خود، شرايط ايمان را مى شمارد تا بهتر بتواند به خاطر بسپارد. وقتى سخن پيامبر تمام مى شود، ابن نُويره شهادتين را مى گويد: «اَشْهَدُ اَنْ لا اِلـهَ اِلاَّ اللهُ وَاَشْهَدُ اَنَّك رَسُولُ الله». * * * ابن نُويره از شادى در پوست خود نمى گنجد، او از عمق وجودش خدا را شكر مى كند كه اين نعمت بزرگ را به او عنايت كرد. اكنون پيامبر رو به كسانى مى كند كه هنوز در مسجد حاضر هستند و براى آنها سخن مى گويد، هر كدام از آنها سؤالى مى پرسند و پاسخى مى شنوند. ابن نُويره از پيامبر اجازه مى گيرد تا از مسجد خارج شود، او از جاى خود برمى خيزد و مى گويد: به خداى كعبه كه امروز، شرايط اي}د مرور مى كند. اكنون او ديگر بايد «شهادتَين» را به زبان جارى كند و مسلمان شود. نگاه كن! ابن نُويره به جاى گفتن «شهادتَين» با خود سخن مى گويد، گويا او سخنان پيامبر را پيش خود تكرار مى كند: «اعتقاد به يگانگى خدا، اعتقاد به پيامبر، نماز، روزه، حج، زكات، محبّت و ولايت على...». او مى ترسد كه شايد چيزى را از قلم انداخته باشد، براى همين رو به پيامبر مى كند و مى گويد: اى پيامبر! مى ترسم كه اين مطالب را خوب به حافظه ام نسپرده باشم، آيا مى شود يك بار ديگر شرايط ايمان را براى من تكرار كنى؟ پيامبر لبخند مى زند و بار ديگر همه شرايط ايمان را براى او بازگو مى كند، ابن نُويره با انگشازند و همه به مسجد مى روند و قرآن بر سر مى گيرند، گاه مى بينى كه هزاران نفر در مسجدى جمع شده اند و دست به دعا برداشته اند. بعضى اوقات مى شود كه عدّه اى از همين مجالس، دست خالى برمى گردند. آيا تا به حال فكر كرده ايد چرا؟ من وقتى به احاديث مراجعه كردم ديدم كه پيامبر فرموده است: «وقتى يك نفر كه با فاميل خود قطع رابطه كرده است با قومى همراه باشد رحمت خدا بر آن قوم نازل نمى شود». آرى، گناه قطع ارتباط با پدر و مادر و عمو و دايى و... آن قدر بزرگ است كه مى تواند مانع رحمت خدا بشود. بى جهت نيست كه قرآن به ارتباط داشتن با فاميل اين قدر تأكيد مى كند. 'تو بايد چند كفن پوسانده باشى!عقب انداخت». تو با شنيدن اين سخن به فكر فرو مى روى، اگر تو صله رحم نمى كردى و با فاميل خود رفت و آمد نداشتى آلان بايد چند كفن هم پوسانده باشى. وقت آن است كه تو به سجده بروى و شكر خدا را به جا آورى كه به تو توفيق داد كه صله رحم كنى. قرآن در مورد مؤمنان مى گويد: (وَالَّذِينَ يَصِلُونَ مَآ أَمَرَ اللَّهُ بِهِ أَن يُوصَلَ). آنان پيوندهايى را كه خدا به آن دستور داده برقرار مى كنند. تدبّرى در آيه: وقتى ماه رمضان فرا مى رسد جامعه ما حال و هواى خاصىّ پيدا مى كند و هر چه به شب هاى قدر نزديك مى شويم، روح معنويّت در جامعه بيشتر موج مى زند. در شب قدر مردم به شب زنده دارى مى پررسى. به ديدار امام مى روى. سلام مى كنى و مى نشينى، امام به تو رو مى كند و مى گويد: «اى مُيسِّر! آفرين بر تو! تو بارها به فاميلِ خودت رسيدگى كرده اى و هواىِ آنها را داشته اى». صورت تو چون گل مى شكفد، خوشحال مى شوى كه امام از دست تو راضى است. در جواب مى گويى: «آقا! من در روزگار جوانى كه در شهر كوفه كارگرى مى كردم، روزى دو سكّه، مزد مى گرفتم. من يكى از اين سكه ها را به عمه ام و ديگرى را به خاله ام مى دادم زيرا آنها پير بودند و كسى را جز من نداشتند». امام با مهربانى به تو نگاه مى كند و مى گويد: «اى مُيسِّر! دو بار مرگ تو فرا رسيده بود; امّا خداوند هر بار به خاطر اين كار تو مرگت را زنم. اين حالت من با واژه «احبّوا» مناسب است. امّا يك وقت است كه دنيا، تمام هستى من مى گردد و براى رسيدن به آن به هر كار خلافى دست مى زنم. من ايمان چندانى به آخرت ندارم و همه تلاشم، لذّت بردن از دنيا است. اينجاست كه من زندگى دنيا را بر آخرت ترجيح داده ام و طبيعى است كه وقتى افق ديد من محدود به اين دنيا شد و آخرت در فكر و ذهنم رنگ باخت، گناه و معصيت تمام وجود مرا مى گيرد. اين حالت من با واژه «استحبّوا» سازگارى دارد. قرآن در اين آيه از واژه «استحبّوا» استفاده كرده است، و منظور او اين است كه اگر من دنيا را بر آخرت ترجيح بدهم عذاب در انتظار من است. (در تجارتى كه من ضرر كردمود. قرآن در مورد اهل جهنّم مى گويد: (الَّذِينَ يَسْتَحِبُّونَ الْحَيَوةَ الدُّنْيَا عَلَى الاَْخِرَةِ). آنان زندگى دنيا را بر آخرت ترجيح و برترى مى دهند. تدبّرى در آيه: مى خواهيم بدانيم چرا در اين آيه از واژه «استحبَّوا» به جاى «احبَّوا» استفاده شده است، اصل و ريشه هر دو واژه حبّ به معناى دوست داشتن است. ممكن است من به دنيا علاقه پيدا كنم در راه به دست آوردن آن تلاش نمايم; امّا به آخرت هم ايمان دارم و همواره خدا و زندگى آخرت را بر دنيا ترجيح مى دهم. درست است كه محبّت به دنيا در قلب من ريشه كرده است; امّا آن را كنترل مى كنم و براى رسيدن به دنيا دست به هر كارى نمى حظه تو نيست! تو در يك لحظه مى توانى به چيزى دست يابى كه بالاتر از همه بهشت است! تو مى توانى رضوان و ديدار خدا را به دست بياورى». افسوس كه در اينجا به پشيزى قانع شدم و به آن دل بسته ام و خوشحال هستم. ثروت من زياد شد; امّا خودم رشد نكردم. من اسير دنيا شدم و مغرور به آن. اين اسارت نشانه اين است كه من حقير و پست شدم، من براى چيز ديگرى به دنيا آمده بودم، من آمدم تا رشد كنم، وجودم را بارور كنم. دارايى هاى من زياد شد; امّا خودم را از دست دادم. من دنيا را خريدم وآخرت را از دست دادم. براى همين است كه هيچ گاه آرامش را تجربه نخواهم كرد. به دنبال سعادت خواهم دويد و آن را پيدا نخواهم نرد كه چه معامله خوبى كرده است. او نمى دانست چه كلاهى سر او رفته است، چه داده است و چه گرفته است؟ همان قالى رنگ و رو رفته او صدها برابر اين قالى نو ارزش داشت. او خوشحال بود چون ارزش چيزى را كه از دست داده بود نمى دانست. راستش را بخواهيد حكايت من هم حكايت آن پيرمرد است، نقدِ عمر را دادم و ماشين و خانه وپول و شهرت وقدرت را خريدم و خوشحال هم هستم، به اين چيزها فخر هم مى فروشم. راز خوشحالى من در اين است كه نمى دانم ارزش خودم چقدر است؟ من غافلم كه همه اين ها ارزش يك لحظه عمر مرا ندارد. ياد آن زنده دل به خير كه در گوشم خواند: «به خدا تمام طلاهاى دنيا، حتّى تمام بهشت، قيمت يك ل فروشى؟ پيرمرد كه نمى دانست اين فرش چقدر ارزش دارد، نمى دانست چه بگويد. او اصلاً باور نمى كرد كسى براى اين فرش پولى بدهد. خريدار رو به او كرد و گفت: پدر جان! آيا راضى هستى اين فرش كهنه را با دو فرش نو معامله كنى؟ من براى اتاق تو، دو فرش نو مى آورم تا در شب عيد اتاقت زيبا شود. چشمان پيرمرد از خوشحالى برقى زد و گفت: آرى، و خم شد تا گوشه قالى را بگيرد وقالى را جمع كند. خريدار هم خيلى خوشحال بود. به پيرمرد گفت: تا تو قالى را جمع كنى من برمى گردم. بعد از ساعتى، اين خريدار بود كه با دو قالى نو وارد خانه شد و قالى كهنه را با خود برد. پيرمرد هم نگاه به قالى هاى نو مى كرد و لذّت مى شده بود، عيد نزديك بود. او دلش مى خواست تا اين خانه هم بهارى شود و بوى تازگى بگيرد. نگاهش به فرش رنگ رفته اى افتاد كه كف اتاقش پهن بود، با خود گفت چقدر خوب است اين فرش را بفروشم و يك فرش نو بخرم. در همين فكرها بود كه صدايى به گوشش رسيد، گويا خريدارى پيدا شده بود كه وسايل خانه را مى خريد. او از جا برخاست و به در خانه رفت و به او گفت: آيا فرش كهنه هم مى خرى؟ او در جواب گفت: آرى، پدر جان! وارد اتاق كه شد نگاهى به فرش كرد، با يك نگاه فهميد كه اين فرش خيلى قيمتى است. اين يك فرش قديمى و ارزشمند بود. پيرمرد رو به او كرد و گفت: اين فرش را چند مى خرى؟ او در پاسخ گفت: شما آن را چند مى 7I,4Y    e زنجير بر پاى خود بسته ام وقتى مى خواستم براى اوّلين بار به مدينه سفر كنم پدرم به من رو كرد و گفت: «به مدينه كه رسيدى، سراغ ستون توبه را بگير و كنار آن نماز بخوان». وقتى به مدينه رسيدم، در جستجوى اين ستون در مسجد بودم. آن را پيدا كردم. كنار آن نماز خواندم. بعد از نماز به فكر فرو رفتم كه ماجراى اين ستون چيست)+4    c در تجارتى كه من ضرر كردم پيرمرد در خانه نشسته بود و دلش براى فرزندانش تنگ  او را قبول كرد. او از خدا خوف به دل داشت و براى همين خودش را به ستون بست; امّا اگر او اهل علم و آگاهى بود به جاى خوف از خدا، خشيّت داشت، چرا كه مقام خشيّت، مقامى است كه اهل علم و معرفت به آن مى رسند. قرآن مى گويد: (إِنَّمَا يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَـاءُ). از ميان بندگان خدا فقط دانشمندان هستند كه از خدا خشيّت دارند. تدبّرى در آيه: در زبان عربى براى مفهوم ترس دو واژه وجود دارد: «خوف» و «خشيّت»، ميان اين دو واژه تفاوت دقيقى وجود دارد: فرض كن كه ايام عيد نوروز به طبيعت رفته اى و به دل طبيعت پناه برده اى. تو در قلب جنگل هستى. ناگهان صداى غرش شيرى به گوزل شود. پانزده روز گذشت و ابولُبابه در آن حالت بود (فقط موقع دستشويى رفتن از مسجد خارج مى شد). سرانجام جبرئيل نازل شد و خبر داد كه خداوند توبه او را قبول كرده است. اين خبر به زودى در مدينه پخش شد، همه خوشحال شدند. مردم هجوم آوردند تا او را از ستون باز كنند. او فرياد زد: عقب برويد! دست به اين زنجيرها نزنيد! مى خواهم پيامبر با دست خودش اين زنجيرها را باز كند. پيامبر آمد و با دست خود زنجيرها را از او باز كرد و او را در آغوش گرفت. از آن روز به بعد اين ستون را به نام ستونِ توبه مى خوانند و كنار آن نماز مى خوانند. اين ستون يادآور گنهكارى است كه از خدا ترسيد و توبه كرد و خدا توب؟ از يكى سؤال كردم، جواب داد كه در زمان پيامبر يكى از ياران ايشان، به نام «ابولُبابه»، فريب شيطان را خورد و گناهى انجام داد. وقتى كه به خود آمد خيلى پشيمان شد و ترس او را فرا گرفت. با خود گفت: خدا با من چه خواهد كرد؟ حتماً جهنّم در انتظار من است. با خود فكرى كرد، به خانه رفت و زنجيرى برداشت و به مسجد آمد و خود را به اين ستون بست. او قسم ياد كرد كه از آنجا تكان نخورد تا خدا گناه او را ببخشايد! خبر به پيامبر رسيد كه ابولُبابه چنين كارى كرده است. پيامبر فرمود اگر او نزد من مى آمد براى او طلب بخشش مى كردم و خدا او را مى بخشيد; امّا اكنون بايد منتظر بماند تا رحمت خدا بر او نا h-4    m اسير بازيچه اى بزرگ شده ام تلفن همراهم زنگ خورد، سعيد بود و از من دعوت كرد تا پيش او بروم، او در روستايى خوش آب و هوا زندگى مى كرد. من هم به او قول دادم كه روز جمعه به آنجا بروم. آن روزِ جمعه -جاى شما خالى- من در خانه سعيد بودم و زير درخت آلبالويى نشسته بوديشت مى رسد. صدا از همين نزديكى هاى توست. ترس وجود تو را فرا مى گيرد زيرا كه خطرى بزرگ تو را تهديد مى كند. تو سريع مى روى و سوار ماشين مى شوى و فرار مى كنى. خدا را شكر مى كنى كه از خطر نجات پيدا كردى، اكنون در جاده هستى و مى خواهى به شهر برگردى. در جاده ترافيك است. در جاى جاى جاده پليس راه ايستاده است و رفت و آمد را كنترل مى كند. تو از پليس نمى ترسى. فقط حواس خود را جمع مى كنى كه مبادا جلو چشم پليس تخلّف كنى، زيرا اگر پليس بفهمد كه تو با سرعت زياد رانندگى كردى تورا جريمه مى كند و ماشين تو را هم به پاركينگ مى برد! وقتى پليس را مى بينى دقّت خود را بيشتر مى كنى. در واقع تو از سرانام كار خودت مى ترسى كه نكند جريمه شوى. در زبان عربى، هنگامى كه تو از شير ترسيدى از واژه «خوف» استفاده مى كنند و براى آن حالتى كه در مقابل پليس راه، دارى واژه «خشيّت» به كار مى برند. پس «خشيّت» به معناى «خوف» نيست. خداوند هم در اين آيه از واژه «خوف» استفاده نكرده است. قرآن مى گويد هر كس علم داشته باشد از خدا خشيّت دارد. يعنى مواظب است گناه نكند و از مسير حق خارج نشود. او مى داند كه اگر گناه بكند خودش گرفتار مى شود. يك انسان معمولى ممكن است از خدا بترسد; امّا كسى كه عالم و دانشمند است مى داند خدا ترس ندارد و فقط اوست كه به مقام «خشيّت» مى رسد. )زنجير بر پاى خود بسته ام ده است؟ اين دنيا براى تو كوچك است، تو اگر در اين دنيا خوب رشد كنى تازه به بن بست مى رسى. اين دنيا نمى تواند تو را آرام كند. تو مرغِ باغ ملكوت هستى، چرا دل به اين دنيا بستى؟ دنيا براى تو قفس است. وقتى حركت كردى و جريان پيدا كردى همه دنيا براى تو با اين وسعتش زندان مى شود. آن روز كه مرگ و ديدار خدا را دوست بدارى تو بزرگ شده اى و دنيا كوچك! بى جهت نيست كه مردان خدا، مرگ را بزرگترين نعمت خدا مى دانند زيرا تمام دنيا براى آنها تنگ مى شود. دنيا چيزى جز بازى نيست. هر وقت احساس كنى كه از بازى ها سير شده اى آن وقت مرد شده اى. قرآن مى گويد: (مَا هَـذِهِ الْحَيَوةُ الدُّنْيَآ إِم را بشكنم! من به اينجا تعلق دارم، اينجا دنيا و همه چيز من است. ـ من تو را دوست دارم، مادرت هستم. ـ خيلى بى خود، مادر يعنى چه؟ من فقط خودم هستم و خودم! هيچ كس را نمى شناسم، تو دشمن من هستى كه مى خواهى خانه ام را برايم خراب كنى. و اين گفتگو همين طور ادامه داشت، و من آرزو مى كردم تا اين جوجه سر عقل بيايد و حرف مادرش را گوش كند، براى همين پيش خودم گفتم: «اين جوجه چقدر بى عقل است!» ناگهان صدايى مرا خواند: «فكر مى كنى خودت خيلى عاقل هستى؟» نگاه كردم كسى را نديدم جز وجدان خودم! وجدان من داشت با من حرف مى زد: تو هم به اين دنيا دل بسته اى و مرگ را دوست ندارى! مگر دنيا همه چيز تو نريم. بار ديگر صداى مرغ شروع شد. گويا گفتگويى ميان مرغ و جوجه بود: ـ جوجه خوشگلم! به اين تخم دل نبند، بيا بيرون! تو خيال مى كنى كه دنيا فقط همين تخمى است كه در آن هستى، نه دنيا خيلى بزرگتر از اين ها است، اينجا غذاهاى مختلف، آب گوارا و هواى پاك است. تو به چه دلت را خوش كرده اى؟ ـ چه كسى اين دنيايى را كه تو مى گويى ديده است؟ من در اين دنياى قشنگ خودم مدّت ها بوده ام، زرده تخم مرغ خورده ام، چه غذاى لذيذى! من اينجا را دوست دارم. ـ اين تخم براى گذشته تو خوب بود; امّا حالا ديگر تو بزرگ شدى، اگر زياد آنجا بمانى، هوا به تو نمى رسد و خفه مى شوى. ـ نه، تو مى گويى من اين تخم قشنگ خودم و جوى آبى كه كنار ما بود صفايى به آنجا داده بود. نگاهم به گوشه حياط افتاد، مرغى با چند جوجه آنجا بود، من دقّت كردم ديدم او سرش را نزديك چيزى مى آورد و بلند قد قد مى كند. گويا كسى را صدا مى زند. نزديك رفتم ديدم كه آنجا يك تخم هست و مرغ براى آن اين قدر سر و صدا راه انداخته است. من نفهميدم كه ماجرا چيست، سعيد برايم گفت: اين تخم را كه مى بينى مثل بقيّه جوجه ها بايد از تخم بيرون آمده باشد، مرغِ مادر نگران آن است، اگر زياد در اين تخم بماند خفه خواهد شد، براى همين، جوجه اش را صدا مى زند تا تخم را بشكند وبيرون بيايد. ما برخاستيم و به كنار سماور زغالى برگشتيم تا چاى تازه دم بخاَّ لَهْوٌ وَلَعِبٌ). اين زندگى دنيا چيزى جز سرگرمى و بازيچه نيست. تدبّرى در آيه: در اين آيه، زندگى دنيا «لهو» و «لعب» معرّفى شده است. ميان اين دو واژه تفاوتى وجود دارد: شب امتحان است و پرويز كه دانشجو است بايد خودش را براى امتحان آماده كند. او مشغول مطالعه است. در اين ميان يكى از دوستان مى آيد و مى گويد كه بيا با هم به شهر بازى برويم و تفريح كنيم. پرويز مى داند كه تفريح برايش خوب است; امّا شب امتحان است بايد به درسش برسد. اگر امشب پرويز به شهربازى برود مى گوييم از هدف خود غافل شده و سراغ سرگرمى رفته است. نكته مهم اين است كه پرويز شهربازى را دوست دارد و به خاطر همي، اين كار او لهو است. پس به چيزى لهو مى گويند كه ما را سرگرم كند و آن را دوست داشته باشيم. مثل رفتن به شهربازى در شب امتحان! امّا يك وقت در شب امتحان، دوست پرويز به او بگويد بيا برويم سينما. پرويز علاقه اى به سينما ندارد; امّا چه كند؟ به خاطر رفيق بلند مى شود به سينما مى رود. اين كار پرويز در شب امتحان لعب است، يعنى او به چيزى مشغول شده كه به آن علاقه ندارد. فكر مى كنم كه معناى دو واژه لهو و لعب روشن شد، قرآن زندگى دنيا را هم لهو مى داند و هم لعب. وقتى تو به دنيا مشغول مى شوى و آن را دوست دارى، دچار لهو شده اى، مثلاً براى اوّلين بار ماشينى خريدارى مى كنى خيلى به آن وابسته هستى وساعت ها مشغول آن مى شوى، اين كار، لهو است. چند مدّتى كه مى گذرد ديگر ماشين براى تو جذابيّت ندارد; امّا وقتى پيش رفقايت مى نشينى براى اين كه كم نياورى، شروع مى كنى از ماشين خود تعريف مى كنى كه ماشين من چنين و چنان است! خودت ديگر به آن علاقه ندارى; امّا به آن مشغول مى شوى. اين همان لعب است. خدا مى خواهد بگويد: بنده من! حواست را جمع كن، دنيا همه اش بازيچه است، هر چه در اين دنياست، بازى است، حالا چه خودت اين بازى را دوست داشته باشى، چه دوست نداشته باشى. اگر دنبال زندگىِ واقعى هستى، بايد به معنويّت رو كنى و با من رفيق شوى! پايان *اسير بازيچه اى بزرگ شده ام امّا طاقت نياوردى من چند كلمه سخن بگويم». مأموران به سمت من هجوم آوردند، مرا گرفتند و بردند. صداى صلوات همه، فضا را پر كرد، هياهويى شد. چند ساعتى از شب گذشته بود، كه من آزاد و رها كنار ضريحِ پيامبر بودم. دلم سوخت كه چرا نگذاشتند حكايت ابن نُويره را براى جوانان بگويم. آن شب تصميم گرفتم تا در فرصت مناسبى، قلم در دست گيرم و سخنم را در كتابى بنويسم. اكنون خدا را سپاس مى گويم كه اين توفيق را به من داد. كتابم را به روحِ بلند قهرمان اين كتاب، تقديم مى كنم. شما را دوست دارم وفقط به عشق شما مى نويسم. مهدى خُدّاميان آرانى قم، فرودين 1390 مقدمه ان هموطن مرا ارشاد مى كرد! من اوّل سرگرم زيارت بودم ولى بعد از مدّتى، جلو رفتم تا با او سخن بگويم. درست نبود كه او هر چه دلش مى خواهد بگويد و من سكوت كنم. تقريباً ربع ساعت صبر كردم تا سخنان او تمام شود، ولى او همين طور ادامه مى داد. سرانجام از او اجازه خواستم تا من هم سخنى بگويم. او از پيشنهاد من استقبال كرد. من چنين گفتم: «برادر! اگر حق با شماست پس جريان ابن نُويره... هنوز كلمه «ابن نُويره» را تمام نكرده بودم، كه او با مشت به سينه من كوبيد. چشمم سياهى رفت، نامرد خيلى محكم زد، طرف رزمى كار بود و من خبر نداشتم! رو به او كردم و گفتم: «مگر دين تو زدن است؟ تو اين همه، حرف زدى S14e    m بزرگ اين قبيله فقط تو هستى! وقتى ابن نُويره به وطن خود مى رسد، مردم به استقبالش مى آيند، او به آنها خبر مى دهد كه برايشان، بهترين سوغاتى را آورده است، چه سوغاتى بهتر از سعادت دنيا و آخرت! اُمّ تميم را كه مى شناسى؟ همسر ابن نُويره را مى گويم. او در آستانه خيمه ايستاده است. ابن نُويره به سوى خيمه مى رود و به همسرش سلام مى كند. اُمّ تميم عباى ابن نُويره را از دوش او برمى دارد و او را به داخل خيمه فرا مى خواند. ابن نُويره بسيار خسته است، همسرش براى او ظرف شيvر حالى كه لبخند مى زند به سوى ابن نُويره مى رود، لحظه اى چشمان ابن نُويره به چشمان پيامبر خيره مى ماند، او تمام آسمان را در اين چشمانِ پاك مى يابد، نور ايمان بر قلب او مى تابد، اشك شوق بر صورت ابن نُويره مى بارد، دست در دست پيامبر مى نهد. * * * ابن نُويره رو به پيامبر مى كند و مى گويد: اى پيامبر خدا! برايم بگو كه من چگونه مى توانم از اهل ايمان باشم. من با خود مى گويم چه شده است كه ابن نُويره مى خواهد اهل ايمان باشد؟ او هنوز مسلمان نشده است، اوّل بايد راه و رسم مسلمان شدن را بياموزد بعداً در مورد ايمان، پرسش كند. نمى دانم او از كجا فهميده است كه مؤمن بودن بالاتر از د. ابن نُويره در جستجوى پيامبر است. او سؤال مى كند پيامبر كجاست، گوشه اى از مسجد را به او نشان مى دهند. ابن نُويره به آن سو مى رود. او سلام مى كند، جواب سلام مى شنود، هر چه نگاه مى كند نمى تواند پيامبر را شناسايى كند، همه بر روى زمين نشسته اند، همه به يك شكل ويك لباس! پيامبر با بقيّه مردم هيچ فرقى ندارد، نه جايگاهى بالاتر از مردم دارد، نه لباس مخصوصى! ابن نُويره در تعجّب است! پيامبر اكنون بر قسمت بزرگى از سرزمين عرب، حكومت مى كند، چگونه است كه او هيچ تفاوتى با مردم ندارد. سرانجام لب به سخن مى گشايد و مى گويد: كدام يك از شما پيامبر خدا هستيد؟ پيامبر از جا برمى خيزد و دتر كه مى شويم صداى «الله اكبر» در شهر طنين انداز است. فكر مى كنم كه اين صداى اذانِ بلال حبشى است، همان برده سياه كه روزگارى، بت پرستان او را به جرم يكتاپرستى شكنجه مى كردند. او اكنون مؤذّن مسجد پيامبر است. وارد شهر مى شويم، گويا مردم به مسجد رفته اند تا نماز ظهر را همراه با پيامبر بخوانند. در اطراف مسجد چاه آبى است، خوب است ابتدا سر و صورت خود را بشويم، قدرى آب بنوشيم و نفسى تازه كنيم. * * * مردم كم كم از مسجد خارج مى شوند، گويا نماز تمام شده است، ابن نُويره وارد مسجد مى شود. اينجا چقدر ساده و بى آلايش است، اينجا خانه خدا است و گويا تمام روشنايى در اينجا منزل داد آنها خيلى عزيز است و همه آنها، او را دوست دارند. همه با ابن نُويره خداحافظى مى كنند... سفر ما ادامه پيدا مى كند و به سوى مدينه به پيش مى تازيم. شب ها و روزها مى گذرند و ما همچنان در راه هستيم. راه طولانى است، امّا شوق ديدار پيامبر، رنج هاى سفر را آسان مى كند. مى دانم اشتياق تو براى ديدار پيامبر زيادتر شده است، بايد كمى صبر كنى، ما سرانجام به شهر آرزوها خواهيم رسيد. * * * آيا آن نخلستان ها را مى بينيد؟ آنجا مدينه است! اين صداى ابن نُويره است كه به ما اين چنين مژده مى دهد، در چشمان او، اشك شوق حلقه مى زند، نسيم مىوزد، باران مى آيد، بوىِ آسمان به مشام مى رسد! نزديك  تشويق كرده است تا به مدينه برود. ابن نُويره به سوى خيمه مى رود، اُمّ تميم با لبخندى زيبا به استقبال شوهر مى رود. ابن نُويره مى گويد: ـ عزيزم! من تصميم خود را گرفتم، فردا به سوى محمّد خواهم رفت. ـ چه سعادتى! مبارك است، نمى دانى من چقدر از اين كار تو خوشحال شدم. ـ مى خواهم از بت پرستى رهايى يابيم و همه، بنده خداى يگانه باشيم. ـ آرى، بايد خدايى را پرستش كرد كه آفريننده زمين وآسمان است. * * * شب سپرى مى شود و صبح زود، من و تو آماده سفر هستيم. ابن نُويره هم دارد با همسر خود خداحافظى مى كند. همه اهل قبيله براى بدرقه ابن نُويره آمده اند، اين نشان مى دهد كه ابن نُويره ن. شما خيلى به ما محبّت نموديد. ـ خواهش مى كنم. ـ ساعتى است كه به مهتاب خيره شده ايد. ـ آرى، من داشتم به تصميمِ بزرگ خود فكر مى كردم. ـ چه تصميمى؟ ـ مى خواهم فردا به مدينه بروم و به محمّد ايمان بياورم. بار ديگر سكوت در فضا سايه مى افكند ونگاهِ ابن نُويره به مهتاب خيره مى ماند. او به لحظه اى فكر مى كند كه با پيامبر روبرو مى شود. مدّت ها است كه دلش هواى ديدار محمّد(ص) را دارد. فردا روزى است كه او از تاريكى به سوى روشنى پرخواهد گشود. * * * ساعتى است كه اُمّ تميم در آستانه خيمه ايستاده است، او همسر ابن نُويره است و در اين مدّت، تمام حواسش به او بوده است. او بارها شوهرش رو ابن نُويره است. او بسيار مهمان نواز است. ما امشب مهمان او هستيم. مقصد ما مدينه است و هنوز راه زيادى تا مدينه پيش رو داريم. غروب آفتاب كه به اينجا رسيديم، در فكر بوديم تا كجا اتراق كنيم. آن وقت ابن نُويره به استقبال ما آمد و ما را به خيمه خود دعوت كرد. ما مهمان قبيله «بنويربوع» هستيم. * * * تو به زيبايى شبِ اينجا، دل بسته اى و اوج سكوت و آرامش را تجربه مى كنى و من به ابن نُويره فكر مى كنم. مى خواهم بدانم چرا او اين گونه به مهتاب خيره مانده است؟ از جاى خود بلند مى شوم و به كنار او مى روم و روى زمين مى نشينم. نگاهى به چهره او مى كنم ومى گويم: ـ از مهمان نوازى شما ممنون ZZ".4I   ) توضيحات كتاب فانوس اوّل موضوع: اولين شهيد ولايت، زندگى مالك بن نويره نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.irمراجعه كنيد. توضيحات /4    # مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ غروبِ روز بيستم تير ماه 1387 بود و من در مدينه بودم و براى زيارت به قبرستان بقيع رفته بودم. جوانى عرب كه چپيه اى سرخ بر روى سر انداخته بود مشغول سخنرانى بود و به خيال خودش، اعتقادات شيعه را نقد مى كرد و جوانمسلمان بودن است، ابن نُويره آمده است تا اهل ايمان شود، نه يك مسلمان معمولى! پيامبر لحظاتى سكوت مى كند، او از اين سخن ابن نُويره به فكر فرو مى رود. امروز ابن نُويره چيزى را از پيامبر خواسته است كه خيلى از افرادى كه سال ها در مدينه بوده اند به آن فكر نكرده اند. * * * پيامبر شروع به سخن مى كند: «اى ابن نُويره! به يگانگى خدا شهادت بده و اقرار كن كه خدا هيچ شريكى ندارد و مرا به عنوان فرستاده خدا قبول كن. نماز بخوان و ماه رمضان، روزه بگير وخمس و زكات را در راه خدا پرداخت كن و حج خانه خدا را هم به جا آور». سخن به اينجا كه مى رسد پيامبر نگاهى به اطرافِ خود مى كند، گويا به د~نبال كسى مى گردد. جوانى كنار يكى از ستون هاى مسجد در حال نماز است. نام او على(ع) است. پيامبر با دست به سوى او اشاره مى كند و سخن خود را ادامه مى دهد: «آن جوان را دوست داشته باش و او را آقا و مولاىِ خود بدان». ابن نُويره براى لحظه اى به چهره آن جوان نگاه مى كند، خدايا! آن جوان كيست كه محبّت و ولايت او، جزء ايمان است؟ سخن پيامبر ابن نُويره را به خود مى آورد: «بايد از گناهان دورى كنى، به ديگران ظلم نكنى، مال يتيم را غصب نكنى، شراب نخورى، حلال خدا را حلال بدانى و حرام خدا را حرام بدانى و گِرد آن نگردى». سكوت، فضاى مسجد را فرا مى گيرد، ابن نُويره همه سخنان پيامبر را در ذهن خ 05;    wبه سوى روشنايى، سفر خواهم كرد دلم برايت خيلى تنگ شده بود، دوست داشتم تا دوباره با هم به سفرى تاريخى برويم، آخر همه عشق من اين است كه با تو همسفر باشم. حتماً مى پرسى اين بار مى خواهى كجا برويم؟ زمان پيامبر اسلام، به سوى شهر مدينه، به سوى ديدار پيامبرِ خدا! واين گونه است كه سفر ما آغاز مى شود و ما در دل بيابان ها به پيش مى تازيم... آنجا را نگاه كن! آن جوانمرد را مى گويم كه كنار خيمه اش نشسته است و به مهتاب خيره شده است. آيا او را مى شناسى؟ اqه شوى. همه سخن من در اين است كه آيا مى توانى با شناخت خودت، ذات و حقيقت خدا را هم بشناسى؟ اين سخنى است كه بايد در مورد آن بيشتر فكر كنيم. آيا دوست دارى سخنى از امام سجاد(ع) را برايت نقل كنم، دعاى ابوحمزه ثُمالى را كه خوانده اى؟ دعايى كه در سحرهاى ماه رمضان تو را به اوج لذّت مناجات با خدا مى رساند. در آن دعا، امام سجاد(ع) چنين با خدا سخن مى گويد: «ياربِّ ياربِّ ياربِّ... بِكَ عَرَفتُكَ: اى پروردگار من! من تو را به وسيله خودت شناختم!». بار ديگر در اين جمله فكر كن! امام سجاد(ع) نمى گويد: «اى خدا من تو را با شناخت خودم شناختم»، او مى گويد: «اى خدا! من تو را به وسيله خودت شناختم» خواهم بدانم شما آن سخن را تأييد مى كنيد؟ ـ اى منصور بن حازم! سخن خود را برايم بگو! ـ من به آنان گفتم: «خدا بالاتر و والاتر از آن است كه با شناخت آفريده هايش، شناخته شود». ـ آفرين بر تو! سخن تو درست است. * * * پس خدا را بايد چگونه شناخت؟ آيا از شناخت خود به شناخت خدا راهى وجود ندارد؟ لحظه اى صبر كن! تو با شناخت خود مى توانى به وجود خدا پى ببرى، تو مى توانى عظمت خدا را درك كنى، او چگونه تو را آفريد، به تو نعمت عقل داد كه با اين عقل تو بهترين مخلوق او و گل سرسبد جهان هستى شده اى. آرى! تو با شناخت خودت مى توانى به عظمت و بزرگى او پى ببرى، از مهربانى و عطوفت و رحمت او آگا بينى كه همه مردم دارند اين حديث را تكرار مى كنند. راست مى گويند كه خيلى از مردم بر دين حاكمان خود هستند، هر حرفى را كه حكومت بزند آنها هم آن را باور مى كنند. خالد چه بنده مؤمن و خوبى است. او شمشير خداست! شمشير خدا را بايد احترام نمود، زيرا او موجودى مقّدس و آسمانى است. سپاه خالد در نزديكى هاى مدينه است. طورى برنامه ريزى شده است كه روز جمعه، نزديك ظهر خالد به مدينه برسد و مستقيم به مسجد بيايد. البته به او خبر داده اند كه ماجرا چيست و قرار است چه اتّفاقى بيفتد تا او آمادگى لازم را داشته باشد. او خود را براى خشم طوفانى عُمَر آماده كرده است. مى خواهم شمشير خدا را ببينم مشخصى، انجام گرفت وآن هدف، نهادينه كردن ترس در دل مردم بود، وقتى كه اين حكومت با دختر پيامبر اين گونه رفتار كند; پس با بقيّه مخالفان چه خواهد كرد؟ * * * بايد از اين شهر بروى! تو اين مردم را به حمايت از روشنايى فرا خواندى، امّا هيچ كس تو را يارى نكرد. اكنون بايد به سوى قوم خويش بروى، و آنها را از همه سياهى هاى اين حكومت آگاه كنى. بايد اين بار پيام رسان روشنايى باشى و آنها را از تاريكى ها برحذر دارى. به سوى سرزمين خود بازگرد، خدا پشت و پناه تو باشد... نمى دانم، آيا تو را بار ديگر در اين شهر خواهم ديد؟ نمى دانم، امّا خدا كند كه بيايى! تو را از منبر پايين مى كشم! رخاست: بابا! يا رسول الله! ببين با دخترت چه مى كنند! هنوز صداى فرياد مظلومانه او به گوش مى رسد... * * * ابن نُويره با دقّت به سخنانم گوش فرا مى دهد و اشك از چشمانش جارى مى شود. او با خود چنين مى گويد: اكنون فهميدم كه چرا اين مردم اين گونه به خليفه احترام مى گذارند و براى سلامتى و طول زندگى او دعا مى كنند. مى دانم كه ديگر چرا هيچ كس از على(ع) دفاع نمى كند و به راز غربت او پى بردم. ديگر تعجّب نمى كنم كه چرا هيچ كس به نداى من لبيّك نگفت. وقتى تنها دختر پيامبر را اين چنين به خاك و خون مى كشند ديگر چه كسى جرأت دارد از على(ع) حمايت كند؟ حمله به خانه دختر پيامبر با هدف كاملا كوبيد و فرياد زد «اى على! در را باز كن و از خانه خارج شو و با خليفه پيامبر بيعت كن، به خدا قسم، اگر اين كار را نكنى تو را مى كشم و خانه ات را به آتش مى كشم». على(ع) جوابى نداد، پيامبر به او دستور داده بود تا در مقابل هر آنچه بعد از او پيش مى آيد، صبر كند. لحظاتى گذشت كه عُمَر فرياد زد: «برويد هيزم بياوريد». لحظه اى نگذشت كه هيزم زيادى در اطراف خانه جمع شد و خود عُمَر هيزم ها را آتش زد و فرياد زد: «اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد». آتش شعله كشيد، درِ خانه نيم سوخته مى شود. عُمَر مى دانست كه فاطمه(س) پشت در ايستاده است، او جلو آمد و لگد محكمى به در زد. صداى ناله اى به فضا ه هايى كه گل ياس على(ع) را سوزاندند. برايم بگو! هر آنچه مى دانى را برايم بگو! مى خواهم بدانم كه در اين شهر چه گذشته است. چگونه شد كه اين نامردان جرأت كردند خانه وحى را آتش بزنند؟ مگر فاطمه پاره تن پيامبر نبود؟ يعنى آنها خانه پاره تن پيامبر را سوزاندند؟ خانه فاطمه، خانه وحى و محل نزول فرشتگان بود جبرئيل بدون اجازه وارد آن خانه نمى شد. آنجا جايى بود كه فرشتگان آرزو مى كردند به آن قدم نهند. برايم سخن بگو كه چه شد؟ * * * هفت روز از رحلت پيامبر بيشتر نگذشته بود كه دستور حمله به خانه على(ع) صادر شد. عُمَر با گروهى از يارانش به سوى خانه على(ع) آمد، او درِ خانه را به شدّن مردم اين چنين سكوت كرده اند؟ گروهى از آنان به سكّه هاى طلايى كه در جيب هايشان است فكر مى كنند. آخر اين حكومت خيلى ها را با سكّه هاى سرخ خريده است. عدّه اى هم از حكومت، ترس و وحشت دارند. مگر نمى دانى اين حكومت براى بقاى خود حاضر است هر كارى بكند؟ براى حفظ حكومت اسلامى، آتش زدن خانه ها و زدن زن ها هم جايز است. هيچ چيز لازم تر و واجب تر از حفظ حكومت نيست! شايد باور آن برايت سخت باشد، مى خواهى چيزى را نشانت بدهم. پس همراه من بيا! آنجا را نگاه كن! آنجا خانه على(ع) است. خوب نگاه كن! آثار شعله آتش را بر درِ اين خانه مى بينى؟ آيا مى دانى با اين خانه و اهل اين خانه چه كردند؟ شعل رئيس قبيله اى است كه هم پيمانان زيادى دارد، او مى تواند سپاهى را سامان دهى كند و با هزاران نفر به جنگ ابوبكر بيايد و اين حكومت را سرنگون كند و ولايت على(ع) را زنده كند. آيا كسى ابن نُويره را كمك خواهد كرد؟ آيا كسى به نداى او لبيّك خواهد گفت؟ هيچ كس به يارى ابن نُويره نمى آيد، نداى او هرگز جوابى ندارد. ابن نُويره در تعجّب است، چرا حتى يك نفر هم به نداى او لبيّك نگفت، چه رمز و رازى در اين ميان نهفته است؟ * * * بايد بروم و براى ابن نُويره همه چيز را توضيح دهم، او مى خواهد سوار اسبش بشود و برود. او را صدا مى زنم و چنين مى گويم: اى ابن نُويره! آيا مى خواهى بدانى چرا ايه زودتر براى بيعت كردن با او به مسجد بياييد». عُمَر براى استقرار اين حكومت زحمت زيادى كشيده است، و حتماً بعد از ابوبكر، او خليفه مى شود. * * * هنوز شعر ابن نُويره پايان نيافته است، اصلى ترين پيام ابن نُويره بيت آخر اوست: «فَلَو قامَ فينا مِن قُريش عِصابَةٌ/ أَقمنا ولَو كانَ القيامُ على جَمر...اگر گروهى از بزرگان بپاخيزند و قيام كنند، ما نيز قيام مى كنيم، هر چند با سختى هاى زيادى روبرو شويم». اين يك تهديد به انقلاب است! او پيام خود را به مردم مدينه و بزرگان شهر رساند، اى مردم! برخيزيد! قيام كنيد كه ما هم با شما هستيم. يك وقت فكر نكنى كه ابن نُويره تنها است، نه! او خواهد شد و روزهاى سختى در پيش خواهد بود». ابن نُويره با يك نگاه به عُمَر، همه چيز را فهميد. او به خوبى دانست كه اين عُمَر است كه همه كاره اين حكومت است. آرى، روزى كه مردم در «سقيفه بنى ساعده» جمع شدند اين عُمَر بود كه به مردم گفت: «بياييد با ابوبكر بيعت كنيم» وبه سوى ابوبكر رفت و گفت: «تو بهترينِ ما هستى، دستت را بده تا با تو بيعت كنم» و سپس دست ابوبكر را گرفت و با او بيعت كرد، و بعد از آن هم، مردم با ابوبكر بيعت كردند. آن روزها، عُمَر در كوچه هاى مدينه دور مى زد و فرياد مى زد: «همه مسلمانان با ابوبكر بيعت كرده و او را به عنوان خليفه رسول خدا انتخاب نموده اند، پس هر چفتم كه ابن نُويره انسان بسيار زيركى است، او خيلى زود فهميد كه خليفه بعدى با شورا انتخاب نخواهد شد و ديگر مردم حقِّ رأى نخواهند داشت. وقتى مى خواستند على(ع) را حذف كرده و ولايت او را غصب كنند، حرف از رأى مردم زدند، امّا الان كه ابوبكر به مقام رياست و خلافت رسيد، ديگر مردم حقِّ انتخاب ندارند. و تو خوب مى دانى كه در انتخاب ابوبكر، همه مردم حقِّ انتخاب نداشتند. آن روز فقط گروهى از مردم، در «سقيفه بنى ساعده» جمع شدند و ابوبكر را انتخاب كردند و حتى قبيله «بنى هاشم» هم حقِّ انتخاب نداشتند. يك بار ديگر به سخن ابن نُويره خوب گوش كن: «وقتى ابوبكر از دنيا برود، عُمَر جانشين د، او مى خواهد شعر بگويد، آرى، او مى خواهد با شعر خود به مبارزه با خليفه ادامه بدهد. او تمام توان خود را در گلوى خود جمع مى كند و فرياد برمى آورد: «اَطَعنا رَسوُلَ اللهِ ما كانَ بَينَنا/فَيا قَومُ ما شَأني وَشَأنُ اَبي بَكر...: اى مردم! تا زمانى كه پيامبر در ميان ما بود از او پيروى مى كرديم، امّا امروز چرا من بايد از ابوبكر پيروى كنم؟ بدانيد كه وقتى ابوبكر بميرد عُمَر جانشين او خواهد شد و به خدا قسم كه خلافتِ عُمَر، ويران كننده خواهد بود». طنين صداى او در همه جا مى پيچد. اين فريادِ اعتراضى است كه تاريخ، هيچ گاه آن را فراموش نخواهد كرد. * * * اگر يادت باشد برايت گقانون است. اين دستور اسلام است كه بايد در هنگام خطبه هاى نماز جمعه، همه سكوت كنند. اين نمى شود كه يك عرب بيابان گرد از راه برسد و بخواهد وسط خطبه ها، داد و فرياد راه بياندازد! مأموران حكومتى زود به داخل مسجد برمى گردند تا مسجد را كنترل كنند، مبادا كسى دور از چشم آنها حرفى بزند و كارى بكند. ابوبكر به خطبه هاى نماز ادامه مى دهد. * * * در اين روزگار بهترين وسيله براى رساندن پيام، شعر است، روزگارى كه هيچ رسانه اى در ميان مردم نيست تا اخبار را به گوش همه برساند، اين شعر است كه پيام رسان تاريخ است. مردم اين روزگار به شعر علاقه زيادى دارند. حسى در درون ابن نُويره مى جوبن نُويره چيست كه بايد اين چنين با او رفتار شود؟ جرم بزرگ ابن نُويره اين است كه مى خواهد مردم را بيدار كند. آنها را به ياد وصيّت هاى پيامبر بياندازد. مردم چقدر زود آن روزها را فراموش كردند، روزهايى كه پيامبر، ولايت على(ع) را به همه توصيه مى كرد. * * * دستگيرى ابن نُويره در اين شرايط هزينه زيادى براى حكومت دارد، براى همين خالد او را در بيرون مسجد رها مى كند. حكومت مى خواهد طورى قلمداد كند كه يك عرب بيابان گرد مى خواسته نظم نماز جمعه را بر هم بزند و ما او را از مسجد بيرون كرديم، فقط همين! آيا شما با نظم مخالف هستيد، حالا هر كس امام جمعه باشد، فرق نمى كند، قانون، ابن نُويره در اين مسجد بلند شود: براى چه به بالاى منبر پيامبر رفته اى؟ * * * ابوبكر رو به مأموران حكومتى مى كند و مى گويد: «اين مردك را از مسجد بيرون كنيد». آن مرد را مى شناسى؟ او خالد است. او با جمعى ديگر از جا برمى خيزد و به سوى ابن نُويره مى روند و او را به زور از مسجد بيرون مى كنند. همه مردم نظاره گر اين صحنه هستند، چه شده است كه همه آنها سكوت اختيار كرده اند؟ مگر اين مردم در روز غدير خم با على(ع) بيعت نكردند؟ آنها در آن روز از پيامبر شنيدند كه فرمود: «هر كه را من مولا و رهبر او هستم; اين على مولا و رهبر اوست». پس چرا اين مردم از ابن نُويره حمايت نمى كنند؟ جُرم ا جانشين پيامبر در پايين منبر نشسته است؟». * * * از آن روزى كه ابوبكر خليفه شده است هيچ كس اين گونه با او سخن نگفته است. دستگاه تبليغات حكومت براى ابوبكر قداست زيادى ساخته اند. آرى، چند روز قبل، وقتى ابوبكر بر روى اين منبر نشست، يك نفر او را «خليفه خدا» خواند. خود ابوبكر هم در بالاى اين منبر چنين سخن گفت: «اى مردم! هيچ كس شايستگى خلافت را همانند من ندارد. من بهترين يار پيامبر بودم». ابوبكر كه منبر را وسيله اى براى تعريف از خود قرار داده است، با شنيدن سخنان ابن نُويره گيج مى شود و نمى داند چه كند. او سخن خود را قطع مى كند، او هرگز انتظار چنين چيزى را نداشت كه فرياد  همه چيز را مى فهمد. او رو به مردم مى كند و مى پرسد: اى مردم! مگر پيامبر على(ع) را جانشين خود قرار نداد؟ مردم به يكديگر نگاه مى كنند، هيچ كس جواب نمى دهد، يكى پاسخ مى دهد: «اى ابن نُويره! تو در مدينه نبودى. بعد از وفات پيامبر حوادثى روى داد و مردم با ابوبكر بيعت كردند». ابن نُويره در جواب مى گويد: «همه شما به اسلام خيانت كرديد و سخنان پيامبر را زير پا گذاشتيد». ديگر ابن نُويره طاقت نمى آورد و صف هاى نماز را مى شكافد و در حالى كه غضبناك است به سوى منبر مى رود، وقتى به منبر مى رسد رو به ابوبكر مى كند و فرياد مى زند: «اى ابوبكر! براى چه به بالاى منبر پيامبر رفته اى در حالى كهجد مى شود مى بيند جمعيّت زيادى در مسجد نشسته اند و امامِ جمعه دارد براى آنها خطبه مى خواند. اما اين صدا، صداى على(ع) نيست، او صداى على(ع) را به خوبى مى شناسد. اين صداى يك پيرمرد است، به راستى اين كيست كه بالاى منبر است؟ ابن نُويره قدرى جلوتر مى رود، خوب نگاه مى كند، ابوبكر را بالاى منبر پيامبر مى بيند. او بالاى منبر رسول خدا چه مى كند؟ يعنى چه؟ مگر على(ع)، جانشين پيامبر نيست؟ او با خود مى گويد شايد على(ع) به سفر رفته باشد و ابوبكر را براى نماز جمعه معيّن كرده باشد. امّا ناگهان نگاهش به گوشه مسجد مى افتد كه على(ع) در صف نماز نشسته است. او با يك نگاه به چهره مظلوم مولايش 25i    m تو را از منبر پايين مى كشم! چه شده است؟ چرا اين مردم اين قدر عوض شده اند؟ آن صفا و نورانيّت اين مردم چه شده است؟ ابن نُويره وارد شهر مدينه شده امّا حسّ غريبى به او مى گويد اين مدينه، آن مدينه سابق نيست. گويا همه چيز عوض شده است. او به سوى مركز شهر مى رود، روز جمعه است و نماز جمعه برگزار مى شود. موقع اذان ظهر است، او با خود مى گويد: عجب سعادتى نصيب من شد، امروز نماز جمعه را به امامت على(ع) خواهم خواند. ابن نُويره به سوى مسجد مى رود، وقتى وارد مالد شمشير خداست! تو خبر ندارى كه خالد چه كرده است. او مسلمانى را كشته است و به ناموس او تجاوز كرده است. تو اكنون در مقام او، حديث مى سازى! اما بدان كه خودت را ارزان فروختى، اگر همه دنيا را هم به تو مى دادند، باز هم در اين معامله ضرر كرده بودى، تو با چند كيسه طلا خودت را فروختى و آتش را براى خود خريدى. آيا به ياد دارى سخن پيامبر را كه فرمود: «هر كس حديث دروغى را به من نسبت بدهد خدا او را به آتش دوزخ گرفتار سازد». * * * اين ابوبكر است براى مردم سخن مى گويد: اى مردم! بدانيد كه خالد شمشير خداست! تمام دستگاه تبليغاتى حكومت، اين سخن را مى گيرند و شعار خود مى كنند. يك وقت ماق كرده بوديم. من و پيامبر داشتيم مردم را تماشا مى كرديم. هر كس كه از مقابل ما عبور مى كرد پيامبر به من مى گفت: ابوهُريره! او كيست؟ من هم آن شخص را معرفى مى كردم. در اين ميان خالد از مقابل ما عبور كرد، پيامبر سؤال كرد اين كه بود كه از اينجا گذشت؟ من گفتم: او خالد بود. پيامبر فرمود: «خالد بنده خوب خداست، او شمشير خداست». * * * افسوس كه براى رسيدن به مال دنيا خودت را فروختى. تو به دروغ حديثى را به پيامبر نسبت دادى. فردا مردم اين شهر سخن تو را باور خواهند كرد. آنها نمى دانند كه تو دروغ مى گويى. دستگاه تبليغات حكومت، اين حديث را آن قدر تكرار خواهد كرد كه مردم باور كنند خفه، فرمانده سپاه را فرا مى خواند و سخنى را محرمانه به او مى گويد: «اى خالد! يادت هست آن روزى كه ابن نُويره به مدينه آمد، ما را تهديد كرد. او خطر بزرگى براى حكومت ماست. بايد هر طور شده است او را نابود كنى. شنيده ام ياران زيادى دارد، تو بايد او و يارانش را به قتل برسانى». آرى، خليفه مى خواهد كارى كند ديگر هيچ كس جرأت نكند با اين حكومت اسلامى مخالفت كند. خالد بايد با زيركى تمام، اين سپاه را فرماندهى كند تا بتواند بر ابن نُويره پيروز شود، هيچ كس نبايد از اين نقشه باخبر شود. سپاه از مدينه دور مى شود و براى مقابله با فتنه بى دينى به پيش مى تازد. به دنبال بهانه اى مى گرديم فتنه ارتداد و بى دينى آماده شود. خليفه فرماندهى اين لشكر را به عهده خالد مى گذارد و از او مى خواهد تا هر چه سريع تر لشكر را حركت دهد. تبيلغات زيادى مى شود، احساسات مردم تحريك شده و مردم زيادى نيز براى حفظ اسلام و ارزش هاى آن به لشكر مى پيوندند. وقتى لشكر آماده حركت مى شود خليفه براى بدرقه آنها حاضر مى شود و به آنان چنين مى گويد: «به هر قبيله اى كه رسيديد، اذان بگوييد، اگر اهل آن قبيله همراه شما اذان نگفتند به آنها حمله كنيد». * * * برنامه سپاه اسلام اين است كه ابتدا مناطقى كه به مدينه نزديك تر هستند را از بى دينى و ارتداد پاك سازى كنند. لشكر آماده حركت است، خليره فرا بخوانيم، ما براى اين كار بهانه اى مى خواهيم. خليفه آرزو دارد تا هر چه زودتر سپاهى را به سوى ابن نُويره بفرستد. ترس از ابن نُويره، آرامشى براى خليفه باقى نگذاشته است. * * * خبر مى رسد كه بعضى از قبيله هايى كه در زمان پيامبر مسلمان شده بودند، دست از دين اسلام برداشته اند. موج فتنه بى دينى و ارتداد، مركز عربستان را فرا گرفته است. از طرف ديگر «مُسَيلمه كذّاب»، ادعاى پيامبرى كرد و هواداران زيادى در ميان عرب ها پيدا كرده است. بايد هر چه سريع تر با او مقابله شود. اين فرصتى است كه خليفه منتظر آن بود. اكنون او دستور مى دهد تا هر چه زودتر لشكر اسلام براى مقابله با مَر به خانه خليفه مى رود. خليفه كه از تهديد ابن نُويره خيلى ترسيده است به فكر حمله نظامى است. او مى ترسد كه ابن نُويره قبيله هاى هم پيمان خود را براى دفاع از على(ع) آماده كند براى همين رو به عُمَر مى كند و مى گويد: ـ خوب است به جنگ قبيله ابن نُويره برويم. ـ نه. اين كار فعلاً به صلاح نيست. قبيله او همه، مسلمان هستند و تا به حال سابقه نداشته است كه لشكر اسلام به جنگ مسلمانان برود. ـ بايد هر طور شده است مانع فعاليّت ابن نُويره بشويم. اگر او را به حال خود رها كنيم مانند غدّه سرطانى رشد خواهد كرد و همه را عليه ما خواهد شوراند. ـ فعلاً نمى توانيم مردم را براى جنگ با ابن نُوي g45[    o هوس يك جنگ ديگر به دل داريم! وقتى كه سپاه به قبيله اى مى رسد، يك نفر اذان مى گويد، اگر مردم آن قبيله هم اذان بگويند، در امان مى مانند، امّا اگر صداى اذانِ آنان به گوش نرسد، سپاه به آنان يورش برده و جنگ آغاز مى شود و تا زمانى كه آنها تسليم نشوند، جنگ ادامه پيدا مى كند. كسانى كه از دين اسلام برگشته اϡ34A    m به دنبال بهانه اى مى گرديم بعد از نماز جمعه، عاز مى خوانيم. چرا با ما چنين مى كنيد؟ خالد نگاهى به اُمّ تميم مى كند، نگاهى كه سخت حيوانى و شهوت آلود است. او تا به حال زنى را به اين زيبايى نديده است! چيزهايى در ذهن ابن نُويره نقش مى بندد، او نگاه خود را به اُمّ تميم دوخته است و لبخند مى زند. در اين ميان، ابن نُويره در حالى كه دست هايش بسته است متوجّه نگاه حريصانه خالد مى شود. رو به اُمّ تميم مى كند و مى گويد: اُمّ تميم! ديدار ما به قيامت! من به زودى كشته خواهم شد. صداى شيون اُمّ تميم به آسمان مى رود. من نمى فهمم كه ماجرا چيست؟ مات و مبهوت مانده ام كه چه مى بينم، نمى دانم براى تو چه بنويسم؟ هوس يك جنگ ديگر به دل داريم!نان كرديم، پس چرا با ما چنين كردى؟ اگر شمشير در دستان ياران من بود، هرگز سربازانت جرأت نمى كردند به سوى ما بيايند، زيرا مى دانستيد كه مردان اين قبيله، در جنگ شهره هستند و از ريختن خون دشمن، پروايى ندارند. اى خالد! تو پست تر از آن هستى كه نام دشمن بر تو بنهند، دشمن كسى است كه مردانه به ميدان مى آيد و مى جنگد. نه آنكه مثل تو... * * * زنان قبيله ابن نُويره با ديدن اين صحنه از خيمه ها بيرون مى آيند، صداى ناله و شيون آنها فضا را در برمى گيرد. اُمّ تميم جلو مى آيد، شوهرش را مى بيند كه اسير دشمن شده است. اى نامردها! به چه جرمى مردان ما را اسير مى كنيد؟ ما مسلمان هستيم. نمره مردانى مى بينند كه با شمشير، آماده ريختن خون آنها هستند. خالد دستور مى دهد تا همه آنها را اسير كنند و دست هاى آنها را با طناب، محكم ببندند. عدّه زيادى از مسلمانان تعجّب كرده اند، چه شد؟ چرا خالد اين كار را كرد؟ چرا ابن نُويره و يارانش را اسير كردند؟ آنها كه مثل ما نماز مى خوانند، آنها مسلمان هستند. هيچ كس انتظار چنين صحنه اى را نداشت. آخر چرا با فريب و نيرنگ با ابن نُويره و يارانش برخورد كرديد؟ * * * اى خالد! نمى گويم چرا به جنگ ما آمدى، مى گويم چرا نامردى كردى و با فريب كارى با ما برخورد كردى؟ تو به ما امان دادى، و گفتى كه جنگى در كار نيست و ما به سخن تو اطميذاريد و آسوده باشيد. خالد به نماز مى ايستد، وسپاه هم سلاح خود را بر زمين مى گذارند و همه به نماز مى ايستند. اكنون، ابن نُويره دستور مى دهد تا يارانش سلاح خود را بر زمين بگذارند، زيرا جنگى در كار نيست. آنها مى خواهند نماز بخوانند. ابن نُويره براى خواندن نماز آماده مى شود. او در جلو ياران خود مى ايستد و در مقابل خداى بى نياز سر تعظيم فرود مى آورد. * * * ناگهان هياهويى به پا مى شود، عدّه اى از سپاهيان خالد با شمشيرهاى برهنه به سوى ابن نُويره و يارانش مى شتابند، ابن نُويره و يارانش غافلگير مى شوند، فرصتى براى برداشتن سلاح نيست. آنها تا به خود مى آيند خود را در محاصسد، او عدّه اى از سران سپاه را در خيمه خود جمع مى كند و با آنان سخن مى گويد. هيچ كس از سخنانى كه در اين خيمه زده مى شود باخبر نيست. * * * صداى اذان ظهر مى آيد، سپاه خالد براى خواندن نماز آماده مى شود. در اين نزديكى، چاه آبى است، همه وضو مى گيرند. خالد براى خواندن نماز مى آيد تا نماز جماعت به امامت او برگزار شود. قبل از نماز، خالد كسى را به سوى ابن نُويره مى فرستد تا به او خبر بدهد كه ما قصد جنگ نداريم; ما همه، مسلمان هستيم و برادر. هدف ما نابود كردن فتنه بى دينى و ارتداد بود و اكنون كه شما را مسلمان يافتيم، هيچ خطرى شما را تهديد نمى كند، پس سلاح هاى خود را بر زمين بگل دارد، امّا ابوبكر را قبول ندارد. او شيعه على(ع) است و ابوبكر را تهديد به قيام كرده است. بايد تا دير نشده است او را از بين برد، بايد زهر چشمى از اين مردم گرفت تا ديگر كسى جرأت نكند از حقِّ على(ع) دفاع كند. * * * وقت زيادى تا نماز ظهر نمانده است، با بلند شدن صداى اذان، ابن نُويره با يارانش در مقابل سپاه مدينه به نماز خواهد ايستاد; آن وقت خالد مى خواهد با كدام نيرو با ابن نُويره جنگ كند؟ آرى، وقتى سپاه خالد نماز خواندن آنها را ببينند ديگر دست به شمشير نخواهند برد. اين سپاه براى جنگ با كافران بسيج شده اند، نه براى جنگ با برادران مسلمان خود. فكر شومى به ذهن خالد مى رű اين شرايط چه كند و چگونه دستور محرمانه اى كه خليفه به او داده است را اجرا كند. * * * بايد به هوش ابن نُويره آفرين گفت، او با اين كار خود همه نقشه هاى خالد را نقش بر آب كرد. اكنون ديگر سپاه خالد شمشيرهاى خود را غلاف كرده اند، كسى ديگر به جنگ فكر نمى كند، امّا هنوز خالد دستور ترك جنگ را نداده است. او فكرهايى در سر دارد. او از يك طرف مى ترسد كه با ابن نُويره روبرو شود، از طرف ديگر خليفه به او دستور داده است كه هر طور شده است، ابن نُويره را به قتل برساند. آرى، خطر ابن نُويره، براى حكومت ابوبكر، بيش از فتنه ارتداد است. ابن نُويره مسلمان است، نماز مى خواند، قرآن را قبوƳلام، نفس راحتى مى كشند، شكر خدا كه جنگ و خونريزى متوقّف شد! اين قبيله مسلمان هستند و مرتّد نشده اند. اگر يادت باشد برايت گفتم كه خليفه به مسلمانان دستور داده بود كه هر وقت به قبيله اى مى رسند اذان بگويند، اگر افراد آن قبيله در جواب، اذان نگفتند با آنها بجنگند. همه مى گويند كه خالد بى جهت، اين همه راه، ما را به اينجا آورد. كاش قبل از حركت سپاه، كسى را براى خبر گرفتن مى فرستاد. خداى من! پس چرا خالد اين قدر ناراحت وعصبانى است. او بايد خوشحال باشد كه جنگ و خونريزى در كار نيست. هيچ كس نمى داند چرا خالد از شنيدن صداى اذان، اين قدر ناراحت وعصبانى شده است. خالد نمى داند دNJره همه مسلح و آماده هستند، مالك هم در ميان آنها ديده مى شود. او يكى از شجاع ترين جنگجويان عرب است و در ميدان جنگ به اندازه هزار نفر كارايى دارد، راست گفته اند: يكى مرد جنگى، به از صد هزار! ناگهان صداى اذان بلند مى شود: «الله أكبر... اَشْهَدُ اَنْ لا اِلـهَ اِلاَّ اللهُ....اَشْهَدُ اَنَّ مُحمَّداً رَسُولُ الله...». اين صداى اذان از كجاست؟ به ما گفته اند كه ما به جنگ قبيله اى مى رويم كه بى دين شده اند، قبيله اى كه همه مرتّد شده اند، پس اين صداى اذان چيست كه به گوش مى رسد؟ * * * ابن نُويره يكى از جوانان خوش صدا را مأمور كرده است تا با صداى بلند، اذان بگويد. سپاهيان اد تا با آنها سخن بگويد: ـ شما از چه مى ترسيد؟ چرا اين قدر نگران هستيد؟ ـ سپاه بزرگى به سوى ما مى آيد، آيا اين جاى ترس دارد؟ ـ سپاهى كه به اينجا مى آيد همه، مسلمان هستند. ـ اگر اين طور است پس چرا آنها قصد حمله دارند؟ ـ ما خلافت ابوبكر را قبول نكرده ايم. شايد آنها با مردان ما جنگ بكنند، امّا آنها مى دانند كه ما همه مسلمان هستيم. ـ آرى، يك مسلمان هيچ وقت به خواهر مسلمان خود تعرّضى نمى كند. * * * خالد از راه مى رسد و مى بيند كه تمام مردان قبيله ابن نُويره براى دفاع آماده شده اند. خالد نگاهى به ياران ابن نُويره مى كند، ترس تمام وجود خالد را فرا مى گيرد. ياران ابن نُوɉ؟ ـ جناب ابن نُويره! سپاه خالد قصد حمله به ما را دارد. ـ آيا مطمئن هستى كه آنها به سوى ما مى آيند؟ ـ آرى، آنها خود را براى جنگ آماده كرده اند. ابن نُويره، فورى از جا برمى خيزد، دستور مى دهد تا همه سلاح هاى خود را بردارند، اسب ها را زين كنند و همه آماده نبرد بشوند. لحظاتى مى گذرد، ابن نُويره و مردان قبيله اش، همه آماده مى شوند، آنها در جلو خيمه هاى خود مستقر مى شوند. زنان قبيله، همه در خيمه ها هستند، آنها مى دانند كه مردان قبيله با شجاعت تمام از آنها دفاع خواهند كرد. * * * به اُمّ تميم، همسر ابن نُويره خبر مى رسد كه بعضى از زنان قبيله ترسيده اند. او نزد آنها مى رويادى محروم كرده ايم». ديگرى مى گويد: «آيا فكر كرده ايد كه اگر مسلمانان در اين جنگ شكست بخورند، همه مردم، ما را مقصّر و گناهكار خواهند دانست؟». اين سخنان همه را به فكر فرو مى برد. سرانجام آنها تصميم مى گيرند تا در اين جنگ شركت كنند. براى همين آنها خود را به سپاه خالد مى رسانند. معلوم مى شود كه قبيله ابن نُويره، جمعيّت زيادى دارد كه انصار، احتمال شكست سپاه خالد را مى دهند، گويا يك جنگ واقعى در پيش است. * * * اسب سوارى با سرعت به سوى خيمه ابن نُويره مى تازد، گويا خبر مهمّى آورده است. او از اسب پايين مى آيد و نزد ابن نُويره مى رود: ـ چه شده است؟ چرا اين قدر آشفته هست هستند كه اهل مكّه بوده و به مدينه هجرت كرده اند. فكر مى كنم آنها در مورد اين كه قبيله ابن نُويره مرتّد شده باشند، شك دارند. تا به حال هيچ گزارشى در مورد ارتداد آنها نرسيده است. خالد دستور مى دهد تا سپاه به سوى سرزمين بُطاح حركت كند، او مى خواهد قبل از اين كه خبر آمدن سپاه به ابن نُويره برسد خود را به آن سرزمين برساند. انصار خود را آماده بازگشت به مدينه مى كنند، در اين ميان، يكى از بزرگان انصار به آنها رو مى كند و مى گويد: «اگر سپاه خالد در اين جنگ پيروز شوند به غنيمت هاى زيادى دست پيدا خواهند كرد و ما هيچ بهره اى از آن نخواهيم داشت. ما با اين كار، خود را از غنيمت هاى زاند و از دين خدا بيرون رفته اند. ـ خليفه به ما دستور حمله به قبيله ابن نُويره را نداده است. ـ من فرمانده اين لشكر هستم و شما بايد از من اطاعت كنيد. ـ بايد فرمانى از خليفه برسد تا ما بتوانيم همراه تو بياييم، خوب است نامه اى به خليفه بنويسى و از او كسب تكليف كنى. ـ نه، من اين كار را نمى كنم، زيرا فرصت از دست مى رود، ما بايد هر چه سريع تر به سوى قبيله ابن نُويره حركت كنيم. * * * سپاه به سوى بُطاح حركت مى كند، امّا «انصار» از سپاه جدا مى شوند و تصميم مى گيرند تا به مدينه برگردند. حتماً مى دانى به مسلمانانى كه اهل مدينه هستند انصار گفته مى شود، در مقابل «مهاجران» كسانىُͨطاح» برود. بُطاح ديگر كجاست؟ يادت هست كه موقع حركت ابوبكر به فرمانده سپاه چه گفت؟ خالد اين سخن ابوبكر را فراموش نكرده است: «تو بايد به سوى ابن نُويره بروى و او را نابود كنى، ابن نُويره تهديد بزرگى براى حكومت ماست». بُطاح سرزمينى است كه ابن نُويره همراه با قبيله اش در آن زندگى مى كنند، آنها خلافت ابوبكر را قبول نكرده اند و دل به ولايت على(ع) دارند. خالد دستورِ حركت سپاه را مى دهد تا هر چه زودتر به سرزمين بُطاح برسند. * * * ـ فرمانده! راه يَمامه از آن طرف است، چرا به مسير ديگرى مى رويد؟ ـ ما بايد به سوى قبيله ابن نُويره برويم. آنها هم به فتنه ارتداد مبتلا شده ند دو راه بيشتر ندارند يا بايد مسلمان شده و رهبرى ابوبكر را قبول كنند يا آنكه مرگ را انتخاب كنند. بعد از مدّت كوتاهى، سپاه خالد موفق مى شود تا خيلى از قبيله ها را به زير سلطه حكومت ابوبكر درآورد. * * * اكنون همه مسلمانان خوشحال هستند كه فتنه ارتداد و بى دينى در قبيله هاى «فَزاره»، «اَسَد» و.... ريشه كن شده است، اكنون وقت آن است كه به سوى مُسَيلمه كذّاب برويم، همان كه به دروغ ادّعاى پيامبرى كرده است. خبر رسيده است كه او به همراه هوادارانش در سرزمين «يَمامه» مستقر شده اند. ما بايد به سوى آن سرزمين برويم. گويا خالد به فكر چيز ديگرى است. او مى خواهد به سوى سرزمين « 3h56w     آيا نمى خواهيد عشق و حالىԁ|65?    c نامرد! به چه خيالى هستى؟ اكنون ديگر موقع تقسيم غنيمت ها است. همه هجوم مى برند و دارايى هاى قبيله را چپاول مى كنند، جواهرات زنان و هر چيز ارزشمندى كه در خيمه ها هست، غارت مى شود. خالد دستور مى دهد تا همه غنيمت ها در ميانيد كه لشكر روم (اروپا) هر لحظه اسلام را تهديد مى كند. همه مسلمانان بايد از ابوبكر اطاعت كنند و متحّد باشند و از تفرقه دورى كنند تا دشمن نتواند اسلام را نابود كند. ـ از كجا معلوم كه خليفه به اين كار راضى باشد كه ما با كسانى جنگ كنيم كه نماز مى خوانند؟ ـ خود خليفه به من دستور داده است كه ابن نُويره ويارانش را به قتل برسانم. ـ يعنى تو مى خواهى ابن نُويره و ياران او را بكشى؟ ـ مگر شما ولايت خليفه را قبول نداريد. من نماينده خليفه هستم و مى گويم او دستور اين كار را داده است، شما چرا مخالفت مى كنيد؟ بدانيد مخالفت شما با اين حكم، مخالفت با خدا است! * * * سكوت بر فضاى خيمى مسلمان را اسير كرده اى؟ ـ من هرگز مسلمانى را اسير نكرده ام! ـ چه حرف ها مى زنى! يعنى كسانى كه در مقابل چشم ما نماز مى خوانند، مسلمان نيستند؟ ـ آرى. آنها مسلمان نيستند. آنها همه مرتّد هستند. ـ چگونه چنين چيزى ممكن است؟ ـ عزيزان من! اين مردم با خليفه پيامبر مخالفت كرده اند و از پرداخت زكات ممانعت كرده اند. اين مردم، با نماينده خدا در روى زمين دشمنى كرده اند. ـ يعنى آنها ضدّ خلافت ابوبكر هستند؟ ـ بله. همه آنها بى دين هستند. آنها نماز مى خوانند، امّا به ولايتِ ابوبكر ايمان ندارند. فريب نمار آنها را نخوريد. امروز حفظ اين حكومت اسلامى از همه چيز مهم تر است. مگر نمى دانابوقَتاده را به خوبى مى شناسد. ابوقَتاده را نمى توان به اين آسانى فريب داد. پس بايد كارى كرد كه دوستان او از گرد او متفرق شوند و او را تنها بگذارند. وقتى ابوقَتاده تنها شود ديگر هيچ هراسى از مخالفت او نيست. خالد دستور مى دهد تا دوستان ابوقَتاده را به خيمه فرماندهى دعوت كنند. او تأكيد مى كند كه نبايد ابوقَتاده از اين جريان باخبر بشود. خالد مى خواهد نظر مخالفان خود را به نفع خود تغيير دهد. * * * همه در خيمه فرماندهى جمع شده اند. يكى از آن افرادى كه مخالف خالد است به نمايندگى از ديگران، چنين مى گويد: ـ اى خالد! ما براى جنگ با مسلمانان نيامده ايم. چرا با نامردى، گروه بكنيد؟ خبر به خالد مى رسد كه عدّه اى از سپاهيان نسبت به اسير كردن ابن نُويره اعتراض دارند و با اين كار مخالفت كرده اند. يكى از آنها «ابوقَتاده» است. نمى دانم او را مى شناسى يا نه؟ او يكى از ياران پيامبر است. او با دوستانش چنين سخن مى گويد: «اكنون كه ثابت شد ابن نُويره و يارانش مسلمان هستند پس چرا خالد آنها را اسير كرده است؟ چرا دست هاى آنها را با طناب بسته است؟ چرا اين گونه وحشت را در دل زنان و كودكان انداخته است؟ اين زنان چه تقصيرى دارند، آنها همه مسلمان هستند». خالد از شنيدن اين خبر به فكر فرو مى رود. او مى داند با وجود اين اعتراض ها، راه به جايى نخواهد برد. او և حكمفرما مى شود. خالد هنوز مطمئن نيست كه آنها براى كشتن ابن نُويره راضى شده باشند. بايد قدرى صبر كرد تا آنها خوب فكر كنند. اكنون خالد از آنها مى خواهد تا از خيمه بيرون بيايند. او گلّه هاى شتر را كه در آن اطراف هستند، نشان آنها مى دهد. حتماً مى دانى كه در اين زمان و در اين سرزمين، هيچ چيز گران تر و ارزشمندتر از شتر نيست! خالد رو به آنها مى كند و مى گويد: آيا دوست داريد آن شترها براى شما باشد؟ من به هر كدام از شما سهم بيشترى خواهم پرداخت. فراموش نكنيد اين قبيله، قبيله اى ثروتمند است. طلا و جواهرات زنان را در نظر بگيريد. منظور خالد از اين سخنان چيست؟ او مى خواهد بعد از ׃شتن ابن نُويره و يارانش، اموال آنها را ميان سپاهيان خود تقسيم كند. همه به فكر فرو مى روند. آنها با خود مى گويند: «شايد حق با فرمانده باشد». * * * خالد در حالى كه با صداى بلند مى خندد رو به آنها مى كند و مى گويد: ـ يك چيز ديگر را از قلم انداختم، آيا مى دانيد آن چيست؟ ـ نه جناب فرمانده! ـ زنان اين قبيله، بسيار زيبا هستند. آيا شما دوست نداريد يكى از آنها پيش شما باشد؟ شما مدّت زيادى است كه از خانه و همسر خود دور بوده ايد. حالا ديگر وقت آن است كه يك صفايى بكنيد. ـ منظور شما اين است كه... ـ بله. امشب شما مى توانيد در خيمه هاى خود، در خلوت خود، شب باصفايى داشته باشيد!! ـ آن كه خيلى عالى است. ـ شما مى توانيد اين زنان جوان و زيبا را براى هميشه پيش خود داشته باشيد. ـ جناب فرمانده! ما همه سرباز تو هستيم! امر، امر شماست. ما گوش به فرمان تو هستيم و براى كشتن اين مردم بى دين آماده ايم. از تو به يك اشاره، از ما به سر دويدن! ـ امشب شب دامادى من نيز هست! ـ مبارك است، شما بهترين فرمانده دنيا هستيد. * * * اكنون ديگر خالد به فكر شوم خود است. او مى خواهد هر چه زودتر به هوس پست خود برسد. او از آن لحظه اى كه اُمّ تميم را ديده است، ديگر آرام و قرار ندارد. او با سخنان خود، مخالفان را با خود موافق نمود، فقط ابوقَتاده باقى مانده است كه او به تنهايى هيچ كارى نمى تواند بكند. آفتاب در حال غروب است. نسيم سردى مىوزد. وحشيانه ترين دستور تاريخ صادر مى شود. خالد به دنبال «ضرار» مى فرستد. ضرار يكى از سربازان سپاه است. خالد به او دستور مى دهد تا گردن ابن نُويره را بزند. هيچ كس را ياراىِ مخالفت با اين دستور نيست و عدّه اى هم اطاعت از خالد را بر خود واجب مى دانند. آنها خيال مى كنند براى رضاى خدا، بايد به اين حكم راضى باشند. آنها حكم خالد را حكم اسلام مى دانند، آرى، خالد نماينده خليفه خداست. گروهى ديگر هم كه به هوس هاى خود فكر مى كنند: اموال قبيله ابن نُويره، زنان جوان و... * * * ابن نُويره در حالى كه دست هايش بسته است به خالد چگاه مى كند. او آنچه را كه بايد بفهمد، مى فهمد. او آرام آرام «شهادتَين» را بر زبان جارى كرده و خود را آماده شهادت مى كند. اكنون او همه توان خويش را در گلويش خلاصه مى كند و فرياد مى زند: «من مسلمان هستم و هرگز از دين خود دست برنداشته ام». همه مسلمانان ايستاده اند، هيچ كس جرأت اعتراض ندارد. ضرار شمشير خود را از غلاف مى كشد و به سوى ابن نُويره مى رود. خالد خنده مى كند. اُمّ تميم هم از دور آخرين نگاه هاى خود را به شوهر عزيزش مى كند. حسى در درونش به او مى گويد كه نبايد در اين آخرين لحظات شيون و زارى كند، او بايد محكم و استوار بماند. نگاه ابن نُويره از دور به اُمّ تميم دوخته مى شود. قطرات اشك آرام آرام از چشمان اُمّ تميم مى بارد. شمشير ضرار بالا مى رود و خون مى جوشد، سر ابن نُويره به طرفى مى افتد و پيكر بى جانش به طرف ديگر! مردان قبيله، يكى پس از ديگرى به شهادت مى رسند. آسمان سرخ شده است و زمين از خون مظلومان رنگين! اكنون ديگر اُمّ تميم مى تواند شيون بكند، دشت سراسر شيون مى شود، همه زنان قبيله زارى مى كنند. * * * به چه جرمى تو و يارانت را كشتند؟ مگر پيامبر نفرمود كه هر كس مى خواهد مردى از اهل بهشت را ببيند تو را ببيند؟ مگر همين خليفه نزد تو نيامد تا برايش دعا كنى؟ چه شد كه به يك باره از دين خارج شدى و كشتن تو واجب شد؟ دشمن در تو چه ديد كه اين گونه مظلومانه تو را به شهادت رساند؟ چرا قصّه مظلوميّت تو را تاريخ فراموش كرد؟ چه رمز و رازى در مخفى كردن شهادت توست؟ اى اوّلين شهيد راهِ ولايت على(ع)! اگر تو دست از پيمانى كه با على(ع) بسته بودى، چشم مى پوشيدى اين حكومت به تو همه چيز مى داد، هم پول و هم رياست، هم زندگى طولانى! ولى تو زندگى بدون على(ع) را نمى خواستى! تو مؤمن واقعى بودى همان گونه كه پيامبر فرموده بود. تو آرزوهاى بزرگى داشتى. مى خواستى تا مردم را بيدار كنى. به مدينه رفتى و براى مردم از حقِّ على(ع) گفتى و اين جرم بزرگ تو بود. امروز هيچ كس نبايد سخن از ولايت على(ع) بگويد، مردم بايد حافظه تاريخى خود را از دست بدهند. كسى نبايد گذشته ها را به ياد آنها بياورد. جرم تو اين بود كه اسلام را به گونه اى ديگر فهميدى، تو اسلامى كه با ولايت آسمانى على(ع) همراه بود مى خواستى، نه اسلامى كه ابوبكر خليفه آن است. آرى، در اين روزگار هر جماعتى كه عشق خاندان پيامبر به دل داشته باشد، بى دين شمرده شده و خونش بايد ريخته شود. اى ابن نُويره! خون تو در سرزمين بُطاح بر روى زمين ريخت، امّا بدان كه حقيقت، هيچ گاه مخفى نخواهد ماند. فرياد تو براى هميشه در تاريخ خواهد ماند و خون تو، مايه بيدارى اهل حقيقت خواهد بود. آيا نمى خواهيد عشق و حالى بكنيد؟ نيست. اُمّ تميم بى هوش مى شود وديگر هيچ نمى فهمد... * * * امشب در اين سپاه چيزهايى مى گذرد كه قلم من از بيان آنها شرم دارد. بهتر است كه سكوت كنم و چيزى نگويم. كاش خيلى از چيزها را نمى گفتم، شنيدن اين چيزها دل هر انسانى را به درد مى آورد، امّا نه، نگفتن آنچه امشب شاهد آن بوده ام، دل دشمن را شاد مى كند. من نبايد كارى كنم كه دشمن خوشحال شود. خيلى ها با سكوت خود، با ننوشتن خود، ناخواسته به دشمن كمك كردند. آرى، براى همين است كه اوّلين شهيد ولايت اين قدر براى تو ناشناخته مانده است، به راستى آيا قبل از اين قصّه مظلوميّت ابن نُويره و همسرش را شنيده بودى؟ تو بايد بدانى كسد: خوب! اين شما و اين زنان قبيله ابن نُويره! خودتان تقسيمشان كنيد، اين كه كارى ندارد، برويد خوش بگذرانيد، ديگر مزاحم من نشويد. خالد به داخل خيمه مى رود، فرياد اُمّ تميم بلند است: آيا از خدا شرم نمى كنى؟ نامرد! من مسلمان هستم. شوهرم ساعتى قبل كشته شده است، تو از من چه مى خواهى؟ صداى فرياد اُمّ تميم كم كم به ناله شبيه مى شود، معلوم است كه خالد، اُمّ تميم را كتك مى زند تا به خواسته اش راضى شود، امّا هنوز اُمّ تميم مقاومت مى كند. تمام بدن اُمّ تميم كبود و سياه شده است. خالد تا آنجا كه مى تواند اُمّ تميم را مى زند، ديگر هيچ رمقى در بدن اُمّ تميم نمى ماند او را ياراى مقاومتިريد؟ صداى گريه زنان بلند مى شود اُمّ تميم را به داخل خيمه كه مى برند، هنوز صدايش بلند است، فرياد كمك خواهى او به گوش مى رسد، شايد مسلمانِ غيرتمندى پيدا شود و او را نجات دهد! اُمّ تميم چه مى داند؟ خيلى از سپاهيان در فكر يكى ديگر از اين زنان قبيله هستند، چگونه از آنها توقّع كمك مى توان داشت؟ * * * خالد به سوى خيمه خود مى رود، در چشم هاى او آتش شهوت را مى توان يافت. او خيلى خوشحال است كه اكنون به آرزوى پليد خود مى رسد. يكى از سپاهيان نزد خالد مى رود و مى گويد: پس سهم ما چه مى شود؟ تو به ما قول داده بودى كه ما هم بهره اى داشته باشيم. خالد به او نگاه تندى مى كند و مى گوي تا او را به دنبال كارى بفرستند. چيزى را بهانه مى كنند و ابوقَتاده را به اطراف مى فرستند. اكنون خالد دستور مى دهد تا زنان اسير شده را نزد او ببرند. او با دقّت به آنها نگاه مى كند. او در جستجوى اُمّ تميم است. سرانجام او را پيدا مى كند. دست مى برد تا دست او را بگيرد. اُمّ تميم فرياد مى زند: نامرد! به من دست نزن! تو همسرِ مسلمان مرا كشتى و اكنون به چه خيالى هستى؟ من يك زن مسلمان هستم. حرمتم بايد حفظ شود. خالد از اين سخن سخت پريشان مى شود، لگد محكمى به او مى زند، اُمّ تميم نقش بر زمين مى شود. خالد دستور مى دهد تا اُمّ تميم را به خيمه اش ببرند. نامردان! رهايم كنيد. مرا به كجا مى اكبر اين صداى اذان مغرب است كه به گوش مى رسد. سپاهيان همه وضو مى گيرند و رو به قبله مى ايستند، خالد مى آيد و نماز به امامت او خوانده مى شود. چه صحنه اى است اين صحنه تاريخ؟ يك طرف ابن نُويره ويارانش كه با خون خود وضو گرفته اند و بر خاكِ سرخ سجده برده اند، طرف ديگر، خالد با سپاهيانش به نماز ايستاده اند. كسانى كه با خشونت تمام، خون برادران مسلمان خود را ريخته اند و اكنون نماز مى خوانند. * * * شام آماده مى شود، همه بر سر سفره مى نشينند و شام مفصّلى مى خورند. بعد از آن، خالد به هوس حيوانى خود فكر مى كند. او مى داند كه ابوقَتاده مانع او خواهد بود، براى همين دستور مى دهد كه ضدّ خلافت ابوبكر باشد، كشته مى شود و سرش در آتش مى سوزد! خالد دستور مى دهد تا آتش زير ديگ را زيادتر كنند. او خيلى گرسنه است. او با بعضى از نزديكان خود چنين مى گويد: «خداى ناكرده امشب شب دامادى ما است! بايد تجديد قوا كنيم و شام خوبى بخوريم». بقيّه نيز حرف او را تأييد مى كنند، آرى، با شكم گرسنه نمى توان داماد خوبى بود!! يك نفر اين پيام را براى آشپزها مى برد: هر چه سريع تر غذا را آماده كنيد. جناب خالد خيلى گرسنه هستند. هيزم هاى بيشترى زير ديگ هاى غذا گذاشته مى شود تا غذا زودتر آماده شود. شعله هاى آتش زبانه مى كشد تا غذاى سپاهيان خوب پخته شود. * * * الله اكبر! الله  ـ آب گوشت با گوشت تازه. ـ آتش زير اين ديگ را زيادتر كنيد. ـ چشم، جناب فرمانده! آتش شعله مى كشد، خالد سر را در زير ديگ مى اندازد و فرياد مى زند: اين سزاى كسى است كه با خليفه مسلمانان سر ناسازگارى داشته باشد. همه با ناباورى به خالد نگاه مى كنند، هيچ كس را ياراى مخالفت نيست. خدايا! اين چه ظلمى بود كه بر شيعيان على(ع) روا رفت؟ آيا دفاع از ولايت على(ع)، بايد چنين سزايى در پى داشته باشد؟ مگر پيامبر به ولايت و دوستى على(ع)، دستور نداد؟ مگر دوستى او را نشانه ايمان معرّفى نكرد؟ چرا بايد با دوستان او اين گونه برخورد شود؟ ترس و وحشتى عجيب در دل اين مردم جوانه مى زند، آرى، هر ك يارانش تقسيم شود. فكرى به ذهن خالد مى رسد، او مى خواهد كارى كند كه ديگر هيچ كس، جرأت مخالفت با خليفه را نداشته باشد. او مى خواهد از اين فرصت پيش آمده كمال استفاده را بكند. ناگهان او فرياد مى زند: ـ سرِ ابن نُويره كجاست؟ آن را زود براى من بياوريد. ـ چشم جناب فرمانده. چند نفر به سوى قتلگاه ابن نُويره و يارانش مى دوند، در ميان كشته ها گشتى مى زنند و سرِ غرق به خون ابن نُويره را پيدا كرده و آن را براى خالد مى آورند. خالد، سرِ ابن نُويره را در دست مى گيرد و به سوى ديگ هاى غذا مى رود. همه سپاهيان به او نگاه مى كند. او به يكى از آشپزها رو مى كند و مى گويد: ـ امشب شام چه داريم؟نى كه به عنوان خليفه پيامبر خود را جا زدند و مردم را به پيروى بى چون و چرا از خود دعوت كردند، چه ظلم ها و ستم هايى روا داشتند و در حقِّ دوستان مولايت على(ع) چه كردند. بايد بدانى كه شيعه همواره مظلوم بوده است و صفحه هاى كتاب تاريخ از خون شيعيان، رنگين شده است. تو بايد خيلى چيزها را بدانى... * * * آتش شهوت خالد خاموش شده است، او به خواسته خود رسيده است و ديگر آرام است و خواب چشمان او را مى ربايد. اُمّ تميم آرام آرام گريه مى كند، او نمى داند چه كند، او چه روز و شبِ شومى را پشت سر گذاشته است. شوهرش در مقابل چشم او به شهادت رسيد و بعد از آن، گرفتار اين مرد شهوت ران شد. اين چه اسلامى است كه اين مردم دارند، آيا مى شود يك مسلمان را در حالى كه خدا و پيامبرش را قبول دارد به قتل رساند و به ناموس او تجاوز كرد؟ * * * يكى از سربازان خالد رو به من مى كند ومى گويد: ـ چرا اين قدر خودت را مى خورى؟ چيزى نشده است. ـ خوب است. فرمانده شما به ناموس مسلمانان تجاوز مى كند و تو مى گويى چيزى نشده است. ـ اين حرف ها چيست كه مى زنى؟ خالد با اُمّ تميم ازدواج كرده است. من خودم شنيدم كه او مى گفت امشب شب دامادى من است. ـ مگر تو مسلمان نيستى؟ اين قانون اسلام است كه وقتى زنى شوهر او مى ميرد بايد چهار ماه و ده روز بگذرد تا بتوان با آن زن ازدواج كرد. ـ عجب! اصلاً يدم نبود. گويا حق با توست. پس با اين حساب، اين يك عروسى نبوده است. در واقع خالد امشب زنا كرده است. ـ پس اين همه داد و فرياد اُمّ تميم براى چه بود؟ ـ آخر چگونه باور كنم كه جناب فرمانده زناكار است؟ يعنى او بايد سنگسار شود؟ چگونه چنين چيزى ممكن است؟ ـ آيا تجاوز به ناموس يك مسلمان آن هم با اين وضعيّت كه شما ديديد سزايى جز سنگسار دارد؟ او به فكر فرو مى رود، باور نمى كند كه فرمانده سپاه اسلام و نماينده خليفه چنين كار زشتى كرده باشد. او مى گويد بايد با دوستان خود سخن بگويم. * * * بعد از لحظاتى او همراه با چند نفر از دوستان خود نزد من مى آيد: ـ تو همان كسى هستى كه مى گويى رمانده سپاه اسلام، زنا كرده است؟ ـ من فقط حكم قرآن را براى دوست شما گفتم. ـ بى خود كردى! چه كسى به تو اجازه داده كه قرآن را معنا كنى؟ ـ ببخشيد. من نمى دانستم كه خواندن قرآن هم جرم است. ـ اين آيه اى را كه تو خواندى، مربوط به مسلمانان است. يعنى اگر مسلمانى از دنيا برود، واجب است زن او چهار ماه و ده روز صبر كند و بعداً ازدواج كند; امّا اُمّ تميم زن يك مرد مسلمان نبود! شوهر او مرتّد شده بود و از دين اسلام بيرون رفته بود. براى همين مى توان بعد از مرگ شوهرش، با او ازدواج كرد. حالا فهميدى؟ ـ عجب. يعنى ابن نُويره مسلمان نبود؟ مگر همه شما نماز خواندن او را نديديد؟ ـ اسلام كه فط نماز نيست. او ولايتِ نماينده خدا را قبول نداشت. او ضدّ خلافت ابوبكر بود. امروز هر كس با ولايت او مخالف باشد با ولايت پيامبر مخالف است. او با قرآن و اسلام مخالف است. ابن نُويره، بى دين بود و كشتن او بر ما واجب!! ما بايد فتنه او را خاموش مى كرديم وگر نه اسلام نابود مى شد. * * * اى خالد! واى بر تو! مسلمانى را مى كشى و به ناموس او تجاوز مى كنى. به خدا قسم ديگر در سپاهى كه تو فرمانده آن باشى، شركت نخواهم كرد. اين فرياد ابوقَتاده است كه سكوت شب را مى درد. خالد از خواب مى پرد و آشفته از خيمه بيرون مى دود: ـ چه شده است اى ابوقَتاده گويا ديوانه شده اى؟ ـ نه، اين تو هستى كه يوانه شهوت شدى و براى يك هوس، مسلمانى را كشتى. تو با اين كار خود، آبرويى براى سپاه اسلام باقى نگذاشتى. ـ چه مسلمانى؟ چه كار زشتى؟ من امشب داماد شده ام و زن يك مرتّد را به ازدواج خود درآوردم. كجاى اين كار اشكال دارد؟ آيا دوست دارى يكى از آن زنان زيبا را هم به عقد تو دربياورم. ـ شرم كن اى خالد! شرم كن! ـ حالا چرا از اسب پياده نمى شوى؟ بيا داخل خيمه با هم گفتگو كنيم. بيا تا سهم تو را هم از غنيمت ها بدهم. ـ نه، من همين الان به سوى مدينه مى روم و خليفه را در جريان كارهاى تو قرار مى دهم. من به چشم خودم ديدم كه ابن نويره نماز خواند و تو بى جهت او را كشتى. * * * ابوقَتاده با سرعت به سوى مدينه به پيش مى تازد. مهتاب بالا آمده است و او زير نور آن مى تواند اين مسير را طى كند، او بايد با سرعت برود، چند روز راه در پيش رو دارد. بيچاره أبوقتاده! او خبر ندارد كه خود خليفه دستور كشتن ابن نُويره را داده است. او از اين راز خبر ندارد. خيال مى كند وقتى خليفه اين موضوع را بفهمد خيلى ناراحت خواهد شد. * * * نيمه هاى شب كه مى شود، اُمّ تميم وقتى مى بيند خالد در خواب ناز است، از خيمه بيرون مى آيد. در دور دست ها نگهبانان زيادى ايستاده اند و مشغول نگهبانى هستند، امّا در قتلگاه شهيدان كسى نيست. او آرام آرام خود را به آنجا مى رساند و در زير نور مهتاب به دنبا پيكر شوهرش مى گردد. بعد از لحظاتى، او پيكر بى سر ابن نُويره را پيدا مى كند و آرام و بى صدا كنار آن پيكر مى نشيند و اشك مى ريزد. او نمى داند چه بگويد و چه كند. فقط آرام آرام اشك مى ريزد. گريه هاى آرام و بى صداى اُمّ تميم ساعتى ادامه پيدا مى كند تا اين كه خواب به چشم او مى آيد. او در خواب بار ديگر شوهرش را مى بيند و اين زن و شوهر با هم سخن مى گويند: * * * همسرم! تو را دوست دارم. باور كن! تو هنوز هم همسر دوست داشتنى من هستى. درست است كه.... امّا به خدا قسم تو هنوز هم در نزد من پاكدامن هستى. تو ناموس عزيز من هستى. اگر آن نامردان دست مرا نمى بستند و يارانم را اسير نمى كردند به نها نشان مى دادم كه با چه كسى طرف هستند، امّا افسوس كه دست هاى من بسته بود. گريه نكن! ظلمى كه بر تو روا شد دل تاريخ را به درد آورد. درست است كه ناموس مرا غارت كردند، امّا اين يك روى سكّه است، آنها با اين كار خود آبروى خود را بردند. تو از امشب به بعد يك سؤال بزرگ براى همه تاريخ هستى. چطور شد كه فرمانده سپاه اسلام با بى شرمى ناموس مسلمانى را... باور كن كه ياد تو لرزه بر اندام اين حكومت خواهد انداخت، همه آنها تلاش خواهند كرد تا قصّه مظلوميّت تو را از يادها ببرند... * * * شوهر عزيزم! چرا مرا همراه خود نبردى. چرا تنهاى تنها به آسمان پر كشيدى و در بهشت مهمان پيامبر شدى و ما در اينجا رها كردى. آه! مى دانم كه مى دانى با من چه كردند، من شرمنده تو هستم، آيا فكر كرده اى كه من در آن شرايط، چه كارى مى توانستم بكنم؟ نگاه كن! تمام بدنم سياه و كبود است، آن مرد پليد براى رسيدن به خواسته اش، چقدر مرا كتك زد. هر چه شيون كردم، هر چه فرياد زدم هيچ كس به يارى من نيامد، بعد از كشتن تو، همه مردان غيور قبيله را نيز كشتند، ديگر هيچ كس نبود تا مرا يارى كند! باور كن من هنوز هم تو را دوست دارم، امّا نمى دانم با اين شرايطى كه پيش آمده است آيا دوستم دارى يا نه؟ خوب مى دانم كه مى دانى من تا آنجا كه مى توانستم از شرافتم دفاع كردم، امّا... نامرد! به چه خيالى هستى؟ا او ديدار كند. وقتى او به حضور خليفه مى رسد، عُمَر را هم كنار ابوبكر مى بيند. ابوقَتاده سلام مى كند و مى گويد: ـ جناب خليفه! جناب خليفه! ـ چه شده است؟ چرا اين قدر آشفته هستى؟ ـ فرمانده سپاه، ديگر آبرويى براى ما باقى نگذاشته است. ـ مگر او چه كرده است؟ ـ ابن نُويره را به قتل رساند در حالى كه ما نماز خواندن او را ديديم. او با بى شرمى به ناموس ابن نُويره تجاوز كرد. وقتى خليفه اين سخن را مى شنود به فكر فرو مى رود، آيا او مى تواند به ابوقَتاده بگويد كه من خودم به او دستور اين كار را داده ام؟ هرگز! اين طورى همه چيز خراب مى شود. بايد هيچ كس از اين مطلب باخبر نشود كه خليفه دس ^75w    o مى خواهم شمشير خدا را ببينم راه زيادى تا مدينه نمانده است، درست است كه ابوقَتاده خيلى خسته شده است، امّا مى خواهد هر چه زودتر خبر جنايت فرمانده سپاه را به خليفه برساند. آن نخلستان ها را كه مى بينى، آنجا شهر مدينه است. ابوقَتاده به مدينه مى رسد و مستقيم به سوى خانه خليفه مى رود تا  *84%    [ من تو را سنگسار مى كنم مردم در مسجد براى خواندن نماز جمعه جمع شده اند. جناب خليفه هم امروز زودتر به مسجد آمده و كنار محراب نشسته است. نزديك اذان ظهر مى شود و بايد نماز جمعه شروع بشود. در اين ميان من به دنبال عُمَر مى گردم. او معمولاً در بالاى مسجد و كنار خليفه بود امّا امروز جايش خالى است. آنجا را نگاه كن! او كنار درِ ورودى مسجد ايستاده است. ناگهان هياهويى مى شود: سپاه اسلام با پيروزى بازگشته است. آنجا را نگاه كن! خالد در حالى كه عماkتور چنين كارى را داده است. مدّتى سكوت بر فضا سايه مى افكند. اكنون خليفه رو به ابوقَتاده مى كند و مى گويد: ـ فرمانده سپاه تو كار خطايى انجام داده است و بايد به اين موضوع رسيدگى شود، امّا تو هم خطاكار هستى و بايد مجازات شوى! ـ چه خطايى انجام داده ام، جناب خليفه؟ ـ تو مگر جزء سپاه اسلام نيستى؟ ـ بله. ـ خوب پس اينجا چه مى كنى؟ چرا از سپاه فرار كردى؟ آيا مى دانى سزاى كسى كه از جنگ با دشمن فرار كند، چيست؟ فكر كن اگر همه سپاهيان اسلام از سپاه جدا شوند و به مدينه بيايند چه مى شود؟ بايد درس خوبى به تو بدهم كه براى تو عبرت شود. * * * بيچاره ابوقَتاده! او خيال مى كرد كه خلفه به او پاداش خوبى خواهد داد، امّا الان بايد منتظر مجازات باشد. او نگاه خود را به پايين مى اندازد. خليفه بسيار عصبانى است، چه كسى مى تواند خشم او را خاموش كند؟ در اين لحظه عُمَر با ابوبكر گفتگو مى كند: ـ جناب خليفه! حالا اين آقاى ابوقَتاده يك اشتباهى كرده است، شما اين قدر سخت نگيريد. ـ براى چه به او سخت نگيريم. او بدون اجازه فرمانده خود از سپاه جدا شده است. ما مى خواهيم اسلام را به ايران و روم، صادر كنيم!! آيا با اين چنين سربازانى مى خواهيم اين كار را انجام بدهيم؟ سربازانى كه با اندك چيزى با فرمانده خود درگير مى شوند و... ـ جناب خليفه! پس عفو و بخشش اسلامى چه مى شود؟ حالا شما اين بار ابوقَتاده را ببخش، من قول مى دهم تا هر چه سريع تر مدينه را ترك كند و به سوى سپاه خالد بازگردد. شفاعت مرا در مورد او قبول كنيد. ـ باشد، چون شما خيلى پيش من عزيز هستى قبول مى كنم، امّا او بايد همين الان به سوى سپاه خالد برگردد و بيش از اين در معصيت خدا نباشد. فرار از سپاه اسلام گناه بزرگى است. او بايد توبه كند و از خدا بخواهد گناه او را ببخشايد. * * * عُمَر از جا بلند مى شود و دست ابوقَتاده را مى گيرد و همراه او به بيرون خانه خليفه مى رود. از او مى خواهد تا سريع سوار اسب بشود و به سوى سپاه حركت كند. به راستى چرا ابوبكر و عُمَر تأكيد زيادى داشتند كه ابوَتاده سريع از مدينه خارج شود؟ چه رازى در اين كار بود؟ فكر مى كنم آنها مى خواستند خبر جنايت خالد در مدينه پخش نشود، زيرا پخش اين خبر، براى حكومت آنها خوب نيست. هنوز مدّت زيادى از وفات پيامبر نگذشته است. چگونه ممكن است كه فرمانده سپاه اسلام مسلمانى را بكشد و به ناموس او تجاوز كند؟ مردم اين شهر با خليفه بيعت كرده اند تا او از دين و شرف و ناموس آنها دفاع كند. فلسفه وجودى يك حكومت ايجاد امنيّت براى مردم است. حال چگونه ممكن است كه مأمورانِ اين حكومت، خود به ناموس مسلمانان رحم نكنند؟ اين خبر بايد مخفى بماند تا حكومت بتواند فكرى به حال خودش بكند. بايد نشست وساعت ها فكر كد كه چگونه مى توان اين مشكل را حل كرد. * * * حكومت مى داند كه دير يا زود اين خبر به مدينه خواهد رسيد و آن وقت موج خشم مسلمانان را در پى خواهد داشت. براى مديريّت اين خشم چه بايد كرد. ابوبكر و عُمَر كنار هم نشسته اند و مشغول گفتگو هستند: ـ اين خالد عجب آدم ديوانه اى است. قرار نبود اين كارها را بكند. آخر يك نفر نبود به او بگويد از ميان آن همه دخترى كه در قبيله ابن نُويره بود يكى را انتخاب مى كردى و با او عروسى مى كردى و صيغه عقد مى خواندى، بعداً هر غلطى مى خواستى مى كردى! ـ راست مى گويى. او اين قدر فكر نكرد كه تجاوز به زنى كه شوهر او به تازگى كشته شده است براى ما چه درد ر بزرگى درست مى كند. ـ حالا كارى است كه شده; بايد فكرى بكنيم. وقتى مردم از كار خالد باخبر بشوند شورش خواهند كرد. موج نارضايتى، همه جا را فرا خواهد گرفت. ـ آرى. به خدا نمى دانم چه خاكى بايد بر سر خودمان بريزيم؟ ـ بايد فكر كنم. حتماً راه حلّى پيدا مى شود. * * * صداى اذان مى آيد. مردم كم كم به سوى مسجد مى روند. عدّه اى از مردم در مورد ابوقَتاده سخن مى گويند. ما خودمان ديديم كه او در حالى كه بسيار عصبانى بود نزد خليفه آمد و بعد از مدّتى با عجله مدينه را ترك گفت. گمان مى كنم كه اتّفاقى افتاده است. خليفه وارد مسجد مى شود، همه از جا بلند مى شوند و براى احترام او دست به سينه مى گيرند. همه تعجّب مى كنند، چرا رنگ خليفه زرد شده است. آنها با خود مى گويند: نكند خداى ناكرده جناب خليفه بيمار باشد! خدايا! تو خودت نگهدار او باش! امروز حفظ اسلام به وجود خليفه وابسته است. نگاه كن! خليفه سمت محراب پيامبر مى رود تا نماز را شروع كند. به راستى كه دنيا چقدر عجيب است، روزى در اين محراب بهترين بنده خدا به نماز مى ايستاد، كسى كه سينه اش درياى مهربانى بود، و امروز هم كسى اينجا به نماز مى ايستد كه دستش به خون مسلمانى پاك همچون ابن نُويره آغشته است، امّا اين مردم خبر ندارند، آنها دست خليفه را مى بوسند، براى تبرّك دست به عبايش مى كشند و خيلى چيزها را نمى داند. اى ابوبكر! در نماز چه مى خوانى؟ در اين محراب چه مى كنى؟ آيا رياست چند روزه دنيا ارزش آن را داشت كه خون ابن نُويره را به زمين بريزى؟ اما اين اوّلين كار تو نبود، تو فاطمه(س)، دخترِ پيامبر را به خاك و خون نشاندى و درِ خانه اش را آتش زدى و على(ع) را خانه نشين كردى. تو مى توانى مردم را فريب بدهى امّا خاطر جمع باش هرگز نمى توانى تاريخ را فريب بدهى! هرگز! * * * شب شده است، خواب به چشم عُمَر نمى رود. او دارد فكر مى كند تا راه حلى براى نجات حكومت پيدا كند. او از اتاق بيرون آمده است و قدم مى زند. ساعتى مى گذرد. فكرى به ذهن او مى رسد: براى اين كه بتوانيم خشم مردم را مديريت كنم بايد خودِ من، زودتر از همه مردم به جمع معترضان بپيوندم. من بايد قبل از همه، فرياد اعتراض خود را بلند كنم. اين گونه مى توانم خشم مردم را مديريت كنم و حكومت را نجات بدهم. * * * بعد از نماز صبح، عُمَر به خانه خليفه مى رود تا او را در جريان طرح خود قرار بدهد. ـ ما بايد هر چه سريع تر سپاه خالد را به مدينه باز گردانيم. ـ براى چه؟ ـ با اين كارى كه خالد كرده است ممكن است در خود سپاه هم افراد ناراضى پيدا شوند. آن وقت ديگر اين سپاه نمى تواند پيروز ميدان ها باشد. ـ خوب، وقتى سپاه به مدينه آمد همه مردم از كار خالد باخبر خواهند شد و اعتراض خواهند كرد. آن وقت من چه كنم؟ ـ رفي! تا مرا دارى غصّه نخور! يك فكر بكرى دارم. ـ چه فكرى؟ ـ همه مردم مرا به عنوان قاضى بزرگ اين حكومت مى شناسند. من به كار خالد اعتراض مى كنم و خواستار سنگسار او مى شوم. وقتى مردم ببينند من مى خواهم او را به جرم زنا، سنگسار كنم مى گويند: «عجب حكومت خوبى! اين حكومت مى خواهد فرمانده سپاه را سنگسار كند». ـ يعنى ما خالد را سنگسار كنيم؟ اين چه حرفى است كه تو مى زنى؟ ما بدون شمشير او نمى توانيم حكومت كنيم. اين شمشير خالد بود كه توانست مخالفان ما را خانه نشين كند. فقط او بود كه جرأت پيدا كرد به روى فاطمه دختر پيامبر شمشير بكشد. كشتن خالد، پايه هاى حكومت ما را سست مى كند. ـ جناب خلفه! من كى گفتم او را سنگسار كنيم؟ منظور من اين است كه من به عنوان قاضى حكومت، سر وصدا مى كنم، فرياد اعتراض سر مى دهم. امّا شما سرانجام به بهانه اى او را مى بخشيد. ـ به چه بهانه اى؟ ـ فكر آنجا را هم كرده ام. تو يك نامه اى به خالد بنويس تا سريع، سپاه را به سوى مدينه حركت دهد و از رفتن به جاى ديگر صرف نظر كند. مدّتى طول مى كشد تا او به اينجا برسد، من در اين مدّت همه چيز را آماده مى كنم. ـ مگر قرار نبود خالد به جنگ مُسَيلمه كذّاب; آن پيامبر دروغگو برود؟ ـ وقتى آب ها از آسياب افتاد حساب آن دروغگو را مى رسيم. عجله نكن! مُسَيلمه كذّاب براى حكومت ما خطر بسيار بزرگى نيست! ـ چشم. ريع دستور مى دهم خالد برگردد. * * * آنجا را نگاه كن! عُمَر را ببين كه با سكّه هاى طلا به سوى خانه ابوهُريره مى رود تا با او سخن بگويد: ـ جناب ابوهُريره! تو يكى از بهترين ياران پيامبر هستى. متأسّفانه مردم زياد شما را تحويل نمى گيرند. امّا حكومت اسلامى ارزش افرادى مثل شما را خوب مى داند. ـ خواهش مى كنم. ـ خليفه مرا فرستاده است تا اين سكّه هاى طلا را خدمت شما تقديم كنم. ـ من لايق اين محبّت هاى شما نيستم. ـ اختيار داريد. اصلاً هدف اين حكومت اين است كه فضايى را ايجاد كند تا افرادى مثل شما بتوانند پيام هاى آسمانى را براى مردم بيان كنند. ما به كمك شما، براى هدايت اين مردم نيازمند هستيم. خودت مى دانى كه ما نبايد بگذاريم مردم از اسلام دور بشوند. ـ من آماده ام تا هر كارى كه بتوانم در اين زمينه انجام بدهم. * * * بعد از رفتن عُمَر ابوهُريره به سوى سكّه هاى طلا مى رود. او باور نمى كند كه همه اين سكّه ها براى او باشد. او با اين سكّه ها مى تواند خانه خيلى خوبى بخرد و اسب زيبايى تهيّه كند و... سلام بر روزگار خوشى! خداحافظ اى روزهاى سختى! من نمى دانستم حضرت خليفه اين قدر مهربان هستند و نسبت به اهل حديث، محبّت زيادى دارند. ان شاء الله سال هاى سال، حضرت خليفه زنده باشند و بدخواهانش نابود گردند. * * * يك روز مى گذرد. عُمَر به سراغ ابوهُريره مى رود و به او خبر مى دهد كه خليفه مى خواهد تو را به صورت خصوصى ببيند. ابوهُريره خوشحال مى شود و همراه عُمَر به سوى خانه خليفه مى رود. وقتى نزد خليفه مى رسند ابوهُريره تا كمر در مقابل خليفه خم مى شود و دست او را مى بوسد. بعد از لحظاتى، ابوبكر رو به عُمَر مى كند و مى گويد: «هديه ما را به ابوهُريره بدهيد. اميدوارم كه ايشان اين هديه را از ما قبول كند». عُمَر از جا بلند مى شود وكيسه هايى پر از سكّه هاى طلا را روى دست ابوهُريره مى گذارد. ابوهُريره نمى تواند باور كند كه خليفه اين همه سكّه طلا را به او هديه بدهد. او نمى داند چه بگويد و چه كند. در اين هنگام ابوبكر رو به او مى كند و مى گويد: ـ جناب ابوهُريره! شما كه نبايد براى خرج زندگى خود، مثل بقيّه مردم كار كنيد. ما بايد همه امكانات رفاهى را براى شما آماده كنيم تا شما كار تبليغ اسلام و نشر آن را انجام بدهيد. ـ خيلى ممنون از محبّت هاى شما. ـ امّا يك مسأله اى هست كه قدرى ذهن ما را مشغول كرده است. شما خالد را كه مى شناسى؟ ـ بله. او فرمانده سپاه اسلام است. ـ حتماً خبر دارى كه ما او را به مأموريّت مهمّى فرستاده ايم. او اين مأموريّت خود را به خوبى انجام داده است. ـ آرى. ـ من سخنان زيادى از پيامبر شنيدم كه از خالد تعريف مى كرد، امّا الان به ياد ندارم. من پير شده ام و حافظه ام ضعيف شده است. كاش يكى از آن احاديث را به خاطر داشتم تا روزى كه آن فرمانده بزرگ وارد مدينه مى شود از او تجليل كنم. بالاى منبر پيامبر بروم و آن حديث را براى مردم بخوانم. ـ حديثى از پيامبر در مورد خوبى هاى خالد؟ ـ آرى. ـ اگر تو يك حديث در مورد خالد براى من بگويى، من آن را نقل مى كنم، اين هم براى تو خوب است و هم براى ما. تو مشهور مى شوى چون ما، حديثى كه تو آن را نقل كرده اى در بالاى منبر پيامبر مى خوانيم. در ضمن ما زحمت تو را فراموش نمى كنيم. تو بايد بنشينى فكر كنى تا حديثى را به ياد بياورى! ـ من تلاش خودم را مى كنم. تا فردا به من فرصت بدهيد، حديث خوبى را براى شما به ياد خواهم آورد. * * * شب ز نيمه گذشته است و تو هنوز دارى فكر مى كنى. مى خواهى چه كنى اى ابوهُريره! خودت هم خوب مى دانى كه هيچ حديثى از پيامبر در مدح و تمجيد خالد باشد، وجود ندارد. تو خالد را خوب مى شناسى؟ او كسى است كه در جنگ احد، يكى از فرماندهان سپاه كفر بود. آيا فراموش كرده اى كه وقتى مسلمانان در مرحله اوّل جنگ اُحُد پيروز شدند، خالد بار ديگر سپاه كفر را دور خود جمع كرد و از پشت سر به مسلمانان هجوم برد و باعث شهادت حمزه، عموى پيامبر شد؟ يادت هست كه در سال هاى آخر زندگى پيامبر، خالد مسلمان شد و همراه گروهى به مأموريّت رفت، امّا او كارى كرد كه دل پيامبر خيلى به درد آمد. پيامبر وقتى بالاى منبر بود رو به آسمان كرد و سه بار چنين گفت: «بار خدايا! من از آنچه خالد انجام داده است بيزار هستم». ابوهُريره! آيا با چشم خود نديدى كه چگونه خالد بعد از وفات پيامبر، به خانه فاطمه(س) هجوم برد و شمشير به روى او كشيد؟ تو به دنبال چه هستى؟ * * * عاقبت جوينده يابنده بود. يافتم، پاسخ خود را يافتم. حديثى را به ياد آوردم. (لطفاً شما بخوانيد: حديثى را ساختم). روزى را به ياد مى آورم كه پيامبر رو به خالد كرد و فرمود: «خالد بنده خوب خداست، خالد شمشير خداست». اى ابوهُريره! اين حديث را تو در كجا از پيامبر شنيدى؟ يك روز با پيامبر به مسافرت رفته بوديم. در ميانه راه براى استراحت ات كدام از صفات و ويژگى هاى مخلوقات خود را ندارد، او از همه اين صفات والاتر و بالاتر است، وقتى خدا در هيچ صفتى، شبيه به مخلوقات خود نيست، من چگونه مى خواهم با شناخت مخلوقاتش به شناخت حقيقت او برسم؟ معلوم است كه اين كار شدنى نيست، اگر من خودم را خوب بشناسم، يك آفريده خدا را شناخته ام، چگونه من مى توانم با شناخت اين آفريده، به شناخت حقيقت خدا پى ببرم؟ پيش خودم گفتم نزد امام صادق(ع) بروم و سخن خود را به آن حضرت بگويم. براى همين يك روز كه فرصت را مناسب ديدم رو به امام صادق(ع) كردم و گفتم: ـ آقاى من! من با گروهى از مردم در مورد خداشناسى سخن مى گفتم، من به آنان سخنى گفته ام م است و با چه دقّت و شگفتى مرا خلق نموده است. دقّت كن! هشام نگفت كه اگر من خودم را بشناسم، مى توانم حقيقت خدا را بشناسم، بشر هرگز نمى تواند حقيقت خدا را بشناسد، خدا بالاتر و والاتر از فهم بشر است. * * * به راستى آيا مى توان حقيقت خدا را با آفريده هاى خودش شناخت؟ مگر من و هستى من، آفريده خدا نيست. من چگونه مى خواهم با شناخت خودم به شناخت حقيقت خدا برسم؟ من با شناخت بهتر خودم مى توانم به عظمت و بزرگى خدا پى ببرم. «آرى! خدا بالاتر و والاتر از اين است كه با مخلوقات خودش شناخته شود». اين سخنى بود كه از زبان من جارى شد. با خود گفتم، عجب سخنى گفته ام! شاهكار كرده ام! خدا هيچ است، هر كس وارد اين دژ بشود از عذاب جهنّم در امان خواهد بود». اكنون سخن امام به پايان رسيده و موقع حركت است. همه با امام خداحافظى مى كنند. هنوز امام چند قدم دور نشده است كه بار ديگر چنين مى فرمايد: «بِشُروطِها وَ أَنا مِنْ شُروطِها». آيا مى دانى منظور امام از اين سخن چيست؟ امام مى خواهد بگويد كه فقط گفتن لا إله إلاّ الله كفايت نمى كند، بايد به همه شرايط آن نيز عمل نمود. يكى از مهم ترين شرايط توحيد، اعتقاد به امامت است. تو بايد امام زمانِ خود را بشناسى و تسليم امر او باشى. آرى! توحيد بدون ولايت امام زمان نمى تواند تو را از عذاب خدا نجات بدهد. دژ محكم خدا را مى طلبم!كت مى كند، غوغايى در ميان علماى شهر برپامى شود. چند نفر از بزرگان آن ها نزد امام مى آيند و يكى از آن ها چنين مى گويد: اى پسر رسول خدا! از ميان ما مى روى و ما هنوز از تو حديثى نشنيده ايم! ديگرى مى گويد: تو را به حقّ پدر بزرگوارت، قسم مى دهيم كه حديثى براى ما بگوييد تا ما از شما يادگار داشته باشيم. امام لبخندى مى زند، همه خوشحال مى شوند، قلم هاى خود را در دست مى گيرند تا سخن امام را بنويسند. اكنون امام رو به آنان مى كند و مى فرمايد: «من اين حديث را از پدرانم از پيامبر براى شما نقل مى كنم. پيامبر اين حديث را از جبرئيل شنيده است كه خدا فرموده است: لا إله إلاّ الله، دژِ محكم مننا كنم كه كمتر به آن توجّه كرده ايد. اسلام همان طور كه كمك به فقرا را به عنوان صدقه مورد تأكيد قرار مى دهد، ياد دادن علم و دانش را هم به عنوان صدقه معرّفى مى كند. پيامبر مى فرمايد: «بهترين صدقه اين است كه تو علمى را فرا گيرى و آن را به ديگرى ياد بدهى». اكنون كه دانستى بهترين صدقه چيست، سعى كن تا همواره در جستجوى علم و دانش باشى، اگر كسى از تو سؤالى كرد و تو مى توانستى به او كمك كنى، جواب او را بدهى و او را راهنمايى كنى. اين كار تو، بهترين صدقه است، هم بركتِ زندگى تو را زياد مى كند و هم بلاها را از تو دور مى كند و هم باعث بخشش گناهان تو مى شود. به دنبال صدقه ديگرى هستمايى كه باعث بخشش گناهان ما مى شود صدقه مى باشد. در احاديث اهل بيت(ع)، اين آثار براى صدقه دادن ذكر شده است: الف. صدقه غضب خداوند را خاموش مى كند. ب. گناهان بزرگ را از پرونده اعمال انسان پاك مى نمايد. ج. مرگ بد و بلاها را از انسان دور مى كند. د. باعث طولانى شدن عمر انسان مى شود. آرى! هنگامى كه صدقه مى دهى روح خود را از آلودگى ها و سياهى هاى گناه پاك مى كنى و به اين وسيله به ساحت قدس الهى نزديك و نزديك تر مى شوى. معمولاً تا كلمه صدقه را مى شنويم فوراً به ياد صندوق صدقات مى افتيم كه بايد پولى را به عنوان صدقه داخل آن بيندازيم! امّا من در اينجا مى خواهم شما را با صدقه ديگرى آ قلب انسان مى گردد، به طورى كه ديگر او لذّت مناجات با خداوند را درك نمى كند و نمى تواند با خدا معاشقه نمايد و در درگاه او قطره اشكى بريزد. ما بايد براى بخشش گناهانمان فكرى كنيم تا اثرات آن بيش از اين در زندگيمان باقى نماند. البته گناهانى كه مربوط به حقّ النّاس است بايد حقّ مردم را پرداخت كنيم، امّا گناهانى را كه مربوط به حق الله است، چگونه از پرونده خود بزداييم؟ امامان معصوم(ع) در سخنان خود، صدقه دادن را به عنوان يكى از مهم ترين راه هاى بخشش گناهان معرّفى كرده اند. خداوند در قرآن براى آنهايى كه صدقه مى دهند وعده بخشش و پاداشى بس بزرگ داده است. به هر حال، يكى از چيزكت مى كنند. پيامبر هم همراه با مردم مدينه به سوى مدينه حركت مى كند. من و تو تصميم داريم به مدينه برويم. ما اكنون بايد با غدير خُم، اين بركه زيبا، وداع كنيم، به راستى كه دل كندن از اينجا سخت است. بيا تا با اين سرزمين آخرين سخن هاى خود را بگوييم: اى غدير! اى زمزمه آبِ حيات! اى بركه اى كه يكباره، چشمه آسمان شدى! به راستى كه تو همواره، گنج بزرگ تاريخ خواهى ماند. ما سوگند مى خوريم كه هرگز فراموشت نكنيم; و تا نفس در سينه داريم، از حقيقت تو دم بزنيم; تا جان در بدن داريم، به شكوه تو بيافزاييم; و حماسه جاويد تو را رونقى دوباره ببخشيم. پايان %خداحافظ اى چشمه آسمان  مسفرم! مراسم غدير رو به پايان است، مردم ديگر مى خواهند به خانه و كاشانه خود برگردند. آنها نزد پيامبر مى آيند و اجازه مى خواهند تا حركت خود را آغاز كنند. پيامبر به آنها اجازه مى دهد، مردم خود را براى حركت آماده مى كنند، خيمه ها جمع مى شود. ساعت حدود چهار بعد از ظهر است، من با خودم مى گويم كاش امشب هم اينجا مى مانديم و صبح زود حركت مى كرديم. امّا مردم ديگر مى خواهند هر چه زودتر نزد خانواده هاى خود بازگردند. اهل مكّه و يمن براى خداحافظى مى آيند آنها با پيامبر وداع مى كنند و به سوى شهر خود مى روند. سپس آنانى كه منزلشان در مسير عراق و مصر است با پيامبر خداحافظى كرده و حر ه، رو به مردم مى كند و مى گويد: «اى مردم! خوشا به حال كسى كه ولايت على را قبول كند و واى بر كسى كه با على دشمنى كند، على و شيعيان او در روز قيامت به سوى بهشت خواهند رفت و در آن روز، هيچ ترس و واهمه اى نخواهند داشت. خداوند از آنها راضى خواهد بود و آنها غرق رحمت و مهربانى خدايند. شيعيان على به خوشبختى هميشگى خواهند رسيد و در بهشت منزل خواهند كرد و فرشتگان بر آنان سلام خواهند كرد». مراسم غدير با اين سخنان پيامبر به پايان مى آيد، آخرين سخنان پيامبر در غدير، وعده بهشت براى شيعيان على(ع)است. هر كسى كه به ولايت على(ع) وفادار بماند و او را دوست بدارد، در بهشت منزل خواهد نمود. ه عنوان جانشين خود انتخاب نمودم، مبادا از او جدا شويد، مبادا با او دشمنى كنيد كه هر كس با على دشمنى كند با خدا دشمنى كرده است. مبادا بعد از من از دين خدا برگرديد و به هوا و هوس خود عمل كنيد. على، برادر من، وارث من و جانشين من است، او اوّلين كسى است كه به من ايمان آورده است. على، نور هدايت شماست، او حبل الله است، او ريسمان محكم الهى است پس به اين ريسمان چنگ زنيد و متفرّق نشويد». آرى، پيامبر آنچه را لازم بود براى مردم بيان كرد، بار ديگر مردم از زبان پيامبر، فضائل على(ع) را شنيدند. هفت سطل آب بر من بريزيديد كه هيچ كس در اين دنيا جاودانه نمى ماند و سرانجامِ همه انسان ها مرگ است، من دو چيز گرانبها را براى شما به يادگار مى گذارم». پيامبر سكوت مى كند، همه منتظر هستند تا ادامه سخن پيامبر را بشنوند. يك نفر از ميان جمعيّت صدا مى زند: «اى رسول خدا، آن دو چيز گرانبها چه مى باشد؟». پيامبر در جواب مى گويد: «آگاه باشيد من قرآن و خاندان خود را در نزد شما به يادگار مى گذارم. بدانيد هر كس خاندان مرا دوست داشته باشد خداوند نورى در روز قيامت به او مى دهد و من كنار حوض كوثر در انتظار او خواهم بود. من از شما مى خواهم تا نسبت به اهل بيت من نيكى كنيد. اى مردم، همه شما مى دانيد كه من على را ّاس مى خواهد تا زير بغل او را گرفته و به مسجد ببرند. مردم همه در مسجد منتظر هستند كه ناگهان پيامبر را در آستانه در مى بينند در حالى كه پاهاى او از شدّت ضعف بر روى زمين كشيده مى شود. همه با ديدن اين صحنه به گريه مى افتند. پيامبر به بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد: «خداوند يكى از بندگان خود را بين ماندن در دنيا و ديدارش مخيّر نمود و آن بنده هم ديدار خدا را انتخاب نمود». همه مردم مى فهمند كه منظور پيامبر از آن بنده، خودش است كه به زودى به ديدار خدا خواهد شتافت. صداى گريه و ناله مردم بلند مى شود. پيامبر ادامه مى دهد: «من به زودى به ديدار خداى خويش خواهم رفت، اى مردم! بداامروز روز جمعه است، مردم، كم كم در مسجد جمع مى شوند، همه با خود فكر مى كنند كه آيا پيامبر به مسجد خواهد آمد، آيا بار ديگر آنها خطبه او را خواهند شنيد؟ بيمارى پيامبر سخت شده و تب او بسيار شديدتر شده است، سمّ در بدن او اثر نموده و رنگ او زرد شده است. امّا او دلش مى خواهد تا آخرين سخنان خود را با مردم داشته باشد. او از اطرافيان خود مى خواهد تا هفت سطل آب از چاه بكشند. هفت سطل آب آماده مى شود، اكنون او دستور مى دهد تا اين آب ها را بر بدن او بريزند تا شايد از شدّت تب كم شود. تب پيامبر مقدارى كم مى شود، اكنون او دستمالى مى طلبد و آن را به سر خود مى بندد. او از على(ع) و فضل بن عم و بنويسم. اين كه خيلى بهتر شد. آن روز يك جمع پنجاه نفرى با اين حقيقت آشنا مى شدند، امّا امروز خيلى از جوانان شيعه مى توانند اين كتاب را بخوانند. من واقعاً از تو ممنون هستم. اين را هم بدان كه من براى سفر آخرت خودم چيزى آماده نكرده ام، ولى باور دارم كه كتك هايى كه تو به من زدى، در روز قيامت به درد من خواهد خورد. تو آن روز مرا به خاطر چه چيزى كتك زدى؟ تو با من كينه شخصى نداشتى! مرا زدى، زيرا من مى خواستم مانع فريب خوردن جوانان شيعه شوم، چون مى خواستم از ولايت مولايم على(ع) دفاع كنم، تو مرا مى زدى، امّا نمى دانستى كه چه چيز ارزشمندى به من مى دهى... پايان سخن آخر تعرّضى به زنان مسلمان اين قبيله صورت نگيرد. پس چرا خودش آن جنايت بزرگ را انجام داد و به ناموس ابن نُويره، تجاوز كرد؟ نكته چهارم اگر يادت باشد در مقدمه كتاب، در مورد آن وهابى كه مرا در قبرستان بقيع كتك زد سخن گفتم. حالا اجازه بده كمى با او هم سخن بگويم: برادر وهابى! قبل از اين كه اين كتاب را بنويسم خيلى از دست تو ناراحت بودم، امّا نمى دانم چه شد كه وقتى به اينجا رسيدم، احساس كردم كه من بايد از تو تشكّر هم بكنم. حتماً تعجّب مى كنى! اگر تو آن روز با من آن گونه رفتار نمى كردى، امروز اين كتاب هم نبود! تو نگذاشتى تا من حرف خود را بزنم، خوب، من هم ناچار شدم قلم در دست بگي اگر اين مطلب صحيح باشد، چطور شده است كه اهل مدينه اى كه در سپاه بودند، در مقابل كسانى كه ابن نُويره را كشتند، سكوت كردند؟ چرا هيچ كس مانع آنها نشد كه شما اشتباه متوجّه شديد. منظور فرمانده، كشتن اسيران نيست. چگونه شد كه وقتى عُمَر به خالد اعتراض كرد كه تو مسلمانى را به قتل رساندى، خود خالد براى دفاع از خود چنين مطلبى را بيان نكرد؟ او مى توانست به راحتى با بيان اين مطلب، از خود دفاع كند. بر فرض كه اين مطلب درست باشد و خالد بى گناه باشد، چطور شد كه خالد بعد از قتل ابن نُويره، به همسر او تجاوز كرد؟ اگر واقعاً خالد نمى خواست ابن نُويره كشته شود بايد دستور مى داد تا هيچ بسيار سرد بود به گونه اى كه هيچ كس نمى توانست سرماى آن را تحمّل كند. خالد كسى را مأمور كرد تا فرياد بر آورد: اَدفِئُوا اُسَراءَكُم: اين سخن در گويش زبان مدينه، به اين معنا است: «اسيران خود را گرم كنيد، ولى در گويش قبيله كنانه، به معناى ديگرى است. اين جمله در آن گويش چنين معنا مى دهد: «اسيران خود را به قتل برسانيد. سپاهيان خيال كردند كه خالد دستور كشتن ابن نُويره و ياران او را داده است، ولى قطعاً منظور خالد چنين چيزى نبود. به هر حال سپاهيان، تمام اسيران را به قتل رساندند. وقتى خالد فرياد و فغان و شيون و زارى شنيد از خيمه خود بيرون آمد و ديد كه همه اسيران كشته شده اند». ويد: من با زنى كه مطلّقه بوده است ازدواج كرده ام! كاش اين آقاى قوشجى آن روز در مدينه حاضر بود و اين سخن را به خالد يادآورى مى كرد. واقعاً جاى تأسّف دارد كه خالد اين قدر كم حافظه باشد و يادش برود كه با زنى مطلّقه ازدواج كرده است!! عجيب اين كه عُمَر هم اين قدر از تاريخ زمان خودش بى اطّلاع بوده است و اين جريان را نمى دانسته است! نكته سوم در مورد چگونگى كشته شدن ابن نُويره مطلب ديگرى هم ذكر شده است كه من در صحّت آن ترديد دارم. ابتدا اين مطلب را براى شما ذكر مى كنم بعداً اشكال خود را براى شما بيان خواهم كرد: «خالد فرمان داد تا ابن نُويره و يارانش را زندانى كنند و آن شب هوارد ادّعايى عجيب كرده است. ادّعاى او اين است: «همسر ابن نُويره، مطلّقه بوده است و زمان عدّه طلاق را هم پشت سر گذاشته بوده است». معناى سخن او اين است كه چندين ماه قبل از اين كه خالد به قبيله ابن نُويره حمله كند، ابن نُويره اُمّ تميم را طلاق داده است. اكنون خوب است چند سؤال از او بپرسيم: شما در قرن نهم زندگى مى كردى چگونه شد كه اين سخن را هيچ كس قبل از شما نگفته است؟ در كتاب هاى تاريخى ذكر شده است كه عُمَر به خالد گفت: من تو را سنگسار مى كنم! معلوم مى شود كه عُمَر چيزى را كه تو بعد از حدود 868 سال فهميدى، عُمَر نفهميده بود؟ جالب اين است كه خود خالد هم يادش نبود به عُمَر بگ ما اين سخن را قبول كنيم، خالد نبايد سنگسار بشود، امّا به هر حال، بايد اُمّ تميم از دست خالد آزاد مى شد. زيرا وقتى مردى با زنى كه در عِدّه وفات است ازدواج كند، آن زن و مرد براى هميشه به همديگر حرام مى شوند. بر فرض ما قبول كنيم كه خالد اجتهاد كرده است، امّا وقتى به اشتباه خود پى برد، بايد دست از سر اُمّ تميم برمى داشت و او را همراه با همه زنان قبيله ابن نُويره آزاد مى كرد، نه اين كه تا چندين سال در اختيار سپاهيان خالد باشند تا آنجا كه آنها حامله بشوند. نكته دوم يكى از علماى اهل سنّت به نام «على بن محمّد قوشجى» وقتى مى بيند كه اين جريان، آبرويى براى حكومت خلفا نمى گذا تاريخ مى خوانيم كه وقتى عُمَر به خلافت مى رسد دستور مى دهد تا زنان قبيله ابن نُويره (كه اُمّ تميم هم يكى از آنها بود) را آزاد كنند، زيرا عدّه اى از آن زنان را به شام برده بودند. از طرف ديگر وقتى عُمَر به خلافت مى رسد، خالد در شام بوده است، پس به احتمال قوى، خالد، اُمّ تميم را به شام برده بوده است. يعنى تا زمانى كه ابوبكر زنده بود اُمّ تميم در نزد خالد بوده است. در تاريخ ذكر شده است كه عدّه اى از اين زنان، در موقع بازگشت از شام، حامله بوده اند. براى شما بيان كردم كه ابوبكر اعتقاد داشت: «خالد اجتهاد كرده است و در اين اجتهاد اشتباه نموده است و او را نبايد مجازات كرد». اگر با آن ها مبارزه كرده و در راه سلامت بدن تا سر جان فداكارى مى كنند و به راستى اگر اين سربازان مدافع نبودند، سلامت بدن ما در مقابل هجوم ميكروب ها به خطر مى افتاد. كاش مى توانستم بيشتر و بيشتر از شگفتى هايى كه خدا در ما آفريده است برايت سخن بگويم. اكنون مى فهمم كه منظور از اين سخن چيست: مَنْ عَرَفَ نَفسَه فَقَد عَرَف رَبَّه. هشام كه بزرگ شده مكتب امام صادق(ع) است، به من آموخت كه اگر من در شگفتى هاى جسم و جانم فكر كنم، به اين باور مى رسم كه من خدايى دارم كه او مرا آفريده است، من عظمت او را بهتر مى شناسم، قدرت او را بهتر درك مى كنم، مى فهمم كه او چقدر نسبت به من مهربان بودهه حيات سلّول هاى بدن مى باشد از ريه به سلّول ها مى رسانند و گاز كربنيك كه يك ماده كشنده و سمّى است را از آن ها گرفته و به ريه ها مى آورند تا به وسيله بازدم به خارج بدن دفع شود. عجيب تر اين كه روزانه دويست ميليارد از اين سربازان سرخ پوش در راه انجام وظيفه خود فدا مى شوند و براى اين كه در اين سازمان خدمت رسانى، خللى ايجاد نشود هر روز به همين اندازه، گلبول هاى جديد توليد مى شود! در خون ما 50 ميليارد سرباز سفيدپوش نيز (گلبول هاى سفيد) وجود دارد كه در بدن ما نقش يك ارتش مجهّز را بازى مى كنند و به همه قسمت هاى بدن سر مى زنند و هرگاه نقطه اى از بدن مورد هجوم ميكروب ها قرار بگيرددا اندازه اى در نظر بگيرد، او به انجام هر كارى تواناست. هيچ كس نمى تواند عظمت و بزرگى خدا را درك كند يا ميزان علم خدا را بفهمد. او نورى است كه در او هيچ تاريكى نيست، خدا عدالتى است كه هرگز در او ستمى نيست. خدا حقّى است كه در او هيچ باطلى نيست. خدا هميشه بوده و براى هميشه خواهد بود. او بود و نه زمين بود و نه آسمان، نه شبى بود و نه روز، نه ماهى بود و نه خورشيدى، نه ستاره اى بود و نه ابرى، نه بارانى بود و نه طوفانى! خدا بود و هيچ چيز نبود، بعد از آن خدا دوست داشت كه خلقى را بيافريند تا عظمت او را بزرگ شمارند و اين گونه بود كه او آفرينش را آغاز كرد. قدرت خدا چه اندازه است؟ ر اعتقاد به خداى يگانه داشته باشى روز قيامت مى توانى پيامبر و حضرت على و امام حسن و امام حسين و ديگر امامان(ع) را ببينى، معلوم است كه وقتى تو بتوانى آن ها را ببينى حتماً مى توانى از شفاعت آن ها بهره مند شوى، امّا هستند كسانى كه روز قيامت هرگز نمى توانند پيامبر را ببينند. تو فكر مى كنى آن ها چه كسانى باشند. خود پيامبر فرمود: «هر كس دشمنى خاندان مرا به دل داشته باشد، روز قيامت مرا نخواهد ديد». خلاصه آن كه پاداش اعتقاد به خداى يگانه اين است كه تو به چهره خدا نگاه مى كنى و منظور از چهره خدا، پيامبر و حضرت على(ع) و يازده فرزندان پاك او هستند. چه كسى هوس ديدار خدا را دارد؟اهشى دارم، از تو مى خواهم وقتى دل من شيفته دنيا شد، كلمه لا إله إلاّ الله را بر زبانم و روحم جارى كنى، كارى كنى كه دل من، يك بار «خاموش و روشن» شود، آن وقت قلب من به تنظيم اوليّه اش برگردد، همه دلبستگى هاى جديد كه در قلب من نقش بسته، پاك گردد و دوباره من فقط دلباخته تو شوم. خدايا! اين تقاضاى كوچكى است كه من از تو دارم، براى تو هيچ كارى ندارد كه اين دعاى مرا مستجاب گردانى! امّا خودم خوب مى دانم كه اين خواسته براى من كوچك نيست، اين خواسته بزرگى است، سلامت روح و جان مرا تضمين مى كند، سعادت دنيا و آخرت را برايم به ارمغان مى آورد. بيا خودت قلب مرا نجات بده!ا، آيا مى خواهيد براى شما قلم و دوات بياوريم؟». پيامبر نگاهى به آنها مى كند و مى فرمايد: «من هنوز زنده ام و شما اين گونه رفتار نموديد، نه، من ديگر به قلم و دوات نياز ندارم فقط از شما مى خواهم بعد از من با خاندانم مهربان باشيد». و بار ديگر قطرات اشك از چشم پيامبر جارى مى شود. چرا پيامبر اين سفارش را مى كند؟ آيا خطرى خاندان پيامبر را تهديدمى كند؟ هر كس زيرك باشد مى فهمد كه بعد از پيامبر روزهاى سختى در انتظار خاندان پيامبر خواهد بود. آنانى كه نسبت هذيان و ياوه گويى به پيامبر دادند حاضر هستند براى رسيدن به حكومت و رياست، دست به هر كارى بزنند. در حسرت يك قلم مانده ام ا برايت به تصوير كشم. آيا مى دانيد كه آن روزهاى پاييز مدينه، بر پيامبر چه سخت گذشت؟ آيا مى دانيد اوج مظلوميّت و غربت آن حضرت چقدر بود؟ بياييد با هم گوشه اى از حوادث روزهاى ماه صفر سال يازدهم هجرى را پيگيرى كنيم. شايد تو هم مثل من اشكت جارى شود و اين احساس را پيدا كنى كه چرا بهترين مخلوق خدا در ميان جاهلان گرفتار شده بود. من دليل سخنان خود را در پى نوشت هايى كه برايتان ذكر كرده ام، آورده ام. اين كتاب را به قهرمان اين داستان اهدا مى كنم; به آن اميد كه روز قيامت شفاعتش، نصيب خوانندگان اين كتاب گردد. مهدى خُدّاميان آرانى آبان 1387 مقدمه 4U;45    ! مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ نمى دانم آيا در فصل پاييز به برگ زرد درختان خيره شده اى؟ همه جا رنگ زرد به خود مى گيرد و دشت، سراسر بوى رفتن مى دهد. من هم در اين كتاب مى خواهم روزهاى پاييزى زندگانى پيامبر  u<4=    Y كينه بزرگى به دل دارم آيا مرا مى شناسى؟ )8=43    i هديه اى براى شما آورده ام زينب، اين زن يهودى به سوى مدينه مى آيد، او همراه + >4    O توطئه آشكار مى شود ساعتى مى گذرد، خبر به پيامبر مى رسد كه بِشْر بيمار شده است، رنگ او زرد شده و دچار تب شديد شده است. خدايا، چه اتّفاقى رخ داده است؟ براى او پزشك مى آورند و معلوم مى شود كه او غذاى مسموم خورده است. بعد از ساعتى بِشْر از دنيا مى رود. آرى، گويا او همان قسمتى از 0$ر مى رسد كه نيروهاى كشور روم قصد حمله به مدينه را دارند. براى همين، او اُسامه را به عنوان فرمانده سپاه اسلام مشخص مى كند و به او دستور مى دهد تا اردوگاه خود را در جُرْف بر پا كند و از مسلمانان مى خواهد تا به اردوگاه جُرف بپيوندند. اردوگاه جُرف، حدود شش كيلومتر با مدينه فاصله دارد و اُسامه در آنجا اردوگاه نظامى خود را بر پا مى كند و مسلمانان به آن اردوگاه مى روند. پيامبر تأكيد زيادى دارد تا سپاه اُسامه هر چه سريعتر به سوى مرزهاى روم حركت كنند. آرى، پيامبر مى داند كه عدّه اى رياست طلب براى تصرّف حكومت و خلافت، نقشه هايى كشيده اند. آن حضرت مى خواهد تا اين افراد فرصت لب، از شهر مدينه دور باشند و نتوانند در راه استقرار جانشينى على(ع) توطئه اى بكنند. به هر حال، مسلمانان در جُرف اردو زده اند، امّا دسيسه هايى در كار است كه سپاه اسلام به سوى مرزهاى روم حركت نكند. عدّه اى منتظر هستند تا پيامبر چشم از اين دنيا ببندد و آنها نقشه هاى خود را براى رسيدن به رياست عملى كنند. آيا رياست چند روزه دنيا،ارزش آن را دارد كه براى رسيدن به آن، اسلام را از مسير واقعى خود منحرف كنند؟ پيامبر همه برنامه هاى خود را به گونه اى انجام داده است كه على(ع) بعد از او به عنوانِ رهبر جامعه اسلامى مطرح باشد و البته اين به امرِ خدا مى باشد. پيش به سوى سپاه اُسامه مى بوسد و مى گويد: «اى رسول خدا، من از حقّ خود گذشتم به آن اميد كه در روز قيامت، خدا از گناهان من در گذرد». پيامبر به او نگاهى مى كند و لبخندى مى زند و سپس رو به مردم مى كند و مى گويد: «اى مردم، هر كس مى خواهد همنشين مرا در بهشت ببيند به عُكّاشه نگاه كند». اكنون مردم به گرد او جمع مى شوند و صورت او را مى بوسند و به او مى گويند: «خوشا به حالت كه مقامى بس بزرگ را براى خود خريدارى كردى». آرى، عُكّاشه در بهشت همنشين پيامبر خواهد بود. انگار او از همان لحظه اوّل، هم تصميم نداشت پيامبر را قصاص كند بلكه همه اينها، بهانه بود تا در دل دوست، راهى پيدا كند. من چگونه پيامبرى بودم؟رد. صداى على در فضاى ميدان طنين افكند: «من آن كسى هستم كه مادرم مرا حيدر نام نهاد». و برادرم به جنگ او رفت و چه بگويم، او برادرم را با يك ضربت شمشير خود به زمين افكند، على، برادرم را كشت و بعد از آن به لشكر ما حمله برد و جنگ سختى آغاز شد. در اين جنگ شوهر عزيزم و عمويم نيز كشته شدند و قلعه خيبر به دست نيروهاى اسلام فتح شد. آرى، اكنون از آن جريان دو سال مى گذرد و من هر لحظه به انتقام مى انديشم. آرى، اين محمّد بود كه باعث كشته شدن عزيزان من شد، من بايد هر طور شده خود را به مدينه برسانم و نقشه خود را عملى كنم. من براى گرفتن انتقام به شهر محمّد مى روم. كينه بزرگى به دل دارم&ما باخبر شد و با سپاه خود به سوى ما آمد. ما ناگهان خود را در محاصره نيروهاى اسلام ديديم. تمام اهل خيبر اميدشان به برادرم بود، آرى، برادر من، مَرحَب، تنها كسى بود كه مى توانست مايه نجات يهوديان خيبر بشود. سپاه محمّد به سوى قلعه ما آمدند امّا چون برق شمشير برادرم را ديدند همه فرار كردند. آرى، دو بار سپاه محمّد مجبور به عقب نشينى شد و برادرم همچون شيرى كنار قلعه نگهبانى مى داد. آفرين بر برادر قهرمانم كه خاندان ما را سرافراز كرد. سه روز از محاصره قلعه خيبر گذشت و محمّد تصميم گرفت تا على را به جنگ برادرم مَرحَب بفرستد. محمّد، على را طلبيد و او را روانه جنگ با برادرم ك'من به سر قبر عزيزانم بيايى؟ آن قبر كه مى بينى، قبر برادرم مَرحَب است. همان كه پهلوان يهود بود و مايه افتخار خاندان ما. اى برادر! مطمئن باش كه من انتقام خون تو را از محمّد مى گيرم. من تا انتقام تو را نگيرم لباس عزا را از تن خود بيرون نمى آورم. به همين زودى به سوى مدينه سفر مى كنم. كارى مى كنم كه همه مسلمانان به عزايش بنشينند. خواننده محترم! حتماً مى خواهى بدانى چرا محمّد عزيزان مرا كشت؟ ما از يهوديانى هستيم كه در خيبر زندگى مى كرديم و زندگى خوبى داشتيم. نمى دانم چه شد كه بزرگان ما در جلسه اى دور هم جمع شدند و تصميم گرفتند كه به مدينه حمله كنند، امّا محمّد از تصميم (نام من زينب است، من يهودى هستم، شما هيچ كس را پيدا نمى كنيد كه مانند من كينه محمّد، پيامبر اسلام را بر دل داشته باشد. شايد تعجّب كنى. آخر مگر نمى دانى كه عزيزان من به دست او كشته شده اند؟ شوهرم، برادرم، عمويم. آيا اين كافى نيست كه من به فكر انتقام باشم. آرى، من مى خواهم انتقامِ خون عزيزانم را از محمّد بگيرم. من نقشه اى در سر دارم، نقشه اى براى كشتن محمّد. من قسم خورده ام تا او را نكشم آرام نگيرم، من هر طور شده، او را مى كشم. الان حدود دو سال از كشته شدن عزيزانم در جنگ خيبر مى گذرد، تو نمى دانى در اين مدّت، من چقدر گريه كرده ام، چقدر سختى كشيده ام. آيا مى خواهى همراه Q?4k    c وقتى دين خدا كامل مى شود ماه رمضان فرا مى رسد، هر سال پيامبر، فقط دهه آخر اين ماه در مسجد اعتكاف مى كرد، امّا امسال، دهه دوم و دهه سوم را در مسجد اعتكاف مى كند. هنوز پيامبر احكام حج را براى مسلمانان بيان نكرده است، براى همين، آن حض3-ود سمّ بسيار خطرناكى را مى آورد، او مى خواهد پيامبر را مسموم نمايد. زينب وارد شهر مدينه مى شود و لباسى همانند زنان مسلمان به تن مى كند. او مى خواهد بداند پيامبر به چه غذايى بيشتر علاقه دارد، به هر كس كه مى رسد اين سؤال را مى پرسد: «من مى خواهم گوسفند بريانى به پيامبر هديه كنم، آيا شما مى دانيد آن حضرت به چه گوشتى علاقه دارد؟». هيچ كس از نقشه شومى كه اين زن يهودى كشيده است خبر ندارد. مردم خيال مى كنند كه او از روى محبّت مى خواهد پيامبر را مهمان كند. خيلى ها به او مى گويند كه پيامبر به گوشت بازوى گوسفند، علاقه دارد. زينبِ يهودى خوشحال مى شود و به سوى خانه اى كه در آن م %%K@4i    Y من آماده پرواز شده ام پيامبر به مدينه برمى گردد، ماه محرّم فرا مى رسد. آن غذاى سمّى كه زينبِ يهودى براى پيامبر آورده بود باعث شده است كه حال پيامبر روز به روز بدتر شود. چند روزى است كه پيامبر در بستر بيمارى قرار گرفته است. امروز بيست و هشتم محرّم است، عدّه اى از ياران پيامبر به خانه ايشان آمده اند تا آن حضرت را ببينند. پيامبر مى خواهد ياران خود را از نظر روحى آماده كند براى همين به آنان مى فهماند كه به زودى سفر آخرت او فرا خواهد رسيد. همه ياران پيامبر اشك مى ريزند، آنها فكر مى كنند چگونه دورى كسى را تحمّل كن6.نزل كرده است، مى رود. او گوسفند چاقى را خريدارى مى كند و سر آن را بريده و گوشت آن را با آتش هيزم بريان مى كند. به به، عجب بوى كبابى مى آيد! اكنون، او از جاى خود بلند مى شود و به داخل اتاق مى رود و سمّى را كه همراه خود آورده است برمى دارد و دو بازوى گوسفند را به آن سمّ آغشته مى كند. نگاه كن! او اين گوسفند بريان شده را به سوى خانه پيامبر مى برد. پيامبر نماز مغرب را خوانده و با گروهى از ياران خود از مسجد خارج مى شوند. زينبِ يهودى نزديك مى رود و چنين مى گويد «اى رسول خدا! آيا مى شود اين هديه ناقابل مرا بپذيريد؟». او مى داند كه پيامبر هديه را قبول مى كند. بعضى از ياران پيامب كه تا به حال گوسفند بريان شده را در خواب هم نديده بودند با خود مى گويند: «كاش، پيامبر اين هديه را قبول كند تا ما هم شكمى از عزا درآوريم». هيچ كس از نقشه شوم اين زن خبر ندارد. پيامبر هديه را قبول مى كند و ياران خود را به ناهار دعوت مى كند. همه، دور سفره مى نشينند، يكى از ياران پيامبر (كه نامش بِشْر است) دست مى برد و گوشت بازوى گوسفند را جدا مى كند و آن را مقابل پيامبر مى گذارد. پيامبر مقدارى از آن را برمى دارد و بقيّه را برمى گرداند. بِشْر نيز مشغول خوردن گوشت بازوى گوسفند مى شود. همه مشغول خوردن غذا هستند، پيامبر هم لقمه اى از غذا مى گيرد. هديه اى براى شما آورده ام 1تجوى زينبِ يهودى هستند، دروازه هاى مدينه بسته شده است و هر رفت و آمدى كنترل مى شود. خوشبختانه او هنوز از مدينه خارج نشده است، او در گوشه اى از شهر مدينه مخفى شده است. آرى، زينبِ يهودى در مخفيگاه خود اخبار شهر را پيگيرى مى كند; او منتظر است تا هر چه زودتر خبر وفات پيامبر اسلام را بشنود. درست است كه پيامبر بيمار شده است، امّا خداوند او را تا تمام كردنِ وظيفه پيامبرى، حفظ خواهد نمود. عدّه اى به سوى مسجد پيامبر مى آيند، نگاه كن، آنها زينبِ يهودى را دستگير كرده اند. او را مقابل پيامبر مى آورند، پيامبر نگاهى به او مى كند. به راستى پيامبر با او چه خواهد كرد؟ به نظر شما، /وشت بازو را خورده كه بيش از همه مسموم بوده است. اكنون همه ياران پيامبر نگران جان او هستند، به راستى چه خواهد شد؟ پيامبر دستور مى دهد هر كس كه از آن گوسفند بريان خورده است حجامت نمايد، خود پيامبر هم حجامت مى كند. حتماً مى گويى حجامت چيست؟ در طبّ قديم، پزشكان براى خارج كردن سموم از بدن، به پوست ناحيه خاصّى از كمر، تيغ مى زدند تا مقدارى خون از بدن خارج شود. امّا با اين وجود، روز به روز، حالِ پيامبر بدتر مى شود. همه نگران هستند. آيا پيامبر خواهد توانست رسالت خود را به پايان برساند؟ هنوز آيه هاى قرآن كامل نشده است، هنوز دين اسلام كامل نشده است. اكنون، مسلمانان در جسمجازات كسى كه مى خواسته رهبر جامعه اسلامى را به قتل برساند چيست؟ پيامبر به زينبِ يهودى مى گويد: «من از گناه تو گذشتم امّا تو يكى از ياران مرا به قتل رسانده اى، من تو را تحويل فرزندان او مى دهم تا هر تصميمى كه داشته باشند انجام بدهند». آرى، پيامبر از گناه اين زن مى گذرد. در كجاى دنيا مى توانيد چنين مهربانى و عطوفتى را ببينيد؟ زينبِ يهودى، تحويل فرزندان بِشْر داده مى شود، آنها تصميم مى گيرند تا انتقام پدر را از اين زن بگيرند. كم كم اثر سمّ در بدن پيامبر آشكار مى شود و همين امر باعث نگرانى يارانش شده است. به راستى آيا پيامبر شفا پيدا خواهد كرد؟ توطئه آشكار مى شودميان شما بروم و دار فانى را وداع گويم». همه مسلمانان شروع به گريه نمودند. آنگاه على(ع) را به سوى خود فرا خوانده و دست او را بلند نمود و فرمود: «هر كس من مولاى او هستم، اين على مولاى اوست». سپس دستور مى دهد تا خيمه اى براى على(ع) نصب كنند و مردم گروه گروه با او بيعت كنند. آرى، اكنون ديگر دين با ولايت على(ع) كامل شده است و اين آيه قرآن معنى پيدا كرده است: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ: امروز دين شما را براى شما كامل كردم». اكنون پيامبر خوشحال است كه وظيفه خود را به خوبى انجام داده است و همه دستورات و احكام اسلام را براى مردم گفته است. وقتى دين خدا كامل مى شود2رت تصميم گرفته تا به سوى مكّه سفر كند و مراسم حج ابراهيمى را انجام بدهد. او مى خواهد در اين سفر با سنّت هاى غلطى كه مشركين در آيين حج قرار داده اند مبارزه نمايد و حج راستين را به همه آموزش دهد. يكى از روزها پيامبر رو به مردم مى كند و مى فرمايد: «نمى دانم آيا سال آينده شما را خواهم ديد يا نه؟». آرى، سخن پيامبر بوى رفتن مى دهد. اكنون همه احكام اسلام از نماز، روزه، حج و زكات بيان شده اند و فقط امامت مانده است. در راه بازگشت از مكّه در غدير خُم، پيامبر همه مردم را جمع مى كند، وقتى كه صد و بيست هزار نفر منتظر شنيدن سخن او مى شوند چنين مى فرمايد: «اى مردم! چه زود است كه من از %مى خواهد تا او را قصاص كند. صدايى در فضاى مسجد طنين مى اندازد: «اى عُكّاشه، من نمى توانم ببينم كه تو پيامبر را با اين عصا بزنى، بيا و به جاى زدن پيامبر، صد بار بر بدن من بزن». دوست خوبم! دوست آيا او را شناختى؟ او مولاى ما على(ع) است. عُكّاشه نگاهى به اشك چشم على(ع) مى كند و به فكر فرو مى رود، امّا سكوت او به طول مى كشد. پيامبر رو به او مى كند و مى گويد: «من آماده ام تا مرا قصاص كنى». عصا در دست عُكّاشه است، او جلو مى رود، همه مردم گريه مى كنند. ناگهان عُكّاشه عصا را بر روى زمين مى اندازد و مى گويد: «پدر و مادرم به فدايت، آخر من چگونه شما را قصاص كنم؟». آنگاه او پيامبر را بدانيد كه برادرم، على، پيكر مرا غسل خواهد داد و فرشتگان او را يارى خواهند نمود». آرى، بايد مردم بدانند كه على(ع)، در زندگانى پيامبر و حتى بعد از مرگ او، نزديكترين شخص به پيامبر است. پيامبر رو به على(ع) مى كند و مى فرمايد: «اى على، وقتى كه مرگ من فرا برسد جسمم را غسل داده و كفن نما و در آن لحظه، فرشتگان، فوج فوج براى خواندن نماز بر من حاضر خواهند شد، جبرئيل، ميكائيل و اسرافيل خواهند آمد، تمام اهل آسمان ها بر من نماز خواهند خواند». آرى، امروز، پيامبر ديگر سخن از رفتن خويش به ميان مى آورد، همه فهميده اند كه پيامبر از اين بيمارى شفا نخواهد يافت. من آماده پرواز شده ام5ند كه براى آنها همچون پدرى مهربان بوده است. پيامبر رو به آنان مى كند و مى گويد: «من شما را به تقوى سفارش مى كنم و از شما مى خواهم در اين دنيا به دنبال رياست طلبى نباشيد، به راستى كه لحظه مرگِ من، بسيار نزديك است و من به زودى به ديدار خدا مى روم». آن مرد را مى بينى كه كنار پيامبر نشسته است؟ او عمّار پسر ياسر مى باشد، سؤالى در ذهن او نقش بسته است، او نمى داند آيا سؤال خود را بپرسد يا نه. سرانجام او خجالت را كنار مى گذارد و مى گويد: «اى رسول خدا، پدر و مادرم فداى شما! چه كسى شما را غسل خواهد داد و كفن خواهد نمود؟». پيامبر از اين سؤال او خيلى خوشحال مى شود و در جواب مى گويد: __uC47    _ پيش به سوى سپاه اُسامه به پيامبر خب#B4{    _من چگونه پيامبرى بودم؟ چند روزى مى گذرد، آثار بيمارى در بدن پيامبر آشكار مى شود. اكنون، پيامبر بلال را به حضور مى طلبد و از او مى خواهد ;QA4    Oپدر اين امّت كيست؟ امروز، نهم ماه صفر (سال يازدهم هجرى) است و پيامبر، بلال را مى فرستد تا از على(ع) مى خواهد كه به منزل پيامبر بيايد. بلال به سوى خانه على(ع) مى رود و به او خبر مى دهد كه پيامبر مى خواهد او را ببيند. اكنون على(ع) كنار پيام89ر نشسته است و پيامبر با او سخن مى گويد: ـ على جان! اكنون جبرئيل نزد من بود و از طرف خداوند نامه اى را براى من آورده است. ـ در آن نامه چه نوشته شده است؟ ـ در اين نامه آمده است كه من تو را نزد مردم بفرستم تا پيامى را براى مردم بازگو كنى. ـ من آماده ام تا اين مأموريّت را انجام دهم. پيامبر پيام را به على(ع) مى گويد تا براى مردم بيان كند. بلال به همه مردم خبر مى دهد تا در مسجد جمع شوند. على(ع) وارد مسجد مى شود و روى پله آخر منبر مى ايستد و اين چنين مى گويد: «پيامبر مرا نزد شما فرستاده است تا اين سه پيام را براى شما بگويم: هركس اجرومزدديگران راندهد، لعنت خدابراوباد، هركس ازمو:اى خوداطاعت نكند، لعنت خدابراوباد،هركس عاقّ پدرومادرش شود،لعنت خدابراوباد». در اين هنگام، يكى از جا برمى خيزد و رو به على(ع) مى كند و مى گويد: «آيا اين پيام تفسير و شرحى هم دارد؟». على(ع) جواب مى دهد: «خدا و رسول خدا بر تفسير آن آگاهى بيشترى دارند». عدّه اى از مردم به سوى خانه پيامبر حركت مى كنند و بعد از عرض سلام، نزد آن حضرت مى نشينند. يكى از آنها رو به پيامبر مى كند و مى گويد: «اى رسول خدا، آيا آنچه على براى ما گفت تفسيرى هم دارد؟». دوست خوبم! آيا مى خواهى جواب پيامبر را بشنوى؟ پيامبر فرمود: «من على را فرستادم تا سه پيام را در ميان شما اعلام كند: پيام اوّل اين بود: هر كس اجر كسى را ندهد، لعنت خدا بر او باد»، خداوند محبّت و دوستى خاندانم را مزد رسالت من قرار داده است، پس هر كس اجر مرا ندهد و با خاندانم مهربان نباشد، لعنت خدا بر او باد. پيام دوم اين بود: هر كس از مولاى خود اطاعت نكند، لعنت خدا بر او باد، بدانيد كه هر كس من مولاى او هستم على مولاى اوست و هر كس كه از على اطاعت نكند، لعنت خدا بر او باد. پيام سوم اين بود: هر كس عاقّ پدر و مادرش شود، لعنت خدا بر او باد»، بدانيد كه من و على، پدرانِ اين امّت هستيم، هر كس كه عاقّ ما شود، لعنت خدا بر او باد». اكنون ديگر همه مى فهمند منظور پيامبر از آن پيام مهم چه بوده است. پدر اين امّت كيست؟=ه به مردم خبر بدهد تا در مسجد جمع بشوند. خبر در شهر مى پيچد كه پيامبر مى خواهد براى مردم سخن بگويد. همه در مسجد جمع مى شوند. نگاه كن! پيامبر دستمالى بر سر خود بسته است و آرام آرام وارد مسجد مى شود. او بالاى منبر مى رود و چنين مى گويد: «ياران من! از شما سؤالى دارم: من چگونه پيامبرى براى شما بودم؟ آيا همراه و همگام شما در صف اوّل جبهه ها جنگ نكردم؟ شما با چشم خود ديديد كه چگونه در جنگ ها چهره ام خونين مى شد. آيا به ياد داريد كه از شدّت گرسنگى، سنگ بر شكم خود مى بستم؟». همه يك صدا جواب مى دهند: «خدا تو را جزاى خير دهد كه براى ما زحمت بسيار كشيدى». پيامبر رو به آنها مى كند و D4A    m عيادت از پيامبر مهربانى هE>مى گويد: «ياران من! به زودى من از ميان شما مى روم، اكنون از شما مى خواهم هر كس حقّى نزد من دارد برخيزد و آن را طلب كند». همه به گريه مى افتند، پيامبر دارد از امّت خود حلاليّت مى طلبد. يك نفر از ميان جمعيّت بلند مى شود و مى گويد: «اى رسول خدا، وقتى من مى خواستم ازدواج كنم وعده دادى كه به من مقدارى پول بدهى، اكنون من ازدواج كرده ام». پيامبر دستور مى دهد تا هر چه زودتر آن پول را به او بدهند. پيامبر هنوز بالاى منبر نشسته است، آيا كس ديگرى هم هست كه حقّى بر پيامبر داشته باشد؟ در ميان جمعيّت، يك نفر را مى بينم كه در درون خود غوغايى دارد، او در فكر است چه كند، عرق سردى بر چهر? او نشسته است. آيا او را مى شناسى؟ او عُكّاشه است. او سرانجام تصميم خود را مى گيرد، از جا برمى خيزد و مى گويد: «اى رسول خدا! پدر و مادرم فداى شما، وقتى از سفر طائف برمى گشتى، من از كنار شما رد مى شدم، شما سوار بر شتر بوديد و عصاى شما از دست شما افتاد و به من خورد». سخن مرد هنوز تمام نشده است، پيامبر رو به بلال مى كند و مى گويد: «اى بلال، به خانه دخترم فاطمه برو و عصاى مرا بگير و بيا». بلال از مسجد خارج مى شود امّا دست روى سر خود دارد و اشك مى ريزد، او با خود مى گويد: «چه كسى دلش طاقت مى آورد كه پيامبر را در اين حال بيمارى قصاص كند؟». بلال به سوى خانه حضرت فاطمه(س) مى رود و 4رِ خانه را مى زند. حضرت فاطمه(س) در را باز مى كند و بلال، عصاى پيامبر را مى طلبد. فاطمه مى داند كه پيامبر، اين عصاى خود را فقط در هنگام سفر همراه خود مى برد، او تعجّب مى كند رو به بلال مى كند و مى گويد: ـ چه شده است كه پيامبر عصاى خود را مى طلبد؟ ـ پيامبر مى خواهد اين عصا را به عُكّاشه بدهد تا او را قصاص كند. بلال عصا را مى گيرد و به سوى مسجد مى رود. همه مردم در مسجد منتظرند، آنها با تعجّب به عُكّاشه نگاه مى كنند، بلال با عصا وارد مسجد مى شود و به سوى منبر مى رود و عصا را به پيامبر مى دهد. پيامبر از منبر پايين مى آيد، عُكّاشه را صدا مى زند و عصا را به دست او مى دهد و از او ار قرآن را بر من عرضه مى كرد امّا امسال دو بار قرآن را بر من عرضه نمود و اين نشانه آن است كه ديگر مرگ من نزديك است، اى على، خداوند انتخاب زندگى جاودان دنيا و ديدار خودش را در اختيار من گذاشت و من ديدار او را انتخاب نمودم». اشك از چشم على(ع) جارى مى شود و حاضران نيز با شنيدن صداى گريه على(ع)، به گريه مى افتند. اكنون پيامبر به سوى خانه خود برمى گردد. امّا آيا وقتى فردا فرا برسد كسى به اين سخنان پيامبر فكر خواهد نمود؟ آيا مردم خواهند فهميد كه منظور پيامبر از فتنه هايى كه به سوى مدينه مى آيند چه بوده است؟ خدا كند مردم پيام رسول خدا را خوب درك كنند. فتنه هاى سياه مى آيند@اهد داد كه پيامبر را اين قدر نگران كرده است؟ فردا نقطه عطف تاريخ است! با طلوع فجرِ روز چهارشنبه، خورشيدِ مظلوميّت عزيزان خدا طلوع مى كند. شايد با خود بگويى كه تو از كجا اين چيزها را مى دانى؟ عزيز من، يك بار ديگر به صورت پيامبر نگاه كن، ببين چقدر نگران است! به آن طرف شهر هم نگاه كن، ورودى شهر مدينه را مى گويم. درست است، در اين تاريكى نمى توانى چيزى را ببينى. امّا آن دو نفر همين الان وارد شهر مدينه شدند. همان دو نفرى كه پيامبر با چه زحمتى آنها را از شهر مدينه دور كرده بود، امّا آنها به مدينه بازگشته اند. اكنون پيامبر رو به على(ع) مى كند و مى فرمايد: «جبرئيل هر سال يكAى رسد سكوت مى كند، گويا او مى خواهد سخن هاى ديگرى هم بگويد امّا صلاح نمى بيند. به راستى اين فتنه ها چه هستند كه در اين دل شب به سوى مدينه مى آيند؟ هيچ كس خبر ندارد كه دو نفر از اردوگاه اُسامه جدا شده اند و دارند به سوى مدينه مى آيند. اين دو نفر مى آيند كه پيامبر را ببينند، آنها دلشان براى پيامبر تنگ شده است، آيا ارتباطى بين حركت اين دو نفر به سوى مدينه و اين سخن پيامبر وجود دارد؟ نمى دانم، فقط مى دانم كه پيامبر خيلى نگران است، من تا به حال پيامبر را اين چنين مضطرب نديده بودم. به راستى فردا چه خواهد شد، امشب پيامبر نگران حوادث فرداست. فردا چه حوادثى در اين شهر روى خBد به بقيع برويد؟». پيامبر در جواب آنها مى فرمايد: «خدا از من خواسته است كه به ديدار اهل بقيع بروم». نگاه كن، پيامبر دست در دست على(ع) گذاشته و آرام آرام به سوى بقيع مى رود! همسايه ها متوجّه مى شوند، آنها با خود مى گويند: پيامبر در اين نيمه شب به كجا مى رود؟ همسفر خوبم! آيا تو هم همراه پيامبر مى آيى؟ پيامبر به بقيع مى رسد و چنين مى گويد: «سلام بر شما كه در اين قبرها آرميده ايد». پيامبر مدّت زيادى در بقيع مى ماند و براى اهل آن استغفار مى كند. آنگاه رو به ياران خود مى كند و چنين مى گويد: «آگاه باشيد فتنه ها همچون شب هاى تاريك به سوى شما مى آيند». چون سخن پيامبر به اينجا م. مادرِ بِشْر تا به ياد فرزندش مى افتد اشك در چشمانش حلقه مى زند، اگر در آن روز، زينب يهودى چنين دسيسه اى نمى كرد الان بِشْر زنده بود، اگر او در آن غذا سمّ نمى ريخت الان پيامبر سالم بود. امّا اكنون ديگر كارى نمى توان كرد، سمّ در بدن پيامبر اثر كرده و بدن آن حضرت را ضعيف و بيمار نموده است. آرى، خداوند مى خواهد مرگ پيامبر، مرگ طبيعى نباشد، پيامبر همه خوبى هاى اين دنيا را در خود جمع كرده و شهادت، آخرين كمالى است كه نصيب پيامبر مى شود. اكنون، پيامبر آغوش خود را به روى شهادت باز نموده است. عيادت از پيامبر مهربانى هاD آن خانم كيست كه به سوى خانه پيامبر مى رود؟ آيا او را شناختى؟ او مادر بِشْر است، مادر همان كسى كه يك سال قبل، با خوردن غذاى مسموم، شهيد شد. مادرِ بِشْر، اكنون نگران حال پيامبر شده است و مى خواهد پيامبر را عيادت كند. او وارد اتاق پيامبر مى شود و پيامبر را در بستر بيمارى مى بيند. رنگ پيامبر زرد شده و تب او بسيار شديد است. مادرِ بِشْر به پيامبر سلام مى كند و مى گويد: «اى رسول خدا، تا به حال نديدم كسى اين گونه، دچار تب شده باشد». پيامبر رو به مادرِ بِشْر مى كند و مى فرمايد: «اين اثر آن سمّى است كه زن يهودى در غذاى ما قرار داده بود و فرزند تو هم به دليل همان سمّ شهيد شد WWE4    I پيش به سوى مدينه امشب شب چهارشنبه است، فردا بيست و سوم ماه صفر است، صداى اذان مغرب به گوش مى رسد و مردم در مسجد منتظر آمدن پيامبر هستند تا نماز را با آن حضرت بخوانند. امّا هر چه صبر مى كنند از پيامبر H خبر بدهم كه ديگر اميدى به شفاى پيامبر نيست و او براى نماز مغرب به مسجد نيامده است، هر چه زودتر خود را به مدينه برسان! عُمَر تا اين سخن را مى شنود از جا برمى خيزد و رو به ابوبكر مى كند و مى گويد: «برخيز، ما بايد هر چه سريعتر خود را به مدينه برسانيم». عُمَر و ابوبكر در اين نيمه شب به سوى مدينه حركت مى كنند. آنها در دل بيابان با سرعت به پيش مى تازند چون مى خواهند قبل از اذان صبح خود را به شهر برسانند. دوست خوبم! آيا شما مى دانيد چرا اين دو نفر با اين عجله به سوى مدينه مى روند؟ مگر چه كار مهمّى در مدينه دارند كه مى خواهند قبل از اذان صبح به مدينه برسند؟ پيش به سوى مدينه Iخبرى نمى شود، گويا حال پيامبر بدتر شده است. على(ع) به مسجد مى آيد و در محراب مى ايستد و مردم پشت سر او نماز مى خوانند. آرى، على(ع) جانشين پيامبر است، همه با او در غدير خُم بيعت كرده اند. حتماً عايشه را مى شناسى؟ او يكى از همسران پيامبر و دختر ابوبكر است. ابوبكر الان در اردوگاه اُسامه مى باشد، وقتى كه او مى خواست از مدينه برود نزد دختر خود، عايشه رفت و به او گفت: «من به دستور پيامبر به جهاد مى روم، اگر يك وقت ديدى كه بيمارى پيامبر بدتر از اين شد به من خبر بده تا من بيايم و يك بار ديگر پيامبر را ببينم». اكنون، عايشه پيكى را به سوى اردوگاه اُسامه مى فرستد تا به پدرش خبر دGهد كه هر چه زودتر به مدينه بازگردد چرا كه بيمارى پيامبر سخت شده است. هوا تاريك است و اسب سوارى از مدينه به سوى اردوگاه اُسامه به پيش مى رود. وقتى او به اردوگاه مى رسد سراغ خيمه ابوبكر را مى گيرد. او وارد خيمه مى شود و مى بيند كه در خيمه ابوبكر، شخص ديگرى هم نشسته است. پيك عايشه به ابوبكر مى گويد: ـ من سخنى محرمانه برايت آورده ام. ـ خوب، بگو بدانم چه خبرى آورده اى؟ ـ بايد مجلس خلوت باشد. ـ سخنت را بگو، اينجا كه كسى غير از عُمَر ]بن خطّاب[ نيست، مگر نمى دانى كه او مثل برادر نزد من عزيز است، ما با هم عقد برادرى خوانده ايم. ـ من از مدينه مى آيم، عايشه مرا فرستاده تا به ت MF4m    Y فتنه هاى سياه مى آيند شب از نيمه گذشته است و پيامبر در بستر استراحت مى كند. ناگهان پيامبر از خواب بيدار مى شوند، خداى من! چرا پيامبر اين قدر نگران است؟ او دستور مى دهد تا چند نفر از يارانش نزد او بيايند، على(ع) و چند نفر ديگر حاضر مى شوند. پيامبر از آنان مى خواهد تا او را به سوى قبرستان بقيع ببرند. همه تعجّب مى كنند، پيامبر در اين نيمه شب و با اين حال بيمارى، براى چه مى خواهد به بقيع برود؟ آنها از پيامبر سؤال مى كنند: « چه شده است كه الان مى خواهCN در مى زند، فضل بن عبّاس (پسرعموى پيامبر) در را باز مى كند: ـ چه شده است، بلال! ـ مى خواهم بدانم آيا پيامبر، ابوبكر را براى نماز فرستاده است؟ ـ ابوبكر كه الان در خارج از مدينه در لشكر اُسامه است. ـ نه، او اكنون در محراب پيامبر ايستاده است و مى خواهد به جاى پيامبر نماز بخواند. فضل بن عبّاس تعجّب مى كند با سرعت نزد پيامبر مى رود. نگاه كن! على(ع) سرِ پيامبر را در سينه گرفته است، گويا حال پيامبر بدتر شده است. بلال جريان را براى پيامبر بيان مى كند، پيامبر تا اين مطلب را مى شنود مى فرمايد: «مرا بلند كنيد و به مسجد ببريد». آن حضرت، دستمالى را به سر خود مى بندد و با كمك على(Kوى محراب مى رود و در جايگاه پيامبر مى ايستد و رو به مردم مى كند و مى گويد: «اى مردم، پيامبر نمى تواند براى نماز به مسجد بيايد، براى همين مرا فرستاده است تا نماز بخوانم». عُمَر هم كنار ابوبكر ايستاده و مواظب است كه كسى اعتراضى نكند. بلال از جا برمى خيزد و به مردم مى گويد: «لحظه اى درنگ كنيد تا من بروم و از پيامبر سؤال كنم كه آيا او ابوبكر را براى نماز فرستاده است؟». آخر همه مى دانند كه جانشين پيامبر، على(ع) مى باشد، او در اين مدّت، بارها به جاى پيامبر نماز خوانده است، امّا ابوبكر كه تا به حال سابقه نداشته است به جاى پيامبر نماز بخواند. بلال به سوى خانه پيامبر مى رود L پيامبر به خانه خود مى رود و مردم هم متفرّق مى شوند، ساعتى مى گذرد. الله اكبر! الله اكبر! اين صداى اذان بلال است كه در شهر مدينه طنين انداخته است. مردم، كم كم به سوى مسجد مى شتابند تا نماز صبح را پشت سر پيامبر بخوانند. آمدن پيامبر به طول مى كشد، به راستى آيا پيامبر براى خواندن نماز خواهد آمد؟ امّا گويا تب پيامبر بسيار شديد شده است، او نمى تواند به مسجد بيايد. ناگهان ابوبكر وارد مسجد مى شود، همه تعجّب مى كنند كه او در اينجا چه مى كند؟ مگر پيامبر به او دستور نداده بود كه همراه سپاه اُسامه به سوى مرزهاى روم برود؟! او براى چه به مدينه برگشته است؟ نگاه كن! ابوبكر به O) و فضل بن عبّاس به سوى مسجد مى رود. نگاه كن! ابوبكر در محراب ايستاده است و عدّه اى هم پشت سر او نماز مى خوانند، عُمَر هم كنار او ايستاده و مواظب اوست. در طرف ديگر مسجد، عدّه زيادى ايستاده اند و نمى دانند چه كنند. پيامبر وارد مسجد مى شود و به سوى محراب مى رود و با دست اشاره مى كند و ابوبكر به كنار مى رود. پيامبر نمى تواند روى پاى خود بايستد، براى همين مى نشيند و نماز را به صورت نشسته از ابتدا مى خواند. بعد از نماز، پيامبر رو به ابوبكر مى كند و مى فرمايد: «مگر من به شما نگفته بودم كه به سپاه اُسامه بپيونديد؟ چرا از دستور من سرپيچى كرديد و به مدينه بازگشتيد؟». ابوبكر د جواب مى گويد: «من به اردوگاه اُسامه رفته بودم امّا چون شنيدم حال شما بدتر شده است با خود گفتم بيايم و يك بار ديگر شما را ببينم». پيامبر رو به آنها مى كند و مى فرمايد: «هر چه سريعتر به سپاه اُسامه ملحق شويد و به سوى روم حركت كنيد، بار خدايا! هر كس را كه از سپاه اُسامه تخلّف كند، لعنت كن». سپس پيامبر به خانه خود برمى گردد. ابوبكر تصميم مى گيرد تا به سوى اردوگاه اُسامه حركت كند امّا عُمَر نزد او مى آيد و با او سخن مى گويد. خدا كند ابوبكر سخن عُمَر را قبول نكند! امّا نمى دانم عُمَر چه سخنانى به ابوبكر مى گويد كه او را از تصميم خود منصرف مى كند. شما در مدينه چه مى كنيد؟Sار گرفت و فاطمه(س) هم روبروى پيامبر نشست، پيامبر نگاهى به آسمان كرد و چنين فرمود: «بار خدايا! اينها، خاندان من هستند، از تو مى خواهم تا آنان را از هر بدى پاك گردانى». و آنگاه، جبرئيل فرود آمد و آيه تطهير نازل شد: (إنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً: خداوند چنين مى خواهد كه خاندان پيامبر را از هر پليدى پاك نمايد». آرى، اُمّ سَلَمه همواره حكايت نازل شدن اين آيه را براى مردم بيان كرده و عشق و محبّت خود را به خاندان پيامبر نشان داده است. به هر حال، پيامبر تشخيص داده است تا در اين روزهاى آخر زندگى خود، در P خانمى كه عشق حضرت زهرا(س) را به سينه دارد و همواره مدافع على(ع) بوده است. همان كسى كه آيه تطهير در خانه او نازل شد، يادش به خير! آن روزى كه پيامبر در خانه او بود، رو به او كرد و فرمود: «اُمّ سَلَمه! برو و از على و فاطمه و حسن و حسين بخواه تا به اينجا بيايند». اُمّ سَلَمه از جاى خود بلند شد و به دنبال آنها رفت، وقتى آنها وارد خانه شدند پيامبر به احترام آنها از جا برخاست و آنها را كنار خود نشاند. بعد پيامبر دست راست خود را بازكرد و على(ع) را در آغوش خود گرفت و دست چپ خود را بازنمود و حسن(ع) را در آغوش گرفت، حسين(ع) هم آمد و دست خود را در گردن پيامبر انداخت و روى سينه پيامبر ق 5I4%    q من مى خواهم برادرم را ببينم! پيامبر دلش براى برادرش على(ع) تنگ شده است، يك روWH4o    s چرا پيامبر بى عدالتى مى كند؟ پيامبر به خانه همسرش، اُمّ سَلَمه مى رود و در بستر قرار مى گيرد. حتماً نام اُمّ سَلَمه را شنيده اى، هماQqdJ5    a در حسرت يك قلم مانده ام مسلمانان يكى پس از ديگرى به مدينه باز مى گردند. امروز روز پنج شنبه، بيست و چهارم صفر ا[RG4m    c شما در مدينه چه مى كنيد؟ MTخانه اُمّ سَلَمه باشد زيرا در اين صورت دخترش، حضرت فاطمه(س) به راحتى مى تواند نزد او بيايد. امّا در خارج از شهر مدينه دسيسه اى در حال شكل گيرى است. عدّه اى در فكر اين هستند كه هر طور هست پيامبر را به خانه عايشه منتقل كنند تا بتوانند همه چيز را زير نظر داشته باشند. در سرتاسر مدينه خبرى دهان به دهان مى گردد كه چرا پيامبر، ميان همسران خود به عدالت رفتار نمى كند؟ مگر خدا در قرآن نگفته است كه بايد ميان همسران با عدالت رفتار كرد، چرا پيامبر به خانه عايشه نمى رود؟ و سرانجام موفّق مى شوند و پيامبر تصميم مى گيرد براى اينكه ديگر حرف هاى نارواى آنها ادامه پيدا نكند به خانه عايشه برود. پيامبر نمى تواند راه برود، چند نفر او را در حالى كه در عبا قرار داده اند به خانه عايشه مى برند. اگر پيامبر مى خواست مى توانست به زحمت يك قدم بردارد، امّا پيامبر اين كار را نمى كند. نمى دانم معنى حرف مرا دانستى يا نه، تاريخ شهادت مى دهد كه پيامبر را در حالى كه داخل عبا بود به خانه عايشه بردند. يعنى پيامبر با پاى خود به خانه عايشه نرفت! وقتى كه پيامبر را به خانه عايشه مى برند عدّه زيادى خوشحال مى شوند، همان كسانى كه از لشكر اُسامه جدا شده اند، طرّاح اصلى اين نقشه بوده اند، آنها آمده اند تا فتنه اى سياه را در اين شهر رقم بزنند. چرا پيامبر بى عدالتى مى كند؟Xد على(ع) را ببيند، او دلش هواى ديدن يار مهربانش را نموده است. امّ سَلَمه از خانه بيرون مى آيد، على(ع) را در ميان كوچه مى بيند و به او خبر مى دهد كه پيامبر سراغ او را مى گيرد. على(ع) با عجله به ديدار پيامبر مى آيد. همين كه چشم پيامبر به او مى افتد گلِ لبخند بر صورتش مى شكفد و صدا مى زند: «على جان! نزدم بيا». على(ع) به كنار پيامبر مى رود و سر پيامبر را به سينه مى گيرد و پيامبر دست در دست على(ع) مى گذارد. پيامبر نگاهى به اطرافيان خود مى كند و از همه مى خواهد تا اتاق را ترك كنند. آرى، پيامبر مى خواهد با على(ع) تنها باشد. پيامبر با على(ع) شروع به سخن گفتن مى كند، واين سخن گفتن، مدU او ابوبكر را كنار خود مى بيند، براى همين پيامبر سر خود را برمى گرداند. در اين ميان، عُمَر از راه مى رسد، ابوبكر به او مى گويد: «تو نزد پيامبر بيا، اگر پيامبر با تو سخن بگويد فضيلت خوبى برايت خواهد بود، زيرا در اين صورت بر همه معلوم مى شود تو برادر پيامبر هستى!». عُمَر به كنار بستر پيامبر مى رود، پيامبر به او نگاهى مى كند و روى خود را برمى گرداند. در اين ميان، امّ سَلَمه كه براى ديدن پيامبر آمده است صداى پيامبر را مى شنود كه مى فرمايد: «بگوييد برادرم بيايد، من مى خواهم او را ببينم». امّ سَلَمه مى داند منظور پيامبر كيست، براى همين از جا برمى خيزد. آرى، پيامبر مى خواVز است كه پيامبر را به خانه عايشه آورده اند و او على(ع) را نديده است. نمى دانم در طول اين يك روز، على(ع) چه حال و هوايى دارد، او نيز دلش براى پيامبر تنگ شده است. پيامبر نگاه به اطراف مى كند، كنار خود عايشه و چند نفر ديگر را مى بيند، امّا دل پيامبر هواى ديدن على(ع) را نموده است. پيامبر نگاهى به عايشه مى كند و مى گويد: «من مى خواهم برادر عزيزم را ببينم». عايشه به سرعت از جا برمى خيزد و به دنبال پدرش ابوبكر مى رود. او به پدر مى گويد: «هر چه زودتر نزد پيامبر بيا كه او تو را مى طلبد». ابوبكر وارد اتاق مى شود و نزد پيامبر مى رود و كنار او مى نشيند. پيامبر چشمان خود را باز مى كند،ّت زيادى طول مى كشد. پيامبر، هزار درِ علم را به على(ع) ياد مى دهد كه از هر درى، هزاردرِديگر باز مى شود. اكنون، على(ع) يك ميليون درِ علم را از پيامبر فرا گرفته است. آرى، پيامبر شهر علم است و على(ع) دروازه اين شهر است هر كس خواهانِ اين علم است بايد آن را از على(ع) ياد بگيرد. نگاه كن! على(ع) با پيامبر خداحافظى مى كند و از اتاق بيرون مى آيد. همه به گرد او جمع مى شوند و از او سؤال مى كنند كه پيامبر به او چه گفته است. او فقط به آنها مى گويد كه پيامبر يك ميليون درِ علم را به من ياد داده است. آرى، اين سخنان، سرِّ رسول خداست كه على(ع) به كسى نخواهد گفت. من مى خواهم برادرم را ببينم!]ه است، او براى هدايت ما تلاش هاى زيادى انجام داده است، آيا درست است كه ما آخرين آرزوى پيامبر را عملى نكنيم؟ مگر او از ما چه مى خواهد؟ قلم و دوات مى خواهد تا مطلبى را براى ما به يادگار بگذارد. سر و صدا بلند مى شود، عدّه اى موافق هستند و عدّه اى مخالف. همسفر خوبم! تو كه خود مى دانى اينجا خانه عايشه است، در اين خانه، همه چيز زير نظر عدّه خاصّى است، همه آنها فرياد مى زنند: «سخن همان است كه عُمَر گفت». آرى، حزب خاصّى، كنترل همه چيز را به دست گرفته اند، آنها با هر چه كه به نفع حزب و گروه آنها نباشد مخالفت مى كنند. اينان پيامبر را به خانه عايشه آورده اند تا مانع آن شوند كه پYراى چه مى خواهيد پيامبر برايتان چيزى بنويسد؟». خوب نگاه مى كنم، مى خواهم گوينده اين سخن را بشناسم. او عُمَر است كه چنين سخن مى گويد. دوست خوبم! مگر قرآن همواره به مسلمانان تأكيد نكرده است كه به سخنان پيامبر گوش فرا دهند؟ مگر قرآن نمى گويد كه سخنان پيامبر از وحىِ آسمانى است و او از پيش خود هرگز سخنى نمى گويد؟ چرا عُمَر نسبتِ هذيان و ياوه گويى به پيامبر مى دهد؟ در اين ميان چند نفر با سخن عُمَر مخالفت مى كنند، آنها مى گويند: «بگذاريد برويم قلم و دوات بياوريم تا پيامبر مطلب خود را بنويسد». آرى، اين آخرين خواسته پيامبر است. پيامبرى كه براى اين مردم از جان، مايه گذاشZت، حدود سى نفر از مسلمانان در خانه پيامبر جمع شده اند. آنها براى عيادت پيامبر آمده اند، خيلى از آنها اشك حسرت مى ريزند و از اين كه قدر اين پيامبر مهربانى ها را ندانستند، غصّه مى خورند. پيامبر رو به ياران خود مى كند و مى فرمايد: «براى من قلم و دوات بياوريد تا براى شما مطلبى بنويسم كه هرگز گمراه نشويد». يك نفر بلند مى شود تا قلم و كاغذى بياورد كه ناگهان صدايى همه را حيران مى كند: «بنشين! اين مرد هذيان مى گويد، قرآن ما را بس است». خدايا! من چه شنيدم؟ اين كيست كه اين چنين سخن مى گويد؟ سخن او ادامه پيدا مى كند: «بيمارى بر اين مرد غلبه كرده است، مگر شما قرآن نداريد؟ ديگر ب VM4y    Y اين دستور خداى من است خبر در همه جاى مدينه مى پيچد كهkL4s    c خانه دخترم، خانه من است خبرى در شهر مدينه مى پيچد: پيامبر مى خواهد انصار را ببيند. حتماً مى پرسى انصار چه كسانى هستند؟ وقتى آزار و اذيّت مشركان مكّه به اوج خود رسيد، مردم مدينه پيامبر را به شهر خود دعوت كردند. پيامبر به مدينه آمد و اين مردم بهترين ياران و همراهان او شدندh}^يامبر سخنان مهمّ خود را در نوشته اى به يادگار بگذارد. چون براى حكومت و رياست خواب هاى خوشى ديده اند! من بر تعجّبم افزوده مى شود، هنوز پيامبر زنده است، او مى خواهد سخنى را براى امّت خود به يادگار بنويسد چرا اينان مخالفت مى كنند؟! مگر عُمَر در اين ميان چه كاره است كه بايد به سخن او گوش فرا داد؟ كنار بستر پيامبر آن قدر سر و صدا بلند مى شود كه صدا به بيرون اتاق هم مى رسد. يكى از همسران پيامبر (كه فكر مى كنم امّ سلمه باشد) وارد اتاق مى شود. ـ چه خبر است؟ ـ پيامبر قلم و دواتى را مى خواهد تا براى ما چيزى بنويسد امّا عُمَر مخالفت مى كند. ـ واى بر شما، چرا به سخن پيامبر خود عم_ل نمى كنيد؟ سخن امّ سلمه غيرت عدّه اى را بيدار مى كند: «آخر چرا نبايد براى پيامبر قلم و دوات بياوريم؟». ترس وجود عُمَر را فرا مى گيرد، او مى ترسد كه الان عدّه اى بروند و قلم و دوات را بياورند، براى همين رو به امّ سلمه مى كند و فرياد مى زند: «ساكت شو، اى بى عقل!». اين صدا چنان با خشم و غضب است كه همه مجلس را به سكوت مى كشاند. همه به يكديگر نگاه مى كنند، آخر مگر نوشتن جرم است؟! چرا هيچ كس چيزى نمى گويد؟ پيامبر نگاهى به اطرافيان خود مى كند، به آنها چه بگويد، آخر ديدى كه عُمَر چگونه به ناموس پيامبر جسارت كرد؟ همه ساكت شده اند، عُمَر در آستانه در ايستاده است، كسى حقّ ندار` براى آوردن قلم و دوات بلند شود. فرشتگان همه در تعجّب از اين صحنه هستند، كاش پيامبر سالم بود، كاش خودش قدرت داشت و از جا بلند مى شد. يادت هست پيامبر وقتى به بقيع رفت به فتنه هاى سياه اشاره كرد، چه كسى باور مى كرد اين فتنه ها به اين زودى، مظلوميّت پيامبر را رقم بزنند. عُمَر مى داند كه پيامبر مى خواهد چه نوشته اى را به يادگار بگذارد، آرى، پيامبر مى خواهد اين بار، در سندى مكتوب، خلافت على(ع) را مورد تأكيد قرار دهد. امّا عُمَر مى خواهد هر طور شده است نگذارد پيامبر اين كار را بكند. آيا شما مى دانيد چرا؟ عُمَر دلش براى اسلام بيش از پيامبر مى سوزد!! او مى ترسد مردم رهبرى لى(ع) را قبول نكنند، آخر على(ع) بسيار جوان است و براى همين بر اين مردم سخت است كه رهبرى او را قبول كنند! واقعاً تعجّب مى كنم كسى كه به خيال خودش، اين قدر دلش به حال اسلام مى سوزد چگونه نسبتِ هذيان به پيامبر مى دهد؟ آيا واقعاً او مى خواهد اسلام را حفظ كند يا اين كه... نمى دانم، من فقط نگاه به صورت پيامبر دوخته ام، قطرات اشك را در چشم او مى بينم. او نگاهى به اطرافيان خود مى كند و مى فرمايد: «از پيش من برويد، ديگر نمى خواهم شما را ببينم». مردم بلند مى شوند و اتاق را ترك مى كنند. چند نفر از ياران پيامبر در آخرين لحظه نزد پيامبر مى روند و آهسته به پيامبر مى گويند: «اى رسول خc لحظه به آرزوى خود كه شهادت بود، نزديك مى شود. مردم فهميده اند كه ديگر ساعت هاى آخر زندگى پيامبر است. آيا مى دانى كه او مى خواهد در اين لحظه در مورد تو كه خواننده اين كتاب هستى با على(ع) سخن بگويد؟ تعجّب نكن! مگر تو شيعه مولايت على(ع) نيستى؟ پس حق دارى اين مطلب را بشنوى و به خود افتخار كنى! اين سخن پيامبر است: «على جان! شيعيانِ تو در روز قيامت، از آب كوثر سيراب خواهند شد در حالى كه همه مردم تشنه باشند. وعده من و شيعيان تو، روز قيامت، كنار حوض كوثر است، آن روز شيعيان تو را به اسم مى خوانند و آنها به پيش من مى آيند در حالى كه رويشان سفيد و نورانى است، امّا دشمنان تو در ه مى تواند فراق و دورى او را تحمّل كند. اينجاست كه على(ع) صورت خود را نزديك صورت پيامبر مى برد و در حالى كه اشك مى ريزد، مى گويد: «پدر و مادرم به فداى شما، دل من براى شما تنگ مى شود، بعد از شما، زندگى من، سراسر، غم و غصّه خواهد بود». پيامبر نگاهى به او مى كند و مى فرمايد: «على جان! من به همه مردم سفارش كرده ام كه از تو اطاعت كنند و همه آنها به من قول داده اند كه بعد از من، گوش به فرمان تو باشند، امّا من مى دانم كه اينان به قول خود وفا نخواهند كرد، على جان! از تو مى خواهم تا در همه سختى ها صبر داشته باشى». سپس، حال پيامبر سخت مى شود و از هوش مى رود. دل من براى شما تنگ مى شودdن روز، رويشان سياه است; همه در آتش تشنگى مى سوزند و كسى نيست آنها را سيراب سازد». نگاه كن، اكنون فاطمه(س) با جمعى از زنان مدينه همراه حسن و حسين(ع) وارد اتاق مى شود. حسن و حسين(ع) نزد پيامبر مى روند و در آغوش پيامبر جاى مى گيرند. على(ع) از جا برمى خيزد و مى خواهد آنها را از پيامبر جدا كند، براى اين كه حال پيامبر اصلاً خوب نيست. امّا پيامبر در حالى كه عزيزان دل خود را مى بويد و مى بوسد، از على(ع) مى خواهد تا بگذارد حسن و حسين(ع) راحت باشند. پيامبر مى گويد: «على جان! بگذار از عزيزان خودم توشه بگيرم، به راستى كه بعد از من چه سختى هايى خواهند كشيد، بار خدايا! من اين عزيزان را ه تو و بندگانِ خوبت مى سپارم». لحظاتى مى گذرد... فاطمه(س) كنار پيامبر نشسته است. نگاه كن، پيامبر دست او را در دست راست خود مى گيرد و روى سينه خود مى گذارد و با دست ديگر خود، دست على(ع) را در دست مى گيرد. پيامبر مى خواهد سخنى بگويد امّا گريه به او امان نمى دهد و نمى تواند سخن بگويد. فاطمه(س) چون گريه پيامبر را مى بيند اشكش جارى مى شود و مى گويد: «اى رسول خدا، قلب من را با اشك خود به درد آوردى و دلم را سوزاندى». دوست خوبم! به راستى پيامبر چه چپزى مى خواست بگويد كه گريه به او امان نداد؟ نگاه كن! هنوز در يك دست پيامبر، دست فاطمه(س) است و در دست ديگرش دست على(ع). او دست فاطمه(س)ترم فاطمه، خانه من است! هر كس حريم خانه او را نگه ندارد، حريم خدا را نگه نداشته است». همه انصار كه به اين سخنان گوش مى دهند، مى دانند كه منظور پيامبر چيست. آنها مى دانند كه پيامبر به دخترش، فاطمه(س) خيلى علاقه دارد. همه تعجّب مى كنند كه چرا پيامبر اين همه تأكيد مى كند كه مردم حرمت خانه فاطمه(س) را نگه دارند. به راستى آيا خطرى اين خانه را تهديد مى كند؟ آخر كدام مسلمان است كه حرمت خانه اى را كه جبرئيل بدون اجازه وارد آن نمى شود زير پا بگذارد. به راستى آيا روزى فرا خواهد رسيد كه مردم فراموش كنند كه پيامبر چقدر به اهل اين خانه محبّت داشته است؟ خانه دخترم، خانه من است e عُمَر در اين جامعه رشد نكند. ديروز در همين اتاق، عُمَر فرياد زد: «قرآن ما را كفايت مى كند»، پيامبر اكنون مى خواهد به اين مردم بگويد كه قرآن به تنهايى نمى تواند هدايتگر جامعه باشد. همسفر! اين سخنِ پيامبر را نيز خوب بشنو: «اى مردم! قرآن و خاندان من، دو يادگار من نزد شما هستند، هر كس به يكى از اين دو اكتفا كند، خداوند هيچ عملى را از او قبول نخواهد نمود. بدانيد هيچ عملى با اطاعت از امام، برابرى نمى كند، نكندبعد از من از اطاعت امام خود سرپيچى كنيد! اى مردم، آيا سخن مرا مى شنويد؟! به خاطر خدا، با خاندان من مهربان باشيد، آنها چراغ هدايت و معدن علم مى باشند.بدانيد كه خانه دfه خداوند به همه شما جزاى خير دهد. بدانيد آخرين توصيه من براى شما باقى مانده است». انصار رو به پيامبر كرده و مى گويند: «اى رسول خدا، شما چه توصيه اى براى ما داريد؟ آن را براى ما بيان كنيد كه ما با جان و دل، پذيرا خواهيم بود به راستى كه تو در حقّ ما مهربانى هاى زيادى نمودى و ما را از گمراهى نجات دادى». پيامبر سخن خود را اين چنين ادامه مى دهد: «از شما مى خواهم حرمت قرآن و حرمت خاندان مرا نگه داريد، بدانيد اين دو هرگز از هم جدا نمى شوند تا كنار حوض كوثر به من ملحق شوند، هر كس به يكى از اين دو اكتفا كند گمراه خواهد شد». همه به فكر فرو مى روند، آرى، پيامبر مى خواهد روش و منشِg و در هر موقعيّتى با جان و دل از پيامبر دفاع مى كردند، براى همين، آنان به انصار معروف شدند. در اين ميان مسلمانان مكّه، كم كم به مدينه هجرت كردند و مهاجران ناميده شدند. امروز پيامبر مى خواهد انصار را ببيند. نگاه كن! بزرگان انصار در حجره پيامبر جمع شده اند، عدّه زيادى هم در بيرون از اتاق ايستاده اند. پيامبر مى خواهد با آنان سخن بگويد، همه مى دانند كه اين روزهاى آخر زندگى پيامبر است و شايد ديگر آنها پيامبر را نبينند. گوش كن: «اى مردم مدينه، اى انصار! وقت سفر كردن من فرا رسيده است و من بايد دعوت خداى خويش را اجابت كنم، شما در يارى كردن من هيچ كوتاهى نكرديد و اميدوارم خود اسلام را زنده نگه دارد. اكنون، پيامبر سخن جبرئيل را براى على(ع) مى گويد، به نظر شما على(ع) چه جواب خواهد داد؟ نگاه كن، او به سجده رفته است و در سجده با خداى خويش سخن مى گويد: «من قبول كردم و به آن راضى هستم». اكنون موقع آن است كه اين عهدنامه مُهر بشود، آرى، على(ع) همه آنچه در اين عهدنامه نوشته شده بود را قبول كرده است. فرشتگان بر اين عهدنامه مُهر مى زنند و آن را تحويل على(ع) مى دهند. قرار است كه اين وصيّت را على(ع) در آخرين لحظه هاى زندگى خود به امام حسن(ع) تحويل دهد و همين طور از هر امامى به امام ديگر، تا آن زمانى كه به دست حضرت مهدى(ع) برسد. روزهاى سختى در پيش استطع مى كند: «آيا اين كار را به امر و دستور خدا انجام دادى يا اينكه خودت اين گونه خواستى؟». همه، تعجّب مى كنند، اين كيست كه چنين سخن مى گويد؟ قرآن مى گويد كه همه سخنان پيامبر، وحى است پس چرا اين مرد اين گونه سخن مى گويد؟ آيا او را مى شناسى؟ او عُمَر است. پيامبر به او نگاهى مى كند و مى فرمايد: «سر جاى خود بنشين اى عُمَر! اين دستور خدا بود كه من على را به عنوان جانشين خود معرّفى كنم». آنگاه پيامبر سخن خود را با مردم ادامه مى دهد: «اى مردم! از شما مى خواهم همواره به سخنان جانشين من گوش دهيد. بدانيد كه ولايت على، ولايت من است و ولايت من، ولايت خداست». اين دستور خداى من استj پيامبر، انصار را به خانه خود دعوت كرده و با آنان سخن گفته است. مهاجران هم منتظر هستند تا اين افتخار نصيب آنها شود و آخرين سخنان پيامبر را بشنوند. انتظار به سر مى آيد و بلال به همه مهاجران خبر مى دهد كه هر چه سريعتر در خانه پيامبر حاضر شوند. خانه پيامبر پر از جمعيّت مى شود، بزرگان و ريش سفيدها دور پيامبر حلقه زده اند. اكنون، پيامبر شروع به سخن مى كند: «اى مردم! خدا مرا به ديدار خود دعوت كرده است و من به زودى از ميان شما مى روم. بار ديگر به شما يادآورى مى كنم كه من وصىّ و جانشين خود را براى شما مشخّص نموده ام و شما را بدون رهبر رهانمى كنم». ناگهان صدايى، سخن پيامبر را uN49    ] اشك در چشم دختر خورشيد p(ع) برسد؟ آرى، اينها نشانه هاى امامت است كه از امامى به امام ديگر مى رسد. وقتى كه حضرت مهدى(ع) بخواهد ظهور كند با اين پرچم مى آيد. دوست خوبم! آيا مى دانى وقتى اين پرچم باز شود، چند گروه از فرشتگان، از آسمان نازل مى شوند: الف. فرشتگانى كه براى يارى حضرت نوح(ع)، در كشتى او بودند. ب. فرشتگانى كه براى يارى حضرت ابراهيم(ع) فرود آمدند. ج. فرشتگانى كه همراه حضرت موسى(ع) بودند (زمانى كه مى خواست همراه با قوم بنى اسرائيل از رود نيل، عبور كند). د. فرشتگانى كه هنگام عروج حضرت عيسى(ع) همراه او بودند. هـ. چهار هزار فرشته اى كه هميشه در ركاب پيامبر اسلام بودند. پرچمى به دست قهرمان mن پرچم را براى پيامبر آورد و پيامبر هم، آن پرچم را باز نمود و لشكر اسلام در آن جنگ به پيروزى بزرگى دست يافت. ولى پيامبر در هيچ جنگ ديگرى، اين پرچم را باز نكرد، بلكه آن را جمع كرده و گذاشته بود و اكنون آن را تحويل على(ع) مى دهد. آيا مى دانى كه اين پرچم از جنس پارچه هاى دنيايى مثل پنبه و كتان و حرير نيست، بلكه از جنس گياهان بهشتى است. اين پرچم آن قدر نورانى است كه مى تواند شرق و غرب دنيا را روشن گرداند. وقتى كه اين پرچم به اهتزاز در مى آيد ترس و وحشت عجيبى در دل دشمنان پديدار مى گردد به طورى كه ديگر نمى توانند هيچ كارى بكنند. آيا مى دانى قرار است اين پرچم به دست حضرت مهدىتو هستم و شوهر تو، على(ع)، جانشين من است، مگر على(ع) بهترين مردم نيست؟ مگر او اوّل كسى نيست كه به من ايمان آورده؟ مگر او شجاع ترين مردم نيست؟». نگاه كن كه چگونه لبخند شادى بر صورت حضرت فاطمه(س) نقش مى بندد. پيامبر سخن خود را ادامه مى دهد: ـ آيا خوشحال شدى؟ دخترم! آيا مى خواهى باز هم برايت سخن بگويم تا بيشتر خوشحال شوى. ـ آرى. ـ دخترم! بدان مهدىّ كه عيسى(ع) پشت سر او نماز مى خواند از فرزندان تو مى باشد. اينجاست كه حضرت فاطمه(س) خيلى خوشحال مى شود و ديگر از آن غم و اندوه اثرى باقى نمى ماند. اشك در چشم دختر خورشيدoلمان فارسى به عيادت پيامبر آمده است، او با پيامبر مشغول سخن گفتن است. در اين ميان دختر پيامبر، حضرت فاطمه(س) از راه مى رسد، او مى خواهد ديدارى با پدر تازه كند، وقتى او وارد اتاق مى شود اشك در چشمانش حلقه مى زند. پيامبر متوجّه گريه حضرت فاطمه(س) مى شود پس به او مى گويد: ـ دخترم! چرا گريه مى كنى؟ ـ چگونه گريه نكنم حال آنكه تو را در اين حالت مى بينم؟ ما بعد از تو چه خواهيم كرد؟ ـ دخترم، صبر داشته باش و به خدا توكّل كن. غم در چهره فاطمه آشكار است، پيامبر مى خواهد سخنى بگويد تا دل فاطمه شاد شود. براى همين، با دخترش چنين مى گويد: «فاطمه جانم، آيا فراموش كرده اى كه من، پدر $`P4    Uپرچمى به دست قهرمان نگاه كن، اين پرچم كه دست على(ع) است، چقدر زيباست! آيا مى دانى اين پرچم تا به حال فقط يك بار مورد استفاده قرار گرفته است؟ آرى، در جنگ بدر، جبرئيل، ايnHO4O    m على جان! چرا جوابم نمى دهى؟ امروز، شنبه، بيست و هفتم صفر است و پيامبر در بستر بيمارى است. بنى هاشم به ديدار پيامبر آمده اند، پيامبر گاه بى هوش مى شود و گاه به هوش مى آيد. عبّاس، عموى پيامبر، سر آن حضرت را در آغوش گرفته است، پيامsبرادر من هستى، به راستى كه تو جانشين و وصىّ من مى باشى». اكنون پيامبر بلال را مى طلبد و به او چنين مى گويد: «اى بلال، برو و شمشير ذوالفقار، زِره، عمامه و پرچم مرا بياور. بلال از اتاق بيرون مى رود و بعد از لحظاتى... نگاه كن، بلال با دست پر برمى گردد، پيامبر رو به على(ع) مى كند و مى گويد: «اى على، اين وسايل را از بلال تحويل بگير و به خانه خود ببر». هدف پيامبر اين است كه همه بدانند اين وسايل از اين لحظه به بعد، از آنِ على(ع) است و همه شاهد باشند تا بعداً كسى در مورد آنها ادّعايى نداشته باشد. على(ع) اين وسايل را برمى دارد و به سوى خانه خود مى رود. على جان! چرا جوابم نمى دهى؟tر چشم را باز مى كند و عموىِ خود را كنار خود مى بيند، رو به او مى كند و مى گويد: «عمو جان، آيا حاضر هستى تا وصيّت هاى مرا انجام دهى و قرض هاى مرا ادا كنى؟». عبّاس نگاهى به پيامبر مى كند و مى گويد: «اى رسول خدا، شما در بخشش و لطف، بى نظير هستيد و به مردم وعده هاى زيادى داده ايد، شما مى دانيد كه وضع مالى من خوب نيست، من چگونه خواهم توانست از عهده اين كار مهم برآيم؟». پيامبر بار ديگر سخن خود را تكرار مى كند و عبّاس همان جواب را مى دهد. اكنون، پيامبر رو به على(ع) مى كند و مى فرمايد: «اى على، آيا حاضر هستى تا به وصيّت هاى من عمل كنى و قرض هاى مرا پرداخت كنى». خداى من! چرا على(ع) rواب نمى دهد؟ نگاه كن، اشك در چشم على(ع) حلقه زده است. گريه، مجال سخن به او نمى دهد. آرى، اين سخن پيامبر بوى رفتن و پرواز مى دهد، على(ع) كه دلباخته پيامبر است چگونه دورى پيامبر را تحمّل كند؟ پيامبر براى بار دوم رو به على(ع) مى كند و مى فرمايد: «اى على، آيا به وصيّت هاى من عمل مى كنى؟». اين بار على(ع) از ميان پرده اشك جواب مى دهد: «بله، پدر و مادرم به فداى شما باد، من حاضر هستم تا به وصيّت هاى شما عمل كنم». نگاه كن، چه لبخند زيبايى بر صورت پيامبر نشسته است، به راستى كه پيامبر تا على(ع) را دارد، غم ندارد. پيامبر از روى خوشحالى با صداى بلند مى گويد: «اى على، تو در دنيا و آخرت gQ5s     منِ پيرمرد را از جايم بلند مى كنى! عبّاس، عموى پيامبر كنار پيامبر نشسته است و در اتاق، جاى سوزن انداختن نيست. بعد از لحظاتى... على(ع) باز مى گردد و وارد اتاق مى شود. ديگر جايى نيست كه على(ع) بنشيند، براى همين آن حضرت در آستانه در مى ايستد. نگاه پيxيامبر را مى گيرد و در دست خود مى كند. اكنون پيامبر تمام نيروى خود را در صداى خود جمع مى كند و مى گويد: «بدانيد برادر و وصىّ و جانشين من، على است». بعد از آن، دست على(ع) را در دست خود گرفته و آن را بالا مى آورد به گونه اى كه همه ببينند و مى فرمايد: «اين على با قرآن است و قرآن با على است، قرآن و على از هم جدا نمى شوند تا در روز قيامت كنار حوض كوثر نزد من آيند». اكنون، پيامبر رو به على(ع) مى كند و مى گويد: «على جان! به من قول بده كه در اين لحظات آخر همواره كنار من باشى و چون از دنيا رفتم تا زمانى كه مرا در داخل قبر نگذاشته اى مرا تنها نگذارى». منِ پيرمرد را از جايم بلند مى كنى!vى بنى هاشم، مبادا به على حسد بورزيد، مبادا از دستور على سرپيچى كنيد كه در اين صورت، گمراه خواهيد شد». عبّاس، عموى پيامبر، هنوز ناراحت است كه چرا پيامبر جاى او را به على(ع) داده است. او مى خواهد از اتاق بيرون برود كه پيامبر به او مى گويد: «عمو جان، بترس از اين كه من از دنيا بروم در حالى كه از تو ناراحت باشم». عموى پيامبر تا اين را مى شنود، برمى گردد و در گوشه اى مى نشيند. اكنون وقت آن است كه ببينيم پيامبر چه كار مهمّى با على(ع) دارد. پيامبر انگشتر خود را از دست بيرون مى آورد و مى گويد: «اى على، اين انگشتر را بگير و در دست كن تا همه ببينند». همه مى بينند كه على(ع) انگشتر پwامبر كه به على(ع) مى افتد، رو به عموى خود، عبّاس مى كند و از او مى خواهد تا برخيزد و على(ع) كنار او بنشيند. عبّاس در حالى كه از جاى خود بلند مى شود، مى گويد: «اى پيامبر، منِ پيرمرد را از جاى خود بلند مى كنى و اين جوان را به جاى من مى نشانى؟». اگر به صورت عبّاس نگاه كنى او را عصبانى مى بينى! به راستى چرا بايد چنين باشد، چرا بايد حتّى بنى هاشم هم طاقت ديدن فضائل على(ع) را نداشته باشند؟ على(ع) جانشين رسول خداست، حتماً پيامبر با او كار خاصّى دارد و براى همين او را به كنار خود فرا خوانده است. على(ع) مى آيد و كنار پيامبر مى نشيند. پيامبر رو به اطرافيان خود مى كند و مى فرمايد: «ا DD0T4'    e دل من براى شما تنگ مى شود جبرئيل و ديگر فرشتگان، همه، از پيامبر اجازه مى گيرند و به سوى آسمان مى روند. در اين اتاق فقط پيامبر مى ماند و على(ع). نگاه كن! مولايت در فكر است، به راستى كه چه مأموريّت مهمّى را خدا بر دوش او گذاشته است; حفظ اسلام، صبر در همه سختى ها، تلاش براى هدايت مردم. همه اين ها، نشانه آن است كه پيامبر به زودى از ميان ما مى رود و به ديدار خدا مى شتابد. به راستى كه هيچ چيز براى مولاى تو سخت تر از دورى پيامبر نيست، او از زمانى كه چشم باز نموده همواره كنار پيامبر بوده است، اكنون چگونb و كار را به آنجا مى رسانند كه چهره او با خونِ سرش رنگين مى شود». دوست خوبم! اين جبرئيل است كه از پيامبر مى خواهد تا اين سخنان را به مولايمان بگويد. من در تعجّب هستم، مگر همه مردم در غدير خُم با على(ع) بيعت نكرده اند؟! مگر پيامبر بارها و بارها، در مورد محبّت و مهربانى با خاندان خود براى مردم سخن نگفته است، آيا مردم همه اين سخنان را فراموش خواهند كرد؟ در اين ميان، سخنان ديگرى هم ردّ و بدل مى شود كه من آنها را نمى شنوم، فقط اين را مى بينم كه اشك از چشمان على(ع) جارى است. به راستى بعد از وفات پيامبر چه حوادثى روى خواهد داد؟ چه كسى باور مى كند كه مسلمانان براى آتش زدن خاند تا مردم، يك بار ديگر، عشق و علاقه او را نسبت به دخترش ببينند. پيامبر وارد خانه حضرت فاطمه(س) مى شود. حسن و حسين(ع) به استقبال مى آيند، پيامبر آنها را در آغوش مى گيرد و گل هاى خود را مى بوسد. نگاه كن! حسن(ع) بيش از همه بى تابى مى كند و اشك مى ريزد، پيامبر او را در آغوش خود مى فشارد و مى فرمايد: «حسنم! گريه نكن كه دل مرا با گريه خود به درد آوردى». به راستى آيا باز هم پيامبر به اين خانه خواهد آمد؟ آرى، تا پيامبر هست اهل اين خانه پيش همه عزيز هستند و همه احترام آنها را مى گيرند. امّا آيا مردم بعد از پيامبر نيز به اهل اين خانه احترام خواهند گذاشت؟ با گريه ات دلم را مسوزانzكيد دارد كه به آن عمل شود. چقدر خوب بود من مى توانستم براى شما قسمتى از اين عهدنامه را بخوانم. پيامبر سخن خود را ادامه مى دهد: ـ على جان! در اين عهدنامه آمده است كه تو بايد دوستان خدا را دوست بدارى و با دشمنان خدا دشمن باشى، تو بايد بر سختى ها و بلاها صبر كنى، على جان! بعد از من، مردم جمع مى شوند حقّ تو را غصب مى كنند و به ناموس تو بى حرمتى مى كنند، تو بايد در مقابل همه اينها صبر كنى! ـ چشم اى رسول خدا، من در مقابل همه اين سختى ها و بلاها صبر مى كنم. صدايى به گوشم مى رسد، آيا گوينده اين سخن را مى شناسى؟ «اى محمّد، به على(ع) بگو كه بعد از تو، مردم، حرمت او را نگه نمى دارند|خل اين نامه چه نوشته شده است. بعد از لحظاتى... پيامبر رو به على(ع) مى كند و مى گويد: ـ اى على، آيا از اين عهدنامه كه خدا برايت فرستاده آگاه شدى؟ آيا به من قول مى دهى كه به آن عمل كنى. ـ آرى، پدر و مادرم به فداى شما باد، من قول مى دهم به آن عمل كنم و خداوند هم مرا يارى خواهد نمود. ـ آيا در روز قيامت شهادت مى دهى كه من اين عهدنامه را تحويل تو دادم. ـ آرى، اى رسول خدا! ـ اى على، جبرئيل و ميكائيل با هزاران فرشته، هم اكنون كنار تو ايستاده اند و سخن تو را مى شنوند، آيا به اين عهدنامه عمل خواهى نمود؟ ـ آرى. من در تعجّب هستم مگر در اين عهدنامه چه نوشته شده است كه پيامبر اين همه ت}از همه مى خواهد تا اتاق را ترك كنند. نگاه كن، جبرئيل همراه خود نامه اى آورده است. جبرئيل رو به پيامبر مى كند و مى گويد: «اى محمّد! خدايت سلام مى رساند و مى گويد: "اين عهدنامه بايد به دست وصىّ و جانشين تو برسد"». پيامبر در جواب مى گويد: «اى جبرئيل، همه سلام ها به سوى خدا باز مى گردد، سخن خداى من، درست است، نامه را به من بده». جبرئيل نامه را به پيامبر مى دهد و پيامبر آن را به على(ع) مى دهد و از او مى خواهد تا آن را به دقّت بخواند. آيا مى دانى اين عهدنامه، ميراث پيامبران الهى است؟ همسفر خوبم! مولايت را نگاه كن، او دارد عهدنامه را با دقّت مى خواند. خيلى دلم مى خواهد بدانم دا 8R49    c با گريه ات دلم را مسوزان امروز، يكشنبه است، مثل اينكه امروز حال پيامبر كمى بهتر است. پيامبر تصميم گرفته است يك بار ديگر به مسجد برود و با مردم نماز بخواند، هيچ كس باور نمى كند اين آخرين نمازى است كه پيامبر در مسجد مى خواند. مسلمانان همه منتظر هستند، پيامبر در حالى كه دست در دست على(ع) دارد وارد مسجد مى شود و به سوى محراب مى رود. پيامبر نماز خود را خيلى سريع مى خواند و بعد از نماز به سوى خانه حضرت فاطمه(س) حركت مى كند. او مى خوا{i على(ع) جمع شوند و درِخانه او را آتش بزنند! چه كسى باور مى كند كه ريسمان بر گردن على(ع) بياندازند و او را به سوى مسجد بكشانند! چه كسى باور مى كند كه جلو چشم او ناموسش را با تازيانه بزنند! اينها را هيچ كس باور نمى كند. چرا على(ع) بايد همه اينها را به چشم خود ببيند و صبر كند؟ امروز على(ع) به پيامبر قول مى دهد كه در مقابل همه اين سختى ها و بلاها صبر كند زيرا فقط صبر اوست كه مى تواند اسلام را حفظ كند. آرى، اگر صبر على(ع) نباشد دشمنان اسلام، اصل و اساس اسلام را نابود خواهند كرد. مگر همين على(ع) نبود كه تا ديروز در همه جنگ ها با شمشير خود اسلام را زنده مى كرد، او بايد فردا با صب DJPV\bhntz "(.4:@FLRX^djpv|&*?,-./01247Ѕ68:">!=,@7C?47    s من به دنبال برادران خود هستم همه در مسجد نشسته ايم و منتظر هستيم تا پيامبر بيايHCدر شهر كوفه زندگى مى كنم، خيلى دلم مى خواست كه به زيارت خانه خدا بروم. نزديك ايّام حج كه شد با جمعى از دوستان خود به سوى مكّه حركت كرديم، شكر خدا كه موفّق شديم اعمال حج را انجام دهيم! اكنون تصميم گرفتيم تا به مدينه سفر كرده و بار ديگر امام صادق(ع) را ببينيم. آرى! هيچ چيز در دنيا براى ما مثل ديدار با امام معصوم، ارزشمند و لذّت بخش نيست. وقتى به مدينه رسيديم چند روزى در آنجا مانديم و از حضور آن امام بزرگوار استفاده مى برديم و از سخنان او براى سعادت دنيا و آخرت خويش بهره مى گرفتيم. كم كم بايد براى بازگشت به كوفه آماده مى شديم، سفر طولانى شده بود و زن و بچّه هاى ما منتظر ب X4}    _سلام به ظهور زيبايى ها يك روز كه نزد امام رضا(ع) رفته بودم از او در مورد روزگار ظهور سؤال نمودم، مى خواستم بدانم كه چه موقع حكومت اهل بيت(ع) تشكيل خواهد شد، چه موقع، دنيا گمشده خود را كه همان عدالت است باز خواهد يافت؟ كى گره از كار بشر باز و گشايشى پديدار خواهد شد؟ امام رضا(ع) به من نگاهى كرد و فرمود: «مگر نمى دانى اگر در انتظار فرج باشى، همين انتظار، براى تو، فرج است؟». من با شنيدن اين سخن به فكر فرو رفتم، منظور امام از اين سخن چه بود؟ خيلى فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه وقتى من منتظر ظهور باشم، در حقيقت به روشنايKDودند. براى آخرين بار نزد امام رفتيم و مى خواستيم با او خداحافظى كنيم. يكى از دوستان من رو به امام كرد و گفت: اى فرزند رسول الله! از تو مى خواهيم كه در اين آخرين لحظات با ما سخنى بگوييد تا ما آن را آويزه گوش خويش قرار دهيم. امام به ما نگاهى كرد و چنين فرمود: «از شما مى خواهم كه همديگر را يارى كنيد و با يكديگر مهربان باشيد، ثروتمندان شما از مستمندان دستگيرى كرده و به آنها كمك نمايند. هر چه را كه براى خود مى پسنديد، براى ديگران هم بپسنديد. شما به شهر خود مى رويد و سخنان ما به شما مى رسد، شما بايد اين سخنان را مورد بررسى قرار دهيد. اگر اين سخنان موافق قرآن باشد قبول كنيد و گر آن را مخالف قرآن يافتيد آن را قبول نكنيد. اگر شما به گونه اى زندگى كنيد كه ما از شما مى خواسته ايم، ثواب شهيد را خواهيد داشت، هر كدام از شما كه مرگ او قبل از ظهورِ حكومت ما فرا برسد، خداوند به او ثواب شهيد مى دهد». وقتى ما سخن امام صادق(ع) را شنيديم خيلى به فكر فرو رفتيم، ساليان سال بود كه ما منتظر بوديم حكومت اهل بيت(ع) تشكيل شود و بتوانيم جان خود را فداى آرمان مقدّس اسلام نماييم، امّا آن كه روز امام صادق(ع) ما را متوجّه وظيفه خود نمود. آرى، امام دوست دارد كه ما از محرومان جامعه دستگيرى نماييم و به فهم و شناخت قرآن نيز بيشتر توجّه كنيم. در آرزوى شهادت هستم هنوز! ديگر در آرزوى ظهور حضرت مهدى نباشيم؟ ـ اين چه سخنى است كه تو مى گويى؟ آيا دوست نداريد كه عدالت در دنيا برقرار شود و مظلومان جهان از ظلم ها و ستم ها نجات يابند؟ اين سخن امام بار ديگر مرا به فكر فرو برد، جواب او كوتاه بود امّا معناى زيادى داشت. من بايد براى ظهور دعا كنم تا عدالت در جهان پياده شود و بشر، گمشده خويش را كه همان عدالت واقعى است پيدا كند، امّا اگر عمر من آن قدر طول نكشيد كه روزگار ظهور را ببينم نبايد نااميد بشوم، من بايد بدانم كه اگر من وظيفه خود را خوب انجام بدهم خدا به من پاداشى بزرگ خواهد داد. ديگر در انتظار ظهور نيستم! ه آنها چراغ هايى هستند كه مردم را هدايت مى كنند و خداوند آنها را از فتنه هاى بسيارى نجات مى دهد، اى كاش من آنها را مى ديدم! ايمان آنان از ايمان همه مردم بهتر است، زيرا آنان بر سياهى روى كاغذ ايمان آورده اند، آنان مرا نديده اند و امام زمان خويش را به چشم سر نديده اند، امّا قلب هاى آنان از نور ايمان روشن است. وقتى سخن پيامبر به اينجا رسيد، همه ما به فكر فرو رفتيم. ما كه پيامبر را در جنگ ها با تمام وجودمان يارى كرده ايم، برادر پيامبر نيستيم! بلكه كسانى كه در آينده خواهند آمد، برادران پيامبر هستند، اى كاش ما هم در آن زمان به دنيا مى آمديم!! من به دنبال برادران خود هستمFعضى ها خيال مى كنند كه حتماً كسانى برادران پيامبر هستند كه آن حضرت را يارى نموده اند و از اصحاب او هستند. براى همين يكى از آنها چنين مى گويد: اى رسول خدا! شما دعا كردى كه خدا توفيق ديدار برادرانتان را به شما عنايت كند، آيا ما كه به تو ايمان آورديم و تو را يارى كرديم برادران تو نيستيم؟ پيامبر نگاهى به سوى او مى كند و مى گويد: شما ياران من هستيد، امّا برادران من كسان ديگرى هستند، آنهايى كه در «آخر الزّمان» مى آيند و به من ايمان مى آورند در حالى كه مرا نديده اند، به خدا قسم من آنها را به نام هايشان مى شناسم، آنها براى حفظ دين خود با مشكلات زيادى روبرو مى شوند، به راستى Gد، ديگر وقت زيادى تا اذان نمانده است، مردم كم كم براى خواندن نماز به مسجد مى آيند. نگاه كن! اين پيامبر است كه به اين سو مى آيد، همه به احترام او از جاى خود بلند مى شوند. پيامبر به سوى محراب مى رود و نماز برپا مى شود. بعد از نماز، پيامبر رو به مردم مى كند تا براى آنان سخن بگويد، همه منتظر هستند تا امروز هم از سخنان پيامبر بهره مند شوند. در اين هنگام پيامبر چنين مى فرمايد: كاش مى توانستم برادرانم را ببينم! پيامبر اين موضوع را دو بار تكرار مى كند. همه ما مى خواستيم بدانيم كه منظور پيامبر از اين سخن چيست؟ برادران پيامبر چه كسانى هستند كه اين قدر او مشتاق ديدار آنهاست. بEه فرارسيدن ظهور نداشته باشم. من تا امروز از تمام وجودم براى ظهور دعا مى كردم، امّا الان ديگر نمى توانم دعا بكنم، زيرا فهميده ام كه اين روزگار با همه سختى هايش براى رشد و كمال من از دوران ظهور بهتر است. من در اين روزگار مى توانم به اوج سعادت و رستگارى برسم. من مى توانم گوى سبقت را از همه بربايم! مى بينم كه تو با تعجّب به من نگاه مى كنى. تو باور نمى كنى كه چرا من ديگر مشتاق ظهور نيستم. خوب چه كنم؟ هر كس جاى من باشد و اين سخنان زيباى امام صادق(ع) را بشنود همين فكر را مى كند. خوب است همين مطلب را با امام در ميان بگذارم. رو به امام مى كنم و مى گويم: ـ آقاى من! آيا درست است كه ما Iزى دارند، امام آنها غايب است، فتنه ها به آنها رو مى آورد و آنان لحظه به لحظه در آماج دسيسه هاى دشمنان هستند، امّا با اين حال آنها در راه خود ثابت قدم هستند. خدا اين را مى بيند و به آنان ارزش زيادى مى دهد و براى همين است كه مقام آنها از همه بالاتر است. دوست من! سخنان امام مايه آرامش من شد. ديگر من حسرت آينده را نمى خورم زيرا فهميدم كه بايد شكرگزار خدايى باشم كه مرا در اين روزگار آفريده است. درست است سختى هاى زيادى را بايد تحمّل كنم، امّا ارزش آن را دارد زيرا در اين شرايط من از ياران حضرت مهدى(ع) بهتر هستم! از شما چه پنهان، اين سخنان امام باعث شد كه من ديگر اشتياق زيادى بى و كمال رسيده ام، ظهور براى اين است كه همه انسان ها به كمال و زيبايى برسند، وقتى كه من در انتظار اين زيبايى باشم، خودم نيز زيبا مى شوم و ارزش پيدا مى كنم، چرا كه تمام فكر و ذهن من به زيبايى مى انديشد، من ديگر زيبا فكر مى كنم، اين زيبايى در زندگى من جلوه مى كند. آرى! در انتظار همه خوبى ها بودن، خودِ مرا هم زيبا مى كند و اين، عينِ زيبايى است. وقتى من با تمام وجودم منتظر آمدن امام زمان خويش هستم و براى آمدن او برنامه ريزى مى كنم، ناخودآگاه زندگى خود را به سمت و سويى مى برم كه رنگ و بوى قرآن مى دهد، اينجاست كه در زندگى من، زيبايى ظهور پيدا مى كند. سلام به ظهور زيبايى ها Jيد، شما نمى توانيد به راحتى نماز خود را هم بخوانيد و به سفر حج برويد. شما با ترس حج خود را به جا مى آوريد، حكومت هر لحظه به دنبال شماست كه شما چه مى كنيد و كجا مى رويد». وقتى من اين سخنان را شنيدم، فهميدم كه چرا خدا ما را بيشتر از ياران حضرت مهدى(ع) دوست دارد، آرى! كسانى كه در زمان ظهور حضرت باشند، هيچ ترسى نخواهند داشت، در آن روزگار، حكومت عدل اهل بيت(ع) تشكيل خواهد شد، امّا كسى كه در روزگار غيبت زندگى مى كند، زندگى او با ترس و دلهره آميخته شده است و او بايد اين سختى ها را تحمّل كند، آرى، خدا عادل است و هرگز به كسى ظلم نمى كند، خدا مى داند شيعيان روزگار غيبت چه حال و روبصير! آيا تو هم از آن كسانى هستى كه مى خواهند به دنيا برسند؟ آيا تو هم از كسانى هستى كه مى خواهند تا ظهور فرا برسد و آنها به پول و ثروت برسند؟ اى ابوبصير! كسى كه اعتقاد و يقين به ما داشته باشد و در انتظار ظهور باشد، بايد بداند كه او به خاطر همان انتظار به كمال واقعى خود مى رسد. آن روز بود كه فهميدم كه اگر من منتظر واقعى باشم، بايد براى من ظهور شده باشد، پس مشكل در اين است كه من هنوز منتظر واقعى نيستم، خوشا به حال كسانى كه منتظر واقعى هستند، آنان ديگر به گمشده خود رسيده اند. آنان ديگر در اضطراب نيستند، چون به آرامشى بس بزرگ دست يافته اند! آيا عمر من طولانى خواهد بود؟M خواهم براى شما خاطره اى را نقل كنم. يك روز كه نزد امام صادق(ع) رفته بودم از آن حضرت سؤال كردم: ـ آقاى من! آيا عمر من آن قدر خواهد بود كه روزگار ظهور را درك كنم؟ آيا من روزگار حكومت شما را خواهم ديد؟ ـ اى ابوبصير! آيا تو امام خود را مى شناسى؟ آيا به امام خويش معرفت دارى؟ ـ بله! من بر اين باور هستم كه تو امام من هستى و فقط اطاعت تو بر من واجب است. ـ اى ابوبصير! اگر تو امام خود را بشناسى ديگر براى تو فرقى نمى كند كه روزگار ظهور را درك كنى يا نه. تو مانند كسى هستى كه در خيمه قائم است و آماده است تا آن حضرت را يارى كند. ـ فدايت بشوم. به من بگو كه ظهور كى فرا خواهد رسيد؟ ـ اى اب MM#4    k به خاطر شما همه كار مى كنم به چه فكر مى كنى؟ رفيق! چرا زانوى غم به بغل گرفته اى؟ چرا نااميد شده اى؟ شيعه امام زمان كه نبايد نااميد شود، درست است كه زمانه بدى است و سختى ها بر تو هجوم آورده، امّا تو بايد مثل كوه استوار باشى و دريايى از اميد در وجودت موج بزند. مثل اين است كه فايده اى ندارد! تو هنوز هم به سياهى ها فكر مى كنى، من بايد كارى انجام دهم كه تو مثبت انديشه كنى. آرى! تو قدرى نياز به انرژى مثبت دارى. ـ آيا خودت هم با من موافق هستى يا نه؟ من نمى گويم سختى وجود ندارد، بلكه مى گويم تو نباي5R حكومت، بسيارى از دوستان مرا در گوشه زندان جاى داده است و آنها را آزار و شكنجه مى كند، شنيده ام عدّه اى از آنها مظلومانه به شهادت رسيده اند، آنها جُرمى به غير از پيروى از آرمان اهل بيت(ع) نداشتند. وقتى من به اين موضوع فكر مى كنم بسيار ناراحت مى شوم، تا به كى بايد شيعيان مظلوم باشند؟ تا به كى بايد اين حكومت هاى فاسد به ظلم ها و ستم هاى خود ادامه دهند؟ من همواره با ترس و اضطراب زندگى مى كنم، زن و بچّه من هميشه نگران هستند، هر لحظه ممكن است مأموران حكومتى به خانه ام بريزند و مرا دستگير كنند. چاره اى ندارم جز اين كه دعا كنم، روزگار رهايى فرا رسد و حكومت عدل اهل بيت(ع) !!`4y    s آيا عمر من طولانى خواهد بود؟ نام من «ابوبَصير» است، من هيچ گاه دنيا را نديدم، چون من كورِمادرزاد به دنيا آمدم. اهل كوفه هستم و از شاگردان امام صادق(ع) مى باشم. امروز مىN4c    m ديگر در انتظار ظهور نيستم!PSتشكيل شود. بايد براى ظهور دعا كنم. نمى دانم آيا آن قدر زنده خواهم ماند كه آن روزگار را ببينم يا نه؟ خوشا به حال كسانى كه در روزگار ظهور خواهند بود و حضرت مهدى(ع) را يارى خواهند كرد. امروز تصميم گرفتم تا به خانه امام صادق(ع) بروم تا شايد قدرى آرام شوم، ديدار امام معصوم مى تواند به قلب من آرامش بدهد. آنجا را نگاه كن! آنجا خانه امام است، من تا لحظه اى ديگر كنار او خواهم بود. سلام مى كنم و جوابى سرشار از محبّت مى شنوم. اكنون امام رو به من مى كند و مى گويد: «مقام شما در نزد خدا از كسانى كه در زمان ظهور، قائم ما را يارى مى كنند، بيشتر است». من قدرى با خود فكر مى كنم، آخر چگونه چLنين چيزى ممكن است؟ من تا به حال خيال مى كردم كسانى كه در زمان ظهور باشند و امام زمان را يارى مى كنند، از همه بهتر هستند، امّا اكنون مى فهمم كه امام صادق نظر ديگرى دارد، او ما را كه در دوران ظهور زندگى نمى كنيم، بهتر از ياران حضرت مهدى(ع) مى داند. اين براى من خيلى عجيب بود. بايد صبر كنم تا امام، خودش براى من توضيح دهد. لحظه اى مى گذرد، امام سخن خود را اين گونه ادامه مى دهد: «شما هر صبح و شب در ترس و نگرانى به سر مى بريد، هر لحظه ممكن است حكومت، شما را دستگير كند و به جُرم حق طلبى روانه زندان كند و شما را شكنجه نمايد. شما وقتى مى خواهيد نماز خود را بخوانيد در ترس و دلهره هس v4-    k خدا چه كسانى را دوست دارد؟[كنم. خدايا! مرا در اين امر ظهور، بردبار قرار بده تا نه تعجيل آن را بخواهم و نه تأخير آن را! خدايا! به تو پناه مى برم از اين كه به حكمت تو اعتراض كنم و بگويم: «چرا امام زمان ظهور نمى كند؟». خدايا! از تو مى خواهم كه مرا تسليم حكمت خودت قرار دهى. آمين. * * * دوست من! كمى در اين دعا فكر و تأمل كن، ما در اين دعا از خدا نمى خواهيم كه ديگر مشتاق ظهور نباشيم، بلكه اين دعا به ما مى آموزد كه از عجله كردن و اعتراض كردن به حكمت خدا دست برداريم. ما با تمام وجود براى ظهور دعا مى كنيم، امّا اگر خداوند دعاى ما را مستجاب نكرد هرگز به حكمت خدا اعتراض نمى كنيم. دعايى براى همه منتظران 7شناسم، مى دانم كه اين جواب از خودت نيست. ـ راستش را بخواهيد اين جواب را از صالح مازندرانى ياد گرفتم. ـ اى جوان! كسى كه به تو اين جواب را داده است، به زودى نابغه روزگار خواهد شد و تو نام او را اين گونه مى برى! ـ ببخشيد استاد! ـ حالا بگو بدانم آن كسى كه اين جواب را به تو ياد داد كجاست؟ ـ استاد! ببخشيد، او همان كسى است كه مدّت هاست كنار درِ اين مسجد مى نشيند و به درس شما گوش مى دهد، او لباسى كهنه بر تن دارد، همه ما خيال مى كرديم كه او براى گدايى اينجا مى آيد. اجازه مى دهيد او را به داخل مسجد دعوت كنم؟ ـ خير. صبر كنيد. استاد به فكر فرو مى رود، چرا اين نابغه خود را اين گونه دقى ماندند، خدا هفت بار به نوح دستور داد تا هسته هاى جديد بكارد. خيلى ها از دين دست برداشتند و فقط هفتاد و دو نفر باقى ماندند. ـ بعد از آن چه شد؟ ـ خدا آن وقت به نوح دستور داد تا مشغول ساختن كشتى شود و بعد از مدّتى طوفان، همه كفّار را نابود كرد. غيبت قائم ما هم آن قدر طول مى كشد تا كسانى كه اهل شكّ و ترديد هستند از صف مؤمنان و شيعيان ما جدا شوند. ـ آقاى من! شباهت مهدى به خضر چيست؟ ـ خدا مى دانست كه قائم ما، عمرى طولانى خواهد داشت و غيبت او طولانى خواهد شد. براى همين به خضر هم عمرى طولانى عنايت كرد تا شاهدى براى عمر طولانى قائم ما باشد. در آن كتاب چه خواندى كه گريان شدى؟ى شود، از جاى خود برمى خيزم و به سوى محراب مى روم و نزد امام خود مى نشينم. سلام مى كنم و جواب مى شنوم. او با مهربانى به من نگاه مى كند و من آرامش را در قلب خود مى يابم. اكنون او صدايم مى كند و من در پاسخ مى گويم: ـ فدايت شوم مولاى من! ـ روزى كه شيعيان دچار اختلاف شوند تو چه خواهى كرد؟ روزگارى كه هر گروه از گروه ديگر بيزارى بجويد و شيعيان من يكديگر را دروغگو خطاب كنند. ـ آيا چنين روزى فرا خواهد رسيد؟ ـ آرى! ـ به راستى در آن روزگار هيچ خيرى نخواهد بود. ـ چنين مگو! تو مى توانى تمام خوبى ها را در آن زمان بيابى، زيرا در همان روزگار مهدى ما ظهور خواهد كرد. همه خوبى ها كجاست؟W تنومندى شدند، عذاب كفّار فرا خواهد رسيد. نوح اين خبر را به ياران خود داد و همه خوشحال شدند، آنها سال ها صبر كردند تا آن هسته ها به درختان تنومندى تبديل شدند. ـ آيا آن وقت عذاب بر كفّار نازل شد؟ ـ وقتى همه منتظر وعده خدا بودند جبرئيل نازل شد و به نوح دستور داد تا هسته آن درخت ها را بگيرد و آن را در زمين بكارد، هر وقت كه اين هسته هاى جديد تبديل به درخت شدند عذاب كفّار نازل خواهد شد. وقتى نوح اين سخن را به ياران خود گفت عدّه زيادى از آنان از دين برگشتند و با خود گفتند اگر نوح بر حق بود، هرگز چنين نمى شد. ـ سرانجام چه شد؟ ـ خدا آن قدر ياران نوح را امتحان كرد تا عدّه كمى بابن سَنان! روزگارى فرا مى رسد كه امام شما از ديده ها پنهان مى شود و فتنه ها به سوى شما هجوم آورند; در آن روز فقط كسى نجات پيدا مى كند كه دعاىِ غريق را بخواند. ـ دعاى غريق؟ آيا منظور شما اين است كه بايد مانند كسى دعا كنيم كه در حال غرق شدن است؟ آيا مى شود اين دعا را به من بياموزيد؟ ـ اى سَنان! در آن روزگار سخت، بايد اين دعا را بخوانيد: «يا اللهُ يا رَحمانُ يا رَحيمُ، يا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ، ثَبِّتْ قَلْبي عَلى دينِكَ». اى خداى مهربان و بخشنده! اى كسى كه قلب ها به دست توست، از تو مى خواهم كه قلب مرا بر دين خودت ثابت كنى و مرا از شكّ ها نجات بخشى. وقتى كسى دارد غرق مى شود امام صادق(ع) فرمود: «روزگارى فرا خواهد مى رسد كه امامِ تو از ديده ها پنهان مى شود و دوران غيبت از راه مى رسد، تو بايد بدانى كه در آن روزگار، خدا از بندگان خويش رضايت بيشترى دارد. خدا كسانى كه در آن شرايط بر عقيده مهدويّت باقى مانده اند را خيلى دوست دارد. در آن روزگار شما هر صبح و شب منتظر ظهور باشيد و بدانيد كه غيبت امام در دل شيعيانِ واقعى، هرگز شكّ و شبهه اى وارد نمى كند، اگر خدا مى دانست كه با غيبت، بندگان خوبش دچار ترديد مى شوند هرگز امام زمان را از ديده ها پنهان نمى كرد». خدا چه كسانى را دوست دارد؟Z داشت در آب غرق مى شد! با عجله به سوى او رفتم، او را در آغوش گرفتم و از آب بيرون آوردم و به كنار استخر بردم، بعد از مدّتى حال او خوب شد، امّا من هيچ گاه اين خاطره را فراموش نمى كنم، وقتى كه آن نوجوان در حال غرق شدن بود، با تمام وجودش التماس مى كرد كه كسى او را نجات بدهد. او حتّى نمى توانست فرياد بزند، من فقط چشمان او را مى ديدم كه يك دنيا حرف مى زد. خلاصه آن روز من يك «غريق» را ديدم، كسى كه داشت در آب غرق مى شد. اكنون كه اين خاطره را برايت گفتم، مى خواهم سخنى از امام صادق(ع) را برايت نقل كنم. يك روز ابن سَنان خدمت آن حضرت رسيده بود. آن روز امام به او رو كرد و چنين گفت: ـ اى اار بودى تلاش كن تا همواره اين دعا را بخوانى. ـ كدام دعا را؟ ـ دعايى را كه به تو مى آموزم بارها بخوان، دست به سوى آسمان بگير و با تمام وجودت، خداى خود را صدا بزن و چنين بگو: «اى خداى من! از تو مى خواهم كه شناخت خودت را به من عنايت كنى زيرا اگر من تو را نشناسم، به پيامبر تو هم باور نخواهم داشت. خدايا! از تو مى خواهم كه شناخت پيامبر خودت را به من بدهى كه اگر پيامبرت را نشناسم امام خود را هم نخواهم شناخت. خدايا! از تو مى خواهم شناخت امام زمان را كه نماينده توست به من عطا كنى كه اگر امام زمان را نشناسم، گمراه خواهم شد و دين خود را از دست خواهم داد». اين دعا را هر روز بخوان Y4}    a اين دعا را هر روز بخوان اسم من «زُراره» است، من يكى از ياران امام صادق(ع) هستم، يك روز آن حضرت رو به من كرد و چنين فرمود: ـ روزگارى كه امام زمان از ديده ها پنهان شود، شيعيان ما در انتظار او خواهند بود، امّا مردم ديگر دچار شكّ خواهند شد، عدّه اى خواهند گفت كه اصلاً به دنيا نيامده است، عدّه اى هم به اين باور خواهند بود كه او از دنيا رفته است، امّا شيعه واقعى ما در انتظار آمدن او خواهد بود. آن روز همه مردم امتحان خواهند شد تا كسانى كه اهل شكّ و ترديد هستند از ديگران جدا شوند. آرى! آن روز، روز امتحان است. اگر تو در آن روزگ]  4a    Y دورغگويان را بشناسيد ـ آقاى من! فدايت شوم! زمان ظهور كى فرا خواهد رسيد؟ كى حكومت شما تشكيل خواهد شد؟ كى به ظلم و ستم پاي`: 4=    c وقتى كسى دارد غرق مى شود يادم نمى رود روزى كه براى شنا به استخر رفته بودم، البتّه من شناگر ماهرى نيستم، بيشتر مواقع، براى رفع خستگى به آب مى زنم. همين طور كه مشغول شنا بودم، نگاهم به نوجوانى ده ساله افتاد كه داشت در آب دست و پا مى زد، او ناخودآگاه به قسمت عميق تر استخر آمده بود، خداى من! او\bن خواهيد داد؟ ـ بدان كه هر كس براى ظهور، وقت و زمانى را معيّن كند، دروغگوست. ما هرگز زمانى را به عنوان زمان ظهور معيّن نمى كنيم. شما مواظب باشيد كه فريب شيّادان را نخوريد. ـ يعنى هر كس كه زمان ظهور را معيّن كند دروغگوست؟ ـ آرى! از اين به بعد هر وقت شنيدى يك نفر براى ظهور وقت معيّن مى كند، بدون هيچ واهمه و ترسى او را دروغگو بخوان. او دروغگوست، ما اهل بيت(ع) هرگز براى ظهور زمانى را مشخّص نمى كنيم. ـ فهميدم، شما مى خواهيد كه شيعيانتان فريب نخورند و گرفتار دروغگويان نشوند. ـ كسانى كه در امر ظهور عجله مى كنند، سرانجام از راه درست منحرف مى شوند، كسانى كه تسليم هستند و به  RiR 4q    Q خدا كه عجله نمى كند ـ آقاى من! تا كى بايد صبر كنيم و شاهد باشيم كه ستمكاران بر روى زمين حكومت كنند؟ تا كى بايد ببينيم كهf 4    O همه خوبى ها كجاست؟ اينجا شهر كوفه است، من در مسجد كوفه نشسته ام، مولايم على(ع) در حال نماز است، من منتظر هستم تا نماز او تمام شود تا نزد او بروم و از سخنانش بهره مند شوم. لحظاتى مى گذرد، نماز تمام مXcآنچه خداوند مقدّر كرده است راضى هستند، نجات مى يابند. دوست خوب من! آنچه براى شما نقل كردم، سخنان امام صادق(ع) است كه به ياران خود فرموده است. اميدوارم كه اين سخنان را هرگز فراموش نكنى و در دام دروغگويان گرفتار نشوى. امر ظهور فقط به دست خداست، و هر كس كه وقت ظهور را معيّن كند، دروغگوست. خيلى دوست دارم مطلب ديگرى را هم برايت بگويم، فرض كن خداوند تصميم گرفته باشد كه ظهور امام زمان در ده سال ديگر باشد، اگر يك نفر بيايد و به صورت كاملاً اتّفاقى بگويد كه ظهور ده سال ديگر خواهد بود، آيا مى توانى حدس بزنى كه چه اتّفاقى خواهد افتاد؟ خداى متعال ظهور را به عقب خواهد انداخت تا آن شخصى كه وقت ظهور را مشخّص كرد رسوا شود و دروغ او بر همه آشكار گردد. امام صادق(ع) بارها گفته است كه همه كسانى كه وقت ظهور را معيّن مى كنند دروغگو هستند، او بى جهت اين را نگفته است، خدا اراده كرده است تا دروغِ همه كسانى كه براى ظهور وقت معيّن كرده اند را به همه نشان بدهد، اين قانون خداست و هرگز از آن كوتاه نمى آيد. شايد افرادى پيدا شوند كه از سرِ دلسوزى و براى اين كه به خيال خودشان مردم را براى ظهور آماده كنند به پيش بينى ظهور اقدام نمايند، امّا آنها بايد بدانند كه به زودى دروغ آنها آشكار خواهد شد. اين اراده خداست و با هيچ كس هم شوخى ندارد. دورغگويان را بشناسيد«فاطمه جانم، آيا فراموش كرده اى كه من، پدر تو هستم و شوهر تو، على، جانشين من است، مگر على بهترين مردم نيست؟ مگر او اوّلين كسى نيست كه به من ايمان آورده؟ مگر او شجاع ترين مردم نيست؟». نگاه كن كه چگونه لبخند شادى بر صورت حضرت فاطمه(س) نقش مى بندد. پيامبر سخن خود را ادامه مى دهد: ـ آيا خوشحال شدى، دخترم؟ آيا مى خواهى باز هم برايت سخن بگويم تا بيشتر خوشحال شوى؟ ـ آرى! ـ دخترم! بدان آن مهدى كه عيسى پشت سر او نماز مى خواند از فرزندان تو مى باشد. اينجاست كه حضرت فاطمه(س) خيلى خوشحال مى شود و ديگر از آن غم و اندوه اثرى در چهره او باقى نمى ماند. اشك در چشم دختر خورشيدdوزهاى پايانى عمر پيامبر است، ديگر همه فهميده اند كه به زودى پيامبر از ميان آنها خواهد رفت و به اوج آسمان ها پرخواهد كشيد. آنجا را نگاه كن! فاطمه(س)، دختر پيامبر به سوى خانه پدر مى رود، او مى خواهد ديدارى با پدر تازه كند، وقتى او وارد اتاق مى شود اشك در چشمانش حلقه مى زند. پيامبر نگاهى به دخترش مى كند و مى گويد: ـ دخترم! چرا گريه مى كنى؟ ـ چرا گريه نكنم حال آن كه تو را در اين حالت مى بينم؟ ما بعد از تو چه خواهيم كرد؟ ـ دخترم! صبر داشته باش و به خدا توكّل كن. غم در چهره فاطمه(س) آشكار است، پيامبر مى خواهد سخنى بگويد تا دل دخترش شاد شود. براى همين، با دخترش چنين مى گويد: حقوق مردم پايمال مى شود و خون بى گناهان بر روى زمين ريخته مى شود؟ ـ شيعيان من! مواظب باشيد كه مبادا عجله كردن در امر ظهور شما را از راه راست منحرف كند! گروه زيادى به خاطر همين عجله كردن، دين خود را از دست دادند. بدانيد كه خدا با عجله كردن بندگان خود هرگز عجله نمى كند. ظهورى كه شما در انتظار آن هستيد زمان خاص خود را دارد، بايد آن زمان فرا برسد، وقتى زمان آن فرا رسيد حتّى يك لحظه هم تأخير نخواهد شد. دوست من! اين هم سخنى ديگر از امام صادق(ع) بود كه براى تو نقل كردم. ما بايد براى ظهور امام زمان دعا كنيم، امّا بايد تسليم امر خدا باشيم و هرگز عجله نكنيم. خدا كه عجله نمى كندين تو انتخاب نمودم. على، نماينده من در روى زمين است و امام و پيشواى بندگان من است و اوست كه دين مرا زنده نگه خواهد داشت. من به واسطه على و فرزندان او كه جانشينانش هستند به بندگان خود مهربانى مى كنم. آخرين جانشين على، مهدى است، كسى كه قيام خواهد نمود، من زمين را به واسطه او زنده خواهم نمود. در روزگار او بندگان خوب من در روى زمين حكومت خواهند كرد، آن روز توحيد در همه دنيا سايه خواهد افكند و كفر نابود خواهد شد. من فرشتگانم را به يارى او خواهم فرستاد، بدان كه او كسى است كه بندگان مرا هدايت خواهد نمود. مهدى كسى است كه عيسى پشت سر او نماز خواهد خواند. سفر آسمانى معراج Z 4    K سفر آسمانى معراج شب معراج بود و من به آسمان ها رفته بودم، آن شب، من مهمانِ خدا بودم، فرشتگان همه به ديدارم آمده بودند، بعد از ديدار آنها، من به سوى ملكوت رفتم، لحظه وصال فرا رسيده بود. صدايى به گوشم رسيد: اى محمّد! تو بنده من هستى و من خداى تو! فقط مرا عبادت كن و فقط براى من سجده نما و فقط بر من توكّل كن كه من تو را بنده خوب و پيامبر خود قرار دادم و برادرت على را به عنوان جانشgjسه هاى آنها واقع نشويم و بتوانيم از باور و اعتقاد خود، با دليل و برهان دفاع نماييم. يك روز من با خود فكر مى كردم و مى خواستم بدانم كسى كه در اين شرايط در اعتقاد به آموزه زيباى مهدويّت ثابت مى ماند نزد خداوند چه جايگاهى دارد. براى همين به كتاب هاى مختلفى مراجعه كردم و سخنان امامان معصوم را مطالعه نمودم و به سخن جالبى از امام سجاد(ع) برخوردم كه دوست دارم آن را براى شما بيان كنم. امام سجاد(ع) مى فرمايند: «كسى كه در روزگار غيبت امام زمان خود، بر ولايت ما اهل بيت(ع) باقى بماند، نزد خدا مقامى بس بزرگ دارد و خداوند ثواب هزار شهيد از شهداى جنگ بدر و اُحد را به او عنايت مى كند». تعجّب نكن! خدا به تو كه در اين روزگار زندگى مى كنى و امام زمان تو غايب است، ثواب هزار شهيد عنايت مى كند. آيا مى دانى راز اين ثواب عظيم چيست؟ در جنگ بدر و اُحد گروهى از ياران پيامبر به فيض شهادت رسيدند، امّا آنان پيامبر و معجزات او را مى ديدند و براى همين به راحتى مى توانستند به يقين و باور برسند، امّا تو كه امروز به قرآن ايمان آورده اى، نه پيامبر را ديده اى و نه امام خود را، ولى به مكتب تشيّع باور دارى و به آموزه هاى زيباى آن ايمان دارى، شب و روز منتظر آمدن امام زمان خود هستى، براى همين است كه خدا به اين باور و به اين يقين تو، ارزش زيادى مى دهد. اين است ثواب منتظر I4i    U مى خواهم به اوج برسم آيا مى خواهى در روز قيامت كنار حضرت على(ع) و در درجه او باشى؟ حتماً مى گويى: آخر چگونه چنين چيزى ممكن است؟ چگونه ممكن است يك نفرى مثل من به آن مقام برسد. من هرگز نمى توانم خاك پاى مولاى خود هم باشم; چه برmR4s    ] اشك در چشم دختر خورشيد e مولاى من! منظور خدا از نعمت آشكار و پنهان در اين آيه چيست؟ ـ اى محمّد اَزدى! منظور از نعمتِ آشكار، همان امام است كه در ميان مردم است و آنها مى توانند او را ببينند، امّا منظور از «نعمت پنهان»، امامى است كه از ديده ها پنهان باشد. ـ آيا مى شود كه امام، غايب شود و كسى او را نبيند؟ ـ آرى! امام دوازدهم براى مدّتى از ديده ها پنهان خواهد شد، البتّه درست است كه او امامِ غايب است امّا يادش در قلب شيعيانش زنده خواهد بود و هرگز او را فراموش نخواهند كرد. وقتى او ظهور كند، براى دنيا، عدل و داد را به ارمغان خواهد آورد. نعمت پنهان و آشكار خدا د كه بخواهم در همان درجه اى از بهشت باشم كه مولايم در آنجاست. امّا تو مى توانى به اين مقام برسى، اين سخن من نيست، اين سخن مولايم على(ع) است. مى دانم دوست دارى كه اين حديث را برايت بخوانم. اين سخن را به دقت گوش نما: حضرت على(ع) فرمود: «مهدى ما از ديده ها پنهان مى شود و غيبت او بسيار طولانى خواهد شد، شيعيان ما به جستجوى او خواهند بود ولى او را نخواهند يافت. بدانيد هر كس در آن زمان بر دين خود باقى بماند و طولانى شدن غيبت امام، او را نااميد نكند، در روز قيامت كنار من و در درجه من خواهد بود». خوشا به حال كسانى كه در اين زمان، بر دين واقعى باقى بمانند! مى خواهم به اوج برسم U4    I به چه فكر مى كنى؟ نام من «اَصبَغ» است، يكى از ياران حضرت على(ع) هستم، اكنون مى خواهم يك خاطره براى شما نقل كنم: روزى از روزها دلم براى مولايم تنگ شده بود، با خود گفتم نزد آن حضرت بروم. از خانه بيرون آمدم و به مسجد كوفه رفتم، وقتى به مسجد رسيدم ديدم مولايم در گوشه اى از مسجد نشسته است و به چيزى فكر مى كند، آثار حزن و اندوه را در صورت او مى ديدم. سلام كردم و او جواب مرا داد و بار ديگر به فكر فرو رفت. نمى دانستم چه چيزى مولاى مرا ناراحت كرده است. رو plمن آموخته ام كه بايد اهل فهم و تدبّر باشم و قرآن را فقط براى ثواب نخوانم، قرآن كتابى است كه برنامه زندگى ما را بيان كرده است، وقتى مى بينم عدّه اى بارها و بارها قرآن را از اوّل تا آخر مى خوانند ولى هيچ توجّهى به معناى آن نمى كنند، ناراحت مى شوم. روزى از روزها كه داشتم قرآن را مى خواندم به اين آيه رسيدم: (وَ اَسبَغَ عَلَيكُم نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً). به فكر فرو رفتم، منظور خدا از اين آيه چيست.خدا مى گويد: «من به شما نعمت هاى آشكار و پنهان داده ام». چقدر خوب بود كه تفسيراين آيه را مى دانستم. آيا موافقى با هم به ديدار امام كاظم(ع) برويم و اين سؤال را از او بپرسيم؟ به او كردم و گفتم: ـ مولاى من! به چه فكر مى كنى و چرا اندوهگين هستى؟ ـ من به يازدهمين امامى كه بعد از من مى آيد فكر مى كنم، من به مهدى فكر مى كنم. كسى كه اين دنيا را از عدل و داد پر خواهد نمود. همانا مهدى از ديده ها پنهان خواهد شد و همين غيبت، عدّه زيادى را دچار شكّ و گمراهى خواهد نمود; البتّه گروهى هم در همان روزگار بر اعتقاد خود ثابت خواهند ماند و سعادتمند خواهند شد. ـ مولاى من! آيا چنين اتّفاقى روى خواهد داد؟ آيا امام از ديده ها پنهان خواهد شد؟ ـ آرى! در آن روزگار كسانى كه بر امامت و اعتقاد بر مهدى باقى بمانند، نزد خدا بهترين بندگان او خواهند بود. به چه فكر مى كنى؟s پنهان خواهد شد و همه شما آن روز امتحان خواهيد شد تا مقدار ايمان شما به امام خود مشخّص گردد. در آن روز عدّه اى خواهند گفت كه امام زمان مرده است!! امّا مؤمنان در انتظار او خواهند بود و در دورى او اشك خواهند ريخت. روزگار غيبت امام زمان، روزگار سختى خواهد بود و بسيارى از مردم از دين خدا بيرون خواهند رفت، فقط كسانى به راه درست باقى خواهند ماند كه خداوند آنها را انتخاب كرده باشد. آگاه باشيد كه در آن روزگار، دوازده پرچم دروغين برافراشته خواهد شد و مردم را در شكّ خواهد انداخت. وقتى سخن امام به اينجا رسيد، من به فكر فرو رفتم، به راستى كه چه آينده سختى در انتظار شيعيان است JJ*4    s چرا آفتاب را فراموش مى كنيد؟ من به ديدار امام جواد(ع) رفته بودم و دوست داشتم از آن حضرت در مورد امام دوازدهم سؤالى بكنم. به او گفتم: آقاى من! امام بعد از امام حسن عسكرى چه كسى خواهد بود؟ ناگهان ديدم كه امام جواد(ع) شروع به گريه كردن كرد. من خيلى تعجّب كردم، راز اين گريه امام بر من مخفى بود. قطرات اشك از گونه امام جواد(ع) فرو مى غلتيد. لحظاتى گذشت و بعد از آن در جواب من چنين فرمود: ـ اى پسر ابى دُلَف! بدان كه امام دوازدهم، همان امام قائم است؟ ـ مولاى من! چرا آن حضرت را «قائم» مى نامند؟ ـ زيرا او، روزى كه امام از ديده پنهان شود و دروغگويان فرصت پيدا كنند و مردم را فريب دهند، در آن روز شيعيان چه خواهند كرد؟ ديگر نتوانستم طاقت بياورم، ناخودآگاه اشكم جارى شد. امام صادق(ع) كه گريه مرا ديد صدا زد: ـ مُفَضَّل! چرا گريه مى كنى؟ ـ مولاى من! به حال شيعيان گريه مى كنم، وقتى دوازده پرچم دروغين برافراشته شود در آن وقت آنها چه خواهند كرد؟ ـ آنجا را نگاه كن! ـ كجا را مولاى من؟ ـ پنجره را مى گويم، آيا نور آفتاب را مى بينى؟ ـ آرى! ـ بدان كه وقتى زمان ظهور فرا رسد، هيچ شكّ و شبهه اى نخواهد بود، راه حق و حقيقت، مانند اين آفتاب روشن و واضح خواهد بود. نگاه كن آفتاب را ببين! 88I4c    [ نگاه كن آفتاب را ببين! مهمان امام صادق(ع) بودم، منتظر بودم تا آن حضرت برايم سخنى بگويد، او رو به من كرد و گفت: روزگارى خواهد آمد كه امام زمان شما از ديده هاq4    _ نعمت پنهان و آشكار خدا o اعتقاد خود باقى خواهند ماند و منتظر آمدن او خواهند بود. اى يونس! خوشا به حال آن كسانى كه در روزگار غيبتِ امام زمان، بر ولايت ما ثابت بمانند و از دشمنان ما بيزارى جويند. ـ آنها چه جايگاه و مقامى خواهند داشت؟ ـ چه چيزى بهتر از اين كه آنان از ما خواهند بود و ما نيز از آنان. آنها ما را به عنوان امامان خود انتخاب كرده اند و ما نيز آنان را به عنوان شيعيان خود! ـ مولاى من! آنها در روز قيامت كجا خواهند بود؟ ـ اى يونس! شيعيانى كه روزگار غيبت فقط بر ولايت و امامت امام زمان باقى بمانند، به خدا قسم، در روز قيامت در جايگاه و درجه ما خواهند بود. آرزوى جايگاه و مقام آنها را دارم uالان يونس يك سؤال از امام خواهد پرسيد. حدس من درست بود، يونس رو به امام مى كند و مى گويد: ـ مولاى من! آيا شما امام قائم هستيد؟ ـ يونس! منظور تو از «قائم» كيست؟ تو مى خواهى بدانى آن امام قائم كه زمين را از عدل و داد پر كرده و دشمنان را نابود خواهد كرد، كيست؟ ـ آرى! مولاى من! ـ بدان پنجمين امام بعد از من، «قائم» است، همان كسى كه قيام خواهد نمود و حكومت عدل الهى را برپا خواهد نمود. اى يونس! بدان كه او مدّتى طولانى از ديده ها پنهان خواهد شد و بعداً ظهور خواهد نمود. ـ شيعيان در آن روزگار غيبت چه خواهند كرد؟ ـ در آن روزگار عدّه اى از دين خود دست برخواهند داشت، امّا ديگران ب P5G    آرزوى جايگاه و مقام آنها را دارم ـ تو كيستى و از من چه مى خواهى؟ ـ نويسنده اى هستم كه براى جوانان كتاب مى نويسم. ـ خوب. چرا دنبال من مى آيى، برو كتابت را بنويس! ـ يونس! من شما را مى شناسم. شما يكى از بهترين ياران امام كاظم(ع)هستيد، فكر مى كنم الان هم نزد آن حضرت مى رويد، اجازه بده من هم همراهت بيايم. با هم حركت مى كنيم و به سوى خانه امام مى رويم. وارد خانه مى شويم، سلام مى كنيم و امام جواب سلام ما را مى دهد. من قلم و كاغذ در دست مى گيرم، فكر مى كنم v دانم. من فقط شنيده ام كه از ميان شما اهل بيت(ع)، امامى قيام خواهد كرد و زمين را پر از عدل و داد خواهد نمود و به همه پليدى ها پايان خواهد داد. ـ اى دعبل! بدان كه امام بعد از من، امام جواد(ع) است و امام بعد از او امام هادى(ع) خواهد بود. بعد از او، امام حسن عسكرى(ع)، امام يازدهم است. امام بعد از او، مهدى(ع) است، همان كه امامِ قائم است. او روزگارى از ديده ها پنهان خواهد بود و شيعيان در انتظار او خواهند بود. بدان! اگر از عمر دنيا، فقط يك روز باقى مانده باشد، خدا آن روز را آن قدر طولانى مى كند تا او ظهور كند. او خواهد آمد و دنيا را پر از عدل و داد خواهد نمود. چرا اشك آفتاب جارى شد؟يگر هيچ نيازى به آل محمّد(ص) نداريم! هر كس آن روزگار را درك كند، بايد بسيار هوشيار باشد تا مبادا دين خود را از دست بدهد. مبادا در آن روز شكّ به دل خود راه بدهيد. شيطان مى خواهد ايمان شما را از شما بربايد. فراموش نكنيد، شيطان بود كه حضرت آدم را از بهشت بيرون راند، مواظب دسيسه هاى او باشيد، از خدا يارى بجوييد. * * * آرى، شيطان دشمنى است كه قسم ياد نموده است مانع سعادت ما بشود. او مى داند كه اعتقاد به امام زمان، باعث نجات ما از همه سياهى ها و نااميدى ها مى شود، براى همين است كه شيطان تلاش مى كند تا در اين اعتقاد، شكّ و ترديد ايجاد نمايد. چه نيازى به آل محمّد داريم؟xب زبان هستم. * * * نگاه كن! دِعبِل دارد شعر مى خواند و قطرات اشك بر گونه هاى امام رضا(ع) جارى شده است! به راستى چرا امام اشك مى ريزند؟ مگر دِعبل در اين شعر خود چه گفت كه اين گونه اشك امام جارى شد؟ «خُرُوجُ إمام لامَحالَةَ خارِجٌ/ يَقُومُ عَلى اسْمِ اللهِ وَ البَرَكاتِ: روزى فرا مى رسد كه امامى از شما قيام مى كند، او قيام خود را با نام خدا آغاز خواهد نمود، حق را زنده كرده و باطل را نابود خواهد كرد». اكنون امام رضا(ع) رو به دِعبل مى كند و مى گويد: ـ اى دعبل! اين شعر را جبرئيل بر زبان تو جارى كرده است. آيا مى دانى آن امامى كه قيام خواهد نمود كيست؟ ـ خير، مولاى من! نمىzر شما! به من مى گوييد كه ما هنرمند هستيم و بايد كار خود را بكنيم، امّا شما دروغ مى گوييد، شما هنرمند نيستيد، هنرمند كسى است كه همچون من، حكومت به دنبال سرِ اوست و براى كشتنش جايزه قرار داده است! مى دانم سخن گفتن با شما فايده ندارد، شما هنرمند حكومتى هستيد و من هنرمند آسمانى! تو چرا اين طور به من نگاه مى كنى؟ حتماً مى خواهى بدانى من كيستم. من دِعبِل هستم. شاعرى كه فقط براى اهل بيت(ع) شعر مى گويد و ظلم ستمكاران را برملا مى كند. با من بيا! امروز مى خواهيم نزد امام رضا(ع) برويم، من مى خواهم قصيده زيباى خود را براى آن حضرت بخوانم. البتّه شعر من به زبان عربى است. من شاعرى عر uu4;    o چه نيازى به آل محمّد داريم؟ قسم به كسى كه جان من در دست اوست، روزگارى فرا مى رسد كه فرزند من، مهدى از ديده ها پنهان مى شود، آن روز مردم در ولادت او شكّ مى كنند، عدّه اى مى گويند كه ما دyز امام جواد(ع) نقل كرده، براى شما بگويم: يك روز كه او به ديدار امام جواد(ع) رفته بود، آن حضرت به او چنين فرمود: «ولادت امام قائم كه دنيا را پر از عدل و داد خواهد كرد، بر همه مخفى خواهد بود، او مدّتى طولانى از ديده ها پنهان خواهد بود. وقتى سيصد و سيزده نفر از يارانش گرد او جمع شوند او ظهور خواهد كرد. اين سيصد و سيزده نفر از تمام دنيا به سوى او خواهند آمد. بعد از آن، وقتى لشكر ده هزار نفرى او آماده شود او قيام خواهد كرد و دشمنانش را به سزاى اعمالشان خواهد رسانيد». خوشا به حال كسانى كه در لشكر امام زمان باشند و جانشان را فداى امام خويش نمايند. منتظر سيصد و سيزده نفر هستم ++A4Q    ] چرا اشك آفتاب جارى شد؟ دلم مى خواهد با شاعران روزگار خويش چنين سخن بگويم: چرا شما براى خليفه ستمكار شعر مى گوييد و او را مدح مى كنيد؟ از خدا نمى ترسيد؟ مى دانم كه خليفه به شما سكّه هاى طلاى زيادى مى دهد، امّا بدانيد اين سكّه هايى كه شما با آن خوشحال مى شويد، چيزى جز آتش جهنّم نيست. شما اين همه ظلم و ستم را مى بينيد و باز هم براى عدالت دروغين خليفه شعر مى سازيد؟ واى {Yرسانند. آرى! عيسى زنده است ولى الان از ديده ها پنهان مى باشد. همين طور قائم ما هم از ديده ها پنهان خواهد شد. در آن روزگار، گروهى خواهند گفت كه او اصلاً به دنيا نيامده است، گروه ديگر خواهند گفت كه او مرده است!! ـ آقاى من! شباهت مهدى به نوح چگونه است؟ ـ مدّت زيادى نوح در ميان قوم خودش بود و آنها را به سوى خدا دعوت مى كرد و آنها قبول نمى كردند، تا آن زمان كه خدا تصميم گرفت عذاب را بر آنان نازل كند. در آن هنگام جبرئيل بر نوح نازل شد و هفت هسته درخت به نوح داد. ـ آن هسته ها براى چه بودند؟ ـ جبرئيل به نوح گفت كه اين هسته ها را در زمين بكارد، وقتى كه اين هسته ها تبديل به درختان و عيسى و نوح و خضر؟ ـ شباهت مهدى به موسى چگونه است؟ ـ فرعون مى دانست كه حكومت او به دست موسى نابود خواهد شد امّا نمى دانست كه موسى در كدام خانواده به دنيا خواهد آمد، براى همين دستور داد بيست هزار نوزاد از بنى اسرائيل را كشتند تا شايد بتواند موسى را نابود كند، امّا خداوند موسى را از شرّ فرعون نجات داد. دشمنان ما هم تلاش خواهند كرد تا قائم ما را به قتل برسانند، امّا آنان هرگز موفّق نخواهند شد. ـ آقاى من! شباهت مهدى به عيسى چيست؟ ـ مسيحيان بر اين باور هستند كه عيسى به دار آويخته شده و كشته شده است، ولى قرآن مى گويد كه او زنده است و هرگز دشمنان نتوانستند او را به قتل كسى است كه براى اجراى عدالت قيام مى كند، او وقتى قيام مى كند كه گروه زيادى او را فراموش كرده اند. روزگارى فرا مى رسد كه مردم در امامت او شكّ مى كنند زيرا او مدّتى طولانى از ديده ها پنهان مى شود و كسى از او خبر ندارد. ـ مردم در آن زمان چگونه خواهند بود؟ ـ شيعيان خوب ما منتظر ظهور خواهند بود و عدّه اى هم اعتقاد به مهدويّت را مسخره خواهند كرد. كسانى كه وقت و زمانى را براى ظهور معيّن كنند، سخنانشان دروغ از آب در خواهد آمد. هر كس در امر ظهور عجله كند هلاك شده و از راه راست منحرف خواهد شد. فقط كسانى كه تسليم امر خدا هستند نجات پيدا خواهند كرد. چرا آفتاب را فراموش مى كنيد؟ g4    oمنتظر سيصد و سيزده نفر هستم نمى دانم تا به حال به شهر رى رفته اى تا «شاه عبدالعظيم» را زيارت كنى؟ او يكى از نوادگان امام حسن(ع) است كه از مدينه به شهر رى هجرت كرد و در همان شهر از دنيا رفت. امروز قبر او، يكى از زيارتگاه هاى كشور عزيزمان ايران است. او در زمان امام جواد(ع) زندگى مى كرد. اكنون مى خواهم حديثى را كه او }ى خواندم كه از حضرت على(ع) به دست من رسيده است. در آن كتاب، حوادثى كه تا روز قيامت در دنيا روى خواهد داد، آمده است. ـ آقاى من! شما در آن كتاب چه خوانديد كه چنين نگران شديد؟ ـ در آن كتاب خواندم كه امامِ قائم، مدّتى طولانى از ديده ها پنهان خواهد شد، در آن روزگار شيعيان ما امتحان خواهند شد و گروهى از آنها در امامت مهدى ما، به شكّ افتاده و دست از دين خود برخواهند داشت. وقتى من اين حوادث را خواندم، غم و غصّه به دلم آمد و اشكم جارى شد. ـ آقاى من! آيا مى شود براى ما در مورد امامِ قائم سخنى بفرماييد؟ ـ بدانيد كه قائم ما شبيه چهار پيامبر خواهد بود. ـ آن پيامبران كدامند؟ ـ موس XX53     در آن كتاب چه خواندى كه گريان شدى؟ نام من «سَدير» است. من همراه با دوستانم از كوفه به مدينه آمديم تا به ديدار امام صادق(ع) برويم. راه طولانى كوفه تا مدينه را به عشق ديدار امام خود پشت سر گذاشتيم. وقتى به مدينه رسيديم اوّل به زيارت حرم پيامبر رفتيم و بعد از آن به سوى خانه امام صادق(ع) رهسپار شديم. من وقتى وارد خانه آن حضرت شدم، منظره اى را ديدم كه خيلى تعجّب كردم. ديدم كه امام صادق روى زمين نشسته است و مشغول گريه است. من خودم قطرات اشك را ديدم كه از صورت امام فرو مى غلتيد. ما سلام كرديم و جواب شنيديم. بعد از آن ديديم كه امام چنين سخن مى گويد: آقاى من! غيبت و دورى تو خواب را از چشم من ربوده است، كاسه صبرم را لبريز كرده است. من در دورى تو، ديگر آرام و قرار ندارم. مولاى من! غيبت تو غم ها را به دل من آورده است... * * * وقتى من اين سخنان را از امام شنيدم، بسيار نگران شدم، خيال كردم مصيبت بزرگى بر امام وارد شده است! جلو رفتم و گفتم: ـ اى فرزند رسول خدا! چه شده است؟ چرا اين گونه گريه مى كنيد؟ ـ امروز صبح كتابى را م &4!    W ما ديگر خسته شده ايم ـ اى موسى! ما تا كى بايد زير اين همه ظلم و ستم باشيم؟ خدا كى مى خواهد ما را از دست اين همه ظلم ها و ستم ها نجات بدهد. ـ شما بايد صد و هفتاد سال ديگر صبر كنيد تا نجات دهنده شما بيايد و شما را از ظلم و ستم فرعونيان نجات بدهد. ـ اى موسى! ما طاقت نداريم اين همه سال    h4!    [در خيمه يار خواهم بود آيا مى دانى بزرگ ترين آرزوى من چيست؟ آيا مى دانى من همواره چه خواسته اى را از خداى خويش طلب مى كنم؟ من آرزو دارم روزگار ظهور را درك كنم و جان خويش را فداى مولاى مهربان خود نمايم. اين سخن جوانى بود كه با من سخن مى گفت، اوم؟ به بركت دعاى امام هادى، همين الان يك ميليون سكّه نقره در خانه خود دارم، اين غير از آب و املاكى است كه در اصفهان خريدارى كرده ام. ديگر براى تو چه بگويم؟ خدا به بركت دعاى امام، چندين پسر به من داد، امروز من خوشبخت ترين مرد اين شهر هستم. اين فقط به خاطر دعايى بود كه امام براى من نمود. آرى! من يك بار فقط يك بار براى امام زمان خود دعا كردم، او هم به خاطر اين دعاى من، در حقّ من دعا كرد و زندگى من اين قدر بركت گرفت. اكنون با تو هستم. تو چقدر براى امام زمان خود دعا مى كنى؟ تو كه باور دارى او متوجّه دعاهاى تو مى شود، كارى كن او براى تو دعا كند. (خوشبخت ترين مرد اصفهان كيست؟همه كارها گشايش صورت مى گيرد و گره بسته آن باز مى شود، پس انتظار ظهور امام زمان(ع)، بهترين عبادت است. شايد بگويى چگونه ممكن است يك انتظار ساده از همه عبادت ها بالاتر و بهتر باشد. در جواب مى گويم: سخن ما در مورد يك انتظار ساده نيست، بلكه ما در مورد انتظار واقعى سخن مى گوييم. كسى كه منتظر امام زمان(ع) است، در واقع منتظر همه خوبى ها است و معلوم است كه در زندگى چنين شخصى، زيبايى ها رشد مى كند و جلوه مى يابد، زيرا تو به هر چه فكر كنى و در انتظارش باشى، آن چيز در زندگى تو رشد مى كند. اين يك قانون است. هيچ وقت آن را فراموش نكن! "به دنبال بهترين عبادت ها  حتماً مى دانى كه خداوند، در قرآن، هدف از آفرينش انسان را عبادت و بندگى معرّفى كرده است. «ما خَلَقتُ الجِّنَ وَ الانسَ إلاّ لِيَعبُدُونَ: جنّ و انسان را فقط براى عبادت خلق نمودم». اكنون كه دانستى هدف خلقت چيست، مى خواهم يك سؤال از شما بپرسم: به نظر شما بهترين عبادت ها كدام است؟ شايد بگويى نماز، روزه و يا حجّ خانه خدا. امّا اگر اين سؤال را از پيامبر بپرسيم، آيا مى توانيد حدس بزنيد او چه جوابى خواهد داد؟ خوب است سخن پيامبر را براى شما نقل كنم: «أفضَلُ العِبادَةِ إنتِظارُ الفَرَجِ: بهترين عبادت، انتظار فرج و گشايش است». تو خود مى دانى كه با ظهور امام زمان(ع) در مى دانست كه افراد بسيارى قبل از او اين آرزو را داشته اند، امّا مرگ به آنها فرصت نداد و آنها از دنيا رفتند و به آرزوى خود نرسيدند. من وقتى اين سخن او را شنيدم با خود گفتم خوب است سخن امام صادق(ع) را براى او بگويم. آن حضرت مى فرمايد: «كسى كه در انتظار ظهور باشد و مرگ او فرا برسد، مانند كسى است كه در خيمه امام زمان است». * * * آرى! فرق نمى كند تو زمان ظهور را درك كنى يا نه، مهم اين است كه تو به وظيفه خود عمل كنى. اگر وظيفه خود را به درستى، تشخيص دادى و به آن عمل نمودى، بدان كه تو به امام زمان نزديك هستى، آن قدر نزديك كه گويا در خيمه اش حضور دارى! در خيمه يار خواهم بود بر كنيم. آيا راهى نيست كه روزگار رهايى ما فرا برسد؟ ـ تنها راه آن، دعا است. اگر از صميم قلب از خدا بخواهيد، او دعاى شما را مستجاب خواهد كرد. ـ ما چهل روز دعا خواهيم كرد، گريه خواهيم نمود و از خدا نجات خود را خواهيم خواست. * * * بنى اسرائيل چهل روز به دعا و نيايش پرداختند، در آن موقع ظلم و ستم فرعون زيادتر شده بود، بنى اسرائيل با تمام وجود خدا را صدا زدند و از او خواستند تا روزگار رهايى و نجات آنها را فرا برساند. هنوز مدّت زيادى تا لحظه موعود باقى مانده است، آيا ممكن است خدا زودتر از آن لحظه موعود، بنى اسرائيل را نجات بدهد؟ آرى! براى خدا هر كارى ممكن است. او اراده مى كند و لحظه رهايى بنى اسرائيل صد و هفتاد سال زودتر فرا مى رسد!! و اين گونه بود كه خدا به موسى(ع) وحى كرد كه لحظه رهايى فرا رسيد، تو بنى اسرائيل را شبانه از مصر خارج كن و من به زودى زود فرعون و سپاه او را نابود خواهم كرد. * * * حكايتى را كه براى شما نقل كردم حديث امام صادق(ع) است، آن حضرت بعد از نقل اين جريان، فرمود: ديديد كه خدا چگونه دعاى بنى اسرائيل را مستجاب كرد و حدود نيمى از روزگار رنج و عذاب آنها، كم كرد؟ اگر شيعيانِ ما هم با تمام وجود، ظهور قائمِ ما را از خدا طلب كنند، خدا دعاى آنها را مستجاب مى كند و ظهور را خيلى زودتر فرا مى رساند. ما ديگر خسته شده ايم !4    e هر روز صبح سلام به آفتاب ـ وقتى تو روز جديدى را آغاز مى كنى حتماً يك سجده شكر به جا بياور. ـ سجده شكر براى چه؟ مگر من بيكار هستم. بايد زود، سر كار بروم، وقت ندارم. ـ حالا اگر وقت ندارى كه سجده بروى پس در قلب خودت از خدا تشكّر كن. ـ تشكّر براى چه؟ ـ براى اين كه به تو نعمت شناخت امام زمان را عنايت كرد، در روزگارى كه خيلى ها، آن آقاى مهربان را فراموش كرده اند و او را از ياد برده اند، هنوز قلب تو به عشق آن آقا مى تپد، آيا اين شكر ندارد؟ ـ راست مى گويى! من تا به حال به اين فكر نكرده بودم. ـ دوست من! سعى كن اوّل صبح به آقاى خود سلام كنى، خودت مى دانى كه او تو را مى بيند و سخن تو را مى شنود. ـ مگر او امامِ غايب نيست؟ ـ خير! او فقط از ديده ها پنهان است، او هرگز غايب نيست، او حاضر است و به اذن خدا از همه چيز ما خبر دارد، وقتى از ما كار خوبى را مى بيند خوشحال مى شود و براى ما دعا مى كند و اگر گناهى از ما سر بزند، ناراحت مى شود. هر روز صبح سلام به آفتاب نجا بود كه آرام شروع به دعا كردم: خدايا! از تو مى خواهم اين آقا را از شرّ متوكّل نجات دهى! خدايا! خودت نگهدار او باش! من مشغول دعا بودم كه ديدم آن آقا به من نزديك شد، وقتى درست مقابل من رسيد چنين گفت: خدا دعاى تو را مستجاب كرد و عمر تو را طولانى و به تو ثروت زياد و پسران متعددى عطا خواهد كرد. وقتى اين سخنان را شنيدم، خيلى تعجّب كردم، اين آقا كيست كه از راز دل من خبر دارد؟ آن آقا وارد قصر شد، من منتظر ماندم، ديدم كه بعد از مدّتى به سلامت از قصر خارج شد. من خدا را شكر نمودم. به اصفهان بازگشتم، بعد از مدّتى كوتاه، دنيا به من رو كرد، آيا مى دانى الان در خانه چقدر پول نقد دار W4Wb 4    S هر روز صبح چنين بگو بار خدايا! من امروز صبح و در همه روزهاى زندگى ام، با امام خود تجديد پيمان مى كنم. من تلاش مى كنم تا هرگز از اين پيمان خود دست برندارم و آن را فرامو641    g به دنبال بهترين عبادت ها <4+    y مى خواهى خدا به تو افتخار كند؟ سلام مرا به دوستانم برسان و پيام مرا به آنان برسان! اين سخن امام صادق(ع) است كه هنوز در گوشم طنين انداز است. از شما چه پنهان كه از آن روز ديگر زندگى من عوض شد، چگونه بگويم. زندگى من معناى ديگرى يافت. امام از من خواسته بود تا پيامى را به همه شيعيان برسانم و من هم از هر فرصتى براى اين كار استفاده مى كردم. مى دانم تو هم دوست دارى كه پيام امام را برايت بگويم. راستى نمى خواهى اسم مرا بدانى؟ من «ابن سِرحان» هستم. اين هم پيام امام صادق(ع) كه به من چنين فرمود: «وقتى شيعيان ما دور هم جمع مى شوند و در مورد ما اهل بيت سخن مى گويند، فرشتگان براى آنها دعا مى كنند و از خدا براى آنها طلب رحمت و بخشش مى كنند. اى شيعيان! بدانيد وقتى شما در مجالس خود ما را ياد مى كنيد، خداوند به شما افتخار و مباهات مى كند. از شما مى خواهم وقتى با هم هستيد از ما اهل بيت ياد كنيد، زيرا اين كار ش kk!4u    k!عشق روزگار جوانى من چه شد؟ ـ پيرمرد چرا گريه مى كنى؟ چه شده است؟ ـ اى امام صادق(ع)! چرا گريه نكنم؟ آقاى من! از جوانى تا به امروز منتظر ظهور دولت شما هستم. هر روز پيش خود گفته ام كه به زودى حكومت شما تشكيل خواهد شد و من روزگار عزّت شما را خواهم ديد. اكنون ديگر پير شده ام و مرگ در چند قدمى من است. من هنوز به آرزوى خود نرسيدم. ـ اى پيرمرد! نگران نباش! اگر تو آن قدر زنده بمانى كه قائم ما را ببينى خداوند به تو مقامى بس بز6"4-    k"در سجده چه دعايى مى خوانى؟ ا باعث مى شود تا ياد ما و دين ما زنده بماند. آيا مى دانيد بهترين مردم چه كسانى هستند؟ كسانى كه همواره ما را ياد كنند و ياد ما را در دل مردم زنده نگه دارند». دوست خوب من! اكنون كه پيام امام صادق(ع) را شنيدى، سعى كن تا در هر جا كه رفتى و با هر كس كه نشستى از امام زمان(ع) ياد كنى، نگذارى كه آن آقاى مهربان از يادها برود و مردم به جاى او به چيزهاى ديگرى فكر كنند. تو مى توانى كارى كنى كه دوستانت، همه با ياد امام زمان مأنوس شوند، تو مى توانى كارى كنى كه خدا به تو افتخار كند. آرى! تو مى توانى! برخيز! با خود عهد كن تا زنده كننده ياد مولاى خويش باشى! !مى خواهى خدا به تو افتخار كند؟راى مدّتى طولانى از ديده ها پنهان خواهد شد. در آن روزگار مردم زيادى از دين خدا دست برداشته و بنده شيطان مى شوند. من سوال كردم كه در آن روزگار چه كسى از اين فتنه ها نجات پيدا مى كند؟ امام در پاسخ من فرمود: فقط كسانى از آن فتنه ها نجات پيدا مى كنند كه بر اعتقاد به امامت مهدى ثابت بمانند و همواره براى ظهور دعا كنند». * * * از خدا مى خواهم كه ما را در اعتقاد به مهدويّت و ولايت امام زمان ثابت قدم نمايد و توفيق دهد تا براى ظهور دعا كنيم. دعا براى ظهور، دعا براى همه زيبايى هاست. زيباترين دعاى هستى اين است: اللهمَّ عَجِّلْ لِوَليِّكَ الفَرَجَ. &چه چيز تو را نجات مى دهد؟ش نكنم. اى خداى مهربان! از تو مى خواهم تا مرا از ياران باوفاى امام قرار بدهى. من دوست دارم از كسانى باشم كه جانشان را فداى او مى كنند و در ركاب او به فيض شهادت مى رسند. بار خدايا! اين زمين مرده را با ظهور امام زمان(ع) زنده كن. اگر مرگ من قبل از ظهور آقايم فرا رسيد از تو مى خواهم كه در روزگار ظهور، بار ديگر مرا زنده كنى تا به آرزوى خود برسم و مولاى خود را يارى كنم و جانم را فدايش نمايم. * * * اين قسمتى از دعاى «عَهْد» است كه مستحب است هر روز بعد از نماز صبح آن را بخوانى. سعى كن هر روز، با امام خود عهد و پيمان ببندى كه همواره در راه او قدم بردارى. #هر روز صبح چنين بگو ت پس چرا دارد مثل بقيّه كار مى كند؟ ـ مگر نمى دانى كه اين مسجد به دستور امام عسكرى(ع) ساخته مى شود، براى همين خود شيخ هم مثل بقيّه در ساختن مسجد كمك مى كند. بايد صبر كنيم تا كار شيخ تمام شود، من مى خواهم از او سؤال مهمّى بنمايم. ـ چه سؤالى؟ ـ شنيدم كه او به تازگى از سامرا آمده است. او خدمت امام حسن عسكرى(ع) بوده است. مى خواهم از او بپرسم كه مهم ترين سخن امام در اين سفر چه بوده است. بعد از لحظاتى، نزد شيخ مى رويم، او به گرمى از ما استقبال مى كند و براى ما چنين مى گويد: «آن روز كه خدمت امام عسكرى(ع) بودم، او رو به من كرد و چنين فرمود: اى احمد بن اسحاق! به خدا قسم فرزندم مهدى گ خواهد داد. ـ امّا اگر مرگ من فرا برسد و من تا آن موقع زنده نباشم چه مى شود؟ ـ اگر تو قبل از روزگار ظهور از دنيا بروى، بدان كه در روز قيامت با ما خواهى بود. تو با اهل بيت پيامبر همراه خواهى بود. ـ مولاى من! من با سخن شما آرام شدم و خاطرم آسوده گشت. به راستى كه سخنان شما شفاى دل هاست. ـ اى پيرمرد! بدان كه قائم ما قبل از اين كه ظهور كند، براى مدّتى طولانى، از ديده ها پنهان مى شود. در آن روزگار بعضى از شيعيان ما در فتنه ها گرفتار مى شوند و در مورد امام قائم به شكّ مى افتند. من از خدا مى خواهم تا آنان را يارى كند تا بر اعتقاد خود ثابت باقى بمانند. $عشق روزگار جوانى من چه شد؟ قبول باشد، امشب شب قدر است و تو از اوّل شب تا الان كه سحر است، مشغول دعا و نيايش بودى. اكنون كجا مى روى؟ ديگر وقت زيادى تا اذان صبح باقى نمانده است. جواب مرا نمى دهى و به راه خودت ادامه مى دهى. من هم به دنبال تو مى آيم. تو در كوچه اى مى پيچى كه بوى بهشت به مشام مى رسد، كنار خانه اى مى ايستى، در مى زنى و وارد خانه مى شوى. اكنون مى فهمم كه تو چقدر باهوش هستى. تو مى خواستى در بهترين لحظه سال، كنار امام خود باشى. آفرين بر تو! آخرين لحظه شب قدر خود را به امام صادق(ع) رسانده اى، تو به ديدار آسمان آمده اى! لحظاتى مى گذرد، نماز صبح برپا مى شود، بعد از نماز، امام به سجده مى رود و ))G#4U    e# چه چيز تو را نجات مى دهد؟ اينجا قم است، پايتخت فرهنگى شيعيان. مردم اين شهر از ابتدا با عشق به اهل بيت پيامبر آشنا شده اند و همواره تلاش مى كنند در راه و آرمان آنان قدم بردارند. آنجا را نگاه كن! كنار رودخانه، مردم مشغول ساختن مسجد هستند. همه از پير و جوان در ساختن اين مسجد كمك مى كنند. آن پيرمرد را مى بينى كه در آنجا كار مى كند. او گمشده من و توست. او «احمدبن اسحاق» است. او نماينده امام عسكرى(ع) در اين شهر است. مردم به او احترام زيادى مى گذارند و او را شيخ صدا مى زنند. تو رو به من مى كنى و مى گويى: ـ اگر او شيخ قم ا دعا مى خواند. تو صداى امام را مى شنوى، او دارد با خداى خود راز و نياز مى كند: «خدايا تو را به عظمت و بزرگى خودت قسم مى دهم تا بر محمّد و آل محمّد درود بفرستى و ظهور آن كسى را نزديك كنى كه با ظهورش ستمكاران نابود خواهند شد و خوبان از گرفتارى نجات پيدا خواهند نمود. بار خدايا! در امر ظهور او تعجيل فرما و ظهورش را زودتر برسان». تو صبر مى كنى تا امام سر از سجده بردارد، اكنون رو به او مى كنى و مى گويى: ــ آقاى من! آن كسى كه ظهورش را از خدا خواستيد چه كسى است؟ ـ او امامِ قائم است; مهدى موعود. تو بايد شب و روز چشم به راه او باشى. %در سجده چه دعايى مى خوانى؟ 3$4    {$ آيا خورشيد پشت ابر را ديده اى؟ وقتى ابرها روى خورشيد را مى پوشانند، هنوز هم مى توانى از نور خورشيد استفاده كنى، روشنايى روز از همين خورشيد x%4'    u%خوشبخت ترين مرد اصفهان كيست؟ اين روزها مردم اصفهان هنوز با مكتب اهل بيت(ع) آشنا نشده اند، دستگاه تبليغات حكومت نمى گذاشت مردم با امامان معصوم(ع) ارتباط داشته باشند، براى همين در آن شهر، شيعه كمى يافت مى شود. البتّه من مى دانم به زودى اين شهر به يكى از شهرهاى مهمّى تبديل خواهد شد كه قلب مردم آن براى عشق به اهل بيت(ع) خواهد تپيد. به هر حال، اسم من «عبد الرّحمان» است و در اصفهان زندگى مى كنم. امّا تعداد ش است، اصلاً وجود روز به خاطر همين خورشيد است، اگر خورشيد نباشد، دنيا در سرما و تاريكى نابود مى شود. از تو مى خواهم در مورد خورشيد فكر كنى، اگر بتوانى خورشيد و اثرات آن را بشناسى، هرگز ابرها را مانع نمى دانى. اين ابرها نمى توانند تو را از فيض خورشيد محروم كنند. دوست من! اكنون مى خواهم سخنى از امام صادق(ع) را برايت نقل كنم. يك روز از او سؤال كردم: وقتى كه امام زمان از ديده ها پنهان باشد، وجود او براى مردم چه فايده اى دارد؟ آن حضرت در جواب چنين گفت: «وجود امام زمان براى مردم فايده دارد، همان طور كه خورشيد پشت ابر براى شما فايده دارد». 'آيا خورشيد پشت ابر را ديده اى؟  روى زمين است و اطاعت او بر همه ما واجب است. به سوى بغداد حركت كردم، تا آن روز چيز زيادى از اهل بيت نشنيده بودم. من نمى دانستم كه امام زمان من، امام هادى است و من بايد به ولايت او اعتقاد داشته باشم. خلاصه، بعد از پيمودن راه طولانى به بغداد رسيدم و با خود گفتم هر چه زودتر به قصر خليفه بروم و مشكل خود را با او در ميان بگذارم. وقتى به آستانه قصر رسيدم ديدم، هياهويى بر پا شده بود، مأموران همه ايستاده اند، از يكى پرسيدم چه خبر شده است؟ او گفت كه حضرت خليفه بر امامِ شيعيان غضب كرده و دستور داده است او را به قصر بياورند. حضرت خليفه مى خواهد او را مجازات كند، فكر مى كنم ديگر رعيان بسيار كم است، شيعه شدن هر كدام از ما داستان جالبى دارد، امروز مى خواهم داستان شيعه شدن خودم را برايت بگويم. من مرد فقيرى بودم، روزگار سختى بر من مى گذشت، به هر درى مى زدم تا شايد بتوانم از اين فقر و ندارى نجات پيدا كنم، موفّق نمى شدم. من هميشه شرمنده همسر و دخترانم بودم، مى دانى كه براى يك مرد سخت است نتواند باعث خوشحالى و خوشبختى خانواده خود بشود. وقتى وضع بدتر شد كه فرماندار اصفهان مرا از آن شهر بيرون كرد، اين ديگر براى من قابل تحمّل نبود، تصميم گرفتم به بغداد سفر كنم و درد دل خويش را با خليفه بگويم. آن روزها من خيال مى كردم كه متوكّل عبّاسى، نماينده خدا بر &4    I&خدا كند كه بيايى مولاى من! آقاى من! كاش مى دانستم كه تو در كجا هستى! بر من سخت است كه بتوانم همه مردم را ببينم امّا از ديدار تو محروم باشم! صداى همه را بشنوم و صداى تو را نشنوم! چشمان من براى تو گريان است، بر من سخت است ببينم كه ديگران تو را از ياد برده اند. آيا كسى هست در گريه كردن مرا يارى كند؟ جانمان فداى تو كه از ما هرگز جدا نيستى! مولاى من! تا به كى در انتظار ظهور تو سرگردان باشم؟ من چگونه با تو راز دل 4ز قتل امامِ شيعيان فرا رسيده است. من تعجّب كردم، شيعيان ديگر كيستند؟ امام آنها كيست؟ مگر همه ما يك رهبر بيشتر داريم كه آن هم متوكّل است، آيا شيعيان براى خود رهبرى غير از خليفه دارند؟ اين سؤالاتى بود كه ذهن مرا مشغول به خود كرده بود، با خود گفتم صبر مى كنم تا امامِ شيعيان را ببينم. لحظاتى گذشت، ناگهان ديدم كه مأموران زيادى دور يك نفر حلقه زده اند، سرم را بالا آوردم، آقايى را ديدم كه لبخند به لب داشت. نمى دانم چه شد كه ناگهان قلبم فرو ريخت، محبّت او به دلم آمد، احساس كردم كه اين آقا را خيلى دوست دارم. با خود گفتم: آخر چرا متوكّل مى خواهد اين آقا را به قتل برساند؟ اي #!# (4   +(توضيحات كتاب سمت سپيده موضوع: ارزش علم و آگاهى، كسب دانش نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.irمراجعه كنيد. توضيحاتx)4y    #) مقدمه بِسْمِ اS'4+    '' سخن آخر در پايان، دعايى را كه نايب دوم امام زمان(ع) در غيبت «صُغرى» بيان كرده است، برا فرشتگان با بال هاى خود تو را در آغوش مى گيرند. اين سخن پيامبر است كه براى تو بيان كرده است. تو كدام كار خوب را سراغ دارى كه وقتى در آن راه قدم بردارى، خدا اين قدر تو را دوست داشته باشد؟ آيا هنوز هم شك دارى كه بهترين راه براى نزديك شدن به خدا، تلاش براى كسب علم است؟ وقتى تو كتابى را مى خوانى كه تو را با خدا بيشتر آشنا مى كند، بدان كه رحمت خدا بر تو نازل مى شود. خدا دوست دارد كه بندگانش با تحقيق و دانش او را عبادت كنند، براى همين است كه خدا اين قدر بندگان خود را به فراگيرى علم تشويق نموده است. چقدر خوب است كه ديندارى ما از روى علم و آگاهى باشد! آغوش مهربان فرشته ها ويد: «هر دو گروه، كار خوبى انجام مى دهند. آنان دعا مى خوانند و با خدا مناجات مى كنند، امّا اينان به علم و دانش پرداخته اند. بدانيد كه اين گروه بهتر از اهل دعا هستند، من به پيامبرى مبعوث شدم تا علم و آگاهى مردم را بالا ببرم». بعد از اين سخنان، پيامبر به سوى گروهى مى رود كه مشغول كسب دانش هستند و كنار آنها مى نشيند. او اين گونه به مسلمانان مى آموزد كه كسب دانش از همه چيز بهتر است، اكنون همه مى فهمند كه مسجد بايد بيشتر جاى چه چيزى باشد. اى كاش همه مسلمانان از اين كار پيامبر باخبر بشوند و بفهمند كه پيامبر مجلس علم را از مجلس دعا بيشتر دوست دارد! به سوى كدام گروه مى آيى؟ كه تمركز مرا گرفتيد! آخر چرا نمى گذاريد ما دعاى خودمان را بخوانيم؟ از جاى خود بلند مى شوم، به سوى آنها مى روم تا به آنها اعتراض كنم. وقتى نزديك آنها مى رسم، مى بينم كه آنها مشغول كسب علم و دانش هستند. آنها به مردم احكام دين را ياد مى دهند. در همين لحظه، صداى صلوات به گوشم مى رسد، همه نگاه ها به در مسجد خيره مى شود، مردم از جاى خود بلند مى شوند، پيامبر به مسجد آمده است. با خود مى گويم پيامبر كنار كدام گروه خواهد رفت؟ آيا نزد كسانى خواهد رفت كه مشغول دعا بودند و با خدا مناجات مى كردند يا اين كه نزد اهل علم و دانش خواهد رفت؟ اكنون پيامبر نگاهى به هر دو گروه مى كند و مى اب، گروهى مشغول خواندن دعا هستند، آنها رو به قبله نشسته اند و دست ها را مقابل صورت گرفته اند و با خداى خود مناجات مى كنند، خوش به حال اين مردم! وقتى آنها را مى بينم، همه خستگىِ راه از تنم بيرون مى رود، گويى جان تازه اى مى گيرم، مى روم و كنارشان مى نشينم. به به! عجب حال و هوايى! بعضى از آنها گريه مى كنند، با خدا عاشقانه سخن مى گويند. آن طرف تر، عدّه اى دور هم جمع شده اند و مشغول گفتگو هستند، گاهى صداى آنها بلند مى شود. با خود مى گويم: آنها ديگر كيستند؟ چرا مزاحم دعاى مردم مى شوند؟ مسجد كه جاى سخن گفتن نيست؟ مسجد جاى دعا خواندن و نماز خواندن است. خدا بگويم با شما چه كن شما مى نويسم. چقدر زيباست كه ما همواره خداى خويش را اين گونه بخوانيم و هرگز از ياد امام خويش غافل نشويم: * * * بار خدايا! روزگارى است كه امامِ من از ديده ها پنهان شده است!، از تو مى خواهم كمكم كنى تا من دست از دين و آيين خود برندارم. من به تو پناه مى برم از اين كه طولانى شدن روزگار غيبت، باعث شكّ و ترديد من بشود. از تو مى خواهم كه توفيق دهى تا هميشه به ياد امامِ خود باشم و او را فراموش نكنم.توفيقم بده براى ظهور او دعا كنم! مرا در زمره ياران او قرار ده! ايمان مرا به امام زمان خويش، زياد و زيادتر بگردان و از ياد او مرا غافل مگردان. آمين. پايان *سخن آخرلَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ من عاشق شب هاى كوير هستم، لحظه شمارى مى كنم تا فرصتى پيش بيايد و به كوير سفر كنم و محو سكوت كوير شوم. شهر من در حاشيه كوير است، شبى از شب ها كه مهمان كوير بودم، فرياد سكوت را با تمام وجودم مى شنيدم. با دوستانم قرار گذاشته بوديم كه وقت سحر به جستجوىِ سپيده برويم، چرا كه در شهر هيچ اثرى از سپيده نيست، آن قدر چراغ روشن كرده ايم كه ديگر كسى به سپيده فكر نمى كند. و چه شبى بود آن شب! هيچ وقت از يادم نمى رود، همه جا تاريكى بود كه ناگهان نورِ سپيده، پهنه آسمان را روشن كرد، چه عظمتى داشت! چيزى كه تا آن روز، نديده و نشنيده بودم. غرق ديدار سپيده g*4    c* به سوى كدام گروه مى آيى؟ اينجا مدينه است، شهر پيامبر. آفتاب سوزان بر شهر مى تابد و گرما بيداد مى كند، بايد سايه را پيدا كنم تا از اين آفتاب نجات پيدا كنم. با خود مى گويم من كه در اين شهر آشنايى ندارم، بهتر است كه به مسجد بروم، آنجا مى توانم قدرى استراحت كنم. وقتى وارد مسجد مى شوم مى بينم كه گروهى از مسلمانان در مسجد هستند، تعجّب مى كنم، آنها اين وقت روز در مسجد چه مى كنند؟ در سمت راست محودم كه به فكر فرو رفتم، سؤالى به ذهنم آمد: روشنى اين لحظه به چه مى ماند؟ همه جا تاريكى بود و به يك باره، نور صبح طلوع كرد و اميد و روشنايى را در جان طبيعت زنده كرد. آرى! فقط علم و دانش مى تواند چنين باشد، وقتى كه تو در تاريكى ها قرار مى گيرى، اين نور علم است كه مى تواند تو را به سر منزل مقصود رهنمون كند. و اين گونه شد كه من در آن سپيده دم، تو را ياد كردم و تصميم گرفتم تا براى تو از ارزش علم بنويسم. به اميد روزى كه با هم به سمتِ سپيده حركت كنيم. مهدى خُدّاميان آرانى مهر ماه 1389 مقدمه گر تو ساعتى كنار دانشمندان بنشينى تا از علم و دانش آنها بهره ببرى، اين كار تو، نزد خدا بهتر از هزار سال عبادت و يك سال اعتكاف كنار كعبه است، وقتى به ديدار شخص دانشمندى مى روى بدان كه اين كار از هفتاد حج و عمره بهتر است». دوست خوب من! به راستى كه ما راه را گم كرده ايم، جوانانى را مى بينم كه به عشق عبادت رو به سوى نماز و روزه آورده اند، امّا آنان كمتر به كسب دانش مى پردازند. اگر مى خواهى به سعادت برسى، اگر مى خواهى واقعاً خدا را عبادت كنى، بهتر است به سوى دانش و معرفت بروى. آيا از خود پرسيده اى كه چرا حضرت على(ع)، ديدار دانشمندان را بالاتر از هزار سال عبادت مى داند؟ لمه «عبادت»، تو را به ياد چه چيزى مى اندازد. خوب معلوم است، نماز، روزه، حج و... حالا اگر كسى بتواند به مكّه برود و كنار كعبه «اعتكاف» كند، بهترين عبادت را انجام داده است. اعتكاف، يعنى اين كه به مسجد بروى و روزها روزه بگيرى و شب ها نماز بخوانى. همه قبول داريم كه اگر كسى يك سال كنار خانه خدا به اعتكاف بپردازد، بهترين نمونه عبادت را انجام داده است. اين توفيق بزرگى است كه بتوانى يك سال مهمان خانه خدا باشى، يك سال هر روز، روزه بگيرى و هر شب نماز بخوانى. اين عبادت در واقع هم نماز، هم روزه و هم حج را با خود به همراه دارد. حالا من مى خواهم سخنى از حضرت على(ع) برايت بگويم: « 8+43    i+عبادت واقعى را گم كرده ام حيف كه ما از اسلام واقعى دور شده ايم، افسوس كه فقط به اسم، مسلمان هستيم و از واقعيّت اسلام به دور مانده ايم. اسلامى كه ما براى خود ساخته ايم با آن اسلامى كه خدا آن را براى ما فرستاده است، از زمين تا آسمان فرق دارد. دوست من! الان برايت ثابت مى كنم. صبر كن! بگو بدانم كگر تو هزاران سال نماز بخوانى; امّا با علم و آگاهى بيگانه باشى، ممكن است لحظه آخر همه را بر باد بدهى، چقدر افرادى بوده اند كه يك عمر نماز خواندند، امّا سرانجام فريب شيطان را خوردند و دست از دين خود برداشتند. عزيزم! بيا از امروز با خود عهد ببنديم كه دين را اين گونه بشناسيم، دينى كه يك ساعت به دنبال دانش بودن را بهتر از هزار سال عبادت مى داند. گاهى با خود مى گويم كه ما يك بارِ ديگر بايد مسلمان شويم! ما بايد بارِ ديگر آموزه هاى اسلام را تعريف كنيم، اگر اين اسلام است، پس ما چه هستيم. چرا بعضى از ما، اين قدر از علم و دانش فاصله گرفته ايم؟ چرا؟ عبادت واقعى را گم كرده ام ه ات نشسته اى، حوصله ات سر مى رود، نمى دانى چه كنى. وقت دارى امّا برنامه ندارى. تلويزيون هم روشن است، فكرى به ذهنت مى رسد، با خود مى گويى به جاى اين كه جوانى خود را صرف اين سريال هاى بى محتوا بكنم خوب است كتاب مطالعه كنم. امّا چه كتابى؟ فكر مى كنى، مى گويى خوب است كتابى بخوانم كه دانش و معرفت دينى مرا بالا ببرد. از جاى خود برمى خيزى، در قفسه كتاب به دنبال ترجمه كتاب «اصول كافى» مى گردى. تو مى دانى كه اين كتاب، يكى از بهترين كتاب هاى دينى است. آن را برمى دارى. باور كن آن لحظه اى كه دست مى برى و كتاب را برمى دارى هفتاد هزار فرشته تو را تشويق مى كنند. شايد تو هم مثل خيلى هارا براى چه مى زنى؟ ـ مى خواهم بگويم كه خدا به بنده خود «مَرحَباً بِكَ» مى گويد. يعنى خدا به بنده خود خوش آمد مى گويد. ـ عجب! اين خيلى جالب است. چگونه مى شود كه خدا اين كار را مى كند؟ ـ وقتى اين حديث را شنيدى به جواب سؤالت مى رسى. * * * پيامبر فرمود: وقتى بنده اى براى تحصيل دانش از خانه خود خارج مى شود، خدا از بالاى عرش خود او را صدا مى زند و به او چنين مى گويد: خوش آمدى اى بنده من! آيا مى دانى به دنبال چه هستى؟ آيا مى دانى كه تو به چه مقامى رسيده اى؟ بدان كه تو امروز شبيه فرشتگان من شده اى. من تو را به آرزويت مى رسانم و حاجت تو را روا مى كنم. تو شبيه فرشتگان من شده اى   k,4    g, تو شبيه فرشتگان من شده اى ـ وقتى يك مهمان به خانه تو مى آيد به او چه مى گويى؟ ـ اين كه سؤال ندارد، معلوم است، به او مى گويم: «خوش آمديد». ـ حالا اگر مهمان تو، يك عرب زبان باشد به او چه بايد بگويى؟ ـ بايد بگردم ببينم در زبان عربى براى خوش آمد گفتن به مهمان چه مى گويند. ـ «مَرحَباً بِكَ». اين جمله اى است كه عرب ها براى خوش آمد گفتن به مهمان مى گويند. ـ آقاى نويسنده! بگو بدانم اين حرف ها هزار فرشته. ـ چه حرف ها مى زنى مگر فرشتگان بيكار هستند كه بيايند تو را تشويق كنند؟ ـ آقاى نويسنده! من خودم از پيامبر شنيدم كه فرمود: وقتى كسى براى يادگيرى دانش از خانه اش بيرون مى آيد، هفتاد هزار فرشته به همراه او مى آيند و براى او از خدا طلبِ رحمت مى كنند. * * * در آن روزگار، در مدينه، مردم از سواد خواندن و نوشتن بى بهره بودند، يكى از بهترين راه ها براى كسب دانش اين بود كه از خانه بيرون بروند و در مجلس علم شركت كنند و حديث بياموزند، براى همين پيامبر اين گونه سخن گفتند: «هر كس از خانه اش براى طلب علم بيرون برود، فرشتگان او را همراهى مى كنند». امّا امروز تو در خا آن كم مى شود. آيا بهتر نيست من در جستجوى چيزى باشم كه با انفاق كردن كم نمى شود؟ 3 - وقتى ثروتى را براى خود جمع مى كنى بايد هميشه مواظب آن باشى تا كسى آن را به سرقت نبرد، تو بايد نگهبان ثروت خود باشى، امّا علم نگهبان توست، هيچ كس نمى تواند آن را از تو بربايد. 4 - اگر همه ثروت دنيا براى تو باشد، اين ثروت فقط تا لحظه مرگ مال توست، وقتى چشم از اين دنيا ببندى ديگر مال تو نيست، تو از همه دنيا فقط يك كفن مى توانى با خود ببرى، امّا وقتى تو علم و دانش كسب مى كنى و شناخت و معرفت نسبت به خدا پيدا مى كنى، اين علم را با خود به آن دنيا مى برى و از آن بهره مى گيرى. علم بهتر است يا ثروت؟ى دارد. وقتى به سوى شناخت و علم مى روى، مانند چراغى مى شوى كه همه جامعه را روشن مى كنى. تو لازم نيست به خودت زحمت بدهى، ويژگى چراغ، اين است كه اطراف خود را روشن مى كند. تو مى توانى مانند يك فانوس دريايى باشى و راهنماى كسانى باشى كه در درياى زندگى، راه خود را گم كرده اند. موقعى كه وقت مى گذارى و به مطالعه علم دين مى پردازى و سخنان اهل بيت(ع) را مى خوانى، همچون فانوس هستى به ديگران نور مى بخشى. آيا مى دانى در اين هنگام، تو چقدر با ارزش مى شوى؟ پيامبر فرمود: «اگر يك نفر را به راه راست هدايت كنى، اين كار براى تو از همه دنيا و آنچه در آن است، بهتر است». فانوس دريايى، سلام!  به خير! روزهايى كه در مدرسه بوديم و معلّمان ما، هر سال به ما مى گفتند كه درباره اين موضوع انشا بنويسيد: علم بهتر است يا ثروت؟ ما هم با آن ذهن كودكانه خود چيزهايى مى نوشتيم و مى گفتيم كه علم بهتر است. وقتى كمى بزرگ شديم ديدم كه جامعه ما اين را قبول ندارد، اين جامعه، ثروت را بهتر از علم مى داند. آرى! ما ايرانى ها خوب شعار مى دهيم و مى گوييم كه علم بهتر است، امّا باور ما چيز ديگر است و همين نكته باعث عقب ماندگى ما از خيلى چيزها شده است. در روزگار جوانى مثل خيلى ها باور داشتم كه ثروت بهتر از علم است، مدّت ها گذشت تا فهميدم كه حقيقت چيست. اكنون ديگر يقين دارم علم بهتر از ه ''`.4    Y. علم بهتر است يا ثروت؟ يادشj-4+    U- فانوس دريايى، سلام! وقتى كه نماز شب مى خوانى فقط براى خودت مى خوانى، يعنى اثرات آن بيشتر به خودت مى رسد، رحمت خدا را به سوى خود جذب مى كنى. بله، به خاطر نماز خواندن تو، فيضى هم به جامعه مى رسد، امّا بايد بدانى كه اين نماز و روزه، بيشتر بهره فرoمه چيز است. حتماً مى پرسى: چرا اين سخن را مى گويم؟ مى خواهم در جواب اين سؤال تو، سخنى از حضرت على(ع) برايت بنويسم: آن حضرت فرمود: به چند دليل علم بهتر از ثروت است: 1 - پيامبران و خوبان دنيا از خود، علم به يادگار گذاشتند و ستمكاران دنيا، ثروت را به يادگار گذاشتند، پس علم و دانش، ميراث خوبان است و ثروت، ميراث ستمكاران. حالا بگو بدانم آيا بهتر نيست من به دنبال ميراث پيامبران باشم؟ 2 - علم هرگز با انفاق كم نمى شود، تو مى توانى از علم خودت هزاران نفر را بهره مند كنى و اين كار ذرّه اى از سرمايه علمى تو كم نمى كند، امّا اگر ثروتى براى خود جمع كنى، وقتى آن را به ديگران بدهى از E/4O    g/ سلام اى هفتاد هزار فرشته! ـ مى بينم كه از خانه بيرون آمده اى، كجا مى روى؟ ـ مى روم به مسجد. ـ الان كه وقت نماز نيست، مسجد كه خبرى نيست. ـ مى روم تا در آنجا حديثى بشنوم، سخنى ياد بگيرم، علمى بياموزم. الان پيامبر در مسجد است و براى مردم سخن مى گويد. ـ پس تو براى كسب علم و دانش از خانه بيرون آمده اى. آفرين بر تو! ـ ممنونم كه مرا تشويق مى كنى، امّا بدان كه قبل از تو عدّه زيادى مرا تشويق كردند. ـ اينجا كه كسى نيست. چه كسى تو را تشويق كرد؟ ـ هفتاد  در خانه ات، حتّى يك قفسه كتاب هم ندارى! اشكالى ندارد، ما را اين گونه تربيت كرده اند كه كمتر به فكر كتاب و كتابخانه هستيم! آيا مى دانى نشانه مردان بزرگ تاريخ چيست؟ انس با كتاب و داشتن كتابخانه خصوصى. خوب، كار ديگر بكن. كامپيوتر خودت را روشن كن و در اينترنت به دنبال كتاب هاى خوب و مذهبى بگرد. وقتى يك كتاب خوب را پيدا كردى، شروع به مطالعه آن كن. باور كن وقتى شروع به دانلود كتاب مى كنى، هفتاد هزار فرشته تو را تشويق مى كنند، زيرا تو با خواندن آن كتاب، پا در وادى علم و معرفت خواهى گذاشت، و دوستِ خدا خواهى شد، فرشتگان حق دارند تو را تشويق كنند. سلام اى هفتاد هزار فرشته! كسب علم و كارهاى ديگر داشته باشم، تو به آن مقايسه توجّه كن و به راز ارزشمند كسب علم و معرفت، فكر كن! دوست خوب من! اگر تو قرآن بخوانى و ساعتى در معناى آيه هاى آن فكر كنى، اين باعث مى شود كه زندگى تو رنگ و بوى قرآن بگيرد، امّا اگر هزاران بار قرآن را از اوّل تا آخر بخوانى و نفهمى كه چه مى خوانى، اين قرآن خواندن نمى تواند در زندگى امروز تو تأثير بگذارد. و وقتى به تاريخ مراجعه مى كنى مى بينى كه ابوذر با بقيّه مردم فرق زيادى داشت، راز اين تفاوت ابوذر در اين است كه او اهل دانش و معرفت شد. زمانى كه عثمان، خليفه سوم روى كار آمد، همه به خواندن قرآن مشغول بودند، مسجدها پر از كس ساعت ـ اى ابوذر! يك ساعت به دنبال كسب علم و دانش بودن از خواندن همه قرآن بهتر است. ـ اى رسول خدا! چگونه چنين چيزى ممكن است؟ يعنى يك ساعت دنبال علم بودن از ختم قرآن بيشتر ثواب دارد؟ ـ اى ابوذر! تو بايد به دنبال علم و آگاهى باشى. هيچ وقت فراموش نكن كه خدا، يك ساعت تحصيل دانش را از دوازده هزار ختم قرآن بيشتر دوست دارد. ـ اين سخن تو را هرگز فراموش نخواهم كرد. شايد بگويى كه من مثل بقيّه مردم نيستم كه يك كارى را براى ثواب زياد آن انجام بدهم، اصلاً ثواب هاى زياد براى من چندان جذاب نيستند. هدف من در اينجا، ذكر كردن ثواب هاى زياد نيست. هدف من اين است كه براى تو مقايسه اى بيانى بود كه نماز مى خواندند، امّا فقط ابوذر بود كه مقابل ظلم هاى عثمان ايستاد، فرياد برآورد و اعتراض كرد. او كه اهل دانش و شناخت بود، فهميد كه عثمان چگونه آرمان هاى آسمانى پيامبر را از بين مى برد. او خيلى چيزها را فهميد، چون اهل دانش بود و براى همين فرياد اعتراض خود را برآورد و آرامش خليفه را بر هم زد. عثمان او را به بيابان «رَبَذه» تبعيد كرد تا مظلومانه در آنجا جان بدهد. درست است ابوذر در «رَبَذه» به شهادت رسيد، امّا فرياد او هرگز خاموش نشد، فريادى كه هنوز هم به گوش مى رسد. دوازده هزار ختم قرآن در يك ساعت كسب علم و دانش مى برد، بهتر از همه لذّت هاى دنياست. علم و دانش براى او، آنقدر شيرين و لذّت بخش است كه ناخودآگاه اين گونه فرياد برمى آورد. به راستى كه اين صداى او، فريادى است كه تاريخ هيچ گاه آن را فراموش نخواهد كرد، فرياد او براى هميشه بر سر كسانى كه براى لذّت به دنبال پول و ثروت و مقام هستند، خواهد بود، اى مردمى كه به دنبال پول و مقام هستيد; بدانيد كه لذّت شما زودگذر است، به زودى شما از پست و مقام و پول خود جدا مى شويد، امّا كسى كه به دنبال علم و دانش بوده است، هيچ گاه از لذّت خود جدا نمى شود. لذّت او از درون و عمق وجود اوست، و لذّت شما از بيرون! فرياد در نيمه شب شهر ت مى فرستم. ـ ديگر چه موقعى؟ ـ در تشهد نماز هم مى گويم: اللهمَّ صَلِّ على مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد. خدايا! بر محمّد و آل محمّد درود بفرست. ـ آيا مى دانى فرشتگان چه موقع صلوات مى فرستند؟ ـ مثل ما وقتى كه نام پيامبر را مى شنوند. ـ آيا دوست دارى كارى كنى كه هفتاد هزار فرشته با ديدن تو همه يكصدا بگويند: «اللهمَّ صَلِّ على مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد». ـ چگونه چنين چيزى ممكن است؟ ـ حضرت على(ع) مى فرمايد: «وقتى كه تو به جستجوى دانش مى پردازى، هفتاد هزار فرشته براى ديدنت صف مى كشند و همه با هم مى گويند: اللهمَّ صَلِّ على مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد». صلوات براى تو مى فرستيم ##z34G    Y3 آغوش مهربان فرشته ها تو از خانه خود براى كسب دانش بيرون مى آيى و در راه آگاهى و دانستن قدم برمى دارى. بدان كه به هر قدمى كه در اين راه برمى دارى خدا ثواب هزار سال عبادت به تو مى دهدG44_    [4گل سرسبد سخن مولاى تو نمى دانم نام «سيّد رَضىّ» را شنيده اى يا نه؟ او كسى كه است عمر خود را صرف جمع آورى سخنان ارزشمند حضرت على(ع) نمود. تا زمان او، كسى مجموعه كاملى از سخنان آن حضرت را جمع آورى نكرده بود. اين كار او، سال ها طول كشيد و سرانجام كار جمع آورى «نهج البلاغه» به پايان رسيد. آرى! نام او و įوشم رسيد: «اى شاهزادگان دنيا! كجاييد؟ كجاييد؟ بياييد ببينيد كه من چه لذّتى مى برم!». از جاى خود بلند شدم، هوا هنوز تاريك بود، گويا ساعتى تا اذان صبح باقى مانده بود، با خود گفتم: در اين نيمه شب، كيست كه اين گونه سخن مى گويد؟ دوباره به زير رختخواب رفتم، شايد نيم ساعتى گذشت كه دوباره همان صدا به گوشم رسيد: «اى شاهزادگان! كجاييد...». ديگر خواب از سرم پريده بود، بلند شدم وضو گرفتم و نماز شب خواندم. بعد از مدّتى صداى اذان صبح به گوشم رسيد. صاحب خانه بيدار شده بود و مى خواست به مسجد برود، به سويش رفتم، سلام كرده و گفتم: ـ اين چه كسى بود كه نيمه شب آن گونه فرياد مى زد؟ ـ چگونردم تا در آن اقامت كنم. ـ افتخار بدهيد امشب، مهمان خانه ما باشيد. ـ نه. من مزاحم شما نمى شوم. ـ چه مزاحمتى؟ ما مردمان اين شهر بسيار مهمان نواز هستيم. من وسايل خود را برداشتم و همراه او به سوى خانه اش رفتم. خدا را شكر كردم كه من را غريب و تنها در اين شهر رها نكرد و همين كه به دروازه اين شهر رسيدم، اين برادر مرا به خانه دعوت كرد. جاى شما خالى! صاحب خانه آن شب چه شام خوشمزه اى تهيّه كرده بود، من كه بعد از مدّت ها پياده روى خيلى گرسنه بودم، شام مفصّلى خوردم و براى خواب آماده شدم. از صاحب خانه عذرخواهى كردم و به خواب ناز فرو رفتم. فكر كنم چند ساعتى خوابيده بودم كه صدايى به nd&54    a5 دانشى كه فايده اى ندارد ȑf64    _6 براى اين دل خود چه كنم؟ نمى دانم چرا دلم اين قدر سياه شده است. اصلاً حال و حوصله ندارم. خسته ام، همه ͋74{    Q7 پندى از بهترين پدر ـ با اين عجله كجا مى روى؟ صبر كن من هم بيايم. ـ مى خواهم نزد پدر بروم تا او مرا نصيحت كند، به خدا نصيحت هاى او راه سعادت را براى من روشن مى كند. ـ من هم دوست دارم تا نصيحت «لقه او را نمى شناسى؟ او مردى است كه افتخار ايران زمين است. خدا به من اين سعادت را داده است كه همسايه او باشم. ـ او چه كسى است؟ ـ ديشب تو آن قدر خسته بودى كه حال و حوصله نداشتى برايت سخن بگويم. همسايه ما، خواجه نصيرالدين طوسى، همان عالم بزرگ است. ـ عجب! خوب براى چه او نيمه شب آن گونه سخن مى گويد؟ ـ او معمولاً شب ها تا به صبح مشغول مطالعه و تحقيق است، او هرگز دست از كسب دانش برنمى دارد، او در سكوت شب براى خود دنيايى دارد، در حين مطالعه به او لذّتى دست مى دهد كه ناخودآگاه فرياد برمى آورد: «اى شاهزادگان كجاييد؟». آن شب من به فكر فرو رفتم. لذّتى را كه خواجه نصيرالدين طوسى از %BBF>4_    Y> تو زنده اى به نور علم! در روزگارى كه خيلى ها فقط به دنبال جمع آورى پول و ثروت هس}=4A    e=به دنبال صدقه ديگرى هستم گناه و معصيت، روح انسان را آلوده مى كند و مانع رشد و كمال معنوى او مى شود. گناه باعث سياهى  F?4]    [?وقتى عيدى هاى من گم شد پسرى بودم هشت ساله. ايّام عيد بود. من عيدى هاى خود را جمع كرده بودم، بارها آنها را مى شمردم. در آن سن و سال، آن مقدار پول براى من خيلىرفت به خوشبختى دنيا و آخرت رسيد؟ آيا شما با من هم عقيده هستيد كه جهالت و نادانى، چيزى است كه انسان را به سراشيبى سقوط مى كشاند؟ اسلام همواره از ما خواسته است كه به سوى كسب دانش گام بنهيم و خود و جامعه خود را از خطر نادانى نجات بدهيم. مسلمانان بايد بر قلّه هاى دانش ايستاده باشند و از جهل و نادانى به دور باشند. براى همين است كه پيامبر در حديثى مى فرمايد: «خواب يك انسان دانشمند از نماز يك انسان جاهل بهتر است». كسى كه جاهل است و از علم و دانش بهره اى ندارد، بايد بداند كه نماز او نمى تواند او را از خطر گمراهى نجات بدهد، او نياز به دانش و شعور دارد. نماز بهتر است يا خواب! مسجد آمد و براى مردم چنين سخن گفت: طلب دانش بر همه شما واجب است، بدانيد كه وقتى در طلب دانش هستيد در حال عبادت هستيد، وقتى با يكديگر در مورد مسائل علمى سخن مى گوييد، فرشتگان براى شما ثواب گفتن «سبحان الله» را مى نويسند. وقتى شما به افراد ديگر علمى را مى آموزيد اين كار شما براى شما صدقه حساب مى شود و بلاها را از شما دور مى كند و به خداى بزرگ نزديك مى شويد. بدانيد علم مايه انس شما در تنهايى هاست. فرشتگان بر اهل علم درود مى فرستند و همه موجودات براى آنها طلب رحمت مى كنند. علم، باعث زنده شدن قلب ها مى شود و انسان را به مقام هاى بزرگ مى رساند. در تنهايى به چه انس مى گيرى پيامبر وارد مسجد مى شود، نگاه مى كند كه گروه زيادى از مردم در گوشه اى از مسجد جمع شده اند. ـ آنجا چه خبر است؟ ـ آقايى كه علم زيادى دارد به مسجد آمده است و مردم به دور او جمع شده اند. ـ او چه علم و دانشى دارد؟ ـ او شعرهاى زيادى را حفظ است و همه حوادثى كه سال ها قبل روى داده است را مى داند. ـ اين علمى كه او دارد سودى براى شما ندارد و ندانستن آن نيز ضررى برايتان ندارد. آرى! پيامبر آن روز به ياران خود ياد داد كه فقط به دنبال علمى بروند كه ارزش يادگيرى دارد، علمى كه دانستن آن سعادت و خوشبختى را به ارمغان بياورد. دانشى كه فايده اى نداردʃتابى كه او براى جمع آورى آن زحمت كشيد، جاودانه شد. وقتى تو مى خواهى از سخنان گهربار حضرت على(ع) بهره بگيرى به «نهج البلاغه» مراجعه مى كنى. اكنون كه سيّدرضىّ را شناختى، مى خواهم با هم نزد او برويم و مقدارى با او سخن بگوييم، من مى خواهم از او سؤالى بپرسم. آيا با من موافقى؟ * * * ـ جناب سيّد رَضىّ! چقدر خوب شد كه شما «نهج البلاغه» را تأليف نموديد، اگر شما اين كار را نمى كرديد، امروز ما اين مجموعه ارزشمند را نداشتيم و خيلى از سخنان گهربار حضرت على(ع) از بين مى رفت. ـ تأليف اين كتاب، فقط با توفيق خود حضرت على(ع) بوده است. اگر آن حضرت به من كمك نمى كرد من نمى توانستم اين كار را انجام بدهم. ـ به نظر شما كدام سخن حضرت على(ع) بهترين سخن است. به بيان ديگر، گل سرسبد كتاب شما كدام است؟ ـ همه سخنان حضرت على(ع) زيبا و ارزشمند است، امّا به نظر من يكى از سخنان آن حضرت هست كه قيمت به آن نمى نشيند و مثل و مانند ندارد. ـ آن سخن كدام است؟ ـ جمله اى كوتاه امّا بسيار با معنا. آنجا كه حضرت مى فرمايد: «قيمت هر كس به مقدار علمى است كه دارد»، حضرت على(ع) براى ما اين واقعيت را روشن مى كند كه هر چه انسان دانش و علم بيشترى بياموزد ارزش بيشترى پيدا مى كند. افرادى را مى بينى كه ميلياردها ثروت و پول دارند، امّا از دانش بهره اى نبرده اند. گل سرسبد سخن مولاى تو Kf;4    ];نماز بهتر است يا خواب! به نظر شما تنها راه سعادت چيست؟ آيا مى توان به غير از راه آگاهى و شناخت و معƉ94M    m9 در تنهايى به چه انس مى گيرى يك روز پيامبر بهǙ84{    i8هر چه مى خواهد دل تنگت بگو تيرماه سال 1389 بود و من با گروهى از 6L:4g    S:اين كتاب را مخفى كن! من در بغداد زندگى مى كنم، شهرى مان حكيم» را بشنوم. خوشا به حال تو كه پدرى همچون لقمان دارى. ـ خوب، بيا با هم نزد پدر برويم. به سوى خانه لقمان حركت مى كنيم. وقتى آنجا مى رسيم، سلام كرده و منتظر مى شويم تا لقمان پندى حكيمانه به ما بدهد. حتماً مى دانى كه لقمان، حكيم بزرگى است و قرآن در مورد حكمت و دانش او سخن گفته است. اكنون لقمان رو به پسرش مى كند و مى گويد: «فرزندم! تلاش كن تا در هر ساعت از شبانه روز بهره اى از علم و دانش داشته باشى، اگر تو لحظه هاى عمر خود را صرف علم و دانش نكنى، بدان كه ضرر كرده اى». آرى، اگر عمر گرانبها را صرف چيزى غير از علم كنى، سرانجام روزى پشيمان خواهى شد. پندى از بهترين پدر چيز دارم، امّا نشاط ندارم، عمرى به دنبال پول دويدم، حال كه به آن رسيده ام، آن شور و نشاط را ندارم، دل مرده ام، چه كنم؟ آيا راه حلّى به ذهن شما مى رسد؟ اين سخن وحيدآقا بود كه براى مشاوره نزد من آمده بود. به نظر شما من بايد به او چه مى گفتم. او درست مى گفت دل او مرده بود، و تو خودت مى دانى كسى كه دل مرده است، هيچ نشاطى ندارد، اصلا از عبادت لذّتى نمى برد، از دنيا و زيبايى هاى دنيا هم سير است، هيچ چيز براى او جذّاب نيست. با خود فكر كردم، ياد حديثى از امام رضا(ع) افتادم. در آن حديث اشاره شده بود كه هر كس در مجلسى بنشيند كه در آن مجلس ياد اهل بيت(ع)بشود و سخنان آنها بيان شود، ا هرگز دل مرده نمى شود. براى همين به اين بنده خدا گفتم: سعى كن هر روز مقدارى از سخنان اهل بيت(ع) را بخوانى، سخنان چهارده معصوم مانند آب زلالى است كه قلب تو را جان مى دهد و زنده مى كند، سخن آنان نور است و مايه روشنى و نشاط جان تو خواهد شد. تازه اين اثر علوم اهل بيت(ع) در اين دنيا است. روز قيامت كه فرا برسد، همه انسان ها، دل مرده خواهند بود، امّا قلب كسانى كه با علم اهل بيت(ع) خو گرفته اند، شاداب و با نشاط خواهد بود. اين وعده امام رضا(ع) مى باشد. خدايا! مرا از كسانى قرار بده كه همواره با دانش اهل بيت(ع) مأنوس هستند و از آب زلال سخنان آنها بهره مى برند. براى اين دل خود چه كنم؟بر به حضرت على(ع) فرمود: اى على! كسى كه سؤالى دارد مى تواند به راحتى سؤال خود را بپرسد و هرگز كسى به خاطر سؤال كردن از چيزى كه نمى داند، سرزنش نمى شود. آرى! در مكتب اسلام، سؤال قداست دارد، كسى را كه در جستجوى دانستن است، بايد احترام كرد، اين كه من جواب سؤال او را نمى دانم و نمى توانم او را قانع كنم دليل نمى شود كه فرياد برآورم كه تو چرا در دين خدا شبهه مى كنى. البته روشن است كه بعضى از سؤالات را نبايد در ميان جمع مطرح نمود، زيرا همه مثل تو كه حوصله ندارند به دنبال جواب بروند، ممكن است فقط سؤال را به خاطر بسپارند و هرگز به دنبال جواب آن نروند. هر چه مى خواهد دل تنگت بگوѯانشجويان به سفر عمره رفته بودم، سفر بسيار خاطره انگيزى بود. يكى از شب ها كه كنار كعبه نشسته بوديم، يكى از دانشجويان نزد من آمد و سؤالى را مطرح كرد. من با حوصله به سؤال او جواب دادم. فكر مى كنم جواب من حدود نيم ساعت طول كشيد، او با دقّت به سخنان من گوش مى كرد. وقتى سخن من تمام شد، قطرات اشك را در گوشه چشم او ديدم، او رو به كعبه كرد و از خدا تشكّر كرد و بعد به من چنين گفت: ـ من همين سؤال را در مسجد محلّه خود از آقايى پرسيدم. آيا مى دانيد او به من چه گفت؟ ـ خوب معلوم است، جواب سؤال تو را داد؟ ـ خير! او وقتى سؤال مرا شنيد به من گفت: «تو كافر شده اى!». او چون جواب سؤال مرا نمى دانست به من چنين گفت. من هم از آن روز ديگر مسجد نرفتم. من فقط يك سؤال مطرح كرده بودم، آن هم به صورت خصوصى. من به دنبال پاسخ بودم، امّا او... * * * دوست من! اگر سؤال به ذهن تو رسيد به دنبال جواب آن باش، باور كن كه سؤال تو، شبهه نيست، بلكه رحمت است، باعث رشد و شكوفايى جامعه مى شود. يقين بدان كه وقتى سؤالى در ذهن تو نقش مى بندد، جوابى براى آن هست، فقط تو بايد جستجو كنى تا كسى را پيدا كنى كه بتواند به درستى جواب تو را بدهد. اكنون مى خواهم حديثى از پيامبر براى تو بخوانم. اين حديث را به خاطر بسپار، از آن به بعد هر كس به سؤال كردن تو اعتراض كرد، اين حديث را براى او بخوان. پيام qqA4w    mA فقط يك بار نامه ما را بخوان خدايا! چه كنم؟ حس غريبى به من مى گويد اين نامه را باز كنم و آن را بخوانم، چند سالى است كه از وطن خود به اين شهر آمده ام، تا امروز نامه هاى زيادى از نَراق براى من آمده است و من هيچ كدام را نخوانده ام. امّا نه! من به خودم قول داده ام تا زمانى كه درسم تمام O@4e    e@ چرا تلاش نكردى كه بدانى؟ روز قيامت است و همه مردم سر از خاك برداشته اند و براى حسابرسى مى آيند. ترس و وحشت همه جا را فرا گرفته است، تشنگى غوغا مى كند. همه من مى خواند، در اين كتاب، سخنان اهل بيت(ع) جمع آورى شده است. يادم رفت برايت بگويم كه يونس يقطينى يكى از ياران امام كاظم و امام رضا(ع) بود و در بغداد زندگى مى كرد، او تلاش زيادى براى رشد مكتب شيعه انجام داد و براى حفظ سخنان اهل بيت(ع) زحمات زيادى متحمّل شد. لحظاتى مى گذرد، اكنون امام رو به ما مى كند و مى فرمايد: «خداوند به نويسنده اين كتاب، به عدد هر حرفى كه نوشته است، نورى در روز قيامت عطا خواهد نمود». اينجاست كه من به فكر فرو مى روم، به راستى كه هيچ چيز مانند اين نيست كه انسان بتواند براى ترويج دانش و علم اهل بيت(ع) قدمى بردارد. خوشا به حالت اى يونس! اين كتاب را مخفى كن!ӱاه زيادى تا مقصد نداريم. اكنون به دروازه شهر رسيده ايم، بهتر است وارد شهر بشوم. سامرّا چه شهر آبادى است! خيابان ها، بازارها و ساختمان هاى زيبا! هر جا را نگاه مى كنى، قصرهاى باشكوه را مى بينى! ما كه نيامده ايم قصرهاى ظلم و ستم را ببينيم، آمده ايم تا امام خود را ببينيم. از كوچه ها عبور مى كنيم، به خانه اى ساده مى رسيم، اينجا خانه امام عسكرى(ع) است. * * * ـ اى ابوجعفر هاشمى! اين چه كتابى است كه همراه خود آورده اى؟ ـ مولاى من! اين كتابى است كه «يونس يَقطينى» نوشته است، من اين كتاب را به چه زحمتى تهيّه كرده ام. امام شروع به مطالعه كتاب مى كند، او با دقّت مطالب كتاب راփه پايتخت جهان اسلام است. روزگارم بد نيست، خدا را شكر مى كنم كه مى توانم به قدر توان خود به شيعيان كمك كنم. حتماً مى دانى كه امام حسن عسكرى(ع) در شهر سامرّا مى باشد. سامرّا يك شهر نظامى است، حكومت وقت كه از امام عسكرى(ع) ترس زيادى دارد، اجازه نمى دهد امام از اين پادگان نظامى خارج شود زيرا آنها شنيده اند كه فرزند او، همان مهدى موعود است. خبرى خوش براى تو دارم. آخرِ اين هفته به سامرّا خواهم رفت و امام خود را خواهم ديد، تو هم مى توانى همراه من بيايى. نگران نباش! من در حكومت عباسى دوستان زيادى دارم، درست است كه آنها شيعه نيستند، امّا با من رفاقت دارند، آنها مواظب من هستند و نمى گذارند براى من مشكلى پيش بيايد. روز جمعه من در حضور امام خود خواهم بود و بوى بهشت را احساس خواهم كرد. * * * ـ اين چيست كه اين گونه آن را مخفى مى كنى؟ ـ اين كتاب يكى از دانشمندان شيعه است، من به تازگى اين كتاب را توانسته ام تهيّه كنم. اكنون مى خواهم آن را به سامرّا ببرم تا نشان امام عسكرى(ع) بدهم. ـ خوب چرا آن را مخفى مى كنى؟ همراه داشتن كتاب كه جُرم نيست. ـ تو چقدر ساده هستى، اگر مأموران حكومتى بفهمند كه من اين كتاب را دارم، آن را گرفته و پاره اش مى كنند. * * * ما ديگر نزديكى شهر سامرّا رسيده ايم، آن برجِ متوكّل است كه به چشم مى آيد، اين علامتِ آن است كه Vت مسجد اصفهان را مى شكند: آيا كسى جواب را آورده است؟ برمى خيزى و مى گويى: جناب استاد! من جواب را يافته ام. جواب اين است. تو شروع مى كنى به گفتن آنچه را ديشب حفظ كرده بودى. استاد با دقّت به سخنان تو گوش مى دهد، او تعجّب مى كند كه تو چگونه توانستى به اين جواب برسى. سخن تو تمام مى شود، همه تو را تشويق مى كنند، امّا استاد همين طور به تو نگاه مى كند، هيچ كس راز سكوت استاد را نمى داند. لحظاتى مى گذرد، استاد رو به تو مى كند و مى گويد: ـ جواب تو، جوابى علمى و دقيق بود، آفرين بر اين جواب زيبا! امّا تو بايد بگويى كه اين جواب را از چه كسى ياد گرفته اى؟ من كه شاگردان خود را به خوبى مى  را داده است. او با اين كه خيلى فقير است اين گونه به درس و بحث مشغول است. خوشا به حال او! ما خيال مى كنيم كه بايد همه چيزمان جور باشد تا چند صفحه كتاب بخوانيم، امّا صالح مازندرانى با همه سختى ها و مشكلات، درس خواندن را رها نمى كند. او علم را فقط براى علم مى خواهد، براى همين است كه اين قدر موفّق شده است، امّا من علم را براى پول، ثروت و مقام مى خواهم، براى همين است كه هيچ وقت در اين وادى موفّق نمى شوم. زير نور مهتاب راه مى روى و جواب را حفظ مى كنى، فكر مى كنم كه ديگر آن را به خوبى حفظ كرده باشى، اين بار چهلم است كه آن را از حفظ مى گويى. * * * بار ديگر صداى علامه مجلسى سكوست. دقيق مى شوى،اين همان مسأله اى است كه استاد دو روز است در درس مطرح كرده است. به سطر بعد مى روى، خداى من! اين جواب مسأله است! باور نمى كنى! رو به آن مرد مى كنى و به او مى گويى: ـ اسم شما چيست؟ ـ من صالح مازندرانى هستم. ـ آيا مى شود كه من اين برگ چنار را با خود ببرم؟ ـ اين برگ چنار را براى چه مى خواهى؟ برگ چنار كه ارزشى ندارد. ـ مى خواهم آن را مطالعه كنم. ـ باشد، اشكالى ندارد، مال تو باشد. من از اين برگ چنارها، زياد دارم. با او خداحافظى مى كنى و به خانه خود مى روى، نوشته صالح مازندارنى را مى خوانى، باور نمى كنى كه او اين قدر باسواد باشد، چقدر دقيق و زيبا جواب سؤال استادۧيد به جواب برسند. فردا كه مى شود بار ديگر صداى علامه در فضاى مسجد مى پيچد: آيا كسى جواب مسأله را پيدا كرد؟ هيچ كس سكوت مسجد را نمى شكند، همه سرها پايين افتاده است، كسى جواب را نمى داند. استاد مى گويد: يك روز ديگر به شما فرصت مى دهم، اميدوارم بتوانيد جواب را پيدا كنيد. درس تمام مى شود، همه از مسجد بيرون مى روند، تو هم از جاى خود بلند مى شوى، كتاب و دفتر خود را زير بغلت مى گيرى و مى روى. به دنبال كفشت مى گردى، مثل اين كه كفش تو امروز سرجايش نيست. بايد صبر كنى تا همه بروند آن وقت هر كفشى كه ماند، كفش توست. فكر مى كنم بايد ده دقيقه اى اينجا بمانى. نگاهى به اطراف مى كنى. كن٧ر كفش ها، يك نفر نشسته است، نگاهى به قيافه او مى كنى، او همان گدايى است كه مدّت هاست به اينجا مى آيد، شايد كسى به او كمك كند. جلو مى روى، مى بينى كه در جلو او برگ هاى درخت چنار ريخته است. معلوم مى شود كه اين گدا سواد هم دارد، يك چيزهايى روى برگ چنار نوشته است. دلت برايش مى سوزد، او پول ندارد كاغذ بخرد، نوشته هاى خود را روى برگ چنار مى نويسد، امّا او آدم خيلى زرنگى است، گويا بزرگ ترين برگ هاى چنار اين شهر را پيدا كرده است، روى اين برگ ها خيلى مطلب مى توان نوشت! دست مى برى تا پولى از جيبت بيرون بياورى كه ناگهان نگاهت به يكى از برگ ها مى افتد. مى بينى كه او به عربى نوشته ا jB4    kB بهترين عمل در شب قدر چيست؟ شب قدر بود و همه مشغول خواندن دعا بودند، در مسجد جاى سوزن انداختن نبود. الغَسم كه از بس گناه كرده است، خدا ديگر او را نمى بخشد، من حاضر هستم قسم بخورم كه هرگز خدا او را عفو نخواهد كرد». تو اين كلام او را مى شنوى و مى دانى از چه كسى سخن مى گويد و منظور او كدام بنده توست. تو اكنون از اين سخن به خشم مى آيى. او چه كاره است كه بگويد تو چه كسى را ببخشى و چه كسى را نبخشى؟ تو همان لحظه اراده مى كنى و تمام گناهان آن گناهكار را به يك چشم بر هم زدن مى بخشى و گوينده اين سخن را از درگاه خود مى رانى و هيچ كدام از كارهاى خوب او را قبول نمى كنى، باشد كه ديگر كسى براى رحمت و مهربانى تو، اندازه اى مشخص نكند، مهربانى تو هيچ اندازه اى ندارد! %بگو بدانم تو چه كاره اى؟$خدا خواستم كه به من كمك كند تا پاسخ خود را دريابم. امروز فقط سه روز است كه از مكّه بازگشته ام و به اين حديث پيامبر برخورد نمودم. من جواب سؤال خود را در اينجا يافتم. كليدِ «خاموش و روشن» قلب، همان ذكر لا إله إلاّ الله است. وقتى دل من اسير و دلباخته دنيا و زيبايى هاى بىوفاى آن مى شود، فقط و فقط اين ذكر است كه مى تواند مرا نجات بدهد، البتّه به شرط اين كه از قلب خود اين ذكر را بگويم. اكنون از همه وجودم فرياد برمى آورم: لا إله إلاّ الله. جز تو خدايى ندارم، با همه بت ها و دلبستگى ها قهر مى كنم، از هر چيز كه بخواهد جاى تو را در دل من بگيرد بيزارى مى جويم، فقط تو را مى خواهم و به وثَ الغَوثَ خَلِّصْنا مِنَ النّارِ يا رّبِّ! دوستان همه دعاى جوشن مى خواندند، چه حال و هوايى داشت، مناجات با خدا آن هم در شب قدر. نگاهم به گوشه مسجد افتاد كه استادم با عدّه اى از دوستان دور هم جمع شده بودند و مشغول گفتگو بودند. نزديك رفتم، ديدم آنها مشغول بحث هاى علمى هستند. من تعجّب كردم، آخر امشب شب قدر است، همه مشغول دعا و عبادت هستند، چطور شده است كه استاد با جمعى مشغول گفتگوى علمى است، من كنار آنها نشستم، رويم نمى شد چيزى بپرسم، آن موقع من شانزده سال بيشتر نداشتم و آدم كم رويى بودم. در اين ميان استاد نگاهى به من كرد، او فهميد كه من از اين كارِ امشب آنها تعجّب كرده ام. او رو به من كرد و گفت: برو كتاب «مَفاتيحُ الجنان» را براى من بياور! من سريع رفتم و آن را آوردم و به استاد دادم. او كتاب را باز كرد و صفحه اى را آورد و به من گفت تا آن را بخوانم. من كتاب را گرفتم و شروع به خواندن كردم. قسمتى از اعمال شب بيست و يكم ماه رمضان كه ذكر شده بود. آنجا چنين نوشته شده بود: «وقال شيخُنا الصَّدوق: وَمَن أَحيا هاتَينِ اللَّيلَتَينِ بِمُذاكَرةِ العِلمِ فَهوَ أَفضَلُ: اگر تو در شب قدر به گفتگوى علمى بپردازى، اين كار تو از همه اعمال ديگر بهتر است». من به فكر فرو رفته و سكوت كردم، استاد رو به من كرد و گفت: ـ آيا شيخ صدوق را مى شناسى؟ ـ آرى! او يكى از بزرگ ترين علماى شيعه در قرن چهارم است. ـ آيا مى دانى كه او بهترين عمل شب قدر را چه مى داند؟ ـ خير. ـ شيخ صدوق كه خودش بسيارى از اعمال شب قدر را ذكر كرده است، بهترين عمل امشب را، گفتگوى علمى مى داند. ـ اگر اين طور است پس من هم بهتر است به جمع شما بيايم. ـ اختيار با خودت است، ما چند ساعتى به خواندن سخنان اهل بيت(ع) مى پردازيم، تلاش مى كنيم تا معرفت و شناخت بيشترى نسبت به خدا پيدا كنيم و يكى دو ساعت آخر شب را به مناجات با خدا خواهيم پرداخت و دعا خواهيم خواند. وقتى كه معرفت باشد، انسان بهتر مى تواند با خداى خويش سخن بگويد و با او خلوت كند. بهترين عمل در شب قدر چيست؟ند، تو به فكر كسب دانش هستى. آيا مى دانى فرق تو با بقيّه چيست؟ براى جواب اين سؤال، خوب است سخن پيامبر را برايت نقل كنم. آن حضرت فرمود: «كسى كه در جستجوى علم است، مانند زنده اى است در ميان مردگان». آرى! مردمى كه همه چيز آنها دنيا و پول شد، ديگر زندگى نمى كنند، قلب هاى آنها مرده است، امّا تو كه در ميان آنها برمى خيزى و در همه لحظه هاى زندگيت به دنبال كسب دانش هستى، زنده واقعى تو هستى. تو نه تنها زنده هستى بلكه مى توانى باعث هدايت ديگران شوى، از نور دانشى كه خدا به تو داده است، ديگران را بهره مند سازى، تو مى توانى زندگى حقيقى را به آنان نشان دهى. تو زنده اى به نور علم! 335C4'    oC كاش ما چنين پيامبرى داشتيم! تو از آلمان به عراق آمده اى. درست است كه به زبان عربى تسلّط زيادى ندارى، امّا دوست دارى در مورد اسلام تحقيق كنى، مى خواهى بدانى كه اسلام چيست و چه حرفى براى گفتن دارد. يك روز نگاهت به مجله اى ى گويند. سه روز مى گذرد، آقامهدى تصميم مى گيرد تا به نجف بازگردد، همه تعجّب مى كنند، تو اين همه راه آمدى! هنوز خستگى سفر از بدنت بيرون نرفته است، نزديك هزار كيلومتر را با اسب آمده اى! صبر كن تا خستگى تو برطرف شود! نه! من بايد بروم تا درس بخوانم و دانشمند بشوم، من هدف مقدّسى دارم و بايد به آن برسم. و تو مى روى، راه طولانى نجف را در پيش مى گيرى، اين بار آن قدر در نجف مى مانى كه آوازه دانش تو، همه جهان تشيّع را فرا مى گيرد و تو «آيت الله حاج مهدى نراقى» مى شوى و كتاب هاى زيادى تأليف مى كنى، و نامت در ميان دانشمندان شيعه در قرن سيزدهم مى درخشد. فقط يك بار نامه ما را بخوان ارزشمند بود. دوچرخه اى داشتم، عصر كه مى شد سوار بر آن مى شدم و به پارك رفته و با دوستانم بازى مى كردم. يك روز عيدى هايم را همراه خود برداشتم و سوار دوچرخه شدم، وقتى به پارك رسيدم متوجّه شدم كه عيدى هاى من از جيبم افتاده اند. سريع برگشتم، تمام آن خيابان را با دقّت نگاه كردم، امّا پول ها را پيدا نكردم. نمى دانم چند بار آن خيابان را از اوّل تا آخر گشتم، امّا فايده اى نداشت. چندين روز كار من فقط اين شده بود كه بروم و تمام آن خيابان را جستجو كنم! آن عيدى هاى من ديگر پيدا نشد. تا سال بعد هر وقت از آن خيايان مى گذشتم، ناخودآگاه به جستجوى عيدى خودم بودم. آرى! وقتى انسان چيزى را كه ارزشمند مى داند گم كند، از جستجوى آن دست برنمى دارد. آيا مى دانى كه گمشده واقعى ما چه بايد باشد؟ آيا مى دانى نشانه اهل ايمان چيست؟ حضرت على(ع) فرمود: «علم، گمشده مؤمن است». مؤمن واقعى همواره در جستجوى علم است، او به هر كجا مى رود به دنبال گمشده خود است، از هر فرصتى استفاده مى كند تا بتواند به آن برسد. افسوس كه ديگران بيش از ما در جستجوى علم هستند، ما خود را مسلمان و پيرو حضرت على(ع) مى دانيم، امّا بيشتر به دنبال شور و احساس هستيم تا به دنبال شعور و آگاهى و كسب علم! به اميد روزى كه علم، گمشده ما باشد، آن روز جامعه ما، جامعه ديگرى خواهد شد. وقتى عيدى هاى من گم شدتظر هستند تا نوبت حسابرسى آنها فرا برسد. عدّه اى با خوشحالى به سوى بهشت مى روند و عدّه اى هم به سوى جهنّم. در اين ميان، فرشتگانى كه مأمور حسابرسى هستند از مردم مى پرسند: «آيا شما وظيفه خود را مى دانستيد يا نه؟». گروهى مى گويند: «ما وظيفه خود را مى دانستيم». فرشتگان به آنها مى گويند: «چرا به علم خود عمل نكرديد؟». گروهى ديگر مى گويند: «ما وظيفه خود را نمى دانستيم». فرشتگان به آنها مى گويند: «چرا علم و آگاهى كسب نكرديد تا بدانيد وظيفه شما چيست؟». آرى، امروز هيچ عذر و بهانه اى براى هيچ كس باقى نمى ماند، هيچ كس نمى تواند بگويد كه من نمى دانستم! چرا تلاش نكردى كه بدانى؟ * * * ـ استاد! شما را ناراحت مى بينم، چه شده است؟ ـ آقامهدى! شما بايد هر چه سريع تر به سوى ايران حركت كنيد. ـ براى چه؟ ـ نامه اى از نراق به دست من رسيده است، گويا پدر شما بيمارى سختى دارند و شما بايد به نراق برويد. ـ استاد! ان شاءالله خدا او را شفا مى دهد، شما درس را شروع كنيد، درس از همه چيز واجب تر است. ـ آقامهدى! تو مرا مجبور كردى كه اصل خبر را به تو بگويم. پدر شما از دنيا رفته است، خدا او را رحمت كند، من به شما مى گويم هر چه زودتر به ايران برويد. * * * اينجا نراق است، همه فاميل براى ديدن آقامهدى جمع شده اند، مردم نراق هم به ديدن او مى آيند و فوت پدر را به او تسليت شده است، هيچ نامه اى را نخوانم. شايد تعجّب كنى، چرا من اين تصميم را گرفته ام. من از ايران به شهر نجف هجرت كردم تا به تحصيل دانش بپردازم، من مى دانم كه جامعه شيعه بيش از همه چيز به افرادى عالم و دانشمند نياز دارد، من به نجف آمدم تا به اوج قلّه علم برسم، من اين همه راه نيامده ام كه يك نفر معمولى بشوم. خوب مى دانم براى رسيدن به آن هدف بزرگ، بايد زحمت بكشم، بايد شبانه روز درس بخوانم، نمى شود كه هر سال هوس وطن بكنم و به ياد آب و هواى خوش نراق به شهر خود برگردم! نه من اين گرماى نجف را به جان و دل خريده ام تا بتوانم براى مكتب شيعه كارى بكنم. من نامه هايى كه از نراق مى رسد را اصاً نمى خوانم زيرا مى ترسم حواسم را پرت كند و دلم هواى سفر به وطن كند. * * * امشب همه برادران در خانه پدرى جمع شده اند، هنوز همه لباس مشكى به تن دارند، گويا آنها عزادار هستند، حدود يك ماه است كه پدر از دنيا رفته است ولى هنوز خبرى از آقامهدى نيست! ما براى او نامه نوشتيم، امّا فكر مى كنم او اين بار هم نامه را نخوانده است. واقعاً كه اين چه برادرى است كه ما داريم! اصلاً نامه هايى را كه براى او مى فرستيم نمى خواند! بايد فكرى بكنيم. چگونه مى توانيم خبر فوت پدر را به او بدهيم؟ فكرى به ذهن من مى رسد: بايد نامه اى به استاد او بنويسم و از او بخواهم او را روانه ايران كند. عه كتاب بپردازد. اى مستشرق آلمانى! با تو هستم، گوش مى كنى يا نه؟ سخنانى را كه تو خواندى از پيامبر ماست، امّا آمار مطالعه كشور ما، كمتر از هشت دقيقه در روز است؟ پيامبر به ما ياد داده است كه همواره در جستجوى دانش باشيم، امّا وقتى ما مدرك خود را مى گيريم ديگر با كتاب و مطالعه خداحافظى مى كنيم. اين شعار ماست: ز گهواره تا گور دانش بجوى، امّا عمل ما چيز ديگر است: زگهواره تا مدرك، دانش بجوى! افسوس كه ما از اسلام واقعى به دور مانده ايم! افسوس كه نگذاشتند ما بفهميم چه دين و آيينى داريم! افسوس كه عدّه اى دين را براى ما در شور و احساس خلاصه كردند! كاش ما چنين پيامبرى داشتيم!ال شب قدر را كسب علم دانسته و يك ساعت در طلب علم بودن را بهتر از هزار سال عبادت مى داند، و امّا دين شما، گاليله را به جُرم تحقيق در مورد قانون جاذبه زمين، محاكمه و زندانى مى كند، اين چقدر تفاوت ميان ما و شماست؟ امّا چه شد زمانى كه به فكر تسخير ماه بوديد ما هنوز... آرى! اوّلين كارى كه دشمنان ما كردند اين بود كه ما را نسبت به اسلام بيگانه كردند، سال هاست كه ما مسلمان هستيم و نمى دانيم مسلمانى چيست. قرآن مى خوانيم و نمى دانيم چه مى خوانيم. ما بسيارى از جوانان خود را طورى تربيت كرده ايم كه ساعت ها وقت خود را صرف تلويزيون و سريال هاى آن مى كند، امّا حاضر نيست دقايقى به مطالى واجب است. از گهواره تا گور دانش بجوييد. در طلب دانش باشيد اگر چه براى آن مجبور شويد به چين سفر كنيد. علم و حكمت گمشده مؤمن است. ترجمه ابن چهار جمله به پايان مى رسد، تو به فكر فرو مى روى، سؤال مى كنى كه اين سخنان را چه كسى گفته است؟ جواب مى شنوى كه اين ها سخنان پيامبر اسلام است. تو باور نمى كنى يعنى پيامبر اسلام به مسلمانان بيش از هزار سال پيش، چنين دستوراتى را داده است! پس چرا مسلمانان اين گونه از قافله علم عقب مانده اند؟ چرا؟ چه شد كه اين دستورات پيامبر خود را فراموش كردند و فقط به قسمتى از دين خود عمل كردند؟ اى مستشرق آلمانى! با تو هستم! گوش كن! دين ما، بهترين اعممى افتد كه نام آن چنين است: «العلم»، يعنى مجله دانش. آن را برمى دارى و به طرح روى جلد آن دقيق مى شوى، نمى دانى چرا زيبايى آن تو را جذب مى كند. كلمه «العلم» را در وسط نوشته شده و چهار جمله ديگر در اطراف آن با خط نستعليق آمده است. آن جمله ها به زبان عربى است، آنها را با زحمت مى خوانى: طَلَبُ العِلمِ فَريضَةٌ عَلى كُلِّ مُسلِم. اطلُبوا العِلمَ مِنَ المَهدِ إِلى اللَّحدِ. اطلُبوا العِلمَ وَلَو بِالصِّينِ. الحِكمَةُ ضالَّةُ المُؤمِنِ. ازيكى از دوستانت مى خواهى تا آنها را براى تو ترجمه كند تا تو بفهمى كه معناى اين جمله ها چيست؟ با دقّت گوش مى كنى: طلب علم بر هر مسلمان YF4    WF پيش به سوى جاودانگى! از خانه خود خارج مى شوم كه مى بينم حضرت على(ع) به اين سو مى آيد، جلو مى روم، سلام مى كنم و آن حضرت با مهربانى جواب سلام مرا مى دهد، سپس دست مرا مى گيرد و از مركز شهر دور مى شويم، مى رويم تا به جاى خلوتى مى رسيم، آنجا سايه بانى است، زير سايه آن مى نشينيم. اكنون حضرت على(ع) نگاهى به آسمان مى كند و آهى مى كشد و بعد رو به من مى كند و مى گويد: اى كميل! سخنان امروز مرا به خاطر بسپار! بدان كه دانش بهتر از ثروت است، تو بايد مواظب ثروت باشى در حالى كه علم از تو مواظبت مى كند. وقتى از مال خود به ديگران انفاق ك عروسى توست، او هم دلش نمى آيد كه تو را از معشوقت كه كتاب است، جدا كند! و تو مى خوانى و مى خوانى، خسته نمى شوى، تو امشب به آغوش كتاب پناه بردى، گذر زمان را نمى فهمى! ناگهان صدايى به گوشت مى رسد: الله اكبر! اين صداى مؤذن است، اذان صبح شده است! سرت را از روى كتاب بالا مى گيرى، تازه يادت مى آيد كه امشب، شب عروسى تو بود. و اين گونه است كه تو اوج مى گيرى، دانشمندى بزرگ مى شوى و نامت براى هميشه به يادگار مى ماند، تو «آيت الله سيدمحمّدباقر دُرچِه اى» مى شوى. آرى، بزرگانى مانند «آيت الله العظمى بروجردى»، شاگرد تو شده و از تو بهره ها مى برند. شب عروسى خود را فراموش كرده ام  اينجا شلوغ است، خواهران تو هنوز اينجا هستند. با خود مى گويى: خوب است چند دقيقه اى كه اين ها اينجا هستند به اتاق خود بروى و مشغول مطالعه شوى. فكر خوبى است، به همسر خود مى گويى كه مى روى و چند صفحه مطالعه كنى و سپس برمى گردى. و تو وارد اتاق خودت مى شوى، نگاهت كه به كتاب ها مى افتد، بى تاب مى شوى و مشغول مطالعه! هيچ كس نمى داند تو چه لذّتى از مطالعه مى برى، تو ردّ پاى عشق را در كتاب مى جويى. ساعتى مى گذرد، همه مهمانان رفته اند و همسرت تنها مانده است و تو هنوز مطالعه مى كنى. چند بار همسر تو مى آيد و به تو نگاهى مى كند، تو اصلاً در اين دنيا نيستى، تو فراموش كرده اى كه امشب، شز كند. امروز عصر، زنان فاميل آمدند و جهيزيّه عروس را به اين خانه آوردند، خيلى سريع خانه تو، جان ديگرى گرفت. تو هم كتاب هاى خودت را به اين خانه آوردى، در اين دنيا، دل تو به اين كتاب ها خوش است! كنار درِ خانه مى ايستى و همسرت را به داخل خانه دعوت مى كنى: به خانه خودت خوش آمدى! مهمانان زيادى دارى، خيلى از آنان زنان فاميل هستند، صداى شادى آنها به گوش مى رسد. از مهمانان پذيرايى مى كنى، بعد از ساعتى كم كم آنها مى روند. چند نفر از زنان فاميل از تو مى خواهند تا به اتاق عروس بيايى. تو از جا بلند مى شوى و نزد همسرت مى روى، حجله زيبايى در وسط اتاق بسته اند. لحظه اى صبر مى كنى، هنو او لقب «خليل الله» دادى و فرشتگانت او را به اين نام مى خوانند و من در جستجوى راز اين كار تو هستم. تو صد و بيست و چهار هزار پيامبر دارى، چطور شد كه فقط ابراهيم(ع) را از ميان آن ها برگزيدى و اين تاج افتخار را به سر او نهادى؟ و ابراهيم(ع) خيلى خوشحال بود كه دوست تو شده است و دوست داشت بداند، كدامين عمل و رفتار او باعث شده كه او شايسته اين مقام شود. تو از دل ابراهيم(ع) خبر داشتى و مى دانستى او به دنبال جواب اين سؤال است، براى همين، روزى از روزها با ابراهيم(ع) اين گونه سخن گفتى: اى ابراهيم! من تو را به عنوان دوست خود انتخاب كردم، زيرا در تو چهار چيز ديدم: اوّل: تو خيلى مهمان ناز بودى و مهمان خود را گرامى مى داشتى. دوم: من به تو دستور دادم كه فرزندت، اسماعيل را در راه من قربانى كنى و تو تسليمِ دستور من شدى و فرزند دلبرت را به قربانگاه بردى. سوم: آن روز كه بت پرستان مى خواستند تو را به جُرم يكتاپرستى در آتش بياندازند، دست از ايمان و عقيده خود برنداشتى و بر توحيد من باقى مانده و حاضر شدى در آتش بسوزى، امّا به من شرك نورزى. چهارم: من به قلب تو نگاه كردم، ديدم كه در قلب تو، فقط محبّت من جاى دارد. * * * آن روز، ابراهيم(ع) فهميد كه تو، اين چهار ويژگى او را پسنديده اى و رمز انتخاب او براى مقام «خليل الله»، همين ها بوده است. قلب تو، جاى من استسى(ع) انجام مى دهد؟ يكى از آنها چنين مى گويد: ـ اى عيسى! ما بايد پاى شما را مى شستيم، چرا شما اين كار را كرديد؟ ـ من اين كار را كردم تا شما بدانيد كه دانشمند بايد براى ديگران تواضع و فروتنى نمايد. من اين گونه براى شما فروتنى كردم تا شما پس از من نسبت به مردم متواضع باشيد. ـ چرا دانشمند بايد اين قدر فروتن باشد؟ ـ آيا ديده ايد كه در سنگ سخت، گياهى برويد؟ گياه در زمين نرم جوانه مى زند و رشد مى كند. شما اگر بخواهيد علم و دانش را به مردم فرا دهيد بايد تواضع كنيد، هرگز با تكبّر و غرور نخواهيد توانست گياه علم و دانش را در ميان دل هاى مردم بكاريد. دانه به دنبال خاك نرم است يد و سؤالى مى پرسد. همه جواب سؤال هاى خود را مى شنوند. بعد از لحظاتى، عيسى(ع) رو به آنها مى كند و مى گويد: ـ ياران من! امروز از شما خواسته اى دارم. اميدوارم كه شما خواسته مرا بپذيريد و آن را رد نكنيد. ـ هر چه از ما بخواهى ما قبول مى كنيم. وقتى عيسى(ع) اين سخن را مى شنود، از جاى خود بلند مى شود، به كنار چشمه اى كه در آن نزديكى است مى رود، ظرف خود را پر از آب مى كند و برمى گردد. نگاه كن! او مى خواهد پاى ياران خود را بشويد! آنها مى خواهند مانع بشوند كه عيسى(ع) به آنها مى گويد: شما قول داديد كه خواسته مرا قبول كنيد. ياران همه با تعجّب به يكديگر نگاه مى كنند، اين چه كارى است كه ع ZD4e    {D شب عروسى خود را فراموش كرده ام چند ماهى است كه با همسر مهربان خود ازدواج كرده اى و با زحمت زياد خانه اى اجاره نموده و امشب زندگى مشترك خود را شروع مى كنى، امشب شب عروسى توست. درست است خانه اى كه تو اجاره كرده اى، خانه اى كوچك است، امّا قلب تو مثل درياست، همسرت اين را مى داند، او تو را به خوبى مى شناسد و تو را به عنوان مرد زندگى خود انتخاب كرده است تا در پناه تو، زندگى جديدى را آغاه باشم قدمى هر چند كوتاه براى بيان خوبى ها و مهربانى هاى تو برداشته باشم. در ميان كتاب هاى مختلف به جستجو پرداختم، بيشتر به دنبال گفتگوهايى بودم كه تو با پيامبران خود داشته اى، سعى كردم كه پيام اصلى سخنان تو را براى بندگان خوبت بيان كنم. اكنون كه بر من منّت نهاده اى و توفيق نوشتن اين كتاب را به من دادى، چشمم به لطف و مهربانى توست. اگر لطف ديگرى كنى ممنون تو هستم، من آرزو دارم كه اين كتاب بتواند جوانان را قدرى با مهربانى تو آشناتر كند. دوستت دارم و هميشه منتظر مهربانى هاى تو هستم. اى خداى خوب من! بنده شرمنده تو، مهدى خرداد 1390 مقدمه ر شود. آن روز با خود فكر كردم كه كاش دل من هم مثل اين كامپيوتر بود، وقتى وارد زندگى اين دنيا مى شوم، دلم رنگ و بوى دنيا را مى گيرد، به كسى يا چيزى دل مى بندم، براى خود بتى مى سازم. كاش كامپيوتر دل را مى توانستم «خاموش و روشن» كنم و همه دلبستگى ها از دلم پاك مى شد، دل من به همان تنظيم اوليّه اش باز مى گشت. تنظيمى كه خدا براى آن قرار داده است و نام آن «فطرت» است. مدّت ها در اين فكر بودم، از خود سؤال مى كردم كه كليدِ «خاموش و روشن» قلب من چيست؟ از خيلى ها سؤال كردم، كسى پاسخ مرا نداد، بعضى ها اصلاً نمى فهميدند كه من چه مى گويم و چه مى خواهم. در سفرى كه به مكّه رفته بودم، از ى از آن كم مى شود، امّا وقتى از دانش خود به ديگران بدهى، دانش تو بيشتر و بيشتر مى گردد. اى كميل! وقتى تو به دنبال دانش باشى بدان كه در روز قيامت به خاطر اين كار، خدا به تو پاداش زيادى خواهد داد، تو با كسب دانش مى توانى خوشبختى روز قيامت را براى خود خريدارى كنى! اى كميل! كسى كه به دنبال ثروت دنياست، در واقع مرده است، اگر چه به ظاهر، زنده باشد، امّا دانشمندان براى هميشه زنده هستند، اگر چه جسمشان زير خاك ها باشد. وقتى دانشمندى مى ميرد جسم او از ديده ها پنهان مى شود و آنها در قبر جاى مى گيرند، امّا ياد و خاطره آنها براى هميشه در دلها زنده مى ماند. پيش به سوى جاودانگى! 997E41    iE دانه به دنبال خاك نرم است نگاه كن! آن دوازده نفر را مى بينى؟ آنها «حوّاريّون» هستند. حوّاريّون كسانى هستند كه از ياران عيسى(ع) بوده و براى نشر دين آن حضرت تلاش مى كنند. فكر مى كنم الان آنها به ديدار عيسى(ع) مى روند، آيا موافقى ما هم همراه آنها برويم. عيسى(ع) زير سايه آن درخت نشسته است، حوّاريّون جلو مى روند، سلام مى كنند و مى نشينند. هر كدام از آنان سخنى مى گورد بزرگ وقتى مى خواست استراحت كند، در اتاق خود مى گشت تا مبادا قلم يا خودكارى در آنجا باشد! اگر در اتاقى كه او مى خواست استراحت كند قلمى بود كه با آن حديث و سخن امامان معصوم(ع) نوشته شده بود، او اوّل آن قلم را از اتاق خارج مى نمود و بعداً استراحت مى كرد، وقتى علّت اين كار را از او سؤال مى كردند در جواب مى گفت: من به آن قلمى كه با آن حديث نوشته شده است، احترام مى گذارم و نمى توانم پاى خود را در آن اتاق دراز كنم! او يك عمر اين گونه به قلم احترام گذاشت، اگر در اتاق، كتابى بود كه در آن علوم محمّد و آل محمّد(ص) نوشته شده بود، هرگز پاى خود را دراز نمى كرد. اين قلم احترام دارده انسان هاى بزرگ چگونه به اوج مى رسند؟ ما معمولاً فكر مى كنيم كه آنان كارهاى بسيار بزرگى انجام مى دهند و به خاطر آن كارهاى بزرگ به بزرگى و افتخار مى رسند. در حالى كه واقعيت چيز ديگرى است. خيلى وقت ها آنها كارهاى كوچكى را يك عمر انجام مى دهند، كارى كوچك، امّا بسيار ارزشمند. خدا هم به خاطر آن كار كوچك، آنها را بزرگ و عزيز مى كند. نمى دانم نام «آيت الله بروجردى» را شنيده اى؟ مرجع بزرگ جهان شيعه كه آوازه اش در تمام جهان اسلام پيچيده بود. شخصيّتى كه ديگر نمونه آن را جهان تشيّع به چشم نه ديده و نه خواهد ديد. امروز مى خواهم يكى از كارهاى اين مرد بزرگ را براى شما بگويم: اين fH4    ;H نكته هاى آخر 1 - اگر مردم مى دانستند كه طلب دانش چقدر ارزشمند است با همه سختى ها آن را جستجو مى كردند. 2 - بدانيد كه فرشتگان الهى، بال هاى خود را زير پاى كسانى مى نهند كه در جستجوى علم و دانش هستند. 3 - وقتى خدا خير و سعادت بنده اى را بخواهد به او فهم در دين عنايت مى كند. 4 - وقتى تو براى كسب دانش از خانه ات خارج مى شوى، يقين بدان كه غفران و  G4m    SG اين قلم احترام دارد آيا تا به حال فكر كرده ايد كخشش خدا شامل حال تو مى شود. همين طور وقتى كه كتابى را مى خوانى تا دانش دينى تو زيادتر شود، رحمت و بخشش خدا را به سوى خود جذب مى كنى. 5 - كسى كه ديندار باشد، امّا از فهم دين بهره اى نداشته باشد، بايد بداند كه هيچ خيرى در اين ديندارى او نيست. 6 - شيطان از يك دانشمند بيش از هزار عبادت كننده در هراس و نگرانى است، زيرا كسى كه عبادت مى كند فقط به فكر كمال خودش است، امّا شخص دانشمند مى تواند گروهى را به راه راست هدايت نمايد. او مى تواند همه زحمت هاى شيطان را از بين ببرد و مانع گمراهى مردم بشود. 7 - وقتى كه تو در جستجوى دانش هستى و در مسيرى راه مى روى، بدان كه همه آنچه در اطراف تو ^^I4A   )I توضيحات كتاب تا خدا راهى نيست موضوع: عرفان، خداشناسى، چهل حديث قدسى نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.irمراجعه كنيد. توضيحاتهستند تو را دعا مى كنند. 8 - علوم مختلف آن قدر زياد است كه تو هرگز نمى توانى به همه آنها آگاهى پيدا كنى، پس از هر علمى، بهترين آن را انتخاب كن و وقت خود را صرف بهترين ها بنما. 9 - قلبى كه در آن بهره اى از علم نباشد، ويرانه اى بيش نيست، ويرانه اى كه كسى به فكر آباد كردن آن نبوده است. 10 - هر نعمتى كه خدا به انسان مى دهد بايد زكات آن را هم پرداخت كند، زكات ثروت، كمك كردن به افراد فقير است، امّا زكات علم و دانش اين است كه هر آنچه فرا گرفته اى را به ديگران ياد بدهى، اگر اين كار را بكنى، علم و دانش خودت هم بركت مى گيرد. 11 - وقتى تو كسى را راهنمايى مى كنى و با علم و دانش خود او را به راه راست هدايت مى كنى، در واقع به او زندگىِ دوباره داده اى و او را زنده كرده اى. خدا در قرآن مى فرمايد: «هر كس يك نفر را زنده كند، گويا همه مردم را زنده نموده است». 12 - وقتى ديدى كه كسى به جمع كردن اندوخته هايى براى روز مبادا اقدام مى كند، تو از ياد مبر كه هيچ اندوخته اى بهتر از علم و دانش نيست. كسانى كه پول و ثروت دنيا را جمع مى كنند به زودى بايد آن را براى دنيا بگذارند و بروند، مالِ دنيا، مالِ دنياست، امّا تو با كسب علمِ دين و شناخت خداوند، ذخيره اى براى خود اندوخته اى كه مى توانى به آن دنيا ببرى و از آن بهره ها ببرى و در آنجا پادشاهى كنى. پايان !نكته هاى آخر ويش رساندى! از شيطان سخن مى گويم، او از تو خواست كه تا روز قيامت به او فرصت بدهى و تو خواسته او را قبول كردى. او هم قسم خورد كه سر راه من و فرزندانم بنشيند و مانع سعادت و خوشبختى همه ما بشود. او اكنون دشمن شماره يك ماست. ما با او چه خواهيم كرد؟ خدايا! شيطان نيروى زيادى دارد، او به قلب ما نفوذ مى كند و به راحتى ما را وسوسه كرده و فريب مى دهد. ما در مقابل او چه خواهيم كرد؟ و تو سخنان آدم(ع) را شنيدى، از غمى كه به دل او نشسته بود باخبر بودى، تو كه دل شيطان را نشكستى با اين كه او دشمن تو بود، اكنون چگونه مى توانى ببينى كه آدم(ع) اين گونه گرفته و پريشان است، تو او را دوست دارى و براى همين گفتى كه فرشتگانت بر او سجده كنند، اكنون تو مى خواهى سخنى بگويى تا آدم(ع) و همه فرزندان او را خوشحال كنى، پس چنين مى گويى: اى آدم! وقتى كسى كار خوبى انجام دهد، من ده برابر به او پاداش مى دهم، امّا اگر گناهى مرتكب شود، براى او يك گناه نوشته مى شود. من درِ توبه را به روى شما باز مى كنم، هر كس توبه كند توبه اش را مى پذيرم، حتّى اگر در لحظه آخر زندگيش توبه كند، او را مى بخشم و او را به خاطر گناهانش عذاب نمى كنم. و آدم(ع) وقتى اين سخن تو را مى شنود، خوشحال مى شود و رو به آسمان مى كند و مى گويد: خدايا! اين مهربانى تو براى من و فرزندانم كافى است. با دل شكسته ام چه كنم؟ كن و هرگز شريكى براى من قرار مده. ـ جمله اى كه براى من است، چيست؟ ـ من پاداش كارهاى خوب تو را وقتى مى دهم كه تو به آن پاداش، بيش از همه وقت نياز داشته باشى; روز قيامت كه بشود، تو پاداش كارهاى نيك خود را خواهى ديد و خوشحال خواهى شد. ـ جمله اى كه در مورد ارتباط من و توست، چيست؟ ـ تو بايد مرا بخوانى و حاجتت را از من بخواهى و من هم بايد صداى تو را بشنوم و حاجتت را روا كنم. ـ جمله اى كه در مورد ارتباط من با مردم است، چيست؟ ـ تو بايد آنچه را براى خود مى پسندى، براى ديگران هم بپسندى، با مردم به گونه اى رفتار كنى كه دوست دارى با تو آن گونه رفتار كنند. همه خوبى ها را برايم بگو kJ4_    #Jمقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ خيلى دلم مى خواست اوّلين نوشته هاى من در مورد تو باشد، امّا چنين نشد، زيرا نوشتن براى تو به اين سادگى ها نيست، بايد توفيق، رفيق راهم مى شد. اكنون نمى دانم چگونه از تو تشكّر كنم، به من توفيق دادى تا براى دوستان خوبت از سخنانِ زيبايت بنويسم. اميدوارم كه توانس A02AaN4    [N من با همه شما مهربانم خدايا! من مى دانم كه ابراهيم(ع) دوست توست، تو او را به مهمانى بزرگ خودت دعوnM4-    [M با دل شكسته ام چه كنم؟ خدايا! تو به او گفتى كه بر من سجده كند و او نافرمانى تو را نمود، ولى تو او را به آر@L4G    eLهمه خوبى ها را برايم بگو خدايا! تو مى خواستى با آدم(ع) سخن بگويى. او اوّلين انسانى بود كه آفريده بودى، به همه فرشتگانت فرمان دادى تا بر او سجده كنند، چرا كه او گلِ سرسبد همه هستى است. وقتى تو زمين و هفت آسمان را آفريدى به خود  ديدم كه فلج بود و نمى توانست راه برود، خيلى دلم سوخت، تو چرا او را اين گونه آفريدى؟ آن ديگرى را بگويم كه كورمادرزاد به دنيا آمده است، او هرگز نتوانسته است دنيا و زيبايى هاى آن را ببيند. چرا او را اين گونه آفريدى؟ به بعضى ها آن قدر بچّه مى دهى كه نمى دانند چه بكنند و بعضى ديگر هم تا ابد در حسرت يك فرزند مى سوزند. زمان زيادى گذشت تا فهميدم كه تو خدايى و همه كارهاى تو از روى حكمت است. تو براى همه كارهاى خود دليلى دارى كه من از آن بى خبرم. اگر همه انسان ها ثروتمند و سالم بودند، هيچ كس به ياد تو نبود، هيچ كس شكر تو را به جا نمى آورد و تو خود مى دانى كه اگر انسان، تو را از ي ^1P4#    kP پس كى مى خواهى نجاتم بدهى؟ خدايا! تو خودت دارى مى بينى كه مردم دارند هيزم جمع مى كنند تا ابراهيم(ع) را با آتش بسوزانند! فريادها بلند است، هر كس مى خواهد از دين پدران خود حمايت كند، هيزم بياوريد، اى مردم! آتش، سزاى كسى است كه بت ها را شكسته و به دين ما اهانت كرده است. بعد از مدّتى، تا چشم كار مى كند، هيزم جمع شده است، آتش زبانه مى كشد، ابراهيم(ع) را هم در منجنيق نشانده اند و مى خواهند او را به داخل آتش پرتاب كنند. يكى با ابراهيم(ع)O4o    aO ديدار دوست آرزوى من است خدايا! تو مى دانى كه ديگر عم اد ببرد به چه روزى مى افتد! وقتى من در خيابان راه مى روم، روزگار كارى با من كرده است كه به همه زمين و آسمان تو، بد بگويم و از تو گلايه داشته باشم، تو ناگهان تصوير آن كودك فلج را جلوى چشم من مى آورى و من ناخودآگاه به فكر فرو مى روم: خدايا! تو را سپاس كه مرا سالم آفريدى! اين گونه است كه من به ياد تو مى افتم و تو را سپاس مى گويم، لحظه اى دلم از زمين به آسمان تو وصل مى شود و تو خود مى دانى اين چقدر ارزش دارد. آن كس كه ثروتمند است، وقتى فقيرى را مى بيند، مى فهمد به لطف خدا بوده است كه توانسته به اين زندگى برسد. تو سعادت ابدى بنده خود را مى خواهى; به آن كسى كه فقر دادى، روى حكمت بوده است، شايد اگر همان بنده تو، ثروت مى داشت، براى هميشه تو را فراموش مى كرد و كارهايى مى كرد كه عذاب را براى خود مى خريد. تو او را دوست داشتى و به خاطر همين بود كه فقر را به او هديه دادى، ولى او خودش نمى داند، امّا تو خوب مى دانى كه با بنده ات چه كنى. چه چيزى به او بدهى و چه چيزى از او بگيرى. اگر او در اين سختى ها صبر كند، پاداش خوبى به او خواهى داد. اشكال من اين است كه همه چيز را فقط در اين دنيا مى بينم و مى جويم، مى خواهم راز كارهاى تو را در محدوده اين دنيا تفسير كنم، امّا بايد زمان بگذرد و اين دنيا سپرى شود، آن وقت همه رازها برملا خواهد شد. يكى درد و يكى درمان پسندد آفرين نگفتى، امّا وقتى او را آفريدى، بر خود آفرين گفتى. و به راستى كه فقط خودت مى دانى كه اين انسان به كجا مى تواند برسد، او مى تواند از همه فرشتگان بالا و بالاتر برود و در ملكوت تو جاى گيرد. و اكنون مى خواهى با او سخن بگويى، مى خواهى همه خوبى ها را براى او خلاصه نمايى. او را صدا مى زنى و مى گويى: ـ اى آدم! من همه خوبى ها را براى تو در چهار جمله، خلاصه كرده ام. ـ آن چهار جمله چيست؟ اى خداى من! ـ جمله اوّل درباره من، جمله دوم درباره خودت، جمله سوم درباره ارتباط تو با من و جمله آخر در مورد ارتباط تو با ديگران است. ـ خدايا! جمله اى كه درباره خودت است، چيست؟ ـ فقط مرا پرستش oo]S4    KSچقدر گريه مى كنى؟ خدايا! فرشتگانت به تو مى گويند: خدايا! چرا شعيب اين قدر گريه مى كند؟ مى ترسيم چشمان او آسيب ببيند! مدّتى مى گذرد، شعيب هم چنان گريه مى كند تا اين كه چشم او نابينا مى شود، او ديگر نمى تواند جايى را ببيند. تو چشمانش را شفا مى دهى، شعيب شكر تو را مى كند و باز بناى گريه و اشك را مى گذارد تا آنجا R4u    gR در چاه افتاده ام، چه كنم؟ يوسف در چاه بود و تو را صدا مى زد. هيچ كس از حال او خبر نداشت، پدر در انتظار او بود، او از تاريكى چاه وح ""NQ4{    MQقلب تو، جاى من است خدايا! چه شد كه تو ابراهيم(ع) را به عنوان دوست خود انتخاب كردى؟ تو بهت كرده اى، تو او را به اوج آسمان ها آورده اى تا از آنجا همه آسمان ها و زمين را ببيند، او امروز در ملكوت تو مهمان است. ابراهيم(ع) نگاهى به آسمان ها مى كند و زيبايى هايى را كه تو خلق كرده اى مى بيند، او زبان به حمد و ستايش تو مى گشايد. لحظه اى مى گذرد، نگاهى به زمين مى اندازد، او همه چيز را مى تواند از آن بالا ببيند، همه كوه ها، درياها و دشت ها. او همين طور كه زمين را مى بيند، نگاهش به صحنه گناهى مى افتد، طاقت نمى آورد و دست به نفرين بر مى دارد و در حقّ آنان نفرين مى كند. تو نفرين او را مستجاب مى كنى و آن گنهكاران مى ميرند. لحظاتى بعد، باز ابراهيم(ع) منظره اى را مى بيند، نفريى ديگر مى كند و... براى بار سوم نيز اين جريان تكرار مى شود، ابراهيم(ع) طاقت ندارد، ببيند كه روى زمين گناه بشود. تو اكنون با ابراهيم(ع) سخن مى گويى: اى ابراهيم! از اين كار خود دست بردار و ديگر بندگان مرا نفرين نكن! من خداى مهربان آنان هستم و بدان كه گناه بندگانم به من هيچ ضررى نمى زند. اى ابراهيم! من هرگز مانند تو بر آنان خشم نمى گيرم!! من مى توانستم آن ها را خلق نكنم، آن ها بندگان من هستند، بدان كه گروهى از آنان، پس از گناه توبه مى كنند و من آن ها را مى بخشم و هيچ گاه گناهان آن ها را آشكار نمى كنم... اى ابراهيم! من بر بندگان خود مهربان تر از تو هستم. من با همه شما مهربانم  ابراهيم(ع) تمام شده است و لحظه مرگ او فرا رسيده است. تو با عزرائيل چنين مى گويى: اى عزرائيل! به سوى ابراهيم برو و او را قبض روح كن و جانش را بگير. اكنون عزرائيل پَر مى گشايد و به سوى زمين مى آيد و نزد ابراهيم(ع) مى رود، وقتى با او روبرو مى شود، سلام مى كند و ابراهيم(ع) جواب او را مى دهد. لحظه اى مى گذرد، ابراهيم(ع) رو به عزرائيل مى كند و مى گويد: ـ چه عجب! آيا براى ديدار من آمده اى يا مأموريّتى دارى؟ ـ من براى گرفتن جان تو آمده ام. ـ يعنى خدا تو را فرستاده تا جان مرا بگيرى! ـ آرى! تو بايد خود را براى مرگ آماده كنى. ـ اى عزرائيل! كجا ديده اى كه دوستى، جانِ دوست خود را بگيرد؟ عزرائيل چون اين سخن را مى شنود، نمى داند چه جواب بدهد، او به اوج آسمان ها باز مى گردد و با تو سخن مى گويد: ـ خدايا! نزد ابراهيم رفتم تا جان او را بگيرم. او به من سخنى گفت كه من نتوانستم جواب او را بدهم. ـ اى عزرائيل! اكنون نزد او بازگرد و به او چنين بگو كه خدايت مى گويد: كجا ديده اى كه دوست، ديدار دوست را خوش ندارد؟ همانا دوست، عاشق ديدار دوست خود است. آرى! تو مى خواستى به ابراهيم(ع) بفهمانى كه به مرگ اين گونه نگاه نكند، مرگ، جان كندن نيست. مرگ به مهمانى رفتن است، مهمانى خداى خوبى ها. چه كسى است كه با تو رفيق باشد و ديدار تو را دوست نداشته باشد. ديدار دوست آرزوى من است سخن مى گويد: اى ابراهيم! آيا هنوز هم سر حرف خود هستى؟ آيا نمى خواهى دست از يكتاپرستى بردارى؟ ابراهيم(ع) هيچ جوابى نمى دهد، او لبخندى بر لب دارد، همه اميد او به توست. جبرئيل اين منظره را مى بيند; شعله هاى آتشى كه زبانه مى كشد، جمعيّتى كه براى تماشا آمده اند، تماشاى اين منظره براى جبرئيل سخت است. او منتظر است تا تو كارى بكنى، اگر تو چند لحظه ديگر صبر كنى، ابراهيم(ع) در آتش خواهد سوخت. چرا باران نمى بارد تا اين آتش خاموش شود؟ چرا باد و طوفان نمىوزد تا اين آتش را پراكنده كند و بر روى خود اين مردمِ بت پرست بياندازد؟ سرانجام صبر جبرئيل تمام مى شود، اكنون او با تو با تندى سخن مى گويد: اى خدا! مگر نمى بينى كه ابراهيم را مى خواهند در آتش بسوزانند؟ روى زمين، كسى غير از او تو را نمى پرستد، نگاه كن كه دشمن چگونه او را اسير كرده و مى خواهد او را در آتش بياندازد! و تو به جبرئيل چنين مى گويى: اى جبرئيل! آرام باش! من هرگز در كار خود عجله نمى كنم، كسى عجله مى كند كه مى ترسد نتواند بعداً كارى انجام بدهد، من خداى توانايى هستم كه هر وقت بخواهم، مى توانم ابراهيم را نجات بدهم!... من آتش را براى او گلستان خواهم كرد. آرى! تو مى خواستى به جبرئيل بفهمانى كه براى نجات ابراهيم(ع) نيازى به آب و باران و طوفان نيست. مخلوقات تو كه ضعيف و ناتوان هستند، براى برنامه هى خود نياز به وسايل دارند، امّا تو خدايى و بى نياز از همه چيز! تو نيازى به عجله ندارى، دوستانت را يارى مى كنى به گونه اى كه هيچ كس فكر آن را نمى كند، وقتى ابراهيم(ع) را به سوى آتش بياندازند، در يك چشم به هم زدن آن آتش بزرگ را به گلستانى تبديل مى كنى. و چقدر پيش مى آيد كه من هم در زندگى خود به تو اعتراض مى كنم كه چرا كمكم نمى كنى. مى ترسم كه تو هم فرصت را از دست بدهى! اين مشكل من است كه تو را خوب نشناختم! تو هرگز در كار خود عجله نمى كنى، درست در بهترين موقع دست مرا مى گيرى و كمكم مى كنى و تنها من مى مانم و شرمندگىِ از تو كه چرا به تو اعتراض كردم! پس كى مى خواهى نجاتم بدهى؟ را بشنود و به ديگران هم بگويد، نصيحت هاى تو خيلى با ارزش هستند و اگر همه به آن عمل كنند، حتماً به خوشبختى دنيا و آخرت خواهند رسيد. و تو بار ديگر با موسى(ع) سخن مى گويى: اى موسى(ع)! من چهار نصيحت براى تو دارم: 1 - تا زمانى كه يقين نكرده اى همه گناهان تو را بخشيده ام، فكر خود را مشغول عيب ها و گناهان ديگران مكن! 2 - تا زمانى كه گنجينه هاى ثروت من تمام نشده است، غم روزى خود را مخور و نگران نباش! 3 - تا زمانى كه مى بينى من همه كاره اين دنيا هستم به كسى غير از من دل مبند و فقط اميدت به من باشد. 4 - تا زمانى كه شيطان زنده است، از دسيسه و فريب هاى او ايمن مباش. خدايا! مرا نصيحت كن دعا؟ ـ اى يوسف! اين دعا را بخوان: بار خدايا! من تو را مى خوانم، هيچ خدايى جز تو نيست. تو نعمت هاى زيادى به من ارزانى داشتى. تو زمين و آسمان ها را آفريدى. تو خداى بزرگى هستى كه بر بندگان خود كرم مى كنى. از تو مى خواهم تا بر محمّد و آل محمّد درود بفرستى و مرا از اين گرفتارى نجات دهى. يوسف مى فهمد كه محمّد و آل محمّد(ص) نزد تو خيلى عزيز هستند، پس تو را به حقّ آنان مى خواند و تو هم او را از چاه نجات مى دهى. معلوم است كه اين دعا فقط براى يوسف نيست، هر كس كه چون يوسف گرفتار شود و اميدش از همه جا قطع شود، بايد اين دعا را بخواند، باشد كه تو او را نجات دهى. در چاه افتاده ام، چه كنم؟شت كرده بود. او تو را مى خواند و مى دانست كه تو صدايش را مى شنوى و به زودى جواب او را خواهى داد. و تو جبرئيل را به زمين فرستادى، از او خواستى تا به ته چاه برود و با يوسف سخن بگويد: ـ اى يوسف! اينجا چه مى كنى؟ ـ تو كه هستى كه مرا با اسم صدا مى زنى؟ ـ من فرستاده خداى تو هستم. آيا مى خواهى از اين چاه بيرون بيايى؟ ـ اگر خدا بخواهد مرا از چاه بيرون خواهد آورد، من راضى به رضاى او هستم. اين سخن يوسف، چقدر زيبا بود، او در اوج بلا ايستاده بود و از رضاى تو سخن مى گفت. جبرئيل به سخن خود ادامه داد: ـ خدا مرا فرستاده است تا اين دعا را به تو ياد بدهم تا از اين چاه نجات پيدا كنى؟ ـ كدام cT4)    IT تا خدا راهى نيست موسى(ع) به فكر فرو رفته بود، او ديده بود كه بعضى ها با صداى بلند تو را مى خوانند، گويا كه تو در اوج آسمان ها هستى و آن ها بايد فرياد بزنند تا تو صداى آن ها را بشنوى، بعضى ها هم تو را آهسته و بى صدا مى خوانند و با تو سخن مى گويامپيوتر ذخيره كرده بودم امّا چرا حذف شده بود؟ از مسئول كافى نت سؤال كردم، او به من نكته اى گفت كه من نمى دانستم، او به من گفت: ـ كامپيوتر اينجا به گونه اى تنظيم شده است كه هر وقت «خاموش و روشن» مى شود، به طور اتوماتيك همه اطّلاعات جديد آن پاك مى شود و با تنظيمات اوليّه بالا مى آيد. ـ يعنى هر فايل و اطّلاعاتى را كه در اين كامپيوتر كپى كنم از بين مى رود. ـ بله. ـ چرا شما اين كار را كرده ايد؟ ـ براى اين كه كامپيوتر براى استفاده افراد مختلف است، كامپيوتر شخصى نيست. شما ممكن است فراموش كنيد اطّلاعات خود را حذف كنيد و از طرفى هم دوست نداشته باشيد كسى از اطّلاعات شما باخبه چشمان او نابينا مى شود. و تو اكنون با او سخن مى گويى: ـ اى شعيب! تا به كى گريه خواهى كرد؟ اگر از ترس عذاب من اين گونه اشك مى ريزى، بدان كه من تو را از عذاب در امان داشته ام، اگر از شوق بهشت آرام و قرار ندارى، بدان كه من تو را وارد بهشت خواهم نمود. ـ بارخدايا! تو كه مى دانى گريه من نه از ترس جهنّم تو است و نه براى رسيدن به بهشت تو. چه كنم، من اسير محبّت تو شده ام و دلم بى قرار توست. ـ اكنون كه اين سخن را گفتى من هم كارى مى كنم تا بهترين مرد روى زمين نزد تو بيايد و خدمت تو را بنمايد. و اين گونه مى شود كه موسى(ع) به كنعان مى آيد و سال ها خدمت شعيب را مى كند. چقدر گريه مى كنى؟ بدانم چه مى خواهى؟ ـ مى خواهم كه مقام من در بهشت، همچون مقام تو و هم درجه تو باشم. موسى(ع) از همّت والاى اين پيرزن تعجّب مى كند، به آن پيرزن قول مى دهد كه در روز قيامت، هم درجه او باشد. * * * اكنون همه مى فهمند كه تو چرا به موسى(ع) گفتى كه شرط آن پيرزن را قبول كند، تو همّت بالاى او را دوست داشتى، هر كس جاى او بود، جوانى و ثروت دنيا را مى خواست، امّا او چيزى را خواست كه هيچ كس به آن فكر نمى كرد، تو مى خواستى به همه بفهمانى كه اين گونه از تو حاجت بخواهند، حاجت هاى بزرگى مثل هم درجه بودن با پيامبران! اين پيرزن چه همّت بلندى دارد!د. موسى(ع) مى خواست بداند كه بايد چگونه تو را صدا بزند، براى همين يكبار كه براى مناجات به سوى تو آمد، با تو چنين گفت: ـ خدايا! آيا تو به بندگانت نزديك هستى تا تو را آهسته بخوانيم يا آن كه از آن ها دور هستى تا تو را با صداى بلند بخوانيم؟ ـ اى موسى! من همنشين كسى هستم كه مرا مى خواند، من كنار او هستم. ـ خدايا! بعضى وقت ها من خجالت مى كشم به ياد تو باشم، خيال مى كنم كه در آن حالت، خوب نيست كه من ياد تو باشم، فكر مى كنم در آن حالت، اگر به ياد تو باشم، حرمت تو را نگه نداشته ام. ـ اى موسى! بدان كه ياد من در هر لحظه، زيباست. در همه لحظات زندگى خود به ياد من باش! تا خدا راهى نيست qqZ4}    iZ دوستان مرا حتماً بشناسيد تو با موسى(ع) اين چنين سخن گفتى: «من عبادت كسى را قبول مى كنم كه دوستان مرا را بشناسد و حقّ آنان را ادا كند». موسى(ع) به سخن تو فكر مى كرد، او دوست داشت بداند دوستان تو چه كسانى هستند، براى همين از تو سؤال كرد: ـ خدايا! آيا منظور تو از دوستانت، ابر)ZY4    UY خدايا! مرا نصيحت كن شبى از شب ها به موسى(ع) گفتى كه مى خواهى او را نصيحت و موعظه كنى. موسى(ع) خيلى خوشحال شد، او دوست داشت بداند كه نصيحت هاى تو چيست، او مى خواست آ را سياه مى كند؟ بعد از مدّتى فكر فهميدم: آرزوى بزرگى كه براى دنيا باشد و مرا عاشق دنيا كند، مرا از تو دور مى كند و دلم را سياه مى كند. آرى، وقتى كه همه چيز من، دنيا بشود، ديگر از تو دور مى شوم و دنيا و زيبايى هاى آن، جاىِ تو را در قلب من مى گيرد و اين خيلى خطرناك است. خدايا! خوب مى دانم، اگر در همين دنيا، آرزوهاى بزرگى بكنم كه رنگ و بوى آخرت دارد، مرا به تو نزديك تر هم مى كند; اگر آرزو كنم كه مرا بهترين سربازِ امام زمان(ع) قرار بدهى! اگر آرزو كنم كه كنار آن حضرت مرا به فيض شهادت برسانى! اين آرزوها قلب مرا نورانى كرده و مرا بيشتر به تو نزديك مى كند. آرزوى بزرگ براى چه؟ gg U4s    SUآرزوى بزرگ براى چه؟ تو انسان را خلق كردى و مى دانى كه بزرگ ترين سرمايه انسان، روشنى قلب اوست. اگر دل او سياه بشود، ديگر او روى سعادت را نخواهد ديد و همه ارزش هاى او رنگ عوض خواهد كرد. براى همين آن روز كه موسى(ع) مهمان تو بود، با او چنين سخن گفتى: «اى موسى! از تو مى خواهم كه در دنيا، آرزوهاى خيلى بزرگ نكنى كه با اين كار قلب تو سياه خواهد شد و هر كس كه قلب او سياه بشود، از من دور خواهد شد». خدايا! وقتى من اين سخن را خواندم، به فكر فرو رفتم، با خود گفتم آيا همه آرزوهاى بزرگ، دل آدمىاين افتخار بزرگى است. اكنون تو مى دانى كه موسى(ع) مى خواهد بداند كه چرا تو او را براى اين مقام انتخاب كردى. چرا فقط او؟ براى همين، بار ديگر سخن گفتن با او را آغاز مى كنى. ـ اى موسى! آيا مى دانى كه چرا من تو را براى اين مقام برگزيدم؟ ـ نه! من نمى دانم. ـ من به همه بندگان خود نگاه كردم، مى خواستم كسى را پيدا كنم تا با او سخن بگويم، ديدم كه فقط تو هستى كه در موقع نماز، صورت خود را بر خاك مى گذارى! تو در مقابل من، خيلى فروتنى و خشوع دارى. براى همين بود كه من تو را انتخاب كردم، من به چهره خاك آلوده تو نگاه مى كردم كه در مقابل من آن را به روى خاك مى نهادى. چرا صورت بر خاك نهادى نيا در مقابل آن هيچ است، پس چه شده است كه او سكوت كرده است و با تو سخن نمى گويد؟ تو راز موسى(ع) را مى دانى. تو به همه چيز آگاه هستى، امّا دوست دارى كه علّت اين كار را از زبان خود موسى(ع) بشنوى. پس خطاب مى كنى: ـ اى موسى! چرا با من سخن نمى گويى؟ چرا حرفى نمى زنى؟ چه شد آن مناجات هاى تو؟ ـ خدايا! من روزه هستم و دهانم بو مى دهد. من مى خواهم صبر كنم تا افطار كنم و غذايى بخورم، دهانم خوشبو شود، آنگاه با تو سخن بگويم. ـ اى موسى! مگر خبر ندارى كه من بوى دهان روزه دار را بهتر از هر بويى دوست دارم. براى من، بوى دهان روزه دار از هر عطر و گلابى خوشبوتر است. به دنبال بهترين عطر و گلاب! gg0=W49    mW به دنبال بهترين عطر و گلاب! موسى(ع) كسى است كه مناجات با تو را با همه دنيا عوض نمى كند، او مى داند كه ارزش يك لحظه سخن گفتن با تو چقدر است، او وقتى در مقابل تو مى ايستد و راز دل با تو مى گويد، لذّتى را تجربه مى كند كه همه "X4c    uX اين پيرزن چه همّت بلندى دا$UV4{    [V چرا صورت بر خاك نهادى تو پيامبران زيادى دارى، امّا فقط يك نفر از آن ها را به عنوان «كليم الله» انتخاب نمودى. آرى! او كسى است كه خودِ تو، مستقيم با او سخن گفتى، !&رد! سال هاست كه قوم بنى اسرائيل در انتظار امشب بوده اند، شبى كه تو آن ها را از دست فرعون نجات مى دهى و آن ها به آرزوى ديرين خود مى رسند. همه آماده اند تا حركت كنند، موسى(ع) مى خواهد از تاريكى شب استفاده كند و قبل از آن كه سپاه فرعون متوجّه حركت آن ها شود، از مصر بيرون برود. تو با موسى(ع) سخن مى گويى: اى موسى! قبل از اين كه از مصر بروى، بايد قبر يوسف را پيدا كنى و پيكر او را همراه خود ببرى و آن را در بيت المقدس دفن كنى. موسى(ع) رو به ياران خود مى كند: چه كسى مى داند قبر يوسف كجاست؟ هيچ كس جواب نمى دهد، بار ديگر او سخن خود را تكرار مى كند، يكى مى گويد: مادربزرگ پيرى دارم، گ 7\4    K\كاش مرا صدا مى زد! به موسى(ع) دستور دادى تا عصاى خود را بر رود نيل بزند، همين كه او عصاى خود را بر لب رود نيل زد، قدرت تو معجزه اى كرد، آ,[]4    _] سلام بر پادشاهان بهشت! 'N[4w    Q[بيا ما را آشتى بده! موسى(ع) در فكر بود كه چقدر خوب بود اگر او مى توانست يك سال تمام، روزه بگيرد و همه شب هاى آن را به نماز مشغول باشد. اين عبادت، آرزوى موسى(ع*انم او مى داند كه قبر يوسف كجاست. موسى(ع) نزد آن پيرزن مى رود و مى گويد: ـ مادر! آيا تو مى دانى قبر يوسف كجاست؟ ـ آرى! مى دانم. ـ خوب. آن قبر را نشان ما بده تا ما هر چه زودتر حركت كنيم. ـ اى موسى! اگر قبر يوسف را مى خواهى بايد هر چه من مى گويم قبول كنى. موسى(ع) به فكر فرو مى رود، او نمى داند اين پيرزن چه مى خواهد. مى ترسد چيزى بخواهد كه او نتواند آن را انجام بدهد، امّا تو كه مى دانى او چه مى خواهد، تو به راز دل همه بندگان خود آگاه هستى. براى همين با موسى(ع) سخن مى گويى: «اى موسى! شرط او را قبول كن». موسى(ع) رو به پيرزن مى كند و مى گويد: ـ مادر! باشد، هر چه بگويى قبول مى كنم، بگشبى از شب ها، موسى(ع) مهمان تو بود، او آمده بود تا از رحمت تو بهره مند شود، او بر روى كوه طور ايستاده بود و با تو سخن مى گفت. صداى تو به گوشش رسيد: ـ اى موسى! من بندگانى دارم كه آنان را پادشاهان بهشت قرار خواهم داد. ـ بار خدايا! من دوست دارم بدانم آنان چه كسانى هستند كه به بهشت مى روند و در آنجا بر اهل بهشت، حكومت مى كنند؟ ـ آنان كسانى هستند كه در دنيا، دل هاى بندگان مؤمن مرا شاد مى كنند. آن شب، موسى(ع) فهميد كه شاد كردن دل اهل ايمان، چقدر نزد تو ارزش دارد كه پاداشى به اين بزرگى به كسانى مى دهى كه همواره شادى و نشاط را به ديگران هديه مى كنند. سلام بر پادشاهان بهشت! را صدا زد، امّا تو هيچ توجّهى به او نكردى. آيا مى دانى چرا تو جواب او را ندادى؟ علّت آن اين بود كه تو او را خلق نكرده بودى! اگر او مرا صدا مى زد من جوابش را داده و او را نجات مى دادم، آخر من او را خلق كرده بودم! موسى(ع) به فكر فرو رفت، به راستى تو چه خداى مهربانى هستى؟ تو هرگز دل فرعونى كه سال هاى سال، ادّعاى خدايى كرده است را نمى شكستى! اگر او تو را صدا مى زد، كمكش مى كردى و نجاتش مى دادى، تو خدا هستى و بندگانت را دوست دارى. افسوس كه از تو براى ما كم گفته اند، نه، براى ما از تو زياد گفته اند، البتّه از غضب و خشم تو!! چرا ما از مهربانى تو، كمتر مى دانيم؟ كاش مرا صدا مى زد!هيم و اسحاق و يعقوب(ع) هستند؟ ـ آنان كه نامشان را بردى، دوستان من هستند، امّا منظور من كسانى بود كه به خاطر آن ها آدم و حوّا و بهشت را آفريدم. ـ خدايا! آنان چه كسانى هستند؟ ـ محمّد. كسى كه نامش را از نام خود گرفته ام، من محمّد هستم و او محمّد. ـ بار خدايا! مرا از امّت محمّد قرار بده. ـ اى موسى! اگر مقام و منزلت او و خاندان او را بشناسى، از امّت او خواهى بود. اى موسى! هر كس آن ها را بشناسد و به حقّ آن ها اعتراف كند، نزد من مقامى بزرگ خواهد داشت و قبل از آن كه او حاجتش را از من بخواهد، من او را حاجت روا خواهم نمود و در گمراهى ها هدايتش خواهم نمود. دوستان مرا حتماً بشناسيد ) بود. او مى خواست تا حقّ عبادت تو را به جا آورد و فكر مى كرد اين طورى مى تواند اين كار را انجام بدهد. تو هم كه از راز دل او با خبر بودى، براى همين با او اين چنين سخن گفتى: ـ اى موسى! آيا مى دانى كدام كار ثوابش از يك سال عبادت بيشتر است؟ يك سال عبادتى كه روزها روزه بگيرى و شب ها تا صبح نماز بخوانى. ـ نه! نمى دانم. ـ آيا تا به حال كسى را ديده اى كه گناه زيادى انجام داده باشد و با من قهر كرده باشد؟ ـ آرى! من افرادى را مى شناسم كه با تو قهر كرده اند. ـ اگر تو او را با من آشتى بدهى و او را به درِ خانه من باز گردانى، بدان كه اين كار تو از يك سال عبادت بهتر است. بيا ما را آشتى بده! rz_4A    __يادآور خوبى هاى من باش تو از موسى(ع) خواستى تا تو را دوست بدارد و كارى كند كه مردم هم تو را دوست داشته باشند. وقتى موسى(ع) اين سخن تو را شنيد به فكر فرو رفت. محبّت به تو در قلب موسى(ع) 1]`4    Q`هنوز خيلى كار دارى! موسى(2^4]    u^ وقتى فرشته براى گدايى مى آيد تو هيچ گاه اميد كسى را نااميد نمى كنى و گداى درگاه خود را دست خالى بر نمى گردانى. براى همين د0- ها كنار رفت. همه با تعجّب نگاه مى كردند، موسى(ع) همراه با ياران خود به سلامت از رود نيل عبور كردند. در همين هنگام، فرعون باسپاهش از راه رسيد، او ابتدا مى ترسيد از آب عبور كند، يعنى همه سپاه او ترسيده بودند، بعد از لحظاتى، فرعون تصميم گرفت تا از آب عبور كند، او به سرعت اسب خود را حركت داد تا هر چه زودتر بتواند به آن طرف آب برسد. همه سپاه او نيز همراه او وارد رود نيل شدند. وقتى آخرين نفر از سپاه فرعون نيز وارد رود نيل شد، تو اراده كردى و همه آب ها به روى هم آمد، فرعون و سپاهش در دريايى از آب گرفتار شدند. فرعون كه اميدى به نجات نداشت، فريادش را بلند كرد و از موسى(ع) كمك خ(واست. موسى(ع) صداى او را شنيد، امّا هيچ توجّهى نكرد، درست است كه فرعون در حقّ موسى(ع)، پدرى كرده بود، امّا اكنون نبايد به او اعتنايى مى كرد، فرعون سال هاست كه ادّعاى خدايى كرده بود و هزاران نفر بى گناه را كشته بود، موسى(ع) براى چه بايد به او كمك كند؟ آرى! موسى(ع) فكر مى كرد كه بايد هر چه زودتر اين دشمن خدا نابود شود، براى آخرين بار فرعون فرياد زد و از موسى(ع) كمك طلبيد، امّا موسى(ع) به او نگاهى هم نكرد، بعد از لحظاتى براى هميشه صداى فرعون خاموش شد. اكنون تو با موسى(ع) سخن مى گويى: اى موسى! اگر فرعون به جاى اين كه از تو طلب كمك مى كرد، مرا صدا مى زد من او را كمك مى كردم! او ت موسى(ع) مهمان تو بود و از تو اين سؤال را كرد: ـ خدايا! يكى از اعمالى را كه خيلى دوست دارى، برايم ذكر كن! ـ اى موسى! سعى كن كودكان را دوست داشته باشى. بدان كه من خيلى دوست دارم بندگانم، كودكان را دوست داشته باشند، زيرا من آنان را بر توحيد خود خلق كرده ام، اى موسى! هر كودكى در روزگار كودكى از دنيا برود، جاى او در بهشتِ رحمت من خواهد بود. آن روز موسى(ع) دانست كه محبّت كردن به كودكان را تو چقدر دوست دارى، آرى! همه كودكان با فطرت خويش، تو را مى شناسند و براى همين است كه اين قدر به دل مى نشينند. #چقدر كودكان را دوست دارى؟ امّا تو به موسى(ع) چنين مى گويى: ـ اى موسى! من دعاى شما را مستجاب نخواهم كرد. ـ براى چه؟ ـ در ميان شما كسى است كه بر گناهى اصرار دارد، تا او در ميان شما باشد من دعاى شما را اجابت نمى كنم. ـ بار خدايا! آن شخص كيست؟ او را به من معرّفى كن تا او را از جمع خود بيرون كنيم. ـ نه! من اين كار را نمى كنم. اكنون موسى(ع) رو به مردم مى كند و از آن ها مى خواهد تا همگى توبه كنند. اگر همه توبه كنند آن شخص گنهكار هم توبه خواهد نمود و آن وقت، رحمت تو نازل خواهد شد. همه مردم به درگاه تو توبه كردند و بعد از لحظاتى، اين باران رحمت تو بود كه دشت هاى تشنه را سيراب مى كرد. چرا ديگر باران نمى آيدست دارى كه بندگان تو هم هيچ گاه گدايى را نااميد نكنند. هر كس كه در اين دنيا به ثروت و مالى رسيده است، به بركت و عنايت تو بوده است. تو بندگانت را امتحان مى كنى، مى خواهى بدانى آيا آن ها به فكر ديگران هستند يا نه؟ تو به موسى(ع) چنين گفتى: اى موسى! به بندگان من بگو كه هيچ گاه گدايى را از در خانه خود نااميد برنگردانند، چرا كه گاهى من فرشته اى از فرشتگانم را به شكل انسانى در مى آورم و او را به در خانه بندگانم مى فرستم تا ببينم آن ها چگونه رفتار خواهند نمود. اين امتحانى براى آن هاست. من مى خواهم بدانم آيا آن ها آن گدا را نااميد خواهند كرد يا نه؟ وقتى فرشته براى گدايى مى آيد وج مى زد، او هيچ چيز و هيچ كس را به اندازه تو دوست نداشت، امّا او نمى دانست چه كار كند كه مردم تو را بيشتر دوست داشته باشند. او بايد راه حلّى پيدا مى كرد، امّا هر چه فكر كرد چيزى به ذهنش نرسيد. سرانجام تصميم گرفت از تو كمك بخواهد: ـ خدايا! من چه كنم كه بندگانت تو را دوست داشته باشند؟ چگونه مى توانم قلب آن ها را با محبّت تو آشنا كنم؟ ـ اى موسى! من نعمت هاى زيادى به بندگانم داده ام، تو كارى كن كه آنان به ياد نعمت هاى من بيافتند، اى موسى! خوبى هاى مرا براى آن ها بگو. نعمت هاى مرا براى آن ها بگو، آن وقت خواهى ديد كه آن ها چگونه مرا دوست خواهند داشت. يادآور خوبى هاى من باش 4ع) به سوى قوم خود مى رود، او تورات را همراه خود دارد، او بايد مأموريّت بزرگ خويش را آغاز كند، اكنون كه تو با او سخن گفته اى او «كليم الله» شده است بايد بيشتر به هدايت مردم انديشه كند. همه مردم جمع شده اند و منتظر هستند تا او با آنان سخن بگويد، منبرى براى او آماده كرده اند، او بر بالاى منبر مى رود و براى مردم سخن مى گويد. اين صداى موسى(ع) است: «اى مردم! خدا با من سخن گفت و تورات را بر من نازل كرد». و تو از دل او خبر دارى، مى دانى الان او به چه فكر مى كند، يك لحظه فكرى به ذهن او مى رسد، او با خود مى گويد: علم و دانش من از همه بيشتر است. آرى! او مى بيند كه تو تورات را بر او نازل mma4]    ]a چرا ديگر باران نمى آيد امسال باران نيامده است و قحطى همه جا را فرا گرفته است، مردم نزد موسى(ع) مى آيند و از او مى خواهند فكرى بكند. موسى(ع) هم به آنان دستور مى دهد تا فردا همه در بيابان جمع بشوند تا براى آمدن باران، دعا كنند و تو را صدا بزنند. صبح زود همه مردم از خانه هايشان بيرون مى آيند و به سوى بيابان مى روند، موسى(ع) دست خود را به سوى آسمان مى گيرد و مى گويد: بار خدايا! باران رحمتت را بر ما نازل كن! همه مردم نيز آمين مى گويند، موسى(ع) منتظر است تا تو اين دعا را مستجاب كنى. / كردى، تورات، كتاب آسمانى توست، سخنان تو در آن نوشته شده است، حتماً كسى بهتر از او در دنيا نيست. موسى(ع) در همين فكر است كه تو جبرئيل را خبر مى كنى و به او مى گويى: اى جبرئيل! خودت را به موسى برسان و به او بگو كه بايد نزد خضر برود و شاگردى او را بنمايد، زيرا علم و دانش خضر از او بيشتر است. و اين گونه مى شود كه موسى(ع) به جستجوى خضر(ع) پرداخت، او راه طولانى رفت تا توانست به خضر(ع) برسد. خضر(ع) از او خواست تا با هم به كشتى سوار شوند و به سفرى دور و دراز بروند، موسى(ع) در اين سفر، خيلى چيزها از خضر(ع) ياد گرفت و فهميد كه علم و دانش خضر(ع) از او خيلى بيشتر است. هنوز خيلى كار دارى!ن نمى بينند. يك سال مى گذرد، عيسى(ع) بار ديگر گذرش به همان قبرستان مى افتد، از كنار همان قبر عبور مى كند كه مى بيند صاحب آن، در ناز و نعمت توست. تعجّب مى كند، اكنون با تو سخن مى گويد: ـ خدايا! سال قبل كه به اينجا آمدم، صاحب اين قبر در عذاب بود، چه شد كه امروز مهمان نعمت و رحمتِ توست؟ ـ اى عيسى! صاحب اين قبر، پسرى دارد. او دو كار نيكى انجام داد و من به خاطر آن كار خوب پسر، عذاب را از پدر برداشتم و او را مهمان رحمت خود كردم. ـ آن دو كار نيك چه بود كه آن پسر انجام داد؟ ـ راهى كه مردم از آن عبور مى كردند را اصلاح كرد و سرپرستى يتيمى را به عهده گرفت. چه شد كه اينجا گلستان شد؟ دا جاى دارد، موسى(ع) تعجّب كرد، او مى خواست بداند كه اين مرد چه كرده است كه شايسته اين مقام شده است. شايد او، پيامبرى از پيامبران تو باشد، شايد هم... موسى(ع) با خود گفت كه بهتر است از خود تو بپرسد كه آن مرد كيست و چه كارى انجام داده است كه روح او اين قدر اوج گرفته و زير سايه عرش تو جاى گرفته است. ـ بار خدايا! آن مرد كيست كه به اين مقام رسيده است؟ ـ او كسى است كه به پدر و مادر خود نيكى نموده و در دنيا هرگز، سخن چينى نكرده است. و آن لحظه بود كه موسى(ع) به فكر فرو رفت، چه كسى فكر مى كرد كه نيكى به پدر ومادر و ترك سخن چينى اين قدر نزد تو ارزش داشته باشد؟ تو چطور به اينجا آمدى؟ جا كوه طور بود، نور مهتاب همه جا را روشن كرده بود، نسيم مىوزيد، موسى(ع) به تو چنين گفت: ـ خدايا! مرا نصيحتى بنما. ـ اى موسى! من خداى تو هستم و امشب سه نصيحت براى تو دارم. ـ من سراپا گوش هستم. ـ نصيحت اوّل اين كه به مادر خود مهربانى و نيكى كنى. ـ چشم. نصيحت دوم تو چيست؟ ـ آن كه به مادر خود مهربان باشى و به او نيكى نمايى. ـ چشم. نصيحت سوم تو چيست؟ ـ آن كه به پدر خود نيكى كنى و با او مهربان باشى. آن شب موسى(ع) فهميد كه بايد به مادر خود دو برابر پدر خود نيكى نمايد، آرى! تو مى دانى كه مادر براى بزرگ كردن فرزندش چه زحماتى مى كشد كه پدر اصلاً از آن ها خبر ندارد. سه نصيحت آسمانى c4u    Gcسه نصيحت آسمانى آن شب موسى(ع) مهمان تو بود، آ7~b4I    _b تو چطور به اينجا آمدى؟ موسى(ع) به اوج آسمان ها نگريست، نگاهش از آسمان ها گذشت، مردى را ديد كه در زير سايه عرش خ6w آن كوه بالا رفت و در آنجا تو را خواند و با تو مناجات كرد. وقتى دعاى او تمام شد، تو جبرئيل را نزد او فرستادى تا پيام تو را به او برساند. پيام تو اين بود: «اى داوود! چرا به بالاى كوه رفتى و با من مناجات كردى؟ آيا مى ترسيدى كه اگر در پايين كوه باشى من صداى تو را نشنوم؟». و بعد به جبرئيل گفتى تا صخره اى در عمق درياى سرخ را به او نشان بدهد، در آنجا صخره اى بزرگ بود، زير آن صخره، كرمى كوچك زندگى مى كرد، جبرئيل به داوود(ع) چنين گفت: اى داوود! خدا مى گويد: «من صداى اين كرم را در زير اين صخره و در ته دريا مى شنوم. من صداى همه كسانى كه مرا بخوانند را مى شنوم». چرا به بالاى كوه رفتى؟ ..Fe4[    ]e چرا به بالاى كوه رفتى؟ تو از همه پيامبرانت خواستى تا به سفر حج بروند و اعمال حج انجام بدهند، تو كعبه را خانه خودت قرار دادى و آن را عزيز و بزرگ شمردى. و آن روز نوبت داوود(ع) بود كه به طواف اين خانه بيايد. او به عشق ديدار خانه تو حركت كرد، طواف خانه تو را انجام داد و سپس به سرزمين عرفات رفت. روز عرفه بود، او نگاهى به صحراى عرفات كرد، آنجا خيلى شلوغ بود و همه مشغول دعا بودند. داوود(ع) به دنبال جاى خلوتى مى گشت. در آن طرف، كوهى را ديد، تصميم گرفت تا از آن كوه بالا رود و بر بلندى آن كوه بايستد و تو را بخواند. او ا9ت تا مثل بقيه مردم كار كند و از دسترنج خويش روزى بخورد، امّا ديگر سن و سالى از او گذشته است، آيا او خواهد توانست حرفه اى را ياد بگيرد و با آن كار كند؟ تو مى دانستى كه داوود(ع) واقعاً مى خواهد كار كند، قدرت خود را به نمايش گذاشتى، كارى كردى كه آهن در دست داوود(ع) مانند موم نرم شود. از آن روز به بعد، داوود(ع) ساعت هاى زيادى مى نشست و آهن به دست مى گرفت و زره درست مى كرد و آن را مى فروخت. او 360 زره ساخت و با پول آن از بيت المال بى نياز شد. آن روز بود كه داوود(ع) بهترين بنده تو شد. آرى! تو دوست دارى تا بندگان خوبت از دسترنج خويش روزى بخورند، نه از بيت المال! تو هم بايد كار كنى! ^f4    Of تو هم بايد كار كنى! ـ اى داوود! آيا مى خواهى بهترين بنده من باشى؟ ـ آرى! اين آرزوى من است. ـ همه كردار و رفتار تو خوب است. اگر مى خواهى بهترين بنده من باشى، بايد يك تغيير در زندگى خود بدهى. ـ چه تغييرى؟ ـ تو از بيت المال حقوق مى گيرى. اگر مى خواهى بهترين بنده من باشى، بايد خودت كار كنى و مزد بگيرى و با آن زندگيت را اداره كنى. وقتى داوود(ع) اين سخن تو را شنيد گريه كرد، او دلش مى خوا;? آن روز، چهلمين روزى بود كه او در آن كوه بود، او فكر مى كرد كه ديگر تو حاجت او را مى دهى. غروب آن روز هم فرا رسيد و او به خواسته خود نرسيد. او ديگر طاقت نياورد، به سوى شهر بازگشت. وقتى دوستانش او را ديدند از علّت ناراحتى او سؤال كردند. او ماجرا را گفت، آن ها به او گفتند: خوب است نزد عيسى(ع) بروى و از او علّت اين ماجرا را سؤال كنى. او نزد عيسى(ع) آمد و جريان خود را تعريف كرد، عيسى(ع) تعجّب كرد كه چرا تو حاجت اين بنده خود را نداده اى؟ او مى خواست راز كار تو را بداند. و تو با عيسى(ع) چنين گفتى: ـ اى عيسى! اگر او تا آخر عمر هم دعا مى كرد من دعاى او را مستجاب نمى كردم! ـ براى چه؟ مگ ih4    ih چه شد كه اينجا گلستان شد؟ امروز عيسى(ع) مى خواهد به قبرستان برود، تو دوست دارى كه بندگان تو به قبرستان بروند. در قبرستان است كه بندگان تو به فكر فرو مى روند و مرگ را باور مى كنند. آن ها مى فهمند كه سرانجام روزى نوبت آن ها هم مى رسد و در خانه قبر منزل خواهند كرد. عيسى(ع) در قبرستان قدم مى زند، براى اهل ايمان از تو طلب رحمت مى كند. او وقتى از كنار يك قبر عبور مى كند، متوجّه مى شود كه صاحب اين قبر، به عذاب گرفتار است، او پيامبر توست، چيزهايى را مى بيند كه ديگرا5ر او چه كرده است؟ ـ او مى خواست من صدايش را بشنوم بايد از درى مى آمد كه من آن را معرّفى كرده ام. من تو را پيامبر و نماينده خود روى زمين قرار داده ام، او به تو اعتقادى ندارد، چگونه مى شود كه من دعاى او را مستجاب كنم در حالى كه مى دانم در قلب خود، به پيامبرى تو هيچ اعتقادى ندارد؟ * * * آرى! اين يك قانون توست، اگر مى خواهم تو صدايم را بشنوى، بايد قلب من به نماينده تو اعتقاد داشته باشد. كسى كه امامِ زمان خود را نشناسد، بيگانه درگاه توست، هر چقدر تو را صدا بزند، جوابش را نمى دهى، او بايد «بابُ الله» را پيدا كند، بايد از دروازه رحمت خدا وارد شود. چرا راه را گم كرده اى؟ bg4    ]gچرا راه را گم كرده اى؟ آن مرد به خلوت كوهى پناه آورده بود و روزها روزه مى گرفت و شب ها هم دعا مى خواند. او هزاران بار تو را صدا زد تا شايد صدايش را بشنوى و حاجتش را روا كنى.=ى، تو چقدر دوست دارى كه بندگان تو با هم مهربان باشند. اى كاش بندگان تو با اين سخن تو آشنا بودند، آن وقت در جمع آنان، همواره محبّت و صميميّت موج مى زد و هيچ گاه كسى از كمبود محبّت رنج نمى كشيد! افسوس و صد افسوس كه بندگان تو خيال مى كنند بايد حتماً به مكّه بروند و دور كعبه طواف كنند تا بتوانند بگويند به ديدار خدا رفته ايم. كاش آن ها مى دانستند كه ديدار يك همسايه مؤمن، همان ديدار توست، چرا كه تو در قلب بندگان خوبت جاى دارى! چه كنم، چه بگويم كه با چشم خود ديده ام كه بنده اى از بندگان تو به سفر مكّه مى رود، در حالى كه يك سال است مادر خود را نديده است!! "فقط به خاطر خدا آمدم ندارد. امّا امشب خبرى از اين بنده خوب تو نيست، امشب او خواب مى ماند، وقت نماز شب مى گذرد، ديگر سپيده صبح طلوع كرده است كه او بيدار شده است. او تا شب ناراحت است كه چرا سعادت گفتگو و مناجات با تو را از دست داده است، او نمى داند كه تو كارى كردى كه خواب بماند. كاش او سخن تو را مى شنيد، كاش او مى دانست كه خواب ماندن او، رحمتى از جانب تو بود. اگر اين بنده تو خواب نمى ماند، ديگر غرور او را فرا مى گرفت، خيال مى كرد كه كسى شده است و اين غرور براى او آفت بزرگى بود. تو بنده خود را دوست داشتى و نمى خواستى او دچار غرور بشود، براى همين كارى كردى كه او خواب بماند. !افسوس كه خوابم برد! LL,& ~s- P҆A҇^ч\ˇ[ʇZŇYXVSQoPnOIM:L,IHGFECBчA@>9764321.m)w/'c&\%Y!I@=-4#߇ņ? <܆BCDEFHI KJNQ ST U#XZ%]+`3a8cd:ehCjEkGlKmPoQqVr[uv\xjyv{n|{Շ և ߇ )r+<އJ ميشه در زندگى مواظب كارهاى خود باشيد كه خدا همه جا هست. * * * دوست خوبم! اين داستان را وقتى كوچك بودم، شنيدم و هميشه در ذهن من نقش بسته است. من باور كردم كه خدا همه جا هست! امّا امروز مى خواهم از امام باقر(ع) سؤال كنم، ببينم آيا اين باور من درست است. ـ آقاى من! من مى توانم بگويم خدا در مكان است؟ آيا مى توانم بگويم خدا همه جا هست؟ ـ مگر تو نمى دانى كه خدا بالاتر و والاتر از مكان ها مى باشد، اگر خدا در مكان باشد، ديگر خدا نيست! هر چيزى كه در مكانى باشد، آفريده شده است. خدا از همه صفات آفريده ها برتر است. خدا كسى است كه مكان را آفريده است. خدا را هرگز با مكان و جا توصيف ن ن! وقتى من مى گويم خدا همه جا هست، ذات و حقيقت خدا را در مكان فرض كرده ام و اين با توحيد سازگارى ندارد! تو به من رو مى كنى و از اين سخن تعجّب مى كنى، تو هم داستان معلّم و شاگردان را شنيدى. با خود مى گويى: پس ما چگونه توحيد را به بچّه هاى خود ياد بدهيم؟ بايد خداشناسى را از اهل آن ياد گرفت. آيا موافق هستى سخن آن جوان گنهكار را براى تو بگويم؟ * * * جوانى نزد امام حسين(ع) آمد و چنين گفت: ـ آقاى من! من شخصى هستم كه به گناه عادت كرده ام، هر كارى مى كنم نمى توانم دست از گناه بردارم، به من كمك كنيد تا ديگر گناه نكنم. ـ اگر مى خواهى گناه كنى اشكالى ندارد، فقط جايى گناه كن كه خ ا تو را نبيند. جايى گناه كن كه خدا از گناه تو بى خبر بماند. جوان مقدارى فكر كرد، رو به امام كرد و گفت: «من هر كجا بروم، خدا مرا مى بيند و از گناه من باخبر است، من ديگر گناه نمى كنم». * * * دوست خوبم! ديديد كه امام حسين(ع) چقدر دقيق و زيبا سخن گفت. آن حضرت نگفت: «خدا همه جا هست»، بلكه او گفت: «خدا همه مكان ها را مى بيند، خدا به همه جا علم دارد». حتماً تفاوت بسيار مهمّ اين دو سخن را متوجّه شده اى. اگر من بگويم «خدا همه جا هست»، معناى سخن من اين مى شود كه خدا حقيقتى است كه در مكان هاست. امّا اگر من بگويم: «خدا به همه مكان ها علم و آگاهى دارد»، معنى آن اين است كه حقيقت و ذا خدا را بالاتر و والاتر از «مكان» فرض كرده ام و باور دارم كه خداوند همه چيز را مى بيند و از همه چيز باخبر است. آرى! خدا از ازل، بدون زمان و مكان بود، هنوز هيچ زمان و مكانى نبود، خدا بود. پس حقيقت و ذات خدا قبل از همه مكان ها وجود داشته است. اين حقيقت جاودانه، نيازى به مكان ندارد، اصلاً همه مكان ها، آفريده خود او مى باشد. خدا اراده كرد و هستى را آفريد، مكان را آفريد، اكنون كه مكان آفريده شده است، هرگز خدا به مكان ها حلول نكرده است و براى همين نمى توانيم بگوييم حقيقت خدا در همه مكان ها است! البتّه خدا به همه مكان ها آگاهى كامل دارد، هيچ كجا، از قعر اقيانوس ها گرفته تا اوج آسمان ها از علم خدا به دور نيست، زيرا او آفريننده همه آن هاست. * * * شما هر كجا باشيد، خدا با شماست! اين كلام خدا در قرآن است: (هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ)، شما هر كجا كه باشيد خدا با شما هست. معناى اين سخن چيست؟ يكى از ياران امام صادق(ع) در مورد اين آيه از آن حضرت سؤال نمود، امام در پاسخ چنين فرمود: خدا يگانه است، او حقيقتى يگانه است، حقيقت و ذات او از آفريده هاى خود جدا مى باشد، البتّه خدا به هر چيز احاطه دارد، همه چيز در دايره قدرت و علم و احاطه اوست. هيچ چيز براى خدا پوشيده نيست، حتّى ذرّه اى در آسمان ها و زمين از خدا پوشيده نيست». #آيا خدا همه جا هست؟ان خيلى زيبا بود، امّا من بايد مى ديدم آيا قرآن و اهل بيت(ع) اين سخنان را تأييد مى كنند؟ آيا واقعاً حقيقت خدا درون ما مى باشد؟ من هيچ شكّى ندارم كه خدا به ما از رگ گردن نزديك تر است، خدا به همه چيز نزديك است، او به همه چيز علم و آگاهى دارد، خدا از خود من به من داناتر است، خدا از راز دل من آگاه است. از طرف ديگر، شكّى ندارم كه رحمت و مهربانى خدا را مى توانم با دل خود احساس كنم، وقتى من كار خوبى انجام مى دهم، مهربانى خدا را به سوى خود جذب مى كنم، آن وقت، احساس سبكى مى كنم، احساس نشاط مى كنم، اين نتيجه آن است كه رحمت خدا بر دل من نازل شده است، امّا من مى توانم بگويم كه خدا  توست كه تو آن را گم كرده اى. بايد تلاش كنى. بايد دل تو از همه كينه ها پاك بشود، بايد كارهاى خوب انجام بدهى تا بتوانى به خدا كه درون توست نزديك و نزديك تر شوى، آن وقت گرماى او را در قلب خودت احساس خواهى كرد و براى هميشه آرامش را تجربه خواهى نمود. آرى! خداى تو هميشه با توست، درون توست! اگر مى خواهى خداى خودت را بشناسى، خودت را بشناس! آن سخن عارف هندى را فراموش نكن كه چنين گفته است: «خدا نهايت هستى شماست، دورنى ترين موجودى شماست. روح شماست. او صداى پنهانى است كه در عمق وجودتان آرميده است». * * * اين سخنان يكى از دوستان من بود، من به اين سخنان او گوش نمودم، ظاهر اين سخا درون خود پيدا كرده ام، آيا من مى توانم بگويم كه خدا گنج درون من است؟ سخن در اين است كه آيا حقيقت خدا، درون ما انسان هاست؟ بايد مقدارى بيشتر مطالعه و تحقيق كنم. مبناى من در اين كتاب اين است كه سخنى بگويم كه اهل بيت(ع) آن را تأييد كرده اند. بايد باز هم مطالعه كنم. * * * امام باقر(ع) فرمود: «حقيقتِ خدا از آفريده هاى خود جدا است و آفريده ها هم از حقيقت خدا جدا هستند». خدا بود و هيچ آفريده اى نبود، فقط او بود، او يگانه بود. بعداً خدا اراده كرد تا هستى را بيافريند. او زمين و آسمان را آفريد. خدا مرا هم آفريد، درون مرا هم آفريد. حالا چگونه ممكن است خدا درون من جاى بگيرد؟  خدا هرگز در آفريده هاى خود جاى نمى گيرد. خدا بالاتر از همه زمان ها و مكان هاست. خدا از آفريده هاى خود جدا مى باشد. اگر قبول كنم كه خدا در درون من است، يك روز مى آيد كه من نابود مى شوم، زيرا همه چيز نابود مى شود، همه فرشتگان هم مى ميرند، روحِ من هم مى ميرد. (وقتى كه صور اسرافيل دميده شود). آن وقت خدايى كه در درون من است، چه خواهد شد؟ اين سخن را يكبار ديگر گوش كن! اين سخن از من نيست. از امام صادق(ع) است: «خدا از آفريده هاى خود جدا مى باشد». توجّه كن! اين جدايى به معناى بى خبرى نيست! خدا از همه چيز باخبر است، علم خدا به من از خود من بيشتر است. او راز دل مرا مى داند، هيچ چيز از او مخفى نيست. سخن من اين است: حقيقت و ذات خدا از آفريده هاى او جدا مى باشد، امّا خدا به آفريده هاى خود به خود آنان آگاه تر است. * * * اگر خدا درون ما نيست، پس چرا خدا در قرآن مى گويد: «من از رگ گردن به شما نزديك تر هستم»! (نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ). فكر مى كنم تو ديگر مى توانى جواب او را بدهى، خدا به ما نزديك تر از خودمان است، يعنى از همه حالات و رفتار و احساس ما خبر دارد، او از راز دل ما آگاه است. خدا با علم خود به همه چيز نزديك است، خدا به همه چيز احاطه دارد، خدا به همه چيز قدرت دارد، هر كارى كه بخواهد مى تواند انجام بدهد. آرى! خدا از خود من به من آگاهى بيشترى دارد، من يادم نيست كه هفته قبل، ساعت 10 صبح، چه چيزى بر دلم گذشته است؟ هوس انجام كدام كار را كردم، امّا خدا به همه هوس هاى دل من در طول عمر من آگاهى دارد. * * * اگر خدا درون ما نيست، پس چرا مى گويند: دل آدم، حرم خداست؟ «القلبُ حَرَمُ الله». آرى! دل تو حرم خداست. در حرم خدا كس ديگرى را جاى نده. اين سخن از امام صادق(ع) است، چه سخن زيبايى! امّا آيا معناى اين سخن اين است كه خدا درون ماست؟ يك لحظه اجازه بده فكر كنم. نمى دانم هنوز به مكّه سفر كرده اى؟ آيا خانه زيباى خدا را ديده اى؟ اين كعبه عجب شكوهى دارد. كعبه هم حرم خداست. كعبه شعبه اى از رحمت و مهربانى خدست. اميدوارم به زودى، خدا ديدار كعبه را نصيب ما كند! اكنون يك سؤالى از تو دارم: كعبه حرم خداست، آيا حقيقت و ذات خدا در درونِ كعبه است؟ هرگز! اين چه حرفى است كه تو مى زنى. كعبه، فقط حرم خداست، يعنى جايى كه خدا آن را محترم شمرده و به ما دستور داده بر گرد آن طواف كنيم. پس حقيقت خدا در كعبه نيست، خدا بالاتر از مكان و زمان است. اكنون كه معناى «حرم الله» را فهميدى، فكر مى كنم بتوانى بگويى معناى اين جمله چيست: «دل حرم خداست». آرى! دل آدمى، ارزش زيادى دارد، دل تو مى تواند جايگاه محبّت به خدا شود، حيف است كه دل تو اسير دنيا و زيبايى هاى بىوفاى آن گردد. وقتى دل با ياد خدا مأنوس مى شود، اوج مى گيرد، آن قدر عزيز مى شود كه حرم خدا مى گردد، رحمت خاصّ خدا بر دل تو نازل مى شود، آن وقت ديگر تو دوست خدا مى شوى، فرشتگان به مقام تو غبطه مى خورند، دل تو آن قدر نورانى مى شود كه فرشتگان از نور آن بهره مى برند. خلاصه آن كه دل تو، حرم خداست، امّا سخن به آن معنا نيست كه حقيقت خدا در دل تو، درون تو باشد. * * * ـ آقاى نويسنده! من سخنان شما را خواندم، امّا هنوز يك سؤال در ذهنم باقى مانده است. دوست دارم بدانم شما به اين سؤال من چه پاسخى خواهيد داد؟ ـ سؤال شما چيست؟ ـ آيا شنيده اى كه مى گويند: «مَن عَرَفَ نَفسَه فَقَد عَرَف رَبَّه: هر كس خود را بشناسد، خدا را pَّ وَيَكْشِفُ الضُّرَّ وَعِنْدَكُمْ ما نَزَلَتْ بِهِ رُسُلُهُ وَهَبَطَتْ بِهِ مَلائِكَتُهُ وَاِلى جَدِّكُمْ ]و اگر اين زيارت را خطاب به حضرت على(ع) مى خوانيد به جاى عبارت: «وَاِلى جَدِّكُمْ» بگوييد: «وَاِلى اَخيكَ» سپس ادامه زيارت را اين چنين بخوانيد:[، بُعِثَ الرُّوحُ الاَْمينُ. آتاكُمُ اللهُ ما لَمْ يُؤْتِ اَحَداً مِنَ الْعالَمينَ طَاْطَاَ كُلُّ شَريف لِشَرَفِكُمْ وَبَخَعَ كُلُّ مُتَكَبِّر لِطـاعَتِكُمْ وَخَضَعَ كُلُّ جَبّار لِفَضْلِكُمْ وَذَلَّ كُلُّشَىْء لَكُمْ وَاَشْرَقَتِ الاَْرْضُ بِنُورِكُمْ وَفازَ الْفائِزُونَ بِوِلايَتِكُمْ بِكُمْ ينُ فى اَيّامِكُمْ وَتَقِرُّ عَيْنُهُ غَداً بِرُؤْيَتِكُمْ. بِاَبى اَنْتُمْ وَاُمّى وَنَفْسى وَاَهْلى وَمالى مَنْ اَرادَ اللهَ بَدَءَ بِكُمْ وَمَنْ وَحَّدَهُ قَبِلَ عَنْكُمْ وَمَنْ قَصَدَهُ تَوَجَّهَ بِكُمْ مَوالِىَّ لا اُحْصـى ثَنائَكُمْ وَلا اَبْلُغُ مِنَ الْمَدْحِ كُنْهَكُمْ وَمِنَ الْوَصْفِ قَدْرَكُمْ وَاَنْتُمْ نُورُ الاَْخْيارِ وَهُداةُ الاَْبْرارِ وَحُجَجُ الْجَبّارِ. بِكُمْ فَتَحَ اللهُ وَبِكُمْ يَخْتِمُ وَبِكُمْ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَبِكُمْ يُمْسِكُ السَّماءَ اَنْ تَقَعَ عَلَى الاَْرْضِ اِلاّ بِاِذْنِهِ وَبِكُمْ يُنَفِّسُ الْهَْمُنْحَرِفينَ عَنْكُمْ وَمِنْ كُلِّ وَليجَة دُونَكُمْ وَكُلِّ مُطاع سِواكُمْ وَمِنَ الاَْئِمَّةِ الَّذينَ يَدْعُونَ اِلَى النّارِ. فَثَبَّتَنِىَ اللهُ اَبَداً ما حَييتُ عَلى مُوالاتِكُمْ وَمَحَبَّتِكُمْ وَدينِكُمْ وَوَفَّقَنى لِطاعَتِكُمْ وَرَزَقَنى شَفاعَتَكُمْ وَجَعَلَنى مِنْ خِيارِ مَواليكُمُ التّابِعينَ لِما دَعَوْتُمْ اِلَيْهِ وَ جَعَلَنى مِمَّنْ يَقْتَصُّ آثارَكُمْ وَيَسْلُكُ سَبيلَكُمْ وَيَهْتَدى بِهُديكُمْ وَيُحْشَرُ فى زُمْرَتِكُمْ وَيَكِرُّ فى رَجْعَتِكُمْ وَيُمَلَّكُ فى دَوْلَتِكُـمْ وَ يُشَـرَّفُ فى عافِيَتِكُمْ وَيُمَكّر كن، در اين دنياى به اين بزرگى، مأموريّت هايى كه فرشتگان انجام مى دهند چقدر زياد است، آيا كسى مى تواند آنها را بشمارد؟ اصلاً آيا كسى از آنها خبر دارد؟ فرشتگان در واقع كارگزاران خدا در اين دنيا هستند، هر جا بارانى مى بارد، فرشتگان رحمت همراه آن باران هستند، هر جا نسيم بهارى مىوزد، هر كجا خير و بركتى را مى بينى. هر قطره بارانى كه مى بارد، فرشته اى همراه اوست، آن فرشتگان همه بايد مأموريّت خود را بر ما عرضه كنند. شب قدر هم كه فرا مى رسد، فرشتگان نزد ما مى آيند، آنچه قرار است در طول يك سال براى بندگان خدا تقدير شود، بايد به دست ما تأييد شود. اين گونه خدا را ياد كنيدشدن سحر را متوجّه بشوند، صداى پدربزرگ در تمام محلّه مى پيچيد. اين يك رسم قديمى در شهر ما بود كه متأسّفانه براى هميشه فراموش شد، افسوس كه شهر خيلى عوض شده است! حسرت آن روزگار براى هميشه در دلم باقى مانده است. ساليان سال است كه پدربزرگ من كه اهل محل او را «شيخ على اكبر» مى خواندند، از دنيا رفته است و من امشب قلم در دست گرفته ام تا راه او را ادامه بدهم، مى خواهم در مورد مناجات با خدا، براى جوانان اين سرزمين بنويسم، از خودِ خدا كمك مى طلبم و از او مى خواهم ياريم كند كه اميد من فقط به اوست. مهدى خُدّاميان آرانى آران وبيدگل. شهريور1390 مقدمهه بودم، وقتى شب فرا مى رسيد، منتظر مى ماندم تا پدربزرگم دست مرا بگيرد و مرا به بالاى بام ببرد، تو چه مى دانى خوابيدن در زير آسمان آن هم روى بامى كه از كاهگل است چه لذّتى دارد. آن شب ها را هيچ وقت فراموش نمى كنم، همان روزهايى كه عشق به آسمان در وجودم جوانه زد و اين گونه شد كه آسمان براى من الهام بخش گرديد. ساعتى به ستارگان خيره مى شدم و بعد به خواب مى رفتم، چند ساعت كه مى گذشت، صدايى به گوشم مى رسيد كه خواب را از چشم من مى ربود، اين صداى پدربزرگ بود، او در گوشه اى از بام رو به آسمان ايستاده بود و با خداى خويش راز و نياز مى كرد. آرى! ماه رمضان بود و مردم دوست داشتند نزديك انند اين ذكر نيست. حقيقت خدا بالاتر و والاتر از اين است كه در فهم و درك من بگنجد. هيچ كس نمى تواند حقيقت خدا و چگونگى او را درك كند. هر چه از خدا در ذهن خودم تصوّر كنم، بايد بدانم كه خدا غير از آن مى باشد، من فقط مى توانم با فكر كردن به آنچه خدا آفريده است، به عظمت او پى ببرم، امّا نمى توانم حقيقت او را بشناسم. آرى! هيچ كس نمى تواند خدا را وصف كند، چرا كه ذهن بشر فقط مى تواند چيزى را وصف كند كه آن را با حواس خود درك كرده باشد، تو خود مى دانى كه خدا را هرگز نمى توان با حواس بشرى درك كرد. خدا بالاتر از اين است كه به وصف و درك درآيد. پايان ,ستون هاى چهارگانه توحيد  مى توانم خدا را هم ببينم؟ آيا مى توانم بزرگى او را احساس كنم؟ آيا مى توانم حقيقت خدا را در ذهن خود تصوّر كنم؟ وقتى من نمى توانم حقيقت خدا را حس كنم و ببينم، چگونه مى خواهم بگويم خدا از همه هستى بزرگ تر است؟ وقتى من مى گويم: «خدا از همه هستى، بزرگ تر است»، در واقع با زبان بى زبانى مى گويم: من خدا را با هستى مقايسه نموده ام و خدا را بزرگ تر از همه هستى يافته ام. امّا سخن در اين است كه آيا مى توان حقيقت خدا را با چيزى مقايسه كرد؟ به راستى كه سخن امام صادق(ع) چقدر دقيق است. من اكنون اهميّت اين ذكر را متوجّه مى شوم، مى فهمم كه چه معناى مهمّى در اين ذكر نهفته است. هيچ ذكرى رو مى روم، خدا بزرگ تر از اين است كه به وصف بيايد. وقتى مى گويم خدا از همه چيز بزرگ تر است، معناى آن اين است كه خدا را با چيز ديگرى مقايسه كرده ام، ولى خدا نامحدود است، حقيقت او قابل درك نيست. من مى گويم درخت كاج از درخت سيب بزرگ تر است. من اين دو درخت را مى بينم، اندازه آن ها را با هم مقايسه مى كنم و مى گويم يكى بزرگ تر از ديگرى است، پس من بايد درخت كاج و درخت سيب را درك كنم، ببينم و اين دو درخت را كاملاً احساس كنم و بعد بگويم كدام بزرگ تر از ديگرى است. حالا من مى خواهم بگويم: «خدا از همه هستى، بزرگ تر است»، شايد من بتوانم همه هستى را درك كنم، همه هستى را ببينم، امّا آيروز بگويم؟ چه رازى در اين «الله اكبر» است؟ بايد بيشتر جستجو كنم. بايد مطالعه كنم. آيا تو همراه من مى آيى تا به سخنان اهل بيت(ع) مراجعه كنيم؟ بايد بار ديگر به مدينه سفر كنيم و نزد امام صادق(ع) برويم. يكى از ياران آن حضرت به ديدار ايشان آمده است. امام نگاهى به او مى كند و سپس از او مى پرسد: ـ آيا مى دانى معناى «الله اكبر» چيست؟ ـ مولاى من! معناى اين جمله اين است: «خدا از همه چيز بزرگ تر است». ـ اگر اين چنين بگويى، تو خدا را محدود فرض كرده اى! اين سخن تو درست نيست. ـ پس منظور از «الله اكبر» چيست؟ ـ خدا بزرگ تر از اين است كه به وصف بيايد. وقتى من اين سخن را مى شنوم، به فكر ف تر است. روشن است كه آفريننده بايد از آفريده شده بزرگ تر باشد! يك مثال بزنم: انسان كامپيوتر را اختراع كرده و آن را ساخته است. خيلى واضح است كه كامپيوتر هر چقدر هم بزرگ باشد، به عظمت و بزرگى انسان نمى رسد! يك سؤال از شما دارم: وقتى يك برج 100 طبقه را مى بينى، درست است كه ارتفاع آن برج از مهندس و معمارى كه آن را ساخته اند بزرگ تر است، امّا باز هم هيچ كس شك ندارد كه اين برج با آن همه عظمتش، در مقابل عظمت سازنده آن ذرّه اى بيش نيست. عظمت خالق و آفريننده از مخلوق خود بيشتر است. اين قانونى است كه همه مى دانند، خيلى واضح است و روشن! براى چه من بايد اين قانون را ده ها بار در شبانه همه چيز آگاهى دارد و اندازه علم او در فهم و درك كسى نمى آيد. يكى از نام هاى ديگر خدا توانا بودن است. خدا تواناست، تو هم به انجام كارهايى توانا هستى، امّا توانايى تو هميشگى نبوده است، زمانى كه از مادر متولّد شدى، تو به هيچ كارى توانا نبودى، اين قدرت تو هميشگى نبوده است و سرانجام روزى فرا مى رسد كه همين قدرت را هم از دست مى دهى، امّا اكنون به توانايى خدا فكر كن! خدا هميشه توانا بوده است، هيچ گاه توانايى خدا از بين نمى رود. پس هيچ وقت فراموش نكن كه هيچ كدام از صفات خدا شبيه به مخلوقاتش نيست. اين سخنان امام جواد(ع) بود كه براى شما نقل كردم. )نام هايى زيبا انتخاب كرده ام ": خدا شنوا و بينا مى باشد، تو هم شنوا و بينا مى باشى! امّا تو با گوش خود مى شنوى و با چشم خود مى بينى، تو براى ديدن و شنيدن به چشم و گوش نياز دارى، امّا خدا بدون اين كه به چشم يا گوشى نياز داشته باشد، هم مى بيند و هم مى شنود. خدا به همه صداها علم دارد، همه ديدنى ها را مى داند، او با حقيقت و ذات خودش مى بيند و مى شنود. صفت ديگر خدا، علم است، آرى! خدا داناست، تو هم دانا هستى، امّا علم تو چگونه است؟ قدرى فكر كن! تو ابتدا جاهل بودى و بعداً دانا شدى، علم تو هميشگى نبوده است، زمانى بود كه تو جاهل بودى، اكنون دانا شدى، امّا دانايى خدا اين گونه نيست، خدا هميشه دانا بوده است و به تا به يزد برگردد، بعد از جاى خود بلند مى شوم و به دنبال گمشده خود مى گردم. او را پيدا مى كنم، به او خبر مى دهم كه تو هم دعوت شده اى. من هنوز در تعجّب هستم كه چه شد؟ به من خبر مى دهند كه او ديشب با خداى خويش آن گونه راز و نياز كرد، من آن روز مى فهمم كه خدا به بندگان دلسوخته اش خيلى نزديك است، وقتى دلى شكست، خدا در همان نزديكى است، اوست كه در هر جا و مكان، صداى بندگان خويش را مى شنود، اوست كه براى سخن گفتن با او نياز به چيزى ندارى، فقط كافى است او را با تمام وجودت صدا بزنى، هر كه باشى و هر كجا كه باشى، مهم نيست، مهم اين است كه واقعاً او را صدا بزنى! (نام تو در ليست ذخيره است$تر مى شود، تو با زبان آذرى با خداى خود سخن مى گويى... لحظاتى مى گذرد، ناگهان آرامشى در قلب خود احساس مى كنى، مى فهمى كه حاجت خود را گرفته اى. آرام مى شوى. صبح زود در دفتر كار خود نشسته ام و مشغول رسيدگى به كارها هستم. يك نفر در مى زند و وارد مى شود، او اهل يزد است. او چنين مى گويد: ـ من تصميم دارم از اين سفر انصراف بدهم. من نمى توانم همراه شما به حجّ بيايم. ـ يعنى چه؟ از ميان 500 نفر، فقط ويزاى شما آمده است، چرا مى خواهى انصراف بدهى؟ ـ من نمى توانم بيايم. من بايد اين روزها كنار خانواده ام باشم. تصميم من قطعى است. چاره اى نيست، بايد قبول كنم، مدارك آن مرد را تحويل او مى دهمه خيلى تعجّب كرد، آخر اين چه نمازى است كه اين آقا مى خواند. او لحظاتى با خود فكر كرد و پيش خود گفت: چقدر خوب است بروم و با او سخن بگويم، او نمى داند كه نبايد در هنگام نماز كسى جلو او باشد، آخر او چگونه مى خواهد با خدا ارتباط برقرار كند؟ سفيان صبر كرد تا نماز امام تمام شد، نزديك رفت و سلام كرد و جواب شنيد و بعد چنين گفت: ـ چرا شما اجازه مى دهيد در موقع نماز، مردم از مقابل شما عبور كنند؟ ـ آن خدايى كه من او را مى پرستم از همه كس و همه چيز به من نزديك تر است. و اين گونه بود كه من فهميدم خدا آن قدر به ما نزديك است كه هيچ چيز نمى تواند مانع بين ما و او شود. &عبور مطلقاً ممنوع! &گذارد من عبور كنم. چاره اى نداشتم بايد صبر مى كردم تا نماز او تمام شود. آن روز گذشت، بعدها فهميدم كه بعضى ها اعتقاد دارند كه اگر كسى در هنگام نماز از مقابل آنان عبور كند، نماز آن ها باطل مى شود، آن ها خيال مى كنند كه وقتى رو به قبله مى ايستند و نماز مى خوانند، عبور يك انسان از جلو آن ها مى تواند ارتباط آن ها را با خدا قطع كند. * * * يكى از بزرگان اهل سنّت به نام «سُفيان ثورى» به مكّه آمد، او مشغول طواف خانه خدا شد. بعد از طواف نگاهش به امام كاظم(ع) افتاد و ديد كه آن حضرت مشغول نماز است و مردم از جلو او عبور مى كنند و به هيچ وجه مانع آنان نمى شود. سفيان از ديدن اين منظر'ر نزديك ضريح پيامبر برسانم، مسجد پيامبر خيلى شلوغ بود، همه جا پر از جمعيّت بود، فقط يك مسير كوچك باقى مانده بود كه مى توانستم از آنجا عبور كنم. جلو رفتم به يك نفر برخورد كردم كه مشغول خواندن نماز بود، من خواستم از مقابل او عبور كنم كه او دست خود را جلو آورد و مانع عبور من شد. من خيلى تعجّب كردم، درست است كه او داشت نماز مى خواند، امّا من كه مزاحم او نشدم، من به راحتى مى توانستم از جلو او عبور كنم و او هم نماز خود را بخواند، خلاصه او محكم دست خود را جلو آورده بود و نمى گذاشت من رد بشوم. پيش خودم گفتم: اين ديگر چه نمازى است كه اين مرد مى خواند؟ راه عبور را بسته است و نمى ,494q4    oچه كسى بالاى هفت آسمان است؟ نزديك ماه رمضان است، بيا با هم به بازار كوفه برويم، من مى خواهم قدرى خرما خريدار,_4    Qعبور مطلقاً ممنوع! يادم نمى رود وقتى اوّلين بار به مدينه رفته بودم، دوست داشتم خود را هر چه سريع ت(ز خواب بيدار شدم، ديگر فرصتى نبود تا خودم را به مسجد الحرام برسانم، براى همين براى خواندن نماز جماعت صبح به مسجدى رفتم كه نزديك هتل ما بود. در مسجد تابلوى بزرگى زده بودند و در روى آن نوشته بودند: «فاصله ما تا آسمان اول، 73 سال راه است، ميان هر آسمان تا آسمان بعدى نيز 73 سال فاصله است، تا آسمان هفتم... و خداوند بالاى آن آسمان هاست». در ادامه نيز سخن گروهى از دانشمندان را آورده بودند كه خدا بر بالاى عرش است. آن روز من خيلى به فكر فرو رفتم، خداى من چقدر با خداى آن ها فرق داشت، خداى من، والاتر و بالاتر از مكان است و خداى آن ها بر بالاى عرش است! 'چه كسى بالاى هفت آسمان است؟*ن قسم به خدا خوردم، اين خداست كه بالاى هفت آسمان است و از بندگان خود پوشيده است. ـ اى برادر! سخن تو اشتباه است، خدا هرگز در بالاى هفت آسمان نيست، خدا هميشه همراه با بندگان خود است، او نزديك تر از همه چيز به بندگان خود است». ـ من نمى دانستم، اكنون كه اين چنين قسم خورده ام چه بايد بكنم؟ آيا بايد كفّاره اى بدهم؟ ـ هيچ چيزى به گردن تو نيست. تو گفتى قسم به كسى كه بالاى هفت آسمان ها است، خدا كه بالاى هفت آسمان نيست، تو قسم به غير خدا خورده اى! * * * وقتى اين جريان را شنيدم به ياد خاطره سفر حجّ خود افتادم. سال 1383 بود كه من براى اوّلين بار به حجّ رفته بودم، يك روز صبح دير +ى كنم، خرما براى روزه گرفتن خيلى مفيد است. آنجا را نگاه كن! چه جمعيّتى جمع شده است! حتماً در آنجا خرماى خوبى را به فروش مى رسانند. چند كيلو خرما خريدارى كردم و وقتى مى خواستم به خانه برگردم، نگاهم به حضرت على(ع) افتاد، او گاه گاهى به بازار كوفه سر مى زند. جلو رفتم، سلام كردم و جواب شنيدم. در اين هنگام صدايى به گوشم رسيد، يكى از خرمافروش ها با مشترى خود سخن گفت، او مى خواست قسم بخورد: «قسم به كسى كه در بالاى هفت آسمان است! من اين كار را نكردم». وقتى حضرت على(ع) اين سخن را شنيد به سوى آن مرد رفت و چنين گفت: ـ منظور تو چه بود؟ چه كسى در بالاى هفت آسمان است؟ ـ معلوم است كه vvb5    c نام تو در ليست ذخيره است آن كس كه به سوى تو بيايد، نبايد راه زيادى برود، زيرا تو به او خيلى نزديك هستى. «اِنَّ الّراحِلَ إليكَ قَريبُ المَسافَةِ». اين سخن امام سجاد(ع) است، او در مناجاتش با خدا چنين سخن مى گويد. آرى! خدا در همين نزديكى است، بيا باور كنيم كه تا خدا راهى نيست. من هميشه خيال مى كردم كه وقتى بخواهم با خدا سخن بگ01ى گذرد، شكر خدا همه كارها به خوبى پيش مى رود، تاريخ پرواز مشخص مى شود، به همه خبر مى دهم كه چهار روز قبل از پرواز خود را به تهران برسانند و در جلسات آموزشى حجّ شركت كنند. * * * همه آمده اند، آنان به عشق كعبه آمده اند، براى آنان از حجّ و ديدار خانه دوست سخن مى گويم و سپس اسامى آن ها را مى خوانم تا كارت شناسايى خود را دريافت كنند. بعد از سخنرانى يكى نزد من مى آيد: ـ چرا نام مرا نخوانديد؟ چرا به من كارت نداديد؟ ـ چطور ممكن است؟ من اسم همه را خواندم. شما از كدام استان آمده اى؟ ـ من از آذربايجان شرقى آمده ام. اسم او را مى پرسم، به ليست نگاه مى كنم، متوجّه مى شوم كه اين .اميد نمى كند. اكنون شما مى توانيد ماجراى زير را بخوانيد: سال 1365 است، نزديك ايّام حجّ است، خدا به من اين توفيق را داده است كه در خدمت زائران خانه خدا باشم، من در يكى از ادارات، مسؤليّتى دارم و بايد مقدّمات سفر سه كاروان را آماده كنم، قرار است پانصد نفر از سراسر كشور به من معرّفى شوند و سهميه هر استان هم مشخص شده است. در اين مدّت كارم خيلى زياد است، بايد مدارك اعضاى كاروان ها به تهران برسد و براى آنان گذرنامه بگيريم و براى اخذ ويزا اقدام نماييم. قرار شده است تا چند نفرى هم به عنوان ذخيره انتخاب بشوند، زيرا ممكن است در روزهاى آينده، بعضى ها انصراف بدهد. دو سه هفته م/ويم، بايد مثلاً وضو بگيرم و به مسجد يا جاى مقدّسى بروم تا اين كه ماجراى آن حاجى تبريزى را شنيدم، اين ماجرا را يكى از دوستان خوبم براى من نقل كرده است. لازم مى دانم به اين نكته اشاره كنم كه براى دعا كردن، حضور در مسجد كار بسيار زيبا و خوبى است، مسجد خانه خداست، هم چنين وقتى ما به مكان هاى مذهبى مى رويم، از آرامش بيشترى بهره مند مى شويم. در اين نكته هيچ شكّى نيست. همه سخن من در اين است كه خدا خيلى به ما نزديك است، آن قدر نزديك كه ما نمى توانيم تصوّر آن را بنماييم، ما در هر شرايطى كه باشيم، مى توانيم با او سخن بگوييم. او شنوا و بيناست، او صداى ما را مى شنود و اميد ما را ن2آقا جزء ليست ذخيره است. تعجّب مى كنم كه او چرا به اينجا آمده است. او در صورتى مى توانست به حجّ برود كه يكى از اعضاى كاروان ها انصراف بدهد، كسى كه تا به حال انصراف نداده است. پس او اينجا چه مى كند؟ او را به دفتر خود مى برم، با او سخن مى گويم: ـ برادر محترم! شما جزء ليست ذخيره بوده ايد. شما نمى توانيد به حجّ برويد. ـ يعنى چه؟ چرا اين را الان به من مى گوييد؟ ـ برادر! اسم شما از اوّل در ليست ذخيره بوده است. مگر قبلاً اين مطلب را به شما نگفته بودند؟ ـ نمى دانم. من در يكى از روستاهاى تبريز زندگى مى كنم. يك روز به من زنگ زدند و گفتند مدارك خودت را بياور. من ديگر از ليست ذخيره خب3 نداشتم. ـ حتماً اشتباهى شده است. ان شا الله سال آينده خدا اين سفر را قسمت شما كند. ـ چه حرف ها مى زنى؟ من با همه مردم روستا خداحافظى كرده ام. همه اهل روستا را شام داده ام، آن ها براى من مراسم باشكوهى گرفته اند، اكنون من چگونه برگردم؟ ـ هيچ كارى دست ما نيست. تعداد افراد كاروان ها كاملاً مشخص است، به هيچ وجه نمى توان فردى را اضافه كرد. * * * شب شده است، هوا تاريك است، تو با خود فكر مى كنى، دلت گرفته است. مى خواهى با خداى خويش سخن بگويى. چه كنى؟ نمى خواهى دوستانت بفهمند تو از اين سفر محروم شده اى. نگاهى به آنان مى كنى، آن ها همه خوشحال هستند و تو در دل خود غمى بزرگ دا%ى. چه كنى؟ كجا بروى؟ صبر مى كنى تا همه به خواب بروند، از جاى خود بلند مى شوى، به دنبال جايى مى گردى كه با خداى خود راز و نياز كنى. درِ نمازخانه بسته است. در محلّ استراحت هم كه جاى خلوتى نيست. كجا بروى، چه كنى؟ در دلت غوغايى برپاست. مى خواهى با خدايت درد دل كنى، او را صدا بزنى. فكرى به ذهنت مى رسد، به سوى سرويس بهداشتى مى روى، آنجا خلوت است، هيچ كس نيست. وارد يكى از دستشويى ها مى شوى، در را مى بندى! ناگهان اشكت جارى مى شود: خدايا! اگر مى خواستى مرا به مهمانى خود نبرى چرا تا اينجا آوردى؟ تو كه نمى خواستى آبروى مرا بريزى؟ حالا من چه كنم؟ التماسش مى كنى، صداى گريه ات بلن $$#4w    [به دنبال آرزوى كوچكم! بارها پيش آمده كه من حاجت هاى ز_)"4    iهمه جا مهربانى تو را ديدم وقتى به تو فكر مى كنم، مى بينم كه خيلى وقت ها بوده كه من گرفتار بلا بودم و تو را صدا زدم و تو مرا يارى كردى و نجاتم دادى. يادم نمى رود، خيلى وقت ها دل من از غم و غصّه انباشته شده بود، آسمان دلم ابرى بود، با تمام وجودم رو به سوى تو نمودم، تو هم بزرگوارى كردى و همه غصّه هاى مرا برطرف كردى. خيلى وقت ها شده است كه شيطان وسوسه ام نمود و[|Dين نمى رود... همه اين جملات در يك كلمه «سبحان الله» گنجانده شده است. تو يك «سبحان الله» مى گويى و معناى آن هزار جمله است. تو خداى خود را از همه عيب ها و نقص ها دور مى دانى. * * * شعار دوم: الحمد لله نگاه كن! در همه هستى چقدر زيبايى و خوبى مى بينى. تو خدا را سرچشمه همه خوبى ها و زيبايى ها مى دانى. بدان هر كس كه خوبى هايى را دارد، آن خوبى ها را از خودش ندارد، بلكه خدا اين خوبى ها را به او داده است. خدا مهربان است، بخشنده است. زيباست. گناهان بندگان خود را مى بخشد، اوست كه به بندگان خود روزى مى دهد، اوست كه هرگز كسى را نااميد نمى كند. وقتى كسى به او پناه آورد، او را پناه مى 5ى خدا بينا و شنوا است. بايد متوجّه باشى كه شنوايى و بينايى خدا هرگز مثل شنوايى و بينايى انسان ها نيست. خدا گوش يا چشم ندارد، خدا بدون اين كه عضوى داشته باشد مى بيند و مى شنود. تو مى خواهى بگويى خدا تواناست. توانايى خدا مثل توانايى آفريده ها نيست. هر آفريده اى كه در او توانايى مى بينى، او اين توانايى را قبلاً نداشته است، او قبلاً ناتوان بوده است و بعداً توانا شده است، روزى هم مى آيد كه توانايى او از بين مى رود، امّا توانايى خدا هميشگى است، خدا هميشه توانا بوده و هميشه توانا خواهد بود. خداى من به كسى ظلم نمى كند. خداى من جاهل نيست. خداى من ناتوان نيست. خداى من هرگز از ب6د را ندارد. ما نبايستى خدا را به چيزى تشبيه كنيم و همه صفات و ويژگى هايى كه در بين مخلوقات مى بينى از او نفى كنيم. وقتى تو به خدا فكر مى كنى اوّل بايد اين كار را بكنى، يعنى از عمق وجودت اعتراف كنى كه خدا بالاتر و والاتر از هر چيزى است كه به ذهن تو مى آيد. اگر براى خدا جسم فرض كنى، اگر براى خدا مكان و زمان فرض كنى، اين خدايى است كه تو در ذهن خود ساخته اى. خداى يگانه، زمان و مكان را آفريده است، او بالاتر از اين است كه به زمان يا مكان توصيف شود. همه ويژگى هايى كه تو در آفريده ها مى بينى، براى خدا عيب و نقص حساب مى شود و خدا هم از هر عيب و نقصى پاك و منزّه است. تو مى خواهى بگوي9ا تماشا كنى. ـ به راستى چرا اين خانه چهارگوش است؟ ـ چون كعبه فرشتگان هم چهارگوش است. ـ كعبه فرشتگان كجاست؟ ـ «بيتُ المَعمُور». ـ بيتُ المَعمُور ديگر كجاست؟ ـ همان طور كه ما كعبه را به عنوان خانه خدا مى شناسيم و گرد آن طواف مى كنيم، خداوند بالاى اين كعبه، در آسمان چهارم، خانه اى ساخته تا فرشتگان گرد آن طواف كنند. ـ باز سؤال من بى پاسخ ماند، چرا كعبه چهارگوش است؟ چرا بيت المعمور چهار گوش است؟ ـ چون توحيد و خداشناسى، چهار ستون دارد، كعبه و بيت المعمور هم نماد يكتاپرستى است، براى همين هر دو آن ها، چهار ركن و چهار گوشه دارند. ـ خوب. اين شد يكى چيزى. حالا برايم بگو ك7 ستون هاى چهارگانه توحيد چيست؟ ـ سبحان الله و الحمد لله و لا إله إلاّ الله و الله أكبر. ـ اين كه همان «تسبيحات اربعه» است كه در ركعت سوم و چهارم نماز مى خوانيم. تسبيحات چهارگانه. ـ آرى! تو بايد بيش از پيش با معناى آن آشنا شوى. اين چهار شعار توحيد است كه هر روز 21 بار تكرار مى كنى. آماده باش تا براى تو از اين چهار شعار بيشتر بگويم. شايد كمتر شنيده باشى. شايد هم خودت استاد باشى. نمى دانم. * * * شعار اوّل: سبحان الله سبحان الله را براى من معنا كن! پاك و منزّه است خدا. اگر يادت باشد براى تو گفتم كه خدا يكتاست و هيچ همتايى ندارد، او هيچ كدام از ويژگى ها و صفات مخلوقات خوان ها را فرا گرفته است. هيچ چيز از علم خدا پوشيده نيست. من مقدارى در اين سخن امام فكر كردم، وقتى كه پادشاه بر روى تخت خود مى نشيند، در واقع او قدرت و احاطه خود را به كشور خود نشان مى دهد. تخت پادشاه، نشانه قدرت او بر كشورش است. خدا هم با علم خودش به همه هستى احاطه دارد، آرى! هيچ چيز بر خدا پوشيده نيست. هر برگ درختى كه از درختان مى افتد خدا از آن آگاهى دارد. خلاصه آن كه خدا تختى ندارد كه بر روى آن بنشيند و بر آفريده هاى خود فرمان بدهد، خدا بالاتر و والاتر از اين است كه بخواهد در مكانى و جايى قرار گيرد. خدا از همه صفاتى كه آفريده ها دارند، پاك و منزّه است. *تخت پادشاهى خدا:قعاً تخت بزرگى دارد و بر روى آن نشسته است و فرمان مى دهد. حتّى آن ها اين سخن را هم نقل كرده اند كه وقتى روز قيامت فرا مى رسد خدا بر تخت پادشاهى خود مى نشيند و مردم به او نگاه مى كنند و گروهى هم در پاى آن تخت به سجده مى افتند. امّا امروز مى خواهم خاطره اى از يكى از ياران امام صادق(ع) را براى شما بگويم. نام او «حَفْص» است، او نزد امام آمد و از او در مورد اين آيه سؤال كرد: ـ آقاى من! معناى اين جمله چيست: (وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَـوَتِ وَالاَْرْضَ). تخت خدا همه آسمان ها و زمين را فرا گرفته است؟ ـ منظور از واژه «كرسى» در اين آيه، علم و دانش خداست. علم و دانش او همه زمين و آسم;او سؤال كردم: ـ معناى كلمه «كرسى» چيست؟ ـ كرسى يعنى تخت، تختِ پادشاهى! ـ چرا به اين آيه، آيه تخت مى گويند؟ ـ چون در آن از تخت خدا سخن گفته شده است. اين آيه مى گويد كه تخت خدا، همه آسمان ها و زمين است. من كودكى بودم هشت ساله، در ذهن خودم خدا را چنين تصوّر كردم كه او در آسمان ها، تخت بزرگى دارد و بر روى آن نشسته است. آن روز ديگر من چيزى به معلّم نگفتم و سؤالى هم نكردم، زيرا به خيال خودم، معناى «آية الكرسى» را فهميده بودم. وقتى بزرگ تر شدم، كم كم فهميدم كه خدا جسم نيست تا بخواهد بر روى تختِ پادشاهى خودش بنشيند. البتّه شنيده ام كه عدّه اى از اهل سنّت معتقد هستند كه خدا و :: 4'    Eتخت پادشاهى خدا يادش به خير! كلاس دوم ابتدايى كه بودم، معلّم ما هر روز، اوّل كلاس، «آيةُ الكُرسى» را مى خواند و همه ما با او همخوانى مى كرديم. بعد از چند ماه، همه ما «آيةُ الكُرسى» را حفظ بوديم. يك روز من از <4;    u نام هايى زيبا انتخاب كرده ام خداوند براى خود نام هايى انتخاب كرده است تا بندگانش او را با آن نام ها بخوانند و او را صدا بزنند. خداوند، خودش را به اين نام ها نام گذارى كرد: شنوا، بينا، دانا، توانا، آشكار، قوى و... اكنون بايد در مورد اين نام هاى خدا توضيحى بده#Aم»، اين گونه مى گويند: «انا مِن الله». امّا در آيه قرآن اين گونه آمده است: «انا لله»، ترجمه دقيق اين عبارت چنين مى شود: «ما از آنِ خدا هستيم». قرآن نمى گويد كه ما از ذات خدا هستيم، بلكه قرآن مى گويد ما مالِ خدا هستيم! خلاصه آن كه در اينجا ما دو سخن داريم: الف. ما از ذات خدا نشأت گرفته ايم. «انّا من الله». ب. ما مالِ خدا هستيم. هستى ما از آن خداست. «انا لله». وقتى كلام امام سجاد(ع) را مى خوانيم، به خوبى متوجّه مى شويم كه كدام ترجمه صحيح است. به راستى كه ما در ترجمه قرآن، بايد بسيار دقيق باشيم. * * * مناسب مى بينم كه قسمت دوم اين آيه را مقدارى توضيح بدهم: (وإِنَّـآ إِل> بارها شنيده ام. اين جمله ترجمه اين آيه است: (إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّـآ إِلَيْهِ رَجِعُونَ). بعضى ها خيال مى كنند كه ما از ذات خدا هستيم و به ذات خدا باز مى گرديم، يعنى خدا ما را از حقيقت و ذات خود آفريده است. دوست خوبم! نمى دانم سخن امام سجاد(ع) را در مورد اين آيه شنيده اى يا نه؟ من هميشه دوست دارم كه دوستانم با سخنان اهل بيت(ع) بيشتر آشنا شوند، زيرا باور دارم كه فقط سخنان آن ها مى تواند چراغ راه ما باشد. اين سخن امام سجاد(ع) را بشنو: (إِنَّا لِلَّهِ): فَإقرارٌ مِنكَ بِالمُلكِ. هستى ما، مالِ خدا است. ما از آنِ خدا هستيم. در زبان عربى اگر بخواهند بگويند «ما از خدا هستي C5C.5!    e ستون هاى چهارگانه توحيد هيچ وقت يادم نمى رود، بار اوّلى كه خانه زيباى خدا را ديدم، محو تماشاى كعبه بودم، تجربه اى ناب كه تا آن لحظه هرگز آن را نيافته بودم. خانه اى ساده امّا در اوج زيبايى! خانه اى چهارگوش كه بايد دور آن طواف كنى و مهمانى خدا 8/41    Y امان از ترجمه اشتباه «همه از خداييم و به سوى خدا برويم». جمله اى كه بارها ?Bيْهِ رَجِعُونَ). يادت هست كه اشاره كرديم كه خدا مكان ندارد، خدا بالاتر و والاتر از همه مكان هاست. اين خدا بود كه مكان را آفريد، پس «بازگشت به سوى خدا» بايد معناى ديگرى داشته باشد. روح ما از اين دنياى خاكى نيست، روح ما از دنياىِ غيب است. خدا روح ما را در آنجا آفريد و سپس ما به اين دنيا آمديم تا امتحان بشويم، اعمال خير انجام بدهيم. وقتى كه مرگ ما فرا برسد، روح ما از اين دنياى خاكى به اوج آسمان ها پرمى كشد. ما بار ديگر به سوى عالم بالا مى رويم، آن دنيا نزد خدا مقام بيشترى دارد و هيچ كجاى ديگر به شرافت آنجا نمى رسد، بازگشت ما به آن دنياى معنا، همانند بازگشت به سوى خداست.C آرى! خدا در بالاى آسمان ها و در عرش خود، مكان هاى مقدّسى را قرار داده است. وقتى روح ما به سوى آن مكان ها پرواز نمايد و اوج گيرد، همانند اين است كه به سوى خدا رفته ايم، همان گونه كه پيامبر شب معراج به سوى آسمان ها رفت. * * * دوست خوبم! آيا مى دانى اين آيه قرآن در چه زمينه نازل شده است؟ اگر به قرآن مراجعه كنى مى بينى كه خدا در مورد بلاهايى كه به انسان مى رسد سخن مى گويد: من شما را با سختى ها و بلاها امتحان مى كنم. بندگان خوب من كسانى هستند كه وقتى مصيبتى به آن ها مى رسد (فرزند، همسر و... آن ها از دنيا مى روند)، چنين مى گويند: (وإِنَّـآ إِلَيْهِ رَجِعُونَ). پس اين جمله، مله اى است كه خدا دوست دارد ما در موقع مصيبت ها به زبان جارى كنيم. آرى! وقتى عزيزى را كه ما به او علاقه زيادى داريم، از دنيا مى رود، قلب ما مى شكند، تحمّل اين داغ بر ما سخت مى شود، در آن لحظه است كه ما بايد اين جمله را بر زبان جارى كنيم: انا لله و انا اليه راجعون. ما همه از آنِ خدا هستيم، اين هستى ما از خودِ ما نيست، خدا اين هستى را به ما داده است، مرگ ما هم به دست اوست، او هر وقت كه بخواهد روح ما را از اين دنياى خاكى به اوج آسمان ها مى برد. ما با مرگ تولّدى دوباره مى يابيم و از زندان دنيا آزاد مى شويم. ما به سوى مهربانى خدا پر مى كشيم و اوج مى گيريم. +امان از ترجمه اشتباه Eهد. او دل بندگان خود را نمى شكند. او كسى است كه توبه گنهكاران را قبول مى كند.... همين طور بگو، هر چه زيبايى به ذهن تو مى آيد درباره خداى خوبت بگو. پس تو با گفتن «الحمد لله»، دو نكته مهم را به زبان مى آورى و فرياد مى زنى: اوّل: خدا همه خوبى ها را دارد، او مهربان، بخشنده، زيبا و... است. دوم: هر چه خوبى در اين هستى مى بينى، از آنِ خداست. دلم مى خواهد در مورد نكته دوم بيشتر برايت بگويم: لحظه اى مادر خود را ياد كن. مادر چقدر به تو محبّت دارد، وقتى كودك بودى در آغوش مهر و محبّت او آرام مى گرفتى، اكنون هم كه بزرگ شده اى، اين سايه محبّت مادر است كه آرامش دل توست. وقتى روزگار بر من Fسخت مى گيرد به ديدار مادر خود مى روم، نمى دانم خدا در اين محبّت مادر چه قرار داده است كه اين گونه مى تواند يك مرد را آرام كند، هيچ چيز جاى محبّت مادر را نمى گيرد. وقتى كه تو در سايه محبّت مادر خود قرار مى گيرى، فرياد بزن: «الحمد لله». يعنى اين خداست كه اين محبّت را در قلب مادر قرار داده است، اين زيبايى محبّت را كه مى بينى، كارِ خداست. اگر خدا قلب مادر را مهربان خلق نمى كرد، هرگز مادر نمى توانست اين گونه ديوانهوار فرزندش را دوست داشته باشد. من از محبّت مادر برايت گفتم، اكنون جستجو كن، در اين دنيا هر چه زيبايى و خوبى مى بينى، بدان كه اين خداست كه آن زيبايى و خوبى را آفGريده است. همه خوبى ها از آنِ خداست. * * * شعار سوم: لا إله إلاّ الله در اين روزگارى كه تو زندگى مى كنى مى بينى كه هر لحظه بتى مى خواهد دل تو را از آنِ خود كند، تا چشم به هم مى زنى مى بينى كه دل تو اسير يك بت شد! ماشين، خانه، شهرت، ثروت و... آرى! لحظه اى غفلت كنى، دل تو به غارت رفته است. دل تو حرم خداست، نبايد در آن، غير خدا را جاى بدهى. هيچ چيز نبايد فضاى دل را آن طور پر كند كه ديگر جايى براى محبّت خدا باقى نماند. تو بايد همه بت ها را از وجود خود بيرون كنى. تو بايد فقط خدا را بپرستى. وقتى مى گويى: لا إله إلاّ الله، يعنى من همه بت ها را از دل خود بيرون مى كنم، من فقط خداى يگاHنه را مى پرستم. دوست داشتن دنيا و به دنبال ثروت رفتن بد نيست، امّا اگر دنيا، بُتِ تو شود، اين بد است. اگر دنيا بت تو نباشد، هيچ اشكالى ندارد كه در جستجوى آن باشى. وظيفه هر مؤمن اين است كه ثروت دنيا را به اندازه نياز خود داشته باشد. دوست داشتن همسر كه عيب نيست، مگر زندگى بدون عشق مى شود، سخن من اين است كه گاه همسر انسان، بت انسان مى شود، اين چيزى است كه بايد از آن دورى كرد. آفرين بر تو! تو با تمام وجود، فرياد برمى آورى: لا إله إلاّ الله، خدايى جز الله نيست. تو همه بت هايى را كه با دست خود ساخته اى، نفى مى كنى، تو فقط خداى يگانه را مى پرستى، همان كه نامش «الله» است، همان !دايى را كه نمى شود با چشم ديد، خدايى كه همه خوبى ها از آنِ اوست. * * * شعار چهارم: الله أكبر خدا بزرگ تر است. من در نماز خود بارها و بارها اين ذكر را مى گويم. خوب است بدانم معناى آن چيست؟ خدا بزرگ تر از همه چيز است. قدرى با خود فكر مى كنم. اين ترجمه اى است كه يك عمر شنيده ام، امّا آيا اين ترجمه درست است؟ خدا بزرگ تر از همه چيز است، همه چيز يعنى چه؟ هر چه در جهان هستى مى بينى، همه، آفريده هاى خدا هستند. خدا همه آن ها را آفريده است. پس معناى «الله اكبر» اين مى شود: «خدا بزرگ تر از همه آفريده ها مى باشد». خوب، اين كه چيز واضحى است. معلوم است كه خالق هميشه از مخلوق بزرگ vv4   ) توضيحات كتاب با من مهربان باش موضوع: دعا، مناجات با خدا نويسنده: دكتر مهدى خدّاميان آرانى. راه ارتباط با نويسنده: شماره پيامك 30004569 و سايت M12.ir ناشر: نشر وثوق. قم. تلفكس: 02537735700 همراه: 09122525839 توجه: در اينجا، مستندات و متن هاى عربى و كتابنامه حذف شده اند، جهت اطلاع از مستندات كتاب به اصلِ كتاب يا سايت M12.irمراجعه كنيد. توضيحات بود كه فرشتگان نزد ما رفتوآمد دارند، آنها با ما مأنوس هستند، ما بوديم كه به آنان درس توحيد و يگانگى داده ايم، فراموش نكن كه آن ها وقتى براى مأموريّتى به روى زمين مى آيند، ابتدا نزد ما مى آيند. فرض كن كه تو حاجت مهمّى داشته اى، به درگاه خدا راز و نياز كرده اى و اكنون خداوند اراده كرده است تا حاجت تو را بدهد، خداوند فرشته اى را مأمور مى كند تا تو را يارى كند و حاجت تو برآورده شود، آن فرشته قبل از آغاز مأموريّت خود نزد ما مى آيد. خلاصه آن كه هر فرشته اى كه از آسمان نازل مى شود تا كارى را انجام دهد اوّل نزد ما مى آيد و مأموريّت خود را به ما اطّلاع مى دهد. حالا تو بنشين فكJمله سوم: لا اله الا الله خدايى جز الله نيست. تو بايد همه بت ها را از وجود خود بيرون كنى. تو بايد فقط خدا را بپرستى. وقتى مى گويى: «لا الله الا الله»، يعنى من فقط خداى يگانه را مى پرستم. هر چيز كه بخواهد نقش خدا را برايت بازى كند، تو آن را نفى مى كنى، تو فقط خداى يگانه را مى پرستى، همان كه نامش «الله» است، همان خدايى را كه نمى شود با چشم ديد، خدايى كه همه خوبى ها از آنِ اوست. جمله چهارم: الله اكبر خدا بزرگ تر از اين است كه به وصف بيايد. آرى! حقيقت خدا بالاتر و والاتر از اين است كه به فهم و درك تو در آيد. هيچ كس نمى تواند حقيقت خدا و چگونگى او را درك كند. * * * سخن اينجKداى من به كسى ظلم نمى كند، خداى من، جاهل نيست، خداى من ناتوان نيست، خداى من هرگز از بين نمى رود... جمله دوم: الحمد لله حمد و ستايش از آنِ خداست. خداى تو همه خوبى ها را دارد، تو هر چه خوبى تصوّر كنى، خدا آن خوبى را دارد، خدا مهربان است، بخشنده است. زيباست. گناهان بندگان خود را مى بخشد، اوست كه به بندگان خود روزى مى دهد، اوست كه هرگز كسى را نااميد نمى كند. او كسى است كه توبه گنهكاران را قبول مى كند... همين طور بگو، هر چه زيبايى به ذهن تو مى آيد درباره خداى خوبت بگو. خداى تو همه خوبى ها را دارد، او مهربان، بخشنده، زيبا و... است و هر چه خوبى در اين هستى مى بينى، از آنِ خداست. L، آرى ما بوديم كه به آنان درس خداشناسى داديم. مى دانم دوست دارى برايت از اين چهار جمله بيشتر بگويم، پس گوش كن: جمله اوّل: سبحان الله پاك و منزه است خدا. خدا يكتاست و هيچ همتايى ندارد، او هيچ كدام از ويژگى ها و صفات مخلوقات خود را ندارد. خدا بالاتر و والاتر از همه چيزى است كه به ذهن تو مى آيد. همه ويژگى هايى كه تو در آفريده ها مى بينى، براى خدا عيب و نقص حساب مى شود و خدا هم از هر عيب و نقصى پاك و منزه است. سبحان الله يعنى تو خداى خود را از هر عيب و نقصى منزّه مى دانى. تو فرياد مى زنى كه خداى من بالاتر از همه چيز است. او به چشم نمى آيد، ذهن بشر از درك حقيقت او ناتوان است. خايى كه به من داده اى را به رخم نمى كشى. اى خدايى كه بر من منّت نهادى و شناخت خودت را به من عنايت كردى! همه كارهاى خوب من، نمى تواند شكر يكى از نعمت هاى بيشمار تو باشد. خدايا! من جوانى خود را در نافرمانى تو صرف كردم ولى تو درِ توبه را به روى من نبستى! من در حضور تو به گناهانم اعتراف مى كنم تا شايد تو به من رحم كنى و از گناهم درگذرى. من مى دانم با اين ستم هايى كه بر خودم كرده ام، مستحق عذاب تو هستم، امّا چه كنم؟ مى دانم رحمت و مهربانى تو خيلى زياد است. من به رحمت تو دل بسته ام. تو پناه من در دنيا و آخرتى، تو اميد و سرمايه من براى روز قيامت هستى. فرشتگان برايم دعا مى كنندN من نگرفتى! تو توانايى و قدرت به من دادى و من آن را در راه نافرمانى تو به كار بردم، ولى تو مرا ناتوان نساختى و قدرتم را از من نگرفتى. يادم نمى رود، وقتى غرق گناه بودم، گرفتار شدم، به سوى تو رو كردم، از تو حاجت خود را خواستم، تو مى دانستى كه من اهل گناهم ولى باز هم به من محبّت كردى و حاجتم را روا كردى. من شب و روز مشغول گناه شدم و تو فرشتگانت را مأمور كردى تا براى من استغفار كنند. اى خدايى كه من گناه تو را كردم ولى تو به من فرصت دادى و در رحمت خود را به روى من گشودى! اى خدايى كه اگر من كار خوبى انجام بدهم آن را فراموش نمى كنى، هر چند آن كار خيلى كوچك باشد، امّا هرگز نعمت هOافرمانى را كردم، ولى تو مرا به آنان واگذار نكردى، تو مرا روزى دادى و به من مهربانى نمودى! تو مرا به بهشت خود دعوت نمودى و از من خواستى تا به سوى تو بيايم، امّا من اين دعوت را قبول نكردم، نافرمانى تو كردم و خودم آتش عذاب را انتخاب نمودم، ولى باز هم تو درِ توبه را به روى من نبستى! خدايا! گناهان بزرگ مرا بخشيدى و مرا امر كردى تا تو را صدا بزنم و تو را بخوانم و قول دادى كه دعايم را مستجاب كنى. من معصيت تو را كردم و تو گناهم را پوشاندى، من گناه تو را كردم، امّا تو دوست نداشتى كه كسى مرا به خاطر گناهم سرزنش كند! من نعمت هاى تو را در راه معصيتت صرف كردم ولى تو آن نعمت ها را ازP را به سوى خود جذب كنم! تو از من خواستى تا از گناه دورى كنم، امّا من به گناه آلوده شدم، ولى تو آبروى مرا نبردى و گناه مرا از همه مخفى ساختى. تو به من نعمت هاى زيادى دادى و من اين نعمت ها را در راه نافرمانى تو استفاده كردم، امّا تو آن نعمت ها را از من نگرفتى! اى كسى كه از روى مهربانى مرا نصيحت كردى و دوست داشتى كه من راه زيبايى ها را بروم، حتّى در قرآن خود با من سخن گفتى، ولى من به سخن تو گوش نكردم. تو بدى هاى مرا از همه پوشاندى و خوبى هاى مرا براى همه آشكار ساختى، تو كارى كردى كه مردم خيال مى كنند من هيچ گناهى انجام نداده ام. من به خاطر اين كه مردم از دست من راضى باشند، نSرى خاطره اُمّ اَيمن را برايت نقل كنم؟ اُمّ اَيمن يكى از زنان مدينه بود كه به پيامبر و خاندان پيامبر بسيار علاقه داشت، او گاهى وقت ها به خانه فاطمه(س) مى رفت تا به او كمك كند. يك روز وقتى به خانه فاطمه(س) رفت، نگاه كرد، ديد فاطمه(س) كنار آسياب دستى خوابش برده است، هوا گرم بود و فاطمه(س) روزه دار بود، از شدّت خستگى، خواب به چشم او آمده بود. اُمّ اَيمن چيز عجيبى را ديد، باور نمى كرد، دسته آسياب خود به خود مى چرخيد، گهواره حسين(ع) هم تكان مى خورد، گويا كسى هم مشغول ذكر گفتن بود. اُمّ اَيمن به سوى پيامبر آمد، ماجرا را تعريف كرد، پيامبر به او خبر داد كه رمز و راز ماجرا چيست. Tاين جبرئيل بود كه آسياب را مى چرخاند تا گندم ها آرد بشوند و فاطمه(س) بتواند با آن نان درست كند، ميكائيل هم گهواره جنبان حسين شده بود. اسرافيل هم به جاى فاطمه(س)، ذكر مى گفت تا ثوابش براى فاطمه(س) باشد. آرى! آن روز جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل، خادم فاطمه(س) شده بودند، اين سخن پيامبر توست، قرآن مى گويد كه سخن پيامبر جز حق چيزى نيست. خلاصه آن كه فرشتگان نزد ما مى آيند تا خدمتى بكنند و اجرى ببرند، آنها به اين كار افتخار مى كنند. * * * حالا كه سخن به اينجا رسيد بگذار برايت بگويم كه گاهى فرشتگان براى كسب علم و دانش نزد ما مى آيند، نمى دانم شنيده اى كه فرشتگان اوّلين شاگرMان ما بوده اند، آنها از ما توحيد را فراگرفته اند. قبل از اين كه خدا اين دنيا را خلق كند، نور ما را خلق نمود، نور ما در عرش خدا بود، ما در عرش خدا بوديم و هنوز خدا هيچ فرشته اى را خلق نكرده بود. وقتى خدا فرشتگان را آفريد، ما به آنان توحيد را آموختيم، ما به آنان ياد داديم كه چگونه خدا را به بزرگى ياد كنند: سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر. اين چهار شعار توحيد را ما به فرشتگان آموختيم. قبل از اين كه ما اين ذكر را به فرشتگان ياد بدهيم، آنان نمى دانستند چه بگويند و چگونه خدا را ياد كنند. وقتى ما اين ذكر را گفتيم همه فرشتگان شروع به تكرار اين ذكرها نمودن. الله اكبر. خدا بزرگ تر از اين است كه به وصف بيايد. هيچ ذكرى مانند اين ذكر نيست. حقيقت خدا بالاتر و والاتر از اين است كه به فهم و درك تو در آيد. هيچ كس نمى تواند حقيقت خدا و چگونگى او را درك كند. الله اكبر. تكرار كن! بزرگى خدا را ياد كن تا مبادا از توحيد غافل شوى! 100 بار بگو. بگو تا خوب بدانى كه آن خدايى كه اين مقامى بس بزرگ به ما داده است، بسى بزرگ و بزرگ تر است. ما مى خواهم تو بزرگى خدا را تكرار كنى تا وقتى برايت سخن آغاز كرديم و از خودمان برايت حرف ها گفتيم، تو بدانى كه همه آن مقام ها را خدا به ما داده است. اكنون جلو بيا تا برايت سخن بگوييم... مى خواهم به سوى شما بيايم شتى كه دل من بيش از اين سياه گردد، نمى دانم چه شد؟ واقعاً نمى دانم. الان روبروى تو نشسته ام و تو را صدا مى زنم. ممنون تو هستم. تو خيلى بزرگوارى! خودت مى دانى اين حرف ها را براى چه زدم. همه اين ها را گفتم كه بگويم: اكنون كه خودت دعوتم كردى، اكنون كه خودت ياريم نمودى و اجازه دادى تا با تو سخن بگويم و دعا بخوانم، پس رويت را از من برمگردان. با من قهر نكن. من دارم تو را صدا مى زنم، پس جوابم را بده. اميدم را نااميد نكن كه هيچ كس از درگاه تو نااميد برنمى گردد. آمده ام كه با تو سخن بگويم، خلوتى پيدا كرده ام و صدايت مى زنم: اى خداى خوب من! تو هم جوابم را بده. تو بودى كه مرا صدا زدى Vم از كار و زندگى خود دست بكشم و رو به سوى تو كنم، قلب من آن قدر كوچك است كه به سادگى شيفته دنيا مى شود، از تو چه پنهان! گاه دنيا، همه عشق من مى گردد و تو را فراموش مى كنم، امّا الان كه به خود مى آيم مى بينم كه در مقابل تو نشسته ام و تو را مى خوانم. من كجا بودم و الان كجا آمده ام؟ آيا من خودم آمده ام؟ هرگز! چه كسى مى تواند از نازها و كرشمه هاى دنيا دست بكشد؟ چه كسى مى تواند از دنيا و زيبايى هاى آن دل بكند و رو به سوى تو كند؟ تو بودى كه دل مرا گرفتى و به سوى خود كشاندى. اين لطف و مهربانى تو بود. خوب مى دانى كه اگر من با تو خلوت نكنم، اگر با تو حرف نزنم، دلم مى ميرد. تو دوست نداWيب به دور هستى. من خوب مى دانم كه تو بر من لطف و مهربانى مى كنى و مرا به سوى خود مى كشانى. اين تو هستى كه توفيقم دادى تا بيايم و با تو سخن بگويم. من مى دانم و باور دارم كه تو سرآمد همه مهربانى ها هستى. تو از پدر و مادر بر من مهربان ترى! حتماً مى دانى كه چقدر دوست دارم تو را «مهربان» صدا كنم! اى مهربان! حالا كه به من اجازه دادى تا با تو سخن بگويم، پس صدايم را بشنو و دعايم را اجابت كن و از بدى هاى من چشم بپوش! خوب مى دانم كه اگر تو نمى خواستى و اجازه ام نمى دادى، من هرگز نمى توانستم با تو سخن بگويم. خوب مى دانم كه اين تو بودى كه مرا به سوى خود كشاندى، وگرنه من چگونه مى توانس !4{    ]تو بودى كه مرا صدا زدى سخن خود را با ستايش تو آغاز مى كنم، از عمق وجودم فرياد مى زنم كه تو خداى خوبى ها و زيبايى ها هستى، تو از هر Xz 4    !مقدمه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ چقدر دلم براى آن روزگارها تنگ شده است! آن وقت ها شهر ما اين قدر چراغانى نبود، شب كه مى شد تاريكى همه جا را فرا مى گرفت و من مهمان ستاره هاى زيباى آسمان مى شدم، سى و دو سال قبل، آن زمان من كودكى پنج سا]و هستند. من به خاطر همه نعمت هايى كه به من دادى تو را سپاس مى گويم. تو را سپاس مى گويم اى خدايى كه بر سرتاسر جهانِ هستى، حكومت دارى، حكم تو بر همه هستى جارى است. هيچ چيزى مانند تو نيست. تو از ويژگى هاى آفريده هاى خود بالاتر و والاتر هستى. تو خداى يگانه هستى. تو را ستايش مى كنم، هر جا را كه نگاه مى كنم، لطف و كرم تو به چشمم مى آيد، تو همواره به بندگان خود جود و بخشش مى كنى، بندگان تو به سوى تو مى آيند و هيچ گاه آنان را نااميد نمى كنى، به همه لطف مى كنى. اى خداى خوب من! يك حرفى هست كه دوست دارم به تو بگويم: وقتى من نيازى دارم، با وجود اين كه افرادى را مى شناسم كه آنان هم اهلZ من گناهى كرده و شرمنده تو مى شوم، امّا تو مرا بخشيدى، از گناه من چشم پوشيدى و هرگز آن را به رخم نياوردى. هيچ وقت مهربانى هاى تو را فراموش نمى كنم، هميشه و در همه جا مهربانى هاى تو را ديده ام. تو را ستايش مى كنم اى خدايى كه هرگز فنا نمى شوى، تو هرگز نابود نمى شوى. همواره بوده اى و خواهى بود. من تو را مى پرستم، تو كه هيچ گاه نابود نمى شوى، هر كس خدايى غير از تو را بپرستد، بايد بداند كه سرانجام روزى خداى او نابود و نيست خواهد شد، امّا تو خداى من هستى، فقط تو هستى كه هرگز فنا نمى شوى. تو به انجام هر كارى توانا هستى، نياز به هيچ چيز ندارى، تو فقط بى نياز هستى و همه نيازمند ت s%4-    e بهتر از تو نديده ام هنوز داشتم فكر مى كردم كه تو چه خداى مهربانى هستى، هيچ كس مثل تو مرا دوست ندارد و در حقّ من اين چنين خوبى نمى كند. امشب با خود فكر مى كردم، ديدم كه من چقدر بندdN$4_    iآرامشى كه هرگز گم نمى كنم! تو خود مى دانى كه من بنده گنهكار تو هستم و اكنون به درِ خانه تو آمده ام، با دنيايى از اميد و آرزو رو به سوى تو كرده ام، آمده ام تا به من نظر كنى و حاجت مرا بدهى. من خوب مى دانم كه شايستگى مهربانى هاى تو را نداg جود هستند، اما من به نزد آنان نمى روم، فقط به در خانه تو مى آيم، براى اين كه عنايت و هديه تو با ديگران خيلى فرق مى كند، وقتى ديگران هديه اى مى دهند، اين هديه دادن، از سرمايه آنها كم مى كند، وقتى آنها چيزى به من مى دهند، ديگر خودشان آن را ندارند. آن ثروتمندى كه مثلاً 500 سكّه طلا براى كمك به فقرا مى دهد، ديگر خودش آن 500 سكّه را ندارد، اين جود و كرم، از سرمايه او كم مى كند. اين يك قانون است، امّا اين قانون يك استثنا دارد، وقتى تو به من هديه اى مى دهى، چيزى از سرمايه هاى تو كم نمى شود، آرى! اين هديه دادن، فقط جود و بخشش تو را زياد و زيادتر مى كند. همه جا مهربانى تو را ديدم در دنياى من، در اين دنياىِ خاكى، اين حاجت مهم و بزرگ است، امّا آيا براى تو هم اين گونه است؟ آيا اين حاجتِ من، براى تو كه خداى من هستى، بزرگ جلوه مى كند؟ پس بايد به گونه اى ديگر با تو حرف بزنم: خدايا! حاجتى به دل دارم كه آن حاجت براى من بزرگ است و براى تو بسيار كوچك! خدايا! آرزوى من هر چقدر بزرگ هم باشد، مى دانم كه براى تو بسيار كوچك است، همه هستى در مقابل بزرگى تو، كوچك است، حاجت من كه اصلاً به چشم نمى آيد. خدايا! خودت مى دانى كه اين حاجتى كه در نزد تو هيچ است، اكنون همه چيز من شده است. از تو مى خواهم حاجتم را برآورده كنى و مرا به آرزويم برسانى. به دنبال آرزوى كوچكم! ^ادى داشته ام، امّا يكى از آن حاجت ها برايم خيلى مهم بوده است، براى همين از حاجت ها و درخواست هاى كوچكم چشم پوشى كرده و فقط آن حاجت و آرزوى بزرگ را از تو خواسته ام. من اين گونه تربيت شده ام كه هميشه بايد آرزوهاى بزرگ را بر آرزوهاى كوچك مقدّم بدارم. امشب هم كه نيمه شب است، به درِ خانه تو آمده ام; آرزوى بزرگ خويش را از تو مى خواهم، تو را صدا مى زنم تا مرا به آرزوى بزرگم برسانى. دستم را به سوى تو دراز كرده ام و تو را اين گونه مى خوانم: «خدايا! حاجت بزرگى دارم...». لحظاتى مى گذرد، سؤالى به ذهنم مى رسد: چرا به تو مى گويم: حاجت بزرگ مرا بده؟ اين حاجت براى من بزرگ است، در اينجا،aز نمى توانم آنها را شماره كنم. خيلى وقت ها شده است كه من ترس و نگرانى داشتم، به درگاه تو رو كردم، تو پناهم دادى و آرامش را به قلب من بازگرداندى و قلب مرا شادمان ساختى. تو آن قدر خوب هستى كه هرگز درِ خانه ات را به روى نيازمندان نمى بندى و هيچ كس را دست خالى از درگاهت برنمى گردانى. تو را ستايش مى كنم كه خالق همه هستى هستى و خودت آفريده نشده اى، زيرا اگر تو هم آفريده و مخلوق بودى، يك روزى از بين مى رفتى. من تو را مى پرستم كه شايسته پرستش هستى، تو هرگز نابود نمى شوى، تو پايان ندارى، زيرا آغازى نداشته اى، تو هميشه بوده اى. آن كسى از بين مى رود كه مخلوق باشد. مرگ همه در دست تست، تويى كه در روز قيامت همه را بار ديگر زنده مى كنى، امّا تو آن زنده اى هستى كه هرگز فنا ندارد. همه خوبى ها در دست توست و تو به هر كارى توانا هستى. تو را ستايش مى كنم كه به ديگران روزى مى دهى، ولى خودت بى نياز از همه چيز هستى، براى بندگانت آب و انواع غذا را فراهم نموده اى ولى خودت بى نياز از غذا هستى، فقط تو هستى كه از همه چيز بى نياز هستى و همه به تو نيازمند هستند. من تو را كه خداى بى نياز هستى مى پرستم، تو به اعمال خوب من هم نياز ندارى، گناه بندگانت هم به تو هيچ ضررى نمى رساند. تو به هيچ چيز و هيچ كس نياز ندارى. آقايى و بزرگىِ تو اندازه اى ندارد. گويى هيچ گناهى ندارم! ت، به حال من غبطه بخورند و آرزو كنند كه كاش جاى من بودند. خدايا! من به گناهان خويش نزد تو اعتراف مى كنم و از تو مى خواهم كارى كنى كه هيچ كس از گناهانم باخبر نشود و آبروى من نزد هيچ كس نرود. بارخدايا! تو از هر عيبى پاك و منزه هستى، تو خداى همه خوبى ها هستى، من خطا كردم و بر خودم ظلم كردم، من بودم كه نافرمانى تو كردم، اكنون از تو مى خواهم تا گناهم را ببخشى كه تو خدايى مهربان و بخشنده هستى. خدايا! من قبول دارم كه گناهانم بسيار زياد است، امّا وقتى گناهان زياد من در مقابل عفو تو قرار مى گيرند، بسيار كوچك به نظر مى آيند، زيرا كه عفو و بخشش تو بى انتهاست. روى نيازم فقط تويى! xxx&4A    [ گويى هيچ گناهى ندارم! تو را ستايش مى كنم اى خدايى كه گناه بندگان خود را مى بخشى، در حالى قدرت دارى آنها را به عذاب گرفتار سازى. تو را ستايش مى كنم اى خدايى كه از همه گناهان من باخبر هستى، ولى از همه آن گناهان، چشم پوشى مى كنى و در حقّ من آن چنان بزرگوارى مى كنى، گويى كه من هيچ خطايى ندارم. تو را ستايش مى كنم اى خدايى كه هر وقت تو را صدا بزنم، جوابم را مى دهى و هر وقت، گناه و خطايى مى كنم تو آن را مى پوشانى و بر من غضب نمى كنى. تو چه نعمت هاى بزرگى به من داده اى كه من هر`e بدى براى تو هستم و تو چه خداى خوبى براى من هستى! تو بارها مرا به سوى خود خواندى، امّا من با تو قهر كردم، تو مرا صدا زدى، امّا من فرار كردم. تو به من محبّت نمودى و من با تو دشمنى نمودم! امّا تو باز هم به من محبّت نمودى گويا من بر تو حقّ بزرگى دارم! ياد قصّه كودك چهارساله خود افتادم، آن روز كه به خانه آمدم و ديدم كه او بعضى نوشته هاى مرا برداشته و روى آنها با قلم و خودكار خط كشيده و نقّاشى كرده است. نمى دانم، او خيلى وقت ها مرا هميشه مشغول نوشتن ديده بود، شايد او هم در دنياى خود خواسته نويسنده شود! سراغ او را گرفتم، او در گوشه خانه مخفى شده بود. مثل اين كه ترسيده بود. او فميده بود كار اشتباهى كرده است. من در جستجوى او بودم، او را ديدم كه در گوشه اى پنهان شده است. به سويش رفتم، لبخند زدم، او فهميد كه من او را بخشيده ام، امّا او باز هم فرار كرد، به دنبالش رفتم، امّا او باز فرار كرد، گويى كه حق با اوست، من اكنون بايد ناز او را مى كشيدم، بايد التماسش مى كردم تا به به نزد من برگردد. حكايت من هم حكايت آن كودك است، من گناه كرده ام، امّا تو مرا مى خوانى، صدايم مى زنى، به من محبّت مى كنى، ولى من باز هم از تو دورى مى كنم، با تو قهر مى كنم، تو مى خواهى لطف و رحمتت را بر من نازل كنى، امّا من از روى نادانى از تو فرار مى كنم. بهتر از تو نديده ام هنوز nى كردم كه براى آن روز سخت، چه چيزى سرمايه كنم؟ دل به چه چيزى ببندم؟ هر چه فكر كردم ديدم كه فقط تو، خود تو سرمايه من هستى! من هيچ چيز ديگرى ندارم! روزى كه فرشتگان تو مرا براى حسابرسى فرا خوانند، آن روز اميدم به لطف و كرم توست. بار خدايا! درد مرا به دواى خويش درمان كن كه درد من گناهانى است كه روحم را آلوده نموده و دواى درد من، عفو و بخشش توست. خدايا! حاجت و خواسته مهمّ مرا بده، آن حاجتى كه اگر آن را به من عنايت كنى، من سعادتمند خواهم شد، تو خود مى دانى كه آن خواسته مهمّ من، آزادى من از آتش جهنّم است. من در جستجوى مهربانى تو آمدم و اكنون درِ خانه تو ايستاده ام و تو را مى خوhرم و از تو چيزى را مى خواهم كه لايق آن نيستم! وقتى با خود فكر كردم، ديدم كه تو بارها گناه مرا بخشيده اى و از خطاهاى من چشم پوشيده اى، آبروى مرا در نزد ديگران نبرده اى و گناهانم را از ديگران مخفى كرده اى، فهميدم كه مى توانم باز هم به درِ خانه تو بيايم و تو را صدا بزنم و در انتظار مهربانى تو باشم. تو بارها و بارها دعاى مرا اجابت كرده اى و صدايم را شنيده اى، من هرگز آن مهربانى هاى تو را فراموش نكرده ام، براى همين است كه با كمال آرامش تو را مى خوانم، اگر چه گنهكارم، امّا از تو نمى ترسم، من با آرامشى بزرگ، تو را مى خوانم، زيرا من از تو جز مهربانى چيز ديگرى نديدم. خوب مى دانمi كه بايد از گناه خود بترسم، نه از تو. من بارها ديدم كه تو جواب مرا دادى و دعاهايم را مستجاب كردى، براى همين امشب با اطمينان خاطر بار ديگر صدايت مى زنم و تو را مى خوانم، مى دانم كه تو جواب مرا خواهى داد. آرى! اين باور من است كه تو سرانجام جواب مرا مى دهى و مرا به آرزويم مى رسانى، فقط اشكال در اين است كه گاهى من عجله مى كنم و اصرار دارم كه خيلى زود مرا به آرزويم برسانى. خدايا! يادم نمى رود، من بارها تو را سرزنش كردم و گفتم: «تو ديگر چه خدايى هستى! مرا ببخش كه با تو چنين سخن گفتم». چه كنم؟ من بنده اى ضعيف هستم، مى خواستم زود به آرزويم برسم، ديدم كه حاجتم را زود برآورده نمى نى، براى همين با زبان به اعتراض گشودم، حال آن كه نمى دانستم كه تو چون مرا دوست دارى، حاجتم را نمى دهى. تو از آينده خبر داشتى، مى دانستى كه اين آرزويى كه من دارم، به صلاح من نيست، اگر من به آن حاجت خود برسم، خودم را تباه خواهم كرد، هنوز ظرفيت وجودى من آن قدر بزرگ نشده است كه بتوانم از آن نعمت، به خوبى استفاده كنم. آرى! فقط تو بوده كه از آينده خبر داشتى و چون دوستم داشتى، حاجتم را نمى دادى! واى كه من چقدر نادان بودم، من تو را مى خواندم و خيال مى كردم تو جوابم را نمى دهى، زيرا من فقط آن آرزو را مى ديدم و بس! ولى تو هزاران چيز ديگر را مى دانستى. آرامشى كه هرگز گم نمى كنم!bتم ديگر گناه نمى كنم، ولى باز شيطان فريبم را داد و توبه خود را شكستم! خدايا! توبه مرا قبول كن و به خاطر زيادىِ گناهانم از من روى برمگردان! خدايا! اين توبه مرا، توبه اى واقعى قرار بده! توبه اى كه تو آن را قبول كنى و از من راضى شوى. من بنده روسياه تو هستم و از تو مى خواهم تا مرا از گناه بازدارى، مرا در دژ محكم خويش قرار دهى تا ديگر هرگز هوس گناه نكنم. درست است كه من گناهكارم، امّا از تو مى خواهم توبه ام را قبول كنى و كارى كنى كه ديگر هيچ گناهى انجام ندهم و در لحظه مرگ از من راضى باشى، آن لحظه اى كه من به ديدار تو مى آيم، تو مرا قبول كنى و كارى كنى كه همه فرشتگان و دوستان خوlگز از تو دور نشوم. خدايا! آن چنان بركتى به زندگى من بده كه ديگر بعد از آن، محتاج هيچ كس غير از خود تو نباشم. خدايا! توفيقم بده كه همواره تو را به خاطر نعمت هايى كه به من داده اى شكر كنم. نياز مرا به خودت را، روز به روز افزون گردان و از ديگران بى نيازم كن! كارى كن كه فقط به درگاه تو روى آورم. خدايا! من به تو پناه مى برم از اين كه جواب خوبى هاى تو را با بدى بدهم! من به فكر آن هستم تا همه مردم از دست من راضى باشند، براى خشنودى آنها برنامه ريزى مى كنم، مى خواهم رابطه خوبى با آنها داشته باشم، امّا نمى دانم مرا چه شده است كه به فكر اين نيستم تا تو را از خود راضى و خشنود كنم. خداjا! به تو پناه مى برم از اين كه در زندگى ام كارى انجام بدهم كه آن كار براى تو نباشد و رنگ و بوى تو را نداشته باشد; خودت كارى كن كه همه كارهاى من فقط به خاطر تو باشد. خدايا! من از اين كه به دنيا دلبسته شوم و دنيا همه هستى من شود به تو پناه مى برم. خدايا! چگونه باور كنم كه تو مرا در روز قيامت به خاطر گناهانم عذاب كنى؟ مگر رحمت و مهربانى تو همه جهان هستى را فرا نگرفته است؟ از تو مى خواهم مرا ببخشى و از گناهم چشم بپوشى كه بخشش من، چيزى از بزرگوارى تو كم نمى كند، تو بى نياز از همه چيز هستى و تو دانا و توانايى! خدايا! امشب از توبه هاى خود توبه مى كنم! بارها و بارها توبه كردم و گف )JIJg)4    ]كجا در جستجوى تو باشم؟ خدايا! از تو مى خواهم روز قيامت مرا رسوا نكنى و به گناهانم عذاب ننمايى. داشتم فكر fH(4S    iفرشتگان برايم دعا مى كنند بار خدايا! به من توفيق انجام كارى را بده كه با انجام آن كار، درهاى يقين به روى من باز شود. خودت، يقينى به قلب من بده كه هر شك و ترديدى را از قلب من بزدايد. خدايا! تو ترسى در دل من قرار ده كه با آن ترس، رحمت توQoانم. من در كجا در جستجوى تو باشم؟ تو كه همه مكان ها را مى بينى و از همه جا باخبر هستى، چه كنم تا صدايم را بشنوى و جوابم را بدهى؟ خدايا! در نزد خود سخن از كدام ترس خود به ميان آورم، به ياد لحظه مرگ و سختى هاى بعد از آن كه مى افتم ترس همه وجودم را فرا مى گيرد، افسوس كه من به فكر همه چيز بودم مگر به فكر خودم! عمر خود را براى دنيا تباه كردم. خدايا! من به درِ خانه تو مى آيم و از تو مى خواهم مرا ببخشى، ولى بعد از مدّتى توبه ام را مى شكنم، من تا كى بايد اين گونه باشم؟ تا كى بايد توبه خود را بشكنم؟ عهد مى كنم كه گناه نكنم، امّا به اين عهد و پيمان خود وفادار نمى مانم. خدايا! تو را به pحقّ كسانى قسم مى دهم كه براى رضاى تو به نماز و روزه اكتفا نكردند، بلكه جانشان را در راه تو فدا كردند، تو را به مقام آنان كه خون خود را فداى راه تو نمودند قسم مى دهم كه از خطاهاى من درگذرى! خدايا! ز دنيايى كه مرا فريب مى دهد و مرا از ياد تو غافل مى كند به تو پناه مى آورم، از وسوسه هاى شيطان و هوس هاى نفس خويش به تو پناه مى آورم. تو افراد زيادى را كه همانند من خطاكار بوده اند، بخشيده اى و رحمتت را بر آنان نازل كرده اى، اكنون از تو مى خواهم كه مرا نيز مانند آنان ببخشى. من روزى را در پيش رو دارم كه هيچ كس به فريادم نمى رسد، آن روز پدر و مادر و فرزندم نيز از من فرارى خواهند بو، آن روز من تنها خواهم بود و ترس همه وجود مرا فرا خواهد گرفت، مولاى من! در آن روز چه كسى صداى مرا خواهد شنيد و مرا پناه خواهد داد؟ چه كسى مايه آرامش من خواهد شد؟ وقتى از من در مورد گناهانم سؤال كنى، من چه جواب بدهم؟ آيا مى توانم بگويم من آن گناهان را انجام نداده ام، حال آن كه تو خودت به همه چيز آگاه هستى و مرا در همه حال ديده اى؟ تو با بزرگوارى بندگان خود را عفو مى كنى، از تو مى خواهم كه در آن لحظه مرا ببخشى، زيرا كه من كسى را جز تو ندارم، به هر كسى رو كنم، نااميد خواهم شد، هيچ كس ديگر جواب مرا نخواهد داد، فقط تو هستى كه هيچ كس را نااميد نمى كنى! كجا در جستجوى تو باشم؟tامت در زمره كسانى باشم كه آنها را بخشيده اى و از دوستان خودت قرار داده اى. تو به عفو و بخشش سزاوارتر از همه هستى، به عزّتت قسم كه من هرگز از رحمت تو نااميد نمى شوم، اگر چه گناهانم زياد باشند، من دردمندى هستم كه هيچ درمانى جز عفو تو ندارم! تو با عفو خود مرا درمان كن! هيچ پناهى مانند تو نيست، پناهم بده و مرا قبول كن و اميدم را نااميد نكن! بزرگى و عظمت خودت را در قلبم قرار بده و بذر محبّت خودت را در قلب من بارور گردان تا من شهادت را انتخاب كنم، به سوى تو بيايم در حالى كه جانم را در راه تو فدا كرده ام. من نعمت هاى تو را شكر نكردم امّا تو آن نعمت ها را از من نگرفتى، گناهان من sW+4y    m اين صورت را به خاك نهاده ام اگر مرا به بهشت خود مهمان كنى، تو را ستا{*4Y    c هيچ پناهى مانند تو نيست خدايا! من قبل از روزى كه به پيشگاه تو بيايم، عفو تو را مى طلبم، دوست دارم قبل از فرا رسيدن روز قيq \\%,4!    U آدرس بخشش تو كجاست؟ خدايا! قبل از آن كه مرگ من فرا برسد، مرا براى مرگ آماده كن و هنگام جان دادن به من مهربانى كن و در روز قيامت هم با بخشش و عفو خود با من رفتار كن! خدايا! صبر در هنگام بلا را به من كرم كن، گر چه من عافيت را بيشتر دوست دارم، خدايا! همه بلاها را از من دور بگردان! خداX-4    [ مرگ زيبا آرزوى من است ا~u زياد شدند، امّا تو آبروى مرا نبردى. اگر تو به من نظر رحمت نكنى، من بدبخت ترين مردم جهان خواهم بود. من به مهربانى تو بيش از همه كس نياز دارم. تو خداى خوبى براى من هستى ولى من بنده بدى براى تو هستم! اكنون نگاه كن من در پيشگاه تو هستم، به گناهان خود اعتراف مى كنم، من به خودم ظلم كردم، آيا مى خواهى مرا به عذاب گرفتار كنى؟ مگر من كيستم كه تو بخواهى مرا عذاب كنى؟ تو در اوج بزرگوارى و عظمت هستى و من بنده اى ضعيف هستم. اگر تو مرا ببخشى، هيچ كس نيست به تو اعتراض كند كه چرا بنده گنهكارت را بخشيدى، تو خداى من هستى و من بنده تو هستم! به عزّتت قسم كه از در خانه ات به جاى ديگر نمى رم، با اين كه گنهكارم، امّا رو به جاى ديگر نمى كنم، كجا بروم؟ به كه پناه ببرم؟ من كه غير از تو كسى را ندارم. خدايا! شيطان با من دشمن است، او همواره براى وسوسه كردن من مى آيد، من او را نمى بينم ولى او مرا مى بيند، به ضعف هاى من آگاه است، دوست دارد كه من از تو دور بشوم، از تو مى خواهم بين من و او جدايى بيندارى، من از شرّ او به تو پناه مى برم و از تو مى خواهم مرا از دست او نجات بدهى. خدايا! تو براى خود اسمى انتخاب كرده اى و قول داده اى كه هر كس تو را به آن اسم بخواند، حاجتش را روا كنى، اكنون من تو را به همان اسم مقدّست مى خوانم تا حاجت هاى مرا روا كنى. هيچ پناهى مانند تو نيست Uمده ايم تا تو را به سوى خدا ببريم، ما آمده ايم تا واسطه بين تو و خداى تو باشيم. تو بايد از توحيد شروع كنى، بايد بدانى كه چرا اينجا هستى. بايد به خودت يادآورى كنى. خدا را به يگانگى ياد كن، گواهى به يكتايى او بده، خدايى جز الله نيست! شهادت بده، اقرار كن كه خدا يكى است، شريك ندارد، او مثل و مانند ندارد. شهادت بده كه محمّد(ص)، بنده خدا و فرستاده اوست. آرى! او آخرين پيامبران است، بعد از او ديگر هيچ پيامبرى نيست. از غلو و زياده گويى پرهيز كن، بدان كه ما، بندگان خدا هستم، مخلوق او هستيم، مبادا در حق ما، گزافه بگويى، مبادا به چيزى باور داشته باشى كه با يكتاپرستى منافات دارد X/4    Qكوله بار هميشگى من واى بر من! با اين گناهانى كه انجام داده ام، نمى دانم چگونه شده است كه من گناهان خود را فراموش كرده و از ياد برده ام كه براى روز قيامت چه عذابى در انتظار من خواهد بود. نمى دانم چرا به حال خود فكر نكرده ام. واى بر من! اگر گرفتار عذابى شوم كه نتيجه گناهانم است، واى بر من! اگر خداى من به رحم نكند و مرا نبخشد! واى بر من! اگر روز قيامت در مقابل همه آبروى من برود و همه از گناهان من باخبر بشوند. واى بر من! اگر روز قيامت صورت من سياه شود و هم است، من از همه دل كَنده ام و دل به تو بسته ام. خدايا! گناهان من زياد است، امّا مى خواهم سخنى با تو بگويم، وقتى كه گناهان بنده تو زياد باشد و تو آن را ببخشى، زيبايى آن بيشتر است، تا زمانى كه بنده اى گناه كمى داشته باشد و تو آن را ببخشى، اين كه بخششى كوچك است، امّا وقتى بنده اى مثل من، هزاران هزار گناه داشته باشد و تو آن را ببخشى، اين يك بخشش بزرگ است. تو مى توانى مرا به خاطر آن همه گناه عذاب كنى، امّا وقتى مرا ببخشى، اين نشانه زيبايى عفو و بخشش توست. من در جستجوى اين زيبايى به درگاه تو آمده ام و مى دانم كه فقط تو، شايسته بخشش هاى بزرگ هستى! اين صورت را به خاك نهاده امxت داشته باشم! مرا از فتنه دنيا نجات بده، كارهاى خوب مرا قبول كن و هنگام مرگ مرا نزد دوستان خوبت جاى بده! من از لغزشگاه هاى دنيا به تو پناه مى برم، از بدى هاى اين دنيا و همه شيطان هايى كه در اين دنيا هستند به تو پناه مى آورم. آقاى من! من تشنه محبّت تو هستم، من بى قرار محبّت تو هستم و آرام و قرار ندارم، چه كنم؟ مشتاق تو شده ام و فرياد شوق برمى آورم. تو كسى را كه تو را دوست بدارد، دوست مى دارى. تو روشنى چشم كسى هستى كه به تو پناه بياورد. خدايا! نگاه كن ببين من چقدر در اين دنيا تنها هستم، به اين تنهايى من رحم كن! هيچ كس نمى تواند اين دل بى قرار مرا آرام كند، اين دل مشتاق تو شدy خود برسم، از تو مى خواهم روزيم را زياد كنى و از مالِ حلال قرار دهى. خدايا! ثروت مرا آن قدر زياد نكن كه من از شكر آن غافل شده و فريفته آن بشوم، خدايا! مرا از فقر نجات بده، فقرى كه قلب مرا از غم و غصّه آكنده مى كند. خدايا! مرا از بندگان بد خود بى نياز بگردان! از مالِ دنيا آن قدر به من بده كه بتوانم با آن به رضايت و خشنودى تو برسم. خدايا! دنيا را براى من همچون زندان قرار مده! خدايا! كارى كن كه از مرگ، به خاطر جدايى از دنيا غمناك نشوم! نعمت هايت را در دنيا بر من نازل بگردان تا در فقر و ندارى نباشم، امّا مرا شيفته دنيا مكن! كارى كن كه مرگ را كه ديدار توست، از همه دنيا بيشتر دو|يش مى كنم، اگر مرا در جهنّم جاى دهى باز هم تو را ستايش مى كنم، زيرا مى دانم تو از هر عيب و نقصى به دور هستى، من به خودم ظلم كردم و آتش جهنّم را براى خود خريده ام. من تو را در همه كارهايت ستايش مى كنم، تو هيچ گاه ظلم و ستمى به كسى روا نمى دارى. خدايا! چگونه باور كنم كه مرا گرفتار عذاب خود كنى در حالى كه من بارها و بارها در مقابل تو صورت خود را بر خاك نهاده ام و اين چنين براى تو سجده نموده ام. چگونه مى خواهى مرا عذاب كنى در حالى كه مى دانى قلب من از محبّت به تو آكنده است. من در اين دنيا با دشمنان تو دشمنى نموده ام، آيا مى خواهى مرا كنار آنان جاى دهى؟ خدايا! همه خوبى ها را از }تو مى خواهم، تو خود بهتر از همه مى دانى كه چه چيزى براى من خوب است، پس آن را به من عنايت كن! چه مى شود اگر بر من منّت نهى و همه كسانى كه حقى بر گردن من دارند را از من راضى كنى! خدايا! بخشش و مغفرت تو براى گناهكاران است، و من نيز از آنان هستم، پس گناهم را ببخش اى خداى مهربان! من از گناهان خود مى ترسم، هيچ كس غير از خودت نمى تواند مرا ببخشد و از گناه پاكم كند. خدايا! دنيا، مرا بنده خود نمود و همه وجود مرا از آنِ خود كرد، من هم شيفته آن شدم و براى رسيدن به آن تلاش كردم، من براى آخرتم كار زيادى انجام ندادم، پس اعمال كم مرا بپذير و آن را زياد گردان و از گناهانم درگذر. خدايا! مzا موفّق به كارى كن كه رضايت تو در آن است، توفيق انجام كارى را به من بده كه با انجام آن كار، از من راضى بشوى! خدايا! خودت گفتى كه بهترين توشه براى سفر آخرت، تقواست، مرا توفيق بده تا اهل تقوا باشم، بين من و گناه فاصله بينداز. تو كارى كن كه ديدار تو را از همه دنيا بيشتر دوست داشته باشم، تو كارى كن كه بقيّه عمر خود را تباه نكنم و براى ديدار تو ذخيره اى فراهم سازم. من شهادت مى دهم كه همه نعمت هايى كه دارم از توست، فقط تويى كه بر من نعمت ها را نازل مى كنى، همه خوبى ها از آنِ توست. خدايا! از تو بهترين زندگى ها را مى خواهم، زندگى مرا آن گونه قرار بده كه من بتوانم به همه حاجت هاى خداى بزرگى كه هر نعمتى به من دادى، بزرگ بوده است، اى خدايى كه بلاهاى بزرگ را از من دور كردى، اى خدايى كه به كارهاى كوچك من پاداشى بس بزرگ عنايت كردى. از تو مى خواهم تا نورِ هدايت را در دلم قرار دهى و مرا دوست داشته باشى، از تو مى خواهم از من راضى باشى و از بهترين پاداش هايى كه در نزد خود دارى به من بدهى و با عافيت خود همه بلاها را از من دور گردانى. هر كس با تو آهسته سخن بگويد، تو صدايش را مى شنوى، تو به راز دل همه آگاه هستى، تو بلاها را از من دور مى كنى، تو با بزرگوارى بندگان خود را مى بخشى، از تو مى خواهم كه مرگ مرا زيباترين و بهترين مرگ قرار دهى. خدايا! مرا بر دين آخرين پيامبر خود بميران، خدايا! كارى كن كه در هنگام مرگ، محبّت دوستان تو در قلبم باشد و دشمنى دشنمان تو را به دل داشته باشم. خدايا! مرا از كارهايى كه باعث مى شود از تو دور شوم، دور بگردان و مرا به كارهايى موفّق گردان باعث نزديك شدن من به تو مى شود. خدايا! از كارهايى كه باعث مى شود عاقبت من ختم به خير نشود، مرا دور كن! خدايا! به تو پناه مى برم از اين كه تو مرا فراموش كنى و مرا به حال خود رها كنى، نكند من آن قدر گناه بكنم كه ديگر تو مرا از ياد ببرى! خدايا! از تو مى خواهم كه با رحمت خود تا زمانى كه زنده هستم همه بلاها را از من دور كنى و نعمت هاى بى شمارت را به من ارزانى دارى، بي من و گناهان فاصله بيندازى و دعاهاى مرا مستجاب كنى كه تو خودت از من خواستى تا تو را بخوانم و از تو حاجتم طلب كنم، اكنون من تو را مى خوانم، منتظر هستم تا جواب مرا بدهى، اى كه از همه براى من مهربان تر هستى. از تو مى خواهم تا در اين لحظه به من نظر رحمت كنى و از من راضى و خشنود شوى، نظر رحمتى كه بعد از آن ديگر هرگز از من روى برنگردانى! بارخدايا! من از شرّ گناهان خود به سوى تو پناه آورده ام، مرا پناه بده! من پشيمان هستم و براى توبه آمده ام، پس توبه ام را قبول كن، من به درِ خانه تو به هزاران اميد آمده ام، پس اميدم را نااميد مكن كه تو تنها اميد من هستى! مرگ زيبا آرزوى من است vر... 30 بار الله اكبر مى گويم، چند قدم جلوتر مى آيم، به شما نزديك تر مى شوم، 30 بار ديگر تكرار مى كنم، مقدارى جلوتر مى آيم، روبروى شما مى ايستم، 40 بار ديگر الله اكبر مى گويم. حالا يك سؤال مى كنم: چرا قبل از ديدار شما بايد چنين بگويم؟ چرا بايد «الله اكبر» را صد بار تكرار كنم؟ چه رمز و رازى در آن نهفته است؟ * * * تو بايد اوّل به يگانگى خدا اعتراف كنى، بايد به خودت ياد آورى كنى كه اگر اينجا آمده اى به امر خدا بوده است. تو بايد شعار توحيد سر بدهى، تو بايد شبيه ما بشوى، مگر نمى دانى كه ما بزرگترين فريادگر توحيد هستيم؟ پس تو هم شعار توحيد آغاز كن! مگر فراموش كرده اى كه ما  جسم و جانت را پاك كنى، خود را خوشبو كنى و آنگاه برگردى. وقتى كه نزديك اين در شدى، بايست، و چنين بگو: «اَشْهَدُ اَنْ لا اِلـهَ اِلاَّ اللهُ وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ». بعد از آن 100 بار «الله اكبر» بگو، آن گاه برايت خواهيم گفت كه ما كه هستيم. * * * رفتم و برگشتم، من اينجا هستم، نزديك شما. غسل كرده ام، غسل زيارت. جسم خويش را پاك كرده ام، عطر زده ام و به سوى شما آمده ام. شما به من گفتيد كه بايد اينجا بايستم و چنين بگويم: «اَشْهَدُ اَنْ لا اِلـهَ اِلاَّ اللهُ وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ». الله اكبر. الله اكبر. الله اكبسد و من از اين دنيا بروم، ديگر فرصتى براى توبه ندارم، تو توبه بندگانت را قبل از مرگ قبول مى كنى، پس از تو مى خواهم توبه ام را قبول كنى، صدايم را بشنوى و مرا ببخشى، قبل از آن كه درِ توبه به روى من بسته شود. خدايا! من به خاطر همه گناهانم از تو طلب بخشش مى كنم. خدايا! من از توبه هاى خود از تو عذرخواهى مى كنم، چقدر من توبه كردم ولى آن توبه ها را شكستم! من از هر كار خيرى كه آن را به خاطر مردم و خودنمايى انجام دادم، طلب بخشش مى كنم. خدايا! تو نعمت هاى زيادى به من دادى و من آن نعمت ها را در راه معصيت تو استفاده نمودم، من از همه آن معصيت ها، طلب بخشش مى كنم. آدرس بخشش تو كجاست؟ يا! كارى كن كه من در همه حال، همه چيز را صلاح و رحمت تو در حقّ خود بدانم، به تو پناه مى برم از اين كه بخواهم نسبت به تو بدگمان باشم، كارى كن كه هميشه تو را در اوج زيبايى و مهربانى ببينم. خدايا! من در جستجوى بخشش تو هستم، و با آرزويى بس بزرگ به سوى تو آمدم، آرزويم اين است كه امشب همه گناهان مرا ببخشى، پس تو هم به اندازه بزرگىِ آرزويم، رحمتت را بر من نازل فرما! بزرگىِ تو بيش از اين است كه بخواهى مرا عذاب كنى! تو بودى كه وعده دادى هر كس به اميدِ رحمت تو به در خانه ات رو كند، گناهش را ببخشى، من هم امشب با دنيايى از اميد به سوى تو آمده ام تا مرا ببخشى. خدايا! وقتى مرگ من فرا ب i.4    aرويت را از من بر نگردان خدايا! هر كس در اين دنيا آرزويى دارد، خود تو آرزوى من هستى! اى بزرگ ترين آرزوى قلب من! من افراد زيادى را ديده ام كه وقتى با مشكلى روبرو مى شوند، به درِ خانه ديگران مى روند و از آنان حاجت خود را مى خواهند، امّا من فقط به درِ خان تو مى آيم. من بنده تو هستم و تو آقا و مولاى من هستى! وقتى بنده اى گرفتار مى شود به مولاى خود پناه مى برد، من هم امشب به تو پناه آورده ام، زيرا من جز تو مولايى ندارم. خدايا! نگاه كن! دست هاى خود را به سوى رحمت تو بلند كرده ام، تو را مى خوانم، تو از حاجت دل من باخبرى، قبل از آن كه دست خود را پايين بگيرم، حاجت مرا بده كه تو بخشنده و مهربانى. خدايا! تو نعمت شنيدن به من عنايت كردى امّا من چيزهايى را شنيدم كه تو آن را دوست نداشته اى، تو نعمت سخن گفتن به من دادى و من با اين زبان سخنانى گفتم كه تو راضى نبودى، من با چشم خود چيزهايى را ديدم كه گناه و معصيت بود، من با دست و پاى خويش يز گناه كردم، اكنون نمى دانم چه كنم؟ من بيچاره ام، به تو نياز دارم، مرگ در انتظار من است، شبِ اوّل قبر را در پيش رو دارم، نمى دانم چگونه با تو سخن بگويم؟ آيا با اين زبانى كه معصيت تو را نموده، صدايت بزنم؟ چگونه دست هايى را كه با آن گناه كرده ام، به سوى تو دراز كنم و از تو طلب مغفرت نمايم؟ واى بر من! اگر به من رحم نكنى، واى بر من اگر به فريادم نرسى و مرا به خودم واگذارى! آقاى من! اگر تو رويت را از من بگردانى و جواب مرا ندهى، من به درِ خانه چه كسى بروم؟ من كه خدايى غير از تو ندارم. خودت بگو من به چه كسى پناه ببرم و از چه كسى كمك بخواهم؟ اگر تو نااميدم كنى من چه كنم؟ كجا برم؟ تو فقط اميد من هستى، تو فقط خداى من هستى، فقط رحمت و مهربانى تو مى تواند مرا نجات بدهد. از تو مى خواهم پناهم دهى و به من رحم كنى و بار ديگر مهربانى خودت را به من نشان بدهى. من فقط از تو حاجات خود را مى خواهم، به در خانه غير تو نمى روم، اميد دارم كه تو بر من منّت بنهى و با مهربانى به من نگاه كنى و گناهم ببخشى. من از تو مى خواهم مرا اهل بهشت خود قرار بدهى و از آتش جهنّم آزادم گردانى، خودم مى دانم كه من شايسته اين مقام نيستم، زيرا من بنده اى گنهكار هستم، امّا سخن من اين است كه تو شايسته اين بخشش هستى! تو هيچ گاه بنده اى را كه به درِ خانه ات بيايد نااميد نمى كنى، من به در خانه ات آمده ام، بخشش تو را مى خواهم، بهشت تو را مى خواهم، رضايت تو را مى خواهم و مى دانم تو هيچ كس را نااميد نمى كنى. خدايا! من به اميد مهربانى تو آمدم، پس بر من منّت بگذار و مهربانى خودت را بر من نازل كن! به اميد هديه هاى بزرگ تو آمدم، پس مرا از هديه و عطاى خود بى نصيب نكن! به اميد آن آمدم كه تو مرا پناه بدهى، پس مرا بى پناه رها نكن! به اميد عفو و بخشش تو آمدم، پس گناهانم را ببخش. خدايا! من تو را مى خوانم و صدايت مى زنم در حالى كه اشك از چشمان من جارى است، من پشيمانى هستم كه به درِ خانه تو آمده ام، حسرتى جانكاه بر دل دارم و محتاج مهربانى تو هستم. رويت را از من بر نگردان  با يك نگاه بفهمند كه من گناهكارى هستم كه خدايم مرا نبخشيده است. مولاى من! من به تو گمان زيبا دارم، اميد دارم كه تو گناه مرا ببخشى، از تو مى خواهم توبه ام را قبول كنى و از همه گناهانم درگذرى و اميدم را نااميد نكنى. خدايا! من تو را با آن اسمى مى خوانم كه تو دوست دارى بندگانت تو را با آن بخوانند، صدايم را بشنو و دعايم را مستجاب كن. خدايا! از تو مى خواهم كارى كنى كه من وقت خود را صرف آن چيزى كنم كه مرا براى همان آفريده اى، كمكم كن تا به كسب معرفت و شناخت خودت بپردازم و براى سفر آخرتم توشه برگيرم. خدايا! اگر تو با رحمت خودت مرا از شرّ گناهانم نجات ندهى، هيچ كس ديگر نمى تواند مايه نجات من شود، من غير از تو كسى را ندارم كه به او پناه ببرم، تو خداى خوب من هستى، تو همان خدايى هستى كه با بخشش خود به سوى من مى آيى، تو هميشه با عفو و بخشش با من روبرو مى شوى، امّا من هر وقت به سوى تو مى آيم، كوله بارى از گناه با خودم دارم، يك وقت نشد كه به درگاه تو بيايم و گناهى همراه خود نداشته باشم! خدايا! من هنگامى كه گناه مى كردم، تو را از ياد بردم، ولى تو اكنون مرا از ياد مبر! نكند گناه من باعث شود كه تو صدايم را نشنوى و جوابم را ندهى! تو خداى مهربان هستى، آرى! من هر وقت و در هر حال به درِ خانه تو آمدم، تو جواب مرا داده اى و نااميدم نكرده اى. كوله بار هميشگى من ه هستى. از تو مى خواهم كه رحمت خود را بر من نازل كنى و بر من منّت بگذارى و قلب مرا از شك پاك گردانى و كارى كنى كه دل من اسير دنيا نشود، قلب مرا از ريا دور كن و اخلاص در عمل را به من كرم نما. از شرّ شيطان به تو پناه مى آورم و از تو مى خواهم وسوسه هاى او را از من دور كنى كه تو بر هر كارى توانا هستى. تو خود مى دانى كه دين من، همه سرمايه من است، از تو مى خواهم تا نگذارى من دين خود را از دست بدهم، زيرا در اين صورت من ضررى بس بزرگ نموده ام و آخرت خود را تباه كرده ام. خدايا! از تو مى خواهم مرا به بلايى گرفتار نكنى كه طاقت آن را نداشته باشم، نكند بلايى بر من نازل شود و چنان ذهن و جان را مشغول دارد كه تو را فراموش كنم. خدايا! نمى دانم از عمر من چقدر مانده است، امّا از تو مى خواهم كه در اين مدّت باقى مانده، زندگى مرا به گونه اى در رفاه قرار دهى كه بتوانم بندگى تو را بنمايم، رزق و روزى مرا آن قدر زياد قرار نده كه من با آن ثروت، طغيان كنم، از تو مى خواهم مرا به فقر مبتلا نگردانى كه من با آن فقر به شقاوت و بدبختى برسم. دنيا را زندان من قرار مده و كارى كن كه هنگام جدايى از دنيا، غمناك نباشم. از تو مى خواهم به قلب من نگاهى كنى و آن را نسبت به خودت خاشع قرار دهى، مرا از اهل اخلاص قرار دهى و كارى كنى كه همه كارهاى من فقط به خاطر تو باشد. آزادى از اسارت دنيا تو مى آيم و هيچ جاى ديگرى نمى روم. من خوب مى دانم كه اگر درِ خانه كسى ديگر بروم، جوابى نخواهم شنيد، اگر به غير تو اميد داشته باشم، نااميد خواهم شد، تو پناه من هستى، تو اميد من هستى، تو مولاى من و آقاى من هستى، تو آفريننده من هستى! من كه به غير تو خدايى ندارم. خدايا! تو شاهد باش كه من دوستان تو را دوست دارم و با دشمنان تو دشمن هستم، به وعده هاى تو ايمان دارم. گر چه گنهكارم ولى مى دانم كه هيچ گناهى بزرگ تر از نااميدى نيست، خدايا! من از نااميدى به تو پناه مى برم. تو خداى من هستى و من بنده تو! تو مهربانى و رحمت را بر خودت لازم كرده اى و مرا به سوى آن مهربانى خود فرا خوانده اى 88n14!    g خزانه هاى تو تمامى ندارد خدايا! در اين لحظه به من نگاهى كن و ببين كه فقط تو اميد من هستى، فقط دل به تو بسته ام، فقط تو را مى خوانم، فقط پيش تو گريه و زارى مى كنم، من فقط به در خانه 604C    U آزادى از اسارت دنيا خدايا! از تو مى خواهم كه همه خوبى ها و زيبايى ها را به من بدهى، خوبى هايى كه حتّى فكر من هم به آن نمى رسد، امّا تو از آن ها آگ. تو كسى هستى كه هر چه بندگانت از تو بيشتر حاجت بخواهند تو جود و كرم خويش را بيشتر مى كنى، خزانه هاى تو هرگز پايانى ندارد. تو نعمت هاى زيادى به من داده اى، اكنون از تو مى خواهم تا كارى كنى تا همه آن ها را در راهى صرف كنم كه تو آن را دوست دارى. خدايا! من گناهان زيادى دارم، من از شرّ گناهانم به سوى تو پناه آورده ام، من آمده ام تا تو مرا ببخشى كه من پشيمان هستم. خوب مى دانم كه گناهان من هرگز به تو ضررى نمى زند، پس ببخش آنچه را كه به تو ضرر نمى رساند! نگاه كن، بيچارگى مرا، فقر مرا ببين، تو به من توفيق دادى كه بعضى اعمال خوب را انجام داده ام، نماز خوانده ام و روزه گرفته ام، امّا تو خودت مى دانى كه من هرگز به اين اعمال خود اميدى ندارم، من فقط به رحمت تو دل بسته ام. درست است كه گناهانم زياد است، ولى مى دانم كه مهربانى تو بيشتر از گناهان من است. تو هيچ گاه گداى درِ خانه خود را نااميد نمى كنى، من هم امشب به درِ خانه تو آمده ام، من اعتراف مى كنم كه به خودم ظلم كردم، شنيده ام كه بخشش و عفو تو بى نهايت است، من در جستجوى آن عفو تو به اينجا آمده ام، شنيده ام كه وقتى مى بينى بندگان تو گناه مى كنند، باز هم به آنان رحمت و مهربانى مى كنى، آرى، رحمت تو آن قدر زياد است كه شامل همه مى شود، عفو و بخشش تو حد و اندازه ندارد، مرا ببخش. خزانه هاى تو تمامى ندارد 24I    o آفرينش من، جلوه مهربانى ت از تو مى خواهم كه قلب مرا شفا دهى و از فضل و جود خودت روزيم كنى. خدايا! از تو مى خواهم نعمت هايى كه به من داده اى را از من نگيرى و مرا گرفتار بلاهايى كه از من دور كرده اى، نگردانى. وقتى من نگاه به اعمال خود مى كنم، از خود نااميد مى شوم، در آن هنگام فقط به بزرگى و آقايى تو چشم مى دوزم، وقتى از همه جا نااميد مى شوم، به تو اميدوار مى شوم، هنگامى كه گرفتار سختى ها و بلاها مى شوم، فقط به كمك تو مى انديشم. خدايا! اگر تو دست مرا نگيرى و مرا نجات ندهى، هرگز براى من نجاتى نخواهد بود. من صاحب آن گناهان بزرگ هستم، اگر تو مى خواستى مرا به گناهانم مؤاخذه كنى، هرگز به من لطف نمى كردى خدايا! خودم مى دانم كه اگر من كار خوبى انجام بدهم، تو توفيق آن را به من داده اى و براى همين من شايسته ستايش نيستم، زيرا اگر توفيق تو نبود هرگز نمى توانستم آن كار خوب را انجام بدهم، پس به تو پناه مى برم از اين كه به كارهاى خوب خود دل خوش كنم، اميد من فقط به رحمت و بزرگوارى توست. اگر من گناهى انجام دادم، به اختيار خودم بوده است و هيچ عذر و بهانه اى نزد تو ندارم، براى همين از تو مى خواهم كه گناهم را به لطف و كرم خود ببخشى. تو به من محبّت و مهربانى كردى و مرا آفريدى در حالى كه تو از من بى نياز بودى، آرى، آفرينش من، جلوه اى از مهربانى تو در حقّ من بود. قلب من در دست توست، در حالى كه تو بارها و بارها غم از دل من زدودى و رحمتت را بر من نازل كردى. من همان ذليلى هستم كه تو مرا عزيز كردى، من همان ضعيف و ناتوانى هستم كه تو به من قدرت دادى، من همان كسى هستم كه گناه كردم و در پيش تو به گناهم اعتراف كردم و تو گناه مرا پوشاندى و نگذاشتى هيچ كس از آن باخبر شود، من همان كسى هستم كه شكر نعمت هاى تو را به جا نياوردم. اى آقاى من! اى مولاى من! از تو مى خواهم تا نگاهى به قلب من كنى و كارى كنى كه من ديگر به هيچ كس به غير از خود تو اميد نداشته باشم، مى خواهم فقط تو اميد من باشى و بس! آفرينش من، جلوه مهربانى تو مراه من است، اى خدايى كه اين نعمت بزرگ را به من ارزانى داشتى و اين به خاطر محبتى بود كه به من داشتى، اكنون از تو مى خواهم تا به گونه اى هدايتم كنى كه هرگز به گرد گناه نروم. خدايا! من هيچ سرمايه اى براى خود ندارم، به كارهاى خوب خود نيز دل نبسته ام، سرمايه من فقط ايمان به تو و اميد به توست، ايمانى كه تو بر من منّت نهادى و در قلب من قرار دادى. خدايا! از تو مى خواهم كه ديدار خودت را براى من دلنشين كنى و كارى كنى كه در هنگام مرگ، هرگز به خاطر جدا شدن از دنيا، غمناك نشوم، از تو مى خواهم وقتى مرگِ مرا برسانى كه مرگ براى من بهتر از زندگى در اين دنيا باشد. اوج بزرگوارى خداى من چارگان هستى، به راستى كه بزرگوارى و آقايى تو بالاتر از اين است كه بخواهى مرا عذاب كنى. تو را ستايش مى كنم كه بر من منّت نهادى و شناخت خودت را به من عنايت نمودى و از من خواستى تا تو را بخوانم و صدايت بزنم و من در هنگام گرفتارى ها تو را صدا زدم و تو مرا كمك كردى، دست مرا گرفتى و از سختى ها نجاتم دادى، وقتى كه من معصيت و گناه كردم با بزرگوارى از گناه من چشم پوشى كردى. خدايا! تو نعمت هاى زيادى به من عنايت كردى ولى هيچ كدام از آنها به نعمت شناخت تو نخواهد رسيد، زيرا همه نعمت هاى دنيا، سرانجام يك روزى فنا مى شود، امّا شناخت تو، نعمتى است كه براى من مى ماند و در روز قيامت هم من از تنهايى كه در پيش دارم به تو شكايت مى كنم، به تو پناه مى آورم، من راهى طولانى در پيش دارم، شناخت و معرفت من كم است، خودت كمكم كن كه تو از همه مهربان تر هستى. خدايا! از تو مى خواهم كه در اين دنيا مرا به مردم واگذار نكنى، آنان اميد مرا نااميد خواهند كرد و دل مرا خواهند شكست، خودت عهده دار نيازهاى من باش! مرا به اهل و فاميل خودم نيز واگذار مكن كه آنان نيز مرا نااميد مى كنند و اگر آنان به من كمكى بكنند بارها بر من منّت خواهند گذاشت، از تو مى خواهم به فضل و رحمت خود مرا بى نياز كنى و همه كارهاى مرا خودت كفايت كنى كه تو مهربان ترين مهربانان هستى. مرا به ديگرى وامگذار!ه تو مرا دوست دارى و مرا به حال خود رها نكرده اى. من قبول دارم و اعتراف مى كنم كه شايسته اين مهربانى هاى تو نبودم، همه اين ها فقط و فقط نشانه محبّت و مهربانى تو بود. خدايا! مرا در نزد خودم خار و ذليل بگردان تا هرگز خود را كسى حساب نكنم، امّا مرا در نزد ديگران عزيز و بزرگ كن! خدايا! مرا دوست داشته باش و توفيقم بده تا اعمال نيك انجام بدهم و مرا از همه بدى ها دور بگردان و مرا به گناهانم مؤاخذه مكن! خدايا! از تو مى خواهم كه اميد به خودت را در قلب من ثابت قرار بدهى تا من هميشه، فقط به تو اميد داشته باشم. خدايا! به زودى مرگ به سراغ من مى آيد و من بايد سفرى را به تنهايى آغاز كنم v34?    Y اوج بزرگوارى خداى من اى خدايى كه هميشه مرا عفو كرده اى و از خطاهايم گذشته اى، اى خدايى كه زشتى ها و عيب هاى مرا پوشاندى و كارهاى خوب مرا به همه نشان دادى. تو در همه حال روزيم دادى و مرا فراموش نكردى، از كودكى تا به حال روزى مرا دادى، تو همواره با من مهربان بودى. از تو مى خواهم كه هرگز مرا به خودم وامگذارى. خدايا! اگر از من ناراضى هستى، از تو مى خواهم كه با غضب خود با من برخورد نكنى كه تو خداى ب JJ&44    Y مرا به ديگرى وامگذار! تو را ستايش مى كنم، اين تو بودى كه مرا با ستايش خود آشنا كردى، من تو را آن قدر زيبا يافتم كه زبان به حمد تو گشودم و اين چيزى جز لطف تو نبود. اين تو بودى كه دست مرا گرفتى تا من توانستم از زمينه هاى گناه و گمراهى نجات پيدا كنم، تو كارى كردى كه دل من به دنيا و زينت هاى آن بى علاقه شد و شيفته ديدار تو گشت، تو بودى كه دل مرا از دنيا كندى و به زيبايى هاى خودت آشنا ساختى. تو اين بزرگوارى را در حقّ من نمودى و با مهربانى مرا از سقوط در گمراهى ها نجات دادى، همه اين ها نشانه اين بود كى رشته اميدم به لطف تو بسته شده است. اى روشنى قلب تنها و خسته من! اى اميد لحظه هاى تنهايى من! از همه جا نااميد شده و به درگاهت رو كرده ام. از تو مى خواهم تو ديگر نااميدم نكنى. مگر تو نبودى كه مرا از نااميدى برحذر داشتى و فرمودى: «اى بندگان گهنكارم! از رحمت من نااميد نشويد كه خدا همه گناهان را مى بخشد». پس چگونه تصوّر كنم كه مرا نااميد كنى؟ اگر در جهنّم مرا جاى دهى در آنجا به همه خواهم گفت كه چقدر تو را دوست دارم. بار خدايا! مرا لحظه اى و كمتر از لحظه اى به خود وامگذار، زيرا كه اگر لطف تو يك لحظه از من فاصله بگيرد، هرگز روى سعادت را نخواهم ديد. اى مونس لحظه هاى تنهايى! ان داشته است و هرگز به تو شرك نورزيده است. مى دانم كه عذاب كردن من براى تو هيچ فايده اى ندارد، اگر چنين بود كه عذاب كردن من براى تو سودى داشت، از تو مى خواستم تا مرا عذاب كنى تا از من راضى شوى، امّا وقتى مى دانم كه تو از عذاب كردن من بى نياز هستى از تو مى خواهم كه عفو و بخششت را نصيب من بگردانى. نمى دانم ديگران بزرگى و عزّت را در چه مى دانند، امّا من لذّت بزرگى را فقط در اطاعت و بندگى تو يافته ام. به خودت قسم كه مهربانان و بزرگواران دنيا در مقابل تو ذّره اى ناچيز هستند و بزرگوارى تو براى من كافى است. اكنون كه دل مرا به سوى خودت كشانده اى، از درگاهت نااميدم نكن كه مى دان به تو توكّل مى كنم و به سوى تو مى آيم، آرى! هر كس كه به تو توكل كند تو او را يارى كرده و او را كفايت مى كنى. اى مهربان! من حاجت مهمى دارم كه بارها و بارها آن را از تو خواسته ام، نمى دانم تو با حاجت من چه مى كنى، آيا حاجت مرا برآورده مى كنى؟ خودت مى دانى كه آن حاجت بزرگ من، اين است كه از من راضى شوى و گناهانم را ببخشى، نمى دانم كه سرانجام از من راضى خواهى شد يا نه؟ اگر تو مرا بخشيده اى، پس خوشا به حال من! امّا اگر از من راضى نشده اى، واى بر من! خدايا! اگر مرا تا اين لحظه نبخشيده اى، مرا ببخش و عفو نما و رحمتت را بر من نازل كن كه تو بخشنده و مهربان هستى. سلام به حاجت بزرگ من ى من بنما، ببين كه چقدر فقير هستم، از تو مى خواهم تا دست هاى مرا از خير دنيا و آخرت پر كنى! خدايا! خوب مى دانم كه اگر من سخن به مدح و ثناى تو مى گشايم، اين به لطف و توفيق تو بوده است، من هرگز نمى توانم شكر آن همه نعمت هايى را كه من داده اى به جا آورم. خدايا! اين سخن توست كه گفتى من به كسانى كه مرا بخوانند نزديك هستم، اكنون من تو را صدا مى زنم و اميدوارم كه جواب مرا بدهى، تو هرگز پايانى ندارى به من رحم كن، به زودى مرگ به سراغم خواهد آمد، من محتاج لطف تو هستم. از تو مى خواهم تا كارى كنى كه من فقط به تو اميد داشته باشم و از غير تو دل بر كَنم و به هيچ كس ديگر اميد نداشته باشم، )C) 64i    Wسلام به حاجت بزرگ من تو را ستايش مى كنم كه به من توفيق دادى تا در درگاه تو به گناهانم اعتراف كنم. تو بودى كه توفيقم دادى تا در مقابل تو خضوع و فروتنى كنم. تو بودى كه مرا از شك كردن در رحمت و مهربانى خود به دور داشتى، هر وقت كه من مى خواستم از رحمت تو نااميد شوم تو مرا به رحمت خود اميدوار نمودى، اكنون از تو مى خواهم با مهربانى و بزرگوارى به من نگاه كنى. من دست هاى خود را به سوى تو دراز نموده ام، نگاه به دست ه-54!    e اى مونس لحظه هاى تنهايى! خدايا! تو كه مى دانى قلب من هميشه به تو ايم H74c    Y اى بهتر از پدر و مادر خدايا! من گناهانى دارم كه امروز آنها را از ياد برده ام، امّا فرشتگان تو آنها را در پرونده اعمال من نوشته اند، من از همه آن گناهان استغفار مى كنم و از تو مى خواهم مرا ببخشى و از رحمت خود مرا بهره مند سازى. خدايا! من دست هاى خود را به سوى تو گرفته ام و همه اميد و آرزوى من به لطف و مهربانى توست، از تو مى خواهم توبه مرا قبول كنى و به من رحم كنى كه من بنده ضعيف تو هستم. از تو مى خواهم كه مرا از كبر و خودپسندى نجات بدهى و آبرووش شده اند، امّا تو خودت مى دانى كه فقط تو اميد من هستى و همه دل خوشى من به توست. من از هر چيزى كه بخواهد بين من و تو جدايى بياندازد به خودت پناه مى برم، از تو مى خواهم تا مرا به انجام كارهايى موفّق كنى كه باعث خوشنودى تو مى شود. خدايا! من به محمّد(ص)، پيامبر تو ايمان آوردم، من پيامبر تو را نديدم، امّا به او ايمان آوردم، اكنون از تو مى خواهم تا ديدار او را در روز قيامت نصيب من گردانى. از تو مى خواهم كارى كنى كه تا آخرين لحظه زندگى، بر دين او باقى بمانم و توفيق همنشينى با او را در بهشت خود به من عنايت كنى، در روز قيامت مرا از حوض كوثر سيراب گردانى. اى بهتر از پدر و مادر  مرا در دنيا و آخرت نريزى. تو كسى هستى كه صداى بندگان خود را مى شنوى و به برآورده كردن حاجت هاى آنها توانا هستى، من با نهايت فقر و بيچارگى تو را مى خوانم، در درگاه تو اشك مى ريزم و از گناهانم استغفار مى كنم، از تو مى خواهم كه گناهانم را ببخشى و قلب مرا شاد گردانى. تو بر من از پدر و مادر بهتر بوده اى و مهربانى هاى زيادى در حقّ من نموده اى، تو خود مى دانى كه من تو را دوست دارم، پيامبر تو و خاندان پاك او را دوست دارم، امشب همين محبتى كه در قلب من است را شفيع درگاه تو قرار مى دهم و اميد دارم كه تو به من نظر رحمت كنى. خدايا! مردم را مى بينم كه به ديگران اميد دارند و به آنها دل مى دانم كه رحمت تو از گناهان من بيشتر و بيشتر است، در زندگى خود هر چه خوبى داشته ام از لطف تو بوده است و اين تو بودى كه بلاها و سختى ها را از من دور كردى، من فقط به تو اميد دارم و از تو مى خواهم كه به فقر و بيچارگى من رحم كنى. تو هرگز از عطا و جود و بخشش، پشيمان نمى شوى، فقط تو هستى كه وقتى عطايى مى كنى منّت نمى نهى. تو درى را به سوى بندگان خود باز نمودى و نام آن در را «توبه» نهادى، و همه را دعوت كردى كه به سوى تو توبه كنند و وعده دادى كه گناهان ما را ببخشى، اكنون من به سوى تو توبه مى كنم و از تو مى خواهم تا بار ديگر با من مهربانى كنى و گناهم را ببخشى. اى بى نياز از عذاب مناشى. خدايا! كارى كن كه من هرگز تو را فراموش نكنم، از تو مى خواهم تا گناهان مرا به خوبى ها تبديل كنى كه تو خودت در قرآن چنين وعده دادى كه گناهان را به خوبى ها تبديل مى كنى. من به تو پناه مى برم از قلبى كه با ياد تو خاشع و فروتن نمى شود، به تو پناه مى برم از چشمى كه در درگاه تو اشك نمى ريزد، من به تو پناه مى برم از نمازى كه مى خوانم و تو آن را قبول نمى كنى. خدايا! كارى كن كه از دانش و علم خود براى سعادت و رستگارى بهره بگيرم و به دانسته هاى خود عمل كنم. من از دانشى كه برايم فايده نداشته باشد و از دعايى كه مستجاب نشود به تو پناه مى برم! من به رحمت تو بيش از عمل خود اميد دارم، منم. از تو مى خواهم مرا راضى به قضاى خودت قرار دهى و كارى كنى كه من به ديدار تو ايمان داشته باشم. خدايا! نور ايمان را براى هميشه در قلبم قرار بده، من مى خواهم قلب من در همه حال به تو ايمان داشته باشد، در همه لحظه هاى زندگى و در لحظه جان دادن، قلب من از ايمان به تو نورانى باشد، خودت كارى كن كه قلب من هرگز گرفتار شك نگردد. تو كسى هستى كه خودت را صاحب جود و كرم نام نهادى، اكنون من بنده بيچاره تو هستم كه محتاج آن كرم بى انتهاى تو هستم، از تو مى خواهم كه مرا از آن بى نصيب نگردانى. خدايا! وقتى به ياد گناهان خود مى افتم ترس تمام وجود مرا فرا مى گيرد، امّا وقتى به ياد مهربانى و بانى غير تو بى نياز شوم. تو بر انجام هر كارى توانا هستى، از تو مى خواهم همه بلاها را تا لحظه جان دادنم از من دور گردانى. خدايا! اگر تو مرا به حال خود رها كنى، من چه كنم؟ اگر تو اميد مرا نااميد كنى من به لطف چه كسى اميدوار باشم؟ من هيچ كسى غير از تو ندارم كه به او پناه ببرم. من مى دانم كه تو هرگز به بندگان خود ظلم نمى كنى، تو مى دانى كه من چقدر ضعيف هستم! از تو مى خواهم كه مرا به بلاها و سختى ها گرفتار نسازى، من به تو پناه آورده ام، پس مرا پناه بده. من از تو ايمانى مى خواهم كه قلبم به آن زنده شود، از تو مى خواهم به من يقينى عنايت كنى تا به آنچه تو برايم مقدر كرده اى راضى با !1<1w945    eنامى كه خودت انتخاب كردى بار خدايا! از تو مى خواهم كه مهربانى خود را به من نازل كنى تا ديگر من براى هميشه از مهربU84    W اى بى نياز از عذاب من خدايا! از تو مى خواهم اگر به من نعمتى عنايت مى كنى، حتماً توفيق شكرگزارى آن را هم به من عنايت نمايى! اگر براى من سختى و بلايى را مقدّر مى كنى، از تو مى خواهم كه صبر بر آن را هم به من كرم نما تا از من راضى و خوشنود بزرگوارى تو مى افتم قلبم شاد مى شود، پس از تو مى خواهم با بزرگوارى خودت با من رفتار كنى، گناهانم را ببخشى و مرا از دوستان خودت قرار دهى. خدايا! تو امروز در حقّ من بزرگوارى كردى و اميد به خودت را در قلبم قرار دادى، فكر نمى كنم كه بخشش تو در روز قيامت از اين چيزى كه امروز به من دادى، بزرگتر باشد، پس در روز قيامت هم با من مهربان باش و گناهانم را ببخش، همانطور كه امروز با من مهربان بودى و قلبم را اميدوار به خودت نمودى. كسى كه به درگاه تو بيايد، نااميد نمى شود، تو هيچ گاه گدايان درگاه خود را از درِ خانه ات با دست خالى برنمى گردانى. پايان نامى كه خودت انتخاب كردىَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِيمِ ساعت تقريباً هشت صبح بود، من از اتاق خود بيرون آمدم تا به سوى حرم بروم، وقتى به طبقه همكف هتل رسيدم، ديدم مسئول هتل مرا صدا مى زند، به سويش رفتم، ديدم چشمهايش پر از اشك است. تعجّب كردم، پرسيدم: چه شده است؟ او به من گفت: وهابى ها حرم سامرا را خراب كردند! تلويزيون تصويرى از حرم سامرا را نشان مى داد، باور نمى كردم، گنبد حرم امام هادى و امام عسكرى(ع) خراب و ويران شده بود، اشك من هم جارى شد. آخر قرار بود ما فردا به سامرا برويم. من آن روز كربلا بودم، آن روز سوم اسفند سال 1386 بود. آخر چرا وهابى ها اين كار را كردند؟ چرا حرم سامرا را اين گونه ويرا SwSd>5!    Qيك اقيانوس مهربانى وقتى خدا مى خواهد سخنى يا پيامى را براى بندگان خود بگويد، آن را به ما مى گويد، ما محل نزول پيام و سخن خدا هستيم، البتّه تو خود مى دانى كه گاه خدا با پيامبر خود سخن مى گويد، آن سخن، همان قرآن است، قرآنى كه كتاب آسمانى است. ما كه پيامبر نيستيم، محمّد(صa=5    c اين گونه خدا را ياد كنيد ما از خاندان پيامبر هستم، همه علم و دانش پيامبر نزد ما مى باشد. فرشتگان نزد ما مى آيند و در خانه ما رفت و آمد دارند، فرشتگان خدمتگزاران ما هستند. آيا دوست دRن كردند. پيش خودم با آنان سخن مى گفتم: شما خيال مى كنيد با اين كارها مى توانيد ما را از امامان خود جدا كنيد؟ حرم امامان ما در قلب هاى ماست. وقتى به وطن خود برگشتم، در فكر بودم كه درباره امام هادى(ع) بنويسم، به اين نتيجه رسيدم كه كتابى در مورد «زيارت جامعه» بنويسم. نمى دانم تو چقدر از «زيارت جامعه» باخبر هستى؟ آقاى موسى نَخَعى يكى از شيعيان بود كه همواره براى زيارت به حرم امامان مى رفت، او نمى دانست كه وقتى در حرمِ آن بزرگواران است، چه بخواند و چه بگويد. يك روز او مهمان امام هادى(ع) بود و از آن حضرت خواست تا به او ياد بدهد كه در حرم امامان چگونه سخن بگويد. و اين گونه بود كه امام هادى(ع) لب به سخن گشود و «زيارت جامعه» شكل گرفت. امام به او ياد داد كه وقتى به زيارت امامان معصوم مى رود، چه بگويد. در يك سخن، «زيارت جامعه»، درس بزرگ امام شناسى است. من در اين كتاب تلاش كرده ام تا آموزه هاى زيباى آن را به زبانى شيوا براى شما بيان كنم. من مى خواهم به شما كمك كنم تا امامان خود را بهتر بشناسيد، آرى! اعتقاد به امامت، گنج پربهايى است. وهابى ها يك روز حرم امامان ما را خراب كردند و امروز به دنبال خراب كردن اعتقادات ما هستند. ما بايد به فكر باشيم... مهدى خُدّاميان آرانى آذر ماه 1390 مقدمه ته ام، پريشانم. حس مى كنم كه از شما دور افتاده ام، حسى در درونم به من مى گويد كه بايد به سوى شما بازگردم، بايد دوباره باز گردم، آرى! بايد بازگردم. چرا خجالت بكشم؟ چرا؟ مى دانم كه شما بسى مهربان هستيد و دلسوز. مى دانم كه مرا دوست داريد، شما به همه دوستان خود نظر داريد، آنها را مى بينيد و برايشان دعا مى كنيد. شايد اين اثر دعاى شما باشد كه من امشب تصميم گرفته ام به سوى شما بازگردم. بايد بنشينم فكر كنم كه چرا اين چنين شد؟ چرا بين من و شما فاصله افتاد؟ چرا من از شما اين قدر دور شدم، چرا؟ فكر مى كنم اين بلا سر من آمد چون من در وادى معرفت و شناخت گام برنداشتم، من شما را نشناخ rbr8@51    i راز دل با كه بگويم، اى خدا هر كس مى خواهد از خداى خود شناختى پيدا كند، بايد به سوى ما رو كند و راه ما را بپيمايد. اگر در مسير معرفت خدا گام بردارى، امّا با ما بيگانه باشى، بدان كه آن مسير تو را به سمت كمال نخواهد برد، معرفت و شناخت حقيقى خدا а~?43    u به دنبال پيراهن يوسف بوده ام ما همان رهبرانى هستيم، دوستتان داشتم، امّا بدون آن كه شناخت خوبى از شما داشته باشم. من بايد تلاش كنم كه شما را دوباره بشناسم. آرى! چشم ها را بايد شست! * * * بايد به سوى شما بيايم، امّا نه مثل آن روزها كه گذشت. بايد اين بار با شناختى بهتر به سوى شما بيايم. اما چگونه اين كار را بكنم؟ چگونه شما را بشناسم، دلم خوش بود كه امشب ديگر راه حل را پيدا كردم و از اين وضع، نجات پيدا خواهم كرد، امّا افسوس كه مشكلى تازه سر راهم سبز شد. چه مشكل بزرگى!! من نمى دانم چگونه شما را بشناسم، بايد از كجا شروع كنم؟ به چه كسى رو كنم؟ از كه بپرسم؟ نگاهم مى كنيد و مى گوييد: از خود ما بپرس! لبخندتان به دلم مى نشيند، آرى! از خودتان بايد بپرسم. باشد، از خودتان مى پرسم. من مى خواهم شما را بهتر و بهتر بشناسم، پس برايم سخن بگوييد. برايم از خودتان بگو! اگر شما برايم سخن نگوييد، ديگران برايم سخن مى گويند، آن وقت است كه من هم از ديگران مى شوم! پس در حق من لطف كنيد، برايم سخن بگوييد، جان مرا با كلام خود زنده كنيد. حالا كه من آمده ام، به سوى شما بازگشته ام، دوست دارم برايم سخن بگوييد، خودتان را برايم معرّفى كنيد تا من بدانم شما كيستيد. چه كنم، دردِدل خويش را به شما نگويم به چه كسى بگويم، سال هاست كه شيفته شما شده ام، امّا شما را به خوبى نمى شناسم، شما مى دانيد كه اين قلبِ من جز عشق شما چيزى ندارد، امّا چه كنم كه اين عشق بيشتر بوى احساس دارد. امشب از شما مى خواهم برايم حرف بزنيد، من سراپا گوش هستم. برايم از خودتان بگوييد، بگوييد كه شما كه هستيد! * * * ما مى خواهيم برايت از خودمان سخن بگوييم، آيا تو آماده اى؟ سخنان ما را با دقّت گوش كن و براى همه دوستانمان هم بگو. سعى كن اين سخنان را فراموش نكنى، اميدوارم كه با فكر كردن در اين سخنان بتوانى به خواسته خودت برسى. اما قبل از هر چيز تو بايد برگردى. بايد از اين جا بيرون بروى. آخر براى چه؟ بايد بروى و غسل كنى، بايد با غسل زيارت بيايى، تو همين طورى، سرت را پايين انداخته اى و اينجا آمده اى، بايد بروى  ابن ملجم شير ببرند. ابن ملجم ظرف شير را گرفت و آن را نوشيد. * * * ما خزانه داران علم خدا هستيم، خدا ما را با دانشى كه به ما داده است، بزرگ و عزيز نمود، فقط ما هستيم كه به همه چيز در آسمان ها و زمين آگاهى داريم و از همه چيز باخبر هستيم. آن روز كه خدا از پيامبران بزرگ خود، عهد و پيمان مى گرفت ما را به عنوان خزانه داران علم خود به آنها معرّفى نمود. ما درياى حلم و بردبارى هستيم، بر ديگران خشم نمى گيريم و هرگز بردبارى را فراموش نمى كنيم. حتماً شنيده اى كه مردى از دمشق به مدينه آمد، دستگاه تبليغات معاويه كارى كرده بود كه آن مرد بغض و كينه حسن(ع) به دل گرفته بود، وقتى او بين شد. على(ع) را به خانه بردند و براى او طبيب آوردند، طبيب بعد از ديدن زخم سر على(ع) دستور داد تا شير به او بدهند. على از هوش رفته بود، همه فرزندان او، گرد بستر او نشسته بودند، اشك از چشمان آنها جارى بود، بعد از مدّتى، على(ع) به هوش آمد، براى او ظرف شيرى آوردند، امّا او از خوردن آن صرف نظر كرد. حسن(ع) رو به پدر كرد و گفت: «پدر جان! شير براى شما خوب است. آن را ميل كنيد». على(ع) در پاسخ گفت: «پسرم! من چگونه شير بخورم در حالى كه ابن ملجم شير نخورده است؟ او اسير ماست، بايد هر چه ما مى خوريم به او هم بدهيم تا ميل كند، نكند او تشنه باشد، نكند او گرسنه باشد». حسن(ع) دستور داد تا براى هيچ كس نمى تواند تصوّر كند كه ما چقدر نسبت به شيعيان و دوستان خود مهربان هستيم، فرداى قيامت كه فرا برسد، آن روز همه خواهند ديد كه مهربانى ما چگونه خواهد بود، وقتى كه همه مردم از يكديگر فرار كنند و هيچ كس پناهى نداشته باشد، ما پناه شيعيان خود خواهيم بود و آنان را شفاعت خواهيم نمود. ما اقيانوس مهربانى و عطوفت هستيم، ما حتّى با دشمنان خود نيز مهربانى مى كنيم، آيا حكايت زير را شنيده اى؟ سحرگاه روز نوزدهم ماه رمضان سال چهلم بود و على(ع) به نماز ايستاده بود، وقتى او به سجده رفت، ابن ملجم به سوى او حمله نمود و با شمشير فرق او را شكافت. محراب مسجد كوفه با خون سر على(ع) رنت مى بينى بايد بدانى كه خدا و ما واسطه جارى شدن آن مهربانى هستيم. وقتى خدا مى خواهد بر بندگان خود مهربانى كند، خير و بركتى را بر آنان نازل نمايد، آن رحمت را ابتدا نزد ما نازل مى كند، زيرا كه خداوند ما را واسطه ميان خود و بندگان خود قرار داده است، هيچ كس نمى تواند رحمت خدا را به طور مستقيم دريافت دارد، مگر اين كه لياقت و شايستگى خاصّى داشته باشد كه خدا اين شايستگى را فقط و فقط به ما داده است، ما واسطه فيض و رحمت خدا هستيم، پس ما اصل هر رحمتى هستيم كه بر بندگان خدا نازل مى شود. ما مهربانى در حق ديگران را به بالاترين حد خود رسانده ايم، ما شيعيان خود را بسيار دوست داريمجنگ خيبر خدا با على(ع) سخن گفت همانطور كه در جنگ حُنَين و تَبُوك هم با او سخن گفت. * * * بدان كه ما معدن مهربانى خدا هستيم، اگر به دنبال رحمت و مهربانى خدا هستى، به درِ خانه ما بيا كه خداوند خانه ما را جايگاه رحمت خود قرار داده است. نمى دانم اين مطلب را شنيده اى يا نه، وقتى خدا رحمت و مهربانى خود را آفريد، آن را به 100 قسمت تقسيم نمود، 99 قسمت آن را به ما داد، و يك قسمت باقيمانده را ميان همه آفريده هاى خود تقسيم نمود. آرى! خدا آن همه رحمت خويش را به ما داده است براى همين است كه ما معدن رحمت خدا هستيم. ما اساس و اصل مهربانى خدا هستيم، تو در هر كجاى دنيا كه مهربانى و عطونمايم». على(ع) به سوى ميدان حركت كرد، مرحب به جنگ او آمد، همان كه پهلوان عرب بود و شجاعتش زبانزد همه بود. بين على و مرحب جنگ آغاز شد و بعد از لحظاتى اين مرحب بود كه بر روى خاك افتاده بود. على به سوى درب قلعه رفت و با قدرتى عجيب آن را از جا كند. در اين هنگام على به ياد سخن پيامبر افتاد، او در جاى خود ايستاد، اين ايستادن به طول كشيد. هيچ كس نمى داند چه اتّفاقى افتاده است. چرا على در ميان ميدان ايستاده است؟ يكى از مسلمانان نزد پيامبر رفت و از او چنين مى گويد: «على را ديدم كه در ميانه ميدان، ايستاده بود»، پيامبر در پاسخ مى گويد: «در آن لحظه، خدا با على سخن مى گفت». آرى! روز د. آرى! گاهى خدا بدون هيچ واسطه اى با خود ما سخن مى گويد و قلب ما پيام و سخن خدا را دريافت مى كند. آيا دوست دارى برايت يك خاطره اى را نقل كنم؟ روز جنگ خيبر بود، سال هفتم هجرى. پيامبر به جنگ يهوديان خيبر رفته بود، يكى از روزها پيامبر سراغ على(ع) را گرفت، آن روز على(ع) بيمار بود و چشم او به سختى درد مى كرد. آن روز پيامبر دست خود را به چشم او كشيد و دعا خواند وعلى(ع) شفا گرفت. بعد از آن، پيامبر پرچم لشكر اسلام را به دست على(ع) داد و براى پيروزى او دعا نمود و به او فرمود: «على جان! وقتى كه قلعه خيبر را فتح نمودى، لحظه اى صبر و درنگ كن كه خدا دستور داده است تا اين خواسته را از تو ) آخرين پيامبر خدا بود و بعد از آن ديگر هيچ پيامبرى ظهور نخواهد كرد، آرى! سخن خدا با ما، به معناى نزول قرآن يا دين جديد نيست. گاهى خدا با بعضى از بندگان خود (كه پيامبر هم نيستند) سخن مى گويد، آيا حكايت مادر موسى راشنيده اى؟ خدا در قرآن مى گويد: (وَأَوْحَيْنَآ إِلَى أُمِّ مُوسَى أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذَا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِى الْيَمِّ...). ما به مادر موسى وحى كرديم كه موسى را در صندوقى قرار بده و او را در دريا بيانداز. آيا مادر موسى، پيامبر بود؟ نه، او بنده خوب خدا بود، وقتى خدا با مادر موسى، سخن مى گويد، ديگر از اين سخن تعجّب نكن كه خدا با ما هم سخن مى گويا حسن(ع) روبرو شد، شروع به دشنام دادن نمود، حرف هاى بسيار زشتى زد، حسن(ع) كه سخنان آن مرد را مى شنيد، صبر كرد تا دشنام هاى او خاتمه يابد، سپس حسن(ع) به او سلام كرد، و به چهره اش لبخند زد و گفت: اى مردِ عرب! فكر مى كنم كه در شهر ما غريب هستى، گويا تشنه و گرسنه هستى و جا و مكانى ندارى، شايد هم پول تو تمام شده است. آيا مهمان ما مى شوى كه خانه ما، خانه خودت است، آنجا غذايى گوارا خواهى يافت، ما مهمانان خود را گرامى مى داريم... مرد عرب باور نمى كرد كه چنين چيزى را بشنود، او هر چه فحش و ناسزا بلد بود، به حسن(ع) گفته بود و اكنون مى ديد كه حسن(ع) او را به مهمانى خود دعوت مى كند. همه ديدند كه او بى اختيار اشك از چشمانش جارى شده است و چنين مى گويد: آقاى من! مرا ببخش كه من گمراه بودم و نادان. بعد از آن بود كه او از ياران واقعى حسن(ع) شد. * * * جود و بخشش را به نهايت رسانيده ايم، ما كريم هستيم و همه كرم و جود ما را به چشم ديده اند و با آن آشنا هستند. ما رهبر و پيشواى مردم هستيم و خداوند از آنها خواسته است كه از ما پيروى كنند تا به شاهراه هدايت رهنمون شوند. وقتى تو به اين دنيا نگاه مى كنى، نعمت هاى زيادى را مى بينى، بدان كه اختيار همه اين نعمت ها به دست ما مى باشد، اين ما هستيم كه به اذن خدا، نعمت ها و بركت ها را به مردم عنايت مى كنيم. ما صاحب همه نعمت ها مى باشيم. ما ريشه و اساس همه خوبى ها هستيم، هر چه خوبى و زيبايى مى بينيد، از ما سرچشمه گرفته است، خوبىِ همه خوبان، از وجود ما مى باشد، ما اساس زيبايى ها و خوبى هايى هستيم كه تو در بندگان خوب خدا مى بينى. و نكته مهم تر اين كه ما سرور و آقاى همه بندگان خوب خدا هستيم كه خدا به ما اين مقام را عنايت كرده است، اين ما هستيم كه مردم را به سوى سعادت راهنمايى مى كنيم و سرپرستى امور آنها را به عهده داريم. ما همچون ستون هاى محكمى هستيم كه مانع فروپاشى جهان مى شويم، اگر ما نباشيم، زمين و زمان برهم مى ريزد، آرى! اگر براى لحظه اى، زمين از حجت خدا خالى بماند، اين نظام هستى به هم مى ريز. ما دروازه هاى ايمان هستيم، اگر مى خواهى به سوى ايمان واقعى رو كنى بايد به سوى ما رو كنى و به ما توجّه نمايى، حقيقت ايمان را بايد از ما فرا بگيرى، براى رسيدن به سعادت، بايد راه را بپيمايى. اگر كسى براى رسيدن به خدا از راهى غير از راه ما برود، به هدف خويش نخواهد رسيد. آيا مى خواهى حكايت موسى(ع) را برايت نقل كنم تا بهتر بتوانى به مطلب پى ببرى؟ روزى از روزها، موسى(ع) از مكانى عبور مى كرد، نگاهش به مردى افتاد كه دست هاى خود را به سوى آسمان بلند كرده بود و دعا مى كرد، موسى از كنار او عبور كرد و بعد از مدّتى، باز حضرت موسى از آنجا عبور كرد، ديد كه آن مرد هنوز دعا مى كند و دست هايش رو به آسمان است و اشك در چشمان خود دارد، گويا هنوز حاجت او روا نشده است. در اين هنگام خدا به موسى(ع) چنين سخن گفت: اى موسى! او هرچقدر مرا بخواند و دعا كند، من دعايش را مستجاب نمى كنم، اگر او مى خواهد من صدايش را بشنوم و حاجتش را روا كنم بايد به دستور من عمل كند، من دستور داده ام تا بندگان من از راهى كه گفته ام مرا بخوانند. اين مرد هم بايد از راه ايمان به سوى من بيايد، نه اين كه راه ديگرى را بپيمايد و از راه ايمان روى برگرداند. اين سخن خدا بود كه خيلى چيزها را براى مردم روشن مى كند، خدا دوست دارد كه بندگانش از راه ايمان به سوى او بيايند. خلاصه آن كه اگر دوست دارى خد صدايت را بشنود و حاجت تو را بدهد به سوى ما رو كن كه ما راه ايمان هستيم، اگر از اين راه به سوى خدا بروى، خدا صدايت را مى شنود و تو را قبول مى كند، امّا اگر راهى غير از راه ما بپيمايى، بدان كه خدا به تو نگاهى نخواهد نمود. بدان كه خدا ما را امين خود قرار داده است، ما امين خدا در آسمان ها و زمين هستيم، ما امين علم و دانش خدا هستيم، ما امين رازها و اسرارى هستيم كه هيچ كس غير ما آن را نمى داند. ما يادگار پيامبران خدا هستيم و خدا ما را از ميان همه بندگان خوب خودش، انتخاب نموده است و ما را بر همه برترى داده است. ما از نسل آخرين پيامبر خدا، محمّد(ص) هستيم. يك اقيانوس مهربانىÌ پيراهن ابراهيم(ع)، انگشتر سليمان(ع) و... همه در پيش ماست. همه دانش و علمى كه نزد آنها بوده است، نزد ما هم هست، همه زيبايى ها و خوبى هايى كه آنان داشته اند، مى توانى آن را نزد ما بيابى. * * * خوب است در اينجا برايت از عصاى موسى(ع) بگويم، وقتى كه حكومت ما فرا برسد و ايام ظهور فرا برسد، آن روز تو مى توانى عصاى موسى(ع) را نزد مهدى(ع) بيابى. آن روز، مهدى(ع) به يارانش دستور مى دهد تا از مكّه به سوى مدينه حركت كنند، در ميانه راه لشكر او تشنه مى شوند، او عصاى موسى را در دست دارد، حتماً در قرآن خوانده اى كه خدا به موسى مى گويد كه عصاى خود را بر سنگ بزن و از دل سنگ آب گوارا جارى مم كه شما را به سوى هدايت راهنمايى مى كنيم، ما نورهايى هستيم كه تاريكى ها را روشن مى كنيم و مردم را از گمراهى نجات مى دهيم. ما همچون علامتى هستيم كه راه را از بيراه به مردم نشان مى دهيم. ما صاحبان عقل و آگاهى كامل هستيم. در موقع سختى ها و بلاها، اين ما هستيم كه پناه مردم مى باشيم، ما هستيم كه مايه آرامش و آسايش همه بندگان خدا هستيم، فراموش نكن كه حتّى فرشتگان هم به ما پناه مى آورند. روز قيامت كه سخت ترين روز براى همه مى باشد، هيچ پناهگاهى به غير از ما يافت نمى كنى. ما وارث همه پيامبران هستيم، هر آنچه خدا به پيامبران عنايت كرده است، همه آنها نزد ماست، عصاى حضرت موسى(ع)ĉ شود. آن روز هم عصاى موسى در دست مهدى(ع) است، او عصاى خود را به سنگى بزرگ مى زند و آب گوارا جارى مى شود، آبى كه از آن سنگ مى جوشد هم تشنگى را برطرف مى كند و هم نياز انسان را به غذا! مى دانم دوست دارى از پيراهن ابراهيم(ع) هم برايت بگويم. هنگامى كه نمرود مى خواست ابراهيم(ع) را به جرم خداپرستى در آتش اندازد، جبرئيل به زمين آمد تا بزرگ پرچمدار توحيد را يارى كند. او همراه خود لباسى از بهشت آورد. به خاطرِ همين لباس، ابراهيم(ع) در آتش نسوخت. اين لباس نسل به نسل گشت، روزى هم از آن يوسف گشت و براى همين به آن پيراهن يوسف هم مى گويند، اين پيراهن به پيامبر اسلام به ارث رسيد و اكنون نŲد ما مى باشد. روزى هم كه مهدى(ع) ظهور كند، آن پيراهن را به تن خواهد نمود، آرى!خدا با همان پيراهنى كه ابراهيم(ع) را يارى كرد، مهدى(ع) را هم يارى خواهد نمود. * * * خداوند صفات زيادى دارد، او مهربان است، داراى علم زيادى است، قدرت دارد و...، همه اين صفات زيباى خدا را مى توانى در ما بيابى، ما محل ظهور اين صفات خدايى در اين دنيا هستيم، قدرت خدا بى اندازه است، علم او هم همين طور بى اندازه است، همه صفات و خوبى هاى خدا حد و اندازه ندارد، امّا تو مى توانى آن مقدار از صفات خدا را (كه مى شود در اين دنيا جلوه كند)، در وجود ما بيابى، ما محل ظهور صفات خدا هستيم، ما از خودمان هيچ نداريم، هر چه داريم، خدا به ما داده است، ما همچون آيينه اى هستيم كه تو مى توانى صفات و زيبايى هاى خدا را در وجود ما بيابى. هيچ موجودى به اندازه ما اين همه زيبايى را در خود جاى نداده است، براى همين اگر تو به دنبال علم خدا هستى، به علم ما نگاه كن، اگر مى خواهى قدرت خدا را ببينى، قدرت ما را نگاه كن. ما «حجّت خدا» هستيم، خوب است در اينجا معناى اين كلمه را بيشتر توضيح داده شود: حتماً براى تو پيش آمده است كه تلاش كرده اى براى شخصى كه سخن تو را قبول ندارد، دليلى بياورى، آن دليل تو، همان حجت توست. وقتى تو براى ثابت كردن سخن خود، دليل مى آورى، در زبان عربى، به اين دليل تو، «حجت» مى گويند. وقتى روز قيامت بر پا شود، خدا به مردم مى گويد: اى مردم! من خاندان پيامبر را به عنوان رهبران شما انتخاب نمودم، چرا از آنان پيروى نكرديد؟ چرا بيراهه رفتيد؟ چرا به سخنان آنان گوش فرا نداديد؟ چرا براى خودتان خليفه تعيين كرديد و دين مرا تباه ساختيد؟ به همين جهت است كه ما را «حجت خدا» مى گويند، يعنى ما دليل و برهان خدا هستيم، خدا راه سعادت را براى مردم روشن نمود، به آنان دستور داد تا ولايت ما را قبول كنند و از ما پيروى كنند، هر كس از ما اطاعت كرده باشد، اهل بهشت خواهد بود و هر كس با ما دشمنى كرده باشد، خشم خدا را براى خود خريده است. به دنبال پيراهن يوسف بوده ام ه جايزه خواهم داد، امّا اگر نتوانى جواب بدهى، امروز خون تو را خواهم ريخت. ـ اى حجاج! بگو بدانم آيا اين آيه قرآن را خواندى: (وَمِن ذُرِّيَّتِهِ دَاوُودَ وَسُلَيْمَانَ...). ـ آرى. ـ بگو بدانم منظور از اين آيه چيست؟ ـ خدا در اين آيه مى گويد كه داوود و سليمان از فرزندان ابراهيم هستند. ـ اى حجاج! آيا مى شود آيه بعد آن را برايم بخوانى؟ ـ (وَزَكَرِيَّا وَيَحْيَى وَعِيسَى...). ـ معناى اين جمله كه خواندى چه مى شود؟ ـ معلوم است. خدا مى گويد كه زكريا و يحيى و عيسى از فرزندان ابراهيم هستند. ـ اى حجاج! بگو بدانم، پدر عيسى كه بود؟ ـ چه حرف ها مى زنى. معلوم است، خداوند عيسى را از مDz عيد بريزد. خدايا! مگر گناه او چيست؟ چرا حجاج مى خواهد او را به قتل برساند؟ حجاج دستور مى دهد تا جلاد مخصوص او بيايد، همه چيز آماده مى شود. اكنون حجاج رو به ابن يَعمُر مى كند و مى گويد: ـ تو همان كسى هستى كه مى گويى رهبر مردم عراق هستى؟ ـ من دانشمندى از دانشمندان اين كشور هستم. ـ شنيده ام كه تو حسن و حسين را به عنوان فرزندان پيامبر معرّفى كرده اى. ـ آرى! من آنها را فرزندان پيامبر مى دانم و اين عقيده اى است كه قرآن آن را تأييد مى كند. ـ چه حرف هايى مى زنى؟ كدام آيه قرآن به اين معنى دلالت دارد؟ ـ به من مهلت بده تا برايت بگويم. ـ اگر جواب درستى بدهى به تو ده هزار سكّه نقرند مى شوند، حجّاج مى آيد و نماز را آغاز مى كند، آرى! او امروز حاكم عراق است. بعد از نماز دوستان او گرد او جمع مى شوند، او در حالى كه لبخند مى زند مى گويد: امروز روز عيد قربان است، بايد امروز مردى از اهل عراق را قربانى كنم و خون او را بر روى زمين بريزم! حجاج، حاكم خونريزى است كه با شيعيان دشمنى دارد، او خون شيعيان زيادى را ريخته است، هيچ كس نمى داند امروز قرعه به نام چه كسى افتاده است. سكوت همه جا را فرا مى گيرد، حجاج دستور مى دهد تا ابن يَعمُر را بياورند. آنجا را نگاه كن، آن پيرمرد را كه با دست هاى بسته مى آورند، همان ابن يَعمُر است كه حجاج مى خواهد خون او را در اين روامبر معرّفى كند، فاطمه(س) دختر پيامبر است، امّا چون فرزندان فاطمه(س)، نسلشان از طرف مادر به پيامبر مى رسد، براى همين فرزندان فاطمه(س)، نبايد خود را فرزندان پيامبر بنامند. اين سخن كسانى است كه مى خواهند خوبى ها و فضائل ما را انكار كنند. امّا به حكم قرآن، ما فرزندان پيامبر هستيم. حتماً دوست دارى بدانى كه از كدام آيه قرآن اين نكته استفاده مى شود، خوب است به تاريخ مراجعه كنى و حكايت ابن يَعمُر را بخوانى. * * * روز عيد قربان است، همه مردم براى خواندن نماز عيد جمع شده اند، همه منتظر هستند تا حاكم عراق بيايد و آنها نماز را پشت سر او بخوانند، بعد از لحظاتى همه از جا بل حرف ها و اسرارى است كه گاه سينه ام را تنگ مى كند، براى همين من آن اسرار را براى چاه مى گويم... آرى! ميثم آن شب فهميد كه مولاى او اسرارى در سينه دارد كه هيچ كس شايستگى شنيدن آن را ندارد. * * * ما به همه علوم و حقايق قرآن آگاهى داريم، ما برترين و بهترين مفسّران قرآن هستيم، ما جانشينان پيامبر مى باشيم و از نسل او هستيم. ما فرزندان پيامبر هستيم. (مقصود امام حسن(ع) تا حضرت مهدى(ع) مى باشد، امّا حضرت على(ع)، پسر عمو و داماد پيامبر است). بعضى ها مى گويند كه پيامبر هيچ نسلى از طرف پسران خود نداشته است، همه پسران پيامبر در كودكى از دنيا رفته اند، هيچ كس نبايد خود را فرزندِ پياى خود بروم، بايد او را يارى كنم، بايد بروم. سرانجام ميثم از محدوده اى كه على(ع) براى او قرار داده بود، خارج شد، او در تاريكى جلو رفت، در جستجوى مولاى خود سراسيمه مى رفت، تا اين كه در زير نور ضعيف ماه، كنار چاهى مولاى خود را يافت كه او سر به چاه نموده و با چاه سخن مى گفت. حضرت على(ع) متوجّه شد كسى به آن اطراف آمده است، سر خود را از چاه بيرون آورد و گفت: ـ كيستى؟ ـ من هستم. ميثم. ـ اى ميثم! مگر به تو نگفتم كه به دنبالم نيايى! ـ مولاى من! ترسيدم كه دشمنان به شما حمله كنند، دلم آرام نگرفت، دست خودم نبود، چه كنم؟ ـ ميثم! آيا از سخنان من چيزى شنيدى؟ ـ نه، آقاى من! ـ در سينه منر اين هنگام، على(ع) به ميثم گفت همين جا بايست، سپس با چوبى كه در دست داشت دور ميثم را يك خطى كشيد، آنگاه على(ع) به ميثم گفت: تو در همين جا بمان و از اين دايره اى كه دورت كشيده ام، عبور مكن، من بعد از مدّتى به سوى تو باز خواهم گشت. ميثم نگاه كرد، ديد كه على(ع) در دل تاريكى فرو رفت، لحظاتى گذشت، ميثم نگران شد، نكند خطرى مولاى مرا تهديد كند؟ او با خود چنين فكر مى كرد: چرا در اين تاريكى شب، مولاى خود را تنها گذاشته ام؟ نكند دشمنان به مولاى من حمله كنند و او را به شهادت برسانند؟ اگر اتّفاقى براى آقاى من روى بدهد، من چه عذرى نزد خدا خواهم داشت؟ بايد هر طور شده است به دنبال مول ما قرار داده است و ما حافظ و نگهدار آن اسرار هستيم. به خدا قسم، نزد ما اسرارى است كه هيچ فرشته و هيچ پيامبرى طاقت و توان تحمّل آن را ندارد. آرى! ما حافظان رازهاى خداوند هستيم، خدا ما را به اسرارى آگاه ساخته است كه هيچ كس غير از ما از آن اطّلاع ندارد، زيرا كسى غير از ما تاب تحمّل اين اسرار را ندارد. اكنون مى خواهم برايت خاطره اى را از ميثم تمّار بگويم، حتماً نام او را شنيده اى. همان كسى كه از ياران باوفاى حضرت على(ع) بود و به جرم محبّت به آن حضرت بر سر دار رفت. شبى از شب ها ميثم همراه حضرت على(ع) بود، آنها از شهر كوفه بيرون رفتند، ساعتى گذشت و آنها از شهر دور شده بودند، دΉ، به هر كس بركتى رسيده است، از وجود ما بوده است، هر كس كه بهره اى از بركت برده است، بايد بداند كه اصل آن بركت از ما بوده است. خلاصه آن كه اگر در جستجوى بركت هستى، به سوى ما بيا كه خدا همه بركت ها را نزد ما قرار داده است. اگر در جستجوى حكمت خدايى هستى، بدان كه حكمت خدايى نزد ماست، هر كس كه مى خواهد به حكمت خدايى برسد، بايد نزد ما بيايد و از دانش ما بهره ببرد، خدا ما را معدن حكمت خود قرار داده است. * * * ما حافظان رازهاى خدا هستيم، قلب هاى ما جايگاه اسرار خداست، در سرتاسر جهان هستى، جايگاهى براى اسرار خدا به جز قلب هاى ما يافت نمى شود، خداوند اسرار خود را در قلب هاىرا فقط و فقط مى توانى نزد ما بيابى. هر كس كه خواهان معرفت خداست بايد نزد ما بيايد و از ما درس معرفت بياموزد، برايت گفتم كه حتّى فرشتگان هم درس معرفت و خداشناسى را از ما آموختند. اگر در جستجوى بركت هستيد، آن را نزد ما مى يابى كه خدا ما را جايگاه بركت خود قرار داده است، حتماً مى دانى كه بركت چيست؟ بركت همان خوبى و خيرى است كه ماندگار و باقى است. بعضى از نعمت هاى خدا هستند كه دوام ندارند و اثر آن هم باقى نمى ماند، اين ها نعمت هستند، امّا بركت ندارند، تو بايد به دنبال خوبى ها و نعمت هايى باشى كه دوام دارند و اثر آن باقى مى ماند. وقتى به سوى ما رو مى كنى، بركت خدا را مى ياب ddxA4C    Y عهدنامه اى بر روى دست ما كسانى هستيم كه مردم را به سوى خدا دعوت مى كنيم و همه را به سوى خدا مى خوانيم، ما پرچمدار توحيد و خداپرستى هستيم و دوست داريم كه همه بندگىِ خداى يگانه بنمايند و هرگز به شرك و كفر آلوده نشوند. ما راه خشنودى خدا را به شما نشان مى دهيم، اگر در راه ما باشيد، بدانيد كه خدا از شما راضى و خشنود خواهد بود، هيچ چيز مانند اين نيست كه خدا از انسان راضى باشد و اين ما هستيم كه مى دانيم كه خشنودى خدا در چيست، ما آمده ايم تا شما را يارى كنيم و اين راه را به شما نشان بدهӱيم و بدون پدر آفريد. ـ خوب. اگر عيسى پدر ندارد، پس از طرف مادرش به ابراهيم مى رسد، يعنى مادر او مريم، با چند واسطه به حضرت ابراهيم مى رسد، پس معلوم مى شود قرآن، عيسى را كه فرزند دخترِ ابراهيم است، فرزند ابراهيم مى داند، البتّه مريم، با چندين واسطه، دختر ابراهيم مى شود. اكنون مى خواهم بپرسم، چطور مى شود كه عيسى، فرزند ابراهيم است، امّا حسن و حسين، فرزندان پيامبر نباشند؟ آيا فاصله مريم به ابراهيم بيشتر است يا فاصله فاطمه به پيامبر؟ مريم با چندين واسطه به ابراهيم مى رسد و خدا فرزند مريم را فرزند ابراهيم معرّفى مى كند، امّا فاطمه، دختر پيامبر است و بين او و پيامبر هيچ واسطه اى نيست، آيا باز هم مى گويى كه حسن و حسين فرزندان پيامبر نيستند؟ حجاج ديگر هيچ نمى تواند بگويد، او در مقابل همه اطرافيان خود سرافكنده شده است، او نمى تواند هيچ جوابى به ابن يَعمُر بدهد، چاره نيست، حجاج دستور مى دهد تا ابن يَعمُر را آزاد كنند و ده هزار سكّه نقره بياورند و به او بدهند تا زود از جلو چشم او دور شود. وقتى ابن يَعمُر مى رود، حجاج دستور مى دهد تا شترى را قربانى كنند، و سپس به اطرافيان خود مى گويد تا سفره را پهن كنند تا مهمانان غذا بخورند، ولى هيچ كس ديگر او را خندان نمى بيند، او از جواب دندان شكن ابن يَعمُر خشمناك است. راز دل با كه بگويم، اى خدارم به فداى شما باد، من قول مى دهم به آن عمل كنم. ـ على جان، در اين عهد نامه آمده است كه تو بايد بر همه سختى ها و بلاها صبر كنى، على جان! بعد از من، مردم جمع مى شوند حقّ تو را غصب مى كنند و به ناموس تو بى حرمتى مى كنند، تو بايد در مقابل همه اين ها صبر كنى! ـ چشم! من در مقابل همه اين سختى ها و بلاها صبر مى كنم. چه كسى باور مى كند كه مسلمانان براى آتش زدن خانه حضرت على(ع) جمع شوند و درِخانه او را آتش بزنند و ريسمان بر گردن او بياندازند و او را به سوى مسجد بكشانند و جلو چشم او ناموسش را با تازيانه بزنند؟ اكنون على(ع) به سجده رفته است و در سجده با خداى خويش سخن مى گويد: «من قبول كԨرئيل نازل مى شود، او براى مأموريّت ويژه اى آمده است: «اى محمّد! دستور بده تا همه از نزد تو بروند و فقط على(ع) بماند». پيامبر از همه مى خواهد تا از اتاق خارج شوند، اكنون جبرئيل رو به پيامبر مى كند و مى گويد: «اى محمّد! خدايت سلام مى رساند و مى گويد: اين عهدنامه بايد به دست وصىّ و جانشين تو برسد». جبرئيل نامه را به پيامبر مى دهد و پيامبر آن را به حضرت على(ع) مى دهد و از او مى خواهد تا آن را به دقّت بخواند. بعد از لحظاتى، پيامبر رو به حضرت على(ع) مى كند و مى گويد: ـ اى على، آيا از اين عهدنامه كه خدا برايت فرستاده آگاه شدى؟ آيا به من قول مى دهى كه به آن عمل كنى. ـ آرى، پدر و مادՇ با خدا انس گرفت، ديگر غير خدا را نمى جويد. ما براى ديگران امر و نهى خدا را بيان مى كنيم، به آنان مى گوييم كه خدا چه چيزى را دوست دارد و از چه كارى به خشم مى آيد. ما بنده خدا هستيم و خدا ما را گرامى داشته است و ما جز سخن خداى خود چيزى نمى گوييم، هر چه او دستور بدهد، با تمام وجودمان آن را مى پذيريم و هرگز مخالفت فرمان او نمى كنيم. * * * اكنون مى خواهم براى تو خاطره اى نقل كنم تا تو بدانى كه ما چگونه در مقابل دستورات خدا تسليم هستيم: آخرين روزهاى زندگى پيامبر است و او در بستر بيمارى است، حضرت على(ع)كنار پيامبر نشسته است، اشك در چشمان على حلقه زده است، در اين هنگام، ج֊م. ما در راه اجراى فرمان خدا ثابت قدم هستيم و در انجام دستوراتى كه خدا به ما داده است لحظه اى ترديد نمى كنيم، او به ما دستور داده است كه در بلاها صبر كنيم، در همه حال براى حفظ دين او تلاش كنيم، ما هم همه تلاش مى كنيم تا دين خدا زنده بماند. ما به خداى خويش محبّت كامل داريم، قلب ما آكنده از محبّت خداست و در همه جهان هستى، هيچ كس خدا را به اندازه ما دوست ندارد، زيرا معرفت و شناخت ما به خدا از همه بيشتر است و اين معرفت كامل است كه باعث مى شود ما خداى خويش را دوست بداريم و سرآمد محبّت خدا گرديم. آرى! آن كس كه شيرينى محبّت خدا را چشيده باشد، هرگز به سوى غير او نمى رود و كسى كٱدم و به آن راضى هستم». على(ع) در مقابل همه اين بلاها صبر خواهد نمود، چون خدا او را به صبر فرمان داده است، آرى در آن روزهاى سخت، فقط صبر على(ع)مى تواند اسلام را حفظ كند. اگر صبر على(ع) نباشد دشمنان اسلام، اصل و اساس اسلام را نابود خواهند كرد. على(ع) تا ديروز در همه جنگ ها با شمشير خود اسلام را زنده مى كرد، فردا بايد با صبر خود اسلام را زنده نگه دارد. * * * ما رهبرانى هستيم كه شما را به سوى خدا مى خوانيم، ما آماده ايم تا شما را به خدا برسانيم، ما راه رسيدن به خدا هستيم، اگر در جستجوى هدايت هستيد، از ما پيروى كنيد. خدا ما را به عنوان آقا و مولاى بندگان خود انتخاب نموده ڧست، ما دين خدا را از تحريف ها و كج روى ها حفظ مى كنيم، ما از دوستان و شيعيان خود حمايت مى كنيم، در موقع سختى ها آنها را تنها نمى گذاريم، ما به يارى آنها مى آييم. اكنون اين حكايت را بشنو تا بدانى كه ما هرگز دوستان خود را رها نمى كنيم: يك روز امام صادق(ع) به يكى از ياران خود رو كرد و گفت: ـ آيا مى دانى كه شيعه ما در لحظه جان دادن، دو نفر را مى بيند. ـ مولاى من! شيعه شما چه كسانى را مى بيند؟ ـ شيعه ما، در لحظه آخر، پيامبر و على(ع) را مى بيند. ـ آيا پيامبر و على(ع) با مؤمن سخنى هم مى گويند؟ ـ آرى! پيامبر و على(ع)، نزد مؤمن حاضر مى شوند، رسول خدا مى آيد و كنار مؤمن مى نشيند و على() در پايين پاى مؤمن، مى نشيند. آن وقت پيامبر به بالين مؤمن مى آيد، آن حضرت صورت خود را نزديك صورت مؤمن برده و به او مى گويد: اى دوست خدا! تو را بشارت باد كه من پيامبر هستم. آگاه باش كه من براى تو بهتر از همه دنيا هستم! ـ مولاى من! آيا على(ع) هم سخنى مى گويد؟ ـ بعد از آن پيامبر از كنار مؤمن برمى خيزد و على(ع) كنار مؤمن مى نشيند و به او مى گويد: اى دوست خدا، شاد باش و غم مخور! من على هستم، همان كسى كه تو همواره مرا دوست مى داشتى! من آمده ام تا تو را يارى كنم. آرى! موقع جان دادن كه سخت ترين لحظه هاست، ما به يارى دوستان خود مى آييم و آنها را تنها نمى گذاريم. عهدنامه اى بر روى دستشتند، آخر چگونه ممكن است خدا به ما بگويد گوش به فرمان كسى باشيد در حالى كه ممكن است او اشتباه كند؟ ـ حاج آقا! پس درست به همين دليل است كه سخن اهل سنّت باطل است. ـ كدام سخن؟ ـ آنها مى گويند كه ابوبكر و عمر و عثمان، «ولى امر» مسلمانان بودند و آنها بر مردم ولايت داشتند. ـ كسى مى تواند ولايت داشته باشد كه معصوم باشد، اين سخن حضرت على(ع) است كه فرمود: «خداوند دستور داد تا مردم از پيامبر اطاعت كنند زيرا پيامبر معصوم است و هرگز دستورى نمى دهد كه خدا از آن ناراضى باشد، هم چنين خدا دستور داده است تا مردم از ما اطاعت كنند، زيرا به ما مقام عصمت عنايت نمود». اين راه خدايى استۅت را به اهل بيت(ع) داده است؟ علّت اين كار چه بوده است؟ ـ مى دانى كه خداوند اطاعت از اهل بيت(ع) را بر همه واجب نموده است و به آنها ولايت داده است، همه مردم بايد از فرمان آنها اطاعت كنند، خوب، مقام ولايت با مقام عصمت همراه شده است، يعنى خداوند اطاعت كسانى را بر ما واجب كرده است كه هرگز دستورى خلاف رضايت خدا نمى دهند. ـ يعنى كسى كه عصمت ندارد نمى تواند ولايت داشته باشد؟ ـ دقّت كن، خدا اوّل به اهل بيت، مقام عصمت را داد، بعداً از مردم خواست تا از آنها اطاعت كنند، اگر آنها معصوم نبودند، خدا هرگز اطاعت آنها را بر ما واجب نمى كرد، اگر آنها معصوم نبودند، هرگز بر ما ولايت ند نبايد خدا را شكر كرد كه اسلام نجات پيدا كرد؟ دينى كه پيامبر براى آن، خونِ دل زيادى خورده بود بار ديگر زنده شد. خون حسين تا روز قيامت درخت اسلام را آبيارى مى كند. اين همان پيروزى است كه خدا وعده داده بود، امام حسين(ع) به هدف خود رسيد. يزيد به خاطر كينه اى كه از پيامبر و خاندان او داشت مى خواست اسلام را ريشه كن كند، او به عنوان خليفه مسلمانان، مى خواست ضربات هولناكى را به اسلام بزند. اين امام حسين(ع) بود كه با قيام خود اسلام را نجات داد. آرى! تا زمانى كه صداى اذان از گلدسته ها بلند است، امام حسين(ع)پيروز است. آرى! حزب خدا هميشه پيروز است. نداى پيروزى از فرازگلدسته ها  «من خدا را به خاطر سختى هاى بزرگ و مصيبت هاى دردناك و بلاهاى سخت شكر و سپاس مى گويم». همه مردم مدينه تعجّب كردند، آنها با خود گفتند: به راستى، امام سجاد چه مى گويد؟ او با چشم خود شهادت پدر، برادران، عموها و... را ديده است، او به سفر اسارت رفته است، او آب دهان انداختن اهل شام به صورت خواهرانش را ديده است; امّا چگونه است كه بازخدا را شكر مى كند؟ اما تاريخ مى داند كه چرا امام سجاد در آن لحظه شكر خدا نمود، آن كاروان از شام برگشته بود و به اسلام زندگى دوباره داده بود. آن كاروان به كربلا رفت و خون هاى زيادى در راه دين داد و به شام رفت و دين پيامبر را از مرگ حتمى نجات داد. آيކ خدا هستيم، خدا ما را از ميان همه بندگان خود انتخاب نموده است و ما را به همه آنها برترى داده است. ما «حزب الله» هستيم، ما حزب خدا مى باشيم و هر كس پيرو ما مى باشد از حزب خداست. ما و شيعيان ما همواره پيروز هستيم، زيرا خداوند اين وعده را داده است: (فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَـلِبُونَ). اين وعده خداست و تو مى دانى كه وعده خدا هرگز تخلف ندارد، درست است كه به ظاهر، حسين(ع) در كربلا مظلومانه شهيد شد و همه يارانش به شهادت رسيدند، امّا او پيروز آن ميدان بود. وقتى كه امام سجاد(ع) از سفر شام به مدينه بازگشت براى مردم مدينه سخنانى را بيان كرد، او رو به مردم كرد و چنين گفت:߸هور مى كند و او حكومت عدل الهى را در همه جهان برپا خواهد نمود. او ذخيره خداست، زمانى كه ظهور او فرا برسد، او به كنار كعبه مى آيد، آن روز فرشتگان دسته دسته براى يارى او خواهند آمد. جبرئيل با كمال ادب نزد او خواهد رفت و چنين خواهد گفت: «آقاى من! وقت ظهور تو فرا رسيده است». مهدى(ع) به كنار درِ كعبه رفته و به خانه توحيد تكيه خواهد زد و اين آيه را خواهند خواند: (بَقِيَّةُ اللَّهِ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ). اگر شما اهل ايمان هستيد بقيّةُ الله برايتان بهتر است. آن روز صداى مهدى(ع) در همه دنيا خواهد پيچيد: «من بقيةُ الله و حجّت خدا هستم». * * * ما برگزيدگا از آنان در اين راه شهيد شدند. خداوند آخرين پيامبر خود را هم فرستاد تا دين اسلام را كه كامل ترين دين است براى مردم بيان كند. اكنون كه پيامبران، همه از اين دنيا رفته اند و مهمان خدا شده اند، اين ما هستيم كه تنها يادگار آنها هستيم، آرى! ما بازمانده خدا و ذخيره او در روى زمين هستيم، حتماً ديده اى بعضى افراد، وسايل قيمتى تهيّه كرده و آن را در جايى مطمئن قرار مى دهند. آن وسايل، ذخيره هاى آنها هستند. خدا هم براى خود ذخيره اى دارد. اكنون تو ديگر معناى «بقية الله» را مى دانى، ما ذخيره هاى خدا در روى زمين هستيم، ما يادگار همه پيامبران هستيم. سرانجام روزى فرا مى رسد كه مهدى(ع) انى كه ولىّ امر شما هستند، پيروى كنيد. بدان كه منظور از «ولىّ امر»، ما هستيم، ما صاحبان امر ولايت و رهبرى اين جامعه هستيم، ما صاحبان مقام ولايت هستيم. خدا ما را رهبر و پيشواى اين مردم قرار داده است و اطاعت از ما را بر همه واجب نموده است. ما را بهتر بشناس، ما «بقية الله» هستيم. مى دانم دوست دارى در مورد اين كلمه بيشتر بدانى. حتماً در قرآن اين آيه را خوانده اى: (بَقِيَّةُ اللَّهِ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ). اگر شما اهل ايمان هستيد بقيّةُ الله برايتان بهتر است. خدا پيامبران زيادى براى هدايت بشر فرستاد. آنها براى سعادت بشر زحمات زيادى كشيدند، عده زيادى پيامبر، «ذكر» است، تو مى دانى كه «ذكر» به معناى ياد كردن است، چون مأموريّت پيامبر در اين دنيا اين بود كه ياد خدا را براى مردم زنده كند، خدا او را به اين نام ناميده است، يكى از نام هاى پيامبر، «ذكر» است، اكنون ديگر مى دانى چرا به ما «اهل ذكر» مى گويند، چون ما اهل و خاندان پيامبر هستيم، «اهل ذكر» يعنى «اهل پيامبر»، فقط ما هستيم كه از نسل پيامبر هستيم و فرزندان آن حضرت حساب مى شويم. * * * (يَـأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ أَطِيعُواْ اللَّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِى الاَْمْرِ مِنكُمْ). اى كسانى كه ايمان آورده ايد، از خدا و پيامبر او اطاعت كنيد، از كسظر آنان از هر چيزى كه تو تصوّر كنى، زشت تر است، براى همين است كه آنان هرگز فكر گناه هم نمى كنند. ـ حاج آقا! خدا به شما خير بدهد، من با اين مثال شما، خيلى چيزها را فهميدم، راست گفته اند كه گاهى يك مثال بهتر از يك كتاب مى تواند در فهميدن يك مطلب به ديگران كمك كند. ـ عصمت آنها فقط به معناى ترك گناه نيست، بلكه قلب آنها آن چنان از خدا پر شده است كه اصلاً غير خدا در آنجا، راه پيدا نمى كند، قلب آنها از علاقه به خدا، اطاعت خدا، بندگى خدا، انس با خدا و محبّت خدا پر شده است و ديگر جاى خالى نيست براى فكر غير خدايى، تا چه رسد به خطور نافرمانى خدا. ـ حاج آقا! به راستى چرا خدا مقام عص انجام چنين كارى داريد؟ آيا كسى اين قدرت را از شما گرفته است؟ ـ نه. من قدرت بر اين كار را دارم، امّا هرگز و هرگز چنين فكرى تا به حال به ذهنم خطور نكرده است. من نمى دانم منظور شما از اين حرف ها چيست؟ ـ عزيزم! صبر كن، معلوم مى شود، پس معلوم شد كه تو نسبت به انجام آن كارى كه گفتم، قدرت دارى، امّا هرگز فكر انجام آن را هم نمى كنى، چه رسد كه بخواهى آن كار را انجام دهى. ـ بله. همين طور است. ـ خوب. آيا خداوند مى تواند شناخت و معرفتى به اهل بيت(ع) بدهد كه زشتى گناه نزد آنها از همه چيز بيشتر باشد؟ آيا چنين چيزى امكان دارد؟ ـ آرى. ـ اهل بيت(ع) قدرت بر انجام گناه دارند، امّا گناه در ندش نيست، چه بسا دل انسان براى يك لحظه هوس يك گناه مى كند. اهل بيت(ع) هر چقدر مقام بالايى داشته باشند، به هر حال انسان هستند و ممكن است به ذهن و قلب آنها فكر گناه بيايد. ـ عزيزم! آيا من مى توانم يك سؤال از شما بپرسم؟ آيا ناراحت نمى شويد؟ ـ بفرماييد. ـ شما چند سال داريد؟ ـ من بيست سال دارم. ـ آيا در اين مدّت، هرگز به ذهنتان رسيده است كه وقتى به دستشويى مى رويد، مقدارى از آنچه از شما دفع شده است را بخوريد؟ ـ حاج آقا! اين چه سؤالى است كه شما مى پرسيد؟ ـ آنچه از شما دفع شده است در نظر شما آن قدر پست و متعفّن است كه شما هرگز چنين فكرى هم نمى كنيد. بگوييد بدانم آيا شما قدرت بركر گناه كردن هم به ذهن ما نمى رسد، خدا به لطف خود، مقام عصمت را به ما داده است. مى دانم تصوّر اين معنا براى شما سخت است، خوب است به كتب نويسندگان شيعه مراجعه كنيد و ببينيد كه آنها چگونه اين نكته را براى شما شرح داده اند. * * * در اينجا شرح ماجرايى كه براى يكى از نويسندگان پيش آمده بيان مى شود: يك روز يكى از جوانان نزد من آمد و گفت: ـ حاج آقا! من يك سؤالى دارم كه خيلى ذهنم را مشغول كرده است. ـ آن سؤال چيست؟ ـ ما معتقد هستيم كه اهل بيت(ع) معصوم هستند، آخر چگونه مى شود اهل بيت(ع) هرگز فكر گناه هم نكنند، چگونه ممكن است انسان به اين مقام برسد، اختيار دل انسان كه دست خو هم هدايتگر مردم هستيم. ما از همه لغزش ها و زشتى ها و پليدى ها به دور هستيم، خدا به ما مقام عصمت را داده است، ما همه معصوم هستيم و هرگز فكر گناه هم به ذهن خود راه نمى دهيم. نمى دانم تو از عصمت چقدر مى دانى، بعضى ها به اشتباه خيال مى كنند كه ما قدرت انجام گناه را نداريم و براى همين است كه معصوم هستيم، يعنى آنها خيال مى كنند معصوم كسى است كه نمى تواند گناه بكند، اين سخن اشتباه است، اگر ما نتوانيم گناه بكنيم و قدرت انجام گناه را نداشته باشيم، اين كه فضيلت نيست، فضيلت اين است كه كسى بتواند گناه بكند، امّا گناه نكند. ما قدرت داريم و مى توانيم گناه بكنيم، امّا هرگز و هرگز كس نمى تواند به سعادت و رستگارى برسد. وقتى كه شبى تاريك، در بيابان راه را گم كنى، به دنبال نورى مى گردى تا بتوانى نجات پيدا كنى، در آن تاريكى اين نور است كه مى تواند تو را راهنمايى و هدايت كند، وقتى نورى را از دور دست ها مى بينى، به سوى آن مى روى، زيرا مى دانى در آنجا كسى هست كه مى تواند به تو كمك كند. خداوند هم ما را مايه هدايت همه قرار داده است، همه نياز به هدايت ما دارند. * * * ما رهبرانى هستيم كه خدا ما را هدايت نموده است و ما را مأمور كرده است تا ديگران را هدايت كنيم، لطف خداوند همواره با ما بوده است و ما در سايه مهربانى او هستيم، خداوند، خود هدايتگر ماست و مر زبان عربى، واژه «طريق» و «صراط»، هر دو به معناى «راه» است. وقتى ما بخواهيم از راهى سخن بگوييم كه اصلى و وسيع است، از واژه «صراط» استفاده مى كنيم; امّا وقتى بخواهيم به مسيرى اشاره كنيم كه پيمودن آن با سختى همراه است واژه «طريق» را به كار مى بريم. راهى را كه ما شما را به سوى آن فرا مى خوانيم، راهى وسيع و واضح است و در آن هيچ ابهام و مشكلى نيست، شما به راحتى مى توانيد با پيمودن اين راه به سعادت و رستگارى برسيد. ما نور خدا در آسمان ها و زمين هستيم، ما مايه هدايت اهل آسمان ها و زمين هستيم، ما فرشتگان و اهل زمين را به سوى زيبايى ها رهنمون مى كنيم، اگر هدايت ما نباشد، هيچ   SB4[    w نداى پيروزى از فرازگلدسته ها خداوند در قرآن از مسلمانان خواسته است تا اگر سؤالى دارند و به دنبال پاسخ آن مى گردند، سؤال خود را از «اهل ذكر» بپرسند: (فَسْـَلُواْ أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لاَتَعْلَمُونَ). بدانيد ما همان «اهل ذكر» هستيم كه خدا در قرآن از ما اينگونه ياد كرده است. شايد دوست داشته باشى، بدانى كه چرا خداوند ما را «اهل ذكر» ناميده است؟ خوب است بدانى كه يكى از نام هاى \C5    K اين راه خدايى است علم و دانش خدا نزد ماست، قلب هاى ما جايگاه اسرار خدا مى باشد، ما حجت خدا بر بندگانش هستيم، تو در نماز بارها و بارها مى گويى: اهْدِنَا الصِّرَطَ الْمُسْتَقِيمَ بدان كه ما همان صراط مستقيم خدا هستيم، ما همان راه خدا هستيم. اگر مردم به سوى ما بيايند و سخنان ما را بشنوند، به هدايت رهنمون خواهند شد و سعادت دنيا و آخرت را از آنِ خود خواهند نمود. لازم است به اين نكته اشاره كنم كه  به آن عمل كند، به حقيقت و رستگارى مى رسد. شما همواره ما را به تقوى و پرهيز از گناه سفارش نموده ايد، شما دوست داريد كه شيعيان شما از همه زشتى ها و گناهان دورى كنند و هرگز نافرمانى خدا را نكنند. شما كسانى هستيد كه به نيكى كردن، عادت كرده ايد، شما بزرگوار و كريم هستيد، آرى! عادت و روش و خوى شما، احسان و نيكى كردن به ديگران است. سخاوت شما زبانزد همه است، شما هرگز كسى را كه به سوى شما بيايد، نااميد نمى كنيد. شنيده ام كه روزى در ميدان جنگ، حضرت على(ع) با كافران مشغول كارزار بود، در آن ميان، مرد عربى كه بت پرست بود، نگاهش به شمشير على(ع) افتاد، آن را بسيار قيمتى يافت. دلش مى; خواست كه آن شمشير از آن او باشد، او فرياد برآورد: «اى على! شمشير خود را به من بده»! على(ع) در يك چشم به هم زدن شمشير خود را به سوى او افكند تا او آن را بردارد. آن مرد نمى توانست باور كند، رو به على(ع) كرد و گفت: «آيا در اين ميدان جنگ، شمشير خودت را به من مى دهى؟». على(ع) در جوابش چنين گفت: تو از من خواهشى نمودى و شخصى كه كريم است هرگز كسى را كه از او خواهشى داشته نااميد نمى كند، من حتّى در اين ميدان جنگ هم كسى را نااميد نمى كنم. مرد عرب به فكر فرو رفت، همه ديدند كه او از جنگ دست كشيد، از اسب خود پياده شد و به سوى على(ع) آمد و به دست او مسلمان شد. * * * شما راستگو بوده و هرگلكه در كمتر از يك لحظه در جلوى او قرار گرفته است. همه از كارى كه آصف بن برخيا كرد، تعجّب كردند، آخر او چگونه توانست اين كار را بنمايد. قرآن از راز قدرت آصف بن برخيا براى ما سخن مى گويد، قرآن مى گويد: «او قسمتى از علم كتاب را داشت»، علم كتاب همان علم غيبى است كه خدا به بعضى از بندگان خوب خود مى دهد. اكنون مى خواهم نكته اى را برايت بگويم، آصف بن برخيا فقط قسمتى از آن علم نزد او بود و قادر به انجام چنان كار بزرگى شد كه همه را به تعجّب واداشت، خدا به او قسمتى از آن علم را عنايت كرده است، امّا خدا به ما همه آن علم را داده است، همه علم كتاب نزد ماست. كمتر از يك چشم به هم زدن ن جلوس مى كند. اينجا بود كه سليمان(ع) تصميم گرفت تا زمينه هدايت ملكه و مردم آن كشور را فراهم سازد، ابتدا نامه اى به ملكه نوشت و او را به خداپرستى دعوت كرد. در يكى از روزها، سليمان(ع) به اطرافيان خود رو كرد و گفت: چه كسى مى تواند تخت ملكه سبا را برايم حاضر كند؟ بين فلسطين (كه سليمان(ع) در آنجا حكومت مى كرد) و بين كشور سبا (كه در يمن واقع شده بود)، صدها كيلومتر فاصله است، اكنون سليمان(ع) مى خواهد كسى آن تخت ملكه سبا را براى او حاضر كند. آصف بن برخيا به سليمان(ع) گفت: من در كمتر از يك چشم بر هم زدن، آن تخت را براى تو حاضر مى كنم. و اين گونه بود كه سليمان(ع) نگاه كرد، ديد كه تخت ان كسانى هستيم كه خدا ما را برگزيد و علم غيب را به ما ياد داد. شايد بخواهى بدانى كه اين علم غيب چيست و كسى كه آن را بداند چه كارهايى مى تواند انجام بدهد. پس بايد براى تو قصّه سليمان(ع) و جانشين او را بگويم، قرآن در سوره «نمل» به اين جريان اشاره دارد: روزى سليمان(ع) بر تخت خود نشسته بود، امّا از هدهد (پرنده اى كه آن را شانه به سر مى گويند) خبرى نبود، سليمان(ع) سراغ او را گرفت، بعد از مدّتى هدهد آمد و به او خبر داد كه در كشور «سبا» مردم همه خورشيد را پرستش مى كنند، ملكه آنجا نامش بلقيس است، او هم خورشيد را مى پرستد. هدهد به او خبر داد كه آن ملكه، تختى باشكوه دارد كه بر روى آبراى ما بخواهد ما همان را انجام مى دهيم، ما تسليم فرمان خداى خويش هستيم. ما كسانى هستيم كه با لطف خداى خويش به سعادت و رستگارى رسيديم، آرى! وقتى ما اين گونه تسليم فرمان خدا بوديم خدا هم ما را به رستگارى بزرگى رساند، هيچ كس نمى داند كه خدا ما را به چه فوز و رستگارى رساند و خدا مى دانست كه ما شايستگى بالاترين و والاترين مقام ها را داريم، حتماً اين آيه قرآن را خواندى: (عَـلِمُ الْغَيْبِ فَلاَيُظْهِرُ عَلَى غَيْبِهِ أَحَدًا) (إِلاَّ مَنِ ارْتَضَى...). خدا به غيب، علم و آگاهى دارد، او علم غيب مى داند، و اين علم غيب خويش را فقط به كسانى مى آموزد كه برگزيده او باشند. ما همى او را نمى كنيم، ما اهل تقوى هستيم و يك لحظه هم از ياد او غفلت نمى كنيم. آيا اين آيه را خوانده اى؟ (يَـأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ اتَّقُواْ اللَّهَ وَكُونُواْ مَعَ الصَّادِقِينَ). اى اهل ايمان، پرهيزكارى كنيد و با راستگويان همراه باشيد. ما همان راستگويانى هستيم كه خدا در قرآن دستور داده تا مردم همراه ما باشند. خداوند ما را از ميان همه مخلوقات خود برگزيد و ما را مقامى بس بزرگ داد. ما همواره اطاعت خدا مى كنيم و هرگز از فرمان او سرپيچى نمى كنيم، ما دستورات خدا را اجرا مى كنيم و چيزى را انجام مى دهيم كه خدا اراده نموده است، ما از خود اراده اى نداريم، هر چه خدا ه است كه خدا فرموده است: لا الله اله الله، دژِ محكم من است، هر كس وارد اين دژ من بشود از عذاب من در امان است». سخن امام به پايان رسيده بود و ديگر موقع حركت بود. همه با امام خداحافظى كردند. هنوز امام چند قدم دور نشده بود كه بار ديگر چنين گفت: «بِشُروطِها وَ أَنا مِنْ شُروطِها». آيا مى دانى منظور امام رضا از اين سخن چه بود؟ منظور امام رضا اين بود كه فقط گفتن «لا اله الا الله» كفايت نمى كند، بايد به همه شرايط آن نيز عمل نمود. يكى از مهم ترين شرايط توحيد، اعتقاد به ولايت ما مى باشد، توحيد بدون ولايت ما نمى تواند كسى را از عذاب روز قيامت نجات بدهد. قرآن را براى شما نوشتمد، غوغايى در ميان علماى شهر برپا شد. چند نفر از بزرگان آنها نزد امام آمدند، يكى از آنها چنين گفت: اى پسر رسول خدا! از ميان ما مى روى و ما هنوز از تو حديثى نشنيده ايم! ديگرى گفت: تو را به حقّ پدر بزرگوارت، قسم مى دهيم كه حديثى براى ما بگوييد تا ما از شما يادگار داشته باشيم. امام لبخندى زد، همه خوشحال شدند، قلم هاى خود را در دست گرفتند تا سخن امام را بنويسند. امام رو به آنان كرد و گفت: «من اين حديث را از پدرم، امام كاظم شنيده ام. او هم از امام صادق از امام باقر از امام سجاد از امام حسين از امام على از پيامبر شنيده است. پيامبر هم از جبرئيل شنيده است. جبرئيل هم از خداوند شنيت(ع) است. فكر مى كنم براى روشن شدن اين سخن، اين حكايت را برايت بگويم: مردم نيشابور منتظر آمدن امام رضا(ع) بودند. نيشابور، شهرى است كه مهد علم و دانش بود، علماى بزرگى در آنجا زندگى مى كردند، همه آنها اهل حديث بودند، آنها هم خبردار شده بودند كه امام رضا(ع) به نيشابور مى آيد. همه آنها به استقبال آن حضرت آمدند، آنها دوست داشتند كه از امام رضا(ع) حديثى بشنوند. مأمون دستور داده بود تا امام رضا(ع) مدّت زيادى در نيشابور نماند، او مى دانست كه اگر مردم فرصت پيدا كنند و با امام رضا(ع) آشنا شوند، خطرى بزرگ حكومت را تهديد خواهد نمود. خبر رسيد كه امام رضا(ع) از شهر نيشابور حركت مى ك «ما نياز به قرآن تو نداريم». وقتى كه عُمَر اين سخن را گفت على(ع) قرآن خود را به خانه خود برد، مگر پيامبر بارها نگفته بود: «من شهر علم هستم و على(ع) دروازه آن است، هر كس خواهان علم است آن را از على(ع) بياموزد»؟ پس چرا آن روز مردم با على(ع) آن گونه برخورد كردند؟ * * * خدا ما را ستون هاى توحيد قرار داد، اگر كسى ولايت ما را نداشته باشد، توحيد او هم قبول نمى شود، آرى! خداشناسى به واسطه ولايت ما قوّت گرفته و عزّت يافته است، اگر كسى خداى يگانه را عبادت كند ولى با ما بيگانه باشد، بايد بداند كه خدا اين عبادت را از او قبول نمى كند، شرط قبولى همه اعمال، ولايت و محبّت ما اهل بيخارج نشود، گويا آن روز على(ع) كار نوشتن قرآن را تمام كرده بود، او قرآن را درون پارچه اى پيچيده و به مسجد آورده بود. على(ع) با صداى بلند مردم را خطاب قرار داد و گفت: «اى مردم، من در اين مدّت مشغول نوشتن قرآن بودم، نگاه كنيد، اين قرآنى است كه من نوشته ام، من به تفسير همه آيه هاى قرآن آگاه هستم چرا كه از پيامبر در مورد همه آنها سؤال كرده ام». آرى! اگر مردم به دنبال فهم قرآن بودند، بايد از على(ع) تفسير قرآن را مى آموختند، زيرا او از همان ابتداى نزول قرآن با پيامبر بود و هر گاه آيه اى نازل مى شد، تفسير و تأويل آن را از پيامبر مى پرسيد. بعد از لحظاتى، عُمَر از جا بلند شد و گفت:ن قرآن انتخاب نمود، ما از رمز و راز آيات قرآن آگاهى كامل داريم، خدا از بندگان خود خواست براى فهم قرآن از تفسير ما بهره ببرند، امّا افسوس كه مردم به اين دستور خدا گوش فرا ندادند. آيا از ماجراى قرآن على(ع) خبر دارى؟ روز پنج شنبه، اوّل ماه ربيع الأوّل سال يازدهم هجرى بود، مردم مدينه براى خواندن نماز در مسجد جمع شده بودند، آنها ابوبكر را به عنوان خليفه انتخاب نموده و منتظر بودند تا او وارد مسجد شود و آنها پشت سر او نماز بخوانند. همه نگاه ها به سوى در مسجد خيره شد، اين على(ع) بود كه وارد مسجد مى شد، همه مردم تعجّب كردند، على(ع) قسم خورده بود تا قرآن را ننويسد از خانه خود ر خودش در زمين و آسمان قرار داد، هر كس كه در جستجوى روشنايى و هدايت خداست، بايد از نور ما بهره بگيرد، آرى! ما نور خدا هستيم. خدا ما را با «روح القدس» يارى نمود، و تو چه مى دانى كه «روح القدس» چيست؟ او يكى از آفريده هاى خداست كه از همه فرشتگان (و حتّى از جبرئيل) مقامى بالاتر دارد. خدا ما را خليفه و جانشين خود در زمين انتخاب نمود، ما «حجّت خدا» بر بندگانش هستيم، ما دين خدا را يارى مى كنيم و حافظ اسرار خدا هستيم، ما خزانه دار علم خدا مى باشيم، خدا حكمت خويش را نزد ما به امانت گذاشته است، قلب ما جايگاه نگهدارى حكمت خداست. ما مفسّر آيات قرآن هستيم، خدا ما را به عنوان مفسره مى شد. على(ع) دست در اين حلقه كرد با صداى «الله اكبر»، درب قلعه را از جا كند. همه تعجّب كردند، آن در را چهل نفر هم نمى تواستند از جاى بلند كنند، پس چگونه على(ع) توانست اين كار را به تنهايى انجام دهد؟ اين معجزه خدايى بود، اين كار كار خدايى بود، كار بشر نبود، گويا دست خدا در آستين على(ع) جلوه كرده بود. على(ع) درب قلعه را به گوشه اى پرتاب كرد. * * * خدا همه خوبى ها را در ما قرار داده بود. خدا به اين انتخاب خود راضى و خشنود است. خدا خودش ما را هدايت نمود و ما را با اين هدايت، عزيز نمود، او اسم اعظم خود را به ما ياد داد، معجزات و كرامات بيشمارى براى ما قرار داد، او ما را نوما را انتخاب نمود و ما را از اسرار خود آگاه ساخت. خدا ما را براى قدرت خويش گزينش نمود، خدا قدرت خود را به ما داد، او كليد همه كارها، رمز همه رازها، توان انجام همه كارها به ما داده است. قدرتى كه خدا به ما داده است، بالاتر از تصوّر انسان است، اين قدرت، قدرتى است خدايى. در جنگ خيبر پيامبر، على(ع) را براى فتح قلعه خيبر فرستاد، على(ع) به سوى درب قلعه مى رود، اين كار بسيار خطرناك بود، زيرا يهوديان از بالاى برج ها مى توانستند او را هدف قرار بدهند، على(ع) خودش را به كنار درب قلعه رساند، بر روى آن، سوراخ كوچكى به اندازه دست انسان وجود داشت كه از آن براى ديدن بيرون قلعه استفاد {E5C    ] قرآن را براى شما نوشتم خداوند در ميان همه آفريده هايش SD4o    c كمتر از يك چشم به هم زدن خداوند ما را بزرگ شمرده است و ما را بر همه برترى داده است، ما مقرّب درگاه خود قرار داده است، ما به خدا نزديك تر از همه هستيم، ما حتّى از فرشتگان به خدا نزديكتر هستيم. ما بندگان پرهيزگار خداييم، هرگز معصيت و نافرمان به حمد و ثناى خدا گشوديم و هيچ گاه از سپاس او غافل نشديم، هميشه به ياد خدا بوديم و به عهد و ميثاق او وفا نموديم. ما هيچ كوتاهى در اطاعت خدا نداشتيم و براى امّت اسلام هميشه خيرخواهى نموديم و با گفتار حكيمانه و نصيحت هاى سودمند و پسنديده مردم را بهراه خدا دعوت نموديم. ما از جان براى حفظ دين خدا مايه گذاشتيم و خود را در راه خدا فدا نموديم، خدا از ما پيمان گرفته بود كه در مقابل سختى ها و بلاها صبر نماييم و ما به اين پيمان خدا وفادار باقى مانديم و بر همه سختى ها و بلا صبر نموديم. آيا مى خواهى ببينى كه صبر ما چگونه بود؟ لحظه اى به كربلا فكر كن، عصر عاشورا كه فرا رسيد، ا بود. خدا ما را از هر لغزشى حفظ نموده است و از سرگردانى و حيرت نجات داده است، ما را از زشتى ها پاك نموده است و پليدى ها را از ما دور نموده است. حتماً اين آيه قرآن را خوانده اى: «إِنّمَا يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا: خدا اراده كرده كه خاندان پيامبر را از هر پليدى پاك نمايد». آرى! ما همان خاندانى هستيم كه خدا ما را از حيرت ها، گمراهى ها و زشتى ها پاك نموده است. ما در مقابل اين همه زيبايى هايى كه خدا به ما داده است، تلاش كرديم تا در مقابل او خشوع و خضوع داشته باشيم، ما همواره خدا را به بزرگى ياد نموديم، ما زب دانست، ولى امام صادق(ع) از آن باخبر بود، ابراهيم از امام خود خيلى خجالت كشيد. امام به سخنان خود چنين ادامه داد: سعى كن كه ديگر با صداى بلند، با مادرت سخن نگويى و او را ناراحت نكنى. * * * ما وسيله هدايت بندگان خدا هستيم، نورِ ما در تاريكى ها باعث نجات بندگان خدا مى شود، وقتى كه فتنه ها و سياهى ها هجوم مى آورند، مردم مى توانند با استفاده از نور ما به سوى سعادت و رستگارى رهنمون شوند. ما راهنماى ديگران به سوى راه مستقيم هستيم، ما مردم را به دين خدا دعوت مى كنيم و آنها را به رستگارى مى رسانيم، هر كس كه پيرو ما باشد، راه نجات را يافته است و سرانجام او بهشت جاودان خواهد به خانه رساند. وقتى او به خانه رسيد، مادرش را خيلى نگران يافت، مادر به او گفت: پسرم! چرا اين قدر دير كردى؟ دلم هزار جا رفت، گفتم نكند مأموران حكومتى تو را دستگير كرده باشند، امّا ابراهيم با عصبانيت بر سر مادر فرياد زد و او را ناراحت كرد. فردا صبح، ابراهيم به سوى خانه امام صادق(ع) حركت كرد، وقتى وارد خانه امام(ع) شد، سلام كرد. امام جواب سلام او را داد، سپس رو به او كرد و گفت: اى ابراهيم! چرا ديشب با مادر خود با صداى بلند سخن گفتى؟ چرا دل او را شكستى؟ آيا فراموش كردى كه او براى بزرگ كردن تو چقدر زحمت كشيده است؟ ابراهيم خيلى تعجّب كرد، جريان تندى من با مادرم را هيچ كس نمى خواهيد انجام دهيد، ولى بدانيد كه خدا و رسول خدا و مؤمنان، عمل شما را مى بينند. به راستى كه منظور از «مؤمنان» در آيه ما هستيم، ما بر آنچه بندگان خدا انجام مى دهند، آگاه هستيم، اعمال و كردار شما هر روز به ما عرضه مى شود و ما از آن باخبر مى گرديم. شنيدن حكايت زير خالى از لطف نيست: ابراهيم يكى از ياران امام صادق(ع) بود، يكى از شب ها كه او به خانه امام صادق(ع) رفته بود، سخن به درازا كشيد، او از بس مجذوب سخنان امام شده بود، گذشت زمان را فراموش كرد. وقتى او به خود آمد، فهميد كه خيلى از شب گذشته است و حتماً مادرش نگران شده است. ابراهيم با امام(ع) خداحافظى كرد و با سرعت خود را LF4i    [با خبر از حال همه هستم خدا ما را شاهد و ناظر بر آفريده هاى خود قرار داد، ما به اذن خدا از آنچه در جهان هستى مى گذرد، با خبر هستيم، ما از اعمال و كردار مردم اطّلاع داريم و خدا اين علم و آگاهى را به ما داده است، ما هر چه داريم از خدا داريم، ما از خودمان هيچ نداريم. خدا در قرآن مى فرمايد: (وَقُلِ اعْمَلُواْ فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَرَسُولُهُو وَالْمُؤْمِنُونَ...). بگو هر آنچه ممام حسين(ع) ديگر هيچ يار و ياورى نداشت، او به سوى ميدان رفت و باران تير و سنگ و نيزه به سوى او آمد، او تك و تنها در ميدان ايستاده بود، او بر روى اسب، شمشير به دست، گاه نگاهى به خيمه ها مى كند، گاه نگاهى به مردم كوفه. تيرها بر بدن او اصابت مى كرد، تمام بدن او از تير پر شده بود. سنگى آمد و به پيشانى او برخورد كرد، خون از پيشانى او جارى شد. او لحظه اى صبر كرد، ناگهان تيرى زهر آلود به سينه او برخورد كرد. صداى امام در دشت كربلا پيچيد: من به رضاى خدا راضى هستم. اين حسين(ع) كيست كه در ميان اين همه سختى ها، اين گونه با خداى خويش سخن مى گفت؟ تير به سختى در سينه او فرو رفته بود، او ير را از كمر بيرون آورد، خون مى جوشد، او خون ها را جمع كرد و به سوى آسمان ريخت و گفت: «بار خدايا! همه اين بلاها در راه تو چيزى نيست». امام بار ديگر خون در دست خود گرفت، اين بار آن خون را به سر و صورت خود ماليد و گفت: «مى خواهم جدّم رسول خدا مرا در اين حالت ببيند». خونى كه از بدن امام رفته بود، باعث ضعف او شد، دشمن فرصت را غنيمت شمرد، و از هر طرف با شمشيرها آمدند و باران شمشيرها شروع شد. هفتاد و دو ضربه شمشير بر بدن امام نشست. بعد از لحظاتى، امام با صورت به روى زمين آمد، او با لب تشنه با خداى خويش سخن مى گفت: «در راه تو بر همه اين سختى ها صبر مى كنم». با خبر از حال همه هستم نده شده است. آرى! خشنودى ما، خشنودى خداست، خشم ما، خشم خداست، فكر مى كنم بايد اين مطلب را بيشتر توضيح بدهم: فرعون ادّعاى خدايى مى كرد، و مردم مصر هم سخن او را قبول كرده بودند و او را عبادت مى كردند، فرعون بى گناهان زيادى را به قتل رساند، تا اين كه سرانجام يك شب موسى(ع) به دستور خدا قوم بنى اسرائيل را به سوى فلسطين حركت داد. آن شب موسى(ع) و يارانش از رود نيل عبور كردند و وقتى فرعون و يارانش به دنبال آنها وارد رود نيل شدند، عذاب خدا فرا رسيد و همه غرق شدند. خداوند در قرآن چنين مى گويد: «فَلَمَّآ ءَاسَفُونَا انتَقَمْنَا مِنْهُمْ فَأَغْرَقْنَـهُمْ أَجْمَعِينَ: وقتى ف روزه بگيرد، و به اندازه كوه بزرگى زكات بدهد و هزار حج هم به جا آورد و سپس كنار خانه خدا مظلومانه به قتل برسد، با اين همه اگر ولايت تو را قبول نداشته باشد، وارد بهشت نخواهد شد. آرى! ولايت ما نزد خدا از همه چيز مهم تر است. * * * خدا امر خودش را (كه همان برپايى حكومت الهى است) به شما واگذار نموده است، شما ولىّ خدا هستيد و هر كس ولايت مرا داشته باشد، در واقع ولايت خدا را قبول دارد، هر كس با ما دشمنى كند با خدا دشمنى كرده است.هر كس محبّت ما را به دل داشته باشد، محبّت خدا را در دل دارد، هر كس بغض و كينه ما را داشته باشد، بغض خدا را دارد. هر كس به ما پناه بياورد، به خدا پناهن ما درگذرد، ما شفاعت شيعيان واقعى خود را خواهيم نمود و خداوند هم سخن ما را پذيرا خواهد شد. سخن ما حق را از باطل جدا مى كند، همه معجزات و نشانه هايى كه نزد پيامبران وجود داشته است، نزد ما هم وجود دارد. خداوند در مورد ولايت ما سفارش بسيار زيادى نموده است، اسلام بر پايه پنج ستون بنا شده است: نماز، زكات، روزه، حج و ولايت ما، امّا خداوند اهميّتى را كه به ولايت ما داده است به هيچ كدام از نماز و روزه و حج و زكات نداده است. اين سخن پيامبر است كه يك روز رو به على(ع) كرد و فرمود: اى على! اگر كسى به اندازه نوح(ع) زنده بماند و در تمام عمر خود عبادت خدا را به جا آورد و نماز بخواند وناهى نخواهند داشت، آن روز آنها خواهند فهميد كه چگونه خود را به نابودى كشانده اند. حق و حقيقت هميشه با ما بوده است، هر كجا ما برويم، حق و حقيقت هم همان جاست. اگر شما در جستجوى حقيقت باشيد و به شرق دنيا برويد، يا به غرب دنيا برويد، هرگز حقيقت را نخواهيد يافت، حقيقت را خداوند فقط همراه ما قرار داده است، ما محور حق و حقيقت هستيم. ميراث همه پيامبران نزد ماست و ما وارث همه آنها هستيم، بازگشت خلق خدا در روز قيامت به سوى ماست و اعمال و كردار آنها بر ما عرضه مى شود، و در قيامت از آنها در مورد محبّت و دوستى ما سؤال خواهد شد. ما در روز قيامت از خداوند مى خواهيم كه از گناه شيعي قبول نكند، بداند كه به سوى نابودى پيش مى رود. شايد بگويى كه كوتاهى در حق ما چيست؟ بدان كه عدّه اى از مردم با ما دشمن هستند و بغض و كينه ما را به دل دارند، آنها كه از دين خدا به دور هستند و هرگز رحمت خدا را به روى خود نخواهند ديد، گروه ديگر، ما را فقط به عنوان فرزندان پيامبر قبول دارند، آنها به ما فقط به اين دليل احترام مى گذارند، آنها ولايت ما و مقام هايى را كه خدا به ما داده است، قبول ندارند. آنها در واقع، در حقّ ما كوتاهى مى كنند، آنها هم به سوى نابودى به پيش مى روند، فرداى قيامت كه ما پناه شيعيان خود باشيم و آنها را شفاعت كرده و از آب كوثر سيرابشان سازيم، آنها هيچ  كرد، امّا مى دانستيم كه خدا دوست دارد ما در راه او شهيد شويم، براى همين صبر كرديم و تسليم قضاى خدا شديم. وقتى فرشتگان ديدند كه ما چگونه تسليم قضاى خداى خود شده ايم، تعجّب نمودند، همه فرشتگان هم از صبر ما تعجّب نمودند. ما همه پيامبران خدا را كه قبل از ما آمده بودند، به عنوان پيامبر قبول داريم، ما ادامه دهنده راه آنها هستيم. با اين مقام هايى كه خدا به ما داده است، هر كس از ما روى بگرداند و با ما دشمنى كند، از دين خدا بيرون رفته است، هر كس كه همراه ما باشد، سرانجام به ما خواهد پيوست و در بهشت خدا همراه ما خواهد بود، هر كس كه در حق ما كوتاهى كند و مقام والا و بالاى ما را  ، احكام دين را نشر داده و به گوش همه رسانديم، ما به سنّت پيامبر عمل نموده و راه و روش ديندارى پيامبر را نشان مردم داديم. ما با انجام آنچه خدا از ما مى خواست توانستيم به مقام رضاى خدا برسيم، خدا از ما راضى و خشنود است و ما هم از او راضى و خشنود هستيم. ما پذيراى قضاى الهى شديم، يعنى آنچه خداوند براى ما مقدّر نموده بود ما آن را قبول نموديم، ما تسليم برنامه اى شديم كه خدا براى ما در نظر گرفته بود. وقتى كه بلاها وسختى ها بر ما هجوم مى آورد، وقتى دشمنان با شمشيرها بر ما حمله مى كردند، ما صبر پيشه كرديم، اگر ما نابودى آن دشمنان خود را از خدا مى خواستيم، خدا آنها را نابود مى عون و قوم او مرا به خشم درآورند، من از آنان انتقام گرفتم و آنها را غرق كردم». اما تو مى دانى كه خدا هرگز مانند ما انسان ها به خشم نمى آيد، اگر خدا به خشم بيايد، در او حالتى ايجاد شده است، اگر او عصبانى شود در او تغييرى ايجاد مى شود. خوب فكر كن! آيا ممكن است در خدا تغييرى پيش بيايد؟ هرگز! خدا هرگز دچار دگرگونى نمى شود، زيرا او جسم نيست كه تغييرى در او صورت گيرد. خداى يگانه از اين خشم و غضب، بالاتر و والاتر است. اكنون حق دارى بپرسى كه پس چرا در اين آيه، قرآن، از خشم خدا سخن به ميان آمده است؟ جواب سؤال تو اين است: خدا هرگز مانند ما انسان ها خوشحال و يا عصبانى نمى شود، امّ او براى خود دوستانى انتخاب كرده است، پيامبران، دوستان خدا هستند، خداوند خوشحالىِ دوستان خود را، خوشحالى خود قرار داد و خشم آنها را خشم خود معرّفى كرد. آرى! آن شب كه فرعون با لشكر خود به دنبال موسى(ع) حركت كرد تا او و يارانش را دستگير كند، موسى(ع) از اين حركت فرعون به خشم آمد، خدا اين خشم موسى(ع) را همانند خشم خودش قرار داد، زيرا خدا به موسى(ع)كه نماينده او در روى زمين بود، خيلى علاقه داشت. بدان كه خدا ما را خيلى دوست دارد، اگر تو كارى كردى كه ما خشنود شديم، بدان كه در واقع خدا را خشنود نموده اى، اگر ما را دوست بدارى، در واقع خدا را دوست داشته اى. سلام بر خشنودى خدا يم، ما به خدا ايمان داشته و تسليم امر او هستيم، آنچه را كه او براى ما بپسندد، ما به آن راضى هستيم، آرى! هر چه از دوست رسد نيكوست. همه فرمان هاى خدا را عمل مى كنيم، گوش به فرمان او هستيم، ما مردم را فقط به سوى خدا مى بريم، هر گاه حكم و دستورى مى دهيم، اين حكم و دستور، از خود ما نيست، ما آن را از خداى خويش گرفته ايم، ما از خود هيچ نداريم، همه وجود ما، از آنِ خدا است. هر كس ولايت ما را داشته باشد، سعادتمند مى شود، خوشبختى دو جهان در گرو ولاى ماست، اگر مى خواهى به سعادت و رستگارى برسى، به سوى ما بيا. فقط در سايه محبّت و ولايت ما مى توانى براى هميشه رستگار شوى. هر كس از ما پياه شده اند از آب كوثر بنوشند». پيامبر خوشحال مى شود، چرا كه خداوند اجازه داده است. فرمان الهى صادر مى شود كه هركس شيعه على است مى تواند از آب كوثر بنوشد! شيعيان گروه گروه به سوى حوض كوثر مى آيند و از دستان پيامبر و حضرت على(ع) سيراب مى شوند. بعد از لحظاتى، شيعيان همراه با آنان راهى بهشت زيباى خدا مى شوند. * * * هر كس به سوى ما بيايد، نجات پيدا مى كند، شرط نجات، آمدن به سوى ماست، اگر مى خواهى از همه بلاها و سختى هاى روز قيامت نجات پيدا كنى، به سوى ما بيا. هر كس از ما جدا شود، بداند كه سرانجام او تباهى است. ما مردم را به سوى خدا فرا مى خوانيم و به سوى او راهنمايى مى كن فرشتگانى مأمور هستند تا نگذارند گنهكاران به كنار اين آب بيايند. گروهى از شيعيان براى نوشيدن آب به سمت حوض كوثر مى آيند، امّا فرشتگان آنها را بر مى گردانند. آنها شيعيانى هستند كه گناهكارند. پيامبر اين صحنه را مى بيند، اشك در چشمان او حلقه مى زند، پيامبر اشك مى ريزد و مى گويد: «بار خدايا! شيعيان على را مى بينم كه نمى توانند به كنار حوض كوثر بيايند». آرى! پيامبر در اينجا براى شيعيان شفاعت مى كند، او از خدا مى خواهد تا گناه آنان را ببخشد. خداوند فرشته اى را مى فرستد تا اين پيام را به پيامبر برساند: «اى محمّد! من به خاطر تو اجازه مى دهم تا شيعيانِ على كه در دنيا مرتكب گن، آن روز، ترس و اضطراب همه جا را فرا مى گيرد. همه مردم در صحراى قيامت جمع مى شوند، تشنگى بر همه غلبه مى كند. صدايى از عرش خدا به گوش مى رسد، يكى از فرشتگان از طرف خداوند با صداى بلند فرياد مى زند: پيامبر مهربانى ها; محمّد(ص) كجاست؟ پيامبر جلو مى رود و خود را به حوض كوثر مى رساند، بعد از آن، اين صدا در همه صحراى محشر مى پيچد: اميرالمؤمنين، على مرتضى(ع) كجاست؟ حضرت على(ع) نيز به سوى حوض كوثر مى رود و كنار پيامبر قرار مى گيرد. تشنگى بر همه غلبه كرده است، همه به سمت حوض كوثر هجوم مى برند، امّا همه نمى توانند از اين آب بنوشند، اين آب گوارا مخصوص بندگان خوب خدا است و براى همينه ادّعا مى كنند اهل ايمان هستند و در مسير خدا قرار دارند، آنها بايد آزمايش بشوند كه آيا در اين سخن خود راستگو هستند، اگر آنها ولايت ما را قبول كردند، معلوم مى شود كه راستگو هستند، امّا اگر به هر دليل، از قبول ولايت ما سر باز زدند، روشن مى شود كه از دين واقعى به دور هستند. ما در روز قيامت، مقام شفاعت داريم، ما آن روز دوستان و شيعيان خود را شفاعت خواهيم نمود، خدا آن روز به ما اجازه شفاعت را مى دهد. بگذار برايت از روز قيامت سخن بگويم: روزى كه همه كوه ها متلاشى مى شوند، زمين و زمان به هم مى ريزد، آسمان شكافته مى شود، همه انسان ها سر از خاك برمى دارند و غوغايى به پا مى شود   4G5A    Qسلام بر خشنودى خدا ما همه دستورات خدا را انجام داديم، نماز را به پا داشتيم، زكات را پرداخت كرديم، امر به معروف و نهى از منكر نموديم، در راه خدا جهاد نموديم، ما آشكارا همه را به سوى خدا دعوت نموديم و دين خدا را براى مردم بيان كرديم وى كند، بهشت جايگاه اوست و هر كس با ما دشمنى كند، بداند كه آتش دوزخ سزاى اوست و هر كس به جنگ ما آيد، به خداى يگانه شرك ورزيده است، هر كس بداند حق با ماست، امّا حق ما را انكار كند، جايگاهش دوزخ خواهد بود. * * * خدا اين زيبايى ها و خوبى ها را به همه ما داده است، اوّلين نفر ما با آخرين نفر كه حضرت مهدى(ع) باشد، در اين مقام ها هيچ فرقى ندارند. بايد بدانى كه حقيقت ما، يكى است، حقيقت ما با هم فرقى ندارد. فكر مى كنم با يك مثال بهتر بتوانى اين مطلب را درك كنى، آيا نور خورشيد را وقتى از شيشه هاى رنگى عبور مى كند، ديده اى؟ اگر رنگ شيشه، سبز باشد، نور خوشيد هم سبز مى شود، اگر رنگ شيشه آبى باشد، نور خورشيد هم آبى به نظر مى آيد، اگر شيشه قرمز باشد، نور خورشيد هم قرمز مى شود، امّا همه اين نورهاى سبز و آبى و قرمز، يك نور بيشتر نيست، نور خورشيد، يكى است، امّا تو آن نور را وقتى از شيشه هاى رنگى عبور مى كند به رنگ هاى مختلف مى بينى. همين طور، حقيقت ما هم يكى است، نور ما يكسان است. نمى دانم آيا مى دانى خدا چه زمانى ما را آفريد؟ آيا مى دانى وقتى خدا اراده كرد كه جهان هستى را بيافريند، ابتدا نورِ ما را آفريد؟ آرى! نورِ ما اوّلين آفريده خداست. آن روزى كه خدا نورِ ما را آفريد، هنوز زمين و آسمان ها آفريده نشده بودند، ما بوديم و غير از ما هيچ آفريده ديگر نبود، آن روز، حمد و ستايش خدا را مى گفتيم. ما بوديم و خداى خود، هيچ آفريده ديگرى نبود، چهارده هزار سال بعد از آن، خداوند عرش خود را آفريد، آن وقت نور ما را در عرش خود قرار داد. خوب دقّت كن كه اكنون سخن از خلقت نورِ ما مى باشد، سخن در مورد خلقت جسم ما نيست، جسم ما كه در اين دنياىِ خاكى آفريده شد، هزاران سال بعد، زمين آفريده شد، و بعد از سال هاى سال، خدا جسم ما را آفريد. اكنون سخن در مورد آفرينش نورِ ماست، نورى كه جسم نبود، نور خدايى بود. آن نور، در واقع، روح ما بود و تو مى دانى كه روح، از جنس خاك نيست، اين جسم است كه از خاك آفريده شده است. خداوند روح ما را هزاران سال قب از خلقت عرش خود آفريد. خلاصه آن كه نورِ ما ساليان سال، در عرش خدا و ملكوت خدا بود، نور ما در آنجا عبادت خدا را مى نمود، بعد از آن خدا اراده نمود و نور ما (كه همان روحِ ماست) به جسم ما منتقل شد، خدا بر بندگانش منت نهاد و ما را به اين دنياى خاكى آورد. آرى! خدا دوست داشت تا بندگانش به دست ما هدايت شوند و به كمال برسند، براى همين ما را به اين دنيا آورد، ما را از ملكوت خود به اين دنيا آورد، ما را از بزمِ مخصوص خود به اين ظلمتكده منتقل نمود تا ما دست همه را بگيريم و به سوى خدا رهنمون شويم، ما آمده ايم تا راه خدا را نشان بدهيم، آمده ايم تا اين دنياى تاريك را با نور خود روشن كني، آمده ايم دستگيرى كنيم و همه را به سعادت و رستگارى برسانيم، آمده ايم تا خداجويان در اينجا بى يار و ياور نباشند و راه را گم نكنند، ما آمده ايم تا همه را به سوى خدا ببريم. * * * خداوند به بندگان خود دستور داد تا بر ما درود و صلوات بفرستند كه اين كار باعث مى شود تا رحمت خدا را به سوى خود جذب كنند، حتماً شنيده اى كه بهترين راه براى رسيدن به رحمت خدا، همانا صلوات فرستادن بر محمّد و آل محمّد(ص) است. خداوند ولايت ما را باعث پاكيزگى اخلاق و پاكى قلب و جان بندگان خود قرار داده است، ولايت ما مى تواند كفّاره گناهان بشود و گناهان را از پرونده اعمال شيعيان ما پاك نمايد، آرى! شيعيان واقعى ما به خاطر همين ولايت ما، قلب هايى پاك و اخلاق و كردار زيبا دارند. شيعيان ما همواره به خوبى ها و مقام والاى ما ايمان داشته اند، آنها محبّت ما را با هيچ چيز ديگرى عوض نمى كنند. همه مردم بايد بدانند كه خدا مقامى بس بزرگ به ما داده است، جايگاه ما از جايگاه همه پيامبران به غير از جايگاه محمّد(ص)، بالاتر است، هيچ كس نمى تواند به مقام ما برسد. اين مقامى است كه خدا به ما عنايت كرده است و به همه بندگان خود هم خبر داده است كه ما چه جايگاهى نزد او داريم، آرى! خدا مقام ما را بر ديگران پنهان نكرد، بلكه زيبايى ها و خوبى هاى ما را به همه خبر داده است، اين پيام خدا براى همه بود: اى فرشتگان من! اى پيامبران من! اى بندگان من! با همه شما هستم، بدانيد كه من محمّد و آل محمّد را برترى دادم، مقام آنها از همه و همه بالاتر و والاتر است. اين پيام خدا را همه شنيدند، همه فهميدند كه ما نزد خدا جايگاهى مخصوص داريم و خدا هيچ كس را به اندازه ما دوست ندارد. اين جايگاهى است كه خدا فقط به ما عنايت كرده است و خداوند هيچ كس به غير از ما را اين گونه بزرگى و عظمت نداده است، خدا ما را به بزمِ مخصوص خود راه داده است، و كس ديگرى را به آنجا راه نيست، هيچ كس نبايد آرزوى رسيدن به جايگاه ما را بنمايد كه اين يك آرزوى دست نيافتنى است. خدا آن جايگاه را فقط براى ما در نظ گرفته است و بس. وقتى آدم(ع) و حوا در بهشت زندگى مى كردند، يك روز خداوند پرده از مقابل چشم آنها برداشت. آنها عرش خدا را ديدند، آنها آن روز نورهاى ما را ديدند كه در عرش خدا بود، نام هاى ما را آنجا يافتند، آنها از خدا سؤال كردند كه اينان كيستند كه اين گونه نزد تو مقام دارند. خداوند در پاسخ اين سؤال به آنان چنين گفت: آن نورهايى كه شما در عرش من مى بينيد، نور بهترين بندگان من مى باشد. بدانيد كه اگر آنها نبودند، من شما را خلق نمى كردم! آنان خزانه دار علم و دانش من هستند و اسرار من نزد آنان است. هرگز آرزوى مقام آنها را نكنيد كه مقام آنها بس بزرگ و والاست. به عرش من نگاه كنيدت، شاد و خوشحالم، آن غم بزرگ از دلم بيرون رفته است. مى دانستم كه دوستان خود را دوست داريد، خواسته مرا پذيرفتيد، از خوتان برايم حرف زديد، و چقدر حرف هاى شما به دلم نشست. شما بوديد كه مرا با وادى معرفت آشنا كرديد، اكنون من شما را بهتر مى شناسم. آرى! بى جهت نبود كه اين دل شيفته شما شده بود، دل من از اين زيبايى هاى شما خبرى داشت و اين گونه شيداى شما شده بود. من نمى دانم خدا را چگونه شكر كنم. اگر تا روز قيامت هم سر به سجده ببرم، نمى توانم شكر نعمت آشنايى با شما را به جا آورم، چه سعادتى بالاتر از اين مى توانم پيدا كنم. تا اينجا شما برايم سخن گفتيد، اكنون مى خواهم من با شما qqSH5    Q به عرش من نگاه كنيد همه ما در اين دنيا به شهادت رسيديم، شهادت، سعادتى بود كه خدا نصيب ما نمود، هيچ كدام از ما به مرگ طبيعى از دنيا نمى رويم. ما جلوه مهربانى خدا هستيم، ما درياى مهربانى و عطوفت هستيم. ولايت ما همان امانت خداست، امانتى كه خدا از مردم خواسته است در حفظ و نگهدارى آن تلاش كنند، امّا مردم بعد از رحلت پيامبر، ولايت ما را فراموش كردند و براى خود خليفه تعيين نمودند، آنها اين امانت خدايى را پاس نداشتند. ما وسيله امتحان و آزمايش مردم هستيم، افراد زيادى هستند  خن بگويم، راز دل بگويم، آيا به من اجازه مى دهيد؟ * * * فداى شما بشوم! خدا را گواه مى گيرم كه من به شما ايمان دارم، هر چه را كه شما اعتقاد داريد من به آن معتقد هستم،، آنچه را كه شما قبول نداريد من هم آن را قبول ندارم، هر چه را كه از آن بيزار هستيد، من نيز از آن بيزارم. من دوستان شما را دوست دارم، با دشمنان شما، دشمن هستم. آرى! من رنگ و بوى شما را دارم، من در فكر و انديشه و احساس و كردار فقط پيرو شما هستم. خوب مى دانم كه اگر شما را دوست داشته باشم و از دشمنان شما بيزار باشم، شيعه واقعى شما نيستم. اگر بخواهم جزء پيروان راستين شما باشم، بايد هم محبّت شما را داشته باشم و !هم با دشمنان شما، دشمن باشم، آن كسى كه شما را دوست دارد و از دشمنان شما بيزار نيست، به دروغ ادّعاى محبّت شما را مى كند، شما اين محبّت را از او نمى خريد. دشمنان شما در حقّ شما ظلم زيادى نمودند، خانه مادرتان فاطمه(س) را آتش زدند، محسن او را كشتند، حال چگونه مى شود كه محبّت آنان در قلب من باشد، هرگز! من از همه كسانى كه در حقّ شما ظلم كردند، بيزار هستم. من گوش به فرمان شما هستم، كلام و سخن شما را قبول مى كنم، به مقامى كه خدا به شما داده است، اعتقاد دارم و همه فضائل و زيبايى هاى شما را قبول دارم. * * * من منتظر هستم تا حكومت شما تشكيل شود، من در انتظار آن روزى هستم كه مه"ى(ع) شما ظهور كند و در سرتاسر جهان، حكومت عدل را برقرار سازد. مى دانم كه سرانجام آن روز فرا خواهد رسيد. من منتظر آن روز هستم. مى دانم كه شما خبر داده ايد كه روزگار غيبت مهدى(ع) بسيار طولانى خواهد شد، كسانى كه در آن زمان در انتظار ظهور او باشند، بهترين مردم همه زمان ها هستند. بى صبرانه منتظر آمدن مهدى(ع) هستم تا او بيايد و با دست مهربانى مرا نوازش كند و جان تشنه مرا با مهر و عطوفت سيراب نمايد. من خدا را سپاس مى گويم كه براى شنيدن صداى مهدى(ع) بيقرار شده ام و چشم به راه آمدنش هستم، سوگند ياد مى كنم تا جان در تن دارم در راه او قدم برمى داريم. من به «رجعت» هم اعتقاد دارم، با#ر دارم كه شما قبل از اين كه قيامت برپا شود، همه شما به دنيا باز مى گرديد و در اين دنيا حكومت مى كنيد. «رجعت»، همان زنده شدن دوباره شما مى باشد، آرى! خدا شما را (قبل از برپا شدن قيامت) زنده خواهيد نمود تا بر اين دنيا حكومت كنيد، من مى دانم كه اگر به رجعت شما باور نداشته باشم، شيعه واقعى شما نيستم. خوب است اين آيه قرآن را اينجا ياد آور شوم: (أَوْ كَالَّذِى مَرَّ عَلَى قَرْيَة وَهِىَ خَاوِيَةٌ عَلَى عُرُوشِهَا قَالَ أَنَّى يُحْىِ هَـذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا فَأَمَاتَهُ اللَّهُ مِاْئَةَ عَام ثُمَّ بَعَثَهُ...). خدا در قرآن، داستان عُزَير را براى ما بيان مى كند$، عُزَير، يكى از پيامبران بنى اسرائيل بود. او روزى گذرش به شهر افتاد كه ويران شده بود و استخوان هاى مردگان زيادى در آنجا افتاده بود. او مدّتى به آن استخوان ها و جمجمه ها نگاه كرد، سؤالى ذهن او را مشغول نمود: در روز قيامت، خدا چگونه اين مردگان را زنده خواهد نمود؟ در اين هنگام خدا به عزرائيل دستور داد تا جان او را بگيرد، مرگ عُزَير فرا رسيد. صد سال گذشت. خدا بعد از صد سال، دوباره او را زنده كرد، او به شهر خود بازگشت، وقتى به شهر خود رسيد ديد همه چيز تغيير كرده است، آرى!صد سال گذشته بود، همسر او از دنيا رفته بود و... آرى! رجعت، همان زنده شدن بعد از مرگ است و قرآن از رجعت %و زنده شدن دوباره عُزَير سخن گفته است. خداوند به هر كارى تواناست، او وعده داده است كه بهترين دوستان خود را در روزى دوباره به اين دنيا باز خواهد گرداند، اين وعده خداست و خدا به وعده هاى خود عمل مى كند. * * * هنگام سختى ها و بلاها به شما پناه مى آورم، به زيارت حرم هاى شما مى شتابم، زائر شما مى شوم، با دنيايى از عشق به زيارت شما مى آيم و در سايه مهربانى شما، پناه مى گيرم. مى دانم كه زيارت حرم شما نزد خدا پاداشى بس بزرگ دارد و خدا ثواب يك ميليون حج براى من مى نويسد. هر وقت كه مى خواهم دعايى بكنم و حاجتى را از خدا بخواهم، شما را واسطه نزد خدا قرار مى دهم، وقتى مى خواهم &ا خداى خود سخن بگويم، خدا را به حقّ شما قسم مى دهم. من به همه شما (از اوّلين نفر تا آخرين نفر شما) اعتقاد دارم، من به مهدى(ع)كه از ديده ها پنهان است، اعتقاد دارم، من تسليم شما هستم و در مقابل شما و فضائل شما، هرگز چون و چرايى ندارم و پيروى كامل از شما مى كنم، هر چه شما بگوييد قبول مى كنم. من آماده ام و منتظرم تا روزگار حكومت شما فرا برسد و من شما را يارى كنم، روزى كه خدا دين خودش را به وسيله شما زنده خواهد نمود، من آن روز به يارى شما خواهم آمد. * * * من با شما هستم، با غير شما كار ندارم، به شما ايمان دارم، همه شما را دوست دارم و ولايت همه شما را قبول كرده ام. من از رهب'ران و پيشوايانى كه مردم گوش به فرمان آنها مى كنند، بيزارم، من فقط گوش به فرمان شما هستم، تسليم شما هستم و هرگز از مطيع رهبرانى كه مردم را به سوى آتش جهنّم مى برند، پيروى نمى كنم، آرى! پيروى كردن از غير شما، چيزى جز آتش جهنّم در پى ندارد. من از دشمنان شما بيزار هستم، من از تمام كسانى كه در حق شما ظلم و ستم كردند، بيزار هستم. خدا در قرآن مى گويد: (... أَلاَ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الظَّـلِمِينَ ). آگاه باشيد كه لعنت خدا بر ستمكاران است. خدا ستمكاران را لعنت كرده است، من هم ستمكاران را لعنت مى كنم چرا كه از قرآن پيروى مى كنم. در جهان هستى، هيچ كس بالاتر از شما نيست، ظلم (ه شما، بزرگترين ظلم هاست، ستمكارانى كه به شما ظلم نمودند، لعنت خدا را براى خود خريده اند. من شنيده ام كه وقتى پيامبر از دنيا رفت، در شهر مدينه، حوادث جانسوزى روى داد، فقط هفت روز از رحلت پيامبر گذشته بود، كه گروهى به سوى خانه مولايم على(ع) حملهور شدند. رهبر آن گروه شخصى به نام عُمَر بود. عُمَر به سوى خانه على(ع) به راه افتاد، وقتى نزديك خانه على(ع) رسيد، فاطمه(س) آنان را ديد، او سريع درِ خانه را بست. عُمَر جلو آمد، درِ خانه را زد و گفت: «اى على! در را باز كن و از خانه خارج شو و با خليفه پيامبر بيعت كن، به خدا قسم، اگر اين كار را نكنى، خونِ تو را مى ريزيم و خانه ات را به آ)ش مى كشيم». فاطمه(س) به او گفت: «اى عُمَر! آيا مى خواهى اين خانه را آتش بزنى؟». عمر پاسخ داد: «به خدا قسم، اين كار را مى كنم، زيرا اين كار براى حفظ اسلام بهتر است». سپس عُمَر فرياد زد: «اى مردم! برويد هيزم بياوريد». لحظه اى نگذشت كه هيزم زيادى در اطراف خانه جمع شد و خود عُمَر هيزم ها را آتش زد و فرياد زد: «اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد». آتش شعله كشيد، درِ خانه نيم سوخته مى شود. عُمَر مى دانست كه فاطمه(س) پشت در ايستاده است، او جلو آمد و لگد محكمى به در زد. صداى ناله اى به فضا برخاست: «بابا! يا رسول الله! ببين با دخترت چه مى كنند». هنوز صداى آن ناله مظلومانه او به گوش *ى رسد... چگونه شد كه اين نامردان جرأت كردند خانه وحى را آتش زده و با فاطمه(س) اين گونه رفتار كنند؟ مگر فاطمه(س) پاره تن پيامبر نبود؟ خانه فاطمه(س)، خانه وحى و محل نزول فرشتگان بود، جبرئيل بدون اجازه وارد آن خانه نمى شد. آنجا جايى بود كه فرشتگان آرزو مى كردند به آن قدم نهند... * * * از خدا مى خواهم كه مرا بر راه شما پابرجا بدارد، از او مى خواهم تا زنده هستم و نفسم مى كشم، تا جان دارم بر ولايت و دين شما ثابت قدم بمانم و هرگز در من لغزش و انحرافى پيش نيايد. از خدا مى خواهم كه توفيق اطاعت از شما را به من عنايت كند و در روز قيامت شفاعت شما را نصيبم گرداند. بار خدايا! مرا ا بهترين شيعيان و پيروان واقعى اين خاندان قرار بده. به من كمك كن تا سخنان و كلام آنان را نشر بدهم و راه آنان را بروم و در روز قيامت هم مرا با آنان محشور نما، آن روزى كه هر گروهى را با امام و رهبر خودشان محشور مى كنى، مرا با اين خاندان محشور نما. خدايا! مرا از كسانى قراربده كه در روزگار «رجعت» به دنيا باز گردم، من دوست دارم وقتى اين خاندان بار ديگر به اين دنيا باز مى گردند، من هم زنده بشوم و روزگار عزّت و بزرگى آنان را ببينم. خدايا! بر من منت بگذار و آن روز مرا زنده كن تا با ديدار عزيزان تو، چشمم روشن شود كه روزگار رجعت چقدر باشكوه خواهد بود. مى دانستم كه مهربان هستيد-د، مخلوق خدا هستيد و راه شناخت خدا فقط شما هستيد. شما تجلى صفات خدا مى باشيد، با شناخت شما مى توان به شناخت خدا راه يافت. خوب مى دانم كه خدا جسم نيست و صورت و چهره اى ندارد، امّا او شما را به عنوان چهره خود (وجه الله) معرّفى كرده است. يعنى هر كس دين خدا و معرفت و شناخت او را مى خواهد، بايد نزد شما بيايد، فقط شما هستيد كه مى توانيد معرفت و شناخت واقعى را براى مردم بيان كنيد. وقتى من به ديدار شخص بزرگى مى روم، با كمال احترام روبروى چهره آن شخص مى ايستم و سلام مى كنم، من هيچ وقت نمى روم به چهره او پشت كنم و سلام بنمايم. آرى! خدا شما را چهره خود معرّفى كرده است، خدا مى خواه WWmI5    i مى دانستم كه مهربان هستيد خسته بودم، پريشان بودم و شما براى من سخن گفتيد و چه زيبا هم سخن گفتيد. من از شما دور افتاده بودم و شما برايم سخن گفتيد و سخنان شما مرا شفا داد. احساس مى كنم كه دلم روشن شده اس. به ما بگويد كه اگر با من كارى داريد بايد ولايت اين خاندان را قبول داشته باشند و به آنها عشق بورزيد. وقتى در مقابل شما مى ايستم، مى دانم كه به خدا خيلى نزديك هستم، شما بندگان خوب خدا هستيد و خدا شما را به عنوان راه ارتباطى ما با خودش انتخاب كرده است. من وقتى كنار شما هستم، مى توانم به راحتى با خدا ارتباط برقرار كنم. * * * اى بزرگان! اى عزيزان! اى كسانى كه شما مولا و آقاى من هستيد، ساعتى است كه ترانه عشق شما را مى سرايم و سرود مهر شما را مى خوانم. به راستى آيا مى دانم كه چه جايگاه و منزلتى دارم، زيرا شما آقاى من هستيد، شما مولاى من هستيد، چه چيز از اين بهتر؟ چه افتخ/ارى از اين بزرگتر؟ من چه گنج پربهايى دارم و به آن توجّه ندارم و آن را قدر نمى دانم! براى شرافت من همين بس كه شيعه شمايم و همه مرا از شما مى دانند. من نمى توانم زيبايى هاى شما را شمارش كنم، چه كنم؟ ناتوانم، نه تنها من بلكه هيچ كس نمى تواند همه زيبايى هاى شما را بيان كند. هر چه قدر هم كه مدح شما را بنمايم و از خوبى هاى شما بگويم، بيشتر به ناتوانى خود پى مى برم، من نمى توانم، عقل من عاجز از درك بزرگى شماست. من در بيان فضائل شما راه به جايى نمى برم. من كجا و وصف شما كجا؟ شما نور خوبان اين دنيا هستيد، شما هدايت گر همه فرشتگان و آفريده هاى خدا هستيد. ابراهيم(ع) كه لقب «دوست0 خدا» از آن اوست، شيعه شماست، شنيده ام كه يك روز ابراهيم(ع) به عرش خدا نگاه نمود و نورِ شما را در آنجا ديد، از خدا سؤال كرد كه اين نورهايى كه در عرش توست، چيستند؟ و آن روز خدا براى او شما را معرّفى كرد، نور محمّد، نور على(ع)، نور فاطمه(س)، نور حسن(ع)، نور حسين(ع)... تا نور مهدى(ع). ابراهيم(ع) به نورهاى چهارده گانه شما نگاه مى كرد. آن روز ابراهيم(ع) دعا كرد كه خدا مرا از شيعيان اين نورهاى مقدّس قرار بده. * * * خدا بود و هيچ آفريده اى با او نبود، بعد خدا اراده كرد تا جهان هستى را بيافريند، اوّلين آفريده خدا شما بوديد. آرى! خدا خلقت آفرينش را با شما آغاز نمود، خدا همه خوبى 1ها، همه زيبايى ها، همه كمالات را با شما آغاز نمود. شما سبب خلقت اين جهان هستى هستيد، اگر شما نبوديد، خدا زمين و آسمان ها و فرشتگان و جهان هستى را خلق نمى كرد. شما واسطه فيض خدا هستيد، وقتى خدا مى خواهد به بندگان خود خير و رحمتى بدهد، ابتدا آن را به وجود شما نازل مى كند و بعد به واسطه شما آن خير به ديگران مى رسد. شما همه كاره اين جهان هستى هستيد، در همه زمان ها و مكان ها، از عرش گرفته تا اين دنياى خاكى، همه كارها به شما برمى گردد، خدا شما را محور جهان هستى قرار داده است، حرف اوّل و حرف آخر را شما مى زنيد، از اوّل هستى شما بوده ايد و تا آخر هم شما خواهيد بود. هر كس كه با خ2ا كار دارد بايد به درِ خانه شما بيايد، به اذن خدا، شما هميشه و همواره، همه كاره جهان هستى مى باشيد. به واسطه شما خدا رحمت خود را بر بندگانش نازل مى كند و بلاها را از آنان دور مى كند، شما ستون جهان هستى هستيد، اگر شما نباشيد، زمين و زمان در هم مى پيچد. آرى! اگر براى يك لحظه، «حجت خدا» نباشد، جهان نابود خواهد شد، وقتى كه خدا بخواهد روز قيامت را برپا كند، كافى است كه حجت خود را از ميان بردارد، آن وقت همه هستى در هم پيچيده خواهد شد. غم و غصّه ها هم به واسطه شما برطرف مى شود، اين شما هستيد كه از بندگان خدا دستگيرى مى كنيد و حاجت آنها را به اذن خدا روا مى كنيد و دل هاى آنها 3ا شاد مى نماييد. همه علوم پيامبران نزد شماست، همه كتاب هاى آسمانى هم نزد شماست. شما فرزندان آخرين پيامبر خدا هستيد، همان كه جبرئيل به او نازل شد و قرآن را به او وحى نمود، (معلوم است كه منظور من، امام حسن(ع) تا حضرت مهدى(ع) مى باشد، امّا حضرت على(ع)، پسر عمو و داماد پيامبر است). * * * خدا به شما مقامى داده است كه به هيچ كس ديگر (غير از پيامبر اسلام)، آن مقام را نداده است، آن مقام مخصوصى است كه خدا فقط براى شما در نظر گرفته است. آيا من مى توانم بفهمم كه خدا به شما چه داده است؟ هرگز! فضائل شما، گفتنى نيست، بيان كردنى نيست، شمردنى نيست، ديدنى نيست، شنيدنى نيست! همه بز4گان جهان هستى در مقابل شما، كوچك هستند و تواضع و فروتنى دارند، آرى! هر بزرگى را كه مى بينم، وقتى او را با شما مقايسه مى كنم، او را كوچك مى يابم. همه بايد از شما اطاعت كنند، بزرگ و كوچك، خدا اطاعت از شما را بر همه واجب كرده است. قلب هاى بندگان خدا به نور شما روشن مى شود، شما روشنى دل هاى همه هستيد. هر كس كه سعادتمند شد، به واسطه اين بود كه ولايت شما را قبول كرده بود و محبّت شما را به دل داشت. محورِ سعادت و رستگارى، همان ولايت شماست. هر كس به بهشت وارد مى شود، به خاطر محبّت و ولايت شماست، رضاى شما، رضاى خداست، اگر كسى بتواند شما را راضى و خشنود سازد، خدا را راضى ساخته اس5ت. كسى كه بفهمد حق با شماست، بداند كه خدا ولايت شما را بر او واجب كرده است، امّا اگر از قبول ولايت شما سرباز زند، جايگاهش آتش دوزخ خواهد بود. آرى! كسانى كه با شما دشمنى كنند و كينه و بغض شما را به دل بگيرند، كسانى كه بدانند كه ولايت شما بر حق است، امّا از قبول آن سرباز زنند، آتش دوزخ در انتظار آنهاست. آرى! كسانى كه با شما دشمنى مى كنند و با اين كه مى دانند حق با شماست، اما آن را انكار مى كنند، آنان به آتش گرفتار خواهند شد، امّا حساب كسانى كه از شما هيچ نمى دانند و جاهل هستند و اصلاً حق به آنها نرسيده است، جداست. خلاصه آن كه غضب و خشم خدا براى كسانى است كه حق به آنها رس6ده است و مى دانند كه حق با شماست، امّا باز هم انكار مى كنند. آنان كه با شما دشمنى مى كنند و با شما سر جنگ دارند، بايد خود را براى خشم و غضب خدا آماده كنند. * * * من فداى شما بشوم! همه هستى من فداى شما باد، نمى دانم احساسم را نسبت به شما چگونه بيان كنم! اين همه عشق و محبّت را چگونه به تصوير بكشم. قلب من آكنده از محبّت شماست! كسانى كه از مقام شما بى خبرند، وقتى محبّت مرا به شما مى بينند، تعجّب مى كنند، آخر آنها فقط اسم شما را مى شنوند، يا قبر شما را مى بينند. آرى! اسم شما همانند نام هاى ديگران است، جسم و جانتان هم مثل ديگران، قبرهاى شما هم مانند قبرهاى ديگر. اما نام ش7ا كجا و نام ديگران كجا؟ نام هاى شما بر عرش خدا نوشته شده است و زينت بهشت جاودان است! جسم، روح و قبر شما مثل بقيّه مردم است، امّا حقيقت چيز ديگرى است: «ميان ماه من تا ماه گردون/ تفاوت از زمين تا آسمان است». به راستى كه نام هاى شما چقدر زيبا و دلنشين است، هر چه مى گويم على، حسن، حسين... كامم شيرين مى شود، دلم مى خواهد پيوسته نام شما را بر زبان آورم و نام شما را بشنوم. چقدر شما مهربان و كريم هستيد!! چقدر شما بزرگ و با عظمت است! چقدر شما وفادار و راستگو هستيد!! شما به شيعيان خود وعده هايى داده ايد و مى دانم كه به آن وعده ها عمل خواهيد نمود، شما هرگز پيمان خود را فراموش نم8ى كنيد. * * * اكنون، نگاهى به گذشته هاى دور مى كنم، مى خواهم نمونه اى از وفادارى شما را در ذهن خود مرور كنم: سيّد حِميَرى، شاعرى بلند مرتبه بود كه عشق و علاقه زيادى به شما داشت و همواره فضائل شما را با شعر بيان مى كرد. او در زمان امام صادق(ع) زندگى مى كرد و با اشعار پر محتوا همه را به ياد ولايت شما مى انداخت. روزهاى آخر عمر او بود و در بستر بيمارى بود، همه از شفاى او نااميد شده اند. دوستان او دور او جمع شدند، چند نفر از ناصبى ها هم به آنجا آمدند، (ناصبى به كسى مى گويند كه بغض و كينه اهل بيت(ع) را به دل داشتند). در صورت سيّد حِميَرى، نقطه سياهى پديدار شد و آرام آرام، ا9ين سياهى به پيش رفت تا اين كه همه صورت سيد سياه شد. همه تعجّب كردند، چرا صورت او سياه شد؟ ناصبى ها خيلى خوشحال شدند، آنها گفتند: ديديد كه سيّد حِميَرى رويش سياه شد؟ چرا مولايش او را كمك نمى كند؟ ما به سيد گفته بوديم دست از عقيده خود بردارد، امّا گوش نكرد، اكنون سزاى كار خويش را مى بيند. همه دوستان سيد ناراحت شدند، چرا صورت سيد در اين لحظه هاى آخر، سياه شده است؟ شيعيان سرهاى خود را پايين انداختند و از ناصبى ها خجالت كشيدند، آنها نمى دانستند چه كنند. بعد از مدّتى، در صورت سياه سيّد حِميَرى، نقطه روشن و سفيدى ظاهر شد و آرام آرام تمام صورت سيد را گرفت. صورت سيد، روشن نورانى شد و لبخند بر لب هاى او نشست، او آخرين شعر خود را چنين مى سرايد: «كَذِبَ الزاعِمُونَ أنَّ عليّاً/ لَنْ يُنْجي مُحبَّهُ مِنْ هَنات...: اشتباه مى كنند كسانى كه مى گويند حضرت على(ع)، دوست خود را در سختى ها تنها مى گذارد، امروز خداوند به خاطر مولايم على(ع)، از گناهانم چشم پوشى كرد». آن روز، همه شيعيان شما شاد شدند و دشمنان شما شرمنده شدند و سرهاى خود را پايين انداختند. آرى! شما هرگز دوستان خود را تنها نمى گذاريد، شما در سخت ترين شرايط از آنان دستگيرى مى كنيد. و بعد از لحظاتى، سيّد حِميَرى جان به جان آفرين تسليم كرد و در بهشت مهمان شما شد. گنج پربهايى كه من دارم ==2L4=    S مرا به آرزويم برسان خدايا! من به آنچه تو نازل نمودى، ايمان آوردم! من به پيامبرى محمّد(ص) و قرآن و ولايت خاندان او ايمان آورده ام، پس مرا در گروه محمّد و آل محمّد(ص) قرار بده و با آنان محشور كن. خدايا! تو كارى كن كه همواره قلب من به نور اين ايمان روشن باشد، رحمت خود را بر من نازل كن كه تو بسيار بخشنده و مهربانى. تو وعده فرمودى كه دعاى بندگان خود را مستجاب نمايىHQK5}    Oمن جز زيبايى نديدم سخن شما نور است، زيباست، سخن شما باعث هدايت مى شود، هر كس به سخنان شما گوش فرا بدهد و<ز با مردم تندخويى نمى كنيد، شما با مدارا با ديگران برخورد مى كنيد، سخن شما حق و حقيقت است و نظر شما با حلم و عقل و درايت همراه است. در هر كجا خير و خوبى ذكر شود، شما اصل و فرع آن خوبى هستيد، هر كس به سوى خوبى ها برود، در واقع به سوى شما آمده است. همه خوبى ها با شما آغاز شده است، زيرا شما اوّلين آفريده خدا هستيد، خدا همه خوبى ها را اوّل به شما داد. شما اصل همه خوبى ها هستيد. شما فرع خوبى ها هستيد، زيرا شما همه خوبى ها را از خداى خود داريد، خدا اصل است و شما فرع. خيرها و زيبايى ها نزد شماست، شما جايگاه همه زيبايى ها و خوبى ها مى باشيد. آرى! هر كس به دنبال خوبى ها باشد، سرا=جام به شما مى رسد، هر كس گلى از گلستان خوبى ها بچيند، بايد بداند آن گل از بوستان شماست. * * * من فداى شما بشوم! من چگونه بتوانم مدح و ثناى شما را بنمايم؟ چگونه خوبى ها و زيبايى هاى شما را بشمارم؟ شما برگزيدگان خداييد و در اين دنيا با بلاها و سختى هاى زيادى روبرو شديد، دشمنان مى خواستند نور شما را خاموش كنند، هجوم به خانه على(ع)، آتش زدن آن خانه، حادثه عاشورا و... شما در همه اين امتحان هاى بزرگ خدا سرافراز بيرون آمديد و با صبر خود صحنه هاى زيبايى را آفريديد. من از خود شما ياد گرفتم كه همه اين بلاها را مى توان زيبا ديد، هيچ چيز نازيبا نيست. شهادت در راه خدا زيباست،> اسارت زيباست. تشنگى هم زيباست، زندان هم زيباست، زيرا همه اين ها براى حفظ دين خدا بوده است، شما پيروز اين ميدان هستيد، شما بوديد كه دين خدا را از خطر نابودى نجات داديد، نام و ياد خدا را در قلب ها زنده نگهداشتيد. آرى! مى توان در اوج قلّه بلا ايستاد و زيبايى را به تماشا نشست، كارى كه زينب(س)، دختر على(ع) انجام داد; شهر كوفه، روز دوازدهم محرم، وقتى كه ابن زياد همه اسيران كربلا را در مجلس خود نشانده بود، او نگاهى به زينب(س) كرد و گفت: «ديدى كه چگونه برادرت كشته شد. ديدى كه چگونه پسرت و همه عزيزانت كشته شدند». همه منتظر بودند تا صداى گريه و شيون زينب داغدار را بشنوند. زينب(?س) در روز عاشورا داغ عزيزان زيادى را ديده است. ناگهان زينب(س) لب به سخن گشود: «ما رأيتُ إلاّ جميلا»; «من در كربلا جز زيبايى نديدم». تاريخ هنوز مات و مبهوت اين جمله زينب(س) است. آخر اين زينب(س) كيست؟ او معمّاى بزرگ تاريخ است كه در اوج قلّه بلا ايستاد و جززيبايى نديد. * * * خوب مى دانم خدا مرا به خاطر شما دوست دارد. خدا مرا به خاطر شما عزيز كرد و نعمت ايمان واقعى را به من عطا نمود و مرا از عذاب نجات داد و از گرداب هاى غم رهايى بخشيد! من فداى شما بشوم، در سايه محبّت شما بود كه من دين راستين را شناختم. به خاطر اين كه من شما را دوست داشتم و ولايت شما را قبول نمودم، خدا هر@ مشكل زندگى ام را برطرف نمود، ولايت و محبّت شما باعث شد تا زندگى من زيبا شود. با ولايت شما توحيد و خداپرستى، كامل مى شود، بدون ولايت شما، هيچ كس نمى تواند به مقام توحيد دست پيدا كند. در سايه ولايت شما، همه اختلاف هاى جامعه اسلامى برطرف مى شود، اگر همه كنار شما جمع بشوند و شما را به رهبرى قبول كنند، ديگر از اختلاف ها هيچ خبرى نخواهد بود. شرط قبولى اعمال بندگان، همانا ولايت شما مى باشد، اگر كسى ولايت شما را قبول نداشته باشد، خدا هيچ عبادتى را از او قبول نمى كند. محبّت شما بر همه واجب است، همه بايد شما را دوست داشته باشند، اين مزد رسالت پيامبر است، پيامبر در مقابل ايAن همه سختى هايى كه براى مردم كشيد، هيچ مزدى به جز محبّت شما طلب نكرد، او از مردم خواست تا شما را دوست داشته باشند. خدا به شما مقامى بس بزرگ عنايت كرده است كه هر كس آن مقام را ببيند به حمد و ثناى شما رو مى آورد، مقامى كه فقط از آن شماست و هيچ فرشته اى و هيچ پيامبرى به غير از حضرت محمّد(ص)، به آنجا راه ندارد. آرى! اين مقام را خدا به شما عنايت كرده است، شما مخلوق خدا و بنده او هستيد، او شما را آفريد و آن مقام بزرگ را به شما كرم نمود. شما نزد خدا آبرومند هستيد و خدا شفاعت شما را قبول مى كند، همه فرشتگان، همه پيامبران، همه دوستان خدا مى دانند كه هرگاه مشكل بزرگى براى آنها پي بيايد بايد شما را درِ خانه خدا واسطه قرار بدهند تا مشكل آنها حل بشود. تنها دست توانا و گره گشاى شما مى تواند مشكلات را حل كند. شنيده ام كه وقتى حضرت آدم(ع) از بهشت رانده شد، بسيار گريه نمود، اودست هاى خود را رو به آسمان گرفت و گفت: خدايا! تو را به حق محمّد و آل محمّد مى خوانم كه بخشش و رحمت خودت را بر من نازل كنى. نوح(ع) پيامبر براى نجات كشتى خود از تلاطم درياها و ابراهيم(ع) براى نجات از آتش نمرود و موسى(ع) هنگامى كه مى خواست عصاى خود را به زمين افكند، خدا را به حق شما قسم دادند، آنها شما را واسطه و شفيع خود قرار دادند و خدا هم دعايشان را مستجاب نمود. من جز زيبايى نديدمSفائِقٌ وَلايَسْبِقُهُ سابِقٌ وَلا يَطْمَعُ فى اِدْراكِهِ طامِعٌ حَتّى لا يَبْقى مَلَكٌ مُقَرَّبٌ وَلا نَبِىٌّ مُرْسَلٌ وَلا صِدّيقٌ وَلا شَهيدٌ وَلا عالِمٌ وَلا جاهِلٌ وَلا دَنِىٌّ وَلا فاضِلٌ وَلا مُؤْمِنٌ صالِحٌ وَلا فِاجِرٌ طالِحٌ وَلاجَبّارٌ عَنيدٌ وَلاشَيْطانٌ مَريدٌ وَلا خَلْقٌ فيما بَيْنَ ذلِكَ شَهيدٌ اِلاّ عَرَّفَهُمْ جَلالَةَ اَمْرِكُمْ وَعِظَمَ خَطَرِكُمْ وَكِبَرَ شَاْنِكُمْ وَتَمامَ نُورِكُمْ وَصِدْقَ مَقاعِدِكُمْ وَثَباتَ مَقامِكُمْ وَشَرَفَ مَحَلِّكُمْ وَمَنْزِلَتِكُمْ عِنْدَهُ وَكَرامَتَكُمْ عَلَيْهِ وَخاصَّتَكُمْ لَدَيْهِ Bواراً فَجَعَلَكُمْ بِعَرْشِهِ مُحْدِقينَ حَتّى مَنَّ عَلَيْنا بِكُمْ فَجَعَلَكُمْ فى بُيُوت اَذِنَ اللهُ اَنْ تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فيهَا اسْمُهُ. وَجَعَلَ صَلَواتَنا عَلَيْكُمْ وَما خَصَّنا بِهِ مِنْ وِلايَتِكُمْ طيباً لِخُلْقِنا وَطَهارَةً لاَِنْفُسِنا وَتَزْكِيَةً لَنا وَكَفّارَةً لِذُنُوبِنا فَكُنّا عِنْدَهُ مُسَلِّمينَ بِفَضْلِكُمْ وَمَعْرُوفينَ بِتَصْديقِنا اِيّاكُمْ. فَبَلَغَ اللهُ بِكُمْ اَشْرَفَ مَحَلِّ الْمُكَرَّمينَ وَاَعْلى مَنازِلِ الْمُقَرَّبينَ وَاَرْفَعَ دَرَجاتِ الْمُرْسَلينَ حَيْثُ لا يَلْحَقُهُ لاحِقٌ وَلا يَفُوقُهُ C عاداكُمْ وَخابَ مَنْ جَحَدَكُمْ وَضَلَّ مَنْ فارَقَكُمْ وَفازَ مَنْ تَمَسَّكَ بِكُمْ وَاَمِنَ مَنْ لَجَاَ اِلَيْكُمْ وَسَلِمَ مَنْ صَدَّقَكُمْ وَهُدِىَ مَنِ اعْتَصَمَ بِكُمْ مَنِ اتَّبَعَكُمْ فَالْجَنَّةُ مَاْويهُ وَمَنْ خالَفَكُمْ فَالنّارُ مَثْويهُ وَمَنْ جَحَدَكُمْ كافِرٌ وَمَنْ حارَبَكُمْ مُشْرِكٌ وَمَنْ رَدَّ عَلَيْكُمْ فى اَسْفَلِ دَرَك مِنَ الْجَحيمِ. اَشْهَدُ اَنَّ هذا سابِقٌ لَكُمْ فيما مَضى وَجار لَكُمْ فيما بَقِىَ وَاَنَّ اَرْواحَكُمْ وَنُورَكُمْ وَطينَتَكُمْ واحِدَةٌ طابَتْ وَطَهُرَتْ بَعْضُها مِنْ بَعْض خَلَقَكُمُ اللهُ اَنDَمَنْ اَبْغَضَكُمْ فَقَدْ اَبْغَضَ اللهَ وَمَنِ اعْتَصَمَ بِكُمْ فَقَدِ اعْتَصَمَ بِاللهِ اَنْتُمُ الصِّراطُ الاَْقْوَمُ وَشُهَداءُ دارِ الْفَناءِ وَشُفَعاءُ دارِ الْبَقاءِ وَالرَّحْمَةُ الْمَوْصُولَةُ وَالاْيَةُ الَْمخْزُونَةُ وَالاَْمانَةُ الْمُحْفُوظَةُ وَالْبابُ الْمُبْتَلى بِهِ النّاسُ. مَنْ اَتيكُمْ نَجى وَمَنْ لَمْ يَاْتِكُمْ هَلَكَ اِلَى اللهِ تَدْعُونَ وَعَلَيْهِ تَدُلُّونَ وَبِهِ تُؤْمِنُونَ وَلَهُ تُسَلِّمُونَ وَبِاَمْرِهِ تَعْمَلُونَ وَاِلى سَبيلِهِ تُرْشِدُونَ وَبِقَوْلِهِ تَحْكُمُونَ. سَعَدَ مَنْ والاكُمْ وَهَلَكَ مَنْى دهم به حقّى كه براى آنان قرار داده اى، معرفت و شناخت آنان را به من عنايت كنى و به خاطر آنان رحمت خودت را بر من نازل كنى كه تو مهربانترينِ مهربانان هستى. بار خدايا! بر محمّد و آل محمّد درود بفرست و سلام ويژه خودت را نثار آنان كن. من در رسيدن به اين آرزوى خود كه در اينجا ذكر نمودم به تو توكّل مى كنم. تو مى دانى كه آرزوى من، عرفان و شناخت محمّد و آل محمّد است، مرا به اين آرزويم برسان! تو خداى يگانه من هستى و من فقط او را مى پرستم و به تو توكّل مى كنم. بار خدايا! يارى تو مرا بس است، تو بهترين مددكار و يارى رساننده هستى، ياريم كن و مرا به آرزويم برسان! مرا به آرزويم برسانFنماييد تا او از من راضى شود و گناهانم را ببخشد. شما مى دانيد كه من حرف بى جا نمى زنم، بيراه نيامده ام، من از دوستان شما هستم، من پيرو و شيعه شما هستم. گنهكار هستم امّا پيرو شما هستم، مى دانم هر كس از شما اطاعت كند، از خدا اطاعت كرده است، و هر كس نافرمانى شما را بنمايد، نافرمانى خدا را نموده است. خطاكار هستم، امّا شما را دوست دارم، مى دانم هر كس شما را دوست بدارد، خدا را دوست داشته است و هر كس شما را دشمن بدارد با خدا دشمنى كرده است. * * * بار خدايا! اگر من كسانى را بهتر از محمّد و آل محمّد(ص) مى يافتم، بدون شك، آنان را شفيع و واسطه خود قرار مى دادم. اكنون تو را قسم مG اميدوارم كه اين دعاى مرا هم مستجاب كنى و رحمتت را بر من نازل كنى چرا كه تو هرگز وعده خود را فراموش نمى كنى، آرى! تو به همه وعده هايى كه به بندگانت داده اى، عمل مى كنى. من گناهان زيادى دارم، من از گناهان خود مى ترسم! من مى دانم كه رضايت شما باعث مى شود تا خدا آن گناهان را ببخشد، اكنون شما را به خدا قسم مى دهم تا از خدا بخواهيد تا او گناهانم را ببخشد. من شما را به آن خدايى قسم مى دهم كه شما را رازدار خود قرار داد، همان خدايى كه سرپرستى جهان هستى را به شما واگذاشت و اطاعت از شما را اطاعت خود قرار داد. من مى دانم كه خدا شفاعت شما را قبول مى كند، پس در پيشگاه خدا شفاعت مرا ب yM5U    G متن زيارت جامعه مناسب ديدم كه در اينجا متن زيارت جامعه را براى شما ذكر كنم تا شما بتوانيد از آن استفاده نماييد. دوست عزيزم! اين زيارت را مى توانى هر روز و در هر مكانى بخوانى. مهم اين است كه دل تو پيش امامِ خودت باشد، آن وقت مى توانى حتى در منزل خود نيز اين زيارت نامه را بخوانىو از آن بهره ببرى، خوشا به REصَدَّقْتُمْ مِنْ رُسُلِهِ مَنْ مَضى. فَالرّاغِبُ عَنْكُمْ مارِقٌ وَاللاّزِمُ لَكُمْ لاحِقٌ وَالْمُقَصِّرُ فى حَقِّكُمْ زاهِقٌ وَالْحَقُّ مَعَكُمْ وَفيكُمْ وَمِنْكُمْ وَاِلَيْكُمْ وَاَنْتُمْ اَهْلُهُ وَمَعْدِنُهُ وَميراثُ النُّبُوَّةِ عِنْدَكُمْ وَاِيابُ الْخَلْقِ اِلَيْكُمْ وَحِسابُهُمْ عَلَيْكُمْ وَفَصْلُ الْخِطـابِ عِنْدَكُمْ وَآياتُ اللهِ لَدَيْكُمْ وَعَزآئِمُهُ فيكُمْ وَنُورُهُ وَبُرْهانُهُ عِنْدَكُمْ وَاَمْرُهُ اِلَيْكُمْ. مَنْ والاكُمْ فَقَدْ والَى اللهَ وَمَنْ عاداكُمْ فَقَدْ عادَ اللهَ وَ مَنْ اَحَبَّكُمْ فَقَدْاَحَبَّ اللهَ Jمْ لَهُ فِى السِّرِّ وَالْعَلانِيَةِ وَدَعَوْتُمْ اِلى سَبيلِهِ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَبَذَلْتُمْ اَنْفُسَكُمْ فى مَرْضاتِهِ وَصَبَرْتُمْ عَلى ما اَصابَكُمْ فى جَنْبِهِ. وَاَقَمْتُمُ الصَّلوةَ وَآتَيْتُمُ الزَّكاةَ وَاَمَرْتُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَيْتُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَجاهَدْتُمْ فِى اللهِ حَقَّ جِهادِهِ حَتّى اَعْلَنْتُمْ دَعْوَتَهُ وَبَيَّنْتُمْ فَرائِضَهُ وَاَقَمْتُمْ حُدُودَهُ وَنَشَرْتُمْ شَرايِعَ اَحْكامِهِ وَسَنَنْتُمْ سُنَّتَهُ وَصِرْتُمْ فى ذلِكَ مِنْهُ اِلَى الرِّضا وَسَلَّمْتُمْ لَهُ الْقَضاءَ وَKنْصاراً لِدينِهِ وَ حَفَظَةً لِسِرِّهِ وَخَزَنَةً لِعِلْمِهِ وَمُسْتَوْدَعاً لِحِكْمَتِهِ وَتَراجِمَةً لِوَحْيِهِ وَاَرْكاناً لِتَوْحيدِهِ وَشُهَداءَ عَلى خَلْقِهِ وَاَعْلاماً لِعِبادِهِ وَمَناراً فى بِلادِهِ وَاَدِلاّءَ عَلى صِراطِهِ. عَصَمَكُمُ اللهُ مِنَ الزَّلَلِ وَآمَنَكُمْ مِنَ الْفِتَنِ وَطَهَّرَكُمْ مِنَ الدَّنَسِ وَاَذْهَبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ وَطَهَّرَكُمْ تَطْهيراً. فَعَظَّمْتُمْ جَلالَهُ وَاَكْبَرْتُمْ شَأْنَهُ وَمَجَّدْتُمْ كَرَمَهُ وَاَدَمْتُمْ ذِكْرَهُ وَوَكَّدْتُمْ ميثاقَهُ وَاَحْكَمْتُمْ عَقْدَ طـاعَتِهِ وَنَصَحْتُL الْمُشْرِكُونَ. وَاَشْهَدُ اَنَّكُمُ الاَْئِمَّةُ الرّاشِدُونَ الْـمَهْدِيُّونَ الْمَعْصُومُونَ الْمُكَرَّمُونَ الْمُقَرَّبُونَ الْمُتَّقوُنَ الصّادِقُونَ الْمُصْطَفَوْنَ الْمُطيعُونَ لِلّهِ الْقَوّامُونَ بِاَمْرِهِ الْعامِلُونَ بِاِرادَتِهِ الْفائِزُونَ بِكَرامَتِهِ اِصْطَفاكُمْ بِعِلْمِهِ وَارْتَضاكُمْ لِغَيْبِهِ وَاخْتارَكُمْ لِسِرِّهِ وَاجْتَبيكُمْ بِقُدْرَتِهِ وَاَعَزَّكُمْ بِهُداهُ وَخَصَّكُمْ بِبُرْهانِهِ وَانْتَجَبَكُمْ لِنُورِهِ وَاَيَّدَكُمْ بِرُوحِهِ وَرَضِيَكُمْ خُلَفاءَ فى اَرْضِهِ وَحُجَجاً عَلى بَرِيَّتِهِ وَاَMحُماةِ وَاَهْلِ الذِّكْرِ وَاُولِى الاَْمْرِ وَبَقِيَّةِ اللهِ وَخِيَرَتِهِ وَحِزْبِهِ وَعَيْبَةِ عِلْمِهِ وَحُجَّتِهِ وَصِراطِهِ وَنُورِهِ وَبُرْهانِهِ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ اَشْهَدُ اَنْ لا اِلـهَ اِلاَّ اللهُ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ كَما شَهِدَ اللهُ لِنَفْسِهِ وَشَهِدَتْ لَهُ مَلائِكَتُهُ وَاُولُوا الْعِلْمِ مِنْ خَلْقِهِ لا اِلـهَ اِلاّ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكيمُ. وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ الْمُنْتَجَبُ وَرَسُولُهُ الْمُرْتَضى اَرْسَلَهُ بِالْهُدى وَدينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَلَوْ كَرِهَNلهِ وَذُرِّيَّةِ رَسُولِ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ. اَلسَّـلامُ عَـلَى الـدُّعاةِ اِلَـى اللّهِ وَالاَْدِلاّءِ عَلى مَرْضاتِ اللّهِ وَالْمُسْتَقِرّينَ فى اَمْرِ اللهِ وَالتّامّينَ فى مَحَبَّةِ اللهِ وَالْمُخْلِصينَ فـى تَوْحيدِ اللهِ وَالْمُظْهِرينَ لاَِمْرِ اللهِ وَنَهْيِهِ وَعِبادِهِ الْمُكْرَمينَ الَّذينَ لايَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَهُمْ بِاَمْرِهِ يَعْمَلُونَ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ. اَلسَّلامُ عَلَى الاَْئِمَّةِ الدُّعاةِ وَالْقادَةِ الْهُداةِ وَالسّادَةِ الْوُلاةِ وَالذّادَةِ الOصَفْوَةَ الْمُرْسَلينَ وَعِتْرَةَ خِيَرَةِ رَبِّ الْعالَمينَ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ اَلسَّلامُ عَلى اَئِمَّةِ الْهُدى وَمَصابيحِ الدُّجى وَاَعْلامِ التُّقى وَذَوِى النُّهى وَاُولِى الْحِجى وَكَهْفِ الْوَرى وَوَرَثَةِ الاَْنْبِياءِ وَالْمَثَلِ الاَْعْلى وَالدَّعْوَةِ الْحُسْنى وَحُجَجِ اللهِ عَلى اَهْلِ الدُّنْيا وَالاْخِرَةِ وَالاُْولى وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ. اَلسَّلامُ عَلى مَحالِّ مَعْرِفَةِ اللهِ وَمَساكِنِ بَرَكَةِ اللهِ وَمَعادِنِ حِكْمَةِ اللهِ وَحَفَظَةِ سِرِّ اللهِ وَحَمَلَةِ كِتابِ اللهِ وَاَوْصِياءِ نَبِىِّ اP0 بار «الله اكبر» گفته اى. حالا وقت آن است كه عاشقانه چنين نجوا كنى، سلام كنى، سلام به همه خوبى ها، سلام به همه زيبايى ها... اكنون چنين بگو: اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَهْلَ بَيْتِ النُّبُوَّةِ وَمَوْضِعَ الرِّسالَةِ وَمُخْتَلَفَ الْمَلائِكَةِ وَمَهْبِطَ الْوَحْىِ وَمَعْدِنَ الرَّحْمَةِ وَخُزّانَ الْعِلْمِ وَمُنْتَهَى الْحِلْمِ وَاُصُولَ الْكَرَمِ وَقادَةَ الاُْمَمِ وَاَوْلِياءَ النِّعَمِ وَعَناصِرَ الاَْبْرارِ وَدَعائِمَ الاَْخْيارِ وَساسَةَ الْعِبادِ وَاَرْكانَ الْبِلادِ وَاَبْوابَ الاْيمانِ وَاُمَناءَ الرَّحْمنِ وَسُلالَةَ النَّبِيّينَ وَQحال كسانى كه هر روز اين زيارت را مى خوانند و با آن به اوج معنويت و آرامش مى رسند. وضو بگير و اگر بتوانى غسل زيارت كنى، خيلى بهتر است، به سوى حرم برو، وقتى به در حرم رسيدى چنين بگو: اَشْهَدُ اَنْ لا اِلـهَ اِلاَّ اللهُ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ وَاَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ. وارد شو و چند قدم نزديك شو، 30 مرتبه «اَللهُ اكْبَرُ» بگو، اكنون حركت كن، نزديك تر شو تو به مهمانى آسمان آمده اى، دوباره بأيست و 30 مرتبه «اَللهُ اكْبَرُ» بگو. نزديك شو، تو به همه مهمانى مهربانى ها آمده اى، 40 بار «اَللهُ اكْبَرُ» بگو، تو اكنون 10Tوَقُرْبَ مَنْزِلَتِكُمْ مِنْهُ. بِاَبى اَنْتُمْ وَاُمّى وَاَهْلى وَمالى وَاُسْرَتى اُشْهِدُ اللهَ وَاُشْهِدُكُمْ اَنّى مُؤْمِنٌ بِكُمْ وَبِما آمَنْتُمْ بِهِ كافِرٌ بَعَدُوِّكُمْ وَبِما كَفَرْتُمْ بِهِ مُسْتَبْصِرٌ بِشَاْنِكُمْ وَبِضَلالَةِ مَنْ خالَفَكُمْ مُوال لَكُمْ وَلاَِوْلِيائِكُمْ مُبْغِضٌ لاَِعْدائِكُمْ وَمُعاد لَهُمْ سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَكُمْ وَحَرْبٌ لِمَنْ حارَبَكُمْ مُحَقِّقٌ لِما حَقَّقْتُمْ مُبْطِلٌ لِما اَبْطَلْتُمْ مُطيعٌ لَكُمْ عارِفٌ بِحَقِّكُمْ مُقِرٌّ بِفَضْلِكُمْ مُحْتَمِلٌ لِعِلْمِكُمْ مُحْتَجِبٌ بِذِمَّتِكُمْ مُUْتَرِفٌ بِكُمْ مُؤْمِنٌ بِاِيابِكُمْ مُصَدِّقٌ بِرَجْعَتِكُمْ مُنْتَظِرٌ لاَِمْرِكُمْ مُرْتَقِبٌ لِدَوْلَتِكُمْ آخِذٌبِقَوْلِكُمْ عامِلٌ بِاَمْرِكُمْ مُسْتَجيرٌ بِكُمْ زائِرٌ لَكُمْ لائِذٌ عائِذٌ بِقُبُورِكُمْ مُسْتَشْفِعٌ اِلَى اللهِ عَزَّوَجَلَّ بِكُمْ وَمُتَقَرِّبٌ بِكُمْ اِلَيْهِ وَمُقَدِّمُكُمْ اَمامَ طَلِبَتى وَحَوائِجى وَاِرادَتى فى كُلِّ اَحْوالى وَاُمُورى مُؤْمِنٌ بِسِرِّكُمْ وَعَلانِيَتِكُمْ وَشاهِدِكُمْ وَغائِبِكُمْ وَاَوَّلِكُمْ وَآخِرِكُمْ وَمُفَوِّضٌ فى ذلِكَ كُلِّهِ اِلَيْكُمْ وَمُسَلِّمٌ فيهِ مَعَكُمْ وَقَلْبى لَكُمْ مُسَلِّمٌ وَرَاْيى لَكُمْ تَبَعٌ وَنُصْرَتى لَكُمْ مُعَدَّةٌ حَتّى يُحْيِىَ اللهُ تَعالى دينَهُ بِكُمْ وَيَرُدَّكُمْ فى اَيّامِهِ وَيُظْهِرَكُمْ لِعَدْلِهِ وَيُمَكِّنَكُمْ فى اَرْضِهِ. فَمَعَكُمْ مَعَكُمْ لامَعَ غَيْرِكُمْ آمَنْتُ بِكُمْ وَتَوَلَّيْتُ آخِرَكُمْ بِما تَوَلَّيْتُ بِهِ اَوَّلَكُمْ وَبَرِئْتُ اِلَى اللهِ عَزَّوَجَلَّ مِنْ اَعْدائِكُمْ وَمِنَ الْجِبْتِ وَالطّاغُوتِ وَالشَّياطينِ وَحِزْبِهِمُ الظّالِمينَ لَكُمْ وَالْجاحِدينَ لِحَقِّكُمْ وَالْمارِقينَ مِنْ وِلايَتِكُمْ وَالْغاصِبينَ لاِِرْثِكُمْ وَالشّاكّينَ فيكُمْ وَاW فقط به خاطر چيزهايى كه تا به حال نمى دانستم و از قلم شيواى شما سپاسگزارم. 5 - يكى از همسفرهاى شما در كتاب فرياد مهتاب بودم. ممنونم از كتاب خوبتون كه قلبم را بيش از پيش آكنده از بغض دشمنان فاطمه و محبت پيامبر(ص) كرد. به نظر من بهترين امتياز كتاب شما اين بود كه جملات مهم با منبع ذكر شده بود. به اميد موفقيت روز افزون شما. التماس دعا. 6 - از كتاب فرياد مهتاب بسيار لذّت بردم در خواندن اين كتاب البته چيز هايى شنيده بودم اما نه به سنديت كه سركار در پى نوشته هاى كتاب آورده اى بسيار دلم راسوزاند. قطره اشكى كه ريختم و مادرم هم همراه بود خدا قبول كند و خداوند شما را در شناخت معصوXين پايدار و ثابت قدم بدارد. 7 - من امروز كتاب فرياد مهتاب شما را خواندم خداوند عمر دراز و زندگى سراسرپاكى و درستى عنايت فرمايد. التماس دعا. 8 - مى خواستم از شما به خاطر كتاب فرياد مهتاب تشكّر كنم، خيلى كتاب خوبى است. موفق باشيد. 9 - ممنون از فرياد مهتاب. اين درد سنگين را زيبا توضيح داديد. يا فاطمه زهرا . 10 - خيلى از كتاب فرياد مهتاب شما فيض بردم، خوشا به حال سعادت شما كه قلم شما در اين راه صرف مى شود زمانى كه اشكهايم بر گونه هايم جارى مى شد شما هم بى نصيب نبوديد. التماس دعا. 11 - من الان كتاب فرياد مهتاب راتمام كردم، واقعاً قشنگ بود، من از جزييات به اين كاملى خبر نداشتمY. الان خوشحالم كه توانستم بانوى دوعالم رابهتربشناسم، واقعاً چقدر مظلوميت!! 12 - حقيقتاً از كتاب فرياد مهتاب (هم از جهت نگارش هم از جهت اطلاع به مخاطب) خصوصاً قضيه فدك لذّت بردم. 13 - امروز از ساعت 2 كه كتاب فرياد مهتاب به دستم رسيد تا الان كه 6 بار خواندم و غرق درياى مظلوميت سرورم شدم و با آرزوى ديرينه ام كه همان معرفت زهراست رسيدم ليكن تشكّر مرا به خاطر كتاب پربار و معنويتان پذيرا باشيد. 14 - بايد اعتراف كنم اصلاً اهل كتاب خواندن نبودم از روزى كه كتاب هاى فرياد مهتاب و سرزمين ياس شما را كه توسط يكى از همكارنم به دست من رسيده بود، خواندم شديداً علاقه مند و مشتاق شدم. 15Z - فكرمى كنم اگر صدبار ديگر كتاب فرياد مهتاب رابخوانم باز هم برايم تازگى داشته باشد اميدوارم بتوانم كتاب هاى ديگر شما را تهيه كنم. 16 - همين الان كتاب فرياد مهتاب را تمام كردم وقتى اشكام جارى شد برايتان دعا كردم بسيار لذّت بردم برايم دعا كنيد. 17 - همين الان كتاب فرياد مهتاب را تمام كردم در حالى كه اشك در چشمانم جاريست اجرتون با خانم فاطمه زهرا(س) . 18 - همين الان خواندن كتاب فرياد مهتاب تمام شد، چشمانم خيس اشك و گلويم را بغض گرفته است، خدا خير دنيا و آخرت را نصيبتان كند، واقعاً عالى بود، التماس دعا، دعا كنيد كه ما هم مانند فاطمه امام زمانمان را يارى كنيم. 19 - من الا[ فقط يك قسمت از كتاب فرياد مهتاب را خواندم. عاليه عاليه. مخصوصاً كه مرا همسفر خطاب كردى. حس عجيبى دارد نوع نوشتنتون! سپاسگزارم. مشتاق كتاباى ديگر شما هستم. 20 - من امروز كتاب فرياد مهتاب شما را خواندم و از شما تشكّر مى كنم براى نوشتن اين كتاب و اميدوارم كه حضرت على و حضرت فاطمه هم در اين دنيا و هم در آخرت به فرياد ما برسد. 21 - من اولين بار بود كه كتاب شما را مى خواندم اسم كتاب فرياد مهتاب خيلى عالى بود حتما كتاب هاى ديگه شما هم مى خوانم افتخار مى كنم كه ايرانى هستم. 22 - در اين چند روز چند تا از كتاباتونو خواندم (هفت شهر عشق، سرزمين ياس، فرياد مهتاب) فقط مى گويم: اجركم ع\داله. 23 - ديروز كتاب فرياد مهتاب از سرى كتاب هاى شما را خواندم. كتاب خوبى بود به خصوص اسنادى كه در جاى جاى كتاب به منابع معتبر شده بود. اطمينان ما را از صحت آنچه بيان مى شد، واقعاً بالا برده بود. لحن كتاب نيز مناسب بود هم محرك عاطفه بود و هم اطلاعات تاريخى خوبى به خواننده ارائه مى داد. ان شاءالله موفق باشيد. 24 - سلام با تشكّر از كتاب فوق العاده فرياد مهتاب. خواستم بدانيد كه من تازه فهميدم غاصبان خلافت چه آدم هايى بودند. 25 - خوب با قلمتان مظلوميت بانوى مدينه را فرياد زديد شما را دعا مى كنم اين كتاب بهترين هديه اى است كه به من رسيده. فرياد مهتاب. 26 - با تشكّر از كتاب ب]يار ارزشمند فرياد مهتاب. اين كتاب باعث شد خيلى از نادانسته ها برايم آشكار بشود و با علاقه بيشترى مسائل مربوط به اهل بيت را دنبال كنم. 27 - اجرتان با فاطمه زهرا فرياد مهتاب هميشه در گوشه ى دل است. التماس دعا . 28 - تصادفى باكتاب فرياد مهتاب آشنا شدم. بسيار شيوا و زيباو پرمحتوا نوشته بوديد. ازخداوند براى شما همواره خير دنيا و آخرت و توفيق روزافزونتان را خواهانم و اميدوارم مورد شفاعت آن عزيزان قرار گيريد. التماس دعا . 29 - آفرين بر همت شما و سليقه زيبا، خداوند خيرتان بدهد. التماس دعا اى طنين فرياد مهتاب. 30 - بسيار خوشحالم كه در ايام شهادت حضرت زهرا(س) توفيق خواندن كتاب ^فرياد مهتاب نصيبم شد، با زبان ساده وقايع بعد از رحلت پيامبر(ص) را كه تا به حال به اين روشنى بيان نشده بود بيان كرديد. 31 - واقعاً بسيارعالى توانسته بوديد مظلوميت بانو را به نمايش بگذاريد و جواب شبهه ها را در ذهن خواننده ماندگار كنيد. فرياد مهتاب. 32 - من به شخصه خودم را درعمق نوشته احساس كردم. تشكّر فراوان از شما براى فرياد مهتاب. 33 - ديشب به مناسبت شهادت حضرت فاطمه در سخنرانى كتاب فرياد مهتاب را معرفى كردم. 34 - خيلى به خانم فاطمه زهرا ارادت دارم به خاطر مشكلاتى مدتى بينمان جدايى افتاده بود كتابت شما همه چيز را درست كرد. خيلى سوخت. خدا كند ما شرمنده خانم نباشيم دوست _دارم اين كتاب را هزار بار ديگر بخوانم. فرياد مهتاب. 35 - تا حالا كتابى به اين زيبايى نخوانده بودم (فرياد مهتاب) و بقيه نوشته هايتان راهم مى خوانم. 36 - از بهترين كتاب هاى كه مطالعه كردم، همين كتاب بود انگار روضه خواندم كمى دلم آرام گرفت ولى غصم زياد شد. فرياد مهتاب. 37 - نويسنده پر توان اين كتاب (فرياد مهتاب) چند روزى است كه به دست من رسيده و امشب فرصتى شد كه تا نيمه شب بيدار بمانم وكتاب را به اتمام برسانم. 38 - سفر پر داغى بود فرياد مهتاب. اشك هايم نذر قلم علوى و فاطمى شما. 39 - من تازه كتاب فرياد مهتاب را خواندم. خدا ازتون راضى باشه، به سؤال هاى بى جوابم پاسخ داديد، از اي`كه لطف خدا شاملم شد خوشحالم، و از شما سپاس گذارم، خدا ما را به راه راست هدايت كنه، خوشا به سعادتتون، التماس دعا. 40 - ضمن تسليت شهادت بانوى دو عالم از اينكه سهمى كوچك در معرفى مظلوميت آن حضرت دارم خوشحالم. من كتاب فروشى دارم با فروش هر نسخه از كتاب فرياد مهتاب اميد شفاعت آن حضرت در من دو برابر مى شود. 41 - خواستم تشكّر كنم از كتاب خوبتون به نام فرياد مهتاب. 42 - با تشكّر از كتاب فرياد مهتاب من هم براى مظلوميت زهراخيلى گريه كردم از اين كه ما را از آن زمان آگاه ساختيد سپاس گذارم . 43 - با تقدير و تشكّر فراوان در گردآورى كتاب پر از سوز و سراسر اندوه و بغض فرياد مهتاب، التمaس دعا. 44 - دو جلد از كتاب فرياد مهتاب و داستان ظهور را خواندم. بسيار زيبا نوشته ايد، تشكّر فراوان مى كنم. 45 - همين چند دقيقه پيش كتاب فرياد مهتاب را تمام كردم. احسنت بر شيرى كه خوردى! احسنت احسنت. 46 - نمى دانم چه جورى و با چه زبانى ازشمابابت نوشتن كتاب فرياد مهتاب تشكّر كنم موقع خواندن كتاب اصلا متوجه تمام شدن آن نشدم و فقط گريه مى كردم وحس كردم كه خودم در مدينه هستم و شاهد ماجرا هستم من درس هاى زيادى گرفتم واقعاً از شما متشكرم . 47 - درود خدا بر شما و قلم روان شما، براى اولين بار امروزكتاب فرياد مهتاب، خاطرات مادرمظلوم مدينه، شما را مطالعه كردم. بسيار گريستم. 48 - واbقعأ خسته نباشيد من با خواندن فرياد مهتاب به مدينه رفتم و فهميدم اهل مدينه چه قدر به مادر مظلوم مدينه چه ظلمى كردند. 49 - واقعاً خسته نباشيد. كتاب فرياد مهتاب حالم را دگرگون كرد. اجرت بازهرا(س). 50 - واقعاً خسته نباشيد بابت كتاب فرياد مهتاب خدا اجرتون بده واقعاً گل كاشتيد. خدا را شاكرم كه هنوز مى شود بانوشته هاى اساتيدى مثل شما آرام گرفت. منتظر نوشته هاى ديگر از شما هستم. خداحافظتون باشه . 51 - باعرض خسته نباشيد، نظرم درباره كتاب فرياد مهتاب: متن كتاب آنقدر خوب بود كه كل كتاب را يك دفعه خواندم، طورى بود كه بعيد مى دانم كسى بخواند و گريه نكند، آرزوى موفقيت شما را دارم. 5c2 - با خواندن كتاب فرياد مهتاب اطلاعات زيادى كسب كردم. 53 - از خواندن كتاب زيبا و پرمحتواى فرياد مهتاب لذّت بردم. در صورتى كه طولانى تر مى بود بيشتر دوست داشتم. از شما بسيار ممنونم. 54 - از خوانندگان كتاب فرياد مهتاب هستم. خداخيرتان بدهد، ان شاءالله اجرتان را از دستان حضرت فاطمه (س) بگيريد. بسيار عالى نوشتيد وجودم از اين همه مظلوميت به جوش آمده است! 55 - من خواننده ى كتاب فرياد مهتاب بودم. بطوراتفاقى آن را خريدارى كردم. فكر نمى كردم بيان كتاب اينگونه دلنشين باشد. آنچه از دل برآيد لاجرم بر دل نشيند. هرسطرش بغضى بود.بغض همراه بامعرفت! 56 - من خواننده كتاب فرياد مهتابم. عاdلى بود خيلى چيزايى كه نمى دونستم فهميدم شايد باورتون نشه به پهناى صورت اشك ريختم. 57 - من خواننده فرياد مهتاب هستم اين نوع نوشته شما مخصوصاً براى جوانان و نوجوانان بسيار جذاب و شيوا نوشته شده، اجرتان با بانوى دو عالم حضرت فاطمه زهرا(س). 58 - آفرين، خوب زحمت كشيدى خدايت و مولايت اجرت بدهند در نوشتن كتاب فرياد مهتاب . 59 - همسفر خوبم امشب كتاب فرياد مهتاب را خواندم همراه شما اشك ريختم و مظلوميت بانو را حس كردم خيلى دوست داشتم درباره حضرت زهرا(س) و خطبه ى ايشان بدونم به لطف شما چيزهاى كه تا به حال نمى دونستم را فهميدم متشكرم . 60 - برادر خوبم، فرياد مهتاب را خواندم، بسياeر زيبا و روان و تأثيرگذار بود، اجرتان با مولايمان امام زمان(عج) التماس دعا، يا على. 61 - خدا خيرتان دهد فرياد مهتاب عالى بود . 62 - خدا خيرتان بدهد هيچ روضه اى اين همه تا حالا آن قدر جگرسوز نبوده برام كتاب فرياد مهتاب را دوستم اول ايام فاطميّه بهم داد. 63 - دست شما درد نكند. باور كنيد باخواندن كتابتان بسيار بر مظلوميت فاطمه (س) وعلى (ع) گريستم. من كه در زندگى به ندرت اشكى ريخته ام با خواندن كتاب فرياد مهتاب، تلنگرى خوردم ونورى تازه در قلبم تابيد. من مشتاقم كه از زندگى معصومين بيشتر بدانم. تنتان سالم وذهنتان متعالى و قلمتان توانا باد. خدانگهدار . 64 - اميد دارم فرياد مهتاfب را ديگر جوانان بخونند و به مظلوميت مادر مظلوم مدينه پى ببرند. 65 - بنده دانشجو هستم وكتاب فرياد مهتاب شما را خواندم واقعاً عالى بود و بنده عقيدم اين است كه حتماً شما مورد عنايت خاصه خود بى بى بوديد كه توفيق پيداكرديد اين كتاب را بنويسيد. 66 - كتاب در قصر تنهايى به خوبى غربت امام حسن(ع) را به تصوير كشيد من صداى فرياد مهتاب را در قصر تنهايى شنيدم خداوند توفيقتان دهد التماس دعا . 67 - با خواندن كتاب شما (فرياد مهتاب) چيزهاى زيادى درباره زندگى حضرت فاطمه ياد گرفتم من هر شب اين كتاب را مى خواندم و براى مظلوميت زهرا گريه مى كردم و به مدينه سفر مى كردم از شما خيلى تشكر مى كgم. 68 - از خواندن كتاب زيباى فرياد مهتاب به وجد آمدم و در طول خواندن فقط گريه كردم. بسيار نوشته زيبا وبه جايى بود. مى خواستم از شما تشكّر كنم. التماس دعا . 69 - كتاب زيباى فرياد مهتاب را همين الان تمام كردم. با چشمانى خيس و قلبى پر از غم. قلم ساده و روانى داريد و دوست دارم كتاب شما را به همه نوجوانان هديه بدهم. متشكرم كه ما را با اين دوران از زندگى حضرت آشناتر كرديد. خدا توفيق روز افزون به شما بدهد. 70 - شايد در ايام فاطميه اين قدر گريه نكرده بودم كه باخواندن فرياد مهتاب گريستم. سعادت بزرگى است كه قلم توانايى در اين زمينه داريد. 71 - اكنون در حال مطالعه كتاب فرياد مهتاب هسhتم بعد از شركت در مجالس بسيار به اين روشنى برايم قابل تجسم نبود. 72 - چند دقيقه قبل مطالعه كتاب فرياد مهتاب را تمام كردم از خيلى اتفاقات بى خبر بودم ممنون از شما. اميدوارم لياقت همراهى در ديگر سفرهاى شما را داشته باشم. در پناه حق. 73 - من دو كتاب شما را خواندم و از سبك نوشتن شما خيلى خوشم امد. (در قصر تنهايى. فرياد مهتاب) . 74 - براى دومين بار كتاب فرياد مهتاب را خواندم دست و قلم شما را مى بوسم . 75 - از خواندن كتاب فرياد مهتاب و آخرين عروس بسيار لذّت بردم خدا اجرتان بدهد. لطفاً اين كتاب ها را به دبيرستان ها هم بفرستيد تا دانش آموزان مطالعه كنند تا با حقيقت بيشتر آشنا شوند.i با تشكّر. 76 - كتاب را خواندم در مسابقه شركت كنم، به ياد مادر مظلوم مدينه اشك ريختم و طنين فرياد مهتاب قلبم را شكست، حالا برنده نشوم مهم نيست، با خواندن اين كتاب خوب احساس و درك عميقى يافتم، از لطف شما متشكرم. 77 - بسم رب الفاطمه الزهرا، همين الان جمله آخر كتاب فرياد مهتاب را خواندم، سفر زيبا و پر از اشكى بود، التماس دعا. 78 - من زرتشتى هستم. فرياد مهتاب شما را خواندم و گريه كردم. 79 - حضرت زهرا نگهدارتان باشد واقعاً جمله جمله كتاب فرياد مهتاب، بوى بهشت مى دهد. نمى دانم ديگر چه بگويم. 80 - كتاب زيبا و بى نظير فرياد مهتاب را كه از ديدگاهى ديگر، مظلوميت مادرمان فاطمه را jه تصويركشيديد را مطالعه كردم، باشد كه موردلطف وشفاعت بانوى دو عالم قرار بگيريد! 81 - سلام بر ياس كبود پيامبر و بر نويسنده فرياد مهتاب. اين ياس كبود! براى اولين بار گام به گام همراه شما با تمام وجود عمق مظلوميت بى بى و اهل بيت را حس كردم و سطر به سطر كتاب اشك ريختم، و به خدا پناه بردم تا با كمك خودش در هر شرايطى از يارى حق دست برندارم. خدا عذاب دشمنانشون را هميشگى كند، انشاءاله! اجركم عنداله و عندرسول اله، خيلى التماس دعا. 82 - سى سال است قصه غربت مادر مظلوم مدينه رادر مسجد و تكايا شنيده ام، ولى فرياد مهتاب چيز ديگرى است، روان ساده واشك از چشم و آه از نهادِ انسان در مى kآورد. 83 - از خواندن كتاب فرياد مهتاب هم لذّت بردم و هم سوختم. لذّت بردم از به تصوير كشيدن مستدل وقايع و سوختم از مصائب مادرم زهرا و غربت مولا ويتيمانش و در نهايت غربت امام زمان و شيعيانش. 84 - كتاب سرزمين ياس مثل فرياد مهتاب عالى بود. شما از آن انسان هايى هستيد كه بايد به شما حسادت كرد. خدا به هر كسى افتخار خدمت به اهلبيت پيامبر رو نمى دهد. براى من هم دعا كنيد كه بتونم خدمتگذار اين اهلبيت بشم. 85 - ان شاالله اجر تاليف كتاب فرياد مهتاب را در اين روز بزرگ خود بانوى بزرگ حضرت فاطمه به شما عنايت و همه ما را مورد شفاعت خود قرار دهد. 86 - وقت شما بخير، كتاب فرياد مهتاب شما را خlواندم، بسيار تأثير گذار بود و من را با قصه فدك خيلى خوب آشنا كرد. 87 - واقعاً شما حق مطلب را در كتاب فرياد مهتاب ادا كرديد، انشاءالله خدا به شما اجر دنيوى و اخروى عنايت فرمايد. 88 - از شما ممنونم كه خالى از غرور با فرياد مهتاب ما را از سرزمين ياس به سوى هفت شهر عشق رهنمون داشتى. 89 - از شما كمال تشكّر بابت نوشتن كتاب فرياد مهتاب را دارم. 90 - با عرض سلام و تبريك. خيلى زياد به خاطر كتاب فرياد مهتاب. خيلى وقت بود دنبالش مى گشتم بالأخره تونستم بخرمش، تازه تمامش كردم، واقعاً كتاب قشنگى بود، تا حالا كتابى به اين خوبى نخونده بودم، خسته نباشيد. 91 - كتاب را خواندم، دلم شكست، درm حق شما دعا كردم . 92 - كتاب را مطالعه كردم، بغض گلويم را گرفت از مظلوميت و غربت على(ع)، دست شما درد نكنه! 93 - كتاب فرياد مهتاب كه نوشتيد من را متحول كرد با خواندنش اشكم درآمد. 94 - كتاب فرياد مهتاب واقعاً كتاب عالى بود سوال هاى ذهنم را به شكلى زيبا جواب داديد. 95 - كتاب فرياد مهتاب يكى از بهترين كتاب هايى است كه تا بحال خوانده ام. با تشكّر. 96 - مرا با حضرت فاطمه(س) بيشتر آشنا كرديد و معناى خيلى از حوادثى را كه فقط اسمشان را شنيده بودم را يادم داد. خيلى از شما ممنونم. 97 - واقعاً عالى و اموزنده بود خدابه شما خير دهد همراه خواندن اشك هم ريختم چون دست خودم نبود خيلى دلم شكست.  98 - اين كتاب خيلى قابل درك و آموزنده بود اجرتون با فاطمه زهرا(س). 99 - كتابتان عاليست. فرياد مهتاب را مى گوم. آرزوى شفاعت اهل بيت رابرايتان دارم. التماس دعا . 100 - كتاب فرياد مهتاب روايت زيبايى كه خسته كننده نبود، اجرتان با مولا على. 101 - كتاب فرياد مهتاب شما بسيار زيبا بود، آنقدر قشنگ بود كه حدوداً 3 ساعت تمامش كردم، بازم ممنون از قلم زيباتون. 102 - كتاب فرياد مهتاب عالى بود اينقدر كه من وقتى شروع به خواندنش كردم تا تمامش نكردم نتوانستم كتاب را ببندم. قلم گيرايى داريد. 103 - كتاب فرياد مهتاب و در قصر تنهايى را خواندم: شما نوشته هاى بسيار عالى وجذابى داريد. از اين كتاب خ &O5+   Kكتاب فرياد مهتاب 1 - جواب بيشتر سؤالات^N4?   +توضيحات بسم الله الرحمن الرحيم برگزيده اى از پيامك هايى كه به نويسنده رسيده است، منتشر مى كند. اين پيامك ها را خوانندگان كتاب ها براى نويسنده تا پاييز سال 1392 شمسى فرستاده اند. لازم به ذكر است كه در سامانه پيام كوتاه نويسنده، شماره همراه و مستندات اين پيام ها موجود است. در ادامه، شماره ها (با حذف سه شماره وسط) ذكر مى شود. شما هم مى توانيد نظر خود را درباره كتاب ها به شماره 30004569 بفرستيد. ان شاالله نظرات شما در آينده منتشر خواهد شد. توضيحات ZZ~P5a   Eكتاب سرزمين ياس 228 - همين الان كتاب سرزمين ياس تمام كردم وتوانستم پاسخ بسيارى از سوال هايم رابگيرم اجرتان باخدا. 229 - همسفر شما در لذّت ديدار ماه هستم، كاش كتابى در زمينه زيارت يا معرفت آقا بنويسيد تا معرفت پيدا كنيم، در كتاب سرزمين ياس كاش به من جوان نيز مى آموختيد كه چگونه به آرمان فاطمه(س) خدمت كنم، احساس مى كنم نادانم، در اين زمينه كاش مى نوشتيد و آگاهم مى كرديد، ممنون. 230 - نظر من راجع به سرزمين ياس: اين يكى از بهترين سفرهاى خيالى من بود. تشكّر به خاطر زحمت شما. 231 - من يكى ازهq6     rسفرانتان دركتاب سرزمين ياس هستم! نوع نگارش و قلم كتاب، جديد و جالب بود! گاهى نقل يك روايت تاريخى خسته كننده است ولى اين نوع نگارش جذابيت كتاب را دو چندان مى كند! . 232 - من كتاب سرزمين ياس شما را مطالعه كردم همين الان به پايانش رسيدم، خيلى كتاب پربارى است. خواننده را خيلى جذب مى كند. من كمتر از 2 روز اين كتاب را تمام كردم. لحن صميمانه شما در خواننده تأثير زيادى دارد. با تشكّر. 233 - من امروز كتاب سرزمين ياس شما را خواندم فدك براى من هم ناشناخته بود و به مدد دانش شما از آن مطلع شدم نگارش شما به نحوى است كه انسان را دنبال خودش مى كشد تا اخر كتاب براى شما ارزوى سلامتى و موفقsت مى نمايم . 234 - من از خواننده هاى كتاب سرزمين ياس هستم به عبارتى همسفر شما، واقعاً از اين سفر لذّت بردم در طول 20 سال عمرى كه از خداوند گرفته ام كتابى به اين زيبايى نخوانده بودم بعد از هر قسمتى كه از اين كتاب خواندم آنقدر تحت تاثير قرار مى گرفتم كه گريه ام مى گرفت. اجرتان با خانم فاطمه ى زهرا. 235 - ممنون بابت اين همه تلاش و زحمتى كه براى سفربه سرزمين ياس كشيده ايد سفرحيرت انگيزى بود. 236 - متن سرزمين ياس عالى است. بنظرم اين نوع نوشته مورداستقبال جوانان قرار مى گيرد. 237 - كتاب سرزمين ياس واقعاً فوق العاده است من باخواندن اين كتاب دركنار لذّتى كه بردم چيزهاى زيادى به اtطلاعاتم افزوده شد. 238 - كتاب سرزمين ياس را خواندم و بسيار لذّت بردم، اجرت با فاطمه(س)، من با كتابت مدتها گريستم، من يك پرستار هستم و صاحب سه فرزند و آرزو مى كنم يكى از آنها قلمى مثل شما پيدا كند. 239 - كتاب سرزمين ياس را خواندم بسيار زيبا بود. من درباره مطالبى كه در كتاب شما نوشته بود گذرا چيزهايى شنيده بودم. اما خيلى حالا خوشحالم كه با اين كتاب روشن تر شدم. برايتان آرزوى موفقيت بيشتر در تمام مراحل زندگى را خواستارم. 240 - كتاب سرزمين ياس را امروز خواندم، بسيار عالى بود. واقعاً بايد داستان هاى اسلام را اينگونه نوشت نه با قلم ثقيل، تا همه جوانان بخوانند و از خواندن آن خuسته نشوند. انشاءاله كه شما هم در خيل خدمتگذاران حضرت فاطمه(س) هستيد. 241 - كتاب سرزمين ياس بخشش فدك به فاطمه را چند شبى است كه مى خوانم در هر سطر اين كتاب خودر ا زنده احساس كردم لحظه اى احساس كردم كه خود به خيبر رفته ام. 242 - كتاب زيباى سرزمين ياس را خواندم، واقعيتش تاحالا فكر مى كردم دوستدار اهل بيت هستم و عاشق فاطمه، ولى به وجود بزرگ ايشان فكر نكرده بودم، خوش به حال ما شيعه ها كه پيروان اين بزرگانيم، از شما هم بابت نگارش كتاب هاى مفيدتان و خدمت به آرمان حضرت زهرا(س) ممنونم. 243 - كتاب الماس هستى و سرزمين ياس شما را خواندم و از مطالبش بسيار استفاده كردم. 244 - سرزمين ياسv اشك بنده را در آورد ازخداى منان درخواست دارم هر وقت نام حسين فاطمه راشنيدى اشكت جارى شود انشاءالله التماس دعا . 245 - زيباى سرزمين ياس را خواندم، ما سادات، حامى انديشه هاى سبزتان هستيم. 246 - زبان نگارش شما هم ساده و هم زيباست و اين يكى از ويژگى هاى كتاب هاى شماست بخصوص در سرزمين ياس. حضور شما در كتاب و همراه شدن با خواننده و منابع و نكته هاى ريز تاريخى جالب بود. موفق باشيد. 247 - روز شهادت حضرت زهرا در خانه ماندم وكتاب شما را (سرزمين ياس) مطالعه كردم مطالب جديد، نثر روان، پرهيز از زياده گويى، ذكرمنابع از ويژگى هاى كتاب شمابود. تصميم گرفتم همه كتاب هاى شما را تهيه كنم w بخوانم اميدوارم خداوند اموات شما رحمت كند و مادربزرگوارتان را در سايه الطاف خود نگه دارد. 248 - خواستم تشكّر كنم به خاطر نوشتن كتاب سرزمين ياس، اين كتاب در عين حال كه تقريباً مفيد و مختصر بود و با خواندن اين كتاب آگاهى من چند برابر شد، مشتاق شدم تا كتبى كه نوشتيد را مطالعه كنم، ممنونم. 249 - خدا قوت بعضى از مطالب اين كتاب ارزشمند سرزمين ياس را قبلا خوانده بودم ولى نويسنده مطالب تاريخى را سلسلهوار و جذاب براى مخاطب خود بيان كرده ومخاطب را به سفر زيباى جنگ تاريخى خيبر مى برد. با تشكّر . 250 - به طور اتفاقى كتاب سرزمين ياس به دستم رسيد. ازخواندن آن واقعاً خوشحال شدم. منx خودم سيد هستم و وقتى كه كتاب را مى خواندم تمام خانواده اطرافم جمع مى شدند و گوش مى كردند. از خدا مى خواهم در تمام مراحل زندگيتان موفق باشيد. 251 - بنده كتاب سرزمين ياس شما را خواندم و نكات زيادى آموختم، اطلاعات من قبلاً از مطالب موجود در اين كتاب جزئى بود ولى اكنون كاملتر شد. مى خواهم از زحمات فراوان شما تشكّر كنم، نوشته هاى شما طورى است كه خواننده را به سوى خود جذب مى كند، اميدوارم اجرتان را از فاطمه(س) بگيريد و موفقيت شما روز به روز افزون تر شود. التماس دعا. 252 - بابت كتاب سرزمين ياس از شماكمال تقدير و تشكّر را دارم. 253 - با آقاى خداميان آرانى بنده امروز مطالعه كتاب سرزمين ياس كه تاليف شما مى باشد راتمام كردم واز خواندن آن بهره ى زيادى بردم، اميدآن دارم كه مولايمان على(ع)دست شمارا بگيرد . 254 - اولين باربود متنى را با اين شيوه نگارش خواندم. كتاب سرزمين ياس. 255 - امروز كتاب «سرزمين ياس» را خواندم، خيلى جالب بود، در واقع يك سفر تاريخى بود، با تشكّر فراوان. 256 - از كتاب سرزمين ياس لذّت بردم و موقع خواندن حال و هواى مدينه را حس مى كردم و وقتى مى خواندم اشك در جشم جارى مى شد اين كتاب آموختنى بود و بايد از فاطمه، درس مهربانى و ساده زيستن را آموخت. 257 - احسنت. انشاءالله باپنج تن محشور شوى بااين كتاب نوشتنت. سرزمين ياس. كتاب سرزمين ياس94 0913***5624 0913***6126 0913***7357 0913***6712 0913***3693 0913***3646 0913***9882 0913***0414 0913***0493 0913***0493 0913***0493 0913***6227 0913***6493 0913***1502 0913***5814 0913***6872 0913***4580 0913***9790 0913***3482 0913***1152 0913***1152 0913***0247 0913***2537 0913***3266 0913***3943 0913***4199 0913***4826 0913***6734 0913***9593 0913***2309 0913***4621 0913***6992 0913***7434 0913***7889 0913***8345 0913***3086 0913***3421 0913***7195 0913***7517 0913***8502 0913***8510 0913***8532 0913***8514 0913***5606 0913***2543 0913***2587 0913***9027 0913***5499 0913***5450 0913***0690 0913***2189 0913***2518 0913***4880 0913***5181 0913***9482 0914***8654 0914***1384 0914***2706 0914***5794 0914***8050 0914***2282 0914***0135 0914***0442 0914***7400 0914***7890 0914***2240 0914***4016 0914***4016 0914***1360 0914***9845 0914***5034 0914***1600 0914***4194 0915***9349 0915***4516 0915***4516 0915***5580 0915***8036 09y3***9008 0913***9264 0913***1172 0913***1251 0913***3806 0913***6855 0913***6952 0913***7613 0913***7657 0913***7993 0913***9926 0913***0639 0913***1534 0913***1631 0913***8083 0913***3953 0913***5631 0913***0407 0913***0859 0913***7319 0913***7925 0913***9501 0913***2268 0913***8137 0913***0374 0913***0412 0913***5854 0913***6120 0913***3618 0913***0105 0913***3486 0913***6456 0913***0780 0913***2965 0913***9813 0913***2866 0913***1933 0913***0028 0913***1445 0913***4698 0913***2978 0913***3659 0913***3251 0913***7460 0913***4783 0913***0031 0913***1518 0913***2539 0913***8461 0913***0711 0913***1470 0913***3187 0913***8166 0913***9329 0913***9606 0913***2801 0913***4423 0913***1504 0913***0525 0913***7849 0913***4633 0913***1975 0913***0029 0913***0029 0913***8896 0913***4807 0913***7325 0913***4896 0913***7453 0913***7466 0913***8928 0913***8928 0913***5191 0913***5191 0913***6570 0913***3384 0913***0962 0913***5886 0913***01z8 0913***2559 0913***3033 0913***4163 0913***4601 0913***5313 0913***5488 0913***5722 0913***6837 0913***1412 0913***2594 0913***5844 0913***5908 0913***5925 0913***6096 0913***9273 0913***9390 0913***9433 0913***1039 0913***0836 0913***0915 0913***3721 0913***5671 0913***6190 0913***0976 0913***4123 0913***5030 0913***7157 0913***8201 0913***8603 0913***3836 0913***1510 0913***3079 0913***6636 0913***7709 0913***0744 0913***0223 0913***1600 0913***2488 0913***2858 0913***3603 0913***3620 0913***4770 0913***4776 0913***0067 0913***1925 0913***2157 0913***2329 0913***5100 0913***9176 0913***1008 0913***1508 0913***2589 0913***7258 0913***8052 0913***0850 0913***2695 0913***8625 0913***9948 0913***2769 0913***2878 0913***6638 0913***9465 0913***4585 0913***5721 0913***9407 0913***9094 0913***0500 0913***1121 0913***1202 0913***3275 0913***8094 0913***8199 0913***8949 0913***0153 0913***0320 0913***0432 0913***2401 0913***7606 091{***3474 0912***8456 0912***9833 0912***9869 0912***3644 0912***5696 0912***2813 0912***0568 0912***3239 0912***3470 0912***1611 0912***9313 0912***7695 0912***5970 0912***6588 0912***0529 0912***5287 0913***7190 0913***7048 0913***0783 0913***6476 0913***6389 0913***2259 0913***8665 0913***2630 0913***6957 0913***5838 0913***5864 0913***0316 0913***3160 0913***7572 0913***1218 0913***0019 0913***0435 0913***0790 0913***2447 0913***3961 0913***6000 0913***6178 0913***7161 0913***2146 0913***2227 0913***2761 0913***2777 0913***1777 0913***1815 0913***3619 0913***3659 0913***5534 0913***8243 0913***5301 0913***6253 0913***5076 0913***6716 0913***6502 0913***6143 0913***7027 0913***8707 0913***6439 0913***6541 0913***4904 0913***9689 0913***4757 0913***3276 0913***5388 0913***1620 0913***7135 0913***6456 0913***0178 0913***5706 0913***0263 0913***0280 0913***0384 0913***0644 0913***0812 0913***1014 0913***2073 0913***2241 0913***242| 0912***5138 0912***7880 0912***1502 0912***0115 0912***3659 0912***5059 0912***2165 0912***0499 0912***0076 0912***1785 0912***6709 0912***4516 0912***5647 0912***0640 0912***9491 0912***4584 0912***7129 0912***4553 0912***0984 0912***9818 0912***6967 0912***1982 0912***6203 0912***0438 0912***1049 0912***0387 0912***1511 0912***8895 0912***8755 0912***9042 0912***2237 0912***0695 0912***4956 0912***0271 0912***3807 0912***9710 0912***3822 0912***6449 0912***5069 0912***1693 0912***9447 0912***8674 0912***1500 0912***5704 0912***5899 0912***2398 0912***3957 0912***1790 0912***2849 0912***1588 0912***4839 0912***5760 0912***6569 0912***3549 0912***6734 0912***0381 0912***9514 0912***5083 0912***4270 0912***2982 0912***7384 0912***9880 0912***0424 0912***0643 0912***1587 0912***3158 0912***3539 0912***0548 0912***5903 0912***6404 0912***0647 0912***2132 0912***5646 0912***1209 0912***1547 0912***4858 0912***8853 0912***2628 0912}**0887 0910***6635 0910***3365 0910***0583 0910***3454 0910***5031 0910***6099 0911***1004 0911***4998 0911***1178 0911***2058 0911***0665 0911***8853 0911***9127 0911***6473 0911***3853 0911***0067 0911***1300 0911***5736 0911***9325 0911***2041 0911***3205 0911***3855 0911***9581 0911***7577 0911***4846 0912***6038 0912***0414 0912***0175 0912***8418 0912***5460 0912***3300 0912***5522 0912***6493 0912***1581 0912***7200 0912***0151 0912***0913 0912***6733 0912***6073 0912***1840 0912***9505 0912***8699 0912***2114 0912***5023 0912***5102 0912***9881 0912***4255 0912***1952 0912***3569 0912***7056 0912***9432 0912***2000 0912***9783 0912***2458 0912***3203 0912***9842 0912***2377 0912***5839 0912***3053 0912***7719 0912***0639 0912***1973 0912***1073 0912***2815 0912***1889 0912***4823 0912***7708 0912***6729 0912***3709 0912***1742 0912***8040 0912***2812 0912***1860 0912***2108 0912***5791 0912***5078 0912***1794 0912***634615***8036 0915***1629 0915***6885 0915***1906 0915***7910 0915***0207 0915***6895 0915***5572 0915***3464 0915***6483 0915***9947 0915***1387 0915***3398 0915***5648 0915***0523 0915***6718 0915***0553 0915***8556 0915***8556 0915***7123 0915***6025 0915***7974 0915***7974 0915***7974 0915***7974 0915***0776 0915***2050 0915***2462 0915***0226 0915***0913 0915***7624 0915***8785 0915***0493 0915***3023 0915***8681 0915***1754 0915***2040 0915***0970 0915***2817 0915***7232 0915***1335 0915***1335 0915***2505 0915***0085 0915***3530 0915***7458 0915***3871 0915***3871 0915***0662 0915***5826 0915***4542 0915***9583 0915***7732 0915***7983 0915***7983 0915***2715 0915***6068 0915***8873 0916***2927 0916***2335 0916***2769 0916***1472 0916***6358 0916***3662 0916***7365 0916***9404 0916***9404 0916***5244 0916***7550 0916***1482 0916***7386 0916***7609 0916***9883 0916***7480 0916***7480 0916***3890 0916***6338 0916***1141 0916***4139 0916***0788 0916***4428 0916***4438 0916***9891 0917***0893 0917***2460 0917***9399 0917***9399 0917***8284 0917***8284 0917***2612 0917***5382 0917***5922 0917***6321 0917***1002 0917***3803 0917***1134 0917***9012 0917***9714 0917***4217 0917***7114 0917***7114 0917***0829 0917***9202 0917***9202 0917***9202 0917***4798 0917***4453 0917***2421 0917***5843 0917***8089 0917***0637 0917***4105 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***4798 0917***8114 0917***8345 0917***0478 0917***6941 0917***5869 0917***4759 0917***6557 0917***8251 0917***2240 0917***3509 0917***6833 0917***7697 0917***7746 0917***8934 0917***6929 0917***8853 0917***4137 0917***4137 0917***4260 0917***1252 0917***4509 0917***7110 0917***3062 0917***1403 0917***1403 0917***8966 0917***0784 0917***0784 0917***0784 0917***6746 0917***1013 0917***7400 0917***1310 0917***4100 0917***4214 0917***9524 0917***4671 0917***9879 0917***9879 0917***9879 0917***7921 0917***4990 0917***6223 0917***6223 0917***8595 0917***4373 0917***7381 0918***4130 0918***0597 0918***0597 0918***2677 0918***8191 0918***0234 0918***7414 0918***9980 0918***9870 0918***0840 0918***8345 0918***0678 0918***1523 0918***3317 0918***3286 0918***9422 0918***8426 0918***5372 0918***5372 0918***2311 0918***2560 0918***2560 0918***6078 0918***7730 0919***4322 0919***4322 0919***6918 0919***4905 0919***5338 0919***7809 0919***4110 0919***2107 0919***2107 0919***1077 0919***5621 0919***8273 0919***1544 0919***8990 0919***7025 0919***3540 0919***2378 0919***3943 0919***4245 0919***3870 0919***0358 0919***7136 0919***4910 0919***2213 0919***9124 0919***3237 0919***0152 0919***7614 0919***2181 0919***4476 0919***8119 0919***3525 0919***0493 0919***2664 0919***3329 0919***8904 0919***8904 0919***5462 0919***2551 0919***9482 0919***9639 0919***9639 0919***1287 0919***5140 0919***1150 0919***8487 0919***6696 0919***9235 0919***3683 0919***2963 0919***4473 0919***5197 0919***5099 0919***8791 0919***8965 0919***4903 0919***0757 0919***0757 0919***4014 0919***4014 0919***4014 0919***6707 0919***6707 0919***7018 0919***2612 0919***3047 0919***2085 0919***5447 0919***9076 0919***2137 0919***7738 0919***4744 0919***3014 0919***2730 0919***6241 0919***4922 0919***0086 0919***4211 0919***5942 0919***6352 0919***9641 0919***1427 0919***7876 0919***9262 0919***8027 0919***2940 0919***1559 0919***8434 0919***8434 0919***8434 0919***8434 0919***2594 0919***4624 0925***9987 0930***5181 0930***8171 0930***8627 0930***9899 0930***5150 0930***5150 0930***5150 0930***5771 0930***5394 0930***0292 0930***5697 0930***6254 0930***7618 0930***4728 0930***2697 0930***9148 0930***9218 0930***0537 0933***6985 0933***5509 0933***2562 0933***2562 0933***2562 0933***2562 0933***2562 0933***9545 0933***4385 0933***4926 0933***8684 0933***8684 0933***0138 0933***1908 0933***1581 0933***2287 0933***2092 0933***7337 0933***2560 0935***0692 0935***1793 0935***6987 0935***0139 0935***2961 0935***1503 0935***2858 0935***0269 0935***7593 0935***7593 0935***2878 0935***8668 0935***4231 0935***8997 0935***1833 0935***6039 0935***6706 0935***1842 0935***3454 0935***7371 0935***6573 0935***7809 0935***5039 0935***5376 0935***6982 0935***8117 0935***2401 0935***0053 0935***1375 0935***1559 0936***8383 0936***8383 0936**ا كه با اين كتاب خدمتگذار بانوى خوبى ها هستيد. 584 - هميشه مرا از قهر خدا ترسوندند، كتاب شما من را با مهربونى هاى خدا آشنا كرد. اميدوارم بتونم مطالب كتاب را هميشه به خاطر داشته باشم و هميشه به ياد حضرت دوست باشم برام دعا كنيد. 585 - همين الان مطالعه مجدد كتاب جناب عالى را به اتمام رساندم، خداى فاطمه را قسم مى دهم به حق زخم بازوى فاطمه(س) كه تا هنگام غسلش از على(ع) پنهان كرده بود، درجات عاليتان را متعالى گرداند. التماس دعا . 586 - هيچ وقت به اندازه امروز براى اهل بيت عزيز توفيق اشك ريختن نداشته ام خدا به شما اجر بدهد كه چنين روضه بانو را روايت كرديد. پيامك هاى ديگرخوانده بودم آن قدر قشنگ بود كه انگارخودم اونجابودم ولى خداروشكركه نبودم. !؟ واقعاًممنونم.سپاس. 580 - وجود نويسنده هايى مثل شما، ارزشمند است كه اين قدر قشنگ ما جوان ها را با زمان هاى پيامبران و امامان آشنا مى كنند جورى كه من واقعاً احساس مى كردم در آنجا حضور دارم. 581 - هروقت از زندگى سير مى شوم كتابات را مى خوانم و دوباره زنده مى شوم! . 582 - همسفر خدا قوت، واقعاً خسته نباشى خيلى لذّت بردم. تا حالا من اين طورى نوشتن را تجربه نكرده بودم. ديدت خيلى قشنگ بود. انشاء اله خود حضرت زهرا(س) اجرت را بده. 583 - همسفر خوبم، اينكه كه بگويم كتابتان عالى بود اغراق نكرده ام خوشا به حال شً قلم زيبايى داشتيد اواخر زندگى دختر پيامبر را با امام على بسيار زيبا به تصوير كشيديد براى همه جوان ها دعا كنيد كه عشقى پاك مثل اين دو بزرگوار داشته باشند. التماس دعا. 577 - واقعاً كتاب خوبيه من خيلى چيزها را درباره حضرت زهرا نمى دانستم ولى الان خيلى چيزها را فهميدم. 578 - واقعاً مطالب را زيبا مى نويسيد. ممنونم كه چيزهايى را در كتاب هاى خود گفتيد كه خيلى ها نمى دونند و حتى بعضى از چيزهايى را هم در كتاب هاى درسى مى خوانديم، من الان فهميدم كه اشتباه بوده است. 579 - واقعاً نمى دانم چه طور از شما تشكّر كنم به خدا در اين 21 سال اين قدر تحت تاثير قرار نگرفته بودم و چنين كتابى نكتاب خداى قلب من عالى هست زيرا دعاها به زبان ساده و روان وخيلى احساس نزديك به خدا را شامل مى شود. 573 - نمى دانم چه طورى بايد حسّ خودم را بيان كنم. خدا قوت آقاى خداميان. اجرتان با زهرا(س). طريقه نگارش شما بسيار بسيار برايم جذّاب بود و خوشحالم كه من هم توانستم همسفر شما باشم، چندين بار اشك در چشمانم حلقه زد. 574 - نوشته هاى شما از حقيقت تاريخ بسيار دلنشينه و دل هرخواننده اى رو به درد مى آورد، خدا همه ما را از شيعيان راستين ائمه اطهار قراربدهد. 575 - واقعاً از خواندن اين كتاب بسيار لذّت بردم وتمام وجودم اشك و گريه شد براى مادر مظلومم خانم فاطمه زهرا. خسته نباشيد. 576 - واقعامان بدانم. 567 - من يكى از خوانندگان كتابهاى انديشه سبز شما هستم، خيلى پر محتوا مى باشند، واقعاً دست شما درد نكند! . 568 - من يكى از خوانندگان ويژه كتاب هايتان هستم، از زحماتتان سپاس گزارم، لطفاً بيشتر راجع به امام زمان(عج) و نشانه هاى ظهور و ياران آن حضرت بنويسيد. 569 - مى خواستم بگويم كتابتان واقعاً بى نظير است. همان اولش كار خودش را مى كند و آدم را متحول مى كند. 570 - مى خواستم بگويم سادگى در نوشته هاى شما را خيلى مى پسندم. 571 - مى دانم اجر شما را خود حضرت زهرا(س) خواهد داد. باخواندن اين كتاب واقعاً مظلوميت آن حضرت را چشيدم. خيلى ممنون . 572 - نظرمن ويكى ازدوستانم راجع به فيق يافتم كتاب مهاجربهشت شمارادردست گرفته، بخوانم و به پايان برم. پا به پاى بندها اشك ريختم و قلبم فشرده شد. از شما بابت تلفيق علم و هنر قلمتان سپاسگزارم و خير دنيا و آخرت را براى شما مسئلت دارم. 563 - من ساكن اقليد فارس و بيست و چهار سال سن دارم و دانشجوى ترم چهار حسابدارى هستم. واقعاً درود بر شما درود خدا و اهل بيت پيامبر بر قلب پاكتان. 564 - من كتاب بخشش فدك به نام فاطمه را خواندم، كتاب خيلى خوبى بود. 565 - من كه از همسفران شما هستم فقط مى توانم بگويم عالى بود، از شما ممنونم. 566 - من نسبت به امامان آنقدر بى تفاوت بودم اما حالا تصميمات جدى گرفته ام، مى خواهم بيشتر از امدوخوب بدرخشين. 559 - من خودم را جز بندگان خوب خدا نمى دونم بنده گناهكار خدا هستم اتفاقى كتاب شما را خواندم از اولش بغض گلويم را فشرد تا آخر كتاب اشك ريختم باور كنيد نگاهم به اسلام و نماز عوض شد حالا ميفهمم چقد اهميت دارند. خدا يار وياور شما باشد! . 560 - من دختر 18 ساله هستم همين حالا كتابتان را تمام كردم من بسيار تحت تأثير قرار گرفتم، اميد دارم خدا شما را نيز در اشك هاى من شريك بداند، انشاءاله بتوانم ديگر آثارتان را مطالعه كنم. 561 - من دو سال است كه با خواندن كتاباى شما به آرامش مى رسم، از شما خيلى متشكرم كه با نثر سليس و روانتون به ما آرامش مى دهيد . 562 - من ساعتى پيش تواراخوانده ام و به ديگران نيزتوصيه كرده ام و تصميماتى مهم نيز گرفته ام. بسيار زيبا مى نويسيد. 556 - من جديداً با كتاباتون آشنا شدم. كتاباتون خوب وآموزنده هستند من يازده تاازكتاب هاى شما را خواندم ممنون از كتاباى خوبتون واقعاً عالين. 557 - من جوانى هستم كه تا حالا پا هيچ داستان و روضه دينى گريه نكرده بودم ولى با رفتنم تو تشييع جنازه فاطمه(س) گريه كردم. 558 - من خواننده كتاب بخشش فدك به حضرت فاطمه هستم خيلى كتاب جالبى بود من بيشتر به خاطر اينكه خودتون را تو داستان قرار دادين خيلى از داستان خوشم اومدوباعث بالا رفتن اطلاعاتم شد اميدوارم تو تاليف كتاباى بعدى تون موفق باش دوعالم قرار گيريم التماس دعا، . 550 - من ازكتاب شمانهايت استفاده راكردم، متشكرم، . 551 - من از وقتى كتاب شما را خواندم مرتب احساس مى كنم بايد به كمك حضرت فاطمه بروم. 552 - من امروز اين توفيق را يافتم تا اين سفر هفتادونه روز را به پايان رسانم اميد است قطره اى از اين دريا به من هم عنايت شود. 553 - من براى اولين بار كتاب شما را خواندم فوق العاده بود من هيچ اطلاعاتى درباره مظلوميت فاطمه(س) نداشتم. عالى بود. 554 - من بعد از چهل سالى كه از عمرم مى گذرد، بامطالعه اين كتاب جواب بسيارى ازسؤالات خودرا يافتم، خداوند اجرتان دهدكتاب بسيار خوبى است، التماس دعا . 555 - من تاكنون 19 كتاب شاى فاطمه زهرا قدم به قدم به خدا نزديك مى شوى. 545 - ممنون از نوشتن اين كتاب، خيلى خيلى زيبا بود. 546 - من از خواندن كتاب شما لذّتى بردم كه با خواندن هيچ كتابى چنين لذّّتى نبرده ام و اين بهترين كتابى بود كه درعمرم مطالعه كردم. با تشكّر از قلم و نويسنده اين كتاب پربار. 547 - من از خواندن كتاب هاى شما لذّت بردم دست خدا به همراهتان با تشكر . 548 - من از خواندن همه كتابهاى شما لذّت مى برم از كتابخونه مى آورم مى خوانم مثلاً كتاب «با من تماس بگيريد». واقعاً زحمت كشيديد خيلى ممنون اقاى خداميان. 549 - من از فاطميه اطلاعات ناقصى داشتم كه به اين وسيله كامل شد، باشد كه مورد شفاعت بانوجموعه كتاب هاى انديشه سبز بسيار جذاب و آموزنده اند، خدا قوت. يك كتابدار از شهر كلاته رودبار - دامغان . 543 - مدت ها بود كه از مطالعه و كتاب خسته شده بودم. مى دانستم هنوز خيلى چيزها هست كه نمى دانم. مى دانستم بايد براى دفاع از مسلمان بودن و شيعه بودنم علم كافى داشته باشم اما خسته بودم. خيلى خسته. با اين حال هنوز به كتابخانه مى رفتم. كتابى مى گرفتم و نخوانده باز مى گرداندم. قسمت شد اين بار، كتاب شما را نگاهى بكنم، سادگى و لحن ملايمت آميزتان، حوصله ى مطالعه را قدرى به من برگردانده است! بسيار تشكّر مى كنم. 544 - مطمئن باش امشب در نماز شب دعايت مى كنم. خوشا به حالت كه دارى با داوند به شما و تمام كسانى كه براى زنده نگه داشتن سلام زحمت مى كشند، خير بدهد! . 537 - كتاب يك سبد آسمان خيلى عالى بود، التماس دعا . 538 - كتب عالى بود آخه با خواندنش اشكها از چشمها سرازير شد. 539 - متشكرم از اينكه راز شكرگزارى را برايم آشكار كردى. 540 - متشكر هستم از شما كه واقعاً كتابى به اين خوبى براى ما شيعيان مولاعلى تأليف كرده ايد و ما واقعاً پى به خيلى از حقايق با خواندن اين كتاب برده ايم. 541 - متن كتاباتون خيلى روان و دلنشين است. به تازگى من از خوانندگان كتاب هاى شما شدم و شيوه ى خيلى خوبى براى بيان مطلب به كار گرفتيد. احساس مى كنم از خواب غفلت بيدار شدم، تشكّر . 542 - م- كتاب شما را مطالعه كردم خيلى زيبا و دلنشين است، انسان با مطالعه آن به دوران پيامبر سفر مى كند و انگار با چشمانش شاهد رويدادهاست. 533 - كتاب شما را مطالعه كردم، سفر خوبى بود، دانستن زيبايى هاى ظهور مهدى(عج) را مديون بخشش آگاهى هايتان مى دانم. 534 - با كتاب شما لحظه لحظه در كنار خانواده حضرت زهرا به سر بردم و از مظلوميت ايشان باخبر شدم. 535 - كتاب داستان ظهور خيلى خوب بود و وقتى داشتم مى خواندمش فكر مى كردم كنار مولايمان هستم. 536 - كتاب هاى شما بسيار جالب است چرا كه وقتى در جايى خلوت آن را مى خوانى احساس اين را دارى كه خود در آن روزها هستى و تمام ماجرا را با چشم مى بينى خرزوى موفقيت براى شما. 527 - كتاب شماخوانديم عالى بودبراى شما از خداوند آرزوى موفقيت مى كنيم . 528 - كتاب شما خيلى عالى بود، مخصوصاً طرز نوشتن شما بسيار جذاب بود. باعث شد من مجذوب به خواندنش بشوم.به شما آفرين مى گويم. 529 - كتاب شما را به مدت 3 شب بصورت پاره وقت مطالعه كردم و با مطالعه آن، مظلوميت حضرت على (ع)و فاطمه (س)بيشتر براى من نمايان شد. 530 - كتاب شما را خواندم خيلى عالى بود من تا حالا 4-3 هزار صفحه درباره شيعه و سنى خواندم، كتاب شما بسيار عالى و مفيد بود. اجرتون با فاطمه زهرا (س) . 531 - كتاب شما را خواندم و اميدوارم كه خدا شما را حفظ كند كتاب شما مورد پسند من واقع شد. 532  تازه بود و تاثيرگذار. واقعاً ممنون. 522 - كتاب خيلى زيبايى بود من با خواندن اين كتاب مسائلى را متوجه شدم كه تا حالا چيزى درباره آن نمى دانستم. تشكّر مى كنم كه باعث شديد درباره امام حسين (ع) بيشتر بدانم. 523 - كتاب را خواندم خيلى جالب بود فقط كاش تا لحظه به شهادت رسيدن بود . 524 - كتاب را ديروز گرفتم، امروز تمام كردم، تا حالا از اين زاويه با موضوع آشنا نشده بودم، اميد دارم حضرت زهرا(س) دستت را بگيرد. 525 - كتاب راز شكر گزارى را خواندم، واقعاً مناسب جوانهايى مثل من، مى باشد. 526 - كتاب شما بهترين كتابى است كه تابه حال نوشته شده و بهترين كتابى است كه من تابه حال خوانده ام، با ن نوشته شده بود، واقعاً خسته نباشيد، دخترى هستم كه اميدوارم زندگيمو تغيير بدم. 516 - كتابتان عاليه. وقتى مى خواندمش حس مى كردم دارم حوادث را مى بينم. ممنون . 517 - كتابتان معركه است. آدم را از اين دنيا جدا مى كنه. واقعاً خوش به حالتون كه مى توانيد با يك قلم تاريكى هاى تاريخ را با قشنگى هاى ظهور توصيف كنيد. جداً خسته نباشيد. 518 - كتابتان واقعاً زيبا بود، نميشه به كتاب خرده گرفت ولى جا داشت از عشق على به زهرا خيلى بيشتر مى گفتيد. 519 - كتابتان واقعاً عالى بود. واقعاً جاى تحسين گفتن دارد! 520 - كتاب حقيقت دوازدهم خوب بود دست شما درد نكند! 521 - كتاب خيلى خوبى بود مطالبى داشت ك ما را دوست بداريد و به عشق اسلام و اهل بيت كتاب بنويسيد. موفق باشيد. 509 - قلم عالى و دلنشين شما را مى ستايم بنده با كاروان قدم به قدم حركت كرده با اشك همراهيشان كردم خدا وامام حسين اجرتان دهند . 510 - كارى كه شما مى كنيد تقريباً ايدآل منه! اگه اهلش باشم و بعداً عوض نشم آرزوى ظهور حجت و برپايى عدالت علوى را دارم. 511 - كتاب بسيار زيبا و تاثيرگذار و آگاه دهنده اى بود كه واقعاً از خواندن آن لذّت بردم. 512 - كتاب بسيار عالى جذاب و شيواست متشكرم. 513 - كتاب به باغ خدا برويم هم آموزنده است هم جذاب. 514 - كتابتان خيلى دل انگيز، غم انگيز و جذاب بود خداقوت. 515 - كتابتان خيلى ساده و روو ماندگار، التماس دعا. 504 - عجب كتابى نوشتى دو روز خواندمش. هنوز هم سير نشدم در پناه بانوى دو عالم خانم فاطمه. 505 - فقط مى توانم دريك جمله بگويم واقعاً ا زشما ممنون و قدردانم بااين كتاب هاى شما من دوباره متولد شدم. با تشكّر. 506 - فقط مى توانم بگويم: اجرتان با مادرمان فاطمه زهرا فكر مى كنم امسال خيلى خوب روز وفات بى بى را درك كرديم. التماس دعا. 507 - قلب ما بچه شيعه ها با خواندن اين كتاب به درد مى آيد اما افسوس. نوشتن اين كتاب با اين لحن يك قلب آشنا با نور اهلبيت ميخواهد كه صد در صد به شما و اين اثر نظر شده، التماس دعا. 508 - قلمتان بسيار صريح و دقيق بود. ممنونم بابت كتابتان.يسد و ما را به شيعه واقعى شدن نزديك مى كند . 500 - طاعات قبول، چقدر زيبا مظلوميت امام على(ع) و حضرت فرطمه(س) را به تصوير كشيديد. دعا مى كنم حضرت زهرا(س) شافع شما در روز قيامت باشد، لطفاً ساير كتاب هايتان را در سايت بگذاريد تا دانلود كنيم، التماس دعا. 501 - عاشق كتاباتون شدم. باعث شدين نااميد نباشم وبه فرداى بهتر فكر كنم و راه درست را انتخاب كنم تا عمر دارم ممنون و سپاس گذار شما هستم. براى شما آروزى موفقيت هرچه بيشتردارم. ياعلى. 502 - عالى است وپرمحتوا. بدليل روان بودن و كم حجم بودن كتاب ناخودآگاه مجذوبش شدم. پسرى 18 ساله ام. 503 - عالى بود، اين زبان نوشتارى براى جوانان جذابه س هاى بزرگى كه از كتابهاى شما گرفتم. 496 - شايد قطرات مقدس بارانيد كه سرزمين دل ها را گلستان مى كنيد، خداى من شما از كدامين سرزمين ظاهر شديد؟ شما چراغ هدايت ايد، شما شمع محفل ايد. 497 - شش تا از كتابهاى خوب شما را خوانده ام كه مرا بسوى تعالى دنيوى واخروى راهنماى كرده اند. از كتاب «چرا بايد فكر كنيم» خيلى خوشم آمده است. ما منتظر كتاب هاى خوب شما هستيم. با تشكّر. 498 - شما حتمابايد آدم خيلى خوبى باشيد كه من وقتى از حضرت فاطمه صحبت مى شود، به ياد شما و كتاب شما مى افتم و حتى براى شما دعا مى كنم. 499 - شما كتاب هاى جالبى داريد، از شما تشكّر مى كنم كه قلم شما براى جوان شيعه مى نوم همچنان ادامه مى دادم. 493 - سلام به بردار بزرگوارم خيلى ممنون كتابى كه درباره مظلوميت مولا و بى بى دو عالم نوشته اى. كتاب خيلى جالب و خيلى پر محتواست كه به خواننده تاثير بيشتر مى گذارد من كه خودم اين كتاب را مى خواندم گريه ام گرفت انشاء الله، امام زمان اجر و پاداش شما را بدهد. 494 - سلام و عرض ادب دانشمند گرامى. خداقوت. قلمى توانا و بيانى شيوا و شيرين قابل فهم براى تمام اقشار داريد. خداى بر توانايى شما بيفزايد. 495 - شايد شما تنها نويسنده اى باشيد كه تمايل به خواندن تمام كتاب هاى شما دارم ولى افسوس كه به دستم نرسيد. به اندازه عزيزترين فرد زندگيم دوستتان دارم به خاطر دآدم عجين مى شود. 487 - درود خدا بر شماباد اميدوارم قلب حضرت زهرا از شما خشنود باشد و همواره فكر و قلمتان به راه خودشان رقم بخورد. 488 - دلم را خدايى كرديد، ياد خدا همواره در قلبتان پايدار باشد! . 489 - دوست عزيزاز اين كه اين گونه كتاب هاى خوب براى مامى نويسيد سپاس گزارم وهميشه دعاگوى شما هستم وتوفيقات بيشتر و عمر طولانى را از خدا برايتان خواستارم! 490 - دوست عزيزم. كتاب شما واقعاً عاليه. حرف نداره. 491 - دو سفر با شما با پاى دل به مدينه رفتم و منقلب شدم. 492 - روشى كه براى توصيف فدك و خيبر انتخاب كردى به قدرى عالى است كه من احساس كردم زنده و در زمان حال است دوست داشتم با همسفرلب اين بود كه اين اولين كتابى بود كه كامل خواندم و استفاده كردم. التماس دعا. 483 - دراين روز عزيز، خانم فاطمه زهرا و واقعيت پس از رحلت پيامبر را بواسطه قلم زيبايتان به من فهمانديد. ازخداوند خير دنيا و آخرت رابراى شما مى خواهم، به اميد كتابهاى زيباتر از شما. 484 - در اين كتاب خيلى خيلى زيبا و ظريف مطلب ادا شده بود. قلب و جان آدم مى سوزد از اين همه مظلوميت. ان شاالله كه بتوانم بقيه آثار شما را گير بيارم و بخوانم. 485 - درك نوشته هاى كتاب شما براى اين جانب بسيار ساده ودلپذيراست. ازشما تشكّر مى كنم. 486 - درباره عزيز پيامبر كتب زياد خواندم اين اثر به دليل ارائه مستندات با روح ا خدا بدهد، به اميد موفقيت روزافزونتان گل كاشتين بابا ايولا! 477 - خوشحالم كه كتاب شما را خواندم، چون حُبَّم نسبت به ولايت بييشتر شد. 478 - خيلى قلم زيبايى داريد به ياد ندارم كتابى از شما خوانده باشم و حال عرفانى پيدا نكرده باشم و اشك نريخته باشم . 479 - خيلى كتاب زيبايى بود ديدگاهم نسبت به اهل بيت عوض شد. 480 - داستان غم فاطمه(س) با بيان شيواى شما خواندنى بود. 481 - از شما يك درخواست داشتم، من دبير دينى هستم، مى خواستم يه نسخه از كتاب هاى قبلى شما را هم داشته باشم چون خيلى مناسب حال نوجوان است. 482 - دانشجو هستم با اينكه در فصل امتحانات هستم ولى اين كتاب رو كامل خواندم، جالى حجم معنايش را ذهن نمى تواند تحمل كند. خدا عمرى عنايت كند و قلمتان هميشه بر كاغذ روان باشد. 474 - خسته نباشيد نمى دانم چطور آنچه در درونم بعد از خواندن كتاب زيباى شما برايم اتفاق افتاده بيان كنم. بسنده به اين مى كنم كه دلم لرزيد و واقعاً در تاريخ سفر كردم. قبلاًبا جسم سفر كرده بودم اما به لطف شما دلم بار ديگر سفر كرد. 475 - خواندن اين كتاب حالم را خوب كرد همچنين حال مادرم را هيچ وقت حضرت خديجه را اينچنين نشناخته بودم. 476 - خوشحالم كه در بهترين سفر شما را همراهى كردم، از اين كه با كتابى كه نوشتيد مرا در جوانى با اهل بيتم آشنا كرديد از شما خيلى ممنونم، اميدوارم اجرتان ته نباشيد. كتاب را خواندم، اشك ريختم اجر شما با مادر مظلوم مدينه. 470 - خداوند از شما راضى باشد، من هرگز مصائب اهل بيت را اينگونه جانسوز نخوانده بودم، شما در ثواب اشك هايى كه ريخته مى شود شريك هستيد. 471 - «خداى من! چقدر توبه كردم و دوباره گناه كردم! اكنون از آن توبه هاى خود توبه مى كنم»، آقاى دكتر! كتاب هاى شما بسيار عالى مى باشند، من كه مى خوانم لذّت مى برم. 472 - من كتابهاى شما را از كتابخانه به امانت گرفتم و خواندم از خواندن آنها لذّت بردم به زبان ساده و روان نوشته شده گويا حرف هاى دل خودم بود. ممنون از قلم شيواى شما موفق باشيد. 473 - خسته نباشيد. كتاب شما، كوتاه خلاصه  خيرت دهد من براى فاطمه گريه كردم. 465 - همه كتاب هاى شما خوب بودن ولى در آغوش خدا، كمى بهتر بود. 466 - من كتاب در آغوش خدا را با اشكى در چشم و آشوبى خوشايند در دل خواندم و حال من را بطور كلى دگرگون كرد خداوند به شما توفيق دگرگونى به بالاترين حالات عرفانى را بدهد با تشكّر. 467 - كتاب در آغوش خدا را امشب خواندم از مرگ مى ترسيدم اما كتاب شما خيلى آدم را اميدوار مى كنه اميدوارم موقع جان دادن من هم چهارده معصوم تنهام نگذارند و شفيع من شوند انشاالله . 468 - خدا قوت به شما مى گويم، كتاب شما از قشنگترين كتاب هايى بود كه خواندم، اميدوارم موفقيت هاى بيشترى كسب كنيد. 469 - خدا قوت. خسجو و فعال فرهنگى. 459 - تشكر به خاطر نوشتن كتاب هاى كم حجم ولى پرمحتوا. از تبريز هستم مشغول مطالعه كتاب هايتان هستم. 460 - توفيق نصيبم شد كتاب بهشت فراموش شده را خواندم، براى پدر شوهرم كه هرگز نديدمش فاتحه خواندم و طلب استغفار كردم. پدر و مادر عزيزم كنارم نيستن، اراك زندگى مى كنن با آنها تماس گرفتم و از راه دور بوسيدم شان تا در اولين فرصت از نزديك دستشان را ببوسم. 461 - چقدر مظلوميت پاره تن پيامبر را زيبا و با احساس قلم زده ايد اشكمان را در آورديد. 462 - حرف نداره كتاب فوق العاده خوبيه توفيق رفيق راهت! . 463 - خاطرات مادر مظلوم مدينه را خواندم، خيلى خوب بود، تشكّّر. 464 - خد فاطمه زهرا(س). كتاب هاى ديگر شما را چگونه تهيه نمايم؟. 454 - تا به حال داستان عاشورا و حضرت زهرا(س) به اين زيبايى در هيچ مجلسى نشنيده بودم. 455 - تابه حال كتابى (يك سبد آسمان) تا اين اندازه ساده، روان، پرمحتوى و جذاب نخوانده بودم خدا بشما خير كثير بدهد. 456 - تاوقتى همسفركتابتان بودم چه احساسى خوبى داشتم دنيا برايم بى ارزش بود كاش من هم مى توانستم خدمت بانوى دو عالم نمايم. دعام كنيداين حس تبديل به عمل شود. 457 - تبريك مى گويم براى اينكه توفيق داشته ايد كه اينچنين اثر زيبايى رابنويسيد انشاالله توفيقات شما روزافزن باشد با تشكّر. 458 - تجربه ملموس و عالى بود براى من. يك دانشر عالى بود. مرا با مادر غريبم كه در نزد من هم غريب بود آشنا كردى. 450 - بهترين كتابى كه تابه حال خواندم. اجرتون بازهرا. آن قدر عالى بودك ه وقتى به اخرش رسيدم اصلا دوست نداشتم تمام بشود. 451 - به مدت دو شب و در اين ساعت مطالعه اين كتاب گران سنگ و ارزشمند به پايان رسيد. زبان اين حقير از بيان احساسم نسبت به شما و اين كتاب قاصر است اميدوارم خودمادر مظلوم مدينه نگاه ويژه اى و عنايت خاصى به حضرتعالى داشته باشد. 452 - به نظرم اينكه زبان نويسندگى تون خيلى جالب و عاليه. اميدوارم خداوند هميشه يار و ياورتون باشه . 453 - تا به حال به اين زيبايى با ماجراى سقيفه آشنا نشده بودم. اجر شما بين زيبايى، نخوانده بودم عالى بود اجرتان با خانم زهرا(س). 445 - با خواندن كتاب شما به جواب تعدادى از سوالام كه هميشه اذيتم مى كرد و جواب آن را نمى دونستم، رسيدم و موقع خواندنش فقط اشك مى ريختم. 446 - با مطالعه اين كتاب خيلى از حقايق براى من روشن گرديد!اجرتان بافاطمه. 447 - بايد واقعاً بهتون تبريك گفت چون من مى خواهم كتابتان را به عزيزترين دوستم هديه بدهم. 448 - بنده از خواندن كتابهاى انديشه سبز شما نهايت لذّت را مى برم و اثر معنوى زيادى از آنها برداشته ام. از شما ممنونم و از خدا برايتان آرزوى توفيق دارم. 449 - به اميد شفاعت صديقه كبرى سلام الله عليها در يوم قيامت. كتاب بسيا. 440 - با تشكّر از شما نويسنده گرامى، من خيلى از كتابهاى شما را خواندم و استفاده كردم خيلى آموزنده هستن مارا بازندگى امامان آشنا ميكند. موفق باشى التماس دعا. 441 - با تشكّر از كتاب خوب و مفيد شما. خيلى عالى بود. ان شاءالله موفق باشيد. 442 - با تشكّر از كتاب هايى كه تأليف كرديد. حتماً خدا به شمانظر دارد كه اين گونه كتاب هايتان ساده و شيوا و دوست داشتنى است. موفق باشيد . 443 - با تمام وجود سر هر نماز از جدم مى خواهم در تمام كارها، راه ها و انديشه ها خود، هميشه موفق و در پبشگاه مهدى فاطمه، رو سفيد و سر بلند باشيد! . 444 - با چشمانى پر از اشك براى شما مى نويسم تا به حال كتابى به م چه شده است! كاش مى دانستم كه با اين حس و حال چه كنم! 270 - امروز عرفه و در مسجد مقدس جمكران، كتاب داستان ظهور را تمام كردم. از نظر من از ادبيات زيباى الهى سرچشمه گرفته است. منتظر آثار شما هستم. 271 - اكنون كه كتاب داستان ظهور را خواندم، شوقم ازهميشه بيشترشدولحظه به لحظه آمدن آقايم راچشم انتظارم. به اميدظهورپرسرورش. 272 - از زحمات شما بابت كتاب داستان ظهور تشكّر فراوان مى كنم، اى كاش مطالب اين كتاب بيشتر بود، ولى اين كتاب با مطالب چكيده تأثيرگذارى زيادى داشت، حداقل اين بود كه آقايم شناختم حالا بيشتر مشتاق آمدنش هستم، به اميد آن روز، باز هم تشكّر. كتاب داستان ظهورور. 267 - خدا شما را از سربازان مهدى فاطمه(عج) قرار دهد انشاءالله، داستان ظهور دل خفته ما را نسبت به گل غريب فاطمه(س) بيدار مى كند. 268 - بنده جوانى بيست ساله از زاهدان هستم. كتاب داستان ظهور را خواندم، احسنت، بسيار عالى بود. هميشه از سخنان اطرافيان كه مى گفتند با ظهور آقا، جوى خون راه مى افتد، اذيت مى شدم و رنج مى بردم. اين كتاب بسيار مفيد واقع شد و اطلاعاتم را زياد كرد. تصوير سازى فوق العاده اى داشت، گاهى اوقات كلا از اين فضا خارج مى شدم و خود را همسفر حقيقى شما مى ديدم. ياعلى. موفق باشيد. 269 - امروز كتاب داستان ظهور را خواندم، خواندنش حس خوبى داشت، اصلا نمى دونم در درواسرش غرق در اشك بودم. 262 - كتاب داستان ظهور را خواندم، كتاب خيلى خوبى بود، بسيار روان و شيوا بود و بر روى من تأثير زيادى گذاشت، اولين كتابى بود كه من را به خودش جلب كرد. 263 - كتاب داستان ظهور بسيار جذاب و شيرين است كه خواننده از خواندن آن خسته نمى شود. 264 - دلم برا خودم مى سوزه چون تازه يك ذره به امام مهدى(عج) فكر مى كنم كاش مى شد زودتر ياد اين چيزا مى افتادم كاش خودم را اين همه به غفلت نزده بودم. (آخرين عروس. داستان ظهور). 265 - داستان ظهور كتابى بود كه تا بحال مانند آن نخوانده بودم. تمام مطالب آن را چندين مرتبه خواندم. 266 - داستان ظهور خيلى قشنگ بود، آدم مى رود به دوره ظهاستم از شما تشكّر كنم. 303 - افتخار مى كنم به شما. مرحبا و آفرين به قلمتان! كتاب هفت شهر عشق شما خواندم انگار من هم همراه كاروان امام حسين بودم خدا به شما خير بدهد . 304 - از كتاب قصه معراج و فقط به خاطر تو، هفت شهر عشق واقعاً تشكر مى كنم عالى بود، توفيق روزافزون هر چه بيشتر را براى شما از درگاه احديت خواستارم. 305 - از ديروز كه كتاب (هفت شهر عشق) را مطالعه كردم واقعاً غوغايى در من ايجاد شده واقعاً از اين نوع نوشته زيبا شما ممنونم. ياعلى . 306 - اجر شما با اباعبدالله! كتاب هفت شهر عشق شمارا خواندم بسيارفيض بردم از خدا براى شما توفيقات هرچه بيشترى مى خواهم. كتاب هفت شهر عشقهدى خداميان آرانى، من امروزكتاب هفت شهرشماروكه لطف بسياربزرگى درحق شيعيان است وشمانوشته ايدراتمام كردم، بسيارزيبابودوجگرم رابااين نوشته ها به دردآورديدومراباقيام امامان بيشترآشناكردى . 301 - اميدوارم در تمامى مراحل زندگى مخصوصا نويسندگى موفق باشيد كتاب هفت شهر عشق خيلى عالى بود اولين كتابى كه باعث شد وقايع عاشورا را باهمه وجود لمس كنم و مفهو م قيام عاشورا را بفهمم اين كتاب بود. در ضمن پسر 11سالم در حال مطالعه اين كتاب است وخيلى احساس خوبى دارد. باسپاس فراوان ازشمااستاد گرامى. از دامغان (كتابدار) . 302 - امروز كتاب شما هفت شهر عشق را خواندم چشمم پر از اشك شد. خوآقا امام حسين(ع) شديم. دست شما درد نكند و التماس دعا. 296 - تشكر از كتاب هفت شهر عشق، اگر شبهات بيشترى در قالب داستان، بيان كنيد ، عالى است. 297 - تا قبل از آنكه كتاب هفت شهر عشق را بخوانم، اين ايام را درك نميكردم. 298 - بسيار خوشحالم كه بار ديگر توفيق نصيبم شد تا براندوخته هايم افزوده شود كتاب هفت شهر عشق شما را نيز به يارى خداوند به پايان رساندم، ناگفته هاى زيادى را من در اين كتاب آموختم. عشق و علاقه ام به خاندان پيامبر بيشتر شد وبارها بر مظلوميت فرزندان رسول الله(ص) گريستم. 299 - با خواندن هفت شهر عشق گويا به خدا رسيدم در كنارش هستم اجركم عندالله . 300 - با جناب آقاى دكتر بيت! احسنت به اين قلم! بدون تعارف كتاب هفت شهر عشق از محدود كتاب هايى بود كه واقعه عاشوراواسارت اهل بيت را به اين سادگى وروانى بازگوكرد. همين الان تمامش كردم. ماشاالله خدا خيرت بده! ياعلى . 293 - ده دقيقه پيش هفت شهر عشق را تمام كردم. اتمام اين كتاب را مقدمه شروع پايان نامه ام قرار دادم تاتمامش نكنم شروع به كارنكنم. سپاسگذارم . 294 - دانشجو علوم پزشكى شيراز هستم. درست است كه كتاب هفت شهر عشق شما را دير پيداكردم اما در يك شب، تمامش كردم وبا صفحه صفحه اش گريستم. خدا بشما خير دهد. 295 - خسته نباشيد، دست مريزاد! هفت شهر عشق، عجب كتابى بود ما كه با خواندن اين كتاب امروز مهمان ن چيزى كه مى خواستم رسيدم. اجرتان با امام حسين (ع). 288 - كتاب هفت شهر عشق را خواندم. من حالا فهميدم كه بخاطر پيروزى و سربلندى اسلام چه كار ها كه نكرده، شايد باورتون نشه من با هر جمله شما اشك تو چشام جمع شد، دركل ممنون ممنونم. 289 - كتاب هفت شهر عشق را خواندم باقلم عجيبى به تحرير آمده بود. من در اين مدت كه كتاب رامى خواندم، گويا كه با چشم خود، واقعه را ديدم. 290 - كتاب هفت شهر عشق خيلى عالى بود. نويسنده خوب به شما مى گويند. 291 - كتاب هفت شهر عشق خيلى زيباست وبه زبانى روان نوشته شده واز صحنه كربلا به بعد را فقط با گريه مى توان خواند. اجر شما با امام حسين . 292 - سلام بر نوكرِ اهه عاشورا را نوشته ايد، جا دارد از شما تشكّر كنم. 283 - من دارم كتاب هفت شهر عشق شما را مى خوانم بسيار عالى است به جهت بيان نكات ناب اجر شما با سيدالشهدا. 284 - ممنونم ازشما بخاطر كتاب هفت شهر عشق. خيلى خوب بود چون كه توانستم دقيقتر با حوادث كربلا آشنا بشوم. 285 - كتاب هفت شهر عشق يك دنيا زيبايى دارد كه همه درون اين كتاب غرق مى شوند. گويا در آن زمان هستيم! تنها كتابى هست كه بى اختيار هر كس به گريه مى افتد. 286 - كتاب هفت شهر عشق عالى بود كلى با خواندنش گريه كردم. 287 - كتاب هفت شهر عشق را ديشب بطور كامل مطالعه كردم. خيلى دوست داشتم از چگونگى واقعه كربلا مطلع بشم. با اين كتاب به كامل خوانديم، خيلى خيلى خوب و مفيد بود. الهى كه شما هم با نوشتن اين كتاب، مزدتان راامام حسين بدهد. 280 - من واقعاً بابت اين كتاب از شما تشكّر مى كنم و خدارو شكر مى كنم كه خواندن اين كتاب را روزى من و همسرم قرار داد. من و همسرم بعد خواندن كتاب شما، سى عدد خريدارى كرديم و به دوستامون هديه داديم! آنها بعد خواندن كتاب كلى از ما تشكّر كردند!!! الان دارم كتاب هفت شهر عشق شما را مى خوانم عاليه واقعا!!! خدا خيرتون بده و پدر و مادر شما رابيامرزه ان شالله! 281 - من كتاب هفت شهر عشق شما را خواندم و خيلى روشن شدم. دست مريزاد. 282 - من كتاب هفت شهر عشق را تازه خوانده ام و شما خيلى خوب حماس عشق هستم واقعاً كتاب خوبى است. از شما ممنونم كه كربلا روبهتر به من نشان داديد. 277 - من يكى از خوانندگان كتاب هفت شهر عشق هستم. از اين كه من را با كاروان امام حسين همسفركردين احساس شعف دارم. تا به حال هيچ كتابى درباره عاشورا اين قدر، دل مرا نشكسته بود. ذهنم هنوز درگير صحراى كربلاست. عشق به حسين زهرا در من جوانه اى تازه زده ومن مديون شمايم به اميد موفقيت روزافزون جنابعالى. 278 - من يكى ازخوانندكان و همسفركتاب هفت شهر عشق هستم كتاب شما از حيث اينكه قلم روانى داريد و مسائل مربوط به امام حسين رابه زيبايى وب دون شبهه بيان كرديد عالى بود. 279 - من و همسرم كتاب هفت شهر عشق را ^Q4   Iكتاب داستان ظهور 258 - من كتاب داستان ظهور و خواندم. كتاب قشنگيه. 259 - من امشب كتاب داستان ظهور را تمام كردم. ممنون كه ديد ما را عوض كرديد . 260 - كتاب درباره امام زمان زياد هست اما اكثرا خيلى پر حجم و باتوضيحات بسيار طولانى، اما اين كتاب خيلى كوتاه و جذاب و با هيجان بود دركل سفر لذّت بخشى بود (داستان ظهور). 261 - كتاب داستان ظهور شما نگاه نويى را به من نسبت به امام هديه داد و با خواندن سرتى مى شود، كتاب هاى شما را خودم و خانواده ام خوانديم، واقعاً بى نظير بود، بسيار متشكر. 436 - بابت كتاب خوبتون و متن روانش، تشكّر مى كنم. 437 - تاكنون به سفرهاى زيادى رفته ام، اما در اين سفر با وقايع زيادى آشنا شدم و حظ معنوى وافرى بردم. اجرتان با خدا التماس دعا. 438 - با تشكّر از زحمات شما واقعاً اطلاعات مفيدى از مطالب اين كتاب ارزشمند كسب كرديم. از طرف دانش آموزان مدرسه دخترانه شهيد جواد سالم پور. 439 - با تشكّر از شما كه با زحمات زيادى اين كتاب زيبا را طورى تأليف كرديد كه حتى براى كسى كه سواد زيادى هم ندارد قابل درك باشد تا معلوماتش درباره مسائل دينى بالا برود. التماس د خود از چشمانم، اشك جارى مى شودد، خيلى ممنون از اين همه فكر و زحمت شما. 430 - اميدوارم زير سايه عنايت پروردگار و حضرت مهدى موفق باشيد. 431 - ان شاءالله هميشه دست به قلم باشى. خدا حفظت كند. 432 - ان شاءالله حضرت زهرا خودشان اجرتان را بدهند، كتاب خوبى بود. 433 - اين كتاب اتفاقى به دستم رسيد، اهل كتاب خواندن نبودم دختر زياد معتقدى نيستم اما در صفحات آخرش قلبم را لرزوند اشك امونم نمى داد. 434 - اين كتاب با قلمى شيوا به حوادث زندگانى مظلومه شهيده حضرت فاطمه زهرا سلام الله پرداخته از نويسنده اين كتاب بسيار بسيار متشكرم. 435 - با اى همسفر قبله، انگار يك خواب بود اى كاش باز هم. يعنالعه عوض كرد با تشكّر . 309 - كتاب سمت سپيده عالى بود! طريقه نگارش جنابعالى بسيار بسيار برايم جذاب بود. وخوشحالم كه من هم توانستم همسفر شما باشم، چندين بار اشك در چشمانم حلقه زد. 310 - كتاب سمت سپيده عالى بود اما كاش حجم بيشترى داشت وموارد فراوان ترى را بيان مى كرد. 311 - كتاب سمت سپيده را مطالعه كردم لحن بسيار دلنشين و ساده اى داشت از شما كمال تشكّر و قدردانى را دارم موفق باشيد . 312 - فهم من از كتاب سمت سپيده اين بود: علم بهترين عبادت و نورى است براى رهسپار شدن من به سوى حق. 313 - تشكر فراوان به خاطر كتاب سمت سپيده. واقعاً از كتاب شما درس هاى زيادى گرفتم.  كتاب سمت سپيده ??LS4   C كتاب سمت سپيده 307 - من خوشحالم از خواندن كتاب هاى خوبتان بخصوص كتاب سمت سپيده . 308 - كتاب هايتان خيلى خوبه بخصوص كتاب «سمت سپيده» واقعاً ديد مرا نسبت به مطAR5e   Gكتاب هفت شهر عشق 273 - هفت شهر عشق بر جان نشست. سپاسگزار نگارش زيبا و آگاهى بخشتان هستم. 274 - هفت شهر عشق بهترين و زيباترين كتابى است كه درباره حماسه عاشورا نوشته شده. ممنونم. 275 - نوشته شما باعث شد حقير رو سياه اما به لطف امام حسين به پارچه سياه كفنم گريه كنم. هفت شهر عشق. 276 - من يكى ازخواننده هاى كتاب هفت شهلاقه خواندم بسيار تحت تاثير قرار گرفتم براى اموات شما فاتحه اى خواندم وبراى سلامتى وطول عمرتان صلوات فرستادم. 427 - امروز كه شهادت بانوى دو عالم هم گام با شما از مرور تاريخ گريستم و شفاعت را از حضور حضرتش التماس كردم . 428 - امشب كه شب قدر است، اين كتاب را خواندم از مظلوميت اين خاندان دلم به درد آمد كلى گريه كردم خيلى خوب بود دستت درد نكنه. 429 - قسم به حرمت اين لحظه شب! من تا حالا كتابى تا به اين اندازه خوب و آموزنده نخواندم، به قرآن بدون ريا مى گويم، من تا به اين روز نمازم را مرتب نميخواندم دو ماه مى خواندم سه ماه نه و همين الان خواندن اين كتاب را تمام كردم. الان خود به2 - امروز اولين بار است كه درطول 31 سال زندگى ام، يك كتاب را در سه ساعت تمام كردم. من خودم مداح هستم ولى كم پيش مى آيد تحت تاثير قرار گرفته و اين همه گريه كرده باشم. 423 - امروز روز اول مسافرتم بود ولى كتاب گيراى شما باعث شد با مادر مهربانم زهراى اطهر همدردى كنم. التماس دعا. 424 - امروز 3 ساعت تمام خاطرات مادر مظلوم مدينه را خواندم و اگر ريا نباشد، گريه كردم. بميرم براى اول مظلوم عالم! بميرم براى حضرت فاطمه! دست مريزاد! 425 - امروز صبح كتابتان را شروع كردم همين الان هم تمام شد، دوست دارم كتاب عاشوراتون را هم بخوانم. خوشا به حالتون. يا زهرا. 426 - امروز كتاب زيباى شما با تمام ع، يار نداره، يعنى چه. نمى دانم با چه حسى اين كتاب را نوشتيد اجرتون با مادر پهلو شكسته. خوشحالم هنوز هستند افرادى كه قلمى دارن كه يه دنيا مى ارزه، التماس دعا، ياعلى. 419 - الان كه اين پيام را مى نويسم خواندن كتاب زيباى شما تمام شد. با اشك هايم مى نويسم چون من از عمق مظلوميت مادرم فاطمه خبر نداشتم. انشالله بخاطر اين قلم پاكتان. 420 - الان مى فهمم اول مظلوم عالم يعنى چى، تازه مادرم را شناختم، با اين كه فرزند حضرت زهرا هستم آگاهانه افتخار مى كنم، ممنونم والتماس دعا . 421 - امروز از ساعت 5 دارم كتابتان را مى خوانم همين الان تمام واقعاً عالى بود انگار من هم در آن واقعه بودم. 42اب هايتان را خوانده ام منقلب شدم واشك چشمانم بند نمى آ يد بيان خوبى هم ندارم از شما تشكّر كنم فقط دعا مى كنم عاقبت به خير شويد . 416 - اشك هايم را با معرفت بر روى گونه هايم جارى نموديد. سپاس از قلمتان! . 417 - الان در قطار به سمت مشهد در حركتيم و كتاب هاى شما را مى خوانيم، خدا از شما قبول كند، نائب الزياره هستيم، التماس دعا. 418 - الان كتابتان را تمام كردم جواب خيلى از سوالاتم را گرفتم. نمى دانم چه حسى بود كه من خط به خط اين كتاب را اشك ريختم يعنى مولاى ما غريب بوده؟ اينقدر مادر ما زجر كشيده؟ فقط الان يه آرزو دارم و اونم ظهور آقامون امام زمان، تازه فهميدم مى گويند: آقا غريب72 - قلمتان بسيار شيوا و صميمى است، كتاب «همسر دوست داشتنى» كتاب بسيار اموزنده اى است، من با خواندن اين كتاب تعداد زيادى از آن راخريدم تا در مجلس عروسى ام بين ميهمان ها پخش كنم. 373 - عبادت شما كه تبليغ دين باشد و از طريق كتاب همسر دوست داشتنى انجام شد، قبول باشد. 374 - خسته نباشيد، من و همسرم كتاب هاى با من مهربان باش و همسر دوست داشتنى شما را مطالعه مى كنيم، بسيار زيباست، خدا قبول كند . 375 - چند روز پيش شوهرم، كتاب همسر دوست داشتنى را بعد از اين كه خودش خوند به من هديه داد تا منم بخوانم. عالى بود و بسيار روان با قيمت مناسب، از شما بسيار ممنونم. كتاب همسر دوست داشتنىتنى شما هم در بين آن ها بود و تنها كتابى بود كه موقعى كه شروعش كرديم نتونستيم كنارش بذاريم واقعاً نثر ساده و زيباى شما و روايتهاى زيبا و كاربردى اى كه تو اين كتاب استفاده كرديد به آدم نيروى تازه اى مى دهد! واقعاً نگاه آدم را به زندگى عوض مى كند! 369 - من نگين هستم ازيزد. خواستم اعتراف كنم من كتابهاى زيادى خواندم ولى كتاب همسر دوست داشتنى، بهترين، مختصرترين و قشنگ ترين كتابى بود كه خواندم واقعاً لذّت بردم. 370 - كتاب همسر دوست داشتنى هم خيلى تو زندگيم تأثير گذاشت. 371 - كتاب همسر دوست داشتنى شماروخواندم خيلى خوشم آمد و از شما تشكّر مى كنم كه كتابى به اين قشنگى نوشتيد. 3شيعه هم هست؟ . 321 - تشكر بابت سلسله رمان هاى مذهبى كه با قلمى ساده، روان و فصيح تدوين كرده ايد من دو كتاب «بانوى چشمه» كه واقعاً جالب و خواندنى و نه آنقدر بلند بود كه كسالت آور باشد و «سكوت آفتاب» را كه باز همانطور جالب بود را خوانده ام. 322 - به خاطر كتاب زيباى بانوى چشمه ببه شما تبريك مى گوم. به نظرم مزيت خوب اين كتاب اين است ك مطالب را به زبان ساده بيان كرديد. واين موضوع باعث جذابيت، خسته نشدن خواننده و هم چنين قابل استفاده براى همه سنين مى شود. در ضمن ازمنابع خوب ومستند هم استفاده كرديد كه مطالب را قابل اعتمادميكنه. متشكرم سربلند و سرافراز باشيد. كتاب بانوى چشمهگشوده شد. 316 - من همسفر شما در بانوى چشمه و آخرين عروس هستم، كتاب شما سليس و روان است و براى نسل جوان بسيار مناسب است و بسيار مستند و موثق به شيوه سفر خيالى آن جذاب است. 317 - من كتاب بانوى چشمه شما را مطالعه كردم اطلاعات تازه اى به من داد خداوند توفيق روزافزون به شما بدهد. بقيه كتب شما را دوست دارم بخوانم. 318 - كتاب بانوى چشمه شما را خواندم، تا تمام نشد رها نكردم، عالى بود، تشكّر از شما، خدا قبول كنه. 319 - كتاب بانوى چشمه را خواندم خوب بود خسته نباشيد . 320 - درباره كتاب بانوى چشمه سوالم اين بود كه ايشان قبل از ازدواج با پيامبر همسر داشتند؟آيا اين مطلب مورد توافق علماى xxV4   Yكتاب تا خدا راهى نيست 327 - من تازه شروع به خواندن كتاباى شما كردم كتاب تا خدا راهى نيست من هنوز مصلحت كارها را نمى توانم درك كنم :U4[   Eكتاب مهاجر بهشت 323 - من خaT4)   Eكتاب بانوى چشمه 314 - واقعاً كتاب بانوى چشمه من را جذب خودش كرد بخصوص صفحه 64، من كتابهاى ديگر شما را مطالعه داشتم موضوعات بسيار زيبايى انتخاب كرده ايد. موفق باشيد. 315 - واقعاً پس از مطالعه كتاب بانوى چشمه درهايى تازه از حقيقت و معرفت بر قلبم اننده كتاب مهاجر بهشت هستم. كتاب بسيار خوب و آموزنده اى بود. باخواندن اين كتاب به شيعه بودنم بيش از پيش افتخار مى كنم. با تشكّر. 324 - كتاب مهاجر بهشت شما مطالعه كردم بسيار جالب بود اطلاعات خوبى به دست آوردم خداوند به شما توفيق بدهد. 325 - كتاب مهاجر بهشت شما را خواندم، داستانهايى واقعى، غم انگيز و در عين حال زيبا كه با قلم ساده و روان شما خواننده را به فكر فرو مى برد، تصويرهاى ازتاريخ را مقابل چشم خواننده به نمايش مى گذارد، . 326 - كتاب مهاجر بهشت را خواندم. ميخ كوبم كرد! تا آخرش آن را خواندم انشاألله خير دنيا و آخرت را ببينيد! . كتاب مهاجر بهشتاقع عالى و پر محتوى بود. اجرتون با حضرت مهدى(ع). 362 - اين كتاب را خواندم، بسيار جالب و جذاب بود (آخرين عروس). 363 - اميدوارم روزى در مسير ديدن مولامون مهدى(عج) همسفر بشيم. كتاب آخرين عروس عالى بود. التماس دعا. 364 - از كتاب خوبتان ممنونم، كتاب آخرين عروس من را با دنياى ديگه اى آشنا كرد. 365 - از زحمتتان در نگارش كتاب آخرين عروس تشكّر مى كنم، لطفاً درباره نماز هم بنويسيد. 366 - از خواندن كتاب زيباى آخرين عروس اطلاعات زيادى بدست آوردم از زحمات شما سپاسگزارم. برايم دعا كنيد كه محتاج دعايم. 367 - آخرين عروس كتاب خوبى بودمخصوصانوع روايتش كه خيلى ساده و رسا بود. كتاب آخرين عروسما مى دانم تمام زندگيم سرشار از حكمت است. 328 - كتاب تا خدا راهى نيست را امشب خواندم. خيلى زيبا بود مخصوصا نحوه ى بيان حديث ها تاثير گذار بود. 329 - كتاب تا خدا راهى نيست، خيلى مفيد و مختصربود، ممنون از راه دور خسته نباشيد مى گويم . 330 - روى سجاده نمازم نشستم و كتاب تا خدا راهى نيست را خواندم باهاش كيف كردم خواستم بگويم خدا دعاى شما را درحق اين كتاب قبول كرده است. 331 - تا خدا راهى نيست. كتابتان خيلى عالى بود. مطالب كوتاه اما مفيد. 332 - از شما به خاطر همه كتاباى خوبى كه نوشتيد سپاسگزارم. كتاب تا خدا راهى نيست را خواندم و فهميدم كه واقعاً راهى نيست. كتاب تا خدا راهى نيست *X4-   Sكتاب سلام بر خورشيد 338 - همين الان كتاب سلام بر خورشيد را تمام كردم واقعاً دمت گرم! 339 - كتاب سلام بر خورشيد را خواندم، برداشتها كاملا مستندوصحيح بود ووقايع به خوبى به تصوير كشيده شده اند، درفصول متعدد چشمانم بخاطر مصيبت خاندان عصمت، خيس اشك شد. اجر شما باسيدالشهداء. 340 - كتاب ‰VW4   Eكتاب مهربان باش 333 - نيمه شب كه خوابم نمى برد كتاب با من مهربان باش را مى خوانم گويا كنارم نشسته باهاش صحبت مى كنم تمام بدنم سبك مى شود در هوا معلق هستم خيلى دوستش دارم. ممنون. 334 - من كتاب با من مهربان باش خواندم، باخواندن خط به خطش اشك تو چشم هايم جمع مى شد. با تشكّر از نويسنده محترم. 335 - كتاب «با من مهربان باش» را خواندم واقعاً لذّّت بردم با سپاس از زحمات شما. يا حق. باحق. تاحق. 336 - اميدوارم خوب باشيد، يك ماه پيش با كتابهاى شما در كتابخانه آشنا شدم، الان داشتم كتاب با من مهربان باش مى خواندم، واقعاً عالى بود واقعاً . 337 - امشب با دلى شكسته كتاب با من مهربان باش را خواندم كتاب خيلى خوب بود خيلى از مطالب آن مرا به خود آورد واقعاً خوب بود. كتاب مهربان باشلام بر خورشيد بسيار شيوا روان و جذّاب. اجرتان با سيدالشهدا. بسيار موفق هستيد در ارتباط برقرار كردن با خواننده كتاب چون خيلى روان مى نويسيد. 341 - خسته نباشيد من امروز كتاب سلام بر خورشيد شما را تمام كردم واقعاً دست شما درد نكند از تهيه اين كتاب منكه خيلى خيلى شناختم از زيارت عاشورا و اهل بيت پيامبر بيشتر شد، ممنون . 342 - از زاهدان پيام مى فرستم براتون خداخيرتان دهد با اين قلم و نوع نگارشتان كتاب سلام بر خورشيد و بقيه كتب شماعالى است به اميد توفيقات بيشترالتماس دعا . 343 - همين الان كتاب سلام برخورشيد را خواندم. من هر روز زيارت عاشورا مى خوانم. كتاب سلام بر خورشيدب شما پيدا كردم. افكارتان خيلى زيباست. 347 - كتاب خداى خوبى ها و آرزوى سوم واقعاً عالى بود. دستتون درد نكنه. 348 - كتاب خداى خوبى ها را همين الان تمام كردم، فوق العاده بود خيلى چيزها ياد گرفتم اميدوارم در آينده باز هم با كتاباى خوب شما، آشنا بشوم موفق باشيد. 349 - كتاب خداى خوبى ها خيلى خوب بود به من كه خيلى كمك كرد. 350 - بنده در همين وقت كتاب خداى خوبى ها را به اتمام رسوندم كتاب شما راهنماى خوبى بود براى من كه روح آشفته ام جوياى حقيقت است. اميدوارم توفيق داشته باشم بهره اى از وجود شما رهروان حق ببرم. قلم استوارتان ماندگار و سعادتمندى گواراى وجودتان. كتاب خداى خوبى هاƱ حضرت. 354 - من از خواندن كتاب آخرين عروس بسيار لذّت بردم نمى توانم احساسم را بيان كنم ديوانه شدم. به عشق مهدى اشك ريختم ولذّت بردم شما احساس خود را خوب بيان كردى طورى كه گويا ما هم به چشم خود آن صحنه ها را باهم ديده ايم دوست دارم به همه از اين كتاب هديه بدهم تا همه از آن لذّت ببرند. 355 - كتاب آخرين عروس شما را خواندم، خيلى خوب و روان نوشته شده بود، واقعاً به خود افتخار مى كنم كه همشهرى شما هستم. 356 - كتاب آخرين عروس شما را خواندم، قلم شما بسيار روان و شيواست، التماس دعا. 357 - كتاب آخرين عروس را امروز در 3 ساعت تمام كردم نمى توانم احساسى كه به من دست داده است را به زبان ب {{yY4S   Kكتاب خداى خوبى ها 344 - مى خواستم ازشما تشكّر كنم سوالات زيادى درباره خداوند داشتم كه با خوندان كتاب خداى خوبى ها جوابشون را گرفتم. 345 - من براى اولين بار بطور تصادفى يكى از كتاب هاى شما را خواندم: «خداى خوبيها». حرف نداره واقعاً خلاصه و تاثيرگذار نوشتيد. 346 - كتاب خداى خوبى ها واقعاً خيلى از سواالات من كه بى جواب بود در كتاورم، فقط از شما نهايت تشكر را دارم. 358 - كتاب آخرين عروس بهترين كتابى بود كه با زبان رسا درباره امامم به من آموخت. 359 - دستتون درد نكنه واقعأزيبا نوشتى من قبلا كتابى ديگر را مطالعه كرده بودم ولى با خواندن كتاب آخرين عروس بهتر واقعيات رامتوجه شدم خيلى ممنون . 360 - دختر نوجوانى 14 ساله هستم كه با خواندن كتاب زيباى آخرين عروس شما تحولى شگرف را تجربه كردم، اميدوارم مرا از دعاى خود فراموش نكنيد. 361 - چند روز پيش در پى گشتن يه كتاب عارفانه بودم كه نا خدا گاه ديدم كتاب آخرين عروس دستمه. داشتم برگه مى زدم كه احساس كردم من بايد اين كتاب و بخوانم. با خواندنش حالم دگر گون شد. وامام حسن(ع) را شناختم. ممنون . 388 - كتاب در قصر تنهايى قابل فهم براى سنين مختلف بود . 389 - از خواندن كتاب در قصر تنهايى بسيار فيض بردم و استفاده كردم مى خواهم براى دانش آموزانم هم بخوانم، خيلى عالى است. 390 - از امام حسن(ع) چيز زيادى نمى دانستم مخصوصا دليل صلح كردنش با معاويه را. كتابتان عالى بود. الان كتابهاى يك سبدآسمان، سمت سپيده، درآغوش خدا، در قصر تنهايى در كنارم است. امشب مى خواهم بخوانم. ممنونم از شما . 391 - آفرين بر شما كه چنين خردمندانه به تصوير كشانده اى حماسه آن تنها ترين سردار را. او كه ميوه دل زهراى اطهر سلام اله عليها ست. (در قصر تنهايى). كتاب در قصر تنهايىǧن ساده غريبى آقا را بيان نموده بوديد. التماس دعا . 383 - در قصر تنهايى اشك هر داغديده اى را جارى مى كند. 384 - خواننده در قصر تنهايى هستم. اميدوارم خداوند به توفيقات شما بيشتر اضافه كند از خدا تشكّر مى كنم كه اين استعداد را به بندگانش داد. 385 - خداقوت. كتاب در قصر تنهايى را مطالعه كردم بسيار زيبا و روان بود. بنده كه تحت تاثير قرار كرفتم و براى مظلوميت مولايم حسن اشك ريختم. 386 - خدا بر علم و توفيق شمابيفزايد كه اين چنين زيبا مظلوميت امام حسن و حماسه صلح او را شرح داديد. كتاب در قصر تنهايى. 387 - با كمال تشكّر از كتاب زيباى در قصر تنهايى واقعاً جالب بود. به جرأت مى گويم الان ȳخ رسيدن سوالاتم خيلى خوشحالم. واقعاً كتاب خوبى بود. خداقوت. باآرزوى موفقيت براى شما. 379 - كتاب در قصر تنهايى را خواندم. همين الان تمام شد. خيلى عالى بود تبريك مى گويم به شما. ولى اى كاش بقيه زندگى امام را نوشته بوديد كنجكاو شدم بدونم موفق باشيد. 380 - كتاب در قصر تنهايى را خواندم خيلى خوب بود سه بار خواندم و جواب سوالهايم را گرفتم اما از خواندنش سير نمى شوم خدا به شما توفيق بدهد با تشكّر. 381 - كتاب در قصر تنهايى را خواندم بسيار لذّت بردم. ان شاءالله كه ائمه معصومين در همه حال پشت وپناه شما باشد. التماس دعا). 382 - كتاب در قصر تنهايى جنابعالى رو مطالعه كردم به زيبايى وبي 666Z4S   Eكتاب آخرين عروس 351 - واقعاً همسفر خوبى بوديد، تمام احساساتم را درست بيان كرديد، در كتاب آخرين عروس بيشتر سؤالاتم پاسخ داده شدند، حالا مشتاق شدم تا كتابهاى بعدى شما را بخوانم، آرزوى موفقيت روزافزون براى شما دارم، با تشكّر. 352 - واقعاً كتابى به اين جذابيت، پرمحتوايى، خلاصه هرچى درباره كتابتان كه اسمش آخرين عروس بود بگويم كم گفتم. 353 - من امروز كتاب آخرين عروس شما را كامل مطالعه كردم و خيلى در ايمان من به حضرت مهدى تاثير گذاشت و اميدوارم اجر اين كارتان را به بهترين نحو ممكن از خدا بگيريد. به اميد ظهو  [4e   [كتاب همسر دوست داشتنى 368 - من و همسرم چند وقت پيش گذرمون به يه كتابفروشى افتاد و چند تا كتاب خريديم كه كتاب همسر دوست داشΨيتش پاداش قلمتان را بدهند و در اين راه پيروز باشيد، خداوند خير دو دنيا نصيبتان كند. 400 - اجرتان با مادرم زهرا، بسيار زيبا نوشته ايد. 401 - اجر شما با بانوى شهيد! كتاب شما امروز به من هديه شد و بدون وقفه آن را مطالعه كردم صداقت و رسايى كلام شما در بيان مظلوميت مادر مظلوم بى نظير بود. 402 - احساس كردم بعد از سى سال از عمرى كه از خدا گرفته ام چگونه بايد با خدايم صحبت كنم. كتاب خداى قلب من. از شما يك دنيا تشكّر دارم. 403 - از اين كه شما برادر بزرگوارم مرا از جهل نسبت به امام تنهايم حسن بن على (ع) خارج كرديد بسيار سپاس گذارم و تا آخر عمر مديون اهل بيت و عزيزانى همچون شما هستم با قصه معراج فوق العاده بود. 393 - خيلى دوست دارم كتاب قصه معراج شما را بخوانم. 394 - آجرك الله به قلم حق نويستان. بانوى دو عالم شفيع روز جزايتان. 395 - آرزو مى كنم از زندگى همه ائمه(ع) نوشته باشيد كه با همشون آشنا بشم. سبك نوشتن شما عاليه! آدم جذب مى كند. دوست دارم همه كتاباى شما را بخوانم. 396 - آفرين بر اين قلم رسا كه فاطمه را اين گونه بيان كرده اى. اميد است فاطمه چشم هاى تر ما ر ببيند و شفيع ما در روز جزا شود. 397 - آفرين به اين قلم، نام من زهراست چه كار كنم لياقت اين نام را داشته باشم؟. 398 - آفرين به فكرت به دلت به قلبت به دستات به قلم وكاغذت. 399 - آقاى خداميان الهى على (ع) و اهل Ϣرزوى رضايت خداوند و اهل بيت ازشما برادر آگاهى رسان وتوفيق روز افزون براى شما. 404 - ازبيان شيوا و نافذ شما، كمال تشكّر را دارم كه باعث مى شد صحنه هايى را كه نديدم به صورت زيبايى در ذهنم متصور شوند. من دانشجوى رشته ى تاريخ وتمدن ملل اسلامى هستم وباخواندن كتاب شمامطالب مفيد وزيبايى دستگيرم شد. باآرزوى موفقيت و سلامتى براى شما. 405 - از تاليفات مفيد و منصفانه شما تشكّر مى كنم و براى شما آرزوى سلامتى و موفقيت و دعاى خير را از خدا خواستارم. 406 - ازخدا عاقبت به خيرى شما را كه بهترين دعاست مى خواهم واقعاً دستتان درد نكند. اجرتون باثارالله. لحن شما طورى بود كه هرخواننده اى Ѓه اين كتاب رو به دست بگيرد ديگر نميتواند دل بكند. من پس از30 سال كه از عمرم گذشت تازه امروز فهميدم كه اين چند سال گريه هام بدون آگاهى ازحقيقت عاشورا بوده. 407 - ازشما متشكرم كتابتان خيلى خوب بود. لذّت بردم اميدوارم در تمام مراحل زندگى موفق باشيد. 408 - از شما ممنونم واقعاً خيلى لذّت بردم ان شاالله خداوند جزاى خيرتان دهد. التماس دعا . 409 - از شما واقعاً تشكّر مى كنم و از اينكه با كتابهاى خوبتان مرا راهنمايى كرديد ممنونم. براى شما دعاى خير مى كنم. 410 - از اهل بيت درخواست كنيد كه عشق خودشان را چنان در دل جوانانى مثل من قرار بدهند كه هيچ كس ديگر نتواند چنين جايى در قلب ما داشته باشد. 411 - ازكتاب هايتان استفاد كردم، كاش مى شد اين كتاب ها را براى سنين مختلف بنويسيد. 412 - از مطالعه كتاب و شيواى مطالب شما لذّت و بهره بردم اميدوارم اجر از خداى حسين بگيريد . 413 - از نويسندگى كتاب فرياد مهتاب تشكّر مى كنم و اميدوارم بار ديگر همسفرتان باشم. 414 - كتاب هاى شما لذّت بخش است من خود كه همسفرتان هستم تشنگان را هم به درياى معرفت شما راهنمايى مى كنم، اجرتان با مولاى مهربانمان، با آن مولاى غريبى كه آشناتر از هر آشناست، مطمئنم نظر آقا بدرقه راهتان است، شهد شيرين اجابت گواراى وجودتان در لحظه افطار، قبول باشه. 415 - استاد گرانقدر! نمى شناسمت فقط يكى از كت c\4#   Oكتاب در قصر تنهايى 376 - واقعاً خسته نباشيد، من همين الان خواندن كتاب در قصر تنهايى را به اتمام رساندم تشكّر مى كنم واقعاً به خاطر اين همه حس مسئوليت، چيزهايى خواندم كه در اين 24 سال عمرى كه از خدا گرفتم حتى به آنها، فكر هم نكرده بودم، از خدا مى خواهم هميشه در خاطرم باقى بماند . 377 - من كتابتان در قصر تنهايى را خواندم از خيلى چيزها كه نمى دانستم آگاه شدم. اميدوارم هميشه قلمتان روان باشد. 378 - من الان كتاب در قصر تنهايى شما را خواندم. واز روشن شدن حقايق وبه پا C$^5G   +شماره ها در سامانه پيام كوتاه نويسنده، شماره همراه افراد به صورت كامل موجود است. در اينجا، شماره ها با حذف سه شماره وسط، ذكر مى شود: 0910***6430 0910***5676 0910***6230 0910***9349 0910***0587 0910***1775 0910***1390 0910***6087 0910***7724 0910***4486 0910***2770 0910***3899 0910***6607 0910*~3]5O   Aپيامك هاى ديگر 392 - كتاب *0719 0936***0719 0936***6546 0936***1915 0936***5561 0936***5561 0936***7211 0936***3988 0936***8729 0936***8793 0936***6180 0936***5598 0936***1649 0936***1153 0936***7424 0936***7612 0936***6503 0936***6029 0936***7932 0936***8662 0936***8237 0936***2512 0936***4632 0936***7074 0936***0442 0936***8315 0936***0192 0936***1268 0936***4066 0936***6579 0936***2470 0936***1124 0936***6521 0936***2060 0936***4906 0936***5143 0936***4076 0936***1972 0936***2292 0936***2661 0936***8498 0936***6183 0936***0151 0936***1849 0936***1849 0936***1849 0936***1849 0936***1849 0936***1849 0936***1849 0936***1849 0936***7855 0936***6623 0936***0692 0936***8642 0936***5336 0936***5336 0936***8576 0936***0134 0936***8813 0936***8813 0936***4472 0937***5993 0937***0742 0937***9189 0937***9732 0937***0504 0937***0277 0937***5806 0937***2480 0937***6590 0937***9498 0937***6356 0937***6356 0937***0608 0937***5156 0937***5880 0937***1323 0937***3933 0937***8856 0937***1938 0937***1938 0937***5053 0937***7222 0937***3971 0937***0395 0937***6983 0937***9085 0937***9085 0937***9085 0937***9840 0937***2182 0937***8319 0937***1219 0937***8982 0937***4793 0937***0516 0937***8250 0937***0595 0937***0595 0937***0595 0937***5702 0938***9889 0938***5339 0938***5565 0938***3745 0938***2558 0938***6113 0938***4243 0938***4547 0938***0486 0938***9613 0938***2442 0938***9313 0938***4614 0938***4808 0938***3813 0938***3499 0938***5567 0938***6285 0938***8337 0938***2169 0938***1490 0938***9142 0938***0317 0938***0972 0938***0230 0939***4524 0939***5213 0939***7363 0939***9962 0939***3142 0939***2341 0939***4586 0939***0467 0939***6995 0939***2350 0939***6299 0939***8585 0939***8585 0939***7968 0939***0059 0939***2230 0939***8328 0939***1238 0939***6350 0939***3027 0939***0987 0939***0987 0939***4083 0939***4847 0939***7997 0939***6478 0939***7402 0939***2317 0939***8004 شماره هاار قبر فاطمه(س) برود . فاطمه(س) از او خواسته است كه على(ع) بر سر قبر او برود و قرآن بخواند . اشك در چشم على(ع) حلقه زده است، او دلش مى خواهد به كنار قبر فاطمه(س) برود . امّا بايد تا شب صبر كرد ، وقتى كه هوا تاريك تاريك شود على(ع) به ديدار فاطمه(س) خواهد رفت و در خلوت شب با او سخن خواهد گفت . به راستى او با همسر سفر كرده اش چه خواهد گفت ؟ جا دارد او اين گونه با او سخن گويد: فاطمه جانم ! سرانجام ديشب ، نيمه شب ، من از همه چيز باخبر شدم . وقتى در تاريكى شب ، پيكر تو را غسل مى دادم ، دستم به زخم بازوى تو رسيد . دلم مى سوزد . چرا هرگز از زخم بازويت به من چيزى نگفتى؟ سخن آخر نويسندهيريد تا فاطمه دختر محمّد(ص) گذر كند... چگونه باور كنم كه در آن روز، مرا فراموش مى كنى و مرا در غربت و تنهايى رها مى كنى؟ هرگز. من مى دانم تو مادر مهربانى ها هستى! ما منتظر آن روز باشكوه هستيم! روزى كه تو دست همه ما را بگيرى و... * * * سال ها مى گذرد، مرگ مى آيد و من به آغوش خاك مى روم... شايد كسانى بر سر قبر من بيايند... از آنان مى خواهم برايم فرياد مهتاب را بخوانند! اين آخرين سخن من است، اين آرزوى من است: «بر خاك من از فرياد مهتاب بخوانيد!». آيا كسى به اين سخنم عمل خواهد كرد؟ * * * مناسب مى بينم در اينجا آخرين صفحه كتاب فرياد مهتاب را ذكر كنم. * * * على(ع) خيلى دلش مى خواهد كنناه بردم و نوشتم، اين راه را انتخاب كردم تا روشنايى بخش دل هاى شما باشم. دير يا زود، مرگ من فرا مى رسد. وقتى كه مرا در كفن گذاشتيد، كتاب «فرياد مهتاب» را روى سينه ام بگذاريد. من مى خواهم اين گونه به ديدار فاطمه اى بروم كه او بانوى مهربانى و مادرِ مظلوم شيعه است. 10 دى سال 1392 مهدى خداميان آرانى * * * بانوى من! تو خود مى دانى كه هنگام نوشتن كتاب فرياد مهتاب، چقدر بر مظلوميّت تو گريستم! اكنون اين قلم، نيازمند نگاه توست، عشق تو در دلم زبانه مى كشد... به راستى چه كسى جز تو شايستگى مقام شفاعت را دارد؟ آن روزى كه ندا دهنده اى در آسمان ندا مى دهد كه چشمان خويش را فرو _4k   Eسخن آخر نويسنده مهدى خُدّاميان آرانى هستم. ذّره اى كوچك در اين جهان باعظمت كه خدا عشقى بزرگ در سينه ام قرار داد. عشقى كه از جنس ملكوت است. عشق به فاطمه، بانوى خوبى ها! اين عشق، كار خدا بود، عشقى كه فلسفه حيات من شد و زندگى مرا، رنگى آسمانى داد... سال ها به خلوت پمينه زندگى زناشويى هستيم؟ خواهرم! آيا اتاق تنهايى شوهر خود را مى شناسيد؟ هنگامى كه شريك زندگيتان از شما فاصله مى گيرد به چه فكر مى كنيد؟ آيا خواهان كمال معنوى هستيد؟ آيا مى خواهيد خدا به شما نظر مرحمت بكند؟ آيا دوست داريد ثواب هزار شهيد را داشته باشيد؟ برادرم! آيا مى دانيد همسر شما چگونه به شما امتياز مى دهد؟ آيا مى دانيد كه شريك زندگى شما نياز به سخن گفتن دارد؟ وقتى همسر شما در حالت يأس قرار مى گيرد چه مى كنيد؟ آيا خير دنيا و آخرت را مى خواهيد؟ اين كتاب را براى همه مردان و زنانى نوشته ام كه مى خواهند در زندگى زناشويى خويش شاهد عشق و صميميّت بيشترى باشند. من تلاش كرده ام كه با نگاهى نو به آموزه هاى دينى در شناخت بهتر زندگى زناشويى به شما كمكى كرده باشم. اين كتاب در دو فصل تنظيم شده است، آقايان با خواندن فصل اوّل، مى توانند مرد بهترى براى همسرشان باشند و همچنين خانم ها با خواندن فصل دوم مى توانند زن بهترى براى شوهرشان باشند. البتّه از همه برادران و خواهرانم مى خواهم كه هر دو فصل كتاب را بخوانند زيرا فقط در اين صورت است كه به علّت نوشتن اين كتاب پى مى بريد. اين كتاب را به همسر خوب خود، اهدا مى كنم زيرا كه او براى موفقيت من فداكارى بسيارى نموده است. مهدى خدّاميان آرانى قم، خرداد 1386 مقدمهت راستين فاصله گرفتيم و از اسلام واقعى دور شديم. اگر شما در حال كار كردن هستيد من با صداى بلند به شما مى گويم: اى رزمنده راه خدا! اى مجاهد! تو دارى در راه خدا جهاد مى كنى! آيا شنيده اى كه امام صادق(ع) فرمود: «هر آن كس كه براى مهيا كردن مخارجِ خانواده خود تلاش كند همانند رزمندگان مى باشد و خدا همان ثوابى را به او مى دهد كه به رزمندگان مى دهد». مگر نمى دانى كه يك روز جهاد در راه خدا بالاتر از چهل سال عبادت است. هر روزى كه براى خوشبختى همسر و فرزندت به سر كار مى روى و عرق مى ريزى، به اندازه چهل سال عبادت به خدا نزديك شده اى. برادرم! اگر خداوند بر شما واجب كرده است كه براى خرج زن و بچه خود تلاش كنى، بايد بدانى كه خدا براى اين كار تو ثواب بزرگى قرار داده است. آرى، خداوند مى داند كه تو با عشق به سعادت خانواده ات تلاش مى كنى، پس همان ثوابى را كه به رزمندگان حقيقى مى دهد به تو هم عنايت مى كند. حالا كه اين را دانستى از تو خواهشى دارم: هر وقت كه به سوى خانه باز مى گردى اين نكته را به خود ياد آورى كن كه تو با خدا معامله كرده اى و خدا در مقابل يك روز كار كردن، ثواب چهل سال عبادت به شما داده است! پس حواست جمع باشد مبادا عبادت خود را خراب كنى! حالا كه مى خواهى وارد خانه شوى مبادا خستگى خود را به رخ زن و بچه ات بكشى! همسرت منتظر توست! بايد با روى گشده وارد خانه شوى، اكنون از عبادت گاه چهل ساله مى آيى، از مهمانى خدا مى آيى! چهل سال، عبادت، روح شما را با صفا كرده است و اكنون به خدا نزديك تر شده اى! آيا باور كرده اى كه با كوله بارى از چهل سال عبادت مى خواهى وارد خانه شوى؟ حالا مى خواهم مقدارى فكر كنى! اگر خداى ناكرده سختى كار خود را به رخ همسرت بكشى غير از اينكه او را آزرده مى كنى عبادت خود را هم از بين مى برى! اكنون نزديك درِ خانه يك لحظه بايست، و لبخندى بر لب هاى خود بنشان! يار مهربانت، همسر عزيزت چشم به راه توست، او محتاج لبخند توست، اين بهترين هديه تو به اوست. آقايان بخوانند: من ديگر «خسته نباشيد» نمى گويم!نزد خدا به عنوان صدقه حساب مى شود و عمر تو را زياد مى كند و باعث مى شود كه بركت زندگيت زياد شود. آرى، صدقه به عنوان بهترين داروى دردها معرفى شده است، دارويى كه بيمارها را شفا مى دهد. حال اگر تو دچار افسردگى شده اى به جاى اينكه اين همه، قرص و دارو مصرف كنى و اثرى هم نبينى و بدن خودت را با اين مواد شيميايى مسموم كنى، بيا و اين دستور را عمل كن. هر گاه كه با همسر خويش روبرو شدى، گلِ لبخند را به او هديه كن! آن وقت ببين كه زندگى تو چقدر با صفا مى شود و همه آشنايان، حسرتِ صفاى زندگى تو را خواهند خورد. برادرم! چه شده است كه شما وقتى با دوستان خود روبرو مى شوى به روى آنها لبخند مى زنى، امّا چون به خانه مى آيى فقط خستگى را به خانه مى آورى؟ بيا با خود عهدى ببند! از امروز به بعد هر وقت خواستى وارد خانه شوى، يك لحظه نزديكِ درِ خانه بايست! با خود بگو: من به مهمترين بخش زندگى خود وارد مى شوم! و گل لبخند را به صورت خود بنشان و وارد خانه شو! آيا همان قدر كه به كار و كاسبى اهميّت مى دهى به روحيه همسر و خانواده خود اهميّت مى دهى؟ بنشين فكر كن، خودت را جاى همسرت بگذار! آيا تو دوست دارى كه وقتى وارد خانه مى شوى همسرت با اخم با تو برخورد كند؟ پس آنچه را كه براى خود نمى پسندى براى همسرت نيز نپسند! آقايان بخوانند: با لبخند مى توانى بلا را از خود دور كنى؟تند». آيا درست است كه همسر شما، وقتى به خانه شما مى آيد يك خانم شاداب باشد، ولى بعد از چند سال زندگى با شما به خاطر عدم توجّه شما به يك خانم افسرده تبديل شود؟ آيا اين رسم امانت دارى است؟ بترسيد از اين كه امانت خدا را تباه كنيد! چرا بايد در جامعه اى كه پيرو اسلام است وضع روحى زنان اين گونه باشد؟ بياييد در پرتو تعاليم اسلام، مرد و مردانه جهت شادمانى همسران خويش گام برداريم. بياييد با شاد كردن همسران خويش، به خدا نزديك شويم! ما مى توانيم! به اميد آن روز كه هر چه به خدا نزديكتر شويم محبّت ما به همسرمان بيشتر شده باشد! به اميد آن روزى كه شادابى و تبسّم همسر خويش را سرمايه معنوى خود بدانيم. برادرم! آيا مى دانى يكى از حقوق همسر تو اين است كه با او ترش رويى نكنى! اين سخن پيامبر است كه فرمود: «حق زن بر شوهرش اين است كه نفقه و مخارج او را تأمين كند و هيچگاه با او ترش رويى نكند». آرى، اسلام هم به نيازهاى جسمى زن اهميّت مى دهد و هم به نيازهاى روحى او. همان قدر كه به فكر تهيه غذا و پوشاك براى همسر خودت هستى آيا به فكر اين هستى كه با روى خوش با او برخورد كنى؟ آيا مى دانى كه ما در مقابل شادمانى و نشاط روحى همسر خود، وظيفه داريم؟ ما بايد كارى كنيم كه همواره همسرمان در خانه ما احساس خوشبختى بنمايد. آقايان بخوانند: با همسر خود مهربان باشيد! ـ به او بگوييد: «وقتى كه از او دور هستيد دلتان براى او تنگ مى شود». ـ همين حالا كتاب را زمين بگذاريد و به نزد او برويد و به او بگوييد: «عزيزم دوستت دارم!». ـ او را با بوسه صبحگاهى از خواب بيدار كنيد. ـ از او بپرسيد: «چه كسى مهتاب را دزديد و در چشم تو گذاشت؟». ـ از دست پخت او تعريف و تمجيد كنيد. ـ به او بگوييد: «تو بهترين نعمتى هستى كه خدا به من داده است». ـ گيسوان او را نوازش كنيد. ـ از او بخواهيد تا سرش را روى شانه شما بگذارد. ـ در ميان روز، موقعى كه او مشغول كارهاى خانه است، بدون مقدمه، لحظاتى او را در آغوش بگيريد. آقايان بخوانند: چگونه همسرتان به شما امتياز مى دهد؟ا خوب مى بيند، امّا وقتى در مرحله يأس قرار مى گيرد به نداشته ها فكر مى كند و ابرهاى تيره و تار در مقابل چشمانش ظاهر مى شوند. او در اين حالت نصفه خالى ليوان را مى بيند و ممكن است از شما انتقاد كند. شما روحيه همسرت را مى شناسى و مى دانى كه اين يك حالت كاملاً طبيعى مى باشد و رابطه اى با رفتار و اخلاق شما ندارد. آرى، همه مردان دنيا، اين لحظات يأس همسرشان را ديده اند و مهم اين است كه در آن لحظات، همسر خود را با انتقاد مأيوس تر نكنى بلكه بايد محبّت خود را به او ارزانى بدارى، آنگاه مى بينى كه چگونه همسر تو سريعتر از مرحله يأس عبور مى كند و به مرحله اوج عشق مى رسد و دوباره همان فرشته زيباى زندگيت مى شود و سعادت و خوشبختى را به تو ارزانى مى دارد. حالا اگر مايل باشى چند جمله را برايت بنويسم كه خوب است در لحظاتى كه همسرت در مرحله يأس است برايش بگويى: ـ مى دانم دلت نمى خواهد مرا ناراحت كنى، ـ عزيز دلم، مى توانى به كمك من اميدوار باشى. ـ محبوبم، به من تكيه كن من تو را تنها نمى گذارم. ـ مى فهمم كه به دلسوزى و محبّت من احتياج دارى و دلت مى خواهد در آغوشت بگيرم. ـ از زندگى كردن با تو خيلى خوشحالم و توقّع ندارم كه كاملاً بى عيب باشى. ـ مجبورت نمى كنم كه هميشه خودت را در مقابل من خوشحال نشان دهى. آقايان بخوانند: وقتى كه همسرت احساس نااميدى مى كند بايد لباس زيبا بپوشى و عطر بزنى و آرايش كنى و خود را به شوهرت عرضه كنى! البتّه خود مى دانى كه بايد مواظب باشى تا نامحرمى تو را نبيند و بوى خوش تو را استشمام نكند چرا كه اگر زنى براى نامحرم، خود را خوشبو كند نماز او قبول نمى شود و مورد لعن و نفرين فرشتگان واقع مى شود. خواهرم! بار ديگر سخن پيامبر را بخوان! حالا ديگر با وظيفه خود آشنا شده اى! پس برخيز و بهترين لباس خود را بپوش و خود را زيبا كن! و همواره در زندگى به اين دستور اسلامى، عمل كن تا كانون خانواده شما همواره مستحكم بماند. خانم ها بخوانند: آرايش كردن براى شوهريدارى كنى. شب كه شد قبل از اينكه شوهر شما به بستر برود گلبرگ هاى آن گل ها را بر روى بستر او بپاش. هنگامى كه همسر شما مى آيد تا استراحت كند به او اين چنين بگو: «زندگى كردن با تو برايم مانند بسترى از گلهاى زيباست». اكنون در بسترى از گلبرگ در كنار همسر خود باشيد و از كنار هم بودن لذّت ببريد. گلبرگ گل ها مى تواند خستگى هاى همسرتان را بر طرف كند و به او انرژى مثبت و شادمانى بدهد. اميدوارم اين كتاب توانسته باشد محبّت شما را نسبت به همسرتان، زيادتر نموده و كانون خانواده شما را پر از عطر خوش عشق و دوستى كرده باشد. پايان "خانم ها بخوانند: چند پيشنهاد براى خانم ها نشدند كه حكومت الهى را تشكيل بدهند; زيرا هنوز مردم آمادگى آن را نداشتند. امام زمان ذخيره خداست تا امروز حكومت عدل الهى را در همه جهان برپا كند. آرى، امام بَقيّةُ الله است، او ذخيره خداست. او يادگار همه پيامبران است. چه جمع زيبايى، يك شمع و سيصد و سيزده پروانه! آيا آن ستون نور را مى بينى؟ يك ستون نور از بالاى سر ياران امام زمان به آسمان رفته است. اين ستون خيلى نورانى است. همه مى توانند اين نور را ببينند. اين معجزه خدا و نشانه ظهور است. همه مردم دنيا، اين نور را مى بينند و دلشان شاد مى شود. ياران امام دور شمع وجود او حلقه زده اند، من در اين ميان نگاهم را از محبوبم برنمى دارم. نگاه كن! آستينِ چپ پيراهن امام را ببين، آيا آن لكه سرخ را روى آن مى بينى؟ به راستى چرا لباسِ امام، خون آلود است؟ آيا به بدن او صدمه اى وارد شده است؟ نه، اين خونِ سرخى كه تو مى بينى يك تاريخ است، يك نماد است. اين خون، بسيار قديمى است و يك دنيا حرف دارد، تو را به جنگ اُحُد و زمان پيامبر مى برد. اين سرخى خون، ميراث ساليان دراز است، اين خون، خون لب و دندان پيامبر است. در جنگ اُحُد وقتى كه لب و دندان پيامبر زخمى شد، قطراتى از آن خون بر آستين پيراهن او چكيد. امروز همان لباس پيامبر را فرزند عزيزش بر تن كرده است. پرچمى كه سخن مى گويدكس كه اين صندوق نزد او يافت مى شد، پيامبر بعدى بود و يهوديان در مقابل او تسليم مى شدند. اكنون برنامه امام اين است كه آن صندوق را به يهوديان نشان بدهد. وقتى يهوديان صندوق گمشده خود را نزد امام مى بينند خيلى تعجّب مى كنند. عدّه زيادى از آنها به امام ايمان مى آورند; زيرا آنان بر اين اعتقاد هستند كه صندوق مقدّس را نزد هر كس يافتند بايد تسليم او شوند. عدّه كمى از آنان با اينكه حق را مى بينند از قبول آن خوددارى مى كنند و امام با آنها وارد جنگ مى شود و آنها را شكست مى دهد. اكنون ديگر برنامه امام، در بيت المقدس تمام شده است و امام به سوى كوفه باز مى گردد. حركت به سوى فلسطين! بر لب هاى او مى نشيند! و چون به سمت چپ خويش نگاه مى كند اشك در چشمانش حلقه مى زند! به راستى او كيست؟ همين سؤال را پيامبر از جبرئيل مى كند. و جبرئيل جواب مى دهد: «اين حضرت آدم است، كه چون سعادت يكى از فرزندان خويش را مى بيند شاد مى شود و مى خندد. و چون گمراهى يكى از آنان را مشاهده مى كند غمگين مى شود و گريه مى كند». درهاى آسمان دوم باز شده است... خداوند چهل نور ديگر به مَحْمل پيامبر مى افزايد. در آسمان دوم هم چون فرشتگان، اين محمل نورانى را مى بينند به سجده مى روند و مى گويند: «اين نور چقدر به نور خداى ما شبيه است». و جبرئيل فرياد مى زند: «أَشْهَدُ أَنْ لا إلهَ الا الله"، أَشْهَدُ أَنْ لا إلهَ الاّ الله». فرشتگان چون صداى جبرئيل را مى شنوند او را مى شناسند و به او مى گويند: «همراه تو چه كسى است؟». و جبرئيل به آنان خبر مى دهد كه پيامبر آخر الزمان به آسمان آنها آمده است. پس فرشتگان به سوى پيامبر مى شتابند و عرض سلام و ادب مى كنند و از او مى خواهند تا سلام آنها را به حضرت على(ع) برساند. پيامبر سؤال مى كند: «مگر شما او را مى شناسيد؟». و آنان جواب مى دهند: «چگونه او را نشناسيم و حال آنكه خداوند در مورد او از ما پيمان گرفته است و ما هر روز پنج بار، به صورت شيعيان او، نگاه مى كنيم». پيامبر مى خواهد به سوى آسمان سوم حركت كند. چهل نور ديگر بر م#حْمل پيامبر اضافه مى شود. آرى، مَحْملى با صد و بيست نور مى آيد... ملائكه چون عظمت اين نور را مى بينند همگى به سجده مى روند و همان كلام فرشتگان آسمان اول و دوم را تكرار مى كنند كه اين نور چقدر به نور خداى ما شبيه است! جبرئيل فرياد مى زند: «أشْهَدُ أَنْ لا إلهَ إلا الله وَ أَشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ الله». و اين چنين است كه فرشتگان مى فهمند كه حضرت محمد آمده است! پس همه به او خوش آمد مى گويند: «خوش آمدى اى محمد اى خاتم پيامبران». و جملگى براو سلام مى كنند و از او در مورد حضرت على(ع) سؤال مى كنند. پيامبر از آنان مى پرسد: «مگر شما على(ع) رامى شناسيد؟». آنان در جواب م$ى گويند: «چگونه على را نشناسيم در حالى كه ما چون بر گرد «بيت المعمور» طواف مى كنيم نام او و فرزندان و شيعيان او را مى بينيم كه بر آن خانه نوشته شده است». آيا مى دانى «بيت المعمور» كجاست؟ بيت المعمور، در آسمان چهارم قرار دارد و كعبه فرشتگان است و درست بالاى كعبه قرار دارد و همواره فرشتگان دور آن طواف مى كنند. آيا اسم من و تو هم بر بيت المعمور نوشته شده است؟ آرى، فرشتگان هر سال، دور نام شيعيان، طواف مى كنند! اى امير مؤمنان، جانم فداى تو باد كه خدا چه مقامى به شيعيانت داده است! پيامبر به سوى آسمان چهارم بالا مى رود. چهل نور ديگر بر مَحْمل پيامبر اضافه مى شود. و پيامب%ر به اين آسمان وارد مى شود. تمام فرشتگان جمع مى شوند و گرد پيامبر حلقه زده و سلام مى كنند. و همه، از حضرت على(ع) جويا مى شوند. آنان به پيامبر خبر مى دهند كه هر روز جمعه، در كنار بيت المعمور، اسم حضرت على(ع) و شيعيان او براى آنان خوانده مى شود. پيامبر را نگاه كن! او با شنيدن اين سخن به سجده شكر مى رود. آيا تو نمى خواهى سجده شكر كنى! شكر اينكه نام تو نيز هر روز جمعه، براى اين فرشتگان خوانده مى شود! پيامبر هنوز در سجده است! خطاب مى رسد: «اى محمد! سر خود را بالا بگير و نگاه كن». و اكنون نگاه پيامبر به بيت المعمور مى افتد. خانه چهار گوش درست مثل كعبه! و پيامبر بر گرد آن طواف &مى كند. و دوباره خطاب مى رسد: «اى محمد! دست خود را به سوى بالا بگير». و پيامبر دست راست خود را بلند مى كند و از عرش خدا، آبى نازل مى شود و در دست او قرار مى گيرد. و اكنون پيامبر با اين آب وضو مى گيرد. گوش كن! مثل اينكه صداى اذان مى آيد... آرى، اين جبرئيل است كه اذان مى گويد. فرشتگان همه، پشت سر رسول خدا صف مى بندند و نماز بر پامى شود. بعد از نماز، پيامبر به سير در آسمان چهارم مى پردازد. آنجا را نگاه كن! آن فرشته را مى بينى كه بر تختى بزرگ نشسته است! صد و چهل ميليون فرشته گوش به فرمان اويند! نمى دانم چه مى شود كه حكمفرمايى اين فرشته در چشم پيامبر بزرگ جلوه مى كند. جبرئيل 'چون اين را مى بيند فرياد مى زند: «برخيز!». اينجاست كه اين فرشته به احترام پيامبر بر مى خيزد و مى ايستد. آن طرف را نگاه كن! يك منبر از نور! يك نفر بر بالاى آن نشسته است و ديگر فرشتگان چشم به او دوخته اند. پيامبر از جبرئيل سؤال مى كند كه او چه كسى مى باشد. جبرئيل پاسخ مى دهد: «اى پيامبر خودت مى توانى نزديك بروى و او را ببينى!». پيامبر به سوى آن جمع حركت مى كند. آيا موافقى من و تو هم به آنجا برويم. پيامبر نزديك مى شود. اما او چه مى بيند؟ حضرت على(ع) را مى بيند كه بالاى منبر نشسته است! پيامبر خطاب به جبرئيل مى كند: «اى جبرئيل! برادرم على، زودتر از من به آسمان چهارم آمده است(». جبرئيل عرضه مى دارد: «اين كه على(ع) نيست! اين فرشته اى است كه به شكل حضرت على(ع) مى باشد! اى پيامبر، فرشتگان اين آسمان، آرزوى ديدار حضرت على(ع) را داشتند و براى همين به خداوند عرضه داشتند: بار خدايا، چگونه است كه انسان ها هر صبح و شام على(ع) را ببينند و ما از ديدن او محروم باشيم؟ پس خداوند اين فرشته را از نور حضرت على(ع)، و به شكل او آفريد و هر روز هفتاد هزار فرشته او را زيارت مى كنند». پيامبر به آسمان پنجم مى رود... او از آسمان ششم نيز مى گذرد و وارد آسمان هفتم مى شود. درياهايى از نور را مى بينى كه چگونه چشمها را خيره مى كند. فرشته اى از عرش الهى به آسمان هفتم مى آيد. ا)و براى اولين بار است كه به آسمان هفتم نازل مى شود. او آمده است تا مؤذن پيامبر باشد. الله اكبر الله اكبر... اذان كه تمام مى شود، صف هاى نماز فرشتگان بسته مى شود. جبرئيل مى گويد: «نماز را آغاز كن كه پشت سر تو آن قدر فرشتگان صف بسته اند كه عدد آنها را فقط خدا مى داند». پيامبر به او مى فرمايد: «من بر تو هم مقدم شوم؟». جبرئيل پاسخ مى دهد: «خدا پيامبرانش را بر همه فرشتگان برترى داده است و به تو مقامى مخصوص عنايت كرده است». و نماز به امامت پيامبر برگزار مى گردد. پيامبر به سير خود در آسمان هفتم ادامه مى دهد. همه فرشتگان به پيامبر عرضه مى دارند: «اى محمد، حجامت كن و أمّت خويش را به حجامت دستور ده». من خيلى روى اين موضوع فكر كردم! مگر فرشتگان در اين حجامت چه خير و بركتى را مى بينند كه در چنين شب مهمى، پيامبر را به آن توصيه مى كنند. من از جامعه پزشكى مى خواهم كه در اين قسمت، توجّه بيشترى داشته باشند و با تحقيقات خود پرده ازاين راز مهم بردارند! اكنون پيامبر مى خواهد به سوى عرش خدا صعود كند... خداوند دستور مى دهد تا دو نهر براى پيامبر در آسمان هفتم جارى شود. نهر كوثر و نهر رحمت! اين دو نهر از ميان درّ و ياقوت مى گذرند و چقدر خوشبو هستند. پيامبر از نهر كوثر مقدارى مى آشامد، آبى شيرين تر از عسل! و آنگاه در نهر رحمت، غسل مى كند. سفر در هفت آسمان+داى يگانه، اى مهربان، اى بخشنده، اى كسى كه دل ها را متحوّل مى كنى، دل مرا بر دين خود ثابت بنما. 10. قبل از طلوع خورشيد براى خود افتخارى كسب كن! اين دعا را هر روز قبل از طلوع خورشيد بخوان: اللهُ أكْبَرُ اللهُ أَكْبَرُ، وَسُبْحانَ اللهِ بُكْرَةً وَأصيلا، وَالْحَمْدُ للهِ رَبِّ الْعالَمينَ كَثيراً، لاشَريكَ لَهُ، وَصَلَّى اللهُ عَلى مُحَمّد وَآلِهِ. خدا بزرگ تر از آن است كه به وصف آيد و او را هر صبح و شامگاه از هر عيبى منزّه مى دانم، ستايش زياد مخصوص خداى عالميان است، شريكى براى خدا نيست، بار خدايا بر محمد و آل محمد درود بفرست. امام باقر(ع) فرمودند: هر فردى كه قب,ل از طلوع خورشيد اين دعا را بخواند فرشته اى مى آيد و اين دعا را به سوى آسمان مى برد. فرشتگان به او مى گويند كه چه چيزى همراه خود دارى؟ او در جواب آنها مى گويد كه همراه من دعا و كلمه هايى است كه يكى از بندگان مؤمن خدا گفته است. آن فرشتگان براى كسى كه اين كلمات را گفته است، طلب رحمت مى كنند. خلاصه آنكه اين فرشته به هر آسمانى كه مى رود همين جريان روى مى دهد و فرشتگان آن آسمان ها براى گوينده اين دعا، طلب رحمت و مغفرت مى كنند. تا آنجا كه اين فرشته به عرش خدا مى رسد. فرشتگانى كه در عرش خدا هستند نيز همين سؤال را مى كنند و چون آن جواب را مى شنوند براى گوينده اين دعا طلب رحمت - مغفرت مى كنند. 11. آيا بهترين دعا را مى شناسيد؟ امام صادق(ع) فرمودند: بهترين دعا و حاجتى كه از خدا خواسته مى شود اين دعا مى باشد: اللّهُمَّ فَقِّهْني في الدّينِ، وَحَبِّبْني إلى الْمُسْلِمينَ، وَاجْعَلْ لي لِسانَ صِدْق في الاخَرينَ. بار خدايا، فهم در دين به من عنايت كن، محبت مرا در ميان مسلمانان قرار ده و مرا در ميان ديگران از راستگويان قرار ده. 12. آيا متوجّه شدى آن دو فرشته به تو چه گفتند؟ «ابوحمزه ثمالى» مى گويد: من اول صبح به طرف خانه امام سجاد(ع) حركت كردم تا با آن حضرت ديدارى داشته باشم و از حضور آن حضرت استفاده ببرم. هنگامى كه جلوى درب خانه آن حضرت رسيد.م ديدم كه آن حضرت از خانه بيرون آمدند. من سلام كردم و حضرت جواب سلام مرا داد. بعد ديدم كه امام اين دعا را مى خواند: بِسْمِ اللهِ، آمَنْتُ باللهِ، وَتَوَكَّلْتُ عَلىَ اللهِ. به نام خدا، به خدا ايمان دارم و به او توكّل مى كنم بعد امام سجاد(ع) رو به من كرد و فرمود: هر كس كه از در خانه خود بيرون مى رود شيطان سر راه او مى آيد، پس هنگامى كه آن شخص اين دعا را بخواند و بِسْمِ الله بگويد، دو فرشته اى كه مأمور ثبت اعمال او هستند به آن شخص مى گويند: «خدا امور تو را كفايت كرد» و چون، آمَنْتُ باللهِ را بگويد آن دو فرشته مى گويند: «هدايت شدى»، وچون تَوَكَّلْتُ عَلىَ اللهِ را بگوي/، آن دو فرشته به او مى گويند: «در حفاظت خدا هستى»، در اين هنگام است كه شيطان از او دور مى شود. 13. دعايى كه در آسمان ها معروف شده بود پيامبر با جبرئيل (كه به شكل مرد عربى ظاهرشده بود) مشغول گفتگو بود. در اين ميان، ابوذر غفارى به سوى پيامبر آمد، ولى هنگامى كه ديد آن حضرت مشغول سخن گفتن با آن مرد عرب است، نزديك نيامد چون نخواست مزاحم آنها بشود. در اين هنگام جبرئيل به پيامبر عرضه داشت: اگر ابوذر به من سلام مى كرد، جواب سلام او را مى دادم، اى پيامبر اين ابوذر دعايى دارد كه نزد فرشتگان آسمان بسيار معروف است! جبرئيل به آسمان عروج كرد، لحظاتى گذشت و ابوذر به سوى پيامبر با0گشت. پيامبر به او فرمود: اى ابوذر، جبرئيل به من خبر داد كه دعاى تو نزد فرشتگان آسمان، معروف و مشهور شده است. كدام دعا را همواره مى خوانى؟ ابوذر در پاسخ گفت: اى رسول خدا، دعايى كه من همواره مى كنم اين است: اللّهُمَّ إنّي أَسْأَلُكَ الإيمانَ بِكَ، وَالتَّصْديقَ بِنَبِيِّكَ، وَالْعافيَةَ مِنْ جَميعِ الْبَلاءِ، وَالشُّكْرَ عَلى الْعافيَةِ، وَالْغِنى عَنْ شِرارِ النّاسِ. بار خدايا، ايمان به خودت، تصديق پيامبرت، عافيت از هر بلا، شكر گزارى بر اين عافيت و بى نيازى از افراد بد را از تو مى خواهم. 14. خدايا مرا به خودم وا مگذار! «أمّ سَلَمه»، همسر پيامبر اسلام مى گ1يد: نيمه شب بود، ديدم پيامبر در بستر نيست، بلند شدم تا ببينم آن حضرت كجا رفته است. ناگهان ديدم كه ايشان در گوشه اى از خانه، در حال نماز مى باشد و دست هاى خود را به سوى آسمان گرفته و در قنوت گريه مى كند. گوش دادم ببينم چه دعايى را مى خواند، اين دعا را از ايشان شنيدم: اللّهُمَّ لاتَنْزِعْ مِنّي صالِحِ ما أَعْطَيْتَني أَبَداً، اللّهُمَّ لاتُشْمِتْ بي عَدُّواً وَلاحاسِداً أَبَداً، اللّهُمَّ وَلاتَرُدَّني في سُوء اسْتَنْقَذْتَني مِنْهُ أَبَداً، اللّهُمَّ وَلاتَكِلْني إلى نَفْسي طَرْفَةَ عَيْن أَبَداً. خدايا، نعمت هاى خوبى را كه به من داده اى از من مگير، خداي2 مرا به شماتت دشمنم گرفتار مكن، خدايا بلايى را كه از من دور كرده اى به سوى من باز مگردان، خدايا، به اندازه چشم به هم زدنى مرا به خودم وامگذار. 15. در هنگام سجده چنين بگو امام صادق و امام كاظم(ع) بعد از نماز واجب، به سجده مى رفتند و اين دعا را تكرار مى كردند: أَسْأَلُكَ الرّاحَةَ عِنْدَ الْمُوْتِ، وَالْعَفْوَّ عِنْدَ الْحِسابِ. خدايا، راحتى هنگام جان دادن و بخشش در هنگام حسابرسىِ روز قيامت را از تو مى خواهم. آرى، ما هم بايد هر روز اين دعا را در سجده بخوانيم باشد كه مرگ در كاممان شيرين شود و موقع حسابرسى اعمال شاهد بخشش و عفو خدا باشيم. 16. روزگار سختى پيش رو است ا3مام صادق(ع) با يكى از ياران خود به نام «زراره» در مورد روزگار غيبت امام زمان(ع) سخن مى گفت و درباره اين مطالب با زراره چنين گفتگو مى كرد: در آن روزگار، شيعيان سختى زيادى خواهند كشيد و امام زمان آنها غايب خواهد بود و آنان با انواع و اقسام فتنه ها روبرو خواهند شد. زراره به آن حضرت عرضه داشت: اگر آن روزگار را درك كنم چه كنم؟ امام صادق(ع) فرمود: اگر آن روزگار را ديدى اين دعا را زياد بخوان: اللّهُمَّ عَرِّفْني نَفْسَكَ، فَإنَّكَ إنْ لَمْ تُعَرِّفْني نَفْسَكَ لَمْ أَعْرِفْ رَسوُلَكَ، اللّهُمَّ عَرِّفْني رَسوُلَكَ، فَإنَّكَ إنْ لَمْ تُعَرِّفْني رَسُولَكَ لَمْ أَعْرِفْ حُجَتَكَ، اللّهُمَّ عَرِّفْني حُجَّتَكَ، فَإنّكَ إنْ لَمْ تُعَرِّفْني حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ ديني. بار خدايا، شناخت خودت را به من كرم كن كه اگر تو را نشناسم پيامبر تو را هم نخواهم شناخت، بار خدايا، شناخت پيامبرت را به من كرم كن، كه اگر پيامبرت را نشناسم امام زمان خود را نخواهم شناخت، بار خدايا، شناخت امام زمان را به من كرم كن كه اگر امام زمان را نشناسم گمراه خواهم شد. واكنون كه زمان غيبت امام زمان(ع) است من و تو بايد اين دعا را همواره بخوانيم و تلاش كنيم كه معرفت و شناختمان به آن حضرت زياد و زيادتر شود. «پايان» 5دعاهايى كه خوب است هر روز بخوانيد5 او بى نصيب نخواهد ماند! چه روز باشكوهى خواهد بود آن روز! روزى كه فاطمه(س) در صحراى محشر حاضر شود، در آن روز مريم(س)پيشاپيش فاطمه(س) همچون خدمتكارى حركت مى كند، بهشت در انتظار فاطمه(س) است، فاطمه به سوى بهشت حركت مى كند. در اين ميان، نگاه فاطمه(س) به گوشه اى خيره مى ماند، فرشتگان عدّه اى را به سوى جهنّم مى برند، آنها كسانى هستند كه در دنيا گناه انجام داده اند و امروز بايد به آتش بسوزند. فاطمه(س) به آنان نگاه مى كند، او عدّه اى از دوستان خود را در ميان آنان مى يابد. در اين هنگام فاطمه(س) با خداى خويش سخن مى گويد: اى خداى من! تو مرا فاطمه نام نهادى، و به خاطر من عهد كردى كه دوستانم را از آتش جهنّم جدا كنى! خدايا! تو هرگز عهد و پيمان خود را فراموش نمى كنى، از تو مى خواهم امروز شفاعت مرا در حقّ دوستانم قبول كنى و آنان را از آتش جهنّم آزاد گردانى! و صدايى در صحراى محشر مى پيچد، اكنون خداى يگانه با فاطمه(س) سخن مى گويد: حقّ با توست. تو را «فاطمه» نام نهادم و عهد كرده ام كه به خاطر تو دوستان تو را از آتش جهنّم آزاد گردانم. من بر سر عهد خود هستم اى فاطمه من! من امروز همه دوستان تو را از آتش عذاب خود آزاد خواهم نمود تا مقام و جايگاه تو براى همه آشكار شود، امروز روز توست. هر كس را كه مى خواهى شفاعت كن و با خود به سوى بهشت ببر! بر سر پيمان خود هستم7سانى كه سخنان عُمَرسعد را شنيدند، باور كردند كه تو از دين خارج شده اى، آنان براى رضاى خدا شمشير به دست گرفتند و به جنگ تو آمدند. اين كارى است كه عُمَرسعد كرد. * * * سخن از ابن زياد هم به ميان آمد، همان كه فرماندار كوفه بود. او بود كه عُمَرسعد را مأمور كرد تا سپاه كوفه را به كربلا ببرد. من از ابن زياد هم بيزار هستم. بار خدايا! ابن زياد را لعنت كن و از رحمت خود دور بدار. اى حسين! نگاه من به شهر كوفه دوخته شده است. آن وقتى كه مردم كوفه براى تو نامه نوشته اند و تو را به شهر خود دعوت كردند، در آن هنگام، ابن زياد، فرماندار بصره بود. به يزيد خبر رسيد كه در كوفه آشوب به پا 8ده است، براى همين او ابن زياد را به سوى كوفه فرستاد. ابن زياد مى دانست كه هيجده هزار نفر با مسلم بن عقيل بيعت كرده اند. او با خود فكر مى كرد كه چگونه وارد شهر كوفه شود. ابن زياد مى دانست كه نمى تواند در مقابل هجده هزار سرباز جان بركف مسلم مقابله كند. او به سوى كوفه آمد، به دروازه شهر رسيد، صبر كرد تا شب فرا رسيده و هوا تاريك شود. آنگاه لباسى بر تن كرد تا شبيه تو شود. او چهره خود را با پارچه اى مى پوشاند، فقط چشمانش ديده مى شد. او ظاهر خود را به شكلى درآورد كه همه با نگاه اوّل خيال كنند كه تو به كوفه آمده اى. حسين جان! وقتى او به دروازه شهر كوفه رسيد يكى از اطرافيان او فر9ياد زد: «مولاى ما آمده است». مردم كوفه ذوق زده شده و به سرعت دور او حلقه زدند، يكى گفت: «اى فرزند پيامبر! به شهر ما خوش آمدى». ديگرى گفت: «در شهر ما چهل هزار سرباز جنگى، گوش به فرمان تو هستند». ابن زياد هيچ سخنى نمى گفت; زيرا مى ترسيد مردم متوجّه حيله او شوند. او فقط به اين فكر مى كرد كه هر چه سريع تر خود را به قصر حكومتى كوفه (دارالإماره) برساند. ابن زياد خود را به نزديكى قصر حكومتى رساند و وارد قصر شد. مردم بعد از مدّتى فهميدند آن كسى كه وارد قصر شده، ابن زياد بوده است. نام ابن زياد ترس را بردل هاى مردم كوفه نشاند، آنها ابن زياد را مى شناختند، مى دانستند كه او رحم ندار:. بعد از مدّتى، ابن زياد، نماينده تو، مسلم بن عقيل را دستگير كرد و او را به شهادت رساند، ابن زياد فضاى كوفه را آن چنان از ترس و وحشت آكنده كرد كه مردم ديگر فقط به فكر حفظ جان خود بودند. آنها فراموش كردند كه براى تو نامه نوشتند و تو را به اين شهر دعوت كرده اند. آرى! من ابن زياد را لعنت مى كنم، زيرا او بود كه كوفيان را براى كشتن تو بسيج نمود و آن سپاه را به كربلا فرستاد. او بود كه دستور قتل تو را صادر كرد. وقتى عُمَرسعد به كربلا رسيد، ابن زياد براى او اين نامه را فرستاد: «اى عُمَرسعد، من تو را به كربلا نفرستادم تا از حسين دفاع كنى و اين قدر وقت را تلف كنى. بدون درنگ از حسي;ن بخواه تا با يزيد بيعت كند و اگر قبول نكرد جنگ را شروع كن و حسين را به قتل برسان. فراموش نكن كه تو بايد بدن حسين را بعد از كشته شدنش، زير سم اسب ها قرار بدهى، زيرا او ستمكارى بيش نيست». * * * ابن زياد همه كاره كوفه بود و او مردم كوفه را براى كشتن تو بسيج كرد، امّا به راستى چه كسى اين فرمان را به ابن زياد داد؟ چه كسى ابن زياد را به فرماندارى كوفه منصوب كرد؟ آرى! يزيد كه خود را خليفه مسلمانان مى دانست، دستور چنين كارى را داده است. او فرمان قتل تو و ياران تو را صادر كرد. من اكنون يزيد را لعنت مى كنم و از او بيزارى مى جويم. خوب است بار ديگر به زمان گذشته برگردم، به چند <اه قبل، وقتى كه يزيد خبردار شد كه مردم كوفه خود را براى قيامى بزرگ آماده مى كنند. او به فكر چاره افتاد و مشاور خود را به حضور طلبيد. سِرجون، مردى مسيحى است كه معاويه در شرايط سخت، با او مشورت مى كرد، بعد از مرگ معاويه، ديگر سِرجون به دربار حكومتى نيامده است; اكنون يزيد دستور داده است تا هر چه زودتر او را به قصر فرا خوانند تا با كمك او بتواند بر اوضاع كوفه مسلّط شود. سِرجون وارد قصر مى شود و يزيد را بسيار آشفته مى بيند. يزيد رو به سِرجون مى كند و مى گويد: «بگو من چه كسى را امير كوفه كنم تا بتوانم آن شهر را نجات دهم». سِرجون به فكر فرو مى رود و بعد از لحظاتى چنين مى گويد=: «اگر پدرت، معاويه، اكنون اينجا بود، آيا سخن او را قبول مى كردى؟». سِرجون نامه اى را به يزيد نشان مى دهد كه به مهر و امضاى معاويه مى باشد و در آن نامه، حكومت كوفه به ابن زياد سپرده شده است. سِرجون با نگاهى پر معنا به يزيد مى گويد: «نگاه كن! اين نامه معاويه، پدرت است كه مى خواست ابن زياد را امير كوفه نمايد; امّا مرگ به او مهلت نداد، اگر مى خواهى كوفه را آرام و فتنه ها را خاموش كنى، بايد شهر كوفه را در اختيار ابن زياد قرار دهى; اين تنها راه نجات توست». يزيد پيشنهاد سِرجون را مى پذيرد و فرمان حكومت كوفه را براى ابن زياد مى نويسد. ابن زياد امير شهر بصره مى باشد و در آن شهر> ترس و وحشت زيادى ايجاد كرده است. اكنون ابن زياد به حكومت كوفه نيز منصوب مى شود. دو شهر مهمّ عراق در اختيار ابن زياد قرار مى گيرد تا هر طور كه بتواند، قيام مردم عراق را خاموش كند. اكنون يزيد به ابن زياد چنين مى نويسد: «خبرهايى از كوفه رسيده كه مسلم بن عقيل وارد آن شهر شده است و گروه زيادى با او بيعت كرده اند، وقتى نامه من به دست تو رسيد، سريع به سوى كوفه بشتاب و دستور دستگيرى مسلم را بده و در اين زمينه سختگيرى كن، تو بايد مسلم را به قتل برسانى. بدان اگر در دستور من كوتاهى كنى، هيچ بهانه اى را از تو قبول نخواهم كرد». هنوز صبح نشده است كه دروازه شهر دمشق بازمى شود و اسب س?ارى با سرعت به سوى بصره به پيش مى تازد. او مأمور است تا نامه يزيد را هر چه سريع تر به بصره برده و به ابن زياد برساند. * * * اى حسين! يزيد از همان لحظه اوّلى كه به خلافت رسيد، مى خواست خون تو را بريزد و تو را در شهر مدينه به قتل برساند. يزيد مى دانست كه تو هرگز خلافت او را قبول نخواهى كرد، براى همين اين نامه را به فرماندار مدينه (وليدبن عُتبه) نوشت: «آگاه باش كه پدرم، معاويه از دنيا رفت. او رهبرى مسلمانان را به من سپرده است. وقتى نامه به دست تو رسيد حسين را نزد خود حاضر كن و از او براى خلافت من بيعت بگير و اگر از بيعت خوددارى كرد او را به قتل برسان و سرش را براى من بفر@ت». يزيد به خيال خود مى خواست تو را غافلگير كند و تو را در همان مدينه به قتل برساند، امّا خواست خدا چيز ديگرى بود، تو بايد به كربلا بيايى و پيام تو اين گونه به تمام جهانيان برسد. من يزيد را لعنت مى كنم، زيرا او بود كه فرمان قتل تو را داد، اين واقعيّت تاريخ است و هيچ كس نمى تواند آن را انكار كند. اى حسين! امروز عاشوراست، و اينجا ايستاده ام و بر مظلوميّت تو اشك مى ريزم. بايد به آينده بروم، وقتى كه سر تو را براى يزيد به شام مى برند. چه مى بينم، اين جا قصر يزيد است و او اكنون بر تخت خود نشسته و بزرگان شام را دعوت كرده است تا شاهد جشن پيروزى او باشند. سربازان، سر تو را داخل Aصر مى برند. يزيد دستور مى دهد سر را داخل طشتى از طلا بگذارند، و در مقابل او قرار دهند. همه در حال نوشيدن شراب هستند و يزيد نيز، مشغول بازى شطرنج است. نوازندگان مى نوازند و رقّاصان مى رقصند. مجلس جشن است و يزيد با چوب بر لب و دندان تو مى زند و خنده مستانه مى كند و شعر مى خواند: «لَعِبَت هاشم بالمُلكِ فَلا / خبرٌ جاءَ وَلا وَحيٌ نَزَل... بنى هاشم با حكومت بازى كردند، نه خبرى از آسمان آمده است و نه قرآنى، نازل شده است! كاش پدرانم كه در جنگ بَدر كشته شدند، زنده بودند و امروز را مى ديدند. كاش آنها بودند و به من مى گفتند: «اى يزيد، دست مريزاد!». آرى! من سرانجام، انتقام خون پدرBان خود را گرفتم». همگان از سخن يزيد حيران مى شوند كه او چگونه كفر خود را آشكار نموده است. در جنگ بدر بزرگان بنى اُميّه با شمشير حضرت على(ع)، به هلاكت رسيده بودند و از آن روز بنى اُميّه كينه بنى هاشم را به دل گرفتند. آنها همواره در پى فرصتى براى انتقام بودند و بدين گونه اين كينه و كينه توزى به فرزندان آنها نيز، به ارث رسيد. امّا مگر شمشير على(ع) چيزى غير از شمشير اسلام بود؟ مگر بنى اُميّه نيامده بودند تا پيامبر را بكشند؟ مگر ابوسُفيان در جنگ اُحُد قسم نخورده بود كه خون پيامبر را بريزد؟ على(ع) براى دفاع از اسلام، آن كافران را نابود كرد. مگر يزيد ادّعاى مسلمانى نمى كندC، پس چگونه است كه هنوز پدران كافر خود را مى ستايد؟ چگونه است كه مى خواهد انتقام خون كافران را بگيرد؟ اكنون معلوم مى شود كه چرا تو حاضر نشدى با يزيد بيعت كنى. آن روز كسى از كفر يزيد خبر نداشت، امّا امروز همه متوجّه شده اند كه اكنون كسى خليفه مسلمانان است كه حتّى قرآن را هم قبول ندارد! * * * به راستى چه كسى يزيد را به عنوان رهبر مسلمانان انتخاب نمود؟ چه كسى او را به عنوان خليفه معرّفى كرد؟ اين كار، كارِ معاويه بود، معاويه قبل از مرگ خويش براى يزيد از مردم بيعت گرفت و او را خليفه بعد از خود معرّفى كرد. معاويه تلاش زيادى نمود و به بزرگان جهان اسلام پول و وعده هاى زDادى داد و كارى كرد كه آنان با يزيد بيعت كردند. معاويه پايه گذار همه ظلم هايى است كه يزيد انجام داد. معاويه از پذيرفتن حكم على(ع) خوددارى كرد و با على(ع) جنگ نمود و خون هاى زيادى از مسلمانان را ريخت، او با نقشه خود امام حسن(ع) را مسموم نمود و حجربن عدى را (كه يكى از ياران باوفاى على(ع) بود) مظلومانه شهيد كرد و باعث كشته شدن عمّار در جنگ «صفّين» شد، او دستور داد تا بر همه منبرها على(ع) را ناسزا بگويند... * * * من يزيد و پدرش معاويه را شناختم. من از آنان بيزار هستم، اكنون مى خواهم ابوسفيان را بشناسم. ابوسفيان، پدرِ معاويه است، او پدربزرگِ يزيد است. ابوسفيان كسى است كه پEيامبر بارها و بارها او را لعنت كرده است، زيرا او براى نابودى اسلام تلاش زيادى نمود. او در سال دوم هجرى با سپاهى به جنگ پيامبر آمد و جنگ بدر واقع شد و خدا سپاه اسلام را يارى نمود. در سال سوم هجرى نيز فرمانده سپاه كفر در جنگ احد بود. صداى او در احد پيچيده بود كه از بت ها به بزرگى ياد مى كرد، او تصميم داشت تا آن روز، هر طور كه هست پيامبر را به قتل برساند، امّا خدا پيامبرش را حفظ نمود. در سال پنجم هجرى هم ابوسفيان، جنگ احزاب را فرماندهى مى كرد، او با قبيله ها و يهوديان حجاز سخن گفت و آنان را براى جنگ با پيامبر تشويق نمود و سپاه بزرگى با فرماندهى او به سوى مدينه هجوم بردندF كه اين بار هم موفّق نشدند كارى از پيش ببرند. در سال هشتم، پيامبر شهر مكّه را فتح نمود و ابوسفيان مسلمان شد، امّا او هرگز دست از كينه و دشمنى با پيامبر برنداشت. او حتّى يك بار با دوستان خود تصميم گرفت تا پيامبر را به قتل برساند. * * * پيامبر همراه با مسلمانان به سوى مدينه در حال حركت هستند، سال دهم هجرى است و مراسم حجّ به پايان رسيده است. پيامبر در غدير خم، على(ع) به عنوان جانشين خود معرّفى كرده است و اكنون به سوى مدينه مى رود. شب است و هوا تاريك است، كاروان بايد از دل اين كوه ها عبور كند، راه مدينه از دل اين كوه ها مى گذرد. كاروان وارد اين منطقه كوهستانى مى شود و Gدر ميان درّه اى به راه خود ادامه مى دهد. راه عبور باريك تر و تنگ تر مى شود. اينجا گردنه اى است كه عبور از آن بسيار سخت است، همه بايد در يك ستون قرار گيرند و عبور كنند. شتر پيامبر اوّلين شترى است كه از گردنه عبور مى كند، پشت سر او، حذيفه و عمّار هستند. اينجا «عَقَبه هَرشا» است، همه مسافران مدينه بايد از اين مسير بروند. پيامبر بر روى شتر خود سوار است، در دل شب، فقط پرتگاهى هولناك به چشم من مى آيد. همه بايد خيلى مواظب باشند، اگر ذره اى غفلت كنند به درون درّه مى افتند. ناگهان صدايى به گوش پيامبر مى رسد. اين جبرئيل است كه با پيامبر سخن مى گويد: «اى محمّد! عدّه اى از منافقان Hدر بالاى همين كوه كمين كرده اند و تصميم به كشتن تو گرفته اند». خداوند پيامبر را از خطر بزرگ نجات مى دهد. جبرئيل، پيامبر را از راز بزرگى آگاه مى كند، رازى كه هيچ كس از آن خبر ندارد. عدّه اى از منافقان تصميم شومى گرفته اند، رئيس آنان، ابوسفيان است. آنان تصميم گرفتند تا پيامبر را ترور كنند و در دل شب خود را به بالاى اين كوه رساندند. آنها چهارده نفر هستند و مى خواهند با نزديك شدن شتر پيامبر، سنگ به سوى شتر پيامبر پرتاب كنند. آن وقت است كه شتر پيامبر از اين مسير باريك خارج خواهد شد و در دل اين درّه عميق سقوط خواهد كرد و با سقوط شتر، پيامبر كشته خواهد شد. اين نقشه آنهاست و آنها منتظرند تا لحظاتى ديگر نقشه خود را اجرا كنند. امّا خدا به پيامبر قول داده است كه او را از فتنه ها حفظ كند. خدا جبرئيل را مى فرستد تا به پيامبر خبر بدهد. جبرئيل نام آن منافقان را براى پيامبر مى گويد و پيامبر با صداى بلند آنها را صدا مى زند. صداى پيامبر در دل كوه مى پيچد، منافقان با شنيدن صداى پيامبر مى ترسند. عمّار و حذيفه، شمشير خود را از غلاف مى كشند و از كوه بالا مى روند، منافقان كه مى بينند راز آنها آشكار شده است، فرار مى كنند. خدا را شكر كه صدمه اى به پيامبر نمى رسد. آن شب پيامبر ابوسفيان را لعنت كرد، او مى دانست كه همه اين كارها نقشه اوست. از دشمن تو بيزارمJل ديگر، كسانى مى آيند در روز عاشوراى تو، جشن مى گيرند، آنان كسانى هستند كه اگر در كربلا بودند به روى تو شمشير مى كشيدند. من همه آنها را لعنت مى كنم. اينان همه از بنى اُميّه هستند. حزب بنى اُميّه اينان هستند. خدايا! من اين حزب و همه افراد آن را لعنت مى كنم! * * * من كار به نژاد كسى ندارم، ممكن است يك نفر از نسل «اُميّه» نباشد، ممكن است اصلا عرب نباشد، امّا در اين حزب باشد. ممكن است يك نفر هم از نسل «اُميّه» باشد، امّا از اين حزب نباشد، بلكه او در حزب حقّ باشد، براى تو گريه كند و اشك بريزد، من او را دوست خود مى دانم. آرى! هر كس كه از ظلم و ستمى كه به شما روا شد، خوشحاK باشد و كشتن تو را حقّ بداند، او از بنى اُميّه است هر چند از نسل اُميّه نباشد. آرى! اين يك قانون است، هر كس راضى به كار گروهى باشد، از آنان حساب مى شود. ما براى زندگى در اين دنيا دو راه بيشتر نداريم، يا بايد به حزب خدا بپيونديم يا به حزب شيطان. وقتى من از دشمنان خاندان پيامبر بيزارى مى جويم، از شيطان و حزب او و دوستانش بيزار شده ام. من مى دانم كه دين، هم اصول دارد و هم فروع. «تولّا» و «تبرّا» از فروع است. تولّا، يعنى با دوستان خدا دوست بودن! تبرّا، يعنى با دشمنان خدا دشمن بودن! در زيارت عاشورا من اين دو فرع مهم را مرور مى كنم. مگر دين چيزى به غير از دوست داشتن و دشمن Lاشتن مى باشد، دين يعنى اين كه تو دوستان خدا را دوست بدارى و دشمنان خدا را هم دشمن بدارى. تبرّا، يعنى شيطان ستيزى و شيطان گريزى! تبرّا، يعنى بى رنگى تمام جاذبه ها و جلوه هاى شيطانى در زندگى من! تبرّا، براى هميشه، بريدن از همه پليدى ها و پيوستن به همه خوبى ها! * * * شايد براى تو جالب باشد بدانى كه «سُفيانى» هم از نسل بنى اُميّه است. نمى دانم نام او را شنيده اى يا نه؟ جنگ سفيانى با امام زمان در واقع ادامه جنگ يزيد با حسين(ع) است، يا بهتر بگويم ادامه جنگ ابوسفيان با پيامبر (جنگ بدر و جنگ اُحُد). سفيانى كسى است كه تقريباً پنج ماه قبل از ظهور امام زمان، در سوريه دست Mبه كودتاى نظامى مى زند و حكومت آن كشور را به دست مى گيرد. وقتى كه او بر سوريه حاكم مى شود، به عراق حمله مى كند و شهر كوفه را به تصرّف خود درمى آورد ودر اين شهر جنايات زيادى انجام مى دهد و تعداد زيادى از شيعيان اين شهر را قتل عام مى كند. سفيانى سپاهى را به مدينه مى فرستد و اين شهر را هم تصرّف مى كند. او دستور مى دهد تا لشكرش به سوى مكّه بروند و آن شهر را محاصره كنند، او شنيده است امام زمان در آنجا ظهور مى كند... فرصت نيست تا همه حوادث را برايت توضيح دهم، آن قدر بدان كه وقتى امام زمان وارد شهر كوفه مى شود، سفيانى با 170 هزار سرباز به كوفه حمله مى كند. امام زمان با لشكر خود بNاى مقابله با او از كوفه خارج مى شود و بعد از مدّتى دو لشكر روبروى هم قرار مى گيرند. امام زمان به سپاه سفيانى نزديك مى شود و با آنان سخن مى گويد و آنها را نصيحت مى كند. ياران سفيانى به امام مى گويند: «از همان راهى كه آمده اى بازگرد». امام به سخن گفتن با آنها ادامه مى دهد و به آنان مى گويد: «آيا مى دانيد كه من فرزند پيامبر هستم». بعد از مدّتى، خبر مى رسد كه سفيانى يكى از ياران باوفاى امام را به شهادت رسانده است. گويا سفيانى تصميم دارد به كوفه حمله كند. امام آماده دفاع مى شود و ميان دو لشكر، جنگ سختى در مى گيرد. سفيانى آغازگر جنگ مى شود و گروهى از ياران امام به شهادت مى رند. آن وقت وعده خدا فرا مى رسد. سفيانى در وسط ميدان ايستاده است و از زيادى سربازانش خيلى خوشحال است، ناگهان او مى بيند كه سربازان يكى بعد از ديگرى برروى زمين مى افتند. سفيانى نمى داند كه فرشتگان زيادى به يارى امام آمده اند. سفيانى هرگز پيش بينى نمى كرد كه سپاهيان او اين گونه تارومار شوند. سفيانى كه اوضاع را چنين مى بيند مى فهمد كه ديگر مقاومت هيچ فايده اى ندارد، او با تنى چند از ياران خود فرار مى كند و سرانجام كشته مى شود... آرى! حزب بنى اُميّه تا زمان ظهور امام زمان خواهد بود، براى همين است كه من بايد همواره از اين حزب بيزارى بجويم. آتش به جان كسى كه اين بنا نهاد Pدهم ماه ذى الحجّه اين كار را انجام مى دادند. امروز روزى است كه دين خدا كامل شده است، آيا ما نبايد شاد باشيم؟ به راستى كه عيد واقعى امروز است، هيچ روزى به بزرگى امروز نمى رسد. آنجا را نگاه كن! چرا اينان خاك بر سر خود مى ريزند؟ اينان كه هستند؟ امروز كه روز سرور و شادى است، چرا اين چنين مى كنند؟ اين ها همه، شياطين زمين هستند كه وقتى فهميده اند كه پيامبر، على(ع)را به عنوان جانشين خود معرّفى كرده است از شدّت ناراحتى خاك بر سر مى ريزند، امروز براى آن ها روزغصّه است. آن ها نزد رئيس خود، ابليس، جمع مى شوند، ابليس به آن ها نگاه مى كند و مى گويد: «چه شده است؟ چرا خاك بر سر خود Qمى ريزيد؟». آن ها جواب مى دهند: «مگر نديدى كه محمّد، ولايت على را اعلام كرد و همه مردم با على بيعت مى كنند؟». ابليس خنده اى مى كند و مى گويد: «ناراحت نباشيد، در ميان اين جمعيّت عدّه اى هستند كه قول داده اند به بيعت امروز خود وفادار نمانند». شيطان براى اين كه حكومت عدالت محور على(ع) برپا نشود همه سعى و تلاش خود را خواهد نمود. يك نفر با سرعت از جمعيّت دور مى شود، حدس مى زنم او نمى خواهد با على(ع) بيعت كند. بعد از لحظاتى او را مى بينم كه به سوى خيمه پيامبر مى آيد. چه شد، چرا او برگشت؟ وقتى او با پيامبر روبرو مى شود چنين مى گويد: « من داشتم از اينجا مى رفتم تا با على بيعت نكRم، ناگهان به سوارى زيبا و بسيار خوشبو برخوردم، او به گفت كه هر كس از بيعت غدير، امتناع كند يا كافر است يا منافق; براى همين بود كه بازگشتم تا با على بيعت كنم». پيامبر لبخندى مى زند و مى گويد: «آيا آن سوار را شناختى؟ او جبرئيل بود كه تو را به بيعت با على تشويق كرد». خداوند در مقابل دسيسه هاى شيطان، فرشتگان را مى فرستد تا مردم را به راه راست هدايت كنند. اكنون نوبت زنان است كه با على(ع) بيعت كنند، همسران پيامبر هم آماده بيعت با على(ع) مى شوند.. به دستور پيامبر ظرف آبى را مى آورند و پرده اى بر روى آن مى زنند. زنان در آن سوى پرده دست خود را در آن آب مى نهند و على(ع) هم در سوى دSگر پرده دست خود را در آب مى گذارد و به اين روش آن ها هم با امام خود بيعت مى كنند. * * * حَسّان، شاعر توانمند عرب به سوى پيامبر مى آيد. وقتى او روبروى پيامبر قرار مى گيرد چنين مى گويد: «اى رسول خدا! آيا اجازه مى دهى شعرى را كه امروز در مدح على(ع) سروده ام بخوانم؟». پيامبر لبخندى مى زند و به او اجازه مى دهد. حَسّان سينه اى صاف مى كند و با صداى بلند شروع به خواندن مى كند: «يُناديهِم يَومَ الغَديرِ نَبيُّهُم... پيامبر در روز غدير با امّت خويش سخن گفت و تو مى دانى هيچ سخنگويى گرامى تر از پيامبر نيست، او از امّت خود پرسيد: مولاىِ شما كيست؟ همه مردم در پاسخ گفتند: خدا و شماT مولاى ما هستيد و ما همه، گوش به فرمان تو هستيم، پس پيامبر رو به على(ع) كرد و فرمود: اى على! از جاى خود برخيز كه من تو را امام و جانشين بعد از خود قرار داده ام». شعر حسّان تمام مى شود، پيامبر نگاهى مى كند و مى گويد: «اى حسّان، تا زمانى كه با شعر خود ما را يارى كنى از جانب فرشتگان يارى خواهى شد». به راستى كه هنر مى تواند حقيقت را ماندگار كند و تا قيامت، شعر حسّان از يادها فراموش نخواهد شد، كاش من و تو هم با زبان عربى آشنايى بيشترى داشتيم و مى توانستيم زيبايى اين اشعار را بهتر درك كنيم. اين شعر آن قدر در كام عرب ها، زيبا و دلنشين است كه ديگر ممكن نيست از ذهن ها پاك شود، ايU شعر در طول تاريخ مانند خورشيدى در آسمان ولايت خواهد درخشيد و روشنى بخش راه آزادگان خواهد بود. * * * آيا مى دانى منظور پيامبر از كلمه «مولا» چه بود؟ در زبان عربى كلمه مولا، دو معنا دارد: الف. صاحبِ ولايت. ب. دوست. ممكن است يك نفر با توجّه به معناى دومِ كلمه مولا، از سخن پيامبر چنين برداشتى كند: «هر كس كه من دوست او هستم، على هم دوست اوست». و روشن است كه با اين معنا، ديگر ولايت على(ع) اثبات نمى شود، به زودى دشمنان على(ع)، سعى خواهند كرد در معناى سخن پيامبر، اين اشكال را وارد كنند. من در سخن پيامبر فكر مى كنم، آرى، يك ساعت فكر كردن، بهتر از هفتاد سال عبادت است. بهV چند سؤال مهم رسيده ام: چرا پيامبر دستور داد تا آن همه جمعيّت در آن هواى گرم توقّف كنند؟ چرا پيامبر همه آن هايى را كه جلوتر رفته بودند، باز گرداند؟ براى چه پيامبر از همه مسلمانان خواست تا با على(ع) بيعت كنند؟ چرا امروز آيه قرآن نازل شد كه خدا، دين اسلام را كامل كرد؟ براى چه خداوند به پيامبر قول داد كه او را از فتنه ها حفظ مى كند؟ چرا پيامبر دستور داد تا مردم على(ع) را امير مؤمنان خطاب كنند؟ آيا در اعلام «دوستى با على(ع)»، احتمال خطر و فتنه اى مى رفت كه خدا به پيامبر وعده داد كه ما تو را از فتنه ها حفظ مى كنيم؟ آيا مى شود اعلامِ دوستى با على(ع)، اين قدر مهم باشد كه اگW پيامبر اين كار را انجام ندهد وظيفه پيامبرى خود را انجام نداده باشد؟! آيا اعلام دوستى با على(ع) نياز به آن داشت كه پيامبر مردم را در غدير جمع كند؟! فقط در اعلام ولايت و رهبرى على(ع) بود كه احتمال فتنه دشمنان مى رفت و خدا پيامبر را از اين فتنه ها حفظ فرمود. اين ولايت على(ع) است كه دين را كامل كرد! فقط ولايت و رهبرى على(ع) است كه با بيعت كردن سازگارى دارد. موافقى كارهاى پيامبر را با هم مرور كنيم؟ پيامبر دستور داد زير درختان را جارو بزنند، آب بپاشند، منبرى درست كنند، همه مردم جمع شوند، در نماز شركت كنند و بعد از سخنرانى، همه مردان و زنان با على(ع) بيعت كنند. اين كارهاى پXيامبر فقط با معناى صاحبِ ولايت سازگارى دارد. منظور پيامبر اين بود: «هر كس من بر او ولايت دارم، على هم بر او ولايت دارد». اى كسى كه مى گويى منظور پيامبر در غدير فقط اعلام دوستى با على(ع)بود، گوش كن: من حرفى ندارم كه سخن تو را بپذيرم، امّا در اين صورت ديگر، پيامبر انسان كاملى نخواهد بود. آيندگان زمانى كه متوجّه شوند كه پيامبر در هواى داغ و سوزان، 120 هزار نفر را ساعت ها معطّل كرده براى اين كه بگويد من پسر عموى خودم را دوست دارم، انصاف بدهيد، آيا آن ها نخواهند گفت آن پيامبر ديگر چگونه انسانى بود؟ همه اين مردم مى دانند كه پيامبر على(ع) را خيلى دوست دارد، ديگر چه نيازى بوYد كه اين مراسم باشكوه برگزار شود؟ عشق و دوستى پيامبر به على(ع)، حرف تازه اى نيست! از روز اوّل، پيامبر عاشق او بوده است، اين كه ديگر اين همه مراسم نمى خواهد. پس چرا مى خواهى سخن پيامبر در غدير را به گونه اى معنا كنى كه از پيامبر تصوير انسانى غير كامل ساخته شود؟ بايد سخن پيامبر را به گونه اى معنا كنى كه با عقل و هوش و سياست پيامبر مطابق باشد. پيامبر اين مراسم باشكوه را برگزار كرد تا مسأله مهمّ رهبرى جامعه را بيان كند. به راستى چه مسأله اى مهمّ تر از رهبرى جامعه وجود دارد؟ فقط با اين معناست كه همه دنيا از عقل و درايت پيامبر متعجّب مى شوند. پيامبر ما به دستور خدا در بهZرين زمان و مكان، امّت خويش را جمع كرد و جانشين خود را به آن ها معرّفى نمود. * * * گروهى از مردم هنوز منتظرند تا نوبتشان فرا برسد، آن ها هم مى خواهند با على(ع) بيعت كنند. ديدن اين صحنه براى پيامبر بسيار لذّت بخش است. او بعد از بيعت هر گروه، رو به آسمان مى كند و مى گويد: «ستايش خدايى كه من و خاندان مرا بر همه برترى بخشيد». او از اين كه براى بيعت با على(ع) چنين مراسم باشكوهى برگزار شده است، شادمان است. اكنون ديگر جامعه اسلامى رهبر و امام دارد و اگر مرگ پيامبر فرا برسد جامعه، مسير كمال و سعادت خود را ادامه خواهد داد. سر و صدايى مى شنوم. چه خبر شده است؟ جوانى با چند نفر [ز اينجا دور مى شود، چقدر با غرور و تكبّر راه مى رود! اين جوان كيست؟ چه مى گويد؟ چرا اين قدر عصبانى است؟ او فرياد برمى آورد: «محمّد دروغ گفته است! ما هرگز ولايت على را قبول نمى كنيم!». او كيست كه چنين گستاخانه سخن مى گويد؟ از اطرافيان خود پرسوجو مى كنم، او معاويه است. جاى تعجّب نيست، سال ها پدر او پرچمدار لشكر كفر بوده است. او پسر همان كسى است كه براى كشتن پيامبر به مدينه لشكركشى كرده بود. معاويه دشمنى با حقّ و حقيقت را از پدر به ارث برده است. نه تنها با على(ع) بيعت نمى كند بلكه آشكارا مخالفت خود را اعلام مى دارد. او به سوى خاندان و فاميل خود، بنى اُميّه مى رود. عدّه اى\ از مسلمانان نزد پيامبر مى روند، آنان در حضور پيامبر مى نشينند، سكوت همه جا را فرا گرفته و نگاه پيامبر به گوشه اى خيره مانده است، هيچ كس سخن نمى گويد. بعد از لحظاتى...پيامبر سكوت را مى شكند و آيه هايى كه همين الان جبرئيل آورده است را مى خواند: (فَلا صَدَّقَ و لاصَلّى... وَ لـكِنْ كذَّبَ و تَولّى... )، «واى بر آن كسى كه حق را قبول نكرد و آن را دروغ شمرد و با تكبّر به سوى خويشانش رفت، پس واى بر او!». همه با خود مى گويند: اين آيه ها به چه مناسبت نازل شده است؟ آن ها خبر ندارند كه معاويه، از پذيرش ولايت على(ع) سرباز زده و با تكبّر به سوى خاندان خود رفته است. جبرئيل، همه اخبار ر]ا براى پيامبر آورده و با نازل شدنِ اين آيه ها، آبروى معاويه پيش مردم مى رود. پيامبر ابتدا تصميم مى گيرد تا معاويه را مجازات كند، امّا از اين كار منصرف مى شود. شايد تو بگويى: پيامبر بايد او را به سزاى عمل خود برساند، امّا بدان كه امروز، حناى معاويه رنگى ندارد. او دشمنى خود را با پيامبر آشكار كرد و ديگر مردم او را شناختند و فريب او را نمى خورند. مردم او و پدرش (ابوسفيان) را به خوبى مى شناسند، آن ها از قديم دشمنان پيامبر بوده اند، دست آن ها آلوده به خون حمزه، عموى پيامبر است! مى توان نگرانى را در چهره پيامبر حس كرد، او نگران پيرمردهايى است كه سنّ و سالى از آن ها گذشته ا^ت، آن ها به ظاهر ريش خود را در راه اسلام سفيد كرده اند و مردم آن ها را به عنوان يار پيامبر مى شناسند و همه جا خود را همراه و يار پيامبر نشان داده اند!! آن ها با على(ع) بيعت كردند و اتّفاقاً، اوّلين كسانى بودند كه اين كار را كردند، آنان امروز بيعت كرده اند، امّا به فكر فتنه اى بزرگ هستند، آن ها مى خواهند با نام اسلام، كمر ولايت را بشكنند. * * * كم كم خورشيد به افق نزديك مى شود، هنوز بسيارى از مردم بيعت نكرده اند. به من خبر مى رسد كه پيامبر مى خواهد دو روز ديگر در غدير بماند تا همه بتوانند با امام خود بيعت كنند. مراسم بيعت فعلاً متوقّف مى شود و اذان مغرب گفته مى شود، _ماز برپا مى شود و بعد از نماز هر كسى به خيمه خود مى رود. امشب، اين بيابان ميزبان 120 هزار نفر است، زير نور ماه تا چشم كار مى كند خيمه مى بينى. ساعتى مى گذرد و من در خيمه خود هستم، امّا نمى دانم چرا خواب به چشمم نمى آيد. خوب است بلند شوم و دورى بزنم. كنار بركه مى روم، تصوير زيباى ماه در آب افتاده است، نسيم آرامى مىوزد. بلند مى شوم كه به خيمه خود بروم تا استراحت كنم. در مسير راه، صدايى به گوشم مى رسد؟ گويا چند نفر در خيمه اى با هم سخن مى گويند: ـ محمّد ديوانه شده است! ـ آيا مى بينيد كه چگونه عشق على، محمّد را ديوانه كرد! ـ او آرزو دارد كه بعد از او، على به حكومت برسد، امّا `به خدا قسم، ما نمى گذاريم كه چنين بشود. خداى من! چه مى شنوم؟ اينان چه كسانى هستند كه اين چنين به پيامبر خدا جسارت مى كنند؟ نكند نقشه اى در سر داشته باشند؟ نكند بخواهند فتنه اى برپا كنند؟ امّا خداوند خودش به پيامبر قول داده است كه او را از فتنه ها حفظ كند. در اين هنگام يك نفر وارد خيمه آن ها مى شود و با ناراحتى مى گويد: «هنوز رسول خدا در ميان ماست و شما اين چنين سخن مى گوييد؟ به خدا قسم، فردا صبح همه سخنان شما را به پيامبر خواهم گفت». نگاه كن! مردى كه از خيمه آن ها بيرون مى آيد حُذيفه يكى از ياران باوفاى پيامبر مى باشد. ظاهراً، خيمه او در همسايگى خيمه اين سه نفر بودهa و سخنان اين ها را شنيده است. در تاريكى شب، اين سه نفر به دنبال حُذيفه مى دوند: ـ اى حُذيفه! ما همسايگان تو هستيم. تو را به حقِّ همسايگى قسم مى دهيم، راز ما را فاش نكن. ـ اينجا جاىِ حقِّ همسايگى نيست، اگر گفته هايتان را از پيامبر پنهان كنم وظيفه خود را نسبت به پيامبر انجام نداده ام. اين كار خدا بود كه اين سه نفر حواسشان پرت شود و آن قدر بلند حرف بزنند كه صداى آن ها به گوش حُذيفه برسد. خدا به پيامبر وعده داده بود كه او را از فتنه ها حفظ مى كند. * * * مردم براى خواندن نماز صف مى بندند، نماز صبح برپا مى شود. خورشيد روز دوم غدير طلوع مى كند و همه جا را روشن مى كند. من دb اطراف خيمه پيامبر پرسه مى زنم، منتظرم تا حُذيفه را پيدا كنم، مى دانم او به خيمه پيامبر خواهد آمد. حُذيفه به اين سو مى آيد، داخل خيمه مى شود، خوب است من هم همراه او بروم. ـ اى پيامبر! ديشب، صداى چند نفر را شنيدم كه ظاهراً مى خواهند توطئه اى بكنند. ـ اى حُذيفه! آيا آن ها را مى شناسى؟ ـ آرى. ـ سريع برو و آن ها را به اينجا بياور. حُذيفه برمى خيزد و آن سه نفر را با خود مى آورد. آن ها وارد خيمه پيامبر مى شوند، على(ع) را مى بينند كه شمشيرش را در دست دارد. پيامبر رو به آن ها مى كند و مى گويد: «شما ديشب با يكديگر چه مى گفتيد؟». همه آن ها مى گويند: «به خدا قسم، ما اصلاً با هم سخنى cنگفته ايم، هر كس از ما چيزى براى شما گفته، دروغگوست». اين سه نفر قسم دروغ مى خورند و پيامبر آن ها را به حال خود رها مى كند و آن ها به خيمه هاى خود مى روند. اكنون ديگر آن ها شناسايى شده اند و با ديدن برق شمشير على(ع) ترس تمام وجودشان را فرا گرفته است. پيامبر دستور مى دهد تا بقيّه مردم با على(ع) بيعت كنند، كسانى كه روز قبل موفّق به بيعت نشدند به سوى خيمه ولايت مى آيند و بيعت مى كنند. پيامبر مى خواهد همه مردم با امام بيعت كنند تا براى هيچ كس بهانه اى باقى نماند. چند روز مى گذرد... روز بيستم و يكم ماه ذى الحجّه فرا مى رسد، بيشتر مردم با على(ع) بيعت كرده اند و عدّه كمى باقى مانdده اند. فكر مى كنم كه امروز تا ظهر مراسم بيعت تمام شود و ما به سوى مدينه حركت كنيم. آنجا را نگاه كن! مردى سراسيمه به سوى پيامبر مى آيد. اسم او حارث فَهرى است، او نزد پيامبر مى ايستد و چنين مى گويد: «اى محمّد! به ما گفتى كه به يگانگى خدا و پيامبرى تو ايمان بياوريم، ما هم پذيرفتيم، سپس گفتى كه نماز بخوانيم و حج به جا آوريم، باز هم پذيرفتيم، امّا اكنون پسر عموى خود را بر ما امير كردى، بگو بدانم آيا تو اين كار را از جانب خود انجام دادى يا اين كه خدا اين دستور را داده است؟». پيامبر نگاهى به او مى كند و مى گويد: «آنچه من گفتم دستور خدا بوده و من از خود سخنى نمى گويم». حارث تا eين سخن را مى شنود سر خود را به سوى آسمان مى گيرد و مى گويد: «خدايا! اگر محمّد راست مى گويد و ولايت على از آسمان آمده است، پس عذابى بفرست و مرا نابود كن»! حارث سه بار اين جمله را مى گويد و از پيامبر روى برمى گرداند. از سخن اين مرد تعجّب مى كنم، آخر نادانى و جهالت تا چه اندازه؟! پيامبر نگاهى به او مى كند و بعد از او مى خواهد تا از آنچه بر زبان جارى كرده است توبه كند. حارث مى گويد: «من از سخنى كه گفته ام پشيمان نيستم و توبه نمى كنم». او در دلش مى خندد و مى گويد: «پس چرا عذاب نازل نشد؟ شما كه خود را بر حق مى دانستيد، پس كو آن عذابى كه من طلب كردم!». او تصوّر مى كند كه پيروز اينf ميدان است، زيرا عذابى نازل نشد. من هم در فكر فرو رفته ام، راستش را بخواهيد كمى گيج شده ام. مگر على(ع) بر حق نيست، پس چرا خدا با فرستادن عذابى، آبروى حارث را نمى برد؟! اگر عذاب نازل نشود مردم فكر مى كنند كه همه سخنان پيامبر دروغ است. خدايا! هر چه زودتر كارى بكن! امّا هر چه صبر مى كنم عذابى نازل نمى شود. چرا؟ پيامبر نگاهى به او مى كند و مى گويد: «اكنون كه توبه نمى كنى از پيش ما برو». حارث مى گويد: «باشد من از پيش شما مى روم». او با خوشحالى سوار بر شتر خود مى شود و از پيش ما مى رود، سالم و سرحال! يكى از ياران پيامبر، وقتى مى بيند كه من خيلى گيج شده ام نزد من مى آيد و مى گويدg: ـ چه شده است؟ ـ چرا خدا عذابى نازل نكرد تا آبروى آن مرد را ببرد؟ من براى خوانندگان خود چه بنويسم؟ آيا درست است بنويسم كه حارث صحيح و سالم از پيش پيامبر رفت؟ ـ آرى، تو بايد واقعيّت را بنويسى! ـ يعنى مى گويى كه او راست مى گفت؟! اين چه حرفى است كه تو مى زنى؟! ـ مثل اين كه تو از قانون خدا اطّلاع ندارى! ـ كدام قانون؟ ـ مگر قرآن را نخوانده اى؟ آنجا كه خدا مى گويد: «اى پيامبر! تا زمانى كه تو در ميان اين مردم هستى من عذاب نازل نمى كنم». پيامبر ما، پيامبر مهربانى است، اينجا سرزمين غدير است، سرزمينى مقدّس! چگونه خدا در اين سرزمين مقدّس و در حضور پيامبر عذاب نازل كند؟! ـ خيلhى ممنونم، من اين آيه را فراموش كرده بودم. ـ خوب، حالا زود به دنبال حارث برو، وقتى او از سرزمين غدير دور شود عذاب نازل خواهد شد. من تا اين سخن را مى شنوم، دفتر و قلم خود را جمع مى كنم و به دنبال حارث مى دوم. آيا مى دانيد حارث از كدام طرف رفت؟ يكى مى گويد: «از آن طرف». من به آن سمت مى دوم تا به او برسم. در دل اين بيابان به دنبال يك شتر سوار مى گردم. كيلومترها از غدير دور مى شوم، هنوز او را پيدا نكرده ام. خدايا آن مرد كجا رفته است؟ بايد همين طور براى طلب حقيقت بدوم! شتر سوارى از دور پيداست. نزديك و نزديك تر مى شوم، خودش است، اين حارث است. ديگر از سرزمين غدير خيلى دور شده ام، دiيگر درختان غدير را هم نمى بينم. حارث سوار بر شتر خود در دل بيابان به سوى خانه اش مى رود. او خيال مى كند كه پيروز ميدان است و گاهى نيشخندى به من مى زند. و من هيچ نمى گويم. ناگهان صداى گنجشكى به گوشم مى رسد. اى گنجشك! در وسط اين بيابان چه مى كنى؟ نه اين كه گنجشك نيست، ابابيل است! آيا سوره فيل را خوانده اى؟ وقتى ابرهه براى خراب كردن كعبه آمده بود خدا اين پرندگان كوچك را (كه نامشان ابابيل است) فرستاد، بر منقار هر كدام از آن ها سنگى بود كه بر سر سپاه ابرهه زدند و همه آن ها را نابود كردند. اين پرنده كوچك هم بر منقار خود سنگى دارد، او مى آيد و درست بالاى سر حارث پرواز مى كند. jو منقار خود را باز مى كند و سنگ را بر سر او مى اندازد. وقتى سنگ بر سر حارث مى خورد سر او را مى سوزاند و در آن فرو مى رود و او روى زمين مى افتد و مى ميرد. اى حارث! تو عذاب خدا را براى خود طلب كردى، اين هم عذاب خدا! شنيده بودم كه چوب خدا صدا ندارد! بايد سريع برگردم تا ماجرا را براى بقيّه مردم باز گويم. در ميان راه عدّه اى از مردم را مى بينم، آن ها سراغ حارث را از من مى گيرند، مكانى كه حارث به عذاب خدا گرفتار شده است را به آن ها نشان مى دهم، مردم به آن سو مى روند. من به سوى غدير مى آيم، مى خواهم خبر كشته شدن حارث را بدهم، امّا مى بينم كه مردم خبر دارند. تعجّب مى كنم، به يكى مى گkيم: ـ شما كه اينجا بوديد چگونه باخبر شده ايد؟ ـ خداوند دو آيه را بر پيامبر نازل كرده است!!! ـ آيا مى شود اين آيه ها را براى من بخوانى؟ ـ آرى! گوش كن: «سَأَلَ سَآئِلُ بِعَذَاب وَاقِع... مردى عذاب را براى خود طلب كرد، عذابى كه بر كافران نازل مى شود و هيچ كس نمى تواند آن را برطرف گرداند. از اين به بعد، هر وقت اين آيه ها را مى خوانم، اين حادثه را به ياد مى آورم. * * * خبر نازل شدن عذاب بر حارث به گوش همه مردم مى رسد، آن ها به سخنان پيامبر يقين بيشترى پيدا كرده اند. اميدوارم كه اين خبر براى منافقان كه در ميان اين مردم هستند درس عبرتى باشد. پيامبر نگاه به مردم مى كند، مى lيند كه هلاك شدنِ حارث، زمينه خوبى در مردم ايجاد كرده است. خيلى به جا است كه پيامبر براى مردم سخنرانى كند. الان بايد از فرصت پيش آمده استفاده كرد، پيامبر دستور مى دهد تا همه مردم پاى منبر جمع شوند. او بالاى منبر رو به مردم مى گويد: «اى مردم! خوشا به حال كسى كه ولايت على را قبول كند و واى بر كسى كه با على دشمنى كند، على و شيعيان او در روز قيامت به سوى بهشت خواهند رفت و در آن روز، هيچ ترس و واهمه اى نخواهند داشت. خداوند از آن ها راضى خواهد بود و آن ها غرق رحمت و مهربانى خدايند. شيعيان على به سعادت ابدى خواهند رسيد و در بهشت منزل خواهند كرد و فرشتگان بر آنان سلام خواهند نmمود». مراسم غدير با اين سخنان پيامبر به پايان مى آيد، آخرين سخنان پيامبر در غدير، وعده بهشت براى شيعيان على(ع) است. هر كسى كه به ولايت على(ع) وفادار بماند و او را دوست بدارد، بهشت منزلگاه او خواهد بود. مراسم غدير رو به پايان است، مردم مى خواهند به خانه و كاشانه خود بازگردند. آن ها نزد پيامبر مى آيند و اجازه مى خواهند تا حركت خود را آغاز كنند. پيامبر به آن ها اجازه مى دهد، آنها آماده حركت مى شوند، خيمه ها جمع مى شود. اهل مكّه و يمن براى خداحافظى مى آيند، آنها با پيامبر وداع مى كنند و به سوى شهر خود مى روند. سپس آنانى كه منزلشان در مسير عراق و مصر است با پيامبر خداحافظn كرده و حركت مى كنند. پيامبر هم همراه با مردم مدينه به سوى مدينه رهسپار مى شود. شب بيست و دوم ماه ذى الحجّه است، پاسى از شب گذشته است. كاروان مدينه در دل بيابان به پيش مى رود، هوا كم كم تاريك مى شود، اذان مغرب نزديك است، ما در دل بيابان، توقّف كوتاهى براى خواندن نماز خواهيم داشت. نماز مغرب، سريع خوانده مى شود و كاروان حركت مى كند، بايد خود را به منزل بعدى برسانيم، در وسط بيابان كه نمى شود منزل كرد! هوا خيلى تاريك است، ستارگان آسمان جلوه نمايى مى كنند، نسيم خنكى از كوير مىوزد. راستش را بخواهيد خواب در چشمانم آمده است، با خود مى گويم: كاش الان در رختخواب راحت خوابيدo بودم! به يكى از همسفران خود، نگاه مى كنم و مى پرسم: ـ حاجى! آيا مى دانى تا منزل بعدى چقدر راه داريم؟ ـ منزل گاه بعدى «اَبوا» است، از غديرخُمّ تا آنجا حدود بيست كيلومتر است، ما از سر شب تا الان، تقريباً پنج كيلومتر آمده ايم، با اين حساب پانزده كيلومتر ديگر بايد برويم. ـ راه زيادى در پيش داريم، امّا همه اين راه را به عشق مولايم مى روم. تلاش مى كنم تا خود را به پيامبر برسانم. نگاه كن! در اين تاريكى شب، چهره پيامبر مى درخشد، در كنار او حُذيفه را مى بينم. به او سلام مى كنم و او با محبّت جواب مرا مى دهد. ما آرام آرام به مسير خود ادامه مى دهيم. بعد از لحظاتى سياهى هايى به pشمم مى آيد: ـ حُذيفه! اين سياهى ها چيست؟ ـ اين ها كوه هايى هستند كه ما بايد از آن ها عبور كنيم. ـ عبور از كوه در دل شب كه خيلى سخت است، آيا نمى شود از راه ديگر رفت؟ ـ نه، راه مدينه از دل اين كوه ها مى گذرد. ما وارد اين منطقه كوهستانى مى شويم و در ميان درّه اى به راه خود ادامه مى دهيم. هر چه جلوتر مى رويم، راه عبور باريك تر و تنگ تر مى شود. به گردنه اى مى رسيم كه عبور از آن بسيار سخت است، اينجا جادّه، تنگ مى شود، همه بايد در يك ستون قرار گيرند و عبور كنند. شتر پيامبر اوّلين شترى است كه از گردنه عبور مى كند، پشت سر او، حُذيفه و عمّار هستند. خداى من! چه گردنه خطرناكى! ـ حُqيفه! نام اين گردنه چيست؟ ـ اينجا «عَقَبه هَرشا» است، همه مسافران مدينه بايد از اين مسير بروند. پيامبر بر روى شتر خود سوار است، ما مقدارى از بقيّه جلو افتاده ايم. در اين وقت شب، سكوت همه جا را گرفته است، در دل شب، فقط پرتگاهى هولناك به چشم من مى آيد. بايد خيلى مواظب باشيم! اگر ذرّه اى غفلت كنيم به درون درّه مى افتيم، آن وقت، ديگر كارمان تمام است. ناگهان صدايى به گوش پيامبر مى رسد. اين جبرئيل است كه با پيامبر سخن مى گويد: «اى محمّد! عدّه اى از منافقان در بالاى همين كوه كمين كرده اند و تصميم به كشتن تو گرفته اند». خداوند پيامبر را از خطر بزرگ نجات مى دهد. جبرئيل، پياrبر را از راز بزرگى آگاه مى كند، رازى كه هيچ كس از آن خبر ندارد. عدّه اى از منافقان تصميم شومى گرفته اند. آن ها وقتى ديدند پيامبر آن مراسم با شكوه را در غديرخُمّ برگزار كرد و از همه مردم براى على(ع)بيعت گرفت، جلسه اى تشكيل دادند و تصميم گرفتند تا پيامبر را ترور كنند. وقتى كه آن ها خبر دار شدند كه پيامبر در شب از «عَقَبه هَرشا» عبور مى كند در دل شب خود را به بالاى اين كوه رساندند. آن ها چهارده نفر هستند و مى خواهند با نزديك شدن شتر پيامبر، سنگ پرتاب كنند. آن وقت است كه شتر پيامبر از اين مسير باريك خارج خواهد شد و در دل اين درّه عميق سقوط خواهد كرد و با سقوط شتر، پيامبر sشته خواهد شد. اين نقشه آن هاست و آن ها منتظرند تا لحظاتى ديگر نقشه خود را اجرا كنند. اگر يادت باشد خدا به پيامبر قول داده است كه او را از فتنه ها حفظ مى كند. براى همين است كه خدا جبرئيل را مى فرستد تا او به پيامبر خبر بدهد. جبرئيل نام آن منافقان را براى پيامبر مى گويد و پيامبر با صداى بلند آن ها را صدا مى زند. صداى پيامبر در دل كوه مى پيچد، منافقان با شنيدن صداى پيامبر مى ترسند. عمّار و حُذيفه، شمشير خود را از غلاف مى كشند و از كوه بالا مى روند، منافقان كه مى بينند راز آن ها آشكار شده است، فرار مى كنند. خدا را شكر كه صدمه اى به پيامبر نرسيد! حُذيفه، نفس نفس زنان مى آي و به پيامبر خبر مى دهد كه منافقان فرار كرده اند. اكنون حُذيفه منافقان را شناخته است، امّا پيامبر از او مى خواهد كه هيچ گاه نام آن ها را فاش نكند. آرى، پيامبر ما، جلوه مهربانى خداوند است، نمى خواهد نام دشمنان خود را فاش سازد! اين منافقانى كه امشب نقشه ترور پيامبر را داشتند كسانى هستند كه سال هاست مسلمان شده اند، امّا آن ها امروز براى رسيدن به رياست و حكومت، حاضر هستند هر كارى بكنند. آن ها مى دانند كه على(ع)، همه خوبى ها را در خود جمع كرده است و فقط او شايستگى رهبرى را دارد، امّا عشق به رياست، لحظه اى آن ها را رها نمى كند و آرام نمى گذارد. در جستجوى الماس هستى هستمuد مهتاب نشان دهنده اوج مظلوميت شيعه مى باشد (حتى در كشور خودش). 110 - كتاب فرياد مهتاب كه با خواندن اين كتاب چه آگاهى هاى خوبى كسب كردم، خداوند معرفت شما را به خودش و اهل بيتش بيشتر كند. 111 - كتاب فرياد مهتاب شما را امروز شروع كردم واشك ريختم وخواندم واشك ريختم وحقايقى برايم روشن شد كه تا كنون اينقدر واضح نمى دانستم. بسيار بسيار كتابتان عالى بود ممنون . 112 - كتاب فرياد مهتاب فوق العاده است. از خانم فاطمه ى زهرا طلب بركت براى قلم شما را دارم. 113 - كتاب فرياد مهتاب و هفت شهر عشق را خواندم. ممنون كه با نوشته هايتان بسيارى از سؤالات ما را پاسخ مى دهيد. 114 - از صبح تا الان باv اينكه روزه بودم همه كتاب فرياد مهتاب را خواندم. نمى دانم چه بگويم بعد از22 سال عمر اولين بار است مظلوميت مادر و مولا را اندكى لمس مى كنم! در حين مطالعه بارها منقلب مى شدم. روحتان با مولا على محشور باد. 115 - كتاب فرياد مهتاب را همين الان تمام كردم اين اولين كتاب مذهبى بود كه تا آخر دنبال كردم. آن هم به خاطر اينكه واقعاً خودم را همسفر و رفيق نويسنده ديدم. تشكّر فراوان از شما مى كنم. 116 - كتاب فرياد مهتاب شما را خواندم جواب خيلى از سوالاتم را پيدا كردم. شناختم درباره حضرت فاطمه كاملتر شد. 117 - از شما به خاطر كتاب فرياد مهتاب كه نوشته بوديد ممنونم واقعاً عالى بود من را خيلwى متحول كرد چيزهايى را خواندم كه تابه حال تو عمرم به گوشم نخورده بود. 118 - امروز صبح از سرزمين ياس برگشتم و فكر مى كنم الان فرياد را روشن تر مى شنوم. مقايسه اين دو كتاب برايم سخته، به نظر من سرزمين ياس يكى از فصل هاى كتاب فرياد مهتاب بود. 119 - كتاب فرياد مهتاب شما را خواندم خيلى زيبا نوشته ايد ان شاء الله حضرت فاطمه پشتيبان شما باشد. خواندن آن (بخصوص گفتگوهاى ان حضرت با امام على هنگام شهادت) عين روضه بود. 120 - كتاب فرياد مهتاب شما را خوانده ام و بسيار برايم جالب بود وتا به حال همچنين كتاب دقيقى در اين مورد نديده بودم اميدوارم به لطف الهى با ديگر كتاب هاى شما نيز آشنا شxوم. 121 - كتاب فرياد مهتاب محشر است! 122 - واقعاً فرياد مهتاب عالى بود، تا به حال از چشماى گنهكارم اينقدر اشك براى مظلوميّت اين خانواده نريخته بودم، التماس دعا. 123 - برادر عزيز، فرياد مهتاب شما، فرياد غصه و اندوه مرا برآورد. كاش و كاش بيش از اين مادرمان فاطمه را بشناسيم وعامل به فرموده هاى اوباشيم. ازخداوند موفقيت روزافزون براى شماارزومندم. 124 - فرياد مهتاب واقعاً قشنگ بود. تا حالا كتابى اينقدر به دلم ننشسته بود. 125 - كتاب را خواندم، آنقدر زيبا نوشته شده است كه خود را در مدينه فرض مى كنم، به اميد ديدن آثار بعدى شما. 126 - با عرض سلام وخسته نباشيد خدمت شما وعرض تشكّر بy خاطر كتاب بى نظيرتان -فرياد مهتاب-احساس مى كنم باخواندن اين كتاب كاملا به فيض رسيدم. 127 - كتاب فرياد مهتاب شما را 3 بار بادقت خواندم واقعاً قلم شمابسيار جذاب و روان و برطرف كننده عطش ما جوانان شيعه هست دوست دارم بقيه كتاب هاى شما را مطالعه كنم چون حس مى كنم اطلاعات خوبى نصيبم مى شود. 128 - كتاب فرياد مهتاب شما را مطالعه كردم قلم زيبايى داريد باورم نميشد كه فقط حدود دو ماه از زندگى بانو با اين همه سختى طى شده باشد. 129 - كتاب فرياد مهتاب را دو سال بود داشتم ولى نخوانده بودم امروز خواندم بسيار خوب بود جواب چند سؤالم را گرفتم ممنون خدا خيرت دهد . 130 - كتاب فرياد مهتاب را zخواندم و خيلى اشك ريختم.احساس مى كنم حضرت فاطمه الان مظلومترازاون موقع هستش. اگر آن موقع بوديم ما چه كار مى كرديم؟ . 131 - كتاب فرياد مهتاب را خواندم. مختصر و فوق العاده بود. اجرتان با فاطمه زهرا. 132 - كتاب فرياد مهتاب را خواندم، خيلى زيبا نگاشته شده! خيلى چيزها را نمى دونستم، از شما ممنونم، انشاءالله اجرتون با حضرت زهرا(س). 133 - كتاب فرياد مهتاب را خواندم وهمراه هر سطر آن سوختم و گريستم واقعاً امام زمان رابراى تعجيل در فرج صدازدم، انگار تمام غم هاى عالم، روى سينه ام نشسته اند. 134 - كتاب فرياد مهتاب را خواندم زبان روان و ساده شما من را بخواندن تشويق كرد اميدوارم اين {تاب در وسعت بيشترى نشر داده شود. 135 - فرياد مهتاب خيلى عالى بود. مثل اين بود كه اونجا بودم و همه چيز را مى ديدم. 136 - فرياد مهتاب را خواندم خيلى خوب بود. اى كاش مظلوميت امام على و اهل بيت را بيشتر ذكر مى كرديد. ولى به هرحال خيلى از جرياناتى كه در حدّ اسم مى دونستم را به طور كامل فهميدم. با تشكّر. 137 - فرياد مهتاب را بسيار زيبا توصيف كرديد. آدم خودش را در آن زمان تصور مى كند. اين كتاب را خواندم و بر مظلوميت اهل بيت گريستم. 138 - كتاب فرياد مهتاب را خواندم آنقدر بر مظلوميت امام على(ع) و حضرت فاطمه(س) گريستم كه خدا مى داند، اميدوارم ما پيرو اين معصومين باشيم. اجر شما با زهراى |رضيه. 139 - كتاب فرياد مهتاب را به دوستانم معرفى كردم حالا آنها براى خواندنش تو نوبت هستند از سمت خدايى ها هم تشكّر كردم حتماً دعايمان كنيد. 140 - كتاب فرياد مهتاب را به تازگى خواندم و لذّت بردم. خيلى خوشحالم كه اين كتاب را در آستانه ى شهادت حضرت زهرا خواندم تا از امسال به گونه اى ديگر به اين روز نگاه كنم. از شما سپاس گزارم. 141 - كتاب فرياد مهتاب را امروز تمام كردم و خواستم از زحمات شما كمال تشكّر را داشته باشم. و سوالى دارم، آيا همه كتابهاى شما به اين صورت خودمونى نوشته شده است؟ . 142 - كتاب فرياد مهتاب، خيلى جالب، پرمحتوا، جذّاب بود اجر شما با حضرت زهرا(س) راستى ازنوي}نده اين كتاب خيلى ممنونم. 143 - كتاب فرياد مهتابتان هديه روز معلم دانشكاه برام بود. عالى بود حس خوبى بهم دست داد التماس دعا. 144 - كتاب فرياد مهتاب بهترين كتاب درباره حضرت فاطمه ع وحضرت على ع بوددعا مى كنم جايگاه شمابهشت باشددلم براى مادرپهلوشكسته ام شكست. 145 - كتاب فرياد مهتاب بسيار فوق العاده بود، از اين كتاب خيلى چيزها ياد گرفتم كه در طى 25 سال از عمرم جايى نخونده و نشنيده بودم، بيان و نوشته شما عالى بود هيچ وقت اينقدر براى مظلوميت خانم اشك نريخته بودم. 146 - كتاب فرياد مهتاب بسيار تأثيرگذار بود، بسيار شيوا نوشته شده. 147 - كتاب فرياد مهتاب براى من خيلى زيبا و تأثي~ گذار بود. 148 - اگر در قسمت منابع، منبع شيعه جدا و سنى جدا باشد، بهتر است. 149 - از لحاظ محتوا كتاب بسيار خوبى است اما كاش اين كتاب را مجدداً ويرايش كنيد و در ويرايش جديد متن را قويتر كنيد. اينكه راوى كتاب متكلم وحده است خيلى فضا را ملموس تر كرده خسته نباشيد. التماس دعا. 150 - كتاب فرياد مهتاب اثرى ماندگار و بسيار زيباست، با تشكّر از شما، اجرتان با فاطمه. 151 - فرياد مهتاب را خواندم واقعاً زيبا نوشته ايد، خدا شما را اجر دهد، كاش از زينب(س) هم چيزى مى نوشتيد، كاش كامل تر، يا على متشكرم. 152 - بابا! كتاب فرياد مهتاب چه كتاب قشنگيه! واقعاً جالبه اشكم مرا در آورد با تشكّر از ان كتاب معركتون. 153 - 29 سال از زندگى ام مى گذرد و اين اولين بار است بدون مداحى چشمانم اشكريزان و قلبم فشرده و ايمانم محكم تر مى شود. فرياد مهتاب. واقعاً خدا خيرتان بدهد بهترين كتابى بود كه دنيا را پيش چشمم تار و آخرت را روشن ساخت. 154 - خدا قوت، سفر فرياد مهتاب سفر بسيار خوبى بود، اميدوارم توفيق سفر دوباره با شما را داشته باشم و شما هم اجر خود را از ميزبان سفر بگيريد. 155 - كتاب فرياد مهتاب را خواندم نثر و قلمتان خيلى خوب وروان بود. مطالب كتاب هم خيلى جامع و خلاصه آن چيزى بودكه بايد مى دانستيم. ازبين چند كتاب كه درباره خانم زهرا(س) خوانده بودم كتاب شما خيلى به دلم نشست واين بدون شك از اخلاصتان بوده. انشاالله خير دنيا و آخرت نصيبتان كردد. 156 - كتاب زيباى فرياد مهتاب را خواندم گريه كردم و آن چه را كه بايد ياد بگيرم را به عنوان يك مادر ياد گرفتم و به دنبال زيبا ترين كلمه گشتم تا نظر دهم. من اين كتاب راجايزه گرفته ام در عمرم هديه اى به اين با ارزشى نگرفته بودم چون هر چه را بايد در عمرم به كار ببندم را ياد گرفتم. 157 - من كتاب فرياد مهتاب شما را مطالعه كردم، سفر خوبى بود، اميدوارم باز هم همسفر بشيم. 158 - فوق العاده بود. فقط اى كاش با نوشته هاى شما زودتر آشنا ميشدم. سفر خيلى خوبى بود. با تشكّر. 159 - فرياد مهتاب را خواندم، به شدت مجذوب حضرت فاطم شدم پدر من يك امام جماعت است و من تازه با مطالعه اين كتاب متوجه شدم كه چه مسئوليّت سنگينى روى دوشم قرار دارد و حالا قدراسم زيبام را مى دونم. از شما متشكرم. 160 - واقعاً زبونم قاصر از توصيف كتاب شما، اين بهترين كتابى بود كه در طول عمرم خواندم، فقط مى گويم اجرتان را از خانم زهرا بگيريد. 161 - من كتاب زياد مى خوانم اما كتاب به اين زيبايى تاحالا نخونده بودم. 162 - من كتاب فرياد مهتاب را خواندم قبلاً هم كتاب هفت شهر عشق شما را خونده بودم و از شيوه نگارش شما خوشم مى آيد. اميدوارم كه موفق باشيد. 163 - من كتاب فرياد مهتاب را خواندم و شيوه نگارش شما خيلى خوب است. بازم از شما تشكّر مى كنم به خاطر كتاب زيبايتان. 164 - من كتاب فرياد مهتاب را خواندم و از سبك اين كتاب خيلى لذّت بردم. 165 - من كتاب فرياد مهتاب را خواندم، درود بر شما باد، انشاء اله در آخرت محمد رسول خدا(ص) شفيع شما باشد، يا على مدد. 166 - من كتاب فرياد مهتاب را خواندم خيلى عالى بود ما را با خود به مدينه برد. حس كردم در آنجا هستم و آنچه را كه اتفاق افتاده مى ديدم و اشك در چشمانم موج مى زد. 167 - من كتاب فرياد مهتابتون را خواندم. بايد اعتراف كنم تا به حال كتابى به اين زيبايى و در وصف شهادت حضرت زهرا(س) و مظلوميت امام على(ع) نخونده بودم. اجرتون با حضرت زهرا(س) و مولا اميرالمؤمنين(ع). 168 - من كتاب شا را خواندم نمى دونم كه چرا هر موقع كتاب را باز مى كردم تا بخوانم ناخودآگاه بسم اله مى گفتم. خيلى خوشحالم كه كتاب فرياد مهتاب را خواندم ان شاءالله حضرت زهرا اجرتون را بده. 169 - من كتاب شما را خواندم دلم گرفته كاشكى فقط همسفر خوب فرياد مهتاب نبودم. كاشكى شما من را آنجا جا مى گذاشتيد. 170 - خيلى كتاب خوبى بود براى اولين بار با بانو اين قدر خوب آشنا شدم. فرياد مهتاب. 171 - خواننده كتاب فرياد مهتاب هستم. از زحمات جنابعالى تقدير و تشكر مى نمايم. كتاب را مطالعه كردم روش بسيارجالبى را در نوشتن به كار گرفتيد. بنده خيلى استفاده كردم. 172 - خواندن كتاب فرياد مهتاب كه هديه اى از آقاى. به من بود كتابى از زيباترين اوقات زندگيم. 173 - بنده كتاب فرياد مهتاب شما را مطالعه كردم البته نه تنها من بلكه باب طبع تمام اقوام قرار گرفت، اميدوارم كه در اين طريق موفّق بمانيد. 174 - اين كتاب براى من خيلى جالب بود با زندگى حضرت فاطمه ع بيشتر آشناشدم و از خداوند براى شما توفيق بيشتر رادارم. فرياد مهتاب. 175 - اميدوارم كتاب فرياد مهتاب با فرياد مولايمان درآميزد. خداوند توفيقتان دهد. 176 - امشب كتاب شما فرياد مهتاب رامطالعه كردم خيلى كتاب خوبى بود راستش من خودم ارادت خواصى به مادرم حضرت زهرا(س) دارم خداقوت . 177 - امروز كتاب فرياد مهتاب را خواندم. ديروز مجرى همايش فاميون در شهرم بودم. چشمم از فرط گريه خوب نمى بيند. 178 - الان كتاب فرياد مهتاب شما را تمام كردم. هميشه دنبال يك كتاب بودم تا ماجراى شهادت حضرت فاطمه را بخوانم امسال نمايشگاه كتاب رفتم كتاب هفت شهر عشق شما را بخرم فروشنده اين كتاب را معرفى كرد. خدا خيرتان بده. ان شالله خود حضرت شفاعت گر شما باشند. 179 - خيلى كتاب هاى قشنگى داريد من هم كتاب فرياد مهتاب را خواندم هم در قصر تنهايى. هر دو كتاب، گريه ام در آورد. 180 - ازبهترين كتابهاى كه مطالعه كردم، همين كتاب بود انگار روضه خواندم كمى دلم آرام گرفت ولى غصّه ام زياد شد به اميد شفاعت حضرت زهرا. فرياد مهتاب. 181 - اولين كتابى بود ه درباره بانوى دو عالم خواندم بى نظير بود اجركم عندالله. كتاب فرياد مهتاب. 182 - خوشحالم كه يكى از همسفراى شما بودم فرياد مهتاب عالى بود. خدا خيرتان بدهد. 183 - خداراشاكرم كه سعادت يارم شدتاكتاب فرياد مهتاب شما را خواندم، بدون اغراق بايدبگويم قلم پربارشما در اين متن براى يك نمايش خوب براى ايام فاطميه (س) واقعاً مناسب است وگوارى جان تشنگان فاطمى است . 184 - هديه اى گرفتم به نام فرياد مهتاب، خيلى دلچسب بود، خدا خيرتان بدهد. 185 - من كتاب فرياد مهتاب را خواندم. واقعاً خيلى محشر است!! به جواب تمام سوالايى كه داشتم رسيدم. به همه دوستام اين كتاب را معرفى مى كنم. من تو نمايشگاه اتفاقى با اين كتاب آشناشدم. حس مى كنم كار خدا بود. اصلاً نمى توانم احساسم را بيان كنم. خيلى خيلى از زحمتاتون سپاسگذارم. 186 - من باكتاب فرياد مهتاب شما بطور تصادفى آشنا شدم و سعى كردم بيشتر كتابهاى شما را تهيه كنم و الان هم كتاب يك سبد آسمان شما را ميخوانم و سعى مى كنم هر چيزى را كه از كتابهاى شما ياد مى گيرم به آن عمل كنم. من نتوانستم دو كتاب داستان ظهور و قصه معراج شما را تهيه كنم لطفا از نشر وثوق بخواهيد آنها را تجديد چاپ نمايند. 187 - من از همسفراى شما بودم در فرياد مهتاب. به شما خسته نباشيد مى گويم. خدا به شما جزاى خير بدهد. 188 - من از دانشجويان دانشگاه صنعتى اصفها هستم به بهانه مسابقات كتابخوانى با كتابهاتون آشنا شدم اول هفت شهر عشق شما را خواندم كه سبك نوشتارى بسيار زيباوتأثير گزار داشت الانم كتاب فرياد مهتاب را مى خوانم در مرحله ى اول خواستم تشكّر كنم بخاطر كتابهاى زيباتون و ازتون بخوام كه درباره امامان ديگرهم بنويسيد. 189 - از مطالعه كتاب زيباى فرياد مهتاب بسيار لذّت برديم به اميد موفقيت شما در تمام مراحل زندگى. 190 - من كتاب فرياد مهتاب را از نمايشگاه به پيشنهاد يكى از دوستانم خريدارى كردم، بسيار كتاب زيبا و پرمحتوايى بود، اميدوارم كه موفق باشيد، به اميد روزى كه صاحب امرمان انتقام مادرمان را بگيرد. 191 - ما منتظر منقم فاطمه هستيم. با تشكّر از شما وكتاب فرياد مهتاب . 192 - فرياد مهتاب هديه بود كه در روز معلم به من اعطا شد. امروز اين كتاب را خواندم تا به حال كتابى به اين زيبايى نخوانده بودم. اميدوارم شفاعت خانم شامل حال شما شود. 193 - فرياد مهتاب سوالات زيادى كه سالها در ذهنم بود حل كرد تصوير خوبى از وقايع آن زمان داد و اشكى كه از روى آگاهى با خواندن آن ريختم پاى منبرها نريخته بودم. تصميم گرفتم 20 جلد آن را هديه بدهم. (فوق ليسانس شيمى). 194 - فرياد مهتاب زيباترين و معنوى ترين كتابى بود كه تاحالا خواندم، واقعاً دستتون درد نكند. 195 - فرياد مهتاب را خيلى زيبا نوشتى، دستت درد نكنه آرزو دارم هميشه انديشه ات سبز باشد. 196 - فرياد مهتاب را خواندم، واقعاً لذّت بردم و از ابتدا تا انتها گريه كردم، تا به حال اينقدر از نزديك فاطمه(س) را حس نكرده بودم. 197 - فرياد مهتاب را خواندم، ناله ى دختر پيامبر را با گوش جان شنيدم، واژه هاى آن را اشك تفسير مى كرد. چگونه اشك امان نوشتن به شما داد؟ با مادرت خوب مأنوس شده بودى گويا با چشم دل او را مى ديدى. آه كه اشك امانم نمى دهد. 198 - فرياد مهتاب را خواندم، معلوم است با اخلاص نوشته ايد، خدا خيرتان بدهد. 199 - فرياد مهتاب را خواندم بسيار استفاده كردم. خداوند شما را حفظ كند. شيعه نياز به آشنايى با ائمه دارد البته به زبان امروز. 200 - فرياد مهتاب را خواندم از راه دور بر دست نويسنده بوسه مى زنم با آرزوى توفيق روزافزون. 201 - فرياد مهتاب را با اشك چشم تمام كردم، فاطمه به قلبتان بركت دهد. 202 - فرياد مهتاب را امروز صبح خواندم، حرفى ندارم به جز اشك. اجرتان با مادرم زهرا. 203 - فرياد مهتاب را الان تمام كردم قشنگ بود انشاءالله هميشه خدا همسفرتان باشد. 204 - فرياد مهتاب بهترين كتابى بودكه اشكم را آنقدر سرازير كرد كه چشمانم ديگر تاب نياوردند وگفتند اشك هاشان تمام شده. خداوند همه گناهانتان رابيامرزد و آرزوهايتان رابرآورده كند. 205 - فرياد مهتاب با كلماتى آشناى قديمى امّا با قلم شما شيوايى جالبى دارد معناى دك وديگر اشارات بسيار جالب بود و صفحات ناخودآگاه ورق خوردند ومن با كتابى تمام شده. از اينكه ما را همسفر خودتون دونستيد ممنونم. 206 - خسته نباشيد من يكى از خوانندگان كتاب هاى شما هستم(فرياد مهتاب). خيلى جالب بود. 207 - خسته نباشيد من يكى از خوانندگان كتاب فرياد مهتاب هستم مى خواستم از شما تشكّر كنم كه من را با مظلوميت اهل بيشتر آشناكرديد ان شاءالله اجر شما باصاحب الزمان باشد. 208 - خسته نباشيد، اشكم مرا در آورد كتاب فرياد مهتاب. اين كتاب مثل روضه مى ماند و فقط بغض، آخر چقدر مظلوميت؟؟ به اميد شفاعت همه ما در روز قيامت، ممنونم. 209 - مى خواهم نظرم را درباره كتاب فرياد مهتاب بدم. واقعاً ممنون. كتابى واقعاً بى نظيره. 210 - ياس نيلى ديده اى در ميان شهر خرابى، غم گسارى ديده اى؟؟؟ امشب فرياد مهتاب، دل سياه من را با ياد حضرت زهرا مهتابى كرد. 211 - نويسنده گرامى، من كتاب هاى شما را نمى شناختم وقتى از برنامه سمت خدا توسط كارشناس محترم معرفى شد شناختم و فعلاً فقط كتاب سرزمين ياس و فرياد مهتاب را خوانده ام و بسيار جالب و با معناست چون باعث مى شود دينم را آگاهانه تر بشناسم، اجر شما با حضرت زهرا(س). 212 - سلام و رحمت خدا بر شما! كتاب شما عالى بود. فرياد مهتاب. واقعاً دل كندن و برگشتن ازمدينه سخت بود، حضور خواننده در داستان از يكى ازامتيازات اين كتاب بود. 213 - سلام و درود خدا بر نويسنده فرياد مهتاب. به خدا قسم امروز دين اسلام حضرت رسول(ص)، امام على(ع) و فاطمه(س) را شناختم. 214 - زلالى و شيوايى تاريخ در قلم شما موج مى زد. منتظر كارهاى بعديتان هستيم. (همسفرتان در فرياد مهتاب) . 215 - دوست و راوى دوست داشتنيم پا به پاى شما سرزمين ياس را پيمودم و فرياد مهتاب را با گوش جان شنيدم، از آشنايى با شما خرسندم و هرگاه توسلى به مادرمان داشتم شما را فراموش نخواهم كرد. 216 - كتاب هاى شما را خوانده ام. (فرياد مهتاب وداستان ظهور) خيلى زيبا بود. 217 - ما هرچى از اين 75 روز مى دونيم در ذهنمون آشفته است، فرياد مهتاب جمع و جورش كرد، يك نفر به من مانت داد تا بخوانمش، ولى انشاءاله چند تا خريدارى مى كنم هم براى خودم هم براى هديه، ممنون و خسته نباشيد. 218 - امروز هم كتاب فرياد مهتاب خواندم بى نظير بود. عشق بين على(ع) و فاطمه(س) غير قابل وصف است. 219 - اكنون همه مى دانند فاطميه اسم زمان است و مهديه اسم مكان، امّا من منتظر روزى هستم كه مهديه اسم زمان شود وفاطميه اسم مكان. همسفر شما در روشنايى فرياد مهتاب التماس دعا. سپاسگزار واژه هايتان كه راهنماى انديشه اند. 220 - من همين الان كتاب فرياد مهتاب را خواندم، آنقدر گريستم كه كتاب خيس شد. شما پيوندم را با فاطمه زهرا محكم كرديد از خدا مى خواهم تاشما را در محشر از كسانى قرا دهد كه فاطمه زهرا به رويشان لبخند مى زند. التماس دعا. 221 - من همين الان كتاب فرياد مهتاب را خواندم و تمام كردم انصافاً مطالب به زبان ساده و دلچسب بود فقط مى توانم بگويم اجرتان باخانم! . 222 - من يقين دارم بقية الله أعظم صله شما را با قلم زيبا در تقرير و تحرير كتاب فرياد مهتاب شفاعت حضرت زهرا را خواهند داد. خوشا به سعادتان! 223 - من يك مادر كم سواد هستم و مفهوم خيلى از كتاب ها را نمى فهمم، اما كتاب فرياد مهتاب روكه خواندم خيلى واضح بود كه از اول تا آخر كلمه به كلمه درك كردم و خيلى ممنونم. خداوند اجرتان بدهد. 224 - من يكى ازهمسفرهاى شماهستم، كتاب فرياد مهتاب را خواندم، كتاب خوبى هست وخيلى خوب توانستيد مطالب راساده وروان به قلم بياوريد. 225 - من يكى از هزار همسفر شما هستم، زمانى كه فرياد مهتاب را خواندم شرمنده شدم خودم را شيعه خطاب كنم، تا الان مظلوميت اهل بيت رو اين طورى درك نكرده بودم و هيچ وقت دشمنان را با تمام وجود لعنت نكرده بودم، اميدوارم دوباره همسفر شما بشوم. 226 - من يكى از كسانى هستم كه كتاب فرياد مهتاب را مطالعه كردم، كتاب فوق العاده اى بود، با تشكّر. 227 - من يكى از طرفداران كتاب فرياد مهتاب شما هستم، مى خواستم بپرسم: كدام يك از كتاب هاى ديگه ى شما مثل اين كتاب جالب و گريه آور است تا آن را بخوانم، با تشكّر. كتاب فرياد مهتاب